ديوان آذر بيگدلي
زندگی نامه
لطفعلی بیگ بن آقا خان شاملودرسال 1134 هجری در اصفهان بدنیا آمد به سبب حمله ی محمود خان غلجایی خانواده ی او به قم کوچیدند وآذرقریب چهارده سال درآن شهر زیست نادرپدراورا به حکومت لار وسواحل فارس اعزام کرده وپس از مرگ پدر ،آذربه همراه عمویش به مسافرت حج و عتبات عالیات رفته وسپس به اصفهان برگشته ودر آن شهر ساکن شده است درزمان کریمخان گوشه نشینی اختیارکردودرقم به زراعت پرداخت دربلوای علی مردان خان بختیاری دیوان او که قریب هفت هزار بیت داشت به تاراج رفت دراواخر عهد کریمخان به شیراز رفت وی طبع مشتاق اصفهانی را می پسندید مثنویی به نام یوسف و زلیخا دارد واز آثار او تذکره ای است به نام آتشکده” که در چهلمین سال حیاتش یعنی درسال 1174 هجری آن راآغاز کرده واحوال هشتصد و چهل و دو تن رابانمونه ی شعرشان آورده است
قصايد
بسم الله الرحمن الرحيم
و له في القصايد
دريغا که با خود نديدم مصاحب
رفيقي موافق، انيسي مناسب
رفيقي که پرسد غمم در مکاره
انيسي که جويد دلم در مصائب
کساني که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن ، يعني اهل مناصب
همه در ديار جفا کرده مسکن
همه از طريق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقري فخري» هراسان
بهذيان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ي خويشتن کرده پاره
شده دفتر ديگران را محاسب
نخوانند هر جا نشينند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پريشان ازيشان
بود زخميم دل ز تاب نوايب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کيد اقارب
احبا که بس بيوفا چون اعادي
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عيب و ، حسني
ندارند جز کذب اين قوم کاذب
اگر کذب حسن است ، بئس المحاسن؛
وگر صدق عيب است، نعم المعايب
همان به که بندم ازين گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفيقان و از آشنايان
چو جان بود نوميد و دل بود خايب
همم جان بترک وطن گشت مايل
همم دل بسوي سفر گشت راغب
گزيدم سفر، رفتم از شهر بيرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهي پيشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غياهب
گهي بر فرازي، که شير فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکايب
گهي در نشيبي ، که گاو زمين را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدي که کر و بيان را
شنيدم که بودند با هم مخاطب
نشيبش بجايي که فرياد قارون
بگوشم همي ميرسد از جوانب
دويدم سراسيمه؛ هر سوي و گشتم
رفيق ثعالب، انيس ارانب
نه جايي که بر روي مسکيني آنجا
نسيمي وزد از مهب مواهب
نه ياري، که جان و دلي باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه يي از سقر باشد ، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسيدم
نديدم بغير از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عيان پيش چشمم
بروز غرايب، ظهور عجايب
بريدم ره کفر و دين را و، کردم
تماشاي اديان و سير مذاهب
درونها، همه تيره از درد نخوت
چه در کعبه شيخ و ، چه در دير راهب
در آخر، بميخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بيم حاجب
چه ميخانه، روشن سپهري و در وي
عيان از قناديل نور کواکب
چه ميخانه، باغي و از چشمه ي خم
روان باده ي لعل گون در مشارب
چه ميخانه، سرچشمه ي زندگاني
ازو پير ميخانه چون خضر شارب
تهي سينه از کينه، ديدم گروهي
همه با هم از مهرباني مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشي
بکف جام مي مهوشان در جوانب
بهشتي پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گيسوي اتراب و چشم کواعب
حريفان که آورده هر يک ز شهري
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گريزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روي ايشان
که از روي مطلوب خود، جان طالب
ولي بودم از طالع خود بحيرت
که چون شد که گشتم سعيد العواقب ؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرويي
بلورين بناگوش و مشکين ذوايب
هم از حسرت چهره اش، گل پريشان
هم از غيرت عارضش شمع ذايب
ز مستي دو چشمش، دو آهوي سرخوش؛
ز شوخي دو زلفش، دو هندوي لاعب
گرفته بخونريز مردم نگاهش
سهام از لواحظ ، قسي از حواجب
ز پي مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ي مه کواکب
هم از ره بسوي من آمد خرامان
ز مي، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از مي لبالب
بمن گفت بعد از اداي مراحب
بنوش اين قدح، تا برآيي ز خجلت
بحيرت چرا حيرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوي و دل ز زهدت
بما نيست مايل، بمي نيست راغب
مگر خورده يا ديده اي در دياري
ازين به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از ياد و ، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که يک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تايب
نه بهتر ازين مي، که خوردم ز دستت
شرابي شنيدم ز پيران شارب
شرابي که ساقيش باشي تو، شربش
مباح است ني مستحب ، بلکه واجب
نه بهتر ز رويت، که مهريست رخشان
رخي ديدم اي مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روي چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غايب
که قنديل خورشيد چون برفروزد
رود روشنايي ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ايوان شاهي
که خورشيد او، در نجف گشته غارب
علي ولي شهريار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
رياض معالي، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصي رسول خدا، شاه دين، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآيه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودي گر او روز زادن نگهبان
نبودي گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدي از مشايم
نه ارواح بيرون شدي از قوالب
چو باشد در ايوان ، خديوي است عادل
چو آيد بميدان، هژبري است سالب
زهي عقل کل، در حريم تو حاجب
ثناي تو بر ما سوي الله واجب
تويي، جانشين پيمبر بمنبر
نشايد که آنجا نشيند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضياغم
نشايد شنيدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسايم
چو برگ سمن، از مرور سحايب
سراي تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشيش، باد گلشن موکل،
بسقائيش ، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ي احتسابت بمحفل
زند بر جبين چين چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ي غم
ز مينا رسد بر زمين دمع ساکب
زني تکيه چون بر سرير عدالت
ز بأس قصاص اي امير اطالب
ز تيهو هراسد، عقاب شکاري؛
ز آهو گريزد، پلنگ محارب!
گريزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو اي غالب کل غالب
کند خوابگه شير را در براثن
نهد آشيان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هيجا؛
چو خواهي بهم بر شکافي کتايب
ببازو کمانت، سحابي است قاطر
بپهلو سنانت شهابي است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آيي مجاهد
بود چون سنان بر کف، آيي محارب
سنان زال را از عصاي عجايز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد اي هژبر معارک
دليران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قباي اعاجم
هژبران رزم آزماي اعارب
برآيند بر برق رفتار اسبان
نشينند بر کوه کوهان نجايب
زره بر تن آيند، فرسان فارس؛
کمند افگن آيند شجعان راکب
يکي در کمان تير، چون برق خاطف؛
يکي بر ميان ، تيغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دليران نماند
بجز قبضه ي تيغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالي شوند از سيوف قواضب
شود چون زمين چرخ از گرد و گردد
جبال از سم ديو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآيي بميدان
چو شيري که آيد ميان ارانب
چو بينند تير و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هيبت گرزه ماران صعاوي
که از صولت شرزه شيران ثعالب
کني در صف رزم با تيغ و خنجر
کنند آنچه اي سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انياب و عون مخالب
بروز غدير، احمد آن سرور دين
بحکم آلهي تو را کرد نايب
بگوش بد و نيک امت سراسر
رسيد اين حکايت چه حاضر چه غايب
باو کرده تصديق خيل اعاظم
تو را تهنيت داده فوج اطايب
تو را گفته قايم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نايب مناب، آل غالب
چو روح نبي شد بجنت روانه
روان خيل روحانيان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گيرد مصاحب عزاي مصاحب
کهن دشمناني که بودند از اول
نبي را منافق، ولي را مغاصب
عيان کرده از سينه ها کينه ها را
بيک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
نديدند وقتي از آن به مناسب
ز نيرنگهايي که داني بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصيبت، فغان زان مصيبت؛
که بود آن مصيبت خطير العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و ، ما را
رسيده است از آن يک مصيبت مصايب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
يکي گشته قاتل، يکي گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مايل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح نايد دگر کار عالم
مگر آيد از مکه مولاي غايب
ز هر گوشه دجالي آمد بميدان
برون آي! اي سرور آل غالب
سلام علي اهل بيت النبوه
ده ودو امام، از علي تا به صاحب
همين بس بر کوري چشم اعدا
چه خيل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسي را ز خيل ملايک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نويسند نيک و بد او سراسر
يکي از مطاعن، يکي ازمناقب
همه مهر حيدر نويسند از من
فياخير کتب و يا خير کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتواني است، گم کرده صاحب
ازين بيش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غايب
چه باشد کشانيش سوي خود آري
بود ذره مجذوب، و خورشيد جاذب
بآنجا چو آيد، نگهداري او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقي
خورد از عنايات واجب، مواجب
چو عمرش بپايان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتي که خاکش
دراري دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معايب
نخيزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشير و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشي، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قيامت تويي چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثناي تو از من
محال است؛ با اين علو مراتب!
گر اين چند مصرع قبول تو افتد
زهي طبع روشن، زهي فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درين طاق فيروزه گون از کواکب
عيان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
***
در مدح امام امير المؤمنين علی بن ابطالب عليه السلام
اي سوده بر در تو جبين مه، سر آفتاب؛
ناز تو هم بماه رسد هم بر آفتاب
در صحن باغ سروي و، برطرف بام ماه؛
در انجمن چراغي و، در منظر آفتاب
زان خط نشانه يي است، بهر شهر غاليه ؛
زان رخ نمونه يي است ، بهر کشور آفتاب
از نسبت رخ تو، که ماهي است مهروش
شد نوربخش ماه و ضيا گستر آفتاب
فرش است بر در تو رخ ماه طلعتان
يا ريخته است بر سر يکديگر آفتاب؟!
خط نيست آنکه رسته بگرد دو رخ تو را
اي بار سرو قد تو ماه و، بر آفتاب
سنبل ز گل دميده و ريحان ز ياسمن
در مشک، مه نهان شده، در عنبر آفتاب!
تو مست حسني و، شب و روزت دو ساقيند؛
در بزم نام اين مه و آن ديگر آفتاب
بهر شراب ناب و مي صافشان بکف
از سيم کاسه ماه و ، ز زر ساغر آفتاب!
گر نيست در دلش ز تو آتش نشسته، چيست
در گلخن سپهر بخاکستر آفتاب؟!
دندان تابناک و رخسار چون مهت
اين بر ستاره خنده زند، آن بر آفتاب
رويت که گلشني و عذارت که دفتري است
از صنع ايزد، اي چو مهت چاکر آفتاب
يک برگ ضايع است از آن گلشن ارغوان
يک فرد باطل است از آن دفتر آفتاب
هر جا که ماه روي تو طالع شود، بود
با آن همه ضيا ز سها کمتر آفتاب
تو آفتاب برج جمالي و طلعتت
از بسکه زد طپانچه ي غيرت بر آفتاب
نبود عجب، که سرزند از چشمه ي سپهر
با چهره ي کبود، چو نيلوفر آفتاب
کنده قبا، فگنده کله بر سرير ناز؛
بيند شبت اگر مه و، روزت گر آفتاب!
ميگيردت چو هاله در آغوش خويش ماه
ميگرددت چو ذره بگرد سر آفتاب
روزي رخ تو ديدم و اکنون باين اميد
اي از شکنج زلف تو در چنبر آفتاب
گاهي بلاله ميگذرم، گه بر ارغوان،
گاهي بماه مينگرم، گه بر آفتاب
زينسان که از شعاع وي ديده روشن است
گويا ز روي تست فروغي در آفتاب
يا عکسي اوفتاده بر آيينه ي سپهر
از قبه يي که يافته زان زيور آفتاب
آن زرنگار قبه که تا اوفتاده است
عالم فروز پرتوي از وي بر آفتاب
در قرب و بعد وي، چه عجب آيد ار بچشم
چون ماه گاه فربه و ، گه لاغر آفتاب ؟!
يعني خجسته سقف زر اندود منظري
کافتاده زير سايه ي آن منظر آفتاب
آرامگاه فخر زمين و زمان علي
کاو را بود غلام مه و چاکر آفتاب
شاهي که گفتمي بودش فرش آستان
چون خشت سيم ماه و ، چو خشت زر آفتاب
ميداد اين محل بخود، ار احتمال ماه؛
ميکرد اين شرف ز خود ار باور آفتاب
اي چاکر سراي تو را چاکر آفتاب
وي روشني راي تو را مظهر آفتاب
در جستجوي خاک درت، کآب زندگي است؛
هر شب رود بغرب، چو اسکندر آفتاب
دارد شها دو حلقه در بارگاه تو
از سيم و زر، يکيش مه و ديگر آفتاب
از بهر سجده هر شب و هر روز بر درت
از باختر مه آيد و از خاور آفتاب
هر صبح، آسمان و زمين را اگر کند
روشن، برآورد ز افق چون سر آفتاب
هر شام، از شموع قناديل روضه ات
تابد هزار اختر و، هر اختر آفتاب
افتد اگر ز روزن قصرت بماه عکس
از ماه کسب نور کند ديگر آفتاب
در روضه ي تو، مجمره گردان کف کليم؛
ريزان ولي چو اخگر از آن مجمر آفتاب
در حجره ي تو، مروحه جنبان دمت مسيح
تابان، ولي از آن دم جان پرور آفتاب
چون لاله، آفتاب فلک سايه ي تو را
جويد چنانکه جويد نيلوفر آفتاب
بهر اداي خطبه ي مدح تو، نه فلک؛
اي در فلک تو را شده مدحتگر آفتاب
نه پايه، منبري است ؛ که جا از ادب گرفت
بر پايه ي چهارم آن منبر آفتاب!
دارند آشيان شب و روزت ببام قصر
مرغي دو، نام اين مه و آن ديگر آفتاب
ليک از فروغ روزن آن قصر نوربخش
سيمين جناح شد مه و زرين پر آفتاب
طالع شده ز مشرق صلب تو اختران
زان اختران، شبير مه و شبر آفتاب
گر روي خادمان درت را نديده ام
اي بر در سراي تو خدمتگر آفتاب
شب ز ابروي بلال، سراغم دهد هلال؛
روزم نشان دهد ز رح قنبر آفتاب
دارند بسکه شرم ز طاق رواق تو
اي حاجب کمينه تو را بر در آفتاب
از هاله و شعاع، شب و روز افگنند
بر رخ نقاب ماه و، بسر معجر آفتاب
گز خصم تيره روز تو پوشد بتن زره
اي با شهاب تيغ تو از يک سر آفتاب
مشکينه درع شب، که بود زرکش از نجوم؛
گردد بتن قبا، چو کشد خنجر آفتاب
ز اصحاب کالنجوم پيمبر گه جهاد
سرور تويي بتيغ، چو از اختر آفتاب
آري، بروز رزم بود هر کجا بود؛
لشکر ستاره، تيغ زن لشکر آفتاب
رخش تو، کش بوقت عبور از پي نثار
مانند ذره ريخته در معبر آفتاب
از ميخ و نعل و سم زده هر يک گه خرام
صد طعنه بر ستاه و بر مه بر آفتاب
شبها، بنقش نعلش و؛ روزان بنقش سم
اي سوده بر رکاب تو چون مه سر آفتاب
هم راکع است، با تن کاهيده ماه نو؛
هم ساجد است، با سر بي افسر آفتاب
تا آفتاب روي تو را، خاک شد نقاب ؛
اي روي تو منير مه و انور آفتاب
هر صبحگاه، چاک زند بر تن آسمان؛
هر شامگاه، خاک کند بر سر آفتاب
خون شد دلم ز سير مه و آفتاب چند
گاهي بماه طعنه زنم، گه بر آفتاب؟!
سامان نداد کار مرا اي رفيق ماه
روشن نکرد روز مرا آذر آفتاب
در وصف پادشاه عرب، خسرو عجم؛
کش وقت بذل، سيم مه آرد زر آفتاب
گفتم قصيده يي و، نوشتم بصفحه يي؛
کاو را زد از اشعه ي خود مسطر آفتاب
کردم تمام قافيه اش ز آفتاب ليک
بهتر ز آفتاب سپهرش هر آفتاب
تا از فروغ تربيت آن، منير ماه
وز پرتو عنايت آن، انور آفتاب!
گردد شبم چو روز و ، نشينم بکام دل؛
در گوشه يي که سايه ام افتد بر آفتاب
تا هست از دورنگي ايام شام و صبح
کتان گداز ماه و، گهر پرور آفتاب
قهرت کند بدشمن و، لطفت کند بدوست
کرد آنچه با کتان مه و با گوهر آفتاب
***
در مدح بطلميوس زمان ميرزا محمد نصير طبيب
اي داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب
و افگند سايه خد تو بر ماه و آفتاب
بويي چو بوي تو، نه مگر مشک و غاليه؛
رويي چو روي تو، نه ، مگر ماه و آفتاب!
مالد بخاک راه تو رو، عنبر و عبير
سايد بنقش پاي تو سر ماه و آفتاب
تا بر دميد اختر حسنت، نمي کنند
بر آفتاب و ماه نظر ماه و آفتاب
در گلشني، که چهره ي خود شويي از عرق؛
گردد همه حباب شمر، ماه وآفتاب
آويخته بپايت و ، بنهاده بر سرت؛
خلخال سيم و ، افسر زر ماه و آفتاب
جز آفتاب و ماه، نخواندي کسي تو را
بودي اگر ميان بشر ماه و آفتاب
سوزنده اخگري است، ز کانون دل رخت؛
کان را بود شعاع و شرر ماه و آفتاب
بينند اگر رخ تو، دگر برنياورند؛
سر از دريچه شام و سحر ماه و آفتاب
روشن تر از مه است رخت اي پسر مگر
مادر بود تو را و پدر ماه و آفتاب
جايي که روشن است چراغ رخت ، شوند
پروانه وار سوخته پر، ماه و آفتاب
نخل قد تو، نخله ي طور است و؛ باشدش
برگ اختر يماني و بر ماه و آفتاب
قدت نهال گلشن حسن و، از آن نهال
برگي دو رسته تازه و تر ماه و آفتاب
گيرند تا سراغ ز کويت، چه شب چه روز
بگذشته عمرشان بسفر ماه و آفتاب
بازآ که بي تو شب زد و دور از تو روز کرد
خارم بديده، خون بجگر ماه و آفتاب!
آسوده خاطري تو و، غافل که داردم
شب ز اشک و روز ز آه خطر ماه و آفتاب
تو خود کشيده تيغ جفاکاري و تورا
افکنده پيش تيغ، سپر؛ ماه و آفتاب
من خود، دو ديده دوخته ز اميد بر دري
کان را سزد دو حلقه ي در ماه و آفتاب
عالي در سپهر هنر، ميرزا نصير؛
کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب
آن فيلسوف عهد، که از راي روشنش؛
کردند اقتباس هنر، ماه و آفتاب
لقمان روزگار که ديدند از آسمان
اندر زمين مسيح دگر ماه و آفتاب
دانا مهندسي، که هم از شمع راي او
شد در سپهر راه سپر ماه و آفتاب
با آفتاب و ماه، کند روي و ر اي او؛
کرد آنچه با گياه و حجر ماه و آفتاب
نخلي که زير سايه ي او پرورش نيافت
مشکل رساندش بثمر ماه و آفتاب
سنگي که از عنايت او تربيت نديد
او را نکرد لعل و گهر ماه و آفتاب
نتواند از حذاقت او روز و شب رساند
بر صرع و بر جذام، ضرر ماه و آفتاب
يکدم چو خشک ماندش ابر قلم مدام
مانند، باد و ديده ي تر ماه و آفتاب
ز ابر مطير، خامه چو گردد رقم نگار؛
بارد همي بجاي مطر ماه و آفتاب
نبود نبي و از قلمش بيند آنچه ديد
از رد شمس و شق قمر ماه و آفتاب
خلقش شنو، دگر مشنو باغ و بوستان؛
رويش نگر، دگر منگر ماه و آفتاب
اي مهر پروري، که ز ماهيت تو يافت
نور جبين، ضياء بصر ماه و آفتاب
خواندند اهل نظم به کاشان ز انوري
غرا قصيده يي بنظر ماه و آفتاب
شد ماه و آفتاب، ز هر بيت آن عيان
روشن هزار ديده ز هر ماه و آفتاب
هر شعر آن بکسوت شعري ز روشني
هر مصرعيش کرده ببر ماه و آفتاب
من نيز خواستم که صفات تو بشمرم
تا نشمرد ستاه شمر ماه و آفتاب
از دانش و شکفتگي و عزم و حزم و خلق
در روي و رايت اي بگهر ماه و آفتاب
گردد خجل عطارد و هم زهره و زحل
مريخ و مشتري و دگر ماه و آفتاب
من قابل قصيده نگاري نيم، چه شد
اوراق دفترم شد اگر ماه و آفتاب؟
خاصه قصيده يي که حريف انوري بود
وز انوريش داده خبر ماه وآفتاب
لکن، ز قابليت ممدوح قابلم
وز طبع روشنم بحذر ماه و آفتاب!
پرداختم بيک شب و يک روز چند بيت
کافشانمت براهگذار ماه و آفتاب
کردم چو قصد کوي تو، از مهر روي تو
شد خضر راه من بسفر ماه و آفتاب
آوردم اين قصيده ره آورد و، در رهم
افشانده سيم و ريخته زر ماه و آفتاب
تا بر فلک شوند عيان آفتاب و ماه
تا بر زمين کنند اثر ماه و آفتاب
از بهر دوستانت بفيروزه گون قدح
ريزند صبح شير و شکر ماه و آفتاب
از دست دشمنانت در آغاز ماه عمر
گيرند شام، تيغ و سپر؛ ماه و آفتاب
بر جان دوستانت رسانند و دشمنانت
هر صبح و شام نفع و ضرر ماه و آفتاب
***
هو القصيده در مدح محمد زمان خان بيگدلي
گفتا سحر غلام که: زين کرده يار اسب
اينک ز شهر راند برون شهريار اسب
افتادم از پيش، که عنان گيرمش ز ناز
نگذارد افگند بسر من گذار اسب
گويي بباغ و راغ کشيدي دلش که صبح
چيند گل و، چراند در لاله زار اسب
يا سرخوش از شراب صبوحي، کباب خواست؛
در زير زين کشيد بشوق شکار اسب
يا بود بار خاطرش از دوستان غمي
کآورد در هواي سفر زير بار اسب
بيتاب از حکايت او شد چنان دلم
کز زخم تازيانه شود بيقرار اسب
گريان، ز پا فتادم و، گفتم: بگير دست
لرزان ز جاي جستم و، گفتم: بيار اسب!
کردم گران رکابش و، گشتم سبک عنان؛
آورد چون غلامم بي انتظار اسب
بي اختيار، تا در دروازه ي هر طرف
نوميد مي دواندم و ، اميدوار اسب
آخر چو برد جذبه ي عشقم برون ز شهر
ديدم ز دور جلوه همي داد يار اسب
با يوز و باز، از پي آهو و کبک مست
در پهن دشت راندي و در کوهسار اسب
هر گام، دوريم شد ازو بيشتر؛ بلي
او را سمين سمند و ، رهي را نزار اسب
گفتم: عنان مست که گيرد، مگر خرد
در گوش گويدش مدوان در خمار اسب
يا آورد بياد ز تمکين دلبري
از هر طرف نتازد بي اختيار اسب
يا رفته رفته بست رهش آب ديده ام
مي تاختم چو با مژه ي اشکبار اسب
يا سوختش ز ناله ي من دل، عنان کشيد؛
تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب
القصه او، بناز روان بود و من بشوق؛
تا هر دو را گرفت بيکجا قرار اسب
رفتم پياده سويش و، چون ماه از آسمان
آوردمش فرود از آن راهوار اسب
بسته بشاخ سرو سهي يار بارگي
کرده رها رهي بلب جويبار اسب
بگرفت پس صراحي و جام از کف غلام
کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب
چشمي بسوي اسبش و ، چشمي بسوي مي؛
گر چه نياورد بنظر ميگسار اسب
با هم بروي سبزه نشستيم و هر يکي
آورده در ميان سخنان، د رکنار اسب
لعلي قدح، ز دست بلورين گرفتمش؛
گفتم که: گفت صبح برين اندر آر اسب؟!
گفت: از خمار دوش نخفتم ، که صبحدم ؛
رانم صبوح را بيکي مرغزار اسب
فصل بهار، گشت گل و سبزه را سحر
بي اختيار گشته من و ، بيقرار اسب
آري رود بباغ ز بوي گل آدمي
آري بمرغزار رود در بهار اسب
من هم نهاده جام لبالب ز مي بکف
گفتم: بگير و هيچ بخاطر ميار اسب
جام از کفم گرفت و کشيد و بپاي خاست
رقصان چو زير زين خداوندگار اسب
بوالفارس زمانه، زمان خان که در زمين
حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب
اي برده تا بروز شمار از طويله ات
يک يک پيادگان جهان بي شمار اسب
تا پا نهاد رايض عدل تو بر رکاب
از هيچ جاده پا ننهد بر کنار اسب
گر پا نهد بتارک موري، چو تازيش
از تازيانه ي تو خورد زخم مار اسب
در گوش و دوش قيصر رومش ببين گرت
افگند نعل و غاشيه در زنگبار اسب
در روز رزم، تيغ بکف چون دلاوران؛
تا زند ا زدو سو بصف کارزار اسب
ابر اجل، بخاک فشاند تگرگ مرگ؛
آيد ز گرد مرد برون، وز غبار اسب
از خونش آب داده ز سر تيغها شوند
دانه فشان که کرده زمين را شيار اسب
تازي در آتش، ار چه سياوش نه اي ز بس
در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب
گيرد ز خون خصم تو، چون تيغ برکشي؛
تا زير زين قوايم خود در نگار اسب
نوح نبي نه اي و، ز طوفان موج خون؛
چون کشتي از ميان کشدت بر کنار اسب
تا از قفا صهيل سمند تو نشنوند
پي کرده دشمنان تو پيش از فرار اسب
از خيل دشمنان تو، هر کو فرار کرد
با آنکه از پيش ندواني ز عار اسب
دستت نگشته رنجه و ، رمحت نديده خم؛
بردش ز رزمگاه بدار البوار اسب
وز لشکر تو، روز وغا، کز هجوم خلق
راه عبور بست بمور و بمار اسب
پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت
بگرفت هر پياده ز سام سوار اسب
اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح
گردان ز هند پيل و يلان از تتار اسب
افگنده آسمان دورنگم ز پا، کجاست
پوينده تر ز ابلق ليل و نهار اسب؟!
ناچار، چون زيارت کوي تو بايدم
خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب
از توسني خنگ فلک، هم شگفت نيست؛
کاين دوست را رسد ز تو اي دوستدار اسب
فرزين شد، آن پياده ي فرزانه، کش رسيد
چون پيل شاه ، رخ، ز تو اي شهسوار اسب
ورنه، بيک دقيقه خود از استخوان پيل؛
شطرنج باز شهر تو را، شد سه چهار اسب
گر نيست اسب تازيت، آن جانور فرست؛
زين کرده، کش نژاد بود خر تبار اسب
داري چو جام بر کف و افسر بسر، مبخش
نه بي لجام استر و نه بي فسار اسب
چون نيست پيکري که نپوشيده خلعتت
مفرست ناکشيده بزين زينهار اسب
کردم روان يکي رمه ، يک اسب خواستم؛
غافل مشو که نايد ازين به بکار اسب
دادي گرم تو آن رمه و، اسب خواستي
تا از منت بود بنظر يادگار اسب
ميدادمت بهاي يکي اسب زان رمه
گر در طويله داشتمي صد هزار اسب
کاري مکن که پيک سوارم پياده باز
آيد فغان کنان که توقع مدار اسب
کاکنون بتحفه شعر تو بردم، باين اميد
کآرم ز خيل خان عدالت شعار اسب
امروز هم نکرد چو دي و پرير لطف
امسال هم نداد چو پيرار و پار اسب
داني از آن قبيله ام اي خان که ميکند
از نسبت سواري ما افتخار اسب
هم آشيان بازم و، از ناخنان کج؛
دارم بکف حسام و ز پر بر کنار اسب
از چنگ من، اگر بفلک رفته خصم من
روزي که زين کنند پي گيرودار اسب
هم بگذرانم از سر اين هفت، مرد تيغ
هم بر جهانم از سر اين نه حصار اسب
ليکن ازين چه سود، که مانده است شصت سال
هم در غلاف تيغم ، هم در چدار اسب
چون در غلاف زنگ نگيرد ز ننگ تيغ؟!
چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب
هر سو بکف گرفته، يکي سر تراش تيغ؛
هر سو بزين کشيده يکي خرسوار اسب
مقصود ازين قصيده ي رنگينم، اسب نيست؛
داني بهاي نغمه نگيرد هزار اسب
دوشم ولي سواره حريفي رديف شد
گوينده او، خموش من و ، ره سپار اسب!
گفت: اين قصيده گفت کمال و ز طبع شوخ
کردش رديف سر بسر آن نامدار اسب
از بستن هر اسب، چنان کو شکفته شد؛
سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب
پنداشت هيچ اسب بگردش نمي رسد
تنها دوانده گويي در روزگار اسب
امروز، چون کميت سخن را تو رايضي
بر جاي تا نشانيش، از جا برآر اسب
نشناختم، اگر چه چپ از راست، تاختم
چندي بامتحان يمين و يسار اسب!
آخر گذشت ز اسب کمال، اسب من به پل
چون برد پيش رستم از اسفنديار اسب
تا ميخورند شير غزال و، غزال شير؛
تا ميبرند اسب سوار و ، سوار اسب
در کام دشمنانت، بود زهر مار شير
در دست دوستانت ، بود پايدار اسب
***
و له قصيده در مدح ميرزا عبدالوهاب
دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است
ز حسن گل هزارش داستان است
زمين ، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوي گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتي که ديدم
نسيم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شميمش عطر پرورد
که پنداري مشامم عطردان است
ندانم از کدامين گلشن آمد
نسيم صبح، کاينش ارمغان است؟!
من اين بو، از گلي نشنيده بودم
همانا بوي گل نه، بوي جان است
بدنبال نسيم افتادم از شوق
که بينم ا زکدامين گلستان است
نسيمم برد تا باغي چو ديدم
نه باغ است اين، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و ، فرخنده مأوي
چه دلکش منزل و ، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمينش را بساط پرنيان است
دميده سبزه و بر روي سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ ميوه
مکلل چون درفش کاويان است!
بزير هر درختي، نيک بختي
نشسته زان درختش سايه بان است
ميان باغ، از سرو صنوبر
خياباني و جويي در ميان است
سقي الله، آب شيرين گوارا
که در وصفش زبان عذب البيان است
نشان پاکي جويي، چه جويي
که از سرچشمه ي کوثر روان است
ز عکسي کآسمان افگنده در وي
عيان از يک زمين دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد اين باغ
مگر اين باغ بيرون زين جهان است
دلم گفت: اين سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازين راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اينک خضر اينجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: اي کت راز پنهاني عيان است
چه باغ است، اينکه آبش سلسبيل است؟!
چه باغ است، اينک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اينکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اينکه حورش پاسبان است
چه باغ است اينکه چون مينوي رضوان
مقيمش را حيات جاودان است؟!
چه باغ است اينکه چون مشکوي خسرو
مقام عشرت شيرين لبان است؟!
بفگت: اينجا نه مينو و نه مشکوست
همايون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ي دادار وهاب
که داراي ديار اصفهان است
بلند اختر خديوي، کز بلندي
زمين آستانش، آسمان است
جهان داور اميري، کز نکويي
بوصفش هر چه گويم بيش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق يمان است
کفيل خدمتش، برنا و پير است؛
رهين منتش، پير و جوان است
ولايت گلشن و، لطفش سحاب است
رعيت گله و حفظش شبان است
ز صافي گهر، وز طينت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحيح است آنچه او را در خيال است
يقين است آنچه او را در گمان است
چو هر نوميد ازو اميدوار است
چو هر ناکام از وي کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کينه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بيت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازي که شغل روزگار است
ز ناسازي که کار آسمان است
دلي گر بشکند، خلقش کفيل است؛
غمي گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمين است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پيروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جاني، غير بربط ناله سنج است؛
نه چشمي جز صراحي خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پريشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالي الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ايزد، حسب نوشيروان است
قرين شد با نسب او را حسب نيز
مگر سعدين را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پير وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و ، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهرباني
خداي خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگي دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزي است
که پايم بسته ي اين خاکدان است
ندارم شکوه از سختي گيتي
هما را قوت غالب استخوان است
غمي از هيچ راهم نيست در دل
ولي بر طبعم اين معني گران است
که اين موسم که از تأثير عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دايم درين باغ
که حمدا لله ايمن از خزان است
بود گسترده مهد عيش و غافل
که چون من بلبلي بي آشيان است
نه جغدم من، کز آبادي اين ملک
بعهد دولتت بيخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گويد باغ عمرت بيخزان است!
***
هو القصيده در مدح علي بن ابي طالب عليه السلام
از دست من کشيد گه عهد يار دست
بر هيچ کس نيافت چو من روزگار دست
گفتم: بيار دست، که بنديم عهد نو
بد عهد بين، نداد بدستم ز عار دست
دست ردم بسينه نهاد، آنکه شد قرار
کز ياريم نهد بدل بيقرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فايده؟!
وقتي که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودي، نه در ميانه ي دريا غريق را
زين کابلهي دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد بسرم روز واپسين
ميثاق را دهيم بهم ما و يار دست
من گويمش: ز تربت من، وامگير پاي!
او گويدم: ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم بجان زد و ، اکنون بود مرا؛
صد جا چوني ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و، پاي کشيد از سرم طبيب؛
مردم بطعنه کز چه کشيدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتي که ديده نبض، گزيده است مار دست
داغش بخاک بردم و ، سوزم که سوزدش؛
بگذاردم چو دوست بخاک مزار دست
روز جوانيم، فگند چون ز پا، چه سود
در وقت پيريم دهد ار روزگار دست؟!
ساقي قدح نميدهد امروز، چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گيرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوي من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا؛
اکنون باين حريف فراموشکار دست!
زيرا که کرده تا جگرم خون، ز دست من؛
زد بر کمند پرخم مشکين يار دست
از تيرگي کوکب طالع، شبي ملول؛
در کنج غم بزير سر از هجر يار دست
بودم نهاده بر سر زانو، سر از ملال؛
شسته بخون ديده ز جان فگار دست
خاموش بسته از غزل و از قصيده لب
کوتاه کرده از مي و از ميگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادي کش آشناست بگيسوي يار دست
مرغ سحر، نسوده بهم از نشاط بال
طبال شه ،نکره بطبل استوار دست
از شرم خلف وعده ي دوش، از حيا رخش
خوي کرده زد بحلقه ي در آن نگار دست
جستم ز جا، گشادمش از شوق در؛ ولي
لرزان ز اضطراب دل و ، از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارين برخ بلي
رسم است پيش روي برد شرمسار دست
آورده جام و شيشه ي مي، با خود از وثاق؛
جامي کشيده، زد بمن سوکوار دست
کز غير خانه خالي و، من مست و شب چنين؛
آسان بهم نميدهد اي هوشيار دست
او بسته لب ز شرم و، من از بيم هجر لال؛
بوسيدمش نگفته سخن، يک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامي سه چار دست
گفتا: ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم: مپرس حال دل، ا زمن، بدار دست
بس در ميانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گريه ي بي اختيار دست
از اشک ديد چون مژه ام تر، ز ياريم
گريان نهاده بر مژه ي اشکبار دست
گفتا: کنون که پيش توام، گريه ات ز چيست؟!
گفتم: ز گريه نيست بر ابر بهار دست
دارم دلي ز دست تو لبريز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زينهار دست
در سينه، دل ز دست توام ميطپد مدام
گر نيست باورت ز من، اينک بيار دست
داري ز دور دست بر آتش، چه آگهيت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه يک نامه نستدي
چند آيد و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتيم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
اي رو بغير کرده، بگردان ز غير روي؛
وي برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه ساي چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرين
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبيند، نايد بکار چشم؛
ور دامنت نگيرد؛ نايد بکار دست
برداشت دل ز من، باميد تو دست من؛
برداشتم از آن دل اميدوار دست
آيد غم برون ز شمار تو، در شمار؛
گيرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادي فراق تو، اي شاخ گل مرا
ا زخاره پاي گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلي از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهاني ز دست تو
زنهار، از جفاي اسيران بدار دست
تا سود روي خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمينند، ورنه من
پيوسته بر درت ز دمي حلقه وار دست
ليلي، سوي خرابه ي مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوي چه سازم باين گروه؟!
نگرفته يار را بجهان غير يار دست!
گفتا: ز راست چاره ي اين قوم زرق کوش
يا زور تا کشي همه را زير بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهي است چو پيرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، نديدم ز صبر پاي؛
با تيغ آتشين، نشنيدم ز خار دست!
ساقي، قدح نميدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزي
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاري مکن، چو زور و زرت زيردست نيست؛
داري ز گنج دل چو بزر عيار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا ميدهي فريب؟
در کار شاعري رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در اين ديار دست!
کشتي ببحر نظم چسان افگنم ، بگوي
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نيست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبري، که بدست آورد دلم
از دوستي؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروري، که گذارم سرش بپاي؛
گيرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بيچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادي کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پيش او، دراز نکردم ز عار دست
با اينهمه خصومت گردون، گرفتمي
بودي اگر بجاي دو دستم چهار دست
يکدست، دست مطربکي کآشنا بود؛
گاهي برقص پايش و، گاهي بتار دست
يکدست، دست ساقيکي مست مهربان؛
کو گيردم ز ساغر گوهر نگار دست
يکدست، دست دلبرکي شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستيم در کنار دست
يکدست، دست همدمکي درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدي بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمي ز کار جهان مردوار دست
پاي طلب، بدامن عزلت کشيد مي،
شايد کشيدي از سر من روزگار دست!
پس چيدمي برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامي! بي اختيار دست
گفت: اي حريف، مهره بششدر چه افگني؟
من نيز اينقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پيش من اين عذرها مگو
داري اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمي که گل دمد و سرو سرکشد؛
گيرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ي زنگارگون و شاخ
آرد در آستين ز برجد نگار دست
آيند دسته دسته، حريفان بسير گل؛
برهم دهد چو سبزه ي اين مرغزار دست
گر بستر حرير و ، فراش برشيمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پاي گل نشين و، بکش سوي سرو پاي؟
بر روي سبزه خسب و، بزير سر آر دست
مطرب بس است بلبل و ، ساقي بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسي رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نيست، مي نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشين خموش، تا ز مديح سپهبدان؛
يابي برين گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشايدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
ديدم بباغ نظم، درخت گلي که کس
تا اين دمش نيافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلي بسته زان درخت؛
کآيد بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصيده ي رنگين تازه يي
کش وقت دسته بستن، گيرد نگار دست
دارد رديف و قافيه از دست و از نثار
حيف است باشدت تهي از اين نثار دست
يک دسته گل، تو نيز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازيش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلي
کز وي کمال را بود اندر نگار دست
من بيکمال، مي نزنم پنجه با کمال
کو را قوي است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، ليک؛
در ناله نيستش بتو اي مرغ زار دست
از سحر خامه ي تو عجب نيست گر کمال
در آستين عجز کشد ز اضطرار دست
از جادويي زال فلک ، ديدي اي حريف
رستم چگونه يافت بر اسفنديار دست؟!
گفتم که: کيست در خور مدح من فقير؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ي ذوالفقار دست
يعني علي عالي اعلي که از ازل
خواندش نبي برادر و پروردگار دست
اي زيردست دست نوالت هزار دست
وي دست گير هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفي
دادي بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبيا
روز غدير کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشين
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نيک و بد صحابه، يکايک به بيعتت
دادند بي سخن ز يمين و يسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست اين بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پاي آنکه پاي بدوشش گذاشتي
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پاي نهادي، غريب نيست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ي خيبر، رسول و داد
جمعيت سپاه بپاي حصار دست
کردي ز قلعه قلع، بيک دست درگشا
آن در، کش از گراني بستي هزار دست
چون بر سرير عدل، دهي تکيه روز حکم؛
دادت در اختيار چو پروردگار دست
نه ميزند پلنگ بران غزال چنگ
نه ميبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سياه، بخونريز صيد چشم؛
نه شير را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تري:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نيست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کني
بر نيزه و عنان، ز يمين و يسار دست
هم خيزدت چو رخش بتازي ز جاي سم
و افلاک را زند بگريبان غبار دست
هم بيندت چو نيزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمين زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چيست
خود پاي بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جويي بود ز اب گلوسوز تيغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جويبار دست
پرويزني است، پيکرش از تير موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت ، که از هوا بسرش خاک تيره باد
از آب تيغ، چون شودش شعله بار دست
انديشه اش ، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کين دهند بهم هر چهار دست
هم مينشاني آتش فتنه ز آب تيغ
کان قطره آب راست بمشتي شرار دست
هم ميدهي بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باين خاکسار دست
تيغت، از آن ز بيضه ي بيضا دهد نشان؛
کز دست موسي است تو را يادگار دست
بس دستها کشند دليران بآستين
چون ز آستين کشي بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
يازي اگر ببازي رمح اي سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تيغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجاي آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختيار
جز وقت جود، کت شده بي اختيار دست
ميبود چشم در ره سايل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گيري اش اي شهريار دست
دادي زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردي اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشي شعله زير تيغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکني رشحه بار دست
مالک، خليل سان نهد اندر بهشت پاي؛
رضوان، کليم وار گذارد بنار دست
بر پاي حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سينه اش مباد نهد روز بار دست
اي ميرخلد و ساقي کوثر، بدان خداي
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گيري بدست جام، چو زان آب روح بخش
يک دست گير و هر طرفي صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوي شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه يي از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خويش بين؛
مپسند کوتهم ز کرم زينهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خنديد صبح و ، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در ميانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نمايد شکوفه چشم؛
تا پيش آفتاب، گشايد چنار دست؛
در گل کشد، عدوي تو را ، هر دي آستين
بر گل رسد، ولي تو را ، هر بهار دست
***
در شمه يي از حال خود و تأسف خرابي خانه و منقبت کاظمين عليهما السلام فرمايد
منم که کرد فلک کشت زندگيم حصاد
منم که داد زمين خاک هستيم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، اين که مي شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازين فرياد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکايتي که نهايت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، اين بشير غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبي نالان؛
هم، اين بغربتم افگند با دلي ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمين؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشينم، نه بورياست نه پوست؛
وگر رحيل گزينم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بويي از وطن گر باد
دل گرفته ي مرغ اسير ازين که گهي
شنيد بوي گل، از رخنه ي قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نيز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفاي اهل عناد!
چو بلبلي که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهي ننهاد
چه عذر گويم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اينکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نيم آن کس که بي سبب ز بهشت
کشم بجاي دگر رخت، تا شوم دلشاد
خداي داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بيوفائي ياران، که رنجشان مرساد!
که هيج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازي حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نيرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طريق عناد
دهم بآهي من نيز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تير داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچيز
چو آتش از نم آب و ، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و ، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گريه ي نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نيلي
فضاي سينه و، داغش دهد ز اختر ياد!
به نسبتي بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نميرسد چو بفريادش، چه سود مرا
ازينکه خلق بفرياد آرم از فرياد
فغان، که طالعم اين است و؛ باز بايد بود
غمين ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خويش، شب و روز، مانده حيرانم؛
که بي کمال تر از من، کسي ندارد ياد
اگر، بيمن حياتم، شماري از حيوان
وگر بدولت نطق، از بشر کني تعداد
ازين چه سود که بي بهره داردم گردون
هم از نماي نبات و ، هم از ثبات جماد؟!
نيم دبير، که با صد هنر چو تکيه زنم
بصدر محکمه بر جاي صاحب بن عباد
جگر خورم ، که ني خامه از شکر خالي است؛
ورق درم، که مدادم نميکند امداد!
نيم امير، که روزي کشم چو مرغ بسيخ؛
شبش ز بيوه زنان بر فلک رود فرياد!
نيم وزير، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امير رود بر ستمکشي بيداد!
نه واليم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغيم، که کنم عزم فتنه يا افساد!
نيم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ي که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نيم طبيب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربايم از کف آن زر، به پنجه ي محکم؛
گشايم از رگ اين خون، بنشتر فولاد!
نه قاضيم، که به اميد رشوه بنشينم؛
مدام چشم بره، تا ازين رسم بمراد!
که در ميان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در ميان دو يکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوي رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقي ام، که کشد گر پياله يي ز کفم
گدا نياورد از روزگار خسرو ياد
چرا که نيست کنون کاسه سرنگون رندي
که کاسه يي دهمش، کيسه يي تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ي عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نيست کنون همدمي که همچون ني
اگر ز من شنود ناله يي کند فرياد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زيد زياد
نه صوفيم، که کنم وجد اگر مريدي چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زير بار و روم
ز بلخ سوي صفاهان، ز ري سوي بغداد
نه کاسبم، که به نيروي پنجه ساز دهم
گهي ز سيم و زر و ، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تيغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بياض و ، بياض را ز سواد؟!
بريده باد زبانم، سياه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نيکان ياد
نيم ز اهل هنر، چون ظهير، تا گويم:
«مرا ز دست هنرهاي خويشتن فرياد»
ولي هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر يکي بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظريف حريفان من، مرا گويند
يکي ز مهر و وفا و ، يکي ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش ، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوين است و خرقه پشمين است
بمن ازين چه رسيد و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر يک از طرفي گويدم: غنيمت دان
که خ وش همي گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازين که سبيل است باده در شيراز ؟!
چه سود از اينکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر يک از طرفي گويدم: مباش غمين؛
که چون غني شوي، از عهد فاقه ناري ياد
مرا که تير، شرابي چشاندم ز حميم
مرا که دي غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازين که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازين که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر يک، از طرفي گويدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و ، منال از سپهر بدبنياد!
دو چيز مايه شعر است و شاعري، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره يافت، شد استاد
يکي عطاي دل آزادگان جم آيين
يکي هواي پريزادگان حور نژاد
ولي ز بخت بد من، درين زمانه نماند
يکي از آن دو که دل را کند کس از وي شاد
نه سروري، که بپايش سري توانم سود؛
نه دلبري که بدستش دلي توانم داد
زمانه، اين؛ گر از اهل زمانه ميپرسي
ز بدگمان ايشان ندارد استبعاد
که گر قصيده فرستم، بخسرو کشمير
وگر غزل بنويسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر اين کند ناشاد!
حذر ز نيسبت اين عيب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهي است اين نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهي است اين اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خليد و فغان؛
که ناخن يکي ام، عقده يي ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مايه شد درين بازار؛
در دکان چه گشايم باين متاع کساد؟!
بغير من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سيلي استاد سرخ رويي خلق؛
منم که کرد رخم زرد سيلي استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اينکه قبول افتدم، ولي نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازين خيال عروس؛
که روز ازو چه خيال است در دل داماد؟!
وحيد عصرم و، چون عرفي اين گواهم بس
که شرم اين سخنم، خوي ز چهره بيرون داد
سري بتربيت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولي بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولي نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداري اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهايت ياري و با کمال وداد
اگر چه ميشمرندم، ز دودمان اصيل؛
که پاک گوهري و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هيچ يک از صحبتم نيند ملول؛
نديده و نشنيده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قايلند ، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مايلند، از رد و راد!
مرا غريب پسندند و، خود مقيم وطن؛
مرا اسير گذارند و، خود ز قيد آزاد!
فغان که سرزنشم نيز ميکنند که من
پي گشايش دل رفته ام بسير بلاد
حکايت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکايت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، ميکنند بال هماي،
که تا دهند ازو زينت کلاه قباد!
ولي ز پستي همت، از آن گروه يکي؛
دگر ز بي پر و بالي آن نيارد ياد
عجب تر اينکه نکوهش کنندش ار بينند
که خود رود بتفرج بآشيانه ي خاد
بغربتم، نوشتند نامه وين سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن ديار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسي خانه، باز کرد آباد
بغير قصر و سراي من و قبيله ي من
که خود به تيشه ي بيداد، کندش از بنياد!
ز اشک و آه من، آن خانه هاي عالي را
ز کين رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها ، که بهر يک نشستي ار شيرين
سراي خسروپرويز ، رفتيش از ياد
هزار قصر و، بهر يک هزار نقش بديع،؛
کشيده خامه ي ارژنگ و ماني و بهزاد
بهر يکي امرا کرده عمرها به نشاط
بهر يکي وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر يک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سليمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ايوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بيم رخنه فتاد
مگوي رخنه به ايوان فتادشان، که زمين؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دريغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زياري کردي بزاريم امداد
زبان ندارد و، اي کاش داشت، تا ميگفت
فسانه ها که ز ياران رفته دارد ياد!
ز دانش وزراي امين پاک نسب
ز صولت امراي گزين ترک نژاد
که داده غاشيه بر دوش آصف و يحيي
ربوده طاقيه از فرق اردشير و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دين و عميد
ز تيغ اينان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدي
سگان درگهشان به ز گربه هاي زياد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدي
خران آخرشان به ز صافنات جياد
ز جود وداد کرم پيشگان عدل آيين
که روح حاتم و نوشيروان ازيشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهي قد، که روز و شب آنجا
بروي هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگريم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدايان و ، بايدم ديدن
در آن محله که از بوستان نشان ميداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وي سبز؛
پريده بلبل و قمري و، زاغ در فرياد!
چو ياد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آيم و چون ني کنم فغان بنياد
تسليي که بمن دوستان دهند اين است
که: اين خرابه که آباديش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادي
پس از تو ديگري از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ي آن قوم، در خروش آيم؛
که اي گروه ملامت سرشت جور نهاد
اميد من، همه اين بود و هست و خواهد بود
که اين دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ي خود، خود کنم ز نو تعمير؛
نهم چو سوي وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغي اندازم؛
که هر که بيندش، از باغ خلد نارد ياد
بصحن باغ فشانم، دود بجوي چو آب؛
بطرف جوي نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرين و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطي و قمري، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوي و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفير زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنايت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده يي که يارمنند
بوصل هم گذرانيم روزگاري شاد
وگرنه هر کف خاکي درين جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر براي معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلي که نباشند همدمان بيزاد
چو هيچ شغل زمانه، ز من نيافت نظام
چو هيچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
هماي همت من، جا بهيچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگي دل، رو بآشيان ننهاد
به آنکه مزرعه ي آخرت چو شد دنيا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمين که بمن بازمانده از اجداد
کنم شيار بناخن زمين، که بر دوشم
بود ز بيل گران تر، کرشمه ي حداد
بخاک، دانه فشاني کنم؛ باين اميد
که ايزدم کند از احتياج زاد آزاد
دهم ز چشمه ي چشم خود، آبش ار بينم
که کس ز جود در جو، بروي من نگشاد
شود پديد، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنايت ايزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بي منت
بسا گرسنه که سيرش کنم بوقت حصاد
جهانيان، همه گر قوت ساليانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفريدگار زياد؟!
ولي، دل از دو طريقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاري ارواح و خواري اجساد
يکي حواله ي ديوان، شهش معاف کند؛
يکي خيانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازين دو راه، اگر خاطرم بياسايد؛
نه از زمين کنم افغان، نه ز آسمان فرياد
ره عراق عرب، گيرم از عراق عجم؛
روم ازين ده ويران، بخطه يي آباد
چرا که من که بيک جرعه آب سيرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ي بغداد
دگر چه بهتر ازين، کاندرين خجسته زمين
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روي وداد
رخ نياز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسي کاظم، دگر تقي جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم اين محيط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوين؛
هم اين چو حيدر کرار علت ايجاد!
بعلم دين، علما خواسته از آن تعليم؛
بحکم حق، حکما يافته ازين ارشاد!
هم آن چو صلح کند در ميانه ي اعداد
هم اين چو ربط دهد در ميانه ي اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف اين نرسد
زيان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهينه چاکر ايوان آن، بجان اقطاب؛
کمينه خادم درگاه اين، بدل اوتاد!
دليل حضرت آن، هادي طريق حضور؛
مقيم سده ي اين، ساکن سراي شداد!
کنم ستايش آن را، خلاصه ي اذکار؛
کنم نيايش اين را، ضميمه ي اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، اين ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، اين ز معاد!
امام هفتم آن، اين بود امام نهم؛
اگر ائمه ي اثني عشر کني تعداد
يکي پدر بود، آن يک پسر امامي را
که ماده آهوکي شيرده جدا ز اولاد
چو گشت صيد و ازو جست ياوري دردم
بضامني وي آزاد ساختش صياد
غريب خاک خراسان، حبيب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازين نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سراي ائمه ي امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهيش مباد
ولي، مدايح آل نبي، از آن بيش است،
که از هزار يکي را کسي کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مديح من نبود گرچه آن متاع نفيس
که هديه گويم و خوانم، ولي ازينم شاد
که هر که ملک سليمانيش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
هميشه تا کند از دور جم، حکايت جام؛
هميشه تا دهد آيينه از سکندر ياد
شوند اعادي آن، از خمار سر غمگين
بوند احبه ي اين، از صفاي خاطر شاد
يگانه يي که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
نخست آينه يي بهر ديدن خود خواست
***
قرار کار، بخلق سراي امکان داد
به عقل آيه والايي دو عالم خواند
بعرش ، پايه ي بالايي نه ايوان داد
ز مرحمت، بطربگاه هشتمين ايوان
ضياء مشعله ي اختران تابان داد
ز هفت منظر ديگر، بهفت سياره؛
خجسته منزلي از ماه تا بکيوان داد
به خيل جن و بصف ملک، لباس وجود
ز فرط مرحمت و از کمال احسان داد
پس آنگه، از پي ايجاد ممکنات جهان
ز جود رونق بازار چار ارکان داد
بعلم لم يزلي، کار جمله عالم را ،
بآشنايي آباي سبعه فرمان داد
پديد کرد نبات و جماد از حکمت
وزان دو، رونق صحرا و زينت کان داد
شجر، ترنج و به و سيب روح پرور ريخت؛
حجر، زبرجد و ياقوت و لعل رخشان داد
نظاره کن که چه خاصيت و چه منفعت است
که او بباد شمال و به ابر نيسان داد؟!
گهي که اين دم وافي بخاک دشت دميد
گهي که آن نم صافي به بحر عمان داد
هم اين از آن دم جانبخش ، بهر زيب جهان
چمن چمن سمن و، روضه روضه ريحان داد
هم آن از آن نم دلکش، براي زينت دهر؛
صدف صدف گهر و، رشته رشته مرجان داد!
در اين دو آينه ، چون آن صفا که خواست نديد؛
زلال صاف حيات از کرم بحيوان داد
نديد در طبقات صنوف حيواني
ز عشق چون اثر، آن دم که جمله را جان داد
امانتي که شناساييش عبارت از اوست
چو عشق ديد در انسان، به نوع انسان داد
به انبيا، که ز اسرار عشق آگاهند؛
خلافت بد و نيک جهان ببرهان داد!
به اوليا، که ز صهباي معرفت مستند؛
شراب از خم تحقيق و، جام عرفان داد
بخسروان، که شبان رعيت از عدلند؛
بکف ز نيزه ي فولاد، چوب چوپان داد
بساکنان خرابات، داد معرفتي؛
که گوشمال حکيمان ملک يونان داد
بسالکان، که ره عشق او همي سپرند؛
لب خموش و دل تنگ و چشم حيران داد
تبارک الله، از آن مالک ممالک جود
که کام اهل جهان از گدا و سلطان داد
گهي سرير سليمان، بدوش باد کشاند
گهي بمور سرير از کف سليمان داد
کشيد باز عنان سکندر، از ظلمات
به خضر، جام لبالب ز آب حيوان داد
دو تاجر متساوي متاع را، در دهر
يکي به سود حوالت، يکي به خسران داد
دو طاير متماثل جناح را، در شهر
يکي بقصر شهان جا، يکي بويران داد!
دليل قدرتش اين بس بود، که افسر نور
ز مه گرفت و بخورشيد داد، و آسان داد
گواه رحمتش اين بس بود، که گوشه ي امن
ز شه گرفت و بدوريش داد، و ارزان داد!
خموش باش دلا، جاي خرده گيري نيست
مگو چرا ز فلان بستد و ببهمان داد
بحکم عقل حکيمان، چو حاکمي است حکيم؛
ز حکمت آنچه بهر کس ضرور ديد آن داد
يکي بگوشه ي ميخانه جام باده گرفت
يکی بصفه ي مسجد صلاي ايمان داد
به اين و آن چه عجب از ره ندامت و عجب
اگر نويد جنان يا وعيد نيران داد؟!
خداي داند و، آن کش خداي کرد آگاه
که هر چه داد بهر کس، ز عدل و احسان داد
بشيخ، شهر، فقيري ز جوع برد پناه
به اين اميد که از جود خواهدش خوان داد
هزار مسأله پرسيدش از مسايل و گفت
که: گر جواب نگويي نبايدت نان داد!
نداشت حال جدل آن فقير ، شيخ غيور
ببرد آبش و، نانش نداد تا جان داد
عجب که با همه ي دانايي اين نميدانست
که حق به بنده نه روزي به شرط ايمان داد!
من و ملازمت آستان پير مغان
که جام مي بکف کافر و مسلمان داد!
غرض، چو باعث ايجاد اين جهان عشق است؛
تمام کار جهان را ز عشق سامان داد!
ز حسن و عشق، بهر گوشه فتنه ها انگيخت؛
که شرح ميدهمش، گر چه شرح نتوان داد
ز نور حسن، رخ شمع آشکار افروخت؛
سوز عشق، به پروانه داغ پنهان داد
بسرو جلوه شوخي، بفاخته فرياد ؛
بگل تبسم شيرين، ببلبل افغان داد
به خواهش پدر، از صلب نطفه يي انگيخت؛
بجذبه در رحم مادرانش سيلان داد!
در آن صدف ، چو شد آن قطره منعقد چو گهر؛
به او ز لطف توانايي تن از جان داد
چو غنچه پرورش تن، بخون دل دادش
گذشت نه مه و ،جايش چو گل به دامان داد
بشکرين دهن نوشخند شيرينش
سفيد شير، ز سيمين حباب پستان داد
چو رفته رفته بسرو قدش خرام آموخت
خجالت روش آهوي خرامان داد
ز سرمه اش، چو غزالان شوخ فارغ کرد؛
ز غازه اش ، چو گل نوشکفته نسيان داد!
بغنچه ي شکرين و ، بنرگس نگرانش
تبسم و نگه آشکار و پنهان داد
بلعل کم سخنش، شوق خنده داد آن قدر؛
بجزع کم نگهش، ميل غمزه چندان داد؛
که گاه خنده، چو پيمان بلعل نوشين بست؛
که وقت غمزه، چو رخصت بچشم فتان داد؛
بطرز خنده، ز جادوي ساحري دل برد؛
ز سحر غمزه، به هاروت بابلي جان داد
براي آنکه پريشان کند دل جمعي
ز سنبل سيهش کاکل پريشان داد
ز بهر آنکه فشاند نمک بزخم دلي
ز نازنين زنخش سيمگون نمکدان داد
بدور غبغبش، از زلف، رشته ها آويخت؛
ز سيم گويش و، از مشک ناب چوگان داد!
ز ابروان مقوس، سيه کماني ساخت؛
بقصد اهل دلش، ناوکي ز مژگان داد!
قباي دلبري و نازش، آنچنان پوشيد؛
که بر جبين بتان چين ز چين دامان داد
غرض، بزيور معشوقيش چنان آراست
کش از نظاره سر انگشتها بدندان داد
چه چاکها که نيفگند بر گريبانها
ره نسيم چو بر چاک آن گريبان داد
چو خضر خط، هوس آب زندگاني کرد؛
لبش سراغ سر چاه آن زنخدان داد
همه حديث جفا خواند و، حرف جور نوشت؛
اديب حسن، چو راهش سوي دبستان داد!
گرفت جا چو بحکم غرور بر سر زين
سمند ناز بميدان حسن جولان داد
کلاه غنج بسر، رايت دلال افراخت؛
سپاه غمزه و فوج کرشمه را سان داد
کشيد خنجر بيداد از ميان، و آنگاه؛
بقتل و غارت عشاق خسته، فرمان داد
در آن ميانه دل زار من چو گشت اسير
به دام زلف فگند و به دست هجران داد
مرا ز غيرت عشق است منتي، که چو غير
مرا ز دادن دل منع کردو، خود جان داد
وگرنه آنچه کشيدم من ازملامت عشق
حکايتش نتوان کرد و شرح نتوان داد
بهر که يار شدم، صاحب جنونم خواند؛
بهر که حرف زدم، نسبتم بهذيان داد
دلم، که عمر شدش صرف باغباني عشق؛
هميشه نخل وفا کشت و بار حرمان داد
سرم، که در قدم عشق سوده شد ز آغاز؛
در آخر افسرش از سايه ي مغيلان داد!
بلي هميشه به سختي گذشت عمر کسي
که دل بعهد شکن يار سست پيمان داد
ز شوق، دست من از کار رفت و، آه که يار
بدست من نتواند ز ناز دامان داد
دل خراب من از عشق داد جان، بنگر
چگونه اين ده ويران خراج سلطان داد؟!
ولي شکايتم از درد عشق، نيست بکس؛
تواند آنکه بمن درد داد، درمان داد!
بس است آذر، از اين گفتگو زبان دربند؛
کزين فزون نتوان زحمت عزيزان داد
دگر منال ز خار ملال، اي بلبل؛
کنون که ابر ز گل زينت گلستان داد
چو يونس، از شکم حوت، خسرو انجم؛
برآمد و حملش جا بصدر ايوان داد
هر آنچه دزد خزان برد ، از خزانه ي خاک
دوباره شاه بهارش ز راه احسان داد
زمين چو روضه ي مينوست، منت ايزد را؛
که باغباني اين باغ را به رضوان داد
بعيش کوش و، بشادي گراي؛ کاين همه فيض
که دور چرخ بعالم، ز لطف يزدان داد
کنايه يي است از اين، کآسمان ز مام مراد
بدست حاجب درگاه خان بن خان داد
ابوالمظفر، ابوالفتح خان که از شوکت
شکست آل مظفر ز چوب دربان داد
بهين بهادر هوشنگ هوش، کاندر رزم؛
شکاف و رخنه زخنجر بسنگ و سندان داد
گزين سپهبد جمشيد شيد، کاندر بزم
چراغ و شمع ز ساغر بقصر و ايوان داد
يگانه يي که چنان بر بساط عدل نشست
که خاک شهرت کسري بباد نسيان داد
بهر که خواست نويسد زمانه نامه ي فتح
بنام نامي او، خامه زيب عنوان داد
دلاورا، تويي آن دادگر، ز دوده ي زند؛
که داد خلق ز بيداد اهل طغيان داد
تو را چو داد به داراي مملکت ايزد
کسي که مژده به راي و خبر به خاقان داد
بهديه لؤلؤ از بحر و در ز کان آورد
برشوه مشک ز چين، لعل از بدخشان داد
ز درگه تو که خلقي براحتند آنجا
نيم چو قابل، از آنم زمانه حرمان داد!
وگرنه پادشه اختران ز فرط کرم
به خاردشت و گل باغ، نور يکسان داد!
چو من، نداد در اين عهد داد تحسين کس؛
که کس نه چون تو در اين دور داد احسان داد!
مرا رسد اثر فيض از کف تو مدام
گهر هميشه بغواص بحر عمان داد
تو را بود نظر تربيت ز مهر پدر
هميشه نور بماه آفتاب تابان داد
مننم، که نيست چو من در زمانه درويشي؛
که ازغمش نتواند خبر بسلطان داد
تويي که، غير تو در روزگار نتواند؛
کسي که رابطه ي مور با سليمان داد
کريم خان کرم پيشه، آن سکندر عهد
که چين نزد به جبين، ملک چين به خاقان داد
ز پير عقل، نشان بازجستم از لقبش؛
که بي لقب نتوان داد مدح آسان داد
لقب، امير زمين، خسرو زمانش خواند؛
خطاب، داور گيتي، خديو دوران داد!
بعجز گفت که : از خاني و ز سلطاني
به او لقب زره جاه و رتبه نتوان داد
ز جاه، حکم بنام هزار خان بنوشت؛
ز رتبه، راتبه ي صد هزار سلطان داد
سپهبدي، که بشمشير، فتح ايران کرد؛
شهنشهي، که بتدبير نظم ايوان داد
به روز معرکه، شير اوژني که از ني رمح؛
چو شير بيشه، بشير فلک نيستان داد
بوقت حادثه، رويي تني که در صف رزم؛
کفن به دوش دليران، ز تيغ عريان داد
خديو عهد، که معمار قصر اقبالش؛
نخست پايه ي ايوان به دوش کيوان داد
ببزم خسروي و، بارگاه جمشيدي
صفاي خلد برين و بهشت رضوان داد!
ز خيل پادشهان، آنکه بر درش ره يافت؛
بشکر اينکه رهش در حريم ايوان داد؛
هزار سجده دمادم، بخاک درگه کرد؛
هزار بوسه، پياپي، بپاي دربان داد!
نماند غير خراسان دياري از ايران
که شوکتش نه در آنجا صلاي احسان داد
دهم بمردم آن ملک مژده کز عدلش
کليد فتح خراسان، شه خراسان داد
چو طرح سان سپه، در کنار جيحون ريخت؛
چو عرض لشکر، در دشت زابلستان داد
ببانگ ولوله، پورپشنگ را لرزاند!
فشار زلزله، بر خاک پور دستان داد!
ز نور و ظلمت هم، صبح و شام تا برهند
بدست شحنه ي گردون، ز عدل ميزان داد
کرم نگر، که چو آباد کرد عالم را
خرابه از دل دشمن بجغد تاوان داد
کرا قرين تو گويم ز خسروان، که فلک
تو را ز عدل و کرم امتياز از اقران داد!
سپهر، کام دل هر که را که مشکل ديد؛
نگاه گوشه ي چشم تو داد و ، آسان داد
متاع ملک، که شاهان گران خريدندش؛
چو ديد لايق آنت، زمانه، ارزان داد!
ز خار، شحنه ي عدلت شکنجه يي آراست؛
که بلبلي نکند از گل گلستان داد
حمايتت، چو بنظم زمان کرد اقبال؛
عنايتت ، چو بکار سپهر سامان داد
به اقويا، ضعفا را چو مير و سرور ساخت؛
به اغنيا، فقرا را چو بار و مهمان داد
به پيش بلبل بي بال، باز بال افگند؛
به کام بره ي بي شير، شير پستان داد
چو ديد، صعوه يي افتاده از آشيان بي پر؛
امين عدل تواش، جا به چشم ثعبان داد
چو ديد از گله وامانده گوسفندي لنگ؛
شبان حفظ تو، جايش به دوش سرحان داد
بدستياري جود، آن قدر که در همه عمر؛
بخلق، حاتم و يحيي و معن و قاآن داد
به يک دقيقه، گداي سراي احسانت؛
بسايلان جهان، صد هزار چندان داد!
نه نوحي و، بودت تيغ، کشتي و دريا؛
گهي رهاند ز طوفان، گهي بطوفان داد
نيي کليم و، دو دستت ز جام و نيزه بود؛
که ياد از يد بيضا، نشان ز ثعبان داد
روان رستم و آرش، بموکب تو روان؛
جلادت تو، چو رخش ستيز جولان داد
همانت تيغ کج و، رمح راست پيش آورد؛
همينت تيز ز ترکش، کمان زقربان داد
ز چرم ببربيان، خصم پوشد از خفتان؛
چو رستم از دم تيغ تو بايدش جان داد
چرا که ببر، چو خود جان نبرد از دستت ؛
چه سود از آنکه بغيري ز چرم خفتان داد؟!
زهي خدنگ ز بان آورت، که گاه جدل؛
جواب خصم دغل، از زبان پيکان داد!
شدند دوست، همه دشمنانت آخر، چون
دل رحيمت از اول خداي رحمان داد!
خدا يگانا، از راه لطف عام، ايزد؛
سه چار مزرعه ام در قم و صفاهان داد
وليکن، از ستم آسمان، در آن مدت
که داشتند رعايا ز جور سلطان داد
نکشتم و، چو دل دشمن تو گشت خراب؛
کنون خدا چو تو را جل شأنه اين شان داد
کسي که قادر يک روزه قوت خويش نبرد
کنون تواند يک ساله خرج ديوان داد
کسي که مالک يک مشت خاک نيز نبود
کنون ز ريع ده من، اجور دهقان داد!
چه ميشود که نوازي مرا بفرماني
که هيچکس نتواند جواب فرمان داد
اگر من از مدد بخت خرم تو کنم
زراعتي و توانم خراج سلطان داد
چه بهتر، ارنه بفرما که هر که ملکم کشت
دهد چو ريع، نگويد ز راه احسان داد
در اين قصيده ، که رشک لآل عمان است
نخست محتشم از نظم زيب دکان داد
به اين بضاعت مزجاة خامه ي من نيز
نثار بارگهت کرد و، نظم ديوان داد
فقيرم و متزلزل ز محتشم، چه کنم؟!
توانم ار چه جواب ظهير و سلمان داد!
ولي خوش است دل من، به اينکه داده استم
نثار خود به تو من، او به مير ميران داد
هميشه تا ز نسيم بهار و باد خزان
توان طراوت باغ و شکست بستان داد
بدوستان مدهاد ايزدت بجز دل جمع
به دشمنان تو چون خاطري پريشان داد
***
قصيده در مدح سيد احمد
الا اي معنبر شمال مورد
که جسم لطيفي و روح مجرد
گهي از دمت، دلگشايي معاين؛
گه از مقدمت، جانفزايي مشاهد
هم از تست، روي شگرفان مصفا؛
هم از تست، موي عروسان مجعد!
ز انفاست، اي مايه ي زندگاني؛
که قصر حيوة از تو باشد مشيد
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهاي لبريز ، در تير و در دي؛
ز سبزه مخطط کني، از يخ امرد
گهي از تو شيرازه ي گل مجزا
گهي از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغي ، اما درين سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خيري اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سليمان
فگندي همي سايه بر فرق فرقد
تويي پيک يعقوب و يوسف، ز ياري
نيارد کسي ره کند بر تو مسند
ز کنعان بري جانب مصر نافه
ز مصر آوري سوي کنعان طبرزد
گهي بر دمي در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جيب شاخ، آفتاب گل آري؛
گه آبش چو لؤلؤست ، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عيسي و موسي؛ اما
تويي عيسوي دم، تويي موسوي يد
بشکرانه ي اينکه مطلق عناني
نه چون من بدام است پايت مقيد
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقيدي مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوي فارس، قصد ار بود از عراقت
فيا خير قصد و يا خير مقصد
در آن خاک، شيراز شهري است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقي الله چه شهري، چو بحر و چه بحري؟!
که جزرش نه پيداست از لطمه ي مد
ايا دي هر دادي، آنجا مهيا
متاع اقاليم، آنجا منضد
جهان تيره، و آنجاست روشن چراغي؛
که هر قاصيدي را رساند بمقصد
چراغش مزاري که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسي کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دايم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که يک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفيا راست مسکن
بآن شهر رو، کاوليا راست مرقد
مگر خضر، پيوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش ، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روي بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموري افتاده از پا
بهر صفه درويشي افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار يابي
چو در جرگه ي بيدلان راهت افتد
ز من ده سلامي، ز من بر پيامي
بمجد دم احمد نسب، سيد احمد
که اي سيد صاف طينت که داري
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سيادت، ز خلق تو لايح
حديث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نيارم؛
نه ذاتت محاط و ، نه وصفت محدد
چگويم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، ديده ارمد
غمي داشتم، روزي از هجر ياران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستي آمد از وي
شنيدم که با دوستان مؤيد
کشيدي به شيراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پي جنود مجند
گزيدي سفر با رفيقان و رفتي
به شيراز و از آذرت ياد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، ديدم؛
بعذر فراموشکاري محمد
نوشتي که ديدند چون سردي دي
شدندت ز احضارياران مردد
هم از سرد مهري است اينها، وگرنه
ازين معني آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردي دي مبرد
وگر بود دم سردي من بحدي
که آسان بدي دفع فاسد به افسد
همين عذر خوش بود، اگر مي نوشتي
سفر خوش بود، ليک بيدام و بيدد
نيم بي خبر، دانم اينقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بيهوده مسود
ولي کاش ميبودم آنجا که با تو
شد اين عذر از شهرياري ممهد
عجب دارم از ياري شهرياري
که شهري بياري او شد مقيد
بو مقودي از کمند وفايش
بسي دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و ، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بيمهري از دي باين حد
گرش ديدمي، خواندمي بيخودانه
باو چند بيتي، نه از غير، از خود
که اي فيض تو، همچو عيش تو دايم؛
که اي لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواري خوش از گل، به بي بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ي بد؟!
نه خواجه است کو بنده ي بي بهايي
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنيده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجيد ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنايي، نه بيگانه گردم؛
گرم کافر آيد لقب، به که مرتد
دگر بشنو اي سيد جيد از من
که بادت نهال جواني مسند
شدي چون بخير و سلامت مسافر
شود کار تو با رفيقان مسدد
تماشاي آن شهر، بادت مبارک
نبيني چو بدبين، نه اي؛ از کسي بد!
تو را گويم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنيد آنچه از جد!
ببين ز آب رکني و باد مصلي
همه فيض بيمر، همه لطف بيحد
ز صورت مزن دم، چو معني شناسي؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آيينه ي صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ي تر
تو گويي که ياقوت رست از زبرجد
بهشتي و، در وي خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغيد
مگر بود ز آغاز کر و بيان را
از آن آب ميضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانيان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و ، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهي قد
نکويان شيرين لب عنبرين خط
جوانان سيمين تن يا سيمين خد
چو بيني، فراموشي از من مبادت؛
که خلد برين است و، باشي مخلد
مشو غافل، از خلق خاکي نهادش؛
که خاکي نهادند و خورشيد مسند
همه عالم و عامي، از فيض خاکش؛
شد اين عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالي، از اهل حال است خالي
دهد ياد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدي و حافظ طلب کن؛
بتوفيق مسلک، بتحقيق مرصد
سلامي ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از يکي صد شمارد مديحش
نگويد همان وصف او را يک از صد
سپهر اماني و نجم يماني؛
که از شادماني برد بهره سرمد
علي شريف، آن ز هر عالي اشرف؛
ولي سعيد آن ز هر والي اسعد
در اقليم فقر و فنا، پادشاهي
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمايت
بسوي ضعيفان عاجز چو بيند
دجاجه، نبيند گزندي ز اجدل
زجاجه نبيند شکستي ز جلمد
حريفي که از لطف و قهرش مهيا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشينيد و داريد صحبت
بکنجي، نه ديوي در آنجا و نه دد
غنيمت شماريد، اي وصلتان خوش؛
ز من ياد آريد، اي هجرتان بد
تو دريايي و وصل او، فصل نيسان
تو خورشيدي و ، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقي؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بيني، سلامي ده از من بايشان؛
پس آنگه بتأييد صدق اي مؤيد
بگو: اي کهن دوستداران يکدل
بگو: اي نکو عهد ياران ذواليد
روا نيست دانيد در کيش ياري
ز ياران ديرين فراموشي اين حد
وگر عهدشان رفته بيني ز خاطر
خدا را که بربند عهدي مجدد
چو بندي ز نوعهد از من بهر يک
بصد گونه سوگند ميکن مؤکد
که بيمهري از دوستان است ناخوش
که بدعهدي از اهل دانش بود بد
رفيقا، شفيقا، انيسا حبيبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خيالم که گنجي است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگي قافيه ره کنم سد
ولي خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور يزدان
الا تا بود در جهان دين احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدايي؛
محمد تو را يار و، دين محمد!
***
در مدح سلطان ايران کريم خان زند
و ذم حاکم اصفهان
اي سرو گل اندام من، اي نخل برومند؛
اي تلخ کن کام من، اي ماه شکر خند
اي مرغ دلم فاخته و ، نخل قدت سرو؛
وي طاير روحم مگس و، شهد لبت قند
اي روي تو باغي، که جهان کرده معطر؛
وي موي تو زاغي، که زمن برده جگربند
اي دل ز تو دربند، چو يوسف ز برادر؛
وي جان بتو خرسند، چو يعقوب بفرزند
اي ديده ي تارم، بتماشاي تو روشن؛
وي خاطر زارم، بتمناي تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوي تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوي تو اروند
چون گل، رخت از تاب مي افروخته تا کي؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گويي
دارد ز درازاي بسر زلف تو پيوند
آيا بود آن روز که آيي بسرايم
سايه بسر اندازيم اي سرو برومند ؟!
نازان تر از ارباب عمايم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ايوان خداوند!
داراي عجم، مملکت آراي کي و جم
گردن زن بيدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولي خواه
خاقان کريم اسم کرم رسم عدوبند!
اي خسرو ايران، سرو سرخيل دليران؛،
در بيشه ي شيران، تويي امروز ظفرمند!
آن برده ي هندي است، بر ايوان تو کيوان؛
کاعداي تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجيس، ز تنوير ضمير تو منور؛
هم تير، ز تدبير دبير تو هنرمند!
در عيش تو، ناهيد يکي چنگي، قوال؛
از جيش تو بهرام، يکي ترک صدق بند!
مه، در صف پيکان تو، پيکي است فلک سير؛
خور، در کف غلمان تو، جامي است مي آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سيم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعداي تو، ضحاک و دماوند
اي در روش داد و دهش، چشمي و گوشي
ناديده و نشنيده خديوي بتو مانند!
داغي است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردي است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است ، شفيع آرم و گويم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سي سال شد اکنون؛
ايران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بيداد حريفان
داد اي عجب آن را دم شمشير تو پيوند
از عدل تو، ايران، همه در امن و امان است؛
خورشيد تو تا سايه بر اين مملکت افگند
از خطه ي کرمان، همه تا دجله ي بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بيچاره صفاهان، که يکي گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ي دونان، بغلط شحنه ي يونان؛
شد سفله ي گرگان، بخطا مير سمرقند
از بيم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گريه ي تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نيست که او را نشناسي
اما ز پدر نيست فزون دانش فرزند
ابليس، شنيدي که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون ديد که بر بوالبشر از وسوسه ره نيست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودي حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بيداد که يک چند بود نيز
حاکم ز تو غمناک و رعيت ز تو خرسند
از شهر دگر، گر چه ندارم خبر اما
از رايحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدي دله، يک قافله مسپار ؛
لله، بگرگي يله رنج گله مپسند!
تا هست حريف شه کابل ، شه زابل؛
تا هست رديف مه بهمن مه اسفند
برنار خليلت، چو بر آب حيوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
***
قصيده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
اي که چون از داد تيغت خون کند
خون زيرغو در دل ارغون کند
اي خداوندي کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع ميمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس ياد افريدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکيه بر شبديز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کليمت هر يکي
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در اياغ، آن آب حيوان ريزدت؛
در چراغ، اين روغن زيتون کند
چون نهي بر تخت شاهي پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ايوانت بکيوان بسپرد
آستانت را، ز تير استون کند
ذکر برجيس از طرب در مجلست
غمزداي سينه ي قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهيد را خاتون کند
گوي زرين سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر يکي
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ي لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تني
ز آتش تيغ آب دريا خون کند
تيغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را ، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو ديد ايران ويران رونقي
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز ديار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غيرت در دل جيحون کند
بود مصر آن شهر و شد بيت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چيست حاکم، حاش لله ظالمي؛
کو چو ديوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مديون کند
بس عزيزان را، چو يوسف بيگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ي او، آب صد ابليس برد؛
طعنه ي او، کار صد طاعون کند!
بينوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوي هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوي هر دو، چون صابون کند!
هر که جويد از جفاي او قرار
ربع ديگر را مگر مسکون کند!
يا بفکر ديدن عيسي فتد
يا هواي صحبت ذوالنون کند
در زمين هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگليون کند
باغ سازد، پرده ي گل بردرد؛
سرو موزون ، بيد ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
ميوه ي شيرينش را افيون کند
جيب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعي افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالي گرده آيد سوي تو
تا بعشري زان تو را ممنون کند
هر که ملکي بازماندش، هم بدو
يا مبيعش کرده يا مرهون کند
مشنو از وي شکوه ي عصيان خلق
پيش از ين گر کرده يا اکنون کند
روسياه اندر ميان پيداست کيست
شکوه از عنين اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش اين لطف ايزد بيچون کند
کآردم سوي صفاهان دوستکام
دوستانم نيز پيرامون کند
تا کنم با يک يک اخوان وطن
آنچه موسي خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گويد خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خيانت پيشه، کش خواندي امين
هر چه در دست آيدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نيستش از پستي الحق پايه يي
کز ستم او را کسي مطعون کند
ليک ترسم هر کس آيد بعد ازين
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکين را رسد تسکين، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نميخواهد بگردن خون وي
ديگري را کاشکي مأذون کند
تا بزهر افعي تيغ کجش
افعي گنجينه ي قارون کند
اي سليمان، قطع کن زان ديودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتيب آب و گل نهد
رخنه در ترکيب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع ديگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بيرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نبايد خون کند
اي که ديوان، مير ديوان کرده يي
آدميزادي چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نيک؛
روي ملک از خون او گلگون کند
کايزدت، هم عمر جاويدان دهد؛
هم، بخيرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابليس راند از آسمان
ميتواند دفع اين ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسني بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ايزد ذوالمن ، بيمن رأفتت
از هر آفت ايمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلين بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
***
قصيده در مدح علي بن موسي الرضا (ع)
اي باد شمالت چو گل آورده ببر بر
لرزان ز نهالت دل هر برگ ببر بر
از غيرت دندانت و، از خجلت رويت؛
لؤلؤست ببحر اندر و، لاله است ببر بر!
از درج درت، طعنه زند لعل بياقوت؛
وز برگ گلت، خنده زند گل بشکر بر
داد ايزدت از لطف، يکي حقه ي ياقوت؛
انباشته آن حقه بسي و دو گهر بر
تا چشم منت ماند از آن درج گهر دور؛
عمدا ز دي از لعل ترش قفل بدربر
خال تو، برخ، خرده ي عودي است بر آتش؛
هر ذره اش آميخته گويي بشرربر
خط سيهت، خاسته دودي است؛ که بنشست
از سوختن عود قماري بقمر بر
زلفت که سراسيمه بپاي تو سرافگند
خونخواري چشمان تو بودش بنظر بر
زنگي بچه را ماند، کز فتنه ي ترکان
سرگشته فتاده است بکوه و بکمر بر
تا بر حجري ، بوسه زنند از حرم احرار؛
هر ساله گزينند سفر را بحضر بر
در عشق تو بت، چون بحرم برد جنونم
زان پيش که دستم زندش حلقه بدر بر
طفلانش، بمن بسته سر ره بپذيره؛
از هر طرف انباشته حجرم بحجر بر
شهري بمن، از دوستيت، دشمن جانند؛
ليک از نسق شرع ز قتلم بحذر بر
و امروز که شد مفتي شهرم ز رقيبان
دانم که دهد فتوي خونم بهدر بر
القصه، اگر عاشقي اين است، عجب نيست؛
هر روز گر فتاريم از بد به بتر بر
با هر که کنم ز اهل جهان شکوه چنان است
کافسانه ي خود عرضه دهد گنگ بکر بر
بالجمله، چه تدبير بناسازي گردون؟!
جرم فلک از جا نتوان برد بجر بر!
آمد مه آزار و، بخانه تو دل آزار؛
تا کي بود آخر ز تو خاطر بخطر بر؟!
حيف است تو را پرده، چو گل، خاصه درين فصل؛
کز پرده برآمد، گل و نسرين باثر بر
چرخ و چمن، از انجم و ازهار، شب و روز؛
گرديده مرصع بدراريث و درر بر!
گل مانده بگلزار ، چه در شهر نمانده است؛
يک تن که ز عشرت زندش چون تو بسر بر
از مرد و زن، القصه بکاشانه کسي را
مشغول ندانم نه بخواب و نه بخور بر
از شاه و گدا، پير و جوان، هر که خردمند
گلگشت چمن را، زده دامن بکمر بر
ديوانه هم، امروز بويرانه نماند؛
در خانه چه مانيم چو عاصي بسقر بر؟!
بشتاب، که تا سال دگر گل بگلستان
نايد نه بزاري، نه بزور و ، نه بزر بر!
ور زآنکه خمارت نگذارد که گذاري
گامي دو درين فصل خوش از شهر بدر بر
خوشتر ز بهشت است درين کوچه يکي باغ
کافتاده ز گل آتش طورش بشجر بر
بر هر سر شاخ آمده مشغول مناجات
مرغانش چو موسي همه شب تا بسحر بر
بلبل بسر شاخ، ز داوود و سليمانش؛
آواز بمنقار برد، نامه بپر بر
بر آستي مريم شاخ است، دمان باد
کز ميوه کشد عيسي شش ماهه ببر بر!
بر رسته ، ز سرتاسر هر شاخ، کنون برگ
هر برگ بگل حامله، هر گل بثمر بر!
چندانش هوا معتدل و ، آب گوارا؛
کز لطف دهد جان بمدارا بمدر بر
هر برگ ترش، عمر ابد يافته گويي؛
نه جرعه ي خود ريخته خضرش بشمر بر
از تربيت ناميه، هر سبزه ي نوخيز
هر فاخته را آمده سروي بنظر بر
از فيض هوا، در همه آن باغ ندارند؛
سرو و گل نوخاسته حاجت بمطر بر
از زمزمه ي بلبل و، از شعشعه ي گل؛
شادند کر و کور، بسمع و ببصر بر
شب باز کند باد در باغ از آن پيش
کز خنده شود باز لب گل بسحر بر
نه روضه ي خلد است و اگر بگذري آنجا
رضوان نگذارد که زني حلقه بدر بر
اکنون تو و آن باغ، که در سايه ي سروي
ريزي گل تر گاه بسر، گاه ببر بر!
يادآوري از سوز دل خسته ي آذر
هر لاله که بيني ز تو داغش بجگر بر
من بر در باغ آمده، بر خاک نهم سر
وز بيم فراق تو کنم، خاک بسر بر
پس خوانمت اين تازه قصيده ز معزي:
که «اي تازه تر از برگ گل تازه ببر بر»
گر بلبل طبعم، کند آهنگ ترنم؛
گويم که: ازين نغمه بگلزار دگر بر
جايي که دهد عرض هنر مير معزي
خود را چه بري عرض، باظهار هنر بر؟!
او را، سخن آويزه ي عرش آمد و ؛ نتوان
با معجزه دم زد بخيالات و فکر بر
نازند بشيرين سخنش، اهل سمرقند؛
چون نازش خوبان سپاهان به شکر بر
رام است مرا نيز کميت قلم، اما
دجال چو عيسي نزند تکيه بخر بر
بنهاد معزي رخ اگر بر در سنجر
يا شاعر ديگر، بدر شاه دگر بر
من پاي نهم بر سر والي ولايات
گر شاه ولايت نهدم پاي بسر بر
سلطان خراسان، علي موسي جعفر؛
کارش بقضا جاري و حکمش بقدر بر
يعني، ولي خالق و والي خلايق؛
کامد ز ازل، همسر آبا بگهر بر!
آن سرور هشتم ، زده و دو سر و سرور،
کافگنده چو سروم، همگي سايه بسر بر
راضي بقضا جانش و، صابر ببلا تن؛
آغشته زبان نيز ز شکرش بشکر بر
خاک حرمش، شسته کلف ماه فلک را؛
ماه علمش، بسته ره سير بخور بر
تا روح الامينش، شرف آمد بملايک؛
تا بوالبشرش، فخر باصناف بشر بر
نازد بپدر هر پسري، از که و از مه؛
او را پدر است آدم و، نازد به پسر بر!
آري بزبان نام پدر آورد آدم
آن را که پسر اوست، چه حاجت بپدر بر؟!
اي چار کتاب فلکي را، تو مفسر؛
بينا نه کسي جز تو بآيات و سور بر
چون چار پرنده، که ز انفاس خليلي
جان يافته، آراسته تن نيز بپر بر
از روز ازل، حکم تو جاري بعناصر؛
و آميخته از حکمتشان ، يک بدگر بر
و امروز همت دست بر اوضاع مواليد
چون خامه ي نقاش، به اشکال و صور بر
از رفعت و شان، ماهچه ي رايت قدرت؛
ماهيش بزير اندر و ما، ماهش بزبر بر
چون خاست ز کر و فر گردون ز جهان گرد
و افتاد از آن لرزه به تير و به تبر بر
جاه تو شها، رو بهر آورد گه آورد؛
از معرکه برگشت بفتح و بظفر بر
در معرکه بدخواه تو، کش روي سيه باد؛
از شرم تو گر روي بپوشد بسپر بر
آهت بفلک چرخ سياهي است که بسته است
صياد اجل نامه ي فتحش بسه پر بر
نشنيده کسي، شير شود ضامن آهو؛
غير از تو که صياد چو ديديش بسر بر
ضامن شدي از رحمش و، تا رفت بخدمت؛
بازآمد و ، آهو بره بودش باثر بر!
از جود تو، بر دشمن و بر دوست رسد فيض؛
چون ابر ببارد، چه بخشک و چه بتر بر
نشنيده کسي لا ز زبانت مگر آن دم
کاري پي تهليل دو لب يک بدگر بر
گر راحت روح آمده بنت العنب، اما
عناب چو داد از عنبت تن بضرر بر
ز آنگونه خود از دختر رز مهر بريدم
کآبستني تاک نخواهم بثمر بر
تا مهر، خرامد بسراي حمل از حوت؛
تا ماه شتابد ز محرم بصفر بر
از مهر رخت، دوستت آرد به جنان گل
وز کينه کشد دشمنت آتش به سقر بر
***
در مدح ابوالفتح خان زند ابن کريمخان وکيل
ببين ز لعل خود و ، جزع من روان گوهر!
بگو کدام به، اين گوهر است و آن گوهر؟!
بسي چو حقه ي لعل تو لعل ديدم، ليک؛
نه بر کنار زمرد، نه در ميان گوهر
شکفته داري بر شاخ نسترن لاله
نهفته داري بر برگ ارغوان گوهر
سيه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
بسبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر
بچهره ام که شد از دوري تو زرد مخند
مباد رنگ پذيرد ز زعفران گوهر
کسي نجستش رنگ و کسي نديدش آب
به چين و تبت مشک و، ببحر و کان گوهر!
که هم زرشک خطت، گشته خون چکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خوي فشان گوهر
بخاک کوي خود، اشک مرا ببين؛ گر چه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر
اگر ز روي خود آويزي آب خود از شرم
بخاک ريزد از آن روي خوي فشان گوهر
در آب گوهر، آب رخت پديد چنانک؛
در آب دريا پيدا شد آب آن گوهر
چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام ميدهد نشان گوهر؟!
چه گوهري تو، که گران جان نيم، که گوهر جانت
ندادم؛ آري بايست به ز جان گوهر!
بهاي بوسه، گهر خواهي از گدا عمدا
بچشم ريزمت اينک بر آستان گوهر
شد آنکه بود ازين پيشتر درين بازار
ز تنگ چشمي بازاريان گران گوهر
کنون بچشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بسکه ريخت چو دست خدايگان گوهر
امين ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
بکان و بحر درآورد الأمان گوهر
يگانه گوهر درياي جود و، کان وجود؛
که نيست چون گهرش پاک در جهان گوهر
چرا چنين نبود؟ کايزدش پديد آورد
ز صلب خسرو ايران، کريم خان گوهر!
بعهد او، کسي از بحر و کان نيارد ياد؛
کفش فشانده ز بس بر جهانيان گوهر
جهانيان که نديدند بحر و کان، چه کنند؛
مگر کنند نثار درش همان گوهر
بغير من، که نهفته است ز ابر تربيتش؛
ببحر طبعم، چندين هزار کان گوهر
در آستان جلالش، چو دست من گيرد
نشانم اول بر پاي پاسبان گوهر
ايا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشيده دارد در رشته ي کيان گوهر
ببام قصر تو، کيوان نه گر صدف سار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟!
نهان بمخزن تو ره نيافت گر برجيس
چگونه ريزدش از طرف طيلسان گوهر؟!
اگر نه تيغ تو بوسيد در زمين بهرام
چو خونش از چه نمايد بر آسمان گوهر؟!
نه گر ببزم تو خيناگري کند ناهيد
بگاه زمزمه چون ريزد از دهان گوهر؟!
اگر نه در صف کتاب دفتر تو نشست
شد از چه تير درخشانش از بنان گوهر؟!
اگر نه مهر و مهت، خازن خزينه شدند
بروز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟!
ز بحر جود تو، ابري که سرکشد بسپهر
بخاک ريزدش از جيب، جاودان گوهر
چو جام مي، گر ازين پيش خلق دست بدست
براي هم همه بردندي ارمغان گوهر
بپاي خويش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون بخانه ي شاه و گدا روان گوهر!
ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگيري؛
نهي اگر بترازوش با گران گوهر
کشد بخويش، چو بيجاده خاک کفه ي کاه
رود ز کفه ي ديگر بکهکشان گوهر!
بهر زمين که کشي لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد بلشکر کاه و بکاهدان گوهر
کسي نديده چنين ميهماني از که و مه
که ميهمانش برد کاه و ميزبان گوهر
برد ز گوهرشان، آب غيرت جودت
دهد کسي بکسي گر به قيروان گوهر!
بهر ديار فرستد، عدالت تو عسس؛
ندارد آنجا حاجت بپاسبان گوهر
گر آسمان، گه و بيگاه ريختي بزمين
ز کوکب دري و ابر دفشان گوهر
کنون ز طبع من و، دست گوهر افشانت
زمين فشاند هر شب بر آسمان گوهر
تو نام نيک نهي در جهان و شاهان گنج؛
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر!
تو راست گنج، دل بي بضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شايگان گوهر
براي بخشش تو، ابرو آفتاب مدام
ببحر لؤلؤ ميپرورد، بکان گوهر
هميشه بردي شاهين بآشيان خس و خار
برد بعهد تو صعوه بآشيان گوهر
هما بسايه ات آيد، چو ز آشيان بلند
براه ريخته بر جاي استخوان گوهر
ز پاي بوس تو، اي قطب مرکز حشمت؛
کلاه سايد بر فرق فرقدان گوهر
ز گنج دولت و بحر خيال و ابر قلم
چو ميدهد دل و دستت برايگان گوهر
مرا چو خنجر تو، بارد از مژه ياقوت
مرا چو خامه ي تو، ريزد از زبان گوهر
بياد قبضه ي شمشير گوهر آگينت
بگوش و گردن خوبان کند فغان گوهر
به تيره روزي خصمت، گهي که رحم آيد؛
فروزدت چو سماک از سرسنان گوهر
بروز معرکه، کز گرد لشکري خورشيد
چنان نمايد کز جوف سرمه دان گوهر
کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وزان دو رشته نمايان شبه عيان گوهر
همه بطاقت پيل و، همه بقوت شير؛
ولي جداشان از هم چو انس و جان گوهر
کشيده تيغ، دهي جلوه رخش در ميدان؛
چنانکه جلوه دهد خور بخاوران گوهر
بزير پاي سمندت، همي بود غلطان؛
بجاي گوي از آن چار صولجان گوهر
بخودنمايي، خصم حرامزاده ي تو؛
ز بخت تيره چو خواهد کند عيان گوهر
شود ز خنده ي تيغت، هبا ، که تيغ تو را
يکي است گويي با اختر يمان گوهر
پي خريدن کالاي جان او، ز اجل؛
ز شست صاف تو گيرد زه کمان گوهر
چنان شکافيش از تيغ، استخوان آسان؛
که در ميانه ي پنبه کني نهان گوهر
هواي افسر گر باشدش، سپارد سر؛
رود خزف بکف آرد، کند زيان گوهر
ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت؛
کشد برشته عقيق و بريسمان گوهر
زني به عمان خنجر چو بهر شستن خون
شود بهر صدفي سفته بهرمان گوهر
عروس مدح تو را، زيب تا دهم يکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر
وگرنه موجه ي دريا چنانکه گفت ظهير:
«بهيچ وقت نيفگنده بر کران گوهر»
قصيده يي که بطبع آزمايي شعرا
نوشته کرد رديفش بامتحان گوهر
تمام ديدم و، الحق صفاي گوهر داشت؛
شگفت نه ز چنين معدني، چنان گوهر!
صفا ز گوهر طبع معاصران چو نديد
بطعنه خنده زنان خواست توأمان گوهر
بياض بيضه ي خود ديده، چشم کرده سياه؛
صد افگنده که: آورده ماکيان گوهر
خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسيد و فگند اينک از دهان گوهر
بود گهر گهر، اما بهاش نيست يکي؛
بجيب پيله ور و چتر کاويان گوهر
گهر فروش اگر رفت، منت ايزد را
گهرشناس نشسته است و در ميان گوهر
کنون ظهيري اگر يافتي دوباره ظهور
ز يمن مدح تو، ميدادمش نشان گوهر
ز لفظ و معني، ميگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من بپرنيان گوهر!
کشيدميش بگوش، اين گهر که از انصاف
نيامديش ز صافي بچشم آن گوهر
شکست گوهر او گويم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر
وگرنه جايي کآيد بعرض گنج شهان
که ميبرد بچو من مفلسي گمان گوهر؟!
وگر ز صيرفيان بود تنگدل، شايد
کساد يافته از جهل همگنان گوهر
شبه فشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشاند به تحقيق اين بيان گوهر
نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب؛
نه هر سحاب، بصلب اندرش نهان گوهر!
نه هر سحاب که گوهر کش است افشاند
بهر مکان که رسد يا بهر زمان گوهر!
نه هر طرف نگري، بحري و در آن صدفي است ؛
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر!
نه هر که شد بشنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عيان گوهر
نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
بتابي اندک، گفتن بآن توان گوهر
نه هر چه گوهر گويندش و ، برشته کشند؛
بود بتاج شهانش لقب فلان گوهر
کجاست ساحت عمان و ، موسم نيسان؟!
که بر صدف چکد از ابر، قطره سان گوهر!
چشيده تلخي دريا، کشيده حبس صدف؛
کند بطوق بتان جاي و، کو چنان گوهر؟!
ز شحنه ي کرمت، چون نداشتم زنهار؛
که بهر ح اجبت آرم ز بحر و کان گوهر
ببحر فکر زدم غوطه، تا درين پيري
پي نثار تو آوردم اي جوان! گوهر!!
هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت؛
بقدر اينکه کشد کس بريسمان گوهر
بدست خود، گهر خود زند بسنگ اگر
گهر فروش دهد جز بقدر دان گوهر
کنون که گوهري طبع تست در بازار
کنم ذخيره ز بهر چه د ردکان گوهر؟!
تو مشتري و، مرا فکر بکر شد زهره؛
تو گوهري و ، مرا بار کاروان گوهر!
گشوده ام در دکان، بيا ز لطف و ببين؛
بخر بنرخي ارزان، ز من گران گوهر!
خدايگانا، در روي آدمي آبي است؛
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر
پي محافظتش، خواستم کنم کاري؛
که در وطن نکنم گم چو ديگران گوهر
ولي ز سحر و فسون خزف فروشانش
بها ندارد ديدم در اصفهان گوهر
دلم جلاي وطن کرد گوشزد چون ديد
بشرق و غرب، ز عمان شود روان گوهر
بخاک غربت، انديشه بود ازين راهم؛
که تا چگونه نگهدارم اين زمان گوهر؟!
غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب؛
چه نرخ دارد در بيع گاه جان گوهر؟!
ز بخل ابر بهاري، که سخره ي کف تست؛
نمي گرفت کسي در بهاي نان گوهر
بکار کشت، مرا ميل کرد طبع غيور؛
به جيب خوشه ي جو داشت چون گمان گوهر
ولي محصل ديوان، حريف بدگهري است؛
که آب گوهر ديوان فزود از آن گوهر
بدانش تو، ز احوالم اين اشاره بس است؛
که مرد را شود از يک سخن عيان گوهر
بود وليت، ز افتادگي روانش صاف
هميشه تا بود افتان صدف، روان گوهر
بود عدوت، بدلها گران بجان ارزان
هميشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر !
همت ببينند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه ديدند از ماه و خور کتان، گوهر!
في القصيده
[14]
اي جسم تو، جان آفرينش؛
جان تو، جهان آفرينش!
اي کرده بعالم آشکارا
نام تو نشان آفرينش
اي گشته بلند در زمانه
از شان تو شان آفرينش
پيدا شد، ز آفريدن تو
بس راز نهان آفرينش
بر چون تو مکيني، از جلالت؛
تنگ است مکان آفرينش
مثل تو نديده در جهان کس
از بدو زمان آفرينش
چون تو نشکفت و، نشکفد نيز
گل از بستان آفرينش
ز آغاز بهار باغ ايجاد
تا فصل خزان آفرينش
نقشي ز شمايل تو خوشتر
نابسته بنان آفرينش
آراسته داشت روي يوسف
روزي دودکان آفرينش
امروز، بآفرين حسنت
گوياست زبان آفرينش
در شکر چراغ رويت امروز
کافروخت شبان آفرينش
روشن شده شمعها درين دير
از پير مغان آفرينش
از تير قلم فگنده يي خم
بر پشت کمان آفرينش
سر برزده خامه ات ز يک شاخ
با چوب شبان آفرينش
گردت گله وار، خلق عالم؛
روزي خور خوان آفرينش
در رزم تو آسمان گذارد
از دست عنان آفرينش
تيغت چو زند زبانه، افتد؛
از کار زبان آفرينش
از سهم تو، بر فلک رساند؛
خصم تو فغان آفرينش
هم آباد است ، و هم خراب است؛
اي از تو توان آفرينش
از خلق تو، بوستان ايجاد
از جود تو، کان آفرينش
راي تو و بخت تو گزيدم
از پير و جوان آفرينش
تا تو بميانه آمدستي
پيدا نه کران آفرينش
حمدا لله ثم حمدا
بر رنج کشان آفرينش
از سوداي محبت تو
شد سود زيان آفرينش
اي در شرح بلند قدريت
کوتاه بيان آفرينش
از انوري اين قصيده کش گفت
بيرون ز گمان آفرينش
خواندي و، بچشم مينمودت؛
دشوار بسان آفرينش
من نيز، گلي دو دسته بستم
از لاله ستان آفرينش
تا درنگري بچشم انصاف
اي قاعده دان آفرينش
ني ني، غلط است آنچه گفتم؛
فرق است ميان آفرينش
او از قند و کليچه شيرين
کرده است دهان آفرينش
من تره و نان جو نهادم
بر گوشه ي خوان آفرينش
ز استعداد است آنچه دادند
اي مسأله خوان آفرينش
اين استعداد تا که بخشند
اکنون، نه در آن آفرينش
آذر کوتاه کن زبان، باش
چون من حيران آفرينش
لال آمده روستايي عقل
در شهرستان آفرينش
بادا تا باد، خرم اين باغ؛
از رطل گران آفرينش
چون گل، بر روي دستانت
در خنده دهان آفرينش
چون ابر، بروز دشمنانت
در گريه روان آفرينش
***
هو القصيده در مدح ميرزا احمد
شد مه روزه و ، خلقي چو هلال؛
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ي نوبت عيد
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در ميکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پير ميخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شيفته حال
ميفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خميازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتي شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدينه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پي عرض صلاح
گه بمنبر، پي اظهار کمال
روي آورده بصد مکر و فريب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردي کش شهر؛
آن بحرف آمده و، اين شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خيال
شاه و درويش، ز دست افگنده ؛
ساغر آينه گون، جام سفال
من که، از جرگه ي مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و ، لب ز مقال
داشتم از غم ايام، اندوه
داشتم از ستم چرخ ، ملال؛
رفت چنديم بتلخي، چون عمر؛
ماند چنديم بسختي، چون حال
رندي از گوشه ي ميخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر يک آيين؛
گذرد حال، نه بر يک منوال
عنقريب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و ، دگر دي نوروز؛
غم شود عيش و، دگر هجر وصال
من ازين مژده بجا آوردم
سجده ي شکر خداي متعال
گشته در زاويه ي صبر مقيم
تا برآيد کيم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سيصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ايوان حمل، شاه نجوم
تکيه بر تخت بصد استقلال
بميان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
يعني از فر کله گوشه ي گل
يافته لشکر دي استيصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از مي و مل؛
اين لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ريخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشيده زبرجد سر بال
تافتد سايه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روي بتان از خط و خال
ديدم آخر زنم ابر بهار
ديدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عيش و نشاط
گل بخنديد بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر ياره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوي پير مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در ميخانه گشادند و ، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در ميکده شده پير مغان
جام بر دست بفيروزي فال
کرد از مي، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عيش الاحرار
اطربوا، ذلک خير الاعمال
اين چه فصل است؟ زهي عيش و نشاط!
اين چه حکم است؟ زهي جاه و جلال!
مرحبا روز، که نيکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقي، العيش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ي مرغان و ، تو لال
تو ببين خنده ي آنان ، ميخند؛
تو شنو ناله ي ايشان، مينال
تو کف موسوي از جيب برآر
جلوه ده ساغر خورشيد مثال
تو دم عيسوي، اندر ني دم
زندگي ده بشهيدان ملال
مانده نيمي دگر از مه دانم
ليک بس تنگدلم زين احوال
منتظر چند نشايند مرا
باميدي که کنيم استهلال؟!
سر انصاف نداريد، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
مي بده، اول سال است امروز؛
تا بشادي گذرانم همه سال
ني بزن، نيمه ي ماه است امشب؛
تا همه ماه نشينم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوي مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفيروزي فال!
يعني آرايش فروردين است
شاهد ناميه بنمود جمال
چکنم؟ نيمه ي ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
يعني از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاري چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسيده است ، ز نقصان بکمال
نيمه ي ماه بعشرت کوشم
نيمه اش چون گذراندم بملال
بوي گل، پرتو مه ، فصل بهار
طرف جو، ساغر مي، باد شمال
گرمي اکنون نحورم، کي بخورم؟!
منعم از باده، خيالي است محال!
نيمه ي ماه صيام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کيست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چيست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نمايد مه شوال جمال؟!
همه کس داند و ، من نيز، که نيست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتي که دهد کاسه ي بدر
يادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سيادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دايره ي عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
اي مه آيينه ي خورشيد آيين
اي فريدون فر جمشيد جمال
پيش بين بود سکندر، کز پيش
ساخت آيينه به نيروي خيال
که بکف گيرد و در وي بيند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحري و؛ بحر مواج!
کف تو، ابري و، ابر هطال !
پر از آن، گوهر تمکين و خرد؛
سبز ازين کشت آماني و آمال
گشته تا دست عطاي تو دراز
دست کوته شده سايل ز سؤال
ز تو گر کيسه ي کان، کاسه ي بحر؛
شد تهي از زر و خالي ز لآل
کيسه و کاسه ي مردم پر شد
اي تو کان کرم و بحر نوال
پيش ازين حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخيل و، تو جوادي بمثل؛
او جبان و ، تو شجاعي بمثال!
طي شد افسانه ي حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ي رستم، چون خست
تيغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشايي بجهان دست سخا
چون برآري ز ميان تيغ قتال
معن خندد، بکه؟ – بر حاتم طي!
سام گريد، بکه؟ – بر رستم زال!
نه سليماني و، در امن و امان
وحش و طير از تو بفيروزي فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سايه ي تو فارغ بال
نسبت نسخه ي ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوي، پي سير وادي فکر؛
چون شوي، غوطه ور بحر خيال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرايش بزمت شب و روز
بهر تزيين بساطت مه و سال
عاج، فيل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حرير؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آري بکمان از پي صيد
لرزه افتد بصحاري و جبال
گه سوي کوه براني ابرش؛
گه سوي دشت جهاني زيبال
هم گشايي گره، از شاخ گوزن
هم ربايي نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شير از چنگال
چون ببندي بکمر تيغ ظفر؛
چون نشيني بسرير اقبال
بديار عدم آرند ارواح
روي از بيم تو، پيش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آيند؛
پيش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تير تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرويزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگي تو و، در صف مصاف
نه پلنگي تو و، در دشت قتال
چون زني گرز بفرق شجعان
چون کشي تيغ بروي ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشويد تن اينان في الحال
غرض آن را که فرستي تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هيجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پي جنگ و جدال
باد در ناي دماند نايي
چوب بر طبل نوازد طبال
تيغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تيغ بر کف، چو ميان دو سپاه
رخش تازي بهزار استقلال
نبرد جان ز ميان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپايان گردت
که بگردش نرسد پيک خيال
حبذا، اشهب گردون سيرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عيب بري، سم تا گوش؛
رشک فرماي پري، دم تا يال
شوخ چشمي، که عنانش چو دهي
سوي هامون، ز پي صيد غزال
چشم بر صيد نيفگنده هنوز
افتدش خيل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کني گرم عنانش في الحال
بقفا روي نياورده کند
ماضي اول قدمش استقبال
روي بر پاي سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کيم، تا شومت وصف نگار؟!
من کيم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعويذ تنت
دم اقطاب و، دعاي ابدال
بود آشفته گر اين نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شين کسان، سين بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرين، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خويش
عرض ميکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمي غير تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصيل دهم شرح ملال
ديد چون ترک ادب در تفصيل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کاي خردپيشه ي انصاف آيين
کت در اقليم هنر نيست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسي خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسي کرد، رسولي ارسال
باز حب وطن از ياد نرفت
نيستم از اهل وطن بيهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کي گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حريفي شودم نامه نگار
نه رفيقي کندم پرسش حال
بجگر ميخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش ميگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سيم
چشم پوشيده ام، از مال و منال
حسرتم نيست ، به افزوني جاه
رغبتم نيست، به بسياري مال
در دلم نيست، و لله الحمد
غم و انديشه ي فرزند و عيال
عرض ثروت، غرضم نيست، ولي
شکر نعمت کنم از بيم زوال
نگذرد گرچه ز بيقدري من
صحبتم اهل وطن را بخيال
ليک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نيم شب خيزم و بردارم دست
کاي خداوند کريم متعال!
بود آيا که سرآيد شب هجر؟!
بود آيا که رسد روز وصال؟!
با حريفان بنشينيم و کنيم
خاطري خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد اي نسل شهان، در همه وقت؛
باد اي جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ريحان بسفال!
عيش بادت، همه صبح و همه شام
عيد بادت، همه ماه و همه سال!
***
در مدح اسماعيل شاه خليفه سلطاني
دوشم، از خواب بود چشم کحيل؛
گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قيل
تا سحر، ديده فارغ از ديدن
لب ز تقرير و، خاطر از تخييل
جستم از خواب ناگهان، گفتي
که بمن سود بال ميکائيل
شکر را، رو بقبله از اقبال؛
سجده کردم همي پس از تقبيل
شبکي ديدم از صفا، چون روز؛
روشن از خور، نه ازجمال جميل
خنده فانوس را، ز نور چراغ؛
ناله ي ناقوس را، ز دست ابيل
موبد، اندر ترانه سازي زند؛
خادم خانقاه ، در تهليل
نفس صبح، در کشاکش خور؛
دمبدم، پايه پايه در تحويل
جيش شام، از طليعه ي شه روم؛
کرده شد رحال و عزم رحيل
از سهر، چشم اختران بنعاس
وز سحر، ناي طايران بعويل
بقصاص گذشته ، گويي خاست
صبح صادق، ز جاي چون هابيل
سر قابيل شب بريده فشاند
بر افق خون حنجر قابيل
جام خالي و، ميکشان مخمور؛
اختران مرتعش، نسيم عليل
از بروج دوازده گانه
نيمه يي آشکار از تعديل
سر خوشه، فشانده دانه بخاک
حاصلش بي نياز از تحصيل
در ترازو، کواکب رخشان؛
زر موزون فشانده، سيم مکيل
کرده بهرام، زان زر و زان سيم؛
سارقان را به تيغ، قطع سبيل
کرده آنجا، چو هندوان کيوان؛
بشکر، زهر از فسون تبديل!
تير سيمين، بزه نهاده کمان؛
تا نچيند کسي رطب ز نخيل
شاخ بزغاله، همچو شاخ درخت؛
پر شکوفه ز نار و سيب و شليل
چو دو بط، در کنار شط ديدم؛
گشته نسرين بر مجره نزيل
بود روشن ستارگان، در دلو
يا چکان قطره ها، ز دلو سجيل
تير زرين قلم، مقيم آنجا
در حسابش نه سهو و نه تعطيل
نيم ماهي عيان و، نيم نهان؛
راست چون ساق يوسف اندر فيل
پرتو مه، فتاده بر ماهي؛
چون فروغ چراغ بر قنديل
ماهي، از مهر يونسش بشکم؛
فلس رخشانش ، خرقه ي حزقيل
وان دگر نيمه، از دوازده برج
تن نهاده بحمل خاک ثقيل
گشته تکبير خوان، مؤذن صبح؛
کرده تکبيرش؛ از ره تکميل
خوابهاي نديده را، تعبير؛
رازهاي نگفته را، تأويل!
ناگهان شد عيان، ز چاه افق
مهر چون نور چشم اسرائيل
چون اداي فريضه شد، بودم
گه بتسبيح و، گاه در تهليل
متعجب نشسته زار و نزار
متحير شده نحيف و نحيل
گرچه از اختران سياره
کار سعدين يافته تعطيل
رخ بعمدا نمي نمايندم
يا شده ديده از کلال کليل؟!
هاتفم گفت: نه معاذ الله
نسزد از صحيح، راي عليل!
بسعادت هميشه چون سعدين
بوده در ملک شه وزير و وکيل
چند روزي که شه گرفته چو شير
سايه از فوج روبهان محيل
شده ناچارش، از يمين و يسار
پاسبانان مسند و اکليل
سرو آزاده، ماه مهر آراي؛
شاه و شهزاده ، شاه اسماعيل
آن، بحسن حسين و خلق حسن
آن، بعلم علي و عقل عقيل
اختري، برج آن علي ولي؛
گوهري، درج آن نبي نبيل !
آنکه در حرف صاحبش ، نه حريف؛
آنکه در عدل کسريش نه عديل
آنکه چون سيل جود او خيزد
گنج پرويز ريزدش بمسيل
همش اندر عراق، عرق شريف؛
همش اندر حجاز اصل اصيل
ز شهان، رويش از صفا بمثال؛
بجهان، نامش از وفا تمثيل
به نسبيانش، از نسب ترجيح
به حسبيانش، از حسب تفصيل
مادحش، نطق من؛ علي الاجمال!
واصفش، علم حق؛ علي التفصيل!
اي سکندر در سليمان مان
وي فريدون فر قباد قبيل
باصفا گوهر تو، تا به صفي
بي خلل اختر تو تا به خليل!
گر چو بيژن، بچاه ترک فلک؛
داردت بسته در زمان قليل
زهره، درجش ز کفه ي ميزان؛
آردت شب ذخيره يا زنبيل
غم مخور، رستمي اگر چه نماند؛
مي نماند زمانه در تعطيل
بدعاي رهي، بجاه و جلال؛
رهي آخر بلطف رب جليل
غرض از هر گزند ايمن باش
که عزيز خدا نمانده ذليل
خيل دشمن، به کعبه ي در تو
گر بعزم جدل کند تعجيل
رسدش از فرشته آنچه رسيد
از ابابيل بر صحابه ي پيل
در زمان عدالتت شاها
که بمظلوم ظالم است دخيل
نه افاعي بقصد صعوه جري
ز ضياغم ، بصيد عجل عجيل
تو بهر ملک، سايه اندازي
بر سر شاهش افسر است ثقيل
تبعت، تابع است و، راي رهي؛
قيصرت چاکر است و، خاقان ايل
روز هيجا، که چشم ازرق چرخ؛
گردد از گرد کحل رنگ کحيل
چون شب، از گرد تيره سطح هوا
چون نجوم ، اندران سلاح صقيل
در سر سرکشان، ز فتنه ي هوا؛
در دل پردلان، ز کينه غليل
خيزد از ناي ناي و سينه ي کوس
بانگ صور نخست اسرافيل
فگند رخنه بر سما و سمک
راکب و مرکب، از صياح و صهيل
بشبستان خاک تيره شود
خيل جان را چراغ تيغ دليل
رود از جاي، پاي مير اجل؛
ماند از کار، دست عزرائيل!
آسمان، کشتگان معرکه را؛
زند از سوک، جامه در خم نيل
چون خور آيي سواره در ميدان
نصرتت همعنان و فتح دليل
بر سرت چتر، سايه ي ميکال
در کفت تيغ، شهپر جبريل!
تيرت آن سان رود بچشم عدو
که ز دست بتان، بمکحله ميل
غير تيغي که آختيش بخصم
غير رخشي که ساختيش ذليل
برق، نابرده از کسي فرمان؛
باد، ناديده از کسي تحميل!
هر تن از لشکرت، کشاورزي است؛
که بشمشير آبگون صقيل
دانه از سرفشاند، آب از خون؛
همچو دهقان، بکشت زار از بيل
من، نه آنم شها، که در ره نظم؛
پا نهم تا کسي کند تجميل
ليک در حجره اوحد الدينم
شب همي داد مي ز جام ثقيل
مي چون سلسبيل، کش ساقي؛
هم بر ابن سبيل کرده سبيل
دفترش ديدم و ، همي چيدم
گل، ز گلزارش و، رطب ز نخيل
يعني ابيات دلکشش تا صبح
خواندمي، چون زبور و چون تنزيل
غزلي چند، کش اگر ببينند؛
حسن ترتيب و صنعت ترتيل
نکند ياد موسي از توريه
نشود شاد عيسي از انجيل
غرض، اي خسرو بلند اقبال
کافتدت بر سپهر ظل ظليل
انوري گفت اين قصيده و، رفت
رفت از رفتنش زمان طويل
شاعران را، بروست نوحه هنوز
چون هدير، حمامگان بهديل
من بشوق وي، اين گهر سفتم؛
که خدايش دهاد، اجر جزيل
ورنه، آن سانم، اين قدر دانم؛
که بلاطايل است اين تطويل
تا بمعني فاعل و مفعول
عربان آورند لفظ فعيل
چاکرت، هر يک از شريف و وضيع؛
دوستت، هر يک از عزيز و ذليل
حرف او، در ميانه خير مقال؛
جاي او، در زمانه خير مقيل
حاسدت، هر يک از صغير و کبير؛
دشمنت، هر يک از نجيب و نزيل
آردش زير پا، زمين سجين
باردش بر سر آسمان، سجيل
***
در مدح صباحي
چون انجمن سپهر از انجم
شد پاک چو اين جهان ز مردم
گيسو ببريد ليلي شب
بر سوک هر اختري که شد گم
زال گيتي، سمور شب کند
پوشيده بجشن روز، قاقم
ساقي سپهر مي برآورد
لعلي قدح، از زمردين خم
گلگون شده زان مي گل آگين
اين نيلي طاق سبز طارم
من بنده نه خفته و نه بيدار
بر بستر خواب در تلاطم
بخت من و ، باد صبحدم بود
با هم ز نفاقشان تزاحم
آنم ميگفت: لاتقم ، نم؛
اينم ميگفت: لاتنم قم
برخيز که قاصدي ز کاشان
آمد قصدش زيارت قم
کانجا خفته است، بانوي دين
بر در ز ملائکش تراکم
معصومه ي پاک، کش پدر بود
معصوم نهم، امام هفتم
هم داشت قصيده ي صباحي
هم جست تو را نشان ز مردم
او کرده مرا، همي تفحص
من جسته بهمرهان تقدم
تا ديدم بر فراز اسبيش
پولادين ساق و آهنين سم
چون سبز خط اياز يالش
چون مشکين زلف ليلي اش دم
تابان چو هلال، چار نعلش
هر يک مهر سپهر چارم
يک رشته در نسفته در دست
يکدسته گل شکفته در کم
داوود نه، ليک گوييا بود
ز آيات زبور در ترنم
چشم گريان و، گفتم: احسنت
کآمد بدل منت ترحم
دستي زده دامنش گرفتم
گم کرده زبان ره تکلم
گريان من و، او ز گريه ي من
آورده بگرد لب تبسم
کاين تازه قصيده ي صباحي است
بشنو مکن اين قدر تظلم
وه وه چه قصيده ي صباحي
آويزه ي گوش شاه انجم
زين انعامند دوستانت
چون من همه عمر در تنعم
کالانعامند حاسدانت
خاکم بدهن، گزاف بل هم
اي، هم سبق تو عقل اول
وي هم نفس تو، صبح دويم!
اي رسته ز منت معلم
معلومات تو، بي تعلم
هرگز مکشد ز يمن حکمت
محکوم تو از فلک تحکم
نازاده چو نونتيجه يي پاک
زان هفت اب و ازين چهار ام
از نوش لب تو اهل کاشان
رسته ز گزند نيش کژدم
نظم تو، گره گشاي پروين؛
نثر تو، زره رباي قلزم
گفت انوري اين قصيده، گفتي؛
ديدم جو کشته او، تو گندم!
در مجلس تو، ز ديگران شعر
برساحل شط بود تيمم
من هم ز نخي دو گر ز دستم
حاشا کنم اعتلا توهم
من ابکم و سامعان اصم، نيست
از صحبت بکم بهره ور صم
اي دوست و دشمن تو در حشر
ممتاز ز هم چو کاکل از دم
آنان ، بجنان کشند ساغر
اينان، بسقر کشند هيزم
***
در مدح حضرت صاحب الامر (ع)
[18]
دميد از شاخ زرين گل، چکيدش سيمگون شبنم؛
عيان شد طلعت عيسي، فشاند از شرم خوي مريم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، اديم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آويخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودي خليل است اين؟!
و يا از گريه ي هاجر، عيان شد چشمه ي زمزم؟!
برآمد يوسف صديق خور، زين هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستي زد دم
و يا از حيرت رويش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ريزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسي خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطيان را سر به نيلي يم
و يا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بيرون
بدست کينه ي خورشيد و، روشن گشت از آن عالم
سپيده دم ، ز تيغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوي ديو سپيد از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زين خسرواني خم؛
صبوحي را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبديز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و يا آورد پا صاحب بزين اشهب از ادهم
شه دين، مهدي هادي؛ که باد او را بهر وادي
ولي در عشرت و شادي، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ ديار عدل را ، حارس
سمند فتح را، فارس ، حريم قدسس را؛ محرم
بجز سايل، نباشد حکم کس بر وي روان؛ اما پ
پذيرد حکم او هم پيش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سيلي؛
شود دينارش اندر کف، بسايل گر دهد درهم
بهر کو وعده يي داده، وفايش کرده آماده؛
ز يک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندي شاد و شرمنده ، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندي هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عيسي، بگيتي مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ي رنگين؛
کند مالک، خليل آسا گل آگين جامه ي مظلم
به اجماع ملل، روزي که در آخر زمان گردد؛
زمين چون زلف خوبان تيره و آشفته و درهم
نشيند بر سرير سروري، شاه فلک جاهي؛
که از عدلش جهان گردد، چو روي نوخطان خرم
ولي هر يک باسم ديگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمي گردان، بنام او مگر ابکم
يهودش داند از نسل يهودا، ماشيع نامش
مجوسش زاده ي زردشت و، ترسا زاده ي مريم
مسلمانش شمارد فاطمي يکسر، ولي زيشان
همي گويند فوجي کان گهر باشد همان در يم
هنوز از راح روح او را، سبوي جسم رنگين نه؛
هنوزش جامه ي تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حيات او، دو شبهه راه ايشان زد
که هر يک زان دو با وسواس صد شيطان بود منضم
يکي اين، کآدمي را نيست مقدور آن قدر جنبش؛
ولي گشت از حيات خضر حل اين شبهه ي محکم
دگر اين کز نظرها چون بود غايب، چه سود از وي؟!
بعالم آنچه منظور از حيات اوست در عالم!
ندانند اين که هر چيزي وجود او بود لطفي
ظهورش نيز لطفي ديگر است از ايزد اکرم!
چو خور کز روشني سازد جهان روشن، نمي بيني؛
که باشد روشني ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسي کز مسلمين مهر علي (ع) دارد
کنونش زنده ميدانيم و زنده ز آن بني آدم
ولي دارد، دوروزي مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رايت افرازد، ظفر بر رايتش پرچم!
شها وقت است کز ايوان، گذاري پاي در ميدان؛
کني بر دردها درمان، نهي بر زخمها مرهم
شکايتها بود در دل، صبورم چون شکيب اولي؛
حکايتها بود بر لب، خموشم چون تو اي اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقيا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقيا ارحم
کني دجال را، تا غرق نيل تيغ چون قبطي
به افناي تو، روزي چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غيب آمد از فرعونيان پنهان
بگوش مادر موسي نداي فاقذ في في اليم
کنون آن به که حال دشمن اين خاندان گويم
چو کردم دوستان را مدح، بايد دشمنان را ذم!
ز اولاد اميه، دوده ي مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغيان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندي عنکبوت آسا؛
بزعم خود بناي دولت خود کرده مستحکم
در ايوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بميدان جلادت کرده رخش سرکشي ملجم
کسي آل علي زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولايت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه يثرب
تو را در خنصر است، او را بدي گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازي، کز جلالت شحنه ي عدلت
بجبهه آورد چون چين، بحاجب افگند چون خم
صعاوي را دهد در حلقه ي چشم آشيان شاهين،
غزالان را بود روز و شبان از پي شبان ضيغم
ضعيفان را، در ايام تو آرام است و ، از بأست
کند گرگ از بره، شاهين ز تيهو، شير از آهو رم
خرد، کش نيست در دل شک، شمارد از تو با يک يک
کرم چه بيش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند ديد گر نور ملک را کور با عينک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خيال ياري از خال و، گمان دوستي از عم
زمين، از خون خونريزان، چو رنگين چهره ي روسي
هوا از گرد شبديزان، چو مشکين طره ي ديلم
صداي پاي عزرائيل، در گوش زمين مضمر؛
هواي ناي اسرافيل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرويزن، ز آه خسته بيزد تف؛
زمين را هفت پيراهن، ز خون کشته گيرد نم
رهاند چون طبيبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بيم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگيزي، اي منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آويزي، اي معصوم از معصم
بسنگين تيغ، سوزي مزرع افلاک را خرمن؛
برنگين رمح سازي مهملات خاک را معجم
نمايد از سم رخشت، هوا چون دسته ي ريحان؛
نمايد از سر خصمت، زمين چون منبت شلجم
سزد ريزي ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بيرون نارد از تن تا قيامت جامه ي ماتم
باين آهنگ، بس ناليده مرغان کهن شاها
ولي گويا چو من ناليده باشد عندليبي کم
بغير از خاطرم کايد بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستين فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بي شوي زن آيد، شود عيسي؛
نه هر بي شوي زن، کآورد فرزندي، بود مريم
نجويد، تا زمين جويد، ره آسايش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پاي دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم
***
قصيده در مدح ميرزا نصير طبيب
من کيستم، آن درد کش صاف ضميرم؛
کز لاي خم و رشحه ي خمر است خميرم!
در جرگه ي ارباب هنر، نيست مثالم؛
در حلقه ي اصحاب نظر، نيست نظيرم
در خرقه ي مجنون که بود پوست، پلاسم؛
در پيکر ليلي که سمن بوست، حريرم
باد سحرم، در چمن افتاده عبورم؛
گلبن بسر، از بوي گل افشانده عبيرم
بر کار گل افتد چو گره، باد شمالم؛
گيرد چو رخ لاله غبار، ابر مطيرم
از غاليه منت نکشم، زلف ايازم؛
از ماشطه خجلت نبرم، بدر منيرم
برد و برد اندوه ز دل، رويم و رايم؛
روزي که جوان بودم و، امروز که پيرم
هم، مجمره ي آتش موسي است ، چراغم؛
هم، مروحه ي نفحه ي عيسي است ، ضميرم
هم، هم سفر کشتي نوح است روانم؛
هم، همنفس بلبل روح است صفيرم!
هر ديده که پاک است، در آن ديده لطيفم؛
هر چشم که تنگ است، در آن چشم حقيرم
در سامعه ي بي ادبان، شيون و شينم؛
در ذائقه ي خشک لبان، شکر و شيرم
بيواسطه ظالم کش و، مظلوم رهانم؛
تيغ کف سلطان، قلم دست وزيرم
چون پشه ضعيفم، ولي آزاد ز پيلم؛
چون مور نحيفم، ولي آسوده ز شيرم!
محتاجم و، در کشور فقرم متنعم؛
درويشم و، در مملکت صبر اميرم
از رنج، گشاده است بدل راه سرورم؛
چون گنج، فتاده است بويرانه سريرم
بر سر نفتاده است، گراني ز کلاهم؛
بر تن نرسيده است، حرارت ز حريرم
خوشتر بود از تاج، بسر سايه ي فقرم ؛
بهتر بود از تخت، بتن نقش حصيرم
بر دامن ظالم، نزنم دست تظلم؛
او گرچه غني باشد و، من گر چه فقيرم
من باز سفيدم، چه غم از زاغ سياهم؟!
من شير جوانم، چه غم از روبه پيرم
المنه لله، که تا ديده گشودم
منت ز کسي نيست جز از حي قديرم
از طاعت و عصيان خدا، احمد مرسل
بر جنت و بر نار بشير است و نذيرم
امروز ز کس نشنوم آواز مخالف
در گوش بود زمزمه ي روز غديرم
و آن روز، که در خاک نجف افتم و خسبم
بيمي بدل از کس نه، چه منکر چه نکيرم
از من، نگه عجز نديده است و نبيند؛
دشمن همه خود دوزد اگر ديده بتيرم!
خاصه چو بود همدم ديرينه، معينم
خاصه چو بود صاحب فرخنده نصيرم
آن کو چو شوم ياوه، چو خضر است دليلم؛
آن کو چو کنم شبهه، چو عقل است مشيرم!
آن کو چو شود خسته دلم، اوست طبيبم؛
آن کو چو رود پا بگلم، اوست ظهيرم!
اي داده بهر نامه ز اشفاق نويدم؛
وي کرده بهر نکته ز اسرار خبيرم
يعقوبم، و بيت الحزنم دوش وطن بود
نرگس چو شکوفه شده، لاله جو زريرم
ناگاه، نسيم سحري نامه ات آورد
نامه نه، گلي رايحه اش کرده بصيرم
گفتم که: ز مصر آمده اين نکهت يوسف
و آن نامه بود پيرهن و، باد بشيرم
داد از تو دگر قاصدم ، آن تازه قصيده
کز نظم وي آسوده دل از نظم جريرم
از نام جرير است غرض قافيه، ور نه
داني بود آيينه ي ادراک، ضميرم
با شعر تو، شعر بلغا، شعر ندانم؛
با نظم تو، نظم فصحا، ياد نگيرم!
چون جغد ز بلبل نشناسم؟ که سميعم!
چون نقد زر از قلب ندانم؟! که بصيرم!!
از فاتحه تا خاتمه اش خواندم و ديدم
گويا ز فلک نامه نگار آمده تيرم
من لايق اين مدح نيم، چون تو نه صدرم؛
من درخور اين وصف نيم، چون تو نه ميرم!
توصيف صفاهان، نه خلاف است ؛ ولي من
از وي گذرم، چون نبود از تو گريزم
گلزار جنان بود صفاهان و، چو رفتي
از آتش هجر تو، ز اصحاب سعيرم
شيراز، کنون کز قدمت رشک بهشت است؛
هر لحظه از آن باغ رسد بوي عبيرم
تو خود گل آن باغ و، منت بلبل نالان؛
نالم، که بگوشت نرسد از چه صفيرم
فرياد، که در باغ نشد گوشزد گل؛
آن ناله که در کنج قفس دارد اسيرم
اي از بر من برده فلک، بيهده زودت
باز آي، که شد وعده ي ديدار تو ديرم
بر پاي خود و دست خود، از شوق دهم بوس؛
کآيم بسر راهت و، دامان تو گيرم
از نفحه ي مشک ختن، از خلق تو دورم؛
از جرعه ي آب خضر، از جود تو سيرم
در کنج قفس، چون شنود بوي گل از باغ
از زمزمه ، خاموشي بلبل نپذيرم
عمري ز غمت، بر ورقي خط نکشيدم
تا سوي تو آهنگ سفر کردم سفيرم
هم ريخت بلب، شفقت تو جام چو خضرم؛
هم داد بکف مدحت تو، خامه چو تيرم!
من نيز، يکي نامه نوشتن، هوسم شد؛
کآگاه شوي از همه قطمير و نقيرم
شوق آمد و بگشود ز لب قفلم، اگر چه
ميکرد ادب منع ازين شغل خطيرم
گفتم که: بمدح تو کنم نغمه سرايي
کآيد ز فلک زهره بزير از بم و زيرم
گه بود هواي روش سيف و رشيدم
گه شد هوس طرز معزي و ظهيرم
با خود همه شب زمزمه يي داشتم ، آخر
ناليدن عرفي، بلب آورد نفيرم
از برگ گل آورده، کنون، نامه نديمم؛
وز مشک تر آلوده، کنون ، خامه دبيرم!
هم لطف تو، با خشک لبي داد زبانم
هم عفو تو، بر بي ادبي ؛ کرد دليرم
جرم از من و ، عفو از تو؛ که در عالم معني
خود شيخ کبيري تو و ، من طفل صغيرم
چون خامه، بسر سير ره مدح تو کردم
به زين نبود سيري و، اين باد مسيرم
حاشا ز دعاي طلب وصل تو زين پس
تقصير کنم، گر نبود عمر قصيرم
بر هر چه بفرمايي و، از هر چه کني منع
بنگر که چه فرمان برو، چه منع پذيرم
اميد که تا هست و بود، عمر نديمم؛
اميد که تا هست و بود، عقل مشيرم
بينم که بدامان تو آويخته دستم
زان روي که با مهر تو آميخته شيرم
***
وله قصيده
[20]
خوانده بر خوان فلکم ، هان چکنم؟!
خون دل، مايده ي خوان چکنم؟!
ميزبان را، همه ابناي زمان
بيکي خوان شده مهمان چکنم؟!
گشته هم کاسه، سيه کاسه ي چند؛
دست در کاسه ي ايشان چکنم؟!
با چنين خلق، که هم خورده نمک
هم شکستند نمکدان چکنم؟!
هم نمک ريخته از بي نمکي
هم طلب داشته تاوان چکنم؟!
نوع خود را همه ي جانوران
هم نشينند جز انسان چکنم؟!
من که انسان شمرندم، ز ايشان
بايدم بود گريزان چکنم؟!
زآنکه اين نوع، کش انسان خوانند؛
شده بازيچه ي شيطان چکنم؟!
جستجو ناشده، حال همه کس
آشکارا شده پنهان چکنم؟!
حال دونان، ز بيان مستغني است
گشته اشراف چو دونان چکنم؟!
عيب پنهاني ارذال جهان
چون عيان گشت، در اعيان چکنم؟!
آهن تفته، ز آتش بتر است؛
بدتر از بد شده نيکان چکنم؟!
سالها شد که برون مي نايد
در ز بحر و ، گهر از کان چکنم؟!
رنگ از رنگرز مهر نديد
جامه ي لعل بدخشان چکنم؟!
ز ابر نيسان، دم آبي نچشيد؛
صدف گوهر رخشان چکنم؟!
مي و آب و زر و خاک و، گل و خار
شده با هم همه يکسان چکنم؟!
گشته يکرنگ همه خلق جهان
شکوه از اين، گله از آن چکنم؟!
رفته رفته شده ناکس، همه کس
گفتگو با همه نتوان چکنم؟!
مال را، به ز جمال و ز کمال؛
ميشمارند حريفان چکنم؟!
ديده از حسن و، دل از عشق نفور؛
با چنين مردم نادان چکنم؟!
هر که زر در کف قبطي بيند
گويدش : موسي عمران چکنم؟!
پيرهن پوش، چو گرگي نگرد؛
خواندش يوسف کنعان چکنم؟!
سور، در سايه ي ماتم بگريخت؛
سود شد مايه ي نقصان چکنم؟!
گرد ماتمکده ي خاک نشست
بسيه جامه ي کيوان چکنم؟!
خرقه در نيل فرو برد از گرد
نيلگون قبه ي گردان چکنم؟!
از ميان برده فلک مشعل مهر
تار شد، طاق نه ايوان چکنم؟!
نشد از شمع کواکب روشن
يک شب اين تيره شبستان چکنم؟!
خانه را، کش نفروزند چراغ؛
نقش خورشيد بر ايوان چکنم؟!
نامه را، کش ننويسند ز مهر؛
مهر جمشيد بعنوان، چکنم؟!
دور جمشيد، به ضحاک رسيد؛
شد جم اضحوکه ي دوران چکنم؟!
دوش ضحاک فلک را ماران
شد چو تنين شرر افشان چکنم؟!
زهر اين مار، برآورد دمار
از بد و نيک جهان، هان چکنم؟!
جانگزا زهر جهان سوز مدام
ريختش از بن دندان چکنم؟!
بس سر جانور از مغز تهي
شد، نشد چاره ي ثعبان چکنم؟!
عنقريب است ، کزين سم نقيع
يکتن انسان نبرد جان چکنم؟!
عالم از انس تهي گشت و، در آن
انس دارند بني جان چکنم؟!
دهر ويران و، در آن ويرانه
ديو رونق ده ديوان چکنم؟!
تيغها آخته ديوان بر هم
بر سر تخت سليمان چکنم؟!
نااميد آل پيمبر ز جهان
کامرانف دوده ي مروان چکنم؟!
گشته هر پيرزني، تير زني
چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!
گوي زن گشته و فرموکش گوي
قامت خم شده چوگان چکنم؟!
چرخ را کرده کمان، دوکش تير؛
سوزنش آمده پيکان چکنم؟!
معجزش مغفر و آن جامه که دوخت
بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!
هر عجوزه، زده از معجزه دم
هر سليطه ، شده سلطان چکنم؟!
گشته هر ماري و هر موري مير
خاين خانه ي اخوان چکنم؟!
کاه و بيجاده، بيک نرخ خرند؛
فلک آويخته ميزان چکنم؟!
چون زحل، آنکه بکين شد مايل؛
برتري يافت ز اقران چکنم؟!
آنکه چون پير زنان ساخت بچرخ
داده چرخش سرو سامان چکنم؟!
و آن لئيمان که چو مورند ضعيف
ديو را گفته سليمان چکنم؟!
کوفت کاووس چو کوس اقبال
سر برآورد بطغيان چکنم؟!
ناکسان از طمع جيفه ي او
شهره اش کرده به احسان چکنم؟!
از دو مردار، که از تخت آويخت
کرکسش برد بکيوان چکنم؟!
قصه ي عالم ويران گفتم
شرح ويراني ايران چکنم؟!
جاي غولان شده آن دشت که بود
پيش ازين بيشه ي شيران چکنم؟!
شد ببين جاي کيان، جاي کيان
هان بناسازي گيهان چکنم؟!
زابل، از زابليان مانده تهي
گشته با مزبله يکسان چکنم؟!
هر طرف مينگرم، ضحاکي
مهد گسترده در ايوان چکنم؟!
بسته پيرامن او، دوني چند
صف، پي بردن فرمان چکنم؟!
هر چه گويد، همه گر هذيان است
کرده بر صدق وي اذعان چکنم؟!
ظلمت ظلم، سيه کرده جهان؛
روز و شب ساخته يکسان چکنم؟!
نام تاراج، نهادند خراج؛
گشته ويران دهي ايران چکنم؟!
باز اين خارجيان گر ننهند
بي خراج اين ده ويران چکنم؟!
هر چه را، غير شمارد دشوار؛
غيرتم گيردش آسان چکنم؟!
هر چه را، خلق گران انگارند
خردش همتم ارزان چکنم؟!
اي ضعيفان ، ز تکاهل برديد؛
همه سرها بگريبان چکنم؟!
چاره ي ظلم، بود آسان، وليک
ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!
غيرت، اي فوج ابابيل، که شد
کعبه از ابرهه ويران چکنم؟!
آذر، اين سرسبکان را از ضعف؛
گوش سنگين بود، افغان چکنم؟!
آهن سرد چه کوبم؟! نرسد
پتک يک مرد بسندان چکنم؟!
کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛
بسته دارد در دکان چکنم؟!
گاو، کو دايه ي افريدون بود
ناورد شير به پستان چکنم؟!
خارزاري است عراق از ايران
پيش اگر بود گلستان چکنم؟!
در عراق، از روش اهل نفاق؛
تل خاکي است صفاهان چکنم؟!
رايت کاوگيان گشت نگون
پيش اگر سود بکيوان چکنم؟!
ساحت گلشن فردوس شده است
منبت خار مغيلان چکنم؟!
بلبلش مرده، گلش پژمرده
سنبلش طره پريشان چکنم؟!
زنده رودش، که نم از کوثر داشت
با حميم آمده يکسان چکنم؟!
باغها گشته نمودار جحيم
قصرها گشته بيابان چکنم؟!
روزها شد که نديد آنجا کس
صبح را با لب خندان چکنم؟!
رفت شبها که کس آنجا نشنيد؛
نغمه ي مرغ سحر خوان، چکنم؟!
پاسبان گشته در آن کشور دزد
گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!
هر طرف بال فشان خفاشي
آفتابش شده پنهان چکنم؟!
مردمش، چون گله ي گرگ زده؛
هر طرف گشته گريزان چکنم؟!
شده روي همه بي رنگ، دريغ؛
شده جسم همه بيجان، چکنم؟!
هيچ يک را نبود ميل وطن
در غريبي همه حيران چکنم؟!
خاصه من، کز همه آزرده ترم
نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!
آورم ياد چو از خود، بهمه
نکشم گر خط نسيان؛ چکنم؟!
گشته گيتي بخلاف املم
ز اولين روز الي الآن چکنم؟!
کان ما کان، اگر از کين گردد؛
پس از اين نيز کماکان چکنم؟!
چاره ي غصه، بود صبر؛ ولي
صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!
هم فرو دوخت زمانه دستم
بزه چاک گريبان چکنم؟!
هم برون ريخت ز تنگي صدفم
سي و دو گوهر غلطان چکنم؟!
از ندامت، اگر اکنون خواهم
گيرم انگشت بدندان چکنم؟!
تاجرم، ليک متاعي که مراست
بودش روي بنقصان چکنم؟!
طمع محتسبم، نيز نداد؛
رخصت بستن دکان چکنم؟!
من، تنک مايه و، کالا کاسد؛
نفروشم اگر ارزان چکنم؟!
بيژنم در چه توران و، ز من
بيخبر خسرو ايران، چکنم؟!
زال چرخم، چو منيژه ندهد،
جرعه ي آب و لب نان چکنم؟!
ور دهد، هم، چو نگيرد دستم؛
خاتم رستم دستان چکنم؟!
بر من، ابناي زمان در رشکند؛
يوسفم، ليک به اخوان چکنم؟!
در شکست دل من پنداري
بسته با هم همه پيمان چکنم؟!
زال گيتي، چو زليخاي من است
دعوي پاکي دامان چکنم؟!
دامن، از لوث گناهم پاک است؛
تهمتم برده بزندان چکنم؟!
خاک غربت، شده دامنگيرم؛
مصر دور است ز کنعان چکنم؟!
گرچه، در مصر غريبي دارم
عزت از لطف عزيزان، چکنم؟!
نيست فيض وطن اندر غربت
در قفس ذوق گلستان چکنم؟!
حاش لله، همه جا ملک خداست؛
از خيال وطن، افغان چکنم؟!
همچو خاقاني اگر تيره بود
کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!
گيله، کافتاده صفاهان ز صفا
يا همه شر شده شروان چکنم؟!
حاش لله ، همه کس بنده ي اوست؛
بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!
همه را، گوش بفرمان وي است
چاره جز بردن فرمان چکنم؟!
قسمتم برد بميخانه و زد
زاهدم طعنه ي خذلان چکنم؟!
روزي خود، بجهان خورد آدم؛
نامزد گشت بعصيان چکنم؟!
نه غلط، وسوسه ي شيطاني
بردش از روضه ي رضوان چکنم؟!
بمن دلشده، هم کآدميم؛
سلطنت يافته شيطان چکنم؟!
اختر دل سيهم، نور نداد؛
نشد اين گبر مسلمان چکنم؟!
سر طاعت، چو بخاکم نرسيد
چون عجايز، مژه گريان چکنم؟!
بيعمل، گر چه ندارد سودي؛
تخم ناکاشته، باران چکنم؟!
دير شد، وعده بمنحر چه روم؟!
پير شد اضحيه ، قربان چکنم؟!
گاه پيري، ز جوانيم چه حظ؟!
در خزان عيش بهاران چکنم؟!
گل جانپرور فرورديني
نتوان چيد در آبان چکنم؟!
چون سکندر، اگر از آب حيوة
بي نصيبم؛ مژه گريان چکنم؟!
قسمت اين بود، که تنها خورد آب؛
خضر از چشمه ي حيوان چکنم؟!
قسمت رزق چو شد روز ازل
طلب بيش و کم آن چکنم؟!
توشه با خست منعم چه برم؟!
خوشه با منت دهقان چکنم؟!
گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!
دانه از حرص، در انبان چکنم؟!
هديه، از کيسه ي مفلس، چه خورم؟!
گديه، از کاسه ي سلطان چکنم؟!
چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!
چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!
شب بشب ، روز بروزم ز فلک
مي رسد مايده، کفران چکنم؟!
من که، با خون جگر ساخته ام؛
هوس نعمت الوان چکنم؟!
جستن چاره، ز بيچاره خطاست؛
از گدايان طمع نام چکنم؟!
من که آسودگي جان طلبم
طلب خدمت سلطان چکنم؟!
گر سنمار شدستم، باشد؛
زهر در نعم نعمان چکنم؟!
تن برهنه، شکمم گرسنه به؛
که برم منت دونان چکنم؟!
ليک بينم اگر آزرده دلي
گرسنه مانده و عريان چکنم؟!
کرد، با جود جبلي، فقرم
دست چون کوته از احسان، چکنم؟!
چه غم از دست تهي، ليک ببخل
زندم خصم چو بهتان چکنم؟!
آگه از راز سپهرم، از جهل،
داندم خصم چو نادان چکنم؟!
گويم اسرار جهان، ليک چه سود؟!
دهدم نسبت هذيان چکنم؟!
سخن من که رسيده است بعرش
نرسد چون بسخندان چکنم؟!
نيست مداح کم از خاقاني
نيست ممدوح چو خاقان چکنم؟!
نگنم گر پي آسايش دل
بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!
غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل ميکنم از عشق، ولي
چون دلم نيست بفرمان چکنم؟!
پيرم و، عشق جواني دستم
برندارد ز گريبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولي
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برنايد؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ي قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشيمان چکنم؟!
طشت رسواييم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
قصيده در مدح ميرزا جعفر وزير
ايا نسيم صبا، کت مبارک است قدوم؛
مبارکي و قدوم تو لازم و ملزوم
ز شاهدانت، پيغام شهد و من محرور؛
ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!
نه مايلم بسر زلف مشکساي اياز
نه عاشقم بلب شهدپرور کلثوم
هواي شاهد و گلرخ، نمانده در سر من؛
برو بخطه ي شيراز، آن مبارک بوم
بگوي، از من آزرده جان خسته روان؛
بگوي، از من افسرده خاطر مغموم
بآن نتيجه ي صاف محمد مختار
بآن سلاله ي پاک پيمبر معصوم
چراغ انجمن ملک، ميرزا جعفر
که خاص او بود اخلاص اهل دل بعموم
که اي سپهر محامد، که روز و شب از مهر؛
نثار کرده زر و سيم و بر سر تو نجوم
علم شدند بعالم، دو جعفر از وزرا
ولي تفاوتشان از نسب کنم معلوم
يکي نژاد به يحيي بن خالدش منسوب
يکي پذر به حسين علي شدش موسوم
ز خامه ي تو بود، نامه ي کرم مکتوب؛
ز خاتم تو بود، لوح مکرمت مختوم
به سيف ذي اليزن، آيين بندگي تو فرض
به حاتم بن عدي، شکر نعمتت محتوم
سموم قهر تو، برق آورد ز ريح شمال؛
نسيم لطف تو، گل پرورد ز باد سموم
تو را ز خلق بود خلق آشکار، آري
ذکا ز جهل تو ان يافتن، کرم از لوم
ايا جهان مکارم، که صبح و شام مهان؛
چو مور دانه کش آورده بر در تو هجوم
سه سال ميشود، از نارسايي اقبال؛
که من ز دولت ديدار مانده ام محروم
نخوانده نامه ي تو، آگهم بحمدالله؛
که نيستت چو رهي دل اسير قيد هموم
تو خوانده نامه ي هر روزه ي من و ، غافل
زمن ؛ که روز و شبم بيتو هايم و مهموم
گرت نبودي بالله عذر کثرت شغل
خدا نخواسته بودي ميان خلق ملوم
که باشد از چه ز مداح بيخبر ممدوح
پسند نيست ز ممدوح شيوه ي مذموم!
رسيد وقت، که چون دل گرفت از نثرم؛
بيکدو بيت، غم خويش سازمت معلوم
بجان تو، که گرت دل ز نظم هم گيرد؛
نه تو بمن پس ازين حاکمي، نه من محکوم
ببين بچهره ي زرد من، از دگر مردم؛
بچش حلاوت نظم من، از دگر منظوم!
بنور باصره، بينا تميز کرد الوان؛
بحکم ذائقه ، دانا ز هم شناخت طعوم!
شکسته بال، از آن مانده ام که نشناسند
هما ز کرکس و ، بلبل ز زاغ و ، باز از بوم
خدايگانا، داني که اهل اصفاهان؛
چها کشيده، چها ديده، بيگنه بعموم؟!
خصوص آنکه، بشهرش بود نسب مشهور
خصوص آنکه بخلقش بود حسب معلوم
ز جور، گشته يکي بينوا، دگر مديون؛
ز غصه، گشته يکي ناتوان، دگر مرحوم!
در آن ديار، ز اعيان مردمش امروز؛
نمانده غير تني چند ظالم از مظلوم
ز عجز، مظلوم، آورده آب در ديده؛
ز خشم، ظالم افگنده باد در خيشوم
دگر ز عارف و عالم، در آن خرابه دو تن؛
بجاي مانده بارشاد خلق و نشر علوم
ز امن نيست، صبورند انبيا بمحن؛
ز عيش نيست، شکورند اوليا بغموم
مهان کشيده در آن شهر رخت، کاندر وي
شد آشنايي منسوخ و آشنا معدوم
چه دوستان همه رفتند و، در وطن ديدم
کسي نمانده بعادات آشنا و رسوم
دوان دوان شد منهم بغربت و دارم
هنوز چشم بالطاف قادر قيوم
که مي بيند بس زود جابر از مجبور
که مي بيند نه دير ظالم از مظلوم
هر آنچه آخر ضحاک ديد از کاوه
هر آنچه آخر افراسياب ديد از هوم
اگر [چه] مور ضعيف است، اگر چه پشه نحيف؛
بشير و پيل بود عجز و قوتش معلوم
چه شد که شير ژيان را، سطبر شد پنچه؟!
چه شد که پيل دمان را، دراز شد خرطوم؟!
غرض، کنونکه چو آدم برآمدم ز بهشت؛
دونان گندم، هر روز بايدم مطعوم
بهر که درنگري، لازم است کسب معاش؛
تخلفش نبود هيچ لازم از ملزوم
نه گنج جستم و، نه صنعتي است در دستم؛
که مزد گيرم و آسايم از غموم و هموم
نه مايه يي، که توانم بآن تجارت کرد؛
نه پايه يي که توانم ز کس گرفت رسوم
نه دزد شهرم و، نه راه ميتوانم زد؛
که مي بترسم از حي قادر قيوم!
عجب تر آنکه هنوزم ستاره در شوخي است
که برتري دهدم پايه چون ز صفر رقوم!
هنوز، زمزمه ي عشرتم بود مسموع؛
هنوز، رايحه ي دولتم بود مشموم!
هنوز بوي مي ام، زان سبو رسيد بمشام؛
که خورده اند ميش پيش ازين خيول و عموم
هنوز دستم ، از تيغ ميرماند گرگ؛
هنوز شستم، از تير ميپراند بوم
نه راي آنکه کشم راي هند را رايت
نه روي آنکه شوم روشناس قيصر روم
بود منادمت مير بلخ، بر من تلخ،
بود مصاحبت شاه شام بر من شوم
چه جاي آنکه خورم نان، ز سفره ي آنان
که آب زندگاني از دستشان بود مسموم
ز کاسه ي سر تفسيده ي مغان غسلين
ز سفره ي تن پوسيده ي سگان زقوم
مني فاجره ي پير، از کف مبروص؛
نخاع منتن خنزير از يد مجذوم
هزار بار بکامم بود گواراتر
ز آب و نان فرومايگان سفله ي شوم
بصدق قولم، اگر شاهدي طلب دارند؛
خداي داند و آنگاه غيرت مخدوم
بغير زرع، چو باقي نماند کار دگر؛
که باد يارب ازين راه روزي مقسوم
پي شکافتن خاک کشتزار، نخست؛
ز آهم آهن شد نرم، چون ز آتش موم!
دو گاه کرده بهم جفت، ز آسمان و زمين؛
بملک خود، که چو کشت دل است آينه ي بوم
فشاندم اشک، که هم دانه باشد و هم آب؛
در آن خرابه، شب و روز ميپرانم بوم
هنوز دانه نرسته، نجسته روزي مور؛
هنوز خوشه نبسته، نبسته دهقان چوم
ز خاک، سر بدر آرند ظالمان جهول؛
برات سيم و زر آرند جاهلان ظلوم
همه قصير الجيدند و ضيق الجبهه
همه طويل الباعند و واسع الحلقوم
تهي است از غله انبارم و، ز ردستم
شود ازين دو نشان، بخلم از کرم معلوم!
پر است چشم و دلم، گر چه منت ايزد را؛
ولي چه سود که نادان محصل ميشوم؟!
بجاي غله، نگيرد لآلي منثور؛
بجاي زر، نستاند جواهر منظوم!
بيک خدا و صد و بيست و چار هزار
پيمبران مقدس، بچارده معصوم
بتيره خاک مطبق، بنا کشيده نبات؛
بسبز طاق معلق، بنا شمرده نجوم!
که گر بجرم زراعت خورم شکنجه ، به است
که از زکوة دگر زارعان خورم مرسوم؛
کنون که نيست کسي را هواي اصفاهان
ز جوش گريه ي مسکين و ناله ي مظلوم؛
سه چار مزرعه مانده است در خرابه ي قم
مرا به ارث ز آبا، يکان يکان مرحوم
بشکر اينکه دهد هر نفس خوارج را
بباد زلزله ي خوف شاه، خسف سدوم
يکي از آن همه از راه مرحمت چه شود
تيول گفته بنامم رقم شود مرقوم
زمن خراج نخواهند و، در عوض گيرند
ز خيل خارجيان ، چه امام و چه مأموم
اگر چه واهمه بس دوربين فتاده، ولي
بحضرت تو تغافل نباشدم موهوم
ندارم ارچه سرارغ جواهر مکنون
ولي بود خبرم از سراير مکتوم
گل است آب ز سرچشمه ، صاحبا دانم؛
وگرنه خشک چرا مانده کشت اين برو بوم؟!
صفاي طينت پاک تو، ليک ترياقي است؛
که شايد ان شاء الله رهاندم از سموم
همي نيابي تا طعم شکر از حنظل
همي نيابي تا عصر ياسمين از ثوم
مذاق دوستت، از شهد مل بود محظوظ؛
مشام دشمنت، از مشک و گل بود محروم!!
***
در تهنيت فرزندان فرمايد
صباح عيد صبوحي طلب، صحيح و سقيم
يکي بفتوي عقل و، يکي بحکم حکيم
کشيده رخت بميخانه، چون به کعبه حجيج
دويده هر سو مستانه، چون بباغ نسيم
بناگه، از طرفي شد، عمارتي پيدا؛
نهاده هندوي بامش بسر ز خور ديهيم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش ، بهر مشام شميم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم اياز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کريم!
نه حاجبيش، چو درگاه خسروان غيور؛
نه مانعيش، چو خرگاه خواجگان لئيم
درون شدند نهاده بسينه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسليم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلي ديدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعيم!
بنغمه، هر رگي از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه ، هر خمي از باده، چشمه ي تسنيم!
بيک پياله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قديم!
چهل خم، از دو طرف، هر يکي فلاطوني
بسر رسانده چهل اربعين براي قويم
چه ساقيان، همه اشراقيان زانو زن
بپاي هر خم، بهر تعلم و تعليم
امير مصطبه ، بر صدر صفه کرده مقام؛
گداي ميکده بر آستانه گشته مقيم
بقدر حوصله، هر يک تهي ز مي کرده؛
گدا سبوي سفال و ، امير ساغر سيم!
فتادشان چو نظر بر جمال پير مغان
ازو شدند صبوحي طلب پس از تعظيم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامي
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر يک نيم
صحيح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعيل؛
سقيم، جست بجان، چون ز نار ابراهيم
من از نظاره ي اين خاصيت ز مي بودم
غريق لجه ي حيرت، که محرمي ز حريم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زي که جهان آفرين ز لطف عميم
ز يک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر يک چراغ هفت اقليم
ز حسن، هر دو چو در يتيم ميمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه يتيم
ازين نويد، چو شد روشنم دو ديده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کريم
قماط هر دو کشيدم ببر، تعالي الله
يکي دمش چو مسيح و يکي کفش چو کليم
عيان ز جبهه ي بي چين هر دو، خلق حسن
نهان بسينه ي بي کين هر دو ، قلب سليم
مصاحبان متنعم، چو من ازين نعمت؛
نشسته پهلوي من بر بساط ناز و نعيم
يکي ربود يکي را و گفتش: اسماعيل
يکي گرفت يکي را و، خواندش : ابراهيم
عيان ز پاي يکي باد، د رحرم زمزم
روان ز دست يکي باد بر سپهر حطيم
شوند سايه فگن اين دو نخل و، ميوه فشان؛
باقتضاي کرم، نه باهتزاز نسيم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگي دل چو حلقه ي ميم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده ميمم سين
نويد داد چو پيکم از آن دو پيکر سيم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمي افتد
بفکر همدم ديرين، بياد يار قديم
بدان شدم که دهم آگهي صباحي را
ازين عطيه که ديدم ز کردگار کريم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شريک
بود دريغ نباشد اگر بسور سهيم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: اي ز پيروي تو، شکسته پاي نسيم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ي کاشان؛
که کرد ايزد ايجاد آدمش ز اديم
ز من بگو به صباحي: اي آنکه از گيتي
تو را بود چو شريک خدا عديل عديم
بعيش کوش و بشادي گراي، کت شب عيد
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نيم
بشوق ديدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقديم
خيالم اينکه به تعيين وقت آن ميلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسيم
ولي ز ديدن ايشان و، از نديدن تو؛
که آن دليل اميد است و اين نشانه ي بيم
ز اشک شادي و غم، ديده ي رهي نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقويم
کنون، تو زايچه از زيجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفايه التعليم
اگر نه طبع دقيقت گشايد اين عقده
بزيرکان که کند اين دقيقه را تفهيم؟!
دگر گذشته بسي کز توام نخوانده کسي
قصيده يي، غزلي، مصرعي، چو در نظيم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رميم
مبند لب ز سخن، تا جهانيان دانند
نه عيسي است فريد و نه مريم است عقيم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که يادشان نکند هيچگه دلت ز صميم ؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزيمت سفر قم نميکني تصميم؟!
نه آستانه آل پيمبر است اين شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حريم؟!
هر آستانه که بيني، چو نيست بي خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذميم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگير بر من جرم نکرده، اي تو حليم!
جدا ز بزم وصال تو، اي رفيق شفيق
که همزبان فصيحي و، هم نشين فهيم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جليس
مرا بود همه گر فيلسوف عهد نديم
همي در انجمنم، زان بود عقاب شديد؛
همي بخلوت، از نيم بود عذاب اليم!
فضاي جنت بيتو، مرا چو قعر سعير
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهيم
خدا گو است، که اميد وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رميم
به پنجروزه حيات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسي که شد از خواجه لئيم غريم
ز من شنو، مشو انديشه ناک اگر شنوي
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گليم
من و ، چو من دو حقيري، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظيم
ز نيم سنگ به پيمانه ي حيات کسي
که خوانده ايزدش از جرم خصمي تو زنيم
سر عدوي تو، گر سود بر فلک؛ سودي
نباشدش، که شد آهم شهاب ديو رجيم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حميم
شود چو اخگر افسرده روي شعري شام
شود چو مجمر تفسيده پشت ماهي سيم
بود الهي پيوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهي مه نحيف و گاه جسيم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ي جيم و، سيه چو نقطه ي جيم!
همش ز موجه ي طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حريم
***
در مدح مسيح عهد و بطلميوس عصر اقليدس دوران ميرزا محمد نصير طبيب فرموده
[23]
فرود آمد چو شاه اختران، زين نيلگون توسن
افق را نعل سيمين هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سليمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ي انگشتري ز انگشت اهريمن
گريزان شد ز ضحاک فلک، جمشيد خور اينک؛
تهي جام جهان افروزش اندر ظرف نيلي دن
مه نو، چون منيژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بيژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشيد چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد ليلي، سوار سيم در وادي؛
فتاد از ساق شيرين، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گويي اندر طور و پيدا شد
نشان نعل نعلين شبان وادي ايمن
و يا چون شد يد بيضاش، در جيب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و يا از غارت بيگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عيان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوي زرين فلک غلطان و ميديدم
سر چوگان سيمينش ، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بيم جان؛
نبود از آيه ي نورش، اگر تعويذ در گردن
عيان يک نيمه ي کف الخضيب و ، نيمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارين دست مهرويان سيمين تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وي گاو سيمين سم، افق روشن
بعين الثور چون افتاد چشمم در فلک ديدم
بعينه چشمه ي روشن، ميان سبزه ي گلشن
ز کوهانش، فروآويخته غژغاوي از پروين؛
که گويي غژ کشيدش مهر زرين تاب بر پرون
خرامان شد سوي گاو زمين، گاو فلک از پي
دو پيکر چون دو يکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتري، در گردن جوزا؛ چنان گويي
پريزادي بود، ياقوت زردش گوي پيراهن
بمغرب گشته مايل، از ميان آسمان سرطان؛
چنان کآيد سراشيب از تطاول شاخ نسترون ،
دو شعري، جون دو روشن شمع، در شام و يمن خندان
سهيل شوخ چشم، از منظر فيروزه چشمک زن
دمان شيري ز پي شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمين، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه يي در مرغزار آسمان ديدم
کش از هر دانه اين دهقان پير انباشت صد خرمن
بوزن خوشه يي ريزان، شده ميزاني آويزان؛
رحل در کفه ي ميزان، چنان کالماس در معدن
ز سيمش کفه، وز زر رشته، وز سيماب شاهينش؛
از آن موزون جواهر بيش از قنطار ، کم از من
عيان ديدم بر اکليل مکلل، ديده بان عقرب؛
تو گويي اژدهايي کرده مسکن بر سر مخزن
ز پي، ناوک زني سرکش، زرافشان تير درکش؛
کمان سيمين، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروي يارش به، نديده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمين را کرده تير آژن
شبان تا ديده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهي برد مرتع لاله، گهي در منبت سوسن
دو سر آورده رو يکسر، بقصد جدي تن پرور؛
يکي زد مخلبش ز ابسر، يکي منقارش از ايمن
چو درج لؤلؤم ، شد برج دلو، اندر نظر پيدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ي تابنده را مسکن
شناور اندرين درياي اخضر حوت و تير آنجا
چو يونس صبحدم مشغول ذکر ايزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفاي گله يي گشتي
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زيب زال چرخ، سودي سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچيدن توانستي؛
گداي کور، دينار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سياره هر کوکب؛
بسير روشنان، در ظلمت شب مانده حيران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حيران
که تا بينم چه فتنه زايد اين فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکين، که چرخش بود بازيگر؛
شکست و سوده ي کافور افق را ريخت بر دامن!
سياووش شب، از افراسياب روز شد رنجه؛
به طشت نيلي اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، اين شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شيون
ز جنبش ، بال مرغان شد نوازن؛ يا بود لرزان
بساق و ساعد ليلي وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبيرخوانان بيضه ي زرين
خروس صبح، برچيد از افق بس سيمگون ارزن
ز قنديل کواکب، شد شبستان جهان خالي؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگريست، بانوي حبش، با نرگسش غمزه؛
عيان خنديد خاتون ختن، با غنچه ي روشن!
کند تا چشم يعقوب فلک روشن، ز بويش ؛ زد
زليخاي صبا بر يوسف خور چاک پيراهن
همايون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحي در صباح آن صبوحي زن
صبوحي، صحبت شعر و صباح آغاز فروردين؛
صباحي همدمي کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پي عيش حريفان شد؛
فلک، از ابر ميناوش، زمين از سبزه مينوون
حريفان، هر يکي، در فکر کار خود ز نيک و بد؛
ظريفان، هر يکي، در ياد يار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحي رفته در باغي؛
نشيمن کرده در پاي درختي سبزه پيرامن!
همان ناگشته از جام صبوحي شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بيخودي، در پاي مينا، سست هر ساقي؛
زده از روشني بر طور سينا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ريختي شب ابر آزاري؛
اياغ غنچه را صهبا ، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاري، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالي، رفته خار از ساحت گلشن!
زمين را ابر آذاري ، پي مشاطگي آمد؛
سفيدابش ز نسرين سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ريخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و رياحين سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پيراهن؟!
عيان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بريحان ديد بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
يکي را جبه ي اخضر، يکي را کله ي اصفر
يکي را حله ي احمر، يکي را کرته ي ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گويي
که در ناب دانه دانه ميريزد ز پالادن
نسيم از رخمه ي هر برگ، رقصان در چمن، گويي
که مشک سوده، توده توده مي بيزد ز پرويزن
فگنده هر شمر چين بر جبين از باد نوروزي
و يا پوشيده داود پيمبر سيمگون جوشن
تذرو و سرو در بازي، گل و بلبل بدمسازي؛
دو تن در ناز و طنازي، دو تن در ناله و شيون!
قدح پر راح ريحاني، حريفم يار روحاني؛
زبان در گوهر افشاني، چو دست خازن از مخزن
گهي از قصه ي عشاق ، سرکردي حکايت او؛
گهي از انفس و آفاق ميکردم روايت من
منش مي گفتم: از هر کار، در دنياست عشق اولي؛
مرا ميگفت او: از هر چه در گيتي است حسن احسن
مرا ميگفت: اوراق شکوفه ريخت، لاتضحک
منش ميگفتم: اينک آمد از پي ميوه لاتحزن!
مرا ميگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکي،
منش ميگفتم: از چشم بد ايام لاتأمن
ز غيبم هاتفي خواند اين قصيده ناگه از هاتف
بناميزد معاني بديع، الفاظ مستحسن!
قصيده نه، خجسته دسته يي از سنبل جنت؛
قصيده نه، همايون نغمه يي از بلبل گلشن
صباحي چون شنيد آن نغمه، ديد آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادي درين فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشي در گوشم، از آوازه آويزه
چه باشد گر کني چشم من از دسته گلي روشن
بگفتم: دل برد اين دسته و، جان بخشد اين نغمه؛
که بستش دستيار تو، سرودش هم نواي من!
بدين سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باين آهنگ هم باليده بس مرغان دستان زن
ز من اين دسته گل جويي، مجو باز و مفرسايم
بمن زان لحن خوش گويي، مگو؛ منقار من مشکن!
تو اي دمساز نوپرواز، کاوازي از آن بلبل
شنيدي و گلي ديدي، پريدي تازه در گلشن
همايي بس همايون فر، حمامي بس مبارک پر؛
ولي جز آشيان ديگر نبودت هيچ جا مسکن
بدامي در نيفتادي ، پرت نشکسته صيادي؛
قفس ناديده آزادي، نديدي آنچه ديدم من!
توانم گرچه من هم دسته يي بستن، ازين گلها؛
توانم گرچه منهم ناله يي کردن، درين گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش ماني، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دريغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاري؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شيون!
خصوص اکنون ، که در باغ آشيانم خالي افتاده
من اينجا در قفس مرغي غريبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و ، منزل آشيان، من بينوا بلبل؛
قفس بيرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزي رفتم اي اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ريمن!
ز تأثير دم جان بخش شبخيزان بفيروزي
دگر باز آيم انشاء الله از غربت سوي مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عيسي رو سوي گردون؛
چنان کز چنگ قبطي، رفت موسي جانب مدين
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جويم داد، جويم ز ايزد ذوالمن
چو اسرائيليان، در تيه غم ماندم؛ بود يا رب
ز لطف مطرب و ساقي، چه فروردين و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمري و بلبل برد سلوي؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشيند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآييني که از تير تهمتن، چشم رويين تن
باين حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پيدا؛
باين روز سيه، کز سير اختر کردمت روشن
غزلخواني من، از عشق مهرويان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پير دست افشان و زانو زن
نمانده شوخيم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کينه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحيم خواهي، بکف جزو مديح اينک؛
نمي بيني ولي ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سيه گيسو؛
طمع بر من تند، گويم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازيگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته ديوو؛ دادگر، دد؛ زيرکش، کودن!
چه بايد خواند ديو تلخ گو را، شوخ شيرين لب؟!
چرا گويم زني روباه دل را، مرد شير اوژن؟!
گدايي را، چه در زنبيل ريزم مخزن قارون؟!
عجوزي را،چه آويزم بباز و نيزه ي قارن؟!
چرا ابليس را آدم شمارم، هند را مريم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهاي مدح جان، اين خواجگان، بازم
رسد دعواي غبن آري فزون است از ثمن مثمن
مگر کالاي خود را عرضه دارم بر خريداري
که بحر و کان ز جودش گشت ويران چون دل دشمن
مسيح عهد و بطلميوس عصر، اقليدس دوران؛
که از شاگرديش شادند استادان صاحب فن
نصير الملک و المله، طبيب العيب و العله؛
انيس العز و الذله، رئيس الدين و الديون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
اي اميد دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روي رخشنده بخنده گل بفروردين؛
همت، از دست بخشنده بگريه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلي بود؛ نبود
بسعي و کوشش دريا و کانت، آن گمان اين ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوي بر رخ دريا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازي و دري، گاه سخن سنجي؛
کني اعجاز اگر دعوي، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بين همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ايزد چشم دل روشن
بلي نامحرمان، با پورعمران گر نبودندي
چو گشتي «رب ارني » گو، ندادنديش پاسخ «لن»
اگر چه کس نديده از ازل افلاک را عنين
عناصر را نبيند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، اي گوهر يکتا بهمتايت
دگر ز اباي علوي، امهات سفلي آبستن
حکيمان جهان و ، فيلسوفان زمان يکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطاليس و لقمان، شيخ و فارابي
نشيني چون بمدرس، هم نشينانت به پيراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانايي و قوم ابله؛
تو بينايي و فوج اکمه، تو گويايي و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمي زند بر تن
چرا نالم چو مي بينم، کزان لب نوشدارويم؛
همي بخشي گرش کاووس کي پوشيد در مخزن
حسودت گشتي آگاه از هواي روضه ي خلقت
توانستي گذشتن گر جمل از رخنه ي سوزن
الا، تا دوستي و دشمني از آسمان آيد
الهي بر زمين بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و مي بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جايش دام و تلخش کام و کارش دن
***
وله قصيده
شاها ز کاسه ي سر دشمن، شراب خواه؛
وز بانگ کوس فتح، نواي رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شير، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز ميناي خضر ريخت؛
تا شويي آن لبان مي آلوده ، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوي آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بيعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شيب و شباب خواه
محجوبه ي جلال، که مخطوبه ي تو شد
در حجله اش، ز حاجب اين نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سيف صقيل کن
دفع خطاي چرخ، ز راي صواب خواه
بر دوش حلم، بار غني و فقير کش؛
وز دست لطف، پرورش شيخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببيزو، جهاد دان؛
خون گناهکار ، بريز و ، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغاي حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنين ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کيان آيدت فرود؛
اي سايه ي خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوري خراب، رسيدت ز ديگران؛
آباد کن چو خضرش و ، گنج از خراب خواه!
تا برق ديده، کشت رعايا بپروري؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ي تو کند سايلي حريص،
از ديگري سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بي پر و پا کبک و آهويي،
بيني؛ در آبصفه ي ديوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شير، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داري معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پيوسته زين روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خليل، از آيه ي رحمت خطاب خواه
چون ز آبروي فخر بشر گيرد انطفا
گو بولهب ز آتش کين التهاب خواه
محتاج باج نيستي، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپيچ!
پايان کار رستم و افراسياب خواه!
نايد تو را بمعرکه، هر کس رخ تو ديد؛
هر گه کني عزيمت ميدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگني چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سيل فنا، بکشت عدو تا کني روان؛
از اقتران تير و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتير بدوزي، ز روي ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگي، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهي خصم را بتيغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
يک روز، تيغ بر کش و، از پيکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بيني اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تيغ زرنگار، بر آري ز دست خور؛
بر رخش نيلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتيلان، بسيم گير؛
يال و دمش، ز خون شهيدان خضاب خواه!
زان چار صولجان ، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوي، گاه ذهاب و اياب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کني؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشيد را، بميدان، قايم مقام ساز؛
برجيس را، در ايوان، نايب مناب خواه !
تا روزگار اهل هنر گيرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
يعني بخشم و لطف خود و ، عزم و حزم خويش؛
تبديل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعي دولت است
شاها دعاي بنده ي خود مستجاب خواه
کاميش، غير گوشه ي چشمي ز شاه نيست،
شاها، ورا بنيم نگه کامياب خواه!
زد انوري ز معجزه دم، و بن قصيده گفت
گر باورت نميشود از وي، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وي، از من طلب کني؛
گويند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوي؟!
آواز عندليب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بيدرنگ زند ناخني بچنگ
از مطربان زمزمه پيرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقيان آينه سيما شراب خواه
***
قصيده در مدح شاه غريب
پيش که شاه اختران، تيغ کشد بلشکري؛
خيز مگر ببرق مي، برقع صبح بردري
پيش که صبح از طرب، خنده کند بزير لب؛
خيز که در وداع شب، جام بگريه آوري
پيش که پرتو افگند، مهر بدشت خاوران؛
خيز و فرو نشان ز مي، شعله ي شمع خاوري
پيش که خازن سحر، مخزن در پراگند؛
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهري
پيش که چون مشاطگان ، صبح بغازه ي شفق؛
از رخ چرخ بسترد آبله هاي اختري
خيز و بده ز جام زر، باده ي لاله گون مگر؛
آبله هاي اشک سرخ، از رخ زرد بستري
پيش که موسي فلک، آتش مهر بر کند؛
خيز مگر ز طور خم، آتش سوده آوري!
پيش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خيز و بمدح شه ز من، گوش کن اين نواگري
شاه جهان، ابوالظفر، شاه غريب کش زفر
شير نباشد مفر، او بودش مظفري
آنکه اعاظم زمان، داده خطش ببندگي؛
آنکه افاخم زمين، رفته پيش بچاکري
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبي
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتري
آنکه بساحت کرم، آمده والي النعم؛
در کف اوست جام جم آينه ي سکندري
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بيم بر تنش، هر سر موي خنجري
اي تو سکندر زمان، از چه؟ ز ملک پروري!
وي تو ستاره ي يمان، از چه ز نيک اختري..
شد چو فلک بکام تو، نوبتيان نام تو
طبل ظفر بنام تو، کوفته و آن نواگري
در همه شهر شهره شد، حلقه ي گوش زهره شد؛
ناله ي کوس کسروي، نغمه ي سنج سنجري
تا شده بخت يار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزي است و قادري
تا علم تو زد دمي، زال جهان چو مريمي
عيسي فتح را همي حامله شد بدختري
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد؛
آورمت کنون بياد اي بتو ختم داوري
آتش بار آبگون، آهن تيغت اي جوان
خاک سکون باد تک، هيکل رخشت اي جري
زآتش کين رسد اگر، بر کره ي اثير اثر؛
برق عنان سمند تو، ميرسدش سمندري
دير خرام و، برق دو؛ سست لجام و سخت رو؛
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوري!
ماه جبين و مشک دم، آينه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختري و خاوري
خاست ز خسروان غريو، اينکه تو راست اي خديو؛
اسب که هيکلش چو ديو، آمد و پويه چون پري
تيغ تو در مصاف کين، پهلوي ملک و پشت دين؛
فربه و راست کرده بين، حسن کجي و لاغري!
عدل تو تا درين دره، محتسب است يکسره
در گله ميخورد بره، شير پلنگ بربري!
جود تو جود حاتمي، عدل تو عدل کسروي؛
خلق تو خلق احمدي، تيغ تو تيغ حيدري!
دست نوال، زرفشان؛ تيغ جدال، سرفشان؛
باز جلال پرفشان؛ اينت کمال برتري
چهره ي فتح لاله گون، رايت خصم سرنگون؛
کيست ز خسروان کنون با تو کند برابري؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشيده صف؛
آمده صولجان بکف ، ماه نوت بچاکري
بر تو فگنده چون کيان، سايه درفش کاويان؛
وقت چو داري، از ميان گوي چرا نميبري ؟!
خيز و سر سران فگن، گردن منکران شکن؛
از دل سروران بکن، بيخ درخت خودسري
کسروي نسب تو را، خسروي حسب تو را
ديني و دنيوي تو را، از صفوي و نادري
کوري چشم ناکسان، گرد سيه بمه رسان؛
کز پي عطر طيلسان، مشتري است مشتري!
چون شودت زبون عدو، زود مريز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبري
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزاي خود رسد، تيغ تو ا زگنه بري
ديده و بيند اي جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوي گدازي و، گاه ضعيف پروري!
پيل ز پشه خيرگي، شير زمور چيرگي ؛
خور ز سحاب تيرگي، برق ز خار نشتري
گل ز تگرگ خرمي، لاله ز برق همدمي؛
شيشه ز سنگ نرمي و ، شمع ز باد ياوري
والي ملک قندهار، احمد تيره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتيره اختري
چون ز تو نور فرهي، ديد و نشانه ي بهي؛
رفت و اثاثه ي شهي، ريخت ز طوس تا هري
جيش تو را زهندوان، باز شناسد اي جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکري
سکر جوانيت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به ني و مي آوري
حيف بود بگوش تو، نغمه ي ني بمطربي؛
عيب بود بهوش تو، نشأو مي بمسکري !
ناله ي من شنو، نه ني؛ غصه ي خلق خور، نه مي؛
باج ز روم جو، نه ري؛ تاج ز هند نه هري!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خليلي اي جوان، خواندي و جهل آزري!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکني و بت گري
يوسفي، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذري!
ديده ي ز رشک بس تعب، بوسفيان و بولهب؛
يافت چو احمد از عرب، مرتبه ي پيمبري!
ليک مگو: مضي مضي، آنچه ز روضه ي رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجايش آوري
چرخ چو دين پناهيت، ديده وداد خواهيت؛
کرده بعهد شاهيت، توبه ز سفله پروري
پاکي دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسري
چون نبود سخن رسي، حيف بود سخن بسي؛
ور چه دهد بکس کسي، جايزه ي سخنوري
گر همه پارساست زن، ديد ز مرد چون عنن؛
از پي نان و آب، تن در ندهد بشوهري!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوي؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمري!
سال به پنجه اين زمان، آمد و نيست در گمان؛
کز ره کينه آسمان، کم کند اي ستمگري
روز بروز، تيره تر گردد و، چشم خيره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوري؟!
خاصه کنون که هر تني، دم زده از تهمتني؛
خاصه کنون که هر سري، کرده هواي سروري!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ي خيبر، اين جهان؛ خلق، جهود خيبري!
سفله ي روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ي هرديار را، کرده جهان مسخري
شسته حواريان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همي کند کنون، بر لب چشمه گازري
گشته عيان درين زمان، از حرکات آسمان،
تيره ستاره ي يمان، خشک شکوفه ي طري!
نوحه ي جغد د ريمن، ناله ي زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت ديو با پري!
موسويان، بتاب و تب، سامريان گشاده لب؛
کس نشناسد اي عجب، ساحري از پيمبري
معجزه ها ز سروران، ديده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامري!
داده درين کهن سرا، گردش نيلي آسيا،
تيغ بدست روستا، بيل بدوش لشکري!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بيک بها،
جيفه و مشک تبتي، حنظل و قند عسکري
گشته مشاطگي گزين، دست يلان تيغ زن؛
سوده بتختگاه زين پاي زنان سعتري
پهلوي شير ميدرد، گاو بزور فربهي؛
شاخ ز گاو ميخورد، شير ز شرم لاغري!
بر کف چور زال بين، مقرعه کرده سوزني؛
بر سر پير زال بين، مقنعه کرده مغفري
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروي
خشت زن محله زد، تکيه بقصر قيصري
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع يوسفي؛
برده بحيله پيله ور، آب متاع جوهري
روسبيان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگيان گشاده سر، بسته کمر بچاکري
لولي شوخ ديده بين، کرده بزهره همدمي؛
بنده ي زر خريده بين، جسته بخواجه همسري
دستگه گدايي و، دعوي جود برمکي؛
ساعد روستايي و ، سايه باز نوذري!
هدهد و افسر جمي، قنفذ و تير رستمي
هندو عفاف مريمي، عقرب و شکل عبقري
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزيز روسيه، يافتم سفله برتري
منکه بدوده ي مهان، منتسبم در اين جهان؛
نيست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکري
کرده چو آسمان زمين، از پي خواريم کمين؛
گشته چو جان، دلم غمين؛ زين پدري و مادري!
ليک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عيب نه جز هنروري
رفته بسير بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکي و تري
حسن همي زند نهان، راه دلم بجادويي؛
عشق همي کشد بخون، خنجرم از دلاوري
تا چه رسد درين ميان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالي و عشق و دم غضنفري
همتي اي دل حزين، باره کشيم زير زين؛
بو که رها شويم ازين، چار حصار ششدري
اهل زمانه، چون زمان؛ بيهده گوي و بدگمان!
تير نفاق در کمان ، خنجر کينه حنجري
در ره کين، سبک تکي؛ رحم نه در دل اندکي؛
گاه ستيزه هر يکي، از پي جان ديگري
دشمني قديم را، نام نهاده دوستي؛
رهزني غنيم را، داده لقب برادري
مانده به معن زايده، نام ز بذل مايده
ورنه بگو چه فايده، جز شره از توانگري؟!
***
قصيده در تعريف ميرزا نصير طبيب اصفهاني
از صفاهان، بوي جان آيد همي؛
بوي جان از اصفهان آيد همي!
اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
يوسفي بر هر دکان آيد همي!
رشته ي جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ريسمان آيد همي!
اصفهان، شام و، صفاي صبح آن
چشم را بر دل گران آيد همي!
نيم شب شعري برون آيد ز شام؛
تا بسوي اصفهان آيد همي!
اصفهان چين و، غزال واديش
مشک بر صحرافشان آيد همي
هر که پا بر خاک مشکينش نهد
مشک چينش، تا ميان آيد همي
اصفهان بغداد و ، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آيد همي
وصف بي آسيب سيبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آيد همي
اصفهان، يونان و از يونانيان؛
گر حديثي در ميان آيد همي
کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر يونانيان آيد همي
بشر حافي، زاهدانش راز پي
از ارادت سايه سان آيد همي
در رياض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آيد همي
گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستاني در ميان آيد همي
هم ز فردوسي برآيد الحذر
اسم ز سعدي الامان آيد همي
گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آيد همي
ور نويسم پردلانش را جگر
زابلستان را زيان آيد همي
گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بيان آيد همي
سال و مه، مالندشان تا سر به پاي
حور و غلمان از جنان آيد همي
دلبرانش، غيرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زباني آيد همي
روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آيد همي
از خيانت، خالي است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آيد همي
در ديانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آيد همي
از وفا ليک اندکي بيگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آيد همي
جاودان بادا، که هر صبحش نسيم؛
از بهشت جاودان آيد همي
چون عيان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آيد همي
زنده رودش، عين آب زندگي است؛
زان بچشم مرده جان آيد همي
وين عجب، کان آب گويند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عيان آيد همي
سنگ کوه و ، خاک صحرايش بپا؛
چون پرندو پرنيان آيد همي
چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آيد همي!
سايه ي برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سايبان آيد همي
تا نوا آموز از مرغان آن
طوطي از هندوستان آيد همي
بي گمان، باغ جنان هر کس شنيد
اصفهانش در گمان آيد همي
در صفاهان، هر که دارد خانه، کي
يادش از باغ جنان آيد همي!
داشتم من نيز آنجا خانه يي
جان دهم، چون ياد از آن آيد همي
کرد از آنجا، آسمان آواره ام
اين ستم از آسمان آيد همي
ياد آن ويرانه، کش از کاهگل
بوي مشک و زعفران آيد همي
در همان ويرانه، کز جانهاي پاک
گنجها، آنجا نهان آيد همي
هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آيد همي
ريزم اشک ارغواني، چون بياد
آن گل و آن ارغوان آيد همي
حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشيان آيد همي
شد خراب آن بوستان، تا بوي گل
از کدامين بوستان آيد همي؟!
راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامين کاروان آيد همي؟!
ميکنم تير دعا هر شب روان
تا يکي زان بر نشان آيد همي
کي بود کي کز دم باد بهار
گل بسوي گلستان آيد همي
بلبل ناکام رفته ز آشيان
باز سوي آشيان آيد همي
با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آيد همي
الغرض، بودم شبي در فکر اين
کآسمان کي مهربان آيد همي؟!
صبحدم، ديدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آيد همي
بر سر راهش دويدم، گفتمش:
از تو بوي اصفهان آيد همي
خنده زد، گفتا: چه داني؟ گفتمش:
بر تن از بوي تو جان آيد همي!
گفت: آري، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آيد همي؟!
گفت: با من عندليبي پرفشان
اينک از آن بوستان آيد همي
عندليبي نه، حمامي بر پرش
نامه يي از دوستان آيد همي
گفتمش: از دوستان يا رب کسي
يادش از اين ناتوان آيد همي؟!
گفت: من از ديگران آگه نيم
پيکي از فخر زمان آيد همي
از نصير المله و الدين سوي تو
قاصدي با کاروان آيد همي
گفتمش: گر پيک مخدوم من است
جبرئيل از آسمان آيد همي
نکهت پيراهن يوسف به مصر
سوي کنعان رايگان آمد همي
ريح رحمان است، کز ملک يمن؛
سوي يثرب بيگمان آيد همي
آن مسيح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آيد همي
چون کند تشريح، جالينوس هم؛
کاردش بر استخوان آيد همي
گر مهندس اوست، بطلميوس نيز
بر درش زانو زنان آيد همي
آن ارسطو، کش فلاطون حکيم؛
در خم از خجلت نهان آيد همي
ور به فارابش فتد روزي گذار
بر تن بو نصر، جان آيد همي
بوعلي، زابروي او گر بنگرد؛
يک اشارت رمزدان آيد همي
اين نصير و آن نصير، اينک ببين
بس تفاوت در ميان آيد همي
گر بسنجم فضلشان، با يکدگر
فضلها اين را بر آن آيد همي
گر نويسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معاني در بيان آيد همي
کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آيد همي
از ره دانش چو اخفش، سيبويه
بردرش چون خادمان آيد همي
وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامي نظم خوان آيد همي
سعدي، از شيراز آرد خدمتش
انوري از خاوران آيد همي
ورد و اخلاقش قرين خواهم، اويس
از قرن، با او قران آيد همي
حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آيد همي
خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون ميزبان آيد همي
بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده ميهمان آيد همي
صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آيد همي؟!
در دلم، نبود غمي غير از فراق
گويمت هان، تا عيان آيد همي
بحر خونخواري است هجران، ناخدا
مي نخواهم در ميان آيد همي!
شايد از لطف خدا، نه ناخدا
کشتي من، بر کران آيد همي
گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آيد همي
باز اميد وصل دارم ز آسمان
هر چه گويي ز آسمان آيد همي
چو بخاطر مهربانيهاي تو
آيد، اينم بر زبان آيد همي:
رودکي گو نشنود کز اصفهان
«بوي يار مهربان آيد همي
نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بويت ز اصفهان آيد همي
پير کنعان، بوي يوسف چون شنيد
نور در چشمش عيان آيد همي
ورنه بيحاصل بود، گيرم ز مصر
کاروان در کاروان آيد همي
آل سامان، لاف سامان کي زنند؟!
جود تو گر در ميان آيد همي
رودکي را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بيان آيد همي
آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آيد همي
نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوي گل، از گلستان آيد همي!
تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آيد همي
دوستت را، بر دو دست جام گير؛
هم گل و هم ارغوان آيد همي
دشمنت را، بر دو چشم عيب بين؛
هم خدنگ و ، هم سنان آيد همي
اصفهان، آباد باد از بوي تو
بوي تو از اصفهان آيد همي
زنده باشي صبا تا زنده رود
سوي اصفاهان روان آيد همي
***
قصيده در تعريف احمدخان خويي دنبلي
چو مهر باختري، همچو ماه کنعاني؛
شد از فسون زليخاي چرخ زنداني
برادران حسود ستارگان دادند
ز دست، يوسف خورشيد را بارزاني
برآمد از افق شرق مه، چو بن يامين؛
جهان چو ديده ي يعقوب گشت ظلماني
شدم بگوشه ي بيت الحزن، درش بستم؛
غمين نشسته، بزانو نهاده پيشاني
نه روغني، که دهد روشني چراغ مرا
نه روزني، که کند ماه پرتو افشاني
گهي بفکر، کز آغاز شد چها ديدي
گهي بذکر، که انجام چون شود داني؟!
بخواب رفته همه مرغ و ماهي و، رفته
سه پاس از شب و، من در سپاس يزداني
صداي حلقه ي در، ناگهم بگوش آمد؛
شگفت ماندم در کار خود ز حيراني
که هيچکس نشناسم که نيم شب پرسد
ز حال زار مسلماني، از مسلماني!
وگرنه، وام بگردن ز خواجه يي دارم
که تا سحر کندم شب بحجره درباني!
وگرنه خون کسي ريخته گريخته ام
که جويدم بشب تيره عدل سلطاني!
وگرنه بزم شراب است کلبه ي تنگم
که پا نهد عسس آنجا چو دزد پنهاني!
که ميزند بدر اين حلقه نيم شب يا رب؟!
که نام او نه فلاني بود نه بهماني!
عصا گرفته بکف، دل طپان و پا لرزان؛
سبک شدم سوي دهليز با گران جاني
عيان ز رخنه ي در ديدم آن فروغ که ديد
بطور از قبس آن شب، شب عمراني
چو پيش رفته گشودم در، آفتابي بود؛
کشيده سر ز گريبان سرو بستاني
مهي، خطش حبشي، غبغبش سمرقندي؛
بتي، تنش ختني و لبش بدخشاني
گرفته مست بيکدست شمع کافوري
بدست ديگر، ميناي راح ريحاني
درآمد از در و گفتا: ببند، چون بستم؛
کله فگند و قبا کند ماه کنعاني
بسجده شکرکنان، من برابرش گويي
نشسته ثاني يعقوب و يوسف ثاني
چو گرم شد سرش، از يک دو جام باده تلخ؛
درآمدش لب شيرين بشکر افشاني
چه گفت؟ – گفت که: اي همدم ابيوردي؛
چه گفت؟- گفت که: اي همزمن به شرواني
نه دلنوازي حسن است، اينکه آرايم
رخ از شراب، که آرايشي است جسماني
تو را گذارم، چون خال در سيه روزي؛
تو را پسندم، چون زلف در پريشاني!
نه پاکبازي عشق است، اينکه آلايم
بلاي باده، که آلايشي است روحاني!
تو را که زاهد عهدي، بطاعت اندوزي؛
تو را که شهره ي شهري، بپاکداماني
سرم خوش است، باين سرخوشت کنم کاينک
قميص يوسفي آورد ريح رحماني
رسانده نکهت گل، هم صبا و هم ز سبا
رسيده نامه رسان هدهد سليماني
بگفت اين و، بمن داد نامه ي رنگين؛
که رنگ يافته از وي ترنج گيلاني
بمهر، مهر چو برداشتم ز عنوانش؛
شناختم خط ديرينه يار روحاني!
کدام يار؟! سميع السرايري که زهوش
بگوش دل شنود رازهاي پنهاني!
اديب محکمه ي عقل و حکمت، آنکه رود
بهر کجا، زند آن ملک لاف يوناني
حليف زهد و ، نه هر حد معروفي
اليف عشق و، نه هر عشق، عشق صنعاني
نوشته بود پس از شوق وصل و شکوه ي هجر
که اي دعاويت از هر مقوله برهاني
گذشت عمرم، اگر چه بناخوشي، يک چند؛
کنون همي گذرد خوش، بدولت خاني
تو را که مانده کنون تنگتر ز هم دل و دست
به تنگناي عراق، اينقدر چه ميماني؟!
اگر چه خاطرش از هيچ راه نگشايد
همه بخلد برين گرد رود صفاهاني
ولي چو رفتن احمد شنيدي از بطحا
چرا جنيبت هجرت به خوي نميراني؟!
چه خوي، بنزهت مصر و، نه مصر فرعوني؛
چه خوي، بخضرت شام و ، نه شام ظلماني!
چه خوي؟ بيمن عدالت، مداين اول؛
چه خوي؟ بميمنت و امن کعبه ي ثاني!
چه خوي، که ديد در آن لاله ريخت چون ژاله؟!
گل بهشت، خوي از خجلتش ز پيشاني!!
خصوص حال، که از بهر عيش اهل کمال
مهين مهندس اقبال خان خاناني
بساعتي که بر آراست دولتش ز سعود
فگند طرح سرا بوستان روحاني
چه بوستان، چه سرا ديدمش، نديدم ليک
در آن قصور، قصور آشکار و پنهاني!
جز اين که، چون تو کهن بلبليش ميبايد؛
بيا به بستان، اي عندليب بستاني!
چو شرح نامه بپايان رسيد، صبح دميد؛
فشاند مرغ سحر بال، در سحر خواني
ز پيش طاق رواق کبود، دست سحر
گسست رشته ي قنديلهاي نوراني
نسيم صبح، سر آستين بماه افشاند
بزير پرده شد اين شاهد شبستاني
خروس عرش، به الله اکبر سحري؛
بچشم مردم نگذاشت خواب شيطاني
برج خويش، روان گشت چون مه آن بيمهر
چو چرخ من ز پيش در ستاره افشاني
پي دو گانه ي رب يگانه، ز اشک وداع
وضو گرفتم و سودم بخاک پيشاني
هواي ديدن آن قصر و بوستان کردم
غم چنانم در سينه کرد نيراني
زدم بدامن باد سحر، همان دستي
که زد بتخته ي کشتي غريق طوفاني
که اي تو پيک غريبان، بگو بمولينا
کز وست پيرخرد کودک دبستاني
که آنچه شرح کمال و جلال خان کردي
ز نردبان بثريا مرو، که نتواني!
تو را بس آنچه نوشتي، ز وصف خانه و باغ؛
در آن حديقه الهي بکام دل ماني
جواب نامه غرض خواستم نويسم، ليک
گرفت دست مرا خامه از زبان داني
که دوست لؤلؤ منثور چون فرستادت
به آنکه گوهر منظوم بروي افشاني
کتاب چندم، در حجره بود، بگشودم؛
مگر باذن حريفان کنم سخن راني
ز نظم عرفي، و شعر کمالم آمد خوش
بهم کرشمه ي شيرازي و صفاهاني
ولي چو داشت سر اندر کنار من انصاف
بهيچ يک نزدم طعنه در نواخواني
گهر، ميان گهر ريختم؛ کند شايد
دقيق طبع رفيقان عصر، ميزاني!
برسم هديه، چو ديدم بپاي آن حاجب
که روزکي دو در آن قصر کرده در باني
نه تحفه زيبد، اثواب هندي و رومي؛
نه ارمغان سزد، اجناس بحري و کاني!
ز گنج خاطر، در جي لبالب از گوهر؛
که ننگ آيدش، از لؤلؤئي و مرجاني
گزيدم اينک و، بر درگهش فرستادم
که شد چو لعل دلش خون زرشک، خاقاني
اگر چه ساحت آن بوستان سرا ديدن
مبارک است بر اشراف نوع انساني
و يا به تهنيتش ارمغان فرستادن
مقرر است بر اصناف انسي و جاني
ولي کنون، چو ز رفتار چرخ دولابي
ولي کنون، چو ز کردار بخت ظلماني،
نه قدرتي، که فرستم بضاعت مزجات
نه قوتي که کنم رخش سير جولاني
خوشم، که راوي اشعار خويش را شنوم
باين قصيده در آن بزم کرده ترخاني
هميشه تا زر و تا سيم را، ز صيرفيان
جهانيان بگراني خرند و ارزاني
بدوستان و حسودان خان درين بازار
گراني و سبکي باد يا رب ارزاني
تبارک الله ازين قصر و حبذا ازين باغ
که کرده حاجب او قيصري و رضواني
دهم سپهر بود، نه دوم زمين اين قصر؛
که خود مقابل روحاني است جسماني
اگر سپهر نگويي، که روشنان سپهر
گشاده ديده در آنجا پي نگهباني
نهم بهشت بود، نه دوم جهان اين باغ؛
باين نشانه، که اين باقي است و آن فاني
اگر بهشت نگويي، که حوريان بهشت
بسر دويده بآن بوستان بمهماني
چرا چو دست ستم، پاي ديو از آنجا بست؛
اگر نکرده بر آن در فرشته درباني؟!
همي چراست درختش چو بخت باني سبز
اگر نکرده در آن باغ خضر دهقاني؟!
بتان خلخي و دلبران نوشادي
در آن بهشت زده دم ز حور و غلماني
فروغ شمسه درگاه آسمان جاهي
چراغ انجمن حاجبان ديواني
ببزم عيسي مريم، نموده خورشيدي؛
ببام هفتم افلاک، کرده کيواني
عيان زهر ثمري، نقش خامه ي بهزاد
نهان بهر شجري، کارنامه ي ماني
بتاک بسته، همه خوشه هاي پرويني؛
ز خاک رسته، همه لاله هاي نعماني!
دروگري ، همه از آبنوس و صندل و عاج؛
نظر ز ديدنش آينه وار حيراني
فرح فزا و ، روان بخش آب و چشمه ي آن؛
ز چشم مردم پنهان، چو آب حيواني!
بچار فصل، در انهار سيمگون شب و روز
روان ز منبع آن بحر، جود رباني
در آن حياض و جداول، که باشدش همه سنگ
بلور و مرمر و يشب و زبرجد کاني
ز نخل وادي ايمن، همي نشان داده؛
براستي همه فواره هاي نوراني
چو چشم مجنون، از شوق در گهر پاشي
چو روي ليلي از شرم در خوي افشاني
شناور آمده مرغابيان در انهارش
چو روشنان فلک، در مجره جولاني
کشيده دست صبا، سايبان اطلس سبز
ز برگ تر بسر شاهدان بستاني
هر آن نهال که پوشيده رخت نوروزي
نداده ز آذر و دي نيز تن بعرياني
بهر کجا گذران افگني نظر، بيني
بهر طرف نگران افتدت گذر، داني
که نقش بند طبيعي، بدست شاپوري
ببردن دل هر کس نشسته پنهاني
ببرگ برگ درختان بارور هر سو
کشيده صورت شيرين به شکر افشاني
عبير بيز و گهرريز، روز و شب آنجا؛
چه باد فرورديني ، چه ابر نيساني!
مگر سه گانه مواليد را يکي کردند
در آن حديقه که بادا بباني ارزاني
بخاک جامد، همدست قوت نبتي
بچشم نامي دمساز روح حيواني
کسي که ديده همه عمر يک ره آن گلزار
برند گر ببهشتش ،کشد پشيماني!
چرا که جست در آن راه اگر به دشواري
هميشه بود در اينجا رهش بآساني
نه خار در کف گلچين، ز جرم گلچيني؛
نه چين بحاجب حاجب ، ز خلق درباني
غرض، گمان نکنم، گر ز اهل حاله نه يي
ز ديدن وز شنيدن محاسنش داني
که حسن و صنعت اين قصر و باغ نتوان يافت
بچشم و گوش، که وجداني است وجداني
حمام و طوطي آن قصر، از خوش آوازي
تذرو بلبل و آن باغ، از خوش الحاني
نکات حسن، نشان داده در نواسازي؛
زبور عشق، بيان کرده در نواخواني؛
چگونه بر سر باني فگنده سايه همه
بدستش ار نبود خاتم سليماني
مهين سلاله ي مجد و جلال، احمد خان
ثمين در صدف مرتضي قليخاني
که اوست افضل مخلوق خلقت بشري
که اوست احسن تقويم خلق انساني
به بر برش، هر ذره کرده خورشيدي
ببحر جودش، هر قطره کرده عماني
نخست خاست، ز بحر کفش چو ابرقلم؛
ز لوح اهل کرم شست نام قاآني
طلب شمرده بخود حتم، حاتم طائي
طمع نوشته ي بخود ختم، معن شيباني
به نوح، نوح کنان، خلق ميگريست که شد
ز باد فتنه زمين را سفينه طوفاني
کنون ز لنگر عدلش، جهان بحمدالله
نجات يافته از چار موج ارکاني
همان عصاي کليم است، تيغ خونخوارش؛
که خلق را رمه کردار کرده چوپاني
چو در ميان رمه، ديده گرگ قبطي رنگ؛
بدست موسوي اش کرده تيغ ثعباني!
بکار حکم نيفتاده مشکلي او را
جز اينکه حق گذارند بر او بآساني
نه عفو او نگرد در خيانت خائن
نه عدل او گذرد، از جنايت جاني
بباغ چون نگرد حفظ او بناطوري
براغ چون گذرد ما پس او بچوپاني
بفرق صعوه کند چنگ باز، شانه کشي
بکام بره کند ناب شير پستاني
بپاست رايت اسلام از سلامت او
خدا کند نفتد رخنه در مسلماني
غرض نگارش تاريخ را نوشت آذر
زيد بکام درين بوستانسرا باني
(1191 ه.ق)
***
و له طاب ثراه
[28]
اي تو ثاني مه کنعاني
نه، تو اول، مه کنعان ثاني!
اي که ايزد بتو و خوبان داد
رتبه ي يوسفي و اخواني
اي غمت، مايه ي عشق ابدي
وي خرابي تو آباداني
اي غبار قدمت، کحل غزال؛
وي غزال حرمت قرباني
اي که از روي تو و موي تو شد
روز نوراني و ، شب ظلماني
گشته بر روي تو واله ارژنگ
مانده از نقش تو حيران ماني
ديد تا پرتو خورشيد رخت
آب شد آينه از حيراني
نيست همتاي تو و همسر تو
سرو باغي و گل بستاني
لعل لب، گوهر دندان، بودت؛
اين بدخشاني و، آن عماني
وصف حسنت، بحقيقت نتوان
کآنچه از وصف فزون است، آني
جز وفا، نيست مرا تقصيري؛
جز جفا، نيست تو را نقصاني
آنقدر صبر من و، رحم تو کم
شد که گر فاش وگر پنهاني
شکوه خواهم نکنم، نتوانم؛
جور خواهي نکني، نتواني!
آنقدر درد تو دارم که اگر
از تو درمان طلبم، درماني
از نگاهي، دل و دين باختمت!
اي تو ترسايي و من صنعاني
گرد هم جان، خجل از من نشوي؛
که تو خود درخور صد چنداني
بنده ات من، که مرا خواجه تويي؛
بشکر خنده چو لب جنباني
بنده يي غير منت، در همه شهر
نفروشند باين ارزاني!
خلق را، بنده خريدن مشکل؛
بتو آسان و باين آساني
اي جوان، چون ز غمم کردي پير؛
نکني کز در خويشم راني!
از جوانان، ببرم گوي همان؛
کرد اگر قامت من چوگاني
هان دعائي کنمت پيرانه
که شوي پير و غم من داني
پيرم و، عادت طفلان دارم؛
بمن اين شوخي طبع ارزاني!
گاه از خنده کنم گلريزي
گاه از گريه گلاب افشاني
کردم از خنده، نه از بيخردي بود؛
و آخرم، گريه ز بيدرماني!
راز من، کش همه کس ميداند؛
کاش دانم که تو هم ميداني
اي خوش آن بزم کز اغيار نهان
بنشيني و مرا بنشاني
گاه جامي ز تو من بستانم
گه تو از من قدحي بستاني
گه شرابي دهيم، بي شر و شور؛
گاه راحي دهمت ريحاني
گاه من لاله ز باغت چينم
گه تو گل بر سر من افشاني
سخني گاه من از تو پرسم
غزلي گاه تو از من خواني
من تو را خواجه يي از خود دانم
تو مرا بنده يي از خود داني
فاش گوييم بهم راز نهان
وارهيم از سخن پنهاني
نه که ناديده خطائي از من
دلم آزاري و جان رنجاني
بي سبب، چشم بمن نگشايي
بيگنه روي زمن گرداني
اي پريچهره ، ندارد طاقت؛
بيش ازين حوصله ي انساني
مکن آزارم، از آن روز بترس
که نمانم من و ، تنها ماني!
دادي اي دوست بدوري فرمان
چکنم؟! آه ز سرگرداني!
طاقتم نيست که فرمان برمت
قدرتم نيست بنافرماني
من بوصل و تو بهجران مايل؛
چکند تا کرم يزداني؟!
چند چند، از سخن رنگ آميز؟!
چند چند، از صفت شيطاني؟!
آرزوي دگرم نيست دلا
غير ازين کز کرم سبحاني
روي بر خاک نهم بنشينم
همنشين با ملک روحاني
در جوار نبي مطلبي
يا مزار علي عمراني
کز شب مردن، تا روز نشور
شنوم رايحه ي ريحاني
گاه گويم، بچه سامان آذر
پر، نه؛ پرواز حرم نتواني!
گاه گويم که: مخور غم چون نيست
بي سران را، غم بيساماني
اين ره عشق بود، مايه مخواه؛
عاشقي نيست چو بازرگاني!
گاه انديشه و، گه شوق فزود؛
اينک از وسوسه ي نفساني
راه گم کرده بصد اندوهم
مانده در زاويه ي حيراني
آنکه باد علمش نوروزي
آنکه ابر کرمش نيساني
آنکه از تيغ کند بهرامي
آنکه از عقل کند کيواني
آنکه برجيس کند دمسازيش
آنکه کيوان کندش درباني
آنکه بدمهر و مه او را دو غلام
بهر زر پاشي و سيم افشاني
آنکه تيرش بدبيري مشغول
همچو ناهيد بخوش الحاني
آن کزو عدل بود بازاري
آن کزو ظلم بود زنداني
آنکه چون کرد رقم دفتر عدل
نسخ شد نسخه ي نوشرواني
آنکه خشم وي و خلقش بجهان
اين کند مالکي، آن رضواني
گلشن رحمت و برق غضبش
اين جناني کند، آن نيراني
رستم عهد، بشمشير زني؛
جم گيتي، به بلند ايواني
اي غلامي سرايت، شاهي؛
وي گدايي درت، سلطاني
روز و شب، صرفه يي از هم نبرند
عدلت آنجا که کند ميزاني
سبز گردد، همه گرکشت من است
لطفت آنجا که کند دهقاني
سير گردد، همه گر چشم عدوست؛
جودت آنجا که کند مهماني
شير از آهو رمد و، گرگ از ميش
حفظت آنجا که کند چوپاني
افگند بهر سياست چون چين
شحنه ي قهر تو بر پيشاني
هيچ اسد، دم نزد از اسدي؛
هيچ سرحان نکند سرحاني
دل آن و، جگر اين گردد؛
خون زبيدستي و بيد نداني!
ز کباب دل و بريان جگر
کرده گاو و بره را مهماني
آن گيا را، که تو سازي سيراب،
آن بنا را، که تو باشي باني
بودش سالمي، از باد خزان؛
بودش ايمني، از ويراني!
خاک راهت، گه تنها گردي؛
ابر جودت، گه ذر افشاني؛
کندش ذره، همه خورشيدي؛
کندش قطره، همه عماني!
محو کرد آيت جودت ز جهان
قصه ي حاتمي و قاآني
يافته معني جود تو زياد
معن بن زائده شيباني
هست بزم تو بهشتي و، در آن؛
ساقيان را هنر غلماني!
هست رزم تو، جحيمي و در آن؛
لشکري را صفت ثعباني!
خاک بر فرق عدو افشانند
چون بلشکر سر دست افشاني
روز هيجا که زهر سوي کنند
سرکشان، ميل جنيبت راني
سهمگين تيغ تو و ، خون عدو؛
اين نهنگي کند، آن طوفاني!
کني از پيکر فرسان سپاه
اي بسا جانوران مهماني
في المثل ، خصم تو گر چو فرعون
سحر سازي کند، افسون خواني
نيزه بر کف چو بميدان آيي
تو کليمي کني، آن ثعباني!
گرمي کشمکش روز وغا
چون دهد تيغ تو را عرياني؛
کند ار خصم بود رستم زال
کفن اندر تن او خفتاني!
آسماني ز غبار افروزد
چون شود تيز تکت ميداني
مرحبا، مرکب برق آيينت؛
که بود گرم سبکجولاني
از افق، تا به افق گرتازيش؛
وز ره رفته عنان گرداني؛
سمش آن گرد، که اول انگيخت
گل شود از عرق پيشاني!
حکم حکم تو، که حاکم کردت؛
حکمت بالغه ي رباني!
امر، امر تو؛ کاميرت کرده است؛
قدرت کامله ي سبحاني!
نيست ياراي مديح تو مرا
اي تو روحاني و من جسماني!
منکر نظم من و ، دولت تو؛
اين مجوسي بود، آن نصراني
صاحبا، آنکه ز اهل سخنش
نام شد هاتف اصفاهاني
سيد احمد، که همه عمر مرا،
بود از همنفسان جاني
در صفاهان، که فراموشش بود؛
بلبل ناطقه، بال افشاني
نظم، از نثر نميکردم فرق؛
سخنم را لقب هذياني
زانوري، فارس ميدان سخن
حاکم محکمه ي يوناني
اين قصيده، که ز روز اول
کس نياورده مر او را ثاني
خواند و بر گفتن من فرمان داد
حاش لله، ز نافرماني!
ساختم نامه، گرفتم خامه؛
در دو روز از مدد يزداني
بستم اين دسته سمن کش بيني
گفتم اين تازه سخن کش خواني
شکر ايزد، که نيم از گفتار
عاجز از انوري و خاقاني
ندهي نسبت لافم، اين من
وين ابيوردي و اين شرواني
آذر، از ره مرو، ار دانايي
که بود بيرهي از ناداني
انوري را چه زيان از سخنت؟!
عربي را چه غم از عبراني؟!
باد تا هست لآلي بحري
باد تا هست جواهر کاني
هر که ساقيت، نخواهد مخمور
هر که باقيت، نخواهد فاني
***
غزليات
بسم الله خير الاسماء
[1]
گفتي: که دلت از عشق پيوسته غمين بادا
تا بوده چنين بوده ، تا باد چنين بادا!
از ناله ي من اي گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشين بادا!
صيد دل از اين وادي، دارد سر آزادي
اميد که صيادي، بازش بکمين بادا
اغيار همي پويند، تا پيش منت جويند؛
حرفي بگمان گويند، اي کاش يقين بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بيشترک يا رب، آن لب نمکين بادا
تا تيغ جفا بربست، صد کشته بهم پيوست؛
در صيد کشي آن دست، چابکتر ازين بادا
غيرت که ز پي پويد، وصلت بدعا جويد؛
هر چند که او گويد، گويم، نه چنين بادا!
دي کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دين از پي دل چون رفت، جان پيرو دين بادا!
گشت اين دل شورانگيز، ويران از توچون تبريز؛
اين ملک خرابت نيز، در زير نگين بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سياه آذر غارتگر چين بادا
[2]
دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را
گر بيتو زنده مانديم، معذور دار ما را
من بيگناهم، اول جرمي بگو و آنگه
خونم بريز؛ کآخر عذري بود جفا را
يک آشنا نديدم، کز راه آشنايي
با آشنا بگويد، احوال آشنا را
چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالي
با پادشه که گويد ظلمي که شد گدا را
دردي که با تو دارم، با هيچ کس نگويم؛
ترسم که روز محشر، گويند ماجرا را
کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛
کس بود اين گمانش، کاين است اثر دعا را؟!
گويند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نيست؛
بگذر ز خون آذر، اي سنگدل خدا را
[3]
روزي نگهي افتاد، بر روي کسي ما را؛
ز آن روز نشد مايل دل سوي کسي ما را
گويند که: فردا شب باشد شب عيد ، اما
امشب بگمان افگند، ابروي کسي ما را!
داني که چه مي بينم از ديدن غير آنجا
جز کوي خود ار بيني در کوي کسي ما را
ترسم بزبان آيد، بيخود گله يي از تو؛
در مجلس خود منشان، پهلوي کسي ما را!
تا باغ همي رفتم، هر روز ببوي گل
گم شد در باغ امروز، از بوي کسي ما را!
خوش آنکه از آن چوگان ، بينند که در ميدان؛
هر سو شده سر غلطان ، چون گوي کسي ما را
چون صيد حرم بودم، آزاد زهر قيدي؛
دردام کشيد آذر گيسوي کسي ما را
[4]
کنم شبها ازين پس پاسباني پاسبانش را
نهان از من شبي بوسد مبادا آستانش را
له
گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را
باين تقريب بوسم بلکه خاک آستانش را
نيارم بيتو ماند و ديد مجلس را، خوش آن بلبل
که پيش از رفتن گل کرد ويران آشيانش را
بباغي کآيد از نو بلبلي، تا آشيان بندد
نبايد سنگ بر مرغ دگر زد، باغبانش را
چو آن مفلس که گم شد گوهري در مخزن شاهش
دلم در کوي او گم شد، چسان جويم نشانش را
ز مژگان ترک چشمش بسته تيغ و ، جان طلب دارد؛
ولي جز من نمي فهمد کس از مردم زبانش را
کنم هر شب در آن کو پاسبانان راز جان خدمت
مگر روزي بمن تنها گذارند آستانش را
چو چشمم بر شهيدانش فتد، در حشر آسايم
چو ره گم کرده يي آذر که، بيند کاروانش را
[5]
مرده بودم از غمت، بر سر رسيدي دي مرا؟
من نديدم گر تو را، شادم که تو ديدي مرا
خون خود بخشيدمت، کز رشک وقت کشتنم؛
غير چون کرد التماس من، نبخشيدي مرا
امشب و امروز، کز روي تو چشمم روشن است
در نظر نايد دگر ماهي و خورشيدي مرا
گفت: فردا ريزمت خون، هست فردا اي رقيب؛
روز نوروزي تو را، امشب شب عيدي مرا!
خسته بودم از غم ، اکنون خسته تر گشتم زرشک؛
چون تو از اغيار حال خسته پرسيدي مرا!
نااميدي بين، که غير اميدواريهاي خود
گفت چندان، کز تو اکنون نيست اميدي مرا
بود از آب ديده ام راز دل آذر آشکار
آه اگر امروز در کويش کسي ديدي مرا
[6]
درد دل گويم و، بر طبع گران است تو را
چکنم؟! گوش بحرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اينهمه، انگار که رفت؛
وز پيش ديده بحسرت نگران است تو را!
غير ميخواهدم از کوي تو آواره کند
واي بر حالم اگر ميل بر آن است تو را
گر شبي با من غمگين گذراني، چه شود؟!
اي که ايام بشادي گذران است تو را!
آذري را که کنون از نظر انداخته اي
يکي از جمله يي خونين جگران است تو را!
[7]
کي بود کي، رو بخاک آستان آرم تو را؟!
نقد دل، با تحفه ي جان ارمغان آرم تو را
قوت پروازم اي صياد چون سوي تو نيست
آنقدر نالم، که سوي آشيان آرم تو را
چند غافل باشي از حال دلم؟ دل را کنون
از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را
گر نيارم گل ز باغ آوردت، اي مرغ قفس
چون روم آنجا، بياد باغبان آرم تو را!
رخصت حرفي بده، اي بدگمان امشب؛ مگر
گويمت يک حرف و، بيرون از گمان آرم تو را
نالم اينک از تو، نالي چند از جانان دلا؟!
تو بجان آوردي او را، من بجان آرم تو را!!
رحمي امشب پاسبان را منع کن از تيغ من
تا چو آذر بنده يي بر آستان آرم تو را!!
[8]
دم مردن شدن دمساز چون من ناتواني را
مرا گر زنده کردي، کشتي از رشکم جهاني را
درين گلشن بود جاي من اي گل، بلبلم، بلبل؛
نه جغدم کو بهر ويرانه خوش کرد آشياني را!
دريغا گشت صرف مهرباني عمر و، نتوانم
که با خود مهربان سازم دل نامهرباني را
بيابان محبت را، ندانم کيست خضر امشب
که ره گم کرده مي بينم، ز هر سو کارواني را
کنون راندي مرا از کوي خود اي گل، بدان ماند
که فصل گل کسي راند ز باغي باغباني را!
توانايي بازوي تو را، اي صيد کش دانم؛
که خواهد ورنه از تو خون صيد ناتواني را؟!
نخواهم رفت از کوي بتان آذر، مگر بينم
شبي روزي نباشد پاسباني آستاني را
[9]
هر گل که دميده از گل ما
خوني است چکيده از دل ما
ما کشته ي کشته ي تو از رشک
مقتول تو گشت قاتل ما
بر شکوه و جور داده عادت
ما را دل تو، تو را دل ما
تا کي نگري بجانب غير؟!
غافل زنگاه غافل ما!
اي واي بغرقه يي در اين بحر
کافتد گذرش بساحل ما
از کوي وفا برون نياييم
دامن گير است منزل ما
مجنون توايم و، خواهد افتاد؛
ليلي ز قفاي محمل ما
ما را، از درد دوستي کشت
شد دشمن جان ما دل ما
مايل دل ما بکس، نه جز تو؛
گر نيست دل تو مايل ما
مشکل شده کار آذر از عشق
مشکل تر از اوست مشکل ما
[10]
رازي که از ياران نهان، با يار گفتم بارها؛
زين پس نشايد گفتنم، کور است جز من يارها!
من وصل يارم آرزو، او را بسوي غير رو؛
نه من گنه دارم نه او، کار دل است اين کارها!
زلفت بتاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان
چشمت بخواب و برده خواب از چشم اين بيدارها
داني ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون
چون نامه ها آري برون، از رخنه ي ديوارها!
[11]
تا کي بدرت ناليم، هر شب من و دربانها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شايد، کز سعي بدست آيد؛
ليک آه که ميبايد زد دست بدامانها
يکبار برون آور، زان چاک گريبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها بگريبانها
اي جسم تو جان پاک، در راه تو جانها خاک؛
هر سو گذري چالاک، بر باد رود جانها
صد تير فزون يا کم، از تو بدل چاکم؛
گم گشته و از خاکم، پيدا شده پيکانها!
نارم ز طبيبان ياد، دارم بدل ناشاد؛
درد تو و نتوان داد، اين درد بدرمانها
تا چند دلت لرزد، زين غم که خطش سرزد؟!
اين سبزه تو را ارزد آذر بگلستانها!
[12]
زمام ناقه گرفته است ساربان تنها
فغان کنم، نکند تا جرس فغان تنها
ز رفتنت بزمين زد مرا چو فرصت يافت
بيا که بيتو مرا ديده آسمان تنها
بگرد محملم اخيار راه اگر بدهند
فتم چو گرد بدنبال کاروان تنها!
بمن که در قفس افتاده ام نميداني
چگونه مي گذرد اي هم آشيان تنها؟!
بمن که در قفس افتاده ام نميداني
چگونه مي گذرد اي هم آشيان تنها؟!
نميروم بستم از در تو، اين ستم است؛
که آستان تو ماند بپاسبان تنها!
چو گل بپرورمت، گر چه آسمان دانم
که باغ را نگذارد بباغبان تنها
بهاي خون من، اين بس بود که برخيزم
بروز حشر از آن خاک آستان تنها
مرا ببر، چو بکوي بتان روي آذر
که غم ز دل نبرد سير بوستان تنها
[13]
سر آمد روز هجر و، با توام لب بر لب است امشب؛
شبي کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب
طلوع صبح، از آن چاک گريبان ميدهد يادم؛
نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب!
بيا رب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنايت؛
اگر آمد بدستم دامنت، ز آن يا رب است امشب!
بخلوت مانده تنها يار و ، بزم از دشمنان خالي؛
اگر باشد زباني، وقت عرض مطلب است امشب!
شب مرگ است آذر، گر نگويم درد دل با او
نخواهد بود ديگر فرصت حرف، امشب است امشب
[14]
از آن لب شکوه ام بسيار و، هر شب
بلب ميآرم و ، مينگرم لب
شب آدينه، بر مستان چنان است
که روز شنبه بر طفلان مکتب
بيا رب يا رب افتاده است کارم
از اين يا رب نگاهش دار يا رب
طبيبم ، فکر درمان داشت، گفتم:
چرا داري ز تدبيرم معذب؟!
ز جور ياد مينالم، نه از درد
ز داغ هجر ميسوزم، نه از تب
زماه خود، چو بينم مهرباني
نمينالم ز بيمهري کوکب
بدستي نار پستان دارم آذر
بديگر دست خواهم سيب غبغب
[15]
آمد سحر به پرسش من يار با رقيب
يا من زرشک جان دهم امروز، يا رقيب
از خون من که کشته شدم، پيش از او گرفت
ز آن پيشتر که کشته شود خونبها رقيب!
اي بيوفا، بس است جفا از خدا بترس
تا چند بينم از تو جفا من، وفا رقيب!
زارم بکش برو، که ببيند چو کشته ام؛
نايد ز بيم جان دگرت از قفا رقيب!
چون پايمال رشکم، از اين بزم رفتنم
بهتر؛ ببزم تا ننهاده است پا رقيب!
بيگانه، بايدم ز تو ناآشنا شدن
زان پيشتر که با تو شود آشنا رقيب
مردم ز بدگماني دل، گيرم اي پري
هم پاکدامني تو و، هم پارسا رقيب!
از کوي يار آذر اگر ميروي برو
آگه ز خواري تو نگشته است تا رقيب!
[16]
از خنده چه آلوده شود لب بعتابت
زهر از شکرت ميچکد و، آتش از آبت
از قتل من بيگنه، اي شوخ بپرهيز
کان نيست گناهي که نويسند ثوابت
حاجب ندهد راهم و خواهم که نهاني
گويم بتو حرفي و برآرم ز حجابت
آخر چه بويراني دل اينهمه کوشي؟!
جز دل نبود خانه يي، اي خانه خرابت!
از خون اسيران، چو کشي جام و شوي مست؛
جز مرغ دل سوختگان نيست کبابت
تا روز گذاريم بزانو سرو از غم
خوابي نه شب هجر، که بينيم بخوابت
آذر بحلت کرد، مگر چند توان گفت
در روز حساب از غم بيرون ز حسابت؟!
[17]
مرا بکشتي و، بازم دل از تو خرسند است؛
مگر تحمل ياران ز يار تا چند است؟!
بروز مرگ، شنيدم که پير کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نيم ز لطف تو نوميد، اگر خطائي رفت؛
گنه ز بنده و ، بخشايش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کين کشدم؛
چرا که دشمني او بدوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نويد وصل نيافت
بمرگم اين همه غير از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلي افغان که آشيان دارد
بگلشني که گلشن را بخار پيوند است!
اثر بناله ي آذر بجز گرفتاري
مجو، که بلبل از آواز خويش در بند است
[18]
از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است
از گريه ميکنم تهي و همچنان پر است
رحمي بدامن تهي ام کن، خداي را؛
اکنون که دامنت ز گل اي باغبان پر است!
اي صيد کش، تهي شد اگر يک قفس تو را؛
از صيد غم مخور، که هزار آشيان پر است
خالي است کيسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غير، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده اي، امتحان پر است
[19]
بلبل ما را فغان ديگر است
حرف عشق از داستان ديگر است
محملي پيداست از هر سو، ولي
ليلي اندر کاروان ديگر است
من کجا و کعبه و دير از کجا؟!
قبله ي من آستان ديگر است!
زاهد از افسانه ي رندان مپرس
تو نمي فهمي زبان ديگر است!
کي شود خرم زهر دلبر دلم؟!
اين چمن را باغبان ديگر است!
کي بهر سروي نشيند مرغ دل؟!
اين تذرو از آشيان ديگر است!
آذر ار صد جان فشاند در رهش
باز در تحصيل جان ديگر است!
[20]
ز خود روم، چو پرو بال هستيم باز است
که تنگناي دو عالم چه جاي پرواز است؟!
بانتظار تو خود کرده ام، چنانکه ز راه
رسيده اي و همان چشم حسرتم باز است
بکوي او همه شب تا بروز مينالم
فغان که يار نميپرسد اين چه آواز است؟!
من و شکايت جور تو بيوفا، هيهات؛
ولي چه چاره کنم؟! آب ديده غماز است!
[21]
غير، بيهوده، پي يار وفادار من است
نشود يار کسي اگر يار من است
شب بگوشت چو رسد ناله ي مرغان اسير
ناله ي بي اثر از مرغ گرفتار من است
از غمش مردم و، گر شکوه کنم شرمم باد؛
آخر اين غم که مرا کشت غم يار من است!
من و آن درد که هر چند بزاري کشدم
خلق را رشک بجان کندن دشوار من است!
دوش پرسيدم از آذر سبب رنجش دوست
گفت از صبر کم و شکوه ي بسيار من است!
[22]
آنچه از مکتوب من ظاهر نشد، نام من است؛
و آنچه قاصد را بخاطر نيست، پيغام من است
غير، بر من ميبرد حسرت، که هم بزم توام؛
کاش نوشد قطره يي زين مي که در جام من است
ميتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من اين دل بي صبر و آرام من است
در خيال جستن از دام من آن وحشي غزال
من باين خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بيموجب مرا بدنام کرد
هيچ ميگويد که اين بيچاره بدنام من است؟!
[23]
فتاده از پي دل کودکان و غوغائي است
تو هم بيا بتماشا که خوش تماشائي است
مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛
ازين چه سود که بيرون شهر صحرائي است؟!
گراني از سر کوي تو زود خواهم برد
بيا که فرصت حرف، امشبي و فردايي است!
نه پند واعظت از ره برد، نه نغمه ي چنگ؛
ميان مسجد و ميخانه، بيخطر جايي است!
چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من
بزير سايه ي سرو بلند بالايي است؟!
فغان، که درد تو آذر بکس نيارد گفت
چو بنده يي که گرفتار عشق مولائي است
[24]
تير تو کز استخوان ما جست
بازي است کز آشيان ما جست
رازي که از اوست نازش عقل
حرفي است که از زبان ما جست
آهي که دريد پرده ي چرخ
تيري است که از کمان ما جست
داراي درفش کاوياني
دزدي است که از دکان ما جست
گفتيم که راز دل نويسيم
آذر قلم از بنان ما جست!
وصل، که در هر نفسم آرزوست؛
جز تو نه از هيچکسم آرزوست
تا تو بمجمل شنوي ناله ام
همنفسي با جرسم آرزوست
وصل تو گر در نفس آخر است
از همه عمر، آن نفسم آرزوست
نغمه سراي چمنم سالهاست
ناله ي کنج قفسم آرزوست
داد رس من نشود هيچ کس
غير تو گر دادرسم آرزوست
زان سرکو کاهل هوس ساکنند
رفتن اهل هوسم آرزوست
بلبلم آذر بگلستان عشق
سوختن خار و خسم آرزوست
[26]
افغان که رفت جانم و جانانم آرزوست
دردا که کشت دردم و درمانم آرزوست
من تنگدل ز کنج قفس نيستم، ولي
يک ناله در ميان گلستانم آرزوست
من قابل ملازمت محرمان نيم
وين طرفه تر که خدمت سلطانم آرزوست؟!
از حرف کفر و قصه ي ايمان دلم گرفت
صلحي ميان گبر و مسلمانم آرزوست
[27]
مرغ اسيرم، چمنم آرزوست
بنده غريبم وطنم آرزوست
خنده ي گل چيست؟ از آن غنچه لب
خنده ي کنج دهنم آرزوست!
تشنه ي سرچشمه ي کوثر نيم
رشحه ي چاه ذقنم آرزوست
دور ز کويت، چو روم سوي خلد؛
نالم و گويم؛ وطنم آرزوست!
چون کشي از خلق نهانم ز کين
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگويي بده
از لبت اين يک سخنم آرزوست
ديده چو يعقوب شد آذر سفيد
يوسف گل پيرهنم آرزوست
[28]
گلي و بلبلي تا در چمن هست
نشاني از تو و نامي زمن هست
نه چون سروت، نهالي در چمن هست
نه چون لعلت، عقيقي در يمن هست
ندارند آگهي اخوان که راهي
نهان از مصر، تا بيت الحزن هست
به کنعان بسته راه از رشک و غافل
که غمازي چو بوي پيرهن هست
نبندد بلبل، آذر آشيانه
بشاخي کآشياني از زغن هست
[29]
بر آستان توام، شب چو شد، فغاني هست
که شب فغان سگي در هر آستاني هست
دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زباني هست!
گمان اين بمنت نيست کز تو شکوه کنم
مگر هنوز بصبر منت گماني هست؟!
سگت براي چه افتاده در قفاي رقيب؟!
هنوز در تن من، مشت استخواني هست!
مه من، از خبر مهر من بکينم کشت
ولي ازين خبرش نيست کآسماني هست
پر است دامن خلق از گل و تهي از من
باين گمان که در اين باغ باغباني هست
براه عشق، همين پايه بس تو را آذر
که گردي از تو بدنبال کارواني هست!
[30]
آمدي، دير و، دلم کز دوريت خون ميگريست؛
زود رفتي و نديدي، کز غمت چون ميگريست؟!
آنکه ميخنديد بر حالم، ز عشقت پيش ازين؛
گر باين زاري مرا ميديد، اکنون ميگريست
شب، بکويت گريه ميکردم من و ، بر حال من؛
هر که را ميديدم آنجا، از من افزون ميگريست
گريم از روزي که يار از دست قاصد ميگرفت
نامه ي ما را، و ميخواند و بمضمون ميگريست
گرنه، از خوي تو امشب داشت بيم آذر چرا
گاه گاه از انجمن ميرفت بيرون ميگريست؟!
[31]
اين ترک تيغ بسته ي بازو گشاده کيست؟!
تاراج عمر مي کند، اين ترک زاده کيست؟!
گر نيست در هلاک منش ايستادگي
پس وقت مرگ بر سرم اين ايستاده کيست؟!
گر نيست قصد قتل منش از خدنگ جور
اين شوخ شخ کمان که بزين تکيه داده کيست؟!
رفتي سواره، من ز قفايت، نگفتي: آه
کافتاده از پي ام چو غبار اين پياده کيست؟!
بر بست راه چاره ز آذر زشش جهت
اين ترک تيغ بسته ي ابر و گشاده کيست؟!
[32]
کسي را چون به بيدادت شکي نيست
هزارت دوست بود اکنون، يکي نيست
بدشت عشق، صيادي است؛ کش دام
تهي هرگز ز صيد زيرکي نيست
کسي کش صبر بسيار است داند
که جور خوبرويان، اندکي نيست
ندانم، از که خوردم زخم؛ اما
بترکش جز تو کس را ناوکي نيست
بتن جايي ندارد آذر پير
که بروي جاي سنگ کودکي نيست
[33]
دردي دارم که گفتني نيست
ور گفته شود شنفتني نيست
باغي است دلم ز داغت، اما
باغي که گلش شکفتني نيست
داند همه کس غمم، که عشقت
گنجي است، ولي نهفتني نيست
افسانه ي وصل تا نباشد
چشمم شب هجر خفتني نيست
گردي است در آستانت آذر
اما گردي که رفتني نيست
[34]
غمت، که غير منش با کس آشنايي نيست
تو گر جدا شوي، او را زمن جدايي نيست
خوشم که غير، تو را دوش مينمود بمن؛
گمانش اينکه تو را با من آشنايي نيست!
چو رفتي از سر بالين من، دگر ز توام
جز اين اميد که سوي مزارم آيي نيست
خوش آنکه غير بمن رنجش تو چون بيند
ز ناز داند و گويد: ز بيوفائي نيست
بيا که بي مه رويت بکلبه ي آذر
اگر شب است، وگر روز روشنايي نيست
[35]
سوخت دل، اما غبار کينه از کس برنداشت؛
حيرتي دارم ازين آتش که خاکستر نداشت!
دوش در بزم تو ديدم غير را و ، زنده ام؛
اين قدر هم صبر از من هيچکس باور نداشت
شب فرستادم ز سوز دل، بکويش نامه ها
روز ديدم هر طرف مرغي که بال و پر نداشت
بود خلقي آگه از قتلم، که در بزم تو دوش؛
کم کسي ميديد سوي من، که چشم تر نداشت!
آذر، آن ساعت که آب از خنجر او ميچشيد
مرد و در دل آرزوي چشمه ي کوثر نداشت
[36]
زبان، غمي که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمي در دلم، زبان نگذاشت!
بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!
بر آستانه ي او سر نمي توان نگذاشت!
علاج حسرت بلبل کند گلي که شکفت
ز گلبني که بر او زاغي آشيان نگذاشت
در اين بهار کشيدم بسوي گلشن رخت
بشوق آنکه گلي بو کنم، خزان نگذاشت
بود هواي تماشاي باغي آذر را
که روزگار گلش را بباغبان نگذاشت
[37]
دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت
دردا که دير آمد و ، افغان که زود رفت
چون شاخ گل، بپهلوي من تا نشست، خاست؛
چون ماه نو، بديده ي من تا نمود رفت!
بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛
سروي که سايه بر سرم افگنده بود رفت!
گفتم: کنم سجود بشکر قدوم او؛
دردا که بر نداشته سر از سجود رفت!
آمد زد آتشم بدل از آمدن، ولي
زآن پيشتر که خيزدم از سينه دود رفت
سودم جبين بخاک رهش، کآمد از کرم؛
ننشسته، از کنارم اما چه سود رفت!
ني ني نشسته بود و، حريفان بعرض حال
تا داستان شکوه ي آذر شنود، رفت
[38]
اي که گفتي: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
عشق در کوي بتان، بسته طلسمي ز وفا؛
که توان رفت درون، ليک برون نتوان رفت!
اي که داري هوس روي بتان در هر گام
بسکه افتاده سر و ريخته خون نتوان رفت!
پيش ازين ما، ز مقيمان دياري بوديم؛
که ز ناسازي اغيار کنون نتوان رفت
چشم ليلي نگهي، تا نزند راه کسي؛
همچو مجنون به بيابان جنون نتوان يافت
خاري ار نيست بدل، از پي گلرخساري
کش بود سبزه ي خط غاليه گون نتوان رفت
آذر اين ره ره عشق است، اگرت خضري هست؛
مرو اين راه، که بي راه نمون نتوان رفت!
[39]
حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت
اين حديثي است که تا هست نفس خواهم گفت!
برد صيادم ازين باغ و ز بيمهري گل
حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت
تا نماند بسر کوي تو جز من دگري
قصه ي جور تو با اهل هوس خواهم گفت
حال خود، کز پي آن قافله سرگردانم؛
چون بگوشم رسد آواز جرس خواهم گفت
کنم آذر گله از دشمن اگر بينم دوست
نيست گل ورنه دل آزاري خس خواهم گفت
[40]
بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت
که دوش قصه ي محرومي تو دربان گفت
شد آشکار، ز کم ظرفي حريفان راز
وگرنه پير مغان آنچه گفت پنهان گفت
غم نهاني من گفت با رقيب و دريغ
ازين فسانه که مشکل شنيد و آسان گفت
نگويدت کسي احوال من، کجا رفت آن
که بي بضاعتي مور، با سليمان گفت؟!
ز ديده برد غبارش نسيم مصر مگر
نهفته قصه ي يوسف به پير کنعان گفت
چگويم و چه زمن بشنوي؟ که قصه ي عشق
حکايتي است که نتوان شنيد و نتوان گفت!
ز رلف يار ندانم چه گفت آذر دوش
که داشت حال پريشاني و پريشان گفت؟!
[41]
هم خنده خوش است و هم خرامت!
خود گوي که نالم از کدامت؟!
از دام مکن مرا هم آزاد
ار مرغ دگر فتد بدامت
ياد آر ز نااميدي من
چون غير دهد ز من پيامت
گيرم کام خود از تو روزي
کآرم پي نعش خود دو گامت
خرم نفسي که افتد آذر
در سايه ي سرو خوشخرامت
[42]
هر مرغ که ميپرد ز بامت
گويم، بمن آورد پيامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوري حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
خندند بزخم ناتمامت
خوش دانه بحيله ميفشاني
از صيد مگر تهي است دامت؟!
تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛
زين کوي نميرود غلامت!
اي دوست! مريز خون دشمن
کز دوست کشند انتقامت
شکر از آذر، شکايت از غير؛
تا زين دو خوش آيد از کدامت؟!
[43]
چو بر مزار من آيد بجلوه آن قد و قامت
قيامت است قيامت، قيامت است قيامت!
رهي که محمل او ميرود ز گريه کنم گل
بود که عزم رحيلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو مني در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اينکه شيشه ي دل را شکسته يي بتغافل
غمين مباش، که طفلي و نيست بر تو غرامت
کشيده تيغ جفا آمدي بکشتن آذر
مکن که حاصل اين کار نيست غير ندامت!
[44]
ز آن سويش اي نسيم صبا ميفرستمت
کآري خبر، وگرنه چرا ميفرستمت؟!
دردم نکشته، زودرسان آنچه از طبيب؛
بيمارم و براي دوا ميفرستمت!
اي مرغ دل، مباد شوي مبتلا، که من
ناچارم و بدام بلا ميفرستمت!
ترسم ز شوق، نامه نگيري زمن؛ روي
گر گويمت رفيق کجا ميفرستمت؟!
تا داني از جدايي تو در بدر شدم
از هر ديار نامه جدا ميفرستمت!
[45]
گيرم بعجز دامنت و جان سپارمت
شايد که گامي از پي نعش خود آرمت
گر کشته رشکم، امشب از آن کو نمي روم
کز دل نيايدم برقيبان گذارمت
هر حرف گفتمت، ز رقيبان شنفتم آه؛
نامحرمي و، محرم خود ميشمارمت!
تيغم زني و، دم نزنم؛ آه چون کنم؟!
دانم که دشمن مني و دوست دارمت!
آذر ز حيله يار بدل بردن آمده است
امشب بپاسباني دل مي گمارمت
[46]
حيات جاودان بخشد بعاشق لعل خندانت
بود سرچشمه ي آب بقا چاک زنخدانت
نباشي گر تو شمع تربت ما نيست دلسوزي؛
که افروزد چراغي بر سر خاک شهيدانت!
نميداني چرا شد چاک تا دامن گريبانم؟!
مگر روزي بدست چون خودي افتد گريبانت!
از آن هر دم بچاک سينه ي اهل وفا خندي
که تا ريزد نمک بر زخم دلها از نمکدانت
بحشر از کشتن آذر، مکن انکار ميترسم
خجل گردي چو بيرون آورد از سينه پيکانت
[47]
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکايت
شکايتي است که دارد ز شه گداي ولايت!
هميشه با سگ کويت جفاي غير شمارم
چو دوستي که ز دشمن کند بدوست شکايت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنايت؟!
تو خواجه ي من و من بنده ي تو، ليک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، نديدم از تو حمايت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقي آذر
بديگري ز تو اين درد تا نکردم سرايت
[48]
نهم بپاي کسي سر، که سر نهاده بپايت
کنم فداي کسي جان، که کرده جان بفدايت
برآ، براي خدا، همچو مه ببام و نظر کن؛
ببين چگونه مرا ميکشند زار برايت؟!
نشسته گرد ملالم بچهره بيتو و، ترسم؛
گمان برند که رخ سوده ام بخاک سرايت!
مکن حذر کسي، گر چه از غرور جواني؛
تو غافلي ز خدا، من سپرده ام بخدايت
دل است جاي تو و، بيدلان بدير و حرم بين؛
تو در کجايي و جويند غافلان ز کجايت؟!
خوشم که مردم از اهل وفا، جفاي تو باور
نميکنند، که از من شنيده اند وفايت
دواي درد ز مردن تورا، و من متحير؛
که چيست درد تو آذر که مردن است دوايت؟!
[49]
من از غمت، زباني، با خلق در شکايت
وز قصد من، نهاني، دل با تو در حکايت
از دست مانده فردي، گفتا ز عشق دردي
خوشتر نه کاش کردي از دل بدل سرايت
بر درد عشق جوييم درمان ز هم من و دل
چون گمرهان که جويند از يکدگر هدايت
غافل چنين نبايد از بنده خواجه شايد
بر تو غرامت آيد، گر من کنم جنايت
لطف تو را که عام است، آرام دل گواه است
آري ز عدل شاه است آبادي ولايت
[50]
نهم بر خاک پهلو شب، باين اميد در کويت
که ننشيند کسي از هم نشينان روز پهلويت
فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غيرت
بسوي غير بايد بنگرم، تا ننگرد سويت!
در اين گلشن، که هر مرغي گلي جويد، من آن مرغم
که بينم روي هر گل، آيدم ياد از گل رويت
نيم آزرده از برگشتن کويت، اگر بينم
که جز من ديگري آزرده بر مي گردد از کويت
به افسونت زبان بستم، ببزم غير و ميترسم؛
که باشد با کسي در گفتگو چشم سخن گويت
پس از رنجش، بسويت ميکشد هر دم دلم ، اما
بدامن ميکشم پا، ميکنم چون ياد از خويت!
کشي چون تيغ کين، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛
که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازويت
در آن مجلس نداند تا کسي احوال من، بايد
که بينم يک نظر سوي رقيبان، يک نظر سويت
ز لطفت تا شود قطع اميد غير يکباره
بکويت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کويت
[51]
وفا نگر، که وفائي نديده از صياد
بدام ماندم و از آشيان نکردم ياد!
گرم نه دست وفا پاي بست کرده چرا
پرم نبسته کسي و نميشوم آزاد؟!
اسير دامم و، خلقي ز ناله ام نالان؛
نداشت در چمننم هرگز اين اثر فرياد!
اگر چه گشت خراب آشيان کاسير شدم
ولي شد از نفس دلکشم قفس آباد!
نه گل بشاخ و ، نه بلبل در آشيان افسوس
که خاد با زغن افگنده عيش را بنياد
خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛
که آب ديده ي من، خاک باغ داد بباد
ولي بکنج قفس مانده من، چو آيد گل
نويد آمدن او بمن که خواهد داد؟!
[52]
گفتمش حرفي و اميد که در گوشش باد
و آنچه از من نشنيده است فراموشش باد
آنکه زد طعنه ي بيهوشيم از ديدن او
چشم او، راهزن قافله ي هوشش باد
آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم
شرمي از طاقت پيران خشن پوشش باد
گفت، ديروز: شب آيم ببرت؛ آمد صبح
شرمي امروز ز دير آمدن دوشش باد
سرکند غير چو بدگويي من، يا رب يار
نشنود، ور شنود زود فراموشش باد
صبح کز طلعت خورشيد بخود مينازد
شرمي از پرتو آن طرف بناگوشش باد
روز محشر، چو جفاي تو ز آذر پرسند
بدعا کوش که يا رب لب خاموشش باد
[53]
دلم، تاب تغافل، طاقت آزار هم دارد؛
ننالد زير تيغت، صبر اين مقدار هم دارد
ز حرف دوستي افتادم از چشمش، عجب دارم؛
که اين رنجش که از من غير دارد، يار هم دارد!
دل از آه طبيبم شاد شد، کش سوخت بر من دل؛
ندانستم که غير از من دگر بيمار هم دارد
برآمد گل، نخواهم شد ز باغ اي باغبان؛ گيرم
درش بستي، نه آخر رخنه ي ديوار هم دارد؟!
بر آن در، غير را يکبار ديدم، مردم از غيرت؛
ندانستم نهان از من بخلوت يار هم دارد
دلم را برد و آمد تيغ بر کف باز پنداري
که جز دلبردن آن بيرحم ديگر کار هم دارد
ز من رنجيد اگر نازک دلش آذر! ازو هرگز
نميرنجم ، چو دانم رنجش از اغيار هم دارد
[54]
عاشقم و، عشق من زوال ندارد
رفتنم از کويت احتمال ندارد
واي بحالم، ز بيکسي که بکويت
هيچکسم آگهي ز حال ندارد
چون ندهم تن بدوري تو، که از پي
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل، از نخل قامت تو چه جويم؟!
غير بر حسرت، اين نهال ندارد!
شکوه ي جورش کجا برم که شهيدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسيري کنون مريز که داني
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ي دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
[55]
پيش عذار تو، مه جمال ندارد
پيش قدت، سرو اعتدال ندارد
هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت
مهر پي خط و مه جمال ندارد
شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق
هست گناهي، که انفعال ندارد
در شکن دام او، ز بيم رهايي
رشک بمرغي برم، که بال ندارد
درد چه گويي، بآنکه درد ندارد؟!
حال چه جويي، از آنکه حال ندارد؟!
آه که تا تشنه کام عشق نميرد
راه بسرچشمه ي وصال ندارد
غير تو آذر که در خيال وصالي
هيچ کس انديشه ي محال ندارد!
[56]
دلم، که شکوه ز بيداد دلبري دارد؛
ستمکشي است که يار ستمگري دارد
بآن درخت، زيان يا رب از خزان مرساد؛
که زير سايه ي خود، مرغ بي پري دارد!
ز شوق، دل چو کبوتر طپد بسينه مگر
سراغ نامه ببال کبوتري دارد؟!
شکايت از ستمت کي کنم؟ که بسته لبم
شکايتي که ز جور تو ديگري دارد!
چه خواجه يي تو؟ که هر بنده يي که مينگرم
بغير بنده ي تو بنده پروري دارد!
گرفت مهر تو تا جاي در دلم، گفتم
که: بشکنم صدفي را که گوهري دارد!
براه عشق تو، گم گشت آذر، اين راهي است
که هر که گم شود، اميد رهبري دارد
[57]
ز دشمني بمنت، روزگار نگذارد
که ظلم گلچين، گل را بخار نگذارد
تو ساده لوحي و ، اغيار در کمين که تو را
کنند رام، مگر روزگار نگذارد
به اختيار، دل از وي چگونه برگيرم؟!
که عشق او بکسي اختيار نگذارد!
خيال تو به بدل دوش ميگذشت آذر
دعا کنيم که فصل بهار نگذارد
[58]
قاصد، از ننگ زمن نامه بجايي نبرد
ور برد، نام چو من بيسر و پايي نبرد!
حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود
جز در خواجه ي خود، راه بجايي نبرد
غير افتد بگمان، کز پي دلجويي اوست؛
چو بجورم کشد و نام خطائي نبرد
نام من برد، ندانم ز غضب يا کرم است؟!
ز آنکه شاهي بعبث نام گدايي نبرد!
ميرود از همه کس قاصد و من ميگويم
که: پيامي ز منش غير دعايي نبرد
نبرم از تو شکايت بکسي جز تو، که دوست
گله ي دوست بجز دوست بجايي نبرد
غير آذر، که ز غم مرد و ازو شکوه نکرد
دگر آن به که کسي نام وفائي نبرد
[59]
گفتم: اي مه بي سبب ياري ز ياري بگذرد؟!
زير لب خندان گذشت و گفت: آري بگذرد!!
ريزدم خون، کاش چون رنجيد از من خاطرش؛
ترسم از يادش رود، چون روزگاري بگذرد!
آه از آن ساعت، که بر سرکشته ي بيداد را
خلق گرد آيند و قاتل از کناري بگذرد
شادم از باد صبا، گر با سگان آستان
عرض حال من کند، چون از دياري بگذرد
حلقه حلقه کرده يي مشکين کمند زلف را
تا کشي در دام خود هر سو شکاري بگذرد
ديدي آذر، عاقبت گلچين اين گلشن نداد
آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاري بگذرد
[60]
چند روزي از سر کويت سفر خواهيم کرد
امتحان را جاي در کوي دگر خواهيم کرد
در گذرگاهي دگر، چاکي بدل خواهيم زد؛
بر سر راهي دگر، خاکي بسر خواهيم کرد
گر کسي آيد ز پي، ما، باز خواهيم گشت؛
ورنه آنجا، اشک حسرت ديده تر خواهيم کرد
ز آنچه گفتي، ديگران را آگهي خواهيم داد؛
ز آنچه کردي، ديگران را با خبر خواهيم کرد
گر غرور حسنت اکنون بسته بر ما راه حرف
روز محشر گفتگو با يکدگر خواهيم کرد
خانه گر خالي است، شکر پاسبان خواهيم گفت
ورنه گامي چند منزل دورتر خواهيم کرد
تا ببينيم از هواخواهان که نازش ميکشد
گاه گاه آذر بکوي او گذر خواهيم کرد
[61]
کشته ي عشقت نناليد از تو، آهي هم نکرد
وقت جان دادن نزد حرفي، نگاهي هم نکرد
آنچه کردي ، با چو من درويش، از جور اي پسر
راست گويم، با گدايي پادشاهي هم نکرد
آنکه يک دم نيستم غافل ز يادش، دمبدم
گر نکرد او ياد من، سهل است ، گاهي هم نکرد
تا رخ خود را بکس ننمايد آن ماه تمام
بر نيامد شب ببامي، سير ماهي هم نکرد!
بسکه بيخود در تمام عمر بود آذر ز عشق
سر نزد از وي ثوابي و گناهي هم نکرد
[62]
دايه، کت در مهد زر اي سيم تن ميپرورد
دشمن جاني براي جان من ميپرورد
دلبري دارم که باشد تلخ کامي قسمتم
زان حلاوتها که در کنج دهن ميپرورد
مهر پرور يوسفي دارم، که در کنعان حسن
يوسفي، هر روز در چاه ذقن ميپرورد
آن شه ترکان که دارد قد چو سرو و تن چو گل
سرو در خفتان و، گل در پيرهن ميپرورد!
آسمانم گر کند هم بزم جانان ، دور نيست
خار و گل را باغبان دريک چمن ميپرورد
بي تذرو و بلبل است اين باغ، کاين دهقان پير
سرو و گل بهر دل زاغ و زغن ميپرورد
[63]
يارم ز وفا چو دست گيرد
از دست من آنچه هست گيرد
صياد کسي است کو تواند
صيدي که ز دام جست گيرد
مشکن دلم از جفا که ترسم
بنياد وفا شکست گيرد
از پا فگند که دست گيرد
چون دست سبو بدست گيرد
بيجاست نباز غير، کآخر
بت جانب بت پرست گيرد!
دشمن، اگرم فگند از پاي
غم نيست، که دوست دست گيرد
گر دست دهد که مي بنوشم
کو هشياري که مست گيرد
[64]
روز محشر، که ز هر گوشه کسي برخيزد؛
همچو من کشته، ز کوي تو بسي برخيزد
نکند در دل اثر، نغمه ي مرغان چمن
ناله يي کاش ز مرغ قفسي برخيزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کي باشد
کآهي از سينه ي صاحب نفسي برخيزد
محملش بينم و نالم که ز ناليدن من
نشنود غير چو بانگ جرسي برخيزد
گريه ي ماه من، از آه ضعيفان چه عجب؟!
آورد گريه چو دودي ز خسي برخيزد
نکنم گوش بافسانه، بود تا روزي
کز دف آوازي و از ني نفسي برخيزد
سرمه ي ديده ي خونبار من آذر گردي است
که ز خاک ره گلگون فرسي برخيزد!
[65]
ما را دگري جز سگ او يار نباشد
او را اگر از ياري ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آيد که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
ميلت به پرستاري کس نيست، وگرنه
کس نيست که از درد تو بيمار نباشد
فرياد، که در کوي تو از اهل وفا نيست
يک نامه که در رخنه ي ديوار نباشد
صياد مرا، دل نکشد جانب گلشن؛
تا ناله ي مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غير چه پرسي؟!
بگذار بميرم، بمنت کار نباشد
تا چند کني شکوه ز بيطاقتي آذر؟!
خاموش، که همسايه، در آزار نباشد؟!
[66]
دم مرگم، ز غم هجر غمي بيش نباشد
گر تو را بينم و از عمر دمي بيش نباشد
هرگز از حسرتم آگاه نگردي، مگر آن دم
که ز پا افتي و منزل قدمي بيش نباشد
زده زيبا صنمان گرد دلم حلقه و غافل
که درين بتکده جاي صنمي بيش نباشد
آنکه عادت بستم داده مرا، کاش نداند
که ز ترک ستم او را ستمي بيش نباشد
ترسم آيد دمي از لطف طبيبم بسر آذر
که مرا فرصت گفتار دمي بيش نباشد
[67]
چو رويت، لاله ي رنگين نباشد
چو مويت، نافه يي در چين نباشد
مهي و ، مه باين پرتو نديدم؛
شهي و، شه باين تمکين نباشد!
غزالي کو چرد در خاک کويت
عجب گر ناف او مشکين نباشد؟!
به مسکينان گرت بخشايشي هست
بمسکيني من، مسکين نباشد!
شکر چون از لب شيرين فشاني
دل خسرو، سوي شيرين نباشد!
مسلماني، در ايام تو کافر
نديدم کش خلل در دين نباشد
چرا با دشمنانت مهرباني است
اگر با دوستانت کين نباشد؟!
شب مرگم، چو در بالين تو باشي
مرا گو شمع بر بالين نباشد
دعايت چون کند آذر، کسي نيست
که او را بر زبان آمين نباشد
[68]
خاکش، اگر ز دوري، بر باد رفته باشد
آن يار نيست کش يار از ياد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زياد شيرين، فرهاد رفته باشد
ذوق اسيري آن مرغ داند که از پي صيد
روزي بآشيانش، صياد رفته باشد
تا کي جفا، روزي انديشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فرياد رفته باشد
صياد مهرباني، آذر گمان نبردم
کآنجا که صيدش از پا افتاد، رفته باشد
[69]
يار بهر خاطر اغيار زارم ميکشد
من باين خوش ميکنم خاطر، که يارم ميکشد
وعده ي وصلم بمحشر ميدهد، در زير تيغ؛
ميکشد، اما ز لطف اميدوارم ميکشد
در قفس داغ فراق گل، جگر ميسوزدم
در چمن غوغاي زاغ و نيش خارم ميکشد
در وطن، ناسازي از اغيار، خونم ميخورد؛
در غريبي، ياد ياران ديارم ميکشد
تا نگويند از براي خاطر غير است، کاش
وقت کشتن گويد از بهر چکارم ميکشد
بي گل روي تو، گريان چون روم سوي چمن؛
خنده ي گل، گريه ي ابر بهارم ميکشد
آنکه گر خواهد، تواند کشتنم از يک نگاه
چيست يا رب جرم من، کز انتظارم ميکشد؟!
گر کشم مي، آتشم بر جان زند روز فراق
ور ننوشم يک دو جام آذر، خمارم ميکشد!
***
آمد شب و، وقت يا رب آمد!
يا رب چکنم؟ دگر شب آمد!
همسايه ، شنيد يا ربم را
از يا رب من، به يارب آمد
اي دوست بگو بکويت امشب
دشمن بکدام مطلب آمد؟!
کز راه هزار بدگماني
جانم صدبار بر لب آمد!
از خال سياه کنج چشمت
امروز بچشم من، شب آمد
خلقي بگمان، که پيشم اين روز
از گردش چشم کوکب آمد
دردي دارد دلم که درمانش
……………………………………….
جان سوخت ز سوز عشقم آذر
تو پنداري بتن تب آمد
[71]
از سينه دل رميد و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پريد و گرفتار دام ماند
مي گفتمش غم دل و ، عمدا نکرد گوش؛
تا غير آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقي سپهر فغان، کز جفاي او
دوري بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهي ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ريخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم يار بيوفا
جان داد، ليک ازو نه نشان و نام نماند
[72]
گفتا که: بسينه ز منت کينه نماند؟!
گفتم که: نه ، اين سينه بآن سينه نماند!
بيش از همه شب، در شب آدينه کشم مي؛
در ميکده مي تا شب آدينه نماند!
آيا بچه رو مي نگري سوي من آن روز
کز خجلت خط، در کفت آيينه نماند؟!
کي جان برم از ميکده، گر رخت برم؟ کاش
من مانم و اين خرقه ي پشمينه نماند!
جز راز محبت، که شد آذر ز دلم فاش
کس گنج نديده است بگنجينه نماند!
[73]
شبي که غير در آن آستان نميماند
مرا شکايتي از پاسبان نميماند
ز پنجروزه تماشاي گل ، دريغ مدار
که باغ گل، بتو اي باغبان نميماند
بدامت آيم و، دانم که مرغ هيچ چمن
ز شوق دام تو، در آشيان نميماند
فغان، که راز محبت بسينه ميخواهم
نهان کنم ز تو، اما نهان نميماند!
بمصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم
که بعد از آشتي او بدگمان نميماند
ز مهر او ز کسانم، غمي، نميدارم
که ماه من بکسي مهربان نميماند!
دلت مباد غمين از شکايتم، خوش باش،
بماند آنچه بدل، بر زبان نميماند!
فتاد کار به آه شبانه ام، فرداست
که روز خوش بتو اي آسمان نميماند!
رساند مژده ي وصل تو قاصد و، خجل است
چگونه شاد شوم؟ کاين بآن نميماند!
فغان که اشک من امشب اگر بروز وداع
بجا غباري ازين کاروان نميماند
خوشم ز گريه بکويش ز بهر غير آنجا
ز نقش پاي من آذر/ نشان نميماند
[74]
پس از کشتن، نه بر سر قاتلم از کين نميماند
چو ميرد کس، طبيبش بر سر بالين نميماند!
ز خسرو تلخ شد فرهاد را چون کام، دانستم
که شيرين کام خسرو نيز از شيرين نميماند
بروي من که بودم باغبان، دربستي و غافل
که در باغت گل از بسياري گلچين نميماند
خطر دارد دل و دين هر دو در عشق تو؛ ميدانم
مرا گر دل نماند امروز، فردا دين نميماند
دو روزي گر ز من رنجد سگ کويت، نيم غمگين
که هرگز دوستان را در دل از هم کين نميماند
شب هجرت ندارم دوستي بر سر چو بيماري
که روز مرگ، هيچش دوست بر بالين نميماند
[75]
صيد کنان ميروي، اي صنم صيد بند؛
گر خوشي از صيد ما،اين سر ما، اين کمند
ما همه شيرين پرست، ليک دريغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ي فرمان او، از دل و جان ما همه
تا که پسند افتدش خواجه ي مشکل پسند؟!
سرو تو، من فاخته؛ نالم و گويي منال
گل تو و من عندليب، گريم و، گويي بخند
شب همه شب ، شمع سان ، سوزم و گويم مباد؛
ز اشک من او را زيان، ز آه من او را گزند
بلبلم و، آشيان داده بباد خزان
فصل گل اي باغبان، در برخ من مبند
آذر اگر داغدار شد بفغانش چکار؟!
از الم يک شرار سوزد و نالد سپند !
[76]
مشکل که نشاني ز شهيدان تو يابند
در خاک مگر گمشده پيکان تو يابند
در بزم کسان، جانب من بيني و، ترسم؛
راز دلم از ديدن پنهان تو يابند!
گم شد مه کنعان، ز غم روز تو در مصر؛
بازش مگر از گوشه ي زندان تو يابند
ترسم شوي آزرده ز محرومي خلقي
از سينه ام آن روز که پيکان تو يابند!
عهد همه کس بشکنم امروز، که فردا
خواهم که مرا بر سر پيمان تو يابند
در حشر، نخيزند شهيدان محبت؛
از جا، مگر آن لحظه که فرمان تو يابند
از درد تو مرد آذر و، شاد است که اغيار
آن درد ندارند که درمان تو يابند
[77]
نخست کاش در خانقاه مي بستند
که شيخ شهر نداند که صوفيان مستند
صبا ز من بحريفان زيردست آزار
بگو که: کارکنان فلک، زبردستند
جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن ياران
که در جدايي هم، صبر مي توانستند
کجا رواست که دلهاي دوستان شکني؟!
باين گناه که بستند عهد و نشکستند!
بود بحشر جز آذر هزار کشته تو را
گر از تو او نکند شکوه، ديگران هستند!
[78]
ستمکشان تو، از شکوه لب چنان بستند؛
که از شکايت اغيار هم زبان بستند
گمان بصبر رقيبان مبر، اگر بيني
زبان ز شکوه دو روزي به امتحان بستند
بترس ز آه شهيدان، نه ساکنان سپهر
گشاده دست تو درهاي آسمان بستند
ز من مرنج، دو روزي بباغ اگر نايم
پرم بکنج قفس اي هم آشيان بستند
ز باغ عشق، نبردم بري ز پرورشت؛
نبسته دسته گلي، دست باغبان بستند
چه شکوه سرکنم از دلبران؟ همان گيرم
بوعده هاي دروغم دگر زبان بستند!
به مصر رفت ز کنعان هزار کس آذر
که گاه آمدنش، راه کاروان بستند
[79]
مرا عجز و تو را بيداد دادند
بهر کس آنچه بايد داد دادند
برهمن را، وفا تعليم کردند
صنم را، بيوفائي ياد دادند
به افسون، دست و پاي صيد بستند
بدست صيد کش صياد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فرياد دادند
سراغ حجله ي شيرين گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجير آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
[80]
شراب شوق تو ما را چو در گلو ريزند
پياله کاش گذارند و با سبو ريزند
بس است ظلم اسيران، بترس از آن ساعت
که اشک حسرتي از ديده ها فرو ريزند
مرا که خون دل آخر ز ديده خواهد ريخت
بتان شهر بشمشير ناز گو ريزند
بگلرخان ستمگر برم شکايت دل
بود که تيغ برآرند و خون او ريزند
بغير عشق ز آذر نشان نماند اگر
بناي هستيش از يکدگر فرو ريزند
[81]
مطرب امشب ناله سر کرده است، نايي ميزند
در ميان ناله حرف آشنايي ميزند
خدمت ديرين من بين، ورنه در آغاز عشق
هر که را بيني دم از مهر و وفائي ميزند
نو گرفتار است دل، از اضطراب او مرنج
صيد در آغاز بستن، دست و پايي ميزند!
بوالعجب آب و هوائي دارد اين بستانسرا
بر سر يک شاخ هر مرغي نوايي ميزند
حسرت زخم دگر از خنجرت دارد اگر
کشته ي تيغ تو حرف خونبهايي ميزند
وادي گمگشتگان عشق را خضريم ما
هر که ره گم ميکند، ما را صدائي ميزند
باز امشب آن سگ کو همنشين آذر است
خسروي، لاف محبت با گدايي ميزند
[82]
اهل وفا، بآرزوي دل نميرسند؛
زين نخلها فغان که بحاصل نميرسند
اي مير کاروان، بشتابي که ميروي
واماندگان راه بمنزل نميرسند
آن کشتگان که جرم محبت نداشتند
روز جزا بخاطر قاتل نميرسند
آذر، نشان کشتي آوارگان ماست
آن تخته پاره ها که بساحل نميرسند
[83]
يار شد بيوفا، کسي چکند؟!
درد شد بيدوا، کسي چکند؟!
گر تو انديشه از خدا نکني
چکند اي خدا، کسي چکند؟!
بيگنه کشتي و ز کشته ي خويش
خواهي ار خونبها کسي چکند؟!
مرغ نشکسته بال را، صياد
نکند چون رها کسي چکند؟!
بکسي با چنان لبان دشنام
گر دهي، جز دعا کسي چکند؟!
بتو بيگانه، کز غرور نه يي
بکسي آشنا، کسي چکند؟!
شکوه آذر ز کس مکن چو تو را
نيست تاب جفا کسي چکند؟!
[84]
آنکه با اهل وفا نابسته پيمان بشکند
عهد را مشکل ببندد، ليک آسان بشکند
آنکه بر زندان نشين مصر، بندد روز در ؛
شب بحکم عشق آيد، قفل زندان بشکند
ميکشند از سينه ام تير تو را ياران و، دل
اضطرابي ميکند، شايد که پيکان بشکند
………..
زان سبب پيمانه مينوشد که پيمان بشکند
[85]
ناله ي مرغ قفس، گر بچمن گوش کند
غنچه از تنگدلي خنده فراموش کند
له
سخني دارم و ميگويم اگر گوش کند
گر چه پندي است که نشنيده فراموش کند
هوس ناله کنم، چون شنوم ناله ي غير
بلکه يکره بغلط ناله ي من گوش کند
چون دهم جام بدستش چکنم کز سر جور
جام من ريزد و جام دگران نوش کند
آه کز جور تو امروز نشد آذر را
فرصت اينکه شکايت ز غم دوش کند
[86]
جانم، از جانان حکايت ميکند
عندليب از گل روايت ميکند
بينوا، افتاده از گلشن جدا
از جداييها شکايت ميکند
خسروي از بخت برخوردار باد
کاو رعيت را رعايت مي کند
ميکشد هجرم، ولي گر قاصدي
از حما آيد، حمايت ميکند
آنکه ميرنجد ز من، گاهي که غير
پيش او از من سعايت ميکند
عاقبت دردي کزو در دل مراست
در دل او هم سرايت ميکند
از تغافل کشتن آذر خطاست
خنده يي او را کفايت ميکند
***
خو بجفا نگار من، کرده و بس نميکند
يار کسي نميشود، ياري کس نميکند
سنگ جفاي باغبان، موسم گل بگلستان
تا پر مرغ نشکند، ياد قفس نميکند
در چمني که ميزند زاغ ترانه بر گلش
نيست عجب که بلبلش، نغمه هوس نميکند
نقد دلم ز کف بري، جان دهيم ز دلبري
آنچه تو دزد ميکني، هيچ عسس نميکند
جذبه ي عشق ميکشد، از پي ناقه قيس را؛
ورنه رفيق ليليش بانگ جرس نميکند
از سر کويت اي پسر، آذر زود رنج اگر
رخت برون کشد دگر، روي به پس نميکند
[88]
مرغان اولي اجنحه، کاندر طيرانند
از حسرت مرغان قفس بيخبرانند
در حيرتم از دردکشان کز همه عالم
دارند خبر، گر چه ز خود بيخبرانند
جز من، دگران را مکن از جور خود آگاه
آنانکه ندارند غم جان، دگرانند!
اي خضر ره عشق، غم ما مخور، اما
اين تازه ز ره گمشدگان، نوسفرانند
در بزم وصال تو، بخود ميطپدم دل؛
از رشک دو چشمم، که برويت نگرانند
از باغ چه گل رفته که گلها همه آذر
خونين مژه خونين دل و خونين جگرانند؟!
[89]
شب پره کو روز آفتاب نبيند
روشني ديده جز بخواب نبيند
وادي عشق است، از فريب حذر کن؛
تشنه در اين دشت جز سراب نبيند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهي، آب نبيند
محتشمان را، چه آگهي ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبيند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبيند
تا ز پي آهوي ختن نرود کس
جيب و بغل پر ز مشک ناب نبيند
من ز ادب ننگرم بروي وي آذر
يار بسوي من، از حجاب نبيند!
[90]
با هم افسوس بتاني که در اين ملک شهند
دست دادند که دستي بدل ما ننهند
دل و جان، از دو نگه ميبري و دلشدگان
يک نگه ديده و در حسرت ديگر نگهند
رسته از زاري ايشان ز جفايت خلقي
عاشقان تو، ز ره گم شده و خضر رهند
عافيت را بجهان قدر ندانند مگر
آن گدايان که بهمسايگي پادشهند!
اي که داري سر خون ريختن اهل وفا
زين گنه کشتنيم من، دگران بيگنهند!
[91]
کسي کز رشک نتواند که روزي با منت بيند
چه خواهد کرد اگر شب دست من در گردنت بيند؟!
شهيد عشق، وقتي دامنت گيرد، که در محشر
نشاني جز نشان خون خود بر دامنت بيند
چه ميپرسي زمن، کز دوست اي همدم چها ديدي؟!
الهي آنچه من از دوست ديدم، دشمنت بيند!
ندارد ديده هر دم تاب ديدارت، مگر گاهي
چو ماه از گوشه ي بام و ، چو مهر از روزنت بيند!
به تن پيراهن صبرم قبا شد، ديده ام تا کي
چو گل با هر خس و خاري بيک پيراهنت بيند؟!
هزارت بلبل خوش نغمه هست و، آذر از غيرت
نميخواهد بجز خود بلبلي در گلشنت بيند
[92]
گرت بخاک شهيدان گذار خواهد بود
هزار چون منت اميدوار خواهد بود
سلام بندگيش از من اي صبا برسان
گرت بمنزل سلمي گذار خواهد بود
اگر چه بيگنهم ميکشد، باين شادم
که روز حشر زمن شرمسار خواهد بود!
کسي که روشن ازو نيست کلبه ام/ گويم
که: روز واقعه ي شمع مزار خواهد بود
[93]
ياد باد آنکه ز ياري منت عار نبود
يار من بودي و کس غير منت يار نبود
روز حشرم، تو گواهي که شب هجرم کشت
کان شب اي ديده کسي غير تو بيدار نبود !
از دل آزاري رشک، آه کنون دانستم
کآنچه زين پيش کشيدم ز تو آزار نبود
خواريم، کار رسانده است بجايي که رقيب
با توام ديد بهرجا، بمنش کار نبود
دلم از تاب کمند تو، چنين شد بيتاب؛
ورنه کي بود که اين صيد گرفتار نبود؟!
بلبلي دوش بدام آمد و در ناله ي او
اثري بود که تا بود بگلزار نبود!
بود اميد نگه باز پسينش آذر
ورنه جان دادنش از هجر تو دشوار نبود!
[94,]
دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود
من در خمار بودم و ، مي در سبو نبود
پرسيد: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!
غافل که در دلم بجز اين آرزو نبود!
جرم سگ تو نيست، گرت شب نبرد خواب
او را مکش، که ناله ي من بود، ازو نبود!
دوش آمدم که پاي تو بوسم، ز بيم غير
راهي بخلوت توام از هيچ سو نبود
ميخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ
يعني که بيتو آب خوشم در گلو نبود
قاصد بگو: ز دوريت آذر سپرد جان
ور گويد: از منش گله يي بود، گو نبود!
[95]
بحسرت مردم و ، آخر نديدم روي يار خود
سزاي من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صيد گامي چند و صياد از قفاي او
نه از بيم است، ميخواهد ببيند اعتبار خود
غم عشقت نميگويم بمردم، ساده لوحي بين؛
که پنهان ميکنم از خلق راز آشکار خود
نگويم وعده ي وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نيز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر نديدم روي يار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
[96]
از دلم داغ تمناي تو، مشکل برود؛
مشکل اين داغ پس از مرگ هم از دل برود
واي بر حال شهيدي که ز قاتل بدلش
حسرت زخم دگر مانده و قاتل برود
گريم ونالم ازين غم که دگر ننشيند
گرد محمل برخم، ناقه چو در گل برود!
چشم روشن کند آن گريه که هنگام وداع
کرده ره را گل و نگذاشت که محمل برود
[97]
بربست محمل ماه من، از تن توانم ميرود؛
غافل مباش اي همنشين از من که جانم ميرود
از من نهان دل رفت و، من جايي گمانم ميرود؛
کآرم گر از دل بر زبان ، دانم که جانم ميرود
دردا که تا از انجمن رفتي، برون چون جان ز تن؛
خوش کرده يي يکجاي و من، صد جا گمانم ميرود
باشد کز آن خلوتسرا، بيني روان روزي مرا؛
گويي که اين مسکين چرا، از آستانم ميرود؟!
از ننگ زاغ و جور خس، کنج قفس دارد هوس؛
گر بلبلي سوي قفس، از آشيانم ميرود
خلقي ز بيم خوي او، بر بسته رخت از کوي او؛
من کاش بينم روي او، تا کاروانم ميرود
سوي چمن زان رفته من، کاو را ببينم نه سمن؛
اکنون چه مانم کز چمن، سرو روانم ميرود؟!
از غيرتم خون شد درون، چون بشنوم از غير چون؛
نامي که ميغلطم بخون، چون بر زبانم ميرود؟!
لبهاي آن شيرين پسر، دارد لبم از بوسه تر؛
چون ميبرم نام شکر، آب از دهانم ميرود!
آذر پي سيد من آن، سر حلقه ي صيد افگنان
چون آورد بر کف عنان، از کف عنانم ميرود!
[98]
با پسته ي خندانت، شکر بچکار آيد؟!
با لوء لوء دندانت، گوهر بچکار آيد؟!
با قامت دلجويت، از سرو چه برخيزد؟!
با نکهت گيسويت، عنبر بچکار آيد؟!
از وعده ي کوثر داد، زاهد ز ميم توبه
غافل که چو مي باشد، کوثر بچکار آيد؟!
ما را بقيامت کار، افتاده پي ديدار؛
گر يار نبيند يار، محشر بچکار آيد؟!
گفتيم: سکون ورزيم، افزود چو شوق، اما
چون غرقه شود کشتي، لنگر بچکار آيد؟!
[99]
مرا، کام دل ، ازنگاهي برآيد
که از کنج چشم سياهي برآيد
کند گر نه بانگ جرس رهنمايي
چه از سعي کم کرده راهي برآيد؟!
شب عيد، چشمم ببامي است کز وي
پي ديدن ماه، ماهي برآيد
رخت ماه و بهتر ز ماهي که گاهي
رود در پس ابر و گاهي برآيد
بشاهان رسد ناز چون من گدايي
که از خلوت چون تو شاهي برآيد
مرا گر کشد، ور کند زنده شايد؛
کش اين هر دو کار، از نگاهي برآيد
نيارم ز کوي تو رفتي چو صيدي
که نتواند از صيد گاهي برآيد
جفايش مباد از دل دردمندي
شبي ناله يي ، روزي آهي برآيد
مکن رنجه، سرپنجه از بهر قتلم
چه از کشتن بيگناهي برآيد؟!
دعا سرکنم کز لبت کام آذر
برآيد الهي، الهي برآيد
[100]
ماه، بر روي چو ماهش نگريد
فتنه در چشم سياهش نگريد
گرد عارض، خط شيرين بينيد؛
کنج لب، خال سياهش نگريد
ميرود، وز پي او دلشدگان
شاه بينيد و سپاهش نگريد!
بي گنه کشته شد آذر ياران
بي گناه است، گناهش نگريد
[101]
قاصدا، نامه يي از کوي فلاني بمن آر
يعني از يار من آن نامه که داني بمن آر
نامه ي من ببر، اما برقيبان منماي؛
گر تواني بدهش، ور نتواني بمن آر!
اگرت بر سر آن کو نشناسند اغيار
بدهش نامه، جوابي که ستاني بمن آر
ور شناسد نهاني، بدهش نامه و باز
خبري پرس نهاني و نهاني بمن آر
پيش مردم ننويسد اگر از شرم جواب
بگذر از نامه و پيغام زباني بمن آر
در ميان من واو هست نشانها بسيار
بدگمان تا نشوم از تو، نشاني بمن آر
همچو آذر بودم کام ز پيري بس تلخ
رطبي تازه از آن نخل جواني بمن آر
[102]
وفادارا، وفاي من نگهدار؛
مرا کشتي، عزاي من نگهدار
مرا خونريز و دست از کشتن غير
برسم خونبهاي من نگهدار
تهي سازي چو ترکش بر اسيران
خدنگي از براي من نگهدار
دلا، رفتن مرا زان محال است
وگر مردم، تو جاي من نگهدار!
ز هجر او مرا، ز آه من او را؛
نگهدار اي خداي من نگهدار
بهجر من، بوصل دشمن اي دوست
مشو راضي، رضاي من نگهدار
بپاي خود بکويت آمد آذر
دگر دست از جفاي من نگهدار!
[103]
جز دل نالان مرا اي گل، نه دمساز دگر
غير بلبل، نيست بلبل را هم آواز دگر
بيدلانت، آگه از راز دلم هم نيستند
کز تو هر يک ديده گاه دلبري ناز دگر
عاشقانت فارغ از رشکند، کز نيرنگ حسن؛
در ميان داري جدا با هر يکي راز دگر
يادم آيد، کز قفايت ميدويدم هر کجا
کبک ديگر بينم از دنبال شهباز دگر
چون بدام از آشيان افتادمت، بشکن پرم؛
تا نماند در دلم اميد پرواز دگر
چون زدي تيرم، بکش، مگذار غلطانم بخاک
تا ببازويت نخندد ناوک انداز دگر
آذر امشب از دگر شبها فزون در زاريم
مينوازد مطرب مجلس، مگر ساز دگر
[104]
ايزد سرشته هر دل از آب و گل دگر
باشد مرا دل دگر، او را دل دگر
دارم شب وصال تو، حسرت بروز هجر
جز رشک نيست وصل تو را حاصل دگر
ليلي، اگر بجاي دگر رفت محملش
مجنون نميرود ز پي محمل دگر
پيش تو آورم ز غم ار مشکلي، فغان
کاسان نکرده پيش نهي مشکل دگر
از کشته آنکه روز جزا خواست خونبها
نبود بغير قاتل من، قاتل دگر
غافل ز دام جستمت، اما ز بي پري
ترسم بگيردم ز خدا غافل دگر
خون شد دلم، که نيست يکي با زبان دلت
بايد تو را زبان دگر يا دل دگر
با کم ز سوختن نه چو پروانه، آه اگر
روشن شود ز شمع رخت، محفل دگر؟!
ناديدن تو مشکل و، از بيم مدعي
بايد ز دور ديدنت ، اين مشکل دگر!
کشتي هزار صيد و، پي جان آذري
سهل است اگر بخون بطپد بسمل دگر!
[105]
بسته يي پاي من و گويي: برو جاي دگر
رفتمي جاي دگر، گر بودمي پاي دگر
ريختي خونم تماشا را و روز بازخواست
اين تماشا را بود از پي، تماشاي دگر
سايه ي خود وامگير اي سرو قد از من، مباد
بر سر افتد سايه ام از سرو بالاي دگر
وعده ي قتل بفردا داد و، من بس ناتوان
ترسم آن روز افتد اين فردا بفرداي دگر
گر برد بخت از پي مشکم سوي صحراي چين
آهوي مشکين رود ز آنجا بصحراي دگر
هيچ مرغي را نباشد ناله بي تأثير ، ليک
بوستان جاي دگر دارد، قفس جاي دگر!
غير يار آذر اميدي نيست از عالم مرا
نيست جز معشوق عاشق را تمناي دگر
[106]
ميرمد صياد، از ناليدن ما در قفس؛
واي بر مرغي که با ما مينهد پا در قفس
آنکه بست امشب رهم بر آستان از نغمه، کاش
باشدش بر ناله ي من، گوش فردا در قفس
جان برد از ناله ي جانسوز من مرغي بباغ
گر نبودم باز بايد بود تنها در قفس
نو گرفتارم، بدلتنگي نکردم خو هنوز
آه اگر غافل فتد چشمم بصحرا در قفس
بوي گل، هرگز پر افشانم بگلزاري نکرد؛
گاهگاهي ديده ام روي گل، اما در قفس!
تا بآواز که باشد گوش صياد آشنا؟!
بلبل اندر آشيان مينالد و، ما در قفس!
عندليب باغ عشق آذر، بود کارش مدام
ناله يا در دام، يا در آشيان يا در قفس!
[107]
تا من افتادم بدام، افتاد غوغا در قفس؛
کس درين غوغا بمن مشکل دهد جا در قفس
در چمن، از ناله ي مرغان، کسي امشب نخفت؛
عندليبي تازه افتاده است گويا در قفس!
نه همين مرغ چمن، از ناله ام در ناله بود؛
تا من افتادم بدام، افتاد غوغا در قفس
از فراموشي صيادم، دل آمد در فغان
بشنوم از عندليبي ناله هر جا در قفس
نيست با ذوق اسيري، از بهارم آگهي؛
برمشامم ميخورد بوي گل، اما در قفس!
خون کني از نغمه ام تا کي دل اي مرغ چمن؟
ميتوانم کرد منهم ناله، اما در قفس!
اي که ميگيري سراغ ما و دمساز ما
دي بباغ، امروز در داميم و فردا در قفس!
گفتي آذر روز و شب از چيست نالان در عراق؟!
از هم آوازان خود مانده است تنهادر قفس!
[108]
با مشک خطت، ياد ز عنبر نکند کس
با شهد لبت، ميل بشکر نکند کس
فرياد، که چندان ز وفاي تو بمردم
گفتم که کنون جور تو باور نکند کس!
از گريه کنم گل همه شب خاک درت را
تا روز ز بيداد تو بر سر نکند کس
يکبار، گذر کن بسر خاک شهيدان
تا دعوي خون در صف محشر نکند کس
آذر! ز وفا گشته سگش با تو برابر؛
شه را بگدا گر چه برابر نکند کس
[109]
چون صبر ز جور تو ستمگر نکند کس؟!
جز صبر ز جورت چکند گر نکند کس؟!
گر خضر ببخشد قدح آب بقا را
با خاک در دوست، برابر نکند کس
در دل نبود آرزوي خلوت خاصم
اين بس که تو را منع از آن در نکند کس
افتادگي آموز، که در کوي خرابات
نظاره ي درويش و توانگر نکند کس
تو مستي و از تندي خوي تو در آن بزم
ياد از غم محرومي آذر نکند کس
[110]
صبحدم، در باغ هر کو خنده ي گل بايدش
نيم شب در ناله دمسازي بلبل بايدش
تا تماشائي، ز گلچين باز داند باغبان
گر گشايد درو گر بندد، تأمل بايدش
بينوايي بر نتابد با تهي دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بايدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شيخ الحرم؛
تا بدير و کعبه ره جويد، توکل بايدش
هر که عشق کودک سنگين دلش ديوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگي، تحمل بايدش
آذر آن کز سرگذشت جم همي جويد خبر
بر لب جو جام مالامالي از مل بايدش
[111]
دلم ، از بيکسي مينالد و، کس نيست دمسازش؛
چو مرغي کو جدا افتاده باشد از هم آوازش!
همانا، نامه ي قتل مرا آورده از کويي
که خون ميريزد از بال کبوتر وقت پروازش
بر آن در شب ز غوغاي سگان بودم باين خوشدل
که در بزمش چو غيري خنده زد نشنيدم آوازش
بظاهر از لبش خوردم فريب خنده، زين غافل
که پنهان خون مردم ميخورد چشم فسون سازش
[112]
بمن باد صبا در پرده گويد کاش پيغامش
که از غيرت دهم جان بشنوم از غير چون نامش
خدا را اي رقيب امشب ز افسوني که ميداني
بگو شايد بخوانم تا کنم باخويشتن رامش
من از شوق گرفتاري گشودم بال و پر همدم
تو پنداري که ميخواهي رهايي يابم از دامش
ره عشقي که من در پيش دارم نيست پايانش
که گمگشته است در هر گام خضري در بيابانش
بگردن گيرم از وي روز محشر خون خلقي را
که ترسم دست غيري آشنا گردد بدامانش
[113]
مهي، که مايه ي شادي عالم است غمش
بود شکايت بسيار من، ز لطف کمش
مرا فراق وي آن روز کشت و، ميترسم
که روز حشر بقتلم کنند متهمش!
منش ستمگري آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان بخواري از ستمش
فگند تيغ و يم سر بپاي او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بياد سوي رقيبان ، نگاه دمبدمش
فگند عشق، به بتخانه يي مرا کز ناز
نديده گوشه ي چشمي برهمن از صنمش
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوي بتي
که نيست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
[114]
از اسيران خود آن شه بيخبر بگذشت حيف
بيخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حيف
له
غافل آمد يار و، غافل از نظر بگذشت حيف؛
بيخبر آمد خوش، اما بيخبر بگذشت حيف
شب بر آن در خفتم و، غيرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهاي دگر بگذشت حيف
از دعاهاي سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوي غمم ماند و، سحر بگذشت حيف
از زبانم، يک سخن نشنيده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حيف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم ميداد ياد
صبح گشت و ما هم از بالاي سر بگذشت حيف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بينمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حيف
از درت صدره گذشتم، از درون يک کس نگفت
کآذر بيچاره از بيرون در بگذشت حيف
[115]
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردي دل؛
دل بردن تو آسان، بردن من مشکل!
صياد ز بي رحمي، زد تيري و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخيزم، در دامنت آويزم؛
صد فتنه برانگيزم، کز من نشوي غافل!
ليلي، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟!
افتاده بره مجنون چون گرد پي محمل!
از هجر منال آذر، کز دوري آن دلبر؛
دست همه کس بر سر، پاي همه کس در گل!!
[116]
اي ساربان خدا را، آهسته رو بمنزل
کز هر طرف اسيري مانه است پاي در گل
جمعي ز وصل سوزند، خلقي ز هجر ميزند؛
اي واي اگر زماني، بيرون روي ز محفل
با آن لب شکر ريز، با آن نهال نوخيز؛
تا رفته اي ز گلشن، اي نازنين شمايل
هر غنچه ز اشتياقت ، چشمي است مانده در ره
هر سرو از فراقت، پايي است رفته در گل
خواهد گر آن ستمگر ، جان و دلي ز آذر
هم دست شويد از جان هم چشم پوشد از دل!
[117]
بي تو چو مي در قدح ريزم و شکر بجام
خون بود آن در جگر، زهر شود اين بکام
قد چو فرازي بباغ، رخ چو فروزي ز بام
سروي و سرو بلند، ماهي و، ماه تمام!
بر سر کويت مريز، خون مرا کي رواست
کشتن صيد حرم، خاصه به بيت الحرام ؟!
روز و شب از شوق وي، بر سر راهم که کي؛
قاصد فرخنده پي، آيد و آرد پيام
صيد گه عشق راست، خاصيتي کاندرو؛
صيد که زيرک تر است، زودتر افتد بدام!
يار چو عمر از برم، رفت شتابان بلي
يار ندارد وفا، عمر ندارد دوام
خنده کني چون ز لطف، شانه زني چون بزلف؛
حقه ي گوهر کجا؟ طبله ي عنبر کدام؟!
گر طلبم وصل تو، کشتنيم ؛ کز ازل،
خون رخت شد حلال، وصل توام شد حرام!
غير ز شوق وصال، خنده زنان روز و شب
آذر از اندوه هجر، گريه کنان صبح و شام
[118]
يک قطره خون، ز تيغ بتان وام کرده ام؛
در سينه جاي داده دلش نام کرده ام!
رشکم کشد، که ميشنوم صبح از رقيب
درد دلي که شب بتو پيغام کرده ام
صياد اگر ز رحم مرا کشته، دور نيست؛
تأثير ناله يي است که در دام کرده ام!
تو در کمين صيد دل من نشسته يي
من در گمان، که بلکه تو را رام کرده ام!
روزم سياه تر شده از رشک غير و، من
خوشدل که صبح، هجر تو را شام کرده ام
[119]
منت جفا ز وفا برگزيده آمده ام!
تو را گمان که وفايت شنيده آمده ام؟!
مرا چه بيم ز کشتن دهي؟! که من خود را
بر آستانه ي تو کشته ديده آمده ام !
ز دست من چه کشي دامن؟ اين همان دست است
که من ز دامن خوبان کشيده آمده ام
در قفس، برخ من مبند؛ آن مرغم ،
که فصل گل، ز گلستان پريده آمده ام!
مرا بگوشه ي چشمي نمي نوازي و، من
ز جلوه گاه غزالان رميده آمده ام
بلب نميرسدت خنده بر من، اين ظلم است؛
که جان ز شوق تو بر لب رسيده آمده ام!
مپوش چاک گريبان زمن، که من همه جا
باين اميد گريبان دريده آمده ام!
شنيده ام ز ستم کشته اي تو آذر را
ز اضطراب، دلم آرميده آمده ام
[120]
در قفس خود را بياد آشيان انداختم
ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
با کمال نااميدي، حرف وصل يار را
آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
مطرب از فرهاد و مجنون ، حرف عشقي ميزند
من هم از خود داستاني در ميان انداختم
ترک مطلب تا نکردم، ناله تأثيري نکرد
چشم پوشيدم، خدنگي بر نشان انداختم
واي بر حال ملايک امشب آذر کز غمش
ناوک آهي بسوي آسمان انداختم!
[121]
نکهتي امشب از آن زلف دو تا ميخواستم
اين قدر همراهي از باد صبا ميخواستم
من که اکنون، رخصت نظاره ام از دور نيست
ساده لوحي بين، که در بزم تو جا ميخواستم؟!
نيست آذر خوارتر از من کسي در کوي او
اين سزاي من، که از خوبان وفا ميخواستم
[122]
اگر نه احتراز از شادي اغيار ميکردم
بهر کس ميرسيدم، شکوه يي از يار ميکردم
ز من، بيرحميت کس نشنود؛ چون پيش ازين مردم
تو را بيرحم ميگفتند و، من انکار ميکردم!
به اميدي، که فردا پيش او گويند حال من
بآه و ناله دوش احباب را بيدار ميکردم
خوشا روزي که چاک سينه ي اهل محبت را
چو ميديدم، خيال رخنه ي ديوار ميکردم
اگر طبعش ز من آزرده شد، آذر سزاي من
چرا در بزم او، بدگويي اغيار ميکردم؟!
[123]
نميگويم نميکردي اگر شادم چه ميکردم؟!
بغم خود را، اگر عادت نميدادم چه ميکردم؟!
بجز من، نيستش صيدي بدام و، اين بود حالم؛
اگر صيد دگر ميداشت صيادم چه ميکردم؟!
شدي از ناله ام دلتنگ و، گفتي: سازم آزادش
نميدانم که ميکردي گر آزادم چه ميکردم؟!
ز اول تاب بيدادم نبود، آخر نميدانم
نميدادي اگر عادت به بيدادم چه ميکردم؟!
بکويش ماند و نامد با همه ياري ز من يادش
بجز دل قاصدي گر ميفرستادم چه ميکردم؟!
بکويش بس زدم فرياد ، تأثيري نکرد آيا
گرش در دل اثر ميکرد چه ميکردم؟!
ندارم شکوه از وي، رفتم آذر گر چه از يادش
طفيل ديگران ميکرد اگر يادم چه ميکردم؟!
[124]
در آن ساعت که بگرد تو اي خود کام ميگردم
دعا ميگويم و ، آماده دشنام ميگردم!
کجا تاب شنيدن داري از قاصد پيامي را
که من از گفتنش بي صبر و بي آرام ميگردم؟!
نمي آيد اجل سوي من و، ميگويد اين: مسکين
ز درد هجر خواهد مرد و ، من بدنام ميگردم
ندارد احتياج دام، صيادي که من دارم؛
من آن صيدم، که چون صياد بينم، رام ميگردم
بشوق گل پريدم ز آشيان، آذر ندانستم
که زود از بي پرو بالي ، اسير دام ميگردم
[125]
شد عمر و، ز ايام دل شاد نديدم؛
روزي که از آن روز کنم ياد نديدم
يک صيد، بمحرومي من نيست، که ناکام
در کنج قفس مردم و صياد نديدم!
سرتاسر اين باديه را گشتم و، يک صيد
از دام غم عشق تو آزاد نديدم!
جز روي تو، کز آه برافروخت شب وصل
شمعي که فروزان شود از باد نديدم
خسرو ز جهان ميشد و ميگفت که سودي
جز قتل خود، از کشتن فرهاد نديدم!
فرياد که تا کشور حسن تو شد آباد
يک دل که توان گفتنش آباد نديدم
آذر همه ي عمر، بشاگردي مشتاق
شادم، که به استاديش استاد نديدم
[126]
نيم غمگين ، ولي خود را غمين از بهر آن دارم؛
که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
سرت گردم، بکش تيغ از ميان و، جانفشاني بين؛
نمردم اين قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
کدامين دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحي بين؛
که يک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم
مرا چند اي فلک از کوي او آواره ميسازي
بمحشر نيستم لال، اين قدر آخر زبان دارم
چو بيخود گفتگويي سر کنم، آذر مرنج از من؛
که چون ديوانگان با خود، حديثي در ميان دارم
[127]
گر روي تو بينم و بميرم
سهل است، باين گنه مگيرم
جز نام تو نيست بر زبانم
جز ياد تو نيست در ضميرم
من فاخته ام، تو سرو يعني
تو آزادي و من اسيرم
افتم اگر از پيت عجب نيست
تو محتشمي و من فقيرم
گر بردارند سر بتيغم
گر بشکافند دل بتيرم
سر از قدم تو بر ندارم
دل از مهر تو بر نگيرم
هست از غمت اي جوان فراغت
از سرزنش جوان و پيرم
صبح عيد است، يا ز جانان
آورده بشارتي بشيرم؟!
يا باد صبا ز خاک آن کوي
افشانده به پيرهن عبيرم؟!
گر در همه کار بيدلم، ليک
در دادن دل، بسي دليرم
گر پند دهي بمنعم از عشق
آذر، بخلاف ناگزيرم!
کاين پند ز کس نمي پسندم
وين منع ز کس نمي پذيرم
[128]
غمين، چند از برت با چشم خون آلود برخيزم؟!
رها کن، تا جمالت بينم و خشنود برخيزم!
نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمايي؟
اگر مقبول بنشينم، وگر مردود برخيزم؟!
پس از ديري نشستم دوش، چون در گوشه يي سرمست
نشاندي غير را پهلوي من، تا زود برخيزم
چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتي، سرت گردم
اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخيزم!
زدي از ديدن بيگانگان، صد طعنه بر دربان
مرادت زين سخن، گر رفتن من بود برخيزم!
ز يار اميدوار، از آسمانم بدگمان يا رب؛
نشاند تا کجا چون ز آستان فرمود برخيزم!
چو در مجلس نشينم، تا نرنجد غير ازو؛ پنهان
نويد خلوت خاصم دهد، تا زود برخيزم!
ز رشک غير، در بزمش کشم تا چند آه آذر ؟!
نشد تا تيره در چشمم جهان زين دود برخيزم!!
[129]
زنده کي از برت اي جان جهان برخيزم؟!
مگر آن دم که سپارم بتو جان برخيزم!
وعده ي خلوت خاصم، چو دهي در مجلس؛
آن قدر باش که از خلق نهان برخيزم!
غير من نيست ميان توو اغيار حجاب؛
آه از آن روز که منهم ز ميان برخيزم
رنجشم از تو بحدي است که در خلوت خاص
صد رهم گر بنشانند، همان برخيزم!
غمي از پيريم آذر نه که در پاي خمي؛
شب چو آسوده شوم، صبح جوان برخيزم
[130]
شبي کت، غير هم بزم است، اگر بيرون در باشم
از آن بهتر که پيشت باشم و با چشم تر باشم
به پيغامي، مرا هر شب نشاني بر سر راهي
که از راه دگر هر جا روي من بيخبر باشم
بشهر آوازه ي لطف تو، با هر ناکس افتاده
زهر کس اين سخن تا نشنوم، اي کاش کر باشم
رقيب از من جدا سازد تو را آخر بهم چشمي
که منهم چشم بر راه تو هر شب تا سحر باشم
[131]
خوش آنکه از غم دل، حرفيش گفته باشم؛
حرفيش گفته باشم، حرفي شنفته باشم
خواهم ز بخت بيدار، روز و شبي که با يار
تا شب نشسته باشم، تا روز خفته باشم
چون ميکشيم باري، جرمم بپرس؛ شايد
کاري نکرده باشم، حرفي نگفته باشم
چون سرمه ي سليمان، آذر کشم بديده
زان آستان بمژگان گردي که رفته باشم
[132]
بود طريقه ي هوش، اينکه سر عشق بپوشم
ولي چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهيچ خريد و، گرم بهيچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفاي خويش ببين و وفاي من، که هميشه
تو همزبان رقيبي و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ي عنبرين و، طره ي مشکين؛
نهاد بند بپايم، کشيد حلقه بگوشم
اگر بچشمه ي حيوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پاي تو سوگند کآب بيتو ننوشم
بکشت بيتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غير، حسرت دوشم!
کسي نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشي بسينه، چون نخروشم؟!
رهين باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نميگرفت، نميداد باده باده فروشم
[133]
دردا که حريف راز دانم
حرفي زد و کرد بدگمانم
بود آنکه نخست، خضر را هم
اکنون شده دزد کاروانم
امروز فگند بر زمينم
دي برد اگر بر آسمانم
دي، دوستر آنکه بودم از جان
امروز شده است خصم جانم
نامحرم گشته محرم، اي واي
شد بسته زبان ز همزبانم
شد هم قفس من، آخر آن مرغ
کاو بود اول هم آشيانم
دم با که زنم ز مهر، کاين دم
بيمهر شده است مهربانم
من غافل از آنچه در دل اوست
او، باخبر از غم نهانم!
ديگر نخورم فريبش، آذر
چون کار گذشته ز امتحانم
[134]
فقيرم، غير آن درگاه، درگاهي نميدانم!
غريبم، غير راه کوي او، راهي نميدانم؟!
قدي داري خرامان، نخل يا سروي نمي يابم؟!
رخي داري فروزان، مهر يا ماهي نميدانم؟!
نهانم کشت غير و، دانم آگاهي ازين يارا
که از آگاهيت آگاهم، آگاهي نميدانم؟!
بکام دل، چو با اغيار عمري همنشين باشي
ز ناکامي من، ياد آيدت گاهي نميدانم؟!
باهل دل، دلت را دانم آهي کرده گرم ، اما
بجز آه خود، اين تأثير از آهي نميدانم؟!
بزير خاک هم، از آتش عشق تو ميسوزد؛
به آذر ، تا کجا اي دوست همراهي نميدانم؟!
[135]
جانان نشسته تا من از شوق جان فشانم
من ايستاده تا او گويد: فشان، فشانم!
مشکل کنم فراموش، از پرفشاني دام؛
صد سال اگر پرو بال در آشيان فشانم!
محمل گذشت، و اشکم خاکي نهشت؛ تا من
بر سر چو بازآيد آن کاروان، فشانم!
برنايدم، گر از دست کاري؛ ولي توانم،
از آستين غباري زان آستان فشانم
آذر، گرت بسر زر افشاند تا نشاندت
برخيز تا بپايت، من نيز جان فشانم!
[136]
آمد از راه و نشد فرصت ديدن چکنم؟!
رفت و بايد ستم هجر کشيدن چکنم؟!
از همان بزم، که کس ناله ي زارم نشنيد؛
بايدم خنده ي اغيار شنيدن چکنم؟!
حلقه در گوش کشم، گر تو بهيچم نخري
چون تو را نيست سر بنده خريدن چکنم؟!
زد بتيغ ستم و، بست بفتراکم و ماند
بدلم حسرت در خاک طپيدن چکنم؟!
مه من، سوي سفر ميرود از منزل و نيست
از پي محمل او پاي دويدن چکنم؟!
گيرم اي مهر گسل، با تو گزينم پيوند
چون رسد نوبت پيوند بريدن چکنم؟!
گيرم آن آهوي وحشي شود آذر رامم
چون کند بي سبب آهنگ رسيدن چکنم؟!
[137]
آه از دمي که روز جزا گريه سر کنم
گريان در آن ميانه برويت نظر کنم
تو فکر من نداري و، من غير فکر تو؛
آن فرصتم مباد که فکر دگر کنم
آسان بود که بر سر رحم آرمت، ولي
کو طاقتي که از سر کويت سفر کنم؟!
چون نيست دسترسي که نهم سر بپاي تو
در گوشه يي نشينم و خاکي بسر کنم!
آذر اگر ز يار نديدم وفا، ولي
شرط وفا نبود کزو شکوه سر کنم؟!
[138]
درين گلشن چو شاخ گل، سرا پا گوش بنشينم
فغان بلبلي تا نشنوم ، خاموش بنشينم
فريبم ميدهي از وعده ي فردا، که باز امشب
بصد اميدواري در رهت چون دوش بنشينم
مکش زين بيش، اي سرو سهي از غيرتم، تا کي
تو در آغوش غير و ، من تهي آغوش بنشينم
بمحشر تا نياموزند از من ميزباني را
چو بينم دادخواهان تو را خاموش بنشينم
ز سوز عشق، چون پروانه در رقصم، مباد آذر
که گردد آتشم افسرده و از جوش بنشينم!
[139]
خوش آنکه شبي با تو سخن گويم و گريم!
تو بشنوي و خندي و من گويم و گريم!
گر در چمنم، سوي قفس بينم و نالم؛
ور در قفسم ، حرف چمن گويم و گريم!
رضوان چو دهد نار جنان ، سيب بهشتم؛
نستانم و پستان و زقن گويم و گريم!
گر روز و شبي، قامت و زلف تو نبينم؛
سرو چمن و مشک ختن گويم و گريم!
هر کس بغريبان، نظر مهر کند؛ من
بيمهري ياران وطن گويم و گريم
بلبل دهن غنچه اگر بيند و نالد
من خنده ي آن غنچه دهن گويم و گريم!
[140]
شب عيد است، در ميخانه بايد بستر اندازيم
که پيش از صبح، ساقي را نظر بر منظر اندازيم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پيرمغان فردا
بيا ما نيز خود را در ميان لشکر اندازيم
بغارت چون گشايد دست، دست افشان غزل خوانيم
بمسجد چون گذارد پاي، پاکوبان سراندازيم!
دبيران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بيا کز برق مي آتش درين نه دفتر اندازيم
نکرده شيخ شهر از جهل تا تکفير ما رندان
بيا تا پيشتر ما پرده از کارش براندازيم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بيا تا ما حساب خود بروز ديگر اندازيم
[141]
گر دل جويي، هوات جويم
ور جان طلبي، رضات جويم
شد گر چه جفايت آفت جان
تا جان دارم جفات جويم
تا روز وفات، اي جفاجو
مهرت طلبم، وفات جويم
کس چون ندهد سراغت از رشک
خون گريم و از خدات جويم
تو در دل و، دل تو برده رفتي
اکنون چکنم کجات جويم؟!
غيرت، بفسون اگر ز ره برد؛
منهم روم از دعات جويم
آذر، درد تو درد عشق است
رفتم ز اجل دوات جويم
[142]
دوسه روز شد که پيدا نه اي، از کجات جويم؟!
بکسيت آشنايي نه، کز آشنات جويم
له
تو گرانبها دري، چون من بينوات جويم؟!
وگرت کسي فروشد، ز کجا بهات جويم؟!
بهزار حيله اندر تو گريزم و گريزي
ز من آنقدر بيايد که بصد دعات جويم
بوفا اميدوارم، ز تو وين عجب کز اول
بجفا گرفته اي خو تو و ، من وفات جويم
نه بدير راهب آگه، نه به کعبه زاهد از تو؛
تو اگر بخود دليلم نشوي کجات جويم
ز تو هيچکس نشانم چو نميدهد ز غيرت
چکنم جز اينکه منهم روم از خدا جويم؟!
بهزار درد آذر ز من است چاره، اما
تو که درد عشق داري، ز کجا دوات جويم؟!
[143]
ما بخلد از سرکويت، بتماشا نرويم؛
بتماشا برود گر همه کس، ما نرويم
تا گل روي تو، در شهر تماشاگه ماست؛
بتماشاي گل از شهر بصحرا نرويم!
دوستان، دوست ازين مرحله رفت و، ز پيش
رفت دل؛ ما برويم از پي او، يا نرويم؟!
ميهمانيم درين خانه باميد وفا
روي درهم مشک اي سست وفا ، تا نرويم
رود از رفتن ما خلقي از آنجا بگذار
برويم از سر کوي تو که تنها نرويم؟!
دل قوي دار، که از جور تو در پيش کسان؛
گر چه گوييم ز رفتن سخن، اما نرويم!
آمديم آذر از آن کوي برنجش امروز
ولي آن صبر نداريم که فردا نرويم
[144]
گرش اين جفاست امسال، همان بيار گويم
سخني که پاس ياري نگذاشت پار گويم
نشود دريغ يک دم تهي از رقيب بزمت
که غم نهاني خود، بتو آشکار گويم
ننشست روز وعده نفسي و، رفت عمدا
نگذاشت سرگذشت شب انتظار گويم
بودم فزون ز عالم، غم روزگار؛ اما
غم يار کي گذارد؛ غم روزگار گويم؟!
گله ها که از تو دارم، مه من نگفتنم به
چو تو نشنوي چه حاصل که هزار بار گويم؟!
[145]
جان ميدهد جان، آن لعل خندان
دل ميبرد دل، آن عقد دندان
خوش آنکه گريم، چون ابرو بينم؛
آن غنچه لب را، زان گريه خندان
چون در برآرم، او را گذارم
لب بر لب او، چون ارجمندان
هم من بدندان گيرم لب او
هم او لب من گيرد بدندان
[146]
دي، رشته يي بگردنم آن شاه مهوشان
افگند و برد چون سگم از پي کشان کشان
حسرت برد رقيب بوصلم، خداي را
يک جرعه زان ميم که چشاندي بوي چشان
راهم بدير و کعبه فتاد و نيافتم
جز دل، ز جاي ديگر از آن بي نشان نشان
غلطان بخاک و خون من و، آن سرو خوش خرام
رقصان ميان لاله و گل است مست و سرخوشان
آذر در آستان وفا جان فشان و، يار
از وي بناز ميگذرد، آستين فشان
[147]
شاهي تو و، شاهان جهان همچو غلامان
بوسند غلامان تو را، گوشه ي دامان
نالان من و ، در زمزمه مرغان چمن گرد
گريان من و ، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماريم
در سايه ي ديوار من و، بر لب بام آن
گفتي: چکني چون ز ميان تيغ برآرم؟!
جز شکر چه آيد ز من بيسر و سامان؟!
آذر، ز نکويان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علي العاشق هذان حرامان!
[148]
گدايان را، هواي بزم سلطاني و ، سلطانان
نشانده بر در دولت سرا، بيرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غير، بر من دامن افشانان
مرا عهدي است با خوبان، بسي محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با اين سست پيمانان !
زنند اهل ريا بر ميگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دير و کعبه پند و ، بيتو آذر را
نه ذوق الفت اينان، نه شوق صحبت آنان
[149]
تو خسروي و، من سگت اي شاه خسروان
هر جا روي تو، آيمت از پي دوان دوان
شب تار و، راهزن بکمين، راه پرخطر؛
غافل ز کاروان مشو، اي مير کاروان
افراسياب عقل، گريزد بغار عجز؛
در کشوري که رستم عشق است پهلوان
با رشک غير، پاي وفايم ز کوي تو
رفتن نميگذارد و ماندن نميتوان
من باغبان پيرم و، از جوي چشم من
خورد آب باغ حسن تو، اي نازنين جوان!
از قد و خط و چشم و تن و رخ، تو را بود؛
سرو و بنفشه نرگس و نسرين و ارغوان
اي سرو خوشخرام ، بهر سو روان شوي؛
سيل سرشک آذرت آيد ز پي روان!
[150]
نشسته ميکشان، اهل هوس در خلوت جانان؛
مرا بيرون در بايد کشيدن ناز دربانان
چه در شير تو کافر کيش مادر کرده در طفلي
که شيرين در مذاق آيد تو را خون مسلمانان؟!
بتان ريزند اگر خونم، غم جانم نه؛ ليک از خون
شود آلوده ترسم دامن اين پاکدامانان
اگر در چاک پيراهن نمايي نار پستان را
ز غيرت خون شود دل در درون نارپستانان
بکويش ميروم ناخوانده از بيطاقتي هر دم
ولي زان رفتنم شرمنده، چون ناخوانده مهمانان
نه ترسم کآسمان برگردد از من، ليک از آن ترسم
که برگردند از من بيگنه برگشته مژگانان
خوش آن ساعت که نالان افتم از پي ناقه ي او را
چو مجنون، از قفاي محمل ليلي حدي خوانان
مرا گر کشت ترسا زاده يي، خونم بحل بادش؛
بمحشر دامن او را مگيريد اي مسلمانان
ببزم خاص جانان، نيست آذر را رهي آري
گدايان را نباشد ره بخلوتگاه سلطانان
[151]
اشک من کآب زلالي است که نتوان گفتن
تازگي بخش نهالي است که نتوان گفتن
برده اي چون دلم از دست، مپرس از حالم
حال دل باخته، حالي است که نتوان گفتن
سرکش افتاده بسي گلبن اين باغ، ولي
بلبلش را پروبالي است که نتوان گفتن!
درد دل من، همه اين است که بوسم پايت؛
در دل غير خيالي است که نتوان گفتن
بزم هر کس، ز چراغي است فروزان و زمن
روشن از شمع جمالي است که نتوان گفتن
ننشيند بسر سرو، که مرغ دل من
سايه پرورد نهالي است که نتوان گفتن!
گفتي: آذر که سگ کوي بتان بود چه شد؟!
پي رم کرده غزالي است که نتوان گفتن
[152]
شد از مرگ برادر، دل خراب و سينه ريش از من؛
نديده هيچ کس محزون تري در هيچ کيش از من
کنندم خلق منع از گريه و من آنچه مي بينم
نبايد بيش ازين در آه و زاري منع خويش از من
نبيند کس پس از من يا رب اين ماتم که پندارم
نديده است اين مصيبت هيچ محنت ديده بيش از من
بمرگ آن برادر چون نگريم خون، که در مرگش
تسلي ميدهندم خلق و ميگريند بيش از من؟!
ندارد سودي آذر گريه، گر پيش آيد اندوهي؛
که از آغاز نوش از ديگران بوده است و نيش از من
[153]
باز نامد قاصدي کامد بسويت، سوي من؛
ديد چون روي تو، نتوانست ديدن روي من!
چون نيفتم از پيش، کز يک نگه بيرون کشيد
هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوي من؟!
چاره ي بيماري خود، نايد از دستم طبيب؛
تا چو دل، بيماري افتاده است در پهلوي من
گر بسازد غير، با ناسازي گردون چو من
چون تواند ساخت با خوي بد بدخوي من؟!
دشمنان را از قفاي دوست ديدم، گفتم: آه؛
دور باد آسيب گرگان يا رب از آهوي من
از جهان پهلو تهي دارم، بشکر اينکه نيست
يار در پهلوي غير و، غير در پهلوي من !
بر ندارم سر ز زانوي غم آذر، بعدازين
تا شود آن سرو سيمين ساق، همزانوي من
[154]
چون در دل شيرين بود از رشک شکر خون
خسرو شودش از غم فرهاد جگر خون
خون شد جگرم از غم عشق تو و ، اميد
دارم که نگردد دلم از درد دگر خون
ناورده کبوتر ز تو گر نامه ي قتلم
ميريزدش آيا ز چه هر لحظه ز پر خون؟!
آذر همه شب خيزد و ريزد ز فراقت
از سينه ي تنگ آتش و از ديده ي تر خون
[155]
فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون؛
فزود روزبروز آن جمال روز افزون
چو نيست تاب فراقم، مرو که گر بروي
ز اشک من همه چا پاي مينهي در خون
بحيرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست
در آن خرابه، از آنجا نميرود بيرون!
کسي که نيست ز يارش جدا چه ميداند
که از جدايي ليلي چه ميکشد مجنون؟!
فغان که نيست مرا بيشتر ز يکدل و تو
بيک نگاه بري از هزار دل افزون
[156]
چرا، هر جا مرا ديدي،از آنجا آمدي بيرون؟!
محابا کرده ز آنجا بي محابا آمدي بيرون؟!
ز بزم غير، رشکم برد بيرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندي تا سحر، يا آمدي بيرون؟!
شنيدم شب ببزم غير ماندي، مردم از غيرت؛
نخواهم زنده شد، گيرم که فردا آمدي بيرون!
زدي آتش بجان بلبل و قمري که از گلشن
سحر چون شاخ گل اي سرو بالا آمدي بيرون
ز تنهايي ننالم، ليک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتي تنها و تنها آمدي بيرون
[157]
من و دردت، که درمان من است اين؛
چه درمان؟ راحت جان من است اين!
من و افغان، دلت گر مهربان شد؛
که از تأثير افغان من است اين!
زدم دستش بدامان، گفت از ناز:
بکش دستت، که دامان من است اين
نهان از زخم تيرش مردم، اما
نگفتم کار جانان من است اين
ولي ترسم که چون پيکان ز خاکم
کشد، گويد که: پيکان من است اين!
مپرس اي همدم، اين زرکش قبا کيست؟!
گدايش من، که سلطان من است اين!!
بجانم دايم از دست دل آذر
مگو دل، دشمن جان من است اين!!
[158]
طبيبا، جان غم پرورد من بين
چو درمانم تو داري، درد من بين
تو کز مي، چهره ي گلرنگ داري
به اين شکرانه رنگ زرد من بين
بکويت نقد جان آورده از راه
کرم فرما و راه آورد من بين
نگارا، چونکه در محمل نشستي
بدنبالت شتابان گرد من بين!
دلش را گرم کردم با خود آذر
بيا تأثير آه سرد من بين
[159]
ز ميان ميروم اينک، بکنارم بنشين
بنشين، هست زماني بتو کارم بنشين
آمدي، کز غم بيرون ز شمارم پرسي
بنشين، تا بتو يک يک بشمارم بنشين
از برم رفتي و، ميميرم ازين غم باري
بکنارم ننشستي، بمزارم بنشين
اي که احوال دل زار، ز من ميپرسي؛
بنشين، تا بتو گويد دل زارم، بنشين
گفتمش آذر، هوس روي تو دارم چکنم؟!
گفت: جايي که فتد بر تو گذارم بنشين
[160]
بزبان حال دارم، گله بينهايت از تو؛
چکنم نميتوانم که کنم شکايت از تو؟!
بکش و بسوز يارا، دل دردمند ما را؛
بسزاي آنکه دارد نظر عنايت از تو
مکن اين قدر شکايت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگري حکايت از تو!
ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحي
چکنم که باز دارم طمع حمايت از تو؟!
سر خود بگير آذر برو از ميانه شايد
بکسي غم محبت نکند سرايت از تو!
[161]
از غير، ايمنم، که بود پاسبان تو
خون من اينکه ريخته بر آستان تو
صد رنگ ميوه داده نهالت، ولي چه سود
زان ميوه تر نکرد لبي باغبان تو؟!
اين خط و خال، دشمن دين و دل من است؛
بر گوشه ي لب تو، و کنج دهان تو
خوش آنکه بشنوم سخني راست يا دروغ
من از زبان آنکه شنيد از زبان تو
کردي مرا بعشق هزار امتحان و، باز
دارم گمان بد، بدل بدگمان تو!
بيمهري تو نيست گر از مهربانيم
چون مهربان نشد دل نامهربان تو؟!
آذر ز شکوه ي دلم، آتش زدي بجان؛
من چون کنم؟ زده است دل آتش بجان تو!
[162]
کي يار ريزد خون يار، آنگاه ياري همچو تو؟!
آخر که از ياران بگو کرده است کاري همچو تو؟!
تازي تو گر رخش جفا، کي جان برند اهل وفا؟!
مسکين شکاري کز قفا، دارد شکاري همچو تو؟!
خونم بريز اي سيم تن، چون کس نخواهد خواستن؛
خون گدايي همچو من، از شهرياري همچو تو!
از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛
ظلم است از غم مردنم، با غمگساري همچو تو!
بس از پي ات اي بيوفا افتادم، افتادم ز پا ؛
اما سگي چون من کجا، گيرد شکاري همچو تو؟!
اي گل نيم غميگن بسي، گر بينمت با هر خسي؛
دانم نسازد با کسي، ناسازگاري همچو تو!
دي گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛
او گفت: گفتي همچو من؟! – من گفتم: آري همچو تو!
گفتا: ازين کو پس برو، دل کن بيار نو گرو؛
گفتم: نه حرفي ميشنو کو يار و ياري همچو تو؟!
گفتا: نگردد کس دگر، خونين دل و خونين جگر
آذر بود ياري اگر، در هر دياري همچو تو!
[163]
غير را خون دل از ديده روان است که تو
خون ما ريزي و، ما را غرض آن است که تو
نشوي شهره بعاشق کشي اندر همه شهر
آري آيين مروت نه چنان است که تو
بي سبب رسم و ره جور و جفا گيري پيش
ور زني بيگنهم تيغ، همان است که تو
کشته باشي ز ستم صيد حرم تا داني
ليک بر طبع من اين ظلم گران است که تو
بهر دلجويي غيرم کشي، اما چو کشي
چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو
از پي نعش من آيي، ولي آن دم ميدان
که کسان را همه اين ورد زبان است که تو
قاتل آذري از من دگر از حيله مپرس
کز نکويان که تو را کشت؟ عيان است که تو!
[164]
صبح، مگر ميدمد از کوي تو
کز نفسش ميشنوم بوي تو
توبه دهد بابليان را ز سحر
جادويي نرگس جادوي تو
سلسله ي شيفتگان غمت
نگسلد از سلسله ي موي تو
دعوي خون، نشنود از من کسي
روز جزا بينم اگر روي تو
شکوه ام از خوي تو هرگز نبود
بود چو روي تو اگر خوي تو
گر نشيني تو به پهلوي من
به که نشينند به پهلوي تو
آذر دل باخته را ساخته
گوشه نشين گوشه ي ابروي تو
[165]
حسرتم اين است در دل، کز فراق روي تو
چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوي تو
رفتم از کوي تو گريان، ليک رشکم ميکشد؛
کز سرشکم غير خواهد جست راه کوي تو
دسته ي گل ، صبح در دستت چو بينم در چمن
بلبل از بوي گل افتد مست و من از بوي تو
رشک ميکشتم، اگر خوي تو چون روي تو بود
غير را محروم از روي تو دارد خوي تو
بعد ازين، اين مدعي چون بر در جانان روي
من هم آيم از قفا و ايستم پهلوي تو
يا تو را بينند و بگشايند در بر روي من
يا مرا بينند و نگشايند در بر روي تو
تا کنند از ساده لوحيهاي آذر آگهت
قاصد از وي نامه ي ننوشته آرد سوي تو
[166]
اين مزد قاصدي است که آيد ز کوي تو
کو را دوباره باز فرستم بسوي تو
هر کس کند ز ديدن روي تو منع من
منعش نميکنم، که نديده است روي تو
ترسم ببزم غير سراغت دهد کسي
گر ميرم از غمت، نکنم جستجوي تو
شادم که غير اگر بردت از کنار من
نتواند از دلم ببرد آرزوي تو
اي شاخ گل، بباغ قدم نه که تا بخاک
بلبل ز بوي گل فتد و گل ز بوي تو
روي تو ماه و ، بوي تو گل، حيف در دلم
آتش زده است خوي تو، خوي تو، خوي تو
خوش پند ميدهي دگر آذر مرا بصبر
شد بدگمان ز تو دلم از گفتگوي تو
[167]
سحرلسانه
نميکنم گله، اما ز بيوفائي تو
بآن رسيده که آسان شود جدايي تو
خداي داند و، آن کز تو شد چو من نوميد؛
که اعتماد نشايد بر آشنايي تو
ز خلف وعده، برندي چو من برآري نام؛
اگر چه شهره ي شهر است پارسايي تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دريغ
که شد شکسته ترم دل ز موميايي تو
ره خرابه ام، از ديگران مپرس و بيا
که ميکند دل گمگشته رهنمايي تو
صبا، بگو به صباحي، که از نواي هزار
هزار بار مرا به سخن سرايي تو
ولي ز زلف عروسان طبع آذر نيز
دمد عبير چو بيند گرهگشايي تو!
[168]
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کرده اند، باين هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسيده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پيشه غمازند
که کرده جان بتن سامري روان هر دو!
دو چشم نه، دو سيه مست ترک بيرحم اند؛
که بسته خنجر خونريز بر ميان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپيشه دزد طرارند
که ميبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عيارند؛
که مي کنند بسي فتنه ها عيان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که ميزنند بسي حرف و بي زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفيد دل سيهند؛
که ميچرند ز شوخي بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حريفند صيد کش، آذر
که کشته صيد حرم را در آشيان هر دو !
ز گيسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
[169]
اي که بخون من شدت ، ساعد نازنين فرو
دست فشان، که ريزدت خونم از آستين فرو
برده لبت ز شهد و مل، تلخي کام جزو و کل:
تا ز تبسمت بگل ميچکد انگبين فرو
شکر خط سياه را، منع مکن نگاه را؛
تا نگرفته ماه را، هاله ي عنبرين فرو
هر که شبي بخوابگه، ديد عيان رخت چو مه
گفت که: ماه چارده آمده بر زمين فرو!
ماه مرا، بطرف رو سر زده خط مشکبو؛
يا نه ز چين زلف او، ريخته مشک چين فرو؟!
چون گذرد باضطراب ، از پي او بصد شتاب؛
افتم و گيرمش رکاب، آورمش زرين فرو
شب شده غير هم برت، داده بدست ساغرت
روز ز شرم آذرت، خون چکد از جبين فرو
[170]
بر سر ره نشسته ام، قاصد کوي يار کو؟!
ديده سفيد کرده ام، گردي از آن ديار کو؟!
غير ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازي روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته يي، کز بدو نيک پرسدم
گريه کنان بدامنش، دست زنم که يار کو؟!
از پي قتل دوستان، تيغ کشد چو از ميان؛
گر نشوم ز پي روان، طاقت انتظار کو؟!
يار و رقيب همنشين، آذر تنگدل غمين؛
دشمني سپهر اين، دوستي نگار کو؟!
[171]
بوي گل آورد باد، باده ي گلرنگ کو؟!
منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
آه ز تلخي کام، آن لب شيرين کجاست؟!
داد ز تنگي دل، آن دهن تنگ کو؟!
سوخت ز مشکم دماغ، موي تو را خون چه شد؟!
زد گلم آتش بباغ، خوي تو را جنگ کو؟!
گرنه رهت بسته اند، پاي تو در گل چراست؟!
گرنه دلت برده اند، روي تو را رنگ کو؟!
اهل دل، آذر دوان دلشکنان راز پي
بر سر هم ريخته است شيشه بگو سنگ کو؟!
[172]
نهم چون از غمت شب بر زمين اي شخ کمان پهلو
ز بيم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داري
که مسکيني نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
ز داغ دل، زمين چون آسماني پر ز انجم شد
شب هجر تو سودم بر زمين بس هر زمان پهلو
نبيند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون
که بس بر خاک سودم، شد تهي از استخوان پهلو
کنم زان آستان پهلو تهي از خجلت دربان
نداد از ناله ام يک شب، ببستر پاسبان پهلو
بمهد شاخ، طفل در خواب است ازين غافل؛
که شبها ميدهد بلبل، بخار آشيان پهلو
چه خواهي کرد، آذر زير تيغت گر کشد آهي
در آن ساعت که ميغلطد ازين پهلو بآن پهلو؟!
[173]
کو خضر راهي؟ کز خيل آن ماه
وامانده ام پس، گم کرده ام راه!
از دل صبوري، هنگام دوري
باور ندارم، والله بالله!
ريزد چو جيحون ، خيزد چو گردون
از ديده ام اشک، از سينه ام آه!
جانها فدايت، تا چيست رايت؟!
جنگ تو دلکش، صلح تو دلخواه!
کي از کمندم، افتد به بندم؟!
آن صيد وحشي، اين رشته کوتاه!
افغان ز گفتن، آه از نهفتن؛
مسکين گدايي، کو رنجد از شاه!
دشمن بدلبر، همبزم و؛ آذر
جان ميسپارد بيرون درگاه
[174]
هر کسي يار کسي، تو از من دلباخته گل
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر ياران ندارم چشم ياري، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم يار انداخته
سرو، سر از باغ بيرون کرد، کت بيند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سري افراخته
باز امشب، نوبت زاري است اي مرغ سحر
ناله يي سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
اي که گفتي: بعد ازين کار تو راخواهيم ساخت
فکر ديگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود باليده ام
در ميان کشتگانم ديده و نشناخته !
گر بسر وقت اسيران ميروي، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
[175]
بدو زلف تو که يکسر دل مبتلا نشسته
همه حيرتم که آيا دل من کجا نشسته؟!
بهمين اميد، هر شب بره تو مي نشينم؛
که تو بيوفا بپرسي که دگر چرا نشسته؟!
چکنم ز رشک يا رب، چو بروز حشر بينم
که هزار کشته آنجا، پي خونبها نشسته
شب و شاهد و چغانه ، من و باده ي مغانه
تو ببين که نقش طالع، چه بمدعا نشسته
بچمن گلي نديدم، که جدا ز خار باشد
عجب است اينکه آذر ز گلشن جدا نشسته؟!
[176]
از روي فرخ فال بين، زلفش نگونسار آمده
طاووس رنگين بال بين، افسونگر مار آمده
در دير شد رقصان صنم ، يا ميچمد صيد حرم؟!
يا در گلستان ارم، سروي برفتار آمده؟!
چون رخ ز مي رخشان کند، خورشيد و مه پنهان کند؛
سودا که با اخوان کند يوسف ببازار آمده؟!
چون ديدمش با تيغ کين، بر پاي او سودم جبين؛
گفتا که: آذر را ببين، از جان چه بيزار آمده؟!
[177]
شب هجران، نميدانم ز پي دارد سحر يا نه؟!
وگر دارد سحر، آه سحر دارد اثر يا نه؟!
بروز بد مرا ز آغاز کار افگند عشق ، اما
نميدانم که خواهد داشت روزي زين بتر يا نه؟!
اگر بيتابي خود در فراق آن سفر کرده
نويسم سويش، آيا خواهد آمد از سفر يا نه؟!
وگر دانم نخواهد آمدن ، چون نامه بنويسم
ندانم راه خواهد برد مرغ نامه بر يا نه؟!
وگر از سوز دل انشا کنم مکتوب، حيرانم
که خواهد سوخت مرغ نامه بر را بال و پر يا نه؟!
وگر قاصد برد مکتوبي از من سوي او پنهان
ز مضمونش دهد يا رب رقيبان را خبر يا نه؟!
وگر خواند نهان از دشمنان غمنامه ام، آيا
دهد رخصت که بوسم درگهش بارد گر يا نه؟!
وگر افتد گذارم بر سر کويش، در اين فکرم
که: دربانان برويم باز مي بندند در يا نه؟!
وگر دربان دهد راهم، ز بيم غير آنجا هم
نميدانم توان گرديدنش بر گرد سر يا نه؟!
و گر گرد سرش گردم، زياري و سپارم جان؛
ندانم افتدش بر نعشم از رحمت نظر يا نه؟!
و گر آذر سپارد جان بخاک کوي او، ياران
ندانم افتدش بر تربتم گاهي گذر يا نه؟!
[178]
جان اسيران سوختي، از کس برآمد دود؟ نه!
خون غريبان ريختي، دستت بخوان آلود؟ نه!
هر کس ميان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛
منهم غم خود پيش او، ميگويم، اما زود، نه!
سهل است، اي نامهربان، با ما نباشي سرگران؛
در دوستي ما زيان، در خصمي ما، سود نه!
گر ريختي اي نازنين، خون مرا از تيغ کين
از دوستان اکنون ببين، يک کس ز تو خشنود نه!
صد جرم از دشمن فزون، ديدي شدت از دل برون
او را که خواهي ريخت خون، جرميش خواهد بود؟نه!
در حشر، چون خواري کشان، خواهند داد از مهوشان
امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!
[179]
نهي چو نام سگ خود، بمن مرا طلبي
نهم بپاي سگت سر، بعذر بي ادبي
وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛
بناله ي سحري و، بآه نيمه شبي
بخنده چون گذري از برم، مشو غافل
ز اشک گوشه ي چشمي و آه زير لبي
عجب مدان که غلام اياز شد محمود
بود ز بازي عشق اين کمينه بوالعجبي
کند ز شيره ي عناب لب، دهان شيرين
کسي که تلخ شدش کام از مي عنبي
بغير من، که از آن لب شنيده ام دشنام
که تلخکام شود از حلاوت رطبي؟!
چگونه درد خود آذر بيار خود گويم؟!
حديث او همه ترکي و، حرف من عربي!
[180]
روز و شب، از رخ رخشنده ي شاه عجبي
آفتاب عجبي دارم و ماه عجبي
خط چون سبزه اش، از چهره ي چون گل زده سر
از زمين عجبي، رسته گياه عجبي
ديد آن مه گنه بيگنهي از من و، کشت؛
بيگناه عجبي را، بگناه عجبي
چه عجب گرد هم از دست دل و دين؟ که بناز
شوخ چشم عجبي، کرد نگاه عجبي !
ديدم از طرف بناگوشي و، کنج دهني؛
خط سبز عجبي، خال سياه عجبي
لقب عاشق و معشوق، گر از من پرسند
من گداي عجبي گويم و شاه عجبي
تنم از اشک گدازد، دلم از آه چو شمع
آذر، اشک عجبي دارم و آه عجبي
[181]
مرا بجرم وفاي من از جفا کشتي
جفا نگر، که چو ديدي ز من وفا کشتي!
بآن گناه، که بيگانه را کسي بکشد
تو بيوفا، همه ياران آشنا کشتي
نشد ز قيد تو مرغي رها، مگر مرغي
که گر ز کنج قفس کرديش رها کشتي
چو آگه است خدا ، روز حشر عذرت چيست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتي؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسي نماند که گويد: مرا چرا کشتي؟!
ز خيل بيگنهان، کس نماند در کويت
به تيغ جور مرا بيگناه تا کشتي
ميان مردم عالم، بس است اين طعنت
که پادشاه جهان بودي و گدا کشتي
چو شد شکار تو مرغ دلم، نميدانم
که داريش بقفس باز اسير، يا کشتي؟!
چه خواجه اي تو، که هر بنده را که دانستي
نميکند بتو دعوي خونبها کشتي ؟!
مرا که درد نکشت، اي طبيب حيرانم؛
چه دشمني بمنت بود، کز دوا کشتي
بخاک پاي تواش تا سپارم از ياري
بگو که آذر بيچاره را کجا کشتي؟!
[182]
اي باد بامدادي، ميآيي از چه وادي؟!
کز بيدلان برآمد فرياد وافؤادي !
گفتم: بيا، که آبي بر آتشم فشاني؛
دردا که تا رسيدي، خاکم بباد دادي!
ساقي کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمين شادي
اي دل، ز بيم خويش، گفتم: مرو بکويش؛
ديدي نديده رويش، از چشمش اوفتادي
بوديم همزبانش، با ما نگفت حرفي؛
رفتيم ز آستانش، از ما نکرد يادي!
از سوز آتش تب، جانم رسيد بر لب؛
يا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادي؟!
از هر طرف دويدم، روي دلي نديدم
ناچار آرميدم، در کوي نامرادي
ساقي بمي ز سينه ، رفته است گرد کينه
توبوا من العداوة ، يا معشر الاعادي
از تيره بختي آذر، از من رميده دلبر
چون من کسي ز مادر اي کاشکي نزادي
[183]
غم نيست دلا در دي، گر توبه ز مي کردي؛
بشکن، چو بهار آمد، هر توبه که دي کردي
گفتي: کنمت رحمي، کردي؛ چو زغم کشتي!
اي سست وفا ديدي، کي گفتي و کي کردي؟!
نه کرد و نه خواهد کرد، آتش به ني اي مطرب؛
کاري که تو با جانم، از ناله ي ني کردي
تا دل ز غمت دم زد، کشتيش؛ کنون بنگر
جرمي که زوي ديدي، ظلمي که بوي کردي!
تا کي بجهان جويي، افزوني عمر آذر
خود گوي چه افزودت، اين عمر که طي کردي؟!
[184]
از جفا، اهل وفا را بزبان آوردي
دل بجان، جان بلب و لب بفغان آوردي
خون خود ميطلبند از تو جهاني، آري
رسم بيداد تو اول بجهان آوردي!
برده عشقت ز جوانان دل و، از پيران عقل؛
چه بلاها، بسر پير و جوان آوردي؟!
خون شوي خون، که ز ناسازي جانان چندان
گفتي اي دل، که مرا نيز بجان آوردي!
رفته بود آذر از انديشه ي بيداد بتان
بکناري و تو بازش بميان آوردي
[185]
دل ز يار کهن، مگر کندي
که بياران تازه خرسندي؟!
آه، اي نخل سرکش از جورت
کآشيان مرا پراکندي
رشته ي جان ما گسست دريغ
که بزلف تو داشت پيوندي
بيتو يعقوبم، آگهي از حال
داشت، گرداشت چون تو فرزندي!
بنوازم، چه باشد ار بيند
بنده يي لطفي از خداوندي
بتلافي گريه ي تلخم
داشت در زير لب شکرخندي
غير را سوختي ازين غيرت
که بجان من، آتش افگندي!
مرد آذر ز هجر و از مرگش
نتوان يافت جز تو خرسندي
[186]
چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردي چرا ز ياري
بدرد و داغم، دوا و مرهم، نميفرستي ، نميگذاري!
هزار بارم، ز خشم گفتي که: ريزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، بعجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتي آري!
بسي وفايت ، بخلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم؛
ميان مردم، نميتوانم، برآورم سر، ز شرمساري!
من آن شکارم ، که از کمند تو، چون گريزم، کشد بخونم؛
غم شکاري، که چون گريزد، دو گامش از پي، رود شکاري!
اميد گاها، اميدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم؛
چو جان شيرين ، تو را سپارم، بخاک کويت، مرا سپاري!
هزار دلبر، اگر چه ديدم، بدل ربايي، تو را گزيدم؛
هزار زخم، رسيد بر دل، ولي از آنها، يکي است کاري
بناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشي اولي ، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر نديدم ز آه و زاري!
[187]
نمي پرسي ز غمناکان ، دلت شاد است پنداري؟!
ز فکر بيدلانت، خاطر آزاد است پنداري
چنان ترسيده چشمم از گرفتاري درين گلشن
که شاخ گل بچشم دست صياد است پنداري
نشد از خنده ي خسرو، تسلي خاطر شيرين؛
هنوزش گوش بر فرياد فرهاد است پنداري
بباغم زد شب آتش در دل، آن مرغي که ميناليد
گذارش پيش ازين در دامي افتاده است پنداري
پس از عمري که يادم کرد، از حالم نمي پرسد؛
هنوزش گفتگوي غير، در ياد است پنداري!
مرا قاصد چو ديد، از نامه اش در گريه، شد خندان
ز باني نيز پيغامي فرستاده است پنداري
ز ذکر صوفيان، نگرفت رونق خانقاه آذر!
خرابات از خرابي تو، آباد است پنداري!
[188]
بگاه رقص، چون در انجمن مي در قدح ريزي
بسر غلطم، چو بنشيني، ز پا افتم چو برخيزي
کنم اظهار رنجوري، بهر کس ميرسم؛ شايد
نگيرد دامنت کس، گر تو روزي خون من ريزي
تو وقتي حال من داني، که چون من بر سر راهي
باميدي نشيني صبح و شب نوميد برخيزي
شنيدم، رحم بر اغيار آوردي، از آن ترسم
که چون بيني مرا، از کشتن منهم بپرهيزي
مگو با مدعي حرفي که گويم با تو پنهاني
چرا بايد که چون بيني مرا از شرم بگريزي؟!
[189]
فغان که عمر سرآمد در انتظار کسي
که همچو عمر، دمي بيش نيست يار کسي
وفا بوعده گر اين است اميد گاهان را
کسي مباد بعالم اميدوار کسي
در آن ديار شدم خاک ره، که ننشيند
بدامن کسي از رهروان، غبار کسي
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولي بدست کسي نيست اختيار کسي
مرا چه سود ازين زندگي، که تا بودم
نه کس بکار من آمد، نه من بکار کسي
نشست غير به پهلوي او، مباد آن روز
که ناکسي بودش جاي در کنار کسي
چه غم ز بيکسي آذر، جز اينکه ميترسم
کسي نياوردم نامه از ديار کسي
[190]
وقتي بغمم رسيده باشي
کز من غم من شنيده باشي
بر ناله ي غير، نايدت رحم
خاموشي ما چو ديده باشي
بخرام بطرف باغ چو سرو
تا پرده ي گل دريده باشي
مي نشنوي از من آنچه گويم
تا حرف کرا شنيده باشي؟!
آوارگيم، عجب نداني
گر از پي دل دويده باشي!
زارش مکش، از جفا بينديش
آن را که نيافريده باشي
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که بزر خريده باشي
[191]
خوش آنکه بسر رسيده باشي
من مرده، تو آرميده باشي
داني که چه ديده ام شب هجر
گر روز فراق ديده باشي!
از جام رقيب، مي ننوشي
گر خون دلم چشيده باشي
قاصد! نرسيده بر لبم جان
اي کاش باو رسيده باشي!
با او دو بدو نشسته، گويي
يک يک زمن آنچه ديده باشي
باز آي که گوييم نهاني
هر حرف کزو شنيده باشي
ظلم است که، از قفس برانيش
مرغي که پرش بريده باشي
انگار آذر روي چون زان باغ
از شاخ گلي نچيده باشي
[192]
بيچاره بلبلي، که نبيند رخ گلي
مسکين گلي، که نشنود آواز بلبلي
گستاخي رقيب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلي
ماهي و، چون لبت، نشکفته است غنچه يي؛
سروي و، چون خطت، ندميده است سنبلي
غافل مشو، ز حال گدايان کوي عشق؛
تاهست از متاع خجالت تجملي
تا کار ما و سنگدل ما کجا رسد؟!
او را ترحمي نه و ما را تحملي!
يا رب چه گفت غير، که از بهر کشتنم
خنجر بکف گرفته و داري تأملي؟!
اي گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، نناليده بلبلي
[193]
فرخنده تر از مرغ بهشت است حمامي
کآرد بمن از يار سفر کرده پيامي
ما را به نگاهي بخر از ما، که درين شهر
ارزان تر ازينت نفروشند غلامي
زنهار، بخلوت ندهي راه صبا را
ترسم که رساند ز تو بويي بمشامي
در دام برم رشک بدان صيد که صياد
در خون کشدش تا دهد آرايش دامي
دردي کش ميخانه، اگر جان بسپارد؛
غم نيست، که ساقي کندش زنده بجامي
دل ميطپدم از نفس صبح همانا
کآورده نسيم سحر، از دوست پيامي
آيد بتنم جان و رود هر نفس آذر
ز آمد شد آهو روشي، کبک خرامي
[194]
هم بروش ظريفي، هم بصفا تمامي
سروي اگر بباغي، ماهي اگر ببامي
دم نزند بجايي، بيند اگر خطائي
خسروي از گدايي، خواجه يي از غلامي
کسوت فقر ازين پس خوش بودم، نه اطلس
ميدهم ار دهد کس، جامه ي جم بجامي
گرد لب نگاري، خط نه پي شکاري
بر لب چشمه ساري، حسن فگنده دامي
آذر دلشکسته، بر سر ره نشسته؛
بلکه دهد خجسته پيکي ازو پيامي
[195]
ماه رخش چو بنمود، از طرف بام نيمي
از شرم کاست، تا شد ماه تمام نيمي
گيرم رها کنندم، مشکل رسم بجايي
زين بال کش قفس ريخت، نيمي و دام نيمي
از گرم خويي عشق، وز سرد مهري حسن؛
سوزان کباب دل ماند، نيمي و خام نيمي
دارم ز روي و مويت، رنجي و ، تا نرنجي
گويم بصبح نيمي، ناچار و، شام نيمي
زين نيم جان که دارم، چون نگذرم که يارم
از لطف بگذراند بر لب زنام نيمي
چشم نگه ز هر يک نبود از آن دو چشمم
بس زان دو يک نگاهم، از هر کدام نيمي
تا بيخبر نگويم حرفي ز مستي آذر
ساقي دهد چو جامم، ريزد ز جام نيمي!
[196]
تا مي نخوري، قد رخ زرد نداني ؛
تا جان ندهي، فايده ي درد ندان ي
تا جان نرسد بر لبت، از حسرت پيغام
آن مژده که قاصد بمن آورد نداني
تا صاحب محمل، دلت ازکفر نربايد
بيتابي مجنون ز پي گرد نداني
تا سنگدلي، بر سر خاکت ننشيند
صبري که دلم در غم او کرد نداني
گفتي که: کني چاره ي درد دل آذر
افسوس که خاصيت اين درد نداني
[197]
بر آستان ، مگرم پاسبان بگرداني
که راه غير از آن آستان بگرداني
ز گلبني، که گلش ديده باشي اي بلبل؛
خزان چو شد، ستم است آشيان بگرداني
سزاي کشتنم، اين بس بود که نعش مرا
پس از وفات، بر آن آستان بگرداني
ز من، بغير مگر آن سخن که چون افتد
بمن نگاه تو، بايد زبان بگرداني
مکن ز بزم برونم، وگر کني چه شود
مرا بگرد سر پاسبان بگرداني
بداغ عشق تو شادم، که کس نميخردم
گرم بشهر پي امتحان بگرداني
روا مدار به آذر جفا چو نتوان ي
که راه ناله ي او ز آسمان بگرداني
[198]
تو را که گفت : رخ از دوستان بگرداني ؟!
ز دوستان، رخ چون بوستان بگرداني؟!
بگلبني که کند نوحه زاغي، اي بلبل؛
جز اين چه چاره، کزو آشيان بگرداني؟!
چو تازي از پي صيدم سمند ناز مباد
زني به تيغم و، از من عنان بگرداني
زمام ناقه ي يار از کفت نيفتد اگر
بگرد محملم اي ساربان بگرداني
به پيري، از ستمش آه اگر کشم؛ يا رب
گزند آه مرا، ز آن جوان بگرداني
چو رو بقبله کنند اهل قبله اي همدم
مباد رويم از آن آستان بگرداني
رفيق برهمن و شيخ اگر شوي آذر
ز دير و کعبه دل اين و آن بگرداني
[199]
ياري من، اي يار جفا کار چه داني؟!
بيمار نه يي، قدر پرستار چه داني؟!
تا مرغ دلت، در قفس سينه ننالد؛
ناليدن مرغان گرفتار چه داني؟!
تا زار نگردي ز دل آزاري ياري
زاري دل، از يار دل آزار چه داني؟!
اي طاير گلزار، که جا در قفست نيست
رنج قفس و راحت گلزار چه داني؟!
تا چون منت، از انجمن وصل نرانند
ذوق نگه از رخنه ي ديوار چه داني؟!
[200]
بيک ايما، همانکه ميداني
برد از ما همانکه ميداني
عارضت از بهار خط، چمن است
چمن آرا همانکه ميداني
شمع، تو: ما، همينکه مي بيني
سرو، تو، ما همانکه ميداني
رخت امشب ز حسن روز افزون
ماه و، فردا همانکه ميداني
يوسف من، تو بردي از من دل؛
وز زليخا همانکه ميداني
از پس پرده گر نمايد صبح
روي زيبا همانکه ميداني
آيدش بر فراز بام سپهر
بتماشا همانکه ميداني
بر سر نعشم آمدند آذر
همه ،الا همانکه ميداني
[201]
اي بسيما، همانکه ميداني؛
تو شهي، ما همانکه ميداني
ز آستان تو، عاشقان رفتند؛
مانده بر جا همانکه ميداني
کوهکن، جان ز شوق کند که داشت
کارفرما همانکه ميداني
چون خرامان بگلشنت بيند
افتد از پا همانکه ميداني
صبح نوروز، روي روشن تو؛
شام يلدا همانکه ميداني
باشد آذر، که شاد بنشينم
يک نفس با همانکه ميداني
[202]
کني تا چند آزارم که زاريهاي من بيني؟!
بياري کوش چون ياران، که ياريهاي من بيني!
سپردم دل، چو روز اولم ديدي، سرت گردم؛
بيا تا روز آخر جان سپاريهاي من بيني
تو کز شوخي قرارت نيست بر مرکب، تماشا کن
که چون گرد از قفايت بيقراريهاي من بيني!
نخستت بيوفا گفتند و ، نشنيدم ز کس، اکنون
بيا کز طعن مردم، شرمساريهاي من بيني
تو شاه حسني و، نايد پسندت بنده يي جز من؛
اگر از بندگان خدمتگزاريهاي من بيني
گزيني غير را بر من، دريغ از روزگار خط؛
که ناسازي غير و سازگاريهاي من بيني!
بهر کس راز خود گفتي، سمرشد در جهان آذر
بمن گر باز گويي، رازداريهاي من بيني
[203]
پيران بي گنه را، کشتي گر از نگاهي؛
جرمي نداري آري، طفلي و بيگناهي
هر جا نسيمي آيد، کز وي دلم گشايد؛
خوشدل شوم که شايد ، پيکي رسد زراهي
رحمي، وگرنه ترسم از سوز دل چو شمعم؛
ريزد ز ديده اشکي، خيزد ز سينه آهي
اي آنکه با رقيبان، همصحبتي دمادم
دردم بجو زماني، حالم بپرس گاهي
جاي چو من گدايي، در بزم چون تو شاهي
[204]
کجايي يوسف ثاني، کجايي؟!
جدا از پير کنعاني کجايي؟!
بدست اهرمن، حيف است خاتم
تو اي دست سليماني کجايي؟!
سردت گردم، کنون از صحبت دوش؛
نداري گر پشيماني کجايي
چو افتد فکر معموري بخاطر
همين گويم که ويراني کجايي؟!
چو گيرد دامنم را خار اميد
همين نالم که عرياني کجايي؟!
مسلمانان، نمي پرسند حالم
کجايي اي مسلماني کجايي؟!
مگو از کعبه و بتخانه آذر
که ميدانم نميداني کجايي؟!
[205]
دلا، پيام من و او، اگر بهم تو نگويي
بگو بجز تو که گويد؟ تو محرم من و او يي!
برو چو بوي گلت، سوي گلشني بتماشا؛
گلي که از چي او چشم بلبلي است نبويي
دلم که بردي و بي قدرداريش، بود آن دل
که قدر دانيش آن دم، که گم کني و بجويي
دريغ و درد، که راز نهان غير و تو را من
ز غير پرسم و گويد، چوپرسم از تو، نگويي!
فغان که غير ز آذر، هوس ز عشق نداني؛
نه بد ز نيک شناسي و، نه بدي ز نکويي
[206]
کاکل عنبرين نهان، زير کلاه کرده يي
روز هزار کس چو من تار و، سياه کرده يي
گرد رخ ز ماه به، داده بزلف چون زره،
تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کرده يي
تا ز کنارم از جفا، رفته اي اي پسر مرا
گوش بدر نشانده يي، چشم براه کرده يي
کشتن بي گنه اگر، نيست گنه بمذهبت؛
در همه عمر جان من، پس چه گناه کرده يي؟!
راز دلم بدوستان، شکوه ي من بدشمنان؛
گفته و، آه گفته يي؛ کرده و، آه کرده يي!
حيله دلبري است اين، کآذر بي گناه را
کشته و خود بتعزيت جامه سياه کرده يي
[207]
چند روزي شد، که از من بي سبب رنجيده يي
بهر قتلم، با رقيبان مصلحتها ديده يي
خجلتي داري، بسوي من نمي بيني؟! مگر
اينکه با خود دشمنت فهميده ام ، فهميده يي؟!
تا نماند از تو اميدي مرا، از غير هم
چند روزي از براي مصلحت رنجيده يي
از محبت نيست مقصودت، فريب مردم است
اينکه احوال مرا، از ديگران پرسيده يي
غير آذر، کز سموم دوريت در دوزخ است
هر شهيدي را که مي بينيم، آمرزيده يي
قطعات
[1]
پيش ازين، مدح هر که گفتندي
يافتندي ز جود او صله ها
گر اثر مي نکرد، ز آتش هجو
ريختندي بجانش آبله ها
اين زمان، نه بمدح ممنون اند
نه ز هجو است بر زبان گله ها
داد داد، از فزوني امساک؛
آه آه، از کمي حوصله ها
بعد ازين بايدم فرستادن
بعدم زين گروه قافله ها
بلکه آرند مزد مرثيه پيش
فگنم چون ز نوحه زلزله ها
آدم زنده هم نمانده ، دريغ
کآدمي خوار گشته قابله ها
دفتر انتخاب را گردون
داد بر باد و مانده باطله ها
از که گيرم ديت؟ که افزون است
از مجانين جنون عاقله ها!
[2]
تعريف شمشير
درخشنده تيغ ابوالفتح خان
زلالي است از چشمه ي آفتاب
روان از سر سرکشان بگذرد
چو خونخواره درياست، اين قطره آب
از آن گيسوي عدل يابد شکنج
از آن ابروي فتح گيرد خضاب
[3]
سر دفتر اصحاب فتوت فرج الله
کش رزق جهان را کف بخشنده کفيل است
چون سعي جميلش بود اندر عمل خير
در روز جزا مستحق اجر جزيل است
در راه خدا ساخت يکي برکه که آبش
شيرين و خنک صافي و خوشبوي چو نيل است
بر طينتش ، اين آب که صافي است گواه است
بر همتش اين خير که جاري است دليل است
کرد از پي تاريخ رقم خامه ي آذر:
اين برکه بر آن کو طلبيد آب سبيل است
(1190 ه.ق)
در مدح حاجي سليمان صباحي
اي باد صبحگاه، صباحت بخير باد؛
بخرام، کز خرام توام شادکامي است!
زين کهنه عندليب قفس ديده بازگو
کو را ببام کعبه ي الفت حمامي است
با بلبلي که تازه پريده است ز آشيان
گلزار گشته نه قفسي و نه دامي است
نو نغمه قمري چمن جان، صباحي آنک
سرو رياض نظمش، از انفاس نامي است
کاي نازنين حمامه ي بام حرم تو را
هر کس ز جان نداشته حرمت، حرامي است
چون طوطيم، ز نطق تو، تا شهد نوشي است؛
چون بلبلم، بطبع تو تا همکلامي است؛
منحوس دانم ، ار همه گفتار سعدي است؛
آشفته خوانم، ار همه نظم نظامي است!
دردش شمارم، از تو رسد گر صبوحيم؛
رنگين شراب صاف که در جام جامي است
اسم سخنوران ، که روانشان خجسته باد؛
هر جا نويسم، اسم تو فوق الاسامي است
مرغان نغمه زن، که بنوبت ازين چمن
در بوستان جنتشان خوشخرامي است
گاه سخنوري، ني کلک تو از صرير
قانون نواز نغمه ي ايشان تمامي است
ني ني، ز معجز نفس آسمان بري است؛
کو را ز اهل معجزه، عيسي مقامي است
پوسيده استخوان حريفان رفته را
جان داد و اين نشانه ي يحيي العظامي است
اين خود نطاق چرخ نه، کش زيب اختر است؛
اين خود چراغ روزنه، کش نام نامي است
بر گردن سپهر، ز تو طوق بندگي است؛
بر جبهه ي فلک، ز تو داغ غلامي است
گفتي: روم ز بزمت و، آيم؛ نيامدي!
وز زهر دوري تو، مرا تلخ کامي است!
در عذر خلف وعده، که عيبي است بس عظيم؛
گفتي: ز گردش فلکم ديده دامي است!
تا گشته منتظم حرکات سپهر ازو
داناست خوار دايم و نادان گرامي است!
دور فلک، که خواري اهل کمال ازوست؛
گردد گرت بکام، ز بي انتظامي است
قوس آسمان ، سهام حوادث بسرفشان
اين المفر، که شست زبردست رامي است
ور از نفاق اهل زمانت شکايت است
زيشان نفاق و از تو شکايت مدامي است
نبود عجب ز اهل جهان، رنج شاعران؛
کآن قوم خارجي همه ،شاعر امامي است!
زان دم مزن، که قادر مختار حافظ است؛
زين غم مخور، که ايزد دادار حامي است!
خورد اين قصيده دوش ز خاقاني ام بگوش
آن کش کلام، شهره بخير الکلامي است
بحر قصيده سخت سبک، گوهرش گران!
چه گوهر و چه بحر؟ که صافي و طامي است!
گفتم که: پا بمعرکه ي پاسخش نهم،
تا در سر کميت قلم ، تيزگامي است
عقلم، عنان گرفت؛ که خاقاني امير
در شهر نظم ، شهره بکهف الانامي است!
با نظم وي، که پختگي اش ز آتش دل است؛
آيي اگر بجوش و زني دم، ز خامي است!
بودم ولي بياري طبعت چو پشت گرم
هان اين قصيده، جرأتم از لطف سامي است!
فيضت کند درست، گر او را شکستگي است
لطفت کند تمام، گرش ناتمامي است
در مدحت تو، بي صله کوشم، نه مدح غير؛
تحسين عارفم، به از احسان عامي است!
نامت، اگر چه شهره به نيک است هوشدار
کز نام نيک آذرت اين نيکنامي است
از خود مخور فريب، که نوشي ز جام او؛
کان جام را ز خون جگر لعل فامي است
تا حرف، در فصاحت بصري و کوفي است؛
تا بحث، در صباحت مصري و شامي است؛
صبحت نه شام باد،که نامت صباحي است
عيشت مدام باد، که لطفت مدامي است!
[5]
قطعه
آذر کسان که با تو دم از شاعري زنند
جغدند و جغد را نفس بلبل آرزوست
کي گربه پا بجرگ پلنگان نهد اگر
از شخص شير بر تن او در کشند پوست
گيرم ذباب، جلوه گر آيد بشکل نحل؛
کو نيش بهر دشمن و، کو نوش بهر دوست؟!
[6]
رباعي
چون تير قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت
ناگاه ز پاگاه خري سر برداشت
افسار ز سرفگند و افسر برداشت
[7]
و له هزل حاجي
اي بديدار ضحکه ي ضحاک
وي بکردار حجت حجاج
منتفي کرده جود را تو وجود
منطفي کرده عدل را تو سراج
بخل، از باطن تو کرده ظهور
ظلم، از ظاهرت گرفته رواج
دست ظلم تو و، دل مظلوم؛
ناخن نسر و سينه ي دراج
لبت از لوث، پنجه ي کناس
دلت از بيم، بيضه ي حلاج
جانور، کس نديده چون تو بگو؛
مادرت از کجا گرفته نتاج؟!
زاد تا مادرت، طبيب قضا؛
از مزاج تو خواست استمزاج
چار خلطت، بچار رکن بدن
ديد از حرص و بخل و کبر و لجاج
کرد، کردي ز بطن او چو خروج
طالعت را، منجم استخراج
يافت در روزنامه ي ايجاد
دل تو کدخدا، ستم هيلاج
کرده قرباني آهوان حرم
حج نکرده زدي ره حجاج
در ره پا برهنگان حجاز
برفشانده خسک، شکسته زجاج
سيم سيم آوريت تا باقي است؛
بزر زرگري، نه يي محتاج
شکر، سد شده ره نياکانت؛
از عروج فلک شب معراج
ورنه چون آدمي ز افسونت
ملک اي ديو زاده دادي باج
ماندنت در زمانه بودي ظلم
گر نبودي حديث استدراج
خاک تو، باد خواهد، آتشت آب؛
گيرد اندک مگر زمانه مزاج
تا شدي حاکم صفاهان، شد
روز روشن بچشمها شب داج
مردمش، ز اضطراب نشناسند
شبه از گوهر، آبنوس از عاج
متوحش، ز هم شده احباب
متفرد ، ز يکديگر ازواج
از فريب تو، ناشکيب اشخاص
از قرار تو، در فرار افواج
نخل بخلت چو رست از آنجا شد
رطبش خشک تر ز ميوه ي کاج
خارجي گر نه يي، چرا طلبي
از مسلمان فزون ز جزيه خراج
طمعت راست، بسکه دندان تيز؛
بيضه بيرون کشي ز ک… زجاج
بر سرت سروري اگر زيبد
اي تو را گنده تر تن از تيماج
قلتبان ، پا نهد بپايه ي تخت
روسبي سرکشد بسايه ي تاج
از تو،دردي که در دل فقراست
نکند غير ذوالفقار علاج
گيرد از آه نيم شب يا رب
گردد از اشک صبحدم اي کاج
آتش خشم ايزدي بالا
لجه ي قهر سرمدي مواج
شود از غيرت خداي جهان
سينه ات تير آه را آماج
گر چه کمتر نه در جهان ز تو کس
بکم از خود کسي شوي محتاج
کردت آنکو خراب خانه ي تن
خوردت آنکو چو آب خون دواج
خير آن کم نه از عمارت بيت؛
اجرا اين کم نه از سقايه ي حاج
باد تا هست پيره زال سپهر
تار شب پود روز را نساج
دوستانت لباسشان ز پلاس
دشمنانت دواجشان ديباج
[8]
قطعه
کشت فرهاد را اگر خسرو
خود بپاداش جان شيرين داد
که ز يک سنگ آب خوردستند
تيغ شيرويه، تيشه ي فرهاد
[10]
و له عليه الرحمه
چل سال کشيدم انتظارش
تا وعده ي وصلم از وفا داد
چل سال دگر بصبر کوشم
کآيد ز وفاي وعده اش ياد
حاشا که بکس وفا کند عمر
مشکل که کسي رسد بهشتاد
[11]
قطعه
سپهر منزلتا، تا سپهر راست مدار؛
مدار آن بمرادت چنانکه خواهي باد
الهي افتد بر خاک سايه ي تا ز فلک
ز رايتت بسرش سايه ي الهي باد
هر آن ستاره ، که شب بر درت چراغ نسوخت
سياه روزتر از شمع صبحگاهي باد
بطرف ماهت، اگر پاي کج نهد کيوان؛
ز جنبش سرطان، کشتيش تباهي باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجيس
ز خوشه چيني دونانش، چهره کاهي باد
نه گر دهد بتو اي شير تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بيکلاهي باد
اگر بخاک درت، خويش را بسنجد مهر؛
بکم عياري، ميزانش در گواهي باد
اگر نه مطربه ي مجلست بود ناهيد
نهيب عقربش از هر ترانه ناهي باد
اگر نه مونس کتاب تست، يونس تير
گه رقم بکفش خامه خار ماهي باد
ز عکس روي تو، افزوني ار بجويد ماه؛
ز جانگزا دم کژدم ، بجسم کاهي باد
اگر بپاي محب تو، سر نسايد رأس
دو نيمه سر، چو دو پيکر ؛ ز تيغ شاهي باد
اگر بکام عدويت، ذنب بريزد زهر؛
کمان بگردن پيشت بعذر خواهي باد
بدوستان تو تا در نزايد است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهي باد
[12]
تاريخ جلوس ابوالفتح خان ابن کريم خان زند
چرا خون نگريم، چرا مي ننوشم؟!
که رفت از جهان کسري و خسرو آمد!
پدر رفت و ، آمد پسر لوحش الله؛
جهان از کرم خالي و مملو آمد
کريم اسم، شاه کردم پروري شد؛
سخن سنج ماهي، سخا پرتو آمد
ز گيتي ابوالنصر شاه کهن شد
بعالم ابوالفتح شاه نو آمد
ز خلقش، جهان رشک باغ جنان شد
ز جودش، گهر در شمار جو آمد
درين ماتم و سور جانسوز دلکش
که تاريخ را هر کسي پيرو آمد
رقم کرد آذر کز ايوان شاهي
برون رفت کاووس و کيخسرو آمد
(1193 ه.ق)
[13]
دريغا ز ناسازگاري گردون
که ويران شد از وي سراي محمد
محمد که بگذشت عمرش سراسر
بحمد خدا و ثناي محمد
بفردوس ازين خاکدان شد روانه
که آنجا نهد سر بپاي محمد
در انديشه بودند همصحبتانش
بتاريخ سال فناي محمد
رقم کرد آذر الهي الهي
بهشت برين، باد جاي محمد
(1176ه.ق)
[14]
قطعه
شنيدم ز قيصر ستمديده يي
چنين گفت چون قصر قيصر نماند
که: الحمدلله در روزگار
ستمکش بماند و ، ستمگر نماند!
[15]
و له عليه الرحمه
خوش آمد اين کهن رسمم از آنان
که خود را از بزرگان ميشمارند
که چون بيرون روند از ملک ناچار
بجاي خود، بزرگي باز دارند
که هر جا نخل بخل و ظلم بينند
کنند و تخم جود و عدل کارند
ز پا افتادگان را، دست گيرند؛
بکار دستگيري ، پافشارند
بدرد بيدلان، درمان فرستند؛
بزخم بيکسان، مرهم گذارند
نه اينان، کز قضاي آسماني؛
کنون در شهر ايران شهريارند
بشمع مجلس دانش، نسيمند؛
بچشم مردم دانا، غبارند!
جهان کرده چو ابر تير ماهي
سياه و قطره يي هرگز نبارند
بشهري چون روند از شهري، آنجا
ز خود ناکس تري را برگمارند
کزان هر شيوه ي ناخوش که بينند
به نباش نخستين رحمت آرند
غرض، آيين مردي اين نباشد
که مردان جان بنا مردان سپارند!
[16]
و له قطعه
اي که در بارگاه زيبايي
نازنينان تو را نياز آرند
مشت خاکي است در خرابه ي من
همچو مشکي که از طراز آرند
گفتم: آهن قبا غلامانت
کز نفس سنگ در گداز آرند
با سترگ استران اصطبلت
کز جرس ساز دلنواز آرند
توبره ها و جوالهاي بزرگ
ريسمانهاي بس دراز آرند
تا شب از پا چو مهر ننشينند
بامدادان چو ترکتاز آرند
بسوي آن خرابه بخرامند
گنجها از زمين فراز آرند
يعني آن خاک ازين خرابه برون
بهزاران هزار ناز آرند
تا بآن ساحت از پي راحت
آب از زمزم حجاز آرند
از پي ميوه و شکوفه، نهال؛
از درختان سرفراز آرند
سرو و گل را نهال بنشانند
نرگس و لاله را پياز آرند
قمريان، ناله سنج چون محمود
سروها، جلوه چون اياز آرند
برده نيمي و، مانده نيمي چند؛
چاکرانت بهانه ساز آرند
دلم آزرده شد ز ناز، اي کاش
بيش از ينم ز ناز ناز آرند
يا بفرماي، آنچه مانده برند
يا بگو، آنچه برده باز آرند
[17]
تاريخ وفات درويش مجيد عليه الرحمه
حيف و صد حيف که از کجروشيهاي سپهر
بسته بر ناقه اجل، محمل درويش مجيد
چه بگلزار جهان ديد که گرديد خموش؟!
عندليب بسخن مايل درويش مجيد!
بود چون ابر گهرريز و ، چو در دريا خيز
خامه و نامه، ز دست و دل درويش مجيد
نوخطان، داده خط بندگي و کرده قبول؛
سر خطي از قلم قابل درويش مجيد
چيده رضوان بجنان مجلس او را ز جهان
چرخ برچيده اگر محفل درويش مجيد
بيمين رخت کشد از صف اصحاب شمال
گشت چون رحمت حق شامل درويش مجيد
زيست نيکو و چو شد، ماند ازو نام نکو؛
از جهان است بس اين حاصل درويش مجيد
شد ، چو از باد اجل کشتي هستيش شکست
ساحت خلد برين ساحل درويش مجيد
در جواني، ز جهان گشت روان سوي جنان
از جنان بود چو آب و گل درويش مجيد
زد رقم از پي تاريخ وفاتش آذر:
«شده ايوان جنان منزل درويش مجيد»
(1186 ه.ق)
[18]
بتاريخ مولود پسران خود گفته
شکر آذر، که شب هشتم ماه آذار
دو شکفته گلم، از گلبن آمال دميد
شب عيدم، دو فرشته بلب بام نشست؛
هر يکي را دم روح القدس از بال دميد
يعني از لطف الهي بسرم سايه فگند
دو سهي سرو، که از روضه ي اقبال دميد
شمع دو ماه نوم، نيمه ي آن شب افروخت
نور دو صبح خوشم، اول آن سال دميد
هر دو گوهر، ز يکي درجم ، ناگاه نمود
هر دو اختر، ز يکي برجم ؛ في الحال دميد
نام اين ابراهيم آمد و آن اسماعيل
چون برايشان دم فيض نبي و آل دميد
سيم اختر، بسر آن، پر جبريل فشاند؛
نکهت گل، برخ اين، دم ميکال دميد!
خواند خور، بر رخشان اول روز آيه ي نور
و ان يکاد آخر شب، ماه ز دنبال دميد
کيشان، تخت بشايستگي بخت نهاد؛
جمشان، ناي بفرخندگي فال دميد
نروم يا رب ازين باغ، که بينم خطشان
چون ز گل سبزه بآرايش تمثال دميد
چون بشيرم خبر از مقدمشان داد و دلم
حرزشان از دم جان پرور ابدال دميد
خامه برداشتم و نامه، نوشتم تاريخ
«دو مه نو شبي ازمشرق اجلال دميد»
(1194 ه.ق)
[19]
[خواجه ي نوکيسه]
شبي بخلوتي ا زچشم تنگ چشمان دور
نه هوشيار و نه مست و نه خفته نه بيدار
نشسته بودم و در سينه کينه يي نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکايتي نه ز يار
زبان بريده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشيده ز کار جهان، مگر زد و کار
نخست، در طلب نعمت نيامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، يکي از دوستان روحاني
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگريه گفت: تو هم حال من نمي پرسي
درين ديار، که ياري نپرسد از غم يار؟!
بآستين، زرخش گرد رفتم و گفتم:
ز چيست گريه ات؟ اي از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمي
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمي از بيش
نگفته باشم از آنها، مگر يکي ز هزار
ميانه ي من و دل، گفتگو که شد ، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسيم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره ميکردم
ز بخت بد، بيکي مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسي از خواجگان دو صف بسته
يکي غريب نواز و يکي ضعيف آزار
ستاده من متحير درين ميان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوي خود يکي ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه يي که نمودند جاي، بنشستم
کشيده سر بگريبان غم، چو بوتيمار
ز کبر خواجه ي نوکيسه ي دني زاده
ز هم نشيني من، آمدش همانا عار
دريد بيجهتم پوستين ز کينه و کرد
بجرم شرکت نظم نظاميم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟ !- گفتمش : گناه ز تست،
فقير را به غني، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمي افزون، نه او ز شيطان کم
که وقت سجده که فرمودش ايزد جبار
چه گفت؟ – گفت ز تيره دلي و خودبيني
«خلقته من طين و خلقتني من نار»
[20]
[نامه به صباحي]
صبح است صبا، کوش که اين نظم کني گوش
و آنگاه زني دامن همت بکمر بر
خود را برساني بسر کوي صباحي
زان خاک کشي کحل بصيرت به بصر بر
او را دهي اول ز من اين قطعه ي شيرين
کانباشته از وي ني کلکم بشکر بر
پس گوييش از من، که: نگويي بچه تقصير
در کنج غمم ماندي و رفتي بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وين عجب آمد
با آنکه نبي خوانده سفر را بسقر بر
باري چو روان گشتي و، هجر تو روان کرد
خونابه ي حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستي پا، کآيمت از پي
ناچار زدم غوطه بدرياي فکر بر
بس لولوي خوشاب که در رشته کشيدم
و آن رشته فرستادمت اينک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
اين قطعه که خواندم بحريفان دگر بر
هرگز نرسيده است بمن پاسخي از کس
پيکي است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گويا همه ي عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پيغام بکربر!
پندي است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بيگانه نشايد
آگاه مکن بيخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرييل رسيدش
گويد به علي، ليک نگويد به عمر بر
ديد الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باين گنج گهر بر
من نيز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت اين راه بگنجينه ي زربر
اکنون تو هم از من شنو اين پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک ، فن نظم مياموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تيغ بغر بر
شايد چو شود مست ز جاميش که دادي
سويت نگرد خيره به تنگي نظر بر
شايد زند آن تيغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خيل غزالان حرم نيز شنيدم
گاهي ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
[21]
و له فيه
[داد و دهش]
خلاف ظالم و ممسک، بچشم هوشمند آذر؛
بود داد و دهش، از هر چه در گيتي است خود خوشتر
نواي چرخه ي زال مداين، گوش کسري را
بحکم عدل، از آواز چنگ باربد خوشتر
صداي پاي مهمان نخوانده طبع حاتم را
ز ذوق جود، از شريان جان در کالبد خوشتر
[22]
و له قطعه
[عينک,]
صاحبا! اي ز ديدن رويت
يافته چشم اهل بينش نور
چندي از دوري تو بينايي
کم شد از چشم من، ز چشم تو دور
خواستم از تو گر يکي عينک
نه طمع بود، بود اين منظور
کآييم تا هميشه پيش نظر
دور افتم گرت ز بزم حضور
کردي از عين مردمي نظري
که نخواهد شد از نظر مستور
عينکي سوي من فرستادي
عينکي صاف، صافتر ز بلور
حبذا عينکي که نورش کرد
عينک مهر و ماه را بينور
مرحبا ز آن دو چشمه ي روشن
که از او آب خورده نرگس حور
جا چو دادم بديده اش، جوشيد
چشمه ي نور ازين دو چشمه ي شور
بعد از اين هر طرف نظاره کنم
يکنظر نيستي ز چشمم دور
تا بود چشم مهر و مه روشن
روز نوراني و شب ديجور
دوستت را دو چشم روشن باد
دشمنت را دو ديده بادا کور
[23]
تاريخ فوت محمد قلي بيگ
آه، که ابري سيه، بست تتق در چمن
آه که بادي خنک، کرد بگلشن عبور
کز نم آن، تيره ابر، شد چمن از سبزه پاک؛
وز دم آن سرد باد، شد سمن از برگ عور
لاله ي رنگين راغ، سوخته از درد و داغ؛
نرگس شهلاي باغ، گشته ز اندوه کور
رفت ز خورشيد تاب، از نم اشک سحاب؛
باغ جهان شد خراب، از دم سرد دبور
هم بفلک بسته شد، راه سعود و نحوس؛
هم بزمين خسته شد، جان وحوش و طيور
من ، متحير که چيست باعث اين انقلاب؟!
من متفکر که کيست واسطه ي اين فتور؟
ناگه صاحبدلي، گفت: مگر غافلي
رفت محمد قلي بيگ ز دار غرور
آنکه چو او ننگرد، چشم زمين و زمان
آنکه چو او ناورد، دور سنين و شهور
آنکه ازين خاکدان، شد چو بباغ جنان
خدمت او را بجان کرد چه غلمان چه حور
آنکه مسافر چو گشت، سوي جنان از جهان؛
خلق جهان راست سوک، اهل جنان راست سور
ز آذر غمگين کسي خواست چو تاريخ، گفت:
«کرده محمد قلي، جاي بدار السرور»
(1179ه.ق)
لوح خطا شويدش فضل کريم و رحيم
دل بعطا جويدش، جود عفو غفور
[26]
في المقطعات
الا اي نسيم سحر، پيش از آن
که خيزد بتکبير بانگ خروس
روان شو ز گيلان بملک عراق
که شاهان در آنجا نوازند کوس
دياري که حسرت بخاکش برند
چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس!
چو بر خطه ي قم گذارت فتد؛
ز آبش دهان شوي و خاکش ببوس
که آن خطه خلوتگه فاطمه است
نموده است آن زهره آنجا خنوس
هم او را پدر هم برادر بود
شهنشاه بغداد و سلطان طوس
در آنجا بگو سيد اسحق را
که اي کرده در صدر ايوان جلوس
صبا آمد و نامه ات باز داد
ز هجران دريغ، از جدايي فسوس!
مگو نامه، درجي و، در وي لآل؛
مگو نامه برجي و ، در وي شموس!
تعالي الله، آن نامه ي دلفريب
بناميزد، آن قاصد چاپلوس
چه نامه؟ يکي لوح سيمين که ريخت ؛
بر آن مشک تر، خامه ي آبنوس!
چه قاصد؟ عيان از جبينش صفا؛
چو آيينه ي زاده ي فيلقوس!
دلت مخزن و، عقد نظمت گهر؛
دلت حجله و ، فکر بکرت عروس!
در آن نامه ات بود از قم گله
که باشد شبت تيره، روزت غموس
مکن شکوه از دردمندان قم
که دهقان او هست فرفوريوس
نکوهش مفرما، کز افلاسشان
نباشد به تن جامه ي زر لبوس
بود فارغ آن ماهي از قيد دام
که بر پشت او نيست داغ فلوس
حرمگاه خير البريه است قم
که خاکش عبير است و آبش مسوس
در آنجا نشاني نبوده است و نيست
ز کيش يهود و ز دين مجوس
همه مردمش، پاک ز آلودگي؛
بجان چون عقول و ، بتن چون نفوس
چو اصحاب صفه، صفا داده اند؛
تن از پشم اشتر، شکم از سبوس
نه محزون، که خيزد زمخزن غبار؛
نه غمگين، که دارد در انبار سوس
در آن آستان ملک پاسبان
دعا کن مباش از اجابت يؤوس
که روبيم خاک درش، بالعيون؛
که گرديم بر درگهش بالرؤوس
فرستادم آن کش ز من خواستي
کند تا درين مطلبت پايبوس
ولي ريخت از شرم گستاخيم
ز رخ گاه ياقوت و، گه سندروس
الا تا بميخانه ي آسمان
کواکب کشند از کف هم کؤوس
لب دوستت ، باد چون گل ضحوک
رخ دشمنت ابر آسا عبوس
[27]
تاريخ زفاف ابوالفتح خان زند
المنه لله، که سراسر همه ايران
شد غيرت روضات جنان، رشک فراديس
از عدل خداوند ظفرمند عدو بند
کز همت او رسم کرم يافته تأسيس
خاقان، فلک گاه ، ملک جاه، که عيسي
سلطان کريم اسم کرم رسم، که ادريس
در سطح فلک، گشته دعا گوش بتسبيح؛
با خيل ملک، گشته ثنا جوش بتقديس!
کز منظر او کور بود، چشم بد انديش؛
وز کشور او، دور بود لشکر ابليس!
رمال قضا، از اثر کوکب بختش؛
چون نصره و لحيان نگر و علقه و انکيس
د رکعبه، ز عدلش بود آسايش حجاج
در دير، ز لطفش بود آرامش قسيس!
از ياوريش، باز دهد دانه ي عصفور؛
وز داوريش، شير بود دايه ي جاميس
هم زابليانش چو برد حمله، قدم بوس
هم برمکيانش، چو کشد سفره، قدح ليس
هم خانه بدوش، از غضبش ، خسرو کابل؛
هم حلقه بگوش، از ادبش، والي تفليس!
در نوبت شاهيش، ز ايران بولايات
غير از خبر فتح نبردند جواسيس
چون تير خدنگ است، ازو پشت ولي راست؛
چون پشت پلنگ است، از و روي عدو پيس!
فرزند جوانبخش ، ابوالفتح بهادر
کز صولتش ابليس کند توبه ز تلبيس
آن زاده ي جمشيد، که در خرگه اقبال
آن سايه ي خورشيد، که در حلقه ي تدريس
هم مهر علم داشت بفرقش، که تو بشتاب؛
هم تير قلم داد بدستش، که تو بنويس!
بر خاک فتد، از علمش خنجر بهرام؛
بر باد رود از قلمش ، دفتر برجيس
بودش، هوسن خطبه ي محجوبه ي عفت؛
ميخواست سليمان که شود همسر بلقيس
آراست يکي حجله، چو عشرتگه کاووس
کآنجا چو گل تازه کشد مهد فرنگيس
آن روز که ميديد بمه مهر بتثليث
ناهيد نظر داشت بيرجيس بتسديس
آن وقت که با زهره قمر بود مقارن
زان سان که به رامين زوفا رام شود ويس
مانند دو گوهر، بيکي رشته کشيدند؛
در مجلس عقد آمده چون هرمس و واليس
ناسفته دري، از صدف بحر معالي؛
نشکفته گلي، از چمن اهل نواميس
ديد و شد از آن مرسله پيدا گه تزويج
چيد و شد از آن لخلخه فرما شب تعريس
از نغمه ي ني، ناي غواني، چو عنادل ،
وز نشأه ني، روي سواقي چو طواويس
فارغ ز غم، آسوده ز فقر آمده مردم؛
کرده همه لبريز ز مي کاس و ز زر کيس
مي ريخته در ساغر زر، پير خشن پوش
آويخته در رشته گهر، زال رسن ريس
هر کس به نثاري شده نازان بخود، آذر
کز مرتبه نازند به او اهل نواميس
چون ديد روا نيست نثاري نفرستد!
اين قطعه که آراست بترصيع و به تجنيس
با نقد دعا کرد روان چامه ي تاريخ
شد جاي سليمان، بسرا پرده ي بلقيس
(1185 ه.ق)
[28]
چون کيسه ز زر تهي شود کاسه ز آش
گردد هنرت نهان، شود عيبت فاش
[29]
در مدح درويش مجيد رحمه الله
کجا رفت آن نسيم صبحگاهي؟
که آمد از نفس بوي بهارش!
نسيمي، دلکش و بادي دلاويز؛
که آمد از بهشت و مرغزارش
نسيمي، برگ گلبن برفشانده
رياحين ريخته از شاخسارش !
نسيمي، بوي گل بر باد داده؛
فتاده سوي گلشن چون گذارش!
نسيمي، از گلستان بر گذشته؛
سمن در دامن و گل در کنارش!
نسيمي، نافه ي آهو دريده؛
فتاده ره چو بر ملک تتارش!
نسيمي، بر لب کوثر وزيده؛
حباب انگيخته از چشمه سارش !
نسيمي ، چاک پيراهن ز يوسف؛
گشوده برده يعقوب انتظارش!
نسيمي، دامن محمل ز ليلي؛
ربوده مانده مجنون اشکبارش!
نسيمي، طره ي مشکين ز شيرين؛
فشانده گشته خسرو بيقرارش!
کجا رفت آن حمام روضه ي انس؟!
که خيزم نقد جان سازم نثارش!
مگر خيزد، رساند نامه ي من
بيار من که ايزد باد يارش!
فريد العهد، يکتاي زمانه؛
مجيد الدين وحيد روزگارش
دبيري، کآفتاب عالم آرا؛
زرافشان شد ز کلک ز نگارش!
شکسته رونق خط شفيعا
خجسته خامه ي گوهر نثارش
فقيري، سالک راه طريقت؛
که بودند اهل دل آموزگارش
گسسته رشته ي عرفان شبلي
مرقع خرقه ي آشفته تارش
فصيحي، صيد مضمون بس فتاده
بدام خاطر معني شکارش
دريده پرده ي نطق عطارد
همايون نامه ي عذرا عذارش
غرض، چون بيند آن آزاده دل را
که هستند اهل معني دوستدارش
ز من گويد باو کاي دانش آموز
در آن ساعت که کردي اختيارش،
نوشتي از وفا رنگين بياضي؛
بخط خويش و دادي يادگارش
بياضي نه، رياضي پر بنفشه؛
ز مشکين خط، چه خط؟ از مشک عارش!
بياضي نه، گلستاني پر از گل؛
نديده هيچ کس آسيب خارش!
بياضي نه، سمن زاري دل افروز؛
خوش الحان مرغکان هر سو هزارش!
بياضي نه، محيطي کابر نيسان؛
بجان پرورده در شاهوارش!
بياضي نه، سپهري پر کواکب؛
ز مشگين نقطه ي گردون مدارش!
ز من بهر نوشتن دوستدارا
گرفتي، باز دادي چند بارش
بمشک افشاني خط، خامه ات کرد؛
مرا شرمنده، اي من شرم سارش!
ولي اکنون که باز از من گرفتي
که آرايي بخط مشکبارش؛
نهفتي از منش، ديري است خواهم
فرستي سوي من، زود آشکارش!
مباد اي نور چشم من، گذاري
چو چشم من سفيد از انتظارش؟!
[30]
در مدح آقا محمد هاشم زرگر
اي آنکه کسي مثل تو ننوشته خط نسخ
تا خامه ي قدرت رقم نون زده با کاف
از عرش خدا، روح الامين آمد و آورد
قرآن که بود معجزه ي سيد اشراف
زان عهد ، هزار و صد هشتاد فزون است
رفت و فصحاي عربش آمده وصاف
لطف ازلي خواست کنون معجز ديگر
از کلک تو ظاهر کند اي مظهر الطاف
امروز، ز فضل احد و باطن احمد؛
خط معجزه ي تست، در اطراف و در اکناف
ناورده چو او،سوره کسي صافي و محکم؛
ننوشته چو تو، آيه کسي روشن و شفاف
يعني که شد از خط تو، خط دگران نسخ؛
غير از تو کسي را نرسد با تو زند لاف!
در کف، و رقت صفحه ي رويي است؛ که از خط
شيرازه زند بر دل سي پاره ي صحاف
در نامه، مداد تو بود نافه ي مشکي
کافشانده بکافور غزال ختن از ناف
در دست تواناي تو آن خامه کماني است
کآرند بکف روز جدل آرش و نداف
گز لک بکف غير و، بدست تو حديد است؛
کز کوره کشد پنجه ي سوزنگر و سياف
شد معجزه ي هاشمي ، آن روز کلامي
کامد بني هاشميش کاشف و کشاف
خط نيز بود معجزه ي هاشمي امروز
کز دست تو ظاهر شد و شد شهره در اطراف
داند کسي اين معجزه ها نيک که، خواند
از بسمله ي فاتحه تا جزو لايلاف
قرآن نه، بهشت است خوش؛ آن دم که چو غلمان
بينم که در آن مردم چشمم شده طواف
اي همدم صافي گهر، اي صاحب اخلاق؛
اي از همه صافي گهران برترت اوصاف
زآن روز که زاده است تو را مادر گيتي
اسلاف نگويند دگر ناخلف اخلاف
کم ديده ام از خلق جهان چون تو خليقي
گشتم چل و نه سال ميان همه اصناف
عيب تو همين است، که از کس چو بچشمت
حسن کمي آيد، چه ز اعيان چه ز اجلاف
توصيف وي، از حد بري از فرط تسامح
تحسين وي افزون کني از غايت اجحاف
اين گر چه بود از اثر صافي سينه
وين گر چه بود از نظر صاف و دل صاف
ناگفته کسي مشک، شب افروز شبه را
ناگفته کسي ليک يلک روز بخفاف
هر چيز باندازه خوش است، اين ز تو خوش نيست؛
کز حسن خياطت شمري بخيه ي اکاف
از خنده، بزنگي بچه يي، نام دهي حور
وز نشأه ، بلاي ته خم، اسم نهي صاف
گويي که همه بيضه ي بيضا بمن آورد
بيني که فتد مهره ي زرد از پر خطاف
من شاعر و، در حرف تو خود اين همه اغراق
من بسته لب از حرف و ، تو خود اين همه حراف؟!
ز اغراق تو افغان، ز سکوت دگري آه؛
کز لب گه تحسين زندش آبله تا ناف
بالله که خاموشي او زين دو برون نيست
من دانم و آن کو پدرش نامده از قاف
يا ز ابلهيش نيست، بسر سايه ي دانش
يا از حسدش نيست، بدل مايه ي انصاف
گر ز ابلهيش، راه سخن نيست، غمي نيست؛
خورشيد ندارد گله، از بينش خفاف
ور بسته لبش را حسد، المنه بالله؛
زر نيک شناسد محک اندر کف صراف
خاموشي دانا، گه تحسين سخن چيست؟!
ظلمي که بود شهره ز شاپور ذوالاکتاف
القصه، بهر راه ميانه روي اولي؛
شد خير الامور اوسطها شيمه ي اسلاف
نازش بدليري است، نه جبن و نه تهور؛
بالش بود از جود، نه از بخل و نه ز اسراف!
هشدار، نگويي بگل تيره گل تر؛
زنهار، نگويي بنمدمال قصب باف
تا ز اختر تا بنده بود زيور افلاک
تا گوهر رخشنده دهد زينت اصداف
بادا بفلک اختر اقبال تو روشن
بادا بزمين گوهر آمال تو شفاف
[31]
و له قطعه
دوشم که نسود ديده بر هم
از فرقت جان گزاي هاتف
تا روز ستاره ميشمردم
در آرزوي لقاي هاتف
غافل که ز روشني گرو برد
از روي ستاره راي هاتف
وصل هاتف، که کام جان بود؛
ميخواستم از خداي هاتف
ناگاه، خروس عرش برداشت؛
اين زمزمه چون نداي هاتف
کان شب خيزان، تنفس الصبح؛
آمد وقت دعاي هاتف
برخاستم و، بسجده ي شکر؛
جستم ز خدا، بقاي هاتف
چون سر از سجده برگرفتم
افتاد بسر هواي هاتف
در زاويه ي هوا فگندم
دو چشم بره چو هاي هاتف
از طرف افق دميد ناگاه
صبح از دم جان فزاي هاتف
صبح شب تار من صباحي
آمد بزبان ثناي هاتف
در جي بکفش، همه لآليش
از گوهر بحر زاي هاتف
چون نافه خجسته نامه يي داشت
از خامه ي مشکساي هاتف
مضمون، همه شکوه ي صباحي
کو ناشده غمزداي هاتف
بيگانگي اش، چنانکه گويا
هرگز نشد آشناي هاتف
او نيز نوشته نامه يي نغز
در عذر خود از براي هاتف
چون بلبل بوي گل شنيده
ديدم شده هم نواي هاتف
گفتم که: نه، حق بجانب اوست؛
اي بيخبر از وفاي هاتف
هاتف، چو غريب اين ديار است
بايد جستن رضاي هاتف
اين نامه که او نوشته، چون نيست
جز وصل تو مدعاي هاتف
هر عذر که در جواب گفتي
بالله نبود سزاي هاتف
عذري ز تو نشنود صباحي؛
هر کس باشد بجاي هاتف
[32]
و له قطعه رحمه الله
اي خنک دي که از بهار افزون
هست هنگام عيش وعيش شگرف
کشد از سيم ناب چون ديوار
بر در خانه ي که و مه برف
ننگري خود، ز خواجگان تا ناز؛
نشنوي خود، ز ناصحان تا حرف
با دو کس از مهان روشندل
با دو تن از بتان مشکين عرف
خيز و در گوشه ي خرابي ده
قدح باده غوطه در خم ژرف
وه چه باده؟ سهيل رنگين درع!
وه چه باده؟ چراغ سيمين ظرف!
روي در روي واضحات الثغر
چشم در چشم «قاصرات اطرف»
بوي ريحان دهد، دهند چو سير
طعم حلوا دهد، دهند چو ترف
ور ز سرما نياري، اين کاري
جام مي بر کف و کني مي صرف
بر شبه ريز، ريزه ي ياقوت؛
ساي بر مشک، سوده ي شنجرف
مرغ و ماهي کباب ساز آنجا
تا چرد بره سبزه از ته برف
[33]
تاريخ ده خوايق که محمد حسين خان تعمير کرد.
آرايش زمانه، آقا حسين کامد
طبعش ببحر مايل، دستش بجود شايق
در کارهاي بسته، فکرش کليد فاتح
بر سينه هاي خسته، نطقش طبيب حاذق
سيمش ز دست ريزان، چون خوي ز روي معشوق
بيمش ز دل گريزان، چون دل ز دست عاشق
رخش جلالتش را، ازپيش و پس هميشه؛
اقبال بوده قاعد، توفيق بوده شائق
تيغش بسر فشاني، دستش بدر فشاني؛
بر رستم است غالب، بر حاتم است فائق
يال و دم سمندش، سر حلقه ي ذوائب
پيچ و خم کمندش، سر رشته ي علايق
در مرغزار کاشان، کآمد چو باغ رضوان
دشتش، تمام ريحان؛ کوهش ، همه شقايق!
زد توسنش چو بهرام، بر ساحت دهي گام
وان ده خوايقش نام، خود خالي از خلايق
بي رنگ کشتزارش، چون روي زرد فاجر
بي آب چشمه سارش، چون چشم تنگ فاسق
از لطف بينهايت، آن منبع عنايت
بهر رفاه مخلوق، بهر رضاي خالق
بر روي کار آورد، آبي گلاب پرورد؛
خوشبوي و روشن و سرد، شيرين و پاک و رائق
شد آن ده، از جنان به؛ بر راي آن جوان زه
کز همتش شد آن ده، آبادتر ز سابق
ديوان رميده ز آنجا، دد پاکشيده ز آنجا
جغدان پريده ز آنجا، چون زاغ از خلايق
افروخته نسيمش، انداخته غمامش؛
از لاله ها مشاعل، وز سبزه ها نمارق
در راغها رونده، بس نهر آب صافي
در باغها فگنده، بس سايه نخل باسق
هر گل از آن چو ليلي، هر بلبلش چو مجنون
هر سرو او چو عذرا ، هر قمريش چو وامق
چون خلق او، فضايش با هر تني مناسب؛
چون طبع من، هوايش با هر کسي موافق
اي مهربان برادر بپذير عذر آذر؛
کاين وصف تست در خور، اين مدح تست لايق
غم بسته چون زمستان، بر من در گلستان؛
اين برگ سبز بستان، از گلشن حقايق
ممدوح بس چو تو، ليک ، واقف نه ازمحاسن؛
مداح بس چو من، ليک، آگه نه از دقايق
خواندم هزار دفتر، ز آنها يکي است قرآن؛
ديدم هزار جعفر، ز آنها يکي است صادق
القصه مصرعي خوش، گفتم برسم تاريخ
دايم روان بماند اين آب در خوايق
(1195 ه.ق)
تا هست هر جوادي، از شغل خود مباهي
تا هست هر سوادي با اصل خود مطابق
هم دل نفور بادت، از صحبت مخالف؛
هم چشم دور بادت، از چهره ي منافق
[34]
و له هزل
شعر مردان، بمدح نامردان
هست دور از من و تو حيض رجال
در خرابات روسبي، مپسند
جلوه گاه مخدرات حجال
گفتمي اين سخن تمام اگر
تنگ چون قافيه، نبود مجال
[35]
قطعه
بر آستانه ي جانان، که روضه ي ارم است؛
اگر تو را گذري افتد اي نسيم شمال
بگو: ز کوي تو رفتم، بشوق اينکه مرا
چو دوستان قدمي چند آيي از دنبال
باين اميد دگر باز آمدم سويت
که بر سر رهم آيي و پرسيم احوال
ولي ز خانه تو در رفتن و در آمدنم
برون نيامدي اي شمع حجله گاه جمال
تغافل تو همانا بمن بود مخصوص
وگرنه غير من رانده از حريم وصال
دگر هزار کس از شهر رفت و باز آمد
که هم مشايعتش کردي و هم استقبال
[36]
تاريخ آب انبار
فخر زمانه، حضرت حاجي ابوالحسن
کو راست صفوت صفي ز خلت خليل
آن کو بکار نيک، نه در کنيتش نظير
آن کو بفعل خير، نه در عالمش عديل
آن صافدل، که در طلب آب زندگي
شد راي روشنش همه جا خضر را دليل
ياد آمدش، چو از شه لب تشنگان حسين
کرد از براي تشنه لبان بر که يي سبيل
آبش، چو آب روي شهيدان کربلا
غيرت فزاي چشمه ي کافور و زنجبيل
شيرين و صاف و سرد و گوارا و مشکبوي
چون زنده رود و دجله و جيحون، فرات و نيل
ظلمات نيست ساحت کاشان و، شد عيان؛
آبي که شد حيوه ابد خضر را کفيل
آبي که خضر خاصه ي خود ميشمرد، شد
بر خلق ازو سبيل، که بادا جرا و جزيل
هر تشنه را، که کام ازين برکه تر شود
گويد که: اي خداي جهان داور جليل
باني اين بنا بودش عاقبت بخير
آمين سراي دعوت او باد جبرئيل
در تشنگي بروز قيامت دهد مدام؛
ساقي کوثرش، قدح از آب سلسبيل
هم بخت او سعيد بود، نامه اش سفيد
هم دوستش عزيز بود، دشمنش ذليل
تاريخ خواستند ز خيل سخنوران
اتمام برکه را که بود ظل او ظليل
برداشت آذر آب و بتاريخ آن نوشت:
اين برکه بر حسين شد از بوالحسن سبيل
(1189 ه.ق)
[37]
دوش، از گردش فلک که مدام
شاد غمگين کند، عزيز ذليل
خاست آواز پايي و گفتم:
صور اول دميد اسرافيل
قاصدي دل سياه و روي ترش
ديدم آمد زرنگ با زنبيل
کوزه يي چند داشت زنبيلش
ببهاي خفيف و وزن ثقيل
تار چون بخت بيکسان غريب
تيره چون روي مفلسان معيل
گرد، چون گوي کودکان نحيف
تنگ، چون چشم خواجگان بخيل
پوست بر سر همه چو سلاخان
که هم از جيفه شان بود منديل
بشمار در بهشت، ولي
گويي افتاد از سقر قنديل
داشت هر يک دوازده رخنه
چون ز دست و عصاي موسي، نيل
همه، چون داغ لاله از سودا
دامن آلوده شان برب قليل
حاش لله، چه رب و چه کوزه؟!
خم نيلي، در آن عصاره ي نيل!!
يا ز دود سريشم ماهي
خرده يي مانده در ته پاطيل
يا درين راه، پيک روي سياه؛
که چو ابليس بوده در تضليل
ريخته آبروي خود در وي
روي بي آبش، اينک است دليل
ليک از ضعف، معده ي کوزه
گشته فاسد، نيافته تحليل
امتحان را، زدم در آن انگشت
گويي از سرمه دان برآيد ميل
بسته من لب ز خشم و، او ميگفت؛
زير لب: اين که را کنم تحويل؟
گفتمش : کيستي تو، و اينها چيست؟!
که پسنديده بر من اين تحميل؟!
از چه اقليمي، از کدامين شهر ؟!
از چه او يماقي، از کدامين ايل؟!
گفت: من قاصدم ز حضرت آن
کش بود کف برزق خلق کفيل
سيدي از سلاله ي احمد
نام او احمد از نژاد خليل
اينک از قم که دار الايمان است
او فرستادت اين علي التعجيل
باورم نامد، آنچه گفت از وي
خورد چون رب، قسم برب جليل
گفتمش: چيست باعث قلت؟
گفت: گفتند: رب للتقليل
گفتم: استغفر الله، اي ملعون!
گفتم: استغفر الله، اي ضليل
مشتغل من بمدح او ، نسزد
کز تو در کارم افگند تعطيل
عجبا، کان حريف عهد گسل ؛
با چنين ارمغانت کرده گسيل
بوبد، آن ، کش مشام نيست ضعيف
جويد، آن کش نظر نگشت کليل !
سمن از ساحت چمن، نه خسک
نافه از آهوي ختن نه بسيل
نفرستاده يا وي اين تحفه
يا فرستاده کرديش تبديل
گفت: نه؛ گفتم: اين همه هزل است
ز منش گوي، اي مرا تو وکيل
نيک هر کار مي کند، نيک است؛
کل فعل من الجميل جميل
تا محلل، سيم مطلقه را
از حلولي بشو کند تحليل
هم محبت برد، زر محلول
هم عدويت شود سراحليل
[38]
تاريخ آب انبار اصفهان
بعهد دولت داراي گيتي
سپهدار جهان، سالار عالم
کريم الطبع و الاخلاق و الاسم
که هست او را جوانمردي مسلم
جوان بختي که داده آستانش
بسجده قامت پير فلک خم
جهانداري، که شد از عدل و جودش
خجل نوشيروان، شرمنده حاتم
دليري، کش بروز رزم بوسند
رکاب افراسياب و پاي رستم
بحکم حاکم ملک صفاهان
کزو بنياد حکمت گشت محکم
سمي شاه دين، ختم النبييين
محمد زبده ي اولاد آدم
عدالت پيشه يي کز پاس عدلش
در اصفاهان که گلزاري است خرم
پرد تيهو، نه او را خوف شاهين؛
چرد آهو، نه او را بيم ضيغم
عيان گرديد، يوسف خيز چاهي
که شه ز آبش سرشته خاک آدم
چهي لبريز، چون چاه زنخدان؛
روان آب حيوه از وي دمادم
غرض، آن فخر حجاج حرم کوست
ز حرمت، در حريم کعبه محرم
بکار نيک، شد از حق موفق
بامري خير گشت از غيب ملهم
نوشت آذر پي تاريخ سالش
در اصفاهان عيان شد بئر زمزم
(1163 ه.ق)
[39]
قطعه
دو نگاهي که کردمت همه عمر
نرود تا قيامت از يادم
نگه اولين، که دل بردي؛
نگه آخرين، که جان دادم!
[40]
ايا رسيده بآن منزلت که ميرسدت
بهر که هست بگويي که: نيست مانندم
خبر ز حال منت نيست، اي دريغ که چون
جدايي تو، جدا کرد بند از بندم!
به امتحان شکيب من و، عنايت تو؛
زمانه از تو جدا کرد روز کي چندم
چو ديد مهر، بودژاله و، تو خورشيدي؛
چو ديد صبر رود آتش و، من اسپندم
بدست عهد، کنون ميکند تماشايت
بتلخ گريه، کنون ميزند شکر خندم
چرا نخندد خوش خوش؟ که مهره ي اميد
چنانکه بود مرادش، بششدر افگندم
دگر چه شکوه کنم از شماتت احباب
دل تو را، چو دل خود، خراب نپسندم
يکي صباحي و آن يک ولي محمد بگ
که اين برادرم و، آن يکي است فرزندم
رسيد و ، ميرسيدم هر زمان غمي زيشان؛
که گشته دل بغم روزگار خرسندم
چو دل نشسته بپهلو مرا و ، دشمن جان؛
که رفته رفته ز تو بگسلند پيوندم
يکان يکان، حرکات تغافل آميزت؛
که رفته است ز خاطر، بخاطر آرندم
نفس گسسته، ز ياد تو، آن کند منعم؛
زبان بريده بترک تو، اين دهد پندم
ولي بجان حريفان مجلس تو ، که نيست؛
ازين عظيم تر اکنون بياد سوگندم
که بي تو، تشنگي لب ، بلب زند قفلم؛
که بي تو، خستگي تن بپا نهد بندم
بود اگر چه محل، لاله زار نعمانم
بود اگر چه مکان چشمه سار الوندم
بگوشم از همه مرغش رسد نواي رحيل
چه شد بجنت رحل اقامت افگندم
تفاوتي نکند، تا ز حضرتت دورم؛
بچشم و کام، خس از لاله؛ حنظل ازقندم
دگر گهر نشناسم ز خاک بي تو ز بس
بفرق خاک و، بدامن گهر پراگندم
غرض شدم ز تو دور آن قدر، که ميآيد؛
بگوش ناله ي ضحاک از دماوندم
ار اين دو روز، چو شد عمر نوح هر روزش؛
بناي عمر، ز طوفان اشک برکندم
نيامد از تو پيامي و ، آمد از ايوب
فزون شکيب و، ز يعقوب بيش اروندم!
دويدم، از پي باد سحر گهي ناچار
براه پيک تو ماند دو ديده تا چندم؟!
پي نگاشتن، اين نغز نامه ي شيرين؛
يکي ني از شکرستان اصفهان کندم
دوات ساختم ، از چشم آهوان حرم؛
در آن ذوائب مشکين ليلي آگندم
جواب نامه، کني گر روانه خشنودم؛
وگرنه نام تو هر جا برند، خرسندم
بسم ز کوي تو بوي تو، گو کسي نارد؛
ترنج و سيب، ز بغداد و از سمرقندم
«خداي داند و من دانم و تو هم داني »
که تا کجا به لقاي تو آرزومندم
بيا مکش ز سرم پاي، تا نپيندارند
خدا نکرده که من بنده بي خداوندم
وگر بود ز سراي شکستگانت عار
سرم شکسته، بفرما بخدمت آرندم
که صبر نيست دهي وعده اول مرداد
کني بوعده وفا منتهاي اسفندم
[41]
هجو
ناکسي بيخبر از کار که باد
از سرش سايه ي درويشان کم
خرقه ي پشم بکسوت پوشيد
شد ازو پايه ي درويشان کم
بود بس آرزويش، غافل ازين
که بود وايه ي درويشان کم
بعد از آن کرد ببر جامه ي زر
ديد چون مايه ي درويشان کم
کند چون خرقه ي پشمين گفتم:
پشمي از خ… درويشان کم
[42]
فرياد ز زال چرخ کز جور
رحمش نامد بجان کلثوم
نوميدش کرد از جواني
آه از سرو جوان کلثوم
از آتش کينه اش برافروخت
تب در تن ناتوان کلثوم
ناگاه وزيد صرصر مرگ
در ساحت بوستان کلثوم
از دم سرديش زعفران زار
شد دسته ي ارغوان کلثوم
شد همسر حوريان جنت
آمد چو بسر زمان کلثوم
تاريخ وفات گفت آذر:
«در سدره بود مکان کلثوم»
(1192 ه.ق)
[43]
آه کز ناسازي گردون دون
وز جفاي چرخ و دور آسمان
رفت حاجي صادق قدسي سرشت
از جهان سوي بهشت جاودان
مرغ روح پرفتوحش بر پريد
سوي شاخ سدره زين تنگ آشيان
آن سعادت مند نيکو عاقبت
يافت چون آرام در قصر جنان
کلک آذر بهر تاريخش نوشت
رفت حاجي صادق افسوس از جهان
(1171ه.ق)
[44]
و له هزل آذر
با هم، زن و شوي خردسالي
دور از ره و رسم هوشمندان
گفتند سخن، ولي نه بسيار؛
کردند جدل، ولي نه چندان
تاري از زلف آن کشيد اين
دري از درج اين فگند آن
در فتنه گري نشسته آنجا
زال کچلي ز خودپسندان
هم شد از رشک معجز افگن
هم گشت ز ريشخند خندان
ديدم که نبود هيچ مويش
ديدم که نداشت هيچ دندان
[45]
اي عادلي که ديده رعاياي اين ديار
عدل تو را معاينه، عفو تو را عيان
دي بودم، آرميده ز غوغاي مرد و زن
کامد يکي بحجره ي داعي ز راعيان
کامروز گاوي از رمه رم کرده سوي شهر
آمد مگر نديده رعايت زراعيان
گويي بره ز مزرعه يي خورده خوشه يي
وين قصه را رسانده بگوش تو ساعيان
از عدل و عفو تا چه پسند آيدت کنون
غفلت راعيان و شفاعت ز داعيان
[47]
تاريخ وفات محمد امين خان بيگدلي
آه که خصمي نمود، دست بغارت گشود
شحنه ي گردون که بود روز و شب اندر کمين
داد بتاراج باد، تازه گلي بس لطيف
کرد نهان زير خاک، دانه دري بس ثمين
يعني ازين معرکه، برد دليري شجاع؛
يعني از اين انجمن، برد اميري امين
آنکه مگر رستمش، بود اسير کمند؛
آنکه مگر حاتمش بود غلام کمين
آنکه همه روزگار، بود درين مرغزار
گرگ ز بيمش نزار، بره ز عدلش سمين
رفت محمد امين خان و، شد از رفتنش
سينه ي احباب تنگ، خاطر ياران غمين
بر لب جيحون رسيد، گريه ي خلق سپهر
پرده ي گردون دريد، ناله ي اهل زمين
شد بسراي جنان، همره غلمان و حور
اين شده يار از يسار، آن زده صف از يمين
از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبير؛
وز کفنش بر دمد، بوي گل و ياسمين
خامه ي آذر نوشت از پي تاريخ آن:
«باد بهشت برين؛ جاي محمد امين»
(1183 ه.ق)
[48]
و له قطعه
چهل هندوانه، چو گوي ز برجد
که کرديش غلطان ز چوگان سيمين
نه هر يک سپهري و، از دانه هايش
سعود کواکب از آن همچو پروين
چو پستان شيرين، پرويز شترش
چو خون دل کوهکن صاف و رنگين
گمان سر دشمنان تو کردم
بسر گشتگان بسکه بودند سنگين
سراسر گرفتم بکف هر يکي را
دو نيم از ره کينه کردم بسکين
زهر يک، دو فيروزه گون جام پرخون
کشيدم بسر، تا شدم کام شيرين
الهي بود تا بود شادي و غم
محب تو شاد و، عدوي تو غمگين
[49]
بفرمان داراي ايران که بودش
بکف تيغ رستم، بسر تاج خسرو
کردم رسم، سلطان جمشيد پايه؛
کريم اسم، خاقان خورشيد پرتو
شه زند، کز نام او زنده ماند؛
جهان کو بداد و دهش کرد مملو
کنون بندد اندر ميان رشته ي در
کسي کو نبودش بکف خوشه جو
يکي مسجد آراست از لطف ايزد
به شيراز کافگند بر نه فلک ضو
چه مسجد، که سودي، گر امروز بودي؛
بخاکش لب جم، رخ کي، سرزو
مگو هست زينگونه مسجد بگيتي
وگر ديگري گويدت هست، مشنو
پي ضبط تاريخ آن سال فرخ
فتادند دانشوران در تک و دو
رقم کرد کلک گهر سلک آذر:
«بشيراز وا شد در کعبه ي نو»
(1188 ه.ق)
[50]
و له ايضا
روز و شب، اين دعاست در باغم
گر چه آذر نه بلبلم نه تذرو
تا بود سرو و گل بباغ مباد
بلبل از گل جدا تذرو از سرو
[51]
قطعه ي سرو
اي رسته از شکفتگي قد و خد تو
بر طرف باغ گل، بلب جويبار سرو
امروز، از نهال تو ريزان بر کرم
در هيچ عهد اگر چه نياورده بار سرو
سال گذشته، رفت سخن اينکه سالهاست
تا برگرفته سايه ي خود زين ديار سرو
گفتي که: باغبان من آن نخل بند چين
در صحن باغ کاشته پيرار و پار سرو
آيد بخنده چون ز سرشک سحاب گل
آيد برقص چون ز نسيم بهار سرو
زان سروها، روان کنمت شانزده نهال
کاندر ميان باغ، کشي در کنار سرو
غافل که بر سرم نفتد سايه از يکي
گر سرکشد ز گلشن گيتي هزار سرو
بودم خلاصه، بر سر يک پا ز شوق من
کآورد باغبان بهشتم سه چار سرو
کشتم بدست خود همه را جابجا، ولي
ديدم که مانده خالي چاي چهار سرو
منهم، سه چار بيت ز سروت بلندتر
کردم روان، که ماند از آن شرمسار سرو
تا پرتو افگند بتموز و دي آفتاب
تا سايه گسترد بخزان و بهار سرو
روز و شبت، ز جام مي و شاهدان مست
در دست آفتاب بود، درکنار سرو
[53]
و له رحمه الله
بخرام صبا سوي قم از خطه ي کاشان
اي چون سخن من، حرکات تو لطيفه
رو تا حرم فاطمه ي موسي جعفر
کآنجا فگند آهوي چين نامه زنيفه
و آنگاه بآن سيد محمود، محمد
بر گوي که اي صاحب اخلاق شريفه
جمعيت ياران، که نباشي تو در آنجا؛
ماند به پريشاني اجماع سقيفه
گفتم: ز غلاي غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسيع است فتاوي حنيفه
گفتي: ز خليفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشي بخليفه؟!
با بيع و شرا آمدن غله گراني است
اي واي اگرم کار فتادي بوظيفه
[54]
و له قطعه
ايا خان زمان، کز بيم خشمت؛
کند بهرام خون آشام لاوه
پي اندود ايوان تو کيوان
کشد از ماه نو بر دوش ناوه
چو خواند خطبه ي جاه تو برجيس
علا گردد ز آغازش علاوه
تند خورشيد، از خط شعاعي
براي بند شمشيرت کلاوه
چو ليلي، هر شبت تا بر شبستان
نهد ناهيد ازين مشکين کجاوه
بود کمتر دبير مجلست تير
بچشمش گر ز خور نبود غشاوه
روان کردم پياده قاصدي دوش
سپهرش گر نه باز آرد ز آوه
پيامي چند از من سويت آورد
طمع دارم که نشماريش ياوه
نهي گر نامه ام بر سر، عجب نيست؛
که شد چتر فريدون نطع کاوه
جوابي درخورش ده تا نگويد:
معاذ الله من تلک القساوه
مبادا از خوي شرمش چو آيد
شود صحراي قم، درياي ساوه
[56]
و له قطعه
اي بسا خشم، که صد لطف عيان است ازو
اي بسا لطف، که صد زخم نهان شد در وي
روي در هم کشم، از بوسه ي شيرين لب يار
همچو مستي که کشد رو بهم ازتلخي مي
بشکر خنده گشايم دهن از ديدن غير
همچو آن شير که روباه ببيند از پي
[57]
و له فيه
ايا خان عاقل، که زنجير من
به افسون و افسانه برداشتي
ازين پس نرنجي، چو رنجانمت
که زنجير ديوانه برداشتي
[58]
و له عليه الرحمه
کريمي گر نباشد در زمانه
ببايد با لئيمان ساخت چندي
کشد شيراز تن سگ پوست ناچار
بدستش گر نيفتد گوسفندي
[59]
قطعه
غريب آزار دزد ساوجي شد
به ساوه شحنه، نه هوشي نه هنگي
همانا مانده زان دريا که شد خشک
ز يمن مولد احمد نهنگي
اگر رحم شهش گردن رهاند
ز تيغ عدل، باري پالهنگي
[60]
قطعه در مدح
ميرزا محمد حسين وزير در مطالبه ي کليات جامي
در ايام سلطان حسين، آنکه نامش
سرآمد بعدل از سلاطين نامي
شنيدم: وحيد زمان عبد رحمن
چه الطاف آن خسروش گشت حامي
چنان در فن نظم شد شهره آخر
که گرديده قائمقام نظامي
چو جامي کشيد از مي التفاتش
ز ارباب دانش، لقب يافت جامي
تو سلطان حسين زماني و ، خواهم
که سازي مرا همچو جامي گرامي
دهي، يعني آن نسخه کوهست مشحون
هم از خط، هم از شعر جامي تمامي
نيم جامي، اما ز لطفت چه باشد
که پيوسته نوشم مي از جام جامي؟!
[61]
و له فيه
جهان مکرمت اي ميرزا حسين که کرده
ز جان و دل فلکت بندگي سپهر غلامي
اگر نه بوي تو آرد نسيم روضه ي رضوان
نميکند بمن تنگدل مشام مشامي
ستمکشان جهان، از جفاي چرخ ستمگر؛
نمي شدند خلاص، ار نبود لطف تو حامي
تويي که، اسم تو بالاي اسم جمله نويسم؛
بدفتري که نويسند ز اهل جود اسامي
نميرسد بمقيمان آستان تو دستم
زهي رفيع جنابي، زهي بلند مقامي!
نوشته بودم ازين پيش نامه يي بتو ناگه
رسيد پيک مراد و ، رساند نامه ي نامي
چه نامه؟ نافه ي مشک و، چه نامه؟ طبله ي عنبر!
بخط فزون ز شفيعا بنظم به ز نظامي
ولي چه سود؟ که قصد من از نوشتن نامه
نبود غير فرستادن صحيفه ي جامي!
کتاب را، نفرستادي اي حبيب من، اکنون؛
ميان خوف و رجا مانده ام، ز نامه ي سامي
مرا محبت آن نسخه کرده طامع وسايل
وگرنه شکر که هستم ز خاندان گرامي
طمع نبوده مرا هيچگه طريقه اگر چه
طمع طريقه ي شاعر بود، ز عارف وعامي
ميانه ي من و طامع، تفاوتي است که باشد
ميان بصري و کوفي، ميان مصري وشامي
درين دو هفته غرض شاه خاوران چو نشيند
بتختگاه حمل، جام زر بدست گرامي
دهد ز برگ، به اشجار خشک جامه ي اطلس؛
بر آورد ثمر باغ را ز علت خامي
تو هم نشيني و بنشانيم ببزم و، دلم خوش؛
کني بخلعتي ، اما ز کهنه جامه ي جامي
چه کهنه جامي؟ همان مندرس کتاب که هرگز
ندزدش، فگني گر برهگذار، حرامي!
سپاري آن صحف خاصم ار بخط مصنف
سپارمت بغلامان خاص خط غلامي
ازين کرم گذرد سال و ماه و روز و شب من
بخدمت تو سراسر ، بمدحت تو تمامي
[62]
و له قطعه
اي صاحب مهربان که فيضت
برخرد و کلان رسيده داني
جود خاص و سخاي عامت
بر پير و جوان رسيده داني
وصف تو ز من بخلق عالم
پيدا ونهان رسيده داني
بر من چه غم از ندادن ريع؟!
ز اهل برکان رسيده داني
کشت املم، ز ظلم ايشان؛
باغي است خزان رسيده داني
گفتم که: بگير ريع من زود،
بر من چه زيان رسيده داني
گفتي که: بصبر کوش و، کارم
از صبر بجان رسيده داني
در دل گله از توام نه، اما
از دل بزبان رسيده داني
[63]
و له قطعه
اصفهان، مصر بود و شد کوفه؛
اي که سر خيل کنيه ور زاني
کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانيه، پدر زاني
بر سر خلق، دل نلرزيدت
دلشان گوي کز چه لرزاني؟!
دادي ايمان بهاي نان، جان نيز
من دهم زر، که بيخبر زاني
پاره ي نان خوريم هر دو، ولي
بگراني تو، من به ارزاني
بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو اين حرص و آز ارزاني
داشتم ز اهل آن ديار شگفت
خوانددهقان پير برزاني
زاد مردي نزاده مادر دهر
گويي اين پيره زن، پسر زا، ني
ترکيب بندها و ترجيع بندها
ترکيب بند
[1]
در زلزله ي کاشان فرمايد
در طپش آمد زمين و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ي آخر زماني، الأمان
بندها بر پاي دارم، هر يکي از صد کمند
تيرها بر سينه خوردم، هر يکي از صد کمان
بعد ازين ميبايدم بگريست از جور زمين
رفت ايامي که ميناليدم از دور زمان
وعده ي مهر ار کند زين پس، زمان را کو کفيل؟!
مژده ي لطف ار دهد زين پس، زمين را کو ضمان
گر فلک ديگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمين ديگر نماند پاي برجا، گو ممان!
ديدم از دور زمان، آن کش نبودم در خيال؛
ديدم از جور زمين، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه يي در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غريبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم يک شب آنجا بيخبر از روزگار
چون گشودم ديده، ديدم صد قيامت آشکار!
خاستم از خواب و ديدم شهر را در انقلاب
آنچه من ديدم نبيند هيچ کس يا رب بخواب
پيش از آن کارد افق از بوته بيرون سيم صبح
در بسيط خاک، چون سيماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتي دو ديدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بيني و بينک خطاب
عالمي آباد، چون ز آبادي آن شهر بود
شد خراب وزان خرابي، عالمي ديم خراب
هم من وهم ديگران، ديديم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش ديدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابي زير خاک!
چون بود روزي که شد در خاک چندين آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فرياد، نشنيدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الي يوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
يارب آن شب آسمان اين انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم اين اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونين ليلي شب گيسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، اين خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگريست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمين
پرده بر رخ، صبح از نيلي سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتي جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه يي نشنيد، خوابش از چه بود؟!
عاقبت ميشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حيرتي دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در يکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف ديدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود يک يک سراغ؛
گر بصبح رستخيز آن شب نبودي حامله
آخرين ساعت چه بود آن شهر را اين زلزله؟!
بيم آن بودي، که بندد ره بسير آسمان
گر زمين بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافيل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بيفاصله
شد چو ريگ آن کاروان و خاک شهر از پي روان
رسم ديرين است خود گرد از قفاي قافله
سر زخم خار ديدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سوديش پا بر لاله، کردي آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنين،
رفته خوش با هم نه بر لب از حديث آن گله
هر که زير خاک ديد آن نازکان ، و زنده ماند؛
بود از جان سختي او را زندگي، نز حوصله!
اي دريغا در چنين معموره کآمد به ز سغد
جاي خود گم کرده از بسياري ويرانه جغد
غازه بر روي افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را يک سر بباد
شهريان را تن بزير خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، يک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، يک يک جدا گر آمدند؛
در يکي شب همعنان آن راه پيمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بيدار کرد
گوييا آشفته خوابي ديده آسودند باز
غير ماه من، که رخ يکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روي و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته ديدم اي دريغ؛
ماندگان با يکدگر در گفتگو بودند باز
پيش ازين ناديده کس روز غم اندوزي چنين
بعد ازين هم کس نبيند د رجهان روزي چنين!
گلرخاني کاسمان در مهد گل پروردشان
هين بخواري بين زمين بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ي خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشيد، چون خيري زرنگ زردشان
ميکشان، کز جام مي کردند گل را خون جگر؛
ساقي دوران بجام از کين چه خونها کردشان؟!
کارواني جمله يوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون يعقوب گريان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچين سپهر؛
خاک را دامن ببين رنگين کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهيدان، از هزاران درد، ليک
ماندگان را تا قيامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمي مجلس از تزلزل کز زمين؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روي سيمين قد دريغ!
زان عروسان شکفته موي نسرين خد دريغ!
آورم يا رب کرا زيشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها ديدم سحرگه مرده، گريم بر کدام؟!
هر سويي غلطيده سروي ماهر و بر روي خاک؛
هر طرف افتاده ماهي سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را ديدم خراب
مسجد و ميخانه با هم چون پذيرفت انهدام؟!
اين يکي بر کف صراحي، آن يکي بر کف کتاب
آن يکي بر دست سنجه، اين يکي بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتي: هست شيرين خواب صبح
گو: بيا بنگر ز خواب صبح خلقي تلخکام
گرنه بر سر ريختندي ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندي الي يوم القيام
سرکشد صبح قيامت، هر کسي از خاک و من؛
زير خاک آن صبح ديدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسي چون من دو روزي زنده ماند
تا قيامت بايدش زان زندگي شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت ديدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العيني، ز چشم گيتي شد جدا
دوستان از دوستان و يارها از يارها
چون دو يار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم ديوارها
خاکيان را، خفتگان همخوابه گشته زير خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بيدارها
مشتري را در فلک، يا رب چه پيش آمد که خلق
جانفروشي را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازي اين بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازي گريها ديده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
مي ندانستم که آيد از زمين هم کارها
مادري کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بيمهري او خون نگريد، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حريفان وقت شد زاري کنيد؛
خاک رنگت خون گرفت، از ديده خونباري کنيد
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دريغ
لب فرو بنديد و شکر حضرت باري کنيد
تا دهيد اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشيد از خاکشان، وز ديده خون جاري کنيد
بيدلي، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانيد و دلداري کنيد
مفلسي، کش گنجها در خاک ماند از بيکسي؛
د رخرابي دلش، چون خضر معماري کنيد
سوخت از داغ مصيبت، چون فلک جان همه
يکدگر را در عزاي يکدگر ياري کنيد
آسمان بر سينه ي من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ي آن هر سه از يک خنجر کاري کنيد
صبحدم چون شمع گريان هر کسي از داغ خود
مانده من نالان چو قمري بر سه سرو باغ خود
سرو بالايي، که شب هر سو خرامان ديدمش
صبحدم، چون پيکرتصوير، بيجان ديدمش!
شمع رخساري، که شب چون مهر سويش ديدمي؛
صبحدم، از ديده ها ، چون ماه پنهان ديدمش!
نازک اندامي، که شب از گل تنش پوشيدمي!
صبحدم، بر روي خاک افتاده، عريان ديدمش!
نرگس مستي، که شب مست نگاهش بودمي؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان ديدمش!
جعد مشکيني، که شب از بوي او آسودمي؛
صبحدم، از باد چون سنبل پريشان ديدمش!
در دنداني که شب بر درج آن لب سودمي
صبحدم، رنگين تر از لعل بدخشان ديدمش!
کرد کاري آسمان الحق که با سنگين دلي
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشيمان ديدمش!
آنچه ديدم از جهان، بگذشت؛ و اين هم بگذرد
چون جفاي آسمان، جور زمين هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاري بخاک تيره گريد زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چيند سنبلي، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بيند نرگسي، افتد بياد چشم يار!
هر که بيند لاله يي در باغ و داغ اندر ميان
هر که بيند چشمه يي در راغ و سبزه در کنار
يادش آيد از رخ رنگين و خاک مشکرنگ
يادش آيد از لب شيرين و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتي در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلي در گل، در آن ويران ديار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند ، چون سيه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بي ديوار شد
زير سقف آسمان هم زيستن دشوار شد
يا رب، از لطف تو اين شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قيد ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکيني از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درويشي آنجا بيگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومي از آن کشور بفرياد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فرياد باد
هر که بر صيدي زبون، آنجا کمندي افگند؛
گردن او بسته ي فتراک صد صياد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان ديار
جان غمگيني که ماند آنجا الهي شاد باد!
با صباحي، آذر آنجا روزگاري خوش گذشت؛
ياد باد آن روزگار خوش که گفتم، ياد باد!
خوش دعائي از دلم آمد بلب بي مدعا
مستجاب است اين دعا و مستجاب است اين دعا!
ترکيب بند
[2]
در مرثيه ي برادر خود ميگويد
واحسرتا، که رونق اين بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه يي فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگي، بشيشه خانه ي گيتي زد آسمان
آمد بشيشه ي دل من زان ميان شکست
برقي بجست و، خرمن نسرين و لاله سوخت
بادي وزيد و، شاخ گل ارغوان شکست
سروي که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلي که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو ، از دم سرد خزان شکست
ميخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشني که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلي که بود مرا همزبان، پريد؛
هم گلبني که بود مرا آشيان شکست
نشکسته يک نهال، درين بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبي بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تيغي حواله داد و، مرا سينه چاک شد؛
تيري ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زين داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زين درد دل شکن، دل پيرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طاير دولت ز بام من
وي، صبحدم ، فتاد سوي گلشنم گذار،
ناگاه در ميانه ي مرغان شاخسار
بر گلبني شکسته پرو بال بلبلي
ديدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گريان اسيرسان
سر زير بال برده و نالان ، غريب وار
در سينه اش، ز خنده ي لاله ؛ هزار داغ
بر ديده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حيران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاري آن طاير نزار
آواز ناله ام، چو بآن بينوا رسيد؛
خونش بجوش آمد و، ناليد زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
يعني ز تنگي دل زارم عجب مدار!
بوديم سالها من و مرغي ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشيان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار يار
ناگاه بيخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشيان نشسته غمين من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نيامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
يا جان ز تنگناي قفس باشدش غمين
يا خاطر از شکنجه ي دامش بود فگار
ياران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بيکسي ببال و پرم غبار
وان عندليب رفته، گرامي برادرم
کز دوريش، بخاک ره او برابرم!
يعني صفيقلي ، که چو گل زين چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزيد دگر باد مهرگان
ريحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ي سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقايق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام يمن مبر، چو عقيق از يمن برفت
چون شب ، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رويم، که از کنار من آن سيمتن برفت!
چون ديده ام سفيد نباشد، کنون ز اشک؟!
يعقوب سان که يوسف گل پيرهن برفت!
زان يوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بيت الحزن، برفت!
يا رب چه ديد ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق ديار غربت و زود از وطن برفت؟!
يا رب بگوش او چه رسيد از سروش غيب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
يا رب چه تير بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زين چمن برفت؟!
ني ني خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدي که گويد ازين پير ناتوان
در خلدش اين پيام، که : اي نازنين جوان!
من تاب دوري تو برادر نداشتم
اين آن حکايتي است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پيش ازين
جز ديدن تو حسرت ديگر نداشتم
تا داشت سايه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خيال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبير بيز
در سر هواي نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ي تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوي چشمه ي کوثر نداشتم
اين حسرتي که در دلم از تست، آه اگر
اميد ديدن تو بمحشر نداشتم
زين بوستان، چو طاير روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حيف که من پر نداشتم!
بر پهلويت رساند چو تيغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستي و رفتي، من از قفا
ميآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنيدمت، آنگاه ديدمت
اين گوش و چشم را، چه زيان گر نداشتم
اين بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادي ز تيغ جور
سوي تو ره ، ز بيم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نيز درد خويش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که ياور ديگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
اين بود با تو حرف من از پي زمان زمان:
اي تيغ ظلم خورده که مهلت نيافتي
مهلت بقدر عرض وصيت نيافتي
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نيافتي؟!
از موج خيز حادثه، چون کشتي ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نيافتي
آه از دمي که چون بتو تيغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نيافتي
دل پر ز درد رفتي و، ياري که گوييش
از سر گذشت خويش حکايت نيافتي
دشمن کشيده تيغ، چو آمد بسوي تو؛
ياري که خيزدت بشفاعت نيافتي
روي زمين چو فتنه ي آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نيافتي
آخر چو کرد فتنه سرايت بآن ديار
جايي بغير روضه ي جنت نيافتي
گرد غمت بدل ننشيند، که آگهي
از حال دوستان، دم فرقت نيافتي
انگار سير سينه ي تنگ برادران
کردي وغير داغ مصيبت نيافتي
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگي
آبي بجز زلال شهادت نيافتي
چون اهل ظلم، تيغ کشيدند از ميان
از کس در آن ميانه مروت نيافتي
جز آستان فاطمه ي فاطمي نسب
جاي دگر براي شکايت نيافتي
د رسايه خفتيش، که جز آنجا گريز گاه
از آفتاب روز قيامت نيافتي
دلجويي تو ، زاده ي خير النسا کند
خون خواهي تو، بضعه ي شير خدا کند
رفتي و رفت بيتو ز جانم قرار حيف
نوميد گشت خاطر اميدوار حيف
رفتي بمرغزار جنان و نيامدت
زين مرغزار ياد در آن مرغزار حيف
ابري دميد و روي نهفت آفتاب آه
بادي وزيد و ريخت گل از شاخسار حيف
در زير خاک، آن قد چون سرو صد دريغ؛
و ز تيغ چاک، آن تن چون گل، هزار حيف!
گلچين روزگار، گلي چيد ازين چمن؛
پژمرده شد ز چيدن آن گل بهار حيف
دادي هزار عطر شميمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن يادگار حيف
بي سرو و قد و ، بي گل رويش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حيف
اي شاخ گل، که چون تو گلي اين چمن نداشت؛
زودت شکست گردش ليل و نهار حيف
از رفتن تو، هر که مرا زنده ديد، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حيف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولي
اين رنگ ريخت چشم بد روزگار حيف
دردا که درد خود نشمردي بدوستان
بردي بخاک آرزوي بيشمار حيف
بستي بناقه محمل و گشتي روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حيف
شد عيش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حيف
يکتا در يتيم، که ماند از تو يادگار
از رفتنت نشست برويش غبار حيف
رفتي و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
اي بيتو صبح همنفسان تيره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگي حرام
من چون سيه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشيده در عزاي تو، خفتان نيلفام
رفتي برون ز گلشن گيتي نچيده گل
گشتي روان بروضه ي رضوان نديده کام
چون سرو قامت تو، بروي زمين فتاد؛
در حيرتم نکرد قيامت چرا قيام؟!
باري، چگونه ميگذراني که از جهان
رفتي و پيکي از تو نميآورد پيام
آن دم که با تو همنفس دوستان شديم
در خلوتي، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهي ز هر طرف
از کين کشيده خنجر بيداد از نيام
جمعي شهيد گشته بناحق در آن ميان
ز آنها يکي تو، اي ز شهيدان تو را سلام
چون ريختند خون تو، من نيز خون خود
بايست ريزم، آه بدل شد به ننگ ، نام
ميداد ساقي اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ريخت زهر فراق تو ام بجام
زين پيش چيد نرگست از گلشن جمال
بيرحمي و، کشد ازو ايزد انتقام
و امروز آنکه نخل حياتت به تيشه کند
دستش بريده باد و نبيند ز عمر کام
اي عندليب همنفس، از من شدي چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشيانه دام
آري چو رفت همنفس بلبلي ز باغ
دام است آشيانه بچشمش علي الدوام
غمگين مرا نهادي و غمخواري اين نبود
تنها مرا گذاشتي و ياري اين نبود
ترجيع بند
عمريست که عنبرين کمندي
بر پاي دلم نهاده بندي
چنديست که کرده تلخ کامم
شيرين دهني بنوش خندي
قرنيست قرين درد و آهم
از حسرت قامت بلندي
ساليست در آتش فراقم
بر باد مفارقت پسندي
ز آنماه نگويمش، که حاشا
کس ماه نديده در پرندي
ز آن سرو نخوانمش، که هرگز
کس سرو نديده بر سمندي
دردم بود از کسي که هرگز
رحمي نکند بدردمندي
گويند ز هجر يار چوني
چون است در آتشي سپندي
اينها همه را که بر نوشتم
کرده بزمانه ريشخندي
ماهي است که دست ناز طفلي
افگنده بگردنم کمندي
دانم من بعد چاره يي نيست
جز آنکه بکنج صبر چندي
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
اي کرده شعار خود جفا را
نشناخته از جفا وفا را
بيگانه نواز گشته چندان
کز چشم فگنده آشنا را
شکرانه آنکه در وصالي
مگذار بدست هجر ما را
يا رب ز چه شد مقام اغيار
پيشش که نبود ره صبا را
کوي تو که نيست ره شهانرا
آرد که پيام اين گدا را
گويند، به پيچ سر ز عشقش
تدبير چسان کنم قضا را
ايکاش بچشم من گذاري
هر گه که نهي بخاک پا را
شبهاي فراق اگر بداني
حال من زار مبتلا را
کينت همه سر بسر شود مهر
سازي بوفا بدل جفا را
خواهي که شکايتت نگويم
با غير سخن مگو خدا را
شبها همه شب نخفته تا روز
تا چند ز دوري تو يارا
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
در خوبي يار من، سخن نيست
صد حيف، که مهربان بمن نيست
هر لحظه ، هزار خار بر دل
دارم ز گلي که در چمن نيست
جز قصه ي خوبي جمالش
حرفي بميان مرد و زن نيست
اي آنکه بجز دو چشم مستت
در چشم کس اينقدر فتن نيست
کس چون تو ز شکرين دهانان
شيرين سخن و شکردهن نيست
با روي به از گل تو ما را
فکر گل و لاله و سمن نيست
از انجمني مرا چه حاصل
کش قد تو شمع انجمن نيست
سروي نه چو تو بود به کشمر
مشکي چو خط تو در ختن نيست
اي آنکه ز درد دوري تو
صبرم بدل و توان بتن نيست
خواهم که بپرسم از چه کاري
رحمت به اسير خويشتن نيست
بينم چو ز کثرت رقيبان
در پيش تو فرصت سخن نيست
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
سروي چو تو بوستان ندارد
ماهي چو تو، آسمان ندارد
گيرم، ماند بعارضت ماه
اما چکنم زبان ندارد
گيرم ، که چو قامتت بود سرو
چون جلوه کند که جان ندارد
دوران بوفاي من غلامي
در روي زمين گمان ندارد
از بنده ي چون مني خريدن
سود ار نکني ، زيان ندارد
دور از سر کوي تو، دل من
مرغي است که آشيان ندارد
آن کو دارد بدل غم عشق
پروا ز غم جهان ندارد
دارد يارم، هر آنچه خواهي
اما دل مهربان ندارد
بي مهر، اگر چه ميتواند
فکر من ناتوان ندارد
دردي که مرا بود، فلاطون
دستي بدواي آن ندارد
با اين همه لابه، بنگرم چون
رحمي بمن آن جوان ندارد
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
او خفته بناز، شب به بستر
من حلقه صفت، نشسته بر در
من تکيه ي سر نموده زانو
او تکيه زده ببالش پر
با غير نشسته روبرو او
وز غير گرفته ساغر زر
من ز آتش عشق، گونه ام زرد
وز اشک دو ديده دامنم تر
غمگين و شکسته حال و محزون
در کنج قفس چو مرغ بي پر
تنها و غريب و زار و خسته
نه يار و نه مونس و نه ياور
از طالع فتنه جو در آزار
وز يار ستيزه خو، در آذر
بختي است مرا، بسي ستمکار
ياري است مرا، عجب ستمگر
شاديم کم و غمم فراوان
درد بيحد و ، رنج و داغ بيمر
اي از ستم تو هر شب و روز
روزم سيه و شبم سيه تر
رحمي بمن آر باز امشب
مپسند که چون شبان ديگر
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
بوديم بهم دو يار دمساز
همخانه و همنشين وهم راز
يا همچو دو مرغ هم ترانه
هم نغمه و هم نوا، هم آواز
من کرده از او به بلبلان فخر
او کرده ز من بگرخان ناز
من گشته قرين او بعزت
او گشته انيس من باعزاز
فرياد، ز آسمان بي مهر
افغان، ز سپهر شعبده باز
بيند چو دو دوست را بهم دوست
بيند چو دو يار با هم انباز
تا دور کند ز يکدگرشان
سازد دو هزار حيله آغاز
القصه چو مرغ پر شکسته
من ماندم و او نمود پرواز
من مانده غريب در صفاهان
او کرده سفر بشهر شيراز
جز لطف خدا که ميرساند
او را بمن و مرا باو باز
در زاويه ي فراق تنها
دور از رخ آن نگار طناز
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
اين تاج زر، اين قباي اطلس
بر قد تو مي برازد و بس
قامت چه نکوست، ميبرد دل
گردد به پلاس اگر ملبس
جز شرح جمال تو نباشد
تدريس کليسيا و مدرس
بهتر بود از بهشت مينو
با تو ببرندم ار بمحبس
از گل تو نکوتري و هرگز
نسبت بگلت نميکند کس
هيهات کجا تو و کحا گل؟!
کس نسبت گل نکرد با خس
غافل شدي از من و ازين بيش
از بهر خدا دگر ازين پس
يکبار زدرد حال من پرس
يکروز بحال درد من رس
کم ديده بعارض تو ماهي
اين چرخ مطبق و مقرنس
مگذار در انتظار رويت
شبها من بيقرار بيکس
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
ديدم بر عيش بيخبر دوش
زآن سان که برفت از سرم هوش
بشکسته کله به نيمه ي سر
آويخته زلف از بناگوش
افشانده بگل گلاب گويي
يا آنکه عرق نشسته بر دوش
خلقي ز پيش فتاده از پا
جمعي برهش ستاده خاموش
فرياد ز دل کشيده گفتم
کاي کرده ز دوستان فراموش
کاي داشتم اين گمان که جز من
جام از کف ديگري کني نوش
يعني بگزاف مدعي دل
کردي بحديث دشمنان گوش
امروز بفکر کار من باش
امروز بحال زار من کوش
چون من مردم ، چه سود فردا
در ماتم من شوي سيه پوش
شبها که باشتياق رويت
در سينه دلم برآورد جوش
با صد حسرت بياد دارم
زآن عارض و قامت و برآغوش
بنشينم و زار زار گريم!
بر حال دل فگار گريم!
گردون بيمهر و يار بي باک
نالم از يار يا ز افلاک
مشکل بود الفت من و يار
او آتش تيز و من چو خاشاک
خاشاک کجا و آتش تيز
در وي چو فتد بسوزدش پاک
من صيد ضعيف و ننگ دارد
صياد که بنددم بفتراک
فرياد ز دست عشق کز وي
يک لحظه نبوده ام طربناک
جز آنکه بدست سوده ام دست
جز آنکه بسر فشانده ام خاک
وصف تو ز چون مني نيايد
کاين وصف نمي توان به ادراک
از دست تو، زهر ار بکام است
ور از زخم تو سينه ام چاک
هم زخم تو به مرا زمر هم
هم زهر تو خوش مرا ز ترياک
شبهاي فراق بهر تسکين
در پيش نهم چو زاده ي تاک
خواهم چو ز وي لبي کنم تر
ياد آيدم آن نگار چالاک
بنشينم و زار زار گريم
برحال دل فگار گريم!
تا شد بتو شوخ آشنا دل
افگند مرا بصد بلا دل
روزم سيه از دل است و ديده
نالم، از دست ديده يا دل
دل را فگنده در بلا چشم
و انداخت بصد بلا مرا دل
چون من ببلاش مبتلا ساخت
گرديد بهر که رهنما دل
آخر ديديد اي رفيقان!
آورد بروز من چها دل؟
نه دل دارد نه يار چون من
بست آنکه بيار بيوفا دل
از دست تو بيوفا خدا را
نالد تا چند بر خدا دل
گفتم: نکنم ز دلبران ياد
دانم که نميشود رضا دل
گر ز آنکه کنند ريز ريزش
از يار نميشود جدا دل
نوميدم شدم از او کزين دام
تا هست نميشود رها دل
هر شب ز براي آنکه خود را
در مهلکه کرد مبتلا دل
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
رحم ار بعاشقان ناکام
شايد بوفا بر آوري نام
ياد آر ز تشنه کامي ما
هر گه که کني شراب در جام
نايد ديگر ببام گردون
بيند مهت ار بگوشه ي بام
اي آنکه ز من رميده يي کاش
با مدعيان نميشدي رام
عمري است که گفته ام دعايت
ياد آر ز من گهي بدشنام
دردا که نزاده مادر دهر
ناکام تري ز من در ايام
شامي طرب نکرده ام روز
روزي بطرب نکرده ام شام
اين بود نصيب من ز آغاز
تا خود بکجا رسد سرانجام
در باغ بروي لاله و گل
چون نيست خلاصيم از اين دام
اي طالع دون و بخت وارون!
تا کي من نااميد ناکام؟!
شبها تا روز، روز تا شب
در فرقت آن مه گل اندام
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
تا از تو فتاده ام جدا من
جز مرگ نخواهم از خدا من
اي آنکه کسي نديده مثلت
مثل تو بجويم از کجا من
يک عمر وصال کو که گويم
کز هجر کشيده ام چه ها من
از جور بمن تو آنچه کردي
حاشا که فلک نکرد با من
دردا که ز آشنايي غير
بيگانه شدم ز آشنا من
نشنيدم ازو بغير دشنام
هر چند که گفتمش دعا من
درد عجب است عشق دردا
مردم زين درد بيدوا من
عمرم همه صرف گلرخان شد
زين قوم نديده ام وفا من
کار من از آن گذشته ناصح
زين دام نميشوم رها من
يک لحظه مرا مکن نصيحت
بگذار بحال خود، که تا من
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
آن لاله عذار عنبرين بو
بر بسته هزار دل بيک مو
جز چشم سياه او نديده
کس تير و کمان بدست هندو
او فارغ از آه من شب و روز
من روز و شب از جدايي او
تا شام نشسته دست بر دل
تا صبح نهاده سر بزانو
تيري رسدم بسينه اي کاش
تا غير نبينمت به پهلو
از حسرت قامتت روان است
از سيل دو ديده بر رخم جو
جز قد تو، اي نکوتر از سرو
جز لعل تو، اي غنچه ي خوشبو
من سرو نديده ام خرامان
من غنچه نديده ام سخنگو
اي خواجه ي بيوفا بياد آر
يکبار ز بنده ي دعا گو
از دست جفاي آن دل آزار
رفتم من و مانده دل در آن کو
هر روز براي دوري دل
هر شب ز فراق آن پريرو
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
اي گشته تو از جفا فسانه
من از تو فسانه ي زمانه
تاتير و کمان بکف گرفتي
گرديد دل منت نشانه
تا کي باشم جدا زکويت
چون مرغ جدا ز آشيانه
شبها همه شب بعيش و شادي
سرگرم ز باده مغانه
با ناله ي ناي و نغمه ي ني
با بربط و مطرب و چغانه
در دست تو آستين اغيار
من ناله کنان ز آستانه
رو کرده بمن ز چار اطراف
هر جا که غمي است در زمانه
مرغي که شکسته بال باشد
ميلي نکند بآب و دانه
از بخت سياه من نمانده است
تأثير بناله ي شبانه
اي مرگ بر آي از کناري
در باب مرا از اين ميانه!
تا کي من بيقرار شبها
تا روز چو خورد تازيانه
بنشينم و زار زار گريم
بر حال دل فگار گريم!
ساقي نامه و مغني نامه
[ساقي نامه]
بيا ساقي، آن جام خورشيد فام
که مانده است بر وي ز جمشيد نام
بمن ده بپايان پيري مگر
ز سر گيرم اين دور کآمد بسر
بيا ساقي، اي در کفت جام جم
چو بالاي فرق فريدون علم
تو را زيبد آن کاوياني درفش
که سيمينه ساقي و زرينه کفش
بمن ده که چون کاوه خيزم ز جاي
سر تاج ضحاک سايم بپاي
ز دل، درد ديرينه بيرون کنم؛
تماشاي فر فريدون کنم
بيا ساقي، آن مايه ي کين و مهر
که افروخت از وي منوچهر چهر
بمن ده، که از سوک آيم بسور
کشم کينه ي ايرج از سلم و تو ر
بيا ساقي، آن نوشداروي مي
که درخواست رستم ز کاووس کي
بمن ده، که سهرابيم زخمناک
پدر کرده پهلويم از تيغ چاک
بيا ساقي، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تيغ افراسياب
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سياووش آيم بجوش
شناسد هر آنکس که بيهوش نيست
که مي، کم ز خون سياووش نيست
بيا ساقي، آن جام کيخسروي
بمن ده، دهم تا جهان را نوي
بگويم چهار ديده ز آيين او
جهن بين من، چون جهان بين او
تو را راز آينده گفتن هوس
مرا آنچه ديدم، بر او رفته بس
بيا ساقي، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
بمن ده، که ترک فلک بيگناه
چو بيژن فگندم بچاه سياه
مگر دختر رز بدلداريم
کند چون منيژه پرستاريم
بيا ساقي، آن جام لهراسپي
مکلل چو اکليل گشتاسپي
بمن ده، که رويي تن از پور زال
نديد آنچه ديدم از اين پير زال!
بيا ساقي آن ساغر ده مني
بمن ده، که دارم سر بهمني
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کين اسفنديار
بيا ساقي، امشب درين گلشنک
مي روشنم بخش چون روشنک
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
مگر کين دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
بيا ساقي، آن جام آيينه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
بمن ده، که صافي کنم سينه را
برون آرم از زنگ آيينه را
بيا ساقي، آن مي که شاه اردشير
کشيدي و کشتي بشمشير شير
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بيک هفته از هفت واد
بيا ساقي، آن مي که بهرام خورد
بشير افگني از ميان تاج برد
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
بيا ساقي، آن کاسه ي کسروي
که بخشد تهي کيسه را خسروي
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
بيا ساقي، آن جام لبريز را
شکرريز کن نام پرويز را
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شيرين کند کام تلخ آب تلخ
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشايم از آن هفت خط هشت گنج
بيا ساقي، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
بيا ساقي، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسايم از هر دو باز
چکاند بکام آن، گر از وي دمي
رساند بلب اين، گر از وي نمي
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابليس آرد بر آدم سجود
بيا ساقي، آبي که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
بمن ده، که خيزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
بيا ساقي، آن کشتي نوح را
بيا ساقي، آن راحت روح را
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سيل سرشک
بيا ساقي ، آن مي ز خوان خليل
کز آن تندرستي پذيرد عليل
بمن ده ،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
بيا ساقي، آبي که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
همانا که آميخت دردي کشي
ز خضر آبي و از خليل آتشي
بيا ساقي، آن جان نواز جهان
که نوشيد خضر از سکندر نهان
بمن ده که از دست کشتي شکن
خرابي کنم در خرابات تن
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
دهم رنگ من نيز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ي تاک دست
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه بايد نکرد
بيا ساقي آن مي ز جام بلور
که چون آتشش ديد موسي به طور
بمن ده، که تا خامه ي بي بها
کنم چو ن عصاي کليم اژدها
بيا ساقي، آن روح پرور سبو
که مريم شد آبستن از بوي او
چو عيسي بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
بيا ساقي ، آن يوسف مي بمن
که دارد ز مينا بتن پيرهن
از آن چون شميمم رسد بر مشام
شناسم چو يعقوب صبحي ز شام
بيا ساقي، آن مي که چون مايده
برندان شب عيد شد عايده
بمن ده که سي روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدريوزه ام
بيا ساقي، آن بکر چون حور عين
که در خم سر آورد يک اربعين
بمن ده، که چل ساله تنهاييم
فگند از فلک طشت رسواييم
بيا ساقي، آن مي که چون سلسبيل
سرشتي ز کافور و از زنجبيل
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
بيا ساقي، آن مايه ي ايمني
کز آن دوستي خاست، نه دشمني
بمن ده، که از کين گرايم بمهر
بجامي کنم آشتي با سپهر
بيا ساقي، اي چشمت از مي خراب
دريغت چرا آيد از تشنه آب؟!
مگر نيست در گوشت از ميفروش
که جامي بنوشان و جامي بنوش
وگر بيني اي ماه خورشيد جام
که در خورد من نيست جام تمام
از آن جام کش نيمه خوردي بده
اگر صاف حيف است، دردي بده!
بيا ساقي، اي حسنت آشوب شهر
گوارا ز شيرين زبانيت زهر
بشيرين گواري مي تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
بيا ساقي، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشيد چنگ
بمن ده، که بوي گلم آرزوست
خروشيدن بلبلم آرزوست
بيا ساقي، آن جام فيروزه گون
چو فيروزه در دست دارد شگون
بمن ده، که فيروزيم آرزوست
همه روزه، اين روزيم آرزوست
بيا ساقي، آن مي کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
بمن ده که نه ماه جويم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
بيا ساقي، آن مي که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
بمن ده که هشياريم آرزوست
از اين خواب، بيداريم آرزوست
بيا ساقي ، آن مي که پير مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
بيا ساقي آن موميائي مي
که جويد شکسته درستي ز وي
بمن ده که پيمانه ي دل ز دست
فتاد و چو پيمان مستان شکست
بيا ساقي اي باغبان بهشت
سرجوي بگشا که خشک است کشت
بده آبي، اين کشت پژمرده را
بجوش آور اين خون افسرده را
بيا ساقي، آن مي که دي داشتي
وز آن جستي اسلام و کفر آشتي
بمن ده، که از کعبه آيم بدير
هم شان بهم صلح و الصلح خير
بيا ساقي، آن کيمياي مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه ياد
بمن ده، که از دست تنگي رهم
بزور زر، از زرد رنگي رهم
بيا ساقي، آن داروي نوش بهر
که داروي درد است و ترياق زهر
بمن ده، که افعي غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعي سزاست
بيا ساقي اي نرگست نيم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
همه شب چو ز اندوه خواب آيدم
همه روزه ، چون روزيي بايدم
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
بکش ساقي، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهي، لب خود بمز
ورت جام زر نيست، پر کن سفال؛
که مي از سفالم خوش آيد بفال
بيا ساقي امشب که بر روي تو
مه نو ببينم چو ابروي تو
که بست از چه ابر بهاري تتق
همان مينمايد هلال از افق
چو سيمين کليدي که شبهاي عيد
گشايند ميخانه ها ز آن کليد
و يا دست ناهيد را مشگراست
که گوش سپهر از نوايش کر است
گرفته دف لاجوردي بکف
همي سايد انگشت سيمين بدف
بيا ساقي آن جام کش مي فروش
تهي کرد از لعل گون باده دوش
سحر پيش ميگون لب آرش چو کي
که چون غنچه لبريز گردد ز مي
مغني نامه
بيا نايي، آن ني که دهقان بريد
ز هر پرده اش تنگ شکر دريد
شکر خند لب بر لبش نه دگر
که بارش لبالب کني از شکر
بيا نايي، اي يار فرخنده دم
چو روح القدس بر من اين دم بدم
شنيدم گريزد غم از بانگ ني
چو زنهاد کم مغز، از بوي مي
مغني بيا، ارغنون ساز کن
دري را که بست آسمان باز کن
بکاشانه ي آگهان پا گذار
جهان را به اهل جهان واگذار
مغني! گسسته است تار رباب
شده چون شب شيب، روز شباب
چه باشد که دستي بساز آوري؟
ز عمر آنچه رفته است بازآوري!
مغني! شب عيد بردار عود
دهي تا نگون اخترم را صعود
غمم بر زداي و دلم بر فروز
که هم عود سازي و هم عود سوز
مغني! بچنگ آر گيسوي چنگ
که دارم دلي چون دهان تو ننگ
مگر دل رهد از پريشانيم
ز زانو شود دور پيشانيم
مغني! سر اندر کنار من آر
چو داري سر بربط اندر کنار
اگر همدم تست با وي بنال
وگر شد رگش سست، گوشش بمال
مغني! بزن رود و برکش سرود
مگر ز آسمان زهره آري فرود
که پيرانه با هم برقصيم مست
کشانيم پا و فشانيم دست
مغني! نواي حدي ساز کن
گره از زبان جرس باز کن
مگر آيدم ناقه رقصان بوجد
کشد محمل ناز ليلي ز نجد
مغني! مکن راه نزديک دور
به آهنگ داود سرکن زبور
مگر نايدت دور گردون بياد
که چون داد تخت سليمان بياد؟!
نديدي در اين وادي هولناک
که چون گنج قارون فرو برد خاک؟!
مغني! زبان بسته، بگشاي گوش
که در گوش دارم ز ارباب هوش
که هر نغمه کو محفل آراسته است
ز گرديدن نه فلک خاسته است
کنون دف بکف گير، کامد بهار
ببين چون کشيده است صورت نگار
بيک دايره نقش نه دايره
که بر هر دل افتاد زآن، نايره
مکش هان ز دف گوش، کش رازهاست
از اين دف، بهر گوش آوازهاست
مرا هم باين نغمه گوش آشناست
غناي فقيري چو من، ز آن غناست
چو از جوشش مي خم آورده کف
کفي بر کفي زن، گرت نيست دف
شنيدم ز دستک زدن در سماع
شود پاي کوبان غم اندر وداع
برقص آور آن شاهد مست را
بگويش چو بر هم زند دست را
که: دستي چو دستان سرايي بزن
به بختم که خفته است پائي بزن
رباعيات
رباعيات
[1]
تا ديدمت اي شمع شب افروز، مرا
سوزي است که ، جان سوزد، از آن سوز مرا
يک روز چرا نمي نشيني با من؟!
آخر ننشاندي تو باين روز مرا؟!
[2]
آن مرغ، که ناله همنفس بود او را
در کنج قفس، باغ هوس بود او را
شد نغمه سراي طرف باغ، اما کو؟
آن ناله، که در کنج قفس بود او را ؟!
[3]
طوفان، سرو سر کرده ي اصحاب وفا
از بسکه ز گردش فلک ديد جفا
آسود چو در خاک نجف ، آذر گفت:
«طوفان در درياي نجف شد ز صفا»
[4]
امروز چو عارت آيد از صحبت ما
وز ننگ نباشدت سر الفت ما
فردا چو نشيني بسر تربت ما
شکرانه ي آن ياد کن از حسرت ما
[5]
اي اهل وطن! آرزوي روي شما
داريم و نداريم گذر سوي شما
ما خود پي کار خود گرفتيم، ولي
مسکين دل ما که ماند در کوي شما
[6]
در صبحدمي که کردمي نافله ها
شد سوي جنان روان ز جان قافله ها
ديدم بيکي چشم زدن کاشان را
از زلزله شد عاليه ها، سافله ها
[7]
از تو، دل غم کشيده دارد گله ها
وين جان بلب رسيده، دارد گله ها
ني ني ز تو نور ديده، جاي گله نيست؛
من از دل و ، دل ز ديده دارد گله ها!
[8]
دور از تو شبي در اثر زاريها
ديدم ز تو در خواب بسي ياريها
زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله
يک خواب وز پي اين همه بيداريها؟!
[9]
بگداخت تنم ز آتش تب امشب
جانم ز غمش رسده بر لب امشب
بگذشت ز من يار، چو هر روز امروز؛
ز آن ميگذرد بمن، چو هر شب امشب
[10]
مرغ دل من، که بود دست آموزت؛
غلطيد بخون، ز ناوک دلدوزت
با ما روزي گر بشب آري چه شود؟!
شکرانه ي اينکه نيست چون شب روزت
[11]
گر جز تو کسي دل مرا برد رواست
اما نگه تو جانب غير خطاست
صد ناوک و يک نشانه، سهل است ؛ ولي
يک ناوک و دو نشان، نمي آيد راست!
[12]
باد سحري، ز مرغزاري برخاست؛
وز هر طرفي، بانگ هزاري برخاست
از عشق گلي، در آشيان ناليدم؛
از هر قفسي ناله ي زاري برخاست!
[13]
اي اهل هوس، عشق شماري دگر است
آب و گل عشق، از دياري دگر است
هر کار که مشکل تر از آن کاري نيست
کاري دگر است، و عشق کاري دگر است!
[14]
ما را شب هجر، سينه سوداخيز است
وز سيل سرشک، درياخيز است
صد منت رفته، بازگردد شب هجر
آري شب هجر، روز رستاخيز است
[15]
از هجر، مرا هم مژه گوهر پوش است
دل از ستمت بناله، لب خاموش است
از چشم ترم، بيتو در افشان شب و روز؛
اما نه از آن در، که تو را در گوش است
[16]
حالم ز غم هجر، چه ناخوش حال است
حالي که ز گفتنش زبانم لال است!
دارم چشم نگه ز چشمي و چه چشم؟!
چشمي که هزار چشمش از دنبال است!
[17]
کوي تو، که رشک گلستان ارم است
تا هست در آن مرغ دلم ، محترم است
بيرون چو رود، سزاست خون ريختنش؛
تا در حرم است صيد ، صيد حرم است!!
[18]
از گل بسته است دسته، کاين روي من است!
شب بر رخ روز بسته، کاين موي من است!
چون مه بفلک نشسته، کاين کوي من است!
دل بر سر دل شکسته، کاين خوي من است!
[19]
گل بر سر هم ريخته، کاين روي من است!
صندل بگل آميخته، کاين بوي من است!
سنبل ز مه آويخته، کاين موي من است!
صد فتنه برانگيخته، کاين خوي من است!!
[20]
امشب که مرا بر آستانت راه است
از درد دلم، دلت کجا آگاه است؟!
گيرم که دهي رخصت حرفم، چکنم!
کافسانه ي من دراز و شب کوتاه است!
[21]
اين باغ، سر کروي نگاري بوده است؛
وين شاخ گل، آتشين عذاري بوده است
وين سرو، که در کنار جو مي بيني؛
ياري است که در کنار ياري بوده است!
[22]
هادي که ازو زمانه را آبادي است
وز مولودش جهانيان را شادي است
در تاريخ ولادتش گفت آذر:
«مردم همه گمراه و محمد هادي است»
[23]
ز آن عهد که بستيم بهم اي بت مست
زنها رمگو که بر توام منت هست
تو گر چه ز دست ها کشيدي دامن
من نيز کشيده ام ز دامن ها دست
[24]
تو ميروي و نگاه من از پي تست
اشکم چو ستاره، ماه من از پي تست
از پا چو مرا فگنده يي، تا دگري
نايد ز پي تو، آه من از پي تست
[25]
پيکي آورد پوستيني از دوست
گفتند حريفان که: ز تنگي نه نکوست
گفتم که: نه، ليک چون فرستاده ي اوست
هر کس پوشد نگنجد از شوق به پوست!
[26]
اي دوست! که از دوستيت با دل خوست
با دل منشين، که دشمن جان من اوست
منعت کنم ار ز صحبت دل چه عجب؟!
نتوانم ديد صحبت دشمن دوست!
[27]
خالي، که چو داغ لاله در سينه ي اوست
هندوست که پاسبان گنجينه ي اوست
نه سينه بسينه ي من از مهر نهاد
نه داغ دلم عکس بر آيينه ي اوست
[28]
برخاسته اين شاخ انار، از گل کيست؟!
بنشسته ز گلنار بخون، مايل کيست؟!
اين حقه ي لعل دانه دانه در وي،
گرد آمده قطره قطره خون دل کيست؟!
[29]
ساقي! مي از آب زندگاني کم نيست!
زنده است از جام نام جم، گر جم نيست!
گويند که: تلخ است مي، آري ، سم نيست!
تلخ است، اگر چه تلخ تر از غم نيست!!
[30]
از سعي تو، دل بسته ي زنجير تو نيست
مايل بتو بودنش، ز تدبير تو نيست
خود صيد تو گشت، اينکه زارش کشتي
تقصير دل من است، تقصير تو نيست
[31]
چون تير قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت!
ناگاه ز پاگاه خري سر برداشت
افسار ز سر فگند و افسر برداشت!
[32]
حاجي زجاجي که ز دين ساز نداشت
خود را ز شکست دل کس باز نداشت
آوازه فگنده است: من شيشه گرم
بس شيشه ي دل شکست، کآواز نداشت!
[33]
آذر که مدام شکوه از خوي تو داشت
جان داد و ز جان شوق سري تو داشت
غافل مشو از زيارتش، کآن مسکين
ميمرد و بدل آرزوي روي تو داشت!
[34]
هر بار که سرگردان ز من يار گذشت
گفتم که: چنين ز بيم اغيار گذشت
بگذشت و نبود غير با او، افغان
کاين بار هم از برم چو هر بار گذشت
[35]
چون ديد جداييش مرا خواهد کشت
وان درد مرا از و جدا خواهد کشت
با غير آمد برم، ندانداگرم
آن درد نکشت، اين دوا خواهد کشت
[36]
چشمم، که نه ز آن بزم خواهد خفت
گفتم: شب وصل است و کنون خواهد خفت!
از شوق نخفت، تا شب هجر آمد؛
چون با تو نخفت، بيتو چون خواهد خفت؟!
[37]
د رجان، از داغ عشق، سوزم بگرفت
در دل، سوزي ز دلفروزم بگرفت
ميخنديدم به تيره روزان شب و روز
تا آه کدام تيره روزم بگرفت؟!
[38]
اين دل، سر راهي بنگاري نگرفت
اين ديده، فروغي ز عذاري نگرفت
اين پا، روزي بخاک کويي نرسيد
اين دست، شبي دامن ياري نگرفت
[39]
امشب، مهي از شهر بهامون ميرفت
کز رفتن او، ز چشمها خون ميرفت
من در غم جان و، هر که را ميديدم
دل دل گويان، ز شهر بيرون ميرفت
[40]
از عشق، سخن به بوالهوس نتوان گفت؛
با مرغ چمن، رنج قفس نتوان گفت!
فرياد، که دردي که مرا در دل از اوست
او نشنود و ، بهيچ کس نتوان گفت!
[41]
قاصد که ازو بمن خبر هيچ نگفت
گفتم که : تو را يار مگر هيچ نگفت؟!
گفتا که: چرا، گفتمش : آن گفته بگو؟!
آهي بلب آورد و دگر هيچ نگفت!
[42]
اي خون دل پير و جوان خورد دلت!
وي ز آهن و از سنگ گرو برده دلت!
زنهار، ميازار دلم، ميترسم
گردد ز دل آزردنم، آزرده دلت!
[43]
اي برده ز مهر تاب، ماه علمت
وي داده به خضر آب، خاک قدمت
وي ساخته کان خراب، نقش درمت
آن از تو کريمتر که داد اين کرمت
[44]
گر از تو نهان، کس آيد اندر کويت
وز دور گهي نظر گشايد سويت
بهتر که تمام عمر در پهلويت
بنشيند و از بيم نبيند رويت
[45]
در عهد کريم خان، شه ملک قباد
از سعي سليم حاکم پاک نهاد
تعمير چو يافت باغ فين، آذر گفت:
«آباد شده عمارت فين آباد»
(1176 ه.ق)
[46]
هجر تو نصيبم اي دل افروز مباد
در جان من، اين آتش جانسوز مباد
آن روز که من پيش توام، شب نشود
آن شب که تو در پيش مني، روز مباد
[47]
در تن، نفسي جان غمين، بيتو مباد
در باغ، شکفته ياسمين، بيتو مباد
تو مشغول عمارت زير زمين
من ميگويم: روي زمين، بيتو مباد
[10]
ايزد، همه عمر کامرانيت دهاد
با خلق زمانه مهربانيت دهاد
وز جام جم، آب زندگانيت دهاد
اينها همه درخور جوانيت دهاد!
[49]
شاها بروادت بجهان داد زياد
عمرت ز همه جهانيان باد زياد
خصمت نبود، ور بود آن، زاد زياد
هر کس بودت دوست، بجان شادزياد
[50]
آن کس که بچرخ ، نقش اختر بندد
و آن کس که ببحر، آب گوهر بندد
نه بند ز دست دشمنت بگشايد
نه بر رخ بنده ي تو، در بر بندد
[51]
ديدم گلکي بصد دهان ميخندد
گفتم: بطراوت چمن ميخندد
گريان گريان، بلبلي از شاخ گلي
گفتا: که نه، بر گريه ي من ميخندد
[52]
جان رفت و، دل از تو باز دردي دارد؛
اشک سرخي و رنگ زردي دارد
غافل منشين، که خاک غم پرور من
هر چند بباد رفته، گردي دارد
[53]
امشب که ز وصلم بطرب ميگذرد
از غصه بمن شبي عجب ميگذرد
گردم نزنم، فغان که غم ميکشدم؛
ور شکوه کنم، آه که شب ميگذرد
[54]
در کوي بتان، گاه نفس ميگيرد؛
گفتيم: دل آنکه داد، پس ميگيرد
در گوشه ي بام، گفت ماهي: رو رو
در کوچه ما دزد عسس ميگيرد
[55]
وقت است بهار، باغ و راغ افروزد؛
وز لاله و گل، شمع و چراغ افروزد
گل، چهره اش از خون جگر گيرد رنگ؛
لاله، رخش از آتش داغ افروزد!
[56]
از خواب سيه روز تو، چون شب خيزد؛
چون شب، ز غمت يار بش از لب خيزد!
گويد: يا رب، يا رب او هر که شنيد؛
از يک يار ب، هزار يا رب خيزد!
[57]
نايي ز نوا فتاده، تا ني برسد!
ساقي سر خم ستاده، تا مي برسد!
يک ناله بسينه مانده، تا کي بکشيم؟!
يک جرعه نصيب ماست، تا کي برسد؟!
[58]
چون کار نظر بپاک بيني برسد
يا زور کمر بدار چيني برسد
نبود عجب ار، ز گفتگوي زن وشوي
زحمت ببرادران ديني برسد
[59]
صهبا، ز زکامش مژه چون پرنم شد؛
زين واقعه حال دوستان درهم شد
چون کند دو دندان، پي تاريخ آذر
گفتا که: دو از خوشه ي پروين کم شد»
(1175 ه.ق)
[60]
ترکي که مرا برده ي خود ميداند
جانم بلب آورده ي خود ميداند
در پيش وي آن به که زبان بربندم
از شکوه، که او کرده ي خود ميداند
[61]
اي کاسلامت، بکافريها ماند؛
دل باختنت، بدلبريها ماند!
ترسم که ز اول ستمت، جان نبرم؛
و اندر دل تو، ستمگريها ماند!
[62]
هاروت، بجزع چشم بندت ماند!
ياقوت، بلعل نوشخندت ماند!
شمشاد، بسرو سر بلندت ماند!
خورشيد، بماه دلپسندت ماند!
[63]
عقلي که، حذر کنم ز خوي تو نماند!
صبري که، سفر کنم ز کوي تو نماند!
پايي که، گذر کنم بسوي تو نماند!
چشمي که ، نظر کنم بروي تو نماند!!
[64]
گفتي: ز کسيت کينه در سينه نماند
چون نقش بد و نيک در آيينه نماند
لوحي است عجب آينه ي سينه ي ما
کش ماند نشان ز مهر و، از کينه نماند
[65]
اي دوست، اسيران تو يک يک رفتند؛
وز دام تو طايران زيرک رفتند
بشنو، که جرس ناله کنان ميگويد:
يک قافله دل ز کويت اينک رفتند
[66]
ايشان که قرار سينه ريشان بردند
اول دل آذر پريشان بردند
اکنون گويند: ما نبرديم دلت
ايشان بردند، با الله ايشان بردند
[67]
رفت آن کاغيار دشمن بودند
برق حاصل، آتش خرمن بودند
از دشمنيت، کنون بمن دوست شدند
آنان که ز دوستيت دشمن بودند
[68]
در عشق تو، آنان که به،هم نفسند
دردا که بدرد دل هم، مي نرسند!
آري نکنند فکر آزادي هم
مرغان گرفتار که در يک قفسند!
[69]
خود را گيرم که آشنا با تو کند؟!
خونين دل من، کجا وفا با تو کند؟!
گفتي: که بمن ده دل خود را، ني ني
با من دل من چه کرد تا با تو کند؟!
[70]
ياران که، ز دلتنگي من، تنگ دلند؛
گر ياري من نکرده از من بحلند!
ايشان خجل از من، که ندادندم کام؛
من زين خجلم، که از من ايشان خجلند!
[71]
تو شاه و شهانت ز هواخواهانند
تو ماه و مهانت همه همراهانند
شاهان جهانند گدايان درت
يعني که گدايان درت، شاهانند
[72]
دونان، اگرت دونان بدريوزه دهند؛
يا در عوض نماز، يا روزه دهند
پايت شکنند، و آنگهي موزه دهند؛
آبت ريزند، و آنگهي کوزه دهند!
[73]
از کوزه شکسته يي گرت بوزه دهند
مستان، که ميت ز جام فيروزه دهند
از غير مخواه روزيي را کز غيب
گر خودخواهي وگرنه، هر روزه دهند
[74]
غارتگر جان، ز چشم من برد دو رود؛
هر يک از چشم من روان کرد دو رود
نخلي دو، تر و تازه ام از باغ رود
کز عيسي و از مريم شان باد درود
[75]
اي بيخبر از خدا، گر آيي، چه شود؟!
غافل رفتي، بيخبر آيي، چه شود؟!
با وعده نيامدي و، چشمم بره است؛
بي وعده گرم ز در درآيي ، چه شود؟!
[76]
وقت است که گل قدم سوي باغ نهد
بلبل پهلو ببستر راغ نهد
باد سحري، لاله ي خونين دل را
در سوک شکوفه پنبه بر داغ نهد
[77]
از کوي تو چون باد صبا ميآيد
بويش بمشامم آشنا ميآيد
خون دل ما ريخته روزي آنجا
کز خاک درت، بوي وفا ميآيد
[78]
پيکي که ز کوي يار ما ميآيد
جان بخش تر از باد صبا ميآيد
حرفش چو بگوشم آشنا ميآيد
گيرم که نگويد از کجا ميآيد!
[79]
اي فوج طبيب را بدوزخ قائد
خواهي شودت قيمت مسهل عائد
زر نيست،ولي هر آنچه مسهل خوردم
واپس دهم اکنون مع شيء زائد
[80]
زآن کوي، جواب نامه ي ما نايد
گفتم که بصبر آيد، اما نايد!
هر کس که فرستمش من آنجا، ماند
وآنکس که فرستيش تو اينجا، نايد!
[81]
برف آمده و بيخته کافور به بيد
يا گشته شکوفه از سر شاخ پديد؟!
يا ديده ي يعقوب زمين را کرده
ناديدن روي يوسف مهر سفيد
[82]
تا در غم جانان، بلبلم جان نرسيد؛
آن درد که داشتم، بدرمان نرسيد
دردا که رسيد با هزاران حسرت
جان بر لب و لب بر لب جانان نرسيد!
[83]
دردي که بپاي جبهه ساي تو رسيد
حاشا نه بپاداش جفاي تو رسيد
گويا بغلط رسيد پاي تو بچشم
وين درد ز چشم من بپاي تو رسيد
[84]
سلخ شعبان ، ميم بدريوزه رسيد
از پير مغان روزي هر روزه رسيد
ميگفت لبم، چون بلب کوزه رسيد
روزي گذران خوش، که مه روزه رسيد
[85]
با گل ميگفت بلبلي زار و نزار
کآمد بچمن بهار و دل تنگ مدار
گل گفت: چو من بباد رفتم، تو بخاک
آيد بچمن خواه خزانف خواه بهار!
[86]
ميخانه، ز کارگاه ماني خوشتر
ميناي مي، از برد يماني خوشتر
اين آب، ز آتش جواني خوشتر
اين آتش، از آب زندگاني خوشتر
[87]
پيمانه ي ما پر از شراب اوليتر
اين کشتي نوح است، در آب اوليتر
زين هستي و نيستي، بمستي رستم؛
در دير خراب هم، خراب اوليتر
[88]
اي رفته سوي خلد، ز دامان پدر
وي داده بچنگ غم گريبان پدر
با اينهمه مهرباني آخر ديدي
با جان پدر چه کردي اي جان پدر؟!
[89]
ز آزردن جان خسته جاني بگذر
از قتل من پير، جواني بگذر!
شکرانه ي بازوي توانا، صياد!
از کشتن صيد ناتواني بگذر!
[90]
امشب دارم بجان ز تن سوز دگر
و امروز بدل ناوک دلدوز دگر
اي واي اگر بمن ز هجران گذرد
چون امشب و امروز، شب و روز دگر!
[91]
اين پرده که نقش چين خجل کرده نگر
زيبش ز بتان ناز پرورده نگر
خاموش، ازين بزم خوش آوازان بين
بي پرده پري رخان درين پرده نگر
[92]
آذر ! دو جهان بدرگهش بنده نگر!
ز آن غمزه و خنده، کشته و زنده نگر!
صد زنده ازو کشته شود، غمزه ببين
صد کشته ازو زنده شود، خنده نگر!
[93]
آذر! آن شوخ را در انديشه نگر!
دلباخته دلبر جفاپيشه نگر!
آن رخ که چو لاله بود، چون خيري بين
آن دل که چو سنگ بود، چون شيشه نگر!
[94]
چل سال، براه عاشقي کردم سير
گفتم: شودم عاقبت کار بخير
اکنون که باين روز فتادم، نالم
از چشم خوش تو، يا ز چشم بد غير؟!
[95]
اي جود تو از ابر برآورده نفير
هست از کرمت روي کريمان چو زرير
نگرفتم اگر زر از تو، عذرم بپذير
هر کس بتو گفت ده، بمن گفت مگير
[96]
زآن د رچو روم، عاشق زاري کم گير؛
از صيد گه خويش، شکاري کم گير
از رفتن چون مني، مرنجان خاطر؛
از گوشه ي آستان، غباري کم گير!
[97]
از غاليه خاک اين چمن بيخته گير
ز آبش، بگلاب و مشک آميخته گير
صد گونه گل مرادش از هر گلبن
سر بر زده و شکفته و ريخته گير
[98]
شب بيتو چو باشم، سحرم نايد باز
ور با تو نشينم، رسدم صبح فراز
در حيرتم از کار شب خود، کآن شب
چون با تو بود کوته و، چون بي تو دراز؟!
[99]
هر مرغ که نامه ي من از تيهو و باز
آرد سوي تو، نايد از آن کوي تو باز
راه عجبي فتاده ما را بميان
کز يک طرف است بسته، از يک سو باز
[100]
در کنج خرابه بر حصيري دو سه گز
با دخترکي گرم تر از دختر رز
هان مي ميخور، ورنه دل خود ميخور،
هن لب ميمز، ورنه لب خود ميگز!
[101]
جويم هر روز شب، که کاهد اين سوز
گويم هر شب که: روز گردد فيروز
از عمر، چهل سال گذشته است و، هنوز
روز از پي شب گردم و شب از پي روز
[102]
تا کي شب و روز و روز، شب از سر سوز
نالم ز فراقت اي مه مهر افروز؟!
گفتي: شب و روزي دهمت دل، چه شود
کان شب امشب باشد و آن روز امروز
[103]
شبها دارم از آن مه مهر فروز
در سينه همه آتش و در جان همه سوز
گفتي: شب و روزت، ز چه شد تيره و تار؟!
آن موي چو شب ببين و، آن روي چو روز!
[104]
امشب ز مه رخت شبم مهر افروز
و امروز، ز طلعت تو روزم فيروز
القصه ز روزان و شبان در همه عمر
بگذشت بمن شب امشب و، روز امروز!
[105]
ياري که بود دردم ازوف درمان نيز
بگذشت و کشيد از کفم دامان نيز
من در پي اينکه، باز گيرم دل ازو؛
او در پي آنکه، گيرد از من جان نيز!
[106]
تن ز آتش غم، چو عود مي بين و مپرس
آهم بلب کبود مي بين و مپرس
کس را خبر از درون آتشکده نيست
از روزنه هاش دود مي بين و مپرس
[107]
خسرو، کآراست ملک چون روي عروس
نوشيد مي و، بلعل شيرين زد بوس
هم نغمه ي ني شنيد و هم ناله ي کوس
هر کار که خواست کرد، ليکن افسوس
[108]
جانم ز تو شد تباه، افسوس افسوس!
روزم ز تو شد سياه، افسوس افسوس!
اکنون بتو نيست راه، افسوس افسوس
افسوس افسوس و، آه افسوس افسوس!
[109]
يا رب مپسند کعبه گردد ناووس
دهقان گيرد کاسه، ز دست کاووس
بر ساعد روسبي نشيند شاهين
در خانه ي روستا خرامد طاووس
[110]
ياري کامروز نقد دل باختمش
در کشور حسن، رايت افراختمش
فرداست که ميميرم و، خواهد گفتن:
افسوس که زود رفت و نشناختمش!
[111]
يار آمد و، جان برايگان ميدهمش
جان در قدم سرو روان ميدهمش
او ميگريد بر من و، من ميگويم:
دل ميدهدم کنون که جان ميدهمش!
[112]
خوش آنکه ز وصل تو شبي بالم خوش
رو بر کف پاي نازکت مالم خوش
چشم تو بمن باشد و من گريم زار
گوش تو بمن باشد و من نالم خوش
[113]
امشب مهم آمد، نه چنان فاش که دوش
گفتا: کشمت- گفتمش: اي کاش که دوش
ميکشتي و از غصه نمي بايستم
هر شب گفتن: شبا چنان باش که دوش!
[114]
نقشي زخطا نبسته کلک تو زخط
در دايره ي وجود ذات تو نقط
جان بخشي و جان ستاني، اما نه غلط
آن گاه سخا کني بر اين، گاه سخط
[115]
بوي گل خود ميشنوم از گل باغ
هم نکهت مشکين خطش از سنبل باغ
مي نشنود از ناله ي کنج قفسم
گوش گل باغ، ناله ي بلبل باغ
[116]
شد ماه سخن نهفته آذر ز کلف
د ررخامه نماند قدر و در نامه شرف
در کار سخن مکن دگر عمر تلف
يا چنگ بچنگ گير، يا دف بر کف
[117]
روز وصلت، شد آتش افروز فراق!
ز آن روز، همه شب بودم، سوز فراق
ز آن شب که نشست شمع با پروانه
هر روز بر او ميگذرد روز فراق
[118]
گفتم: گويم درد غم اندوز فراق
جانت سوزم ز آتش سوز فراق
دردا که بصد روز قيامت نتوان
گفتن کاري، که کرد يک روز فراق
[119]
شاديم ، مدام از غم دلکش عشق
پيوسته خوشيم، از خوش و ناخوش عشق
هرگز نکشم دست ز دامان گناه
گر آتش دوزخ است، چون آتش عشق
[120]
اي بسته در صلح و گشاده در جنگ
از جنگ من و تو، کار بر من شده تنگ
فرق است بلي ميان جنگ من و تو
تو سنگ زني بشيشه، من شيشه بسنگ
[121]
اي خواجه، چه ميگريزي از من مه و سال؟!
نه تو بکرم شهره و نه من بسؤال !
چون دوست بود دشمن دشمن، مگريز!
مال تو تو را دشمن و، من دشمن مال!
[122]
آن چارده ساله ماه، کز غنج و دلال
دارد بجبين چين، ز کسش نيست ملال
چين نيست که بر جبين او مي بيني
آراسته ماه چارده را بهلال
[123]
اي شوخ! فراق تو کشيدن مشکل
از من چو رميدي، آرمين مشکل
گفتي که: بگوي حال خود، تا شنوم
گفتن آسان، ولي شنيدن مشکل!
[124]
عيد است، مگردان صنما روي ز گل
مينا طلب از لاله، قدح جوي ز گل
در پاي گلي، بکف چو گيري جامي
گل رنگ ز مي گيرد و مي بوي ز گل
[125]
ز آن شب که رخت ديده، گلت چيدستم
ا زديدن روز، ديده پوشيدستم
هر روز گرفته شمع خورشيد بکف
گردم پي آن شب که، تو را ديدستم
[126]
بس شب بلب آه سينه سوز آوردم
تا رو بتو مهر دل فروز آوردم
تو مي بيني چو صبح در خنده لبم
من ميدانم چه شب بروز آوردم!
[127]
دلدار ز جور کام مشکل دهدم
مشکل در کوي خويش منزل دهدم
دل دادم و جان يافتم از جانان دوش
جان ميدهم امروزش اگر دل دهدم
[128]
در گلشن روزگار ميگرديدم
از هر شاخي، تازه گلي ميچيدم
از هم نفسان رفته ميکردم ياد
هر جا گل دسته بسته يي ميديدم
[129]
گر در باغم، ز باغبان ناز کشم
ور در قفسم، حسرت پرواز کشم
مرغان همه هم نغمه، چرا من بايد
سر زير پر از هجر هم آواز کشم؟!
[130]
اي محرم خلوت ومه انجمنم
محروم چو ببينم بتو، طعنه زنم
دي من بودم چنين، که امروز تويي
فردا تو چنان شوي، که امروز منم
[131]
در کوي تو، دلباخته ها مي بينم
چون دل بغمت ساخته ها مي بينم
فرياد که سروي که منش پروردم
در هر شاخش فاخته ها مي بينم
[132]
چون رخت ازين سراي شش گوشه بريم
زين مزرعه غم نيست نه گر خوشه بريم
ما مهمانيم و صاحب خانه کريم
عيب است اگر براي خود توشه بريم
[133]
چون گشت بخير عاقبت کار نعيم
از باغ جهان رفت به گلزار نعيم
تاريخ وفات خواستم، آذر گفت:
شد دار نعيم ناگهان دار نعيم
[134]
وقت است ز باغ نکهت گل شنويم
وز هر کف خاک، بوي سنبل شنويم
از گريه ابر خنده ي گل ببنيم
وز خنده ي گل، ناله بلبل شنويم
[135]
چون صدر جهان ازين جهان شاد چنان
شد سوي جنان برينجهان خنده زنان
تاريخ نگار گشت آذر ز بنان
«شد صدر جهان، بمنزل صدر جنان»
(1186ه.ق)
[136]
چند اي ظالم! بهر فريب دگران
ماخسته و باشي تو طبيب دگران؟!
ظلم اينکه، گذشت تير جورت از من
وين ظلم دگر که شد نصيب دگران
[137]
آن دوست که دشمن است با دوست همان
گويند: خط آورده و بدخوست همان
چون بدخويي است لازم روي نکو
بدخوست از آن رو که نکوروست همان
[138]
جمشيدي و جام تو شکستن نتوان!
خورشيدي و پيش تو نشستن نتوان!
بگشاد خدا برويت اين در، خوش باش
آن در که خدا گشاد، بستن نتوان!
[139]
اي در هوس روي تو، روشن رايان!
وي در طلب کوي تو، بزم آرايان!
هيهات بکوي تو توانيم رسيد
ما بي پايان و، راه ما بي پايان!
[140]
اي دوست! چراغ مهر خاموش مکن
حرف غرض آميز کسان گوش مکن
اکنون که شکفت غنچه ي باغ رخت
حق نفس مرا فراموش مکن
[141]
خوش آنکه بگوش تو رسد يا رب من
وز لعل لبت دوا شود مطلب من
هم را گيريم و رو برو بگذاريم،
من لب بلب تو و تو لب بر لب من
[142]
اي آنکه سر کوي تو شد منزل من
جز تخم غمت نيست در آب و گل من
اي کاش! که بودي دل من چون دل تو
يا آنکه دل تو بود همچون دل من
[143]
اي سوخته از هزار فرسخ دل من!
و انداخته زين رشک بدوزخ دل من!
از هر طرفي گوش فرا ميدارم
آواز همي رسد که آوخ دل من
[144]
دل خواست ز خلق و خون شد از غم دل من
گفتم: نبود ز هيچ دل کم، دل من!
گفتا که: دل تو کو؟! فشاندم برهش
يک قطره ي خون و، گفتم: اين هم دل من !
[145]
آن کس که براز عشق شد محرم من
اکنون خواهم شبي شود همدم من
تا من غم او بشنوم و او غم من
من ماتم او گيرم و ، او ماتم من
[146]
دي دست نگارين بت سيمين تن من
بر گردن من فگند و شد رهزن من
هر جرم که بر گردن از آن دستش بود
از گردن خود فگند بر گردن من
[147]
اين طاس مصفي که بود آينه گون
گيرند ز دست هم حريفان بشگون
شويد همه آلايشم از تن يا رب
چون طاس فلک مباد اين طاس نگون!
[148]
آه از حسنين، کز جهان شيون و شين
سر زد زغم آن دو امام کونين
اي واي از آن زمان که خورد آب حسن(ع)
فرياد از آن دم که نخورد آب حسين(ع)
[149]
در دل آهم شعله فروز است ببين!
در سينه ز داغ تو، چه سوز است ببين!
حال دل من، که ديده بودي شب وصل
امشب ز فراقت بچه روز است ببين!
[150]
بشکافته دوست بر تنم پوست ببين!
جان خسته و دل شکسته ي اوست ببين!
از دشمني دشمن اگر بيخبري؟!
با دوست بيا، دوستي دوست ببين!
[151]
آن زلف، که صيد مرغ دل کرده ز چين
بس خون جگر بمشک پرورده ز چين
خلقي بعجب ز طره ي مشکينش
کو خورده شکست و غارت آورده ز چين
***
شاها!تا کي پياده ماند فرزين؟!
پيلت در پويه با دو، اسبت در زين
خندد برخش اختر و، چه خوشتر ازين؟!
کآذر برزين بود، چو آذر برزين
[153]
شد زلزله يي، که نيست شد هست زمين
بس سرو روان که گشت پابست زمين
مردم بفغان آمده از دور سپهر
من خاک بسر ميکنم از دست زمين
[154]
يا رب! يکي از عباد زورآور تو
آمد بدر حجره ، که چون شدزر تو؟!
من آمده ام بمسجد از بيم اکنون
او بر در من نشسته، من بر در تو
[155]
اي من ز جفا جسته جدايي از تو
و اغيار نديده بيوفائي از تو
ديده همه دلبران و دلباختگان
بيگانگي از من، آشنايي از تو
[156]
از کين چکند تا بدل ما دل تو؟!
باشد دل ما شيشه و خارا دل تو!
گر نيست دلت سنگ؟ چرا ز افغانم
خون شد دل خوبان همه، الا دل تو؟!
[157]
گفتم: بدلي نکرده ياري دل تو
آورده هزار دل بزاري دل تو
گفت: اينهمه را کرده دل من؟ – گفتم:
آري دل تو، دل تو، آري دل تو
[158]
جز در دل من گذر ندارد غم تو
از هيچ دلي خبر ندارد غم تو
غمهاي جهان، جمله بهم سنجيدند
کاري بغم دگر ندارد غم تو
[159]
صحبت چه شود گرم ميان من و تو
آيد بميان راز نهان من و تو
بيخود شوم و، بخود چو آيم، چه شود؟!
گويي که چه رفت بر زبان من و تو؟!
[160]
گفتم: يار است پاي من در گل از او!
گفتم : بخت است کار من مشکل از او!
ني ني گله نه ز يار دارم، نه ز بخت
دل دشمن من بوده، و من غافل از او!
[161]
سويم بفرست گاه پيغامي و گاه
باز آي که تا ببينم آن روز چو ماه
غافل مشو از حال من القصه که من
هم گوش برآوازم و ، هم چشم براه
[162]
جار جنبم گر ندهد جاريه به
مار ار کشدم، ز منت ماريه به
………………………………..
عريان تنيم ز جامه ي عاريه به
[163]
اي کشته ي امروز تو، فردا زنده؛
وز لعل تو، چون خضر و مسيحا زنده!
وين زندگي است مرگ به، گز تيغت
ببينيم هزار کشته و، ما زنده!
[164]
اي باخته نرد دلبري با زهره
وانداخته زهره را بششدر مهره
ترسم که ز بيوفائيت رخت کشم
زين شهر و شوم به بيوفائي شهره
[165]
نه روي گله دارم و نه راي گله
خوش نيست که ايد بميان پاي گله
از هر گله بسته ام لب، اما چکنم
دارم گله جايي و، بود جاي گله!
[166]
امروز چو گل شکفته باشيم همه
فردا در گل نهفته باشيم همه
بس نرگس اين باغ که هر روز از خواب
بيدار شود که خفته باشيم همه
[167]
آن شوخ کزو دور شبي خفتم،نه
روزي ز جفاي او برآشفتم، نه
ز آن چشم، که اول نگهش کشت مرا
گفتا: نگرم بديگري ؟ -گفتم: نه!
[168]
عيد است چه مانده اي صباحي بسراي؟!
من بلبل و تو فاخته، با من بسراي!
از مهر و وفا و دوستداري بسراي!
تا عمر نيامده است بر سر بسراي!
[169]
لرزان من و خواجه دوش از سردي دي
وي طعنه بمن ميزد و من خنده بوي
رفتيم نهان ز خلق، تا مخزن کي
او کيسه ي زر گرفت و من کاسه ي مي
[170]
از دور فلک که باخت لعب عجبي
بر من، که ز هجر داشتم تاب و تبي
روزي و شبي، چو روي و موي تو گذشت؟
روزي و چه روزي و شبي و چه شبي؟!
[171]
قاصد!دلم از حرف وفا خوش کردي
جانم ز پيام آشنا خوش کردي
گفتي: که ز راه ميرسد يا راينک
اي وقت تو خوش، که وقت ما خوش کردي
[172]
گفتي: ز رخم چرا نظر پوشيدي؟!
هنگام سخن زبان بخود دزديدي!
پندار که کردم نگهي، رنجيدي!
انگار که گفتم سخني، نشنيدي!
[173]
دوشم دل برد، شاهد بازاري
افتاده من از قفاي او باز، آري
ميگفتمش: آنچه ميبري باز آري؟!
ميگفت بصد ناز: نه و، باز: آري
[174]
رويي که کله ز مه ربايد داري!
مويي که به لاله مشک سايد داري!
بويي که سر نافه گشايد داري!
آري، جز رحم هر چه بايد داري!
[175]
دارم ز فراق ماه مهر افروزي
در دل سوزي، نيست دلي دل سوزي
جز روز و شب من که ندارد شب و روز
هر روز شبي دارد و هر شب روزي
[176]
من مفلسم و، تو کيمييا اي ساقي!
دست تو سحاب و من گيا اي ساقي!
اينک رفته است شب، مرو اي مطرب!
اينک آمد صبح بيا اي ساقي!
[177]
وقت است ز هر سو شکفد روي گلي
هر بلبل مست رو نهد سوي گلي
راز من و يار، گل کند، چون شنويم
آن ناله ي بلبلي و، من بوي گلي!
[178]
ز آن پيش که، شمع مهرش افروختمي
وز آتش دشمني او سوختمي
اي کاش بدست من سپردي پدرش
تا دوستيش بطفلي آموختمي
[179]
خوش آنکه چو ياد از اسيريم کني
آيي شبي و رحم به پيريم کني
پايت مالم، که پايمالم نکني؛
دستت بوسم، که دستگيريم کني
[180]
آذر! که چو من مانده جدا از وطني!
نالان ز جدايي وطن همچو مني!
اي مرغ غريب از کدامين چمني؟!
[181]
من بيتو دريده هر نفس پيرهني
بي من تو نشسته هر زمان در چمني
اکنون بمن و تو نيست کس را سخني
من از چو تويي دورم و، تو از چو مني
[182]
فردا چو بنامه ي سياهم بيني
وز شرم گناه عذر خواهم بيني
من در خور جرم خويش، عفوت بينم
تو در خور عفو خود، گناهم بيني
[183]
با کس سخنان ناپسنديده مگوي!
حرفي که شود کس از تو رنجيده مگوي!
عيب حرم حريم پاکان ، عيب است
ما ديده نگفتيم، تو ناديده مگوي!
[184]
در کوچه ي عشق، پاي در گل ننهي!
کآسان، آسان زين غم مشکل نرهي
خواهند گر از تو دلبران دل، زنهار
تا دل ستاني بگرو، دل ندهي
[185]
هنگامه ي ناز، تا بکي ساز دهي؟!
بر اهل نياز، جلوه ي ناز دهي؟!
گيري بفسون، گر ندهد کس بتو دل
ور دل دهدت، خون کني و باز دهي!
مثنويات
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند جان و جهان
که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ي نه رواق بلند
نگارنده ي نقش هر نقشبند
گرفته از او پاي آيندگان
سپرده به او جاي پايندگان
بره ماندگان ، ره نماينده او
بدر راندگان ، در گشاينده او
قديمي که او بود و، بودي نبود؛
بغير از وجودش، وجودي نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نيست بست
ز نقشي از او هست شد هر چه هست
جوادي که، کاريش جز جود نه
ز سوداي خلقش، غرض سود نه
حکيمي، همه حکمش اندر جهان
چه پيدا در آن حکمتي، چه نهان
عليمي، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفي ور جلي است
در آيينه ي علم او منجلي است
سميعي که، ناگفته مطلب شنيد
بصيري که ننموده احوال ديد
کريمي که، بخشيدپيش از طلب
جنين خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحيمي که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سياه
عزيزي که، عزت بود خاص او
عزيزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسي را چو بخشد بها
عصاي شباني شود اژدها
ز غيرت کسي را چو خواهد ذليل
خداوند مصر، اندر آرد به نيل
بخود زنده، گويا و، بينا و فرد
که بي حکمتي نيست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسي ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نايدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه يزدان چو مغ گوي نه اهرمن
يکي دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به يکتاييش يکدل و يکزبان
بلي ، هر که داند يکي از دو باز
زبانش باين نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را يکي
عدد خواه بسيار و خواه اندکي
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفي جز الملک لک
بشام ابد هم سپيد و سياه
حديثي نگويند جز لا اله
نيازش بجان نيست جان آفرين
زبان مي نخواهد زبان آفرين
بچشم ار نبينيش، نايي بخشم
که چشم آفرين ديد نتوان بچشم
بلي، ز آفرينش توان برد پي
به آن آفريننده داناي حي
ز مصنوع، صانع توان فاش ديد
که هر چشم از نقش نقاش ديد
کشيد آسمان بر فراز زمين
هم آن شاهد قدرت است و هم اين
گل تر برآورد از چوب خشک
به ني شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سيه قطره ي تابناک
پديدار کرد آب و آتش ز سنگ
يکي سيمگون و يکي لعل رنگ
از اين بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تيره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمين سوده رخشنده چهر
به تسبيح او، غافل از يکدگر
جماد و نبات و ملک ، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه يهود
خورندش ز خوان عنايت رغيف
غني و فقير و قوي و ضعيف
به مسلم ، چو روزي مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغي کم نکرد
نه روزي بدانش فروزي دهد
بهر کس که جان داد روزي دهد
نبندد ره روزه هيچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزي ده آمد خداي
گرسنه نمانند شاه و گداي
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سير
گر اين نان جو خورد، آن شهد و شير
ازويند چون تيرودي جامه خواه
برهنه نمانند درويش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در ميان
گر اين پشم پوشيد و آن پرنيان
گر آسوده يي بيني اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاري او جسته حق
ببين چون نشستند، بر فرق تاج
سليمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده يي بيني از آسمان
ز من پرس و از وي مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببين کرده چون کرم و پشه ز نيش
تن و مغز ايوب و نمرود ريش
چه شد جايگاه کعبه، يا دير شد
خوش آن بنده کش عاقبت خير شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شيخ وارسته کز خانقاه
بديرش درآورد بخت سياه
گنه بيند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ي خود درد
چو بحر عنايت در افزايش است
بهر جرم اميد بخشايش است
بحق شرک اگر آورد ابلهي
پشيماني او را نمايد رهي
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همين کو پشيمان شود نيست بس
چو بخشايش دادگر بايدش
بکوشد که رنجيده بخشايدش
وگرنه ز عدل است دور اندکي
که باشند مظلوم و ظالم يکي
که ايزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بيني دو روزي اي آموزگار
که ظالم امان يافت از روزگار
نگويي که، از وي نپرسند باز
که ايد ز پي روزگاري دراز
خوش آن سرشکن ، کش سراکنون شکست
همين جا ز انديشه ي حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نيست؟!
که دار مکافات اين دار نيست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زني
رود هم فقير از جهان هم غني
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته يي سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزير
ستمگر، بدست ستمکش اسير
در آنجا شود نيک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض ، هيچکس واقف از کار نيست
دريغا که يک ديده بيدار نيست
نظر خواست ديدن نشاني از او
زبان خواست کردن بياني از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازين ره سراغيم هست
که از نور ذاتش چراغيم هست
ز اندازه چون پاي برتر نهاد
هم اول قدم پاي بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مايه داشت
در اين راه هم پاي و هم پايه داشت
همي رفت افتان وخيزان براه
همي گفت هر گام ، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بيخودي بازگشت
نه هر دل در اين رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسايي او، چو نايد ز ما
بعجز خود اقرار بايد ز ما
کسي کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش ، پير ، خواري کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود ديده گرم
کشد شمع خود، زير دامان ز شرم
خدايا چو هستي ما خواستي
ز حرفي دو اين مجلس آراستي
بر افروختي نه سپهر و در آن
برافروختي شمعها ز اختران
از اين چارگو هر که کردي عيان
زمين ساختي نقشها در ميان
ز گل نقش آدم بپرداختي
بشکلي که ميخواستي ساختي
ز جان و خرد، کرديش سرفراز
دلي داديش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودي ز داناييش
بهر کار دادي تواناييش
از آن روز فيروز، تا اين زمان
که بر ما همي گردد اين آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشي
بر آري چو ز انگشت دان آتشي
گه از صلب مير ختن زنگيان
کني همچو انگشت از آتش عيان
ز نيروي حکم تو رب مجيد
بد از نيک و نيک از بد آمد پديد
اگر بيهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تويي نقشبند
ولي سر نقشت، بما فاش نيست
بلي، نقش آگه ز نقاش نيست
در آن روز کآيينه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نواي الست
بلي گفت چون آينه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغي که افروخت خاموش کرد
چه بودي گذشتي خوش ايام ما
چو آغاز ما بودي انجام ما
چه ميگويم اي روزگارم سياه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگير؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذير!
بهم کرده هر جا دو کس داوري
ز تو جسته هر يک نهان ياوري
بسوي تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جويند فارغ ز غير
مسلمانت از کعبه ترسا ز دير
اگر پرده از روي کار افگني
ز هم هر دو را شرمسار افگني
نبود و نباشد تو رامنزلي
بجز دل، بود گر کسي را دلي
يکي را بسر بر فرازي درفش
يکي را کني تنگ بر پاي کفش
يکي ا دهي گوهر شب چراغ
يکي روز از مهر گيرد سراغ
يکي را نهي جام زرين بدست
يکي را سبوي سفالين، شکست
يکي را کني جامه از پرنيان
يکي دلق پشمينش رفت از ميان
يکي هر چه خواهد برآريش کام
يکي آرزوها گذاريش خام
يکي مرغ و ماهيش بر خوان نهي
يکي سفره خواهيش از نان تهي
گر آن سرخوشان شد، ور اين لب گزان
نه سودت ازين، نه زيانت از آن!
خوش آيد ز تو، هر چه آيد همي
که آن از تو آيد، که شايد همي
نشاني بجنت، کشاني بنار
ز کس مي نينديشي اي کردگار
همه روزه خضري و اسکندري
بري گر بظلمات و باز آوري!
گر اين آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پيدا ، ندانم چه اي؟!
ز تو هر که شيدا، ندانم که اي؟!
بطفلي که هيچ اختيارم نبود
توانايي هيچ کارم نبود
ز پستان مادر بپرورديم
بگفتار و رفتار آورديم
چو بگرفت نيرو سراپاي من
کشيدم سر از طاعت، اي واي من
رواني خرد جوي دادي مرا
زباني سخنگوي دادي مرا
چنان کن، که گويم ثنايت همي
چنان کن، که جويم رضايت همي
ز بهر تماشاي اين گلشنم
دو چشم از کرم ساختي روشنم
چنان کن، که هر گل که بينم نخست
شناسم که عکس گل روي تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کني از قضا
رسد ورنه حکم قضا بيگمان
چه غمگين بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستين کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کريمان نيم
چو خود داده باشم، پشيمان نيم
ز من، تا کسي نشنود آه سرد
شکيباييم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نيش و نوش
چه بيهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهاني کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناييم ده
بچشم، از خرد روشناييم ده
*
خرد راه جوي و خرد رهنماي
خرد دور بين و خرد دير پاي
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودي، نبودي جهان
خرد مجلس افروز مير و وزير
خرد دانش آموز برنا و پير
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوي را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشايد زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامي رام شد از خرد
خرد را چو دادند ميزان بدست
بميزانش سنجيده شد هر چه هست
بدي ، نيکي ، افزوني و کاستي
دروغ و کژي، راست و راستي
زن و مرد، از وي عفيف و غيور
بهنجار نزديک و از فتنه دور
گذارد خرد پاي چون در ميان
فتد از در سود پاي زيان
توانگر دهد بينوا را درم
کند بينوا نيز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختيار
زده از خرد تکيه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهي سپاه
عيت بشاه از خرد باج داد
که ديوانه بنگه بتاراج داد
فقيه از خرد، کفر وايمان شناس
طبيب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چيست، گويم بداني درست:
چراغي کش افروخت ايزد نخست
درين ره که پيش است هرزه روي
بسر ز آن چراغش بود پرتوي
کسي کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دريغا که گم کرد راه
و يا تيره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمي مايه يافت
وز آن مايه، در عالم اين پايه يافت
وگرنه، سرافراز اين ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمي کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشيار و خردمند نيست
خرد را بر او هيچ پيوند نيست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زير تاج کيان
ورش تيغ رستم بود بر ميان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تير آرش بترکش بود
بيزدان اگر آدمي دانمش
و يا ز آدمي زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت اين زمان
بود نقشي آراسته از گمان
چه گويي که چون دانش افزايدت
گشايي چو چشم اين بچشم آيدت
که هر جانور نيز چون آدمي
نهان باشدش با خرد همدمي
چه ميگويم اين راز ناگفتني است
در اين باغ اين غنچه نشکفتني است
از اين راز چون هيچکس دم نزد
کس اين مجلس چيده بر هم نزد
نديدند سودي چو زين جستجو
نکردند زين جستجو گفتگو
همان به که من نيز چون ديگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازين راه بي بن کنم پاي سست
برم بارگي را براه نخست
جهان تيره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاري است سهل!
بدست از خرد گير روشن چراغ
مگر از خردمند جويي سراغ
خردمند را هر کجا بر خوري
بدان کشو کز نخل او برخوري
وگر بيخرد بيني، از وي گريز
ابر خاک شور، آب شيرين مريز
کنون بخرد و بيخرد درهم است
کسي کاين دو از هم شناسد کم است
نشاني است از بخردانم بياد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد اي هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردي خواهي، اين نکته سنج:
نه بيجا برنجان، نه بيجا برنج
بود مايه ي رستگاري خرد
خردمند بايد باين برخورد
منم کيمياگر، خرد کيميا
گرت کيسه از زر تهي شد بيا
خرد کيست؟ خضر طريق صفا
خرد نيست جز گوهر مصطفي!
د رنعت و منقبت حضرت ختمي مرتبت صلي الله عليه و آله
محمد که همتاي او از نخست
سهي سروي از خاک آدم نرست
خدا را مطيع و جهان را مطاع
زهي خواجه گز فقر بودش متاع
پسند آمد «الفقر فخري» از او
که ملک سليمان نکرد آرزو
بچشم اشکريز و بلب خنده ناک
بتن جان روشن، بجان نور پاک
گل طاوها ميوه ي يا و سين
بهار نخستين، ترنج پسين
نرفته بمکتب، نخوانده کتاب؛
کتاب ملل را فگنده در آب
ز هفتم زمين گير، تا نه فلک
بفرمان او انس و جن و ملک
گهي شهپر جبرئيلش بسر
گهي پرده ي عنکبوتش بدر
ز خلق جهان کس باين پايه نه
جهانيش در سايه و، سايه نه
بود سايه هر کالبد را ولي
نبد سايه آن کالبد را بلي
چو مهرش دميد از زمين و زمان
زمين سايه افگند بر آسمان
تهي دست و، پر دست خلقش ز دست؛
گرسنه، از آن سير هر کس که هست
ز بردست هر کشورش، زير دست؛
از او بت شکن هر کجا بت پرست
هنوز آب در خاک آدم نبود
نشاني ز هستي عالم نبود
که از نو رخود آفريد ايزدش
نه نوري که اختر فرو ريزدش
شد آن نور چون گوهر دلپسند
به پيرايه ي خاتمي سر بلند
صدف يافت از صلب آدم نخست
در آنجا بهر صلب کان راه جست
سرافرازيش داد از همسران
چه دين پروران و چه پيغمبران
چنين از فلک تا بخاک آمده
در اصلاب ارحام پاک آمده
چو نخلش دميد از رياض عرب
رطب يافت نخل عرب از طرب
برآمد چو خورشيدش از زير ميغ
بدستيش تاج و بدستيش تيغ
ز غمگين غم، از سرکشان سرگرفت؛
بدوريش داد از توانگر گرفت
به بتخانه ها ز اختر واژگون
فتادند از پا بتان سرنگون
شد از رايتش رايت کفر پست
در افتاد بر طاق کسري شکست
ز درياچه ي ساوه گفتي سحاب
بر آتشگه فارس افشاند آب
بملک عرب از عجم تاج رفت
درفش فريدون بتاراج رفت
بشست آب زمزم ، مي از جام جم
بمخموري افتاد شاه عجم
گرش نامه پرويز بدخو دريد
همش تيغ فرزند، پهلو دريد
چو تابيد آن مه ببام قريش
قريش از وفا و جفا شد دو جيش
چو دارد جماد و نبات اختلاف
عجب نيست در نوع انسان خلاف
چنان کز افق شاه انجم گروه
درفش زر افشاند بر دشت و کوه
شد از خار و خاراي نزهت زدا
گل لعل گون، لعل گلگون جدا
نبي هم بتکميل چون يافت نام
تمامي از او يافت هر ناتمام
يکي سنگ، تسبيح گفتش بدست؛
يکي سنگش، از درج گوهر شکست!
سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب؛
جدا گشت چون حمزه از بولهب
رؤف ، رحيم ،کريم ، کظيم
که ايزد ستودش بخلق عظيم
خديو جهان خواجه ي کائنات
عليه السلام و عليه الصلوه
تو و انبيا يا نبي الوري
فاين الثريا و اين الثري
فرستنده ات از فرستادگان
بپا داشته بر در استادگان
تو را داده پي بهره آدم ز روح
خدا ناخدايي کشتي نوح
ذبيح و خليل اند دل خوش ز تو
بجان رسته از تيغ و آتش ز تو
گر آراست در خاک بطحا خليل
سرايي بنام خداي جليل
همانا نبودش مرادي جز اين
که سازي مقام اي رسول گزين
اگر نه، غني بود حق ا زمکان
نخواهد مکان صانع کن فکان
گر آورد از طور، موسي قبس؛
ز روي تو بود آن قبس مقتبس
سليمان کند، بيندار مشتري؛
در انگشت سلمانت انگشتري
دهن شست عيسي بشهد و بشير
که شد از قدومت بشر را بشير
گرفت اي ز پيغمبران سرفراز
ز نام تو هر چار دفتر طراز
بچار آينه از تو افتاد نور
به انجيل و تورات و فرقان، زبور
سر از تاج معراج بادت بلند
ز تشريف رحمت تنت بهره مند
در کيفيت معراج رفتن آن جناب افضل التحيه و الثنا
شبي نور پرور سپهر برين
نه از ماه از نور ماه آفرين
فروزانتر از روز روشن شبي
که ميتافت چون مهر هر کوکبي
چو رخسار ليلي فروزنده ليل
درخشان نجوم از سها تا سهيل
بتکبير برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، ديو گم کرده راه
شدش تيره زندان خاکي پناه
فلک مجمري، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرايش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خنديد افق لب گزان
وزان شد نسيم سحرگه وزان
نهان کرد دستي بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشاي مهر
بگرد سر خاک گشتي سپهر
محمد کز اول فلک سير بود
وز او، آخر کارها خير بود
بخلوتگه ام هاني غنود
ز بيداري بخت خوابش ربود
بنظاره ي خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خيل ملک
بر ايشان سبق جست روح الامين
فرود آمد از آسمان بر زمين
بدستش عنان براقي چو برق
که بيننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرين نسيم
دونده چو سيماب بر لوح سيم
ز ابريشمش يال و از مشک دم
ز فيروزه اش ساق، از يشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپايي رکاب و بدستي عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زين، همش ران ز داغ
نه طير و بنسرين چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوايم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمي و گرمي و تمکين و تک
خرامان گرو برد از يک بيک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و ، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خليل اللهش در کنار
نه باد و، سليمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئيل
صلا داد کاي يادگار خليل !
تو را خوانده ايزد بعرش برين
ز جان آفرينت بجان آفرين
چو ياري تو را بر سر ياري است
مخسب ار چه خواب تو بيداري است
چو در لا مکانت گشادند جاي
سرت گردم، از خاک بردار پاي
رهي تا ز چشم بد خاکيان
نهي پاي بر چشم افلاکيان
بعرش برين نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستي خواستند
ز جا خيز اي سيد مهربان
که امشب نماند بديگر شبان
بر اقيت آوردم اينک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستيني بر اين نه حجاب
فگن سايه يي بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پاي خاست
بسوي براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جويي فراق؟!
براقش جوابي پسنديده گفت
که: اي آگه از رازهاي نهفت
در اين عالم از يمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم اي شهسوار گزين
مکش مرکبي غير من زير زين
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصي نهاد
صف انبيا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکيان خلع کرد
در قلعه ي نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بيمهر يافت
بآغوش آباي علوي شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تيزهوش
جهان زير پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از مير دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهيد چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان ديد ازو مهر ، کز مهر ماه
چو از مقدمش يافت عيسي سراغ
پذيره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مريخ از او
جهان را شد اين قصه تاريخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتري
در انگشت او کرد انگشتري
ز خقتان کيوان سياهي بشست
کلاه بره ، درع ماهي بشست
ببرد آب فردوس از بوي خويش
فسرد آتش دوزخ از خوي خويش
ملايک برو کرده در هر حصار
لآلي منثور اختر نثار
همي رفت با او ملايک قرين
عنان کش نشد تا بعرش برين
ز برق تجليش چون سينه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبريل و ميکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : اي شاه گيتي پناه
ز روز ازل، هر يکي را ز ما
جدا پايه يي داده رب السماء
چو برتر کشانيم پر ز آن نشان
شود برق قهاري آتش فشان
ز سدره چو گامي دو شد پيشتر
بمقصد شدش ميل دل بيشتر
چنان کافتد از منظري آدمي
کند سرعتش بيش قرب ز مي
بمرکز ز ميل طبيعي که داشت
ز هر پايه پايي که بالا گذاشت
دو بالا شدش پويه ي بارگي
دل از خاکيان کند يکبارگي
ز رفتارش افلاکيان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشيان چون بريدند پي
ولايت ولايت هميکرد طي
چو بگذشت ز آن قصرهاي بلند
ز پيش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجايي که آن را ندانم نشان
چو در سايه ي عرش رايت فراشت
بجز نقد دل هيچ با خود نداشت
مکين شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پي کار امت دکان
بنقد دل ازحق خريد آنچه خواست
وز آن کار با بيدلان کرد راست
چه گويم چه گفت؟ آنچه ميخواست گفت
ز جان آفرين آفرينها شنفت!!
بديد آنچه در طور، موسي نديد
شنيد آنچه بايست آنجا شنيد
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ايزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ي روز محشر گرفت
باين خاکي نور پرورد بين
زمين گشته ي آسمان گرد بين
يتيمي شد اهل جهان را پدر
کسي را ندادند قدر اينقدر
چو ميرفت، ماهي شتابنده بود
چو برگشت، خورشيد تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمين داشت وام
چو او سايه بر عرش ذوالمن فگند
زمين وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمي از بسترش
که خود رفت و آمد ببالين سرش
چه يا رب گذشت آن زمان بر زمين
که رفت از زمين آن رسول امين
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتي برآمد ز تن جان خاک
بس اين نيست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندي زمين را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بيک لحظه پيک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار اين قصه کوشم چرا؟!
چو بينم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، اي يثربي
يکي يثربي و يکي مغربي
ز ايزد درود اي شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جاي تو
نه پيچيد روزي سر از راي تو
علي، شير حق؛ نفس خير البشر
سر پيشوايان اثني عشر!
همان باب سبطين و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ي افسر هل اتي
طرازنده کشور لا فتي
در شهر علم نبي، آنکه کند
دراز خبير و سر ز عنتر فگند
شنيدم بفرمان حي قدير
علي را پيمبر بروز غدير
ببالاي سر برد و با خلق گفت
که: تا چند اين راز بايد نهفت؟!
از آنان که دارندم آيين و کيش
شمارد مرا هر که مولاي خويش
پس از ن بداند که مولي علي است
ز هر کس بمولائي اولي علي است
بود پس صحيح اين خبر پيش من
تو گفتي که بودم در آن انجمن
جهان بود ازين پيش سرتاسر آب
کشيدندش از خاک نقشي بر آب
از آن خاک بس پيکر انگيختند
بساحل چه خس، چه گهر ريختند
هم امروز و فرداست کان تيره آب
زند موج و سايد بچرخش حباب
هم از لطمه ي موج آن آب پاک
شود شسته آلودگيهاي خاک
زند غوطه در بحر کشتي بسي
ز کشتي نشينان نماند کسي
دلا خيز ار اين ورطه ي موج خيز
بکشتي آل پيمبر گريز
که خود گفته آن ساقي راح و روح
مرا اهل بيت است کشتي نوح
بآن هر که پيوست رست از هلاک
بکشتي نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتي آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتي نيک و بد چون غريق
نشيننده را نوح بهتر رفيق
اگر سوي آتش روم با خليل
وگر با کليمم ره افتد به نيل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
*
کنم شکر ايزد ، که چون سامري
نيم رهزن مردم از ساحري
قلم بر کفم رايت موسوي است
سخن بر لبم آيت عيسوي است
چه رايت؟ کزان شاه را بندگي است!
چه آيت؟ کز آن مرده را زندگي است!
برخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زيور گرفت
جهان آفرين کاين جهان آفريد
طراز جهان خواست، جان آفريد
ز هر چيز بيني در اين انجمن
فزون است کالاي جان را ثمن
زهر جانور نيز شد در زمي
بلند از خرد پايه ي آدمي
بحکم خرد آدمي دمبدم
ز هر پايه خواهد فراتر قدم
چو در زيستن برتري ديد و بس
همي جست آن پايه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادي کمال
همه اندک، اندک پذيرد زوال؟!
درين دير فاني است باقي کسي
که از وي نشان دير ماند بسي
بلي ماند و ماند ز خلق ز من
نشان باقي از نام و نام از سخن
بهاي سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پيغمبران
چو شد خلقت جنيس حيوان درست
سخن خاصه ي آدمي شد نخست
بود آري آنکوست آدم نژاد
بسنجيدن گوهر نظم شاد
بهاي سخن، از حد افزون بود؛
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند ميزان بکف
شناسند تا وزن در از خزف
نبيني که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار ميزان بدوش
وگرنه خريدار در در دکان
نداند بهاي کم و بيش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجيدن گوهر آورد ياد
ز حکمت طلسمي بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخيلي شکست
نه هر کس برد ره بآن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و يک اسم
بدست وي آيد کليد طلسم
کند دل از آن گنج بيرنج شاد
بخير آرد از صاحب گنج ياد
بشادي در آن گنج آراسته
که هست از خزف ريزه پيراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشاي گوهر بسش دست مزد
و يا باغباني يکي باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پاي خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت ليل و نهار
بآنجا کشد دامن اندر بهار
وزد بادنوروز در باغها
گريزند از بلبلان زاغها
بآن باغ، از خنده ي نوگلي
در آيد خروشان کهن بلبلي
بنظاره ي سروي از اين چمن
نشيند تذروي بشاخ سمن
بشام و سحر، نغمه سازي کنند
بسرو بگل، دست يازي کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
بنوبت کشيده بآن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا بشادي دمي
بهر دم برون کرد از دل غمي
گهي ميوه خورد و گهي گل در ود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگين گلي چيد، تخمي فشاند
چو شيرين بري خورد، نخلي نشاند
که هر کايد آنجا ز آيندگان
سر آرد دمي با سرايندگان
گلش چيند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد ياد از آن
سخن سنج ياران عهد قديم
که بودند در بزم دانش نديم
بروي عروسان معني بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکين نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غيور
مگر روزي آزاده مردي ز راه
در آيد کشد برقع از روي ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ
بخندد بکنج نغمه خواني زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدي از بهر آن ساختند
که نابخردي سوي او ننگرد
مباد از جدل پرده ي خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفي پوست پوش
بود روزي از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلي بروي افتد نگاه
هم از ديدنش، ديده روشن کند
هم از خواندنش، سينه گلشن کند
شود آگه از رازهاي نهان
که پوشيده دانشوران ز ابلهان
از آن نيکويي در نهاد آورد
برحمت ز گوينده ياد آورد
چه ماند نگارنده را دل بتاب
نخوانند اگر عاميانش کتاب
*
يکي روز در ساحت گلشني
گرفته سرچشمه ي روشني
من و يکدو تن همدم نيکبخت
نشستيم در سايه ي يک درخت
ز يکدست هاتف نواساز من
ز يکسو صباحي هم آواز من
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهاي رنگين چو گنج
ز گوهر فروشان عهد قديم
خلف مانده ديديم درها يتيم
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
بگرد يتيميش از ديده اشک
روان بود از دلنوازي نه رشک
صباحي که بادا صباحش بخير
چو آن انجمن ديد خالي ز غير
کتابي کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زيرکش ناگهان
گسسته ز هم عقد شيرازه اش
کهن، ليک معني همان تازه اش !
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
گشودم، چه ديدم؟ يکي بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
ورقها، چو برگ رزان فصل دي؛
پريشان و فائح از آن بوي مي
درختان کهن، ميوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
چو فردوس، گل رسته در وي بسي؛
که خاري نيازرده دست کسي
همانا باين عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بايست کشت
گلي ورنه از بوستاني نرست
که خارش بخون دست گلچين نشست
کسي ميوه ورنه ز باغي نچيد
که از باغبان زهر چشمي نديد
دلم برد از دست ، بوي گلش؛
جگر خون شد، از ناله ي بلبلش!
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزي امير سمرقند بود!
چه گفتم که بايد زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد اين آب و رنگ؟!
دلارا يکي نازنين نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
در اوراقش از چشم عبرت نگر
نديدم بجز پاره هاي جگر
سراسر بخون دل آميخته
ز چشم سياه قلم ريخته
در آن نقش، بس قصه ي دردناک
چو لوح جبين اسيران خاک
نوشته در آن قصه ي دلنواز
بسي داستانهاي ناز و نياز
درخشان گهرهاي غلطان در آن
نهان گنج درويش و سلطان در آن
هم از شادي جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه اين لعل سفت
سرودم ز ايوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جيحون گذشت
صباحي، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روي و گفت: اي شکفت
که اين نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
مرا بود مونس بهر انجمن
کسي جز تو نگرفتش از دست من
که بيند خطاي خطش از صواب
و يا خواندش کو نگويد جواب
همانا نياموخت در روزگار
کسي اين لغت را ز آموزگار
حريفان که امروز نام آورند
ز دعوي بملک سخن داورند
شکر را ز حنظل ندانند چيست؟!
ندانند امير سمرقند کيست؟!
در اين عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
نبيني که آمد درين مرز و بوم
هماي همايون ، کم از بوم شوم؟!
خريدار گوهر در اين شهر نيست
فروشنده را از بها بهر نيست
تو هم رنج بيهوده زين پس مبر
سخن پيش هر ناکس و کس مبر
چه لازم کز انديشه دل خون کني
مگر مصرعي چند موزون کني
که در خواندنش چون بر آري نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
ورش سازي از کلک و دفتر بسيج
نگيرند چون اين کتابش بهيچ
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بيدار کرد
باو گفتم از روي رفق: اي رفيق
عفي اله که هم صادقي هم صديق
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نيفروزم از بهر کوران چراغ
چه بيجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صيرفي از رصاص
چه گردم پي در شناور چو غوک؟
که نگشايدش رشته زالي ز دوک
بدين گونه ما را سخن در ميان
فرا داشته گوش، روحانيان
که از يکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
بگرمي مرا گفت: اي هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
پس از عهد استاد فن رودکي
که در دري سفت از کودکي
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
چو او چيد هر کس سخن را اساس
گهر ريخت در جيب گوهر شناس
نيوشنده را جان از آن تازه شد
جهاني ز نامش پر آوازه شد
هر آن کز سخن طرز ديگر نهاد
خزف در ترازوي گوهر نهاد
اگر پنج روز اين سراي سپنج
تهي شد ز ارباب دانش، مرنج
نماند و نماند بيکسان جهان
شود آشکار، آنچه بيني نهان
شنيدي که جمشيد فرخنده بخت
چو بيگانگانش گرفتند تخت
ز بيداد ضحاک تازي، ز مغز
تهي شد سر نوجوانان نغز
جهان بود آشفته سالي هزار
بدو نيکش از ظلم زار و نزار
دگر کز جفا شد پشيمان سپهر
گراييد يکچند از کين بمهر
درفش فريدون برافراخت باز
جهان رشک ايوان جم ساخت باز
فلک روزکي چند بر زيد و عمرو
اگر بوزه پيمود بر جاي خمر
نخواهد شدن ريشه ي تاک خشک
ز ميخانه آيد همان بوي مشک
کنون گر بگيتي سخندان نماند
گلي در همه باغ خندان نماند
ز بلبل نشاني نه در بوستان
ز طوطي تهي گشت هندوستان
نگيرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
چمن را تهي از سمن کرد دي
ز گل وز شکر شاخ خالي و ني؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
صبا ريخته گل بدامان شاخ
شکر کرده ني را گريبان فراخ
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطي شکر کرده نوش
سخن گستران کرده رو سوي باغ
بدستي کتاب و بدستي اياغ
نقاب از رخ گل گشايند خوش
بآهنگ بلبل سرايند خوش
غزل سر کند مطرب از هر کسي
فرستند رحمت بر آنکس بسي
بيا زين کتابي که در دست تست
ببين نقش حال معزي درست
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزي زيارتگه است
گهي هيچ از او نام نشنيده کس
گهي در جهان نام او بود و بس
گر او رفت، بر جاي او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
تويي خود بحمدالله امروز نيز
بمصر سخن چون معزي عزيز
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم ، آگهان
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گر چه در خاک آرامشان
بسعي تو ضايع نشد رنجشان
که گوهر برآوردي از گنجشان
بنال اي کهن بلبل بوستان
که چون گل گشايد دل دوستان
بباغ از گل و ميوه بنشان درخت
که تا بيند و چيند آزاده بخت
از اين خاکدان چون بخلد برين
کني رو، که بادت لحد عنبرين
هر آنکو گلي چيند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هر آنکو خورد ميوه ات از درخت
به نيکي کند يادت اي نيکبخت
سراسر سخنهاش بي عيب بود
مگو هاتف، او هاتف غيب بود!
دري سفت، کآويزه ي گوش شد؛
زبان را شکايت فراموش شد!
باو گفتم: اي ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
بگو تا بآن بحر کشتي برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
بگفت: اي که نظمت سراسر خوش است
برآري زهر بحر گوهر، خوش است
ولي شد چو نقد جواني ز دست
درين بحرت افتاد ماهي بشست
نيرزد که گيرد طمع دامنت
نزيبد که گردد هوس رهزنت
مخوان از طمع سفلگان را خديو
منه از هوس نام حوران بديو
غزلخوانيت گر چه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگويي هجا
چه لازم چو فردوسي آيي ز طوس
بغزنين و شه را کني پايبوس؟!
بري سي چهل سال بيهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
بخاري ز انديشه عمري قفا
کش از وعده آخر نبيني وفا؟!
شه گنجه را چون نظامي بعمد
چه خواني شب و روزي از اخلاص حمد؟!
که حمدونيان را شوي ده خدا
نشيني ز کنج قناعت جدا؟!
چه در مدح کوشي؟ که چون انوري
کند مغفر اندر سرت معجري!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشاني و از ديده اشک!
گر از نخل دانش، ثمر بايدت
به بستان سعدي گذر بايدت
که هر رنگ گل خواهي آنجا شکفت
ز هرگونه گويي سخن شيخ گفت
دگر گفتمش: اي تو را من رهي
عفي الله که دادي مرا آگهي
بچشم، آنچه گويي بجاي آورم
اگر لطف ايزد شود ياورم
نباشد مرا گر چه در انجمن
زبان عاجز از هيچگونه سخن
ولي ز آن نچينم سر از راي تو
که زيباست راي دل آراي تو
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بين، زهم در کمان!
همان گويم اکنون که گويد سروش
بآهنگ سعدي برآرم خروش
اگر شيخ گل چيد از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
و گر رشته از دسته گلها گسيخت
بديهيم بونصر بن سعد ريخت
من اينک يکي گنج اندوختم
ببازاريان مفت نفروختم
گزيدم از آن در و ياقوت و لعل
که شبديز شه را فشانم به نعل
بشيرين لب او داد اگر داد پند
به شيرازيان ارمغان برد قند
من آوردم اينک شکر ز اصفهان
که شيرين کند خسرو از وي دهان
شها، شهريارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
جبين ساي پير و جوان، قصر تست
به از عصر نوشيروان عصر تست
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدي هادي آخر زمان
ز جودت، چنان سير شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نياز
ز تيغت، چنان يافت گيتي قرار
که کودک ندارد بديوانه کار
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
بعهد تو، اي دوار مهربان
که بخشنده دستي و شيرين زبان
دلي را نمي بينم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
جهان امن و، روزي مردم فراخ
برو بومش آباد، از ايوان و کاخ
مرا برد ليک اين غم از دل سرور
که آسايش مردم آرد غرور
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشني از چراغ
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دريا سراب
برآنم کنون اي شه حق شناس
که داري ز حق جانب خلق پاس
که تا ديو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
ببين هر که را شد ز پير و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
طبيبي بناچار ميبايدش
که جان از دواي وي آسايدش
گر از سوء اخلاق نيز آدمي
خلايق گريزندش از همدمي
حکيميش بايد پسنديده راي
که چون گردد از پند دستان سراي؟!
دمد چون گل از شکرش بوي خوش
دهد بوي آن گل شکر خوي خوش
تو را گر چه حاجت نه از آگهي
به پندکسي، خاصه پند رهي
ولي پا نهد هر که در محفلي
چو خواهد بصحبت گشايد دلي
سخن سرکند با سر انجمن
بود گر چه با ديگرانش سخن
پس از ذکر ايجاد رب مجيد
که چون کرد آفاق و انفس پديد
چو ديدم درين نغز مجلس درست
کز اهل جهان روي مجلس به تست
نوشتم به پند کسان اين کتاب
شود تا که ديده از آن بهره ياب
بهر قطعه اش کز خرد آيتي است
جداگانه اندرزي و حکمتي است
حکايات دلکش، مثل هاي نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ي خوشگوار
خنک آنکه زين تازه مي نوش کرد
وزين گوهر، آويزه ي گوش کرد
بهر بيتي از آن ز بستان دري است
تر و تازه چون گلستان دفتري است
نيارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم اين دفترت
که خواند دبير تو بر جاي من
بقصر تو، اي فرخ آن انجمن!
وز آن انجمن تا بهر کشوري
برد از من اين نامه دانشوري
بدانش جهان را درين روزگار
تو باشي به پند من آموزگار
طفيل تو هر کو شود کامياب
ز پندي که من دادمش زين کتاب
برحمت ز تو ياد آرد نخست
که عنوان اين نامه از نام تست
مرا هم چو کردم تو را بندگي
بآمرزش حق دهد زندگي
نبيني که از خوان شاهنشهان
گدا ميخورد روزي اندر جهان
حريفان مرا ديده برخاستند
برويم ز نو بزمي آراستند
گرفتند يک يک مرا در کنار
تو گويي کشيدنديم انتظار
شدم تا نشينم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
ز هر سو بسي داستانها گذشت
بسي داستان بر زبانها گذشت
يکي جست راز سپهر برين
يکي از جهان وز جهان آفرين
ز کيفيت خلق عالم بسي
سخن گفت در انجمن هر کسي
من انديشه ي کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
يکي گفت با من که: اي همنفس
چرا بوستان را شماري قفس؟!
کنون کز گل آمد زمين حله پوش
ز هر مرغي آوازي آمد بگوش
شد از چهره ي گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
بهر گوشه زين باغ روحانيان
فگندند بس گفتگو در ميان
تو کز باغ دانش کهن بلبلي
بدل خارها داري از هر گلي
چرا همدم دوستان نيستي؟
مگر مرغ اين بوستان نيستي؟!
بگو با حريفان نيکو نهاد
کز اوضاع گيتي چه داري بياد؟
که اين قبه ي نيلگون آفريد؟
که بود آفريننده؟ چون آفريد؟!
بساط زمين، از چه آراستند؟
ز آرايش آن، چه ميخواستند؟
بهار و خزان اندرين باغ چيست؟
خروشيدن بلبل و زاغ چيست؟
چرا رنگ اين باغ چون ريختند
گل و خار را درهم آميختند؟!
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
همه کس گل از باغ چيند بسي
چرا باغبان را نبيند کسي ؟!
سخنگو، سخن چون باينجا کشاند
مرا از ثري تا ثريا کشاند
باو گفتم: اي يار دمساز من
بلند است اين پرده ز آواز من
بآهنگ ديگر مرا دستگير
ازين، اندکي نغمه را پست گير
توانم مگر منهم اي هم نفس
برآرم سري از شکاف قفس
سراسر بگوش تو گويم نهفت
ز سيمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
زبان بست، مرغ از نوايي که داشت؛
فروتر پريد از هوائي که داشت
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
تهي ديدم از غير چون انجمن
چنين بر لب آمد ز غيبم سخن
که راز جهان يکسر آمد نهان
جز اين کآفريننده دارد جهان
چرا کاندرين مجلس دلپسند
نديد است کس نقش بي نقشبند
وگر گويي از زادن اين در گشاد
نخستين پدر بازگو از چه زاد؟!
خرد را بيکتاييش نيست شک
که کار دو صانع گر آيد ز يک
بانباز آن يک ندارد نياز
که باشد به نيروي خود کارساز
وگر اين کند آنچه آن يک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
بلي، روستا هم ندارد شکي؛
که سلطان شهر از دو بهتر يکي!
وگر بازپرسي ز ناديدنش
که ناديده نتوان پرستيدنش
نبيني که از کلک صورت نگار
بسا نغز پيکر که شد آشکار
بود گر چه هر چهره را ديده باز
نيارند نقاش را ديد، باز!
جهان را دهد روشني آفتاب
ولي چشم خفاش را نيست تاب
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بيند فگار
بود علم و حکمت سزاوار او
که جاي سخن نيست در کار او
درين گر کسي گفتگو ميکند
چرا خود نکرد آنچه او ميکند؟!
وز اين مجلس خاص کاراستيد
حکايت ز چون کرد او خواستيد
چه گويم؟ کتب خانه ديدم بسي
حديث بزرگان شنيدم بسي
ولي آنچه گفتند ارباب هش
باين نغز تحقيقم افتاد خوش
که جان آفرين کآن نگهدار ماست
بما چون شناسايي خويش خواست
نخستين يکي گوهر تابناک
برآورد از غيب، از غيب پاک
نه بايع در آنجا و نه مشتري
که نامش نگارم در انگشتري
بعين عنايت بوي بنگرين
خرد نام کردش خود از خود خريد
بآن در يکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هيبت گداخت
شد آب آن در ناب، صافي زلاي
بموج آمد آن قطره ي بحرزاي
بهم بست از آن آب نه دايره
بشوق از ازل تا ابد سايره
يکي چون دل عارف از نفس پاک
دگر يک پر از گوهر تابناک
وز آن يک بيک هفت بحر نگون
حبابي برانگيخت سيمابگون
چو کيوان در ايوان هفتم خزيد
ز کين آوري لب بدندان گزيد
چو عباسيانش، سلب قيرگون
بويراني خان و مان رهنمون
مهين داور کشور دار و گير
زمين پرور کشت دهقان پير
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
بقصر ششم شد چو برجيس چست
سياهي ز دامان کيوان شست
هر آن عقده کو بست، اين برگشود؛
هر آن خار کو کشت، اين بر درود
از او جسته اميد دل راستان
سعادت، غلاميش بر آستان
نيفگنده کس بر جبين چين از او
همه رونق دين و آيين از او
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تيغش هراسي بر انجم نشست
ازو دست دزدان بيغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هم افزوده طغيان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رايت، برافروخت چهر
ز هر شهر، کو روي کردي نهان؛
شدي تيره در چشم مردم جهان!
بهر خطه، کافروختي او چراغ
ز ديدار هم کردي اهلش سراغ
شهان راهمه بخت فيروز از او
ز هم امتياز شب و روز از او
چو ناهيد شد شمع سيم سراي
دل عالمي گشت شادي گراي
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر دريد ، اين بدوخت
عروسان ازو در فريبندگي
وز آن جامه را داده زيبندگي
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
رواق دوم گشت چون جاي تير
بلوح قضا شد قلمزن دبير
ازو کودکان پيش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
بکسب، هنر، مجلسي ساخته
حساب همه کار پرداخته
ورق خواني رازدانان ازو
زبان داني بيزبانان از او
چو مه شد برين طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهي بدر بنمود و گاهي هلال
گهي رو، گه ابرو نمودي ز ناز
بدستي سپر ساز و شمشير باز
پذيرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
بحکمش چو افلاک سر برکشيد
بهر يک ده و دو خط اندر کشيد
بهر بهره نقشي مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامي نهاد
هم از مهر خود داد پيوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
شد از گردش چرخ آتش پديد
ز زير فلک شعله بالا کشيد
ز جنبيدن آتش خانه سوز
برآمد هوائي چو ابر تموز
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
عيان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
گرفتند هر يک بجايي قرار
فروغ و نسيم و زلال و غبار
باندازه آميزشي دادشان
بهم سازگاري خوش افتادشان
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهاني شد آراسته چون بهشت
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خيل ملک
براهي که بنمودشان از نخست
دمي پا ز رفتن نکردند سست
فرومانده در سايه ي پير خويش
نه پس رفته از منزل خود نه پيش
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هم اندر زمين فوج ديو و پري
گشاده زبان در ثنا گستري
نعيم و جحيم ، آيت لطف و قهر
ز لطفش شکر ريز و از قهر زهر
نعيم از که؟ از بنده ي بيگناه!
بود گر چه از بندگان سياه!!
جحيم از که؟ از زشت کاران خويش؛
بود گر چه از سروران قريش !
فلک دايره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
نه گنجينه گنج شاهي است خاک؟!
نه مشکوه نور الهي است خاک؟!
غرض، راز پنهان چو ميخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
ثوابت بگردش چو، کردند ميل
فشاندند نور از سها تا سهيل
گرفتند در حجله ي رنگ و بوي
همين چار زن، بار ، از آن هفت شوي
ز آتش شد اين خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
بجنبش در آمد رگ رستني
عيان گشت پس گوهر جستني
هم از خنده ي برق در کوهسار
هم از گريه ي ابر در مرغزار
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هر آن آب کز ابر بر آب ريخت
بجيب صدف عقد لؤلؤ گسيخت
ز نزديکيو دوري آفتاب
که گه بست و گاهي روان کرد آب
پديدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
چو با هم يکي گشت ليل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
بصيف و شتا انجم تيز گرد
گهي گرم کرد انجمن گاه سرد
گهر ريز شد ابر نيسان مهي
هوا نيز، دم زد ز روح اللهي
گرفتند چون باد شد جستني
درختان دوشيزه آبستني
چو مريم بشب مه نهادند بار
چو عيسي همه ميوه ي خوشگوار
ز لطفش ، که با خاک هم سايه شد
بسي هيکل از جان گرانمايه شد
بآبي و خاکي، چه وحش و چه طير
هم او داد جان، بي ميانجي غير
پرنده ببالا، چرنده بزير
شب و روز در ذکر حي قدير
جهان آفرين، ايزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببيند جمال
نه صورت نما ديد، آيينه يي
نه در خورد آن گنج ، گنجينه يي
ز گل خواست آيينه يي ساختن
وز آن رايت عشق افراختن
برآورد از آستين دست جود
يکي مشت خاک از زمين در ربود
بر او ز ابر رحمت بباريد آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
درو در دمانيد باد بهشت
يکي نغز پيکر از آن گل سرشت
چهل روز در جايي افتاده بود
بر آن ريخت هر روز باران جود
ز طين طهور و ز ماء معين
همين پرورش ديد يک اربعين
چو ديدند آن پيکر دلنواز
ملک را ز غيرت زبان شد دراز
سخنهاي بيهوده گفتند باز
جوابي که بايد شنفتند باز
چو آراست آن نغز پيکر ز گل
باو داد جان و ، ازو خواست دل
برافروخت چون قصر افلاکيان
يکي قلعه، نامش دژ خاکيان
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسي آمد فراز
که هر روز و هر شب زخير و ز شر
رساند بوالي آن دژ خبر
بفرمان ايزد دل هوشمند
بشاهي آن قلعه شد سربلند
در آن قلعه، فيروزمنديش داد
بر اعضا همه سربلنديش داد
همش بست تعويذ جان بر يمين
همش کرد بر گوهر عشق امين
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد ، دل است
چه دل؟ قطره خوني بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره درياي ژرف
چو در ملک تن رايتش برفراشت
خرد را بدستوري او گماشت
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بايوان کاخ دماغ
نظر ديده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خواني مگر بر نشست
بهر گفتگو چه يقين، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
چو حسن ازل ديده بر دل گشاد
ره آشنايي بدل خواست داد
بدلآلگي شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
رسيد از نظر دل بديدار حسن
شد از روي دل گرم بازار حسن
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدي درست
چو با حسن دل آشنايي گرفت
چراغ وفا روشنايي گرفت
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبيناد تا روز محشر شکست
شد آن نقش را کار هستي چو راست
بگفتش که: برخيز، از جاي خاست
نخست آفريننده را ياد کرد
جهان را از اين دانش آباد کرد
بخلوتگه قرب کردش نديم
از آن خواندش آدم که بود آن اديم
در آن خاک، گنجي که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
الا کج نبيني که عشق و هوس
شماري ز يک جنس اي هم نفس!
اگر هيکل گربه بيني چو شير
نلغزي که آن بيدل است ، اين دلير!
برد هوش اين، از سر تيرزن
خورد موش آن، از در پيرزن
مگو کسوت جغد و شاهين يکي است
که هر رهروي را در اين ره تکي است
يکي، جا بويرانه اش خواستند
يکي، ساعد شاهش آراستند
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه اين دعوي از هر کسي لايق است
بود عشق آيين فرسودگان
هوس، پيشه ي دامن آلودگان
چو آدم باين پايه موجود شد
بکروبيان جمله مسجود شد
ملک، کآدمي داشت در تابشان
گل آلود ازين خاک شد آبشان
ز رازي که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
عزازيل کش نام ابليس بود
عزيز ملايک بتلبيس بود
همانا که در رزم ديو و ملک
ملک برد اسيرش بسوي فلک
بسالوسي آنجا نشيمن گرفت
ملک آگه از وي نشد، اي شگفت!
گذشتي شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ايام ما زرق ساز
چو ديد آن سر سرکشان در زمين
دل بوالبشر شادمان، شد غمين!
فرشته چو بردندي او را نماز
کشيد آن سيه دل سر از سجده باز
هماندم ز حجاب اين نه حجاب
بفرمان نبردن رسيدش خطاب
چون آن بي ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باين آتش اين خاک چون يافت دست؟!
بآتش اگر سوزيم، باک نيست؛
مرا خود سر سجده ي خاک نيست!
چنان کآدمي راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
سري کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروي از خاک گرد
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باين حرف داشت
وگرنه ز شاه آورد چون پيام
اميران ببوسند پاي غلام
هر آن خس که بويي بود از گلش
دهد جاي بر چشم خود بلبلش
شدش حکم ايزد باين رهنمون
که ديوي تو، رو سوي ديوان کنون
بگفت: آمدم بنده اينجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ي عدل مزد
وگر دزدم، آخر بسي سال و ماه
در اين آستان داشتم سجده گاه
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ريزد درم
که آيد نهان چون باميد گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که اي قايد کاروان ضلال
تو را گرچه اين بندگي بود زرق
شدت بندگي خرمن و ، زرق برق
ولي مزد اينک سپارم ترا
دو روزي بخود واگذارم تو را
کنون دادمت مهلت اين ديو زشت
که تا روز حشرت نمايم سرشت
در آن دم که ديوان ديوان کنم
تو را از گنه دل غريوان کنم!
دگر گفت: اي پاک پروردگار
من و آدمي را بهم واگذار
رعايت مکن جانب خاک را
ببين صحبت برق و خاشاک را
چنان کاو مرا راند ازين آستان
بعالم سمر گشت اين داستان
کنم منهم از زور بازوي خويش
بيک بازويش ، هم ترازوي خويش
بنرد و دغا بين که ميبازد او
ببازي و بازوش مينازد او
بگفت ايزدش: خود غلط باختي
که خود را ازين پايه انداختي
دريدي چه خود پرده ي خويشتن
همي نال از کرده ي خويشتن
هم اکنون شوي چون بدهليز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
نبيني کند زرگر هوشمند
چو از کوره ي خاک آتش بلند
بر آن آتش افشاند چون سيم و زر
عيان شد بدو نيکش از يکدگر
بود کان زر، صلب آدم همي؛
که دارد زر و خاک با هم همي
شود چون بني آدمت هم نشين
هم او خاک و هم تويي آتشين
اگر ميل خاکش کند سوي خاک
چو آدم ز آلودگي گشت پاک
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هيزم کشت
چو ابليس شد رانده ي آستان
ز دستان بيادش بسي داستان
بر آن شد که از جادويي دم زند
يکي تيسشه بر پاي آدم زند
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمين سازدش هم عنان
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
چو ديدندش از طاعت شه بري
نکردش از ايشان يکي رهبري
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن ديد شهوت، درين يافت خشم
خود ارا و مردم گزار ديدشان
بدمسازي خود سزا ديدشان
چو دانست کز خشم و شهوت همي
تواند زد آسان ره آدمي
بهمراهي آن دو آشفته راي
ز رضوان نهان جست در روضه جاي
در آن روضه حوا و آدم قرين
زبان کرده از شکر حق شکرين
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود راي سست
فسونش بحوا دمادم رسيد
پس آنگه ز حوا بآدم رسيد
بگلزار فردوس بي اختيار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
شنيدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگين خروش
در اين خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر يک بجايي دگر
هم ابليس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابليس لعنت، بر آدم درود
خليفه چه شد آدم اندر زمين
همي بود ابليسش اندر کمين
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
ز اول نفس، تا دم واپسين؛
بود کار ابليس با هر کس اين
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه اين خلق را سرنوشت؟!
مگو: خاک آدم چه نيکو سرشت
بصلب اندرش چيست زيبا و زشت؟!
چه ميگويم؟ اين حرف را مغز نيست
بخار از گلم سرزنش نغز نيست!
گياهي نروييده زين بوستان
چه ايران، چه توران چه، هندوستان
که در ريشه و شاخ و برگش نهان
دوائي نديدند کار آگهان
بخار و خس از خاصيتها بسي
نهفته است اگر چه نبيند کسي
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
غرض، اي زر از جهان آگهان؛
به تحقيق اين رازهاي نهان
سخنها بگرد دلم ميگذشت
جرس بسته لب، محملم ميگذشت!
هميخواستم برگشايم نفس
گره واکنم از زبان جرس
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشايد گزافه سخن
اگر تن زدم، از ادب دور نيست؛
چراغ مرا بيش از اين نور نيست
چه غم، زد گرم خنده دانشوري؟!
که خندد بر او نيز داناتري!
چه خوش گفت با پيشرو واپسي
که: جستند هم بر تو پيشي بسي
گرت من نيم از قفا گرم خيز
نخواهي رسيدن بايشان تو نيز!
ببين باغبان تا گلي پرورد
پس از خار دامان مردم درد
نيوشندگان خود ز جان آفرين
بمن خواند هر يک هراز آفرين
********
بسم الله الرحمن الرحيم
اي خداوند آسمان و زمين
شاهد قدرتت همان و همين
صاحب الکبرياء و الجبروت
خالق الخلق و مالک الملکوت
اولي، از تو اين جهان بوجود
آخري، جز تو کس نخواهد بود
شاه و درويش، پروريده ي تست
هر چه جز تست، آفريده ي تست
هستي، از هستيت کس آگه نيست
نيستي را، بهستيت ره نييست
بود از هستي تو، هستي ما
از مي جود تست، مستي ما
هستي ما جدا و، از تو جداست
ناخدا را کسي نگفته خداست
سرنوشت همه، نوشته ي تست
بيش و جدوار هر دو کشته ي تست
ما گنه پيشگان جرم انديش
در دو عالم ز شرم سر در پيش
تو چه خواهي، که عقده بگشايي
هم ببخشي و هم ببخشايي؟!
خطبه ي آدم ، از کردم خواندي
از بهشتش بمصلحت راندي
که شود نسل آدمي پيدا
تا کني دل ز عشقشان شيدا
خرد آن ديده بان شهر دماغ
از شناساييت نکرده سراغ
عاجز از وصف آن صفات بود
که صفات تو عين ذات بود
در شناسايي تو، نابيناست
گر همه شيخ ابوعلي سيناست
انبياي کرام عاليقدر
آسمان جليل را مه بدر
همه سرگشته ي جمال تواند
کامل و عاجز از کمال تواند
اي صفاتت ز فکر ما بيرون
چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!
که نبي گفت، مستعيذا بک
ماعرفنا ک حق معرفتک
مهتر و بهتر همه عالم
فخر ذريه ي بني آدم
شاه يثرب، محمد عربي
مصطفي ، کز خطاب نيمشبي
والي کشور ولايت شد
کوکب مشرق هدايت شد
خاتم خاتمي در انگشتش
روي خاتم نموده از پشتش
هادي شاهراه فوز و فلاح
کش بود سنت سنيه نکاح
رحمت حق، بر او و اولادش
خاصه زوج بتول و دامادش
علي، آن شاه شهربند کمال؛
مهر رخشنده ي سپهر جمال
آنکه در علم و حلم وجود و رشاد
مثلش از مادر زمانه نزاد
آنکه قفل فلک، گشاده ي اوست
زال گيتي طلاق داده اوست
آنکه افگنده رخنه در دل سنگ
از چه؟ از برق تيغ آتش رنگ!
تير ماري است، خورده اژدرها
قطره آبي گذشته از سرها
برتر از آفتاب مايه ي او
از سرم کم مباد سايه ي او
داستاني است، دوستان شنويد
ناله ي مرغ بوستان شنويد
روزي از روزهاي فصل خزان
که شدي زرد برگ سبز رزان
زعفران زار گشته ساحت باغ
باغ از خنده دلگشا چو چراغ
هر گياهي که از جمن رسته
روي خود ز آب زعفران شسته
يوسف مهر، رفته در ميزان
چون زليخا، درخت زر ريزان
نونهالان بوستان سرکش
همه پوشيده جامه ي زرکش
يرقان چمن شده شهره
رفته خطاف کآورد مهره
بال و پر کرده سندروسي سار
زاغ را، زردچوبه بر منقار
ساحت بوستان، ز باد خزان
گشته چون دستگاه رنگرزان
سبزه، پيرايه صندلي کرده
سبز خفتان ز تن برآورده
زان دلاويز صندل سوده
دل ز غم، سر ز درد آسوده
ميوه ها، از درخت ها ريزان
گرد صندل ز شاخها بيزان
از رخ به، غبار شسته سحاب
هر ترنج آفتاب عالمتاب
در چنين فصل خوش که لاله ي باغ
شسته بودش ز سينه باران داغ
هوس سير بوستان کردم
رفتم و ياد دوستان کردم
بوستاني ز باغ رضوان به
همه خاکش ز آب حيوان به
ز اعتدالش ، هوا نه گرم و نه سرد
برگ، نيميش سبز و نيمي زرد
آنچه از ميوه خوردني، خوردم؛
و آنچه از بهره بردني، بردم!
هر طرف سير باغ ميکردم؛
دوستان را، سراغ ميکردم!
که مگر دوستي بباغ آيد،
چون من آن نيز در سراغ آيد
که چو تنها رود بباغ کسي
بودش هر گلي بديده خسي
اهل دل را بود بساحت باغ
بوي گل بي رفيق موي دماغ
ناگه آمد يکي ز طراران
يار مستان رفيق هشياران
رهرو کوي عشق خوش فرجام
ليک گم کرده ره در اول گام
خويش را خوانده عاشق، اما نه؛
از رخش نور عشق پيدا نه
مايل امرد، از زن آسوده؛
دامنش چاک، ليک آلوده!
نام خط کرده مشکبوي گياه
لقب زلف داده مار سياه
بوصال زنان گزيده فراق
داده پيش از نکاحشان سه طلاق
دختران را، عدوي جوشن پوش؛
پسران را، غلام حلقه بگوش
تارک نسل و منکر فرزند
دل بفرزند ديگران خرسند
گر چه با من بيک سليقه نبود
بيک آيين و يک طريقه نبود
ليک، يک عمر بوده اين هوسم
که برندي ازين گروه رسم
که سخن سنج و نکته دان باشد
آشناي دل و زبان باشد
خلوتي کرده ، گوشه يي گيريم
دانه يي کشته، خوشه يي گيريم
جز من و او، دگر کسي نبود
با دو طاووس، کرکسي نبود
هيچ يک را، ز هم نباشد باک؛
نبود در ميانه بيم هلاک
از دو سو تيغ در غلاف بود
جنگ در پشت کوه قافبود
سخني چند گفته و شنويم
دانه يي چند کشته و درويم
تا ببنيم ره که رفته درست
تا بدانيم گشته پاي که سست؟!
پاي صحبت چو در ميان آيد
از کجي راستي عيان آيد
گر شويم از دليل هم راضي
وارهيم از تحکم قاضي
ورنه جوييم نکته دان حکمي
هر دو دمساز او شويم دمي
آنچه دانيم ، پيش او گوييم
برهي کو نشان دهد پوييم
دولتم يار و ، بخت ياور شد
آنچه ميخواستم ميسر شد
کز قضا آنکه پا نهاد آنجا
گره از کار من گشاد آنجا
بود از عارفان آن فرقه
خرق عادات کرده در خرقه
نه در آن قوم، ازو کسي بهتر؛
نه زمن مدعا رسي بهتر
نه از آن باغ، خلوتي خوشتر؛
نه از آن بحث، صحبتي خوشتر!
پيش رفتم، گرفتم او را دست؛
کردم از جام التفاتش مست
گفتم از هر کجا، سخن با او؛
با من او رام شد، چو من با او!
باغ را بسته راه پيموديم
تا بپاي درختي آسوديم
خود نشستم، نشاندم او را نيز؛
سخني چند رفت لطف آميز
گفتم: اي روزگار ديده بسي
گرم و سرد جهان چشيده بسي
مشکلي از تو در دل افتاده است
گر نگويي تو، مشکل افتاده است
در ميان من و دل دعوائي است
اينک اين باغ بيخطر جايي است
هر چه ميپرسمت، جوابي ده
تشنه يي را ز رحمت آبي ده
آن دليلي که خود گزيدستي
و آنچه از ديگران شنيدستي
يک بيک بازگو، که گوش کنم
جرعه جرعه فشان، که نوش کنم
گفت: بسم الله اي وحيد جهان
هر چه دارم، ندارم از تو نهان
خاصه اکنون که نيست غمازي
تا بر آرد ز پرده آوازي
هان بپرس از من آنچه ميخواهي
دهمت تا ز مطلب آگاهي
غرض، از هر دو سو سخن شد گرم
هر دو يک سو فگنده پرده ي شرم
نه مرا خنجر و ، نه او را تيغ؛
هيچ يک در سخن نکرده دريغ
گفتم: اي ديو بر تو راه زده
تو ره خلق بيگناه زده
با زنت چيست دشمني که زنان
پريانند و خواني اهرمنان؟!
زن بود گر چه ماه سرو خرام
زو گذاري چو آفتاب غمام
زن بود گر چه سرو مه پرتو
زو هراسي چو صرمي از مه تو
زن بود گر چه دختر کاووس
زو گريزي چو مار از طاووس
پسر ار چه بود ز حسن بري
بيني او را بامتياز پري!
پسر ار چه شناسيش ناکس
خواهي او را چو جيفه را کرکس
پسر ارچه بود سيه دل زشت
جويي او را چو حامله انگشت
اي برون رفته از طريق خرد
مرد ديدي که نام زن نبرد؟!
مرد، دهقان باغ زندگي است
صبح تا شام در دوندگي است
که گزيند درين جهان باغي
که ننالد بساحتش زاغي؟!
چون چنين باغ قابلي بيند
خيزد از جا، ز پاي ننشيند
گرم گردد، خوي از رخ افشاند
تخم ريزد، نهال بنشاند
از نم آب، پيشتش آب دهد
وز دم گرمش آفتاب دهد
اندر آن باغ، نخلي آرايد
مگرش زير سايه آسايد
شاخهاي بلند بيند ازو
ميوه هاي رسيده چيند ازو
نام آن باغ، بچه دان زن است؛
که بباغ بهشت طعنه زن است
زان بود باغبان باغ مدام
که ز باران کند چراغ مدام
چون رسد وقت آن که بار دهد
صد اگر خواهي، او هزار دهد
تو که در شوره زار کشت کني
زشتکاري، که کار زشت کني
حسرت ميوه، در دلت ماند
ز اشک غم، پاي در گلت ماند
مرد غواص بحر احسان است
آب پشتش، زلال نيسان است!
چون فرو ميچکد، نسفته در است
زان در ناب، اين سحاب پر است
صدف در بود، مشيمه ي زن؛
خازني در است شيمه ي زن
گيرد آن آب و در ناب دهد
کيست کو را نخواهد آب دهد؟!
تو که از بحر تشنه برگشتي
رخت بيرون کشيدي از کشتي
تيشه بر کف شدي بکان کندن
سود کان کندن است، جان کندن!
بس درين آرزو کشيدي رنج
که کني پر ز زر کاني گنج
ناگهت تيشه زرد شد تا بيخ
زر مپندار، کو بود زرنيخ
نخرد کس، بنرخ زرنيخش؛
ور خرد، ميکنند تو ببخش!
مو چو از خايه ي کسي نبرد
کس بزرنيخيش چگونه خرد؟!
هيچ حيوان، ز وحش و طير و هوام
که بود اختلاطشان بدوام
کند اين کار، ديده باشي؟! نه!
از دگر کس شنيده باشي؟! نه!
تو که خود اشرفي ز هر حيوان
آگه از راز ماه تا کيوان
خوش بود از تو سر زند اين کار؟!
نايدت ز آدميت خود عار؟!
راه سودا بزن کسي که گشود
حفظ نوع و بقاي نسلش سود
حيف کز عشرت جهان دوري
زنده يي، ليک زنده در گوري!
زين جهان، کش بکس قراري نيست؛
ميروي وز تو يادگاري نيست؟!
ميوه ي باغ دل بود فرزند
مرهم داغ دل بود فرزند
در تجارت که رايگان نبود
هيچ سودي نه، کش زيان نبود
غير ازين، کايزدت دهد فرزند؛
آگه و کاردان و دانشمند
تا درين چارسو مکان داري
سر سودا درين دکان داري
هم بلند از وي است پايه ي تو
هم گران از وي است مايه ي تو
از زيانکاريش، تو را نه زيان؛
چون عيان شد، چه حاجتم به بيان؟!
چون کشي رخت ازين سراي مجاز
هست فرزند تو، تو را انباز
بودش جان بمنت تو رهين
گاه سودش، تويي شريک مهين
بيش ازين سود در تجارت نيست
کاحتماليت از خسارت نيست
گوش مردان مرد، اي فرزند
زيب دارد ز گوشواره ي پند
پند پيران شنو، که پير شوي
با دليران نشين، دلير شوي
زين سخن، ياري توام غرض است
ورنه فارغم، تو رامرض است
شهري، آسوده از غم دشتي
پسرش غرق و نوح در کشتي
حکم، يا عقلي است يا نقلي؛
نقل، خود نشنوي ز بي عقلي!
ورنه در هر کتاب کش خواني
زشتي کار خويشتن داني
ز آنکه ز انواع معصيت بجهان
خواه باشد عيان و خواه نهان
هر چه در ملتي از آن خلل است
در دگر ملت اذن محتمل است
بجزاين فعل نه که در همه کيش
فاعلش عاصي است و جرم انديش
رو بپرس اين حديث پنهاني
از يهود و مجوس و نصراني
نيست چون نيستت کنون سر نقل
حاکمي در ميانه غير از عقل
هان بيا تا بعقل پيونديم
تا تنور است گرم، نان بنديم
عقل چون در ميان ما حکم است
گر نباشد کسي حکم، چه غم است؟!
عقل، نه قال و قيل ميخواهد
هر چه گويي دليل ميخواهد
گاه دعوي نباشدت چو دليل
هست قولت ضعيف و راي عليل
گر کشد بحث پا برون ز قياس
ديگران زيرکند و خرده شناس
گر تو آيي ز گفتگو فائق
نگشاييم زبان بنالايق
هم خود از راه رفته برگردم
با تو همراه و همسفر گردم
هم کنم رهنمايي ياران
تا نباشند از غلطکاران
ور بياري حضرت باري
من برآيم براست گفتاري
هم تو زان ره که رفته يي برگرد
که سر از راستي نپيچد مرد
هم بياران خود ده آگاهي
کت درين ره کنند همراهي
نشنوند از تو پند گر ايشان
چون سيه دل حديث درويشان
ترک اين کار ناروا نکنند
چاره ي درد بيدوا نکنند
تو از آن قيد خويش را برهان
ترک ايشان کن آشکار و نهان
کآنچه بيني ز نيکوان و بدان
همه تأثير صحبت است، بدان!
گفت: اين بدگماني از چه ره است؟!
سوء ظن در حق منت گنه است!
من، بجز عشق، نيست آيينم
روشن از عشق شد جهان بينم
من ز صهباي عشق بيهوشم
نيست جز حرف عشق در گوشم
عشق را، عارفان شمرده کمال؛
که جميل است دوستدار جمال
برتر است از سپهر پايه ي عشق
آفتاب است زير سايه ي عشق
نيستت گر ز عشق آگاهي
برو از جان من چه ميخواهي؟!
*
گفتم: اول نگفتم اي سره مرد
که يک امروز گرد حيله مگرد؟!
عشق را، ساختي بهانه ي خويش
که برون آيدت دل از تشويش ؟!
تا دگر از تو هر خطا بينند
بدل آزاري تو ننشينند؟!
همه، لب از نکوهشت بندند
دلت از غصه رنجه نپسندند؟!
ساده لوحان که غافل از کارند
هوست ديده، عشق پندارند؟!
ليک در عالم نشيب و فراز
نيست مخفي بخرده بينان راز
شبهه پيش من اعتبارش نيست
نقد، چون قلب شد، عيارش نيست!
صيرفي چون بکف محک دارد
در بد و نيک زر، چه شک دارد؟!
نيست گر عاشقي، مرا سخني
که منم همچو تو، تو همچو مني!
شأن والاي عشق، از من پرس
نرخ کالاي عشق، ازمن پرس
عشقبازي، کمال آدمي است؛
در حريم جلال، محرمي است!
گردد از عشق، آسياي فلک؛
آدمي شد ز عشق به ز ملک
اين جهان، خانه يي منقش دان؛
نقشهايش بديع و بيغش دان
نقشبندش، خداست جل جلال
نقشها را زبان ز حيرت لال
نقش را، عشق نقشبند اولي؛
سر مردان، درين کمند اولي
ليک، اين ره بخويش نتوان رفت؛
تا نخوانند، پيش نتوان رفت!
گر کسي را، بدل فتد اين ذوق؛
افگند ذوق، گردنش را طوق!
بحقيقت، چو ره نه غير مجاز؛
عشق با نقش نيز يافت جواز
بود القصه چه نهان و چه فاش
عاشق نقش، عاشق نقاش!
آري از نقشهاي يزداني
خوشتر آمد چو نقش انساني
خوشتر آمد بنقش خوشتر، عشق
حسن چون اخگر است و مجمر عشق
مظهر عشق، روي انسان است
خواه زنف خواه مرد يکسان است
روي از آن دلکش است، کايزد فرد
خلق آدم بصورت خود کرد
هين ببين کابروان ز چشم سياه
دل برند از اشاره وز نگاه
هين ببين لعل لب، در دندان
در چه کارند از شکر خندان؟!
هين ببين گوش و گوشواره بهم
جلوه ي صبح، باستاره بهم
هين ببين غبغبي، چو مه شفاف
زنخ سيب رنگ ساده ي صاف
آنچه گفتم، تمام خاصه روست
رو، کش اينها نکو بود نيکوست
ليک بايد ز موي رو ساده
خس بدامان گل نيفتاده
موي در سر خوش است، در رو، بد
رو بپرس اين سخن ز اهل خرد
روي بيموي، ماه روي زن است؛
که بمهر سپهر طعنه زن است
روي زن، چون گل شکفته بود؛
کز گلش خار مو نهفته بود
روي زن، آتش فروزان است؛
نيستش دود موي و سوزان است
پسران چون زنند، نيز مگوي؛
تا نرسته است مويشان از روي
گر بدي آن صفا هميشه بجا
دل نماندي ميان خوف و رجا
من که خود غير عشق کارم نيست
عاشق ار نيستم، قرارم نيست
کي کنم منع ديگران از عشق؟!
که سرافگنده سروران از عشق!
گر دلت شد بدام عشق اسير
چون کنم منع، حرف من مپذير
ز آنکه من نيز خسته ي عشقم
از ازل صيد بسته ي عشقم
گر بدرياي شهوتستي غرق
فتد از کودکت بخرمن برق
نکنم منع هيچکس از عشق
گر شناسد کسي هوس از عشق
هر که عاشق نه، آدمي نبود؛
زو نشان به که در زمي نبود
عشق، از هر چه گويم افزون است؛
از بيان من و تو، بيرون است!
ليک ميترسم از وساوس نفس
عقربم عقربم زد، حذر کنم ز کرفس
عشق کو، اي سر هوسناکان؟!
لاف پاکي کجا و ناپاکان ؟!
ميزني دم ز عشق و بوالهوسي
ناکسي و گمانت اينکه کسي؟!
کس نگويد که: عاشقي گنه است!
اينکه شدخاص امرد از چه ره است؟!
*
گفت: خود قابلي بحمدالله
که زند حسن هر که بيني راه
عشق، شاه و گدا نميداند؛
مرد و زن را جدا نميداند
چکنم، کز درازي چادر؛
که بطفليش ديدم از مادر
کو تهي قبا، فتاد خوشم؛
جز ازين ذوق، دل مبادخوشم
در سر افتاد عشق کج کلهان
که بملک دلند پادشهان
کوته آمد کمند زلف بلند
مرغ دل را بدام خط افگند
از خط عنبرين و، روي چو ماه
چون رود دل ز کف، مرا چه گناه؟!
عاشقي، خود باختيار دل است
چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
شکر کن، کاختيار دل داري
اختياري ز کار دل داري
چون بفرمان تو بود دل تو
ساحت راحت است منزل تو
من اسيرم بدرد بيدرمان
که ز دل برد بايدم فرمان
دست از کار برده کار دلم
نيست در دست اختيار دلم
ورنه من نيز آدميزادم
بعبث دل بکس نميدادم
تو غم من خوري و من نخورم
من غم خود بگوي چون نخورم؟!
گفتمش: الحذر ز حيله ي تو
که بچشم تو و قبيله ي تو
از زنان جهان، زني نايد
که ز ديدار او دل آسايد
با زن آميز، تا رهي از ننگ
شيشه را هان نگاهدار از سنگ
نکني گر نصيحت من ياد
دين و دنيا ببادخواهي داد!
پسران را، به از زنان مشمار
ور شماري، دليل گو پيش آر؟!
وجه رجحانش ، از کجاست بگو؟!
راستي پيشه ساز و، راست بگو؟!
*
گفت: آخر نرفته از يادم
که ز حوا چها کشيد آدم؟!
راه حوا نخست زد ابليس
کرد بر آدم آنگهي تلبيس
آنچه آدم کشيد و اولادش
کار حواست، کآفرين بادش!
*
گفتم: استغفرالله اي نادان
دل ازين شبهه ها مکن شادان
هر که را بهره يي ز معرفت است
داند اينجا هزار مصلحت است
آفريننده خواست آيينه
که ببينيد جمال ديرينه
ز آتش حسن، گرم سازد عشق؛
ما باو، او بخويش بازد عشق
ديد چون نور عشق در دل ما
ساخت آيينه خانه از گل ما
اول از خاک، قالبي انگيخت
قطره يي ز ابر جود بر روي ريخت
گل آدم سرشت و حوا نيز
زان دو تن خاست نطفه ي ما نيز
خلقت ما، بنطفه بازگذاشت
نطفه را از قضا بصلب گماشت
گر نميخوردي آن دو تن گندم
کي شدي بسته نطفه ي مردم؟!
گر نکردندي آن دو آميزش
نطفه کي کردي از کمر ريزش؟!
چون بهشت برين، ز لوث بري است
بري از لوث شهوت بشري است
گندم آدم اگر نکردي نوش
حرف حوا اگر نکردي گوش
نامدي از جنان ، اگر بجهان
اي بسا رازها که ماند نهان
نسل انسان کي آشکار شدي؟!
آدمي کي يکي هزار شدي؟!
نه تو بودي، نه من نه اين سخنان؛
صنمي بود و بس، نه برهمنان!
نتوان گفت عاصي است آدم
غرق بحر معاصي است آدم
اگر آن گندمش وظيفه نبود
هيچ کس از زمين خليفه نبود
حجت انبياست عصمتشان
ورنه شد چون من و تو خلقتشان
گفت بر مطلبي که داشت دليل
ظلم قابيل و کشتن هابيل
کان فضيحت ز شومي زن خاست
کرد دعوي، شهادت از من خواست
*
گفتم: اي حيله ي تو شيطاني
به ز دانايي تو ناداني
آنچه گفتي، هم از نکويي اوست
که طلب گار دارد آنچه نکوست
در جهان، چون نفيس شد کالا
پايه ي نرخ او بود بالا
گردش آيند بس طلبگاران
جا شود تنگ بر خريداران
هر دو کس، هر دو کس دو ديده پر اشک
دشمن جان هم شوند از رشک
دو برادر بهم برند حسد
تا به بيگانه زان ميان چه رسد؟!
فتنه ها در ميان عيان آيد
پاي خون نيز در ميان آيد
ورنه نغز اين گرانبهاي متاع؟
نبود در ميانه هيچ نزاع!
*
گفت: ار زن مرا بود رهزن
آنچه ديدند نوح و لوط از زن
کان دو پيغمبر جليل القدر
چه جفا ديده زان دو مايه ي غدر؟!
گفتم: اي سست راي تنگ نظر
همه کس را، بيک نظر منگر
سرکه و باده، هر دو زاده ي تاک
اين يکي پاک و آن دگر ناپاک!
بيش و جدوار هر دو از يک شهر
اين يکي زهر و آن دگر پازهر
نيک و بد در جهان فراوان، ليک،
به بدي شهره بد، به نيکي نيک!
زن فرعون هم، ز نوع زن است
که ز نيکي بمرد طعنه زن است
من نگفتم که: هر زني خوب است
هر که نامش زن است ، مطلوب است
همچو مردان که راد و رد دارند
صنف زن نيز نيک و بد دارند
*
قصه يي ياد دارم از مردي
نيک و بد ديده يي، جهان گردي
که درين گفتگو مراست گواه
گوش کن، گوش؛ تا بجويي راه
بود از اين پيشتر به نيشابور
شاهي، از عدل و جهان معمور
بر سر افسر، بدست خاتم داشت
عدل کسري و جود حاتم داشت
هم رساندي بتاجداران تاج
هم گرفتي ز باج گيران باج
پسري داشت چارده ساله
چون مه چارده خطش هاله
نوجواني بناز پرورده
از مهش آفتاب در پرده
نارون قدي، ارغوان خدي؛
که نبودي صفاش را حدي
روز و شب، آن زجام عيش خراب
بود گرم شکار و مست شراب
چون بنخجير روي آوردي
تا نشستي به پشت زين، کردي
از ني تيز و آهن شمشير
دشت ز آهو تهي و بيشه ز شير
چون نشستي بعيش خانه ي کي
از کف ساقيان گرفتي مي
کندي از باده چون شدي خندان
شير را پنجه، پيل را دندان
همدمش کس نه، غير همسالان
همه در خدمتش نکوفالان
بود روزي نهاده کج کلهي
چتر بر سر، روان بصيد گهي
چترداران، زهر کناره دوان
آفتابي بزير سايه روان
ناگه از دور خرقه پوشي ديد
خرقه پوش ، تمام هوشي ديد
که باو ميکند نگاه از دور
مي کشد گاه گاه آه از دور
دل ز داغش، چو شمع بريان است
گاه خندان و گاه گريان است
گاه چون عندليب، گرم خروش؛
گه چو پروانه از فغان خاموش
بود آشفته مرد آزاده
از وي آشفته تر ملک زاده
کاين سيه روز روزگار زده
از چه نالان بود چو مار زده؟!
گفت: گوهر بره فشاندندش
برده در بارگه نشاندندش
تا خود از صيدگاه باز آيد
سوي آن انجمن فراز آيد
باز آمد چو خسرو چالاک
باز در دست و صيد در فتراک
ديد چون شاهزاده را درويش
در دم از جاي خاست بي تشويش
برهش تحفه ي دعا آورد
راه و رسم دعا بجا آورد
گفت: شاها شهان غلامانت
دستگير زمانه دامانت
تاجداران، که زيبشان تاج است
تخت گيران، که تختشان عاج است
سايه ي تاج تست بر سرشان
پايه ي تخت تست در برشان
هرگز از تو، تهي مباد سرير
باد بختت جوان و رايت پير
هوشياري، مي اياغ تو باد
روشني، مايه ي چراغ تو با د
بنهندت بپا سر تسليم
شه و شهزادگان هفت اقليم
خم مبيناد، تازه شمشادت
غم مبيناد، خاطر شادت
ديد شهزاده چون در اخلاصش
برد با خود بخلوت خاصش
يافت زو چون نشان آگاهي
داد جايش بمسند شاهي
کار از قصه و فسانه گذشت
سخني چند در ميانه گذشت
تا ملک زاده ي همايون فال
کرد از حال خرقه پوش سؤال
گفت: آشفتگي حال تو چيست؟!
سبب گريه و ملال تو چيست؟!
گاهت اين گريه، گاهت اين خنده؛
از چه راه است اي منت بنده؟!
پاسخش داد آن شکسته ي عشق
که دل کس مباد خسته ي عشق!
عاشقم، عشق را قرار اين است؛
عاشقان را قرار کار اين است
گاه گريند بر اميد وصال
گاه خندند بر خيال محال
گفت شهزاده، کيست دلدارت
که باينجا رسيد ازو کارت؟!
بازگو، از طبيب درد مپوش؛
در نهاني درد خويش مکوش
چاره يي تا بزاري تو کنم
بزر و زور ياري تو کنم
خرقه پوش، آهکي بدرد کشيد
که ملک چاشني درد چشيد
دست از جيب خرقه بيرون کرد
صورتي از بغل برون آورد
بملک زاده داد و اشک فشاند
همنشين را بروز خويش نشاند
ديد شهزاده صورتي چون ماه
بيخود از دل کشيد آه و چه آه
رفت از هوش، چون بهوش آمد
چون ني از ناله در خروش آمد!
گفت: اين ماه سرو قامت کيست؟!
جلوه گاهش کجا و نامش چيست؟!
گفت درويش کاي ملک زاده
جام خالي مبادت از باده
اين مه سرو قد که رشک پري است
دختر پادشاه شهر هري است
گذرم چون بآن ديار افتاد
کار در دست روزگار افتاد
برد دل اين نگار از دستم
کرد بيخود مز نرگس مستم
چون بطاووس نيست همسر زاغ
نه هما را هم آشيانه کلاغ
شد باين پير عقل راهنمون
که کشم صورتش به پرده کنون!
عاشق روي اين پري نازم
ليک در پرده عشق ميبازم
دوستاني که مست دانندم
مير صورت پرست خوانندم
زان جهان ديده مرد آزاده
چون شنيد اين سخن ملک زاده
از مي عشق، جرعه يي نوشيد
خرقه يي چون قلندران پوشيد
نه پدر را ز حال کرد آگاه
نه کسي برد از کسان همراه
شد پياده روان بشهر هري
رسد آنجا مگر بوصل پري
چند روزي که رفت بي توشه
خواست گيرد ز خرمني خوشه
رهش افتاد در دهي ناگاه
بدر خانه يي رسيد از راه
دست بر حلقه زد غريبانه
کايد از خانه صاحب خانه
ناگه آمد زني برون ز سرا
کاي گدا، در زني بسنگ چرا؟!
گفت شهزاده : مرد خانه کجاست؟!
نيست بلبل در آشيانه، کجاست؟!
گفت زن: رو که مرد من مرده است
يا سگش در خرابه يي خورده است!
يا به يخچال از پي يخ شد
يا زهيزم کشان دوزخ شد
غرض امروز بلکه فردا نيز
نايد آن گنده پير، از اينجا خيز
گفت اين و ز بخل در بر بست
رفت و بر روي ميهمان در بست
ز آمدن بود شاهزاده خجل
از خوي شرم مانده پاي بگل
ناگه آمد ز يک طرف مردي
پشت خم، موسفيد و رو زردي
چشم و گوش و زبان فتاده ز کار
بعصا داده پاي را رفتار
سلک دندانش، از کهنسالي
ريخته؛ درجش از گهر خالي
شد ملک زاده و سلامش کرد
ديد چون پيرش، احترامش کرد
جست از وي سراغ راه نخست
نابلد بود، راه از وي جست
گفت: من خود ز راه بيخبرم
ليک در نيم فرسخي پدرم
چون روي، گويدت که راه کجاست
پس ملک زاده، عذر از وي خواست
رفت گامي که تا عيان شد ره
دهي از مرغزار جنت به
ساحت ده چو گشت جلوه گهش
بدر خانه يي فتاد رهش
دست بر حلقه آشنا چون کرد
هم زني سر ز خانه بيرون کرد
کاي برادر بگوي کارت چيست؟
بر در خانه انتظارت چيست؟!
گفت شهزاده : صاحب خانه
هست در خانه، راست گو يا نه؟!
پاسخش داد زن، که: شوهر من
رفته از خانه، اي برادر من
ليک بنشين، که ميرسد از راه
بود شهزاده در سخن، ناگاه
مردي از ره رسيد چل ساله
گل رويش شکفته چون لاله
آمد از راه و ميزباني کرد
با ملک زاده همزباني کرد
گفت با او که آشناي تو کيست؟!
بر در خانه مدعاي تو چيست؟!
گفت شهزاده: راه رو پريم
از نشابور، قاصد هريم
راه گم کرده ام ز ناداني
ورنه کاريم نيست تا داني
جست ازو راه و گفت گفته ي پير
مرد گفتا که :عذر من بپذير
در جواني، بآن خجسته ديار
رفته بودم بحاجتي يک بار
نيست در خاطرم کنون آن راه
خود ازين راه نيستم آگاه
ليک، فرسنگکي ازينجا دور
هست جايي خوش و دهي معمور
پدر من، که عمرش افزون باد
دشمنش را دل از فلک خون باد
سرو سالار آن خجسته ده است
روزش از روز در زمانه به است
نيست از دوري رهش تشويش
رفته هر راه را ز صد ره بيش
گر روي سوي او ز آگاهي
خضر ره اوست هر کجا خواهي
رفت چون شاهزاده گامي چند
خود بهر گام يافت کامي چند
ساحتي يافت، چون سواد بهشت
طرف جو، پاي گلبن و لب کشت
شد سواد دهي بديده ي عيان
سبزه از هر کناره، ده بميان
خانه يي ديد رفته آب زده
طاق آن راه آفتاب زده
در آن همچو چشم عاشق باز
کايد از راه يار يار نواز
گرسنه ، تشنه ، پادشه زاده؛
در کناري بحيرت استاده
ناگه آمد برون ز خانه زني
بمه و آفتاب طعنه زني
زلف، مشکين کمند گوهر کش
بسته بر رو عصابه ي زرکش
گفتش: اي ميهمان فرخ فال
مرحبا مرحبا، تعال تعال
خانه ي تست، نيست خانه ي غير
خير مقدم بيا، قدمت بخير
بر رهش، از دو زلف مشک افشاند
ميهمان را بصدر صفه نشاند
عذر ازو خواست، با هزار زبان
ليک دور از طريق بي ادبان
کرد از گفتگوي نرمش گرم
ليک بيرون نشد ز پرده ي شرم
نان گرم، آب سرد پيش آورد؛
ز آنچه شهزاده خواست، بيش آورد
دست و پايش ، بآب گرم بشست
بستر افگندش از کرم که نخست
بر سرير حرير پا سايد
شايد از رنج راه آسايد
گفت شهزاده اش که: راست بگو
صاحب خانه در کجاست بگو؟!
گفت: اينک رسيد هر جا بود
خاطرت شاد باد و دل خشنود
ناگه آمد جوان زيبايي
کرده در بر قباي ديبايي
چهره گلرنگ همچو لاله ي باغ
قد چو شمشاد و موي چون پر زاغ
سوي شهزاده آمد از ره راست
معذرتها که خواست بايد، خواست
گفتش : اهلا و سهلا اي ز کرم
کرده بر من خرابه باغ ارم
چون هما سايه بر سر افگندي
خار را گل ببستر افگندي
بنده ي خويش را شدي دمساز
من تو را بنده و تو بنده نواز
خدمتي گوي تا بجا آرم
جان چو خواهي، نگفته بسپارم
کيستي اي نهال باغ دلم؟!
کز تو روشن بود چراغ دلم
از کدامين ديار آمده اي؟!
از چه گلبن ببار آمده اي؟!
گر چه با بنده راز نتوان گفت
باز گو آنچه باز نتوان گفت!
گفت: مهمانيم رسيده ز راه
بتو آورده از زمانه پناه
ديد مهمان، چو ميزبان را دوست
سر خود گفت سر بسر با دوست
ميزبانش نمود راه هرات
خضر گفتش کجاست آب حيات!
رهنمايي کوي يارش کرد
دادمي چاره ي خمارش کرد
چون ملک زاده يافت راه از وي
شد پس از شکر، عذر خواه از وي
بعد از آن گفتش: اي تو رهبر من
سايه ي منت تو بر سر من
خوش ز کار تو مانده در عجبم
گر بپرسم مگوي بي ادبم
مشکلي دارم، ار تو،مشکل من
حل کني، وارهد ز غم دل من
از چه راه است اي گزيده جوان
آب جوي جواني تو روان؟!
هست چون روي دشمنت، مويت؛
نيست موي سفيد در رويت
پسرت، چين برويش افتاده
هم سفيدي بمويش افتاده
گفت: آري پدر جوان عجب است
کش ز پيري پسر عصا طلب است!
ليک دارد بسي حيا زن من
سازگار است و پارسا زن من
خوي او داردم هميشه جوان
همچو سرو و سمن ز آب روان
پسر من، که پيرتر ز من است
دلش آزرده از سلوک زن است
پسر او، که پيرتر ز پدر؛
گشته، خون زن وي است هدر!
زن، چو در خانه نيست کدبانو
مرد، سر بر ندارد از زانو
خانه ي هر سه را چو ديدستي
سخن هر سه زن شنيدستي
عجب است اينکه خود نيافته اي
زيرکي، بوريا نبافته اي!
شد چو آن نيک مرد آزاده
از کرم خضر راه شهزاده
به هري رفت و همعنان پري
به نشابور شد روان ز هري
غرض اين قصه بهر آن گفتم
از براي تو اين گهر سفتم
که زن نيک و بد بود بسيار
گوش کن پند من، بهانه ميار
رو، زن نيک در نکاح آونر
کآنچه من گفتم آيدت باور
نوع زن را، مگو بدند تمام
مادر خويش را مکن بدنام
گفت سلطان عاشقان محمود
کز ازل بود طالعش مسعود
روز و شب بود در حريم وصال
با پري پيکران حور مثال
عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو؛
محفل افروز، چون تذرو از سرو!
آستانش ، ز دختران گلشن؛
آسمانش، ز اختران روشن!
همه بودندش از وفاکيشان
ليک سلطان غزنوي زيشان
مايل هيچ دلنواز نبود
دلنوازيش جز اياز نبود
بودش از دست يار روحاني
راحت روح راح ريحاني
از ملوک آمد، اين طريق سلوک
نتوان تافت سر ز دين ملوک
گفتم: اي يادگار ميمندي
اي نظر بسته از خردمندي
باز شهنامه خواني از محمود
روح فردوسي از تو ناخشنود
همه شهنامه ديده ايم آخر
گر نديده شنيده ايم آخر
از زمان کيومرث تا حال
که بود ماجرا بدين منوال
از خديوان و خسروان و شهان
که بسر برده اند عيش جهان
نبود کس باين صفت مذکور
در بدي در جهان شدي مشهور
خسرون زمين، شهان زمن
که نبودند آگه از تو و من
همه وصل زنان طلب کردند
با زنان عشرتي عجب کردند
خوانده باشي، چه کرده از شنگي
با سکندر کنيزک چنگي
اين سخن راست شاهد ديرين
عشقبازي خسرو و شيرين
عشقبازي مرد و زن نه همين
بود اندر ميان اهل زمين
در فلک نيز حسن زن شهره است
مشتري نيز مايل زهره است
شده اين قصه ها فراموشت؟!
نقل محمود مانده در گوشت؟!
اي سرت خيزه تر ز خيره سران
شاه محمود نيز چون دگران
دامنش گر بود ز شهوت پاک
ز آنچه من گفتمت ندارد باک
ور بدرد تو مبتلا باشد
چون تو، در قيد اين بلا باشد
سخره ي مرد و زن بود چون تو
مورد بحث من، بود چون تو
عشقبازي ندارد اين عيار
بگدايي و پادشاهي کار
*
گفت: اين قطعه ز اوحدي پند است
کادمي را نکاح زن بند است
پسري با پدر بزاري گفت:
که مرا يار شو بهمسر و جفت؛
گفت: بابا ، زنا کن و زن نه!
پند گير از خلايق، از من نه!
بزنا گر بگيردت عسسي
بهلد، کو گرفت چون تو بسي
زن بخواهي، تو را رها نکند!
ور تو بگذاريش، چها نکند!
آن رها کن که آب و هيمه نماند
ريش بابا نگر که نيمه نماند!
گفتم: اي شاعر حکيم نديم؛
شيخ نجديت آشناي قديم
اوحدي، شاه ملک فقر و فناست؛
در خور صد هزار مدح و ثناست
پسر خويش را، نصيحت کرد
از کرم منعش از فضيحت کرد
گفت اين قطعه نيز اگر با پور
بود قطع علايقش منظور
ترک زن، ترک شهوت است وغرض
شهوت آرد هزارگونه مرض
خواست آزاد سازدش از بند
بند مردان بود زن و فرزند
آنکه منع پسر کند ز نکاح
کان بفتواي شرع گشته مباح
منع او از لواطه گر نکند
به که دعوي دين دگر نکند
خلف خويش را چو خواست حضور
که مبادش رسد بزهد قصور
کي شود پيشواي امت لوط
تارک نان خورد چگونه بلوط
*
گفت: ايزد بمصحف عربي
وصف ولدان کند بقول نبي
عشق ولدان، طريق عاقل دان؛
که خوش آيد بهشت از ولدان
گفتمش : اي مفسر آگاه!
اي همه پيروان تو گمراه!
حور و غلمان بوستان بهشت
همه پاکيزه اند و پاک سرشت
نيستند آن گروه آسوده
چون من و چون تو دامن آلوده
زهر آلايشند، پاک همه
پاک ز آلودگي خاک همه
کارهايي که در نظر داري
نيست آنجا اگر خبر داري
گر نداري خبر، خبر دهمت؛
خبر از کار خير و شر دهمت
ديگر ار حسن باشدت منظور
نه ز غلمان کم است جلوه ي حور!
جلوه ي حسنت، ار غرض باشد
ميل حورت نه اين مرض باشد
*
گفت: يک نوع نيست با ما زن
مرد با مرد يار و زن با زن!
*
گفتم: اين بحث نيست، سفسطه است
غرضت زين حديث مغلطه است
صنف زن، صنف مرد يک نوع است
صحبت آن دو صنف بالطوع است
جفت خواهد همه سفيد و سياه
وحده لا اله الا الله
نر و ماده ز جنس هر حيوان
کآفريدش عنايت يزدان
بهم آميزشي عجب دارند
از خدا وصل هم طلب دارند
اين هم از حکمت خداوندي است
گل حکمت بسش برومندي است
گرنه اين شوق بودي از دو طرف
نطفه ضايع شدي و نسل تلف
کس نر و ماده را جدا نکند
تو مکن، ور کني خدا نکند
گفت: چون ناقص است عقل زنان
عاقلان نشنوند نقل زنان
مرد، سرگرم صحبت مرد است
ز اختلاط زنان، دلش سرد است
گفتمش: آري، اي رفيق آري؛
هر کسي راست در جهان کاري
پري از آدمي رميده خوش است
آدمي زاد آرميده خوش است
صحبتي کان بدانش افزايد
خاصه ي مرد دان، ز زن نايد
شهوت انگيز صحبت ار خواهي
خاص زن دان، وگرنه گمراهي
نگه زن چو بيني و خنده
گر همه مرده يي، شوي زنده!
گفت: با نوع مرد، از آنم دوست
که چو مغز است و نوع زن چون پوست
نوع زن را، سرشت از جهل است
کار جهل زنان مگو سهل است
*
گفتم: اي نور ديده ي خناس
وز تو خناس را بدل وسواس
بخدا ميبرم پناه از تو
که شد آيينه ام سياه از تو
نيست افسانه ي تو بي غرضي
مرضي داري وعجب مرضي!
زن نگفتم که غير بوس و کنار
بدگر کارها ندارد کار
زن که شد شمع خلوت خوبي
آگه است از رموز محبوبي
حکم دارد ز ماه تا ماهي
گو مبادش ز حکمت آگاهي
در اشارات هست چون بينا
گو مدان نام بو علي سينا
درد صد دل دوا کند بدو بوس
گو مخوان نسخه هاي جالينوس
چون بود نوگل رياض جمال
گو رياضي نباشدش بکمال
گرش آگاهي از طبيعت نيست
خارج از شارع شريعت نيست
آنکه ماني نديده مانندش
مانده حيران ز نقش دلبندش!
گو به پرده مباش چهره نگار
نکشد تا به بت پرستي کار!
آنکه چون سرو شد قدش موزون
سرو را دل ازو چو فاخته خون!
*
گو: نگويد چو من ز ناداني
شعر و آخر کشد پشيماني
گفت: زن نيست جز رفيق فراش
نتوان گفتن اين سخنها فاش
نه سقنقور خورده ام که مدام
کنم از بهر جفت عمر حرام
بهر يک شب، نه بهر يک ساعت
روزها جفت را کنم طاعت
از زنانم، بجز زيان نبود؛
در دلم ذوق ماکيان نبود
منکه رنج فريسموسم نيست
تيزي شهوت خروسم نيست
صحبت مرد، مايه ي هنر است
نخل دانش، ز مرد بارور است
مرد، از مرد کرد کسب کمال
پيش مردان، کمال به ز جمال
*
گفتم: اي روشن از تو شمع دروغ
در چراغت، کسي نديده فروغ
اگر اين راه راست مي پويي
اگر اين حرف راست ميگويي
چون ز دانشوران چل ساله
ميري چون ز شير گوساله؟!
وز سه ده ساله عارفان تمام
ميگريزي چو از عقاب حمام!
تو که قطع نظر ز زن کردي
مرده را شمع انجمن کردي
نيست جز امردت، ز مرد مراد
پرده ي هيچ کس، چنين مدراد!
*
گفت: معشوق بي نقاب خوش است،
مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
مي نبيني که طلعت پسران
بي نقاب است و نيست عيب در آن
ور بود عيبشان ز رخ پيدا
نشود کس ز عشقشان شيدا
نه زنان، کز فريب مي کوشند
پرده يي تا بعيب خود پوشند
مردي، از ره مرو بحيله ي زن
حيله ورزند بس قبيله ي زن
با کسي بايدت معامله کرد
که نبايد تو را مجادله کرد
نه که گندم نموده، جو دهدت
خرمن کاه را گرو دهدت
بست بر من ره از لعل و ليت
از هلالي گواه خواست اين بيت
«کس چه داند که در پس چادر
طلعت دختر است يا مادر»؟!
*
گفتم: اي پير مکتب تلبيس
اي تو را گفته عبده ابليس!
با تذرو رياض روحاني
نرسد زاغ را نوا خواني
گوش کن، اي هم آشيانه ي من
چو نوا خيزد از ترانه ي من
آنکه در پرده نيست رخسارش
مي نشايد نهفت ز اغيارش
همه کس، گل ز باغ او چيند
سوي او رفته روي او بيند
و آنکه پرده برخ کشيدستش
چشم نامحرمان نديدستش
نيست پيراهن حيا چاکش
نيست آلوده دامن پاکش
بي حجاب است اگر رخ چو مهش
کس ندارد ز چشم بد نگهش
اگر آيد برون ز ستر عفاف
نيک و بد ميکنند ميل زفاف
ديگران هم، بجز تو دل دارند؛
وز نم اشک، پا بگل دارند
بتو تنها کجا گذارندش؟!
رفته رفته بدام آرندش!
ميزني لاف عشق، رشکت کو؟!
بلب آه و بديده اشکت کو؟!
چهره ي دوست، بي نقاب مباد
هيچ معشوق، بي حجاب مباد
چهره ي آفتاب عالمتاب
گر نقابي نباشدش ز سحاب
ديده را، ديدنش کند بي نور
چه ز نزديک بنگري، چه ز دور
ماه را گر بکف نقاب بود
ديده را به ز آفتاب بود
مي نبيني که گل که بي پرده است
سر به بي پردگي برآورده است
تا بباغ است صاحب سامان
زندش خار چنگ بر دامان
دامنش، هر نفس بدست خسي است
هر خسي را بوصل او هوسي است
چون کند جلوه بر سر بازار
ز اهل بازار ميکشد آزار
هر که او برگ عيش ساز کند
دست بر دامنش دراز کند
دانه ي در کز ابر نيسان زاد
پا بخلوتسراي بحر نهاد
تا بدريا نهفته در صدف است
صدفش را بمهر و مه شرف است
آبرويش، بجاست پيوسته
در بنامحرمان فرو بسته
چون بدريا برآردش غواص
از صدف جا کند بمخزن خاص
هر تنک مايه، نيست دسترسش
که خريدار گردد از هوسش
گاه بر تاج شهرياران است
گاه در گوش گلعذاران است!
گفت: زن دستيار ابليس است
شيوه ي زن تمام تلبيس است
بلکه ابليس هم، گريزد ازو
اي بسا فتنه ها که خيزد ازو!
گفتم: اينهم ز پارسايي او
که رمد ديو از آشنايي او
کس ز زن،غير ديو نگريزد
کس بزن غير ديو نستيزد
ديو اگر نيستي، ز زن مگريز
ديو اگر نيستي، بزن مستيز!
گفت: گوشي ز زن وفا نشنيد
زن وفادار، هيچ ديده نديد!
*
گفتم: از عمر بيوفاتر نيست
کيست کش چشم ازين جفاتر نيست؟!
ليک نشنيده ام جوان يا پير
که بگويد ز عمر گشتم سير
تو چه نالي ز بيوفايي زن
گشته يي سير ز آشنايي زن
*
گفت: زن هيچکس بمن ندهد
چکنم کس بمن چو زن ندهد؟!
*
گفتم: اين عذرها، موجه نيست
اينقدر هم حريفت ابله نيست
دختر هر که خواهي از که و مه
پدرش نفگند بکار گره
تو خريدار و، او فروشنده
نيست محتاج سعي کوشنده
يا ز رحمت به تشنه آب دهد
يا بطرزي خوشت جواب دهد
با دو سه کس، چو اين سخن گويي
بيقين کام از يکي جويي
کس در آن کارت ار نگردد يار
نکند منع هم تو را زان کار
دوستي خود اگر عيان نبود
دشمني هم در آن ميان نبود
پسري کو بود زنخ ساده
بودش قد چو سرو آزاده
بد برويش اگر نگاه کني
گر غيور است، جان تباه کني
ور ز بيعزتي شود رامت
فتد از حرص دانه در دامت
پدرش جيب رحم چاک کند
بيکي خنجرت هلاک کند
هر که اين بشنود ز دشمن و دوست
همه گويند : حق بجانب اوست!
هم جگر خواريت ز طعن کنند
هم دل آزاريت ز لعن کنند
پسر ودختري اگر داري
ز آنچه من گفتمت خبر داري!
*
گفت: زن ميدهند، ليک بمال
کس نگيرد بجاي مال کمال
ور بگيرم زن اي رفيق بقرض
نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض
در ديار شما کسي صدقه
ندهد تا بزن دهم نفقه
*
گفتم: از قرض احتزازت چيست؟!
دست کوته، زبان درازت چيست؟!
پيش ازين قرض عيب بود و کنون
خردم شد بقرض راهنمون
نيست در عهد ما کسي امروز
کآتش قرض نبودش جانسوز
مگر آسودگان سيم آور
ور بگويند نايدم باور
قرض کن، ز آنکه بر خداست روا
قرض از تو، اداي آن ز خدا
دگر آن کودک زنخ ساده
مفت هرگز نگرددت گاده
از کفت تا برون نيارد سيم
کان سيمت، کجا کند تسليم
آنچه کار پسر از آن شد راست
زن از آن بيشتر نخواهد خواست
پسري، ناکسي اگر يابي
که بيک حبه پنجه اش تابي
دختري نيز ميتواني جست
که کمانش ز فاقه باشد سست
اگر آن قدر زر که هر روزه
بايد آري بکف بدريوزه
پسران را دهي نهان بمرور
از تو عجز و از آن گروه غرور
مدتي گر دهي بيکبارش
همه ي عمر تا کني يارش
ضامنش من، که بنده ي تو شود
بنده ي سرفگنده تو شود
*
گفت: چون زن کنم ز نسيه و نقد
افگنند اخترم بعقده ي عقد
حجله ي خود دهم بعاريه زيب
که عزيز است ميهمان غريب
زين غمم، دل مدام خون باشد
که جمال عروس، چون باشد؟!
خيزد از جان، دمي هزار غريو
کايد از در درون پري يا ديو؟!
تا چه باشد نصيب من ز قضا
بقضا زيرکان دهند رضا
غرض، آيد چو وقت بانگ خروس
آورندم زنان بخانه عروس
يا بود شمع حجله ي اقبال
يا بود برق خرمن آمال
چون مرا ديد مفلس و قلاش
کيسه از زر تهي و، کاسه ز آش
گر بود سازگار آن مهوش
زند از خجلتم بجان آتش
ورنه کاري کند که جان سوزد
ز آتش فتنه ام جهان سوزد
چون ز بدخوييش شوم دلتنگ
رسد اندر ميانه کار بجنگ
من دهم پند و، او دهد دشنام؛
پيش همسايگان شوم بدنام
گر برخ سيليش زنم ناچار
که ببندم زبانش از گفتار
سر کند شيون و خروش و فغان
چون ز غازي ستم رسيده مغان
ز فغان او نبسته لب، ناگاه
پدر و مادرش شوند آگاه
خواهران و برادرانش نيز
کرده چنگال تيز و دندان تيز
يک طرف عمه، يک طرف خاله
خال وعم، هر يکي نود ساله
زن و مرد عشيره، پير و جوان
ز پي يکدگر رسند دوان
عالم از دود آه کرده سياه
همه در ذکر آه و واويلا
همه مو کنده، رو خراشيده
همه بر فرق خاک پاشيده
همه در دامن من آويزند
در پي اينکه خون من ريزند
کشدم آن بخانه ي قاضي
کندم اين بمرگ خود راضي
آنچه با کس زبان تيغ نکرد
تند تيغ زبان دريغ نکرد
ظلم از آن قوم و الأمان از من
خلق در عبرت آن زمان از من
تو کجايي که از تو شرم کنند؛
دل سخت از دم تو نرم کنند!
تو کجايي که آيمت به پناه؟
تا کني دستشان ز من کوتاه!
تو کجايي که گيرمت دامن؟!
تا رهم زان ميان غوغا من!
گفت: گيرم که حيله يي بازم
روز او را ز خود رضا سازم
تو بگو: شد چو روز شب چکنم؟!
پي دلجوييش چو برخيزم
همچو برقش بخرمن آويزم
فتنه هاي نهان، عيان آيد؛
پاي فرزند در ميان آيد
آن زمان بهر آن ستمگاره
بايدم کرد فکر گهواره
چند ميگويي از جگر گوشه
نه جگر گوشه ميخورد توشه؟!
نيست در خانه مکنت و مايه
افگنم چند رو بهمسايه
اين جگر گوشه نيست، داغ دل است؛
داغ دل را مگوي باغ دل است
راستي، منکه ملک و مالم نيست؛
طاقت خجلت عيالم نيست
گرسنه مادر و برهنه پسر
در ميان من فشانده خاک بسر
چه عجب گر نحوست اختر
من پسر خواهم او دهد دختر
آن زمان، اول جگر خواري است
يعني آغاز محنت و زاري است
گر رهاند ايزدم ز رسوائي
که نشد آن غزاله صحرائي
بايدم گلشن از پي شوهر
که رسانم بمشتري گوهر
غرض، آن روز، روز تشويش است؛
من چگويم، چه فتنه ها پيش است؟!
بالله، اين دردهاي پنهاني
همه کس داند و تو هم داني
عيب زن، از شماره بيرون است؛
از شمار ستاره افزون است
آنچه دارم کنون بياد اين است
آنکه خاکم بباد داد اين است
پس ازين، يک بيک بيان سازم
گر نهان باشدت، عيان سازم
*
گفتم: اين شبهه، شبهه يي است قوي؛
گوش کن، حل يک بيک شنوي
حل اين شبهه، بر من آسان است
گر تو را عقل ازو هراسان است
گفتم: اين کار کار آسان است
بي سبب زان دلت هراسان است
سعي کن کز فسون دلاله
بيني آن ماه چارده ساله
گر پسند آيدت، چه بهتر از آن
از ندامت مباش دست گزان
ورنه جاي دگر بگير سراغ
تا شود جمله روشنت ز چراغ
از زنانت زني پسند افتد
نو غزاليت در کمند افتد
تا نسازي ز غم پريشانش
مکن انديشه يي ز خويشانش
گر زن از تو، تو از زني خشنود؛
فتنه يي در ميان نخواهد بود
ساعتي کز تو باشدش دل شاد
نکند از پدر ز مادر ياد
نه بکار برادرانش کار
نه دل از هجر خواهرانش زار
نه ز عم ياد آورد، نه ز خال
نه ز عمه ، ز خاله، پرسد حال
*
گر برنجند ازو، غمش نبود
ور بميرند، ماتمش نبود!
گفتم: اي بيخبر خوري تا چند
غصه ي روزي زن و فرزند؟!
مرد و زن، هر که در جهان آيد
روزيش پيشتر ز جان آيد
روزي خود خورند از که و مه
گر شوي در ميان تو واسطه به
نام نيک از تو، روزي از ايزد
عاقل از نام نيک نگريزد
وگر، از دخترت دل است دو نيم
از خيالات دور داري بيم
پند من بشنو و مکن ديگر
شکوه از دختر، آرزوي پسر
از خدا، چون طلب کني فرزند
گو: الهي بود سعادتمند
زاده گر شد پسر و گر دختر
گر بود هوشمند و نيک اختر
پدرش دايم از جهان شاد است
از جفاي زمانه آزاد است
ورنه، روز پدر ازوست سياه
ريزد از ديده خون، ز دل کشد آه
نيست بالله در ميان فرقي
که ببحر غم، اين چنين غرقي
ز چه از اختران حذر داري؟!
خود ز کار پسر خبر داري!
تو که سينه زنان و جامه دران
عمري افتاده از پي پسران
پسري کز تو در وجود آيد
رفته رفته، بحسنش افزايد
تا شود قامتش چو سرو بلند
افگند کاکلش بدوش کمند
هوس شاهد و شراب کند
خانمان پدر خراب کند
چون تو قومي سياه دل هستند
که ز نقد حيا تهي دستند
دانه ريزند، کش بدام کشند؛
تو کني، از وي انتقام کشند!
دختر زشت، باز در پرده است
نشود فاش اگر بدي کرده است
پسرت گر غلط رود گامي
غافل از وي مشو، که بدنامي!
پسر و دختر، اي رفيق يکي است
فرقشان در ميان نبوده و نيست
هر دو، گر نيک ماه وخورشيدند
قابل تختگاه جمشيدند
هر دو گر بد، عدوي بي باکند؛
در خور ماردوش ضحاکند
هر دو گر نيک، جان جانانند،
پور يعقوب و دخت عمرانند
هر دو گر بد، کشنده عفريتند
در خور چوب و نفظ و کبريتند
هر دو گر نيک، سرو و شمشادند
پدران از جمالشان شادند
هر دو گر بد، گزنده جانورند
دشمن جان مادر و پدرند
اي بسا بوده، ناخلف پسران
در خلافت مخالف پدران
اي بسا دختران، کز آگاهي،
پدران را کنند همراهي
گفتگوي مرا گواه آمد
پسر نوح و دختر احمد
*
گفت: چون مرد پا بشصت نهاد
ساقيش را قدح ز دست فتاد
ضعف قوه، ز دست کارش برد؛
قوه ضعف، اختيارش برد
جوي صلبش، ز آب خالي شد
مخزنش، خالي از لآلي شد
خفت از ضعف، قائم الليلش
ريخت بر کشتزار تن، سيلش
هم کمر سست گشت، هم زانو
کدخدا منفعل ز کدبانو
با زن، ار نرد دوستي بازد
بايد او را ز خود رضا سازد
زن نه شايق بود بحسن و کمال
زن نه عاشق بود بجاه و جلال
زن نه قايل شود بنام و نسب
زن نه مايل شود بخلق و ادب
زن نه وجد و سماع ميخواهد
قصه کوته، جماع ميخواهد!
نايد آن بينوا چو از دستش
که کند از مي مني مستش
تو بگو: آن زمان چه چاره کند؟!
پرده ي خود چگونه پاره کند؟!
گر دهد دل بنازنين پسري
نکشد هيچگونه دردسري
با چنان نازنين که ميداني
عشق بازد بپاک داماني
شب نگيرد اگر ببر او را
نشود روز خون جگر او را
روز نارد اگر در آغوشش
شب نبيند ز غم سيه پوشش
اگر او را نخسبد اندر مهد
نگسلد از ميانه رشته ي عهد
باز هم نغمه، هم زبان باشند؛
عندليب يک آشيان باشند
نه برنجش بهانه ساز کند
نه بغوغا زبان دراز کند
نه بدر لعل را تراش دهد
نه بفندق سمن خراش دهد
نزند از غضب برخ سيلي
نکند برگ لاله را نيلي
نبرد شکوه پيش همزادان
نکند گريه همچو شيادان
نه ز سر معجر افگند بر خاک
نه بتن پيرهن کند صد چاک
نه سپارد طريق خود رايي
نه برآرد سري برسوايي
نه بمفتي برد شکايت او
نه بقاضي کند حکايت او
گر باين کوچه جسته اي راهي
زين سخنها که گفتم آگاهي
گرنه چون من ز دردمنداني
حاش لله، که درد من داني!
*
گفتم: اي يار ناپسنديده
اي ببرهان خويش خنديده
باز آراستي بساط جدل
آخر اين شرط بود از اول
کز جدل هر دو دست برداريم
آنچه دل گفت بر زبان آريم
نه که خواهي مرا فريب زني
بي ادب پنجه با اديب زني
در فريبم مباش خيره بسي
ناکسم گر خورم فريب کسي
آنچه گفتي، شنيدم فهميدم؛
بتر از وي عقل سنجيدم!
گر به انصاف سرکني با من
خار شبهه نگيردت دامن
برق تحقيق چون برافروزم
خس و خاشاک شبهه را سوزم
شبهه ات از دو حال بيرون نيست
راه اين شبهه از دو افزون نيست
ميل هر آدمي ز ناکس و کس
يا ز عشق است ، يا ز شهوت و بس!
اگر از عشق، دامنش چاک است
دامن از لوث شهوتش پاک است
آنچه گويد ز وصف گوهر عشق
آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق
ننهد کس بحرف او انگشت
نخورد بر دهانش از کس مشت
ور بدرياي شهوت است غريق
باز خالي نباشد از دو طريق
يا بود شهوتش هنوز بجا
مانده اندر ميان خوف و رجا
ببراهين که پيش ازين گفتم
صاف و رنگين بسي گهر سفتم
باز بايد جمال زن بيند
گل ز باغ وصال زن چيند
يا نمانده است شهوتي باقي
شده خالي خم و کسل ساقي
نه بزن ميل ماندش نه بمرد
تشنه نه، گو بگرد چشمه مگرد
گفت: تا چند دردسر دهمت؟!
باش کز نکته يي خبر دهمت!
آنچه از صحبت زن است غرض
نيست جز مايه ي هزار مرض
هم بتن، هم بجان زيان دارد
پاي تا سر خطر از آن دارد
ضعف جان و قوا، از آن بکمال
شرح آن گويمت علي الاجمال
وصل زن، رنگ چون زرير کند؛
مرا رفته رفته پير کند
عيب پيري بشرح مي نايد
مرگ اگر به بود از آن شايد!
*
گفتمش : اي مزور سالوس
اي تو بقراط و اي تو جالينوس!
نيستم گر چه از هنرمندان
ولي از طب نه غافلم چندان
ز آنچه ز آشفتگي بيان کردي
رنجهاي نهان عيان کردي
راست گفتي، نه جاي انکار است
که در اين کار عيب بسيار است
آنچه زين رنجها شود حادث
نيست بيهوده باشدش باعث
باعثش، ريزش مني است تمام
همچو باران که خشک کرد غمام
آب کت از کمر چکيده بود
زور زانو و نور ديده بود
کم شود زين که، آنچه زان کم شد
خنده گريه، شکفتگي غم شد!
زن و کودک، يکي است در اين امر
خواه زينب شمار و خواهي عمرو
گر از آن هر دو دست برداري
که از آن رنجها خبر داري
شوي از خلق دور و جلق زني
تخته بر طيلسان خلق زني
باز آن دردها پديد آيد
تبر آهنين به بيد آيد
*
گفت: زن را رحم بود جذاب
همچو مستسقي است ، تشنه ي آب
خورد او آب، تشنه تر گردد
آتشش ز آب شعله ور گردد
گفتمش: تا بکي زني راهم؟!
آخر آن قدر از طب آگاهم!
وطي زن، چون طبيعت است اي دوست،
ميکند جذب اگر چه از رگ و پوست
ناورد ضعف، ليک آن حرکت
حرکت را ثمر بود برکت
وطي غلمان، که اکل جيفه بود؛
حرکاتش همه عنيفه بود
رگ و پي را، ضعيف و مست کند
نکند گر کس ، آن درست کند
حرکت، کان ز طبع ناشي نيست؛
ثمر آن بجز تلاشي نيست
*
گفت: زن مرد را چو سازد پير
شود از ديدن رخش دلگير
رود و با جوان گل رويي
صندلي رنگ و عنبرين مويي
راز پنهاني، آشکار کند؛
من چه گويم دگر چکار کند؟!
گفتمش: خانه ي زن آبادان
کز وفا در سراي شو شادان
صبر آرد که مرد پير شود
لاله از پيريش زرير شود
بعد از آن مهر گيرد از وي باز
با جواني ز جان شود دمساز
تو از آن زني که چابک است و جوان
سمنش تازه است و سرو روان
ماهي، از شير لب نشسته هنوز؛
نارش، از نارون نرسته هنوز!
غنچه ي او، نکرده خنده هنوز؛
کشتنيهاش مانده زنده هنوز!
نرگس او، نگه نکرده هنوز؛
روز مردم سيه نکرده هنوز!
وحشتي کرده چون پري زدگان
ميگريزي چو ز آدمي ددگان؟!
*
گفت: زن تا جوان بود خوب است
چون شود پيرف غير مرغوب است!
گفتم: اي پيشه ي تو کناسي
زن چو نيکو بود زده تاسي
باز از هر نگاه و هر خنده
ميکشد زار و ميکند زنده
چون پسر را رسيده سال به بيست
بايد او را بروز خويش گريست
که گلش رفته رفته خار شود
چمن سبزه، خار زار شود!
*
گفت: چون پير شد، چه چاره کنم؟!
که نيارم باو نظاره کنم؟!
*
گفتم: اکنون بهانه ميجويي
خفته يي و فسانه ميگويي
گل چو در دست گشت پژمرده
نتوان داشت خاطر افسرده
گل ديگر بچين شکفته ز باغ
که کند عطر پروري دماغ
نه که گيري پياز و بويي سير
که ز بويش شود دل و جان سير
تاجواني تو و جوان است او
مهربان شو، که مهربان است او
تا همي بيند از تو دلجويي
نسپارد طريق بدخويي
تا تو را، مهرباني و ياري است
زخم عشق تو، در دلش کاري است
ندهد جز تو دل، بيار دگر
ناورد رو سوي ديار دگر
چون شودپير، گر تو هم پيري
نيست حاجت دگر بتدبيري
ور زنت پير گشته و تو جوان
ناتوان بودن از غمش نتوان
ترک او گوي و يار ديگر گير
خيز و راه ديار ديگر گير
تا نيازاردت، نيازارش؛
ور کند شکوه، مرده انگارش!
خدمت خانه، باري آيد ازو؛
نيست بيکار، کاري آيد ازو!
کودکان تو را، بزرگ کند؛
چون سگ از گله منع گرگ کند
زحمت ار ميدهد، طلاقش ده؛
دعوي ار ميکند، صداقش ده
گر نداري صداق، جان داري؛
پاي رفتن از آن ميان داري!
بگذر از آن ديار و ، بگذارش؛
دل خود، جمع دار از کارش!
گيرم، او را بود هواي دگر؛
ندهد کس رهش بجاي دگر!
ور بيار دگر کند نظري
ياري او نميکند دگري!
گفت: هستند بس زنان ز شبق
ميزنند از شبق طبق بطبق
گفتمش: جان چو رفتن تن چکند؟!
شده قحط الرجال، زن چکند؟!
سيم کوبند آن دو دلبر مست
کوفتن را چو دسته نيست بدست
دست حسرت بيکدگر سايند
از دو هاون بلورتر سايند
نيست چون مي که در اياغ کنند
فکر ضعف دل و دماغ کنند
گاه سايند صندل و گه عود
دل از آن سوده صندلم آسود
گفت: زن گر بهشت رو نبود
دل طلبگار وصل او نبود
ور بود نازنين و ناز آيين
خلقي از هر طرف کنند کمين
دانه ريزند و دام اندازند
بلکه طشتش ز بام اندازند
رفته رفته، بخود کنندش رام
من شوم خود در آن ميان بدنام
گفتمش: گل ز باغ چون رويد
همه کس مايل است کش بويد
باغ را، باغبان همي بايد
ورنه از دزد گل نمي پايد
باغ را، باغبان چو بندد سخت
نبرد هيچ کس گلي ز درخت
ورنه دزدان درش چو باز کنند
دست بر شاخ گل دراز کنند
باغ خواهي، بباغباني کوش
ورنه چون دزد برد گل، مخروش
آشيان گر بباغ گيرد زاغ
گنه از باغبان بود نه ز باغ
گفت: سلمت، زن يگانه بود
ليک بايد چراغ خانه بود
منکه بايد کنم جلاي وطن
که باين روي نيست راي وطن
بسفر هيچگاه زن نبرم
نقد خود پيش راهزن نبرم
زن پياده نمي تواند رفت
رو گشاده نمي تواند رفت
محمل زرنگار ميخواهد
پرده و پرده دار ميخواهد!
زن اگر در سفر رفيق من است
محملش نعش و پرده اش کفن است
منکه خود ميگريزم از فاقه
زير محمل، چسان کشم ناقه؟!
دوستي، با مکاريم نبود؛
طاقت بردباريم نبود
ماند او، من روم به تنهايي؛
ورنه کارم کشد برسوايي
من دو منزل، چو از وطن بروم
زن بماند بخانه من بروم
چاره ام چيست چون عزب مانم
تشنه، ظلم است خشک لب مانم
در سفر، چون شبق احاطه کند،
چکند گرنه کس لواطه کند؟!
خود شنيدي چو قحط سال بود
ميته بر آدمي حلال بود!
*
گفتم: اي نور عقل را سارق
اين قياسي بود مع الفارق
مرد، شهوت اگر چه کم راند؛
گل رويش شکفته تر ماند
ننهد پا بوادي پيري
ندهد پيريش ز جان سيري
پيش ازين هم خود اين سخن گفتي
مشکن گوهري که خود سفتي
اي که بهر پسر سفر کردي
مثل قحط و ميته آوردي
در مثال تو ميته داني چيست؟!
گوش کن گر سر جدالت نيست!
ميته آن زن بود که پير بود
ياز زشتي رخش چو قير بود
گر زن مهوش جوان نبود
د رعزو بت تو را توان نبود
پيرزن يار خود تواني کرد
رفع آزار خود تواني کرد
که ز قحط آنکه خسته حال بود
خورد اگر ميته کش حلال بود
ليک افيون نميخورد هر چند
داند از جوع بايدش جان کند
*
گفت: کو سرين خوش پسران
گنج سيم است و نيست عيب در آن
گفتم: اي يافته سرين چون گنج!
راحتي ديده، غافلي از رنج
گنج بيني، نبيني آن افعي؛
که تو را چون گزد کشد دفعي
زهر مار است، آتش سوزان؛
زان به تشويش دانش آموزان
نيستي گر بزهر او معتاد
خواهي از زهر او بخاک افتاد
*
گفت: افسونگر ايمن است از مار
مار را هيچ نيست با من کار
گفتمش: اي فسونگر اين افسون
از که آموختي بگو اکنون؟
کاين فسون، آنکه گفت چونت گفت
چه گرفت آنکه اين فسونت گفت؟!
گنج بي افعي است گنج زنان
راحت جان شمار رنج زنان
*
گفت: زن شمع انجمن آراست؛
ليک گويم اگر نرنجي است:
فرجه ي فرج، بحر عمان است؛
شورش بحر، آفت جان است
و آن شکاف دگر بود ره کوه
کوه دارد هزارگونه شکوه
*
گفتم: اي نکته دان حريفي چند
با حريفان ستم ظريفي چند
راست گفتي بيا و بشنو راست
راستي در ميانه حاکم ماست
اي رفيق آنچه خوانيش حمدان
هست ماهي و جان او نمدان
جاي ماهي بغير دريا نيست
چون برآيد همان نفس فاني است
کوه باشد، مقام سام ابرص؛
کو بود قاتلش مثاب بنص
رو بدريا، که در بدست آري؛
زورق فقر را شکست آري
مرو از کوه، کز کمر افتي
مزن آن در که در بدر افتي
اين نه بحر است، منبع جان است؛
چشمه ي پر ز آب حيوان است
گفت: باغ ارم چو شد نمناک
دل خشنود را کند غمناک
گفتم: اي در ره خطا زده گام
صبحدم گر بوقت جستن کام
يعني از برگ لاله ژاله چکد
باده از لعلگون پياله چکد
به که ريزي شب اي رفيق بهان
آب در مخزن جعل ز دهان
مگرت گوش ازين سخن کر شد
که نجس، تر چو شد نجس تر شد
گفت: فرياد از فراخي فرج
کس نشد تنگدل ز تنگي شرج
تنگي فرج نيست جز يک شب
که کند سرخ آن شب از خون لب
شرج، چون فرج دختر بکر است
عاقلان را چه حاجت ذکر است؟!
گفتم: اي در طريق دانش لنگ
اي ره روزي تو آمده تنگ
نوع زن را درين مسدس کاخ
جز مسامات هست بس سوراخ
همه بهر دخول ساخته نيست
همه را يک نوا، نواخته نيست
نيست راه دخول، غير فروج
ميکند از شروج فضله خروج
تو بجاي خروج کرده دخول
نيست اين کار مردم معقول
نيست تنگي مناط کار جماع
مرد را عشوه آورد به سماع
غير تنگي محاسن دگر است
ورنه سوراخ گوش تنگ تر است
کوش راه دعا غلط نکني
خويش را مورد سخط نکني
گر بود تنگ تر اي افلاطون
فرجه ي فرج از آنچه هست کنون
بر نيايد از آن صدف گهري
ندهد نخل آرزو ثمري
شرج ازين گر فراخ تر باشد
بيخود از کان هميشه زر پاشد
گفتمت: هان از آن زر سوده
نکني دامن خود آلوده
*
گفت: از بيم حيض در تابم
شب از اين غم نمي برد خوابم
کس بآن خانه چون درون آيد
که از آن راه بوي خون آيد؟!
*
گفتم: اي نرگزيده بر ماده
لعل افگنده، سفته بيجا ده
رحم زن، که سيمگون صدف است
صدف سيم، پيش آن خزف است
خود سه ربع از مهي گهر سايد
ربع ديگر عقيق تر سايد
در سه هفته مدام اگر خيزي
گهر افشاني و درم ريزي
هفته يي ديگرت، چو نيست درنگ
شاخ مرجان شود عقيقي رنگ
نه ز بويش دماغ کس گنده
نه ز رنگش نگه پراگنده
و آن دگر يک که کان زرخواني
نيست هرگز تهي ز زرداني
تيشه بر کان، نيازمايي هان؛
که شود آشکار راز نهان
همه کس بر تو ريشخند کنند
دلت آزرده از گزند کنند
گرت افتد ميان خلق گذر
از خجالت برون نياري سر
رنگ آن بر رخ آورد يرقان
بوي آن بر دل آورد خفقان
گفت: زن راست صورتي چون شمع
مرد را صورت است و معني جمع
پسران ديگر و زنان دگرند
آه ازين مردمان که بيخبرند
گفتمش: با من اين قمار مباز
رستم اندر ميان، تو رخش متاز!
پسران، از طراوت و خوبي
جلوه ي سرو و قامت طوبي
روي چون لاله، موي چون سنبل؛
چشم چون نرگس و، لب چون گل
جبهه يي چون ستاره ي سحري
جلوه يي چون خرام کبک دري
تيغ ابرو و خنجر مژگان
اين يکي همچو تير و آن چو کمان
شکن طره ي بناگوشي
مشک کافور را هم آغوشي
رطب لب، شکوفه ي دندان
دهني همچو غنچه ي خندان
سيم و سيماب ساعد و سينه
سرب و ساق و سرين سيمينه
عنبر گيسوان و نافه ي ناف
شکمي به ز قاقم شفاف
دست و پاي سفيد بلوري
هر ده انگشت شمع کافوري
کف رنگين، بنن مخضوبش
که نوشتند غير مغضوبش
گردني به ز آهوان حرم
غبغبي به ز سيب باغ ارم
تنکي نرمتر ز بالش شاه
دلکي سخت تر ز سنگ سياه
دلبري نازکي و شيريني
کافري زيرکي و خودبيني
کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال
دشمني، دوستي، فراق وصال
نگه زير چشم پنهاني
خنده ي کنج لب که ميداني
عشوه يي کز دل آتش انگيزد
غمزه يي کز نگاه خون ريزد
خواستن خونبها و خونريزي
عذر خواهي و فتنه انگيزي
رفتن امروز و آمدن بمهي
کشتن و زنده کردن از نگهي
وعده و خلف وعده از نيرنگ
ساختن سوختن بصلح و بجنگ
نرد شطرنج باختن بهوس
باختن ليک بردن از همه کس
نامه خواند جواب ننوشتن
انگبين را بزهر آغشتن
ناله ي عاشقان پسنديدن
گريه ديدن بگريه خنديدن
بي سبب، رنجش از وفادارن
بي گنه، خشم کردن از ياران
باز حلواي آشتي خوردن
تلخي از کام عاشقان بردن
بستن صيد روز و شب و مه سال
از چه؟ از دام زلف و دانه ي خال!
جامه زيبي و جامه ي زيبا
همه زرکش از اطلس و ديبا
هوس زينت و هواي شراب
گشت بستان و باغ در مهتاب
دسته ي گل بدست، چون مستان
بردن دل، ز دست بيدستان
همه شب تا بروز مي نوشي
روز تا شب ز باده بيهوشي
صبحدم از خمار آشفتن
وز صبوحي چو غنچه بشگفتن
ساغر مي گرفتن و دادن
مست کردن، بمستي افتادن
جام بر لب نهادن لب کشت
همچو غلمان و حور باغ بهشت
مست رفتن بباغ و گل چيدن
گل فشاندن بسبزه غلطيدن
مست کردن، بجرعه يي همه را
پست کردن ز شرم زمزمه را
گه کشيدن چو بلبلان آهنگ
گه رساندن چو زهره چنگ بچنگ
خلوتي ساختن ، پي خفتن
که بدو قصه ي نهان گفتن
رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا
ظلم و بيداد و خشم و جور و جفا
هر چه دارند ز آشکار و نهان
آن سيه کاکلان کج کلهان
دختران نديده شوي لطيف
همه دارند اين حريف ظريف
جز دو عضوي که خاصه ي مرد است
که يکي زوج و آن دگر فرد است
دختران را بود دو عضو دگر
که بود مايه اش ز شير و شکر
يکي آن عضو کآذرش گفته:
گل نشکفته، در ناسفته
و آن دگر مشکبو دو حقه ي عاج
که صفا کرده از سمن تاراج
دو بلورين حباب چشمه ي سيم
که برانگيزدش ز چشمه نسيم
خون کند نار نورس پستان
دل نارنج و نار در بستان
اين دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف؟!
منصف ار نيستي ز عقل ملاف!
ديده از دام خط شدت تاريک
غافلي از کمند گيسو ليک
اي بسا صيد کو ز دام بجست
ولي از حلقه ي کمند نرست
از يکي رشته اند دام و کمند
دام کوته بود، کمند بلند
هر دو از جاي برآورند دمار
نبرد صرفه ليک مور ز مار
مور گر پاي در شکر دارد
مار هم گنج زير سر دارد
*
گفت: آري ولي چه چاره کنون
که دلم برده نو خطي بفنون
چاره يي کن که ترک ناز دهد
دل که از من گرفته باز دهد
که تو هر جا روي ز پي آيم
گر به بغداد گر به ري آيم
*
گفتم: اي دامن تو آلوده
سر بسر گفته ي تو بيهوده
دوستي از دو سر خوش است آري
ورنه، رو سوي دشمني آري
تا دو کس رشته را نگه دارند
بهم از ربط هر دو ره دارند
چون سر رشته اين ز دست نهد
آن دگر، رشته را ز دست دهد
از دو سو آنچه تازيانه زن است
فعل مرد است و انفعال زن است
پسران، ز انفعال چون دورند
خدمتي ميکنند و مزدورند
بزبان دوستند، ليک ز دل
دشمنند وز کار خويش خجل
اگر از دستشان برآيد کار
ميرسانند از جفا آزار
گفت با من يکي ز درويشان
که: چو پرسند حرفي از ايشان
نپسندند خويش را بدنام
باز گويند با خواص و عوام
کاين گروهي که مايلند بما
يک زبانند و يک دلند بما
بتقاضاي خويش مشغولند
ليک فاعل نيند و مفعولند
چون حکايت باين مقام کشيد
در جوابم زبان بکام کشيد
مي ندانم رسيد صبح بشام
که به تصديق من گسست کلام
يا ز طول سخن ملول افتاد
که حديث منش قبول افتاد
الغرض، جاي دوستان خالي
که ببينند صحبت قالي
کاو چها گفت و من چها گفتم
گفتم آشفت و گفت آشفتم!
نه در آن سينه مانده کينه ي من
نه ازو کينه يي بسينه ي من
او لب از بنگ و من ز مي شسته
سبزه و ارغوان بهم رسته
هر چه من گفتم، او جوابي داد
من زر افشاندم، او لعابي داد
نيک و بد را باو شمردم، ليک
نيک را بد شمرد و بد را نيک!
رفته رفته از آنچه در سر داشت
پرده از روي کار خود برداشت
هر دري کو گشاد، من بستم
تا ز قيد مخالبش رستم
مي گشادم دري که او مي بست
از کمندم نشد تواند جست
ما درين حرف رندکي طرار
همچو دزدان درآمد از ديوار
گفت: کاحسنت آمدي فايق
اي به پند تو زيرکان شايق
آنچه گفتيد از سؤال و جواب
بود حرف تو برطريق صواب
هم دري کاو گشاد بستي تو
بس طلسمات را شکستي تو
غير يکدر که خود نشد مسدود
باز بوده است و باز خواهد بود!
*
گفتمش: اي قمار باز دغل
اي ترا دفتر حيل به بغل!
از شياطين روزگاري تو
از عزازيل يادگاري تو
در ره مکه مير قافله ي
آري الحق رشيد سلسله ي
يافتم کز چه در درآمده ي
حيله در حيله پرور آمده ي
بشنو آندر که گفته ي باز است
در ديگر باين در انباز است
هر دو مانده است باز از آغاز
تا بانجام نيز ماند باز
بستن اين دو در زحمدان است
قلم، آرايش قلمدان است
ايندو در را نگاهبان ز خواص
نام کناس شد، لقب غواص
ليک، بين زين دو در چه برخيزد؟!
خود ازين گه، وز آن گهر خيزد!
بيش ازين دردسر نميدهمت
تا نخواهي خبر نميدهمت
آذر، از گفتگو زبان در بند
عيب خود گو، ز عيب مردم چند؟!
بي هوس در جهان نبوده کسي
هر کسي راست در جهان هوسي
هر که در زير اين نگون طاق است
هوسي را که کرده مشتاق است
همه گرد يک آستانه نيند
همه مرغ يک آشيانه نيند!
ميل اين مردمان که مي بيني
يا بترشي است ، يا بشيريني
در مزاجي که بلغم افزون است
ز آرزوي شکر دلش خون است
در مزاجي که کرده صفرا جوش
سرکه خواهد نه انگبين، خاموش!
هر که را ميل در سرشت بود
گر بدوزخ رود، بهشت بود
و آنکه در دل نباشد او را ميل
خواند او و النهار را و الليل
ميل، خود چشمه يي است جوشيده
دل از آن چشمه آب نوشيده
صاف آن آب، آتش عشق است
همه موجس کشاکش عشق است
خنک آن آب صاف پاک ضمير
که شد از روي حسن عکس پذير
حسن وعشقند، گرم راز و نياز
نامشان لعبت است ، لعبت باز
حسن را صد هزار آيينه است
عشق آيينه دار ديرينه است
هر چه آن مظهر جمال بود
عشقبازي آن کمال بود
ليک دامان پاک خواهد عشق
دل حزين، سينه چاک خواهد عشق
عشق را جان من نشانيها است
کار عشاق، جان فشانيها است
غرض من، بجز نصيحت نيست
از نصيحت غرض فضيحت نيست!
شب که از رشک ز انجمن رفتم
غير پيش تو ماند و من رفتم
روزش از هر دو باز جستم حال
کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال
غير گفت و ز رشک جانم سوخت
تو نگفتي و صد گمانم سوخت!
بشنويد اي معشر آزادگان
اين حکايت از دل از کف دادگان
بشنويد اي از جهان وارستگان
شرح حال خستگان، از خستگان
بشنويد اي آشنايان راز عشق
نغمه هاي سينه سوز از ساز عشق
قصه يي از حال پاکان بشنويد
گفتگوي دردناکان بشنويد
سرگذشتي دارم از تأثير عشق
نقلي از گيرايي و زنجير عشق
در خراسان، مهبط روح الامين
مشهد مولاي هشتم، شاه دين
ميگذشتم از گذرگاهي شبي
ناگهان آمد بگوشم يا ربي
زان صدا، جوشيد خون سينه ام
زان صدا، نوشد غم ديرينه ام
زان صدا، تن را زجان پرداختم
زان صدا، خود را دگر نشناختم
زان صدا، دست و دلم از کار ماند
زان صدا، پاي من از رفتار ماند
زان صدا، پيغام جانانم رسيد؛
زان صدا، فرمان سلطانم رسيد!
زان صدا، بر من شد آسايش حرام؛
زان صدا، از آشنا آمد پيام!
آري آري، جان فداي آشنا؛
آشنا داند صداي آشنا!
در سراغ آن صدا با جان شاد
ميدويدم هر طرف چون گرد باد
يافتم آخرگه، از ويرانه يي
ناله يي ميآيد از ديوانه يي
رفتم و ديدم که در کاخي خراب
خسته يي افتاده با چشم پر آب
در شکنج دام، مرغ بي پري
برده زير بال از محنت سري
بيدلي، پيري ، غريبي، خسته يي
دل بزنجير محبت بسته يي
عندليبي، از نو افتاده يي
ز آشيان خود جدا افتاده يي
سروري، از دوده ي اهل قبول
سيدي از زمره ي آل رسول
بيکسي، بيخان و ماني، عاشقي؛
همچو من، در عاشقيها صادقي
از چراغي، کرده روشن محفلي
وز دل من داشت محزون تر دلي
عاري از آميزش هر فرقه يي
خويش را پيجيده زير خرقه يي
خرقه يي مانند جيب صبح چاک
خرقه يي چون دامن خورشيد پاک
که در آن بيت الحزن يعقوب وار
ميچکيدش خون، ز چشم اشکبار
کو چو مرغي که بنالد در قفس
ميطپيدش دل بسينه هر نفس
گاه گاه، آهي کشيدي از جگر
آتش دل در زدي بر خشک و تر
دمبدم، از ديدگان خون ريختي
آتش و آبي بهم آميختي
شکر لله، سيل اشک قطره بار
آبي آورد از کرم بر روي کار
ورنه آن آتش که او افروختي
از شرارش عالمي را سوختي
راه صحبت بسته با بيگانگان
ناله يي ميکرد چون ديوانگان
در ميان ناله هاي زار خويش
ميسرود اين نغمه از افکار خويش
رحمي آخر بر من اي صياد کن
يا مرا بفروش، يا آزاد کن؟!
از پريشان نالي آن عندليب
وز خروش دلخراش آن غريب
يافتم، کو دل بياري باخته است
حيله سازي کار او را ساخته است!
در دلش داغي ز عشق مهوشي است
در درونش از محبت آتشي است
دلبري بر وي دگرگون کرده حال
شخ کمان صيادي او را بسته بال!
دل ز دستش برده، چشم پر فتي
کرده تاراج متاعش رهزني
در طريق عشق، جانش سالک است
عشق، اقليم دلش را مالک است
آري، از عشق است، عشق اين کارها؛
گرم از عشق است اين بازارها
در دو عالم، رتبه اش والاست عشق
هر چه گويم، از همه بالاست عشق!
نور خورشيد و مه، از عشق است عشق؛
شور درويش و شه، از عشق است عشق
تا نگردد عشق در دل کارگر
ناله راهرگز نباشد اين اثر
با دل اهل دل، اي صاحب هنر
ناله ي بلبل کند کار دگر
ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
نغمه ها دارند بر هر شاخسار
ناله ي بلبل، ز مرغان دگر؛
بيشتر از عشق گل دارد اثر
خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
نالد از جور گل و بيداد خس
باري، از عشقش چو ديدم ناتوان
گشتم از راه ادب سويش روان
دست بر سينه گرفتم بنده وار
پيش رفتم جان بکف بهر نثار
چون سلامش کردم، آمد در خروش
خونش از آواز من آمد بجوش
زان خوش آمد از من آن فرزانه را
کآيد از ديوانه خوش، ديوانه را
هم زبان گشتم ز ياري هر دمش
حرفها گفتم، بحرف آوردمش
اندک اندک، بامنش دل نرم شد
رفته رفته، صحبت ما گرم شد
ديدم اندر بحر عشقش چون غريق
گفتمش گستاخ، کاي پير طريق!
کيست يارت؟ کت دل اندر فکر اوست؟!
چيست نامش؟ کت زبان در ذکر اوست؟!
گفت: پندي دارم از کارآگهان
نام جانان بايد اندر جان نهان
گفتم: آن نوباوه ي باغ دلت
ميگذارد پنبه بر داغ دلت؟!
يا بنيش غمزه ي پنهان خويش
ميزند بر سينه ي ريش تو نيش
خواند بر من، از جناب مولوي
اين دو مصراع از کتاب مثنوي:
عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد
بوالعجب من، عاشق اين هر دو ضد !
باري از هرجا حديثي گفته شد
گوهري چند از حکايت سفته شد
لشکر اندوه، ناگه بست صف
باد نوميدي وزيد از هر طرف
شمع محفل از نسيم افسرده شد
خاطر درويش، بس آزرده شد
ساعتي در زير خرقه سر نهفت
پس برون آورد سر از خرقه گفت:
اي خدا، اين بود آخر قسمتم؟!
در ميان عشقبازان حرمتم!
اي خدا، ويرانه ام را نور نيست
آخر اين ويرانه کم از طور نيست؟!
شمع من، در جاي ديگر روشن است
مسکن من، گلخني بي روزن است
من بحال او ، واو بر حال خويش؛
ديده گريان داشتيم و سينه ريش
داغ محرومي بجان و ، جان بلب؛
بود کار هر دو اين تا نيم شب
ناگهان از در درآمد دلبري
شهر بند صبر را، غارتگري
همچو ماه چارده حسنش تمام
صدهزاران يوسف مصرش غلام
دلبري، در بردن دلها دلير
در شکنج کاکلش، صد دل اسير
قامتش سروي، نه سرو بوستان!
عارضش ماهي، نه ماه آسمان
آري آري، سرو را رفتار نيست
آري آري، ماه را گفتار نيست
آفتي، با هر خرامش هم عنان
فتنه يي با هر نگاهش، هم زبان
پيش پيشش ، شمع کافوري بدست؛
نوشخندان قدح پيماي مست
آمدو چون شاخ گل يک سو ستاد
پير مسکين، همچو برگ از پا فتاد
آمد و با طلعتي، چون شمع طور
پرتو افگن شد بر آن بزم حضور
کرد روشن عارضش ويرانه را
آتشي در جان زد آن ديوانه را
از فروغ روي او بر ما گذشت
ز آتش طور، آنچه بر موسي گذشت!
گشت از تغيير حال پير فاش
آنچه ميکوشيد اول در خفاش
بود گويا اين اثر از آه او
کان شب از پرده برآمد ماه او
د رميان عاشقان، اي اهل هوش
هست راهي غير راه چشم و گوش
چيست داني نام آن ره، راه دل
منزل آن راه، خلوتگاه دل
عشق، کو را آگهي از آن ره است
از دل معشوق وعاشق آگه است
از دو جانب ميدهد پيغامها
کامها جويند، از ناکامها
عشق، چون احوال آن رنجور ديد
تيرگي آن شب ديجور ديد
از همان ره رفت سوي آن جوان
گفت يک يک حال پير ناتوان
رفت چون خون، در رگ و در پوستش
داد آگاهي ز حال دوستش
گفت حال پير و زاري دلش
وندر آن شب تيرگي محفلش
مضطرب کرد آن بت طناز را
در روش آورد سرو ناز را
تا بخلوتگاه درويشش رساند
پيش آن درويش دل ريشش رساند
آفرين بر عشق باد و ياري اش
عزت اندر عزت آمد خواريش
لب ببند اي خامه از گفت و شنو
اين سخن بگذار و سوي پير رو
چون گذشت از شب به اين آيين دو پاس
رو بجانان کرد پير و بيهراس
گفت: اين خواب است يا بيداري است
کت بياران التفات و ياري است؟!
گريه هاي نيم شب، آه سحر
پيش ازين هرگز نميکرد اين اثر
بر رخم يا رب که اين در باز کرد
رشته ي هجرم که از پر باز کرد
اين گره، نوميدي از کارم گشود؛
عقده اززلف شب تارم گشود
بود از نوميدي آن آه کش
کآمدي از پرده بيرون ماه وش
آسمانم باز تشريف وصال
داد و افزوني مرا در دل ملال
ز آنکه، در هجران صبوري داشتم
صبر در اندوه دوري داشتم
رفته بود از خاطرم وصلت مدام
با فراقت داشتم خو صبح و شام
کرده بودم قطع اميد وصال
داشتم خرسند خود را در خيال
آنکه وصلم کرده روزي، وه که باز
کرده بهر حيرتم فکر دراز
پاره يي ناليد و پس خاموش شد
چند فريادي زد و از هوش شد
رفت چون از هوش، پير تنگدل
کرد روشن شمع را آن سنگدل
پس ز جا برخاست سرگرم جفا
کاکل مشکين فگنده بر قفا
با غلامان کمر زرين مست
رفت و در بروي يار خويش بست
چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت!
پير تا آمد بهوش، از هوش رفت
بار ديگر، هوشش آمد چون بسر
کرد از حسرت بهر جانب نظر
ديد روشن شمع آن کاشانه را
يافت از جانان تهي آن خانه را
مي کشيد از سينه ي گرم، آه سرد
با دل بيتاب من کرد آنچه کرد
ناله يي چند از دلش بي اختيار
سر زد و در گريه آمد زار زار
از دو ديده ريخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان درياي خون
مرغ روحش در قفس چندي طپيد
دست زد پيراهن طاقت دريد
حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
گفت و هر دردش که در دل بود گفت
گفت: آه از جور گردون، آه آه!
شد شبم روشن، ولي روزم سياه!
آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
شمع جانم را بکشت از ناز رفت
نور شمعم، آتشي بر جان زده است
آتشي بر جانم، از هجران زده است
پرتو شمع، آتشي افروخته است
کز شرارش، خرمن من سوخته است
شمع را، گر پرتو اين است و صفا
يار را، گر ياري اين است و وفا
روزنم را، روشنايي نيست نيست!
گلشنم را، دلگشايي نيست نيست!
ليک از آن شادم، که نور شمع باز،
ميدهد ياد از رخ آن سروناز
داشتم از گردش گردون عجب
کز چه يا رب آن نگار نوش لب
داد خشنوديم از ديدار خويش
چون مهم بنمود شب رخسار خويش
چون بخاطر ياد ياران آمدش
ياد از شب زنده داران آمدش
آنکه يک دم بر سرم ننشست و رفت
در بروي آشنايان بست و رفت
يافتم آن مه، چو تنهاييم ديد
در غم هجران، شکيباييم ديد
طاقتم دانست و صبرم آزمود
آمد و آن روي چون ماهم نمود
تا شوم ا زديدنش دل ريش تر
حيرتم گردد ز اول بيشتر
آري از هجران شود آن دل فگار
کاو زماني سر برد در وصل يار
الفراق، اي طاقت و آرام و خواب
الوداع اي عقل و هوش و صبر و تاب
وه که ليلي شد روان با کاروان
ماند مجنون، از دو جشمش خون روان
وه که شيرين سوي مشکو برد رخت
ماند فرهاد حزين شور بخت
وه که يوسف جست چون آهو ز دام
ماند در زنان زليخا تلخکام
وه که غافل رفت اياز نوشخند
ماند محمود حزين سرور کمند
وه که عذرا رفت از مجلس برون
ماند وامق با دلي لبريز خون
شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
واي بر ياري که دور از يار ماند!
همرهان رفتند و من چون نقش پا
بر سر ره ماندم از ايشان جدا
حال من داند جدا زان قافله
گوسفندي لنگ، کو ماند از گله
حال من داند جدا از وصل دوست
خسته يي کو را بوصل دوست خوست
حال من داند جدا زان ماهوش
تشنه يي، کو جان سپارد از عطش
اين بگفت و لب ز گفتن باز بست
در کنار بزم خاموشان نشست
تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
هر نفس از هوش رفت آمد بهوش
اي خدا مرديم از جور فلک
تا بکي باشد چنين دور فلک
درد مردان، از چه يارب بي دواست؟!
کام دونان، از چه از گردون رواست؟!
آدم از حوا جدا نالان و زار
مطلب شيطان روا از روزگار
پيکر هابيل مسکين غرق خون
چهره ي قابيل ظالم لاله گون
بيگنه از خون يحيي طشت پر
دامن زن از خيانت پر ز در
هيزم آتش، تن پاک خليل؛
دعوي نمرود، شرکت با جليل
قيمت يوسف، ز گردون بندگي
برده اخوان ، کامها از زندگي!
کلبه ي هارون و موسي گلخني
مجلس فرعون، زيبا گلشني
عيسي اندر دار محنت سرنگون
شادماني يهود، از حد فزون
احمد اندر غار، از مردان نهان؛
خاطر بوجهليان شاد از جهان
شير يزدان، جرعه نوش از زهر تيغ
پور ملجم، مست عشرت اي دريغ!
فاطمه را، سينه پر داغ محن
جان جعده شاد از قتل حسن
اهل بيت احمدي، در اضطراب
آل سفيان رفته در بستر بخواب
تشنگان کربلا، زار وغمين
کوفيان سيراب از ماء معين
کام زنديقان، ميسر از سپهر
روي صديقان زريري همچو مهر
آري آذر، يار چون اهل است اهل
در رهش اين رنجها، سهل است سهل
حضرت معشوق، اگر اين رنجها
مي پسندد خوشتر است از گنجها
عاشقان را، در طريق بندگي
جان سپردن خوشتر است از زندگي
سر نمي پيچيم ز خاطر خواه دوست
مي پسندم هر چه خاطر خواه اوست
اي که بود تن ز گلت نرم تر
کاش رخت بد ز خوي شرم تر
گر ز خوي شرم رخت تر بدي
رنج حريفان ز تو کمتر بدي
اي که زدي طعنه ام از موي تن
پاک نه اي، طعنه بپاکان مزن
سينه ي من ، مويي اگر داشته است؛
طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است؟!
اي که دلت از خوشيم ناخوش است
سينه ام آتشکده، دل آتش است!
بر سر آن آتش افروخته
موي مگو، دود دل سوخته
آنچه زنت گفته فراموش کن
قصه يي از اهل دلي گوش کن
نادره گويي، ز مهان سرفراز
گفت: ازين پيش بسالي دراز
بود جواني، ز مه افزون صفاش
راحت جاني، همه جانها فداش
لعل ترش، ناشده از خط سياه؛
بر شکرش مورچه نابرده راه
پاک، ز آلايش مو سينه اش
روسيه از زنگ نه آيينه اش
داشت ز خويشان، صنمي در حرم؛
تازه نهالي ، حرم از وي ارم
خنده شکر پاش و دهان شکرين
سرو قد و گلرخ و نسرين سرين
خال سيه، گوشه نشين لبش
زلف، رسن تاب چه غبغبش
هر دو، چو گل رخ بهم افروخته؛
شمع صفت، ز آتش هم سوخته
بسته بهم کاکل و زلف سياه
اين بخور افگنده کمند، آن بماه
هم به دي تير و بهار و خزان
آن شده زين کامروا، اين از آن
شام و سحر، صحبت هم کامشان
دور زهم، منقطع آرامشان
خفته شب و روز، در آغوش هم
از خم مو، حلقه کش گوش هم
لابه کنان، زن بزبان آوري
کي مه تو، رشک مه خاوري
ماه نبينم، نه گرش روي تست؛
مشک نبويم ، نه گرش بوي تست!
بيتو، دل اندر چمنم شاد نيست؛
با تو ز سرو و سمنم ياد نيست
دوري تو، گر بودم، بهر تست
کاش رسد بيشترم بر نخست
زندگيي، کت نکنم بندگي؛
مرگ مرا، خوشتر از آن زندگي
ليک ز کار تو، در انديشه ام
در بغل سنگ بود شيشه ام!
کاين همه دلگرمي و دلبستگي
گردد بيقيدي و وارستگي
من، بتو آميزشم از کودکي است؛
با تو گرم تن دو بود، جان يکي است
رو، که من از خوي تو ايمن نيم؛
ايمن اگر شد دگري، من نيم
ز آنکه ميان زن و مرد است فرق
اين بلب ساحل و آن گشت غرق
زن، چه به بيگانه شود آشنا
ميکشدش شوي بجرم زنا
شوي، زن نو کند و عار نيست؛
آه، که يک شوي وفادار نيست!
قبله ي زن، جبهه ي يک شوي و بس
مرد بتي سجده کند هر نفس؟!
خير زنان ديد احد ذوالجلال
گفت: بزن نيست دو شوهر حلال
ديد چو کم طاقت مردان خام
گفت که: زن چار کند بر دوام
ور کشدش دل بوصال کنيز
آنچه بها داد حلال است نيز
گر چه کنون گرنه نمي بينمت
زنگ در آيينه نمي بينمت
ترسمت، اين عهد نماند بجاي
پايه ي اين مهد نماند بپاي
سر بزمين دست بسر بر زنان
آن ز تو بينم که ز مردان زنان
بر زن، اگر شوي بود پاي زن؛
جان نبرد هيچ زن، اي واي زن!
تا دهد آن ساده زنخ را فريب
داده بمژگان زنم ديده زيب
گفته از اينگونه سخنها بسي
رسته نه از شعبده ي زن کسي
مرد پذيرفت وفاي عروس
چون کند، اين ساده دل، آن چاپلوس؟!
ديد چو آن گونه زبان آورش
هر چه شنيد، آمد ازو باورش
بسته ز نوعهد وفا دوست وار
کرده بسوگند عظيم استوار
بوده بسي سال چنين يار هم
زيسته خشنود ز ديدار هم
تا شبي آن زلف پريشان کشيد
خفت و بجز خواب پريشان نديد
صبح، که زد تکيه چو افراسياب؛
بر سر کرسي سپهر آفتاب
شد به سياووش شبش دشنه تيز
گشت فرنگيس فلک اشکريز
ساده دل، آسوده ز يارش درون
رفت ز خانه بتماشا برون
ديد يکي ترک ز دشت آمده
بر سر بازار بگشت آمده
پيل فگن، شير شکن، شرزه ببر؛
ببر قوي پنجه ي باز و سطبر
از زنخش، موي رسيده بناف
تازه فرود آمده از کوه قاف
از سرش و سينه و ساق درشت
موي خشن سر زده چون خار پشت
طاقيه، از چرم پلنگش بسر
پيرهن،، از پشم هيونش ببر
قيضه بتن بسته ز موي زهار
بيضه رهانيده ز نيفه ازار
پشته يي، از هيزم خشکش بدوش؛
جانب شهر آمده هيزم فروش
ليک، خريدار بباز نه؛
جنس ببازار و خريدار نه
ديد چو درمانده و سرگشته اش
سوخت دل از اختر برگشته اش
ريخت بدامن ثمن هيزمش
داد خلاصي ز رخ مردمش
گفت: برو تا بفلان رهگذار
پيش فلان خانه فرود آر بار
ترک گرفتش ره و شد خوي فشان
تا در آن خانه که دادش نشان
گشت چو بر حلقه ي در دست زن
از هوس شوي ز جا جست زن
ديد چو از رخنه ي در شوي نيست
باز نکردش در و، پرسيد کيست؟
گفت: اتونجي مين آتوم تاش تامور
گاه اوتون ساتغوجيم گاه کومور
گفت: کسي نيست درين خانه رو!
در نگشايند به بيگانه رو!
گفت: شاغين لوک يا غير و يوک آغير
قان ايلاديک بسکه با غير دينگ با غير
ايو ايا سي گوردي ميني يول آرا
آغچه بيروب، توردي ساق وسول آرا
بيردوم اوتون بيردي بوايودن سوراغ
کيسميشيدوم يوقسا بويولدين اياغ
آچ قاپوني قاندا ديسانک يوک ساليم
ايستاما يولدين والدن قاليم
چون سخن ترک بزن در گرفت
بند بناچار ز در برگرفت
کرد بسر، معجر زر تار خويش؛
گفت: در اين گوشه فگن بار خويش
ترک، روان گشت که آرد فرود
بارو برون آيد از آن خانه زود
باد زد و جيب قميصش دريد
زن نظر افگند بآن سو چه ديد؟!
ديد چو گلزار ارم بيشه يي
گفت بود نخل قوي ريشه يي
گفت: بود شاخ نبات من اين
رسته ازين نخل حيات من اين
ديد يکي ريخته از خاره شمع
سيصد و شصتش رگ و پي گشته جمع
گفت: بود سرو کنار من اين
گفت: بود شمع مزار من اين
ديد سر آورده بهم جنگلي
خفته در آن مار قوي هيکلي
گفت: بود داروي رنج من اين
گفت: بود افعي گنج من اين
آتش شهوت، بدلش در گرفت
برقع ناموس زرخ بر گرفت
کرد فراموش ز عهد جوان
بست درو آمدش از پي دوان
تنگ تر از جان بکنارش گرفت
پنجه زد و موي زهارش گرفت
گفت که: اين رشته ي جان من است!
بخيه زن زخم نهان من است!
موي نه، اين سبزه ي راغ دل است!
موي نه، اين سنبل باغ دل است!
موي نه، ابريشم خام است اين
دانه بود خصيه و دام است اين!
موي نه، مشکي بصد ار زندگي است
مهر گياه چمن زندگي است
ديد چو ترک آن شبق پر صفا
از رخ آن کم خرد بيوفا
گشت، دلش گرم ز دلگرميش
داد ز کف شرم، ز بي شرميش
مست شد و بند ازارش گشود
دست [زدو] عقده ز کارش گشود
ديد يکي خرمن گل در کنار
وه چه گل؟ آسوده ز تشويش خار!
موي نرسته، ز تن روشنش
خار برون نامده از گلشنش
باد در افگند بخرطوم پيل
کرد روان آب بگلشن ز نيل
سينه ي پر موي، بر آن سينه دوخت
خار بگل ريخته در وي سپوخت!
جست بشوق، آن خلف خاکيان
همچو خروسي بسر ماکيان
يا چو خري، خرزه ي او يکي مني،
جوش زد از هر بن مويش مني!
بسکه مني، آن ذکر يک گزي؛
بود بکف کفچه ي صابون پزي!
داده بدستش سر زلف آن نگار
کرده دو پا در کمرش استوار
دست در آويخته در گردنش
در طپش از بردن و آوردنش
تاب همي ديد، همي خورد تاب
آب همي خورد و همي داد آب
تشنگيش چون متناهي نبود
سيريش از آب چو ماهي نبود
هر نفسش گفتي: اي آزاده مرد
آنچه تو کردي و کني، کس نکرد
ديده و پرسيده ام از هر عسس
داشته هر مرد يکي ايرو بس
اي همه کار تو مرا دلپذير
ديده ز هر موي تو من کارکير
سرو سر افراخته ات خم مباد
يک سر مو، از سر تو کم مباد
حلقه فگن موي تو بر گوش جان
نيشتر وصل توام نوش جان
هر سر مويت که بمن ميخورد
قطره ي باران بچمن ميخورد
بر سر من افتد اگر کاخ من
به که کشي اير ز سوراخ من
داغ توام، خرمن ناموس سوخت
شمع توام ، پرده ي فانوس سوخت
کوش و بفرياد برس هر شبم
سينه بسينه نه و لب بر لبم
گاه بسيلي زن و گاهم بمشت
گاه بروي افگن و گاهم بپشت
گه، بسيه سنبلم آور شکست
گاه بمالم سر پستان بدست
وقت مبين، خواه شب و خواه روز
هم بمن آويز و بمن در سپوز
گفت: گوز اوستا گيلرام باشيننگ
باشينگ اگر بارسا تامور تاشيننگ
خاست زنش بر سر زانو نشست
در کمرش نيز درآورد دست
داشت گرفته سر شمعش بگاز
بر دهنش بوسه زنان گفت باز
نام تو را يافتم اي محتشم
نام پدر خواهم ونام حشم
جاي حشم، در چه ديار آمدت؟!
در چه زمين، نخل ببار آمدت؟!
ماه کدامين فلکي، بازگوي؟!
آدميي، يا ملکي بازگوي؟!
روشني سينه ات از دين کيست؟!
صيقل آيينه ات آيين کيست؟!
در چه شماري، ز کهان يا مهان؟
مايه چه داري ز متاع جهان؟
گفت: بيل اي نازلولارين سروري
آتام آتي سرخوش آنام گل پري
آرخا بآرخا يتيشور اولدوزا
الولدوز اوجالدي ينه چقدوم توزا
اولدوز اوغوز اوغلودور، آندين اوتار
بيرنيچه آرخا، داخي نوحا يتار
شکر ايلميميز ايمدي تانور لارتمام
تنگري و پيغمبر، اون ايکي امام
هر نه اول فرمانا قربان اولا
جا نيميز اول قربانه قربان اولا
اوزگه قاپودا ايشيميز يوق بيزيم
گون بگون اخلاصميز آرتوق بيزيم
تورک اوشاقي ايليم آتي بيگدلي
دشمن، ايليم دن گئنيدورموش، ايلي
يور تميز آي تور دين آغيز تولي
قنقراؤلنگين
تاغي زنگان چولي
تاغلار آياغيندا بولاغلار باشي
هم گوگاريب تو فراغي و هم تاشي
ايودين اياغ، شهردين ايل چکميش ايل
بارجا چيچک تيک اوبالا تيکميش ايل
قيشلاقيميز قيزيل اوزن چاي قيراق
يايلا قيميز داغ اوجي يولدين ايراق
هر او بادا آيران ايچون بش قويون
آنا سيننگ هر قوزي باشليب اويون
قولتو غميزدا چورک، آرپا اوني
کيکليک و جيران او و يميز يازگوني
قيش گوني کيم گون باشيميزدين تونا
چاي دا باليغ، چاي قيراقينداصونا
يوقدور اياغدا چاروغ و باشدا بورک
قرميزي قوزودين اولوب بير چه کورک
قيش گوني گيلسا دالا آلغوم تيري
يازگونو اولسا يانالغوم گيري
دنيا مالي يوق، بيزيم ايليکدا هيچ
بير سيکيميز بار و داخي بير قليج
دشمن اگر بيز لره توشسا ايشي
بوايکي بس ياتيشي دريا کيشي
کيشي اليشکا قليج ايرور رواج
گرديشي بولسا سيکيميز دور علاج
باسسا اگر باشميزا دوست اياغ
ايلکينا آيران بيله بير راغ اياغ
گيلسا اگر او باميزا ياريميز
بير راق اونا هر نه بيروب تنگر يميز
تويدا دوقور هر بير آغيز مين گولوم
هي توگولوم، هي توگولوم، هي تولوم
زن چه نسب نامه ي ترکک شنفت
گفت: مرا ده خبر اي نيک جفت
دارد از اتراک نشان تو کس
يا تويي استاد درين کار و بس
گفت: بيزيم او بادا چو قدور کيشي
کيم بنگاه گورگاي بيره اون درايشي!
داد زنش بدره ي از سيم خام
گفت که: من منتظرم صبح و شام
چون دگر آيي، دگرت ميدهم؛
زور ز تو ديده، زرت ميدهم
خاک بفرقم مفشان هم بيا؛
چشم براهم منشان، هم بيا!
گفت: ايرين، ايودا نيچوک يول تاپيم؟
تيلبه تيکي هر يانا اولماس چاپيم
باغ اياسي باغه گيرار، گل تيرار
هر نه تيکان گورسه، او راغدين قيرار
گل تيران اير، مين قاپودا آه چيکان
قيش گون او چون خرقه تيکان دين تيکان
باغلار ايرين باغ قاپوسين اوغريدين
مين يميشين اوغروسي يم تو غريدين
گيل بنگا گوستار گوزه لوم بيرجه يول
بلکه تيريم بيرگيجه گيز لينجه گول
بود زبان دان زن شوخ ظريف
گفت دو بيتک بزبان حريف
گيل گيجه گير، گيج گيلاسنک ياغي سين
باغ اياسي گيتدي ، گيل آج باغي سين
گيل قاپو آچوق، يول آچوق، گوز آچوق
کيمساد يماس مونجه داخي سوز آچوق
خاست بپا ترک و زن از پا فتاد
از مژه ي هر دو رگ خون گشاد
باز شکاريش چه از دام رفت
گريه کنان زن بلب بام رفت
ديد در اطراف شکر لب زنان
خنده چو گل بر مه نخشب زنان
گر چه همين بست لبش رشک ليک
خواست در اين حادثه خلقي شريک
داد بشارت، که گروهي عجب!
آمده از دامن کوهي عجب!
زاده ي ترکند و بميدان جنگ
پيرو جوان، پير و پورپشنگ
بر سرو تن ، پوست چو کيمخت سخت
خود نخواهند و زره،بلکه رخت
از پي ناورد ،چو رزم آوران
راست وکج بسته دو تيغ گران
راه چو اين گنبد گردان زنند
شب بزنان روز بمردان زنند
بودم ازيشان يکي اکنون رفيق
جان بفدايش، چه رفيقي شفيق!
در چمن من، ز نهالي که کشت
آرزويي در دل تنگم نهشت
رفت و، ز غم دست بسر مانده ام؛
چشم بره، گوش بدر مانده ام
رفته از آن دم که مرا ترک گاد
صحبت ده ساله ي شويم زياد
ترک جهان کرده ام از ياد ترک
يا عجبا مردي و اولاد ترک!
موي خشن، کز تن اتراک رست
هم ز سه چيز است نشاني درست:
کس نه از اتراک طلبگار مي
دوغ در اين قوم کند کارمي
نه ز سقنقور بود زورشان
هست همان خرزه سقنقورشان
گرم سخن شد زن و ديگر زنان
دست تأسف بسر هم زنان
آري، از گنج فرومايگان
زود شوند آگه همسايگان
تاش تامور القصه از آن خانه رفت
شمع همي سوخت، چو پروانه رفت
ميشد و ميديد ز پي هر قدم
ميشد و ميگفت بخود دمبدم:
قويدوم اياغ شوق ايله تان باغ آرا
ايمدي که گوردوم تو شو بام تاغ آرا
ببردا گولار يار اوزومه گل تيکي؟!
بيردا اوچارمين باغا بلبل تيکي
بيردا گيلورتون تيکي گون اي فلک؟!
ياد يارام تان قاني تون اي فلک؟!
بيردا بويول کيم گيتامين، قايتامين؟!
بيردا غميني ياريما آيتامين
بيردا تا مار خضر سويي جا ميما؟!
بيردا توشار قير غاوولوم داميما؟!
بيردا تو شار شهره يولوم تاغدين؟!
بيردا اولور گل تيراييم باغدين؟!
بيردا گيلور باشيما باشدين هوشوم؟!
يار يارا سيدين ساقالور موشوم؟!
گون بگون اول گوني اگر گورماسام
اول گونيننگ تورماسام، اولتور ماسام
آي به آي اول آيا کاش گوز توشا
تيلبه منم قورخام آي هورکوشا
قورخارام اول شوخ اونو تساميني
ايريني گورسا اولي توتساميني
تيردي بوسوز لارتولي ياشدين گوزي
کافر ايشتيسونک بيله قانلو سوزي
داشت يکي دوست ز رندان شهر
کآگهيش بود ز پازهر و زهر
گفت سراپاي باو حال خويش
خواند ز ادبار وز اقبال خويش
گفت: بولاندي بولاغوم نيلاييم؟!
پندايشيتماس قولاغوم نيلاييم؟!
حاليمي شرح ايتمگه توتماس تيلوم
پالچيقاباتي اياغوم توت ايلوم
هيچ کيمي گورماس گوزوم، اي واي مين!
هيچ کيم ايشيتماس سوزوم، اي واي مين!
گشته کنون چون بتودمساز بخت
رو سوي حمام و بدل ساز رخت
گفت حريفش که : خوشا حال تو
کاش که من داشتم اقبال تو
بوي عرق، بوي مني، بوي پشم
چون بمشامش رسد، آيد بخشم!
گر چه زن از طايفه ي ناس نيست
باز زن است آخر، کناس نيست
روي خود، از گرد صفائي بده
آينه ي خويش، جلائي بده
سرو، گل تازه و تر بيندت
از چمن وصل، سمن چيندت
کي دگرت گوهر و مرجان دهد؟!
زر اگر از وي طلبي جان دهد!
تر کک نادان چو بحمام رفت
موز تنش، پوست ز بادام رفت!
شست تن، از مشک و گلاب و عبير
جامه بپوشيد بتن از حرير
شب چو کمر بست و کله بر نهاد!
رو بدر خانه ي دلبر نهاد
ديد چو در بسته، زد آهسته در
حلقه ي در گفتنش: آهسته تر!
بود زن راهزن اندر کمين
گه به يسارش نظر و گه يمين
ناگهش، آواز بر آمد بگوش؛
آمد وديد آمده هيزم فروش
شمع برافروخت و در باز کرد
بست در، آنگه گله آغاز کرد
گفت: شدي زود ز من سير، حيف!
آمدي اي عهد شکن دير ، حيف!
ترک کشيد از دو طرف سنبلش
ريخت بلب بوسه، بدامن گلش
بند ازار، از خود و از زن گشود
رخنه ي باغ و در گلشن گشود
در طپش افتاد ، چو ماهي بشست
باز بحکم شبق آورد دست
در همه اعضاش، يکي مو نديد
موي کنان، مويه کنان لب گزيد
خون سيه ريخت، ز چشم سياه؛
گريه کنان گفت که: واحسرتاه
برد بتاراج فلک گنج من
نيست کسي را بخبر از رنج من
يافت گره، گوشه ي ابروي او
رست شد از خشم بتن موي او
زد لگدي محکم و بر سينه اش
دور چو شد مار ز گنجينه اش
بست ازار، آنگه و در باز کرد
چين بچين، عربده آغاز کرد
گفت: در اينخانه اي آقاي من
هست دگر جاي تو يا جاي من
ترک بحيرت ز زن دلفروز
باز بکف بند ازارش هنوز
گفت: نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ
يوز و ما جنت قاپوسين باغلادونک
گفت زن: اي ابله گم کرده راه
راه نه اين بود غلط رفتي آه!
دي که درين خانه قد افراختي
سايه ي لطفم بسر انداختي
هيزم خشکيت، ره آورد بود
جامه ي پشمينت پر از گرد بود
غمزه ي تو، خاک بفرقم ببيخت
خنده ي تو، اشک ز چشمم بريخت
ترک نگه، غارت هوشم نکرد
زلف سيه، حلقه بگوشم نکرد
داغ نشد سينه ام، از سينه ات
زنگ نبرد از دلم آيينه ات
موي تو کان رست ز پشت زهار
تازه تر از سبزه ز تر در بهار
مشک سيه، دام رهش نام شد
مرغ دلم، بسته ي آن دام شد
نافه ي موي تو که نافم دريد
دلق حيا، ستر عفافم دريد
ورنه مرا بود، يکي نغز شوي
سرو سمن بو، مه خورشيد روي!
رخ ز تنش ، تن ز سرين ساده تر؛
نر، ولي از ماده بسي ماده تر
گر چه تو از نو ره و از تيغ تيز
موي ستردي ز تن، از ساق نيز
از تن او، موي نرسته هنوز؛
ديده، ازو عيب نجسته هنوز
درج دري بود، درش بس ثمين؛
خواجه مرا کرده بر آن درج امين
دادمت آن درج درخشنده ، آه
بيخبر از خواجه، که رويم سياه!
يافته مقصود دل اي محتشم
بر سرت افتاد هواي حشم
وعده ي برگشتن زودت نه دير
کرد دلم را بجدايي دلير
چون ز برم رفتي و باز آمدي
حليه گر و حله طراز آمدي
موي ستردي ز سراپاي خويش
زيب دهي تا تن زيباي خويش
ليک نداني که همي خواستي
حسن خود افزون کني و کاستي!
خرزه که موييش نرست از زهار
نخله ي بي برگ بود در بهار
جغد که پر خاک بسر بيختش
بهتر از آن باد که پر ريختش
ناوک بي پر، نخورد بر نشان
ور همه پيکان بودش زر نشان
نيست در اينجا دگرت جاي زيست
يک سر مو، دوستيم با تو نيست
رو سر خود گير، که چون من شدي
مرد بدي، ليک چو من زن شدي
تر کک بيچاره بناکام رفت
طاير سيم آورش از دام رفت
مير سرا چون بسرا بازگشت
هيچ نبودش خبر از سرگذشت
راه همان، خانه همان، زن همان؛
تا چه کند باز دل بدگمان؟!
مرد زند در سفر از راه زن
راهزن خانه بود آه زن!
تاش تامور از وصل چو شد نااميد
مي شد و لاحول بخود ميدميد
هم نفس او نشدي هيچ کس
مي شد و ميگفت بخود هر نفس:
سارت کيمي ايگري يولاسالدي مني
قايغو توزي آرا يا آلدي مني
دوست و دشمن ليغيني بيلمادوم
زيرک و کود نليغيني بيلمادوم
يارليغيندن يار ايليمدين چقيب
ايوي يقلسونگ که ايو يمني يقيب
نه ايل آرا سيغه يولوم بار داخي
نه بوقاتيغ قابغه پولوم بارداخي
يولي آزيلميش بنکايول آزديريب
يا موني آنليمدا قضا يازديريب
کرد بهر دوست شکايت همين
قصه همين بود، حکايت همين!
اي پسر ساده دل و ساده روي
هر چه دعا ميکنم آيين بگوي
کام زن، از زهراجل تلخ باد
غره ي ماه طربش، سلخ باد!
چند کني گوش بمکر زنان؟!
گام زني از پي تر دامنان؟!
شکر، کزين هر دو ندارم کمي؛
هست بس اين، هستي اگر آدمي!
نيست گرين حرف ز من باورت
خود رو و تحقيق کن از مادرت
اي وطن بيوطنان کوي تو
روي بدو نيک همه سوي تو
عاجزي و بکسي ام را ببين
از همه کس واپسيم را ببين
با همه بيقدري و شرمندگي
با همه خواري و سرافگندگي
روي بدرگاه تو آورده ام
تا زعنايت ندري پرده ام
نيست کسي غير تو چون ياورم
گر تو براني، بکه رو آورم؟!
لطف بر اين جان بغم بسته کن
رحم برين کالبد خسته کن!
اي ز توام ساخته عصيان خجل
منفعلم ، منفعلم ، منفعل
غير من، آنانکه درين منزلند
هر يکي از رهگذري خوشدلند
هر يکي اندر طرفي جا گرفت
اين ره دين، آن ره دنيا گرفت
زين عمل شاد بياد بهشت
تا چه بسر آيد از سرنوشت؟!
و آن زعمل يافته عيش تمام
زنده دل از عشرت دنيا مدام
من که ازين هر دوره آواره ام
چاره ي من ساز، که بيچاره ام
داده ام از کف ره دنيا و دين
خود نه از ن بهره ورم ، نه ازين
نفس ز يک سو ره دينم زده
چرخ ز يک سو بزمينم زده
نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
روي ز شرم گنهم زرد داشت
چرخ دل، از خار غمم، ريش داشت؛
از پي هر نوش دو صد نيش داشت
بسته در عيش برويم سپهر
آه ازين سخت دل سست مهر
ليک، ز هر جور که ديدم ازو
زين همه خواري که کشيدم ازو
بود شب هجر، غم اندوزتر
بود تب هجر، جگر سوزتر
شيشه که لبريز مي عشرت است
چون شکند ناله اش از فرقت است
آه که با هر که دلم خو گرفت
جان غمين، خو بغم او گرفت
دور فلک، ساخت جدا از منش
کرد رها دست من از دامنش
بوقلموني است سپهر دو رنگ
نيست چو در روز و شب او درنگ
رنگ خرابي است در آباديش
ميگذرد هم غم وهم شادي اش
کاش درين مرحله مي بودمي
جز ره اين راه نه پيمودمي
تا نشدي از گنهم روي زرد
تا ننشستم برخ زرد گرد
***
اي سر خيل صواحب من
اي صاحب واي مصاحب من
هم قبله و هم قبيله ي من
هم گوهر و هم طويله ي من
اي دوسترين برادر من
ني، جان با جان برابر من
طغراي کرم، بنام بادت
صهباي طرب، بجام بادت
خوي ملکيت، بيش ازين باد؛
خنگ فکليت، زير زين باد
دشمنت، ز دوست دوستر باد؛
يا تيغ تو را سرش سپر باد
شمشير تو، درع دوستان باد
اين خار، حصار بوستان باد
سالت به نشاط و کامراني
از صد گذرد، دگر تو داني
سالي ز هزار سال بيش است
کز تيغ فراق سينه ريش است
بس پيک آيد زمن بآن کوي
گر من گويم يکي، تو ده گوي
اما بايد جوابي از تو
آباد نشد خرابي از تو
***
آوخ چکنم؟ که سينه تنگ است!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلي بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بويي رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعي زاغي
بر داغ دلم، فزود داغي
ني زاغ، سيه زبان غرابي
چون جغد نشست بر خرابي
منقار سياه تر ز قيري
بر هر پر او، نهفته تيري
با من، هر حرف در ميان داشت
البين البين در بيان داشت
گفت: از پسران تو يکي رفت
از بام تو، مرغ زيرکي رفت
آمد پس از آن خبر دريغم
گفتي: بجگر زدند تيغم!
برق آهم، ز سينه افروخت؛
اين نه ورق کبود را سوخت
سيل اشکم، ز ديده سر کرد؛
اين هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلي نرست ازين باغ
همسايه بناله از خروشم
ميگفت که: اي دريغ گوشم!
تا از تو مرا يکي خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازين بشارت
جان داد بتازه اين نويدم
زاد از شب غم، صباح عيدم
زان مژده ، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زين ناخوشي و خوشي که ديدم
گفتم بدل، از دل اين شنيدم:
چون ميوه ز نخل ميتوان چيد؟!
چون پرتو مهر ميتوان ديد؟!
گو: بشکند از چمن نهالي
گو : کم شود از افق هلالي
هان! تا ندهد فريب ديوت؟!
هان! تا نرسد بلب غريوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگري در اين کهن باغ
در دل بودش چو لاله اين داغ
کس نيست که اين غمش بدل نيست
پايش از خون دل بگل نيست
منهم، هدف هزار تيرم؛
پوريم نمانده، گرچه پيرم
تيري است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زين باده پر است جام من نيز
زين زهر، آلوده کام من نيز
اما نتوان نفس کشيدن
پاي از ره صبر برکشيدن
اين بار، کشيدني است ناچار؛
وين زهر، چشيدني است ناچار
ور شکوه کني، نه سودمند است
سخت است زمين، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاري است؛
انصاف، که طرفه روزگاري است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و ، گويمت : خمش باش!
خود مستم و، گويمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمي و توتيات بخشم؛
خود مفلس و، کيميات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصايت؛
خود عور و ، ببر کنم قبايت!
خود شيفته و ، فزايمت جاه
خود گم شده و نمايمت راه
خندد بر کار من، جهاني
جز آنکه نباشدش دهاني
تو يوسفي، و، من بنيامين
خيز از تو دعا و، از من آمين!
کايزد، همه را کند شکيبا
چه پير وجوان ، چه زشت و زيبا!
هر کس چو من و تو، ديد اين داغ؛
و آن کس که شنيد بانگ اين زاغ!
جز صبر، مباد هيچ فکرش؛
جز شکر، مباد هيچ ذکرش!
گويند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبيل رودت
گر رود نماند، يم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گويند که: گريه برد خوابت
رفت از غم نور ديده آبت
گوهر مفشان ز ديده بر کس
دست تو گهر فشاند، اين بس
چون خود بگهر بزرگواري
آن به که گهر بچشم ناري
گويند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاين آينه، بر نتابد اين زنگ
گويند: چو شب شدي سيه پوش
کز ماه نوت تهي شد آغوش
خورشيد که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه يي، سپيد بازي؛
آن به که سلب سيه نسازي
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشيان، هما را
گويند که: پيرهن زدي چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ريشه
از خاک دمد سمن هميشه
دهقان که بخاک دانه يي کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ريخت ثمر، شجر بماناد!
تا بيخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زير بار است
برگي افتاد اگر ز شاخي
شمعي افسرد اگر بکاخي
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهري اگر ز رشته
شد زرد گياهي ارز کشته
ابر نيسان بود گهر ريز
نخل بستان بود رطب ريز
گر رفت گلي ز باغ، غم نيست؛
باغي تو و، گل بباغ کم نيست!
لعلي، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سينه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بيشترک ازين بهش باش
گر ناخوشيي رسيده، خوش باش
خوش باش بکرده ي الهي
سر باز مکش ز حکم شاهي
ديدي که خليل کان سه شب خفت
در گوش سروش غيبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تيغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ي دوست
کز مغز تهي شناختش پوست
آري زن اگر چه نيستش عيب
ليک آگهيش نباشد از غيب!
با پور نهفته گفت اين راز
تصديقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کينه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تيغش
نامد ز چنان پسر دريغش
خون فرزند، ريختن خواست
زو رشته ي جان گسيختن خواست
آن طرفه، که تيغ هر قدر سود؛
مويي نزد و دو دست فرسود
نه تيغ تطاول از خليلش
چون نهي رسيد از جليلش
رست آن خلف خليفه زاده
از تيغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندي
آمد که نبيند او گزندي
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضي بقضا شو از کم و بيش
وز گردش آسمان مينديش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ريخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ي مه نداند از سلخ
وين راه که ميرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفيلش
غيرت ده خور رخ سهيلش
هر چند چکيديش ز لب شير
چون پور تو بود، خوانمش پير
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربيتت، ز زيرکان بود
چون ديد که روزگار فاني است
باهيچکسش سر وفا نيست
گامي دو سه زد، ز پاي بنشست
حرفي دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پيراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حيات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
يعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان يوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوري بچگانش، چون زليخا
از شهد لبان ، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خليل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند ميزان
مردم همگي ز هم گريزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پاي رفتار و روي ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هيزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آيد با خيل خردسالان
گردند ميان خلق صف صف
ز آب کوثر، پياله بر کف
بيگانه و آشنا ببويند
مادر پدران خود بجويند
او نيز دوان دوان شتابد
گم کرده ي خويش را بيابد
از ناخوشيت، دلش هراسد
گر تو نشناسي، او شناسد
عريان تنت، آورد در آغوش؛
چون خويش کند تورا حلي پوش
هم سوي جنان شود دليلت
هم خضر شود به سلسبيلت
بر خشک لبت، شراب ريزد؛
بر آتش تفته، آب ريزد!
القصه، کريم جاودانه؛
جويد چي مغفرت بهانه!
آذر، که يکي ز دوستان است؛
نخل کهني ز بوستان است
هم ساحت سينه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
اين قطعه، چو دسته ي گلي بست
وين نامه، ببال بلبلي بست
کز نکهت گل، دلت گشايد
وز نغمه ي بلبلت، خوش آيد
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گريد از ذوق
نخلت، از غصه خم مبيناد
جزعت از گريه نم ميبناد!
***
در طلب کليات جامي عليه الرحمه
سرت مينام از باد بهاران
به بيدآباد رو از باغ کاران
در آن مشکوي مشکين شو خرامان
معطر ساز آنجا جيب و دامان
که آن گلزار ، خاکش عنبرين است؛
گلستان ارم ، خلد برين است
ازين گلشن، بآن گلشن چو رفتي؛
بآن نزهتگه روشن چو رفتي
گل و سروي، اگر بيني قبا پوش؛
مکن از حال زار من فراموش
پيام بلبل خونين جگر گوي
حديث قمري بي بال و پر گوي
که اي فرخ رخ فرخنه پيغام
نداني آن گل و آن سرو را نام؟!
همان آرام قلب و نور عين است
که اخلاقش حسن، نامش حسين است
منم آن بلبل و آن قمري زار
که در دل داغ دارم، در جگر خار
پس از عرض سلام بي نهايت
بگو از من بآيين حکايت
بآن دستور عهد و آصف عصر
که اي برتر ز قصر قيصرت قصر
نباشد اي ز آصف در کرم پيش
ز درياي کفت، دريا کفي بيش!
که و مه، غرقه ي درياي جودت
بر اعيان جهان، لازم سجودت
فلک را، کار سال و مه ثنايت
ملک را، ورد روز و شب دعايت
دلت آيينه است ، و سينه ات گنج؛
در آنجا خازن حکمت گهر سنج
گر اسکندر نه اي، آيينه داري!
ور افريدون نه اي، گنجينه داري!
ارسطو حکمتا، آصف نژادا؛
فلاطون فطرتا، لقمان نهادا!
طلب کردم کتابي از توزين پيش
طلب از خواجه نبود عيب درويش
کتابي مملو و مشحون تمامي
ز خط جامي و از شعر جامي
کتابي ، چون کتاب آسماني ؛
سطورش جوي آب زندگاني
سوادش، چون سواد چشم مخمور؛
بياضش، چون بياض سينه ي حور!
خطش، خط عذار ماهرويان؛
نقط، خال رخ مشکينه مويان!
ز لطفم، وعده روز عيد دادي
در اميد بر رويم گشادي
چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز
سر آرد فصل دي، با آه جان سوز
کشيدم انتظار عيد يک چند
که گردد نخل اميدم برومند!
کنون، عيد است و آغاز بهار است؛
کرا ديگر مجال انتظار است؟!
بيا بنشين بعيش و شاد کامي
تو جام جم بکش، من جام جامي
بده ديوان جامي را و مگذار
بديوان قيامت افتدم کار
***
تاريخ وفات رشيد بک و جهانگير خان افشار
آه کز شعبده بازي فلک
کل من مال الي الرشد هلک
عالمي کرد سيه دور سپهر
ز خسوف وز کسوف مه و مهر
يعني از نسل خوانين بزرگ
که بريدند بتيغ از بره گرگ
دو برادر، چو دو شهباز سفيد
خان و خان زاده جهانگير و رشيد
بنسب، از امراي افشار
بحسب ، پخته زر دست افشار
بحياء و بسخاء و بوفا
خانه زاد دلشان صدق و صفا
دل آگاه و لب خامششان
خلق آسوده ز خلق خوششان
دور و نزديک، ازيشان در مهد
ترک و تاجيک، بايشان هم عهد
خنجر رستمشان، هر دو بمشت
خاتم حاتمشان، در انگشت
از صفاهان، که ز عامل ويران
بود چون از غم ضحاک، ايران
تا رهانند از آن گرگ رمه
داد مظلوم کشند از ظلمه
با تني چند ز مردان گزين
هر دو بر رخش جلادت زده زين
کرده دست ستم آن گمراه
از سر اهل صفاهان کوتاه
چون فلک را سر انصاف نبود
سينه با اهل دلش صاف نبود
از تله ساخته آن گرگ يله
داد راهش بچراگاه گله
گرگ نه، رو به پيري بمثل
که ز روباه فزون داشت حيل
از فسونهاش دو نوخاسته شير
زيور گردنشان شد زنجير
حمله آورد بشيران جوان
ستمي کرد که گفتن نتوان
سرشان کرد جدا از تنشان
شد ز زنجير رها گردنشان
رفته با آن دو تن پاک سرشت
هشت تن نيز سوي هشت بهشت
سر بي افسرشان کرد بقهر
چون مه و مهر روان شهر بشهر
بيگنه، کشته شدند آن شهدا
رحمه الله عليهم ابدا
خونشان، خون سياووشان باد
همه ساله ز زمين جوشان باد
تا نگويند که خون مظلوم
شمرد سهل قدير قيوم
زد دو مصرع رقم آن روز آذر
که دهد هر يک از آن سال خبر:
دو شهيدند، جهانگير و رشيد
ببهشتند جوانان شهيد
(1192 ه.ق)
***
تاريخ فوت تقي
آه کز خيل بندگان سعيد
آه کز زمره ي عباد شکور
فاضلي رفت زين جهان خراب
عارفي رفت زين سراي غرور
تقي متقي، که چون ز جهان
بجنان شد ز لطف رب غفور
گاه هستند محرمش غلمان
گاه هستند همدمانش حور
وسعت خلد، آمدش بنظر
رفت زين تنگناي پر شر و شور
چون دلش زين سراي ظلماني
تنگ شد رفت سوي عالم نور
گفت تاريخ رفتنش آذر:
با محمد ، تقي بود محشور
(1171ه.ق)
***
حکايات
***
حکايت
شبي ميگذشتم ز ويرانه يي
ز پا ديدم افتاده ديوانه يي
نه ديوانه، فرزانه يي حق شناس
چه ديو و چه ديوانه زو در هراس
جهان گشته يي، خضرش از همرهان؛
جهان ديده يي، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان ، سايه يي بر سرش
نه جز موي سر، جامه يي در برش
ره فقر پيموده با پاي لنگ
فراخ آستين بوده با دست تنگ
بشيدايي آسوده خاطرز شيد
همه عمر آزاد از عمرو و زيد
دلش گنج اسرار حق را امين
نه او از کسي نه کسي زو غمين
بخودگفتي، از خودشنفتي بسي؛
مرنجان کسي را، مرنج از کسي
نه با آسمان کيني از وي گمان
نه ز او کينه يي در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وي فلک دست برداشته
گرسنه، ولي سير از ناز و نوش
برهنه، ولي خلق را عيب پوش!
تهي دست و ، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوريا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزين در مقام رضا
رضا داده جانش بحکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشيار
لبش خنده ريز و مژه اشکبار
گهي خنده ميکرد و گه ميگريست!
باو گفتم: اين خنده و گريه چيست؟!
چه ديدي بگو گرنه يي ز اهل زرق
که گريان چو ابري و خندان چو برق؟!
چو ديوانه افسانه ي من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسي؟! که گر گويمت سرگذشت
ز عيش جهان بايدت در گذشت!
تو راکام شيرين، مرا باده تلخ؛
تو از غره گويي سخن من ز سلخ!
خردمند را، بي خرد يار نيست
به آسوده، فرسوده را کار نيست
زدم بوسه بر دستش آنگه بپاي
که اي دانش آراي فرخنده راي
منم تشنه کام و ، تو بارنده ميغ؛
ز تشنه چرا آب داري دريغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها ديدي از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه ديدي بگو
ز بيننده هم گر شنيدي بگو
دل ازعجز نالي من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش هاي هاي و ، همش قاه قاه؛
همي گفت: اي خضر گم کرده راه
مگو زين سراي سياه و سفيد
دو چشم و دو گوشم چه ديد و شنيد؟!
گر آنچه شنيدستم از روزگار
شمارم، کشد تا بروز شمار
چه خوش گفت پير پسنديده گوي
سخن هر چه ميگويي از ديده گوي
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از ديده گويم سخن، گوش باش
ببين تا چه ديدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادي، ز کين و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسي از اين خنده و گريه باز
هم اينجا در اندک زماني نه دير
که از خودپرستان شدم گوشه گير
يکي ژرف دريا بديدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاين خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
بآن لجه ريزان بسي شد بشط
درون پر زماهي، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دري در اين لاجوردي صدف
بغواصي الياسي از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشيده از آن دست گوهر فروش
شهان را بتاج و بتان را بگوش
پي صحبت خضر گفتي کليم
بگسترده در ساحل آن گليم
فروزنده ماهيش چون آفتاب
در افتاده از دست موسي در آب
شناور سمکها به پشت وشکم
زر وسيم ريزان بدامان يم
بقعرش ز ساحل زر ماهيان
چو سيمين کواکب ز گردون عيان
همه سرگراني بهم داشتند
مگر يونس اندر شکم داشتند؟!
بصيد بط و ماهيش صبح و شام
بهر گوشه صيادي افگنده دام
مگر ناخداي خدا ناشناس
نپذرفت از غرقه يي التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از ديده خوني فشاند
ببين قطره خوني بدريا چه کرد؟!
ز بنياد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فيلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده يم
نه نامي بجا ماند از آن يم، نه نم
هم آنجا عيان شد يکي پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاين ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاري بکف تيغ تيز
نموده بمرغابيان رستخيز
ز خون بطان بطن يم شد يمن
درش چون عقيق يمن در ثمن
ز غوک و ز ماهي آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طيور
بر آمد ز تر دامني خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوي مشک
فگنده در اين جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدايان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالي و زنبيل پر
بسا بي کله سرور عهد شد
بسا پا برهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان بدوش
که هر پيله ور گشت گوهر فروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
بهفتم زمين و بهشتم فلک
حکايت
يکي کوه ديدم هم از دست راست
که از دامنش هر غباري که خاست
بر آراست گيسوي حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
بدخشانه و بهرمان کان لعل
بکانون خورشيد افگنده نعل
بپاي گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش ، سوده بر پاي عرش
ز ابري که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدي هر شمر
عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرين و شير سپهر بلند
چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازي گري جدي ، پيرامنش
کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق
گوزني که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه اين زر اندود طشت
نمودارش از يکطرف بيشه يي
نخورده بنخلي از آن تيشه يي
درختش همه ميوه ريزان ز شاخ
از آن روزي تنگدستان فراخ
گرفته بکف هر گياهش چراغ
که گيرد ز ديدار موسي سراغ
نه طور و ، کليمي ز هر گوشه هست
بر آورده بهر مناجات دست
فروزان ز هر دست او آفتاب
عيانديده حسن ازل بيحجاب
گله رانده از خاندان شعيب
بدنبال از اصحاب کهفش کليب
عصا بر نياورده سر از شجر
عيون منفجر کرده از هر حجر
روان چشمه ها با هم آميخته
بهر سنگ از آن قطره ها ريخته
تو گفتي مگر درج گوهر شکست
و يا بر فلک عقد گوهر گسست
از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
بدريا همي ريخت ز آن کوهسار
يکي رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نيلش رساندي درود
بدشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خيل مرغابيان پرفشان
جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد اين داستان شهره در شهرها
زمين يافت ز آن رود بس خرمي
ز هر شهر گرد آمدش آدمي
در آنجا يکي شهر آباد شد
که بنياد آن محکم از داد شد
بدشت از لب رود تا پاي کوه
فراهم شده مردم از هر گروه
ملل سر نپيچيده از دين خود
بسر برده با هم بآيين خود
جهان کهن يافت از سر نوي
در آن هم نشين ، تازي و پهلوي
بسي باغ و بستان دلکش در آن
بسي کاخ و قصر منقش در آن
بهر کوچه اش جوي آب روان
برنگ مي از سايه يي ارغوان
ز گرمابه اش پاک ، چه تن چه دل
که بوديش آب و هوا معتدل
در آنجا نشاني نه ز آلودگي
ز پاکي تن، دل در آسودگي
بناي وي از سنگ و ، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سيم خام
عيان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوي چون کوثرش
ز خاکستر گلخنش ريخته
بچشم اختران سرمه ي بيخته
عيان چار بازارش از چارسو
بآن خلقي از چار سو کرده رو
محلات بيرون ز اندازه اش
گشاده بفردوس دروازه اش
زيشب وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خريد و فروش
ز سرمايه ي خود توانگر همه
ز همسايه يي خود غني تر همه
در آنجا دو يار موافق بسي
بهر خانه معشوق و عاشق بسي
بطفلي هم از حسن مستان يکي
بعشق آشنا در دبستان يکي
يکي آگه از کار مهر و وفا
يکي واقف از رسم جور و جفا
بهر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودي ز هر خواسته
عمارات عالي نعمان پسند
چو ايوان بهرام وکسري بلند
از آنها يکي چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سيم خشت
مهندس، باشکال اقليدسي
نهادش بناها همه هندسي
سدير و خورنق از آن گشته پست
وز آن يافته طاق کسري شکست
بنا کرده حجار و نجار روس
بديوار مرمر، بدر آبنوس
ز هر سو بآن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسي نقشبند
در آن نقشهاي فريبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد
فروش ملون، نشيمن فروز
قناديل روشن، شبان کرده روز
نشسته در آن قصر شاهي بزرگ
کش از عدل خوردي بره شير گرگ
جهاني ز انصاف پابست او
ز حق يافته روزي از دست او
همه از زبان دار و از بي زبان
در آن خانه مهمان و شه ميزبان
همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درويش و شاه
جهانش، بدرگاه آورده باج
شهانش، بگردن گرفته خراج
ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعيت، سر افگنده اش
فتادي چو بوسيديش پا رکاب
ز زين رستم، از تخت افراسياب
ز داد و دهش کرده آن شهريار
ز مظلوم مسکين، تهي آن ديار
هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم
همش پايداري آزادگان
همش دستگيري افتادگان
هزارش سهي سرو در آستان
بهوش و هنر هر يکي داستان
گهي تا کند تازه و تر دماغ
برافروختي شب زمينا چراغ
نشستي و با مردم هوشمند
گرفتي مي از ساقي نوشخند
وليکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب
شهي کو غم زير دستان خورد
چه غم گرمي از دست مستان خورد؟!
همان مي، همانغم گواراش باد؛
چواسکندر ، اورنگ داراش باد
شهي کو چه ساغر بدست آورد
بناموس شاهي شکست آورد
دهد نقد دولت ز کف رايگان
کشد جام مي با فرومايگان
همش کام فرخندگي تلخ باد
همش غره ي زندگي سلخ باد
گهي با دليران سنان بر سنان
گهي با دبيران قلم در بنان
گهي همدم گوشه گيران شدي
گهي پندآموز پيران شدي
گهي با جوانان شکار افگنان
بصحرا شدي طبل عشرت زنان
همش زير پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش
هم از سيم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوي زرين خور پاي مال
جهاندي ز جا هر يک آهو تکي
دوان از پي انداختي هر يکي
سگ و يوز، بير افگن و شير گير
نه از دستشان ببر رستي، نه شير
گرفتندي از باره ي کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن
ز چنگال شاهين و منقار باز
بجا کبک و تيهو نماندند باز
تهي کرده هر يک ز نزديک و دور
زمين از وحوش و هوا از طيور
سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بيند آن صيد گه را ز دور
مگر شد در اين عرصه ي دار و گير
شهان را شکار از دوره ناگزير
يکي آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه بدام
دگر خصم را سر بفتراک زين
ببندند چون صيد وحشت گزين
ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه
زده در دل مردم هر ديار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهريار
که کس شهرياري چو او دادگر
نديد و چو آن شهر، شهري دگر
زميني بشرقي آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود
رسيدي از آن تربتم بر مشام
شميمي دل آويز هر صبح و شام
نرسته، گلش چيدمي رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش ديدمي تنگ تنگ
نناليده، مرغانش آوازها
بگوشم رساندند بس رازها
نرسته، در آن خاک ديدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست
نبسته، عيان ديدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار
ز پاکي مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را نديدم حجاب
نمودم بدل گنج ناديده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس
که: خيز اي دل عاقبت بين من
هم آيينه ي من ، هم آيين من
نکشته ببين تا از اين خاک نغز
چه رويد که از هوشت آگنده مغز؟!
فتاده من و دل به پهلوي هم
نهاده سر خود بزانوي هم
در آن انجمن خلوتي ساختم
نظر سوي آن دشت انداختم
در آن خطه ديدم من از خشت خام
همانجا که کيخسرو از خط جام
ز سنگش دل آن نيز در سينه ديد
که اسکندر از لوح آيينه ديد
عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زير سر داشته؟!
بناگاه ديديم کز ماه و مهر
بر آورد دستي ببازي سپهر
يکي پرده بر گرد هامون کشيد
بسي لعبت از پرده بيرون کشيد
هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمي آن زمين نرم کرد
سراپرده ي ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوي لالا فشاند
حکايت
کشاورزي از هر طرف دشت کاو
عيان گنج گاوانش از پاي گاو
پي دانه کشتن زمين مي شکافت
که گنجوري از خاک امين تر نيافت
بآن کشته دادي از آن رود آب
بزنگار تو ريختن سيم ناب
بر آن سبزه کامد زبر جد نشان
تو گفتي که شد خضر دامن کشان
نگشته همان دانه از کاه دور
نبرده ز خرمن همان دانه مور
خداوند خرمن ز بخل اي شگفت
مگر خوشه از خوشه چين وا گرفت؟!
کشيد از جگر خوشه چين آه گرم
دل آهنين فلک کرد نرم
بناگاه برق آتشي بر فروخت
که اين کشته را، از تر و خشک ، سوخت
هم از خاک جوشيد آبي سياه
هم از کشته بر کهکشان رفت کاه
شد ابروي داس فلک پر ز چين
نه خوشه بجا ماند و نه خوشه چين
از آن دانه کز خرمن سوخته
بجا ماند چون گنج اندوخته
رهيدند بيمايه موران ز رنج
چو محتاج کش پا فرو شد بگنج!
حکايت
بجايش يکي باغ ديدم شگرف
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سيمابي افراخته
زمين، فرش زنگاري انداخته
در آن باغبانان زرينه کفش
بکف بيلشان کاوياني درفش
زهر سو خياباني آراسته
ز خار و خسش سبزه پيراسته
هم اشجار آن را دم جبرئيل
هم انهار آن را نم سلسبيل
سرافراز سرو سهي قد چنار
کشيده دو صف بر لب جويبار
چو ياران يکدل بهم پاي بست
در آغوش يکديگر آورده دست
درختانش از ميوه قد کرده خم
چه از حمل گنجينه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ريزان درم
ز رنگيني ميوه هر شاخ بست
تو گفتي زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آميخته
همه، گوهر از تاکش آويخته
چو شعري ز شام و سهيل از يمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ريحان آن، مغز شب مشکبيز؛
ز نسرين اين، صبح کافور ريز
بهر موسمي خاصه اردي بهشت
بآن خاک سوگند خوردي بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشيزگان گل و ياسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطي ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خراميده با هم بسي دوستان
بساغر کشي، هر دو آزاده بخت
نشستند در سايه ي يک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهي کرده مينا ز مي، دل ز غم
نهاده سر مست در پاي تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغباني سحر
بروي تماشائيان بست در!
و يا کند از باغ شاخ گلي
که افتاد از آشيان بلبلي
ز ابري سيه ريخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گويي گياهي در آنجا نرست
رزان را بنه کرد يغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان اين کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آويخت ابري کبود
تو گويي ز آتشکده خاست دود
سر طره ي سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوري که افتد عصايش ز دست
پريدند قمري و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پيرهن گل دريد
زغن آشيان بست وبلبل پريد
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان ميگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بيک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از يادشان
همه گشته در سايه ي تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گويند راز نهفت
سخن گفتشان، در ميان نيم گفت
چو مانداز خرابي آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
حکايت
يک آتشکده ديدم افروخته
همه آتش اندل سوخت
فلک خاسته دودي از روزنش
براهيم و زردشت دامن زنش
شرر جابجا گشته پيدا ز دود
چو رخشنده انجم ز چرخ کبود
ز جوش گل و لاله بود آن کنشت
بهشتي، اگر داشت آتش بهشت
دعا را برآورده دستور دست
مغانش بدنبال مستور و مست
همي خواند بهر تو و بهر من
حکايت ز يزدان و از اهرمن
چنان هير بد شاد ز آتشکده
که هوشنگ از آيين جشن سده
بهر سودوان بيخود از شوق نور
چو پروانه کو شمع بيند ز دور
بآتشکده برده مؤبد نماز
همان دست و بازو بآتش دراز
هم از صندل و عود هيزم کشان
هم از شمع بي دود آتش فشان
مغ و مغبچه گرد آتشکده
چه حوران بطرف جنان صف زده
بلب خنده شان، چون بگلبرگ قند
برخ خالشان، چون بر آتش سپند
بروز آتش افروز، چون گل همه
بشب زند خوانان، چو بلبل همه
بطلعت همه بدر ناکاسته
بقامت همه سرو نوخاسته
ز مشک تر، آويخته تارها
وزان برميان بسته زنارها
گشاده گريبان، فگنده کله؛
چو صبح و چو ماه شب چارده
همه سر خوش از آتش آبدار
همه دلکش از سنبل تابدار
ز انگشت و خاکستر آن کنشت
که بودي چو کحل و عبير بهشت
چو حوران، سيه کرده بادامها
چو غلمان، بپرورده اندامها
نهاده بر آتش چنان پا دلير
که نازک تنان پا بچيني حرير
مگر روزي آتش فروز کنشت
که از دوزخش بود اميد بهشت
زني را جگر سوخت از حرف سرد
که گفتش : برو گرد آتش مگرد
زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ
چو آتش زنش، قد خم و سينه تنگ!
چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه
زبانه زدش آتش از روزنه
زدودش بناگاه ابر از افق
بجنبيد و بربست مشکين تتق
از آن ابر چون دود آتشگهي
بباريد باران آذر مهي
ز باران و برقي کز آن ابر جست
نه آتش بماند و نه آتش پرست
شدند از پي هم بمنزل روان
نماند آتشي هم از آن کاروان
شد آتشکده سرد و آتش بمرد
گرش ماند خاکستري باد برد
حکايت
دگرباره ديدم بجاي کنشت
يکي خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسويش
هوا جان فزا چون دم عيسويش
همه آب از چشمه ي زمزمش
همه خاک از پيکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودي در آن منزلش
تو گويي که آن بقعه ي بي عديل
درو گر شدش نوح و بنا خليل
بهر صفه اش، صوفي يي سينه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درويشي آزاده بخت
زده تکيه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ي خلوت خاکيان
همه خوانده ي بزم افلاکيان
نه در سر هوائي، نه در دل شکي؛
برآورده چل اربعين هر يکي
همه عور، اما جنيبت کشان!
همه مور، اما سليمان نشان!
همه سيم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشيده ز راه هوا
همه چشم پوشيده از ماسوا
زده پا بدنيا دم از دين همه
يکي جو، يکي گو، يکي بين همه!
چو ابدال، از عشق پيرايه شان
فتاده بخورشيد و مه، سايه شان
يکايک قرين اويس قرن
زده حلقه پهلوي هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوري
گداي درش، شاه هر کشوري
حريفي ، بروي جهان کرده پشت
ظريفي ، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بين زده پشت دست
ازو مست هشيار و هشيار مست
ز زهدش، کهن زال گيتي يله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشريف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ي صالحش پشم پوش
بريده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بيرون ز ابر
بپا داشت از موي سر سلسله
ز جا بر نياورديش زلزله
نجنبيدي آن شيخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدي
از ايشان يکي در خروش آمدي
ز جا خاستي و اصحاب و جد
چنان کز حدي ناقه ي اهل نجد
کشاندي چنان دامن پاک را
که در رقص آوردي افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالي که داني، نه سکر و نه صحو
مگر شيخ را در ميان سماع
ز دست دل افتاد با دين وداع
نگاهي نهان ديد از مهوشي
رهش گم شد از پرتو آتشي
دل و دين و دانش ز کف باخته
که از پردگي پرده نشناخته
چو صنعان سوي روم رفت از حجاز
نبردش بکوي حقيقت مجاز
از آن جا که شاه از شريک است دور
نسازد بانباز طبع غيور
ز دانش بجان غير شاهيش
ز دريا برون داد جان ماهيش
مريدان سرافگنده در پاي پير
بمردند، ديدند چون مرگ مير
چنان کآدمي را ز سر زندگي است
چو سر رفت، تن را پراکندگي است
در افتاد آن قطب و آن دايره
ز هم ريخت چون بقعه ي بايره
ز پرواز طوطي شيرين نفس
پريدند آن طوطيان در قفس
پس از صوفيان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ي زندگاني سراب
بريشان فرود آمد آن خانقاه
به ايزد برم هم ز ايزد پناه
***
حکايت
پس آنجا يکي دير ديدم رفيع
مصور در آن نقشهاي بديع
بلورين قناديلش افزون ز حصر
چو رخشان کواکب، درين هفت قصر
در آن تحفه ي هفت اقليم وقف
گذشته شب آواز اسقف ز اسقف
ز رهبان و قسيس در وي هزار
دل و تن، ز پرهيز زار و نزار
دگر شوي ناديده بس دختران
ز خود روي پوشيده چون اختران
سيه جامه از موزه تا طيلسان
چو در چشم دونان رخ مفلسان
چو دامان مريم دل و ديده پاک
ز بيشرمي ديگران شرمناک
خنازير، آنجا گله در گله
چو اندر مني گوسفندان يله
شبانگه که خوردي بناقوس زنگ
زدودي ز آيينه ي چرخ زنگ
زن و مرد ترسا، ز پير و جوان
که از خوابشان بود تن بي روان
شده از دم عيسوي زنده باز
بآهنگ ناقوسشان اهتزاز
بسر افسر، از کاکل عنبرين
بکف ساغر، از باده ي اندرين
بدست دگر، شمع خورشيد تاب
سيه نرگس مست، خالي ز خواب
روان هر خرامنده سرو سهي
ز سرو سهي کرده بستر تهي
ز ديباي زرکش، ببر رنگ رنگ
ز ياقوت ريزان، شکر تنگ تنگ
ز سر رفته از تاب مي هوششان
صليب سر زلف بر دوششان
بگردن چو مرغوله ي شاميان
فرو هشته زنارها تا ميان
همه عود در مجمر و گل بجيب
دماغ از خلل خالي و دل ز عيب
همه شب در آن دير سر کرده سير
چو سير کواکب درين کهنه دير
بر آورده در ذکر باري خروش
هم آوازشان چون حواري سروش
کشيشي مگر داد چون ابلهان
به بيگانه راه از کشيشان نهان
بناگاه بيگانگان ريختند
بشير آبي از حيله آميختند
مسيحا ز کيد يهودان عهد
از آن دير بردار افراشت مهد
وز آنجا ، چو مهر فرونده چهر
سراپرده زد بر چهارم سپهر
فتادند ناقوسها بيدرنگ
ز هر گوشي افتاده آوازه سنگ
ز دور فلک، کو بود بيمدار
تهي شد ز ديار و ويران ديار
حکايت
بجايش نباشد يکي مدرسه
که وارستي آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهاي کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادي بليد
در آنجا اگر جا گرفتي پليد
زدي آن، دم از علم بوزجمهر
شدي اين، ز پاکيزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادريس درس
نه کس را ز تلبيس ابليس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پيوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سينه حک
نمانده در آيينه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر يک نخست
ز حرف الف، سر توحيد جست
همه هفت خط خوانده از يک نقط
نوشته هم از يک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفيقشان
همه مستي جام تحقيقشان
فلاطون از ايشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بايشان ورق
چو اشراقيان، مهرشان هم کتاب
چو مشائيان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامين
رسانيد از آسمان بر زمين
همه جسته اسرار ايمانيان
فرو شسته افکار يونانيان
ز کبر و مني، گشته زار و ضعيف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفيف
جدل، کار ايشان بجايي کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نيز چندي گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
حکايت
بناگه دميد از افق صبح عيد
در آن عرصه ميخانه يي شد پديد
گشاده چو دست کريمان درش
بدست مه نو، کليد زرش
در باز آن، بسته ناديده کس
مگر در همه سال، سي روز و بس!
چو باز آمدي از دم مي فروش
شب عيد خون سياوش بجوش
ز دي صبحدم تکيه بر مصطبه
بکف جام مي چون مه يکشبه
فشاندي برخ آب خورشيد را
بر آوردي از خواب جمشيد را
همي داد از راح پيوند روح
همي گفت: الاح الصباح، الصبوح
در آن يافته رند و زاهد پناه
نه درويش محروم از آن درنه شاه
بسا خسرواني خم از هر طرف
ز جوش درون بر لب آورده کف
چه خم؟ هر يکي از گل زيرکي
فلاطوني آسوده در هر يکي
مي اش صافي، چون رشحه ي سلسبيل
ز پير مغان، مي کشان را سبيل
رسيدي از آن بر زمين گر نمي
ز هر ذره اش خاستي آدمي
گرفته صراحي بکف مي فروش
بهر کس که ميداد، ميگفت : نوش
هم از دور جم داده جامش نشان
هم از خاتم او لب مي کشان
لبالب بکف جامهاي رحيق
ز ياقوت و لعل و بلور عقيق
در آن مجلس دلکش بي نفاق
ستاده بسي ساقي سيم ساق
گرفته بکف شيشه ز افسونگري
تو گويي که در شيشه بودش پري
بهر سو فراوان گزک ريخته
بهم پخته وخامش آميخته
بزرين طبق، مرغ و ماهي کباب
بسيمين سبد، نار و ليمو پر آب
ظريفان همه گوي نارنج باز
حريفان همه نرد و شطرنج باز
ز هم مهره در ششدر انداخته
ز هم کام دل برده ، دل باخته
ز رخ سوخته جان آذر گشسب
پياده گرو برده از پيل و اسب
رسيده بفرزيني از بيدقي
فگنده شهان را به بيرونقي
نشسته بيک گوشه خنياگران
دل از غم سبک، سر ز ميناگران!
جگر، زخمي زخمه ي سازشان
بگوش دل، آويزه آوازشان
همه ارغنون ساز و قانون نواز
نگه کوته از ناز و مژگان دراز
يکي زلف ناهيد بستي بچنگ
ز خون دل آرام، رنگينش چنگ
بآن محفل آورديش موکشان
رگ از ناخنان کرديش خون فشان
بط مي بکف، بربط بسته دست؛
بيک کاسه، صد باربد کرده مست
بگوش نکيسا گر آواز رود
رسيدي، روان کردي از ديده رود
شنيدم بهر بزم هر هوشمند
پي عطر، عود اندر آتش فگند
در آن بزم ديدم که عود از خروش
فگند آتش اندر دل اهل هوش
بگوش رباب آمدي مالشي
که از هر رگش خاستي نالشي
يکي رنگ دادي لب از جام مي
زدي آن يک از لعل آتش به ني
شگرفان برخ، بدر ناديده نقص
چو سرو، از نسيم بهاري برقص
همه دست افشان بآهنگ دف
همه پاي کوبان زده کف بکف
بچه هندوي هر طرف گوي باز
مه ومهرش ، از يم و زر گوي ساز
گرفته از آن بزم شب تن کنار
غم و ترس و کين، رنج و بخل و خمار
ز مستي مگر روز کي مي فروش
پسنديد مخموري درد نوش
دل درد نوش آمد از غم بدرد
خروشيد و از دل کشيد آه سرد
بناگه يکي زاهد از چشم شور
نمک ريخت بر جامهاي بلور
زد از چشم بد طرفه نقشي بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ؛
رسيدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردي کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شيشه سنگ!
بکين از تن دف کشيدند پوست
کند آدمي هر چه در خوي اوست
دريدند از چنگ و ني پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب، پاکان که در خاک ريخت
چو خون جگر گوشه ي تاک ريخت
همه خاک ميخانه بر باد رفت
گزکها بتاراج زهاد رفت
فشاند آستين محتسب بر چراغ
که نتوان گرفتن ز دزدان سراغ
نماندند در ميکده از خروش
نشان از مي و مي کش و مي فروش
همان بود چشمم نظر بازشان
همان بود گوشم بر آوازشان
حکايت
که هم مسجدي ديدم آنجا بديع
فضايش وسيع و بنايش رفيع
رواقش، چو بيت المقدس بلند
مقيمش، همه قدسي ارجمند
چو طرح بنا ريخته بانيش
نهاده لقب کعبه ي ثانيش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، ديو را داده رم!
شب و روز آدينه روح و ملک
پي اعتکاف آمديش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ريخت خشت
که شد سجده گاه ملايک همه
در آن انبيا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابليس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قنديلهاي بلور
چو تسنيم ، جوييش هر سو عيان
چو کوثر، يکي حوضش اندر ميان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپاي خود را در آن آب شست
از آن پس خراميد تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبير از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلاي صلوه افگنان
کشيده صف از هر طرف معشري
تو گويي بپاخاسته محشري
شده جمع زهاد نيکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطيبي فصيح
ز خطبه رجز خوان نقيبي صليح
چو حر با، بسوي خور از چار سوي
بمحراب آورده عباد روي
ز محراب آن با مقام جليل
توانست رفت اعمي يي بيدليل
به بطحا از آن هر که کردي نظر
گذشتيش تير نگاه از حجر
ز هر صف يکي رفته پيش از مهان
بزهد و ورع پيشواي جهان
همه کرده تن، زير دلق درشت
بخلاق روي و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نيک خواه
به تسبيح و تهليل رب ودود
قيام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بميدان دين، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فيروزمند
در آن منزل امن وجاي شرف
برافراشته منبري هر طرف
زيشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را يکايک صعود
از ايشان شنيدندي آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعاي که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغير و کبير
در آن ايمن از هر بلا مستجير
به هر بابي آنجا چو باب السلام
سروشي نشسته چو مصري غلام
همي گفت پنهان باصحاب دين
هنا جنه فادخلوا خالدين
فگندش مگر خواجه يي بوريا
از آن بوريا خاست بوي ريا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتادديوارش و در شکست
بخود در کشيده زبان، بسته گوش
نصيحت گذار و نصيحت نيوش
شد آن بيت معمور ويران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
***
حکايت
يکي بتکده ديدم آنجا دگر
کز و شد جگرنات را خون جگر
بيکسوي لات و بيکسو منات
وز آن داغ بر سينه ي مؤمنات
ز سيم و ز سيماب و ار ريز و زر
ز مس، ز آهن و سرب، هر پيشه ور
چو شيطان باشکال روحانيان
بسي هيکل انگيخته در ميان
تو گفتي شده جامه پوش از فلز
برهنه رقيبان اين هفت دز
دگر اوستادان به نيرنگ و رنگ
بسي بت برآورده از عاج و سنگ
ز جزع و در و لعلشان اي عجب
بر آراسته چشم ودندان و لب
عجب تر که گويا و خندان شدند
همه رهزن هوشمندان شدند
تني را بجان بار نگذاشتند
دريغا به تن جان اگر داشتند
عجم يافت حرمت ز بيت الصنم
بتان عرب شد نگون در حرم
بتان خطا و بتان چگل
ز غم دست بر سر، ز خوي پا بگل
ز اوثان، تهي گشت هندوستان؛
چو از خار و خس ساحت بوستان
بنام ايزد، اصنام آراسته
بآن دلفريبي که دل خواسته
تو گويي مه و مهر گرد سپهر
بشب ماه بودند و در روز مهر
بسرشان همه افسر نوذري
تراشيده ي تيشه ي آزري
چو نسرين معطر، برو دوششان
چو پروين منور، در گوششان
ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر
نشسته سراسر بکرسي زر
بحيرت ز ديدارشان بت پرست
به اخلاص بر سينه بنهاده دست
ز زنارها گردن هر شمن
مطوق چو قمري بصحن چمن
بروز و بشب برهمن زادگان
بخدمت ستاده چو آزادگان
سحر بر نياورده سر آفتاب
بخاکش ز خوي ريختندي گلاب
ز عنبرفشان، زلف هر ماهوش
در آن آستان گشته جاروب کش
مگر از نگاه بتي سنگدل
شد از بت پرستان يکي تنگدل
بپاخاست ناگه خليلي نهان
بياراست ز آن بت شکستن جهان
فرود آمد آن بتگده در زمان
شده بت پرستان ز بت بدگمان
نشاني در آنجا ز بالا و پست
نماند از بت و بتگر و بت پرست
شکستند بت، بت پرستان همه
نشستند هشيار، مستان همه
صنم ها بزير صنم خانه ماند
چو گنجي که در کنج ويرانه ماند
شد آن گنج پنهان و منزل خراب
که با خضر کي گيردش گل در آب؟!
ز تعمير ديوار، خود برده رنج
رساند پدر مردگان را بگنج
***
حکايت
پس از بتکده کآن زمين گشت قاع
شد از فيض ارواح خير البقاع
از آن خک، زد موج درياي نور؛
مزاري عيان گشت چون بزم طور
در آنجا جوانان و پيران پاک
سپرده ز بس نقد جانها بخاک
همه مرغ دل، پر زدي از هواش
همه بوي جان، آمدي از فضاش
ز خاک سهي قامتان رسته سرو
بر آن طاير روح، نالان تذرو
دمان از گل هر نگاري، گلي
بهر شاخ آن، بالزن بلبلي
برآورده از خاک سوسن زبان
سخن گفته از حال شيرين لبان
شده هر کجا شوخ چشمي بخاک
شکفته از آن نرگسي خوابناک
گل اندامي آنجا که شد در زمين
برآورد سر از زمين ياسمين
بهر جا که مشکين خطي خفته زار
بنفشه دميده از آن سوکوار
بهر جا پريشان شده کاکلي
در آن جا برآورده سر سنبلي
هم از شهد لب، شکرستان هزار
هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار
از آن استخوانهاي پوسيده مغز
سمن زاري از خاک بر رسته نغز
همانا که رضوان نيکوسرشت
گشاده بآنجا دري از بهشت
وگرنه، کي از مشت خاکي سياه
کشد سر گل و سرو، رويد گياه؟!
سحرگه ، چو سقا و فراش کوي
بآن جان فضا روضه ي مشکبوي
زده آب و رفته صبا و دبور
ز چاه زنخدان و گيسوي حور
شبانگه زن و مرد و پير و جوان
شدندي بآن روضه با هم روان
همه چون رباب از جدايي دعد
بگريه چو ابرو، بناله چو رعد
هم از گريه تر کرده دوش فلک
هم از ناله کر کرده گوش فلک
دل از داغ هجرانشان سوخته
چراغي ز داغ دل افروخته
به خاک هم آواز خود هر کسي
نشستي و آواز دادي بسي
کزين تنگنا خيز و بيرون خرام
که شدزندگي بيتو بر ما حرام
شد آن بقعه چون چنگي آراسته
ز هر گوشه يي ناله يي خاسته
تراشيده موي و خراشيده روي
خروشان شده شو بزن، زن بشوي
پدر از پسر خاک بر سر فشان
پسر از پدر آه از دل کشان!
يکي سوخت بر خاک مادر چراغ
ز خاک برادر يکي در سراغ
ولي ز آن زبان بستگان خموش
کسي را جوابي نيامد بگوش
براه عدم رفته ديدم بسي
نديدم دگر باز گردد کسي!
در آن مجلسم گاه دمساز بود
همان چشم عبرت مگر باز بود
که شد رفته رفته بپا رستخيز
خلل يافت احوال آن شهر نيز
همانا ز بس راحت روزگار
بمردم شد ابليس آموزگار
غرور آيتي خواند در گوششان
که شد شکر نعمت فراموش شان
نخست از ره جهل ، پير وجوان
شدند از پي دختر رز روان
چو ديدند کالاي دين را کساد
از آن داده کابين ام الفساد
گرفتند از دست هم جام مي
نبودند بي جام و مي تير و دي
همي ديد آثار کبر و مني
ضعيف از قوي و فقير از غني
توانا نظر بسته از ناتوان
ز هم رنجه پيوسته پير و جوان
نه آن را به اين رحم واز وي حيا
نه اين را باو لطف و او را وفا
نه منعم بدرويش کردي نگاه
نه ظالم به مظلوم دادي پناه
نه از لطف کردي برحمت نظر
پدر بر پسر يا پسر بر پدر
ربودند از گنج هم مالها
فزودند بر رنج هم سالها
دريدند از يکدگر پرده ها
نشايد دگر گفت از آن کرده ها
دمادم شدي چون بتر حالشان
در آخر مجسم شد اعمالشان
بناگه ز چشم بد آسمان
سر آمد بشاه زمانه زمان
زد از چشم بد، طرفه نقشي بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ
رسيدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردي کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شيشه سنگ
بکين از تن دف کشيدند پوست
کند آدمي هر چه در خوي اوست
دريدند از چنگ و ني پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب پاکان که بر خاک ريخت
چو خون جگر گوشه ي تاک ريخت
همه خاک ميخانه بر باد رفت
کزکها بتاراج زهاد رفت
هم از ساعدش باز دولت رميد
همش جغد بر بام قصر آرميد
چو خالي شد آن شهر از آن شهريار
ز ديار گويي تهي شد ديار
در آن ملک، ديوانه يي شد خديو
که بودي ز ديوانش آزرده ديو
نه قولش صحيح و، نه عهدش درست؛
همش روي سخت و همش راي سست
نپرسيدي از حال آوارگان
نترسيدي از آه بيچارگان
نديدي کسي از چراغش فروغ
نگفتي سخن،گر نبودي دروغ
شد اندر گله، گرگ ياغي يله
گله بي شبان شد، شبان بي گله
نه چشمه روان شد، نه کشته دميد
نه بادو نه ابر بهاري چميد
نجوشيد آب از دل تنگ سنگ
نپوشيد خاک ابره ي سبز رنگ
درختان فتاده ز آبستني
نجنبيد از جا رگ رستني
نه خونريز شاهد، گلش را وفا
نه شبخيز زاهد، دلش را صفا
زده دست در کار مردان زنان
زنان گشته زين بر تکاور زنان
ز بيچارگي داده تن لشکري
بافسانه خواني و رامشگري
سپاه و رعيت ازو در فغان
گرفتي از اين و ندادي بآن
بناچار لشکر پراگنده گشت
رعيت خراب و سرافگنده گشت
شده دشمن جان هم دوستان
چو نادان مغولان هندوستان
ز رهزن، ره کاروان بسته شد؛
ز دشمن، دل دوستان خسته شد؛
چو شد شيوه ي خلق مکر و فريب
از آن شهر بستند پاي غريب
چو بيرحمي شاه ز اندازه رفت
بهر شهر از آن شهر آوازه رفت
چو بيگانگان يافتند آگهي
که خالي است ايوان شاهنشهي
بکين کهن قد برافراختند
به تسخير آن ملک پرداختند
گزيدند فرماندهي از ميان
که آگاه بود از رسوم کيان
بفرمان او لشکر آراستند
ز رنج خود، آرام او خواستند
رسيد از صبا چون سپه راند شاه
به نزديکي شهر گرد سپاه
گرفته يکي از دهاقين گريز
بشهر آگهي داد از آن رستخيز
چو آگاه شد ان ديو سيرت خديو
که آمد سليمان به تسخير ديو
بناچار او نيز از جاي خاست
هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست
دليران مرد افگن پهلوان
بميدان شدند از دو جانب روان
دو جوشيده لشکر زده يکسره
هم از ميمنه صف هم از ميسره
همي بانگ شير آمد از گاو دم
همي خون روان شد ز رويينه خم
ز ناليدن ناي رومي بدشت
دل چار مادر شد از بيم هشت
ز گرد آسمان دگر شد بپاي
ز خون پاي گيتي برآمد ز جاي
فلک زخمه خورد از سر نيزه ها
زمين دخمه شد ز استخوان ريزه ها
فلک رفته از گرد در زير ابر
زمين تفته از خون چو کام هژبر
هياهوي گردان برآمد چو صور
به تن پيرهن ها کفن گشت و گور
ز رخشان سنان و ز خون بار تيغ
همي خنده زد برق و بگريست ميغ
به پشت سواران سپرهاي کرگ
کشيده يکي باره در پيش مرگ
ز زير زره برق خنجر عيان
چو در چشمه ساران زر ماهيان
کمانها فگنده بر ابرو گره
گشاده گره از کياني زره
به پرواز هر سو عقاب خدنگ
بخون يلان کرده منقار رنگ
رخ مرد و نامرد ز آواز کوس
يکي لعل گشت و يکي سندروس
نظر سوي ميدان فگندم بسي
بسر، کشتگان را نديدم کسي
بجز اسب تازي که بر روي خاک
چو ديدي فتاده تني چاک چاک
همي سوديش دست بر سر ز سم
همي رفتيش گرد از رخ بدم
پدر با پسر، رزمگه ساخته
بهم آخته تيغ، نشناخته!
بر آن هر دو ان تيغ بگريستي
نپرسيدي از هيچيک کيستي
شکم خاک را پر شد از زادگان
دل، افلاک را خون بر آزادگان
هم از داغ پوران، فلک پير گشت؛
هم از خون رودان، زمين سير گشت
بناگاه برخاست باد شمال
سر لشکر شهر شد پايمال
بدست سليمان شد آن ديو اسير
دگر خلق، چه کشته چه دستگير
شد آن بي شبان گرگ ديده رمه
سوي شهر يکسر گريزان همه
جوانها فتادند از پا چو تير
کمانها فگندند بر جاي تير
ز پي آن سپه بود تازان ستور
چو شير گرسنه ز دنبال گور
نکرد کس از شهريان پاي سخت
در شهر وا شد بنيروي بخت
برابر شد آن شهر با خاک راه
گنه کار شد کشته با بيگناه
سرو سروران، کشته گشته بقهر؛
زن و کودکان برده برده ز شهر
همه شهر را آتش انداختند
ز بيجان و جان دار پرداختند
گرفته ز غارت همه بهر خويش
عنان کش بگشتند تا شهر خويش
سري زنده بر نامد از زير تيغ
که گريد بر ايشان و گويد دريغ
تهي گشتشان استخوانها ز مغز
دريغا از آن نوجوانان نغز!
بمأواي خود گشته هر يک روان
نه ضحاک ماند و نه نوشيروان
کنون چون گلم، لب بود خنده ناک
چو ابرم، پر از گريه دامان خاک
تو هم ترک فرما ملامتگري
چو من گاه ميخند و گه ميگري
بر آنان که خوردند بازي ز بخت
بر آنان که بردند ازين بزم رخت
باين خنده عاري ز عارم مدان
باين گريه ي زار ، زارم مدان!
همم گريه بر خنده ي غافل است
همم خنده بر گريه ي عاقل است
***
حکايت
چو محمود شه غازي غزنوي
بچرخ کهن داد از اختر نوي
فلک را چو کاري بکارش نبود
بسر جز هواي، شکارش نبود
يکي روز کآمد ز صيادمهر
تهي از شکار کواکب سپهر
اميران آخور، بفرمان شاه
جنيبت کشيدند در پيش گاه
شه از تخت زرين بزين بر نشست
غبار رهش بر فلک کله بست
چو زد تکيه بر باره ي باد پاي
تو گفتي که گردون برآمد ز جاي
شد آواز طبلک ز هر سو بلند
ز شنقار و شاهين گشادند بند
سگان کرده از رشته گردن رها
گشاده دهن يوز چون اژدها
اياز و دگر نازنين بندگان
پي صيد هر سو شتابندگان
سگان از هژبران کشيده دوال
عقابان ز سيمرغ بر کنده بال
بفتراک خود بسته هر سرفراز
چرنده بيوز و پرنده بباز
بناگه در آن عرصه ي دار و گير
که سر فلک خورده پيکان ز تير
هماها پر افشان شده ز آشيان
که در سايه پرورد تاج کيان
سراسر غلامان زر کش قبا
تکاور برانگيخته چون صبا
بدنبال آن طاير دلپسند
که از سايه ي او بدولت رسند
شنيدم چوخورشيد رخشان اياز
سر از سايه ي شاه نگرفت باز
شه غازيش گفت: اي نيک بخت
تو را خواجه تا شان پي تاج و تخت
هما را فتادند يک يک ز پي
که تا سايه شان بر سر افتد ز وي
تو ز آن سايه رو از چه بر تافتي
چو حربا سوي مهر بشتافتي؟!
اياز اين نوازش چه از شه شنفت
بخود ز آن نوازش بنازيد و گفت
که: اي برتر از نه فلک پايه ات
هما پرورش ديده ي سايه ات
ز چتر توام سايه يي بر سر است
هما را بسر سايه ام افسر است
جهاني فتادند از هر گروه
هما را پي سايه در دشت و کوه
هما گشته در سايه ي من نهان
بفرهمايون شاه جهان
مرا سايه ات کم مبادا ز سر
تو را سايه ي ايزد، اي دادگر
شه از پاسخ آن مه هوشمند
بخنديد و آمد فرود از سمند
ز لطفش بيک تخت با خود نشاند
فراخور نثاريش بر سر فشاند
بگفتش که: در دوستداريت بس
ملامت شنيدم ز بسيار کس
که شاه جهان از غلامان خاص
چرا با ايازش بود اختصاص؟!
جز او بندگانند بر درگهش
چرا زد اياز شکر لب رهش؟!
همانا به افسون شدش مهربان
زبان بستش از چشم و چشم از زبان
ندانسته کاين عشق بيهوده نيست
مرا و تو را دامن آلوده نيست
نه از دلبري بردي از کف دلم
ز دلداريت ماند پا در گلم
ز دل برد ياراييم، ياريت
ز سر رفت هوشم، ز هشياريت
دمد ورنه صد ماه از خرگهم
چمد ورنه صد سرو بر درگهم
شه و مه، عيان کرده راز نهان
ز هر جا سخن بر زبان، ناگهان
غلامان که خود زد هما راهشان
نيفروزد از سايه اش جاهشان
پشيمان همه کرده از کوه و دشت
بقصر خداوند خود بازگشت
بيک تخت ديدند شاه و اياز
زده تکيه سرگرم ناز ونياز
ز رشک محبت، ز شرم گناه
بچشم و بلب بودشان اشک و آه
شه از قصر بيرون فرستادشان
نگفته سخن، کرد آزادشان
همانا بر آن بيوفايان خام
ز آزادي افزون نديد انتقام
***
في الحکايت
شنيدم که در آفتاب تموز
يکي روز کيخسرو نيک روز
بسر، سايه ي کاوياني درفش
ز پي، سيم ساقان زرينه کفش
شکار افگنان شد بصحرا و کوه
سران در رکابش همه هم گروه
ز ترکش کشان، کبک و تيهو نماند؛
ز آهو وشان، گور وآهو نماند
هم از گرد لشکر، هوا تيره گشت
هم از تاب خور، چشم شه خيره گشت
دهي ديد چون مرغزار بهشت
روان آبش از جويباران بکشت
زمين سايه پرورد شمشاد و سرو
هوا ارغنون ساز بانگ تذرو
فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر
که در سايه آسايد از تاب مهر
سپه نيز در سايه ي تخت شاه
گرفتند چون بخت آرام گاه
فگنده ز سر خود و از تن زره
گشودند از بند خفتان گره
رها کرده اسبان تازي بکشت
نشستند در ساحت آن بهشت
کشيدند از جام شاهي شراب
چشيدند از مرغ و ماهي کباب
همي ديد در ديده هر سو خديو
که تا باز داند فرشته ز ديو
ببيند ز شهزادگان کيان
که جويد ره و رسم سود و زيان؟!
که ، از لشکري سرکش و تندخوست؟
که، مسکين نواز است و درويش دوست؟!
سراسر سپه بيخبر ديد و مست
بخود بسته، وارسته از زير دست!
همه کرده بر کشته، اسبان يله
سگان شبان گشته گرگ گله
کشيده يکي تيغ ومي خواسته
فگنده يکي نيزه ، ني خواسته
رعيت سراسيمه ز آن رستخيز
نه راي ستيز و نه پاي گريز
ز لشکر، زن و مرد آن ده همه
هراسان چو از بيم گرگان رمه
در آن تنگنا لشکر سنگدل
گرفته ز مرد و زن تنگدل
يکي آب سرد و يکي نان گرم
نه در دل مروت، نه در ديده شرم
بجز شاه لهراسب کر بخردي
نديده بد و نيک از وي بدي
برافروخته از غم بيکسان
فروزن گلش از جفاي خسان
همه نيکي و نام اندوخته
ز بيدانشان دانش آموخته
نشسته عنان تکاور بکف
همي دادش از سبزه ي جو علف
در آن انجمن آن يل دادگر
غم بينوا خورد و خون جگر
همي کرد با هم نشينان خاص
ستمکش ز دست ستمگر خلاص
چو اين ديد کيخسرو پاک زاد
ز لشکر غمين شد، ز لهراسب شاد
بهر يک ز لشکرگه آواز کرد
عتابي جداگانه آغاز کرد
سران را همه در برابر نشاند
ابا تلخي پند، شکر فشاند
بمنع ستم، بس در پند سفت
پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت
بگفتا: نباشم چو من در جهان
بود زين جوان تاج و تخت کيان
سزاوار اين مسند وافسر، اوست
که داند بد از نيک و دشمن ز دوست
ز بخشايش و بخشش و شرم و داد
ندارد کمي، کايزدش يار باد
هم امروز کز گرمي تير ماه
درين سايه آسودم از رنج راه
نخفتم که از گرگ دانم شبان
شناسم مگر دزد از پاسبان
ازو ديدم آرايش تاج و تخت
که شد چون نياکانش آسوده بخت
نه خانه بدهقان ز خود کرده تنگ
نه برگي فگند از درختي بسنگ
نبرد او ود از گوشه يي توشه يي
نخورد اسبش از خرمني خوشه يي
نديدم بجز داد از آن نيک پي
همانا همان مانده از نسل کي
نباشد دلش سخت و پيمانش سست
که با ما نهالش ز يکشاخ رست
بگفت اين و برداشت ز آن ده خراج
پس آنگه به لهراسب بخشيد تاج
ز داد و دهش آشکار و نهفت
باو گفت آنها که بايست گفت
شنيدند چون لشکر اندرز شاه
که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه
پس از شاه گشتند فرمانبرش
نهادند گردن بحکم اندرش
***
و له في الحکايت
شنيدم که از گردش آسمان
بملک يمن چون سهيل يمان
همايون درختي بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
نديدي کسي چين در ابروي او
شکفته تر از روي او خوي او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازي ميان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمين
که آرند مهمانش از هر زمين
نپرسيدي از ميهمان نام او
همي جستي از لطف آرام او
ندانستي از شاه درويش را
ز بيگانه نشناختي خويش را
ز مهمان شدي هر نفس عذر خواه
چه تا زيک و ترک و چه درويش و شاه
نرفتي غمين کس از آن خانه باز
مگر از جدايي مهمان نواز
يکي عقده روزي بکارش فتاد
بديگر قبيله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسيد آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزي بسر برد با درد و داغ
چو شاهين پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزي بخواري گذشت
از آنجا چو ابر بهاري گذشت
ز غوغاي زاغانش آشفت حال
سوي آشيان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمين
شد آگه خداوند آن سرزمين
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوي خجلتش پا بگل
فرستاد سويش پيام آوري
نوشتش که گر زانکه نام آوري
ببخشاي بر غفلت بندگان
که از خويشند شرمندگان
شنيدم شدي شمع ايوان مرا
رسيد از شرف سر بکيوان مرا
ولي مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دريغا شدم وقتي آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ي کشوري
کريمي، گر از جرم من بگذري!
چو بشنفت آن نيک مرد اين پيام
بخنديد و گفت: از منش ده سلام
که آري بود عفو جرم از کرم
عجب نيست زين کرده گر بگذرم
ولي عذر نشناختن عذر نيست
برين معذرت زار بايد گريست
اگر داشتي پاس مهمان نگاه
نبايست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسي در سراي کسي
چه بيگانه، چه آشناي کسي
ببايد دم از مهرباني زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتيم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنيدم که از بازي آسمان
دو کس برد اسير از دهي ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پياده روان هر دو در آفتاب
يکي ز آن دو کس بود دانش قرين
همي کرد شکر جهان آفرين
يکي ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نيز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجير و در پاست خار
بپاسخ چنين گفت کاي بسته دست
نداني که از بد بتر نيز هست
ازين پاسخ آن مرد غافل گريست
کز امروز بدتر، دگر روز نيست
شمرد از غضب بس سخنهاي زشت
ببين تا چه بر داد تخمي که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتي فرود آمدند آن گروه
که سنگي در آنجا نه جز مشت ريگ
سه پايه نجستند از بهر ديگ
يکي ديگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربايي مهيا کنند
سه سر از اسيران بريدند زود
که در ديگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زير ديگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر ديده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زير ديگ سياه
فشاندند اشک و کشيدند آه
بدر يافت کز بد بتر در جهان
بود، ليک از چشم مردم نهان!
***
شنيدم که در عهد تيموريان
چو شد شاهرخ جانشين کيان
نکودختري در سمرقند بود
که با گل لبش در شکرخند بود
گل سرو قد، ماه خورشيد روي؛
بت سيمتن ، لعبت مشکبوي!
دو گيسو کمند و دو ابرو کمان
دو چشمش دو مشکين غزال رمان
سرافرازي شاخ شمشاد از او
همه شادي شهر نوشاد از او
بجلوه خرامان، تذرو بهشت؛
بچهره فروزان، چراغ کنشت
رخي داشت رخشان تر از مهر و ماه
ز کوکب، ولي بود روزش سياه!
ز گيسوي خود، کار سرگشته تر
ز مژگان خود، روز برگشته تر
ز خال لبش، تيره تر کوکبش
سيه تر شب از روز و روز از شبش
چو عرياني تن نبودش پسند
بتن داشت از زلف، مشکين پرند
ز بي قوتي او را دو ياقوت ناب
فتاده ز رنگ و فتاده ز آب
همانا پي صيد روزي بدشت
سپه با شه از کوي او ميگذشت
چو خورشيد ديد از قضا شاهرخ
ببامي رخ ماه آن ماهرخ
چنان عشق بردش ز دست اختيار
که شد کارش از دست و دستش ز کار
عنان رفتش از کف بيکبارگي
بدان گونه شد، کافتد از بارگي
در آخر ز تمکين شاهي که داشت
از آنجا گذشت و دل آنجا گذاشت
پي صيد آهو هميرفت شير
زبون گشت از آهويي شير گير
دو روزي شکيبايي آورد پيش
چو آرام کم ديد و اندوه بيش
تني چند بگزيد، بس کاردان
جهان ديده پيران بسيار دان
ز گنجينه بس خواسته دادشان
پس خواستگاري فرستادشان
زر افشان يکي محمل آبنوس
بياراست چون حجله گاه عروس
فرستاد همراهشان تحفه ها
ز هرگونه کالاي سنگين بها
روان هر طرف سرو قد مهوشان
ز تازي نژادان جنبيت کشان
خرامان ز هر سوي در زير بار
جوان ناقه هاي بريشم مهار
ز ياقوت رخشان و در عدن
ز لعل بدخشان و جزع يمن
ز سنجاب وقاقم، ز خز و سمور؛
ز آيينه ي صاف و جام بلور
بپوشيده بس جامه ها رنگ رنگ
بگسترده بس فرشها تنگ تنگ
ز خلخال و از جيقه ي زرنگار
ز عود قماري و مشک تتار
ز مصري طبر زد، ز چيني حرير؛
ز فيروزه تاج، از زبرجد سرير!
زر و سيمش از سکه ي شهريار
ز قرص مه و مهرش افزون عيار
سمنبر کنيزان چيني پرند
کمر زر غلامان بالا بلند
پيام آوران چون بخرگاه ماه
رسيدند و گفتند پيغام شام
جگر خون شد آن دل ز کف داده را
که خودنامزد بود عم زاده را
ولي هر دو از فاقه آشفته حال
ز درماندگي، نااميد از وصال
در ايوان پيام آوران کرده جمع
نشست از پس پرده سوزان چو شمع
پس از عذر، آن رشک ماه تمام
چنين داد شاه جهان را پيام
که شاها، کف جود پرور تو راست
سپه داري هفت کشور توراست!
ز عدل است آرايش عهد تو
ز ماه است آرايش مهد تو
همه دور گردون بکام تو باد
زحل هندوي طرف بام تو باد
کند چون کني ميل انگشتري
در انگشت انگشتري مشتري
فرازد بسر آفتابت علم
طرازد بمدحت عطارد قلم
يکي بنده مريخ از لشکرت
قمر، ساقي و زهره رامشگرت
رساندند اي شاه آزادگان
فرستاده ها را فرستادگان
شمردند اي شاه نام آوران
پيام تو بر من پيام آوران
بنامم يکي نامه آراستي
مرا از کنيزان خود خواستي
ازين مژده سر بر سپهرم رسيد
کله گوشه بر ماه و مهرم رسيد
ز حکمت نپيچند گردن شهان
ولي دارم اي شاه عذري نهان
گر افتدقبولت، زهي عدل و داد
وگرنه، سرم خاک پاي تو باد
ز عهدي بود طوق در گردنم
بآن عهد بايد وفا کردنم
بعهد تو چون عهد نتوان شکست
ز دامان تو کو تهم مانده دست
نخواهم که روشن شود بزم شاه
ز شمعي که ، دارد ز پي دود آه
تويي شهره در عدل اي جم کلاه
نترسيدمي، هم گر از عدل شاه
بسر راه قصر تو پيمودمي
بخاک حريمت جبين سودمي
بود جان ز حکم توام بيقرار
دهد دل ز عدل توام زينهار
کنون تا چه گويي؟ که فرمان تو راست
درين ماجرا درد و درمان تو راست
پيام آوران چون از آن نيکنام
رساندند شاه جهان را پيام
بگفت: آفرين باد بر عهد او
بود ماه را پرتو از مهد او
زني کو ز پيمان خود نگذرد
کي آزردن او پسندد خرد؟!
چه مردم، ز انصاف زن نگذرم
ز انصاف من بيش از او درخورم
وفادار اگر مرد اگر زن بود
نکو نام هر کوي و برزن بود
دهم کام او تا دهم کام خود
کنم نيک چون نام او نام خود
خوشم گر چه کارم ز دل مشکل است
دو دل گر شود خوش، به از يکدل است
فرستاده ي خويش از ايشان نجست
دو چندان فزود آنچه داد از نخست
بدلجويي آن دو دلباخته
لواي عنايت برافراخته
بفرمود مردم ز نزديک و دور
همه شهر بستند آيين سور
ز ايران و توران و هندوستان
يکي انجمن ساخت چون بوستان
در آن بوستان بلبل آهنگها
گرفتند بر چنگها چنگها
ز بس پرتو شمع محفل فروز
سه شب بر سمرقنديان گشت روز
سيم شب که با چهره يي آتشين
عروس فلک گشت خلوت نشين
دو گل از يکي شاخ سر بر زدند
گل از گلبن وصل بر سر زدند
ز انصاف شاه، آن دو نوميد زار
شدند از وصال هم اميدوار
ببازي گردون گردان نگر
وفاي زن، انصاف مردان نگر!
***
حکايت
شنيدم يکي از ملوک کيان
که از دولتش کس نديدي زيان
بيک گله، از عدل او گرگ و ميش
بيک چشمه، از داد او نوش و نيش
يکي روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
گرفتند بس ساقيان جامها
چو شيرين شد از جامها کامها
جهان ديده دانايي از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
مبيناد چشمي تهي از تو تخت
هشيوار بادي و بيدار بخت
ز عدل تو خلق جهان در امان
زيند، از چه از بازي آسمان
کنون آمدند اهل هر کشور ي
که سايند بر آستانت سري
بشکرانه ي اينکه شاه جهان
بود راعي خلق، فاش و نهان
تهي کرده گنجينه ها هر کسي
همه تحفه پيش آورندت بسي
ز نجدي هيون وز تازي سمند
ز رومي قبا و ز چيني پرند
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبير
ز ياقوت تاج، از زبرجد سرير
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
ز زرين نطاق و ز سيمين زره
ز فيروزه بند از عقيقش گره
ز بلور جام و ز پولاد تيغ
کسي را نه در جان فشاندن دريغ
تو را نقد جان زيبد اي شه، نه گنج
که رستيم در عهد عدلت ز رنج
مرا تحفه پندي است گر بشنوي
ز خسران رهد دولت خسروي
جز اين گوهرم هيچ در دست نيست
پذيرد ز من شاه اگر مست نيست
چنين گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
ز بيش و کم گنج نارند ياد
شهان را بجز داد آيين مباد
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گيرم از سنگ نامد برون!
چه خيزد از آن گوهر تابناک
که برخيزد از خاک و ماند بخاک؟!
من و گوهر پند دانشوران
کز آن يافت زينت سر سروران
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگين بهاش
ز درج دهان خيزد آغاز کار
بگنجينه ي سينه گيرد قرار
بود گوهر پند را سينه گنج
که شد نوشداروي صد گونه رنج
کنون گوهري را که گفتي بيار
که از مثقب عقل سفتي ، بيار
دل مرد، از گفته ي شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
چنين ياد دارم ز مردان راه
که نيکي اگر بيني از نيکخواه
ز نيکي مکن کوت هي زينهار
کسي کت دهد گل، نه بخشيش خار
چو بيني بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنين گفت آن مرد آگاه را
که: هر روز بايد در اين آستان
رساني بگوش من اين داستان
ز هرگونه فرمود او را خورش
که يابد ز خوان کرم پرورش
بتشريف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
بدينگونه بگذشت سالي سه چار
که او بود همصحبت شهريار
همه روز پند نخستين بشاه
همي گفت و ميجست از بد پناه
چو هر روز جاه وي افزون شدي
حسد پيشگان را جگر خون شدي
يکي زآن ميان کش حسد بيش بود
خرد پيشگان را بدانديش بود
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبين سود بر پايه ي تخت شاه
که شاها! تو را تخت فيروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
حريفي که از حسن يک داستان
شده است از مقيمان اين آستان
بهر کس رسد، گويد اين حرف فاش
از اول زبان لاله بوديش کاش
کز اين غم دلم مبتلاي بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
نشاند مرا چون بنزديک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوي سخت
کشم بر دماغ آستين را نهان
که تا نشنوم بوي بد ز آن دهان
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشي
همه پرده بر کرده ي او کشي
غلامان که مو کرده اينجا سفيد
نيارند اين حرف از وي شنيد
چو شاه از حسود اين سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
بگفتش: اگر بينم اين گفته راست
بشمشير از وي کنم بازخواست
تو را محرم راز شاهي کنم
کرم با توچندانکه خواهي کنم
ورش بيگنه ديدم و متهم
قدم بر سرير عدالت نهم
نخست از عنايت کنم سرورش
نهم افسر سروري بر سرش
بدست خود آنگاه خون ريزمت
سر از باره يي قصر آويزمت
که هر کس سرت بيند آويخته
تن افتاده بر خاک و خون ريخته
سر خود نگهدارد از تيغ تيز
نگويد دروغي چنين، راست نيز
بلرزيد بر خود حسود آن زمان
بآگاهي شاه شد بدگمان
بناچار گفت: اي خداوند تخت
چو روشن ضميري و آزاده بخت
در اين انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گويد دروغ؟!
نگويم دروغت ، ز جانم نه سير
بزودي تو را حجت آرم نه دير
سحر بر شه اين مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
چو فردا کند سجده يي بارگاه
بفرماي کآيد بنزديک شاه
چو دست آورد پيش رو بي گمان
گواه است بر گفته ي من همان
پذيرفت ازو شاه و از جاي خاست
که تا بيند اين گفتگو از کجاست؟!
بر آمد بتدبير کار آن حسود
بتقدير چون راست نامد چه سود؟!
روان شد بدنبال آن بيگناه
ز بان دوستي جو و، دل کينه خواه!
چو آگاهيش بود کآن راد مرد
بسي بود با بخردان هم نورد
نشسته بسي با ادب پروران
بسي بوده دمساز دانشوران
بشاهنشهان همنشين بوده بس
ز حسن و ادب پايه افزوده بس
در انديشه شد تا چه حيلت برد
که آن مرغ زيرک بدام آورد؟!
بر آن بود تا پا براهي نهد
که از رشک و شمشير شه وارهد
خيالش همين بود کآن بيگناه
چو فردا نشيند در ايوان شاه
بتدبير او دست بر لب نهد
که دعوي او را گواهي دهد
درآخر ز انديشه راهي گرفت
که ابليس هم ماند زو در شگفت
بصد حيله شب ميهمان خواستش
يکي مجلس نغز آراستش
ز هرگونه نعمت که آورد پيش
بسيرش بيالود ز اندازه بيش
چو آن مرد غافل ز تدبير شد
همي خورد از آن سير تا سير شد
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
سحرگه که شد خسرو خاوري
بايوان روان از پي داوري
گرفت از پي انتظام مهام
بيکدست تيغ و بيکدست جام
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشيد زد تکيه بر تخت عاج
نديمان و خاصانش از هر طرف
بايوان رسيدند و بستند صف
زبان بسته از همزباني همه
که شه بود چوپان و ايشان رمه
طلب کرد پس شاه فيروز بخت
مر آن بيگنه را بنزديک تخت
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
که بوي بد سير کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
چو شه گفتگو با وي آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
بتدبير آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
سيه کرد روي قلم از مداد
پس آرايش نامه ي قتل داد
بخازن نوشت اينکه مي آيدت
بزوديش خون ريختن بايدت
گر از بيم جان بيقراري کند
مبخشاي و مگذار زاري کند
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوي خودش خواند و دادش بدست
که اين نامه را خون بخازن رسان
مباش ايمن از رفتن ناکسان
هم اکنون از اينجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سيم ناب
ببوسيد آن بيگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
حسود از قضا بود خود در کمين
چو دلشاد ديدش دلش شد غمين
بگفتش : که شاهت چه گفت اين زمان
که مي بينمت خوشدل و شادمان؟!
چنين داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
بخازن مرا کيسه ي زر نوشت
نوشتن ز سر کي توان سرنوشت؟!
کنون ميبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
فراموش کرد از طمع تيغ شاه
بگفت: اي درت دوستان را پناه
چه باشد که امروز اين رز بوام
دهي تا برآرم ز لطف تو کام؟
کرم پيشه، آن مرد نيکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
حسود از پي زر بمخزن رسيد
چو خازن گرفت از وي آن نامه، ديد
همان دم برآورد تيغ از نيام
بفرمان شه کرد کارش تمام
نبخشود چندانکه او خون گريست
که مقصود شه من نيم، ديگري است
بمخزن روان شد باميد زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
چو روز دگر بردميد آفتاب
نهاد اين فلک قدر پا دررکاب
بآيين هر روز شد سوي شاه
باميد زد بوسه بر تخت گاه
چه شه زنده ديدش، بگفت: اي عجب
تو را دي چه شد بر نرفتن سيب؟!
نگفتم که: مفرست ديگر کسان
رو اين نامه را خون بخازن رسان؟!
ببوسيد پاي شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
رفيقي ز من خواست آن زر بوام
کزين آستان است کمتر غلام
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دريغم نبود!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستيش آسود و رفت
چو شه نام پرسيد و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
که بيجرم مرد و گنه کار زيست
بر اين داوري زار بايد گريست
عجب دارم از بازي روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
زماني سر فکر در پيش داشت
پشيماني از کرده ي خويش داشت
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کاي مرد حق ناشناس
شنيدم که بوي بدم از دهان
شنيدي و گفتي بخلق جهان؟!
گر آن عيب ديدي ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بايست گفت؟!
که تا از طبيبان شوم چاره جوي
شمارم تو را دوستي نيکخوي
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جويند راه
نگويند عيبي که بينند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
بخون خود آن قوم بازي کنند
که در انجمن فتنه سازي کنند
نديدي و گر عيب، گفتي چرا؟!
عنايت که ديدي ، نهفتي چرا؟!
تو خود گوي: اکنون سزاي تو چيست؟!
بنامحرمان خود حرام است زيست!
چو آن بينوا خود ز شاه اين شنفت
فرو ريخت از ديدگان اشک و گفت
که : شاها بشاهي که شاهيت داد
بخلق جهان نيکخواهيت داد
که آگه ز عيب تو اي شه نيم
وزينها که گفتي تو آگه نيم!
تو داني که چيزي نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
د راين آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف ديدم ز شاه
نديدم ز شاه جهان هيچ عيب
گواهم درين گفته داناي غيب
برين حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشير شاه!
شهش گفت: دي کآمدي سوي من
مگرديد چشم تو چون روي من
نبودت اگر مطلبي در نهان
گرفتي چرا دست خود بر دهان؟!
بگفت: اي خداوند تاج و سرير
برون آمدم چون ز مجلس پرير
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا ميهمان کرد شام
سراسر هر آن چيز کاورده بود
همانا که با سير پرورده بود
ولي رفته بود از کفم اختيار
نيارستم آن شب کنم هيچ کار
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
بناچار بستم لب اي دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
مبادا چو شه بشنود بوي سير
شود از من و حرف من نيز سير
جز اينها که گفتم، بداري کيش
ندارم گمان گناهي بخويش
سراسر چو شاه اين سخن گوش کرد
از انديشه ي خود فراموش کرد
سر انگشت حيرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
شد آگاه کآن مرد نيکو سرشت
ره مردي و مردمي در نوشت
دگر کشتني بود آن کشته نيز
ز بد بدکنش را نه راه گريز!
بخاک ره از تخت شاهي نشست
بدرگاه ايزد برآورد دست
که: اي پاک پروردگار کريم
بما رحمت آور چو عذر آوريم
تو را زيبد از رهنمايان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
کسي کاو ز ننگ خودي وارهد
عيان چون براهي غلط پا نهد
نهان لطف تو ياوه نگذاردش
ز راهي که رفته است باز آردش
ندانسته از بخت برگشتگي
فتاديم در راه سرگشتگي
ز لطفي که با ما نهان داشتي
غلط رفته بوديم، نگذاشتي
پس از شکر باري برآمد به تخت
چنين گفت با مرد آزاده بخت
که: هر روزه کآيي باين آستان
پياپي بگوشم زن اين داستان
که تا راه گم کرده بنمايدم
ز خواب گران ديده بگشايدم
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب اين گونه گوهر فشاند:
***
حکايت
اميري امارت خدا داده داشت
غلامي و فرزندي آزاده داشت
شبي هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اينگونه گوهر فشاند
که: هر يک ازين روزگار دراز
هوائي که داريد گوييد باز
که بينم شما را در انديشه چيست؟!
ز خونابه و مي در اين شيشه چيست؟!
پسر گفتش: اي بخت آموزگار
همي خواهم از گردش روزگار
که باشد زمين زير گنجم همه
بهر دشتم از تازي اسبان رمه
ز بسياري نعمت و ناز من
بگيتي نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمير
زمين را ببوسيد و گفت: اي امير
همي خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ايشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ايشان امير اين کلام
ببوسيد از مهر روي غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادي او دلش شاد کرد
بگفت: اي تو را بخت فيروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنيدم سراسر همه رازتان
شد آويزه ي گوشم آوازتان
همي بينم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهيد ديد از جهان
مرادم نه اين بود از اين سبز طشت
دريغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غير ازين بود با خود قرار
ولي نيست در دست کس اختيار
بريد آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گرديد و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنينم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
***
حکايت
شبانگاه برگشته بختي بخيل
مگر شد باختر شماري دخيل
که دست من و دامنت از کرم
ببين کي رود تيرگي ز اخترم؟
که عمري است زير و زبر گشته ام
ازين بخت برگشته، سرگشته ام
کنم با تو اين عهد اي آموزگار
که گردد بکامم اگر روزگار
ميان مهان سرفرازت کنم
ز خلق جهان بي نيازت کنم
بسر گوهر و زرفشانم تو را
بزر همچو گوهر نشانم تو را
کشم پيش چندان زر و گوهرت
که بيني و نايد زمن باورت
چو ز آن سفله اختر شمار اين شنيد
باقبال فرخنده دادش نويد
که نيروي اقبال و ياري بخت
نشاند تو را همچو شاهان بتخت
ز بس مهرورزي و کين آوري
جهان جمله زير نگين آوري
عجب ماند آن مرد و بودش هراس
ز کار خود و حکم اخترشناس
که از بخت خود اين گمانش نبود
بخود اين گمان ز آسمانش نبود
چو او رفت، گفتم باختر شمار:
ز من پرس منصوبه ي اين قمار
چنين دان که اين مرد را عقل نيست
گرت وعده يي داده، جز نقل نيست
کسان، آزمون کرده او را بسي
ازو راست نشنيده هرگز کسي
چه بستي پي خدمت او ميان؟!
گر او سود بيند، تو بيني زيان!
ستاره شمر پند من چون شنفت
بروي من از لطف خنديد و گفت
که: من نيز اينقدر نادان نيم
وز آن وعده کو کرد شادان نيم
ولي شرمم آيد که بيچاره يي
غريبي ز شهر خود آواره يي
چه جويد دلم، من نجويم دلش
کنم زار و شرمنده در محفلش
همين شد که از من شنفت آنچه گفت
دروغي شنفتم، دروغي شنفت
***
کشاورزي از روستاي خجند
يکي شيرده ماده گاوي نژند
در آورد در زير خيش گران
که کاود زمين را چو برزيگران
بناليد آن ماده گاو نزار
که يا شير از من طلب يا شيار؟!
***
حکايت
کهن ابلهي، نقشکي تازه بست
دو مصحف بيک جلد شيرازه بست!
يکي گفتش: اي سخره ي روزگار
که بودت در اين کار آموزگار؟!
دو شه در يکي کشور، آشفتگي است
دو جان در يکي پيکر، اين عقل کيست؟!
بپاسخ چنين گفت آن سست راي
کز امنيت آمد تهي اين سراي
کنون نبود اين کار و نبود شکي
که ماند يکي گر نماند يکي!
***
حکايت
شنيدم، مگر زاهدي زرق کوش
دگر رند بيهوش پيمانه نوش
برفتند با هم رهي بيخلاف
بخم ريختند آب انگور صاف
يکي سرکه ميخواست، آن يک شراب
ببين تا فلک زد چه نقشي بر آب؟!
خم سرکه شد باده يي نغز و خوش
خم باده شد سرکه يي بس ترش
چو بودند در کار خود ناتمام
يکي سوخت پاک و يکي ماند خام
***
حکايت
درختي کهن بود در بيشه يي
نديده بتن زخمي از تيشه يي
بلند و قوي پنجه، سخت و سطبر
بدامانش آويخته دست ابر
فراتر ز نه آسمان پايه اش
فرو خفته خورشيد د رسايه اش
ز هر مرغ کاندر جهان نام داشت
بهر برگي از شاخش آرام داشت
کشان از دو سو سرگشاده کمين
بگاو سپهر و بگاو زمين
هم آن را در افتاده بر شاخ شاخ
هم اين را ز ريشه کمر شاخ شاخ
بپا چون ز ايام بندي نديد
بگردن ز گردون کمندي نديد
بباليد و گفت آن همايون درخت:
چو من کيست امروز آزاده بخت؟!
منم آن فلک سير خاکي نژاد
که نز آب ترسم، نه ز آتش، نه باد
نه از موج طوفان نوحم خبر
نه از صرصر قوم عادم حذر
نه از نار نمرود انديشه ام
که در آب محکم بود ريشه ام
همان بود آن بادش اندر دماغ
همان بود آن باده اش در اياغ
که ناگه ز يکسو درخت افگني
گرفته بکف پاره ي آهني
کمر بسته بر کندن آن درخت
دل و روي، چون آهن و روي سخت
درختش در آن کار چون ديد چيست
بگفت: اي تو را بازوي عقل سست
بخود گر گمانت ز سختي روست
مرا هم چو روي تو سخت است پوست
چو از سودن آهنت سود نيست
ازين آتش بهره جز دود نيست
درخت افگن، از آن درخت بلند
به نيروي سر پنچه شاخي فگند
بر آن آهنين تيشه ي شعله بار
يکي دسته ز آن شاخ کرد استوار
بسوي درخت آمد آنگه فراز
ز تيشه زبان بر درختش دراز
سر تيشه زد چون بپاي درخت
درخت آهي از دل برآورد سخت
بيکچشم بر همزد، آن زورمند
درخت سرافراز از پافگند
چو افتاد آن نخل از آن بوستان
برآمد فغانش که اي دوستان
مرا ناله کي از درخت افگن است؟!
که هر ناخوشي بر من است از من است!
***
حکايت
چو مأمون خلافت گرفت از امين
قوي شد ز تيغ يمانش يمين
يکي گفتش از محرمان: اي امير
که روشن چو آيينه داري ضمير
فلان بنده کز جود داديش مال
ز سوء ادب بايدش گوشمال
نباشد بشاه جهان اين نهان
که در بارگاه شهان جهان
نهد پا چو ز اندازه بيرون کسي
فتد رخنه در کار دولت بسي
دهد نيک و بد را، ادب امتياز
وگرنه، که از مه ندانند باز
کسي کز ادب نيست در رويش آب
بود خوار در مجلس شيخ و شاب
ندانند مردم، چو شد آب روي
نديمان شه را ز رندان کوي
اگر از سياست نيازاريش
نه ز آن ره که رفته است باز آريش
برد رونق بزم شاهنشهي
که خود از ادب نيستش آگه ي
تبسم کنان گفت مأمون :بلي
چنين است رسم بزرگان، ولي
من از هر خطائي گر آيم بخشم
بکار غلامان کنم زهر چشم
بدشنامشان تلخ سازم لبان
شود تلخ از آن زهرم اول زبان
به بدخوييم نام چون شد بلند
چه سود از ادب بندگان بهرمند ؟!
روا نيست باشد مرا از غضب
غلامان ادب پيشه، من بي ادب!
***
حکايت
شنيدم يکي شاه فيروزبخت
ز لعل و ز فيروزه اش تاج و تخت
بسر چتر دولت بر افراخته
هما بر سرش سايه انداخته
ز اسباب شاهي که آماده داشت
جهان ديده دستوري آزاده داشت
بهم دوست دستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همين مهرورز
مگر خواجه يي روزي از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائي بوستان تواند
ولي دشمنت نيز ناچار هست
که هم گل درين باغ و هم خار هست
سبويي پر از زهرت آورده ام
کش از تلخي مرگ پرورده ام
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
بکار آيد او را چه شد و چه زهر
هم از شهد ، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
شه اين حرفش از خواجه شد دلپذير
سپرد آن سبو را بدست وزير
يکي روز شه د رحرم خفته بود
ز دردي نهانش دل آشفته بود
طلب کرد دستور را در حرم
که بود او ز بس محرمي محترم
چو بنهاد دستور گامي دو بيش
بناگاه کرد آسمان کار خويش
نگاهش بزيبا نگاري فتاد
بدست فلک باز کاري فتاد
گذشتش بيک ديدن از کار کار
ز حيرت بجا ماند ديوار وار
چو بيدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بي پر، ز پرواز ماند
نه پايي که برگردد آن راه را
نه رايي که فرمان برد شاه را
در آخر شد و شاه را ديد و رفت
ولي آنچه شه گفت، نشنيد و رفت
همه راه ميرفت و ميگفت: آه
مرا آسمان زد درين راه راه!
چو مي آمدم بود دل يار من
ز يار من آشفته شد کار من
نميدانم اکنون کجا ميروم؟
چو ميماند او، من چرا ميروم؟!
دريغا که رفت و مرا واگذاشت
غريبم درين راه تنها گذاشت
دو روزش بسر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب زروز
همي گفت آوخ ازين داستان
که من، سالها شد درين آستان
بفرمان شه پاسبان بوده ام
خلايق رمه، من شبان بوده ام
کنوم فلک در صف خاص و عام
بدزدي و گرگي برآورد نام
سيه کرد رويم ز شرمندگي
مرا مرگ خوشتر از اين زندگي
اگر از پي دل روم، سود نيست
که حق راضي و شاه خشنود نيست
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
بمردن کشد کارم، اما بزجر
همان به کز آن زهر نوشم دمي
دمي وارهم از غم عالمي
پس آنگه دو جامي از آن زهر خورد
که ميرد بآساني، اما نمرد
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که ميسوخت از داغ عشقش جگر
خليل از تب عشق چون گرم بود
بتن آتشش ديبه يي نرم بود
کسي کش غم عشق شد سازگار
بشادي شمارد غم روزگار
از آن زهر جانسوز سودي نديد
زد آتش بجان، ليک دودي نديد!
بلي چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
بسر بر کشيد آن سبو را تمام
تو گويي زد از چشمه ي خضر جام
بکشت حياتش نزد زهر برق
کش از گريه تن بود در آب غرق
يکي روز شه خواست دستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
وزيرش بمژگان زره گرد رفت
سرافگند از شرم در پيش و گفت
که: اي داور عهد واي شاه شهر
نمانده نمي ز آن گزاينده زهر
بر آشفت شه، کاين سخن نغز نيست
چه گويي مگر در سرت مغز نيست؟!
بدستان نيابي ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
بگو تا که را کشته يي بگناه؟!
کنم ورنه از زهر تيغت تباه!
جبين سود دستور دانا بخاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
نبردم بکار کس اين تلخ سم
بشيرين زباني خسرو قسم
ولي در دلم بود دردي نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
ز ناچاري آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چاره گر
نشد چاره آن درد اندوه خيز
بدان درد افزود اين درد نيز
که در خدمت شاه تا زنده ام
ازين زندگي مانده شرمنده ام
عجب ماند از حرف دستور، شاه
بگفت: اي ز تو فرخ اين تختگاه
نديدم چو تو آصفي ذوفنون
شگفت آيدم اين حکايت کنون
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز راي تو دشوارها
کنون از چه راهست دردت بگو؟
بمردن چه ناچار کردت بگو؟!
که گر است گويي رهي از عقاب
وگر بر رخ رازپوشي نقاب
به تيره زمين و بروشن سپهر
بشام و بصبح و بماه و بمهر
کنم آن سياست بجان و تنت
که گريند هم دوست، هم دشمنت
نکشتت گر آن زهر، از زهر تيغ
زنم برق بر خرمنت بيدريغ
چو سوگند بشنفت از شه وزير
باظهار آن راز شد ناگزير
سراسر حکايت بشه گفت باز
شگفتيد آن شاه مسکين نواز
بدستور گفت: اي جهانديده مرد!
کسي با خود از زندگان اين نکرد
تو بيهوده خاموش کردي چراغ
که چون ديدي او را ، نکردي سراغ
بود کآن خرامنده سرو سهي
نباشد ز خاصان شاهنشهي
درين آستان، صد سهي قد چمد
درين بوستان، صد گل از گل دمد
نه هر سرو را شاه گيرد به بر
نه هر گل شود شاه را زيب سر
کنون باز گو ز آن مشعبدنشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان؟
مگر چاره ي کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
وزير آنچه بودش نشان ز آن عروس
بشه گفت و بر پاي شه داد بوس
کنيزي مگر داشت شه د رحرم
برخ گل، بقد سرو باغ ارم
دلش بود پيوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
بدانست کافگنده آن ماه چهر
بجان وزير آتش از تاب مهر
دلش سوخت بر آه و بر ناله اش
بخدمتگذاري چل ساله اش
بدلجويي او ز دلبر گذشت
کرم بين که مفلس ز گوهر گذاشت!
بگفتش: دلت را غباري مباد
بپايت از اين راه خاري مباد
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهي نبود
يکي ميهمان است با عز و جاه
درين خانه، ليکش تن از تب تباه
برنجوريش بايدت کرد صبر
که گل زير خار است و مه زير ابر
شدت کوکب بخت گيتي فروز
ولي صبر ميبايدت چند روز
وز آن پس بسوي حرم رفت شاه
همان نازنين را بخود داد راه
بآن سرو قد گفت حال وزير
که: وصل وزيرت بود ناگزير
بناليد آن سرو چون فاخته
که اي رايت عدل افراخته
چه کردم که رنجوري خواهي مرا؟!
ازين آستان دور خواهي مرا؟!
بزاري بسر کرديش خاک راه
ولي آنچه و گفت نشنيد شاه
بقيد فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
پس از چندي آن زيب تخت شهي
چنين داد دستور را آگهي
که وقت است کز غم برآيد دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
يکي جشن شاهانه آراستند
بعقد گهر مؤبدان خواستند
شبانگه کزين حلجه ي زرنگار
عروس دلاراي خاور ديار
چو ليلي شد از ناز محمل نشين
به پرده نهفت آن رخ آتشين
بفرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت بناکام و کام
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
کشيدند محمل بکاخ وزير
وزير اختر عمرش آمد بزير
خراميد در باغ سرو سهي
ز بيگانه آن انجمن شد تهي
چو دستور در حجله آرام يافت
دل آرام خود را بخود رام يافت
بزد دست کز روي آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
چو دستش بآن سرو سرکش رسيد
تو گفتي که بر خرمن آتش رسيد!
چنان سوخت، کش استخواني نماند
ز خاکسترش هم، نشاني نماند!
چو وصلش ز جان تلخي هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
عجب نيست از عشق اين کارها
منش امتحان کرده ام بارها
***
حکايت
يکي روز رفتم بباغي ز کاخ
که گل رخت بر بسته بودش ز شاخ
دلم سوخت بر بلبل تيره بخت
که ناليدي از هجر گل بر درخت
نديدي چو روي گل اندر ميان
پريدن همي خواستي ز آشيان
بآن بينوا گفتم: اينک هنوز
نرفته است از رفتن گل دو روز
روي چون ز سر منزل دوستان
نه جاي گل است آخر اين بوستان؟!
بمان تا جهان نو کند عهد گل
بگلبن فرود آورد مهد گل
اگر بايدت گل، مرو زينهار
که گر زود يا دير، آيد بهار
ز ابر بهار و ز باد شمال
شود ساحت باغ مينو مثال
ز هر شاخ، در خنده آيد گلي
ز هر آشيان، بر پرد بلبلي
بناليد آن بلبل تنگدل
که زخمم مزن بر دل اي سنگدل
باين با غم آورد گل از نخست
نخستم بگل گشت پيمان درست
بشوق گل اين باغ شد منزلم
درين منزل آسود از گل دلم
دل و جانم از بوي گل گشت مست
درين گلشنم داشت گل پاي بست
شب و روز با گل در اين بوستان
مرا بود بس رازها د رميان
بهر شاخم از شاخ پرواز بود
هزارم هم آواز دمساز بود
کنون کآمد ايام دولت بسر
ازين باغ گل بست بار سفر
روم من هم از پي، چو گل زار رفت
نماند بجا دل، چو دلدار رفت
بگوشم ز گل داستانها بسي است
بهر شاخم از گل نشانها بسي است
از آنها بياد آيدم هر نشان
چکد خونم از ديده ي خون فشان
پس از گل، بگلشن نشينم چرا؟!
نبينم چو گل، خار بينم چرا؟!
چرا عيش بر خويش سازم حرام؟
ز غوغاي زاغان ناخوش خرام؟!
کنون ميروم تا گل آيد بباغ
هم از بوي گل بلبل آيد بباغ
بگفت اين و ناليدن آغاز کرد
بناليد و از شاخ پرواز کرد
***
حکايت
شنيدم يکي روز بر طرف دشت
جواني بدهقان پيري گذشت
که خوي ا رخ افشاندش آفتاب
همي کشت نخل و همي داد آب
جوان را شگفت آمد از کار وي
چنين گفت با پير فرخنده پي
که: اکنون از پيري اي نيکبخت
همي لرزدت تن چو برگ درخت
چه کاري درختي که نايد بکار
از آن نه شکوفه ببيني نه بار؟!
ز انصاف اگر نگذري اين عمل
دهد ياد از حرص و طول امل!
بپاسخ چنين گفت دهقان پير
که: اي نوجوان خرده بر من مگير
چو خورديم ما کشته ي ديگران
که بودند تخم وفا پروران
بکاريم تا کشته ي ما خورند
مگر نام ما را به نيکي برند
***
حکايت
يکي روز شهزاده يي نوجوان
شکار افگنان شد بصحرا روان
بناگه غزال فريبنده يي
بفتراک شهزاده از پي سمند
بسرعت همي در نورديد راه
در آن راه کافتاد دور از سپاه
بباغي چو فردوس راهش فتاد
بدهقان پيري نگاهش فتاد
که بيلي بکف، خوي ز رخ مي فشاند
به بستان نهالي ز نو مي نشاند
شگفت آمد از وي ملک زاده را
چنين گفت آن مرد آزاده را
که: تا چند داري بدنيا هوس؟!
که افتادت اندر کشاکش نفس!
کنون بايدت رفت سوي بهشت
چه کوشي بدينگونه در کار کشت؟!
همانا درختي که مي پروري
طمع داري از ميوه اش برخوري؟!
کنون نخلت از بار غم خم گرفت!
شد آبت ز گل، نرگست نم گرفت!
ز بخت سيه گشته مويت سفيد
چرا نيستي از جهان نااميد؟!
چنين کت ز پيري جبين چين گرفت
خوري ميوه ي اين درخت اي شگفت؟!
چنين گفت دهقان که: اين نيکبخت
باميد اين مي نشانم درخت
که از سايه اش سرفرازي کنم
که از ميوه اش جان نوازي کنم
عجب نيست از گردش آسمان
که گردد يقين آنچه دارم گمان
چه خوش گفت داناي آموزگار
کز اميد مي گردد اين روزگار
نبيني که مردم ز برنا و پير
بعالم چه دانا چه دانش پذير
باميد کشتي در آب افگنند
که خرگاه بر طرف ساحل زنند
باميد لشکر فراهم کنند
که آرايش مسند جم کنند
ملک زاده زين گفته آمد بخشم
بدهقان هم از خشم بگشاد چشم
که گر خوردي اين ميوه از اتفاق
زن اندر سراي من استي طلاق
بگفت اين و با صيد آن تاج بخش
بلشکر گه خود عنان داد رخش
چو بگذشت از آن عهد سالي چهار
جهان مشکبو شد ز باد بهار
ز لاله هوا گشت ياقوت بار
ز سبزه زمين شد زمرد نگار
ز ميوه درختان همه سرگران
چو از تاب مي سرو قد دلبران
درختان که دهقان آزاده کشت
چو سرکش درختان باغ بهشت
سراسر بگردون سرافراختند
برآورده و، سايه انداختند
مگر آن ملک زاده را با سپاه
دگر ره بآن باغ افتاد راه
درختان بسي ديد پر برگ و بار
همان بيل بر دوش، دهقان زار
نشسته است در سايه ي آن درخت
کش آن روز کشتي ز نيروي بخت
بياد آمدش حرف روز نخست
از آن سخت گيري عنان کرد سست
فرود آمد از رخش و دهقان بخواند
ز هرگونه با او حکايت براند
بگفت: اي جهانديده دهقان پير
که پروردي اين روضه ي دلپذير
کنون ميوه ي اين درختان کدام
بود بهتر اي پير شيرين کلام؟!
چو نشناخت دهقان که شهزاده کيست
ندانست قصدش از آن حرف چيست
بگفتش که: تا کشتم اين بوستان
شد اين بوستان منزل دوستان
نچيدم يکي ميوه هرگز ز شاخ
بخود ساختم تنگ عيش فراخ
تو خود خور که بادا گوارا تو را
شود تا نهان آشکارا تو را
بپرسيد شهزاده کاي هوشمند
مگر ديدي از ميوه ي خود گزند؟!
بگفتش که ني، آزموديم بس
گزندي نديده است از اين ميوه کس
وليکن ازين پيشتر چند سال
بروزي که ميکشتم اينجا نهال
بيامد جواني نديده جهان
که بود آشکارا جهانش نهان
مگر حرص پنداشت کار مرا
که آزرد جان نزار مرا
ز بيدانشي راه بر من گرفت
بدينگونه سوگند خورد از شگفت
که شيرين کنم گر من از ميوه کام
حرم در حريم وي استي حرام
پس از چندي از لطف پروردگار
درختي که خود کشتم ، آورد بار
چو آن عهد وسوگندم آمد بياد
بر از کشته ي خود نخوردم، مباد
که کامم به پيري چو حاصل شود
بر آن نوجوان کار مشکل شود
اگر ميوه ميخوردم اين نغز پور
ز مردي و از مردمي بود دور
ملک زاده چون اين حکايت شنفت
جوانمردي پير را ديد و گفت
که: من بودم اي پير فرخنده بخت
که آزردمت دل بگفتار سخت
چو داني ز آغاز نادان مرا
بعفو گنه ساز شادان مرا
که تا باشدم در کشاکش نفس
نيازارم از خود دل هيچکس
پس آنگه فشاندش بدامن درم
در افشان شد آن ابر بحر کرم
چنين گفت دهقان که: اين نيک بخت
ازين به دگر بر نيارد درخت
***
حکايت
يکي چنگ زن مطرب نغمه ساز
که نشناختش کس ز ناهيد باز
بهشتي ز سرو و گل آراسته
گل تازه و سرو نوخاسته
مه زهره آهنگ خورشيد خد
گل بلبل آواز شمشاد قد
به پيراهن حلقش از نغمه خاک
دل هر کس از زخمه اش زخمناک
ازو دست افشان عروسان نجد
وزو شيخ در رقص و صوفي بوجد
بجان کسان بوديش گر هوس
دريغش ازو نامدي هيچکس
گدايش نمد داد و شاهش حرير
نشاند آنش بر پوست، اين بر سرير
بباغش چو باد خزاني دميد
ز پيريش چون چنگ قامت خميد
بيکديگر آميخت کافور ومشک
شدش گوهر لعل بي آب و خشک
گرفتش طپيدن دل و رعشه دست
نفس گشت کوتاه و آواز پست
شدش نغمه چون نوحه ي بوم شوم
رميدند ازو اهل آن مرز و بوم
روان بر در خلق ميشد بسي
نميداد راهش بمجلس کسي
قدم در راه بينوايي گذاشت
بروزي دو رفت از کفش هر چه داشت
يکي روز، کش پاي آمد بسنگ
بدستي عصا و بدستيش چنگ
شد از شهر بيرون ، چو ابر بهار
بسنگ مزاري نشست اشکبار
سر ناخني بر رگ چنگ زد
چو شد چنگ نالان، بر آهنگ زد
که اي بينوا من، نوازنده تو؛
همه ساخته جز تو، سازنده تو!
بود در دلم گفتنيها بسي
که نتوانمش گفت با هر کسي
کنون کآمدم خانه پرداخته
ز بيگانگان خلوتي ساخته
ببخشاي اگر عجز نالي کنم
بپوزش دل از درد خالي کنم
چگويم؟ نه من نه کسي را شکي است
که ناگفته و گفته پيشت يکي است!
ولي عرض حالم از آن خوش فتاد
که خوش داري از عرض حال عباد
از اين پيش روزي که بودم جوان
قدم نارون بود و رخ ارغوان
هم از رنگ من، ماه در نقص بود
هم از چنگ من، زهره در رقص بود
گدا و شه از ذوق آواي من
سرو افسر افگنده در پاي من
مرا کيسه و کاسه پر زر و مي
ز زر، سرد تير و؛ ز مي گرم دي!
ز آرايش افزود آلايشم
ز تو غافلم کرد آسايشم
پذيرفت چون رنگ زردي گلم
هم آواز شد با زغن بلبلم
رميدند خلقم ز همخانگي
کشيد آشنايي به بيگانگي
خروشيدم از بيکسيها بسي
نشد دستگيرم ز ياران کسي
کنون کآمدم بر درت شرمسار
بود دست آويزم اين چنگ زار
نوازم تو را ساز اي کار ساز
که عالم پناهي و عاجز نواز
ز نور کرم، جانفروزيم بخش
گناهم ببخشاي و روزيم بخش
مگر سالکي، شحنه ي شهر بود
که از دانش و بينشش بهر بود
ز بيدار بختي در آن روز خفت
بخواب اندرش هاتف غيب گفت
که: ما را يکي بنده ي سالخورد
کش از باده در جام مانده است درد
گران کرده پيري بهر محفلش
ز طعن جوانان هراسان دلش
کنون در فلان جا، دل از غصه تنگ
مرا خواند و خواند بآواز چنگ
نديد از رفيقان چو دلسوزي او
زمن خواست آمرزش و روزي او
همان بدره سيمي که دوش از فلان
گرفتي و بود الحق از غافلان
بآن بينوا ده، بگو : شادباش
به بخشايش و بخشش آزاد باش
فگندند از چشم چون مردمت
برافروخت حق انجمن ز انجمت
شدند از تو گر دوستداران نفور
تو را دوستدار است رب غفور
مي از جام «لاتقنطوا» نوش کن
غم هر دو عالم فراموش کن
چو بيدار شد شحنه، برداشت سيم
خراميد دامن کشان چون نسيم
بميعاد گه پيري آشفته ديد
چو بخت سياه منش خفته ديد
بگوش و بدامن ز لطف و کرم
رساندش پيام و فشاندش درم
برآورد چون چنگ چنگي خروش
که از مرحمت مژده دادش سروش
زر افشاند بر بينوا چنگ چنگ
کشيد آه و زد جنگ خود را بسنگ
ز جا جست، از شحنه شد عذر خواه
نه بر پاي موزه، نه بر سر کلاه
گذشت اول از هر چه بايد گذشت
پس آنگاه رفت از همانجا بدشت
ز مژگان خونين بخار و بسنگ
همي داد آب وهمي داد رنگ
همي کرد فرياد ديوانه وار
همي گفت : اي پاک پروردگار
به بيگانه کاين لطف شايان کني
ندانم چه با آشنايان کني؟!
همي سوخت جانم ز شرم گناه
بر آن شرم بخشايش افزودي آه
نسوزد چسان از دو آتش خسي
بسوز دل من مبادا کسي
اگر دوزخ آمد فروزنده تر
بود آتش شرم سوزنده تر
بيا آذر، از جام من نوش کن
يکي پند، کت ميدهم، گوش کن
چو بيني خموشمند کارآگهان
برويت نيارند عيب نهان
نگويي که از عيب آگه نيند
بهر خلوتي با تو همره نيند
بود از جهان آفرين شرمشان
ز ستاري ايزد آزرمشان
ز بيدانشي پرده بر خود مدر
وگرنه شمارند خونت هدر
***
حکايت
شنيدم برافروخت نيک اختري
شبستان ز خورشيد رخ دختري
بپرداخت چون حجله، در تنگ بست؛
بتاراج گلزار بگشاد دست
باميد گل، باغ را در گشاد؛
بشوق گهر، گنج را سر گشاد
نخستش يکي بوسه از لب گرفت
پي سفتن لعل مثقب گرفت
ز منقار بلبل گل آشفته ديد
گهر از دگر مثقبش سفته ديد
عجب ماند و اين راز با کس نگفت
عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت
گمان برد دختر که ديدش خموش
که غافل ز عيب است آن عيب پوش
ندانست کآن مرد ايزد پرست
ز عيبش لب از شرم دانسته بست
دو روزي چو بگذشت از آن ماجرا
تهي گشت از ميهمانان سرا
يکي روز کآرايش کاخ کرد
بمشاطگي دست گستاخ کرد
دهد جفت تا گوشواريش جفت
دو گوش خود از سوزن سيم سفت
پس آنگاه با شوي شد همزبان
که اي نازنين همسر مهربان
منت بنده ام با سرافگندگي
بگوشم بکش حلقه ي بندگي
نيوشنده را شد دل از خنده سست
نگر تا چه گفتش جوابي درست
که: اي دلبر سرو بالاي من!
درخشنده لولوي لالاي من
چرا گوش کش مام بايست سفت
کنون سفتي و حلقه خواهيش جفت؟!
چرا آنچه بايستمش سفت من
بکاخ پدر سفتي اي اهرمن؟!
بگوهرشناسان گهر ز ابلهي
نسفته فروشي و سفته دهي
اگر بستمت از نکوهش زبان
مرا گول نشمار و غافل مدان!
***
حکايت
شنيدم يکي شاه آزاده بخت
که بود از پدر صاحب تاج و تخت
خديو خداترس درويش دوست
که آرايش مغز کردي نه پوست
بنزديک ايوان يکي باغ داشت
که فردوس را ساحتش داغ داشت
در آن هيچ گردي نه غير از سحاب
در آن برگ زردي نه جز آفتاب
بوقتي که گل در شکر خنده بود
ز رخ ياسمين برقع افگنده بود
روان شد که آن باغ بيند همي
کشد مي، گل از شاخ چيند همي
مگر چشمش افتاد بر گلبني
که بر دل بزد هر گلش ناخني
قبا بر تن از برگ آراسته
چو سرو از لب جوي برخاسته
چوعيسي روانبخش بوي گلش
چو داود در نغمه هر بلبلش
خليلي در آتش نه خضري در آب
کليمي بدست از گلش آفتاب
همش ساق، چون ساعد ساقيان؛
همش خار، چون تيغ قبچاقيان
ز گلبن شگفتيد و چون گل شکفت
بسر باغبان را زر افشاند و گفت
که: زنهار مگذار اي هوشمند
باين گلبن آيد ز گلچين گزند
مگر روزکي چند در پاي وي
گذاريم بر سر ز ميناي مي
دل از غم رهانيم و سر از خمار
که پابست غم را نباشد شمار
سحرگاه کاين روضه ي لاجورد
شد از زرفشان لاله ي مهر زرد
چو بلبل که نالد ز جور خزان
زمين بوسه زد باغبان لب گزان
که شاها جهان بر تو گلزار باد
بچشم عدوي تو گل خار باد
پر افشاني بلبل شور بخت
فرو ريخت هر گل که بد ز آندرخت
بپاسخ چنين گفت شه: کز سپهر
ببيند سزاي خود آن سست مهر
دگر روز کز تير خونريز مهر
بخون شفق زاغ شب شست مهر
بدرگاه شه، باغبان چهره سود
دهان پر ز خنده، زبان برگشود
که شاها همت عمرو هم داد باد
ز دادت همه عالم آباد باد
ز بخت توام نوجوان پور نغز
به تيري ز بلبل تهي کرد مغز
شهش گفت: کآن کودک کم خرد
هم از آنچه کرده است کيفر برد
چو طاووس صبح از افق پر گشاد
سيه مار شب مهره ي مهرزاد
در ايوان شه باغبان شد ز رنج
چو موري که مارش گزد، ناله سنج
که شاها مهت دور از سلخ باد
ز غم دشمنت را دهان تلخ باد
بپاداش آن تير يک تيره مار
برآورد از جان پورم دمار
شهش گفت: از اين ره مبادت غمي
که، زهري که پيمود نوشد همي
سحرگاه کز تيغ خونريز هور
ز گنج سحر مار شب گشت دور
بزد باغبان بوسه بر آستان
بشه خواند خندان لب اين داستان
که شاها سر دشمنت کنده باد
سرت سبز وجان شاد و دل زنده باد
همان مار کشتم بخون پسر
که خونم بدل کرد وخاکم بسر
چو گل خنده زد شاه و گفت: اي عزيز
همان کز تو ديدند، بيني تو نيز
سحرگاه کز اعتدال هوا
بهر شاخ سر زد ز مرغي نوا
شد از ابر نيسان و باد بهار
هوا ژاله بار و زمين لاله زار
برآمد شه از قصر و با دوستان
صبوحي کشان رفت تا بوستان
بفرمود کز گلرخان حرم
شود ساحت باغ رشک ارم
نکرده همان مهر روشن چراغ
نرفته همان باغبان صحن باغ
که آمد شهنشه بکف جام مي
پريچهره پوشيده رويان ز پي
دل باغبان تنگ از آن رستخيز
نه جاي درنگ و نه راه گريز
سراسيمه، پا سست و لبها سياه
ز هر سو همي شد نمي جست راه
در آخر کهن سروي از باغ جست
که با سرو کشمر ز يکشاخ رست
يکي جوي در پاي آن سرو بود
کز آن خشک بودي لب زنده رود
بناچار زد دست بر شاخ سرو
چو از چنگ شاهين گريزان تذرو
شه و بانوان در تماشاي باغ
که دادند از آن سرو جويش سراغ
ابا نازنينان، شه کامجوي
چو گلبن نشستند بر طرف جوي
رخش شد، چو گل ز آتش باده گرم
فرو ريخت از نرگسش آب شرم
بخيل غزال فريبنده ديد
غزالي بفتراک زيبنده ديد
بجنبيد، جنبيدني چون پلنگ
پي صيد آهو بيازيد چنگ
غزالان رميدند چون شير جست
شدش صيد، آن آهوي شير مست
بسينه نشستش شه سرفراز
چو بر سينه ي کبک يا زنده باز
بدندان، لب نوشخندش گزيد
بلب، شهد پرورد قندش مزيد
بگوهر همي سفت لعل ترش
ز لعل آب ميداد بر گوهرش
ازو باغبان داشت پوشيده چشم
چه از پاس شرم و چه از بيم خشم
چنان خفته آن سرو قد بر قفا
خوي افشان ز شبنم گلش را صفا
بدان سرو بيگانه يي خفته ديد
به بيداري آن خواب آشفته ديد
همه باغ در چشمش آمد سياه
شکستش پرو بال مرغ نگاه
همه قصه ي سرو، آن سرو ناز
بچشم و بابرو بشه گفت باز
چو بر سرو افتاد شه را نظر
ز پيراهنش مو بر آورد سر
چنان برق خشمش شد آتش فشان
که ميداد باغش ز دوزخ نشان
گل و لاله اش اخگر و ، سرو دود
فلک را از آن دود معجر کبود
بسر و اندر ، آشفته دل باغبان
نه بيناش چشم و نه گويا زبان
تنش بود بر شاخ لرزان چو برگ
شنيدي ز هر برگ آواز مرگ
ز بس لرزه چون برگ خشک از درخت
بخاک ره افتاد آن تيره بخت
شنيدم نپرسيده عذر گناه
چو فرمان بخونريز او داد شاه
ز ناسازي بخت ناپايدار
همي گفت و ميرفت تا پاي دار
که شاها، دلت از غم آسوده باد
سر رايتت، بر فلک سوده باد
سه حکم از زبانت شنيدم سه روز
که بودت زبان شمع گيتي فروز
عيان ديدم آنها که گفتي نهان
همانا تويي رازدان جهان
نخفتم، ولي تا زماني خموش
ز انديشه ي چارمين حکم دوش
برين سروم اکنون اگر ره فتاد
نه گستاخم اي شه که چون بامداد
خبر شد گه سجده ي زاهدان
مرا از قدوم شه و شاهدان
نشد فرصت رفتن از گلشنم
بناچار اين سرو شد مسکنم
دگر خود ز بس بيم جان داشتم
پري زاده را ديو پنداشتم
چو من ريختم خون ماري بقهر
که خون ريخت بس جانور را ز زهر
ز خونش پسر را گرفتم قصاص
ز زهرش بسي جان که کردم خلاص
بپاداش آن، بيگنه زير تيغ
نشاندند اينک دريغ اي دريغ!
تو کز تيغ بيداد خون ريزيم
بناحق سر از دار آويزيم
نگر تا چه باشد سرانجام تو
مي وخون، چه ريزند در جام تو؟!
هميگويم اين پند، بشنو زمن؛
مشو غافلاز گفته ي خويشتن
بهوش آمد از باده ي خشم شاه
بجان رست از تيغش آن بيگناه
***
حکايت
دو زن داشت مردي دو مو، پيش ازين
سواري دو اسب آمدش زير زين
يکي ز آن دو پير، آن دگر خردسال
قد آن و ابروي اين چون هلال
يکي اژدهاوش، يکي مه جبين
رخ آن و گيسوي اين پر ز چين
زهر يک شبي مهد آراستي
فزوديش اين آنچه آن کاستي
در آن شب که پيرش هم آغوش بود
بخواب عدم رفته بيهوش بود
بناخن همه شب زن حيله گر
ز رويش سيه موي کندي مگر
بموي سفيدش چه افتد نگاه
بچشم آيدش عالم از غم سياه
شود از زن نوجوان بدگمان
که با هم نسازند تير و کمان
رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار
جوان با جوان پير با پير يار
دگر شب چو خفتي بمهد جوان
نبودش بتن از کسالت توان
نهاني ز جا خاستي آن نگار
کشيديش موي سفيد از عذار
که فردا چو بيند سيه موي خود
بگرداند از پيرزن روي خود
سحرگه در آيينه ي آفتاب
چو ديدند رخسار خود شيخ و شاب
ز مشاطه ي صبح عالم فروز
جدا گشت زلف شب از روي روز
در آيينه چون ديد آن دردمند
بچشم آمدش صورت ريشخند
بهر سو نظر کرد از هيچ سوي
نديد از زنخ تا بناگوش موي
دلش خون، تنش موي شد، سينه ريش؛
بخنديد و بگريست بر روز خويش!
***
حکايت
شنيدم دو کس با هم از دوستان
برفتند از ايران بهندوستان
يکي پا چو مارش فرو شد بگنج
يکي ماند در کنج محنت برنج
غني بيوفا بود و مسکين غيور
بريدند از يکدگر مار و مور
ره صبحت شهر تاشان ببست
فراخي دامان و تنگي دست
نه آن ياد اين کردي از اشتغال
نه اين نام آن بردي از انفعال
نگشتند يکروز با هم نديم
فراموش کردند عهد قديم
همان کش ز افلاس شد تيره بخت
بر او آسمان کار بگرفت سخت
بماند از نم اشک پا در گلش
اثر کرد بر ديده درد دلش
جهان بينش از درد بينور شد
ز چشمش بدو نيک مستور شد
در آن روز کز بيم فقر آن جوان
سوي هند گشتي ز ايران روان
همه خاک آن سرمه پنداشتي
وز آن، روشني در نظر داشتي
در آخر شد از اختر تيره آه
بآن سرمه عالم بچشمش سياه
مگر روزي از روزها بيگمان
بيک مجلس افگندشان آسمان
نشستند پهلوي هم ز اتفاق
گه از وصل گفتند و گاه از فراق
شنفتند و گفتند بسيار حرف
چو آمد بسر قصه هاي شگرف
بمحتاج گفتا خداوند کنز
نه از راي دلجويي، از راه طنز
که: گر نعمتي گيرد از کس خداي
دهد نعمت ديگر او را بجاي
بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم
چه دادت؟ خروشيد و گفتا ز خشم:
بود اين به از چشم روشن بسي
که روي منافق نبيند کسي
نخواهم شود تا کسي کس مرا
نمي بينمت رو همين بس مرا
***
حکايت
شنيدم ز شيبانيان غيور
مگر ارقم بن کليب از غرور
بشوريد بر معن بن زايده
زيان ديد از آن کار بيفايده
بيازيد چون بر زبر دست دست
ز دست زبر دست دستش شکست
هنوز آتش کين شان بود گرم
برافروخت رخسار ارقم ز شرم
به تنهايي آمد بدربار معن
که تا جانش آسايد از تير طعن
ازو معن پرسيد کاي ذوفنون
بگو تا چه آوردت اينجا کنون؟!
گر آوردت اينجا دليري و زور
هم ازپاي خود آمدستي بگور
و گر چاپلوسيت آورد، ريو؛
فرشته نلغزد بافسون ديو
زمين بوسه زد ارقمش پيش تخت
که فيروزه تختي و فيروز بخت
بدين در نياورد دامن کشم
جز اميد بخشايش و بخششم
کنون کز گنه لب گزان آمدم
بر اين آستان، فرد از آن آمدم
که داني نزد سر خطائي ز کس
بجز من ازين بيگناهان و بس
گرت عدل گردن فرازي کند
سرم بر سر نيزه بازي کند
ورت عفو خندد بروي گناه
بس آيد بر اين آستان عذر خواه
رخ معن از اين عذر چون گل شکفت
بروي گنه کار خنديد و گفت
که: هان خاطر اي ارقم از غم رهان
گذشتم ز جرم تو و همرهان
فشاندش بسر گنج در پاي رنج
نشاندش چو ماران ارقم بگنج
***
حکايت
يکي تاجر از شهر خود شد روان
بسوي دگر شهر با کاروان
خرش در ميان گل از پا فتاد
ز ياران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسيار بر دست و پاي
نشد راضي آن خر که خيزد ز جاي
چو شد خواجه از بردنش نااميد
خر ديگر از خر سواران خريد
سبک رفت و پالان و بارش کشيد
ز پا نعل و از سر فسارش کشيد
خر افگند عريان و خود شد روان
رسانيد خود را سوي کاروان
خرک خواجه را ديد چون دور، گفت
که: جان بردم از دست اين خواجه مفت!
بهار است فردا و اين مرغزار
شود سير از فيض ابر بهار
درين دشت بس سبزه خواهم چريد
دف زهره ز آواز خواهم دريد
غرض در دلش فکرها ميگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بي توشه يي
ز ره آمد و خفت در گوشه يي
خر از ديدن سگ ، شد انديشناک
کز آن ديدنش بود بيم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوي سگ آورد پس روي و گفت
که: اي رشته ي فکرتت پيچ پيچ
چه ميخواهي اينجا بگو؟ گفت: هيچ!
ز بس راه پيموده فرسوده ام
زماني در اين گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اينجا ممان
نيم من شکار تو اي بدگمان
بمن تا نميرم نداري رجوع
گر اينجا بماني بميري ز جوع
منم سخت جان، آرزوي تو خام
پي صيد خود خيز و بردار گام
سگش گفت: اي سر قطار خران
خران سبزه ي تر بيادت چران
اگر سخت جاني تو در روزگار
مرا نيز خود در جهان نيست کار
نه گستاخم و بي ادب اين قدر
که تا زنده يي پا نهم پيشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسين، واگذارم تو را
تو تا زنده يي، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدايي کند؟!
وفادار کي بيوفائي کند؟!
چريدي چو در مرغزار جنان
خر عيسي ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوي تو
کنم چرب دندان ز پهلوي تو
نمانم دمي استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشويش جوع منت در دل است
ازين فکر، پايت چرا در گل است؟!
تو را عمر بيش از يک امروز نيست
چراغ حياتت شب افروز نيست
باميد اين زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسيده کنون نيم جانت بلب
بجان سختي امروز آري بشب
بود طاقت جوع يکروزه ام
کجا ميفرستي بدريوزه ام؟!
يک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بري و نه من جان دهم!
***
حکايت
شنيدم که فردوسي نيکبخت
کشيد از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ايزدي کامياب
يکي ديد از زاهدانش بخواب
بباغي، نه مانند اين باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر ياقوت فام
مي لعليش کرده ساقي بجام
نه از سايه روزش چو شب تيره بود
نه از آفتابش نظر خيره بود
نفس تازه اش از رياحين باغ
ز بوي گلش عطر پرور دماغ
هر آن ميوه کو را فتادي پسند
فتاديش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتي
همه مرغ آن نغمه برداشتي
ز حورش، کنيزان ناز آفرين
رهش رفته با طره ي عنبرين
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگي از اياز
نه جز عشرت انديشيش پيشه يي
نه از شاه محمودش انديشه يي
ز روحانيان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشريف نور
همي ديد زاهد بحسرت ز دور
شگفتيد و گفتا بداناي طوس
که: اي از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستي حيرت از کار تست
که کار تو با عقل نايد درست
تو تا بودي از جمله ي زندگان
نديد از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنين ياريت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاريت بود؟!
چه کردي که جنت مقام تو شد؟!
چه کردي که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: اي بيگناه!
چه ميپرسي از بنده يي روسياه ؟!
مرا ز آنچه گويي گنه بود بيش
که خود بهتر آگاهم از حال خويش
ببخشود ليک ايزد ذوالمنن
باين شعر من سر بسر جرم من:
«خداي بلندي و پستي تويي
ندانم چه يي هر چه هستي تويي»
***
حکايت
چو بيدار شد زاهد از خواب شاد
همان بيت گويند بودش بياد
همي خواند و خون ريخت از ديدگان
پسند اين بود از پسنديدگان
همان نيمشب رفت بر خاک او
جبين سود بر تربت پاک او
ازو عذر گستاخي خويش خواست
مراد خود آن شه ز درويش خواست
***
حکايت
شنيدم يکي از بزرگان عصر
نشستي بزرگانه بر بام قصر
سران ولايت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادي بکار عدالت چو دست
فگندي بر ايوان کسري شکست
همي کند بنياد ظلم از زمين
بيسر يسار و بيمن يمين
چو نقش کرم ديدي از خاتمش
بدريوزه پيش آمدي حاتمش
همي ريخت آن ابر بحر کرم
بجيب و کنار فقيران درم
بخيلي در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسيدي رسد
شدي تنگدل آن بخيل از حسد
ولي در گلو گريه بودش گره
نيارستي از بيم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بيهمال
که از وي بخيل است آشفته حال
مگر شکوه بردش يکي بامداد
که دوشم يکي سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پيشگاه
بدلجويي عاجز سينه ريش
بجوشيد بر سفله آن رحم کيش
ز عدلش عتابي باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخيل آمدش اين سخن بر زبان
که: اي داور افغان ز اسراف تو
بسي شکوه دارم ز انصاف تو
گر اين است داد و دهش مر تو را
نيارم دگر روي بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهي
بمن داغ چون شعله بر خس نهي
دهي گر چه دشنام، درد آيدم
بجان رنج و بر ديده گرد آيدم
بگير از کرم دست درويش را
ميفگن ز پا بنده ي خويش را
نميرم گر از جودت اي گنج بخش
نتازد اجل بر من از کينه رخش
مکن جود و، جان من از من مگير؛
دريغ است، خونم بگردن مگير!
چنين گفتش آن عدل پرور خديو
که : اي از دمت گشته ديوانه ديو
شود زنده گر صد کس از جود من
يکي گر بميرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده يک کس هلاک
ز ديوان روز حسابم چه باک؟!
***
حکايت
به گيلان کهن فحلي از راستان
فرو خواند بر گوشم اين داستان:
کزين پيشتر کآتشم گرم بود
دلم کاين زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدي بود آموخته
دريغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طاير مهربان
سليمان و بلقيس را همزمان
مزين بتاج سليمان سرش
ملون چو ديباي الوان پرش
رسول سليمان بشهر سبا
شنيده ز بلقيسان مرحبا
سرودي چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندي آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردي فغان
که بلبل گل آورديش ارمغان
نه طوطي و شکر بمنقار داشت
ز همسايگي هما عار داشت
تو گفتي مرا طاير روح بود
که تن از جداييش مجروح بود
قضا کرد روزي از او غافلم
سرشتند گويا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببين تا چه پيدا نمود آسمان؟!
مگر بازي از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قيد وارسته بود
نيارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختيارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سراي منش
چو جغدي که ويرانه شد مأمنش
فگند آن هما سايه بر بام من
بپاي خود افتاد در دام من
ز ايوان شاهيش چون دل گرفت
بويرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نيايد بگوش
گرسنه شد آن باز شيرين شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صيدي برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گويي سيه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پي صيدش از بام پرواز کرد
چو آن بينوا ديد چنگال او
مبيناد يا رب کسي حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببين باز گردون چه نيرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زيرک ز بيم
بمنقار شد جنگجو باغنيم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بيني باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در انديشه ي جان چه هدهد، چه باز
چنين مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صيدگاه آمدم
عجب ماندم از بازي روزگار
مرا بس همي ديدن آموزگار
گرفتم چو صياد بي قيد را
رهاندم از آن قيد آن صيد را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بيگناه
ببازي، مگر باز شد باز اسير
بصيد ضعيفان مشو سختگير
***
حکايت
شنيدم که نادر شه سنگدل
گذر کرد بر زاهدي تنگدل
چنين گفت با گوشه گير نژند
که: امروز الحق تويي سر بلند
که کردي ازين ملک فاني گذشت
نکردي ز همت دگر بازگشت
بگفت آنکه بودش ز دانش بسيج
که همت نخواهد گذشتن زهيچ
تو در کار همت کمر بسته يي
که از ملک باقي نظر بسته يي
***
حکايت
بمن دوستي گفت از دوستان
که با من همي گشت در بوستان
که: از روزگارم غمي در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است
مرا هست رازي نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گويم نهان
بفخر زمان خان گيلان زمين
کش از عدل شه گله را گرگ امين
بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشايد نهان داشت درد
ندانم، ولي کي توان جست راه
نهان از رقيبان در آن بزمگاه؟!
چو خضر ار کني رهنمايي مرا
ازين قيد بخشي رهايي مرا
منم خشک لب، اوست بارنده ميغ؛
چرا آب از تشنه داري دريغ؟!
از اين بيش مپسند اي آموزگار
ستم بر ستمديده ي روزگار
منش گفتم: اي سالک ره نورد
ز درد خود آورديم دل بدرد
بنايد دريغم ز مقصود تو
زياني مرا نيست از سود تو
در خانه يي کاو بدولت گشاد
ز کس نيست خالي که خالي مباد
کند مجلس آن دم تهي از کرم
که ريزد بدامان سائل درم
ز شرم کسان بسکه شرم آيدش
بوقت عطا خلوتي بايدش
***
حکايت
چنين ياد دارم که در اصفهان
سپهدار گيتي خديو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاري غلامان، کمانها بچنگ
که تا بيند از لشکر خسروي
که را شصت صاف است و باز و قوي؟!
پي آزمون رفته از هر طرف
که جويند تير افگنان را هدف
بزنجير بستند آخر سگي
بجا زآن نه جز پوستي و رگي
بميخي ز آهن چو ساق درخت
کشيدند زنجير را حلقه سخت
فرو برده آن ميخ را بر زمين
نشستند بر کف کمان، در کمين
ز هر گوشه رو کرده ياران بر او
بيکبار شد تير باران بر او
کمان آهنين، تير پهلو گذار
نشانه يکي، ناوک افگن هزار
نبد ز آن دليران آرش کمان
بتير خطا هيچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پيکان بيگان، باو چون تگرگ
پياپي رساندند پيغام مرگ
سگ بينوا ناله آغاز کرد
نيارست زنجير خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ ديديش خاک
نشستي و برخاستي چون غبار
نشيب و فراز و يمين و يسار
چو در خود اميد رهايي نديد
اميد خود از زندگاني بريد
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بيچارگي دل بمردن نهاد
به تيرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تير آه
بجان آفرين، جان سپرد از اميد
زبان بسته او گفت و ايزد شنيد
در آن گوشه کش تير بايست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد
ولي ز آن جوانان ترکش فشان
نيامد خدنگ يکي برنشان
نهاني سگ آهي کشيد از جگر
که شد همچو تير قضا کارگر
يکي ز آن ميان تيرش از شست جست
کزو حلقه ي ميخ آهن شکست
چو آن حال ديد آن سگ ناتوان
ز نو يافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخيزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکي همي خواند و رفت
دريغا نه يي آذر از رستگان
که داني زبان زبان بستگان
فگندند صيد افگنان سر به پيش
خجل مانده از دست و بازوي خويش
سپهدار، حيران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حيرت بديوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها
بهم گشته زين گونه همداستان
که اين کو دهد جان بود جان ستان
سري نيست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جاي باران ز بارنده ميغ
ببارد شب و روز برنده تيغ
بجاي گياه از گل سبزه خيز
برويد مه و سال شمشير تيز
تراشد نه آن، موي از پشت سنگ
خراشد نه اين ، پوست از پاي لنگ!
***
حکايت
شنيدم که طمقاج با داد و دين
چو شد دادگر در خراسان زمين
فرستاد فرزانه يي بي لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ي خسرو بيهمال
بر آب و زمين بست مال و منال
يکي از رعاياي برگشته بخت
روان شد بدرگاه داراي تخت
که اي شاه امين تو را رحم نيست
که ده من خراج مرا ديد بيست
ندانستم اي شاه گيتي پناه
ندارد سر مويي انصاف شاه!
شهش گفت: اي ناجوانمرد دون
بودموي رويت زده من فزون
زده من جو، اي مرد، سي روزه راه
باين آستان آمدي دادخواه؟!
ستمديده کش بود خاطر غمين
بگفتا که: راضي شدم از امين
مرا جان غمين بود و دل ريش از او
بود گفتم انصاف شه بيش از او
کنون کامدم بر درت از اميد
امين بود احول يکي را دو ديد
تو گويي که ده من بود موي من
نيامد تو را شرم از روي من؟!
ز سر تا بپاي من اي محترم!
نرسته است مو بيش از ده درم
ز انصافت اي شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روي آن ناتوان
ز هر موي او جويي از خوي روان
بفرمود، کز وي نخواهند باج
بانصاف برداشت از وي خراج
***
حکايت
شنيدم شهي کز ستم عار داشت
وزيري خردمند هشيار داشت
سحرگه بخدمت چو بستي ميان
شدي از رخ آثار بيمش عيان
برويش اگر شاه خندان شدي
وزير اضطرابش دو چندان شدي
دل از اضطرابش بجا نامدي
بايوان خود باز تا نامدي
پسر، چون پدر را بدانگونه ديد
ز بيم شهش رنگ در رو نديد
بگفت: اي پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سايه ات کم مباد
بگو: در دلت چيست زينسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهاني ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بينم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش اين داستان و گريست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چيست
مرا کرد روزي حکايت کسي
که بود آگه از کار گيتي بسي
که بوده است در روزگار کيان
يکي پيره زن را يکي ماکيان
شب و روز از وي خورش يافته
پرستاري و پرورش يافته
برآمد يکي روز بر بام کاخ
دلي تنگ ديد و جهاني فراخ
شد او را همه حق نعمت زياد
نگفت آن زن پير را خير باد
ببامي دگر جست از آن بام راه
چنين رفت تا بام ايوان شاه
چو شاهين شاهش بدانگونه ديد
همه کار ايام وارونه ديد
سيه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که اي مرغ کوته نظر
در اين محنت آباد گشتم بسي
نديدم ز تو بيوفاتر کسي
مگر با خود اين فکر ناکرده يي
که از بيضه تا سر برآورده يي
چها ديده يي ز آدمي زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزي از ريزه ي خوانشان
همت خانه در کاخ و ايوانشان
نگهداريت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پاي بند
رهاييت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهين نه چنگ عقاب!
چو يک بيضه ي سيم رنگ آوري
ز غوغا جهاني به تنگ آوري
ازيشان همه پرورش يافتي
ز آب و زدانه خورش يافتي
چو نيرو گرفتي از آن پرورش
نبودت ز ديوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوي دگر خانه کردي گذار
دگر نامدت هيچ از آن خانه ياد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشيان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قيد اندوه بود
سحر ميل پرواز چون کردمي
جهان زير بال و پر آوردمي
بشب بود در دامن کوهسار
ز تيهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپاي من افگنده دام
مرا آدمي زاد تا کرده رام
نه پيچيده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطيعم، کنون آدمي زاد را
چو صيدي که رام است صياد را
نگريم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پاي بست
پي صيد چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآيد چو از طبل بازش فغان
ز تيهو و کبک آرمش ارمغان
بپاي خود آيم بدام از وفا
نه پرواي جور و نه بيم جفا
بپاسخ چنين گفتش آن ماکيان
که: اي منزلت تختگاه کيان
تو تا پا نهادي در اين دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
نديدي چو خود هيچ مرغي دگر
که سوزندش از سيخ و آتش جگر
که چون خود بسي ديده ام صد هزار
طپيده چه فربه بخون، چه نزار!
ولي تا مرا آدمي ديده رام
بمن عيش از بيم جان شد حرام
نباشم گريزان چرا از کسي
که مرغان چو من کرده بسمل بسي ؟!
***
حکايت
شنيدم يکي از ملوک عجم
که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندي و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روي گل روي او
جهاني در آسايش از خوي او
دلش رحم و انصاف و پرهيز داشت
ولي در کنايت زبان تيز داشت
نديدي ازو کس جز اين هيچ رنج
که بودش ز شوخي زبان بذله سنج
يکي روز ميگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو ديدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته يي بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده ديد
چو خود لاله رخ سروي آزاده ديد
عيان روي او ديد چون روي خويش
تو گفتي مگر داشت آيينه پيش
شگفتيد و گفت: اي رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پاي بوسيد و گفت
که: شاها مرا مادري پير بود
که در خانه ي خود زمين گير بود
پدر ليک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پيشيمان شد از گفته ي ناصواب
چرا بايدت با کس اين حرف گفت
که نتواني از وي جوابي شنفت؟!
***
حکايت
بخيلي شنيدم يکي روز، چاشت
بدستار خوان نان، عسل نيز داشت
شنيد از در خانه آواز پاي
نماندش دل از بيم مهمان بجاي
ز خوان زود برداشت نان وز کسل
نشد فرصتش تا ربايد عسل
مگر بود آسوده زين فکر و بس
که بي نان عسل خود نخورده است کس
بمنزلگه او درآمد چو مرد
ز ناخوانده مهمان کشيد آه سرد
شد آشفته چون گل ز باد خزان
باو گفت پس دل طپان ، لب گزان
که: مي بينمت دل ز صفرا بجوش
وگرنه چرا نيستي شهدنوش؟!
ازين حرف مهمان فزودش هوس
بجام عسل غوطه زد چون مگس
ز شيرينيش روي مهمان شکفت
نمي چون نماند از عسل خواجه گفت
که : بي نان عسل؟ دل نسوزد عجب
نگيرد عجب تن از آن سوز تب؟!
هميگفت با ميزبان ميهمان
که : سوزد دل، اما دل ميزبان!
**
شگفت آمدش از رخ آن جوان
که چون سرو بار آورد ارغوان؟!
چو خط مه چارده ساله ديد
بگرد مه چارده هاله ديد
شدش کار از آن يک نگه ساخته
سوي خانه برگشت دلباخته
نيارست در خانه ماندن دمي
فزودي دمادم غمش را غمي
ببازار شد باز چون رهزنان
زنند اينچنين مرد را ره زنان!
نه از نام ياد آمدش نه ز ننگ
گل عصمتش از هوس باخت رنگ
حقوق زن و شوييش شد زياد
بروي جوان وصل را در گشاد
ره آن جوان زد به افسونگري
بشيشه در آورد از افسون پري
بهم، عمري اين نرد مي باختند
دل از وصل هم شاد ميساختند
يکي روز آن تازه سرو جوان
ز دنبال زن شد بمنزل روان
زن و شوي را هر دو درخانه ديد
بيک خانه آن شمع و پروانه ديد
نشسته در ايوان بت ماه چهر
گرفته بکف شوي ميزان مهر
بطرزي خوش آن شاه ملک طراز
نهان سوي خود خواند زن را بناز
زن از ديدن او چنان گشت شاد
که بلبل ز ديدار گل بامداد
ز نظاره ي سرو بالاي او
در افتاد چون سايه بر پاي او
زدي بوسه بر پاي او دمبدم
ازو خواستي عذر رنج قدم
نهان برد از شوي او را ببام
چو بر بام افلاک ماه تمام
به پيش هم آن رشک حور و پري
نشستند چون زهره و مشتري
کشيدند از رخ نقاب حجاب
بهم کام بخش و زهم کامياب
بناگاه از بام ديد آن جوان
بآن ساده دل مردک ناتوان
که ميگيرد از آفتاب ارتفاع
ولي غافل از کار آن اجتماع
ترازوي خورشيد چون ديد ماه
بسر پنجه يي پير گم کرده راه
سطرلاب، کش جم لقب جام کرد
هم اسکندر آيينه اش نام کرد
ز وضع سطرلابش آمد شگفت
سر زلف مشکين آن زن گرفت
باو گفت: در دست اين مرد چيست؟!
بگو سود کاري که او کرد چيست؟!
زنش گفت: شوي من ناسپاس
ستاره شمار است و اختر شناس
کند وزن اختر ترازوي او
دهد گردش چرخ بازوي او
مقيم مقام فلک جاهي است
کزين نيلگون بامش آگاهي است
بپاسخ چنين گفتش آن هوشمند
که: اي ساده دل دلبر نوشخند
عجب کان که از اخترش کام نيست
از آن بام آگه، وزين بام نيست؟!
***
حکايت
شنيدم که: آزاده يي پاک زاد
که والا گهر بود وعالي نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کيان
بجاي هما، بسته جغد آشيان!
چو آشفتگي ديد در روزگار
بلندي و پستيش بي اعتبار
سحر خسروي ديد بر روي تخت
شبانگه بويرانه يي برده رخت
گدايي بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز ياقوت داشت
بهم زشت و زيبا هم آغوش ديد
خسک با گل و نيش با نوش ديد
شکر ديد با زهر آميخته
بدامان گل، خار آويخته
ز تنگي گيتي دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرويشي از خواجگي دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پيشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نيکبخت
سرش ز افسر فقر زيور گرفت
تنش نقش از بوريا برگرفت
بويرانه يي رفت و تنها نشست
ره خويش و بيگانه، بر خويش بست
نه از قصر شاهان بسر سايه اش
نه از گنج عالم بکف مايه اش
يکي گفتش از دوستداران نغز
که: بيرون کش از پوست اي دوست مغز
بگو تا چه ديدي ز وضع جهان
که کردي ز اهل جهان رخ نهان
ز عيش جهان چشم بستي ، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستي، چرا؟!
بپاسخ چنين گفتش آن نيکمرد
که: بشنو اگر هستي از اهل درد
جهان را همي بينم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دريغ آيد از نغمه ي بلبلش
چه با خار او دست يازي کنم
چه با زاغ آن نوحه سازي کنم؟!
جهان چيست؟ پيمانه يي پر مي است!
که هم صاف و هم درد مي در وي است
ز صافش، چو ساقي نپيمايدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آيدم؟!
***
حکايت
جهانگردي از خيل کارآگهان
سياحت هميکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدرياي مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدريا کنار
مگر عبرتي گيرد از روزگار
بصيادي افتاد چشمش نخست
که هر صيد را کرده دامي درست
همه ماهي تازه و نغز و پاک
گرفتي ز آب و فگندي بخاک
نشسته به پهلوي آن صيد گير
يکي سرو قد دختر دلپذير
چوماهي عيان دختر اندر ميان
ز اطراف او ريخته ماهيان
تو گفتي که در برج حوت آفتاب
کشيده است از چهره ي خودنقاب!
پدر هر چه ماهي کشيدي بدام
بخاکش کشاندي بسعي تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندي ز راه کرم
بپرسيد سياح از آن ماه چهر
که اي مهر روي تو در جان مهر
مکن ضايع اينگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنين گنج ضايع پسندي چرا؟!
گره کو گشايد، تو بندي چرا؟!
بپاي پدر بايدت سر نهاد
که از ماهي اي ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مايه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زينهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنين گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زينهار از ادب
نيم ناخلف، نيست خونم هدر؛
کزين پيشتر گفت با من پدر
که: صيدي که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صياد را مستحق
چنين صيد، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باين قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتي جز اين نيستم
ز جوع ار بميرم، حزين نيستم
چرا قوت من گردد اين صيدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرين قوت بهر من است
شکر داند او ليک زهر من است!
***
حکايت
شنيدم عضد خسرو ديلمي
که هيچ از بزرگي نبودش کمي
بشيراز آن خطه ي بيقرين
که گلزار چين است و خلد برين
چو زد تکيه بر مسند خسروي
شده خسروان بر درش منزوي
بشهر اندر آورد خيل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سياه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ي مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتي بشهر آتشي در گرفت
دگر خالي از خيل جايي نماند
تهي از سواران سرايي نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نيک، نوميد از چاره ساز
بشهري شد از لشکري کار تنگ
بشيشه شکست آيد آري ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهين و دراج در يک قفس
ولي از شکايت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بيم قهر
بشه حال خود کس نيارست گفت
که سودي نميکرد اگر مي شنفت
مگر روزي از شهر آن شهريار
جنيبت برون راند بهر شکار
بصيد افگني رخش چون تاختند
همه دشت از صيد پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پيري از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشيد زار
که: اکنون ز شهر من اي شهريار
برون ميروي يا برونت کنم؟!
لواي شهي سرنگونت کنم؟!
سري پرغرور آن شه کامياب
برآورد يکپاي خود از رکاب
در آويخت بر يال رخش گزين
بتمکين بزد تکيه بر پشت زين
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خيزد بگو؟!
که با شهرياران ستيزد بگو؟!
بپاسخ چنين گفتش آن پيرزن
که: اي سنگدل شاه شمشير زن!
نپينداريم ناله رامشگري
روي گر ازين شهر با لشکري
شود حرز بازو دعاي منت
برد درد از دل دواي منت
شه عالم از زور بازو شوي
به نوشيروان هم ترازو شوي!
وگرنه هم امشب برآيم ببام
کشم از سر اين معجر نيلفام
پريشان کنم، صبح موي سپيد
سياهي لشکر کنم ناپديد
که با بينوايان جفا کرده اند
نداني که با من چه ها کرده اند؟!
يکي از جفا ، توشه ي من گرفت
يکي از ستم، گوشه ي من گرفت!
خميده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تير آه اين گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبيخون رهت
نه تنها بمن اين جفا ميرود
به نيک و بد، اين ماجرا ميرود!
بود روزشن تيره چون شب همه
ولي بسته از بيم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خويش
که آزار خلق است آزار خويش
بلرزيد بر خويش ازين حرف امير
چو مويي که بيرون کشي از خمير
همه لشکر از شهر بيرون کشاند
کسي کو بشب ماند در خون کشاند
نيامد فرود از سر بارگي
دل از شهر بر کند يکبارگي
از آن راه کآمد ، دگر بازگشت
سيه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد يک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتي که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وي درود
در آنجا يکي نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ي دلپذير
بود شهره آنجا به سوق الامير
کسي را که چون او عدالت نبود
ز سوداي بازار حشرش چه سود؟!
***
حکايت
در ايام قطب زمان بايزيد
که بودش يقين از گمان بر مزيد
يکي گفت با گبر آتشکده
که: اي کشته ي کيشت آتش زده
نه يي جغد، آهنگ ناخوش چرا؟!
سمندر نه يي، شوق آتش چرا؟!
بيا راه اسلاميان پيش گير
ببين کيشما، ترک آن کيش گير
که تا ابر رحمت به گل باردت
ز شوره زمين گل ببار آردت
بپاسخ چنين گفت آن پير گبر
که: خورشيد تا کي بپوشم بابر؟!
مسلمان اگر بايزد است ، آه
ز من تا باسلام، دور است راه!
شب از سجده گرديده خم پشت او
مجدر ز سبحه سر انگشت او
فلک حال او آرزو ميکند
نيايد ز من آنچه او ميکند
ور اسلام اين است اي آموزگار
که مي بينم از مردم روزگار
همان به کز آتش فروزم چراغ
نگيرم ز اسلام ديگر سراغ
بآتش بود گرم پشتم بروز
شبم بزم از آتش شود دلفروز
***
شبي خوشتر از روز با دوستان
هواي گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقي و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام مي داشتم؛
ولي چشم اختر ز پي داشتم
که از شب نرفته همان يک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستي سر از پاي نشناختم
ز ما هر يکي شد براهي روان
بدل بيقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تيره گم شد رهم
نسيم سحر کرد چون آگهم
رسيدم به برگ گلي لاله فام
که بود از شميمش معطر مشام
همي بردش از باغ باد شمال
هميکردش از هر طرف پايمال
قضا ساخت چون همنشين با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: اي يار شوريده بخت
بگو تا چرا بستي از باغ رخت؟!
تو رادي لبي بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاينچنين خوار افتاده اي ؟!
گريبان بدست صبا داده اي؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشيد از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پيش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردي گلش مغز را !
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بيک بوستان؟!
خديا ازين غم فراغم بده!
ز ياران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشيانها خسي
که ناليده مرغان در آنجا بسي
و يا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالي ز سرو و سمن
شنيدم که آن پيکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همي گفت و غلطيد بر روي خاک
ز خار ستم سينه اش چاک چاک:
چه پرسي ز برگ گل ريخته
بدامان صر صر در آويخته؟!
گلي را چه ميپرسي از ساز و برگ
که از هم فرو ريخت برگش تگرگ؟!
چه ميگيري از حال باغي سراغ؟
که بر گلبنش آشيان بست زاغ؟!
چه ميجويي از گلستاني نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه ديباي زرد
زر افشان شد آن صفحه ي لاجورد
بسي غنچه در باغ نشکفته ماند
بسي راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پاي خويش
همه خشک ماندند بر جاي خويش
چه گويم که ما را چه بر سر گذشت؟
سياه آبي آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رويان خونين جگر
که ديدي هم آغوش با يکدگر
بعشرت شبي با هم آميختيم
بحسرت سحرگه ز هم ريختيم
مرا خود فلک کرده بيرون ز باغ
ز ياران ديگر ندارم سراغ
کنونم باينجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنين است کار سپهر دو رنگ
که گاهيش صلح است و گاهيش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد ياد
***
حکايت
شنيدم که بدخو زني بد کنش
شبي کرد مر شوي را سرزنش
که چند از تو منزل نسازم جدا
چو هم قلتبان بينمت هم گدا
از آن زن چو اين سرزنش را شنفت
بزير لب آن مرد خنديد و گفت
که: آمد دو عيبم بچشمت عيان
ولي نيست جرمي مرا در ميان
چو خواندي مرا قلتبان و گدا
يکي را ز خود دان، يکي از خدا!
***
حکايت
بفرمان حجاج شوريده بخت
که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجي اسير
بگفتش يکي ز آن ميان کاي امير
يکي روز در مجلس راستان
همي زد ز تو هر کسي داستان
کسي خواست نامت بزشتي برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهايي ده امروزم از زير تيغ
مفرماي در حقگزاري دريغ
از آن بينوا بيکس بيگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: يکي زان اسيران مرا
گواه است از آن پرس و اين ماجرا
نپوشيد چشم از حق ن مرد نيز
چنين گفت در زير شمشير تيز
که : آري در آن روز اين حق پرست
ز نيکي زبان بدانديش بست
خروشيد کز بيم اين رستخيز
نکردي چرا منع بدگو تو نيز؟!
بپاسخ چنين گفت آن بيگناه
که: اي از جفاي تو روزم سياه
نه جاي عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوي توام چون نبود ايمني
شگفتت نيايد ز من دشمني!
ز ظلمت ، خدا در نظر داشتم
از امروز گويا خبر داشتم!
چو اين حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ايشان مداريد کار
که اين راست گويست و آن دوستدار!
هم از راستي رستگاري رسد
هم از دوستي دوستداري رسد!!
***
حکايت
شنيدم که مولاي مردان علي
نبي را وصي و خدا را ولي
ز مسجد يکي روز چون بازگشت
بقصابي از دوستان برگذشت
به او گفت قصاب کاي قسوره
بکشتم يکي نغز فربه بره
بفرما از آن رطلي آرم تو را
که از جان فزون دوست دارم تو را
چنين گفت آن شاه ملک کرم
که: بر کف بها را ندارم درم
بناليد قصاب کاي حق پرست
تو را گر درم نه، مرا صبر هست
چو شير خدا گفته ي او شنفت
بروي وي از لطف خنديد و گفت
که: گر صبر نيکو است ، اولي منم؛
که در کيش اسلام مولي منم!
وگر خود بود تلخ، اي نيکنام،
پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟!
***
حکايت
جواني زني ديد بر رخ نقاب
گمان برد در زير ابر آفتاب
زغن بود ، طاووس پنداشتش
هواي جواني برآ ن داشتش
که از زاري و زر دلش کرد نرم
ز کابين او انجمن ساخت گرم
شب آورد سوي شبستان چراغ
تو گفتي پر زاغ شد، چشم زاغ
چو از روي زن پرده يکسو کشيد
بجاي پري، ديو در خانه ديد!
دل وجان و تن خسته شد زآن جوان
دل آزرده، جان خسته، تن ناتوان
جوان را چو زن ديد از خود نفور
بگفتش: کای آزاده مرد غيور
مرا چشم مردم بسي در پي است
چو غافل شوي آتش اندر ني است
بکاري گر از خانه بيرون روم
بناچار ازين پس بگو چون روم؟!
که تا بسته باشم بخود بي گمان
ز بدبين و بدگوي چشم و زبان
ز گفتار زن، مرد چون گل شکفت
تبسم کنان، لب پر از خنده گفت:
چو کاريت پيش آيد اي نيک نام
بکش برقع از روي و بيرون خرام
که بي پرده بيند چو کس روي تو
نيفتد نگاهش دگر سوي تو
غرض اي که بر من جفا کرده يي
برآيي که از پرده در پرده يي!
***
حکايت
شنيدم يکي شهر معمور بود
که ابليس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده يزدان پاک
دل و ديده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ايمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غير
همه پايشان سالک راه خير
اميري بآن شهر چون آمدي
گرش معدلت رهنمون آمدي
بر او خوش گذشتي همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رايت ظلم افراختي
بکشت خود، آتش درانداختي
ز نفرين آن مردم پارسا
شدي طالع دولتش نارسا
زدي يا اجل برق بر خرمنش
بدي يا بعزل آسمان دشمنش
ز بيداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ي گرگ ظالم، رمه!
در آخر يکي گرگ روباه فن
کزو پيرهن شد به يوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امير
از آن راز واقف چو گشتش ضمير
بروزي که ميآمد آن شهريار
پذيره شدندش سران ديار
بهديه نخست آمد از ره چو راست
زهر يک يکي بيضه ي مرغ خواست
نهادند هر يک از آن راستان
يکي سيمگون بيضه در آستان
پس آنگه چنين گفت آن حيله ور
که: اي ساده دل مردم بيخبر
طمع کرده در بيضه ي ماکيان
مرا نيک باشد شما را زيان
برد عافيت از تن اين بيضه ام
کزين بيضه دائم کشد هيضه ام
کنون بيضه ي خويش هر يک بريد
مرا پرده ي خود چه بايد دريد؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باين حيله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه ميخواست کرد
ستم ديدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هيچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برايشان که بست
جز آن کس کز آن بيضه برداشت دست
***
حکايت
ازين پيش چندي ز شاه جهان
يکي سفله شد عامل اصفهان
چو سگ بر سر جيفه بس جنگ داشت
دل خلق چون چشم خود تنگ داشت
بحيلت، بد آموز مردم همه
سيه، چون دلش، روز مردم همه!
نه مرد آگه از کيد آن کهنه دزد
نه زن واقف از مکر آن زن بمزد
بر اولاد آدم ز تلبيس کرد
همه آن که با آدم ابليس کرد
نه مسلم، نه ترسا از آن ديده خير
نه مسجد ز بيدادش ايمن نه دير
زراعت بملک جگر خستگانش
تجارت بمال زبان بستگانش
بشرکت همه شهر پا بست ازو
ولي مايه از ديگران، دست از او
ز دهقان به بيداد برد آنچه کشت
ز صد خوشه يکدانه بر جا نهشت
شرر در دل نيکبختان فروخت
شنيدم که برگ درختان فروخت
بشاه جهان کرد از آن فتنه ساز
ز غيبت زبان شکايت دراز
که اي يادگار انوشيروان
بود دور از غيرت خسروان
که سازند در ملک فرمان پذير
ز جغد و ز روباه، شاهين و شير!
کسي را چرا کرده اي ياوري
که با زرگري کرده سيم آوري؟!
کنون آمدستيم سويت دخيل
که سلطان کريم است و عامل بخيل
چه حاصل ز جود تو اي شهريار؟
که از بخل عامل، تبه شدديار!
چه خيزد ز داد تو اي کامياب؟
که از جور عامل، جهان شد خراب!
گر از حال ما هست آگاهيت
بگو تا چه شد غيرت شاهيت؟!
وگر باشدت حال مردم نهان
بما گريد و بر تو خندد جهان!
دل شه بدرد آمد از دردشان
ز عزل وي آسوده دل کردشان
ز معزوليش رفت چون يکدوسال
که دادش بدست ادب گوشمال
بسي پند دادش بحسن سلوک
که حسن سلوک است طرز ملوک
در آن ملک از آن شاه روشن ضمير
بپاداش خدمت ز نو شد امير
چو فرمان روا گشت آن بدگمان
جفايش همان بود و بخلش همان
رعايا دگر سوي شاه آمدند
ز بيداد او دادخواه آمدند
که شاها نباشد روا چون فلک
بزخم کهن ريزي از نو نمک
دريغا که گردون بدانديش گشت
چنان گردد اکنون، کزين پيش گشت
شگفتيد خسرو از آن بدنهاد
که چون رفتش اندرز شاهي زياد؟!
مگر بود پيري در آن بزمگاه
خروشيد کاي دادگر پادشاه
چرا سفلگان را برافراختي؟
مگر پايه يي سفله نشناختي؟!
رعايا سرافگندگان تواند
زن و مردشان بندگان تواند
تو را کرده از داد ياد آمدند
ز بيداد عامل بداد آمدند
ز عزلش رعايا و عامل همه
هم از ظلم رست و هم از مظلمه
دگر ره نشانديش چون بر سرير؟!
بدست خود آتش زدي بر حرير!
کنون ار شگفت دل انده گرفت
مرا از شگفت تو آمد شگفت
فگندي چو از خار بن برگ و شاخ
گذرگاه بر خلق کردي فراخ
چو ابر کفت ريشه اش پروريد
شگفتت نيايد که دامن دريد
شد آتش چو افسرده در مشت کس
نسوزد ز انگشتش انگشت کس
چو باز از شراريش کش بر فروخت
چه جاي شگفت ار جهاني بسوخت؟!
چرا شد بگو اي خراب از شراب
رعايا گريزان و کشور خراب؟!
دکان جغد را چون نگردد مکان؟!
عسس بيخود و دزد خود در دکان
گله چون نگردد ز هر سو يله؟!
شبان خفته گرگش شبان در گله!
***
حکايت
هست مروي در احاديث حسن
از حسين بن علي، کان ممتحن
در زمين کربلا ميشد شهيد
در ميان خاک و خون، خوش ميطپيد
آمد از سلطان معشوقان ندا
کاي براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ي تيغ جفا، از عشق من
آرزويت چيست؟ يک يک بر شمار
تا گذارم آرزويت در کنار
گفت: ميخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم يک يک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامين
اين پيام آورد از عرش برين
کاي جهانت در وفا داري خجل
کرده اين نامه بنام خود سجل
گر وفا کردي بوعد از صادقي است
اين شهادت منتهاي عاشقي است
حد معشوقي است بالاتر از اين
را ز نتوان گفت پيداتر از اين
چون شنيد اين حرف، شاه دين حسين؛
گفت: اين خون بر رخ من باد زين
داشتي چون ميل با اين مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
ديد کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، اين زبان ديگر است
اين زبان را گوش ديگر در خور است
صبح شد، اي شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثير ده
نغمه کم کن، رنگ را تغيير ده
جان هر کس، محرم اين راز نيست
گوش هر کس، لايق اين ساز نيست
بويي از خون شهيدان صبح و شام
ميخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خيزدم از سينه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ريزدم از ديده هر شب اشکها
از فلک دارم بسينه سوزها
آه ازين شبها، فغان زين روزها!
جانم، از اين محنت و اندوه کاست؛
روز اميدي ، شب وصلي کجاست؟!