فریدالدین عطار نیشابوری(ولادت اودرحدود 540 وشهادت او درسال 618 هجری قمری

فَریدالدّین ابوحامِد محمّد بن ابراهیم نیشابوری سرآمد شاعران وعارفان ایرانی قرن ششم و هفتم هجری است. داروسازی و عرفان را از شیخ مجدالدّین بغدادی فرا گرفته‌بود و به کار عطاری و درمان بیماران می‌پرداخت. بنابر پاره ای اقوال بیش از ۱۸۰ اثر مختلف از خود به جای گذاشته که حدود ۴۰ عدد از آنان به شعر و دیگر نثر است. عطار در سال ۶۱۸ در حملهٔ مغولان، به شهادت رسید.

تذکره‌نویسان در این خصوص نگاشته‌اند که: پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی می‌خواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خون‌بهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خون‌بهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود: بفروش که بیش از این نمی‌ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را کشت.

فهرست آثار مسلم عطار طبق تحقيقات استاد محمدرضا شفیعی کدکنی بدين قرار است: اسرارنامه، الهی نامه، منطق الطير، مصيبت نامه، مختارنامه، تذکرة‌الاولیا، ديوان اشعار.

غزلیات

1

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را

سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان

آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند

می زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را

شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی

کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت

کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را

عطار اندرین ره اندوهگین فروشد

زیرا که او تمام است انده گسار ما را

***

2

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را

ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن

به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی

برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی

بسوزی خرقه ی دعوی بیابی نور معنی را

دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی

چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را

به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم

اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را

نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد

نماید زینت و رونق نگارستان مانی را

دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید

نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت

اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را

****

3

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم

تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست

دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانیست همچون زلف تو

جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

***

4

گفتم اندر محنت و خواری مرا

چون ببینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث

دست ندهد جز به دشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست

تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت می‌بری دل باک‌ نیست

دل تو را باد و جگرخواری مرا

از تو نتوانم که فریاد آورم

زآنکه در فریاد می‌ ناری مرا

گر بنالم زیر بار عشق تو

بار بفزایی به سر باری مرا

گر ز من بیزار گردد هرچه هست

نیست از تو روی بیزاری مرا

از من بیچاره بیزاری مکن

چون همی بینی بدین زاری مرا

گفته بودی کاخرت یاری دهم

چون بمردم کی دهی یاری مرا

پرده بردار و دل من شاد کن

در غم خود تا به کی داری مرا

چبود از بهر سگان کوی خویش

خاک کوی خویش انگاری مرا

مدتی خون خوردم و راهم نبود

نیست استعداد بیزاری مرا

نی غلط گفتم که دل خاکی شدی

گر نبودی از تو دلداری مرا

مانع خود هم منم در راه خویش

تا کی از عطار و عطاری مرا

***

5

سوختی جانم چه می‌سازی مرا

بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک

بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد

بر نخیزم گر بیندازی مرا

بنده ی بیچاره گر می‌بایدت

آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانه ی شمع رخت

همچو شمعی چند بگذاری مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر

همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود

وین نمی‌باید به انبازی مرا

سر چو شمعم باز بر یکبارگی

تا کی از ننگ سرافرازی مرا

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش

کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای

کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ ندهد فرید

تا دهی قرب هم آوازی مرا

***

6

گر سیر نشد تو را دل از ما

یک لحظه مباش غافل از ما

در آتش دل بسر همی گرد

ماننده ی مرغ بسمل از ما

تر می‌گردان به خون دیده

هر روز هزار منزل از ما

چون ابر بهاری می‌گری زار

تا خاک ز خون کنی گل از ما

آخر به چه میل همچو خامان

گه گاه بگیردت دل از ما

یا در غم ما تمام پیوند

یا رشته ی عشق بگسل از ما

مگریز ز ما اگرچه نامد

جز رنج و بلات حاصل از ما

کز هر رنجی گشاده گردد

صد گنج طلسم مشکل از ما

عطار در این مقام چونست

دیوانه ی عشق و عاقل از ما

***

7

بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را

صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما

چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد

در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما

پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس

دایم یکی گوییم و بس تا شد دو عالم رام ما

بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد

از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما

پس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او

وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما

دل گشت چون دلداده‌ای جان شد ز کار افتاده‌ای

تا ریخت پر هر باده‌ای از جام دل در جام ما

جان را چون آن می نوش شد از بی‌ خودی بیهوش شد

عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما

عطار در دیر مغان خون می‌کشید اندر نهان

فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما

***

8

چون شدستی ز من جدا صنما

ملتقی لم ترکت فی ندما

حق میان من و تو آگاه است

هو یکفی من الذی ظلما

ور به دست تو آمده است اجلم

قد رضیت بما جری قلما

گشت فانی ز خویش چون عطار

گفت غیر از وجود حق عدما

***

9

در دلم افتاد آتش ساقیا

ساقیا آخر کجائی هین بیا

هین بیا کز آرزوی روی تو

بر سر آتش بماندم ساقیا

بر گیاه نفس بند آب حیات

چند دارم نفس را همچون گیا

چون سگ نفسم نمکساری بیافت

پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا

نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت

ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا

نفس ما هم رنگ جان شد گوییا

نفس چون مس بود و جان چون کیمیا

زان بمیرانند ما را تا کنند

خاک ما در چشم انجم توتیا

روز روز ماست می در جام ریز

می می‌ جان جام جام ‌اولیا

آسیا پر خون بران از خون چشم

چند گردی گرد خون چون آسیا

خویشتن ایثار کن عطار وار

چند گوئی لا علی و لا لیا

***

10

در دلم بنشسته‌ای بیرون میا

نی برون آی از دلم در خون میا

چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی

هر زمان در دیده دیگرگون میا

چون کست یک ذره هرگز پی نبرد

تو به یک یک ذره بوقلمون میا

غصه‌ای باشد که چون تو گوهری

آید از دریا برون بیرون میا

سرنگون غواص خود پیش آیدت

تو ز فقر بحر در هامون میا

گر پدید آیی دو عالم گم شود

بیش از این ای لؤلؤ مکنون میا

نی برون آی و دو عالم محو کن

گو برون از تو کسی اکنون، میا

چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم

لطف کن وز وسع من افزون میا

چون به یک مویت ندارم دست رس

دست بر نه برتر از گردون میا

چون ز هشیاری به جان آمد دلم

بی‌ شرابی پیش این مجنون میا

بدره ی موزون شعرت ای فرید

بسته ی این بدره ی موزون میا

***

11

ای زرشک روی خوبت چهره چون زر آفتاب

چون لبت هرگز نپرورده است گوهر آفتاب

چون ز هم بر می گشاید طوطی خط تو پر

می رود در سایه ی آن پر بصد پر آفتاب

آفتاب از ذره ی خورشید رویت نیستی

نیستی چون روی تو هرگز منور آفتاب

سرخی روی تو چون دید آفتاب از رشک تو

زرد رویی گشت پیدا لاجرم بر آفتاب

ابر از آن پیدا شود کز رشک خورشید رخت

آستین بر رخ نهد با دامن تر آفتاب

روی را در حلقه ی زلفت مپوش ای ماه از آنک

حلقه در گوشست رویت را بصد در آفتاب

گر نبودی غیرت رویت که شمع آتشست

کی کشیدی بر همه آفاق خنجر آفتاب

***

12

ای عجب دردیست دل را بس عجب

مانده در اندیشه ی آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر

همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق

در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار

هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای

تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق

گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود

چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر

دوست با ما ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان

بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز

اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز

تا ز حضرت امرت آید کالطرب

***

13

روز و شب چون غافلی از روز و شب

کی کنی از سر روز و شب طرب

روی او چون پرتو افکند اینت روز

زلف او چون سایه انداخت اینت شب

گه کند این پرتو آن سایه نهان

گه کند این سایه آن پرتو طلب

صد هزاران محو در اثبات هست

صد هزار اثبات در محو ای عجب

چون تو در اثبات اول مانده‌ای

مانده‌ای از ننگ خود سر در کنب

تا نمیری و نگردی زنده باز

صد هزاران بار هستی بی ادب

هر که او جایی فرود آمد همی

هست او را مرد دون ‌همت لقب

چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب

تا ابد هرگز مزن دم بی ‌طلب

طالب آن باشد که جانش هر نفس

تشنه‌ تر باشد و لیکن بی سبب

نه سبب نه علتش باشد پدید

نه بود از خود نه از غیرش نسب

چون نباشد او صفت چون باشدش

خود همه اوست اینت کاری بوالعجب

گر تو را باید که این سر پی بری

خویش را از سلب او سازی سلب

بر کنار گنج ماندی خاک بیز

در میان بحر ماندی خشک لب

چون رطب آمد غرض از استخوان

استخوان تا چند خائی بی رطب

هین شراب صرف درکش مردوار

پس دو عالم پر کن از شور و شغب

مست جاویدان شو و فانی بباش

تا شوی جاوید آزاد از تعب

چون تو آزاد آیی از ننگ وجود

راستت آن وقت گیرد حکم چپ

از دم آن کس که این می نوش کرد

دوزخ سوزنده را بگرفت تب

همچو عطار این شراب صاف عشق

نوش کن از دست ساقی عرب

***

14

برقع از ماه برانداز امشب

ابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روز

تا درآیی تو به اعزاز امشب

من و تو هر دو تمامیم بهم

هیچکس را مده آواز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوش

سرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده ‌دریست

پرده زین کار مکن باز امشب

تو چو شمعی و جهان از تو چو روز

من چو پروانه ی جانباز امشب

همچو پروانه به پای افتادم

سر ازین بیش میفراز امشب

عمر من بیش شبی نیست چو شمع

عمر شد چند کنی ناز امشب

نفسی در رخ من خند چو صبح

همچو شمعم چه نهی گاز امشب

بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز

چکنی کشتن من ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوق

می‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیر

که شد از بانگ تو دمساز امشب

رازم از دم مفکن فاش چو صبح

که تویی همدم و همراز امشب

دل عطار نگر شیشه صفت

سنگ بر شیشه مینداز امشب

***

15

چه شاهدیست که با ماست در میان امشب

که روشنست ز رویش همه جهان امشب

نه شمع راست شعاعی نه ماه را تابی

نه زهره راست فروغی در آسمان امشب

میان مجلس ما صورتی همی تابد

که آفتاب شد از شرم او نهان امشب

بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد

که هست مشتری و زهره را قران امشب

شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما

غنیمت است ملاقات دوستان امشب

دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی

که همدم است مرا یار مهربان امشب

میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد

که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب

بساز مطرب از آن پرده‌های شورانگیز

نوای تهنیت بزم عاشقان امشب

همه حکایت مطبوع درد عطار است

ترانه ی خوش شیرین مطربان امشب

***

16

جان اگر می ندهی صحبت جانان مطلب

گرنه ای خضر برو چشمه ی حیوان مطلب

چون ترا دیو هوی نیست بفرمان باری

طمع خام مبر ملک سلیمان مطلب

دعوی عشق کنی و سر و سامان طلبی

لایق عشق نباشد سر و سامان مطلب

شادی دل ز غم عشق پراکنده مجوی

راحت جان زخم جعد پریشان مطلب

جور او می بر و زو چشم وفا هیچ مدار

درد او میکش وزو دارو و درمان مطلب

***

17

سحرگاهی شدم سوی خرابات

که رندان را کنم دعوت به طامات

عصا اندر کف و سجاده بر دوش

که هستم زاهدی صاحب کرامات

خراباتی مرا گفتا که ای شیخ

بگو تا خود چه کارست از مهمات

بدو گفتم که کارم توبه ی توست

اگر توبه کنی یابی مراعات

مرا گفتا برو ای زاهد خشک

که تر گردی ز دردی خرابات

اگر یک قطره دردی بر تو ریزم

ز مسجد باز مانی وز مناجات

برو مفروش زهد و خودنمائی

که نه زهدت خرند اینجا نه طامات

کسی را اوفتد بر روی، این رنگ

که در کعبه کند بت را مراعات

بگفت این و یکی دردی به من داد

خرف شد عقلم و رست از خرافات

چو من فانی شدم از جان کهنه

مرا افتاد با جانان ملاقات

چو از فرعون هستی باز رستم

چو موسی می‌شدم هر دم به میقات

چو خود را یافتم بالای کونین

چو دیدم خویشتن را آن مقامات

برآمد آفتابی از وجودم

درون من برون شد از سماوات

بدو گفتم که ای داننده ی راز

بگو تا کی رسم در قرب آن ذات

مرا گفتا که ای مغرور غافل

رسد هرگز کسی هیهات هیهات

بسی بازی ببینی از پس و پیش

ولی آخر فرومانی به شهمات

همه ذرات عالم مست عشقند

فرومانده میان نفی و اثبات

در آن موضع که تابد نور خورشید

نه موجود و نه معدوم است ذرات

چه می‌گویی تو ای عطار آخر

که داند این رموز و این اشارات

***

18

نمی دانم طریق راه طامات

مرا می باید و مسکن خرابات

گهی با می گسارم انده خویش

گهی با جام باشم در مناجات

طریق عشق چون باشد که هرگز

نیابد عاشق از معشوق حاجات

***

19

تا درین زندان فانی زندگانی باشدت

کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت

این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان

این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت

کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن

تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت

روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم

تا که بعد از رنج گنج شایگانی باشدت

روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب

تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت

گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار

عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت

صبحدم درهای دولتخانه‌ها بگشاده‌اند

عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت

تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع

در هوای نفس مستی و گرانی باشدت

از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون

تا به صورت خانه ی تن استخوانی باشدت

گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب

زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت

گر بمیری در میان زندگی عطاروار

چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت

***

20

زهی ماه در مهر سرو بلندت

شکر در گدازش ز تشویر قندت

جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم

چو بگذشت بادی به مشکین کمندت

سر زلف پر بند تو تا بدیدم

به یک دم شدم عاشق بند بندت

گزند تو را قدر و قیمت که داند

بیا تا به جانم رسانی گزندت

برآر از سر کبر گردی ز عالم

که گوگرد سرخ است گرد سمندت

به چه آلتی عشق روی تو بازم

چو جان مست توست و خرد مستمندت

چنان ماه رویی که آئینه ی تو

به رخ با قمر در غلط او فکندت

چو وجه سپندی ندارم چه سازم

جگر به که سوزم به جای سپندت

مزن بانگ بر من که این است جرمم

که خورشید خواندم به بانگ بلندت

غلط گفتم این زانکه خورشید دایم

رخی همچو زر، می‌رود مستمندت

چه سازم که عطار اگر جان به زاری

بسوزد ز عشقت نیاید پسندت

***

21

دم مزن گر همدمی می‌بایدت

خسته شو گر مرهمی می‌بایدت

تا در اثباتی تو بس نامحرمی

محو شو گر محرمی می‌بایدت

همچو غواصان دم اندر سینه کش

گر چو دریا همدمی می‌بایدت

از عبادت غم کشی و صد شفیع

پیشوای هر غمی می‌بایدت

اشک لایق‌تر شفیع تو از آنک

هر عبادت را نمی می‌بایدت

تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست

عالمی در عالمی می‌بایدت

تا که این یک قطره صد دریا شود

صبر صد عالم همی می‌بایدت

هر دو عالم گر نباشد گو مباش

در حضور او دمی می‌بایدت

در غم هر دم که نبود در حضور

تا قیامت ماتمی می‌بایدت

در حضورش عهد کردی ای فرید

عهد خود مستحکمی می‌بایدت

***

22

بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان می‌بایدت

ترک کن این چاه و زندان گر جهان می‌بایدت

باز عرشی گر سر جبریل داری پر برآر

ورنه در گلخن نشین گر استخوان می‌بایدت

نفس را چون جعفر طیار برکن بال و پر

گر به بالا پر و بال مرغ جان می‌بایدت

در جهان قدس اگر داری سبک روحی طمع

بر جهان جسم دایم سر گران می‌بایدت

عمر در سود و زیان بردی به آخر بی خبر

می ندارد سود با تو پس زیان می‌بایدت

چند گردی در زمین بی پا و سر چون آسمان

از زمین بگسل اگر بر آسمان می‌بایدت

روز و شب مشغول کار و بار دنیا مانده‌ای

دین به سرباری دنیا رایگان می‌بایدت

هرچه گوئی چون ترازو زین زبان گر یک جو است

گنگ شو از ما سوی الله گر زبان می‌بایدت

جو کشی و نیم جو همچون ترازوی دو سر

از خری جو می مکش گر کهکشان می‌بایدت

ای عجب نمرود نفس و وانگهی همچون خلیل

زحمت جبریل رفته از میان می‌بایدت

در هوا استاده و از منجنیق انداخته

بر سر آتش به خلوت همچنان می‌بایدت

چون تو از آذر مزاجی دوستی با زر چرا

پس چو ابراهیم آتش گلستان می‌بایدت

ای خر مرده سگ نفست به گلخن در کشید

پس چو عیسی بر فلک دامن کشان می‌بایدت

در جهان خوفناک ایمن نشینی ای فرید

امن تو از چیست چون خط امان می‌بایدت

***

23

ای شکر خوشه‌چین گفتارت

سرو آزاد کرد رفتارت

بس که طوطی جان بزد پر و بال

ز اشتیاق لب شکر بارت

خار در پای گل شکست هزار

ز آرزوی رخ چو گلنارت

هر شبی با هزار دیده سپهر

مانده در انتظار دیدارت

لعل از جان بشسته دست به خون

شده مبهوت جزع خون ‌خوارت

نرگس تر که ساقی چمن است

حلقه در گوش چشم مکارت

هر که را از هزار گونه جفا

دل ببردی بجان گرفتارت

بحر از آن جوش می‌زند لب خشک

که بدیده ست در شهوارت

آسمان می‌کند زمین بوست

زانکه سرگشته گشت در کارت

گشت دندان عاشقان همه کند

زانکه بس تیز گشت بازارت

بر دل و جان من جهان مفروش

که بجان و دلم خریدارت

بر بناگوش توست حلقه ی زلف

حلقه در گوش کرده عطارت

***

24

تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت

خاک در چشم آفتاب انداخت

سر زلفش چو شیر پنجه گشاد

آهوان را به مشک ناب انداخت

تیر چشمش که عالمی خون داشت

اشتری را به یک کباب انداخت

لب شیرینش چون تبسم کرد

شور در لؤلؤ خوشاب انداخت

تاب در زلف داد و هر مویش

در دلم صد هزار تاب انداخت

خیمه ی عنبرینت ای مهوش

در همه حلقها طناب انداخت

شوق روی چو آفتاب تو بود

کاسمان را در انقلاب انداخت

شکری از لبت به سرکه رسید

سرکه را باز در شراب انداخت

عرقی کرد عارض چو گلت

نظرم بر گل و گلاب انداخت

از لب تو فرید آبی خواست

در دلش آتش عذاب انداخت

روی ناشسته خوشتری بنشین

کاتشی روی تو در آب انداخت

***

25

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود

آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

ز آتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد

هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم

پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری

کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد

برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش

ذره دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست

کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

***

26

آههای آتشینم پرده‌های شب بسوخت

بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت

دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل

در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت

جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست

گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت

پرده ی پندار کان چون سد اسکندر قوی است

آه خون آلود من هر شب به یک یا رب بسوخت

روز دیگر پرده ی دیگر برون آمد ز زیر

پرده ی دیگر به یا رب‌های دیگر شب بسوخت

هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم

زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت

باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت

از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت

***

27

دولت عاشقان هوای تو است

راحت طالبان بلای تو است

کیمیای سعادت دو جهان

گرد خاک در سرای تو است

ناف آهو شود دهان کسی

که درو وصف کبریای تو است

سرمه ی دیده‌ها بود خاکی

که گذرگاه آشنای تو است

ملک عالم به هیچ نشمارد

آنکه در کوی تو گدای تو است

به سحر ناز عاشقان با تو

از سر لطف دلگشای تو است

آنچه از ملک جاودان بیش است

عاشقان را در سرای تو است

آنچه از سیرت ملوک به است

خاک کوی فلک ‌نمای تو است

از بلا هر کسی گریزان است

این رهی طالب بلای تو است

گر رضای تو در بلای من است

جان من بسته ی رضای تو است

من ندانم ثنای تو به سزا

وصف تو لایق ثنای تو است

این تکاپوی و گفت و گوی فرید

همه در جستن عطای تو است

***

28

دلبرم در حسن طاق افتاده است

قسم من زو اشتیاق افتاده است

بر سر پایم چو کرسی ز انتظار

کو چو عرش سیم ساق افتاده است

گر رسد یک شب خیال وصل او

برق در زیرش براق افتاده است

لیک اندر تیه هجرش گرد من

سد اسکندر یتاق افتاده است

کی فتد در دوزخ این آتش کزو

در خراسان و عراق افتاده است

بر هم افتاده چو زلفش هر نفس

کشته ی تو در فراق افتاده است

می ‌ندانم تا بعمدا می‌کشد

یا چنین خود اتفاق افتاده است

تا که روی همچو ماهش دیده‌ام

ماه بختم در محاق افتاده است

ابروی او جز کمان چرخ نیست

زانکه همچون چرخ طاق افتاده است

چون ندارد ترک سیمینم میان

پس چرا زرین نطاق افتاده است

این همه باریک بینی فرید

از میان آن وشاق افتاده است

***

29

آن نه روی است ماه دو هفته است

وان نه قدست سرو بر رفته است

پیش ماه دو هفته ی رخ تو

ماه و خورشید طفل یک هفته است

ذره‌ای عشق آفتاب رخش

همه دلها به جان پذیرفته است

نرگس اوست ای عجب بیمار

دل عشاق درد بگرفته است

هر کجا صف کشیده مژه او

فتنه بیدار و عافیت خفته است

از دهانش که هست معدومی

نیست عالم تهی پر آشفته است

به دهانش خوش آمد است محال

هر که حرفی از آن دهان گفته است

در دهانش که هست سی و دو در

در پس یک عقیق ناسفته است

می‌ نبینی دهانش اگر بینی

کاشکار است آنکه بنهفته است

تا درافشان شد از دهانش فرید

بر سر طاق عالمش جفته است

***

30

تا کی از صومعه خمار کجاست

خرقه بفکندم ز نار کجاست

سیرم از زرق فروشی و نفاق

عاشقی محرم اسرار کجاست

چون من از باده ی غفلت مستم

آن بت دلبر هشیار کجاست

همه کس طالب یارند ولیک

مفلسی مست پدیدار کجاست

همه در کار شدیم از پی خویش

کاملی در خور این کار کجاست

گرچه مردم همه در خواب خوشند

زیرکی پر دل بیدار کجاست

روز روشن همگان در خوابند

شبروی عاشق عیار کجاست

گر گ پیرند همه پرده‌دران

یوسفی بر سر بازار کجاست

همه در جام بماندیم مدام

اثر گرد ره یار کجاست

گشت عطار در این واقعه گم

اندرین واقعه عطار کجاست

***

31

چون ز مرغ سحر فغان برخاست

ناله از طاق آسمان برخاست

صبح چون در دمید از پس کوه

آتشی از همه جهان برخاست

عنبر شب چو سوخت ز آتش صبح

بوی عنبر ز گلستان برخاست

سپر آفتاب تیغ کشید

قلم عافیت ز جان برخاست

ساقی از در درآمد و بنشست

صد قیامت به یک زمان برخاست

کس چه داند که چون شراب بخورد

شور چون از شکرستان برخاست

ز آرزوی سماع و شاهد و می

از همه عاشقان فغان برخاست

باده ناخورده مست شد عطار

سوی مدح خدایگان برخاست

***

32

دوش کان شمع نیکوان برخاست

ناله از پیر و از جوان برخاست

گل سرخ رخش چو عکس انداخت

جوش آتش ز ارغوان برخاست

آفتابی که خواجه‌ تاش مه است

به غلامیش مدح خوان برخاست

از غم جام خسروی لبش

شور از جان خسروان برخاست

روی بگشاد تا ز هر مویم

صد نگهبان و دیده‌بان برخاست

یا رب از تاب زلف هندوی او

چه قیامت ز هندوان برخاست

مشک از چین زلف می‌افشاند

آه از ناف آهوان برخاست

چشم جادوش آتشی در زد

دود از مغز جادوان برخاست

فتنه‌ای کان نشسته بود تمام

باز از آن ماه مهربان برخاست

پیش من آمد و زبان بگشاد

گفت یوسف ز کاروان برخاست

دل به من ده که گر به حق گویی

در غم من ز جان توان برخاست

دل چو رویش بدید دزدیده

بگریخت از من و دوان برخاست

آتش روی او بدید و بسوخت

به تجلی چو آن شبان برخاست

او چو سلطان به زیر پرده نشست

دل تنها چو پاسبان برخاست

چون همه عمر خویش یک مژه زد

همه مغزش ز استخوان برخاست

نتوان کرد شرح کز چه صفت

دل عطار ناتوان برخاست

***

33

اینت گم گشته دهانی که تراست

وینت نابوده میانی که تراست

از دو چشم تو جهان پرشور است

اینت شوریده جهانی که توراست

جادوان را به سخن خشک کنی

خه زهی چرب ‌زبانی که تراست

آخر این ناز تو هم در گذرد

چند مانده است زمانی که تراست

گفتی از من شکری باید خواست

اینت آشفته دهانی که تراست

چون بهای شکرت صد جان است

چه کنم نیمه ی جانی که تراست

مده ای ماه کسی را شکری

که شکر هست زبانی که تراست

خط معزولی حسن تو دمید

سست از آن گشت عنانی که تراست

قیر شد گرد رخت غالیه گون

خطت از غالیه دانی که تراست

چون خط او بدمد ای عطار

کم شود آه و فغانی که تراست

***

34

چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست

چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

من کیم یک شبنم از دریای بی ‌پایان تو

گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر

هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین

حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن

چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت

آن چنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری

کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است

ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

موی چون در می ‌نگنجد کرده‌ای سر رشته گم

گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار

گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست

گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست

گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

بیش از زنبیل ‌بافی سلیمان نیست ملک

هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست

مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن

زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست

***

35

عاشقی و بی نوایی کار ماست

کار کار ماست چون او یار ماست

تا بود عشقت میان جان ما

جان ما در پیش ما ایثار ماست

جان مازان است جان کو جان جان است

جان ما بی فخر عشقش عار ماست

عشق او آسان همی پنداشتم

سد ما در راه ما پندار ماست

کار ما چون شد ز دست ما کنون

هرچه درد و دردی است آن کار ماست

بوده عمری در میان اهل دین

وین زمان تسبیح ما زنار ماست

چون به مسجد یک زمان حاضر نه‌ایم

نیست این مسجد که این خمار ماست

کیست چون عطار در خمار عشق

کین زمان در درد دردی خوار ماست

***

36

این چه سوداست کز تو در سر ماست

وین چه غوغاست کز تو در بر ماست

از تو در ما فتاده شور و شری

این همه شور و شر نه در خور ماست

تا تو کردی به سوی ما نظری

ملک هر دو جهان مسخر ماست

پاکباز آمدیم از دو جهان

کاتشت در میان جوهر ماست

 

آتشی کز تو در نهاد دل است

تا ابد رهنمای و رهبر ماست

دیده‌ای کو که روی تو بیند

دیده تیره است و یار در بر ماست

ما درین ره حجاب خویشتنیم

ورنه روی تو در برابر ماست

تا که عطار عاشق غم توست

دل اصحاب ذوق غمخور ماست

***

37

راه عشق او که اکسیر بلاست

محو در محو و فنا اندر فناست

فانی مطلق شود از خویشتن

هر دلی که کو طالب این کیمیاست

گر بقا خواهی فنا شو کز فنا

کمترین چیزی که می‌زاید بقاست

گم شود در نقطه ی فای فنا

هر چه در هر دو جهان شد از تو راست

در چنین دریا که عالم ذره‌ای است

ذره‌ای هست آمدن یارا کراست

گر ازین دریا بگیری قطره‌ای

زیر او پوشیده صد دریا بلاست

برنیاری جان و ایمان گم کنی

گر درین دریا بری یک ذره خواست

گرد این دریا مگرد و لب بدوز

کین نه کار ما و نه کار شماست

گر گدایی را رسد بویی ازین

تا ابد بر هرچه باشد پادشاست

از خودی خود قدم برگیر زود

تا ز پیشان بانگت آید کان ماست

دم نیارد زد ازین سیر شگرف

هر که را یک ‌دم سر این ماجراست

زهد و علم و زیرکی بسیار هست

آن نمی‌خواهند درویشی جداست

آنچه من گفتم زبور پارسی است

فهم آن نه کار مرد پارساست

سلطنت باید که گردد آشکار

تا بدانی تو که این معنی کجاست

در دل عشاق از تعظیم او

کبریایی خالی از کبر و ریاست

محو کن عطار را زین جایگاه

کین نه کسب اوست بل عین عطاست

***

38

طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست

زانچه وصل و هجر او هم درد و هم درمان ماست

راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم

آیت قل یا عبادی آمده در شأن ماست

نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر

یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست

عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ

زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست

یا غیاث المستغیث یا اله العالمین

جمله ی شب تا سحر بر درگهش افغان ماست

 

آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش

جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست

گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع

باک نی چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست

تحفه ی جنت که از بهر شما آراستند

با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست

غم مخور عطار چندین از برای جسم خود

زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست

***

39

تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست

جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست

ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر

خورشید را ز پرده ی مشکین نقاب بست

ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید

پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست

گر چهره ی تو در نگشادی فتوح را

می‌خواست طره ی تو ره فتح باب بست

عالم که بود تیره‌تر از زلف تو بسی

روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست

تا هست روی تو که سر آفتاب داشت

تا هست آب خضر که دل در سراب بست

یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد

سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست

بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم

چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست

در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو

از قفل لعل چون در در خوشاب بست

جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب

وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست

نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد

بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست

چون خیمه ی جمال تو از پیش برفگند

از زلف عنبرین تو بروی طناب بست

جانی که گشت خیمه ‌نشین جمال تو

یکبارگی در هوس جاه و آب بست

مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت

بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست

***

40

تو را در ره خراباتی خراب است

گر آنجا خانه‌ای گیری صواب است

بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی

که خلق عالم و عالم سراب است

در آن خانه تو را یکسان نماید

جهانی گر پر آتش گر پر آب است

خراباتی است بیرون از دو عالم

دو عالم در بر آن همچو خواب است

ببین کز بوی درد آن خرابات

فلک را روز و شب چندین شتاب است

به آسانی نیابی سر این کار

که کاری سخن و سری تنک یاب است

به عقل این راه مسپر کاندرین راه

جهانی عقل چون خر در خلاب است

مثال تو درین کنج خرابات

مثال سایه‌ای در آفتاب است

چگونه شرح آن گویم که جانم

ز عشق این سخن مست و خراب است

اگر پرسی ز سر این سؤالی

چه گویم من که خاموشی جواب است

برای جست و جوی این حقیقت

هزاران حلق در دام طناب است

ز درد این سخن پیران ره را

محاسن‌ها به خون دل خضاب است

جوانمردان دین را زین مصیبت

جگرها تشنه و دلها کباب است

ز شرح این سخن وز خجلت خویش

دل عطار در صد اضطراب است

***

41

چون به اصل اصل در پیوسته بی ‌تو جان توست

پس تویی بی ‌تو که از تو آن تویی پنهان توست

این تویی جزوی به نفس و آن تویی کلی به دل

لیک تو نه این نه آنی بلکه هر دو آن توست

تو درین و تو در آن تو کی رسی هرگز به تو

زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست

بودِ تو اینجا حجاب افتاد و نابودت حجاب

بود و نابودت چه خواهی کرد چون نقصان توست

چون ز نابود و ز بود خویش بگذشتی تمام

می‌ ندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توست

هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است

ذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توست

تو مبین و تو مدان، گر دید و دانش بایدت

کانچه تو بینی و تو دانی همه زندان توست

بی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گو

تا ابد گر هست گویی در خم چوگان توست

عین عینت چون به غیب الغیب در پوشیده‌اند

پس یقین می‌دان که عینت غیب جاویدان توست

صدر غیب‌الغیب را سلطان جاویدان تویی

جز تو گر چیزی است در هر دو جهان دوران توست

هم ز جسم و جان تو خاست این جهان و آن جهان

هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمان توست

هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد

پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست

ای عجب تو کور خویش و ذره ذره در دو کون

با هزاران دیده دایم تا ابد حیران توست

بر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب

کاسمان نیلگون فیروزه‌ای از کان توست

***

42

عزیزا هر دو عالم سایه ی توست

بهشت و دوزخ از پیرایه ی توست

تویی از روی ذات آئینه ی شاه

شه از روی صفاتی آیه ی توست

که داند تا تو اندر پرده ی غیب

چه چیزی و چه اصلی مایه ی توست

تو طفلی وانکه در گهواره ی تو

تو را کج می‌کند هم دایه ی توست

اگر بالغ شوی ظاهر ببینی

که صد عالم فزون‌تر پایه ی توست

تو اندر پرده ی غیبی و آن چیز

که می‌بینی تو آن خود سایه ی توست

بر آی از پرده و بیع و شرا کن

که هر دو کون یک سرمایه ی توست

تو از عطار بشنو کانچه اصل است

برون نی از تو و همسایه ی توست

***

43

عقل مست لعل جان افزای توست

دل غلام نرگس رعنای توست

نیکویی را در همه روی زمین

گر قبایی هست بر بالای توست

چون کسی را نیست حسن روی تو

سیر مهر و مه به حسن رای توست

نور ذره ذره بخش هر دو کون

آفتاب طلعت زیبای توست

در جهان هرجا که هست آرایشی

پرتو از روی جهان‌ آرای توست

تا رخت شد ملک‌ بخش هر دو کون

مالک الملک جهان مولای توست

خون اگر در آهوی چین مشک شد

هم ز چین زلف عنبرسای توست

گرچه آب خضر جام جم بشد

تشنه ی جام جهان افزای توست

خلق عالم در رهت سر باختند

ور کسی را هست سر همپای توست

آسمان سر بر زمین هر جای تو

در طواف عشق یک یک جای توست

آفتاب بی سر و بن ذره‌وار

این چنین سرگشته در سودای توست

این جهان و آن جهان و هرچه هست

شبنمی لب تشنه از دریای توست

چون به جز تو در دو عالم نیست کس

در دو عالم کیست کو همتای توست

هر که را هر ذره‌ای چشمی شود

هم گر انصاف است نابینای توست

گر فرید امروز چون شوریده‌ای است

عاقل خلق است چون شیدای توست

***

44

قبله ی ذرات عالم روی توست

کعبه ی اولاد آدم کوی توست

میل خلق هر دو عالم تا ابد

گر شناسند و اگر نی سوی توست

چون به جز تو دوست نتوان داشتن

دوستی دیگران بر بوی توست

هر پریشانی که در هر دو جهان

هست و خواهد بود از یک موی توست

هر کجا در هر دو عالم فتنه‌ای است

ترکتاز طره ی هندوی توست

پهلوانان درت بس بی‌ دلند

دل ندارد هر که در پهلوی توست

نیست پنهان آنکه از من دل ربود

هست همچون آفتاب آن روی توست

عقل چون طفل ره عشق تو بود

شیرخوار از لعل پر لؤلؤی توست

تیربارانی که چشمت می‌کند

بر دلم پیوسته از ابروی توست

گفتم ابرویت اگر طاقم فکند

این گناه نرگس جادوی توست

گفتم ای عاقل برو چون تیر راست

کین کمان هرگز نه بر بازوی توست

این همه عطار دور از روی تو

درد از آن دارد که بی داروی توست

***

45

آنکه چندین نقش ازو برخاسته ست

یا رب او در پرده چون آراسته ست

چون ز پرده دم به دم می تافته ست

هر دو عالم دم به دم می‌کاسته ست

چون شود یک ره ز پرده آشکار

تو یقین دان کان قیامت خاسته ست

محو گردد در قیامت زان جمال

هر که نقشی در جهان پیراسته ست

ذره‌ای معشوق کی آید پدید

چون دو عالم پر زر و پر خواسته ست

در قیامت سوی خود کس ننگرد

چون جمال آن چنان آراسته ست

ذره‌ای گشت است ظاهر زان جمال

شور از هر دو جهان برخاسته ست

ای فرید اینجا چه خواهی کار و بار

راه تو نادانی و ناخواسته ست

***

46

بیا که قبله ی ما گوشه ی خرابات است

بیار باده که عاشق نه مرد طامات است

پیاله‌ای ‌دو به من ده که صبح پرده درید

پیاده‌ای‌ دو فرو کن که وقت شهمات است

در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد

چه جای درد فروشان دیر آفات است

کسی که دیرنشین مغانست پیوسته

چه مرد دین و چه شایسته ی عبادات است

مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست

میان ببسته بزنار در مناجات است

ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل

برون گذر که برون زین بسی مقامات است

اگر دمی به مقامات عاشقی برسی

شود یقینت که جز عاشقی خرافات است

چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق

از آنکه لذت عاشق ورای لذات است

مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است

که حلقه ی در معشوق ما سماوات است

بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی

که زاد راه فنا دردی خرابات است

به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی

که گرد دایره ی نفی عین اثبات است

نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست

هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است

مخند از پی مستی که بر زمین افتد

که آن سجود وی از جمله ی مناجات است

اگرچه پاک‌ بری مات هر گدایی شو

که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است

بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی

از آنکه در ره ناماندنت مباهات است

ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار

که باقی ره عشاق فانی ذات است

***

47

ندای غیب به جان تو می‌رسد پیوست

که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست

هزار بادیه در پیش بیش داری تو

تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست

جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت

پدید آید ازین پل هزار جای شکست

به پل برون نشود با چنین پلی کارت

برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست

چو سیل پل‌شکن از کوه سر فرود آرد

بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست

تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان

تو خوش بخفته‌ای و تیر عمر رفت از شست

اگر تو زار بگریی به صد هزاران چشم

ز کار بیهده ی خویش جای آنت هست

فرشته‌ای تو و دیوی سرشته در تو بهم

گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست

هزار بار به نامرده طوطی جانت

چگونه زین قفس آهنین تواند جست

تو گرچه زنده‌ای امروز لیک در گوری

چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست

چون جان بمرد ازین زندگانی ناخوش

ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست

میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد

ز دست ساقی جان ساغر شراب الست

دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست

ز کبریای حق اندیشه می‌کند پیوست

به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد

دلی که از کمر معرفت میان در بست

به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار

مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمه ی شصت

***

48

لعل گلرنگت شکربار آمده ست

قسم من زان گل همه خار آمده ست

گو لبت بر من جهان بفروش ازانک

صد جهان جانش خریدار آمده ست

پاره دل زانم که در دل دوختن

نرگس تو پاره‌ای کار آمده ست

دل نمی‌بینم مگر چون هر دلی

در خم زلفت گرفتار آمده ست

پسته ی شورت نمک دارد بسی

زین سبب گویی جگر خوار آمده ست

نی  خطا گفتم ز شیرینی که هست

پسته ی شورت شکربار آمده ست

چشمه ی نورست روی او ولیک

آن دو لب یک دانه ی نار آمده ست

زان شکر لب شور در عالم فتاد

کان شکر لب تلخ گفتار آمده ست

چشمه ی نوشش که چشم سوز نیست

درج لعل در شهوار آمده ست

عاشقا روی چو ماه او نگر

کافتابش عاشق زار آمده ست

دست بر سر پیش رویش آفتاب

پای کوبان ذره کردار آمده ست

بر همه عالم ستم کرده ست او

با چنان رویی به بازار آمده ست

آری آری روشنست این همچو روز

کان سیه گر چون ستمکار آمده ست

خون جان ماست آن خون نی شفق

گر سوی مغرب پدیدار آمده ست

آنچه در صد سال قسم خلق نیست

بی رخ او قسم عطار آمده ست

***

49

چون کنم معشوق عیار آمده ست

دشنه در کف سوی بازار آمده ست

دشنه ی او تشنه ی خون دل است

لاجرم خونریز و خونخوار آمده ست

همچنان کان پسته می‌ریزد شکر

همچنان آن دشنه خونبار آمده ست

هست ترک و من به جان هندوی او

لاجرم با تیغ در کار آمده ست

صبحدم هر روز با کرباس و تیغ

پیش تیغ او بزنهار آمده ست

آینه بر روی خود می‌داشته ست

تا بخود بر عاشق زار آمده ست

از وصال او کسی کی برخورد

کو به عشق خود گرفتار آمده ست

او ز جمله فارغست و هر کسی

اندرین دعوی پدیدار آمده ست

لیک چون تو بنگری در راه عشق

قسم هر کس محض پندار آمده ست

عاشق او و عشق او معشوقه اوست

کیستی تو چون همه یار آمده ست

جز فنائی نیست چون می‌ بنگرم

آنچه از وی قسم عطار آمده ست

***

50

تا که عشق تو حاصل افتاده ست

کار ما سخت مشکل افتاده ست

آب از دیده‌ها از آن باریم

کاتش عشق در دل افتاده ست

در ازل پیش از آفرینش جسم

جان به عشق تو مایل افتاده ست

جان نه تنهاست عاشق رویت

پای دل نیز در گل افتاده ست

سالکان یقین روی تو را

بارگاه تو منزل افتاده ست

من رسیدم به وصل بی وصفت

عقل را رای باطل افتاده ست

کس نگوید که این چرا وز چیست

زانکه این سر مشکل افتاده ست

فتنه عطار در جهان افکند

چاه، ماروت بابل افتاده ست

دل عطار بر دلت مثلی

مرغکی نیم بسمل افتاده ست

***

51

این گره کز تو بر دل افتاده ست

کی گشاید که مشکل افتاده ست

ناگشاده هنوز یک گرهم

صد گره نیز حاصل افتاده ست

چون نهد گام آنکه هر روزیش

سیصد و شصت منزل افتاده ست

چون رود راه آنکه هر میلش

ینزل‌الله مقابل افتاده ست

چونکه از خوف این چنین شب و روز

عرش را رخت در گل افتاده ست

من که باشم که دم زنم آنجا

ور زنم زهر قاتل افتاده ست

هست دیوانه‌ای علی الاطلاق

هر که زین قصه غافل افتاده ست

عقل چبود که صد جهان آتش

نقد در جان و در دل افتاده ست

فلک آبستن است این سر را

زان بدین سیر مایل افتاده ست

همچو آبستنان نقط بر روی

می‌ رود گرچه حامل افتاده ست

نیست آگاه کسی ازین سر ازانک

بیشتر خلق غافل افتاده ست

قعر دریا چگونه داند باز

آن کسی کو به ساحل افتاده ست

گر رجوعی کند سوی قعرش

گوهری سخت قابل افتاده ست

ور کند حبس ساحلش محبوس

در مضیق مشاغل افتاده ست

هست در معرض بسی گرداب

هر که را این مسایل افتاده ست

خاک آنم که او درین دریا

ترک جان گفته کامل افتاده ست

هر که صد بحر یافت بس تنها

قطره‌ای خرد مدخل افتاده ست

جان عطار را درین دریا

نفس تاریک حایل افتاده ست

***

52

مرا در عشق او کاری فتاده ست

که هر مویی به تیماری فتاده ست

اگر گویم که می‌داند که در عشق

چگونه مشکلم کاری فتاده ست

مرا گوید اگر دانی وگر نه

چنین در عشق بسیاری فتاده ست

اگر گویم همه غمها به یک بار

نصیب جان غمخواری فتاده ست

مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست

همه غمها تو را آری فتاده ست

چو خونم می‌ بریزی زود بشتاب

که الحق تیز بازاری فتاده ست

مرا چون خون بریزی زود بفروش

که بس نیکم خریداری فتاده ست

مرا جانا ز عشقت بود صد بار

به سرباری کنون باری فتاده ست

دل مستم چو مرغ نیم بسمل

به دام چون تو دلداری فتاده ست

از آن دل دست باید شست دایم

که در دست چو تو یاری فتاده ست

کجا یابد گل وصل تو عطار

که هر دم در رهش خاری فتاده ست

***

53

ندانم تا چه کارم اوفتاده ست

که جانی بی قرارم اوفتاده ست

چنان کاری که آن کس را نیفتاد

به یک ساعت هزارم اوفتاده ست

همان آتش که در حلاج افتاد

همان در روزگارم اوفتاده ست

دلم را اختیاری می ‌نبینم

خلل در اختیارم اوفتاده ست

مگر با حلقه‌های زلف معشوق

شماری بی‌شمارم اوفتاده ست

مگر در عشق او نادیده رویش

دلی پر انتظارم اوفتاده ست

شبی بوی می او ناشنوده

نصیب از وی خمارم اوفتاده ست

هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک

سر خود در کنارم اوفتاده ست

هزاران روز بس تنها و بی کس

مصیبت‌های زارم اوفتاده ست

اگر تر دامن افتادم عجب نیست

که چشمی اشکبارم اوفتاده ست

کجا مردی است در عالم که او را

نظر بر کار و بارم اوفتاده ست

نیفتاد آنچه از عطار افتاد

که تا او هست کارم اوفتاده ست

***

54

مفشان سر زلف خویش سرمست

دستی بر نه که رفتم از دست

دریاب مرا که طاقتم نیست

انصاف بده که جای آن هست

تا نرگس مست تو بدیدم

از نرگس مست تو شدم مست

ای ساقی ماه‌ روی برخیز

کان آتش تیز توبه بنشست

در ده می  کهنه ای مسلمان

کین کافر کهنه توبه بشکست

در بتکده رفت و دست بگشاد

زنار چهار گوشه بربست

دردی بستد بخورد و بفتاد

وز ننگ وجود خویشتن رست

عطار درو نظاره می‌کرد

تا زین قفس فنا برون جست

***

55

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزه ی دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خود نمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده ی پندار می‌باید درید

توبه ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست

***

56

دلی کز عشق جانان دردمند است

همو داند که قدر عشق چند است

دلا گر عاشقی از عشق بگذر

که تا مشغول عشقی عشق بند است

وگر در عشق از عشقت خبر نیست

تو را این عشق عشقی سودمند است

هر آن مستی که بشناسد سر از پای

ازو دعوی مستی ناپسند است

ز شاخ عشق برخوردار گردی

اگر عشق از بن و بیخت بکند است

سرافرازی مجوی و پست شو پست

که تاج پاک ‌بازان تخته بند است

چو تو در غایت پستی فتادی

ز پستی در گذر کارت بلند است

بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ

چه وقت گریه و چه جای پند است

نگارا روز روز ماست امروز

که در کف باده و در کام قند است

می و معشوق و وصل جاودان هست

کنون تدبیر ما لختی سپند است

یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق

ورای مذهب هفتاد و اند است

خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن

که خود را از خرابات اوفگند است

مرا نزدیک او بر خاک بنشان

که میل من به مشتی مستمند است

مرا با عاشقان مست بنشان

چه جای زاهدان پر گزند است

بیا گو یک نفس در حلقه ی ما

کسی کز عشق در حلقش کمند است

حریفی نیست ای عطار امروز

وگر هست از وجود خود نژند است

***

57

پی آن گیر کاین ره پیش بردست

که راه عشق پی بردن نه خردست

عدو جان خویش و خصم تن گشت

در اول گام هرک این ره سپردست

کسی داند فراز و شیب این راه

که سرگردانی این راه بردست

گهی از چشم خود خون می‌فشاندست

گهی از روی خود خون می‌ستردست

گرش هر روز صد جان می‌رسیدست

صد و یک جان به جانان می‌سپردست

دلش را صد حیات زنده بودست

اگر آن نفس یک ساعت بمردست

ز سندانی که بر سر می‌زنندش

قدم در عشق محکم‌تر فشردست

کسی چون ذره گردد این هوا را

که دم اندر هوای خود شمردست

بسا آتش که چون اینجا رسیدست

شدست آبی و همچون یخ فسردست

بسا دریا کش پاکیزه گوهر

که اینجا قطره‌ای آبش ببردست

مشو پیش صف ای نه مرد و نه زن

که خفتان تو اطلس نیست بردست

مده خود را ز پری این تهی باد

که در جام تو نه صاف و نه دردست

درین وادی دل وحشی عطار

ز حیرت جلف‌تر زان مرد کردست

***

58

زان پیش که بودها نبودست

بود تو ز ما جدا نبودست

چون بود تو بود بود ما بود

کی بود که بود ما نبودست

گر بود تو بود بود ما نی

موقوف تو بد چرا نبودست

ما بر در تو چو خاک بودیم

نه آب و نه گل هوا نبودست

در صدر محبتت نشاندیم

زان پیش که حرف لا نبودست

دریای تو جوش سر برآورد

پر شد همه جا و جا نبودست

عطار ضعیف را دل ریش

جز درد تو به دوا نبودست

***

59

هر آن عاشق که او را جان بکارست

شب دوشینم او را اعتبارست

تو گفتی هر سر موی تن من

ز درد و داغ غیرت تیغ و خارست

گمان بردم کز آه سر بمهرم

جهان یکسر پر از مشک تتارست

هنوز از طعنه های دشمنانم

دو چشم خونفشان گوهر نگارست

هنوز از زخمهای دوستانم

دل پردردم از غم پاره یارست

60

ره عشاق راهی بی ‌کنار است

ازین ره دور اگر جانت به کار است

وگر سیری ز جان در باز جان را

که یک جان را عوض آنجا هزار است

تو هر وقتی که جانی برفشانی

هزاران جان نو بر تو نثار است

وگر در یک قدم صد جان دهندت

نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است

 

چه خواهی کرد خود را نیم ‌جانی

چو دایم زندگی تو بیار است

کسی کز جان بود زنده درین راه

ز جرم خود همیشه شرمسار است

درآمد دوش در دل عشق جانان

خطابم کرد کامشب روز بار است

کنون بی‌ خود بیا تا بار یابی

که شاخ وصل بی باران به بار است

چو شد فانی دلت در راه معشوق

قرار عشق جانان بی ‌قرار است

تو را اول قدم در وادی عشق

به زاری کشتن است آنگاه دار است

وزان پس سوختن تا هم بوینی

که نور عاشقان در مغز نار است

چو خاکستر شوی و ذره گردی

به رقص آیی که خورشید آشکار است

تو را از کشتن و وز سوختن هم

چه غم چون آفتابت غمگسار است

کسی سازد رسن از نور خورشید

که اندر هستی خود ذره‌ وار است

کسی کو در وجود خویش ماندست

مده پندش که بندش استوار است

درین مجلس کسی باید که چون شمع

بریده سر نهاده بر کنار است

شبانروزی درین اندیشه عطار

چو گل پر خون و چون نرگس نزار است

***

61

آتش عشق تو در جان خوشتر است

جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می‌سوزدم

گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می ‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست

روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام

لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراقت هر شبی

تا سحر عطار گریان خوشتر است

***

62

لعلت از شهد و شکر نیکوتر است

رویت از شمس و قمر نیکوتر است

خادم زلف تو عنبر لایق است

هندوی رویت بصر نیکوتر است

حلقه‌های زلف سرگردانت را

سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است

از مفرح‌ها دل بیمار را

از لب تو گلشکر نیکوتر است

بوسه‌ای را می‌دهم جانی به تو

کار با تو سر به سر نیکوتر است

رسته ی دندانت در بازار حسن

استخوانی از گهر نیکوتر است

هیچ بازاری چنان رسته ندید

زانکه هریک زان دگر نیکوتر است

عارضت کازرده گردد از نظر

هر زمانی در نظر نیکوتر است

چون کسی را بر میانت دست نیست

دست با تو در کمر نیکوتر است

چون لب لعلت نمک دارد بسی

گر خورم چیزی جگر نیکوتر است

کار رویم تا به تو رو کرده‌ام

دور از رویت ز زر نیکوتر است

گر دل عطار شد زیر و زبر

دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است

***

63

آن دهان نیست که تنگ شکر است

وان میان نیست که مویی دگر است

زان تنم شد چو میانت باریک

کز دهان تو دلم تنگ‌تر است

به دهان و به میانت ماند

چشم سوزن که به دو رشته در است

هر که مویی ز میان و ز دهانت

خبری باز دهد بی ‌خبر است

از میان تو سخن چون مویی است

وز دهان تو سخن چون شکر است

نه کمر را ز میانت وطنی است

نه سخن را ز دهانت گذر است

میم دیدی که به جای دهن است

موی دیدی که میان کمر است

چه میان چون الفی معدوم است

چه دهان چون صدفی پر گوهر است

چون میان تو سخن گفت فرید

چون دهان تو از آن نامور است

***

64

عشق را گوهر ز کانی دیگر است

مرغ عشق از آشیانی دیگر است

هرکه با جان عشق بازد این خطاست

عشق بازیدن ز جانی دیگر است

عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر

وان جهان را آسمانی دیگر است

کی کند عاشق نگاهی در جهان

زانکه عاشق را جهانی دیگر است

در نیابد کس زبان عاشقان

زانکه عاشق را زبانی دیگر است

کس نداند مرد عاشق را ولیک

هر گروهی را گمانی دیگر است

نیست عاشق را به یک موضع قرار

هر زمانی در مکانی دیگر است

نی خطا گفتم برون است از مکان

لامکان او را نشانی دیگر است

گرچه عاشق خود در اینجا در میان است

جای دیگر در میانی دیگر است

جوهر عطار در سودای عشق

گویی از بحری و کانی دیگر است

***

65

ذره‌ای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است

هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است

کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو

نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است

آن کزو غافل بود دیوانه‌ای نامحرم است

وانکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگر است

کس سر مویی ندارد از مسما آگهی

اسم می‌گویند و چندان کاسم گویی دیگر است

هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو

کی بود مفهوم تو او کو از آن عالی‌تر است

ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار

کز نم او ذره ذره تا ابد موج‌آور است

صورتی کان در درون آینه از عکس توست

در درون آینه هر جا که گویی مضمر است

گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها

زو نیابی ذره‌ای کان در محلی انور است

ای عجب با جمله ی آهن به هم آن صورت است

گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است

صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم

در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است

ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر

صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است

تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد

گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است

***

66

مرکب لنگ است و راه دور است

دل را چه کنم که ناصبور است

این راه پریدنم خیال است

وین شیوه گرفتنم غرور است

صد قرن چو باد اگر بپویم

هم باد بود که یار دور است

با این همه گر دمی برآرم

بی او همه فسق یا فجور است

دانی تو که سر کافری چیست

آن دم که همی نه در حضور است

بی او نفسی مزن که ناگاه

تیغت زند او که بس غیور است

بگذر ز رجا و خوف کین‌ جا

چه جای خیال نار و نور است

جایی است که صد جهان اگر نیست

ور هست نه ماتم و نه سور است

مردی که بدین صفت رسیده است

دایم هم ازین صفت نفور است

همچون دریا بود که پیوست

لب خشک بماند از قصور است

این حرف ز بی نهایتی رفت

چون زین بگذشت زرق و زور است

یک ذره‌گی فرید اینجا

بالای هزار خلد و حور است

***

67

اگر تو عاشقی معشوق دور است

وگر تو زاهدی مطلوب حور است

ره عاشق خراب اندر خراب است

ره زاهد غرور اندر غرور است

دل زاهد همیشه در خیال است

دل عاشق همیشه در حضور است

نصیب زاهدان اظهار راه است

نصیب عاشقان دایم حضور است

جهانی کان جهان عاشقان است

جهانی ماورای نار و نور است

درون عاشقان صحرای عشق است

که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است

در آن صحرا نهاده تخت معشوق

به گرد تخت دایم جشن و سور است

همه دلها چو گلهای شکفته است

همه جان‌ها چو صف‌های طیور است

سراینده همه مرغان به صد لحن

که در هر لحن صد سور و سرور است

ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن

که ره بس دور و جانان بس غیور است

طریق تو اگر این جشن خواهی

ز جشن عقل و جان و دل عبور است

اگر آنجا رسی بینی وگرنه

دلت دایم ازین پاسخ نفور است

خردمندا مکن عطار را عیب

اگر زین شوق جانش ناصبور است

***

68

چه رخساره که از بدر منیر است

لبش شکر فروش جوی شیر است

سر هر موی زلفش از درازی

جهان سرنگون را دستگیر است

قمر ماند از خط او پای در قیر

که در گرد خطش هم جوی قیر است

خطا گفتم مگر مشک ختاست او

که در پیرامن بدر منیر است

خط نو خیزش از سبزی جوان است

که کمتر خط پیشش عقل پیر است

نیاید در ضمیر کس که آن خط

چگونه نوبهاری در ضمیر است

جهان جان سزای وصل او هست

که او در جنب وصل او حقیر است

کجا زو بر تواند خورد عاشق

کزو ناز است و از عاشق نفیر است

مرا از جان گریز است ار بگویم

که یک ساعت از آن دلبر گزیر است

مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین

که شمع حسن خوبان زود میر است

فرید یک دلت را یک شکر ده

که در صاحب نصابی او حقیر است

***

69

هر که را ذره‌ای ازین سوز است

دی و فرداش نقد امروز است

هست مرد حقیقت ابن‌الوقت

لاجرم بر دو کون پیروز است

چون همه چیز نیست جز یک چیز

پس بسی سال و ماه یک روز است

صد هزاران هزار قرن گذشت

لیک در اصل جمله یک سوز است

چون پی یار شد چنان سوزی

شب و روزش چو عید و نوروز است

ذره‌ای سوز اصل می‌بینم

که همه کون را جگر دوز است

نیست آن سوز از کسی دیگر

بل همان سوز آتش‌ افروز است

سوز معشوق در پس پرده

عاشقان را دلیل ‌آموز است

هرکه او شاه ‌باز این سر نیست

زین طریقت جهنده چون یوز است

تو اگر مردی این سخن پی بر

که فرید آنچه گفت مرموز است

***

70

روی تو شمع آفتاب بس است

موی تو عطر مشک ناب بس است

چند پیکار آفتاب کشم

قبله ی رویت آفتاب بس است

روی چون روز در نقاب مپوش

زلف شبرنگ تو نقاب بس است

به خطا گر کشیدمت سر زلف

چین ابروی تو جواب بس است

گر همه عمر این خطا کردم

در همه عمرم این صواب بس است

تاب در زلف دلستان چه دهی

دل من بی تو جای تاب بس است

چه قرارم بری که خواب از من

برد آن چشم نیم خواب بس است

چه زنی در من آتشی که مرا

در گذشته ز فرق آب بس است

گر ز ماهی طلب کنی سی روز

از توام سی در خوشاب بس است

تا ابد بیهشان روی تو را

عرق روی تو گلاب بس است

مجلس انس تشنگان تو را

لب میگون تو شراب بس است

رگ و پی در تنم در آن مجلس

همچو زیر و بم رباب بس است

گر نمکدان تو شکر ریز است

دل پر شور من کباب بس است

دل عطار تا که جان دارد

کنج عشق تو را خراب بس است

***

71

شمع رویت ختم زیبایی بس است

عالمی پروانه سودایی بس است

چشم بر روی تو دارم از جهان

گر سوی من چشم بگشایی بس است

گرچه رویت کس سر مویی ندید

گر سر موییم بنمایی بس است

من نمی‌دارم ز تو درمان طمع

درد بر دردم گر افزایی بس است

تا قیامت ذره‌ای اندوه تو

مونس جانم به تنهایی بس است

گر توانایی ندارم در رهت

زاد راهم ناتوانایی بس است

گر ز عشقت عافیت می‌پرسدم

عافیت چکنم که رسوایی بس است

دوش عشقش تاختن آورد و گفت

از توام ای رند هرجایی بس است

در قلندر چند قرائی کنی

نقد جان در باز قرائی بس است

هست زنار نفاقت چار کرد

گر مسلمانی ز ترسایی بس است

ختم کن اسرار گفتن ای فرید

چون بسی گفتی ز گویایی بس است

***

72

وشاقی اعجمی با دشنه در دست

به خون آلوده دست و زلف چون شست

کمر بسته کله کژ برنهاده

گره بر ابرو و پر خشم و سرمست

درآمد در میان خرقه‌ پوشان

به کس در ننگرست از پای ننشست

بزد یک دشنه بر دل پیر ما را

دلش بگشاد و ز ناریش بربست

چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم

چون آتش پاره‌ای آن پیر در جست

در آشامید دریاهای اسرار

ز جام نیستی در صورت هست

خودی او به کلی زو فرو ریخت

ز ننگ خویشتن بینی برون رست

جهان گم بد درو اما هنوز او

بدان مطلوب خود عور و تهی دست

چو مرغ همتش زان دانه بد دور

قفس از بس که پر زد خرد بشکست

بپرید و نشان و نام از او رفت

ندانم تا کجا شد در که پیوست

ازین دریا که کس با سر نیامد

اگر خونین شود جان جای آن هست

دلی پر خون درین هیبت بماندست

فلک پشتی دو تا در سوک بنشست

دریغا جان پر اسرار عطار

که شد در پای این سرگشتگی پست

***

73

نیم شبی سیم برم نیم مست

نعره ‌زنان آمد و در در نشست

هوش بشد از دل من کو رسید

جوش بخاست از جگرم کو نشست

جام می آورد مرا پیش و گفت

نوش کن این جام و مشو هیچ مست

چون دل من بوی می عشق یافت

عقل زبون گشت و خرد زیر دست

نعره برآورد و به میخانه شد

خرقه به خم در زد و زنار بست

کم زن و اوباش شد و مهره دزد

ره زن اصحاب شد و می‌پرست

نیک و بد خلق به یکسو نهاد

نیست شد و هست شد و نیست هست

چون خودی خویش به کلی بسوخت

از خودی خویش به کلی برست

در بر عطار بلندی ندید

خاک شد و در بر او گشت پست

***

74

دوش ناگه آمد و در جان نشست

خانه ویران کرد و در پیشان نشست

عالمی بر منظر معمور بود

او چرا در خانه ی ویران نشست

گنج در جای خراب اولیترست

گنج بود او در خرابی زان نشست

هیچ یوسف دیده‌ای کز تخت و تاج

چون دلش بگرفت در زندان نشست

گرچه پیدا برد دل از دست من

آمد و بر جان من پنهان نشست

چون مرا تنها بدید آن ماه روی

گفت تنها بیش ازین نتوان نشست

جان بده وانگه نشست ما طلب

که توان با جان بر جانان نشست

از سر جان چون تو برخیزی تمام

من کنم آن ساعتت در جان نشست

چون ز جانان این سخن بشنید جان

خویش را درباخت و سرگردان نشست

خویشتن را خویشتن آن وقت دید

کو چو گویی در خم چوگان نشست

دایما در نیستی سرگشته بود

زان چنین عطار زان حیران نشست

***

75

در سرم از عشقت این سودا خوش است

در دلم از شوقت این غوغا خوش است

من درون پرده جان می‌پرورم

گر برون جان می کند اعدا خوش است

چون جمالت برنتابد هیچ چشم

جمله ی آفاق نابینا خوش است

همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون

هر که در خون می‌نگردد ناخوش است

بندگی را پیش یک بند قبات

صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است

جان فشان از خنده ی جان ‌پرورت

زاهد خلوت نشین رسوا خوش است

گر زبانم گنگ شد در وصف تو

اشک خون آلود من گویا خوش است

چون تو خونین می‌کنی دل در برم

گرچه دل می‌سوزدم اما خوش است

این جهان فانی است گر آن هم بود

تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است

گر نباشد هر دو عالم گو مباش

تو تمامی با توام تنها خوش است

ماه ‌رویا سیرم اینجا از وجود

بی وجودم گر بری آنجا خوش است

پرده از رخ برفکن تا گم شوم

کان تماشا بی وجود ما خوش است

الحق آنجا کآفتاب روی توست

صد هزاران بی سر و بی پا خوش است

صد جهان بر جان و بر دل تا ابد

واله ی آن طلعت زیبا خوش است

پرتو خورشید چون صحرا شود

ذره ی سرگشته ناپروا خوش است

چون تو پیدا آمدی چون آفتاب

گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است

از درون چاه جسمم دل گرفت

قصد صحرا می‌کنم صحرا خوش است

دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف

این زمان دریا شدم دریا خوش است

وای عجب تا غرق این دریا شدم

بانگ می‌دارم که استسقا خوش است

غرق دریا تشنه می‌میرم مدام

این چه سودایی است این سودا خوش است

ز اشتیاقت روز و شب عطار را

دیده پر خون و دلی شیدا خوش است

***

76

چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است

خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است

نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد

هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است

زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک

بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است

خنده ی شیرین او گریه ی من تلخ کرد

گریه ی خونین من زان لب خندان خوش است

پسته ی شیرین او شور دل عاشقانش

شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است

چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست

آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است

عقل لبش را مرید از بن دندان شده است

نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است

سبزه ی خطش دمید بر لب آب حیات

با خط سرسبز او چشمه ی حیوان خوش است

بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو

در صفت حسن او بحر درافشان خوش است

***

77

حسن تو رونق جهان بشکست

عشق روی تو پشت جان بشکست

هر سپاهی که عقل می‌آراست

غمزه ی تو به یک زمان بشکست

ناوک‌ انداز آسمان چو بدید

طاق ابروی تو کمان بشکست

عکس ماهت به آفتاب رسید

منصب آفتاب از آن بشکست

پسته را پهن بازمانده دهان

دانی از چیست زان دهان بشکست

همچو شمعی شکر چرا بگداخت

که دلش زان شکرستان بشکست

حیله ی جادوان بابل را

آن دو جادوی دلستان بشکست

چون به وصلت توان رسید که هجر

دل عطار ناتوان بشکست

***

78

در دلم تا برق عشق او بجست

رونق بازار زهد من شکست

چون مرا می‌دید دل برخاسته

دل ز من بربود و در جانم نشست

خنجر خون ‌ریز او خونم بریخت

ناوک سر تیز او جانم بخست

آتش عشقش ز غیرت بر دلم

تاختن آورد همچون شیر مست

بانگ بر من زد که ای ناحق شناس

دل به ما ده چند باشی بت‌ پرست

گر سر هستی ما داری تمام

در ره ما نیست گردان هرچه هست

هر که او در هستی ما نیست شد

دایم از ننگ وجود خویش رست

می ‌ندانی کز چه ماندی در حجاب

پرده ی هستی تو ره بر تو بست

مرغ دل چون واقف اسرار گشت

می‌طپید از شوق چون ماهی بشست

بر امید این گهر در بحر عشق

غرقه شد وان گوهرش نامد به دست

آخر این نومیدی ای عطار چیست

تو نه ای مردانه همتای تو هست

***

79

سر عشقت مشکلی بس مشکل است

حیرت جان است و سودای دل است

عقل تا بوی می عشق تو یافت

دایما دیوانه‌ای لایعقل است

بر امید روی تو در کوی تو

پای عاشق تا به زانو در گل است

منزل اندر هر دو عالم کی کند

هر که را در کوی عشقت منزل است

هست عاشق لیک هم بر خویشتن

هر که از عشق تو یک دم غافل است

گفته‌ای حاصل چه داری از غمم

می به نتوان گفت آنچم حاصل است

تا دلم در دام عشقت اوفتاد

در میان خون چو مرغی بسمل است

معطلی مطلق تویی در ملک عشق

هر دو عالم دست‌های سایل است

تا گشادی بر دل عطار دست

بر دل عطار بندی مشکل است

***

80

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد

که سرور کیست سرگردان کدام است

***

81

تا در تو خیال خاص و عام است

از عشق نفس زدن حرام است

تا هیچ و همه یکی نگردد

دعوی یگانگیت عام است

تا پاک نگردی از وجودت

هر پختگیی که هست خام است

چون اصل همه به قطع هیچ است

این از همه، هیچ ناتمام است

تو اصل طلب ز فرع بگذر

کین یک گذرنده و آن مدام است

چون او همه را ندید می‌گفت

اکنون جز ازین همه کدام است

هر مرد که مرد هیچ آمد

او را همه چیز یک مقام است

تا تو به وجود مانده‌ای باز

در گردن تو هزار دام است

کانجا که وجود دم به دم نیست

اصلت عدم علی ‌الدوام است

شرمت نامد از آن وجودی

کان را به نفس نفس قیام است

بگذر ز وجود و با عدم ساز

زیرا که عدم، عدم به نام است

می‌دان به یقین که با عدم خاست

هرجا که وجود را نظام است

آری چو عدم وجود بخش است

موجوداتش به جان غلام است

چون فقر عدم برای خاص است

کفر است کزو نصیب عام است

گر تو سر هیچ هیچ داری

در هر گامت هزار کام است

وامانده به ذره‌ای تو کم باز

هرگز نه تو را جم و نه جام است

عطار ز هیچ هیچ دل یافت

آن دل که برون دال و لام است

***

82

غم بسی دارم چه جای صد غم است

زانکه هر موییم در صد ماتم است

غم نباشد کانچه پیشان است و پس

کم ز کم نبود نصیبم زان کم است

عالمی است اشراق نور آفتاب

کور را زانچه اگر صد عالم است

عالمی در دست بر جانم ولی

چون ازوست این درد جانم خرم است

درد زخم او کشیدن خوش بود

گر پس از صد زخم او یک مرهم است

گر بسی عمرم بود تا جان بود

آن من گر هست عمری یک دم است

گر کسی را آن دم اینجا دست داد

او خلیفه ‌زاده‌ای از آدم است

ور کسی زان دم ندارد آگهی

مرده دل زاد است اگر از مریم است

بی خیال و صورت وهم و قیاس

چیست آن دم، شیر و روغن درهم است

نی که دایم روغن است و شیر نه

زانکه گر شیر است بس نامحرم است

گر فرید این جایگه با خویش نیست

آن دمش در پرده ی جان همدم است

***

83

درج لعلت دلگشای مردم است

عکس ماهت رهنمای انجم است

مردم چشم تو با من کژ چو باخت

راستی نه مردمی نه مردم است

روی تو در زلف همچون عقربت

تا بدیدم چون قمر در کژدم است

برنیارد خورد کس از روی تو

زانکه زلفت همچو عقرب کژدم است

روی چون ماهت بهشتی دیگر است

لیک زلف تو درخت گندم است

ای دل آنکس را که می‌جویی به جان

از تو دور و با تو هم در طارم است

پر ز خورشید است آفاق جهان

لیک او بر آسمان چارم است

جمله ی جان‌ها مثال قطره‌هاست

عالم عشقش مثال قلزم است

قطره را در بحر ریزی بحر از آن

نه نشان نعل و نه نقش سم است

هیچ کس اندر دو عالم جان ندید

زانکه جاویدان درو جان‌ها گم است

گم شود در ذره‌ای اندوه عشق

گر ز مشرق تا به مغرب جم جم است

همچو مستان غلغلی دربسته‌ای

مست گشتی می هنوز اندر خم است

گم شو از خود دست از مستی بدار

زانکه ره باریکتر ز ابریشم است

این ره آنجا مر کسی را می‌دهند

کز تواضع خارپشتش قاقم است

هیزم عطار عود است از سخن

وز عمل در بند چوبی هیزم است

***

84

خاصیت عشقت که برون از دو جهان است

آن است که هرچیز که گویند نه آن است

برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است

بیرون ز ضمیر دل و اندیشه ی جان است

بیننده ی انوار تو بس دوخته چشم است

گوینده ی اسرار تو بس گنگ زبان است

از وصف تو هر شرح که دادند محال است

وز عشق تو هر سود که کردند زیان است

در پرده ی پندار چو بازی و خیال است

جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است

گر عقل نشان است ز خورشید جمالت

یک ذره ز خورشید، فلک مژده‌رسان است

یک ذره ی حیران شده را عقل چو داند

کز جمله ی خورشید فلک چند نشان است

چو عقل یقین است که در عشق عقیله است

بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است

در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد

وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است

چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ

چون در نفس باز پس انگشت گزان است

گرچه بود آن صورت سیمرغ ولیکن

چون جوهر سیمرغ به عینه نه همان است

فی ‌الجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم

کان اصل که جان است هم از خویش نهان است

عطار که پی برد بسی دانش و بینش

اندر پی آن است که بالای عیان است

***

85

هر شور و شری که در جهان است

زان غمزه ی مست دلستان است

گفتم لب اوست جان، خرد گفت

جان چیست مگو چه جای جان است

وصفش چه کنی که هرچه گویی

گویند مگو که بیش از آن است

غمهاش به جان اگر فروشند

می‌خر که هنوز رایگان است

در عشق فنا و محو و مستی

سرمایه ی عمر جاودان است

در عشق چو یار بی نشان شو

کان یار لطیف بی ‌نشان است

تو آینه ی جمال اویی

و آیینه ی تو همه جهان است

ای ساقی بزم ما سبک ‌خیز

می ‌ده که سرم ز می گران است

در جام جهان نمای ما ریز

آن باده که کیمیای جان است

ای مطرب ساده ساز بنواز

کامشب شب بزم عاشقان است

از رفته و نامده چه گویم

چون حاصل عمرم این زمان است

ما را سر بودن جهان نیست

ما را سر یار مهربان است

کاری است بزرگ راه عطار

وین کار نه بر سر زبان است

این کار نه کار توست خاموش

کین راه به پای رهروان است

***

86

تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است

در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است

در عشق درد خود را هرگز کران نبینی

زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان

در باز جان و دل را کین راه بی نشان است

تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی

گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است

هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد

لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است

اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز

یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است

رند شراب خواره، چون مست مست گردد

گوید که هر دو عالم در حکم من روان است

لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی

حالی خجل بماند داند که نه چنان است

عطار مست عشقی از عشق چند لافی

گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است

***

87

عشق تو قلاوز جهان است

سودای تو رهنمای جان است

وصل تو خلاصه ی وجود است

درد تو دریچه ی عیان است

هاروت تو چاره ساز سحر است

یاقوت تو مایه ‌بخش جان است

کس را ز دهان تو سخن نیست

زان روی که نقطه گمان است

تا بر دهنت نهاده‌ام دل

این تنگ‌ دلی من از آن است

لعلت شکری است تنگ بر تنگ

یعنی دل من بر آن دهان است

کس بر کمرت میان ندیدست

گرچه کمر تو را میان است

تا ابروی چون کمانت دیدم

صد گونه ز هم از آن کمان است

چون ابروی توست چون کمانی

چندین ز هم از چه در زبان است

دندان تو مغز پسته ی توست

مغزی دیدی که استخوان است

گفتی که دلت بسوز در عشق

یعنی که سپند عاشقان است

از دست تو دل چگونه سوزم

چون پای غم تو در میان است

یک ذره غم تو خوشتر آید

از هر شادی که در جهان است

آن درد که در دل من از توست

هر وصف که گویمش نه آن است

در روی من شکسته دل خند

گر موجب خنده زعفران است

در کار عقوبت تو عطار

چون ممتحنی در امتحان است

***

88

تا عشق تودر میان جان است

جان بر همه چیز کامران است

یا رب چه کسی که در دو عالم

کس قیمت عشق تو ندانست

عشقت به همه جهان دریغ است

زان است که از جهان نهان است

اندوه تو کوه بی ‌قرار است

سودای تو بحر بی کران است

شادی دل کسی که دایم

با درد غم تو شادمان است

با تو نفسی نشسته بودم

دیری است کم آرزوی آن است

گر دست دهد دمی وصالت

پیش از اجل آرزوی آن است

جانا چو تو از جهان فزونی

خود جان ز چه بسته ی جهان است

بی صبر و قرار جان عطار

بر بوی وصال جاودان است

***

89

جهانی جان چو پروانه از آن است

که آن ترسا بچه شمع جهان است

به ترسایی درافتادم که پیوست

مرا زنار زلفش بر میان است

درآمد دوش آن ترسا بچه مست

مرا گفتا که دین من عیان است

درین دین گر بقا خواهی فنا شو

که گر سودی کنی آنجا زیان است

بدو گفتم نشانی ده ازین راه

مرا گفتا که این ره بی نشان است

ز پیدایی هویدا در هویداست

ز پنهانی نهان اندر نهان است

فنا اندر فنای است و عجب این

که اندر وی بقای جاودان است

چو پیدا و نهان دانستی این راه

یقین می‌دان که نه این و نه آن است

به دین ما درآ گر مرد کفری

که عاشق غیر این دین کفر دان است

یقین می‌دان که کفر عاشقی را

بنا بر کافری جاودان است

اگر داری سر این پای در نه

به ترک جان بگو چه جای جان است

وگرنه با سلامت رو که با تو

سخن گفتن ز دلق و طیلسان است

برو عطار و تن زن زانکه این شرح

نه کار توست کار رهبران است

***

90

همه عالم خروش و جوش از آن است

که معشوقی چنین پیدا، نهان است

ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست

ز هر یک قطره‌ای بحری روان است

اگر یک ذره را دل برشکافی

ببینی تا که اندر وی چه جان است

از آن اجسام پیوسته است درهم

که هر ذره به دیگر مهربان است

نه توحید است اینجا و نه تشبیه

نه کفر است و نه دین نه هر دوان است

اگر جمله بدانی هیچ دانی

که این جمله نشان از بی نشان است

دلی را کش از آنجا نیست قوتی

میان اهل دل دستار خوان است

دل عطار تا شد غرق این راه

همه پنهانیش عین عیان است

***

91

رهی کان ره نهان اندر نهان است

چو پیدا شد عیان اندر عیان است

چه می‌گویم چه پیدا و چه پنهان

که این بالای پیدا و نهان است

چه می‌گویم چه بالا و چه پستی

که این بیرون ازین است و از آن است

چه می‌گویم چه بیرون چه درون است

که بیرون و درون گفت زبان است

چه گویم آنچه هرگز کس نگفته است

چه دانم آنکه هرگز کس ندانست

گمانی چون برم چون کس نبرده است

نشانی چون دهم چون بی‌نشان است

مکن روباه بازی شیر مردا

خموشی پیشه کن کین ره عیان است

برو از پوست بیرون آی کین کار

نه کار توست کار مغز جان است

برو عطار و ترک این سخن گیر

که این را مستمع در لامکان است

***

92

چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است

دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است

سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است

شور لب لعلش همه شیرینی جان است

نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب

از غایت حسن رخش انگشت گزان است

جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی

و ابروی تو در تیز زدن سخت کمان است

از غالیه دانت شکری نیست امیدم

کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است

از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است

زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است

قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست

خون ریختن و تیر از آن کیش روان است

خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است

بر پشتی روی تو دل افروز جهان است

تا روی دلفروز تو عطار بدیده است

حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است

***

93

کم شدن در کم شدن دین من است

نیستی در هستی آیین من است

حال من خود در نمی‌آید به نطق

شرح حالم اشک خونین من است

کار من با خلق آمد پشت و روی

کافرین خلق نفرین من است

تا پیاده می‌روم در کوی دوست

سبز خنگ چرخ در زین من است

از درش گردی که آرد باد صبح

سرمه ی چشم جهان ‌بین من است

چون به یک دم صد جهان از پس کنم

بنگرم گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم چو دوست

در میان جان شیرین من است

ماه ‌رویا عشق تو گر کافری است

این چنین صد کافری دین من است

گر بسوزم ز آتش عشقت رواست

کآتش عشق تو تسکین من است

تا دل عطار خونین شد ز عشق

خاک بستر خشت بالین من است

***

94

عشق تو ز اختیار بیرون است

وصل تو ز انتظار بیرون است

چون با تو نهم قرار وصلت

چون کار تو از قرار بیرون است

مرغی که دراوفتد به دامت

هر لحظه ز صد هزار بیرون است

جان‌های عزیز را درین درد

سرگشتگی از شمار بیرون است

زان برد غم تو روزگارم

کز گردش روزگار بیرون است

آنجا که حساب کار عشق است

از پرده ی پرده‌دار بیرون است

بیکار مباد هیچ ‌کس لیک

کار تو ز وسع کار بیرون است

هرچ آن تو نهی به حیله برهم

جمله ز حساب یار بیرون است

ای دل ره یار گیر کین راه

از زحمت تخت و دار بیرون است

در عالم عشق کار عطار

از شیوه ی فخر و عار بیرون است

***

95

فانی شو از این هستی ای دوست بقا این است

زان راه هوا تا کی راهت بخدا این است

دوری طلب از کثرت بگریز از این وحشت

یک رنگ شو از وحدت ای دوست لقا این است

از غیر تبرا کن با دوست تولا کن

سر در سرا لا کن مقصود ز لا این است

***

96

عشق جمال جانان دریای آتشین است

گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است

جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند

پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است

گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن

کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است

عاشق که در ره آید اندر مقام اول

چون سایه‌ای به خواری افتاده در زمین است

چون مدتی برآید سایه نماند اصلا

کز دور جایگاهی خورشید در کمین است

چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند

برخاتم طریقت منصور چون نگین است

هرکس که در معنی زین بحر بازیابد

در ملک هر دو عالم جاوید نازنین است

کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت

بر هر هزار سالی یک مرد راه‌ بین است

تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را

اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است

عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا

برتر ز جسم و جان است بیرون ز مهر و کین است

***

97

شیر در کار عشق مسکین است

عشق را بین که با چه تمکین است

نکشد کس کمان عشق به زور

عشق شاه همه سلاطین است

دلم از دلبران بتی بگزید

کو به رخ همچو ماه و پروین است

از لطیفی که هست آن دلبر

فخر خوبان چین و ماچین است

وصف خوبی او چه دانم گفت

هر چه گویم هزار چندین است

خوب رویی شگرف گفتاری

که به صورت فرشته آیین است

آن نگاری که روی او قمر است

طره‌اش مشک عنبر آگین است

من چو فرهاد در غمش زارم

کو به حسن و جمال شیرین است

صفتش در زمانه ممتاز است

بینش روح را جهان بین است

آن ستم کز صنم کشید فرید

بی ‌گمان آفت دل و دین است

***

98

بت ترسای من مست شبانه است

چه شور است این کزان بت در زمانه است

سر زلفش نگر کاندر دو عالم

ز هر موییش جویی خون روانه است

دل من صاف دین در راه او باخت

که این دل مست دردی مغانه است

چو عقلم مات شد بر نطع عشقش

چه بازم چون نه بازی و نه خانه است

دل بیمار را در عشق آن بت

شفا از نعره‌های عاشقانه است

درآمد دوش و گفت ای غره ی خود

دلت غمگین و نفست شادمانه است

به بوی دانه مرغت مانده در دام

چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است

بدو گفتند چون در دام ماندی

بخور دانه که غم خوردن فسانه است

به زاری مرغ گفتا ای عزیزان

به دام اندر که را پروای دانه است

کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم

به دام افتاده سر بر آستانه است

عزیزا کار تو بس مشکل افتاد

چه گویم چون زبانم پر زبانه است

ببین کایینه ی کونین عالم

جمال بی نشانی را نشانه است

نگاهی می‌کند در آینه یار

که او خود عاشق خود جاودانه است

به خود می‌بازد از خود عشق با خود

خیال آب و گل در ره بهانه است

اگر احول نباشی زود بینی

که کلی هر دو عالم یک یگانه است

تو هر جایی از آن می  بازمانی

که راهی دور و بحری بی‌ کرانه است

بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف

دو عالم همچو نقش آسمان است

دل عطار از روز ازل باز

ز صاف عشق مخمور شبانه است

***

99

هر که درین دیرخانه مرد یگانه است

تا به دم صور مست درد مغانه است

ور به دم صور باهش آید ازین می

نیست مبارز مخنث بن خانه است

بر محک دیرخانه ناسره آید

هر که گمان می‌برد که شیر ژیان است

در بن این دیر درس عشق که گوید

آنکه ز کونین بی نشان و نشانه است

هر که دلی شاخ شاخ یافت چو شانه

سالک آن زلف شاخ شاخ چو شانه‌ است

بر سر جمعی که بحر تشنه ی ایشان است

هرچه رود جز حدیث عشق فسانه است

عاشق ره را هزار گونه جنیبت

در پس و در پیش این طریق روانه است

عشق که اندر خزانه ی دو جهان نیست

در بن صندوق سینه کنج خزانه است

چون رخ معشوق را نه شبه و نه مثل است

سلطنت عشق را نه سر نه کرانه است

چشمه و کاریز و جوی و بحر یک آب است

عاشق و معشوق و عشق هر سه بهانه است

ذره اگر بی‌عدد به راه برآید

ذره که باشد چو آفتاب عیان است

هر دو جهان دام و دانه است ولیکن

دیده و دل را وجود دام چو دانه است

تا که زبانم به نطق عشق درآمد

در دل عطار صد هزار زبانه است

***

100

ای به وصفت گمشده هر جان که هست

جان تنها نه خرد چندان که هست

وی کمال آفتاب روی تو

تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست

گر سکندر چشمه ی حیوان نیافت

نیست عیب چشمه ی حیوان که هست

کور مادرزاد آید کل خلق

در بر آن حسن جاویدان که هست

صد هزاران قرن چرخ تیزرو

بود هم زین شیوه سرگردان که هست

از شفق در خون بسی گشت و نیافت

چون تو خورشیدی درین دوران که هست

آفتاب از شرم رویت هر شبی

در سیاهی شد چنین پنهان که هست

باز چون زلفت کمند او شود

بی سر و بن می‌رود زین سان که هست

نی چه می‌گویم فلک گویی است بس

در خم آن زلف چون چوگان که هست

هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک

گوی خواهد شد درین میدان که هست

ز اشتیاق روی چون خورشید توست

ابر را هر دیده ی گریان که هست

وی عجب در جنب عشق عاشقانت

شبنمی است این جمله ی باران که هست

ابر چبود زانکه صد دریای خون

از دل هر یک درین طوفان که هست

هر چه از ما می‌رود آن هیچ نیست

کار تا چون رفت از آن پیشان که هست

کار تنها نه مرا افتاد و بس

همچو من بس بی سر و سامان که هست

تو چنین در پرده و از شور توست

در دو عالم این همه حیران که هست

جمله ی ذرات عالم گوش شد

تا بفرمایی تو هر فرمان که هست

گرد نعلین گدای کوی تو

بیشتر از ملک هر سلطان که هست

دوست‌تر دارم من آشفته دل

ذره‌ای دردت ز هر درمان که هست

همدم عیسی شود بی شک فرید

گر دمی برهد از این زندان که هست

***

101

خراباتی ست پر رندان سرمست

ز سر مستی همه نه نیست نه هست

فرو رفته همه در آب تاریک

برآورده همه در کافری دست

همه فارغ ز امروز و ز فردا

همه آزاد از هشیار و از مست

مگر افتاد پیر ما بر آن قوم

مرقع چاک زد زنار در بست

یقینش گشت کار و بی گمان شد

درستش گشت فقر و توبه بشکست

سیاهیی که در هر دو جهان بود

فرود آمد به جان او و بنشست

نقاب جان او شد آن سیاهی

سیاهی آمد و در کفر پیوست

چو آب خضر در تاریکی افتاد

کنون هم او ز خلق و خلق ازو رست

دل عطار خون گشت و حق اوست

که تیری آنچنان ناگه ازو جست

***

102

شادی به روزگار شناسندگان مست

جانها فدای مرتبه ی نیستان هست

از ناز برکشیده کله گوشه ی بلی

در گوش کرده حلقه ی معشوقه ی الست

گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند

گاهی ز فقر خاک ره این جهان پست

دستار عقلشان کف طرار عشق برد

بازار توبه‌شان شکن زلف لا شکست

برخاستند از سر اسرار هر دو کون

چون شاه عشق در دل ایشان فرو نشست

زنجیر در میان و نمد دربرند از آنک

مردی که راه فقر به سر برد حیدر است

آنجا که پای جای ندارد فشرده پای

وانجا که دست جای ندارد فشانده دست

در قعر بحر نور فرو خورده غوطها

وز شوق ذوق ملک عدم نیستی به هست

عطار جام دولت ایشان به کف گرفت

جاوید از آن شراب معطر بماند مست

***

103

بی تو از صد شادیم یک غم به است

با تو یک زخمم ز صد مرهم به است

گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است

چون نمی‌بینم تو را ماتم به است

از میان جان ز سوز عشق تو

گر کنم آهی ز دو عالم به است

می ‌نگویم از بتر بودن سخن

می چه پرسی حال من هر دم به است

گرمی می‌باید و عشقت مدام

زانکه نفت عشق تو از نم به است

هست آب چشم کروبی بسی

آتش جان بنی آدم به است

چون بشست افتاد دست آویز را

زلف تو پر حلقه و پر خم به است

چون تویی محرم مرا در هر دو کون

خلق عالم جمله نامحرم به است

شادی وصلت چو بر بالای توست

پس نصیب خلق مشتی غم به است

توسن عشق تو رام توست و بس

زانکه رخش تند را رستم به است

رنگ بسیار است در عالم ولیک

بر رکوی عیسی مریم به است

پشه‌ای را دیده‌ای هرگز که گفت

همنشینم گنبد اعظم به است

نی که تو سلطانی و ما گلخنی

عز تو با ذل ما بر هم به است

چون فرید از ناله همچون چنگ شد

هر رگ او همچو زیر و بم به است

***

104

نور ایمان از بیاض روی اوست

ظلمت کفر از سر یک موی اوست

ذره ذره در دو عالم هر چه هست

پرده‌ای در آفتاب روی اوست

هر که را در هر دو عالم قبله‌ای است

گرچه نیست آگاه آنکس سوی اوست

هر دو عالم هیچ می‌دانی که چیست

هر دو عکس طاق دو ابروی اوست

چون کمان ابروی او در کشیم

کان کمان پیوسته بر بازوی اوست

آن همه غوغای روز رستخیز

از مصاف غمزه ی جادوی اوست

رستخیز آری کلمح باالبصر

از خدنگ چشم چون آهوی اوست

هم زمین از راه او گردی است بس

هر فلک سرگشته‌ای در کوی اوست

زان سیه گردد قیامت آفتاب

تا شود روشن که او هندوی اوست

آسمان را از درش بویی رسید

تا قیامت سرنگون بر بوی اوست

خلق هر دو کون را درد گناه

بر امید ذره‌ای داروی اوست

تا که بویی یافت عطار از درش

دل نمی‌داند که در پهلوی اوست

***

105

شمع رویت را دلم پروانه‌ای است

لیک عقل از عشق چون بیگانه‌ای است

پر زنان در پیش شمع روی تو

جان ناپروای من پروانه‌ای است

بر سر موی است جان کز دیرگاه

یک سر موی توام در شانه‌ای است

زلف تو زنار خواهم کرد از آنک

هر شکن از زلف تو بتخانه‌ای است

واندران بتخانه درد عشق را

جان خون آلود من پیمانه‌ای است

وصل تو گنجی است پنهان از همه

هر که گوید یافتم دیوانه‌ای است

در خرابات خرابی می‌روم

زانکه گر گنجی است در ویرانه‌ای است

مرغ آدم دانه ی وصل تو جست

لاجرم در بند دام از دانه‌ای است

خفته‌ای کز وصل تو گوید سخن

خواب خوش بادش که خوش افسانه‌ای است

وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا

هر که فانی شد ز خود مردانه‌ای است

گر مرا در عشق خود فانی کنی

باقیت بر جان من شکرانه‌ای است

بیدقی عطار در عشق تو راند

گر بفرزینی رسد فرزانه‌ای است

***

106

گر جمله تویی همه جهان چیست

ور هیچ نیم من این فغان چیست

هم جمله تویی و هم همه تو

و آن چیست که غیر توست آن چیست

چون هست یقین که نیست جز تو

آوازه ی این همه گمان چیست

چون نیست غلط کننده پیدا

چندین غلط یکان یکان چیست

چون کار جهان فنای محض است

چندین تک و پوی در جهان چیست

بر ما چو وجود نیست ما را

چندین غم و درد بی کران چیست

چون زنده به جان نیم به عشقم

پس زحمت جان درین میان چیست

جان در تو ز خویشتن فنا شد

زان بی خبر است جان که جان چیست

عطار ضعیف را ازین سر

جز گفت میان تهی نشان چیست

***

107

ای دلشده دلربای من کیست

از جای شدم به جای من کیست

بیگانه شدم ز هر دو عالم

واگه نه که آشنای من کیست

ره گم کردم درین بیابان

کو رهبر و رهنمای من کیست

جان می‌کاهم درین ره دور

پیک ره جان‌ فزای من کیست

صد بار بریختند خونم

در عهده ی خون‌بهای من کیست

هر دم گرهی عظیم افتد

در پرده گره‌گشای من کیست

صد کار فتاده هر کسی را

غمخواره ی من برای من کیست

محرومم ازین طلب که دارم

مطلوب حرم‌ سرای من کیست

گر من سجلی کنم درین کار

جز زردی رخ گوای من کیست

بر گفت فرید ماجرایی

اشنوده ی ماجرای من کیست

**

108

در عشق قرار بی ‌قراری است

بدنامی عشق نام‌ داری است

چون نیست شمار عشق پیدا

مشمر که شمار بی‌ شماری است

در عشق ز اختیار بگذر

عاشق بودن نه اختیاری است

گر دل داری تو را سزد عشق

ورنه همه زهد و سوگواری است

زاری می‌کن چو دل ندادی

تا دل ندهند کارزاری است

دل کیست شکار خاص شاه است

شاه از پی او به دوستداری است

شاهی که همه جهانش ملک است

در دشت ز بهر یک شکاری است

جانا بر تو قرار آن راست

کز عشق تو عین بی‌ قراری است

آن را که گرفت عشق تو نیست

در معرض صد گرفتکاری است

وآن است عزیز در دو عالم

کز عشق تو در هزار خواری است

هر بی‌ خبری که قدر عشقت

می‌ نشناسد ز خاکساری است

وانکس که شناخت خرده ی عشق

هر خرده ی او بزرگواری است

پروانه ی توست جان عطار

زان است که غرق جان سپاری است

***

109

طریق عشق جانا بی بلا نیست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

اگر صد تیر بر جان تو آید

چو تیر از شست او باشد خطا نیست

از آنجا هرچه آید راست آید

تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست

سر مویی نمی‌دانی ازین سر

تو را گر در سر مویی رضا نیست

بلاکش تا لقای دوست بینی

که مرد بی بلا مرد لقا نیست

میان صد بلا خوش باش با او

خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست

کسی کو روز و شب خوش نیست با او

شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست

که باشی تو که او خون تو ریزد

وگر ریزد جز اینت خون‌ بها نیست

دوای جان مجوی و تن فرو ده

که درد عشق را هرگز دوا نیست

درین دریای بی پایان کسی را

سر مویی امید آشنا نیست

تو از دریا جدایی و عجب این

که این دریا ز تو یکدم جدا نیست

تو او را حاصلی و او تو را گم

تو او را هستی اما او تو را نیست

خیال کژ مبر اینجا و بشناس

که هر کو در خدا گم شد خدا نیست

ولی روی بقا هرگز نبینی

که تا ز اول نگردی از فنا نیست

چو تو در وی فنا گردی به کلی

تو را دایم ورای این بقا نیست

ز حیرت چون دل عطار امروز

درین گرداب خون یک مبتلا نیست

***

110

سخن عشق جز اشارت نیست

عشق در بند استعارت نیست

دل شناسد که چیست جوهر عشق

عقل را ذره‌ای بصارت نیست

در عبارت همی نگنجد عشق

عشق از عالم عبارت نیست

هر که را دل ز عشق گشت خراب

بعد از آن هرگزش عمارت نیست

عشق بستان و خویشتن بفروش

که نکوتر ازین تجارت نیست

گر شود فوت لحظه‌ای بی عشق

هرگز آن لحظه را کفارت نیست

دل خود را ز گور نفس برآر

که دلت را جز این زیارت نیست

تن خود را به خون دیده بشوی

که تنت را جز این طهارت نیست

پر شد از دوست هر دو کون ولیک

سوی او زهره ی اشارت نیست

دل شوریدگان چو غارت کرد

بانگ بر زد که جای غارت نیست

تن در این کار در ده ای عطار

زانکه این کار ما حقارت نیست

**

111

عشق را اندر دو عالم هیچ پذ رفتار نیست

چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست

هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای

تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست

چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم

پس چه ماند هیچ کانجا هیچ غیر از یار نیست

چون نمانی تو تو مانی جمله و این فهم را

در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست

چون رسیدی تو به تو هم هیچ باشی هم همه

چه همه چه هیچ چون اینجا سخن بر کار نیست

آنچه می‌جویی تویی و آنچه می‌خواهی تویی

پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست

کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون

هیچکس را هست صاعی جز تو را دربار نیست

چون به جان فانی شدی آسان به جانان ره بری

زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست

جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس

خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست

جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد

گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست

گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس

ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست

هر که آمد هیچ آمد هر که شد هم هیچ شد

هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست

هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه

چون همه باشد همه پس هیچ را مقدار نیست

راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید

حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست

هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد

جای او جز کنج خلوتخانه ی اسرار نیست

در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز

زانکه آن جز در درون مرد معنی‌دار نیست

در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد

جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست

تا تو بر جایی طلسم گنج بر جای است نیز

چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست

گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست

بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست

تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد

بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست

***

112

هر که درین درد گرفتار نیست

یک نفسش در دو جهان کار نیست

هر که دلش دیده ی بینا نیافت

دیده ی او محرم دیدار نیست

هر که ازین واقعه بویی نبرد

جز به صفت صورت دیوار نیست

خوار شود در ره او همچو خاک

هر که در این بادیه خونخوار نیست

ای دل اگر دم زنی از سر عشق

جای تو جز آتش و جز دار نیست

پرده ی این راز که در قمر جان است

جز قدح دردی خمار نیست

آنکه سزاوار در گلخن است

در حرم شاه سزاوار نیست

گلخنی مفلس ناشسته روی

مرد سراپرده ی اسرار نیست

کعبه ی جانان اگرت آرزوست

در گذر از خود ره بسیار نیست

گرچه حجاب تو برون از حد است

هیچ حجابیت چو پندار نیست

پرده ی پندار بسوز و بدانک

در دو جهانت به ازین کار نیست

چند کنی از سر هستی خروش

نیست شو اندر طلب یار، نیست

از طمع خام درین واقعه

سوخته‌تر از دل عطار نیست

***

113

دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست

واثق مشو به او که به عهد استوار نیست

در طبع روزگار وفا و کرم مجوی

کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست

رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی

کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست

نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست

کامیدهای باطل ما را شمار نیست

عطاروار از همه عالم طمع ببر

کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست

***

114

از تو کارم همچو زر بایست نیست

وز وصال تو خبر بایست نیست

تا کی آخر از فراقت کار من

با وصالت به بتر بایست نیست

تا بگریم در فراقت زار زار

عالمی خون جگر بایست نیست

چون بدادم دل به تو بر یک نظر

در منت به زین نظر بایست نیست

چون شکر داری بسی با عاشقان

یک سخن همچون شکر بایست نیست

من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام

من تو را خود هیچ در بایست نیست

چون درآیی از درم بهر نثار

عالمی پر گنج زر بایست نیست

چون بدیدم دلشده عطار را

بر کف پای تو سر بایست نیست

***

115

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبر کردن و خون‌ خوردن است و بس

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

این است چاره ی تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش

چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن

چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق

در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر

کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود

کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان

از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد

نبود عجب که چشمه ی حیوان پدید نیست

***

116

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست

مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت

نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می ‌عشق درین بادیه رفتند

من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه ی عشق نه نقصان نه کمال است

چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک

هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز

جز بی ‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان

از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست

کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو

خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را

یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

***

117

دل خون شد از توام خبر نیست

هر روز مرا دلی دگر نیست

گفتم که دلم به غمزه بردی

گفتا که مرا ازین خبر نیست

زر می‌خواهی که دل دهی باز

جان هست مرا ولیک زر نیست

می ‌نتوانم سر از تو پیچید

گر هست سر منت وگر نیست

در گلبن آفرینش امروز

از روی تو گل شکفته‌تر نیست

پر پرتو روی توست عالم

لیکن چکنم مرا نظر نیست

دین آوردم که نور دین را

بی روی تو ذره‌ای اثر نیست

کفر آوردم که کافری را

از حلقه ی زلف تو گذر نیست

کفر است قلاوز ره عشق

در عشق تو کفر مختصر نیست

جز کافری و سیاه‌ رویی

در عالم عشق معتبر نیست

خاکش بر سر که همچو عطار

در کوی تو همچو خاک در نیست

***

118

در ره عشاق نام و ننگ نیست

عاشقان را آشتی و جنگ نیست

عاشقی تر دامنی گر تا ابد

دامن معشوقت اندر چنگ نیست

ننگ بادت هر دو عالم جاودان

گر دو عالم بر تو بی‌ او تنگ نیست

پیک راه عاشقان دوست را

در زمین و آسمان فرسنگ نیست

مرغ دل از آشیانی دیگر است

عقل و جان را سوی او آهنگ نیست

ساقیا خون جگر در جام ریز

تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست

آتش عشق و محبت برفروز

تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست

کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ

بی دلان عشق را فرهنگ نیست

راست ناید نام و ننگ و عاشقی

درد در ده جای نام و ننگ نیست

نیست منصور حقیقی چون حسین

هر که او از دار عشق آونگ نیست

شد چنان عطار فارغ از جهان

کآسمان با همتش هم سنگ نیست

***

119

طمع وصل تو مجالم نیست

حصه زین قصه جز خیالم نیست

در فراق تو تشنه می‌میرم

کز لبت قطره‌ای زلالم نیست

تو چو شمعی و من چو پروانه

با تو بودن به‌هم مجالم نیست

دور می‌باشم از جمال تو زانک

طاقت آن چنان جمالم نیست

می‌زیم با فراق و می‌گویم

که تمنای آن وصالم نیست

گرچه وصل تو هست کار محال

کار بیرون ازین محالم نیست

اگرم وصل تو نخواهد بود

سر هیچی به هیچ حالم نیست

بی خودم کن که خود به خود تو بسی

زانکه من تا خودم کمالم نیست

گر بسوزیم بند بند چو شمع

دمی از سوختن ملالم نیست

من به بال و پر تو می‌پرم

که دمی بر تو پر و بالم نیست

ور مرا بی تو پر و بالی هست

آن پر و بال جز وبالم نیست

تا جگر گوشه ی خودت خواندم

گر جگر می‌خورم حلالم نیست

شرح درد تو چون دهد عطار

زانکه یارای این مقالم نیست

***

120

آفتاب رخ تو پنهان نیست

لیک هر دیده محرم آن نیست

هر که در عشق ذره ذره نشد

پیش خورشید پای ‌کوبان نیست

ذره می‌شو هوای جانان را

که به جانان رسیدن آسان نیست

مرد جانان نه‌ای مکن دعوی

زانکه نامرد مرد جانان نیست

شادی وصل تو کسی یابد

که درین وادیش غم جان نیست

تا که دردی نیایدت پیدا

هرچه دیگر کنی تو درمان نیست

سر درین راه باز و پا در نه

زانکه ره را امید پایان نیست

تن بزن چند گویی ای عطار

هر کسی مرد این بیابان نیست

***

121

سرو چون قد خرامان تو نیست

لعل چون پسته ی خندان تو نیست

نیست یک کس که به لب آمده جان

ز آرزوی لب و دندان تو نیست

هیچ جمعیت اگر یافت کسی

از جز آن زلف پریشان تو نیست

مرده آن دل که به صد جان نه به یک

زنده ی چشمه ی حیوان تو نیست

غرقه باد آنکه به صد سوختگی

تشنه ی چاه زنخدان تو نیست

به ز جان عاشق دیدار تو را

سپر ناوک مژگان تو نیست

چشم یک عاقل و هشیار ندید

که چو من واله و حیران تو نیست

می وصلم ده آخر که مرا

بیش ازین طاقت هجران تو نیست

ای دل سوخته در درد بسوز

زانکه جز درد تو درمان تو نیست

چند باشی تو از آن خود از آنک

تا تو آن خودی او آن تو نیست

گر بدو نیست رهت جان درباز

زحمت جان تو جز جان تو نیست

که کشد درد دلت ای عطار

شرح آن لایق دیوان تو نیست

***

122

هر دلی کز عشق تو آگاه نیست

گو برو کو مرد این درگاه نیست

هر که را خوش نیست با اندوه تو

جان او از ذوق عشق آگاه نیست

ای دل ار مرد رهی مردانه باش

زانکه اندر عاشقی اکراه نیست

عاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند

زانکه نزدیک تو کس را راه نیست

گرد بر گرد دلم از درد تو

خون گرفت و زهره ی یک آه نیست

بر سر آی از قعر چاه نفس از آنک

یوسف مصریت اندر چاه نیست

چند جویی آب و جاه ار عاشقی

عاشق اندر بند آب و جاه نیست

زاد راه مرد عاشق نیستی است

نیست شو در راه آن دلخواه نیست

در ده ای عطار تن در نیستی

زانکه آنجا مرد هستی شاه نیست

***

123

کیست که از عشق تو پرده ی او پاره نیست

وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست

وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق

گر زر عشاق را سکه ی رخساره نیست

هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش

گر دل پر خون من کشته ی صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم

چاره ی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت بوی می عشق تو

مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست

هست همه گفتگو با می عشقش چه کار

هر که درین میکده مفلس و این کاره نیست

درد ره و درد دیر هست محک مرد را

دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست

در بن این دیر اگر هست میت آرزو

درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست

گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک

عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست

***

124

در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست

وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست

عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت

بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست

جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند

بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست

دل بر سر ره ماند که می‌دید که هستش

مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست

این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق

یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست

در ماتم این درد که دورند از آن خلق

آشفته و سرگشته چو من نوحه‌گری نیست

زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز

کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست

جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست

گفتا نه ‌ای واقف که مرا نیشکری نیست

از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد

زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست

عطار چو کس را خطری نیست درین راه

تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست

***

125

عشق جز بخشش خدایی نیست

این به سلطانی و گدایی نیست

هر که او برنخیزد از سر سر

عشق را با وی آشنایی نیست

عشق وقف است بر دل پر درد

وقف در شرع ما بهایی نیست

هر که را باز عشق صید کند

بازش از چنگ او رهایی نیست

کار آن کس که عاشقی ورزد

به جز از عین بی نوایی نیست

چون رسیدم به نزد آن معشوق

کار جز عیش و دلگشایی نیست

هرچه عطار گوید از سر عشق

به یقین دان که جز عطایی نیست

***

126

آیینه ی تو سیاه رویی است

او را چه خبر که ماه‌روی است

آن آینه می ‌زدای پیوست

کورا گه پشت و گاه روی است

آن پشت ز عشق روی گردان

گر کرده تو را به راه روی است

کز عشق چو آفتاب گردد

هر ذره اگر سیاه‌ روی است

نه چرخ کلاه فرق عشق است

پس در خور آن کلاه ‌روی است

تا این رویش نگردد آن روی

او را همه در گناه روی است

هر ذره که هست در دو عالم

او را سوی پیشگاه روی است

نتواند یافت هرگز این روی

آن را که به عز و جاه روی است

هرگز نرسد به ذروه ی عرش

آن را که به قعر چاه روی است

روی از همه شیوه بست باید

آن را که به پادشاه روی است

زین شوق فرید را همه عمر

آورده به بارگاه روی است

***

127

زهی زیبا جمالی این چه روی است

زهی مشکین کمندی این چه موی است

ز عشق روی و موی تو به یکبار

همه کون مکان پر گفت و گوی است

از آن بر خاک کویت سر نهادم

که زلفت را سری بر خاک کوی است

چو زلفت گر نشینم بر سر خاک

نمیرم نیز و اینم آرزوی است

چه جای زلف چون چوگانت آنجا

که آنجا صد هزاران سر چو گوی است

برو ای عاشق دستار بگریز

که اینجا رستخیز از چار سوی است

تو مرد نازکی آگه نه کاینجا

هزارن مرد را زه در گلوی است

نبینی روی او یک ذره هرگز

تو را یک ذره گر در خلق روی است

دلا، کی آید او در جست و جویت

که او دایم ورای جست و جوی است

اگرچه ذره هم جوینده باشد

نه چون خورشید رنگش بر رکوی است

گرت او در کشد کاری بود این

که گر کار تو کار شست و شوی است

بسی گر تو به جویی آب ندهد

که هرچه آن از تو آید آب جوی است

ز کار تو چه آید یا چه خیزد

که اینجا بی نیازی سد اوی است

تو کار خویش می‌کن لیک می‌دان

که کار او برون از رنگ و بوی است

به خود هرگز کجا داند رسیدن

اگر عطار را عزم علوی است

***

128

هر دیده که بر تو یک نظر داشت

از عمر تمام بهره برداشت

سرمایه ی عمر دیدن توست

وان دید تو را که یک نظر داشت

کور است کسی که هر زمانی

در دید تو دیده ی دگر داشت

جاوید ز خویش بی‌خبر شد

هر دل که ز عشق تو خبر داشت

مرغی بپرید در هوایت

کز شوق تو صد هزار پر داشت

در شوق رخ تو بیشتر سوخت

هر کو به تو قرب بیشتر داشت

دل بی رخ تو دمی سر کس

سوگند به جان تو اگر داشت

در عشق رخ تو یک سر موی

ننهاد قدم کسی که سر داشت

بس مرده که زنده کرد در حال

بادی که به کوی تو گذر داشت

با چشم تو کارگر نیامد

هر حیله که چرخ پاک برداشت

خوارم کردی چنان که عشقت

بر خاک درم چو خاک در داشت

خوار از چه سبب کنی کسی را

کز جان خودت عزیزتر داشت

با بوالعجبی غمزه ی تو

نه دل قیمت نه جان خطر داشت

در پیش لبت ز شرم بگداخت

هر شیرینی که آن شکر داشت

در جنب لب تو آب حیوان

هر شیوه که داشت مختصر داشت

در نقره ی عارضت فروشد

هر نازکییی که آب زر داشت

بر گرد میان تو کمر گشت

آن حرف که در میان کمر داشت

شکل دهن تو طرفه برخاست

زان نقطه ی طرفه بر زبر داشت

چون روی تو زیر پرده ی زلف

چه صد که هزار پرده در داشت

در هر بن موی بی رخ تو

عطار هزار نوحه‌گر داشت

***

129

تاب روی تو آفتاب نداشت

بوی زلف تو مشک ناب نداشت

خازن خلد هشت خلد بگشت

در خور جام تو شراب نداشت

ذره‌ای پیش لعل سیرابت

چشمه ی آفتاب آب نداشت

لعلت از آفتاب کرد سؤال

کانچه او داشت آفتاب نداشت

گفت تا سر گشاد چشمه ی تو

آب حیوان چون گلاب نداشت

همچو من آب خضر و کوثر هم

زیر سی لؤلؤ خوشاب نداشت

چشمه بی ‌آب کی به کار آید

زین سخن آفتاب تاب نداشت

همه دعوی او زوال آمد

زرد از آن شد که یک جواب نداشت

دور از روی همچو خورشیدت

چشم من نیم ذره خواب نداشت

کیست کز چشم مست خونریزت

باده ناخورده دل خراب نداشت

کیست کز دست فرق مشکینت

دست بر فرق چون رباب نداشت

کیست کز عشق لاله ی رخ تو

رخ چو لاله به خون خضاب نداشت

گرچه صیدم مرا مکش به عذاب

کس چو من صید را عذاب نداشت

من چنان لاغرم که پهلوی من

جز دل از لاغری کباب نداشت

کس به خون‌ ریزی چنان لاغر

تا که فربه نشد شتاب نداشت

تا که صید تو شد دل عطار

سینه خالی ز اضطراب نداشت

***

130

درد دل من از حد و اندازه درگذشت

از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت

پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت

کارم ز جور حادثه از دست درگذشت

بر روی من چو بر جگر من نماند آب

بس سیل‌های خون که ز خون جگر گذشت

هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید

هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت

خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت

زان غصه‌ها که بر من بی خواب و خور گذشت

اشکم به قعر سینه ی ماهی فرو رسید

آهم از روی آینه ی ماه درگذشت

در برگرفت جان مرا تیر غم چنانک

پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت

بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود

چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت

بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد

زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت

عطار چون که سایه ی عزت بر او نماند

چون سایه‌ای ز خواری خود در به در گذشت

***

131

در عشق تو عقل سرنگون گشت

جان نیز خلاصه ی جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم

کان کار به جان رسیده چون گشت

بر خاک درت به زاری زار

از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست

خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت

ما را سوی درد رهنمون گشت

آن مرغ که بود زیرکش نام

در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر

از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم من از در تو

از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم

سرگشتگیم بسی فزون گشت

تا درد تو را خرید عطار

قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشته ی تو

دریاب که کشته‌تر کنون گشت

***

132

ای دلم مست چشمه ی نوشت

در خطم از خط سیه پوشت

باد سرسبزی خطت که به لطف

سر برون زد ز چشمه ی نوشت

حلقه در گوش کرد خلقی را

حلقه ی زلف بر بناگوشت

همچو من صد هزار سرگشته

حلقه در گوش حلقه ی گوشت

گشت معلوم من که جان نبرد

دلم از طره ی سیه پوشت

تو به جان و دلی جفا کوشم

من به جان و دلم وفا کوشت

عشوه مفروش زانکه من پس ازین

نخرم نیز خواب خرگوشت

یاد کن از کسی که در همه عمر

نکند لحظه‌ای فراموشت

مست از آنم چنین که در بر خویش

مست در خواب دیده‌ام دوشت

بو که تعبیر خوابم آن باشد

که شوم امشبی هم آغوشت

دل عطار باده ناخورده

تا قیامت بمانده مدهوشت

***

133

تا دل من راه جانان بازیافت

گوهری در پرده ی جان بازیافت

دل که ره می‌جست در وادی عشق

خویش را گم کرد ره زان بازیافت

هر که از دشورای هستی برست

آنچه مقصود است آسان بازیافت

یک شبی درتاخت دل مست و خراب

راه آن زلف پریشان بازیافت

چون به تاریکی زلفش راه برد

زنده گشت و آب حیوان بازیافت

آفتاب هر دو عالم آشکار

زیر زلف دوست پنهان بازیافت

آنچه خلق از دامن آفاق جست

او نهان سر در گریبان بازیافت

می ‌ندانم تا ز جان برخورد نیز

آنکه روی و زلف جانان بازیافت

هر که زلفش دید کافر شد به حکم

وانکه درویش دید ایمان بازیافت

طالب درد است عطار این زمان

کز میان درد درمان بازیافت

***

134

تا گل از ابر آب حیوان یافت

گرد خود صد هزار دستان یافت

زره ابر گشت پیکان باز

جوشن آب زخم پیکان یافت

گل خندان چو برفکند نقاب

ابر را زار زار گریان یافت

چون صبا چاک کرد دامن گل

نافه ی مشک در گریبان یافت

ای نگاری که هر که دید رخت

از رخ جانفزای تو جان یافت

به دل و جان تو را که جان و دلی

هر که فرمان ببرد فرمان یافت

می گلرنگ خور به موسم گل

که گل تازه ‌روی باران یافت

می ‌خور و شاد زی که خوشتر ازین

یک نفس در دو کون نتوان یافت

می به عطار ده به سرخی لعل

که زمی جان چو در درخشان یافت

***

135

تا دل ز کمال تو نشان یافت

جان عشق تو در میان جان یافت

پروانه ی شمع عشق شد جان

چون سوخته شد ز تو نشان یافت

جان بود نگین عشق و مهرت

چون نقش نگین در آن میان یافت

جان بارگه تو را طلب کرد

در مغز جهان لامکان یافت

جان را به درت نگاهی افتاد

صد حلقه برو چو آسمان یافت

هر جان که به کوی تو فرو شد

از بوی تو جان جاودان یافت

فریاد و خروش عاشقانت

در کون و مکان نمی‌توان یافت

از درد تو جان ما بنالید

درمان تو درد بی ‌کران یافت

چون درد تو یافت زیر هر درد

درمان همه جهان نهان یافت

هرچیز که جان ما همی جست

چون در تو نگاه کرد آن یافت

هر مقصودی که عقل را بود

در شعله ی روی تو عیان یافت

عطار چو این سخن بیان کرد

بیرون ز جهان بسی جهان یافت

***

136

دل کمال از لعل میگون تو یافت

جان حیات از نطق موزون تو یافت

گر ز چشمت خسته‌ای آمد به تیر

زنده شد چون در مکنون تو یافت

تا فسونت کرد چشم ساحرت

جامه پر کژدم ز افسون تو یافت

سخت‌تر از سنگ نتوان آمدن

لعل بین یعنی دلش خون تو یافت

تا فشاندی زلف و بگشادی دهن

عقل خود را مست و مجنون تو یافت

ملک کسری در سر زلف تو دید

جام جم در لعل گلگون تو یافت

قاف تا قاف جهان یکسر بگشت

کاف کفر از زلف چون نون تو یافت

جمله را صد باره فی‌ الجمله بدید

هیچش آمد هر چه بیرون تو یافت

تا دل عطار عالم کم گرفت

رونق از حسن در افزون تو یافت

***

137

پیشگاه عشق را پیشان که یافت

پایگاه فقر را پایان که یافت

در میان این دو ششدر کل خلق

جمله مردند و اثر زیشان که یافت

رخنه می‌جویی خلاص خویشتن

رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت

ذره‌ای وصلش چو کس طاقت نداشت

قسم موجودات جز هجران که یافت

ذره‌ای این درد عالم سوز را

در زمین و آسمان درمان که یافت

آفتاب آسمان غیب را

در فروغش کفر با ایمان که یافت

چون بتافت آن آفتاب آواز داد

کان هزاران ذره سرگردان که یافت

ابر بر دریا بسی بگریست زار

لیک دریا گشت و آن باران که یافت

گشت مستهلک درین دریا دو کون

گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت

چون دو عالم هست فرزند عدم

پس وجودی بی سر و سامان که یافت

چون دو عالم نیست جز یک آفتاب

ذره‌ای در سایه‌ای پنهان که یافت

چون همه مردند و می‌میرند نیز

آب حیوان زین همه حیوان که یافت

بر فلک رو این دم از عیسی بپرس

تا خری رهوار بی پالان که یافت

صد هزاران چشم صدیقان راه

گشت خون ‌باران همه باران که یافت

صد هزاران جان صدیقان راه

غرقه ی این راه شد جانان که یافت

ای فرید از فرش تا عرش مجید

ذره‌ای هستی درین دیوان که یافت

***

138

خاک کویت هر دو عالم در نیافت

گرد راهت فرق آدم در نیافت

ای به بالا برشده چندان که عرش

ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت

دولت تو هیچ بی دولت ندید

شادی تو لشکر غم در نیافت

گنج عشقت در جهان جد و جهد

هم مؤخر هم مقدم در نیافت

زانکه هرگز هفت دریای عظیم

از سر خود نیم شبنم در نیافت

آن چنان جامی که نتوان داد شرح

آن به جد و جهد خود جم در نیافت

آمد و شد صد هزاران پادشاه

ملک تو جز ابن ادهم در نیافت

صد هزاران راهزن در ره فتاد

جز فضیل‌ این ‌عهد محکم در نیافت

صد هزاران زن به نامردی بمرد

این سخن جز جان مریم در نیافت

وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد

آنچنان گنجی معظم در نیافت

هر که او ساکن نشد در کوی تو

جنة الفردوس خرم در نیافت

وانکه او مجروح گشت از عشق تو

تا ابد بویی ز مرهم در نیافت

بیش و کم در باخت دل در راه تو

لیک از تو بیش یا کم در نیافت

بس بزرگان را که در گرداب درد

سر فرو شد نیز همدم در نیافت

من چگونه از تو دریابم به حکم

آنچه از تو هر دو عالم در نیافت

چند جویی ای دل برخاسته

آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت

تو نیابی این که بس نامحرمی

خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت

نیست غم گر چون سلیمان ای فرید

هر گدا ملکی به خاتم در نیافت

***

139

بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت

مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت

داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب

عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت

تشنه ی وصل تو دل چون به درت کرد روی

ماند به در حلقه ‌وار وز درت آبی نیافت

دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب

زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت

چند زند بر نمک یار دلم گوییا

به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت

دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود

خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت

گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب

سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت

گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل

هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت

در ره ما هر که را سایه ی او پیش اوست

از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت

گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد

زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت

تا دل عطار دید هستی خود را حجاب

رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت

***

140

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پرده ی نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

کی بتوانی ازین میان رفت

صد گنج میان جان کسی یافت

کین بادیه از میان جان رفت

راهی که به عمرها توان رفت

مرد ره او به یک زمان رفت

هان ای دل خفته عمر بگذشت

تا کی خسبی که کاروان رفت

ای جان و جهان چه می‌نشینی

برخیز که جان شد و جهان رفت

از جمله ی نیستان این راه

آن برد سبق که بی نشان رفت

چون نیستی از زمین توان برد

کی هست توان بر آسمان رفت

محتاج به دانه ی زمین بود

مرغی که ز شاخ لامکان رفت

عطار چو ذوق نیستی یافت

از هستی خویش بر کران رفت

***

141

دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت

دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت

جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او

غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت

ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس

برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت

جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت

عقل حیلت‌گر به کلی دست ازیشان برگرفت

بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او

گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت

فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف

ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت

شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب

بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت

***

142

آتش سودای تو عالم جان در گرفت

سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت

جان که فروشد به عشق زنده ی جاوید گشت

دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت

از پس چندین هزار پرده که در پیش بود

روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش

جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت

بر سر کوی تو عشق آتش دل برفروخت

شمع دل عاشقانت جمله از آن در گرفت

جرعه ی اندوه تو تا دل من نوش کرد

ز آتش آه دلم کام و زبان در گرفت

تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان

روی من از خون دل رنگ و نشان در گرفت

جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان

زانکه سماع غمت در همگان در گرفت

راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح

سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت

***

143

گر نبودی در جهان امکان گفت

کی توانستی گل معنی شکفت

جان ما را تا به حق شد چشم باز

بس که گفت و بس گل معنی که رفت

بی قراری پیشه کرد و روز و شب

یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت

بس گهر کز قعر دریای ضمیر

بر سر آورد و به خون دل بسفت

پاک ‌رو داند که در اسرار عشق

بهتر از ما راهبر نتوان گرفت

آنچه ما دیدیم در عالم که دید

وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت

آنچه بعد از ما بگویند آن ماست

زانکه راز گفت نیست از ما نهفت

تربیت ما را ز جان مصطفاست

لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت

تا تویی عطار زیر بار عشق

گردنان را زیر بار توست سفت

صورت جان است شعرت لاجرم

عقل را نظم تو می‌آید شگفت

***

144

ای زلف تو دام و دانه خالت

هر صید که می‌کنی حلالت

خورشید دراوفتاده پیوست

در حلقه ی دام شب مثالت

همچون نقطی سیه پدیدار

بر چهره ی آفتاب خالت

دل فتنه ی طره ی سیاهت

جان تشنه ی چشمه ی زلالت

از عالم حسن دایه ی لطف

آورده به صد هزار سالت

رخ زرد و کبود جامه خورشید

سرگشته ی ذره ی وصالت

تو خفته و اختران همه شب

مبهوت بمانده در جمالت

تو ماه تمامی و عجب آنک

انگشت نمای شد هلالت

مرغی عجبی که می‌نگنجد

در صحن سپهر پر و بالت

چون در تو توان رسید چون کس

هرگز نرسید در خیالت

پی گم کردی چنانکه هرگز

کس پی نبرد به هیچ حالت

خواهد که بسی بگوید از تو

عطار ولی بود ملالت

***

145

ای آفتاب طفلی در سایه ی جمالت

شیر و شکر مزیده از چشمه ی زلالت

هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت

هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت

بر باد داده دل را آوازه ی فراقت

در خواب کرده جان را افسانه ی وصالت

عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد

تا حشر مست خفته در خلوت خیالت

خورشید کاسمان را سر رزمه ی می‌گشاید

یک تار می‌نسنجد در رزمه جمالت

ترک فلک که هست او در هندوی تو دایم

سر پا برهنه گردان در وادی کمالت

سیمرغ مطلقی تو بر کوه قاف قربت

پرورده هر دو گیتی در زیر پر و بالت

صف قتال مردان صف‌های مژه توست

صد قلب برشکسته در هر صف قتالت

عطار شد چو مویی بی روی همچو روزت

تا بو که راه یابد در زلف شب مثالت

***

146

ای بی نشان محض نشان از که جویمت

گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت

تو گم نه‌ای و گمشده ی تو منم ولیک

تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف

من گمشده درین دو میان از که جویمت

پیدا بسی بجستمت اما نیافتم

اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت

چون در رهت یقین و گمانی همی رود

ای برتر از یقین و گمان از که جویمت

در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای

گم شد نشان مه به نشان از که جویمت

تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان

بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت

در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد

ای در درون پرده ی جان از که جویمت

عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا

ای بس عیان به عین عیان از که جویمت

***

147

ای چو چشم سوزن عیسی دهانت

هست گویی رشته ی مریم میانت

چون دم عیسی ‌زنی از چشم سوزن

چشمه ی خورشید گردد جان فشانت

آنچه بر مریم ز راه آستین زد

می‌توان یافت از هوای آستانت

ماه کو از آسمان سازد زمینی

بر زمین سر می‌نهد از آسمانت

نقد صد دل بایدم در هر زمانی

بر امید صید زلف دلستانت

گرچه غلطان است در پای تو زلفت

هم سری جز زلف نبود یک زمانت

گر سخن چون زهر گویی باک نبود

کان شکر دایم بماند در دهانت

ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم

بنده گردد بی سخن جان و جهانت

من روا دارم که کام من برآید

ور فرو خواهد شدن جانم به جانت

نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم

زانکه دیدم روی همچون گلستانت

گر به دستانی به دست آرد فریدت

در فشاند در سخن همچون زبانت

***

148

ای مشک خطا خط سیاهت

خورشید درم خرید ماهت

هرگز به خطا خطی نیفتاد

سر سبزتر از خط سیاهت

در عالم حسن پادشاهی

جان همه عاشقان سپاهت

چون بنده شدند پادشاهانت

می ‌نتوان خواند پادشاهت

گردان گردان سپهر سرکش

جویان جویان ز دیر گاهت

بر خاک از آن فتاد خورشید

تا ذره بود ز خاک راهت

چون چین قبا به هم درافتند

عشاق چو کژ نهی کلاهت

در عشق تو زهد چون توان کرد

چون کس نرسد به یک گناهت

بس آه که عاشقانت کردند

دل نرم نشد ز هیچ آهت

هرگز نرسد ور آن همه آه

درهم بندی به بارگاهت

آن دم که ز پرده رخ نمایی

صد فتنه نشسته در پناهت

وانگه که ز لب شکر گشایی

صد خوزستان زکات خواهت

گر تو شکری دهی به عطار

این صدقه فتد به جایگاهت

***

149

ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت

آب حیات رشحی از جام جانفزایت

هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت

هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت

هم چرخ خرقه ‌پوشی در خانقاه عشقت

هم جبرئیل مرغی در دام دل ربایت

در سر گرفته عالم اندیشه ی وصالت

در چشم کرده کوثر خاک در سرایت

کوثر که آب حیوان یک شبنم است از وی

دربسته تا به جان دل در لعل دلگشایت

سری که هر دو عالم یک ذره می‌ نیابند

جاوید کف گرفته جام جهان نمایت

نوباوه ی جمالت ماه نو است و هر مه

بنهد کله ز خجلت در دامن قبایت

تو ابرش نکویی می ‌تازی و مه و مهر

چون سایه در رکابت چون ذره در هوایت

تا بوی مشک زلفت پر مشک کرد جانم

عطار مشک ریزم از زلف مشک سایت

***

150

ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت

هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت

هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد

ای هستی تو کامل باری زهی ولایت

ای صد هزار تشنه، لب ‌خشک و جان پرآتش

افتاده پست گشته موقوف یک عنایت

غیر تو در حقیقت یک ذره می‌ نبینم

ای غیر تو خیالی کرده ز تو سرایت

چندان که سالکانت ره بیش پیش بردند

ره پیش بیش دیدند بودند در بدایت

چون این ره عجایب بس بی نهایت افتاد

آخر که یابد آخر این راه را نهایت

عطار در دل و جان اسرار دارد از تو

چون مستمع نیابد پس چون کند روایت

***

151

رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح

تا سر شب بشکند تیغ کشیده است صبح

روی نهفته است تیر روی نهاده است مهر

پشت بداده است ماه هین که رسیده است صبح

بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه

بر در قفل سحر همچو کلید است صبح

ای بت بربط‌ نواز پرده ی مستان بساز

کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح

صبح برآمد زکوه وقت صبوح است خیز

کز جهت غافلان صور دمیده است صبح

سوخته گردد شرار کز نفس سوخته

گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح

بوی خوش باد صبح مشک دمد گوییا

کز دم آهوی چین مشک مزید است صبح

نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا

نافه ی عطار را بوی شنیده است صبح

***

152

صبح دم زد ساقیا هین الصبوح

خفتگان را در قدح کن قوت روح

در قدح ریز آب خضر از جام جم

باز نتوان گشت ازین در بی فتوح

توبه بشکن تا درست آیی ز کار

چند گویی توبه‌ای دارم نصوح

مطربا قولی بگو از راهوی

راه راه راهوی است اندر صبوح

دل ز مستی قول کس می‌ نشنود

زانکه بشنوده است قول بوالفتوح

چون سرانجام تو طوفان بلاست

عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح

گر ز عطار این سخن می‌نشنوی

بشنو از مرغ سحر صور صلوح

***

153

کشتی عمر ما کنار افتاد

رخت در آب رفت و کار افتاد

موی همرنگ کفک دریا شد

وز دهان در شاهوار افتاد

روز عمری که بیخ بر باد است

با سر شاخ روزگار افتاد

سر به ره در نهاد سیل اجل

شورشی سخت در حصار افتاد

مستییی بود عهد برنایی

این زمان کار با خمار افتاد

چون به مقصد رسم که بر سر راه

خر نگونسار گشت و بار افتاد

گل چگویم ز گلستان جهان

که به یک گل هزار خار افتاد

هر که در گلستان دنیا خفت

پای او در دهان مار افتاد

هر که یک دم شمرد در شادی

در غم و رنج بی شمار افتاد

بی قراری چرا کنی چندین

چه کنی چون چنین قرار افتاد

چه توان کرد اگر ز سکه ی عمر

نقد عمر تو کم عیار افتاد

تو مزن دم خموش باش خموش

که نه این کار اختیار افتاد

گر نبودی امید، وای دلم

لیک عطار امیدوار افتاد

***

154

عکس روی تو بر نگین افتاد

حلقه بشکست و بر زمین افتاد

شد جهان همچو حلقه‌ای بر من

تا که چشمم بر آن نگین افتاد

دور از رویت آتشم در دل

زان لب همچو انگبین افتاد

آب رویم مبر که بی رویت

قسم من آه آتشین افتاد

تا که خورشید چهره ی تو بتافت

شور در چرخ چارمین افتاد

خوشه ی عنبرین زلفت تو را

ماه و خورشید خوشه چین افتاد

زلف مگشای و کفر برمفشان

که خروشی در اهل دین افتاد

مشک از چین طلب که نیم شبی

چینی از زلف تو به چین افتاد

در ز چشمم طلب که هر اشکی

به حقیقت دری ثمین افتاد

دست شست از وجود هر که دمی

در غم چون تو نازنین افتاد

دل ندارم ملامتم چه کنی

بی دل افتاده‌ام چنین افتاد

می ندانم تو را بدین سختی

با من مهربان چه کین افتاد

دل عطار چون نه مرغ تو بود

ضعف در مخلبش ازین افتاد

***

155

گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد

زنگی بچه ی خال تو بر جایگه افتاد

در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم

دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد

چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر

از فرق همه تخت ‌نشینان کله افتاد

سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم

چون طره ی شبرنگ تو روزم سیه افتاد

که کرد ز عشق رخ تو توبه زمانی

کز شومی آن توبه نه در صد گنه افتاد

حقا که اگر تا که جهان بود بخوبیت

بر جمله ی خوبان جهان پادشه افتاد

تا پادشاه جمله ی خوبان شده‌ای تو

بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد

چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد

با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد

از عمد سر چاه زنخدان بنپوشید

تا یوسف گم گشته درآمد به چه افتاد

شهباز دلم زان چه سیمین نرهد زانک

در خانه ی مات است که این بار شه افتاد

جانا دل عطار که دور از تو فتادست

هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد

***

156

چون نظر بر روی جانان اوفتاد

آتشی در خرمن جان اوفتاد

روی جان دیگر نبیند تا ابد

هر که او در بند جانان اوفتاد

ذره‌ای خورشید رویش شد پدید

ولوله در جن و انسان اوفتاد

جان انس از شوق او آتش گرفت

پس از آنجا در دل جان اوفتاد

کرد تاوان بی ‌رخ او آفتاب

لاجرم در قید تاوان اوفتاد

هر که مویی سرکشید از عشق او

بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد

هر کجا نقش نگاری پای بست

تا ابد در دست رضوان اوفتاد

وانکه را رنگی و بویی راه زد

در حجاب سخت خذلان اوفتاد

چون وصالش دانه‌ای بر دام بست

مرغ دل در دام هجران اوفتاد

بی سر و بن دید عاشق راه او

بی سر و بن در بیابان اوفتاد

راز عشقش عالمی بی منتهاست

ظن مبر کین کار آسان اوفتاد

تا به کلی بر نخیزی از دو کون

محرم این راز نتوان اوفتاد

چون رهی بس دور و بس دشوار بود

لاجرم عطار حیران اوفتاد

***

157

چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

از دست تو تن در امتحان داد

پر نام تو شد جهان و از تو

می ‌نتواند کسی نشان داد

ای بس که رخ چو آتش تو

دل سوخته سر درین جهان داد

پنهان ز رقیب غمزه دوشم

لعل تو به یک شکر زبان داد

امروز چو غمزه‌ات بدانست

تاب از سر زلف تو در آن داد

از غمزه ی تو کنون نترسم

چون لعل توام به جان امان داد

دندان تو گرچه آب دندانست

هر لقمه که دادم استخوان داد

ابروی تو پشت من کمان کرد

ای ترک تو را که این کمان داد

عطار چو مرغ توست او را

سر نتوانی ز آشیان داد

***

158

شرح لب لعلت به زبان می‌ نتوان داد

وز میم دهان تو نشان می‌ نتوان داد

میم است دهان تو و مویی است میانت

کس را خبر موی میان می‌ نتوان داد

دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من

بر هر که گمان برد که جان می ‌نتوان داد

گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است

در خورد رخت نیست از آن می ‌نتوان داد

یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان

انگشت زنان رقص کنان می ‌نتوان داد

سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان

آزاد به یک پاره ی نان می‌ نتوان داد

داد ره عشق تو چنان که آرزویم هست

عمرم شد و یک لحظه چنان می ‌نتوان داد

جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی

خود را ز بلای تو امان می‌ نتوان داد

گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده

گفتی شکر من به زبان می ‌نتوان داد

چون نیست دهانم که شکر زو به در آید

کس را به شکر هیچ دهان می‌ نتوان داد

خود طالع عطار چه چیز است که او را

یک بوسه نه پیدا و نه نهان می ‌نتوان داد

***

159

پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد

خط به دین بر زد و سر بر خط کفار نهاد

خرقه آتش زد و در حلقه ی دین بر سر جمع

خرقه ی سوخته در حلقه ی زنار نهاد

در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش

سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد

درد خمار بنوشید و دل از دست بداد

می ‌خوران نعره ‌زنان روی به بازار نهاد

گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر

گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد

من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود

گلم آن است که او در ره من خار نهاد

باز گفتم که اناالحق زده‌ای سر در باز

گفت آری زده‌ام روی سوی دار نهاد

دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت

از پی پیر قدم در پی عطار نهاد

***

160

عشق تو پرده، صد هزار نهاد

پرده در پرده بی شمار نهاد

پس هر پرده عالمی پر درد

گه نهان و گه آشکار نهاد

صد جهان خون و صد جهان آتش

پس هر پرده استوار نهاد

پرده بازی چنان عجایب کرد

که یکی در یکی هزار نهاد

پرده ی دل به یک زمان بگرفت

پرده بر روی اختیار نهاد

کرد با دل ز جور آنچه مپرس

جرم بر جان بی قرار نهاد

جان مضطر چو خاک راهش گشت

روی بر خاک اضطرار نهاد

شیرمرد همه جهان بودم

عشق بر دست من نگار نهاد

که بداند که دور از رویت

گل روی توام چه خار نهاد

دوش آمد خیال تو سحری

تا مرا در هزار کار نهاد

همچو لاله فکند در خونم

بر دلم داغ انتظار نهاد

سر من همچو شمع باز برید

پس بیاورد و در کنار نهاد

چون همی بازگشت از بر من

درد هجرم به یادگار نهاد

هر زمان عقبه‌ای ز درد فراق

پیش عطار دل فگار نهاد

***

121

هرچه دارم در میان خواهم نهاد

بی خبر سر در جهان خواهم نهاد

آب حیوان چون به تاریکی در است

جام جم در جنب جان خواهم نهاد

زین همت در ره سودای عشق

بر براق لامکان خواهم نهاد

گر بجنبد کاروان عاشقان

پای پیش کاروان خواهم نهاد

جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند

سر چو شمعی در میان خواهم نهاد

سود ممکن نیست در بازار عشق

پس اساسی بر زیان خواهم نهاد

گر قدم از خویش برخواهم گرفت

از زمین بر آسمان خواهم نهاد

مرغ عرشم سیر گشتم از قفس

روی سوی آشیان خواهم نهاد

تا نیاید سر جانم بر زبان

مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد

زهر خواهد شد ز عیش تلخ من

صد شکر گر در دهان خواهم نهاد

آستین پر خون به امید وصال

سر بسی بر آستان خواهم نهاد

دست چون می نرسدم در زلف دوست

سر به زیر پای از آن خواهم نهاد

در زبان گوهرافشان فرید

طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد

***

162

دلم قوت کار می ‌برنتابد

تنم این همه بار می‌ برنتابد

دل من ز انبارها غم چنان شد

که این بار آن بار می ‌برنتابد

چگونه کشد نفس کافر غم تو

چو دانم که دین‌دار می‌ برنتابد

پس پرده پندار می‌سوزم اکنون

که این پرده پندار می‌ برنتابد

دل چون گلم را منه خار چندین

گلی این همه خار می‌ برنتابد

چنان شد دل من که بار فراقت

نه اندک نه بسیار می ‌برنتابد

چنان زار می‌بینمش دور از تو

که یک ناله ی زار می ‌برنتابد

سزد گر نهی مرهمی از وصالش

که زین بیش تیمار می‌ برنتابد

جهانی است عشقت چنان پر عجایب

که تسبیح و زنار می‌ برنتابد

نه در کفر می‌آید و نه در ایمان

که اقرار و انکار می‌برنتابد

دلم مست اسرار عشقت چنان شد

که بویی ز اسرار می‌ برنتابد

مرا دیده‌ای بخش دیدار خود را

که این دیده دیدار می ‌برنتابد

چگونه جمال تو را چشم دارم

که این چشم اغیار می‌ برنتابد

گرفتاری عشق سودای رویت

دلی جز گرفتار می ‌برنتابد

خلاصی ده از من مرا این چه عار است

که عطار این عار می ‌برنتابد

***

163

دلم در عشق تو جان برنتابد

که دل جز عشق جانان برنتابد

چو عشقت هست دل را جان نخواهد

که یک دل بیش یک جان برنتابد

دلم در درد تو درمان نجوید

که درد عشق درمان برنتابد

مرا در عشق تو چندان حساب است

که روز حشر دیوان برنتابد

ز عشقت قصه ی گفتار ما را

یقین دانم که دو جهان برنتابد

اگر با من نمی‌سازی مسوزم

که یک شبنم دو طوفان برنتابد

چو پروانه دلم در وصل خود سوز

که این دل دود هجران برنتابد

دل عطار بر بوی وصالت

ز هجرت یک سخن زان برنتابد

***

164

دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد

دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد

هر که دلی دارد و نشان تو یابد

از طلب چون تو دلستان نشکیبد

گرچه جهان را بسی کس است شکیبا

هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد

ذره ی سودای تو که سود جهان است

سود دل آن است کز زیان نشکیبد

گرچه زبان را مجال یاد تو نبود

یک نفس از یاد تو زبان نشکیبد

چون نشکیبد ز آب ماهی بی آب

دیده ز ماه تو همچنان نشکیبد

مردم آبی چشم از آتش عشقت

بی رخت از آب یک زمان نشکیبد

گرچه بنالم ولی نه آن ز تو نالم

ناله کنم زانکه ناتوان نشکیبد

چون نرسد دست من به جز به فغانی

نیست عجب گر ز دل فغان نشکیبد

می‌ نشکیبد دمی ز کوی تو عطار

بلبل گویا ز بوستان نشکیبد

***

165

هر آن دردی که دلدارم فرستد

شفای جان بیمارم فرستد

چو درمان است درد او دلم را

سزد گر درد بسیارم فرستد

اگر بی او دمی از دل برآرم

که داند تا چه تیمارم فرستد

وگر در عشق او از جان برآیم

هزاران جان به ایثارم فرستد

وگر در جویم از دریای وصلش

به دریا در نگونسارم فرستد

وگر از راز او رمزی بگویم

ز غیرت بر سر دارم فرستد

چو در دیرم دمی حاضر نبیند

ز مسجد سوی خمارم فرستد

چو دام زرق بیند در برم دلق

بسوزد دلق وز نارم فرستد

چو گبر نفس بیند در نهادم

به آتشگاه کفارم فرستد

به دیرم درکشد تا مست گردم

به صد عبرت به بازارم فرستد

چو بی کارم کند از کار عالم

پس آنگه از پی کارم فرستد

چو در خدمت چنان گردم که باید

به خلوت پیش عطارم فرستد

***

166

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی

حقا که اگر از من سرگشته‌ ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم

خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت

می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

***

167

گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد

گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد

چون چشم چمن چهره ی گلرنگ تو بیند

خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد

بشکافت تنم غمزه ی تو گرچه چو مویی است

یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد

گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست

کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد

گرچه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ

لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد

گر گلشکری این دل بیمار کند راست

آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد

بر چشم و لبم ز آتش عشق تو بترسم

کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد

من خاک توام پای نهم بر سر افلاک

چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد

بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد

جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد

***

168

نه به کویم گذرت می‌افتد

نه به رویم نظرت می‌افتد

آفتابی که جهان روشن ازوست

ذره ی خاک درت می‌افتد

در طلسمات عجب موی شکاف

زلف زیر و زبرت می‌افتد

در جگردوزی و جان سوزی سخت

چشم پر شور و شرت می‌افتد

در غمت بسته کمر بر هیچی

دل من چون کمرت می‌افتد

آب گرمم به دهن می‌آید

چشم چون بر شکرت می‌افتد

شکری از تو طمع می‌دارم

به بیندیش اگرت می‌افتد

شکرت بی‌خطری نی و دلم

به خطا در خطرت می‌افتد

بیشتر میل تو جانا به جفاست

یا جفا بیشترت می‌افتد

گر جفایی کنی و گر نکنی

نه به قصد است درت می‌افتد

دل عطار ازین بیش مسوز

که ازین بد بترت می‌افتد

***

169

در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد

با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست

در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود

هیهات می ‌ندانم تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند

اندر چنان مقامی چوبک‌ زنی چه سنجد

جان‌های پاک ‌بازان خون شد درین بیابان

یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد

چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند

با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم

در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد

چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند

عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد

***

170

مرا با عشق تو جان درنگنجد

چه از جان به بود آن درنگنجد

نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان

که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشق تو در دل معتکف شد

که گر مویی شود جان درنگنجد

چه می‌گویم که طوفانی است عشقت

به چشم مور طوفان درنگنجد

اگر یک ذره عشقت رخ نماید

به صحن صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ز پرده

به قعر چاه و زندان درنگنجد

چون دردت هست منوازم به درمان

که با درد تو درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ره نیست

که آنجا غیر جانان درنگنجد

تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا

به جز خورشید رخشان درنگنجد

اگر فانی نگردد جان عطار

در آن خلوتگه آسان درنگنجد

***

171

حدیث عشق در دفتر نگنجد

حساب عشق در محشر نگنجد

عجب می‌آیدم کین آتش عشق

چه سودایی است کاندر سر نگنجد

برو مجمر بسوز ار عود خواهی

که عود عشق در مجمر نگنجد

درین ره پاک دامن بایدت بود

که اینجا دامن تر درنگنجد

هر آن دل کاتش عشقش برافروخت

چنان گردد که اندر برنگنجد

دلی کز دست شد ز اندیشه ی عشق

درو اندیشه ی دیگر نگنجد

برون نه پای جان از پیکر خاک

که جان پاک در پیکر نگنجد

شرابی کان شراب عاشقان است

ندارد جام و در ساغر نگنجد

چو جانان و چو جان با هم نشینند

سر مویی میانشان درنگنجد

رهی کان راه عطار است امروز

در آن ره جز دلی رهبر نگنجد

***

172

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید

اندیشه ی وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند

در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد

کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید

جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد

مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌ نمیرد

وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد

نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید

عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد

***

173

جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد

و آوازه ی جمالت اندر جهان نگنجد

وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید

وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد

هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را

زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند

هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند

دل در حساب ناید جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی

از دل اگر برآید در آسمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد

زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد

***

174

اسرار تو در زبان نمی‌گنجد

و اوصاف تو در بیان نمی‌گنجد

اسرار صفات جوهر عشقت

می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد

خاموشی به که وصف عشق تو

اندر خبر و نشان نمی‌گنجد

آنجا که تویی و جان دل مسکین

مویی شد و در میان نمی‌گنجد

از عالم عشق تو سر مویی

در شش جهت مکان نمی‌گنجد

یک شمه ز روح بارگاه تو

اندر سه صف زمان نمی‌گنجد

یک دانه ز دام عالم عشقت

در حوصله جای جان نمی‌گنجد

چون آه برآورم ز عشق تو

کان آه درین دهان نمی‌گنجد

رفتم ز جهان برون در اندوهت

کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد

آن دم که ز تو بر آسمان بردم

در قبه ی آسمان نمی‌گنجد

عطار چو در یقین خود گم شد

در پیشگه عیان نمی‌گنجد

***

175

تا زلف تو همچو مار می‌پیچد

جان بی دل و بی قرار می‌پیچد

دل بود بسی در انتظار تو

در هر پیچی هزار می‌پیچد

زان می‌پیچم که تاج را چندین

زلف تو کمندوار می‌پیچد

بس جان که ز پیچ حلقه ی زلفت

در حلقه ی بی شمار می‌پیچد

بس دل که ز زلف تابدار تو

چو زلف تو تابدار می‌پیچد

بس تن که ز بار عشق یک مویت

بی روی تو زیر دار می‌پیچد

تو می‌گذری ز ناز بس فارغ

و او بر سر دار زار می‌پیچد

هر دل که شکار زلف تو گردد

جان می‌دهد و چو مار می‌پیچد

ترکانه و چست هندوی زلفت

بس نادره در شکار می‌پیچد

هر دل که ز دام زلف تو بجهد

زان چهره ی چون نگار می‌پیچد

چون می‌پیچد فرید بپذیرش

زیرا که به اضطرار می‌پیچد

***

176

هر دل که ز خویشتن فنا گردد

شایسته ی قرب پادشا گردد

هر گل که به رنگ دل نشد اینجا

اندر گل خویش مبتلا گردد

امروز چو دل نشد جدا از گل

فردا نه ز یکدگر جدا گردد

خاک تن تو شود همه ذره

هر ذره کبوتر هوا گردد

ور در گل خویشتن بماند دل

از تنگی گور کی رها گردد

دل آینه‌ای است پشت او تیره

گر بزدایی بروی وا گردد

گل دل گردد چو پشت گردد رو

ظلمت چو رود همه ضیا گردد

هرگاه که پشت و روی یکسان شد

آن آینه غرق کبریا گردد

ممکن نبود که هیچ مخلوقی

گردید خدای یا خدا گردد

اما سخن درست آن باشد

کز ذات و صفات خود فنا گردد

هرگه که فنا شود ازین هر دو

در عین یگانگی بقا گردد

حضرت به زبان حال می‌گوید

کس ما نشود ولی ز ما گردد

چیزی که شود چو بود کی باشد

کی نادایم چو دایما گردد

گر می‌خواهی که جان بیگانه

با این همه کار آشنا گردد

در سایه ی پیر شو که نابینا

آن اولیتر که با عصا گردد

کاهی شو و کوه عجب بر هم زن

تا پیر تو را چو کهربا گردد

ور این نکنی که گفت عطارت

هر رنج که می‌بری هبا گردد

***

177

بودی که ز خود نبود گردد

شایسته ی وصل زود گردد

چوبی که فنا نگردد از خود

ممکن نبود که عود گردد

این کار شگرف در طریقت

بر بود تو و نبود گردد

هرگه که وجود تو عدم گشت

حالی عدمت وجود گردد

ای عاشق خویش وقت نامد

کابلیس تو در سجود گردد

دل در ره نفس باختی پاک

تا نفس تو جفت سود گردد

دل نفس شد و شگفتت آید

گر یک علوی جهود گردد

هر دم که به نفس می برآری

در دیده ی دل چو دود گردد

بی شک دل تو از آن چنان دود

کوری شود و کبود گردد

عطار بگفت آنچه دانست

باقی همه بر شنود گردد

***

178

گر نکوییت بیشتر گردد

آسمان در زمین به سر گردد

آفتابی که هر دو عالم را

کار ازو همچو آب زر گردد

ز آرزوی رخ تو هر روزی

روی بر خاک در بدر گردد

نرسد آفتاب در گردت

گرچه صد قرن گرد در گردد

گر بیابد کمال تو جزوی

عقل کل مست و بیخبر گردد

صبح از شرم سر به جیب کشد

دامن آفتاب تر گردد

هر که بر یاد چشمه ی نوشت

زهر قاتل خورد شکر گردد

درد عشق تو را که افزون باد

گر کنم چاره بیشتر گردد

چون ز عشقت سخن رود جایی

سخن عقل مختصر گردد

چه دهی دم مرا دلم برسوز

کاتش از باد تیزتر گردد

بر رخم گرچه خون دل گرم است

از دم سرد من جگر گردد

دل عطار هر زمان بی تو

در میان غمی دگر گردد

***

179

دلی کز عشق او دیوانه گردد

وجودش با عدم همخانه گردد

رخش شمع است و عقل ار عقل دارد

ز عشق شمع او دیوانه گردد

کسی باید که از آتش نترسد

به گرد شمع چون پروانه گردد

به شکر آنکه زان آتش بسوزد

همه در عالم شکرانه گردد

کسی کو بر وجود خویش لرزد

همان بهتر که در کاشانه گردد

اگر بر جان خود لرزد پیاده

به فرزینی کجا فرزانه گردد

بخیلی کو به یک جو زر بمیرد

چرا گرد مقامرخانه گردد

چو ماهی آشنا جوید درین بحر

بکل از خاکیان بیگانه گردد

چو در دریا فتاد آن خشک نانه

مکن تعجیل تا ترنانه گردد

اگر تو دم زنی از سر این بحر

دل خونابه را پیمانه گردد

بسی افسون کند غواص دریا

که در دم داشتن مردانه گردد

اگر در قعر دریا دم برآرد

همه افسون او افسانه گردد

درین دریا دل پر درد عطار

ندانم مرد گردد یا نگردد

***

180

اگر دردت دوای جان نگردد

غم دشوار تو آسان نگردد

که دردم را تواند ساخت درمان

اگر هم درد تو درمان نگردد

دمی درمان یک دردم نسازی

که بر من درد صد چندان نگردد

که یابد از سر زلف تو مویی

که دایم بی سر و سامان نگردد

که یابد از سر کوی تو گردی

که همچون چرخ سرگردان نگردد

که یابد از می عشق تو بویی

که جانش مست جاویدان نگردد

ندانم تا چه خورشیدی است عشقت

که جز در آسمان جان نگردد

دلا هرگز بقای کل نیابی

که تا جان فانی جانان نگردد

یقین می‌دان که جان در پیش جانان

نیابد قرب تا قربان نگردد

اگر قربان نگردد نیست ممکن

که بر تو عمر تو تاوان نگردد

چو خفاشی بمیری چشم بسته

اگر خورشید تو رخشان نگردد

اگر آدم کفی گل بود گو باش

به گل خورشید تو پنهان نگردد

در آن خورشید حیران گشت عطار

چنان جایی کسی حیران نگردد

***

181

قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد

خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد

تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را

حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد

از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم

یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد

گر کشته شود عاشق از دشنه ی خونریزت

در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد

چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت

چندان که کنم حیله بر حیله ی من خندد

تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند

تا حقه ی پر درت هرگز به دهن خندد

من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم

بر فرقت جان گرید بر گریه ی تن خندد

عطار چو در چیند از حقه ی پر درت

در جنب چنان دری بر در سخن خندد

***

182

عاشق تو جان مختصر که پسندد

فتنه ی تو عقل بی خبر که پسندد

روی تو کز ترک آفتاب دریغ است

در نظر هندوی بصر که پسندد

روی تو را تاب قوت نظری نیست

در رخ تو تیزتر نظر که پسندد

چون بنگنجد شکر برون ز دهانت

از لب تو خواستن شکر که پسندد

چون نتوان بی کمر میان تو دیدن

موی میان تو را کمر که پسندد

چون به کمان برنهی خدنگ جگر دوز

پیش تو جز جان خود سپر که پسندد

چون به جفا تیغت از نیام برآری

در همه عالم حدیث سر که پسندد

چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد

در غم تو حیله و حذر که پسندد

تا غم عشق تو هست در همه عالم

هیچ دلی را غمی دگر که پسندد

وصل تو جستم به نیم جان محقر

وصل تو آخر بدین قدر که پسندد

هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم

سوز چو من شمع هر سحر که پسندد

چون تو جگر گوشه ی دل منی آخر

قوت من از گوشه ی جگر که پسندد

شد دل عطار پاره پاره ز شوقت

کار دل او ازین بتر که پسندد

***

183

خطش مشک از زنخدان می برآرد

مرا از دل نه از جان می برآرد

خطش خوانا از آن آمد که بی کلک

مداد از لعل خندان می برآرد

مداد آنجا که باشد لوح سیمینش

ز نقره خط چون جان می برآرد

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم

مگر خار از گلستان می برآرد

چنین جایی چه خای خار باشد

که از گل برگ ریحان می برآرد

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست

که سنبل از نمکدان می برآرد

چه جای سنبل تاریک روی است

که سبزه زاب حیوان می برآرد

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید

نبات از شکرستان می برآرد

نبات آنجا چه وزن آرد ولیکن

زمرد را ز مرجان می برآرد

چه سنجد در چنین موقع زمرد

که مشک از ماه تابان می برآرد

که داند تا به سرسبزی خط او

چه شیرینی ز دیوان می برآرد

به یک دم کافر زلفش به مویی

دمار از صد مسلمان می برآرد

ز سنگ خاره خون، یعنی که یاقوت

به زخم تیر مژگان می برآرد

میان شهر می‌گردد چو خورشید

خروش از چرخ گردان می برآرد

دلم از عشق رویش زیر بر او

نفس دزدیده پنهان می برآرد

چو می‌ترسد ز چشم بد نفس را

نهان از خویشتن زان می برآرد

فرید از دست او صد قصه هر روز

به پیش چشم سلطان می برآرد

***

184

خطی کان سرو بالا می ‌درآرد

برای کشتن ما می‌ درآرد

به زیبایی گل سرخ به انصاف

خطی سرسبز زیبا می ‌درآرد

بگرد روی همچون ماه گویی

هلالی عنبرآسا می‌ درآرد

پری رویا کنون منشور حسنت

ز خط سبز طغرا می ‌درآرد

ازین پس با تو رنگم در نگیرد

که لعلت رنگ مینا می‌ درآرد

هر آن رنگی که پنهان می ‌سرشتی

کنون روی تو پیدا می‌ درآرد

هر آن کشتی که من بر خشک راندم

کنون چشمم به دریا می‌ درآرد

به ترکی هندوی زلف تو هر دم

دلی دیگر ز یغما می‌ درآرد

سر زلفت که جان ها دخل دارد

چنین دخلی به تنها می‌درآرد

ولی بر پشتی روی چو ماهت

بسا کس را که از پا می‌ درآرد

فرید از دست زلفت کی برد سر

که زلفت سر به غوغا می‌ درآرد

***

185

صبح بر شب شتاب می‌آرد

شب سر اندر نقاب می‌آرد

گریه ی شمع وقت خنده ی صبح

مست را در عذاب می‌آرد

ساقیا آب لعل ده که دلم

ساعتی سر به آب می‌آرد

خیز و خون سیاوش آر که صبح

تیغ افراسیاب می‌آرد

خیز ای مطرب و بخوان غزلی

هین که زهره رباب می‌آرد

صبحدم چون سماع گوش کنی

دیده را سخت خواب می‌آرد

مطرب ما رباب می‌سازد

ساقی ما شراب می‌آرد

همه اسباب عیش هست ولیک

مرگ تیغ از قراب می‌آرد

عالمی عیش با اجل هیچ است

این سخن را که تاب می‌آرد

ای دریغا که گر درنگ کنم

عمر بر من شتاب می‌آرد

در غم مرگ بی‌ نمک عطار

از دل خود کباب می‌آرد

***

186

دل درد تو یادگار دارد

جان عشق تو غمگسار دارد

تا عشق تو در میان جان است

جان از دو جهان کنار دارد

تا خورد دلم شراب عشقت

سرگشتگی خمار دارد

مسکین دل من چو نزد تو نیست

در کوی تو خود چکار دارد

راز تو نهان چگونه دارم

کاشکم همه آشکار دارد

چندین غم بی نهایت از تو

عطار ز روزگار دارد

***

187

سر زلف تو بوی گلزار دارد

لب لعل تو رنگ گلنار دارد

از آن غم که یکدم سر گل نبودت

ببین گل که چون پای بر خار دارد

اگر روی تو نیست خورشید عالم

چرا خلق را ذره کردار دارد

وگر نقطه ی عاشقان نیست خالت

چرا عاشقان را چو پرگار دارد

وگر زلف تو نیست هندوی ترسا

چرا پس چلیپا و زنار دارد

دهانت چو با پسته‌ای تنگ ماند

شکر تنگ بسته به خروار دارد

خط سبز زنگار رنگ تو یارب

چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد

چرا روی کردی ترش تا ز خطت

نگین مسین تو زنگار دارد

ندارم به روی تو چشم تعهد

که روی تو خود چشم بیمار دارد

چو تیمار چشم خودش می نبینم

مرا چشم زخمی چه تیمار دارد

مکن بیقرارم چو گردون که گردون

به صاحب قرانیم اقرار دارد

به یک بوسه جان مرا زنده گردان

که جانم به عالم همین کار دارد

فرید از لب تو سخن چون نگوید

که شعر از لب تو شکربار دارد

***

188

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد

ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد

کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد

ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تو را با جان مادرزاد ره نبود درین دریا

کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی

که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد

که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی

چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید

که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگر چه جمله آب آمد

ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک ‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود

ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا

که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری

ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد

***

189

هر که بر روی او نظر دارد

از بسی نیکوی خبر دارد

تو نکوتر ز نیکوان دو کون

که دو کون از تو یک اثر دارد

هرچه اندر دو کون می‌بینم

از جمال نو یک نظر دارد

در جمالت مدام بیخبر است

هر که او ذره‌ای بصر دارد

دیده ی ‌جان که در تو حیران است

هر چه جز توست مختصر دارد

هر که روی چو آفتاب تو دید

نتواند که دیده بر دارد

هر که بویی بیافت از ره تو

خاک راه تو تاج سر دارد

عاشق از خویشتن نیندیشد

گرچه راهت بسی خطر دارد

خویش را مست وار درفکند

هر که او جان دیده ‌ور دارد

در ره عشق تو دل عطار

آتشی سخت در جگر دارد

***

190

لب تو مردمی دیده دارد

ولی زلف تو سر گردیده دارد

که داند تا سر زلف تو در چین

چه زنگی بچه نا گردیده دارد

چو حسنت می‌نگنجد در جهانی

به جانم چون رهی دزدیده دارد

چو مژه بر سر چشمت نشاند

سر یک مژه هر کو دیده دارد

وصال تو مگر در چین زلف است

که چندین پرده ی دریده دارد

کنون هر کو به جان وصل تو می‌جست

اگر دارد طمع بریده دارد

از آن شوریده‌ام از پسته ی تو

که شور او بسی شوریده دارد

خیال روی تو استاد در قلب

ز بهر کین زره پوشیده دارد

اگر آهنگ خون ریزی ندارد

چرا چندین به خون غلطیده دارد

فرید از تو دلی دارد چو بحری

که بحری خون چنین جوشیده دارد

***

191

بر در حق هر که کار و بار ندارد

نزد حق او هیچ اعتبار ندارد

جان به تماشای گلشن در حق بر

خوش بود آن گلشنی که خار ندارد

مست خراب شراب شوق خدا شو

زانکه شراب خدا خمار ندارد

خدمت حق کن به هر مقام که باشی

خدمت مخلوق افتخار ندارد

تا بتند عنکبوت بر در هر غار

پرده ی عصمت که پود و تار ندارد

ساختن پرده آنچنان ز که آموخت

از در آنکس که پرده‌دار ندارد

تا دل عطار در دو کون فروشد

از پی آن بار بار بار ندارد

***

192

زین درد کسی خبر ندارد

کین درد کسی دگر ندارد

تا در سفر اوفکند دردم

می‌سوزم و کس خبر ندارد

کور است کسی که ذره‌ای را

بیند که هزار در ندارد

چه جای هزار و صد هزار است

یک ذره چو پا و سر ندارد

چندان که شوی به ذره‌ای در

مندیش که ره دگر ندارد

چون نامتناهی است ذره

خواجه سر این سفر ندارد

آن کس گوید که ذره‌ خرد است

کو دیده ی دیده‌ور ندارد

چون دیده پدید گشت خورشید

از ذره بزرگتر ندارد

از یک اصل است جمله پیدا

اما دل تو نظر ندارد

در ذره تو اصل بین که ذره

از ذره شدن خبر ندارد

اصل است که فرع می‌نماید

زان اصل کسی گذر ندارد

عطار اگر زبون فرغ است

جان چشم زاصل بر ندارد

***

193

دلی کز عشق جانان جان ندارد

توان گفتن که او ایمان ندارد

درین میدان که یارد گشت یکدم

که کس مردی یک جولان ندارد

شگرفی باید از گنج دو عالم

که جان یک لحظه بی‌جانان ندارد

به آسانی منه در کوی او پای

که رهرو راه را آسان ندارد

چه عشق است این که خود نقصان نگیرد

چه درد است این که خود درمان ندارد

دلم در درد عشق او چنان است

که دل بی درد عشقش جان ندارد

مرو در راه او گر ناتوانی

که دور است این ره و پایان ندارد

اگر قوت نداری دور ازین راه

که کوی عاشقان پیشان ندارد

برو عطار دم درکش که جانان

همه عمرت چنین حیران ندارد

***

194

اگر درمان کنم امکان ندارد

که درد عشق تو درمان ندارد

ز بحر عشق تو موجی نخیزد

که در هر قطره صد طوفان ندارد

غمت را پاک‌ بازی می‌بباید

که صد جان بخشد و یک جان ندارد

به حسن رای خویش اندیشه کردم

به حسن روی تو امکان ندارد

فرو گیرد جهان خورشید رویت

اگر زلف تواش پنهان ندارد

فلک گر صوفییی پیروزه‌ پوش است

ولی این هست او را کان ندارد

اگرچه در جهان خورشید رویش

به زیبایی خود تاوان ندارد

چو نتواند که چون روی تو باشد

بگو تا خویش سرگردان ندارد

چو طوطی خط تو بر دهانت

کسی بر نقطه صد برهان ندارد

سر زلف تو چون گیرم که بی تو

غمم چون زلف تو پایان ندارد

لبت خونم چرا ریزد به دندان

اگر بر من به خون دندان ندارد

فرید امروز خوش خوان‌ تر ز خطت

خطی سرسبز در دیوان ندارد

***

195

بار دگر پیر ما رخت به خمار برد

خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد

دین به تزویر خویش کرد سیه‌رو چنانک

بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد

نعره ی رندان شنید راه قلندر گرفت

کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد

در بر دیندار دیر چست قماری بکرد

دین نود ساله را از کف دیندار برد

درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت

عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد

چون می تحقیق خورد در حرم کبریا

پای طبیعت ببست دست به اسرار برد

در صف عشاق شد پیشه‌وری پیشه کرد

پیشه‌وری شد چنانک رونق عطار برد

***

196

آتش عشق آب کارم برد

هوس روی او قرارم برد

روزگاری به بوی او بودم

روی ننمود و روزگارم برد

عشق تا در میان کشید مرا

از بد و نیک برکنارم برد

مست بودم که عشق کیسه شکاف

نیمشب نقد اختیارم برد

دردییی بر کفم نهاد به زور

سوی بازار درد خوارم برد

چون دلم مست شد ز دردی او

همچنان مست زیر دارم برد

من ز من دور مانده در پی دل

بار دیگر به کوی یارم برد

نعره برداشتم به بوی وصال

آتش غیرت آب کارم برد

چون بماندم به هجر روزی چند

باز در بند انتظارم برد

چون ز هستی مرا خمار گرفت

نیستی آمد و خمارم برد

چون شدم نیست پیش آن خورشید

همچو عطار ذره‌وارم برد

***

197

عشق تو به سینه تاختن برد

و آرام و قرار من ز من برد

تن چند زنم که چشم مستت

جانی که نداشتم ز تن برد

صد گونه قرار از دل من

زلفت به طلسم  یک شکن برد

عشق تو نمود دستبردی

مردی و زنی ز مرد و زن برد

با چشم تو عقل خویشتن را

بی خویشتنی ز خویشتن برد

عیسی لب روح‌بخش تو دید

در حال خرش شد و رسن برد

خضر آب حیات کی توانست

بی ‌یاد لب تو در دهن برد

جمشید کجا جهان‌ نمایی

بی عکس رخت به جام ظن برد

سیمرغ ز بیم دام زلفت

بگریخت و به قاف تاختن برد

گفتند بتان که چهره ی ما

قدر گل و رونق سمن برد

درتافت ستاره ی رخ تو

و آب همه از چه ذقن برد

عطار چو شرح آن ذقن داد

گوی از همه کس بدین سخن برد

***

198

نام وصلش به زبان نتوان برد

ور کسی برد ندانم جان برد

وصل او گوهر بحری است شگرف

ره بدو می‌ نتوان آسان برد

دوش سرمست درآمد ز درم

تا قرار از من سرگردان برد

زلف کژ کرد و برافشاند دلم

برد شکلی که چنان نتوان برد

دل من تا که خبر بود مرا

راه دزدیده بدو پنهان برد

زلف چوگان صفتش در صف کفر

گوی از کوکبه ی ایمان برد

از فلک نرگس او نرد دغا

قرب صد دست به یک دستان برد

ذره‌ای پرتو خورشید رخش

آفتاب از فلک گردان برد

لمعه‌ای لعل خوشاب لب او

رونق لاله و لالستان برد

گفتم ای جان و جهان جان عزیز

کس ازین بادیه ی هجران برد

گفت جان در ره ما باز و بدانک

آن بود جان که ز تو جانان برد

دل عطار چو این نکته شنید

جان بدو داد و به جان فرمان برد

***

199

درد من از عشق تو درمان نبرد

زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد

دل که به جان آمده ی درد توست

درد بسی برد که درمان نبرد

جان نبرم از تو من خسته‌ دل

کانکه به تو داد دل او جان نبرد

هر که پریشان نشد از زلف تو

بویی از آن زلف پریشان نبرد

تا به ابد گمره جاوید ماند

هر که به تو راه ز پیشان نبرد

پاک‌ بری تا دو جهان در نباخت

آنچه که می‌جست ز تو آن نبرد

پاک توان باخت درین ره که کس

دست درین راه به دستان نبرد

گرچه به سر گشت فلک قرن‌ها

یک نفس این راه به پایان نبرد

چرخ چو از خویش نیامد به سر

واقعه ی عشق تو پی زان نبرد

کی ببرم وصل تو دست تهی

هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد

آه که اندر ظلمات جهان

مرده ‌دلی چشمه ی حیوان نبرد

تا که نشد مات فرید از دو کون

نرد غم عشق تو آسان نبرد

***

200

هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد

وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد

گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه

زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمی‌برد

در دل مرد جوهری است از دو جهان برون شده

پی چو بکرده‌اند گم کس پی آن نمی‌برد

ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی

هر که به ذوق نیستی راه به جان نمی‌برد

زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو

تا به کی این فغان برم نیز فغان نمی‌برد

یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی

کو بدر تو عقل را موی کشان نمی‌برد

آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی

هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمی‌برد

***

201

دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد

و آب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد

عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم

با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد

می ‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار

می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد

یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است

هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد

لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه

با دلی سوخته در خون جگر می‌گذرد

گوییا عمر گل تازه صبای سحر است

کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد

گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است

آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد

ابر پر آب کند جامش و از ابر او را

جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد

در عجب مانده‌ام تا گل ‌تر را به دریغ

این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد

ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه

می‌دمد آتش و با دامن تر می‌گذرد

طربی در همه دلهاست درین فصل امروز

گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد

***

202

از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد

بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد

راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم

ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد

باد وقتی آب را همچون زره داند نمود

کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد

در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش

گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد

ماه ‌رویا آفتاب از شرم تو پنهان شود

گر ز رویت سایه بر خورشید رخشان بگذرد

با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو

نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد

تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو

آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد

در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد

کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد

***

203

هر دل که وصال تو طلب کرد

شب خوش بادش که روز شب کرد

در تاریکی میان خون مرد

هر که آب حیات تو طلب کرد

وآنکس که بنا در این گهر یافت

بی خود شد و مدتی طرب کرد

آن چیز که یافت بس عجب یافت

و آن حال که کرد بس عجب کرد

چون حوصله پر برآمد او را

بانگی نه به وقت ازین سبب کرد

عشق تو میان خون و آتش

بردار کشیدش و ادب کرد

عشق تو هزار طیلسان را

در گردن عاشقان کنب کرد

بس مرد شگرف را که این بحر

لب برهم دوخت و خشک لب کرد

بس جان عظیم را که این درد

گه تاب بسوخت گاه تب کرد

چون خار رطب بد و رطب خار

عقل از چه عزیمت رطب کرد

صد حقه و مهره هست و هیچ است

این کار کدام بلعجب کرد

چون نتوانی محمدی یافت

باری مکن آنچه بولهب کرد

عطار سزد که پشت گرم است

چون روی به قبله ی عرب کرد

***

204

چون شراب عشق در دل کار کرد

دل ز مستی بیخودی بسیار کرد

شورشی اندر نهاد دل فتاد

دل در آن شورش هوای یار کرد

جامه ی دریوزه بر آتش نهاد

خرقه ی پیروزه را زنار کرد

هم ز فقر خویشتن بیزار شد

هم ز زهد خویش استغفار کرد

نیکویی‌هائی که در اسلام یافت

بر سر جمع مغان ایثار کرد

از پی یک قطره درد درد دوست

روی اندر گوشه ی خمار کرد

چون ببست از هر دو عالم دیده را

در میان بیخودی دیدار کرد

هستی خود زیر پای آورد پست

وز بلندی دست در اسرار کرد

آنچه یافت از یاری عطار یافت

وآنچه کرد از همت عطار کرد

*****

205

بس نظر تیز که تقدیر کرد

تا رخ زیبای تو تصویر کرد

روی تو عقلم صدف عشق ساخت

چشم تو جانم هدف تیر کرد

نرگس جادوت دل از من ربود

گفت که این جادوی کشمیر کرد

جادوی کشمیر نیارد همی

پیش تو یک مسئله تقریر کرد

زلف تو باز این دل دیوانه را

حلقه درافکند و به زنجیر کرد

هر که سر زلف تو در خواب دید

کافریش عشق تو تعبیر کرد

با سر زلف تو همه هیچ بود

هرچه دلم حیله و تدبیر کرد

کفر از آن خاست که در کاینات

کوکبه ی زلف تو تأثیر کرد

زلف تو اسلام برافکنده بود

لیک نکو کرد که تاخیر کرد

مرغ دلم تا که زبون تو شد

قصد بدو عشق زبون گیر کرد

در ره عشق تو دلم جان بداد

تا جگر سوخته توفیر کرد

ناله ی شبگیر من از حد گذشت

چند توان ناله ی شبگیر کرد

کس بنداند که دل عاشقم

در ره عشق تو چه تقصیر کرد

لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد

دانه ی جان در سر تشویر کرد

بر دل عطار ببخشای از آنک

روز جوانیش غمت پیر کرد

***

206

تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد

دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد

دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد

از جان بشست دست و به جانان دراز کرد

فریاد برکشید چو مست از شراب عشق

بی خود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد

چون دل بشست از بد و نیک همه جهان

تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد

بر روی دوست دیده چو بر دوخت از دو کون

این دیده چون فراز شد آن دیده باز کرد

پیش از اجل بمرد و بدان زندگی رسید

ادریس وقت گشت که جان چشم باز کرد

چندان که رفت راه به آخر نمی‌رسید

در هر قدم هزار حقیقت مجاز کرد

عطار شرح چون دهد اندر هزار سال

آن نیکویی که با دل او دلنواز کرد

***

207

عشق تو مست جاودانم کرد

ناکس جمله ی جهانم کرد

گر سبک‌ دل شوم عجب نبود

که می عشق سر گرانم کرد

چون هویدا شد آفتاب رخت

راست چون سایه‌ای نهانم کرد

چون نشان جویم از تو در ره تو

که غم عشق بی ‌نشانم کرد

شیر عشقت به خشم پنجه گشاد

پس به صد روی امتحانم کرد

دردیم داد و درد من بفزود

دل من برد و قصد جانم کرد

گفت ای دلشده چه خواهی کرد

گفتمش من کیم چه دانم کرد

تا ز پیشم چو آفتاب برفت

همچو سایه ز پس دوانم کرد

سایه هرگز در آفتاب رسد

آه کین کار چون توانم کرد

چند گویی نگه کن ای عطار

که یقین‌ها همه گمانم کرد

***

208

دست با تو در کمر خواهیم کرد

قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد

در سر زلف تو سر خواهیم باخت

کار با تو سر به سر خواهیم کرد

چون لب شیرین تو خواهیم دید

پای کوبان شور و شر خواهیم کرد

چون ز چشمت تیرباران در رسد

ما ز جان خود سپر خواهیم کرد

از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت

چون به روی تو نظر خواهیم کرد

در غم عشق تو جان خواهیم داد

سر در آن از خاک بر خواهیم کرد

چون بر سیمینت بی زر کس ندید

هر زمان وامی دگر خواهیم کرد

تا بر سیمین تو چون زر بود

کار خود چون آب زر خواهیم کرد

با جنون عشق تو خواهیم ساخت

ترک عقل حیله‌گر خواهیم کرد

هر سخن کانرا تعلق با تو نیست

آن سخن را مختصر خواهیم کرد

در همه عالم تو را خواهیم یافت

گر همه عالم سفر خواهیم کرد

گرچه هرگز نوحه ی ما نشنوی

نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد

تا تو بر ما بگذری گر نگذری

خویشتن را خاک درخواهیم کرد

بر سر کوی وفا سگ به ز ما

گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد

چون تو می‌خواهی نگونساری ما

ما کنون از پای سر خواهیم کرد

در قیامت با تو خواهد بود و بس

هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد

هرچه آن عطار در وصف تو گفت

ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد

***

209

پشت بر روی جهان خواهیم کرد

قبله روی دلستان خواهیم کرد

سود ما سودایی عشقت بس است

گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد

خاصه عشقش را که سلطان دل است

مرکبی از خون روان خواهیم کرد

دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست

کین چنین کاری به جان خواهیم کرد

گر در اول روز خون کردیم دل

روز آخر جان فشان خواهیم کرد

ذره ذره در ره سودای تو

پایهای نردبان خواهیم کرد

چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت

پایه‌ای زین دو جهان خواهیم کرد

تا کسی چشمی زند بر هم به حکم

ما دو عالم در میان خواهیم کرد

آن روش کز هرچه گویم برتر است

برتر از هفت آسمان خواهیم کرد

وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد

ما کنون در یک زمان خواهیم کرد

گر کند چرخ فلک صد قرن سیر

ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد

پس به یک ذره و یک یک وجود

خویشتن را امتحان خواهیم کرد

سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت

وز همه عالم کران خواهیم کرد

شبنمی بی ‌پا و سر خواهیم شد

قصد بحر جاودان خواهیم کرد

تا ابد چندان که ره خواهیم رفت

منزل اول نشان خواهیم کرد

نیست از پیشان ره کس را خبر

پس خبر از کاروان خواهیم کرد

کس جواب ما نخواهد داد باز

گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد

گر بسی معشوق را خواهیم جست

هم وجود خود عیان خواهیم کرد

ور شود مویی ز معشوق آشکار

ما همه خود را نهان خواهیم کرد

چون فرید اینجا دو عالم محو شد

پس چگونه ره بیان خواهیم کرد

***

210

ترسا بچه‌ای ناگه قصد دل و جانم کرد

سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد

زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد

ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد

دوش آن بت شنگانه می‌داد به پیمانه

وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد

کردم ز پریشانی در بتکده دربانی

چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد

دل کفر به دین‌داری زو کرد خریداری

دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد

آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم

انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد

دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم

وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد

دی گفت نکو خواهی توبه است تو را راهی

از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد

آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم

بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد

بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی

در پرده ی بی خویشی از خویش نهانم کرد

چون دست ز خود شستم از بند برون جستم

هر چیز که می‌جستم در حال عیانم کرد

من بی من و بی ‌مایی افتاده بدم جایی

تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد

عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد

هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد

***

211

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد

عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود

گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد

اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت

چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد

وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش

وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد

چون حلقه ی زلف تو نهان گشت دلم برد

چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد

جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست

پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد

ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت

جان را ز پس پرده ی خود موی کشان کرد

فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت

کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد

گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت

آن مایه که عطار توانست بیان کرد

***

212

هر که را عشق تو سرگردان کرد

هرگزش چاره ی آن نتوان کرد

چاره ی عشق تو بیچارگی است

هر که بیچاره نشد تاوان کرد

سر به فرمان بنهد خورشیدش

هر که یک ذره تو را فرمان کرد

چون به زیبایی آن داری تو

این چنین عاشق زارم آن کرد

چشم خون‌ ریز تو از غمزه ی تیز

چشم این سوخته خون‌ افشان کرد

چه کنی قصد به خونم که دلم

خویش را پیش رخت قربان کرد

جان عطار تو خود می‌دانی

که هوایت ز میان جان کرد

***

213

عزم خرابات بی‌ قنا نتوان کرد

دست به یک درد بی صفا نتوان کرد

چون نه وجود است نه عدم به خرابات

لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد

شاه مباش و گدا مباش که آنجا

هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد

گم شدن و بیخودی است راه خرابات

توشه ی این راه جز فنا نتوان کرد

هر که ز خود محو گشت در بن این دیر

وعده ی اثبات او وفا نتوان کرد

سایه که در قرص آفتاب فرو شد

تا به ابد چاره ی بقا نتوان کرد

لا شو اگر عزم می‌کنی تو به بالا

زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد

گر قدری عمر بی ‌حضور کنی فوت

تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد

خود قدری نیست این قدر که جهان است

ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد

گر ز خرابات درد قسم تو آید

تا ابد الابدش دوا نتوان کرد

چون به خرابات حاجت تو حضور است

حاجت تو بی میی روا نتوان کرد

یار عزیز است خاصه یار خرابات

در حق یاری چنین ریا نتوان کرد

هم نفسی دردکش اگر به کف آری

دامن او یک نفس رها نتوان کرد

تا که نگردد فرید درد کش دیر

قصه دردی کشان ادا نتوان کرد

***

214

روی در زیر زلف پنهان کرد

تا در اسلام کافرستان کرد

باز چون زلف برگرفت از روی

همه کفار را مسلمان کرد

دوش آمد برم سحرگاهی

تا دل من به زلف پیمان کرد

چون سحرگاه باد صبح بخاست

حلقه ی زلف او پریشان کرد

گفتم آخر چرا چنین کردی

گفت این باد کرد چه توان کرد

گفتمش عهد کن به چشم این بار

چشم برهم نهاد و فرمان کرد

چون که پیمان ما به باد بداد

باز عهدم شکست و تاوان کرد

چون برفتم ز چشم، او حالی

دل من برد و تیرباران کرد

گفتم آخر شکست چشمت عهد

گفت چشمم نکرد مژگان کرد

گفتمش با لب تو عهد کنم

گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد

چون ببستیم عهد لب بر لب

بر لبم لعل او درافشان کرد

من چو بی‌ خویشتن شدم ز خوشی

پاره از من بکند و پنهان کرد

گفتم آخر لب تو عهد شکست

گفت آن لب نکرد دندان کرد

درد عطار را که درمان نیست

می ‌ندانم که هیچ درمان کرد

***

215

بی لعل لبت وصف شکر می ‌نتوان کرد

بی عکس رخت فهم قمر می ‌نتوان کرد

چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را

وصف لب لعلت به شکر می‌ نتوان کرد

مویی ز میان تو نشان می‌ نتوان داد

صفری ز دهان تو خبر می‌ نتوان کرد

برگ گلت آزرده شود از نظر تیز

زان در رخ تو تیز نظر می ‌نتوان کرد

چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است

بی زلف تو دل زیر و زبر می‌ نتوان کرد

در واقعه ی عشق رخت از همه نوعی

کردیم بسی حیله دگر می ‌نتوان کرد

این کار به افسانه به سر می‌ نتوان برد

و افسانه ی عشق تو زبر می ‌نتوان کرد

از تو کمری می ‌نتوان بست به صد سال

چون با تو به هم دست و کمر می‌ نتوان کرد

بی توشه ی خون جگرم گر نخوری تو

در وادی عشق تو سفر می ‌نتوان کرد

گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم

این سوخته را سوخته‌تر می ‌نتوان کرد

گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن

آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد

کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش

چون قصد تو از بیم خطر می‌ نتوان کرد

بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت

نقاشی این روی چو زر می ‌نتوان کرد

ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ

در گردن هندوی بصر می‌ نتوان کرد

چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید

از آتش سوزنده حذر می ‌نتوان کرد

در پای غم از دست دل عاشق عطار

افتاده چنانم که گذر می ‌نتوان کرد

***

216

چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد

گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد

زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار

پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد

اشکال بدایع همه در پرده ی رشکند

زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد

هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا

زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد

صد بیضه ی عنبر نخرد کس به جوی نیز

زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد

هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی

از مشک برافکند و به گوش چمن آورد

آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را

در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد

چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم

آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد

لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد

سر از غم کم عمری خود در کفن آورد

اول نفس از مشک چو عطار همی زد

آخر جگری سوخته دل‌تر ز من آورد

***

217

خطت خورشید را در دامن آورد

ز مشک ناب خرمن خرمن آورد

چنان خطت برآوردست دستی

که با خورشید و مه در گردن آورد

کله ‌دار فلک از عشق خطت

چو گل کرده قبا پیراهن آورد

خط مشکینت جوشی در دل انداخت

لب شیرینت جوشی در من آورد

فلک را عشق تو در گردش انداخت

جهان را شوق تو در شیون آورد

ندانم تا فلک در هیچ دوری

به خوبی تو یک سیمین ‌تن آورد

فلک چون هر شبی زلف تو می‌دید

که چندین حلقه ی مرد افکن آورد

ز چشم بد بترسید از کواکب

سر زلف تو را چوبک زن آورد

از آن سر رشته گم کردم که رویت

دهانی همچو چشم سوزن آورد

از آن سرگشته دل ماندم که لعلت

گهر سی‌ دانه در یک ارزن آورد

ز بهر ذره‌ای وصل تو هر روز

اگر خورشید وجهی روشن آورد

چون آن ذره نیافت از خجلت آن

فرو شد زرد و سر در دامن آورد

دل عطار در وصفت ضمیری

به اسرار سخن آبستن آورد

***

218

زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد

عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد

هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند

هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد

ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن

از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد

هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است

دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد

طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ

زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد

با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است

کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد

غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر

از برای آن دهان بالای سر می‌آورد

گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل

هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد

مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر

گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد

گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق

زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد

نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد

سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد

لاجرم از بس که می ‌خورده است آن مخمور چشم

چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد

یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند

زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد

تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق

در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد

***

219

چو طوطی خط او پر بر آورد

جهان حسن در زیر پر آورد

به خوش رنگی رخش عالم برافروخت

ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد

لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت

بر چون سیمش از رویم زر آورد

گل از شرم رخ او خشک لب گشت

ز خشکی ای عجب دامن تر آورد

دهان تنگ او یارب چه چشمه است

که از خنده به دریا گوهر آورد

سر زلفش شکار دلبری را

هزاران حلقه در یکدیگر آورد

فلک زان چنبری آمد که زلفش

فلک را نیز سر در چنبر آورد

فلک در پای او چون گوی می‌گشت

چو چوگانش به خدمت بر سر آورد

چو شد عطار لالای در او

ز زلفش خادمی را عنبر آورد

***

220

لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد

تا دلم از خط تو نفیر بر آورد

لعل تو می‌خورد خون سوخته ی من

تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد

گرچه دلم در کشید روی چه مقصود

خط تو چون مویش از خمیر بر آورد

چشم تو یا رب ز هر که روی تو خواهد

آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد

دشمن آیینه‌ام اگرچه بود راست

کو به دروغی تو را نظیر بر آورد

در صفتت رفت و روب کرد بسی دل

لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد

تا که سر رزمه ی جمال گشادی

رشک دمار از مه منیر بر آورد

اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت

چهره ی خورشید چون ز زیر برآورد

صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد

تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد

عقل مگر سر کشید از سر زلفت

سر به فسون‌های دلپذیر بر آورد

زلف تو خود عقل را ببست به مویی

گرد همه عالمش اسیر بر آورد

عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت

تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد

بخت جوان لب تو در دهنش کرد

هر نفسی را که عقل پیر بر آورد

بی لب تو دل نداشت صبر زمانی

جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد

چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار

هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد

***

221

چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد

دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد

شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت

ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد

بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را

که عقل پنبه ی پندار خود ز گوش بر آورد

بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست

میان درد و به بازار درد نوش بر آورد

فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم

به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد

مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او

چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد

به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت

هزار نعره از آن پیر فوطه‌ پوش بر آورد

ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار

هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد

سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار

مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد

***

222

دل دست به کافری بر آورد

وآیین قلندری بر آورد

قرائی و تایبی نمی‌خواست

رندی و مقامری بر آورد

دین و ره ایزدی رها کرد

کیش بت آزری بر آورد

در کنج نفاق سر فرو برد

سالوس و سیه گری بر آورد

از توبه و زهد توبه‌ها کرد

مؤمن شد و کافری بر آورد

تا دردی درد بی‌دلان خورد

صافی شد و دلبری بر آورد

عطار چو بحث حال خود کرد

تلبیس و مزوری بر آورد

***

223

خطی سبز از زنخدان می بر آورد

مرا از دل نه کز جان می بر آورد

خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک

مداد از لعل خندان می بر آورد

مداد اینجا چه باشد لوح سیمش

ز نقره خط خوش‌خوان می بر آورد

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم

مگر خار از گلستان می بر آورد

چنین باغی چه جای خار باشد

که از گلبرگ ریحان می بر آورد

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست

که سنبل از نمکدان می برآورد

چه جای سنبل تاریک‌ روی است

که سبزه زاب حیوان می برآورد

نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن

زمرد را ز مرجان می بر آورد

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید

نبات از شکرستان می بر آورد

چه سنجد در چنین موضع زمرد

که مشک از ماه تابان می بر آورد

که داند تا به سرسبزی خط او

چه شیرینی ز دیوان می بر آورد

به خون در می‌کشد دامن جهانی

چو او سر از گریبان می بر آورد

خدایا داد من بستان ز خطش

که دل از جورش افغان می بر آورد

جهانی خلق را مانند عطار

ز اسلام و ز ایمان می بر آورد

***

224

زنده ی عشق تو آب زندگانی کی خورد

عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد

هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای

تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد

جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد

ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد

گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو

تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد

دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون

هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد

هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست

پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد

جان ما چون نوش ‌داروی یقین عشق خورد

با یقین عشق زهر بد گمانی کی خورد

چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد

پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد

***

225

درد من هیچ دوا نپذیرد

زانکه حسن تو فنا نپذیرد

گر من از عشق رخت توبه کنم

هرگز آن توبه خدا نپذیرد

از لطافت که رخت را دیدم

نقش تو دیده ی ما نپذیرد

نتوانم که تو را بینم از آنک

چشم خفاش ضیا نپذیرد

گرچه زلف تو دل ما می‌خواست

سر گرفته است عطا نپذیرد

ما بدادیم دل اما چه کنیم

اگر آن زلف دوتا نپذیرد

هرچه پیش تو کشم لعل لبت

از من بی سر و پا نپذیرد

می‌کشم پیش‌ کش لعل تو جان

این قدر تحفه چرا نپذیرد

در ره عشق تو جان می‌بازم

زانکه جان بی تو بها نپذیرد

چه دغا می‌دهی آخر در جان

جان عزیز است دغا نپذیرد

گر بگویم که چه دیدم از تو

هیچکس گفت گدا نپذیرد

ور نگویم، ز غمت کشته شوم

کشته دانی که دوا نپذیرد

تو مرا کشتی و خلقیت گواه

کس ز قول تو گوا نپذیرد

خستگی دل عطار از تو

مرهمی به ز وفا نپذیرد

***

226

چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد

از رشک روی مه را در صد نگار گیرد

از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش

صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد

گر زاهدی ببیند میگونی لب او

تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد

گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل

گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد

گر از کمان ابرو بادام نرگسینش

یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد

خورشید کو ز تنگی بر چرخ می‌کشد تیغ

از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد

او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد

دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد

عاشق که از میانش مویی خبر ندارد

در آرزوی مویش از جان کنار گیرد

عطار را به وعده دل می‌دهد ولیکن

اندر میان آتش دل چون قرار گیرد

***

227

چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد

به نظاره ی جمالت همه تن شکر بگیرد

قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد

همه عرصه‌های عالم به همان قدر بگیرد

چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم

ز دم فسرده ی من نفس سحر بگیرد

چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره

نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد

اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری

ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد

ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش

به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد

***

228

چون پرده ز روی ماه برگیرد

از فرق فلک کلاه برگیرد

بی روی چو ماه او دم سردم

از روی سپهر ماه برگیرد

صاحب ‌نظری اگر دمم بیند

هر دم که زنم به آه برگیرد

در راه فتاده‌ام به بوی آنک

چون سایه مرا ز راه برگیرد

و او خود چو مرا تباه بیند حال

سایه ز من تباه برگیرد

خطش چو به خون من سجل بندد

دو جادو را گواه برگیرد

که حکم کند بدین گواه و خط

جز آنکه دل از اله برگیرد

هرگاه که زلف او نهد جرمم

صد توبه به یک گناه برگیرد

لیکن لب عذرخواه پیش آرد

وز هم لب عذرخواه برگیرد

جادو بچه ی دو چشمش آن خواهد

تا رسم گدا و شاه برگیرد

صد بالغ را ببین که چون از راه

جادو بچه ی سیاه برگیرد

عقل آید و عالمی حشر سازد

وز صبر بسی سپاه برگیرد

با قلب شکسته پیش صف آید

تا پرده ز پیشگاه برگیرد

چشمش به صف مژه به یک مویش

با خیل و سپه ز راه برگیرد

گفتم اگرم دهد پناه خود

کنجی دلم از پناه برگیرد

از نقد جهان فرید را قلبی است

این قلب که گاه گاه برگیرد

***

229

چو قفل لعل بر درج گهر زد

جهانی خلق را بر یکدگر زد

لب لعلش جهان را برهم انداخت

خط سبزش قضا را بر قدر زد

نبات خط او چون از شکر رست

ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد

به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت

نیندیشید و لاف لاتذر زد

رخ او تاب در خورشید و مه داد

لب او بانگ بر تنگ شکر زد

چو نقاش ازل از بهر خطش

به سیمین لوح او بیرنگ برزد

چو خط بنوشت گویی نقطه ی لعل

درونش سی ستاره بر قمر زد

بسی می‌زد به مژگان بر دلم تیر

بدو گفتم که کم زن بیشتر زد

دلم از طره چون زیر و زبر کرد

گره بر طره ی زیر و زبر زد

دلم خون کرد تا از پاش بفکند

عقیقی گشت آنگه بر کمر زد

دلم با او چو دستی در کمر کرد

کمربند فلک را دست در زد

فرید او را گزید از هر دو عالم

به یک ‌دم آتشی در خشک و تر زد

***

230

دست در دامن جان خواهم زد

پای بر فرق جهان خواهم زد

اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت

بانگ بر کون و مکان خواهم زد

وانگه آن دم که میان من و اوست

از همه خلق نهان خواهم زد

چون مرا نام و نشان نیست پدید

دم ز بی نام و نشان خواهم زد

هان مبر ظن که من سوخته دل

آن دم از کام و زبان خواهم زد

تن پلید است بخواهم انداخت

وان دم پاک به جان خواهم زد

در شکم چون زند آن طفل نفس

من بی ‌خویش چنان خواهم زد

از دلم مشعله‌ای خواهم ساخت

نفس شعله ‌فشان خواهم زد

از سر صدق و صفا صبح صفت

آن نفس نی به دهان خواهم زد

چون عیان گشت مرا آنچه مپرس

لاف از عین عیان خواهم زد

لاف این نیست یقین است یقین

پس چرا دم به گمان خواهم زد

من نیم مطبخی زیر و زبر

دم بی کفک و دخان خواهم زد

چون سر و پای روان نیست مرا

قدم از پای روان خواهم زد

خصم نفس است گرم عشوه دهد

بر سر خصم سنان خواهم زد

تا که از وسوسه ی نفس پلید

نفس از سود و زیان خواهم زد

به خرابات فرو خواهم شد

دست بر رطل گران خواهم زد

آن دم انگشت گزان می‌زده‌ام

این دم انگشت زنان خواهم زد

تیر را پیک بلا خواهم ساخت

تیغ را زخم میان خواهم زد

فتنه بیدار چنان خواهم کرد

کز سر فتنه نشان خواهم زد

هر شبان موسی عمران نبود

من دم گرگ شبان خواهم زد

تا کی از شعر فرید آتش عشق

در همه نطق و بیان خواهم زد

***

231

عشق آمد و آتشی به دل در زد

تا دل به گزاف لاف دلبر زد

آسوده بدم نشسته در کنجی

کامد غم عشق و حلقه بر در زد

شاخ طربم ز بیخ و بن برکند

هر چیز که داشتم به هم بر زد

گفتند که سیم ‌بر نگار است او

تا رویم از آرزوی او زر زد

طاوس رخش چو کرد یک جلوه

عقلم چو مگس دو دست بر سر زد

از چهره ی او دلم چو دریا شد

دریا دیدی که موج گوهر زد

عطار چو آتشین دل آمد زو

هر دم که زد از میان اخگر زد

***

232

دل به سودای تو جان در بازد

جان برای تو جهان در بازد

دل چو عشق تو درآید به میان

هرچه دارد به میان در بازد

ور بگوید که که را دارد دوست

سر به دعوی زبان در بازد

هر که در کوی تو آید به قمار

دل برافشاند و جان در بازد

هر که یک جرعه می عشق تو خورد

جان و دل نعره‌زنان در بازد

جمله ی نیک و بد از سر بنهد

همه ی نام و نشان در بازد

هیچ چیزش بنگیرد دامن

گر همه سود و زیان در بازد

جان عطار درین وادی عشق

هر چه کون است و مکان در بازد

***

233

ترسا بچه ی مستم گر پرده براندازد

بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد

از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو

یا رب که چه آتش‌ها در هر جگر اندازد

چون زلف پریشان را زنار برافشاند

صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد

هم غمزه ی غمازش بی تیر جگر دوزد

هم طره ی طرارش بی تیغ سر اندازد

در وقت ترش ‌رویی چون تلخ سخن گوید

بس شور به شیرینی کاندر شکر اندازد

کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند

کو یوسف کنعانی تا چشم بر اندازد

گر عارض خوب او از پرده برون آید

صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازد

گر تائب صد ساله بیند شکن زلفش

حالی به سراندازی دستار در اندازد

ور صوفی صافی دل رویش به خیال آرد

ز نار کمر سازد خرقه بدر اندازد

گر تر بکند دریا از چشمه ی خضرش لب

دایم به نثار او موج گهر اندازد

ور طشت فلک روزی در زر کندش پنهان

همچون گهرش حالی زر باز بر اندازد

خورشید که هر روزی بس تیغ زنان آید

از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازد

چون دوستی آن بت در سینه فرود آید

دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد

در دیده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند

چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازد

عطار اگر روزی نو دولت عشق آید

یکبار دگر آخر بر وی نظر اندازد

***

234

گر از گره زلفت جانم کمری سازد

در جمع کله ‌داران از خویش سری سازد

گردون که همه کس را زو دست بود بر سر

از دست سر زلفت هر شب حشری سازد

طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر

هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد

بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم

یا به بتری گردد یا گلشکری سازد

جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش

تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد

این عاشق بی زر را زر نیست تو می‌خواهی

چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد

تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر

دیوانه بود هر کو با سیم‌بری سازد

دیری است که می‌سازم تا بو که بسازی تو

چون توبه نمی‌سازی دل با دگری سازد

چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم

عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد

***

235

گر آه کنم زبان بسوزد

بگذر ز زبان جهان بسوزد

زین سوز که در دلم فتادست

می‌ترسم از آن که جان بسوزد

این سوز که از زمین دل خاست

بیم است که آسمان بسوزد

این آتش تیز را که در جان است

گر نام برم زبان بسوزد

شد تیغ زبان من چنان گرم

از سینه که تا میان بسوزد

مغزم همه سوختست و امروز

وقت است که استخوان بسوزد

گر بر گویم غمی که دارم

عالم همه جاودان بسوزد

صد آه کنم که هر یکی زو

دو کون به یک زمان بسوزد

عطار مگر که خام افتاد

شاید که ز ننگ آن بسوزد

***

236

مرا سودای تو جان می بسوزد

چو شمعی زار و گریان می‌ بسوزد

غمت چندان که دوزخ سوخت عمری

به یک ساعت دو چندان می‌ بسوزد

فکندی آتشم در جان و رفتی

دلم زین درد بر جان می‌ بسوزد

رخ تو آتشی دارد که هر دم

چو عودم بر سر آن می‌ بسوزد

چو شمعم سر از آن آتش گرفته است

که از سر تا به پایان می‌ بسوزد

مکن، دادیم ده کین نیم جانم

ز بیدادی هجران می‌ بسوزد

بترس از تیر آه آتشینم

که از گرمیش پیکان می‌ بسوزد

من حیران ز عشقت برنگردم

گرم گردون حیران می بسوزد

دم گردون خورد آن کس که هر شب

به دم گردون گردان می‌ بسوزد

چو در کار تو عاجز گشت عطار

قلم بشکست و دیوان می‌ بسوزد

***

237

اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد

ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد

جهان ز فتنه ی بیدار رستخیز شود

چو چشم نیم ‌خمارش ز خواب برخیزد

به مجلسی که زند خنده لعل میگونش

خرد اگر بنشیند خراب برخیزد

اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی

هزار نعره‌زن بی شراب برخیزد

زمرد خط تو چون ز لعل برجوشد

هزار جوش ز لعل خوشاب برخیزد

ز بس که بوی گل عارضش عرق گیرد

ز خار رشک، خروش از گلاب برخیزد

ز بس که اهل جهان را چو صور دم دهد او

قیامتی از جهان خراب برخیزد

جنابتی که ز دعوی عشق او بنشست

چو غسل سازی از خون ناب برخیزد

که آن چنان حدثی تا که تو نگریی خون

گمان مبر که به دریای آب برخیزد

خبر کراست که از بهر تف هر جگری

ز زلف مشک فشانش چه تاب برخیزد

نشان کراست که از بهر غارت دو جهان

ز آفتاب رخش کی نقاب برخیزد

اگر ادا کند از لفظ خویش شعر فرید

ز پیش چشمه ی حیوان حجاب برخیزد

***

238

گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد

در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد

لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من

گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد

هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد

دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد

گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم

آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد

قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر

این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد

تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم

آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد

گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو

آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد

بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب

بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد

چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی

از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد

عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو

آن تازگی رویش از دیده ی‌ تر خیزد

***

239

هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد

صد واقعه پیش آرد صد فتنه برانگیزد

عشقت که ازو دل را پر خون جگر دیدم

اندوه دل ‌افزایت تف جگر انگیزد

هرگه که برون آید از چشم تو اخباری

تا چشم زنی بر هم از سنگ برانگیزد

سرخی لب لعلت سرسبزی جان دارد

سودای سر زلفت صفرای سر انگیزد

چون پسته ی شیرینت شوری چو شکر دارد

هر لحظه به شیرینی شوری دگر انگیزد

عطار به وصف تو چون بحر دلی دارد

کان بحر چو موج آرد سیل گهر انگیزد

***

240

دل برای تو ز جان برخیزد

جان به عشقت ز جهان برخیزد

در دل هر که نشینی نفسی

ز غمت جان ز میان برخیزد

مرد درد تو درین ره آن است

کز سر سود و زیان برخیزد

گر نقاب از رخ خود باز کنی

ناله از کون و مکان برخیزد

جان ز دل نوحه ‌کنان بنشیند

دل ز جان نعره‌زنان برخیزد

ساقیا باده ی اندوه بیار

تا ز عشاق فغان برخیزد

کین تن خسته ی من از می عشق

نه چنان خفت کزان برخیزد

دل عطار ز شوق تو چنان است

که زمان تا به زمان برخیزد

***

241

اگر ز زلف توام حلقه‌ای به گوش رسد

ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد

ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم

اگر ز وصل توام مژده‌ای به گوش رسد

در آن زمان همه خون دلم به جوش آید

که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد

ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید

کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد

نشسته‌ام به خموشی رسیده جان بر لب

که یک شرابم از آن لعل سبزپوش رسد

چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر

نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد

اگر ز لعل توام یک شکر نصیب افتد

فرید مست به محشر شکر فروش رسد

***

242

بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد

جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد

اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد

و آخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد

در کنار جویباران قامت و رخسار او

سرو سیمین آن گل بی خارم اینک می‌رسد

ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد

چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک می‌رسد

مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر

لاجرم چندین نظر در کارم اینک می‌رسد

دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک

آنچه هست از اندک و بسیارم اینک می‌رسد

روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام

همچو ماه از مشرق ره یارم اینک می‌رسد

بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق

پسته و عناب شکر بارم اینک می‌رسد

من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار

یار می‌گوید کنون عطارم اینک می‌رسد

***

243

هم بلای تو به جان بی قراران می‌رسد

هم غم عشقت نصیب غمگساران می‌رسد

ذره‌ای غم از تو چون خواهد گدای کوی تو

کین چنین میراث غم با شهسواران می‌رسد

من ندارم زهره خاک پای تو کردن طمع

زانکه این دولت به فرق تاجداران می‌رسد

هر کسی از نقش روی تو خیالی می‌کند

پس به بوی وصل تو چون خواستاران می‌رسد

هیچ کس را در دمی صورت نبندد تا چرا

نقش روی تو بدین صورت نگاران می‌رسد

گل مگر لافی زد از خوبی کنون پیش رخت

عذر خواه از ده زبان چون شرمساران می‌رسد

پیش رویت بلبل ار در پیش می‌آید شفیع

او عرق کرده ز پس چون میگساران می‌رسد

دور از روی تو نتواند بروی کس رسید

آنچه از رویت به روی دوستداران می‌رسد

زلف شبرنگت چو بر گلگون سواری می‌کند

عالمی فتنه به روی بی قراران می‌رسد

رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشی به زلف

کاشک من دور از تو چون ابر بهاران می‌رسد

بر خطت چون زار می‌گریم مکن منعم ازانک

این همه سرسبزی سبزه ز باران می‌رسد

کی رسد آشفتگی از روزگار بوالعجب

آنچه از چشمت بدین آشفته‌ کاران می‌رسد

دل سپر بفکند از هر غمزه ی چشم تو بس

در کم از یک چشم زد صد تیرباران می‌رسد

هیچ درمانم نکردی تا که یارم خوانده‌ای

جمله ی درد تو گویی قسم یاران می‌رسد

چون طمع ببریدن از وصلت نشان کافری است

لاجرم عطار چون امیدواران می‌رسد

***

244

جان در مقام عشق به جانان نمی‌رسد

دل در بلای درد به درمان نمی‌رسد

درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز

دشوار می‌نماید و آسان نمی‌رسد

ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد

وز صد یکی به عالم عرفان نمی‌رسد

وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار

جزوی به کل گنبد گردان نمی‌رسد

وز صد هزار چیز که بر چرخ می‌رود

صد یک به سوی جوهر انسان نمی‌رسد

وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق

بویی به جنس جمله ی حیوان نمی‌رسد

مقصود آنکه از می ساقی حضرتش

یک قطره درد درد به دو جهان نمی‌رسد

چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار

گر جان تو به حضرت جانان نمی‌رسد

جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد

گنجی که هیچ کس به سر آن نمی‌رسد

زان می که می‌دهند از آن حسن قسم تو

جز درد واپس آمد ایشان نمی‌رسد

تو قانعی به لذت جسمی چو گاو و خر

چون دست تو به معرفت جان نمی‌رسد

تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن

بر خود متن که خود به تو چندان نمی‌رسد

خود را قدم قدم به مقام بر پران

چندان پران که رخصت امکان نمی‌رسد

زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی

یکدم قرار تا که به پیشان نمی‌رسد

چندین هزار حاجب و دربان که در رهند

شاید اگر کسی بر سلطان نمی‌رسد

در راه او رسید قدم‌های سالکان

وین راه بی‌ کرانه به پایان نمی‌رسد

پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک

هرگز دلی به پای بیابان نمی‌رسد

چندان به بوی وصل که در خود سفر کند

عطار را به جز غم هجران نمی‌رسد

***

245

در صفت عشق تو شرح و بیان نمی‌رسد

عشق تو خود عالی است عقل در آن نمی‌رسد

آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست

گرچه بگویم بسی سوی زبان نمی‌رسد

جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد

تاختنی دو کون در پی جان نمی‌رسد

گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه

سوی تو بی نور تو کس به نشان نمی‌رسد

عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست

در اثر درد تو هر دو جهان نمی‌رسد

بادیه ی عشق تو بادیه‌ای است بی‌ کران

پس به چنین بادیه کس به کران نمی‌رسد

سوی تو عطار را موی‌کشان برد عشق

بی خبری سوی تو موی کشان نمی‌رسد

***

246

از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد

بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد

روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو

بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد

بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد

چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد

می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من

گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد

در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد

چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمی‌رسد

خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما

گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد

رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت

می ‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد

گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو

وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد

***

247

مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد

آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد

گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره

نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد

جانی که بر افروزد از شمع جمال تو

می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد

جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران

در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد

گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد

بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد

از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی

کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد

***

248

ذوق وصلت به هیچ جان نرسد

شرح رویت به هر زبان نرسد

سر زلفت به دست چون آرم

دست موری به آسمان نرسد

با سر زلفت تو دو عالم را

سر یک موی امتحان نرسد

نرسد بوی زلف تو به دلم

تا که کار دلم به جان نرسد

ماه خواهد که چون رخ تو بود

عمرها گردد و بدان نرسد

پیش خطت که رایج است به خون

هیچکس را خط امان نرسد

تا قیامت چو طوطی خط تو

هیچ طوطی شکرفشان نرسد

عقل را زاب زندگانی تو

تا نمیرد ز خود نشان نرسد

گرچه کس نیست چو تو موی میان

هر دو کونت فرا میان نرسد

کاروان تواند خلق و ز تو

بیش گردی به کاروان نرسد

برسد صد هزار باره جهان

که نظیر تو در جهان نرسد

وصل تو چون به جان نمی‌یابند

به چو من کس به رایگان نرسد

آتش عشق تو چو شعله زند

هیچ کس را از او امان نرسد

تا ابد دل ز سود برگیرد

هر که را در رهت زیان نرسد

کرده‌ام دل کباب و اشک شراب

که مرا چون تو میهمان نرسد

آن زمان کت به جان بخواهم جست

برسد جان و آن زمان نرسد

تا که عطار را بیان تو هست

هیچ گوینده را بیان نرسد

***

249

شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد

پیر ما خرقه ی خود چاک زد و ترسا شد

عقل از طره ی او نعره‌زنان مجنون گشت

روح از حلقه ی او رقص‌کنان رسوا شد

تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی

بس دل و جان که چو پروانه ی نا پروا شد

هر که امروز معایینه رخ یار ندید

طفل راه است اگر منتظر فردا شد

همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم

که همه عمر من اندر سر این سودا شد

ساقیا جام می عشق پیاپی درده

که دلم از می عشق تو سر غوغا شد

نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست

مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد

عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز

زانکه با هستی خود می‌نتوان آنجا شد

روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت

کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد

قطره‌ای بیش نه‌ای چند ز خویش اندیشی

قطره‌ای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد

بود و نابود تو یک قطره ی آب است همی

که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد

هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم

زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد

***

250

ای به خود زنده مرده باید شد

چون بزرگان به خرده باید شد

پیش از آن کت به قهر جان خواهند

جان به جانان سپرده باید شد

تا نمیری به گرد او نرسی

پیش معشوق مرده باید شد

نخرد نقشت او نه نیک و نه بد

همه دیوان سترده باید شد

مشمر گام گام همچو زنان

منزل ناشمرده باید شد

زود شو محو تا تمام شوی

که تو را رنج برده باید شد

ره به آهستگی چو شمع برو

زانکه این ره سپرده باید شد

همچو عطار اگر نخواهی ماند

نرد کونین برده باید شد

***

251

پیر ما وقت سحر بیدار شد

از در مسجد بر خمار شد

از میان حلقه ی مردان دین

در میان حلقه ی زنار شد

کوزه ی دردی به یک دم در کشید

نعره‌ای دربست و دردی‌ خوار شد

چون شراب عشق در وی کار کرد

از بد و نیک جهان بیزار شد

اوفتان خیزان چو مستان صبوح

جام می بر کف سوی بازار شد

غلغلی در اهل اسلام اوفتاد

کای عجب این پیر از کفار شد

هر کسی می‌گفت کین خذلان چبود

کان ‌چنان پیری چنین غدار شد

هرکه پندش داد بندش سخت کرد

در دل او پند خلقان خار شد

خلق را رحمت همی آمد بر او

گرد او نظارگی بسیار شد

آنچنان پیر عزیز از یک شراب

پیش چشم اهل عالم خوار شد

پیر رسوا گشته مست افتاده بود

تا از آن مستی دمی هشیار شد

گفت اگر بد مستیی کردم رواست

جمله را می‌باید اندر کار شد

شاید ار در شهر بد مستی کند

هر که او پر دل شد و عیار شد

خلق گفتند این گدیی کشتنی است

دعوی این مدعی بسیار شد

پیر گفتا کار را باشید هین

کین گدای گبر دعوی‌دار شد

صد هزاران جان نثار روی آنک

جان صدیقان برو ایثار شد

این بگفت و آتشین آهی بزد

وانگهی بر نردبان دار شد

از غریب و شهری و از مرد و زن

سنگ از هر سو برو انبار شد

پیر در معراج خود چون جان بداد

در حقیقت محرم اسرار شد

جاودان اندر حریم وصل دوست

از درخت عشق برخوردار شد

قصه ی آن پیر حلاج این زمان

انشراح سینه ی ابرار شد

در درون سینه و صحرای دل

قصه ی او رهبر عطار شد

***

252

قصه ی عشق تو چون بسیار شد

قصه ‌گویان را زبان از کار شد

قصه ی هر کس چو نوعی نیز بود

ره فراوان گشت و دین بسیار شد

هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت

زین سبب ره سوی تو دشوار شد

ره به خورشید است یک یک ذره را

لاجرم هر ذره دعوی ‌دار شد

خیر و شر چون عکس روی و موی توست

گشت نور افشان و ظلمت‌ بار شد

ظلمت مویت بیافت انکار کرد

پرتو رویت بتافت اقرار شد

هر که باطل بود در ظلمت فتاد

وانکه بر حق بود پر انوار شد

مغز نور از ذوق نورالنور گشت

مغز ظلمت از تحسر نار شد

مدتی در سیر آمد نور و نار

تا زوال آمد ره و رفتار شد

پس روش برخاست پیدا شد کشش

رهروان را لاجرم پندار شد

چون کشش از حد و غایت درگذشت

هم وسایط رفت و هم اغیار شد

نار چون از موی خاست آنجا گریخت

نور نیز از پرده با رخسار شد

موی از عین عدد آمد پدید

روی از توحید انمودار شد

ناگهی توحید از پیشان بتافت

تا عدد هم ‌رنگ روی یار شد

بر غضب چون داشت رحمت سبقتی

گر عدد بود از احد هموار شد

کل شیء هالک الا وجهه

سلطنت بنمود و برخوردار شد

چیست حاصل عالمی پر سایه بود

هر یکی را هستییی مسمار شد

صد حجب اندر حجب پیوسته گشت

تا رونده در پس دیوار شد

مرتفع چو شد به توحید آن حجب

خفته از خواب هوس بیدار شد

گرچه در خون گشت دل عمری دراز

این زمان کودک همه دلدار شد

هرکه او زین زندگی بویی نیافت

مرده زاد از مادر و مردار شد

وان کزین طوبی مشک‌افشان دمی

برد بویی تا ابد عطار شد

***

253

یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد

طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت

هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد

بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث

صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد

گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌ شو

زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد

ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند

لیک هر آنکس که دید روی تو دین‌دار شد

دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد

جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد

یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت

جان همه منکران واقف اسرار شد

باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار

زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد

هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید

پای بدین در نهاد باز به اقرار شد

وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را

چون سر زلف تو دید با سر انکار شد

روی تو و موی تو کایت دین است و کفر

رهبر عطار گشت ره زن عطار شد

***

254

در راه تو هر که راهبر شد

هر لحظه به طبع خاک تر شد

هر خاک که ذره ی قدم گشت

در عالم عشق تاج سر شد

تا تو نشوی چو ذره ناچیز

نتوانی ازین قفس به در شد

هر کو به وجود ذره آمد

فارغ ز وجود خیر و شر شد

در هستی خود چو ذره گم گشت

ذاتی که ز عشق معتبر شد

ذره ز که پرسد و چه پرسد

زیرا که ز خویش بی ‌خبر شد

خورشید ز خویش ذره‌ای دید

وآنگه به دهان شیر در شد

گر ذره ی راه نیست خورشید

پیوسته چرا چنین به سر شد

چون ذره کسی که پیشتر رفت

سرگشته ی راه بیشتر شد

در عشق چو ذره شو که عشقش

بر آهن و سنگ کارگر شد

بنمود نخست پرده ی زلف

در پرده نشست و پرده در شد

درداد ندا که همچو ذره

فانی صفتی که در سفر شد

موی سر زلف ماش جاوید

همراهی کرد و راهبر شد

عطار چو ذره تا فنا گشت

در دیده ی خویش مختصر شد

***

255

چو خورشید جمالت جلوه‌گر شد

چو ذره هر دو عالم مختصر شد

ز هر ذره چو صد خورشید می‌تافت

همه عالم به زیر سایه در شد

چو خورشید از رخ تو ذره‌ای یافت

بزد یک نعره وز حلقه به در شد

جهان آشفته و شوریده‌دل گشت

فلک سرگشته و دریوزه‌گر شد

هزاران قرن پوشیده کبودی

ز سر آمد به پا وز پا به سر شد

ازین چندین بگردید او که ناگاه

خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد

بسا رستم که اینجا زن‌صفت گشت

بسا مطرب که اینجا نوحه‌گر شد

قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت

قضا کانجا رسید اندک قدر شد

بشست از جان و از دل دست جاوید

کسی کو مرد راه این سفر شد

درین ره هر که نعلینی بینداخت

هزاران راهرو را تاج سر شد

ولی چون سر بباخت اول درین راه

ازین نعلین آخر تاجور شد

درین منزل کسی کو پیشتر رفت

به هر گامش تحیر بیشتر شد

عجب کارا که موری می‌ نداند

که با عرش معظم در کمر شد

شبی موجی ازین دریا برآمد

از آن وقتی فلک زیر و زبر شد

چو کرسی عرش حیران ماند برجای

چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد

چه دریایی است این کز هیبت آن

جهان هر ساعتی رنگ دگر شد

ازین دریا چو عکسی سایه انداخت

جدا هر ذره‌ای بحر گهر شد

ازین دریا دو عالم شور بگرفت

که تا ترتیب عالم معتبر شد

درآمد موج دیگر آخرالامر

دو عالم محو گشت و بی اثر شد

ز حل و عقد شرح این مقالات

دل عطار در خون جگر شد

***

256

برقع از خورشید رویش دور شد

ای عجب هر ذره‌ای صد حور شد

همچو خورشید از فروغ طلعتش

ذره ذره پای تا سر نور شد

جمله ی روی زمین موسی گرفت

جمله ی آفاق کوه طور شد

چون تجلی‌اش به فرق که فتاد

طور با موسی بهم مهجور شد

فوت خورشید نبود سایه را

لاجرم آن آمد این مقهور شد

قطره‌ای آوازه ی دریا شنید

از طمع شوریده و مغرور شد

مدتی می‌رفت چون دریا بدید

محو گشت و تا ابد مستور شد

چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک

نیک و بد آنجایگه معذور شد

هر دوعالم انگبین صرف بود

لاجرم چون خانه ی زنبور شد

زانگبین چون آن همه زنبور خاست

هر یکی هم زانگبین مخمور شد

قسم هر یک زانگبین چندان رسید

کز خود و از هر دو عالم دور شد

سایه چون از ظلمت هستی برست

در بر خورشید نورالنور شد

همچو این عطار بس مشهور گشت

همچو آن حلاج بس منصور شد

***

257

بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد

در بن دیر مغان ره زن اوباش شد

میکده ی فقر یافت خرقه ی دعوی بسوخت

در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد

زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم

دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد

پاک بری چست بود در ندب لامکان

کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد

لاشه ی دل را ز عشق بار گران برنهاد

فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد

راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر

عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد

وهم ز تدبیر او آزر بت‌ساز گشت

عقل ز تشویر او مانی نقاش شد

چون دل عطار را بحر گهربخش دید

در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد

***

258

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد

انگشت نمای دو جهان گشت به عزت

هر دل که سراسیمه ی آن زلف به خم شد

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید

هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد

راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره

زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد

عشاق جهان جمله تماشای تو دارند

عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد

تا مشعله ی روی تو در حسن بیفزود

خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد

تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد

خورشید ز پرده به ‌در افتاد و علم شد

تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد

جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد

چون آه جگرسوز ز عطار برآمد

با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد

***

259

چون عشق تو داعی عدم شد

نتوان به وجود متهم شد

جایی که وجود عین شرک است

آنجا نتوان مگر عدم شد

جانا می عشق تو دلی خورد

کو محو وجود جام‌جم شد

در پرتو نیستی عشقت

بیش از همه بود و کم ز کم شد

بر لوح فتاد ذره‌ای عشق

لوح از سر بی ‌خوردی قلم شد

عشق تو دلم در آتش افکند

تا گرد همه جهان علم شد

دل در سر زلف تو قدم زد

ایمانش نثار آن قدم شد

دل در ره تو نداشت جز درد

با درد دلم دریغ ضم شد

رازی که دلم نهفته می‌داشت

بر چهره ی من به خون رقم شد

تا تو بنواختی چو چنگم

رگ بر تن من چو زیر و بم شد

عطار به نقد نیم جان داشت

وان نیز به محنت تو هم شد

***

260

گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد

از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد

شد عمر و نمی‌بینم از دین اثری در دل

وز کفر نهاد خویش دین‌دار نخواهم شد

کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من

کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد

دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی

تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد

ای ساقی جان می‌ ده کاندر صف قلاشان

این بار چو هر باری بی ‌بار نخواهم شد

از یک می عشق او امروز چنان مستم

کز مستی آن هرگز هشیار نخواهم شد

تا دیده خیال او در خواب همی بیند

از خواب خیال او بیدار نخواهم شد

هرچند که عطارم لیکن به مجاز است این

بی عطر سر زلفش عطار نخواهم شد

***

261

هر که در بادیه ی عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

بی‌ خود و بی‌ خرد و بی ‌خبر و حیران شد

سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر

در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد

در منازل منشین خیز که آن کس بیند

چهره ی مقصد و مقصود که تا پایان شد

تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز

دل که در سایه ی زلف تو چنین پنهان شد

حسنت امروز همی بینم و صد چندان است

لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد

شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها

بر من امروز به اقبال غمت آسان شد

بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص

مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

رو که در مملکت عشق سلیمانی تو

دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد

همچو عطار درین درد بساز ار مردی

کان نبد مرد که او در طلب درمان شد

***

262

هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌ نشان شد

مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد

هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت

او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد

آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌ خبر گشت

وان اثر دارد که او در بی ‌نشانی بی نشان شد

تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس

کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد

گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کی

مرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد

هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ

هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد

هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق

بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد

تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو

کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد

آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا

کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد

تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا

غرقه ی دریای دیگر گشت و دایم کامران شد

***

263

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

صبای گرم‌ رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر

ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست

به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا در ده شرابی

که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر

اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش

چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید

تو را هم می ‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر

که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست

دل عطار ازین غم ناگهان شد

***

264

در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد

فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد

نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل

کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد

در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب

افلاک سرنگون گشت ارواح نعره‌زن شد

آن ذره عشق ناگه چون سینه‌ها ببویید

کس را ندید محرم با جای خویشتن شد

زان ذره عشق خلقی در گفتگو فتادند

وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد

کو زنده‌ای که هرگز از بهر نفس کشتن

مردود خلق آمد رسوای انجمن شد

هر زنده را کزین می بویی نصیب آمد

هر موی بر تن او گویای بی سخن شد

چون جان و تن درین ره دو بند صعب آمد

عطار همچو مردان در خون جان و تن شد

***

265

تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد

پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد

روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب

شور جهان‌ سوزی عجب در انجمن افتاده شد

رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان

هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد

چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن

تا مرده بیخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شد

برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم

پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد

ما چون فتادیم از وطن زان خسته‌ایم و ممتحن

دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد

حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی

کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد

ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش

و آتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد

می خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بی ما و من

آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد

چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او

یک لقمه‌ای برداشت او باز از دهن افتاده شد

در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان

چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد

در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران

هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد

عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی

چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد

***

266

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد

در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد

بر بساط نیستی با کم‌ زنان پاک‌ باز

عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد

در میان بیخودان مست دردی نوش کرد

در زبان زاهدان بی ‌خبر افسانه شد

آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح

وز همه کار جهان یکبارگی بیگانه شد

راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت

عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد

چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست

جان و دل در بی نشانی با فنا همخانه شد

عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن

دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد

چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق

خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد

***

210

تا دل لایعقلم دیوانه شد

در جهان عشق تو افسانه شد

آشنایی یافت با سودای تو

وز همه کار جهان بیگانه شد

پیش شمع روی چون خورشید تو

صد هزاران جان و دل پروانه شد

مرغ عقل و جان اسیر دام تو

همچو آدم از پی یک دانه شد

نه که مرغ جان ز خانه رفته بود

ره بیاموخت و به سوی خانه شد

بود تر دامن در اول چون زنان

وآخر اندر کار تو مردانه شد

مردیش این بود کاندر عشق تو

مست پیشت آمد و دیوانه شد

می‌ ندانم تا دل عطار هیچ

شد تو را شایسته هرگز یا نشد

***

268

کسی کز حقیقت خبردار باشد

جهان را بر او چه مقدار باشد

جهان وزن جایی پدیدار آرد

که در دیده او را پدیدار باشد

بلی دیده‌ای کز حقیقت گشاید

جهان پیش او ذره کردار باشد

غلط گفتم آن ذره‌ای گر بود هم

چو زان چشم بینی تو بسیار باشد

کسی را که دو کون یک قطره گردد

ببین تا درونش چه بر کار باشد

اگر سایه ی باطن او نباشد

کجا گردش چرخ دوار باشد

نباشد خبر یک سر مویش از خود

بقای ابد را سزاوار باشد

کسی را که تیمار دادش بقا شد

فنا گشتن از خود چه تیمار باشد

غم خود مخور تا تو را ذره ذره

به صد وجه پیوسته غمخوار باشد

به جای تو چون اصل کار است باقی

اگر تو نباشی بسی کار باشد

درین راه اگر تا ابد فکر برود

مپندار سری که پندار باشد

اگر جان عطار این بوی یابد

یقین دان که آن دم نه عطار باشد

***

269

دلی کز عشق او بیمار باشد

علاج درد او دیدار باشد

نچیده یک گل از باغ وصالش

مدام از هجر او پرخار باشد

اگر بویی بیابد از وصالش

ازین هستیش ننگ و عار باشد

چو گردد نیست اندر راه معشوق

ز خود بیخود شود پس یار باشد

چو رویش دید ایمان برفشاند

وزان پس طالب زنار باشد

چو از نار زلفش بوی یابد

ز نام و ننگ خود بیزار باشد

چو بگزیند ز هستی نیستی را

بکل با هر کسش اقرار باشد

وگر با هستی خود انس دارد

بهر کارش هزار انکار باشد

وزان پس پرده ها آید پدیدار

حجاب اندر حجاب انبار باشد

ولیکن چون هدایت دست گیرد

فغان و نعره موسی وار باشد

بیک نعره بسوزد پرده ها را

پس آنگه عالم دیدار باشد

چو ره دادند او را در حرمگاه

گهی در نور و گه در نار باشد

***

270

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد

بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌ داری

و لیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری

تو را آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد

یقین می‌دان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود

یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد

درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی

نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد

اگر صد سال روز و شب ریاضت می‌کشی دایم

مباش ایمن یقین می‌دان که نفست در کمین باشد

چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل

کمال دل کسی داند که مردی راه‌ بین باشد

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور

که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

نداند کرد صاحب ‌نفس کار هیچ صاحبدل

وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد

اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت

قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد

اگر از نقطه ی تقوی بگردد یک دمت دیده

سزای دیده ی گردیده میل آتشین باشد

تو ای عطار محکم کن قدم در جاده ی معنی

که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد

***

271

حدیث فقر را محرم نباشد

وگر باشد مگر ز آدم نباشد

طبایع را نباشد آنچنان خوی

که هرگز رخش چون رستم نباشد

سخن می‌رفت دوش از لوح محفوظ

نگه کردم چو جام جم نباشد

هرآنکس کو ازین یک جرعه نوشید

مر او را کعبه و زمزم نباشد

سلیمان‌وار می‌شو منطق‌الطیر

روا گر تخت ور خاتم نباشد

پس اکنون کیست محرم در ره فقر

دلی کو را نشاط و غم نباشد

مجرد باش دایم چونکه عطار

سوار فقر را پرچم نباشد

***

272

عشقت ایمان و جان به ما بخشد

لیک بی‌علتی عطا بخشد

نیست علت که ملک صد سلطان

در زمانی به یک گدا بخشد

گر همه طاعتی به جای آری

هر یکی را صدت جزا بخشد

لیک گنجی که قسم عشاق است

عشق بی چون و بی چرا بخشد

نیست کس را خبر که پرتو عشق

به کجا آید و کجا بخشد

ذره‌ای گر ز پرده در تابد

شرق تا غرب کیمیا بخشد

گر بقا بیندت فنا کندت

ور فنا بایدت بقا بخشد

هر نفس صد هزار خاک شوند

تا چنین دولتی کرا بخشد

چون ببازی تو جمله تو بر تو

گر تو بی تو شوی تو را بخشد

گر تو را چشم راه بین است بران

راه چشم تو را ضیا بخشد

وگرت چشم تیرگی دارد

راهت از گرد توتیا بخشد

همچو نی شو تهی ز دعوی و لاف

تا دمت روح را صفا بخشد

گر بسوزی ز شعله نور دهد

ور بسازی بسی نوا بخشد

گر درین ره فرید کشته شود

اولین گام خونبها بخشد

***

273

هر زمانم عشق ماهی در کشاکش می‌کشد

آتش سودای او جانم در آتش می‌کشد

تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد

گاه می‌سوزد چو عود و گه دمی خوش می‌کشد

شحنه ی سودای او شوریدگان عشق را

هر نفس چون خونیان اندر کشاکش می‌کشد

عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست

لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می‌کشد

جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب

هر که را دل سوی آن زلف مشوش می‌کشد

خاطر عطار از نور معانی در سخن

آفتاب تیر بر چرخ منقش می‌کشد

***

274

هر زمان عشق تو در کارم کشد

وز در مسجد به خمارم کشد

چون مرا در بند بیند از خودی

در میان بند زنارم کشد

دردییی بر جان من ریزد ز درد

پس به مستی سوی بازارم کشد

گر ز من بد مستییی بیند دمی

گرد شهر اندر نگونسارم کشد

ور ز عشق او بگویم نکته‌ای

از سیاست بر سر دارم کشد

چون نماند از وجودم ذره‌ای

بار دیگر بر سر کارم کشد

گه به زحمتگاه اغیارم برد

گه به خلوتگاه اسرارم کشد

چون به غایت مست گردم زان شراب

در کشاکش پیش عطارم کشد

***

275

قوت بار عشق تو مرکب جان نمی‌کشد

روشنی جمال تو هر دو جهان نمی‌کشد

بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد

زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمی‌کشد

کون و مکان چه می‌کند عاشق تو که در رهت

نعره ی عاشقان تو کون و مکان نمی‌کشد

نام تو و نشان تو چون به زبان برآورم

زانکه نشان و نام تو نام و نشان نمی‌کشد

راه تو چون به سرکشم زانکه ز دوری رهت

راه تو از روندگان کس به کران نمی‌کشد

در ره تو به قرن‌ها چرخ دوید و دم نزد

تا ره تو به سر نشد خود به میان نمی‌کشد

گشت فرید در رهت سوخته همچو پشه‌ای

زانکه ز نور شمع تو ره به عیان نمی‌کشد

***

276

نور روی تو را نظر نکشد

سوز عشق تو را جگر نکشد

باد خاک سیاه بر سر آنک

خاک کوی تو در بصر نکشد

آتش عشق بیدلان تو را

هفت آتش گه سقر نکشد

از درازی و دوری راهت

هیچ کس راه تو به سر نکشد

که رهت جز به قدر و قوت ما

قدر یک گام بیشتر نکشد

درد هر کس به قدر طاقت اوست

کانچه عیسی کشید خر نکشد

کوه اندوه و بار محنت تو

چون کشد دل که بحر و بر نکشد

خود عجب نبود آنکه از ره عجز

پشه‌ای پیل را به بر نکشد

با کمان فلک به هیچ سبیل

بازوی هیچ پشه در نکشد

هیچکس عشق چون تو معشوقی

به ترازوی عقل بر نکشد

چون کشد کوه بی نهایت را

آن ترازو که بیش زر نکشد

وزن عشق تو عقل کی داند

عشق تو عقل مختصر نکشد

عشقت از دیرها نگردد باز

تا که ابدال را بدر نکشد

دل عطار در غم تو چنان است

که غم دیگران دگر نکشد

***

277

نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد

نه عقل چو عشق آمد از جان و تن اندیشد

چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل

کم کاستتیی آن کس کز خویشتن اندیشد

گر مدعی عشقت در چاه بلا افتد

کفر است درین معنی کانجا رسن اندیشد

پروانه بر معنی کی محرم شمع افتد

گر در همه عمر خود از سوختن اندیشد

عاشق که به صد زاری در عشق تو جان بدهد

خصمیش کند جانش گر از کفن اندیشد

عاشق همه رسوا به در انجمن عالم

کانجام نگیرد ره گر ز انجمن اندیشد

جانا چو دلم خستی راه سخنم بستی

عطار به صد مستی تا کی سخن اندیشد

***

278

کجایید ای سراندازان که آن هشیار مست آمد

ز جهانها نزل پیش آرید کان جانان به دست آمد

اگر هشیارتر باشید بگریزید از پیشش

که چشم مست خون ریزش کشیده تیر دست آمد

مترسید ار کسی گوید که باز آن مست دوشینه

که گرد میکده می گشت و درها می شکست آمد

***

279

در قعر جان مستم دردی پدید آمد

کان درد بندیان را دایم کلید آمد

چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم

هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد

مردان این سفر را گم ‌بودگی است حاصل

وین منکران ره را گفت و شنید آمد

گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق

زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد

تا داده اند بویی عطار را ازین می

عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد

شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا

جام محبت او با بوسعید آمد

***

280

در عشق به سر نخواهم آمد

با دامن تر نخواهم آمد

بی خویش شدم چنان که هرگز

با خویش دگر نخواهم آمد

از حلقه ی عاشقان بی دل

یک لحظه بدر نخواهم آمد

تا جان دارم ز عشق جانان

یک ذره به سر نخواهم آمد

در عشق چنان شدم که کس را

زین پس به نظر نخواهم آمد

در سوختگی چو آتشم من

زین سوخته‌تر نخواهم آمد

چون نیست شدم مرا چه باک است

گر خواهم وگر نخواهم آمد

پر سوخته بادم ار درین راه

چون مرغ به پر نخواهم آمد

عطار مرا حجاب راه است

با او به سفر نخواهم آمد

***

281

کارم از عشق تو به جان آمد

دلم از درد در فغان آمد

تا می عشق تو چشید دلم

از بد و نیک بر کران آمد

از سر نام و ننگ و روی و ریا

با سر درد جاودان آمد

سالها در رهت قدمها زد

عمرها بر پیت دوان آمد

شب نخفت و به روز نارامید

تا ز هستی خود به جان آمد

وز تو کس را دمی درین وادی

بی خبر بود و بی نشان آمد

چون ز مقصود خود ندیدم بوی

سود عمرم همه زیان آمد

دل حیوان چو مرد کار نبود

چون زنان پیش دیگران آمد

دین هفتاد ساله داد به باد

مرد میخانه و مغان آمد

کم زن و همنشین رندان شد

سگ مردان کاردان آمد

با خراباتیان دردی کش

خرقه بنهاد و در میان آمد

چون به ایمان نیامدی در دست

کافری را به امتحان آمد

ترک دین گفت تا مگر بی دین

بوک در خورد تو توان آمد

دل عطار چون زبان دربست

از بد و نیک در کران آمد

***

282

ره عشاق بی ما و من آمد

ورای عالم جان و تن آمد

درین ره چون روی کژ چون روی راست

که اینجا غیر ره بین رهزن آمد

رهی پیش من آمد بی نهایت

که بیش از وسع هر مرد و زن آمد

هزارن قرن گامی می‌توان رفت

چه راه است این که در پیش من آمد

شود اینجا کم از طفل دو روزه

اگر صد رستم در جوشن آمد

درین ره عرش هر روزی به صد بار

ز هیبت با سر یک سوزن آمد

درین ره هست مرغان کاسمانشان

درون حوصله یک ارزن آمد

رهی است آیینه وار آن کس که در رفت

هم او در دیده ی خود روشن آمد

کسی کو اندرین ره دانه‌ای یافت

سپهری خوشه‌چین خرمن آمد

نهان باید که داری سر این راه

که خصمت با تو در پیراهن آمد

کسی را گر شود گویی بیانش

ازین سر باخبر تر دامن آمد

کسی مرد است کین سر چون بدانست

نه مستی کرد و نه آبستن آمد

علاج تو درین ره تا تویی تو

چو شمعت سوختن یا مردن آمد

بمیر از خویش تا زنده بمانی

که بی شک گرد ران با گردن آمد

دل عطار سر دوستی یافت

ولی وقتی که خود را دشمن آمد

***

283

لعل تو به جان فزایی آمد

چشم تو به دلربایی آمد

چون صد گرهم فتاد در کار

زلفت به گره‌گشایی آمد

با زنگی خال تو که بر ماه

در جلوه ی خودنمایی آمد

در دیده ی آفتاب روشن

چون نقطه ی روشنایی آمد

با چشم تو می‌بباختم جان

چون چشم تو درد غایی آمد

بگریخت دلم ز چشم تو زود

و آواره ز بی وفایی آمد

در حلقه ی زلفت آن دم افتاد

کز چشم تواش رهایی آمد

هرگاه که بگذری به بازار

گویند به جان فزایی آمد

یکتایی ماه شق شد از رشک

تا سرو تو در دوتایی آمد

بنشین و دگر مرو اگرچه

در کار تو صد روایی آمد

دانی نبود صواب اسلام

آنجا که بت ختایی آمد

بردی دلم و بحل بکردم

واشکم همه در گوایی آمد

در کار من جدا فتاده

چندین خلل از جدایی آمد

بیگانه مباش زانکه عطار

پیش تو به آشنایی آمد

***

284

دی پیر من از کوی خرابات برآمد

وز دلشدگان نعره ی هیهات برآمد

شوریده به محراب فنا سر به برافکند

سرمست به معراج مناجات برآمد

چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت

از مشرق جان صبح تحیات برآمد

چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت

با دوست فرو شد به مقامات برآمد

آن دیده کزان دیده توان دید جمالش

آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد

مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین

محبوب قرین گشت و مهمات برآمد

بد باز جهان بود بدان کوی فروشد

واقبال بدان بود که شهمات برآمد

دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق

بیخود شد و از دین و کرامات برآمد

عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت

تا نفی شد و از ره اثبات برآمد

***

285

یک روز بتم مست به بازار برآمد

گرد از دل عشاق به یکبار برآمد

صد دلشده را از غم او روز فرو شد

صد شیفته را از رخ او کار برآمد

رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر

تا هر دو بهم کرد خریدار برآمد

از حسرت آن عنبر و دیبای نوآیین

فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد

رشک است بتان را ز بناگوش و خط او

گویند همی کز گل او خار برآمد

این نکته ندانند که ایزد نظری کرد

تا سنبل و شمشاد ز گلزار برآمد

در صورت آن ترک خطا هر که نگه کرد

بیخود شدو فریاد ازو زار برآمد

***

286

نقد قدم از مخزن اسرار برآمد

چون گنج عیان شد

خود بود که خود بر سر بازار برآمد

بر خود نگران شد

در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه

تا خلق بپوشند

خود بر صف جبه و دستار برآمد

لبس همه سان شد

در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا

در کسوت قطره

در بحر به شکل در شهوار برآمد

در گوش نهان شد

در شکل بتان خواست که خود را بپرستد

خود را بپرستد

خود گشت بت و خود به پرستار برآمد

خود عین بتان شد

از بهر خود ایوان و سرا خواست که سازد

قصری ز بشر ساخت

در صورت سقف و در و دیوار برآمد

خود خانه و مان شد

خود بر تن خود نیش جفا زد ز سر قهر

خود مرهم خود گشت

خود بر صفت مردم بیمار برآمد

خود فاتحه خوان شد

اشعار مپندار اگر چشم سرت هست

رازی است نهفته

آنچه به زبان از دل عطار برآمد

این بود که آن شد

***

287

عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد

فریاد ز کفار به یک بار برآمد

در صومعه‌ها نیم شبان ذکر تو می‌رفت

وز لات و عزی نعره ی اقرار برآمد

گفتم که کنم توبه در عشق ببندم

تا چشم زدم عشق ز دیوار برآمد

یک لحظه نقاب از رخ زیبات براندند

صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد

یک زمزمه از عشق تو با چنگ بگفتم

صد ناله ی زار از دل هر تار برآمد

آراسته حسن تو به بازار فروشد

در حال هیاهوی ز بازار برآمد

عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت

ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد

یوسف ز می وصل تو در چاه فروشد

منصور ز شوقت به سر دار برآمد

ای جان جهان هر که درین ره قدمی زد

کار دو جهانیش چو عطار برآمد

***

288

سرمست به بوستان برآمد

از سرو و ز گل فغان برآمد

با حسن نظاره ی رخش کرد

هر گل که ز بوستان برآمد

نرگس چو بدید چشم مستش

مخمور ز گلستان برآمد

چون لاله فروغ روی او یافت

دلسوخته شد ز جان برآمد

سوسن چو ز بندگی او گفت

آزاده و ده زبان برآمد

بگذشت به کاروان چو یوسف

فریاد ز کاروان برآمد

از شیرینی خنده ی اوست

هر شور که از جهان برآمد

وز سر تیزی غمزه ی اوست

هر تیر که از کمان برآمد

کردم شکری طلب ز تنگش

از شرم رخش چنان برآمد

کز روی چو گلستانش گویی

صد دسته ی ارغوان برآمد

خورشید رخ ستاره ریزش

از کنگره ی عیان برآمد

از یک یک ذره ی دو عالم

ماهی مه از آسمان برآمد

در خود نگریستم بدان نور

نقشیم به امتحان برآمد

یک موی حجاب در میان بود

چون موی تنم از آن برآمد

در حقه مکن مرا که کارم

زان حقه ی درفشان برآمد

از هر دو جهان کناره کردم

اندوه تو از میان برآمد

هر مرغ که کرد وصفت آغاز

آواره ز آشیان برآمد

زیرا که به وصفت از دو عالم

آوازه ی بی نشان برآمد

در وصف تو شد فرید خیره

وز دانش و از بیان برآمد

***

289

چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد

مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد

به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان

چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد

چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت

ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد

خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم

چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد

نهاد شمع و شرابی که شیشه شعله زد از وی

چو باد خورد چو آتش به کار آب درآمد

شراب و شاهد و شمع من و ز گوشه ی مجلس

همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد

شکست توبه ی سنگینم آبگینه چنان خوش

کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد

چو توبه ی من بی دل شکستی ای بت دلبر

نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد

بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه

که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد

شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو

هزار زردی خجلت به آفتاب درآمد

که می‌نماید عطار را رهی که گریزد

که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد

***

290

نگارم دوش شوریده درآمد

چو زلف خود بشولیده درآمد

عجایب بین که نور آفتابم

به شب از روزن دیده درآمد

چو زلفش دید دل بگریخت ناگه

نهان از راه دزدیده درآمد

میان دربست از زنار زلفش

به ترسایی نترسیده درآمد

چو شیخی خرقه پوشیده برون شد

چو رندی درد نوشیده درآمد

ردای زهد در صحرا بینداخت

لباس کفر پوشیده درآمد

به دل گفتم چبودت گفت ناگه

تفی از جان شوریده درآمد

مرا از من رهانید و به انصاف

فتوحی بس پسندیده درآمد

جهان عطار را داد و برون شد

چو بیرون شد جهان دیده درآمد

***

291

مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد

صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد

گفتم که روی او را روزی سپند سوزم

زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد

چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله

از روی او سپندی کس را به سر نیامد

جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی

فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد

آخر سپند باید بهر چنان جمالی

دردا که هیچ کس را این کار برنیامد

پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس

هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد

چون گام اول از خود جمله شدند فانی

کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد

ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود

خورشید سایه‌ای را گر در نظر نیامد

که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت

تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد

که گوشه ی جگر خواند او از میان جانت

تا از میان جانش بوی جگر نیامد

چندان که برگشادم بر دل در معانی

عطار را از آن در جز دردسر نیامد

***

292

دلا دیدی که جانانم نیامد

به درد آمد به درمانم نیامد

به دندان می‌گزم لب را که هرگز

لب لعلش به دندانم نیامد

ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش

که جوی خون به مژگانم نیامد

ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش

که خود از چشم گریانم نیامد

چه تابی بود در زلف چو شستش

که آن صد بار در جانم نیامد

بسی دستان بکردم لیک در دست

سر زلفش به دستانم نیامد

سر زلفش بسی دارد ره دور

ولی یک ره به پایانم نیامد

چگونه آن همه ره پیش گیرم

که آن ره جز پریشانم نیامد

بسی هندوست زلف کافرش را

یکی زانها مسلمانم نیامد

به آسانی ز زلفش سر نپیچم

که با عطار آسانم نیامد

***

293

عاشقان زنده‌ دل به نام تواند

تشنه ی جرعه‌ای ز جام تواند

تا به سلطانی اندر آمده‌ای

دل و جان بنده ی غلام تواند

زیر بار امانت غم تو

توسنان زمانه رام تواند

سرکشان بر امید یک دانه

دانه نادیده صید دام تواند

کاملان وقت آزمایش تو

در ره عشق ناتمام تواند

رهنمایان راه بین شب و روز

در تماشای احترام تواند

صد هزار اهل درد وقت سحر

آرزومند یک پیام تواند

همچو عطار بی‌دلان هرگز

زنده ی یادگار نام تواند

***

294

آنها که در هوای تو جان‌ها بداده‌اند

از بی‌نشانی تو نشان‌ها بداده‌اند

من در میانه هیچ کسم وز زبان من

این شرح‌ها که می‌رود آنها بداده‌اند

آن عاشقان که راست چو پروانه ی ضعیف

از شوق شمع روی تو جان‌ها بداده‌اند

با من بگفته‌اند که فانی شو از وجود

کاندر فنای نفس روان‌ها بداده‌اند

عطار را که عین عیان شد کمال عشق

اندر حضور عقل عیان‌ها بداده‌اند

***

295

آنها که پای در ره تقوی نهاده‌اند

گام نخست بر در دنیا نهاده‌اند

آورده‌اند پشت برین آشیان دیو

پس چون فرشته روی به عقبی نهاده‌اند

آزاد گشته‌اند ز کونین بنده‌وار

خود را همی نه ملک و نه مأوی نهاده‌اند

چون کار بخت و صورت تقوی بدیده‌اند

حالی قدم ز صورت و معنی نهاده‌اند

ایمان به توبه و نه ندم تازه کرده‌اند

وین تازه را لباس ز تقوی نهاده‌اند

فرعون نفس را به ریاضت بکشته‌اند

وانگاه دل بر آتش موسی نهاده‌اند

از طوطیان ره چو قدم برگرفته‌اند

طوبی لهم که بر سر طوبی نهاده‌اند

زاد ره و ذخیره ی این وادی مهیب

در طشت سر بریده چو یحیی نهاده‌اند

اول به زیر پای سگان خاک گشته‌اند

آخر چو باد سر سوی مولی نهاده‌اند

عطار را که از سخنش زنده گشت جان

معلوم شد که همدم عیسی نهاده‌اند

***

296

عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند

وز شراب بیخودی دیوانه‌اند

شاه بازان مطار قدسیند

ایمن از تیمار دام و دانه‌اند

فارغند از خانقاه و صومعه

روز و شب در گوشه ی میخانه‌اند

گرچه مستند از شراب بیخودی

بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند

در ازل بودند با روحانیان

تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند

راه جسم و جان به یک تک می‌برند

در طریقت این چنین مردانه‌اند

گنج‌های مخفی‌اند این طایفه

لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند

هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است

در دو عالم زین قبل افسانه‌اند

هر دو عالم یک صدف دان وین گروه

در میان آن صدف دردانه‌اند

آشنایان خودند از بیخودی

وز خودی خویشتن بیگانه‌اند

فارغ از کون و فساد عالمند

زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند

در جهان جان چو عطارند فرد

بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند

***

297

پیش رفتن را چو پیشان بسته‌اند

بازگشتن را چو پایان بسته‌اند

پس نه از پس راه داری نه ز پیش

کز دو سو ره بر تو حیران بسته‌اند

پس تو را حیران میان این دو راه

عالمی زنجیر در جان بسته‌اند

بی قراری زانکه در جان و دلت

این همه زنجیر جنبان بسته‌اند

چون عدد گویی تو دایم نه احد

هم عدد در تو فراوان بسته‌اند

حرص زنجیر است این سر فهم کن

تا بری پی هرچه زینسان بسته‌اند

حرص باید تا تو زر جمع‌آوری

تا کند وام از تو این زان بسته‌اند

چون عوض خواهی تو زر را گویدت

چار طاقت خلد رضوان بسته‌اند

چون رسی در خلد گوید نفس خلد

از برای نفس انسان بسته‌اند

مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس

زانکه دل در تو پریشان بسته‌اند

در علفزاری چه خواهی کرد تو

چون تو را در قید سلطان بسته‌اند

قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه

کان خیال از بهر مهمان بسته‌اند

جان به ما ده تا همه جانان شوی

کین همه از بهر جانان بسته‌اند

همچنین یک یک صفت می کن قیاس

کان همه زنجیر از اینسان بسته‌اند

تو به یک‌ یک راه می‌بر سوی دوست

لیک دشوار است و آسان بسته‌اند

چون به پیشان راه بردی، برگشاد

بر تو هر در کان ز پیشان بسته‌اند

چون رسی آنجا شود روشن تو را

پرده‌ای کز کفر و ایمان بسته‌اند

جز به توحیدت نگردد آشکار

آنچه در جان تو پنهان بسته‌اند

جان عطار ای عجب چون سایه‌ای است

لیک در خورشید رخشان بسته‌اند

***

298

ز لعلت زکاتی شکر می‌ستاند

ز رویت براتی قمر می‌ستاند

به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان

به یک غمزه ی حیله‌گر می‌ستاند

سزد گر ز رشک نظر خون شود دل

که داد از جمالت نظر می‌ستاند

خطت طوطی است آب حیوانش در بر

کزان آب حیوان شکر می‌ستاند

زهی ترکتازی که لوح چو سیمت

خطی سبزم آورد و زرد می‌ستاند

مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن

دهم در عوض جان اگر می‌ستاند

مرا گفت جان را خطر نیست زر ده

که چشمم زر بی‌ خطر می‌ستاند

اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد

مخور غم که زر خشک و تر می‌ستاند

عیار از رخ زرد عطار دارد

زری کان بت سیمبر می‌ستاند

***

299

نه قدر وصال تو هر مختصری داند

نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند

هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد

او قیمت عشق تو آخر قدری داند

آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد

کفر است اگر خود را بالی و پری داند

سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت

دل را محلی بیند جان را خطری داند

گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود

از خاک سر کویت خود را گذری داند

مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم

جز تو دگری بیند جز تو دگری داند

برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل

در راه تو کس هرگز به زین سفری داند

***

300

دلی کز عشق تو جان برفشاند

ز کفر زلف ایمان برفشاند

دلی باید که گر صد جان دهندش

صد و یک جان به جانان برفشاند

وگر یک ذره درد عشق یابد

هزاران ساله درمان برفشاند

نیارد کار خود یک لحظه پیدا

ولی صد جان پنهان برفشاند

اگر جان هیچ دامن گیرش آید

به یک دم دامن از جان برفشاند

چه می‌گویم که از یک جان چه خیزد

که خواهد تا هزاران برفشاند

چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش

بهشت از پیش رضوان برفشاند

اگر صد گنج دارد در دل و جان

ز راه چشم گریان برفشاند

نه این عالم نه آن عالم گذارد

که این برپا شد و آن برفشاند

چو جز یک چیز مقصودش نباشد

دو کون از پیش آسان برفشاند

چو آن یک را بیابد گم شود پاک

نماند هیچ تا آن برفشاند

بغرد همچو رعدی بر سر جمع

همه نقدش چو باران برفشاند

چو سایه خویش را عطار اینجا

بر آن خورشید رخشان برفشاند

***

301

روی تو کافتاب را ماند

آسمان را به سر بگرداند

مرکب عشق تو چو برگذرد

خاک در چشم عقل افشاند

هر که عکس لب تو می‌بیند

دهنش پهن باز می‌ماند

زلف شبرنگ و روی گلگونت

می‌کند هر جفا که بتواند

گاه شب‌رنگ زلفت آن تازد

گاه گلگون عشقت این راند

عشقت آتش فکند در جانم

این چنین آتشی که بنشاند

خط خونین که می‌نویسم من

بر رخ چون زرم که برخواند

پای تا سر چو ابر اشک شود

از غمم هر که حال من داند

اوفتادم ز پای دستم گیر

آخر افتاده را که رنجاند

دلم از زلف پیچ بر پیچت

یک سر موی سر نپیچاند

گر دلم بستدی و دم دادی

آه من از تو داد بستاند

هر که درمانده ی تو شد نرهد

همچو عطار با تو درماند

***

302

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

ذره‌ای سرگشتگی عشق تو

روز و شب در چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند

هر که چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در خم چوگان بماند

پای و سر گم کرد دل تا کار او

چون سر زلف تو بی‌پایان بماند

هر که یکدم آن لب و دندان بدید

تا ابد انگشت در دندان بماند

هر که جست آب حیات وصل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

ور کسی را وصل دادی بی طلب

دایما در درد بی درمان بماند

ور کسی را با تو یک دم دست داد

عمر او در هر دو عالم آن بماند

حاصل عطار در سودای تو

دیده‌ای گریان دلی بریان بماند

***

303

ای دریغا کان همه پندار دانایی نماند

جز دل دیوانه ی مدهوش سودایی نماند

گفتم از خلق جهان بالاترم در مرتبت

چون بوحدت آمدم یری و بالایی نماند

تا محقق شد که خلوت در حقیقت وحدتست

این زمان عطار را پروای تنهایی نماند

***

304

دلم بی عشق تو یک دم نماند

چه می‌گویم که جانم هم نماند

چو با زلفت نهم صد کار برهم

یکی چون زلف تو بر هم نماند

واگر صد توبه ی محکم بیارم

ز شوق تو یکی محکم نماند

جهان عشق تو نادر جهانی است

که آنجا رسم مدح و ذم نماند

دلی کز عشق عین درد گردد

ز دردش در جهان مرهم نماند

اگر یگ ذره از اندوه نایافت

به عالم برنهی عالم نماند

کسی کو در غم عشقت فرو شد

ز دو کونش به یک جو غم نماند

مزن دم پیش کس از سر این کار

که یک همدم تو را همدم نماند

اگرچه آینه نقش تو دارد

چو با او دم زنی محرم نماند

اگر عطار بی درد تو ماند

به جان تازه به دل خرم نماند

***

305

گرد ره تو کعبه و خمار نماند

یک دل ز می عشق تو هشیار نماند

ور یک سر موی از رخ تو روی نماید

بر روی زمین خرقه و زنار نماند

وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم

آن سوخته را جز غم تو کار نماند

گر برفکنی پرده از آن چهره ی زیبا

از چهره ی خورشید و مه آثار نماند

جان چون بگشاید به رخت دیده که جان را

با نور رخت دیده و دیدار نماند

گر وحدت خود را به قلاوز فرستی

از وحدت تو هستی دیار نماند

جانا ز می عشق تو یک قطره به دل ده

تا در دو جهان یک دل بیدار نماند

در خواب کن این سوختگان را ز می عشق

تا جز تو کسی محرم اسرار نماند

از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست

ترسم که درین واقعه عطار نماند

***

306

آن را که غمت به خویش خواند

شادی جهان غم تو داند

چون سلطنتت به دل درآید

از خویشتنش فراستاند

ور هیچ نقاب برگشایی

یک ذره وجود کس نماند

چون نیست شوند در ره هست

جان را به کمال دل رساند

زان پس نظرت به دست گیری

عشق تو قیامتی براند

جان را دو جهان تمام باید

تا بر سگ کوی تو فشاند

چون بگشایی ز پای دل بند

جان بند نهاد بگسلاند

هر پرده که پیش او درآید

از قوت عشق بردراند

ساقی محبتش به هر گام

ذوق می عشق می‌چشاند

وقت است که جان مست عطار

ابلق ز جهان برون جهاند

***

307

چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند

همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند

چهره‌ای دیدند جانبازان که جان درباختند

بهره‌ای گویی ز عمر جاودان برداشتند

چون سبک‌روحی او دیدند مخموران عشق

سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند

جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند

نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند

چون دهان او بقدر ذره‌ای شد آشکار

هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند

زلف او چون پرده ی عشاق آمد زان خوش است

گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند

جمله ی ترکان ز شوق ابروی و مژگان او

نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند

در تعجب مانده‌ام تا عاشقان بی خبر

چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند

وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار

چون رسیدم با میانش از میان برداشتند

چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند

مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند

خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند

در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند

چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند

جام بر یاد خداوند جهان برداشتند

چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند

خازنان خلد دست درفشان برداشتند

***

308

چون سیمبران روی به گلزار نهادند

گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند

تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار

نار از رخ گل در دل گلنار نهادند

در کار شدند و می چون زنگ کشیدند

پس عاشق دلسوخته را کار نهادند

تلخی ز می لعل ببردند که می را

تنگی ز لب لعل شکربار نهادند

ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی

کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند

می‌نوش چو شنگرف به سرخی که گل تر

طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند

بوی جگر سوخته بشنو که چمن را

گلهای جگر سوخته در بار نهادند

زان غرقه ی خون گشت تن لاله که او را

آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند

سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی

در سینه ی او گوهر اسرار نهادند

از بر بنیارد کس و از بحر نزاید

آن در که درین خاطر عطار نهادند

***

309

عاشقانی کز نسیم دوست جان می‌پرورند

جمله وقت سوختن چون عود خام مجمرند

فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب

واله ی راهی شگرف و غرق بحری منکرند

هر که در عالم دویی می‌بیند آن از احولیست

زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند

گر صفتشان برگشاید پرده ی صورت ز روی

از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند

آنچه می‌جویند بیرون از دوعالم سالکان

خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند

هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت

لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند

از ره صورت ز عالم ذره‌ای باشند و بس

لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند

فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر

لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند

عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل

اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند

جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم

گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند

روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق

هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند

***

310

از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند

عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو

پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود

عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند

گرچه دل خراب من از می عشق مست شد

لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند

دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما

دل می عشق می‌خورد جان دم نوش می‌زند

تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت

از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند

تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه‌ای

جمله ی پند زاهدان از پس گوش می‌زند

ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی

سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند

جان فرید از بلی مست می الست شد

شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند

***

311

چون لبش درج گهر باز کند

عقل را حامله ی راز کند

یا رب از عشق شکر خنده ی او

طوطی روح چه پرواز کند

هیچ کس زهره ندارد که دمی

صفت آن لب دمساز کند

تیرباران همه ی شادی دل

غم آن غمزه ی غماز کند

راست کان ترک پریچهره چو صبح

زلف شبرنگ ز رخ باز کند

نتوان گفت که هندوی بصر

از چه زنگی دل آغاز کند

ناز او چون خوشم آید نکند

ور کند ناز به صد ناز کند

ماه رویت چو ز رخ درتابد

ذره را با فلک انباز کند

همه ذرات جهان را رخ تو

همچو خورشید سرافراز کند

وه که دیوانگی عشق تو را

عقل پر حیله چه اعزاز کند

ماه در دق و ورم مانده و باز

بر امید تو تک و تاز کند

گفته بودی که برو ور نروی

زلف من کشتن تو ساز کند

سر نپیچم اگر از هر سر موی

سر زلف تو سرانداز کند

به سخن گرچه منم عیسی دم

جزع تو دعوی ایجاز کند

عنبر زلف تو عطارم کرد

واطلس روی تو بزاز کند

***

312

هر که درین دایره دوران کند

نقطه ی دل آینه ی جان کند

چون رخ جان ز آینه دل بدید

جان خود آئینه ی جانان کند

گر کند اندر رخ جانان نظر

شرط وی آن است که پنهان کند

ور نظرش از نظر آگه بود

دور فتد از ره و تاوان کند

گر همه یک مور ادب گوش داشت

رونق خود همچو سلیمان کند

مرد ره آن است که در راه عشق

هرچه کند جمله به فرمان کند

کی بود آن مرد گدا مرد آنک

عزم به خلوتگه سلطان کند

کار تو آن است که پروانه‌وار

جان تو بر شمع سرافشان کند

راست چو پروانه به سودای شمع

تیز برون تازد و جولان کند

طاقت شمعش نبود خویش را

روی به شمع آرد و قربان کند

عشق رخش بس که درین دایره

همچو من و همچو تو حیران کند

زلف پریشانش به یک تار موی

جمله ی اسلام پریشان کند

لیک ز عکس رخ او ذره‌ای

بتکده‌ها جمله پر ایمان کند

در غم عشقش دل عطار را

درد ز حد رفت چه درمان کند

***

313

آفتاب رخ آشکاره کند

جگرم ز اشتیاق پاره کند

از پس پرده روی بنماید

مهر و مه را دو پیشکاره کند

شوق رویش چو روی پر از اشک

روی خورشید پر ستاره کند

لعل دانی که چیست رخش لبش

خون خارا ز سنگ خاره کند

هر که او روی چو گلش خواهد

مدتی خار پشتواره کند

در میان با کسی همی آید

کان کس اول ز جان کناره کند

عاشقانی که وصل او طلبند

همه را دوغ در کواره کند

بالغان در رهش چو طفل رهند

جمله را گور گاهواره کند

تا کسی روی او نداند باز

چهره ی مردم آشکاره کند

نور رویش ز هر دریچه ی چشم

چون سیه پوش شد نظاره کند

عشق او در غلط بسی فکند

چون نداند کسی چه چاره کند

نتوانیم توبه کرد ز عشق

توبه را صد هزار باره کند

شیر عشقش چو پنجه بگشاید

عقل را طفل شیرخواره کند

زور یک ذره عشق چندان است

که ز هر سو جهان گذاره کند

ضربت عشق با فرید آن کرد

که ندانم که صد کتاره کند

***

314

هر زمانی زلف را بندی کند

با دل آشفته پیوندی کند

بس دل و جان را که زلف سرکشش

از سر مویی زبان ‌بندی کند

لب گشاید تا ببینم وانگهی

یاریم چون آرزومندی کند

هر دو لب بربندد آرد قانعم

گر به یک قندیم خرسندی کند

لیک می‌دانم که دل نجهد به جان

گر نگاهی سوی آن قندی کند

گر بنالم صبر فرماید مرا

دل چو خون شد صبر تا چندی کند

عشق او عطار را شوریده کرد

کیست کین شوریده را بندی کند

***

315

دل ز میان جان و دل قصد هوات می‌کند

جان به امید وصل تو عزم وفات می‌کند

گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی

بر سر صد هزار غم یاد جفات می‌کند

می ‌نکند به صد قران ترک کلاه‌دار چرخ

آنچه میان عاشقان بند قبات می‌کند

خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون

لعل تو طرح می‌نهد روی تو مات می‌کند

جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی

وین تو نمی‌کنی بتا زلف دوتات می‌کند

خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من

هر نفسی به داوری بر سر مات می‌کند

گرچه فرید، از جفا می‌نکند سزای تو

خط تو خود به دست خود با تو سزات می‌کند

***

316

هر که عزم عشق رویش می‌کند

عشق رویش همچو مویش می‌کند

هر که ندهد این جهان را سه طلاق

همچو دزد چار سویش می‌کند

او نیاید در طلب اما ز شوق

دل به صد جان جستجویش می‌کند

او نگردد نرم از اشکم ولیک

اشک دایم شست و شویش می‌کند

هر که از چوگان زلفش بوی یافت

بی سر و بن همچو گویش می‌کند

هر که در عشقش چو تیر راست شد

چون کمان زه در گلویش می‌کند

سرخ‌ روی او بباید شد به قطع

هر که را عشق آرزویش می‌کند

سخت‌ دل آهن نه بر آتش نگر

تا چگونه سرخ رویش می‌کند

از درش عطار را بویی رسید

آه از آنجا مشک بویش می‌کند

***

317

عشق توام داغ چنان می‌کند

کآتش سوزنده فغان می‌کند

بر دل من چون دل آتش بسوخت

بر سر من اشک ‌فشان می‌کند

درنگر آخر که ز سوز دلم

چون دل آتش خفقان می‌کند

عشق تو بی‌رحم‌تر از آتش است

کآتشم از عشق ضمان می‌کند

آتش سوزنده به جز تن نسوخت

عشق تو آهنگ به جان می‌کند

هر که ز زلف تو کشد سر چو موی

زلف تواش موی کشان می‌کند

آنچه که جستند همه اهل دل

مردم چشم تو عیان می‌کند

و آنچه که صد سال کند رستمی

زلف تو در نیم زمان می‌کند

چون نزند چشم خوشت تیر چرخ

کابروی تو چرخ کمان می‌کند

گر همه خورشید سبک‌رو بود

پیش رخت سایه گران میکند

هر که کند وصف دهانت که نیست

هست یقین کان به گمان می‌کند

خط تو چون مهر نبوت به نسخ

ختم همه حسن جهان می‌کند

چون ز پی خضر همه سبز رست

خط تو زان قصد نشان می‌کند

چشمه ی خضر است دهانت به حکم

خط تو سرسبزی از آن می‌کند

پسته وآن فستقی مغز او

دعوی آن خط و دهان می‌کند

بی خبری دی خط تو دید و گفت

برگ گل از سبزه نهان می‌کند

می ‌نشناسد که دهانش ز خط

غالیه در غالیه‌دان می‌کند

چون دهنش ثقبه ی سوزن فتاد

رشته ی آن ثقبه میان می‌کند

دی ز دهانش شکری خواستم

گفت که نرمم به زبان می‌کند

سود ندارد شکری بی جگر

می ‌ندهد زانکه زیان می‌کند

کز نفس سردت و باران اشک

لاله ی من برگ خزان می‌کند

شفقت او بین که رخم در سرشک

چون رخ خود لاله ‌ستان می‌کند

شیوه او می ‌نبد اندر فرید

گرچه ز صد شیوه برآن می‌کند

***

318

زلف شبرنگش شبیخون می‌کند

وز سر هر موی صد خون می‌کند

نیست در کافرستان مویی روا

آنچه او زان موی شبگون می‌کند

زلف او کافتاده بینم بر زمین

صید در صحرای گردون می‌کند

زلف او چون از درازی بر زمین است

تاختن بر آسمان چون می‌کند

زلف او لیلی است و خلقی از نهار

از سر زنجیر مجنون می‌کند

آنچه رستم را سزد بر پشت رخش

زلف او بر روی گلگون می‌کند

این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز

تا نپنداری که اکنون می‌کند

روی او کافاق یکسر عکس اوست

هر زمانی رونق افزون می‌کند

گر کند یک جلوه خورشید رخش

عرش را با خاک هامون می‌کند

ذره‌ای عکس رخش دعوی حسن

از سر خورشید بیرون می‌کند

از سر یک مژه چشم ساحرش

چرخ را در سینه افسون می‌کند

یا رب ابروی کژش بر جان من

راست اندازی چه موزون می‌کند

عقل کل در حسن او مدهوش شد

کز لبش در باده افیون می‌کند

گر سخن گوید چو موسی هر که هست

دایمش از شوق هارون می‌کند

ور بخندد جمله ی ذرات را

با زلال خضر معجون می‌کند

گر بگویم قطره‌های اشک من

خنده ی او در مکنون می‌کند

هر زمان زیباتر است او تا فرید

وصف او هر دم دگرگون می‌کند

***

319

گر فلک دیده بر آن چهره ی زیبا فکند

ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند

هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم

بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند

همچو پروانه به نظاره ی او شمع سپهر

پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند

خاک او زان شده‌ام تا چو میی نوش کند

جرعه‌ای بوی لبش یافته بر ما فکند

چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم

هر دم از دست بیندازد و در پا فکند

زلف در پای چرا می‌فکند زانکه کمند

شرط آن است که از زیر به بالا فکند

غمش از صومعه عطار جگر سوخته را

هر نفس نعره‌زنان بر سر غوغا فکند

***

320

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند

هزار فتنه و آشوب در جهان فکند

چو شور پسته ی تو تلخیی کند به شکر

هزار شور و شغب در شکرستان فکند

چو خلق را به سر آستین به خود خواند

به غمزه‌شان بکشد خون بر آستان فکند

چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه

که بو که خاتم مه نیز در میان فکند

به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان

که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند

بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین

که سایه بر سر خورشید آسمان فکند

اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم

بر آتش تو به جای سپند جان فکند

دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید

چنان بود که پس تیر در، کمان فکند

***

321

دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند

تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی

دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند

چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طره ی مشکینش تابی در فلک می‌آورد

پسته ی شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند

زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز

هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم

هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه

بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو

لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند

***

322

سر مستی ما مردم هشیار ندانند

انکار کنان شیوه ی این کار ندانند

در صومعه سجاده نشینان مجازی

سوز دل آلوده ی خمار ندانند

آنان که بماندند پس پرده ی پندار

احوال سراپرده ی اسرار ندانند

یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند

اندوه شبان من بی‌ یار ندانند

بی یار چو گویم بودم روی به دیوار

تا مدعیان از پس دیوار ندانند

سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه

بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند

جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند

درمان دل خسته ی عطار ندانند

***

323

عاشقان چون به هوش باز آیند

پیش معشوق در نماز آیند

پیش شمع رخش چو پروانه

سر ببازند و سرفراز آیند

در هوایی که ذره خورشید است

پر برآرند و شاه‌باز آیند

بر بساطی که عشق حاکم اوست

جان ببازند و پاک‌ باز آیند

گاه چون صبح بر جهان خندند

گاه چون شمع در گداز آیند

گاه از شوق پرده‌در گردند

گاه از عشق پرده ساز آیند

این همه پرده‌ها بر آرایند

بو که در پرده اهل راز آیند

چو نکو بنگری به کار همه

عاقبت باز در نیاز آیند

این همه کارها به جای آرند

بو که در خورد دلنواز آیند

ماه رویا همه اسیر تواند

چند در شیب و در فراز آیند

تا به کی بی تو خون ‌دل ریزند

تا به کی بی تو زیر گاز آیند

وقت نامد که عاشقان پیشت

از سر صد هزار ناز آیند

پرده برگیر تا جهانی جان

پای‌ کوبان به پرده باز آیند

عاشقانی که همچو عطارند

در ره عشق بی مجاز آیند

***

324

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند

رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند

خط وجود را قلم قهر درکشند

بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند

چون پا زنند دست گشایند از جهان

ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند

دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند

ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند

هرگه که ‌شان به بحر معانی فرو برند

بیم است آن زمان که زمین بر سما زنند

دنیا و آخرت دو سرای است و عاشقان

قفل نفور بر در هر دو سرا زنند

بکر است هر سخن که ز عطار بشنوی

دانند آن کسان که دم از ماجرا زنند

***

325

آنها که در حقیقت اسرار می‌روند

سرگشته همچو نقطه ی پرگار می‌روند

هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند

هم در میان بحر نگونسار می‌روند

هم در سلوک گام به تدریج می‌نهند

هم در طریق عشق به هنجار می‌روند

راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت

ایشان به حکم وقت به یکبار می‌روند

گر می‌رسند سخت سزاوار می‌رسند

ور می‌روند سخت سزاوار می‌روند

در جوش و در خروش از آنند روز و شب

کز تنگنای پرده ی پندار می‌روند

از زیر پرده فارغ و آزاد می‌شوند

گرچه به پرده باز گرفتار می‌روند

هرچند مطلقند ز کونین و عالمین

در مطلقی گرفته ی اسرار می‌روند

بار گران عادت و رسم اوفکنده‌اند

و آزاد همچو سرو سبکبار می‌روند

چون نیست محرمی که بگویند سر خویش

سر در درون کشیده چو طومار می‌روند

چون سیر بی نهایت و چون عمر اندک است

در اندکی هر آینه بسیار می‌روند

تا روی که بود که به بینند روی دوست

روی پر اشک و روی به دیوار می‌روند

بی وصف گشته‌اند ز هستی و نیستی

تا لاجرم نه مست و نه هشیار می‌روند

از ذات و از صفات چنان بی صفت شدند

کز خود نه گم شده نه پدیدار می‌روند

از مشک این حدیث مگر بوی برده‌اند

بر بوی آن به کلبه عطار می‌روند

***

326

دل ز جان برگیر تا راهت دهند

ملک دو عالم به یک آهت دهند

چون تو برگیری دل از جان مردوار

آنچه می‌جویی هم آنگاهت دهند

گر بسوزی تا سحر هر شب چو شمع

تحفه از نقد سحرگاهت دهند

گر گدای آستان او شوی

هر زمانی ملک صد شاهت دهند

گر بود آگاه جانت را جز او

گوش مال جان به ناگاهت دهند

لذت دنیی اگر زهرت شود

شربت خاصان درگاهت دهند

تا نگردی بی نشان از هر دو کون

کی نشان آن حرم گاهت دهند

چون به تاریکی درست آب حیات

گنج وحدت در بن چاهت دهند

چون سپیدی تفرقه است اندر رهش

در سیاهی راه کوتاهت دهند

بی ‌سواد فقر تاریک است راه

گر هزاران روی چون ماهت دهند

چون درون دل شد از فقرت سیاه

ره برون زین سبز خرگاهت دهند

در سواد اعظم فقر است آنک

نقطه ی کلی به اکراهت دهند

ای فرید اینجا چو کوهی صبر کن

تا ازین خرمن یکی کاهت دهند

***

327

قومی که در فنا به دل یکدگر زیند

روزی هزار بار بمیرند و بر زیند

هر لحظه‌شان ز هجر به دردی دگر کشند

تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند

در راه نه به بال و پر خویشتن پرند

در عشق نه به جان و دل مختصر زیند

مانند گوی در خم چوگان حکم او

در خاک راه مانده و بی پا و سر زیند

از زندگی خویش بمیرند همچو شمع

پس همچو شمع زنده ی بی خواب و خور زیند

عود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز

ایشان درین طریق چو عود و شکر زیند

چون ذره ی هوا سر و پا جمله گم کنند

گر در هوای او نفسی بی خطر زیند

فانی شوند و باقی مطلق شوند باز

وانگه ازین دو پرده برون پرده‌در زیند

چون زندگی ز مردگی خویش یافتند

چون مرده‌تر شوند بسی زنده‌تر زیند

خورشید وحدتند ولی در مقام فقر

در پیش ذره‌ای همه دریوزه‌گر زیند

چون آفتاب اگرچه بلندند در صفت

چون سایه ی فتاده ی از در بدر زیند

چون با خبر شوند ز یک موی زلف دوست

چون موی از وجود و عدم بی خبر زیند

ذرات جمله‌شان همه چشم است و گوش هم

ویشان بر آستان ادب کور و کر زیند

عطار چون ز سایه ی ایشان برد حیات

ایشان ز لطف بر سر او سایه‌ور زیند

***

328

هر که سرگردان این سودا بود

از دو عالم تا ابد یکتا بود

هر که نادیده در اینجا دم زند

چو حدیث مرد نابینا بود

کی تواند بود مرد راهبر

هر که او همچون زنان رعنا بود

راهبر تا درگه حق گام گام

هم بره بینا و هم دانا بود

هر که او را دیده بینا شد به کل

در وجود خویش نابینا بود

دیده آن دارد که اسرار دو کون

ذره ذره بر دلش صحرا بود

جمله ی عالم به دریا اندرند

فرخ آنکس کاندرو دریا بود

تا تو در بحری ندارد کار نور

بحر در تو نور کار اینجا بود

قطره ی بحرت اگر در دل فتاد

قطره نبود لؤلؤ لالا بود

هر که در دریاست تر دامن بود

وانکه دریا اوست او از ما بود

تا تو در بند خودی خود را بتی

بت‌پرستی از تو کی زیبا بود

تا گرفتاری تو در عقل لجوج

از تو این سودا همه سودا بود

مرد ره آن است کز لایعقلی

در صف مستان سر غوغا بود

گوی آنکس می‌برد در راه عشق

کو چو گویی بی سر و بی پا بود

آن کس آزادی گرفت از مردمان

کو میان مردمان رسوا بود

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق

دی و امروزش همه فردا بود

***

329

شبی کز زلف تو عالم چو شب بود

سر مویی نه طالب نه طلب بود

جهانی بود در عین عدم غرق

نه اسم حزن و نه اسم طرب بود

چنان در هیچ پنهان بود عالم

که نه زین نام و نه زان یک لقب بود

بتافت از زلف آن روی چو خورشید

که گفت آن جایگه هرگز که شب بود

نگارستان رویت جلوه‌ای کرد

جهان گفتی که دایم بر عجب بود

همی تا لعل سیرابت نمودی

جهانی خلق تشنه خشک‌ لب بود

بتا تا چشم چون نرگس گشادی

همه آفاق پر شور و شغب بود

همی تا حلقه‌ای در زلف دادی

سر مردان کامل در کنب بود

چو از حد می‌ بشد گستاخی خلق

مگر اینجایگه جای ادب بود

خیال نار و نور افتاده در راه

حجاب و کشف جان‌ها زین سبب بود

درین وادی دل عطار را هیچ

نه نامی بود هرگز نه نسب بود

***

330

آن را که ز وصل او خبر بود

هر روز قیامتی دگر بود

چه جای قیامت است کاینجا

این شور از آن عظیمتر بود

زیرا که قیامت قوی را

در حد وجود پا و سر بود

وین شور چو پا و سر ندارد

هرگز نتواندش گذر بود

چون نیست نهایت ره عشق

زین ره نه نشان و نه اثر بود

هر کس که ازین رهت خبر داد

می‌دان به یقین که بی خبر بود

زین راه چو یک قدم نشان نیست

چه لایق هر قدم شمر بود

راهی است که هر که یک قدم زد

شد محو اگر چه نامور بود

چندان که به غور ره نگه کرد

نه راهرو و نه راهبر بود

القصه کسی که پیشتر رفت

سرگشته ی راه بیشتر بود

بر گام نخست بود مانده

آنکو همه عمر در سفر بود

وانکس که بیافت سر این راه

شد کور اگرچه دیده‌ور بود

کین راز کسی شنید و دانست

کز دیده و گوش کور و کر بود

مانند فرید اندرین راه

پر دل شد اگرچه بی جگر بود

عطار که بود مرد این راه

زان جمله ی عمر نوحه‌گر بود

***

331

عشق بی درد ناتمام بود

کز نمک دیگ را طعام بود

نمک این حدیث درد دل است

عشق بی درد دل حرام بود

کشته عشق گرد و سوخته شو

زانکه بی این دو کار خام بود

کشته ی عشق را به خون شویند

آب اگر نیست خون تمام بود

کفن عاشقان ز خون سازند

کفنی به ز خون کدام بود

از ازل تا ابد ز مستی عشق

بی قراری علی‌الدوام بود

در ره عاشقان دلی باید

که منزه ز دال و لام بود

نه خریدار نیک و بد باشد

نه گرفتار ننگ و نام بود

سرفرازی و خواجگی نخرد

جمله ی خلق را غلام بود

نبود تیغش و اگر باشد

با همه خلق در نیام بود

همچو خود بی قرار و مست کند

هر که را پیش او مقام بود

گاه ‌گاهی چنین شود عطار

بو که این دولتش مدام بود

***

332

آنچه نقد سینه ی مردان بود

زآرزوی آن فلک گردان بود

گر از آن یک ذره گردد آشکار

هر دو عالم تا ابد پنهان بود

در گذر از کون تا تاب آوری

خود که را در کون تاب آن بود

آن فلک کان در درون عاشق است

آفتاب آن رخ جانان بود

گر فرو استد ز دوران این فلک

آن فلک را تا ابد دوران بود

نور این خورشید اگر زایل شود

نور آن خورشید جاویدان بود

زود بیند آن فلک و آن آفتاب

هر که را یک ذره نور جان بود

وانکه نور جان ندارد ذره‌ای

تا بود در کار خود حیران بود

چند گویی کین چنین و آن چنان

تا چنینی عمر تو تاوان بود

کی بود پروای خلقش ذره‌ای

هر که او در کار سرگردان بود

پای در نه راه را پایان مجوی

زانکه راه عشق بی ‌پایان بود

عشق را دردی بباید بی قرار

آن چنان دردی که بی درمان بود

گر زند عطار بی این سر نفس

آن نفس بر جان او تاوان بود

***

333

عشق را پیر و جوان یکسان بود

نزد او سود و زیان یکسان بود

هم ز یکرنگی جهان عشق را

نو بهار و مهرگان یکسان بود

زیر او بالا و بالا هست زیر

کش زمین و آسمان یکسان بود

بارگاه عشق همچون دایره است

صدر او با آستان یکسان بود

یار اگر سوزد وگر سازد رواست

عاشقان را این و آن یکسان بود

در طریق عاشقان خون ریختن

با حیات جاودان یکسان بود

سایه از کل دان که پیش آفتاب

آشکارا و نهان یکسان بود

کی بود دلدار چون دل ای فرید

باز کی با آشیان یکسان بود

***

334

آن را که ز وصل او نشان بود

دل گم شدگیش جاودان بود

آری چو بتافت شمع خورشید

گر بود ستاره‌ای نهان بود

نتواند رفت قطره در بحر

چون بحر به جای او روان بود

بحری که اگرچه موج‌ها زد

اما همه عمر همچنان بود

هر دم بنمود صد جهان لیک

نتوان گفتن که یک جهان بود

زیرا که شد آمدی که افتاد

پندار خیال یا گمان بود

گر بود نمود فرع غیری

لاغیری دان که بس عیان بود

زانجا که حیات لعب و لهوست

بازی خیال در میان بود

هرگاه که این خیال برخاست

هر عیب که بود عیب‌دان بود

چون هست حقیقت همه بحر

پس قطره و بحر هم‌عنان بود

خورشید رخش بتافت ناگاه

هر ذره که بود دیده‌بان بود

در هر دل ذره‌ای محقر

گویی تو که صد هزار جان بود

هر ذره اگرچه صد نشان داشت

چون در نگریست بی ‌نشان بود

چون پرتو ذره‌ای چنین است

چه جای زمین و آسمان بود

طاوس رخش چو جلوه‌ای کرد

ذرات جهان هم آشیان بود

در پیش چنان جمال یکدم

در هر دو جهان که را امان بود

جانا برهان مرا ز من زانک

از خویش مرا بسی زیان بود

جان کاستن است بی تو بودن

خود بی تو چگونه می‌توان بود

عطار دمی اگر ز خود رست

گویی شب و روز کامران بود

***

335

هر که را با لب تو پیمان بود

اجل او از آب حیوان بود

هر که روی چو آفتاب تو دید

همچو من تا که بود حیران بود

در نکویی پسنده ی جایی

که نکوتر از آن بنتوان بود

چون بدیدم لب جگر رنگت

نمکی داشت و شکرافشان بود

یک شکر آرزوم کرد الحق

لیک بیمم ز تیر مژگان بود

بی رخت بر رخم نوشت به خون

دیده هر راز دل که پنهان بود

خواستم تا نفس زنم بی تو

نزدم زانکه آن نفس جان بود

جان من گر بود و گر نبود

کی مرا در جهان غم آن بود

لیک جان زان سبب ندادم من

که نه در خورد چون تو جانان بود

جان بدادم چو روی تو دیدم

زانکه جان دادن من آسان بود

جان عطار تا که بود از تو

هستی و نیستیش یکسان بود

***

336

هر که را اندیشه ی درمان بود

درد عشق تو برو تاوان بود

بر کسی درد تو گردد آشکار

کو ز چشم خویشتن پنهان بود

گرچه دارد آفتابی در درون

لیک همچون ذره سرگردان بود

ای دل محجوب بگذر از حجاب

زانکه محجوبی عذاب جان بود

گر هزاران سال باشی در عذاب

می‌توان گفتن که بس آسان بود

لیک گر افتد حجابی در رهت

این عذاب سخت صد چندان بود

چند اندیشی بمیر از خویش پاک

تا نمیری کی تو را درمان بود

چون بمیرد شمع برهد از بلا

نه دگر سوزنده نه گریان بود

هر دم از سر گیر چو شمع و بسوز

زانکه سوز شمع تا پایان بود

چون بسوزی پاک پیش چشم تو

هر دو کون و ذره‌ای یکسان بود

عرش را گر چشم جان آید پدید

تا ابد در خردلی حیران بود

عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است

ذره ذره جامه ی جانان بود

تو درون جامه ی جانان مدام

تا ایازت دایما سلطان بود

صد هزاران چیز داند شد به طبع

آن عصا کان لایق ثعبان بود

آن عصا کان سحره ی فرعون خورد

نی عصای موسی عمران بود

وان نفس کان مردگان را زنده کرد

آن دم عیسی حکمت‌دان بود

آن عصا آنجا یدالله بود و بس

وان نفس بی شک دم رحمان بود

وان هزاران خلق کز داود مرد

آن نه زین الحان که زان الحان بود

در بر مردی که این سر پی برد

مردی رستم همه دستان بود

گر ندانستی تو این سر تن بزن

تا در آن ساعت که وقت آن بود

تن زن ای عطار و تن زن دم مزن

زانکه اینجا دم زدن نقصان بود

***

338

زلف تو که فتنه ی جهان بود

جانم بربود و جای آن بود

هر دل که زعشق تو خبر یافت

صد جانش به رایگان گران بود

مرده ‌دل آن کسی که او را

در عشق تو زندگی به جان بود

گفتم دل خویش خون کنم من

کز دست دلم بسی زیان بود

ناگاه کشیده داشت دستم

چون پای غم تو در میان بود

گر من دادم امان دلم را

دل را ز غم تو کی امان بود

گفتم که دهان تو ببینم

خود از دهنت که را نشان بود

هرگز نرسید هیچ جایی

آن را که غم چنان دهان بود

گفتی که چگونه‌ای تو بی ‌من

دانی تو که بی ‌تو چون توان بود

ز آنروز که یک زمانت دیدم

صد ساله غمم به یک زمان بود

بر خاک درت نشسته عطار

تا بود ز عشق جان فشان بود

***

338

هر که را ذره‌ای وجود بود

پیش هر ذره در سجود بود

نه همه بت ز سیم و زر باشد

که بت رهروان وجود بود

هر که یک ذره می‌کند اثبات

نفس او گبر یا جهود بود

در حقیقت چو جمله یک بودست

پس همه بودها نبود بود

نقطه ی آتش است در باطن

دود دیدن ازو چه سود بود

هر که آن نقطه دید هر دو جهانش

محو گشته ز چشم زود بود

زانکه دو کون پیش دیده ی دل

چون سرابی همه نمود بود

هر که یک ذره غیر می‌بیند

همچو کوری میان دود بود

همچو عطار در فنا می‌سوز

تا دمی گر زنی چو عود بود

***

339

هر که را در عشق تو کاری بود

هر سر مویی برو خاری بود

یک زمان مگذار بی درد خودم

تا مرا در هجر تو یاری بود

مست گشتم از تو گفتی صبر کن

صبر کردن کار هشیاری بود

دل ز من بردی و گفتی غم مخور

گر دلی نبود نه بس کاری بود

گر تو را در عشق دین و دل نماند

این چنین در عشق بسیاری بود

دل شد از دست و ز جان ترسم ازانک

طره تو چست طراری بود

بی نمکدان لبت در هر دو کون

می ‌ندانم تا جگر خواری بود

گر بخندی عاشق بیمار را

وقت بیماری شکرباری بود

رسته دندانت در بازار حسن

تا قیامت روز بازاری بود

گر بهای بوسه خواهی جز به جان

می ‌ندانم تا خریداری بود

نافه وصلت که بویی کس نیافت

کی سزای ناسزاواری بود

ای عجب بی زلف عنبر بیزتو

هر کسی خواهد که عطاری بود

***

340

مرد یک موی تو فلک نبود

محرم کوی تو ملک نبود

ماه دو هفته گرچه هست تمام

از جمال تو هفت یک نبود

چون جمال تو آشکار شود

همه باشی تو هیچ شک نبود

ملک حسن آفتاب روی تو را

با کسی نیز مشترک نبود

نتوان دید ذره‌ای رخ تو

تا دو عالم دو مردمک نبود

آنچه در ذره ذره هست از تو

در زمین نیست در فلک نبود

لیک چون ذره در تو محو شود

محو را ذره‌ای یزک نبود!

زر خورشید ذره ذره شود

اگرش خال تو محک نبود

هیچکس را در آفرینش حق

در شکر این همه نمک نبود

سر زلفت به چین رسید از هند

هیچکس را چنین یزک نبود

گر خسک در ره من اندازی

چون تو اندازی آن خسک نبود

هرچه عطار در صفات تو گفت

بر محک جاودانش حک نبود

***

341

چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود

پیش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود

پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم

خود چون رخ تو بینم پروای سرم نبود

پیش نظرم عالم چون روز قیامت باد

آن روز که بر راهت دایم نظرم نبود

گفتم خبری گویم با تو ز دل زارم

اما چو تو را بینم از خود خبرم نبود

گفتم که ز تیرت تیز از چشم تو بگریزم

چون تیر بپیوندد کنج گذرم نبود

در عشق تو صد همدم تیمار برم باید

تنها چه کنم چون کس تیمار برم نبود

گفتی که به زر گردد کار تو چو آب زر

جانی بکنم آخر گر آن قدرم نبود

تو چاره کارم کن تا از رخ همچون زر

تدبیر کنم وجهی گر هیچ زرم نبود

بوسی ندهی جانا تا جان نستانی تو

هر دم ز پی بوسی جانی دگرم نبود

عطار ستمکش را دل بود به تو رهبر

دردا که چو دل خون شد کس راهبرم نبود

***

347

کسی کو خویش بیند بنده نبود

وگر بنده بود بیننده نبود

به خود زنده مباش ای بنده آخر

چرا شبنم به دریا زنده نبود

تو هستی شبنمی دریاب دریا

که جز دریا تو را دارنده نبود

درین دریا چو شبنم پاک گم شو

که هر کو گم نشد داننده نبود

اگر در خود بمانی ناشده گم

تو را جاوید کس جوینده نبود

تو می‌ترسی که در دنیا مدامت

بسازی از بقا افکنده نبود

وجود جاودان خواهی، ندانی

که گل چون گل بسی پاینده نبود

وجود گل به بالای گل آمد

که سلطانی مقام بنده نبود

تو را در نو شدن جامه که آرد

اگر بر قد تو زیبنده نبود

چه می‌گویم چو تو هستی نداری

تو را جز نیستی یابنده نبود

اگر خواهی که دایم هست گردی

که در هستی تو را ماننده نبود

فرو شو در ره معشوق جاوید

که هرگز رفته‌ای آینده نبود

در آتش کی رسد شمع فسرده

اگر شب تا سحر سوزنده نبود

فلک هرگز نگردد محرم عشق

اگر سر تا قدم گردنده نبود

هر آن کبکی که قوت باز گردد

ورای او کسی پرنده نبود

چه می‌گویی تو ای عطار آخر

به عالم در چو تو گوینده نبود

***

343

با لب لعلت سخن در جان رود

با سر زلف تو در ایمان رود

عقل چون شرح لب تو بشنود

پیش لعلت از بن دندان رود

هر که او سرسبزی خط تو دید

چون قلم سر بر خط فرمان رود

چون ببیند پسته ی خط فستقیت

در خط تو با دل بریان رود

آنچه رویت را رود در نیکویی

می ‌ندانم تا فلک را آن رود

چون شود خورشید رویت آشکار

ماه زیر میغ در پنهان رود

هر که روی همچو خورشید تو دید

گر همه چرخ است سرگردان رود

هست جان عطار را شیرین از آنک

شرح آن لب بر زبان جان رود

***

344

دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود

جان ز شراب شوق تو باده ‌پرست می‌رود

از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای

زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود

از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی

از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود

رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو

بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود

در ره تو رونده را در قدم نخستمین

نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود

بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان

گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود

گم شده‌ای فرید تو بازکش این زمان عنان

کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود

***

345

تا سر زلف تو درهم می‌رود

در جهان صد خون به یک دم می‌رود

تا بدیدم زلف تو ای جان و دل

دل ز دستم رفت و جان هم می‌رود

دل ندارم تا غم زلفت خورم

وین سخن از جان پر غم می‌رود

آسمان از اشتیاق روی تو

همچو زلفت پشت پر خم می‌رود

دل در اندوه تو مرد و این بتر

کز پی دل جان به ماتم می‌رود

می‌دهی دم می‌ستانی جان من

راستی بیعی مسلم می‌رود

هر زمانی توبه‌ای می ‌بشکنی

توبه الحق با تو محکم می‌رود

ناز کم کن زانکه تا خطت دمید

آنچه می‌رفتت کنون کم می‌رود

خون مخور عطار را کز شوق تو

با دلی پر خون ز عالم می‌رود

***

346

چه سازی سرای و چه گویی سرود

فروشو بدین خاک تیره فرود

یقین ‌دان که همچون تو بسیار کس

فکندست در چرخ چرخ کبود

چه برخیزد از خود و آهن تو را

چو سر آهنین نیست در زیر خود

اگر جامه ی عمر تو ز آهن است

اجل بگسلد از همش تار و پود

اگر سر کشی زین پل هفت طاق

سر و سنگ ماننده آب رود

ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ

چو گویی ندانی فراز از فرود

چو دور سپهرت نخواهد گذاشت

ز دور سپهری چه نالی چو رود

رفیقان همراز را کن وداع

عزیزان همدرد را کن درود

درخت بتر بودن از بن بکن

ز شاخ بهی کن کلوخ آمرود

مکن همچو عطار عمر عزیز

همه ضایع اندر سرای و سرود

***

347

گر نسیم یوسفم پیدا شود

هر که نابینا بود بینا شود

بس که پیراهن بدرم تا مگر

بویی از پیراهنش پیدا شود

گر برافتد برقع از پیش رخش

زاهد منکر سر غوغا شود

ور برافشاند سر زلف دو تا

دل ز زلفش کافری یکتا شود

هر دلی کز زلف او زنار ساخت

بی‌شک آن دل مؤمنی حقا شود

گر بیابد عقل بوی زلف او

عقل از لایعقلی رسوا شود

از دو عالم فارغ آید تا ابد

هر که او مشغول این سودا شود

گر کسی پرسد که پیش روی او

دل چرا شوریده و شیدا شود

تو جوابش ده که پیش آفتاب

ذره سرگردان و ناپروا شود

ای دل از دریا چرا تنها شدی

از چنین دریا کسی تنها شود

هر که دور افتد ز جای خویشتن

می‌دود تا زودتر آنجا شود

ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد

می طپد تا چون سوی دریا شود

گر تو بنشینی به بیکاری مدام

کارت ای غافل کجا زیبا شود

گر دل عطار با دریا رسد

گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود

***

348

هر گدایی مرد سلطان کی شود

پشه‌ای آخر سلیمان کی شود

نی عجب آن است کین مرد گدا

چون که سلطان نیست سلطان کی شود

بس عجب کاری است بس نادر رهی

این چو عین آن بود آن کی شود

گر بدین برهان کنی از من طلب

این سخن روشن به برهان کی شود

تا نگردی از وجود خود فنا

بر تو این دشوار آسان کی شود

گفتمش فانی شو و باقی تویی

هر دو یکسان نیست یکسان کی شود

گرچه هم دریای عمان قطره‌ای است

قطره‌ای دریای عمان کی شود

گر کسی را دیده دریابین نشد

قطره‌ بین باشد مسلمان کی شود

تا نگردد قطره و دریا یکی

سنگ کفرت لعل ایمان کی شود

جمله یک خورشید می‌بینم ولیک

می ‌ندانم بر تو رخشان کی شود

هر که خورشید جمال او ندید

جان‌فشان بر روی جانان کی شود

صد هزاران مرد می‌بینم ز عشق

منتظر بنشسته تا جان کی شود

چند اندایی به گل خورشید را

گل بدین درگه نگهبان کی شود

از کفی گل کان وجود آدم است

آن چنان خورشید پنهان کی شود

گر به کلی برنگیری گل ز راه

پای در گل ره به پایان کی شود

نه چه می‌گویم تو مرد این نه‌ای

هر صبی رستم به دستان کی شود

کی توانی شد تو مرد این حدیث

هر مخنث مرد میدان کی شود

تا نباشد همچو موسی عاشقی

هر عصا در دست ثعبان کی شود

عمرت ای عطار تاوان کرده‌ای

بر تو آن خورشید تابان کی شود

***

349

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای

این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال

ذره‌ای هم ‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

***

350

هر که صید چون تو دلداری شود

عاجزی گردد گرفتاری شود

هر که خار مژه ی تو بنگرد

هر گلی در چشم او خاری شود

باز چون گلبرگ روی تو بدید

بی شکش هر خار گلزاری شود

شیر دل پیش نمکدان لبت

چون به جان آید جگر خواری شود

گر لبت در ابر خندد همچو برق

ابر تا محشر شکرباری شود

در طواف نقطه ی خالت ز شوق

چرخ سرگردان چو پرگاری شود

مس اگرچه زر تواند شد ولیک

وصف خط تو چو بسیاری شود

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق

زر کند بدرود و زنگاری شود

سرفرازی کو سر زلف تو دید

تا بجنبد سر نگونساری شود

میل زلف تو به ترسایی است از آنک

گه چلیپا گاه زناری شود

گو بیا و مذهب زلف تو گیر

هر که می‌خواهد که دینداری شود

گر فروشی بر من غمکش جهان

هر سر مویم خریداری شود

هر که او دل‌ زنده عشق تو نیست

گر همه مشک است مرداری شود

نیست آسان هیچ کار عشق تو

زان به تن بردن چو دشواری شود

پی چو گم کردند کار عشق را

عاشقی کو کز پی کاری شود

عشق را هرگز نماند رونقی

هر کسی گر صاحب‌ اسراری شود

صد هزاران قطره گردد ناپدید

تا یکی زان در شهواری شود

چون کسی را بوی نبود زین حدیث

کی شود ممکن که عطاری شود

***

351

یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود

یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود

کارم در افتاد ولیکن به یل برون

کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود

زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد

اشکم عجب بود اگر اخگر نمی‌شود

یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد

زان خشک گشت ای عجب و تر نمی‌شود

پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز

از پای می درآیم و با سر نمی‌شود

نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من

از سیل اشک سرخ مزعفر نمی‌شود

چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد

بحری که سالکیش شناور نمی‌شود

تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک

یک کارم از هزار میسر نمی‌شود

صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک

صافی نمی‌دهد که مکدر نمی‌شود

از جای می‌برد همه کس را فلک ولی

هرگز ز جای خویش فراتر نمی‌شود

گر پی کند معاینه اختر هزار را

عطار یکدم از پی اختر نمی‌شود

***

352

ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود

وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود

چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند

گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود

در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست

دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود

هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است

بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود

چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است

تا چند کند سرکشی از خلعت محمود

مردانه در این راه درآ ای دل غافل

کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود

چون خضر برون آی ازین سد نهادت

تا باز گشایند تو را این ره مسدود

هر چیز که در هر دو جهان بسته ی آنی

آن است تورا در دو جهان مونس و معبود

عطار اگر سایه صفت گم شود از خود

خورشید بقا تابدش از طالع مسعود

***

353

هرچه در هر دو جهان جانان نمود

تو یقین می‌دان که آن از جان نمود

هست جانت را دری اما دو روی

دوست از دو روی او دو جهان نمود

کرد از یک روی دنیا آشکار

وز دگر روی آخرت پنهان نمود

آخرت آن روی و دنیا این دگر

ای عجب یک چیز این و آن نمود

هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی

هرچه آن دشوار یا آسان نمود

در میان این دو دربند عظیم

چون نگه کردم یکی ایوان نمود

یک درش دنیا و دیگر آخرت

بلکه دو کونش چو دو دوران نمود

باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست

گفت خلوتخانه ی جانان نمود

گفتم آخر قصر سلطان جان ماست

جان نمود این قصر یا سلطان نمود

گفت دایم بر تو سلطان است جان

بارگاه خویش در جان زان نمود

پرتو او بی ‌نهایت اوفتاد

لاجرم بی ‌حد و بی پایان نمود

تا ابد گر پیش گیری راه جان

ذره‌ای نتوانی از پیشان نمود

پرتوی کان دور بود آن کفر بود

وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود

چند گویم این جهان و آن جهان

از دو روی جان همی نتوان نمود

گرد جان در گرد چون مردان بسی

تا توانی عشق را برهان نمود

در جهان جان بسی سرگشته‌اند

کمترین یک چرخ سرگردان نمود

می‌رو و یک دم میاسا از روش

کین سفر در روح جاویدان نمود

گر تو را افتاد یک ساعت درنگ

صد درنگ از عالم هجران نمود

همچو گویی گشت سرگردان مدام

هر که خود را مرد این میدان نمود

خود در این میدان فروشد هر که رفت

وانکه یکدم ماند هم حیران نمود

تا ابد در درد این، عطار را

ذره ذره کلبه ی احزان نمود

***

354

رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود

کو روی را ز دیر به خلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌ نکرد باز

ور راستی روان خلایق همی ربود

چون در فتاد در محن عشق زان سپس

در مهر دل عبادت عیسی همی شنود

در ملت مسیح روا نیست عاشقی

او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود

مانا که یار ما به خرابات برگذشت

وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود

می‌گفت هر که دوست کند در بلا فتد

عاشق زیان کند دو جهان از برای سود

رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان

کاواز آن نگار خراباتیان شنود

برشد به بام دیر چو رخسار او بدید

از آرزوش روی به خاک ‌اندرون بسود

دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان

زنجیر نعت صورت عیسی برید زود

آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست

وز سقف دیر او به سما بر رسید دود

باده ز دست دوست دمادم همی کشید

زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود

سرمست و بیقرار همی گفت و می‌گریست

ناکردنی بکردم و نابودنی ببود

***

355

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

می‌ ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد

معدوم شیء گوید اگر نقطه ی دلم

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

مردی محال گوی بود آنکه بی خبر

یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

افتاد در غروب و فرو شد خجل زده

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد

از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم

صد توبه ی درست به یک پاره نان دهد

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد

***

356

برق عشق از آتش و از خون جهد

چون به جان و دل رسد بیچون جهد

دل کسی دارد که در جانش ز عشق

هر زمانی برق دیگرگون جهد

کشتیم بر آب دریا هست و من

منتظر تا باد دریا چون جهد

گر نباشد باد سخت از پیش و پس

بو که این کشتیم با هامون جهد

کشتیی هرگز ازین دریای ژرف

هیچ کس را جست تا اکنون جهد

کی بود آخر که بادی در رسد

در خم آن طره ی میگون جهد

بوی زلف او به جان ما رسد

دل ز دست صد بلا بیرون جهد

خون عشقش هر شبی زان می‌خورم

تا رگم در عشق روزافزون جهد

چون رگ عشق تو دارم خون بیار

تا در آشامم که از رگ خون جهد

گر کند عطار از زلفش رسن

از میان چنبر گردون جهد

***

357

زلف را چون به قصد تاب دهد

کفر را سر به مهر آب دهد

باز چون درکشد نقاب از روی

همه کفار را جواب دهد

چون درآید به جلوه ماه رخش

تاب در جان آفتاب دهد

تیر چشمش که کم خطا کرده است

مالش عاشقان صواب دهد

همه خامان بی حقیقت را

سر زلفش هزار تاب دهد

تشنگان را که خار هجر نهاد

لب گلرنگ او شراب دهد

غم او زان چنین قوی افتاد

که دلم دایمش کباب دهد

گاه شعرم بدو شکر ریزد

گاه چشمم بدو گلاب دهد

گر دلم می‌دهد غمش را جای

گنج را جایگه خراب دهد

دل به جان باز می‌نهد غم او

تا درین دردش انقلاب دهد

دل عطار چون ز دست بشد

چکند تن در اضطراب دهد

***

358

یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد

الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد

عاشق شوریده را جان است و بس

لعل او می‌بیند و جان می‌دهد

قوت جان آن را که خواهد در نهان

زان دو یاقوت درافشان می‌دهد

شیوه‌ای دارد عجب در دلبری

عشوه پیدا بوسه پنهان می‌دهد

عاشق گریان خود را می‌کشد

خونبها زان لعل خندان می‌دهد

چشم بد را چشم او بر خاک راه

می‌کشد چون باد و قربان می‌دهد

گر دو چشمش می‌کشد زان باک نیست

چون دو لعلش آب حیوان می‌دهد

عاشقان را هر پریشانی که هست

زان سر زلف پریشان می‌دهد

هر زمانی عالمی سرگشته را

سر سوی وادی هجران می‌دهد

می ‌بباید شست دست از جان خویش

هین که وصلش دست آسان می‌دهد

از کمال نیکویی آن تندخوی

بر سپهر تند فرمان می‌دهد

جان ستاند هر که از وی داد خواست

داد مظلومان ازین سان می‌دهد

یک سخن گفته است با عطار تلخ

جان شیرین بی سخن زان می‌دهد

***

359

هر که را ذوق دین پدید آید

شهد دنیاش کی لذیذ آید

چه کنی در زمانه‌ای که درو

پیر چون طفل نا رسید آید

آنچنان عقل را چه خواهی کرد

که نگونسار یک نبید آید

عقل بفروش و جمله حیرت خر

که تو را سود ازین خرید آید

این نه آن عالمی است ای غافل

که درو هیچکس پدید آید

نشود باز این چنین قفلی

گر دو عالم پر از کلید آید

گر در آیند ذره ذره به بانگ

آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم ازین دریا

خواجه گر پاک و گر پلید آید

هر که دنیا خرید ای عطار

خر بود کز پی خوید آید

***

360

یا دست به زیر سنگم آید

یا زلف تو زیر چنگم آید

در عشق تو خرقه درفکندم

تا خود پس ازین چه رنگم آید

هر دم ز جهان عشق سنگی

بر شیشه ی نام و ننگم آید

آن دم ز حساب عمر نبود

گر بی تو دمی درنگم آید

چون بندیشم ز هستی تو

از هستی خویش ننگم آید

چون زندگیم به توست بی تو

صحرای دو کون تنگم آید

تا مرغ تو گشت جان عطار

عالم ز حسد به جنگم آید

***

361

عشق تو به جان دریغم آید

نامت به زبان دریغم آید

وصف سر زلف پر طلسمت

از شرح و بیان دریغم آید

از زلف تو سرکشان ره را

یک موی نشان دریغم آید

من موی ‌میان نگویمت زانک

این وصف بدان دریغم آید

هر چند میان تو چو مویی است

مویی به میان دریغم آید

دل می‌خواهی و من نیم آنک

هرگز ز تو جان دریغم آید

یک ذره خیال چهره ی تو

از هر دو جهان دریغم آید

نی نی که ز رخ نقاب بردار

کان روی نهان دریغم آید

عطار چون از تو شد سبک دل

در بند گران دریغم آید

***

362

سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید

صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید

من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی

که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید

مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز

که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید

تن کشتگان خود را به میان خون رها کن

که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید

ز فرید می ‌نیاید سخن لب تو گفتن

که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید

***

363

هر که را دانه ی نار تو به دندان آید

هر دم از چشمه ی خضرش مدد جان آید

کو سکندر که لب چشمه ی حیوان دیدم

تا به عهد تو سوی چشمه ی حیوان آید

عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را

پیش لعل لب تو از بن دندان آید

هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی

حال او چون سر زلف تو پریشان آید

وانکه بر طره ی زیر و زبرت دست گشاد

از پس و پیش برو ناوک مژگان آید

چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز

همچو گویی سر مردانش به چوگان آید

سر مردان جهان در سر چوگان تو شد

مرد کو در ره عشقت که به میدان آید

در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز

نیست امید که این راه به پایان آید

ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در

تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید

***

364

یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید

افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید

آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز

تا با فروغ رویت اندر برابر آید

یا رب چه آفتابی کانجا که پرتو توست

هم و هم تیره گردد هم فهم ابتر آید

چه جای وهم و فهم است کاندر حوالی تو

نه روح لایق افتد نه عقل در خور آید

هر کو ز ناتمامی از تو وصال جوید

در عشق تو بسوزد از جان و دل برآید

ور از عنایت تو جان را رسد نسیمی

اقبال جاودانی جان را ز در درآید

هرگه که شرح رویت عطار پیش گیرد

کام و لبش ز معنی پر در و گوهر آید

***

365

چو از جیبش مه تابان برآید

خروش از گنبد گردان برآید

بسی گل دیده‌ام اما ز رویش

به وقت شرم صد چندان برآید

اگر اندیشه ی یک روزه ی او

بگویم با تو صد دیوان برآید

بدو گفتم که ای گلچهره مگذار

که از گلنار تو ریحان برآید

مرا گفتا که خوش باشد که سبزه

ز گرد چشمه ی حیوان برآید

خط سبزم به چستی سرخییی جست

سزد گر از گل خندان برآید

خطم گر می‌نخواهی نیز مگری

که بی شک سبزه از باران برآید

جهان ‌سوزا ز پرده گر برآیی

دمار از خلق سرگردان برآید

فرو شد روز من یک شب برم آی

که تا کار من حیران برآید

مرا با شیر شد مهر تو در دل

عجب نبود اگر با جان برآید

ز من جان خواستی و نیست دشوار

بده یک بوسه تا آسان برآید

زهی زلفت گرفته گرد عالم

ز بیم زلف مه پنهان برآید

چو زلف کافرت در کار آید

بسا مؤمن که از ایمان برآید

دلم در چاه زندان فراق است

ندانم تا کی از زندان برآید

ز یک موی سر زلفت رسن ساز

که تا زین چاه بی ‌پایان برآید

اگر عطار بویی یابد از تو

دلش زین وادی هجران برآید

***

366

چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید

ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید

همه دورهای عالم بگذشت و کس ندانست

که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید

ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد

چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید

دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید

چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید

ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بی خود

چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید

چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد

نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید

همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر

که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید

ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو

پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید

منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو

به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید

چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را

غم تو به غمگساری ز میان جان برآید

ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد

ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید

***

367

گر نه از خاک درت باد صبا می‌آید

صبحدم مشک‌ فشان پس ز کجا می‌آید

ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید

که گل تازه به دلداری ما می‌آید

گل تر را ز دم صبح به شام اندازد

این چنین گرم که گلگون صبا می‌آید

به هواداری گل ذره صفت در رقص آی

کم ز ذره نه‌ای او هم ز هوا می‌آید

تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست

نوش‌ دارو ز دم زهر گیا می‌آید

عمر و عیش از سر صد ناز و طرب می‌گذرد

بلبل و گل ز سر برگ و نوا می‌آید

بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا

زانکه ناکست کزو بوی خطا می‌آید

بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز

قدری فوت شد از بهر قضا می‌آید

بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست

گل سیراب چنین تشنه چرا می‌آید

گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است

از کله‌داری او بسته قبا می‌آید

از بنفشه به عجب مانده‌ام کز چه سبب

روز طفلی به چمن پشت دوتا می‌آید

نسترن کوتهی عمر مگر می‌داند

زان چنین بی سر و بن بر سر پا می‌آید

بر شکر خنده ی گل درد دل کس نگذاشت

دم عطار کزو بوی دوا می‌آید

***

368

دلبرم رخ گشاده می‌آید

تاب در زلف داده می‌آید

در دل سنگ لعل می‌بندد

کو چنین لب گشاده می‌آید

شهسوار سپهر از پی او

می‌رود کو پیاده می‌آید

زلف برهم فکنده می‌گذرد

خلق برهم فتاده می‌آید

ای عجب چشم اوست مست و خراب

وز لبش بوی باده می‌آید

پیش سرسبزی خطش چو قلم

عقل کل بر چکاده می‌آید

ماه سر درفکنده می‌گذرد

چرخ بر سر ستاده می‌آید

آفتابی که سرکش است چو تیغ

بر خطش سر نهاده می‌آید

در صفاتش ز بحر جان فرید

گهر پاک‌زاده می‌آید

***

369

صبح از پرده به در می‌آید

اثر آه سحر می‌آید

یا کسی مشک ختن می‌بیزد

یا نسیم گل تر می‌آید

خیز ای ساقی و می ‌ده به صبوح

که حریف چو شکر می‌آید

پسری کز خط سبزش چو قلم

دل عشاق به سر می‌آید

ای پسر می ده و می نوش که عمر

به سر تو که به سر می‌آید

عمرت این یکدم حالی است تو را

کیست ضامن که دگر می‌آید

تویی و یکدم و آگاه نه‌ای

کز دگر دم چه خبر می‌آید

لیک دانی تو که بی صد غم نیست

هر دمی کان ز تو بر می‌آید

سنگ بر بام فلک زن به صبوح

که فلک بر تو به در می‌آید

داد بستان ز جهانی که درو

بهتر خلق بتر می‌آید

در جهانی که همه بی ‌نمکی است

قسم عطار جگر می‌آید

***

370

آن ماه برای کس نمی‌آید

کو با غم خویش بس نمی‌آید

در آینه روی خویش می‌بیند

در دام هوای کس نمی‌آید

گر تو به هوس جمال او خواهی

او در طلب و هوس نمی‌آید

جانا ره عشق چون تو معشوقی

در زیر تک فرس نمی‌آید

در وادی بی ‌نهایت عشقش

سیمرغ به یک مگس نمی‌آید

هرگز نشوی تو هم نفس کس را

کانجا که تویی نفس نمی‌آید

خورشید بلند را چه کم بیشی

کش سایه ز پیش و پس نمی‌آید

چون در قعر است در وصل تو

جز بر سر آب خس نمی‌آید

در پای فراق تو شوم پامال

چون وصل تو دسترس نمی‌آید

عطار که چینه ی تو می‌چیند

مرغی است که در قفس نمی‌آید

***

371

آن روی به جز قمر که آراید

وان لعل به جز شکر که فرساید

بس جان که ز پرده در جهان افتد

چون روی ز زیر پرده بنماید

در زیبایی و عالم افروزی

رویی دارد چنان که می‌باید

خورشید چو روی او همی بیند

می‌گردد و پشت دست می‌خاید

امروز قیامتی است از خطش

خطی که هزار فتنه می‌زاید

گویی ز بنفشه گلستانش را

مشاطه ی حسن می‌ بیاراید

آورد خطی و دل ببرد از من

جان منتظر است تا چه فرماید

زین بیع و شری که خط او دارد

جز خون جگر مرا چه بگشاید

الحق ز معاملان خط او

دیری است که بوی مشک می‌آید

زین گونه که خط او درآبم زد

شک نیست که دوستی بیفزاید

عطار اگر چنین کند سودا

چه سود چو جان او نیاساید

***

372

تشنه را از سراب چگشاید

سایه را ز آفتاب چگشاید

آب حیوان چو هست در ظلمات

از نسیم گلاب چگشاید

نیست این کار جنبش و آرام

از درنگ و شتاب چگشاید

قطره‌ای را که او نبود و نه هست

غرق دریای آب چگشاید

بسی ستون است خیمه ی عالم

از هزاران طناب چگشاید

صد درت گر گشاد پنداری است

این چنین فتح باب چگشاید

چون نبردی بر آب هرگز پی

پی بری بر سر آب چگشاید

گرچه بغنوده‌ای بهر نفسی

عالمی ماهتاب چگشاید

رو که این رهروان چو تشنه شدند

از دو ساغر شرآب چگشاید

خون بسته است اگر کباب خوری

خون خوری از کباب چگشاید

چون کمیت فلک طبق آورد

از خری در خلاب چگشاید

تا بتان در زمین همی ریزند

چرخ را ز انقلاب چگشاید

کار چون ذره‌ای به علت نیست

از خطا و صواب چگشاید

سر یک یک چو او همی داند

از حساب و کتاب چگشاید

از همه چون به از همه است آگاه

از سؤال و جواب چگشاید

چون من از هر دو کون گم گشتم

از ثواب و عقاب چگشاید

گنج می‌جسته‌ام به معموری

هست جای خراب چگشاید

هر چه بیدار دیده‌ام هیچ است

گر ببینم به خواب چگشاید

آفتابی است ذره ذره ولی

هست زیر نقاب چگشاید

ای فرید آسمان نه‌ای آخر

زین همه اضطراب چگشاید

***

373

دو جهان بی‌توام نمی‌باید

نه یکی بس دو ام نمی‌باید

هرچه خواهم ز تو تو به زانی

از توام جز توام نمی‌باید

قبله‌ام چون جمال روی تو بس

رویی از هر سوم نمی‌باید

جان من چون بشنید قول الست

این تن بدخوم نمی‌باید

بسم از هر دو کون قول قدیم

اجتهادی نوم نمی‌باید

گرچه مویی شدم ز شوق رخت

قوت بازوم نمی‌باید

ضعف من چون ز اشتیاق تو خاست

ذره‌ای نیروم نمی‌باید

چون چنین در ره توام عاجز

هیچ بیرون شوم نمی‌باید

گرچه دردم گذشت از اندازه

زحمت داروم نمی‌باید

صد گره هست از تو بر کارم

گره ابروم نمی‌باید

پیچ پیچی برون بر از کارم

که دل صد توم نمی‌باید

ور نخواهی گشاد در بر من

هیچ هم زانوم نمی‌باید

چون به تو راه نیست محوم کن

که بد  و نیکوم نمی‌باید

شیر مردی اگر به من نرسید

سگ در پهلوم نمی‌باید

نفس جادوم کوه کرد بسی

توبه ی جادوم نمی‌باید

ای فرید از بهانه دست بدار

ترکی هندوم نمی‌باید

***

374

گر رخ او ذره‌ای جمال نماید

طلعت خورشید را زوال نماید

ور ز رخش لحظه‌ای نقاب برافتد

هر دو جهان بازی خیال نماید

ذره ی سرگشته در برابر خورشید

نیست عجب گر ضعیف حال نماید

مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش

کفر نیارد مرا محال نماید

هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان

جمله ی نقصان او کمال نماید

دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت

خون توام چشمه زلال نماید

عشق حرامت بود اگر تو ندانی

کین همه خون‌ها مرا حلال نماید

در دهن مار نفس در بن چاه است

هر که درین راه جاه و مال نماید

گر تو درین راه خاک راه نگردی

خاک تو را زود گوشمال نماید

چند چو طاوس در مقابل خورشید

مرغ وجود تو پر و بال نماید

درنگر ای خودنمای تا سر مویی

هر دو جهان پیش آن جمال نماید

هر که درین دیرخانه دردکش افتاد

کور شود از دو کون و لال نماید

دیر که دولت سرای عالم عشق است

دردکشی در هزار سال نماید

مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر

کاینه عطار را مثال نماید

***

375

رخت را ماه نایب می‌نماید

خطت را مشک کاتب می‌نماید

رخت سلطان حسن یک سوار است

که دو ابروش حاجب می‌نماید

رخت را صبح صادق کس ندیده است

اگرچه صد عجایب می‌نماید

چو در عشق صادق نیست یک تن

همیشه صبح کاذب می‌نماید

ندانم تا چو رویت آفتابی

مشارق یا مغارب می‌نماید

چو زلفت نیز زناری به صد سال

نه رهبان و نه راهب می‌نماید

چه شیوه دارد آخر غمزه ی تو

که خون ‌ریزیش واجب می‌نماید

ز دیوان جهان هر روز صد خونش

چنین دانم که راتب می‌نماید

عجب برجی است درج دلستانت

که دو رسته کواکب می‌نماید

ز عشقت چون کنم توبه که از عشق

نخستین مست تایب می‌نماید

بسی با عشق تو عقلم چخیده است

ولی عشق تو غالب می‌نماید

دلم بردی و گفتی دل نگه‌دار

که دل در عشق راغب می‌نماید

چگونه دل نگه دارم ز عشقت

که گر دل هست غایب می‌نماید

غم عشقت به جان بخرید عطار

که چون شادی مناسب می‌نماید

***

376

نه یار هر کسی را رخسار می‌نماید

نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید

در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور

کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید

بر چار سوی دعوی از بی ‌نیازی خود

سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید

سلطان غیرت او خون همه عزیزان

بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید

گر مرد ره نه‌ای تو بر بوی گل چه پویی

رو باز گرد کین ره پر خار می‌نماید

زنهار تا نیایی بی مردیی درین راه

زیرا که این بیابان خون‌ خوار می‌نماید

گر مردیی نداری پرهیز کن که چون تو

سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید

در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را

دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید

در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره

کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید

کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم

کین خرقه در بر من زنار می‌نماید

اندر میان غفلت در خواب شد دل من

کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید

جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند

کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید

در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی

سرگشته روزگاری عطار می‌نماید

***

378

سر زلف تو پر خون می‌نماید

رجوع از صیدش اکنون می‌نماید

کمند زلف تو در صید یارب

چگونه چست و موزون می‌نماید

شب زلف تو خوش باد از پی آنک

همه کارش شبیخون می‌نماید

که می‌داند که آن زنجیر زلفت

چگونه عقل مجنون می‌نماید

چو زلف تو بشوریده است عالم

رخت از پرده بیرون می‌نماید

ز حسن روی تو چون روی تابم

که هر ساعت در افزون می‌نماید

عجب خاصیتی دارد رخ تو

که از شبرنگ گلگون می‌نماید

چو دریا چشم من زان گشت در عشق

که درجت در مکنون می‌نماید

دهانت ای عجب سی در مکنون

ز چشم سوزنی چون می‌نماید

مرا گفتی دلت یکرنگ گردان

که صد رنگ او چو گردون می‌نماید

مرا کو دل ندارم هیچ دل من

وگر دارم دلی خون می‌نماید

دل عطار با خاک در تو

چو خونی کرده معجون می‌نماید

***

378

رخ ز زیر نقاب بنماید

همه عالم خراب بنماید

گوشمالی که هیچکس ننمود

به مه و آفتاب بنماید

اختران را که ره دو اسبه روند

همچو خر در خلاب بنماید

کره ی گل ز راه برگیرد

نیل گردون سراب بنماید

صد هزاران هزار نقش عجب

برتر از خاک و آب بنماید

هرکجا در دو کون بیداری است

همه را مست خواب بنماید

جمله ی حلق‌های مردان را

سر زلفش طناب بنماید

هر سر مو ز زلف سرکش او

عالمی انقلاب بنماید

مشکلی را که حل نشد هرگز

غمزه ی او جواب بنماید

جان عطار را ز یک تف عشق

همچو شمع مذاب بنماید

***

379

کسی کو هرچه دید از چشم جان دید

هزاران عرش در مویی عیان دید

عدد از عقل خاست اما دل پاک

عدد گردید از گفت زبان دید

چو این آن است و آن این است جاوید

چرا پس عقل احول این و آن دید

چو دریا عقل دایم قطره بیند

به چشم او نشاید جاودان دید

کسی کو بر احد حکم عدد کرد

جمال بی نشانی را نشان دید

به جان بین هرچه می‌بینی که توحید

کسی کو محو شد از چشم جان دید

چو دو عالم ز یک جوهر برآمد

در اندک جوهری بسیار کان دید

ازل را و ابد را نقطه‌ای یافت

همه کون و مکان را لامکان دید

یقین می‌دان که چشم جان چنان است

که در هر ذره‌ای هفت آسمان دید

ولی هر ذره‌ای از آسمان نیز

به عینه هم زمین و هم زمان دید

چه جای آسمان است و زمین است

که در هر ذره‌ای هر دو جهان دید

چه می‌گویم که عالم صد هزاران

ورای هر دو عالم می‌توان دید

همی در هرچه خواهی هرچه خواهی

به چشم جان توانی بی‌گمان دید

تو در قدرت نگر تا آشکارا

ببینی آنچه غیر تو نهان دید

چو هر دو کون در جنب حقیقت

بسی کمتر ز تاری ریسمان دید

اگر یک ذره رنگ کل پذیرد

عجب نبود چنین باید چنان دید

اگر یک ذره را در قرص خورشید

کسی گم کرد چه سود و زیان دید

کسی کز ذره ذره بند دارد

نیارد ذره‌ای زان آستان دید

اگر یک ذره سایه پیش خورشید

پدید آمد ندانم تا امان دید

دو عالم چیست از یک ذره سایه‌ست

که آنجا ذره‌ای را خط روان دید

طلسم نور و ظلمت بی‌قیاس است

ولیکن گنج باید در میان دید

کسی کان گنج می‌بیند طلسمش

فنا شد تا دو عالم دلستان دید

گزیرت نیست از چشمی که جاوید

ندید او غیر هرگز غیب‌دان دید

ز خود گم گرد ای عطار اینجا

که تا خود را توانی کامران دید

***

380

قطره گم گردان چو دریا شد پدید

خانه ویران کن چو صحرا شد پدید

گم نیارد گشت در دریا دمی

هر که در قطره هویدا شد پدید

گر کسی در قطره بودن بازماند

قطره ماند گرچه دریا شد پدید

گم شو اینجا از وجود خویش پاک

کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید

ناپدید امروز شو از هرچه هست

کین چنین شد هر که فردا شد پدید

روی‌های زشت فانی محو به

خاصه دایم روی زیبا شد پدید

دوشم از پیشان خطاب آمد به جان

کان که پنهان گشت پیدا شد پدید

ناپدید از خویش شو یکبارگی

کان که از خود محو، از ما شد پدید

بسته ی پستی مباش ای مرغ عرش

پر برآور هین که بالا شد پدید

گم شدن فرض است هر دو کون را

لا چه وزن آرد چو الا شد پدید

خرد مشمر لا که از لا بود و بس

کز ثری تا بر ثریا شد پدید

در احد چون اسم ما یک جلوه کرد

در عدد بنگر چه اسما شد پدید

ترک اسما کن که هر کو ترک کرد

در مسما رفت و تنها شد پدید

از هزاران درد دایم باز رست

تا ابد در یک تماشا شد پدید

در چنین بازار چون عطار را

سود وافر بود سودا شد پدید

***

381

برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید

تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید

بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد

تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید

تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی

در میان جان تو گنجی نهان آید پدید

تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی

ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید

ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان

در خیال آسمان کی آسمان آید پدید

جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان

از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید

ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر

تا پدید آرنده ی اصل عیان آید پدید

چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذره‌ای

کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید

چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است

اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید

خار و گل چون مختلف افتاد حیران مانده‌ام

تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید

باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را

نور با آب سیه در یک مکان آید پدید

بود دریای دو عالم قطره نا افشانده‌ای

چون چنین می‌خواست آمد تا چنان آید پدید

گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب

میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید

ای عجب چون گاو گردون می‌کشد باری که هست

دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید

چون توانم کرد شرح این داستان را ذره‌ای

زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید

این زمان باری فروشد صد جهان جان بی‌ نشان

تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید

چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد

حل این کی از فرید خرده‌دان آید پدید

***

382

تا که گشت این خیال ‌خانه پدید

هر زمان گشت صد بهانه پدید

ناپدید است عیسی مریم

قصه ی سوزن است و شانه پدید

صد جهان ناپدید شد که نشد

ذره‌ای کس درین دهانه پدید

گرچه تو صد هزار می‌بینی

هیچکس نیست در میانه پدید

چون دو گیتی به جز خیالی نیست

کیست غمگین و شادمانه پدید

زین همه نقش‌های گوناگون

نیست جز نقش یک یگانه پدید

روشنی از یک آفتاب بود

گر شود در هزار خانه پدید

مرغ در دام اوفتاده بسی است

وی عجب نیست مرغ و دانه پدید

می‌نماید بسی خیال ولیک

نه زمان است و نه زمانه پدید

زین همه کار و بار و گفت و شنود

اثری نیست جاودانه پدید

صد جهان خلق همچو تیر برفت

نه نشان است و نه نشانه پدید

قطره بس ناپدید بینم از آنک

هست دریای بی کرانه پدید

نه که خود قطره کی خبر دارد

که پدید است بحر یا نه پدید

دو جهان پر و بال سیمرغ است

نیست سیمرغ و آشیانه پدید

ره به سیمرغ چون توان بردن

پیش هر گام صد ستانه پدید

قدر خلعت کنون بدانستم

که بشد خازن و خزانه پدید

گر درین شرح شد زبان از کار

از دل آمد بسی زبانه پدید

سر فروپوش چند گویی از آنک

نیست پایان این فسانه پدید

گر شود گوش ذره‌های دو کون

نشود سر این ترانه پدید

شیرمردان مرد را اینجا

عالمی عذر شد زنانه پدید

ندهد شرح این کسی چو فرید

کاسمان هست از آسمانه پدید

***

383

واقعه ی عشق را نیست نشانی پدید

واقعه‌ای مشکل است بسته دری بی کلید

تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست

خویش بباید فروخت عشق بباید خرید

پی نبری ذره‌ای زانچه طلب می‌کنی

تا نشوی ذره‌وار زانچه تویی ناپدید

واقعه‌ای بایدت تا بتوانی شنید

حوصله‌ای بایدت تا بتوانی چشید

تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال

تا شنوی حسب حال راست بباید شنید

کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی

زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید

سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی

کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید

درد نگر رنج بین کانچه همی جسته‌ام

راست که بنمود روی عمر به پایان رسید

راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان

یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید

هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت

پرده ز رخ برگرفت پرده ی ما بر درید

ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما

در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید

تا دل عطار گشت بلبل بستان درد

هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید

***

384

تا خطت آمد به شبرنگی پدید

فتنه شد از چند فرسنگی پدید

چون ز تنگت نیست رایج یک شکر

جان کجا آید ز دلتنگی پدید

پیش خورشید رخت چون ذره‌ای

عقل ناید از سبک سنگی پدید

در زمستان روی چون گل جلوه کن

تا کند بلبل خوش آهنگی پدید

خون من خوردست چشم شنگ تو

چشم تو تا کی کند شنگی پدید

بی تو عمری صبر کردم وین زمان

اسب صبرم می‌کند لنگی پدید

می‌کشم خواری رنگارنگ تو

آخر آید بو که یک رنگی پدید

طفلکی‌ام هندوی وصلت مکن

هجر را بر صورت زنگی پدید

گر شود عطار خاکت آفتاب

بر درش آید به سرهنگی پدید

***

385

در ره عشق تو پایان کس ندید

راه بس دور است و پیشان کس ندید

گرد کویت چون تواند دید کس

زانکه تو در جانی و جان کس ندید

از نهانی کس ندیدت آشکار

وز هویداییت پنهان کس ندید

بلعجب دردی است دردت کاندرو

تا قیامت روی درمان کس ندید

در خرابات خراب عشق تو

یک حریف آب دندان کس ندید

گوهر وصلت از آن در پرده ماند

کز جهان شایسته ی آن ‌کس ندید

در بیابانت ز چندین سوخته

یک نشان از صد هزاران کس ندید

بس دل شوریده کاندر راه عشق

جان بداد و روی جانان کس ندید

جمله در راهت فرو رفته به خاک

بوالعجب تر زین بیابان کس ندید

خون خور ای عطار و تن در صبر ده

کانچه می‌جویی تو آسان کس ندید

***

386

هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید

یاران موافق را از خواب برانگیزید

یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم

می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید

جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن

وانگه می صافی را با درد میامیزید

چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر

این نفس بهیمی را از دار در آویزید

خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را

آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید

یاران قدیم ما در موسم گل رفتند

خون جگر خود را از دیده فرو ریزید

عطار گریزان است از صحبت نا اهلان

گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید

***

387

دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید

جان برافشان هین که جان پرور رسید

شربت اسرار را فردا منه

زانکه تا این درکشی دیگر رسید

گر سفالی یافتی در راه عشق

خوش بشو انگار صد گوهر رسید

خود تو آتش بر سفالی می‌نهی

هین که آنجا قسم تو کمتر رسید

صد هزاران موج گوناگون بخاست

دانی از چه موج بحر اندر رسید

چون یکی است این موج بحر مختلف

از چه خاست و از خشک و تر رسید

بحر کل یک جوش زد در سلطنت

به یکدم صد جهان لشکر رسید

چون نمی‌آید به سر زان بحر هیچ

پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید

قطره چون دریاست دریا قطره هم

پس چرا این کامل آن ابتر رسید

قرب و بعد موج چون بسیار گشت

هر زمانی اختلافی در رسید

سلطنت از بحر می‌ماند به سر

بحر قسم قطره ی مضطر رسید

بی نهایت بود بحر، این اختلاف

از بصر آمد نه از مبصر رسید

بحر چون محوست، موجش در خطر

بحر را در دیده پا و سر رسید

کی بیاید بی نهایت در بصر

در خطر صد با خطر مبصر رسید

چون عدد در بحر رنگ بحر داشت

گر رسید انگشت از اخگر رسید

خوش برآمد صبح توحید از افق

زانکه خورشید آمد و اختر رسید

این همه اختر که شب بر آسمانست

لقمه‌ای گردد چو قرص خور رسید

پس یقین می‌دان که یک چیز است و بس

گر هزاران مختلف هم بررسید

در میان این سخن عطار را

هم قلم بشکست و هم دفتر رسید

***

388

درد کو تا در دوا خواهم رسید

خوت کو تا در رجا خواهم رسید

چون تهی دستم ز علم و از عمل

پس چگونه در جزا خواهم رسید

بی سر و پای است این راه عظیم

من به سر یا من به پا خواهم رسید

در چنین راهی قوی کاری بود

گر به یک بانگ درا خواهم رسید

می‌روم پیوسته در قعر دلم

می‌ ندانم تا کجا خواهم رسید

جان توان دادن درین دریای خون

تا مگر در آشنا خواهم رسید

پی کسی بر آب دریا کی برد

من به گرداب بلا خواهم رسید

هر دم این دریا جهانی خلق خورد

گرچه من بر ناشتا خواهم رسید

علم در علم است این دریای ژرف

من چنین جاهل کجا خواهم رسید

گر هزاران ساله علم آنجا برم

آن زمان از روستا خواهم رسید

هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا

کز بقا بس مبتلا خواهم رسید

هر که فانی شد درین دریا برست

وای بر من گر به پا خواهم رسید

بیخودی است اینجا صواب هر دو کون

گر رسم با خود خطا خواهم رسید

شبنمی‌ام ذره‌ای دارم فنا

کی به دریای بقا خواهم رسید

برنتابم این فنا سختی کشم

خوش بود گر در فنا خواهم رسید

کی شود عطار الا لا شود

زانچه بر الا بلا خواهم رسید

***

389

عقل را در رهت قدم برسید

هر چه بودش ز بیش و کم برسید

قصه ی تو همی نبشت دلم

چون به سر می‌نشد قلم برسید

دلم از بس که خورن بخورد از او

در همه کاینات غم برسید

بی ‌تو از بس که چشم من بگریست

در دو چشمم ز گریه نم برسید

جان همی خواند عهدنامه ی تو

چون به نامت رسید دم برسید

دل چو بنواخت ارغنون وصال

زود بگسست و زیر و بم برسید

در دم دل ز نقش سکه ی عشق

نقش مطلق شد و درم برسید

عقل عطار چون ره تو گرفت

ره به سر می‌نشد قلم برسید

***

390

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

هر عضو من معاینه کوهی گران کشید

گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت

یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید

گفتم هزار جان گرامی فدای تو

از حکم تو چگونه توانم عنان کشید

چون جان من به قوت او مرد کار شد

از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید

در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت

وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید

عمری در آن میانه چو بودم به نیستی

خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید

چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید

سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید

بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد

بس نعره ی عجیب که از مغز جان کشید

پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک

دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید

عطار آشکار از آن دید نور عشق

کان دلفروز سرمه ی عشقش نهان کشید

***

391

دلم دردی که دارد با که گوید

گنه خود کرد تاوان از که جوید

دریغا نیست همدردی موافق

که بر بخت بدم خوش خوش بموید

مرا گفتی که ترک ما بگفتی

به ترک زندگانی کس بگوید

کسی کز خوان وصلت سیر نبود

چرا باید که دست از تو بشوید

ز صد بارو دلم روی تو بیند

ز صد فرسنگ بوی تو ببوید

گل وصلت فراموشم نگردد

وگر خار از سر گورم بروید

غم درد دل عطار امروز

چه فرمایی بگوید یا نگوید

***

392

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید

همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین

چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد

شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم

شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی

به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز

اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش

میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم

شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

به زیر خرقه ی تزویر زنار مغان تا کی

ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان

درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید

ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری

یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری

مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان

مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب

ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است

دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره

اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن

وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم

درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید

***

393

قدم درنه اگر مردی درین کار

حجاب تو تویی از پیش بردار

اگر خواهی که مرد کار گردی

مکن بی حکم مردی عزم این کار

یقین دان کز دم این شیرمردان

شود چون شیر بیشه شیر دیوار

چو بازان جای خود کن ساعد شاه

مشو خرسند چون کرکس به مردار

دلیری شیرمردی باید این جا

که صد دریا درآشامد به یکبار

ز رعنایان نازک‌ دل چه خیزد

که این جا پردلی باید جگرخوار

نه او را کفر دامن‌ گیر و نه دین

نه او را نور دامن‌سوز و نه نار

دلا تا کی روی بر سر چو گردون

قراری گیر و دم درکش زمین‌وار

اگر خواهی که دریایی شوی تو

چو کوهی خویش را بر جای می دار

کنون چون نقطه ساکن باش یکچند

که سرگردان بسی گشتی چو پرگار

اگر خواهی که در پیش افتی از خویش

سه کارت می‌بباید کرد ناچار

یکی آرام و دیگر صبر کردن

سیم دایم زبان بستن ز گفتار

اگر دستت دهد این هر سه حالت

علم بر هر دو عالم زن چو عطار

***

394

میی در ده که در ده نیست هشیار

چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار

ز نام و ننگ بگریز و چو مردان

ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار

چو مست عشق گشتی کوزه در دست

قلندروار بیرون شو به بازار

لباس خواجگی از بر بیفکن

به میخانه فرو انداز دستار

برآور نعره‌ای مستانه از جان

تهی کن سر ز باد عجب و پندار

ز روی خویشتن بت بر زمین زن

ز زیر خرقه بیرون آر زنار

چو خلقانت بدانند و برانند

تو فارغ گردی از خلقان به یکبار

چنان فارغ شوی از خلق عالم

که یکسانت بود اقرار و انکار

نماند در همه عالم به یک جو

نه کس را نه تو را نزد تو مقدار

چو ببریدی ز خویش و خلق کلی

همی بر جانت افتد پرتو یار

تو هر دم در خروش آیی که احسنت

زهی یار و زهی کار و زهی بار

چو در وادی عشقت راه دادند

در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار

زمانی نعره‌زن از وصل جانان

زمانی رقص کن از فهم اسرار

اگر تو راه جویی نیک بندیش

که راه عشق ظاهر کرد عطار

***

395

اگر خورشید خواهی سایه بگذار

چو مادر هست شیر دایه بگذار

چو با خورشید هم ‌تک می‌توان شد

ز پس در تک زدن چون سایه بگذار

چو همسایه است با جان تو جانان

بده جان و حق همسایه بگذار

تو را سرمایه ی هستی بلایی است

زیانت سود کن سرمایه بگذار

چو مردان جوشن و شمشیر برگیر

نه‌ای آخر چو زن پیرایه بگذار

فلک طشت است و اختر خایه در طشت

خیال علم طشت و خایه بگذار

فروتر پایه ی تو عرش اعلاست

تو برتر رو فروتر پایه بگذار

فرید از مایه ی هستی جدا شد

تو هم مردی شو و این مایه بگذار

***

396

از پس پرده ی دل دوش بدیدم رخ یار

شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم

حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب

گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار

گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا

چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار

گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود

گفت اندر حرم شاه که را باشد بار

گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی

گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!

گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم

گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار

گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت

بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار

در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم

هرزه زین بیش مگو کار به من باز گذار

گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم

در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار

حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی

خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار

چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود

دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار

با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا

بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار

***

397

درآمد دوش تر کم مست و هشیار

ز سر تا پای او اقرار و انکار

ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل

ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار

به یک دم از هزاران سوی می‌گشت

فلک از گشت او می‌گشت دوار

به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت

ز هر جزویش صورت‌های بسیار

چو باران از سر هر موی زلفش

ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار

زمانی کفر می‌افشاند بر دین

زمانی تخت می‌انداخت بردار

زمانی شهد می‌پوشید در زهر

زمانی گل نهان می‌کرد در خار

زمانی صاف می‌آمیخت با درد

زمانی نور می‌انگیخت از نار

چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر

ولیکن آن همه رنگش به یکبار

همه اضدادش اندر یک مکان جمع

همه الوانش اندر یک زمان یار

زمانش دایما عین مکانش

ولی نه این و نه آنش پدیدار

دو ضدش در زمانی و مکانی

به هم بودند و از هم دور هموار

تو مینوش این که از طامات حرفی است

وگر این می‌نیوشی عقل بگذار

که گر با عقل گرد این بگردی

به بتخانه میان بندی به زنار

چو دیدم روی او گفتم چه چیزی

که من هرگز ندیدم چون تو دلدار

جوابم داد کز دریای قدرت

منم مرغی، دو عالم زیر منقار

علی‌الجمله در او گم گشت جانم

دگر کفر است چون گویم زهی کار

اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم

سر مویی نیاید زان به گفتار

چه بودی گر زبان من نبودی

که گنگان راست نیکو شرح اسرار

زبان موسی از آتش از آن سوخت

که تا پاس زبان دارد به هنجار

چو چیزی در عبارت می‌نیاید

فضولی باشد آن گفتن به اشعار

که گر صد بار در روزی بمیری

ندانی سر این معنی چو عطار

***

398

بردار صراحیی ز خمار

بربند به روی خرقه زنار

با دردکشان دردپیشه

بنشین و دمی مباش هشیار

یا پیش هوا به سجده درشو

یا بند هوا ز پای بردار

تا چند نهان کنی به تلبیس

این دین مزورت ز اغیار

تا کی ز مذبذبین بوی تو

یک لحظه نخفته و نه بیدار

گر زن صفتی به کوی سر نه

ور مرد رهی درآی در کار

سر در نه و هرچه بایدت کن

گه کعبه مجوی و گاه خمار

چون سیر شدی ز هرزه کاری

آنگاه به دین درآی یکبار

گه آیی و گاه بازگردی

این نیست نشان مرد دین‌دار

چیزی که صلاح تو در آن است

بنیوش که با تو گفت عطار

***

399

ای عشق تو کیمیای اسرار

سیمرغ هوای تو جگرخوار

سودای تو بحر آتشین موج

اندوه تو ابر تند خون‌بار

در پرتو آفتاب رویت

خورشید سپهر ذره کردار

یک موی ز زلف کافر تو

غارتگر صد هزار دین‌دار

چون زلف به ناز برفشانی

صد خرقه بدل شود به زنار

آنجا که سخن رود ز زلفت

چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار

تا بنشستی به دلربایی

برخاست قیامتی به یکبار

آن شد که ز وصل تو زدم لاف

اکنون من و پشت دست و دیوار

در عشق تو کار خویش هر روز

از سر گیرم زهی سر و کار

دستی بر نه که دور از تو

چون باد ز دست رفت عطار

***

400

در عشق تو گم شدم به یکبار

سرگشته همی دوم فلک‌وار

گر نقطه ی دل به جای بودی

سرگشته نبودمی چو پرگار

دل رفت ز دست و جان برآن است

کز پی برود زهی سر و کار

ای ساقی آفتاب پیکر

بر جانم ریز جام خون‌خوار

خون جگرم به جام بفروش

کز جانم جام را خریدار

جامی پر کن نه بیش و نه کم

زیرا که نه مستم و نه هشیار

در پای فتادم از تحیر

در دست تحیرم به مگذار

جامی دارم که در حقیقت

انکار نمی‌کند ز اقرار

نفسی دارم که از جهالت

اقرار نمی‌دهد ز انکار

می ‌نتوان بود بیش ازین نیز

در صحبت نفس و جان گرفتار

تا چند خورم ز نفس و جان خون

تا کی باشم به زاری زار

درمانده ی این وجود خویشم

پاکم به عدم رسان به یکبار

چون با عدمم نمی‌رسانی

از روی وجود پرده بردار

تا کشف شود در آن وجودم

اسرار دو کون و علم اسرار

من نعره‌زنان چو مرغ در دام

بیرون جهم از مضیق پندار

هرگاه که این میسرم شد

پر مشک شود جهان ز عطار

***

401

اشک ریز آمدم چو ابر بهار

ساقیا هین بیا و باده بیار

توبه ی من درست نیست خموش

وز من دلشکسته دست بدار

جام درده پیاپی ای ساقی

تا کنم جان خویش بر تو نثار

تا که جامی تهی کنم در عشق

پر برآرم ز خون دیده کنار

در ره عشق چون فلک هر روز

کار گیرم ز سر زهی سر و کار

منم و دردیی و درد دلی

دردی و درد هر دو با هم یار

سر فرو برده‌ای درین گلخن

فارغ از توبه وز استغفار

درس عشاق گفته در بن دیر

پای منبر نهاده بر سر دار

فانی و باقیم و هیچ و همه

روح محضیم و صورت دیوار

ساقیا گر برآرم از دل دم

ز دم من برآید از تو دمار

باده ی ما ز جام دیگر ده

که نه مستیم ما و نه هشیار

موضع عاشقان بی سر و بن

هست بالای کعبه و خمار

گر برآرند یک نفس بی دوست

دلق و تسبیحشان شود زنار

ما همه کشتگان این راهیم

سیر گشته ز جان قلندروار

مست عشقیم و روی آورده

در رهی دور و عقبه‌ای دشوار

زاد ما مانده مرکب افتاده

وادییی تیره و رهی پر خار

بی نهایت رهی که هر ساعت

کشته ی اوست صد هزار هزار

چون بدین ره بسی فرو رفتیم

باز ماندیم آخر از رفتار

گه به پهلوی عجز می‌گشتیم

گه به سر می‌شدیم چون پرگار

آخر از گوشه‌ای منادی خاست

کای فروماندگان بی‌مقدار

آنچه جستید در گلیم شماست

لیس فی الدار غیرکم دیار

این چنین وادیی به پای تو نیست

سر خود گیر و رفتی ای عطار

***

402

عشق آبم برد گو آبم ببر

روز آرام و به شب خوابم ببر

چند دارم تشنه ی لعل تو جان

جان خوشی زان لعل سیرابم ببر

من کیم خاک توام بادی به دست

آتشی در من زن و آبم ببر

نی خطا گفتم که در تاب و تبم

می ‌نیارم تاب تو تابم ببر

چند تابد دل ز تاب زلف تو

تاب دل از زلف پرتابم ببر

هستم از عناب تو صفرا زده

این همه صفرا ز عنابم ببر

غرقه ی دریای عشقت گشته‌ام

دست من گیر و ز غرقابم ببر

چون کمان شد پشت عطار از غمت

زین میان چون تیر پرتابم ببر

***

403

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو

پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را

وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو

در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل

از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد

شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگرچه نعره ی عشق تو می‌زند

هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر

***

404

ای تو را با هر دلی کاری دگر

در پس هر پرده غمخواری دگر

چون بسی کار است با هر کس تو را

هر کسی را هست پنداری دگر

لاجرم هرکس چنان داند که نیست

با کست بیرون ازو کاری دگر

چون جمالت صد هزاران روی داشت

بود در هر ذره دیداری دگر

لاجرم هر ذره را بنموده‌ای

از جمال خویش رخساری دگر

تا نماند هیچ ذره بی نصیب

داده‌ای هر ذره را یاری دگر

لاجرم دادی تو یک یک ذره را

در درون پرده بازاری دگر

چون یک است اصل این عدد از بهر آنست

تا بود هر دم گرفتاری دگر

ای دل سرگشته تا کی باشدت

هر زمانی درد و تیماری دگر

کی رسد از دین سر مویی به تو

زیر هر موییت زناری دگر

خیز و ایمان آر و زنارت ببر

توبه کن مردانه یکباری دگر

دل منه بر هیچ چون عطار هیچ

تا کیت هر لحظه دلداری دگر

***

405

پیر ما می‌رفت هنگام سحر

اوفتادش بر خراباتی گذر

ناله ی رندی به گوش او رسید

کای همه سرگشتگان را راهبر

نوحه از اندوه تو تا کی کنم

تا کیم داری چنین بی خواب و خور

در ره سودای تو درباختم

کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر

من همی دانم که چون من مفسدم

ننگ می‌آید تو را زین بی هنر

گرچه من رندم ولیکن نیستم

دزد و شب رو رهزن و درویزه گر

نیستم مرد ریا و زرق و فن

فارغم از ننگ و نام و خیر و شر

چون ندارم هیچ گوهر در درون

می‌نمایم خویشتن را بد گهر

این سخن ها همچو تیر راست‌رو

بر دل آن پیر آمد کارگر

دردیی بستد از آن رند خراب

درکشید و آمد از خرقه بدر

دردی عشقش به یک‌دم مست کرد

در خروش آمد که‌ ای دل الحذر

ساغر دل اندر آن دم دم بدم

پر همی کرد از خم خون جگر

اندر آن اندیشه چون سرگشتگان

هر زمان از پای می‌آمد به سر

نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود

کین چنین یکبارگی شد بی خبر

گرچه پیر راه بودم شصت سال

می ‌ندانستم درین راه این قدر

هر که را از عشق دل از جای شد

تا ابد او پند نپذیرد دگر

هر که را در سینه نقد درد اوست

گو به یک جوهر دو عالم را مخر

بگسلان پیوند صورت را تمام

پس به آزادی درین معنی نگر

زانچه مر عطار را دادست دوست

در دو عالم گشت او زان نامور

***

406

آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر

زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر

چون من خسته دل ز تو، زیر و زبر بمانده‌ام

زیر و زبر چه می‌کنی، زلف بتاب ای پسر

تا که بدید چشم من، چهره ی جانفزای تو

ساخته‌ام ز خون دل، چهره خضاب ای پسر

جان من از جهان غم، سوخته شد به جان تو

جام بیا و درفکن، باده ی ناب ای پسر

آب حیات جان من، جام شراب می‌دهد

زانکه به جان همی رسد، جام شراب ای پسر

چند غم جهان خوری، چیست جهان، خرابه‌ای

ما همه در خرابه‌ای، مست و خراب ای پسر

هین که نشست آسمان، در پی گوشمال تو

خیز و بمال اندکی، گوش رباب ای پسر

نقل چه می‌کنیم ما، قند لب تو نقل بس

زان دو لب شکرفشان، هین بشتاب ای پسر

شمع چه می‌کنیم ما، نور رخ تو شمع بس

برفکن از رخ چو مه، خیز نقاب ای پسر

نرگس نیم خواب را، باز کن و شراب خور

غفلت ماست خواب ما، چند ز خواب ای پسر

زان دو لب تو یک شکر، بنده سؤال می‌کند

مفتی این سخن تویی، چیست جواب ای پسر

گرچه تو آفتاب را، رخ بنهاده‌ای به رخ

با من دلشده مرا، خر به خلاب ای پسر

وصف تو گر فرید را، ورد زبان همی شود

آب شود ز رشک او، در خوشاب ای پسر

***

407

نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر

بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر

صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم

چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر

تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا

هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر

چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان

باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر

من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام

چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر

چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم

تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر

نیست مرا ز هیچکس، منت نیم جو رسن

هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر

جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد

پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر

***

408

جان به لب آوردم ای جان درنگر

می‌شوم با خاک یکسان درنگر

چند خواهم بود نی دنیا نه دین

عاجز و فرتوت و حیران درنگر

دور از روی تو کار خویش را

می ‌نبینم روی درمان درنگر

می‌فروشم آبروی خویشتن

بر درت چون خاک ارزان درنگر

گر نگه کردن به من ننگ آیدت

سوی من از دیده پنهان درنگر

تا فتادم از تو یوسف ‌روی دور

مانده‌ام در چاه و زندان درنگر

بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای

سر نهادم در بیابان درنگر

چون به جز تو ننگرم من در دو کون

تو به من نیز آخر ای جان درنگر

عشق در وصل تو عطار را

کرد غرق بحر هجران درنگر

***

409

گر ز سر عشق او داری خبر

جان بده در عشق و در جانان نگر

چون کسی از عشق هرگز جان نبرد

گر تو هم از عاشقانی جان مبر

گر ز جان خویش سیری الصلا

ور همی ترسی تو از جان الحذر

عشق دریایی است قعرش ناپدید

آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سری ازو

سالکی را سوی معنی راهبر

سرکشی از هر دو عالم همچو موی

گر سر مویی درین یابی خبر

دوش مست و خفته بودم نیمشب

کوفتاد آن ماه را بر من گذر

دید روی زرد ما در ماهتاب

کرد روی زرد ما از اشک تر

رحمش آمد شربت وصلم بداد

یافت یک یک موی من جانی دگر

گرچه مست افتاده بودم زان شراب

گشت یک یک موی بر من دیده‌ور

در رخ آن آفتاب هر دو کون

مست و لایعقل همی کردم نظر

گرچه بود از عشق جانم پر سخن

یک نفس نامد زبانم کارگر

خفته و مستم گرفت آن ماه روی

لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور

گاه می‌مردم گهی می‌زیستم

در میان سوز چون شمع سحر

عاقبت بانگی برآمد از دلم

موج‌ها برخاست از خون جگر

چون از آن حالت گشادم چشم باز

نه ز جانان نام دیدم نه اثر

من ز درد و حسرت و شوق و طلب

می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر

هاتفی آواز داد از گوشه‌ای

کای ز دستت رفته مرغی معتبر

خاک بر دنبال او بایست کرد

تا نرفتی او ازین گلخن به در

تن فرو ده آب در هاون مکوب

در قفس تا کی کنی باد ای پسر

بی نیازی بین که اندر اصل هست

خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر

این کمان هرگز به بازوی تو نیست

جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر

ماندی ای عطار در اول قدم

کی توانی برد این وادی به سر

***

410

باد شمال می‌وزد، طره ی یاسمن نگر

وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر

سبزه ی تازه روی را، نو خط جویبار بین

لاله ی سرخ روی را، سوخته‌ دل چو من نگر

خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین

سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر

یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین

باد مشاطه فعل را، جلوه‌گر سمن نگر

نرگس نیم مست را، عاشق زرد روی بین

سوسن شیرخواره را، آمده در سخن نگر

لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین

ناوک چرخ گلستان، غنچه ی بی دهن نگر

تا که بنفشه باغ را، صوفی فوطه‌پوش کرد

از پی ره زنی او، طره ی یاسمن نگر

تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن

لشکریان باغ را، خیمه ی نسترن نگر

خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد

چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر

هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن

راح نسیم صبح بین، ابر گلاب زن نگر

نی بگذر ازین همه، وز سر صدق فکر کن

وین شکن زمانه را، پر بت سیم‌ تن نگر

ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان

زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر

از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری

ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر

جمله ی خاک خفتگان، موج دریغ می‌زند

درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر

فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین

ریخته زیر خاکشان، طره ی پرشکن نگر

آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان

چهره ی او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر

سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی

دلشده ی فراق بین، سوخته ی محن نگر

***

411

ساقیا گه جام ده گه جام خور

گر به معنی پخته‌ای می خام خور

زر بده بستان می تلخ آنگهی

با بت شیرین سیم ‌اندام خور

گردن محکم نداری پس که گفت

کز زبونی سیلی ایام خور

ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر

توبه بشکن می‌ ستان و جام خور

با فلک تندی مکن عطاروار

باده بستان لیک با آرام خور

***

412

چو پیشه ی تو شیوه و ناز است چه تدبیر

چون مایه ی من درد و نیاز است چه تدبیر

آن در که به روی همه باز است نگارا

چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر راست روی راه بدانی

این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی

لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر

گویی نه درست است نماز از سر غفلت

چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر

گفتم که کنم قصه ی سودای تو کوتاه

چون قصه ی عشق تو دراز است چه تدبیر

گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن

عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر

گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم

چون غمزه ی تو عربده‌ساز است چه تدبیر

بیچار دلم صعوه ی خرد است چه چاره

در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر

بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود

عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر

***

413

گرفتم عشق روی تو ز سر باز

همی پرسم ز کوی تو خبر باز

چه گر عشق تو دریایی است آتش

فکندم خویشتن را در خطر باز

دو اسبه راه رندان برگرفتم

به کار خود درافتادم ز خر باز

فتادم در میان دردنوشان

نهادم زهد و قرائی به در باز

میان جمع رندان خرابات

چو شمعی آمدم رفتم به سر باز

چنان از دردیت بی خویش گشتم

که گفتم نیست از جانم اثر باز

منم جانا و جانی در هوایت

ندارم هیچ جز جانی دگر باز

دلم زنجیر هستی بگسلاند

اگر بر دل کنی ناگاه در باز

همای همتم از غیرت تو

نیارد کرد از هم بال و پر باز

چه می‌گویم که جانها نیست گردد

اگر گیری ز جانها یک نظر باز

دل عطار از آهی که دانی

رهی دارد به سوی تو سحر باز

***

414

عشق تو مرا ستد ز من باز

وافگند مرا ز جان و تن باز

تا خاص خودم گرفت کلی

می ‌نگذارد مرا به من باز

بگرفت مرا چنان که مویی

نتوان آمد به خویشتن باز

آن جامه که از تو جان ما یافت

می نتوان کرد از شکن باز

روزی ز شکن کنند بازش

کز چهره ی ما شود کفن باز

کی در تو رسد کسی که جاوید

در راه تو ماند مرد و زن باز

چون در تو نمی‌توان رسیدن

نومید نمی‌توان شدن باز

درد تو رسیده ی تمام است

من بی تو دریده پیرهن باز

چون لاف وصال تو می‌زنم من

چون پرده کنم ازین سخن باز

چون می‌دانم که روز آخر

حسرت ماند ز من به تن باز

از قرب تو کان وطنگهم بود

دل مانده ز نفس راهزن باز

عطار از آن وطن فتاده است

او را برسان بدان وطن باز

***

415

ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز

پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز

خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است

هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز

هر شب سپهر پرده ی زربفت ساخته

رویت به دست صبح به یکدم دریده باز

بدری که در مقابل خورشید آمدست

از خجلت رخت به هلالی رسیده باز

در پای اسب خیل خیال تو آفتاب

زربفت هر شبانگهیی گستریده باز

از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد

صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز

گر زاهد زمانه ببیند جمال تو

از دامن تو دست ندارد کشیده باز

چون از برای روی تو خون می‌خورد دلم

آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز

لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر

عطار را ز دست مشقت خریده باز

***

416

هر که زو داد یک نشانی باز

ماند محجوب جاودانی باز

چون کس از بی نشان نشان دهدت

یا تو هم چون دهی نشانی باز

مرده دل گر ازو نشان طلبد

گو ز سر گیر زندگانی باز

چون جمالی است بی نشان جاوید

نتوان یافت جز نهانی باز

ارنی گر بسی خطاب کنی

بانگ آید به لن‌ترانی باز

من گرفتم که این همه پرده

شود از مرکز معانی باز

چون تو بیگانه وار زیسته‌ای

چون ببینی کجاش دانی باز

پس رونده که کرد دعوی آنک

رسته‌ام از جهان فانی باز

خود چو در ره فتوح دید بسی

ماند از اندک از معانی باز

گرچه کردند از یقین دعوی

همه گشتند بر گمانی باز

هر که را این جهان ز راه ببرد

نبود راه آن جهانی باز

تو اگر عاشقی به هر دو جهان

ننگری جز به سرگرانی باز

جان مده در طریق عشق چنان

که ستانی اگر توانی باز

خود ز جان دوستی تو هرگز جان

ندهی ور دهی ستانی باز

گر چو پروانه عاشقی که به صدق

پیش آید به جان فشانی باز

چه بود ای دل فرو رفته

خبری گر به من رسانی باز

تا کجایی چه می‌کنی چونی

این گره کن به مهربانی باز

گر ز عطار بشنوی تو سخن

راه یابد به خوش بیانی باز

***

417

هر که سر رشته ی تو یابد باز

درش از سوزنی کنند فراز

عاشق تو کسی بود که چو شمع

نفسی می‌زند به سوز و گداز

باز خندد چو گل به شکرانه

گر سر او جدا کنند به گاز

آنکه بر جان خویش می‌لرزد

کی تواند چو شمع شد جان‌باز

تا که خوف و رجات می‌ماند

هست نام تو در جریده ی ناز

چون نه خوفت بماند و نه رجا

برهی هم ز ناز و هم ز نیاز

هست این راه بی ‌نهایت دور

توی بر توی بر مثال پیاز

هر حقیقت که توی اول داشت

در دوم توی هست عین مجاز

ره چنین است و پیش هر قدمی

صد هزاران هزار شیب و فراز

با لبی تشنه و دلی پر خون

خلق کونین مانده در تک و تاز

از فنایی که چاره ی تو فناست

توشه ی این ره دراز بساز

تا که باقی است از تو یک سر موی

سر مویی به عشق سر مفراز

گرچه هستی تو مرد پرده‌شناس

نیست از پرده ی تو این آواز

پرده بر خود مدر که در دو جهان

کس درین پرده نیست پرده‌ نواز

گر بسی مایه داری آخر کار

حیرت و عجز را کنی انباز

نیست هر مرغ مرغ این انجیر

نیست هر باز باز این پرواز

مگسی بیش نیستی به وجود

بو که در دامت اوفتد شهباز

یک زمانت فراغت او نیست

باری اول ز خویش واپرداز

در دریای عشق آن کس یافت

که به خون گشت سالهای دراز

تو طمع می‌کنی که بعد از مرگ

برخوری از وصال شمع طراز

هر که در زندگی نیافت ورا

چون بمیرد چگونه یابد باز

زنده چون ره نبرد در همه عمر

مرده چون ره برد به پرده ی راز

گر به نادر کس این گهر یابد

خویش را گم کند هم از آغاز

پای در نه درین ره ای عطار

سر گردن‌کشان همی انداز

***

418

ای روی تو شمع پرده ی راز

در پرده ی دل غم تو دمساز

بی مهر رخت برون نیاید

از باطن هیچ پرده آواز

از شوق تو می‌کند همه روز

خورشید درون پرده پرواز

هر جا که شگرف پرده بازی است

در پرده ی زلف توست جان‌باز

در مجمع سرکشان عالم

چون زلف تو نیست یک سرافراز

خون دل من بریخت چشمت

پس گفت نهفته دار این راز

چون خونی بود غمزه ی تو

شد سرخی غمزه ی تو غماز

گفتی که چو زر عزیز مایی

زان همچو زرت نهیم در گاز

هرچه از تو رسد به جان پذیرم

این واسطه از میان بینداز

ما را به جنایتی که ما راست

خود زن به زنندگان مده باز

یک لحظه تو غمگسار ما باش

تا نوحه ی تو کنیم آغاز

تا کی باشم من شکسته

در بادیه ی تو در تک و تاز

گر وقت آمد به یک عنایت

این خانه ی من ز شک بپرداز

بیش است به تو نیازمندیم

چندان که تو بیش می‌کنی ناز

عطار ز دیرگاه بی تو

بیچاره ی توست، چاره‌ای ساز

***

419

ای شیوه ی تو کرشمه و ناز

تا چند کنی کرشمه آغاز

بستی در دیده از جهانم

بر روی تو دیده کی کنم باز

ای جان تو در اشتیاق می‌سوز

وی دیده در انتظار می‌ساز

تا روز وصال در شب هجر

بر آتش غم چو شمع بگداز

در باز به عشق هرچه داری

در صف مقامران جانباز

پیمانه ی هر دو کون درکش

یعنی که دو کون را برانداز

ای باز چو صید کون کردی

بازآی به دست شه چو شهباز

ای نوپر آشیان علوی

بر پر سوی آشیانه شو باز

گردون خرفی است بس زبون گیر

گیتی زنکی است بس فسون ساز

بر مرکب روح گرد راکب

زین بادیه تازیان برون تاز

چون غمزده قصه ی غم خویش

با غمزه مگو که هست غماز

در مجلس کم زنان قدح نوش

در خلوت عاشقان طرب ساز

مقراض اجل گرت برد سر

چون شمع سر آور از دم گاز

خون خوار زمین گرت خورد خون

مانند نبات شو سرافراز

چون جوهر فرد باش یعنی

از خلق زمانه باش ممتاز

تا کی چون مقلدان غافل

تا چند چو غافلان پر آز

تا جان ندهی تو همچو عطار

بیرون مده از درون دل راز

***

420

ذره‌ای دوستی آن دمساز

بهتر از صد هزار ساله نماز

ذره‌ای دوستی بتافت از غیب

آسمان را فکند در تک و تاز

باز خورشید را که سلطانی است

ذره‌ای عشق می‌دهد پرواز

عشق اگر نیستی سر مویی

نه حقیقت بیافتی نه مجاز

ذره‌ای عشق زیر پرده ی دل

برگشاید هزار پرده ی راز

زیر هر پرده نقد تو گردد

هر زمان صد جهان پر از اعزاز

وی عجب زیر هر جهان که بود

صد جهان عشق افتدت ز آغاز

باز در هر جهان هزار جهان

می‌شود کشف در نشیب و فراز

گرچه هر لحظه صد جهان یابی

خویش را ذره‌ای نیابی باز

چون به یکدم تو گم شدی با خویش

چون توانی شد آگه از دمساز

تا تو هستی تو را به قطع او نیست

ور نه‌ای فارغی ز ناز و نیاز

او تو را نیست تا تو آن خودی

با تو او نیست، اینت کار دراز

گر درین راه مرد کل طلبی

هرچه داری همه بکل درباز

می‌شنو از فرید حرف بلند

وز بد و نیک خانه می‌پرداز

***

421

جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز

با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز

هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم

هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز

مرغ توام به دست خودم دانه‌ای فرست

زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز

چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت

در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز

چون دل ببردی و جگر من بسوختی

با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز

یکبارگی چو می ‌بنسوزی مرا تمام

هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز

جانم که ز آرزوی لبت همچو شمع سوخت

چون عود بی ‌مشاهده ی آن شکر مسوز

عطار را اگر نظری بر تو اوفتد

این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز

***

422

عمر رفت و تو منی داری هنوز

راه بر ناایمنی داری هنوز

زخم کاید بر منی آید همه

تا تو می‌رنجی منی داری هنوز

صد منی می‌زاید از تو هر نفس

وی عجب آبستنی داری هنوز

پیر گشتی و بسی کردی سلوک

طبع رند گلخنی داری هنوز

همرهان رفتند و یاران گم شدند

همچنان تو ساکنی داری هنوز

روز و شب در پرده با چندین ملک

عادت اهریمنی داری هنوز

روی گردانیده‌ای از تیرگی

پشت سوی روشنی داری هنوز

دلبرت در دوستی کی ره دهد

چون دلی پر دشمنی داری هنوز

می‌زنی دم از پی معنی ولیک

تو کجا آن چاشنی داری هنوز

در گریبان کش سر و بنشین خموش

چون بسی تر دامنی داری هنوز

خویشتن را می‌کش و می‌کش بلا

زانکه نفس کشتنی داری هنوز

رهبری چون آید از تو ای فرید

چون تو عزم رهزنی داری هنوز

***

423

چند جویی در جهان یاری ز کس

یک کست در هر دو عالم یار بس

تو چو طاوسی بدین ره در خرام

کاندرین ره کم نیایی از مگس

مرد باش و هر دو عالم ده طلاق

پای در نه زانکه داری دست رس

گر برآری یک نفس بی عشق او

از تو با حضرت بنالد آن نفس

هر نفس سرمایه ی صد دولت است

تا کی اندر یک نفس چندین هوس

سرنگونساری تو از حرص توست

باز کش آخر عنان را باز پس

تا ز دانگی دوست تر داری دودانگ

نیستی تو این سخن را هیچ کس

گر گهر خواهی به دریا شو فرو

بر سر دریا چه گردی همچو خس

بر در او گر نداری حرمتی

چون توانی رفت راه پر عسس

چون تو ای عطار حرمت یافتی

بر سر افلاک تازانی فرس

***

424

آفتاب عاشقان روی تو بس

قبله ی سرگشتگان کوی تو بس

ترکتاز هر دو عالم را به حکم

یک گره از زلف هندوی تو بس

آب حیوان را برای قوت جان

یک شکر از درج لولوی تو بس

جمله ی عشاق را سرمایه‌ها

طاق آوردن ز ابروی تو بس

صد سپاه عقل پیش اندیش را

یک خدنگ از جزع جادوی تو بس

شیرمردان را شکار آموختن

از خیال چشم آهوی تو بس

آنکه او بر باد خواهد داد دل

یک وزیدن بادش از سوی تو بس

در ره تاریک زلفت عقل را

روشنی یک ذره از روی تو بس

درگذشتم از سر هر دو جهان

زانکه ما را یک سر موی تو بس

گر ز عطارت بدی دیدی بپوش

عذر خواهش روی نیکوی تو بس

***

425

در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس

گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس

مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام

کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس

زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین

وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس

آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست

زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس

لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست

لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس

کرسی است سینه ی تو و عرش است دل درو

وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس

چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش

گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس

یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب

اینجا چو تو نه‌ای تو ز شادی و غم مپرس

هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی

پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس

عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو

در لذت حقیقت خود از الم مپرس

***

426

دوش آمد و گفت از آن ما باش

در بوته ی امتحان ما باش

گر خواهی بود زنده ی جاوید

زنده به وجود جان ما باش

عمری است که تا از آن خویشی

گر وقت آمد از آن ما باش

مردانه به کوی ما فرود آی

نعره زن و جان فشان ما باش

گر محرم پیشگه نه‌ای تو

هم صحبت آستان ما باش

پریده ز آشیان مایی

جوینده ی آشیان ما باش

از ننگ وجود خود بپرهیز

فانی شو و بی نشان ما باش

ره نتوانی به خود بریدن

در پهلوی پهلوان ما باش

تا کی خفتی که کاروان رفت

در رسته ی کاروان ما باش

چون می‌دانی که جمله ماییم

با جمله مگو زبان ما باش

چون اعجمیند خلق جمله

تو با همه ترجمان ما باش

تا چند ز داستان عطار

مستغرق داستان ما باش

***

427

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است

رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان

در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال

لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

دم مزن و در فنا همدم عطار باش

***

428

غیرت آمد بر دلم زد دور باش

یعنی ای نااهل ازین در دور باش

تو گدایی دور شو از پادشاه

ورنه بر جان تو آید دور باش

گر وصال شاه می‌داری طمع

از وجود خویشتن مهجور باش

ترک جانت گوی آخر این که گفت

کز ضلالت نفس را مزدور باش

تو درافکن خویش و قسم تو ز دوست

خواه ماتم باش و خواهی سور باش

چون بسوزی همچو پروانه ز شمع

دایما نظارگی نور باش

گر می وصلش به دریا درکشی

مست لایعقل مشو مخمور باش

نه چو بی مغزان به یک می مست شو

نه به یک دردی همه معذور باش

ور به دریاها درآشامی شراب

تا ابد از تشنگی رنجور باش

همچو آن حلاج بدمستی مکن

یا حسینی باش یا منصور باش

چون نفخت فیه من روحی توراست

روح پاکی فوق نفخ صور باش

کنج وحدت گیر چون عطار پیش

پس به کنجی درشو و مستور باش

***

429

گر مرد رهی ز رهروان باش

در پرده ی سر خون نهان باش

بنگر که چگونه ره سپردند

گر مرد رهی تو آن چنان باش

خواهی که وصال دوست یابی

با دیده درآی و بی زبان باش

از بند نصیب خویش برخیز

دربند نصیب دیگران باش

در کوی قلندری چو سیمرغ

می‌باش به نام و بی نشان باش

بگذر تو ازین جهان فانی

زنده به حیات جاودان باش

در یک قدم این جهان و آن نیز

بگذار جهان و در جهان باش

منگر تو به دیده ی تصرف

بیرون ز دو کون این و آن باش

عطار ز مدعی بپرهیز

رو گوشه‌نشین و در میان باش

***

430

در عشق تو من توام تو من باش

یک پیرهن است گو دو تن باش

چون یک تن را هزار جان هست

گو یک جان را هزار تن باش

نی نی که نه یک تن و نه یک جانست

هیچند همه تو خویشتن باش

چون جمله یکی است در حقیقت

گو یک تن را دو پیرهن باش

جانا همه آن تو شدم من

من آن توام تو آن من باش

ای دل به میان این سخن در

ماننده ی مرده در کفن باش

چون سوسن ده زبان درین سر

می‌دار زبان و بی سخن باش

یک رمز مگوی لیک چون گل

می‌خند خوش و همه دهن باش

گر گویندت که کافری چیست

گو عاشق زلف پر شکن باش

ور پرسندت که چیست ایمان

گو روی ببین و نعره‌زن باش

گر روی بدین حدیث داری

چون ابراهیم بت‌شکن باش

ور گویندت ببایدت سوخت

تو خود ز برای سوختن باش

ور کشتن تو دهند فتوی

در کشتن خود به تاختن باش

مانند حسین بر سر دار

در کشتن و سوختن حسن باش

انگشت‌زن فنای خود شو

وانگشت نمای مرد و زن باش

گه ماده و گاه نر چه باشی

گر مرغی ویی نه چون زغن باش

انجام ره تو گفت عطار

رسوای هزار انجمن باش

***

431

منم اندر قلندری شده فاش

در میان جماعتی اوباش

همه افسوس خواره و همه رند

همه دردی کش و همه قلاش

ترک نیک و بد جهان گفته

که جهان خواه باش و خواه مباش

دام دیوانگی بگسترده

تا به دام اوفتاده عقل معاش

ساقیا چند خسبی آخر خیز

که سپهرت نمی‌دهد خشخاش

بنشان از دلم غبار به می

که تویی صحن سینه را فراش

گر تو در معرفت شکافی موی

ور زبان تو هست گوهر پاش

یک سر موی بیش و کم نشود

زانچه بنگاشت در ازل نقاش

تو چه دانی که در نهاد کثیف

آفتاب است روح یا خفاش

عاشقی خواه اوفتاده ز شوق

بر سر فرش شمع همچو فراش

چه کنی زاهدی که از سردی

بجهد بیست رش ز بیم رشاش

زاهد خام خویش‌بین هرگز

نشود پخته گر نهی در داش

هست زاهد چو آن دروگر بد

که کند سوی خود همیشه تراش

مرد ایثار باش و هیچ مترس

که نترسد ز مردگان نباش

من نیم خرده گیر و خرده شناس

که ندارم ز خرده هیچ قماش

دور باشید از کسی که مدام

کفر دارد نهفته، ایمان فاش

چون نیم زاهد و نیم فاسق

از چه قومم بدانمی ای کاش

چه خبرداری این دم ای عطار

تا قدم درنهی درین ره باش

***

432

دستم نرسد به زلف چون شستش

در پای از آن فتادم از دستش

گر مرغ هوای او شوم شاید

صد دام معنبر است در شستش

از لب ندهد میی و می‌داند

مخموری من ز نرگس مستش

بیچاره دلم که چشم مست او

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

بشکفت گل رخش به زیبایی

غنچه ز میان جان کمر بستش

از بس که بریخت مشک از زلفش

چون خاک به زیر پای شد پستش

چون بود بتی چنان که در عالم

بپرستندش که جای آن هستش

یک یک سر موی من همی گوید

رویش بنگر که گفت مپرستش

نی نی که نقاب بر نمی‌دارد

تا سجده نمی‌کنند پیوستش

عطار دلی که داشت در عشقش

برخاست اومید و نیست بنشستش

***

433

بیچاره دلم که نرگس مستش

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

از شوق رخش چو مست شد چشمش

از من چه عجب اگر شوم مستش

دست‌آویزی شگرف می‌بینم

هفتاد و دو فرقه را خم شستش

خورشید که دست برد در خوبی

نتواند ریخت آب بر دستش

چون ماه که رخش حسن می‌تازد

صد غاشیه کش به دلبری هسش

صد جان بای به هر دمم تا من

بر فرق کنم نثار پیوستش

جانا دل من که مرغ دام توست

از دام تو دست کی دهد جستش

عقلی که گره‌گشای خلق آمد

سودای رخ تو رخت بربستش

عطار به تحفه گر فرستد جان

فریاد همی کند که مفرستش

***

434

اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش

وگر بپروردم بنده ‌پروری رسدش

ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق

گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش

سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت

چو شب به طره طلسم سیه‌گری رسدش

چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است

اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش

چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش

اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش

بدید بیخبری روی او و گفت امروز

به حکم با مه گردون برابری رسدش

صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت

نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش

چو هست چشمه ی حیوان زکات‌خواه لبش

اگر قیام کند در سکندری رسدش

سکندری چه بود با لب چو آب حیات

که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش

فرید چون ز لب لعل او سخن گوید

نثار در و گهر در سخن‌وری رسدش

***

435

آنکه سر دارد کلاهت نرسدش

وانکه پر آب است جاهت نرسدش

هر که پست بارگاه فقر نیست

در بلندی دستگاهت نرسدش

هر که در خود ماند چون گردون بسی

گر نگردد گرد راهت نرسدش

تا نباشد همچو یوسف خواجه‌ای

بندگی در قعر چاهت نرسدش

تا کسی دارد به یک ذره پناه

عرش اگر باشد پناهت نرسدش

عرش اگر کرسی نهد در زیر پای

دست بر زلف سیاهت نرسدش

گرچه سر در عرش ساید آفتاب

پرتو روی چو ماهت نرسدش

نیم ترک چرخ در سر گشت از آنک

بو که بر ترک کلاهت نرسدش

تا کسی نشکست کلی قلب نفس

لاف از خیل و سپاهت نرسدش

تا نسوزد جمله ی شب شمع زار

یک نسیم صبحگاهت نرسدش

تا کسی بر سر نگردد چون فلک

طوف گرد بارگاهت نرسدش

تا کسی جان ندهد از درد خمار

می ز لعل عذر خواهت نرسدش

گر نشد عطار یکتا همچو موی

مشک از زلف دو تاهت نرسدش

***

436

عشق آن باشد که غایت نبودش

هم نهایت هم بدایت نبودش

تا به کی گویم که آنجا کی رسم

کی بود کی چون نهایت نبودش

گر هزاران سال بر سر می‌روی

همچنان می‌رو که غایت نبودش

گر فرو استد کسی مرتد شود

بعد از آن هرگز هدایت نبودش

گر فرود آید به یک دل ذره‌ای

تا به صد عالم سرایت نبودش

صد هزاران خون بریزد همچو باد

زانکه چون آتش حمایت نبودش

نیستی خواهد که از هر نیک و بد

از کسی شکر و شکایت نبودش

تو مباش اصلا که اندر حق تو

تا تو می‌باشی عنایت نبودش

هر که بی پیری ازینجا دم زند

کار بیرون از حکایت نبودش

بر پی پیری برو تا پی بری

کانکه تنها شد کفایت نبودش

وانکه پیری می‌کشد بی دیده‌ای

زین بتر هرگز جنایت نبودش

چون نبیند پیر ره را گام گام

کور باشد این ولایت نبودش

سلطنت کی یابد ای عطار پیر

تا رعیت را رعایت نبودش

***

437

عاشقی نه دل نه دین می‌بایدش

من چنینم چون چنین می‌بایدش

هر کجا رویی چو ماه آسمان است

پیش رویش بر زمین می‌بایدش

زن صفت هرگز نبیند آستانش

مرد جان در آستین می‌بایدش

می‌کشد هر روز عاشق صد هزار

این چه باشد بیش ازین می‌بایدش

شادمانی از غرور است از غرور

دایما اندوهگین می‌بایدش

برهم افتاده هزاران عرش هست

حجره از قلب حزین می‌بایدش

در ره عشقش چو آتش گرم خیز

زانکه آتش همنشین می‌بایدش

سر گنج او به خامی کس نیافت

سوز عشق و درد دین می‌بایدش

آه سرد از نفس خام آید پدید

آه گرم آتشین می‌بایدش

آن امانت کان دو عالم برنتافت

هست صد عالم امین می‌بایدش

گنج عشقش گر ندیدی کور شو

زانکه کوری راه‌بین می‌بایدش

سر گنج او همه عالم پر است

اهل آن گنج یقین می‌بایدش

می‌تواند داد هر دم خرمنی

لیک مرد خوشه چین می‌بایدش

شرق تا غرب جهان خوان می‌نهد

و از تو یک نان جوین می‌بایدش

اوست شاه تاج بخش اما ایاز

در میان پوستین می‌بایدش

گنج‌ها بخشید و از تو وام خواست

تا شوی گستاخ این می‌بایدش

امتحان را زلف هر دم کژ کند

زانکه عاشق راستین می‌بایدش

نه فلک فیروزه‌ای از کان اوست

وز دل تو یک نگین می‌بایدش

دست کس بر دامن او کی رسد

لیک خلقی در کمین می‌بایدش

عاشقان را دست و پای از کار شد

ای عجب مرد آهنین می‌بایدش

آفتابی ای عجب با ما بهم

جای چرخ چارمین می‌بایدش

ذره‌ای را بار می ‌ندهد ولیک

ذره ذره زیر زین می‌بایدش

پای بگسل از دو عالم ای فرید

کین قدر حبل المتین می‌بایدش

***

438

چون دربسته است درج ناپدیدش

به یک بوسه توان کرد کلیدش

شکر دارد لبش هرگز نمیری

اگر یک ذره بتوانی چشیدش

ندید از خود سر یک موی بر جای

کسی کز دور و از نزدیک دیدش

مگر طراری بسیار می‌کرد

کمند طره‌اش زان سر بریدش

اگر نبود کمند طره ی او

که یارد سوی خود هرگز کشیدش

اگرچه او جهان بفروخت بر من

به صد جان جان پرخونم خریدش

ز جان بیزار شو در عشق جانان

اگر خواهی به جای جان گزیدش

دلم جایی رسید از عشق رویش

که کار از غم به جان خواهد رسیدش

اگر بر گویم ای عطار آن غم

کزو دل خورد نتوانی شنیدش

***

439

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش

دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش

از بس که سر زلفش در خون دل من شد

در نافه ی زلف او دل گشت جگرخوارش

چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد

ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش

ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری

چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش

جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو

بگذار در آن دردش وز دست بمگذارش

بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت

دل باز نمی‌خواهم اما تو نکو دارش

تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو

جان می ‌بفروشم من کس نیست خریدارش

چون نیست وصالت را در کون خریداری

عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش

***

440

ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش

دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش

یا چون زن کم‌دان شو یا محرم مردان شو

یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش

چون فتنه ی آن ماهی چون رهرو این راهی

بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش

خمار و قلندر شو مست می دلبر شو

ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش

چون کافر اوباشی هرچند ز اوباشی

با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش

گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر

اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش

ای دلبر سیمین‌بر گفتی که نداری زر

بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش

عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد

چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش

***

441

درکش سر زلف دلستانش

بشکن در درج درفشانش

جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه

تا جانت فرو شود به جانش

جانت چو به جان او فروشد

بنشین به نظاره جاودانش

از دیده ی او بدو نظر کن

گر خواهی دید بس عیانش

زیرا که به چشم او توان دید

در آینه ی همه جهانش

زلفش که فتاده بر زمین است

سرگشته نگر چو آسمانش

آویخته صد هزار دل هست

از یک یک موی هر زمانش

گر میل تو را به سوی کفر است

ره جوی به زلف دلستانش

ور رغبت توست سوی ایمان

بنگر رخ همچو گلستانش

ور کار ز کفر و دین برون است

گم گرد نه این طلب نه آنش

هرگه که فرید این چنین شد

هم نام مجوی و هم نشانش

***

442

هر مرد که نیست امتحانش

خوابی و خوری است در جهانش

می‌خفتد و می‌خورد شب و روز

تا مغز بود در استخوانش

فربه کند از غرور پهلو

تا نام نهند پهلوانش

مرد آن باشد که همچو شمعی

آتش بارد ز ریسمانش

از بسکه در امتحان کشندش

پیدا گردد همه نهانش

چون پاک شود ز هرچه دارد

آنگاه نهند در میانش

صد مغز یقین دهندش آنگاه

در پوست کشند از گمانش

تا هیچ فریفته نگردد

ایمن نبود ز مکر جانش

چون پاک شد از دو کون کلی

آیند دو کون میهمانش

نقدیش بود که مثل نبود

در هفت زمین و آسمانش

دانی تو که آن چه نقش یابد

تا خرج کنند جاودانش

تو جوهر مرد کی شناسی

نا کرده هزار امتحانش

در هر صفتش بجوی صد بار

در علم مبین و در عیانش

گر قلب بود بدر برون کن

ور نی بنشین بر آستانش

مردی که تو را به خویش خواند

در حال ز پیش خود برانش

وان مرد که از تو می‌گریزد

گنجی است درون خاکدانش

وان کو نگریزد از تو با تو

چون باد ز پس شوی دوانش

این هم رنگ است و می‌توان کرد

رسوای زمانه هر زمانش

شرحت دادم که بی نشان کیست

بپذیر چو جان بدین نشانش

خاک ره او به چشم درکش

کز سود تو ببود زیانش

زیبا محکی نهاد عطار

زین شرح که رفت بر زبانش

***

443

ای ز عشقت این دل دیوانه خوش

جان و دردت هر دو در یک خانه خوش

گر وصال است از تو قسمم گر فراق

هست هر دو بر من دیوانه خوش

من چنان در عشق غرقم کز توام

هم غرامت هست و هم شکرانه خوش

دل بسی افسانه ی وصل تو گفت

تا که شد در خواب ازین افسانه خوش

گر تو ای دل عاشقی پروانه‌وار

از سر جان درگذر مردانه خوش

نه که جان درباختن کار تو نیست

جان فشاندن هست از پروانه خوش

قرب سلطان جوی و پروانه مجوی

روستایی باشد از پروانه خوش

گر تو مرد آشنایی چون شوی

از شرابی همچو آن بیگانه خوش

هر که صد دریا ندارد حوصله

تا ابد گردد به یک پیمانه خوش

مرد این ره آن زمانی کز دو کون

مفلسی باشی درین ویرانه خوش

تو از آن مرغان مدان عطار را

کز دو عالم آیدش یک دانه خوش

***

444

می‌شد سر زلف در زمین کش

چون شرح دهم تو را که آن خوش

از تیزی و تازگی که او بود

گویی همه آب بود و آتش

پر کرده ز چشم نرگسینش

از تیر جفا هزار ترکش

زیر قدمش هزار مشتاق

از مردم دیده کرده مفرش

جان همه کاملان ز زلفش

همچون سر زلف او مشوش

روی همه عاشقان ز عشقش

از خون جگر شده منقش

گل چهره و گل فشان و گل بوی

مه طلعت و مه جبین و مهوش

صد تشنه ز خون دیده سیراب

از دشنه ی چشم آن پریوش

گه دل گه جان خروش می‌کرد

کای غالیه زلف، زلف برکش

عطار ز زلف دلکش او

تا حشر فتاده در کشاکش

***

445

آخر ای صوفی مرقع پوش

لاف تقوی مزن ورع مفروش

خرقه ی مخرقه ز تن برکن

دلق ازرق مرائیانه مپوش

از کف ساقیان روحانی

صبحدم باده ی صبوح بنوش

صورت خویش را مکن صافی

یک زمان در صفای معنی کوش

سعی کن در عمارت دل و جان

که نیاید به کارت این تن و توش

درگذر از مزابل حیوان

برگذر تا به منزلات سروش

سخن عقل بر عقیله مگوی

سبق عشق یک زمان کن گوش

اهل قالی چو سالکان می‌گوی

اهل حالی چو واصلان خاموش

مرد عشقی خموش باش و خراب

مرد عقلی فضول باش و به هوش

روشنی بایدت چو شمع بسوز

پختگی بایدت چو دیگ بجوش

چون نه‌ای اهل وجد، ساکن باش

از تواجد چرا شدی مدهوش

راه غیر خدا مده در دل

بار نفس و هوا منه بر دوش

عاشقی یک دم از طلب منشین

تا نگیری حریف در آغوش

سخن سر به گوش دل بشنو

قول عطار را به جان بنیوش

پند گیرند بر تو بعد از تو

گر نداری نصیحت من گوش

***

446

ترسا بچه ی شکر لبم دوش

صد حلقه ی زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

زان حلقه ی زلف حلقه در گوش

آمد بر من شراب در دست

گفتا که به یاد من کن این نوش

در پرده اگر حریف مایی

چون می‌نوشی خموش و مخروش

زیرا که دلی نگشت گویا

تا مرد زبان نکرد خاموش

دل چون بشنود این سخن زود

ناخورده شراب گشت مدهوش

چون بستدم آن شراب و خوردم

در سینه ی من فتاد صد جوش

دادم همه نام و ننگ بر باد

کردم همه نیک و بد فراموش

از دست بشد مرا دل و جان

وز پای درآمدم تن و توش

یک قطره از آن شراب مشکل

آورد دو عالمم در آغوش

یک ذره سواد فقر در تافت

شد هر دو جهان از آن سیه‌پوش

جانم ز سر دو کون برخاست

در شیوه ی فقر شد وفا کوش

هر که بخرد به جان و دل فقر

بر جان و دلش دو کون بفروش

ور دین تو نیست دین عطار

کفر آیدت این حدیث منیوش

***

447

مست شدم تا به خرابات دوش

نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

جوش دلم چون به سر خم رسید

زآتش جوش دلم آمد به جوش

پیر خرابات چو بانگم شنید

گفت درآی ای پسر خرقه‌پوش

گفتمش ای پیر چه دانی مرا

گفت ز خود هیچ مگو شو خموش

مذهب رندان خرابات گیر

خرقه و سجاده بیفکن ز دوش

کم زن و قلاش و قلندر بباش

در صف اوباش برآور خروش

صافی زهاد به خواری بریز

دردی عشاق به شادی بنوش

صورت تشبیه برون بر ز چشم

پنبه ی پندار برآور ز گوش

تو تو نه‌ای چند نشینی به خود

پرده ی تو بر در و با خود بکوش

قعر دلت عالم بی‌منتهاست

رخت سوی عالم دل بر بهوش

گوهر عطار به صد جان بخر

چند بود پیش تو گوهر فروش

***

448

دلی کامد ز عشق دوست در جوش

بماند تا قیامت مست و مدهوش

ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق

کند یکبارگی خود را فراموش

بر اومید وصال دوست هر دم

قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش

برون آید ز جمع خود نمایان

بیندازد ردای و فوطه از دوش

اگر بی دوست یک دم زو برآید

شود در ماتم آن دم سیه‌پوش

فروماند زبان او ز گفتن

بماند تا ابد حیران و خاموش

درین اندیشه هرگز نیز دیگر

بننشیند دل عطار از جوش

***

449

ای دل ز جفای یار مندیش

در نه قدم و ز کار مندیش

جوینده ی در ز جان نترسد

گل می‌طلبی ز خار مندیش

با پنجه ی شیر پنجه می‌زن

از کام و دهان مار مندیش

مردانه به کوی یار درشو

از خنجر هر عیار مندیش

گر نیل وصال یار باید

از گفتن ننگ و عار مندیش

چون با تو بود عنایت یار

گر خصم بود هزار مندیش

چون یافته‌ای جمال او را

از گشتن سنگسار مندیش

منصور تویی بزن اناالحق

تسلیم شو و ز دار مندیش

عطار تویی چو ماه و خورشید

در تاب زهر غبار مندیش

***

450

دلا در سر عشق از سر میندیش

بده جان و ز جان دیگر میندیش

چو سر در کار و جان در یار بازی

خوشی خویش ازین خوشتر میندیش

رسن از زلف جانان ساز جان را

وزین فیروزه‌گون چنبر میندیش

چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع

به پهلو می‌رو و از پر میندیش

چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان

ز کار مؤمن و کافر میندیش

مقامرخانه ی رندان طلب کن

سر اندر باز و از افسر میندیش

چو سر در باختی بشناختی سر

چو سر بشناختی از سر میندیش

همه بتها چو ابراهیم بشکن

هم از آذر هم از آزر میندیش

چو آن حلاج برکش پنبه از گوش

هم از دار و هم از منبر میندیش

اگر عشقت بسوزد بر سر دار

دهد بر باد خاکستر میندیش

چو انگشت سیه‌رو گشت اخگر

تو آن انگشت جز اخگر میندیش

چو می با ساغر صافی یکی گشت

دویی گم شد می و ساغر میندیش

چو مس در زر گدازد مرد صراف

مس آنجا زر بود جز زر میندیش

مشو اینجا حلولی لیکن این رمز

جز استغراق در دلبر میندیش

اگر خواهی که گوهر بیابی

درین دریا به جز گوهر میندیش

بسی کشتی جان بر خشک راندی

تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش

چنان فربه نه‌ای تو هم درین کار

اگر صیدی فتد لاغر میندیش

چو تو دایم به پهنا می‌شوی باز

ازین وادی پهناور میندیش

درین دریای پر گرداب حسرت

کس از عطار حیران‌تر میندیش

***

451

هر که هست اندر پی بهبود خویش

دور افتادست از مقصود خویش

تو ایازی پوستین را یاد دار

تا نیفتی دور از محمود خویش

عاشقی باید که بر هم سوزد او

عالمی از آه خون آلود خویش

نیست از تو یک نفس خشنود دوست

تا تو هستی یک نفس خشنود خویش

زاهد افسرده چوب سنجد است

خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش

حلقه ی معشوق گیر و وقف کن

بر در او جان غم فرسود خویش

چون درین سودا زیان از سود به

پس درین سودا زیان کن سود خویش

تا کسی از بود تو و نابود تو

درگذر از بود و از نابود خویش

آتشی در هستی تاریک زن

پس برون آی از میان دود خویش

گر فنا گردی چو عطار از وجود

فال گیر از طالع مسعود خویش

***

452

ای از همه بیش و از همه پیش

از خود همه دیده وز همه خویش

در ششدر خاک و خون فتاده

در وصف تو عقل حکمت اندیش

در عالم عشق عاشقان را

قربان شدن است در رهت کیش

هر دم که زنند عاشقانت

بی یاد تو در دهن شود نیش

درویش که لاف معرفت زد

از عجز نبود آن سخن پیش

در هر دو جهان ز خجلت تو

زآن است سیاه‌روی درویش

چون فقر سرای عاشقان است

عاشق شو و از وجود مندیش

در عشق وجودت ار عدم شد

دولت نبود تو را ازین بیش

عطار ز عشق او فنا شو

تا باز رهی ازین دل ریش

***

453

هر روز که جلوه می‌کند رویش

بر می‌خیزد قیامت از کویش

می‌نتوان دید روی او لیکن

می‌بتوان دید روی در رویش

می‌نتوان یافت سوی او راهی

ای بس که برآمدم ز هر سویش

تا فال گرفته‌ام جمال او

چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش

در هر نفسم هزار جان باید

تا صید کند کمند گیسویش

هر روز به نو خراج می‌آرند

از هندستان به هندوی مویش

جان بر کف دست می‌رسد هر شب

از ترکستان هزار هندویش

شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا

در لالایی درج لولویش

خورشید که تیغ می‌زند در میغ

افکند سپر ز جزع جادویش

دل را به دهان شیر می‌خواند

رو به بازی چشم آهویش

خواهم که ببیند ابرویش رستم

تا هست خود این کمان به بازویش

رستم به هزار سال چون زالی

بر زه نکند کمان ابرویش

عطار که طاق از ابروی او شد

دردی دارد که نیست دارویش

***

454

ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ

چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ

بهر چه درنگرم بی تو صد هزار افسوس

به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ

دلی که آب وصالش به جوی بود روان

بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ

چو لاله‌زار رخت شد ز چشم من بیرون

ز خون چشم رخم شد چو لاله‌زار دریغ

چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل

به غم فرو شدم اکنون بنفشه‌وار دریغ

ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد

ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ

چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست

بنای عهد جهان نیست استوار دریغ

اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی

مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ

دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار

بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ

***

455

ای لب تو نگین خاتم عشق

روی تو آفتاب عالم عشق

تو ز عشاق فارغ و شب و روز

کار عشاق بی ‌تو ماتم عشق

نتوان خورد بی ‌تو آبی خوش

که حرام است بی ‌تو جز غم عشق

تا ابد ختم کرد چهره ی تو

سلطنت در جهان خرم عشق

در صف دلبران به سرتیزی

سر هر مژه ی تو رستم عشق

جان من چون به عشق تو زنده است

نیست ممکن گرفتنم کم عشق

نتواند نمود صد دم صور

رستخیزی چنان که یک دم عشق

پادشاهان کون دربانند

در سراپرده ی معظم عشق

صد هزاران هزار قرن گذشت

کس نیامد هنوز محرم عشق

در دو عالم نشد مسلم کس

آنچه هر دم شود مسلم عشق

سرنگون شد اساس محکم عقل

در کمال اساس محکم عشق

جان آن را که زخم عشق رسید

خستگی بیش شد ز مرهم عشق

دل عطار چون گل نوروز

تازگی می‌دهد ز شبنم عشق

***

456

خاصگان محرم سلطان عشق

مست می‌آیند از ایوان عشق

جمله مست مست و جام می به دست

می‌خرامند از بر سلطان عشق

با دلی پر آتش و چشمی پر آب

غرقه اندر بحر بی پایان عشق

گوش بنهادند خلق هر دو کون

منتظر تا کی رسد فرمان عشق

می‌ندانم هیچکس را در جهان

کاب صافی یافت از نیسان عشق

آب صافی عشق هم معشوق راست

زانکه عشق آن وی است او آن عشق

خیز ای عطار و درد عشق جوی

زانکه درد عشق شد درمان عشق

***

457

هر که دایم نیست ناپروای عشق

او چه داند قیمت سودای عشق

عشق را جانی بباید بیقرار

در میان فتنه سر غوغای عشق

جمله چون امروز در خود مانده‌اند

کس چه داند قیمت فردای عشق

دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار

واله و سرگشته در صحرای عشق

بس سر گردنکشان کاندر جهان

پست شد چون خاک زیر پای عشق

در جهان شوریدگان هستند و نیست

هر که او شوریده شد شیدای عشق

چون که نیست از عشق جانت را خبر

کی بود هرگز تو را پروای عشق

عاشقان دانند قدر عشق دوست

تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق

چشم دل آخر زمانی باز کن

تا عجایب بینی از دریای عشق

در نشیب نیستی آرام گیر

تا برآرندت به سر بالای عشق

خیز ای عطار و جان ایثار کن

زانکه در عالم تویی مولای عشق

***

458

عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی

راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن

جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او

گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او

جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر

قطره ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

***

459

ای عشق تو با وجود هم تنگ

در راه تو کفر و دین به یک رنگ

بی روی تو کعبه‌ها خرابات

بی نام تو نامها همه ننگ

در عشق تو هر که نیست قلاش

دور است به صد هزار فرسنگ

قلاشان را درین ولایت

از دار همی کنند آونگ

عشقت به ترازوی قیامت

دو کون نسخت نیم جو سنگ

قرابه ی ننگ و شیشه ی نام

افتاد و شکست بر سر سنگ

زنار مغانه بر میان بند

وانگه به کلیسیا کن آهنگ

مردانه درآی کاندرین راه

نه بوی همی خرند و نه رنگ

راهی است دراز و عمر کوتاه

باری است گران و مرکبی لنگ

کلی ز سر وجود برخیز

افتاده مباش بر در تنگ

می‌دان به یقین که در دو عالم

در راه تو نیست جز تو خرسنگ

برخیز ز راه خود چو عطار

تا باز رهی ز صلح و از جنگ

***

460

ای عقل گرفته از رخت فال

بر زلف تو وقف جان ابدال

از زلف تو حل نمی‌توان کرد

یک شکل ز صد هزار اشکال

شرح سر زلف تو دهم من

هرگه که شوم به صد زبان لال

ای در ره حل و عقد عشقت

پیران هزار ساله اطفال

در معرکه ی تو شیرمردان

بر ریگ همی زنند دنبال

کردی ظلمات و آب حیوان

معروف هم از لب و هم از خال

در یوسف مصر کس ندیده است

آن لطف که در تو بینم امسال

سربسته از آن بگفتم این حرف

تا بو که حلولیی کند حال

اینجا که منم حلول نبود

استغراق است و کشف احوال

دل خون شد و زاد ره ندارم

وقت است که جان دهم به دلال

از هر مژه هر زمان ز شوقت

می ‌بگشایم هزار قیفال

بگشای به نیستیم راهی

تا در زنم آتشی به اعمال

مرغ تو منم که تا که هستم

در عشق تو می‌زنم پر و بال

صد کوه به یک زمان ببخشی

وانگاه بگیریم به مثقال

از خرقه ی هستیم برون آر

تا خرقه درافکنم به قوال

چون برهنگان بی سر و پای

بگریزم ازین جهان محتال

چند از متکلمان بارد

وز فلسفیان عقل فعال

هم فلسفه هم کلام بگذار

از بهر فضولیان دخال

با عیسی روح هم نفس شو

بگذار جدل برای دجال

در عشق گریز همچو عطار

تا باز رهی ز جاه و از مال

***

461

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل

دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنه ی ایام دل

ای جان به مولای تو، دل غرقه ی دریای تو

دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد

تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل

جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد

تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل

پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم

کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل

از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی

کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل

ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی

عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل

***

462

زهی در کوی عشقت مسکن دل

چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

چکیده خون دل بر دامن جان

گرفته جان پرخون دامن دل

از آن روزی که دل دیوانه ی توست

به صد جان من شدم در شیون دل

منادی می‌کنند در شهر امروز

که خون عاشقان در گردن دل

چو رسوا کرد ما را درد عشقت

همی کوشم به رسوا کردن دل

چو عشقت آتشی در جان من زد

برآمد دود عشق از روزن دل

زهی خال و زهی روی چو ماهت

که دل هم دام جان هم ارزن دل

مکن جانا دل ما را نگه‌دار

که آسان است بر تو بردن دل

چو گل اندر هوای روی خوبت

به خون درمی‌کشم پیراهن دل

بیا جانا دل عطار کن شاد

که نزدیک است وقت رفتن دل

***

463

ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل

خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل

هر تابش مهت را مهری هزار در سر

هر تیر ترکشت را صد نوع توز حاصل

ماهی در درجت هر یک چو روز روشن

ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل

روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی

ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل

ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را

کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل

وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم

زلف تو کرده آن را پیوسته کوز حاصل

پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد

عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل

***

464

دوش زنگی دلم آن ترک چگل

هندوی زلف در افکنده بگل

چین ابروش کمان کرده بزه

چشم جادوش جگر خواره ی دل

روی ناشسته و برهم زده زلف

خط بخون دل من کرده سجل

روز و شب ز آتش سیراب رخش

مه سراسیمه و خورشید خجل

ز آب حیوان لب و ظلمت زلف

آمده هادی وانگاه مضل

دیده خورشید رخش و از پی آن

همه تن چشم و دوان گشته چو ظل

عاقلان بانگ برآورده که نیست

هر که دیوانه ی او نیست بحل

***

465

عشق جانی داد و بستد والسلام

چند گویی آخر از خود والسلام

تو چنان انگار کاندر راه عشق

یک نفس بود این شد آمد والسلام

شیشه‌ای اندر دمید استاد کار

بعد از آنش بر زمین زد والسلام

گر تو اینجا ره بری با اصل کار

رو که نبود چون تو بخرد والسلام

ور بماند جان تو دربند خویش

جان تو نانی نیرزد والسلام

خلق را چون نیست بویی زین حدیث

از یکی درگیر تا صد والسلام

هر که را این ذوق نبود مرده‌ای است

گر همه نیک است و گر بد والسلام

عشق باید کز تو بستاند تورا

چون تو را از خویش بستد والسلام

عشق نبود آن که بنویسد قلم

وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام

عشق دریایی است چون غرقت کند

آن زمان عشق از تو زیبد والسلام

ناخوشت می‌آید اما چون کنم

عشق نبود در خوش آمد والسلام

جان عطار از سپاه سر عشق

در دو عالم شد سپهبد والسلام

***

466

صبح رخ از پرده نمود ای غلام

چند کنی گفت و شنود ای غلام

دیر شد آخر قدحی می بیار

چند زنم بانگ که زود ای غلام

درد خرابات مپیمای کم

هین که بسی درد فزود ای غلام

در دلم آتش فکن از می که می

آینه ی دل بزدود ای غلام

آتش تر ده به صبوحی که عمر

می‌گذرد زود چو دود ای غلام

عمر تو چون اول افسانه‌ای

هرچه همی بود نبود ای غلام

روی زمین گر همه ملک تو شد

در پی تو مرگ چه سود ای غلام

پشت بده زانکه بلایی دگر

هر نفست روی نمود ای غلام

گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ

گوی ز پیش تو ربود ای غلام

دانه ی امید چه کاری که دهر

دانه ی ناکشته درود ای غلام

صد قدح خونش بباید کشید

هر که دمی خوش بغنود ای غلام

بر دل عطار فلک هر نفس

صد در اندوه گشود ای غلام

***

467

گشت جهان همچو نگار ای غلام

باده ی گلرنگ بیار ای غلام

با گل و با بلبل و با مل بهم

وصل ‌طلب فصل بهار ای غلام

بلبل عاشق به صبوحی درست

می‌شنوی ناله ی زار ای غلام

نرگس سرمست نگر کاو فکند

سر ز گرانی به کنار ای غلام

پیش نشین تازه بکن کار آب

بیش مبر آب ز کار ای غلام

آب بده زانکه جهان هر نفس

خاک کند چون تو هزار ای غلام

زخم خمارم چو به زاری بکشت

نوش خمارم ز خم آر ای غلام

روز چو شد باز نیاید دگر

چند کنی روز گذار ای غلام

چند شمار زر و زینت کنی

فکر کن از روز شمار ای غلام

نیستی آگه که دم واپسین

از تو برآرند دمار ای غلام

قصه ی مرگم جگر و دل بسوخت

دست ازین قصه بدار ای غلام

واقعه ی مشکل دارالغرور

برد ز عطار قرار ای غلام

***

468

خورد بر شب صبحدم شام ای غلام

زنده گردان جانم از جام ای غلام

جام در ده و این دل پر درد را

وارهان از ننگ و از نام ای غلام

جمله ی شب همچو شمعی سوختم

صبح دم زد ما چنین خام ای غلام

دست ایامم به روی اندر فکند

هین که رفت از دست ایام ای غلام

گام بیرون نه که دست روزگار

ندهدت پیشی به یک گام ای غلام

چند باشی بر امید دانه‌ای

همچو مرغی مانده در دام ای غلام

چند باشی در میان خرقه گیر

تازه گردان زود اسلام ای غلام

گر همی خواهی که از خود وارهی

با قلندر دردی آشام ای غلام

عاشق ره شو که کار مرد عشق

برتر است از مدح و دشنام ای غلام

بی سر و بن شو چو گویی زانکه عشق

هست بی آغاز و انجام ای غلام

هر که او در عشق بی‌ آرام نیست

کی تواند یافت آرام ای غلام

گاه مرد مسجدی گه رند دیر

هر دو نبود کام و ناکام ای غلام

یا مرو در مسجد و زنار بند

یا مده در دیر ابرام ای غلام

چون تو اندر راه باشی ناتمام

کی رسد کارت به اتمام ای غلام

رو تو خاص خاص شو یا عام عام

تا به کی نه خاص و نه عام ای غلام

گفت عطار آنچه می‌دانست باز

یادت آید این به هنگام ای غلام

***

469

صبح بر افراخت علم ای غلام

رنجه کن از لطف قدم ای غلام

خیز که بشکفت گل و یاسمین

تا بنشینیم به هم ای غلام

باده خوریم وز جهان بگذریم

زانکه جهان شد چو ارم ای غلام

بس که بریزد گل نازک ز باد

ما شده در خاک دژم ای غلام

زین گذران عمر چه نازیم ما

زندگیی ماند و دو دم ای غلام

پس چو چنین است یقین عمر خویش

چند گذاریم به غم ای غلام

این همه خود بگذرد و جان و دل

وارهد از جور و ستم ای غلام

وقت درآمد که به پشتی تو

باز بر آریم شکم ای غلام

آب نجوییم ز خضر ای پسر

جام نخواهیم ز جم ای غلام

در نگر و خلق جهان را ببین

روی نهاده به عدم ای غلام

چون همه در معرض محو آمدند

محو شوی زود تو هم ای غلام

خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ

جمله جهان نیم درم ای غلام

عاقبت الامر چو مرگ است راه

عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام

پس غم عطار درین وقت گل

دفع کن از می به کرم ای غلام

***

470

صبح برانداخت نقاب ای غلام

می ‌ده و برخیز ز خواب ای غلام

همچو گلم بر سر آتش نشاند

شوق شراب چو گلاب ای غلام

بی نمکی چند کنی باده نوش

وز جگرم خواه کباب ای غلام

دور بگردان و شتابی بکن

چند کند عمر شتاب ای غلام

جان من سوخته دل را دمی

زنده کن از جام شراب ای غلام

آب حیات است می و من چو شمع

مرده دلم بی می ناب ای غلام

از قدح باده دلم زنده کن

تا برهد جان ز عذاب ای غلام

چون دل عطار ز تو تافته است

تافته را نیز متاب ای غلام

***

471

عاشق لعل شکربار توام

فتنه ی زلف نگونسار توام

هیچ کارم نیست جز اندوه تو

روز و شب پیوسته در کار توام

بر من بی دل جهان مفروش از آنک

کز میان جان خریدار توام

تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام

کی من مسکین سزاوار توام

گفته‌ای کم گیر جان در عشق من

کم گرفتم چون گرفتار توام

گر بخواهی ریخت خونم باک نیست

من درین خون ریختن یار توام

جان من دربند صد اندوه باد

گر به جان دربند آزار توام

بر دل و جانم مکن زور ای صنم

کز دل و جان عاشق زار توام

چون پدید آمد رخت از زیر زلف

تا بدیدم ناپدیدار توام

زلف مشکین برگشای و برفشان

کز سر زلف تو عطار توام

***

472

شیفته ی حلقه ی گوش توام

سوخته ی چشمه ی نوش توام

ماهرخ با خط و خال منی

دلشده ی بی تن و توش توام

ترک منی گوش به من دار از آنک

هندوک حلقه به گوش توام

خانه بیاراسته‌ام چون نگار

منتظر خانه فروش توام

چون دلم از خشم تو آید به جوش

عاشق خشم تو و جوش توام

خط چه کشی بر من غمکش از آنک

مست خط غالیه ‌پوش توام

هوش به من باز کی آید که من

تا به ابد رفته ز هوش توام

گرچه به گویایی من نیست کس

یک شکرم ده که خموش توام

چون بگریزی تو ز عطار از آنک

با تو به هم دوش به دوش توام

***

473

خط مکش در وفا کز آن توام

فتنه ی خط دلستان توام

بی تو با چشم خون فشان همه شب

در غم لعل درفشان توام

از دهانت چو گوش را خبر است

من چرا چشم بر دهان توام

از تو تا برکنار مانده ام

بی تو چون موی از میان توام

نیم جان داشتم غم تو بسوخت

گر کنون زنده‌ام به جان توام

روی خود ز آستین مپوش که من

روی بر خاک آستان توام

می ندانم من سبکدل هیچ

تا چرا رایگان گران توام

کینه‌گیری ز من نکو نبود

چون تو دانی که مهربان توام

چون زنم در هوای تو پر و بال

که نه من مرغ آشیان توام

همچو عطار مانده باده به دست

کمترین سگ ز چاکران توام

***

474

فتنه ی زلف دلربای توام

تشنه ی جام جانفزای توام

نیست چون زلف تو سر خویشم

گرچه چون زلف در قفای توام

جز هوای توام نمی‌سازد

زانکه پرورده ی هوای توام

گر غباری است از منت زآن است

که من خسته خاک پای توام

تا کنارم ز اشک دریا شد

نیست کاری جز آشنای توام

چون به صد وجه تو بلای منی

من به صد درد مبتلای توام

از همه فارغم که در دو جهان

می نیاید به جز رضای توام

بس بود از دو عالم این ملکم

که تو آنی که من گدای توام

از وجود فرید سیر شدم

گمشده در عدم برای توام

***

475

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام

چون قلم زان خط میان در بسته‌ام

در تماشای خط سرسبز تو

چشم بگشاده فغان در بسته‌ام

نی که از خطت زبانم شد ز کار

زان چنین دایم زبان در بسته‌ام

تو چنین پسته دهان و من ز شوق

گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام

آشکارا خون دل بگشاده‌ام

تا به زلفت دل نهان در بسته‌ام

پر گره دانست زلف تو که من

دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام

چون جهان آرای دیدم روی تو

چشم از روی جهان در بسته‌ام

نیست در کار توام دلبستگی

زانکه در کار تو جان در بسته‌ام

گفته‌ای در بند با من تا به جان

این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام

گفته‌ای در بند با من تا به جان

این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام

گر بسوزد همچو خاکستر دو کون

نگسلم از تو چنان در بسته‌ام

تا بلای ناگهان دیدم ز هجر

رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام

هم دل از عطار فارغ کرده‌ام

هم در سود و زیان در بسته‌ام

***

476

تا دیده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام

اما هزار جان عوض آن گرفته‌ام

چون ز لبت نبود مرا روی یک شکر

ای بس که پشت دست به دندان گرفته‌ام

تا آب زندگانی تو دیده‌ام ز دور

دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفته‌ام

چون توشه ی وصال توام دست می نداد

در پا فتاده گوشه ی هجران گرفته‌ام

چون بر کمان ابروی تو تیر دیده‌ام

گر خواستم وگرنه کم جان گرفته‌ام

آوازه ی لب تو ز خلقی شنیده‌ام

زان تشنه راه چشمه ی حیوان گرفته‌ام

آن راه چشمه در ظلمات دو زلف توست

یا رب رهی چه دور و پریشان گرفته‌ام

چون خشک‌سال وصل تو در کون دیده‌ام

از ابر چشم عادت طوفان گرفته‌ام

گرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک

این جرم نیز بر دل بریان گرفته‌ام

برهم دریده پرده ز تر دامنی چشم

کو را به دست ابر گریبان گرفته‌ام

گفتی که من به کار تو سر تیز می‌کنم

کین پر دلی ز زلف زره‌سان گرفته‌ام

خونی گشاد از همه سر تیزی توام

وین تجربه ز ناوک مژگان گرفته‌ام

چون تو ز ناز و کبر نگنجی به شهر در

من شهر ترک گفته بیابان گرفته‌ام

عطار تا که از تو چو یوسف جدا افتاد

یعقوب‌وار کلبه ی احزان گرفته‌ام

***

477

از می عشق تو مست افتاده‌ام

بر درت چون خاک پست افتاده‌ام

مستیم را نیست هشیاری پدید

کز نخستین روز مست افتاده‌ام

در خرابات خراب عاشقی

عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام

توبه من چون بود هرگز درست

کز ملامت در شکست افتاده‌ام

نیستی من ز هستی من است

نیستم زیرا که هست افتاده‌ام

می‌تپم چون ماهیی دانی چرا

زانکه از دریا به شست افتاده‌ام

بی خودم کن ساقیا بگشای دست

زانکه در خود پای بست افتاده‌ام

دست دور از روی چون ماهت که من

دورم از رویت ز دست افتاده‌ام

این زمان عطار و یک نصفی شراب

کز زمان در نصف شست افتاده‌ام

***

478

کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام

زانکه استعداد باطل کرده‌ام

چون به مقصد ره برم چون در سفر

در هوای خویش منزل کرده‌ام

راه خون آلوده می‌بینم همه

کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام

گر گل‌آلود آورم پایم رواست

کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام

راه بر من هر زمان مشکلتر است

زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام

عیش شیرینم برای لذتی

تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام

روی جان با نفس کم بینم از آنک

روح ناقص نفس کامل کرده‌ام

حاصل عمرم همه بی حاصلی است

آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام

قصه ی جانم چو کس می‌نشنود

غصه ی بسیار در دل کرده‌ام

هست دریای معانی بس عظیم

کشتی پندار حایل کرده‌ام

سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف

لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام

بیم من از غرقه گشتن چون بسی است

خویش را مشغول شاغل کرده‌ام

چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش

خویشتن را در سلاسل کرده‌ام

بر امید غرقه گشتن چون فرید

روی سوی بحر هایل کرده‌ام

***

479

من شراب از ساغر جان خورده‌ام

نقل او از دست رضوان خورده‌ام

گوییا وقت سحر از دست خضر

جام جم پر آب حیوان خورده‌ام

لب فرو بستم تو می‌دان کین شراب

با حریفی آب دندان خورده‌ام

تو مخور زنهار ازین می تا تویی

زانکه من زنهار با جان خورده‌ام

چون تویی تو نماند آنگهی

نعره‌زن زان می که من زان خورده‌ام

چون دریغ آمد به خویشم این شراب

لاجرم از خویش پنهان خورده‌ام

بر فراز عرش باز اشهبم

زقه‌ها از دست سلطان خورده‌ام

دل چو در انگشت رحمان داشتم

شیر از انگشت رحمان خورده‌ام

در فرح زانم که همچون غنچه من

این قدح سر در گریبان خورده‌ام

این زمان عطار گر نوشد شراب

زیبدش چون زهر هجران خورده‌ام

***

480

بی دل و بی قراری مانده‌ام

زانکه در بند نگاری مانده‌ام

دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام

غم کشی بی غمگساری مانده‌ام

زیر بار عشق او کارم فتاد

لاجرم بی کار و باری مانده‌ام

در میانم با غم عشقش چو شمع

گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام

گرچه وصل او محالی واجب است

من مدام امیدواری مانده‌ام

بی گل رویش در ایام بهار

چون بنفشه سوکواری مانده‌ام

همچو لاله غرقه ی خون بی رخش

داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام

دیده‌ام میگون لب آن سنگدل

سنگ بر دل در خماری مانده‌ام

چون دهان او نهان شد آشکار

در نهان و آشکاری مانده‌ام

زنگبار زلف او مویی بتافت

زان چو مویش تابداری مانده‌ام

گه به دربند رهی دور و دراز

گه به چین در اضطراری مانده‌ام

چون سر یک موی او بارم نداد

زیر بار مشکباری مانده‌ام

صد جهان ناز از سر مویی که دید

من که دیدم بیقراری مانده‌ام

زلف چون دربند روم روی اوست

من چرا در زنگباری مانده‌ام

می‌شمارم حلقه‌های زلف او

در شمار بی شماری مانده‌ام

چون سری نیست ای عجب این کار را

من مشوش بر کناری مانده‌ام

روزگاری می‌برم در زلف او

بس پریشان روزگاری مانده‌ام

شد فرید از چین زلفش مشک بیز

زان سبب زیر غباری مانده‌ام

***

481

بیشتر عمر چنان بوده‌ام

کز نظر خویش نهان بوده‌ام

گه به مناجات به سر گشته‌ام

گه به خرابات دوان بوده‌ام

گاه ز جان سود بسی کرده‌ام

گاه ز تن عین زیان بوده‌ام

راستی آن است که از هیچ وجه

من نه درین و نه در آن بوده‌ام

من چکنم کان که چنان خواستند

گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام

گرچه به خورشید مرا علم هست

طالب یک ذره عیان بوده‌ام

نی که خطا رفت چه علم و چه عین

دلشده ی سوخته‌ جان بوده‌ام

گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود

بر دل خود سخت گران بوده‌ام

بحر جهان بس عجب آمد مرا

غرق تحیر ز جهان بوده‌ام

گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام

کور دلی گنگ زبان بوده‌ام

زآنچه که اصل است چو آگه نیم

پس همه پندار و گمان بوده‌ام

هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش

منتظر یک همه دان بوده‌ام

چون همه دانی نتوان زد به تیر

لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام

غرقه ی خون شد ز تحیر فرید

زانکه بسی اشک‌ فشان بوده‌ام

***

482

روی تو در حسن چنان دیده‌ام

کاینه ی هر دو جهان دیده‌ام

جمله از آن آینه پیدا نمود

واینه از جمله نهان دیده‌ام

هست در آیینه نشان صد هزار

واینه فارغ ز نشان دیده‌ام

صورت در آینه از آینه

نیست خبردار چنان دیده‌ام

جمله درین آینه جلوه‌گرند

واینه را حافظ آن دیده‌ام

صورت آن آینه چون جسم بود

پرتو آن آینه جان دیده‌ام

جوهر آن آینه چون کس ندید

من چه زنم دم که عیان دیده‌ام

لیک کسی را ز چنان جوهری

هیچ نه شرح و نه بیان دیده‌ام

جمله ی ذرات ازو بر کنار

با همه او را به میان دیده‌ام

یافته‌ام از همه بس فارغش

پس همه را کرده ضمان دیده‌ام

با تو و بی تو چه دهم شرح این

چون به ندانم که چه سان دیده‌ام

یک همه دان در دو جهان کس ندید

چون دو جهان یک همه دان دیده‌ام

جمله ی مردان جهان دیده را

در غم این نعره‌زنان دیده‌ام

دایم ازین واقعه عطار را

نوحه‌گری اشک فشان دیده‌ام

***

483

از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام

شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام

شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت

کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام

گر نیز شادی است درین آشیان غم

من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام

کس را مباد با من و با درد من رجوع

زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام

تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس

دایم به دل رمیده به تن آرمیده‌ام

هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی

چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام

گرچه قدم نداشته‌ام در مقام عدل

باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام

در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام

بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام

عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز

از حرص و آز چون بچه ی نارسیده‌ام

هر روز در خزانه ی عطار کمتر است

دری که از سفینه ی دانش گزیده‌ام

***

484

ای برده به آب‌روی آبم

وز نرگس نیم خواب خوابم

تا روی چو ماه تو بدیدم

افتاده چو ماهیی ز آبم

چون شد خط سبز تو پدیدار

بر زرده نشست آفتابم

هرگه که به خون خطی نویسی

من سر ز خط تو برنتابم

هرگه که حدیث وصل گویم

دل خون گردد ز اضطرابم

از بی نمکی و بی قراری

در سیخ جهد که من کبابم

وصلت نرسد به دل که از دل

تا با جانم خبر نیابم

من خاک توام تو گنج حسنی

بنمای رخ از دل خرابم

در پای فتاده‌ام چو زلفت

زین بیش چو زلف خود متابم

عطار ز دست شد به یکبار

وقت است که کم کنی عذابم

***

485

نه ز وصل تو نشان می‌یابم

نه ز هجر تو امان می‌یابم

دشنه ی هجر توام کشت از آنک

تشنه ی وصل تو جان می‌یابم

از میان تو چو مویی شده‌ام

که تو را موی میان می‌یابم

به یقین از دهن پرشکرت

اثری هم به گمان می‌یابم

بر رخت تا به نگویی سخنی

می ‌ندانم که دهان می‌یابم

در صفات لبت از غایت عجز

عقل را کند زبان می‌یابم

دل و جان بر چو لبت آن دارد

کین همه لایق آن می‌یابم

زان به روی تو جهان روشن شد

که تو را شمع جهان می‌یابم

آنچه از خلق نهان می‌جستم

در جمال تو عیان می‌یابم

بی تو عطار جگر سوخته را

نتوان گفت چه سان می‌یابم

***

486

از عشق تو من به دیر بنشستم

زنار مغانه ی بر میان بستم

چون حلقه ی زلف توست زناری

زنار چرا همیشه نپرستم

گر دین و دلم ز دست شد شاید

چون حلقه زلف توست در دستم

دست‌آویزی نکو به دست آمد

در زلف تو دست تا بپیوستم

چون ترسایی درست شد بر من

خوردم می عشق و توبه بشکستم

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم

گویی ز هزار سالگی مستم

در سینه دریچه‌ای پدید آمد

بسیار بر آن دریچه بنشستم

صد بحر از آن دریچه پیدا شد

من چشمه ی دل به بحر پیوستم

طاقت چو نداشتم شدم غرقه

زان صید که اوفتاد در شستم

جانم چو ز عشق آن جهانی شد

از رسم و رسوم این جهان رستم

باور نکنند اگر به نطق آرم

امروز بدین صفت که من هستم

نه موجودم نه نیز معدومم

هیچم، همه‌ام، بلند و پستم

عطار درین چنین خطرگاهی

تو دانی و تو که من برون جستم

***

487

تو بلندی عظیم و من پستم

چکنم تا به تو رسد دستم

تا که سر زیر پای تو ننهم

نرسم بر چنان که خود هستم

تا چنین هستیی حجابم بود

آن ز من بود رخت بربستم

چون ز هستی خویش نیست شدم

لاجرم یا نه نیست یا هستم

گرچه وصل تو نیست یک نفسم

اشتیاق تو هست پیوستم

خود تو دانی کز اشتیاق تو بود

در دو عالم به هرچه پیوستم

دوش عشقت درآمد از در دل

من ز غیرت ز پای ننشستم

گفت بنشین و جام و جم در ده

تا ز جام جمت کنی مستم

گفتمش جام جام به دستم بود

طفل بودم ز جهل بشکستم

گفت اگر جام جم شکست تو را

دیگری به از آنت بفرستم

سخت درمانده بودم و عاجز

چون شنیدم من این سخن رستم

آفتابی برآمد از جانم

من ز هر دو جهان برون جستم

از بلندی که جان من بر شد

عرش و کرسی به جمله شد پستم

چون شوم من ورای هر دو جهان

ماه و ماهی فتاد در شستم

عمر عطار شد هزاران قرن

چند گویی ز پنجه و شستم

***

488

درآمد دوش ترک نیم مستم

به ترکی برد دین و دل ز دستم

دلم برخاست دینم رفت از دست

کنون من بی دل و بی دین نشستم

چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد

به شیشه توبه ی سنگین شکستم

چو یک دردی به حلق من فرو رفت

من از رد و قبول خلق رستم

ز مستی خرقه بر آتش نهادم

میان گبرکان زنار بستم

چو عزم زهد کردم، کفر دیدم

به صد مستی ز کفر و زهد جستم

پس از مستی عشقم گشت معلوم

که نفس من بت و من بت پرستم

چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی

همی هستم چنان کز عشق هستم

چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی

چه گویم چون نه هشیارم نه مستم

چو در لاکون افتادم چو عطار

بلند کون بودم، کرد پستم

***

489

ساقیا توبه شکستم، جرعه‌ای می ده به دستم

من ز می ننگی ندارم، می‌ پرستم می‌ پرستم

سوختم از خوی خامان، بر شدم زین ناتمامان

ننگم است از ننگ نامان، توبه پیش بت شکستم

رفتم و توبه شکستم، وز همه عیبی برستم

با حریفان خوش نشستم، با رفیقان عهد بستم

من نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم

می فروشان را غلامم، چون کنم، چون می‌ پرستم

دین و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم

از جهان بیرون فتادم، از خودی خود برستم

خرقه از تن برکشیدم، جام صافی در کشیدم

عقل را بر سر کشیدم، در صف رندان نشستم

خرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم

گوشه ی در باز کردم، زان میان مردانه جستم

ساقیا باده فزون کن، تا منت گویم که چون کن

خیزم از مسجد برون کن، کز می دوشینه مستم

گر چو عطارم که آبم می‌برد از دیده خوابم

بس که از باده خرابم، نیستم واقف که هستم

***

490

دی در صف اوباش زمانی بنشستم

قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم

جاروب خرابات شد این خرقه ی سالوس

از دلق برون آمدم از زرق برستم

از صومعه با میکده افتاد مرا کار

می‌دادم و می ‌خوردم و بی می ننشستم

چون صومعه و میکده را اصل یکی بود

تسبیح بیفکندم و زنار ببستم

در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم

معذور بدار ار غلطی رفت که مستم

سرمست چنانم که سر از پای ندانم

از باده که خوردم خبرم نیست که هستم

یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو

عیبم نکنی باز اگر باده پرستم

اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر

تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم

عطار درین راه قدم زن چه زنی دم

تا چند زنی لاف که من مست الستم

***

491

مرا قلاش می‌خوانند، هستم

من از دردی کشان نیم مستم

نمی‌گویم ز مستی توبه کردم

هر آن توبه کزان کردم، شکستم

ملامت آن زمان بر خود گرفتم

که دل در مهر آن دلدار بستم

من آن روزی که نام عشق بردم

ز بند ننگ و نام خویش رستم

نمی‌گویم که فاسق نیستم من

هر آن چیزی که می‌گویند هستم

ز زهد و نیکنامی عار دارم

من آن عطار دردی‌خوار مستم

***

492

از می عشق تو چنان مستم

که ندانم که نیست یا هستم

آتش عشق چون درآمد تنگ

من ز خود رستم و درو جستم

لاجرم هست نیستم هیچم

لاجرم عاقلی نیم مستم

چند گویم ز خود که در ره عشق

جرعه‌ای خوردم و ز خود رستم

ننگ من از من است بی من من

بر پریدم به دوست پیوستم

ساقیا درد درد در ده زود

که به یک درد توبه بشکستم

باز، خمخانه برگشادم در

باز، زنار بر میان بستم

هرچه کردم به عمرهای دراز

زان همه حسرت است در دستم

ترک عطار گفتم و بی او

دیده پر خون به گوشه بنشستم

***

493

عزم عشق دلستانی داشتم

وقف کردم نیم جانی داشتم

صد هزاران سود کردم در دو کون

گر ز عشق تو زیانی داشتم

چون شدم با عشق رویش همنفس

هر نفس تازه جهانی داشتم

در صفات روی چون خورشید او

سر مگر بر آسمانی داشتم

لیک چون رویش بدیدم ذره‌ای

گنگ گشتم گر زبانی داشتم

مدتی پنداشتم کز وصل او

یا نصیبی یا نشانی داشتم

چون نگه کردم همه پندار بود

یا خیالی یا گمانی داشتم

با سر هر موی زلفش تا ابد

سرگذشت و داستانی داشتم

لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک

قصه ی دل چون نهانی داشتم

خواستم تا راز خود پنهان کنم

هر سرشکی ترجمانی داشتم

چون ندیدم خویش را در خورد او

این مصیبت هر زمانی داشتم

موج می‌زد درد و زاری چون رباب

گر رگی بر استخوانی داشتم

بر تن عطار هر مویی که بود

در خروشی و فغانی داشتم

***

494

دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم

منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم

زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک

گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم

موج این دریا چرا فوق‌الثریا نگذرد

خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم

در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا

زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم

یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی

هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم

شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو

چون ز بحر چشم خود را دامن ‌تر یافتم

با چنین تردامنی بس ایمنم از خشک ‌سال

کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم

هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد

لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم

صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت

سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم

در تعجب مانده‌ام از قطره‌های چشم خویش

زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم

ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم

قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم

مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است

زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم

از کنار بحر اخضر دیده‌ام وز خون خویش

از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم

مردم آبی چشمم را درین دریای اشک

گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم

کی نماید آب رویم در چنین دریا که من

روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم

منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد

در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم

اندرین دریای خون هر قطره ی خونین که هست

هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم

خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون

راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم

دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من

هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم

گر درین دریا کسی کشتی امید افکند

باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم

سینه ی گردون که موجش آتشی زد زآفتاب

روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم

گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست

دایمش در جنب این دریا محقر یافتم

زانکه این دریا ز دل می‌خیزد آن دریا ز خون

درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم

تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد

خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم

***

495

آنچه من در عشق جانان یافتم

کمترین چیزها جان یافتم

چون به پیدایی بدیدم روی دوست

صد هزاران راز پنهان یافتم

چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق

زندگی جان ز جانان یافتم

چون درافتادم به پندار بقا

در بقا خود را پریشان یافتم

چون فرو رفتم به دریای فنا

در فنا در فراوان یافتم

تا نپنداری که این دریای ژرف

نیست دشوار و من آسان یافتم

صد هزاران قطره خون از دل چکید

تا نشان قطره‌ای زآن یافتم

خود چه بحر است این که در عمری دراز

هرگزش نه سر نه پایان یافتم

شمع‌های عشق از سودای دوست

در دل عطار سوزان یافتم

***

496

ساختم با درد چندانی که درمان یافتم

وصل جانان را برون از حرف انسان یافتم

آشکارا در خرابی وجود خود شدم

لاجرم در خویشتن صد گنج پنهان یافتم

غوطه ها خوردم به دریای حقیقت روز و شب

تا درون جان خود ره پیش سلطان یافتم

***

497

دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم

مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم

دیده ی اختر شمار من ز تیزی نظر

سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم

مردم چشمم که شبرنگش طبق می‌آورد

گرم می‌تازد از آتش غرقه در خون یافتم

گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را

زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم

نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن

زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم

چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار

گر شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم

چون هم از دل می‌کشم اشک و هم از خون جگر

لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم

چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود

هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم

در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم

خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم

چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان

برج من خاکی از آن آمد که هامون یافتم

چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر

خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم

هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را

یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم

هندوم، زان شاد کامم، بنده‌ام زان مقبلم

مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم

سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه‌اند

گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم

تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد

صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم

***

498

دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم

راه نمای دیر را، پیر یگانه یافتم

چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود

کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم

از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی

از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم

راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم

تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم

گرچه امام دین بدم، تا که به دیر در شدم

در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم

نعره‌زنان برون شدم، دلق و سجاده سوختم

طاعت و زاهدی خود، زیر میانه یافتم

چون دل من به نیستی، حلقه نشین دیر شد

دشمن جان خویش را، در بن خانه یافتم

بی سر و سروری شدم، قبله ی کافری شدم

رند و قلندری شدم، زهد فسانه یافتم

چون بنمود ناگهم، آینه ی وجود روی

ذره به ذره را درو، عشق نشانه یافتم

عاشق و یار دایما، در دو جهان هموست بس

زانکه خیال آب و گل، جمله بهانه یافتم

نه الم فراق را، هیچ دوا رقم زدم

نه ره دور عشق را، هیچ کرانه یافتم

در ره عشق چون روم، چون ره بی نهایت است

خاصه که پیش هر قدم، چاه و ستانه یافتم

گر تو به عشق فی‌المثل، عیسی وقتی ای فرید

لاف مزن چو رهزنت، سوزن و شانه یافتم

***

499

دوش دل را در بلایی یافتم

خانه چون ماتم سرایی یافتم

گفتم ای دل چیست حال آخر بگو

گفت بوی آشنایی یافتم

همچو گویی در خم چوگان عشق

خویش را نه سر نه پایی یافتم

خواستم تا دل نثار او کنم

زانکه جانم را سزایی یافتم

پیش از من جان بر او رفته بود

گرچه من بی‌ جان بقایی یافتم

آن بقا از جان نبود از عشق بود

زانکه عشق جان فزایی یافتم

مردم چشم خودش خوانم از آنک

دایمش در دیده جایی یافتم

گرچه زلف او گره بسیار داشت

هر گره مشکل‌گشایی یافتم

با چنان مشکل‌گشایی حل نشد

آنچه من از دلربایی یافتم

چون به خون خویشتن بستم سجل

هر سرشکی را گوایی یافتم

چون سجل بندم به خون چون پیش ازین

از لب او خون بهایی یافتم

عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد

حاصلش تاریکنایی یافتم

با دهانش تا دوچاری خورد دل

دایمش در تنگنایی یافتم

در هوای او دل عطار را

ذره کردم چون هبایی یافتم

***

500

یک غمت را هزار جان گفتم

شادی عمر جاودان گفتم

عاشق ذره‌ای غمت دیدم

هر دلی را که شادمان گفتم

بر درت آفتاب را همه شب

عاشقی سر بر آستان گفتم

باز چون سایه‌ای همه روزش

در بدر از پیت دوان گفتم

ذره‌ای عکس را که از رخ توست

آفتاب همه جهان گفتم

تا که وصف دهان تو کردم

قصه‌ای بس شکرفشان گفتم

چون بدو وصف را طریق نبود

ظلم کردم کزان دهان گفتم

زان سبب شد مرا سخن باریک

کز میان تو هر زمان گفتم

ماه رویا هنوز یک موی است

هرچه در وصف آن میان گفتم

گفته بودم که در تو بازم سر

بی توام ترک سر از آن گفتم

گفتی از دل نگویی این هرگز

راست گفتی که من ز جان گفتم

باد بی ‌تو سر زبانم شق

گر من این از سر زبان گفتم

خواستم ذره‌ای وصال از تو

وین سخن هم به امتحان گفتم

در تو نگرفت از هزار یکی

گرچه صد گونه داستان گفتم

چون نشان برده‌ای دل عطار

هرچه گفتم بدان نشان گفتم

***

501

دریاب که رخت برنهادم

روی از عالم بدر نهادم

هم غصه به زیر پای بردم

هم پای به آن زبر نهادم

نایافته وصل جان بدادم

این نیز بر آن دگر نهادم

دریای غم تو موج می‌زد

من روی به موج در نهادم

ناگاه به درد غرق گشتم

یک گام چو بیشتر نهادم

گفتی سفری بکن که در راه

از بهر تو صد خطر نهادم

از خاک در تو برگرفتم

آن روی که در سفر نهادم

فراشی خاک درگه تو

با جانب چشم تر نهادم

خون خوردن جاودانه بی تو

قسم دل بی خبر نهادم

از خون سرشک من گلی شد

هر خشت که زیر سر نهادم

جز نام تو بار بر نیاورد

هر داغ که بر جگر نهادم

در آتش دل بتافتم گرم

از هر داغی که بر نهادم

بس مهر که از خیال رویت

بر مردمک بصر نهادم

آن چندان مهر تا قیامت

از بهر یکی نظر نهادم

بی او نظری فرید نگشاد

کین قاعده معتبر نهادم

***

502

بر درد تو دل از آن نهادم

کان درد برای جان نهادم

از مال جهانم نیم جان بود

با درد تو در میان نهادم

از در سرشک و گوهر اشک

بس گنج که رایگان نهادم

هر روز هزار بار خود را

در بوته ی امتحان نهادم

از بوته چو پا برون گرفتم

مهر غم تو بر آن نهادم

آن سر که ببند کس نیاید

از دست تو در جهان نهادم

شوریده به شهر در فتادم

بنیاد جنون چنان نهادم

کز یک دم خویش هفت دوزخ

در جنب نه آسمان نهادم

بس شب که در اشتیاق رویت

سر بر سر آستان نهادم

بس روز که دل کباب کردم

در پیش سگانت خوان نهادم

سودای تو سر چو بر نمی‌تافت

با مغز در استخوان نهادم

چه سود که بی تو بر من آمد

هر تیر که در کمان نهادم

صد ساله ذخیره ی ملامت

زان غمزه ی دلستان نهادم

صد لقمه ی زهر در دهانم

زان لعل شکرفشان نهادم

هر فکر که از لب تو کردم

بندی است که بر دهان نهادم

عطار به جان رسیده را مهر

از مهر تو بر زبان نهادم

***

503

ای عشق تو پیشوای دردم

وی درد تو هر زمان و هر دم

آیینه ی عارضت سیه شد

کز حد بگذشت آه سردم

یک لحظه بر من آی آخر

تا کی داری ز خویش فردم

تا من خط سبز تو ببینم

تو درنگری به روی زردم

گر کار دلم ز دست بگذشت

تا در خطر هزار دردم

گو بگذر از آنکه شست زلفت

دست آویز است و پایمردم

گفتی بگریز و ترک من گیر

کاورد ز خاکی تو گردم

گویی من مستمند مسکین

خونی کردم که آن نکردم

خونم به مریز از آنکه بس زود

من بی تو بسی به خون بگردم

خونم بخوری و نیست یک شب

تا از تو هزار خون نخوردم

کو سوخته‌تر کسی ز عطار

یک سوخته نیست هم نبردم

***

504

منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم

شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم

صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان

که من آن کهنه بت‌ها را دگر باره جلا کردم

به بکری زادم از مادر از آن عیسیم می‌خوانند

که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم

اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند

گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم

***

505

تا روی تو قبله ی نظر کردم

از کوی تو کعبه ی دگر کردم

تا روی به کعبه ی تو آوردم

صد گونه سجود معتبر کردم

سرگشته شدم که گرد آن کعبه

هر لحظه طواف بیشتر کردم

روزی نه به اختیار می‌رفتم

در دفتر عشق تو نظر کردم

گویی که هزار سال می‌خواندم

تا جمله به یک نفس زبر کردم

چون جان و جهان خود تو را دیدم

جان دادم و از جهان گذر کردم

ز آن روز که پرده ی تو جان دیدم

سوراخ به جان خویش در کردم

بر روزن دل مقیم بنشستم

جان پیش تو بر میان کمر کردم

چون اصل همه جمال تو دیدم

ترک بد و نیک و خیر و شر کردم

آنگه که دلم چو آفتابی شد

در خود همه چون فلک سفر کردم

افسانه ی دولت تو می‌گفتند

من سوخته ‌سر ز خاک بر کردم

چون نعره‌زنان به میکده رفتم

هم رقص‌کنان ز پای سر کردم

چون بوی شراب عشق بشنودم

خود را ز دو کون بی خبر کردم

عطار شکسته را همی هر دم

از عشق رخت درست تر کردم

***

506

هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم

همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم

بی پر و بال توام تا عشق تو

گاه بال و گاه پر می‌سوزدم

چون کنم در روی چون ماهت نظر

کز فروغ تو نظر می‌سوزدم

چند دارم دیده بر راه امید

کز نظر کردن بصر می‌سوزدم

بی جگر خوردن دمی در من نگر

کز جگر خوردن جگر می‌سوزدم

گفت با من ساز تا کم سوزمت

گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم

سرد و گرمم می‌ نسازد بی تو زانک

سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم

تا بخواهم سوختن یکبارگی

هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم

تا قدم از سر گرفتم در رهش

از قدم تا فرق سر می‌سوزدم

تن زن ای عطار و عود عشق سوز

تا به خلوتگاه بر می‌سوزدم

***

507

دوش بر درگاه عزت کوس سلطانی زدم

خیمه بر بالای نزدیکان ربانی زدم

باده و ساقی و ساغر چون یکی دیدم ز ذوق

پای وحدت بر سر کفر و مسلمانی زدم

بر کشیدم تیغ عشق لایزالی از نیام

بی دریغی گردن عقل هیولانی زدم

***

508

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم

شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار

راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر

گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم

می ‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای

در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی

لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت

این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی

تا کجاست آنجا که من سرگشته ‌دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان

من ز تأثیر دل او بی دل و شیدا شدم

***

509

در سفر عشق چنان گم شدم

کز نظر هر دو جهان گم شدم

نام و نشانم ز دو عالم مجوی

کز ورق نام و نشان گم شدم

هیچ کسم نیز نبیند دگر

کز خطوات تن و جان گم شدم

جامه ‌دران اشک فشان آمدم

رقص‌ کنان نعره ‌زنان گم شدم

چون همه از گم شدگی آمدند

گم شدگی جستم از آن گم شدم

بار امانت چو گران بود و صعب

من سبک از بار گران گم شدم

گم شدم و گم شدم و گم شدم

خود چه شناسم که چه سان گم شدم

سایه ی یک ذره چه سان گم شود

در بر خورشید چنان گم شدم

بحر شغبناک چو گشت آشکار

بر صفت قطره نهان گم شدم

قطره بدم بحر به من باز خورد

تا خبرم بد به میان گم شدم

شد همگی هستی عطار نیست

تا ز میان همگان گم شدم

***

510

ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم

خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم

چون کرم ‌پیله عشق تنیدم به خویش بر

چون پرده راست گشت من اندر میان شدم

دیگر که داندم چو من از خود برآمدم

دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم

چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن

در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم

مرده چگونه بر سر دریا فتد ز قعر

من در میان آتش عشقت چنان شدم

مرغی بدم ز عالم غیبی برآمده

عمری به سر بگشتم و با آشیان شدم

چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من

بیرون ز هر دو در حرم جاودان شدم

عطار چند گویی ازین گفت توبه کن

نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم

***

511

تا ز سر عشق سرگردان شدم

غرقه ی دریای بی پایان شدم

چون دلم در آتش عشق اوفتاد

مبتلای درد بی درمان شدم

چون سر و کار مرا سامان نماند

من ز حیرت بی سر و سامان شدم

عاشق صاحب جمالی شد دلم

کز کمال حسن او حیران شدم

تا بدیدم آفتاب روی او

بر مثال ذره سرگردان شدم

چون نبودم مرد وصلش لاجرم

مدتی غمخواره ی هجران شدم

مدتی رنجی کشیدم در جهان

جان و دل درباختم سلطان شدم

همچو مرغی نیم بسمل در فراق

پر زدم بسیار تا بی جان شدم

چون به جان فانی شدم در راه او

در فنا شایسته ی جانان شدم

چون بقای خود بدیدم در فنا

آنچه می‌جستم به کلی آن شدم

رستم از عار خود و با یار خود

بی خود اندر پیرهن پنهان شدم

تا که عطار این سخن آزاد گفت

بنده ی او از میان جان شدم

***

512

تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم

عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم

نامه ی عشقت بخواندم عاشق دردت شدم

حلقه ی زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم

سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل

زردرو از سبزه ی آن چشمه ی نوش آمدم

شغبه ی آن شکرستان شکربار ار شدم

فتنه ی آن سنبلستان بناگوش آمدم

خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک

هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم

کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک

تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم

عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف

کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم

وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان

نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم

***

513

دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم

هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم

دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او

بر چهره ی گلرنگ او چون لاله در خون آمدم

گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم

هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم

در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین

گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم

چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان

تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم

از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه

رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم

***

514

رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم

تا صید پرده ‌بازی گردون نیامدم

چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر

هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم

بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در

تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم

زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک

تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم

از اهل روزگار به معیار امتحان

کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم

همچون مگس به ریزه ی کس ننگریستم

هر چند چون همای همایون نیامدم

منت خدای را که اگر بود و گر نبود

در زیر بار منت هر دون نیامدم

هر بی خبر برون درست از وجود من

آخر من از عدم به شبیخون نیامدم

عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل

راه زمین مرو که چو قارون نیامدم

***

515

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

عجایب نامه ی عشقت به پایان چون برم آخر

که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم

چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من

مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم

همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم

نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم

چگونه چشمه ی حیوان درین وادی به دست آرم

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم

از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته

که در گرداب این دریای موج‌آور فرو ماندم

چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم

هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم

ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من

چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم

ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی

که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم

***

516

تا بر رخ تو نظر فکندم

بنیاد وجود برفکندم

مرغی بودم به دست سلطان

از دست تو بال و پر فکندم

هرچیز که داشتم تر و خشک

از اشک به آب در فکندم

دل سوخته بر بلا نهادم

جان شیفته برخطر فکندم

تا خاک در تو تاج کردم

بر خاک تو تاج در فکندم

تا ناوک غمزه ی تو دیدم

از ناوک تو سپر فکندم

خود را چو قلم ز عشق خطت

هر روز هزار سر فکندم

تا من سخن رخ تو گفتم

بس تاب که در قمر فکندم

تا من صفت لب تو کردم

بس سوز که در شکر فکندم

بی خوشه ی زلفت آتشی صعب

در خرمن خشک و تر فکندم

از حلقه ی آسمان قمر را

بی چهره ی تو به در فکندم

همتای تو در جهان ندیدم

چندان که همی نظر فکندم

با چهره و با سرشک عطار

عمری است که سیم و زر فکندم

***

517

تا عشق تو را به جان ربودم

بی درد تو یک نفس نبودم

از روز ازل هنوز مستم

وز شوق الست در سجودم

گفتی که جمال خود نمایم

این خود ز کمال تو شنودم

در آتش هجر انتظارم

می‌سازم و سوخت این وجودم

بی لطف تو بوی خوش ندارم

گر جمله گلاب و مشک و عودم

از بوی جگر که می‌گدازم

بر اوج فلک رسید دودم

مفتاح هدایتم تو دادی

آنگه در اهلیت گشودم

در عشق تو یافتم سعادت

صد باره درون خود زدودم

نامم ز تو زان شده است عطار

کز حسن تو عارفی نمودم

***

518

تا عشق تو سوخت همچو عودم

یک ذره نماند از وجودم

تا بگذشتی چو باد بر من

بر خاک فتاده در سجودم

یک لحظه ز تو نمی‌شکیبم

خود را صد ره بیازمودم

عشقت چو نشست در دلم ساخت

برخاست ز ره زیان و سودم

از جوهر عشق هر دو عالم

یک ذره ز خویش می‌نمودم

چون نیک به خود نگاه کردم

من خود به میانه در نبودم

چون من به خودی نبود گشتم

آیینه کاینات بودم

گه پرده ی آسمان گشادم

گه چهره ی آفتاب سودم

از بس که بسوختم درین تاب

عطار نیم ولیک عودم

***

519

سواد خط تو چون نافع نظر دیدم

روایتی که ازو رفت معتبر دیدم

مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد

حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم

چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت

من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم

تو را میان الف است و الف ندارد هیچ

که من ورای الف هیچ در کمر دیدم

کمند زلف تو را کافتاب دارد زیر

هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم

به حلق آمده جان در درون هر حلقه

هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم

سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک

دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم

چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت

کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم

ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست

ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم

چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را

ز تر و خشک لب‌خشک و چشم‌ تر دیدم

به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا

هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم

ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت

هزار عرش اگر بود مختصر دیدم

چو در صفات توام آبروی می‌بایست

فرید را سخنی همچو آب زر دیدم

***

520

عشق بالای کفر و دین دیدم

بی نشان از شک و یقین دیدم

کفر و دین و شک و یقین گر هست

همه با عقل همنشین دیدم

چون گذشتم ز عقل صد عالم

چون بگویم که کفر و دین دیدم

هرچه هستند سد راه خودند

سد اسکندری من این دیدم

فانی محض گرد تا برهی

راه نزدیکتر همین دیدم

چون من اندر صفات افتادم

چشم صورت صفات بین دیدم

هر صفت را که محو می‌کردم

صفتی نیز در کمین دیدم

جان خود را چو از صفات گذشت

غرق دریای آتشین دیدم

خرمن من چو سوخت زان دریا

ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم

گفتی آن بحر بی نهایت را

جنت عدن و حور عین دیدم

چون گذر کردم از چنان بحری

رخش خورشید زیر زین دیدم

حلقه‌ای یافتم دو عالم را

دل در آن حلقه چون نگین دیدم

آخرالامر زیر پرده ی غیب

روی آن ماه نازنین دیدم

آسمان را که حلقه ی در اوست

پیش او روی بر زمین دیدم

بر رخ او که عکس اوست دو کون

برقع از زلف عنبرین دیدم

نقش های دو کون را زان زلف

گره و تاب و بند و چین دیدم

هستی خویش پیش آن خورشید

سایه ی یار راستین دیدم

دامنش چون به دست بگرفتم

دست او اندر آستین دیدم

هر که او سر این حدیث شناخت

نقطه ی دولتش قرین دیدم

جان عطار را نخستین گام

برتر از چرخ هفتمین دیدم

***

521

دریغا کانچه جستم آن ندیدم

نجات تن خلاص جان ندیدم

دلم می‌سوزد از درد و چه سازم

که درد خویش را درمان ندیدم

به کار افتادگی خویش هرگز

ندیدم هیچ سرگردان ندیدم

بگردیدم چو گردون گرد عالم

چو خود واله چو خود حیران ندیدم

شدم چون گوی سرگردان که خود را

حریفی درد در میدان ندیدم

درین حیرت ندارم صبر و غم اینت

که گشتن خویش را قربان ندیدم

درین وادی بسی از پیش رفتم

ولی یک ذره از پیشان ندیدم

کنون از پس شدم عمری ولیکن

سر یک مویی از انسان ندیدم

چو راهی بی نهایت می‌نماید

سر و بن یافتن امکان ندیدم

چو شمعی خویش را در آتش و دود

اگر دیدم به جز گریان ندیدم

گزیرم نیست از خوناب دیده

که من هرگز چنین طوفان ندیدم

ز عالم شربتی بی خون نخوردم

ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم

ندیدم در جهان یک ذره شادی

که تا اندوه صد چندان ندیدم

چه گر خورشید عمرم بود تاوان

چو بر من تافت جز تاوان ندیدم

حکایت چون کنم از ملک یوسف

که من جز چاه و جز زندان ندیدم

خطا گفتم بسی دیدم نکویی

ولی خود را سزای آن ندیدم

کمال دیگران بر خود چه بندم

که من در خویش جز نقصان ندیدم

صدف را آن بود بهتر که گوید

که من در عمر خود باران ندیدم

فقیری بایدم همدرد و همدم

که می‌گوید که من سلطان ندیدم

تو ای عطار چون اینجا رسیدی

سخن گفتن تو را سامان ندیدم

***

522

تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم

تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم

چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم

چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم

تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم

چون با منی چه جویم اکنون بیارمیدم

عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم

با دست هرچه دیدم جز باد می‌ ندیدم

فریاد من از آن است کاندر پس درم من

دربسته ماند بر من وز دست شد کلیدم

عطار را به کلی از خویشتن فنا کن

چون در فنای عشقت ذوق بقا چشیدم

***

523

آن در که بسته باید تا چند باز دارم

کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم

با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم

گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم

تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی

در جان خویش گفتم چندان که راز دارم

چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر

در چشم من فروشد چون چشم باز دارم

چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی

تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی

اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم

چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم

تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم

کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت

نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم

از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست

من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم

شوریده ی جهانم چون قربت تو جویم

محمود نیستم من، خو با ایاز دارم

بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم

ورنه کسی نبوده است البته باز دارم

من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده

جان در میان آتش تن در گداز دارم

لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او

چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم

***

524

من با تو هزار کار دارم

جانی ز تو بی قرار دارم

شب‌های وصال می‌شمردم

تا حاصل روزگار دارم

گفتی که فراق نیز بشمر

چون با گل تازه خار دارم

گر در سر این شود مرا جان

هرگز به رخت چه کار دارم

تا جان دارم من نکوکار

جز عشق رخت چه کار دارم

گفتی مگریز از غم من

چون غمزه ی غمگسار دارم

چون بگریزم ز یک غم تو

چون غم ز تو من هزار دارم

گفتی که بیا و دل به من ده

تا دل ز تو یادگار دارم

ای یار گزیده، دل که باشد

جان نیز برای یار دارم

گفتی سر خویش گیر و رفتی

کز دوستی تو عار دارم

سر بی تو مرا کجا به کاراست

سر بی تو برای دار دارم

گفتی که کمند زلف من گیر

یعنی که سر شکار دارم

چون رفت ز دست کار عطار

چون زلف تو استوار دارم

***

525

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم

اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش

که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم

اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم

نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم

مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان

چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم

میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم

که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم

چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس

مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم

اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو

بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم

از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را

درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم

چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس

میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم

نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم

ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم

چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر

به گرد جمله ی عالم در آورده رسن دارم

فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او

به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم

***

526

تا عشق تو در میان جان دارم

جان پیش در تو بر میان دارم

اشکم چو به صد زبان سخن گوید

راز دل خویش چون نهان دارم

در عشق تو بس سبکدل افتادم

کز باده ی عشق سر گران دارم

گفتم چو به تو نمی‌رسم باری

نامت همه روز بر زبان دارم

چون کرد فراق تو زبان بندم

چه روز و چه روزگار آن دارم

چون کار نمی‌کند فغان بی تو

از دست غم تو چون فغان دارم

در خاطر هیچکس نمی‌آید

شوری که از آن شکرستان دارم

گفتم شکریم ده به جان تو

کاخر من دلشکسته جان دارم

گفتی که تو را شکر زیان دارد

گو دار که من بسی زیان دارم

تا چند رخت به آستین پوشی

تا کی ز تو سر بر آستان دارم

گفتی که جهان به کام عطار است

من بی تو کجا سر جهان دارم

***

527

مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم

مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم

صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم

ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم

خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب بدان امید چون عطار

مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

***

528

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم

خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم

زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم

گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری

گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم

کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانه ی توام من

زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت

تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو

پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

***

529

دل رفت وز جان خبر ندارم

این بود سخن دگر ندارم

گرچه شده‌ام چو موی بی او

یک موی ازو خبر ندارم

همچون گویم که در ره او

دارم سر او و سر ندارم

هم بی خبرم ز کار هر دم

هم یک دم کارگر ندارم

راه است بدو ز ذره ذره

من دیده ی راهبر ندارم

خورشید همه جهان گرفته است

من سوخته دل نظر ندارم

چندان که روم به نیستی در

از هستی او گذر ندارم

فریاد که زیر پرده مردم

افسوس که پرده در ندارم

گرچه همه چیزها بدیدم

جز نام ز نامور ندارم

زان چیز که اصل چیزها اوست

مویی خبر و اثر ندارم

دردا که شدم به خاک و در دست

جز باد ز خشک و تر ندارم

فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست

گر دارم ازو وگر ندارم

افسانه ی عشق او شدم من

وافسانه جزین ز بر ندارم

با این همه نا امیدی عشق

دل از غم عشق بر ندارم

سیمرغ جهانم و چو عطار

یک مرغ به زیر پر ندارم

***

530

فریاد کز غم تو فریادرس ندارم

با که نفس برآرم چون همنفس ندارم

گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر

چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم

ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه

کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم

گفتی به من رسی تو گر ذره‌ای است صبرت

کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم

چون در ره تو شیران از سیر بازماندند

تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم

زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن

زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم

در حبس کون بی تو پیوسته می‌تپم من

سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم

عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد

بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم

***

531

سر مویی سر عالم ندارم

چه عالم چون سر خود هم ندارم

چنان گم گشته‌ام از خویش رفته

که گویی عمر جز یک دم ندارم

ندارم دل بسی جستم دلم باز

وگر دارم درین عالم ندارم

چو دل را می‌نیابم ذره‌ای باز

چرا خود را بسی ماتم ندارم

بحمدالله که از بود و نبودم

اگر شادی ندارم غم ندارم

چه می‌گویم که مجروحم چنان سخت

که در هر دو جهان مرهم ندارم

جهانی راز دارم مانده در دل

که را گویم چو یک محرم ندارم

حریفی می‌کنم با هفت دریا

ولیکن زور یک شبنم ندارم

بسی گوهر دهد دریام هر دم

ولی چون ناقصم محکم ندارم

اگر یک گوهر آید قسم عطار

به قدر از هر دو کونش کم ندارم

***

532

بی تو زمانی سر زمانه ندارم

بلکه سر عمر جاودانه ندارم

چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت

چشم دو دارم ولی یگانه ندارم

مرغ توام بال و پر بریخته از عشق

در قفسی مانده آب و دانه ندارم

عشق تو بحری است من چو قطره ی آبم

طاقت آن بحر بی کرانه ندارم

مرغ شگرفی و من ضعیف ستم‌کش

در خور تو هیچ آشیانه ندارم

زهره ندارم که در وصل تو جویم

بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم

رو که به یک بازیم که غمزه ی تو کرد

مات چنان گشته‌ام که خانه ندارم

گر به بهانه مرا همی بکشی تو

چو تو کشی راضیم بهانه ندارم

ناوک هجر تو را به جز دل عطار

در همه آفاق یک نشانه ندارم

***

533

چه سازم که سوی تو راهی ندارم

کجایی که جز تو پناهی ندارم

چگونه کشم بار هجرت چو کوهی

که من طاقت برگ کاهی ندارم

وصال تو یکدم به دستم نیاید

که سرمایه و دستگاهی ندارم

مریز آب روی من آخر که من خود

به نزدیک کس آب و جاهی ندارم

مگردان ز من روی و با راهم آور

که جز عشق رویی و راهی ندارم

چرا دست آلایی آخر به خونم

که شاهی نیم من سپاهی ندارم

مکش ماه رویا من بی گنه را

که جز عشق رویت گناهی ندارم

مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من

به جز عفو تو عذرخواهی ندارم

به رویم نگه کن که بر درد عشقت

به جز اشک خونین گواهی ندارم

ز عطار و از شیوه ی او بگشتم

که جز شیوه ی چون تو ماهی ندارم

***

534

اگر عشقت به جای جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ می‌داری ز عشقم

که من معشوق اینم کان ندارم

اگر جانم بخواهد شد ز عشقت

غم عشق تو را فرمان ندارم

تو گفتی رو مکن در من نگاهی

که خوبی دارم و پیمان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم

از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو خود کردم به جای خویشتن بد

چرا بر خویشتن تاوان ندارم

کنون ناکام تن در دام دادم

که من خود کرده را درمان ندارم

چو هرکس بوسه‌ای یابند از تو

من بیچاره آخر جان ندارم

بده عطار را یک بوسه بی زر

که زر دارم ولی چندان ندارم

***

535

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم

چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم

در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد

چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم

از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت

هرگز سری ندارد چندان که برشمارم

بادم نبردی آخر چون ذره‌ای ز سستی

گر داشتی دل تو یک ذره استوارم

هرگز ستاره دیدی در آفتاب بنگر

در آفتاب رویت چشم ستاره بارم

پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده‌ام من

زین بیش سر میفکن چون شمع در کنارم

بر نه به لطف دستی کز حد گذشت دانی

بی لاله‌زار رویت این ناله‌های زارم

چون دم نمی‌توان زد با هیچکس ز عشقت

پس من ز درد عشقت با که نفس برآرم

عطار کی تواند شرح غم تو دادن

کز کار شد زبانم وز دست رفت کارم

***

536

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت

همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

اگر به دستگیری بپذیری اینت منت

واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

چه کمی درآید آخر به شرابخانه ی تو

اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم

که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو

چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

چو زکار شد زبانم بروم به پیش خلقی

غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم

ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من

که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد

منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

***

537

اگر برشمارم غم بیشمارم

ندارند باور یکی از هزارم

نیاید در انگشت این غم شمردن

مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

گر انگشت نتواند این غم به سر برد

به سر می‌برد دیده ی اشکبارم

اگرچه فشاندم بسی اشک خونین

مبر ظن که من اشک دیگر نبارم

گرفتم ز خلق زمانه کناری

فشاندم بسی اشک خون در کنارم

چو روی نگارم ز چشمم برون شد

ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم

چه کاری بر آید ز دست من اکنون

که شد کارم از دست و از دست کارم

مرا هست در دل بسی سر پنهان

ندانم که هرگز شود آشکارم

چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم

همه سر به مهرش به دل می‌سپارم

چه گویی که عطار عیسی دمم من

چو زهره ندارم که یکدم برآرم

***

538

بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارم

هرچه تو نه‌ای جانا من ز جمله بیزارم

همچو شمع می‌سوزم همچو ابر می‌گریم

همچو بحر می‌جوشم تا کجا رسد کارم

یا ز دست هجر تو جاودان به پای افتم

یا ز جام وصل تو قطره‌ای به دست آرم

از تو گر وصال آید قسم من وگر هجران

هرچه از تو می‌آید من به جان خریدارم

من نه آن کسم جانا کز وصال تو شادم

یا ز بیم هجرانت هیچ گونه غم دارم

هجر و وصل زان توست هرچه خواهیم آن ده

لایق من آن باشد کاختیار بگذارم

نقطه‌ای است جان من هر دو کون گرد وی

من به گرد آن نقطه دایما چو پرگارم

بسکه همچو پرگاری گرد پاو سر گشتم

چون بتافت آن نقطه محو کرد پندارم

چون نماند پندارم من بماندم بی من

نیست آگهی زانگه ذره‌ای ز عطارم

***

539

پشتا پشت است با تو کارم

تو فارغ و من در انتظارم

ای موی میان بیا و یکدم

سر نه چو سرشک در کنارم

دیری است که با توام قراری است

زان بی تو همیشه بی قرارم

خون می‌گریم که قلب افتاد

در عشق تو نقد اختیارم

ای صد شادی به روزگارت

برده است غم تو روزگارم

تا یک نفسم ز عمر باقی است

بیرون ز غم تو نیست کارم

با حلقه ی بی شمار زلفت

از حد بیرون شمار دارم

گر زیر و زبر شود دو عالم

با زلف تو کی رسد شمارم

دل می‌خواهی ز بی دلی تو

ای کاش بجاستی هزارم

تا چون غم تو ز دور آید

من پیش غم تو جان سپارم

شادی نرسد ز تو به عطار

غم بس بود از تو یادگارم

***

540

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌ای دارم

دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم

تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه

پیوسته میان خود بربسته به زنارم

تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر

برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم

هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی

با تاب چنان زلفی من تاب نمی‌آرم

چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد

از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم

آن رفت که می‌آمد از دست مرا کاری

اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم

هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم

واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم

گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو

بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم

نه در صف درویشی شایسته ی آن ماهم

نه در ره ترسایی اهلیت او دارم

نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم

نه محرم محرابم نه در خور خمارم

نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم

نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم

از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده

پیوسته چو کردم قز در پرده ی پندارم

از زحمت عطارم بندی است قوی در ره

کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم

***

541

ترسا بچه‌ای کشید در کارم

بربست به زلف خویش زنارم

پس حلقه ی زلف کرد در گوشم

یعنی که به بندگی ده اقرارم

در بندگیش نه هندوم بدخوی

هستم حبشی که داغ او دارم

پروانه ی او شدم که هر ساعت

در جمع چو شمع می‌کشد زارم

شاید که کشد چو هست عیسی دم

کز معجزه زنده کرد صد بارم

او یوسف عالم است در خوبی

من دست و ترنج پیش او دارم

هرگز نایم ز بار او بیرون

کز عشق نهاد صاع در بارم

زان روز که درد عشق او خوردم

مانده است گرو به درد دستارم

دی ساکن کنج صومعه بودم

و امروز ز ساکنان خمارم

چون دانم داد شرح حال خود

فی‌الجمله نه کافرم نه دین دارم

کو در عالم کسی که برهاند

یکباره ز ناکسی عطارم

***

542

ترک قلندر من دوش درآمد از درم

بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم

در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود

لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم

بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان

چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم

من به میان این طرف اشک‌ فشان شدم چو شمع

از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم

من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او

برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم

گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین

گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم

***

543

گنج دزدیده ز جایی پی برم

گر به کوی دلربایی پی برم

جان برافشانم چو پروانه ز شوق

گر به قرب جانفزایی پی برم

عشق دریایی است من در قعر او

غرقه‌ام تا آشنایی پی برم

چون کسی بر آب دریا پی نبرد

من چه سان نه سر نه پایی پی برم

چرخ چندین گشت و بر جای خود است

من چگونه ره به جایی پی برم

راضیم گر من درین راه عظیم

تا ابد بر یک درایی پی برم

سر دراندازم ز شادی همچو نون

گر به میم مرحبایی پی برم

نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای

خاصه در تاریکنایی پی برم

چون مجاز افتاده‌ام نادر بود

کز حقیقت ماجرایی پی برم

می‌روم گمراه نه دین و نه دل

تا نسیم رهنمایی پی برم

چون نهان است آنکه صد بارم بکشت

از کجا من خونبهایی پی برم

پست میرم عاقبت در چاه بعد

گرچه هر دم ماورایی پی برم

چون ندارد منتها پیشان عشق

پس چگونه منتهایی پی برم

چون بقای این جهان عین فناست

بو که زان عالم بقایی پی برم

ور ز پیشانم بقایی روی نیست

بو که در پایان فنایی پی برم

مصر جامع پی نبردی ای فرید

خوشدلم گر روستایی پی برم

***

544

خبرت هست که خون شد جگرم

وز می عشق تو چون بی خبرم

ز آرزوی سر زلف تو مدام

چون سر زلف تو زیر و زبرم

نتوان گفت به صد سال آن غم

کز سر زلف تو آمد به سرم

می‌تپم روز و شب و می‌سوزم

تا که بر روی تو افتد نظرم

خود ز خونابه ی چشمم نفسی

نتوانم که به تو در نگرم

گر به روز اشک چو در می‌بارم

می ‌بر آید دل پر خون ز برم

چون نبینم نظری روی تو من

به تماشای خیال تو درم

گر نخوردی غم این سوخته دل

غم عشق تو بخوردی جگرم

چند گویی که تو خود زر داری

پشت گرمی تو غمت را چه خورم

دور از روی تو گر درنگری

پشت گرمی است ز روی چو زرم

روی عطار چو زر زان بشکست

که زری نیست به وجه دگرم

***

545

گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم

کفار بشنوند نگروند کافرم

وز زلف او اگر سر مویی به من رسد

در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم

درهم ز دست دست سر زلفش از شکن

دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم

تا برد دل ز من سر زلف معنبرش

از بوی دل شده است دماغی معنبرم

جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان

بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم

از پای می درآیم و آگاه نیست کس

تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم

غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار

شادی به روی غم که غم اوست رهبرم

در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش

وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم

تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود

با خاک راه رهگذر او برابرم

زان آمده است با من بیدل به در برون

کز دیرگاه خاک در آن سمن برم

بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من

بادی به دست مانده و بر خاک آن درم

گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا

گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم

گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن

گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم

***

546

گر از میان آتش دل دم برآورم

زان دم دمار از همه عالم برآورم

در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش

گر یک خروش از دل پر غم برآورم

گر ماتم دلم به مراد دلم کشم

افلاک را ز جامه ی ماتم برآورم

هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش

صد شعله زین فروخته طارم برآورم

هر روز صبح را، ز دمم دم فرو شود

زیرا که من دمی که زنم دم برآورم

چون همدمی نیافتم اندر همه جهان

از راز خویش پیش که یک‌دم برآورم

یک‌دم که پای‌بسته ی صد گونه درد نیست

دستم نمی‌دهد که مسلم برآورم

چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی

گردون چو گو به حجله ی طارم برآورم

عطار را چگونه رسانم به کام دل

چون من دمی به کام دلم کم برآورم

***

547

تیر عشقت بر دل و جان می‌خورم

زخم زیر پرده پنهان می‌خورم

چون غم تو کیمیای شادی است

چون شکر زهر غمت زان می‌خورم

چون ز درد توست درمان دلم

دردی دردت فراوان می‌خورم

چند گویم کز تو غم خوردم بسی

کین زمان صد بار چندان می‌خورم

در میان پیرهن مانند شمع

خون خود خندان و گریان می‌خورم

تا نداند سر من تر دامنی

خون دل سر در گریبان می‌خورم

کی بود کاواز بردارم تمام

کز کف خضر آب حیوان می‌خورم

درنگر ای جان که در جشن وفا

جام جم از دست جانان می‌خورم

خوش خوشم جان می‌دهد تا لاجرم

خوش خوشی زنهار بر جان می‌خورم

هر غمی کان هست بر عطار سخت

بر امید ذوق درمان می‌خورم

***

548

روزی که عتاب یار درگیرم

با هر مویش شمار درگیرم

چون خاک ز دست او کنم بر سر

گر نیست مرا غبار درگیرم

چون قصه ی بوسه با میان آرم

آنگه سخن از کنار درگیرم

گر بوسه عوض دهد یک چه بود

از صد نه که از هزار درگیرم

گر باز کنار خواهدم دادن

اول ز هزار بار درگیرم

چون قصد به جان من کند چشمش

دل گیرم و کارزار درگیرم

گرچه به نمی‌رود مرا کاری

بر بو که هزار کار درگیرم

صد مشعله از جگر برافروزم

صد شمع ز روی یار درگیرم

هر فریادی که عاشقان کردند

هر دم من از آن نگار درگیرم

آهی که هزار شعله درگیرد

من از رخ غمگسار درگیرم

هر شب صد ره چو شمع کار از سر

زین چشم ستاره بار درگیرم

هر روز ز لاله‌زار روی او

صد ناله ی زار زار درگیرم

پنهان ز فرید برد دل شاید

گر ماتم آشکار درگیرم

***

549

زیر بار ستمت می‌میرم

روی در روی غمت می‌میرم

شغل عشق تو چنان کرد مرا

کایمن از مدح و ذمت می‌میرم

زنده ی بی سر از آنم که چو شمع

سر خود بر قدمت می‌میرم

حرمت گرچه مرا روی نمود

روی سوی حرمت می‌میرم

آستین چند فشانی بر من

که میان حشمت می‌میرم

آستینت چو علم کرد مرا

زار زیر علمت می‌میرم

تا شدم زنده‌دل از خط خوشت

سرنگون چون قلمت می‌میرم

به ستم رزق هرگه که دهی

می خورم وز ستمت می‌میرم

دم عیسی است تورا وین عجب است

تا چرا من ز دمت می‌میرم

من بمیرم ز تو روزی صد بار

تا نگویی که کمت می‌میرم

لیک چون لعل توام زنده کند

زین قدم دم به دمت می‌میرم

در ده از جام جمت آب حیات

هین که بی جام جمت می‌میرم

بی تو گر زنده بماندم نفسی

هر نفس لاجرمت می‌میرم

کرم عشق تو دیده است فرید

بر امید کرمت می‌میرم

***

550

کار چو از دست من برفت چه سازم

مات شدم نیز خانه نیست چه بازم

در بن این خاکدان عالم غدار

اشک فشان همچو شمع چند گدازم

چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست

این نفسی چند در هوس به چه تازم

چو گل یک روزه در میانه ی صد خار

بر سر پایم نشسته سر چه فرازم

پرده ی من چون درید پرده ‌در چرخ

در پس این پرده، پرده چند نوازم

چاره ی من چون به دست چاره گران نیست

حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم

قصه ی اندوهت آشکار چه گویم

زانکه من خسته دل نهفت نیازم

واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش

خاصه که پیش اندر است راه درازم

ای دل عطار دم مزن که درین دیر

دم نتوان زد ز سر پرده ی رازم

***

551

با این دل بی خبر چه سازم

جان می‌سوزدم دگر چه سازم

از دست دل اوفتاده‌ام خوار

چون خاک بدر بدر چه سازم

بس حیله که کردم و نیامد

یک حیله ی کارگر چه سازم

جانا نکنی به من نظر تو

کافتاده‌ام از نظر چه سازم

کس جز تو خبر ندارد از من

پس می‌پرسی خبر چه سازم

گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز

چون عمر آمد به سر چه سازم

صبرم قدری غمت قضایی است

گر سازم ازین قدر چه سازم

گفتی به مگوی سر عشقم

در معرض این خطر چه سازم

گیرم که زبان نگاه دارم

با این رخ همچو زر چه سازم

ور روی به اشک خون نپوشم

با سوختن جگر چه سازم

گفتی که فرید چاره‌ای ساز

نه چاره نه چاره‌گر چه سازم

***

552

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

گویم نچنانم که دگربار بسوزم

بیم است که از آه دل سوخته هر شب

نه پرده ی افلاک به یکبار بسوزم

زان با من دلسوخته اندک به نسازی

تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم

دانی که ز تر دامنی و خامی خود من

چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم

ترسم که اگر سوخته خواهند من خام

در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم

تا چند تنم پرده ی پندار به خود بر

وقت است که این پرده ی پندار بسوزم

ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم

تا خرقه براندزم و زنار بسوزم

آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه

هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم

بوی جگر سوخته خواهی ز دم من

در سوختگی تا که چو عطار بسوزم

***

553

بی لبت از آب حیوان می‌بسم

بی رخت از ماه تابان می‌بسم

کار روی حسن تو گردان بس است

ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم

سر گرانم من ز چین زلف تو

از همه چین مشک ارزان می‌بسم

گر ندارم آبرویی پیش تو

آب روی از چشم گریان می‌بسم

تا لب لعل تو در چشم من است

تا ابد از بحر و از کان می‌بسم

از همه ملک دو عالم یک نفس

با تو گر دستم دهد آن می‌بسم

گفته‌ای زارت بخواهم سوختن

آتش شوق تو در جان می‌بسم

ز آتش دیگر چه می‌سوزی مرا

چون یک آتش هست سوزان می‌بسم

ساقیا در ده شرابی آشکار

کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم

زین همه زنار از تشویر خلق

کرده پنهان زیر خلقان می‌بسم

درد ده تا درد بفزاید مرا

زانکه با دردت ز درمان می‌بسم

غرق دریا گر مرا کرده است نفس

تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم

مست لایعقل کن این ساعت مرا

کز دم عقل سخن دان می‌بسم

عقل خود را مصلحت جوید مدام

زین چنین عقل تن آسان می‌بسم

کارساز است او ز پیش و پس ولی

هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم

عقل را بگذار اگر اهل دلی

زانکه چون دل هست از جان می‌بسم

نقد ابن الوقت قلب است ای فرید

دل طلب کز عقل حیران می‌بسم

***

554

هرگاه که مست آن لقا باشم

هشیار جهان کبریا باشم

مستغرق خویش کن مرا دایم

کافسوس بود که من مرا باشم

کان دم که صواب کار خود جویم

آن دم بتر از بت خطا باشم

گه گه گویی که دیگری را باش

چون نیست بجز تو من که را باشم

تا چند کنی ز پیش خود دورم

تا کی ز جمال تو جدا باشم

از هر سویم همی فکن هر دم

مگذار که یک نفس مرا باشم

گر تو بکشی چو شمع صد بارم

چون آن تو کنی بدان سزا باشم

صد خون دارم اگر به خون خویش

در بند هزار خون بها باشم

گفتم به بر من آی تا یکدم

در پیش تو ذره ی هوا باشم

گر قصد کنی به خون جان من

بر کشتن خویشتن گوا باشم

گفتی که چو باد و دم رسد کارت

من با تو در آن دم آشنا باشم

گر آن نفس آشنا شوی با من

آنگاه من آن نفس کجا باشم

نی نی که تو باش در بقا جمله

کان اولیتر که من فنا باشم

عطار اگر فنا شوم در تو

گر باشم و گر نه پادشا باشم

***

555

دامن دل از تو در خون می‌کشم

ننگری ای دوست تا چون می‌کشم

از رگ جان هر شبی در هجر تو

سوی چشم خونفشان خون می‌کشم

گرچه چون کاهی شدم از دست هجر

بار غم از کوه افزون می‌کشم

دور از روی تو هر دم بی تو من

محنت و رنج دگرگون می‌کشم

آن همه خود هیچ بود و درگذشت

درد و غم این است کاکنون می‌کشم

من که عطارم یقین می‌باشدم

کین بلا از دور گردون می‌کشم

***

556

دل و جانم ببرد جان و دلم

بی دل و جان بماند آب و گلم

متحیر شدم نمی‌دانم

کین چه درد است در نهاد دلم

این قدر آگهم کز آتش عشق

آتشین شد مزاج معتدلم

چون بود کشته از کشنده خجل

کو مرا کشت و من ازو خجلم

بحلی خواستم چو خونم ریخت

و او ز غیرت نمی‌کند بحلم

سجلی ساختم به خونم لیک

نیست یک تن گواه بر سجلم

جان عطار مرغ دنیا نیست

گو برای از نهاد محتملم

 ***

557

ای عشق تو قبله ی قبولم

کرده غم تو ز جان ملولم

خورشید رخت بتافت یک روز

تا کرد چو ذره ی عجولم

می‌تافت پیاپی و دمادم

تا خواست فکند در حلولم

چون نیک نگاه کردم آن روز

بنمود جمال در افولم

می‌گفت به صد زبان که از من

بگریز که من نه از اصولم

کافر گردی علی الحقیقه

در حال اگر کنی قبولم

اکنون من بی قرار از آن روز

دل شیفته‌تر ز بوهلولم

در گرد تو کی رسم که پیوست

در صحبت خود ندیم غولم

آنجا که بزرگی تو باشد

من خفته کدام بوالفضولم

ای کاش که بعد ازین همه عمر

ممکن بودی دمی وصولم

چه جای حلولیان طاغی است

زین پس من و سنت رسولم

عطار به ترک جان بگوید

گر شرح دهی چنین فصولم

***

558

کجایی ساقیا می ده مدامم

که من از جان غلامت را غلامم

میم در ده تهی دستم چه داری

که از خون جگر پر گشت جامم

چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر

که من بی روی تو خسته روانم

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

تمامم کن که رندی ناتمامم

گهم زاهد همی خوانند و گه رند

من مسکین ندانم تا کدامم

ز ننگ من نگوید نام من کس

چو من مردم چه مرد ننگ و نامم

ز من چو شمع تا یک ذره باقی است

نخواهد بود جز آتش مقامم

مرا جز سوختن کاری دگر نیست

بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم

دل عطار مرغی دانه چین است

دریغ افتد چنین مرغی به دامم

***

559

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم

وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

دل من سوخته ی حیرت گوناگون است

تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا

پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم

گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند

چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی

گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم

از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم

آری ای دوست بجز دانه ی خود نتوان خورد

خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار

سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم

***

560

ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم

تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم

پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی

و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم

گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند

زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم

در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی

زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم

چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان

بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم

گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین

این خود به زبان گویی اما نکنی دانم

اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی

تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم

گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش

یا رب چه دروغ است این با ما نکنی دانم

گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار

آخر همه کس داند کانها نکنی دانم

***

561

هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم

مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم

ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی

یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم

چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه

با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم

هر روز وفاداری من بیش کنم دانی

مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم

چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند

در پرده ی یک رازم محرم نکنی دانم

گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو

گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم

آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت

ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم

سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم

صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم

با خیل گران‌ جانان بنشسته‌ای و یکدم

عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم

***

562

درد دل را دوا نمی‌دانم

گم شدم سر ز پا نمی‌دانم

از می نیستی چنان مستم

که صواب از خطا نمی‌دانم

چند از من کنی سؤال که من

درد را از دوا نمی‌دانم

حل این مشکلم که افتادست

در خلا و ملا نمی‌دانم

به چه داد و ستد کنم با خلق

که قبول از عطا نمی‌دانم

هرچه از ماه تا به ماهی هست

هیچ از خود جدا نمی‌دانم

وانچه در اصل و فرع جمله تویی

یا منم جمله یا نمی‌دانم

گر یک است این همه یکی بگذار

که عدد را قفا نمی‌دانم

ور یکی نی و صد هزار است این

صد و یک من چرا نمی‌دانم

حیرتم کشت و من درین حیرت

ره به کار خدا نمی‌دانم

چشم دل را که نفس پرده ی اوست

در جهان توتیا نمی‌دانم

آنچه عطار در پی آن رفت

این زمان هیچ جا نمی‌دانم

***

563

من پای همی ز سر نمی‌دانم

او را دانم دگر نمی‌دانم

چندان می عشق یار نوشیدم

کز میکده ره بدر نمی‌دانم

جایی که من اوفتاده‌ام آنجا

از هیچ وجود اثر نمی‌دانم

گر صد ازل و ابد به سر آید

از موضع خود گذر نمی‌دانم

جز بی جهتی نشان نمی‌یابم

جز بی صفتی خبر نمی‌دانم

مرغی عجبم زبس که پریدم

گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم

این حال چو هیچکس نمی‌داند

من معذورم اگر نمی‌دانم

بگرفت دلم ز دانم و دانم

تا کی دانم مگر نمی‌دانم

چون قاعده ی وجود بر هیچ است

یک قاعده معتبر نمی‌دانم

جنبش ز هزار گونه می‌بینم

یک جنبش جانور نمی‌دانم

آن چیست که خلق ازوست جنبنده

کو علم چو این قدر نمی‌دانم

با خلق مرا چکار چون خود را

گم کردم و پا و سر نمی‌دانم

با آنکه فرید پست گشت این جا

زین پست بلندتر نمی‌دانم

***

564

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون

درین خمخانه ی رندان بت از بتگر نمی‌دانم

دلی کو بود هم دردم چنان گم گشت در دلبر

که بسیاری نظر کردم دل از دلبر نمی دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم

***

565

کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم

به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم

ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت

که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم

چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن

که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم

چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان

که درد عاشقان آنجا بجز شیون نمی‌دانم

برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد

که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی‌دانم

در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند

همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم

از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا

اگرچه خوشه می‌چینم ره خرمن نمی‌دانم

چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز

سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم

چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس

ره عطار را زین غم بجز گلخن نمی‌دانم

***

566

زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم

خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم

از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش

آهی که برآرم ز شرر باز ندانم

روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور

از بس که بگریم به نظر باز ندانم

گویی که مرا باز ندانی چو ببینی

شاید چو نمی‌بینمت ار باز ندانم

اشکم که همی از دم سردم چو جگر بست

بر چهره ی زردم ز جگر باز ندانم

با پشت دوتا از غم روی تو چنانم

کز دست غمت پای ز سر باز ندانم

زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند

در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم

***

567

من این دانم که مویی می ندانم

بجز مرگ آرزویی می ندانم

مرا مبشول مویی زانکه در عشق

چنان غرقم که مویی می ندانم

چنین رنگی که بر من سایه افکند

ز دو کونش رکویی می ندانم

چنانم در خم چوگان فگنده

که پا و سر چو گویی می ندانم

بسی بر بوی سر عشق رفتم

نبردم بوی و بویی می ندانم

بسی هر کار را روی است از ما

به از تسلیم رویی می ندانم

به از تسلیم و صبر و درد و خلوت

درین ره چارسویی می ندانم

شدم در کوی اهل دل چو خاکی

که به زین کوی کویی می ندانم

دلم را راه جوی عشق کردم

که به زو راه جویی می ندانم

درون دل بسی خود را بجستم

که به زین جست و جویی می ندانم

به خون دل بشستم دست از جان

که به زین شست و شویی می ندانم

بسی این راز نادانسته گفتم

که به زین گفت و گویی می ندانم

چو کردم جوی چشمان همچو عطار

که به زین آب جویی می ندانم

***

568

چو خود را پاک دامن می ندانم

مقامی به ز گلخن می ندانم

چرا اندر صف مردان نشینم

چو خود را مرد جوشن می ندانم

بیا تا ترک خود گیرم که خود را

بتر از خویش دشمن می ندانم

دلی کز آرزوها گشت پر بت

من آن دل را مزین می ندانم

چو عیسی از یکی سوزن فروماند

من این بت کم ز سوزن می ندانم

مرا جانان فروشد در غمت جان

اگرچه جان معین می ندانم

چنان در عشق تو سرگشته گشتم

که جانم گم شد و تن می ندانم

مرا هم کشتی و هم سوختی زار

چه می‌خواهی تو از من می ندانم

گهی گویی که تن زن صبر کن صبر

علاج صبر کردن می ندانم

گهی گویی مرا بستان ورستی

ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم

چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست

همه خورشید روشن می ندانم

فرو رفتم در این وادی کم و کاست

تو می‌دانی اگر من می ندانم

درین حیرت دل حیران خود را

طریقی به ز مردن می ندانم

که گیرد دامن عطار ازین پس

چو او را هیچ دامن می ندانم

***

569

از عشق در اندرون جانم

دردی است که مرهمی ندانم

بی روی کسی که کس ندید است

خونابه گرفت دیدگانم

از بس که نشان او بجستم

نه نام بماند و نه نشانم

گویند که صبر کن ولیکن

چون صبر نماند چون توانم

جانا چو تو از جهان برونی

جان گیر و برون بر از جهانم

زین مظلم جای خانه ی دیو

برسان به بقای جاودانم

بی تو نفسی به هر دو عالم

زنده بنمانم ار بمانم

تا عشق تو در نوشت لوحم

مانند قلم به سر دوانم

عطار به صبر تن فرو ده

تا علم یقین شود عیانم

***

570

چون نام تو بر زبان برانم

صد میل به یک زمان برانم

بر نام تو در میان خشکی

کشتی روان روان برانم

زین دریاها که پیش دارم

صد سیل ز دیدگان برانم

از نام تو کشتیی بسازم

وآن کشتی را چنان برانم

کز قوت آن روش به یک دم

کام دل جاودان برانم

رخش فلکی به زین درآرم

بس گرد همه جهان برانم

اسب از سه صف زمان بتازم

وز شش جهت مکان برانم

در هر قدمی ز راه سیلی

از دیده ی خونفشان برانم

وین ملک که گشت ملک عطار

در عالم بی نشان برانم

***

571

گر در سر عشق رفت جانم

شکرانه هزار جان فشانم

بی عشق اگر دمی برآرم

تاریک شود همه جهانم

تا دور فتاده‌ام من از تو

در ششدره ی صد امتحانم

طفلی که ز دایه دور ماند

جان تشنه ی شیر همچنانم

لب خشک ز شوق قطره‌ای شیر

جان می‌دهم ای دریغ جانم

عمری چو قلم به سر دویدم

گفتم مگر از رسیدگانم

چون روی تو شعله‌ای برآورد

بگشاد به غیب دیدگانم

معلومم شد که هرچه عمری

دانسته‌ام از تو من خود آنم

گفتی که مرا بدان و بشناس

این می‌دانم که می ندانم

چون طاقت قطره‌ای ندارم

نوشیدن بحر چون توانم

از تو جز ازین خبر ندارم

کز تو خبری دهد زبانم

لیکن دل و جان و عقل در تو

گم گشت همه به یک زمانم

عقل و دل و جان چو بی نشان گشت

از کنه تو چون دهد نشانم

از علم مرا ملال بگرفت

آخر روزی شود عیانم

نه نه که عیان شدست دیری است

من طالب بود جاودانم

هر گه که فنا شوم در آن عین

جاوید در آن بقا بمانم

عطار ضعیف را ب‌کلی

دایم به مراد دل رسانم

***

572

از در جان درآی تا جانم

همچو پروانه بر تو افشانم

چون نماند از وجود من اثری

پس از آن حال خود نمی‌دانم

در حضور چنان وجود شگرف

چون نمانم به جمله من مانم

کی بود کی که پیش شمع رخت

بدهم جان و داد بستانم

آب چندان بریزم از دیده

کاتش روز حشر بنشانم

منم و نیم جان و چندان عشق

که نیاید دو کون چندانم

جان از آن بر لب آمد است مرا

تا به جانت فرو شود جانم

بند بندم اگر فرو بندی

روی از روی تو نگردانم

همچو عطار مست و جان بر دست

پیش تو ان‌یکاد می‌خوانم

***

573

ز تو گر یک نظر آید به جانم

نباید این جهان و آن جهانم

مرا آن یک نفس جاوید نه بس

تو دانی دیگر و من می ندانم

اگر گویی سرت خواهم بریدن

ز شادی چون قلم بر سر دوانم

وگر گویی به لب جان خواهمت داد

به لب آید بدین امید جانم

اگر خاکی شد و گردیت آورد

ز تو یک روز می‌باید امانم

که تا از اشک بنشانم من آن گرد

همه بر خاک راهت خون فشانم

کلاه چرخ بربایم اگر تو

کمر سازی ز دلق و طیلسانم

چو بی روی تو عالم می نبینم

در آن عزمم که در چشمت نشانم

ولی ترسم که در خون سرشکم

شوی غرقه من از تو دور مانم

تو هستی در میان جانم و من

ز شوق روی تو جان بر میانم

اگر من باشم و گرنه غمی نیست

تو می‌باید که باشی جاودانم

که گر صد سود خواهم کرد بی تو

نخواهد بود جز حاصل زیانم

و گر در بند خویش آری مرا تو

نخواهم کفر و دین در بند آنم

در ایمان گر نیابم از تو بویی

یقین دانم که در کافرستانم

وگر در کفر بویی یابم از تو

ز ایمان نور بر گردون رسانم

تو تا دل برده‌ای جانا ز عطار

به مهر توست جان مهربانم

***

574

ازین دریا که غرق اوست جانم

برون جستم ولیکن در میانم

بسی رفتم درین دریا و گفتم

گشاده شد به دریا دیدگانم

چو نیکو باز جستم سر دریا

سر مویی ز دریا می ندانم

کسی کو روی این دریا بدید است

دهد خوش خوش نشانی هر زمانم

ولیکن آنکه در دریاست غرقه

ندانم تا دهد هرگز نشانم

چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود

اگر من غرق این دریا بمانم

چو نابینای مادرزاد، کشتی

درین دریا همه بر خشک رانم

چو در دریا جنب می‌بایدم مرد

چنین لب خشک و تر دامن از آنم

کسی در آب حیوان تشنه میرد

چه گویند آخر آن کس را من آنم

دریغا کانچه می‌جستم ندیدم

وزین غم پر دریغا ماند جانم

ندارم یکشبه حاصل ولیکن

به انواع سخن گوهر فشانم

مرا از عالمی علم شکر به

که باشد یک شکر اندر دهانم

دلم کلی ز علم انکار بگرفت

کنون من در پی کار عیانم

اگر کاری عیان من نگردد

چو مرداری شوم در خاکدانم

اگر عطار را فانی بیابم

به بحر دولتش باقی رسانم

***

575

درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم

میان نفس و هوا دست و پای چند زنم

هزار بار برآمد مرا که یکباری

ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم

گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ

هزار گونه گره در فتاده در سخنم

ز هر کسی چه شکایت کنم چو می‌دانم

که جرم من ز من است و بلای خویش منم

به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی

که هست دشمن من در میان پیرهنم

حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک

به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم

هزار بار به یک روز عقل را ز صراط

به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم

اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم

وگر متابع نفسم حریف اهرمنم

به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد

میان خار چو گلزار جان بود وطنم

سزد که پیرهن کاغذین کند عطار

که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم

***

576

دست می ندهد که بی تو دم زنم

بی تو دستی شاد چون برهم زنم

کو مرا در درد عشقش همدمی

تا دم درد تو با همدم زنم

نی که بی تو دم نیارم زد از آنک

گر زنم دم بی تو نامحرم زنم

از غم من چون تو خوشدل می‌شوی

خوش نباشد گر نفس بی غم زنم

با تو باید از دوعالم یک دمم

تا دو عالم را به یک دم کم زنم

گر ز دوری جای بانگت بشنوم

بانگ بر خیل بنی آدم زنم

گر دهد یک مژه ی تو یاربم

بر سپاه جمله ی عالم زنم

پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت

تا برین فیروزه‌گون طارم زنم

نفی تهمت را چو جام لعل تو

پیشم آید لاف جام جم زنم

گفته بودی دم مزن از زخم من

گرچه زخمت بر جگر محکم زنم

چون گلوگیر است زخم عشق تو

من چگونه پیش زخمت دم زنم

کافرم گر پیش روی تو مرا

زخمی آید رای از مرهم زنم

می‌روم در عشق هم‌بر با فرید

تا قدم بر گنبد اعظم زنم

***

577

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی

ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است

که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

تا که هستم سخنم از تو و از شیوه ی توست

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم

ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

***

578

زهره ندارم که سلامت کنم

چون طمع وصل مدامت کنم

گرچه جوابم ندهی این بسم

چون شنوی تو که سلامت کنم

چون نتوانم که به گردت رسم

گرد به گرد در و بامت کنم

مرغ تو حلاج سزد من کیم

تا هوس حلقه ی دامت کنم

خاک شدم تا نفس خویش را

هم نفس جرعه ی جامت کنم

گر به حسامم بکشی نقد جان

پیشکش زخم حسامت کنم

نیست مرا دل و گرم صد بود

سوخته ی وعده ی خامت کنم

یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای

می‌طلبم باز که وامت کنم

گر چه حلال است تو را خون من

گر ندهی بوسه حرامت کنم

چون همه خوبی جهان وقف توست

گنگ شدم وصف کدامت کنم

خطبه ی جانم چو به نام تو رفت

سکه ی تن نیز به نامت کنم

نی که تنی نیست دو من استخوانست

پیش سگ کوی غلامت کنم

مشک جهان گر همه عطار داشت

وقف خط غالیه فامت کنم

***

579

دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم

مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم

عشق تو در پرده می‌کردم نهان

چون سرشکم پرده‌در شد چون کنم

مدتی رازی که پنهان داشتم

در همه عالم سمر شد چون کنم

یک نظر بر تو فکندم جان و دل

در سر آن یک نظر شد چون کنم

دور از رویت ز شوق روی تو

بند بندم نوحه‌گر شد چون کنم

گفتم آخر کار من بهتر شود

گر نشد بهتر بتر شد چون کنم

اشک و رویم همچو سیم و زر بماند

عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم

هر زمان تا جان فشاند بر تو دل

عاشق جانی دگر شد چون کنم

لیک چون هر لحظه جانی نیست نو

عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم

دی مرا گفتی که جان با من بباز

غمزه ی تو پاک بر شد چون کنم

نی که جان درباختن سهل است لیک

چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم

آتش عشق تو نتوانم نشاند

کابم از بالای سر شد چون کنم

در حضور تو دل عطار را

هرچه بود از ماحضر شد چون کنم

***

580

قصه ی عشق تو از بر چون کنم

وصل را از وعده باور چون کنم

جان ندارم، بار جانان چون کشم

دل ندارم، قصد دلبر چون کنم

حلقه ی زلف توام چون بند کرد

مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم

چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام

خویش را با تو برابر چون کنم

گفته‌ای تو پای سر کن در رهم

می ندانم پای از سر چون کنم

گفته بودی عزم من کن مردوار

برده‌ام صد بار کیفر چون کنم

عزم کردم وصل تو جانم بسوخت

مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم

چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی

وصل روی تو میسر چون کنم

کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد

مفلسم از صبر لنگر چون کنم

چشم بگشادم که بینم روی تو

گشت چشمم غرق گوهر چون کنم

لب گشادم تا کنم وصف تو شرح

نیست آن کار سخنور چون کنم

گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند

چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم

روح می‌خواهی برای یک شکر

آن عوض با این محقر چون کنم

گفته‌ام صد باره ترک روح خویش

چون تو هستی روح پرور چون کنم

چون به یک دستم همی داری نگاه

می‌زیم از دست دیگر چون کنم

هرگز از عطار حرفی نشنوی

قصه‌ای با تو مقرر چون کنم

***

581

دل ندارم، صبر بی دل چون کنم

صبر و دل در عشق حاصل چون کنم

در بیابانی که پایان کس ندید

کاروان بگذشت منزل چون کنم

همرهان رفتند و من بی روی و راه

دست بر سر پای در گل چون کنم

همچو مرغ نیم بسمل بال و پر

می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم

بر امید قطره‌ای آب حیات

نوش کردن زهر قاتل چون کنم

چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید

چاره ی جان داروی دل چون کنم

هر کسی گوید که این دردت ز چیست

پیش دارم کار مشکل چون کنم

مبتلا شد دل به جهل نفس شوم

با بلای نفس جاهل چون کنم

نفس گرگ بد رگ است و سگ پرست

همچو روح‌القدس عاقل چون کنم

ناقصی کو در دم خر می‌زید

از دم عیسیش کامل چون کنم

مدبری کز جرعه دردی خوش است

از می معنیش مقبل چون کنم

چون ز غفلت درد من از حد گذشت

داروی عطار غافل چون کنم

***

582

رفت وجودم به عدم چون کنم

هیچ شدم هیچ نیم چون کنم

تو همه من هیچ به هم هر دو را

چون به هم اندازم وضم چون کنم

با منی و من ز توام بی خبر

با تو بهم بی تو بهم چون کنم

ای غم عشق تو مرا سوخته

سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم

واقعه ی عشق توام زنده کرد

یکدم ازین واقعه کم چون کنم

گرچه بسی گرم تر از آتشم

در طلب خویش علم چون کنم

در هوست سر چو درانداختم

پیش‌کشت سر چو قلم چون کنم

چون نتوان کرد ز تو صورتی

صورت محض است صنم چون کنم

ای همه بر هیچ ز تو چون بود

نقش پی نقش رقم چون کنم

کی بدمم نرم شوی زانکه تو

موم نه‌ای نرم بدم چون کنم

ره به درنگ است و درم سوی تو

من نه درنگ و نه درم چون کنم

چون نه مقرم من و نه منکرم

بر سخنی لا و نعم چون کنم

در حرم عشق چو نامحرمم

نیست مرا ره به حرم چون کنم

بر صفت شمع گرفتست سوز

فرق سرم تا به قدم چون کنم

تا بودم یک سر موی از وجود

عزم بیابان عدم چون کنم

بازوی جود است کمال فرید

فربهیش هست ورم چون کنم

***

583

دل ز دستم رفت و جان هم بی دل و جان چون کنم

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش

قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده

وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان

در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

***

584

آه گر من زعشق آه کنم

همه روی جهان سیاه کنم

آه من در جهان نمی‌گنجد

در جهان پس چگونه آه کنم

هر دو عالم شود چو انگشتی

گر من آهی ز جایگاه کنم

گر دمی آتشین زنم ز دلم

به دمی دفع صد سپاه کنم

بحر خون در دلم چو موج زند

من به خون در روم شناه کنم

موج آن خون چو بگذرد از حد

خون دل را به دیده راه کنم

خون بریزم ز دیده چندانی

که بسی خلق را تباه کنم

عالمی خون خویشتن بینم

از پس و پیش اگر نگاه کنم

با چنین حالتی عجب که مراست

گر کنم طاعتی گناه کنم

هیچ خلقی گداتر از من نیست

گرچه دعوی پادشاه کنم

ره به گلخن نمی‌دهند مرا

وین عجب عزم بارگاه کنم

شربتی آب چاه نیست مرا

وی عجب عزم فخر آب جاه کنم

همچو لاله کلاه در خونم

چه حدیث سر و کلاه کنم

سر درودم فرید را چو گیاه

پس کنون کره در گیاه کنم

همچو عطار مست عشق شوم

گر دمی در رخش نگاه کنم

***

585

بی رخت در جهان نظر چکنم

بی لبت عالمی شکر چکنم

رویت ای ترک اگر نخواهم دید

زحمت هندوی بصر چکنم

چون دریغ آیدم رخت به نظر

رخت آلوده ی نظر چکنم

دو جهان گرچه سخت با خطر است

من خطیری نیم خطر چکنم

چون سر موی تو به از دو جهان

از سر کوی تو گذر چکنم

گر عزیز است عمر مختصر است

من بدین عمر مختصر چکنم

همه عالم جمال و آواز است

چشم کور است و گوش کر چکنم

چون خبر دادن از تو ممکن نیست

من حیران بی خبر چکنم

گرچه جان موج می‌زند از تو

چون زبان نیست کارگر چکنم

چون ز کاهی بسی ضعیف ترم

دست با کوه در کمر چکنم

گر کنم صد هزار قرن سجود

هیچ باشد من این قدر چکنم

گفته بودی که خشک و تر در باز

با لب خشک و چشم تر چکنم

آتش دل بهست بی تو مرا

بی تو با آب بر جگر چکنم

گفتیم بال و پر زن از طلبم

چون زهم ریخت بال و پر چکنم

چون مسافر تویی و من هیچم

من هیچ آخر این سفر چکنم

چون تو جوینده ی خودی بر من

من سرگشته پا و سر چکنم

چون درونی تو و برون کس نیست

من چو حلقه برون در چکنم

در درون کش مرا و محرم کن

تا تو باشی همه دگر چکنم

محو شد درغم تو فرد فرید

فرد باید مرا حشر چکنم

***

586

می کنم عهد و باز می شکنم

نیست در دست من جز این چه کنم

در معادات دیگران مردم

در مراعات خویش چو زنم

در ره شرع با دو صد عجزم

در ره طبع با هزار فم

از پی نفس دون به صد انواع

در کف روزگارممتحنم

***

587

چاره نیست از توام چه چاره کنم

تا به تو از همه کناره کنم

چه کنم تا همه یکی بینم

به یکی در همه نظاره کنم

آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست

همچو خورشید آشکاره کنم

ذره‌ای چون هزار عالم هست

پرده بر ذره ذره پاره کنم

تا که هر ذره را چو خورشیدی

بر براق فلک سواره کنم

صد هزاران هزار عالم را

پیش روی تو پیشکاره کنم

پس به یک یک نفس هزار جهان

تحفه ی چون تو ماه پاره کنم

چون کنم قصد این سلوک شگرف

کوکب کفش از ستاره کنم

شیر دوشم هزار دریا بیش

لیک پستان ز سنگ خاره کنم

ذره‌های دو کون را زان شیر

همچو اطفال شیرخواره کنم

چون کمال بلوغ ممکن نیست

چکنم گور گاهواره کنم

ای عجب چون بسازم این همه کار

هیچ باشد همه چه چاره کنم

عاقبت چون فلک فرو ریزم

این روش گر هزار باره کنم

همه چون چرخ گرد خود گردم

گرچه خورشید پشتواره کنم

نرهم از دو کون یک سر موی

مگر از خویشتن گذاره کنم

چون ز معشوق محو گشت فرید

تا کیش مرغ عشق باره کنم

***

588

هر زمان بی خود هوایی می‌کنم

قصد کوی دلربایی می‌کنم

گه به مستی های هویی می‌زنم

گه به گریه های هایی می‌کنم

غرقه زانم در بن دریای خون

کارزوی آشنایی می‌کنم

تنگ دل شد هر که آه من شنود

زانکه آه از تنگنایی می‌کنم

چون مرا با دست از وصلش به دست

خویشتن را خاک پایی می‌کنم

ای مرا چون جان ببین زاری من

کین همه زاری ز جایی می‌کنم

گر دمی از دل برآمد بی غمت

این دم آن دم را قضایی می‌کنم

چون غم تو کیمیای شادی است

من غمت را مرحبایی می‌کنم

در غم تو چون کم از یک ذره‌ام

هست لایق گر هوایی می‌کنم

روشنی دیده ی عطار را

خاک پایت توتیایی می‌کنم

***

589

این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم

گوییا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم

بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو

دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم

چند گویی توبه آن از عشق و زین ره باز گرد

چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم

از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار

کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم

این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا

وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان می‌کنم

عشق تو تاوان است بر من چون نیم در خورد تو

مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم

چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت

من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم

نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق

جمله ی عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم

تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان

با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم

***

590

محلم نیست که خورشید جمالت بینم

بو که باری اثر عکس خیالت بینم

کاشکی خاک رهت سرمه ی چشمم بودی

که ندانم که دمی گرد وصالت بینم

صد هزاران دل کامل شده در کوی امید

خاک بوس در و درگاه جلالت بینم

همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو

گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم

جگرم خون شد از اندیشه ی آن تا پس ازین

جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم

تو مرا دم به دم اندر غم خود می‌بینی

من زهی دولت اگر سال به سالت بینم

خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز

نی بخور خون دل من که حلالت بینم

گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی

نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم

***

591

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم

تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

زیرا که حیات جان باروی تو می‌بینم

بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان

آواره ز خان و مان بر بوی تو می‌بینم

از عشق تو نشکیبم گر خوانی و گر رانی

زیرا که دل افتاده در کوی تو می‌بینم

هر جا که یکی بی دل از عشق تو بی حاصل

سرگشته و بی منزل سر کوی تو می‌بینم

آن دل که بود سرکش گشته است اسیر عشق

اندر خم چوگانت چون گوی تو می‌بینم

گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم

صد جان و دل خود را یک موی تو می‌بینم

عطار مگر روزی ترکیش بود در سر

کامروز به عشق اندر هندوی تو می‌بینم

***

592

دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم

دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم

در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم

از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم

در چار سوی عالم شش گوشه ی توتویش

یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم

بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس

در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم

چندان که در آن وادی کردم طلب یک گل

در عرصه ی این وادی جز خار نمی‌بینم

تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم

کانجا به دو جو جان را مقدار نمی‌بینم

تا چند ز نادانی دیوان جهان دارم

چون مور درین دیوان جز مار نمی‌بینم

هر روز ازین دیوان صد غم برما آید

دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم

گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را

زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم

عطار دلت بر کن از کار جهان کلی

کز کار جهان یک دل بر کار نمی‌بینم

***

593

به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم

به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او

ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم

چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان

ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید

که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی

که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی

که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم

***

594

در درد عشق یک دل بیدار می نبینم

مستند جمله در خود هشیار می نبینم

جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند

در راه او دلی را بر کار می نبینم

عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم

با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم

گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش

خود از سگان کویش آثار می نبینم

دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق

کز کشتگان عشقش دیار می نبینم

گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق

زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم

چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم

دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم

اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من

اندک ز دست دادم بسیار می نبینم

دردا که داد چون گل عطار دل به بادش

وز گلبن وصالش یک خار می نبینم

***

595

ای برده به زلف کفر و دینم

وز غمزه نشسته در کمینم

سرگشته و سوگوار از آنم

شوریده و خسته دل ازینم

تا دایره وار کرد زلفت

بر نقطه ی خون نگر چنینم

از بس که زنم دو دست بر سر

آید به فغان دو آستینم

گه دست گشاده به آسمانم

گه روی نهاده بر زمینم

با این همه جور کز تو دارم

بی نور رخت جهان نبینم

بر باد مده مرا که ناگه

در تو رسد آه آتشینم

عطار شدم ز بوی زلفت

ای زلف تو مشک راستینم

***

596

در ره او بی سر و پا می‌روم

بی تبرا و تولا می‌روم

ایمن از توحید و از شرک آمدم

فارغ از امروز و فردا می‌روم

نه من و نه ما شناسم ذره‌ای

زانکه دایم بی من و ما می‌روم

سالک مطلق شدم چون آفتاب

لاجرم از سایه تنها می‌روم

مرغ عشقم هر زمانی صد جهان

بی پر و بی بال زیبا می‌روم

چون همه دانم ولیکن هیچ دان

لاجرم نادان و دانا می‌روم

قطره‌ای بودم ز دریا آمده

این زمان با قعر دریا می‌روم

در دلم تا عشق قدس آرام یافت

من ز دل با جان شیدا می‌روم

شرح عشق او بگویم با تو راست

گرچه من گنگم که گویا می‌روم

بارگاهی زد ز آدم عشق او

گفت بر یک جا به صد جا می‌روم

زو بپرسیدند کاخر تا کجا

گفت روزی در به صحرا می‌روم

چون هویت از بطون در پرده بود

در هویت بس هویدا می‌روم

گرچه نه پنهانم و نه آشکار

هم نهان هم آشکارا می‌روم

گر هویدا خواهیم پنهان شوم

ور نهان جوییم پیدا می‌روم

نه چنینم نه چنان نه هر دوم

بل کزین هر دو مبرا می‌روم

چون فرید از خویش یکتا می‌رود

هم به سر من فرد و یکتا می‌روم

***

597

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او

من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه

در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو

با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش

همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من

من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا

کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم

***

598

ما هر چه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم

با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم

در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم

ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم

چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود

یکباره ترک کار مزور گرفته‌ایم

از هر دو کون گوشه ی دیری گزیده‌ایم

زنار چار کرده به‌بر در گرفته‌ایم

اندر قمارخانه چو رندان نشسته‌ایم

وز طیلسان و خرقه قلم برگرفته‌ایم

زان چشمه ی حیات که در کوی دوست بود

تا روز حشر ملک سکندر گرفته‌ایم

برتر ز هست و نیست قدم در نهاده‌ایم

بیرون ز کفر و دین ره دیگر گرفته‌ایم

بر روی دوست ساغر و دست از میان برون

از دست دوست باده به ساغر گرفته‌ایم

عطار تا بیان مقامات عشق کرد

از لفظ او دو کون به گوهر گرفته‌ایم

***

599

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ایم

با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفته‌ایم

یاد زلفت کرده‌ایم و نام زلفت برده‌ایم

هم پریشان گشته‌ایم و هم پریشان گفته‌ایم

تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را

ما تو را از استعارت در سخن جان گفته‌ایم

همچو من در عشقت ای جان ترک جان‌ها گفته‌اند

تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته‌ایم

درد عشقت را چو درمانی نمی‌دیدیم ما

درد را تسکین دل را عین درمان گفته‌ایم

وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست

قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفته‌ایم

چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت

از سر سر رفته‌ایم و ترک سامان گفته‌ایم

با خیالت چون یکی محرم نمی‌دیدیم ما

داستان عشق خود را تا به پایان گفته‌ایم

خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر

گه گدا را خوانده‌ایم و گاه سلطان گفته‌ایم

مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما

بس دلیل آورده‌ایم و چند برهان گفته‌ایم

گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو

گاه پیدا کرده‌ایم و گاه پنهان گفته‌ایم

***

600

باده ناخورده مست آمده‌ایم

عاشق و می پرست آمده‌ایم

ساقیا خیز و جام در ده زود

که نه بهر نشست آمده‌ایم

خیز تا از خودی برون آییم

که به خود پای بست آمده‌ایم

چون شکستی نبود جانان را

ما ز بهر شکست آمده‌ایم

در جهانی که مست هشیار است

هوشیاران مست آمده‌ایم

ناقصان بلی خویشتنیم

کاملان الست آمده‌ایم

هستی و نیستی ما بنماند

ما مگر نیست هست آمده‌ایم

ما چنین خوار نیستیم الحق

که به عمری به دست آمده‌ایم

همچو عطار در محیط وجود

به عنایت به شست آمده‌ایم

***

601

ما می از کاس سعادت خورده‌ایم

در ازل چندین صبوحی کرده‌ایم

با غذای خاک نتوانیم زیست

ما که شرب روح قدسی خورده‌ایم

عار از آن داریم ازین عالم که ما

در کنار قدسیان پرورده‌ایم

تا که مهر مهر او بر جان زدیم

نقش غیر از لوح دل بسترده‌ایم

هر که این باور نمی‌دارد ز ما

گو بیا اینک بیان آورده‌ایم

از برون پرده ما را کس ندید

زانکه ما در اندرون پرده‌ایم

گرچه عطاریم و بوی خوش دهیم

خویشتن را به ز کس نشمرده‌ایم

***

602

دست در عشقت ز جان افشانده‌ایم

و آستینی بر جهان افشانده‌ایم

ای بسا خونا که در سودای تو

از دو چشم خون‌فشان افشانده‌ایم

وی بسا آتش که از دل در غمت

از زمین تا آسمان افشانده‌ایم

تا دل از تر دامنی برداشتیم

دامن از کون و مکان افشانده‌ایم

دل گرانی کرد در کشتی عشق

رخت دل در یک زمان افشانده‌ایم

چون نظر بر روی آن دلبر فتاد

تن فرو دادیم و جان افشانده‌ایم

هرچه در صد سال می‌کردیم جمع

در دمی بر دلستان افشانده‌ایم

چون ز راه نیک و بد برخاستیم

دل ز بار این و آن افشانده‌ایم

چون دل عطار شد دریای عشق

بس جواهر کز زبان افشانده‌ایم

***

603

ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم

دست بر سر پای در گل مانده‌ایم

خاک راه از اشک ما گل گشت و ما

پای در گل دست بر دل مانده‌ایم

ناگهانی برق وصل تو بجست

ما ندانستیم و غافل مانده‌ایم

لاجرم از بس که بال و پر زدیم

همچو مرغ نیم بسمل مانده‌ایم

چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد

دایما در کار مشکل مانده‌ایم

عشق تو دریاست اما زان چه سود

چون ز غفلت ما به ساحل مانده‌ایم

کی تواند یافت عطار از تو کام

چون نخستین گام منزل مانده‌ایم

***

604

در چه طلسم است که ما مانده‌ایم

با تو به هم وز تو جدا مانده‌ایم

نی که تویی جمله و ما هیچ نه

مانده تویی ما ز کجا مانده‌ایم

از همه معنی چو تویی هرچه هست

پس به چه معنی من و ما مانده‌ایم

رشته چو یکتاست در اصلی که هست

پس ز برای چه دوتا مانده‌ایم

چون تو سزاوار وجودی و بس

ما نه به حق نه به سزا مانده‌ایم

چون همه تو ما همه هیچ آمدیم

ای همه تو هیچ چرا مانده‌ایم

چون همه نه با تو و نه بی توییم

نه به بقا نه به فنا مانده‌ایم

در خم چوگان سر زلف تو

گوی صفت بی سر و پا مانده‌ایم

پاک کن از ما دل ما زانکه ما

سوخته ی خوف و رجا مانده‌ایم

ما چو فریدیم نه نیک و نه بد

کز دو جهان فرد تو را مانده‌ایم

***

605

ما رند و مقامر و مباحی‌ایم

انگشت نمای هر نواحی‌ایم

خون خواره چو خاک جرعه از جامیم

خون ریز ز دیده چون صراحی‌ایم

هر چند که از گروه سلطانیم

نه قلبی‌ایم و نه جناحی‌ایم

جانا ز شراب شوق تو هر دم

بی صبح و صبوحی و صباحی‌ایم

گر سوختگان تو مباحی‌اند

بس سوخته‌ایم و بس مباحی‌ایم

ما فقر و صلاح کی خریم آخر

چون خاک مقام بی ‌صلاحی‌ایم

در بتکده رند و لاابالی‌ایم

در مصطبه مست لافلاحی‌ایم

کافور رباحی ار بود اصلی

کافور نه کافری رباحی‌ایم

تا در رسد این می تو ای عطار

حالی ز بی می ملاحی‌ایم

***

606

ما درد فروش هر خراباتیم

نه عشوه فروش هر کراماتیم

انگشت‌زنان کوی معشوقیم

و انگشت‌نمای اهل طاماتیم

حیلت‌گر و مهره دزد و اوباشیم

دردی‌کش و کم‌زن خراباتیم

در شیوه ی کفر پیر و استادیم

در شیوه ی دین خر خرافاتیم

گه مرد کلیسیای و ناقوسیم

گه صومعه‌دار عزی و لاتیم

گه معتکفان کوی لاهوتیم

گه مستمعان التحیاتیم

گه مست خراب دردی دردیم

گه مست شراب عالم الذاتیم

با عادت و رسم نیست ما را کار

ما کی ز مقام رسم و عاداتیم

ما را ز عبادت و ز مسجد چه

چه مرد مساجد و عباداتیم

با این همه مفسدی و زراقی

چه بابت قربت و مناجاتیم

برخاست ز ما حدیث ما و من

زیرا که نه مرد این مقاماتیم

در حالت بیخودی چو عطاریم

پروانه ی شمع نور مشکاتیم

***

607

گرچه در عشق تو جان درباختیم

قیمت سودای تو نشناختیم

سالها بر مرکب فکرت مدام

در ره سودای تو می‌باختیم

خود تو در دل بودی و ما از غرور

یک نفس با تو نمی‌پرداختیم

چون بگستردی بساط داوری

پیش عشقت جان و دل درباختیم

بر دوعالم سرفرازی یافتیم

تا به سودای تو سر بفراختیم

آتش عشقت درآمد گرد دل

ما چو شمع از تف آن بگداختیم

بر امید وصل تو پروانه‌وار

خویشتن در آتشت انداختیم

گاه چون پروانه‌ای می‌سوختیم

گاه با آن سوختن می‌ساختیم

همچو عطار از جهان بردیم دست

تا نوای درد تو بنواختیم

***

608

هرچه همه عمر همی ساختیم

در ره ترسا بچه درباختیم

راهب دیرش چو سپه عرضه داد

صد علم عشق برافراختیم

رقص‌کنان بر سر میدان شدیم

نعره‌زنان بر دو جهان تاختیم

ترک فلک غاشیه ی ما کشد

زانکه نه با اسب و نه با ساختیم

عشق رخش چون به سر ما رسید

سر به دل خرقه برانداختیم

سینه به شکرانه ی او سوختیم

قبله ز بتخانه ی او ساختیم

گرچه فشاندیم بر او دین و دل

قیمت ترسا بچه نشناختیم

درد ده ای ساقی مجلس که ما

پرده ی درد است که بنواختیم

نه که نه ما بابت درد توییم

زانکه ز درد تو بنگداختیم

با تو که پردازد اگر راستی است

چون همه از خویش نپرداختیم

جز سخنی بهره ی عطار نیست

زان به سخن تیغ زبان آختیم

***

609

بس که جان در خاک این در سوختیم

دل چو خون کردیم و در بر سوختیم

در رهش با نیک و بد در ساختیم

در غمش هم خشک و هم تر سوختیم

سوز ما با عشق او قوت نداشت

گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم

چون بدو ره نی و بی او صبر نی

مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم

چون ز جانان آتشی در جان فتاد

جان خود چون عود مجمر سوختیم

چون ز دلبر طعم شکر یافتیم

دل چو عود از طعم شکر سوختیم

چون دل و جان پرده ی این راه بود

جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم

مدت سی سال سودا پخته‌ایم

مدت سی سال دیگر سوختیم

عاقبت چون شمع رویش شعله زد

راست چون پروانه‌ای پر سوختیم

پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش

تا به ‌کلی پای تا سر سوختیم

خواه گو بنمای روی و خواه نه

ما سپند روی او بر سوختیم

چون به یک چو می ‌نیرزیدیم ما

خرمن پندار یکسر سوختیم

چون شکست اینجا قلم عطار را

اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم

***

610

تا به دام عشق او آویختیم

جان و دل را فتنه‌ها انگیختیم

دل چو در گرداب عشقش اوفتاد

تن فرو دادیم و در نگریختیم

بس که اندر وادی سودای او

خون دل با خاک ره آمیختیم

خاک پای او به نوک برگ چشم

گاه می‌رفتیم و گه می‌بیختیم

چون نیامد بر سر غربیل هیچ

پای در گل خاک بر سر ریختیم

گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم

لیک در دامش به حلق آویختیم

همچو عطاری ز شوق روی او

صورتش با روی جان انگیختیم

***

611

تا به عشق تو قدم برداشتیم

عقل را سر چون قلم برداشتیم

چون دم ما سخت گیرا شد به عشق

پرده ی هستی به دم برداشتیم

در جهان جان حقیقت‌بین شدیم

وز جهان تن قدم برداشتیم

چون درآمد عشق و جان را مست کرد

ما به مستی جام جم برداشتیم

بر جمال ساقی جان زان شراب

شادی افزودیم و غم برداشتیم

پس دل خود همچو مستان خراب

از وجود و از عدم برداشتیم

در خرابی همچو عطار از کمال

گنج راحت بی الم برداشتیم

***

612

تا با غم عشق آشنا گشتیم

از نیک و بد جهان جدا گشتیم

تا هست شدیم در بقای تو

از هستی خویشتن فنا گشتیم

تا در ره نامرادی افتادیم

بر کل مراد پادشا گشتیم

زان دست همه جهان فرو بستی

تا جمله به جملگی تورا گشتیم

یک شمه چو زان حدیث بنمودی

مستغرق سر کبریا گشتیم

زانگه که به عشق اقتدا کردیم

در عالم عشق مقتدا گشتیم

ای دل تو کجایی او کجا آخر

این خود چه سخن بود کجا گشتیم

عمری مس نفس را بپالودیم

گفتیم مگر که کیمیا گشتیم

چون روی چو آفتاب بنمودی

ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم

چون تاب جمال تو نیاوردیم

سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم

چون محرم عشق تو نیفتادیم

در زیر زمین چو توتیا گشتیم

نومید مشو درین ره ای عطار

هرچند که نا امید وا گشتیم

***

613

ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم

در دیر مغان راه خرابات گرفتیم

پی بر پی رندان خرابات نهادم

ترک سخن عادت و طامات گرفتیم

آن رفت که خود را همه سالوس نمودیم

اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم

در چهره ی آن ماه چو شد دیده ی ما باز

یا رب که به یک دم چه مقامات گرفتیم

بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش

ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم

چون عقل شد از دست ز مستی می عشق

با دلشدگان راه مناجات گرفتیم

چون شیوه عطار درین راه بدیدیم

آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم

***

614

ما بار دگر گوشه ی خمار گرفتیم

دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم

دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم

پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم

از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم

و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم

گفتند خودی تو درین راه حجاب است

ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم

ای بس که چو پروانه ی پر سوخته از شمع

در کوی رجا دامن پندار گرفتیم

از کعبه ی جان چون که ندیدیم نشانی

از کعبه ی ظاهر ره خمار گرفتیم

از خرقه و تسبیح چو جز نام ندیدیم

چه خرقه چه تسبیح که زنار گرفتیم

زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند

اندر ره دین شیوه ی کفار گرفتیم

چون هر چه جز او هست درین راه حجاب است

پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم

***

615

هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم

تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم

سر مویی ز زلف خود نمودیم

جهان را در بسی غوغا نهادیم

چو آدم را فرستادیم بیرون

جمال خویش بر صحرا نهادیم

جمال ما ببین کین راز پنهان

اگر چشمت بود پیدا نهادیم

وگر چشمت نباشد همچنان دان

که گوهر پیش نابینا نهادیم

کسی ننهاد و نتواند نهادن

طلسماتی که هر دم ما نهادیم

مباش احوال مسمی جز یکی نیست

اگرچه این همه اسما نهادیم

یقین می‌دان که چندینی عجایب

برای یک دل دانا نهادیم

ز چندینی عجایب حصه ی تو

اگر دانا نه‌ای سودا نهادیم

مشو مغرور چندین نقش زیراک

بنای جمله بر دریا نهادیم

اگر موجی از آن دریا برآید

شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم

اگر اینجا ز دریا برکناری

جهانی پر غمت آنجا نهادیم

وگر همرنگ دریا گردی امروز

تو را سلطانی فردا نهادیم

دل عطار را در عشق این راه

چه گویی بی سر و بی پا نهادیم

***

616

تا ما ره عشق تو سپردیم

صد بار به زندگی بمردیم

ما را ز دو کون نیم جان بود

در عشق تو هم به تو سپردیم

بس روز که در هوای رویت

بگسسته نفس نفس شمردیم

بس شب که چو شمع در فراقت

دل پر آتش به روز بردیم

ای ساقی جان بیا که دیری است

تا در پی نیم جرعه دردیم

آبی در ده که این بیابان

در گرمی و تشنگی سپردیم

بی روی تو هر میی که خوردیم

خون گشت و ز روی خود ستردیم

عطار مکن به درد گرمی

چون از دم سرد تو فسردیم

***

617

تا دردی درد او چشیدیم

دامن ز دو کون در کشیدیم

با هم نفسی ز درد عشقش

در کنج فنا بیارمیدیم

بر بوی یقین که بو که بینیم

زهری به گمان دل چشیدیم

گه در طلبش ز دست رفتیم

گه در هوسش به سر دویدیم

در عالم پر عجایب عشق

آوازه ی او بسی شنیدیم

درمان چه‌ کنیم درد او را

کین درد به جان و دل خریدیم

عشقش چو به ما نمود ما را

صد پرده به یک زمان دریدیم

نور رخ او چو شعله‌ای زد

خود را ز فروغ آن بدیدیم

دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم

از هر دو برون رهی گزیدیم

چه خاک و چه آب کانچه ماییم

در پرده ی غیب ناپدیدیم

چون پرده ز روی کار برخاست

از خود نه ازو بدو رسیدیم

پیوستگیی چو یافت عطار

از ننگ وجود او بریدیم

***

618

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم

خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

ما همه زان جرعه ی دوست به دست آمدیم

ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم

دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست

تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم

شست درافکند یار بر سر دریای عشق

تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم

خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک

ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم

دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم

گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم

***

619

چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم

که از مقصود خود بویی ندیدیم

بسی زاری و دلتنگی نمودیم

بسی خواری و بی برگی کشیدیم

بسی در گفتگوی دوست بودیم

بسی در جستجویش ره بریدیم

گهی سجاده و محراب جستیم

گهی رندی و قلاشی گزیدیم

به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم

به هر پر کان کسی پرد پریدیم

چو عشق او جهان بفروخت بر ما

به جان و دل غم عشقش خریدیم

مگر معشوق ما با ماست زیرا

ز نور حضرت او ناپدیدیم

به دست ما به جز باد هوا نیست

که چون بادی به عالم بر وزیدیم

درین حیرت همی بودیم عمری

درین محنت به خون بر می‌تپیدیم

کنون رفتیم و عمر ما به سر شد

کنون این ره به پایان آوریدیم

دریغا کز سگ کویش نشانی

ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم

بسی بر بوی او بودیم و بویی

به ما نرسید و ما از غم رسیدیم

چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم

میان خاک تاریک آرمیدیم

کنون عطار را بدرود کردیم

کنون امید ازین عالم بریدیم

***

620

دردا که درین بادیه بسیار دویدیم

در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم

بسیار درین بادیه شوریده برفتیم

بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم

گه نعره‌زنان معتکف صومعه بودیم

گه رقص‌کنان گوشه ی خمار گزیدیم

کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم

دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم

بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ

در بند ازینیم که در بند کلیدیم

از خون رحم چون بگو خاک فتادیم

از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم

چون شیر ز انگشت براهیم برآمد

انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم

و امروز که بالغ شدگانیم به صورت

یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم

از دست فتادیم نه دیده نه چشیده

زان باده که از جرعه ی او بوی شنیدیم

چون هستی عطار درین راه حجاب است

از هستی عطار به یکبار بریدیم

***

621

تا ما سر ننگ و نام داریم

بر دل غم تو حرام داریم

تو فارغ و ما در اشتیاقت

بیچارگیی تمام داریم

ز اندیشه ی آنکه فارغی تو

اندیشه ی بر دوام داریم

گه دست ز جان خود بشوییم

گه دست به سوی جام داریم

گه زهد و نماز پیش گیریم

گه میکده را مقام داریم

گه بر سر درد درد ریزیم

گه بر سر کام کام داریم

ما با تو کدام نوع ورزیم

وز هر نوعی کدام داریم

از تو به گزاف وصل جوییم

یارب طمعی چه خام داریم

عطار چو فارغ است از نام

ما گفته ی او به نام داریم

***

622

ما ننگ وجود روزگاریم

عمری به نفاق می‌گذاریم

محنت‌زدگان پر غروریم

شوریده ‌دلان بیقراریم

در مصطبه عور پاکبازیم

در میکده رند درد خواریم

جان باختگان راه عشقیم

دلسوختگان سوگواریم

ناخورده دمی شراب ایمان

از ظلمت کفر در خماریم

ایمان چه که با دلی پر از بت

قولی به زبان همی برآریم

ما مؤمن ظاهریم لیکن

زنار به زیر خرقه داریم

بویی به مشام ما رسیده است

دیر است که ما در انتظاریم

نه یار جمال می‌نماید

نه در خور دستگاه یاریم

نه پرده ز پیش ما برافتد

نه در پس پرده مرد کاریم

دردی که شمار کرد عطار

تا روز شمار در شماریم

***

623

ما مرد کلیسیا و زناریم

گبری کهنیم و نام برداریم

در یوزه گران شهر گبرانیم

شش‌ پنج ‌زنان کوی خماریم

با جمله ی مفسدان به تصدیقیم

با جمله ی زاهدان به انکاریم

در فسق و قمار پیر و استادیم

در دیر مغان مغی به هنجاریم

تسبیح و ردا نمی‌خریم الحق

سالوس و نفاق را خریداریم

در گلخن تیره سر فرو برده

گاهی مستیم و گاه هشیاریم

واندر ره تایبان نامعلوم

گاهی عوریم و گاه عیاریم

با وسوسه‌های نفس شیطانی

در حضرت حق چه مرد اسراریم

اندر صف دین حضور چون یابیم

کاندر کف نفس خود گرفتاریم

این خود همه رفت عیب ما امروز

این است که دوست دوست می‌داریم

دیری است که اوست آرزوی ما

بی او به بهشت سر فرو ناریم

گر جمله ی ما به دوزخ اندازد

او به داند اگر سزاواریم

بی یار دمی چو زنده نتوان بود

در دوزخ و در بهشت با یاریم

بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد

جز یار ز هرچه هست بیزاریم

در راه یگانگی و مشغولی

فارغ ز دو کون همچو عطاریم

***

624

چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم

هندوی خویش کند هر دم به دلبریم

چون زلف کافر او آهنگ دین کندم

در حال بند کند در دام کافریم

مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند

مویی تمام بود زان زلف عنبریم

ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا

چون دلق زرق من است چند از سیه گریم

تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من

مست ملامتیم رند قلندریم

تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا

زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم

گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم

امروز پیش مغان چون گبر آزریم

گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم

لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم

عطار تا که نهاد در راه فقر قدم

کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم

***

625

ما در غمت به شادی جان باز ننگریم

در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم

خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فی‌المثل

گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم

هر طاعتی که خلق جهان کرد و می‌کنند

گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم

سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم

ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم

گر عین ما شود همه ذرات کاینات

یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم

اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است

ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم

چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست

در پرده ی یقین به گمان باز ننگریم

در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار

هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم

عطار چو کناره گرفت از میان ما

ما از کنار او به میان باز ننگریم

***

626

من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم

جان نخواهم چون به جانان می‌زیم

در ره عشق تو چون جان زحمت است

لاجرم بی زحمت جان می‌زیم

چون بلای خویشتن دیدم وجود

از وجود خویش پنهان می‌زیم

در امید و بیم عشقت همچو شمع

گاه خندان گاه گریان می‌زیم

همچو غنچه از سر تر دامنی

غرق خون سر در گریبان می‌زیم

روز و شب بر خشک کشتی رانده‌ام

گرچه دایم غرق طوفان می‌زیم

از سر زلف تو اندیشم همه

گرچه حالی را پریشان می‌زیم

ماه رویا بر امید خلعتم

بس برهنه این چنین زان می‌زیم

از بر خود خلعت خاصم فرست

زانکه بی ‌تو ژنده خلقان می‌زیم

از برونم پرده ی اطلس چه سود

چون درون پرده عریان می‌زیم

همچو عطار از جهان فارغ شده

سر نهاده در بیابان می‌زیم

***

627

ای صدف لعل تو حقه ی در یتیم

عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم

روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام

عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم

در یتیم توام تا که درآمد به چشم

چشمه ی چشمم بماند غرقه ی در یتیم

زین سر زلفت که هست مملکت جم تراست

زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم

چون سر زلف تو را باد پریشان کند

جیم در افتد به میم، میم درافتد به جیم

تیره گلیم توام رشته ی صبرم متاب

چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم

برد لب لعل تو از بر عطار دل

تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نیم

***

628

بر هرچه که دل نهاده باشیم

در مشرکی اوفتاده باشیم

گر بر کامی سوار گردیم

حالی ز دو خر پیاده باشیم

صد عمر اگر به سر باستیم

داد نفسی نداده باشیم

مستی و غرور سخت کاری است

غم نیست که مست باده باشیم

زان پیش که سر نماند آن به

کین باد ز سر نهاده باشیم

هرگه که ز زاد و بوم رستیم

بینی که ز مرد زاده باشیم

چون سایه در آفتاب روشن

در پیش خود ایستاده باشیم

آن به که درین قفس چو عطار

از هستی خویش ساده باشیم

***

629

بیا تا رند هر جایی بباشیم

سر غوغا و رسوایی بباشیم

نمی‌ترسی که همچون خود نمایان

اسیر بند خودرایی بباشیم

اگر در جمع قرایان نشینیم

ز سر تا پای قرایی بباشیم

بیا تا در تماشای خرابات

چو رندان تماشایی بباشیم

چو عقل ما عقیله است آن نکوتر

که عاشق وار سودایی بباشیم

چو در دریای بی پایان فتادیم

همان بهتر که دریایی بباشیم

چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست

برون کون صحرایی بباشیم

چو پیدا نیست جای ما چو عطار

همه جایی همه جایی بباشیم

***

630

ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم

تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم

زاهد خانه ‌نشین را به یکی کوزه درد

اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم

هوست هست که صافی دل و صوفی گردی

خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم

هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست

به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم

هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید

انا گویان خودی را به سر دار کشیم

چند داریم نهان زیر مرقع زنار

وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم

هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم

هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم

گر تو دین می‌طلبی از سر دنیی برخیز

که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم

گر ازین شاخ گل وصل طمع می‌داریم

اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم

***

631

اکنون که نشانه ی ملامیم

وانگشت نمای خاص و عامیم

تا کی سر نام و ننگ داریم

زیرا که نه مرد ننگ و نامیم

در شهر ندا زنیم و گوییم

معشوقه ی خویش را غلامیم

هم نام به باد داده هم ننگ

واندر طلب نشان و نامیم

لیکن شب و روز در خرابات

با رود و سرود و نقل و جامیم

واجب نبود نگار دیدن

زیرا که به کار ناتمامیم

دیوانه نه‌ایم حاش‌لله

با عقل و هدایت تمامیم

نیکوست وصال یار با فال

زیرا که درین چنین مقامیم

عطار وجود خود برون نه

چون دانستی که ناتمامیم

***

632

بیار آن جام می تا جان فشانیم

نثاری بر سر جانان نشانیم

بیا جانا که وقت آن درآمد

که جان بر جام جان‌افشان فشانیم

چو بر جان آشکارا گشت جانان

ز غیرت جان خود پنهان فشانیم

دمی کز ما برآید بی غم او

در آن ماتم بسی طوفان فشانیم

چو دریا در خروش آییم وانگه

ز چشم خون‌فشان باران فشانیم

وگر در دیده آید غیر او کس

نمک در دیده ی گریان فشانیم

همان بهتر که در عشقش چو عطار

در از دریای بی‌ پایان فشانیم

***

633

ما گبر قدیم نامسلمانیم

نام‌آور کفر و ننگ ایمانیم

گه محرم کم زن خراباتیم

گه همدم جاثلیق رهبانیم

شیطان چو به ما رسد کله بنهد

کز وسوسه اوستاد شیطانیم

زان مرد نه‌ایم کز کسی ترسیم

سر پای برهنگان دو جهانیم

درمانده‌ایم و راه بس دور است

ما راه به کار خود نمی‌دانیم

ما چاره به کار خویش چون سازیم

چو جمله به کار خویش حیرانیم

کی باشد و کی بود که ناگاهی

این پرده ز کار خویش بدرانیم

هر پرده که بعد از آن پدید آید

از آتش معرفت بسوزانیم

زآنجا که درآمدیم از اول

جان را سوی آن کمال برسانیم

عطار شکسته را به یک دفعت

از پرده ی هر دو کون برهانیم

***

634

گاه لاف از آشنایی می‌زنیم

گه غمش را مرحبایی می‌زنیم

همچو چنگ از پرده ی دل زار زار

در ره عشقش نوایی می‌زنیم

از دم ما می بسوزد عالمی

آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم

ما مسیم و این نفس‌های به درد

بر امید کیمیایی می‌زنیم

روز و شب بر درگه سلطان جان

تا ابد کوس وفایی می‌زنیم

پادشاهانیم و ما را ملک نیست

لاجرم دم با گدایی می‌زنیم

ما چو بیکاریم کار افتاده را

بر طریق عشق رایی می‌زنیم

خوان کشیدیم و دری کردیم باز

سالکان را الصلایی می‌زنیم

نیستان را قوت هستی می‌دهیم

خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم

اندرین دریا که عالم غرق اوست

بی دل و جان دست و پایی می‌زنیم

ماجرای عشق از عطار جو

تا نفس از ماجرایی می‌زنیم

***

635

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم

پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم

چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم

وانگهی بر خاک راهش دیده خون‌افشان کنیم

هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان

گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم

گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن

آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم

شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم

باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم

بر جمال دوست چندان می‌کشیم از جام جان

کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم

پای‌کوبان دست‌زن در های و هوی آییم مست

هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم

هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم

هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم

گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز

صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم

در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ

ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم

در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد

گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم

چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند

جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم

چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی

خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم

گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست

هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم

***

636

ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم

پس در قمارخانه مناجات می‌کنیم

گاهی ز درد درد هیاهوی می‌زنیم

گاهی ز صاف میکده هیهات می‌کنیم

چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم

مست و خراب کار خرابات می‌کنیم

پیرا بیا ببین که جوانان رند را

از بهر دردیی چه مراعات می‌کنیم

طاماتیان ز دردی ما توبه می‌کنند

ما بی ‌نفاق توبه ز طامات می‌کنیم

نه لاف پاک‌ بازی و مردمی همی زنیم

نه دعوی مقام و مقامات می‌کنیم

ما را کجاست کشف و کرامات کین همه

بر آرزوی کشف و کرامات می‌کنیم

دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین

بر اهل دین به کفر مباحات می‌کنیم

گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما

با کس نه داوری نه مکافات می‌کنیم

ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند

می‌ده که کار می به مهمات می‌کنیم

سلطان یک سواره ی نطع دو رنگ را

بی یک پیاده بر رخ تو مات می‌کنیم

ما شب‌ روان بادیه ی کعبه ی دلیم

با شاهدان روح ملاقات می‌کنیم

در کسب علم و عقل چو عطار این زمان

هم یک دو روز کار خرابات می‌کنیم

***

637

ما چو بی ‌ماییم از ما ایمنیم

از تولا و تبرا ایمنیم

از تفاخر همچو گردون فارغیم

وز تغیر همچو دریا ایمنیم

چون گذر کردیم از بالا و پست

هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم

چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم

هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم

چون زبان از نیک و بد دربسته‌ایم

هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم

چون قرار کار ما رفتست دی

لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم

نام و ننگ ما در اقصای جهان

گر نهان شد ور هویدا ایمنیم

روز و شب بی راه می‌جوییم راه

زانکه از ناایمنی ما ایمنیم

چون سر عطار گوی راه شد

از سریر لاف و سودا ایمنیم

***

638

گر مردی خویشتن ببینیم

اندر پس دوکدان نشینیم

دیگر نزنیم لاف مردی

وز شرم ره زنان گزینیم

کاری عجب اوفتاد ما را

پیمانه ی زهر و انگبینیم

تا زهر چو انگبین نگردد

یک ذره جمال او نبینیم

سر رشته ی دل ز دست دادیم

کین چیست که ما کنون درینیم

ای ساقی درد درد در ده

کامروز ورای کفر و دینیم

ما در ره یار سر ببازیم

وانگه پس کار خود نشینیم

آبی در ده صبوحیان را

کز عشق به سینه آتشینیم

صبح رخ او پدید آمد

ما جمله صبوحیان ازینیم

ما مستانیم و همچو عطار

از مستی خویش شرمگینیم

***

639

ای جان ز جهان کجات جویم

جانی و چو جان کجات جویم

چون نام و نشانت می ندانم

بی نام و نشان کجات جویم

چون کون و مکان حجاب راه است

در کون و مکان کجات جویم

چون تو نه نهانی و نه پیدا

پیدا و نهان کجات جویم

هستی تو چو آسمان سبکرو

در بند گران کجات جویم

ای از بر من چو تیر رفته

من همچو کمان کجات جویم

چون تو نرسی به کس یقین است

پس من به گمان کجات جویم

در پرده شدی خموش گشتی

من نعره‌زنان کجات جویم

گفتی که مرا میان جان جوی

جان نیست عیان کجات جویم

هستیم درین میانه کوهی است

کوهی به میان کجات جویم

چون جان فرید در تو محو است

دل در خفقان کجات جویم

گفتی که چو گم شوی مرا جوی

گم گشته ی جان کجات جویم

***

640

نشستی در دل من چونت جویم

دلم خون شد مگر در خونت جویم

تو با من در درون جان نشسته

من از هر دو جهان بیرونت جویم

چو فردا گم نخواهی بود جاوید

پس آن بهتر بود کاکنونت جویم

مرا گویی چو گم گردی مرا جوی

چو بی چونی تو آخر چونت جویم

چو راهت را نه سر پیداست نه پای

نه سر نه پای چون گردونت جویم

یقین دانم که در دستم کم آیی

اگرچه هر زمان افزونت جویم

چو در دستم نمی‌آیی ز یک وجه

از آن هر روز دیگرگونت جویم

چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر

سزد گر همچو بوقلمونت جویم

نیایی ذره‌ای در دست هرگز

اگر هر دم به صد افسونت جویم

نمیرم تا ابد گر درد خود را

مفرح از لب میگونت جویم

چو دریا گشت چشم من ز شوقت

چگونه لؤلؤ مکنونت جویم

شکر ریز فریدم می نباید

شکر از خنده ی موزونت جویم

***

641

در عشق همی بلا همی جویم

درد دل مبتلا همی جویم

درمان چه طلب کنم که در عشقش

یک درد به صد دعا همی جویم

از صوف صفای دل نمی‌یابم

از درد مغان صفا همی جویم

از خرقه و طیلسان دلم خون شد

زنار و کلیسیا همی جویم

در بحر هزار موج عشق او

غرقه شده و آشنا همی جویم

جانا به لقا چو آفتابی تو

یک ذره از آن بقا همی جویم

تا چند دوم به گرد عالم در

تو با من و من که را همی جویم

تو دست به جان من فرا کرده

من گرد جهان تو را همی جویم

تو در دل و من به گرد عالم در

بنگر که تو را کجا همی جویم

عطار شدم ز عطر زلف تو

زان عطر دگر عطا همی جویم

***

642

چون قصه ی زلف تو دراز است چه گویم

چون شیوه ی چشمت همه ناز است چه گویم

این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست

هر قصه که این نیست مجاز است چه گویم

خورشید که او چشم و چراغ است جهان را

از شوق رخت در تک و تاز است چه گویم

چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب

بی روی تو در سوز و گداز است چه گویم

تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم

چون زلف توام کار دراز است چه گویم

گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر

لعل لب تو بنده نواز است چه گویم

المنة‌لله که دلم گرچه ربودی

از زلف تو در پرده ی راز است چه گویم

گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم

کار من دلخسته نیاز است چه گویم

گفتم که در بسته مرا چند نمایی

گفتی که درم بر همه باز است چه گویم

گر بر همه باز است در وصل تو جانا

چون بر من سرگشته فراز است چه گویم

عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد

پروانه ی آن شمع طراز است چه گویم

***

643

چون نیاید سر عشقت در بیان

همچو طفلان مهر دارم بر زبان

چون عبارت محرم عشق تو نیست

چون دهد نامحرم از پیشان نشان

آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی

دوستکانی چون خورد با پهلوان

چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست

لب فرو بستم قلم کردم زبان

همچو مرغ نیم بسمل در رهت

در میان خاک و خون گشتم نهان

دور از تو جان ز من گیرد کنار

گر مرا بیرون نیاری زین میان

دوش عشق تو درآمد نیم شب

از رهی دزدیده یعنی راه جان

گفت صد دریا ز خون دل بیار

تا در آشامم که مستم این زمان

مرغ دل آواره ی دیرینه بود

باز یافت از عشق حالی آشیان

در پرید و عشق را در بر گرفت

عقل و جان را کارد آمد به استخوان

عقل فانی گشت و جان معدوم شد

عشق و دل ماندند با هم جاودان

عشق با دل گشت و دل با عشق شد

زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

دیدن و دانستن اینجا باطل است

بودن آن کار نه علم و بیان

چون بباشی فانی مطلق ز خویش

هست مطلق گردی اندر لامکان

جان و جانان هر دو نتوان یافتن

گر همی جانانت باید جان‌فشان

تا کی ای عطار گویی راز عشق

راز می‌گویی طلب کن رازدان

***

644

ای روی تو شمع بت‌پرستان

یاقوت تو قوت تنگدستان

زلف تو و صد هزار حلقه

چشم تو و صد هزار دستان

خورشید نهاده چشم بر در

تا تو به درآیی از شبستان

گردون به هزار چشم هر شب

واله شده در تو همچو مستان

آنچ از رخ تو رود در اسلام

هرگز نرود به کافرستان

پیران ره حروف زلفت

ابجد خوانان این دبستان

در عشق تو نیستان که هستند

هستند نه نیستان نه هستان

ممکن نبود به لطف تو خلق

از دینداران و بت‌پرستان

گوی تو که آب خضر بوده است

هر شیر که خورده‌ای ز پستان

ای بر شده بس بلند آخر

به زین نگرید سوی بستان

گلگون جمال در جهان تاز

وز عمر رونده داد بستان

کین گلبن نوبهار عمرت

درهم ریزد به یک زمستان

مشغول مشو به گل که ماراست

پنهان ز تو خفته در گلستان

زخمی زندت به چشم زخمی

گورستانت کند ز بستان

تو گلبن گلستان حسنی

عطار تو را هزاردستان

***

645

ای گرفته حسن تو هر دو جهان

در جمالت خیره چشم عقل و جان

جان تن جان است و جان جان تویی

در جهان جانی و در جانی جهان

های و هوی عاشقانت هر سحر

می نگنجد در زمین و آسمان

بوالعجب مرغی است جان عاشقت

کز دو کونش می نیابد آشیان

جمله ی عالم همی بینم به تو

وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

ای ز پیدایی و پنهانی تو

جان من هم در یقین هم در گمان

تن همی داند که هستی بر کنار

جان همی داند که هستی در میان

بس سخن گویی از آنی بس خموش

بس هویدایی از آنی بس نهان

کی تواند دید نور آفتاب

چشم اعمی چون ندارد جای آن

ما همه عیبیم چون یابد وصال

عیب‌دان در بارگاه غیب‌دان

تا نگردد جان ما از عیب پاک

کی شوی با عاشقانش هم عنان

آستین نا کرده پر خون هر شبی

کی شود شایسته ی آن آستان

همچو عطار از دو کون آزاد گرد

بنده ی یکتای او شو جاودان

***

646

ای نهان از دیده و در دل عیان

از جهان بیرون ولی در قعر جان

هر کسی جان و جهان می‌خواندت

خود تویی از هر دو بیرون جاودان

هم جهان در جانت می‌جوید مدام

هم ز جان می‌جویدت دایم جهان

تو جهانی، لیک چون آیی پدید

نه که جانی، لیک چون گردی نهان

چون پدید آیی چو پنهانی مدام

چون نهان گردی چو جاویدی عیان

هم نهانی هم عیانی هر دویی

هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن

جان ز پنهانی تو در داده تن

تن ز پیدایی تو جان بر میان

جان چو بی چون است چون آید به راه

تن چو در جوش است چون یابد نشان

چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت

زین دو وصفند این دو جوهر در گمان

هر دو گر بی ‌وصف گردند آنگهی

قرب بی وصفیت یابند آن زمان

ز اشتیاق در وصلت چون قلم

می‌روم بسته میان بر سر دوان

من نیم تنها که ذرات دو کون

جان‌فشانند این طلب را جان‌فشان

آن چه جویم چون نیاید در طلب

زان چه گویم چون نیاید در بیان

بر زبانم چون بگردد نام وصل

پر زبانه گرددم حالی زبان

شرح این اسرار از عطار خواه

او بگفت اسرار کو اسراردان

***

647

قصد کرد از سرکشی یارم به جان

قصد او را من خریدارم به جان

گر بسوزد همچو شمعم عشق او

راز عشقش را نگه دارم به جان

عشق او دل خواهد و زین چاره نیست

دل بدادم چون گرفتارم به جان

ماه ‌رویا جان من در حکم توست

جان ببر چند آوری کارم به جان

نی چو عشقم هست جانم گو مباش

من ز جان خویش بیزارم به جان

جانم از شادی نگنجد در جهان

گر دهی ای ماه زنهارم به جان

گر بسوزی بند بندم از جفا

من وفای تو به جان دارم به جان

هرچه فرمایی وگر جان خواهیم

پیشباز آیم به جای آرم به جان

چون دل عطار از زاری بسوخت

کم طلب زین بیش آزارم به جان

***

648

ای روی تو شمع تاج داران

زلف تو طلسم بی‌ قراران

اعجوبه ی زلف خرده کارت

اغلوطه ی ده بزرگواران

از عکس جمال جان فزایت

خورشید و قمر ز شرمساران

در پیش رخت پیاده گشته

از بهر سجود شهسواران

چون تو به کمال رخ نمایی

ناقص گردند اختیاران

یک ذره غم تو خوشتر آید

از نقد حضور غمگساران

بیکاره بمانده‌اند جمله

در شیوه ی تو شگرف کاران

در راه تو نام و ننگ بازند

از ننگ وجود نامداران

از نرگس توست نیست از می

مخموری چشم پر خماران

گر جان به طلسم زلف بردی

بر جان نکنند تیرباران

تو دشمن جان دوستانی

با تو چه کنند دوستداران

اندک سوی من نگر اگرچه

بسیار شدند خواستاران

تا چند ز گوهر وصالت

نومید شوند امیدواران

در ده می صاف وصل یکبار

تا باز رهند دردخواران

عطار ز یک گل وصالت

بلبل گردد به نوبهاران

***

649

ای جگرگوشه ی جگرخواران

غم تو مرهم دل افکاران

درد دردت علاج مخموران

درد عشقت شفای بیماران

در بیابان آرزومندیت

سر فدا کرده صاحب اسراران

غلغلی در فکنده تا به فلک

بر سر کوی تو وفاداران

بر سر کوه نفس در غم تو

رهزن خویش گشته عیاران

همه شب جز تو را نمی‌بینند

دیده ی نیم ‌خواب بیداران

بر همه عاشقان جهان بفروش

که زبونند این خریداران

کشته‌ای تخم عشق در جانها

هین بباران ز چشم ما باران

جان عطار آرزومند است

برهانش از میان بیکاران

***

650

ای به روی تو عالمی نگران

نیست عشق تو کار بی‌ خبران

بی نظیری چو عقل و بی همتا

ناگزیری چو جان و ناگذران

گوهری را که کس نداند قدر

کی بدانند قدر مختصران

مرد عشق تو هم تویی که تویی

دایما در جمال خود نگران

چون دویی راه نیست در ره تو

جز یکی نیست دیده دیده‌وران

پرده بردار و بیش ازین آخر

پرده ی عاشقان خود مدران

هرچه صد سال گرد آوردند

با تو در باختند پاک‌بران

پاک‌ بازان چو مانده‌اند از تو

پس چه سنجند هیچ این دگران

دل عطار مرغ دانه ی توست

باشه در مرغ خویشتن مپران

***

651

ای روی تو شمع پاکبازان

زلف تو کمند سرفرازان

عشاق به روی همچو ماهت

چون صبح بر آفتاب نازان

از شوق رخت چراغ گردون

چون شمع همی رود گدازان

از بهر شکار روی گلگونت

شبرنگ خط تو تیزتازان

زان حلقه ی دام زاغ زلفت

افتاده به حلق جره‌بازان

یک موی ز زلف پیچ پیچت

بشکسته طلسم کارسازان

از زلف مشعبدت چو مهره

در ششدره مانده حلقه‌بازان

تسبیح رخت کنند دایم

در پرده ی حسن دلنوازان

وصل تو درون پاک خواهد

پاکی سوی پاک دست یازان

وصلت که زکوة اوست خورشید

هرگز نرسد به بی نمازان

جانی باید ز خویشتن پاک

نه غرق منی چو نو نیازان

گفتی برهانمت ز عطار

شد عمر و دلت نبود یازان

***

652

ای یاد تو کار کاردانان

تسبیح زبان بی ‌زبانان

بر خود گیرند خرده هر دم

در عشق تو جان خرده‌ دانان

عشاق ز بوی جام وصلت

تا حشر بمانده سرگرانان

هر لحظه هزار عاشق مست

در راه تو آستین فشانان

در زلف تو صد هزار دل هست

چوبک ‌زن تو چو پاسبانان

بر تنگ شکر ز تیر مژگانت

بنشانده ای نگاهبانان

از بس که دلم نشان تو جست

گم گشت نشان بی نشانان

جان خود که بود که خون نگردد

در عشق جمال چون تو جانان

عطار شکسته را برون بر

کلی ز میان بد گمانان

***

653

نیست آسان عشق جانان باختن

دل فشاندن بعد از آن جان باختن

عشق را جان دگر باید از آنک

با چنین جان عشق نتوان باختن

نیست آری کار هر تر دامنی

سر در آن ره چون گریبان باختن

هرچه آن دشوار حاصل کرده‌ای

در غم معشوق آسان باختن

شمع را زیباست هر ساعت سری

گاه گریان گاه خندان باختن

تو گدا کژ بازی آخر کی رسی

کج روا در پیش سلطان باختن

کی توانی یوسفی ناکرده گم

عمر ار در ماتم آن باختن

کار یعقوب است از سوز فراق

دیده‌ای را بیت‌الاحزان باختن

چون فرید از هرچه باشد مفلست

زان نباید نرد جانان باختن

***

604

نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن

خرقه ی پیروز را دام ریا ساختن

دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است

از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن

مرغ دلت را که اوست مرغ هواخواه دوست

لایق عشاق نیست صید هوا ساختن

از فلک بی‌ قرار هیچ نیاموختن

در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن

مفلس این راه را سلطنت فقر چیست

برگ عدم داشتن راه فنا ساختن

بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست

دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن

کار تو در بند توست کار بساز و بیا

پیش برون کی شود کار ز ناساختن

زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست

خستگی عشق را هیچ دوا ساختن

تا دل عطار را درد و دوا شد یکی

نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن

***

655

کافری است از عشق دل برداشتن

اقتدا در دین به کافر داشتن

در ملا تحقیق کردن آشکار

در خلا دین مزور داشتن

از برون گفتن که شیطان گمره است

وز درونش پیر و رهبر داشتن

چون درآید تیرباران بلا

در هزیمت دامن تر داشتن

کار مردان چیست بیکار آمدن

پس به هر دم کار دیگر داشتن

خاک ره بر خود نمایان ریختن

خویشتن را خاک این در داشتن

غرقه ی این بحر گشتن نا امید

وانگهی امید گوهر داشتن

دست بر سر پای در گل آمدن

خشت بالین، خاک بستر داشتن

دام تن در راه معنی سوختن

مرغ جان بی‌ بال و بی‌ پر داشتن

هر سری کان از تو سر برمی‌زند

از برای تیغ و خنجر داشتن

چون فلک خورشید را بر سر کشید

کی تواند پای بر سر داشتن

پای بر سر نه که اینجا کافری است

سر برای تاج و افسر داشتن

همچو عطار این سگ درنده را

زهر دادن یا مسخر داشتن

***

656

بندگی چیست به فرمان رفتن

پیش امر از بن دندان رفتن

همه دشواری تو از طمع است

ترک خود گفتن و آسان رفتن

سر فدا کردن و سامان جستن

وانگهی بی سر و سامان رفتن

قابل امر شدن همچون گوی

پس به یک ضربه به پایان رفتن

از گران‌باری خود ترسیدن

پس سبکبار به پیشان رفتن

در پی شمع شریعت شب و روز

همچو پروانه به پیمان رفتن

آبرو باش تو در جوی طریق

تا توانی تو بیابان رفتن

برگ ره ساز که بی برگ رهی

در چنین بادیه نتوان رفتن

گر تو دنیا همه زندان دیدی

فرخت باد ز زندان رفتن

ور ندانی تو بجز دنیا هیچ

مرده باید به فراوان رفتن

تا کی از خواب درآموز آخر

یک شب از گنبد گردان رفتن

قرن‌ها شد که نمی‌آسایند

از تو شب خفتن وزیشان رفتن

عاشقان راست مسلم نه تو را

در ره دوست به مژگان رفتن

سر فدا کردن و چون عیاران

جان به کف بر در جانان رفتن

ترک عطار به گفتن کلی

پس درین بادیه ترسان رفتن

***

657

عاشقی چیست ترک جان گفتن

سر کونین بی ‌زبان گفتن

عشق پی بردن از خودی رستن

علم پی کردن از عیان گفتن

رازهایی که در دل پر خون است

جمله از چشم خون فشان گفتن

به زبانی که اشک خونین راست

قصه ی خون یکان یکان گفتن

همچو پروانه پیش آتش عشق

حال پیدای خود نهان گفتن

عاشق آن است کو چو پروانه

می‌تواند به ترک جان گفتن

شیر چون می‌گریزد از آتش

شیر پروانه را توان گفتن

راهرو تا به کی بود سخنت

برتر از هفت آسمان گفتن

کم نه‌ای از قلم ازو آموز

ره سپردن سخن روان گفتن

کار کن زانکه بهتر است تو را

کار کردن ز کاردان گفتن

جان به جانان خود ده ‌ای عطار

چند از افسانه ی جهان گفتن

***

658

کفر است ز بی نشان نشان دادن

چون از بیچون نشان توان دادن

چون از تو نه نام و نه نشان ماند

آنگاه روا بود نشان دادن

تا یک سر موی مانده‌ای باقی

این سر نتوانمت بیان دادن

چو تو بنمانده‌ای تو را زیبد

داد دو جهان به یک زمان دادن

گر سر یگانگی همی جویی

دل نتوانی به این و آن دادن

دانی تو که چیست چاره ی کارت

بر درگه او به عجز جان دادن

عطار چو یافتی ز جانان جان

صد جان باید به مژدگان دادن

***

659

با تو سری در میان خواهد بدن

کان ورای جسم و جان خواهد بدن

هر که زان سر یافت یک ذره نشان

از دو عالم بی نشان خواهد بدن

محرم آن شو که گر آن نبودت

تا ابد عمرت زیان خواهد بدن

هر نفس کان در حضور او زنی

عمر تو آن است و آن خواهد بدن

ور نخواهد بود همراهت حضور

پس عذاب جاودان خواهد بدن

وای بر حال کسی کو بر مجاز

زان حقیقت بر کران خواهد بدن

مرد دایم همچنان کاینجا زید

چون بمیرد همچنان خواهد بدن

تا نپنداری که هر کو خار بود

روز محشر گلستان خواهد بدن

هرچه اینجا ذره ذره می‌کنی

جمله در پیشت عیان خواهد بدن

این همه آمد شد و وعد و وعید

از برای امتحان خواهد بدن

تو بکوش و جهد کن تا پی بری

زانکه کار ناگهان خواهد بدن

هر که بی او آستین در خون گرفت

محرم آن آستان خواهد بدن

محرم او شو که کار هر دو کون

محو و گم در یک زمان خواهد بدن

ترک کن کار زمین و آسمان

زانکه این کف وان دخان خواهد بدن

چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک

پرده در پرده نهان خواهد بدن

جمله ی ذرات عالم لاجرم

سوی آن حضرت دوان خواهد بدن

بر کناره می‌شو از هر سایه‌ای

زانکه کاری در میان خواهد بدن

در بر آن کار عالی کار خلق

اشتری بر نردبان خواهد بدن

کار ما در پیش او چون ذره‌ای

در بر هفت آسمان خواهد بدن

چون جهان آنجا کف و دودی بود

پس چه جای صد جهان خواهد بدن

چون برافتد پرده از روی دو کون

آن حقیقت ترجمان خواهد بدن

گوییا هر ذره‌ای را تا ابد

جاودانی صد زبان خواهد بدن

همچو باران ز آسمان سلطنت

خط استغنا روان خواهد بدن

در چنین جایی کجا عطار را

یک سخن یا یک بیان خواهد بدن

***

660

دل ز عشق تو خون توان کردن

عقل را سرنگون توان کردن

هرچه جز عشق توست از سر دل

تا قیامت برون توان کردن

تا زبون‌ گیری آن‌که را خواهی

خویشتن را زبون توان کردن

تا همه خون خوریم در غم تو

هرچه داریم خون توان کردن

گوییم صبر کن چه می‌گویی

از تو خود صبر چون توان کردن

نظری کن که چون بمردم من

کی کنی پس کنون توان کردن

بر امید تو در پی عطار

سفر اندرون توان کردن

***

661

عشق را بی ‌خویشتن باید شدن

نفس خود را راهزن باید شدن

بت بود در راه او هرچه آن نه اوست

در ره او بت‌شکن باید شدن

زلف جانان را شکن بیش از حد است

کافر یک یک شکن باید شدن

تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک

دور دور از خویشتن باید شدن

در نگنجد ما و من در راه او

در رهش بی ما و من باید شدن

دوست چون هرگز نیاید در وطن

عاشقان را بی وطن باید شدن

در ره او بر امید وصل او

خاک راه تن به تن باید شدن

همچو لاله غرقه در خون جگر

زنده در زیر کفن باید شدن

در ره او چون دویی را راه نیست

با یکی در پیرهن باید شدن

پس چو عطار اندر آفاق جهان

پاکباز انجمن باید شدن

***

662

عشق چیست از خویش بیرون آمدن

غرقه در دریای پر خون آمدن

گر بدین دریا فرو خواهی شدن

نیست هرگز روی بیرون آمدن

ور سر کم کاستی دارای در آی

زانکه اینجا نیست افزون آمدن

لازمت باشد اگر عاشق شوی

ترک کردن عقل و مجنون آمدن

از ازل آزاد گشتن وز ابد

محرم سر هم اکنون آمدن

چون توان بودن به صورت بارکش

پس به معنی فوق گردون آمدن

سر بریده راه رفتن چون قلم

پا و سر افکنده چون نون آمدن

سرنگون رفتن درین دریای ژرف

پس نهان چون در مکنون آمدن

چون دهم شرحت همی گم بودگی است

محرم این بحر بیچون آمدن

تا ابد یکرنگ بودن با فنا

نی همی هردم دگرگون آمدن

چیست ای عطار کفر راه عشق

سست دین از همت دون آمدن

***

663

کاری است قوی ز خود بریدن

خود را به فنای محض دیدن

مانند قلم زبان بریده

بر لوح فنا به سر دویدن

صد تنگ شکر چشیده هر دم

پس کرده سؤال از چشیدن

این راز شگرف پی ببردن

وانگاه ز خویش پی بریدن

صد توبه به یک نفس شکستن

صد پرده به یک زمان دریدن

در میکده دست بر گشادن

با ساقی روح می کشیدن

در پرتو دوست همچو شمعی

در خود به رسیدن و رسیدن

بی خویش شدن ز هستی خویش

در هستی او بیارمیدن

همچون عطار عشق او را

بر هستی خویشتن گزیدن

***

664

آتشی در جمله ی آفاق زن

نوبت حسن علی‌الاطلاق زن

ماه اگر در طاق گردون جفته زد

نیست بر حق تو به استحقاق زن

پرده ی عشاق زلف رهزنت

در نواز و بانگ بر آفاق زن

پرده ی عشاق راهی خوش بود

راه ما در پرده ی عشاق زن

آتش شوق توام بی هوش کرد

آب بر روی من مشتاق زن

بسته ی میثاق وصلت عمر رفت

چاره‌ای کن راه آن میثاق زن

زرق در عشق تو کفر منکر است

تیغ غمزه بر سر زراق زن

کشت زهر هجر تو عطار را

وقت اگر آمد دم از تریاق زن

***

665

خال مشکین بر آفتاب مزن

شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن

گر به آتش نمی‌زنی آبی

آتشم در دل خراب مزن

صد گره هست از تو بر کارم

گرهی نو ز مشک ناب مزن

برد زنجیر زلف تو دل من

قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن

فتنه را بیش ازین مکن بیدار

راهم از چشم نیم خواب مزن

شب تاریک ره زنند نه روز

راه را روز و آفتاب مزن

دل عطار مرغ دانه ی توست

مرغ خود را به ناصواب مزن

***

666

جانا که گفت روزم از هجر همچو شب کن

روزم فرو شد آخر یک شب مرا طلب کن

هر کو دمی برآرد بی یاد بوی زلفتچ

او ننگ عالم آمد در حلق او کنب کن

گر مانده اند زنده عشاق در فراقت

عشق این نمی پسندد عشاق را ادب کن

چون نیست هیچ کس را یارای دیدن تو

چشم همه جهان را در بند ازین سبب کن

کس نیست در دو عالم سیراب تر ز دریا

از شوق این حدیثش جاوید خشک لب کن

***

667

گر سر این کار داری کار کن

ور نه‌ای این کار را انکار کن

خلق عالم جمله مست غفلتند

مست منگر خویش را هشیار کن

چون بدانستی و دیدی خویش را

تا بمیری روی در دیوار کن

گر طمع داری وصال آفتاب

ذره‌ای این شیوه را اقرار کن

گر ز تو یک ذره باقی مانده است

خرقه و تسبیح با زنار کن

با منی شرک است استغفار تو

پس ز استغفار استغفار کن

یار بیزار است از تو تا تویی

اول از خود خویش را بیزار کن

گر جمال یار می‌خواهی عیان

چشم در خورد جمال یار کن

نیست پنهان آفتاب لایزال

تو چو ذره خویش را ایثار کن

تا ابد هم از عدم هم از وجود

دیده بر دوز آنگهی دیدار کن

چند گردی گرد عالم بی خبر

دل سرای خلوت دلدار کن

در درج عشق بر طاق دل است

مرد دل شو جمع‌ گرد و کار کن

نقطه ی توحید با جان در میان است

گرد جان برگرد و چون پرگار کن

چون فرو رفتی به قعر بحر جان

عزم خلوتخانه ی اسرار کن

درس اسرار است نقش جان تو

در نه تعلیق و نه تکرار کن

پس چه کن در لوح جان خود نگر

پس زبان در نطق گوهربار کن

گر کسی را اهل بینی باز گوی

ورنه درج نطق را مسمار کن

ور به ترک هر دو عالم گفته‌ای

ذره‌ای مندیش و چون عطار کن

***

668

گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن

ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن

سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا

گر راه بین راهی در حال ما نظر کن

تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار

تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن

ای مدعی زاهد غره به طاعت خود

گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن

در نفس سرنگون شو گر می‌شوی کنون شو

واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن

جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو

بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن

از رهبر الهی عطار یافت شاهی

پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن

***

669

خیز و از می آتشی در ما فکن

نعره ی مستانه در بالا فکن

چون نظیرت نیست در دریا کسی

خویش را خوش در بن دریا فکن

خون رز بر چهره ی گل نوش کن

پس ز راه دیده بر صحرا فکن

تا کیم خاری نهی می خور چو گل

دیده بر روی گل رعنا فکن

چون هزار آوا نمی‌خفتد ز عشق

خرقه ی جان بر هزار آوا فکن

گر تو را مستی و عشق بلبل است

شب مخسب و شورشی در ما فکن

شیر گیران جمله غوغا کرده‌اند

خویش را در پیش سر غوغا فکن

عمر امشب رفت اگر دستیت هست

عمر مستان را پی فردا فکن

تا کی ای عطار از خارا دلی

شیشه ی می خواه و بر خارا فکن

***

670

ای پسر این رخ به آفتاب درافکن

باده ی گلرنگ چون گلاب درافکن

صبح علم بر کشید و شمع برافروخت

جام پیاپی کن و شراب درافکن

شاهد سرمست را ز خواب برانگیز

سوخته ی عشق را رباب درافکن

گرچه شب اندر شکست ماه بلند است

باده ی خوش آمد به ماهتاب درافکن

گل بشکفت و دلم ز عشق تو برخاست

چند نشینی به بند و تاب درافکن

مست خرابیم جمله نعره زنانیم

نعره درین عالم خراب درافکن

چند ازین نام و ننگ و زهد و ز تزویر

توبه کن از توبه دل بتاب درافکن

گر دل عطار را عذاب غم توست

گو دل او غم ازین عذاب درافکن

***

671

چو دریا شور در جانم میفکن

ز سودا در بیابانم میفکن

چو پر پشه ی وصلت ندیدم

به پای پیل هجرانم میفکن

به دست خویش در پای خودم کش

به دست و پای دورانم میفکن

به دشواری به دست آید چو من کس

چنین از دست آسانم میفکن

اگر از تشنگی چون شمع مردم

به سیرابی طوفانم میفکن

به چشم او کز ابروی کمان کش

به دل در تیر مژگانم میفکن

زره چون در نمی‌پوشیم از زلف

میان تیر بارانم میفکن

چو پیچ و تاب در زلف تو زیباست

به جان تو که در جانم میفکن

چو پایم نیست با چوگان زلفت

چو گویی پیش چوگانم میفکن

چو من جمعیت از زلف تو دارم

چو زلف خود پریشانم میفکن

خط آوردی و جان می‌خواهی از من

ز خط خود به دیوانم میفکن

چو شد خاک رهت عطار حیران

به خاک راه حیرانم میفکن

***

672

زلف به انگشت پریشان مکن

روی بدان خوبی پنهان مکن

طره ی مشکین سیه رنگ را

سایه ی خورشید درافشان مکن

از سر بیداد سر سروران

در سر آن سرو خرامان مکن

عاشق دل سوخته را دست گیر

جان و دلم بی سر و سامان مکن

چون بر ما آمده‌ای یک زمان

حال دل خسته پریشان مکن

در بر ما یک نفس آرام گیر

از بر ما قصد شبستان مکن

بی رخ خود عالم همچون بهشت

بر من دل سوخته زندان مکن

بر تو چو عطار جفایی نکرد

آنچه ز تو آن نسزد آن مکن

***

673

بیم است که صد آه برآرم ز جگر من

تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من

آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست

و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من

عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم

کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من

دل سوخته زانم که کنون از سرخامی

کردم همه کردار نکو زیر و زبر من

در کوی خرابات و خرافات فتادم

وآنگاه بشستم به میی دامن‌تر من

پر کردم از اندوه به یک کوزه ی دردی

هر لحظه کناری زخم خون‌ جگر من

و امروز درین حادثه دانی به چه مانم

در نزع فرو مانده چون شمع سحر من

مردان چو نگین مانده در حلقه ی معنی

وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من

ای دوست به عطار نظر کن که ندارم

جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من

***

674

باز آمده‌ای از آن جهانم من

پیدا شده‌ای از آن نهانم من

کار من و حال من چه می‌پرسی

کاین می‌دانم که می ندانم من

هرچند که در جهان نی ام لیکن

سرگشته‌تر از همه جهانم من

در هر نفسی هزار عالم را

از پس کنم و به یک مکانم من

هر دم که نهان طلب کنم خود را

چه سود که آن زمان عیانم من

وآن دم که عیان نشان خود خواهم

آن لحظه بدان که بی‌نشانم من

وان دم که نهان خود عیان جویم

از هر دو گذشته آن زمانم من

من اینم و آنم و به هم هر دو

فی‌الجمله نه اینم و نه آنم من

زان راز که سر جان عطار است

گفتن سخنی نمی‌توانم من

***

675

ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من

صد چشمه ز چشم من بارید روان من

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

امروز چنان دیدم زنار میان من

سجاده به می داده وز خرقه تبرایی

نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من

نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم

این است کنون حاصل در بتکده جان من

با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا

در حال دل خسته بشکست امان من

گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی

صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من

گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی

حقا که درون خود کفر است نهان من

***

676

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من

بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

جان و دل من تویی ای دل و ای جان من

چون گهر اشک من راه نظر چست بست

چون نگرد در رخت دیده ی گریان من

هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان

بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من

شد دل بیچاره خون، چاره ی دل هم تو ساز

زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من

گر تو نگیریم دست کار من از دست شد

زانکه ندارد کران، وادی هجران من

هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را

بو که به پایان رسد راه بیابان من

هست دل عاشقت منتظر یک نظر

تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من

تو دل عطار را سوخته ی خویش‌دار

زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من

***

677

در رهت حیران شدم ای جان من

بی سر و سامان شدم ای جان من

چون ندیدم از تو گردی پس چرا

در تو سرگردان شدم ای جان من

در فروغ آفتاب روی تو

ذره ی حیران شدم ای جان من

در هوای روی تو جان بر میان

از میان جان شدم ای جان من

خویش را چون خام تو دیدم ز شرم

با دلی بریان شدم ای جان من

تا تو را جان و دل خود خوانده‌ام

بی دل و بی جان شدم ای جان من

چون سر زلف توام از بن بکند

بی سر و بن زان شدم ای جان من

من بمیرم تا چرا با درد تو

از پی درمان شدم ای جان من

چون رخت پیدا شد از بی طاقتی

در کفن پنهان شدم ای جان من

بر امید آنکه بر من بگذری

با زمین یکسان شدم ای جان من

خاک شد عطار و من بر درد او

ابر خون افشان شدم ای جان من

***

678

عشق تو در جان من ای جان من

آتشی زد در دل بریان من

در دل بریان من آتش مزن

رحم کن بر دیده ی گریان من

دیده ی گریان من پرخون مدار

در نگر آخر به‌سوز جان من

سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن

گوش می‌دار این غم پنهان من

درد این بیچاره از حد درگذشت

چاره‌ای ساز و بکن درمان من

خود مرا فرمان کجا باشد ولیک

کج مکن چون زلف خود پیمان من

هرچه خواهی کن توبه دانی از آنک

زاریی باشد نه فرمان زان من

جان عطار از تو در آتش فتاد

آب زن در آتش سوزان من

***

679

چند باشم در انتظار تو من

فتنه ی روی چون نگار تو من

خشک‌ لب مانده نعل در آتش

تشنه ی لعل آبدار تو من

وقت آمد که بر میان بندم

کمر از زلف مشکبار تو من

برقع از روی برفکن تا جان

پای‌ کوبان کنم نثار تو من

گر جهان آمده است با روزی

سر نهم مست در کنار تو من

گرچه آورده‌ای به جان کارم

تا به جان در شدم به کار تو من

بر من از صد هزار عزت بیش

آنکه باشم ذلیل و خوار تو من

شد قرارم که چند خواهد بود

چشم بر راه بیقرار تو من

تیره شد روز من چرا نکنم

دیده روشن به روزگار تو من

ترک کار فرید از آن گفتم

تا شوم فرد و یار غار تو من

***

680

در دل دارم جهانی بی ‌تو من

زانکه نشکیبم زمانی بی‌ تو من

عالمی جان آب شد در درد تو

چون کنم با نیم جانی بی‌ تو من

روی در دیوار کردم اشک‌ ریز

تا بمیرم ناگهانی بی‌ تو من

من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند

پوستی و استخوانی بی‌تو من

چون نه نامم ماند بی‌ تو نه نشان

از تو چون یابم نشانی بی‌تو من

جان من می‌سوزد و دل ندهدم

تا کنم یک دم فغانی بی ‌تو من

می‌توانی آخرم فریاد رس

چند باشم ناتوانی بی ‌تو من

چشم می‌دارم زهی دانی چرا

زانکه گشتم چون کمانی بی‌ تو من

دل چو برکندم ز تریاک یقین

زهر خوردم بر گمانی بی‌ تو من

گر نکردم سود در سودای تو

می‌کنم هر دم زیانی بی ‌تو من

بی توام در چشم موری عالمی است

می‌نگنجم در جهانی بی‌ تو من

گرچه از من کس سخن می‌نشنود

پر سخن دارم زبانی بی‌ تو من

دوستان رفتند و هم جنسان شدند

با که گویم داستانی بی‌تو من

همت عطار بازی عرشی است

خود ندارم آشیانی بی‌ تو من

***

681

گر با تو بگویم غم افزون شده ی من

خونین شودت دل ز غم خون شده ی من

زان روی که چون زلف تو تیره است و پریشان

تو دانی و بس حال دگرگون شده ی من

خاکی شده‌ام تا چو قدم رنجه کنی تو

با خاک ببینی تن هامون شده ی من

بیم است که ذرات جهان جمله بسوزد

زین آتس از سینه به گردون شده ی من

دی گفته‌ام ای جان سر زلف تو چه چیز است

گو دام تو ای مرغ همایون شده ی من

پرسیده‌ام ای لیلی من آن که ای تو

گو آن تو ای عاشق مجنون شده ی من

گفتم که دهانت چو الف هیچ ندارد

گفتی بنگر طره ی چون نون شده ی من

آن روز مبادا که بدین چشم ببینم

هندو بچه‌ای را به شبیخون شده ی من

جانا به خدا بخش دلم را که گزیده است

مفتول تو را این دل مفتون شده ی من

خون دل عطار چه ریزی که نیابی

هم طبع سخن پرور موزون شده ی من

***

682

ای دل و جان زندگانی من

غم تو برده شادمانی من

کردم از چشم و دل شراب و کباب

می نیایی به میهمانی من

دو جهان ترک کرده‌ام که توی

این جهانی و آن جهانی من

اندرین باب شعر ای عطار

نیست اندر زمانه ثانی من

***

683

میل درکش روی آن دلبر ببین

عقل گم کن نور آن جوهر ببین

روح را در سر او حیران نگر

عقل را در کار او مضطر ببین

در ره عشقش که سر گوی ره است

صد هزاران سرور بی سر ببین

جان مشتی عاشق دل سوخته

خوش نفس چون عود در مجمر ببین

پیش شمع آفتاب روی او

عقل را پروانه ی بی ‌پر ببین

چند بینی آنچه آن ناید به کار

جوهری دل شو و گوهر ببین

پس به نور آن گهر چندان که هست

ذره‌های کون خشک و تر ببین

گر ندیدی آفتاب نور بخش

سحر عطار سخن گستر ببین

***

684

بار دیگر روی زیبایی ببین

عقل و جان را تازه سودایی ببین

از غم آن پیچ زلف بیقرار

زاهدان را ناشکیبائی ببین

در جمالش هر که را آن چشم هست

تا ابد در خود تمنایی ببین

در میان اهل دل هر ساعتش

غارتی نو تازه غوغایی ببین

عاشقان را نقد عشق او نگر

فارغ از امروز و فردایی ببین

بر سر میدان رسوایی عشق

عالمی را همچو شیدایی ببین

در بیابان‌های بی پایان او

هر زمانی شیب و بالایی ببین

گر ندیدی دل به زیر بار عشق

شبنمی در زیر دریایی ببین

گاه جان را در تک و پویی نگر

گاه دل را در تمنایی ببین

تا که سودای وصالش می‌پزم

بر منش هر لحظه صفرایی ببین

گفتمش جانا دل عطار کو

گفت خود گم کرده‌ای جایی ببین

***

685

ای روی تو آفتاب کونین

ابروی تو طاق قاب قوسین

بر روی جهان ندیده چشمی

نقدی روشن چو چشم تو عین

جز چشمه ی کوثر لب تو

یک چشمه ندید چشم بحرین

دیدم کمر تو را ز هر سوی

مویی آمد میانش مابین

چون تو گهری ز کان جانی

جان به که کنم نه کان به میتین

می‌رفت دلم به غرق تا بوک

از لعل تو یک شکر کند دین

زلفت چو عقاب در عقب بود

بربود و کشید در عقابین

گر دیده ی من سپید کردی

خال تو بس است قرةالعین

در غار غم تو جان ما را

درد تو بسی است ثانی‌اثنین

افکنده ی تو شدم که شرط است

القای عصا و خلع نعلین

چون روی تو می‌دهد به خورشید

نوری که ازوست این همه زین

تا چند بر آفتاب بندی

کز پرتو توست نور کونین

گر جمله فروغ تو ببینیم

در عین عیان ما بود شین

گر در غلط اوفتاد در علم

کی در غلط اوفتیم در عین

عطار درین سخن برون است

از مطلب کیف و مطلب این

***

686

هر که جان درباخت بر دیدار او

صد هزاران جان شود ایثار او

تا توانی در فنای خویش کوش

تا شوی از خویش برخودار او

چشم مشتاقان روی دوست را

نسیه نبود پرتو رخسار او

نقد باشد اهل دل را روز و شب

در مقام معرفت دیدار او

دوست یک دم نیست خاموش از سخن

گوش کو تا بشنود گفتار او

پنبه را از گوش بر باید کشید

بو که یکدم بشنوی اسرار او

نور و نار او بهشت و دوزخ است

پای برتر نه ز نور و نار او

دوزخ مردان بهشت دیگران است

درگذر زین هر دو در زنهار او

کز امید وصل و از بیم فراق

جان مردان خون شد اندر کار او

عاشقان خسته دل بین صد هزار

سرنگون آویخته از دار او

همچو مرغ نیم بسمل مانده‌اند

بیخود و سرگشته از تیمار او

صد هزاران رفته‌اند و کس ندید

تا که دید از رفتگان آثار او

زاد عطار اندرین ره هیچ نیست

جز امید رحمت بسیار او

***

687

ای چو گویی گشته در میدان او

تا ابد چون گوی سرگردان او

همچو گویی خویشتن تسلیم کن

پس به سر می‌گرد در میدان او

جان اگر زو داری و جانانت اوست

تن فرو ده درخم چوگان او

سوز عشقش بس بود در جان تو را

دل منه بر وصل و بر هجران او

با وصال و هجر او کاریت نیست

اینت بس یعنی که عشقت زان او

این کمالت بس که در وادی عشق

خویش را بینی همی حیران او

تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای

غرقه در دریای بی پایان او

وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر

تا کجا دارد کسی دیوان او

تن زن ای عطار و جان پروانه وار

برفشان چون در رسد فرمان او

***

688

ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او

همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او

منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم

وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او

گاه از چوگان زلفش حلقه ی مشکین ربای

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی

شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او

نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن

تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او

گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای

نوش کن بر یاد من از چشمه ی حیوان او

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست

چون ببینی جانفزایی لب و دندان او

گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام

گو به جان تو فرو شد روز اول جان او

جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت

درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او

چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن

عرضه کن این قصه ی پر درد در دیوان او

چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار

ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او

هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس

تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او

چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع

صبح را مژده رسان از پسته ی خندان او

***

689

ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او

صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او

جان ما را زنده ی جاوید گردانی به قطع

گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او

گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری

دشنه ی خونین خوری از نرگس شهلای او

پیک راهی تو به شمع روی او منگر بسی

تا نگردی همچو من پروانه نا پروای او

نیست دستوری که آری چهره ی او در نظر

کز نظر آزرده گردد چهره ی زیبای او

گر تو خواهی کرد کاری صد جهان جان وام کن

پس برافشان جمله بر روی جهان آرای او

جام جم پر آب خضر از دست عیسی چون خورند

همچنان خور شربتی از جام جان افزای او

منتظر بنشسته‌ام تا تحفه آری زودتر

سر به مهرم یک شکر از لعل گوهر زای او

جهد کن تا آن سمن را بر نیازاری به گرد

خاصه آن ساعت که روی آری به خاک پای او

تا نسازی چشم را از خاک پایش توتیا

کی توانی شد به چشم خویشتن بینای او

غسل ناکرده مرو تر دامن آنجا زینهار

زانکه نتوان کرد الا پاک دامن رای او

غسل کن اول به آب دیده ی من هفت بار

تا طهارت کرده گردی گرد هفت اعضای او

گر زیان کردی دل و دین در ره او ای فرید

سود تو در هر دو عالم بس بود سودای او

***

690

ای سراسیمه مه از رخسار تو

سرو سر در پیش از رفتار تو

ذره‌ای است انجم زخورشید رخت

نقطه‌ای است افلاک از پرگار تو

گل که باشد پیش رخسارت از آنک

عقل کل جزوی است از رخسار تو

پر شکر شد شرق تا غرب جهان

از شکرریز شکر گفتار تو

چشم گردد ذره ذره در دو کون

بر امید ذره‌ای دیدار تو

گنج پنهانی تو ای جان و جهان

جان شعاع تو جهان آثار تو

چون تو هستی هر زمان در خورد تو

پس که خواهد بود جز تو یار تو

چون کسی را نیست یارا در دو کون

هست هر دم تیزتر بازار تو

صد هزاران جان فروشد هر نفس

کس نیامد واقف اسرار تو

بیش می‌دانم هزار و صد هزار

از فلک سرگشته‌تر در کار تو

دم به دم می‌آفریند آنچه هست

و آفریدن نیست جز اظهار تو

خود نمی‌استد دمی یک ذره چیز

تا نثار تو شود ایثار تو

هر زمانی صد هزاران عالم است

کان نثار توست انمودار تو

تا ابد هرگز نبیند ذره‌ای

خواری و غم هر که شد غمخوار تو

زان حسین از دار تو منصور شد

کز هزاران تخت بهتر دار تو

گر همه آفاق عالم پر گل است

زان همه گل خوشترم یک خار تو

صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود

برهم اندازم به استظهار تو

می‌بچربد بر جهانی خوش دلی

در دل من ذره‌ای تیمار تو

روی گردانید عطار از دو کون

در لحد آورد و در دیوار تو

عالمی در هستی خود مانده‌اند

زین جهت شد نیست خود عطار تو

***

691

ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو

کوتاه کرده قصه ی زلف دراز تو

تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام

زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو

هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای

کان راست بود ترک کج پرده ساز تو

سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق

از شوق زلف عنبری سرفراز تو

گر بود پیش قامت تو سرو در نماز

آزاد شد ز قامت تو در نماز تو

خطت که آفتاب رخت را روان بود

زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو

نی نی که هست خط تو سرسبز طوطیی

پرورده است از شکر دلنواز تو

شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال

طوطی گرفت غاشیه ی دلنواز تو

هر روز احتراز تو بیش است سوی من

از حد گذشت شوق من و احتراز تو

از بس که هست در ره سودای تو طلسم

واقف نگشت هیچ‌کس از گنج راز تو

چون از کسی حقیقت رویت طلب کنم

چون کس نبود محرم کوی مجاز تو

سر باز زن چو شمع به گازی فرید را

گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو

***

692

تا دل ز دست بیفتاد از تو

تن به اندوه فرو داد از تو

دل من گشت چو دریایی خون

چشم من چشمه ی خون زاد از تو

تا دلم بنده ی سودای تو شد

نیستم یک نفس آزاد از تو

چند در خون دلم گردانی

طاقتم نیست که فریاد از تو

لیک فریاد نمی‌دارد سود

گر زیانیم بود باد از تو

تا ز عمرم نفسی می‌ماند

خامشی از من و بیداد از تو

خامشی به بچنین دل که مراست

شرمم آید که کنم یاد از تو

در ره عشق تو شادیم مباد

گر نیم من به غمت شاد از تو

شاد مانیم نباشد که مرا

کار با درد تو افتاد از تو

دل عطار چو درد تو نیافت

شد درین واقعه بر باد از تو

***

693

ای مرا زندگی جان از تو

زنده بینم همه جهان از تو

به زمین می فرو شود خورشید

هر شب از شرم، پر فغان از تو

گر زبانی دهی به یک شکرم

شکر گویم به صد زبان از تو

دست چون در کمر کنم با تو

که کمر ماند بی میان از تو

بار ندهی و پیش خود خوانی

این چه شیوه است صد فغان از تو

دل ز من بردی و نگفتم هیچ

لیک جان کرده‌ام نهان از تو

نتوانم که باز خواهم دل

که مرا هست بیم جان از تو

جان رها کن به من چو دل بردی

کین بدادم ز بیم آن از تو

دعوی صبر چون کنم که مرا

صبر کفر است یک زمان از تو

اثر وصل تو کسی یابد

که شود محو جاودان از تو

تا نشانی ز خلق می‌ماند

نتوان یافت نشان از تو

عاشقان را خط امان دادی

نیست عطار را امان از تو

***

694

هر زمان شوری دگر دارم ز تو

هر نفس دل خسته‌تر دارم ز تو

بر بساط عشق تو هر دو جهان

می ببازم تا خبر دارم ز تو

خاک بر فرقم اگر جز خون دل

هیچ آبی بر جگر دارم ز تو

چون ندارم هیچ آبی بر جگر

پس چگونه چشم تر دارم ز تو

نه که چشم من تر است از خون دل

زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو

این دل یکتای من شد تو به تو

هر تویی عشق دگر دارم ز تو

نی خطا گفتم که در دل توی نیست

هم توی تویی اگر دارم ز تو

گفته بودی دل ز من بردار و رو

دل چو خون شد من چه بردارم ز تو

هر شبی چون شمع بی‌صبح رخت

سوز و تفی تا سحر دارم ز تو

چون برآید صبح همچون آفتاب

زرد رویی در بدر دارم ز تو

همچو چنگی هر رگی در پرده‌ای

سوی دردی راه بر دارم ز تو

همچو نی دل پر خروش و تن نزار

جزو جزوم نوحه‌گر دارم ز تو

ماه رویا کار من از دست شد

تا کی آخر دست بردارم ز تو

کوه غم برگیر از جانم از آنک

دست با غم در کمر دارم ز تو

خیز ای عطار و سر در عشق باز

تا کی آخر دردسر دارم ز تو

***

695

ای خرد را زندگی جان ز تو

بندگی از عقل و جان فرمان ز تو

هر زمان قسم دل پر درد من

صد هزاران درد بی درمان ز تو

گر ز من جان می‌بری از یک سخن

باز یابم بی سخن صد جان ز تو

من نیم اما همه زشتی ز من

تو نه‌ای اما همه احسان ز تو

پای از سر کرده سر از پای چرخ

مانده بس حیران و سرگردان ز تو

قطره ی اشکم که آن را نیست حد

هست در هر قطره صد طوفان ز تو

روز و شب بر جان من درد و دریغ

چند بارد بی ‌تو چون باران ز تو

یوسف عهدی برون آی از حجاب

تا برون آیم ازین زندان ز تو

ذره ذره در زمین و آسمان

چند خواهم داشتن دیوان ز تو

با عدم بر جمله و پیدا بباش

تا شود هر دو جهان پنهان ز تو

تو نقاب از چهره برگیری بس است

خلق خود گردند جان افشان ز تو

وارهان عطار را یکبارگی

تا بسوزد این دل بریان ز تو

***

696

می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو

زاد راهم درد روزافزون ز تو

در دو عالم نیست کاری با کسم

کز همه کس فارغم بیرون ز تو

تا به کی بر در نهم در انتظار

صد هزاران چشم چون گردون ز تو

چند ریزم از سر یک یک مژه

همچو باران اشک بر هامون ز تو

تو بتاز از ناز شبرنگ جمال

تا نتازد اشک من گلگون ز تو

تخت بنهادی میان خون دل

تا بگردند اهل دل در خون ز تو

می ‌فرود آید به جان غمکشم

هر نفس صد درد دیگرگون ز تو

گر تو یک درد مرا معجون کنی

کی کنم با خاک و خون معجون ز تو

رحم کن زین بیش زنجیرم مکش

زانکه بس زار است این مجنون ز تو

وصل تو هرگز نیابد هیچکس

من طمع چون دارم آن اکنون ز تو

لیک کی گردد امیدم منقطع

هر دمم صد وعده ی موزون ز تو

یک رهم یکرنگ گردان در فنا

چند گردم همچو بوقلمون ز تو

تا فرید از خویش بی اثبات گشت

محو شد در عالم بیچون ز تو

***

697

برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو

بس خون که از دلها بریخت آن غمزه ی خون‌ریز تو

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن

شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو

در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان

چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو

شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل

از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو

آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند

شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت

چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو

بی روی تو ای دل گسل درمانده ی پایی به گل

عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو

***

698

ای جلوه‌گر عالم، طاوس جمال تو

سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو

بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی

در دق و ورم مانده از رشک هلال تو

صد مرد چو رستم را چون بچه ی یک روزه

پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو

زان درفکند خود را خورشید به هر روزن

تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو

مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد

نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو

گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب

خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو

گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی

کشتن شودم واجب از گفت محال تو

عطار به وصافی گرچه به کمال آمد

شد گنگ زبان او در وصف کمال تو

***

699

ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو

عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو

جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما

هجده هزار عالم است آینه ی جمال تو

تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود

هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو

جمله ی اهل دیده را از تو زبان ز کار شد

نیست مجال نکته‌ای در صفت کمال تو

چرخ رونده قرن‌ها بی سر و پای در رهت

پشت خمیده می‌رود در غم گوشمال تو

تا ابدش نشان و نام از دو جهان بریده شد

هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو

مانده‌اند دور دور اهل دو کون از رهت

زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو

خشک شدیم بر زمین پرده ز روی برفکن

تا لب خشک عاشقان تر شود از زلال تو

گرچه فرید در جهان هست فصیح‌تر کسی

رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو

***

700

ای غذای جان مستم نام تو

چشم عقلم روشن از انعام تو

عقل من دیوانه جانم مست شد

تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو

شش جهت از روی من شد همچو زر

تا بدیدم سیم هفت اندام تو

حلقه ی زلف توام دامی نهاد

تا به حلق آویختم در دام تو

دشنه ی چشمت اگر خونم بریخت

جان من آسوده از دشنام تو

گفته بودی کز توام بگرفت دل

جان بده تا خط کشم در نام تو

منتظر بنشسته‌ام تا در رسد

از پی جان خواستن پیغام تو

وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی

تا شدم بی صبر و بی آرام تو

وام داری بوسه‌ای و از تو من

بیشتر دل بسته‌ام در وام تو

وام نگذاری و گویی بکشمت

از تقاضاهای بی هنگام تو

بوسه در کامت نگه‌دار و مده

گر بدین بر خواهد آمد کام تو

کی چو شمعی سوختی عطار دل

گر نبودی همچو شمعی خام تو

***

701

ای جگر گوشه ی جانم غم تو

شادی هر دو جهانم غم تو

به جهانی که نشان نیست ازو

غم تو داد نشانم غم تو

گر ز مژگانت جراحت رسدم

زود برهاند از آنم غم تو

زان جراحت چه غمم باشد از آنک

بس بود مرهم جانم غم تو

جمله ی سود و زیانم غم توست

ای همه سود و زیانم غم تو

ز غمت با که برآرم نفسی

که فرو بست زبانم غم تو

گفتم آهی کنم از دست غمت

ندهد هیچ امانم غم تو

گرچه پیش آمدم انگشت زنان

کرد انگشت زنانم غم تو

هست در هر دو جهان تا به ابد

همه پیدا و نهانم غم تو

گر درآید به کنار تو فرید

در رباید ز میانم غم تو

***

702

ای غنچه غلام خنده ی تو

سرو آزاد بنده ی تو

افتاد سر هزار سرکش

از طره ی سر فکنده ی تو

گلهای بهار نیم مرده

از نرگس نیم زنده ی تو

خورشید گرفته لوح از سر

بر سر چو قلم دونده ی تو

من کشته و غم کشنده ی من

تو دلکش و دل کشنده تو

زان است شفق که طوطی چرخ

در خون گردد ز خنده ی تو

چون سایه در آفتاب نرسد

کی در تو رسد رونده ی تو

عطار به هر پری که پرد

دانی که بود پرنده ی تو

***

703

آنچه با من می‌کند سودای تو

می‌کشم چون نیست کس همتای تو

با خیالی آمد از خجلت هلال

پیش بدر عارض زیبای تو

بر گشاید کار هر دو کون را

یک گره از زلف عنبرسای تو

تو ز خون پوشیده قوس قامتم

از خدنگ نرگس رعنای تو

هیچ کارم نیست جز جان کاستن

بر امید لعل جان‌ افزای تو

جای آن داری که صد صد را کشند

لیک بر یک جای یک یک جای تو

تو چو شمعی وین جهان و آن جهان

راست چون پروانه ناپروای تو

کی رسم من بی سر و پا در تو زانک

بی سر و پای است سر تا پای تو

صد هزاران قرن باید خورد خون

تا توانم کرد یکدم رای تو

کی توانم پخت سودای تو من

هست سودای تو بر بالای تو

گر شود هر ذره صد دوزخ مدام

هم نگردد پخته یک سودای تو

دم فرو بست از سخن اینجا فرید

تا کند غواصی دریای تو

***

704

ای دلم مستغرق سودای تو

سرمه ی چشمم ز خاک پای تو

جان من من عاشقم از دیرگاه

عاشق یاقوت جان افزای تو

مانده کرده عالمی دل دیده را

فتنه ی آن نرگس رعنای تو

گر چنین زیبا نبودی عارضت

دل نبودی این چنین شیدای تو

صد هزاران جان عاشق هر نفس

باد ایثار رخ زیبای تو

از دل من جوی خون بالا گرفت

تا بدیدم قامت و بالای تو

نیست یک ذره تو را پروای خویش

زان شدم یکباره ناپروای تو

دست گیر آخر مرا از بی دلی

غرقه گشتم در بن دریای تو

با تو می‌باید به کام دل مرا

تا بگویم قصه ی سودای تو

قصه ی عطار چون از سر گذشت

عرضه خواهد داشتن بر رای تو

***

705

ای دل مبتلای من شیفته ی هوای تو

دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو

رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران

چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو

نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم

عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو

باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل

گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو

پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد

جمله ی جان عاشقان مست می لقای تو

جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست

نی که محقری است خود کی بود این سزای تو

چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا

گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو

گر ببری به دلبری از سر زلف جان من

زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو

هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان

می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو

***

706

چون نیست کسی مرا به جای تو

ترک همه گفتم از برای تو

نور دل من ز عکس روی توست

تاج سر من ز خاک پای تو

خوش خوش بربود جان شیرینم

شیرینی لعل جانفزای تو

برد از سر دلبری دل مستم

مخموری چشم دلربای تو

خون دل من بریختی یعنی

یک بوسه بس است خونبهای تو

نی نی که مرا دریع می‌آید

آن بوسه تو را به ناسزای تو

از جور چو من کسی چه برخیزد

عطار ندید کس به جای تو

***

707

ای سیه گر سپید کاری تو

سرخ رویی و سبز داری تو

من به جان سوختم بگو آخر

با شب و روز در چه کاری تو

روز به کار تو کی توانم برد

زانکه بس بوالعجب نگاری تو

کار ما را قرار می ندهی

دلبری سخت بی قراری تو

نیست بویی ز وصل تو کس را

زانکه همرنگ روزگاری تو

غم من خور که غم بخورد مرا

راستی نیک غمگساری تو

زان سبب شادمانی از غم من

که ازین غم خبر نداری تو

بلبل شاخ عشق عطار است

گر به خوبی گل بهاری تو

***

708

گر چنین سنگدل بمانی تو

وه که بس خون‌ها برانی تو

چه بلایی بر اهل روی زمین

از بلاهای آسمانی تو

از تو صد فتنه در جهان افتاد

فتنه ی جمله ی جهانی تو

فتنه برخیزد آن زمان که سحر

فرق مشکین فرو فشانی تو

دهن عقل باز ماند باز

چون درآیی به خوش زبانی تو

همه اهل زمانه دل بنهند

بر امیدی که دلستانی تو

خط نویسی به خون ما چو قلم

سرکشان را به سر دوانی تو

سرگرانی و سرکشی چه کنی

که سبک روح‌تر از آنی تو

باده ناخورده از من بیدل

با من آخر چه سر گرانی تو

چشم من ظاهرت همی بیند

گرچه از چشم بد نهانی تو

اگر از من کنار خواهی کرد

روز و شب در میان جانی تو

گلی از گلستانت باز کنم

که به رخ همچو گلستانی تو

شکری از لب تو بربایم

که به لب چون شکرستانی تو

خون فشانند عاشقان بر خاک

چون ز یاقوت درفشانی تو

چند آخر به خون نویسی خط

هیچ خط نیز می ندانی تو

دل عطار در غمت ریش است

مرهمی کن اگر توانی تو

***

709

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو

قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی

چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن

که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو

به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد

که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو

وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم

بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو

اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی

خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو

بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم

چو حی ‌لایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو

چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد

که سلطان جهان ‌افروز دارالملک جانی تو

زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری

توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو

***

710

ای جهانی پشت گرم از روی تو

میل جان از هر دو عالم سوی تو

صد هزاران آدمی را ره بزد

مردم آن نرگس جادوی تو

لاابالی‌وار خوش بر خاک ریخت

آب روی عاشقان ابروی تو

سر برون کن تا ببینی عالمی

هر یکی را شیوه‌ای در کوی تو

دست دور از روی تا پروانه‌وار

پای ‌کوبان جان دهم بر روی تو

ترکتازی کن بتا بر جان و دل

تا شوم از جان و دل هندوی تو

هر شبی وقت سحر عطار را

عطر جان آید نصیب از موی تو

***

711

ای خم چرخ از خم ابروی تو

آفتاب و ماه عکس روی تو

تا به کوی عقل و جان کردی گذر

معتکف شد عقل و جان در کوی تو

کی دهد آن را که بویی داده‌ای

هر دو عالم بوی یکتا موی تو

در میان جان و دل پنهان شدی

تا نیاید هیچ ‌کس ره سوی تو

چون تویی جان و دلم را جان و دل

من ز جان و دل شدم هندوی تو

عشق تو چندان که می‌سوزد دلم

می نیاید از دلم جز بوی تو

پشت گردانید دایم از دو کون

تا ابد عطار در پهلوی تو

***

712

ای دو عالم پرتوی از روی تو

جنت الفردوس خاک کوی تو

صد جهان پر عاشق سرگشته را

هیچ وجهی نیست الا روی تو

صد هزارن قصه دارم دردناک

دور از روی تو با هر موی تو

کور باید گشت از دید دو کون

تا توان کردن نگاهی سوی تو

یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ

ترک گردون تا که شد هندوی تو

پشت صد صد پهلوان می‌ بشکند

تیر یک یک غمزه ی جادوی تو

دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش

تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو

خود سپر بفکندم و بگریختم

کان کمان هم هست بر بازوی تو

نه ز تو بگریختم از بیم سنگ

زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو

شد زبان در وصف تو عطار را

درفشان چون حلقه ی لؤلؤی تو

***

713

ای دو عالم یک فروغ از روی تو

هشت جنت خاک ‌بوس کوی تو

هر دو عالم را درین چاه حدوث

تا ابد حبل‌المتین یک موی تو

هر دو عالم گرچه عالی اوفتاد

یک سر موی است پیش روی تو

در رهت تا حشر دو سرگشته‌اند

روز رومی و شب هندوی تو

بس که بر پهلو بگردید آفتاب

تا شود یک ذره هم‌زانوی تو

پس برفت و دید و روی آن ندید

کو نهد از بیم گامی سوی تو

آفتاب آخر چه سنجد چون دو کون

ذره است آنجا که آید روی تو

چون شکستی چرخ گردان را کمان

کی تواند گشت هم‌بازوی تو

جان خود از اندیشه ی تو محو گشت

چون شود اندیشه هم‌پهلوی تو

حقه ی گردون چرا پر لؤلؤی است

از فروغ حقه ی لولوی تو

صد هزاران جادوان را صف شکست

یک مژه از نرگس جادوی تو

همچو ابروی تواش چشمی رسید

چشم هر که افتاد بر ابروی تو

شعر بس نیکو از آن گوید فرید

کو بسوخت از روی بس نیکوی تو

***

714

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو

دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو

چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای

تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو

چون مشک در حجاب شدی در میان جان

تا ناقصان عشق نیابند بوی تو

گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان

تا جز تو هیچ‌ کس نبرده ره به سوی تو

در غایت علوی تو ارواح پست شد

کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو

در وادی غم تو دل مستمند ما

خالی نبود یک نفس از جستجوی تو

بسیار جست و جوی تو کردم که عاقبت

عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو

از بس که انتظار تو کردم به روز و شب

عطار را بسوخت دل از آرزوی تو

***

715

ذره‌ای نادیده گنج روی تو

ره بزد بر ما طلسم موی تو

گشت رویم چون نگارستان ز اشک

ای نگارستان جانم روی تو

هست خورشید رخت زیر نقاب

جمله ی ذرات چشماروی تو

در درون چون نافه ی آهوی حسن

خون جان‌ها مشک شد بر بوی تو

شیر گردون جامه می‌پوشد کبود

از سواد چشم چون آهوی تو

آسمان را چون زمین در حقه کرد

آرزوی حقه ی لؤلؤی تو

هندویم هندوی زلفت را به جان

گر توان شد هندوی هندوی تو

چون ز چشمت تیرباران در رسید

طاق افتادیم از ابروی تو

نی که بنمودیم صد سحر حلال

در صفات نرگس جادوی تو

خاک خواهم گشت تا بادی مرا

بو که برساند به خاک کوی تو

نی ز چون من خاک گردی از درت

گر مرا بادی رساند سوی تو

چون کند از توکسی پهلو تهی

چون همی هستند در پهلوی تو

از کمان عشق بگریز ای فرید

کین کمانی نیست بر بازوی تو

***

716

ای مرقع پوش در خمار شو

با مغان مردانه اندر کار شو

چند ازین ناموس و تزویر و نفاق

توبه کن زین هر سه و دین دار شو

یا برو از حلقه ی مردان دین

در میان حلقه ی کفار شو

یا منادی کن اناالحق در جهان

چون اناالحق گفته شد بر دار شو

چون نه‌ای در کفر و در ایمان تمام

گیر زناری و در خمار شو

چون حضورت نیست در مسجد دمی

بی مرقع گرد و با زنار شو

عاجزی در دین و زهد خویشتن

خیز و زین دین تهی بیزار شو

چند باشی در حجاب خویش تو

عالم تجرید را عطار شو

***

717

ای دل به میان جان فرو شو

در حضرت بی‌ نشان فرو شو

تا کی گردی به گرد عالم

یک بار به قعر جان فرو شو

گر می‌خواهی که کل شود دل

کلی به دل جهان فرو شو

دریا که تو را به خویشتن خواند

نعره‌زن و جان فشان فرو شو

چون نیست بجز فرو شدن روی

صد سال به یک زمان فرو شو

چون جمله فرو شدند اینجا

تو نیز درین میان فرو شو

گر بر تو فشاند آستین یار

سر بر سر آستان فرو شو

گر هیچ در امتحان کشیدت

مردانه در امتحان فرو شو

تا کی گردی به گرد هرکس

در هرچه دری در آن فرو شو

گر در روش تو نیست سودی

دل خوش کن و در زیان فرو شو

چون نیست یقین که محض جانی

دم درکش و در گمان فرو شو

گر پنهانی برآی پیدا

ور پیدایی نهان فرو شو

گر نیست به عز قرب راهت

در بعد به رایگان فرو شو

گر نتوانی چنین فرو شد

باری برو و چنان فرو شو

عطار چه در مکان نشستی

برخیز و به لامکان فرو شو

***

718

در کنج اعتکاف دلی بردبار کو

بر گنج عشق جان کسی کامگار کو

اندر میان صفه‌نشینان خانقاه

یک صوفی محقق پرهیزگار کو

در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه

یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو

در حلقه ی سماع که دریای حالت است

بر آتش سماع دلی بی ‌قرار کو

در رقص و در سماع ز هستی فنا شده

اندر هوای دوست دلی ذره‌وار کو

خالص برای لله ازین ژنده جامگان

بی زرق و بی نفاق یکی خرقه‌دار کو

مردان مرد و راه‌نمایان روزگار

زین پیش بوده‌اند درین روزگار کو

در وادی محبت و صحرای معرفت

مردی تمام پاک رو و اختیار کو

اندر صف مجاهده یک تن ز سروران

بر مرکب توکل و تقوی سوار کو

سرگشته مانده‌ایم درین راه بی کران

وز سابقان پیشرو آخر غبار کو

عطار سوی گوهر آن بحر موج زن

جز در درون سینه تو را رهگذار کو

***

719

دوش درآمد ز درم صبحگاه

حلقه ی زلفش زده صف گرد ماه

زلف پریشانش شکن کرده باز

کرده پریشان شکنش صد سپاه

از سر زلفش به دل عاشقان

مژده رسان باد صبا صبحگاه

مست برم آمد و دردیم داد

تا دلم از درد برآورد آه

گفت رخم بین که گر از عشق من

توبه کنی توبه بتر از گناه

گفتمش ای جان چکنم تا مرا

زین می نوشین بدهی گاه گاه

گفت ز خود فانی مطلق بباش

تا برسی زود بدین دستگاه

گر بخورندت به مترس از وجود

گرچه بگردی تو نگردی تباه

آهو چینی چو گیاهی خورد

در شکمش مشک شود آن گیاه

مات شو ار شاه همه عالمی

تا برهی از ضرر آب و جاه

از شدن و آمدن و از گریز

کی برهد تا نشود مات شاه

گفتمش از علم مرا کوه‌هاست

کس نتواند که کند کوه کاه

گفت که هرچیز که دانسته‌ای

جمله فرو شوی به آب سیاه

چون همه چیزیت فراموش شد

بر دل و جانت بگشایند راه

یوسف قدسی تو و ملک تو مصر

جهد بر آن کن که برآیی ز چاه

تا سر عطار نگردد چو گوی

از مه و خورشید نیابد کلاه

هرکه درین واقعه آزاد نیست

گو برو و خرقه ز عطار خواه

***

720

شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته

اینک ببین خون شفق در طشت مینا ریخته

لالای شب در هر قدم لؤلؤ بر آورده بهم

وز یک نسیم صبحدم لؤلؤی لالا ریخته

خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته

زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته

مطرب ز دیوان فرح پروانه را آورده صح

ساقی شراب اندر قدح از حوض حورا ریخته

موسی کف عیسی زبان فرعونیی کرده روان

زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ریخته

ساقی به گردش سر گران زرین نطاقی بر میان

وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ریخته

ما کرده از مستی همی بر جام ساقی جان فدی

وز دیده تا تحت‌الثری عقد ثریا ریخته

از تائبی سر تافته صد توبه برهم بافته

چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته

چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون

دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته

آنجا که قومی همنفس می می‌دهند از پیش و پس

طاوس جان‌ها چون مگس بال و پر آنجا ریخته

جان غرقه ی سودای دل تن نیز ناپروای دل

عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته

***

721

صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته

صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته

مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک

هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته

نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران

بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته

صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم

در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته

مطرب ز بانگ ارغنون کرده حریفان را زبون

ساقی ز جام لاله‌گون خون معطر ریخته

چون گل بتان سیم‌بر بر کف نهاده جام زر

هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته

سیمین ‌بران بسته میان می کرده در جام کیان

پسته گشاده ساقیان وز پسته شکر ریخته

هر سیم‌تن از تف می، رقاص گشته زیر خوی

می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته

عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش

وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته

***

722

ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته

صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته

ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته

برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته

تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی

سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته

گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته

صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته

اندیشه ی تو هر نفس بگرفته دل را پیش و پس

بس مرغ جان را زین هوس از آشیان انگیخته

عطار اندر ذکر خود وز نکته‌های بکر خود

گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته

***

723

ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته

صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته

ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت

دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته

فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته

میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته

مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها

پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته

شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته

دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته

ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا

سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته

آن خواجه ی روز جزا، بر چارسوی کبریا

از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته

ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب

از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته

عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان

عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته

***

ای لبت حقه ی گهر بسته

دهنت شور در شکر بسته

طوطیان خط تو پیش شکر

بال بگشاده و کمر بسته

خطت از پسته ی تو بر رسته است

هست بر رسته ی تو بر بسته

زان خط سبز بر رخ زردم

خون دل جمله چون جگر بسته

عاشق از جان به صد هزاران دل

در تو هر دم دلی دگر بسته

هر که از تو کشیده مویی سر

دستش از موی باز بر بسته

به شکرخنده بر دهان بگشا

که گره کس ندید بر بسته

تا به کی همچو حلقه بر در تو

سر زنم دایم و تو در بسته

نظری کن دلم مسوز که هست

کار جانم در آن نظر بسته

کمترم سوز اگر نه فاش کنم

مکر تو چند مکر سربسته

چشم عطار سیل بگشاده

دل ز هجر تو در خطر بسته

***

725

ای ذره‌ای از نور تو بر عرش اعظم تافته

از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته

آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده

سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته

اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده

پس بی‌محابا آمده بر بیش و بر کم تافته

یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم

مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته

بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو

در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته

عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک

بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته

گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را

گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته

***

726

ای ز زلف پر شکن جعد زره سان تافته

سنبل پرتاب بر گرد گلستان تافته

گر سر لفت گرفتم بود آن از بی خودی

خویشتن را همچو زلف خود مگردان تافته

زان زدم دستی به زلفت تا پریشانش کنم

کان نفس بودم از آن زلف زره سان تافته

***

727

ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته

جان های بی قراران فریاد در گرفته

در پیش نور رویت پیران شست ساله

با صد هزار خجلت ایمان ز سر گرفته

عشقت به دلربایی بگشاده دست بر ما

ناگاه جان و دل را بس بی خبر گرفته

دل هر دم از فراقت داغی دگر کشیده

جان هر دم از کمالت راهی دگر گرفته

از بس که رهزنانند اندر رهت ز غیرت

هر ذره ذره ی تو صد راه بر گرفته

چون آفتاب رویت بر جان فکند پرتو

عشقت به جان رسیده دل را به‌در گرفته

عشق تو چون همایی پر بر کشیده از هم

جان‌های عاشقان را در زیر پر گرفته

مستان عشق هر شب همچون صبوح خیزان

بر آرزوی رویت راه سحر گرفته

آنجا که حسن رویت بوی نمک نموده

صحرای هر دو عالم خون جگر گرفته

عطار در غم تو شادی هر دو عالم

هم از نظر فکنده هم مختصر گرفته

***

728

ای دل اندر عشق، دل در یار ده

کار او کن جان و دل در کار ده

چند باشی در حجاب خود نهان

دلبرت صد بار آمد بار ده

یا برو گر مؤمنی اسلام آر

یا بیا گر کافری اقرار ده

خون خوری بر روی آن دلدار خور

خون دهی بر روی آن دلدار ده

آرزوهای تو بت‌های تواند

جمله بت‌هات بر دیوار ده

پس در آتش چون خلیل بت‌شکن

جانت را شایستگی یار ده

ساقیا خمخانه را بگشای در

عاشقان را باده ی ابرار ده

زاهدان را از وجود خویشتن

وارهان و دردی خمار ده

چند پوشی دلق دام زرق را

دلق پوشان را کنون زنار ده

چون شود شایسته ی ره جان تو

اهل دل را تحفه چون عطار ده

***

729

اگر دردیست اندر خم خبر ده

که فریاد و خروش افتاده در ده

ندیمان موافق را برانگیز

حریفان صبوحی را خبر ده

چو کمتر می شود از عمر هر روز

میم هر دم پیاپی بیشتر ده

به خون آغشته ام از پای تا سر

به جان تو که جامم تا به سر ده

***

730

وقت صبح آن بناز پرورده

به صبوحی شرابکی خورده

روی چون افتاب ناشسته

زلف مشکین به شانه در کرده

عاشقی بر گذرگه افتاده

لب او را به بوسه آزرده

***

731

ساقیا گر پخته‌ای می خام ده

جان بی آرام را آرام ده

خیزو بزمی در صبوحی راست کن

یک صراحی باده ما را وام ده

صبح پیدا گشت و شب اندر شکست

خفتگان مست را دشنام ده

چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار

بار کم کش باده ی گلفام ده

همچو گل شو باده ی گلفام نوش

همچو بلبل سوی گل پیغام ده

داد خود بستان که ایام گل است

یا نه خوش خوش داد این ایام ده

گر سراسر نیست دردی در فکن

نیم مستان را پیاپی جام ده

چون اجل دامی گلوگیر آمده است

چون درآید وقت تن در دام ده

خاطر عطار سودا می‌پزد

سوخت از غم هین شرابش خام ده

***

732

سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده

جان را طلاق گفته دل را به باد داده

مردان راه‌بین را در گبرکی کشیده

رندان ره‌نشین را میخانه در گشاده

با گوشه‌ای نشسته دست از جهان بشسته

در پیش دردنوشان بر پای ایستاده

اندر میان مستان چندان گناه کرده

کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده

هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی

ماییم جان و دل را اندر میان نهاده

ما خود که‌ایم ما را خون ریختن حلال است

رهزن شدند ما را مشتی حرام‌زاده

زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان

گه روی سوی قبله گه دست سوی باده

نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم

رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده

عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی

دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده

***

733

دوش آمد زلف تاب داده

جان را ز دو لب شراب داده

صد تشنه ی آتشین جگر را

از چشمه ی خضر آب داده

زان روی که ماه سایه ی اوست

صد نور به آفتاب داده

هر که از لب او سؤال کرده

صد دشنامش جواب داده

زان باده که جان خراب او بود

جامی به دل خراب داده

چون مست شده دل از شرابش

او را ز جگر کباب داده

عطار در آتش فراقش

تن در غم و اضطراب داده

***

734

جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده

چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده

تو همچو آفتابی تابنده از همه سو

من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده

من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده

تو در میان جانم گنجی نهان نهاده

گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من

بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده

داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم

مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده

از روی همچو ماهت بر گیر آستینی

سر چند دارم آخر بر آستان نهاده

عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد

این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده

***

735

ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده

یک برق عشق جسته صد سد آب برده

بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم

دست هزار عذرا از آفتاب برده

چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره

در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده

ای در غرور دل را داده شراب غفلت

پس دل بده که او را مست خراب برده

شرمت همی نیامد کاندر چنین مقامی

مردان به سر دویده تو سر به خواب برده

عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست

گرچه دلی است او را پی با حجاب برده

***

736

ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده

در معجزه ی عیسی صد درس ز بر کرده

با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش

وز قبله ی روی خود محراب دگر کرده

از تخته ی سیمینش یعنی که بناگوشش

خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده

از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا

تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده

چون مه به کله‌داری پیروزه قبا بسته

زنار سر زلفش عشاق کمر کرده

روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی

بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده

صد چشمه ی حیوان است اندر لب سیرابش

وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده

دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها

گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده

از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته

خلق همه عالم را از خویش خبر کرده

بگریخته نفس تو از یار ز نامردی

چون بار گران دیده از خلق حذر کرده

برخیزی اگر مردی در شیوه ی ما آیی

تا شیوه ی ما بینی در سنگ اثر کرده

یک دردی درد ما در عالم رسوایی

صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده

در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن

وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده

چون کوری قرایان عطار عیان دیده

بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده

***

737

ای یک کرشمه ی تو صد خون حلال کرده

روی چو آفتابت ختم جمال کرده

نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب

هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده

خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی

اجسام خیره گشته ارواح حال کرده

ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن

چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده

اول چو بدره ی سیم از نور بدر بوده

وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده

یک غمزه ی ضعیفت صد سرکش قوی را

هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده

روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته

با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده

زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته

خورشید بر کمینه عزم زوال کرده

دل را شده پریشان حالی و روزگاری

تا از کمند زلفت مویی خیال کرده

چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد

چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده

با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان

ما و دلی و جانی وقت وصال کرده

گویاترین کسی را کو تیزبین‌تر آمد

خط تو چشم بسته خال تو لال کرده

شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین

تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده

***

738

ای ز سودای تو دل شیدا شده

زآتش عشق تو آب ما شده

عاشقان در جست و جویت صد هزار

تو چو دری در بن دریا شده

از میان آب و گل برخاسته

در میان جان و دل پیدا شده

عاشقان را بر امید روی تو

خون دل پالوده و جانها شده

تو ز جمله فارغ و مشغول خویش

خود به عشق خویش ناپروا شده

دیده روی خویشتن در آینه

بر جمال خویشتن شیدا شده

ما همه پروانه ی پر سوخته

تو چو شمع از نور خود یکتا شده

یوسف اندر ملک مصر و سلطنت

دیده ی یعقوب نابینا شده

گم شدم در جست و جویت روز و شب

چند بازت جویم ای گم ناشده

چون دل عطار در عالم دلی

می‌نبینم از تو خون پالا شده

***

739

ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده

در هر زبان خوشی لب تو مثل شده

آوازه ی وصال تو کوس ابد زده

مشاطه ی جمال تو لطف ازل شده

از نیم ذره پرتو خورشید روی تو

ارواح حال کرده و اجسام حل شده

جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن

در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده

ترک رخت که هندوک اوست آفتاب

آورده خط به خون من و در عمل شده

بر توچون من به دل نگریدم روا مدار

آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده

ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر

وز کافری زلف تو در دین خلل شده

چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش

در خون جان خویشتنم زین قبل شده

در وصف تو فرید که از چاکران توست

سلطان عالم است بدین یک غزل شده

***

740

ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده

وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده

ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو

وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده

ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو

گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده

جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را

خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده

چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری

گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده

تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم

چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده

ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش

ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده

***

741

ای ز صفات لبت عقل به جان آمده

از سر زلفت شکست در دو جهان آمده

چشمه ی آب حیات بی‌لب سیراب تو

تشنه ی دایم شده خشک دهان آمده

نرگس خون‌ریز تو تیر جفا ریخته

دلشدگان تو را کار به جان آمده

پسته ی تو در سخن تا شکرافشان شده

عقل ز تشویر او بسته دهان آمده

در طلب روی تو گرد جهان فراخ

ابرش فکرت مدام تنگ‌عنان آمده

عاشقت از جان و دل با دل و جان برطبق

پیش نثار رخت نعره‌زنان آمده

تا دل پر خون من جسته ز وصلت نشان

نام دلم گم شده و او به نشان آمده

چون شده روشن که نیست راه به تو تا ابد

جمله ی عشاق را ره به کران آمده

تا که فتاده ز تو در دل عطار شور

مرغ دلش در قفس در خفقان آمده

***

742

ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده

با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده

تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر

ایمان به باد داده در خورد و خواب مانده

اندیشه کن تو روزی کین خفتگان ره را

گه در حجاب بینی گه در عذاب مانده

آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد

مردان مرد بینی در اضطراب مانده

وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی

هم دل سیاه بینی هم جان خراب مانده

وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند

بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده

ای اوفتاده از ره بگشای چشم و بنگر

پیران راه‌بین را سر در طناب مانده

عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته

حیران میان این ره چون در خلاب مانده

ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند

وان ماه ‌رخ بماند اندر نقاب مانده

در بحر عشق دری است از چشم خلق پنهان

ما جمله غرقه گشته وان در در آب مانده

بر آتش محبت از شرح این عجایب

عطار را دل و جان در تف و تاب مانده

***

743

در راه تو مردانند از خویش نهان مانده

بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده

در قبه ی متواری لایعرفهم غیری

محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده

در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه

در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده

قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود

نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده

در عالم ما و من نی ما شده و نی من

در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده

جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم

هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده

چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم

صد دایره عرش آسا در نقطه ی جان مانده

چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته

در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده

فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته

اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده

جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده

وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده

صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون

از خوف شده مویی در خط امان مانده

بشکسته دلیران را از چست سواری پشت

مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده

بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش

وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده

آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز

ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده

تا راه چنین قومی عطار بیان کرده

جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده

***

744

ای جهانی خلق حیران مانده

تو به زیر پرده پنهان مانده

تو به عزت بر دو عالم تاخته

ما اسیر بند و زندان مانده

عشق تو طوفان و جان‌ها شبنمی

شبنمی در زیر طوفان مانده

تا شده عشق تو در جان معتکف

جان ز سودای تو بیجان مانده

عاشقان مستغرق تو صد هزار

در سواد این بیابان مانده

جان عاشق با وجود عشق تو

از وجود خود پشیمان مانده

همچو عطار آتشین‌دل خون‌فشان

در ره تو صد هزاران مانده

***

745

ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده

از دیده دور گشته و در دل بمانده

جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب

تو با منی و من ز تو غافل بمانده

کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو

باری است اوفتاده و مشکل بمانده

دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در

ما از نهیب موج به ساحل بمانده

جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر

مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده

از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما

نه نقش حق نه صورت باطل بمانده

مردان پاک‌رو ز درازی راه تو

بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده

سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو

واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده

خاک سگان کوی تو عطار تا ابد

در شرح راه عشق تو مقبل بمانده

***

746

منم از عشق سرگردان بمانده

چو مستی واله و حیران بمانده

امید از جان شیرین بر گرفته

جدا از صحبت یاران بمانده

سر و سامان فدای عشق کرده

بدین سان بی سر و سامان بمانده

ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان

چو گنج اندر زمین پنهان بمانده

ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع

به کنجی در چو زر در کان بمانده

ز عشق خوبرویان همچو عطار

خرد گم کرده سرگردان بمانده

***

747

ای زلف تو دام ماه افکنده

ره بینان را ز راه افکنده

زهاد زمانه را سر زلفت

در معرض صد گناه افکنده

دل پیش رخت به جان کمر بسته

جان پیش لبت کلاه افکنده

عشق لب لعل تو هزار آتش

در جان گدا و شاه افکنده

خط تو کزوست خون جان من

در دیده ی عقل کاه افکنده

در یک ساعت هزار آتش را

رویت به خط سیاه افکنده

تو یوسف عالم و زنخدانت

دل برده و جان به چاه افکنده

تو خسرو دلبران و روی تو

صد مشعله در سپاه افکنده

دل در سر زلف دلربای تو

باری است به جایگاه افکنده

عطار چو شاهی رخت دیده

رخ طرح نهاده شاه افکنده

***

748

ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده

لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده

دریای در عشقت در اصل لطف پاک است

اما نخست هیبت چندین خطر نموده

در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز

از سر به پای رفته وز پای سر نموده

طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته

وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده

از درگه تو نوری بر جان و دل فتاده

وز دل به چشم رفته نور بصر نموده

تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا

فعلت به گشت گشته چندین صور نموده

ناگه به دست قدرت بنموده یک اشارت

این یک اشارت تو چندین اثر نموده

چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست

زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده

عطار کز جهانش جانی است عاشق تو

از بحر سینه هر دم دری دگر نموده

***

749

ای جان ما شرابی از جام تو کشیده

سرمست اوفتاده دل از جهان بریده

وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته

تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده

ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم

مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده

جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته

در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده

آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل

هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده

وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود

هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده

گردون سالخورده بویی شنیده از تو

در جست و جویت از جان چندان به سر دویده

عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم

پیران راه‌بین را بر دارها کشیده

در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت

چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده

تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم

وز سختی ره تو کس در تو نارسیده

الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد

نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده

ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت

نادیده گرد کویت مردان کار دیده

تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته

یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده

ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت

داده به یک دو گندم واندوه تو خریده

در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی

یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده

بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل

وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده

چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی

زان دوستی نداری با هیچ آفریده

جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد

زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده

کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه

تا فرش راز بیند بر کون گستریده

هر بی خبر نشاید این راز را که این را

جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده

بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن

وان بحر سر جان را موجی برآوریده

ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو

جان‌های دور فکرت در عجز پروریده

در کشف سر عشقت گردن کشان دین را

سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده

عطار دوربین را اندر مقام وحدت

پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده

***

750

ای گرد قمر خطی کشیده

دل در خط تو ز جان بریده

هم زلف تو توبه‌ها شکسته

هم خط تو پرده‌ها دریده

مشکی که بر خط تو گردی است

در گرد خط تو نارسیده

خط تو هزار بیش دارد

چون مشک ختا درم خریده

بر هیچ ورق ندیده خطی

خوشتر ز خط تو هیچ دیده

سر بر خط تو نهاده طوطی

سر سبزی خط تو گزیده

کس گرد قمر نشان نداده است

از قیر چنین خطی دمیده

تا دید دلم خط خوش تو

یک لحظه نماند آرمیده

چون خواست کشید پای از خط

وز خط تو خواست شد رمیده

در قیر خطت گرفت پایش

زان می‌آید به سر دویده

سر به سر خط تو نهاده عطار

وز خط دو کون سر کشیده

***

751

چون کشته شدم هزار باره

بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن

در پیش رخ تو ماه‌پاره

خود خلق دو کون کشته گردند

هر گه که شوی تو آشکاره

زیرا که ز تیغ غمزه ی تو

خونی گردد چو لعل خاره

گر بر گیری نقاب از روی

مه شق شود آفتاب پاره

ذرات دو کون دیده گردند

وایند چو ذره در نظاره

از پرتو رویت آخرالامر

هر ذره شود چو صد ستاره

از پرده چو آفتاب رویت

بر مرکب حسن شد سواره

خورشید که شاه پیشگاه است

شد پیش رخ تو پیشکاره

چون شیر عنایتت درآید

هر ذره شوند شیرخواره

طفلان زمانه ی خرف را

لطف تو بس است گاهواره

کاجزای دو کون را تمام است

لطف تو چو بحر بی کناره

بیچاره ی خود فرید را خوان

زیرا که ندارد از تو چاره

***

752

جهان جمله تویی تو در جهان نه

همه عالم تویی تو در میان نه

چه دریایی است این دریای پر موج

همه در وی گم و از وی نشان نه

چه راه است این نه سر پیدا و نه پای

ولیکن راه محو و کاروان نه

خیالی و سرابی می‌نماید

چو بوقلمون هویدا و نهان نه

همه تا بنگری ناچیز گردد

همه چیزی چنین و آن چنان نه

عجب کاری است کار سر معشوق

جهان از وی پر و او در جهان نه

همه دل پر ازو و دل درو محو

نشسته در میان جان و جان نه

اگر ظاهر شود مویی جز او نی

وگر باطن بود مویی عیان نه

عجب سری که یک یک ذره آن است

چه می‌گویم همین است و همان نه

دلی دارم درو صد عالم اسرار

ولیکن شرح یک سر را زبان نه

چنین جایی فرید آخر چه گوید

زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه

***

753

ای شکر با لب تو شیرین نه

پیش زلف تو مشک مشکین نه

ماهرویان ره جفا سپرند

با همه کس ولیک چندین نه

گفته‌ای ترک تو بخواهم کرد

هرچه خواهی بکن ولی این نه

چون ز عطار بگذری کس را

در صفاتت زبان شیرین نه

***

754

ای راه تو بحر بی کرانه

عشق تو ندیم جاودانه

از عشق تو صد هزار آتش

در سینه همی زند زبانه

گر بنماید زبانه‌ای روی

برهم سوزد همه زمانه

دو کون به هیچ باز آمد

زین گونه که عشق کرد خانه

مرغ دل ما ز عشق تو ساخت

بیرون دو کون آشیانه

مرغی که چنین شگرف افتاد

خون می‌گرید ز شوق دانه

گفتم دل پر غم من آخر

گردد به وصال شادمانه

در عشق تو چون قدم توان زد

پیش قدمی صد آستانه

فی‌الجمله چه گویم و چه جویم

جمله تویی و دگر بهانه

مقصود تویی و جز تو هیچ است

این است سخن دگر فسانه

عطار چو بی نشان شد از تو

او را به نشان ازین نشانه

***

755

من کیم اندر جهان سرگشته‌ای

در میان خاک و خون آغشته‌ای

در ریای خود منافق پیشه‌ای

در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای

شهر گردی خودنمایی رهزنی

مفلسی بی پا و سر سرگشته‌ای

در ازل گویی قلم رندم نبشت

کاشکی هرگز قلم ننبشته‌ای

یک سر سوزن ندیدم روی دوست

پس چرا گم کرده‌ام سر رشته‌ای

برهمی جوید دلم ناکشته تخم

کاشکی یک تخم هرگز کشته‌ای

کیست عطار این سخن را هیچکس

با دلی خاکی به خون بسرشته‌ای

***

756

دوش وقت صبح چون دل داده‌ای

پیشم آمد مست ترسازاده‌ای

بی دل و دینی سر از خط برده‌ای

بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای

چون مرا از خواب خوش بیدار کرد

گفت هین برخیز و بستان باده‌ای

من ز ترسازاده چون می بستدم

گشتم از می بستدن دل داده‌ای

چون شراب عشق در دل کار کرد

دل شد از کار جهان چون ساده‌ای

در زمان زنار بستم بر میان

در صف مردان شدم آزاده‌ای

نیست اکنون در خرابات مغان

پیش او چون من به سر استاده‌ای

نیست چون عطار در دریای عشق

در ز چشم درفشان بگشاده‌ای

***

757

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

مشک را بر مه پریشان کرده‌ای

چشم عقل دوربین را روز و شب

بر جمال خویش حیران کرده‌ای

از شکنج زلف رستم افکنت

هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای

دام مشکین است زلف عنبرینت

دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای

من دل و جان خوانمت از جان و دل

تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای

یوسف عهدی کزان چاه چو سیم

پوست بر من همچو زندان کرده‌ای

گفتمت بردی به بازی دل ز من

این خصومت باز بازان کرده‌ای

چشم تو می‌گوید از تو خامشی

کین چنین بازی فراوان کرده‌ای

در صفات حسن خود عطار را

تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای

***

758

مورچه ی قیرفام بر قمر آورده‌ای

هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای

سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی

با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای

بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن

ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای

جان و دلم سوخته است از طمع خام تو

تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای

زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد

حلقه ی زنجیر خود چون به درآورده‌ای

پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه

جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای

خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق

تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده‌ای

***

759

ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست

آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

جمله ی مردان راه، راه گرفتند پیش

زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای

هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو

جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای

خفته ی غفلت شدی می‌ نشناسی که تو

از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای

هستی تو بند توس نیستیی برگزین

زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای

دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت

درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای

عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار

هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای

ای دل عطار خیز نیستیی برگزین

زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای

***

760

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای

خویشتن را بر کران افکنده‌ای

از نسیم زلف مشک‌افشان خویش

غلغلی اندر جهان افکنده‌ای

وز کمال نور روی خویشتن

آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

وز فروغ لعل روح‌افزای خویش

شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

روز و شب از بهر عاشق خواندنت

نعره در کون و مکان افکنده‌ای

می نیایی در میان عاشقان

عاشقان را در گمان افکنده‌ای

بر امید وصل در صحرای دل

بی دلان را در فغان افکنده‌ای

مرغ دل را بر امید گنج وصل

اندرین رنج آشیان افکنده‌ای

روی چون مه زآستین گنج وصل

خون ما بر آستان افکنده‌ای

هر که را دردی است اندر عشق تو

خویشتن در پیش آن افکنده‌ای

دام سودای خود اندر حلق دل

کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای

در بلای نیک و بد عطار را

روز و شب در امتحان افکنده‌ای

***

761

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای

کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای

در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی

هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای

وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل

عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای

در پرده ی وجود ز هستی عدم شوند

آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای

بسیار چاره می‌طلبی تا که سر عشق

یک دم شود به پیش تو چون آشکاره‌ای

گر صد هزار سال درین ره قدم زنی

تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای

تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود

تا بر دلت ز عشق نیاید کتاره‌ای

در هر هزار سال به برج دلی رسد

از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای

عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو

در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای

***

762

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای

هر دمش واجب بود شکرانه‌ای

هر که او بویی ندارد زین حدیث

هر بن مویش بود بتخانه‌ای

هر که در عقل لجوج خویش ماند

زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای

هر که اینجا آشنای او نشد

باز ماند تا ابد بیگانه‌ای

گر چنین خوابت نبردی از غرور

این سخن نشنودیی افسانه‌ای

زن‌صفت را نیست با این راز کار

پر دلی می‌باید و مردانه‌ای

مرغ این اسرار را در حوصله

از دو عالم می‌بباید دانه‌ای

گر ازین مویی چو شانه ره بری

شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای

گر برانند از دو عالم باک نیست

هست زین هر دو برون ویرانه‌ای

زان شرابی کان شراب عاشقانست

نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای

گر جهان آتش بگیرد پیش و پس

نیستم آخر کم از پروانه‌ای

خویش بر آتش زنم پروانه‌وار

یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای

شمع جمعم من که هر دم غیب پاک

می‌دهد عطار را پروانه‌ای

***

763

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای

گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای

ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او

گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای

هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا

همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای

نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت

ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای

در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر

زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانه‌ای

یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال

تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای

ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار

کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانه‌ای

قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت

هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای

من چه‌ گویم چون درین دریا دو عالم محو شد

شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای

هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر

در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانه‌ای

از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای

گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای

گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی

تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای

شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد

گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای

چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش

تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای

یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید

ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای

***

764

آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای

نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای

خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست

ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای

در دار ملک عشق خلیفه کسی بود

کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای

مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله

کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای

شه‌بیت سر عشق که مطلوب جمله اوست

بیتی است بس عجب مطلب از سفینه‌ای

عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث

چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای

در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست

لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینه‌ای

طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد

جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای

ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز

هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای

چندان شراب ده تو که با منکر و مقر

در سینه‌ای نه مهر بماند نه کینه‌ای

بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر

در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای

عطار در بقای حق و در فنای خود

چون بوسعید مهنه نیابی مهینه‌ای

***

765

ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای

پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای

آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب

قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای

اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن

تا کی زنم چو ذره ی سرگشته دست و پای

چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک

ای آفتاب جان من از قعر جان برآی

بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره

بگشای کارم از سر زلف گره‌گشای

بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد

از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای

دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم

بر روی اوفتاد و شکن یافت چند جای

عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد

تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای

***

766

ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی

هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی

در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی

در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی

بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی

بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی

چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه

ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی

آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا

در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی

من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن

تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی

ای گنج آفرینش دلها خراب از تو

آرام گیر با من چون گنج در خرابی

در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر

در تو نگاه کردن در نور ماهتابی

خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته

من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی

گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری

گه خورده با لب تو از جام جم شرابی

این آرزوست اکنون عطار را ز عالم

این آرزوی او را هین باز ده جوابی

***

767

درآمد از در دل چون خرابی

ز می بر آتش جانم زد آبی

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

چو جان نوشید جام جان فزایش

میان جان برآمد آفتابی

اگرچه خامشی فرمود لیکن

دلم با خامشی ناورد تابی

فغان دربست تا آن شمع جان‌ها

برافکند از جمال خود نقابی

چو جانم روی یار خوش‌نمک دید

ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی

همی ناگاه در جان من افتاد

عجب شوری عجایب اضطرابی

جهان از خود همی پر دید و خود نه

من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی

درین منزل فروماندیم جمله

که دارد مشکل ما را جوابی

برو عطار و دم درکش کزین سوز

چو آتش در دلم افتاد تابی

***

768

گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی

تا به ابد رد شوی و بار نیابی

یک دم اگر بوی زلف او به تو آید

گنج حقیقت کم از هزار نیابی

لیک اگر بنگری به حلقه ی زلفش

تا ابد آن حلقه را شمار نیابی

هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو

لیک درین پرده پود و تار نیابی

حجله سرایی است پیش روی تو پرده

پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی

هرچه وجودی گرفت جمله غبار است

ره به عدم بر تو تا غبار نیابی

یافتن یار چیست گم شدن تو

تا نشوی گم ز خویش یار نیابی

غار غرور است در نهاد تو پنهان

غور چنین غار آشکار نیابی

گر نشوی آشنای او تو درین غار

غرقه شوی بوی یار غار نیابی

گر شودت ملک هر دو کون میسر

بگذری از هر دو و قرار نیابی

ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک

جز غم او ملک پایدار نیابی

گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم

زانکه ازین به تو غمگسار نیابی

هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن

ورنه به جان هیچ زینهار نیابی

می فکنی کار عشق جمله به فردا

می به نترسی که روزگار نیابی

پای به ره در نه و ز کار مکش سر

زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی

بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت

در همه عالم چو خواستگار نیابی

سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت

زانکه درین راه یک سوار نیابی

یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت

تا سر صد صد بزرگوار نیابی

تو نتوانی که راه عشق کنی قطع

کین ره جانسوز را کنار نیابی

چند روی ای فرید در پی آن گل

خاصه تو زان سالکی که خار نیابی

***

769

از من بی خبر چه می‌طلبی

سوختم خشک و تر چه می‌طلبی

گر چه شهباز معرفت بودم

ریختم بال و پر چه می‌طلبی

در دو عالم ز هرچه بود و نبود

بگسستم دگر چه می‌طلبی

مانده‌ام همچو گوی در ره تو

گم شده پا و سر چه می‌طلبی

من آشفته را ز عشق رخت

هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی

پیش طرف کلاه گوشه ی تو

کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی

گفته‌ای درد تو همی طلبم

درد ازین بیشتر چه می‌طلبی

با دلی پر ز درد تو شب و روز

شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی

بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق

هستت آخر خبر چه می‌طلبی

پرده برگیر و بیش ازین آخر

پرده ی من مدر چه می‌طلبی

چند باشم نه دل نه جان بی تو

رانده ی در بدر چه می‌طلبی

بی تو عطار را روا نبود

خون گرفته جگر چه می‌طلبی

***

770

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب

در انتظار وصل چنانم بسوختی

کس نیست کز خروش منش نیست آگهی

آگاه نیستی که چه سانم بسوختی

جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت

آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی

تا پادشاه گشتی بر دیده و دلم

اینم به باد دادی و آنم بسوختی

گفتم که از غمان تو آهی برآورم

آن آه در درون دهانم بسوختی

گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را

پیدا نیامدی و نهانم بسوختی

یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین

آتش مزن که عقل و روانم بسوختی

***

771

عشق را گر سری پدیدستی

این در بسته را کلیدستی

نرسد هیچکس به درگه عشق

کاشکی هیچ کس رسیدستی

یا اگر کس به پیشگه نرسد

اثر آن ز دور دیدستی

لیک عالم ز عشق موج زن است

ورنه عاشق نیارمیدستی

در دل ار نیستی تسلی عشق

بارها زین قفس پریدستی

در بیابان عشق نعره‌زنان

بی سر و پای می‌دویدستی

گاه چون خاک می‌فتادستی

گاه چون باد می‌وزیدستی

به یکی آه آتشین در راه

پرده از پیش بر دریدستی

در میان شراب‌خانه ی عشق

بی دهان قطره‌ای چشیدستی

تا صبوح ابد چو دلشدگان

نعره ی عشق بر کشیدستی

دل عطار را درین معنی

به سخن روح پروریدستی

***

772

اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی

به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی

ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند

چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی

ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید

چو تو بوی زلف مشکین به میان جان فرستی

همه خلق تا قیامت به تحیر اندر افتد

اگر از رخت فروغی به جهانیان فرستی

عجب اینکه سر عشقت دو جهان چگونه پر شد

که تو سر عشق خود را به جهان نهان فرستی

چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر

به جواهری که از دل به سر زبان فرستی

***

773

جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی

من بر کنار رفتم تو در میان نشستی

گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان

چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی

گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم

یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی

چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد

در خون دل نشاندی در لامکان نشستی

من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها

در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی

چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی

برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من

من خود کیم که با من در امتحان نشستی

تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم

گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی

عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند

نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی

***

774

ای همه راحت روان، سرو روان کیستی

ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی

اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام

هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی

از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی

ای گهر شریف جان گوهر کان کیستی

بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل

ای دل و جان من بگو تا دل وجان کیستی

ای زده راه بر دلم نرگس نیم مست تو

رهزن دل شدی مرا روح روان کیستی

عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد

از پی وصل و هجر خود سود و زیان کیستی

***

775

ای آفتاب از ورق رویت آیتی

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

کرد از حروف زلف تو عالی روایتی

از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک

دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی

آب حیات در ظلمات ظلالت است

تا کی ز عکس لعل تو یابد هدایتی

خورشید را که سلطنت سخت روشن است

بنگر گرفت سایه ی زلفت حمایتی

هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد

زان پی نمی‌برم شکنش را نهایتی

چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد

از زلف عنبر تو نسیم عنایتی

زلف توراست از در دربند تا ختن

زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی

عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی

جز دوستی روی تو هرگز جنایتی

***

776

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی

ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم

درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی

گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره

نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی

گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری

در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی

مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند

تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی

مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند

تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی

گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره

مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی

باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید

گر تو به جان کلی در راه عشق فردی

بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی

مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی

عطار اگر بکلی از خود خلاص یابد

یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی

***

777

درج یاقوت درفشان کردی

دیو بودی و قصد جان کردی

شکری خواستم از لعل لبت

هر دو لب را شکرستان کردی

گفتم این لحظه یافتم شکری

روی از آستین نهان کردی

وا گرفتی ز بیدلی شکری

با چنین لب چرا چنان کردی

از سبک روحی تو این نسزد

گر تو بر خشم سر گران کردی

عشوه دادی مرا در اول کار

دلم از وصل شادمان کردی

آخر کار چون ز دست شدم

چشمم از هجر خون‌فشان کردی

ریختی تیر غمزه بر رویم

تا مرا پشت چون کمان کردی

چون دلم پیش خود هدف دیدی

دل من بد بتر از آن کردی

آن چه کردی ز جور با عطار

شیوه ی دور آسمان کردی

***

778

تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی

در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی

زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن

زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی

این پرده ی نهادت بر در ز هم که هرگز

در پرده ره نیابی تا پرده ‌در نگردی

گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی

گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی

ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم

هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی

گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی

هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی

گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند

تا تو ز عشق هر دم دیوانه‌تر نگردی

گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه

همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی

عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه

بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی

***

779

خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی

دل این سوخته را کار به جان آوردی

نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود

رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی

تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی

ماه را در زره مشک‌فشان آوردی

نیست از جانب من تا به تو یک موی میان

تو چرا بیهده از موی میان آوردی

هر که او از سر کوی تو به مویی سر تافت

با سر موی خودش موی کشان آوردی

گفتم از لعل لبت یک شکر آرم بر زخم

گفت آری شدی و زخم زبان آوردی

خواست از لعل تو عطار به عمری شکری

جگرش خوردی و کارش به زیان آوردی

***

780

با خط سرسبز بیرون آمدی

آفت دلهای پرخون آمدی

تا خط آوردی به خون عاشقان

چست از بهر شبیخون آمدی

در درون دل درآیی یک زمان

شبروی را چونکه بیرون آمدی

چون کمین گیرم که بر خورشید و ماه

در کمال حسن افزون آمدی

دوش در جوش آمدم در نیم شب

در برم با جام گلگون آمدی

در گرفتی شمع و در دادی شراب

راستی را چست موزون آمدی

سرو بودی کز چمن برخاستی

ماه بودی تو ز گردون آمدی

کس نداند کور بادا چشم بد

کان زمان در چشم ما چون آمدی

در میان حلقه با زنجیر زلف

در خور عطار مجنون آمدی

***

781

ای لبت ختم کرده دلبندی

بنده بودن تو را خداوندی

آفتاب سپهر رویت را

بر گرفته ز ره به فرزندی

دیده‌ام آب زندگانی تو

من بمیرم ز آرزومندی

در غم آب زندگانی تو

گر بمیرم به درد نپسندی

تا به زلفت دراز کردم دست

همچو زلفت به پای افکندی

چون به زلف تو دست بگشادیم

چون به موییم در فروبندی

قلعه ی آسمان به یک سر موی

بگشایی به حکم دلبندی

عاشقان چون سپر بیفکندند

زره زلف چند پیوندی

چون کرشمه کنی به نرگس مست

گم شود عقل را خردمندی

تا به آزادی آمدی در کار

سرو را بن ز بیخ بر کندی

بوسه‌ای بی جگر بده آخر

چند عطار را جگر بندی

***

782

ای که با عاشقان نه پیوندی

بی تو دل را کجاست خرسندی

زهره دارد که پیش نرگس تو

دم زند جادوی دماوندی

من ز شوقت چو شمع می‌گریم

تو ز اشکم چو صبح می‌خندی

تو ز ما فارغی و ما همه روز

خویش را می‌دهیم خرسندی

چند آخر من جگر خسته

در تو پیوندم و تو نپسندی

بنده‌ای چون فرید نتوان یافت

اگرش می‌کنی خداوندی

***

783

گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی

دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی

از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو

گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی

اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست

زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی

هر ذره‌ای ز عالم سدی است در ره تو

از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی

چون گویمت که خود را می‌سوز چون سپندی

زیرا که چشم بد را تو در پی سپندی

مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی

ورنه به گوشه‌ای رو گر مرد مستمندی

ای پست نفس مانده تا کنی تو دعوی

کافزون ز عالم آمد جان من از بلندی

هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت

آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی

عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم

کز لنگر نهادت در بند تخته بندی

***

784

ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی

در آرزوی رویت چندین غمم نبودی

گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی

می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم

ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی

عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت

یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی

کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی

گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی

زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی

بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی

گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم

این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی

گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت

نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی

***

785

گر یار چنین سرکش و عیار نبودی

حال من بیچاره چنین زار نبودی

گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی

در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی

از شادی من خلق جهان شاد شدندی

گر بر دل من بار غم یار نبودی

از باده ی من خلق جهان مست بدندی

در روی زمین یک تن هشیار نبودی

گر یار گذر بر سر بازار نکردی

هنگامه ی ما بر سر بازار نبودی

هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی

گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی

زلف تو اگر دعوت کفار نکردی

امروز کس لایق زنار نبودی

گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق

اندر دو جهان همدم عطار نبودی

***

786

گر از همه عاشقان وفا دیدی

چون من به وفای خود که را دیدی

دانی تو که جز وفا ندیدی خود

در جمله ی عمر تا مرا دیدی

من از تو به جان خود جفا دیدم

تو از من خسته دل وفا دیدی

این است جفا که زود بگذشتی

از بی رویی چو روی ما دیدی

برگشتی تو ز بی دلی هر دم

این مصلحت آخر از کجا دیدی

می ‌بگذری و روی تو از پیشم

ما را تو به راه آسیا دیدی

بیگانه مباش چون دو چشمم را

از خون جگر در آشنا دیدی

تا روی چو آفتاب بنمودی

بس دل که چو ذره در هوا دیدی

عطار ز دست رفت و تو با او

دیدی که چه کردی و چها دیدی

***

787

ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی

رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی

هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی

چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی

زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان

قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی

مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان

چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی

می‌دان که روز معنی بیرون پرده مانی

گر در درون پرده خود را نهان ندیدی

آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است

تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی

گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی

بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی

عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را

چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی

نا آزموده گفتی هستم چنان که باید

لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی

افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را

جز هم‌نفس نگفتی جز مهربان ندیدی

تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده

هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی

آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی

انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی

دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ

یک ‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی

عطار در غم خود عمرت به آخر آمد

چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی

***

788

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری

الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی

گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی بکلی

عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی

همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی

زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود

در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی

لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی

غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را

در نگر ای کوردل گر دیده ی دیدار داری

ماه ‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را

تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی

می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم

نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

***

789

جانا دهنی چو پسته داری

در پسته گهر دو رسته داری

صد شور به پسته در فتاده است

زان قند که مغز پسته داری

قندیم فرست و مرهمی ساز

زین بیش مرا چه خسته داری

در هر سر موی زلف شستت

صد فتنه ی نانشسته داری

گفتی به درست عهد کردم

صد عهد چنین شکسته داری

در تاز و جهان بگیر کز حسن

صد ابلق تنگ بسته داری

 

یک گل ندهی ز رخ به عطار

وانگاه هزار دسته داری

***

790

هم تن مویم از آن میان که نداری

تنگ دلم مانده زان دهان که نداری

ننگری از ناز در زمین که دمی نیست

سر ز تکبر بر آسمان که نداری

من چه بلایی است هر نفس که ندارم

تو چه نکویی است هر زمان که نداری

هرچه بباید ز نیکویی همه هستت

مثل بماند است در جهان که نداری

نام وفا می‌بری و هیچ وفایی

از تو نیاید بدان نشان که نداری

گفته بدی عاقبت وفای تو آرم

این ننیوشم از این زبان که نداری

یک شکرم ده که سود بنده در آن است

زانکه بسی افتد این زیان که نداری

گرچه شکر داری و قیاس ندارد

هست چو ندهی به کس چنان که نداری

گفته بدی خون تو به درد بریزم

تا برهی تو ز نیم جان که نداری

تو نتوانی به خون من کمری بست

خاصه کمر بر چنان میان که نداری

بر تن عطار کز غمت چو کمانی است

چند کشی آخر این کمان که نداری

***

791

تو را گر نیست با من هیچ کاری

مرا با تو بسی کار است باری

منت پیوسته خواهم بود غمخوار

توم گرچه نباشی غمگساری

ز حل و عقد عشق ملک رویت

ندارم حاصلی جز انتظاری

بر امید رخ چون آفتابت

چو سایه می‌گذارم روزگاری

دلم را تا تو خواهی بود باقی

نخواهد بود یک ساعت قراری

دلا گر سر عشقت اختیار است

شوی در راه او بی اختیاری

اگر خود را سر مویی شماری

سر مویی نیایی در شماری

اگر خود را ز فرعونی ندانی

ز فرعونی تمامت خاکساری

جهان پر آفتاب است و تو سایه

نیابی جز فنا اینجا حصاری

که اگر در آفتاب آیی تو یکدم

برآرد از تو آن یک دم دماری

چه گردی گرد این دریای اعظم

که جایی غرقه گردی زار زاری

اگر موجی ازین دریا برآید

نماند صورت و صورت نگاری

ز دریا چند گویی چون ندیدی

ازین دریا بجز پر خون کناری

تو معذوری که پشمین دیده‌ای شیر

ندیدی هیچ شیر مرغزاری

اگر روزی ببینی جنگ شیران

ز فای فخر سازی عین عاری

برو چندین چه گردی گرد این راه

که چشمت کور گردد از غباری

به چشم خود برو پیری طلب کن

که تو ننگی شوی بی نامداری

چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست

ز خدمتکار سلطان باش باری

اگر نرسد تو را تخت و وزارت

به سگبانی او بر ساز کاری

به هر نوعی که باشی آن او باش

چو بودی آن او چه گل چه خاری

اگر تو یاد گیری حرف عطار

بست این باد دایم یادگاری

***

792

تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری

که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری

سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه

اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری

چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند

درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری

مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس

که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری

اگر یک پرتو این نور بر هر دو جهان افتد

شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری

چو عالم ذره‌ای است اینجا ز عالم چند باشی تو

که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری

چو شد ذات و صفت بندت مرو با این و آن آنجا

چو گل زانجا برند آنجا چه خواهی برد جز زاری

صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت

مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری

چه می‌گویم نه‌ای تو مرد این اسرار دین‌پرور

که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری

به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است

که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاری

به دنیا و به عقبی در چو خر در جو به جو ماندی

ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری

چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه

تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری

اگر از زندگی خود نکردی ذره‌ای حاصل

چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری

دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون

چه دنیا دیو مردم‌خوار و چندین خلق پرواری

***

793

پروانه شبی ز بی قراری

بیرون آمد به خواستاری

از شمع سؤال کرد کاخر

تا کی سوزی مرا به خواری

در حال جواب داد شمعش

کای بی سر و بن خبر نداری

آتش مپرست تا نباشد

در سوختنت گریفتاری

تو در نفسی بسوختی زود

رستی ز غم و ز غمگساری

من مانده‌ام ز شام تا صبح

در گریه و سوختن به زاری

گه می‌خندم ولیک بر خویش

گه می‌گریم ز سوکواری

می‌گویندم بسوز خوش خوش

تا بیخ ز انگبین برآری

هر لحظه سرم نهند در پیش

گویند چرا چنین نزاری

شمعی دگر است لیک در غیب

شمعی است نه روشن و نه تاری

پروانه ی او منم چنین گرم

زان یافته‌ام مزاج زاری

من می‌سوزم ازو تو از من

این است نشان دوستداری

چه طعن زنی مرا که من نیز

در سوختنم به بیقراری

آن شمع اگر بتابد از غیب

پروانه بسی فتد شکاری

تا می‌ماند نشان عطار

می‌خواهد سوخت شمع واری

***

794

ای بوس تو اصل هر شماری

چشم سیهت سفید کاری

زلف تو ز حلقه درشکستی

ماه تو ز مشک در غباری

از زلف تو مشک وام کرده

باد سحری به هر بهاری

روی تو که شمع نه سپهر است

از هشت بهشت یادگاری

هرگز نکشید هیچ نقاش

چون صورت روی تو نگاری

سرسبزتر از خط تو ایام

گل را ننهاد هیچ خاری

شد آب روان ز چشمه ی چشم

چون خط تو دید سبزه‌زاری

می‌خواستم از لب تو بوسی

گفتی که همی دهم قراری

گفتم که قرار چیست گفتی

هر بوسی را کنی نثاری

جانی بستان بهای بوسی

یا دست ز جان بدار باری

چون هست زکات بر تو واجب

یک بوسه ببخش از هزاری

گر بوسه بسی نگاه داری

هرگز ناید به هیچ کاری

گفتی به شمار بوسه بستان

کی کار مرا بود شماری

چون خوزستان لب تو دارد

کی بوس تو را بود کناری

خود بی جگری نیافت عطار

از لعل تو بوسه هیچ باری

***

795

درآمد دوش دلدارم به یاری

مرا گفتا بگو تا در چه کاری

حرامت باد اگر بی ما زمانی

برآوردی دمی یا می برآری

چو با ما می‌توانی بود هر شب

روا نبود که بی ما شب گذاری

چو با ما غمگساری می‌توان کرد

چرا با دیگری غم می گساری

خوشی با دشمن ما در نشستی

نباشد این دلیل دوستداری

بدان می‌داریم کز عزت خویش

تو را در خاک اندازم به خواری

به تنهاییت بگذارم که تا تو

بمانی تا ابد در بیقراری

چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها

بدو گفتم که دست از جمله داری

ولیکن چون تو یار غمگنانی

مرا از ننگ من برهان به یاری

که گر عطار در هستی بماند

برو گریند عالمیان به زاری

***

796

ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری

زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری

از پسته ی خندانش هرجا که شکر ریزی

در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری

از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی

وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری

دیوانه ی عشق او هرجا که خردمندی

دردی کش درد او هرجا که طلب کاری

آمد بر پیر ما می در سر و می در بر

پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری

گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی

گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری

ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین

تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری

بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو

ای چون تو به هر منزل وامانده ی بسیاری

پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد

در حال پدید آمد در سینه ی او ناری

کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله

بر جست و میان حالی بر بست به زناری

در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی

از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری

عطار ز کار او در مانده به صد حیرت

هر کس که چنین بیند حیرت بودش آری

***

797

دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

بنشستم به امید دگری

جگرم سوخت که از لعل لبش

شکری می نرسد بی جگری

گاهگاهی شکری می‌دهدم

بر سر پای روان در گذری

زین چنین بوسه چه در کیسه کنم

وای از غصه ی بیدادگری

زان همه تنگ شکر کو راهست

از قضا قسم من آمد قدری

تا خبر یافته‌ام از شکرش

نیست از هستی خویشم خبری

کارم از دست شد و کار مرا

نیست چون دایره پایی و سری

وقت نامد که شوم جمله ی عمر

همچو نی با شکری در کمری

ماه ‌رویا دل عطار بسوخت

مکن و در دل او کن نظری

***

798

گاهیم به لطف می نوازی

گاهیم به قهر می‌گدازی

در معرض قهر و لطف تو من

زان می‌سوزم که می‌نسازی

چون چنگ دو تا شدم به عشقت

بنواز مرا به دلنوازی

ای ساقی عشق جام در ده

کین توبه ی ماست بس مجازی

این کار ازین بسی بهستی

گر توبه ی ماستی نمازی

در ده می عشق تا زمانی

از سر بنهیم سرفرازی

زنار نهاد بر کشیدیم

در حلقه کنیم خرقه بازی

عطار خموش و غصه می خور

قصه چه کنی بدین درازی

***

799

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون

ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم

چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی

به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت

بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی

***

800

گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی

صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی

نه مست بودن از می کار تنگدلان است

گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی

تا کی ز ناتمامی در حلقه ی تمامان

گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی

آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان

جامی بخورد باشی وز خود برست باشی

ای بر کنار مانده برخیز از دو عالم

تا در میان مردان ز اهل نشست باشی

در صحبت بلندان خود را بلند گردان

تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی

گر کاملی درین ره چون عاشقان کامل

از خویش نیست گردی وز دوست هست باشی

تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی

چه کوهی و چه کاهی چون پای‌بست باشی

عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو

کانگه که نیست گردی با او به دست باشی

***

801

تا تو خود را خوارتر از جمله ی عالم نباشی

در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی

عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد

تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی

گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی

تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی

گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک

کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی

گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت

لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی

گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی

ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی

گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم

هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی

یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت

مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی

ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم

هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی

کی نوازی پرده ی عشاق چون عطار عاشق

تا تو زیر پرده ی این غم چو زیر و بم نباشی

***

802

هر دمم مست به بازار کشی

راستی چست و به هنجار کشی

می عشقم بچشانی و مرا

مست گردانی و در کار کشی

گاهم از کفر به دین باز آری

گاهم از کعبه به خمار کشی

گاهم از راه یقین دور کنی

گاهم اندر ره اسرار کشی

گه ز مسجد به خرابات بری

گاهم از میکده در غار کشی

چون ز اسلام منت ننگ آید

از مصلام به زنار کشی

چون مرا ننگ ره دین بینی

هر دمم در ره کفار کشی

بس که پیران حقیقت‌بین را

اندرین واقعه بر دار کشی

ای دل سوخته گر مرد رهی

خون خوری تن زنی و بار کشی

بر امید گل وصلش شب و روز

همچو گلبن ستم خار کشی

آتش اندر دل ایام زنی

خاک در دیده ی اغیار کشی

بویی از مجمره ی عشق بری

باده بر چهره ی دلدار کشی

غم معشوق که شادی دل است

در ره عشق چو عطار کشی

***

802

چون خط شبرنگ بر گلگون کشی

حلقه در گوش مه گردون کشی

گر ببینی روی خود در خط شده

سرکشی و هر زمان افزون کشی

گفته بودی در خط خویشت کشم

تا لباس سرکشی بیرون کشی

خط تو بر ماه و من در قعر چاه

در خط خویشم ندانم چون کشی

گر بریزی بر زمین خونم رواست

بلکه آن خواهم که تیغ اکنون کشی

لیک زلفت از درازی بر زمین است

خون شود جانم اگر در خون کشی

می‌کشی در خاک زلفت تا مرا

هر نفس در بند دیگرگون کشی

چون منم دیوانه تو زنجیر زلف

می‌کشی تا بر من مجنون کشی

دام مشکین می‌نهی عطار را

تا به دام مشکش از افسون کشی

***

804

هر دمم در امتحان چندی کشی

دامنم در خون جان چندی کشی

مهربان خویشتن گفتم تو را

کینه ی آن هر زمان چندی کشی

همچو خاکم بر زمین افتاده خوار

سر ز من بر آسمان چندی کشی

چون جهان سر بر خطت دارد مدام

چون قلم خط بر جهان چندی کشی

در غمت چون با کناری رفته‌ام

تو به زورم در میان چندی کشی

بر تو دارم چشم از روی جهان

بر من از مژگان سنان چندی کشی

همچو شمعی سر نهادم در میان

بر سرم تیغ از میان چندی کشی

پیشکش می‌سازمت گلگون اشک

رخش کبرت را عنان چندی کشی

چون سپر بفکندم و بگریختم

تو به کین من کمان چندی کشی

کینت از صد مهر خوشتر آیدم

کین ز چون من مهربان چندی کشی

بر سر آمد لاشه ی صبرم ز عجز

تنگ اسب امتحان چندی کشی

بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید

جان بده بار گران چندی کشی

***

805

گرد مه خط معنبر می کشی

سر کشانت را به خط در می کشی

عاشقانت را به مستی دم به دم

خرقه ی هستی ز سر بر می کشی

بر بتان چین و ترکان چگل

از کمال حسن لشکر می کشی

جاودانی پای بنهاد از جهان

هر که را یک بوسه بر سر می کشی

جام می می‌نوشی و بر می زنی

وانگهی بر عقل خنجر می کشی

بیش شد عطار را اکنون غمت

زانکه با او باده کمتر می کشی

***

806

در ده می عشق یک دم ای ساقی

تا عقل کند گزاف در باقی

زین عقل گزاف گوی پر دعوی

بگذر که گذشت عمر ای ساقی

دردی در ده که توبه بشکستم

تا کی ز نفاق و زرق و خناقی

ما ننگ وجود پارسایانیم

از روی و ریا نهفته زراقی

ای ساقی جان بیار جام می

کامروز تو دست گیر عشاقی

تا باز رهیم یک زمان از خود

فانی گردیم و جاودان باقی

رفتیم به بوی تو همه آفاق

تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی

کس می نرسد به آستان تو

زیرا که تو در خودی خود طاقی

بس جان که بسوختند مشتاقان

بر آتش عشق تو ز مشتاقی

بنمای به خلق رخ که خود گفتی

با ما که تخلقوا به اخلاقی

عطار برو که در ره معنی

امروز محققی به اطلاقی

***

807

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین

در باز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوخته ی یاری

بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

***

808

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

چون دیده ی من هر دم گلبرگ رخت بیند

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی

***

809

ماییم ز عالم معالی

رندی دو سه اندرین حوالی

در عشق دلی و نیم جانی

بر داده به باد لاابالی

بگذشته ز هستی و گرفته

چون صوفی ابن‌ وقت حالی

در صفه ی عاشقان حضرت

از برهنگی فکنده قالی

پس یافته برترین مقامی

احسنت زهی مقام عالی

ما را چه مرقع و چه اطلس

چه نیک کنی چه بد سگالی

ای زاهد کهنه درد نقد است

برخیز که گوشه‌ای است خالی

تا ناله ی عاشقان نیوشی

بر خلق ز زهد چند نالی

آن می که تو می‌خوری حرام است

ما می نخوریم جز حلالی

ما بر سر آتشیم پیوست

مستغرق بحر لایزالی

ما بی خوابیم و چون بود خواب

در حضرت قرب ذوالجلالی

چون خواب کند کسی که او را

از ریگ روان بود نهالی

عطار برو که دست بردی

از جمله ی عالم معالی

***

810

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

با لبی پرخنده بس مستعجلی

عالمی نظارگی حیران او

دست بر دل مانده پای اندر گلی

علم در وصف لبش لایعملی

عقل در شرح رخش لایعقلی

زلف همچون شست او می‌کرد صید

هر کجا در شهر جانی و دلی

عاشقان را از خیال زلف او

تازه می‌شد هر زمانی مشکلی

تا نگردی هندوی زلفش به جان

نه مبارک باشی و نه مقبلی

جمله پشت دست می‌خایند از او

هست هرجا عالمی و عاقلی

منزل عشقش دل پاک است و بس

نیست عشقش در خور هر منزلی

تا تو بی حاصل نگردی از دو کون

هرگز از عشقش نیابی حاصلی

شد دل عطار غرق بحر عشق

کی تواند غرقه دیدن ساحلی

***

811

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت

سایه ی او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

نقطه ی قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

***

812

گر من اندر عشق مرد کارمی

از بد و نیک و جهان بیزارمی

کفر و دین درباختم در بیخودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

کاشکی گر محرم مسجد نیم

محرم دردی‌ کش خمارمی

کاشکی گر در خور مصحف نیم

یک نفس اندر خور زنارمی

در دلم گر هیچ هشیاریستی

از می غفلت دمی هشیارمی

چون نمی‌بینم جمال روی دوست

زین مصیبت روی در دیوارمی

گر ندارم از وصال او نشان

باری از کویش نشانی دارمی

گر مرا در پرده راهستی دمی

محرم او زحمت اغیارمی

گر نبودی راه از من در حجاب

من درین ره رهبر عطارمی

***

813

ای جان جان جانم تو جان جان جانی

بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی

تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت

اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

گنج نهانی اما چندین طلسم داری

هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله

تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم

فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

کردم محاسن خود دستار خوان راهت

تا بو که از ره خود گردی برو فشانی

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من

گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی

بویی فرست او را از کنه بی نشانی

***

814

هزاران جان سزد در هر زمانی

نثار روی چون تو دلستانی

توان کردن هزاران جان به یک دم

فدای روی تو چه جای جانی

نثار تو کنم منت پذیرم

اگر جانم بود هر دم جهانی

بجز عشقت ندارم کیش و دینی

بجز کویت ندارم خان و مانی

نیارم داد شرح ذوق عشقت

اگر هر موی من گردد زبانی

اگر هر دو جهان بر من بشورند

ز شور عشق کم نکنم زمانی

مرا جانا از آن خویشتن خوان

توانی دید خود را تا توانی

تو سلطانی اگر محرم نیم من

قبولم کن به جای پاسپانی

چه می‌گویم چه مرد این حدیثم

خطا رفت این سخن یا رب امانی

اگر صد بار خواهم کوفت این در

نخواهد گفت کس کامد فلانی

نشان کی ماند از عطار در عشق

چو می‌جوید نشان از بی نشانی

***

815

زلف را تاب داد چندانی

که نه عقلی گذاشت نه جانی

نیست در چار حد جمع جهان

بی سر زلف او پریشانی

کس چو زلف و لبش نداد نشان

ظلماتی و آب حیوانی

دهن اوست در همه عالم

عالمی قند در نمکدانی

دی برای شکر ربودن ازو

می‌شدم تیز کرده دندانی

لیک گفتم به قطع جان نبرم

او چنین تیز کرده مژگانی

بامدادی که تیغ زد خورشید

مگر از حسن کرد جولانی

گوی سیمین او چو ماه بتافت

گشت خورشید تنگ میدانی

لاجرم شد ز رشک او جاوید

زرد رویی کبود خلقانی

جرم خورشید بود کز سر جهل

پیش رویش نمود برهانی

هست نازان رخش چنانکه به حکم

هرچه او کرد نیست تاوانی

ماه رویا اسیر تو شده‌اند

هر کجا کافر و مسلمانی

صد جهان عاشقند جان بر دست

جمله در انتظار فرمانی

پرده برگیر تا برافشانند

هرکجا هست جان و ایمانی

چند سازی ز زلف خم در خم

دار اسلام کافرستانی

تا به دامن ز عشق تو شق کرد

هر که سر بر زد از گریبانی

ندمد در بهارگاه دو کون

سبزتر از خط تو ریحانی

نتواند شکفت در فردوس

تازه‌تر از رخت گلستانی

من چنانم ز لعل سیرابت

که بود تشنه در بیابانی

گر دهی شربتیم آب زلال

شوم از عشق آتش‌افشانی

ورنه در موکب ممالک تو

کرده گیر از فرید قربانی

***

816

ای در میان جانم وز جان من نهانی

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی

با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر

از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی

در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش

تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی

گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی

بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی

عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی

تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی

***

817

ای روی تو فتنه ی جهانی

مبهوت تو هر کجا که جانی

کرده سر زلف پر فریبت

از هر سر مویم امتحانی

در چشم زدی ز دست بر هم

چشمت به کرشمه‌ای جهانی

ابروی تو رستها چو تیراست

بر زه که کند چنان کمانی

طراری را طراوتی نیست

با طره ی چون تو دلستانی

ندهد مه و مهر نور هرگز

بی عارض چون تو مهربانی

در دل بردن به خوبی تو

هرگز ندهد کسی نشانی

خورشید رخ تو را کند ذکر

هر ذره اگر شود زبانی

تا من سگ تو شدم نمانده ست

از قالب من جز استخوانی

من خاک توام مرا چنین خوار

در خون مفکن به هر زمانی

در عشق تو چست‌تر ز عطار

مرغی نپرد ز آشیانی

***

818

ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی

وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی

نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری

نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی

خورشید که بسیار بگشت از همه سویی

یک ذره ندیده است ز وصل تو نشانی

یک ذره اگر شمع وصال تو بتابد

جان بر تو فشانند چو پروانه جهانی

زابروی هلالیت که طاق است چو گردون

با پشت دو تا مانده هرجا که کمانی

چون دایره بی پا و سرم زانکه تو داری

از دایره ی ماه رخ از نقطه دهانی

ارباب یقین ده یک ‌یک ذره گرفتند

شکل دهن تنگ تو از روی گمانی

حرف کمرت همچو الف هیچ ندارد

زیرا که تو را چون الف افتاد میانی

مویی ز میان تو کسی می بنداند

گرچه بود آن کس به حقیقت همه دانی

در عشق تو کار همه عشاق برآمد

زیرا که خریدند به صد سود و زیانی

چون لاله دلم سوخته‌ تن غرقه ی خون است

تا یافته‌ام گرد رخت لاله ستانی

چون حال من سوخته دل تنگ درآمد

از جان رمقی مانده مرا باش زمانی

عطار جگر سوخته را بود دل تنگ

دل در سر کار تو شد او مانده زمانی

***

819

ای یک کرشمه ی تو غارتگر جهانی

دشنام تو خریده ارزان خران به جانی

آشفته ی رخ تو هرجا که ماهرویی

دلداه ی لب تو هر جا که دلستانی

گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی

جان‌های تنگ بسته برهم نهم جهانی

تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو

هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی

چون تو میان نداری من با کنار رفتم

چون دست درکش آرد کس با چنان میانی

تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی

کرده روان به کنعان از مشک کاروانی

دیری است تا دل من از درد توست سوزان

آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی

گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید

کز سود کردن تو نبود مرا زیانی

وقت بهار خواهم در نور شمع رویت

من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی

عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم

صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی

***

820

ای حسن تو آب زندگانی

تدبیر وصال ما تو دانی

از دیده برون مشو که نوری

وز بنده جدا مشو که جانی

ما با تو چو تیر راست گشتیم

با ما تو هنوز چون کمانی

پرسی تو ز من که عاشقی چیست

روزی که چو من شوی بدانی

زنهار مشو تو در خرابات

هرچند قلندر جهانی

شطرنج مباز با ملوکان

شهمات شوی و ره ندانی

عطار سخن چنین همی گفت

روح است غذای مرد فانی

***

821

دردی است درین دلم نهانی

کان درد مرا دوا تو دانی

تو مرهم درد بیدلانی

دانم که مرا چنین نمانی

من بنده ی بی کس ضعیفم

تو یار کسان بی کسانی

گر مورچه‌ای در تو کوبد

آنی تو که ضایعش نمانی

از من گنه آید و من اینم

وز تو کرم آید و تو آنی

یا رب به در که باز گردم

گر تو ز در خودم برانی

از خواندن و راندنم چه باک است

خواه این کن و خواه آن تو دانی

گویم «ارنی» و زار گریم

ترسم ز جواب «لن ترانی»

پیری بشنید و جان به حق داد

عطار سخن مگو که جانی

***

822

ترسا بچه ی لولی همچون بت روحانی

سرمست برون آمد از دیر به نادانی

زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف

در داد صلای می از ننگ مسلمانی

چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش

بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی

بگرفتم زنارش در پای وی افتادم

گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی

گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش

هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی

با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری

وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی

اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه

کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی

می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود

کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی

هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله

فریاد اناالحق زن در عالم انسانی

عطار ز راه خود برخیز که تا بینی

خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی

***

823

ای ساقی از آن قدح که دانی

پیش آر سبک مکن گرانی

یک قطره شراب در صبوحی

باشد که به حلق ما چکانی

زان پیش خمار در سر آید

یک باده به دست ما رسانی

بگذر تو ز خویش و از قرابات

پیش آر قرابه ی مغانی

در عقل مغیش تا نبینی

وز علم مجوس تا نخوانی

کین جای نه جای قیل و قال است

کافسانه کنی و قصه خوانی

این جای مقام کم زنان است

تو مرد ردا و طیلسانی

ساقی تو بیا و بر کفم نه

یک کوزه ی آب زندگانی

یک قطره ی درد اگر بنوشی

یابی تو حیات جاودانی

ساقی شو و راوقی در انداز

زان لعل چو در که می‌چکانی

عطار بیا ز پرده بیرون

تا چند سخن ز پرده رانی

***

824

به هر کویی مرا تا کی دوانی

ز هر زهری مرا تا کی چشانی

چو زهرم می‌چشاند چرخ گردون

به تریاک سعادت کی رسانی

گهی تابوتم اندازی به دریا

گهی بر تخت فرعونم نشانی

برآری برفراز طور سینا

شراب الفت وصلم چشانی

چو بنده مست شد دیدار خود را

خطاب آید که موسی لن‌ترانی

ایا موسی سخن گستاخ تا چند

نه آنی که شعیبم را شبانی

من آنم که شعیبت را شبانم

تو آنی که شبانی را بخوانی

منم موسی تویی جبار عالم

گرم خوانی ورم رانی تو دانی

شبانی را کجا آن قدر باشد

که تو بی‌واسطه وی را بخوانی

سخن گویی بدو در طور سینا

درو در و گهر سازی نهانی

ایا موسی تو رخت خویش بربند

که تا خود را به منزلگه رسانی

نه ایوبم که چندین صبر دارم

نیم یوسف که در چاهم نشانی

برون آمد گل زرد از گل سرخ

مکن در باغ ویران باغبانی

نشان وصل ما موی سفید است

رسول آشکارا نه نهانی

زهی عطار کز بحر معانی

به الماس سخن در می‌چکانی

***

825

خاک کوی توام تو می‌دانی

خاک در روی من چه افشانی

سر نگردانم از ره تو دمی

گر به خون صد رهم بگردانی

با چو من کس که ناتوان توام

بتوان کرد هرچه بتوانی

گر به خونم درافکنی ز درت

بر نگیرم ز خاک پیشانی

سر مهر غم تو در دل من

راز عشقت بس است پنهانی

گر به رویم نظر کنی نفسی

همه از روی من فرو خوانی

من ز درمان به جان شدم بیزار

جان من درد توست می‌دانی

گر مرا درد تو نخواهد بود

سر بگردانم از مسلمانی

هیچ درمان مرا مکن هرگز

که نیم جز به درد ارزانی

گفته بودی که دل ز تو ببرم

که ز دلداری و پریشانی

نتوانی که دل ز من ببری

دل چگونه بری چو درمانی

من ز عطار جان بخواهم برد

برهد از هزار حیرانی

***

826

کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی

که کس نمی‌دهد از تو به هیچ جای نشانی

به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو

نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی

عجب بمانده‌ام از ذات و از صفات تو دایم

کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی

چه گوهری تو که در عرصه ی دو کون نگنجی

همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی

منم که هستی من بند ره شدست درین ره

تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی

من از خودی خود افتاده‌ام به چاه طبیعت

مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی

در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون

چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی

چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را

از آن شراب دل آشوب قطره‌ای بچشانی

امید ما همه آن است در ره تو که یک‌دم

ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی

ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد

از آن او بود این و از آن خویش تو دانی

***

827

ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی

که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی

دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری

که خبر نبود دل را که تو در میان جانی

ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می‌طپیدم

چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی

به عتاب گفته بودی که برآتشت نشانم

چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی

همه بندها گشادی به طریق دلفریبی

همه دست‌ها ببستی به کمال دلستانی

تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی

تو چه گوهری که در دل شده‌ای بدین نهانی

دو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن

به تو کی توان رسیدن که تو گنج بی کرانی

همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق

ز تو مانده‌اند حیران که به هیچ می نمانی

چو به سر کشی در آیی همه سروران دین را

ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی

دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر

چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی

اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد

دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی

***

828

ای هجر تو وصل جاودانی

واندوه تو عین شادمانی

در عشق تو نیم ذره حسرت

خوشتر ز حیات جاودانی

بی یاد حضور تو زمانی

کفر است حدیث زندگانی

صد جان و هزار جان نثارت

آن لحظه که از درم برانی

کار دو جهان من برآید

گر یک نفسم به خویش خوانی

با خواندن و راندنم چه کار است

خواه این کن و خواه آن تو دانی

گر قهر کنی سزای آنم

ور لطف کنی برای آنی

صد دل باید به هر زمانم

تا تو ببری به دلستانی

گر بر فکنی نقاب از روی

جبریل سزد به جان‌فشانی

کس نتواند جمال تو دید

زیرا که ز دیده بس نهانی

نی نی که بجز تو کس نبیند

چون جمله تویی بدین عیانی

در عشق تو گر بمرد عطار

شد زنده ی دایم از معانی

***

829

بس نادره جهانی ای جان و زندگانی

جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی

شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون

بستان خراج خوبی در ملک کامرانی

از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی

آخر بدین شگرفی چه فتنه ی جهانی

نه گفته‌ای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت

پس طره نیز مفشان گر فتنه می‌نشانی

تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو

شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی

چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد

کس ننگرد به عمری در آب زندگانی

هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من

تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی

چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد

شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی

عطار از غم تو زحمت کشید عمری

گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی

***

830

چاره ی کار من آن زمان که توانی

گر بکنی راضیم چنان که توانی

داد طلب کردم از تو داد ندادی

گر ندهی داد می‌ستان که توانی

گفته بدی من ندانم و نتوانم

داد تو دادن یقین بدان که توانی

گر به سر زلف دل ز من بربودی

باز ده از لب هزار جان که توانی

دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو

حکم کنی بر همه جهان که توانی

ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز

وین همه فتنه فرو نشان که توانی

جمله ی آزادگان روی زمین را

بنده کن از چشم دلستان که توانی

جمله ی دل مردگان منزل غم را

زنده کن از لعل درفشان که توانی

یک شکر از لعل تو اگر بربایم

عذر بخواهی به هر زبان که توانی

گر ز تو عطار خواست بوس و کناری

هیچ منه داو در میان که توانی

***

831

ترسا بچه‌ای به دلستانی

در دست شراب ارغوانی

دوش آمد و تیز و تازه بنشست

چون آتش و آب زندگانی

دانی که خوشی او چه سان بود

چون عشق به موسم جوانی

در بسته میان خود به زنار

بگشاده دهن به دلستانی

در هر خم زلف دلفریبش

صد عالم کافری نهانی

آمد بنشست و پیر ما را

بنهاد محک به امتحانی

القصه چو پیر روی او دید

از دست بشد ز ناتوانی

دردی ستد و درود دین کرد

یا رب ز بلای ناگهانی

دردا که چنان بزرگواری

برخاست ز راه خرده دانی

ترسا بچه را به پیش خود خواند

پس گفت نشان ره چه دانی

گفتا که نشان راه جایی است

کانجا نه تویی و نه نشانی

چون پیر سخن شنید جان داد

عطار سخن بگو که جانی

***

832

گفتم بخرم غمت به جانی

بر من بفروختی جهانی

مفروش چنان برآن که پیوست

عشوه خرد از تو هر زمانی

بنواز مرا که بی تو برخاست

چون چنگ ز هر رگم فغانی

نی نی چو ربابم از غم تو

یعنی که رگی و استخوانی

ای دوست روا مدار دل را

نومید ز چون تو دلستانی

دستی بر نه اگر کنم سود

دانم نبود تو را زیانی

یا نی سبکم بکن ز هستی

تا چند ز رحمت گرانی

چون شمع مرا ز عشق می‌سوز

تا می‌ماند ز من نشانی

عطار چو بی نشان شد از عشق

از محو رسد سوی عیانی

***

833

ای گشته نهان از همه از بس که عیانی

دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی

گر من طلبم دولت وصلت نتوانم

گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی

شد در سر کار تو همه مایه ی عمرم

آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی

یک چند در اندیشه ی روی تو نشستم

معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی

ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ

آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی

دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی

چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی

تبدیل نداری که توان خواند جهانت

تغییر نداری که توان گفت که جانی

عطار عیان است که محتاج بیان است

گر اهل عیانی به چه در بند عیانی

***

834

خال مشکین بر گلستان می زنی

دل همی سوزی و بر جان می زنی

بر بیاض برگ گل عمر مرا

هر زمان فال دگرسان می زنی

صید خواهی کرد دلها را به زلف

زلف را بر یکدگر زان می زنی

زان دو لعل آتشین آبدار

آتش اندر آب حیوان می زنی

از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر

کز سر کین تیر مژگان می زنی

گفته‌ای ایمانت را راهی زنم

چون بکشتی الحق آسان می زنی

در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد

تا تو رای عهد و پیمان می زنی

دامن اندر خون زند عطار زانک

تو نفس با او ز هجران می زنی

***

835

هر زمان لاف وفایی می زنی

آتشی در مبتلایی می زنی

چون که جانی داری اندر مردگی

لاف نیکویی ز جایی می زنی

بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست

تا تو پر بر چه هوایی می زنی

ماهرویی و ازین رو ای پسر

مهر و مه را پشت پایی می زنی

گفته‌ای کار تو را رایی زنم

من بمردم تا تو رایی می زنی

می‌زنم بر آتش عشق آب چشم

تا چرا راه چو مایی می زنی

بس‌ که کردم آشنا در خون دل

تا همه بر آشنایی می زنی

زخمه بر ابریشم عطار زن

گر به صد زاری نوایی می زنی

***

836

خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی

سود و سرمایه ی دین بر سر بازار کنی

شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است

خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی

چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش

چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی

پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر

عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی

آن نه کام است که ناکام بجا بگذاری

وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی

جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه

نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی

چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود

خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی

سهو کارا به تک خاک همی باید خفت

طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی

مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه

به چه شادی خرفا خنده ی بسیار کنی

تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ

عنکبوتانه کجا پرده ی احرار کنی

این همه دانی و کارت همه بی وجه بود

خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی

به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن

لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی

خویش و همسایه ی تو گرسنه وز پر طمعی

نفروشی به کسی غله در انبار کنی

جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشه ی آن

تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی

بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین

وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی

مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند

به تعزز سزد ار در همه نظار کنی

نافه داری بر هر خشک دماغی مگشا

اول آن به که طلبکاری عطار کنی

***

837

گر نقاب از جمال باز کنی

کار بر عاشقان دراز کنی

ور چنین زیر پرده بنشینی

پرده از روی کار باز کنی

از همه کون بی نیاز شود

عاشقی را که اهل راز کنی

جگرم خون گرفت از غم آن

که مبادا که در فراز کنی

گرچه چون شمع سوختم ز غمت

هر زمانم به زیر گاز کنی

گفتیم ساز کار تو بکنم

چون مرا سوختی چه ساز کنی

وعده دادی به وصل جان مرا

عمر بگذشت چند ناز کنی

بکشد ناز تو به جان عطار

گر به وصلیش بی نیاز کنی

***

837

ای دل اندر عشق غوغا چون کنی

خویش را بیهوده رسوا چون کنی

آنچه کل خلق نتوانست کرد

تو محال‌اندیش تنها چون کنی

دم مزن خون می‌خور و صفرا مکن

پشه‌ای با باد صفرا چون کنی

تو همی خواهی که دانی سر عشق

کس بدین سر نیست دانا چون کنی

چون تو اندر عشق او پنهان شدی

سر عشقش آشکارا چون کنی

چون تبرا نیستت از خویشتن

پس به عشق او تولا چون کنی

عشق را سرمایه‌ای باید شگرف

پس تو بی سرمایه سودا چون کنی

چون تو را هر دم حجابی دیگر است

چشم جان خویش بینا چون کنی

چون به یک قطره دلت قانع ببود

جان خود را کل دریا چون کنی

غرق دریا گرد و ناپیدا بباش

خویش را زین بیش پیدا چون کنی

چون تو سایه باشی و او آفتاب

پیش او خود را هویدا چون کنی

هر که او پیداست درصد تفرقه است

چون نباشی جمع آنجا چون کنی

چون نکردی خویش را امروز جمع

می‌ندانم تا که فردا چون کنی

مذهب عطار گیر و نیست شو

هستی خود را محابا چون کنی

***

839

گه به دندان در عدن شکنی

گه به مژگان صف ختن شکنی

گه لب همچو لاله بگشایی

روز بازار یاسمن شکنی

گه رخ همچو ماه بنمایی

رونق برگ نسترن شکنی

هر گلی را که زینت چمن است

ز سر طعنه در چمن شکنی

دل ربایی عالم جان را

طره ی مشک بر سمن شکنی

زلف برهم زنی و توبه ی ما

همه زان زلف پر شکن شکنی

پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک

همه در روی و جان من شکنی

قصه ی جادوان رهزن را

زان دو جادوی راهزن شکنی

گر نسازی ز ناز با عطار

قیمت او و خویشتن شکنی

***

840

هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی

آتش سودای خویش در دل و جان افکنی

جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن

گه به خروش آوری گه به فغان افکنی

گر به سر کوی خویش پرده ی عشاق را

گل کنی از خاک و خون کار به جان افکنی

گر بگشایی ز بند گوهر دریای عشق

بی دل و جان صد هزار سر عیان افکنی

هر نفسی روی خویش باز بپوشی به زلف

تا دل عطار را در خفقان افکنی

***

841

هر شبم سرمست در کوی افکنی

وز بر خویشم به هر سوی افکنی

در خم چوگان خویشم هر زمان

خسته و سرگشته چون گوی افکنی

گر بریزم پیش رویت اشک زار

همچو اشکم باز بر روی افکنی

چون همه تیری بیندازی تمام

پس کمان کین به بازوی افکنی

بوی گل اندر دماغ جان ما

زان سر زلف سمن بوی افکنی

گر سخن گویم ز چین زلف تو

از سر کین چین در ابروی افکنی

ور کشد مویی دل از زلف تو سر

حلق را در حلقه ی موی افکنی

هر شبی عطار را تا وقت صبح

عاشقی دیوانه در روی افکنی

***

842

در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی

این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی

حد و اندازه ی هرچیز پدیدار بود

مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی

از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا

این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی

از غم تو غنیم وز همه عالم درویش

نیست چون من به جهان از غم درویش غنی

مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی

نفسی سوخته وار از سر بی‌خویشتنی

این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر

نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی

این دم از عالم عشق است به بازی مشمر

گر به بازی شمری قیمت خود می‌شکنی

گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق

سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی

***

842

به سر زلف دلربای منی

به لب لعل جان‌فزای منی

گر ببندد فلک به صد گرهم

تو به مویی گره‌گشای منی

به بلای جهانت دارم دوست

گرچه تو از جهان بلای منی

هر کست از گزاف می گوید

که تویی کز جهان سزای منی

این همه ترهات می‌دانم

من برای تو تو برای منی

گر نمانم من ای صنم روزی

تو که جان منی بجای منی

جاودان پادشا شود عطار

گر تو گویی که تو گدای منی

***

844

نگر تا ای دل بیچاره چونی

چگونه می‌روی سر در نگونی

چگونه می‌کشی صد بحر آتش

چو اندر نفس خود یک قطره خونی

زمانی در تماشای خیالی

زمانی در تمنای جنونی

اگر خواهی که باشی از بزرگان

مباش از خرده‌گیران کنونی

چرا باشی نه کافر نه مسلمان

که تو نه رهروی نه رهنمونی

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

ولی ره نیست بهتر از زبونی

زبون عشق شو تا بر کشندت

که هرگاهی که کم گشتی فزونی

خود از رفعت ورای هر دو کونی

چرا هم‌صحبت این نفس دونی

دلا تو چیستی هستی تو یا نه

وگر نه نیستی نه هست چونی

منی یا نه منی عینی تو یا غیر

و یا از هرچه اندیشم برونی

چه می‌گویم تو خود از خود نهانی

که دو انگشت حق را در درونی

تو ای عطار اگر چه دل نداری

ولیکن اهل دل را ذوفنونی

***

845

تا در سر زلف تاب بینی

دل در بر من خراب بینی

گر آتش عشق بر فروزم

بس دل که برو کباب بینی

گر پرده ز روی خود گشایی

بس رخ که به خون خضاب بینی

دل بر در انتظار یابی

جان در ره اضطراب بینی

در مجلس عشق عاشقان را

از خون جگر شراب بینی

هین روی چو آفتاب بنمای

تا دل ز غمش به تاب بینی

در آیینه حبذا بخندی

تا صبح بر آفتاب بینی

در آب نگر ببین جمالت

تا آتش اندر آب بینی

خوابت نبرد شبی به سالی

گر روی مرا به خواب بینی

عطار بکل ز دل فرو شو

فریاد رس ار به خواب بینی

***

846

به وادییی که درو گوی راه سر بینی

به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی

ز هرچه می‌دهدت روزگار عمر بهست

ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی

ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی

اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی

مساز قبه ی زرین که تیز شمشیر است

سزای قبه ی زرین که بر سپر بینی

اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز

چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی

چو هر چه هست همه اصل خویش می‌جویند

ز شوق جمله ی ذرات در سفر بینی

چو کل اصل جهان از یک اصل خاسته‌اند

سزد که کل جهان را به یک نظر بینی

مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای

که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی

به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی

که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی

چگونه پای نهی در خزانه‌ای که درو

به هر سویی که روی صد هزار سر بینی

نه لحظه‌ای ز همه خفتگان خبر شنوی

نه ذره‌ای ز همه رفتگان اثر بینی

ز بس که خون جگر می‌فروخورد به زمین

زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی

اگر جهان همه از پس کنی نمی‌دانم

که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی

درین مصیبت و سرگشتگی محال بود

که در زمانه چو عطار نوحه‌گر بینی

***

847

هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی

هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی

در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم

گه نعره‌ زنم یابی گه جامه ‌درم بینی

در دایره ی گردون گر در نگری در من

چون دایره‌ای گردان بی پای و سرم بینی

چندان که درین دریا می‌جویم و می‌پویم

از آتش دل هر دم لب‌خشک‌ترم بینی

از بس‌که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر

چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی

در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان

تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی

بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی

بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی

نی نی که نمی‌خوام کز من اثری ماند

آن به که درین وادی رفته اثرم بینی

تا در ره تو مویی هستیم بود باقی

صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی

چون شمع سحرگاهی می‌سوزم و می‌گریم

چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی

در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه

زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی

گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون

گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی

خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین

ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی

خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان

برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی

***

848

چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی

چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی

ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری

گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی

چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من

چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی

مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم

ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی

ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید

تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی

***

849

عشق تو در دست و درمانش توی

هست عاشق صورت و جانش توی

آنچه در درمان نیاید درد من

چیست ان دردی که درمانش توی

سالک راه تو ز اول واصلست

کین ره از سر تا به پایانش توی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن

کز گریبان تا به دامانش توی

کشت هستی خوشه خوشه جو بجو

زرع بی آبست و بارانش توی

منطق الطیر سخن های مرا

کس نمی داند سلیمانش توی

این غزل شطحست و قوالش منم

وین سخن حقست و برهانش توی

***

850

هرچه هست اوست، هرچه اوست توی

او تویی و تو اوست نیست دوی

در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ

تو مجازی دو بینی و شنوی

کی رسی در وصال خود هرگز

که تو پیوسته در فراق توی

زان خبر نیست از توی خودت

که تو تا فوق عرش تو به توی

تا وجود تو کل کل نشود

جزو باشی به کل کجا گروی

نقطه‌ای از تو بر تو ظاهر گشت

تو بدان نقطه دایما گروی

نقطه ی تو اگر به دایره رفت

رو که کونین را تو پیش روی

ور درین نقطه باز ماندی تو

اینت سجین صعب وضیق قوی

چون تو در نقطه کشته باشی تخم

نه همانا که دایره دروی

نتوان رست از چنان ضیقی

جز به خورشید نور مصطفوی

کرد عطار در علو پرواز

تا بدو تافت اختر نبوی

***

851

ای لب گلگونت جام خسروی

پیشه ی شبرنگ زلفت شبروی

پهلوی خورشید مشک‌آلود کرد

خط تو یعنی که هستم پهلوی

مردم چشمت بدان خردی که هست

می‌ببندد دست چرخ از جادوی

کی توان گفت از دهان تو سخن

زانکه صورت نیست آن جز معنوی

گاه همچون آفتابی از جمال

گاه همچون ماه از بس نیکوی

من ندانم کافتابی یا مهی

کژ چه گویم راست به از هر دوی

عاشقان را جامه می‌گردد قبا

تو کله بنهاده کژ خوش می‌روی

گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست

من ندارم زهره تا گویم توی

ور بگویم من که تو بردی دلم

دل به من ندهی و هرگز نشنوی

دل ندارم زان ضعیفم همچو موی

تو دلم ده تا شود کارم قوی

من که تخم نیکوی کشتم مدام

بر نخوردم از تو الا بدخوی

تو که با من تخم کین کاری همه

دور نبود کانچه کاری بدروی

در سخن عطار اگر معجز نمود

تو به اعجاز سخن می‌نگروی

***

852

گر تو خلوتخانه ی توحید را محرم شوی

تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی

سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار

تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی

جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است

تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی

بوده‌ای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس

این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی

چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی

گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی

رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده

تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی

چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته

گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی

ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه

چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی

دل پراکنده روی از جام جم در آینه

جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی

هیچ بودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش

زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی

گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام

ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی

***

853

سرمست درآمد از سر کوی

ناشسته رخ و گره زده موی

وز بی خوابی دو چشم مستش

چون مخموران گره بر ابروی

ترک فلکش به جان همی گفت

کای من ز میان جانت هندوی

فریاد کنان فلک که احسنت

کو چشم که بنگرد زهی روی

پیش لبش آب خضر شد خاک

زیر قدمش بهشت شد کوی

دل زار به های های بگریست

می‌گفت به های های کای هوی

یکدم بنشین که این دل مست

چون باد همی رود به هر سوی

جان می‌خواهد ز هر کسی وام

بر روی تو می‌دهد به صد روی

عطار تویی و نیم جانی

با دوست به نیم جان سخن گوی

***

854

نگاری مست لایعقل چو ماهی

درآمد از در مسجد پگاهی

سیه زلف و سیه چشم و سیه دل

سیه گر بود و پوشیده سیاهی

ز هر مویی که اندر زلف او بود

فرو می‌ریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو

بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن

بسوز آخر چو آتش گاهگاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد

ز جان آتشین چون آتش آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر

نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو ریخت

به دست آورد از آب خضر چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم

که شد در بی نشانی پادشاهی

اگر عطار با او هم برفتی

نیرزیدش عالم برگ کاهی

***

855

جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی

دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه

زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست

همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

من چو گویی پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا

زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

من کیم مهمان تو، تو تنگ‌ها داری شکر

می‌سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه

چون سگان کوی خویشم ریزه ی خوانی دهی

چون نمی‌یابند از وصل تو شاهان ذره‌ای

نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی

من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست

این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

کی رسم در گرد وصل تو که تا می‌بنگرم

هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست

دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی

***

856

آفتاب رویت ای سرو سهی

بر همه می‌تابد الا بر رهی

نی خطا گفتم که می‌تابد بسی

بر من و من می‌نبینم ز ابلهی

گرچه عالم پر جمال یوسف است

نیست چشم کور را از وی بهی

چون بود کز بحر پر گوهر بسی

باز گردد خشک لب دستی تهی

باز گردیدند ازین بحر عجب

خشک لب هم مبتدی هم منتهی

قعر این دریا جزین دریا نیافت

دیگران هستند از مشتی کهی

حلقه بر در می‌زنند و می‌روند

نیست از ایشان کسی را آگهی

جمله را جز عجز آنجا کار نیست

نه مهی است آنجایگاه و نه کهی

می فرو افتد درین حیرت زهم

گر تو اینجا دو جهان برهم نهی

ای فرید اینجا که هستی محو گرد

چند گویی کوتهی بر کوتهی

***

857

زلف تیره بر رخ روشن نهی

سرکشان را بار بر گردن نهی

روی بنمایی چو ماه آسمان

منت روی زمین بر من نهی

تا کی از زنجیر زلف تافته

داغ گه بر جان و گه بر تن نهی

وقت نامد کز نمکدان لبت

دام من زان نرگس رهزن نهی

تا سر یک رشته یابم از تو باز

خارم از مژگان چون سوزن نهی

گر مرا در دوستی تو ز چشم

اشک ریزد نام من دشمن نهی

گفته بودی خون گری تا مهر عشق

بی‌رخم بر دیده ی روشن نهی

گر بگریم تر شود دامن مرا

تو مرا در عشق تر دامن نهی

بار ندهی لیک قسم عاشقان

همچو یوسف بوی پیراهن نهی

ور دهی در عمر خود بار جمال

بار غم بر جان مرد و زن نهی

وصف تو چون از فرید آید که تو

افصح آفاق را الکن نهی

***

858

دوش از درون جانم گفتند اگر زمایی

باید که در ره ما جانباز و محرم آیی

روی دلت بما کن جان مست از لقا کن

بیگانگی رها کن چون آشنای مایی

در عشق پست می شو کلی ز دست می شو

بی باده مست می شو تا باز خود نیایی

روزی که محرم ایی با دوست همدم آیی

آنگاه تو کم آیی در عشق کیمیایی

پروانه ای مشوش چون سوختی به آتش

افتاده دایمان خوش در عین آشنایی

دل را بسوز در بر اندر هوای دلبر

بی پر همیشه می پر گر مرغ آن هوایی

***

859

گه به کرشمه دلم ز بر بربایی

گه ز تنم جان به یک نظر بربایی

ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را

گه دل و گه جان مختصر بربایی

چون تتق از آفتاب چهره کنی دور

عقل براندازی و بصر بربایی

چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز

از سر مویی هزار سر بربایی

از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز

تا به سنانی ز مه قمر بربایی

قصد کنی چون در آینه نگری تو

کز لب خود زاینه شکر بربایی

بر طرفی می‌روی ز من که من مست

طرف ندارم که از کمر بربایی

در رخ من ننگری به دیده ی رحمت

بلکه بدان بنگری که زر بربایی

گر بربایی هزار دل تو به روزی

سیر نگردی تو و دگر بربایی

چون نشکیبی ز دلربایی عشاق

جهد بر آن کن که بیشتر بربایی

تا به ابد ای فرید تو بنمیری

از لب او یک شکر اگر بربایی

***

860

ای راه تو را دراز نایی

نه راه تو را سری نه پایی

این راه دراز سالکان را

کوته نکند مگر فنایی

عاشق ز فنا چگونه ترسد

چون عین فنا بود بقایی

چون از تو نماند هیچ بر جای

آنجاست اگر رسی بجایی

ای دل بنشسته‌ای همه روز

بر بوی وصال جانفزایی

در لجه ی بحر عشق جانت

شد غرقه به بوی آشنایی

دری که به هر دو کون ارزد

دانی نرسد به ناسزایی

هرگز دیدی که هیچ سلطان

بر تخت نشست با گدایی

هرگز دیدی که رند گلخن

می خورد ز دست پادشایی

ای دل خون خور که آن چنان ماه

فارغ بود از غم چو مایی

ای بس که من اندرین بیابان

ره پیمودم ز تنگنایی

دردا که ز اشتران راهش

بانگی نشنیدم از درایی

باری چه بدی که غول را هم

دل خوش کندی به مرحبایی

چون در خور صومعه نیم من

اکنون منم و کلیسیایی

در بسته چهار گوشه زنار

از حلقه ی زلف دلربایی

بس پرگره است زلفش و هست

زان هر گرهی گره‌گشایی

گر خون دلم بریزد آن زلف

خون‌ریزی اوست خون بهایی

گر تو سر عین عشق داری

دیری است که گفتمی صلایی

ورنه ز درم برو که در پاش

دادند نشان پارسایی

عطار تو خویشتن نگه دار

از آفت خویشتن نمایی

***

861

منم و گوشه‌ای و سودایی

تن من جایی و دلم جایی

هر زمانم به عالمی میلی

هر دمم سوی شیوه‌ای رایی

مانده در انقلاب چون گردون

گاه شیبی و گاه بالایی

ساکن گوشه ی جهان ز جهان

همچو من نیست هیچ تنهایی

ای عجب گرچه مانده‌ام تنها

مانده‌ام در میان غوغایی

رهزن من بسی شدند که من

راه گم کرده‌ام به صحرایی

کارم اکنون ز دست من بگذشت

که در افتاده‌ام به دریایی

نیست غرقه شدن درین دریا

کار هر نازکی و رعنایی

من سرگشته عمر خام طمع

می‌پزم بر کناره سودایی

مانده امروز با دلی پر خون

منتظر بر امید فردایی

الغیاث الغیاث زانکه ندید

کس چو عطار هیچ شیدایی

***

862

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی

چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو

ندارد درد من درمان کجایی

چو تو حیران خود را دست گیری

ز پا افتاده‌ام حیران کجایی

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم

نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

بیا تا در غم خویشم ببینی

چو گویی در خم چوگان کجایی

ز شوق آفتاب طلعت تو

شدم چون ذره سرگردان کجایی

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی

ندانم تا درین توفان کجایی

چنان دلتنگ شد عطار بی تو

که شد بر وی جهان زندان کجایی

***

863

از غمت روز و شب به تنهایی

مونس عاشقان سودایی

عاشقان را ز بیخ و بن برکند

آتش عشقت از توانایی

عشق با نام و ننگ ناید راست

ندهد عشق دست رعنایی

عشق را سر برهنه باید کرد

بر سر چارسوی رسوایی

بس که خفتند عاشقان در خون

تا تو از رخ نقاب بگشایی

تا ز ما ذره‌ای همی ماند

تو ز غیرت جمال ننمایی

در حجابیم ما ز هستی خویش

ما نهانیم و تو هویدایی

هستی ما به پیش هستی تو

ذره‌ای هستی است هر جایی

هستی ما و هستی تو دویی است

راست ناید دویی و یکتایی

نیست عطار را درین تک و پوی

هیچ راهی بجز شکیبایی

***

864

دوش از سر بیهوشی وز غایت خودرایی

رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان

حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم

گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی

این چیست که می‌گویی وین چیست که می‌جویی

مانا که دگر مستی یا واله و سودایی

با قالب جسمانی با ما نرود کاری

جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی

رو خرقه ی جسمت را در آب فنا می‌زن

تا بو که وجودت را از غیر بپالایی

تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران

از خود چو شدی بیخود برخیز چه می پایی

سیلی جفا می‌خور گر طالب این راهی

از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی

ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو

زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی

دردی‌کش درد ما در راه کسی باید

کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی

تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده

تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی

خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی

بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی

هم خوانچه‌کش صنعی هم مائده و خوانی

هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی

آیینه ی دیداری جسم تو حجاب توست

اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی

***

865

سر برهنه کرده‌ام به سودایی

برخاسته دل نه عقل و نه رایی

با چشم پر آب پای در آتش

بر خاک نشسته باد پیمایی

چون گوی بمانده در خم چوگان

سرگشته شده سری و نه پایی

از صحبت اختران صورت‌بین

خورشید صفت بمانده تنهایی

هر روز ز تشنگی چو آتش

بی واسطه در کشیده دریایی

هر سودایی که بیندم گوید

زین شیوه ندیده‌ایم سودایی

گر بنشینم به نطق برخیزد

از نکته ی من به شهر غوغایی

چون یکجایم نشسته نگذارند

هر ساعت از آن دوم به هر جایی

زین واقعه‌ای که کس نشان ندهد

عطار نه عاقلی نه شیدایی

***

866

ترسا بچه‌ای دیشب در غایت ترسایی

دیدم به در دیری چون بت که بیارایی

زنار کمر کرده وز دیر برون جسته

طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی

چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم

ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی

آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست

اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی

امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی

ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی

از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت

دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی

رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش

در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی

عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد

در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی

***

867

دلا در راه حق گیر آشنایی

اگر خواهی که یابی روشنایی

چو مست خنب وحدت گشتی ای دل

میندیش آن زمان تا خود کجایی

در افتادی به دریای حقیقت

مشو غافل همی زن دست و پایی

وگر نفس و هوا عقلت رباید

تو می‌دان آن نفس از خود برایی

وگر همچون که یوسف خود پسندی

کشی در چاه محنت‌ها بلایی

چو ابراهیم بت‌بشکن بیندیش

به هر آتش که خود خواهی درآیی

تبرا کن دل از هستی چو عیسی

به بند سوزن ای مسکین چرایی

شوی بر طور سینا همچو موسی

درین ره گر بورزی پارسایی

برو عطار مسکین خاک ره شو

به نزد اهل دل تا بر سر آیی

***

868

نگارا چند ازین درد و جدایی

تفکر یا طبیبی فی دوائی

چو شمعم در غمت گریان شب و روز

ترحم ساعة و ارحم بکائی

ز شوق روی تو بی مرگ مردم

جزاک الله خیرا من عزائی

***

869

ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی

اکنون من و زناری در دیر به تنهایی

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی

امروز دگر هستم دردی کشم و مستم

در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی

نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم

نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی

دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این

بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی

ناگه ز درون جان در داد ندا جانان

کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی

روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها

باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی

پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی

برتر شو ازین دعوی گر سوخته ی مایی

هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی

فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی

عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو

گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی

***

870

رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی

نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی

وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی

خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی

چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت

چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی

گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم

که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی

چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را

چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی

همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من

در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی

تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی

به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی

***

871

چون روی بود بدان نکویی

نازش برود به هرچه گویی

رویی که ز شرم او درافتاد

خورشید فلک به زرد رویی

چون در خور او نمی‌توان شد

بر بوی وصال او چه پویی

خون می‌خور و پشت دست می‌خای

گر در ره درد مرد اویی

جانان به تو باز ننگرد راست

تا دست ز جان و دل نشویی

تو ره نبری تو تا تویی تو

تا کی تو تویی تویی و تویی

چیزی که ازو خبر نداری

گم ناشده از تو چند جویی

گر گویندت چه گم شد از تو

ای غره به خویشتن چه گویی

باری بنشین گزاف کم‌گوی

بندیش که در چه آرزویی

عطار کجا رسی به سلطان

زیرا که کم از سگان کویی

***

872

ای آفتاب رویت از غایت نکویی

افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی

گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید

دو کون مست گردد از غایت نکویی

یا رب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز

در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی

چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی

از خون عاشقانت روی زمین بشویی

عطار در ره او از هر دو کون بگذر

وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی

***

 

 

 

قصیده ها

***

1

سبحان قادری که صفاتش ز کبریا

بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت و عزت خدا

آخر به عجز معترف آیند کای اله

دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما

جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز

سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا

وانجا که بحر نامتناهی است موج زن

شاید که شبنمی نکند قصد آشنا

وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ

زنبور در سبوی نوا چون کند ادا

عقلی که می‌برد قدح دردیش ز دست

چون آورد به معرفت کردگار پا

حق را به حق شناس که در قلزم عقول

می درکشد نهنگ تحیر من و تو را

چون آب نقش می‌نپذیرد قلم بسوز

در آب شوی لوح دل از چون و از چرا

چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید

ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا

سبحان صانعی که گشاید به هر شبی

از روی لعبتان فلک نیلگون غطا

از زیر حقه مهره ی انجم کند پدید

زان مهره‌ها به حقه ی ازرق دهد ضیا

شب را ز اختران همه دندان کند سپید

چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا

در دست چرخ مصقله ی ماه نو نهد

تا اختران آینه‌گون را دهد جلا

در پای اسب شام کند اطلس شفق

در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا

گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد

بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا

با هیبتش که زو قدری ماند از قدر

احکام خویش جمله قضا می‌کند قضا

سبحان قادری که بر آیینه ی وجود

بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا

چون برکشید آینه ی کل کاینات

عرش آفرید ثم علی العرش استوی

بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است

چه ذره‌ای در اسفل و چه عرش بر علا

در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش

وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا

چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست

چون جمله اوست کیستی آخر تو بی‌نوا

تو نیستی و بسته ی پندار هستیی

پندار هستی تو تورا کرد مبتلا

از کوزه نیم ذره ی سیماب چون برفت

نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا

یک ذره سایه‌ای و تو خواهی که آفتاب

در برکشی رواست ببر در کشی هلا

ای از فنای محض پدیدار آمده

اندر بقای محض کجا ماندت بقا

خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل

از هستی مجازی خود شو به کل فنا

در نافه دم چو نیستی خود صواب دید

پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا

چیزی که پی نمی‌بری از پی مدو بسی

وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا

بس سر که همچو گوی درین راه باختند

بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا

خاموش باش حرف که می‌گویی ای سلیم

حرمت نگاه‌دار چه پنداری ای گدا

گر سر کار می‌طلبی صبر کن خموش

تا صبر و خامشیت رساند به منتها

گر تو زبان بخایی و خونش فروبری

در زیر پرده با تو نگویند ماجرا

لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک

و احرام درد گیر درین کعبه ی رجا

گویند پشه بر لب دریا نشسته بود

در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا

گفتند چیست حاجتت ای پشه ی ضعیف

گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا

گفتند حوصله چو نداری مگوی این

گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا

منگر به ناتوانی شخص ضعیف من

بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا

عقلم هزار بار به روزی کند خموش

عشقم خموش می‌ نکند یک نفس رها

چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن

بی کنج شب گذار درین گنج اژدها

در آشنای خون دلی دل به حق سپار

تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا

جاوید در متابعت مصطفی گریز

تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا

خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت

سلطان شرع خواجه ی کونین مصطفی

مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو

در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا

چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین

صاحب قبول هفت قران صاحب لوا

کان بود کل عالم و او بود آفتاب

مس بود خاک آدم و او بود کیمیا

چون آفتاب از فلک دین حق بتافت

تا هر دو کون پر شد از نور والضحا

گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست

پیراهن مجره ز شوقش کند قبا

اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش

صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا

خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم

کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا

کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید

او خاص بد به معجزه در ارض و در سما

گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود

گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا

یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ

از قدسیان خروش برآمد که مرحبا

در پیش او که غاشیه‌کش بود جبرئیل

هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا

از انبیا چو مشعله ی طرقوا بخاست

در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا

چون نرگس از نظاره ی گلشن نگاه داشت

بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا

آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت

از هر صفت که وصف کنم بود ماورا

از دست ساقی و سقیهم شراب خواست

حالی شراب یافت ز جام جهان‌نما

موسی ز بی‌قراری خود بر بساط قرب

خود را در او فکند به در پیش از عصا

حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید

کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا

چل شب درین حریم به خلوت چله‌نشین

تا محرم حریم شوی در صف صفا

موسی به لن‌ترانی جانسوز حربه خورد

او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ

آن را خدای گفت ز نعلین دور شو

واین را براق بین که فرستاد از کجا

آن را ز بعد چل‌شب پیوسته بار داد

وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا

آن را ز طور کرده سرای حرم پدید

وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا

ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم

قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا

چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف

حالی خروش عام برآورد کاالصلا

هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت

شمعی ازو فروخته‌تر جنةالعلا

صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود

آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا

شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت

تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هل‌اتی

چون مصطفاش در اسدالله مثال داد

طغرای آن مثال کشیدند لافتی

این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت

وان در در مدینه ی علم است مجتبا

ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم

وای معطیی که نیست به علت تورا عطا

چون در ثنات افصح آفاق دم نزد

لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا

گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس

در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا

بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز

دردا که نیست درد مرا اندکی دوا

بانگ درای اشتر راهت شنیده‌ام

هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا

خود را بکشته‌ام من بیچاره ی ضعیف

وانگه ز خوف دیده ی خود داده خون‌بها

چون من به کرد خویشتنم معترف شده

بر من چه حاجت است گواهی دست و پا

چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش

ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا

در تنگنای پرده ی پندار مانده‌ام

بازم رهان ز پرده ی پندار تنگنا

از فضل خود نویس برات نجات من

بر من ببخش و بر عمل من مده جزا

آن سگ که در متابعت دوستان تو

گامی دو برگرفت برست از همه بلا

عطار خاک آن سگ مردان راه توست

در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا

در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست

حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا

یا رب به فضل حاجت آن کس روا کنی

کین خسته را دوا کند از مرهم دعا

***

2

ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا

پرواز کن به ذروه ی ایوان کبریا

بر دل در دو کون فروبند از گمان

گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب

کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا

گنج وفا مجوی که در کنج روزگار

گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها

بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک

بنگر که با تو چند بگفتند انبیا

این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش

در ششدر غرور دغل بازی و دغا

آخر بقای عمر تو تا چند درکشد

تو در محل نیستی و معرض فنا

ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی

وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا

افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار

و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا

گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش

با تو همان کند دگری کی دهی رضا

مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز

تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها

تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر

تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا

عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد

تو همچنین نشسته چنین کی بود روا

عمری که یک نفس اگرت آرزو کند

نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها

دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی

تا گویدت کسی که فلانی است پارسا

این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین

گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا

باد غرور از سر تو کی برون شود

تا ندروند از تو سر تو چو گندنا

از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند

مویت همه سپید شد از گرد آسیا

کافور گشت موی تو ساز سفر بکن

کامد گه رحیل سوی عالم جزا

منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند

برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا

خو کرده‌اند جان و تن از دیرگه به هم

خواهند شد هر آینه از یکدگر جدا

بگری چو ابر و زار گری و بسی گری

در ماتم جدایی این هر دو آشنا

اول میان خون بده‌ای در رحم اسیر

و آخر به خاک آمده‌ای عور و بی‌ نوا

از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک

بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا

خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو

گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا

آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ

لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا

گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش

ور ملک کاینات مسلم شود تو را

در روز واپسین که سرانجام عمر توست

از خشت باشدت کله و از کفن قبا

رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو

در زیر خاک زرد شود همچو کهربا

تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان

گهواره ی تو گور و تو در رنج و در عنا

دو زنگی عظیم درآید به گور تو

وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا

نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار

ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا

تو در میان خاک فرو مانده‌ای اسیر

گویا زبان حال تو با حق که ربنا

آن شیشه ی گلاب که بر خویش می‌زدی

بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا

تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک

تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا

تو زیر خاک و بی‌خبران را خبر نه زانک

بر شخص تو چه می‌رود از خوف و از رجا

چون مدتی مدید برین حال بگذرد

جای گذر شود سر خاکت به زیر پا

خاک تو خاک بیز به غربال می‌زند

باد هوا همی برد آن خاک بر هوا

بسیار چون به بیزدت و باز جویدت

نقدی نیابد از تو کند در دمت رها

تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو

برداشته زبان که دریغا و حسرتا

آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد

نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا

بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر

خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا

از شرق تا به غرب سراپای خفته‌اند

خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا

تو در هوای نفسی و آگاه نیستی

کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا

نه پیشوای وقت بماند نه پس روش

نه پاسبان ملک بماند نه پادشا

بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش

که مبتلای آز و گه از حرص در بلا

از دست حرص و آز بخستی به گوشه‌ای

زین بیش دست می‌ندهد چون کنیم ما

بیچاره آدمی که فرومانده‌ای است سخت

در مات‌ خانه ی قدر و ششدر قضا

گاه از هوای کار جهان روی او چو زر

گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا

گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم

گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا

گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی

گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا

گه نیم‌جو نسنجد اگر خوانیش اسیر

گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا

گه بی‌خبر ز طفلی و آن در حساب نیست

گه مست از جوانی و مستغرق هوا

نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص

نه هیچ کار ساخته بی‌روی و بی‌ریا

گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو

بر جایگه بداردش آن خار مبتلا

عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه

بر جان خود نهاده که این چون و این چرا

بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت

من جمله ی حدیث بگفتم به سر ملا

یا رب به فضل در دل عطار کن نظر

خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا

یا رب هزار نور به جانش رسان به نقد

آن را که گویدم به دل پاک یک دعا

***

3

مورچه ی خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو

با سر مویی رسید با بر موری به ما

ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور

موی بدین مور ده تا برهد از بلا

چبود اگر موی تو در کف موری فتد

موی به من ده که نیست قوت موری مرا

گر من چون مور را دست به مویت رسید

مور کنم پیل را موی کشان در هوا

موی تو این مور را قوت پیلی دهد

مور ضعیف توام موی به من کن رها

کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور

کور شود چشم مور موی تواش در قفا

سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه

موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

شاه محمد که مور بست نطاقش به موی

زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا

مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب

زانکه به موری نداد مالش موری رضا

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها

مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ

مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا

هر که کند کش چو موی در حق مور رهش

دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا

گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو

موی کشانش کند مور صفت مبتلا

ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر

پی سپر آید چومور از سر موی از قضا

خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

هر بن موییش کرد خانه ی موری فنا

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو

موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا

قامت عطار شد در صفت موی تو

راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا

تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف

خصم تو را باد موی خانه ی موریش جا

***

4

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

که هست عرصه ی بی‌دولتی سرای فنا

ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو

زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما

چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما

نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا

چگونه نافه ‌گشایی کند صبا به سحر

سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!

هزار نامه ی حاجت فرو فرستادم

به سوی عرش به دست کبوتران دعا

نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد

نه شد دلم به مراد تمام کامروا

منم که هر شب پهنای این گلیم به من

سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا

هزار بازی شیرین سپهر بازیگر

که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا

چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت

که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا

به های‌های نیارم گریستن که فلک

به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا

ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمه ی چشم

به مد و جزر یکی شد دل من و دریا

محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم

که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا

سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم

که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا

ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم

که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا

مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود

اگر مرا به غم خویشتن کنند رها

ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی

که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا

ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست

ز چرب‌ دستی گردون درآمدیم ز پا

نه مونسی که شب انس او دهد نوری

نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا

که را به دست شود یک رفیق یکتا دل

که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا

به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری

تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا

اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود

که پرده ی زربفت شب به تیغ قبا

وگرچه خوانچه ی خورشید دایم است ولیک

چه فایده که همه خود همی خورد تنها

وگرچه کاسه ی زرین ماه می‌بینی

سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا

چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید

که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا

گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است

که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا

چو آسیا سر این خلق جمله در گردد

ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا

کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم

اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا

کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو

که بر سرش بنگردید آسیای فنا

فرود حقه ی چرخ و ورای مهره ی خاک

تو در میانه ی این خوش بخفته اینت خطا

چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت

که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را

صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک

ندید روی کسی تا نیافت آب صفا

ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک

که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا

بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق

چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا

به وقت صبح فرو میری و عجب این است

که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا

ز سر سینه ی خود دم مزن ز پرده برون

که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا

ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری

از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا

اسیر چون و چرایی ز کار پر علت

ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا

میان بیشه ی بی علتی چرا مطلب

که آن ستور بود که فرو شود به چرا

اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر

که بر خدایی او هست ذره ذره گوا

ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری

که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا

در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند

نه ذره راست محل و نه سایه را یارا

اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد

قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا

چو پیر گشتی و گهواره ی تو آمد گور

چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا

از آن به پیری در گاهواره خواهی شد

که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

به ذره‌ای نرسد عقل جمله ی عقلا

که پختگان ره و کاملان موی شکاف

چو طفلکان به شیرند در طریق فنا

چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند

تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا

نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد

چنانکه دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا

چو زار ناله کند جمله شب از سر درد

هزار درد بیفزایدش به بوی دوا

به صبح از سر منقار قطره ی خونش

فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا

اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به

که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا

اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز

پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا

وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال

تفاوتی نکند پیش چشم نابینا

چو روز روشن خفاش در شب تیره است

ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا

کسی که چشمه ی خورشید را ندارد چشم

جهان هر آینه مشغول داردش به سها

نفس مزن نفسی و خموش ای عطار

که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا

اگر دمی به خموشی تو را میسر شد

زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا

وگر بمیری از این زندگی بی حاصل

به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا

به شعر خاطر عطار را دم عیسی است

از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا

گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی

ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا

ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی

نظیر این گهر اندر خزانه ی شعرا

بزرگوار خدایا مرا مسوز که من

در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا

گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام

تو هم به پرده ی فضلت بپوش روز لقا

ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد

به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

زبان که از پی ذکر توام همی بایست

به شعر بیهده فرسود چون زبان درا

هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است

مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا

ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم

به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا

در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم

میان سجده که سبحان ربی الاعلی

***

5

اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد

به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا

خدایگانا امروز در سواد جهان

به قطع تیغ تو را دیده‌ام ید بیضا

چو اصل گوهر تیغت ز کوه می‌خیزد

ازین جهت جهد آتش ز صخره صما

ز سنگ لاله از آن می‌دمد که خونین شد

ز بیم خار سر رمح تو دل خارا

برو در آمده زان است نیم ترک سپهر

که تا کله بنهد پیش چار ترک تو را

تویی که در شب تاریک می‌کند روشن

هزار چشم به روی تو این سپهر دو تا

فلک ز لؤلؤ لا لا از آن طبق پر کرد

که تا نثار کند بر تو لؤلؤ لا لا

به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد

ورای این چه توان گفت ماورای ورا

ز فیض نقطه ی نام تو همچو دریایی

محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا

ز کوه حلم تو یک ذره گر پدید آید

هزار کوه به خود درکشد چو کاه‌ربا

ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی

نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما

چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد

فروچکید ز هر قطره‌ای دو صد دریا

ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک

ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا

به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است

عجایبی است ز دریای آب استسقا

ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد

گهی ز رعشه بلرزید و گه ز استرخا

چو قلزمی است کف کافیت که هر روزی

چو شبنمی به همه کوه و بحر کرد هبا

به حق جود تو ای پادشاه گیتی بخش

که حشو دشمنم آتش فکند در احشا

اگر مرا ز جناب چو تو سلیمانی

فتاد غیبت هدهد که رفته بد به سبا

هزار حجت قاطع چو تیغ آرم پیش

که جمله بر گهر صدق من بوند گوا

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

به ذره‌ای نرسد عقل جمله ی عقلا

مقدسی که ز هر پاکیی که بتوان گفت

منزه است از آن وصف و پاک و بی‌همتا

ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد

ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا

جهان پیر چو شش روزه طفل گهواره است

نگار کرد بزد هفت مهدش از میزا

به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت

ز سوز سینه ی آن مور لیلةالظلما

به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود

ز زخم راندن آن نیش می‌شنود آوا

به مبدعی که در ابداع او جهانی عقل

به هر نفس ز سر عجز می‌شود شیدا

به قادری که به یکدم هزار نقش نگاشت

ز اوج دایره ی چرخ و مرکز غبرا

به صانعی که به یک حله‌بافی صنعش

هزار رنگ برآورد خاک چون دیبا

به یک خدای قدیم و به یک رسول کریم

به یک حضور قیامت به یک شهود لقا

به دو سجود و دو حرف ظهور کن فیکون

به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا

به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشم

به سه طلاق به صدق و به سه طریق ملا

به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاب

به پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدی

به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهان

به شش کرامت و شش روز و شش کریم عبا

به هفت اختر علو به هفت کشور سفل

به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما

به هشت جمله ی عرش و به هشت خفته ی کهف

به هشت معتدل و هشت جنةالماوا

به نه مه بچه و نه مه سراچه ی مهد

به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا

به ده مبشره و ده مقوله ی عالم

به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا

به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نیز

که غرقه بود در انوار آیة الکبری

بدان حضور که لااحصئی برآمد ازو

که از هزار ثنا بیش بود آن یک لا

بدان شرف که ز اقبال بندگی شب قرب

نسیم همنفسی یافت در حریم رضا

بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقیق

که سنگ گشت روان از مقابح سفها

بدان نگار که از وی عکاشه برد سبق

بدان نگارگری کان نگاشت چون دیبا

به قلب او که هزاران جناح روح‌القدس

چو پر یک ملخ آمد در آن عریض فضا

به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او

به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحی

به مجمعی که به صحرای حشر خواهد بود

به جمع آدم و ذریتش به زیر لوا

به دشنه خورده ی آن تشنه ی به خون غرقه

بنوش داروی در زهر کشته ی زهرا

به صد هزار نبی و به بیست و چار هزار

بسی و اند هزار اهل صفه و اهل صفا

به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال

به وجه زرد صهیب و به درد بودردا

به آه سرد اویس قرن سوی یثرب

به عشق گرم معاذ جبل سوی مبدا

به شیر مردی خالد به حکم سیف‌الله

به اهل بیتی سلمان و خلعت منا

بدان چهل ‌تن در ریگ رفته تشنه جگر

لباس آن همه یک خرقه، قوت یک خرما

به شبروان طواف و به ساکنان حرم

به خفتگان بقیع و به کشتگان غزا

بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت

ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا

به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت

خمیر این همه اعجوبه بی سواد مسا

بدان دمی که چه گر پیر بود عالم طفل

ازو بزاد زنی طفل پیر چون حوا

به دوست‌رویی پاکیزگان هفت رواق

به شرمناکی دوشیزگان هفت‌سرا

به کار دیدگی آن که کم ز سی سال است

که دور اوست و ز پیری همی رود به عصا

به قاضیئی که مر او را نیافت یک معلول

ز حجتش که برو نور روی اوست گوا

به خونیی که بسی قلب بر جناح سفر

به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا

به تیغ میر علم کز دهان شیر سپهر

به سرکشی سپر زرد می‌کند پیدا

به آب دست نگاری که رود نیل فلک

ز بحر شعر ترش در سه پرده یافت نوا

به کلک و کاغذ سطان دین نظام دوم

که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا

به تاجری که چو سیماب داشت صرفه ندید

متاع خود به منازل سپرد از سیما

به شب که از مه نو هندویی است زرین گوش

به روز کز دم صبح است ترک مارافسا

به علم و حلم پریر و به حکم لازم دی

به روزنامه ی امروز و به هیبت فردا

به سابقان شریعت به راسخان علوم

به پختگان طریقت به عادلان قضا

به صائمان نهار و به قایمان در لیل

به ساجدان سحرگه به صابران غدا

به خاصگان کمال و به محرمان وصال

به عاشقان جمال و به تشنگان فنا

به مخلصی که دهد جان به حق به تنهایی

میان سجده ز سبحان ربی‌الاعلی

به عاشقی که بزد دست و جان فشان در رفت

هنوز در ره او ناشنیده بانگ درا

به عارفی که به یک ضرب معرفت جانش

بلا فرو شود آنگه برآید از الا

به عالمی که ز بیدار داشتن همه شب

چو عقل کل بنخفتد میانه ی اجزا

به صادقی که اگر در رهش بود گردی

به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا

به قانعی که همه کون بوریا پنداشت

که کس نیافت از آن بوریاش بوی ریا

به عاصیی که پس از توبه در شبی صد بار

به نار و نور درافتد میان خوف و رجا

به قاف و طور و سراندیب و بوقبیس و احد

به مروه و جبل‌الرحمة و منا و صفا

به آب زمزم و آب فرات و آب محیط

به آب کوثر و آب حیات و آب رضا

به مجمع‌العرفات و به محشرالعرصات

به منظرالدرجات و به مخرج‌المرعی

به عز عالم ارواح و عالم اجساد

به فر عالم کبری و عالم صغری

به بیت معمور و بیت قدس و بیت حرام

به بیت احزان و بیت قبر و بیت بقا

به خال طرفه ی نون و به چشم شاهد صاد

به زلف پر خم یاسین و طره ی طاها

به قاف والقرآن و به صاد والقران

به علم القرآن و به علم الاسما

به روز عرفه و روز بدر و روز حنین

به روز جمعه و عید و به روز حشر و جزا

به عزت شب قدر و شب حساب برات

به حرمت شب آبستن و شب یلدا

به جانفزایی علم و به دلگشایی جان

به پادشاهی عقل و رئیسی اعضا

به به‌نشینی عمر و به به ‌حریفی بخت

به پیر طبعی روح و به دولت برنا

به حاجبی دو ابرو به مردمی دو چشم

به هم سری دو دست و به سرکشی دوپا

به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح

به حدس هدهد بلقیس و عزت عنقا

به بار عام تو یعنی که غلغل ملکوت

به رخش خاص تو یعنی که دلدل شهبا

به پای تخت تو یعنی که ساق عرش مجید

به شیر فرش تو یعنی اسد برین بالا

به خاک پای تو کز رشح اوست آب حیات

به یاد گرد تو کاتش فکند در اعدا

بدان بلارک خون ریز زهرپاش چو نیل

که گوهری به قطع اوست خاصه در هیجا

به رمح مار مثالت که چون عصای کلیم

فرو برد به دمی صد هزار اژدرها

به ناوکت که شب تیره است موی شکاف

که روشن است مویی نمی‌برد ز سها

به فیض کف کریمت که بری و بحریش

قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا

به مجلس تو که جنات عدن را ماند

یمینش از صف غلمان، یسارش از حورا

به ساقی تو که چون عزم ترکتاز کند

هزار دل به سرغمزه آرد از یغما

به مطرب تو که از رشک زخم زخمه ی او

چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا

به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانیش

ز هشت خلد برآید خروش صدقنا

بدین قصیده که گر تک زند کسی صد قرن

نیابدش دومین در کراسه ی شعرا

به سوز جان من از کید حاسد بد گوی

به صور آه من از دست دشمن رعنا

که هرچه بر من افتاده افترا کردند

چو افک عایشه ی پاک دین خطاست خطا

خدای هست گواهم که نیست بر یادم

که گفته‌ام سخن از تو برون ز مدح و ثنا

اگر تفحص این سر کنی دل خجلم

که همچو دیده ی مور است می‌شود صحرا

ز هیبت تو اگرچه چو برگ می‌لرزم

مکن ز خشم مرا پوستین درین سرما

وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است

ز دست یوسف صدیق دیده ی بینا

اگر مرا بکشی ملک را چه برخیزد

ز خون من نه زخون چو من هزار گدا

وگر هزار عقوبت به جای من بکنی

مرا سزاست بتر زان و از تو نیست سزا

چه گر تدارک این واقعه نمی‌دانم

مرا بس این که بدین صدق هست حق دانا

چو شمع بر سرپایم کنون و حکم تو راست

به راندن که برو یا به خواندن که بیا

وثیقتم همه بر عفو توست و چون نبود

از آنکه حبل متین است و عروة وثقی

چو سایه از بر خویشم گر افکنی بر خاک

چو سایه نیست مرا دور بودن از تو روا

وگر زنی من سرگشته را به چوگان زخم

چو گوی می‌دومت در رکاب ناپروا

وگر چو کلک به تیغم سرافکنی از تن

چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا

به دور باش گرم پیش خود کنی بیجان

چو دور باش به جان داری آیمت ز قفا

چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز

وگر چو شمع کشی هر شبم به تیغ جفا

کز آستان تو صد شیر کی تواند کرد

به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

بدین قصیده توان کرد جرم ناکرده

ز بنده ی تو خود این کرده گیر بر عمدا

عطارد دوم آمد به مدح تو عطار

عطاردی است برو ختم چون که بر تو عطا

اگرچه تا که مرا در تن است جان باقی

دعای جان تو کار است در خلا و ملا

چو خلق روی زمینت همه دعا گویند

به جز تو کیست که آمین کند مرا به دعا

ولی بس است که آمین همی کنند به جمع

مقربان سماوی ز حضرت اعلی

مقدسا چو بدو ملک این جهان دادی

در آن جهانش بده نیز ملکتی والا

به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان

که لایق است هم اینجا به ملک و هم آنجا

***

6

ندارد درد من درمان دریغا

بماندم بی سر و سامان دریغا

درین حیرت فلک ها نیز دیر است

که می‌گردند سرگردان دریغا

درین دشواری ره جان من شد

که راهی نیست بس آسان دریغا

فرو ماندم درین راه خطرناک

چنین واله چنین حیران دریغا

رهی بس دور می‌بینم من این راه

نه سر پیدا و نه پایان دریغا

ز رنج تشنگی مردم به زاری

جهان پر چشمه ی حیوان دریغا

چو نه جانان بخواهد ماند نه جان

ز جان دردا و از جانان دریغا

اگر سنگی نه ای بنیوش آخر

ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا

عزیزان جهان را بین به یک راه

همه با خاک ره یکسان دریغا

ببین تا بر سر خاک عزیزان

چگونه ابر شد گریان دریغا

مگر جان‌های ایشان ابر بوده است

که می‌بارند چون باران دریغا

بیا تا در وفای دوستداران

فرو باریم صد طوفان دریغا

همه یاران به زیر خاک رفتند

تو خواهی رفت چون ایشان دریغا

رخی کامد ز پیدایی چو خورشید

کنون در خاک شد پنهان دریغا

از آن لب‌های چون عناب دردا

وزان خط های چون ریحان دریغا

به یک تیغ اجل درج دهان را

نه پسته ماند و نه مرجان دریغا

بتان ماه‌روی خوش‌سخن را

کجا شد آن لب و دندان دریغا

زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن

زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا

بسا شخصا که از تب ریخت در خاک

شد از تبریز با کرمان دریغا

بسا ایوان که بر کیوانش بردند

کجا شد آنهمه ایوان دریغا

بسا قصرا که چون فردوس کردند

کنون شد کلبه ی احزان دریغا

درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی

لحد بر جمله شد زندان دریغا

چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک

هم از ایران هم از توران دریغا

تو خواه از روم باش و خواه از چین

نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا

ز افریدون و از جمشید دردا

ز کیخسرو ز نوشروان دریغا

هزاران گونه دستان داشت بلبل

نبودش سود یک دستان دریغا

پس از وصلی که همچون باد بگذشت

درآمد این غم هجران دریغا

ز مال و ملک این عالم تمام است

تو را یک لقمه چون لقمان دریغا

برای نان چه ریزی آب رویت

که آتش بهتر از این نان دریغا

تو را تا جان بود نان کم نیاید

چه باید کند چندین جان دریغا

خداوندا همه عمر عزیزم

به جهل آورده‌ام به زیان دریغا

اگرچه بس سپیدم می‌شود موی

سیه می‌گرددم دیوان دریغا

چو دوران جوانی رفت چون باد

بسی گفتم درین دوران دریغا

نشد معلوم من جز آخر عمر

که کردم عمر خود تاوان دریغا

مرا گر عمر بایستی خریدن

تلف کی کردمی زین‌سان دریغا

بسی عطار را درد و دریغ است

که او را هست جای آن دریغا

خدایا چون گناهم کرد ناقص

نهادم روی در نقصان دریغا

اگر کرد این گدا بر جهل کاری

از آن غم کرد صدچندان دریغا

تو عفوش کن که گر عفوت نباشد

فرو ماند به صد خذلان دریغا

***

7

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

جهد کن تا در میان، نه سیخ سوزد نه کباب

چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را

از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب

گرچه عالم می‌نماید دیگران را آب خضر

تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب

گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا

ذره‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب

گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب

از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب

رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا

نرم می‌رو خار می‌خور بار می‌کش بر صواب

از هوای نفس شومت در حجابی مانده‌ای

چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب

در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی

ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب

خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند

از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب

هر نفس سرمایه ی عمر است و تو زان بی‌خبر

خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب

درد و حسرت بین که چندانی که فکرت می‌کنم

هیچ کاری را نمی‌شایی تو اندر هیچ باب

چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را

بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب

تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان

باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب

این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس

تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب

چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ

تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب

ای دریغا می‌ندانی کز چه دور افتاده‌ای

آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب

چون چراغ عمر تو بی‌شک بخواهد مرد زود

خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب

آخر ای شهوت‌پرست بی خبر گر عاقلی

یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب

توشه ی این ره بساز آخر که مردان جهان

در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب

غره ی دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن

تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب

شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌ مخسب

زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب

بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود

بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب

چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست

در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب

کار روز واپسین دارد که روز واپسین

از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب

تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس

هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب

چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد

پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب

چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری

چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب

گر همی ‌بینی که روزی چند این مشتی گدا

پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب

زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر

همچو بید پوده می‌ریزند در تحت التراب

زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند

بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب

دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه

چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب

آنکه از خشمش طناب خیمه مه می‌گسست

در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب

وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز

تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب

وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان

ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب

وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی

خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب

ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی

کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب

یا رب از فضل و کرم عطار را بیدار کن

تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب

توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد

روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب

هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق

یا رب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب

***

8

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است

تا دست به کام دل خویشم برسیده است

و امروز پشیمانی و درد است دلم را

در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است

پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی

دیر است که در دامن اندوه کشیده است

دستی که به هر دامن حاجب زدمی من

از دست خود امروز همه جامه دریده است

و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو

از بار گران همچو کمانی بخمیده است

و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت

زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است

وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر

اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است

وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست

امروز طمع از بد و از نیک بریده است

وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی

از ننگ من ناخلف از تن برمیده است

وان عقل که هشیارترین همه او بود

از غایت حیرت سرانگشت گزیده است

هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه

تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است

اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را

از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است

چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او

گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است

شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است

سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است

عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد

نفست همه بفروخته و عشق خریده است

دل از شره ی نفس تو در پای فتاده است

هر چند درین واقعه مردانه چخیده است

هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر

تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است

تو خفته و همراه تو بس دور برفته است

تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است

نه بادیه ی آز تو را هیچ کران است

نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است

مویت همه شیر شد و از بچه طبعی

گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است

آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی

از دام نجستی تو و عمرت بپریده است

یا رب به کرم کن نظری در دل عطار

کز دست دل خویش دل او بپزیده است

***

9

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدره ی نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

همچنان خواجه در اندیشه ی بوک و مگر است

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی

که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است

پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن

که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است

رو کم کار جهان گیر و جهان گیر جهان

که جهان گذران با تو به جان درگذر است

خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او

بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است

چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ

که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است

آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر

این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است

جمله ی زیر زمین گر به حقیقت نگری

شکن طره ی مشکین و لب چون شکر است

چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک

مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر

که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست

نیست آن لاله که از خاک دمد خون‌تر است

شکم خاک پر از خون دل سوختگان است

باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است

از سر درد و دریغ از دل هر ذره ی خاک

خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است

هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی

گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است

از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک

آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است

تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ

که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است

شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز

پنبه ی غفلت و پندار به گوش تو در است

روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف

بچه طبعی تو و اکنون است که وقت سفر است

چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب

عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است

غره ی مال جهان گشتی و معذوری از آنک

زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است

چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی

که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است

عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین

عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است

بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش

که همه سیم و زر و مال بار سفر است

شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای

که درین راه و درین بادیه چندین خطر است

ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت

کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است

تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده

تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است

مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی

گوییا لقمه ی هر روزه تو مغز خر است

ای فرومانده ی خود چند بدارد آخر

استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است

تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر

باد پندار تو را خاک لحد کارگر است

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای

صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است

چون بسی توبه ی بیفایده کردی به هوس

توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک

توشه ی راه تو خون دل و آه سحر است

حلقه ی درگه او گیر و دل از دست بده

گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است

دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا

که دل پاک تو آئینه ی خورشید فر است

یا رب از فضل و کرم در دل عطار نگر

که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است

عمر بر باد هوس داد به فریادش رس

که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است

***

10

چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم ‌پرور است

نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است

زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال

کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است

عاقبت هنگامه ی او سرد خواهد شد از آنک

مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است

در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است

کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است

دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک

جمله ی زیر زمین پر لعبت سیمین بر است

بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر

کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است

ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ

سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است

صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد

در چنین ره ‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است

در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو

کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است

دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک

تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است

خوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن

خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است

تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم

زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است

آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام

ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است

از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن

کین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است

گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی

زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است

گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست

نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است

هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر

جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است

گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری

وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است

شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور

لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است

در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است

نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است

همچو موسی این زمان در طشت آتش مانده‌ای

طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است

شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان

زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است

گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش

کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است

هفت دریا را نمی‌بینی که از بس تشنگی

خشک ‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است

چند چون طفلان کنی نظاره ی لعب فلک

همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر است

چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع

بچه زان مغرور شد کین زال غرق زیور است

دانه ی سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال

زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است

گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی

آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است

گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو

زانکه این گاو از خری بی‌پرچم و بی‌عنبر است

گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان در مباز

زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است

مه چو در خرچنگ آید جامه دوزی فال را

و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده‌در است

چند بر پنها روی پرهیز کن از شیر چرخ

زانکه جای صید شیران وادی پهناور است

خوشه چون گندم نمایی جوفروش آید به فعل

کاه برگی ندهدت کو در پی یک جو در است

چون سلیمان را ترازو نیم‌جو فرمان نبرد

نیم‌جو سنجی اگر گویی مرا فرمانبر است

این ترازو بفکن از دست و به طراری بجه

چون ترازو را همی‌بینی که کژدم در بر است

چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد

بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است

همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک

بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازی گر است

دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر

زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است

چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک

چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است

نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست

از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است

کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود

چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است

تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است

دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است

خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک

هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است

زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام

لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است

چاره ی جانم بکن زیرا که جان بس واله است

در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است

من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند

بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است

پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را

کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است

***

11

هر دل که در حظیره ی حضرت حضور یافت

سرش سریر خود ز سرای سرور یافت

طیار گشت در افق غیب تا ابد

هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت

از قرص مهر و گرده ی مه کم نواله کن

زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت

همکاسه ی تو خوان فلک گشت همچو زر

هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت

زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم

یک لقمه خورد کاسه ی سر پر غرور یافت

پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی

پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت

از نور شرع شمع برافروز زانکه عقل

خورشید برج وحدت حق دور دور یافت

مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر

آهی که برکشید بخار بخور یافت

زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد

هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت

آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی

مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت

خود را به منتهای بلاغت رسان تمام

کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت

در بند حور و چشمه ی کوثر مباش از آنک

مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت

اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم

در جوف هفت پرده ی تاریک نور یافت

در شب طلب حضور که در چشم مردم است

کاندر درون پرده ی کحلی حضور یافت

در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را

عشاق کاردیده به غایت غیور یافت

گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع

آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت

در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد

کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت

بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را

در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت

بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک

چندین عقیله از غم عقل فکور یافت

خیرالامور اوسطها عقل را ربود

زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت

خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور

یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت

بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک

داود هر حضور که دید از زبور یافت

صندوق سینه پر گهر راز کن که دل

محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت

در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان

چون غرق راز گشت تجلی نور یافت

در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق

عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت

عطار تا که بود تن خویش را مدام

در تنگنای عالم خاکی نفور یافت

***

12

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

زانکه بلندی دهد تا بتواند فکند

چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار

سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند

واقعه ی آدمی هست طلسمی عجب

کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند

هر که به بندی درست دم نزند جز به درد

وای که از فرق توست تا به قدم بند بند

هر که چو نرگس به باغ دیده ی بیننده داشت

پستی و زردی گزید تا برهد از گزند

نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ

سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند

آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست

گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند

بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است

پس تو ز غفلت چو گل زر منمای و مخند

هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف

خیز که شد کاروان چند نشینی نژند

مرگ در آورد پیش وادی صدساله را

عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند

صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد

زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند

آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید

زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند

تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی

گرچه بباید شدن از در چین تا خجند

نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر

هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند

با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی

بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند

طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش

این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند

بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس

ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند

هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه

در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند

گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند

او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند

چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس

پرده ی نه توی خویش پاره کند چون پرند

پرده ی خود چون درید هر چه همی جست یافت

شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند

هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب

نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند

پرده ی هستی بدر تا برهی از بلا

زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند

درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس

زانکه بسی درد را زهر بود سودمند

گوهر عالم تویی در بن دریا نشین

پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند

در صف مردان مرد کیست تو را هم نبرد

پای منه در رکاب دست مزن در کمند

خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد

دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند

عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل

چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند

سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع

چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند

هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت

شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند

وانکه مسیح جهان هست نوآموز او

خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند

بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف

لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند

نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم

باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند

***

13

جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد

دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد

از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر

پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد

چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت

آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد

چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود

بادی به دست دید به سودا دراوفتاد

امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد

از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد

تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار

از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد

نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد

جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد

فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث

بر خار خار خورد و به صحرا دراوفتاد

از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل

این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد

چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت

وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد

یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز

پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد

بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ

آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد

تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر

کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد

بیچاره منکری که در آن موسم رضا

از غایت سخط به علالا دراوفتاد

بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان

در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد

چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ

یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد

چندین مخور غم خود و انگار شیشه‌ای

ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد

این خود چه آتش است که از باطن جهان

ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد

در زیر چرخ باد هوا دید موج‌زن

چونان که نور دیده ی بینا دراوفتاد

ترسید دل که بسته ی این دامگه شود

مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد

چون عقل رای زن شد و چون علم حیله‌گر

بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد

احباب ره نداشت بسی رنج راه دید

القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد

بر هم درید پرده ی اسما و خوش برفت

اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد

توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک

زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد

چون در جهان غیب فنا گشت در بقا

برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد

اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار

بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد

چون سر ذره نامتناهی بدید او

دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد

چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت

آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد

گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم

گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد

می‌گشت در میانه ی وجه و قدم مدام

گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد

چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت

چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد

نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار

نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد

پنجه هزار سال سفر کن علی‌الدوام

وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد

طوطی که کرد از قفس آهنین حذر

تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد

از پیش کار پرده برافکن که زهر به

زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد

ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند

طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد

چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل

جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد

یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب

دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد

ای بس که چرخ در پی این راز شد نگون

گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد

چون راه شوق عشق به پای خرد نبود

از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد

بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود

اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد

یا رب درین طلب دل عطار خون گرفت

زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد

در من نگر که خاک سگ کوی تو منم

وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد

***

14

هرکه بر پسته ی خندان تو دندان دارد

جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد

شکر و پسته ی خندان تو می‌دانی چیست

چشم سوزن که درو چشمه ی حیوان دارد

هر که را پسته ی خندان تو از دیده بشد

دیده از پسته ی خندان تو گریان دارد

لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است

که بسی زیر نمک پسته ی خندان دارد

پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر

پس لبت سوخته‌ای را بچه سوزان دارد

شکر از پسته ی شیرین تو شور آورده است

که لب چون شکرت شور نمکدان دارد

جانم از پسته ی پرشور تو چون پسته شود

نمک سوختگی بر دل بریان دارد

وآنگه از پسته ی تو این دل شور آورده

با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد

عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز

کان چه شور است که او را شکرستان دارد

ای بت پسته ‌دهن بر دل و جانم یک شب

نظری کن که دلم حال پریشان دارد

تو مرا هر نفسی پسته‌ صفت می‌شکنی

دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد

جان آمد به لب از پسته ی رعنات مرا

فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد

هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست

هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد

پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی

که دلم کار فرو بسته فراوان دارد

زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند

پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد

با من سوخته چون پسته برون آی از پوست

چندم از پسته ی خندان تو گریان دارد

محنت از روی فروبسته ی خویشم منمای

که دل سوخته خود محنت هجران دارد

آن خط سبز که از پسته ی لعل تو دمید

تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد

شده این پسته ی تو تازه و سرسبز چراست

مگر از اشک من سوخته باران دارد

نه که در پسته ی تو حقه ی خضر است نهان

آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد

دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد

تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد

تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید

زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد

تا بقای من دلسوخته صورت بندد

خاطرم ذات تو را بسته ی پیمان دارد

تا درین دایره این نقطه ی خاکی برجاست

تا که پرگار فلک گردش دوران دارد

سال عمر تو که از گردش دوران خیزد

باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد

خسروا خاطر عطار به مداحی تو

کف موسی ز دم عیسی عمران دارد

***

15

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد

وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد

یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت

کاهویی آه دل سوخته ‌بر می‌آرد

یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد

نافه ی مشک مدد از گل تر می‌آرد

 

یا نه بادی ست که از طره ی مشکین بتی

به بر عاشق شوریده خبر می‌آرد

یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر

که سوی مجنون زینگونه اثر می‌آرد

یا برآورد ز دل شیفته‌ای بادی سرد

باد می‌آید و آن باد دگر می‌آرد

یا چو من سوخته‌ای را جگری سوخته‌اند

باد از سینه ی او بوی جگر می‌آرد

یا کسی از مقر عز برون افتاده است

به غریبی به سحر باد سحر می‌آرد

یا مگر آه دل رستم دستان این دم

نوش‌ دارو به بر کشته پسر می‌آرد

یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت

بوی پیراهن او سوی پدر می‌آرد

یا نه داود زبور از سر دردی برخواند

جبرئیل آن نفس پاک به پر می‌آرد

یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن

از سر واقعه‌ای سوی عمر می‌آرد

یا مگر سید سادات به امید وصال

روی از مکه به هجرت به سفر می‌آرد

یا نه روح‌القدس از خلد برین سوی رسول

می‌خرامد خوش و قرآنش ز بر می‌آرد

این چه بادی است که طفلان چمن را هردم

سرمه‌ای می‌کشد و شانه به سر می‌آرد

نقش بند چمن از نافه ی مشکین هر روز

این جگرسوختگان بین که به در می‌آرد

نو به نو دشت کنون زیب دگر می‌گیرد

دم ‌به ‌دم باغ کنون گنج گهر می‌آرد

نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین

ابر خوش بار به یکبار ز بر می‌آرد

کوه با لاله به هم بند کمر می‌بندد

کبک از تیغ برون سر به کمر می‌آرد

بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار

ارنی گوی سوی غنچه حشر می‌آرد

ابر گرینده به یک گریه گهر می‌ریزد

غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر می‌آرد

سمن تازه که از لطف به بازی است گروه

بر سر پای همی عمر به سر می‌آرد

ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را

بهر تسکن صبا همچو شرر می‌آرد

یاسمن دست‌زنان بر سر گل می‌نازد

لاله دل از دل من سوخته‌تر می‌آرد

نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش

بر سر کاسه ی سر خوانچه ی زر می‌آرد

سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد

روی بر خاک سوی راه گذر می‌آرد

خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود

دستش از بحر کرم گوهر و زر می‌آرد

مهد خورشید که زنجیره ی زرین دارد

هر مه از ماه نوش حلقه ی در می‌آرد

خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است

که برش محنت و اشکوفه ضرر می‌آرد

آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف

بنگرش تا ز کجا تا چه قدر می‌آرد

دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک

روزش از روز همه عمر بتر می‌آرد

خسروا خاطر عطار ز دریای سخن

نعت منثور تو در سلک درر می‌آرد

نیست در باب سخن در خور من یک هنری

گو بیاید هلا هر که هنر می‌آرد

عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری

در میان فضلا زحمت خر می‌آرد

ختم کردم سخن و هر که پس از من گوید

پیش دریای گهر آب شمر می‌آرد

تا که هشتم به ششم دور به هم می‌گردد

تا نهم دور نه چون دور دگر می‌آرد

تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت

که عدو رخت سوی هفت سقر می‌آرد

***

16

ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در

تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در

چون کرم پیله پرده ی خود را کند تمام

زان پرده گور او کند این دیر پرده در

چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌ای

برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور

چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن

خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر

چون دانه و زمین بود و آب بر سری

آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر

گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده

دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر

کی بر دل تو نقش حقیقت شود پدید

کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر

از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است

نقش دل چو سنگ تو کالنقش فی‌الحجر

اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است

از راه پنج حس تو فروبند هفت در

پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار

زیرا که هست زیر صراط آتش سقر

بیدار گرد ای دل غافل که در جهان

همچون خران نیامده‌ای بهر خواب و خور

تو خفته‌ای ز جهل و مرا هست صبر آنک

تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر

کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را

تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر

برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم

بر باد ده چو خاک به یک ناله ی سحر

گل کن ز خون دیده همه خاک سجده‌گاه

زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر

خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست

رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر

چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست

آخر بدان چگونه رسد قوت بشر

پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان

پندار تو بس است عذاب تو ای پسر

چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ

موری بمرد در همه اقصای بحر و بر

چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل

جایی که ناپدید شود صد جهان گهر

انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک

بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر

گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین

از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر

بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو

یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر

سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت

شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر

تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین

در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر

زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت

چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر

از فتنه و بلا نتوانی گریختن

گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر

فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است

در هر دو کون هست سوی او نهاده سر

صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا

صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر

در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد

کاندر سخن معاینه می‌افکند شرر

در وقت حرص تا که به دست آورد جوی

گویی که گشت هر سر موییش دیده‌ور

در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست

قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر

صد بار خون خویش کند خلق را حلال

تا لقمه ی حرام به دست آورد مگر

اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری

چندان عذاب و حسرت و اندیشه ی دگر

اول سؤال گور و عذابی که دور باد

وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر

بیدار باش ای دل بیچاره ی غریب

بر جان خود بترس و بیندیش الحذر

چندین هزار دام بلا هست در رهت

خود را نگاه دار ازین دام پر خطر

آن کاسه ی سری که پر از باد عجب بود

خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر

وانگه به روز حشر به پیش جهانیان

واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر

نیک و بدی که کرد درآید به گرد او

وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر

راه صراط تیزتر از تیغ پیش او

دوزخ به زیر او در و او می‌رود ز بر

او در میان خوف و رجا می‌تپد ز بیم

تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر

جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم

چون در چنین مقام سخن نیست معتبر

درمان آدمی به حقیقت فنای اوست

تا لذتی بیابد و عمری برد به سر

ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین

ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر

در زیر خاک با دل پر خون چگونه‌اید

تا کی کنید در شکم خاک خون زبر

آخر نگه کنید که بعد از هزار سال

زیر قدم چگونه بماندید پی سپر

آگاه می‌شدید چو موری همی‌گذشت

چون شد که گشت چشم شما مور را ممر

زین پیش بوده‌اید جگر گوشه ی جهان

اکنون چه شد که آب ندارید در جگر

زین پیش در شما اثری کرد هر سخن

پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر

زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید

امروز جمله گرد و غبارید سر به سر

شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان

در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر

آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت

اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر

آن کو ز عز و ناز نمی‌کرد چشم باز

افتاده چشم خانه ی زیبای او به در

چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ

خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر

یا رب ز هیبت تو و اندیشه ی مدام

هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر

از بیم قهر تو دل عطار خسته شد

از روی لطف در من دلخسته کن نظر

چیزی که دیدی از من آشفته روزگار

ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر

هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت

یا رب به فضل پرده ی او پیش کس مدر

***

17

ای چراغ خلد ازین مشکوة مظلم کن کنار

تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار

نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان

پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار

قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد

تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار

گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی

چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار

گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه

چیست آن حاصل همه بی ‌حاصلی روز شمار

چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو

پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار

نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی

گر هوای خوش‌ دلی داری ز دنیا کن کنار

مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک

گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار

پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است

وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار

ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی

اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار

غنچه را لب ‌بسته بینی نسترن را پاره‌دل

لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار

صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد

وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار

گر درین بستان درختی سبز گردد بارور

سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار

ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم

پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار

گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای

تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار

آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت

تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار

چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست

چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار

چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای

خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار

کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت

تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار

بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ

تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار

کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر

صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار

گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله

نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار

گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید

تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار

دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک

چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار

قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی

دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار

چون کناری نیست این غم را میان دربند چست

در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار

دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو

در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار

مور را بین در میان گور آن کس دانه‌کش

کز تکبر زهر می‌انداخت از لب همچو مار

از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز

زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار

چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت

چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار

جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته

زلف‌های تابدار و لعل‌های آبدار

آنکه سر بر آسمان می‌سود از خوبی خویش

ساعد سیمینش در زیر زمین شد تار تار

زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد

بار می‌ندهد ز بیم خویش سرو جویبار

خون دلهای عزیزان است در دل سوخته

آن همه سرخی که می‌بینی ز روی لاله‌زار

نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی

گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار

این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست

کز درون خاک می‌جوشند چون خون در تغار

لاجرم هر گل که می‌خندد به ظاهر در جهان

زار می‌گرید برو چون خونیان ابر بهار

مرغ می‌زارد به زاری بر سر این خفتگان

خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار

نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ

کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار

جملگی زندگانی رنج و بار دایم است

وانگهی مرگی بر سر باری و چندین رنج و بار

گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج

گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار

آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل

جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار

جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی

عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار

چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر

خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار

جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم

کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار

گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه

آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار

چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان

یک به یک را می‌برند از چاه و زندان زیر دار

تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را

زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار

دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود

وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار

چون زنخدان تو بربندند روز واپسین

جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار

نیستی در پنجه ی مرگ ار ز سنگ و آهنی

گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار

چند خسبی روز روشن گشت چشمت باز کن

چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر

پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست

ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار

هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد

کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار

عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد

می‌برندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار

چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند

توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار

چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس

پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار

در هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل

تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار

حلقه ی گوشی شو اندر حلقه ی مردان دین

حلقه ی حق گیر و سر می‌زن برآن در حلقه‌وار

کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان

کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار

جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است

زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار

از سر نادانیی گر بنده‌ای جرمی بکرد

از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار

هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس

وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار

گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است

معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار

چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان

بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار

پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست

در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار

یا رب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک

کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار

***

18

ای در غرور نفس به سر برده روزگار

برخیز و کارکن که کنون است وقت کار

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای

آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر

سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش

ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار

پنداشتی که چون نخوری روزه ی تو آنست

بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار

هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای است

تا روزه ی تو روزه بود نزد کردگار

اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل

در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار

دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی

کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار

دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست

از غیبت و دروغ فروبند استوار

دیگر به وقت روزه‌گشادن مخور حرام

زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار

دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور

چندانت خواب هست که آن نیست در شمار

دیگر به فکر آینه ی دل چنان بکن

کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار

این است شرط روزه اگر مرد روزه‌ای

گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار

دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد

اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار

تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب

چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار

تا خوان و نان بسازی از غایت شره

گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار

چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو

ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار

صد بار باشدت چو شکم‌ پر شد از طعام

حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار

این روزه نیست گر شرف روزه بایدت

بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار

مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد

تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار

یا رب به حق طاعت پاکان پاک دل

یا رب به حق روزه ی مردان روزه‌دار

کز هرچه دیده‌ای تو ز عطار ناپسند

کانرا نبوده‌ای تو به وجهی پسند کار

چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه

وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار

عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است

تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار

***

19

دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار

که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار

همان به است که شیران ز بیشه برنایند

که گربگان تنک‌ روی می‌کنند شکار

همان به است که بازانش پر شکسته بوند

ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار

همان به است که گل زیر غنچه بنشیند

که وقت هست که سر تیزیی نماید خار

همان به است که کنجی گزیند اسکندر

چو روستایی ده گنج می‌نهد به حصار

همان به است که پنهان بماند آب حیات

که آب شور فزون دارد این زمان مقدار

برو خموش که در پیش چشم مشتی کور

چه سنگ‌ ریزه فشانی چه لؤلؤ شهوار

به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی

که بر تو آتش دوزخ همی‌کنند انبار

سزد که کرکس مردار خوار خوانندت

که ترک می‌نتوان گرفتن این مردار

به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر

که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار

اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار

که یک زمان است خوشی زمانه ی غدار

میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش

که هست گرد تو این طشت آتشین دوار

چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه

وزین زمانه ی ناپایدار دست بدار

یقین بدان که عروس جهان همه جایی است

کز اندرون به نکال است و از برون به نگار

ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی

پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار

عجب درین که یکی بازماند و هر روز

فرو شدند درین بادیه هزار هزار

نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور

نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار

چو خفتگان همه در زیر خاک بی‌ خبرند

خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار

که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق

بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار

به چشم عقل خموشان خاک را بنگر

اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار

نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن

نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار

به خاک ریخته آن زلف‌های چون زنجیر

چون زعفران شده آن روی‌های چون گلنار

ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر

میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار

اگرچه پیل‌ تنی بود لیک مور ضعیف

به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار

ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین

چگونه زار همی ‌گرید ابر روز بهار

ببین اگرچه بسی ابر زار می‌گرید

هنوز می‌ننشیند ز خاک جمله غبار

ز خاک جمله درختی اگر پدید آید

یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار

مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی

به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار

پس از خمی که همان آب بود آبی خورد

که تلخ گشت دهان لطیف معنی‌دار

چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ

خطاب کرد که یا رب شکال من بردار

فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم

که بوده‌ام تن مردی ز مردمان کبار

هزار بار خم و کوزه کرده‌اند مرا

هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار

اگر هزار رهم خم کنند از سر باز

هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار

سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم

برو که زود زند جوش خون تو به تغار

چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد

که کرده‌ای همه عمرت به هرزه روز گذار

تو را خدا به کمال کرم بپرورده

تو از برای هوا نفس کرده‌ای پروار

ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک

ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار

نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی

ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار

هزار دیده سزد دیده‌های عالم را

که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار

تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست

که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار

در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت

به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار

دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را

زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار

تو غره‌ای به جهانی که تا نگاه کنی

نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار

بسی نماند که این نقطه‌های روشن روی

بریزد از خم این طاق دایره کردار

ز نفخ صور همه اختران نورانی

ز نه سپر بریزند همچو دانه ی نار

هزار نرگس تو چون شکوفه‌های لطیف

ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار

چو گرد نای هوا با گو زمین گردد

ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار

هزار زلزله در جوهر زمین افتد

ز نعره ی لمن الملک واحد القهار

تو خفته‌ای و قیامت رسید از آن ترسم

که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار

بسی قرار نگیرند جان و تن با هم

که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار

چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست

گهی حنیست گهی دردمند و گه بیمار

اگر ز حبس بلاها خلاص می‌جویی

ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار

ز کار بیهده خود بازکن به آسانی

که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار

نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را

دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار

مریز آب خود از بهر نان که هر روزی

تمامت است تو را یک دو گرده استظهار

به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز

که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار

مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد

که شعر نیست چو شرع محمد مختار

قدم که بر قدم شرع او نداری تو

تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار

شراب شرع خور از جام صدق در ره دین

که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار

به هرزه پرده‌ شناسی شعر چند کنی

که شعر در ره دین پرده‌ای است بر پندار

دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده

همی ز هر چه نه شرع است یا رب استغفار

بزرگوار خدایا تو را زبان نبود

اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار

تو گفته‌ای که نه زان آفریده‌ام خلقی

که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار

ولیک از پی آن آفریدم ایشان را

که بر خدایی من سودشان بود بسیار

زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست

که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار

قوی بکن من دل مرده را به زندگیی

که مرده‌ام من مسکین به زندگی صد بار

کسی که یاد کند در دعای خیر مرا

به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر

***

20

آنچه در قعر جان همی‌ یابم

مغز هر دو جهان همی‌ یابم

وانچه بر رست از زمین دلم

فوق هفت آسمان همی‌ یابم

در رهی اوفتاده‌ام که درو

نه یقین نه گمان همی‌ یابم

روز پنجه هزار سال آنجا

همچو باد وزان همی‌ یابم

غرق دریا چنان شدم که در آن

نه سر و نه کران همی‌ یابم

گم شدم گم شدم نمی‌دانم

که منم آنچه آن همی یابم

خاک بر فرق من اگر از خویش

سر مویی نشان همی‌ یابم

گاه گاهی چو با خودم آرند

جای خود لامکان همی‌ یابم

آنچه آن کس نیافت و جان درباخت

من ز حق رایگان همی یابم

هر دم از آفتاب حضرت حق

جای صد مژدگان همی‌ یابم

گوییا ای نیم من آنکه بدم

خار را ضیمران همی‌ یابم

آنکه پهلو نسود با موری

این دمش پهلوان همی‌ یابم

گر تو گویی که من نیم خود را

با تو هم داستان همی‌ یابم

جان من زان چنین توانا شد

که تنی ناتوان همی‌ یابم

ز غم حق که هر دم افزون باد

دل و جان شادمان همی‌ یابم

چون نیم در سبب چرا گویم

شادی از زعفران همی‌ یابم

گاه خود را چو مور می‌بینم

گاه پیل دمان همی‌ یابم

گاه سر را به نور دیده ی سر

برتر از هفت خان همی‌ یابم

پای جان بر ثری همی‌ بینم

فرق بر فرقدان همی‌ یابم

چون پری گوشه‌ای گرفتن از آنک

مردم از دیدگان همی‌ یابم

من بمردم از آن نگوید کس

کاثری از فلان همی‌ یابم

تا گل دل ز خاوران بشکفت

همه دل بوستان همی یابم

طرفه خاری که عشق خود گل اوست

در ره خاوران همی‌ یابم

عرش بالا درخت خوشه ی عشق

خار را گلستان همی‌ یابم

از دم بوسعید می‌دانم

دولتی کین زمان همی‌ یابم

از مددهای او به هر نفسی

دولتی ناگهان همی‌ یابم

دل خود را ز نور سینه ی او

گنج این خاکدان همی‌ یابم

تا که بی‌ خویش گشته‌ام من ازو

خویش صاحب قران همی‌ یابم

بر تن خویش جزو جزوم را

همچو صد دیده‌بان همی‌ یابم

هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ

پای خود در میان همی‌ یابم

هر کجا در دو کون دایره‌ای است

نقطه ی جمله جان همی‌ یابم

سر مویی که پی به جان دارد

قید شیر ژیان همی‌ یابم

چون ز یک قالبند جمله ی خلق

همه یک خاندان همی‌ یابم

از ازل تا ابد هرآنچه برفت

جمله یک داستان همی‌ یابم

جمله ی کاینات زندگی است

من نه تنها چنان همی‌ یابم

همه یک رنگ و او ندارد رنگ

این به عین عیان همی‌ یابم

هر وجودی که آشکارا گشت

خود به کنجی نهان همی‌ یابم

رخش دل را که جان سوار بر اوست

عقل بر گستوان همی‌ یابم

مرغ جان را که علم دانه ی اوست

از دو کون آشیان همی‌ یابم

عقل را آستین به خون در غرق

سر برین آستان همی‌ یابم

پنج حس را میان هشت بهشت

چار جوی روان همی‌ یابم

نفس خاکی روح بسته ی اوست

دام دارالهوان همی‌ یابم

گردش چرخ را شبان روزی

دایه ی انس و جان همی‌ یابم

آن جهان مغز این جهان است همه

وین جهان استخوان همی‌ یابم

هر سبک روح را که اخلاصی است

قیمت او گران همی یابم

هر صناعت که خلق می‌ورزند

دانه ی دام نان همی یابم

اهل بازار را ز غایت حرص

پیر بازارگان همی یابم

خلق را در امور دنیاوی

زیرک و خرده دان همی یابم

رفت نسل کیان کنون بنگر

تا کیان را کیان همی یابم

بر سر یوسفان کنعانی

دو سه گرگی شبان همی یابم

بر سر هر خری که گاو سر است

رایت کاویان همی یابم

زندگان مردگان بی‌خبرند

مردگان زندگان همی یابم

جمله ذره‌های تحت زمین

تاج نوشیروان همی یابم

چرخ را همچو گوی سرگردان

در خم صولجان همی یابم

روز و شب را که خصم یکدگرند

روم و هندوستان همی یابم

خلق را در میان جنگ دو خصم

در خروش و فغان همی یابم

از جهان جهنده هیچ مگوی

که جهان را جهان همی یابم

اندرین باغ کفر و ایمان را

چون بهار و خزان همی یابم

صد هزاران هزار بوقلمون

زیر نه پرنیان همی یابم

نقش بندان آفرینش را

جان و دل خان و مان همی یابم

ژنده ‌پوشان لاابالی را

شاه خسرو نشان همی یابم

توسنان را به زجر داغ ادب

برنهاده بران همی یابم

پیش چشم کسی که راه ندید

مژه همچون سنان همی یابم

هر که دل همچو تیر دارد راست

پشت او چون کمان همی یابم

خلق همچون زرند و دنیی را

محک امتحان همی یابم

بود و نابود ما که پنداری است

حکمت جاودان همی یابم

ذره‌های جهان به عرش خدای

پایه نردبان همی یابم

گفتی آن آب را که عرش بر اوست

اشک کروبیان همی یابم

رخش فکرت که رستم جان راست

با فلک هم عنان همی یابم

قصه خود چگویمت که دو کون

قصه باستان همی یابم

هر کجا ذره‌ای است در دو جهان

زیر بار گران همی یابم

چیست آن بار عشق حضرت اوست

راستی جای آن همی یابم

زیر عرشش دو کون پر عاشق

اوفتاده ستان همی یابم

شمع جان های عاشقانش را

نور بخش جنان همی یابم

دل ذرات هر دو عالم را

عشق یک دلستان همی یابم

در کمالش دو کون را دایم

باز مانده دهان همی یابم

در رسن‌های منجنیق شناخت

عقل یک ریسمان همی یابم

طوطی روح در رهش چو مگس

دست بر سر زنان همی یابم

شیر مردان مرد را اینجا

در پس دوکدان همی یابم

جمله ی خلق را درین دریا

چون نم ناودان همی یابم

کوه را تا به کاه بر در او

کمری بر میان همی یابم

بر درش سر بریده همچو قلم

عقل بر سر دوان همی یابم

راه او از نثار دانه ی جان

چون ره کهکشان همی یابم

بر گواهی او دو عالم را

یک دل و یک زبان همی یابم

آسمان و زمین و مطبخ او

آن کفی وین دخان همی یابم

خوان کشیده است دایم و هر دم

صد جهان میهمان همی یابم

خوانده و رانده‌ای چو درماندند

کرمش میزبان همی یابم

بر سر هر چه در وجود آورد

حفظ او پاسبان همی یابم

بر همه کاینات تا موری

لطف او مهربان همی یابم

بر سر هر که سر نباخت درو

قهر او قهرمان همی یابم

در عطاهای دست حضرت او

صد جهان بحر و کان همی یابم

بر سر نیستان هست نمای

دست او درفشان همی یابم

زرد رویان درگه او را

روی چون ارغوان همی یابم

در تماشای او که اوست همه

دو جهان کامران همی یابم

هر که سودی طلب کند به از او

همه کارش زیان همی یابم

گر چه توفیق کرد تکلیفش

هم دم همکنان همی یابم

ملک و جن و انس را که بوند

ره بر کاروان همی یابم

ره‌بر و راه و راه‌رو همه اوست

من بدین صد بیان همی یابم

غیر چون نیست حکم بر که نهند

حکم او خود روان همی یابم

آفتابی است حضرتش که دو کون

پیش او سایه‌بان همی یابم

این جهان و آن جهان هر دو یکی است

اثر غیب دان همی یابم

معطی جان که خاک درگه اوست

نور عقل و روان همی یابم

جان در اوصاف او همی‌جوشد

تا قلم در بنان همی یابم

شعر عطار را که نور دل است

زیور شعریان همی یابم

خالقا عفو کن بپوش و مپرس

وایمنم کن که امان همی یابم

***

21

دلی پر گوهر اسرار دارم

ولیکن بر زبان مسمار دارم

چو یک همدم نمی‌دارم در آفاق

سزد گر روی در دیوار دارم

چو هیچ آزاده ی داننده دل نیست

چه سود ار جان پر از گفتار دارم

درین تنهایی و سرگشتگی من

نه یک همدم نه یک دلدار دارم

مرا گویند کاو عزلت گرفته است

درین عزلت خدا را یار دارم

سر کس می‌ ندارم چون کنم من

مگر من طبع بوتیمار دارم

سرم ببریده باد از بن قلم‌وار

اگر یک دم سر دستار دارم

مرا گویند او کس را ندارد

اگر بینم کسی نهمار دارم

مرا از خلق ناهموار تا چند

همی هموار و ناهموار دارم

ندانم برد من تیمار یک کس

چگونه این همه تیمار دارم

ز دنیایی مرا چیزی که نقد است

جهانی زحمت اغیار دارم

چو در عالم نمی‌بینم رفیقی

میان خاره دل پر خار دارم

کجاست اندر جهان اسرارجویی

که تا با او شبی بیدار دارم

بر امید هم آوازی شب و روز

طریق گنبد دوار دارم

چه جویم همدمی چون می‌نیابم

که هم دم دم به دم اسرار دارم

به حمدالله رغما للمرائی

تنی پاک و دلی هشیار دارم

درون دل مرا گلزار عشق است

که دایم سر درین گلزار دارم

برون نایم ازین گلزار هرگز

چو خود را در درون غمخوار دارم

همه دنیا چو مردار است حقا

نیم سگ چون سر مردار دارم

فریدم فرد بنشستم که در دل

ز فردیت بسی انوار دارم

درخت موسی از دورم نمودند

سزد گر آه موسی‌وار دارم

اگر موسی نیم موسیچه هستم

درون سینه موسیقار دارم

چو موسیقار می‌نالم به زاری

که کاری مشکل و دشوار دارم

ز کار خویشتن تا چند گویم

که باشم من کجا مقدار دارم

ز هر چیزی که گفتم توبه کردم

زبان اکنون بر استغفار دارم

میان خلق از آن معنی عزیزم

که نفس خویشتن را خوار دارم

خطا گفتم غلط کردم که در راه

به نادانی خویش اقرار دارم

مگردانید سر از من به خواری

که سرگردانی بسیار دارم

مرا سودای دلبندی چنان کرد

که عمری رفت و عمری کار دارم

چو از هستی او با خویش افتم

ز ننگ هستی خود عار دارم

دلی در راه او در کفر و اسلام

میان کعبه و خمار دارم

بوینیدم بسوزیدم در آتش

که زیر خرقه در زنار دارم

ندارم ذره‌ای مقصود حاصل

ولی اندیشه صد خروار دارم

فغان از هستی عطار امروز

من این غم جمله از عطار دارم

خداوندا تو می‌دانی که دیر است

که از ایوان تو ادرار دارم

به فضل ادرار خود را تازه گردان

که هم بی برگم و هم بار دارم

گر استعداد ادرار توام نیست

به دست توست چون انکار دارم

***

22

نه پای آنکه از کره ی خاک بگذرم

نه دست آنکه پرده ی افلاک بر درم

بی آب و دانه در قفسی تنگ مانده‌ام

پرها زنم چو زین قفس تنگ بر پرم

زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است

تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم

سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا

روزی به صد زحیر همی با شب آورم

از بسکه همچو نقطه ی موهوم شد دلم

سرگشته‌تر ز دایره بی ‌پای و بی‌ سرم

تا عالم مجاز نهادم به زیر پای

همچو سراب شد همه عالم سراسرم

تا روح و نفس هر دو به هم بازمانده‌اند

گاهی فرشته‌ طبعم و گه دیو پیکرم

بر کل کاینات سلیمان وقتمی

گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم

معلوم شد مرا که منم تا که زنده‌ام

مجبور در صفت که به صورت مخیرم

کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق

عمری است تا به فکرت این کار اندرم

بر پی شوم بسی و چو گم کرده‌اند پی

از سر پی اوفتادم از آن پی نمی‌برم

از عشوه‌های خلق به حلقم رسید جان

نه عشوه می‌فروشم و نه عشوه می‌خرم

هر بی‌خبر برادر خویشم لقب نهد

آری چو یوسفم من و ایشان برادرم

دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق

چند از سپید کاری خلق سیه گرم

بی وزن مانده‌ام چو ندارم چه سود سنگ

لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم

مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم

چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم

بر من مزوری کند از هر سخن حسود

بیمار اوست چند نماید مزورم

نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم

گر خلق یار نیست خدا هست یاورم

چون من بساط شکر کنون گستریده‌ام

از گفته ی حسود شکایت چه گسترم

چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست

یک ذره آفتاب ضمیر منورم

دیوان من درین خم زنگاری فلک

اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم

معنی نگر که چشمه ی خضر است خاطرم

دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم

در چار بالش سخنم پادشاه نظم

وز حد برون معانی بکر است لشکرم

تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم

آن تیغ گوهری است زبان سخن‌ورم

گر خصم منقطع شده برهان طلب کند

برهان قاطع است زبان چو خنجرم

در قوت و طراوت معنی نظیر من

صورت مکن که بر صفت آب و آذرم

گر خصم بالشی کند از آب و آتشم

بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم

خورشید جان ‌فزای بود نور خاطرم

جام جهان‌ نمای بود رشح ساغرم

هر خون که جوش می‌زند از عشق در دلم

آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم

هر مهره‌ای که من به سخن گوهری کنم

از حقه ی سپهر فشانند گوهرم

چون من کمان گروهه ی فکرت کنم به چنگ

از چارچوب عرش در آید کبوترم

گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است

از بس که هست بر فلک خاطر اخترم

نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است

هم در شب است من ز حسابش بنشمرم

بی‌اختر است روز و نیم من به روز او

کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم

گر باورم نداری ازین شرح نکته‌ای

سکان هفت دایره دارند باورم

خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا به قاف

هم کاسه‌ای کجاست که آید برابرم

نظاره را بخوان من آیند جن و انس

چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم

خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی

یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم

وان گرده گاه پاره کند گه درست باز

یعنی که هم نمی‌دهم و هم نمی‌خورم

من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد

از غیب میزبانی صد خوان دیگرم

از رشک خوان من فلک ار طعمه‌ای نکرد

پس صورت مجره چرا شد مصورم

روحانیان شدند برین خوان پر ابا

شیرین ‌سخن ز لذت حلوای شکرم

هر صورت جماد که برخوان من نشست

برخاست جانور ز دم روح پرورم

می ‌خواره‌ای که کاسه بدزدد ز خوان من

بی ‌شک بود فضولی کاسه کجا برم

همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم

گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم

هر روز طشت دار فلک دست شوی را

آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم

اول به پای آمد و آخر به سر بشد

کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم

یا رب بسی فضول بگفتم ز راه رسم

استغفرالله از همه گردان مطهرم

بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است

سیرم بکن که تشنه ی آن بحر اخضرم

زین هفت حقه فلکم بگذران که من

چون مهره‌ای فتاده درین تنگ ششدرم

روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن

سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم

روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب

رسوا مکن میانه ی غوغای محشرم

رویم مکن سیاه که در روز رستخیز

ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم

گر رد کنی مرا واگر درپذیریم

خاک سگان کوی توام بلکه کمترم

فی الحال سرخ‌روی دو عالم شوم به حکم

گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم

تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو

سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم

بر خاک درگه تو شفاعت گری کند

از خون دیده گر سر مویی شود ترم

فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم

و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم

آزاد از گنه کن و از بندگیت نه

کز بندگیت خواجگی آمد میسرم

عطار بر در تو چو خاک است منتظر

یا رب درم مبند که من خاک آن درم

***

23

آتش تر می‌دمد از طبع چون آب ترم

در معنی می‌چکد از لفظ معنی‌ پرورم

بر سر هفتم طبق در من یزید هشت خلد

بیش می‌ارزد دو عالم پر گهر یک گوهرم

دختران خاطرم بکرند چون مریم از آنک

بکر می‌زایند از ایشان شعر همچون شکرم

چون برون آرم ز خاطر در معنی‌های بکر

از درون طبع منکر ریب و شک بیرون برم

گر ببازم با فلک نرد سخن از یک دو ضرب

زان سخن در ششدرم افتد همی هفت اخترم

زان دهان عقل همچون پسته از هم باز ماند

کاب گرم اندر دهانش آمد از شعر ترم

گرچه در باب سخن همتا ندارم در جهان

زین جهان سیرم که در بند جهانی دیگرم

کار آن دارد که کار این جهانش هیچ نیست

یا رب آنجاییم گردان تا از اینجا بگذرم

کی تواند یافت جانم گوهر دریای دین

تا بود این پنج حس و چار گوهر لنگرم

نفس خود رایم به غفلت تا به جان در کار شد

گر به جان با نفس کافر برنیایم کافرم

هر زمانم از رهی دیگر کشاند بوالعجب

وای من گر نفس خواهد بود زین سان رهبرم

تن زنم تا همچنینم سوی دوزخ می‌برد

آخر اندر قعر دوزخ دور گردد از برم

گر میان دوزخ از من دور گردد نفس شوم

در میان آتش دوزخ میان کوثرم

تا که با نفسم فرود هفت دوزخ مانده‌ام

چون نماند نفس شوم از هشت جنت برترم

نفس بر من چون جهان بفروخت دادم دین و دل

تا خریدم شهوتی انصاف نیک ارزان خرم

پیکرم چون در دهان اژدهای چرخ زاد

اژدها بچه است گویی در حقیقت پیکرم

من چه سازم در میان این دو نره اژدها

اژدها کرده است با این اژدها هم بسترم

لاجرم چون جای من پیوسته کام اژدهاست

زهر گردد گر می نوشین بود در ساغرم

چون گل اندر غنچه‌ام هم تشنه ‌دل هم بسته ‌لب

دل به خون می‌خندد آخر چند خون دل خورم

کی دهد با نار شهوت نور معنی خاطرم

چون کند با ظلمت اجسام روح انورم

مانده‌ام در پرده‌های بوالعجب بر هیچ نه

کی بود کین پرده‌های بوالعجب بر هم درم

در بیابانی که نه پا و نه سر دارد پدید

هر زمان سرگشته‌تر هر ساعتی حیران‌ترم

مانده‌ام بی دانه و آبی اسیر این قفس

مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم

مانده‌ام در چاه زندان پای در بند استوار

پای در بند از چنین چاهی که آرد بر سرم

خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خویش

من ز بیکاران راهم گر بسی می‌بنگرم

هر کسی خود را به پنداری غروری می‌دهد

بو که خود را از میان جمله بیرون آورم

گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام

بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم

گر بگویم آنچه از اندیشه بر جان من است

یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم

گر بسی زیر و زبر آیم بنگشاید گره

کی گشاید این گره تا من به دنیا اندرم

بیقراری می‌کنم اما چه سازم زانکه من

در بن خاشاک دنیا بس عجایب گوهرم

خالقا عطار را یک قطره بخش از بحر قدس

تا بود آن قطره در تنهایی جان یاورم

سر نپیچم از درت گر بند بندم بگسلی

کز میان جان ز دیری باز خاک این درم

از عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راست

حکم حکم توست بنشان در میان اخگرم

بنده خاک توست و می‌دانم که دست اینت هست

گر به باد لاابالی بر دهی خاکسترم

لیکن از فضل تو آن زیبد که دستی بر نهی

پس ازین پستی به علیین رسانی جوهرم

***

24

اگر به مدت جاوید ذره‌های جهان

سخن‌ سرای شوندی به صدر هزار زبان

صفات ذات جهان‌آفرین دهندی شرح

ز صد هزار یکی در نیایدی به بیان

سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد

منزهی که برون است از زمان و مکان

خدای پاک قدیم ازل که در ره او

به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان

اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او

به قدر یک سر سوزن نیاورد نقصان

چنان به ذات خود از هر دو کون مستغنی است

که هست هستی خلقش چو نیستی یکسان

اگر شود همه عالم ز کافران تاریک

نگیرد آینه ی کبریاش گردی از آن

به جنب او دو جهان قطره‌ای است از دریا

چه کم شود چه زیادت ز قطره ی باران

بدان که چشمه ی حیوان نیافت اسکندر

تغیری نپذیرفت چشمه ی حیوان

زهی کمال خدایی که صد هزار عقول

ز فهم کردن او مانده‌اند سرگردان

مقدری که هزاران هزار خلق عجب

پدید کرد ز آمیزش چهار ارکان

بر آورید ز دودی کبود در شش روز

بکرد چار گهر هفت قبه ی گردان

ز چوب خشک به صنعت‌گری برون آورد

هزار گونه گل تازه روی در بستان

هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ

که گشت چهره ی هر برگ چون نگارستان

ز روی برگ تماشای خرد برگ کنید

که خرده کاری قدرت همی کند یزدان

نمود قدرت او دشمن سیه‌دل را

میان مغز سر از نیش نیم پشه سنان

حبیب حضرت خود را کشید بر در غار

ز پرده‌ای که تند عنکبوت شادروان

ز کرم پیله که ابروی و چشم از اطلس داشت

هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عیان

به نحل وحی فرستاد تا پدید آورد

شراب مختلف الوان شفای هر انسان

هزار نافه مشکین نمود در یک‌دم

ز خون سوخته ی آهوان ترکستان

به زیر پرده سیه جامه ی خلیفه نشاند

که هست مدرک اشکال و مبصر الوان

ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع

که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان

به دست قدرت خود نافه ی مشام گشاد

که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان

ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید

فراخت تیغ زبان در میان درج دهان

حواس را شفعی داد سوی محسوسات

وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان

که تا به واسطه ی حس ز اهل معنی گشت

به قدر مرتبه ی خویش جان معنی دان

هزار سال اگر فکر می‌کنی در حس

حقیقتش نشناسی به حجت و برهان

به عقل ریزه ی خود چون به کنه حس نرسی

به کنه جان نتوانی رسید پس آسان

چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس

مکن به کنه خداوند دعوی عرفان

اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل

به وجه راست تفکر کنی هزار قران

به عاقبت ز سر عاجزی و حیرانی

برآیی از دل و جان و فروشوی حیران

چو زهره نیست تو را گرد ذات او گشتن

ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان

هلاک خویش مجوی و به گرد ذات مگرد

که وادیی است که آن را پدید نیست کران

چگونه عقل تو یارد به گرد ذاتی گشت

که هست نه فلکش حلقه ی در ایوان

بدان که عقل تو یک قطره است و قطره ی آب

چگونه فهم کند کنه بحر بی‌ پایان

بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد

میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان

برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی

که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان

ببین که چند هزاران فرشته‌اند مدام

بمانده بر درش انگشت عجز به دندان

فرشتگان چو به کنه خدای می‌نرسند

سرشتگان گل و آب کی رسند بدان

مال عزت او بین و دم مزن زنهار

که خامشی است درین درد جمله را درمان

مکن قیاس و بیندیش و هوش‌دار و بدانک

عظیم بار خدایی است خالق کیهان

مهیمنا صمدا خاتم‌النبیین گفت

که هست دنیا بر اهل دین من زندان

کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت

مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان

از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل

که هر که جست ز زندان برست جاویدان

مرا چو در بن زندان نکو نداشته‌اند

به بوستان بهشتم به خوش‌دلی برسان

از آن شراب که در جام مخلصان ریزی

به جان پاک محمد که قطره‌ای بچشان

تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه

فرو مبند در خلد کامدم مهمان

ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست

به آب مغفرتت آتش دلم بنشان

بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم

که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن

امید بنده وفا کن به حق احسانت

که کس نماند که نومید ماند از آن احسان

چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است

که این سبکدل بیچاره رایگانست گران

اگر چنان است که کاریت راست خواهد شد

به قهر کردن ما جمله حکم توست روان

زیان خلق مخواه و به فضل خویش ببخش

چو نیست ملک تو را از گناه خلق زیان

منم دلی و چه دل نیم قطره خون و آن نیز

چنان که نیست برو اعتماد نیم زمان

چه خیزد از دل پر خون من که هر ساعت

برآورد ز تمنای خود دو صد طوفان

دلی ز دست در افتاده در هزار هوس

اسیر مانده در تخته ‌بند صد خذلان

لباس کرده کبود از سفید کاری خویش

سیاه کرده سفیدی او همه دیوان

مذبذبی شده اندر میان خلق مدام

نه در عبادت خود ثابت و نه در عصیان

مقدسا گنهی کان تو دانی از عطار

به زیر پرده ستاریش بدار نهان

***

25

ای هم‌ نفسان تا اجل آمد به سر من

از پای درافتادم و خون شد جگر من

رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز

نه هست امیدم که کس آید به بر من

آخر به سر خاک من آیید زمانی

وز خاک بپرسید نشان و خبر من

گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند

چه سود که یک ذره نیابند اثر من

من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ

جز من که بداند که چه آمد به سر من

بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند

رستند کنون از من و از دردسر من

غمهای دلم بر که شمارم که نیاید

تا روز شمار این همه غم در شمر من

من دست تهی با دل پر درد برفتم

بردند به تاراج همه سیم و زر من

در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم

نه شام پدید است کنون نه سحر من

از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است

جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من

بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم

چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من

غافل منشینید چنین زانکه یکی روز

بر بندد اجل نیز شما را کمر من

جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد

جانم شد و بی‌ فایده آمد حذر من

بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت

تا روز قیامت که در آید ز در من

در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت

بی ‌مرکب و بی‌ زاد دریغا سفر من

از بس که خطر هست درین راه مرا پیش

دم می ‌نتوان زد ز ره پرخطر من

دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف

امروز فرو ریخت همه بال و پر من

دی در مقر جاه به صد ناز نشسته

تابوت شد امروز مقام و مقر من

از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک

این است کنون زیر زمین خشک و تر من

من زیر لحد خفته و می باز نه استد

باران دریغا همه شب از زبر من

بر باد هوا نوحه ی من می‌کند آغاز

هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من

هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید

ماتم ‌زده باید که بود نوحه گر من

خواهم که درین واقعه از بس که بگریند

پر گل شود از اشک همه رهگذر من

دردا و دریغا که درین درد ندارند

یک ذره خبر از من و از خیر و شر من

دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود

امروز دریغ است همه ماحضر من

دردا و دریغا که ندانم که کجا شد

آن دیده ی بینا و دل راه بر من

دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند

در پرده شد آواز خوش پرده‌در من

دردا و دریغا که چو در شست فتادم

از درج صدف ریخته شد سی گهر من

دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد

همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من

دردا و دریغا که مرا خار نهادند

تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من

دردا و دریغا که به یک باد جهان‌سوز

در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من

دردا و دریغا که ستردند به یک بار

از دفتر عمر آیت عقل و بصر من

دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام

بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من

عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق

تا کی نگرد در دل من دادگر من

گر حق به دلم یک نظر لطف رساند

حقا که نیاید دو جهان در نظر من

***

26

ای روی درکشیده به بازار آمده

خلقی بدین طلسم گرفتار آمده

غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است

کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده

اینجا حلول کفر بود اتحاد هم

کین وحدتی است لیک به تکرار آمده

یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش

جمله ز نقد علم نمودار آمده

بحری است غیر ساخته از موج‌های خویش

ابری است عین قطره به بازار آمده

این را مثال هست به عینه یک آفتاب

کز عکس او دو کون پر انوار آمده

دیدی کلام حق که علی‌الحق یک است و بس

پس در نزول مختلف آثار آمده

سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین

کانجا جهان است محو جهاندار آمده

یک عین متفق که جز او ذره‌ای نبود

چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده

عکسی ز زیر پرده ی وحدت علم زده

در صد هزار پرده ی پندار آمده

بر خود پدید کرده ز خود سر خود دمی

هجده هزار عالم اسرار آمده

یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ

یک تخم کشته این همه بر بار آمده

در باغ عشق یک احدیت که تافته است

شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده

بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو

تا صد هزار کار ز یک کار آمده

از قهر دور مانده و انکار خواسته

وز لطف قرب یافته اقرار آمده

چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار

صد شور از تو در تو پدیدار آمده

زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه

روی تو پیش زلف به زنهار آمده

بر خود جهان فروخته از روی خویشتن

خود را به زیر پرده خریدار آمده

ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

مطلوب را که دید طلب کار آمده

این خود چه نقطه‌ای است که غرق طواف اوست

هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده

آن کیست و از کجاست چنین جلوه‌گر شده

این چیست و آن چبود در اظهار آمده

بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث

از کفر و دین هرآینه بیزار آمده

گر هر دو کون موج برآورد صد هزار

جمله یکی است لیک به صد بار آمده

غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست

عین دگر یکی است سزاوار آمده

این آن قلندر است که در من یزید او

تسبیح در حمایت زنار آمده

اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر

در چین شده به علم و ز کفار آمده

دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه

پس چون زنان روی به دیوار آمده

بر هر که یک نفس شده این راز آشکار

انفاس بر دهانش چو مسمار آمده

با این ستاره‌های پر اسرار چون فلک

سرگشتگی نصیبه ی عطار آمده

***

27

مکن مدار برای من ای پسر روزه

که کرد عارض سیمین تو چو زر روزه

ز ماه روزه چو کاهی شد ای پسر ماهت

چگونه ماهی ماهی بود به سر روزه

تو را چو از شکرت بوی شیر می‌آید

سپید شد شکرت همچو شیر در روزه

ز لعل پر نمکت بوی خون همی‌ آید

گشاده‌ای تو به خون دلی مگر روزه

ز روزه تا تو لب چون شکر فروبستی

لبم گشاد به خونابه ی جگر روزه

ز بس که جست بصر چون هلال روی تو را

تباه کرد به خون مردم بصر روزه

دل از فراق تو در روزه ی وصال بماند

به جان تو که بنگشاد او دگر روزه

اگر سؤال کنم بوسه‌ای جواب دهی

که بی‌شکی برود حالی از شکر روزه

وگر به شب طلبم بوسه‌ای بگویی روز

که کس نداشت بدین شام تا سحر روزه

چو من ز عشق تو بیمار و زار مانده اسیر

بیار بوسه و بیمار گو بخور روزه

چو جان رنج کش من ز هجر در سفر است

رواست گر بگشاید درین سفر روزه

اگرچه من نگشایم ولیک بگشاید

به یک شکر ز لب خوب دادگر روزه

خدایگان فلک قدر آنکه هر رمضان

ز خوان او بگشاده است قرص خور روزه

سه ماه روزه گرفت و ز نور روزه او

مدام در دو جهان گشت نامور روزه

ز بهر روزه شه نه سپر جشنی ساخت

که بو که شه بگشاید بدین قدر روزه

فرشتگان که ز شوق خدای می‌دارند

میان عرش معظم ز خواب و خور روزه

اگرچه صایم دهرند لیک بگشایند

موافقت را با شاه پر هنر روزه

کسی که روزه گرفته است از شفاعت او

اگر ز هیچ شماری توان شمر روزه

اگرچه خشک‌ لب افتاد بحر و بر امروز

ز ابر دست تو بگشاد بحر و بر روزه

حسام گوهریت لب ببست و نگشاید

مگر به خون دلم خصم بد گهر روزه

چو بام فتح گشادی ز چتر لعل گشاد

همای چتر تو از دامن ظفر روزه

کسی که سرکشد از طاعت تو یک سر موی

هبا شمر تو نماز وی و هدر روزه

خدایگانا شعر لطیف را عطار

ردیف کرد به مدح تو سر به سر روزه

منم که ختم سخن بر من است و زهره کراست

که صد سخن بگشاید بدیهه بر روزه

همیشه تا شب و روز است عید روزی باد

هزار عیدت و عیدیت باد هر روزه

***

28

ای حلقه ی درگاه تو هفت آسمان سبحانه

وی از تو هم پر هم تهی هر دو جهان سبحانه

ای از هویدایی نهان وی از نهانی بس عیان

هم بر کناری از جهان هم در میان سبحانه

چرخ آستان درگهت شیران عالم روبهت

حیران بمانده در رهت پیر و جوان سبحانه

در کنه تو عقل و بصر هم اعجمی هم بی خبر

جان طفل لب از شیر تر تن ناتوان سبحانه

در وصف ذاتت بی شکی از صد هزاران صد یکی

دانش ندارند اندکی بسیار دان سبحانه

در جست و جویت عقل و جان واله فتاده در جهان

تو دایما گنجی نهان در قعر جان سبحانه

دل غرقه ی دریای تو تن نیز ناپروای تو

سرگشته ی سودای تو عقل و روان سبحانه

هر بی ‌زبانی بسته ‌لب با رازهای بوالعجب

با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه

ذرات عالم از علی تا نقطه ی تحت الثری

تسبیح تو گوید همی کای غیب دان سبحانه

شب‌های تار و روشنان بر خاک تو نوحه‌کنان

مردان ز شوقت چون زنان بر رخ زنان سبحانه

گردون زنگاری تو غرق هواداری تو

و اندر طلبکاری تو بر سر دوان سبحانه

بر درگه تو آسمان در آستین آورده جان

سر بر نگیرد یک زمان از آستان سبحانه

سلطان عالی حضرتی برتر ز نور و ظلمتی

در پرده‌های عزتی در لامکان سبحانه

بس کس که اندر باخت جان تا یابد از کویت نشان

وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه

وصفت که جان افزایدم گرچه زبان بگشایدم

نه در عبارت آیدم نه در بیان سبحانه

چون وصف تو بیچون بود از حد عقل افزون بود

هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه

پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم

فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه

فرعون چون سرکش بود گرچه در آب خوش فتد

زان آب در آتش فتد هم در زمان سبحانه

پنهان کنی پیغمبری از آتشی در آذری

زان برد موسی اخگری اندر دهان سبحانه

از نیم پشه کژدمی، انگیختی چون رستمی

تا بر سر نامردمی می‌زد سنان سبحانه

از عنکبوت بی‌تنی بر ساختی پرده تنی

تا دوستی از دشمنی کردی نهان سبحانه

آن کرم سرگردان تو در قعر سنگی زان تو

هر روز از دیوان تو اجرا ستان سبحانه

چون جان و دل پرداختی تن‌ها به خاک انداختی

مرغان جان را ساختی عرش آشیان سبحانه

بگشای چشم ای دیده‌ور در صنع رب دادگر

وین دانه‌های در نگر در کهکشان سبحانه

آن ماه نو ابرو به خم وین طاس روی اندر شکم

صد دیده بگشاده به هم چون دیده‌بان سبحانه

چون خور فتد در قیروان شعرای شب آرد جهان

تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه

شب راز انجم توشه‌ای پروین چو زرین خوشه‌ای

بشکفته در هر گوشه‌ای صد گلستان سبحانه

هر شب به دست قادری بر گلشن نیلوفری

از غایت صنعتگری گوهر فشان سبحانه

چون صنع خود پیدا کند صحن فلک صحرا کند

گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه

چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد

تا با بره هم رسته شد شیر ژیان سبحانه

گه ماه را بگداخته در راه ماهی تاخته

گه تیر را انداخته اندر کمان سبحانه

گه خوشه‌ای بیرون کشد تا آدمی در خون کشد

گه دلو بر گردون کشد بی‌ریسمان سبحانه

عقرب نهاده گردنش بگشاده دم بر دشمنش

جوزا به خدمت کردنش بسته میان سبحانه

چشم ترازو وا کند صد چشمه زو صحرا کند

خرچنگ را پیدا کند ز آب روان سبحانه

گه تن به بازی سرکشد ضحاکیی خنجر کشد

از گاو رایت برکشد چون کاویان سبحانه

بلبل که جان افزاید او دستان زنان زان آید او

تا سر تو بسراید او از صد زبان سبحانه

از شوق تو هر بلبلی چون پیش آرد غلغلی

صد برگ یابد هر گلی در بوستان سبحانه

گر زان شراب عاشقان یک جرعه برسانی به جان

با هش نیاید بعد از آن تا جاودان سبحانه

هستم رهین نعمتت دل بر امید رحمتت

تا در رسد از حضرتت یک مژدگان سبحانه

ای بر حقیقت پادشا گر در ره تو این گدا

سودی کند دانم تو را نبود زیان سبحانه

چون آفریدی رایگان نه سود کردی نه زیان

اکنون ببخش ای غیب دان هم رایگان سبحانه

یا رب دل و دلدار شد بار گنه بسیار شد

وین خفته تا بیدار شد شد کاروان سبحانه

اول نه نیکو زیستم جز حسرت اکنون چیستم

ای بس که من بگریستم از شرم آن سبحانه

درمانده‌ام در کار خود نه یار کس نه یار خود

از پرده ی پندار خود بازم رهان سبحانه

جان مرا هشیار کن شایسته ی دیدار کن

وین خفته را بیدار کن در زندگان سبحانه

در ششدر خوف و رجا چون جان شود از تن جدا

یا رب مکش از سوی ما آن دم عنان سبحانه

از ظلمت تحت الثری جان جذب کن سوی علا

نوری ز انوار هدی در وی رسان سبحانه

هرچند بی‌باک رهم از لطف کن پاک رهم

کافکند بر خاک رهم بار گران سبحانه

عطار را در هر نفس فریاد رس لطف تو بس

پاکش برای فریاد رس زین خاکدان سبحانه

***

29

الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی

به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی

به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته

تو گه دل بسته ی چاهی و گه در بند زندانی

تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن

برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی

برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان

که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود

تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی

تو بازی و کله داری نمی‌بینی جهان اکنون

ولی چون بی‌ کله گردی به بینی آنچه می‌دانی

چو شد ناگاه چشمت باز و دیدی آنچه دانستی

ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی

بدانی کاسمانها و زمین‌ها با چنان قدری

نباشد قطره‌ای در جنب آن دریای روحانی

تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت

زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی

هزاران چشم می‌باید که بر کار تو خون گرید

تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانی

شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدی پیدا

نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی

چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر

از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی

طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب

به مرکب باز استادی چرا مرکب نمی‌رانی

بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را

که مرکب چون فروماند تو بی‌مرکب فرومانی

تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق

ز یک یک پایه‌ای برتر گذر می‌کن چو بتوانی

گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو

سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی

چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت

گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی

زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی

زمانی رسم سگ طبعی زمانی شر شیطانی

گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن

نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی

میان خلط و خون مانده چه می‌کوشی درین گلخن

بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی

همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن

دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی

برو چون مرد ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم

که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی

از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین

که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی

درین عالم برستند از غم بیهوده ی دنیا

در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی

چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان

شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی

چنان بی ‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت

یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی

اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی

تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی

اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود

که نتوانی سوی این راز پی‌ بردن به آسانی

چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی

که تو در بند هرچیزی که هستی بنده ی آنی

چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو

چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی

چو می‌دانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو

اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمی‌خوانی

اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا

پس از اندیشه‌های بد دل و جان را چه رنجانی

اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم

ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی

چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو

ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی

سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را

که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی

برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را

که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی

به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری

که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی

برو پی ‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب

ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی

چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو

که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی

دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان

برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی

خداوندا درین وادی از آن سرگشته می‌پویم

که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی

شنیدم که اشتری گم شد ز کردی در بیابانی

بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی

چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره

دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم

برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی

به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده

از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت

که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی

نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم

به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی

خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی

مگر گم‌ کرده ی خود بازیابد عقل انسانی

حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد

بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی

خداوندا به حق آنکه می‌داری تو او را دوست

که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی

به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت

دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی

خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم

ز گریه کرده خونین روی و خاک‌آلوده پیشانی

چو جان بنده ی خود را کنی آزاد ازین زندان

به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی

دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد

کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی

***

30

گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی

شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی

راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق

گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی

چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو

خود نگویی تا کرا برگویمی گر گویمی

زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند

فی‌المثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی

کو کسی کاسرار چون بشنود دریابد ز من

پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی

کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد

تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی

کو کسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای

تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی

کو کسی کو هرچه می‌بیند نه رای آرد به خود

تا دلش را نسخه ی عالم مقرر گویمی

کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت

تا مثال عالم صغریش از بر گویمی

کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد

تا میان زندگیش از سر محشر گویمی

کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب

تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی

کو دلی کز حلقه ی گردون به همت بر گذشت

تا بر آن دل هفت گردون حلقه ی در گویمی

کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت

تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی

کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش

تا ز نور فیض دریای منور گویمی

کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او

هر زمانی صد سخن شیرین چو شکر گویمی

کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق

تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی

کو یکی غواص تیز اندیشه ی بسیار دان

تا عجایب‌های این دریای منکر گویمی

کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب

تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی

کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد

تا ز دواری این طاق مدور گویمی

کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید

تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی

کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل

تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی

کو سخن دانی که او را منطق‌الطیر آرزوست

تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی

کو سکندر حکمتی حکمت‌ پژوه تشنه‌دل

تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی

کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید

تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی

نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن

تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی

تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او

گر هزاران شرح او را من ز هر در گویمی

گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا

با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی

دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون

راز مردان جهان با دامن تر گویمی

جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی

با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی

گر از آن دریای معنی قطره‌ای بودی مرا

حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی

در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی

نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی

کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من

زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی

گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی

خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی

طفل را هم مانده ی حرفی و گرنه طفلمی

من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی

ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من

گر به جز تو در دو عالم بنده‌پرور گویمی

در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا

مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی

یا رب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را

همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی

گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی

از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترجیعات

***

1

فداک ابی و امی این تمشی

براق آمد مگر بر عزم عرشی

تو را چه عالم و چه عرش و چه فرش

که صد عالم ورای عرش و فرشی

کنون روحانیان عرش را بین

چو سر بر خط نهاده انس و وحشی

تویی سلطان مطلق در دوعالم

که خط دادندت انس و جان به خوشی

ز بس کامد به نزدیک تو جبریل

شده چون دحیه الکلب قریشی

چو اندر عالم جان اوفتادی

از آن بی سایه دایم می‌درفشی

چو دایم رحمة للعالمینی

بران جرم دو عالم را ببخشی

نگردد مطلع بر نقش تو کس

که تو برتر ز نه طالق بنفشی

چو تو برتر ز افلاکی بجز حق

که داند تا چه نوری و چه نقشی

فسبحان الذی اسری بعبده

الی الملکوت و الجبروت کله

***

2

زهی از عرش اعلی بر گذشته

وز آنجا عرش بالا بر گذشته

چه گویم من که از هر جا که گویم

به صد عالم از آنجا بر گذشته

همه روحانیان بر جای مانده

تو در بی جایی از جا بر گذشته

هم از عقل معظم پیش رفته

هم از روح معلی بر گذشته

قیامت نقد امروزت که هاتین

تو از دی و ز فردا بر گذشته

به خاصیت تو دری عالم افروز

ز قعر هفت دریا بر گذشته

به یک دم چون گهر از طشت پر زر

ازین نه طشت مینا بر گذشته

به نور جان به ذات حق رسیده

ز آلا و ز نعما بر گذشته

شده مستغرق نور مسما

ز اعداد و ز اسما بر گذشته

زهی دانای اسرار معانی

ورای این جهان و آن جهانی

***

3

زهی سلطان دارالملک افلاک

زهی تخت تو عرش و تاج لولاک

مجره زان پدید آمد که یک شب

فلک از دست قدرت جامه زد چاک

قزح زان آشکارا شد که یک روز

کشیدی از علی قوسی بر افلاک

ز اول حقه یک شب مهره ی ماه

بدو بنموده‌ای دست تو زان پاک

تو آن وقتی نبی‌الله بودی

که آدم بود یک کف خاک نمناک

اگر نور وجود تو نبودی

بماندی در کف او آن کف خاک

چو پیش هو زنی هویی جگرسوز

شود چون ناف آهو نافه ی ناک

فرو ماند چو خر در گل ز مدحت

دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک

ندارد هیچ کس با پشتی تو

ز جرم جمله ی روی زمین باک

زهی دارای طول و عرض اکبر

شفاعت خواه مطلق روز محشر

***

4

زهی روز قیامت روز بارت

خلایق سر به سر در انتظارت

گنه کاران بر جان خورده زنهار

همه جان بر کف اندر زینهارت

کجا پیغمبری دانی که آن روز

نسوزاند سپند روزگارت

تویی مختار کل آفرینش

که حق بی علتی کرد اختیارت

چو تو بر باد دیدی ملک عالم

به ملک فقر آمد افتخارت

به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد

که چرخ آمد طبق‌های نثارت

فلک زان می‌دود با طشت خورشید

که هست از دیرگاهی طشت دارت

به فراشی از آن می‌آیدت ابر

که از خاکی تو را نبود غبارت

تو را چون حارس و چون حاجب آمد

مه و خورشید در لیل و نهارت

فلک با خواجگی خود غلامت

چو لام منحنی از دال نامت

***

5

زهی خاک درت تریاک اعظم

طفیلی وجودت کل عالم

زهی موسی عمران بر در تو

به هارونی میان دربسته محکم

زهی دربان تو یعنی که افلاک

شده چوبک زنت عیسی مریم

تو را شیطان مسلمان گشته جاوید

ولی پیچیده سر از پیش عالم

اگر با نام حق نامت نگویند

که را باشد مسلمانی مسلم

نیاید خسته‌ای کو منکرت شد

بجز خاکستر خود هیچ مرهم

عدو گر بنگرد در تو به انکار

نماند مردمش در دیده محکم

نگین می‌خواست از مهر تو گردون

از آن شد حلقه وش مانند خاتم

نگینش چون نشد مهر نبوت

لبان خویش نیلی کرد ازین غم

اگر در نطق آیم تا قیامت

نیارم گفت یک وصف تمامت

***

6

زهی مه را رخت تنویر داده

به گیسو روز را تشویر داده

جمالت حسن را در بر گرفته

کمالت عقل را تشویر داده

خرد نطق خوشت را کار بسته

شکر لعل لبت را شیر داده

عروس هشت جنت در فراقت

ازین نه بم نوای زیر داده

چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ

صفاتت صد یکی تقریر داده

ازین طاق چهارم روی خورشید

ز عکس رای تو تأثیر داده

قضا دیده قدر مایه ز قدرت

ز کف سر رشته ی تقدیر داده

به فرمان تو ای فرمان ده جان

عذاب خلد را تأخیر داده

دل عطار مجنون غم تو

تو از زلف خودش زنجیر داده

به هم نامی حق دارم زهی قدر

به هم نامی نکو نامم کن ای صدر

***

7

دلی کایینه ی اسرار گردد

ز نعت خواجه ی احرار گردد

تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت

دو عالم خلق برخوردار گردد

تویی آن مرد کز نور وجودت

عدم آبستن اسرار گردد

تویی آن صدر کز دریای جودت

کفی بحر و نمی امطار گردد

دل من یا رسول الله خفته است

دلی در بند تا بیدار گردد

چه کم گردد ز بحر بی نهایت

که یک شبنم دری شهوار گردد

دل عطار را گر بار دادی

دلی بیدار معنی‌دار گردد

نکوکارا مگر کاری شود پیش

چو کاری رفت مرد کار گردد

***

8

ما مست شراب جان فزاییم

سرخوش ز می گره گشاییم

در کنج شرابخانه گنجی است

ما طالب گنج کنجهاییم

آنها که هوای می ندارند

زنهار گمان مبر که ماییم

هر جا که صراحیی ز جامی است

گر جان طلبد درآ درآییم

تا حاصل ما ز می درآید

برداشته دست در دعاییم

تا ما گل روی دوست دیدیم

چون بلبل مست می سراییم

ما گوهر نور ذات پاکیم

روشن سخنی است می نماییم

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی ‌خود ز خودیم و از خداییم

***

9

ساقی سخن از می مغان گفت

دل چون بشنید ترک جان گفت

یک جرعه می و هزار معنی

از عشق به گوش عاشقان گفت

وز گردش جام حسن ساقی

با ما غم و شادی جهان گفت

نا رسته هنوز دار منصور

عشق آمد و عقل را روان گفت

ای سالک رهروان معنی

بی دوست سخن نمی توان گفت

دوش از سر بی‌ خودی و مستی

پیرم سخن از می نهان گفت

دل چون بشنید نام می را

می‌خواست به رغم صوفیان گفت

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی‌ خود ز خودیم و از خداییم

***

10

ساقی بشکن خمار جان را

دریاب حیات جاودان را

کین یک دوسه روز عمر باقی است

از دست مده می مغان را

وان دم که تهی شود صراحی

بفروش به جرعه‌ای جهان را

در فصل بهار و موسم گل

بی عشق مدار عاشقان را

ای آنکه نخوانده‌ای تو هرگز

از لوح درون خط روان را

فردا که بپرسش اندر آرند

در مجلس حشر صوفیان را

ما مست شراب جام ساقی

گوییم حدیث این بیان را

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی‌خود ز خودیم و از خداییم

***

11

ای دلبر ماهروی طناز

برقع ز جمال خود برانداز

تا دیده ز پرتو جمالت

چون جام جهان نما کنم باز

ما زنده به بوی جام عشقیم

در مجلس عاشقان جانباز

با طوطی عقل خویش همدم

با بلبل عشق خود هم آواز

ای بلبل خوش نوا سرودی

آهنگ حجاز گیر و اهواز

با عود بسای عود می سوز

با چنگ بساز و چنگ می‌ساز

چون نیست درین زمانه ما را

با صوفی بی ‌صفا دمی راز

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی ‌خود ز خودیم و از خداییم

***

12

دوش از سر خم صدا برآمد

جوش از می جانفزا برآمد

زان جوش به گوش خاک در دهر

نی رست و به صد نوا برآمد

در حوصله ی جهان نگنجد

چون گنج ز کنجها برآمد

حقا که ز قدرت همو بود

کاژدر شد و از عصا برآمد

ای رند شراب‌خواره امروز

می ده که ز می صفا برآمد

چندان که تو شرح عشق کردی

گرد تو ز گرد ما برآمد

شکرانه ی آنکه صوفی امروز

خود را شد و از خدا برآمد

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی ‌خود ز خودیم و از خداییم

***

13

زین پیش که از جهان پرغم

جستیم وفا نشد مسلم

چون ملکت جم نماند جاوید

می نوش به یاد ملکت جم

ای آنکه نگشته است خالی

از سینه ی من غم تو یکدم

بازآ که در آرزوی رویت

تدبیر دل رمیده کردم

گفتم به طبیب درد خود را

دردم چو طبیب دید در دم

بنوشت به خون دل جوابی

وان نیز به صبر کرد مرهم

بنشینی اگر مجال داری

بر خاک درش شبی چو شبنم

ای بیدل اگر تو دست یابی

بر گوی به ساکنان محرم

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی خود ز خودیم و از خداییم

***

14

ای بلبل خوشنوا فغان کن

عید است نوای عاشقان کن

چون سبزه ز خاک سر برآورد

ترک دل و برگ بوستان کن

بالشت ز سنبل و سمن ساز

وز برگ بنفشه سایبان کن

چون لاله ز سر کله بینداز

سرخوش شو و دست در میان کن

بردار سفینه ی غزل را

وز هر ورقی گلی نشان کن

صد گوهر معنی ار توانی

در گوش حریف نکته‌دان کن

وان دم که رسی به شعر عطار

در مجلس عاشقان روان کن

ما صوفی صفه ی صفاییم

بی خود ز خودیم و از خداییم

***

15

کی باشد ازین نشیب نمناک

دل خیمه ی جان زند برافلاک

بستاند عقل جوهر از جان

بفشاند روح دامن از خاک

وین خیمه ی چار طاق ایوان

در حلقه ی عاشقان زند چاک

زهر است مزاج چار عنصر

امید خلاص ازو چو تریاک

عشق است براق جان درین راه

تن کیست طفیلیی به فتراک

آن لحظه که جان شود خرامان

در هودج کبریا بر افلاک

بر نغمه ی ارغنون توحید

رقاص چو صوفیان چالاک

دست اندازان و پای‌کوبان

در محفل قدسیان طربناک

از نام و نشان و دل مجرد

وز هستی و نیستی تن پاک

نی از صفت بهیمیش وهم

نی از حجب طبیعیش باک

در مرتبه ی کمال کلی

ساکن شده است و خرم الاک

در ظل سرادقات الفت

راهی طلبد به سر وحدت

***

16

هرگز بود ای رفیق والا

وارسته تو از منی و از ما

من سایه صفت فتاده بر خاک

فارغ ز کشاکش تمنا

تو باز گشاده بال همت

در خوف هوای لا و الا

افراخته رایت جلالت

بر طره ی هفت سقف مینا

تکیه زده همچو پادشاهان

بر اوج سریر چرخ خضرا

وز حجره ی تنگ آفرینش

بیرون زده رخت دل به صحرا

بربود نقاب ما سوی الله

از چشم خرد در آن تماشا

در شعله ی نور عشق یکرنگ

با لمعه ی برق حسن یکتا

آزاد زبند امر تکلیف

ایمن ز فضولی من و ما

در جذبه ی وصل یار از آن سان

شبنم که فتد درون دریا

چون قطره ازین رجوع رجعت

یک لحظه بدان شد آمد اینجا

آیا که چه کار و بار بینی

آن دم که جمال یار بینی

***

17

شهری است وجود آدمی زاد

بر باد نهاده شهر بنیاد

باد است که خاک را براند

چون باد گذشت خاک استاد

دل خسرو شهر و عقل دستور

شهوت چو عوام و خشم جلاد

گر شاه به مشورت وزیر است

خرم بود آن بلاد و آزاد

ور هیچ به ضد آن بود کار

بنیاد همه به باد برداد

جان گنج طلسم جسم دایم

بر گنج ازین طلسم بیداد

گه خازم گنج امین و مصلح

گه باد به دست رند و شیاد

در بسته به مهر خاتم دین

وان مهر به دست عشق همزاد

سلطان چو خزینه نقل فرمود

شد شاه و وزیر و شحنه آزاد

شه خانه خراب و شهر خالی

از گفت و شنود و بانگ و فریاد

عمال مناصب ولایت

هر یک به بلاد دیگر افتاد

در انجمن مقربان است

زیرا که بدین قدم نشان است

***

18

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

بزمی و بساط دیگر آراست

سری که فلک نبود محرم

بر چهره ی او چو روز پیداست

نقدی که خلاصه ی دو کون است

در جنب وجود او مهیاست

مطلوب ظهور سر امر است

مقصود وجود نقش اشیاست

درج گهر و کنوز غیب است

غواص بحور دین و دنیاست

در کوکبه ی طلوع آدم

منجوق و لوای عز والاست

کین وصف چنین به رمز عشاق

بر قد قبای او بود راست

سودا زدگان دین و دنیی

هرگز شنوند این سخن نی

***

19

رفتند سران به بزم سلطان

ماندند جنیبه را به دربان

ریحان به ریاض انس پیوست

بردند سفال را به خمدان

پرورده ی طبع گشت خاموش

نو برده ی فهم شد سخندان

شد قطره محیط و ذره خورشید

از محو صفات صنع یزدان

آثار خصال جسم گم شد

در مطلع نور قرب جانان

تا قطره ی شبنم سحرگاه

بر روضه ی وصل اوست غلتان

در پرده ی نیستی هم آواز

چون ناله ی نیم خواب مستان

چون هیچ نشان نیابی از خود

تیری به نشان راست بنشان

چون سوخت سپند خوش برآسود

مشکی مکن از جمال خوبان

در نسخه ی کیمیای توحید

خواندم که فناست مغز ایمان

این است سخن که تا توانی

خود را ز برون در نمانی

***

20

آن کیست بر آن سپهر اعظم

وان کیست ورای هر دو عالم

از خاک یکی سواد افتد

وز آب درو بلاد احکم

کم کار ولی درو جهان گم

کم نام ولی دو کون ازو کم

در نور جبینش حج اکبر

در نقش نگینش اسم اعظم

جایی مرو و به خود فرو شو

در نسخه ی توست این لغت ضم

در حرف نخست باز یابی

اسرار زمین و آسمان هم

گر بر سر سر این معما

افتاد دلت زهی مکرم

خوش باد شب و خجسته روزت

رو رو که جهان شدت مسلم

گنگ از دل درج سر به مسمار

چون شرح دهد زبان گنگم

یک ذره سپهر و هفت خورشید

یک نم ز شراب چارکون یم

عطار ز سر عشق بر گوی

انوار صفات و ذات مبهم

تو نور هوای آن جهانی

بر خاک فتاده ناگهانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا