فریدالدین عطار نیشابوری  (ولادت اودرحدود 540 وشهادت او درسال 618 هجری قمری)

فَریدالدّین ابوحامِد محمّد بن ابراهیم نیشابوری سرآمد شاعران وعارفان ایرانی قرن ششم و هفتم هجری است. داروسازی و عرفان را از شیخ مجدالدّین بغدادی فرا گرفته‌بود و به کار عطاری و درمان بیماران می‌پرداخت. بنابر پاره ای اقوال بیش از ۱۸۰ اثر مختلف از خود به جای گذاشته که حدود ۴۰ عدد از آنان به شعر و دیگر نثر است. عطار در سال ۶۱۸ در حملهٔ مغولان، به شهادت رسید.

تذکره‌نویسان در این خصوص نگاشته‌اند که: پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی می‌خواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خون‌بهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خون‌بهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود: بفروش که بیش از این نمی‌ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را کشت.

فهرست آثار مسلم عطار طبق تحقيقات استاد محمدرضا شفیعی کدکنی بدين قرار است: اسرارنامه، الهی نامه، منطق الطير، مصيبت نامه، مختارنامه، تذکرة‌الاولیا، ديوان اشعار.

هیلاج نامه

***

بنام کردگار فرد بی چون

که ما را از عدم آورد بیرون

خداوندی که جان بخشید و ادراک

نهاد اسرار خود را در کف خاک

علیمی کاینهمه اسرار و انوار

ز عشق خویش آورد او پدیدار

ز ذات خویش چار ارکان نمود او

زمین ساکن فلک گردان نمودار

همه هستی ذات اوست اینجا

چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا

دو عالم در سجود اوست دایم

به ذات خود بود پیوسته قایم

ز جار ارکان نمود اجسام آدم

دمیده از دم خویش اندرو دم

ز خاکی اینهمه معنی نموده

درو دیدار خود پیدا نموده

ز نور اوست پیدایی بینش

ازو پیدا نموده آفرینش

وجود تست اینجا گه ز جودش

اگر دیدار خواهی کن سجودش

دو عالم در تو پیدا کرده بنگر

وصالش یافتی از وصل برخور

سراسر در تو پیدا می ندانی

که بیشک اینجهان و آنجهانی

توئی آیینه در آیینه می بین

جمال خویش در آیینه می بین

زهی صانع که چندین از تو پیدا

ازین پیوسته از تو شور و غوغا

زهی از تیرگی دیدار کرده

طلسم گنج پر اسرار کرده

ترا خورشید و مه رخشان و گردان

طلبکار تو و تو در دل و جان

حقیقت شیب و بالا از تو پیداست

ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است

همه ذرات در تسبیح ذاتت

ندیده هیچکس کل صفاتت

تمامت در تو حیران و تو در خویش

ز عزت اینجهان آورده در پیش

حجاب صورت آنجا باز بسته

خودی و خویش در پرده نشسته

کسی جز تو که باشد آن تو هستی

صفات خویش بر خود نقش بستی

طلبکار تو عقل و ره نبرده

ز تو حیران اگرچه بسته پرده

کجا عقلت بیابد زانکه جانی

اگر گویم نشان بی نشانی

نشان بی نشانی از تو موجود

صفاتت کرده هستی تو معبود

همه ذات تو میجویند پیدا

تو ناپیدا و در جمله هویدا

حقیقت آشکارائی همیشه

نه بر جائی نه بیجائی همیشه

منور از تو عالم در میانه

توئی خود عالم و از تو نشانه

چهارت عنصر اینجا بنده گشته

ابا خورشید تو تابنده گشته

تو خود میجوئی و با خویش هستی

ز خود گوئی و بر خود بار بستی

کجا آتش تواند یافت بویت

که شد دیوانه از سودای رویت

کجا رویت تواند یافتن باد

که جانم از صفات اوست آباد

صفات عشق هم آیات دیده است

اگرچه خویش در آفات دیده است

حقیقت خاک اینجا یافته راز

هزاران قصه بی او گفته ی باز

تو خورشیدی میان خاک و خونی

مگر ذرات عالم رهنمونی

تو شاهی عکس خود در ذات دیده

سوی خورشید جان دیگر رسیده

چه نور است اینکه در جانها فکندی

که در هر ذره طوفانها فکندی

هزاران قطره هر یک آفتابی

ز عکس هر یکی نوری و تابی

ز هر قطره عیان عکسی پدیدار

تو اندر وصل خود جانرا خریدار

توئی بحر و توئی جوهر چه جویم

توئی خورشید من دیگر چگویم

وصالت هر که جوید سر ببازد

چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد

تو شمع مجلس کون و مکانی

تو جوهر می ندانم گرچه کانی

ز تاب روی تو عالم منیر است

کز آن یک لمعه در سیر مسیر است

ز نور روی تو خورشید خیره

شده پنهان و گشته لعل تیره

مه از شرم تو در هر ماه بگداخت

چو رویت دید خود در خاک انداخت

فلک مدهوش و از شوق تو حیران

بسر در خاک راهت گشته پویان

همه گلهای رنگارنگ زیبا

که میگردد ز صنع تو هویدا

شود ریزان درین ره ز اشتیاقت

فنا آمد مر ایشانرا فراقت

بنفشه خرقه پوش مست کویت

فکنده سر ببر درهای هویت

شده نرگس ز بویت مست و مدهوش

گشاده دیدهها و گشته خاموش

فتاده در زبانت سوسن از راز

ریاحین گفته نیز اسرارها باز

ثنا و حمد تو گویند مرغان

به هر گونه میان باغ و بستان

چو بلبل روی گل در عشق تو یافت

از آن نزد سلیمان خویش بو یافت

حقیقت فاخته طوق تو دارد

بگردن جان دراز شوق تو دارد

همه در غلغل عشق تو هستند

گهی هشیار و گاهی نیم مستند

تعالی الله کمال صنع بیجون

که جان بنموده اندر خاک در خون

چه چیزی کاینهمه از تست پیدا

تو درجانی و جان ازتست پیدا

چو از دیدار تو دیدار کرده

ز مستی جمله را بیدار کرده

تو خود دانای خویش و نیز کس نیست

بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست

یکی ذاتی که اول می نداری

که در اول در آخر می برآری

یکی بودی و هم آخر یکینی

بنزدم قل هوالله پیشکینی

زبان عاقلان شد الکن تو

فرو ماندند در ما و من تو

نیارد کرد عقلت وصف اینجا

که پرکرده است او هر نقش اینجا

که باشد عقل طفلی در ره تو

که افتاده است در خاک ره تو

بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند

ولی در آخر از راز تو درماند

چنان کانجا توئی آنجا تو باشی

به کل در علم خود دانا تو باشی

تو در پرده برون پرده غوغا

همه نادان توئی بر جمله دانا

زهی از تو شده پیدا دو عالم

ز یکتائی تو پیدا شد آدم

ز تو پیدا همه تو ناپدیدار

ز تو آدم شده اینجا پدیدار

کمال صنع تو آدم نموده

ابا او گفته و از خود شنوده

دم آدم ز تو بد ورنه آدم

کجا هرگز زدی اینجایگه دم

تمامت انبیا حیران دیدت

فرستادست بی گفت و شنیدت

تو پیغام خود اینجا بازگفتی

ابا احمد حقیقت راز گفتی

دو عالم پر ز نور فر و زیبت

فرازی کرده از بهر نشیبت

خروش عشق تو در عالم افتاد

از اول در نهاد عالم افتاد

ز بالا سوی شیب آمد ز عزت

تو بخشیدی مرا وراعز و قربت

تو دادی رفعتش در روی ذرات

فرستادی مرا دو اسفل آیات

اساس علم الاسمایش کردی

ز ذات خویشتن پیداش کردی

نهادی گنج خود اندر دل او

دمیده از دم خود در گل او

نفخت فیه من روح آشکاره

ز تست و هم توئی برخود نظاره

ز تست آدم هویدا و از تو برخاست

یکی اسمست وین پنهان و پیداست

اگر پنهان شوی پیدا تو باشی

دوئی محو است کل یکتا تو باشی

توئی یکتا دوئی شد ازمیانه

تو خواهی بود با خود جاودانه

ز یکتائی خود جانا نمودی

جمال خویش هم با ما نمودی

دل عشاق تو پر خون بماند

نداند هیچکس تا چون بماند

جهان جان شده از تو پدیدار

ابا عشاق تو میگوید اسرار

بگفتی سر خود جانا بآخر

ابا منصور رازت گشت ظاهر

که باشد کو نداند ور بداند

چو تو در دید خود حیران بماند

نداند جز تو کس در عشقبازی

که با ما هر یکی چه عشق بازی

برافکن پرده جانا تا بدانیم

یقین گردان که در عین گمانیم

ز عزت عاشقانرا شاد گردان

وزین بند بلا آزاد گردان

چنان دیدار تو در جان باشد

که جان یکبارگی از خود فنا شد

چو جان ما فنا شد در ره تو

از آن شد در حقیقت آگه تو

حقیقت یافت شد آخر خبردار

برون آمد بکل از عجب و پندار

خبردار است جان و از تو گوید

تو می بیند وصالت می نجوید

ز صنع ذات تو جانست آگاه

ستاده بهر خدمت سوی درگاه

وصالش کرده هم روزی در اینجا

که دید و بخت و پیروزی در اینجا

دل اینجا نیز عین اصل دارد

که با جان در قیامت وصل دارد

ز تو بازار دنیا پرحضور است

سراسر از تو دلها پر ز نور است

منور از تو روی کاینات است

همه عالم پر از خورشید ذاتست

عجب خورشید رویت در تک وناب

فتاده اینزمان در قطره آب

ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز

سوی خورشید تو رخشان شود باز

ندانم با که و اندر کجائی

چه کردستی تو و چه مینمائی

ندانم با که وصفت باز گویم

نمی بینم کسی تا راز گویم

چه بینم چون بجز تو دیگری نیست

خبرداری و کس را مخبری نیست

ز هر وصفی که کردم بیش از آنی

که وصف خویش کردن هم تودانی

ز تو جان زنده و اندر گفتگویست

به تست اینجایگه هم جستجویست

نهان از شوق گریانیم و خاموش

سر خود را نهاده بر بنا گوش

همی گرید چو ابر از شرمساری

که گر بد کرده او را درگذاری

توئی بیرون ولی در اندرونی

همه ذرات خود را رهنمونی

عطا دادی تو در آخر کریما

برحمت عفو کردستی رحیما

عطا بخشی تو بیش از گناه است

ولیکن جان بنزدت عذر خواهست

صفاتت انبیا چون دیده باشد

ز تو گفته ز تو بشنیده باشد

ز وصفت ذات تو جانست آگاه

ستادم بهر خدمت سوی درگاه

اگرچه کرد خدمت مربسی او

شناسد خویشتن را تا کسی او

که باشد جان که تا باشد بر تو

که واماند حقیقت در خور تو

ترق دارد ز دیدار تو ایدوست

که دارد از تو و افتاده در پوست

توی او را به هر حال و به هر کار

حقیقت مونس و هم ناپدیدار

حقیقت چوندل و جان هم تو باشی

فکنده دمدمه هم دم تو باشی

بقای جاودانی هم تو بخشی

نهانی هم نهانی هم تو بخشی

همه از تست اینجا چه بد و نیک

ولی ما خون خودریزان درین ریك

بدی از ما و نیکی از تو پیداست

که ذات پاک تو در کل هویداست

تو دانائی و علام و خبیری

که مر بیچارگانرا دستگیری

تو ستّاری و سرّ جمله پوشی

حقیقت عذر موری می نیوشی

تو بخشائی مر آخر هر گنه را

که میدانیم ما تو پادشه را

قلم راندی و خرسندیم مانده

ترا پیوسته در بندیم مانده

اسیر و ناتوان افتاده ی تو

درین نه طاق ایوان زاده ی تو

ترا در راه معنی راه داده

ز شوقت داغ بر دلها نهاده

چو داغ عشق تو ما راست در دل

از آن اینجا مراد آمد به حاصل

چو افتادیم اینجا همچو خاکت

مکن از ما دریغ آن نور پاکت

کریما قادرا پروردگارا

بفضل خود ببخشی این گدا را

عظیما صانع کون و مکانی

گدا را داده ی راز نهانی

سمیعا خود بخود می راز گفتی

همه بشنیده هم خود بازگفتی

زهی سرت زبان خاموش گشته

تن و جان در رهت بیهوش گشته

زهی صنعت نموده عشق عطار

که چندین جوهر افشانده است و اسرار

زهی انعام و لطف و کارسازی

بفضل خویش ما را می نوازی

نهادم گردن تسلیم اینجا

بماندستم عجب پر بیم اینجا

طلبکارت بدم در اول کار

به آخر آمدی جانا پدیدار

منم افتاده در خاک رهت خوار

مرا از خاکره ایدوست بردار

چنان حیرانم و هم راز دیدم

خودی در بیخودی من باز دیدم

قلم راندی مرا در آخر ایدوست

که تا بیرون کنی این مغز از پوست

بدان قولم که گفتی درالستم

بآخر اینصدف جانا شکستم

تو ما را کرده ی جانا بزندان

درین زندان تو هستیم مهمان

مرا خوشد از اینجا آشنادار

مرا در قید زندان با صفا دار

یقین میدان که اندر آخر کار

بیامرزد حقیقت کل بیکبار

بیامرزد بآخر دوستانرا

دهدشان مر بهشت جاودانرا

گر آمرزد بیکره جمله را پاک

نیامرزیده باشد جز کف خاک

همه در حضرتش یکمشت خاکست

ببخشاید به آخر ز آن چه باکست

چه باشد نزد او اینجمله عالم

حبابی دان و نقشی دان در ایندم

چه باشد گر ببخشاید بیک بار

کجا آید در این دریا پدیدار

نه چندانست انعام الهی

سر مو نیست از مه تا بماهی

کمال لطف تو بیمنتهایست

گدا امیدوار اندر دعایست

بفضل خود ببخشی ناتوانرا

ز بس بنمای از خود جان جانرا

نمائی بیشکی راه نجاتم

رسانی آخر از دل سوی ذاتم

تو می بینم تو میدانم دگر هیچ

نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ

***

در نعت حضرت سید المرسلین صلی الله علیه و آله

ز بعد خالق کون و مکان را

ثنا بر خاتم پیغمبران را

حقیقت صدر بود از آفرینش

که او آمد حقیقت نور بینش

محمد آنکه نور شرع بنمود

در اینجا عین اصل و فرع بنمود

ز ایزد جزء و کل را پیشوا اوست

حقیقت نور چشم انبیا اوست

کمال شرع او در عالم آمد

دل مجروح جمله مرهم آمد

چراغ آسمانها و زمین است

ازیرا رحمة للعالمین است

طلبکاریست گردون در بر او

بسر گردنده بر خاک در او

ندیده چشم عالم همچو او نور

درون جزو و کل اویست مشهور

طفیل خنده ی او آفتابست

غم او کارفرمای سحاب است

جلال و رفعت او بیش از آنست

که گویم از زمین تا آسمانست

گرفته نور شرعش قاف تا قاف

فکنده غلغلی در نون و در کاف

اساس شرع او آفاق بگرفت

در اینجا گه دل مشتاق بگرفت

ندیده انبیا این عزت و ناز

که از حق یافت اینجا آنسرافراز

سرافراز دو عالم اوست اینجا

حقیقت مغز بد با پوست اینجا

به هر اندیشه او نغز آمد

از آن در آفرینش مغز آمد

شب معراج با حق گفته او راز

برفته سوی او کل آمده باز

بسوی ذات خویشش راه بخشید

مر او را عز و قرب و جاه بخشید

نیابد هیچکس چون او دگر عز

نباشد مثل او در دهر هرگز

زهی بگرفته تیغت ملک عالم

ز تو دیده شرف ابنای آدم

بتو آدم مشرف در زمانه

ز ذات او تو اصلی در میانه

حقیقت آدم آمد طفل راهت

از آن پیوسته باشد در پناهت

خلیل از شوق تو شد سوی آتش

از آن شد گلستان آتش بر و خوش

توی شاه و همه آفاق خیل اند

توی شاه و همه عالم طفیل اند

دو عالم بهر تو کر دست پیدا

چه نور و ظلمت و چه زشت و زیبا

طفیلت آفرید ایشاه جمله

که تا گشتی یقین آگاه جمله

تو آگاهی میان جمله ایدوست

جدا کردی حقیقت مغز از پوست

نیابد چشم دنیا چون توسرور

نه بیند نیز کس همچون تو مهتر

وصال دوست دیدستی حقیقت

ازو آمد یقین عین شریعت

ره وصل تو دیگر هر که بیند

دگر مانند تو رهبر که بیند؟

یقین حق را بچشم سر بدیدی

ابا او گفتی و بااو شنیدی

غم تو بهر امت بود اینجا

طلب شان کردی از معبود اینجا

زهی سرور که چرخ مهر و افلاک

بنزد همتت آمد کف خاک

کف خاکست نزدت آفرینش

توی اندر میان اسرار بینش

تمامت انبیا را پیشوائی

تو بیشک در میان نور خدائی

زهی معراج تو اسرار بیچون

که دیدی حق تو بی تمثیل و بی چون

***

در معراج حضرت خاتم صلی الله علیه و آله 

شبی جبریل پاک آمد سوی خاک

بنزد مصطفی سلطان لولاک

که ایمهتر ازین زندان برون آی

در امشب انبیا را رهنمون آی

ستاده انبیا و مرسلین اند

به هر جانب جهانی حور عین اند

ز ماهی تابمه جوش و خروش است

همه کروبیان حلقه بگوش است

در امشب چون سوی حضرت شتابی

مراد خود در آنحضرت بیابی

بخواه از حق تعالی امت خود

که تا بخشد مر ایشانرا همه بد

شب امشب ترا عین وصال است

وز آنحضرت تجلی جلال است

براق آورد آنگه پیش احمد

عنان او گرفته در کف خود

چه گویم وصف او چون کس ندیده است

بگفتا بهر تو حق آفریده است

نه چندان بودش آنجا اشتیاق او

نشست آنگاه بر پشت براق او

ز چار و پنج و شش آنجا برون شد

همه کون و مکان را رهنمون شد

علم زد بر فراز هفت افلاک

برون بنهاد پا از عرصه ی پاک

به هر چیزیکه آمد سوی او باز

حقیقت محو میکرد آنسرافراز

گذر میکرد و میشد تا رسید او

مقام انبیا در سدره دید او

تمامت انبیا را دید آنجا

سلامش کرد آدم گفت ابنا

شب آنست ایفرزند میمون

که آری جمله را ز اندیشه بیرون

یکایک در سلامش راز گفتند

غم دیرینه ی خود باز گفتند

همه بشنفت از ایشان راز ایشان

نهاد آنگاه رخ را سوی جانان

بسی میدید اندر ره عجایب

گذر میکرد از چندان غرایب

چو رفرف سد ره را بگذشت از دور

حقیقت جبرئیلش ماند مهجور

ازو جبریل معظم دور افتاد

محمد در میان نور افتاد

همی شد تا بجائی کان نه جا بود

که آنجا گاه جای مقتدا بود

چو از نه پرده ی نیلی گذر کرد

ورای پرده ی غیبی سفر کرد

به هر پرده که میشد راز میجست

نمود بود خود را باز میجست

طلب میکرد طالب عین مطلوب

که کلی بازبیند روی محبوب

چو نور ذات آمد در صفاتش

حقیقت کشف شد اسرار ذاتش

چو میم احمد آنجا محو آمد

احد شد در میانه اسم احمد

حجاب صورت آنجا محو مانده

حقیقت مصطفی ز آن صحو مانده

خطابی کرد با وی صاحب راز

چرا در خویش ماندستی چنین باز

منم تو تو منی داری ز من هان

ترا زیبد ز ذات حق برهان

بگو کامشب چه میخواهی بگویم

که بیشک سرور و شاهی چگویم

بگویم تا چه میخواهی کنون تو

که کردم در میانه رهنمون تو

ترا من برگزیدم از مقامت

بتو بخشم همه روز قیامت

ترا کردم کنون بر جمله سالار

مر آنچیزیکه میگویم نگهدار

خطاب ما شنو هر لحظه از جان

میان اهل دنیا خود مرنجان

تو از مائی و ما از تو بدیدم

حقیقت خلق از تو آفریدم

توی سلطان و هر جمله گدایت

بر من بهتر آمد خاکپایت

در امشب حضرت ما یافتستی

ز ماهی تا بمه بشتافتتسی

طلب کن تا ترا ایمهتر راز

چه بایستت آن با ما بگو باز

جوابش داد آنشب شاه جمله

چه گویم من توی آگاه جمله

تو میدانی که دانائی در اسرار

توی از خاطر موری خبردار

ترا زیبد که راز جمله دانی

مراد ما بر آوردن توانی

تو دانائی که در خاطر چه دارم

بنزدیک تو چون پاسخ گذارم

بفضل خود ببخشا امت من

تو افزودی تو از خود حرمت من

ببخشی امتم چون پرگناهند

درین حضرت ستاده عذر خواهند

چه باشد گر ببخشائی کف خاک

کف خاکند پیش صانع پاک

گناهانشان بمن بخشی سراسر

نیندازی مر ایشانرا در آذر

چو فضل و رحمت تو بیشمار است

ترا بخشایش بیچاره کار است

چه باشد گر برحمت دست گیری

که تو افتادگانرا دستگیری

نه چندانست فضل و رحمت تو

که داند هیچکس از قربت تو

توی اول توی آخر چه گویم

که در میدان حضرت همچو گویم

همه امت بتو دارند امید

که ایشانرا کنی رحمت تو جاوید

بیامرزی مرایشان آخر کار

نگردانی بدوزخ شان گرفتار

بمیرانی بایمانشان تو جمله

نگهداری ز شیطانشان تو جمله

ترا دانند چیزی می ندانند

ترا از جان و دل دانی که خوانند

خطاب آمد بدو از حضرت پاک

که شد آخر حقیقت زهر و تریاک

مخور غم سیدا اندیشه بگذار

که بخشایم گناهانشان بیکبار

بتو بخشیدم ایشانرا که دانند

ز بهر تو سوی جنت رسانند

لقای خود کنم روزی ایشان

دهم من بخت و پیروزی ایشان

محمد شاد شد از وعده ی دوست

خوشا آنوعده ی کان وعده ی اوست

نودالف سخن با حق بیان کرد

نودالف دگر نقش بیان کرد

حقیقت سی هزارش گفت بر گو

تو با این دوستان راهبر گو

مگو این سی هزار دیگر ایدوست

که یکسان باشد آنگه مغز با پوست

دگر سی گفت اگر خواهی بگو تو

دگر خواهی مگو و راز مجو

حقیقت وعده ی او راست آمد

ترا امشب ز ما درخواست آمد

چو احمد رازها بشنید از یار

حقیقت سجده کرد از جان بیکبار

چو نزد دوست صاحب راز گردید

درآنجا سجده کرد و باز گردید

چنان در سیر عزت با خبر بود

که جانانش بکلی در نظر بود

به هر پرده که دیگر در نظر بود

ز جانان باز صاحب رازتر بود

حقیقت ذات پاکش بیشکی بود

نزولش با دخول آنجا یکی بود

چو باز آمد سوی دنیا حقیقت

یقین روز دگر شاه شریعت

همه یاران بر احمد شده باز

یقین هر یک چو بازی او چو شهباز

بعزت نزد احمد خوش نشستند

حقیقت بهر تسلیمی ببستند

زبان بگشود شاه آنگاه آنجا

که گرداند همه آگاه آنجا

بگفت آنسرّها کو بود دیده

بجز او هیچکس آنسر ندیده

امیرالمؤمنین حیدر که جان بود

رموز آشکارایش عیان بود

چنین گفتا مبارک بادت ایجان

که می بینم دل آبادت ایجان

از این پس هم تویی هم میرو هم شاه

که هستی از کمال عشق آگاه

ترا این لحظه باید سوی دولت

گرائیدن که داری عز و قربت

ز درد امت خود یاد میدار

چو شه با تست جانت شاد میدار

منه بیرون زحد شرع خود پای

چو جنت عرصه ی عالم به پیمای

سر بدخواه خود را کاستی تو

مکن هیچ دگر جز راستی تو

ترا بخشند اینجا راستی باز

کجا بازار حق آراستی باز

زهی مهتر که قرب تو فزونست

ز جمله انبیا این رهنمونست

ترا بر رهنمونی حق فرستاد

یقین این عزت و تمکین ترا داد

ترا عطار بیچاره غلام است

تمامش کن که مسکین ناتمام است

بتو امید دارد در شفاعت

کزین رنجش تو بخشائی براحت

نخواهد شد ترا بیرون ازین باب

بحق گیسویت کو بود در تاب

امیدی داشتم هست آن امیدم

که دل گشته سیاه و مو سپیدم

ضعیف و مبتلا و خوار مانده

عجایب خسته و غمخوار مانده

امید من توی در هر دو عالم

نظرها میکنی بر من دمادم

چنانی در میان جان عطار

که همچون نقطه ی در عین پرگار

بتو نازانست اینجا انبیا کل

حقیقت بیشکی هم انبیا کل

دمی ایصدر دین عطار بنواز

ورا کلی تو از خاطر نینداز

دگر کز شاعرانم نشمری تو

بچشم شاعرانم ننگری تو

تو میدانی که اینمسکین درویش

هوای روضه ات دارد فراپیش

چو بیشک در میان جان نهانی

همیدانی همه راز نهانی

طلبکار تو بودم در جهان من

کنونت یافتستم رایگان من

چنانت عاشقم ای ماه اینجا

که بر گردون زنم خرگاه اینجا

تو میدانی که راز جان ما چیست

دریندرد و بلا درمان ما چیست

بکن درمان درد ما حقیقت

که قوت یافت از هر سو طبیعت

فنا گردان مرا از بود خویشم

که دیدم در فنا معبود خویشم

فنا خواهد بدن اول بقاام

از آن پیوسته در عین فناام

در آخر این بود ما را سرانجام

بیاید خوردن آخر جمله آن جام

همه اینجام باید خورد آخر

که تا جانان شود آخر بظاهر

همه آنجام باید کردنت نوش

که گردانیم غمها را فراموش

***

در مناقب حضرت امیرالمؤمنین سلام الله علیه 

امیر دین و دنیا مرتضی دان

ورا بر حق ز بعد مصطفی دان

لدنی بودش آن پاکیزه گوهر

بکل علم احمد بود او در

که در مردی سر و جان را ببخشید

که اندر کل عالم جمله حق دید

چو او دیگر نباشد در جهان مرد

که کرده است آنچه او با قلعه ا ی کرد

محمد اوست او نفس محمد

بنطق خود چنین فرمود احمد

حقیقت هر که او را باز یابد

چو منصور اندر اینجا راز یابد

اگر چون مرتضی خواهی قدم زد

چو منصورت نمی باید تو دم زد

ره حیدر طلب کن همچو مردان

براه او رسی اینجا بجانان

هران کو مهر مُهر مصطفی را

نهد بر دل بیابد مرتضی را

حقیقت نفس احمد مرتضایست

که بیشک مصطفی کل مرتضایست

چگویم وصف حیدر به ازین من

که حیدر کرد در کل پیش ازین من

زهی شاه و زهی دستور جمله

توی تا جاودانی نور جمله

ترا خوانده است شیر اینجا خداوند

که شیران جهان کردی تو در بند

سخایت حاتم طائی کجا یافت

اگرچه در سخا بسیار بشتافت

بخوانت آمده زهره ز گردون

کجا وصف تو یارد کرد هر دون

صفات مصطفی یکسر توداری

حقیقت بحر و هم گوهر تو داری

دل عطار شد چون خاکراهت

بدین گفتار اکنون عذر خواهت

وصال حب حیدر به ز گنجت

وگر نه بعد ازاین در دست رنجت

علی جو و از علی دریاب اسرار

زلا اعبد بدان اسرار آن یار

علی را این چنین نتوان ستایش

نمودارش کنم در جان فدایش

هزاران جان فدای مصطفی باد

ابا یاران او جان آشنا باد

***

در مناقب حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام 

چه گویم مدح میر دین حسن را

دگر بار آنحسین پاک تن را

دو نور جوهر زهرا و حیدر

بروز رزم هر یک صد غضنفر

دو شمع از پرتو خورشید اسرار

جهان ازنور ایشان شد پدیدار

یکی در خاک و خون آغشته گشته

یکی در زهر جانش کشته گشته

نظام خطّه دنیا از ایشان

نعیم جنت و نیران و رضوان

چو ایشان کشته شو عطار کم گوی

که پرگوئی ز میدان کم برد گوی

درین ره نه قدم در خون در آخر

که گردد آن زمان آن یار ظاهر

جهان هیچست و مانند رباطست

فکنده در رباط اینجا بساط است

جهان بر رهگذر هنگامه کرده است

تو بگذر زانکه این هنگامه سرد است

جهان بنگر که تا چون پنج و پنجست

ز مرکز تا محیط اندوه و رنجست

تماشاگاه دان عالم سراسر

تماشائی بکن از وی تو بگذر

گذر کن از تماشا گاه زنهار

وگرنه در بلا مانی گرفتار

ازین معدن که سر کردی تو بیرون

بسی خوردی درینخاک ای پسر خون

چو اصلت خون بود خونت بریزد

کجا پشه ابا صرصر ستیزد

بخواهد ریخت خون جملگی زار

بخون در نه قدم مانند عطار

موافق باش با اهل یقین تو

چو ایشان باش در حق پیش بین تو

موافق شد دلم با عاشقانش

فدا گشتم برای عاشقانش

درینره صد هزاران سر چو گویست

چه جای گفتگو و جستجویست

ولی راز دگر افتاد ما را

عجب ساز دگر افتاد ما را

هر آنچ آید از آندلدار خوبست

که او پیوسته انوار القلوب است

قلم راندست در هر چیز کور است

حقیقت اوست بشنو این سخن راست

همه آثار صنع اوست اینجا

بر ما زشت و بد نیکوست اینجا

قدم چون در نهی این بار در راه

مشوی این بار از بود خود آگاه

قدم چون در نهادی راز بینی

یقین سر رشته خود باز بینی

قدم در نه درینره تا بیابی

جمال یار و سوی او شتابی

چرا درمانده ی بگشاده ایندر

اگر مرد رهی زین در تو بگذر

چو دنیا رهگذار آنجهان است

کناری گیر کاینجا هم چنانست

کناری جوی از مردم که یارت

زنا گاهی بیاید در کنارت

ترا زین کی خبر باشد وزین یار

مگر وقتی که یار آید پدیدار

اگر صبرت بود در آخرت دوست

نماید روی خویش از ظاهرت دوست

مترس از جان و سراینجایگه تو

که بنماید ترا دیدار شه تو

تو داری در دو عالم جوهر دوست

نمیدانی نمی بینی که کل اوست

چنان دان این سخن گر مرد راهی

که تو اویی و او در تو چه خواهی

ز تو تا دوست راهی نیست بسیار

حجاب تو و جود تست برادر

تو هستی در وجود خویش دریاب

مثال جوهری در عین غرقاب

سخن با تست جمله گر بدانی

همه اسرار و انوار معانی

سخن در عشق و دل بسیار گفتم

حقیقت کل ز دید یار گفتم

سخن چون جمله جانانست اینجا

که پیدا او و پنهانست اینجا

سخن با اوست اینجا هرچه گویم

که سرگردان عشق او چه گویم

حقیقت ایدل اکنون پاک رو باش

ابا جانان تو در گفت و شنو باش

***

در اسرار عشق الهی فرماید

دلا اکنون شدی از خواب بیدار

رهائی یافتی از خواب بیدار

ز غفلت آمدی بیرون حقیقت

بسی خوردی در اینجا چون حقیقت

بغفلت روزگاری بسپریدی

درین گام بلا کامی ندیدی

ندیدی هیچ کامی سوی دنیا

بماندی غافل اندر کوی دنیا

اگرچه داده ای جان اندرین راه

که از رازی کنون درمانده درچاه

بمنزل در رسیدی مانده درچاه

اگرچه داده ی جان اندرین راه

بمنزل در رسیدی باز مانده

هنوز از شوق صاحب راز مانده

دم عرفان زدی اینجا بیکبار

ترا جانان نموده عین دیدار

ز اصل دوست برخوردار عشقی

چو منصور اینزمان بردار عشقی

ترا از عشق بد چندین ملامت

که خوردی حسرت و رنج و ندامت

قدم چون سوی این گلشن نهادی

ندانستی و در گلخن فتادی

درین گلخن بماندی مدتی باز

گهی درسوز بودی گاه در ساز

چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست

قبای خاک بر بالای تو نیست

توی از جوهر بالا گزیده

مقام عالم بالا ندیده

سفر کردی ندیدستی ره خود

بکلی می نگشتی آگه خود

سفر کردی سوی منزل رسیدی

دمی وصلت ز نور خود ندیدی

سفر کردی تو با اینسان در اینجا

ندیدی هیچ همراهان در اینجا

سفر کردی ز دریا سوی عنصر

سفر ناکرده گوهر کی شود در

سفر را گرچنین قدری نبودی

مه نو بر فلک بدری نبودی

نخستین قطره ی باران سفر کرد

وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد

توی کرده سفر در عین دریا

چرا میمانی اندر قعر دریا

تو در دریای عشقی پروریده

کمال خود در ایندریا ندیده

کمال خود ندیدی در جواهر

که اسرارت شود اینجای ظاهر

طلب کن جوهرخود سوی دریا

چرا ماندستی اندر قعر دریا

طلب کن جوهر ای دانای اسرار

صدف را بشکن و گوهر برون آر

توئی دریا و جوهر در نشان نه

ترانامی ولی نام ونشان نه

توی اندر صدف ساکن بمانده

ز دامن پاک خود ایمن بمانده

تو دست شاه لایقتر نمائی

تو بیشک رازدار پادشائی

چرا تو اندرین دریای خونخوار

بجنگ این صدف ماندی گرفتار

صدف را بشکن و بنمای هم رخ

تو از دریا شنو پیوسته پاسخ

نظر کن در خود اکنون چون شکستی

صدف بشکن که کلی خود تو هستی

تو داری نور پاک هفت گلشن

تو در دریا شده پیوسته روشن

کنار بحر روشن از تو باشد

حقیقت هفت گلشن از تو باشد

الا ایجوهر بی منتها تو

حقیقت بیشکی نور خدا تو

الا ایخانه ی راز الهی

عجایب جوهری جوهر نمائی

نه در کونین و نی در عالمینی

که سرگردان بین اصبعینی

الا ایجوهر قدسی کجائی

نه در عرشی نه در فرشی کجائی

دریندریا اگر دریا به بینی

تو خود را محو و ناپیدا به بینی

نه جای تست ایندریا و بگذر

دریندریای بی پایان تو بنگر

اگرچه مانده ی ایندم بغرقاب

کمال خویش هم اینجا تو دریاب

کمال خویش بشناس اندر اینجا

که تا زینجا رسی در عین اینجا

چه میدانی در اینجا تا تو چونی

توئی آنجوهری که ذوفنونی

ترا خواهند بردن تا برشاه

که تا شه گردد از راز تو آگاه

حقیقت پیش شه خواهی شدن باز

تو باشی در کف سلطان باعزاز

تو خواهی بود باز و بند سلطان

چو داری حکم بازوبند سلطان

کمالت آنگهی افزاید از یار

که سلطانت بود از جان خریدار

خریدار تو سلطانست از عشق

در اینجا راز پنهانست ار عشق

دریغا چون ندانستی چه گویم

دوای درد بیدرمان چه جویم

دوای درد خود هستم حقیقت

وزین زندان برون جستم حقیقت

برون جستم ازین زندان ظلمات

شدم آزاد اندر حضرت ذات

مرا در سوی آنحضرت برد باز

که تا از راز او گردم سرافراز

بیابم حضرت بیچونش ایدل

که مقصود منست اینجای حاصل

مرا اینجاست عز و قدر و قیمت

در اینجا دیدن جانان حقیقت

غنیمت دان که در اینجا دو روزی

مثال عاشقان سازی بسوزی

چو با عشاق صاحبدرد باشم

نه چون زن همچو مردان مرد باشم

مرا با درد جانان آشنائیست

دوای دردم از صورت جدائیست

دریغا درد ما درمان ندارد

حقیقت راه ما پایان ندارد

ندارد درد من درمان دریغا

بمانم بیسر و سامان دریغا

سر و سامان ندارم در ره جان

بماندم خوار در بازار جانان

مرا تا درد باشد جان ندارم

در اینجا جز رخ جانان ندارم

مرا مقصود جانانست دیدن

پس آنگه در کمال جان رسیدن

سر من بهر این راز است سرباز

که یابد عاقبت اسرار ما باز

ازین معنی نگردم یکزمان من

که تا اینجا رسم در جان جان من

نخواهد بود اینجا نطق خاموش

که دل چون دیگ در آتش زند جوش

دلم در دیگ سودای معانی

چنان پخته که آن پیر نهانی

در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت

که حق دید و وزو دید و نکو گفت

هر آنچیزیکه از حق گفت خواهی

دری باشد که بیشک سفت خواهی

ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست

کسی اسرار او کلی ندانست

ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق

که از حق میرسد پیوسته توفیق

ز توفیق وی اینجا جوی طاعت

که در طاعت بیابی استطاعت

ترا آنجا کمال عشق شاه است

چه غم داری چو شه در بارگاهست

مدد از شاه جوی و خرمی کن

مگردان روی از شه همدمی کن

چو فرمودت ترا در عین فرمان

ببر فرمان او خود را مرنجان

چنان میدان که شاه آفرینش

ترا پیداست اندر آفرینش

کمال شاه و فرّ شاه با تست

حقیقت هم دل آگاه با تست

همه در دل شناس و دل عیان بین

درون جان جمال بی نشان بین

ترا در دل جمال ماهروئیست

بلای عشق در هر لحظه سوئی است

تو از اوئی و با اوباش اینجا

توی نقش رویت نقاش اینجا

ترا او نقش بسته آخر کار

کند خود اینهمه نقشت بیکبار

تو چندینی چرا خود دوست داری

به مغزی در حقیقت پوست داری

ترا مغز است و در خود ماندی ایدوست

از آن مغزی ندیدستی بجز پوست

ترا چون مغز اینجا گه نباشد

چو مردانت دل آگه نباشد

دل آگاه باید در میانه

که تا یابد کمال جاودانه

هر آنغم کاندرین منزل نهادند

حقیقت بار آن بر دل نهادند

ز بحر وصل جانها بیقرار است

مکان وصل در دارالقرار است

اگر دارالقرار اینجا بدانی

بیابی وصل و اسرار نهانی

حقیقت باید اینجا گه قرارت

که پنهان نیست خود دیدار یارت

ترا دیدار جانانست اینجا

ولی در پرده پنهانست اینجا

وصال او اگر میبایدت دوست

برون میباید آمد پاک از پوست

همه گفتارها از بهر این است

که در مردن یقین عین الیقین است

اگر مردی برستی از جهان تو

یقین یابی بهشت جاودان تو

در اینجا دایماً عین وصالست

که اینجا خانه ی رنج و وبال است

در این محنت سرای عالم کل

کجا آید مراد کل بحاصل

خوشستی زندگانی و کشستی

اگر نه مرگ ناخوش در پی استی

فراق آخر کار است ما را

وصالش دیدن یار است ما را

فراق سخت در راهست آخر

کسی یابد که آگاهست آخر

ز بعد آن وصال جاودانست

همه دیدار با آن جان جانست

ولی اینجا فراق اندر فراقست

همه دوری ز درد اشتیاق است

مراد اینجا تمنا دان حقیقت

در او پنهان و پیدا دان حقیقت

دم آخر همه اسرار یابند

کسانی کاندر ایندم یار یابند

جهانی پر زاندو هست و ماتم

که ما را مینماید غم دمادم

بلا و رنج بیحد یافتستم

اگرچه مویها بشکافتستم

دل و جان در بلای قرب جانانست

چنین اسرار گفتن کی چنانست

دل و جان رازدار پادشاهند

حقیقت دایماً نور الهند

چه حاجت بود چندینی ز گفتن

چو میبایست اندر خاک خفتن

چه میجوئی ز چندین سر اسرار

که ما گفتیم و هم آمد پدیدار

وصال جان جان از جان بگویم

به هر اسرار صد برهان بگویم

از اول درد مییابد حقیقت

دوم تقوی در اسرار شریعت

سوم جز آنگهی معشوق دیدن

چهارم وصل آنگه سر بریدن

نظر در کار این کردم بیکبار

نداند این سخن جز صاحب اسرار

جهان و هرچه در هر دو جهانست

نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست

بجز جانان در اینعالم ندانی

به بینی گر تو هم صاحب یقینی

بجز جانان مجو ایجان و دل تو

وگرنه عاقبت گردی خجل تو

جز او آخر چه باشد هیچ باشد

جهان نقش و طلسم و پیچ باشد

حقیقت جمله ی مردان که بودند

کزو گفتند وهم از وی شنیدند

همه گفتار ایشان بود از یار

یکی دیدند اینجا گه نگهدار

چنان دیدند در اینجایگه باز

که گوئی جان ایشان بد یکی راز

طلب کردند تا آخر رسیدند

بوصل اصل جانان باز دیدند

رهی دور است اینراه خطرناک

چه داند کرد اندر ره کف خاک

رهی دور است و بس راهیست مشکل

که یارد رفت آنجا سوی منزل

رهی دور است باید رفت ناچار

ترا میگویمت اکنون خبردار

خبردار از سوال دوست ایدل

جواب او یقین با اوست ایدل

ترا باید شدن واقف ز اسرار

شوی و وارهی از گیر و از دار

ترا تا صورت اینجا باز باشد

دلت پر غصه و پر راز باشد

چه خواهی یافت از دیدار صورت

که باید زو گذشت آخر ضرورت

دو روزی کاندرین صورت اسیری

مجو چیزی بجز عشق و فقیری

فقیری کن طلب در قعر جان کوش

لباس نیستی در فقر درپوش

فقیر اینجا ملامت شوق داند

هزاران دوزخ آمد ذوق داند

چه سرما و چه گرما در فقیری

بر عاشق یکی باشد اسیری

ز صورت دان و گرنه فقر یا راست

در او اسرارهای بیشمار است

اگر فقر و فنا خواهی در این راز

تکبر از نهاد خود بینداز

تکبر پاک کن از جان و از دل

که تا مقصود خود آری بحاصل

ترا اینجا برای عجز آورد

که تا باشی در اینجا صاحب درد

چو ما را داد ماهم جانفشانیم

بر معشوق دایم بی نشانیم

حقیقت حق شناسی چیست تسلیم

شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم

اگر مردی حقیقت او شوی تو

ببین خود تا حقیقت خودشوی تو

همه در خود خداوند جهان بین

به هرچه اندر به بینی جان جان بین

ره او بسپر اینجا همچو مردان

که خدمتکارت آید چرخ گردان

ترا چون چرخ گردون بنده باشد

مه و مهرت بجان تابنده باشد

فلک گردان تست و می ندانی

همه ملک آن تست و می ندانی

قدم زن بهتر از دوران افلاک

که سرگردان تست این کره ی خاک

ترا سرّی ورای اوست بنگر

اگر رویت نماید دوست بنگر

توانی یافت وصل اینجا حقیقت

اگر می بسپری راه شریعت

شریعت بسپر آنگه از نمودار

بگویم رازها آنکه خبردار

عمل میبایدت کردن در اینجا

پس آنگه گوی خود بردن در اینجا

عمل کن تا ستانی مرد کارت

عمل باشد در اینجا یادگارت

عمل کردند مردان اندرینراه

بترس از آه موری در بن چاه

عمل چون هست در علمت عمل کن

پس از علم و عمل اسرار حل کن

اگر علمت بود در اول کار

عمل آید ترا اینجا خریدار

ترا دو چیز میباید ز کونین

بدانستن عمل کردن شدن عین

طلب باید که تا در برگشاید

پس آگاهی بمطلوبت نماید

دریغا کین طلب در دست کس نیست

درین وادی کسی فریادرس نیست

نه فریادت رسد جز جان در اینجا

که جان دیده است مر جانان در اینجا

کمال عشق اگر آید پدیدار

بچشم تو نه درماند نه دیوار

دلی باید ز عشق یار در جوش

بماند تا ابد او مست و مدهوش

نشاید عشق را هر ناتوانی

بباید کاملی و کاردانی

الا تا در مقام عشق بازی

تو پنداری مگر این عشق بازی

که داند بردره در معدن عشق

چنان برگشته ی از مامن عشق

حقیقت عقل چون طفلی به پیشش

همیشه میخورد از شوق پیشش

کجا دارد ابا او پایداری

سزد گر عشق با جان پایداری

به پیش کار گه چون رخ نمودند

در آخر اینچنین پاسخ شنودند

***

در اسرار عشق و نموداری هیلاج فرماید

کمال عشق داند یافت عاشق

اگر باشد فنای عشق لایق

خرد بیند دوی اینجایگه باز

حقیقت عشق بیند از یکی راز

خرد صورت همی بیند دمادم

ولیکن عشق داند سر آدم

حقیقت عشق رمز کاینات است

که عشق اینجایگه دیدار ذاتست

حقیقت عشق بشناس و فنا شو

از آن عین فنا عین بقا شو

حقیقت عشق آمد رهبر یار

سر مو نیست ازتو تا بر یار

حقیقت عشق این ره دیده باشد

که او در خویش صاحب دیده باشد

نماید عشق راهت تا بریار

تو کی آئی در اینجا گه پدیدار

یکی ذره که داری از منی تو

نیابی اندرین ره روشنی تو

همه عشق است اینجا راهنمایت

اگر باشد ترا حق هدایت

هدایت نیست جز کار است دریاب

مکن در کار خود هرگز تو اشتاب

بلای عشق اگر اشتاب داری

بسوزد زانکه سردرخواب داری

به بیداری توانی یافت جانان

بگیر از پخته ی این کار آسان

مدان آسان اگر آسان نماید

ترا پیدا و خود پنهان نماید

سخنها میرود چون آب زر پاک

برون کردیم زهر از عین تریاک

ز عشقت آنچه گویم گوش کن تو

وزین اسرار جان بیهوش کن تو

تقرب سوی جان خویشتن کن

حقیقت جان و تن را جان و تن کن

حقیقت عشق در یکی پدید است

ولیکن جمله دردی ناپدید است

همه در عشق زادت تا بدانی

به آخر جمله باد است ار بدانی

بنور تو مزین آمد این خاک

که دروی داخل است اینهفت افلاک

تو بینائی که می بینی تمامت

توی جمله مر این نکته تمامت

بتو پیداست جمله نقش ذاتش

دو روزی بنگر این نقد صفاتش

از آن نقش جهان درّی بدست آر

که بهتر آید آن از نقش هموار

جهان چون گنده پیری دان حقیقت

پر از نقش نکو خواه طبیعت

نه کس داند حقیقت بازی او

ترا دارد یقین در گفت و درگو

به هرزه بگذراند روزگارت

دراندازد بناگه سوی کارت

طلب کن عشق دنیا را مبین تو

حقیقت نیز هم دنیا مبین تو

همه مولا نگر اینجا به تحقیق

که بخشد ناگهانت عشق توفیق

بدو بتوانی او را دید آخر

که حقست این و ناتقلید آخر

سخن تا هست اینجا میتوان گفت

نه پنهانی نه پیدا میتوان گفت

سخن اینجا بسی گوئیم آخر

ببازم من بشکرانه دگر سر

حقیقت عشق میگوید که جان باز

سرو جانرا ز بهر جان جان باز

یقین است آنچه اینجا شد گمانت

نگهدار است بر جان و جهانت

ز حکم یفعل الله کس نگردد

اگر خواهد بیکدم در نوردد

سخن باقی از آن پس بازگفتم

نشد بس زانکه بس ناساز گفتم

سخن با یار خواهم گفت دیگر

بخواهد رفت ما را ناگهان سر

سخن پیشنیان بسیار گفتند

ولی نی شیوه ی عطار گفتند

سخن گفتند لیکن نی چنان مست

ندید و کس نداده اینچنین دست

چه باشد سر که تا بازیم اینجا

که ما در عشق شهبازیم اینجا

حقیقت عشق میگوید که جانباز

سر و جان راز بهر جان جان باز

یقینست اینکه شد اینجا گمانت

نگهدار است مرجان جهانت

سخن اینست تا آخر چنین است

کسی داند که چون ما پیش بین است

سخن خواهیم گفتن هر زمانی

ز سر عشق هر دم داستانی

سخن عشق است اگر پر درد باشد

حقیقت اینسخن نامرد باشد

اگر مرد رهی تکرار میکن

دمادم گوش با عطار میکن

حقیقت اینزمان عطار یار است

مرا در سر جانان آشکار است

بسی گفتیم از اسرار جانان

که تا پیدا شود دیدار جانان

حقیقت آنچه دادم دست امروز

گه درکاریم با بخت جهان سوز

مرا شد منکشف اسرار حلاج

نمودم نام او در عشق هیلاج

چو جوهرنامه کردم فاش آخر

نمودم صورت نقاش آخر

بکنجی در نشستم زار مانده

ضعیف و ناتوان و خوار مانده

شب و روز از تفکر مانده غمناک

که چه آید دگر از صانع پاک

در اندیشه که از بعد جواهر

چه اسرار آید اینجاگاه ظاهر

نظر کردم یکی دیوانه دیدم

ز علم صورتی بیگانه دیدم

که آمد پیش من این عاشق زار

لب از هم برگشاد و گفت اسرار

چو صبح از صبحدم او خنده ی کرد

دگر سر را فرو برد او درایندرد

زمانی بود اینجا ساکن و خوش

دگر آورد سر بیرون ز آتش

مرا گفتا چرا درغم نشستی

در معنی بروی خود به بستی

نه وقت آمد که دیگر رازجوئی

دگر اسرار جانان بازگوئی

تو ایندم عاشقی و راز دیده

جمال دوست درخود نار دیده

طلب کردی و دیدی دید مطلوب

رسیدی اینزمان در ذات محبوب

همه ذاتست ایعطار سرکش

چه بینی باز رنج آب و آتش

همه ذاتست کاینجا گفته ی تو

همه درّاست کاینجا سفته ی تو

چرا فارغ نشینی زود برخیز

دگر در عشق و دید فقر آویز

چو کردستی در اینجا جملگی ترک

بجز کشتن نماندستت دگر برگ

کنون باید که گوئی سر اسرار

حقیقت فاش گردانی دگر بار

بنام من کتابت نغز آری

دگر هوش و دگر بامغز آری

بنام من نهی بنیاد اینجا

دهی امروز ما را داد اینجا

بگوئی نام من با هر که عالم

که شادی بینی از عشق دمادم

هنوز ایجان جان اندر گمانی

که گفتی جمله اسرار معانی

برون جستی کنون از کدخدائی

گرفتی از میان کلی جدائی

منم این لحظه نزدت بازمانده

چو گنجشکی بچنگ بازمانده

بمانده در بر تو کدخدایم

کدم رفته بکل مانده خدایم

خدایم اینزمان من واقف خود

درون جان تو من واصف خود

خدایم اینزمان فارغ ز جمله

میان جملگی فارغ ز جمله

حقیقت اینزمان منصور وقتم

درون جزو و کل مشهور وقتم

اناالحق میزند عطار با تو

که هستی صاحب اسرار با تو

خدائی میکنی در سرّ اسرار

حقیقت زاده ی در عین اسرار

تو ایندر برگشادی از زمانه

که داری لامکان جاودانه

ندارد هیچکس امروز این راز

ترا بخشیدم اینجا ایسر افراز

شدی اکنون وفائی پیش آور

دمی عطار را با خویش آور

***

در سؤال کردن از هیلاج و جواب دادن او را 

بدو گفتم که ایجان چیست نامت؟

که حق داده است اینجا گاه نامت

چه نامی بازگو تا بشنوم باز

چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟

جوابم داد من منصور حلاج

مرا نام است در آفاق هیلاج

بدو گفتم که ایمعنی خدائی

بدانستم که از عین خدائی

جوابم داد کایعطار برگوی

مرا بگذار هین اسرار برگوی

منم هیلاج ودیگر کدخدایم

تو منصوری و من در تو خدایم

کنون بنویس مر اسرار ما را

نگهدارش تو این گفتار ما را

درون جان تو مائیم گویا

توی از من شده در عشق جویا

بگفت این آنگهی نزدیکم آمد

چراغی در دل تاریکم آمد

بدادم بوسه ی بر دست و بر سر

نهادم بر سر از اسرار افسر

نظر کردم پس آنگه سوی بالا

که تا بینم مبارک سوی هیلا

ندیدم هیچ صورت در میانه

مرا بخشیدش آنگه یک نشانه

کلاهی بد نشانه بر سر ما

که آن باشد بعالم افسر ما

نشان بود آنکلاه از رب دادار

که سرافرازی از حق شد پدیدار

نشانست آنکلاه از جان جانم

رموز آشکار او نهانم

تأمل کردم از دم در تأمّل

فتادم جان و دل در شور و غلغل

بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش

که بنمودست اینک دید نقاش

نمودی بود کاینجا كه نمود او

زهر معنی دری دیگر گشود او

دری بگشاد از معنی برویت

که آرد دیگر اندر گفتگویت

حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس

که او باشد ترا فریاد رس بس

کلاه از غیب آمد سر فرازیست

ترا اینجایگه عشقی نه بازیست

ترا فهمی دگر دادست هیلاج

حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج

نمودم روی سوی آن دو عالم

چرا خاموش اینجا در کشی دم

دمت بگشای و دمدم جوهر افشان

دل و جان جست برخاک در افشان

از ایمعنی که بخشیدند از نو

از آنحضرت خطاب عشق بشنو

ترا وقتی است چون منصور حلاج

دگر بنمود رخ در عشق هیلاج

همه دیدار جانانست عطار

حقیقت درد و درمانست عطار

چو دردت اینزمان درمانست دریاب

چو جانت اینزمان جانانست دریاب

چو ایندم یافتی کام دل خود

تو خواهی بود ایندم واصل خود

کنون وصل است دید شادمانی

که میگوئی زهر راز و معانی

کنون بگشای دل در عشق و مستی

حقیقت دان تو این یکدم که هستی

مشو بیرون دمی از سیرهیلاج

دمادم یاد میآور ز حلاج

فنا خواهی شدن در پایداری

چو او این لحظه اندر پایداری

کلاه عشق دادندت بسر بر

که بینی در خدا ایندم سراسر

سرافرازی کن ای بیسر در آخر

که اینجا نیستت همسر در آخر

دمادم مانده از اینجا تو بیرون

حقیقت جوهرت باشد دگرگون

اساس راه را عطار دارد

که اسرارش همه گفتار دارد

کتابی دیگر است از سر حلاج

که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج

کتاب آخر است این تا بدانی

اگر توامزه داری این بخوانی

بخوان با خویش و از خود رنج بردار

تو داری گنج از خود گنج بردار

توی گنج و چنین محروم مانده

میان کافری مظلوم مانده

در اینجا گنج معنی بیشمار است

در آخر دوستانرا یادگاراست

بخوان تا آخر و بگشای دیده

مکن باور سخنهای شنیده

همه از دیده خوان و از دیده بشنو

اگر مرد رهی از دیده بشنو

اباتست آنچه جوئی تا به بینی

در این آخر اگر صاحب یقینی

چو در عشقی تو عاشق وار میخوان

اگر بادردآئی رهبر است هان

سخن بادرد خوان و آشنا شو

چه خواندی این کتب کلی فدا شو

اساس شرع در اینجاست بنگر

همه اسرارها پیداست بنگر

جواهرنامه گر خوانی در آخر

وزو گردد یقین منصور ظاهر

جوابم ده در اینمعنی که این چون

چگونه دم زد اینجا بیچه و چون

چگونه گشت واصل در تن تو

چگونه دید ذات روشن تو

ز وصل او بگو تا ما بدانیم

درین پنهانیش پیدا بدانیم

جنید اینجا چنین از کار رفته

که همچون نقطه در پرگار رفته

اگر این سرّ بگوئی در زمانم

شود مکشوف ایجان و جهانم

***

جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات 

بدو منصور گفت ای ذات بیچون

اناالحق میزند از ذات بیچون

اناالحق میزند در خون او باز

وگرنه خون کجا ایندم زند باز

اناالحق چون نیارد زو تو دریاب

بگویم نکته ی دیگر تو دریاب

اناالحق خون کجا آورد ایدوست

اناالحق گفتن اندر دم دم اوست

اناالحق حق تواند زد حقیقت

وگرنه خود بود بیشک حقیقت

اناالحق حق زند اینجای بنگر

اناالحق گفتنش ایشاه بنگر

موافق تا نباشد در رگ و پی

کجا یارد زدن هر دم وی از وی

دمم حق زنده گردانید در خون

نمود اینجای رازش بیچه و چون

ز سرّ جان جان چون یافت بوئی

اناالحق زدوی اندر های و هوئی

دم حق هرکجا کاید نمودار

اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار

درخت سبز با موسی در آن شب

اناالحق گفت با موسی در آنشب

درختی دید موسی صاحب راز

اناالله گفت با موسی در آن باز

درختی واصل اینراه باشد

عجب گر خون ما آگاه باشد

درختی وصل جانان یافت آندم

اناالحق گفت او اینجا در آندم

عجب باشد اگر در خون چو منصور

شود در عشق او القصه مشهور

نه چون آید حقیقت کردگارت

که خون گشته نهان در زیردارت

اناالحق میزند بیدست مانده

حقیقت خون ز دست خود فشانده

از آن اینجا اناالحق میزند باز

که اینجا گشت خواهد ناپدیدار

نه دست من که دست خود بریده است

طمع اینجا زنیک و بد بریده است

طمع ببریده است ازدست آفاق

از آن افتاده جان اندر جهان طاق

طمع ببریده است از دست و از پای

یکی می بینم اینجا مسکن و جای

درین مسکن زخلوت صاف بوده

درینمعنی بخون رگ را گشوده

حیات طیبه در خون بدیده

که تا دانی تو کانرا چون بدیده

حیات طیبه آمد پدیدار

از آنخون اناالحق زد ابایار

حیات طیبه منصور دارد

که سرتا پای خود او نور دارد

وجودش جمله جان گشته در اینجا

نه همچون دیگران سرگشته اینجا

حیاتی یافت جانم اندر ایندم

که ریزان گشت از دست و دلم دم

حیاتی یافت جان اینجا نمانی

نمود اسرار صورت در معانی

دو دستم بایدالله است بنگر

دو دستم دست دلخواهست بنگر

دو دستم برد اینجا گه بدستان

درون جان و دل صد گونه دستان

یقین خواهد نمودن بر سردار

دمادم میکند دلها خبردار

حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم

اناالحق باش اندر عشق هر دم

دگر بنگر قدم تا می چه گوید

چه بیند راز دردستم چه گوید

زبان بیزبان چون گویدم راز

دگر چون بنگری در عین آواز

تو حال دست چون دیدی چه باشد

از اینمعنی که پرسیدی چه باشد

تو حال دست را پرسیدی اینست

که با ذرات در عین یقین است

مرا اینجایگه چه دست و چه سر

همه عین الیقین بوده است بنگر

ز سر تا پای منصور است واصل

همه ذرات در عشقند کامل

ز سر تا پای منصور است جانان

اناالحق گوی اینجا در یقین دان

ز سر تا پای دلدار است منصور

اناالحق گوی اینجا بر سر طور

ز سر تا پای منصور است دلدار

اناالحق گوی اینجا برسردار

ز سر تا پای منصور است بیشک

گرفتار آمده دربند کل یک

یکی ذاتست منصور از حقیقت

خداگشته چه جای و چه طبیعت

ز سر تا پای منصور است اشیا

نمود دوست دروی جمله پیدا

ز سر تا پای منصور است خورشید

همه ذرات دروی کرده امید

ز سر تا پای منصور است کل ذات

اناالحق گوی در وی جمله ذرات

چنانم اینزمان در سر بیچون

چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون

چنانم اینزمان در ذات مانده

کنون در عین هر ذرات مانده

چنانم ده ریئی و در یکی کم

منم چون قطره در دریای قلزم

چنانم از یدالله آشکار است

مرا با دست اینصورت چکار است

یدالله است راز ما در این بس

نمیداند بجز من سیر این کس

ندیدم واصلی تا راز گویم

ورا اسرار کلی باز گویم

تو گرچه واصلی در عشق مانده

کجا باشی تو دست از جان فشانده

اگر مردی تو دست از جان فشانی

مر این اسرار اینجا بازدانی

اگر تو ترک کردی صورت خویش

حجاب بیشکی برخیزد از خویش

حقیقت ای جنید پاک دین تو

مرو بیرون ازین پس بی یقین تو

من از عین یقین و اصل شد ستم

چنین اسرارها حاصل شدستم

من از عین الیقین اعیان ذاتم

اناالحق گوی اینجا در صفاتم

حقم اندر حق و اینجا تو بنگر

که میگویم کنون الله اکبر

صفاتم سر بسر دیدار یار است

چه غم دارد که جانان آشکار است

صفاتم در حقیقت حق شد اینجا

نمود جسم و جان مطلق شد اینجا

صفاتم حق بود چون راز دیدی

اناالحق تو ز خونم باز دیدی

صفاتم اینزمان حقست بنگر

بجان و دل از اینمعنی تو برخور

صفاتم اینزمان حقست مطلق

اناالحق گویم اینجا من اناالحق

منزه چون درین میدان فتادست

اناالحق مرو را در جان فتاده است

منزه چون درینراز است اینجا

از آن بیشک در آواز است اینجا

منزه چون من عین صفات است

از آن اینجایگه دیدار ذاتست

صفاتم ذات بیچونست اینجا

ویم درخاک و درخونست اینجا

بجز او نیست اکنون در درونم

اناالحق زن به بین در خاک و خونم

ایا اینجا ندیده سر اسرار

اناالحق چند خواهی گفت با یار

سخن اینست اکنون سالک پیر

که باید شست دست از جان چه تدبیر

دو دست از جان بباید شست ناچار

که تا بنمایدت اینجای اسرار

دو دست از جان بیابد شست ایدل

که تا روزی مگر گردی تو واصل

دو دست از جان بدار و آشنا شو

اناالحق گوی و آنگاهی جداشو

تو دستان فلک اینجا چه دانی

که پنهان نیست اینراز نهانی

تو دستان فلک بنگر یقین باز

که می بنمایدت مردم چنین راز

از آن ماندی که دست از خود بداری

کجا زیبد تو امر پای داری

تو دست از خود کجا داری بتحقیق

که تا یارت دهد در عشق توفیق

تو دست از جان بدار و جان جانشو

ز دید خویشتن کلی نهان شو

چو دست از خویش شستی یارگشتی

حقیقت بیشکی دلدار گشتی

تو دست از جان بدار ارکاردانی

که بگشاید درت باز از معانی

تو دست از خود بدار و او شو اینجا

حقیقت کرد اینجا گاه یکتا

تو دست از خود بیکباره فرو شوی

هر آنچیزیکه او گوید تو میگوی

دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم

حقیقت ما کنون بیما بماندیم

قلم راندیم اندر اصل او

نمود دست خود کردم معطل

هر آنکو شد فنا از بود اینجا

بدید اندر فنا معبود اینجا

هر آنکو شد فنا اندر دل و جان

نموداری جانان در دل و جان

***

در فنا و در یافتن بقای کل فرماید

فناگرد اندرین ره شیخ جان بین

درون جان و دل عین عیان بین

کنون چون دست شد با دست دلدار

چه خواهد نیز یابم در نمودار

چو ما را دستگیری کرد جانان

از آندستی در اینجا برد جانان

کنون چون دستگیری کرد آنشاه

بنزدیک خودم دادست او راه

کنون دستم گرفت و پایداری

نمودم دمبدم درعشق یاری

جفای او وفای ماست بنگر

رضای او رضای ماست بنگر

ز دستم چند گویم سرببازم

درینره چون بدیدم شاهبازم

چو راهم داد نزدیکش شتابم

که بخشیده است اینجا فتح بابم

گشوده راه ما در کل کونین

همه دیدار ما در عین مابین

چو ذاتم داد اینجا در حقیقت

رهم هم داد ما را در شریعت

دم من داد جانان پیش جانان

که پستم نیز پیش اندیش جانان

ز پیش اندیشی خود یاد کردم

از آن در عشق خود پرداد کردم

ز پیش اندیشی خود رهبرم من

توانم کز سر جان بگذرم من

ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم

کنم بیشک که من آن میتوانم

ز پیش اندیشی خود ذات دیدم

کنون اسرار هر آیات دیدم

ز قرآن اینزمانم واصل ذات

حقیقت دانم اندر جمله ذرات

ولی باید که قرآن باز داند

ز قرآن بیشکی هر راز داند

ز قرآن اینزمان منصور پیداست

درون او حقیقت نور پیداست

به بین این خون که نور ذوالجلالست

اناالحق گوی اینجا در وصال است

مبین خون شیخ بیشک ذات او بین

نمود خویشتن در ذات او بین

حقیقت اینزمانم سرّ قرآن

حقیقت آشکارا هست درجان

نه در زندان تو گفتی شیخ با من

که باید کردنت اسرار روشن

وگرنه دزد راهی تا بدانی

زدی ایندم تو آندم در نهانی

چو در اینجایگه من دزد راهم

کنون بنگر که اندر دار شاهم

کنون بردار شاهم دزد عشاق

ز شاهم بستده من فرد عشاق

کنون بردار شاهم از حقیقت

که دزد لایقی دارند حقیقت

چنان فرموده ام در سر قرآن

حقیقت سر اینمعنی فرو خوان

نه حق گفته است والسارق بقرآن

بخوان اینجایگه میدان تو برهان

که دزدان دست او با پای اینجا

بریدن باید اینجا شیخ دانا

حقیقت دزد راه تست منصور

اگرچه آگه اندر تست منصور

چو من دزد ره مردان دینم

ز دزدی اینزمان اندر یقینم

چو من دزدی کجا باشد بآفاق

که دزدی اوفتادستم عجب طاق

ندارم همسری از دزدی خود

کنون نیکم اگرچه کرده ام بد

ز من عین بدی شد تا بدانی

رضای ما چنین بد تا بدانی

رضای ماست اینجا خواری عشق

از آن داریم ما غمخواری عشق

رضای ماست اینجا سر بریدن

ره جانان بود در سر بریدن

رضای ماست اینجا جانفشانی

ترا میگویم ایشیخ این معانی

حقیقت از در منصور حلاج

بود او را یقین در عین آماج

نشان او را بیابد اینزمان تیر

بباید دوخت سر تا پایش از تیر

حقیقت این چنینم آرزویست

ز بهر اینزمان در گفت و گویست

گناه دست نبود شیخ جانم

بریدن باید اینجا گه زبانم

زبان باید برید اینجا نه دستان

که باشد این گناه او را یقین دان

زبان دارد گنه اینجا بگفتار

اناالحق میزند اندر سردار

زبان دارد گنه در بیوفائی

که دعوی میکند او در خدائی

زبان دارد گنه نی دست ایشیخ

که اینجا آمده است او مست ایشیخ

زبان دارد گنه در حکم احمد

که این یک نکته میگوید چنین بد

بحکم شرع میباید بریدش

که تا پیدا نماید دید دیدش

بحکم شرع اگر در خون بگردد

اناالحق گفتن اینجا در نوردد

بحکم شرع بردار است اینجا

اگر بیشک خبردار است اینجا

چنان کاینجا دو دست خود بریدم

ازینمعنی زمانی آرمیدم

چه دستانها که دست اینجا نمودم

ور اسرار از آن فارغ گشودم

زبان این لحظه با او یار گردد

ز سر دست تو برخوردار گردد

زبان و دست گفتستند مردان

زبان باید نمود اینراز میدان

توا بشیخ جهان اسرار دانی

بمعنی برتر از عین معانی

حقیقت دزد منصور است اینجا

ز دزدی رفت او بردار اینجا

یقین آغاز با انجام اینجا

ز دزدی یافت او چون کام اینجا

ز دزدی یافت او اسرار اینجا

ز دزدی گشت او مشهور و پیدا

ز دزدی یافت اسرار حقیقت

ز دزدی رفت بردار شریعت

مرا این لحظه اسرارم عیانست

که جانانم درین دارم عیانست

نموده راز با ما از سر دست

حقیقت راز گفتم تا که پیوست

ابامن یار در زندان چنین گفت

رموزی دوش در عین یقین گفت

که ای منصور گفتی رمز مطلق

خدایم من تو گفتستی اناالحق

منم با تو تو با من راست گوئی

در اینمعنی دگر اینجا چه جوئی

منم بنموده ام اسرار اینجا

حقیقت هم ترا دیدار اینجا

ز دیدارم نمود راز دیدی

مرا در پرده ی جان باز دیدی

چو من در پرده ی جانت عیانم

ولی از چشم صورت بین نهانم

ابا تو گفته ام در پرده هر راز

بگفتم با تو کاین پرده برانداز

حقیقت پرده اکنون بر دریدی

بجز من هیچ در پرده ندیدی

بجز من نیست اندر پرده اینجا

بدیدی عاقبت گم کرده اینجا

مرا در پرده دیدی ناگهان تو

نمودی راز با خلق جهان تو

ترا خود نیست اینجا دوستداری

اگرچه ماهم اندر پوست داری

نمودی مر مغز ذاتم در تن خویش

حجابت رفته اینجا گاه از پیش

نمودی مر مرا با خاص و با عام

که بد مستی نداری طاقت عام

ترا زین گفتن بیهوده معنی

که با ما میکنی در عشق دعوی

تو دعوا میکنی معنیت باید

در اینجا گر نه این دعویت باید

اگرچه صورتت در ذات معنی

بدانسته ز ما آیات معنی

نبستانند از تو خاص و هم عام

که بد مستی نداری طاقت جام

نداری طاقت جامی در اینجا

کجا یابی تو مر کامی در اینجا

نداری طاقت جامی فنا شو

ابا ما در میان جان بقا شو

نداری طاقت جامی چه گوئی

کنون در هرزه اند گفت و گوئی

نداری طاقت جامی ز دلدار

کنیمت اینزمان منصور بردار

نداری طاقت جامی ز منصور

فنادستی عجب از نفس و جان دور

نداری طاقت جام الستم

کنون پیوندت اینجا گه شکستم

نداری طاقت جام یقینم

ترا نزدیک خود مردی نه بینم

نداری طاقت اینجام اینجا

بخواهی بودن اندر عشق رسوا

کنم رسوا ترا فردا حقیقت

نمایم بر تو مر غوغا حقیقت

کنم رسوا ترا فردا بر خلق

بسوزانم ترا زنار با دلق

کنم رسوا ترا فردا بر خویش

نیم آنکه برم اندر بر خویش

کنم رسوا ترا فردا ابردار

ببرم دست و پایت بین خبردار

کنم رسوا زبانت را به بیرون

کنم اندازم اندر خاک و در خون

نمیدانی چه خواهی دید فردا

که خواهم کردنت منصور رسوا

اگر مرد رهی ماهی چنین است

چنین خواهد بدن فردا یقین است

که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد

وز آن خواهی تو بودن صاحب درد

بگفتی راز با منصور غافل

کجا از دست تو بپذیرد ایدل

دل و جانرا قبول اینجا ندارد

که گویندت وصول اینجا ندارد

تمامت سالکانت اندر اینجا

کنند از عشق صد افغان و غوغا

مگو منصور اگر تو مرد راهی

وگرنه رخ به بینی زین سیاهی

اگر رسوائیت آمد یقین خوش

بسوزانیم فردایت بر آتش

به آتش مروجودت را بسوزم

تمامت عین بودت را بسوزم

در آتش رفت خواهی زاروسرمست

ابی پا و زبان منصور بی دست

در آتش رفت خواهی تا بدانی

نمایم آنگهی راز نهانی

ترا در آتش سوزان حقیقت

نمایم بیشکی دیدار دیدت

بگفتی راز ما شرمت نداری

کنون باید که رازم پایداری

حقیقت پایداری کن بردار

مشو غافل ز من ایندم خبردار

که خون از دست خود بینی روانه

ترا من رخ نمایم بی بهانه

چو دست خویشتن بینی پر از خون

مشو آنلحظه اینجا گه دگرگون

نشان ما شناسی عین خونت

وگر نه گفتن پر از جنونت

هر آنکو در ره ما غرق خون شد

ابا ما در تمامت غرق خونشد

هر آنکو در ره ما یافت بوئی

کنم گردان سرش مانند گوئی

اگر خواهی گذشت از جان نمایم

ترا معنی دمادم مینمایم

اگر خواهی گذشت از جان و از تن

ترا دایم کنم اینجای روشن

اگر خواهی گذشت از سردراینجا

کنم با ذات خود ذات تو یکتا

اگر خواهی گذشت از سر حقیقت

نهم من بر سرت افسر حقیقت

اگر منصور اینجا مردمائی

حقیقت مرد صاحبدرد مائی

چنین راندم قلم ایمرد سالک

زوصلت میکنم فردای مالک

فناگر دانمت چون راز گفتی

ابا خاص و عوامم بازگفتی

ترا بند زبان اینجایگه نیست

تن تو لایق دیدار شه نیست

ترا بند زبان اینجا نبوده است

زبان کردی و گفتی زین چسود است

ترا پند زبان چون نیست تحقیق

کجا یابی درین اسرار توفیق

مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون

بیابی ذات خود را غرقه در خون

کنم منصور این قسم فراقت

کنم اندر نمود اشتیاقت

کزین سر بر سر خود میکنی تو

که بود خویشتن کل بشکنی تو

تو با ما ما بتو هر دو یکی ایم

حقیقت ذات اینجا بیشکی ایم

ترا گردانم اینجا گه یگانه

نظر کن تا بدانی این بهانه

بهانه نیست منصور این نمود است

زما کانجا دل و جانت شنود است

اناالحق ما زدیم اندر نمودت

نمودی هستم آید زین نمودت

نمایم مرترا منصور فردا

میندیش از فراق و عین غوغا

چنان با ما یکی شو بر سردار

که چیزی می نه بینی جز مرا یار

ز ما گوی وز ما میزن اناالحق

که من خود مینمایم راز مطلق

ز ما گوی و دمادم خرّمی کن

ابا ما یک نفس تو همدمی کن

تو دم با ما زدی ما با تو همدم

همی باش ار بریزیمت یقین دم

کنون منصور میکن عشق بازی

که اینجا نیست ما را عشقبازی

ببازی عشق ما مرناکسی را

نباشد تاشوی آنجا کسی را

بگردد آنگهی بنمایم اسرار

ابا او مینمایم از سردار

تو یکتای منی منصور سرکش

بسوزانم ترا فردا به آتش

تو یکتای منی درجان و در دل

تراام من ترا ای پیر واصل

ز وصل ما کنون بر خور حقیقت

گذر کن تو بما بر خور حقیقت

گذر کن زین وجود و ذات ما بین

وجود خویشتن محو فنابین

بقایی نیست صورت را درین جان

بکن ترکش تو یار خود مرنجان

چو مردان بگذر از ایندام صورت

که این رفته قلم باشد ضرورت

کنون منصور فردا راز بینی

مرا در جمله اشیا بازبینی

زوال صورتت فرداست دانی

همه از صورتت پیداست دانی

زوال صورتت فرداست آخر

نمایم ذات خود فردات ظاهر

زوال صورتت گر چه جمالست

توئی تو شو که از عین وصالست

وصال آخر کار است فردا

مرو بیرون دمی منصور از ما

***

جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالی 

چویارم این پیامم دوش گفتست

در اسرار با ما دوش سفته است

نیندیشم من از دست و زبانم

اناالحق آینه شرح و بیانم

نیندیشم ز دست و سر بیکبار

ببازم جسم و جان اندر بریار

مرا تا یار آنجا یار باشد

اناالحق دمبدم دیدار باشد

حقیقت آنکه جانان گفت با من

ز دستم شد در اینجا راه روشن

وگر دانم زبانم راز گوید

اناالحق همچو دستم باز گوید

ز سر تا پای من گوئی در آنجا

حقیقت دوست بگرفتست ما را

ز سر تا پای من بنگر تو مطلق

که بیشک میزند اینجا اناالحق

همه ذرات من جو شد یقین بین

حقیقت نور مطلق شد یقین بین

همه ذرات من جانست امروز

ولیکن بار اعیانست امروز

همه ذرات من در بود بودند

ز حق گفتند و از حق می شنودند

همه ذرات من جان و جهانند

کنون از پرده صورتت جهانند

شب دوشم حقیقت وصل دلدار

نمود و گفت کلی اصل دلدار

شب دوشم همه راز نهان گفت

مرا یکسر یقین اندر بیان گفت

چو خواهد گشت محبوبم بزاری

کنم در عشق شیخا پایداری

چو خواهد گشت محبوبم یقین باز

بگویم راز او با پیش بین باز

بخواهم گفت راز او بیکبار

که خواهد کرد اینجا ناپدیدار

مرا تا او بماند من نمانم

چو بیشک من نمانم او بمانم

حقیقت حق شناسی کرد منصور

به اینجا ناسپاسی کرد منصور

چه باشد حق شناسی جان بدادن

درون جان و دل منت نهادن

دمادم یار میآید بر من

که او آمد حقیقت رهبر من

کنون جانت چو من باشد سخنگوی

از آن برد از سخنگویان سخن گوی

همه گفتارها جان و جهان است

چگویم گر از اینصورت جهانست

نخواهم صورت اینجا گاه دانم

از آنصورت در اینجا در نهانم

چو یار من یقین با صورت آمد

نمود عشق را بیصورت آمد

نماند با من این صورت بآخر

تو بشنو هان ز منصورت بظاهر

ندارد صورت جانان در اینجا

ولیکن صورت پنهان در اینجا

ندارد صورتی در دید توحید

که یارد مرو را اینجایگه دید

که یارد دید جانان بی نشانست

نمود ذات او در جسم و جانست

اگر صورت نبودی او نبودی

نمودی بود بودی و شنودی

سخن او از حقیقت سر اسرار

نگر آنکو در این آمد خبردار

خبر هرگز درین صورت نیابد

حقیقت سر منصورست نیابد

چو صورت رفت ما مانیم و جانان

اگر خواهم بنمائیم جانان

همه در فتنه و ما در بر دوست

حقیقت صورت ما صورت اوست

از اینصورت شدم در اصل واصل

حقیقت آمدیم از اصل واصل

منم جانان جنید پاک سیرت

یقین میداند از این شیخ کبیرت

که من با او ز پیش اینراز گفتم

ابا خود کشتن خود باز گفتم

ابا او روز و شب این گفته ام من

در اسرار با او سفته ام من

ابا او گفته ام در ماه و در سال

حقیقت بود خود او را به هر حال

نه چندان بوده ام در خدمت او

که او میداند اینجا قربت او

که داند بیشکی جز ذات منصور

گدای او بود ذرات منصور

که باشم من که دارالملک شیراز

بر من آمد او از بهر اینراز

چه مهمانی کنم من در خور او

که باشد اندر اینجا رهبر او

حقیقت هم سزا و بود باشد

که او در جسم و جان معبود باشد

کنم قربان او پا و سر و دست

که عشق او نباشد از سر دست

کنم قربان او خود را در آنجا

که او از ذات خود بگزید ما را

کنم قربان او خود را حقیقت

که او کل صاحب اسرار شریعت

هزاران جان کنم قربان پایش

بجا آرم در اینجا گه وفایش

هزاران جان کنم قربان ایندم

که چون او کس ندید از نسل آدم

هزاران جان کنم ایثار اینجا

که من می بینمش جانان در اینجا

هزاران جان کنم قربان دیدش

بخاصه در سرگفت و شنیدش

حقیقت شیخ ما را ذات پاکست

دگر صورت فنا گردد چه باکست

مرا کار است با ذاتش در اینجا

که بر میخوانم آیاتش در اینجا

مرا کار است با دیدار او کل

که گویم نزد او اسرار او کل

مرا کار است با این پاک اکبر

که هست او سالکانرا پیر و رهبر

مرا کار است تا او راز ببیند

ز اول تا بآخر باز بیند

جمال کعبه ی جانست پیدا

حقیقت جان جانانست پیدا

حقیقت کعبه ی عشاق شیخ است

بمعنی و بصورت طاق شیخ است

هزاران کعبه سرگردان بودش

حقیقت آفرینش در سجودش

هزاران کعبه سرگردان ذاتش

بمانده اندرین عین صفاتش

هزاران دور میباید در اسرار

که تا شیخی چنین آید پدیدار

وصال کعبه جانست بیشک

از آن او جان جانانست بیشک

که اصل کعبه باشد اندر اینجا

گشاده بیند او ما را در اینجا

در من زان گشادند از حقیقت

که بسپردم بکل راز شریعت

جنیدا در شریعت کام میران

که خواهد گشت این ترکیب ویران

جنیدا در شریعت بین حقیقت

حقیقت در طبیعت بد شریعت

ره خوف و خطر افتاد دنیا

عجب زیر و زبر افتاد دنیا

تمامت انبیا اینجا هلاکش

کشیدند و شدند در عین آتش

تمامت سالکان کار دیده

شدند اینجا ز عشقش سر بریده

تمامت عارفان در گفت و گویش

تمامت عارفان در جستجویش

همه جانها درین حیرت خرابست

همه دلها از اینحسرت کباب است

که داند کاین سپهر کوژ رفتار

چگونه اصل این افتاد در کار

بجز منصور کین جا کار بشناخت

ز عشق دوست بود خویش در باخت

حقیقت شیخ دین اصلم در امروز

به بین بیدست و پا وصلم در امروز

وصال شاه دارد در برابر

منم چون ذره او ماننده ی خور

نظر کرده است خوردرذره ی خویش

مرا کرده ست اینجا غره ی خویش

کنون این ذره خورشید است بنگر

حقیقت عین جاوید است بنگر

نباشد مثل این دیگر بیانی

از این خورباب اندر جان نشانی

***

در نموداری اعیان و خورشید جان فرماید

جنیدا آفتاب جان عیان بین

در آن خورشید کل عین عیان بین

عیان بین یار در جانت حقیقت

دگر بشناس او را در طریقت

اگر سیر طریقت کرد خواهی

دگر میل شریعت کرد خواهی

همه سیرت یکی ذاتست بنگر

عیان در عین ذراتست بنگر

درین ره جمله از یکی است پیدا

ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا

ز یکی بین همه نقش عجایب

نموده در بحار دل غرائب

ز یکی بین همه دیدار کرده

خود اندر جملگی دیدار کرده

یکی جامست در خورشید اینجا

چو بشناسی شوی جاوید اینجا

یکی خورشید و چندین طینت آنست

نظر میکن که اینجا در شبانست

یکی شمع است و چندان نیک بنگر

درین آیینه مر آیینه بنگر

هزاران نقش گوناگون برانگیخت

دگر از یکدگر پیوند بگسیخت

ز هم بگسیخت چندین نقش موزون

دگر ز آن نقش عین آورد بیرون

نمود قدرت خود می نماید

عیان قوت خود میفزاید

ز حکمش یفعل الله است دیدی

دلت زین راز آگاهست دیدی

اگر نقدی تو داری اندرین راه

مر آن نقدت بده در حضرت شاه

اگر نقد تو اینجا قلب آید

عیان قوّت خود میفزاید

اگر نقد تو اینجا قلب آید

جراحتها ترا در قلب آید

جنیدا نقد را از نسیه بشناس

بگو اسرار و از هر دیو مهراس

چو نقدت حاصل است امروز اینجا

شدستی بیشکی پیروز اینجا

نمود عشق داری در حقیقت

حقیقت داری از عین شریعت

درون خویش نقد خود نظر کن

ازین نقدت وجود خود خبر کن

چه دانی تا چه نقدی داری ایدوست

نگر تا ضایعش نگذاری ایدوست

جمال جان جان در جان عیان است

ولی از چشم نامحرم نهان است

جمال جان جان اینجاست بنگر

درون دل ببین پیداست بنگر

جمال جان جان بسیار جویند

وی اندر جملگی با یار جویند

درون جملگی گمگشته دلدار

به هر قطره چو قلزم گشته بیدار

همه در بحر غرقابند بنگر

عجب از پای تا فرقند یکسر

همه جویای او در جمله پیکر

زبان جمله او را بین و بگذر

ز دیدارش در این آیینه بنگر

ز جودش تو از این آیینه برخور

در این آیینه می بر خوردراینجا

که خورتابان شوی از خوردراینجا

در این آیینه شیخا یار بینی

ولی درلیس فی الدیار بینی

درین آیینه می بنگر فنایت

درین آئینه هم بنگر بقایت

در این آیینه پیدا گشت جانان

حقیقت بیصفت خورشید تابان

در آن آیینه این آیینه بنگر

درون دل به ببن پیداست یکسر

هر آیینه در این آیینه بار است

نمود صورت او صد هزاراست

ندارد مثل همتائی مجویش

بجز توحید در اینجا مگویش

ندارد مثل و مانندی ندارد

حقیقت یار و پیوندی ندارد

ز خود بر خود شده عاشق در اینجا

گهی صادق گهی فاسق دراینجا

ندارد مثل خود معبود ذاتست

نموداری ز ذاتش در صفاتست

همه شرع است شیخ از دید توحید

نمی گنجد در این اسرار تقلید

نه تقلید است این اعیان ذاتست

صفات او فزون از هر صفاتست

بصورت لیک در معنی همه نور

دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور

یکی ذاتست در جمله نمودار

ولی منصور بین اندر سردار

همه مرد رهند و ره ندانند

ره خود را بسوی شه ندانند

همه در غفلت اند و عین تقلید

دگر در وحشتند و دید نادید

دگر قومی که در توحید مانند

درین آیینه دید دید مانند

درین اسرار بشتابند با ما

به هر نوعی که بشناسند ما را

غم ما میخورند اینجا حقیقت

سپرده جملگی راه شریعت

به امیدی که میدارند طاعت

بیا پیوسته از بهر سعادت

کشیده هجر اندر عشق اینجا

فتاده در میان شور و غوغا

بلاکش تاز جانشان دوستداریم

در ایشان مغز جان در پوست داریم

بلاکش قرب جانان می بیابد

مر آنخورشید رخشان می بیابد

بلاکش قربت اسرار بیند

بلاکش دیده ی بیدار بیند

بلابینان عشق اندر غم و درد

بمانده اندر اینجا رویها زرد

بلا و قرب با منصور دادند

در اسرار بروی برگشادند

اگر مرد رهی مگریز از دار

گرت خود می کشند اندر سردار

بدست جان جان کشتن بسی به

حقیقت این ز دید ناکسی به

که بشناسد جمال یار اینجا

روا دارد وبال یار اینجا

مر اینها جمله نازاده درینراه

چو طفلانند نادان در بر شاه

چه فرق از آدمی تا عین حیوان

کسی باید که خورده آب حیوان

در این ظلمات، خضر رهروانم

بسوی آب حیوان راه دانم

در این ظلمات خضرم راه برده

ره خود را بسوی شاه برده

مرا چون آب حیوانست در جان

چه غم دارم درین زندان غولان

چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد

حقیقت هست منصور و مؤید

از این زندان بیرون رفت خواهد

میان خاک در خون خفته خواهد

درون خاک منزلگاه یار است

ز من بشنو که این سر درچه کار است

درون خاک جان عاشقان است

در اینجا گه لقای جاودان است

درون خاک آمد جوهر یار

درون خاک شد هم ناپدیدار

درون خاک جای انبیایست

حقیقت هم مکان اولیایست

درون خاک بسیار است اسرار

که می داند بجز دانای دادار

درون خاک در خود بنگر ایشیخ

ز دید دوست اینجا برخور ایشیخ

ترا رجعت بآخر در سوی خاک

بود زین شیب تانه طشت افلاک

درون خاک خلوتگاه عشق است

حقیقت مسکن و مأوای عشق است

تو تا با او رسی بسیار راهست

ولیکن در درون دیدار شاه است

تو تا با او رسی در محو فی الله

بباید کردنت در خود بسی راه

تو ایندم در دم نقاش بینی

در آنگاهی که کل اوباش بینی

همه در سیر هستی بت پرستند

حقیقت بت پرست و خود پرستند

اگر مرد رهی ره کن درونت

که دل کرده در اینجا رهنمونت

ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار

که در دل حاضر است اینجای دلدار

دمی بیدل مباش و دل همی بین

ز دل مقصود خود حاصل همی بین

ز دل مقصود حاصل گردد اینجا

ز دل مر خویش واصل گردد اینجا

بدل واصل شو و دیدار او بین

حقیقت جملگی اسرار او بین

همه اسرارها در دل عیانست

ولی از غافل و منکر نهانست

گهی اسرار دل بیند در آنجا

که جز از عشق نگزیند در اینجا

بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین

زسرّ عشق خود معشوق می بین

ز سرّ عشق او دانای او شو

ز نور ذات او بینای او شو

درت از عشق بگشاید حقیقت

نماید باز جان در دید دیدت

ز عشق اینجا تو بر خورشیخ عالم

که عشق آمدت غمخور شیخ عالم

تو میخور غم دمادم از وصالش

امیدی دار و مگریز از وبالش

دمادم عاشقانرا دل کند خون

دگرشان مینماید بی چه و چون

همه با یار در اندوه و ماتم

دگر شادی رسیده گشته خرم

همه با یار اینجا آشنایند

ولی مانند اسب بادپایند

کسی را نیست زهره اندرین سر

که یابد نیز بهره اندر این سر

کسی را نیست تاب اصل اینجا

که بنمایدش ناگاه اصل اینجا

کسی را نیست تاب هجر محنت

کز آنمحنت بیابد عشق حرمت

کسی را نیست تاب وصل بیشک

که تا یابد نمود خویش بیشک

کسی را نیست تاب وصل دلدار

بماندستند دل مجروح وافکار

حقیقت شیخ بازاری چنین است

تماشاگاه مرد راه بین است

عجب شوری گرفته گرد عالم

نماید راز در شورم دمادم

ز حیرت خون دلها سوخت اینجا

که باید دیده ها بر دوخت اینجا

دل عاشق در اینجا کرده بریان

نباشد هیچکس را زهره ی آن

که تا آهی زند از درد دلدار

کسی باشد که باشد مرد دلدار

اگر دردی ترا اینجاست بنگر

از آن درمان تو پیداست بنگر

اگر داری تو درد دل در اینجا

بدرمانی رسی ای واصل اینجا

چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل

شوی ناگاهی اندر درد واصل

اگر می بگذری از عشق خامی

بنزدیک امینان پس تمامی

اگر می بگذری از عشق اینجا

درون دل کجا بینی مصفا

اگر می بگذری از عشق بیچون

تو مانی دایماً در خاک و در خون

ببوی عشق دایم باش زنده

حقیقت باش هم سلطان و بنده

بسی وصف است اندر عشق عشاق

کسی باید که باشد در جهان طاق

رموز عشق از من باز داند

ز سر عشق آنگه راز داند

رموز عشق اینجا نیست بازی

بسوزی اندروگر شاهبازی

رموز عشق بشناس و یکی شو

حقیقت عین جان بیشکی شو

رموز عشق اینجا دان و بشتاب

بسوی جزو و کل دلدار دریاب

رموز عشق بشناس و یکی بین

درون خویش را تو پیش بین بین

درون تست تیر و چرخ وانجم

حقیقت چرخ وانجم اثدرو گم

حقیقت قوّت روح و روانست

درون تست پیر رهروانست

درون تست تیر چرخ دریاب

حقیقت اصل او در وصل دریاب

ز پیرخویش شو ای پیر آگاه

که پیر تست بیشک صاحب راه

اگر داری تو درد دل در اینجا

بیابی صاحبدردی در اینجا

ز پیر خود حقیقت شرع بسپر

ز نور شرع در دنیا تو برخور

ترا با پیرت اینجا آشنائیست

که پیرت بیشکی عین خدائیست

بشرعست این بیان از دید منصور

که پیر عشق شد توحید منصور

یقین منصور از پیراست بردار

ز دید پیر خود اینجا خبردار

چه بازی میکند این پیر عاشق

گهی فاسق گهی در کعبه صادق

نداند سر پیر عشق جز من

ازو شد بر من این اسرار روشن

ازو شد روشن اینجا جان منصور

یکی شد ظاهر و پنهان منصور

همه پیراست اینجا پیر ما بین

دمادم شیخ این تدبیر ما بین

که العبد یدبّر مرتضا گفت

درون مرتضی بیشک خدا گفت

که العبد یدبّر نیست تدبیر

حقیقت مر خدا را هست تقدیر

چگونه این نباشد آنچه خواهد

کند تقدیر و آن هرگز نشاید

قلم راند و نوشت و مینماید

دمادم عشق اینجا می فزاید

هر آن تقدیر کو سازد بباشد

اگر خواهد کشد خواهد نوازد

کسی را نیست زهره آنچه او کرد

که گوید چونکه او جمله نکو کرد

نکو کرده نکو خواهد حقیقت

یقین ایشیخ دین بهر شریعت

ز من بشنو که این شرعست بیچون

یکی باش و مشو اینجا دگرگون

صفات خود منزه دار اینجا

که تا باشی تو برخوردار اینجا

صفات خود ز آلایش بپرهیز

بنور عشق ذات خود برآمیز

درونت با برون جز ذات منگر

خدا بین و تو در ذات منگر

درونت با برون منگر بجز دوست

یقین میدان که سر تا پای تو اوست

درونت با برون دیدار ذات است

از آن مر نحن اقرب در صفات است

ز نحن اقربت میگویم این سر

که تا دیدار خود یابی بظاهر

ز نحن اقرب ار میگویم اسرار

ز نوعی دیگرت شیخا خبردار

ز نحن اقرب اینجا می نگر شاه

اگر هستی ز سرّ عشق آگاه

خدا با تست نزدیک ار بدانی

تو اوئی او تو در اینجا نهانی

خدا با تست نزدیک ار ببینی

توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی

خدا پیوسته با تست و تو با او

حقیقت اوست اندرگفت و درگو

خدا با تست شیخ آگاه میباش

چو من در جزو و کل تو شاه میباش

سرا پایت همه اوست ار بدانی

که گفتارم چه توحید است و خوانی

سرا پایت بجز او نیست اینجا

ابی شک ذات او یکیست اینجا

سرا پایت بجز جانان ندارد

دل و جان تو دیدن آن ندارد

چرا کاینجا بصورت بازماندی

از آن از دید دیدش بازماندی

اگر هستی چو من اینجا خبردار

حقیقت این بود اینجا خبردار

ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست

یقین در عالم توحید کل اوست

ز چشم دل یقین بنگر عیان او

حقیقت جمله ی کون و مکان او

ز چشم دل یقین بین ذات اینجا

جهان و جمله ذرات اینجا

بچشم دل یقین بین آنچه پیداست

تو اوئی و تو اندر شور وغوغاست

ز چشم دل نظر کن دید جانان

تو اوئی این بود توحید جانان

ز چشم دل بسی دیدند رویش

بمردند آنگهی در آرزویش

ز چشم دل اگر سالک حقیقت

رباید گوی روحانی حقیقت

شود کانجا جمال بی نشانست

از آن عاشق در اینجا مست آنست

کمال سالک اینجا گاه اینست

که خود او بیند این عین الیقین است

کمال سالک اینجا جان فشانی است

پس آنگه دیدن راز نهانی است

نهان شو شیخ تا پیدا نمائی

دوئی بگذار تا یکتا نمائی

نهانشو شیخ پیدا گرد در دین

چو من در عشق رسوا گرد در دین

نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم

من اندر لاهمه وصلت نمائیم

نهانشو شیخ بیرون آی از دل

که تا جزء تو گردد در عیان کل

نهانشو شیخ بیرون آی از تن

که تا گردد ترا توحید روشن

نهانشو شیخ بیرون آی از جان

که وصل یار خود یابی تو اعیان

نهانشو شیخ تا در بی نشانی

همه اسرار منصورت بدانی

نهانشو شیخ تا گردی به کل ذات

حقیقت ذات گردد جمله ذرات

نهانشو شیخ اندر جزو و کل تو

که تا آیی برون از عین دل تو

نهانشو شیخ اندر اصل بنگر

توئی اصل حقیقت وصل بنگر

نهانشو شیخ اندر عالم عشق

مزن دم هیچ شیخا همدم عشق

دم عشق ازل زن همچو ماتو

حقیقت چونشوی از خود فنا تو

دم عشق ازل زن همچو منصور

یکی بین و یکی دان شیخ مشهور

دم از عشق ازل زن همچو مردان

ز دید خود گذر از دید جانان

دم عشق ازل زن بر سر دار

اگر مرد رهی ایشیخ دیندار

دمی در عشق آید آنست دیدار

تو آندم شو بجان و دل خریدار

دمی کز عشق آمد زندگانیست

در آندم جملگی راز نهانیست

دمی کز عشق آید در وجودت

از آندم کن نظر دیدار بودت

سخن کز عشق آید آن یقین است

که بیشک ذات رب العالمین است

دمی کز عشق آمد هست آنذات

کند مر محو اینجا جمله ذرات

دمی کز عشق آمد مغز جانست

در آندم جمله اسرار نهانست

دم از این زن که منصور است ایندم

در ایندم زد در اینجا او دمادم

چه به زیندم که سالک اندرینراه

شود دمدم ز بود خویش آگاه

چه به زیندم که جانان بازیابی

از ایندم ایندم آنجا بازیابی

چه به زیندم که اینجا در زنی باز

وز آندم بازبین انجام و آغاز

از ایندم به چه باشد تا بیابی

که بود خویشتن یکتا بیابی

ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق

نباشد هیچ چیزی برتر از عشق

ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت

که در عشق است پیدا دید دیدت

ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور

ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور

حقیقت شیخ واصل شو درین سر

که میگردانمت اسرار ظاهر

ز نور عشق اینجا بود خودبین

درونت بنگر و معبود خودبین

بنور عشق آنجا یاب جانان

درون خویش پنهان یاب جانان

بنور عشق ظاهر هرچه بینی

همه او بین اگر صاحب یقینی

بنور عشق اینجا آفرینش

همه گردان نگر در عین بینش

بنور عشق در خود سیر کن باز

درون خود به بین ما را سرافراز

همه در تو عیان و تو نه بینی

تو از عالم جهان بنگر چه بینی

تو معبودی بصورت آمدی پوست

حقیقت کن نظر در کسوت دوست

بعشق اینراز اینجا گه کنی فاش

اگر یکره بیابی دید نقاش

بعشق این سر توانی یافت اینجا

وگرنه باش درنا یافت اینجا

بعشق اینجا نظر در خویشتن کن

یکی بین بود جانان بی سر و بن

همه از عشق میگویند اینجا

همه در عشق می پویند اینجا

بعشق خویش آوردت پدیدار

تو از اوئی و او از تو پدیدار

چگویم سر عشق لایزالی

که در وصلی چو با او در وصالی

چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق

مگر بنمایدت اینجا ز توفیق

کمال عشق بیشک عشق داند

بجز منصور سرّ او نداند

اگر از عشق بوئی یافتی تو

درون جزو و کل بشتافتی تو

اگر در عشق واصل گردی ایشیخ

همی اندر دو عالم فردی ایشیخ

نداند سر عشق اینجای خودبین

کجا هرگز بداند مرد بدبین

هر آنکو شد ز سر عشق آگاه

نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه

اگر آگه شوی در عشق اینجا

بمانی تا ابد در جمله یکتا

اگر آگه شوی از عشق بیشک

نماید جزو و کل نزدیک تو یک

اگر آگه شوی از دیدن شاه

تو باشی عشق و معشوق اندرینراه

اگر آگه شوی از نور عشقش

زیان یابی در اینجا بود عشقش

ز بود عشق اینجا بی نشانم

بجز دیدار عشق اینجا ندانم

ز بود عشق اینجا باز بینم

جمال شاه یکتا باز بینم

ز بود عشق واصل گشتم از یار

دگر از عشق او من گشته ام یار

ز بود عشق اینجا ذات دیدم

عیان در جمله ذرات دیدم

ز بود عشق اینجا دم ز دستم

چسود اکنون که بیرون شد ز دستم

سر رشته ی دمادم باز بینم

همی انجام و هم آغاز بینم

بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است

که بیشک عشق دیدار عزیز است

حقیقت عشق اسرار است جانان

کسی کو یافت دیدار است جانان

دمی در عشق شو گر عاشقی تو

بجز جانان مبین گر صادقی تو

دمی در عشق شو تا در فنایت

نماید در یکی عین بقایت

دمی در عشق شو تا آنچه جوئی

تو خود بینی که اندر گفت و گوئی

ز سر عشق واصل گرد در یار

که پیدا گرددت اسرار بسیار

تو می بین او ولیکن خود مبین تو

اگر خواهی یقین عین الیقین تو

ز عشق اینجا به بین عین الیقینست

حقیقت اولین و آخرینست

همه عشق است و اندر تو نهانست

ز عشقت ظاهر صورت عیانست

همه عشق است در صورت پدیدار

ولیکن عشق باشد ناپدیدار

همه عشق است عشق اندر تمامت

کند هر لحظه صد شور و قیامت

همه عشق است اگردانی در اینجا

حقیقت سر ربانی در اینجا

ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو

همه بیند ز ذات عشق نیکو

خبر از عشق یاب و آشنا شو

بنور عشق گم گرد و خدا شو

کسی کز سرّ عشق است آمده راه

همه شاهش همی بیند همه شاه

همان بهتر که یابی بهره از عشق

که منصور است کلی زهره ازعشق

حقیقت تا دل و زهره نباشد

ترا از عشق کل بهره نباشد

دلی پر زهره میباید در اینجا

که بگشاید مراورا در دراینجا

شب و روزی در اینجاگاه جویان

بسر در راه عشق افتاده پویان

شب و روزی عجب در ره فتاده

گهی درگور و گه درچه فتاده

شب و روزی تو در اینمنزل برد

که تا یابد شعاعی جانت از درد

کجا یابی دوا اینجا تو از یار

که بیهوده همیگوئی تو بسیار

کجا یابی دوای درد جانان

که در اینره نه ی تو مرد جانان

کجا یابی دورا چون اندرین راه

نه ی از سرّ او موئی تو آگاه

کجا یابی دوا ایغافل اینجا

که تا بیشک نگردی واصل اینجا

اگر واصل شوی اینجا دوایت

نماید دوست اندر جان لقایت

همه درد تو در اینجا ز قلب است

حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است

همه درد تو اینجا هست صورت

نمی بینی دمی اینجا ضرورت

همه درد تو از جانست اینجا

وگرنه یار اعیانست اینجا

عجایب مانده ی چون حلقه بر در

که بگشاید ترا این حلقه ی در؟

تو خود بگشای در اینجا در خویش

حقیقت پرده را بردار از پیش

تو خود بگشای در تا یار بینی

درونشو تا حقیقت یار بینی

تو خود بگشای در تا اتصالت

شود پیدا و هم عین وصالت

تو خود بگشای در گر کاردانی

که وصلت حاصلست اندر معانی

تو خود بگشای در ایسالک راه

از آن پس تا نگردی هالک راه

تو خود بگشای در ایندم که هستی

چرا پیوسته اینجا گاه مستی

تو خود بگشای در اینجا که در خود

درون شو تا به بینی رهبر خود

تو خود بگشای در تا در عیانت

شود پیدا همه راز نهانت

تو خود بگشا اگر چه در گشاد است

که بیشک بستگی آخر گشاد است

چو بگشادی در خود در حقیقت

روی در اندرون دید دیدت

چو بگشائی حقیقت بینی اینجا

نمود خویشتن در جمله پیدا

درون جان جانت یار خودبین

حقیقت بیشکی دلدار خودبین

ترا کی عاشقی خوانم درینراه

کزین معنی نگردی هیچ آگاه

ترا کی عاشقی خوانم درین سر

که اینجا می نه بینی یار ظاهر

ترا کی عاشقی خوانند مردان

که اینجا گه نیابی ذات جانان

ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار

که از صورت نگردی ناپدیدار

توئی اینجا حقیقت تا بدانی

همه اسرار و انوار معانی

***

در نموداری جان در اعیان فرماید

بتو پیداست جان ایغافل اینجا

گشاده او ترا از خود دل اینجا

بتو پیداست جانان می نبینی

از آن مرد درد را درمان نبینی

بتو پیداست جانان اندر اینجا

گشاده او ترا در از خود اینجا

ترا کی عاشقی خوانم که جانت

بیابد همچو من راز نهانت

ترا کی عاشقی خوانم که جانرا

ببازی در بر جان و جهان را

اگر مردی دمی از خود برون آی

در اینمعنی که گفتم در تو بگشای

بمعنی این در جان بازکن تو

همه ذرات را دمساز کن تو

درون گنج شو تا گنج یابی

حقیقت گنج خود بیرنج یابی

درون گنج شو بشکن طلسمت

در افکن پرده ی صورت ز اسمت

درون از گنج شو بیشک حقیقت

یقین مر اژدهای این طبیعت

تو تا این اژدهای نفس مردار

نگردانی در اینجا ناپدیدار

کجا یابی خبر از گنج معنی

اگرچه برکشیدی رنج معنی

در این گنجت اگر راهست بنگر

درون گنج شو و از گنج برخور

درون گنج شو چون سالکان تو

حقیقت گنج بستان رایگان تو

از این گنج بقاکان واصلانراست

ز هر صورت پرست بیدل آن راست

بخور برگ ار توانی خورد ایشیخ

نه بتوان خورد این بیدرد ایشیخ

بر این گنج من خوردم حقیقت

که بیشک صاحب دردم حقیقت

بر این گنج من خوردم در اینجا

که بیشک صاحبدردم در اینجا

بر این گنج من خوردم دگربار

که اینجا میکنم مر عشق تکرار

بر این گنج من خوردم که یارم

از آن گنجست اینجا آشکارم

بر این گنج من خوردم در این سود

که دیدستم حقیقت دید معبود

بر این گنج من خوردم که اویم

درون گنج باشد گفتگویم

بر این گنج من خوردم در اینراز

که کردستم در این گنج را باز

بر این گنج خوردستم یقین من

که از من شد همه اسرار روشن

بر این گنج من خوردم دمادم

از آنم میزند الله ایندم

منم گنج و طلسم از هم شکسته

حقیقت اژدها از هم گسسته

منم گنج و گشاده مر در گنج

منم بیشک حقیقت رهبر گنج

منم گنج پر از گوهر ز اسرار

ترا این گنجها آید پدیدار

اگر بیسر شوی گنج تو پیداست

بیابی آنزمان بیشک معماست

تو با گنجی ولیکن کی دهد دست

که بیسر گردی زین سر آنگهی هست

اگر مردرهی از خود برون آی

درون جان و دل دیدار بگشای

تو با گنجی بمانده در میان گم

از آن بی بهره ی اندر جهان کم

تو با گنجی و آگاهی نداری

از آن این گوهر شاهی نداری

تو گنجی و بمانده خوار اینجا

کجا گردی تو برخوردار اینجا

تو با گنجی و واصل یافته گنج

ولیکن بر کشیده زحمت و رنج

تو با گنجی و گنج خود ندیده

کنون اینست می بگشای دیده

بگنج خود نظر کن تا بیابی

حقیقت گنج را پیدا بیابی

تو گنج خود نظر کن هان و بنگر

که گنجی داری اینجا پر ز گوهر

ترا گنجست پر اسرار معنی

از آنشد دوست برخوردار معنی

ترا گنجست پیدا در بن چاه

چه گویم چون نه ی از گنج آگاه

اگر آگاه گنجی در جهان تو

به هر جانب مباش اینجا جهان تو

اگر آگاه گنجی در بر دوست

حقیقت دان که گنجی اوست از دوست

ترا گنجست داده شاه و بنگر

ولیکن در دل آگاه بنگر

بصد نوعت بگفتم شرح این گنج

نظر کن از سر عین الیقین گنج

کسی داند که در کل پیش بین است

که این گنج الیقین عین الیقین است

ترا تا در حقیقت اول کار

نباشد در یکی آئی پدیدار

دم عشق است کاینجا میدهد دوست

عیان جملگی ایندم همه اوست

دم عشقست ایشیخ گزین تو

دریندم آن دمت درخود ببین تو

زهی اسرار ما اسراردان کو

حقیقت واصلی اندر جهان کو

کزیندم او خبردارست اینجا

مگر عاشق که بردار است اینجا

خبردارست از آندم ایندم الحق

یقین منصور میگوید اناالحق

***

در اعیان جان و در اعیان آن فرماید 

حقیقت شیخ واصل یار این است

دم خودبین که اصل یار این است

در اینجا اصل اینست ار بدانی

حقیقت وصل اینست ار بدانی

دم حق زد کسی ایندم عیان یافت

حقیقت دید این اندر جهان یافت

دم حق زد کسی کز خود برون شد

حقیقت ایندم او را رهنمون شد

دم من زد کسی کز خویش بگذشت

حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت

همه شیخست اینجا سرّ اسرار

که میگویم در ایندم از دم یار

همه از شرع میگویم در ایندم

ز دستم هر دم از عین الیقین دم

اگر عین الیقین اینجا نبودی

نمود ایندمم پیدا نبودی

اگر عین الیقین خواهی حقیقت

دم خود را نظر کن بی حقیقت

از ایندم آنچه گم کردی بجوئی

که بیشک تو ازین درگفت و گوئی

اگر در صورت ایندم دم نباشد

حقیقت بیشکی عالم نباشد

هر آنکو وصل میخواهد که یابد

دمادم در سوی ایندم شتابد

از ایندم گرنیابی راز اینجا

کجا آیی دگر تو باز اینجا

ازیندم گر نیابی راز بیچون

بمانی و کجا آئی تو بیرون

از ایندم گر نیابی گنج اسرار

ترا هرگز کجا آید پدیدار

ازیندم عاشقان اندر فنایند

در آن عین فنا اندر بقایند

از ایندم عاشقان ره باز دیدند

فنا گشتند چون اینراز دیدند

ازیندم جوی بیشک جان جانت

کزین یابی حقیقت مر عیانت

عیان اینست اگر داری خبر تو

همه ایندم نگر اندر نظر تو

همه زیندم در اینجا زنده بنگر

چو خورشید است دم تابنده بنگر

که صورت بیشکی نقش فنای است

بمعنی و عیان ذات خدایست

همه ذاتست در عین صفت او

نماید نقشها از هر صفت او

همه جویان این جان حقیقت

ولی او نیست در بند طبیعت

طبیعت زنده زو اینجا دو روزی

فتاده اندرو سازی و سوزی

طبیعت شیخ هم اینست در اصل

ولیکن اینزمان زو یافته وصل

طبیعت تا نیندازی در اینجا

که خواهد شد فنای محض اینجا

بوقتی کین طبیعت محو شد دوست

نماند نقش بیشک نی درین پوست

شود درخاک محو لانماید

در آن محو آنگهی پیدا نماید

شود ایندم که می بینی تو در راز

بیابد اصل خود در محو خود باز

ولیکن می نداند سرّ اسرار

بجز منصور وین نکته نگهدار

همه جانست اینجا کاه و تن نیست

بمعنی جملگی در اصل یکی است

از آن سرّ شریعت با کمال است

که عقل از دیدن این در وبالست

بعشق این میتوان آنجایگه دید

نه از عقل فضول و قول و تقلید

بعشق این سرّ توانی یافت ایشیخ

مر این سرّ نهانی یافت ایشیخ

دل و جان تا نگردد محو الله

کجا یابد عیان قل هوالله

دل و جان تا نگردد بیشک ایدوست

کجا آیند بیرون زین رگ و پوست

دل و جان تا نگردند اندر اینجا

حقیقت گم کجا گردند پیدا

دل اینجا شیخ آئینه است بنگر

که دیدارش در آیینه است بنگر

نیاساید تن اینجا تا فنایش

نیابد آنگهی عین بقایش

فنا باشد چو شد محو فنا او

شود در محو فی الله او بقا او

حقیقت گفت ما از گنج آمد

از آنجسم اندر اینجا رنج آمد

زهی گنج الهی گشته پیدا

نمی یابد کسی او را در اینجا

تو برخوردار گنجی اینزمان تو

حقیقت گوش کن شیخ جهان تو

بریدی دست من اینجایگه زار

نمودم سرّ خود گشتی خبردار

بدادم بوسه ی بر دست و بر سر

نهادم بر سر از اسرار افسر

بریدی دست من اینجا بزاری

بدان کردیم شیخا پایداری

حقیقت می فنا خواهم من اکنون

که تا رسته شوم از خاک و از خون

حقیقت می فنا خواهم دگر بار

که گنج ما شده اینجا گهربار

چو گنج ما پدیدار آید ایشیخ

دل از گنجم خبردار آید ایشیخ

کنون ما گنج خود کلی فشانیم

که در عین الیقین گنج عیانیم

مرا مقصود از هر سر در اینجا

که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا

حقیقت مقصد و مقصود مابین

اناالحق بود وین معبود مابین

که بردار است نقش ما حقیقت

خبردار است از حکم شریعت

مرا مقصود این بد در فنایش

که روشن گردد اینجا گه لقایش

لقای خویش دیده راز برگفت

حقیقت او به پیر راهبر گفت

لقای خویش دید و صورت خویش

حقیقت محو این بردار از پیش

تو شیخا گرچه مرد راه بینی

کجا هرگز تو کلی شاه بینی

مگر آندم که چون من بر سر دار

برآئی و شوی زین سر خبردار

***

در کشف اسرار حق عزوجل

هر آن نقشی که بنموده است جانان

یقین میدان که آن بوده است جانان

نمود بود او بسیار پیداست

ولی اصلش کنون بردار پیداست

نباشد پخته آنکو جان نبازد

بجان و جسم اندر عشق نازد

وصال عاشقان در قیل گشته است

از آن منصور از سر برنگشته است

چو مکشوفست او را ذات اعیان

دمادم میکند تقریر و برهان

چو با گنجست ایندم در حقیقت

طلسم بود بشکست و طبیعت

طبیعت هر زمانم پایدار است

اگرچه در حقیقت بیقرار است

ولیکن شیخ یک چیز است از اسرار

که میگویم دمادم من ز گفتار

حقیقت شیخ منصور است آنگنج

تو او را دان درینجا گاه بیرنج

به معنی لیک صورت آنچه بینی

چنین آمد که مرد راز بینی

چو جانان روی در پرده نموده است

دگر این پرده از رخ برگشوده است

گشوده این زمان پرده ز رخسار

جمال خویشتن را کرده اظهار

جمالش با جلال اینجا نموده است

دگر این پرده از رخ برگشوده است

جمالش با جلال اینجا نموده است

مر او را جزو و کلی در سجود است

بت خود اول اینجا دوست میداشت

به آخر از میانه باز برداشت

بت خود خورد کرد اینجا بزاری

که در اسلام دارد پایداری

چو دین عاشقان شد ظاهر او

که میداند در اینجا که سر او

درینره هر که او صاحب قدم نیست

حقیقت لایق شاه و حرم نیست

دلی کز ملک معنی باخبر شد

نمودار حقیقت یک نظر شد

دلی کاینجا خبر از جان جان یافت

اناالحق اندر هر زبان یافت

دلی کز عشق برخوردار آمد

که دید او حقیقت یار آمد

دلی باید که اینخرقه بسوزد

دگر هر خرقه ی از نو بدوزد

بعقل این سر کجا داند که چونست

از آن کین سر ز عقل کل برونست

هزاران جان درین حیرت برآمد

که تامر و اصلی زینره برآمد

بزرگی باید اینجا گاه بردار

چو من تا از عیان گردد خبردار

تغافل غافل اینمعنی نداند

حقیقت اندرینمعنی بماند

مگر آنکس که واصل شد درینراه

ازین یک نکته آنگه گشت آگاه

حقیقت صورت اینجا خرقه ی دان

که عقل آندوخت بهر کسوت جان

ز بهر جان مرین خرقه که کرده است

کسی ره سوی این پرده نبرده است

اگر بیشک خداوندش تودانی

نماید مر ترا سرّ نهانی

بخواهد سوخت اینخرقه بر آتش

حقیقت اندر اینجا یار سرکش

حقیقت شیخ اینجا خرقه خونست

که اینجا گه حقیقت پر ز خونست

بخون آلوده کردم خرقه اینجا

خداوند است خرقه کرد پیدا

بخون آلوده کردم خرقه ی خویش

جهانی دور کردم از بر خویش

بخون آلوده کردم تا به بینی

درین عین الیقینم گر به بینی

به اول شیخ این خرقه بسوزم

در آخر خرقه ی دیگر بدوزم

بسوزم خرقه ی دیگر ز اسرار

چو گردم اندر اینجا ناپدیدار

گمان اینجا مبر ایشیخ عالم

که ما اسرار خود دانیم دمدم

گمان گر مسپری در پرده ی راز

چو ما زین خرقه اندر عشق درباز

در اینجا خرقه ی عاشق عیان است

ولی اینسر در اینجا گه عیانست

چو من زین خرقه گل آیم به بیرون

بپوشم خرقه ی زینهفت گردون

مرا این هفت گردون خرقه باشد

ازینرازم عیان گه گاه باشد

که همچون من شود در آخر کار

حقیقت خرقه بیند هفت پرگار

بدان قانع مباش ایسالک اینجا

چو گردی عاقبت مر هالک اینجا

نمودی باشد این گه می بدانی

که در یکی بمانی در نهانی

همه یکی شود آنلحظه در دید

بپوشی خرقه ی در عین توحید

همه یکی شود اندر بر یار

تو باشی در همه اشیا پدیدار

وصال آنلحظه باشد در حقیقت

که یکسان گردد این دید طبیعت

حقیقت بیشکی آخر چنین است

محقق را یقین ظاهر چنین است

که جان و جسم اندر راه جانان

یکی خواهد به آخر بی چه وسان

که خواهد شد در اینجا جسم اینجا

عیان بوده حقیقت اسم اینجا

میامرزاد یزدانش بعقبی

که گوید فلسفی این شیوه معنی

ز جای دیگر است این شیوه اسرار

ندارد فلسفی با این سخن کار

حقیقت فلسفی ایشیخ عالم

نیارد زد ار اینمعنی دمادم

حقیقت فلسفی ایشیخ اینجا

حقیقت می نداند نیست بینا

دل او اندر اینمعنی نباشد

ورا دائم بجز دعوی نباشد

هر آندعوی که بیمعنی بود آن

کجا پیدا نماید سر جانان

حقیقت علم هر چیزی که دانم

ترا اینجا حقیقت میشمارم

من اندر فلسفه در آخر کار

بمانم مدتی در وی گرفتار

حقیقت صورتی بر هیچ بد آن

چو دیدم من در آخر هیچ بُد آن

حقیقت دین زردشتی ندارم

از آن در دین احمد پایدارم

حقیقت دین زردشتست این سر

که بیمعنی است این کرده بظاهر

همه در حکمت صورت عیان است

نمیداند که چیزی می ندانست

بمعنی و بصورت سرّ قرآن

حقیقت غالب است اینجا تو میدان

هر آنچیزی که بنیادی ندارد

مخوان آنرا که آن یادی ندارد

چو قرآن رهبر آمد اندرینراه

ز قرآن گشتم اینجا شیخ آگاه

چو قرآن رهبر آمد رهنمودم

ز دید خویش دید شه نمودم

چو قرآن رهبر آمد تا بمنزل

رسانیدم شدم ایشیخ واصل

چو قرآن رهبر است اینجا حقیقت

یقین قرآن بخوان بین دید دیدت

چو قرآنست گفتار الهی

مرو اندر پی لهو و مناهی

چو قرآنست اسرار دو عالم

یقین زو مینگر سرّ دمادم

چو قرآنست یکی ذات اینجا

تو جانان بین ز هر آیات اینجا

چو قرآنست اینجا بیچه و چون

نموده ذات خود از هفت گردون

بجز قرآن مدان شیخا تو رهبر

بدان اسرار قرآنرا تو برخور

بجز قرآن مدان تو پیشوایت

که بنماید ترا اینجا لقایت

بجز قرآن مدان ذات خداوند

بخوان تا دل برون آید ازین بند

بجز قرآن نداند هیچ منصور

که مکشوفست ازو نور علی نور

نداند سرّ قرآن غافل اینجا

مگر اسرار دان واصل اینجا

حقیقت هست قرآن ذات الله

بخوان گرمرد راهی قل هوالله

دو عالم ذات قرآنست بیشک

در او دیدار جانانست بیشک

زقرآن گر شوی اینجا خبردار

ترا آنذات کل آید پدیدار

ز قرآن گر شود آگاه اینجا

تو جانان بین زهر آیات اینجا

حقیقت هست قرآن ذات الله

بخوان گر مرد راهی قل هوالله

ز قرآن گر شوی آگاه اینجا

تو جانان بین ز هر آیات اینجا

چو قرآنست اینجا بیچه و چون

نمود ذات خود از هفت گردون

ز قرآن گر شوی آگاه تحقیق

ترا قرآن نماید راه توفیق

ز قرآن گرد واصل تا بدانی

که قرآنست اسرار نهانی

ز قرآن جان و دل تابنده گردان

تن پژمرده خود زنده گردان

ز قرآن وصل جو ایسالک اینجا

که تا بیشک نگردی هالک اینجا

ز قرآن وصل جو ایشاه دلدار

که از قرآن بیابی عین دلدار

عیان در سرّ قرآنست تحقیق

همه مردان ره کردند تصدیق

عیان در سرّ قرآنست دریاب

خبرها میدهد از وی خبریاب

ز نور سرّ قرآن آفرینش

پر از خورشید و بر در عین بینش

ولا رطب ولایابس که خوانی

از اینمعنی بگو شیخا چه دانی

ولا رطب ولایابس عیانست

مر این اسرارها باواصلانست

زهی قرآن که همتائی ندارد

حقیقت بود جز یکتا ندارد

زهی قرآن که دانی در حقیقت

نموده راز جانان در شریعت

حقیقت ذات قرآن کس ندانست

که سر او زنامحرم نهان است

نموده ذات جانانست قرآن

ابی صوت و بی حرفست قرآن

ابی صوت و بی حرفست دیدار

در او بیند حقیقت صاحب اسرار

حقیقت شیخ قرآن ذات الله

صفات پاک او در قل هوالله

بخوان گر صاحب راز الستی

حقیقت راز هشیاری و مستی

اگر ره برده ی در ذات اینجا

هوالله دان تو در آیات اینجا

حقیقت در هوالله هو ببین باز

گرفته نفحه در انجام و آغاز

هوالله است اینجا دید عشاق

اناالحق بعد از آن توحید عشاق

***

در حقایق و توحید کل فرماید 

بجز هو نیست چیزی در حقیقت

که هو آمد یقین ذات شریعت

همه جان در نمود ذات آمد

عیان جمله در ذرات آمد

اگر قرآن نبودی رهبر اینجا

که بگشادی مرا بیشک در اینجا

اگر قرآن نبودی جان نبودی

حقیقت بیشکی دو جهان نبودی

منور شد جهان جان ز قرآن

معاینه نگر جانان ز قرآن

منور شد دل از زنگ طبیعت

چو قرآن یافت دیدار شریعت

ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست

که در قرآن یقین عین عیانست

عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا

ز قرآن یاب فتح الباب اینجا

عیان جوئی ز قرآن جوی آخر

که اسرارت کند اینجای ظاهر

دلی گر بود قرآن باخبر نیست

مر او را راه از اینمنزل بدر نیست

دوای درد عشاقست قرآن

چو ذات کل یقین طاق است قرآن

حقیقت شیخ گنج ذات اینست

که قرآن بیشکی عین الیقین است

اگر از وصل من خواهی دراینجا

که قرآن کرد جان را واصل اینجا

ز قرآن با خبر شو ایدل ریش

بجز قرآن دگر چیزی نیندیش

ز قرآن باخبر شو ایدل اینجا

که قرآن کرد جانرا واصل اینجا

ز قرآن باخبر شو تا بیابی

که وصل خویشتن یکتا بیابی

اگر در وصل قرآن بوی بردی

چو منصور از حقیقت گوی بردی

اگر از وصل قرآنی خبردار

حقیقت خیربین بگذر ز اشرار

چو نیک و بد همه زین شه پدید است

از آن منصور در وی ره بدید است

همه سری که در عین کتاب است

از آن منصور در وی بیحجابست

دل پاکیزه باید کین بخواند

حقیقت سر جانان باز داند

دل پر گوهر معنی است ما را

ز قرآن دیدن مولی است ما را

حقیقت شیخ با قرآن مرا راز

بود زانم در اینعالم سرافراز

مرا وصلست در قرآن پدیدار

ز قرآنم شده جانان پدیدار

مرا وصلست از قرآن حقیقت

دم از قرآن زدم اندر شریعت

ز اول تا به آخر راز جانان

حقیقت راز تو گفتم ز قرآن

دمی از سرّ قرآن گرد آگاه

حقیقت قل هوالله است آنشاه

محمد بیشکی قرآن در اینجا

نمود شرع کرد آنشاه دانا

تو اسرار محمد شیخ دیدی

اگر او یافتی در کل رسیدی

هزاران همچو منصور است بردار

بقول شرع این شاه جهاندار

جهان جان ما نور حضور است

که احمد بیشکی ذاتست و نور است

ره دعوت که کرد اینجا یقین او

ز قرآن کرد و آمد پیش بین او

نگفت او سر خود با هیچکس باز

از آن آمد ازین اعیان سرافراز

دگر چون او نیاید سوی دنیا

همه مقصود بد در کوی دنیا

چو مقصود آفرینش مصطفایست

یقین منصور او را رهنمایست

مرا مقصود اینجا بود احمد

ازو گشتیم منصور و مؤید

حقیقت یا رسول الله بردار

ز اسرار توام اینجا خبردار

خبرداری ز نور آفرینش

توئی در آفرینش نور بینش

خبرداری ز درد دین حقیقت

که کردستیم بردار طریقت

مرا بردار شرع تو یقین شد

دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد

مرا بردار شرع تست دیدار

بجان و دل شدم ذاتت خریدار

در این بازار تو ایشاه عالم

دم تو میزنم ظاهر دریندم

تو میدانی که به از دیگران من

یقین اسرار تست اینجای روشن

مرا ای اول و آخر همه تو

حقیقت باطن و ظاهر همه تو

توئی مقصود ما اینجا طفیل است

هزاران به ز من در کوی خیل است

همه اینجاترا جویند وخواهند

کسانی کاندرین دار فنایند

که ایشان برده ره در قربت تو

رسیده در نمود حضرت تو

ترا زیبد که شاه جمله آئی

که هم ذاتی و دیدار خدائی

ترا زیبد که اندر گوی عالم

زنی از من برانی در یقین دم

ترا زیبد که جمله یار بینی

که اینجا دیده و دیدار بینی

ترا زیبد که سرّ کل بدانی

تو خود بودی یقین خود را بدانی

ترا زیبد که سرّ کل نمودی

در معنی بصورت برگشودی

ترا زیبد که شاه انبیائی

حقیقت شاه بیچون و چرائی

ترا زیبد که اندر دار منصور

نمائی جمله ذرات منصور

ره دیدار گردانیش واصل

کنی مقصود او در عشق حاصل

چه گویم برتر از آنی که گویند

که در میدان تو مانند گویند

درین میدان شرعت همچو گوئی

شدم گردان ز دستم هایهوئی

درین میدان تو گردان شدستم

درین اسرار تو حیران شدستم

چنان حیران حکم شرعم ای یار

که می بینم وجود خویش بردار

مرا این پرده از رخ بازکردی

مرا اینجا تو صاحب راز کردی

مرا کردی در اینجا صاحب راز

بتو می نازم اینجا ای سرافراز

سرافرازی من از تست ایشاه

که از دید توام ایشاه آگاه

چنان از تو شدم آگه بآخر

که می بینم ترا از جمله ظاهر

چنان آگه شدم در آخر کار

که می بینم ترا من سرّ اسرار

زهی بنموده رخ در لاوالا

ترا جان در حقیقت ذات یکتا

چو میدانی چگویم شاه و سرور

همه ذرات و تو هستی یقین خور

تو میدانی چه گویم از دل و جان

که هستم جان و دل خاک رهت هان

که وصل تست در جانم هویدا

حقیقت در یکی زانم هویدا

هویدا بود من بود تو آمد

زیان من همه سود توآمد

زیان و سود چبود جان عشاق

فدای خاکپای تست ایطاق

یگانه در جهان جز تو کسی نیست

جهان نزد تو جانان جز خسی نیست

همه بهر تو پیدا کرد بیچون

در آنمنزل سرای هفت گردون

غلام و چاکر تست این یگانه

یقین خورشید از آن دارد زبانه

مه از شرم رخت بگداخت اینجا

برتیرت سپرانداخت اینجا

تو از نوری و ذاتی در حقیقت

سپهسالار دینی و شریعت

همه اشیاء بتو گشته منور

چه تحت و فوق چه افلاک و اختر

زمین با قدر تودر عین دیدار

حقیقت یافته در خویش اسرار

فلک از نور تو روشن شد ایدوست

جهان تابنده گلشن شد ایدوست

اگر تو پیشوائی برتمامت

تو خواهی بود هم شاه قیامت

همه در سایه ی تو در پناهست

که خواهی این گدایانرا ز شاهست

گدای خرمنت منصور آمد

از آن در حضرتت منصور آمد

بجز تو کس نداند تا بمحشر

توئی در ذات آدم شاه و سرور

ره ذرات من بنمای با خویش

حجاب جمله شان بردار از پیش

چو ره دادند در عین وصالت

رسیده یافته عین کمالت

مگردان دورشان ازخویش جانا

مکن محروم ایندرویش جانا

تو دارم در دو عالم کس ندارم

بجز تو راه پیش و پس ندارم

تو دارم زانکه بخشیدی لقایم

حقیقت درد را کردم دوایم

تو دارم زانگه بیشک بحر رازی

از آن از هر دو عالم بی نیازی

ترا دارم که ذاتی در دل و جان

ترا می بینم ای دیدار خوبان

سلامت میکنم اینجا سلامت

که از تو یافتم عین وصالت

سلامت میکنم ای برگزیده

که مثل تو دگر عالم ندیده

سلامت میکنم ایماه عشاق

که درجانی و جان از تست کل طاق

سلامت میکنم زیرا که جانی

درون جان تو گفتی من رآنی

سلامت میکنم زیرا که شاهی

توداری فرد دیدار الهی

سلامت میکنم بخشایشی کن

مرا در جان و دل آرایشی کن

سلامت میکنم اندر سردار

مرا اینجایگه ضایع بمگذار

سلامت میکنم دستم بریده

ز سرّ تست اینجا آرمیده

سلامت میکنم تا خود بسوزم

ز نورت شمع جانم برفروزم

سلامت میکنم درجزو و در کل

نباشد حکم ما ایدوست هر ذل

حقیقت بود منصور حقیقت

ز سر تا پای او نور حقیقت

بتو زنده است جانش بر سردار

تو میگوئی درونش سرّ اسرار

تو میگوئی هوالله در درونم

از آن عشاق اینجا رهنمونم

ترا می بینم اینجا گاه الحق

که در جان میزنی جانا انالحق

ترا می بینم اندر جسم و درجان

که میگوید اناالحق ذات اعیان

تو ذاتی جمله ی عالم صفاتت

تمامت گم شده در نور ذاتت

تو خورشیدی و عالم هست ذرات

همه فعل اندو تواندر صفت ذات

چو خود منصور از تو راز دیده

ترا در دیده خود او باز دیده

چگویم وصف تو توبیش از آنی

که خود نعمت و ثنای خویش خوانی

چگویم وصف تو ایسرور کل

که خود وصف خودی ایسرور کل

همه هستی من از دیدن تست

دلم جز تو دو دست از دیگران شست

دوئی نزدیک تو کای راه دیده

ز خود گفته یقین از خود شنیده

جهانت در تعجب ماند آخر

که بیچون آمدی در وی تو ظاهر

زمین از عزت تو نور دارد

که از تو این ز جان دستور دارد

ز نور شرع اندر کل آفاق

شدم ایجان و دل من در جهان طاق

ره شرعت سپردستم به تحقیق

که تا آخر تو بخشیدیم توفیق

ره شرع تو بسپردم در اینجا

مرا در شرع خود کردی تو یکتا

ره شرع تو بسپردم یقین من

از آنم کردی اینجا پیش بین من

ره شرع تو بسپردم در اینراز

از آنم کرده ی اینجا درم باز

ره شرع تو هر کو کرد جان شد

چو جان درجملگی صورت عیان شد

ره تو کرده ام تا درگه تو

منم امروز جانا در ره تو

تو معشوقی واکنون من چه جویم

توی محبوب رازت با که گویم

تو معشوقی و من مسکینم ایدوست

از آندارم چنین تمکینم ایدوست

حبیب خالق بیچون توئی شاه

که ازحال منی اینجای آگاه

چو تو اینجایگه کل حاضری باز

حقیقت درد ودیده ناظری باز

طفیل تست جسم و جان منصور

توی پیدائی و پنهان منصور

طفیل تست این دنیا سراسر

قیامت با یک انگشتت برابر

ز قرآنت چنانم من خبردار

که میگویم هوالله سرّ اسرار

مرا تا جان بود جان میفشانم

ز پیدائیت جان زان میفشانم

تو ای دلدار و در دل راز گوئی

تو ای نطقم که هر دم بازگوئی

حدیث عشق تو اندر سر دار

ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار

جنیدت چاکر و شبلی غلامند

حقیقت در ره تو ناتمامند

توقع یا رسول الله دارم

که ایشانند اینجا گاه یارم

نظر در حال ایشان کن بتحقیق

مرایشانرا در آنجا بخش توفیق

حقیت از تو اینجا هر چه هستند

ز شوق نام تو امروز مستند

هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار

مر او را بخش اینجا گه خبردار

مر او را از بقا بخشی کمالش

نمود خویش بنمائی زوالش

توی فی الجمله ناظر باکه گویم

بجز وصل تو اینجا گه چه جویم

زمین و آسمان اینجا طفیل است

ملک با آدمی درجنب خیل است

نیارم مدح تو اینجایگه گفت

که مدح تو حقیقت پادشه گفت

وصالم بخش چون من بر سردار

حقیقت هستم از وصلت خبردار

وصالم بخش چون اندر نمودت

فنا خواهم شد اندر بود بودت

وصالم بخش با اندر وصالت

نباشم هیچ جز اندر خیالت

جمالت گرچه ظاهر می نه بینم

ولیکن کل نما عین الیقینم

فنا خواهم شدن اندر ره تو

یقین از جام اینجا آگه تو

حقیقت بهترین و مهترینی

حقیقت رحمة للعالمینی

توئی جان و همه همچون طلسم است

به هر کسوت نموده عین اسم است

حقیقت در یقین دانم خدایت

که می بینم به هر چیزی لقایت

لقایت در همه ظاهر نموده است

مرا دیدار تو آخر نموده است

بشرعت مدح گفتم در حقائق

اگرچه می نیاید اینت لایق

***

در ذات و صفات و عین الیقین فرماید 

کجائی تو که دربود و جودی

تمامت را در اینجا بود بودی

حقیقت من زآنی گفته ی تو

مرا اینجوهر کل سفته ی تو

تو جانی از همه اینجا مبرا

حقیقت درنهان جمله پیدا

خدائی در حقیقت تا بدانند

همه اهل شریعت تا بدانند

تو درجان من اینجا کدخدائی

حقیقت مر خدائی مینمائی

توی اینجا اناالحق گوی جانا

نمودستی بمن راز نهانرا

توی الله لیکن کس نداند

بجز منصور اینجا کس نداند

توی الله در دیدار منصور

که او را کرده ی درخویش مشهور

توی الله ایذات همه تو

حقیقت عین ذرات همه تو

نخواهم گفت بیش از این چگویم

توی با من کنون دیگر چه جویم

حقیقت شیخ احمد مینگر نور

کنون اندر درون جان منصور

حقیقت مدح گو تا زنده گردی

چو خورشید یقین تابنده گردی

چنینش مدح گو تا ره بری تو

که در دیدار کل پیغمبری تو

چنانش مدح کردی در دو عالم

که تا بنمایمت دیدار مردم

چنینش مدح گو تا رخ نماید

ترا مانند من پاسخ نماید

چنینش مدح گو تا شاه عشاق

ترا اینجا کند دلخواه عشاق

چنینش مدح گو گر سالکی تو

که بنماید ترا صدها لکی تو

چنینش مدح گو چون من درین دار

که گرداند ترا از خود خبردار

چنینش مدح گو تا با او اینجا

ترا در جان درینجا گاه پیدا

اباتست اینزمان ایشیخ احمد

ترا بنمود منصور و مؤید

اباتست اینزمان در کوی عالم

رسانیده ترا در سوی عالم

اباتست این زمان گر تو به بینی

ورا مانند من صاحب یقینی

اباتست اینزمان گر یار خواهی

نظر کن رویش ار دلدار خواهی

بجز رویش مبین در عالم خاک

که تا باشی تو در هر دو جهان پاک

بجز رویش مبین اینجا تو در تن

که گرداند ترا چونماه روشن

بجور رویش مبین اینجا تو درجان

که دیدارت کند اینجای اعیان

بجز رویش مبین اینجای در دید

که بنماید عیانت سرّ توحید

بجز رویش مبین اینجا ز ذرات

که گرداند ترا در جملگی ذات

بجز رویش مبین تا در عیانت

نماید بیشکی جان و جهانت

بجز رویش مبین گر کاردانی

تو می باید که او را یار دانی

تو او را بازدان چون یار کل اوست

حقیقت در همه دیدار کل اوست

تو او را باز بین اینجا حقیقت

مرو بیرون تو از سرّ شریعت

ترا یکسان کند در وصل اینجا

نماید دید خود در اصل اینجا

ز دیدش برخور اینجا همچو مردان

رخ از آثار شرع او مگردان

ز دیدش هر که در اینجا یقین شد

چو منصور اندر اینجا پیش بین شد

از آن من پیش بین واصلانم

که جز او در اناالحق می ندانم

از آن من در یقین دیدار دارم

که چون او مونس و غمخوار دارم

مرا با شرع او اینجاست اسرار

ز شرع او مرا کردست بردار

مرا با شرع او جان در میانست

ابا دیدش چه جای دید جانست

مرا با شرع او بسیار راز است

که شرع او مرا کل کارساز است

حقیقت شیخ من بسیار گفتم

تو یاری من همه با یار گفتم

حقیقت چون تو یاری پس چه جویم

تو درجان منی پس باز گویم

یقین بشناس احمد در شریعت

که آخر بازدانی از حقیقت

یقین بشناس احمد را ز تقوی

که احمد آمده دیدار مولا

بجز او نیست اینجا تا بدانی

ورا میزیبد این صاحبقرانی

بجز او نیست اندر هر دو عالم

که دمدم میدمد از جان ودل دم

وصال او خدا میدان تو ایشیخ

که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ

زهر سری که میگوئی ازو گوی

درون جزء و کل دیدار او جوی

هر آنسالک که اینجا او عیان دید

ازو دیدار ذات جان جان دید

هر آنسالک که خاک درگهش شد

به آخر ار نمودی آگهش شد

هر آنسالک که بیند جمله احمد

شود در عشق منصور و مؤید

در او زن اگر مرد رهی تو

اگر از دیدش اینجا آگهی تو

محمد حق شناس ایسالک اینجا

که تا بینی مر او را هالک اینجا

چو منصور است دیدار محمد

ز عشقش رفته بردار محمد

تو گر شیخا دم بسیار گوئی

در این منزل تو دید یارجوئی

بجز احمد در کس را مزن باز

ز احمد گرد اینجا گه سرافراز

سرافرازت کند گر در ره او

چو من باشی حقیقت آگه او

ازو آگاه شو گر یار خواهی

ورا می بین اگر دیدار خواهی

همه دیدار پاک مصطفایست

از آن عالم پر از نور و ضیایست

دو عالم پر ز نور اوست امروز

مرا در جان و دل او هست امروز

درون دل چو خورشید منیر است

مرا در پایداری دستگیر است

درون دل نموده عین دیدار

مرا آورده اینجا گه بگفتار

ویم گفتار در عین زبانست

ویم اسرار در شرح و بیانست

زنم بیخود درینجا گه اناالحق

ازو گفتم بر تو سر مطلق

حقیقت مصطفی دانم خدا را

درون خویش بیچون و چرا را

دلم در واصلی بهره ازو یافت

ز دیدش هرچه دید اینجا نکو یافت

دلم در واصلی او نهان شد

در او گم گشت و آنجاجان جان شد

دلم در واصلی یکتای اویست

از آن در جزء و کلی جای اویست

همه جائیست اینجا حاضر ماه

ز سرّ جملگی او هست آگاه

درون جمله اشیا نگر تو

حقیقت نور او بین سر بسر تو

سراسر نور او دارد جهان بین

درون جان و دل بگشا جهان بین

بچشم دل ببین نی چشم صورت

که نور اوست جان اندر حضورت

بچشم دل ببین دیدارش اینجا

حقیقت جملگی اسرارش اینجا

بچشم دل نظر کن ذات پاکش

عیان گشته در این اسرار خاکش

بچشم دل ببین و کن نظر باز

که بنموده ترا انجام و آغاز

خبر کردت ندانستی تو او را

از آن افتاده ی در گفت و گو را

تمامت و اصلان در وصل اینجا

محمد یافتندش اصل اینجا

وصال مصطفی اینجا بدیدند

از آن پنهانیش پیدا بدیدند

وصال احمد ایشانرا خبر کرد

شدند اندر ره شرعش همه فرد

اگر مرد رهی با درد اوباش

در اینجا از دل و جان مرد اوباش

اگر با درد او آئی دوائی

در آنجا دم زنی اندر خدایی

ترا تا درد او نبود حقیقت

نه بسیاری درو راه شریعت

کجا این سر میسر گردد ای یار

کاناالحق گوی از عین الیقین یار

ترا آن لحظه آن آید میسر

که آیی از نمود خویش بر در

فنائی در بقائی باز بینی

یقین انجام با آغاز بینی

از اول پاکی راهست تقوی

ز بعد دید تقوی عین مولا

درین ره پاکبازان پاکبازند

برو جانرا درینره پاک بازند

درین ره پاکبازان گوی بردند

که از بود وجود خود بمردند

درین ره پاکبازان راه دیدند

حقیقت خویشتن بردار دیدند

درینره پاکبازان محرمانند

که جز جانان ز عالم می ندانند

درینره پاکبازان ذات گشتند

بری از جمله ذرات گشتند

درینره پاکبازان دید دیدند

که در پاکی سوی منزل رسیدند

درینره پاکبازی کرد منصور

چنین کاری نه بازی کرد منصور

درینره پاکبازی کرد و جان داد

ز جانان داد تا دردار جانداد

درینره پاکبازی زاد راهست

پس آنگه در میان دیدار شاهست

درینره پاکبازی کن که رستی

درون پرده ی جانان نشستی

درینره پاکبازی کن که ذاتی

گمان کم کن که در عین حیاتی

چو کردی پاکبازی در بر شاه

کند ز اسرار کل آنجات آگاه

براه پاکبازان زن قدم تو

که ناگه خود به بینی درحرم تو

براه پاکبازان رو که توفیق

ترا باشد وز آن بینی تو توفیق

اگر تو پاکباز آئی درینراه

چو ما بیشک رسی نزدیک آنشاه

اگر در پاکبازی سر ببازی

مثال انبیا سر برفرازی

از آن در پاکبازی سرفرازم

که از کون و مکان من بی نیازم

دم پاکان زدم در آشنائی

در اینجا یافتم دید خدائی

دم پاکان زدم تا کل شدم من

حقیقت در حقیقت کل بدم من

از آنم کل که اندر پاکبازی

برفتم بر سر عشق مجازی

مرا در عشق کل شرح و بیانست

به هر لحظه هزاران داستان است

مرا در عشقبازی پاکبازیست

از آن ذاتم حقیقت بی نیازیست

چو ساقی ازل با ماست امروز

درین جام دلم پیداست امروز

چو ساقی ازل دادست اینجام

ازین مستی همی بینم سرانجام

***

در بیخودی و مستی و کشف ذات فرماید 

چو ساقیِّ ازل جامی مرا داد

درم از بود خود این جام بگشاد

چو ساقی ازل عین عیان است

بشانش در نشان بی نشانست

چو ساقی دمبدم در جان نمودار

کند کردم بسر عشق دیدار

مرا ساقی درون جانست بنگر

دمادم میدهد نقلم ز ساغر

از آنساغر که دل طاقت ندارد

بجز منصور این طاقت نیارد

چه جامی آن کزین نه کاسه ی چرخ

در اینجا گاه آورده است در چرخ

فلک بوئی از آنمی یافت اینجا

بسر پیوسته گردیده است اینجا

از آنمی گردمی شیخا بنوشی

تو این نه خرقه ازرق بپوشی

بساقی بخش اندر آخر کار

چو گردی از رخ ساقی خبردار

میی عشق اندر اینجانوش کن شیخ

ز عشقش جان و دل بیهوش کن شیخ

میی در کش که منصور آن کشیدست

جمال یار درآنمی بدیداست

میی درکش که آنجا گه حلال است

از آن منصور در عین وصال است

میی درکش که تا جانان ببینی

نگار خویشتن آسان ببینی

میی درکش که جانت زنده گردد

بساط هستی اینجا در نوردد

میی در کش که در مستی درآئی

در آنمستی زنی دم از خدائی

میی درکش که بینی عین دیدار

حقیقت جسم آید ناپدیدار

از آنمی خور که من خوردستم ایشیخ

بسوی یار ره بردستم ایشیخ

از آنمی خور که بودت بود گردد

سراپایت بکل معبود گردد

از آنمی خور که گردی در زمان ذات

اناالحق میزنی بر حمله ذرات

در آنمی زن اناالحق همچو من تو

عیان خویش را در تن بتن تو

در آنمی زن اناالحق بردریار

که کل بینی عنایت لیس فی الدار

در آنمی زن اناالحق همچو حلاج

تو بر فرق سپهر آئی بر آن تاج

از آنمی خورده ام شیخ گزین من

حقیقت دوست دیدستم یقین من

از آنمی خورده ام از دست جانان

از آنم اینچنین من مست جانان

از آنمی خورده ام در عز و در ناز

که دیدستم رخ دلدار خود باز

از آنمی خورده ام بیخویشتن من

که خورشید ستم اندر ذات روشن

***

هم در این معنی بنوع دیگر فرماید 

چنان مستم کنون در روی ساقی

که درمستی نخواهم ماند باقی

چنان مستم که پای از سر ندانم

بجز ساقی در این رهبر ندانم

چنان مستم که ساقی پیش بینم

ولیکن دید ساقی خویش بینم

چنان مستم درینجان فنا من

که می بینم همه عین بقا من

ز مستی در همه کون و مکانم

اناالحق میزند عین العیانم

حقیقت شیخ ازین می باز خور تو

گذر کن بعد از این از ماه و خور تو

حقیقت شیخ ازین یکجرعه کن نوش

بجز او جملگی گردد فراموش

حقیقت شیخ از این جرعه خبردار

که در مستی به بینی روی دلدار

منم مست و شده از دست اینجا

از آنم جام بشکسته است اینجا

بده جامی دگر ساقی به از این

نه جای تلخ جای خوب و شیرین

اگر من جام بشکستم تو جامی

دگر ده تا بیابم زود نامی

اگر من جام بشکستم دراینجا

تو جامی ده در اینجا گه مصفا

اگر من جام بشکستم حقیقت

درون جام دیدم دید دیدت

درون جام می بینم ترا من

کشیدم از تو پر جور و جفا من

درون جام می بینم رخ تو

همی بینم ز جام فرخ تو

توی جانا اناالحق گوی ما را

که گردان کرده ی چونگوی ما را

توی جانا درون جان نهانی

اناالحق میزنی باقی تو دانی

ز مستی شیخ ما را دار معذور

که طاقت طاق شد درجان منصور

ز مستی شیخ هستی یافتستم

یقین جانان ز مستی یافتستم

ز مستی شیخ من عین عیانم

از آن اندر نشان بی نشانم

زمستی در صفاتم بیشکی ذات

ز ذاتم مست کرده جمله ذرات

همه ذرات من از مستی عشق

اناالحق میزنند از هستی عشق

همه ذرات من از روی جانان

بماندستند مست روی جانان

همه ذرات من اینجا عیانند

ازینمستی حقیقت جان جانند

همه ذرات من درتست اعیان

نخواهد ماند یاد دوست پنهان

از آنجرعه که ساقی داد بشکست

حقیقت نیست شد دیگر شده هست

دمادم جام خواهم خورد اینجا

که از مستی بمانده فرد اینجا

دمادم جام خواهم من از این خورد

که خواهم بود دائم در جهان فرد

دمادم جام خواهم خورد معنی

کزین جامم بکل دیدار مولا

دمادم نوش خواهم کرد اینجام

که می بینم در او آغاز و انجام

نظرکن هان و جام آخر به بینم

که به آمد ز جام اولینم

ز ساقی مر مرا جام است اینجا

ز ساقی مر مرا کامست در کام

چو کام دل ز ساقی یافتستم

در اینجا خویش باقی یافتستم

بخواهد خواند آخر تا ابد من

حقیقت فارغ از هر نیک و بد من

نخواهم ماند اینجا گاه باقی

ولکین می نخواهد ریخت ساقی

درین حیرت که منصور است سرمست

نگاهی میکند اندر سرمست

بدست یار دست خویش بیند

حقیقت جام می در پیش بیند

چنان در پاکی او مست آمد

که دست یارش اندر دست آمد

چو من از روی جانان زار و مستم

بت خود در بر جانان شکستم

بت من لاجرم بشکست و جانشد

حقیقت بت پرست اینجا عیانشد

بت ما لاجرم بشکست دلدار

پس آنگه بت پرست آمد پدیدار

چنان مستم که بت بشکسته بینم

حقیقت خویش را پیوسته بینم

منم شیخا حقیقت بت شکسته

ز ننگ و نام دنیا باز رسته

درینمعنی منم هشیار معنی

قلندروار اندر دار دنیا

قلندر در جهان منصور آمد

که از جان و جهان او دور آمد

چو رخت افکنده ام این لحظه بر در

از آنم در ره معنی قلندر

قلندر وار اینجا پاکبازم

که در پاکی حقیقت پاکبازم

میان پاکبازان در خرابات

گذشتم من ز تقلید خرافات

میان پاکبازان رند و مستم

کزو گردم حقیقت هر چه هستم

خرابات فنادان و درو رو

ز من این نکته های بکر بشنو

اگر خواهی شدن سوی خرابات

نمی گنجد در اینجا عین طامات

اگر خواهی شدن جان بر کف دست

نه ی دلدار چون گردی تو سرمست

بجانی جرعه ی اینجا بجز تو

اگر میشایدت کلی بخور تو

بصد جان جرعه ی اینجا فروشند

همه تقلید اینجا چون بپوشند

در آن خمخانه کان منصور دیده است

که غمهاراسراسر نور دیده است

اگر راهت دهند آنجا حقیقت

نگنجد اندر آنجا گه طبیعت

در آنخمخانه چون رفتی فنا شو

ز بود خویش آنگه آشنا شو

چو ساقی اندر آن خمخانه بینی

تو عقل و دین و دل دیوانه بینی

بجز از دست ساقی می مخور باز

که گرداند ترا ساقی سرافراز

ز دست ساقی ار جامی بنوشی

زمانی تن زن آنجا درخموشی

خموشی کن مرو بیرون ز خود تو

وگر نه می بریزی خون خود تو

در آن خمخانه بنگر جمله عشاق

که ایشان گشته ازمستی می طاق

در آن خمخانه بنگر سالکانرا

فدا کردی بکلی جسم و جانرا

در آن خمخانه بنگر واصل ای یار

یقین منصور آنجا واصل یار

چو منصور است ساقی بسکه باشد

بجز او اندر اینجا گه چه باشد

میی دارد در آن خمخانه ی عشق

که بیشک آن خورد دیوانه ی عشق

میی دارد که گر خوردی نمیری

اگر تو خود گدا یا شاه و میری

میی دارد که جان بخش حیاتست

در آنمی بیشکی دیدار ذاتست

میی کان هر که خورد از خود برون شد

اگر عاقل بود عین جنون شد

میی کان هر که خورد از دید معنی

برون تا زد ز جان دردید معنی

میی کان هر که خورد از عین دیدار

شود از هر دو عالم ناپدیدار

میی کان هر که خورد از لاعیان شد

ولی در صورت اینجا گه عیان شد

میی کانهر که خورد از گفت و گو است

بماند تا ابد اینجایگه مست

میی کان هر که خورد از خود فناشد

پس آنگه در فنا دید خدا شد

میی کان هر که خورد اینجای الحق

زند مانند من او اناالحق

حقیقت هر که را این آرزویست

درینمعنی چه جای گفت و گویست

در اینجا گفتگو گر میکنی باز

درون شو تا به بینی ای سرافراز

***

در سلوک و وصول فرماید

چنین میدان اگر صاحب یقینی

که خود اینجای روی خویش بینی

اگر داری سر آن کاندر اینجا

که بازی هم تن و هم جان در اینجا

قدم در نه اگر جان تو شاداست

که بی ساقی در اینجا در گشاد است

چو رفتی خرقه ی صورت گرو کن

یقین جان کهن اینجا گرو کن

گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت

بگرداند ترا باقی حقیقت

گرو کن خرقه و تسبیح اینجا

که پیش آرد ترا جان مصفا

بیک جامت کند این جایگه مست

مده زنهار اینجا گاه از دست

بیک جامت کند از خویشتن دور

شود سر تا قدم نور علی نور

بیک جامت کند سرمست اسرار

برو آنگاه بیخود بر سر دار

بیک جامت کند از خویشتن گم

تو باشی جوهری در عین قلزم

بیک جامت کند اینجا یقین ذات

صفات خویش بینی عین ذرات

بیک جامت کند عین خرابی

تو جانان بینی و خود را نیابی

بیک جامت کند رسوا حقیقت

شوی از جان جان شیدا حقیقت

بیک جام دگر خود را گرو کن

نگه کن جام آنسر بیسر و بن

رخ معشوق در جانت عیان بین

نشان درجام و او را بی نشان بین

رخ معشوقه اندر جام بنگر

ازو آغاز تا انجام بنگر

زمانی صبر کن در عین مستی

مکن زنهار یکدم خودپرستی

زمانی صبر کن تا صاف گردی

نمود عین و نون و کاف گردی

زمانی صبر کن تو پای میدار

که آنحضرت نماید عین دیدار

زمانی صبر کن میگویمت من

که مر جام منی بینی تو روشن

چو روشن بینی آنجا گاه یکجام

ز شوق دوست آنرا ریز در کام

بناکامی بنوش و کام برگیر

بقدر ار می توانی جام برگیر

حقیقت هر کسی بر قدر خود باز

تواند دید اینجا گاه اینراز

چو خوردی از می آخر در آخر

جمال یار خود بینی بظاهر

چو خوردی یار بینی در درونت

در آنمستی بود او رهنمونت

چو خوردی یار بینی در تن و دل

از آنت او کند در جانت واصل

چو خوردی از عیانش وصل بینی

تو خود را در تمامت وصل بینی

چو خوردی یار گردی در همه ذات

یکی بینی عیانی جمله ذرات

چو خوردی بازبینی خویشتن تو

ولیکن می نبینی جان و تن تو

چو خوردی صبر کن اندر بریار

که تا یابی تو خود را در بر یار

حقیقت بیخودی این سر نماید

ترا این سر کل ظاهر نماید

حقیقت بیخودی تو حضور است

وگرنه درخودی عین نفور است

حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار

وگرنه در خودی مانی گرفتار

کمال بیخودی وصل است بنگر

مر این معنی ما اصل است بنگر

کمال بیخودی اکسیر ذاتست

در اینمعنی چو سالک رانجاتست

اگر بیخود شوی این سر بدانی

ز پنهانی خود ظاهر بمانی

اگر بیخود شوی زینمی که گفتم

نمایم بیشکی راز نهفتم

اگر بیخود شوی با او بمانی

بجز او در همه عالم ندانی

اگر بیخود شوی او خود بماند

بجز واصل در اینمعنی نداند

که اندر بیخودی درمان عشق است

کسی داند که در فرمان عشق است

چو در فرمان عشق آئی فنا گرد

ولی باید که باشی صاحب درد

چو در فرمان عشق آیی بمعنی

تو باشی آنگهش دیدار مولی

چو در فرمان عشق آئی به بین خود

بجز عین الیقین اندر یقین خود

چو در فرمان عشق آئی برستی

همه معشوق خود بینی و رستی

چو در فرمان عشق آیی حقیقت

شود باقی ترا عین طبیعت

توی معشوق و عاشق در میانه

یکی باشند صورت در میانه

یکی باشند هر سه اندر اینراه

نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه

یکی باشید سه دیدار کرده

به بینی خویشتن بردار کرده

چه دانی شیخ کاینمعنی چگونه است

که از عقل اینمعانی کل برونست

نیارد عقل بردن ره در این سر

کجا این سرو را گردد بظاهر

نیارد عقل پی بردن درینراز

وگرنه پرده کی آید دگر باز

چو گردد محو عشق آید پدیدار

حقیقت عشق را گردد خریدار

فنا باقیست گر تو راه بینی

فنا بنگر که بیشک راه بینی

فنا باقیست مردان جمله دانند

که جز عین بقا آنرا ندانند

فنا باقیست گر گردی فنا تو

خدا گردی و گردی در بقا تو

فنا باقیست کلی در بقایش

بقا بینند آنگه در بقایش

در اینجا باش در عین فنایت

خدا را می نگر عین بقایت

ز ناگه عین مستی شور آرد

ترا در عین مستی زور آرد

در آنشور ارشوی بیدار باری

چنین بنگر حقیقت مردکاری

در آنشور ار شوی آگاه معنی

تو باشی در حقیقت شاه معنی

در آنشور ارشوی از خود برون تو

یکی بینی حقیقت کاف و نون تو

در آنشور ارشوی آگاه در دین

یقین گردی تو اندر عین تحسین

در آن شورت یکی آید پدیدار

خدایت بیشکی آید پدیدار

در آنشورت در آن یکی نماید

ترا از بود خود اندر رباید

همه مردان چو در اینجا رسیدند

بجز حق هیچ اندر خود ندیدند

همه مردان در اینجا گه شده کل

فغان کردند از کل همچو بلبل

همه مردان در اینجا دردم لا

حقیقت محو گشته بر دم لا

حقیقت شیخ در اینمعنی عشق

یکی بوده است او را هستی عشق

یقین خوانند آنرا سالکان ذات

که اعیانست اندر نور ذرات

که بیند آنکه او باشد حقیقت

عیان هم ذات بشنو از شریعت

اگر تو دم زنی اینجایگه تو

بریزد خون شهت اینجا گه تو

در آن مستی حقیقت در نظر هست

کسی کو را در اینمعنی خبر هست

از آن اولش لطفست آخر

دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر

ولیکن در شریعت ایندو خوانند

ولیکن سالکان جز یک ندانند

حقیقت لطف و قهرش در یکی دان

تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان

چو لطف و قهر او یکسانست با هم

چرا باید ترا خوردن درین غم

ز لطف و قهر جانان شاد میباش

چو منصور از جهان آزاد میباش

ز لطف و قهر جانان در یکی شو

مکن سستی و آخر پیش بین شو

شراب قهر خواهی خورد ناچار

چنین خواهد بدن در آخر کار

سرانجام همه عالم چنین است

کسی داند که در عین الیقین است

سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ

در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ

چنین خواهد بدن در آخر کار

ولی در مرگ باشد عین دیدار

کسانی کاندرین دار فنایند

بصورت نقش زهدی مینمایند

از اینمعنی کجا آگاه گردند

ولیکن گرد دید شاه گردند

بمیر از خویش تا باقی بمانی

نظر در منظر ساقی بمانی

به بین از خویش اگر تو مرد راهی

که اندر مرگ یابی هرچه خواهی

بمیر از خویش تا یابی بقایت

که در مردن بیابی کل لقایت

بمیر از خویش و نقش از عشق بردار

طمع ازدید نقش خویش بردار

بمیر از خویش تا زنده بمانی

یقین یابی لقای جاودانی

بمیر ایشیخ پیش از مردن خویش

حجاب صورتت بردار از پیش

بمیر از خویش و بنگر جان جهانت

که جان جان کند کلی عیانت

بمیر از خویش شیخ وذات شو تو

عیان جمله ذرات شو تو

بمیر از خویش شیخا حق به بین هان

حیات اینجاست در عین الیقین هان

چو می خوردی بمیر از خویش اینجا

که بینی جملگی در خویش اینجا

کسانی کین می دلدار خوردند

در آنمستی بر دلدار مردند

کسی کین می خورد از خود بمیرد

حقیقت دان که هرگز می نمیرد

بسی خوردند نیمی از کف دوست

برون رفتند کل از کسوت دوست

بسی خوردند و حیرانند اینجا

بجز جانان نمی دانند اینجا

بسی خوردند و در عین حیاتند

نیارم گفت اگر وی در مماتند

بسی خوردند و رفتند از میانه

رسیده در حیات جاودانه

بسی خوردند و آگاهند از شاه

حقیقت شاه میخواهند از شاه

بسی خوردند و در عین وصال اند

ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند

بسی خوردند ازینمی شیخ عالم

ولی چونمن که زد اینجایگه دم

بسی خوردند تا دیدند رویم

یقین امروز اندر گفت و گویم

همه زینجام می با بهره هستند

کسانی مست و دیگر نیم مستند

کسی باید که اینمی را بنوشد

که همچون من بحال و دل بکوشد

یکی گردد در این بازار معنی

اناالحق گوید او بردار معنی

یکی باید که چون من در میان او

دمد در عین مستی جان عیان او

بصد جان من خریدم جان جانان

از آندیدم حقیقت جام جانان

بصد جان من خریدستم یکی جام

که تا جامم شکست اندر سرانجام

ز جام آخرم کن مست ساقی

مرا داد و در آنم کرد باقی

مرا جامی از آن خمخانه آورد

حقیقت نوش کردم از سر درد

چو کردم نوش بیرون یافتم خود

شدم فارغ یقین از نیک و از بد

چو کردم نوش جامی بود پرنوش

بجز ساقی جهان کردم فراموش

چو کردم نوش آنجام همایون

حقیقت یافتم عالم دگرگون

به آخر چون مکان کون گشتم

حقیقت صد هزاران لون گشتم

نمود خویش دیدم جمله اشیا

حقیقت آمدم در جمله پیدا

همه خود دیدم و ذات خداوند

مرا با ذات بود اینجای پیوند

ابا دلدار آنجا راز گفتم

ز هر شرحی ابا او باز گفتم

نیارم وصف کردن کین دراز است

که اینمعنی نه از عین مجاز است

نیارم وصف کردن این بیکبار

ولیکن تو ز هر معنی خبردار

دمادم سرّ معنی آشکار است

ز معنی راز پنهان آشکار است

چو شیخ اینجام عین وصل آمد

نمودم در یکی در اصل آمد

نظر کردم بجانان بود جانم

تنم بد آشکارا و نهانم

نظر کردیم جانان بود منصور

ولی پیدا و پنهان بود منصور

ز پیدائی چنان یکتا نمودم

که چشم عقل و دل شیدا نمودم

نبود و بود گشتم در میان من

نظر کردم همه کون و مکان من

یکی دیدم وجود خویشتن من

از آن کردم سجود خویشتن من

از اوّل بود هستی آخر کار

اناالحق گفت جانانم بیکبار

رخم بنمود تا شیدا بماندم

من اندر عقل ناپیدا بماندم

نه عقلم بود اندر سرّ جانان

اناالحق گفت و بنمودم بدینسان

بعقل اینراز شیخا کس نیابد

مگر آنکو خود آید عشق یابد

اگر از عشق بودی رهبر اینجا

کجا بگشود می من بی در اینجا

***

در گوهر عقل و عشق گوید 

دو جوهر دان تو عقل و عشق در خود

ولیکن عقل بیند نیک یابد

ازین هر دو اگر آگاه گردی

یقین دانم که تو در راه مردی

دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس

پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس

دو جوهر دان تو اندر کام بیچون

که بنمودند رخ در کاف و در نون

حقیقت عقل ترسان است در خویش

در اینجا پرده ها آورده در پیش

چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل

نیاساید دمی از قال و از قل

جهان ترسان بود از بود خود او

ندیده در عیان معبود خود او

شب و روز است او از خوف مانده

دمادم میشود از عشق رانده

نیارد راه بردن در سوی شاه

نباشد همچو عشق از یار آگاه

ندارد آگهی از ذات بیچون

که او از خویش افتادست بیرون

اگرچه صد هزاران راز داند

نمود خود کجا باز داند

بمانده قید در عقل است اینجا

همیشه مانده در نقل است اینجا

چنان در نقل و تقلید است مانده

بسی رو کرده اندر ره بمانده

دریندار فنا خوش مست وناخوش

دمادم میشود در عشق سرکش

دمادم معرفت میگوید از یار

که خود را در میان آرد پدیدار

دو پای او یقین درچه بمانده

بسی رو کرده اندر ره بمانده

اگرچه اول خلق آفریده است

ولیکن ذات جانانش ندیده ست

ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد

دمادم مرد را هم زهره بخشد

که در عرفان چنان دم میزند او

همیخواهد که عشقش بشکند او

سخن از دید آرد در میانه

دمادم آورد در کل بهانه

نیارد کرد شرمی کان عیان است

اگرچه دایماً اندر بیان است

ولکین او ز قرآن وز اخبار

بسی گوید حقیقت سر اسرار

چو از قرآن حقیقت راز گوید

ز سر دوست اینجا باز گوید

بقدر فهم در قرآن نظاره

کند آخر ندارد هیچ چاره

بکنه ذات قرآن کی رسد او

ولیکن آیت آیت بنگرد او

طلبکار است میجوید حقیقت

بمانده باز عقل اندر شریعت

اگر بگشایدش در آخر کار

ورا از عشق راز آید پدیدار

ز قرآن گر برد ره عقل در کل

برون آید یقین از رنج و از ذل

ز قرآن گر برد ره سوی جانان

یکی بیند همه در کوی جانان

ز قرآن گر برد ره در عیانش

یکی باشد همه شرح و بیانش

ز قرآن ره برد گر سوی آندوست

برون آید ز مغز ایدوست در پوست

ز قرآن گر برد ره در خدائی

ابا عشقش بود کل آشنائی

ز شرح عقل گفتستیم بسیار

مرا مقصود باشد دیدن یار

ز شرح عشق هر دم باز گویم

نه از یکنوع صد گون راز گویم

***

در نموداری عشق به هر انواع گوید 

اگرچه سالک خوب ظریف است

دمادم در همه کاری لطیف است

نظام عالم از عقلست تحقیق

کسی کز عقل اینجا یافت توفیق

هدایت یابد اندر آخر کار

درو اسرار جان آید پدیدار

ممان در عقل گر تو مرد راهی

وگرنه اندرین منزل بکاهی

ممان در عقل خود با عشق میباش

که در اینجا نماید عشق نقاش

حقیقت عشق اینجا گه سفر کرد

چو باز آمد همه زیر و زبر کرد

حقیقت خانه ی عقل اندر اینجا

نگیرد لیک او با نقل اینجا

چوباز آمد خرابی کرد آخر

که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر

اگرچه خانه بردار است در عشق

کند در نقل در پیوستگی عشق

چو عشق خانه آمد در خرابی

ز بیت او بتابد آفتابی

شود روشن بنور عشق اینجا

ابا عشق آید اندر وصل یکتا

یکی گردد بنور عشق جانان

شود در عشق اینجا گاه پنهان

چو روشن گردد او دلدار گردد

ز دید و بود خود بیزار گردد

حقیقت وصلش اندر پاکبازیست

چنین اسرارها اینجا نه بازیست

تو اندر عشق شو محو هوالله

دمی زن هر زمان در ما سوی الله

چه کردی جام وحدت نوش بی عقل

مکن زنهار از تقلید ما نقل

زمانی بی عیان اینجا چه باشی

ابی عین العیان اینجا چه باشی

در ایمان کوش اندر جام مستی

چو بشکستی ز خویشت باز رستی

تو تا با خویش باشی حق نیابی

شود مطلق که حق مطلق نیابی

تو تا با خویش باشی در میانه

کجا بینی خدائی جاودانه

برون از تست هم با تست بنگر

درین اسرار فهمی آر و بنگر

برون ذات هم با تست جانان

یقین دیدار او بنگر ز پنهان

برون از تست هم با تست دلدار

همو کرد آمدت از خود خبردار

برون از تست هم با تست معشوق

ترا از خود بباید جست معشوق

برون از تست هم با تست الحق

خداوندت زند در خود اناالحق

بعین هستیی خود را نظر کن

همه ذرات ازین هستی خبر کن

ازین هستی که باشی رواز اینجا

چو اندر عین کل داری خور اینجا

ازین هستی که داری برخور ایدوست

که هستی برتر از ماه و خور ایدوست

ازین مستی که داری شاد میباش

ز جزو و کل به کل آزاد میباش

ازین مستی که داری روی او بین

همه از روی او اینجا نکو بین

تو هستی اینزمان در جسم و جانت

نظر کن هستی کون و مکانت

تو مستی اینزمان بنگر رخ یار

حقیقت عمر خود ضایع بمکذار

مکن ضایع تو اینجا زندگانی

که تا قدر خود اینجا گه بدانی

بدان قدر خود اینجا همچو مردان

رخ از عشق کل اینجا برمگردان

بدان قدر خود اینجا گه چو عشاق

که هستی جوهری در جزو و کل طاق

چوداری اندر اینجا قربت یار

اگر ایجان تو هستی سر هر کار

بدان قدر خود اینجا همچو منصور

تو نزدیک شهی چه میروی دور

تو از نزدیکیان شاه هستی

حقیقت از یقین آگاه هستی

از آگاهی در اینجا گاه برخور

تو محبوب شهی از شاه برخور

تو برخور این زمان از شاه اینجا

که گرداند ترا آگاه اینجا

تو برخور اینزمان از وصل امروز

که بیشک داری اینجا اصل امروز

چو در خمخانه ی عشقی فتاده

بماندستی عیانی هست باده

بمستی راست ناید دیدن دوست

که خوانندت همه اهل دلان پوست

دمی مستی خوش است ایشیخ عالم

وگرنه مستی اینجا گه دمادم

بنزد عارفان و پاکبازان

ابی مغزی بود اینجا یقین دان

دمادم سرّ عشق آید پدیدار

دمی مستی تو و یک لحظه هشیار

کسانی کاندرینره مست اویند

از آن در مستی کل هست اویند

که قدر خویش میدانند اینجا

همه از پیش میدانند اینجا

حقیقت پیش بینی واصلی است

ورنه بی جنون بیحاصلی است

دمی در بیش بینی راهبر تو

مرو از بود خود اینجا بدر تو

چو بیرون و درون دیدار جانست

ترا اندر درون عین عیانست

چومی خوردی ز خود بیرون مشو تو

مر این اسرار کل نیکو شنو تو

درونت با برون هر دو یکی کن

نمود خویش اعیان بیشکی کن

که با عشقت در اینجا راز باشد

کسی باید که او دمساز باشد

که سرّ عشق اینجا گه بداند

یقین پنهانی از پیدا بداند

اگر مرد رهی او را چنین بین

تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین

دو جوهر با یکی ذاتست در تو

عیان در عین ذراتست در تو

دو جوهر با تو اینجا هم جلیس اند

بمانده اندرین نفس خسیس اند

دو جوهر با تو اینجا در حقیقت

یکی با ذات دیگر در طبیعت

بر ایشانست سر کار گاهت

حقیقت در عیان دیدار شاهت

چو هر دو با تو همراهند اینجا

حقیقت هر دو دل خواهند اینجا

نکو گفتیم شرمی و شنیدی

یکی دیگر بکلی آن بدیدی

ز سر عقل دانی نیز چندی

ز عشقت میدهم ایشیخ پندی

حقیقت عشق ورزاندر مکانت

که عشق اینجا بماند جاودانت

نباشد جوهری زیباتر از عشق

مبین اینجا حقیقت برتر از عشق

حقیقت عشق مغز بود بوده است

که بهر عاشقان اندر نمود است

حقیقت عشق دان دیدار الله

که او از کنه ذات اوست آگاه

بود اینجا بجز جانان نه بیند

کسی مر عشق را اعیان نه بیند

از آن گوئی نشانست اندر اینجا

حقیقت جان جانست اندر اینجا

حقیقت متصل با ذات باشد

عیان جمله ی ذرات باشد

گهی بر صورت حیوان نماید

گهی بیصورت کل جان نماید

گهی باشد حقیقت روشنائی

گهی در ظلمت و عین سیاهی

گهی در خویش واحد مینماید

گهی مر خویش زاهد مینماید

گهی در ظلمت است و گاه در نور

گهی پنهان بود او گاه مشهور

بود کارش همه رندی و مستی

گهی در ظلمت و گه بت پرستی

گهی در کعبه باشد در مناجات

گهی مستانه و گه در خرابات

زهر نوعی که میخواهد دگرگون

برون او یقین بیچه و چون

درین نیرنگها یکرنگ باشد

همه اینجا ورا درجنگ باشد

که داند سرّ عشق اینجا تمامی

گهی درپختگی و گاه خامی

کمال عشق آندم بازبینی

که در یکی تو او را راز بینی

دوئی را اندر اینجا منگر اینجا

زدید او حقیقت برخور اینجا

یکی دان سرّ عشق از مخرج ذات

ازو بگشای اینجا گه معمّات

حقیقت واصلی پاکیزه ناید

که تا مراین معمّا بر گشاید

نه چندانست وصف عشقبازی

که برگیری مر او را تو ببازی

نه چندانست وصف عشق کردن

که بتوانی بگلشن راه بردن

نه چندانست وصف عشق اینجا

که گردد بر تو اینجا گاه پیدا

نه چندانست وصف او حقیقت

که بتوان یافت در عین طبیعت

توانی یافت عشق اینجا به تحقیق

گرت معشوق بخشد عین توفیق

توانی یافت عشق آنجا با عیان

اگر می بگذری از کسوت جان

توانی یافت عشق اینجا بدیدار

اگر از خویش گردی ناپدیدار

توانی یافت عشق اینجا یقین تو

اگر از عشق باشی پیش بین تو

حقیقت عشق منصوری طلب کن

چو کاری کرد خواهی با ادب کن

بود عشق آنکه روی دوست بینی

همه یکی چو مغز و پوست بینی

همه یکی نگر اینجایگه دوست

حقیقت بود او چه مغز و چه پوست

همه یکی نگر در حضرت ذات

چه خورشیدت یکی چه عین ذرات

همه یکی نگر از بود بیچون

در اینحضرت در آنجا بی چه و چون

همه یکی نگر گر کاردانی

بجز یکی در اینحضرت ندانی

همه یکی است اینجا در حقیقت

ولی نادان و وی بیند طبیعت

همه اینجاست یکی در دم یار

در اینجا آمده از وی پدیدار

پدیدار است اینجمله ز جانان

همه در حضرت خورشید تابان

پدیدار است اینجمله ز بودی

در اینجا جملگی کرده سجودش

پدیدار است اینجمله ز الله

همه ذرات او اینجای آگاه

یکی ذاتست بنگر لا بالا

همه ذرات در خورشید پیدا

چنان منصور در عشق است سرمست

که خود شد نیست می بیند بکل هست

چنان در عشق موصوفست منصور

که می بیند وجود خود همه نور

چنان در عشق منصور است واصل

که عالم جملگی جسم است و او دل

چنان از عشق شاها ناپدیدم

که با جانان درین گفت وشنیدم

چنان در عشق شاها زار و مستم

که جام پر می اینجا گه شکستم

چنان در عشق شیخا عین ذاتم

که جز او نیست در دید صفاتم

چنان در عشق شیخا بود گشتم

که در عین العیان معبود گشتم

چنان در عشق شیخا بردبارم

که محکوم اندر اینجا نزد یارم

چنان در عشق شاها مست ماندم

که در عشقش یقین بیدست ماندم

چنان شیخا سخن ازوصل گویم

که جز اصلش حقیقت می نجویم

چنین شیخا فتادستم چنین زار

بخاک پایت اینجا سرنگونسار

که آتش بینم و منصور درهم

حقیقت سوز او در من دمادم

دمادم هستم و یکذره در نیست

بر من هست اندر نیست یکیست

وصال احمدم در جانست پیدا

مرا آن ماه و خور تابانست اینجا

محمد رهنمای من در این سر

بود کو کرد سرّم جمله ظاهر

سراپایم از او در غرق نور است

دلم از نور او عین حضور است

حضور و نور من از مصطفایست

مرا او در درون جان صفای است

کمالم از محمد در یقین است

محمد در درون من یقین است

اگر وصلم نه از وی باشد ایشیخ

یقین کارم نه نیکو باشد ایشیخ

چنان در مهر او مجروح ماندم

که جسمم رفت کلی روح ماندم

اناالحق گفتم و جان رفت دیگر

همه ذرات من شد در یقین خور

منم خورشید ذرات دو عالم

نهاده روی سوی من دمادم

منم خورشید و ذره پای کوبان

وصال ما در اینجاگاه جویان

چنان شد مست منصور اندرینراه

که می بیند عیان در خویشتن شاه

دمی بیجسم یکدم در وجودم

دمی جانم دمی اسرار بودم

دمی دردی کشم اندر خرابات

دمی صافی خورم اندر دم ذات

دمی بودم بود پیدا در اینراه

زمانی محو گشته در بر شاه

بچشم من بخیر جانان نیاید

که جمله نزد من جانان نماید

بچشم من بجز جانان پدیدار

نمی آید در اینجا بر سر دار

منم اسرار لاهوتی در این سر

که اندر قاف قربت گشت ظاهر

در اینحضرت همه جویای مااند

حقیقت جملگی جویای ما اند

در اینحضرت منم گم کرده ی خویش

بغربت در پس این پرده ی خویش

که داند راز من جز من حقیقت

که کردم راز خود روشن حقیقت

که داند راز من من خویش دانم

که بود خویشتن از پیش دانم

ندانم راز من جز من ندانند

کسانی کاندرین روی جهانند

جمال ما ندیدند اندر اینجا

که بگشاید در ایشانرا در اینجا

در خود ما گشادستیم به تحقیق

دهیم آنرا که ما خواهیم توفیق

در ما را نه بسته است در حقیقت

ولی نتوان درون آمد طبیعت

طبیعت تا نگردد همچو ما پاک

که بالایش بیابد اندر اینخاک

کجا آید بسوی ما روانه

وگرنه گفتنش باشد بهانه

کجا یارد زد از ما عقل کل دم

که در ما می نگنجد عقل آدم

که اوره کرده گم در پرده ی ماست

بمانده در سر او پرده ماست

حقیقت شیخ توحید است اینسر

یقین میدان ز تقلیدست اینسر

ره تحقیق اینجا اینچنین یاب

چو ما زین دم زن و عین یقین یاب

ازین عین یقین ما توبردار

که هستی راه بین ما تو بردار

جمال ماست پیدا در همه کل

فرستادیم در تو دمدمه کل

تو از ما زنده ی در جسم و در جان

منم اینجا ترا دیدار جانان

تو از ما زنده ی در عین صورت

ترا بخشیده ایم اینجا حضورت

تو از ما زنده ی در حضرت ما

زمانی باش اندر قربت ما

ز ما مگذر که ما ذاتیم اینجا

ترا اعیان ذراتیم اینجا

نمود بود ما در تست موجود

از آن اینجا ترا هستیم معبود

منزه بین مرا در جسم و جانت

که بنمایم همه راز نهانت

ترا این عز و دولت هم ز ما هست

که جسم و جان تو در ما بقاهست

نمیری گر بما تو هست گردی

بذات ما یقین پیوست گردی

نمیری گر تو از ما زنده باشی

ولی باید که از جان بنده باشی

اگر در بندگی اینجا حقیقت

نمایم اندر اینجا دید دیدت

اگر در بندگی ما را بخواهی

رسانیمت بعز و پادشاهی

اگر در بندگی ما را بدانی

ترا بخشیم ما صاحب زمانی

اگر در بندگی آری سجودم

بمعنی در درونت بود بودم

ز ما بگذر که پیدائیم در تو

جمال خویش بنمائیم در تو

اگر در بندگی فرمان بری تو

برفعت از همه کل بگذری تو

اگر در بندگی بینی لقایم

لقایم مر ترا اینجا نمایم

چو آیی در خراباتم حقیقت

نظر کن در سوی ذاتم حقیقت

چو آیی در خراباتم ز هستی

چو نوشی جرعه ی از خود پرستی

چو آیی در خراباتم یقین تو

بجز من هیچ اینجا گه مبین تو

چو آیی در خراباتم فنا گرد

که گردانم ترا اندر فنا فرد

چو آیی در خراباتم چو مردان

یکی باش و رخ از هر سو مگردان

چو آیی در خراباتم مرا بین

درون خویش بیچون و چرابین

چو من جامی وهم از دست من نوش

دو عالم کن بیک جامم فراموش

منم ساقی ایا شیخ جهان بین

مرا ساقی جمله عاشقان بین

منم ساقی تو جام از دست من خور

که تا گردم بکل بودم تو بنگر

***

در معنی وسقاهم ربهم شراباً طهورا فرماید

چو جام ما خوری اندر خرابات

ترا من محو گردانم سوی ذات

چو جام ماخوری در عز و در ناز

نقاب هستی از پیشت برانداز

چو جام ما خوری و مست گردی

تو گردی نیست و آنگه هست گردی

مکن هستی و در عین ادب باش

مکن اسرار ما ایشیخ دین فاش

مکن اسرار ما فاش اندر اینجا

وگرنه اینچنین باش اندر اینجا

بسی مردان ره اینجام خوردند

هم اندر جایگاه خویش مردند

تو گر اینجا خوری از خود بمیری

ولی در ذات من هرگز نمیری

چنین دان شیخ اندر جام هستی

ز آغازت به بین انجام هستی

شریعت گفتم آنگاهی حقیقت

نمودم جملگی دید دیدت

ادب داران ما در عز و در ناز

شدند اینجا زدید ما سرافراز

ادب داران ما در عین تقوی

مرا دیدند اندر عین دنیا

ادب داران ما در خود رسیدند

جمال ما در اینمعنی بدیدند

ادب داران ما واقف نبودند

یقین در عشق ما واصف نبودند

ادب داران ما در عین ذاتند

اگرچه بیشکی اندر صفاتند

که با ایشان یقین گفت و شنیدم

صفات و ذات ایشانست دیدم

صفات ذات ایشان جمله مائیم

که در ایشان جمال خود نمائیم

نبیند ذات ما جز مرد واصل

چو مقصودش بود اینجای حاصل

کسی کز ما در اینجا گاه دم زد

حقیقت کام دید از ما چو بستد

مراد خویش از ما اندر اینجا

حجابش برگرفت از پیش اینجا

منم در جمله پیدا و نهانی

چه در صورت چه در عین معانی

خداوند نهان و آشکارم

که درهر جایگه بی گفت یارم

احد خوانندم از جان ذات بینان

یکی دانند مر صاحب یقینان

ازل را با ابد پیوند دادم

نه زن نی یار و نی فرزند دارم

کنون از عشق خود اندر سردار

همی گویم دمادم سرّ اسرار

همه اسرار بینان بیچه و چون

نمایم از عیانم ذات بیچون

کرا بنمایم اینجا گاه دیدار

که باشد با من اینجا صاحب اسرار

یکی داند مرا بی یار و پیوند

منزه از زن و از خویش و فرزند

یکی داند مرا در بی نیازی

کنم او را حقیقت کارسازی

یکی داند مرا در بود جمله

یکی بیند مرا معبود جمله

یکی داند مرا در جمله پیدا

من او را باشم اینجا گاه پیدا

یکی داند مرا در پادشاهی

ورایخشم من او را دستگاهی

یکی داند مرا جان بخش مطلق

حیات جاودانی بخشم الحق

یکی داند مرا بی جسم اینجا

حقیقت بی نمود اسم اینجا

چنان دانم که من هستم دگر نیست

بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست

منزه ذاتم و من بیچه و چون

مرا دارنده ی این هفت گردون

منزه داندم از عین دیدار

مرا درجمله او داند پدیدار

حقیقت شیخ اینم راز بنگر

مرا بی یار و بی انباز بنگر

حقیقت این شناس از من تو و اصل

که تا گردد ترا مقصود حاصل

چو مقصود تو اینجا گه عیانست

چنین اینجا درین شرح و بیانست

چو مقصود تو اندر اصل مائیم

که بود خویش در کل مینمائیم

بباید گفت تا تو هم بیابی

تو ریشی ریش را مرهم بیابی

منت مرهم نهم اندر دل ریش

من اکنون بیشکت بردارم از پیش

حجابت دور گردانم در اینجا

که من درد تو و درمانم اینجا

دوای درد تو عطار آمد

حقیقت مرد این اسرار آمد

دوای درد تو اینجا منم دان

دوای درد تو اینجا کنم هان

دوای درد عشاق جهانم

ازیزا من طبیب غمگنانم

دوای درد را درمان کنم من

ترا این درد عشق آسان کنم من

دوای درد تو خواهیم کردن

یقین فرمان تو خواهیم کردن

یقین ایشیخ دیندار خدائی

تو اینجا گاه هم درد و دوائی

ز معنی کن دوای درد اینجا

که تا آیی حقیقت فرد اینجا

ز معنی کن دوای خویش اینجا

که تا آیی حقیقت پیش اینجا

ز معنی کن دوای خویش ایشیخ

به بین اینجا خدای خویش ایشیخ

دواباتست و درد اینجای با تست

دواباتست و فرد اینجای با تست

دوا با تست اگر بینی حقیقت

دوای تو بود دید شریعت

دوای تو بود آنماه رخسار

نماید اندر اینجا گاه دیدار

ترا دیدار بنمودست یارت

در اینجا گاه گشته آشکارت

ترا دیدار بنموده است آنماه

دمادم میکند از خویش آگاه

ترا دیدار بنموده است جانان

درت اینجای بگشوده است جانان

ترا دیدار بنمود و تو دانی

ز هستی اندرین پرده نهانی

دوا کن در دو بنگر در درونت

که بنموده است یار رهنمونت

دوا کن درد و بنگر در رخ یار

که درمانت شود کلی پدیدار

دوا کن درد شیخاهم در اینجا

که جانانست در دید تو پیدا

دوا کن دردو اینجا روی او بین

ز روی او تو هر چیزی نکو بین

تو تا واصل نگردی در بر یار

دوای درد کی آید پدیدار

دوای درد تو دیدار یار است

که درجان و دل تو آشکاراست

دوای درد تو جان جهان است

کی اینجا گه ترا عین العیان است

دوای درد تو اویست بنگر

که در تو هست اینجا یار ناظر

دوای درد تو اویست الحق

که اینجا میزند در تو اناالحق

به از ایندم دم دیگر دهد دست

که در دیدار تو یار است سرمست

دم بهتر از ایندم می نیابی

که او با تست تو عین خدائی

به از این دم که جانانست با تو

یقین در پرده ی اعیانست با تو

تو اینجا نقد داری شیخ دلدار

چرا یکدم نگردی شیخ بیدار

بنقد امروز داری روی جانان

ستادستی تو اندر سوی جانان

تو با یاری و یار اینجاست پیدا

ترا در جان نموده روی زیبا

از آن در دردیاری باز مانده

که بی او میشوی در آز مانده

از آن دردرد یاری زار و مجروح

که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح

دوایت آنزمان باشد به آفاق

که چون منصور گردی از همه طاق

دوایت آنزمان باشد حقیقت

که گردانی تو محو اینجا طبیعت

دوایت آنزمان آید ز توحید

که در یکی شوی از عین تقلید

دوایت آنزمان باشد ز اسرار

که گردی از وجودت ناپدیدار

دوایت آنزمان باشد که در ذات

حقیقت محو آری جمله ذرات

یکی بینی تو اندر جزو و در کل

برون آئی بیکباره ازین ذل

چنین کن شیخ اینجا بادواگرد

چو من در بود کل کلی خدا گرد

در او گم شو دراینجا در عیان باز

که تا گرداندت از خود سرافراز

تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر

پس آنگه یار را بیچون ببر گیر

تو دراو گم شو و محو هوالله

حقیقت گرد و آنگه باش الله

تو در او گم شو و دیدار بنگر

در آ در خویشتن اسرار بنگر

تو در او گم شو و صورت رها کن

بجز او صورت اینجا گه فدا کن

تو در او گم شوی نابود گردی

حقیقت درخدائی فرد گردی

دوائی این چنین است گر بدانی

یقین این از یقین است گر بدانی

فنا شو شیخ تا بینی دوایت

که این عین دوا آمد شفایت

فنا خواهی شد ایشیخ جهان تو

نمودم اینزمانت جان جان تو

چو او با تست و تو با او چه جویی

بگو عطار کآخر چند گوئی

بسی گفتیم و دل آرام نگرفت

ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت

دوای درد ما یار است ایشیخ

که اندر ما پدیدار است ایشیخ

دوای درد ما دیدار اویست

که او درجان ما در گفت و گویست

دوای درد ما او بود دیدم

بسی در جان یقین گفت و شنیدم

دوای درد ما او بود اینجا

دوا کرد و رخم بنمود اینجا

دوا کردم در این دست بریده

بسی اسرارها زویم شنیده

دوا کردم در اینجا یار عشاق

حقیقت شیخ اندر دار عشاق

دوای درد مااکنون رخ اوست

قرار جانم اینجا پاسخ اوست

دوای درد ما اکنون پدیدار

شد ایشیخ جهان اندر سر دار

دوائی کردم از دست بریده

دل و جانم شد اینجا آرمیده

دل و جانم ازو اندر قراراست

که دیدارم در اینجا آشکار است

قراری یافت دل از روی جانان

یکی می بیند از هر سوی جانان

قراری یافت دل در نزد عشاق

که شد درجان جان امروز کلی طاق

قراری یافت دل از گفتگویش

که دید آنرخ که بددرآرزویش

قراری یافت دل در قربت او

که ایندم واصفست از حضرت او

قراری یافت دل از دید دیدش

که در اینجا عیان جانان بدیدش

قراری یافت دل در سرّ بیچون

که جانان یافت اینجا بی چه و چون

قراری یافت دل تا واصل آمد

که جانانش همینجا حاصل آمد

قراری یافت دل از ذات پاکش

که بیرون رفت او از آب و خاکش

قرار دل ز دیدار است دیدیم

بسی اسرار از جانان شنیدیم

قرار جان یقین خواهد بدن زود

که گردد محو کل در ذات معبود

قرار جان بود اندر سوی ذات

چو فارغ گردد از دیدار ذرات

قرار جان بود محو هوالله

که گردد در یکی او بیشکی شاه

قرار جان بود آن دم ز دیدار

که منصورش بسوزد در تف نار

حقیقت ذات جمله بیقرارند

اگرچه جمله در دیدار یارند

زمین و آسمان هم بیقرار است

همه در گردش ناپایدار است

همه چیزی که بینی شیخ بیچون

ز دید خویش خواهد شد دگرگون

ز اول هرچه بینی هست آخر

ز اوّل جمله شان دلدار ظاهر

ز اول جمله در اینجاست بیشک

در آخرجان جان پیداست بیشک

زوالی گر نباشد آخر کار

کجا جانان شود اینجا پدیدار

زوالی گر نباشد در حقیقت

بماند جاودان عین طبیعت

محال است اینکه صورت بازماند

چو گردی محو آنگه راز داند

حقیقت محو خواهد گشت جمله

در اینجا تا چه خواهد گشت جمله

هر آن تخمی که کارند آن برآرد

ولی در عاقبت پائی ندارد

فنا به از چنین صورت نماندن

بجان باید در اینحضرت بماندن

فنا به در ره مردان هوشیار

که یار اندر فنا آید پدیدار

فنا به در ره مردان رهبر

فنا بوده است اندر بود بنگر

فنا به هان فناشو آخر کار

نمود خود از این پرده برون آر

نخواهد بود چیزی تا ابد هان

حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان

دو روزی صبر کن در گردش دور

که آنگاهی رسی در جمله ی غور

دو روزی صبر کن در بود و نابود

که در آخر بیابی جمله مقصود

دو روزی صبر کن در هجر جانان

که دیدارت دهد در آخر آن

دو روزی صبر کن در تنگدستی

که چون گردی فنا از غم برستی

دو روزی صبر کن تا جان برآید

ترا هر محنت و انده سرآید

دو روزی صبر کن تا نیست گردی

ز هستی جزو و کل اندر نوردی

دو روزی صبر کن کت بودنی نیست

در آخر چون به بینی جمله یکیست

دو روزی صبر کن در محنت یار

که در آخر بیابی قربت یار

دو روزی کاندرین روی جهانی

بکن صبری ز عشقش تا توانی

دو روزی کاندرین روی زمینی

قناعت کن اگر صاحب یقینی

قناعت کن در این دار فنا تو

که خواهی رفت در دار بقا تو

قناعت کن تو چونمردان عالم

میان غم در آنغم باش تو خرم

قناعت کن که تا گردی مصفا

چرا باشی تو در اسم و مسما

قناعت کن چو یارت در کنار است

مخور غم جان که جانان آشکار است

قناعت کن چو یارت هست در بر

تو با اوئی و او اندر برابر

قناعت کن بدین چیزیکه داری

که اینرا نیست جانا پایداری

همه روی جهان در عین ماتم

همی بینم در اینجا گه دمادم

نه من در غم بماندستم گرفتار

نه هم در بند خود مانده است دلدار

نه من بردارم اینجا در حقیقت

که بردار غمند اهل طریقت

همه کار جهان بادرد و سوزاست

غم و اندوه نه یکدم نه دو روز است

غم و اندوه جاویدان نماند

نمود نیک و بد یکسان نماند

چرا غم میخوری ایشیخ در دهر

تو لطف یار بین وبگذر از قهر

ترا لطفست اینجا گه نموده

تو در قهری و در جهلی چه بوده

نه آخر علم به از جهل باشد

کسی داند که آنکس اهل باشد

خدابین باش ایشیخ جهان تو

مخور غم اندر این دور زمان تو

چو دردت با دوا آمد مخور غم

که ناچیز است ایندوران عالم

حقیقت رو تو در عین شریعت

تو دنیا سر بسر میدان طبیعت

طبیعت دان همه دنیای غدار

که ماندند انبیا در وی گرفتار

طبیعت دان تو هر چیزی که بینی

بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی

طبیعت مرد از حق دور دارد

کسی داند که عین نور دارد

که اینجا گاه هست اندر کمین تو

طبیعت دان عزازیل لعین تو

بدو مگرو که او مردود راهست

بمانده دور از نزدیک شاه است

ازو دوری گزین چون انبیا تو

که گرداند ز ناگه مبتلا تو

ازو دوری گزین مانند مردان

رخ از او تو بقول حق بگردان

ازو دوری کن و او را رها کن

رخ از دنیای دون سوی خدا کن

***

در آنچه شریعت و حقیقت مراد یکی است 

حقیقت اینچنین دان در شریعت

شریعت متصل دان در طریقت

چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت

دوئی منگر در اینجا در طبیعت

حقیقت با شریعت آشنایست

حقیقت ذات پاک مصطفایست

شریعت قول و فعل و صورت او

کنون بشنو تو از من صورت او

حقیقت با شریعت خانه و در

شناس اینجا چو احمد ذات حیدر

محمد شهر علم است ار بدانی

علی را دان تو از سر معانی

اگر داری سر علم علی تو

مرو بیرون ز گفتار نبی تو

بقول هر دو اینجا سر فرود آر

که از ایشان شوی از خواب بیدار

از ایشان راه معنی بازجوئی

وز ایشان سوی معنی بازپوئی

از ایشان گردی اینجا واصل حق

چنین دان در حقیقت سر مطلق

هر آنکو برخلاف راه ایشان

رود از غم بود دایم پریشان

هر آنکو دشمن کرار باشد

خدا از آنلعین بیزار باشد

هر آنکو دوستدار حیدر آمد

چو مغز از پوست هر دم برتر آمد

دو جوهردان تو ایشانرا چو از ذات

که آوردند از حق عین آیات

دو جوهردان مر ایشانرا بعالم

که حق از بهرشان آورد آدم

پدیدار آمده آدم از ایشان

در اینجا یافته اسرار جانان

ره ایشان کن و در منزل یار

پس آنگه گرد کلی واصل یار

ره ایشان کن اندر کل عالم

که تا یابی در آنجا گاه آدم

ره ایشان کن و شو محو دیدار

بجان و دل شو ایشانرا خریدار

خریداری ایشان کن تو ازجان

که ایشانت نمایند دید جانان

تو ایشان مغزدان از آفرینش

حقیقت دوست دان از عین بینش

تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون

نموده روی خود در هفت گردون

نموده دعوت ایشان نظر کن

در اینجاجان از اینمعنی خبر کن

نمود دولت ایشانست عالم

زده اینجایگه از ذات کل دم

ره ایشان چه باشد عین تقوی

اگر کردی شدی دیدار مولی

بتقوی زندگانی کن که رستی

بجنت شاد با هر دو نشستی

بتقوی زندگانی کن در اینجا

دل و جان با معانی کن در اینجا

بتقوی زندگانی کن بر دوست

که مغزت زود گردد در یقین پوست

بتقوی زندگی کن بیشکی تو

که یابی در یقین دید یکی تو

بتقوی زندگی کن چو عشاق

که از تقوی شوی ایمرد ره طاق

بتقوی زندگانی کن تو ازدل

که از تقوی شوی در عشق واصل

بتقوی زندگانی کن در اینجا

که از تقوی شوی در ذات یکتا

بتقوی و بپاکی یار بینی

تو بادلدار جان پندار بینی

بتقوی و بپاکی در جهان تو

بیاب ایدوست وصل جان جان تو

بتقوی و بپاکی در حقیقت

زنی دم اندرین عین شریعت

شریعت چیست مر تقوی سپردن

پس آنگه راز جانان چیست بردن

ز تقوی گر خبرداری تو ایشیخ

در اینجاگاه پنداری تو ایشیخ

دمی بیباکی اندر راه معنی

مباش و گرد کل آگاه معنی

دمی گر این زنی مردت شمارم

که بیشک اینچنین کرده است یارم

حقیقت پاکی صورت حقیقت

زنی دم اندر این عین شریعت

چه باشد عین تقوی پاکبازی

که جان و دل بروی دوست بازی

هر آنکو پاک باشد در ره عشق

بود پیوسته از جان آگه عشق

هر آنکو پاک باشد در عیانش

بلی پیدا نماید جان جانش

لکم دین بین بشرع خویش بسپار

ترا با نیک و بد اینجایگه کار

نباشد چون یکی بینی ز تحقیق

نه بینم من بجز از عشق و توفیق

حقیقت شیخ کل شرعست بنگر

سخنهایم نه از فرع است بنگر

نیم دیوانه اما در جنونم

در این اسرارها کل ذوفنونم

نیم دیوانه اما مرد راهم

نظر کن در حقیقت دستگاهم

نیم دیوانه اما مرد رازم

که شد راه معانی جمله بازم

نیم دیوانه اما در یقینم

که اندر بود خود یکی به بینم

نیم دیوانه اما در یکی من

همه حق بینم اینجا بیشکی من

نیم دیوانه اما نور ذاتم

که اینجا یکدمی اندر صفاتم

نیم دیوانه اما در حضورم

که با جانان در اینجا غرق نورم

نیم دیوانه اما دید یارم

که یاراست اندرین سر آشکارم

نیم دیوانه من اندر ره عشق

که از شاهم ز دیدش آگه عشق

نیم دیوانه این تقریر گویم

زهر معنی و هر تفسیر گویم

چو جانان اندر اینجا یافتستم

در این دیوانگی بشتافتستم

بنزد یار وصل یار دیده

در اینجا گاه با دست بریده

گرفته دست جانان در حقیقت

بدان ایشیخ نی دست طبیعت

یدالله است اندر چنگل ما

نظر کن شیخ اینجا مشکل ما

یدالله است اندر دست ما را

از اینمعنی نظر کن هست ما را

یدالله است ما را اندر اینجا

که دست یار بگشاده در اینجا

نه منصور است با دست بریده

یداللهست در دستم کشیده

نه منصور است اینجا بار عشاق

که میگوید کنون اسرار عشاق

نه منصور است اینجا دید جانان

بمانده غرقه در توحید جانان

نه منصور است شیخا را ز دیده

یقین گم کرده ی خود باز دیده

نه منصور است بردار حقیقت

ترا میگویم اسرار حقیقت

بدین کسوت نیاید او دگربار

تو را زین میکنم دایم خبردار

نه منصور است اینجا جان بداده

سر خود بر کف جانان نهاده

بدین کسوت نیاید او دگربار

ترا زین میکنم دایم خبردار

نه منصور است دید جمله مردان

که میگوید دمادم سرّ جانان

نیاید شیخ دیگر مثل منصور

چو شد از جسم و جان اینجایگه دور

بدین کسوت خبردار حقیقت

ترا میگوید اسرار حقیقت

بدین کسوت نیاید شیخ دانی

بسی برهان در این سرّ نهانی

بدین کسوت نیاید باز منصور

نخواهد ماند دایم غرقه در نور

بدین کسوت نیاید در جهان او

که گوید دیگر این شرح و بیان او

بدین کسوت نیاید او بعالم

که گوید اواناالحق اندر عالم

بدین کسوت مرا بشناس تحقیق

در این کسوت تو شیخا یاب توفیق

بدین کسوت مرا بشناس و بنگر

که در کل نیست پنهان شیخ این خور

بدین کسوت مرا بشناس اینجا

که بازم کی بیابی شیخ دانا

بدین کسوت مرا بشناس مطلق

که اینجا گه زدم از تو مطلق

اگر ره میبری دانی حقیقت

وگرنه مانده ی اندر طبیعت

حقیقت چون مرا اینجا شناسی

منت دانم که بیحد و قیاسی

تو هستی واصل و از ما نهانی

ولی کی تو مرا اینجا بدانی

که همچون من شوی اینجای الحق

که اینجا گه زدم دم از تو مطلق

چو آئی اندر این ای کان معنی

نگه میدار چار ارکان معنی

تو اندر صورتی در خود سفر کن

بمنزل در رس و درحق نظر کن

زیانی نیست اینجا جمله سوداست

که او هرگز نبود و یا نبوده است

همه مستغرق دریای امید

همه در عشق ناپروای امید

نموده بود خود اینجا بدیدار

بصورت مینماید شیخ هشیار

بصورت باشم اینجا در حقیقت

منزه باشد از عین طبیعت

صبور است او یقین و بی ملالست

چرا کو خود بخود نور جلال است

صبور است او یقین و راز دان است

حقیقت اندر اینجا بود جان است

صبور است او یقین و راز داند

مراد اینجایگه دادن تواند

صبور است او کرم کرده است ما را

دمادم در حقیقت شیخ ما را

صبور است و خداوند جهانست

درون جملگی اسرار دانست

صبور است و کریم و بردبار است

حقیقت در نهانی آشکار است

صبور است و نمود راستی او

ندارد اندر اینجا کاستی او

یکی بی مثل در جمله سخن گوی

ز بهر بود خود در جست و در جوی

یکی اصل است اندر جمله دیدار

زوصل خویش اصل خود خبردار

شناسای خود است اندر یکی او

نمود خویش بیند بیشکی او

یکی معنی است شیخ اینجمله معنی

بود مقصود کل دیدار مولا

از آن واصل چنین می بیند اینجا

که در یکی بود اینجمله پیدا

گر این یکره بری ایشیخ اینجا

شوی از غم بری ایشیخ اینجا

گر این یکره بری از غم پرستی

ابا جانان تو در خلوت نشستی

گر این یکره بری اعیان به بینی

تو در پیدائیش پنهان به بینی

گر این یکره بری در بود عشاق

تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق

گر این یکره بری جانی چه گفتم

تمامت سرّ آنانی چه گفتم

گر این یکره بری منصور گردی

اناالحق گوئی و مشهور گردی

گر این یکره بری جانانی ایدوست

همیگویم که بیشک آنی ایدوست

گر این یکره بری ذات خدائی

ترا روشن شود از کبریائی

چه میگوئی بگو ایشیخ تا من

کنم اسرارها اینجای روشن

نمی بینی که روشن هست اسرار

که میگردد یقین اینجا باظهار

عیان اینجا است گر مرد رهی تو

از اینسان یاب اینجا آگهی تو

عیان اینجاست هر کو می شناسد

کجا از جان و تن اینجا هراسد

هزاران جان بیک جودان در اینجا

چو گشتی در نمود عشق یکتا

نمود عشق یکتائی است بنگر

مرا اینخرقه یکتائی است بنگر

دو بینی نیست در دیدار منصور

یکی می بیند و یکی است مشهور

دو بینی نیست اینجا گه یکی ایم

حقیقت در خدائی بیشکی ایم

دو بینی نیست در ما جمله ذاتست

نهاد ما اگرچه در صفات است

حقیقت اینچنین بین و چنین دان

تو مر منصور در عین الیقین دان

حقیقت اینچنین دان شیخ اینجا

که منصور است این در وصف الا

در الّاییم ما الا بدیده

منم شاه و جمال شاه دیده

در الاییم اینجا آشکاره

حقیقت خود بخود اینجا نظاره

حقیقت میکنم در عین هستی

اناالحق میزنم در عین مستی

مرا مستی ز هستی شد پدیدار

از آنمستی شدم اینجا پدیدار

چنین توحید دان شیخ همایون

که اینجا مینمایم بیچه و چون

چو بیچونم در اینجا سرّ توحید

یکی بینم در اینجا دیدن دید

چو بیچونست اینجا ذات پاکم

ز جسم و جان در اینجا گه چو خاکم

اگر گردی فنا بیشک خدائیست

نه پندارم که از ذاتم جدائیست

جدائی کی بود در ذات ما را

یکی باشد همه آیات ما را

ز یک ذاتیم پیدا عین صورت

بیان کردیم در دید حضورت

بیان خواهیم کردن بیش از این ما

نه در صورت که در عین الیقین ما

ز یک ذاتیم پیدا عین صورت

بیان کردیم در دید حضورت

بیان خواهم کرد بیش از این ما

نه در صورت که در عین الیقین ما

بیان خواهم کردن بر سردار

نه از صورت ز دید یار دلدار

بیان خواهم کردن دمبدم هان

یکی بین شیخ جمله نص و برهان

چو سرّ ذات باشم بیشکی من

بیانها میکنم از کل یکی من

ز یکی واصلم نی از دوئی باز

همیگویم ز یکی تا دوئی باز

برافکن پرده همچون من ز رخسار

که چیزی نیست جز دیدار دلدار

برافکن پرده از رخ تا بدانی

که گفتم راز در عشق معانی

برافکن پرده گر تو مرد راهی

که بی پرده نیابی پادشاهی

برافکن پرده و بنگر جمالش

که در پرده نه بینی جز خیالش

جمالش در پس پرده نهانست

بجز واصل در اینمعنی ندانست

***

در کشف حجاب و وصول دوست 

اگر خود پرده برگیرد ز رویش

تو خودبینی و او در گفت و گویش

اگر خود پرده بردارد ز رخسار

وجود خود به بینی بیشکی یار

اگر خود پرده برگیرد تمامت

مر این معنی ابا خاص است و عامت

همه دیدار جانانست در کل

که وی در پرده پنهانست در کل

چو او در پرده باشد خود که بینی

تو او را بین اگر صاحب یقینی

چو او در پرده باشد پس که باشد

بجز او در نظر شاها که باشد

همه دلها ز عشق او پر از خون

که تا کی آید او از پرده بیرون

همه دلها از اینحسرت کبابست

کسی کاین یافت اندر بحر بابست

هر آنکو روی جانان دید امروز

یقین شد بیشکی در دید پیروز

سخن از مغز جان میگویم ایشیخ

همه از جان جان میگویم ایشیخ

اگر این باز دانستی چومائی

من و تو چون یکیم اندر خدائی

جدائی نیست اما فرق اینست

که منصور اینزمان مر شاه بین است

بکل شد شاه منصور اندرینراز

بمعنی پرده از رخسار شد باز

زوصلش آنچنان پیداست جانان

که اصل صورت او گشت پنهان

چو اصل صورت او از خدا بُد

هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد

همان بودی که اول بود از یار

هم از آن بود شد کلّی پدیدار

هم از آن بود کلی گشت نابود

چو شد آن بود کلی گشت معبود

مرا معبود میبایست دیدم

به معنی حقیقتی در رسیدم

مرا معبود میبایست در دید

بدیدم در درون از عین توحید

ز توحیدم چو معبودم عیان است

ز معبودم همه شرح و بیانست

حقیقت هر که چونمن یار بیند

یکی اندر یکی اسرار بیند

یقین من کنون عین الیقین است

نمود عشق جانان اینچنین است

درین توحید کل شیخانظر کن

همه ذرات خود زیر و زبر کن

ازین وعظی که گفتت ذات منصور

از آن مر فهم کن آیات منصور

درین آیاتها کز لامکانست

نظر میکن که شرح جان جانست

درین آیاتها اینجا خبر یاب

حقیقت جملگی اندر نظر یاب

درین آیاتها بنگر نهانی

ز هر آیاتها شرح و بیانی

فروخوان و بگو با مرد دیندار

که تاگردد چو ما او صاحب اسرار

نهان و آشکارا دیده ام من

نهان از بود کل بگزیده ام من

نهان بگزیده ام اینجا حقیقت

که پیدائی بُدم عین طبیعت

نهان بیشک خدا بود اندر اینجا

که در پیدا رخ او بنمود اینجا

نهان بیشک خدا بُد کس ندانست

نمود بود خود را او بدانست

نمودن بانمود اینجا حقیقت

بدین صورت نهان پیدا حقیقت

نه منصورست او ذاتست بنگر

اناالحق گوی ذراتست بنگر

کنون اینجا حقیقت شد تمامی

کنون پخته شد شیخا ز خامی

ز خامی پخته شو شیخا کنون تو

حقیقت پخته باش و رهنمون تو

ز خامی پخته ی در کل اسرار

کنون شیخا یکی بینی ز اسرار

ز خامی پخته ی و نور ذاتی

چه غم داری چو با منصور ذاتی

ز یکرنگی ترا مقصود باشد

ز یکذاتی ترا معبود باشد

ز یکرنگی رسی در مسکن خویش

ببینی جملگی را بیشکی بیش

ز یکرنگی همه مردان رسیدند

بمنزلگاه و روی یار دیدند

ز یکرنگی زدند اینجایگه دم

نمود جان جان دیدند دمدم

ز یکرنگی رخ جانان خود را

شدند و گم شدند اندر احد را

ز یکرنگی در اینجاگاه جانند

درون بود کل ذات عیانند

ز یکرنگی در اینجا راز بین تو

همان یکرنگی خود بازبین تو

ز یکرنگی خود اندر نشانند

که تا باشد حقائق را ندانند

ز یکرنگی خود داری خبر تو

در آن یکرنگی خود کن نظر تو

ز یکرنگی خود آگاه شو باز

چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز

ز یکرنگی بسی اسرار گویند

در اینمعنی حقیقت یار جویند

ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم

ولی کی باز بیند بیشک آندم

که در لاقربت الّا به بیند

پس آنگه حضرت والا به بیند

اگر یکرنگ خواهی شد درینراه

در آخر شاه خواهی بُد در اینراه

اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان

بجز لامنکر و اسرار لادان

اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو

زوال بایدت شد کل فنا تو

اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور

مبین ظلمت حقیقت این همه نور

اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات

حقیقت محو گردان در یکی ذات

اگر یکرنگ گردی ذات بینی

که کل ذاتی و آنگه راز بینی

اگر یکرنگ گردی بیچه و چون

برت موئی نماید هفت گردون

اگر یکرنگ گردی ذات باشی

تو جان جمله ی ذرات باشی

دو بینی تو هم اینجا نموده است

نمیدانی کت اینجا گه چه بوده است

دو بینی میکنی زان در بلائی

کجا هرگز رسی در روشنائی

دو بینی میکنی ز آن مانده ی باز

خدائی کرده ی ز انجام و آغاز

دو بینی میکنی اندر بلایت

دمادم مینماید او لقایت

ز تو یک لحظه جانان نیست خالی

ولیکن اینچنین افتاده خالی

ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ

چه گویم چون نه ی اینجای بالغ

ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید

نمی بینی تو او در عین توحید

گناه آفتاب اینجایگه نیست

ولیکن کور را دیدار ره نیست

رهی بس ناخوش است و منزلی خوش

ولیکن راه بر کور است ناخوش

چو نفس کور اینجا ره ببیند

بمنزل کی رسد کو شه ببیند

چو نفس کور اینجا شد گرفتار

بمنزل کی ببیند او رخ یار

چو نفس کور اینجا بازمانده است

یقین در حرص و اندر آزماندست

چو نفس کور را بینا کند شاه

بیابد او بمنزل چون کند راه

همه مقصود ما نفس است اینجا

کزین کوری شود اینجای بینا

همه مقصود ما نفس است غدار

که تا گردد زخواب جهل بیدار

همه مقصود ما نفس است بیشک

کزین عین دوئی بیند همه یک

همه مقصود ما اینست ایشیخ

که جان اینجای یک بین است ایشیخ

اگر شد نفس بینا اندرین سر

نمود باطن او را هست ظاهر

اگر شد نفس بینا سالک آید

پس آنگه هر دو وصل او گشاید

اگر شد نفس بینا در شریعت

بیابد بیشکی پیر حقیقت

اگر شد نفس بینا همچو عشاق

اباجان گردد او اینجایگه طاق

اگر شد نفس بینا در یکی است

بداند گر خداهم بیشکی است

اگر شد نفس بینا گشت واصل

شود مقصود او کلی بحاصل

اگر شد نفس بینا در لقایش

یکی بیند نمود جان بجایش

اگر شد نفس بینا ذات گردد

حقیقت ذات او ذرات گردد

حقیقت ره کند در منزل خویش

به بیند ذات بیشک واصل خویش

اگرچه او بمنزلگه رسیده است

همین جا کو جمال شاه دیده است

هنوز از سرّ کل او نیست آگه

عیانی صورتی دیده است نی شه

بوقتی سر کل باید چو من باز

که گردد محو در انجام و آغاز

بوقتی سرّ کل بیند درونش

که مر منصور آید رهنمونش

بوقتی سر کل بیند حقیقت

که خود را پاک آرد در شریعت

ز بهر صورت اینجا گفتگوی است

که صورت اینچنین در جست و جویست

ز بهر صورت اینجا جمله درشور

بوند و میرود یکیک سوی کور

گرفتاری جان در صورت افتاد

مر این معنی ابا منصورت افتاد

چو منصور است شیخا اصل دیده

درین صورت ز جانان وصل دیده

بیان ما همه در صورت و جانست

همی آید دمادم راز پنهانست

نه چندان گفت خواهم تا بآخر

شود جانان ترا اینجای ظاهر

نچندان گفت خواهم من در اسرار

که تا گردد ترا جانان پدیدار

بگویم دمبدم تا رهبری تو

تو پرده ی راه جانان بنگری تو

جمال او درین پرده حقیقت

که اینجا است گم کرده حقیقت

حقیقت شیخ بینا کن دل و جان

که جان و دل درین نفس است پنهان

مدان ذاتی که جز جان دید در دل

کجا بیجان و دل گردند واصل

اگر بیجان و دل واصل نگردی

ترا هرگز نباشد دید مردی

اگر بیجان و دل اینجا نباشی

یکی اندر یکی یکتا نباشی

***

در نموداری یقین میان جان و دل و فرق در میان اینها

بجان و دل قدم زن اندرین راز

بجان و دل نگر انجام و آغاز

بجان و دل درینره بازبین تو

ز جان و دل تمامت راز بین تو

چو جانت واصل عهد الست است

از آن فارغ درین صورت نشسته است

چوجان تست اصل ذات جانان

نموده رخ درین ذرات جانان

چو جان تست اصل ذات بیچون

چرا گوئی که این چونست و آن چون

همه در چون و چه افتاده ی تو

از آن در چون و چه آزاده ی تو

ز چون و چند در آخر چه دیدی

بگو با من که در آخر چه دیدی

همه اندر چه و درچند وچونند

از آن در نفس کافر سرنگونند

ترا چون نفس سگ گور است اینجا

از آن جایش یقین گور است اینجا

ترا چون نفس سگ کردست صیدت

از آن بستست اندر بند قیدت

ترا تا نفس باشد با تو همراه

نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه

ترا تا نفس باشد هم جلیست

نیاری دید دیدار نفیست

تو نفس سگ برون گردان در اینجا

که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا

بماندی ره نمیدانی چه گویم

حقیقت دیده نتوانی چه گویم

بماندی همچو یوسف در بُن چاه

بکن صبری که در آخر شوی شاه

بماندی همچو یوسف زار و مسکین

که تا برتخت بنشینی به تمکین

بماندی همچو یوسف مبتلا تو

برون خواهی شد از چاه بلا تو

در آخر می ندانی اول خویش

که از نفست حجابی آمده پیش

حجاب یار جاویدان نماند

چنین بیچارگی یکسان نماند

خلاصی هست عاشق را از اینچاه

چو شاهش افکند از چاه درچاه

خلاصی هست عاشق را بآخر

که شاه جانش گردد دید ظاهر

خلاصی هست عاشق را ز زندان

چو بیرونش کند از حبس جانان

درینره چون خلاصت گشت پیدا

نمانی آنزمان از دید یکتا

خلاص عاشقان اندر بلایست

فنا دیدن یقین عین بقایست

خلاصی هر چه می بینی همین است

کسی کین دید در عین الیقینست

تو تا با صورتی نبود خلاصت

همیگویم در اینجا گه خلاصت

تو گر خواهی خلاص خویش اینجا

بباید مردنت از پیش اینجا

زدید خود بمیر و جان جان شو

ازین تاریکی آنگاهی عیان شو

ز دید خود بمیر و زنده دل گرد

که باشد زنده دل در عشق کل فرد

ز دید خود بمیر و گرد باقی

که تا مانی حقیقت فرد و باقی

ز دید خود بمیر و پرده بگسل

که بی این پرده خواهی گشت واصل

ز دید خود بمیر و آشنا شو

توئی از دید صورت کل خدا شو

ز دید خود بمیر ارکاردانی

که چون مردی پس آنگه بازدانی

ز دید خود بیمر ایعاشق مست

که در مردن یقین آبت دهد دست

ز دید خود بمیر و گرد جاوید

که خواهی بود در آخر تو خورشید

ز دید خود بمیر و جان جان شو

چو خورشید جهان در کل عیان شو

ز دید خود بمیر و جمله ذرات

که درلا گردی آنگاهی بکل ذات

چو مردی زنده ی جاوید گشتی

بنورت بیشکی خورشید گشتی

چو مردی زنده مانی جاودان تو

که باشی باشی آنگه جان جان تو

چو مردی زنده مانی تا ابد دوست

بمانی فارغ از نیک و بد دوست

چو مردی زنده مانی در بر یار

ترا آن یار هر دم هست دلدار

چو مردی باش تا یابی تو خود هان

حقیقت بود بود از دید جانان

چو مردی زنده مانی در خداوند

شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند

ز بود خود اگر داری خبر تو

بمیرد باز ره از نیک و بد تو

***

قال النبی صلی الله علیه و آله موتوا قبل ان تموتوا

ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی

بمیر از خود که بیشک شاه گشتی

ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی

بمیر از خود که بیشک شاه عشقی

ز موتوا قبل اگر میدانی این راز

بمیر آنگه به بین انجام و آغاز

ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت

بباید مرد اینجا از طبیعت

ز موتوا قبل اگر از خود بمیری

توبه از بدرو خورشیدی منیری

بمیر ایشیخ و بی او زندگانی

مکن در صورت و در اینمعانی

بمیر ایشیخ بیش از آنکه میری

اگر مرد رهی از جان بمیری

بمیر ایشیخ پیش از مردن خویش

حجاب زندگی بردار از پیش

بمیر ایشیخ جون منصور حلاج

که بینی بیگمان بر فرق جان تاج

بمیر ایشیخ کین عین الیقین است

که این عین الیقین راه بین است

همه از مرگ ترسانند اینجا

که سرّ آن نمیدانند اینجا

همه از مرگ ترسانند از خویش

که سیری اینچنین دارند از پیش

همه از مرگ ترسانند مانده

ولیکن مررموز آن نخوانده

همه از مرگ ترسانند چون بید

که کی ذره رسد در سوی خورشید

اگر آگه شوند اینجا یقین باز

ازین مرگست آخر عزت و ناز

اگر آگه شدی اینجا بدانند

که از سرش سر موئی بدانند

ازین مرگست آخر زندگانی

بقای صرف و ذوق جاودانی

ازین مرگست اینجا دیدن ذات

نمیدانند از آن مانند ذرات

ازین مرگست بیماری عقبی

توخوان و دان یقین اسرار مولا

ازین مرگست آخر دید جانان

یکی بیند آنگه عین اعیان

نه مرگست اینکه عین زندگانی است

فراقی نیست عین شادمانیست

نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند

که این مر عاشقانرا برگ خوانند

نه مرگست اینکه برگ عاشقانست

هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست

نه مرگست اینکه تجرید است عشاق

نه اندر مرگ توحید است عشاق

نه مرگست اینکه دیدار خدایست

که اندر مرگ اسرار بقایست

نه مرگست این حقیقت شیخ عالم

که سالک میرسد دربود آندم

هر آنکو مرگ اینجا گاه بشناخت

بمرد از خویش وانگه سربرافراخت

هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان

بماند تا ابد در عشق پنهان

هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق

بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق

هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید

عیان مرگ دید و جان جان دید

هر آنکو مرگ اینجا دید راحت

رسید از عشق در عین سعادت

هر آنکو مرگ اینجا آرزویست

زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است

حیات طیبه در مرگ دریاب

بکن بود خود اینجا ترک دریاب

حیات طیبه مرگست اینجا

شوی بیشک خبردار اندر اینجا

حیات طیبه یابی در آندم

که گردد محو اینجا گاه آندم

حیات طیبه داری چو مردی

ز مردان بیشکی تو گوی بردی

ز مردن میرسی سوی حیاتت

در آن باقی بود عین نجاتت

ز مردان زندگی جاوید حاصل

نداند اینمعانی جز که واصل

ز مردان آخر کار اندر اینجا

شوی بیشک خبردار اندر اینجا

خبر در مرگ یابی آخر کار

که بی صورت شود جانان پدیدار

خبر در مرگ یابی واصل کل

حقیقت مرگ را بین حاصل کل

خبر از مرگ دارو جان برافشان

که از مرگ آنگهی گردی تو جانان

خبر از مرگ دار ار مرد رازی

چه باشد جان و سر کاینجا نبازی

خبر از مرگ داری شیخ آگاه

بمردم تا بدیدم من رخ شاه

بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم

از آن فارغ من از شاه و امیرم

بمردم تا بماندم زنده ی دوست

بمرد از جسم و از جان بنده ی دوست

بمردم تا بماندم جاودان من

شدم در جاودانی جان جان من

بمردم تا بماندم ذات باقی

حیاتی دیدم اندر ذات باقی

بمردم تا شدم از خود خبردار

از آن اسرار کل گفتم در ایندار

بماندم تا شدم هستم بقا من

نمودم حق عیانم از لقا من

بمردم تا خبر دارم ز هر چیز

نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز

بمردم تا شدم ذات خداوند

برون جستم بیکباره ازین بند

بمردم تا شدم خورشید تابان

بماندم تا ابد جاوید جانان

بمردم تا شدم دیدار بیچون

بگفتم با تو این اسرار بیچون

بمردم تا شدم اعیان در اینجا

نمودم خویش را جانان در اینجا

بمردم تا شدم عین بقا من

ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن

بمردم زنده اندر مردگی شیخ

نباشم اندرین افسردگی شیخ

فسرده دان کسی کز خود نمیرد

حقیقت دوست اندر برنگیرد

فسرده آنکسی باشد درینراه

که نبود او زسرّ مرگ آگاه

فسرده آنکسی باشد بمعنی

که از خود می نمیرد سوی دنیی

چرا دل بسته ی در درد و در رنج

نتازی هیچ اندر سوی این گنج

چرا دل بسته ی در عین خواری

از آن پرگار سیرت برقراری

چرا دل بسته ی در محنت و غم

از آن افتاده ی در انده و غم

چرا دل بسته ی اندر بلا تو

از آنی دایم اینجا مبتلا تو

چرا دل بسته ی خوار و شکسته

در اینجا کمتر از نشخوار کشته

چرا دل بسته در عین زندان

دمادم میبری جور فراوان

چرا اندوه تست از شادمانی

که در دنیا کنی آخر ندانی

که از دنبال هر شادی غمی هست

پس این شادی رها کن جان تو از دست

از آن شادی که دارد عین دنیا

چه بریابی تو اندر عین عقبی

اگر میدانی اینمعنی تو ره بر

مکن شادی درین بار آدمی سر

میان خاک شادی کرده آغاز

خبر نایافته ز انجام و آغاز

ترا آخر ز شادی چیست آخر

که در دنیا نخواهی زیست آخر

اگر صد سال مانی رفت باید

میان خاک و خونت خفت باید

اگر صد سال مانی میروی تو

زمانی گوش کن تا بشنوی تو

اگر صد سال مانی مُرد خواهی

اگر هستی گدا در پادشاهی

اگر صد سال مانی درجهانت

بباید رفتن از اینجا جهانت

اگر صد سال مانی در حقیقت

حقیقت محو خواهد شد طبیعت

اگر صد سال خواهی در یقینت

بباید رفت در زیر زمینت

اگر صد سال مانی نیز و پنجاه

بباید مردنت اینجای ناگاه

بباید مرد ازین صورت یقین شیخ

تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ

یقین از مرگ اینجا گاه دریاب

تو از مردان یقین اینجا خبریاب

یقین از مرگ تو آگاه گردی

بمرگ اینجا بکلی شاه گردی

یقین مرگ بین و زنده دل باش

که چون مردی بخواهی دید نقاش

بمیر و زنده شو اینست معنی

بمردن بین تو دلدارت بعقبی

بمیرد زنده شو اینست روحت

ابی صورت یقین عین فتوحت

بمیر و زنده شو بیمنتها تو

که تا رسته شوی شیخ از بلا تو

بمیر و زنده شو بیصورت اینجا

نظر کن بعد از این منصورت اینجا

بمیر و زنده شو از ذات بیچون

چو خور تا بنده شو از ذات بیچون

اگر میری نمیری نیز شاهی

خدائی بینی از دید الهی

الهی یافتی اینجا بگو هان

زنی دم از وصول سرّ قرآن

حقیقت کل شوی خواننده دوست

وزو هر نکته داننده دوست

حقیقت کل شوی اینجا یقین دان

که خواهی گشت محو ذات جانان

همه ذرات خواهانند فی الله

در آخر جمله از محو هوالله

همه ذرات ما اندر نمودار

فنا دیدند راز و هست دیدار

از آن از مرگ بیشک زندگانیست

که این غمها به آخر شادمانیست

در آخر راحتست از ذات تحقیق

یکی خواهد شدن ذرات تحقیق

در آخر رستگاری سوی ذاتست

یقین میدان که دنیا کوی ذاتست

در آخر رستگاری دید خواهی

چنان خواهم که کل توحید خواهی

مگردان رخ ز توحید آخر کار

یکی میدان یکی دید آخر کار

یکی دید است آخر چون بمردی

اگر از دید دیدی گوی بردی

یکی دید است آخر گر به بینی

یکی دید است گر ظاهر به بینی

یکی دید است از آنشو در عیان گم

که در آن میشود جان و جهان گم

یکی دید است از اعلی به اسفل

از آن دیدار بین اسرار اول

یکی دید است اندر وی فنا گرد

کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد

یکی دید است بیچون گر بدانی

درین دید صور بیشک توانی

یکی دید است بیچون راست بنگر

که اندر جزو وکل یکتاست بنگر

یکی دید است اندر وی دوئی نیست

درو دیدار مائی و توئی نیست

یکی دید است توحید است نامش

از اینمعنی عیان دید است نامش

یکی دید است از آن معبود گویند

باسم اینجا همان معبود جویند

که آن معبود اینجا باز یابی

ز بود خویشتن اینراز یابی

ز بود خود مشو بیرون و بنگر

که اندر تست آن بیچون و بنگر

ز بود خود مشو بیرون در اینجا

در اینجا بازبین بیچون در اینجا

تو از بود فنا معبودمی بین

وزینجا گه زیان و سود می بین

زیانت نفس دان و سود جانت

حقیقت راهبر معبود جانت

در اینجا گر بجان پیوند جوئی

همه با تست اینجا پس چه جوئی

حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار

ز مرگت کردم اینجا گه خبردار

ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ

بباید کرد اینجا جسم و جان ترک

چو کردی ترک جسم و جان زبودت

یکی باشد حقیقت در نمودت

چو کردی ترک جسم و جان در اینجا

شوی چون اولین یکسان در اینجا

چو کردی ترک جسم و جان حقیقت

حقیقت حق بود بیشک طبیعت

چو کردی ترک جسم و جان بدانی

حقیقت هم بدان راز نهانی

چو کردی ترک جسم و جان به آفاق

تو چون عشاق باشی در جهان طاق

چو کردی ترک جسم و جان بدانی

به بینی آنگهان دیدار مولی

نه آگاهند شیخا در یقین هان

که مرگ آمد نمود جان جانان

نه آگاهند از اینجان حقیقت

که این آمد سرانجام حقیقت

سرانجام همه مرگست آخر

که جمله اینجهان ترکست آخر

ازین شک آخرت مقصود چبود

زیانت سودتست و سود چبود

که بی صورت تو جان خویش بینی

ز پیدائی نهان خویش بینی

نهان خویش بشناس از عیانت

عیان خواهد بُد آخر مر نهانت

نهان خویش بشناس و یقین بین

گذر کن از صور عین الیقین بین

نهان خویش بشناس از خدائی

مکن یک لحظه از معنی جدائی

همیگویم بمیر و زنده دل شو

وگرنه هم در اینجا عین کل شو

بزرگانی کز اینجا گوی بردند

از آن دیدند کز دید ار بردند

چو میدیدند کین دنیای غدّار

نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار

دو روزی نزد ایشان چون سرابی

حقیقت مینمود اینجای خوابی

شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق

حقیقت خواستند از شاه توفیق

چو توفیق عیانت باز دیدند

ز دید شاه هم شهباز دیدند

حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان

ز حق عین دلیل آمد بر ایشان

کنون باید که دل بیدار داری

دل از دنیا به کل بیزار داری

بمیری این زمان از دید دنیا

نه بینی اینزمان جز دید مولی

بمیر از خویش و از دنیا حقیقت

که باید شد سوی مولا حقیقت

جهان هیچست جز مولی نجویند

سخن خود هیچ از دنیا نگویند

تمامت انبیا زین سرّ اسرار

حقیقت از خدا گشتند خبردار

همه از جبرئیل آن پیک حضرت

رسیدند در نمود عزّ و قربت

ز جبریل امین بیدار گشتند

ز بود نفس کل بیزار گشتند

نمود حق بدیدند از یقین باز

در اینجا گه رسیدند از یقین باز

تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت

که همراه تو است اینجا دلیلت

دلیلت با تو است و می ندانی

چنین اینجایگه می باز مانی

دلیلت با تو اندر راه معنی

ویست از خیر و شر آگاه معنی

دلیلت با تو اینجا ره برده

ره خود را بسوی شاه برده

دلیلت با تو اینجا در میانست

درین پیدا ترا در جان نهان است

دلیلت با تو و تو بیخبر زو

چنین افتاده ی در گفت و درگو

دلیلت با تو تو آگاه کرده

همه ذرات تو در راه کرده

تو زوغافل چنین اینجا بمانده

برسوائی درین غوغا بمانده

تو زوغافل چنین مانده در اینجا

فتاده در میان شور و غوغا

تو زو غافل دریغا کو ندیدی

اگرچه وصف او بیحد شنیدی

اگر وصفش کنم چون دانی اینجا

به بیرون راه می نتوانی اینجا

مشو غافل که اینمعنی یقین است

که او در اندرونت پیش بین است

ترا این جبرئیل اینجا بیاید

که این درهای معنی برگشاید

دمادم میدهد پیغام جانان

همی گوید دمادم نام جانان

تو از پیغام او حرفی ندیده

یقین حرفی تو از وی ناشنیده

همه گفتار ما از اوست امروز

از آنمعنی ما نیکوست امروز

همه گفتار ما از او پدید است

حقیقت جمله او گفت و شنید است

همه گفتار ما از وی عیانست

دمادم از درین شرح و بیانست

اگر از گفت او راهی بری تو

نمود او در اینجا بنگری تو

دمادم اندر اینجا او بگفتار

همی گوید درونم سرّ اسرار

ز گفتارش یقین اینجا جنیدم

بدام او بمانده خارو قیدم

که داند تا مر اینجا گه بنمود

حقیقت چون بدیدم ذات کل بود

حقیقت سالکان در دید او یار

شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز

هر آنکو دید او بشناخت اینجا

ز دیدش جان و دل دریافت اینجا

گروهی آدمش گویند تحقیق

ز ذات او دمش جویند توفیق

گروهی علت اولاش گویند

گروهی آدم معناش گویند

گروهی گفته اند اینجاش اعلام

که اینجا میرساند وحی و پیغام

گروهی جبرئیلش گفته از ناز

که بیشک دیده است انجام و آغاز

همه انوار و اسراری که بوده است

حقیقت مرد را اعیان نموده است

تمامت انبیای راز دیده

یقین در حضرت ایشان رسیده

بگفته راز جانان پیش ایشان

ز دید جان بیش اندیش ایشان

خبردار است و چیزی می نداند

بجز حق او ز خود چیزی نخواند

هر آن اسرار کاینجا گفته از یار

کند عشاق را اینجا خبردار

از آنش عقل کل خوانده است منصور

که او از کل نباشد یکزمان دور

از آنش عقل کل گویند از راز

که دیده است از عیان انجام و آغاز

از آنش عقل کل خوانند در دید

که کلی حق نمی بیند ز توحید

از آنش عقل کل خوانند در ذات

که کل می بیند اینجا جمله ذرات

نمود او ز دیدار است جانان

حقیقت صاحب اسرار است جانان

نمود او نداند کس بجز من

کزو شد شیخ مر اسرار روشن

نمود او مرا اینجا یقین است

که اینجا عقل کلم پیش بین است

حقیقت عقل کل بوده است بنگر

یقین الهام معبود است بنگر

از آنحضرت خبردار است اینجا

از آن بیشک پدیدار است اینجا

از آنحضرت خبر او میدهد باز

تو واقف گرد گر میدانی اینراز

از آنحضرت ابی چون راز دارد

دمادم مر ترا پاسخ گذارد

خبردارت کند از نیک و از بد

تو اینجا بیخبر ماننده ی دد

دمادم میخوری در غفلت خویش

جدا مانده چنین از قربت خویش

دمی با او در اینجا آشنا گرد

که او گرداندت اندر خدا فرد

دمی با او در اینجا باش یکتا

که بنماید ترا نقاش اینجا

تو از الهام بیچون در حقیقت

زمانی گوش میکن بی طبیعت

که تا او می چو میگوید همان کن

بروز اینجایگه مرگوش جان کن

بگوش جان ازو بشنو در اینجا

ازو کن رازها باور در اینجا

دریغا با که میگویم من اینراز

که داند تا بداند این یقین باز

کسی درخواب رفته او چه داند

که او در خواب بود خود بداند

مگر از خواب او بیدار گردد

در اینجا صاحب اسرار گردد

چو در خوابی کجا یابی تو معنی

دریغاره نبردی سوی مولی

اگر از عقل کل هستی خبردار

چو ما از عین این هستی خبردار

ابا ما جبرئیل اندر میانست

حقیقت شیخ در شرح و بیانست

ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا

یقین اندر عیان ماست پیدا

ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی

ره معنی ببرده در سخن گوی

ابا ما جبرئیل اسرار گفته است

حقیقت جمله از دیدار گفته است

همه از یار گفت اسرار با ما

حقیقت بر سر ایندار با ما

همه از یار گفت اینجا حقیقت

نمود اینجا گه اسرار حقیقت

همه از یار گفت اینجای با ما

از آن گشتیم از دیدار یکتا

که داند جبرئیلم تا کدامست

که کار از جبرئیل ما تمام است

که داند جبرئیل ما در اینجا

که خواهد مر دلیل ما در اینجا

که داند جبرئیلم شیخ بیچون

بگویم با تو این اسرار اکنون

حقیقت جبرئیلم مصطفایست

که او کل رازدار پادشاه است

حقیقت جبرئیل ماست اینجا

زهر معنی دلیل ماست اینجا

حقیقت جبرئیلش عقل کل بود

از آن پیوسته اندر نقل کل بود

مرا او عین کل اینجاست بیشک

از آنم دیده از دیدار او یک

مرا پیغام او داد از خدائی

مرا بخشید اینجا روشنائی

مرا پیغام او داد از نمودم

در اینجا بود او کرده در سجودم

مرا پیغام او داد از حقیقت

که بیرون آمدم کل از طبیعت

مرا پیغام او داد از عنایت

رسانید اندرین عین عیانت

مرا پیغام او داد از یکی باز

که تا دیدم یکی را بیشکی باز

مرا پیغام او داد از عیانش

که واصل هستم از شرح و بیانش

مرا پیغام او داده است از دید

که یکی گردد اندر عین توحید

مرا پیغام او داده است اینجا

درم از بود بگشاده است اینجا

مرا پیغام او داده است الحق

که چون حقی ز حق میگو اناالحق

اناالحق من ز قول او ز دستم

یقین در قول و فعل او بدستم

مرا جبریل کلی ذات اویست

از آن اینجا مرا در گفتگویست

مرا بیواسطه اینجا یقین اوست

از آن ایشیخ دین در گفت و گویست

چو او جبریل راه ماست اینجا

یقین جبریل شاه ماست اینجا

زهی جبریل ما به ز آن دیگر

زهی اعیان ما اعیان دیگر

چه میگویم بگو ایشیخ دیندار

که باشد این سخن ما را خریدار

بمگذر اینزمان از عقل کل تو

دمادم گوش میکن نقل کل تو

که نقل من همه از مصطفایست

که او جبریل جمله انبیایست

بمعنی و بصورت رهنما اوست

ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست

زهی مهتر که منصور است رازست

در اینجا بازبین اعتراز و نازست

زهی مهتر که هستی رهنما تو

گزین انبیا و اولیا تو

حقیقت هرچه بینی مصطفا بین

محمد در همه نور خدا بین

تو منگر هیچ بی احمد در اینجا

ز احمد بنگر اندرهر در اینجا

حقیقت شیخ اندر مجلس ما

حقیقت زر شده از وی مس ما

که بیشک آمد آنرا کیمیایست

که او از کیمیای آن بقایست

تو اندر کیمیاگر راه داری

کنی مس را بزرگر هوشیاری

ز دید کیمیای شرع بگذر

که گردد ناگهانت مس چون زر

مس تو از شریعت زر شود هان

ازین سرور مست بازد شود هان

از آن سو مگذر و بنگر درینراز

که گرداند ترا از خود سرافراز

ازین سرور دمی بگذر یقین تو

کزو گردی حقیقت راه بین تو

ازین سرور که منصور است برادر

یقین منصور از او آمد خبردار

ازین سرور منم پیروز امروز

بنور عشق او گشته دل افروز

ازینهر دو منم امروز دیندار

اناالحق میزنم از وی درین دار

ازین سرور منم جانان شده کل

ز دید بود خود پنهان شده کل

ازین سرور منم بیشک خداوند

خداوندم چنین کردست در بند

ازین سرور منم واصل در اینجا

ز وصل او گشاده در در اینجا

ازین سرور منم امروز سرور

ز عشقش بازم اینجا جان و هم سر

سر و جانم بمهر او ببازم

که جز او نیست اینجا سرافرازم

جمالش در درون جان نهانست

جمالش در همه چیزی عیان است

جمالش در دل و در جان واصل

نمی بینی تو او را شیخ حاصل

ببین تا چند بارت گفتم اینراز

نمی یابی تو اینمعنی کل باز

به بین تا چند بارت باز گفتم

در اسرار هر نوعی بسفتم

جنید اینجا ز دید مصطفایست

که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست

نه این هر سه یکی باشد ز اعیان

تو دید مصطفی دان دید جانان

جنیدا بهترین دینست احمد

درون دیده ره بین است احمد

هر آنکو مصطفی در خود عیان دید

ز دید مصطفی بس دید جان دید

هر آنکو مصطفا را یافت بیشک

بسوی مصطفا بشتافت بیشک

هر آنکو مصطفی دیده است اینجا

حقیقت عین توحید است اینجا

ز دید احمد مرسل یقین دان

ازو هر مشکلی حل یقین دان

اگر اینجا به بینی مصطفایت

همین جاگه به بینی مربقایت

اگر اینجا رخ او باز بینی

درون ذره ها زو راز بینی

اگر اینجا رخ او یافتی باز

بمعنی و بصورت شو سرافراز

الا ایشیخ چونست اینمعانی

ز من بشنو که چونست اینمعانی

حقیقت نور ذات آمد محمد

از آن عین صفات آمد محمد

ازو بشناس اینجا قربت دوست

کزو اینجا رسی در حضرت دوست

بدان احمد که احمد یافت در خویش

حجاب عشق را برداشت از پیش

بنورش تا ابد اینجا بقا دید

ز نور عرش اینجا با صفا دید

بنورش راه کرد او سوی منزل

بمنزل در رسید و گشت کامل

بنورش راه شرع حق عیان یافت

بمنزل در رسید و جان جان یافت

بنورش گر در اینجا راز بینی

مر او را هم ز خود می باز بینی

بنورش هرچه دیدم راز دیدم

که او را در حقیقت باز دیدم

ازو من ساختم اینجا اناالحق

مرا برگفت هان برگوی الحق

مرا او گفت چندین بار گفتم

اناالحق شیخ اندر دار گفتم

هر آنچه سرور ما گفت ما را

یقین مانیز آن گفتیم اینجا

ازو گفتیم و از وی باز گوئیم

ازو هر لحظه این سر باز گوئیم

ازو گفتیم ما اینجا حقیقت

مر این سر نهان پیدا حقیقت

ازو گفتیم ما اینجا هوالله

اناالحق ما زدیم از ما سوی الله

کجا مردی که اینجا بشنود راز

حقیقت اندر اینجا بنگرد باز

بدین ما که آن دین خدائیست

حقیقت عشق آیین خدائیست

بدین ما اگر ره میبری تو

ز هفتم آسمانها بگذری تو

بدین ما در اینجا سر فرود آر

که از دینم به بینی تو رخ یار

بدین ما هر آنکو رغبت آرد

دمی در دین ما او پای دارد

ز دین ما شود اینجا یقین او

خدا خود میشود اندر یقین او

حقیقت مستی اندردین ماهست

در آخر نیستی آئین ما هست

اگر از نیستی ره باز بینی

تو هم در نیستی این راز بینی

ره عشاق اندر نیستی بود

ز عین نیستی دیدند معبود

ره عشاق اندر نیستی خاست

که اندر نیستی هستیش پیداست

ز هستی گر رسی در نیستی باز

تو اندر نیستی گردی سرافراز

ز هستی گر رسی در قربت دوست

حقیقت نیست بینی حضرت دوست

دمی بی نیستی اینجا مزن دم

حقیقت نیستی بنگر دریندم

بود این هستی اشیا پدیدار

که عین نیستی بد ناپدیدار

مرین معنی ندانم با که گویم

ویا زین سر درین معنی چه جویم

ز اول چون ندانی آخرت چون

شود بیشک بظاهر معنیت چون

چو اول می ندانی آخر کار

چگونه آید اینجا گه پدیدار

چو اول می ندانی رازت اینجا

کجا بوده است و چون آغازت اینجا

چو اول می ندانی وحدت کل

چگونه رهبری در حضرت کل

چو اول می ندانی اولینت

چگونه باز بینی آخرینت

چو اول می ندانی مانده ی تو

اگرچه صد معانی خوانده ی تو

چو اول می ندانی ذات اینجا

کجا دانی عیان آیات اینجا

ز اول شو خبردار حقیقت

از اول دان مر اسرار حقیقت

از اول شو خبردار یقین تو

در آخر اول اینجا گه ببین تو

از اول گرم آخر راه داری

از اینمعنی دل آگاه داری

دلی باید که او نبود مبدل

که اینجا باز بیند سرّ اول

دلی باید در اینجا صاحب اسرار

که از اول بود شیخا خبردار

دلی باید از اول بی نشان او

که آخر باز بیند جان جان او

از اول شیخ میباید خبر داشت

پس آنگاهی به آخر پرده برداشت

از اول گر شوی اینجا خبردار

چو منصورت کند از عشق بردار

مرا مقصود ایشیخم چه چیز است

نخواهم جسم و جان جانان عزیز است

مرا مقصود اول ذات جانان

کنون اعیان در این ذرات جانان

مرا مقصود از اول یار بوده است

کنون اینجا در این گفتار بوده است

دراول نیستت بود اینزمان هست

کجا او را هلم او را من از دست

برین دست بریده گوش دارم

ورا کزوی در این سر هوش دارم

در آخر اولم شیخا ببین باز

چه میخواهی ز اول راز آغاز

در آخر اولم اینجا نظر کن

ز اول بود جانت را خبر کن

در آخر اولم شیخا عیانست

نمی بینی که در شرح و بیانست

در آخر اولم شیخا پدید است

اباتو اندرین گفت و شنید است

ابا دید تو شیخا ساخت امروز

زهی معنی ترا پرداخت امروز

یقین میگویمت شیخا که مائیم

که دید خود دمادم مینمائیم

در این حق الیقین راه بینان

ترا تقریر کردم هان یقین دان

حقیقت شیخ این از خود شنو باز

ز خود یکذره بیرون هان مشو باز

مشو بیرون زخود یکذرّه اینجا

که تا در حق نباشی غره اینجا

سخنهایم همه باتست در دید

نه با دیگر بصورت عین تقلید

ز توحیدت عیان خواهم نمودن

ترا من جان جان خواهم نمودن

عیان بنمایمت روشن چه خورشید

چنان کانرا همی بینی تو جاوید

عیان بنمایمت اینجایگه من

درونت با برون دیدار شه من

عیان بنمایمت در دید بیچون

یکی گردانمت من بیچه و چون

مرو بیرون ز خود شیخا زمانی

ز معنی می شنو هر دم بیانی

مرو بیرون زخود در لاوالا

که تا در عشق گردانمت یکتا

مرو بیرون ز خود شیخا دمادم

که اینجا گه رسانم اندر آن دم

مرو بیرون زخود شیخا در اسرار

که تا آرم ترا قربت پدیدار

ابا خود آشنا باشد یقین او

ابا خود او بود در گفت و در گو

ابا خود آشنای لامکان است

مکانرا جملگی دیدار جانست

کنون او در مکان ز آن راز دارد

ولی در لامکان اعزاز دارد

کنون اندر مکان دید دیدت

نه با من با همه گفت و شنیدت

یکی بیچون شناسم در خدائی

ورا کو نیستش هرگز جدائی

دوئی نبود که بیچونست جانان

حقیقت هفت گردونست جانان

چو جانان آفتاب و ماهتاب است

که خورشید و مهش در تک و تابست

ورای ذات او چیز دگر نیست

بجز منصور کس را زوخبر نیست

حقیقت از یکی اعیانست پیدا

اگر نه در دوئی جانست پیدا

ز یکی گر شوی بیرون ندانی

میان خاک و خون بیشک نمانی

یکی بین و مرو بیرون زخویشت

که بنهاده است او اعیان پیشت

ز اعیان یاب دیدار الهی

کز اعیانست اسرار الهی

گر از اعیان خبرداری تو مائی

ابا اعیان من کن آشنائی

گر از اعیان خبرداری حقیقت

ز باغ ما تو برداری حقیقت

گر از اعیان خبرداری فنا باش

که رویت چون نمود اینجای نقاش

چو در اعیان خود راهی نبردی

نه صافت خوانم اینجا و نه دُردی

چنین پیدا جمال یار پنهان

بهرزه میدهند اینجایگه جان

چنین پیدا جمال یار اینجا

ازو منصور برخوردار اینجا

چنین پیدا جمال بی نشانی

دمادم گفته او راز نهانی

چنین پیدا جمال بیچه و چون

فکنده نور خود برهفت گردون

چنین پیدا جمال شاه عالم

نماید وصل خود اینجا دمادم

چنین پیدا جمال ذات اینجا

یقین در جمله ذرات اینجا

چنین پیداست شیخا بیچه و چون

توئی اکنون که گفتی بیچه و چون

همه اینجا توئی اندر جمالت

نمودار است اعیان وصالت

همه اینجا توئی چیزی دگر نیست

که بیند مر ترا چون راهبر نیست

همه اینجا توئی و رهبر خود

یقین اندر عیان خیر و شر خود

همه اینجا توئی جمله نکوئی

حقیقت خود تواندر گفتگوئی

همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز

که میگویندش اینجا از عدم نیز

همه اینجا توئی ایذات بیچون

که میخوانی همه آیات بیچون

همه اینجا توئی بیشک حقیقت

که پیدائی یکی در یک حقیقت

ز پیدائی خود هستی یگانه

تو خواهی بود با خود در میانه

تو خواهی بود شیخ و کس نباشد

بجز تو در جهان بس نباشد

در این اسرار شیخا در یقینی

بجز حق هیچ در عالم نبینی

حقیقت آنکه در حق هست باقی

بماند جاودان اویست باقی

حقیقت آنکه شد هست هوالله

بماند جاودان هست هوالله

درین اسرار شیخا در یقینی

بجز جبار در عالم چه بینی

اگر مردی ز خود دایم بمانی

بذات جاودان قایم بمانی

اگر مردی زخود جاوید گشتی

ز نور ذات حق خورشید گشتی

همه مردان ز دید خود بمردند

از آن در راه معنی گوی بردند

همه مردان بمردند از صور هان

برستند آنزمان از خیر و شر هان

چنین بین شیخ دمدم میر از خود

درین دنیا تو عبرت گیر از خود

***

در خلوت و عزلت و دیدار الوهیت گوید 

بکنج خلوت دل باش ساکن

که تا باشی ز هر عاهات ایمن

بکنج خلوت دل گرد واصل

تو در خلوت بکن مقصود حاصل

بکنج خلوت دل راز میجوی

همان گم کرده ی خود باز میجوی

بکنج خلوت دل یار می بین

یقین بیزحمت اغیار می بین

بکنج خلوت خود در یکی باش

تو ذات صرف اینجا بیشکی باش

بکنج خلوت دل جوی جانان

که بنماید رخت ناگاه سلطان

چو در خلوت سرای جان درآئی

حقیقت بنگری دید خدائی

به از خلوت مدان اینجا حقیقت

حضوری جوی بی عین طبیعت

به از خلوت مدان گر راز دانی

که در خلوت رسد سر معانی

به از خلوت چه باشد نزد عشاق

که در خلوت شدند ایشان یقین طاق

حضور خلوت از بازار خوشتر

حقیقت زندگی با یار خوشتر

حضور خلوت اینجا گه طلب کن

دلت با جان حقیقت با ادب کن

حضور خلوت عشاق در یاب

ازین عین دوئی خود طاق دریاب

دمی با یار به اندر خلوت دل

به از بغداد و مصر و چین و موصل

دمی با یار اندر خلوت عشق

کزویابی حقیقت قربت عشق

دمی با یار به از ملک عالم

چه میگوئی چه میجوئی در ایندم

بخلوت جوی یار خویشتن باز

گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز

بخلوت یکزمان بنشین تو فارغ

که در خلوت شوی ایشیخ بالغ

حضور خلوتست اینجای بنگر

توی در خلوت یکتای بنگر

نمود دوست در خلوت عیانست

که در خلوت یقین دیدار جانست

بسی در خلوت اینجا چله دارند

هوای صورتی در کله دارند

نیرزد خلوت ایشان پشیزی

چنین گفتست با من آنعزیزی

که در خلوت نشستن آن نشاید

که جز جانان نه بیند دید باید

هوای غیر نبود در درونش

بجز یک سیر نبود در درونش

بجانان ذات او قائم نماید

نمود او یقین دایم نماید

چنان دست از همه عالم بشوید

که جز اسرار با جانان نگوید

اباجانان دمادم گوید او راز

که تا جانان کند او را سرافراز

ابا جانان چنان باشد یگانه

که با جانان بماند جاودانه

ابا جانان چنان مشتاق باشد

که در جانان حقیقت طاق باشد

ابا جانان شود یکتای جانان

ز پنهانی بود پیدای جانان

ابا جانان بود یکتای این جا

یکی بیند همه ذرات اینجا

حضور جان و دل دارد چنان گم

که باشد بیگمان مانند قلزم

حضورش از یکی آید پدیدار

شود در هر دو عالم صاحب اسرار

حضورش بیشکی در یک نماید

ز دید عشق ما پیدا نماید

همه چیزی ازو یکتا بود کل

ز دید عشق ناپیدا بود کل

از اول تا به آخر یار بیند

یکی اندر یکی دیدار بیند

بجز یکی نداند در حقیقت

بجای آرد همه شرط شریعت

اگر بی شرع آید فرع دانش

بجز زندیق در این سر مخوانش

اگر بسپارد اینجا گه ره شرع

بخلوت در بیابد مرشه شرع

چنین کردند اینجا پاکبازان

ره تحقیق جسته کارسازان

حقیقت چون در خلوت نشینی

یقین باید که جز یکی نبینی

بشرح احمد اینجا پاکدل باش

تو اندر پاکبازی یاب نقاش

حضور خلوت از روی زمین به

ز ذات کل یقین عین الیقین به

چو در خلوت نشینی پیشه سازی

ز ذات کل حقیقت سرفرازی

نه اندر بند آن باشی که آندست

ترا بوسند در خلوت جهان دست

بت ره باشی آندم نزد جانان

کجا بستانی آنگه مرد جانان

بت خود بشکن از دیدار بیشک

ز جانان باش برخوردار بیشک

حقیقت بت ترا مر دوست آمد

از آن مغزت حقیقت پوست آمد

که خود را دوست داری در برخلق

همی ترسی تو از خیر و شر خلق

اگر از عین دنیا این تمامت

که خواهی تا بماند نیک نامت

بنام و ننگ اینجا در نمازی

تو پنداری که بیشک کارسازی

بنام و ننگ جانت رفت بر باد

کجا بینی تو ذات خویش آباد

بنام و ننگ در مکری بمانده

ز سرّ عشق یک نکته نخوانده

بنام و ننگ میخواهی بسربرد

بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد

ز ننگت چیست چون نامی نداری

بجز حسرت دگر کامی نداری

تو از بهر ریای خلق تحقیق

بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق

یقین دلق تو زنار است اینجا

ابا تو لایق نار است اینجا

بسوزان دلق آنگه خود بسوزان

تو نام نیک را و بد بسوزان

اگر رویت حقیقت در خدایست

ابا اوباش کو خود رهنمایست

چرا در بند خلقی بازمانده

در آنخلوتسرای راز مانده

طمع یکبارگی باید بریدن

ز خلق آنگه جمال شاه دیدن

طمع زین ناگهان آخر ببر تو

شنو این نکتهای همچو در تو

طمع زینها ببر اینجا به تحقیق

که به زینت ندیدم هیچ توفیق

بکار تو کجا آیند اینان

کجا کار تو بگشایند اینان

همه درمکر و زرق و نام و ناموس

بمانده درنهاد خود بافسوس

همه مردار و هم مردار خوارند

یقین میدان که چونمردار خوارند

دلم بگرفت شیخ از دید دو نان

از آن میگویمت اینجا ببرهان

طمع زینها بیکباره بریدم

که تا اینجا یقین جانان بدیدم

طمع زینها بریدم در خدائی

که تا دیدم وصال خود نمائی

طمع زینها بریدم در حقیقت

سپردم آنگهی راه شریعت

طمع ببریده ام از هر دو عالم

که تا میگویم این سر دمادم

بجز حق اینهمه باطل شناسم

از اینان کی در اینمعنی هراسم

بجز حق اینهمه خار جهانند

که چون سگ هر نفس هر سو جهانند

اوائل اینچنین دیدم حقیقت

از اینان ذات بگزیدم حقیقت

چوذات حق در ایشانست موجود

مرا آن ذات بد از جمله مقصود

همه دارند لیکن چون ندارند

حقیقت آمده بیچون ندارند

اگر دارند اما این حقیقت

حقیقت شیخ حق است ای رفیقت

ابا دارند اما این حکایت

حقیقت شیخ دور است از شکایت

مرا مقصود ازین گفتار آنست

که شرع اندر میان ذات جانست

شریعت گفتمت تا راز دانی

حقیقت ذات ایشان باز دانی

که چندی در میانه اینچنین اند

گمان در پیش کرده بی یقین اند

بسی دیدم ملامت من از اینان

ولیکن خاطر اسرار بینان

درین ره مر مرا داده است تحقیق

همی بینم دراینجا اهل توفیق

مرا کار است با ایشان حقیقت

چه کارم شیخ با اهل طبیعت

همه در ذات یکی می نماید

ولیکن گفتن ایشانرا نشاید

مر این اسرار ایشیخ جهان تو

همیگویم که هستی در میان تو

نمیدانند هر چندی سر از پای

رموز ما در اینجا گاه بگشای

سراپای حقیقت دیده ام من

همه کون و مکان گردیده ام من

حقیقت دیده ام هم مغز و هم پوست

اگرچه در حقیقت اینهمه اوست

بنور حق مزین شرع بشناس

ز حق مراصل را با فرع بشناس

همه زین کار هانه رخ نمودند

به هر صورت یقین ما را نمودند

نظام کار عالم ار بدانست

که نیکان را عیانی در عیانست

چنین افتاده ی از شرع در فرع

که تا تو بازدانی اصل با فرع

کمال شرع از آن تحقیق دارد

که ذات مصطفی توفیق دارد

ابوجهل لعین باشد چو احمد؟

حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟

کجا فرعون باشد همچو موسی

که او حق بدفراز طور سینا

کجا نمرود ابراهیم باشد

کزین معنی حقیقت بیم باشد

تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید

حقیقت ذات بیچون بیشکی اید

که ره بسبوده اید اندر خدائی

شما را می نه بینم در خدائی

چنین افتاد عشق سر بازی

مدان اسرار ما شیخا ببازی

از اول عزلتی خوش داشتم من

ز عزلت بهره ها برداشتم من

ز عزلت یافتم سر کماهی

ز خلوت یافتم دید الهی

ز عزلت یافتم اسرار بیچون

مرا بخشیده او اسرار بیچون

ز عزلت یافتم اسرارها کل

از آنم در همه دیدارها کل

ز عزلت در درون خلوت دل

شدم ایشیخ در دیدار واصل

ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین

بخلوت جمله ی اسرار خود بین

تو عزلت جوی و در عین الیقین شو

در اینجا در حقیقت پیش بین شو

اگر عزلت گزینی همچو عنقا

تو در خلوت شوی ایشیخ یکتا

اگر عزلت گزیدی در خودی تو

برون آیی ز نیکی و بدی تو

اگر عزلت گزینی در عیانت

نماید دید بیشک دید جانت

اگر عزلت گزینی صاحبدرد

شوی درخلوت ایشیخ جهان فرد

اگر عزلت گزینی همچو عشاق

شوی ایشیخ عالم همچو من طاق

اگز عزلت گزینی همچو مردان

حقیقت ذات خود را فرد گردان

به از عزلت گزینی از سر درد

نمانی جاودان از جان جان فرد

اگر عزلت گزینی در لقایت

نماید رخ حقیقت جانفزایت

حقیقت جوی عزلت تا توانی

که چون عزلت کنی این خود بدانی

حقیقت جوی عزلت همچو مردان

ازینان خویشتن آزاد گردان

حقیقت دردسر میدان تو دنیا

ز دنیا عزلت دیدار مولا

ز دنیا حظ روح خویش بردار

عیان فتح و فتوح خویش بردار

تمامت انبیاء در عزلت خویش

حقیقت یافته از قربت خویش

چو میدیدند کین دنیای ناساز

نخواهد بود با کس نیز دمساز

کناره زینجهان کردند ایشان

که سودی نیست زینجای پریشان

حقیقت سود دنیا چیست طاعت

به از این نیست این عین سعادت

چو دنیا کنده پیر گوژ پشتست

بسا پرورده و آنگه بکشتست

تو از دنیا چه خواهی برد آنجا

که بیشک تو نخواهی مرد آنجا

جهان و هرچه در روی جهان است

همه از ذات حق عکسی عیان است

جهان بیوفا نوری ندارد

دمی بیماتم او سوی ندارد

بلا و محنت است ایندار دنیا

که شد از عشق برخوردار دنیا

جهان بیگانه ی دان در ره عشق

اگر هستی حقیقت آگه عشق

جهان بیگانه ی چون آشنایست

وفا از وی مجو که بیوفایست

جهان بیگانه ی مردار خواراست

بنزد عاشقان مردار، خوار است

جهان بیگانه ی پر درد و رنج است

بنزد عاشقان خوان سپنج است

جهان بیگانه دان ایشیخ اینجا

در آن دیوانه ی دان شیخ اینجا

جهان بگذار شیخ و در نهان شو

چو کردی پشت بر وی جان جانشو

جهان بگذار شیخ و راستی کن

ز دید او نظر در کاستی کن

جهان بگذار تا جاوید گردی

تو در عین عیان خورشید گردی

جهان بگذار همچون عاشقان تو

چه میجوئی به آخر زین جهان تو

جهان بگذار تا رویت نماید

مکن گوشت بوی کویت نماید

جهان بگذار ایشیخ جهان بین

جهان چبود خداوند جهان بین

جهان بگذار و در حق پیش بین گرد

که تا مانی تو در عین الیقین فرد

جهان بگذار و در یکی قدم زن

وگرنه راه مردان قدم زن

ره مردان طلب مانند مردان

طلب کن علم و بگذر زینجهان هان

***

در هدایت یافتن در شریعت فرماید 

ره مردان طلب کن تا بدانی

حقیقت جاودان یکتا بمانی

ره مردان طلب تا دید یابی

عیان ذات در توحید یابی

ره مردان طلب تا جاودان تو

بمانی تا جهان جان جان تو

ره مردان طلب در نامرادی

اگر تو بی مرادی یامرادی

ره مردان طلب در خلوت دل

عیان یار بین در خلوت دل

ره مردان طلب مانند منصور

که ماند نام تو نانفخه ی صور

ره مردان طلب در دید جانان

دمی بنگر تو در توحید جانان

ره مردان طلب تا شاد گردی

ز اندوه و بلا آزاد گردی

ره مردان طلب تا در نمودت

نمایند از حقیقت بود بودت

ره مردان طلب در شادکامی

چرا اندر پی ننگی و نامی

ره مردان طلب تا راز یابی

حقیقت ذات اعیان باز یابی

ره مردان طلب تا راه ایشان

بیابی و شوی آگاه ایشان

ره مردان یقین منصور کل یافت

یقین در راه ایشان رنج و دل یافت

ره مردان یقین منصور دیده است

از آن در راه کل در نور دیده است

ره مردان منم کل باز دیده

یقین در راه ایشان راز دیده

ره مردان منم کرده در این سر

دریده بیشکی پرده در این سر

ره مردان منم کرده در آفاق

شده در راه مردان بیشکی طاق

ره مردان منم کرده حقیقت

زده دم از طریقت در شریعت

ره مردان منم کرده شده در کل

از اول آخرم کرده شده کل

بمنزل در رسیده اینزمانم

رخ شه دیده در عین العیانم

بمنزل در رسیدم ناگهانی

بدیدم من جمال بی نشانی

بمنزل در رسیدم در حقیقت

رخ جانان بدیدم در حقیقت

رسیدم تا بمنزگاه عشاق

بمنزل در رسیدم شاه عشاق

رسیدم تا بمنزل یار دیدم

خود اندر عشق برخوردار دیدم

رسیدم تا بمنزل در یکی من

حقیقت سیر کردم بیشکی من

رسیدم تا بمنزل در نمودار

ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار

رسیدم تا بمنزل حق پرستم

حقیقت دید من عهد الستم

رسیدم تا الست خویش دیدم

نمود ذات کل در پیش دیدم

رسیدم آنچه میایستم اینجا

بدیدم در درونم شیخ یکتا

ره سیر و فنا کردم بآخر

جمال یار می بینم بظاهر

ره سیر و فنا کردم بتحقیق

در آخر شیخ بازم داد توفیق

ره سیر و فنا کن اندرین راه

که تا تو هم رسی در حضرت شاه

اگر ره میکنی راهت نمایم

بمنزل آدم شاهت نمایم

اگر ره میکنی اینست راهت

که اینجا مینمایم دید شاهت

ره خودبین در اینجا در حقیقت

ره تو چیست در راه شریعت

ره شرع است شیخا جاودانی

اگر اینره کنی بیشک بدانی

ره شرعست منزل جان جانان

ازین سر وصل ده ذرات جانان

ره شرعست دیگر من ندانم

بجز اینره روی روشن ندانم

ره شرعست اندر شرع شو دوست

بشو در خلوت و هر سو مرو دوست

ره شرع است اندر شرع شو شیخ

نشین در خلوت و هر سو مرو شیخ

ره شرع است اگر میدانی اسرار

درینره عمر خود ضایع بمگذار

ره شرعست راهت بانشان است

در آخر یار بیشک بی نشان است

ره شرعست اینرا هست تحقیق

درینره عاشقان یابند توفیق

ره شرعست ازو اینجا مرادت

بیاب ایشیخ با عین سعادت

ره شرعست طاعت کن درینراه

که در طاعت بیابی مر رخ شاه

رهت شرعست هر طاعت کن اینجا

که از طاعت شوی در جان مصفا

براه شرع هر کو یافت مقصود

حقیقت یافت در دیدار معبود

براه شرع هر کو رفت او دید

ز دید او پس آنگه کل نکو دید

براه شرع هر که رفت جان شد

چو جان در جمله ی عالم عیان شد

براه شرع هر کو رفت حق یافت

ز ذات جان جان آنکه سبق یافت

براه شرع آنکو دید جانان

شدش او تا ابد در جمله پنهان

براه شرع هر کو شد چو منصور

اناالحق میزند تا نفخه ی صور

براه شرع هر کاو گشت جانباز

در اینجا یافت این راز نهان باز

براه شرع هر کو جانفشان شد

حقیقت در شریعت جان جان شد

براه شرع هر کو دید حق دید

حقیقت گم شد از اسرار توحید

براه شرع هر کو در فنا شد

ز بعد آن فنا ذات خدا شد

براه شرع هر کو دید دیدار

یکی گردد عیان ولیس فی الدار

براه شرع شیخا رفته ام من

سخن در شرع جمله گفته ام من

براه شرع احمد در عیانم

کنون بنگر نشان بی نشانم

براه شرع احمد یافتم راز

شدم از شرع احمد من سرافراز

براه شرع احمد راز دیدم

حق الحق در یکی صدر از دیدم

چو راه شرع احمد بسپری تو

ز دید یار آخر برخوری تو

چو راه شرع احمد را سپردی

چو من ایشیخ بیشک گوی بردی

چو راه شرع احمد دیدی ایدوست

کنون برخور چو اندر دیدی ایدوست

چو راه شرع احمد ره نباشد

دل زندیق ازو آگه نباشد

دل صدّیق میباید درینراه

که از جانان شود در آخر آگاه

دل صدّیق میباید در این سر

که بیند دردروان اوست ظاهر

دل صدّیق میباید حقیقت

که حق بیند درین راه شریعت

دل صدّیق میباید که جانان

به بیند او در اینجا گاه اعیان

دل صدّیق دایم پر ز خونست

که میداند که سرّ کار چونست

دل صدیق دایم در فنایست

دلش اندر فنا دیدن لقایست

دل صدیق دایم در یکی یار

همی خواهم درون خود پدیدار

دل صدیق می بیند حقیقت

که راهی نیست جز راه شریعت

دل صدیق جز جانان نه بیند

عیان بیند وی و پنهان نه بیند

دل صدیق با یار است دایم

از آن در عشق در کار است دایم

دل صدیق دایم غرق توحید

بود پیوسته اندر دیده و دید

دل صدیق دایم در نمود است

از آنش عرش دایم در سجود است

دل صدیق ذاتست ار بدانی

شده در عین ذرات نهانی

دلی باید که یابد نور صادق

بود از نور خود در عشق صادق

دلی باید که اینمعنی بداند

پس آنگه جان خود در کل فشاند

دلی باید که برخوردار آید

چو ما اینجایگه بردار آید

دلی باید که باشد همچو من گم

که بیند گوهر اندر عین قلزم

دلی چون من نکو هرگز که یابد

چو من دلدار هرگز کس نیابد

چو با دل میکنم دلدار دارم

دل از دیدار او بردار دارم

چو با دل میکنم دلدار اویست

که با من در یقین در گفت و گوی است

چو با دل میکنم دلدار دیدم

خود اندر عشق برخوردار دیدم

چو با دل میکنم من اندرین راه

حقیقت می نه بینم جز که دلخواه

چه با دل میکنم چون دل فنا شد

بدلدارم رسید و کل فنا شد

چه با دل میکنم این لحظه جانست

حقیقت جان و هم عین عیانست

چه با دل میکنم این لحظه ذاتست

برون از اینمکان عین صفاتست

چه با دل میکنم این لحظه دلدار

مرا کرده است ذات خود نمودار

که با من اینزمان عین عیان است

فکنده پرده از رخ نی نهانست

که با من در نهان جانست واصف

منم از ذات جان پیوسته واحد

که با من اینزمان در گفت و گویست

ز بهر ما چنین درجست و جویست

که با من این زمان یار است پیدا

ولی در لیس فی الدار است پیدا

که با من هر زمانی راز گوید

دگر منصور با تو باز گوید

که با من اینزمان عین العیانست

دمادم با تو در شرح و بیانست

که با من اینزمان اندر حقیقت

نمودار است در راه شریعت

که با من اینچنین کرده است یاری

که کردستم ز عشقش پایداری

که با من اینچنین کرده است جانان

نخواهم کردنم در عشق پنهان

در اینره شیخ بسیار است اسرار

ولی ذاتست اینجا گه پدیدار

در این اعیان منصور است رفته

سخن چین چنین در عشق گفته

که گوید شیخ دیگر اینچنین راز

مگر آنکو شود عین الیقین باز

دلش خود آنگهی اعیان به بیند

حقیقت رنگ یکرنگی به بیند

شود یکرنگ همچون ما درینراه

اگر دارد شود پیدا درینراه

شود یکرنگ همچون نور خورشید

بتابد در همه ذرات جاوید

شود یکرنگ همچون ما درینراه

اگر دارد شود پیدا درینراه

شود یکرنگ همچون نور خورشید

بتابد در همه ذرات جاوید

شود یکرنگ و یکرنگی ببیند

حقیقت رنگ یکرنگی به بیند

شود یکرنگ اندر بی نشانی

بماند تا ابد در عشق فانی

شود یکرنگ در بحر حقیقت

سراسر محو گرداند شریعت

شود یکرنگ در بازار معنی

بگوید دمبدم اسرار معنی

شود یکرنگ بر مانند جوهر

نمود نور عشق او سراسر

شود یکرنگ در رنگ حقیقت

به بیند عشق نیرنگ حقیقت

شود یکرنگ در اسرار اینجا

شود از عشق برخوردار اینجا

شود یکرنگ اینجا همچو جانان

بگوید همچو ما او را زمردان

شود یکرنگ اینجا گه حقیقت

ز یکرنگی رسد اندر طریقت

شود یکرنگ اینجا در یقین او

بود در عشق جانان پیش بین او

شود یکرنگ آنگه در اناالحق

بگوید همچو ما اسرار مطلق

شود یکرنگ همچون ما یگانه

بماند تا ابد او جاودانه

شود یکرنگ همچون ما حقیقت

نماید راز خود پیدا حقیقت

درین ره عاشقی باید که در کار

که یکرنگی گزیند همچو پرگار

کند پرگار و اندرجا بماند

ولیکن نقش ناپیدا نماند

دل اندر نقش بستی ای یگانه

نماند تا ابد او جاودانه

دل اندر نقش بستی همچو او باش

کجا هرگز ببینی روی نقاش

دل اندر نقش بستستی حقیقت

نخواهد ماند این نقش طبیعت

دل اندر نقش بستی جاودان تو

نخواهی دید بیشک جان جان تو

دل اندر نقشی بستی آنگه ایدوست

که از نقش خود بی آگهی دوست

دل اندر نقش بستی مرد خواهی

تو مراین نقش آخر بردخواهی

دل اندر نقش بستی با زمانی

کجا نقاش را آخر بدانی

دل اندر نقش بستی در حقیقت

کجا نقاش کل آید پدیدت

نخواهد ماند نقشت جز که نقاش

از اینمعنی که گفتم باخبر باش

نخواهد ماند نقشت جاودانی

سزد گر بود نقاشت بدانی

نخواهد ماند نقشت آخر کار

نخواهد گشت گم در عین پرگار

نخواهد ماند نقشت غم مخور تو

یقین اینجا لقا را مینگر تو

تو مر نقاش را بشناسی تحقیق

که نقاشت دهد پیوسته توفیق

تو گر نقاش بشناسی برستی

ابا نقاش جاویدان نشستی

تو گر نقاش بشناسی تو اوئی

که با نقاش اندر گفت و گوئی

تو گر نقاش بشناسی درینراز

کند از روی خود مرپرده را باز

دگر نقاش بشناسی حقیقت

نماید در عیان نقش حقیقت

بدان نقاش و ایمن باش از خود

که باشی رسته تو از نیک و از بد

بدان نقاش اگر صاحب یقینی

که جز نقاش خود چیزی نه بینی

بدان نقاش و با اوباش دایم

که گرداند ترا در ذات قایم

بدان نقاش و اندر روی فنا گرد

که مانی اندرین عین فنا فرد

بدان نقاش را امروز ایشیخ

که تا گردی بکل پیروز ایشیخ

بدان نقاش و با او آشنا باش

ز دیدارش همیشه در بقا باش

بدان نقاش در بود وجودت

که نقش ذات خود اینجا نمودت

بدان نقاش بیچون در حقیقت

که چون کرده است این نقش طبیعت

بدان نقاش خود ایشیخ بیچون

که چون نقش تو بسته بیچه و چون

بدان نقاش خود ایشیخ زنهار

که نقش تو زخود کرده است اظهار

بدان نقاش خود ایشیخ عالم

که روی خویش بنموده است ایندم

بدان نقاش تا بینی تو در خویش

که اعیان کرده در تو جوهر خویش

بدان نقاش سرّ لایزالی

که با نقاش در عین وصالی

تو با نقاش و نقاش است با تو

یکی در جملگی فاش است با تو

تو با نقاش خویش اندر جهانی

چو امر صانع خود را ندانی

تو با نقاش خویش و آشنا اوست

تو هستی بیوفا و با وفا اوست

تو نقاشی کنون ایشیخ در دید

یکی بنگر تو در اسرار توحید

تو با نقاش اینجا آشنا شو

چو او در بود جانها با فنا شو

تو با نقاش اینجا نقش بسته

در آخر میکند نقشت شکسته

چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت

نماید دید خود او ناپدیدت

روی ز اینجا و در حسرت بمانی

خوری آنگه دریغ جاودانی

دریغ آنلحظه مر سودی ندارد

که هرگز درد بهبودی ندارد

در اینجا کار دارد دیدن یار

که ناگاهت کند او ناپدیدار

در اینجا کار دارد دیدن دوست

حقیقت گفتن و بشنیدن دوست

در اینجا کار دارد گربیابی

و گر تو فتنه ی تو در نیابی

ترا در خواب نقشت مینماید

زناگه نقش خود اندر رباید

ترا در خواب نقشی کرده اظهار

در اینجا گاه اندر پنج و در چار

ترا در خواب کرده مینماید

درون هفت پرده مینماید

که چون این پرده برگیرد ز رخسار

ترا آنگه کند از خواب بیدار

توجه ز آن کین صورنا بود گردد

زیانت جملگی با سود گردد

تو سود خویش کن دیدار جانان

در اینجا صاحب اسرار جانان

تو مر نقاش خود در نقش بشناس

ز مرگ اینجایگه ایدوست مهراس

چه نقاش است بینائی چه باکست

که نقاش از حقیقت نور پاکست

چو نقاش است بینائی درین راه

چو نقاش عجب داری تو همراه

چو نقاش است بینائی بآخر

ترا اظهار بودن کرده ظاهر

ازو برخور تو اندر نقش بنگر

ز دید نقش اینجا گاه بگذر

ازو برخور اگر تو راز دانی

دو روزی کاندرین بود جهانی

ازو برخور که ناگه میرود او

بمانی صورتی بی گفت و بی گو

ازو برخور که تا جاوید مانی

بنورش بیصفت خورشید مانی

ازو برخور که آمد آشکاره

بباید کردنت جانان نظاره

اگر امروز از وی برخوری تو

هم امروزش حقیقت بنگری تو

اگر امروز بینی روی جانان

بمانی تاابد در کوی جانان

اگر امروز اینجا یار بینی

تو بیشک جاودان دیدار بینی

اگر امروز این اسرار ما را

حقیقت بشنوی گفتار ما را

ترا فردا بکار آید حقیقت

که باید رفت از دار طبیعت

بشیب خاک ناچیزی بمانده

بمانده عاقبت خاکی فشانده

وصالی بخش جانت را درینراه

که تا بیند در اینجا گه رخ شاه

وصالی بخش جانت را درین دید

که تا می بشنود اسرار توحید

وصالی بخش جان مانده در غم

که تا اینجا به بیند یار همدم

وصالی بخش جان از دید جانان

که بیند در یقین توحید جانان

وصالی بخش جان نازنین را

که تا یابد به کل عین الیقین را

وصالی بخش تا جان راز بیند

همی نقاش در خود باز بیند

وصالی بخش جانت در سوی دل

که تا با دل شوی از یار واصل

وصالی بخش جانرا در وفایت

که تا می بنگرد دید لقایت

وصالی بخش جان ایدوست اینجا

که تا بیرون شوی از پوست اینجا

وصالی بخش جان ایشیخ از نور

که تا بیند به کل دیدار منصور

حقیقت وصل جانان آشکار است

ولی زندیق باوصلش چه کار است

سخن با صادقان و واصلانست

دگر با عاشقان و صادقانست

سخن با واصلان گفتم حقیقت

در اسرار بر سفتم حقیقت

وصال یار دارد جان منصور

نمی بیند کسی جانان منصور

وصال یار دارد در اناالحق

که اینجا میزند در یارالحق

که داند تا چه صورت نداری

بجز دیدار منصورت نداری

که داند تا تو خود اندر کجائی

اگر خواهی نه گر خواهی نمائی

که داند سر ذات پاکت ایجان

که هم جانی و هم عشقی و جانان

که داند سر بیچون تو اینجا

بسر گردانست گردون تو اینجا

که داند جز تواندر ذات هر کس

تو دانائی درون جملگی بس

که داند جز تو غیب و غیب دانی

که راز جمله میدانی نهانی

که داند جز تو تا فردا چه باشد

بجز ذات تو پس جانا چه باشد

تمامت در تو حیرانند اینجا

تو دانا جمله نادانند اینجا

تمامت از تو پیدا و تو از خویش

حجابی از جمال آورده در پیش

تمامت از تو پیدا و ندانند

که کلی خود توئی چندانکه خوانند

همه الکن شده در وصف ذاتت

فرو مانده بدریای صفاتت

که یارد تازند دم جز تو دردم

که بنموده است اندر نقش آدم

جمال خویش پنهانی حقیقت

که داند آنچه میدانی حقیقت

جمالت عاشقان دیدند اینجا

وصالت جمله بخریدند اینجا

چنان در جستجویت عقل مانده

که دست از جان و از دل برفشانده

رخی بنمای آخر دوستانت

گلی شان بخش هان از بوستانت

رخی بنمای و جان بنما بشادی

که جانرا در دلم دادی بدادی

رخی بنمای تا جان برفشانم

که جز این نیست درعین روانم

رخی بنمای تا خود را بسوزم

که از دیدارت اینجا نیکروزم

رخی بنمای و جان بستان زدرویش

که جز این نیست چیزی دیگرش پیش

رخی بنمای تا پنهان شوم من

نمائی ذات تا اعیان شوم من

منم حیران کوی دوست اینجا

بریده دست خود از پوست اینجا

منم حیران ز دیدار جمالت

بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت

منم حیران ز دیدار تو جانا

که چون میگویم اسرار تو اینجا

منم حیران ز دیدت باز مانده

ز دید دوست صاحب راز مانده

منم حیران شده ایدوست درتو

که چون بگشاده ی ایدوست درتو

منم حیران شده در روی خویت

یقین جان میدهم در آرزویت

چه شور است اینکه در عالم فکندی

خروشی در دل آدم فکندی

چو شور است اینکه در بازار عشق است

نگر منصور بین بردار عشق است

چه شور است اینکه در جان جهان است

مگر منصور بین عین العیان است

چه شور است این بگو با من خبرباز

که ناید کس که میگوید خبرباز

چه شور است این مگر صاحب فرانست

که در گفتار کل عین العیانست

چه شور است این بگو تا من بدانم

زشور و گفت در روی جهانم

چه شور است اینکه در دریای عشق است

مگر منصور ناپروای عشق است

چه شور است اینکه ما را دست داده است

که جانرا دید اینجا دست دادست

چه شور است اینکه ما را در نهادست

که شوری در نهاد ما نهاده است

زند بحرم عجب شوری در اینجا

بگفت اسرار کل در روی دریا

بگفت اسرار و اندردار کردش

ز شاخ عشق برخوردار کردش

بکل اسرار گفت و جان جان شد

از آن اینجا نمودار عیان شد

توئی ایذات بیچون و چگونه

درون بگرفته و اندر برون نه

توئی ایذات بیچون تمامت

که اینجا میکنی شور و قیامت

توئی ایذات بیچون در عیانم

که شور آورده در شرح و بیانم

توئی ایذات بیچون در یقین تو

یقین می بینم از عین الیقین تو

توئی ایذات بیچون آشکاره

بروی دار خود برخود نظاره

توی منصور که بود اندرینراه

اناالحق میزنی اینجا تو ایشاه

توئی منصور ورنه او که باشد

بجز تو در جهان جز او که باشد

توئی منصور در دیدار اینجا

نمودار از تو پرده دار اینجا

توئی منصور شوری درفکنده

ورا آزاد کرده جمله بنده

توئی منصور در بازار معنی

حقیقت گفته ی اسرار معنی

توئی منصور در عین العیانی

نموده کل ز خود راز نهانی

توئی منصور اندر قربت لا

یکی بنمود او را لا بالّا

توئی منصور در دید خلایق

که میدانی تو اسرار خلایق

توئی منصور اندر گفت و گوئی

توی منصور و خود منصور جوئی

نبودم بی توام من یکدم ایدوست

کنون می بینمت چون مغز و در پوست

ترا از دست اکنون چون گذارم

تو خواهی بود جانان پایدارم

ترا از دست چون بگذارم ای یار

که خواهی کردن اینجا ناپدیدار

ترا من جان شیرین دانم ایدل

که مقصود منی در هر دو حاصل

برویت زنده ام اندر سردار

ببویت زنده ام و از جان خبردار

خریدار تو مائیم و دگر نیست

بجز من از وصالت کس خبر نیست

خریدار تو مائیم اندرین راه

وگرنه نیست کس از راز آگاه

خریدار تو مائیم از دل و جان

که در راهت ببازم دیده و جان

خریدار تو مائیم و تو دانی

که ما را با تو اینراز نهانی

خریدار تو مائیم از حقیقت

که بیشک آگهیم از دید دیدت

خریدار تو مائیم اندر اینجا

تو میدانی که هستی شاه دانا

دلی پر خون و جانی سوگواریم

بجز این چیز دیگر می نداریم

ازان تست این هم در حقیقت

سخن کی باز گویم از طبیعت

طبیعت شد خجل در راهت ایجان

چه ماند در یقین آگاهت ایجان

طبیعت محو شد چون سوگواری

که همچون تو به بیند باز یاری

طبیعت شد خجل در گفتگویت

از آن می میرم اندر آرزویت

طبیعت شد خجل با خود چه چیزی

کسی کز دید تو دارد عزیزی

حقیقت جان خجل دل بازمانده

عجایب جسم و جان در راز مانده

بباید کاملی مانند منصور

که اینجا گه کند ذات تو منصور

بباید کاملی ماننده من

که اسرارت کند ایدوست روشن

بباید کاملی چون من بگفتار

که بنماید عیانت بر سردار

بباید کاملی پاکیزه گوهر

که گوید راز تو در بحر و در بر

منم راز تو گفته سوی دریا

رسیده ماهیانت تا بر شاه

منم راز تو گفته در سوی کوه

فتاده او ز پا از فکر و اندوه

منم راز تو گفته با زمینت

زمین دیده زمین عین الیقینت

منم راز تو گفته باز آتش

از آن آتش همیسوزد عجب خوش

منم راز تو گفته در سوی باد

جهانت کرد یاد آر عشق آباد

منم راز تو گفته در سوی آب

دوان از عشق رویت شد به اشتاب

منم راز تو گفته سوی خورشید

بسی گردان شده در عشق جاوید

منم راز تو گفته در سوی کوه

فکنده زلزله در بار اندوه

منم راز تو گفته در سوی ماه

گذاران گشت هر مه سوی خرگاه

منم راز تو گفته با تمامت

حقیقت نیز با اهل قیامت

وصالت در همه بیشک بدیدم

ازان بیشک بدید تو رسیدم

وصالت در همه پیداست امروز

چنین شور از وصالت خاست امروز

وصالت جان من اینجا ربوده

ز تو گفته یقین از تو شنوده

وصالت در دلم آتش فکنده

عجب شوری در او بس خوش فکنده

وصالت سوخت سر تا پای منصور

ترا دیدم ترا یکتای منصور

وصالت سوخت جانم تا بدانی

توی پنهانم و دیگر تو دانی

عجب حالیست جانا اندر اینجا

که بگشادم من تنها در اینجا

درم بگشاده ی در گفت و در گوی

بگو اکنون دگر درجست و درجوی

اگر جانم رود من سر برآرم

نمود عشق را اندر سرآرم

چه باشد شور دنیا شور عقبی

ترا بنمایم این در جمله مولی

چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا

که اندر ذات خود یکتائی اینجا

دو عالم بیشکی بر هم زنم من

اگر بنمایم اینجا جان روشن

چو من اینجا ترا بینم عیان باز

نمائی اینزمانم بر سر دار

عیان بینم اگرچه بی نشانی

کنون در من ز خود توحید خوانی

عیان می بینمت اندر خلایق

کجا آیم بنزدیک تو لایق

عیان می بینمت اما نهانی

همی گویم ترا رازم تودانی

منم دیوانه ی عشق تو گشته

منم تخم محبت جمله کشته

منم دیوانه ی سودایت ایجان

یقین می بینم از هر جانبی جان

منم دیوانه ی سودای دردت

شده بی دینم اندر عشق فردت

منم دیوانه در سودای رازت

که اینجا دیده ام دیدار بازت

منم دیوانه ی عین الیقینت

که دیدم ذات پاک اوّلینت

منم دیوانه از دیدارت ایجان

دمادم گفته ام اسرارت ایجان

دلم بربوده ی در قصد جانی

دل و جان میبری اینجا نهانی

دلم بربوده ی در عشق هجران

از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن

دلم بربوده ی در عشق بازی

ندانم تا چه دیگر عشق بازی

دلم بربوده ی ایجان جمله

ز من تنها ربودی ز آن جمله

دلم بر بوده ی زانم درینراه

ترا دلدار کرده بیشکی شاه

حقیقت هم دل و هم جان توداری

درین پیدائیت پنهان توداری

نظر اینجا مگردان آخر کار

اناالحق گوی ایدلدار با یار

نظر آخر مگردان تا به بینند

کسانی کاندرین صاحب یقینند

نظر آخر مگردان اندر اینراز

اناالحق گوی بی نقش صورباز

نظر آخر مگردان از دل من

اناالحق گوی بی نقش گل من

نظر آخر مگردان اینجهان بین

حقیقت از دمت راز نهان بین

نظر داری تو با ما راز آنیم

که اینجا گاه غوغای جهانیم

نظر داری تو با ما از دل و جان

که میگوئیم رازت از دل و جان

نظر داری تو با ما در حقیقت

کاناالحق میزند خون طبیعت

نظر داری تو با ما آخر کار

که بنمائی جمال خویش اظهار

نظر داری تو با ما از عنایت

نظر کرده ببخشیده هدایت

نظر داری تو با ما بیش از آنی

که اینجا دادیم راز نهانی

نظر داری تو با ما ایخداوند

که تا بیرون کنی مسکین از این بند

نظر داری تو با ماراست اینست

مرا از ذات خود در خواب اینست

چنان کاول نمودی آخرم آن

نمانی تا بود ذات تو یکسان

چنان کاول نمودی آخر کار

همان لذت ز ذات خود پدیدار

چنان کاول نمودی راز بیچون

همان بنمای اینجا بیچه و چون

چنان کاول نمودی جان جانم

همان بنمای در آخر عیانم

چنان کاول نمودی بود بودم

همان بنمای آخر در نمودم

همان کاول نمودی بازم اینجا

نما تا جسم و جان در بازم اینجا

حقیقت من کیم اعیان توئی دوست

درون جان و دل پنهان توئی دوست

به پنهانی دلم بردی و جانم

عیان بر تا همه خلق جهانم

کنند اقرار بر منصور اعیان

که سر میبازد از عشق دل و جان

دریغا از نمودت چون کنم من

که خواهد ماند این اسرار روشن

دلم خونست اندر قربت تو

نخواهد دید جز از حضرت تو

دلم خونست در راهت فتاده

دمادم خون ازو اینجا گشاده

دلم خونست اندر پاکبازی

حقیقت یافت از تو بی نیازی

دلم خونست در خاک و طپانست

بامید تو اینجا او عیانست

دلم خونست از سودای عشقت

بمانده در جهان رسوای عشقت

دلم خونست و جانم غرقه در خون

فتاده راز تو از پرده بیرون

ز سودای تو در خونم چنین راز

نظر کن در دل مسکین افکار

ز سودای تو در خونم بمانده

بیک ره دست از خود برفشانده

جمال خویش بنمودی مرا تو

فکنده مر مرا اندر فنا تو

دل مسکین من خاک ره تست

میان خاک و خون او آگه تست

نبایستت از اول رخنمودن

ز ما جان و دل اینجا گه ربودن

چو بنمودی و بربودی چه گویم

توئی اندر درون اکنون چگویم

توئی جانا کنون منصور گم شد

از اول تا بآخر در فنا بد

کنون گم شد دل منصور اینجا

توی در جسم و جان کل نور اینجا

منزه دانمت در عین توحید

یکی دیدم یکی دیدم یکی دید

یکی دیدم ز تو در بی نشانی

از آن کردم در اینجا جان فشانی

یکی دیدم ز تو اعیان ذرات

از آن من وصف تو میخوانم از ذات

یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست

منم محو و در اینجا جز دوئی نیست

یکی دیدم ترا اندر لقایت

از آن خواهم شد اینجا گه فدایت

فنایت را بقائی بخش ما را

در آخر کل بقائی بخش ما را

فنایت خوشتر آمد در نمودم

که در اول فنای محض بودم

فنایت خوشتر آمد در عیانم

از آن گشتم فنا زیرا که دانم

که در عین فنا بینم ترا من

فنا دانم یقین اسرار روشن

عیانت کرده ای با ما دمادم

از آنم در فنای عشق خرم

نماندم عقل و جان و دل بیکبار

همیگویم که اینجا پرده بردار

از این پرده که در کون و مکانست

هزاران شور اینجا و فغان است

عجایب پرده ی جان بسته ی تو

نمود خود بدان پیوسته ی تو

حقیقت پرده ی ذات تو بستست

از آنم پرده اینجا گه گسسته است

چنانت عاشقم در عشقبازی

که اندر پرده کردی برده بازی

چنانت عاشقم اینجا در اسرار

که کلّی پرده کردم باز ای یار

دریدی پرده ی منصور مسکین

ز شوق مهر خود نی از سرکین

دریدی پرده ی ما را بیکبار

نه بس بود این که کردستیم بردار

دریدی پرده ی ما در جهان تو

پس آنگه کردیم شور و فغان تو

دریدی پرده ی ما در حقیقت

که تا دیدیم یکدیدار دیدت

دریدی پرده ی ما تا بدانند

ولیکن دوست این یکتا بدانند

جمالت از پس پرده عیان است

از آن شور اناالحق درجهانست

از آن شور اناالحق خاست اینجا

که وصل تو به کل پیداست اینجا

از آن شور اناالحق در نمود است

که رخسار تو دیدارم نمود است

از آن شوراناالحق خاست در دل

که دیدار عیانم هست حاصل

از آن شور اناالحق خاست در جان

که پیدا گشت این اسرار پنهان

جهان جان توئی و سر مطلق

که میگوئی ز ذات خود اناالحق

اناالحق خود زدی در ذات منصور

بگفتی تا شدی در عشق مشهور

زبانم لال شد از گفتن دوست

که می بینم یقین مغز تو از پوست

ابا تو این زمان راز است فاشم

ندانم من کیم ذات تو باشم

ابا تو جان و سر اندر میانست

اناالحق گوی ذاتت عین جانست

چه چیزی جمله ی در جملگی گم

همه قطره توئی اعیان قلزم

از آنت دمبدم من بحر خوانم

که در بحر تو من غواص زانم

مرا از بحر تو دیدار بوده است

که از بحر توام جوهر نموده است

مرا بخشیده ی یک جوهر ای یار

که آن می بینم اندر جمله دیدار

مرا از جوهر عشقت حقیقت

نمودار است از دیدار دیدت

تو فانی باشی و هر دو توئی دوست

حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست

توجانی و تنی و بود بودی

درین تن بود بود خود نمودی

چنان منصور با تو درجهانست

که بیشک با تو در شرح و بیانست

چنان منصور باتو در نمود است

که کلی با تو در گفت و شنود است

بکش منصور جانا هم در اینجا

که بگشادی ورا کلی در اینجا

تو میدانی حقیقت راز منصور

توئی انجام و هم آغاز منصور

اگر صد سال باشم بر سر دار

ترا گویم حقیقت وصف دلدار

حقیقت حبّه ی نبود درین راه

توئی از وصف ذات خویش آگاه

توی از وصف خود آگاه و کس نه

بجز تو درجهان فریادرس نه

توئی در وصف خود پیوسته گویا

توئی مر ذات خود پیوسته جویا

توی اینجا شناسای کمالت

نمای آنگاه خود خواهی وصالت

توئی اینجا شناسای وجودت

حقیقت خویش دانی بود بودت

تو بیشک واقفی برجمله اشیا

همه اشیا ز ذات تست پیدا

تو بیشک واقفی بر درد عشاق

توئی در آخرین مرمرد عشاق

تو بیشک واقفی در عین هستی

نمود ذات خود خود میپرستی

تو بیشک واقفی بر کل اسرار

توئی ذات خود اینجا گه طلبکار

تو بیشک در درون جان حقیقت

بخود پیدا زجان پنهان حقیقت

توئی گفته اناالحق در جهانت

اناالحق کرده واقف دوستانت

توئی گفته اناالحق خود بخود تو

یقین فارغ شده از نیک و بد تو

توئی گفته اناالحق بر سر دار

همه عشاق را کرده خبردار

توئی گفته اناالحق بر زبانم

من بیچاره رسوای جهانم

توئی گفته اناالحق در جهان تو

توئی هستی همه کون و مکان تو

توئی گفته اناالحق با همه تو

فکنده بود من درد مد مه تو

تو گفتی و مرا بردار کردی

مرا از خویش برخوردار کردی

تو گفتی در میان منصور بردار

حقیقت او ز گفت تو خبردار

جهانی عاشقان در جستجویت

فتاده در پی این گفتگویت

جهانی عاشقان اینجا طلبکار

ترا و تو چنین اندر سردار

جهانی در جهانی گفت و گویند

ترا اینجایگه در جستجویند

برافکن پرده ی عزت ز دیدار

نمود خود تمامت را پدیدار

برافکن پرده از رخسار جانا

نما بر عاشقان دیدار جانا

برافکن پرده تا رویت به بینند

کسانی کاندرین سر در یقینند

برافکن پرده از دیدار هستی

که تا توبه کنند از بت پرستی

برافکن پرده و خلقی بسوزان

ولی منصور را کلی بسوزان

برافکن پرده ایجان خلایق

بکن امروز مهمان خلایق

برافکن پرده ی عزلت درینراه

همه گردان ز فعل خویش آگاه

برافکن پرده از منصور بنیوش

لباس سرّ خود در جمله درپوش

برافکن پرده از عین تمامت

که بگرفتست این شور و قیامت

برافکن پرده از شمع حقیقت

منور کن رخ جمع حقیقت

برافکن پرده از شمع سرافراز

وجود جمله همچون شمع بگداز

برافکن پرده ایشمع جهانسوز

وجود جمله هم جان و جهانسوز

برافکن پرده ایشمع جهان تو

که تا بینندت ایجمع جهان تو

برافکن پرده چون منصور حلاج

وجود عاشقانرا ساز آماج

برافکن پرده از روی همایون

که راز از پرده افتادست بیرون

برافکن پرده از عین العیانت

که تا بینند مر خلق جهانت

برافکن پرده از دیدار عشاق

که با تست اینزمان اسرار عشاق

برافکن پرده ورنه من کنم باز

که خواهم گشت در راه تو جانباز

برافکن پرده ورنه من حقیقت

کنم باز و شوم روشن حقیقت

برافکن پرده و بنمای خورشید

که کشتی عاشقان از بهر امید

برافکن پرده و بنمای رویت

که کل افتند اندر خاک کویت

جمال خویش کن اظهار برخویش

مر این پرده کنون بردار از پیش

جمال خویش کن اظهار ما را

بکن در عشق برخوردار ما را

جمال خویش کن اظهار جانا

همیگویم ترا بردار اینجا

دل عشاق در ذاتت اسیر است

رخش مهر است یا بدر منیر است

دل عشاق افتاده است در خون

که تا از پرده کی آئی تو بیرون

دل عشاق در خونست جانا

که وصفت آخرت چونست جانا

نه چندانست وصلت در دل و جان

که بتوان گفت اینجا گاه آسان

نه چندانست دیدار تو دیدن

حقیقت آخر کار تو دیدن

نه آسانست با تو عشق بازی

که بتوانی که با کس عشقبازی

نه آسانست اینجا دیدن تو

بجان می بایدت بخریدن تو

نه آسانست اینجا عشقت ای یار

ولی خواهم که گردم ناپدیدار

دم وصلت نه کل بینم حقیقت

که می بینم من اینجا گه حقیقت

دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا

که بیشک ناشده وصلم در اینجا

دمی وصلی ز کل بخشم عیانم

که کرده همچو این گفتار جانم

دمی وصلی ز کل بخشم تو جانرا

که پنهان کردم اندر تو عیانرا

وصال کل مرا میباید و بس

که تا کارم یقین بگشاید و بس

وصال کل مرا می باید ای یار

که این پرده براندازم بیکبار

وصال کل مرا میباید ایدوست

که یکباره بسوزانم رگ و پوست

وصال کل مرا می باید ای جان

که گرداند مرا دیدار اعیان

وصال کل دهم تا جان فشانم

حقیقت چون در ایندو جان فشانم

دو عالم منتظر از بهر منصور

نظر کرده بلطف و قهر منصور

دو عالم منتظر اندر وصالم

که چون باشد بآخر عین حالم

دو عالم منتظر در عین رازم

که تا جان و جهان چون بر تو بازم

دو عالم منتظر در حضرت تو

مرا بینند اندر قربت تو

دو عالم از تو حیران مانده امروز

همه در گریه و من در چنین سوز

ز سوز عشق من عالم بسوزان

وجود عالم و آدم بسوزان

ز سوز عشق تو میسوختم هان

چنین مر آتشی افروختم جان

همیگویم ترا تو راز دانی

یقین شاید که از خود بازدانی

ز وصفت مانده ام حیران در اینجا

فلک در ذات ما گردان در اینجا

ز وصفت مانده ام حیران و سرمست

اناالحق میزند در بود تو دست

ز وصفت مانده ام حیران و افکار

همیگویم عیانت بر سر دار

ز وصفت مانده ام حیران و مجروح

دمادم میدهی تو قوت روح

ز وصفت مانده ام غمگین در اینجا

که می بینم چنین تمکین در اینجا

ز وصفت مانده ام در ناتوانی

که خواهی کردنم در عشق فانی

ز وصفت مانده ام اندر بلا من

که میخواهم که بینم کل لقا من

ز وصفت مانده ام در خویش امروز

تو پرده کرده ی در خویش امروز

ابا خورشید دارم آشنائی

توی خورشید و من در روشنائی

توئی خورشید کل بنموده رخسار

درین بود وجودم گشت اظهار

توئی خورشید در عین الیقینم

بجز روی تو در عالم نه بینم

توئی خورشید و من عین صفاتت

دمادم میکنم من وصف ذاتت

توئی خورشید و من مانند ذرات

دمادم میکنم تقریر آیات

توئی خورشید پنهان گشته در دل

حقیقت تخم بودت کشته در دل

تو خورشیدی میان جان عشاق

یقین پیدا و هم پنهان عشاق

توئی خورشید و من خاک ره تو

حقیقت هستم ایجان آگه تو

تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت

که می بینم در اینجا دید دیدت

تو خورشیدی و من راز نهانت

ز نورت میکنم شرح و بیانت

تو خورشیدی چگویم من درین راز

تو میآئی و دیگر میشوی باز

تو خورشیدی که بودت آشکار است

عیان تو تمامت در نظار است

تو خورشیدی که درآئینه هستی

هر آیینه در آیینه تو هستی

در این آیینه منصور است نوری

در این آیت ببین عین حضوری

در این آیینه پیدائی همیشه

دگر آیینه بنمائی همیشه

در این آیینه دیده عکس رویت

هر آئینه شدم در گفت و گویت

در این آیینه دیدم من جمالت

شدم گویا من از شوق وصالت

در این آیینه دیدستم ترا من

که آیینه ز نور تست روشن

در این آیینه چون شمعی فروزان

تو این آیینه اینجا گه بسوزان

در این آیینه گفتستی اناالحق

هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق

در این آیینه هر آیینه دانی

که بنمائی همه راز نهانی

در این آیینه بنمودی جمالت

ربودی جان منصور جلالت

در این آیینه پیدائی و پنهان

نمائی هر زمان راز دگر بیان

در این آیینه ذاتی آشکاره

هر آیینه جمال خود نظاره

کنی در آینه خود را نگاهی

ندارد کس در این آیینه راهی

که پیدا جمالت را به بیند

یقین عکس جلالت را به بیند

دل پاکیزه میباید درین سر

که بیند ذاتت از آیینه ظاهر

دل پاکیزه می باید درین راز

که تا بیند رخت در آینه باز

دلی پاکیزه میباید حقیقت

که در آیینه بیند دید دیدت

دل پاکیزه باید بر سر دار

که کل ز آیینه بیند روی دلدار

هر آیینه تو در منصور نوری

حقیقت بیشکی ذوق حضوری

هر آئینه تو در منصور رازی

که با خود میکنی این عشقبازی

هر آئینه تو در منصور هستی

بت منصور در اینجا شکستی

هر آئینه تو در منصور جانی

ابا او گفته ی راز نهانی

هر آیینه ترا بینم در اینجا

بجز تو هیچ نگزینم در اینجا

هر آئینه بریدی دستم ایدوست

ز بوی خویش کردی مستم ایدوست

هر آینه اناالحق میزنی خویش

حجابت بر گرفته دوست از پیش

هر آیینه جلالت باز دیدم

در اینجا گه جمالت باز دیدم

هر آیینه عیانی در نمودم

درین روی جهانی در نمودم

هر آیینه جمالت بی نشان است

در آیینه چنین شرح و بیانست

هر آیینه توئی و می ندانند

فتاده در دوئی و می ندانند

هر آیینه توئی ایصاحب راز

اناالحق گفته اندر آینه باز

در این آیینه گفتستی اناالحق

تو حقی گفته ی اسرار مطلق

از این آیینه گفتستی تو اسرار

چرا کز ذات خود هستی خبردار

از آن آیینه دیدستی تو خود باز

همیگوئی یقین از نیک و بد باز

درین آیینه دیدستی سراسر

از آن در عشق پیوستی سراسر

بدو نیک تو یکسانست با تو

مرا اینسان نه آسانست با تو

تو هر کس را که میخوانی بخوانی

منم بنده بکن آنچه تودانی

نه برگردد ز تو منصور حلاج

گرش اینجا کنی از تیر آماج

نه برگردد ز تو تا عین آتش

ترا بیند ترا داند همه خوش

نه برگردد ز قهر و کینه تو

که منصور است کل دیرینه ی تو

نه برگردد ز تو ایشاه اینجا

تو کردستی ورا آگاه اینجا

چو آگاهی منصور از تو باشد

چرا اینجایگه دور از تو باشد

چو آگاهی منصور است از تو

از آن در جمله مشهور است از تو

چو آگاهی آگاهی است ما را

حقیقت از تو مر شاهی است ما را

تو شاهی من گدای درگه تو

ز عجز افتاده بر خاک ره تو

تو شاهی جملگی اینجا گدایند

ترا بینان ز دیدت آشنایند

تو شاهی و تمامت بنده ی تو

ببوی عشق اینجا زنده ی تو

تو شاهی جمله اینجا در گدائی

ترا خواهند و با تو آشنائی

تو شاهی در حقیقت من گدایم

که با دید تو اینجا آشنایم

تو شاهی در حقیقت بنده ی خود

بنور خویش کن تا بنده ی خود

تو شاهی بنده را بنواز امروز

حقیقت کن ورا امروز پیروز

تو شاهی بنده را بنواز از خود

فنا گردان ورا از نیک و از بد

تو شاهی بنده را بنواز ایشاه

تو برگیرش کنون از خاک اینراه

خبر دارم که در آیینه جانی

نمائی مر مرا راز نهانی

از اول تا بآخر من تو دیدم

تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم

از اول تا بآخر نیست جز تو

حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو

از اول تا بآخر ذات پاکی

نموده روی در ذرات خاکی

از اول تا بآخر تو یکیئی

از آن بودی از آن یک بیشکیئی

از اول تا بآخر دیدمت باز

ز چه از دیدنت انجام و آغاز

ز آغازت خبر اینجا که دارد؟

کسی اسرار عشقت پای دارد

ز آغازت خبر او یافت اینجا

که شد در بودت اینجا گاه یکتا

ز آغازت خبر او یافت از بود

که شد دید تو کلی گفت معبود

ز آغاز تو هستم باخبر من

یکی بوده است دارم این نظر من

ز آغاز تو و انجامت اینجا

خبر دارم بخورده جامت اینجا

منم جام تو خورده تا بدانی

دریده هفت پرده تا بدانی

منم جام تو خورده در حقیقت

ز مستی دم زده اندر شریعت

منم از جام تو مست جلالت

نظر دارم درین عین وصالت

منم خورده ز دست تو یقین جام

ز رویت دیده ام آغاز و انجام

منم بیهوش با هوش اوفتاده

بحکم و رأی تو گردن نهاده

اگر مستم یقین جام تو خوردم

غم عشق از سرانجام تو خوردم

اگر مستم تو هشیارم کنی باز

تمامی در درون ناز خود راز

اگر مستم مرا هشیار گردان

ز خواب مستیم بیدار گردان

اگر مستم من از دست تو مستم

حقیقت کشته ی عهد الستم

اگر مستم من از دیدار رویت

از آن افتاده ام در گفت و گویت

اگر مستم من از دیدارت اینجا

دمادم گویمت اسرارت اینجا

اگر مستم من از دیدارت ایجان

بمستی گفته ام اسرارت ایجان

بمستی راز تو من فاش گفتم

به پیش رند و هر اوباش گفتم

بحق رازت در اینجا گفته ام من

در اسرارت اینجا سفته ام من

بمستی گفتم اسرار تو ایدوست

حقیقت بر سر دار تو ایدوست

بمستی گفتم اسرار تو با خاص

ز تو میخواهم اینجا گاه اخلاص

بمستی گفتم اسرار تو با عام

همی خواهم ز انعام تو با عام

وگرنه میکنم مستی در اینجا

حقیقت میکنم هستی در اینجا

بمستی گفتم اسرارت حقیقت

منم هم مست و هشیارت حقیقت

اگر کامم دهی اینجا بآخر

کنی در بود خود پیدا بآخر

وگرنه میکنم مستی در اینجا

حقیقت میکنم مستی در اینجا

چنان مستم ز دیدارت که دانی

مرا میبایدم کز من رهانی

ز دست عقل اینجا من اسیرم

فرو ماندم درین غوغا بمیرم

چنان ازدست عقل افتادم از پای

که از عشقم گرفتار اندر اینجای

اگر من مست و هشیارم همیشه

در اینجا گه ترا یارم همیشه

ز مستی عقل میراند دمادم

خلافم عقل میداند دمادم

خلاف عقل خواهم خورد از اینمی

که گردم محو کلی من زلاشیی

خلاف عقل خواهم خورد از اینجام

که می بینم بقای خود سرانجام

بده ساقی دگر جامی بمنصور

که حق گوید ز حق تا نفخه ی صور

بده جامی دگر تا مست گردم

برانم عقل و دیگر مست گردم

بده جام دگر ساقی بدرویش

مهل چیزی بده باقی بدرویش

بده ساقی دگر جامی که مستم

بت خود را در این مستی شکستم

بده جامی دگر تا گویمت راز

بگویم رازت اینجا جمله سرباز

بده جامی دگر در دست ازصاف

که الحق ما زدیم از قاف تا قاف

بده جامی که در عین الیقینم

بجز تو هیچ در عالم نه بینم

بده جامی که خواهد سوخت جانم

نمایم راز با کل از نهانم

بده جامی که ذات لامکانی

مرا امروز کلی در عیانی

بده جامی که منصور است خسته

بجز تو دست از عالم بشسته

بده جامی که منصور است بیچون

ترا وی بیند اینجا بیچه و چون

بده جامی که مستم ای یگانه

ترا بینم که هستی جاودانه

بده جامی دگر ساقی بمنصور

که تا کل دردمد در جملگی صور

بده جامی دگر تا جان دهم باز

بجان خویشتن منت نهم باز

بده جامی دگر کاندر فنائیم

در آن جامت دگر مستی نمائیم

درین مستی بده کامم در اینجا

برافکن صورت و نامم در اینجا

درین مستی نه بینم هیچ نبود

جهان بر چشم من جز هیچ نبود

ترا بینم در اینجا یار دلخواه

اگر خواهی تو از من جان و دل خواه

همه اینجا فدای خاک کویت

سرم گردان درینمیدان چو گویت

دلم خون گشت ایساقی اسرار

بده جامی ز مشتاقی اسرار

که درجانست از تو های و هویم

درون جانی و در آرزویم

که بنمائی جمال خود تمامت

که تا بینند این شور و قیامت

هوالله می ندانم بیش از این من

هوالله گفته ام کل پیش از این من

حقیقت ای جنید کامران تو

بیاب اسرار ما کلی روان تو

حقیقت ای جنید پاک دیدی

مر این اسرارها کز من شنیدی

چگونه سر توحیدش نخوانم

نظرداری تو در شرح و بیانم

چنین توحید باید گفت او را

که تا باشد حقیقت مر نکو را

چنین توحید باید گفت اینجا

که مغز از پوست کردم باز زیبا

چنین توحید باید گفت مشتاق

که تاگردد حقیقت در عیان طاق

زهی توحید ما با یار بیچون

که بنمودستم از دیدار بی چون

زهی توحید ما با شاه جمله

کزو هستیم یقین آگاه جمله

زهی توحید ما با جان جانها

زهی معنی دو صد شرح و بیانها

اگر ره برده ی در پرده ی راز

نقاب از صورت و معنی برانداز

برافکن اینزمانت روح از رخ

که آرد لحظه لحظه عین پاسخ

چه گویم شرح این اسرار دیگر

که ما را عشق بازی بار دیگر

نمود واصل این هر دو جهانست

مرا از گفت بی نام و نشان است

چنان شادم که در دنیای غدار

نمی آیم من از شادی پدیدار

ز دامم آخر است اینجا رهائی

که دیدم کل جهان عین خدائی

کنون وقت وصال و شادمانی

که جانان دیده ام در زندگانی

مرا از زندگانی حاصل این است

که در جان و دلم عین الیقین است

رسیدم در بر حق الیقین باز

بدیدم اولین و آخرین باز

چو اول یافتم اسرار آخر

مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر

مرا مقصود از این بد سر اسرار

که هیلاجم نمود اینجا دگر باز

کنون چون از رخ او وصل دیدم

مر او را در میانه اصل دیدم

وصال ما کنون در گفت اویست

که بیشک اوست کاندر گفتگویست

حقیقت هر که او الله بیند

تمامت نور الاالله بیند

هر آنکو جست اینجا دید رویش

اگر باشد چو من در خاک کویش

حقیقت حق در اینست ای برادر

که آخر در یقین است ای برادر

که حق بنمود اول عشق دیدار

در آخر گشت او هم ناپدیدار

کلاه عشق جانان داد هرکس

همو قدر کله میداند و بس

کلاه فقر هر کس را که دادند

در معنی بروی او گشادند

کلاه فقر پنداری تو بازیست

کله هر کس بیابد سر ببازیست

سر و جان اندرینره همچو عطار

کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار

کنون وقت سر است کامد کلاهم

که میباید شدن در نزد شاهم

کله داریم اکنون از سرباز

کجا باشیم اینجا همسر راز

سر ما بهر پای جان جانست

که در این سرکشی راز نهان است

سر ما بهر خاک رهگذار است

که دنیا نزد ما چون رهگذار است

چه باشد جان و سر تا در کف دوست

کنم کین خود نباشد لایق دوست

نمود عشق جانان چون نمودم

زیان اینجایگه شد جمله سودم

الا تاچند سرگردان شوی تو

چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو

طلبکاری دلا اینجا طلبکار

میان عاشقان صاحب اسرار

کنون وقتست تا گوهر فشانی

بجای خاکره عنبر فشانی

فراقت رفت و وصل آمد پدیدار

چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار

چو مقصود تو اصل است از میانه

از اینجا یاب وصل جاودانه

ترا اکنون چو در وصل است امید

چو ذره ی بودی و گشتی تو خورشید

چنانت عشق بنموده است دیدار

که خواهی گشت کلی ناپدیدار

فنا خواهی بدن یکدم بقابین

تو از پیش فنا عین بقا بین

ترا اصل از فنا بد تا بدانی

فنا اصل بقا بد تا بدانی

حقیقت نیست بودی هست گشتی

سوی ذرات عالم بر گذشتی

بدیدی آنچه کس نادید اینجا

شنیدی آنچه کس نشنید اینجا

فراغت جوی اکنون با قناعت

که چیزی نیست خوشتر از قناعت

بکنج خلوت ار شادان نشینی

جمال یار بیهمتا به بینی

مرا این زندگی با معنی افتاد

ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد

چنانم نفس کافر شد مسلمان

که چیزی می نه بیند جز که جانان

چنان اینجا عیان یار دارد

که گویی او همه دیدار دارد

حقیقت در حقیقت راه برده است

ره خود را بنزد شاه برده است

بجز شه هیچکس او را ندید او

اباشه گفت و هم از شه شنید او

چو جایش داد نزد خویشتن شاه

از آن پیوسته آگاهست از شاه

نباشد هیچ خوشتر از معانی

که معنی بهتر است از زندگانی

کمالش آخر آمد به ز اول

ولی آگاه میباشد معطل

بنزد شاه دارد چون کمالش

هم از شاهست دیدار وصالش

حقیقت گشت اینجا گه زبونم

من او دانم در اینجا گه که چونم

چو وقت اینست ایدل در حقیقت

که بسپردی به کل راه شریعت

مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی

همی پرداز از وی داستانی

چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی

چو او با تست دیگر می چه جوئی

ترا افتاد اگر افتاد کاری

که کس را از تو بر دل نیست باری

ندیدی غمخور کس در جهان تو

از آنی در همه عالم نهان تو

حقیقت غم خورت اینجای یار است

ترا با دیگران اکنون چه کار است

کنون در عین خلوت باش هشیار

مکن مستی بدل میباش هشیار

بنور شرع جان خود برافروز

ز نور عشق خوش میساز و میسوز

دمادم راز جانان گوی اینجا

که بردستی حقیقت گوی اینجا

فراقت شد وصالت آخر کار

حقیقت برده میخواهد بیکبار

فکندن با جمالش باز بینی

شوی از میان و راز بینی

ابی صورت تو باشی در خدائی

ازین گفتارها می با خودآئی

ترا امروز بخت و شادکامی

که از جانان توئی با شادکامی

بر آنکامت چو یارت هست در بر

ازیندر گاه تو یکذره مگذر

بروی دوست هان خرسند میباش

درین صورت ابی پیوند میباش

چنان کاول ز بیرون مرده بودی

رهی کاول بجانان برده بودی

همانره جوی وز آنره می مشو دور

که این راهست راه عشق منصور

ترا منصور کرد اینجا هدایت

به بخشیدت به کل عین سعادت

همه منصور داری در جهان تو

گذشته بیشک از کون و مکان تو

چو آخر اینچنین خواهد بدن کار

میان اهل دل هان گام بردار

دمادم از وصالش خرمی کن

ابا ذرات عالم همدمی کن

دو روزی کاندرین دار فنائی

مکن هم از جلیسانت جدائی

همه از یار دان و غیر بگذار

پس آنگه کعبه را بادیر بگذار

وصال کعبه چون داری در اینجا

ترا دادند ره در کعبه تنها

حقیقت دوستانرا خوان تو در پیش

مکن دوری از ایشان و بیندیش

اگر صد قرن یابی زندگانی

یقین مر مردنت چاره ندانی

بباید مرد آخر در وجودت

که در مردن بیابی بود بودت

چو مرده زنده باشی در جهان تو

حقیقت یادگیر این رایگان تو

بمیر و زنده شو در هر دو عالم

که باشد باز گشتت سوی آندم

چو آنره کامدستی باز گردی

در آندم نیز صاحب راز گردی

حقیقت این بود اکنون تو بشنو

بگفتار من ایدلدار بگرو

خوشا آنکس که این دریافت آخر

بسوی جان جان بشتافت آخر

اگر با عشق میری در بر دوست

برون آری از اینجا مغز با پوست

تو مغزی لیک اندر پوست ماندی

ابی دیدار عشق دوست ماندی

برون شو یکزمان از پوست با خود

که تا فارغ شوی از نیک و از بد

سلوک اول اینست ار بدانی

که میری زین بلاد و زندگانی

ترا اینصورت اینجا هیچ آمد

که صورت بیشکی پرپیچ آمد

ندارد مر بقا اینجا چه صورت

از آن دنیاست دائم پر کدورت

ز دنیا این بست گر باز دانی

که از هر نوع اینجا راز دانی

حقیقت جمله دنیا چون پل آمد

از آن پرشور و گفت و غلغل آمد

ز دنیا بهترین علم است دریاب

ز مغز علم معنی راز دریاب

چو علم آموختی دل کن برخود

در او یابی بآخر راهبر خود

چو برخوانی ز علم و حکمت و راز

که یابی رشته ی گم کرده را باز

مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار

ترا کردم کنون اینجا خبردار

دم آخر بدانی آنچه گفتم

که از پیر حقیقت این شنفتم

خدا از علم ذاتی یافت اینجا

درون از علم کل میکن مصفا

چه به از علم جوئی تا بخوانی

که در علمست کل راز نهانی

چه به از علم خاصه علم تفسیر

که در یکی کنی اسرار تقریر

حقیقت علم قرآن خوان و رهبر

که قرآنست اینجا گاه رهبر

بجز قرآن نمی بینم دوایت

که قرآنست اینجا رهنمایت

بجز قرآن که بنماید ره اینجا

که قرآنست از جان آگه اینجا

ز سر جان جان معنی قرآن

بدان آنگاه میکن راه در جان

چو شد مکشوف بر تو راز او فاش

بدانی بیشکی در عشق نقاش

ز دیده ور به بینی این بدانی

که قرآنست سر لامکانی

همه مردان ز قرآن راز دیدند

ز قرآن جان جانرا باز دیدند

چه به زین جوی ای نادیده اسرار

ز صورت درگذر و از ریش و دستار

طلب کن آنچه گم کردی حقیقت

ز قرآن باز بین آن در شریعت

دلا چون سر قرآن یافتستی

ز قرآن باز جانان یافتستی

***

در اسرار دل و تفسیر قرآن مجید گوید 

دلا قرآن نمودت جان جانان

بگفتت رازها در عین اعیان

دلا واصل ز قرآنی بمانده

بیک ره دست خود از جان فشانده

دلا واصل ز قرآنی و ذرات

که مکشوفست برتو کل آیات

دلا واصل ز قرآنی در آخر

که راز دوست میدانی در آخر

ترا معنی قرآن رخنموده است

ترا هر لحظه صد پاسخ نموده است

یقین چون بی گمانی از رخ یار

همین میخوان که اینست پاسخ یار

چه گوئی وصف او چون می ندانی

وگر قرآن چگونه وصف خوانی

تمامت کاملان راه دیده

که اینجا گاه الحق شاه دیده

چو در قرآن نظر کردند اینجا

بخواندند و خبر کردند اینجا

همه ذرّات را از سر آیات

که در آخر شما را هست در ذات

همه گفتند سر ذات با تو

که اینجا گه یقین خود اوست با تو

ترا اسرار چون حبل الورید است

در این آیینه جانانت بدیده است

در این آیینه نزدیکست دلدار

ولیکن می نه ی اینجا خبردار

در این آیینه او باتست بنگر

درین منزل یقین راهست بنگر

ابا تو یار اینجا در میانست

ولیکن آشکارا نی نهانست

ابا تو یار تو اینجا ندیده

دمادم گویدت بگشای دیده

ابا تو یار اینجا آشنا شد

توئی بیگانه و او آشنا شد

ندیدی آنچه کام جسم و جان بود

که دلدارت در اینجا گه عیان بود

عیان بد یار ما را در نهانی

گشاد آخر در اینجا در نهانی

دمادم میگشاید بند از بند

اباتست و تو او را خویش و پیوند

زاو تا تو رهی بسیار خود نیست

دوئی بینی وگرنه ذات یکی است

ز یکی بازدان او را تو در خویش

حجابت صورتست اینجای در پیش

وگرنه هیچ پنهان نیست در تو

یقین پیدا و کل یکیست درتو

ز قرآنی خبردار و ز معنی

ز دنیائی خبردار و زعقبی

همه با تو دلا تو هیچ داری

که این نقش صور پرپیچ داری

چه خواهی کرد با اینصورت خود

که او اینجا نماید نیک یابد

از این صورت ترا کی درگشاید

ترا معشوق اینجا کی نماید

درین گرداب صورت دل نماندی

بحسرت پای اندر گل نماندی

ترا ایدل سخن بسیار مانده است

در آخر نقطه در پرگار مانده است

سخن از کشف و اسرار است ایدوست

که تا کلی برون آئی تو از پوست

مرا مقصود اینست آخر کار

که نی نقطه بمانده است ونه پرگار

بجز جانان همه اینجا هبادان

یقین خویشتن اندر فنا دان

بقا اندر فنا دیده است عطار

اگرچه در فنا آید یقین باز

فنا اندر بقا و دید جانان

ترا ایندرد و آنگه عین درمان

فنا دیدم بقای جاودانی

بقا اندر فنا و زندگانی

فنا جوی آخر کار و بقا یاب

در این عین فنا دید بقا یاب

***

حکایت

بزرگی گفته است این سر مرا باز

بگویم بیشکی اینجا ترا باز

چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار

که صورت در فنا آمد پدیدار

حقیقت اصل کل اینجا فنا بود

فنا میدان که کل دید خدا بود

اگر دید خدا خواهی که بینی

فنا می بین اگر صاحب یقینی

حقیقت بود خود دیدم فنا من

فنا دیدم رسیدم در بقا من

بقا چون آخر کار است اینراز

مبین اینصورت و معنی بینداز

فنا چون کل شیئی هالک آمد

فنا اینجای راه سالک آمد

اگر سالک فنای خود بداند

شود واصل بقای خود بداند

سلوک تو در اینجا گه نمود است

فنا شو زانکه اینت بود بود است

اگر ز اینجا زنی دم در فنایت

شود دم کل بمانی در بقایت

بقای تو فنای آخر اینست

خدا خواهی شدن کل آخر این است

تو خواهی شد فنا در آخر کار

تو خواهی بد خدا در آخر کار

چو اینصورت رود کل از میانه

بیابی کل بقای جاودانه

خدا گردی چو صورت رفت از بر

زهر وصفی که خواهم کرد رهبر

تو ایندم مانده ی اندر صور باز

نمانده بر سر این رهگذر باز

حقیقت بود دنیا رهگذار است

ترا با صورت دنیا چه کار است

یقین صورت ز باد و آتش و آب

درینخاکست آتش مانده سرکش

ترا تا آتش کبر است در سر

نخواهی یافت این صورت تو در سر

ترا تا باد پندار است اینجا

کجا جانت خبردار است اینجا

ترا تا آب اینجا گه روانست

ترا ذوقی ز روحت در روانست

ترا تا خاک باشد روشنائی

نخواهی یافت درعین خدائی

بکش این آتش طبع و هوایت

مجو از یار در اینجا بقایت

مریز اینجایگه آب رخ دوست

اگرچه خاکی آمد مغز در پوست

میان هر چهاری باز مانده

توی رازی و اندر راز مانده

چهارت دشمن اینجا در کمین است

حقیقت جان بدیشان پیش بینست

ز جان گر ره بری در سوی جانان

بمانی زنده دل در کوی جانان

ز جان گر رهبری در سوی اول

نمانی تو در اینجا گه معطل

ز جان گر رهبری در حضرت یار

ترا آنجان جان آید خریدار

ز جان گر رهبری در جزو و در کل

برون آئی تو از پندار و از دل

ولیکن چون کنم تو می ندانی

وگر دانی عجب حیران بمانی

ترا اینکار گه چون ساختستند

وزین هر چار چون پرداختستند

تو اندر اینچهاری مانده سرمست

نمیدانی که این صورت که پیوست

ره تو دور و تو اندر سر راه

بمانده باز اینجا در بن چاه

رهت دور است و تو اینجا اسیری

که خواهد کردت اینجا دستگیری

ز من زادی تو اینجا گه بصورت

نماندستی در اینجا در کدورت

حضورت باید و اسرار دیدن

پس آنگاهی رخ دلدار دیدن

حضور ار آوری اینجا بکف تو

زنی تیر مرادی بر هدف تو

حضور اینجا طلب در عین طاعت

پس آنگه بین تو از عین عنایت

اگرچه شرح بسیارت بگویم

دوای دردت اینجا گه بجویم

اگرچه درد عشقت بی دوایست

دوایم عاقبت بیشک بقایست

دوائی جوی اینجا در فنا تو

که بعد از مرگ یابی آن لقا تو

تو پیش از مرگ چو اینجا دوا را

طلب میکن ز دیدار آن بقا را

بقا گر بیشتر داری بدانی

که جاناراضیست این زندگانی

اگر خواهی که بینی رهنمایت

حقیقت آنست اینجا گه بقایت

بقای توست جانت کز فنا نیست

زین حبس وز زندانش رها نیست

در آخر باز بین و راز بنگر

چو شمعی سوز و میساز و بنه سر

بسوز ایهمچو شمعی در فنا شو

برانداز این صور سر خداشو

چه میدانی تو ایدل تا چه چیزی

نکو بنگر که بس چیز عزیزی

همه باتست این اسرار بیچون

که اینجا مانده ی در خاک و در خون

در آخر خاک آمد چون ترا هم

سزد گر دمبدم سازی تو ماتم

در آخر جای تو در شیب خاکست

دلامیدان که کاری صعبناک است

در آخر ازل خود باز دان تو

ز پیش از رفتن خود باز دان تو

در آخر اول است و آخر اینجاست

حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست

نمیدانم گه این سر با که گویم

ابا که اینزمان اینراز گویم

که میداند صفات او تمامت

که بگرفتست غوغای قیامت

که میداند که تا خود راز چونست

همی انجام با آغاز چونست

ترا گر ره دهد دلدار اینجا

بسوی خود کند پندار اینجا

دو روزی کاندرین عالم تو باشی

بکن جهدی که با تو تو نباشی

از آن ماندی بدام خود گرفتار

که ماندی در سوی صورت به پندار

ترا تا هستی و پندار باشد

کجا جان تو برخوردار باشد

ز نور عشق تا در ظلمت تن

گرفتاری تو گوئی ما و یا من

ز ما و من نه بینی هیچ اینجا

مده دستار صورت پیچ اینجا

ببوی عشق جانت زنده گردان

چو خورشیدی دلت تابنده گردان

ترا تا عشق بنماید رخ خویش

حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش

حجاب عقل صورت دان تو ای دل

که صورت هست و عقلت مانده غافل

ولیکن جان بود هم یار معنی

که اوست اینجای برخوردار معنی

یقین عشق است اسرار دو عالم

کزو منصور زد اینجایگه دم

حقیقت عشق را منصور زیبا است

بدو پیدا همه اسرار پیداست

ورا این سر شد اینجا آشکاره

ولی کردندش اینجا پاره پاره

بدید آنکه درینجا گه نهان بود

همه پنهان بُدند و او عیان بود

نظر کردند اینجا صاحب راز

همه درخود بدید اسرارها باز

چو در خود دید اینجا روی دلدار

ز جان بیگانه شد در کوی دلدار

چو درخود دید اینجا روی جانان

همه دیده ز خود پیدا و پنهان

حقیقت آمدن را دید رفتن

ورا واجب شد اینجا باز گفتن

چو او از آمدن اینجا خبر داشت

یکیرا دید و یکی در نظر داشت

یکی را دید او اندر دوئی گم

همه چون قطره بد او عین قلزم

همه منصور دید و او خدا بود

نه از این و نه از آن او جدا بود

همه خود دید و کس اندر میان نه

نه بد او بود اصل جاودانه

همه خود دید و خود دید و خداوند

همه و بود هم از خویش و پیوند

از اول تا بآخر ذات خود دید

سراسر نفخه آیات خود دید

چنان خود دید او را دوست اینجا

که یکی بوده مغز و پوست اینجا

همه بود خدائی دید وگرنه

بجز او در یکی و پیش و پس نه

همه اندر یکی دیده خدائی

یکی باشد که نبود زو جدائی

همه اندر فنا دید و بقا هم

خدا بود و خدا آمد خدا هم

چو اندر اصل نطره راهبر شد

یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد

چو اصل قطره ی خود در فنا یافت

فنا کل دید و خود کلی فنا یافت

چو از آغاز و انجام خدائی

یکیرا دید در جام خدائی

همه دنیا بر او بود ناچیز

چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز

ولیکن شرح این بسیار آمد

ازو دیدار با عطار آمد

چه گویم شرح چون دو رودراز است

در این سرها بسی شیب و فراز است

بسی شرح است در هیلاج بنگر

مرو بیرون زخود حلاج بنگر

تو اندر عشق هیلاج جهانی

تو منصوری و حلاج جهانی

توئی منصور گر ره برده ی تو

چرا چندین چنین در پرده ی تو

توی ایغافل اینجا گاه منصور

ولی از نزد او افتاده ی دور

چرا دوری تو چون نزدیک یاری

شدی دیوانه و عقلی نداری

از آنت نیست عقل ایمانده غافل

که همچون او نمیگردی تو واصل

از آنت اینهمه تشویش بیش است

که چندینت غم دیدار خویش است

تو چندین غم چرا اینجا خوری تو

چه میدانی که آخر بگذری تو

ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه

حقیقت هم توئی در خلوت شاه

ترا از بهر آن اینجا خبر کرد

که جز از من همی باید گذر کرد

ترا اینجا بسی کرد او نمودار

مگر کاینجا شوی از خواب بیدار

تو گر بیدار گردی یکزمان دوست

یکی یابی در اینجا مغز با پوست

ولیکن مغز اینجا کار دارد

که او جان تو در تیمار دارد

بجان دانی تو ره اندر بریار

ولی در حضرت او نیست دیار

همه غوغا در اینجایند خاموش

شنو این و بکن این جام را نوش

از اول پوست این جا کن نگاهی

که تا پیدا کنی در عشق راهی

نظر چون کرد اینجا گاه در پوست

یقین از جان همیدان کاین همه اوست

ولی چون رفتی اینجا در سوی دل

نظر کن تاکنی مقصود حاصل

ولی چون دل بدانی بار خانت

نظر کن بین بدل راز نهانت

بدل دیدی و جان دیدی در اینجا

دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا

چو اندر ذات یابی راز جانان

ز انجامت بدان آغاز جانان

چو اندر ذات آئی در یکی گم

شوی چون قطره ی در بحر قلزم

چو تو اندر یکی کردی نظاره

صفات جمله بینی پاره پاره

دوئی پیوستگی می یاب در وی

که پیوند است کل با دانش وی

چو اندر بود خود کردی نگاهت

نظر داری چه در ماهی و ماهت

تمامت آفرینش پیش بینی

که باشی چه پس و چه پیش بینی

همه اندر تو باشد تو نباشی

حقیقت در خدائی خویش باشی

تو باشی لیک این بسیار راز است

سفر کن گرچه ره دور و دراز است

چه گوید هرچه گوید خوب باشد

نماید طالب و مطلوب باشد

خطاب طالب اول یاب آخر

یکی بین اولین در سوی آخر

دوئی چون نیست اینجا آخر کار

یکی باشند چه نقطه چه پرگار

تو پنداری که خود اینجا شوی باز

تو اینجا میروی و میروی باز

تو آنجائی و آگاهی نداری

گدائی میکنی شاهی نداری

توئی شهزاده اینجا در گدائی

فتادستی و زرقی مینمائی

توئی شهزاده لیک از نسل آدم

که آدم هست اسرار دو عالم

ره خود گرچه گم هم خویش کردی

از آن جان و دلت باریش کردی

اگرچه آدم او را یافت اینجا

ولیکن در قفس او ماند تنها

حقیقت مرغ باغ لامکان بود

که معنی و صور هم جان جان بود

حقیقت بود صافی اندرین راه

از آن مقبول آمد در بر شاه

چو صافی شد مر او را صاف دادند

بهشت نقد در پیشش نهادند

از آن او را بود اینجا چنین صاف

که بیشک پاک شد در حضرت او صاف

چو او را جوهر جان وجودش

یکی شد جملگی کرده سجودش

حقیقت جوهر او بود بیچون

که اینجا صورت آمد بی چه و چون

چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست

از آن این شور و افغان در جهان خاست

چراغی بود آدم از تجلا

فکنده پرتوی در عین دنیا

از آن پرتو که از اعلا نمودار

شد از اسفل یقین آمد پدیدار

از آن پرتو که او را بود آنجا

حقیقت یافت هم معبود هم آنجا

کرا برگویم این سر نهانی

نمی بینم یکی ایدل تو دانی

دلا باتست گفتارم در اینجا

که میدانی تو اسرارم در اینجا

دلا با تست گفتارم سراسر

همیداری یقین از من تو باور

در اینجا چون منم باتو یقین باز

ابا هم آمدستم صاحب راز

منم باتو تو با من همجلیسی

چرا درمانده در نفس خسیسی

نه جای تست ایدل صورت اینجا

اگرچه مانده ی معذورت اینجا

همیدارم ولی تا آخر مرگ

چو من دنیا کن و هم آخرت ترک

حقیقت ترک خود کن گر توانی

که اندر ترک برگ خود بدانی

ترا داد ارترکست و تو تاجیک

بمانده بر سر اینراه باریک

ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است

دمادم از خودت پاسخ نموده است

ترا چون آنمه خوبان عالم

حقیقت رازها گفته دمادم

چرا چندین تواندر بند خویشی

وز آن مجروح و دل افکار خویشی

نه چندین گفتم ایدل در جواهر

ترا تا سر معنی گشت ظاهر

ترا چون کردم اینجا واصل یار

تو ماندستی حقیقت واصل یار

اگر غافل بمانی دل درین راه

چو رو به باز مانی در بن چاه

اگر غافل بمانی دل درین درد

کجاآخر بخوانی آیت فرد

اگر غافل بمانی دل درین گل

کجائی آخر اندر سوی منزل

اگر غافل بمانی وای بردل

بسی گرید ز سر تا پای ایندل

اگر غافل بمانی باز مانی

چو گنجشکی بچنگ بازمانی

اگر غافل بمانی کافری تو

کجا در منزل خود رهبری تو

ترا مرگی حقیقت گور باشد

از اول گر نه چشمت کور باشد

ترا منزل چو در خاکست ایدل

درون خاک خواهی بود واصل

وصال ایدل ترا در روی خاکست

ترا هم رهگذر در سوی خاک است

وصالت ایدل آخر در فنایست

بشیب خاک ره بی منتهایست

وصالت آخر است اندر دل خاک

که اندر خاک خواهی گشت کل پاک

دل خاک است در آخر وصالت

همین خواهد بدن در عین حالت

درین منزل تو آخر باز دانی

وگرنه سوی صورت با زمانی

فنا شو در دل خاک و عیان بین

پس آنگه شو محیط و جان جان بین

همچوئی تو اینره اندر اینجا

دریغا نیست کس آگه در اینجا

از اینمنزل بسی رفتند و کس نیست

چه گویم کاندرینره باز پس نیست

در اینمنزل همه مردان فنایند

اگرچه در فنا اینجا بقایند

در اینمنزل که آخر خاک و خونست

که میداند که سرکار چونست

در اینمنزل نخواهی بود بیدار

در آخر گردهان از عشق بیدار

اگر هشیاری و گرمست اویی

بآخر خاکی و هم پست اویی

ز هشیاری همیچوئی تو مستی

رها کن اینخیال بت پرستی

بت صورت پرستی در میانه

نخواهد ماند این بت جاودانه

چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم

در این راز کلی با تو سفتم

بخواهی مرد ایصورت در آخر

طلب کن بیش از آن اینسر خانه

که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی

که در دنیا تو بیشک ذات اوئی

که میداند چنین سر در چنین راز

چگونه آمده است و میرود باز

که میداند صفات او تمامت

که بگرفتست غوغای قیامت

چو اینجا آمد از آنجا حقیقت

فتاد اندر بلای این طبیعت

ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست

گیاهی رسته اینجا برگذاریست

چو دنیا دید آدم گشت زاری

که او را بود بیشک رهگذاری

چو اینجا رهگذار آنجهان دید

از آن خود را حقیقت جان جان دید

اگرچه بود سالک اندر این راه

در اول باز دید اینجا رخ شاه

نفختُ فیه من روحی چو او بود

جمال خویشتن از عشق بنمود

دم آندم چو آدم یافت اینجا

حقیقت باز آندم یافت اینجا

دم آدم نفختُ فیه برخوان

اگر ره مسپری در سر جانان

نفختُ فیه من روحی چو خوانی

ز نفخ خود رسی اندر معانی

نفختُ فیه اینجا گه چه باشد

بگو معنی که اینمعنا چه باشد

همه اینست اگر اینراز دانی

بدانی جمله اسرار معانی

همه اینست و اینجا جمله گویند

از ایندم دمبدم در گفت و گویند

از اینمعنی بگویم شمّه ی باز

مگر ره یابی اندر سوی او باز

ز خود جانان بتو اندر دمیده است

ابا تو راز گفته است و شنیده است

ابا او خود بخود او صورت خویش

نمود عشق را آورد در پیش

نمود عشق خود را کرد اظهار

که تا بنماید اندر پنج و درچار

نمود عشق خود اینجا پنهان کرد

عیان برگفت و خود را داستان کرد

نمود عشق خود اندر دل و جان

عیان کرد و نهان پیدا نمود آن

حقیقت گفت صورت ساخت اینجا

طلسم بوالعجب پرداخت اینجا

ز بود خود نمود اینجا دم خود

نهادش نام اینجا آدم خود

ز ذات خود صفات خود نمود او

نهادش نام آدم در نمود او

چه میدانم که هم خود راز داند

خود اندر راه خود خود باز داند

چو عشق اوست اینجا آمده باز

رود در قرب خود با عزّ و اعزاز

چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است

مگر دلدار اینجا رخ نموده است

نمیدانی تو ایعطار آخر

که اسرار است اندر عشق ظاهر

چه میگوئی که هرگز کس نگفته است

در اسرار اینمعنی که سفته است؟

تو میدانی که میدانی بتحقیق

ترا معشوق اینجا داد توفیق

حقیقت آنچه میگوئی یکی است

ترا اینراز اینجا بی شکی است

که هر چیزی که گفتی درحقیقت

همه اسرار جانست و شریعت

عجب راز تو مشکل حالت افتاد

که آتش در پر و در بالت افتاد

در اینجا سر خود از عشق دانی

حقیقت جان جان در پیش دانی

***

در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید 

حقیقت ایدل اکنون چند گوئی

همیگوئی تو تا پیوند جوئی

ترا پیوند با جانست و جانان

توئی پیدا ولی در عشق پنهان

تو پیدائی و ناپیدای جانی

که میدانم تو راز خویش دانی

نمیداند کسی احوالت ایدل

تو میدانی در اینجا راز مشکل

تو میدانی که اندر عشق و هجران

چه بار غم کشیدستی ز جانان

مرا ایدل ابا تو جمله کار است

مرا با تو سخنها بیشمار است

مرا باتست اینجا گفت و گویم

که سرگردان تو مانند گویم

مرا عمریست ایدل تاتوانی

که تا من چند گفتم از معانی

ریاضت چند من از تو کشیدم

اگرچه با تو درگفت و شنیدم

بسی گفتم ترا ایدل ز جانان

که هم بنموده است اسرار پنهان

ز جوهر جوهرت دادم در اینجا

ترا در دانه ها دادم در اینجا

دلا باتست هر راز نهانی

تو میگوئی دلا و هم تو خوانی

تو بینائی درون چشم مانده

کنون در جسم خود بی اسم مانده

منزه از دو عالم در وصالی

درینحضرت تجلی جمالی

درینعالم دو عالم از تو پیداست

همه شور و فغانها از تو برخاست

بسی شور از تو در روی جهان است

کسی سر تو جز تو کس ندانست

تو دانائی و جز تو کس نشاید

وگر دانی کجا رازت گشاید

ز حل مشکل صدق و صفائی

تو بخشیدی جهانی را صفائی

نه در کون و مکان آیی پدیدار

که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار

ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست

ازین ذات تو اینجا باز پیوست

تو بیشک حضرتی و خانه ی یار

ز دیداری توی دیوانه ی یار

از آن دیوانه ی و بازمانده

که مستی دمبدم در راز مانده

ازین دیوانگی دربند ماندی

درآخر رخت در دریا فشاندی

دلا اینجا سخن بسیار و ده دور

گهی مستی ز عشق و گاه مخمور

زمانی مست عشقی در خرابات

زمانی مست شوقی در مناجات

زمانی گنج اندر پیش داری

زمانی عقل پیش اندیش داری

زمانی بر در خمّار مستی

زمانی سوی دیری بت پرستی

زمانی بر گذشته از دو عالم

زمانی شادی و دیگر تو در غم

دمی در گفتن اسرار واصل

دمی دیگر بماندستی تو غافل

دمی در کون و دیگر در مکانی

دمی در صورت و گه در نهانی

دمی در کافری زنّار بندی

دمی خود را بپای دار بندی

دمی واصل دمی عاشق درینراه

فزونی آخر از این هفت خرگاه

تو خواهی برد با خود جاودانی

که مرغ باغ عشق لامکانی

درین چندین عجایبهای اسرار

که تو دیدی کنون در عین پرگار

فزون از عقل و بیرون از ضمیر است

که جانانست و جانت دستگیر است

دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش

کجا یابی تو اسرار صفاتش

در اینجا دان که اینجا آشکار است

درون جان و دل پروردگار است

ازل را با ابد پیوند او ساخت

ترا در ذات خود از عشق بنواخت

در اینصحن زمرد رنگ افلاک

که گردانست اندر حقه ی خاک

ازین چندین گل پر نور سوزان

که ایشانند در عالم فروزان

کمال صنع خود پرداخت از ذات

بهم پیوست اینجا دید ذرات

که داند حد آن بنگر در اینجا

تو بستی که گشاید این معما

ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم

جمال شاه جان پیداست گفتم

جمال شاه اندر تو پدید است

همه کون و مکان در تو پدیداست

دو عالم در تو ایدل ناپدیدار

تو اینجائی و آنجا ناپدیدار

زهی دل اینهمه گفتار از تست

حقیقت روشنی عطار از تست

مرا اینجا ابا تو سوی دنیا

خوش آمد لاجرم در عین مولا

دلا عطار با تست و نه در تست

ترا اینجا و او و مر ترا جست

بیابد چون مر او را کشته بینی

بخون و خاک وی آغشته بینی

مرا با تو وصال و هم فراقست

بسی دیدار شوق و اشتیاقست

مرا با تو حدیث از شوق افتاد

سخن هر لحظه ی با ذوق افتاد

رها کن زهد خشک و نام و ناموس

که دنیا جملگی ملکی است افسوس

همه دنیا نیرزد پرّ کاهی

بنزد عاقلان دنیاست راهی

همه دنیا مثال حقّه ی دان

درون حقه در خورشید تابان

همه دنیا مثال یک چراغست

فتاده بر کنارش پر ز زاغ است

نظر کن سوی دنیا دمبدم تو

دگر بشتاب در عین عدم تو

نظر کن در جهان و جان همی بین

دگر یک لحظه هر جانان همی بین

چو جانان دمبدم رخ مینماید

ز وصل خویش پاسخ مینماید

ز ماهی تا بمه در صنع بیچون

که پیدا کرد در تو بیچه و چون

نظر میکن تواندر جمله ذرات

که گویانند در تسبیح و آیات

همه در زمزمه در ذکر الله

همه اینجایگه از راز آگاه

همه با او در اینجا در مناجات

طلب دارند از دیدار حاجات

همی خواهند تا او را به بینند

همه در سر او صاحب یقینند

همه بی او و با اویند در راه

حقیقت مرد معنی زوست آگاه

زمانی گوش کن هان تابدانی

که پنهان نیست اسرار عیانی

همه عالم پر از خورشید بنگر

حقیقت سایه ی جاوید بنگر

نظر کن بامدادان سوی خورتو

در اینمعنی که گویم در نگر تو

به بین آنلحظه اندر صنع باری

که نوری میدمد در صیح تاری

عجب نوریست از آنحضرت ذات

حقیقت تابد آن بر جمله ذرات

منور میکند آن نور عالم

فزاید روشنی اینجا دمادم

دمادم روشنی آید پدیدار

برآید بعد از آن خورشید انوار

شود عالم منور از حضورش

شود روشن جهان از عکس نورش

رود تاریکی ظلمت در اینجا

نماند سایه جز نور مصفا

چنان دان اندر آن پاکی تو ایدل

که نور خورشوی زین راز مشکل

برآیی تا جهان جان منور

کنی مانند یکبارگی خور

جهان جان دمادم روشنائی

همی ده تا یقین عین خدائی

ترا پیدا شود در آخر کار

بگوئی سر خود اینجا بیکبار

بیکباره چو دل بر این نهادی

در معنی در اینجا برگشادی

تو صبحی ایدل آشفته مانده

چرا در صبح باشی خفته مانده

بوقت صبح اینجا بین یکی راز

که اندر تست کل انجام و آغاز

ترا انجام و آغاز است اینجا

ترا کل دیده ها باز است اینجا

نظر کن در نگر انجام و آغاز

بنوش از دست جانان آنگهی جام

دمادم نوش کن از جرعه ی یار

که تا مستت کند در عین پندار

تو خورشیدی و مست راه جانی

چرا چندین بسر خود را دوانی

گهی زردی و گاهی شرح هستی

دمی در عین بالا گاه پستی

گهی اینجا ز اول آخر روز

بود در شغل و خوش میباش و میسوز

بدانی اول و تا آخر کار

شوی آخر در اینجا ناپدیدار

چو وقت شام میآید پدیدار

نمیگردد نموده نانمودار

همه عالم چو شب آیند بیهوش

شوند و جام حضرت راکند نوش

همه مست جمال جانفزایند

مثال اولین حیران نمایند

شوند از خود نماند عقل در تن

برون آیند کلی از ما و از من

عدم باشد در آندم هرچه بینند

کسانی کاندرین صاحب یقینند

یکی خوابست بیداری ایشان

ولی کی داند اینمرد پریشان

هر آنجا کاشکار او نهانست

به بیداری نشین عین نشانست

همان در خواب باشد در ولایت

که ایشانراست در عین هدایت

ز بعد آنحیات و زندگانی

چو رفتی از صور بیشک بدانی

نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب

رموزی دیگر است این نکته دریاب

مثال مرده ی آندم که خفتی

نه بیداری نظر کن خویش و رفتی

تو اندر خانه ی خویشی بمانده

عجب با خویش در پیشی بمانده

توئی اما وصالت نیست حاصل

نمیدانی از آنی مانده غافل

در آندم وصل آنکس باز بیند

که اندر خواب بیشک راز بیند

***

در حقیقت سرّ منصور و دریافتن اعیان گوید 

چنین فرمود سلطان حقیقت

سپهر جان و دل قطب شریعت

نمود ذات و سر لامکانی

بگویم کیست تا کلی بدانی

نهاده بر سر معنی خود تاج

نهان و آشکارا نیز حلاج

که من در خواب دیدم حقتعالی

مرا بنمود اینجاگاه دنیا

همه دنیا من اندر خواب دیدم

همه ذرات در غرقاب دیدم

بدیدم هر دو عالم در درونم

نمودم روی در جان رهنمونم

حقیقت جان جانرا باز دیدم

بخواب از وی تمامت راز دیدم

همه من بودم و من بیخبر ز آن

حقیقت بود من جز جان جانان

من و او هر دو یکی گشت در خواب

مثال قطره اندر عین غرقاب

چو دیدم راز بنمودم حقیقت

یکی دیدم در این عین طبیعت

یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود

نهانم در نهان کلی عیان بود

عیانی چون بدیدم جمله در خویش

حجابم آنزمان برخاست از پیش

بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار

بجان و سر شدم سرش خریدار

تو در خوابی کنون درعین صورت

نمیدانی تو این یعنی ضرورت

اگر بنمایدت چون او به بینی

بیابی صورت از صاحب یقینی

حقیقت مینماید یار اینجا

دمادم میفزاید یار اینجا

تو می بینی و در خوابی بمانده

ز بی آبی و در آبی بمانده

چنان مغرور در دنیا بماندی

که در صورت ابی معنا بماندی

زمانی کاندرین خواب جهانی

چنین در حرص و غرقاب جهانی

نگاهی کن به بیداری و بنگر

که تا اینجا که می بینی تو ره بر

حقیقت مرگ هم مانند خوابست

چو برقی عمر تو اندر شتابست

چو مردی خواب مرگت میبرد باز

پس آنگاهیت با خویش آورد باز

چو با خویش آیی و بینی رخ او

دگر می بشنوی زو پاسخ او

ترا چون وقت مرگ آید بدانی

نمود سرّخود گر کاردانی

یقین خواب طبیعت خود بود خواب

ز من خواب حقیقت خود تو دریاب

حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت

ولی خوش خفته در خواب طبیعت

چو مرگ آید شوی از خواب بیدار

برون آیی ز بیهوشی پندار

تو ایندم شو ز خواب نفس بیدار

که دلدار است با تو بین رخ یار

زهی نادان گرش اینجا نیابی

کجا آنجاش بی آنجاش یابی

در اینجا راز آنجا دان و بنگر

نظر کن دل کتب برخوان و بنگر

تو با اوئی و او با تو در اینجا

ابا تو راز بگشاده در اینجا

درت بسته است و تو در بسته در خود

از آنی دایماً در بسته در خود

تو تا خودبینی او را کی به بینی

همه اویست وگر تو او به بینی

تو او می بین درون خویش زنهار

دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار

تو با اویی چنین غافل بمانده

چو ملحد گفته لاواصل بمانده

چه دانی راه نابرده بمنزل

کجا باشی بآخر عین واصل

در این منزل که دنیا نام دارد

که را دیدی که اینجا کام دارد

نه بیند هیچکس کامی ز اسرار

که نی آخر فرو ماند گرفتار

همه دنیا چو شور و فتنه آمد

حقیقت راهروزو کام بستد

گذر کرد و به آنجا رفت او باز

برفت از فتنه دید او عز و اعزاز

خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است

حقیقت گوی او از پیش برده است

بمیر از خویش تا زنده بمانی

که چون مردی حقیقت جان جانی

زوالت نیست اما در زوالی

وصالت نیست اما در وصالی

ترا خورشید جان تا بنده اینجاست

هزاران مهر و مه تابنده اینجاست

تو میدانی که اینجا کیستی تو

در این پرگار بهر چیستی تو

ترا در آفرینش هست بینش

تو هستی برتر از این آفرینش

کمالت برتر از حد کمال است

ترا اینجا بجانانت وصال است

بخواهد آفتابت هم فرو شد

نهان بیشک حقیقت نور او شد

دگر از برج غیبت سر برآرد

زوال آخر حقیقت می ندارد

زوالی نیست مر خورشید بنگر

که چون رفت او دگر باز آید از در

ترا خورشید جان چونرفت اینجا

بشیب مغرب اندر عین الّا

مقام تو، به الا می شود باز

برآید صبح کل الا شود باز

شود اندر وصال حال بیچون

یکی کرده همی از شست بیرون

حقیقت آفتاب این جهانی

تو در اینجا کجا خود را بدانی

توئی خورشید اندر عالم جان

شدستی در حقیقت جان جانان

توئی خورشید اما گرد عالم

همیگردی برای کل دمادم

همه ذرات عالم از تو نورند

سراسر جمله در ذوق حضورند

دل عطار با تو آشنایست

ز نور تو پر از نور و ضیایست

ضیا و نور تو کون و مکانست

کسی نور تو کلی می ندانست

کجا اعمی بیابد نورت اینجا

که پیدائی گهی در عشق دردا

مزین از تو ذرات دو عالم

زتو اینجایگه پر نور و خرم

هر آنوصفی که خواهم کرد از جان

حقیقت برتر از آنست میدان

مرا انباز عشقم رهنمونست

دلم اینجای بیصبر و سکونست

ندارم طاقت اسرار گفتن

نه سری نیز از کس می شنفتن

ندارم طاقت درد فراقش

همیسوزم دمادم ز اشتیاقش

ندارم طاقتی در پایداری

دمی در صبر یکدم بیقراری

مرا اینجا همان پیداست اسرار

که آنحلاج را آمد پدیدار

بجز حلاج چیزی می ندانم

که باوی گفتم و از وی بخوانم

مرا چیزی بجز او ایدل اینجا

کزو گشتی بکل تو واصل اینجا

ز منصورم کنون واصل بمانده

چو او دست از دو عالم برفشانده

همان آتش که در حلاج افتاد

مرا در جان و دل آنست فریاد

زنم هر لحظه دم از عشق منصور

اگرچه مینماید در دلم شور

چه سری بود این در آخر کار

که آمد در دل و در جان عطار

چه سری بود ایجان باز گویم

ز هر نوعی که خواهم راز گویم

چو میدانم که میدانم که اینست

دگر تقلید دین عین الیقین است

یقین اینست و دیگر نیست تقلید

مرا اینراز میآید ز توحید

ز اول تا بآخر ختم اینراز

که تا آخر بدیدم راز سرباز

مرا تا جان بود در دیر فانی

همه گویم ازو سر معانی

مرا تا جان بود زو راز گویم

ازو هر قصه هر دم باز گویم

مرا تا جان بود جز او نه بینم

کزو پیوسته در عین الیقینم

همه منصور می بیند درونم

همه خواهد بد آخر رهنمونم

همه منصور می یابم در آفاق

که منصور است اندر جزو و کل طاق

بجز او کیست تا من بنگرم کس

همه او دانم و می بنگرم کس

حقیقت اوست ایندم سر گفتار

که میگوید درون جان عطار

ز دست عقل هر دم درشکیبم

که اینجا میدهد هر دم شکیبم

ز دست عقل من من درمانده ام من

مثال حلقه بر در مانده ام من

ولیکن عقل اینجا هم بکار است

که او را سر معنی بیشمار است

ز نور عشق در نور و ضیایم

که می بخشد همه نور و صفایم

مرا تا عشق گوید دمبدم راز

نخواهم ماند اندر عقل ممتاز

که باشد عقل پیری بر فضولی

ولی در عشق کی باشد اصولی

حقیقت عشق به از عقل میدان

ازو چیزی که می بینی تو میخوان

مرا تا عقل اول بود در کار

حکایتها بسی گفتم ز اسرار

ز عقلم بود اول گفت تقلید

ولیکن عشق دارم سر توحید

بنور عشق جانان یافتم باز

ز جان در سوی او بشتافتم باز

چه راز از عشق جویم تا بیابم

که از عشق است چندین فتح بابم

کمال عشق اگر در جان نماید

بیکره جسم با جان در رباید

کمال عشق هر کس را نشاید

شگرفی چابک و پاکیزه باید

حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات

که میگویم دمادم سر آیات

مرا چون عشق درجانست و در دل

نخواهم ماند من یک لحظه غافل

دمادم سرّ دیگر مینماید

مرا از جان و از دل میرباید

سخنهای مرا میدان و میخوان

که گفتارم به کل عشق است و جانان

گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید

چو دیدم عشق رازم گشت توحید

دل و جان واقفند اینجا زتقلید

ولیکن بیشمار آید بتوحید

یقین شد حاصلم کل بیگمانم

که از سرّ یقین شد کل عیانم

یقین در پیش دار ایمرد سالک

که در عین یقین گیری ممالک

یقین گر باشدت اینجا نمودار

مرا جان بیگمان آید پدیدار

یقین چون جان پیامی در همه تو

در اندازی بعالم دیده ی تو

یقین وصل است و باقی بیگمانت

مراین معنی که اینجا کس ندانست

بجز منصور کاینجابی گمان شد

گمان برداشت تاکل جان جاشد

گمان برداشت تا عین الیقین دید

در اینجا ذات کل آن پیش بین دید

گمان برداشت اینجا کل مطلق

جمال دوست دید وزد اناالحق

جمال دوست در خود جاودان یافت

نمودار حقیقت جسم و جان یافت

وصالش گشت اینجاگاه حاصل

که تا شد در جمال عشق واصل

چو واصل شد فغان از جان پردرد

که او بُد درمیانه صاحب درد

چو درد عشق اینجا دید اول

از آنشد عقل و جان اینجا مبدل

همان صورت که اول داشت اینجا

بکلی جسم را بگماشت اینجا

رها کرد آنزمان هم جسم و جان

یقین پیوسته شد تا دید جانان

چنان از خود برون آمد که خود دید

خودی خود زخود الانکودید

ز خود بیرون شد و در اندرون یار

اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار

چو در چشمش کمی شد آفرینش

یکی بد در یکی عین الیقینش

از آنسر داشت وز آنسر باز گفت او

ز خود بگذشت و کلی راز گفت او

چو بخشایش کسی را داد بیچون

بگوید راز بیچون بیچه و چون

اگر محرم شوی مانند منصور

سراپایت شود نور علی نور

اگر محرم شوی در جسم و جانت

گشاید سر بسر راز نهانت

اگر محرم شوی در دار دنیا

درون دل بیابی سر مولا

اگر محرم شوی مانند مردان

یکی بینی درون خود جانان

اگر محرم شوی مانند عطار

نمائی سر کل آنگه بگفتار

اگر محرم شوی این راز یابی

در اینجا راز ما را باز یابی

چو مردان ره درون راز جستند

در آن گم کرده کی خود باز جستند

چو اول راه گم شد اندرینراه

در آخر راه بردند سوی درگاه

در معنی گشاده است ار بدانی

بود در آخرت صاحبقرانی

چو راه اینجایگه بردند سویش

بمستی دم زدند در گفت و گویش

بگفتن راست ناید راست اینراز

اگر از عاشقانی جان و سرباز

دگرگوئی ابا اهل دلان گوی

نه با کون خوان وابلهان گوی

کسی راگوی کوره برده باشد

بسوی دوست ره بسپرده باشد

ابا او گوی راز ار میتوانی

که او گوید ترا درد نهانی

مگو ایندرد جز با صاحب درد

که او باشد چو تو در عشق کل فرد

مرا ایندرد دل گفتن از آنست

که درمان من از صاحبدلانست

مرا با عشق راز است و نیاز است

که عشق از هر دو عالم بی نیاز است

مرا با عشق خواهد بودن اینراز

که هم در عشق خواهم گشت جان باز

یقین صاحبدلان دانند در دم

که چون ایشان من اندر عشق فردم

منم امروز اندر درد جانان

بمانده در جهان من فرد جانان

از ایندردم دوا آمد پدیدار

چنین در دردماندستم گرفتار

حقیقت دردم اینجا بی دوایست

که نور عشقم اینجا رهنمایست

تمامت اهل دل با من درونند

مرا هر لحظه اینجا رهنمونند

ندیدم هیچ جز ایشان دربیدل

کز ایشانست هر مقصود حاصل

تمامت انبیا و اولیایم

همی بینم درون پر صفایم

همه با من منم در ذات ایشان

همیگویم به کل آیات ایشان

منم آدم منم نوح ستوده

منم دریار کل جولان نموده

منم موسی صفت کل رفته در طور

دم ارنی زده پس غرقه در نور

منم مانند اسمعیل جانباز

که تا دید ستم اینجا جان جانباز

منم اسحق اینجا سر ببازم

چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم

منم یعقوب دیده یوسف خویش

مرا یوسف کنون بیش است در پیش

منم جرجیس اینجا پاره پاره

حقیقت جزو و کل در من نظاره

منم بر تخت معنی همچو داود

سلیمانم رسیده سوی مقصود

منم اینجا زکریا پاره گشته

بساط جزو و کلم در نوشته

منم یحیی و سوزان در فراقش

همینالم ز سوز اشتیاقش

منم عیسی که اندر پای دارم

حقیقت عشق جانان پایدارم

منم احمد زده دم از رآنی

کزو دارم همه سر معانی

منم حیدر که دیدارم یقینست

دل و جانم برازش پیش بین است

چو در من جمله دیدارند کرده

ازینم صاحب اسرار کرده

همه در من پدیدارند اینجا

درون من بگفتارند اینجا

چو من در این یقین باشم سرافراز

از آن خواهم شدن در عشق سرباز

محمد جان جان تست بنگر

ز جان نور تو اینجاگاه برخور

علی در دل به بین ولو کشف یاب

اگر مرد رهی مگذر ازین باب

علی نفس محمد دان حقیقت

علی بیرونست از دار طبیعت

علی بنمایدت راز نهانی

گشاید بر تو درهای معانی

دو دست خود زد امانش تو مگذار

که تا بنمایدت اینجایگه باز

از آن خوانندش اینجاگاه حیدر

که او بگشاد در اینجای صد در

در معنی علی بگشاد اینجا

مرا این گنج کل او داد اینجا

شبی دیدم جمال جانفزایش

شده افتاده اندر خاکپایش

ازو پرسیدم احوالم سراسر

مرا برگفت اندر خواب حیدر

بگفتم رازها در خواب آنشاه

مرا از کشتن او کردست آگاه

نمودم آنچه پنهان بود بر من

که تا اسرارهایم گشت روشن

مرا گفتا که ایعطار مانده

ز سر عشق برخوردار مانده

بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت

ببردی نزد ما راه شریعت

بسی اینجا ریاضت یافتستی

که تا عین سعادت یافتستی

بسی کردی تو تحصیل معانی

که تا دادیمت این صاحبقرانی

کنون از عشق برخوردار میباش

که کردی سر ما اینجایگه فاش

بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم

ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم

حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی

در اسرار ما اینجا تو سفتی

حقیقت بر تو این در برگشادیم

ترا گنج یقین در دل نهادیم

ترا این لحظه چون دادیم این گنج

ز ما اینجا بکش از جان جان رنج

بکش رنج اینزمان چون گنج داری

ز ما در عشق هان کن پایداری

ترا خواهند کشتن آخر کار

که کردی فاش اینجا گاه اسرار

کسی کوراز ماگوید حقیقت

نه بگذاریم او را در طبیعت

حقیقت گفت منصور آن خود دید

در اینجا گه جفای نیک و بد دید

تو آن گفتی که آن منصور گفتست

که دیگر چون تو اینمشهور گفته است

تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر

که تا آیی و بینی بیشک آنسر

هر آنکو کرد گستاخی درین راز

نه بگذاریم او را در جهان باز

کنونت وقت کشتن آمد ایدوست

که مغزی و برون آریمت از پوست

همه خواهیم کشتن همچو تو باز

که تا اینجا نگوید این سخن باز

کنون این گفته عطار بینوش

بشو یکذره از اسرار خاموش

بگوی و جان خود را باز اینجا

که بگشادستمت در باز اینجا

کنون وقتست ایدل تا بدانی

که حیدر گفت اینراز نهانی

مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان

دمادم لقمه ی میخور ازین خوان

تو برخوان ایمحمد با علی راز

چو بشنودی بگفتی عاقبت باز

بخور این لقمه ی اسرار معنی

دمادم کن ز جان تکرار معنی

حقیقت آنکه با ایشانست در کار

چو من آید حقیقت صاحب اسرار

محمد با علی تو باز بینی

چو بینی سر بریدی راز بینی

محمد اول اندر خواب دیدم

ازو بسیار فتح الباب دیدم

شترنامه ازو گفتم حقیقت

سپردم مرد را راز شریعت

حقیقت صاحب دعوت مرا اوست

که بیرون آوریدم مغز از پوست

بجز او صاحب دعوت که بینم

که او اینجاست کل عین الیقینم

که او بنمود راهم تا بر شاه

از آن هستی ز سر شاه آگاه

کسی کو احمدش کل رهنماید

درش اینجا بکلی برگشاید

بجز احمد هر آنکو جست و حیدر

کجا بگشادش اینجایگه در

در علم محمد حیدر آمد

که جمله اولیا را سرور آمد

سرو سالار جمله اولیا اوست

مشایخ را تمامت پیشوا اوست

هر آنسالک که راه مرتضی یافت

سوی احمد شد و آنگه خدا یافت

هر آنسالک که اینجا رهنماید

در آخر در برویش برگشاید

بجز حیدر مبین بشنو تو اینراز

تو حیدر مصطفی دان ایسرافراز

محمد با علی هر دو یکی است

ندانم تا ترا اینجا شکی است

محمد با علی سالار دین اند

که ایشان در حقیقت پیش بین اند

محمد با علی بشناس ایدل

که تا باشی درون کون واصل

محمد با علی ذات خدایند

که دمدم راز در جان مینمایند

محمد با علی فتح و فتوحست

محمد آدم و حیدر چو نوح است

حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند

که بیشک رهنمای این صفاتند

چو از احمد بحیدر در رسیدی

حقیقت هر دو یکی ذات دیدی

یکی دانند ایشان از نمودار

ز سر حق حقیقت صاحب اسرار

یکی ذاتند ایشان همچو خورشید

به ایشانست مر ذرات امید

محمد رحمة للعالمین است

علی بیشک صفات اندر یقین است

ایاسالک اگر تو مرد راهی

حقیقت واصلی در عشق خواهی

ره احمد گزین و سرّ حیدر

که بگشاید ز وصلت ناگهی در

مبین چیزی مجو جز ذات ایشان

نظر میکن تو در آیات ایشان

ره ایشان گزین و گرد واصل

کز ایشانست خود مقصود حاصل

از ایشان هر که خود را اصل کل یافت

چو منصور از حقیقت وصل کل یافت

***

سؤال کردن شبلی از منصور 

چو شد منصور بردار آنسرافراز

ازو پرسید شبلی آنزمان باز

که ای دانای اسرار حقیقت

جوابی ده مرا زود از شریعت

که از سر اناالحق باز گویم

که از که دیده ی این باز گویم

بگو اسرار اکنون تا بدانم

حقیقت چیست تا روشن بدانم

که گفت اینجا اناالحق در نمودم

که نو میگوئی اینجا بر سردار

زشرع این راز دور است ایشه دل

از آن گفتم که هستی آگه دل

چرا میگوئی اینجا گه انالحق

مرا برگوی اکنون راز مطلق

نه شرعست اینکه میگوئی در اینجا

ازین گفتن چه میجوئی در اینجا

***

جواب دادن منصور شبلی را

جوابی داد او را آنزمان دوست

که من مغزم همه شبلی توئی پوست

منم مغز و تو اینجا پوست هستی

که از بهر خود اینجا بت پرستی

کجا دانی تو اینراز مرا هان

که از تقلید داری نص قرآن

تو در تقلید و من در سر توحید

کجا گنجد یقین توحید و تقلید

اگر ره برده ی شبلی درین سر

کجا دانی تو باطن راز ظاهر

من از اسرار جوهر مرتضی راز

بگفتستم اناالحق با همه باز

من از سرحقیقت شاه دینم

نه چون تو در گمان عین الیقینم

تو شبلی اینزمان بر صورت خود

بماندستی و بینی نیک یا بد

کجا بینی یکی چون دردومستی

منم با حق تو با خود بت پرستی

من از حیدر یقین گفتم عیانم

اناالحق هست در شرح و بیانم

دگر از مصطفی بشنیده ام من

که صاحب درد و صاحب دیده ام من

ز احمد دیده ام سر معانی

بدان اسرار سرّ من رآنی

حقیقت لو کشف برخوان زحیدر

کز آن بگشایدت شبلی یقین در

من از احمد یقین اینراز گفتم

اناالحق از رآنی باز گفتم

دگر از حیدر کرار اینراز

بگفتم لو کشف در این یقین باز

من از اینهر دو واصل گشتم از ذات

نه مانند تو من سرگشته ام هات

حقیقت دم ز احمد میزنم من

چو حیدر هر دم آخر نی زنم من

از اینمعنی که من دارم در اینجا

حقیقت پایدارم من در اینجا

تو اینمعنی کجا دانی نکوئی

که در میدان فتاده همچو گوئی

کسی داند که همچون من شود یار

برآید عاشقانه بر سر دار

کسی داند که چون من کشته گردد

میان خاک و خون آغشته گردد

کسی داند که همچون من شود حق

بگوید در اناالحق راز مطلق

کسی داند که دست از جان بشوید

یقین حق یابد و کل حق بگوید

کسی داند که اندر آفرینش

یکی گوید یکی بیند ز بینش

چو من واصل شود اینراز گوید

اناالحق با همه کس باز گوید

چو من واصل شود جان برفشاند

بجان اندر ره جانان نماند

چو من واصل شود اندر عیان او

اناالحق گوید و راز نهان او

چو من واصل شود شبلی درینراه

نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه

چو من واصل شود در جزو و کل او

کشد چون من بکلی عین ذل او

هر آنکس کو شود واصل چو من باز

بیابد در درون انجام و آغاز

منم انجام با آغاز دیدی

در اینجا روی جانان باز دیدی

منم اینجا بدیده اصل فطرت

رسیده در مکان قرب و عزت

منم اینجا یکی دیده درونم

همه ذرات از خود رهنمونم

منم اینجا تمامت عین اشیا

بنور من شده هر چیز پیدا

منم اینجا حقیقت نور خورشید

که خواهم بود تابان تا بجاوید

منم اینجا حقیقت چون قمر گم

شده خورشید را در عین قلزم

منم اینجا سما و مر ستاره

بنورم جمله ذره در نظاره

منم اینجا فلک گردان نموده

همه کوکب در او حیران نموده

منم اینجا نموده آتش یار

میان عاشقانم سرکش یار

منم اینجا نمود آباد کرده

جهان از روح خود آباد کرده

منم اینجا حقیقت آب روشن

نموده صنعها در هفت گلشن

منم اینجا نموده خاک را راز

ابا او راز دایم گفته سرباز

منم اینجا نموده کوه معنی

مرکب کرده در انبوه معنی

منم اینجا حقیقت در و دریا

نموده هر نفس صد شور و غوغا

منم اینجا حقیقت جوهر عشق

تمامت سالکان را رهبر عشق

منم اینجا یکی جوهر پدیدار

همه از من بکل شد ناپدیدار

منم اینجا همان جوهر که بودم

به هر کسوت که هستم رخ نمودم

حقیقت آنچه من دارم از اسرار

کجا دانی تو ایشبلی نگهدار

تو ای شبلی حقیقت راز داری

ستاده این زمان در پایداری

کجائی در کجائی من که باشم

اگر از وصل آیی من که باشم

محمد دان که میگوید محمد

درون جان منصورم مؤید

حقیقت من رآنی دان در اینراز

حقیقت پرده همچون من برانداز

ندانی ور بدانی هم ندانی

که دانای خود و سرنهانی

توئی من من توام اینجا حقیقت

کنم خود را در اینجا با شریعت

تو گر مانند من آیی پدیدار

ز عشق رویم آیی بر سر دار

ترا گرچه من اینجا باز دیدم

چه از سر کمالت راز دیدم

منم اینجا بعشق خویش دیده

نهاده سر ز کفر و کیش دیده

چو در ذاتم یقین توحید پیداست

مرا چندین هزاران شورو غوغاست

از آنجا کامدم اینجا بدیدم

یکی بد در کمال خود رسیدم

یکی دیدم از اینجا تابدانجا

یکی ام در یکی برجمله پیدا

منم امامنی من عیان است

منم من در منم اینجا بیان است

حقیقت جز که من چیز دگر نیست

از آن مانده از انجامت خبر نیست

اگر اینجا بیابی مر خبر تو

یکی بینی یکی داری نظر تو

اگر اینجا بیابی اصل جانان

چو من بردار یابی وصل جانان

اگر اینجا تو اصل کار بینی

یکی اندر یکی دلدار بینی

بجز من نیست دانائی حقیقت

که دانستم که مردم در طبیعت

ز یک اصلم توهم از اصل مائی

بیانی کن چو من گر قرب دانی

چو من واصل شوی و راز گوئی

اناالحق همچو من کل بازگوئی

من آن اصلم که اصل جمله از ماست

من اویم بشنو ایشیخ از من اینراز

منم در نطق جمله گشته گویا

منم در ذات خود در جمله گویا

نشانم هست نی نام و نشانم

بود صورت در اینجا گه نشانم

فنا خواهم شدن بیصورت اینجا

منم بیشک ترا مر صورت اینجا

حقیقت وقت کار آید پدیدار

که برداراست یار آید پدیدار

همه یار است اینجا نیست جز دوست

منم اینجمله میدانی که من اوست

بجز من نیست چیزی در حقیقت

نمودستم ازو راه شریعت

اگر گفتم اناالحق آشکاره

کنم اینجایگه خود پاره پاره

چو اصلم اینچنین بدخواست کردم

از آن در عشق دارم راست کردم

از آنم دار جای راستانست

هر آنکو جان ببازد مرد آنست

اگر کردم در اینجا کر خود راست

که دیدم در ازل من کار خود راست

بکن شبلی چو من این پایداری

چرا اینجا تو اندر پایداری

سؤالی کردی و گفتم جوابت

گشادم بر تمامت فتح بابت

ترا گر فتح اینجا رخ نماید

چو من هر لحظه این پاسخ نماید

اناالحق گوید اینجا گاه جانان

نماید بر تو اینجا راز پنهان

اناالحق باز گوید تو بدانی

که سید گفت آنرا من رآنی

دمی او را در اینجا رخ نمودش

از آندم خود بخود پاسخ نمودش

از آنحالت که آن از جان من خاست

ورا پیدا شد و گفت این سخن راست

نه وقت لی مع الله را عیان بود

که او پیوسته در کون و مکان بود

مر او را ذات اینجا بود پیدا

درون جان او معبود پیدا

به اول او به آخر بیشکی دید

ز ذات خود همیشه بیشکی دید

ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد

علی را هم ز ذات خود خبر کرد

علی را لو کشف بد در معانی

محمد گفت دیگر من رآنی

از آن مر هر دو صاحب راز بودند

که ایشان بیشکی ممتاز بودند

از آن شه باز دیدند اندر اینجا

که ایشان راز دیدند اندر اینجا

از ایشان من شدم اینجا خبردار

تو نیز اینجا چو ایشان اینخبر دار

بگو گر میتوانی سر من باز

که تا باشی چو من در عشق ممتاز

اگر شهباز عشقی باز جوئی

که وصلش همچو من گر باز جوئی

وصال حال را اینجا بجو تو

چو دیدی دید از آن اسرار جو تو

چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان

بگوئی راز او در عشق پنهان

اگر دیدی یکی اینجا طبیعت

دراندازی در آخر مر طبیعت

طبیعت چیست مان بر روی داراست

ابا ما یار ما در پای دار است

ابا ما پایداری کرد اینجا

ابا ما شد حقیقت فرد اینجا

در اینجا فرد شد اندر سردار

ابا ما شد در اینجا گه نمودار

نمودار است اینجا سرّ مطلق

در اینجا میزند با ما اناالحق

ابا ما زد اناالحق آشکاره

بخواهد سوخت با ما در نظاره

بخواهد سوخت تا کل راز بیند

فنا را در بقایم باز بیند

فنا خواهد شدن صورت در اینجا

نخواهد سوخت منصورت در اینجا

در اینجا بازماند جمله منصور

حقیقت قرص خور نور علی نور

نخواهم ماند اینجا جاودانه

همی خواهم شدن من در میانه

همی خواهم شدن تا من بوم پاک

چه باد و آتش و چه آب با خاک

فنا گردانم و یابم بقا نیز

وجود خویشتن بهر فنا نیز

چو من باشم نماند هیچ جز من

چنین خواهد بدن اسرار روشن

چو روشن شد مرا خورشید تابان

از آن روشن همیگویم شتابان

حقیقت صورت است اندر نمودار

برون خواهم شدن ازینج و از چار

برون خواهم شدن تادر درونم

شو هر ذره ی را رهنمونم

حققت رهنمای جمله باشم

یقین صبر و سکون جمله باشم

نمایم هر کسی را راز سرباز

بگویم راز خود با هر کسی باز

حقیقت هرچه من گویم همان هم

کجا خواهی تو آخر جان جان هم

چو جان جان مرا نقد است حاصل

از آنم بر سر اینراز واصل

از آنم بر سر این دار جانان

که برداریم برخوردار از جانان

چه به زین یابم ایشاه دو عالم

که دم اینجا زدم از قرب آندم

دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز

نمودم در حقیقت نیک و بد باز

دو عالم در من است اینجا دو عالم

فرو پیچم دو عالم را بیکدم

دو عالم را بیکدم در نمودم

در آخر اولم بینم که بودم

در آخر فرد خواهم شد به آخر

دو عالم در یکی بینم بظاهر

دو عالم در درون خویش دیدم

صفات خویش را در پیش دیدم

صفات خود از آن دیدم حقیقت

که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت

طبیعت ظاهر هر دو جهان بود

درو بیشک حقیقت جان جان بود

چو جان جان زجان آمد پدیدار

اناالحق زد برآمد بر سر دار

تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس

مرا بین راز پنهانم تو بشناس

از آن پیدا چنین پنهان نمودم

که پنهانست پیدا بود بودم

چو پنهانست جان مانند جانان

از آن صورت نشان دارد در اعیان

که صورت از صفاتم در مکانست

درو جانم حقیقت لامکانست

مکان صورتم عین صفاتست

ولی جان در حضور نور ذاتست

حضور ذات دارد جان نهانی

یقین صورت حضورش در معانی

کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات

اناالحق میزنم در جمله ذرات

کنون هر دو یکی شد اصل اول

یقین صورت پدید از وصل اول

مرا وصلت دراینجا گاه مطلق

از آن جانم زند هر دم اناالحق

مرا وصلست اینجا زانکه اویم

از انوار ویست این گفتگویم

بچشم من نظر کن سوی دلدار

یکیرا بین تو از هر سوی دلدار

همه دیدار صورت هست حیران

چو واصل شد یکی دید است جانان

یکی دیده است جانان را در اینجا

یکی پیدا و پنهان را در اینجا

چو پیدا و نهان اینجا یکی بود

چو صورت یار دیدش اندکی بود

بر خورشید دائم در حقیقت

نهادم اسم او را مر طبیعت

طبیعت نامش اینجا گه نهادم

درون او دل آگه نهادم

دل خود را بدان گر یار خواهی

بجان بنگر اگر دلدار خواهی

ز دل در سوی جان اینجا قدم زن

دل و جان هر دو در عین عدم زن

عدم را نیستی دان همچو منصور

یکی در نیستی هان یاب در دور

مشو از خود اگر صاحب یقینی

که اندر نیستی کلی به بینی

اگر از نیستی یابی رخ یار

هم از وی باز گوئی پاسخ یار

ندانم جز که لا در عشق اینجا

که ازلا شد دلم بینا در اینجا

همه در لاست پیدا تا بدانی

تولا شو تا عیان الّا بدانی

ز یکتائی خود در لا نهان شو

برافکن صورت هر دو جهانشو

دو عالم صورتست اینجا برانداز

که تا در لا همه بینی یکی باز

حقیقت لاست ذات ایشیخ بنگر

صفات لابهم بنگر سراسر

اگر تو لا شوی الّا بیابی

قدم در لازنی یکتا بیابی

چرا در خود بماندستی تو مهجور

از آنی از کمال وصل او دور

تو خود بینی چو از نقش زمانه

نیابی هیچ وصل جاودانه

اگر مرد رهی خودبین تو دلدار

که جز او نیست هان بنگر تو دلدار

وصال یارنی بازیست میدان

حقیقت وصل جانبازیست میدان

وصال یار اگر خواهی تو ایدوست

ترا اینجا بباید سوخت آن پوست

اگرچه پوست اینجا دوست داری

تو بیمغزی بمانده پوست داری

دمی زین پوست بیرون آی چونمن

که مغز جان جان یابی تو روشن

هر آن کاو اندرین عالم یقین باز

رخ جانان بیابد، شد سرافراز

سرافرازی زسربازی پدید است

ترا این سر کل بازی پدیداست

اگر جان وسرت اینجا ببازی

چو ما یابی در اینجا سرفرازی

نه جان و تن اگر سیصد هزار است

که اینجا گه نه اندر خورد یار است

اگر از عاشقانی بگذر از خود

یکی بین در حقیقت نیک یابد

چه میخواهی چه میجویی همه اوست

درین صورت حقیقت دیده ی اوست

ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت

ز ذات خود عیانی را بپرداخت

دم خود سوی این صورت دمیده است

صور پیدا از آندم ناپدید است

اگر آندم شود از تو پدیدار

دو عالم بر تو گردد ناپدیدار

از آن وصل و وز آن اعیان نمائی

تو جانان گردی و بیجان نمائی

تو بیجان گردی و جانان بماند

که راز خویشتن هم خویش داند

در این اسرار هر کس ره نیابد

پیامم جز دل آگه نیاید

دلی آگه بیابد راز اینجا

یکی بیند چو من سرباز اینجا

دل و جانست آگاه حقیقت

که هر دو کرده اند راه حقیقت

در اینجا وصل کل دیدند با یار

نه در صورت اگرچه زو پدیدار

یقن یار است و دایم یار باشد

ز دید خویش برخوردار باشد

هم اوداند وصال خویش در خویش

هم او بگشاید اینجا گه در خویش

درم بگشاد جانانم نموده است

رخ اینجا چون نمودم را نموداست

ز وصل یار اینجا بیقرارم

کنون آویخته بر روی دارم

اناالحق میزنم من جاودانه

که بشناسندم اینخلق زمانه

اناالحق میزنم بر راز جمله

نمایم جمله را شهباز جمله

اناالحق زن شدم کم گشت پیدا

منم سروقد هر شور و غوغا

ز خود بنموده ام تا درجهان من

نمایم فاش بیشک جان جان من

نمودم فاش جانانرا به هرکس

مرا این شیوه میزیبد دگر بس

مرا این شیوه زیبد تا بگویم

که در میدان خدمت همچو گویم

درین میدان زدم گوی حقیقت

منم در عشق دلجوی حقیقت

بجز من کس نداند شیوه ی دوست

که این شیوه حقیقت شیوه ی اوست

بجز من کس نگوید سر اینراز

که دیدستم یقین انجام و آغاز

بجز من کس نمیگوید اناالحق

که دیدستم حقیقت راز مطلق

بجز من کس نداند دید نقاش

نمودم روی او با رند و اوباش

منم نقاش و از نقش زمانه

منم در جمله پیدا و یگانه

یکی دانم که در جمله نمودم

نظر کن در زمانه بود بودم

هر آنکو اندر اینعالم نیاید

دم من در جهان این دم نماید

کجا اینجا بکام دل رسد باز

نماید جاودان در نیک و بد باز

اگر در صورت آن اصل دیدی

یقین در هر دو عالم وصل دیدی

اگر واصل در اینجا گردی از ذات

تو واصل گردی اندر کل ذرات

ز ذات اروصل یابی در اناالحق

شوی و بازگوئی سر مطلق

وصال یار اینست ار بدانی

بنوعی دیگر است از من رآنی

اگر از مصطفی ره برگشاید

ترا اینهر دو عالم یک نماید

یکی بینی دوئی برداری از بر

طلب کن اینمعانی را ز رهبر

بجز احمد مدان مر رهنما را

توهم رهبر شناس و هم خدا را

بجز احمد مبین گر واصلی تو

وگرنه در زمانه غافلی تو

بجز احمد مبین در هیچ حالی

که تا هر ساعتی یابی کمالی

هر آنکو از محمد وصل دریافت

وجود خویشتن از وصل دریافت

***

سؤال دیگر شبلی از منصور 

محمد دان وصال حق در اینجا

محمد اوست خلق مطلق اینجا

چو شبلی این بیان بشنید از او

تعجب کرد از وی گفت نیکو

حقیقت اینچنین است اندر اینجا

که را همچو تو بگشاید در اینجا

در تو در حقیقت باز کرده است

دو چشم جانت اینجا باز کرده است

در این سر هیچ شک اینجایگه نیست

که جمله اوست جزدیدار شه نیست

چنین است و ولیکن کس نداند

بجز تو هیچکس این سر نداند

ترا دادست این سر در ازل یار

نباید گفت این پاسخ به اغیار

نباید گفت این با هر کس ایدوست

که تو مغزی و خلقانند در پوست

تو مغزی و همه چون پوست باشند

کجا مانند او ایدوست باشند

تو اصلی اینهمه فرعست دانی

برون کونی و عین مکانی

ترا زیبد که دیدستی رخ شاه

کزین اسرارها هستی تو آگاه

دم از این میزنم گرمیزنم من

تو مرد راهی و بیشک منم زن

مرا اینزهره کی باشد که باعام

بگویم ز آنکه این عامند انعام

ندانند و مرا همچون تو ای حق

بیاویزند پهلوی تو مطلق

حقیقت کفر دانند این خلایق

مرا این گفتن اینجا نیست لایق

کرا برگویم اینراز آشکاره

بیک ساعت کنندم پاره پاره

ترا گفتست جانان تا بدانی

تو بیشک خود یقین دانم که دانی

چو تو یاری ترا باید نمودن

حقیقت گفتن و از حق شنیدن

تو صاحبدولتی در کل آفاق

توئی اندر میان واصلان طاق

تو صاحبدولت و کون و مکانی

که برگفتی یقین راز نهانی

نهان بد راز تا ایندم بعالم

تو کردی فاش نزد خلق ایندم

خلایق جملگی در گفت و گویند

تمامت سالکان در جست و جویند

گمانی میبرند از سالکانت

درین گفتار وین راز نهانت

گمانشان هم یقین شد آخر کار

مرایشانرا وصال آور پدیدار

پدیدارست رویت چو خورشید

بتو دارند مر ذرات امید

گمان بردار ای شاه جهان بین

که تا بینندت اینجا در یقین بین

حقیقت گفتگوی خلق بسیار

در این بازار عشقت شد پدیدار

امید جملگی در حضرت تست

وصال سالکان در قربت تست

چه باشد گر کنی اینجا نظر باز

درون جانها بیشک سرافراز

همه در انتظار وصل بودند

همه در دیدن این اصل بودند

عجب روزیست امروز همایون

که رخ بنموده ی از کاف و از نون

منت میدانم اینجا اول کار

ببازی برنگفتم عین گفتار

تو بیش از جمله ی از جملگی گم

همانا قطره ی تو بود قلزم

تو دریائی و ایشان جمله قطره

تو خورشیدی و ایشان جمله ذره

تو بحر جوهری و ایشان صدف وار

توی جوهر یقین در جمله اسرار

نداند جوهر تو جز تو جانا

که هستی جوهر اندر بود الّا

بدانستم ز اول ذات پاکت

بدانستم در آخر زین چه باکت

ازین شیوه که بنمودی تو امروز

منم در واصلی یکذره پیروز

تمامت وصل میخواهم ز دیدار

که بنمائی مرا آری پدیدار

وصال امروز از تو یافتستم

ز جان نزد تو من بشتافتسم

مرا امروز از تو بر وصال است

که امروز یقین روز وصالست

وصالم آشکارا گشت چندی

مرا بنهاده ی در عشق بندی

منم در بند تو ایماه دیدار

بجانم وصلت اینجا گه خریدار

تو وصل خود نما تا جان فشانم

بجان و سر ترا بیشک بخوانم

تو وصل خود نمایم یک زمانی

که در غوغای عشق تو جهانی

بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا

منم در وصل تو باشور و غوغا

در این غوغا مرا با تو وصالست

دلم در ذات تو عین جلال است

مرا بر گوی جانا عشق بازی

تو داری عشق و عشقت نیست بازی

چه باشد عشق بی منصور جمله

که ایشانند از تو نور جمله

تو نور جمله ی ایماه تابان

حقیقت در دل و جانی تو جانان

ز راز عشق آگاهم کن ایدوست

مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست

که عشقت چیست اصل عشق گویم

در این احوال وصف عشق گویم

بسی گفتم من از عشق نهانی

تو سر عشق ایدل نیک دانی

حقیقت عشق تو بالای دین است

که سر کل ترا عین الیقین است

ترا عین الیقین از کشف راز است

که آن بر تو ز نور عشق باز است

ترا از خویش شد در باز اینجا

توئی در عشق کل در را ز اینجا

مرا راز نهان میباید اینجا

توئی در عشق کل در راز اینجا

مرا راز نهان میباید از دل

که تا چون درم بگشاید از دل

درم بگشای و ره ده در درونم

که هم تو درگشا و رهنمونم

شدی اینجایگه در قربت خود

مرا گرهم دهی نی قوت خود

به بخشم تا بگویم راز خود باز

شوم چون تو دگر ایدوست سرباز

ببخشا راز تا جانی است اینجا

یقین دان راز ربّانی است اینجا

ببخشا راز تا جانی است ایجان

کنم در راه تو امروز قربان

ببخشم راز از عشق الستت

مرا آگاه کن زین سر که هستت

مرا اینجا ببخشی عین دیدار

نبودی این عیانم جمله بریار

حجابم از میان بردار اینجا

مرا چون خویش کن بردار اینجا

حقیقت سالکان راست ایدل

بگو امروز اینجا راز مشکل

دلم چون شد بسی در انتظارت

کنون در خاک آمد پایدارت

دلم چون گشت چون رویت ندیدم

هلالی شد ز شمست ناپدیدم

تو خورشیدی و من ذره درینراه

منم بنده توئی بر جان و دل شاه

تو در جانی و راز جمله دانی

ولی میگویم اینجا تا بدانی

که میدانم ولی چون تو حقیقت

کجا دانم یقین از دید دیدت

سخن میرانم اندر قدر خود باز

منم گنجشک تو باز سرافراز

چو میدانم که میدانی تو رازم

ز شیب انداز در سوی فرازم

ز شیب اندازم اکنون سوی بالا

که با تو باز گویم عین الا

تو ای اینجا فنا آخر بقایم

ز عین لای خود اینجا نمایم

بماندم اینچنین حیران دلدار

که گشتم از خود و از خویش بیزار

بسی گفتم ولی سودی ندارد

که دردم هیچ بهبودی ندارد

چو توفیق تو میخواهم در اینجا

که گردانی مرا ایندم مصفا

ز دست خلق مانده در ز حیرم

زمانی باش اینجا دستگیرم

تو دستم گیر چون تو دستگیری

ازین افتاده از پا دست گیری

تو دستم گیر تا من پایدارم

بسر استاده اندر پای دارم

کجا همچون تو دارم پایداری

مرا این بس که جان و دل تو داری

ببخشا اینزمان بر جسم و جانم

تو میگوئی کنون راز نهانم

یقین در نطق من از گفتن تست

دل و جانم در اینجا دیدن تست

بمقصودی رسیدی اینزمان باز

که خودشان بگذرانی زین نشان باز

مکانی صعبنا کی پر بلا هست

مرا رفتن حقیقت سوی لا هست

در آخر باز گویم شرح اینراز

که چون خواهم شدن تا حضرتش باز

چگونه باز گشتم سوی ذاتت

بود در آخر کار از صفاتت

درین اندیشه ام ایجان جمله

منم در عشق تو حیران جمله

در اینجا دیدمت بازار دنیا

حقیقت باز گشتم سوی عقبی

چگونه است این فنا آنکه بقایم

بگو از سر عشق آن لقایم

لقایم دید اندر عین صورت

مرا باید که دانم این ضرورت

***

جواب دادن منصور شبلی را 

جوابش داد آنگه شاه عشاق

که پنهان نیست اینجا راه عشاق

همه پیداست راهم تا سوی ذات

دمادم میرسانم جمله ذرات

از اول سر عشقت باز گویم

پس آنگه از فنایت راز گویم

تو سر عشق میخواهی که دانی

ز من بشنو تو ای پیر اینمعانی

بسی با سالکان بودی درینراه

بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه

بسی گفتی و دیگر باز گفتی

ابا ایشان تو از هر راز گفتی

بسی گویند سر عشق اینجا

که تا بگشاید اینراز معما

حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر

گر اندر عشق نبود هیچ تدبیر

نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر

همه عشق است اینجا سر باسر

همی ورزند کل عشق مجازی

از ایشان میدهد در عشق بازی

حقیقت عشق کل عشق من آمد

ره تاریک هر کس روشن آمد

ز عشق کل ترا بنمایم اسرار

مگر راهی شود اینجا پدیدار

ترا در عشق من اینجا حقیقت

بدانی صاحب شرع و طریقت

ترا بخشیده ام من سرفرازی

مدان عشق مرا اینجا ببازی

طلب از عشق کردی عشق اینست

که ما را جان جان اینجا یقین است

مرا عشق است اینجا گاه بنگر

که خواهم باختن از عشق خود سر

مرا عشق است با اینجا ز گوهر

رهانم من جهان از گفتن بر

مرا عشق است با جان و سر و دل

بجو آنره مگر گردی تو واصل

منم در عشق خود در دار دنیا

که دیدستم ز خود دیدار مولا

بسوزانم وجود خود در اینجا

یقین کردم سجود خود در اینجا

حقیقت سر عشقم نیست بسیار

بتو میگویم اینجا گاه ای یار

فدایم من در اینجا گاه بنگر

همه ما را غلام و شاه بنگر

خدایم شبلی اندر پاکبازی

تو چون مائی و چونمن پاکبازی

ندانم من که در کون و مکانم

حقیقت جسمم و هم نور جانم

خدایم من که هستم در نمودار

ز شوق این یقینم بر سر دار

خدایم من که اینجا رهنمایم

هر آنکس را که خواهم ره نمایم

خدایم من که اینجا گه بدیدم

ابا خود گویم و از خود شنیدم

خدایم در حقیقت پایدارم

ترا من داشته در پایدارم

خدایم من درون جان و در دل

کنم هر کس که خواهم نیز واصل

خدایم من نمودار دو عالم

که پیدا کردم آدم را درین دم

نه من میگویم این سر راز مطلق

حقست اینجا که میگوید اناالحق

اناالحق میزنم در بود جمله

منم بیشک یقین معبود جمله

اناالحق میزنم در من رآنی

درون جمله رازم در نهانی

درون جمله اسرار نهانم

یقین من حاجت هرکس بدانم

نه من میگویم این سر راز مطلق

حقست میدان که میگوید یقین حق

درون جمله‌ام در بی نیازی

کنم با جمله اینجا عشق بازی

بصورت میکنم تقریر معنی

که صورت دارم اندر دار معنی

بمعنی کردم اینجا رازها فاش

همه نقشند و من دیدار نقاش

منم نقاش اینجا نقش بستم

چو بستم هم بدست خود شکستم

منم نقاش و اینجا نقش بندم

به هر نقشی که خواهم نقش بندم

ز دید من همه در شور و افغان

منم دانا یقین اندر دل و جان

هر آنچیزی که خواهم میکنم من

همه ذرات را تابان کنم من

به هر کسوت که اینجا رخ نمودم

همه در عشق خود پاسخ نمودم

بدانستند و با ایشان بگفتم

در اسرار با ایشان بسفتم

درون جمله گویایم بآواز

نمودستم همه انجام و آغاز

ز انجام و ز آغازم خبر نه

منم بینا ولی سمع و بصر نه

درون جمله از من روشن آمد

نمود عشقم از این گلشن آمد

مرا بد عشق اینجا راز خود باز

نمایم تا بداند صاحب راز

اگرچه جمله من هستم پدیدار

تمام از من کسی خود نیست بیدار

منم آگاه کاینجا راز گویم

نمود خود به هر آواز گویم

زهر آواز دیگر گونه اسرار

همیگویم در اینجا گه بگفتار

منم با جمله و جمله ندانند

وگردانند زمن حیران بمانند

منم رخ سوی من آورده اینجا

بمانده در درون پرده اینجا

درون پرده اینجا پرده بازم

ولی آخر کنم این پرده بازم

چو بگشایم ز رخ این پرده را باز

نمایم جملگی گم کرده را باز

نمایم آنچه اینجا گم نمودم

که تا کلی بیابد بود بودم

دم آخر رسانم جمله در خاک

بخون گردانم اینجا جملگی پاک

بگردانم میان خاک در خون

تمامت آنکه آرم جمله بیرون

حقیقت در صفات نقش ذرات

رسانم جملگی را در سوی ذات

حقیقت وصل صورت آخرین است

ولی جان در صفاتم پیش بین است

چو جان در آخر آید سوی حضرت

رساند مر مرا در سوی قربت

وصالش در فراق آمد پدیدار

چو گردد او ز صورت ناپدیدار

رسانم سوی ذات اول صفاتم

کنم محو و رسانم سوی ذاتم

چوخواهی گشت سوی حضرتم باز

نظر میکن تو در انجام و آغاز

چو سوی حضرت ما باز گردی

یقین آنلحظه صاحب راز گردی

چنان باید که باشد اشتیاقت

بما تا نبود اینجا گه فراقت

فراقت صورتست از دار دنیا

ولی در آخرت دیدار مولا

در آنلحظه که جان در تن نماند

نماند ما و من جز من نماند

نماند ما و من جز من در آفاق

تو باشی در یکی شبلی بکل طاق

یکی ذاتست ایندم تا بدانی

یکی جزء است آدم تا بدانی

ترا پیداست ذات ما بدینحرف

ولی روغن کجا گنجد در این ظرف

یکی ذاتست جمله آشکاره

کنی اینجا تو ذات ما نظاره

یکی ذاتست بیرون از مکانم

ز بالای صفات جاودانم

تمامت انبیا رفتند و دیدند

در اینجا گه بکام خود رسیدند

یکی اند اینزمان در آشنائی

رسیده در بقا و در خدائی

یکی اند این زمان در جملگی گم

همه چون قطره ایشانند قلزم

وصالم انبیا دیدند و عشاق

نمایم آنکه وصل ماست مشتاق

بوصل ما مران کو دارد امید

ورا دیدار خود بخشیم جاوید

بوصلم هر که اینجا راه یابد

ابی صورت سوی ذاتم شتابد

هر آنکو عاشق ما شد در اینجا

ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا

نمایم آخر کارش حقیقت

نمود خود چو رفت از این طبیعت

وصالم دید دید جاودانست

مر این را صد کتب شرح و بیانست

ولی میگویمت اینجایگه راز

که پیش از مرگ بنمایم ترا باز

ز پیش از رفتن دنیا مرا بین

نمود ما درین صورت لقا بین

بیانی اندر اینجا من نمایم

ولی عشاق را روشن نمایم

نگفتی عشق چبود عشق اینست

که میداند که در ما پیش بین است

حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب

مرا بین و همه کن ترک و دریاب

بجز من منگر اینجا در وجودت

که تا کون و مکان آرد سجودت

تو بردار اینزمان از جای پرده

بسوزان پرده های سال خورده

پس پرده جمال ما عیان است

تماشای همه خلق جهانست

پس پرده جمالست ماست دیدار

مرا در پرده بنگر ناپدیدار

پس پرده مرا نور جلالست

زبانها جمله در ما گنگ و لال است

زبان عقل اگرچه گفت او برد

در اسرار ما راهست او برد

ولیکن آخر کار اندر اینجا

فرو مانده نهاده سر در اینجا

حقیقت عشق ما از ماست آگاه

بسوی ما یقین آورده او راه

مرا عشق است اینجا راز دانم

که میداند همه راز نهانم

یقین اینصورت اینجا عقل پرداخت

ولیکن عشق بنیادش برانداخت

حقیقت عقل اینجا خانه ی کرد

دگر مر عشق آن ویرانه ی کرد

یقین چون گنج یابی در خرابه

چه خواهی کرد آنجا گه قرابه

تو اینجا کیمیا جوی ار توانی

که باشد کیمیا گنج نهانی

حقیقت کیمیا دیدار جانست

که نور روحها از عکس آنست

تو اصل کیمیای گنج یاری

که نقد هر چه میخواهی تو داری

تو همچون کیمیائی در دل و جان

بزن بر صورت و سکه بگردان

تو قلب خویشتن بارز کن اینجا

حقیقت جسم ما جان کن مصفا

حقیقت این بجز ایندیگری نیست

که قلب از کیمیا کم از زری نیست

حقیقت چون شود نقدت پدیدار

شود قلب توکلی ناپدیدار

ببوی عشق جانم نیست او شد

تنم شد نیست تا کل هست او شد

نه مستی جلال یار پیداست

که اینجا گه جمال یار پیداست

نگردد نیست هرگز یار از ما

ولی بنماید این اسرار از ما

که من بودم درون جان منصور

اناالحق خود زده در عشق منصور

شده با کل همه جزء جهانم

نموداریست این عضو عیانم

نمودار است اینجا صورتم خاک

ولیکن من توام در هستی پاک

که باشد خرمنی در صورت من

نمودار است اعیان صورت من

ضرورت بود اینجا نقش بیچون

نمودن در وصالت هفت گردون

چو ما در عشق خود پیدا نمائیم

حقیقت اینهمه زیبا نمائیم

جمال ماست آدم در نهانی

نمیدانند این خلق نهانی

چو نادانند و ما دانای حالیم

ز وصل خویشتن عین وصالیم

حقیقت عشق تا ما دیده باشیم

مکان لامکان گردیده باشیم

چو ما این پرده برداریم از رخ

دهیم آنرا که میخواهیم پاسخ

نمایم با همه کس پاسخ اینجا

نمایم بازش اینجا من رخ اینجا

نمایم پاسخ اینجا با همه کس

منم جمله نداند ذات من کس

حقیقت عشق ما اینست دیدی

بنور این بیان اینجا رسیدی

چو من در پرده ی صورت عیانم

یقین عشق است در شرح و بیانم

یکی باشد بیان مختلف راز

از اینجاهم یکی بد سوی آغاز

ز عشق خود شدم پیدا در اینجا

ز عشق خود شدم یکتا در اینجا

حقیقت صورت عشقم چنین بود

یقین منصور در ما پیش بین بود

چو اندر خود حقیقت پیش بینیم

اناالحق میزنیم و پیش بینیم

اناالحق می زنم از سرّ مستی

نه همچون دیگران در بت پرستی

بت ما صورتست و در فنایست

دل ما جان شد و اندر بقایست

بت ما صورتست و گفت و گویست

یکی بود و یکی در جستجوی است

چنین افتاد اندر اصل اول

که اینجا گه شود ناگه مبدل

همان کردم طلب در آخر کار

که آیم سوی ایشان من در این کار

چو عشقم بیعدد در پرده آورد

برون در سوی خود گم کرده آورد

نگردم هیچ کم عین العیانست

مرا از آن عیان عین العیان است

اگر خواهم نمودن جمله ذرات

کنم من محو و بنمایم همه ذات

ولیکن چون قلم راندم حقیقت

نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت

چو نقد خود نمودم بهر جانم

صور افتاد کل راز نهانم

منم عشق و منم اینجایگه حق

ترا شیخا بگفتم سر مطلق

از اینمعنی منم اینجا به تحقیق

یقین شبلی چو از وی یافت توفیق

زبانش لال شد اینجا بگفتار

چو او را دید اینجا صاحب اسرار

چو او را صاحب شرع و بیان دید

زبانش لال شد خود بی زبان دید

یکی شد در وصال جان و دل گم

میان قطره اندر بحر قلزم

درینمعنی عجب افتاد آن پیر

نمی گنجد در این اسرار تدبیر

از اول گرچه بود او صاحب راز

گمانش باالیقین آمد باعزاز

چنان منصور در شرح و بیان بود

کزو عشاق در شور و فغان بود

توئی منصور و با تو جمله باز است

در معنی بر عطار باز است

تو منصوری ابرداری ندانی

تو هم شبلی صفت حیران بمانی

همه ذرات اندر گفت و گویند

ابا جان و دل اندر جستجویند

***

در کشف اسرار و توحید کل گوید 

نمودستی وصال خویش امروز

ابر چشمت وصال خویش امروز

بخواهی ریخت خون جمله ذرات

کمال تست کلی سوی آنذات

چنان در شور و افغانی در اینجا

که صنع خود تو میدانی در اینجا

اگر دانی در اینجا راز خود باز

تو باشی و توئی هم عز و عزاز

در اشترنامه گفتم سر منصور

بنوعی دیگر است این گفته مشهور

ولیکن ایندگر اسرار حال است

کسی داند که در عین وصال است

وصال اینجاست کآن در پرده گفتم

در اسرار اندر پرده سفتم

در اینجا پرده آمد پاره پاره

حقیقت ذات شد بر خود نظاره

توئی منصور بردار حقیقت

در اینجا گه نمودار حقیقت

نموداری تو در خود باز مانده

عجائب در کمان راز مانده

گمان از پیش خود اینجای بردار

که منصوری کنون آونگ بردار

عجب آونگی اندر دار صورت

چنین افتاد عشق تو ضرورت

چو نقش اندر نمود صورت افتاد

ولیکن پرده در اینجا افتاد

کنون چون پرده بگشاده است دریاب

ز عشق پرده و غیبت خبریاب

خبریاب از نمود عشق اینجا

که خود کردی سجود خویش اینجا

تو عشق خویش کی اینجا شناسی

که دانائی و را از ناشناسی

در اینمعنی دمادم سیرها کن

پس آنگه صورتت در حق فنا کن

یقین دار از یقین یک لحظه بیرون

مرو تا رازیابی بیچه و چون

یقین دار از یقین بردار اسرار

که از سر یقین یابی رخ یار

اگر از هستی یاری نموده

مکن باور سخنهای شنوده

تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست

وگرنه آنچه نبودنیست پیداست

تو اینجائی خبردار و خبر نه

شده آونگ برداری اثر نه

اگر بگشاده عشقت این معما

برآئی از صفت اینجا مسمی

نماند چونشوی از ذات آغاز

بیابی رفعت این از بیان باز

چو رفعت یافتی اندر مکانت

حقیقت فاش گردد لامکانت

چو عین لامکان آید پدیدار

شود اینجا مکانت ناپدیدار

چو آنجا نیز اینجا در یکی شد

یکی باشد ترا کلی یکی شد

یکی بد اوّلت در بی نشانی

کنون چون با نشانی را بدانی

چو اصل خویش یابی در جهان باز

بیابی وصل خود اندر مکان باز

تو اصلی لیک از ذات حقیقی

در اینصورت تو ذرات حقیقی

درین صورت بماندستی تو غافل

چرا غافل شدی هان گرد واصل

اگر واصل شوی منصور رازی

یقین دانم که جان و سر ببازی

سر و جان چیست چون اسرار دیدی

تو باشی بیشکی گریار دیدی

بجز یار آنچه یابی هیچ باشد

همه نقشی حقیقت هیچ باشد

یقین دلدار باقی هست فانی

اگر فانی شوی این سر بدانی

بشرع این صورت اسرار عالم

همه ذاتست بیشک سوی ایندم

همه فانی شمر جز دید جانان

طلب میکن درون توحید جانان

چو توحیدت شود در بود جان فاش

تو بشناسی در اینجا بود نقاش

در اینجا چون شناسای خود آئی

بنور عشق بی نیک وبد آیی

چونیک و بد کنی در پیش جانت

بگو با خود نکو راز نهانت

وگر خواهی بگفتن پیش هر کس

بگیرد راه صورت پیش و از پس

ترا باید نمودن راز اینجا

که کردی در یقین سرباز اینجا

اگر در عشق کردی جان فشانی

تو با جانان ابد باقی بمانی

تو باشی او حقیقت در حقیقت

نمود ذات او اندر شریعت

طبیعت نبود اینجا با تو دریاب

درین سرها که میگوئی تو دریاب

چهارت اصل عنصر سوی دنیا

شود فانی وگردی ذات مولا

شود آتش یقین نور عیانی

شود اینجا نشانش بی نشانی

حقیقت باز گردد سوی خود باز

که خواهد بود آخر صاحب راز

حقیقت آب سوی آب گردد

عیان در سوی او غرقاب گردد

دگر جان خاک یابی اصل در خاک

شود محو و بیابی بیشکی پاک

همه اینجای در غرقاب پیداست

درینصورت وی از ترکیب پیداست

چو اینجا عشق نقش خود نموده ست

ابا خود بیشکی گفت و شنوده ست

تو گر او خواهی اینجا گه چنین کن

چو مردان ذات خود را پیش بین کن

چنین کن تا بیابی وصل جانان

فنا شو تا بیابی وصل جانان

چه خواهی کرد صورت چون فنایست

در آخر مرو را عین بقایست

بقا هرگز نیابی سوی صورت

مگر وقتی که این دانی ضرورت

تو خواهی شد فنا در آخر کار

براندازی مراین صورت بیکبار

چو صورت رفت جانانت بیابی

حقیقت راز پنهانت بیابی

تو باشی لیک بیصورت در اینجا

چو او خود کیست مشهورت در اینجا

مرا خود با وصال یار کار است

که دلدارم کنون در عین دار است

وصال یار بر ما گشت اظهار

از آن بردار عشق افتاد عطار

چنان منصور رازم در حقیقت

که در عشقم نمودار حقیقت

چو بر دار است ما را پایداری

از آن با عشق کردم پایداری

مرا چون راز کل با عشق افتاد

از آنم عشق خواهد داد بر باد

که دارد تاب این نعمت که خاید

اگر چون ما خورد خود تا چه آید

بقدر خود خور اینجا لقمه را باز

چو ما در آخر اینجا باز سرباز

چو خوان عشق سرباز است اینجا

از آن عطار سرباز است اینجا

بخور این لقمه چون از دست شاهست

اگر جانت حقیقت هست شاه است

اگر جانت شود آگه ز اسرار

تو این خوان را خوری آخر بیکبار

تو میگوئی که تو بنویس و میخوان

کنون عطار چون خوردی تو آن خوان

که دارد تاب این لقمه که دارد

که همچون تو حقیقت پای دارد

هر آنکو همچو تو آید در این سر

ز سر بیرون شود بر سر نهد سر

چو منصور است بردار حقیقی

درون تو نمودار حقیقی

ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی

چه راز دل چه اسرار آلهی

عجایب جوهری منصور آید

که جان او حقیقت نور آید

چو جان ذاتست در عشق تو منصور

از آن خواهیم گفتن راز منصور

نظر در جای من اینجا ترا هست

از آنم از وصالت این چنین مست

چنانم مست کردستی که هشیار

نخواهم گفت از اینحالت دگر بار

کجا جان مست و کی هشیار گردد

که همچون تو حقیقت یار گردد

توئی ایجان و دل اینجا درونم

حقیقت کرده در خود رهنمونم

که داند راز من بیشک تو دانی

که تو راز دل و جان جهانی

همه اینجا توئی و هم تو بینم

که با تو من یقین عین الیقینم

یقین من نیست اینجا گه باظهار

دمادم مینمایم سر اسرار

چو در فقرت نمائی لطف با من

کنی اسرار با من جمله روشن

مرا قهر تو لطف جاودانست

مرین اسرارها روشن از آنست

مرا کاینجا مرا با تست اینراز

که خواهم گشت از عشق تو سرباز

چو لطف تست یاری ده درین راه

مرا زانم ز عشق دوست آگاه

منت منصور ای دانای بیچون

که خواهم گشت اندر خاک و در خون

منت منصورم اینجا راز گفته

نهان سرّت به هر کس بازگفته

منت منصورم ایجان جهانم

که اسرار توهم بر تو بخوانم

منت منصورم اندر راه عشاق

ولیکن در رهی آگاه عشاق

توئی جانان و هم تو من چگویم

توئی جمله که گفتی با که گویم

نمود عشق میگوئی و میخوان

که بیشک هم تودانی سرّ جانان

تو راز خود همی گوئی درونم

بخواهی ریخت ایدلدار خونم

منم آگاه عشق آیا بصورت

ترا می یابم اینجا گه ضرورت

ضرورت نیست لیکن هست اینجا

وصالت کی دهم از دست اینجا

تو تا در جان شوی اسرار گویان

کمال عشق خود در شوق جویان

که باشم من تو باشی گاه و بیگاه

گدایم مینمایم خویش بر شاه

تو در جانی و هم شاه منی تو

درون خورشیدی و کل روشنی تو

اگر بنشینم اندر راهت ایجان

تو هم هستی ز خویش آگاه ایجان

تو آگاهی نیم من همچو عشاق

توانی میدهم در جمله آفاق

بگویم تا بدانندت همه سر

کنم اسرارت ایجان جمله ظاهر

بگو عطار ایندم جملگی فاش

چو دیدی در درون خویش نقاش

بگو عطار هم از جان بیندیش

حجاب خویشتن بردار از پیش

بگو عطار هیلاجت دمادم

که حلاجت بود دردم دمادم

منم اسرار او گفته ترا باز

توئی اینجا که با ما گشته دمساز

بوصل اکنون چو جانت میفشانی

بگو اسرار ما کل در معانی

ز ما میگوی چون مائیم منصور

که تا اینجا نمائیمست همه نور

ز ما میگوی چون مائیم اینجا

که ما اینجات بنمائیم پیدا

ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو

که کل اینست اینجا گه یقین تو

مده از دست اینجا گه یقینت

که در یکی نمودارست اینست

چو در یکی خود هستیم وصلت

هم از یکی نمودستیم اصلت

چو اصل وصل ما اینجاست با تو

دوئی ما همی یکتاست با تو

توئی برداشتی جان منی تو

چو پیدائیم و پنهانیم بنگر

حقیقت نیست جز من تا بدانی

یقین از ماست کل روشن نهانی

همه روشن بما اینجاست می بین

ز دید و بود ما پیداست می بین

همه چیزی حقیقت جمله مائیم

که ذات تو به هر کسوت نمائیم

زهی اسرار تو در جان عطار

گرفته جان و دل پنهان عطار

توئی با من حقیقت با تو باشم

مرا کن محو تا من هم تو باشم

تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم

دمادم سر تو دیدم بخوانم

زهی وصل تو جان و دل ربوده

که با ما خود بگفته خود شنوده

وصالت آتشی کرده است پیدا

بخواهد سوخت اینجا جمله جانها

بخواهد سوخت هر چیزیکه باید

چو نبود هیچ سوی تو شتابد

عجب از عقل بیرونم بمانده

عجب در خاک و در خونم بمانده

میان خاک و خونم آشنائی است

میان خاک و خون عین جدائی است

میان خاک و خونم هست آن ذات

بحمدالله کنون در عین آیات

دمادم مینمایم راه توحید

دمادم می برون آیم ز تقلید

دم من از جهان از تست زنده

حقیقت این دمم اینجا پسنده

دم من اصل کل از آندم تست

حقیقت عین بودم از دم تست

کجائی اینزمان عطار اینجا

یقین شو بر سر اسرار اینجا

ز حلّاج اینزمان مانده است باقی

عجایب من که کردت دست ساقی

تو گر مست لقائی همچو منصور

مشو هان از وجود خویشتن دور

درین صورت بگو اسرار اینجا

که برخورداری از دلدار اینجا

در اینصورت دمادم عین جانست

دمادم با تو در شرح و بیانست

چه حاجت نیز گفتن هر زمانت

ولیکن راز بهر داستانت

شود پیدا دمادم کشف دلدار

همیخوان و همیگوهان تو بردار

سخن با جانست تا تو هم بدانی

مراد خویشتن حاصل توانی

سخن با جانست اینجا گه بتحقیق

که جان اینجا زجانان یافت توفیق

سخن اینجا چو با جان اوفتاده ست

از آن اینشور و افغان در نهاد است

مرا بحریست اندر شور و افغان

که جمله اوست اندر وصل جانان

دل اینجا تا بیابد درّخود باز

کجا باز آید او از نیک و بد باز

دل اینجا تا بیابد راز بیچون

کجا بیرون شود از خاک و از خون

دل اینجا تا نیابد آنچه گم کرد

کجا بیرون شود در عشق کل فرد

دل اینجا دید در ما روشنائی

از آن پیداست در سرّ خدائی

دل اینجا یافت سالک محرم راز

حقیقت پرده از پیشت برانداز

در اینجا پرده ی در پیش دارد

از آن غم دایماً دل ریش دارد

در اینجا پرده برداری یقین باز

در اینجا کی بود در پیش بین باز

در اینجا پرده را گرمی ندانند

بجز یکی نبینند و ندانند

در اینجا وصل او آید پدیدار

بداند اصل گردد مست هشیار

ز جانان مست خود هشیار باشد

ز بود جسم خود بیزار باشد

مرا چون کار با دل اوفتاده است

از آنم راز مشکل اوفتاده است

دلم چون واصلست از یار اینجا

یقین او بیشکی دیدار اینجا

ز جانان دارد و در جان بدیده ست

که جان در یار و در گفت و شنید است

چو دل با جانست دل دیداردانم

حقیقت جان در اینجا یار دانم

دلم جز جان نه بیند هیچ غیری

که بیجان کی زید اینجا بسیری

که چون در جان و دل اینجاست واصل

ز جانانش همه مقصود حاصل

چو جان دارد وصال دوست اینجا

یقین دانم که کلّی اوست اینجا

جمال دوست اندر جانست بنگر

حقیقت جان جانانست بنگر

چو جان منصور راز آمد پدیدار

وی از سرّ اناالحق گشت بیدار

چو درجانست وی مانند عطار

مبین چیزی حقیقت جز که دیدار

چو درجانت روی مانند حلاج

همه در ذات جان می یاب محتاج

چو در جانست اینجا سر جانان

ز جان دریاب راز خویش از جان

ز جان دریاب آنگه شو پدیدار

که جان در جان شده ناید پدیدار

چنان مست جمال جان شدستم

که من از بود خود پنهان شدستم

چنان مست جمال جانم امروز

که هم پیدا و هم پنهانم امروز

چنان مست جمال جانم از شاه

که جانم هست گوئی جملگی شاه

چنان مست جمال ذوالجلالم

که میگردد زبان از عشق لالم

همیخواهم که گویم راز جان باز

مرا میگوی اینجا جان جان باز

که راز ما مکن فاش اربگوئی

در این میدانت اندازم چو گوئی

بخواهم گفت من از جان گذشتم

چه باشد جان از آن آسان گذشتم

ز جان آسان گذشتم همچو حلاج

کنم از بهر تیر عشق آماج

دلم تا جمله مردان باز داند

نمود عشق از من باز داند

چو من از جان گذشتم در نهان من

ز جان گفتم یقین از جان جان من

چنین افتاد اینجاگاه اسرار

نمیداند کسی جز غیر عطار

چنین افتاد با عشق آشنائی

مرا با دیدن ذات خدائی

خدا در ذات جانست ار نهان تو

درون جان نظر کن جان جان تو

خدا با تست ایدل در یقین باش

تو منصوری و درعین یقین باش

در این عین یقین ایجان تو بشنو

درین گفتارها از جان تو بگرو

تمامت وصل داری در عیانست

همیگویم یقین شرح و بیانست

بیانست از تجلی بازگویم

ز منصورت حقیقت راز گویم

چو شاه دین یقین منصور از الله

که در آفاق شد مشهور الله

حقیقت راز برگفت از سردار

ایا پیر جهان ایشیخ اسرار

چو شبلی آن شنید و گفت خاموش

دل پیر دگر آمد فراجوش

***

سؤال کردن سلطان بایزید از منصور از جان و جانان 

حقیقت با یزید آن پیر عشاق

که بیشک اوست در جان و جهان طاق

زبان بگشاد زیر دار منصور

که بد از جان ارادت دار منصور

بدو گفت ایجهان و جان معنی

که هستی بیشکی قربان معنی

تو شاهی بر سر دار حقیقت

ز بهر جان نمودار حقیقت

تو شاهی اینهمه چاکر درینراه

فغان دارند ایخورشید درگاه

زدست تو کنون بر سر زنانند

که تو مرد رهی ایشان زنانند

همه از دست تو دارند فریاد

ز وصل تو همیدارند فریاد

ز عشقت جان جمله سوخت شاها

ترا دیدند اینجا جان پناها

همه درماندگان بودند اینجا

چونامت جمله بشنودند اینجا

همه دیوانه اند امروز میدان

تمامت جانها در سوز میدان

ز عشق روی تو دیوانه هستند

عجب دیوانگان نیم مستند

که از امر تراهم واصل اینجا

که عشق تست از وی حاصل اینجا

اگرچه پیر راه رهبرانی

تو سر جمله اینجا نیک دانی

ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار

برآئی از وصال خود تو بردار

ترا زیبد که پیر راه باشی

که امروز از اعیان آگاه باشی

اناالحق میزنی بر کل عشاق

که تا سوزان کنی اینجای مشتاق

جهانی خلق دیدار تو دارند

درین بازار آزار تو دارند

تو اینجا میکنی راز عیان فاش

تو داری جان جان اینجای درباش

تو رازی خود چو کردی فاش عالم

تو دانی چون بوی نقاش عالم

بجز تو هیچ نقاش دگر نیست

کسی را از تو اینجا گه خبر نیست

کنونت بایزید اینجا غلام است

ورا دیدار تو اینجا تمام است

غلامت از دل و جانم حقیقت

یقین دیدار تو عین شریعت

چنان از شوقت اینجا بی نیازم

که میخواهم که با تو عشق بازم

در اینمعنی خبردارم من اینجا

که گوئی چون تو من بردارم اینجا

توئی بردار گوئی بایزید است

ز تو پیوسته گویا بایزید است

توئی بامن بجان جانا در اینجا

توئی با ما یقین جانا در اینجا

مرا مقصود آنست ایسرافراز

که پرسم از تو ایجان یک سخن باز

مرا مقصود گردان حاصل ایجان

که تاگردم ز تو من و اصل ایجان

بگو با من حقیقت زود ایدوست

برون آور چو شبلی زود ایدوست

بگو اینجایگه ایجان ودلدار

که باتو جانم اینجاهست بردار

من و تو هر دو اینجا در یکی گم

تو همچون قطره ی ما عین قلزم

و یا ما قطره ایم و عین دریا

وگرنه از همیم اینجای پیدا

تو یاری در حقیقت مات یاریم

تو برداری و مایت پایداریم

سؤال این است جانان بازگویم

که تا جان چیست اینجا راز گویم

چه باشد جان بگو تا باز دانم

که از دل خوار و سرگردان چوجانم

بلای جان کشیدستم در اینجا

زدل غوغا بدیدستم در اینجا

گهی چون قطره ام پیدا نموده

گهی چون بحرم و غوغا نموده

ز جان اندر بلای دل فتادم

چو تو اینراز من مشکل فتادم

مرا اینراز در جانست منصور

نمی یارم در اینجا کرد مشهور

ز دست این عوام الناس اینجا

که در شورند و در وسواس اینجا

در این شور و شعب چون راز گویم

که سر عشق با تو باز گویم

عوام الناس ما را دوست دارند

حقیقت جمله مغز و پوست دارند

تو مغزی در میان جان ایشان

توئی پیدا و هم پنهان ایشان

حقیقت چون حقیقت اصل آمد

ترا این شور عشق از وصل آمد

کجا بتوانم این پاسخ نمودن

بجز در حضرتت خاموش بودن

تو میدانی ندانی با یزید است

ولی میگویم این هل من مزید است

تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است

غلامی از غلامان بایزید است

جنید راهبر هم پیر معنی است

ز تو امروز با تدبیر معنی است

ولیکن کی چو من باشند با تو

اگرچه جان و تن باشند با تو

همه خلق جهانرا راز دارم

ولیکن عشق تو شهباز دارم

منم با عشق جانی مانده بر تو

کتاب مجرمم برخوانده بر تو

سؤال من ز دریا بود جانا

که عقلم باز شیدا بود جانا

سؤال قطره بود از راز جانم

بگو تا کل شود عین روانم

بگو تا کل شود جانم ز اسرار

ز بود تو شود اینجا خبردار

اگرچه در خبر هم راه دارد

ز تو جانا بتو همراه دارد

ره او در تو مکشوف و عیانست

کنون با تو درین شرح و بیانست

بگو تاجان فشانم در ره تو

بکل جان گرددم ز آن آگه تو

اگر جانم کنی در عشق آگاه

فشانم جان و خون خود درینراه

بده جامی بگو با بایزیدت

چو دید اینجایگه این دید دیدت

بده جامی بدین شوریده ی تو

که او اینجاست صاحب دیده ی تو

بده جامی بدین مسکین درویش

که تا مرهم نهد او بر دل ریش

بده جامی تو از جام هدایت

کزو پیداست کل راز هدایت

بده جامی کنون تا جان فشانیم

غباری بر سر میدان فشانیم

بده جامی چو در جام حقیقت

هم آغازی و انجام حقیقت

بده جامی که وصلت در نمود است

که جانم با تو اینجا بود بود است

اگر واصل کنی جان من امروز

ز بخت من شود دل نیز پیروز

دل وجان هر دو مر داغ تو دارند

دو چاکر نزد حکمت پایدارند

چه باشد جان بگو تا سر اسرار

کنی با بایزید خود پدیدار

مرا چون سرجان مشکل فتاده است

حقیقت خواستم در دل فتاده است

مرا از جان کن اینجا گاه واصل

بکن مقصود این درویش حاصل

***

جواب گفتن منصور سلطان با یزید را قدس سره 

جوابش داد شاه آفرینش

که بگشاد اینزمانت عین بینش

کنون ای بایزیدا دیده بگشای

که تاواصل شوی از من در اینجای

سؤالم کردی از جان نی ز جانان

بگویم با تو اکنون راز پنهان

حقیقت جان تو امروز مائیم

که بود خود در اینصورت نمائیم

توئی صورت منم جان تو اینجا

یقین پیدا و پنهان تو اینجا

ز پیدائی درین صورت نظر کن

ز پنهانی تو از جانت خبر کن

خبر کن جان و بنگر در درونت

همیگویم که هستم رهنمونت

قل الرّوحست امر من نهانی

در آتاسرّم اینجا باز دانی

قل الروحست جان نقشی ندارد

ابا ما اندر اینجا پای دارد

قل الروحست جان با تو سخنگوی

ز بهر دیدما در جست و در جوی

قل الروحست جان با تن حقیقت

چنین باشد که اینجا دید دیدت

قل الروحست چون آگاه ماهست

فتاده با تو اندر راه ما هست

قل الروحست از ما از عیانت

مر او را داده ام عین عیانت

قل الروحست از ما بی نشانست

نمود او ابا ما جاودانست

قل الروح است از ما بردر تو

حقیقت بایزید از رهبر تو

قل الروح است از رازم خبردار

حجاب صورتت از پیش بردار

تو ازمائی بجز ما خود چه چیز است

در اینجا دید غیری یک پشیز است

ندارد از صور جانت نشانی

ز من گر بشنود شرح و بیانی

دلت چون خانه ی راز است ما را

دو چشم جان تو باز است ما را

چنان ای بایزید اینجا گرفتار

نماندستی تو اندر پنج و در چار

تو صورت داری و گویی که معنی

همی بینی تو در پندار دعوی

مبین اینجا چنین ما را حقیقت

همیگویم دمادم از شریعت

بجز من هیچ منگر در درونرا

که باشم من ترا مر رهنمونرا

تو ای نادیده از من هیچ اسرار

وگرنه همچو من بودی خبردار

تو ای از من ندیده هیچ بوئی

عجایب کردی اینجا گفت و گوئی

ز دریا گرخبر داری در اینجا

توی دریا و من درّی بدریا

وجودت قطره اندر بحر بوده است

درو پیدا عجب درّی نموده است

تو اینجا جوهری از قطره ی آب

ولی از دُرنه ی یکدم خبر یاب

خبردار از عیان بحر و جواهر

که جانت جوهر است او را تو بنگر

که اینجا قدر این قطره بدانی

شود پیدا بتو راز نهانی

همیشه قطره استسقاست او را

که بود او هم از دریاست او را

چو قطره عین دریای حقیقت

که این دریا بود دایم رفیقت

تو اول آنچه گفتی با من اینجا

ز بحرش قطره ی شد روشن اینجا

مرا تو باز دانستی که چونست

نمود من ترا این رهنمونست

در این آتش که سودای جهانست

یکی لمعه درینجا گه عیان است

منم تو تو منی ای شبلی پاک

اگر بیرون شوی از آب و از خاک

مرا تو باز دانستی که چون است

نمود من ترا این رهنمون است

در این آتش که سودای جهان است

یکی لمعه در اینجا گه عیان است

تو اول آنچه گفتی با من اینجا

ز بحرش قطره ی شد روشن اینجا

رها کن بایزیدا این چهارت

که تا بیرون شوی با این چه کارت

ازین صورت اگر فانی شوی باز

بیابی در درون ذاتم عیان باز

تو کام خود زجان اینجا نیابی

یقین میدان که جان پیدا نیابی

نیابی جان تو پیدا سوی صورت

که صورت دارد اینجا گه کدورت

نیابی جان تو با صورت در اینجا

همی بشنو ز منصورت در این جا

حقیقت جان ذاتم بیگمانست

یقین خود را در اینصورت ندان است

چو جان تو از اینصورت جدایست

که در ذات حقیقت جان خدایست

کنون ای بایزید ارازدان تو

ز من این نکته دیگر بازدان تو

که او در دل بود پیوسته پیدا

ز دل بنگر سوی جانان در اینجا

درون دل منور دار دایم

که دل از جان بود پیوسته قایم

چو دل با تو شود هر دو یکی باز

یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز

نموداری کنم در جان نهانت

کنم بیوسته بی نام و نشانت

چوجان اینجا است از دیدار ما گم

شده در نقطه ی پرگار ما گم

تو تا با جان بوی ما را نیابی

نمود ما کجا پیدا بیابی

تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی

چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی

بما پیداست عرش و فرش اینجا

که تا پیدا کنم من عرش اینجا

بما پیداست فرش و عرش عالم

که تا پیدا کنم سر دو عالم

بما پیداست آنجا آنچه بینند

کسانی کاندرین عین الیقین اند

مرا دانند جان اینجا برد راه

نموده تا ز ما هستند آگاه

حقیقت صورتت از جانست با قدر

بود جانت مثال ماه یا بدر

مثال بدر آمد جان درین راه

نموده تا زما هستند آگاه

چو جانرا بنگری اینش مثال است

که بعد پانزده او را زوالست

چو جان باشد حقیقت بدراینراه

شود بیشک قبول حضرت شاه

قبول حضرت بیچون بیابد

تمامت قبه ی گردون بیابد

شود سالکُ منازل در منازل

بقدر خود شود در عشق واصل

ز بعد آن گذر آرد به اسرار

شود یکجزء از وی ناپدیدار

چو یکجزء از جمالش محو گردد

بساط عشق دیگر در نوردد

به هر روزی که آید گم شود باز

بآخر تا بآخر گم شود باز

چو دور افتد زجرم آسمانی

شود نزدیک شاه ار می بدانی

چو مه در جرم گردد ناپدیدار

که تواندر خود نظر میکن پدیدار

همه خورشید گردد صورت ماه

نماند نور حقیقت گردد آگاه

چو جان اینجاست ماه رویم اینجا

دو روزی رخ نموده سویم اینجا

نمودی روی با من در صور باز

نخواهد ماند در این رهگذر باز

شوم محو فنا از سرّ بیچون

دگر خورشید گردد بیچه و چون

چو من خورشید جمله عاشقانم

گهی پیداست جان گاهی نهانم

نمانم از نهان شد راز مطلق

که پیدا دیدم و گفتم اناالحق

از اول ماه بودم اندرین راه

شدم خورشید اندر هفت خرگاه

بگشتم گرد گردونها سراسر

نمودم جرم خود در هفت اختر

سراسر سیر گردم در وصالم

شده گم عاقبت اندر جلالم

چو با خورشید عزت کل رسیدم

بجز خورشید من چیزی ندیدم

چو ذات ما بنور او فنا شد

حقیقت بود شد عین خدا شد

چنان خورشید اینجا آشکار است

که در آتش بنور اندر نظاره است

همه ذرات از خورشید پیداست

ز خورشید این تمامت شور و غوغاست

ز نور ذات او روشن شده کل

ز نور ذات او گلشن شده کل

یقین ای بایزید این را بدان باز

که میگویم ز سر جان جان باز

یقین خورشید منصور است و ذاتست

ترا امروز در عین صفات است

درون من منوّر شد حقیقت

نهاد او مصور شد حقیقت

فرستادم ترا در عین مستی

که چون ماهی شدی و خودپرستی

چنانت رخ نمودستم درین راز

نمی یابی مرا اینجایگه باز

مگر ما را بچشم ما ببینی

نهانی و عیان پیدا ببینی

منم خورشید و تو ماهی درینراه

ترا محو آورم آخر در اینراه

چنانت محو گردانم به آخر

که خورشیدم به بینی جان بظاهر

چو آخر محو گردانم نهانت

در این پیدا بیابی سر جانت

دم آخر طلب کن سر جانان

که پیداست اینجابی صور جان

حقیقت جان چو محو اینجهان شد

نمانده جان بکلی جان جان شد

منست او و منم ایشیخ جانم

در او گم گشت جان او شد جهانم

چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق

نباشد جز که او پیوسته مطلق

مرا معبود اینجا آشکار است

حقیقت در دل و جانم نظاره است

چو من جزوم در اینجا جمله جزوند

چو من جانم در اینجا جمله عضوند

چو من دیدار بنمایم در اینجا

نظر کردم همه من بودم اینجا

چو دیدار من اینجا باز دیدم

جمالم در جمال او بدیدم

جلالم در تو پیدا شد نه بینی

مرا بشناس اگر صاحب یقینی

یقین پیش آرو بگذر از گمان تو

مرا بین در درون جان جان تو

عیان اینست کا گاهی بدیدم

ترا اینجایگه شاهی بدیدم

عیان اینست کاکنون گردی آگاه

بمعنی و بصورت خود توئی شاه

تو شاهی بایزید از قرب اعلی

حقیقت غرقه در نور تجلا

تو شاهی بایزیدا اصل بنگر

مرا بین در درون و وصل بنگر

تو شاهی بایزید اینجا حقیقت

سپردستی یقین راه شریعت

تو شاهی بایزید از سرّ ما باز

نظر کن اینزمان انجام و آغاز

چنان دان بایزید اینجا حقیقت

تو شاهی و الهی در حقیقت

چنین دان بایزید اینجا به تحقیق

که بخشیدم ترا اسرار توفیق

ترا توفیق دادم تا بیابی

ترا تحقیق دادم تا بیابی

که من جان توام اینجا یقین دان

چو جانت در درونت بیش بین دان

ترا بخشیده ام جان و جهان من

نمود خود نمودستم نهان من

درون جان ما می بین رخ یار

حقیقت باز میدان پاسخ یار

ترا جانم در این جان و تن و دل

ترا آخر کنم ایشیخ واصل

کنم واصل ترا بیشک حقیقت

نمایم مر ترا اسرار دیدت

ز جان اینجا نظر کن در دل خود

حقیقت عرش بنگر حاصل خود

بجان بنگر که من خورشید هستم

درون سایه ات جاوید هستم

نباشد جز رخ من هیچ خورشید

که خواهد بود اینجاگاه جاوید

نباشد جز رخ تو جاودانی

مراد جانم از جان و جوانی

بمانم جاودانی در بر تو

درون جمله باشم رهبر تو

منم راه و منم رهبر در اینجا

حقیقت او دمی رهبر در اینجا

چو ره بردی کنون در جسم و جانت

منم هم آشکارا و نهانت

نهان و آشکاراام همیشه

ترا اینجای بنمائیم همیشه

نهانی بس هویداام درونت

منم در عشق کل صبر و سکونت

درون جان تو جانات مستم

که پیدائی و پنهانیت هستم

سلوک اولت در صورت افتاد

از آن در راه ما معذورت افتاد

سلوک آخرت اینجا وصالست

ترا اکنون بهت شد عید سال است

چو سال آمد مبارک دان تو نوروز

که دیدستی حقیقت عید نوروز

بروز نو کنون تو در رسیدی

بهار و سال نو را باز دیدی

گلت بشکفت و نرگس بار آورد

وصالت در درون این بار آورد

یقین جانان منم امروز پیدا

به بخت و طالع اینجائی هویدا

همه ذرات صورت باز گردان

ز خورشیدت رخم تابنده گردان

حقیقت زنده کن ذرات عالم

نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم

تو ذرات عالمی اینجای بشناس

توئی پنهان شده پیدا و بشناس

چو پنهان یافتی پیدا بدانی

چو پیدا یافتی یکتا بدانی

دمی بخشیدمت از خود بیکبار

که تا اینجا شدی از ما پدیدار

دمی بخشیدمت از لامکان من

ز ذات خویشتن اندر جهان من

دمی بخشیدمت تا زنده باشی

ز خورشید رخم تابنده باشی

ترا ایندم که داری آنزمان دان

هر آنچیزیکه میخواهی بمادان

ترا اینجا چو دادم آشنائی

حقیقت دادمت هم روشنائی

ز نور ذات من خود آشکاره

ترا کردم همی میکن نظاره

نفخت فیه من روحست جانت

نمود ما درین عین عیانت

نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار

تو کلّی ذات مائی دم نگهدار

ز ذات مایکی لمعه رسیده است

ترا یک سلسله از آن رسیده است

از آن یک لمعه در جمله جهان بین

از آن صد شور وآشوب و فغان بین

منم هر کسوتی را من خبردار

نمودارم کنون بنگر بر این دار

همه مائیم چه دارو چه زنجیر

ولی در عشق کردستیم تأخیر

که بنمائیم اینجا راز بیچون

بگویم آنچه هستم بیچه و چون

بگویم آنچه ما را آشکاره است

صفات ما بما اکنون نظاره است

وصال ما کسی یابد که جان دید

مرا اندر عیان جا و جهان دید

وصال او یافت از ما کو فنا شد

ز بود خود کنون آگاه ماشد

وصال او یافت از ما در یقین باز

که ما را دید و از ما شد سرافراز

وصال او یافت از ما در دل ریش

که ما را دید اینجا حاصل خویش

وصالم هر که یابد جان فشاند

بجان و سر ز وصل ما نماند

کنون ای بایزید ار عاشقی تو

فنای عشق ما را لایقی تو

اگر از عاشقانی جان برافشان

تو جان جان طلب می بگذر از آن

وصال اینجاست می بینم دو روزی

همی آورد میسازی و سوزی

وصال ظاهر صورت چو جانست

ترا امروز از او عین عیان است

وصال باطنت مائیم بیشک

دم آخر چو بنمائیم بیشک

بدانی وصل کل در آخر کار

چو بردارم حقیقت پرده یکبار

چو بردارم ز رخ پرده حقیقت

بیابی باز گم کرده حقیقت

چو این پرده حقیقت بردرانم

بدانی اینزمان از بی نشانم

در آنساعت نشانی بی نشانی

بیابی عین لا آندم بدانی

چو در عین فنا یابی بقایت

یکی باشد ز دید ما لقایت

بقای آخرین مائیم بنگر

حقیقت در همه جائیم بنگر

همه جا جان را پاینده باشد

کسی داند که از جان زنده باشد

ز حال این حقیقت نیست آگاه

کسی تا همچون ما گردد یقین شاه

من از اول حقیقت بنده بودم

ببوی وصل جانان زنده بودم

شدم از بندگی در قرب شاهی

کنونم اینزمان دید الهی

بصیرت لیک معنی جان جهانم

تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم

کنون آنم که جویانند جمله

بدو از عشق گویانند جمله

چو من آنم کنون در وصف ذاتم

کجا گویم که من عین صفاتم

ز وصف ذات خود هم خویش دانم

حقیقت نکته ی با تو بخوانم

منم کون و مکان ار باز بینی

ز من اینجا حقیقت راز بینی

منم اینجا حقیقت چو هر ذات

فکنده عکس خود بر جمله ذرات

منم اینجا نموده نقش آدم

هزاران آدم آرم من دمادم

بما آدم در اینجا گشت پیدا

تو اوئی باز بین او را هویدا

تو و او هر دو نور ذات مائید

حقیقت صفحه و آیات مائید

یکی نورید هر دو در هویدا

حقیقت دان مرا امروز اینجا

حقیقت بر سر دارم تو بنگر

ز بود تو خبر دارم تو بنگر

منم بردار اینجا بر تو بردار

منم آیینه بیشک تو خبردار

***

در نموداری سر توحید به هر نوع 

تعالی الله منم منصور حلّاج

همه بر رحمت من گشته محتاج

تعالی الله منم خورشید و اختر

مرا گویند کل الله اکبر

تعالی الله منم اینجا خداوند

وجود خویش از من جمله پیوند

تعالی الله منم سرّ عیانی

ز من گویند هر شرح و بیانی

تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات

همی آیم درون جمله ذرات

تعالی الله منم اسرار لائی

نموده در نمود خود خدائی

تعالی الله روح از ماست پیدا

بما پیوسته و یکتاست پیدا

زهی دیدار ما با جان و دل حق

منم اینجا حقیقت واصل حق

نداند ذات ما جز ما کسی باز

صفات ماست هم انجام و آغاز

هم انجامم بآغازم سلامت

الست بربکم ما را پیامت

الست بربّکم گفتم بذرّات

دمیدم در تمامت نفخه ی ذات

الست اندر ازل گفتم ابد را

نمایم چون نمودم نیک و بد را

هر آنکس را که خواهم من برانم

هر آنکس را که میخواهم بخوانم

نداند هیچکس چون خوانده ام من

حدیث عشق کلی رانده ام من

خداوندی مرا زیبد که دانم

تمامت در یقین راز نهانم

خداوندی مرا زیبد به اسرار

که هستم آفرینش را نگهدار

ز صنعم آفرینش جمله پیداست

ز نور ذاتم اینجاگه هویداست

مه و خورشید و چرخم با ستاره

صفاتم جمله ذراتم نظاره

یکی ذانم منزه در همه من

فکنده در تمامت دمدمه من

بمن آمد تمامت آفرینش

منم در جملگی آثار بینش

ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست

بجز از جان جان بر من نشان نیست

نشان دارم صورگر باز دانند

مرا بینند و از من راز دانند

دوئی نبود مرا کاینجا یکی ام

حقیقت جزو با کل بیشکی ام

صفاتم کس ندیده کس نه بیند

اگرچه عقل بسیاری نشیند

در اینجا بهر دیدن بر سر راه

کجا گردد دوی ز اسرار آگاه

منم اسرار خود اینجا نموده

درون جانها پیدا نموده

منم اسرار خود بنموده اینجا

ابا خود گفته و بشنوده اینجا

منم ذرات در خورشید عالم

دمیده از دم خود در همه دم

زهی فرد حضور نور ذاتم

که آدم بود در عین صفاتم

حقیقت آدم آمد ذات ماراست

در اینجا علم الاسماء ما راست

حقیقت بایزید اینجا خبردار

تو بردار من و از من خبردار

اناالحق میزنم اینجای دیگر

مرا در مأمن و مأوای بنگر

اناالحق میزنم از جان گذشته

بساط جزو و کل را در نوشته

اناالحق میزنم در کایناتم

حقیقت ذاتم و عین صفاتم

اناالحق میزنم بیچون منم هان

که بنمودم حقیقت نص و برهان

چو حق در جان من گوید اناالحق

ترا میگوید اینجا راز مطلق

چو درجانست جانان بنگر اکنون

فکنده نور خود در هفت گردون

درون تو چو جانانست بنگر

وجود اوست آسانست بنگر

چه آسان تر ازین که جمله جانان

که تو اوئی که چه اسرار پنهان

در آندم روی دریا باز بینی

که پرده از رخ جان باز بینی

چو پرده برگرفت از رخ بیکبار

جمال بی نشان آید پدیدار

جمال بی نشان اینست بنگر

درون جان هویدا است بنگر

از اول تا بآخر لا گرفته است

حقیقت لا همه الّا گرفته است

ز اول تا بآخر ذات بیچون

نمودی از صفاتش هفت گردون

از اول تا بآخر در یکی باز

نظر میکن بیاب انجام و آغاز

از اول تا بآخر در یکی بین

همه جانست اینجا بیشکی بین

ز اول تا بآخر یکدم آمد

کمال این حقیقت آدم آمد

از آندم یافت آدم روشنائی

از اینجا دید زاندم آشنائی

از آندم یافت آدم لام اینجا

از آندم آدم آمد جام اینجا

چو جام معرفت را داد دادم

حقیقت بازدید اینجای آندم

حقیقت باز بین اینجای ذاتم

که من مجموعه ی ذات و صفاتم

حقیقت بایزید آندم مرا بین

تو بیشک آنزمان آدم مرا بین

دمادم باز گشتم سوی آدم

دم من بد در اینجا نام آندم

هزاران طور گشتم در زمانی

بمردم یافتم عین مکانی

از اول تا بآخر باز گشتم

در اینجا گاه صاحب راز گشتم

چو دیدم باز آندم در یقین من

شدم جمله در اشیا پیش بین من

چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار

ز سر خود شدم اینجا خبردار

فراقم در وصال اینجا عیان بود

اگرچه نقشم اندر بی نشان بود

نشانرا محو کردم بی نشانی

حقیقت ماند جانم در نهانی

چو ذات خویشتن کردم تماشا

حقیقت جزؤم و کلی هویدا

زجز و اینجایگه اکنون شدم کل

بکردم اختیار خویشتن ذُلّ

چو ذاتم اختیار افتاد اینجا

از آن ایدوست یار افتاد اینجا

هر آنکو اختیار آمد درینراه

حقیقت دید یار آمد درین راه

چه به زین تا ترا جانان بود دوست

توئی تو درین ره بیشکی اوست

چو کل کردم دراینجا اختیارم

نه بیند هیچ جز دیدار یارم

همه مائیم اینجابا یزیدم

درونم با برون گفت و شنیدم

تو اکنون قطره شو در دید جانم

که من در ظاهر و باطن عیانم

تو اکنون قطره شو در دید دریا

تو جزوی کل شو از من هان هویدا

تو کل شو بایزید و جزو بگذار

تو جان بایزید و عضو بگذار

چو کل گردی چو من میگوی مطلق

در درون جان ما با ما اناالحق

اناالحق چون زدی بر راستی تو

همه بازار ما آراستی تو

درین بازار اگر زاری تو ما را

برون خویش بازاری تو ما را

اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو

یکی می بین در این عین فنا تو

چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق

همین باشد حقیقت راز مطلق

فنا باش و بقا میجوی اینجا

همی سرّ لقا میگوی اینجا

چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش

تو در نقشی و ما باشیم نقاش

چو نقش خویش اینجا در فکندی

شوی آزاد از این مستمندی

تو حق باشی و من درحق یکی باز

ز من دریاب این عین الیقین باز

سرافرازی کن و سر را ببر تو

که هستی جوهر و هم بحرُ در تو

چو جانست این زمان جوهر درین راز

ز من دریاب این حق الیقین باز

چو جانت جوهر است و بحرمائیم

گه این جوهر درونت می نمائیم

درین بحری تو اکنون بازمانده

چو جوهر در صدفها باز مانده

صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی

که بیشک بهره زو یابند و شاهی

چو بشکستی صدف جوهر ببینی

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

درون بحر مرده آرمیدند

هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد

حقیقت جوهر اسرار لا شد

بصد قرن اینچنین جوهر نیابند

بسی جویند خشک و تر نیابند

نه آنست این بیان که کس بداند

یقین منصور دیگر کس نداند

اگرچه من کنون منصور عشقم

حقیقت غرقه اندر نور عشقم

حقیقت جوهر خود باز دیدم

چو جوهر بود خود را باز دیدم

چو جانت جوهر است اینجا حقیقت

نگر این بحر در غوغا حقیقت

چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق

ز جان جان بدیده سر توفیق

رسیده سوی یار و او شده فاش

ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

حقیقت دید جان دیدار یار است

در اینجا دیدن جانان بکار است

حقیقت دید جان دیدار جانست

در اینجا دید جانان باز دانست

در اینجا بازدید و یار شد او

ز بود خویشتن بیزار شد او

در اینجا یار دید و آشنا شد

عیانی محو کرد و کل خدا شد

خدا شد جان ابا منصور اینجا

خدا منصور را مهجور اینجا

خدا شد کرد او اسرار آفاق

که تا افتاد همچون بود او طاق

خدا شد این زمان منصور در عشق

درون جزو و کل مشهور در عشق

خدا شد اینزمان تا بار دیده است

حقیقت خویش برخوردار دیده است

خدا شد در خدائی زد اناالحق

ابا ذرات گفت او راز مطلق

خدا شد تا مکانرا بی مکان دید

همه جان بود و خود از جان جان دید

خدا شد تا یکی آمد پدیدار

خدای بیشکی آمد پدیدار

چو درعین خدائی پاکبازیم

حقیقت ما در اینجا پاک بازیم

ز عشق خویشتن خود آفریدیم

جمال خود هر آیینه بدیدیم

بعشق خود ز هر آیینه دم دم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا در نمودم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا در نمودم

درون جمله خود گفت و شنودم

چو در صنعم کنون پیدا در اینجا

یقین کردم چنین غوغا در اینجا

ره عشقم چنین است ار به بینی

همه تلخست اگر صاحب یقینی

فراقم در وصال آمد پدیدار

وصالم عاشق اینجا شد خبردار

حقیقت شرح جان گفتم ترا من

که تا شد سر جان ز اسرار روشن

ندارد نقش جان نقاش بشناس

جمال ماست اینجا فاش بشناس

از این ظلمت که تن خوانند بگریز

بنور ذات حق خود را در آویز

ازین ظلمت که تن خوانند برون آی

همه ذرات ما را رهنمون آی

از این ظلمت اگر آئی برون تو

ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو

چو تن دیدی و جان بشناختی باز

تنت در سوی جان انداختی باز

تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست

نفور است این تن و جان کل حضور است

حضور جان طلب نی ظلمت تن

که جان آمد حقیقت نور روشن

چو نور افروزد اینجا صبحگاهان

نظر میکن تو در خورشید تابان

نه چندانی که چونخور می برآید

کجا ظلمت در اینجا گه نماید

نماید هیچ ظلمت نزد خورشید

حقیقت محو گردد سایه جاوید

چو خورشید عیان آید پدیدار

حقیقت سایه گردد ناپدیدار

حقیقت سایه ی صورت برافتد

نقاب از روی منصورت برافتد

تو از جانان بیابی راز منصور

یکی گردی بکل نور علی نور

اگر این سر بدانی با یزیدی

از این اسرارها هل من مزیدی

حقیقت در خدائی رهبری تو

هم از کون و مکانت بگذری تو

مرا پایت یکی گردد باسرار

ترا اسرار ما آید پدیدار

سراپایت یکی گردد چو فرموک

چو مردان ترک گیری پنبه ی دوک

سراپایت یکی گردد چو خورشید

بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید

سراپایت یکی گردد چو ماهی

زنی بر هفت گردون پایگاهی

سراپایت یکی گردد ز بینش

تو باشی مغز کل آفرینش

سراپایت یکی باشد چو من پاک

نماند هیچ نار و آب با خاک

سراپایت یکی باشد به هر چار

بوصل خود بوند ایشان گرفتار

سراپایت یکی باشد نهانی

تو باشی بود خود اما چه دانی

چو در یکی جمال خود بدیدی

چو ما اینجا وصال خود بدیدی

چو در یکی تو باشی خود یقین دان

تو بود خویش از ما بیشکی دان

یکی دانست بود ما همه را

نهاده در درونه دمدمه را

چو شور است آنکه خود را راست کردم

بدار عشق خود را راست کردم

چه شور است اینکه درجانها فکندیم

که در هر قطره طوفانها فکندیم

چه شور است آن که این فانیست بنگر

بجز ما جسم و جانت نیست بنگر

بعشق خویش شور انگیز خویشم

حقیقت نیک و بد یکیست پیشم

چو یکسانست پیشم نیک یابد

هر آنچیزیکه کردم کرده ام خود

یکی جانم گهی جسم و گهی دل

مرا مقصود هر چیز است حاصل

چو مقصود من اینجا ذات آمد

یکی ذاتم که این آیات آمد

بیان اینمعانی کرد آگاه

صفات ذات پاکم قل هوالله

منم در قل هو الله راز دیده

در اینجا گه هوالله باز دیده

منم در قل هوالله راز گفته

اناالحق در عیانم باز گفته

چو ذاتم قل هوالله است بنگر

نمود من هوالله است بنگر

نموم از هوالله است پیدا

عیانم قل هوالله است پیدا

یکی ذاتست کاین راز است بیچون

که من گفتم ابا تو بیچه و چون

چو جان از نور من در روشنائی است

درآ در عاقبت دید خدائی است

چو جان از نور من در قربت آمد

از آن در حضرت و در غربت آمد

گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه

گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه

گهی نور است و گاهی عین ظلمت

گهی دریاست گاهی عز و قربت

گهی جان و دل آید گه بود جان

دل و جان شد یقین امروز جانان

منم جانان یقین اینست رازم

ز هر نوعی یقینت گفته بازم

منم جانان تو کاینجا بدیدم

ترا اسمای اعظم بایزیدم

منم جانان تو از جان آگاه

بکردستم ز جان و دل مرا خواه

دمی زد بعد از آن خاموش گشته

ز عشق ذات خود بیهوش گشته

چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت

که بیشک در صور کون و مکان داشت

چنان در قربت او راه دیده

در اینجا گه جمال شاه دیده

در اینجا در برون و در درون راز

که اینجا آمده در عشق شهباز

دمی دیگر بزد پس گفت الله

اناالحق گفت و دیگر قل هوالله

بخواند و کرد خود اندر دمیدش

جوابی داد بیشک بایزیدش

بدو گفتا چرا خاموش گشتی

چو من اینجا عجب مدهوش گشتی

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت بازگوئی

بپرس آنچه ندانی تا بگویم

دوای دردت اینجا گه بجویم

دمی کین جایگه از عمر مانده است

بصورت لیک دایم جان بمانده است

سؤالی کن ز وحدت گر توانی

تو منگر سوی کثرت گر توانی

همه ذرات خود را دان تو کثرت

ز کثرت در گذر شو سوی وحدت

که در حضرت بیابی آنچه خواهی

ترا بخشد کمال پادشاهی

هر آنکو سوی دنیا باز ماند

ز کثرت هر کجا او راز داند

همه دنیا پر از کثرت نمودم

درین کثرت یقین وحدت نمودم

کسانی چند کثرت راز وحدت

یکی دانند در اسرار قربت

ولیکن صاحب شرع اندر اینجا

توئی گفتست اصل و فرع اینجا

حقیقت اصل اینجا بهتر آمد

حقیقت شرع اینجا برتر آمد

از آن گفتم که فرع صورت خود

چو مردان دیده ام در راه جان بد

بد از خود دور کردم تا بدانند

کنون در عشق فردم تا بدانند

بد و نیکم کنون یکسانست در عشق

کنون اسرار ما درجانست در عشق

ز کثرت درگذر وحدت نظر کن

نظر اینجا سوی صاحب خبر کن

همه دنیا بیک جو زر نیرزد

چو یکجوزر که خاکستر نیرزد

چو دنیا نزد من چون برگ کاهست

مرا دنیا حقیقت عذر خواه است

درین دنیا نمانم تا بدانی

که من بودم همه راز نهانی

درین دنیاست بیشک عاشقانرا

که بیشک صورتی بیند آنرا

در ایندنیاست دیدار خدائی

اگر نبود چو منصورت جدائی

در ایندنیاست بیشک شور و غوغا

حقیقت گفتن بیهوده پیدا

ز پر گفتست اندر دار دنیا

نیرزد نزد عاشق یار دنیا

بیک ارزن که دنیا ارزنی هست

بنزد عقل کین دنیا زنی هست

تو این دنیا زنی دان ای برادر

یقین چون ارزنی دان ای برادر

همه دنیا کف خاکست بنگر

چه غم چونحضرت پاکست بنگر

حقیقت درگه پروردگار است

مرین دنیا اگرچه رهگذار است

چو مردان زن قدم در آشنائی

که باشد آشنائی روشنائی

چو گشتی آشنای یار اینجا

تو منگر برجفای یار اینجا

حقیقت برجفای او وفایست

وفای تو یقین عین لقایست

اگر می واصلی خواهی در اینجا

که بگشاید ترا بیشک در اینجا

دمی اینجا قدم بی او مزن تو

وگر بی او زنی باشی چو زن تو

زنی باشد که او خود دم زند باز

کجا گردد چو مردان او سرافراز

سرافرازی عالم مرد دارد

عیان عشق صاحب درد دارد

هر آنکو درد دارد اندرین دار

درونت درد او گیرد بیکبار

چو در دردت یقین در ما نماید

از اول جان و دل شیدا نماید

ز درد عشق اگر جانت خبر یافت

همه در یک حقیقت در نظر یافت

همه مردان ز درد اوست دایم

برون جسته چو مغز از پوست دایم

ز درد اینجا شوند از خویش بیزار

نماند تن بماند جان و دیدار

حقیقت با یزیدا درد داری

ترا گویم که جان خرد داری

نکو بشنو تو و باطن سخنگوی

که بودم بیشکی اندر سخن گوی

***

در نموداری سر توحید حقیقت 

حقیقت بایزید آنلحظه بگریست

بدو گفتا چو تو ایجان و دل کیست؟

بجز تو کیست اینجا تا به بینم

بجز تو کس نه بد صاحب یقینم

بجز تو نیست اینجا در خیالم

زهی جان و دلم اندر وصالم

بجز تو نیست اینجا رهبر من

توئی چرخ فلک ساز ره من

تو دارم اینزمان و کس ندارم

بجز تو راه پیش و پس ندارم

کسی کو جز تو بینم دیده دوزم

ز سر تا پای در آتش بسوزم

اگر جز تو به بینم اندرین راه

مرا انداز جانا در بن چاه

بجز تو کس نبینم من بعالم

توئی در جسم من اینجا دمادم

ترا دارم درون در آشنائی

مرا جان و دلی بین خدائی

ترا دارم دل و جانم ز تو شاد

نیارم جز تو من چیز دگر یاد

توئی جان و جهان جان عالم

که میگوئی مرا سرّ دمادم

دمادم راز من گوئی بخود باز

منم گنجشک و تو هستی چو شهباز

حقیقت بود من بود تو باشد

بجز تو دیدن من از چه باشد

همه جانا توئی دگر هبا شد

ز دیدارت ز دید خود فنا شد

خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت

وجود جان خود بهر تو پرداخت

خبر آن یافت کاینجا باز دیده است

بدید اینجا رخ شهباز دیده است

همه جویای وصل تو در این راه

همه گویای وصل تو درین راه

همه چون ذره و تو عین خورشید

وصالت را همیجویند جاوید

وصالت را همیجویند جانا

نه با تو راز میگویند جانا

تو خورشیدی همه اعما بمانده

بصر رفته سوی دنیا بمانده

کجا اعمی به بیند نور خود باز

کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز

تو خورشیدی بجز نورم نه بینی

بجز دیدار منصورم نه بینی

تو خورشیدی بگرد چرخ گردان

کواکب در تو محو و مانده حیران

چو خورشید رخت پیداست امروز

از آن این شور و این غوغاست امروز

از آن ذرات اینجا پای کوبانست

که خورشید رخت امروز تابانست

از آن شور است امروز اندر اینجا

که در نه چرخ هم شور است و غوغا

فلک از شور عشقت گشته گردان

دلش از تف تو مانده است گریان

همه مردان اسرار حقیقت

ترا صاحب گرفتند و رفیقت

شد از جان و بجان اینجا نمانند

ابا تو جز بتو چیزی ندانند

کنون استاده نزد صاحب راز

اگر گوئی کنون گردند جانباز

مریدانم همه از جان غلامت

ترا ناپختگان و مانده خامت

همه خامند نزد پخته ی عشق

زموری کو نشان از تخته ی عشق

ز موری گوید اینجا هر کسی باز

مگر یابند از تو رشته ی باز

توئی سر رشته و ایشان طلبکار

همی سررشته شان آور پدیدار

چه باشد گر تو اینمشتی گدا را

کنی ازوصلت اینجا آشنا را

مر ایشانرا ده اینجا روشنائی

ز ظلمت ده رهی در روشنائی

مرا دانی که از جانت مریدم

غلام ذاتت ار چه بایزیدم

هر آنچیزی که گفتی مر مرا باز

بدانستم یقین ایصاحب راز

مرا دیگر سؤالی ماند از تو

که جان و دل یقین شدمست با تو

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت باز گوئی

چو من با شرع تو در نار و سوزم

ز نور شرع اینجا برفروزم

مرا از تو همه نور و حضور است

مرا از تو کنون عین حضور است

حقیقت از تو دیدم مستی یار

حقیقت آئی اندر من پدیدار

حقیقت نیست جز تو صاحب شرع

که میدانی حقیقت شرع از فرع

در اول چون بگفتی مرمرا باز

ز اصل و فرع اینجا صاحب راز

که جان اصلست اینجا راهبر اوست

حقیقت جان جانت هست پردوست

ز جان کردم حقیقت سیردر خویش

حقیقت جان بود از جسم درویش

بنور جانست زنده هرچه دیدم

من از جان اندرین گفت و شنیدم

یقین جانست دیدارت در اینجا

یقین شد کفر و ایمانم در اینجا

درینمعنی گه گفتی از عیانم

یکی بوده است اینجا جمله دانم

مرا این لحظه وصل دلگشایت

در اینجا شد حقیقت کلکسایت

حقیقت بایزدت اندر اسرار

ترا داند ترا بیند همه یار

توئی هم اصل و هم فرعی همیشه

حقیقت در یقین شرعی همیشه

ترا شرعست اصل شادکامی

که میخواهی در اینجا نیکنامی

حقیقت شرع میگوید بگویم

یکی نکته بود در گفتگویم

مرا ده از برای خود حقیقت

جوابی خوب در راه شریعت

گرامی انبیا همچون تو بردار

در اینجا آمد از بهرت نمودار

دگر گویم جوابی بهر بیچون

که چون پیداست اینجا هفت گردون

حقیقت آسمان و چرخ و افلاک

ز چه پیداست اندر حقّه ی خاک

در اینمعنی بگو تا چیست خورشید

مرا اینست اینجا گاه امید

چو جانان اینهمه پیدا نموده است

درون اینهمه غوغا نموده است

بگو تا سرّ رازت باز دانم

نهانی گفته رازت باز دانم

***

جواب دادن منصور با یزید را 

بدو منصور گفت ای راز دیده

کنون بگشای ایشهباز دیده

ز شرعست این بیان اینجا بگویم

ترا راز نهان اینجا بگویم

حقیقت انبیا این کوست بردار

در اینجا رفت بیشک تا بریار

حقیقت بود عیسی سرافراز

که شد بردارو آنگه شد دگر باز

بسوی حضرت بیچون ماهان

بسی اینجا نمودم سرّ و برهان

چو عیسی پایداری کرد با ما

در اینجا گاه آمد فرد با ما

ملامت یافت عیسی از یهودان

که تا شد باز ز اینجا پیش جانان

تو میپرسی که من بدبودم اینجا

ابا او زانکه معبودم در اینجا

نمودی مینمودم در درونش

در اینجا گاه کردم رهنمونش

چو عیسی از وصال ما خبر یافت

بنزد خویش دنیا مختصر یافت

چنان بگذشت عیسی روح کل شد

از آن اینجای با ما عین دل شد

ز جان بگذشت تا دیدار آمد

ابا ما همچنین بردار آمد

چو از دارش فرستادیم جبریل

مر او را بود با ما سرّ انجیل

بسوی حضرت خود راه دادم

مراو را قرب و عزو جاه دادم

حقیقت چون یقین بشناخت ما را

خود اندر راه کل دریافت ما را

کنون عیسی ابر چرخ است چارم

ز شیبش تا ببالا هست طارم

ز شیبش عین بالا هست جنّات

مر او را داده ایم از نفخه ی ذات

تمامت عین جانانست اینجا

حقیقت در عیان جانست اینجا

ندانی سر اینمعنی تو بشنو

حقیقت اینست از مولا و حق شو

یقین جانست عیسی شیخ معظم

سوی دنیا رسیده اندر این دم

تو از عیسی و جان اینجا خبر یاب

توئی در چرخ چارم در نظر یاب

چهارت چرخ سوی شیب و بالا

تو اینجا باز مانده در سوی ما

چو عیسی صاحب اسرار ماشد

حقیقت اول اندر دار ما شد

اگرچه بود اینجا پاکباز او

یقین در عشق آمد بی نیاز او

چنانش پاکبازی بود اینجا

که پیشش پاکبازی بود اینجا

چو اندر پاکبازی گشت آگاه

وصال ما در اینجا یافت آنشاه

وصال ما در اینجا یافت تحقیق

ز سوی حضرت ما یافت توفیق

حقیقت بود عیسی صاحب راز

که شد بردار و گفتم با شما باز

چوجان عیسی بیکدم درفکند او

گشاده بیشکی از بند بند او

حقیقت گشت من چون جوهر پاک

بسوی ذات شد از آب و از خاک

چو در چارم بیک سوزن باستاد

حقیقت بازماند از آتش و باد

درین ره گر بموئی بازمانی

حقیقت ره بذات ما ندانی

کنون عیسی حقیقت بایزید است

که در وی پایدار کل پدید است

تو عیسی سیرتی ایشیخ عالم

نظر کن عین روح الله ایندم

تو در چارم بمانی باز مانده

در این عین فنائی باز مانده

ترا تا سوزن عیسی فرو بست

از آن ذات تو با آلانه پیوست

اگر چون من برون آیی تو روشن

تو بندی دل در اینمعنی بسوزن

نمائی هیچ جائی در افق باز

شوی ذات من آنگاهی سرافراز

درین سوزن بماندی شیخ اکنون

کجا بتوان گذشت از هفت گردون

حقیقت من ز عیسی درگذشتم

بساط نیستی اندر گذشتم

در آنعالم که عیسی آن پدید است

در آنجا هفت گردون ناپدید است

در آنجا هیچ نیست وجملگی هست

ولیکن تا شوی اینجایگه پست

در آنعالم قدم زد همچو منصور

از آن از دار کل افتاد او دور

قدم زد آنگهی کون و مکان دید

نمود خود همه پیغمبران دید

در آنحضرت چو دیدم باز اینجا

درون من یکی شد باز اینجا

حقیقت دامگاه لامکان داشت

بمنقار او نمود جان جان داشت

از آن شهباز را پرواز دیدم

نمود خود بجانان باز دیدم

یکی دیدم در آنحضرت طرایق

یقین من بودمش عین حقایق

همه در چنگل شهباز مانده

همه در عشق صاحب راز مانده

چو راز خود مرا شد فاش اینجا

حقیقت من بُدم نقاش اینجا

منم نقاش مر ذاتی که پیداست

حقیقت عین ذراتی که پیداست

همه در دست من گریان و زارند

همه از شوقم اینجا بیقرارند

همه با من سخن گویند اینجا

ز من هم راز من جویند اینجا

نمودم آنچه بنمودم یقینش

از اینجا گه ربودم من یقینش

چو از صورت برونش آوریدم

شود من من در او اینجا پدیدم

حقیقت جهد باید کرد زینراز

که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز

بمانی با یزید اینک تو بشناس

منم عیسی تو این مینوش و خوشباش

اگر مانی بیک سوزن بمانده

تو باشی کمتر از یک زن بمانده

حقیقت وزن صاحب شرع آنست

که عین هستی حق جاودانست

حقیقت عین هستی خداوند

نگه میکن که تا چند است در چند

حقیقت آنچه بینی آفرینش

همه پیدا نگر در عین بینش

از اول آسمان بنگر تو در خویش

حقیقت پرده ی آورده در پیش

دگر عرش و فلک با مهر و با ماه

درون تست و تو خورشید اینراه

تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت

بما چشمت بود اندر حقیقت

دگر عرشت دل است و دل در اسرار

از اینمعنی بود اینجا خبردار

توئی چرخ فلک گردان نموده

ز سرّ ذات تو حیران نموده

فلک اینجا توئی تا چند گردی

فلک شاید که گردی در نوردی

ز عرش دل در اینجا گه نظر کن

درون خویش روح الله خبر کن

اگر چه عرش دل آمده درینراه

حقیقت فرش کل آمد درینراه

اگر از عرش اعظم راز جوئی

که عیسی از چهارم باز جوئی

چو عیسی در درون عرش پیداست

حقیقت عکس او بر فرش پیداست

تو عیسی جوی اینجا بازره گرد

که چون عیسی شوی اندر جهان فرد

همه گفتم سخن ایشیخ دانی

توئی چرخ و فلک عرش نهانی

درون تست پیدا گرچه مایم

ترا اینرازها بوده است دایم

در این ره همچو عیسی باش آزاد

ز عشق دوست ده هان جمله بر باد

چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک

که تا چون خر نمانی در گل و خاک

چو عیسی گر شوی از خویش بیزار

بمانی زنده دل در حضرت یار

بنور عشق گر عیسی به بینی

ز دید او یقین مولا به بینی

ز عیسی گر خبرداری خبردار

ترا چون او بباید رفت ناچار

خریدار جواهر بایزید است

که اسرار خدائیرا بدیده است

خریدار است اینجا جوهر ذات

بدو نازان حقیقت جمله ذرات

حقیقت بایزیدم بازمانده

عجایب مانده اندر راز مانده

سؤال کودکانه کردی از من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگر عیسی صفت آئی تو بردار

کنم بردارت اینجا از نمودار

اگر بردار ما آیی زمانی

ترا بردار بنمایم عیانی

اگر بردار آیی از دل پاک

چو عیسی جان شود در جسم تو پاک

چو عیسی جان شوی در عالم کل

تو باشی در یقین روح الله کل

منم امروز اندر پایداری

چو عیسی زمان در بیقراری

وصال اندر فراقم دست داده

مرا دلدار جام مست داده

چنان از جام معنی مست گشتم

که در ذات خدا پیوست گشتم

مرا دلدار جامی داد امروز

ز دستش خوردم آن جام دلفروز

حقیقت انبیا و اولیایم

ابا روح الله اینجا آشنایم

خدائی دارم اینجا در یقین من

از آنم در دو عالم پیش بین من

از آنم در حقیقت پیشوائی

که دارم در همه عین خدائی

خدائی یافتم اینجا نهانی

دگر اسرار و انوار معانی

اناالحق یافتم از راز خود باز

منم اینجا حقیقت هم سرافراز

سرافرازم میان عاشقان من

خبر دارم حقیقت واصلان من

ز جانان برخورید امروز اینجا

حقیقت رهبرند امروز اینجا

وصال امروز عین الناس دارند

همه در سوی نور ما شتابند

***

در اسرار گفتن منصور بر سر دار 

چو منصورم حقیقت عین نورم

در اینجا جملگی من نار و نورم

چو منصورم حقیقت عین روحم

در اینجا جملگی فتح و فتوحم

منم منصور اینجا جان جمله

ز چرخ عرش من تابان جمله

منم منصور کاینجا جان دمیدم

درون جملگی من پروریدم

بمیرانم همه از عشق و از راز

وگر زنده کنم من جمله را باز

نداند کس که بیچون و چگونم

همه اینجا بذاتم رهنمونم

حقیقت لامکان اندر صفاتم

خدایم در حقیقت کل ذاتم

صفات ذاتم آمد قل هوالله

حقیقت با یزیدا کو سوی الله

ز سبحانی حقیقت دم ز دستی

بترس از خوف ایندم دم ز دستی

مترس ار مرد راه عاشقانی

همین دم زن ز اسرار و معانی

یقین منصور دان بیشک خداوند

که با ذاتست اینجا گاه پیوند

کسی دیگر تو این اسرار منمای

همین دم میون ازوصلم بیاسای

خدایم اینزمان درعین صورت

شده ازمن همه عین کدورت

همه اینجا حقیقت هست الله

منم پیدا کدام از راز آگاه

چنین دان بایزید امروز اینجا

منم با جان جان پیروز اینجا

کنون وقت گذشتن آمد اینجا

که گردانی فنا ما را تو شیخا

فنای خویش می بینم بقایم

بقایم هست کل عین لقایم

منم منصور و جانم گشت جانان

نموده از حقیقت راه با جانان

منم منصور کل از خویش بیزار

نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار

منم منصور با جانان سخنگوی

همه با من شده در کل سخنگوی

یقین ایشیخ جمله ذات بینم

بذات او همه ذرات بینم

فنا خواهد شدن صورت درینراه

که خود جانست بیشک خود یقین شاه

کنون ایشیخ وین اسرار خواندم

ترا درهای معنی برفشاندم

خلایق جمله حیرانند و گویان

همه وصل منند اینجای جویان

چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد

حقیقت زود در نزد من آمد

همه ایدوستان اکنون درآیید

نمود خویشتن بر ما نمائید

درآئید آنگه از جانی خبردار

حقیقت دید دیدار است هم یار

کجا پیدا که دم اینجا زدستید

جمال ما پیاپی هان ز دستید

***

سخن گفتن شیخ جنید و شیخ کبیر در کار منصور

جنید راهبر سلطان عشاق

که آمد در حقیقت بیشکی طاق

بر شیخ کبیر استاده بُد او

همه دیده بر اوبنهاده بود او

چنان در ذوق بود از سر جانان

ولی استاده بد در عشق پنهان

از اول تا بآخر بر سردار

جنید پاک از بودش خبردار

خبر بودش ازو در حضرت شاه

وی استاده پیش خورشید درگاه

یقین چون شیخ معنی دید اینجا

که کل میگفت از توحید اینجا

بپرسیدش ز سرّ و راز منصور

سوی شیخ کبیر آنشاه مشهور

چنین گفتا که ایشیخ جهان بین

درینحالت کنون صاحبقران بین

عجب مردی که چون او من ندیدم

چنین مردی و نه از کس شنیدم

عجب رازیست امروز آشکارا

بگو تا چیست با من سر تو یارا

چگونه بینی او را بر سر دار

اناالحق میزند هر دم ز گفتار

ز زندان تا بدینجا آوردیم

بسوی دار او را برکشیدم

قصاص شرع راندیمش حقیقت

که تا یکدم زند اندر شریعت

چنان آویخته اینجای مطلق

دم کل میزند اندر اناالحق

دم کل میزند اینجا چو ما او

حقیقت بس بلند این گفت دین گو

اناالحق میزند با پیر معنی

چگونه اینزمان تدبیر معنی

حقیقت آنچه گوئی آن کنم من

مرا ایشیخ دین بی گوی روشن

شریعت عالیست اینجا حقیقت

نگنجد هیچ در عین شریعت

شریعت غالب آمد نزد عشاق

فکنده دمدمه در کل آفاق

قدم از شرع این بیرون نهاده است

ندانم سر این تا چون فتاده است

برون از شرع میگوید سخن باز

بچشم جان نموده است این یقین باز

سخن اینجا بلند آورد دمدم

که من دمدم یقین هستم زآدم

سخن کین گفت ایندم در ره شرع

حقیقت دانم اینجا ز آنسخن فرع

حقیقت کافر است اینمرد اینجا

که پیدا شد حقیقت شور و غوغا

دگر کردیم اینجا گاه بردار

مگر باشد ز سرّ ما خبردار

دو دست او در اینجا گه ببریم

که او خر مهره است و ما چو درّیم

بباید دست او اینجا بریدن

نباید این سخن از وی شنیدن

زبانش هم بباید کرد بیرون

که تا خامش شود چون مانده در خون

چه میگوئی حقیقت شیخ عالم

بگو تا چون کنیم از شرع ایندم

***

جواب دادن شیخ کبیر مر شیخ جنید (قس) را 

جوابش داد شیخ جمله عشاق

که همچون او نه بینی گرد آفاق

وجود او کجا در دهر باشد

که مثل ذات او دیگر نباشد

چو این دیگر نیاید در جهان باز

که این نامی است در عالم سرافراز

من او را دانم اینجا کس نداند

نمود او بجز من کس نداند

من او را دانم اینجا سرّ بیچون

که بنموده است رخ در بیچه و چون

کمال وصل دارد در دل و جان

حقیقت جان او بوده است جانان

نمود بود خود را مینماید

در عشاق اینجا می گشاید

در عشاق او خواهد گشودن

وصال عشق او خواهد نمودن

بگفت وهم بگوید او بسی راز

در آخر او بود در عشق سرباز

ورا اینجا جمال دوست پیدا

چنان کاینجا جلال اوست پیدا

حقیقت آمده است او بر سردار

که مستانرا کند از خواب بیدار

جنید راهبر می پیر را هم

معایینه یقین دیدار شاهم

نهانی در همه آفاق مشهور

منم امروز و ذاتم سر منصور

سفرها کرده ام با او بسی من

ازو اسرار دیدم جمله روشن

بسی اسرار ازو دیدستم اینجا

وصال او خریدستم من اینجا

من از وی دیده ام کل پایداری

که او بوده است اینجا پایداری

اگر من قصه ها گویم ازو باز

سخن بسیار باشد ایسرافراز

حقیقت دان تو مر منصور واصل

در او مقصودها کلی بحاصل

همه مقصود خود دیده است اینجا

یقین معبود خود دیده است اینجا

همه مقصود او بود اینکه امروز

کند مر یادگاری ایندل افروز

درین گفتار می بینم کنونش

خدا دانم خدا را رهنمونش

خدا دانم خدائی صورت او را

یقین اویست می بین صورت او را

جنیدا اینزمان تو پیر راهی

بمعنی برتر از مائی و ماهی

منت گفتم رموزی تا بدانی

کنون تو صاحب شرع و بیانی

اگر خواهی قصاص شرع ران تو

که میخواهی چنین شاه جهان تو

مرا از پیش گفت او راز خود باز

مرا بنمود او انجام و آغاز

ریاضت یافته این شرع دیده

حقیقت اصل نیز و فرع دیده

وصول شرع دیده در نهانی

ولی میخواهد او صاحبقرانی

چه شبها اندرین بحر شریعت

بکرده نوش این رمز حقیقت

بچشم خویش دیدم سوی دریا

که یکشب در یقین این شاه بینا

بهندستان من و او یار بودیم

من و او صاحب اسرار بودیم

***

راز گفتن شیخ کبیر پاسخ جنید از کار منصور 

حقیقت از شب اندر کشتی این راز

مرا میگفت نزد آنکسان باز

من ایشیخا حقیقت چون خدایم

یقین گشتی جهانرا رهنمایم

خدایم من که در کون و مکانم

بدان شیخا که برتر ز آسمانم

خدایم من نشسته سوی کشتی

در این اسرار شیخا چون گذشتی

فلک را با ملک در سوی دریا

من امشب دیده ام در خویش پیدا

همه از من پدیدارند امشب

ز من بیشک خریدارند امشب

همه در من من اندر خود نشسته

مهار عشق را بر جمله بسته

بدستم آسمانها و زمین است

مرا خورشید در مهر نگین است

مرا پیوسته اینجا آشنائی است

ابا ذراتم اینجا گه خدائی است

به بین شیخا درون بحر هستی

مرا اینجا خدایم در پرستی

حقیقت کافرم هم بت پرستم

حقیقت جوهری در بحر هستم

من اینجا بر سر کشتی اسرار

درون بحر هستم درّ شهوار

تودانی شیخ بنگر در بُن بحر

نظر کن درّ مابین اندر این قعر

نظر کن در من و بنگر در اینجا

حقیقت در ما را جوهر اینجا

همه ذرات اند از من پدیدار

منم در وصل خود خود را خریدار

خدای برّ و بحر جمله گانم

محیط جمله ی کون و مکانم

چه باشد نزد من دیدار عقبی

منم اسرار و آن بر جمله مولا

درون جمله اینجا راز بینم

کجا در دار خود را باز بینم

کجا یابم حقیقت دار خود باز

که تا بردار خود گردم سرافراز

عجب ماندم در آنشب کو چنین گفت

در اسرار آنشب این چنین سفت

که بنگر هان چو تو شیخ کبیری

بمانده در کف صورت اسیری

مرا هم صورتست و ذات و معنی

منم پیوسته در آیات و معنی

جلالم در جلالم بحر مانده

بسی دربحر خود کشتی برانده

کنون از بحر خواهم رفت بیرون

نمایم راز اینجا بیچه و چون

درین بحر فنا بودم گرفتار

دو روزی با تو در دریای اسرار

کنون شیخا چو وقت رفتن آمد

مرا اسرار با تو گفتن آمد

برون خواهم شدن دراندرونم

تمامت بحریان راه نمونم

تو شیخا دل ابا ماراست میدار

که ما را باز بینی بر سر دار

در آنروزی که در بغداد آیی

ابا ما یکدمی دل شاد آیی

مرا آنروز بینی خوار و خسته

طناب ذُل اندر دست بسته

مرا آنروز یابی شاه عالم

مرا آنلحظه یاب آگاه عالم

چنین خواهد بدن گر باز بینی

مرا در عشق صاحب راز بینی

تو شیخا اینزمان از ما نهانی

که ما دانیم راز و تو ندانی

درینره گرچه بیشک واصلانند

نه هر کس اصل کل اینجا بدانند

همانکس وصل یابد همچو من باز

که گردد سوی دریای فنا باز

بدریای فنا خواهم شدن من

بجوهر کل خدا خواهم بدن من

بدریای فنا خواهم شدن کل

که تا یابی چو ما در عین آن ذل

در ایندریا کنون رفتیم و گفتیم

حقیقت را ز رخ را در نهفتیم

خدایم چند گویم من خدایم

حقیقت بیزوال و در بقایم

مگو ای ابله دیوانه اینراز

وگرنه لایقی بر نفت و براز

***

نکوهش کردن جاهل منصور را 

یکی ز آن جمع نادان بود در حال

بنادانی زبان بگشاد در قال

که کم گو ایفضول هرزه گو تو

حقیقت این دگر اینجا مگو تو

مگو این کفر ای بیدین کافر

که هم کوری تو اینجاگاه و هم کر

ترا کی زیبد این گفتاروین راز

که گبران می نگویند این سخن باز

تو بیشک کمترین کافرانی

که چیزی گفته او می ندانی

کنون باید ترا کشتن در اینجا

ز همراهی تو برگشتن در اینجا

نباید گفتنت اینراز گفتن

دگر این کفر اینجا بازگفتن

توئی اینجا حقیقت همچو بردار

کجا از سرّ او باشی خبردار

دمادم گوئی اینجا گه خدایم

اگر هستی خدا رازی نمایم

اگر هستی خدا امشب در اینجا

فرو شو اینزمان در سوی دریا

وگرنه تن زن و خاموش بنشین

تو اکنون از کجا و گفتن این

تمامت انبیا این سر نگفتند

چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند

تو میگوئی و بی شرمی نداری

که هم دیوانه و هم بیقراری

مگر دیوانه ی امشب حقیقت

که آشفتست اینجا گه طبیعت

اگر دیوانه ی زنجیر دارم

برای به شدن تدبیر دارم

کنم اینجا شفایت من تو بی ذل

که از بیگانگی گردی تو غافل

دگر هرگز نگوئی کفر مطلق

که اینجا گه خدایم من اناالحق

اناالحق می مگو ایشاه آخر

هوالحق گوی و از این کفر بگذر

تو مرد نفسی و مرد هوائی

کجا اینجایگه مرد خدائی

تو زخم این خوری آخر حقیقت

که گفتی این سخنهای طبیعت

***

جواب دادن منصور مدعی را 

بخندید آنزمان منصور و این گفت

که نتوانی به گل خورشید بنهفت

منم خورشید و تو ذرات مائی

کجا در عین این آیات مائی

مرا زیبد که در کشتی و دریا

کنم اسرار خود این لحظه پیدا

مرا زیبد که اکنون اندر این بحر

روم نزد شما من اندرین بحر

بسی بیهوده گفتی اندر اینجا

بحل کردم ترا ای جام شیدا

توانم امشب اینجاگاه جانت

کنم محو و بمانم در نهانت

اگر نه شیخ اینجا گاه بودی

یقین منصور تو با او نمودی

یقین شیخا که من از واصلانم

نه همچون اینخزان و جاهلانم

کنون بد رود باش ایشیخ باداد

که تا با هم رسیم از سوی بغداد

مرا وصلی است شیخا باز دانی

به بغداد آنگه آن راز نهانی

بچشم خویش بینی شیخ آندم

که تو منصور بینی اندر آن دم

بپا برخاست آنشوریده ی مست

میان خویشتن محکم فرو بست

بشد او تا لب کشتی و گفتا

مرا ایشیخ اعیانست پیدا

مرا اعیانست پیدا تا بدانی

نمود ما کنون یکتا بمانی

کنون خواهم شدن تا دید جانان

درون قعر در توحید جانان

در این بحر معانی غوطه آرم

نهان خواهم شد آنکو پایدارم

تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون

که تا من بازگویم بیچه و چون

در آنروزیکه من خواهم ز شیراز

ترا در نزد خود ایصاحب راز

چو آئی و به بینی راز داری

کنی با ما زمانی پایداری

کنون ایشیخ اینجا غافلانند

کجا اسرار ما اینجا بدانند

کنون ایشیخ اینان عاقلانند

کجا اسرار ما اینجا بدانند

ز بهر عزت تو ایسر افراز

بماندم من در این گفتارها باز

ولیکن صبر دارم در حضورم

ز اسم من به بین اسم صبورم

صبوری پیشه ی منصور آمد

از آن پیوسته غرق نور آمد

صبورم در همه آفاق گفته

میان سالکانم طاق گفته

صبورم بیزمان در کایناتم

بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم

کنون ذاتم که جانم یار گشته

ز سرّ عشق برخوردار گشته

کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار

مرا جایست دمدم بر سردار

کنون یارم که آگاهم ز خورشید

که ذات ماست روشن مانده جاوید

کنون چون یار در جانست ما را

چو خورشید است جانانست ما را

کنون چون یار میگوید مرا راز

یکی معنی بگویم هان بتو باز

در امشب سرّ ما بنگر یقین تو

درون جان و دل شو پیش بین تو

در امشب آنچه گویم گیر در یاد

که معلومت کنم در ملک بغداد

حقیقت دار و شرع فرع بگذار

بجز حق اصل و فرع شرع بگذار

چو از صورت گذشتی نیست تاوان

که خورشید یقین یکیست تابان

ریاضتها بسی اینجا کشیدی

چو من هم صحبت دیگر ندیدی

ابا تو دم زدم کل از شریعت

ز هر رازی نمودم دید دیدت

در اینمعنی که میگویم بسنجی

ازین نقد گهر باید نرنجی

تو شیخا کل ز من واصل شد و جان

تو خود زین معنی اینجا گه مرنجان

تو اکنون واصل منصور هستی

که همچون دیگران بت می پرستی

نه همچون دیگران ایشیخ اکبر

توئی هم پیشوای دین و مهتر

تو اکنون پیشوای سالکانی

حقیقت هم خدای سالکانی

وصول واصلانی راز گوئی

وطن در مسکن شیراز جوئی

کنون دانی که کل منصور باشد

در این گفتارها معذور باشد

چو منصور است در جانت نظر کن

دل و جانت ز راز ما خبر کن

کنون تا این دمت من یار بودم

ترا من صاحب اسرار بودم

ترا معلوم کردم از ریاضت

ببخشیدم ترا عین هدایت

کنون چون از سلوک راه معنی

ترا کردم یقین آگاه معنی

ترا بخشیدم اینجا کل کرامات

رسانیدم ترا سوی مقامات

مقاماتی که تو داری در امروز

کجا بیند بخود چرخ دلفروز

چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار

که هستی در جهان جان نمودار

نه بیند چشم عالم تا بآخر

چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر

تو قطب عالمی و شاه عشاق

فکنده زمزمه در کل آفاق

تو قطب جمله ی کون و مکانی

ز کون این لحظه در کون و مکانی

تو میدانی که یار تو که باشد

حقیقت غمگسار تو که باشد

چو بودم غمگسارت تا باکنون

کنون از پرده خواهم رفت بیرون

کنون از پرده خواهم رفت بر در

تو در پرده نشین اکنون و برخور

من از پرده کنون بیزارم اینجا

که بیشک صاحب اسرارم اینجا

مرا این پرده اکنون گشت پاره

چنین تقدیر بد بهر نظاره

کنون ایشیخ در عین الیقین باش

چو مردان هر زمانی پیش بین باش

دمی بی یاد ما اینجا مزن تو

حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو

که ما از اصل فطرت دوستانیم

بصورت هر دو اندر بوستانیم

چو ما در اصل کل هستیم ما ذات

کنون ذاتیم ما در عین ذرات

در اینجان آن ما بوده است پیدا

تو میدانی حقیقت شیخ دانا

توئی اکنون و من من هم تو باشم

به هرجائی که باشی با تو باشم

وفاداری کن آنروزیکه دانی

مرا مگذار ضایع تا توانی

قدم رنجه کن اندر سوی بغداد

مرا بنگر تو اندر کوی بغداد

که قدرت دوستی صورت اینست

وگرنه کل ترا عین الیقین است

کنون عین الیقین داری در اینجا

مرا مگذار ضایع شیخ دانا

از آن تکرار میگویم دمادم

که تو داری حقیقت کل در آدم

چه گویم وصف تو تو بیش از آنی

که چون من تو حقیقت جان جانی

حقیقت فرع ما اینست ای یار

که من خواهم شدن اندر سردار

تو صورت گوشدار و عین تقوی

که در وی نام قطبی سوی دنیا

حقیقت آخرت زان تو باشد

که این منصور قربان تو باشد

منت قربان را هم شیخ بیچون

که میریزم بپای دار تو خون

بریزم خون خود قربان راهت

نیندیشم ز جان عذر خواهت

منم اکنون شده در سوی بغداد

کنون بدرود باش و دار بریاد

بگفت این و فرو رفت او بدریا

فتاد اندر میان بحر غوغا

عجب آشوب اندر موجها زد

عجب کشتی ما بر فوجها زد

همه نزدیک ما اینجا دویدند

حقیقت جملگی عذر آوریدند

که ایشیخ جهان آخر دعائی

که جز تو نیست ما را پیشوائی

چه سر بود اینچنین اسرار امشب

که اینخاکست بردیدار امشب

چنین شوری که اندر بحر افتاد

تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد

کدامست این بزرگ و از کجا بود

ورا اینعزم بر سوی کجا بود

من این لحظه چو دیدم آنچنان راز

خدا را گفتم ایدانای هر راز

تو راز جملگی پیوسته دانی

که از غرقاب ما را وارهانی

رهانیدن کسی دیگر نداند

کسی دیگر بذات تو نداند

تو بیچونی و میدانی یقین راز

بدار اینقوم بنده را زبان باز

تو ای منصور اکنون یاریی ده

مرا از راز برخورداریی ده

نگفته بودم ایجان این سخن من

که شد آنشب مثال روز روشن

تو گوئی بود آنشب صبحگاهی

همه عالم پر از نور آلهی

چنین ز اینمرد دیدم راز اینجا

دگر امروز دیگر باز اینجا

حقیقت این بزرگ پاکباز است

ز معنی و ز صورت بی نیاز است

در اینمعنی که او دیده است گفتم

بچشم سر از و اکنون شنفتم

هماندم کاندر آن دریای اعظم

همیزد میزند اینجا همان دم

هماندم میزند در پاکبازی

که دارد قرب ذات بی نیازی

دم کل میزند آگاه گشته

سراپایش همه الله گشته

سراپایش همه ذرات گشته

همیشه در میان آیات گشته

سراپایش همه ذرات باشد

همه سر رشته ی هر ذات باشد

چو میداند زبان جمله این را

زبان اوست در عین الیقین را

یقین صرف دارد در معانی

که بیچونست در صاحبقرانی

من این دید دگر بسیار دیدم

ولیکن در یکی دلدار دیدم

جنید اینست بیشک عین دلدار

دگر او را در اینمعنی مپندار

که دارد هیچ آرامی دراینعام

وصال دوست دارد در سر انجام

مرانجامش چنین حرفست بردار

ز کون و از مکان خود خبردار

رسیده است اینزمان در اصل جانان

یقین داری یقین از وصل جانان

چو وصل او را در اینجا منکشف شد

دل و جانش بجان متصف شد

چو جانش متصف شد گشت جانان

وز آن پیدائی آمد راز پنهان

بصورت لیک جانست او در اسرار

ز اسرار است او اینجا خبردار

کنون اینجا جنید پاکدین تو

درین رویت جمال او به بین تو

که روی او یقین فر الهی است

ورا در کل کمال پادشاهی است

کمال پادشاهی پر جبینش

گواهی میدهد عین الیقینش

گواهی میدهد بروی دل وجان

مرا بیشک که او رازاست و جانان

گواهی میدهد جانم باقرار

که این سرّ خدایست و نمودار

گواهی میدهد جانم ز معنی

که هست اینمرد کل دیدار مولا

***

جواب دادن شیخ جنید شیخ کبیر را 

جنید راهبر گفت ایجهان بین

توئی در عصر ما راز عیان بین

جهان جان و دریای معانی

حقیقت جوهر دریای کانی

تو دادن آنچه ما اینجا نداریم

نهادی همچو تو پیدا نداریم

تو هستی قطب عالم اندر آفاق

حقیقت اوفتادستی تو خود طاق

بدین معنی که دیدستی ز منصور

بیانی گویمت میدار معذور

کنون در ملک عالم کن نظر باز

مشایخ چند هستند ایسرافراز

حقیقت انبیا بسیار بودند

حقیقت مؤمن دیدار بودند

همه واصل بُدند و کار دیده

در اینجا گه جمال یار دیده

همه در وصل خود صورت نگهدار

ز بهر دعوت ایشان نمودار

در اینجا آمدند از کارسازی

خدا بخشید هر یک سرفرازی

چو ایشان سرفراز راه بودند

ز بهر دعوتت آگاه بودند

نگفته هیچکس اینجا اناالحق

حقیقت جمله حق گفتند مطلق

همیدانیم ما ز اسرار اینجا

که نور اوست کل مشهور اینجا

همه دیدار جانانست دانیم

یقین خورشید تابانست دانیم

چو خورشید است او در نور اینجا

که نور اوست کل مشهور اینجا

محمد آفتاب و ما ستاره

یقین دعوتش عالم نظاره

کجا چون او دگر آید حقیقت

که مانندش بود اندر طریقت

که او سرخیل ما و پادشاهست

گدایانیم ما او پادشاه است

چو او شاهیست اندر لامکانی

ورا بُد جمله اسرار و معانی

نگفت این سرّ و دعوت کرد اینجا

از آنکه بود صاحبدرد اینجا

بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز

میان انبیا آمد سرافراز

بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد

که تا ناید ابر ذرات بیداد

سعادت مرورا بخشیده بد حق

در اینجا او بگفته ی بد اناالحق

اگر حق است حق در جمله راز است

حقیقت را همیشه چشمم باز است

ز بهر امر معروفست اینجا

که منکر نهی معروفست اینجا

هر آنکو بی ادب آمد درینراه

سزای او دهد اینجایگه شاه

ادب داران ما اینجا بسی بین

به پیوسته همه با صاحب دین

شریعت بهر این بنهاد احمد

که تا پیدا نماید نیک از بد

چو نیکی همچو روز و شب بد آمد

مثل گوئی از اینمعنی تب آمد

چو میدانم که در شرع جهاندار

حقیقت گفت بد کردیم بردار

ورا زیرا که تا اهل جهان کل

ورا اینجا همی بینند و از دل

دگر کس می نگوید آنچه او گفت

که او بیشک درون خاک و خون خفت

حقیقت اینچنین خواهد بدن راز

که این صورت نخواهد ماند کل باز

ازین ارکانها خارج شود او

حقیقت گفت ما خود بشنود او

نخواهد ماند صورت پایدارش

نباشد وصل اینجا در کنارش

طبایع محو خواهد شد وراهم

نخواهد رفت ازو ناگاه این دم

نخواهد بود اینجا با ادب او

ز روی شرع بد گفتست بد او

در اینساعت که بردار است اینجا

کجا از ما خبر دار است اینجا

حقیقت این زمان چون بی زمان است

نزولش نیز دایم جان جانست

ز اول صورت آخر سرآید

حقیقت پنج روز اینجا برآید

خدا دان ملک ملکش مالک آمد

حقیقت کل شئی هالک آمد

خدا پاک و مبرّا از کف خاک

چه نسبت دارد آخر خاک باپاک

خدا پاک و منزه در حقیقت

کجا گنجد درین عین طبیعت

منزه آمد از گردون عالم

ولیکن صنع بنماید دمادم

نشاید این حقیقت پیشوائی

کجا او را بود دید خدائی

خدا جان دارد و دیگر ستاند

چو آسان دادمم آسان ستاند

تمامت پادشاهان بنده ی اوست

اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست

تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر

حقیقت زین بیان امروز برخور

چنان کاول مگو اینراز هرگز

بقول مصطفی دین العجایز

نگه میدار گفتش در دل و جان

که عالم صورتت دادست جانان

اگر جانان حقیقت اوست تحقیق

که او دارد یقین در شرع توفیق

کسی کوپای بر بالا نهاده است

ز بالا ناگهی در سر فتاده است

محمد دان و جز ذات محمد

مخوان جز ذات و آیات محمد

محمد حق شناس اینجای منصور

مشو ایشیخ عالم زین سخن دور

محمد دان یقین ذات خداوند

که او آمد حقیقت ذات و پیوند

ز بهر دعوت کل امم بود

به معنی و بصورت محترم بود

نگفت اینراز چون منصور سرباز

از آن دانم ورا من صاحب راز

حقیقت هر که آگاهست بروی

بنور شرع چون ماه است از وی

چو او بیشک نماید راه جمله

حقیقت او بود مر شاه جمله

خدا او را چنین عزّ جهان داد

ورا تمکین بر هر دو جهان داد

ابا حق گفت جمله لیک معراج

نهاده بر سر خود آنشب آن تاج

چو او را برگزید و آشنا کرد

میان انبیایش پیشوا کرد

بجز او پیشوا دیگر نگیرم

یقین اینست ایشیخ کبیرم

محمد دانم و الله خدا من

محمد را شناسم پیشوا من

مرا او پیشوا و کس نخوانم

بجز او هیچکس دیگر نخواهم

ره حق یافتستم من ازو باز

حقیقت او بود مر شاه را باز

خبر دارم که ما را حق چه داده است

درون جان ما هرچه نهاد است

حقیقت گفت و گنجش یافتستم

بسوی گنج خود بشتافتستم

مرا گنج معانی آشکار است

مرا گفتار او ناپایدار است

حقیقت ذات ذاتم در صفاتم

حقیقت شد یقین چون نور ذاتم

اگر از ذات من ذاتم در اینجا

سراسر عین ذراتم در اینجا

چو او واصل شدست و کارسازم

از آن از گفتن او بی نیازم

ره شرع محمد بسپریدم

بحمدالله که همچون بایزیدم

که چون او دید گفتار اناالحق

زند مانند او هر دم اناالحق

بگفت او چنان مغرور افتاد

چراغ وصل او شد کشته در باد

چنان دور است اینساعت زجانان

که ابر آید بر خورشید تابان

ضیا زو رفت و در تاریکی افتاد

که از اعیان شرع او دور افتاد

ازین گفتارها او غمزه آمد

ز خورشیدی بسوی ذره آمد

کنون شیخ کبیر و قطب اسرار

رهم شرعست میدان تو ز گفتار

هر آنکو مرد راه و آشنایست

همیشه راز دار مصطفایست

حقیقت سالها بر درگه او

نشستم تاشدستم آگه او

چو من آگاه گشتم از شریعت

حقیقت بود کل عین طریقت

حقیقت در شریعت دان یقین تو

شریعت دان یقین عین الیقین تو

بشرع احمد آور فخر زنهار

که اندر شرع کل یابی تو دلدار

هر آنکو پای در بیرون نهادست

قدم در خاک و او در خون نهاده است

ادب داری چو مردان بایدت کرد

شراب وصل آندم بایدت خورد

ادب پیش آور اینجا همچو مردان

که دارد دوست اینجا گاه جانان

ادب داران راه او در اینجا

همیشه بوده اند نیکو در اینجا

اگرچه راز جانان بودشان بیش

نگفتند و برفتند با دل ریش

ادب اینجایگه میدار جانا

وگرنه جای بین بردار جانا

بحکم شرع آمد بی ادب او

بدارش کردم از بهر سبب او

سبب اینست بشنو شیخ تحقیق

که تا پیدا بود صدیق و زندیق

اگرچه جمله در تحقیق اویست

بدی بددان و نیکی خود نکویست

از آن اصلی و فرعی کرده است دوست

که این مغز است بهتر بیشک از پوست

حقیقت اصل شرع احمد آمد

که در اسرار او نیک و بد آمد

وگر کافر بود همچو مسلمان

لکم دین گفت حق در سرّ قرآن

کسانی کاندرین معنی ندانند

ز خود تفسیرها بیهوده خوانند

که اینجمله یکی گفتست بیچون

منت گویم بیانی نی دگرگون

همه از کارگاه کردگاریم

همه از سرّ صنعش آشکاریم

همه از او شده پیدا در اینجا

همه از اوست گویا اندر اینجا

کمال قدرت او بیشمار است

همیشه جمله را پروردگاراست

همه از ذات اوست اینجای پیدا

چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا

همه از اوست اندر شرع نی او

چنین دان تا بود اسرار نیکو

حقیقت دان تو حق نه آن دیگر

وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر

یکیرا گفت کافر دیگری دوست

مسلمان خواند و گفت اینراه نیکوست

حقیقت فرقها اینجاست بسیار

بود عاقل از اینمعنی خبردار

از آن یک شمه گفتم شیخ عالم

نیارم زد بنزدیک تو این دم

که میدانم که تو اسرار شاهی

مراسم شاهی و هم جان پناهی

که منصور است مرد راز دیده

نمودی از حقیقت باز دیده

نمودند سروران اینجا نمودند

بیکره بود جانش در ربودند

که دارد ذات کل ورنه نگفتی

دُرِ اسرار اینجا گه نسفتی

اگر بودی حقیقت ذات اینجا

نگفتی نیز با هر ذات اینجا

چو چیزی مرد را اینجا نمودند

بیکره بود جانش در ربودند

سخن از عشق میگوید نه از عقل

کجا گنجد بنزد عشق از نقل

سخن بیعقل میگوید ز اسرار

شنفتم گفتن او بر سر دار

حقیقت گفت اندر سوی زندان

سخنها او بسی از سرجانان

ولیکن چون نه او در خانه باشد

بنزدم بیشکی دیوانه باشد

سراسر گفت او در عشق پیداست

ولیکن این سخن نی گفته ی ماست

نگوئیم این سخن ما نزد هر کس

ترا میگویم این اسرارها بس

عوام الناس یکسر همچو دیوند

ابا بانگ و خروش و باغریوند

وصول ما کجا هرگز بدانند

وگر می ره برند عاجز بمانند

ره وصلست نی راه مجازیست

نیفتادست اینراه مجازیست

ره عشقست و دروی رازهاهست

در آن اندیشه ی او رازها هست

ببازی راست ناید راز گفتن

بر هر کس اناالحق باز گفتن

اگر اینمرد راه این کرده باشد

نه همچون دیگران در پرده باشد

حقیقت در رسیده سوی منزل

بود مقصود خود پیوسته حاصل

وصالش جزو و کلی هست داده

بود اینجا نباشد دوست و ساده

نه از دیوانگی میگوید اینراز

که منصور از برابر داد آواز

که ایشیخ کبیر و عالم کل

ترا دانم حقیقت آدم کل

کجائی ای جُنید آخر دمی پیش

درآی و بهتر از آنم بیندیش

سخنها را مگو اینجا و پیش آی

چو نوشی اینزمان بی عین پیش آی

سخن از شرع گفتی اینزمانت

ایا شیخ جهان راز نهانت

همین بد جملگی من می ستودم

که در عین ازل ذات تو بودم

بخاصه اینزمان چون راز دارم

ترا زین گفت اکنون باز دارم

تو ایشیخ جهان و پیر آفاق

ز بهر دیدنت بودیم مشتاق

کنونت باز دیدم اندر اینجا

نظر کن بایزیدم اندر اینجا

رسیده در وصال ما بمعنی

بسیرت یافته دیدار مولی

حقیقت رازدار ماست اینجا

حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا

ولیکن این جنید از ماست بر دور

ورا میدار قطب ذات معذور

که میداند ولیکن می نداند

کتاب هجر بر او چون بخواند

کتاب هجر میخواند ترا باز

خبردارد هم از انجام و آغاز

ولیکن پخته و بس نارسیده است

اگرچه شیخ و پیر بایزید است

تو گفتی راز بهر او در اینجا

شنفتم قصه ی آن لیل و دریا

چه باشد آنعجایبهای دیگر

نمودستم بسی در بحر و در بر

تو گفتی راز بهر او در اینجا

بیا ایدلبر و ای یار زیبا

دو سال و نیم با هم یار بودیم

ز دید خویش در اسرار بودیم

نمود من تو چندین دیده ی باز

دگر چندی چنین بشنیده ی باز

بچشم خود در آنشب راز دیدی

دگر امروز ما را باز دیدی

هر آنچ آن رفت آندیگر مجو تو

هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو

سخن از نقد گوی و وصل جانان

هر آنجائی که گوئی وصل جانان

تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی

که داری اندر اینجا چشم در کوی

تو گوئی عشق سرگردان بدیدی

ولیکن شاه در میدان ندیدی

ندیدی شاه در میدان ستاده

از آنی چشم در کویش نهاده

تو روی شاه بنگر تا بدانی

وگرنه قصه ی هرزه چه رانی

توچندین رازها دیدی ز من باز

بماندستی کنون مانند زن باز

حقیقت شیخ دین و بی نظیری

تو آن قطبی از آن شیخ کبیری

که میدانی از رازی که ما راست

در اینجا گه نمودستم من آنراست

تودانی این سخن از بحر گویان

سخنها با جنید و شاه میدان

ز تو پرسید و اوّل باز گفتی

ابا او از حقیقت راست گفتی

جوابت داد او از شرع و از فرع

مرا دیوانه میخوانید و در صرع

کسی کو من نه بیند اندر اسرار

ز ذات من نباشد او خبردار

تمامت انبیا و اولیائیم

ستادستند و در عین بقائیم

رسیدستم بعین منزل خویش

حجابی رفته اینجا گاه از پیش

حقیقت پرده ام شد پاره پاره

تمامت اهل دل در من نظاره

ز هر جانب دو صد اینجا جنید است

ستاده مرغ دام ما و قید است

نمیگویند اینجا گه سخندان

که هستند صاحب تفسیر و برهان

سخندانان ما اینجا ستاده

دل و جان سوی مااینجا نهاده

چرا اینجا جنید اندر حقیقت

سخن میراند از عین طبیعت

نگویند کودکان زینگونه اسرار

که گفت ار نیز با تو نکته هشیار

چو من اینجا نمودار خدایم

حقیقت انبیا و اولیایم

درون جان من پیداست ایشان

نباشم یکدلی باشم پریشان

بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم

حقیقت حق بود چون جمله اوئیم

خدا با من سخن میگوید اینجا

رضای ذات خود میجوید اینجا

حقیقت مینماید بود بودش

اگرچه جملگی کرده سجودش

حقیقت خود شناسایست خود را

برش یکسانست اینجا نیک و بد را

چو عشق خویشتن آورد با خویش

حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش

حقیقت حق ز خود آمد خبردار

ز عشق خویش این لحظه است بردار

منزه از وجود و از طبایع

که پیدا است او ز هر صنع و صنایع

خدا بود و بود پیوسته هر جا

کنون در ذات با امروز پیدا

نه دیوانه بود او مر مرا او

کند اینجا بگفتاری جفا او

چو او در جان ماهمخانه باشد

کجا منصور کل دیوانه باشد

بود دیوانه او کاینجا نداند

نمود عشق ما دیوانه خواند

جنید اینجا محمّد داند و بس

بجز او می نداند نیز هر کس

تمامت کودکان دانند احمد

حقیقت رهنمای نیک یا بد

همه ذرات عالم ناسپاس اند

محمد را زجان و دل شناسند

ولی کنه محمد آن بدانند

که با او گویند و با او بخوانند

محمد در درون ماست اینجا

حقیقت رهنمون ماست اینجا

محمّد در عیان ماست بینش

ازو پیدا خدای آفرینش

محمد میزند در ما اناالحق

همیگوید دمادم سر مطلق

محمد رهنمود اینجای حلاج

نهادم عاقبت بر سر از این تاج

چو من واصل ز ذات مصطفایم

یقین با انبیا و اولیایم

مرا هم رهبر و هم رهنمایست

حقیقت در درونم او خدایست

مرا او کرد واصل نزد عشاق

فکندم در نهاد جملگی طاق

ز وصل احمدم بردار مانده

ز عشق او چنین در کار مانده

وصال مصطفی در جان منصور

چو خورشید است کل نور علی نور

وصال مصطفی بخشید جانم

کنون بنمود کل عین عیانم

چو از او واصلم اینجا حقیقت

سپردم بیشکی راه شریعت

ره شرعش بجان اینجا سپردم

از آن گوی اناالحق بین که بردم

از آن گوی اناالحق برده ام من

که نی چون دیگری پی برده ام من

ره او کردم و منزل ندیدم

اگرچه هست منزل ناپدیدم

چو او دیدم چه خواهم کرد منزل

چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل

چو او دیدم چه کارم با جنید است

مرا سیمرغ قدرت جمله صید است

ز حق اندرز حق گویم همیشه

ز حق دانم همه اسرار و پیشه

ز حق گویم که چون احمد حق آمد

ز سرّ من رآنی مطلق آمد

ورا این راز اینجا درعیانست

از اینمعنی به کل صاحب قرانست

از آن اینجا بگفت او همچو من راز

که دعوت خواست کرد آنسرافراز

چو دعوت مرورا بد در شریعت

از آن مخفی نمود اینجا حقیقت

ز بهر دعوت خود او نهان کرد

حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد

بیان شرع کرد و راه بنمود

حقیقت مر علی را شاه بنمود

سخن بسیار از شیخ کبیر است

محمد در میانه بی نظیر است

هر آنکو راه او کرده است اینجا

حقیقت در پس پرده است اینجا

اگر اینجا جنید پاک دینم

بیابد یکزمان عین الیقینم

نمایم مصطفی او را درین دم

تمامت انبیا با دید آدم

اگر آید دمی او بر سر دار

کنم او را در این اعیان نمودار

ولیکن او بخود می باز مانده است

چو گنجشکی بدست بازمانده است

ندانست این دگر دم بر سردار

بدین شکرانه گردانم خبردار

دگر از سر ذاتم در حقیقت

که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت

مرا او در درون جانانست پیدا

نمیداند ورا با تست پیدا

که هر انصاف ما اینجا دهد او

بجان خویشتن منت نهد او

که گفتارش ز نادانی بد از دوست

سخن بیمغز اینجا گفت از پوست

***

در عین العیان توحید گوید 

تو ایشیخ کبیر و قطب عالم

مرا دانی و می بینی در آندم

چنان راهست سپردم تا بمنزل

که ما را دوست امروز است حاصل

مرا حاصل وصال جان جانست

چه جای اینهمه شرح و بیانست

جنید پاک با تو گفتم اسرار

ابا تو او بشرع آمد خبردار

بفرماید بحکم شرع جانان

که هر چیزیکه باشد بدتر از آن

مرا امروز بنموده است اینجا

در من زین قفس بگشوده اینجا

حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم

بجز صورت در اینجاگاه ایندم

حجابم صورتست و آفرینش

وگرنه جملگی ذات از تو بینش

حجابم صورتست و جان جانست

ولیکن مرد را در ترجمانست

حقیقت دم ز دستم از خدائی

نخواهد بود با اویم جدایی

در او واصل کنم در خویش اینجا

حجابم برگرفت از پیش اینجا

اگرچه سالکست و در وصالست

ولی از دیدن خود در وبالست

همه رنج من است از بیم صورت

وگرنه نیست اینجا گه کدورت

همه خواهد مراین صورت به اعزاز

که گردد بی نشان از بی نشان باز

چنان کاول نهادش بی نشان بود

ورا این آرزو اندر جهان بود

که تا منصور آید واصل کل

ورا دیدار باشد حاصل کل

کنون دو دست ما اینجا بینداز

زبان و پایم اینجا ایسرافراز

اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا

بجان تو که با ما کن تو اینرا

بفرما تا دو دست و پایم اینجا

ببرند با زبانم شیخ دانا

قصاص شرع دان تا یار باشم

ز سرّ عشق برخوردار باشم

نمیخواهم من ایندست و زبانم

کزین دست و زبان عین جهانم

نمیخواهم من این هر دو قدم را

قدم میخواهم اما در عدم را

نمیخواهم بجز دیدار جانان

چنین خواهد بدن اسرار جانان

درین دنیا ز صورت مبتلایم

فتاده در کف و چنگ قضایم

اگرچه خود قلم راندم بتحقیق

مرا از عین آمد عین توفیق

قلم راندیم و آنگه در کشیدیم

قلم بر نقش ذات خود کشیدیم

قلم راندیم ما در اصل اینجا

که بیصورت بیابم وصل اینجا

قلم راندیم و دیگر می چه ماندست

اناالحق میزنم دیگر چه مانده است

مرا جانست و جانان در خیالم

نموده اینزمان عین وصالم

سخن کز وصل گوئی جمله سوز است

بآخر چون سخن از دلفروز است

چو جانان اینچنین مر خویشتن راست

در این بغداد جان ما بیاراست

سرافراز است و دارد همچو جانم

همیداند یقین راز نهانم

تو ای دار اینزمان میدار معذور

که یار تست اینجاگاه منصور

تو ایدار از حقیقت پایداری

ابا با یک نفس دیدار یاری

وصال عاشقان آمد سردار

که تا مر سالکان دارد خبردار

وصال عاشقان سربازی آمد

که منصور از یقین برداری آمد

وصال عاشقان درجان فشانی است

که عاشق در ازل راز نهانی است

وصال عاشقان خواهی ببر سر

که تا یابی مقام خویش آنسر

همه عشاق حیرانند و منصور

سخن از وصل راند نور علی نور

وصال ما فراق ماست ما را

که وصل کل فنای ماست ما را

وصال ما حقیقت در فنایست

وصال اینست و باقی کل هبایست

کنون شیخ جهان تا چند گویم

تو پیوندی چرا پیوند جویم

من این پیوند میخواهم خدائی

که تا یابم بکل سر خدائی

من این پیوند میسوزم در اینجا

چنی گو نه دل افروزم در اینجا

که با پیوند ما در سوی ما تو

بیابی راه خود در کوی ما تو

اگر در کوی خود خواهی قدم زد

قدم را اندر آن کو در عدم زد

نمود خویشتن بیدست و بی پا

که داری در درون خلوتم جا

زبان بردار اینجا بی زبان شو

چو گردی بیزبان در ما نهان شو

نهان شو تا عیان گردی چو منصور

بمانی جاودان نور علی نور

نهان شو همچو ما در بی نشانی

بگو آخر که قصه چند خوانی

چنین میگویدم دلدار اینجا

خبر کردم ز هر اسرار اینجا

اناالحق میزند منصور بی دوست

که منصورم فنا گفتن هم از اوست

اناالحق کی زند منصور بردار

اناالحق حق زند اینجا بگفتار

اناالحق در زبانم اوست جمله

در اسرار اینجا اوست جمله

اناالحق میزند اینجای مطلق

نفس گفتار او حقّست الحق

چو حق گوید یقین هم حق بداند

نمود خویشتن مطلق بداند

بجز حق می نداند حق توان دید

که چشم جان تواند جان جان دید

خدا خود دید در دیدار منصور

نمود خویشتن را کرد مشهور

خدا دیدم در این آیینه اینجا

اناالحق زد به هر آیینه اینجا

هر آیینه در اینجا جایگه ساخت

که بود ذات خود منصور پرداخت

حقیقت جسم منصور است و جان حق

از آن جانان بهرجا زد اناالحق

چو منصور است حق حق جمله داند

بجز حق حق یقین اینجا که داند

از آن جام است خورده در ازل او

که هرگز می نبیند بی خلل او

از آن جامی است خورده بر سر دار

که خود باشد نمود خود نگهدار

از آنجام است خورده در حقیقت

که جز حق می نه بیند در شریعت

از اول میزدم اینجا دم کل

که تا پیدا کنم من آدم کل

همه پیدا که بیشک هست منصور

شرابی خورده است و مست منصور

از آن مستم که روی شاه دیدم

من اندر نزد رویش ماه دیدم

از آن مستم که دارم جام اینجا

نمود آغاز با انجام اینجا

از آن مستم که در عین خرابات

نمی گنجد همی طاوس و طامات

از آن مستم که دانم در وصالم

وصال امروز در عین وبالم

از آن مستم که خواهد بود ما را

یکی ذات عیان معبود ما را

یقین میدان که من امروز مستم

بحمدالله که من نی بت پرستم

بت خود می بسوزانم در این نار

که تا بت در فنا گردد خبردار

بت خود گر بسوزم پاک گردد

نمود صانع افلاک گردد

بت خود می بسوزم اندر اینجا

به بیند خویشتن در جمله پیدا

بت خود چون بسوزم طاق گردد

نمود جمله عشاق گردد

بت خود چون بسوزم جان شود کل

ز بعد جان یقین جانان شود کل

بت خود چون بسوزانم حقیقت

خدا باشد حقیقت در طبیعت

دو روزی سیر با ما کرد اینجا

یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا

بت من بافتیست این جان جانان

حقیقت میکند او خویش پنهان

نه کافر باشد این منصور شیخا

که بت سوز آمده است این شیخ دانا

حقیقت چون چنین افتادم ایشیخ

زبود خویشتن آزادم ایشیخ

سخن در صورت و معنیست اینجا

یقین ایشیخ بی دعویست اینجا

بمعنی آمدستم نه بدعوی

که در معنی نگنجد هیچ دعوی

یقین دعوی و معنی آن بود شب

که دردردریا نمود آنشب ترا رب

دگر دعوی که دیدی بر سر دار

که غیری نیست جز دیدار مولا

چو دعوی باطل آمد اندرینراه

ز معنی باش و از اسرار آگاه

همه مردان زدعوی بازگشتند

در این اسرار صاحب راز گشتند

حقیقت راز ما معنی است جانی

نمودستیم این راز نهانی

اگر دعوی بدی در ملک بغداد

فنا آورد می بیشک بیک باد

مرا معنی در اینجا پای بند است

در این اسرار عشقم اوفکند است

مرا معنی نخواهد سوخت در نار

حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار

مرا معنی بجان جان رسانید

ز پیدائی سوی پنهان رسانید

مرا معنی در اینجا دید باز است

تنم در عشق در سوز وگداز است

مرا معنی چنین در دار آویخت

حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت

همه مردان بلای یار دیدند

همی چندی خود اندر دار دیدند

همه مردان بلاکش در فراقند

ببوی وصل او در اشتیاقند

همه مردان بزیر خون چو در خاک

گناهی زین ندارد چرخ افلاک

همه مردان در اینجا در بلایند

چنین افتاده در دام قضایند

قضا را با بلا دیدند اینجا

بجان و سر بگردیدند اینجا

هر آن از جان خود ترسد درینراه

کجا گردد ز عشق دوست آگاه

هر آنکو لرزد او برجان خویشش

کجا بنماید او دیدار پیشش

سر و جان در فدای راه دلدار

کنم امروز بیشک بر سردار

سر و جان در فدای یار کردیم

حقیقت جام مالامال خوردیم

چو ما مستیم اینجا بر سر دار

همه مستند آخر کیست هشیار

که هشیار است اینجا تا بدانیم

کتاب وصل خود با او بخوانیم

که هشیار است اینجا در خرابات

که با او راز بنمایم بطامات

همه مستند و اندر خواب رفته

عجایب بیخود اندر خواب خفته

همه مستند و هشیاری ندیدم

درینموضع وفاداری ندیدم

همه مستند و اندر حیرت اینجا

ندارندی ز مردی غیرت اینجا

همه مستند و اندر بند باقی

بده جام می اینجا زود ساقی

بده جامی دگر در حلق منصور

که تا از جان شود و از خویشتن دور

بده جامی دگر ما را در ایندم

که برریشم بود یک جام مرهم

بده جامی دگر ز آنجام مطلق

که از مستی زنم دیگر اناالحق

بده جامی دگر از آن خرابات

که اینجا در نگنجد عین طامات

بده جامی دگر اینجام بستان

که بی رویت نخواهم باغ و بستان

بده جامی دگر تا عین زنار

بسوزانم در اینجا گاه زنار

بده جامی دگر چون راز گفتم

اناالحق با همه سرباز گفتم

بده جامی و بربایم حقیقت

که تا پنهان شود عین طبیعت

چو جامت خورده ام اینجا دمادم

از آن اینجا زنم از ذات او دم

دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی

حقیقت جمله منصورت تو بودی

دم از ذاتت زدم در جان نمانی

تو سرجان و جسم و دل بدانی

دم از ذاتت زدم از سر اسرار

اگر ما را تو سوزانی ابر نار

دم از ذاتت زنم در عین توحید

نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید

دم از ذاتت زدم چون انبیا من

اناالحق اندرین قرب بلا من

همیگویم یقین و گفت خواهم

همی جوهر حقیقت سفت خواهم

اگر من یادگاری یادگاری

که همچو تو نخواهم یافت یاری

نمیداند کسی جانا نمودت

اگرچه کرده اند اینجا سجودت

سجودت میکنم اندر سردار

که تا عشاق گردد ز آن خبردار

سجودت میکنم اینجا به تحقیق

که دارم از تو جان و سرّ توفیق

سجودت میکنم در پاکبازی

چنان خواهم که بود پاکبازی

سجودت میکنم اندر مکان باز

بشکر آنکه دیدم جان جان باز

سجودت میکنم مانند مردان

سجود ما کنون بر قدر مردان

سجودت میکنم زیرا که ذاتی

حقیقت هم حیات و هم مماتی

در اینجا سجده خواهم کرد با تو

چه در عین فنا در پرده با تو

دمادم سجده ی دلدار باید

بگردن خاصه بر ایندار باید

هر آنکو کرد چون ما سجده بردار

چو ما دلدار بر او شد نمودار

نمودار است دلدارم حقیقت

یقین اندر سر دارم حقیقت

نمودار است و میگوید بخود راز

که دیدستم دگر اینراز خود باز

دگرباره مرا داراست ذرات

رسیده در چنین معنی سوی ذات

همه بیما و با ما ما ببینند

ابا ما در سوی خلوت نشینند

بخلوت بعد از این ما را به بین باز

همه ما بین تو درعین یقین باز

اگر عین یقین اینجا نباشد

در اینره مرد دل دانا نباشد

دل دانا در اینره یار یابد

ره آخر سوی جان دلدار یابد

دل دانا کشد اینجا بلا او

که تا آید بکلی پیشو او

درین ره دل چه خون گردد حقیقت

برون آید بکلی از طبیعت

در این اسرار مردی باید و پاک

که خون گردد حقیقت در دل خاک

چو خون شد دل حقیقت خاک جوید

دگرباره صفات پاک جوید

چو در خون رفت دل مانند منصور

میان خون خود یابد یکی نور

از آن نور حقیقت بی طبیعت

بیابد با زنی نقش طبیعت

کند ازجزء و ره اندر سوی کل

بیابد او چو مردان آنگهی ذل

کشد خواری چو واصل شد درینراه

حقیقت همچو من اندر بر شاه

مرا خواری است در نزدیک بیچون

دلم یکبارگی افتاد در خون

دلم غرقست در خون تا بدانی

چو ما در خون فنا شو گر توانی

فنا در خون و در بیچون نظر کن

همه ذرات در خود بی بشر کن

بشر بردار تا یابی بشارت

بشارت باشدت دیدار یارت

چو اول در فنا باشی حقیقت

نشیب خاک و خون گردد طبیعت

از آن خون بعد از آن نور است پیدا

حقیقت دید منصور است پیدا

تو بردار آ اگرچه خودشناسی

وجود خود نه نیک و بد شناسی

توبرداری دمادم عقل با تو

کند اینجایگه هم نقل با تو

از آن هر عقل و هر راهی صفاتی

در آن عین صفت کلی تو ذاتی

از آن ذاتی که اصل تو وجود است

که اینجا با عیان دیدار بوده است

دمی در پوست میآیی عیان تو

دمی با دوست میآیی نهان تو

یکی با پوست دیگر در عیانت

ابی صورت بود آنجان نهانت

نهان تو بود پیدا درین باب

درینمعنی ز پنهانی تو دریاب

هر آنکو شد ز خود پنهان جانان

همه جانان بود در عین پنهان

هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور

یکی گردد ز سر تا پای پر نور

چو پنهان نیست او را جمله پیدا

تو در پنهان و پیدا باش یکتا

چو در یکتائی جانان رسیدی

ز پیدائی ورا پنهان بدیدی

در آندم چونشوی پنهان در اینجا

همه پیدائی و پنهان در اینجا

سخن بسیار ایشیخ حقیقت

ولی پنهان منصور از طبیعت

کنون پنهان شد و پیدا به بینش

در ایندم شورش و غوغا به بینش

از آن پنهان شدم در پاکبازی

که در پنهانی آمد سرفرازی

از این پنهانی منصور بنگر

درون جملگی در نور بنگر

سراسر نور منصور است اینجا

که اندر جمله مشهور است اینجا

چو نورم در همه اینجا پدید است

از آن پنهانیم پیدا پدید است

همه نور منست و مینمایم

درون جملگی روشن نمایم

همه نور من است و من یقین جان

بودم هم جملگی هم نور جانان

همه نور من است و هیچ نبود

حقیقت نقش بیجا هیچ نبود

چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ

که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ

چنان نقشی نهادم در بر خود

که تا آن نقش آمد رهبر خود

چنان نقشی نهادم خوب و زیبا

که دیدارم درین نقشست پیدا

چنان نقشی نهادم در صفاتم

که تا پیدا شود زو عکس ذاتم

چنان زین نقش ذات من هویداست

که در کون و مکان این نقش پیداست

چنان زین نقش مردان راز بینند

کزین نقشم حقیقت باز بینند

چنان زین نقش اینجا در نمودم

که گوئی اندر اینجا خود نبودم

طلبکارند نقشم جملگی راز

همی جویند ذاتم جملگی باز

منم با جمله لیکن می ندانند

همه در نقش ایمن می ندانند

کجا هرگز بلا بینند و بر ما

که یک لحظه نه بنشستند با ما

جهانی در غم غمخوار مانده

میان خاک و خونم زار مانده

جهانی در غم جانها بداده

جهانی در پی شادی فتاده

جهانی منتظر تا کی نمایند

در پرده در اینجا کی گشایند

جهانی منتظر در دید دیدم

فتاده در پی گفت و شنیدم

جهانی منتظر در بیم و امید

شده تا بنده بر مانند خورشید

جهانی منتظر اندر دل خاک

که تاکیشان بود آن خاک ناپاک

جهانی منتظر بر رحمت من

که تا کی باز یابند قربت من

جهانی منتظر در عقل و گفتار

جهانی دیگر اندر کل طلبکار

جهانی دیگرم در جست و جویند

همی بینند و دیگر باز جویند

جهانی دیگرند اندر سر دار

همی بینند و از ماهان خبردار

خبرداران ماها را بیابند

بکل در سوی ما اینجا شتابند

خبرداران ما یابند رازم

که در بود شما کل سرفرازم

جنید اگر خبر داری ز بودم

دمادم کن حقیقت مر سجودم

جنیدا روز امروز است پیروز

مرا در آتش عشقت بکل سوز

جنیدا سر بگفتارم بنه تو

منت منّت نهم منّت منه تو

جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری

که ما را نیست هان زنهار خاری

جنیدا حکم شرع ما بران هان

که حاجت نیستم در نص و برهان

جنیدا میزنم دم در حقیقت

نمودت می نیابم در شریعت

اناالحق میزنم در نزد عشاق

که من اندر خدای کل شدم طاق

جنید پاک دین پاک رهبر

چو من کن پاکبازی پاک و رهبر

که چندین سر که گفتم پاکبازم

از آن در پاکبازی بی نیازم

اگرچه من در اینجا پاکبازی

حقیقت پاکباز بی نیازی

هر آنکو پاکباز آمد درینراه

رسید از پاکبازی تا بر شاه

نشان مرد عاشق پاکبازیست

که منصور اندر اینجا گه ببازیست

نشان عاشقان اینست بنگر

که اندر دار بیند مرد بی سر

نه سر دارم نه پای و پایدارم

بلای قرب خود را پایدارم

حقیقت من سریر سرورم من

از آن بر هر دو عالم سرورم من

شما را سرور و هم پیشوایم

که اصل کل شما را مینمایم

شما را مینمایم تا بدانید

که بودم ذات حق است و بدانید

که من بود شمایم در حقیقت

که بنمودستم اینراز شریعت

اگرچه رهبر دینی در اینجا

کجا بود یقین یابی در اینجا

تو بود من نه بینی زانکه اینجا

نه بینی سرّ بودم جمله در ما

مگر آنکه ندانی اینخبر باز

که هم از ما کنی در ره نظر باز

نظر از ما هم اندر سوی ما کن

چو ما سرگشته خود در کوی ما کن

چو ذره باش سرگردان بر ما

که تا کلی شوی اندر بر ما

تو اینجا گه اگرچه سوی مائی

ستاده اینزمان در کوی مائی

منم با تو تو با من بیقراری

منم بر دار و تو بر پایداری

دلت شیخا در اینجا رازدار است

ز ما لیکن عجایب بیقرار است

دلت شیخا در اینجا راز ما باز

همی گردد که باشد زود سرباز

اگر با ما دمی بیدار آید

چو بیمار سرسزای دار آید

شود واصل چو ما در لامکانه

نشان عین گردد در نشانه

شود واصل چو ما اینجا یقین باز

چو ما آید یقین در عزت راز

برو اینجا نباشد هیچ پوشش

که اینرا هست اینجا گاه کوشش

نه عاشق باشد اینجاگه نه از دوست

که معشوقست بیشک دید خود اوست

گه این سر مینماید بر سر دار

که با عشاق گرداند سردار

هر آنعاشق که اینجا آشنا شد

ز لیلی همچو مجنون در بلا شد

هر آنعاشق که اینجا دید دیدار

بجان شد دید جانان را خریدار

هر آنعاشق که چون من عاشق آمد

قبای دار بر وی لایق آمد

بلای قرب مردان راست اینجا

که چون عشّاق باشد راست اینجا

قبای قرب از دیدار برخاست

از آن منصور سوی دار برخواست

بلای قرب چون دیدار بنمود

مرا اینجایگه بردار بنمود

طریق عشق جانان بی بلا نیست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

بلای دوست را به دان در اینجا

یقین عین سعادت دان در اینجا

بلای یارکش همچون صبوران

اگر نزدیک باشی نه ز دوران

تو از نزدیکیان بارگاهی

حقیقت اینزمان نزدیک شاهی

جنیدا در بلایم سر برافراز

مرا امروز سر از تن بینداز

چو نتوانی تو اینجا گه فنایم

کشیدن کی توانی این بلایم

اگرچه من در اینمعنی حقیقت

کنم با تو درین دعوی حقیقت

بدان گفتم که میدانی تو رازم

کجا یابی درینمعنی تو بازم

کجا یابی دگر یار اینچنین یار

که بردارت کند اینجا خبردار

خبردارت دمادم میکنم من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگرچه سالکی هم گرد واصل

که از وصلم کنی مقصود حاصل

اگر از وصل من نابود گردی

از آن نابود کل معبود گردی

اگر از وصل من یابی فنا تو

از آن عین فنا گردی بقا تو

اگر وصل من اینجاگه بدانی

ترا روشن شود راز نهانی

ز وصلم برخور و هجران رهاکن

پس آنگه روی در درگاه ما کن

ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو

یکی می بین وجودت با عدم تو

ز وصلم برخور اینجا در حقیقت

یکی گردانم از کفر طریقت

تو وصلم در حقیقت داری اینجا

ولی از نقش برخورداری اینجا

به هر نوعی است گفتم راز اینجا

مرا بین صاحب هر راز اینجا

منم اصل و منم وصل و منم یار

که اینک با تو میگویم در این دار

مرا دان هیچ دیگر را مبین تو

حقیقت اینست می بین شیخ دین تو

هر آنکو دید دیداری یقین شد

نمود اولین و آخرین شد

***

سؤال کردن شیخ جنید از منصور در حقیقت شرع 

بدو آنگه جنید پاک دین گفت

که ای ذات تو با عین الیقین جفت

دمی بگذار تا با هم بگوئیم

دوای درد خود از تو بجوییم

دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار

تو میدانیم از اینمعنی خبردار

دمی هم گوش ما ها سوی ما کن

پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن

تو امروزی حقیقت رخ نموده

ابا دمبدم پاسخ نموده

گمان برداشتی عین الیقینی

میان جملگی تو پیش بینی

از آن در پیش بینی پادشاهی

که هم در عشق ذاتی تو الهی

توئی اصل و منت هم اصل ذاتم

حقیقت بود تو از وصل ذاتم

بدینمعنی ترا دیدم دل و جان

مرا در بود خود اکنون مرنجان

چو در بود توام معبود مائی

درین دنیا زبان و سود مائی

زیان و سود ما اندر بر تست

حقیقت ذات توهم درخور تست

کجا ما در خور ذات تو باشیم

بخاصه چونکه ذرات تو باشیم

تو در ذاتی و ما در عین افعال

که در افعال کی باشد یقین حال

حقیقت ذات تو در جمله پیداست

نمودت در همه چیزی هویداست

یقین دانم که موجودی نه باطل

که از تو میشود مقصود حاصل

حقت دانم که بر حقی تو بیچون

که کل میگوئی از کل بیچه و چون

حقت دانم که بیچونی و مطلق

دم کل میزنی اندر اناالحق

حقت دانم که دیدار الهی

حقیقت صاحب اسرار الهی

حقت دانم که گفتی راز سرباز

حقیقت با جنید خود سرافراز

تو حقی و یقین اینجا حقی تو

به معنی سر ذات مطلقی تو

کنون ایسرور و سلطان عالم

جوابی ده مرا ایجان عالم

کنون ایسرور و سلطان اسرار

جوابی ده مرا هان از سردار

بگویم هان جواب از روی معنی

کنون چون حاضری در کوی دنیا

بر تو جمله یکسانست دانم

مرا گوئی که تاراز است دانم

توئی در جمله پیدا و حقیقت

توئی بر جملگی دانا حقیقت

توئی در گفت و گوی جملگی دید

حقیقت در مکان عین توحید

تو هم جانی نمودی ساکن دل

درین آب و درین نار و در این گل

درین صورت نمودی روی ما را

حقیقت نیز از هر سوی ما را

یکی ذاتست با تو هرچه هستست

دل و جانم ز دیدار تو مست است

ندانم هیچ بیروی تو اینجا

فتاده جمله در کوی تو اینجا

تو خود آورده ی اینجا نمودت

تو خود دانی حقیقت بود بودت

تو اینجا دیده ی دیدار جانان

درین دیدار خود اسرار جانان

بدیدستی حقیقت کس نداند

بجز تو دیده خود می بس نداند

تو بنهادی تو میدانی بصد راز

کجا یابد بجز تو سر تو باز

تو دانای زمین و آسمانی

تو مانی ذات و اینجا کس نمانی

ز دانائی خود بینا یقین است

که نور نور بودت پیش بین است

طلبکارت بدم تا دیدمت من

مرا سر یقین از تست روشن

ز توراهست روشن همچو خورشید

بتو دارم حقیقت جمله امید

ره از تو روشن است و چون تو نوری

درون جملگی دایم حضوری

حضور از تست و آسایش حقیقت

کنی مان پاک از رنگ طبیعت

اگرچه رهنمون و آشنائی

ز عشق خویش در عین بلایی

یقین دانم که عشقت هست اینجا

نمودت نیز هم پاکست اینجا

ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه

که تا ایشان کنی از راز آگاه

بقدر خویش ایدانای اکبر

ترا دانیم ایدانای سرور

جنید خویش را آزاد کن تو

از اینمعنی مرا دلشاد کن تو

بگو با من که اینجا چون یقین باز

همه یکیسیت در انجام و آغاز

همه از اصل تست اینجا پدیدار

یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار

همه دیدار تست و غیر نبود

همه دیدار تو در سیر نبود

توئی جمله عیان و هم نهانی

توئی فی الجمله راز کل تو دانی

چرا هر یک نمودستی دگرسان

حقیقت اندرین دیدار ایشان

سخن ز انسانست نی حیوان درینراز

بگو با من که تادانم ز سرباز

یکی را انبیا ورده نمودی

مرایشانرا دل آگه نمودی

اگر کافر وگر دیندار اینجا

مرا برگوی این اسرار اینجا

یکیرا بت پرست خویش کردی

یکی را مؤمن و درویش کردی

دگر خونی و درزوداشت کردار

برآری همچو خویشش بر سردار

یکی را معتکف در کعبه داری

مراو را دمبدم پاسخ گذاری

یکی دیوانه داری دایماً تو

نه بیند در جنون او جز ترا تو

یکی را ره دهی در وصل اینجا

نمائی مرو را در اصل اینجا

چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست

چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست

عجب ماندستم ایجان من درین سر

که از هرگونه کردستی تو ظاهر

عجب ماندستم اینجا در حقیقت

که در ظاهر بود این دید صورت

عجائب مختلف افتاد احوال

که می بینم همه در قیل و در قال

بسی کردم ز تو در تو دمادم

حقیقت سرّها با تو در ایندم

به هر نقشی که آمد در برم باز

ترا دیدم حقیقت ای سرافراز

بگو تا سر این معنی چگونه است

که این یک ره روان این ره نگو ن است

که داند ذات تو از سر بگویم

نمود باطن و ظاهر بگویم

ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی

که بیشک معنی بیرون تو دانی

ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت

که در ظاهر بود حکم شریعت

بسی خون خورده ام شاها تودانی

تو میگوئی مرا هان لن ترانی

بسی خون خورده ام اندر ره تو

اگر کلی شوم من آگه تو

بسی خون خورده ام در پاکبازی

سؤالت کرده ام از سرفرازی

نداری از جنید پاکبازت

کرم کن می بگوی اینجای رازت

حقیقت سر ببازم در ره تو

اگر کلی شوم من آگه تو

چه باشد جان چو میدانی بگویم

بزن شاها تو اینچوگان چو گویم

جنیدت سر چو گوئی پیش دارد

که از تو عقل پیش اندیش دارد

اگرچه عشق او دارد کمالی

زند عقل از وصال تو مقالی

در این قال تو اینجا عقل شاد است

که با گفتن ورا اینسر فتاده است

از آن اینجا نمی بیند یکی او

که دارد جز تو اینجا گه شکی تو

نه شک دارد اگرچه در یقین است

ولی در کفر و دینت پیش بین است

ره شرع تو بسپرده است عقلم

ز نور عقل دائم نور فعلم

ز قرآن گوی تا گوئی زنم من

ز قرآن سیر این روشن کنم من

ز قرآنست اسرارم در اینجا

ز قرآن من خبر دارم در اینجا

مراین معنی ز قرآنم بگو تو

دوای دردم از قرآن بجو تو

ز قرآن گوی تا تحقیق یابم

بنورش شاه کل توفیق یابم

ز قرآنم بگوی و جان ستانم

تو باقی مان که من باقی نمانم

تو باقی باش هم ساقی مرا دوست

که قرآن در حقیقت مغز بر پوست

تو بی منصور آنستی و گوئی

که در چوگان زلفش همچو گوئی

تو بیمنصور دانستی و دانی

مرا زین گفتن اینجا گه رهانی

مرا مقصود ازین گفتار آنست

بدانم مختلفها کز چه سانست

مرا مقصود ازین گفتار این بود

که تو گفتی منم در اصل معبود

تو معبودی یقین در آفرینش

تمامت داده ی در عین بینش

بگو اسرارم و برقع برانداز

جنید امروز با عشاق بنواز

بگو اسرارم اینجا دوست اینجا

که تا بیرون شوم از پوست اینجا

بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر

مرا گوهر نما ای بحر اکبر

بگو اسرارم ایسلطان حقیقت

که تا بشناسم این برهان حقیقت

جنید اسرار میجوید در امروز

توئی هم تو بتو میگوید امروز

چه فرقست از میان ما حقیقت

که ماندستم در او شیدا حقیقت

من این دانم بسی و می ندانم

ولیکن درس در پیش تو خوانم

تو استاد تمامت کاملانی

که درس عشق نیکوتر تو دانی

تو استادی و ما هستیم مزدور

یقین نزدیک نی از صحبت دور

تو استادی و تلقین ده بیادم

پس آنگه ده ز عشق خود ببادم

تو استادی کنونم نکته ی گوی

که سرگردانم ای استاد چون گوی

تو استادی و ما را رهنمونی

گرفته هم درون و هم برونی

درون آگاهی و بیرون حقیقت

یکی دید است در دیدار دیدت

بگو اکنون مرا اینراز مطلق

اگر بر راستی گوئی اناالحق

***

جواب منصور شیخ جنید را (قس) 

بدو منصور گفت ای راز دیده

تویی اسرار معنی باز دیده

سؤالی میکنی از نیک و بد باز

ز خوب و زشت اینجا ایسرافراز

سؤالی از یکی بودست چندین

بگو با تو از راز نخستین

نخستین راست گویم تا بدانی

ترا سرباز گویم تا بدانی

ز گبر و وز یهودی اهل زنار

حقیقت جملگی میدان تو دیندار

بچشم خرد منگر سوی کس تو

چو طاوسی همی بین درمگس تو

همه نیکونگر چه خوب و چه زشت

که بود تخم جمله در یکی کشت

حقیقت هرچه بینی نیک بین باش

حقیقت اندرین عین الیقین باش

همه از کارگاه ماست پیدا

تودوئی اندر این یکتاست پیدا

حقیقت اصل جوهر باز دان تو

ز جوهر آنگهی این راز دان تو

تو اینجا گه ندیدی اصل جوهر

بگویم هم بتو در شرع رهبر

ز قرآنت بگویم راز سرباز

نقاب آنگاه از اینمعنی برانداز

چوذات پاکم اینجا قل هوالله

عیان شد جوهر نقش هوالله

ز اصل آفرینش مینمودم

بمعنی ذات مخفی جمله دیدم

بُدم من ذات جمله اندر اینجا

نمودی کردم ای رهبر در اینجا

نمودی کردم از اعیان ذاتم

یکی جوهر نمودم در صفاتم

یکی جوهر نمودم از حقائق

که کس اینجا نداند آن دقائق

نباشد هر کسی اینراز دیدن

مراین جوهر در اینجا بازدیدن

عجایب جوهری اندر میان یاب

درونش پر ز اعیان جهان یاب

عجائب جوهری نه ابتدایش

به دیدارش نه نیزش انتهایش

همه خورشید بینی در درونش

حقیقت عقل کلی رهنمونش

همه اسرار من اینجا عیان بود

نشانی مر مرا در بی نشان بود

نشانی آمده در بی نشانی

عیانی آمده اندر نهانی

نشانی بود آن از عکس ذاتم

جمالی آمد از دید صفاتم

چو دیدم من جمال خود در اینجا

جمال خود جلال خویش اینجا

نظر کردم در اینجا من بر اعیان

جلالم کرد اینجا نور تابان

ز تف هیبت نور جلالم

همه شد محو در عین جمالم

جمالم با جلال اینجا نهان شد

دگر این هفت چرخ اینجا عیانشد

ز تاب نور دودی سبز برخاست

حقیقت نوربگرفت از چپ و راست

ز دود جوهر اینجا هفت پرگار

عیان شد بعد ازین در عین دیدار

مه و خورشید کردم آشکاره

در اینجا گاه از بهر نظاره

ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر

به هر جانت جهانی حور بنگر

سراسر شد پر از در و جواهر

ز یک جوهر چنین درها بظاهر

ز کف گوهر اینجا گه زمین بین

عیان کردستم از بهر مکین بین

مکینم دایماً عین مکانست

در این مسکن مرا راز نهانست

چو گردم از یکی جوهر پدیدار

منم در جمله اینجا ناپدیدار

همه از خویشتن کردیم پیدا

منم اینجا حقیقت خوب و زیبا

صفاتم چرخ دان در هفت اعلا

نظر میکن درین نور تجلا

در اینجا چون عدد در کار آمد

مراد جملگی دیدار آید

به هر نقشی که کردم آشکارم

در اینجا بازبین دیدار یارم

تو هر نقشی که بینی اصل بینش

در اینجا گه نموده وصل بینش

تو هر نقشی که اینجا گاه بینی

چنان باید که دروی شاه بینی

تو هر نقشی که بینی هست نقاش

چه در گبر و جهود و رند و اوباش

چو از جوهر چنین افعال کردم

نمود روز و ماه سال کردم

از آنت مختلف میگویم این راز

که از هر جانبی یابی رخم باز

منم خورشید اندروی چنان دان

بآخر ذات را عین عیان دان

بعقل اینکار خانه کرده ام راست

حقیقت هفت پرده کرده ام راست

در این پرده ی گرچه هفت پرده است

درون پرده عقلم ره نبرده است

درون پرده ارواحم به بین باز

یکی اندر یکی انجام و آغاز

به هرجائی نمودی آفریدم

دراینجا از وجود خود بریدم

چوعین لا بدم در عین اینجا

از آن ننموده ام اینجمله پیدا

همه از من پدید آمد ز توحید

حقیقت دان جنیدا اندرین دید

نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل

یکی می بین تو هان از دید اول

یکایک را نظر میکن حقیقت

توئی هم نقطه پرگارت حقیقت

تو اینجا نقطه و اندر نشانی

بصورت لیک معنی بی نشانی

نشانی یاب از اصل جواهر

که اندر بی نشان باشی تو ظاهر

همان اصل اندر این جاگه طلب کن

همان وصل اندر این جاگه طلب کن

از آن میجویمت نی راز اینجا

همان میگویمت سرباز اینجا

اگر ره میبری در سرّ پرگار

مبین هان اندر اینجا جز که دیدار

تو خود پرگاری اندر اصل فطرت

بگویم تا بدانی وصل فطرت

تو از اصلی ز جوهر بی نشان ذات

نگه کن در مکین و در مکان ذات

همه ذات من آمد در حقیقت

دگر می باز گویم از شریعت

درینجایت که دنیا نام دارد

که عاشق دید او ناکام دارد

تمامت عاشقان مهجور کردم

تمامت عارفان معذور کردم

همه دیوانگانم در سلاسل

شده اندر جنون مقصود حاصل

ز اصلم دیده و دیدار دیدند

مرا از خویش برخوردار دیدند

همه دیدند یکسر پاکبازند

از آن از هر دو عالم بی نیازند

همه گبران مرا جویند بابیت

چنین حکمت فتاد از شق لایت

یهودان در کنشت خویش جویند

مسلمان در درون کعبه جویند

درون کعبه با من راز گویند

ز دیرم باز جمعی باز جویند

همه با من من اندر جمله باشم

که اسرار جهان برجمله باشم

همه نزدیک من یکـّی ست اینجا

نمودارم ز هست و نیست اینجا

مثالم آنکه اینجا بیمثال است

نخواهد بود خورشیدم روانست

چو دیدی اصل لایت اندر الا

ز الا جوی دایم ذات اعلا

بصورت لیک معنی ذات بنگر

تو نحن اقرب از آیات بنگر

حقیقت ذات با جان انس دارد

که رنگی اندرینجا گه ندارد

ابی رنگست ذات ایشیخ عالم

ولی بنگر که بنمایم دمادم

ابا تقدیر حق تدبیر چبود

در اینجا گه جوان و پیر چبود

جوان و پیر در عین بلایند

در اینجا جمله در عین قضایند

قلم رانده است اینجا بر همه یار

فکنده است از حقیقت دیده ی یار

همه در اصل یکی بنگر و باش

چو در یکی شدی بینی تو نقاش

یقین نقاش میداند ترا راز

نماید راز خود اینجایگه باز

هر آنرازیکه پیدا و نهانست

بر نقّاش کل عین العیانست

چو نقّاشست از کلی خبردار

اگر خواهد برآرد جمله بردار

چو شاهست از جنید اندر شریعت

همه نیکو کند بنگر ز دیدت

کند هر حکم کو خواهد در اینجا

ز حکمش ذره ی کی کاهد اینجا

حقیقت جمله گفتارش نمود است

تمامت آفرینش در سجود است

سجودش میکند خورشید و افلاک

دمادم کرد طوف کره ی خاک

همه ذرات عالم در سجودند

همه حیران و سرگردان بودند

در اینجا هرچه می بینی جزاینش

دمی بگشای و بنگر کفر و دینش

به هر ملت که بینی گفت وگوی است

ولیکن احمد اینجا پرده گوی است

خلاصه در شریعت راه دیدم

در اینجا من بذات کل رسیدم

شریعت نور راه مصطفایست

که اندر شرع کل نور خدایست

شریعت میدهد تقوی که منصور

حقیقت نور شد نور علی نور

در اینجا مسکن یار است ما را

از آنم دیده دیدار است ما را

چه قرب یار ما را دید آمد

از آنم جزو و کل توحید آمد

ولیکن ای جنید از عین اعیان

نظر میکن تو اندر عین قرآن

همه پیوسته می بین هرچه بینی

از آن پیوسته می بین هرچه بینی

همه پیوسته هست اما نهانی

ازین پیوستها کی باز دانی

که پیوستت دراینجا گه شکسته

شود از یکدگر بندت گسسته

تو آندم زنده باشی گر بدانی

بدین ارزنده باشی گر بدانی

چو بود صورت تو جمله خاکست

نظر میکن که چه دیدار پاکست

درینصورت همه منصور پیداست

عجایب صورتش مشهور پیداست

چو منصور است و چیزی نیست جزوی

که بگرفتست کل لحم و رگ و پی

که داند هر که او اینرا نداند

پس اینمعنی حقیقت هرزه خواند

تو ای منصور عشق خویش بشناس

ترا اینجاست اعیان عشق بشناس

ترا منصور بردار و خبر نه

وی اندر تو خبردار و خبر نه

تو باشی از وصال او خبردار

خبر یاب اینزمان اندر سردار

فداکن هم سر و هم پای اینجا

بگوی و بعد از این منمای اینجا

اناالحق گرچه هستی سرّ مطلق

دمی با شرع آی و گوی اناالحق

اگر گوئی اناالحق باز رستی

هم از انجام و آغاز رستی

تو را اینست تو این سرنگهدار

نگهداری این سر بر سر دار

طوافی کن چو مردان در حقیقت

منه پائی برون تو از شریعت

چو این اسرار اندر جمله پیداست

بعقلت آفتاب اینجا هویداست

کنون اسرار فاش افتاد اینجا

که بر دلدار فاش افتاد اینجا

هم از گفتار جانانست منصور

که اینجا گفته ی تا نفخه ی صور

اگر منصور این جاوید جانان

حقیقت هر کسی را نیست پنهان

خبردارید لیکن بیخبر باز

از اینجا میدهد بیشک خبر باز

که چیزی نیست جز دیدار منصور

نمی یابد کسی اسرار منصور

جنید پاکدین در صبغةالله

دم کلی زدی عین هوالله

ترا شد منکشف اسرار بیچون

نکو بنگر بسیر هفت گردون

چو داری دیده ی بیدار بینش

نگه کن سر بسر در آفرینش

نه بینی هر دو چیز اینجای مانند

بجز یکی یکی آنرا ندانند

خدا بینان درینره سرفرازند

گهی بخشید جان گه سرفرازند

هر آنکو سر در اینسر باخت تحقیق

در اینجا گاه او سریافت توفیق

یکی بین آنچه بینی چون ندانی

در این گفتار چون بیچون بدانی

ترا چون این نظر آمد پدیدار

که گردی محو یار آمد پدیدار

بگوید با تو چون من هر زمان راز

در اندازد در آندم برقعت باز

کند درجان شیخت چیست بنگر

حقیقت نیز شیخ کیست بنگر

شریعت نکته ی اصل است اینجا

حقیقت جملگی وصلست اینجا

تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس

گذر کن هم ز نام و ننگ و ناموس

چو رندان در دمی کش در خرابات

زمانی بانک میزن در مناجات

نه مرد خرقه ام نی مرد زنار

گهم مسجد وطن گاهم بخمّار

زنام و ننگ اینجا گه گذر کن

دل خود را از اینمعنی خبر کن

بسالوسی نیاید این سخن راست

بدان شیخا که اینمعنی شما راست

بسا لوسی کجا کامی بری تو

چو خود در باختی نامی بری تو

هر آنکو خویشتن در باخت در عشق

حقیقت نیز سر بفراخت در عشق

هر آنکو جان فدای روی او کرد

بماند تا ابد در جزو و کل فرد

حقیقت هر که اینجا یار دیده است

حقیقت دیده و دیدار دیده است

چو من باشد یقین درجزو و در کل

حقیقت باشد او را عزّ و با ذُل

چنین تا چند گوئی راه کن راه

که خود گردی تو از هر کار آگاه

جنیدا عاشق دیدار ما باش

دمی استاده زیر دار ما باش

جنیدا واقفت کردم ز اسرار

ترا کردم خبردار از نمودار

جنیدا چون توئی از جوهر کل

در اینجا بهر آنی رهبر کل

جنیدا اینزمان بنگر مرا تو

کنون خواهم که بری سر مرا تو

فصاص شرع را بر من برانی

چو دادستم ترا چندین معانی

بران اینجا قصاص شرع جانان

که هرگز می نماند عشق پنهان

از آن ما حقیقت عشق آید

وجود ما در اینجا میرباید

از آن در عشق اینجا پیشوایم

نماید در اناالحق رهنمایم

دمادم سر بیچون بیچه و چون

بخواهد ریخت هر منصور را خون

به استادی کنون ایشیخ عالم

چنان خواهم که این ساعت در ایندم

بُری دو دست و پایم اینزمان تو

همیگویم بر خلق جهان تو

تمامت کاملان کار دیده

که ایشانند بیشک یار دیده

در اینجا ایستاده چشم بر من

کنم اسرار اینجا بر تو روشن

مترس از جمله تا اینجا بجویند

چو من حقم بگو از من چه گویند

همه فتوی دهید اینجا دگر بار

که تا پیدا کنم اندر سردار

بپرس از جملگی مردان فتوی

که ایشانرا بود برهان فتوی

که بیشک اینچنین باید یقین باز

که تا پیدا کنم اندر سرت راز

قلم رفتست و دیگر می نگردد

حقیقت جسم اینجا درنوردد

قلم رفتست اکنون هان بران تو

ز من بشنو تو ایصاحبقران تو

چو ایندم از وجود آگاه هستم

بکشتن اینزمان من شاه هستم

چه باشد گر بماندم جان منصور

که کشتن برد اینجاکام منصور

چو اصلم این نداند اصل فطرت

چنین راندم ز ذات خویش قسمت

ازین معنی بیندیش اینزمان تو

بپرس این لحظه از خلق جهان تو

***

تحسین کردن جنید منصور را در اسرار عشق 

جنیدا راهبر چون راز بشنید

تبسّم کرد و گفت آنصاحب دید

ترا زیبد که این گوئی چنین است

چنین خواهد بدن عین الیقین است

ولیکن اینزمان معنی توداری

ابا این نفس کل دعوی توداری

یقین شیخ معظم ایستاده است

دو چشم اندر سوی حضرت نهاده است

حقیقت آنچه او داند تودانی

که او را یار غاری و تودانی

که او اینجا چه است و در چه چیز است

که در آفاق همچون جان عزیز است

عزیز است اینزمان در آفرینش

وزو روشن شده اسرار بینش

من اینجا گرچه شیخ و پیشوایم

تو سلطانی و من همچو گدایم

گدایم من تو سلطان کباری

تو تاج سلطنت بر فرق داری

تو تاج سلطنت داری ابر سر

حقیقت میدهی هم تاج و افسر

نداند هیچکس قدر حیاتت

مگر آنکس که او بشناخت ذاتت

هر آنکو ذات خود بشناخت اینجا

ز شادی جان و دل در باخت اینجا

عجایب جوهری تو باز دیدم

هم از جان و دل همراز دیدم

سرافرازی و سربازی درینراه

که از راز خودی ای شیخ آگاه

تو آگاه خودی در آفرینش

تو همراز خودی در کل بینش

ندیده چشم عالم چون تو شاهی

همه اینجا بکش چون پادشاهی

تو شاه آفرینش آمدی کل

چرا افکنده ی خود را درین ذل

نه ی این ذلّ و دیگر بس چه خواهی

نخواهم یافت چون تو جان پناهی

حقیقت جملگی را قهر گردان

برافکن از میان چرخ گردان

بماتا چند اینجا میکشی تو

گهی اندر خوشی گه ناخوشی تو

چو بود تو یکی بوده است اول

همی کن بود را اینجا معطل

برون انداز خود را از سردار

که تا چیزی نباشد لیس فی الدار

چو میدانم که کلی جوهری تو

حقیقت نور ذات و سروری تو

تو اصلی اینهمه فرع تو آمد

مصاحب نیز از شرع تو آمد

از آن اینجا کمال خویش بردار

نمودستی تو از بهر نمودار

ازل را با ابد پیوند داری

چرا خود را تو اندر بندداری

چو خواهی رفت عالم را بسوزان

که هستت بخت و تاج نیک روزان

چو خواهی رفت ازین صورت تو بیرون

بگردان جمله را در خاک و در خون

چوخواهی رفت چیزی را بمگذار

بجز ذات خود ایدانای اسرار

بشرع اقوال پاکت یافتستم

نمود خود ز خاکت یافتستم

من اندر اصل جوهر از تو بودم

بجز ذات تو در کلی نبودم

تماشا کردمت سری که گفتی

تو خود گفتی و هم از خود شنفتی

رهی بردم سوی اسرار ذاتت

نماندستم کنون اندر صفاتت

چو ذاتت در صفاتت هست موجود

همه ذات تو هست و نیست جز بود

جنیدا ذات تست اینجا حقیقت

ولیکن از صفات اینجا پدیدت

جنیدا ذات تست و خود تودانی

که میدانی که اندر جان نهانی

جنید امروز می چیزی نداند

بجز تو در همه حیران بماند

چه میدانم که چیزی می ندانم

صفاتی چند اینجا آگاه خوانم

صفاتت کی جنید اینجا بیابد

چو تو کی صید کی اینجا بیابد

چو تو مرغی که سیمرغ مکانی

نموده روی خود در لامکانی

که داند تا چه تو دانی در اینجا

که بگشادی صفات خود در اینجا

وصالت اندرین فقر است اینجا

که در فقری همیشه بود تنها

اگر شیخم تو شیخی داریم دوست

وگر مغزم تو اینجا کرده ی پوست

ز شیخی اینزمان من فارغم یار

بجز تو نقش خود می بینم اغیار

ز شیخی فارغم و از زهد و سالوس

حقیقت جملگی میدارم افسوس

ز شیخی فارغم از عین فتوی

ترا میدانم ایدنیا و عقبی

چه خواهم کرد شیخی زین سپس من

ترا می بینم اندر جمله بس من

ز شیخی جانم آمد بر زبانم

بطاقت آمد از این کار جانم

کنون بودم درین سر عین پندار

ازین پندار جان من برون آر

تو گفتی آنچه اینجا گفتنی است

دلم زان تو از جمله مکین است

همه فعلند و تو عین صفاتی

صفاتند اینهمه تو بود ذاتی

من اینها را ندانم چون تو دیگر

کجا باشد صدف مانند گوهر

صدف را گرچه گوهردار باشد

کجا همچون در شهوار باشد

دریندریا که اینجا جوهر تست

حقیقت عقل اینجا رهبر تست

اگرچه عاشقی معشوقه گردی

ز عشق خود کنی اینره نوردی

دگر می بشکنی بت از وجودت

که ناپیدا نماید بود بودت

چه بود تو یقین هم پایدار است

جنیدت عاشق اندر پای دار است

ز چندین راز کاینجا گفته ی باز

در اسرارها هم سفته ی تو باز

توقع دارم از شیرین زبانت

که برگوئی بسی شرح و بیانت

بیانت دمبدم ذات خود آمد

از آنت نحن و آیات خود آمد

تو نزدیکی چرا دوری گزینی

ز ما امروز معذوری نه بینی

همه معذور راهیم ایسرافراز

تو از بهر چه میآئی سرانداز

چرا دست و زبانت دور داری

ازین گفتن مرا معذور داری

چرا خود را بسوزانی در آتش

چرا بیرون شوی از پنج و از شش

در این ترکیب رخسارت پدید است

درین صورت ترا گفت و شنید است

همه معنی ازین صورت عیانست

وزین صورت همه شرح و بیانست

در اینصورت تو می بینند و آفاق

در اینصورت همه شرحست و مشتاق

ازین صورت ترا بردار بینند

حقیقت نقطه ی پرگار بینند

چو ما ز اینصورت اینجا آشنائیم

نمود تو در اینصورت نمائیم

چرائی محو خواهی کرد صورت

چه افتاده است بر گوئی ضرورت

چو در اصل تو صورت هست پیدا

وجود جمله اندر لاوالّا

تو ذاتی از تو ظاهر هست ذاتم

وز آنسر نکته دیگر برانم

من این فتوی نخواهم داد اینجا

که بُرندت زبان با دست و با پا

اگر سر میرود ما را حقیقت

نخواهم ترک کردن دید دیدت

مرا این سرفرازی از سر تست

مرا بر سر حقیقت افسر تست

مرا بر دست دستان تو باشد

بخاصه چون قدم زان تو باشد

حقیقت خود بسوزانم درینراه

کجا هرگز توانم سوخت ایشاه

ترا اینجا اگر جمله بسوزم

از آن به کین وجودت برفروزم

حقیقت اینچنین است ای یگانه

مرا زهره نباشد در زمانه

که کاری اینچنین آرم پدیدار

تو باقی هرچه میخواهی پدید آر

تو اینجا حاکم بود و وجودی

کنی هر چیز اینجاگه که بودی

ولکین راز بسیار است دانم

ترا زین کار بس بار است دانم

حقیقت شیخ دین شیخ کبیر است

که در معنی و صورت بی نظیر است

ببینم تا چه میگوید درینراز

پس آنگه این همی کن ایسرافراز

***

سخن گفتن منصور با شیخ کبیر قدس سره 

ز دار آنگاه منصور حقیقت

جوابی داد کای میر شریعت

توئی شیخ کبیر عالم خاک

که خدمتکار تست اینچرخ و افلاک

تو ایشیخ جهان در پایداری

ستاده تن زده در پای داری

تو ایشیخ اینزمان خاموش مانی

زمانی در مکان بیهوش مانی

نه این باشد وفا و مهربانی

که اسرار نکو را تو بدانی

تو میدانی مرا اسرار اینجا

تو کردستی مرا بردار اینجا

تو میدانی مرا اسرار تحقیق

که در کشتن مرا از اوست توفیق

تو میدانی که گفتستم ترا راز

دگر گفتم جنید اینجایگه باز

نمیدانید اینان گرچه دانند

که ایشان مردن از جان کی توانند

مرا زیبد ز خود رفتن درین راه

که هستم از حیات جمله آگاه

مرا زیبد که جان بازم برویت

که من راز توام آیم بسویت

چو ایشان در زمان در دهر هستند

حقیقت در خراباتم نشستند

منم اسرار ایشان در حقیقت

که گفتم اینچنین از دید دیدت

منم اسرار ایشان از نمودار

همیگویم حقیقت بر سر دار

ببازی نیست اینجا مردن از خویش

مرا زیبد که جانان دیدم از پیش

ولی دانم که ایشان ناتمامند

درین سودای ما ناپخته خامند

ره شرعم اگرچه کرده ایشان

ولکین مانده ام در نزد ایشان

اگر این پرده از هم بردرانند

مرا اینجا به بینند و بدانند

اگرچه پخته ی رازی در اینجا

ز راز من تو آگاهی در اینجا

تو دانی راز من در پرده ی راز

که اینجا دیده ام انجام و آغاز

منزه دانم اینجا از همه چیز

مبرّاام در اینجا ایمنم نیز

توی اسرار و من اسرار دانم

تو برکاری و من بیکار از آنم

ترا زیبد کنون سلطان معنی

که برگویم ترا برهان معنی

که اینجا محو کن اسرار عالم

برانداز اینزمان از پرده دردم

توانم کردن این اما حقیقت

درینمعنی است ما را صد طریقت

کسی ایشیخ دین ما را نه بشناخت

بگو تا لاجرم بودم در این باخت

من اینجا بهر تو دیدار کردم

ز عشقم خویشتن بردار کردم

که هر خواری که هست اینجا مرا باد

که نقش خود دهم اینجایگه داد

مرا این آفرینش بهر این بود

مرا این سر یقین عین الیقین بود

کنون خواری نخواهم من دگر بس

مرا زیبد در اینجا گفتن و بس

مرا اینجا بباید خویشتن سوخت

حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت

نسوزانم کسی را خود بسوزم

جهانرا شمع وحدت برفروزم

نخواهم کشت کس را خود کشم من

شراب صرف وحدت درکشم من

از آنخمخانه خوردستم شرابی

که دنیا مینمایم چون سرابی

از آنخمخانه کردم جرعه ی نوش

که دنیا میشود کلی فراموش

از آنخمخانه شیخا نوش کن جام

که دیدستی یقین انجام و آغاز

از آنخمخانه من امروز مستم

بت خود را بیکباره شکستم

از اول بت پرستیدم در اینجا

ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا

جمالت بت پرست خویش آخر

مرا او کرد مست خویش آخر

بدیرم درکشید از آخر کار

مرا او محو کرد اینجا بیکبار

بدیرم درکشید و مست کردم

حقیقت نیست کرد و هست کردم

کنون مست جلال جاودانم

عجب مست جمال بی نشانم

چنان مستم که جانم پیش محو است

مرا دیدار او در دید سهو است

مرا این مهلکات اینجا یقین است

که آخر اینجهانم پیش بین است

هلاکی عاشقان دیدار یار است

از آن منصور اینجا برقرار است

همی خواهم قرار خود دگربار

که بردارم زجان خود دگر بار

مرا باریست صورت درمیانه

که دایم مینمایم جاودانه

نخواهد جاودانه ماند صورت

مرا هم سوختن آمد ضرورت

کنون شیخ جهان لامکان تو

گذشته از زمین و از زمان تو

اگرچه پیر شبلی پیر راهست

در اول دیدمش او عذر خواهست

مرا گفت آشکارا این عیان او

حقیقت هست در دل بی نشان او

اگرچه او رسیده نارسیده است

ندیده است او و بیشک ناپدید است

هر آنکو ناپدید آمد در اینجا

در آخر او پدید آمد در اینجا

هر آنکو ناپدید یار گردد

ز بود جسم و جان بیزار گردد

در آخر جان جان آید پدیدار

چو گردد جسم و جانش ناپدیدار

جمال یار اینجا بی نشان است

بجز منصور او را کس ندانست

ندیدم هیچکس اینجای دیدار

منم بی عشق خود از خود خریدار

توئی شیخ زمین و آسمان تو

گذشتستی هم از کون و مکان تو

بفرمایم که تا دست و زبانم

ببرید و ببین شرح و بیانم

قدم فرمای تا اینجا می جدایم

کنند و بنگری صنع خدایم

فلک را در ملک اینجا زنم من

حقیقت دور گردون بشکنم من

چنان راندستم اینجا گه قلم باز

که جسم اندازم از سوی عدم باز

عدم خواهم که دنیا دیده ام من

قدم خواهم قدم را دیده ام من

بنزدم جمله دنیا دیده ام من

که دنیا کنده پیری دیده ام من

در این ارزن کجا من شرح فردوس

کنم آرم کنون من فرع فردوس

نخواهم دم بدنیا کردن اینجا

که دنیا ازمن آمد خوب و زیبا

هر آنچه از کارگاه ماست امروز

حقیقت در بر چرخ دل افروز

همه نیکست اما در شریعت

بدی میدان گرفتار طبیعت

همه مردان ره گفتند این باز

چه به زین یافتند عین یقین باز

همه مردان ره دیدند خواری

ز دستانش بکرده پایداری

مرادنیا و بر دین برگ کاه است

که برتر زین مرا خود پایگاهست

چه صورت عین دنیا بود اینجا

یقین جان دید مولا بود اینجا

نه دنیا و نه مولا در بر من

مرا مغیست از اسرار روشن

بجز ذاتم همه اینجا هبا است

که ذاتم عین دیدار خدا است

همه عاشق همه دنیا سراب است

بر عاقل همه دنیا خراب است

تو ایشیخ کبیر جمله مردان

مرا زین نقشها آزاد گردان

چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا

که در اینجای ایمن آمد اینجا؟

حقیقت جایگاه دیو گردم

که من زینمعنی اینجاگاه فردم

یکی باشم دوئی را من ندانم

دوی را از یکی اینجا جهانم

کنون صورت نمیخواهم ز دنیا

نخواهم ظلمت از نور تجلا

مرا بس اندرینجا گاه دیوان

که کردستم عجایب در غریوان

همه مقصودم اینجاهست کشتن

وزین صورت همه آزاد گشتن

سخن از شرع گفتم در حقیقت

تو میدانی یقین پیر طریقت

جنیدم راهبر سلطان دین است

بجان پاک او صد آفرین است

ولی باید که بهتر زین نداند

مرا در کشتن خود راز داند

گذشتم اینزمان از جسم و از جان

نمی باید مرا جز دید جانان

همه گفتارها از بهر اینست

همه کردارها از بهر این است

چه به زین چونکه جانان رخ نموده است

مرا امروز پاسخها نمود است

چرا میگوید ایمنصور امروز

ترا با خود کنم مشهور امروز

ترا باید نمودن راز من باز

بیار اینهر که تا گردم سرافراز

سرافرازی ترا خواهد بدن بس

نخواهد بود همچون تو دگر بس

***

اسرارگفتن منصور با شیخ کبیر در اعیان 

بگو شیخ کبیر کار دیده

که تقوی داری ای برگزیده

ترا بگزیده ام از بی نیازی

که کار آخرت اینجا بسازی

بتقوی راه کن در سوی ما تو

مبین در هیچ بد در کوی ما تو

بتقوی باش دایم عین مولا

نظر میکن تو اندر سوی مولا

هر آنکو کار ما امروز سازد

حقیقت ذات ما او را نوازد

بجز نیکی مکن در دهر خونخوار

که دنیا بدسکال است ای وفادار

وفاداری تو ایشیخ یگانه

مرا کن دستگیری در زمانه

تو میدانم که هم شیخ کبیری

مرا کن اندر اینجا دستگیری

وصال شیخ اگر بیدست گیرد

مرا اینجایگه که دست گیرد؟

بحق آنکه یارانیم اینجا

حقیقت بیوفایانیم اینجا

تو با من من ابا تو در میانه

نموده روی در دید زمانه

زمانه بگذرد صورت نماند

ولیکن ذات منصورت نماند

تو با منصور اینجا آشنائی

که قطبی در کبیری و خدائی

توئی قطب و منم خورشید عالم

که خورشیدی ز من جاوید عالم

توئی قطب ملایک در زمین تو

که خورشید مکانی در مکین تو

نداند قدر تو جز ذات منصور

فدای تست مر ذرات منصور

بخواهم رفت و دیگر باز آمد

دمادم صاحب اینراز آمد

بخواهم رفت از اینصورت برون من

دهم ذرات کلی رهنمون من

چو هستم رهنمون جمله ذرات

از آنم نحن اقرب عین آیات

جمالم آفتاب هر جهانست

همه ذراتم اینجا گه عیان است

چو کل شیئی در جمعم نموداست

همه ذراتم اینجا در سجود است

طلب کردند در آن مسکن خویش

حجاب جملگی رفته است از پیش

حجاب از پیش اینجا برگرفتم

نمود ذات را رهبر گرفتم

مرا علم حقایق نور ذاتست

بیان شرعم از ذات و صفاتست

همه گویا بمن در اصل بنگر

میان شرح من در وصل بنگر

چه به ازوصل ما شیخا درونت

نظر میکن که هستم رهنمونت

چه به از وصل شیخا در دل و جان

نظر میکن که هستم راز پنهان

حقیقت راز میگویم ترا باز

وصال ما نگر اینجا سرافراز

خدائی کن که تو شیخ کبیری

که امروزم حقیقت دستگیری

خدائی تو اندر بندگی دوست

دمی منگر ز معنی در سوی پوست

خدائی کن ایا شیخ وفادار

در اینجا خویشتن را پای میدار

تو از شیراز امروزت که آورد

ترا اینجای از بهر چه آورد

بدان آورده است امروز اینجا

که تا گردانمت پیروز اینجا

توئی پیروز در کون و مکان یار

حقیقت فارغ از دیدار اغیار

در اینجا سرّ تفسیرم بیابد

کسی باید که تقریرم بیابد

حقیقت کل الله ام پدیدار

در اینجا گاه بیشک برسر دار

حقیقت قل هوالله است بودم

از آن اینجا کنی دایم سجودم

سجود خود کنم در عشق دایم

که ذاتم هست در اسرار قایم

منم در شوق دایم قایم الذات

که یکی قل هواللهم ز آیات

نه من از کس نه از من کس بزاده است

یقین ذات من اینجا باز داده است

***

در سر صفات بعیان عین الیقین فرماید 

لقای خالق الخلق قدیمم

که بسم الله الرحمن الرحیمم

مرا اینجا نباید خویش و پیوند

حقیقت نه زن و نی یار و فرزند

نمانم هیچکس را من به تحقیق

دهم هر کس که خواهم عین توفیق

صفاتم بین منزه از همه کس

مرا بنگر تو هم از پیش و از پس

نداند وصف من کردن بجز من

ز اسرارم حقیقت هست روشن

منم منصور شاه آفرینش

حقیقت عذر خواه آفرینش

بیان میگویم این اسرار سرباز

که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز

وصالم آفرینش پایدار است

دلم با جان در اینجا بردبار است

سزای خود دهم اینجای با خود

برم یکسانست اینجا نیک یابد

کنون شیخا منم سلطان عالم

یقین هم جان و هم جانان عالم

منم جان در تن هر کس حقیقت

که باشد جز من اینجاگه حقیقت؟

منم جان در تن این جمله اینجا

همه نادان و من در خویش دانا

منم جان در تن و نور دودیده

کسی وصلم در اینجا کل ندیده

که یابد وصل من گر جان شود باز

حقیقت بود ما باشد یقین باز

تو شیخا این چنین دان سرّ توحید

که در توحید موجود است تقلید

شنیدستی قیامت را که گویند

قیامت روز امروز است جویند

قیامت روز امروز است اینجا

از آنم بخت پیروز است اینجا

قیامت روز امروز است بنگر

همه ذرات من نزدیک آور

قیامت خویشتن داده است کل باز

اگرچه مانده اندر عین ذل باز

قیامت دیده ی امروز او بین

ز من بشنو حقیقت صاحب دین

مبین منصور جز دیدار بیچون

که بنموده است دانا بیچه و چون

ابی مثلست در آفاق میدان

فتاده اندرین سر طاق میدان

ندارد مثل در آفاق منصور

که بیشک اوفتاده طاق منصور

درین نه طاق روی او پدید است

ابا تو اینزمان گفت و شنید است

مرا ای شیخ دین دیندار اینجا

که میگویم ترا در دار اینجا

جهان می بین تو شادان از رخ من

حقیقت گوش کن این پاسخ من

بود منصور ذات لایزالی

درینمنزل تجلی جلالی

مرا زیبد که این جا مینماید

در وصلت در اینجا میگشاید

در وصلت گشادم می نه بینی

ترا من داد دادم می نه بینی

هنوز اندر کمال شیخ اینجا

نمیدانی یقین گفتار ما را

کمان بگذار و بنگر دید دیدم

که گویم در حقیقت ناپدیدم

کمان بردار و ما را پیشوا بین

چو منصور اندر اینجا گه خدابین

منم الله جز من نیست ایخلق

وجود ذات من یکیست ایخلق

خلایق اینزمان ما را پرستند

در اینجا هر که استاد است هستند

خدای خویشتن منصور باشد

درونش بین همه پرنور باشد

خدای جمله منصور است حلاج

نهاده برسر شیخ جهان تاج

خدای جملگی منصور شیخ است

ولکین در میان منصور شیخ است

کجا دانند این سرّ می ندانند

همه منصور را بینند و خوانند

همه منصور دانند از حقیقت

پرستندش همه اندر شریعت

بجز منصور اینجا نیست الله

که از اسرار رحمن است آگاه

خبر تا میدهد ز اسرار اینجا

نمودار است او بردار اینجا

نمودار است رویش باز بیند

پرستیدن اگر صاحب یقین اند

خدا منصور و منصوراست خالق

وصال اینست اینجا ایخلایق

خلایق جمله در گفتار ماندند

همه در پرده ی پندار ماندند

همه در پرده اند و مانده کل باز

در اینجا گاه اندر عین ذل باز

منم در پرده ی جانها حقیقت

پدیدارند جانهای حقیقت

تعالی این چه شور است و چه افغان

که تا افکنده ام اندر دل و جان

خلایق من خدایم تا به بینند

نمودم مینمایم تا به بینند

خلایق من خدایم در نمودار

ز عشق خویش امروزم بر ایندار

خلایق من خدایم چند گویم

همه خواهند تا پیوند جویم

منم پیوندتان اکنون خلایق

منم جان می ندانند اینخلایق

صفات ذات من در جمله پیداست

درون جملگی دیدم هویداست

دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر

زمانی باش و ما را باش غمخور

زمانی شیخ ما را بیوفا باش

تو بر ما اینزمان تو پیشوا باش

بفرما اینزمان کاینجا جُنید است

که سیمرغست اندر خویش صید است

بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان

مرا امروز ایشیخ جهانبان

ز هر گونه ورا میگویمش باز

همی سوزد دلش بر من سرافراز

نمیدانم ورا معذور دارم

نمیخواهم که وی را دور دارم

اگر او عاشق کل پاکباز است

حقیقت بیشکی در پایدار است

بفرماید مرا اینجا قصاص او

که عام الناس را باشد مناص او

فتادستند و نادانان راهند

چو امروزی که در دیدار شاهند

نمیدانند شاه خود یقین باز

بماندستم درون جان و تن باز

مرا دانند صورت راز داند

ازین فکرت از ایشان باز ماند

چنان در فکر ماندستند اینجا

فتاده از خروش بانگ و غوغا

بخواهم کرد اکنون یادگارم

برای شیخ هان برروی دارم

خلایق را بپرس و عالمان باز

یقین از ما گمان از جاهلان باز

که منصور است اکنون راز گفته

حقیقت سر جانان بازگفته

چنان بنموده است امروز او باز

که خواهد گشت اندر عشق جانباز

نخواهد باخت جانان روی جانان

فکنده دمدمه در کوی جانان

بخواهد باخت جان و سرحقیقت

ندارد هیچ او سر بر حقیقت

چنین میگوید اینجا پیر حلاج

که امروزم کنید از عشق آماج

چو آیم اینزمان اندر دل و جان

حقیقت میزنم من دم ز جانان

اگر از عاشقان راه مائید

همی امروز کل آگاه مائید

نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل

بخواهم اینزمان انداختن کل

دل و جان چون حجاب راه ما بود

کنون هم جان و دل آگاه ما بود

چو دل آگاه شد هم جان آگاه

شوید آگاه از ما خلق گمراه

کنون سر را بگفتم در قصاصم

نظر میکن تو در عین سپاسم

بگو ایشیخ اکنون چون کبیر است

در اینجا کرده ام من بی نظیر است

نظیرت نیست اندر روی آفاق

مرا این قطب در روی جهان طاق

***

راز گفتن شیخ کبیر با شیخ جنید (قس) از هواداری منصور 

چو شیخ اینراز بشنید از خدا باز

جُنید پیر را گفت ایسرافراز

چنین افتاد اینجا آنچه بینی

شنیدی جمله و صاحب یقینی

عجب حالیست در عین زمانه

که این شهباز آمد نشانه

نه آنمرغست این کز دانه گردد

همی خواهد که دامش در نوردد

ندیدم مثل این و کس نه بیند

بجز عین زمانه گر نه بیند

وصالش اندر اینجا دست دادست

از آن در کشتن اینجاگاه شاد است

وصالش از تجلی جلالست

فراقش در میان دید وصالست

چنان مستغرق اسرار آمد

که بیخود جملگی بردار آمد

سراپایش همه دیدار دارد

چنین شرح و بیان گفتار دارد

تو دیدی هر صفاتی عین گفتار

که میگوید حقیقت او ز دلدار

همه گفتار او از جان جانست

در این سرش حیات جاودانست

همه گفتار او از دید دید است

ابا جانان درین گفت و شنید است

همه گفتار او از بهر مرگ است

که این شاه جهان خود کرده ترکست

همه گفتار او در کشتن آمد

از آنش در جهان برگشتن آمد

نه صورت لیک جان جان جانست

حقیقت ذات او کل جاودانست

ز عهد آدم ای شیخا تو دیدی

چنین شخصی بگو از که شنیدی

چنین شخصی کجا آوازه دارد

که جان عاشقان او تازه دارد

حقیقت فتنه ی روی زمین است

که از عشاق این کس پیش بین است

ندیدم فتنه ی چون او بعالم

که میگوید یقین این سردمادم

دمادم راز میگوید عیان باز

که خواهم کشتن اندر عین سرباز

تو چون دیدی مر او را باز گو تو

به پیش من حقیقت راز گو تو

***

جواب دادن جنید شیخ کبیر را در نموداری منصور 

جُنیدش گفت ایخورشید آفاق

حقیقت هست ایجان جهان طاق

چنین گفتار او اندر سر دارد

که می بینم و را از عین کل یار

خبر دارد ز اسرار حقیقت

دم خود میزند او بی طبیعت

دم از حق میزند چون یار دیده است

ز جانان معنی بسیار دیده است

دم از حق میزند در راز مطلق

دمادم گوید اینجا گه اناالحق

دم از حق میزند امروز با ما

یقین ما نیز هم گفتیم زیبا

بشکل و صورت اینجا آدمی است

نهادش جملگی بر مردمی است

ولی در باطنش سرّ آله است

ورا اینجا کمال پادشاهست

چو عین ظاهر او آشکار است

نمود باطنش هم سرّ یار است

حقیقت خورده گیرانند اینجا

که راز او نمیدانند اینجا

نمیدانند نادان حقایق

همیگیرند بر سلطان دقایق

به بین تا دشمن من چند اینجاست

جهانی پر خروش و بانگ غوغاست

نه بینند هیچ اینجا دشمن و دوست

حقیقت مغزبین و از برون پوست

نباشد پوست هرگز در نهانی

بدان گفتم که تا مغزت بدانی

حقیقت کار اینجا مغز دارد

که این دادار مغز نغز دارد

چنان در مغز جان بیهوش بین است

حقیقت اینزمان خاموش بین است

همیداند که من اکنون چه گویم

درین گفتن کنون این سر چه جویم

ولی ما نیز با او یار باشیم

ز سرش نیز برخوردار باشیم

چه باید کرد ایندم ظاهر یار

بمعنی صورت او نزد اغیار

جهانی پرغریو و گفت وگویست

هزاران سر در اینمعنی چو گویست

عوام الناس فتوی آوریدند

فغان یکباره آنجا برکشیدند

هزار و چهارصد فتوی ده راز

مرا گفتند اینجا گاه کل باز

سه روز است تا که فتوای تمامت

مرا دانند شیخا زین قیامت

تمامت سالکان صورت اینجا

همی گویند کاین منصورت اینجا

بباید کشتنش اینجا بزاری

که تا بینیم او را پای داری

بباید سوخت آنگه بعد کشتن

که تا باشد مراورا باز گشتن

بذات خود نگوید این دگر بار

ز بهر اینش کردستند بردار

من از فتوای ایشان کار کردم

من صادق چنین بردار کردم

تو دیدی حال رندان و شنیدی

بغور سرّ او اینجا رسیدی

من از فتوی چنین کردم ابا او

که تا کوته شود این گفت و این گو

نمی بینی خروش عام انعام

که میگویند چه هم خاص و هم عام

بباید کشتن او را بر سر دار

خلایق را همی بهر نمودار

کنون چون واقفی و راز دانی

بگو چیزی که بااو می توانی

مرا بیم عوام الناس باشد

از آن در صورتم وسواس باشد

که ایشان جاهل راهند اینجا

از اینمعنی نه آگاهند اینجا

گمان بردار اینجا صاحب دار

نمود عشق او آمد پدیدار

حقیقت بود و دید یار دارد

نمودش اینچنین بردار دارد

دم حق یافتست و سرّ مطلق

از آن دم میزند اندر اناالحق

اناالحق گفت او از روز اول

عوام آخر شدند اینجا معطل

اناالحق گفته و ایشان شنیدند

حقیقت ظاهرش اینجا بدیدند

عوام از وی کجا یابند اسرار

کنون مائیم ز اسرارش خبردار

بخواهم کشت من او را بداری

ترا باید نمودن پایداری

تو دانی من ندانم سرّ این مرد

که با او بوده ی تو صاحب درد

تو او را صاحب دردی در اینجا

که تو مانند او فردی در اینجا

تو او را راز دار و راز دانی

بپرس از وی که تاز و باز دانی

هر آنچه آرزوی تست آن کن

مراد او تو ایشیخ جهان کن

مراد او بکن امروز اتمام

که خواهی برد در روی جهان نام

بکن اتمام و کارش کن که دانی

حقیقت در یقین بسیار دانی

در اینمعنی که او گوید تمامت

حقیقت نام او عیدالسلامت

حقیقت روز اول چون بدیدش

زمانی نزد او خوش آرمیدش

چه گفتارش بدید اینجا باسرار

که میزد او اناالحق برسردار

بپرسیدم ز پیر خویشتن راز

مرا زین سر خبرها داد او باز

که هان بشنو جنید و باش خاموش

تو همچون دیگران کم گوی و خاموش

کشیدستم مر او را نام اینجا

که خواهد خوردن او کل جام اینجا

حقیقت راز دارد در زمانه

میان عاشقان باشد یگانه

نباشد مثل این کس شیخ دیگر

ببازی ایجنید او را تو منگر

***

اسرارگفتن عبدالسلام درحضور منصور 

سؤالی کرد از عبدالسلامم

کزین معنی جوابی ده تمامم

چه خواهد کرد این در ملک بغداد

که افتادست این مربودش آباد

مرا برگوی حال این یگانه

چه خواهد کرد در عین زمانه

اناالحق میزند مانند ما او

چه نامت اندر اینجا آشنارو

ولیکن ما نهانی راز گفتیم

نه با هر کس معانی باز گفتیم

عوام امروز می بینی یقین تو

در اینجا گاه پیر پیش بین تو

همه در گفت و گوی ما شده باز

چه باید کرد اینجا گو مرا باز

نه حرف عام این مرحرف خاصست

که میگوید کجا او زین خلاصست

کشند او را بزاری اندر اینجا

کنند او را عجب خواری درینجا

هزاران خواری آمد برتن او

نمیگردد چنین از گفت و از گو

اناالحق میزند مانند موسی

بسوی طور در دیدار مولی

اناالحق میزند مانند فرعون

خدائی میکند با فروباعون

اناالحق میزند مانند عشاق

خروشی افکند در روی آفاق

هنوز اینمرد ناپخته است گوئی

بمیزان عقل ناسخت است گوئی

ندارد عقل ای نه مرد این پیر

چه باید کرد اکنون عین تدبیر

ندارد عقل افتاده است بیرون

بریزیدش خلایق جملگی خون

ندارد عقل از آن نادان راهست

فتاده این زمان درعین جاه است

ز دانائی نگوید هیچکس این

نمی بیند کسی این کفر بادین

حقیقت کفر کی با دین بگنجد

مر این عاقل بیکموئی نسنجد

سخن از کفر میراند نه از دین

ندارد گفتن او هیچ تمکین

حقیقت اینزمانش پاره پاره

کنند اینجایگه دیگر چه چاره

***

اسرار گفتن عبدالسلام با شیخ جنید از حقیقت منصور 

ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت

که این مرد اینهمه عین الیقین گفت

که چشم من در این اسرار افتاد

شدم من از وجود خویش آزاد

چو دیدم روی او دیدم حقیقت

نمود سرّ بیچون در شریعت

سراپایش نظر کردم خدایست

ابا ذات حقیقت آشنایست

جلال اندر جمالش هست پیدا

در اینجا کرد رازم آشکارا

سخن کاینمرد میگوید همان است

که این بیچاره اندر جان عیانست

سخن کاینمرد گفت اینجا یقین باز

میان عاشقان آمد سرافراز

سخن کاینمرد گفت از بود بود است

که ذات جسم و جان در کل نموداست

سخن کاینمرد میگوید خدایست

همه ذرات اینجا رهنمایست

هر آنکو ره برد او را بداند

چو داند اندر و حیران بماند

من ایندلدار میدانم که چونست

که از عقل خلایق آن برونست

تو اکنون ایجنید ار بازدانی

سزد کز پیر خود این راز دانی

سخن از عقل میگوئی دگر باز

کجا عقل این تواند گفت سرباز

سخن از عشق میگوید عیانی

بر هر کس یقین راز نهانی

سخن از عشق می گوید در اینجا

تو میدانی چه میجوید در اینجا

فراقی در وصال بازدیده است

وصال آنگاه کلّی باز دیده است

وصالش در فراق آمد پدیدار

نمی بینی همی جز دید دلدار

مرا بود اینزمان این یار رهبر

تو نیز ار گفت او در عشق ره بر

حقیقت اینزمانش گر بزندان

دل او را در اینجا گه بسوزان

مرنجان خویشتن گر بود اوئی

که با او اینزمان در گفت و گوئی

تو اوئی او ترا و می ندانی

که من با او عیانم در نمانی

منم با او و او با من حقیقت

نمودش یافتم اندر شریعت

منم او را و او با من یقینست

که او در من حقیقت راز بین است

ز بهر من در این بغداد آمد

که کل از جسم و جان آزاد آمد

ز جسم و جان طمع بریده است او

که صاحب درد و صاحب دیده است او

چو باشد آفتاب اندر درونش

همان خورشید اندر رهنمونش

کسی دارد مثال آفتاب او

از آن اینجاست اندر تک و تاب او

از آن خورشید رهبر بود بر ذات

نهاده روی سوی جمله ذرات

همه ذرات گرد اوست اینجا

که می بینند با او دوست اینجا

حقیقت دوست با او در میانست

اناالحق گوی با وی در بیانست

چو حق او راست پس مطلق چه گوید

بجز حق در درون او که گوید

خدا با اوست اینجا راز گفته

ابا ما و تو اینجا باز گفته

خدا با اوست میگوید که مائیم

اناالحق تا سراسر مینمائیم

خدا با اوست از بهر نمودار

بخواهد کردنش اینجای بردار

بخواهد سوختن در آخر کار

شود در آخر کار او خبردار

اگرچه هر خبر دارد بظاهر

خبر کل باز یابد او در آخر

بآخر هم بسوزانید او را

چنان باشد مر اورا گفتگو را

ولیکن چون کنند اینجای بردار

حقیقت گوید این سر صاحب اسرار

که من هستم خدا بیشک بدانید

حقیقت حق منم یکیک بدانید

از اول اندر اینجا گه زبانش

برون آرند اینجا از دهانش

ببرندش دگر دست و دگر پای

اناالحق چون بگوید جای بر جای

به آخر دست او بالا پذیرد

نمودش جمله اینجا دست گیرد

بسوزانند آخر ظاهر یار

شود در آتش آنگه ناپدیدار

بگوئید آنزمان خاکستر او

اناالحق همچنان در گفت و درگو

بسی راز است او را اندر اینجا

بهل تا زود بگشاید در اینجا

جنید او را تو اکنون دان ز من دوست

حقیقت حق نگر او را که حق اوست

درون او نظر کن راز مطلق

حق است اینجا و میگوید اناالحق

اناالحق میزند در دید یار است

مر او را ذات جانان آشکار است

جنیدا این نگهدار و نگو راز

تو این اسرار جز با صاحب راز

چو اینمرد است از مردان دیندار

میان عاشقان صاحب اسرار

بخواهد یافتن او سرفرازی

حقیقت دان تو او را بی نیازی

بپرسیدم دگر از پیر خود من

ترا این سر کرا کردست روشن

بگو تا من چو تو اینراز دانند

حقیقت سرّ کلی باز دانند

تو این از خویش میگوئی مرا راز

و یا از دیگری بشنیده ی باز

بگو این مرد را تا من بدانم

که من بر تو حقیقت مهربانم

جوابم داد کایشیخ سرافراز

مرا مر خضر گفتست این سخن باز

شبی در خلوت اسرار بودم

دمی دم دیده ی دیدار بودم

چنانم وجد بُد یا حضرت ذات

که گوئی جان شدم مر جمله ذرات

دل و جانم چنان در آشنائی

دل آنشب یافت اسرار خدائی

فرو رفتم درون خود حقیقت

برستم من ز نیک و بد حقیقت

حقیقت وقت من خوش بد در آندم

نمودم راز جانان من چو دیدم

دمادم رخ نمودم سر اسرار

شدم از دیدن دم ناپدیدار

چو درعین عیان من راز دیدم

وصال یار آنشب باز دیدم

عیانم منکشف شد اندر اینجا

خدا را یافتم من در همه جا

درونم با برون حق یافتم من

حقیقت سرّ مطلق یافتم من

نبودم من همه کلی خدا بود

که ما را اندر آن دیدار بنمود

دمی خوش خوش در آنحالت فتادم

زمانی بر زمین من رخ نهادم

چو با خویش آمدم اینجا یقین من

بدیدم در زمان خورشید روشن

یکی پیری بدیدم ماه رفتار

که شد در خلوت من او پدیدار

چنان پیری که نورش بود در روی

ابا من بود اینجا روی در روی

چو آنحالت بدیدم من در آنشب

که پیری آنچنان آمد در آنشب

چو با خویش آمدم کردم سلامی

بر من کرد پیر دین قوامی

دمی خاموش بودم بعد از آن پیر

مرا گفتا درین حالت چه تدبیر

دمی خوش دست دادت در زمانه

طلب کردی وصال جاودانه

طلب کردی ندانندت یقین دوست

کجایابی ازین عین الیقین دوست

ترا آندم دل و جان محو باشد

که مکرت را بآخر صحو باشد

اگر از جان درینره بگذری تو

جمال یار اینجا بنگری تو

جمال یار میجوئی و با تست

کجا یابی چنین کاری چنین سست

زمانی با وصال او نبودت

خیالی از وصال اینجا نمودت

خیالی دیدی و حیران شدی تو

چنین در عشق سرگردان شوی تو

وصال یار را تابی نداری

که اینجا این توانی پای داری

نمودت همچو منصور حقیقی

که یارد کرد با او هم رفیقی

تو ایندم حالتی خوش دست دادت

ولی کلی ندیدی نور ذاتت

دل از جان دور کن تا یار یابی

درون جان به کل دلدار یابی

***

پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور 

بدو گفتم که ای پیر سرافراز

نمودی هم از این سرباز گوئی

بقدر خود مرا بنمود رازم

دگر آورد سوی خویش بازم

در آن سرلقا ای پیر عالم

نمودم اندر این ساعت بیکدم

تو اصل لیل و من اصلی ندارم

از آن اینجایگه وصلی ندارم

که تاب و طاقت عشقم نمانده است

دلم حیران و سرگردان بمانده است

در این حیرت دمادم راز جویم

چو دیده گم کنم هم باز جویم

دمادم حیرتم سلطان پدیداست

همی بینم که جانان ناپدید است

پدیدار است لیکن من ندانم

چو تو امشب یقین روشن ندانم

ترا زیبد که پیدا آمدستی

عجب در عشق زیبا آمدستی

در این شب چون نمودستی بگو رخ

که اینجا میدهی در عشق پاسخ

درین شب در درون خلوت ما

فرو دستی تو اندر قربت ما

بگو تا از کجا اینجا رسیدی

که اندر چشم من جانا پدیدی

منم امشب ترا دیده در اینروز

به بخت و طالع مسعود و پیروز

عجایب قصه ی امشب پدید است

که جانم همچو جانانم پدیداست

تو ایدلدار آخر از کجائی

در این مسکن بگو بهر چرائی

حقیقت آشنائی راز دانم

بگو تا دید دیدت باز دانم

بگو تا کیست منصور سرافراز

که گفتی اینزمان اینجا مرا باز

تو آخر کیستی منصور هم کیست

درین روی تو آخر نورهم چیست

مرا گم میکنی یارا در اینجا

که امشب آمدی در عشق پیدا

***

جواب دادن شیخ جنید عبدالسلام را 

جوابم داد و گفتا عبدالله

کنون از راز جانان کرد آگاه

تو هستی بنده و من راز دانم

تو هستی سالک و من در عیانم

بدان کامشب شدم اینجا نمودار

نه جانی دیدم و بیخود ابا یار

منم خضر نبی عالم هدایت

که دادستم خدا عین سعادت

چنان حق دار ما را علم بیچون

که بنمایم دمادم بیچه و چون

همه بحر جهان در قدرت اوست

مرا داده است و بخشیده است کل اوست

گهی در برگهی من در بحارم

گهی در عین خشگی پایدارم

حقیقت من گذر دارم بآفاق

بروی خشک دراندر جهان طاق

فتا دستم که بیشک ز انبیایم

هدایت یافته من از خدایم

عنایت کرد ما را در ازل یار

که هر جائیکه خواهم من پدیدار

شوم بیشک نداند سرّ من کس

حقیقت اینست ما را در جهان بس

حقیقت صحبت من کس نیابد

بجز عاشق در اینجا بس نیابد

کنون کردم در اینخلوت گذاره

ترا دیدم شدم عین نظاره

دمی خوش یافتی و نوش کردی

دگر آندم بکل فرموش کردی

در آندم بیشکی آدم نگنجد

وجود عالم و آدم نگنجد

همه مردان دریندم راز بینند

ابی خود دید جانان باز بینند

دم مردان ترا دیدم در اینجا

از آن ایندم ترا بگزیدم اینجا

دمی داری و دردم پایداری

ولی در آخرین دم پای داری

ولیکن چون دم منصور نبود

چو او اندر جهان مشهور نبود

چو او هرگز کجا آید بآفاق

ندیدم چوندم او در جهان طاق

دلی دارد که آندم کس ندارد

یقین در سرّ جانان پای دارد

دمی دارد که حق ز آندم پدید است

ابا او گفته و از وی شنیده است

دم او جمله ی دمها بیکدم

فرو برده است چه از عهد آدم

اناالحق می زند اینجا عیان او

همی گوید ابا حق در جهان او

که من اینجا یقین بود خدایم

نمود انبیا و اولیائم

یکی چون من که خضرم در حقیقت

سپرده راه بحر کل طریقت

چو دیدم او بپرسیدم ز حق باز

مرا او داد آنگه زود آواز

که هان از حق حق پرسی بگو تو

بجز من در جهان می حق بجو تو

تو ایخضر جهان گرراز جوئی

ز من ذات خدا می باز جوئی

یکی چون من که موسی صاحب راز

نیارست او نمود اینجا مرا باز

نمودی گر چه بد همراه من او

نبود از سرّ کل آگاه من او

اگرچه بود هم صحبت مرا یار

نیامد سر او جز من پدیدار

نمودم راز موسی می ندانست

مراین اسرارها راز جهانست

حقیقت صحبت او در نوشتم

بیکدم از وجود او گذشتم

رها کردم حقیقت صحبت او

که بیش از پیش بودش قربت او

یکی علم لدنّی بود ما را

درینعالم یقین معبود ما را

چو او در دید ما اسرار بین شد

همواز صحبتم صاحب یقین شد

حقیقت با چنین فرو شجاعت

که بخشیدستمان حق این سخاوت

ندیدم در جهان من مثل منصور

نه بیند نیز کس تا نفخه ی صور

***

پرسیدن عبدالسلام از خضر از سرّ منصور 

باو گفتم که او ایندم کجایست

تو میدانی که ایندم در چه جایست

اگر دانی بگویم تا بدانم

که بهر چیست اینراز نهانم

ز پیغمبر یقین بهتر نباشد

چو او اینجایگه رهبر نباشد

تو دید انبیا و پیشوائی

حقیقت اینزمان عین خدائی

بگو اسرار او تا من بدانم

در این سر نهان روشن بدانم

مرا گفتاندانی باش خاموش

سخن میران تو از عقل وهم از هوش

کجا بینی وگر بینی ندانی

چو بینی قول من بیشک بدانی

تو او را دید خواهی جاودانه

ازو بنگر رموزش در میانه

تو او را بینی اندر شهر بغداد

که خواهد داد من عشاق را داد

تو او را چون به بینی یارگردی

ازین مستی بکل هشیار گردی

بدان اورا چه میگوید اناالحق

که او دارد حقیقت سر مطلق

نمودی باز بین ازواصل راه

که او دیده است بیشک در مکان شاه

همه عشاق عالم شاهشان او

حقیقت سالکان آگاهشان او

اگر آگاه راهی از زمان تو

یقین منصور می بین جان جان تو

چه منصور است جان جان و رابین

حقیقت اینزمان دید خدابین

خدا منصور را داده است مستی

که همچون دیگران نی بت پرستی

نیامد تا حقیقت یار شد او

ز دید عشق برخوردار شد او

چو سر عشق در منصور آمد

از آن در آخر او مشهور آمد

چنان ایندم دمی دارد در آفاق

که جز او نیست اندر جزو و کل طاق

چنانش وصل آنجادست دادست

که هم بادانش و با دین و داد است

همه علمی بر او راهست اعیان

نمی بیند حقیقت جز که جانان

همه جانان همی بیند جهان او

همه بادست و او اندر میان او

همه با دست اینجا در حقیقت

سپرده او یقین راه شریعت

همه یار است ره بسپرده اینجا

نه همچون دیگران در پرده اینجا

همه یار است و کل دلدار دارد

ز وصل حق دل هشیار دارد

چنان در سرّ قربت کامرانست

که اینجاگه بکلی جان جانست

چنان در سرّ قربت پایدار است

که گوئی دایماً برروی داراست

حقیقت ذات حق در اوست موجود

میان عاشقان کل اوست موجود

یقین منصور حق درکاینات اوست

نمود واصلان و سرّ ذات اوست

همه ذاتست اندر آفرینش

بدو روشن تمامت چشم بینش

تمامت سالکانرا پیشوایست

همه ذرات عالم رهنمایست

که باشد همچو او دیگر نباشد

جز او همراز و هم رهبر نباشد

سوی منزل رسیده یار دیده

حقیقت قصه ی بسیار دیده

ریاضت می کشد هر دم بدم او

طلب کل می کند عین عدم او

ازل را با ابد کردست پیوند

در آنجاگه گشاده بند از بند

همه بندش بصورت بازگشته

میان عارفان شهباز گشته

شد کونین عام مصطفایست

که بر کل امم او پیشوایست

هر آن قدری که آنجا یافت احمد

که بُد در عشق محمود و مؤید

از آن منصور احمد بود در راز

که اسرار یقینم گفته سرباز

نگفت او سر ما کس داشت پنهان

که بد بیشک حقیقت جان جانان

چو جانان بود امر کل عشاق

نگفت و شد درون جزو و کل طاق

از آن طاق دو ابرویش دو تابود

که اندر من رآنی کل خدا بود

خدا بود و بگفت از عزت یار

از آن کل گشت اندر قربت یار

خدا بود و نگفت اینجا اناالحق

از آنشد رهبر ذرات مطلق

خدا بود و خدا آنسرور دین

از آن آمد حقیقت رهبر دین

از آن اورا حقیقت کل معانی

که زد دم در یقین از من رآنی

حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد

که او بر کل عالم سرور آمد

حیات جاودان بخشید او را

مرا ز آب حیات آن شاه بینا

حیات جاودان زو یافتستم

از آن در قرب او بشتافتستم

چو دیدم اوست بیشک شاه عالم

همودانم یقین آگاه عالم

چو آگاهی ازو دارد دل و جان

شدم بر درگه او همچو دربان

یقین منصور از وی گشت حاصل

مراوراجان جان در عشق واصل

ازو منصور راز خود بگوید

دوای عاشقان اینجا بجوید

ازو منصور گوید سر اسرار

نماید اندرو دیدار دلدار

ازو منصور اینجا در یقین است

خداگشته بکلی پیش بین است

ازو منصور دم زد آخر کار

کنون خواهد شدن در آخر کار

کنون منصور دریای یقین است

نمودم جملگی عین یقین است

در آندریا من اورا دوش دیدم

ز عشق او را به کل بیهوش دیدم

چنان بیهوش گشت ومست جانان

حقیقت بود و نیست و هست جانان

چنان مستغرق دریای لا بود

که گوئی در جهان عین فنا بود

عیانش منکشف دلدار گشته

ولیکن خویشتن بیزار گشته

چو او را دیدم اینجا ساکن یار

حقیقت بوده اینجا ساکن یار

دمی در بود او کردم قراری

باستادم در اینجا برکناری

چو دیدم شاه دیدم بر رخ خاک

دمادم گفت از جان پاسخ پاک

نه چندان گفت آنشب سر توحید

که اعیان بودش آنجا گه بتقلید

همه توحید بیچون گفت اینجا

بسی درهای معنی سفت اینجا

به آخر تهنیت بسیار کرد او

چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او

بسی بگریست دمدم شاه عشاق

صدازد آنگهی در کل آفاق

میان بحر آوازی برآورد

ز هر جانب صد آغازی برآورد

اناالحق میزد اندر روی دریا

تمامت ماهیان از سرّ دریا

اناالحق نیز ما با او هم بگفتند

صدفها درّ معنی هم بسفتند

دمی خوش من که خضرم اندراینجا

از آن بگشاد کل بر من در اینجا

درم بگشاد آندم در نمودار

ز هر سو باز دیدم من رخ یار

مرا علم لدنّی بود اول

بر اسرار او آمد معطل

معطل شد همه علم یقین باز

مرا بنمود اینجا ایسرافراز

زناگه روی در سوی من آورد

که ایخضر از چه هستی صاحب درد

بسی گشتی تو اندر گرد آفاق

بسی دیدی عجایبها توای طاق

یکی میجوی از ارزنده ی تو

حیاتی یافتی و زنده ی تو

بآبی گشته ی قانع در اینجا

کجا آخر توانی خورد دریا

اگر دریا فرو نوشی تمامی

دگر کی پخته گردی و تو خامی

تو اینجا گه حیات خویش هستی

حیات جاودان مسکین نجستی

حیات جاودان اینجا طلب کن

حقیقت جان جان اینجا طلب کن

در این ظلمات اینجاگه خوش آمد

مقامت عین آب و آتش آمد

در این آتشکده مغرور گشتی

نخورده آبی از وی دور گشتی

از آن دوری که اندر نزد عشاق

قبولی کرده ی خود را بآفاق

نظر کن تا ترا بخشم حقیقت

اگر بسپرده ی راه طریقت

اگر ره کرده ی در سوی منزل

رسیدستی بگو اینجا تو از دل

اگر داری خبر از جان جانان

نظر کن بحر کل در عشق عیان

تو خضراکنون بدان اسرار منصور

که هستی بر یقین دردار منصور

ترا کار است دایم در سر بحر

کجا دانی شدن تو اندرین قصر

اگر ره برده ی اندر سر آب

درون رو در میان بحر غرقاب

اگر فردا شبت باشد کناری

سوی بغداد ما را هست یاری

در آن خلوت چو بینی روی او باز

سلام ما رسان او را سرافراز

بگو اینک رسیدم هست نزدیک

که تا روشن کنم اینراه تاریک

بگو اسرار او با ما در اینجا

که ترا میگوید منصور دانا

درین اسرار اگر باشی خبردار

ز تو هستیم میدان پیر هشیار

در این سر فنا بنگر بقایم

مگردان صورت اینجا جابجایم

چنان باش اندر اینجا لابالّا

که باشد در یکی عین تولا

خدابین باش نه خودبین مطلق

اگر از کل زنی دم از اناالحق

خدابین باش طاعت دمبدم کن

وجود بود خود کلی عدم کن

عدم کن بود خود تا باز بینی

در اینجا بود آندل بازبینی

بیکباره یکی شو در حقیقت

وصال یار می بین در طریقت

چنان خود بازکن کاینجا مراتو

همی گویم چو هستی پیشوا تو

بجز حق را مبین و حق شو آنگه

حقیقت ذره ی مطلق شو آنگه

وصال یار میخواهی چو ما باش

بکل یکبارگی عین لقا باش

چو نتوانی بذات او رسیدن

ترا باید جمال ما بدیدن

کنون خواهیم آمد سوی بغداد

که خواهیم از عیان ما داد خود داد

یکی دیدیم خواهیم آمدن باز

که بنمائیم اینجا عز و اعزاز

تو فتوی ده چو بینی یار مطلق

که تا از جان زنیم اینجا اناالحق

همه خصمان ما خوشنود گردان

وجود ما بکلی بود گردان

بده فتوی عوام الناس ای یار

که باید کرد مرمنصور بردار

مرا بردار کن تا سر نمایم

ترا اسرار کل ظاهر نمایم

مرا بردار کن کز پیش گفتم

ترا این درّ معنی کل بسفتم

کنون ایخضر ما را بازبین تو

ز باغ عشق برخوردار بین تو

چنان گردد یکی در دهر فانی

که باشد باز در عین عیانی

منم امروز کل دلدارگشته

بخاک و خون بزیر دار گشته

نداند قصّه ی من جز خداوند

که او دارد ابا او خویش و پیوند

مرا پیوند اکنون کردگاراست

مرا با عشق او بسیارکار است

همیگویم اناالحق در جهان من

دمی گویم اناالحق راز جان من

دم خود را حقیقت یار بینم

دم من لیس فی الدیار بینم

شب وصل است امشب خضر دیگر

در امشب از عیان ما تو برخور

شب وصلست و روز وصل دیگر

حقیقت روز وصلم میشود سر

شب وصل است و روز اصل بینی

تو در بغداد ما را وصل بینی

شب وصلست و جانانست پیدا

مرا خورشید تابانست پیدا

شب وصلست و ما را روز آمد

در اینجا یار جان افروز آمد

شب وصل است خضرا راه کن تو

مر آندلدار آگاه کن تو

همی گوئیم باالجمله خدائیم

نه چون سالوسیان بیوفائیم

خدا با ماست و با تو گفت اسرار

به بینی بعد از آتش برسر دار

تو بردارش شناسا گرد آخر

چو اسرارش شود در عشق ظاهر

که دارد در عیان صاحبقرانی

تو بردارش نظر کن تا بدانی

ز دید احمد مختار دارد

سراپایش حقیقت یار دارد

کنون خضر از محمد گشت واصل

کزو مقصود کل بینی تو حاصل

ز احمد بردار از من عیان شو

ز احمد راز دان و در نهان شو

چو من از سرّ او گشتم فنا کل

حقیقت گشته ام عین لقا کل

سراپایم محمد شد حقیقت

چو بسپردم ورا راه شریعت

حقیقت مصطفی عین خدا بود

از آن منصور شد در عشق معبود

بگفت این و بشد در قعر دریا

فتاد اندر میان بحر غوغا

دمادم موج میزد بحر الحق

در اینجا شورش او بود الحق

اناالحق در درون بحر دیدم

نظر کردم ورا در قعر دیدم

درون بحر دیدم دید منصور

مرا از گفتن این دار ممذور

بجز جانان نخواهد بود اینجا

که او خواهد بُدن معبود اینجا

همیشه بود و باشد جاودانه

نماید سرها اندر زمانه

همه اسرار او پنهان نباشد

سخن با عاشقان درجان نباشد

اگر جزوی تو می بینی در اینجا

کجا بگشایدت کلی در اینجا

اگر اینجا گشاید در بتحقیق

بود بیشک بنزد عشق توفیق

ترا توفیق اینجا بایدت یافت

دراینجا راز یکتا بایدت یافت

کنون ایشیخ اینجا گه سخن دان

که منصور است دایم بود جانان

چو از عبدالسلام اسرار دیدم

کنون منصور را بر دار دیدم

همه اسرار دان لامکانست

که امروز اندرین روی جهانست

نداند جز من او را شیخ دریاب

همی منصور بحرتست دریاب

خدا با اوست دید یار دارد

در اینجا بیشکی دیدار دارد

تو باقی حاکمی ایشیخ اعظم

چه فرمائی جنیدت را درین دم

هر آنچیزیکه فرمائی در اینجا

حقیقت آن کنیم ای پیر دانا

***

در نموداری شیخ کبیر با منصور

نظر کردم آنگهی در سوی منصور

پس آنگه گفت با او شیخ پرنور

که ایسلطان همیدانیم رازت

در اینجا گاه کام بی نیازت

حقیقت بیش از آنی مانده آنیم

که از سر حقیقت ما عیانیم

تو میدانی مرا اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فنا گردان مرا مانند خودهان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرفست آنجا آن تو داری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

تو داری دید جانان اندر اینجا

تو هم دیدی ز دید خویش ما را

تو داری دید جانان اندرینراه

تو هم هستی ز دید خویش آگاه

ترا اینجا بقا بخشیده ام من

ترا این درها بخشیده ام من

تو میدانی سر اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فناگردان مرا مانند خود هان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرف است آنجا آن تو داری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

تو داری دید جانان اندراینجا

توهم دیدی ز دید خویش ما را

تو میدانی وصول من در اینجا

حقیقت بین تو جای من در اینجا

چه چون تو می بدانی من چه گویم

دوای درد من اینجا بجویم

***

سخن گفتن شیخ کبیر با منصور از نموداری قصاص 

بدو گفتا که ای شیخ جهان بین

نظر بگشای هان و جان جان بین

بفرما اینزمان تاحق برین دار

نمایم تا بیابی بر سر دار

تو یاری راز ما دانی حقیقت

یکی ذاتی تو در نقش طبیعت

تو جانانی ولیکن جان مائی

ابا مائی و عین کل خدائی

سؤال تست اینجا در قصاصم

قصاصم ز آن بده کلی خلاصم

خلاصم ده ازین زندان صورت

که تا در جزو و کل باشم ضرورت

یکی کن دست و پایم را تو بردار

زبانم کن تو بیرون بر سر دار

بحکم شرع آنگه کل بسوزان

در آتش تا کنم از دل فروزان

بسوزانم درآتش پای تا سر

ز من بشنو چو هستی شاه و سرور

هر آنکو جان نبازد شیخ بایار

میان اهل دل خوانندش اغیار

هر آنکو نزد جانان جان نبازد

میان اهل دل با جان نسازد

بناز ما بسی جانها بناز است

نمود ما حقیقت در نیاز است

بسی در دارم از بحر معانی

درون جانت بنهادم نهانی

چو من خواهم ستد آنرا نگهدار

که تا باشی ز راز ما خبردار

کنون ایشیخ این اعوام مسکین

بصورت اندرین شورند و در کین

مراد اینهمه در کشتن ماست

مراد ما هم از برگشتن ماست

مراد ما یقین در کشتن آمد

مرا در سوی او برگشتن آمد

بصورت لیک درجان کرد کارم

کنون در عشق باید کرد کارم

کنون در عشق شادی مینماید

بسی را عین آزادی نماید

درین صورت گرفتارند جمله

چو من اینجای بردارند جمله

نمیدانند که ایشانرا فنایست

ز بعد آن فنا در ما بقایست

فنا خواهد شدن اینجا تمامت

دگر ما راست آنروز قیامت

اگر نه عشق باشد باز ایمان

کجا یابد خلاصی در یقین جان

تمامت راه ما دارند در پیش

چه سلطان وچه دربان و چه درریش

همه در راه ما عین فنااند

کسانی کاندرین دار بقااند

کنون ما را فنای خویش آمد

در اینجا گه بقای خویش آمد

خدا دیدیم شیخا در دل و جان

ابا ما گفت هر دم را زجانان

اگر داری سر ما سرفشان تو

بجان و سر یقین اینجا ممان تو

اناالحق زد خود و خود عشق بازد

یقین در ذات خود سرمیفرازد

اناالحق زد خود و بشنید خودباز

ندیده ذات خود او نیک دیدار

چنان خود دید شیخا در زمانه

که جز او می ندیدش جاودانه

چنان خود دید اندر ملک بغداد

که خواهد کرد اینجا جمله آزاد

چنان خود دید اینجا برسر دار

که جز او نیست چیزی نیز هشیار

خدا با ما و اینجا در بقایم

کنون با او حقیقت در لقایم

خدا با ما و در هر جا که بینی

خدامی بین اگر صاحب یقینی

مبین جز حق که حق گفتیم مطلق

از آن اینجا زنم هردم اناالحق

درینره حق شدیم ازواصلانیم

از آن گفتیم تا جان برفشانیم

چه شه اینجاست و آنجا در میان باز

حقیقت صورتم انجام و آغاز

چو شه با ماست ما بردار کرده

بخواهد سوخت چون بدرید پرده

دریده پرده ی ما در بر عام

که یابد همچو ما در عشق اتمام

مرا انعام جانان بس بود یار

که با ما عشق بازد بر سردار

مرا بردار کرد و جان جانم

به هر لحظه کند خود را عیانم

درونت هر دمی صد راز دیگر

یکی می بینمش اینجا منصور

مصور ساخته ترکیب جانها

نهاده پر صفت ترتیب جانها

درون جمله در گفتار مانده

در او حیران دلم بردار مانده

ابا او هر زمان در عین گفتار

همیگوید بیانها بر سردار

هر آنچیزی که دیدم جمله دید او

از آن بودم وجودم جمله شد او

همه بود وجودم یار بگرفت

دل و جانم همه دلدار بگرفت

زناگه او شدم زو باز گفتم

ازو اینجا ز سرّ راز گفتم

پس آنگه جان عیانی یار خود دید

کنونش بر سر این دار خود دید

در امروزش عیان می بینم اینجا

ابا خلق جهان می بینم اینجا

خطابم میکند مانند هر یار

که با ماهان درین بحرم گهربار

بسی شیخا نمودم یار اینجا

نمود خویشتن هر بار اینجا

ولی این بار جوهر آشکار است

صدف در پیش چشمم تازه بار است

صدف بشکست اندر عین دریا

فکندستم درون بحر غوغا

درین بحر عجائب راز بگشاد

دمادم سرّ جوهر باز بگشاد

بسی در بحر صورت باز دیدم

بآخر جوهر کل باز دیدم

مرا مقصود جوهر بود اینجا

که تا رویم یقین بنمود اینجا

مرا دان جوهر دریای اسرار

که در بغداد گشتم بر سر دار

منم آنجوهری کز هر دو عالم

حقیقت صورتم مشتق ازین دم

تو جوهردان مرا شیخا در اینجا

که بنمودم حقیقت اندر اینجا

نمودم جوهر خود در میان من

نمود خویشتن از لامکان من

مکانم اندر اینجا آشکار است

نمود ما کنون دیدار یار است

نمایم راز اگر اینجا زبانم

برون آرم بیکره از دهانم

نمایم راز گردستم کنی باز

بدست تو دهم یار سرافراز

قدم بر بعد از آن در آتش انداز

بسوزان تا بیابی سر من باز

ز بعد سوختن اسرار مابین

درون جان و دل دیدار مابین

ز بعد سوختن بنمایمت راز

اناالحق گویمت بی جسم و جان باز

چو صورت می نباشد در میانه

اناالحق گویم اینجا جاودانه

هر آنرازی که میگویم بگفتار

ابی صورت عیان آرم پدیدار

گمانت گر نماید این بدانی

دگر اندر گمانی این بدانی

ابی صورت مرا زیبد اناالحق

که در خاکسترم گوید اناالحق

منم منصور از لا دیده الا

چو پنهانی شوم بینیم پیدا

به پنهانی نگر تا راز گویم

وگرنه چند معنی بازگویم

هر آنعاشق که چون من در فناشد

نهانش با عیان کلی خداشد

خدائی را تو از منصور دریاب

گشاده است این درم اکنون تو دریاب

دری بگشاده ام ایشیخ اینجا

درون رو تا بیابی گنج ما را

من این گنج نهان می بخشم ایشیخ

نهم چون دیگران در نقشم ایشیخ

همه گنجست اینجا گه نهاده

بآخر ایندر گنجم گشاده

طلسم گنج، صورت دان و بشکن

که تو برخیزدت ای یار با من

اگر گنج بقا خواهی بده جان

که چون جان رفت کلی ماند جانان

ترا گنجیست اینجا آشکاره

طلسمت کن در اینجا پاره پاره

صدف بشکسته ی در عین دریا

فکندم در میان بحر غوغا

نیابی گنج معنی رایگان تو

اگر اینجا نیابی جان جان تو

چه خواهی کرد صورت دشمن تست

که جان دیدار گنج روشن تست

اگر صورت نباشد جان نه بینی

ابی جان بیشکی جانان نه بینی

همه گفتار ما از بهر اینست

که بیصورت همه عین الیقین است

چو شد محو فنا از جسم و از جان

ابی صورت نماید روی جانان

حقیقت هر که اینجا جا بیابد

نمود جان جان پیدا بیابد

حقیقت حیرت آید آخر کار

مراو را اندر اینجاگه پدیدار

بسی حیرت خوری سالک بآخر

که اینجا می نه بینی یار ظاهر

بگو تا چند خواهی راه کردن

بخواهی خویشتن را شاه کردن

دل و جانت ازین آگاه کن تو

وجود خویشتن را شاه کردن

وصال یار پیدا و تو آگاه

نه ی کاندر درون تست آنشاه

زهی نادان که در جسمی بمانده

از آن اینجا تو بی اسمی بمانده

ترا هر لحظه منصور حقیقت

همیگوید رها کن این طبیعت

درون تست پیدا و ندانی

تو او را دایماً جویا ندانی

چو منصور است با تو کور دیده

ابا او گفته و از وی شنیده

دمادم راز میگوید ترا باز

ولیکن کی تو گردی صاحبراز

ولی باید که کلی جان شود او

که کلی می ز خود پنهان شود او

چو دل پنهان شود صورت نماند

یقین جز عشق منصورت نماند

چو جان جانان شود آنگه بدانی

که وصل دوست یابی در نهانی

چو جانان جان شود در آخر کار

تو مر منصور بینی بر سردار

حدیث تو یقین واصلانست

هر آنکو شیخ گردد واصل آنست

اگر با تو بود عُجبی در این سر

نگردد هرگزت دلدار ظاهر

توئی درمانده بیرون وندانی

که کلی یار جانست ارتوانی

به بین او را که منصور است دیدت

حقیقت جملگی نوراست دیدت

توئی منصور امّا کی نماید

نمودت باوجودت درگشاید

زبانت محو خواهد کرد جانان

بنزد ناگهی بردار جانان

بخواهد سوخت در آخر وجودت

که تا آندم نماید بود بودت

اگر گوئی و گرنه این به بینی

چنین میدان اگر صاحب یقینی

اگر اینجا سلوکت وصل گردد

سراپای تو کلّی اصل گردد

تو ایسالک مرو در خواب اینجا

تو وصل یار را دریاب اینجا

چنین تا چند در تقلید باشی

دمی آن کاندرین توحید باشی

دم توحید اینجا گاه زن تو

نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو

ترا چون زهره ی مردان نباشد

طلسمی دانمت کان جان نباشد

طلسمی لیک جانت در طلسم است

از آن دیدار اعیان تو اسم است

سوی گنج حقیقت راه داری

بحمدالله دلی آگاه داری

بدان اسرار ما و گنج بستان

کز آن تست آن بی رنج بستان

اگرچه رنج می بینی ز صورت

ترا درمان بود آخر ضرورت

تو با منصور و منصور است با تو

نظر میکن که مشهور است باتو

تو با منصور و منصور است در جان

دمادم روی می بنمایدت جان

چو بشناسی که را تاوان بود این

ترا تاوان یقین در جان بود این

دریغا چون ندانی چون کنم من

از آن هر لحظه جان بیرون کنم من

چو جانانست با عطار اینجا

نموده مرورا دیدار اینجا

***

شیخ فریدالدین عطار قدس سره در نموداری خود و اسرار منصور فرماید 

حقیقت رنج دل دیده است عطار

پس آنگه جان و دل دیده است عطار

نه عطار است جانانست بنگر

که اندر نص و برهانست بنگر

که داند سرّ تو جز واصل راه

که او باشد حقیقت دید الله

که داند سرّ تو جز مرد واصل

که او را کل عیان باشد بحاصل

از آن کاسرار گفتی جان نماندست

یقین جز دیدن جانان نماندست

که میداند چه میگوئی در اینجا

که افکندستی اینجا شور و غوغا

سخن اصل است صاحب وصل باید

که او داند که اینجا کیست شاید

درین حضرت یقین داری چو عطار

از آن پیوسته در کاری چو عطار

کسی این شیوه معنی گفته اینجا

مر این جوهر یقینی سفته اینجا

تو سفتی جوهر بود حقیقت

تو دیدی روی معبود حقیقت

تمامت در گمان تو در یقینی

از آن معبود در عین الیقینی

ترا زیبد که منصوری درین دار

ز بهر سالکان ای پیر هشیار

دل تو گنج راز کبریایست

حقیقت جان تو کلی خدایست

بکلی حق شدی اندر زمانه

ترا پیدا وصال جاودانه

بجز منصور کاینجا گفته اینراز

دگر اینجا تو گفتستی همان باز

همان منصور اینجا گاه باتست

چه غم داری کنون چون شاه با تست

چو منصور است با تو گفت با گوی

که بردستی حقیقت اندرو گوی

بکام تست میدان حقیقت

بزن گوئی ز چوگان حقیقت

یقین رو باش در کل بیگمانی

همی باران تو دُرهای معانی

درون بحر کل غواص گشتی

میان عام خاص الخاص گشتی

درین بحر معانی جوهر راز

تو آوردی برون این دُر را باز

چو جوهر آوریدستی تو بیرون

مقابل کرده ی با درّ مکنون

چو جان در تست جانانست گوهر

از آن پیوسته تابانست جوهر

چو مغز جوهر اندر مغز داری

از آنمعنی گهرها نغز داری

کنون شوبرسر اسرار جان باز

بگو دیگر تو از عین عیان باز

عیان بین باش نی جان و نه تن

که منصور است اسرار تو روشن

عیان بین باش نه خود بین در اینراه

که خودبین را یقین راند همی شاه

تو حق در حق ببین اینجا حقیقت

که خواهد کرد محو اینجا طبیعت

خدا بین جملگی جانان شناسد

وی از خلق جهان کی میهراسد

چو سالک وصل دید و در عیان شد

حقیقت جمله ی خلق جهان شد

یکی بینند هم از خویش اینجا

حجاب اینجایگه در پیش اینجا

بکل بردار جانان میشود کل

کشد ما نقد مردان رنج با ذل

ولیکن گنج او با رنج باشد

یقین درمان او با گنج باشد

چو درمانست اینجا رنج مردان

بکش رنجی ز بهر گنج مردان

برنج این سر توانی کرد حاصل

چو درمان یافتی گشتی تو واصل

وصال یار اندر بخت تحقیق

پس آنگه یافتند مر گنج توفیق

ترا درداست از آن دریات پیداست

که جانم رفته و جانات پیداست

اگر جانان نمی بینم دگر من

از آنم صاحب درد و خبر من

ز دردت از کجا اینجا زنم باز

از آنم در حقیقت صاحب راز

ندارد درد من درمان دریغا

ندارد راه ما پایان دریغا

چنین افتاد این سر عین صورت

بخواهد دید وصل اینجا ضرورت

همه درد دلم صورت بداند

که جز صورت کسی دیگر نداند

چنین افتاد این سر عین صورت

بخواهد دید وصل اینجا ضرورت

همه درد است در صورت حقیقت

که بیشک اوست کل عین طبیعت

طبیعت بود اول آخر کار

حقیقت شد دلا اینجا پدیدار

حقیقت مرد از خود بی نشان شد

یقین اینجایگه دیدار جان شد

چو جان شد جسم دم دم باز آمد

دگر در کبر و نقش کار آمد

دمادم جان شود اینجا طبیعت

طلب کردست راهی در حقیقت

ولیکن گرچه بردار حقیقت

در انجامم خبردار طبیعت

خبر دارد که جانانست با او

ولی در پرده پنهانست با او

دمادم عشقبازی میکند یار

ابا او تا شود از وی خبردار

اگر یکدم ابی دلدار باشد

کجا از ذات برخوردار باشد

ورا دلدار میگوید دمادم

که باید شد ورا بیرون از این دم

بخواهم کشتنت اینجا بزاری

ابا ما کن در اینجا پایداری

بخواهم کشتنت مانند حلاج

نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج

بخواهم کشتنت اینجا حقیقت

که با ما گردی از عین طبیعت

بخواهم کشتنت اینجا یقین دان

تو ما را از نمودت پیش بین دان

بخواهم کشتنت در خون و در خاک

کز آلایش کنم اینجا ترا پاک

بخواهم کشتنت تا رازیابی

مرا ناگاه کلی بازیابی

چو من برگفت جانان سر نهادم

از آن اینجا در معنی گشادم

منم امروز اندر دار معنی

خدا را یافته دردار دنیا

نه بینم هیچ جز دیدار جانان

نگویم هیچ جز اسرار جانان

بجز جانان ندیدم اندر اینجا

مرا بگشاده او کلی در اینجا

همه جانان شدم چون او بدیدم

ازو میگویم و از وی شنیدم

تو هم جانان منصوری درینراه

همیگویم که تا گردی تو آگاه

خبرداری ولیکن می ندانی

که اندر بود خود جان جهانی

تو جانانی ولیکن برسر دار

همی خواهم که تاگردی خبردار

تو جانانی که این توفیق یابی

که اینجا عالم تحقیق یابی

ترا آنگه نماید روی جانان

که یکی بینی از هر روی جانان

یکی بین باش و در یکی نظر کن

تو یک بینی وجودت را خبر کن

یکی بین باش و زثانی برون شو

همه ذرات عالم رهنمون شو

بجز یکی مبین در پرده اینجا

مشو آخر همی گم کرده اینجا

رهت اینست و هر راه دگر نیست

دریغا کز نمود خود خبر نیست

ترا ایجان من مانند عطار

که تا چیزی نه بینی جز رخ یار

اگر واصل چو من گردی در اینجا

ترا اسرار گردد روشن اینجا

اگر واصل شوی در جسم و جانت

یکی بینی تمامت جان جانت

وصالت اندر اینجا رخ نماید

نه غیری را چنین پاسخ نماید

همه باتست و تو اندر یکی هان

همه با تست اینجا نص و برهان

تو ای عطار اکنون چندگوئی

تو منصوری و دیگر می چه جوئی

اگر با خود به بینی اوست یاخود

که میگوید ترا اسرار با حد

مرو بیرون تو از منصور گو باز

که او آمد ترا سررشته ی راز

کنون از دید منصور است گفتار

که تا دیگر چه گوید برسردار

***

حکایت منصور و ختم کتاب 

ترا گفت آنگهی سلطان معنی

حقیقت نکته در برهان معنی

که میگویم خدایم در جهان بین

تو امروزم یقین گنج نهان بین

طلسمت بشکن آنگه گنج بردار

ترا میگویم از هستی خبردار

نمانده هیچ گنجت آشکار است

ترا منصور جان دیدار یار است

ترا منصور گنج است از حقیقت

مراو را بین که هست امروز دیدت

قصاص شرع چون میرانی ایگنج

شود کل آشکارا بیغم و رنج

بسا گفتیم اینجا شیخ از دید

بسی خواهیم گفتن هم ز توحید

تو فتوی ده ز گفتار من اینجا

که تا می بشنوی یار من اینجا

ز گفتار من اینجا ده تو فتوی

مکن سستی درین سر کان تقوا

که سر منصور را یابد در اینجا

بکشتن تا چه بنماید در اینجا

ز قول من بگو این کشتنی است

میان خاک و خون آغشتنی است

بباید کشت مر منصور رازار

بباید سوخت او را بر سردار

بباید کشتن او اینجا بزاری

بباید کردنش هر لحظه خواری

که سرّ کل بگفت اینجا حقیقت

نهانی کرد سر پیدا حقیقت

کجا دلدار کرد اینجایگه فاش

بباید کشتنش در نزد اوباش

حذر گیرند مردم زین حکایت

که جانان کرد از این کس شکایت

نباید گفت این کس گفت زنهار

وگرنه ما کشیمش اندرین دار

چنان کو گفت دیگر می نداند

وگرنه او روان را برفشاند

بترسان خلق را زین گفت شیخا

که جان تو چنین در سفت شیخا

شریعت گفتم این یک نکته خوب

که تا طالب پدید آید ز مطلوب

ترا اسرار با جانست امروز

نه با صورت پرستانست امروز

سخن از شرع میگویم کنون باز

حقیقت گویدت اینجای چون باز

بگو اکنون و فتوی ده حقیقت

که بس کس کشتنی آمد حقیقت

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا