غازان نامه ي منظوم

(از قرن هشتم هجري)

سروده ي

نوري اژدري مثنوی غازان نامه رادربحرمتقارب  درسال 758 هجری سروده است

بسم الله الرحمن الرحيم

سرآغاز دفتر نخستين سخن

به نام خداوند چرخ کهن

برآرنده ي گوهر تابناک

نگارنده ي کشور آب و خاک

خرد بخش و داراي گردان سپهر

فروزنده ي چتر زرينّه مهر

نگهبان چرخ و زمان و زمين

خداوند جان و جهان آفرين

برآرنده ي گنبد لاجورد

نگارنده ي مهرِ گردون نورد

طرازنده ي شاهدان چمن

سراينده ي بلبلان سخن

نگارنده ي هرچه آن نقش بست

رساننده ي روزيِ هر که هست

زمين و سپهر، اختر و ماه و خور

به شهر و به دريا و بر جانور

نباشند باشد، نبودند بود

چنان کوست او را که داند ستود

بري از خيال است و وهم و گمان

ستودن مر او را کنون چون توان

به فکرش گر انديشه بيرون رود

دل فکر و انديشه زو خون شود

کجا سوي او دانشي رهبر است

کز انديشه ي دور بين برتر است

خرد را سوي راز او راه نيست

ز ذات بزرگش کس آگاه نيست

جهان را بلندي و پستي به اوست

وليکن بلندي و پستي ازوست

ز خاموش و گويا ز بالا و پست

گواهند بر هستيش هر که هست

خداوند جان است و نفس و خرد

بدو فکر و انديشه کي ره برد؟

جز اين است راي پرستيدنش

بدين چشم سر کي توان ديدنش؟

که تابد سر از امر و فرمان اوي

که يارد برون شد ز پيمان اوي؟

هر آن کو بپيچد ز فرمانش سر

نبيند ره رستگاري دگر

ز جنّ و ز انس و ز ديو و پري

ز کيوان و مهر و مه و مشتري

ز تاري ز روشن ز آبي ز خاک

ز بادي ز ناري ز تيره ز پاک

به هستي او بر گواهي دهند

خرد را بدو روشنايي دهند

جهان را و جان را برآرنده اوست

بهار و خزان را نگارنده اوست

برين آفرينش سراسر گواست

گواهان گويا و خاموش و راست

خرد ده زبان گشته گويا بدو

دليلٌ علي اَنّهُ واحِدُ

جهان را جز او کس خداوند نيست

بدو راه پيوند و فرزند نيست

به گيتي بد و نيک و شيب و فراز

بدو دان و زي راه ديگر متاز

جزين هرچه داني تو توحيد نيست

بجز راي نادان و تقليد نيست

جهان را نگهبان يکي دان نخست

به انديشه ي پاک و راي درست

سوي او ره راست پيغمبر است

بر آن شهر دانش علي بردر است

به شهر اندرون رفت بايد ز در

نه از راه ديوار و بام اي پسر

اگر مغز داري و راي و خرد

مرو راستي بر ره ميرِ بد

سوي دانشي پوي اي زاد مرد

به گفتار نادان ز در بر مگرد

هر آن کز ره راستي روي تافت

به هر دو جهان هيچ ره بر نيافت

خدايا بدان پاک پيغامبرت

به نور دل روشن حيدرت

در آن دم که جان عزم رفتن کند

جدايي ز اولاد و از تن کند

زنام تو گفتن زبانم مبند

که آن نزد دانا بود ناپسند

ببخشاي بر جان اين ممتحن

سرافراز دارم بدان انجمن

که جز تو ندارم به کس بر اميد

تو بخشي ز کار نهاني نويد

—————————

در مراتب خرد و سخن گويد

ز موجودِ اوّل ز آغازِ کُن

خرد دان تو موجود و آنگه سخن

خرد دان نخستين شناسنده را

که او رهنماي است داننده را

خرد از خداي جهان چون عطاست

عطا مر کسي را دهد کو سزاست

سخن مايه ي اصل آن گوهر است

سخن ز آسمان نهم برتر است

به گيتي برآرد سخن نام مرد

سخن در دمي مرده را زنده کرد

سخن دان به گيتي همي يادگار

ز دهقان پير اين سخن ياد دار

سخن در جهان به که گويد سخن

سخن چون بود نيک نايد به بن

بگو نغز و دلجوي با هر کسي

که در پيش داري خموشي بسي

سخن چون بود پاک و پاکيزه روي

مينديش، با هر که باشد بگوي

چو داري دُر اکنون ببايد بسفت

که بسيار خواهي درين خاک خفت

سخن کان بود پاک روي و بلند

بگو چون زبان داري اي فرهَمَند

سخن گوي گويا چه داري زبان

کزو نام باقي بود در جهان

سخن زنده دارد روان خرد

سخن هست برتر جهان خرد

به دانش سخن را همي درج کن

برانديش و از پيش و پس خرج کن

بماند به گيتي ز نام و نشان

ز دانا سخن وز جهانبان جهان

چنان گو سخن کت به ياد آورند

پس از مرگ نامت به نيکي برند

سخنهاي بستوده ي هوشمند

به جان بشنو و لب ز تحسين مبند

—————-

در مراتب نفس گويد

تنت را ستوده يکي گوهر است

که از چرخ گردان بسي برتر است

فروزنده شمعي است از جاي پاک

که شد روشن از نور او تيره خاک

به دود گناهش مکن تيره روي

به آب نکويي روانش بشوي

که او گوهر پاک شايسته است

پسنديده و نغز و بايسته است

مر اوراست پايندگي بر دوام

نکوکاري و زندگي والسّلام

تن و جانت را با وي اي نامور

به زنجير پي بسته در يکدگر

برو ساليان چون بسي بگذرد

ره شادماني دلت نسپرد

نماند جواني و نيروي تن

نه برگ نشاط و هواي چمن

شود جانت بيمار و زنجير سست

کند عزم رفتن پس آنگه درست

تن از جان و جان جويد از تن گريز

زهر گوشه اي بانگ خيزد که خيز

چو از تن جدايي کند جان پاک

سپارد تن نازپرور به خاک

شود خاک، هر تن که از خاک زاد

رود آب با آب و با باد باد

رهايي چو يابند از بند خويش

گرايند هر يک به پيوند خويش

تن و نفس و جان و روان و خرد

از آنجا که آمد همانجا رود

وزآن پس که گوهر سپارد به دهر

همان بهره يابد که کردست بهر

بکوش اي خردمند با هوش و راي

که تا زنده ماني به هر دو سراي

جهان رهگذاري است ما بر گذر

منه دل برين برگذار اي پسر

چنان رو بدان مرز ازين برگذار

که خشنود باشد زتو کردگار

دمي چند کآن هست باقي به دهر

گرامي شمار اي گرانمايه بهر

——————

در آفرينش عالم گويد

جهانبان که چرخ و جهان آفريد

زمان و مکان و روان آفريد

ز قدرت يکي گوهر تابناک

پديد آوريدش نه از آب و خاک

ز ناچيز ازين سان چو چيز آفريد

کليد در بسته آمد پديد

مر آنرا جهانبان خرد نام کرد

ازو نفس و از نفس اجرام کرد

پس آنگه به هيبت در او بنگريست

نگهبان که از جسم و ديدن بري است

پس از هيبت تابش آن نظر

چو درياي موّاج گشت آن گهر

بجوشيد و بر سر برآورد کف

چو دريا به وقت بهاران صدف

پس از کف بخاري برآمد بلند

کزو در تحيّر بماند ارجمند

جهانبان از آن کف جهان آفريد

سپهر از بخارش پس آمد پديد

ده و دو ازيشان بر آراست بخش

به هر اختري داد از آن يک دو بخش

دگر باره آب، آتش و خاک و باد

ازين نه سپهر و ز اختر بزاد

چو اين چار و آن هفت درهم شدند

سه فرزند ديگر پديد آمدند

چو معدن چو حيوان و آنگه نبات

از آن هفت آبا و چار امّهات

پس آنگاه شد امر با آفتاب

که برگرد ازين رو از آن رو بتاب

ز آرام چون راي جنبش گزيد

شب و روز از آن جنبش آمد پديد

برآراست روي زمين را چو باغ

ز مهر فروزان همه کوه و راغ

به شش روز کار جهان کرد راست

بر آن کرده افزون نگشت و نکاست

زجنبش فلک بعد از آن نارميد

جهانبان جهان را چنين آفريد

چو آرام گيرند باز اختران

بدانجا که گشتند از آنجا روان

برود تو آخر کار دور سپهر

نتابد دگر ماه و ناهيد و مهر

در ستايش پيغمبر عليه السّلام گويد

نخستين دُر از ژرف درياي پاک

پسين گوهر توده ي گور خاک

سرِ دفترِ اوّلين نقشِ کُن

بهين مردِ غواّص بحرِ سخن

کزين رهبر و رهنماي خرد

به هر دانشي پيشواي خرد

سپهرِ کرم، خسروِ تخت خاک

بسي پاکتر جسمش از جان پاک

بدو هر دو گيتي برآراسته

زگيتي مر او را خدا خواسته

نکو روي و با دانش و نيکخوي

زميدان پيغمبري برده گوي

همه تن روان و روان جمله تن

سرافراز و سرور به هر انجمن

طرازنده ي تاج و تخت بلند

به راي و به دانش بزرگ ارجمند

پسينِ رسل، مهتر پيشرو

چو ماهِ فلک گه کهن، گاه نو

مه و مهر تابنده از روي او

دل مشک خون گشته از بوي او

معطّر از آن بود باغ فلک

غلامان کويش سپاه مَلَک

شه آسمان قدر و سيّاره جيش

مهِ هاشمي آفتاب قريش

سزاي بزرگي و تاج و سري

ستوده دُرِ درج پيغامبري

رسولان پاکِ درِ کبريا

به پوزش به درگاهِ او بر دوتا

سرآغاز و آغاز انجام ازوست

ستوده به هر دو جهان نام اوست

ازو يافته نور خورشيد و ماه

به شب پرده روشن سوي کنج راه

سرِ خيل و سالار هر کشور است

ستوده نژاد و بلند اختر است

مه و مهر از نور او ذره اي است

ز درياي او انبيا قطره اي است

مراد از جهان و آفرينش هموست

چراغ دل اهل بينش هموست

نخستين نشاني  که بر زر زدند

به نام شه هر دو کشور زدند

به تقليد و ناداني اي زاد مرد

کنون از ره راستي بر مگرد

اگر بخردي بر ره کج مپوي

چو فرقي نداني به ايشان مگوي

مرو راستي بر رهِ پيچ پيچ

سر از ره مگردان، رخ از در مپيچ

به گفتار نادان تو اي ارجمند

بدو بر درِ دوستي بر مبند

مگو آنچت از راز تحقيق نيست

که تحقيق آن جز به توفيق نيست

کسي را که توفيق يزدان دهد

به در بر سر از راهِ فرمان نهد

هر آن کز ره راستي بگذرد

خردمندش از مردمي نشمرد

زما هر نفس صد هزار آفرين

بر آن خاک پاک از جهان آفرين

سپهري است او ديگران اخترند

همه دوستاران پيغامبرند

چو ناماور روز پيکار قيس

چو سالار لشکر ستوده اويس

ز ما باد بر آل و ياران تمام

هزاران درود و هزاران سلام

به گيتي بر آنکس بلند اختر است

که او پيرو آل پيغامبر است

——————

در ستايش پادشاه اسلام شيخ اويس گويد

سر تاجداران روي زمين

شهنشاه با دانش و داد و دين

سپهر کيي، خسرو کامگار

خديو جهان، سايه ي کردگار

خداوند ديهيم و داراي تخت

جهانگيرِ با داد و پيروز بخت

جوان و جهاندار و فرزانه راي

عدو بند و سالار کشورگشاي

دلير و سرافراز و فرّخ نژاد

تهمتن شعار و سکندر نهاد

چو کسري و جم بندگانش هزار

به پوزش گر آيند هنگامِ بار

خداوند شمشير و تخت و کلاه

به بالا چو سرو [و] به رخ همچو ماه

سزاوار شاهي و تاج و کمر

جهانجوي با دانش و دادگر

به نيروي بازو و مردي چوقيس

شهنشاهِ با داد و دين شيخ اويس

سکندر منش از نژاد کيان

نبد پير پيرو به دولت جوان

به دوران او گرگ با ميش يار

گرفته ره صلح طاوس و مار

ز فرّ و شکوهش سرافراز بخت

بلندي گرفته ازو تاج و تخت

به روز نبرد و به هنگام جنگ

گريزنده زو ببر و شير و پلنگ

برآرد درآرد به هنگام کين

عدو را زجان، گرد کين را ز زين

گشايد ببندد به راي بلند

ز جوزا کمر، راه بر هيرمند

ببرّد بدرّد به تيغ و سنان

سر دشمن و سينه ي بد گمان

بگيرد بدوزد گهِ دار و گير

جهان را به بازو، عدو را به تير

ستاند ببخشد شهِ تاج و تخت

زکيوان خراج و به خورشيد بخت

شود آب و خون زو به گاه گذر

دل دشمن و زهره ي شير نر

بجنبد نجنبد به ميدان غرس

زمين از سپاهش، سواري ز ترس

بپيچد نپيچد گهِ کرّ و فر

بد انديش روي و جهاندار سر

بگريد بخندد به آوردگاه

عدو بر تن و تيغ در دست شاه

ندارد بدارد به هنگام جنگ

جهاندار پاي و دژآگه درنگ

نپوشد بپوشد شه نامجوي

رخ از رزم و بدخواه از ترس روي

نمايد يکي کار، گاه درشت

سپهدار روي و سنانبان پشت

نترسد بترسد چو آرد درنگ

به هامون زشير و به دريا نهنگ

به بزم و به رزم اندرون شهريار

که بادش نگهدار پروردگار

ببخشد ستاند روان بي دريغ

به خورشيد تاج و ز بهرام تيغ

به بازوي مردي به نيروي تن

ببندد همي راه بر اهرمن

چو آرد به آوردگه بر گذر

به شير ژيان برببندد گذر

به خاک اندر آرد ز غرّنده ميغ

سر بدسگال از ره کين به تيغ

بريزد ز بأسش همي در دو ميل

سرِ پنجه ي شير و دندان پيل

کند دشمن از سوي رزمش شتاب

خورد در دم از چشمه ي تيغش آب

چو بر دشمن او تيرباران کند

زمين گِل به خون سواران کند

يکي شهريار است با راي و دين

که نازد بدو تاج و تخت و نگين

به کينه چو پاي آورد در رکاب

سران جهان را شود زهره آب

ز دست ار عنان را سبکتر کند

سمندش سر از چرخ برتر کند

و گر حمله بر کوه پولاد و سنگ

کُند، بر کند در زمان بي درنگ

شکارش به پاي خود آيد به دام

به يک تن بگيرد جهان را تمام

نيايد به آوردِ شاه جهان

نه زنگ و نه روم و نه شير ژيان

ز آب آتش انگيزد او روز کين

بر اعدا کند تنگ روي زمين

چو گيرد به کف تيغ پولاد تيز

نيابد بدانديش راه گريز

جهانجوي سالار نو افسر است

به داد و دهش ز آسمان برتر است

اگر بادِ قهرش گذر سوي کوه

کند، کوه گردد ز تابش ستوه

ور آرد نسيمش به وادي گذار

طبرزد کند زهر در کام مار

يکي شهريار است با راي و دين

که نازد بدو تاج و تخت و نگين

کيان زاده و دانشي و جوان

پدر بر پدر تا به چنگيزخان

به راي و به دانش بزرگ، ارجمند

به ارج و نژاد و، به همّت بلند

به جاي نيا چون به شاهي نشست

چو برجيس در برج ماهي نشست

برآمد به تخت کيي شاد شاه

چو بر چرخ گردان فروزنده ماه

جهانش سراسر به فرمان شدند

به هر برزني گوهر افشان شدند

چو چرخش به نيک اختري شاه خواند

به گيتي همه تخم نيکي فشاند

بدو تاج و ديهيم شد سربلند

وز او بهره ور گشت خاکِ نژند

زمانه به صد قرن مشک و گلاب

به عنبر بياميزد و مشک ناب

به آب حياتش گهِ صبح و شام

کند پرورش سال و مه بر دوام

برو ساليان صد مگر بگذرد

که فرزند گيتي چنين پرورد

همانا شگفت آيدم گر به بيس

پديد آورد خسروي چون اويس

بماناد تا هست هفت و چهار

شب و روز تا چرخ دارد مدار

مبادش به دل بر ز گيتي غمي

فزون باد شاديش در هر دمي

——————-

در نصيحت فرزند گويد

الا اي پسر ياد دار از پدر

رهي کت نمايد بکن ز آن گذر

گر امروز گفتار من نشنوي

چنين دان که فردا پشيمان شوي

ز «نوري» يکي داستان گوش کن

غمِ هر چه داري فراموش کن

پدر کز من او را روان شاد باد

جهان را به نيکي ازو ياد باد

مرا داد پيرانه پندي نخست

زمن ياد دار آنچه گويم درست

که مپسند بر کس تو اي ارجمند

هر آنچ آن نداري به خود برپسند

به بيهوده مگذار بر زندگي

کمر بسته دار از پي بندگي

مرو در پي مزّه و عيش و نوش

به چيزي که باقي بماند بکوش

دل اندر سراي سپنجي مبند

نه ديوانه اي بر تن خود مخند

به گنج و بزرگي و دولت مناز

که دارد فراوان نشيب و فراز

مرو در پي کام و آز و هوس

خرد ساز بر ملک تن شاه و بس

ببخشاي چون دست داري به گنج

که بر کس نپايد سراي سپنج

ز کردار و گفتار بي آفرين

نگهدار دست و زبان همچنين

ز دانش چراغي فرا راه دار

زبان بسته و دست کوتاه دار

مکن رنجه خود را پي رنگ و بوي

ره رستگاري به دانش بجوي

چو گويي نکوگوي با هر کسي

که نامت بماند به گيتي بسي

سخن را بر اندازه ي خويش گوي

به بيهوده گفتن مبر آب روي

مرو در پي نانهاده به زور

که بهره نيابد ز خورشيد کور

به فرهنگ سه چيز مستور دار

ذهاب و زر و مذهب اي هوشيار

برانديش مر نيک و بد را ز پيش

مباش اي پسر غافل از کار خويش

چو کرکس درين ره کم آزار باش

چو سيمرغ با راي و بيدار باش

ميازار کس گر چه آزاريند

کم آزار مردم فراوان زيند

به رنج کسان راحت خود مجوي

به نيکي گراي و سوي بد مپوي

ز دشمن اگر چند دانيش خوار

برانديش و باش اي پسر گوش دار

مشو نيز ناخوانده مهمان کس

به ناني گرت نيست خود دسترس

به داده بر آساي انده مخور

مخور در پي نانهاده جگر

مگو راز زنهار با يار و دوست

نه با کودک و زن که خواري در اوست

چه داني که روزيت دشمن شوند

به بد گفتنت سوي برزن شوند

شمارندت آنگه ز آهرمنان

به تو بر بشورند روشن جهان

وز آن پس پشيماني آيد به بار

تو تخم پشيماني ايدون مکار

مگو چون نسنجيده باشي سخن

به کردار و گفتار بد خو مکن

بياموز فرزند را علم دين

که يابي به پاداش ازو آفرين

مدار از پرستار زاده سپاس

مياميز با مردم ناشناس

به مرگ اي جگر گوشه دل شاد دار

برين بوم جز تخم نيکي مکار

مکن بد که بدکار فرزانه نيست

جز انديشه ي مرد ديوانه نيست

که چون بگذري زين سراي سپنج

بدانجا نيابي غم و درد و رنج

به نيکان بر ايدون مکن بد که بد

نه نيکوست از مردم پر خرد

ز جو دانه گندم مکن اعتبار

به تخمي که کاري همان چشم دار

ره رستگاري کسي پيش برد

که او پيشتر چاره ي خويش برد

مکن جز نکويي و جز راستي

فزوني طلب بگذر از کاستي

جهان يادگار از پسان مانده است

بگو گر يکي زآن کسان مانده است

ز دي و ز فردا مکن هيچ سوز

که دي رفت و فردا نيامد هنوز

يک امروز حاصل ز ايّام نيست

برو نيز امّيد تا شام نيست

چو از دست بيرون شود اختيار

پشيماني آنگه نيايد به کار

مکن تکيه بر روزگار دژم

کزو نيست حاصل بجز رنج و غم

بر آگاه باش از جهان اي پسر

که آيد سرانجام روزي به سر

جهان خانه ي درد و رنج و غم است

در او محنت افزون و شادي کم است

سرايي خراب است، زين آشيان

يکي تن نيابي در او شادمان

جهان را بدو نيک چون بگذرد

چرا مرد دانا در او غم خورد

مشو از پي کام دنياپرست

که دنياي دون نيست جايِ نشست

اگر چند با ساز باشي و برگ

سرانجام کار اند آيد به مرگ

زمان جهان جز دمي بيش نيست

اگر ده بماني و گر صد يکي است

سرانجام روزي بدان اي پسر

کزين بر گذر کرد بايد گذر

زمن پند گر چند خوار آيدت

همانا که روزي به کار آيدت

ازين جامِ من جرعه اي نوش کن

همه مستي خود فراموش کن

سرانجام گيتي نماند به کس

يکي بگذرد ديگر آيد زپس

—————–

در سبب نظم کتاب گويد

مرا ساليان چون به پنجه کشيد

جواني شد و روز پيري رسيد

به هندوستان، رومي افکند بار

مرا داد آگاهي از روزگار

سوار جواني درآمد به تنگ

سيه مشک من گشت کافور رنگ

چو موي سياهم سفيدي گرفت

به من بر جهان نااميدي گرفت

شکست اندر آمد به اعضاي من

کماني شد اين تير بالاي من

زمن آرزو و نشاط و توان

فرو ريخت چون باد برگ خزان

گل نوجوانيم پژمرده شد

دم شادکاميم افسرده شد

نشاط و طرب روي برتافتند

دو اسبه غم و درد در تاختند

سپهر آنچه يک يک مرا داده بود

زمن باز هم يک بيک در ربود

بماندم تهي دست در انجمن

نه بازوي زور و نه نيروي تن

سفر کرده يکسر همه همرهان

من افتاده رنجور و بارِ گران

نبودم به چيزي همي دسترس

که ماند زمن يادگاري ز پس

بسي خوردم از روزِ رفته دريغ

چه سود آفتابم که شد زير ميغ

جهان خوابگاهي است تو مست خواب

در او خفته و زندگي در شتاب

چنان دان که در خواب بيني زبخت

که گردي سزاوار ديهيم و تخت

چو از خواب نوشين درآيي پگاه

نبيني يکي زآن دو بر جايگاه

خيالي است يکسر جهان نژند

در او دل نبندد تنِ ارجمند

پشيماني آنگه چه سود آيدت

که جان و دل از رنج بگزايدت

به ابر اندر آيد چو مهر بلند

نبيند از او بهره خاک نژند

چو چندي برآيد ز مرگت زمان

کسي ندهد از تو به گيتي نشان

خرد گفت روزت درين گفت و گوي

سرآمد ميان سران نامجوي

به «شهنامه» فردوسي اندوخت نام

نه «شهنامه» بر نام او شد تمام

تو همداستان شو به نيک اختري

کزو کم نه اي در سخن گستري

يکي نامه ي نامور ساز کن

در گنج معني برو باز کن

بسي گشتم اندر طلب روز و شب

چو ابر سيه، ديده تر، خشک لب

به دست اوفتادم يکي داستان

ز آثار و اخبار شاه جهان

غَزن ابن ارغون شه دادگر

خداوند تاج و نگين و کمر

به رأي بلند و به داد و دهش

ز مهرِ جهانتاب برتر منش

برو زيور نظم پيراستم

به اکسير معني برآراستم

ز گفتار داناي روشن روان

کزو بهره ور گشت پير و جوان

يکي داستان گويمت نغز و رُست

همان بدروي بر که کاري نخست

پس از «هفتصد سال و پنجاه و هشت»

که از دور سالار دين برگذشت

نهادم يکي گنج پر مايه رنج

کزو پر گهر شد سراي سپنج

چو برداشتم ره سويِ شه نخست

بدو نام خود زنده کردم درست

اگر هوش داري و راي و خرد

پي نيکوان رو نه دنبالِ بد

به فتراک نيکان درآويز دست

که به گرددت کار از آن به که هست

مرا شاه اگر چند در پرده بود

وليکن در اوّل غمم خورده بود

کسي را که نيکان به بد نشمرند

پس از مرگ نامش به نيکي برند

به معني بود زنده ي جاودان

به صورت بود مرده گر، بي گمان

پس آن را که نيک آيدش روزگار

به نيکي بماند ازو يادگار

نيارد شمردش کس از مردگان

که جاويد زنده است روشن روان

به جايِ چنان شهريار بلند

سزاي ستايش بزرگ ارجمند

مکافات نيکي سزا يافتم

سوي حقگزاري از آن تاختم

چو پرورده بودم به انعام شاه

حق نعمتش را نکردم تباه

نه دستي که خوردي يکي شربت آب

فراموش کردن مدانش صواب

ز «شهنامه» کردم تبرّا نخست

«غزان نامه» نامش نهادم درست

به تأييد دارنده يزدان پاک

گهرها بر آرم ز درياي خاک

کنم خويشتن را بدان سربلند

دل بستگان را گشايم ز بند

به «شهنامه» فردوسي ار کرد ياد

شهان را چو کيخسرو و کيقباد

بر آن شهرياران شرف دان نخست

شهم را که اسلام دارد درست

مرا نيز ازين گونه شد دستگاه

که داد است و دين هر دو آيين شاه

گر او پيش ازين کافران را ستود

به ممدوح بر وي مرا فخر بود

کشيد ار به «شهنامه» سي سال رنج

پيِ نامِ باقي و دينار و گنج

مرا چيز و دينار سالار داد

به مقدار ار جم پس از پيش داد

بماناد تا بردهد گل چمن

ازو نام نيکو به هر انجمن

روانش به نيکي زما باد شاد

هزار آفرين بر چنان شاه باد

برو باد خوش خواب و خرّم بهشت

که باد داد و دين بود و نيکو سرشت

بماناد اين شاه فرّخ نژاد

که تا نام او زنده دارد به داد

سر سرکشان جهان شيخ اويس

کزو هست با آب و با رنگ بيس

جهانگير و با ارج و گيتي ستان

خردمند و با راي و روشن روان

کيان و کيان زاده و شهريار

به گيتي نديده چنو روزگار

گر آيد به بزمش جهاندار جم

زبار عطايش رود پشت خم

ور آيد به رزمش گو افراسياب

به زير زمينش کند جاي خواب

ز زخم سنانش به هنگام جنگ

شود کوه گريان و نالنده سنگ

به گردون نمايد گر آن ماه چهر

ستاره نتابد به شب بر سپهر

نيامد به گيتي چون او شهريار

زآميزش گوهر هفت و چار

نگهبانش بادا جهان آفرين

به فرمانش بادا زمان و زمين

—————-

پادشاهي چنگيز بيست و پنج سال بود

چو داراي هفت اختر و نه سپهر

جهان آفرين و فروزنده مهر

زهر نوع کردش گروهي پديد

وز ايشان همي ترک را برگزيد

ز تورانيان باز چنگيزخان

برآورد نام از سران جهان

ز خردي بباليد چون سروِ ناز

چو روز بزرگيش آمد فراز

به مردي و نيرو و راي و هنر

نبودش همال اندر آن بوم و بر

چو نامش به گُردي برآمد همي

ز اقران خود بر سر آمد همي

برو رشک بردند خويشان اوي

برادر نژادان همه پشت و روي

پرانديشه گشتند تا چون کنند

که با آن دلاور شبيخون کنند

دو کودک از آن کار آگه شدند

به شب سوي ايوانش بيگه شدند

يتيمان برين گونه دادند دست

که در کارش آرند يکسر شکست

يکي کلک اسم و دگر ماده نام

که بودند آونک خان را غلام

به چنگيزخان برگشادند راز

بگفتند از آن کار پوشيده باز

چو از کار خويشان برآگاه گشت

سراپرده بگذاشت بر روي دشت

کمين کرد بر سروران سپاه

نهان شد پس پشته اي بود و راه

چو مهر فروزنده شد روي زرد

فرو شد پس پرده ي لاجورد

شب تيره بنمود از دشت روي

شدند آن سران يکسره جنگجوي

سوي ميهنش تيز بشتافتند

نه از وي نه از کس نشان يافتند

کمين کرده در تاخت ناگه به جنگ

برآويخت با گرگ و شير و پلنگ

بشوريد شبشان چو گَردِ نبرد

وزآن مرزشان پس پراکنده کرد

چو کارش به مردي بلندي گرفت

بدانديش راه نژندي گرفت

ز خويشان و گُردان به هر مرز و کوي

نهادند پس سر به فرمان اوي

در آن عهد و ايّام و آن روزگار

ز ترکان آن بوم و آن مرزبار

برهنه يکي مرد ديوانه بود

که در شهر و در کوي افسانه بود

سوي کوه رفتي بيابان نورد

سروپا برهنه به سرماي سرد

يکي هفته کم بيش از روزگار

بر آن دشت بر گشتي آموزگار

پس آنگه سوي کاخ باز آمدي

به درگاه چنگيزخان برشدي

بگفتي که دارنده ي آسمان

چنين گفت با من ز راز نهان

که گيتي ز توران و ايران زمين

سپردم به شاه جهان ترمچين

پس از وي به فرزند و فرزند اوي

که باشند هم خويش و پيوند اوي

بگو تا نکويي کند در جهان

به داد و دهش بگذراند زمان

زکار پسنديده بر نگذرد

به کار نکوهيده پي نسپرد

پس آنگاه شوريده راي جهان

نهادش برو نام چنگيزخان

چو شد پايه ي کار و اوجش بلند

برآمد به تخت کيان ارجمند

ز هر کشور و مرز و هر شهر و دشت

بر آن شاه نام آوري گرد گشت

چو يزدان مر او را همي برگزيد

جهان را نو آمد جهانبان پديد

به گيتي بر از دانش و راي راد

به هر مرز بر رسم نيکو نهاد

ز لشکر گرفتش شماره گزين

دهه پس صده پس هزار و چنين

دگر گفت بايد که در روزگار

نجنبد سواري ز صف از هزار

همو کرد نخجير گوران به دشت

همو بست آيين برو برگذشت

چو تاج بلندش به کيوان رسيد

به هر مرز و هر بوم لشکر کشيد

جهان سر بسر زير فرمان گرفت

ز توران زمين تا به ايران گرفت

برآورد از تخم اويغوريان

دمار، و بپرداخت ز ايشان جهان

نماندش به گيتي ز بيدادگر

يکي تن بر آن مرز و آن بوم و بر

فزون گشت گفتي به هر مرز بار

ز گردان و ناماوران صد هزار

جهان پاک کرد از بد و بدگمان

به کيوان رسيدش درفش کيان

ز توران زمين همچنان تا به شام

بپرداخت از بدنژادان تمام

بفرمود پس خسروِ دادخواه

جزا هر کسي را به قدر گناه

يکي عهدنامه بر آن برنوشت

جهانگير با راي نيکوسرشت

که دستور شاهان کشور بود

اساس بزرگي و لشکر بود

برو تيره شد اختر آسمان

وز او سير شد روزگار جهان

سر آورد بر وي سراي سپنج

چو از سال شاهيش شد بيست و پنج

اوگتاي را شاه بر راي خويش

وليعهد خود کرد بر جاي خويش

ازين خانه ي پر گزند بر گذشت

چو دور سپهرش به سر برگذشت

————-

پادشاهي اوگتاي شش سال دو ماه بود

ز فرمان سالار کشورگشاي

برآمد چو بر تخت زر اوگتاي

بر آن رسم و آيين چنگيزخان

همي رفت سالار تخت کيان

به اورنگ شاهي بر آن شاه نو

بر آمد چو بر آسمان ماه نو

نه آن کرد از بخشش آسمان

به شاهي ز داد و دهش در جهان

که داننده داند مر آن باز گفت

وز آن گفته ماند خرد در شگفت

مگر روزي از روزهاي بهار

روانخواهي آمد بر شهريار

ستايش فزون از شمار آوريد

به هديه برِ شه دو نار آوريد

بفرمود شاه جهان کآن دو نار

ببرّند و آرند در يک شمار

به هر دانه اش بالِش زر دهند

بخواهنده بر بس نه منّت نهند

يکي بالش زر در آن روزگار

تو گفتي ز دينار بد يک هزار

جهاندار تا شهريار آفريد

به بخشش چون او کس نيامد پديد

همه تاجداران روي زمين

بدو باج دادند از روم و چين

نه کس ماند از سروران سپاه

که ننهاد گردن به فرمان شاه

چو بگذاشت زين سان يکي روزگار

سرافرازِ کيهان، جهان شهريار

برو ساليان چون به پنجه رسيد

زسختي عنانش به سستي کشيد

نماندش جواني و نيروي تن

نه فرماندهي بر سر انجمن

سر آمد برو دور گردان سپهر

ستاره ببرّيد ازو نيز مهر

دو سه سال و دو ماه بد شهريار

به شاهي سر آمد برو روزگار

سرانجام ازين خانه ي هفت در

برون شد به ناکام و کام اي پسر

چو او نيز ازين کاخ بر بست رخت

هولاکو به شاهي برآمد به تخت

پادشاهي هولاکوه خان نه سال سه ماه بود

جهاندار با فرّ و دار و دهش

ز مهر فروزنده برترمنش

چو بنشست شادان بر اورنگ عاج

کمر بست و آنگاه بنهاد تاج

ز هر مرز و کشور ز فرماندهان

ز ناماوران از کهان و مهان

بدان شهريار آوريدند روي

نهادند گردن به فرمان اوي

به پوزش ببستند يکسر کمر

اگر لشکري بود و گر تاجور

برو گشت چون مهربان روزگار

به هر مرز شد زو يکي نامدار

برآراست آنگه سپاه گران

بپوشيد يکسر ز بر گستوان

چو گشتند يکسر برو انجمن

سران سرافراز لشکرشکن

به هر مرز و هر بوم لشکر کشيد

به شاهي سر از چرخ برتر کشيد

همه مرز ايران و بغداد و شام

گرفتش به بازوي مردي تمام

به خاک اندر آورد ز ابر بلند

سرِ نامجويان به روز گزند

دليران رزم و سران بُداز

ببردند شاه جهان را نماز

برو بر چو کار جهان گشت راست

فزون گشت شاديش، اندوه کاست

دو والاگهر بود شه را پسر

که بستند هر دو به شاهي کمر

اباقا و احمد دو فرّخ نژاد

دو داراي کيهان دو نيکو نهاد

جهان داشت نُه سال و سه مَه به رنج

فراوان به هر مرز بنهاد گنج

به درياي اشنو و ارمي چنين

به شاهان فلق کرد روي زمين

سرانجام اين چرخ نامهربان

همان کرد با او که با ديگران

ز گيتي هولاکو چو بر بست رخت

جهانبان اباقا بيامد به تخت

پدر چون ز گيتي کند بر گذر

نشيند همانا به جايش پسر

———————–

پادشاهي اباقاخان هفده سال سه ماه بود

ز خاور برآمد چو مهر بلند

به تخت کيي بر شهِ ارجمند

به سر بر نهادش فروزنده تاج

ز ايران و توران ستادش خراج

به اورنگ شاهي به جاي پدر

چو بنشست سالارِ والاگهر

چو شيد از گرزمان تو گفتي که شاه

بتابيد از برج جوزا پگاه

سران سوي تخت بلند آمدند

به پوزش ز هر مرز غند آمدند

کمر بسته يکسر ز پير و جوان

پرستنده ي شهريار جهان

جهاندارِ نو شاهِ فرزانه راي

سر تاجدارانِ کشور گشاي

به هر کس بر از نامداران گاه

کمر داد و شمشير و اسب و کلاه

بر آيين و رسم نيا و پدر

جهان داشت شاهِ ستوده گهر

ز گفتار و کردارشان سر نتافت

به گيتي چنو شاه افسر نيافت

همي تافت ز اورنگ شاهي چو مهر

تو گفتي برو مهربان شد سپهر

درين کاخ فيروزه ز آن شهريار

دو فرّخ پسر ماند پس يادگار

ستوده دو گوهر ز يک درج جام

يکي گيختو ديگر ارغون به نام

که گشتند هر دو برين بر گذر

به شاهي و فرماندهي تاجور

ز ارغون پديد آمد آنگه غزان

سر شهرياران گيتي ستان

——————-

ولادت غازان خان از مادر

چو دارنده ي آسمان بلند

طرازيد خواهد جهان نژند

نسيمي فرستد به ارديبهشت

کزو کوه و صحرا شود چون بهشت

پديد آرد آبي خوش از کوهسار

کزو سبز و خرّم شود جويبار

درختي نشاند به باغ بهي

ز ديوان کند روي هامون تهي

گل تازه و تر بر آرد ز خاک

کند روي گيتي ز خاشاک پاک

گرانمايه درّي ز درياي ژرف

برآرد به صحرا ز موجِ شگرف

شب تيره را روشنايي دهد

بدو ديده را آشنايي دهد

چو از گاه هجرت ز دورِ هلال

به هفتاد و ششصد گراييد سال

به نيکوترين ساعتي صبحگاه

شب جمعه عشرين آذار ماه

هلالي ز برج بزرگي بتافت

کزو تاج و تخت و نگين زيب يافت

به مازندران در شب قيرگون

مهي روشن آمد ز ظلمت برون

به بار آمد از داد شاخِ طلب

بتابيد خورشيد روشن به شب

همه کشور از نور او برگرفت

جواني جهان باز از سر گرفت

چو از درّ [و] گوهر نماينده گشت

تز از شاخساران سراينده گشت

چو سيمرغ شاهي پر و بال زد

به نيک اختري قرعه بر فال زد

به رويش هر آن ديده کو بنگريد

در او روشن آثار شاهي بديد

درختي که رويد تر و تازه رُست

بود راستي را پديد از نخست

چو صبح سعادت دميدن گرفت

شب از روز روشن رميدن گرفت

زمين شد به کردار باغ بهشت

هوا مسک با عود و عنبر سرشت

چمن گشت خرّم، زمين لاله بار

سمن بر دميد از دل سنگ و خار

چو باغ ارم شد تو گفتي جهان

ز برگ گل و بيد و سروِ جوان

خبر شد به کيخسروِ روزگار

ز درِّ گرانمايه ي شهريار

بفرمود کآرند فرزانه شاه

مهي گيتي آراي را سوي گاه

چو ارغون به ديدار او گشت شاد

بسي گنج و گوهر به درويش داد

پس آنگه جهاندار فرزانه راي

ز هر مرز و بومي يکي رهنماي

ز اخترشناسان گردان سپهر

که دانند مر بخشش ماه و مهر

يکي انجمن کرد شاه جهان

که تا باز داند ز راز نهان

بپرسيد از آن موبدان سربسر

که کار غزان بر چه دارد گذر

ردان و بزرگان اخترشناس

گرفتند مر طالعش را قياس

ز تقويم و زيج و سطرلاب اژير

نمودار طالع گرفتش هژير

همه بخش او عقرب آمد ز بخش

چو بهر شب تيره از آذرخش

همه اختر سعد ناظر بدو

به تثليث يکسر جبيره بدو

ستاره شمر موبد دوربين

به شاه جهان برگرفت آفرين

چنين گفت کين گوهر بحر شاه

رساند به خورشيد تابان کلاه

بگيرد ز آمويه تا مصر و شام

کند سال نُه پادشاهي به کام

به گيتي نهد رسم و آيين نغز

بود راست گفتار و با هوش و مغز

بگيرد بلندي سپهر بلند

ز کردار آن اختر بهره مند

کند کشور آباد يکسر ز داد

دهد مر سرِ سرکشان را به باد

بود ژرف بين و بزرگ ارجمند

بنازد بدو تاج و تخت بلند

نهد ترک ديلم به فرمانش سر

ز فرمان او کس نيارد گذر

به ايران و توران بود پادشا

به کيوان رساند سرِ بارگاه

همه شهرياران روي زمين

بمالند بر خاک راهش جبين

به هنگام کوشش به روز نبرد

ز مردان کسي را نگيرد به مرد

بگيرد به شاهي بسي مرز و بوم

خراج آورندش ز هند و ز روم

به نيک اختري نام نيک او نشان

به گيتي بماند ازو جاودان

به صد قرن ديگر چون او روزگار

نبيند به گيتي يکي شهريار

نه مادر بزايد ز پشت پدر

به ايران و توران چنو دادگر

ز اخترشناسان چرخ بلند

چو بشنيد فرمانده فرهمند

برافروختش رخ چو گل در بهار

بخنديد چون غنچه بر شاخسار

خداي جهان را ستايش گرفت

ز اندازه بيرون ثنايش گرفت

پس آنگه يکي دايه ي ماهروي

بياورد سيمين بر و مسک بوي

معاجين به نام آن مه سيم تن

دو گيسو به سربر سيه چون رسن

به بالا چو سرو و به رفتار کَش

هم الحق سزاوار آن ماهوش

به بويِ گلاب و به خوبي چو ماه

پرستنده ي زيور بارگاه

سپردش غزان را شه تاج و تخت

بدان دايه ي نغز و بستوده بخت

چو شهزاده سه سال ازو شير خورد

بسي شيردل را که نخجير کرد

به چارم چو بگذشت بر وي زمان

دگرگونه شد روزگار جهان

ز بازي ره تاج داري گرفت

همه راه و رسم سواري گرفت

بباليد و شد ماهِ تازنده اسب

به ميدان مردي چو گُرد زرسب

نشستي به ديوان چو پير کهن

نکردي کژي راستي در سخن

سخن گفتي از تاج و تخت کيان

هم از لشکر و رزم و تيغ و سنان

نخوردي پي سيم بيهوده غم

نگشتي به گيتي دلي زو دژم

همه نيکوي بود آيين اوي

همه راستي داشتي رسم و خوي

يکي مرد سرناق نام از غزان

به ارغون برآراست روزي زبان

که اي خسرو تاج و تخت بلند

به گيتي مبادت ز دشمن گزند

غزان را چنين و چنين است ساز

ز آغاز و انجام بگرفت راز

چو بشنيد ارغون از آن زادمرد

دل از بند رنج و غم آزاد کرد

يکي مرد داننده ي کاردان

که بود آگه از کارهاي نهان

ز لشکرگه خويشتن برگزيد

که شاهش سزاوار آن کار ديد

به موغان زمين نزد شاه بلند

فرستادش آن پردلي ارجمند

که غازان ازين گونه دارد شکوه

ندارد به تمکين برش سنگ و کوه

جهان ديد را شاه تخت نورد

فرستاد و بسيار اندرز کرد

به اورنگ و ديهيم دارد هوس

شب و روز جوياي گاه است و بس

سخن گويد از تاج و تخت بلند

بلنداخترش بينم و ارجمند

فرستاده شد از شه نيکبخت

به سالار ديهيم و داراي تخت

ازو گفت يکسر سخنهاي راز

نيا را به ديدارش آمد نياز

درخت برومند کز باغ رست

خورد بار او باغبان از نخست

نبيره که او دشمنِ دشمن است

گرامي تر از ديده ي روشن است

خرد را و تن را چو جان در خور است

کجا گر پسر باشد ار دختر است

بسا دخترا در جهان نژند

کزو نام نيکو بماند بلند

بسا بي خرد کم سعادت پسر

که گم کرد نام و نشان پدر

—————

طلب کردن اباقا، غازان را

چو بشنيد کيخسرو تاج و تخت

سخنهاي فرزند پيروز بخت

به ارغون فرستاد کس شهريار

وز او کرد فرزند را خواستار

فرستاده آمد هم از گَرد راه

به ارغون رسانيد پيغام شاه

چو بشنيد سالار روشن روان

غزان را به آيين و رسم کيان

فرستاد نزد پدر ز انجمن

که شه را چو جان بود در خوردِ تن

اباقا چو روي نبيره بديد

چو جان گراميش در بر کشيد

ببوسيد چشم و سر و روي او

جوان شد چنان پير بر بويِ او

نيا ماه بود و غزان مهرگاه

که شد روشن از نورِ خورشيد ماه

جهان آفرين را ستايش گرفت

بران ميوه ي دل نيايش گرفت

نيارا نبيره چو درخور بود

زجان گراميش خوشتر بود

چنين گفت مادر همي با پدر

که جاي نبيره نگيرد پسر

بسي داشتش شاه روشن برو

گرامي تر از پور خود گيختو

که از روي آن سرو باغ اميد

همي تافت آثار شاهي چو شيد

پس آنگاه فرمانده روزگار

به بلغان سپرد آن دُرِ شاهوار

دهش مردِ داننده  کاردان

بفرمود تا روز و شب بنده شان

ببندند چون ني به پوزش کمر

به گاه و به بي گه به شام و سحر

همه روز با او سواري کنند

به شب بر درش پرده داري کنند

دگر باره سالار کيهان پناه

بدو نامزد کرد تخت و سپاه

چو بگذشت ازين روز بر چند سال

برافروختش فرّ شاهي و بار

دُر بحرِ شاهي چو شد بهره جوي

به هر موبدي دانشي کرد روي

به هر دانشي کش خرد ره نمود

درخت اميدش برومند بود

به فرهنگ و آداب و راي و هنر

به گيتي سمر شد ستوده گهر

به هر بوم و بر کو چو ماه سپهر

بتابيد، اختر بپوشيد چهر

تو گفتي برآمد خور از بحر آب

که گيتي سراسر گرفت آفتاب

ز هر دانشي چون سرآمد پسر

به بازوق بخشي سپردش پدر

پس آنگاه سالار فيروزه بخت

خردمندِ پر مغزِ بيدارِ سخت

بياورد فرهنگيان را ز شهر

کسي کش ز فرزانگي بود بهر

بياموختندش خطِ اُويغوري

سواري و گردي و نام آوري

هنرهاي ديگر که آيد به کار

به بزم و به رزم و به روز شکار

ز شمشير و تيرو کمان و کمند

که شهزادگان را بود سودمند

ز مي خوردن و بخشش و رسمِ بزم

ز نخجير و از کوشش و سازِ رزم

بياموختش موبد پر هنر

هر آنچ از هنر بود شايسته تر

به تاريخ هفتاد و ششصد زمان

خبر شد به موغان به شاه جهان

که آمد قرااونه سالار روم

گرفتش خراسان و آن مرز و بوم

ستادش ز هر کشوري باژ و ساو

نيارد سپاه ورا کوه تاو

ز موغان برآراست شاه جهان

چو مور و ملخ لشکري بيکران

سر شهرياران اباقان به کين

روان گشت سوي خراسان زمين

ز ري برگذشت و به سمنان رسيد

هواي خوش و جاي دلخواه ديد

همه روز بر بوم آن مرز و کوي

نيا و نبيره شده کامجوي

ز گور و ز آهو بر آن برگذشت

بکردند نخجير در کوه و دشت

به نخجيرگه آهويِ برگذر

شتابنده از باد پوينده تر

همي رفت چون سايه بي جان و تن

گريزان ز گُردانِ لشکرشکن

غزان در کمين بر گذرگاه تنگ

به شست اندر آورد تير خدنگ

نهاده کُلَه کژ، ستاده سوار

برآراسته چون گلِ نوبهار

چپ و راست هر سوي بر بنگريست

کيان زاده ي نارسيده به بيست

چو پوينده آهو در آمد به تنگ

غزان از کمين گاه بر بي درنگ

به نام جهاندار بگشاد شست

بر آهو به بستش سر و پا و دست

چو تير از کمان راي پرواز کرد

ز آهوي پويان بر آورد گَرد

درآمد به خاک و بدادش روان

ز تن هوش رفتش چو تير از کمان

چو جان داد آهو بر آوازِ زه

ز هر گوشه بانگي برآمد که زه

شه تاجور با سران سپاه

چنين گفت کين زيور تاج و گاه

هنوز از دهان بوي شير آيدش

همي راي نخجير و تير آيدش

بخواند آنگهش شهريار جهان

به بر در گرفتش چو روشن روان

ببوسيد روي و سر و افسرش

زرافشان خورشيد سان بر سرش

پس آنگاه کرد از جهان آفرين

بر آن دست و بازو هزار آفرين

که مادر برآيد به گيتي دگر

پسر چون تو نايد زپشت پدر

سه روزه درين خيمه ي لاجورد

به بگماز بنشست شاه نورد

مي خسرواني همي خورد شاد

ز تاج هولاکو همي کرد ياد

نه روز [و] نه شب خواب و آرام کرد

به کاس زرين باده ي خام خورد

به غازان بر آن خسرو کامياب

زرافشان همي کرد چون آفتاب

ز آواز رود و مي ارغوان

تو گفتي جهان شد دگر ره جوان

چهارم که خورشيد با تيغ زرد

برآمد برين گنبد لاجورد

برآراست ز آنجا شهِ بافري

عنان را به سوي ديار هري

به ارغون قرااونه را نام برد

غزان را به مانجوي بخشي سپرد

به غزنين شد و غور و غرچه عيان

به جنگ قرااونه ارغون روان

غزان، بخشي و سلجق نامجوي

به مرز دماوند کردند روي

ببودند چندي بر آن مرز و بوم

هنرها بياموخت ز استاد روم

ز هر دانشي بهره اي برگرفت

پس آنگه ره تيغ و کشور گرفت

چو شهزاده فرهخته گشت از هنر

به فرهنگ شد در جهان نامور

به هر سو که مي شد ز نزديک و دور

همي تافت چون ماه و ناهيد و هور

به ايران و توران ز مادر نزاد

چو غازان کس از شهرياران به داد

ز اسرار اين گنبد لاژورد

چه مشکل زدانش که روشن نکرد

جهاندار تا تاج و تخت آفريد

نه تاج و نه تخت آن چنان شاه ديد

همي تافت زو فرّه ي ايزدي

همي بودش امروز بهتر ز دي

چنين تا بر آمد بسي ساليان

بباليد و چون سرو شد نوجوان

چو هشتاد و ششصد ز دَورِ هلال

برين مرز و اين بوم بگذشت سال

جهان بر اباقا دگرگونه گشت

به هَمدان به مرگ فُجا در گذشت

چنين تا سر آمد سه ماه و سه پنج

فراوان کشيد از پيِ گنج رنج

به تخت کيان بر مر او بود شاه

چو بر روي گردون فيروزه ماه

سرانجام بگذشت و بر بست رخت

ازين باغ بي آب ناژان درخت

به هر سو شد آگاهي از مرگ شاه

وز او ماند ديهيم و تخت و کلاه

چنين است آيين گردان سپهر

که جاويد با کس نپايد به مهر

سرانجام اورنگ شاهانِ راد

ازين دست بستد بدان دست داد

به کس بر نماند سراي سپنج

بود مرگ روزي پس از درد و رنج

به مرگ نيا بر نبيره به درد

بسي گريه و ويله و آه کرد

به آب دو ديده بشستش روان

نيامد دگر باز شاه جهان

چو گرگ از گله گوسفندي ربود

شبان را زپي بانگ کردن چه سود؟

چو شد تخت سالار با داد پست

برادر به جاي برادر نشست

——————

پادشاهي احمدخان دو سال دو ماه بود

گل تازه بشکفت نو در چمن

سراييد بلبل ز شاخ سمن

برآمد چو احمد به تخت شهي

به سر بر نهادش کلاهِ مهي

سرانِ سپه بخردانِ زمين

گرفتند يکسر برو آفرين

پس آنگاه دارنده ي تاج و تخت

کيان و کيان زاده ي نيکبخت

چنين گفت با سروران سپاه

که بر تخت و لشکر منم پادشاه

مرا داد يزدان کلاه و کمر

به گيتي دگر باره و تاج زر

به تخت کيي بر منم شهريار

نپيچد ز فرمان من روزگار

همم دين و هم داد و فرزانگي است

همم زاور و راي و مردانگي است

سپهري است تخت کيي بي گزند

بر و بر منم آفتاب بلند

چو من تاب بر روي چرخ افکنم

شب تيره را روز روشن کنم

شما اي سران و سپهدار من

به گيتي بر از دل پرستار من

مداريد بر دل غم روزگار

که نوروز دهر است و نو شهريار

بر آن نامداران بگفت و شنيد

همان رسم و راي برادر گزيد

به داد و دهش دست را برگشاد

فراوان به هر کس زر و سيم داد

برآراست گيتي شهِ تاج و گاه

بر آيين و رسم منوچهر شاه

بدان را ز کشور پراکنده کرد

سران جهان را همه بنده کرد

جهان را به شادي بخورد و بداد

ز روز گذشته نياورد ياد

شب و روز شد ميگساران به باغ

چو غنچه به وقت بهاران به باغ

نه دهقان يکي تن بشد دل به رنج

نه آزرده شد هم کسي بهر گنج

چو آگاهي آمد به ارغون ز شاه

که بگذشت اباقا و بگذاشت گاه

غمين شد دل شادش از روزگار

که نامهربان گشت بر شهريار

عنان از خراسان زمين در کشيد

به شهر مراغه به اردو رسيد

به جاي پدر بر عمش بود شاه

برو انجمن گشته گُردانِ گاه

برآشفت از آن کرده ي شاه نو

چو مصروعي از ديدن ماهِ نو

به افسوس عم زادش ايلدر شاد

به ارغون زباني چو خنجر گشاد

کيان زاده ز آن گفته ي ناپسند

بر آتش همي سوخت دل چون سفند

ز شاه و سپه کينه در جان گرفت

برنجيد و راه خراسان گرفت

وز آنجا رهِ شهر بغداد کرد

فراوان ز مرگ پدر ياد کرد

به بلغان و غازان يکي زاد مرد

فرستاد و اندرز بسيار کرد

که هر دو گرايند بي ترس و کين

بزودي به مرز خراسان زمين

بياييد پس روز ده سه چهار

که تا خود چه بازي کند روزگار

چو بلغان بدو خواستاري نمود

فلک دوستي بخت ياري نمود

در انديشه ارغون، دل از درد ريش

که تا چون ستاند ز عم کين خويش

ز هر کشوري سروري را بخواند

ز هر مرز نام آوري را بخواند

ز چابکسواران روز نبرد

فراوان ز هر بوم و بر گِرد کرد

بر آراست چون گل يکي انجمن

ز گردان سراپاي پوشيده تن

به کين عمِ خود چو گرد آوريد

سپاه گران را به سمنان کشيد

چو ارغون به اقبال بالا گرفت

همه لشکرش روي صحرا گرفت

خبر شد به داراي تخت بلند

که آمد به کينه يلِ ارجمند

نويدي شتابان زِ رَه در رسيد

ز لشکر به سالار گفت آنچه ديد

برآشفت از آن غم دل شهريار

که بد روز مي ديد آن روزگار

بدانست کش بخت پيروز نيست

شب تيره اش را ز پي روز نيست

نمي ديد از بخت و کس ياوري

که با رزم دشمن کند داوري

جهانجوي سالار لشکرشکن

به شب روي برتافت ز آن انجمن

ز سمنان و خوار و از آن مرز و کوي

به مرز عراق عجم کرد روي

پي او سران راه برداشتند

که شاه چنان را به بر داشتند

چو ماه فلک شاه باريک شد

به آخر برو روز تاريک شد

برآمد روان از تنش ز آن ستوه

فرو شد بلند آفتابش به کوه

ز ناگه چو بي رزمِ آوردگاه

ازين کاخ ويران بپرداخت شاه

برين مرز دو سال سالار بود

بلند اختر و نغز گفتار بود

سرآمد برو روز بد روزگار

بد و نيک او ماند ازو يادگار

جهان راست بسيار ازين گونه ياد

که ميرد سرانجام هر کس که زاد

چو شد کار آن شاه يکسر ز دهر

بسي يافت ارغون زهر مرز و شهر

—————

پادشاهي ارغون خان هفت سال بود

کيان زاده از چرخ چون گشت شاد

به تخت پدر تاج بر سر نهاد

شدندش سران جهان زيردست

ز ترک و ز رومي ز هند آنچه هست

ببستند گُردان و ناماوران

به فرمانش مر بندگي را ميان

بدو تاج و تخت و نگين شد بلند

وز او شادمان شد دل مستمند

منم گفت دارنده ي تاج و تخت

جوان و جهانجوي و فيروزبخت

به گيتي ندارم ز کس ترس و باک

بجز داورِ داد يزدانِ پاک

بر از چرخ فيروزه دست من است

سر تخت جايِ نشستِ من است

به فرمان يزدان بدم شاه گاه

که بر نيک و بد دادم او دستگاه

بنازد به من تاج و تخت شهي

ز کيوان ستانم کلاه مهي

برين داد و دانش گواه من است

همه روي گيتي سپاه من است

به يزدان پناهم که دارنده اوست

شب و روز و مه را برازنده اوست

فرستادش آنگه به هر مرز و بوم

به چين و به ماچين به هند و به روم

که فرمانده هفت کشور منم

شه تخت و سالار لشکر منم

پس آنگه ز گنجي که يزدانش داد

به هر کس به ارج خرد برگشاد

خراسان و ري، قمش و مازندران

ز آمويه تا مرز جيحون جهان

به فرزند دلبند غازان سپرد

هراسان گرفت و هراسان سپرد

پس آنگه کيان زاده برداشت راه

به سوي خراسان از آن مرزگاه

تو گفتي بهشتي شد آن مرز و بوم

ز يمنِ پيِ خسروِ ترک و روم

به آيين شاهي يکي روز شاه

برآراست از سروران بارگاه

دليران رزم آور و نامجوي

جهان پهلوانان ز هر مرز و کوي

به گردش سراسر کشيدند صف

ز عنبر يکي شمع هر يک به کف

نشسته شهِ کامران بر سرير

همه دست بر دست برنا و پير

جهاندار بر پادشاهان تخت

که بودند فرمانده و نيکبخت

به جام بلورين ميِ سرخ و زرد

همي خورد در گنبد لاژورد

شده آفرين گوي هر سو سپاه

چو زاووش در اوج بر تخت شاه

ز ناهيد بر چرخ رفته توان

ز آوازه ي رود رامشگران

بفرمود خسرو به گنجينه دار

که از هر چه در گنج داري بيار

برفت و بياورد گنجور زود

ز گنجي که جمشيد بنهاده بود

ز دينار، از گوهر آبدار

ز ديباي رومي و چين بي شمار

سراسر به گردان پيکار داد

به مقدار هر يک فياوار داد

جهانرا برآراست يکسر به چهر

چودادار کيوان گر زمان به مهر

ز بيداد، دست بد روزگار

فرو بست سالار داد استوار

به هر مرز و بومي ز نزديک و دور

رسانيد بهري چو تابنده هور

به دور جهاندار تخت بلند

نيارست بر صعوه شاهين گزند

ز داد و دهش کشور آباد کرد

درون ستم ديدگان شاد کرد

همه رسم و آيين نيکو نهاد

به هر بيکس و بيوه اي چيز داد

اگر چند بتخانه ها شاه برز

بنا کرده بودش به هر بوم و مرز

نبودش و ليک از رهِ راستي

گذر سوي کژّي و پس کاستي

در آن بارگاه از بزرگان رشيد

نشستي به بالا ز راي رشيد

که بستوده فرزانه ي دهر بود

ز هر دانشي ويژه با بهر بود

به گاه و به بيگاه نزديک شاه

شدي کس نبستي برو باب و راه

به روز نشاط و گهي خورد و خواب

جهاندار ارغون شه کامياب

به هر کار کردي ازو اختيار

که بود آگه از گردش روزگار

ز دستور با دانش و ارجمند

بود تاج و تخت کيان سربلند

سر تخت بي شاه و افسر مباد

بجز پير دستور کشور مباد

چو شد کار ازين گوه بر شاه راست

برافزود شاديش و اندوه کاست

به تخت کيي بر جهان شهريار

به شادي همي داشت خوش روزگار

———–

رفتن نوروز به خراسان به جنگ بوقاي شهريار

سراينده ي داستان شهي

ز دانش دهد مر ترا آگهي

چنين گويد از روزگاران نخست

ز گفتار کهبد به راي درست

که نوروز گُردي جهان پهلوان

بد ايدون ز خويشان چنگيزخان

از آن رو که سالار والانژاد

به ويرات دختر بداد و ستاد

چو خان کرد ازين گونه فرزانگي

به خويشي گراييد بيگانگي

سرافراز نوروز گُردي نبرد

پدر داشت دانا يکي زادمرد

گرانمايه و ارجمندِ تمام

جهانديده با راي ارغون به نام

شرف ديده از دين اسلام پاک

پذيرفته ايمان و داننده کاک

به اويکوتمر شاه چنگيزخان

فرستادش از بهر کُورکُوزيان

گرانمايه ارغونِ با دين و داد

به تندي چو ابر و به تيزي چو باد

برفت و بياورد مر شاه مرا

ستم پيشه کُورکُوزِ بدخواه را

چون آن دشمن خسرو آمد به چنگ

جهانبان برو زندگي کرد تنگ

بفرمود دژخيم را در زمان

که بستد ز بدخواه توش و توان

ز آمويه تا فارس و کرمان و روم

ز گرچ و ز جيحون و آن مرز و بوم

سراسر دگر مرز ايران و کُرد

به ارغون اقا ابن تايجو سپرد

جهانديده ارغونِ با راي و دين

خرد يافته نيوِ گُرد و گزين

به داد و دهش راند سي سال کام

به گيتي به نيکي برآورد نام

ز هر چيز از سيم و دينار و گنج

که آکنده بودش به سي سال رنج

به هنگام رفتن ازين بر گذشت

به نوروز داد و به شب درگذشت

که هم دين و داد و سواريش بود

خردمندي و نامداريش بود

جهانگير نوروز پيروز جنگ

همه ساله رفتي پيِ نام و ننگ

به تخت کيي بر جهان پهلوان

سرلشکر گُرد روشن روان

به مرز خراسان يکي شاه بود

که سالار آن کشور و گاه بود

بوقا نام و داراي تخت و سپاه

برآرنده ي نام و تاج و کلاه

چو بوقا ز ارغونِ والاتبار

شد آگه که شد بر جهان شهريار

ز تخت کيان و ز شه سرکشيد

بر آن بوم و آن مرز لشکر کشيد

کيان زاده غازان والانبرد

پدر را از آن کار آگاه کرد

نويدي فرستاد مانند دود

که بر گفت يکسر به شاه آنچه بود

چو بشنيد سالار تختِ بلند

برآشفت از آن گفته ي ناپسند

به سر بر کلاه کيي کژ نهاد

جهاندار با فرّ و نام و نژاد

بتندي سران سپه را بخواند

ز غازان و بوقا سخن باز راند

پس آنگه ره چاره ي کار جست

که رنج گران بود بيمار سست

طغانجوق و نوروز را در زمان

به جنگ بوقا با سپاه گران

روان کرد ارغون از آن مرز و بوم

سرافراز ترک و سپهدار روم

چو نوروز سوي خراسان زمين

شد از مرز ايران دلي پر ز کين

به هر بوم و شهري که لشکر کشيد

فراتر ز خود هيچ کس را نديد

به بازوي مردي و نيروي تن

شهي کرد بر کشور و انجمن

نکردي غزان را به دل بندگي

نه بر رسم ناماوران زندگي

کيان زاده ز آن رو همي در نهفت

نهاني ازو کينه در دل گرفت

چو بگذشت ازين گونه بر روز چند

پي چشمِ بد سوخت گيتي سفند

شهِ مرو بوقا که بُد بدگمان

بناليد ناگه ز رنج گران

سر تاجدارش به بالين مرگ

درآمد چو از باد بهمن تگرگ

يکي هفته کم بيش از روزگار

بناليد ناگاه بربست بار

سرانجام بي رزم و رنج سپاه

گذشت از جهان و ازو ماند گاه

چو ناخورده ژاور بدانديش خفت

به ارغون يکي بدگهر آن بگفت

که با بدگمان مدّتي چند بود

که نوروز هم عهد و سوگند بود

چو بر گفت ازينسان بدانديش مرد

دل شه به نوروز بر تيره کرد

چو دشمن گشاد از کمين گاه شست

قضا راه داد و قدر بر نشست

برآشفت ارغون چو مار از تذرو

يکي نامه کردش به غازان به مرو

که نوروز را خوار و بيجان کند

چو دُر در دلِ خاک پنهان کند

ببرّد زبانش به تيغ و دو لب

برو روز روشن کند تيره شب

فرستاده نامه به نوروز برد

به غازان ز ارغون سخن برشمرد

چو نوروز از آن کار آگاه گشت

که ارغون برو ويژه بدخواه گشت

از آن مرز و آن بوم برتافت روي

به مرز دگر گشت آرامجوي

ميازار کس را به کين زينهار

چو آزرده باشي ازو پاس دار

ز موري برانديش چون دشمن است

که هنگام کوشش چو رويين تن است

که نمرود دون با فراوان سپاه

نياراست بر پشّه اي بست راه

برو يافت چون دست هنگام کار

در آورد از پا سرِ تاجدار

به يک پاي لنگ آن تن نيم مُرد

روانش رواني به دوزخ سپرد

چو فرمان ارغون به غازان رسيد

ز نوروز واز لشکرش کس نديد

سواران و آن نيوِ لشکرشکن

پراکنده بودند از آن انجمن

هولاجو به مازندران بود شاد

کبيشو به مرز هري بار باد

به مرز خبوشان ز فرمان شاه

بر آرامگه داشت قتلوغشاه

چو اردبهشت اندر آمد جهان

چو مينو شد از لاله و اقحوان

چمن چون عروسي ز ناز و کشي

چو باغ ارم روزگار از خوشي

سراسر گرفته سمن کوه و راغ

چو مينو به خوبي همه دشت و باغ

گلِ غنچه از شاخ خندان شده

هوا از صبا عنبرافشان شده

همه لاله و گُل سرِ کوهسار

همه سرو و سنبل لب جويبار

بنفشه به گلبرگ بر کرده خواب

برآورده سر خيري از روي آب

شده مشکپاش ابر و باد بهار

سراينده بر قمري از شاخسار

گرفته همه دشت آهو و گور

به برجِ بره کرده تحويل هور

به مرز سرخش آمد از مرو شاد

چو سرو خرامان سحر دم ز باد

برآسود چندي ز رنج زمان

بر آن مرز آباد و آب روان

وزين سو چو نوروز از کار خويش

همي بود ترسان چو از گرگ ميش

به سوي کبيشو فرستاد کس

که داماد او بود و فريادرس

همان نامه ي شهريار جهان

فرستاد با آن فرسته روان

کبيشو چو آن نامه ي شاه ديد

به نوروز بر روز کوتاه ديد

به شه بر همو نيز شد بدگمان

به نوروز برگشت همداستان

ز دل مهر برداشت آکند کين

هولاجو به مازندران همچنين

پس آنگه به هر مرز بر کام خويش

يکي نامه کردند بر نام خويش

هولاجو برو «يَرليغيندين» نوشت

کبيشو «بُويرُوقيندين» نوشت

چو نوروز ازين مي يکي جام خورد

نه ز ارغون نه از لشکر انديشه کرد

به هر سو خبر شد به پير و جوان

که نوروز بر شاه شد بدگمان

دل از شاه و تخت کيان برگرفت

ره و رسم و آيين ديگر گرفت

چو غازان از آن کار آگاه شد

که نوروز بر شاه بدخواه شد

ز لشکر گزين کرد گُردي تمام

دلاور جهانديده صاداق نام

فرستاد در شب به نوروز شاه

که جمشيدِ اورنگ و خورشيدِ گاه

بدين مرز دارد کنون ميل و راي

به شادي بدين بوم بي غم گراي

مکن روز و شب بر ره آرام زود

بپيوند با ما به فرغانه رود

چو بشنيد نوروز رخ کرد زرد

فرستاد صاداق را بند کرد

به هر مرز رفتش فرستاده اي

به هر ره نگهبان بر آزاده اي

به روز و به شب بس گوِ شير جنگ

بسيجيد مر رزم را سازِ جنگ

چو بگذشت چندي برين روزگار

ز هر مرز بگزيد مردي هزار

به شبخون بيامد به فرغانه رود

همانا ز گُردان کس آگه نبود

شبي بود چون روي زنگي به چهر

نه تابنده ماه و نه پيدا سپهر

چو جيش ستاره فرو ريختند

يکي رستخيزي برانگيختند

گرفتند گُردان ز هر سوي راه

ز ماهي بر آمد خروشي به ماه

در آمد پس و پيش لشکر چو گرد

همه انجمن را پراکنده کرد

در آن شب تو گفتي که تيغ و سنان

همي تافت چون اختران ز آسمان

شدند از پي مکر روباهِ پير

ز گُردان غازان تنِ چند اسير

دگر سروران روي برتافتند

گريزان به هر سو که ره يافتند

کيان زاده غازان [و] گُردان گاه

گرفتند از آن مرزِ بيراه راه

به مرز نشابور بر روي دشت

ز هر سو گروهي تنِ هفت و هشت

پراکنده گردانِ شمشيرزن

دگر ره به شه بر شدند انجمن

وز آنجا غزان با سپاه گران

روان گشت بر راه مازندران

به کينه درفش کيان برکشيد

به جرجان به کاخ هولاجو رسيد

هولاجو چو ز آن کار آگاه گشت

عنان را به ره داد بر روي دشت

به تندي و تيزي بجست از ميان

چو تندر ز ميغ و چو تير از کمان

برو از چپ و راست پس پيشگاه

سواران جنگي گرفتند راه

به خونش زمانه سنان کرد تيز

برو بر قضا بست راه گريز

به چنگ پلنگان در آن مرز و کوي

گرفتار شد روبهي تخت جوي

ببردندش از راه بربسته دست

رخ از تاب کرده به رنگ جمست

بپرسيدش آنگاه فيروز بخت

از آن کار نوروز و آن تاج و تخت

هولاجو سخن داشت اندر نهفت

از آن کار انکار کرد و نگفت

دگر روز کاين مرغِ زرّين سلب

برآورد روز و فرو برد شب

تنِ چند را با هولاجو پسر

فرستاد بربسته نزد پدر

چو شد نزدِ شه روي پر خاک کرد

نهاني روانش پر از داغ و درد

بپرسيد ازو همچنان شهريار

ز نوروز و از گرزن زرنگار

هولاجو سرافکند در بر ز شرم

فرو ريخت از ديدگان آب گرم

پس آنگه چنين گفت کاي شهريار

فراتر ز تو کيست جز کردگار

کرا بر کشيدي نه افکندني است

به گيتي بجز تو جهاندار کيست

سخن هر چه گفتش نبودش روان

برو شد بدانديش شاه جهان

به پاسخ چنين گفتش اي تيره بخت

سزاوارِ بادافره و رنجِ سخت

چرا کِشت بايد درختي ز ننگ

که بارش بود زهر و برگش شرنگ

دگر برنگفتش سخن پي روان

زبُن بود چون تيره آب روان

بفرمود پس شهريار بلند

که آن شاه نو را نهادند بند

سپرندش آنگاه چون پور زال

به در بر به دست يکي کتوال

چو غازان ز جرجان به خوشان رسيد

به کين سوي نوروز لشکر کشيد

سپاهي برآراست يکسر جوان

همه جنگجوي و همه پهلوان

چو ابر خروشان درآمد به کوه

چو شير ژيان پيلتن با گروه

به شش روز هشتاد فرسنگ راه

به آزادگان راند جوياي گاه

وز آنجا سپه سوي ميدان کشيد

کليد درِ بسته آمد پديد

يکي شب بر آن مرز آباد شاد

ببود و ز رفته نياورد ياد

که شب هست آبستن از خير و شر

که داند که دخت آورد يا پسر

دگر اختران رهِ کهکشان

چه بازي نمايند ازين قيروان

—————

رزم کردن غازان با نوروز

دگر روز کاين شاه گردون پرست

ز جوزا يکي تيغ زرّين به دست

بر آمد برين گنبد لاجورد

برآراست گيتي به ديباي زرد

تکاور يکي باره ي گِرد سُم

سبک سير چون باد و غشقاو دم

به تندي چو ابرو به جنبش چو رنگ

به تن همچو کوه و به کين چون پلنگ

سمندي که بر روي درياي آب

به کشتي نجستي پناه از شتاب

کيان زاده بر پشت او شد سوار

دليران ستاده يمين و يسار

ابر ميسره، پشتِ تخت و سپاه

جهان پهلوان گرد قتلوغشاه

ستاده ابر ميمنه دل به کين

ز اويغوريان بايتمور همچنين

به قلب اندرون شاه والانژاد

خداوند اورنگ و ديهيم و داد

وز آن سو دليران ز نهصد فزون

همه تيغ را آب داده به خون

کبيشو گرفته رهِ ميسره

برآراسته با سپه يکسره

جکيناي رومي ابر ميمنه

پسِ او سراپرده بار و بنه

جهانديده نوروز نيوِ سترگ

به قلب اندرون چون سراسيمه گرگ

بدان رزمگه بد يکي مرغزار

ز مينو نزه تر به آب و بهار

دو سالار لشکر به کين خواستند

صف ميسره هر دو پيراستند

ستاده برابر دو لشکر گروه

سنان ور شده روي هامون و کوه

درفشنده شمشير چون تيغ مهر

خروشنده گُردان چو گَردان سپهر

ز نعل ستوران هامون نورد

ز نوک سنانهاي روز نبرد

تو گفتي زمين جمله رويين شدست

هوا سر بسر تيغ و زوبين شدست

ز آواز کوس و ز بانگ دراي

خرد يافته مرد گم کرد راي

ز گَرد سواران روشن دماغ

جهان گشته تاريک چون پرّ زاغ

همه روي صحرا کران تا کران

سواران نهاده سنان در سنان

دليران به کين چون گشادند دست

صف و ميسره هر دو بر هم شکست

برآمد يکي گَرد از آن رزمگاه

که تاريک شد روي خورشيد و ماه

تو گفتي مگر آسماني دگر

زمين بست بر روي چرخ از سپر

به تير و به شمشير و گرز و سنان

گرفتند پيکار ناماوران

بکشتند چندان در آن کارزار

که گلگون شد از خون رخ مرغزار

ز خون دليران نيکو سرشت

تو گفتي زمين سربسر لاله کشت

نمِ خون به ماهي فرو رفت، و گَرد

به کيوان برآمد ز دشت نبرد

درآمد سرسرکشان زير تيغ

روان گشت خون همچو باران ز ميغ

يکي روز ازين سان به پايان رسيد

سر رشته ي کس نيامد پديد

بيفشرد غازان به کينه رکاب

کز آن زَهره ي شير نر گشت آب

درآمد به جنبش چو شير ژيان

عنانش سبک شد، رکابش گران

دليران ز هر سو گريزان شدند

چو برگ خزان زرد و ريزان شدند

همي راند تازان به کين با سپاه

چنين تا به نوروز بر بست راه

دهازي بنيرو چنان بر کشيد

که گفتي مگر گوش گردون دريد

کيان زاده را بود از روهنين

يکي گرز بربسته در پيش زين

کشيد و به گردون برآورد دست

خروشيد بر خويش چون پيل مست

يکي حمله آورد و زد بر سرش

تو گفتي نه سر ماند و نه مغفرش

نگشت از پي کام دل بهره مند

نيامد ز چرخ بلندش گزند

برآشفت نوروز و افکند تيغ

نبودش چو ز آن رزم روي گريغ

به دست اندر آورد چاچي کمان

کشيدش خدنگي ز ترکش روان

يکي تير پولاد پيکان او

برو بر نهاده پر از چار سو

به قوس اندر آورد نوروزِ گُرد

پس آنگه به شاه تهمتن سپرد

به فرمان داراي خورشيد و ماه

نيازرد مويي بر اندام شاه

چو زين گونه پيکار دو روز گشت

سيم روز نوروز پيروز گشت

گرفتند با شاه گُردانِ گاه

به مرز جوين و به جاجرم راه

هزيمت کنان روي برتافتند

دو روزه به يک روزه بشتافتند

بر آن مرز و بوم از پي داوري

نکرد از بزرگان کسش ياوري

به جاجرم و آن مرز چون در رسيد

سر از چرخ گردنده برتر کشيد

سران و بزرگان ز هر مرز و شهر

گر آيند گشتند با ساز و بهر

ز هر کوي خواليگران خاستند

همه کاخ و ايوان برآراستند

فکندند خوان و کشيدند و خورد

به جام زر و کاسه ي لاژورد

سه روزه ببودند آرامگير

بر آن مرز آباد، برنا و پير

چهارم گرانمايه سالار تخت

سرافراز و گردنکش و نيکبخت

برآراست ز آن مرز با راي و هوش

سپاه گران را سوي کالپوش

چو آمد بر آن مرزِ آباد بوم

خداوند ترک و سپهدار روم

ز هر مرز پير و جوان مرد و زن

به رامشگران بر شدند انجمن

ستوه اوغورتاي ز اويغوريان

بر آراسته خانهاي گران

فراوان زهر چيز بهر نثار

به سر بر طبقهاي زر بي شمار

به پوزش سوي بارگاه آمدند

گرانمايه و نيکخواه آمدند

در آن روز يحيي ز بيهق رسيد

فراوان ز هر گونه چيز آوريد

ز ايوان سراپرده و بارگاه

ز ديباي رومي به سر بر کلاه

ز هر گونه گستردني ده قطار

ز اسب و ز استر همه زير بار

به گنجور پيرايه ي تخت داد

به پوزش پس آنگه زبان برگشاد

وز آن سوي ديگر قرااونه شاه

برانگيخته با الادو سپاه

سوي کاخ نوروز پيروز جنگ

شدند از ره کين چو شير و پلنگ

بکردند تاراج هر سو بسي

کز آن سان نکردست هرگز کسي

به آگاهي آمد يکي زاد مرد

به نوروز از آن مرز پويان چو گرد

بگفت آنچه از کار بدخواه ديد

وز آن بدنژادانِ بد راه ديد

چو بشنيد نوروز بر سانِ ميغ

بغرّيد از باد و برداشت تيغ

سوي خانه ي خويش آورد روي

شتابان چو تندر از آن مرز و کوي

کبيشو به دادان بماند او برفت

دلش چون از آن کارِ آهو بتفت

به ره در بديد آن دلير و فترد

قرااونه را با الادوي گُرد

به پيکار تيغ از ميان برکشيد

بسي سينه و سر دريد و بريد

به نيروي بازو مر آن زادمرد

برآورد از آن دو سپهدار گَرد

قرااونه برگشت از آن مرز و کوي

الادو به شهزاده آورد کوي

چو بشنيد ناماورِ ارجمند

سر تاجدارانِ چرخ بلند

طلايه برون کرد هر سو به راه

چنين گفت پس با سران سپاه

يکي نامه بايد نوشتن درست

ازين بنده سوي جهانبان نخست

——————-

رفتن غازان به نزد ارغون و مدد خواستن لشکر

بيامد دبير و ز فرّخ پسر

يکي نامه بنوشت نزد پدر

پس از نامِ داراي چرخ بلند

کزو گشت پيدا جهان نژند

فروزنده ي اختر و مهر و ماه

طرازنده ي تاج و تخت و کلاه

بدان کشور آراي شاهِ درشت

که مر بندگانش را پناه است و پشت

خداوند تاج و خداوند تخت

جهاندار و فرماندهِ نيکبخت

زمين بوس ازين بنده ي بندگان

بدان شهريار زمين و زمان

نمود آنگه از کارِ نوروز و جنگ

وز آن روز پيکارِ گرگ و پلنگ

کبيشو چه کرد از پي کارزار

به جنگ دليران در آن مرغزار

چه آورد اختر مر او را به روي

از آن نامداران پرخاشجوي

چو بنوشت ازين گونه مردِ دبير

سخنها به مشکِ سيه بر حرير

جهانجوي فرزانه ي روزگار

به ره بر برافکند گردي سوا

از آن مرز پس نيوِ والانژاد

بيامد به ايران چو پوينده باد

چو نارنگ رخ کرده از گَردِ راه

شتابان برآمد به درگاه شاه

نشسته جهاندارِ فيروزبخت

چو خورشيد تابنده بر اوجِ تخت

نهاده به سر بر کلاه شهي

به ديبا بپوشيده تخت سهي

به گردش دليران لشکرشکن

ز هر مرز و بومي شده انجمن

پريچهره خوبان چين و خطاي

ستاده چو شمع فروزان به پاي

چپ و راست بنشسته رامشگران

دل و هوش داده به جام گران

مي لعل رخشان ز جاو بُلَور

چو ماه فروزنده از برج ثور

دليران خسرو همه مي پرست

همه جام زرّين پر از مي به دست

همه بزمگه بوي و رنگ و نگار

برآراسته همچو گل در بهار

که ناگه درآمد يکي تيزهوش

به دربان بر آهسته گفتش به گوش

که گردي ز مرز خراسان سوار

بيامد ز غازان بر شهريار

سر تاجداران چه فرمان دهد

بر آن ميزبان از چه سان خوان نهد

بفرمود ارغون که راهش دهند

به قدر هنر پايگاهش دهند

درآمد ز در گُرد گردن فراز

زمين بوسه داد و ببردش نماز

پس آنگه ز رفته سخن کرد ياد

ببوسيد نامه به دستور داد

ستد نامه دستور و خواندش نهفت

به شه بر سخن هرچه خواندش بگفت

چو بشنيد داراي اورنگ و تاج

چو خورشيد تابان شد از تختِ عاج

رخ شاه از آن کرده ي بدنژاد

برافروخت چون آتش از تندباد

بفرمود پس با سواران سخت

دليران و گردان پيروزبخت

که پويند با ساز و برگِ تمام

بدان کشور و مرز گيرند جام

به نوروز بر روز چون شب کنند

سران سپه را به فرسب کنند

بدين کار نورين و بايدو اوغان

تکنّا و اويغورتاي از سران

از آن بزم سالار برخاستند

سپاه گران را بر آراستند

ز هر مرز و کشور يکي پهلوان

بيامد به درگاه شاه جهان

سواران پر دل همه جنگجوي

بسي رزم ديده ه هر مرز و کوي

برآراسته جنگ را مهربان

ز تيغ و کمند و ز گرز و سنان

همه نوجوانان با ساز و خورد

برآماده ي رزم و روز نبرد

به کين بدانديش بي جان و تن

بر آن مرز يکسر شدند انجمن

سه مَد مرد کاري و هر مد هزار

فزون بود از آن نامجويان سوار

—————-

لشکر فرستادن ارغون به مدد غازان به خراسان

جهاندار فرّخ ستوده گهر

خداوند تاج و نگين و کمر

بفرمود کآمد دبيري نخست

سخنگوي و با دانش و راي رُست

يکي نامه فرمود بيداربخت

بدان زيور تاج و ديهيم و تخت

نخستين سخن نامِ داراي مهر

نگارنده ي ماه و گردان سپهر

پس آنگه نيايش به فرزند خويش

بدان گوهر پاک و فرزند خويش

که اي نور چشم جهانبين من

مگردان سر از رسم و آيين من

به تو تاجور باد بختِ بلند

ز چرخ بلندت مبادا گزند

به گيتي سر نامداران تويي

به ايران پناه سواران تويي

به توران و ايران تويي شهريار

به گيتي پس از من تويي يادگار

فرستادمت لشکر و خواسته

همه رزم را يکسر آراسته

ز دشمن مترس اي دُرِ شاهوار

ميندش از آن ريمن خاکسار

ز تو يک سوار و از ايشان دويست

چو آيند گُردان زماني مايست

بر آن اهرمن رايِ پيمان شکن

به آوردگه کن يکي تاختن

روانش بپرداز از تن روان

ممانش به گيتي ز نام و نشان

سرِ بدسگالش نگوسار کن

نگونسارش آنگاه بر دار کن

به تأييد يزدان به يزدان پناه

که يزدان بود بي پَنَه را پناه

چو پردخته شد نامه ي شهريار

پس آنگه ستوده سوارانِ کار

به فرمان داراي تخت و کلاه

سوي مرز توران گرفتند راه

چهل روز از آن روز چون شد به سر

که بودش فرسته به نزد پدر

کيان زاده ز انديشه دل کرده خون

کزين پرده بازي چه آيد برون

که از ديدگاه آمدش کوتوال

به نيک اختري زد يکي نغز فال

کز ايران يکي لشکر آمد پديد

که ديده ز ديدارشان در رميد

گرفتند يکسر همه کوه و دشت

ز ابرِ سيه گَردشان برگذشت

علمهاي زرّين سر اندر سپهر

به هر سو درفشنده چون تيغِ مهر

فراوان سپاه است با کوس و ناي

بدين مرز دارند آهنگ و راي

به پاسخ چنين گفت سالار نو

به بيننده کايدو پريشان مشو

سراسر که بيني سپاه من است

فرستاده ي نيکخواه من است

دگر روز کاين پيکر بهره مند

برآمد به بام سپهرِ بلند

يکي لشکر از مرز ايران رسيد

چو سيلاب نه سر نه سامان بديد

چو مور و ملخ لشکري بي شمار

کزو خيره شد چشم اخترشمار

نه طولش پديد و نه عرضش نه حد

چو جيش ستاره برون از عدد

رسيدند چون نزد غازان ز راه

پياده شدندش سران سپاه

ببردند يکسر مر او را نماز

بپرسيدشان پس ز راه دراز

همان نامه ي شهريار بلند

بخواندند يکسر بر آن ارجمند

به شادي يکي هفته بگذاشتند

پس آنگه رهِ رزم برداشتند

از آنجا شتابان گرفتند راه

به شهر خبوشان برآمد سپاه

خبر شد به نوروز از آن برگذر

که آمد سپاهي چنان بر گذر

برآشفت از آن کار و مانديش شگفت

پر انديشه راه بيابان گرفت

بدانست کآن لشکر بي شمار

کند تيره روشن شبِ روزگار

دهد نور چندان چراغ اي پسر

که خور برنيارد ز کهسار سر

چو گر برق دارد به تندي شتاب

نسوزد بلند آسمان را ز تاب

چو گُردان سوي مرز جام آمدند

به کين جمله جوياي نام آمدند

قرااونه ي نيو و اولجايتوه

سوي تختگاه آمدند از گروه

چو نوروز بر خود تبه ديد کار

عنان را به ره داد نوميدوار

نه خوش خورد و خفت و نه شب کرد روز

همي شد چو باد و چو آتش به سوز

به هر مرز و بومي که برمي گذشت

تر و خشک آن بوم در مي نوشت

به ره برگريزان ز شمشير تيز

برانگيخت هر سو يکي رستخيز

ز گاو و خر و گوسفند و شتر

ز اسب و ز استر فراوان و پُر

ز هر نوع کآن ديد در پيش کرد

دل خويش و بيگانه را ريش کرد

پي او شتابان سران سپاه

گرفتند کوه و در و دشت و راه

به نوروز چون در رسيدند تنگ

نهنگان رزم و پلنگان جنگ

نگه کرد نوروز از تاکِ تيغ

فراوان سپه ديد آهخته تيغ

پر انديشه گُرد برگشته بخت

نه روي سپه ديد و نه پشت سخت

هزيمت کنان از ره سبزوار

برون رفت با گرد چندي سوار

چو از روي آن خاکسار آب ريخت

ز ايران زمين تا به توران گريخت

گريزان و پويان از آن مرز و کوي

به قيدوي شهزاده آورد روي

سلاح و زر و خواسته هرچه داشت

پراکنده بر روي صحرا گذاشت

چو با دشمنت نيست روي ستيز

ستوده شمر پشت و پاي گريز

سواري نداري و زور و توان

مکن روي در روي زورآوران

چو لشکر درآمد ز هر سو گروه

شدند انجمن بر به دامان کوه

نشاني نديدند ازو بر گذر

نکردند از آن بر گذر بر گذر

يکي دشت ديدند پرخواسته

ز هر نوع و جنسي برآراسته

گرفتند لشکر از آن مرز پُر

ز گاو و خر و گوسفند و شتر

سواران جنگي دليرانِ کار

دگر بازگشتند از آن برگذار

به لشکرگه خويش باز آمدند

همه راه با برگ و ساز آمدند

ز هر چيز کآورده بودند پُر

ز ديبا و دينار و گاو و شتر

کيان زاده غازان پيروزبخت

سرافراز و پيرايه ي تاج و تخت

به هر مهتري داد از آن بهره اي

به هر گُرد کِش بُد دل و زهره اي

به نورين و ايدو ز دينار و گنج

بسي داد ازين گونه با پايرنج

تکنّا و اويغورتا رادگر

فرستاد با بهره نزد پدر

وز آنجا جهانجوي گردون پناه

به آزادگان کرد آرامگاه

چو روي رزان از خزان زرد شد

فرو ريخت برگ و هوا سرد شد

سيه زاغ بهمن درآمد به باغ

چمن را فرو مرد روشن چراغ

به شهر نشابور شد با سپاه

گرانمايه گوهر سرافرازِ گاه

به گرمي زمستاني آنجا ببود

چو مِهر از بَرَه روي روشن نمود

به سبزه برآراست يکسر بهار

سر کوه و دشت و لب جويبار

جهان شد بکردارِ باغ بهشت

هوا نافه زاد و زمين لاله کشت

از آنجا روان گشت پس با گروه

به خوشان زمين بر سر شيرکوه

ز ناگه به غازان يکي بر دويد

کز ارغون بدان گونه فرمان رسيد

که ايدو و اوغل سوي مارزاي

گرايند، و نورين بماند به جاي

چو گردان باهوش و فرخاشجوي

سوي شاه ارغون نهادند روي

شب و روز فرّخ رخ و ماهوش

به نخجيرگه بر همي بود خوش

بر آب تژن بست بندي، چه بند

کز آن آب شد بهره ور ديهِ چند

همه مرز آن بوم آباد کرد

ز نو هم دهي چند بنياد کرد

برين گونه روزي همي کرد شب

بر آن آب و دشمن شده خشک لب

به آگاهي آمد يکي مرد بخس

که آمد قرااونه سوي سرخس

همه مرز آن بوم بگرفت و راه

ببستست بر کاروان و سپاه

اَلادو از آن نامجويانِ گَو

به جنگ قرااونه شد پيشرو

پسِ او جهانجوي روشن روان

روان گشت با لشکري بي کران

سپاهي ز اندازه بيرون گشن

سراسر به آهن بپوشيده تن

—————

گريختن نوروز به ترکستان و آوردن دو شهزاده ابوکان و ايکوتمر

کشاورز تخمي که کارد نخست

همان بدرود بر کز آن کِشته رُست

چو داني که بايد ترا خورد بار

برين مرز جز تخم نيکي مکار

سخنگوي فرزانه زيبا سخن

کند تازه نو داستان کهن

که نوروز ز آمويه چون برگذشت

به راه بدخشان بيابان نوشت

نبود ايمن از رنج و راه دراز

شتابان همي راند شيب و فراز

ز دشمن پر انديشه و خسته دل

به ترکان بيگانه بر بسته دل

به قيدو کيان زاده ي دادخواه

جهانديده نوروز بردش پناه

ز ايران زمين چون به توران رسيد

يکي گُرد سوي جهانبان دويد

که آمد سواري ز ايران زمين

سري پر ز باد و دلي پر ز کين

بفرمود دارنده ي تاج و گاه

که بر گُرد ايران نگيرند راه

به تخت کيانش روان ره دهند

ز بهر گراميش کرسي نهند

بيامد سپهدار ايران زمين

ز ايرانيان دل پر از درد و کين

به نزديک اورنگ شاه جهان

ببردش نماز و پس آنگه روان

شهِ خاوران را ببوسيد دست

پس آنگه بر آن کرسي زر نشست

بپرسيد پس شاه از آن تيره بخت

ز رنج بيابان و ز آن راهِ سخت

کز ايران چرا روي برتافتي

به توران زمين از چه بشتافتي؟

به پاسخ چنان گفتش آن ارجمند

که اي شاه اورنگ و تاج بلند

جهاندار ارغون نيکوسرشت

به من بيگنه بر گناهي نوشت

پس آنگه بدانديش شد در نهان

به گفتار بدخواه تيره روان

تو گفتي ميان من و شهريار

همان داستان بود ز آموزگار

که آمد مر آن گرگ را بي گناه

به سر بر ز يوسف از آن تيره چاه

جهانجوي را بدگمان يافتم

از ايران از آن روي برتافتم

شهش گفت کاي نيوِ با مغز و راي

نبودت درين ره خرد رهنماي

به ديوار سالار کيهان نخست

چرا بي گناهي نکردي درست

بدو گفت نوروز کاي شهريار

سزاوار ديهيم والاتبار

مثال من از گردش چرخِ زال

چو افسانه ي روبه است و شگال

بپرسيد ازو خسرو مرزِ ترک

که چون بود احوال آن دو بزرگ

چنين گفت نوروزِ برگشته بخت

که اي شاه اورنگ و ديهيم و تخت

يکي روبه از خانه پرداز کرد

به ره بر شگالي بدو بازخورد

بپرسيد ازو کز چه پويان شدي

که چون آب از باد لرزان شدي

بگفتش ملک از پي کشت و کار

به اولاغ گيرد خر از بهر بار

بگفتش چه غم ز آنکه تو خر نه اي

از آن جنس و زين نوع جانور نه اي

بدو گفت روبه ملک چون يکي است

گر او گويدم خر که گويد که نيست

مرا تا همي کرد بايد درست

که خر نيستم نزد خسرو نست

بسي ديد بايد ز گيتي ستم

چه دارم بدين مايه دل را دژم

مثل زد چو نوروز ازين گونه، شاه

برافزودش از ارج خود پايگاه

سخنهاي داناپسند آمدش

چو گفتار زردشت و زند آمدش

به نزديک کاخ خودش جاي داد

وز آن پايه اش پايه برتر نهاد

برين گونه نوروز سالارِ مه

به توران زمين ماند بر سال سه

اگر چند با شاه همخانه بود

بر آن مردم و مرز بيگانه بود

بر آيين ايشان نيارست زيست

همي گفت چون من برين مرز کيست

شب و روز با سروران گفت و گوي

همي کرد، پيدا نه رنگ و نه بوي

فرو ماند در خود چو خر در وحل

چو کيوان پريشان به برج حمل

بريده ز پيوند و فرزند خويش

چو کرمانِ قَز مانده در بند خويش

همي کرد دل خوش به هر صبح و شام

بر افسانه ي گرگ و روباه و دام

خردمند اگر چند با راي رُست

هنر يافته باشد و تندرست

پر انديشه باشد ز کردارِ خام

نکرده سفر مرد نبود تمام

به دريا شناور خورد خون ناب

مگر دست يابد به دُرِّ خوشاب

چو سه سال نوروز ازين سان ببود

غمش بر غم و درد بر غم فزود

يکي روز قيدوي يزدان پرست

ز بلّور جامي پر از مي به دست

برآمد به اورنگ شاهي دلير

چو خورشيد تابنده در برجِ شير

ستاده به گردش سرانِ سپاه

گشاده درِ خرگه و بارگاه

درآمد ز در گُردِ پيروز جنگ

سپهدار نوروزِ پولاد جنگ

بر آن تاج و اورنگ و شاه بلند

ثناگوي شد پر دلي ارجمند

پس از پوزش شاه فيروز بخت

جهانبانِ پر دل سرافرازِ تخت

جهانديده نوروز با آب و بُن

ز ايرانيان راند چندي سخن

ميان سخن صفدرِ روزگار

طلب کرد دستوري از شهريار

قضا با قدر اندر آن داوري

به تدبير کردند پر ياوري

بفرمود خورشيد تخت کيان

دو شهزاده را با سپاه گران

که تازند يکسر به ايران سمند

ز جيحون بگيرند تا هيرمند

ابوکان، اويکوتمر با سپاه

که بودند هر دو بر آن مرز شاه

سواران جنگي پيِ کارزار

بر ايشان شدند انجمن سي هزار

به نوروز داد از پي روز جنگ

که بر دشمن آرد زمانه به تنگ

برآراست از تير و تيغ و سنان

چنان لشکري جنگجوي و جوان

به دل بر همه کين غازان گرفت

پيِ مرز راه خراسان گرفت

سپاهي چنان سوي ايران کشيد

که از گَردشان شد جهان ناپديد

چو نوروز ازين گونه بدخواه گشت

کيان زاده از کارش آگاه گشت

بُقايار را با سپاه گران

که بود از سراه جهان پهلوان

پي رزم نوروز نيوِ نبرد

برانگيخت ز آن مرز چون باد گرد

بقايار چون شد روان با سپاه

به فرسنگ سي چون بپيمود راه

برآمد چو ابري به کوه بلند

به هامون نگه کرد با گُردِ چند

بديدش سپاهي چو مور و ملخ

گرفته همه کوه و صحرا و شخ

برآشفت چون گَرد از تند باد

نبد رويِ جنگش، روان پشت داد

به شهزاده آمد ز رويِ نهفت

ز نوروز و شهزادگان بازگفت

چو بشنيد سالارِ ديهيم جوي

به کينه سوي دشمن آورد روي

چو سوتاي و کونجاک و قتلوغشاه

اُغورتاي و قاران سران سپاه

دليران و گردان برون از شمار

همه رزمجوي و همه نامدار

ز هر سو درفشي برافراشتند

همه ره سوي رزم برداشتند

چپ و راست پيش و پسِ شهريار

سنان ور هزبران و گُرانِ کار

به فرمان يزدان از آن مرز و کوي

سوي مشهد طوس کردند روي

چو شب روي گردون به مشک سياه

بپوشيد گم کرد خورشيد و ماه

برآمد برين چرخ گردان بُرُو

به کين خسروافکند چين در بَرُو

چو بهري از آن تيره شب برگذشت

سوار طلايه بيامد ز دشت

که بگذشت از پُول شاه و سپاه

به فرسنگ ده دور باشد ز راه

چو بشنيد شهزاده ز آن زادمرد

در آن شب ز لشکر بُنه دور کرد

چو خورشيد بر زد سر از کوهسار

برآراست گيتي چو روي نگار

جهانبان نوندي روان برنشست

که بردي گهِ پويه از باد دست

الادو و نورين و ديگر سران

شدند از پيِ جنگِ ترکان روان

براندند يکسر هم از مرز طوس

نوشتند صحرا به آواز کوس

چو خورشيد بر چرخ گردان بگشت

يکي گردِ تيره بر آمد ز دشت

پديد آمد آن لشکر بي کران

شد از گَردشان چرخ و گيتي نهان

دليران ايران فرود آمدند

نشستند وهر گونه رايي زدند

يکي گفت با اين هزبران ترک

دو شاهند والانژاد و بزرگ

همان به که ما روي در روي جنگ

نشينيم چندي برين مرز تنگ

ببينيم تا راي دارنده چيست

به يزدان بر از ما نکوهيده کيست

دگر گفت ما رايِ جنگ آوريم

جهان بدانديش تنگ آوريم

بکوشيم يکسر به تير و کمان

مگر دست يابيم بر بدگمان

سيُم گفت سستي ز گُردانِ کار

نباشد پسنديده ي شهريار

به هنگام رزم از پيِ کرّ و فرّ

چه انديشه از دشمنِ بدگهر

يکي گفت با لشکر چيره دست

به بيهوده ناموس نتوان شکست

چو از ما فزونند گردان به جنگ

چرا کرد بايد تبه نام و ننگ

غزان گفت کز لشکر تيغ زن

نه مردي بود روي برتافتن

الادوي شهزاده بر پاي خاست

تو گفتي که کوهي است کز جاي خاست

به سالارِ لشکر زبان برگشاد

پس از راي پوزش چنين کرد ياد

که اي زيب و پيرايه ي تاج و تخت

جهانجوي سالارِ فيروزبخت

تن و جان ما هر دو قربان تست

به ما بر زدادار فرمان تست

نه مردي بود روز پيکار و جنگ

به ناوردگه بر ز گُردان درنگ

ولي چون بود لشکر خاکسار

به ما بر فزون و برون از شمار

نسازد چنين روز دانا نبرد

نشايد چو شب روزِ خود تيره کرد

به کوشش يکي مرد با ده سوار

نشايد که جويد به ره کارزار

چو دشمن بود با سپاه گران

مبند از پي کين کمر بر ميان

که ناگه به نيرو چو دست آورد

درستي سران را شکست آورد

چو بيند دلاور به رزم از صواب

به روز درنگ آوريدن شتاب

هزيمت به از جنگ و اين روشن است

به ارغون جواب شما بر من است

چو بشنيد گفتار آن زادمرد

سپهدار برگشت و برخاست گَرد

گريزي به هنگام بهتر ز جنگ

به روز چنين به شتاب از درنگ

براندند يکسر از آن مرزگاه

چو شد شب به ميدان برآراست شاه

چو بر زد سر از کوه تابنده مهر

بياراست روي زمين را به چهر

به فرمان شه سروران هفت و هشت

پراکنده گشتند بر کوه و دشت

بر آن مرز ماندند از آن انجمن

به شه بر زگردان لشکر سه تن

چو نورين و سوتاي، قتلوغشاه

که بودند گردنکش و نيکخواه

برين گونه گشتند صحرا نَوَشت

سوي اسفراهين از آن مرز و دشت

به نورين و سوتاي بر ره گذر

سواري بياورد ناگه خبر

که ايدون قرااونه ي نامدار

به تنگي رسيد از پيِ کارزار

سپاه گران دارد آن نامجوي

بدين مرز ما دارد آهنگ و روي

چو بشنيد غازان مرآن مرزگاه

به قتلوغشه داد برداشت راه

وز آنجا به جاجرم آورد روي

برآسود از رنج فرخاشجوي

ابوکان و نوروز و گردان تور

پراکنده گشتند يکسر چو مور

به هر مرز و بومي که بشتافتند

ببردند هر چيز کآن يافتند

در آن سال چون فتنه بگشاد دست

درآمد به کار خراسان شکست

زناگه يکي روز از روزگار

بر آن مرزِ پرفتنه از گيرودار

به نوروز گُردي چنين باز راند

که سالار ديهيم ارغون نماند

بر آن بوم از کينه تخمي که کاشت

پشيمان شد و ليک سودي نداشت

برانديش تخمي که کاري نخست

که از کِشته بر آن ستاني که رُست

ز جودانه گندم نرويد به باغ

چو خورشيد تابان نتابد چراغ

به نوروز چون روز بر شب نمود

همان داستان بط و باخه بود

ز تاراج و بيداد ترکان شوم

پريشان زن و مردِ آن مرز و بوم

خبر شد به نوروز روشن روان

ز بيداد بوکان شه خاوران

عنان يکره از کار ترکان کشيد

به مرز اسفراهين به بوکان رسيد

به تندي و تيزي زبان برگشاد

سپهدار با دين و سالارِ داد

چنين گفت با او که از بهر گنج

چه داري دل زيردستان به رنج؟

چه تاراج و بيدادي است و نبرد

گر آذر پرستي ز آذر مگرد

نداري به گيتي تو اي تاجور

هم آيين شاهان واگهر

برآشفت بوکان و پاسخش داد

زبان را به گفتار بد برگشاد

کز آن وعده و عشوه ي پيچ پيچ

که دادي و گفتي نديديم هيچ

ز ما باد نفرين بسي بر تنت

نديديم برگي کَه از خرمنت

پس آنگه به دست خود آن شهريار

به سر برزدش تازيانه سه چار

چو نوروز از آن گفته بر ديد رنج

نهان شد ز بوکان به کنجي چو گنج

به خود گفت کاين کار بد کرده اي

سزد گر ننالي چو خود کرده اي

الا اي خردمند نيکو سخن

چو داني که بد نيست نيکو، مکن

ز رنج زمانه دلش بر شکست

چو بهرام شد سوي خرچنگ پست

ابوکان ز نوروز چون برگذشت

برو روز روشن شب تيره گشت

چو شاخ اميدش بري بر نداد

ز بيداد رُو در خرابي نهاد

————–

خراب کردن ابوکان شهر اسفراهين را و رفتن به…

نبود از بلاد خراسان دگر

از آن مرز و آن بوم آبادتر

ابوکان چو آمد به نزديک شهر

جهان شد برهنه ز شادي و بهر

زن و مرد از آن شاه بي داد و دين

همه جاي جستند زير زمين

چو بدخواه از آن کار آگاه گشت

منادي بفرمود در شهر و دشت

که با شهر و مردم مرا کار نيست

سرِ جنگ و پيکار و آزار نيست

وليکن سپه را به هر نيک و بد

ضروري بود خرجِ داد و ستد

به زاور بزرگان اگر ره دهند

به داراي ديهيم منّت نهند

خرند آنچه خواهند ارزان خران

فروشند کالا به نرخ گران

ز بانگ منادي ز زير زمين

زن و مرد بيرون شدند از کمين

سه روزه در آن شهر داد و ستد

بکردند ترکان ز نيک و ز بد

چهارم به آدينه روز بزرگ

به شهر اندر آمد جهاندار ترک

ز بيداد درهاي مسجد روان

ببستند بر روي پير و جوان

به شمشير و تاراج کردند دست

ز پير و جوان، هوشيار و ز مست

کسي را نبد راه روي و گريز

از آن بدنژادان با تيغ تيز

ز هر سوي گروهي برآهخته تيغ

به خون خاکِ ره کرده گلِ بي دريغ

ز طفل و زن و مرد برنا و پير

ز کار آگهان و ردانِ اژير

بکُشتند چندانکه آنرا شمار

نداند شمارش ستاره شمار

به هر برزن از تيغ سيمابگون

روان بود چون آب جويي ز خون

ز طفلانِ جان داده بر رهگذر

پي ديزه را ره نبد بر گذر

ز دانشوران جهان يک دو تن

گرفتند ترکان از آن انجمن

چو بيژن ببستندشان بي گناه

فکندندشان در يکي ژرف چاه

يکي آتش از تيغ افروختند

تر و خشک در هم همي سوختند

برآمد نفيري از آن انجمن

بر افلاک شد ناله ي مرد و زن

سراسر بزرگان آن بوم و بر

به گَرزِش سوي آسمان کرده سر

به خواري نهادند بر خاک روي

ز خون برگشادند از ديده جوي

به درگاه يزدان داناي راز

به زاري برآورده دست نياز

ببخشود دادارِ کيهان و مهر

بر آن بر ستم ديدگانِ سپهر

ز خويشان آن موبدانِ بلند

که بودند در چاه خوار و نژند

زني بود کدبانو و رايزن

جهانديده و مه بر آن انجمن

چو پوشيد شب چادر مشک رنگ

بچربيد بر لشکر روم، زنگ

زن کارديده به کوه بلند

برآمد برآشفته با خويش چند

پراکنده هر سو ز خاشاک و خار

بسي گرد کردند بر کوهسار

بدو در زدند آتشي هولناک

که بر زد به کيوان بر از سوز تاک

چو بفروخت ز آن گونه آتش زسوز

شب تيره گفتي مگر گشت روز

گروهي بر آن مرز گُردانِ کار

بديدند چون آتشِ تابدار

بزودي بر اسبان نهادند زين

سوارانِ بخرد، دليرانِ کين

به شب سوي آن مرز بشتافتند

به آتش ز بوکان خبر يافتند

تو گفتي منيژه مگر زنده بود

کز آتش به رستم همي ره نمود

چو رستم به آتش بپيمود راه

برآمد به شب بيژن از تيره چاه

دليرانِ شير اوژن ارجمند

فتادند چون گرگ در گوسفند

بکشتند ازيشان سوارِ هزار

بر آن مرز و بوم از پي کارزار

ابوکان و لشکر چو از گرگ ميش

گرفتند راه نشابور پيش

گريزان و لرزان و دلها بتاب

چو از رزمِ رستم شه افراسياب

برفتند ترکان لشکرشکن

ز ايران به توران به يک تاختن

به ره بر ابوکان به اويکوتمور

چنين گفت کاي پور سالارِ تور

مثل شد به ما بر ز نوروزِ نيو

همان قصّه ي زاهد و دزد و ديو

نه آخر شنيدي ز دستورِ سند

نخواندي مگر دفترِ رايِ هند

چو ترکان وارون بيداد و دين

برفتند يکسر به توران زمين

گشادند درهاي مسجد سران

به روي ستم ديده پير و جوان

پس آن دانشي موبدان را ز چاه

برون آوريدند گُردان راه

چنين است آيين دورِ سپهر

گهي رنج و راحت، گهي کين و مهر

به غازان خبر چون ز بوکان رسيد

که لشکر سوي مرز توران کشيد

به هر مرز و بومي يکي نامور

فرستاد سالارِ والاگهر

برآراست چون گل يکي انجمن

به خود بر ز گُردان لشکرشکن

به کينه ز دشمن برآورد گرد

بر و بوم آن مرز آباد کرد

پس آنگه ز جاجرم دارايِ گاه

سوي مرز بسطام برداشت راه

—————–

گرفتن غازان حصار دامغان را

از آن برگذار از گرانمايگان

سوي دامغان شد يکي پهلوان

به آوردن باژ از آن مرز و بوم

به فرمان لشکرکش ترک و روم

فرستاده چون شد به شهر اندرون

نگشتش به شادي کسي رهنمون

چپ و راست هر سو بسي بنگريد

از آن مردم شهر يک تن نديد

فرو ماند بر جاي گُرد دلير

چو در دامِ روباه غرّنده شير

در انديشه تا از که يابد خبر

از آن مردم شهر ز آن برگذر

يکي ناتوان ديد افتاده زار

دژم روي آشفته بر رهگذار

پياده شد از اسب جوياي باژ

از آن شهر ويرانه درماند هاژ

به بالين آن ناتوان شد فراز

به نرمي بپرسيدش آنگه به راز

از آن شهر و ز آن کار مردم نخست

مر آن ناتوان پس ز راي درست

به پاسخ چنين گفت کاي زادمرد

سوي ناتوان جز به پرسش مگرد

چه پرسي ز من راز و کار نهان

چه جويي ازين دردمند اي جوان

سخن کآن پر آهوست اي پرهنر

ز من در گذار و ز من بر گذر

چو بشنيد از آن ناتوان ارجمند

به پاسخ چنين گفت کاي دردمند

نه من از پي ريژ کاژ آمدم

بدين شهر از بهر باژ آمدم

نبينم يکي تن ز پير و جوان

که بر من کنند آشکارا نهان

بدو داد پاسخ دگر باره مرد

که اي نامور نيو روز نبرد

چه پرسي ز فرمان سالار تخت

ازين مرد شهر برگشته بخت

خراج از چنين شهر ويران مجوي

سخن کآن پسنده نباشد مگوي

بدان اي سوار ستوده گهر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

به ما بر ز خورشيد گيتي فروز

سپهر و زمانه بشوريد روز

خبر شد زناگه به پير و جوان

که ارغون بپرداخت رخت از جهان

از اين خاکدان بهره اي برنداشت

همه مرز ايران به دشمن گذاشت

بزرگان شهر از پي گيرودار

گرفتند جاي خود اندر حصار

فرستاده ز آن کار اندر شگفت

فرستاد ناماوري را نهفت

به غازان از آن کار داد آگهي

که بد شهر از ديو مردم تهي

خبر چون به سالار لشکر رسيد

که مردم از آن گونه شد ناپديد

بفرمود فرمانده روزگار

يکي نامه بر نام پروردگار

بدان نامداران آن بوم و مرز

اميد فراوان ز سالار برز

که بر دل نگيرند اندوه و غم

ندارند تن خسته و دل دژم

گر آيند يکسر از آن دز برون

نشويند رخساره ز آن پس به خون

سران و بزرگان و زادان شهر

به جاي شکر نوش کردند زهر

کشيدند يکسر سر از راي شاه

برون از ره او گرفتند راه

شدستند بيرون ز فرمان اوي

ندادند گردن به فرمان اوي

چو غازان از آن کار ديد آگهي

که دارند گرگان سرِ روبهي

چو آتش زبادِ سبک بر دميد

به کينه بر آن مرز لشکر کشيد

روان شد چو ابرِ خروشان ز باد

کز آن ابر و باد آتِش تند زاد

يکي تيغ در دست سيمابگون

همي داد سازنده آبش به خون

چو آمد به نزد حصار بلند

کيان زاده با لشکر و گُردِ چند

به کين تيغ ور گشته چون آفتاب

زره کرده در بر چو از باد آب

شه نامدارانِ با آب روي

برآن دز به هر سو شده جنگجوي

چو شير ژيان خسرو تاجور

برو بومشان کرد زير و زبر

ز تير و کمند و سنانهاي تيز

تو گفتي برآمد مگر رستخيز

دو روز و دو شب در ميان جنگ بود

اگر مهر تابنده ور زنگ بود

تو گفتي که از چرخ فيروزه تير

بباريد بر دشت و باران تکير

و يا نيز بهرام خنجر گزار

به کيوان همي کرد پر کارزار

سرانجام از شه امان خواستند

ز هر گونه خانها بر آراستند

ز گاو [و] تغار و مي و گوسفند

که آن لشکري را بود سودمند

بيامد يکي گُردِ پر ديده کار

بياورد يکسر بر شهريار

به پوزش خردمند گردنفراز

زبان برگشاد و ببردش نماز

کيومرث تخت و فريدون بخت

بپرسيدشان نرم و نگرفت سخت

گنهشان بپوشيد از روي مهر

شهِ جم شکوه و منوچهر چهر

وليکن درِ بر کشيده سپاه

به خاک اندر آورد از آن برزگاه

وز آنجا به هنگام بانگ خروس

روان شد جهانجوي با ناي و کوس

شتابان ره دشت هامان گرفت

شد آرامگه مرز سمنان گرفت

بزرگان لشکر سران سپاه

ردان دلاور دليرانِ گاه

به شه بر يکي انجمن ساختند

زبيگانه ايوان بپرداختند

جهانديده گُردي ز ايران زمين

ببردش نماز و بکرد آفرين

به سالار گفت و ز خشم آب راند

غزان باد باقي که ارغون نماند

چو بشنيد غازان ازين سان ز درد

فغاني برآورد و فرياد کرد

بپيچيد بر خويشتن دردناک

چو مارِ ستم ديده بر رويِ خاک

همي راند از ديده خونين سرشک

که در چاره بيچاره ماندش پزشک

به زاري برآورد از آن سان خروش

که رفت از دل و جانش آرام و هوش

چو بيهوش گشت از غم و رنج و تاب

به رخ برزدندش از آکج گلاب

چو باز آمدش هوشِ رفته به تن

يکي انجمن شد برو مرد و زن

برآشفت، از آن درد زاري گرفت

به ماتم رهِ سوگواري گرفت

سران و سپه را سيه پوش کرد

چو کاوس به مرگ سياووش کرد

دو روزه عزا داشت بر رسمِ گاه

سيُم خوان بگسترد و برداشت راه

به مرگ پدر دل چو خورسند کرد

عزيمت به مرز دماوند کرد

به فيروز کوه آمد از گردِ راه

برافراشت ايوان و زد بارگاه

ز ارغون به شاهي چو شد سال پنج

برافزودش اختر همي درد و رنج

سرانجام ازين کاخ ناپايدار

سراي دگرگونه کرد اختيار

ز گنج و ز لشکر چو بي بهره ماند

سپهرش به خاک دژم برنشاند

زمانه چنين دارد آيين و ساز

اگر هوشمندي به گيتي مناز

جهان را به کس جاودان نشمرند

چنان کآمدند آنچنان بگذرند

————–

پادشاهي گي خاتوخان سه سال [و] نه ماه بود

چو خورشيد ارغون فرو شد به چاه

مهِ گيخاتوخان برآمد به گاه

چو بنشست بر تخت زر چون نگين

شهنشاه توران و ايران زمين

به سر بر کلاه کيي کج نهاد

به درويش بگشاد بر دست راد

برآيين و رسم برادر به تخت

برآمد سپهدار فيروزبخت

چنين گفت کاين تاج و تخت کيان

مرا داد داراي هر دو جهان

به گيتي سرِ دادخواهان منم

پناهنده ي بي پناهان منم

جهان و سر تاج و افسر مراست

به شاهي همه مرز و کشور مراست

ستانم زهر شهر و بومي به تيغ

خراج و زرِ او ندارم دريغ

فلک ياور مهر و کين من است

زمين زير نقش نگين من است

چو داراي زاووش و ناهيد و مهر

ز اختر برآراست روي سپهر

مرا داد بر نيک و بد دستگاه

برافراختم تاج و تخت و کلاه

به فرمان دادار فرمان دهم

ز کرمان ستانم به کرمان دهم

چو زين گفته پردخته شد شهريار

برآراست چون گل رخِ روزگار

دل شهري و لشکري شاد کرد

ز زندان گرفتاري آزاد کرد

برآمد چو بر تخت سالار برز

فرستاد گُردي به هر بوم و مرز

هورقداق را با قراي گزين

روان کرد سوي خراسان زمين

غزان سوي سمنان دگر بازگشت

شکارافکنان همچنان برگذشت

سوي بادغر شد به مرز سران

که جاي نزه بود و آب روان

چو چندي برآمد به هر مرز و کوي

خبر شد ز نوروز فرخاشجوي

که دارد سر جنگ و ناماوري

جبيره برو شد بسي لشکري

چو سالار ايران شه تاج و تخت

برآگه شد از کار آن تيره بخت

اياجي و نيو و گوکوتوال

سپهدار طولاي و قونجوقبال

به فرمان داراي تخت بلند

بفرمود تا با دليرانِ چند

سوي مرز و بوم خراسان شدند

به نوروز بر کينه خواهان شدند

هورقداق را بار ديگر غزان

به باورد [و] يازرد کردش روان

به سوتاي مازندران را سپرد

سپه را به سوي دماوند برد

به يک شب سه فرسخ ز مرز سران

به مرز دماوند شد شه غزان

بر آن بوم آباد داراي گاه

برآسود يک هفته از رنج راه

به هشتم رهِ مرز ايران گرفت

کمينگاه مرز دليران گرفت

گشادش به بازوي چندان حصار

در آن ره که داند کس آنرا شمار

به هر مرز و بومي که آمد فراز

سپهدار آن مرز بردش نماز

کشيدند خوانها و دادند باژ

بر آن زيور تاج ماندند هاژ

تو گفتي سکندر مگر زنده گشت

که گيتي شدش رام بر برگذشت

شتابان چنين روز و شب راند شاه

به تبريز تا کرد آرامگاه

پس آنگه جهانجوي والانژاد

بر آن خرّم آباد مي بود شاد

برين روزگاري برآمد نه دير

که ناگاه دو نامدار دلير

کميجوي نيو و گوي ناودو

رسيدند ز الباغ از گيخاتو

که فرمان چنان شد به غازان و شاه

که سوي خراسان زند بارگاه

چو بشنيد از آن گونه فرّخ هماي

به تندي به اسب اندر آورد پاي

چنين گفت با ناودو از ستيز

که ما را نبستند پاي گريز

چو دستي نخواهد مرا تن درست

مر آن دست بايد بريدن نخست

نيم من چو جوينده ي تخت و تاج

کس از ديه ويران نخواهد خراج

ندارم سر جنگ با عمّ خويش

گرفتم به فرمان او راه پيش

به سختي فروگفت چندي سخن

چو دانا جهانديده پير کهن

پس آنگه روان گشت از آن مرزگاه

سوي يوزآغاج برداشت راه

بر آن مرز آهوي زيبا گرفت

چو زاووش در خوشه بالا گرفت

ديدن غازان دختر مهراب را به خواب و عاشق شدن بر وي

چنان ديد کيان زاده يک شب به خواب

که گشتي قرينِ مه از آفتاب

بلندي گرفتي همه کار اوي

شدي فتنه بر وي يکي ماهروي

نوازش نمودي و پوزشگري

گهي مهرباني گهي ياوري

به دام آمدي آهوي مشکبوي

جهانجوي را اندر آن مرز و کوي

شدي مونس و ياور و همدمش

زدودي ز دل رنج و درد و غمش

به ديدار او چشم روشن شدي

برو گلخنِ دهر گلشن شدي

ز بس مهرباني و ناز آوري

که کردي در آن شب به مه بر پري

تو گفتي که ناهيد روشن روان

به جوزا برآمد ز برج کمان

ز شادي کيان زاده ي کامياب

چو خورشيد روشن بر آمد زخواب

از آن خواب ديده شگفتي بماند

خداي جهان را نهاني بخواند

به روز آن نديدش که شب ديده بود

نه برگي از آن گل که او چيده بود

بماندش بر آن مرز از آن ديده خواب

دل و ديده بي دوست پُر تاب و آب

برآراست نخجير را در زمان

بر آن مرز جويايِ رازِ نهان

به نخجيرگه بر بر آن مرز تنگ

همي شد پي گور و آهو و رنگ

کيان زاده زينسان بيابان نورد

فراوان بر آن مرز نخجير کرد

شتابان پي گور بر پهنه دشت

يکي بيشه پيش آمدش برگذشت

در آن بيشه ديد از نشيب و فراز

يکي راهِ باريک و دور و دراز

بدان ره جهانجوي ره برگرفت

هوايِ به شب ديده در سر گرفت

چو از بيشه بگذاشت ره يک دو ميل

پلنگي بديدش بکردار پيل

که آورد بر شهريار جهان

يکي حمله مانند بادِ وزان

کيان زاده ي آزموده نبرد

سر نيزه را بر برش راست کرد

چو تنگ اندر آمد هزبر دمان

به نيرو بزد خويش را بر سنان

که بگذشتش از بر درآمد به روي

سر نيزه از مهره ي پشت اوي

ز سوي دگر نرّه شير سياه

چو دودي برآمد به خورشيد و ماه

ز بيشه برون تاخت از روي کين

همي زد دم خويش را بر زمين

بسان يکي ابر در نوبهار

بغرّيد از باد بر شهريار

چو ديد آن چنان پر دل رزمجوي

سوي شير غرّنده آورد روي

ز ترکش برآورد تير خدنگ

به قوس اندر آورد پس بي درنگ

نهاده برو بر پَر از چارسو

ز پولاد پيکان سه سويه برو

بزد بر برش خسرو تاجور

به شير ژيان بر نشد کارگر

به خشک اندر آمد به شاه هژير

مرآن بيشه پرورده ي خورده تير

به بازو در افکند چاچي کمان

يکي تيغ هندي کشيد از ميان

برآورد و زد شاه روز نبرد

ميانش به يک زخم دو نيم کرد

پس آنگه دريدش برو زهره گاه

همان راه باريک برداشت شاه

به مقدار ده ميل چون ره بريد

کرانِ غم و بيشه آمد پديد

يکي دشت ديدش همه مرغزار

به هر مرز و بربر يکي چشمه سار

بر آن چشمه ساران گل سرخ و زرد

که رنگش رخِ اختران تيره کرد

به جوزا کمر بسته بر آفتاب

شناور شده مرغ و ماهي در آب

سهي سروِ سرسبز و بالا ز بيد

همي سايه گسترده بر روي شيد

ز سبزه بپوشيد روي زمين

چو تخت کيان را به ديباي چين

همه کوه و صحرا گلِ ارغوان

زده خيمه هر سو بر آبِ روان

بسي ماهي و مرغ نخجير کرد

به آتش بر از بابزن باز خورد

بر آن مرغزار و بر آن مرز و دشت

برو بر سه روز و سه شب درگذشت

چهارم چو خورشيد بنمود روي

به ميهن گراييد از آن مرز و کوي

پريشان دل از گردش اختران

چو زاووش در جدي و خور در کمان

چو شد راست خور بر خط استوا

درآمد يکي مرغ از اوجِ هوا

بر آن برگذر يک دو آواز کرد

پس آنگه سوي کوه پرواز کرد

غزان سوي آن کوه ره برگرفت

به مروا مر آن فال رهبر گرفت

چنين تا بگشت از سپهر آفتاب

چو خورشيد مي راند شه در شتاب

همه روزه با مهر همراه بود

بدي را ازو دست کوتاه بود

چو بگشاد شب گيسوي مشک رنگ

ره دشت و کوه اندر آمد به تنگ

به دامان کوه آن فرشته سرشت

يکي باغ ديدش چو خرّم بهشت

بدان باغ شد مرغ رهبر زدشت

پي او سوي باغ شه درنوشت

چو شاه جهان اندر آمد به باغ

ستاره برافروخت روشن چراغ

هوا سوخت عود از پي شهريار

چمن کرد بر شاه گلها نثار

شه و نامجويان فرود آمدند

بر آب روان خيمه هر سو زدند

غزلخوان شده بلبل از شاخسار

پر از سبزه و گل لب جويبار

هواي چمن عنبرافشان شده

ز انديشه خسرو پريشان شده

مگر پيش از آن دخت مهراب ورد

بر آن باغ و بر ساختي آبخورد

به هر سال چون نو شدي روزگار

شدي باغ خرّم ز باد بهار

مر آن نازپرور به باغ آمدي

تماشاکنان سوي باغ آمدي

يکي جشن خرّم برآراستي

ز جان انده و غم ز دل کاستي

نشستي و خوردي به رطل گران

ميِ لعل بر بانگ رامشگران

برآسودي از روزگار دژم

به سر برفشاندي ز گلها درم

به شادي يکي هفته بگذاشتي

يکي بهره از عمر برداشتي

پس آنگه سوي کاخ رفتي ز باغ

چنين تا دگر سال بي درد و داغ

مگر اتفّاقاً در آن روزِ چند

به باغ آمد از کاخ سرو بلند

يکي بزم نو کرده با دختران

کشيده بر آوازِ رامشگران

بر آيين هر سال آن ماهِ نو

نشسته نه آگاه از آن شاه نو

وز اين سو سپهدار شب ديده خواب

چو زلف بتان دل پر از پيچ و تاب

همه شب در انديشه از روزگار

که چون باز بيند دگر روي يار

که ناگه بر آواز نغز و بلند

فروخواند رامشگري بيتِ چند

به گوش غزان آمد آواز اوي

شب تيره برداشت ره ماه جوي

به هر سوي در باغ مي کرد گشت

به هر جوي و هر مرز برمي گذشت

زناگه برآمد به مرز چمن

يکي بزم ديد از بتان انجمن

همه ماهرويانِ ابروکمان

همه چربگويانِ شيرين زبان

چو مينو ز مي بزمي آراسته

سر زلفشان جمله پيراسته

ز ديبا بگسترده تختِ بلند

بر آن تخت ماهي به گيسو کمند

به گِردش چپ و راست بر دختران

نشسته چو بر گِرد مَه اختران

مي لعل در جام ياقوت زرد

بر آن باغ در خيمه ي لاژورد

به بانو گرفتند نازآوران

برآوازه ي رود رامشگران

همي خورد آن باده بر ياد اين

همي کردي اين هم بر آن آفرين

کشيده يکي خوان ز ديباي زنگ

ز الوان برو خوردني رنگ رنگ

ز بوي گلاب و مي ارغوان

شده ماهرويان همه سرگران

نهان گشته غازانِ فيروزبخت

پس سايه وز شاخ نازان درخت

بر آواز رامشگران داده گوش

خرد کرد ره گم، ز دل رفته هوش

همي گفت با خود ز راي خرد

که از راي من بر همي نگذرد

همانا که اين ماه عنبرذؤاب

همان است کش ديده ام من به خواب

در آن ماهروي شب افروز باغ

همي ديد دل پرغم و درد و داغ

چنين تا بتان از مي لعل ناب

نهادند سر سوي بالين خواب

کيان زاده غازان از آن مرزگاه

سوي خيمه ي خويش برداشت راه

همه شب در انديشه با درد جفت

نه خورد و نه آرام کرد و نه خفت

کزين شب که آبستن آمد به بر

مر او دخت زايد ندانم پسر

——————-

ديدن دخت مهراب ورد غزان را و عاشق شدن بر وي

چو بر زد سر از کوه رخشنده مهر

بر آراست روي زمين و سپهر

بتان يکسر از خواب برخاستند

همي بزمگه نو برآراستند

به خوردن نشستند با راي [و] هوش

صبوحي کنان باز بر يادِ دوش

چو بگذشت دورِ دو از جام مي

گران شد سرِ بانو از مهرِ کي

برآمد تفرّج کنان گردِ باغ

چو ماهي که تابد به شب چون چراغ

به زير يکي سرو سبز و بلند

سمنبوي و رشک بتان خجند

ز ديبا بديدش به مانند چرخ

يکي خيمه سر بر کشيده به چرخ

به خيمه نهاني درو بنگريد

چو ماه فروزان يکي شاه ديد

جوان و سرافراز و با آب و رنگ

نشسته چو شير ژيان بر پلنگ

نهاده به سر بر يکي تاج زر

فروزنده ديباي رومي ز بر

برو فتنه شد فتنه ي روزگار

وز آن فتنه آگه نبود شهريار

نگار گل اندام از آن مرز و کوي

ز مهرش نيارست بر تافت روي

فرو ماند بيچاره بر جاي خويش

بمانده يکي پا پس و پاي پيش

نه رويِ شدن بودش از پيش شاه

نه هم ديد جايي بر آرامگاه

زماني در آن شاه حيران بماند

تو گفتي که چون سايه بيجان بماند

گذشتن نيارست از آن ماه چهر

تو گفتي که فرهست کردش سپهر

بناچار افتان و خيزان ز درد

سوي مهربانان خود روي کرد

به دايه بر از ديده بگشاد راز

چو بشنيد پرورده بردش نماز

بدو گفت کاي سروِ باغ بهشت

که شد رهنمونت بدين کار زشت؟

به پاسخ چنين گفتش آن ماهروي

مگو ياوه و چاره ي کار جوي

گر آن ماهِ نو را به دام آوري

همانا که از بخت من برخوري

به پاسخ دگر گفتش اي سروِ ناز

بکوشم به دستان و نيرنگ و ساز

به زهره فريبي ز هاروت و ماه

ستانم به افسون قبا و کلاه

به دام آورم گر بود شير نر

ببندم به چاره برو برگذر

مينديش کاين کار، کار من است

به من گر چو زين کار بر شيون است

دگر گفتش اي دايه ي مهربان

که رو زير آن شاخ سرو روان

نگه کن که آن ماه رخسار کيست

به خيمه درون آدمي يا پري است

بپرسش ز نام و نشان و نژاد

ز نيک و بد و روزگار و بلاد

چه بودش ازين مرز بهره کنون

که بودش بدين باغ بر رهنمون

بگويش که اي سايه پرورد ماه

که چون يافتي شب بدين باغ راه؟

فلک پيکري با پريزاده اي

که بيواره زي مرز افتاده اي

که از رويِ چون روز و مويِ چو شب

وز آن لؤلؤِتر دُرافشان زلب

يکي آتش مهر انگيختي

بدان آبِ رويم مه ريختي

دلم از پيِ دفع چشم گزند

بر آتش نهادي بسانِ سفند

وز آن آتش مهر بر باد و تاب

دل خسته ام کردي از غم کباب

بسي سال شد تا به هر نوبهار

يکي جشن سازم بدين مرغزار

برآرايم و ترک و تازي کنم

به خوبان بر از ناز بازي کنم

فراوان برين باغ رطل گران

بخوردم بر آواز رامشگران

همانا بجز تو نديدم کسي

دلارام اگر چند جستم بسي

چو بشنيد از آن ماه پوشيده روي

شد آن دايه ي مهربان چاره جوي

سوي خيمه ي خسرو آمد نخست

به چاره گري بر ميان بسته رُست

به خيمه درون رفت و بردش نماز

پس آنگاه بگشاد از آن ماه راه

هر آنچ آن شنوده بدش باز گفت

ز گفتار او شه چو گل برشکفت

به دايه چنين گفتش اي مهربان

تويي چاره ي کارِ بيچارگان

يکي آدميم نيم من پري

به من بر چه داري ازين داوري

از ايران زمينم ز آزادگان

کيان زاده و نيز نامم غزان

به نخجير بودم برين کوه و دشت

يکي مرغ ناگه به من برگذشت

به ره بر فرود آمد آواز کرد

دگر ره سوي کوه پرواز کرد

پي او سوي کوه و راغ آمدم

برين مرز آباد و باغ آمدم

چو زين بزمگه يافتم آگهي

ز انديشه گشتم بسانِ بهي

مگر چهره ي دختِ مهراب ورد

نمايد مرا بخت بي داغ و درد

اگر نيک خواهي کني دايه وار

تراتاج زر بخشم و گوشوار

براندازي از پرده ي کار شرم

به مهرِ منش دل کني نرم و گرم

چو غازان چنين گفت شد دايه باز

به گوش کياندخت برگفت راز

که رويش چنين است و بالا چنان

چنين آفريدش خداي بتان

فرستاد بازش بت ماهروي

هم اندر زمان نزد ديهيم جوي

که اي آفتاب سپهر بلند

به تو روشن اين ديده ي دردمند

گر ايدون گرايي سوي من به مهر

برافروزدم همچو گل روي و چهر

چو سوي کيان زاده شد رهنماي

از آن ماه نو گشت پاسخ سراي

فرو گفت يک يک ز راز نهان

به شاه جهان، دايه ي مهربان

سخن را نماند آن زمان جايگاه

خراميد از آن سروبن پادشاه

سوي خيمه ي دخت مهراب ورد

روان گشت با دايه شاه نورد

همه ره سخنگوي از آن ماهروي

پي کام پوينده هر مرز و جوي

چنين تا بدان بزمگه شد فراز

که آرامگه داشت بانوي ناز

چو ديدش همي دخت مهراب ورد

دل از تابش مهر او گرم کرد

چو سروي روان خاست از جاي خويش

خراميد گلبوي گامي دو پيش

گشادش ببسته کمر از ميان

به بر در گرفتش پس آنگه چو جان

نشاندش به پهلو بر آن ماهروي

به بر درفشاندش گل مشکبوي

پس آنگه بر آن بزم بر جاي آب

بشستند پايش به مشک و گلاب

بپرسيدش آنگه گل نوبهار

ز رنج ره و گردش روزگار

جهانجوي فرّخ رخ و نوجوان

برانداخت پرده ز راز نهان

سراسر بگفتش همه سرگذشت

ز شير و ز بيشه بر آن برگذشت

وز آن خواب کز پيشتر ديده بود

وز آن مهرباني که بنموده بود

چو بشنيد بانوي مهمان نواز

فزون گشت مهرش بر آن مهر باز

بفرمود پس با کنيزان خويش

که آرند هر گونه اي خورد پيش

چو پوشيده رويان آن انجمن

شنيدند از آن گونه ز آن مه سخن

کشيدند خواني ز ديباي زرد

نهادند بر وي زهر گونه خورد

نديده در او هيچ ناجنس دست

غزان بلبل آمد بر آن گل نشست

سمن چهره گلبوي با آب و رنگ

ز روي شب تيره بزدود زنگ

مثل زد درين کاخ بي بام و در

که در باغ دهقان برين برگذر

گلي بود خوشبوي مهراب ورد

غزان آن گل زعفران درنورد

دل از ديدن هردو شد شادمان

که تفريح بخشد گل و زعفران

چنين زد مثل باز خورشيد روي

که مشک از سر زلف او برد بوي

که مهراب ماه شب افروز بود

که تيره شب از روي او روز بود

برآمد يکي آفتاب بلند

کشيدش سرِ ماه نو در کمند

دلارام گل چهره ي ماهوش

يکي داستان زد بر آن مرز خوش

که دل بي هوا بود و بي جفت يار

بسنده نکرد اين چنين روزگار

سرانجام شد يار با يار جفت

نما گشت بيدار و ادبار خفت

چنين گفت گنجي در آن انجمن

که شکّرفشان بود گاه سخن

که گنجي نهان بود اين مهر کار

ازو دور چشم بدِ روزگار

يکي روز ناگاه بي درد و رنج

گذر داشت شاهي فرا راه گنج

به گنج روانش فرو رفت پاي

به دست آمدش گوهر جانفزاي

که گنج از گهرها توانگر بود

دگر حاصل از گنج گوهر بود

چنين زد مثل دختِ بستوده خوي

که با بوي گل بود و با آب روي

که ما را درين باغ بود از جهان

يکي چشمه ي آب صافي روان

ازين دشت و صحرا يکي شيرمرد

درآمد از آن چشمه سيراب خورد

برآسود و فارغ شد از روزگار

چنين بود فرمان پروردگار

پس آنگه يکايک در آن انجمن

بتان سمن چهره سيمين ذقن

به غازان پس از باده ي لعل رنگ

گرفتند جامي دو بي وزن و سنگ

چو دورِ دو از جامِ مي برگذشت

جهانجوي را آب از سر گذشت

نماندش به دل بر شکيب و توان

که ايّام گل بود و يار جوان

خوشا روز شادي و باغ و بهار

جواني و عشق و مي و روي يار

ندانم که را داد ازين گونه دست

مر اين است باري دل آن را که هست

چو از باده شد شاه را مغز گرم

شه از پرده ي چشم برداشت شرم

درآويخت با آن بت مشکبوي

که باغ و چمن را بُد او پشت و روي

گه از بند گيسو گشادش گره

گه از زلف در برفکندش زره

گهش لب ببوسيد و گه چشم و روي

گهش کرد خواهش هم از پشت و روي

پس آنگه چو جانش به بر درکشيد

تو گفتي سر از چرخ برتر کشيد

به الماس گنجينه را در گشاد

همه لعل و ياقوت بر باد داد

برآسود از آن سرو باغ بهار

بر آب روان و لب جويبار

جهاندار از آن گونه نخجير کرد

که گودرز و گيو از پي دخت ورد

ببودند چندي چنين شادمان

دو دلداده دو يار و دو مهربان

به روز و به شب باده خوردند شاد

ز روز گذشته نکردند ياد

گرفتند بهري بر از روزگار

زعمر گرانمايه در نوبهار

چو ماهي برين گونه بگذاشتند

ره ميهن و کاخ برداشتند

گراينده هر يک ز دور سپهر

سوي خانه ي خويش دل پر ز مهر

پس آنگه غزان خواستاري نمود

که بي جفت و بي يار و پيوند بود

فرستاد کس سوي سرو بلند

پي خواستاري شه ارجمند

ز هر سو گرفتند آمد شدن

به پيوند ناهيد و خور مرد و زن

ازين سو يکي مرد شيرين زبان

ز سوي دگر دايه ي مهربان

يکي هفته کردند گفت و شنيد

دوم هفته سامان ره شد پديد

بزرگان و زادان شدند انجمن

ز هر کوي و هر بر يکي مرد و زن

به پيوند و پيمان گرفتند دست

چنان چون بد از رسم يزدان پرست

ز ياقوت و لعل و دُر شاهوار

بر آن سرو و گل کرد هر يک نثار

پس آنگه کشيدند هر گونه خورد

به جام زر و کاسه ي لاجورد

چو خوردند از آن خوردني مرد و زن

پراکنده گشتند از آن انجمن

سوي کاخ شه رفت ماه کيان

پس و پيش پوينده بر دختران

پرستندگان مجلس آراستند

بدان ساز و آيين که مي خواستند

**صفحه=80@

چو خورشيد را ماه شد خواستار

چو زاووش در خوشه بگشاد بار

به پيوند دلبند چون دست داد

به برج اسد مهر گرزن نهاد

مه و آفتاب بلند آسمان

به فرمان دارنده ي انس و جان

چنان مهر بستند با يکدگر

که تهمينه با رستم زال زر

چو غازان شد آشيل خاتون پرست

يکي ماه کم بيش آنجا نشست

بر آن مرز آباد ناگه ز راه

به تقدير يزدان گيتي پناه

رسيد احمد ايدجي ز سفهان

ابا او ز هر گونه بار گران

فراوان گزيده ز هر چيز چند

به انواع برده به خروار قند

به گنجور شهزاده غازان سپرد

اژير جهان و سرافراز گرد

دگر روز از آنجا به سوي ابهر

روان گشت با ساز و آلات و بهر

رسولان ارغون تنِ هفت و هشت

رسيدند ز قولاي خان برگذشت

فراوان ز تانسوقهاي گران

بياورده از بهر شاه جهان

به سر بر يکي دخت پوشيده روي

سمن چهره و دلبر و مشکبوي

به رخساره از مهر تابنده تر

چو ماه مناور به بالا و بر

پريچهره دوشيزه و کش خرام

سمنبوي و سيمين بر و گل به نام

بتي دلستاني که گر آفتاب

بديديش يک ره نمانديش تاب

ستاينده يک يک به شه برنمود

ز ديباي رومي و چين هرچه بود

پريروي را شه پرستار شد

به يک جان و صد دل خريدار شد

چو شير ژيان را بر آن برگذر

شد آهوي مشکين شکاري دگر

بت نازنين را شب دلفروز

به بر در کشيد آن شه نيمروز

به تخت کياني برآراست تاج

به تيغ از ره بسته بستد خراج

چو از حقّه ي لعل برداشت مهر

برافروخت چون مهر رخشنده مهر

به گيخاتو از راه و رسم کيان

فرستاد پيري چو شير ژيان

وز آنجا روان شد شه باشکوه

به مرز دماوند و فيروزکوه

نوندي شتابان بر آن برگذر

به غازان رسانيد ازين سان خبر

کز آورد و ناورد قتلوغشاه

به نوروز بر تنگ شد کاخ و گاه

تو گفتي که از شوره سنبل دميد

همان روز نوروز را شب رسيد

گريزان شد آن گُرد ميدان جنگ

به جنگ دليران نبودش درنگ

به کوه نشابور بردش پناه

ندارد سلاح و نه اسب و سپاه

چو بشنيد از آن گرد پيروزبخت

جهانجوي پردل سرافراز تخت

برافروخت رخساره چون گل به باغ

که از بوستان رخت برچيد زاغ

بزودي بر آن مرز و دشوار راه

به شهزاده پيوست قتلوغشاه

به جرجان برآراست ز آن مرز شاد

جهان را ز داد و دهش داد داد

برآسود يکچندي از رنج و غم

به درويش بخشيد سيم و درم

يکي روز دارنده ي تاج زر

گرانمايه سالار روشن گهر

برآمد به ايوان فيروزه رنگ

ستاده به گردش سوارانِ جنگ

ز ناگه بر آن بومِ آبادمرز

که آرامگه داشت سالار برز

ز شهر نشابور گُردي سوار

بيامد خروشان چو ابر بهار

که يکسر بزرگان آن بوم و بر

ز فرمان غازان کشيدند سر

نه ساوري رسانند نه ساو و باژ

دو بينند يکرويه مانند کاژ

به خود دست بي ره برآورده اند

بر آن مرز بيدادها کرده اند

چو بشنيد خورشيد گردون پناه

برآراست يکسر چو اختر سپاه

به کين سوي مرز نشابور شد

بر آن تيره رايان مندور شد

بفرمود تا مردم کوي و شهر

به مسجد گرايند با ساز و بهر

بزرگان و خردان ز هر سو گشن

به آدينه مسجد شدند انجمن

پس آنگاه در تاخت شاه جهان

چو آتش فروزان کهان و مهان

در و بامشان راه لشکر گرفت

تو گفتي که در خار آذر گرفت

به فرياد و زاري امان خواستند

زبان دادخواهان برآراستند

بر آن مردم شهر شوريده بخت

ببخشود سالار ديهيم و تخت

درآمد به نفس مبارک به شهر

به مردود و معدود چندي ز قهر

برآهخت شمشير و برگشت زود

درون شد چو آتش برون شد چو دود

بفرمود تا شهر شادي کنند

به هر برزني بر منادي کنند

که لشکر ز فرمان نتابند روي

نگيرند چيزي از آن مرز و کوي

ز تاراج کوتاه دارند دست

نيارند بر ناتوانان شکست

به پير و جوان بر نگيرند راه

چو باشند اگر خود بدانديشِ گاه

ز خردان به ره برندارند اسير

نخواهند يک جو ز برنا و پير

پس آنگاه خورشيد بخت کيان

سپه برد و شد سوي مازندران

بر آن مرز بنشست قابوس وش

به رغم بدانديش دلشاد و خوش

—————–

پشيمان شدن نوروز و آشتي جستن با غازان خان

سراينده دهقان باغ سخن

دهد بر گل تر ز شاخ کهن

گشايد به سحر از گهر آب و رنگ

ببندد به شعر از شکر تنگ تنگ

گل تر بروياند از نوک خار

ز دريا برآرد دُري شاهوار

پس آنگه در و گل به هم برکند

نثار شه تاج و کشور کند

جهاندارِ با داد و دين شيخ اويس

که هم دانش و راي دارد چو قيس

به گيتي ز شاهان اورنگ و گاه

نيامد چنو خسرو دادخواه

به کين ار بتازد به يک تاختن

ز خاور بگيرد جهان تا خُتن

نيارد فلک با شکوهش ستيز

کند تير چرخ از نهيبش گريز

بماناد تا چرخ فيروزه رنگ

به گشتن شب و روز دارد درنگ

چو محمود شاه ار به گيتي نبود

که فردوسي او را به سروا ستود

هزاران چو محمود بايد به ريس

کمر بسته ي شاه شاهان اويس

بنازد بدو تخت و تاج کيان

نيارد چنو شاه ديگر جهان

جهانجوي و بخشنده و دادگر

بلند اختر و با نژاد و گهر

نه کودک ز گهواره گويد چنين

که گردد بدين سان زبانور جنين

ستاينده ي نامه ي خسروي

نپيچد سر از دانش پهلوي

[         ] گشايد ز بند سخن

کند بارور شاخ و بيخ کهن

برآرايد از گفته ي راستان

چو مينو به خوبي يکي داستان

که فردوسي از خاک تيره هره

برآرد سر و گويد احسنت زه

چنين گفت دهقان والاسخن

که دارد سخنهاي با آب و بن

که نوروز کز کيش بد دور بود

به مردي بر آن مرز مشهور بود

چو برگشت ازو بخت و شوريد روز

برو تيره شد مهر گيتي فروز

ز کردار اين گنبد کوژپشت

ز رفتار اين اختران درشت

پراکنده روزي شد و تلخ کام

نکردي دو شب جاي در يک مقام

چو شمع از تف سينه شب سوختي

به روز آتش از ديده افروختي

پريشان چو زلف بتان روز و شب

همي بود با چشم تر خشک لب

سراسيمه مي گشت بي يار و خويش

به سر همچو پرگار بر کار خويش

پراکنده از آتش دل چو دود

ز شادي شب و روز بي بهره بود

بر آن مرز از آن گونه تخمي که کاشت

بري جز ندامت دگر بر نداشت

پس پرده بودش زني نيک راي

به روز و شبش ياور و رهنماي

انيس پسنديده و يار و جفت

به هنگام خورد و به هنگام خفت

کيان زاده و پاکدامان و دل

طغان نام و رشک بتان چو گل

چو ديد از غم روزگارش دژم

دل آشفته و زردرخ، پشت خم

به شيرين زباني و مهرآوري

به نوروز برداشت شب داوري

ز هر گونه اي گفت با او سخن

ز روز نو و روزگار کهن

که هرچه برآيد ترا در گمان

سرانجام خير تو باشد در آن

دگر باره آنچت نمايد نکو

چه داني که باشد بدِ تو در او

به شب ره پي مور نتوان گرفت

به گِل چشمه ي هور نتوان گرفت

ز تقدير تدبير بر نگذرد

بداند هر آن کس که دارد خرد

نداري چو سر پنجه ي زورمند

به زورآوران در ميفکن کمند

مزن مشت بر تيغ تيز درفش

مکن بر سر خار از پاي کفش

که هر گل به زيبايي غنچه نيست

بزرگي به بازو و سرپنجه نيست

کسي را که يزدان بزرگ آفريد

هر آنکو به خواري بدو بنگريد

سرانجام چون خاک ره گشت خوار

برانديش زنهار ازين روزگار

ز دريا طلب گوهر پاک روي

نه در جوي باشد مجويش ز جوي

به خاشاک نتوان فرا بست راه

چه سود از پي موج دريا شناه

سخنهاي من با تو اي مهربان

نه پتک است و سندان آهنگران

ز نيکي گرت دل نباشد به رنج

نمايد ترا راه هدهد به گنج

چنانم نمايد ره آموزگار

که نوروز شب بر در کردگار

بنالد به زاري برآرد دو دست

شود از دل پاک غازان پرست

ز دل کين پيشينه بيرون کند

ره مهرجويي برافزون کند

که با تاج کشور نشايد گرفت

وز آن شاه دل برنشايد گرفت

که با تاجور نيست روي ستيز

به بيهوده آب رخ خود مريز

نزيبد ز جولاهه جنگاوري

نه از بوريا باف ميناگري

رود آب اگر چند در باغ پيش

خورد هر گياهي به مقدار خويش

سزد گر رهي مهر نوروز گُرد

نمايد به هر کشوري دستبرد

نتابد سر از راي و فرمان اوي

نيارد برون شد ز پيمان اوي

به هر لشکري کو سواري کند

به دل بهر او جانسپاري کند

چو آرد سوي بدگمان تاختن

رود در رکابش به جان باختن

به هر مرز و کو روي آرد به جنگ

کند ياوري روز و شب بي درنگ

مبادا که گَردي ز بد روزگار

به جدي اندرون همچو برجيس خوار

نگر تا به دستان چه کرد از نهان

به کاووس کي شاه مازندران

سمنبوي نسرين بر و سروقد

بسي نقش ازين گونه بر کار کرد

دل سخت او نرم شد چون زرير

سخن کآيد از جان بود دلپذير

زن نيکراي و پر از شرم روي

نگهبان خويش و پرستارِ شوي

پرآزرم و مستوره و خانه دار

نکوخوي و کدبانو و سازگار

به گيتي نيابد بجز آفرين

ز پير و جوان و جهان آفرين

مهين و بهين زنان آن بود

کزو شوي پيوسته شادان بود

زن ار نيز دارد قرابات و خويش

خورد نان بي منّت از شوي خويش

خنک آن کزين گونه روزي و رست

به تأييد يزدان نه روزي برست

چو بشنيد از آن دلبري ناگزير

سخنهاي جانپرور و دلپذير

بر آن گونه نوروز شب عهد بست

که بفروزد از چرخ گردون پرست

فرستد يکي بخردي کاردان

که بندد برين کار چون ني ميان

دگر روز کاين مهرِ گيتي سپر

زخاور برآراست تا باختر

لواي زراندوه را برکشيد

سر هندوي شب به خنجر بريد

يکي نامور را ز خويشان رد

که پرمغز و با راي بود و خرد

بخواند و فراوانش اندرز کرد

سپهدارِ ايران سوارِ نبرد

فرستادش آنگه به ايران زمين

سوي کاخ کيخسروِ روم و چين

فرستاده چون شد سوي مرزبان

به پوزش برآراستش مر زبان

پس از شکرِ داراي زاووش و مهر

که هستش به فرمان زمين و سپهر

به غازان چنين گفت از افکندگي

که نوروز دارد سرِ بندگي

ازين پس به درگاه شاه جهان

به پوزش چو ني بسته دارد ميان

به تيره شب دهر و روز سفيد

ندارد به کس جز به غازان اميد

سرافکنده دارد ز روي گناه

زبنده گنه، عفو از پادشاه

اگر چند بر جانش امّيد نيست

ز درگاه سالار نوميد نيست

گرش ره دهد خسرو ارجمند

شود از ره بندگي سربلند

به آوردگه بر چو گُردان گاه

کمر بسته دارد به فرمان شاه

سخن هرچه زين گونه بودش بگفت

نسفته دُر آنچش همه بود سُفت

چو بشنيد غازان از آن زادمرد

ز شادي رخ گل چو مي سرخ کرد

بپرسيد و پوشيدش از خز نويد

نشاندش به جايي که او را سزيد

پس آنگه چنين گفت شاه بلند

فرستاده را کاي گوِ ارجمند

گر آيد بدين مرز نوروز گُرد

نگيرد چنين کار دشوار خرد

يکي عهد و پيمان ببندد درست

که لرزان شود زو بر و بوم رُست

مر او را بزرگي و لشکر دهم

فراوان بر آن گنج و گوهر دهم

به پاسخ چنين گفت با شهريار

فرستاده کاي خسرو روزگار

بر آن برگذر نيست کس را گذر

ز بيداد کردان بي پا و سر

گروهي ستمکاره و رهزنند

پراکنده هر سو جوار منند

به تنگ آمدند اهل آن بوم و بر

که ره بسته دارند بر رهگذر

همه روزه با تيغ بازي کنند

به شب بر سران ترکتازي کنند

از آن روي نوروز والاگهر

نيارد برين مرز کردن گذر

اگر شاه فرمانده ترک و روم

سپاهي فرستد بدان مرز و بوم

به تأييد يزدان ز داراي گب

برايشان کند روز، نوروز، شب

چو بشنيد ازين گونه پُر شهريار

برآراست لشکر به رسم شکار

جهانديده نورين فيروزبخت

درآمد به ايوان داراي تخت

خم آورد پشت و زد آن گُردزاد

به شهزاده زانو، زبان برگشاد

که اي خسرو تخت و تاج و نگين

سر سرفرازان روي زمين

مشو ايمن از دشمن و کار اوي

منه دل به بيهوده گفتار اوي

که نبود بدانديش با راي زيب

بدآموز به کو بود در نهيب

به گفتار دشمن نشايد زجاي

فراتر نهادن ازين مرز پاي

سخنهاي پيران ببايد شنيد

سرِ دشمن از بن ببايد ببريد

مبادا که با ما کند روزگار

به دستان هماي بازي زاغ و مار

نخواندست گويي شه دادگر

همان قصّه ي دزد و شولَم مگر

بدانديش را خوار نتوان شمرد

بود گر چه بيچاره و زار و خرد

که چون دست يابد مر آن بدسگال

سر تاجور را کند پايمال

پشيمان شود شهريار درشت

چو از مکر بوزينه شد سنگ پشت

و يا نيز از انديشه ي بدگمان

چو خورشيد روشن شود در کمان

ز شهنامه نشنيد سالارِ نيو

که چون شد تژاوي گرفتار گيو

چو دشمن بود خوار خوارش مدان

که يک شعله آتش بسوزد جهان

به هنگام دستان چو دست آورد

سپاه گران را شکست آورد

ترا جنگ آزادگان ياد نيست

ز آزار آن دل به فرياد نيست

مگر شد به شه بر فراموش زود

شبيخون و بيداد فرغانه رود

ز نورين چو بشنيد سالار تخت

نپذرفت گفتار آن نيکبخت

به پاسخ چنين گفتش اي پرخرد

همي زين سخن روي من نشکرد

به غربال بر آب هرگز که بيخت

ز تقدير يزدان که يارد گريخت

بر آراست آنگه سپه چون تذرو

همي شد شکار افکنان تا به مرو

گرفتند نورين و قتلوغشاه

پي گور و آهو به باورد راه

زر کوشک چون شهريار بلند

برآسود از رنج ره روزِ چند

سواري ز نوروز از آن پهنه دشت

بيامد به سالار زانو نوشت

چنان گفت کاي خسرو دادگر

چنين گفت نوروز والاگهر

که عهدي که با شاه بستم نخست

برآنم به پيمان و راي درست

چو بر گفت ازين گونه گُردِ گزين

بپوشيد شاهش به ديباي چين

وز آنجا روان گشت شاه جهان

به شهر سرخس از ره خاوران

چو روز بدانديش شوريده بخت

به برج کمان برد خورشيد رخت

—————–

صفت زمستان

برهنه شد از لاله و گل چمن

فرو ريخت از باد برگ سمن

جهان ماند بي بهره و برگ و بار

تو گفتي که شد پيردخت بهار

فرو بست بلبل سحر دم به باغ

سر شاخ و کهسار بگرفت زاغ

چو ميغ از هوا گشت کافور بيز

زمين ماند بي باد چون مرد هيز

نسيم سحر چون دم عاشقان

شده آب در جوي سيماب سان

ز سرماي سخت اندر آن کوه و دشت

پي گور و آهو نبُد برگذشت

تو گفتي ز سنجاب روي سپهر

بپوشيد گردون گردان به مهر

جهان لقمه اي گشته در کامِ برف

بمانده دد و دام در دامِ برف

ز باد هوا زمهرير آسمان

همي ريخت بر تاکِ پير و جوان

ز تأثير چرخ اثير دژم

بباريد الماس بر دشت و يَم

کس ار آب و مي برفشاندي به بر

يکي لعل گشتي و ديگر گهر

ز سرما چنان بود روي هوا

که بفسرد خون در تن اژدها

سحاب از پي پوزش شهريار

همي کرد از باد گوهر نثار

زمين در سرآورده سيمين سپر

شده تنگ بر لشکري خواب و خور

بر آن کوه و صحرا شتابان چو باد

همي رفت سالارِ والانژاد

چو بر مرز مرو و شپورغان رسيد

بسي خيمه و خيل و خرگاه ديد

بپرسيد کاين بوم آباد و مرز

که دارد ازين نامداران برز

سواري شتابنده چون تندباد

برفت و بيامد به شه مژده داد

که اين خيل آباد تا مرز شام

جهان نيو نوروز دارد تمام

براِستاد پس بر سر کوه شاه

چو خورشيد مي ديد در دشت و راه

سوي کوه نوروز چون بنگريست

بدانست کو شاه ايران زمي است

چو يوز از پي گور و آهو دوان

شتابان سوي شاه شد پهلوان

برآمد پياده به کوه بلند

سرافراز لشکر گوِ ارجمند

چو آهوي پيچان رميده ز دام

کياندخت طوغان مهي کش خرام

پي مهربان جفت ره برگرفت

چو شب روز را ويژه رهبر گرفت

به کُه بر ز هامون بسان تذرو

خرامان برآمد خرامنده سرو

به پوزش زبان برگشادند و لب

به داراي مهر و مه و روز و شب

پس آنگه نهادند رخ بر زمين

که اي شاه و فرمانده روم و چين

ببخشاي کز جان و دل بنده ايم

ز بد کرده ي خود سرافکنده ايم

گناهي گر آمد ز ما بندگان

ببخشاي بر روز افکندگان

دگر باره نوروز فرّخ گهر

برآورد دست و فرو برد سر

خميده شد و پاي شه داد بوس

ز شادي به کيوان شد آواي کوس

پس آنگاه بردش به خرگاه خويش

سپه در پس و شاه نوروز پيش

چنين گفت با داور دادخواه

که اي راي تو برتر از مهر و ماه

منم بنده ي شاه فيروزبخت

پناه سپاه و پرستار تخت

پدر بر پدر بوده خسروپرست

چنين از نياکان مرا درخور است

اگر چند ازين بنده تقصير رفت

پي عمر رفته چه تدبير رفت

مشو خيره بر من چو بد روزگار

که گل نيست بي خار و مي بي خمار

به داراي هفت آسمانِ بلند

کزو بهره ور گشت خاک نژند

مرا تا بود در جهان زندگي

نجويم رهي جز ره بندگي

به گيتي سراسر اميدم به تست

که دل شادمان بادي و تندرست

هميشه سر تاج بادت بلند

مبادت به گيتي ز دشمن گزند

همي تخت فيروزه جاي تو باد

سر دشمنان زير پاي تو باد

مبادا به گيتي نيازت به کس

به هر کام بادت همي دسترس

يکي ديگر امّيد دارم به گاه

بگويم اگر هست فرمان شاه

بدو گفت سالار ديهيم جوي

که ايدون سخن هرچه داري بگوي

زبان برگشاد آنگهي تيره بخت

که امّيد دارم به داراي تخت

که گردن نپيچد شه انجمن

به گفتار دشمن همانا ز من

گناهي ور آيد ز گُردان گاه

بپرسد از آن خسرو دادخواه

هر آن دست کآن شد بريده نرُست

شکسته نگردد همانا درست

پشيماني آنگه چه سود آورد

که بر رفته از دست حسرت خورد

به امّيدم ار شه ببخشد گناه

به کيوان رسانم ز شادي کلاه

چو دادت جهان آفرين تاج و تخت

ببخشاي بر بنده ي تيره بخت

جهانبان چو دادت جهاني به دست

به بيچارگان بر مياور شکست

به داد و دهش کشور آباد کن

روان نياکان خود شاد کن

چو نوروز برگفت راز نهفت

تو گفتي که گَرد از دلش باز رُفت

چو بشنيد ازو خسرو اين داوري

بيفزود بر سرورانش سري

نه چندانش اميد و زر و سيم داد

که در دفتر آنرا توان کرد ياد

تنش را به ديبا پس آنگاه شاه

بپوشيد و پوشيد روي گناه

بر آن سر دگر باره شاه جهان

بفرمود نو خلعتي در زمان

برو بر نموده فراوان هنر

همه تار او نقره و پود زر

کيان زاده چون کردش اين ياوري

به يکسو فتاد از ميان داوري

خجسته پي آن شاه خورشيد فر

برافراشت همّت بر آن بوم و بر

بر آن کوه و صحرا که مشهور بود

ز آبادي و آبخور دور بود

يکي ميل فرمود شاه جهان

بنا کردن از بهر نام و نشان

که تا موسم دي بر آن بوم و بر

نگردد غلط راه بر رهگذر

پس آنگاه نوروز گُردِ نبرد

ز هر گونه اي خورد ترتيب کرد

يکي خوان کشيدش بر آن پهنه دشت

که بيننده را چشم از آن خيره گشت

به جام بلور و به کاسِ زرين

اباها نهادش به خوان بر چبين

ز گستردنيها بر آن مرزگاه

به ره بر ز مهمان نبُد هيچ راه

به پوزش ميان بسته کشورگشاي

چو شمعي ستاده فروزان به پاي

به هر مرز کردي بر آسوده تن

به ياد جهانجوي لشکرشکن

همي خورد از صبح تا گاه شام

به جام زرين باده ي زردفام

پس آنگاه غازان و نوروز گُرد

بر آن انجمن با بزرگان و خرد

همان عهد و پيمان روز نخست

ببستند نو بار ديگر درست

دل شه ز نوروز از آن پس نتفت

گذشت آنچه بگذشت و رفت آنچه رفت

دگر باره شه گفتش اي پهلوان

به ايران و توران پناه يلان

تويي نامبردار گُردان جنگ

به دريا نهنگ و به صحرا پلنگ

تو تا آمدستي ز مادر فراز

به هر انجمن بوده اي سرفراز

به نزد مَنَت هست ارج بلند

که هم پهلواني و هم ارجمند

سرِ لشکر نامداران تويي

دل و پشت خنجرگزاران تويي

ز من گنج و دينار و خفتان جنگ

ز تو مردي و نام و ناموس و ننگ

چو بشنيد نوروز از آن گونه راز

به جان درپذيرفت بردش نماز

پس آنگه بر آن مرز بي آب و رود

به گرمي زمستاني آنجا ببود

چو بلبل گراينده سوي چمن

دميد از دم صبح بوي سمن

جهان نوجوان شد بکردار باغ

برآراست يکسر همه کوه و راغ

کيان زاده روزي بر آيين پيش

برآراست ايوان به گُردان خويش

به تخت کيي بر شهِ ماه چهر

فروزنده چون خور ز گَردان سپهر

که ناگه سواري پر از خاک و گَرد

شتابان بيامد به شه ويله کرد

که اي خسرو تاج و تخت کيان

سر شهرياران گيتي ستان

بدان مرز مانا که از روي دشت

قرااونه آمد به ما بر گذشت

ز بيداد گُردان آن شهريار

خور روز بر ما چو شب گشت تار

نيارامد از بيم او گرگ و ميش

نه مادر کند ياد فرزند خويش

زن و مرد و برنا و دخت و پسر

پراکنده گشتند از آن بوم و بر

چو بشنيد دارنده ي تاج و تيغ

بغرّيد بر خويش مانند ميغ

برآراست چون باد از آن مرز و بوم

سپاهي برانگيخت از ترک و روم

چنين گفت پس با سران سپاه

خداوند تاج و نگين و کلاه

که اي نامداران روز نبرد

مپاييد يکدم برين آب و خورد

که تا بر دژآگه شبيخون کنيم

ز خون روي هامون چو جيحون کنيم

از آن ناسپاسان برآريم گرد

نداريم از ايشان کسي را به مرد

چو زين گونه ز راي سالارِ تخت

يکي مرد وارون شوريده بخت

به سوي قرااونه شد در زمان

خبر دادش از کار شه در نهان

سپاه قرااونه ي نامدار

بر آن مرز ز انديشه ي شهريار

ز جاسوس چون آگهي يافتند

گريزان از آن مرز برتافتند

خبر شد به سالار ديهيم جوي

که دشمن از آن مرز برتافت روي

بفرمودش آنگه به قتلوغشاه

که تا از پي خصم برداشت راه

از ايشان فراوان ز برنا و پير

بگشت و بسي نيز بگرفت اسير

پراکنده گشتند بر کوه و دشت

دگر نامجويان از آن برگذشت

از آن مرز پس گُرد والانژاد

به جرجان به شهزاده پيوست شاد

وز آنجا سپه با شه کامياب

برفتند يکسر سوي فارياب

بر آن مرز نوروز از ره چو دود

به غازان بپيوست برگشت زود

چو بادِ بَزان شد سوي بادغيس

شتابنده جوياي جفت و انيس

به نيک اختري خسرو کامکار

گراييد از آنجا سوي مرغزار

فرود آمد از ره بر آن پهنه دشت

بيفکند رخت و برآسوده گشت

سراپرده زد زير شاخ درخت

گرانمايه ي پيرايه ي تاج و تخت

چو خورشيد رخشان فرو شد به کوي

به بُرد يمان شد بپوشيد روي

بيامد يکي نيو روشن روان

ز شاه جهان گيختو در نهان

ز بايدو بديها بسي در نهفت

به غازان فرسته فرو خواند و گفت

چو آيينه ي چرخ زنگار خورد

فرو رفت ازين گنبد لاژورد

برآمد پگه خسرو اختران

ز زير زمين بر بلند آسمان

جهان گشت روشن چو چشم خروس

برآمد ز درگاه آواز کوس

سواري شتابان ز بايدو رسيد

که چشم زمانه چنو کس نديد

يکي روزبان شد ز نيکو رهي

به سالار داد از سوار آگهي

جهانجوي کژ کرد ترگ کلاه

پس آنگه فرستاده را داد راه

درآمد فرسته ببردش نماز

پس از پوزش شاه بگشاد راز

چنين گفت اي شاه يزدان پرست

ز گُردان اورنگ هرکس که هست

به تو چشم دارند خرد و بزرگ

ز رومي و هندي، ز تازيک و ترک

به پيمان و عهد تو آرند راي

بزودي سوي تخت ايران گراي

سزاوار اورنگ و شاهي تويي

ستوده ز مه تا به ماهي تويي

به تو هست شايسته جاي پدر

به جاي پدر به که باشد پسر

به پاسخ چنين گفت جوياي گاه

فرستاده را، کاي گوِ نيکخواه

چو ما سوي آن مرز روي آوريم

به هر کس به نيک و به بد ننگريم

فرسته چو زين گونه پاسخ شنيد

ره مرز ايران زمين برگزيد

روان گشت غازان سوي رادکان

به نوروز کس رفت از آزادگان

سخنهاي رفته ز روي نهفت

به نوروز رفته همه باز گفت

بيامد به نوروز نوروز شاد

زمين جهانجوي را بوسه داد

برافزود ارجش شه دادگر

بدو داد يکسر مر آن بوم و بر

بد و نيک لشکر ز راي درست

بدو داد بر سر ز روز نخست

همه مرز ايران سراسر سپرد

به دست جهانديده نوروز گُرد

چنان برکشيدش سپهدار مرز

که بر خصم نوروز افتاد لرز

چو نوروز ازين گونه بالا گرفت

بلندي از آن شاه والا گرفت

چو کيوان برآمد به برج کمان

چو مرّيخ در ثور شد بدگمان

برافروختش روي چون گل به باغ

چو روشن شدش شب ز نور چراغ

چنان بود آيين آن ارجمند

که بر کس به بي ره نکردي گزند

دل پاکش از هر بد آزاد بود

کريم و کم آزار و با داد بود

به ايران زمين از سواران کار

نيامد چنو دينوري آشکار

به دين پروري آن چنان پاک زيست

تو گتي که بومسلم مرغزي است

جهان پهلوان رستم روزگار

به ايران و توران ستوده سوار

سرافراز با دانش و پاک مغز

هشيوار گُرد و سخنگوي نغز

جهان کهن کز نو آمد پديد

ز نوروز نوروزي به نديد

————–

پادشاهي بايدوخان نه ماه بود

چو خان گيختو شاه ديهيم و تخت

ازين کاخ پتياره بربست رخت

برآمد به تخت کيي بايدو

برادر نبيره شه گيختو

کلاه کيي کژ به سر بر نهاد

ز شاهان پيشين نياورد ياد

سران سپه نامداران گاه

بزرگان کشور ردان سپاه

به سالار نو بر شدند انجمن

همه سرفرازان لشکرشکن

چو بايدو برآمد به تخت شهي

به هر کشوري رفت ازو آگهي

جهاندار نو خسرو تاج و تخت

چو بر گاه بنشست شادان ز بخت

چنين گفت با نامداران گاه

جهان پهلوانان تخت و سپاه

که بر مرز ايران منم شهريار

چو دانا شمن سوي کاخ بهار

دد و دام در کوه و صحرا و دشت

ز فرمان من بر نيارند گشت

به ايران و توران جهانداورم

کيان زاده شاه بلند افسرم

هر آن کو بپيچد سر از کيش من

نباشد ز پيوند و از خويش من

کسي کو به من بر شود بدگمان

نبيند بجز تيغِ تيز سنان

وگر لشکر آرد به من برگشن

ببرّم به زنداورش سر ز تن

اگر فورِ هندي و گر خسرو است

به کين بندگان مرا پيرو است

که باشد به گيتي ز شاهان گُرد

که يارد ز ميدان من گوي برد؟

جهان يکسر آباد از آن من است

سمند فلک زير ران من است

همه لشکر و تاج و کشور مراست

همه گنج گيتي سراسر مراست

پس آنگه بپوشيد سالار گاه

به خلعت تن سروران سپاه

به هر مرز پس شهريار جهان

فرستاد مردي ز گنداوران

جهان سربسر زير فرمان گرفت

ز ايران زمين تا به توران گرفت

تو گفتي فروزنده کيوان پير

به برج ترازو شد آرامگير

برآسود چندي ازين روزگار

به تخت کيي بر شه تاجدار

شب و روز با نامداران تخت

همي خورد مي خسرو نيکبخت

—————-

آمدن غازان خان به آذربيجان و رزم کردن بايدو با او

گشاينده ي راز بند سخن

سراينده ي داستان کهن

ستاينده ي خسرو روزگار

برآرنده ي نام گُردان کار

چنين گويد از گفته ي مرزبان

جهانديده داناي روشن روان

که چون شاه را توسن چرخ رام

شد و شد به گيتي به شاهيش نام

به فرمان او شد زمان و زمين

برافراشتش بر ز چرخ برين

ازين خمّ نيليِ بگرفته سر

زمانه برآورد رنگي دگر

کيان زاده غازان ز سمنان و خوار

برآراست لشکر پي کارزار

درفش و درفشنده چون بر کشيد

ز گيخاتو اردوبوقا در رسيد

دو خروار کاغذ به مهر و نشان

بياورد از آن خسرو بدگمان

به شهزاده برداشت پوزش نمود

که آن صدر چاوي در آن کرده بود

بپرسيد ازو خسرو روزگار

که آورده بهر چه آيد به کار؟

چنين گفت بوقا که اي پورِ جم

روان است کاغذ به جاي درم

کنند اهل بازار دادوستد

خرند و فروشند هم نيک و بد

به پاسخ چنين گفت با گُردِ روم

که دارد هواي تو اين مرز و بوم

همانا نيامد در او چند روز

به آبش بشوي و به آتش بسوز

به بوقا دگر باره گفتش غزان

که اي پر خرد نيو روشن روان

مرا گر جهاندار چرخ بلند

دهد تاج و ديهيم و نايد گزند

کنم نقره و زر به گيتي روان

کزو بهره يابند پير و جوان

بفرمود پس کآتش افروختند

سراسر همه چاو را سوختند

وز آنجا روان شد به فيروزکوه

به طهران برآمد شه با شکوه

يکي مرد بخرد بيامد ز راه

ز بايدو به سالار اورنگ و جاه

که خان گيختو زين سراي نژند

بدان مرز روشن زد ايوان بلند

سرانجام ازين کاخ بربست رخت

برآمد کيان زاده بايدو به تخت

به شاهي نشست و سرافراز گشت

ز عهد و ز پيمان خود بازگشت

به برج بره همچو تابنده شيد

نهد تاج بر سر به روز سفيد

کند شهرياري و فرماندهي

سرانش کمر بسته اند و رهي

به نيروي شير است و کين پلنگ

بکردار پيل است در روز جنگ

طغاچار و قنچوقبال و طولاي

کنندش به نيک و به بد رهنماي

نشيند بر اورنگ و فرمان دهد

سپه را اميد فراوان دهد

چو بشنيد غازان بيدار بخت

برآشفت از آن کار آشفته سخت

يکي نامور را ز گُردانِ راد

بخواند و اميد فراوانش داد

فرستاد نزديک نوروز زود

چو آتش برفت و بيامد چو دود

سخنهاي بايدو ز راي نهفت

به نوروز يکسر همه باز گفت

که ما را چه به اي گوِ شير جنگ

ره آشتي يا ره رزم و جنگ؟

به پاسخ چنين گفت گُرد دلير

که اي شاه کيهان بماناش دير

به تأييد يزدان به بازوي بخت

بگيرم ره دشمن شاه و تخت

کنم خطبه و سکّه ي زر نخست

به نام کيان زاده غازان درست

ببرّم سر و دست بدخواه شاه

ز جاهش فرستم به پايان چاه

سزد کاندرين ره شه دادگر

نينديشد از دشمن بدگهر

دگر چاره آن بينم اندر نهان

که کس سوي بايدو رود از غزان

بگويد که گردان ايران زمين

که کردند بر گيختوخان کمين

سر از داد و از دادگر تافتند

به بيداد کژ خيره بشتافتند

به ژاور ستادند ازو جان پاک

سپردندش آنگه به اورنگ خاک

گر ايدون فرستي سوي گاه من

نباشي نکوخواه بدخواه من

ببينيم تا پاسخ شاه چيست

خس و خار و خاشاک اين راه کيست

ز لشکر يکي گُرد با راي زاد

سخنگوي دانا به نام و نژاد

گزين کرد فرمانده تخت و گاه

به بايدو فرستاد از آن مرزگاه

سوار سرافراز گُرد گزين

بيامد به سالار ايران زمين

به ايوان سراي شه تاج و تخت

برآراست گُرد و گوي نيکبخت

ز کار آگهان شد يکي سوي شاه

که آمد ز غازان يکي گُردِگاه

بفرمود گويد گوي پيلتن

بگويد همي تا چه داري سخن

درون رفت ناماور سرفراز

برآيين گردان ببردش نماز

پس آنگاه دادش به داراي گاه

پيامي بدان سان که فرمود شاه

چو برگفت نيو ستوده سخن

برآشفت از آن گفته بر انجمن

ره آشتي سروران سپاه

نجستند بر شاه اورنگ و گاه

که بر خويش بودند نوميدوار

پشيمان از آن ناپسنديده کار

ميان دو شهزاده بد داشتند

همه تخم بيگانگي کاشتند

به دارنده ي تخت و تاج کيان

گشادند گردان لشکر زبان

که تو شهرياري و ما بنده ايم

به فرمان و رايت سرافکنده ايم

نپيچيم گردن ازين برزگاه

نتابيم يکسر سر از راه شاه

ز تو نام شاهي و فرمانرواي

ز ما گرز و شمشير کشورگشاي

بکوشيم با لشکر بدگمان

به دشمن نماييم تخت کيان

چو بشنيد سالار با آب روي

ازين سان ز گردان فرخاشجوي

فرستاده را پيش خواندش نخست

چنين گفت با او ز راي درست

که از من شو اي گُرد بي کيميا

بگوي آن سرافراز ديهيم را

که هر ژاله چون قطره ي ميغ نيست

ميان من و تو بجز تيغ نيست

مرا خود سر تاجداري نبود

غم کشور و شهرياري نبود

چو گردان لشکر به هم ساختند

مرا ويژه سالار بشناختند

چو شد اختيار اي برادر ز دست

به بيهوده ناموس نتوان شکست

گرت راي جنگ است ايدون بپاي

وگرنه به مرز خراسان گراي

ز بايدو فرستاده چون بازگشت

به داراي ديهيم همراز گشت

کيان زاده گفتار او چون شنيد

رهي جز ره چاره جويي نديد

برآشفت از آن گفته ي پيچ پيچ

وز آن گفته نگرفت در گوش هيچ

بغرّيد چون ميغ از باد کين

چو کوه گران اندر آمد به زين

به تندي به سوي مسلّم براند

برو تخت ايران مسلّم بماند

همان روز ايلدار از ره رسيد

شنيده بگفت و نگفته شنيد

پس آنگه کيان زاده ي تاج و تخت

به بايدو فرستاد پيغام سخت

که تو شهرياري و من شهريار

مگر تا چه بازي کند روزگار

مرا ننگ باشد ز تاج و کلاه

که بايدو بود شاه اورنگ و گاه

به نوروز گفت آنگهي شهريار

که اي شير پردل گهِ کارزار

چو شب کردمي پوشش از قير ناب

چنين روز اگر ديدمي من به خواب

به من بر از آن نام آهو بود

که سالار ديهيم بايدو بود

اگر ياوري باشد از کردگار

به من برنيارد بدي روزگار

برو آن کنم من به روز نبرد

که آن گربه با گرگ و خرگوش کرد

درين محنت آباد پر درد و رنج

مرا نام بايد نه دينار و گنج

که اين گنج و دينار و تخت کيان

نماند به کس بر همي جاودان

ز گيتي مرا نام بس درخور است

که از گوهر و تاج زر بهتر است

سزد گر يکي روز جنگ آوريم

جهان بدانديش تنگ آوريم

بگيريم کيهان به نيروي دست

درآريم در کار دشمن شکست

پس آنگه سپه را فراوان اميد

بداد و بر آن سيم سرخ و سفيد

به پاسخ چنين گفت نوروز گُرد

که اي خسرو ديلم و روم و کرد

هر آنگه که من چرمه در زين کشم

خراج از مه و مهر [و] پروين کشم

چو بر سر نهم خود روز نبرد

بگيرم جهان دلاور به مرد

چو پوشم زره روز ناورد و جنگ

ندارد برم کوهِ پولاد سنگ

مرا زور شير است و بازوي پيل

چه انديشم از موج درياي نيل

به گرز گران و به شمشير تيز

جهان بر دژاگه کنم رستخيز

نه زين مرز کز مصر گيرم خراج

به نيروي بازو و مردي به کاج

درآرم به کوه گران لرز و تب

کنم روز بر دشمنش چيره شب

به شاکار دشمن چو آرم شتاب

کجا پاي من دارد افراسياب

ز دريا برآرم نهنگ دمان

به گردون گردان رسانم سنان

به پستي درآرم حصار بلند

به چاره ببندم ره هيرمند

به هنگام ناورد آورد من

به ميدان آورد ناورد من

چو بيند فلک خون بگريد ز ميغ

بيندازد از ترس بهرام تيغ

به کين تير چمن در کمان آورم

سر سرکشان را کشان آورم

ببرّم به خنجر سرِ شير نر

بدرّم به ناچخ برِ بدگهر

هوا گر به من بر ببارد سنان

ز ميدان کوشش نپيچم عنان

زمين فرو تفته را روز جنگ

ز خون دليران دهم آب و رنگ

به بازوي مردي و نيروي تن

ببندم همي راه بر اهرمن

بر آن شاه کاري کنم بي گمان

که بر نامداران سر آرم جهان

چو نوروز ازين گونه چندي بگفت

ز شادي رخ شه چو گل برشکفت

برين گونه دستور دانا رشيد

فراوان سخن گفت و پاسخ شنيد

سياهي برآراست ز آن گونه شاه

که از گردشان تيره شد روي ماه

بر آمد به راه سيه کو چو دود

گذر کرد بر آب اسفيدرود

پس آنگه بوقا را که بُد از سران

فرستاد نزديک بايدو غزان

که آمد کنون لشکر کينه خواه

چه فرمان دهد خسرو تاج و گاه

چه دارد کنون راي سالار زنگ

دلِ آشتي يا سرِ رزم و جنگ

جهانديده بوقا از آن مرزگاه

چو زَم شد روان نزد داراي گاه

به سالار ازين سان همي برنمود

که فرمانده تخت فرموده بود

چو بشنيد دارنده ي تاج و تخت

برآشفت از آن گفته ي شاه سخت

برآراست لشکر به کينه چو دود

روان گشت چون زَم سوي هشترود

شب تيره چون چادر از پرّ زاغ

بگسترد بر کوه و هامون و راغ

برون شد به رسم طلايه به دشت

شب تيره نوروز از آن برگذشت

وز آن سوي ديگر شب آگه چنين

به هر مرز و ره بر گرفته کمين

شب آگه به نوروز ناگه رسيد

چو انديشه از ديده شد ناپديد

ز گُردان بايدو يکي کاردان

به نوروز پيوست در شب نهان

تنِ چند با او ز مردان کار

ز پانصد فزون بود گفتي سوار

همه با سنان و کمان و کمند

همه جنگجوي و گو و ارجمند

در انديشه آن شب شه روم و کرد

نخفت از غم روز نوروزِ گُرد

چنين تا سفيده دم از کوهسار

دميد و جهان گشت با برگ و بار

به لشکرگه آمد سوار بلند

جبيره برو نامدارانِ چند

چنين گفت نوروز را شهريار

که دور از تو چشم بد روزگار

ز يزدان سپاس اي جهان پهلوان

که ديدم ترا باز روشن روان

همه شب مرا دل پر انديشه بود

پي تو ز کردار چرخِ کبود

به پاسخ دگر باره نوروز گفت

که با راي شه راي کس نيست جفت

ز تخم کيان بر برين مرزگاه

به گيتي نيامد چو تو نيکخواه

چو تو شاه باشي و من پهلوان

بدي را به تن در نماند روان

به نيروي دست و تن زورمند

به خاک اندر آرم سپهر بلند

—————–

رزم کردن غازان با بايدوخان

ز کهسار چون مرغ زرّين سلب

برآمد، فروشد سيه زاغِ شب

به ديباي گلگون برآراست روز

ز نور جهانگير گيتي فروز

به قربان شيره به نزديک رود

سواران جنگي هر آن کس که بود

کشيدند صف بر زهر دو گروه

يکي سوي هامون دگر سوي کوه

برابر ستاده به کينه دو شاه

يکي همچو مهر و دگر همچو ماه

چپ و راست از پيش و پس سروران

فراوان چو بر گردِ مه اختران

جهانديده نورين سوي ميسره

برآراسته جنگ را يکسره

گرفته ره ميمنه گُردِگاه

جهان پهلوان نيو قتلوغشاه

چو پس او ستاده ابر ميمنه

سپهدار توکال بار و بنه

جهان نيو سوتاي بر جاي خود

به قلب اندرون شاه نوروز بود

ز سوي دگر بايدو با سپاه

برآراسته يکسره رزمگاه

ستاده طغاچار بر ميسره

چو خورشيد تابان به برج بره

ابر ميمنه گُرد قنچوقبال

خروشان پيِ جنگ چون پور زال

به قلب اندرون کرده آرام شاه

ز گردون نظاره کنان مهر و ماه

ز هر سو درفشنده شير درفش

چو برگ خزان زرد و سرخ و بنفش

فرو کوفتند کوس از پشت پيل

شد آوازشان برتر [از] چرخ نيل

سپه را چو آواز آمد به گوش

چو دريا زدند از پي رزم جوش

چو دم ناي زن دردم ناي کرد

برانگيخت نوروز از آن دشت گَرد

درآمد به ميدان مردي سوار

برآهخته تيغ از پي کارزار

مبارز همي خواست فرخاشجوي

از آن نامداران آن مرز و کوي

به آوردگه راند اوغل ارسلان

چو غرّنده ابر و چو شير ژيان

فرو خورد خشم و برانگيخت گَرد

کزان گَرد روي هوا تيره کرد

سوار دلاور گوِ شير جنگ

برآن گُردِ کاري در آورد جنگ

بپيچيد چون مار بر نيوکين

به خاک اندرآوردش از پشت زين

کشيد از ميان خنجر آبگون

که تا ريزد از خاک بر گرد خون

زبان برگشاد آن ستمديده مرد

امان خواست از جان ز نيوِ نبرد

ببخشود بر وي گوِ پيلتن

نظاره ز هر سو بر او انجمن

ببردش به لشکرگه آن زورمند

به گردن برش کرده پيچان کمند

برآمد خروشي ز هر دو گروه

که افتاد از آن لرزه بر سنگ و کوه

بپوشيد شاهش به ديباي چين

سپه کرد يکسر برو آفرين

دگر ره سرافراز نيو نبرد

به ميدان ناموران روي کرد

برانگيخت اسب و برآهيخت تيغ

به هر سو همي شد چو غرّنده ميغ

دليران ستاده هزاران هزار

همه نامجوي از درِ کارزار

نيامد يکي ز آن همه انجمن

به آوردگه سوي لشکرشکن

دو لشکر چنين روي در روي جنگ

ستاده بکردار شير و پلنگ

تبيره ز هر سو فرو کوفتند

سواران لشکر برآشوفتند

برآمد خروشي ز هر دو سپاه

که بر چرخ خورشيد گم کرد راه

چپ و راست گردان برانگيختند

به ناورد با هم درآويختند

ز سمّ ستوران و آواز کوس

تو گفتي زمين داد بر چرخ بوس

برآمد به گردون يکي رستخيز

که خورشيد مي جست راه گريز

ز زخم سنان و ز پرواز تير

خروشي برآمد ز گردون ز تير

در آن معرکه از هزبران جنگ

ز خون گشت روي زمين لاله رنگ

همه کوه و صحرا پر از کشته شد

به خون خاک آن مرز آغشته شد

سر کوه و هامون، در و رهگذار

تو گفتي سر و دست آورد بار

دليران چنان نعره برداشتند

که آواز از چرخ بگذاشتند

خرد ماند حيران در آن دار و گير

به کيوان برآمد ز گُردان نفير

يکي حمله آورد شاه جهان

به گرز و کمند و به تيغ و سنان

شکست و ببست و دريد و بريد

سر و گردن و دست و بر هرچه ديد

تن هشتصد بيش گُرد و سوار

زره پوش و شير اوژن و نامدار

به پيکار خون در مصاف آمدند

به يکدم تو گفتي که بيدم شدند

برآمد غريوي به چرخ بلند

که بگريست خون ابر بر زورمند

پياده شد از اسب پيروز جنگ

جهانديده نوروز پولادچنگ

سپه همچنين اسب بگذاشتند

پياده ره رزم برداشتند

ز هر سو گرفتند بر کوه و راه

بر آن کافران تيرباران سپاه

تو گفتي که ميغ از سپهر اثير

بباريد بر دشمن شاه تير

سواران به هر سو گريزان شدند

چو برگ رز از باد ريزان شدند

دلاور عنان چون نپيچد ز جنگ

کند روز بر دشمن خيره تنگ

جهاندار بايدو چو زين گونه ديد

به گُردان رهِ آشتي برگزيد

بدو بر همان آمد از ترس بوس

که روباه را آمد از بانگ کوس

پياده شد از سب با بوغداي

ميان دو لشکر درآمد به پاي

به رسم غلامان ببردش نماز

بر آن رزمگه شاه گردنفراز

به آواز گفتش که اي شهريار

بزرگ ارجمند از کيان يادگار

کنون لشکر و گنج و زاور تراست

سر و افسر و تخت و کشور تراست

چو ما هر دو خويشيم و همداستان

چه جوييم جنگ از پيِ اين و آن

نشايد هم از روي فرزانگي

گرفتن پي خويش بيگانگي

همان به که ما سازگاري کنيم

به ميدان شاهي سواري کنيم

به نزد نياکان نکوهي ما

نباشد پسنديده آهوي ما

وز آن نامداران برتر منش

بود بر من و تو بسي سرزنش

به پيکار با هم درآويختن

به بيداد خون سپه ريختن

پسنديده نزد خردمند نيست

دل من بدين کار خرسند نيست

تو شايسته اي بر به جاي پدر

به جاي پدر به که باشد پسر

مرا نيست با خويش بازوي جنگ

سزد گر کنم پشت بر روي جنگ

ز اسب و سپاه و کلاه و کمر

ز تاج و ز تخت و ز گنج و گهر

ز هر کشور و شهر آباد و بوم

ز هر مرز از ايران و توران و روم

به يزدان هر آن کان ترا درخور است

فداي تو گر جان و گر افسر است

چو بشنيد نورين و قتلوغشاه

برين گونه گفتار سالارگاه

بگفتند کاين راي راه است و روي

ره دوستي به ز فرخاشجوي

چو دشمن درِ دوستي زد به داد

به رويش در بسته بايد گشاد

که گر پيل زور است ور شير جنگ

ره آشتي بهتر از کين و جنگ

چو باشد ميان دو کس داوري

بود آشتي به چو به بنگري

چو بيني در خويش را خواستار

مينديش در بحر بگشاي بار

پرستار بيند چو کالا رواج

نينديشد از راهداران باج

پس آنگه دو دانايِ گُردِ سوار

به شه باز گفتند ز آن کارزار

که بايدو ندارد سرِ دشمني

نپويد سوي راه آهرمني

سر آشتي دارد و دوستي

نه راي بدي و نه پشت ستي

بدين کار گُردي دو سه نامجوي

تکاپو گرفتند از هر دو سوي

که غازان [و] بايدو در آن داوري

کنند از ره دوستي همسري

دو اختر به يک برج روي آورند

وز آن پس ز تسديس برنگذرند

به نيکي گذارند ز آن پس زمان

دو سالارِ گيتي دو شاه جهان

پس آنگه زدند اندر آن رزمگاه

ميان دو لشکر يکي بارگاه

ز هر سوي پس خسرو کامکار

بدان بارگه رفت با ده سوا

غزان خان و سوتاي و قتلوغشاه

گرفتند نورين و نوروز راه

دگر سوي بايدو ابا ايلچيداي

طغاچار و قونچوقبال و طولاي

ز لشکر سوي بارگاه آمدند

به يک برج چون مهر و ماه آمدند

نشستند با يکدگر هر دو شاه

در ايوان چو بر چرخ خورشيد و ماه

شنيدند و گفتند و خوردند مي

بر آواز رود و دف و چنگ و ني

گرفتند بخشش ز ايران زمين

سران سپاه و يلان گزين

عراق و خراسان و کرمان و خوار

که خان گيختو داشت زين مرز بار

سراسر به شهزاده غازان رسيد

وز آن پس که بخشش به پايان رسيد

ببستند پيمان بر آن استوار

به جام زرين و مي خوشگوار

که ديگر ره دشمني نسپرند

ز عهد و ز پيمان همي نگذرند

بخوردند سوگند گردانِ کار

بر آن عهد و پيمان دو شهريار

چو خورشيد زين چرخ فيروزه رنگ

فروشد بر آمد شه کاخ زنگ

از آن برج هر اختر کامکار

به لشکرگه خويش شد شادوار

بهادر اوغل ارسلان را غزان

ببخشود و برداشت بند گران

چو بر روي زنگارگون سپهر

روان گشت کشتيّ زرّين مهر

کيان زاده بايدو شه تاجور

به قبچاق پور ستوده گهر

بفرمود تا راي غازان کند

به پوزش همه ره زرافشان کند

به آيين شاهان مر او را به کام

مي سرخ گيرد به فيروزه جام

بر آن شاهد نوعهد و پيمان کند

بدانديش راخوار و پژمان کند

چو قبچاق رفت از پي شه به دشت

بکرد آنچه گفتش پدر بازگشت

پس آنگاه نوروزِ با داد و دين

به غازان برآراستش آفرين

که اي مشتري رايِ گردون پناه

ز روي تو در تاب خورشيد و ماه

به فرمان يزدان چو فرمان دهي

سزد سر که با خطّ فرمان نهي

برانديش از آن داور رستخيز

مکن با فرستاده ي او ستيز

مرو بر ره ميهن هيربد

که فرجام از آن ره به تو بد رسد

چو رهبان مکن سوي بتخانه راي

چو موبد بدين محمد گراي

به پاسخ شهش گفت کاي زادمرد

نبوده به گيتي ترا هم نبرد

چو فارغ شوم من ز کار سپاه

درآيم به اسلام و دين اله

چو بشنود نوروز از جيب خاک

يکي پاره ي لعل ممسوح پاک

برآورد کآن را بر آن بوم و مرز

ندانست مرد شناسنده ارز

به مثقال ده بيش پس در نهفت

به سالار زانو زد و داد گفت

قراجو نشايد که افسر نهد

ز ياسا به اوروغ بيلک دهد

ولي در ميان من و شه نخست

نشان لعل باشد به راي درست

چو لعل گرانمايه را شاه شاد

ز نوروز بستد به گنجور داد

به راه سيه کو برآمد چو ميغ

چو خورشيد روشن برآهخته تيغ

از آن مرز و ز آن ره که آمد نخست

بدان راه شد بازگشتش درست

به راهي که تو آمدستي فراز

سزد گر بدان ره شوي نيک باز

سپهدار نوروز از آن مرزگاه

سوي بايدو شاه برداشت راه

که تا تازه منشور از آن شهريار

ستاند پي خسرو تاجدار

يکي شب به نوروز چون برگذشت

تو گفتي که روزش شب تيره گشت

چو بر زد سر از تيغ کهسار خور

زمانه برآراست نقش دگر

بزرگان لشکر شدند انجمن

به تخت کيي بر همه رايزن

که دشمن به پاي خود آمد به دام

چو مانديم ما خيره بي راي و خام

چو از کار دشمن برآگه شدند

تو گفتي ز گوشاسب باز آمدند

زمانه همان رنگ و افسوس کرد

که با گيو و گودرز و با طوس کرد

بماندند بي ارج ازين سان سپاه

که ناهيد در خوشه، در جدي ماه

گرفتند نوروز را در زمان

نهادند بر دست بند گران

فکندند پس در يکي تيره چاي

به زنجير آهنگران دست و پاي

گرفتار شد نيو با باد و آب

چو بيژن به زندان افراسياب

چو نوروز خود را بدان گونه ديد

يکي آه سرد از جگر برکشيد

به خود گفت زين جاي کيفر چه سود

که ناکشتني گشت نابوده بود

ندانم که بر من چه خواهد گذشت

نگر قصّه ي مرغ و ماهي و دشت

تکاچاک از آن کار چون بررسيد

نه شب روز کرد و نه روز آرميد

ز بايدو گريزان شد اندر نهفت

به زنجان به غازان بپيوست و گفت

که نوروز دارد به بند گران

دو دست و دو پا مانده بيواره سان

برآشفت از آن کرده ي تاجور

خداوند ديهيم و تاج و کمر

يکي را ز ناماوران سپاه

به بايدو فرستاد از آن مرزگاه

که نوروز را نزد شاه بلند

بلندآشيان دادمش روزِ چند

که منشور آرد ز شاه جهان

همانا که بر وي بشورد زمان

سزد گر به پيمان و راي درست

بپايد جهاندار والا نخست

بسازد علي رغم بدخواه من

همه آرزوي نکوخواه من

درين گفته کشمير بخشي ز راه

شتابان درآمد به ايوان شاه

ز بايدو بويژه پيام آوريد

چنان کز ره شهرياران سزيد

که غازان سرافراز تخت بلند

نپاييد نزديک ما روزِ چند

نياسود از رنج و راه دراز

به ديدار او ديده دارد نياز

سزد گرد جهانبان ز روي خرد

ز عهد و ز پيمان خود نگذرد

به بخشي چنين گفت شاه ختن

که اي کاردان و ستوده شمن

ز من پاکدل بايدو را بگوي

که شاهان ز پيمان نتابند روي

بر آن عهد و پيمان که بستم نخست

برآن مرز با شاه دارم درست

تو شايد که هم راي و پيمان کني

همه کار دشوار آسان کني

بدين مرز نوروز را ز آن کنام

بزودي فرستي برآورده کام

وز آنجا دماوند کرد اختيار

شب و روز نوروز را انتظار

جهاني پرآشوب و رنج و نهيب

نگر تا چه داري ز مکر و فريب

—————

گرفتن بايدو نوروز را و حيلت کردن نوروز…

فلک چون ره چاره سازي کند

به يک حقّه بر چند بازي کند

ز روباه بازي به شير ژيان

دهد خواب خرگوش در قيروان

سخنگوي ميدان ناماوري

به تيغ زبانِ کند داوري

سخن را ز معني دهد آب روي

ز شوره برآورد گل مشکبوي

بدو مغز دانش کند تيزهوش

خرد را ز معني دهد تاب و توش

ز بايدو و نوروز گويد سخن

يکي داستان نغز سر تا به بُن

که چون هفته اي گُردِ فرزانه راي

به بند گران بود و تاريک جاي

به ترفند و بيغاره امّيد و بيم

به گفتار نيک و بد و گنج و سيم

به زشتي و خوبي و پند و نويد

سرِ رشته ي گُم نيامد پديد

که دانست فرمانده نيکبخت

که باشد به نوروز فيروز تخت

بدو گيرد آرام اورنگ شاه

بدو سربلندي کند تاج و گاه

به تيغ و زرش وعده و بيم داد

فراوان بر آن گوهر و سيم داد

پذيرفت نوروز از ره نگشت

نيارست از راي غازان گذشت

هر آن کو به نرمي سخن زو کشيد

جوابي به تندي و سختي شنيد

برنجيد از آن گفته بر شهريار

برو خواست شوريد بد روزگار

چنين گفت پس با ستوده سران

که اي نامداران تخت کيان

نهم من بر آن گُرد داغي ز داد

که بهرام بر چشم هرمز نهاد

يکي مرد داناي فرزانه بود

که با او شب و روز همخانه بود

جوان و خردمند و با آب روي

پرستنده ي شاه ديهيم جوي

ز نيک و بد آگاه کردي تمام

به نوروز همزاد و لکزي به نام

از انديشه ي شاهش آگاه کرد

وز او دست بدخواه کوتاه کرد

به شب سوي نوروز شد برگذر

بدو گفت کاي پاکدين و گهر

برانديش ازين کار با رنج و هيچ

سر از راه و فرمان بايدو مپيچ

به پاسخ چنين گفت نوروز گُرد

که پيمان شکستن نه کاري است خورد

سزد کز من آيد چنين کار زشت

به تقدير بر من نشايد نوشت

چگونه کنم نقض پيمان و عهد

مرا زهر ازين جام بهتر که شهد

کنم گر درين سر تن و جان خويش

نپيچم سر از عهد و پيمان خويش

هر آن دوست کاين داستان بشنود

به شادي زمن سوي دشمن رود

زبان برگشايند هر کس به بد

به هر جاي بر من چنان چون سزد

مرا تا بود زندگاني نخست

نگردم ز پيمان غازان درست

شکستن رهِ عهد و پيمان رهي است

که نزديک دانا پسنديده نيست

به نوروز گفت اي برادر سِتِه

مکن با شه و دل بر آذر منه

مشو خيره بر خويش چون روزگار

همي خويش را تخم زشتي مکار

شو از جان و دل شاه بايدوپرست

ترا رستگاري بدين ره در است

و گر نه ز فرمان شاه بلند

همانا نيابي رهايي ز بند

بدو گفت نوروز والاگهر

که از حکم يزدان که دارد گذر

زمانه کدامين گل آورد بار

که با او نبُد خنجر تيز خار

ز مادر که آمد ز شاهان گُرد

که بيچاره ناچار روزي نمرد

هر آن کس که از مادر دهر زاد

سرانجام بر دهر هم سر نهاد

مرا مرگ بهتر از آن زندگي

که بر گاه بايدو کنم بندگي

گرم روزيي هست بر روزگار

چه انديشه از دشمن خاکسار

و گر زندگاني به آخر رسيد

چه سود از درِ مرگ گفت و شنيد

مرا جاي خاک است زين آشيان

چه انديشه ز انديشه ي بدگمان

سرانجام از مرگ چون چاره نيست

به من بر ازين کار بيغاره نيست

چه انديشه ز آن کس کزو کس نرست

زن و مرد هرکس که او جانور است

«سوار جهان پور دستان سام

به بازي سراندر نيارد به دام»

بدو گفت لکزي که اي نامجوي

مرين راي را راستي نيست روي

چرا کشت بايد يکي تخم زشت

که جز خار نبود بر و بار کشت

بپرور درختي که بار آورد

نه بيخي که او بار خار آورد

چو زين گونه بسيار گفت و شنيد

رهي از رهي بندگي به نديد

سرانجام آگه شد از کار خويش

که بد ديد از آن کار بازار خويش

طغاجار را خواند و شد چاره جوي

که از بندگي به نمي ديد روي

به مروا به پيمان بدو داد دست

کزان مرغوا اخترش شد تبست

خبر چون به گردانِ بايدو رسيد

که نوروز روي از غزان درکشيد

بدانست قونجوقبال از ذکا

که نوروز دارد سر کيميا

سوي گاه شد با غَوِ کوتوال

به بايدو چنين گفت قونجوقبال

زدي دام و دشمن درآمد به دام

بکش خيره زود و مبر آبِ نام

چو ديدي فرا دشمن چيره دست

ز پايش درآور نه اي خيره مست

درختي که تلخ است بر کن ز بُن

ز دهقان داننده بشنو سخن

که در خِشت بيند جهانديده آن

که بيند در آيينه مرد جوان

ز دشمن مشو ايمن اي نيکبين

که سنبل نرويد ز شوره زمين

چو بر بدگمان يافتي دست، خيز

به زندآورش خون به زاري بريز

چو ز آن پند نوروز پرخاشجوي

رهايي نمي ديد از هيچ روي

به چاره گري شد ميان را ببست

چو ناهيد در برج ماهي نشست

همان چاره گردان گوِ کامياب

که موش از پي گربه بر رود آب

پس آنگه به گردان مرآن نيکبخت

چنين گفت کز من به داراي تخت

بگوييد کاي خسرو تاج و گاه

به تاج تو نوروز گيرد پناه

به جان و به دل شاه را کهتر است

ره بندگي را اگر درخور است

سران خردمند با راي ارج

گشادند از آن کار بربسته غلج

به شادي سوي تخت شاه آمدند

ز نوروز شب داستانها زدند

چو بشنيد فرمانده روزگار

که نوروز برگشت از آن شهريار

بخواند و بپوشيد دادش اميد

به ديبا و دينار سرخ و سفيد

پس آنگه بدان سروران کرد روي

جهاندار با فرّ ديهيم جوي

چنين داد پاسخ ز روي هژير

بدان نامداران ز برنا و پير

که تاج آن چنان شاه را درخورد

که او بندگان را چنين پرورد

فرامش مکن پوزش شاه خويش

که پيش آيدت رنج از اندازه بيش

شهي را که باشد کسي چون تو پشت

چه انديشه از روزگار درشت

بفرمودش آنگه که بندگران

ازو دور گرداند آهنگران

دگر گفت کاي نيوِ تختِ بلند

چو ديدي کنون رستگاري ز بند

بکن عهد و پيمان درين انجمن

که بسته غزان را سپاري به من

چو نوروز بشنيد از آن شهريار

بر آن کار برگشت پرگاروار

بپذرفت او چاره ي کار بست

به پيمان بدو داد ناچار دست

که بسته غزان را بدين بارگاه

فرستم به تأييد و فرمان شاه

زهي مرد ميدان که روز نبرد

برانگيزد از چشمه ي آب گَرد

شود شيرِنر روبه دام او

چو بيند سرآغاز و انجام او

ورافتد به دامي چو فرّخ هماي

به چاره درآرد از آن دام پاي

ز نوروز چون بند برداشت شاه

تو گفتي که بيژن برآمد ز چاه

پس آنگه بدو مرز يزد از بلاد

سراسر به فرزند نوروز داد

چو گُرد دلاور برون شد ز گاه

به مرز دماوند برداشت راه

بجست از برِ شه چو تير از کمان

تو گفتي که با باد شد همعنان

به سه روز و شب شد گوي با شکوه

ز مرز مراغه به فيروزکوه

بگفت آنچه ديد از گرانمايه شاه

وز آن نامداران گُردان گاه

ز بند گران و ز تاريک جاي

وز آن خاره ي دشمن رهنماي

سراسر بگفت و دگر باز گفت

که با چشم بيدار بختم نخفت

بجستم به اقبال شاه دلير

به روباه بازي ز چنگال شير

کنون آن کنم من به روز نبرد

که رستم به ناورد با سرخه کرد

بر ايشان نهم زود از آن گونه داغ

که کرد از پي کينه با بوم زاغ

ز هر کو برد نام آتش درست

زبانش بسوزد ز آتش نخست

به چاره بناچار کافتاد مرد

ببايد بد از خويشتن دور کرد

هر آن کو ره چاره داند نخست

به بيچارگي در نماند درست

پس آنگه جهانديده گُردي نبرد

نگر تا بر آن عهد کرده چه کرد

يکي بسته غازان ز آهن مسين

فرستاد نزديک بايدو ز کين

که عهدي که با شاه کردم ز پيش

وفا کردم اينک بدان عهد خويش

فرسته چو رفت و فرستاده برد

به دست يکي روزبان بر سپرد

مر آن روزبان برد نزديک گاه

چو ديوانه از مه برآشفت شاه

بماندند يکسر دليران ستوه

از آن چاره ي کار دانش پژوه

به دندان گرفتند انگشت خويش

به کيفر نکرديد به دستِ ريش

چو سالار ازين غم بماندش شگفت

يکي گُرد بردش نماز و بگفت

چو نخجيرِ بگرفته از دام جَست

به نخجيربان کار برشد کبست

چو خورشيد تابان فروشد به ميغ

پيِ رفته سودي ندارد دريغ

زدي دام و دشمن به دام آمدت

رها کرديش کار خام آمدت

به پاسخ چنين گفت سالار تخت

که اي نامور گُرد پيروزبخت

جز اين بود اين راي و پنداشتم

يکي تخم بدخويش را کاشتم

ندانم چه آورد اي روزگار

از آن کشته گلبرگ يا نوک خار

مرا از بد و نيک آن بدگهر

سرانجام تا خود چه آيد به سر

ز دهقان شنو راست اي هوشيار

به تخمي که کاري همان چشم دار

برانديش از پيش و پس دان درست

که آن بدروي کش بکاري نخست

به غازان چو منشور داراي گاه

چنان داده بود اندر آن رزمگاه

که يکسر همه مرز آن بوم و شهر

به گنجور غازان سپارند بهر

دگر ره يکي تازه منشور کرد

جهاني ز منشور پرشور کرد

که ندهد کس از باژداران شهر

به گردان غازان نه باژ و نه بهر

براندند پس نامداران روم

کسان غزان را از آن مرز و بوم

چو بشنيد سالار ديهيم و تخت

بپيچيد بر خود برآشفت سخت

بسيجيد پس جنگ را ساز و برگ

چنان کز نهيبش بلرزيد مرگ

در آن روزگاري به سر برد شاه

ز هر سو برو شد جبيره سپاه

—————-

اسلام پذيرفتن غازان محمود بر دست شيخ صدرالدين حموي عليه الرحمه

به معيارِ زر صيرفيِ سخن

بسنجد همي نو درستِ کهن

کند پاک از آتش تابدار

چو روشن شود چون دل شهريار

نهد مُهر بروي پس آنگه تمام

به نام محمّد عليه السّلام

بدان نام پس سرفرازي کند

روانهاي تيره نمازي کند

چو تأييد بخشد خداي جهان

چه شاه و روانخواه پير و جوان

دري کو گشايد که ياردش بست

هر آنچ او ببندد که يارد شکست

اگر چند سالار کشور بود

و گر پردل و نيوِ صفدر بود

بدان در ازين ره تواند شدن

ندانم برين ره که داند شدن

ز دانا چنين ياد دارم درست

که سالار گيتي غزان خان نخست

يکي روز از ريمنان سپاه

بپرداخت ايوان برآراست گاه

سران سپه را سراسر بخواند

ز هر گونه گونه سخنها براند

نخستين چنين گفت کاي سروران

بدانيد روشن ز راز نهان

که اورنگ و تاج نياکان من

همان افسر و گنج پاکان من

چو بينم به دست دو سه بدسگال

کنم رخ ز تاب جگر همچو نال

منم پور ارغون نه بد گوهرم

به نام و نژاد و بلند اخترم

نيم کم ز داراي تخت و کلاه

نه از کس فروتر به گنج و سپاه

همم زور بازوست هم تاوِ تن

همم تيغ تير و سپاه گشن

چه بايد ازين روز بد چشم داشت

جهان را به کام دژآگه گذاشت

چه بينند يکسر درين پرده راي

چه گويند گردان کشورگشاي؟

ز گردان دانا و نادان بسي

به ارج خرد راي زد هر کسي

دگر گفت کاي شاهِ پيروزبخت

سرافراز گيتي سزاوار تخت

شنيدم ز اخترشناسان روم

که آباد باد آن چنان مرز و بوم

که بر سال هفتاد و ششصد سپهر

گرايد ز دور هلالي به مهر

برآيد يکي شاه روشن روان

چو خورشيد تابان به تخت کيان

همه روي گيتي بگيرد به داد

بود شاه ديهيم و والانژاد

نهد رسم نيکو و، آيين زشت

براندازد آن شاه نيکوسرشت

نه بتخانه ماند نه آتش پرست

نه دين مجوسي نه راهب نه مست

نگيرد رهي جز رهي دين راست

نگردد ز کيش و ز آيين راست

يکي پاکدل باشد آن شهريار

به گيتي نماند مي و ميگسار

جهان يکسر از داد شاه بلند

چو مينو بود خرّم و دلپسند

برد طعمه تز ز آشيان عقاب

خورد گرگ و ميش از يکي چشمه آب

نيارد بر آهو ستم کرد شير

نپرّد سوي کبک شاهين دلير

نپرّد سوي کاخ گنجشک، باز

بود ايمن از نيش پشّه براز

چنان آيدم کآن شه ايدون توي

به داد و دهش چون فريدون توي

برين رسم و آيين و تاج و تبس

نباشد بجز تو سزاوار کس

دل شه چو از نور ايمان درست

چو خور بود روشن ز روز نخست

فروغي بتابيد از آن نور پاک

چو مه گشت روشن به شب تيره خاک

چو آيينه روشن بُد از بارِ زنگ

پذيرفت دردم زدم نقش و رنگ

چو نوروز چون روز بگشاد راه

گرفتش سخن در دل پاک شاه

همه خار او باز ريحان گرفت

شب کفر او نور ايمان گرفت

چراغي که در خانه اي برکني

دو بهتر دهد از يکي روشني

چو پولاد پاکيزه گوهر بود

ازو کردن آيينه بهتر بود

به پاسخ به نوروز گفت اي شگفت

مرا بود در دل به يزدان نهفت

کزين بي خرد بت چه جويد شمن

چه گويد بد و نيک با او سخن

رهِ بت پرستي ره نيست راست

برين نيستي آفرينش گواست

نه مردم شناس و نه مردم نواز

کسي کو نداند بد از نيک باز

کند پشت بر روي دين اله

به خود کرده ي خويش گيرد پناه

شمن سان برآرد دو دست نياز

برد پيش بي جان و بي دل نماز

بدوزد همي ديده زين ره چو زن

به بي ره بگيرد ره اهرمن

چو غازان ازين کار آگاه گشت

شب و روز بدخواه کوتاه گشت

به شهر دماوند در مرغزار

شده «ص و خ د» روز بهار

يکي خوان بگسترد شاه بزرگ

به رسم و به آيين شاهان ترک

ز اسب و ز گاو [و] مي و گوسفند

ز هر گونه چندانکه که گويي دو چند

بپختند يکسر چو خواليگران

فکندند پس خوانهاي گران

خورشهاي الوان بر آن برگذشت

کشيدند بر روي صحرا و دشت

ز خوردن چو مزدم بپرداختند

درفش کياني برافراختند

به گرمابه شد شاه کيهان نخست

به ماورد چيني سر و تن بشست

پس آنگه به تأييد پروردگار

برآمد به تخت پدر شهريار

به ارشاد شيخ جهان صدرِ دين

پذيرفت اسلام و راهِ يقين

برآورد انگشت سالار داد

به وحدت خداوند را کرد ياد

دل روشنش نور ايمان گرفت

ره شرع و فرمان يزدان گرفت

بلنداخترش گشت والا سرير

چو در برج کژدم فروزنده تير

چو باران به هنگام روز بهار

برو آسمان کرد رحمت نثار

جهاني از آن ترس لرزان شدند

بر آن مرز يکسر مسلمان شدند

به هر مرز برشد يکي رهنماي

که غازان درآمد به دين خداي

ز هر مرز و بوم و ز هر کوي و شهر

برافتاد دين مجوسي ز دهر

جهان شد بسان يکي نوعروس

برآراسته همچو چشم خروس

ز نزديک و دور و ز تازيک و ترک

ز هر بوم و مرزي ز خرد و بزرگ

به سالار کشور نهادند روي

جهان انجمن شد بر آن نامجوي

جهانبان به داشاد بگشاد دست

به درويش و بي چيز و هشيار و مست

کنش خانه هاي يهودان بسوخت

چراغي ز نور يقين برفروخت

برآراست گيتي شه دادخواه

چو روز و شب از نور خورشيد و ماه

پس آنگه جهانجوي والاگهر

غزان ابن ارغون شهِ دادگر

به هر مرز و بومي بنا کرد و راه

به جاي کنش مسجد و خانقاه

مدارس بسي نيز بنياد کرد

دل دين پرستان از آن شاد کرد

به آدينه روز آن شه دين و داد

به مسجد زن و مرد را بار داد

بسي چيز و دينار داد و درم

به درماندگان سراي دژم

به بيمار و درمانده تيمار کرد

فروماندگان را هم ادرار کرد

جهان تازه رويي شد از سر گرفت

که دست غزان پاي منبر گرفت

شد آباد يکسر جهان خراب

ز داشاد و دادشه کامياب

به کيوان برافراشت دين خداي

از آن خسرو تخت و کشورگشاي

همانا که اين دايه ي روزگار

نپرورد شاهي چنو در کنار

هم از شهرياران روي زمين

وز آن نامدارانِ با داد و دين

به داد و دهش کس چو غازان نبود

جهان را چنو کس جهانبان نبود

—————–

فرستادن بايدو شيخ محمود را به رسولي و فريب دادن نوروز رسولان را

نگر تا زمانه چه بازي کند

به دستان چه نيرنگ سازي کند

بود شير اگر چند نخجيرگير

نباشد به تدبير روباهِ پير

خرد از ره راستي بگذرد

شناسنده جز راه دين نسپرد

کسي گندم ار کشت جو برنخورد

ز دوشاب حلواي قندي که کرد

به بايدو خبر چون ز غازان رسيد

که او راه دين محمّد گزيد

برو شد جبيره يکي انجمن

ز گردان هر مرز شمشيرزن

ز ترک و ز تازيک بي مرسپاه

ز رومي و هندي، سفيد و سياه

ببسته سرانِ ستوده گهر

چو ني بر ميان بندگي را کمر

چو آگه شد از کار آن انجمن

تو گفتي روانش برآمد ز تن

چو پرگار برگشت بر کار خويش

تبه ديد چون روز بازار خويش

سران گشته ز آن کارِ وارون خجل

به شه بر همه يکزبان و دودل

طغاجار چون زاغ بي ساز و رنگ

تداجو همه روزه با او به جنگ

جمال جهان صدر چاوي چنين

همه روزه با يکدگر دل به کين

چو روز و چو شب در پي يکدگر

چو ارکان مخالف مزاج و گهر

چو مهر فروزان بلي روشن است

که همپيشه همپيشه را دشمن است

طغاچار با صدر چاوي به هم

گشادند بر شه درِ رنج و غم

فکندند از روي بد گوهري

ميان دو خسرو يکي داوري

بر آن چاره کردند کز شهريار

رسولي رود نزد آن تاجدار

به نيک و بدِ روز او بنگرد

به ايشه گري مرز او بسپرد

پژوهش کند کار آن فرهمند

وز آن رهنمونان که چونند و چند

پس آنگه به سالار تخت کيان

سخن برگشادند ناماوران

چنان داد فرمان شه تاج و گاه

که پويد به دين کار قتلوغشاه

دگر ره به بلغان [و] بايدو نهان

شدند و گشادند يکسر زبان

که از بانوي دهر زين برگذر

رود شيخ محمودِ والاگهر

به غازان ز بلغان ز شيب و فراز

بگويد سخنهاي پوشيده باز

رساند ز ما هم بدان شهريار

فراوان همي پرسش از روزگار

به گفتار شيرين ز گردانِ گاه

نشاند همي آتش خشم شاه

چو بشنيد بانوي ديده جهان

پسند آمدش چاره ي کاردان

بفرمود تا شيخ را نيکخواه

بخواندند نزديک داراي گاه

بدو گفت پس بانوي روزگار

نهاني که اي دانشي هوشيار

سزد گر بدين کار بندي کمر

ز راز نهاني نياري گذر

طغاجار و چوپان و پس باغداي

سه گُرد سرافراز کشورگشاي

بگفتند با او نهاني سخن

ز شاه نو و روزگار کهن

که با شاه غازان ز مادر نهفت

ببايد سخنهاي پوشيده گفت

که ما بندگانيم غازان پرست

طغاجار و چوپان و هرکس که هست

دگر روز کين مهرِ گيتي فروز

فرو برد شب پس برآورد روز

دو داننده محمود و قتلوغشاه

گرفتند سوي دماوند راه

دو اسبه شتابان دو داناي راز

همي ره نوشتند شيب و فراز

بماندند يک هفته بر ره ز بخت

که هم ماه دي بود و سرماي سخت

به هشتم بدان مرز آباد بوم

که بد پيش او خوار بلغار روم

رسيدند دو موبد کاردان

خردمند و با راي روشن روان

چو خور بر گرزمان بر آمد بلند

شدند آن دو بخرد برِ ارجمند

بگفتند با شاه تخت کهن

کم و بيش و نيک و بد از هر سخن

چو شب روي گردون به مشک سياه

بيندود خورشدي شد زيرِ گاه

در ايوان نشستند با يکدگر

شه و شيخ محمودِ والاگهر

زبان برگشادش به شاه جهان

سراسر فرو گفت راز نهان

که اي تاجور شاه والاتبار

گرانمايه کيخسرو روزگار

بزرگان کشور سران سپاه

به تاج تو دارند اميد و پناه

که بايدو به شاهي سزاوار نيست

به دل لشکر او را پرستار نيست

نه تدبير دارد نه راي و نه دين

مبادا جهاندار هرگز چنين

به گيتي سزاوار تخت پدر

نشايد که باشد کسي جز پسر

تو باشي نزيبد مر او را شهي

بويژه که نوروز باشد رهي

کنون گنج و ديهيم و فرمان تراست

همه کشور و تخت ايران تراست

چو غازان برآيد به تخت شهي

ز فرخار گردد فغستان تهي

شود کشور از مردم ديوسار

تهي چون ز غولان بود مرغزار

پديد آيد اسلام را آب روي

برويد گُلِ دين به هر مرز و کوي

چو بر گفت ازين سان سخنهايِ چند

چو گل تازه شد روي شاه بلند

برو از چپ و راست گُردانِ کين

گرفتند يکسر همه آفرين

که بر شاه ارغون خوانند نَسک

نکردي تبه حقّ نان و نمک

چو نوروز غازي شنيد اين سخن

بدانست فرتوده پير کهن

که بي رنگ و نيرنگ و ترفند رام

نگردد سيه شير و نايد به دام

به چاره توان تخت شاهي گرفت

نشايد به هر دام ماهي گرفت

به افسون توان بست بر ديده خواب

به چاره توان کرد از گُل گلاب

برانگيخت رنگي مر آن نامدار

کزو خيره شد ديده ي روزگار

به دستان يکي نقش وارون ببست

که ارتنگ ماني از آن برشکست

به چاره گري شير را رام کرد

به روباه بازيش در دام کرد

——————-

[   ] کردن رسولان و چاره کردن نوروز

يکي روز مهمان سراي سپاه

ز بهر رسولان برآراست شاه

بفرمود تا خلعت و نان دهند

ز هر گونه اي خوان مهمان نهند

چو خواليگران از اباها و نان

نهادند رسولان شه را به خوان

سپهدار نوروز والاتبار

برانگيخت از آب روشن غبار

تنِ چند را از دليرانِ گاه

برآموخت نيرنگ و بنمود راه

که ناگه ز درگاه باز آمدند

تو گفتي ز راه دراز آمدند

دل از روزگار بدانديش پاک

سر و روي آلوده از گرد و خاک

جهانجوي را از نشيب و فراز

ببردند گردان لشکر نماز

پس آنگه بگفتند کاي شهريار

ستوده به نام و نژاد و تبار

ابوکان، اوغل شاه و سالارتور

پرستنده ي ماه و ناهيد و هور

بيامد به پوزش برِ شهريار

سر بندگي دارد آن تاجدار

برو انجمن سي هزاران سران

همه نامجويان و رزم آوران

به فرمان شه بر لب هيرمند

بر آسوده دارد سپاه ارجمند

نهادست گردن به فرمان شاه

بود نيکخواه ترا نيکخواه

کنون شاه ايران چه فرمان دهد

به تورانيان بر چه سامان دهد

اگر روز پيکار خواهد سوار

فرستيم از آن بوم و بر صد هزار

همه رزمجوي و همه گُردِ جنگ

همه ببر خشم و همه شير چنگ

سوار و سرافراز و جوياي کين

بپوشيده يکسر همه روهنين

رسولان يکي آتش افروختند

رواني رسول دگر سوختند

غزان چون شنيد از ابوکان خبر

وز آن نامداران والاگهر

فرستادگان را به ديباي چين

بپوشيد شاه زمان و زمين

بر آن سر ز کمخاوِبخ يک هزار

بفرمودشان خلعت شاهوار

به خروار جو يک هزار دگر

دبيران کيخسروِ دادگر

ز فرمان فرمانده مصر و شام

نوشتند بر بلخ و باخرز و جام

پس آنگاه نوروز پيروز بخت

پذيره شدن را برون بر درخت

روان گشت چون باد بر راه طوس

به گردون رسانيد آواز کوس

سوي تخت بايدو گرفتند راه

وزان مرز محمود و قتلوغشاه

بمانده ز کار جهان در شگفت

دو گُرد دلاور ز راز نهفت

براندند يکسر از آن مرزگاه

به ايران به نزديک داراي گاه

بگفتند با شهريار جهان

ز بوکان و غازان از آن داستان

چو بايدو از آن کار آگاه گشت

برو روز امّيد کوتاه گشت

برآشفت و پيچيد بر خود چو مار

که مي ديد از آن روز بد روزگار

به هر مرز و بومي شد اين داستان

بگفتند هر کس ز پير و جوان

که غازان و نوروز گردِ تبس

ز لشکر ندارند پرواي کس

به آمويه شد شاه و گُردِ سترگ

پذيره به ديدار سالار ترک

دگر روز رفته به گُردان نهفت

به پاسخ ز شه راز بشنوده گفت

بر آن برفرازان اميد سپاه

بداد از زبان شه تاج و گاه

بزرگان چو ز آن کار آگه شدند

به شر بر دودل يکسر از ره شدند

برين چاره گر گشت صدر جهان

يکي روز بر ساخت رنگي نهان

ز هر چيز کوره بدان برد بر

ز ياقوت و الماس و لعل و گهر

ز ديباي رومي و چين رنگ رنگ

ز سالار بستد به نيرنگ و رنگ

که تا کار بازارگاني کند

پي شه رهِ مهرباني کند

به شب راه بر خوار [و] گيلان گرفت

چنان راه دشوار آسان گرفت

همي رفت چون باد بر کوه و دشت

ز بيراه و ره روز و شب ره نوشت

نمي کرد آرام بر ره گذار

نه گوشاسب ز انديشه ي شهريار

نه نيز از پي بيم مي خورد خورد

شتابان همي شد چو از باد گَرد

به يک روز و يک شب به فومن رسيد

وز آنجا به فيروزه کوه آرميد

به دامان کوه اندر آن مرغزار

ببردش نماز از پي شهريار

نهاني ز گُردان تخت کهن

به سالار نو باز گفتش سخن

دگر روز کز روز شب در رميد

سفيده دم از کوهساران دميد

ز بيگانه ايران بپرداخت شاه

به کار آگهان جهان داد راه

نشستند گردان تازيک و ترک

چو نوروز و صدر جهان بزرگ

ز هر گونه بر شهريار بلند

سخنگوي گشتند دو فرهمند

پس آنگه کنارنگِ با داد و دين

چنين گفت با آن دو گرد گزين

که ما را بدين کار کي غم بود

طغاجار اگر يار و همدم بود

به پاسخ به شه گفت صدر جهان

که بنده برين کار گردد ضمان

که چون شاه بازآوران گزين

گرايد سوي تخت ايران زمين

طغاجار از آن مرز در شب نهان

بيايد چو زم نزد شاه جهان

به شرطي که غازان پيروزبخت

نهد تاج بر سر نشيند به تخت

کند بنده ي خويش را سربلند

به راه وزارت شهِ ارجمند

پذيرفت ازو شهريار اين سخن

پس آنگه جهانديده افکند بن

يکي را ز ناماوران سپاه

فرستاد سوي طغاجر ز گاه

وز اين سو شب و روز نيو سپه

همي گوش بر در دو ديده به ره

که از صدر چاوي چه آيد خبر

ز فرمان شاه جهان دادگر

ز بايدو همان روز قتلوغشاه

بيامد به رسم رسولي به شاه

فرسته به درگه چو آمد فراز

به سالار ديهيم بردش نماز

چو گُرد دلاور به پيغام لب

برآراست چون مه رخ تيره شب

بپرسيد ازو شاه اورنگ و گاه

ز فرماندِه تاج و تخت و سپاه

که بايدو چه دارد به دل بر ز رنگ

سرِ آشتي يا ره کين و جنگ

چرا آوريدي بدين مرز روي

پي ريژ يا از پي جست و جوي

سخن هر چه داري ز بايدو نهفت

ببايد همه نزد من راست گفت

فرسته ز غازان چو چاره نديد

بگفت آنچ از آن شاهِ والا بديد

دگر گفت کاي شهريار جهان

ز من بنده ي تخت روشن بدان

که بر رسم جاسوسي از پيش شاه

برين مرز و بوم آيدم نزد گاه

چو بشنيد سالار روشن گهر

سراسر سخنهاي آن نامور

به گردان يکي گفت از روي کين

کزين نامبردار بي کيش و دين

ستانيد اسب و فرستيد زود

به بد روز سوي دز هبل رود

برآراست پس لشکري شاه گاه

وز آنجا سوي شهر ري کرد راه

بدان رزم نوروز شد پيشرو

فراوان برو گِرد مردانِ گو

سواران جنگي تنِ شش هزار

بپوشيده يکسر پيِ کارزار

همه رزمجوي و همه تيغزن

همه ديوبند و همه صف شکن

همي رفت و اندر رکابش روان

ز هر سوي تا زنده صدر جهان

ز خيل تداجو و چوپان سوار

به سالار پيوست مردي هزار

جهانجوي با دادِ گيتي ستان

کلاه و کمر داد و امّيدشان

ز ري چون به قزوين درآمد سپاه

جهان بر بدانديش شه شد سياه

وز آنجا شتابنده پس پيش راند

بر آن مرز بلغان ز شه باز ماند

——————-

رسيدن نوروز به شهر تبريز و گرفتار شدن بايدو

چو شير ژيان روي آورد به جنگ

نيارد برش پاي روباهِ لنگ

چو شاهين درآيد به چرخ بلند

کبوتر نجنبد ز بيم گزند

چو داد است مرگ اي برادر ز داد

چرا کرد بايد به بيداد ياد

چو نوروز غازي به کين بي هراس

همي شد چنين تا به مرز سجاس

به ره بر کرا ديد در بند کرد

وزين گونه نيو سپه چند کرد

به هر مرز و بومي از آن برگذر

فرستش سخندان يکي نامور

بر آن جمله کآمد شه کامران

غزان ابن ارغون به بخت جوان

ده و پنج تومان ز مردان مرد

که از قعر دريا برآرند گَرد

ز ترک و ز تازيک دارد سپاه

همه با سلاح و مترس و کلاه

سه تومان از آن جمله مردان کار

ابوکان اوغل برد سوي حصار

سه تومان ديگر ز گردان کين

به موغان شدند و به ارّان زمين

دو تومان ز گردان لشکرشکن

به نوروز هستند بر انجمن

چهار و سه تومان ديگر چنين

جهانجوي دارد ز مردان کين

سپاهي که نه طول دارد نه عرض

شود ديده تاريک ازو گاهِ عرض

همه نامجويان برنا نه پير

همه نيزه داران گُرد و اژير

ز دريا به دريا سپاه وي است

جهان زير ترگ و کلاه وي است

بزرگي ز تاجش ببالد همي

زمين از سپاهش بنالد همي

به کين از پي دشمن بدسگال

شتابنده چون رستم پور زال

به هر مرز و بومي که آرد گذر

سرجنگ دارد پي کينه ور

بدان تن که گردن نهد گنج خويش

ببخشد ندارد دل از رنج ريش

به پيکار هر کو شود کينه کش

نبيند شب خرّم و روز خوش

کسي کو رهِ بندگي نسپرد

ز شمشير غازان کجا جان برد

تني کز دل پاک و راي درست

درآيد به فرمان خسرو نخست

شود ايمن از تيغ زنداورش

به گردون گردان رساند سرش

چو زين سان به هر مرز و هر بوم و بر

فرستاده اي رفت بردش خبر

رخ بدگمان گشت چون باد رنگ

تو گفتي که دادش زمانه شرنگ

بيامد به سالار ايران طولاي

به آگاهي از شاه کشورگشاي

بدو گفت کاي شاه ايران زمين

به تو باد فرخنده تاج و نگين

مبادت به گيتي بر از بدگمان

پريشان و غمگين دل شادمان

کنون روز گردان جنگ آور است

که بدخواه با تيغ زنداور است

نشستن به روز چنين چون توان

که دشمن به کين بسته دارد ميان

همه کوه تا کوه لشکر گرفت

تو گفتي خس و خار خنجر گرفت

برين مرز نوروز والاسوار

به کين خواستن آمد از شهريار

برين بوم آورد از آن مرزگاه

فزونتر ز ريگ بيابان سپاه

زمين شد ز تابش چو لرزنده آب

که بايد برو دست باد از شتاب

گريزان ز تيغش هزبران کين

ازو ديو ره جسته زير زمين

چو بشنيد بايدو چنان درشميد

که از رزم سهراب گُرد آفريد

بلند اخترش چون تباهي گرفت

چو برجيس در برج ماهي گرفت

فرو ماند از کار و رنگش بگشت

شتابش فزود و درنگش بگشت

هر آن کار کآن روي پستي گزيد

نخست از رهِ هستي آمد پديد

فرستاد پس خسرو ماهروي

طغاجار را خواند و شد چارسوي

بدو گفت کاي گُرد اورنگ و گاه

مرا روي بختي و پشت سپاه

کنون مِهرِ گُردانِ خسروپرست

به روزِ چنين راستي درخور است

به پاسخ چنين داد شه را جواب

نه جاي درنگ است و روز شتاب

چو آورد دشمن کنون تاختن

نه مردي بود روي برتافتن

به دل در پذيرفت فرمان اوي

نبود آگه از مکر و دستان اوي

به روباه بازي مرآن گرگ زاد

به شير ژيان خواب خرگوش داد

اگر چند با شاه بودش زبان

به دل با غزان بود اندر نهان

به گفتار او شد فنوده چو شاه

ز جاه اندر آمد به پايان چاه

نگه دار راز و به هر کس مگوي

برانديش از دشمن دوست روي

برآراست پس شاه تخت کيان

چو جيش ستاره سپاه گران

بپوشيد ز آهن ز سر تا به پاي

همه نامداران رزم آزماي

روان گشت پس خسرو ارجمند

خروشان چو از باد ابر بلند

سوي راستش جسته ره رهنماي

به چپ بر برولاي با ايلچيداي

ز هر سو سنانور سپاه گران

به کين از پيِ رزم بسته ميان

برآمد يکي گَرد تا روي ميغ

درافشان چو خورشيد از آن کرد تيغ

به جاسوسي آمد يکي کاردان

به سوي طغاجر ز صدر جهان

که از بايدو روي برتاب زود

هم امشب بپيوند با ما چو دود

سياهي چو پر برزد از کوه و راغ

جهان سربسر گشت چون پرّ زاغ

طغاجار از آن مرز ناماوران

به نوروز پيوست در شب نهان

چو لشکر شد آگه بر آن کوه و دشت

تو گفتي چو شب روزشان تيره گشت

گرفتند هر کس به نوروز راه

همي فوج فوج اندر آن شب سپاه

چو روز از سر تيغ بنمود مهر

برآراست روي زمين را به چهر

به سالار برگشت روشن چو روز

ز شب رفته تاري شدش شب فروز

بپيچيد چون مار بر خويشتن

چو برگشته و تيره ديد انجمن

سر تاج شاهي نگونسار ديد

به جاي گل از باغ پر خار ديد

نديد از سران سپه ياوري

به دادار برداشت اين داوري

چو بيگانه برگشت ازو انجمن

بسي زار بگريست بر خويشتن

بر آن مرز چون ابر شد اشکبار

گريز آمدش بر ستيز اختيار

بدانست روشن کز آن کارکاک

نبيند دگر بخت جز روي خاک

از آن تاب آتش گريزان چو دود

سيه بخت شد سوي اسفيدرود

همي راند در کوه و صحرا چو باد

جهان آفرين را همي کرد ياد

چو لشکر شد آگه از آن روز شوم

چو ماهي فتادند بر خشک بوم

گرفتند گردان اورنگ و گاه

در و کوه و صحرا و هامون و راه

سواران از آن کار پژمان شدند

چو بيواره بي ساز و سامان شدند

شتابان بر آن مرز صحرا و کوه

گريزان به هر سو يکي زآن گروه

نديده مصافي هزبرانِ کين

فتادند يکسر هم از پشت زين

سلاح افکنان از چپ و راست مرد

به کيوان ز ماهي برآورده گرد

به آخر هولاجو امير بزرگ

به نوروز پيوست از خيل ترک

خدابنده شهزاده روزِ دگر

ابا ايلتمر گُردِ والاگهر

ز بايدو به شب روي برتافتند

سوي کاخ نوروز بشتافتند

چو سالار اورنگ ازين سان شنيد

همه کار چون بخت برگشته ديد

به شب بر نشستش يکي سخت زک

که دريافتي روز رفته به تک

گريزان همي راند بي خورد و خواب

چو از رستم زال، افراسياب

ز گردان لشکر دليرانِ چند

گرفتند با او رهِ پر گزند

نه شب روز کردند، نه روز شب

بيابان بريدند بر تشنه لب

ز لشکر يکي مرد آزاد و راد

به نوروز غازي شد و مژده داد

که برتافت روي از سپاه غزان

جهاندار و شد سوي گرجيستان

پراکنده شد لشکرش برگذر

به خاک اندر آمد سر تاجور

چو بشنيد نوروز روشن روان

به غازان فرستاد کس در زمان

فرسته شد و با شه تاج و تخت

فرو گفت از آن شاه برگشته بخت

سپهبد چو بشنيد گفتارِ مرد

فراوان برو آفرين ياد کرد

پس آنگه سپه را از آن مرزگاه

به مرز سجاس آن شه تاج و گاه

کشيد و درفش کيان برکشيد

ز لشکر کسي روي هامون نديد

خدابنده شهزاده با ايلداي

سوي شاه غازان گرفتند راي

پي شان برفتند روز دگر

کيان زاده طولان اسن نامور

سوي نخجوان از پي شهريار

روان گشت توکال با ايلدار

وز اين سوي نوروز و قتلوغشاه

پي شاه بايدو گرفتند راه

به ذي الحجّه هشتم ز دور هلال

نود رفته و چار و ششصد ز سال

درآمد به تبريز نوروزِ گُرد

پي او طغاجر همين ره سپرد

به نام غزان سکّه زد، خطبه خواند

بر آن سکّه و خطبه گوهر فشاند

فغستان برانداخت و رهبان نرست

نه بت ماند بر جاي نه بت پرست

ز ديوان بپرداخت روي زمين

چو گل تازه شد روي اسلام و دين

سراسر کنش خانه ها را بسوخت

چراغي ز داد و ز دين برفروخت

نه بانگ چليپا و ناقوس ماند

نه بر دين اسلام افسوس ماند

به گيتي بر از راي آن نامور

نه فرخار ماند و نه فرخارگر

ز فرمان نيک اختر روزگار

به کشور نه مي ماند نه ميگسار

بدو دين احمد بلندي گرفت

اساس مجوسي نژندي گرفت

برآمد ز بتخانه بانگ صلوة

نماند آبِ عزّي و لات و منات

چو باغ ارم شد جهانِ دژم

به شادي بدل شد همه رنج و غم

چو پرداخت از کار اسلام و دين

قورمشي و شادي دو گُردِ گزين

شدند از پي خسرو بدگمان

ببردند با خود سپاه گران

به هر يک بر از کاردانان سوار

بپوشيده ز آهن تنِ يک هزار

همه نامجويانِ جنگ آزمون

همه تيغدارانِ تشنه به خون

پي بدگمان راه برداشتند

بنه را بر آن مرز بگذاشتند

به يک روز راندند سه روزه راه

سرافراز گُردانِ با آب و جاه

به روزِ ششم از رهِ دار و گير

شه تاجور گشت بايدو اسير

چو سالار لشکر گرفتار گشت

برو روز روشن شبِ تار گشت

به نوروز بردند در شب ز راه

جهاندار را بسته گُردانِ گاه

بدو گفت نوروز کاي شهريار

چرا زود برگشتي از کارزار

که آهو بود از جهانبان گريز

بويژه که باشد برو رستخيز

به پاسخ چنين گفت کاي پاکراي

به من برمکن سرزنش رهنماي

همان داستان شد مرا زين نبرد

که آن پشّه کز باد فرياد کرد

بدو گفت نوروز روشن گهر

که ز آن داستانم دِه ايدون خبر

چنين گفت سالار ديهيم و گاه

که اي روي گُردان و پشتِ سپاه

يکي پشّه روزي شد از روي داد

به نزد سليمان به گرزش ز باد

بناليد و از باد فرياد کرد

که بر ما بسي باد بيداد کرد

سليمان شهِ جنّ و انس و پري

چو بشنيد از آن پشّه اين داوري

بفرمودش آنگه هم از روي داد

اشارت به احکام و احضار باد

به تندي چو باد از کران در رسيد

همان پشّه شد با سپه ناپديد

پراکنده گشتند يکسر ز باد

چنين داوري هيچکس را مباد

به هر مرز رفتند از آن بادِ تند

گروهي به روس و گروهي به هند

رسيد از پراکندگان آهِ شام

به گوش سليمان عليه السّلام

چنين گفت پس شاه ديو و پري

کزين سان نديدست کس داوري

چو پشّه ندارد همي تاب باد

که با او برابر شود روزِ داد

چه دانيم ما راستي در سخن

که بيدادگر کيست زين هر دو تن

هر آن کس که تنها به قاضي رود

ز قاضي هر آيينه راضي رود

تو دعوي کني و تو باشي گوا

چنين هيچ بخرد ندارد روا

چو بشنيد نوروز از آن تيره بخت

ستودش به نزديک سالار تخت

سپهدار را سوخت بر شاه دل

که بودش ز هر کار آگاه دل

فرستادش آنگاه با گُردِ چند

به سالار اورنگ ناکرده بند

به غازان خبر شد به اوجان زمين

که بايدو شه تاج و تخت و نگين

به فرمان يزدان گرفتار شد

سر تاج و تختش نگوسار شد

بزودي اگر شاه فرمان دهد

بر آن در به بيچارگي سر نهد

چو بشنيد ازو اين سخن شهريار

بسي آفرين کرد بر کردگار

چنان داد فرمانش آنگاه شاه

به سوتاي روشن روان صبحگاه

که آرد شتاب و نسازد درنگ

نجويد رهِ آشتي گُردِ جنگ

به تبريز پويد چو پوينده زم

نگويد سخن با کس از بيش و کم

برآرد روان ز آن سبکسار کام

کند تيره صبح اميدش چو شام

ز بايدو نماند به گيتي اثر

نهد تاج و تختش به مرز دگر

جهان هر به ده روز دارد سري

نگنجد دو سالار در کشوري

سپهدار سوتاي برداشت راه

به تبريز با چند گُردانِ گاه

به ره بر به نيکش به بايدو رسيد

بر آيين ترکان ورا خوان کشيد

به خوردن نشستند و جام شراب

چنين تا فرو شد بلند آفتاب

چو پاسي گذشت از شب تيره گون

ز بهمن دو ده روز رفته فزون

چهار و نود پس دو سيصد ز سال

ز هجرت گذشته ز دور هلال

زمانه ز آتش برانگيخت گَرد

شد از چشمه ي تيغ تيز آبخورد

نهال برومند آن شهريار

به سختي درآمد هم از جويبار

جهانبان ز غازان نشد کامياب

چنان چون ز کيخسرو افراسياب

به گيتي چو نه ماه بد پادشاه

پس از نُه نه تاجش بماند و نه گاه

زمانه برو چون تباهي گرفت

غزان آمد و تخت شاهي گرفت

چو دژخيم نقد روانش ببرد

بر آن مرز ويران به خاکش سپرد

برو چون زمانه بشوريد بخت

نه شاهي بماندش نه تاج و نه تخت

از آن کار و ز انديشه ي بدگمان

چو مهرِ فروزنده شد در کمان

گريزان شد ايلدار و توکال شوم

يکي سوي گُرج و دگر سوي روم

چنين است رسم سراي نژند

گهي شادماني است گاهي گزند

نداند ز آغاز او کس شمار

که چون بود و چون باشد انجام کار

درختي که تلخ است منشان به باغ

کزو بر نيابي جز از بوم [و] زاغ

بدانديش را خواستاري مکن

نه اي مرد ميدان سواري مکن

ز دشمن چه داري تو چشمِ اميد

مجو از شبِ تيره روزِ سفيد

بدانديش چون گنج در خاک به

ره از خار و خاشاک غم پاک به

سر دشمن ار دست يابي بکن

تنِ سر بريده نگويد سخن

گمان است کآن در گمان آورد

که دشمن ره دوستي نسپرد

هر آن کو سرِ تخت و شاهي گزيد

ازين جام ناکام يک دم کشيد

بود از عروس جهان آن جهيز

که بوسه دهان و لب تيغ تيز

بزرگي و شاهي هر آن کس که جست

به خون بايدش دست شستن نخست

چنين بود و تا بود باشد جهان

در او کس نپايد همي جاودان

ندارد کس آگاهي از راز او

نداند کس انجام و آغاز او

يکي را سر آرد سرانجام کار

يکي را دگر بر کشد روزگار

برين هر دو آخر زمان بگذرد

خنک تن که راه بدي نسپرد

نبندد خردمندِ روشن گهر

دل اندرسراي دو در برگذر

منه دل برين کاخ پر درد و داغ

که بر باد صرصر نپايد چراغ

—————–

آمدن غازان به شهر تبريز و ناسزا دادن امراي گناهکار را

شناسنده ي گوهر آبدار

ستاننده ي گرزن زرنگار

ز کان آورد زر برون و نخست

زند سکّه بر نام غازان درست

برآرد ز دريا دُري شاهوار

کند بر سر شاه گيتي نثار

هر آنکس که وامي درين ره فکند

سرانجام در دام شد پايبند

چنين گفت گوينده ي داستان

که چون شه بپرداخت از بدگمان

ز اوجان به تبريز آورد روي

برآراست يکسر ره و مرز و کوي

بزرگان شهر و ردان جهان

ز دانشوران هر که پير و جوان

به رسم و به آيين پذيره شدند

همه با درفش و تبيره شدند

نهادند يکسر بدان شاه روي

زن و مرد و کودک ز هر مرز و کوي

همه با نثار از پي تاجور

نظاره کنان مردم از بام و در

به هر مرز و کوي از سران جهان

زرافشان چو خورشيد پير و جوان

همه شهر و کوي و ره از خواسته

به ديباي چين يکسر آراسته

همه مرز و بوم از کران تا کران

گل مشکبوي و مي و زعفران

ز آواي رامشگران شهر و کوي

برآراسته چون گل از رنگ و بوي

به ره بر ز پير و جوان هر کسي

شده آفرين خوان بر آن شه بسي

درآمد به تبريز شاه جهان

بر آن سان که تابيد خور ز آسمان

به شنب مبارک شد از گَردِ راه

جهانجوي با داد و فرّ اله

به آرام و شادي در آن مرغزار

بر آسوده گشت از غم روزگار

پي داد و دين پس يکي تخم کشت

که شد روزگار از خوشي چون بهشت

برآسود دهقان ز تاب و ز رنج

تو گفتي دگر شد سراي سپنج

سر تاج و افسر بلندي گرفت

چو از مهر مه نورمندي گرفت

به هر مرز و هر کوي پير و جوان

چو رامشگران گشته شادي کنان

تو گفتي برآيد يکي مه به گب

که شد روشن از روي او تيره شب

خرد زو رهِ آشنايي گرفت

دل و ديده زو روشنايي گرفت

به هر مرز و هر بوم و هر کشوري

فرستاد شاه جهان سروري

که گردان ترک و سران عجم

نيارند بر زيردستان ستم

همي با توانگر مواسا کنند

به درويش مسکين مدارا کنند

نگيرند يک حبّه از کس به زور

ز شهري و ديهي ز نزديک و دور

بدانديشه را دست کوته کنند

روان را سوي روشني ره کنند

بدارند يکسر ز بيداد دست

به بيچاره کاين بر نيارد شکست

اگر تيغدار است و ور تاجور

نيارد ز شرع محمّد گذر

به فرمان درآيند پير و جوان

ببندند مر راستي را ميان

به گفتار بيهوده و ناپسند

نيارند کردن به کس برگزند

نپويند ره سوي کردار زشت

اگر داد خواهند و خرّم بهشت

هر آن کس که فرمان برد از سران

امان يابد از تيغ تيز غزان

دگر هر که از راهِ شه سر کشد

به بيداد سر سوي خنجر کشد

کسي کو ره داد و دين نسپرد

ز فرمان شاه جهان بگذرد

به زنداورش خون بريزند پاک

چو گوهر کنندش نهان زير خاک

هر آن کو بپويد به سوي سمن

سرش را ببايد بريدن ز تن

به گردون برافراشت شاه گزين

چو خورشيد تابان سرِ داد و دين

پس آنگه چنين گفت فرزانه شاه

که دستور با سروران سپاه

نشينند و پرسند از آن کافران

که بودند بر دادگر بدگمان

ز برگشته بختان شوريده راي

يکي ايلچيدا [و] دوم جرغداي

به کردار بد ويژه خستو شدند

به نيران از آن رو بر آهو شدند

به دژخيم دادندشان در زمان

کزين تيره رايان برآرد روان

پس آنگه روانشان بپرداختند

به خاک سيه شان درانداختند

ببخشود غازان بر الافرنگ

که داماد او بود و جوياي جنگ

سران دگر را نهادند بند

به فرمان داراي تاجِ بلند

———————–

بد گفتن امرا در حق نوروز پيش شاه غازان و متغيّر شدن غازان برو

ببين تا چه بازد سپهر بلند

درين حقّه ي نيلگونِ دژند

دليران زاور ز بند گران

به شه بر گرفتند راز نهان

بگفتند هر گونه گونه سخن

به سالار نوبر ز گُرد کهن

کز آن گفته کردند ناماوران

به نوروز بر شاه را بدگمان

پس آنگه به عادليه در شنب شاه

يکي خوان بگسترد بهر سپاه

چو خوردند از آن خوان ز هرگونه خورد

جهانبان به دهخوارقان روي کرد

ملک فخردين را پس آنگاه کي

که بُد حاکم و والي شهر ري

به تبريز فرمود از آن برگذر

که آرد چو باد شتابان گذر

به رغم بدانديش شادي کند

به هر برزني بر منادي کند

که بر راي نوروز روشن روان

بزرگان کشور ز پير و جوان

به کار آگهانش ز بيش و ز کم

نيارند دادن باژ و درم

ملک پس به فرمان شاه جهان

به تبريز شد بر منادي کنان

خبرشد به نوروز در شهرخَي

ز فرموده ي شاه فرخنده پي

بيامد شتابان چو دود دمان

به نزديک اورنگِ شاه جهان

برآويخت با بنديان از ستيز

جهان کرد بر دشمنان رستخيز

چنين گفتشان گُرد والا سخن

که با شه چه افکنده بوديت بن

چه گفتند کز شاه پيروزبخت

نباشد کسي در خور تاج و تخت

به ايران ز ارغون نشان و نژاد

به يک ره همانا مگر برفتاد

شه دادگستر نيايد پديد

درِ بسته را گشته شد گم کليد

نه از تخم ارغون زمين پاک شد

نه زهر گزاينده ترياک شد

غزان آمد آن شاه با دين و داد

به تخت پدر تاج بر سر نهاد

بدو سرفرازيد چرخ بلند

وز او يافت شادي جهان نژند

نداند از آن بنديان کس جواب

بماندند يکسر چو خر در خلاب

جهاندار با داد روشن روان

ببخشود از آن گفته بر بنديان

بزرگي و شاهي کسي را سزد

که نيکي کند در مکافات بد

يکي داستان گفت دهقان پير

ز نوشيروان شاه دانش پذير

که از نامداران تخت کيان

تنِ چند چون دود تيره روان

بدانديش گشتند بر شهريار

ز بخت بدِ خويش و بد روزگار

گروهي کز ايشان خبر داشتند

به نوشيروان راز برداشتند

بگفتند از انديشه ي بدگمان

سراسر سخن آشکار و نهان

چو بشنيد داراي تخت بلند

بفرمود با بخردي ارجمند

که رفت آن بدانديشگان را بخواند

به ايوان ز گردان فراتر نشاند

پس آنگه جهانبان روشن روان

همه تن به خلعت بپوشيدشان

بدانديشگان را ز راي بلند

به احسان شاهانه فرمود بند

ز شاه جهان چون بسامان شدند

ز انديشه ي بد پشيمان شدند

يکي بخرد از نامداران شاه

چنين گفت با خسرو تاج و گاه

که دارم شگفت از جهانبان نخست

که بر دشمنان بند بنهاد رست

به پاسخ چنين گفت نوشيروان

که کردم به نيکي همه بندشان

همانا توان اي سرافراز مرد

به نيکي بدانديش را بند کرد

چو داري فزوني ز خوردن منه

به درويش و مسکين ببخش و بده

ز بخشش بود تاج را سربلند

به دانش شود نامور ارجمند

به نيک و به بد بگذرد روزگار

به آن به که ماند به از شهريار

به دشمن بر احسان کن از روي خورد

کز احسان شود بنده آزادمرد

درختي بپرور که بار آورد

نه بيخي که او بار خار آورد

پس آنگه به ديوان سران سپاه

چو نورين و نوروز و قتلوغشاه

نشستند سه گُردِ روشن روان

سخن بازجستند از آن بنديان

سزاي گنه گشت قونچوقبال

به ميزان چو بهرام شد در وبال

بلنداختر از ارج او خيره گشت

برو روز روشن شب تيره گشت

به دژخيم دادندش آن سروران

کزين تن بزودي برآور روان

ببردش دژآگه روان روي زرد

ز خونش همه خاکِ ره سرخ کرد

تداجو و طولاي و جيجاک و سَند

رهايي گرفتند يکسر ز بند

چنين است رسم سراي دژم

يکي روز شادي يکي روز غم

جهان را چو نو گشت روز خزان

همي زرد شد روي برگ رزان

سيه زاغ بهمن درآمد به باغ

به بلبل بر از اَرد بنهاد داغ

به سالار کشور سواري گزين

بيامد ز مرز خراسان زمين

چنين گفت با شهريار جهان

که اي خسرو تاج و تخت کيان

سپاهي گران آمد از مرز تور

پراکنده بر کوه و هامون چو مور

کز آسيب نعل سم اسبشان

به کيوان ز ماهي برآمد فغان

پس آنگه شه تاج و تخت بلند

به نورين چنين گفت کاي ارجمند

که يارد شد از نامداران گاه

سوي رزم ناماوران سپاه

به نيروي مردي به روز نبرد

برآرد ز ترکان بي باک گرد

جهان نيو نورين فرّخ نژاد

به سالار بر آفرين کرد و ياد

سپاهي برانگيخت ز ايران به کين

روان شد به مرز خراسان زمين

طغاجار و مولاي گُردِ بلند

گرفتند هر دو ره هيرمند

به موغان از آن مرز پس دادگر

برآراست و پيراست آن بوم و بر

بيفزود نوروز را پايگاه

به مقدار ارج اندر آن مرز شاه

ز درياي مشرق چنين تا به روس

ز هر مرز و کشور تمامي اولوس

ز ايران ز آمويه تا مرز شام

چنين تا به درياي مغرب تمام

به فرمان نوروز منشور داد

که بستوده دين بود و با راي و داد

سپه را سراسر بدو هم سپرد

کجا گر بزرگي و گر بود خرد

وزارت به صدر جهان دادشاه

اگر چه نبد در خور تخت و گاه

بر آن عهد کز پيشتر رفته بود

وفا کرد سالار و پيمان نمود

ز پيمان چو بر نگذرد شهريار

به نيکي گرايد همه روزگار

به هر مرز و هر کوي شد موبدي

جهانديده کار آگهي بخردي

جهان شد بسان يکي نوعروس

ز فرمانده کشور روم و روس

———————-

[   ] کردن غازان با بلغان خاتون

شنو تا چه گويد سراينده تز

به وقت بهاران برا ز شاخ رز

که چون سبزه سر بر زد از جويبار

مشو يک زمان بي مي و غمگسار

برآساي از آن نوعروس جهان

که پيوسته چون سرو باشد جوان

جهان را به هر مرز برتر گلي است

سراينده بر هر گلش بلبلي است

ز کهبد شنيدم يکي داستان

ز سور کيان زاده شاه جهان

که بر مرز ارّان ز موغان زمين

به بلغان برآراست شاه گزين

بفرمود تا موبدان جهان

گرانمايه فرزانه گنداوران

ببستند کاوين و عقدي درست

به شاه جهان بر ز بلغان نخست

پس آنگاه دانا مهينان کار

پي سورِ فرمانده روزگار

يکي کاخ و ايوان برافراختند

گل و خشتش از مشک و زر ساختند

نوشتند برگرد آن کاخ بر

سخنهاي گنداوران را به زر

برآراستندش ز ديبا و خشت

به خوبي کنشتي چو باغ بهشت

در او گستريدند تختي ز زر

فراوان برو بسته لعل و گوهر

به اکسون رومي و ديباي چين

بپوشيده ديوار و سقف زمين

نشسته بر آن تخت بانوي شاه

فروزان چو از خانه ي ثور ماه

به مجمر برازند ز هر گونه چند

فلک سوخته چشم بد را سفند

ز صندل فراوان در او صندلي

به هر صندلي بر بتي زاولي

گل و زعفران از پي خواب کي

به هم کرده ترکيب با شير و مي

زمين مشکبار و هوا عودسوز

کنيزان در او شمع مجلس فروز

ز هر سوي گوينده رامشگري

به هر مرز بر شاد ناماوري

به فرسنگ فرسنگ شد بوي عود

دماغ فلک پر ز آوازِ رود

ز بوي خوش و زخمه ي مطربان

برآسوده يکسر دماغ جهان

ز بهر نثار شه تاجور

به هم کرده پر درّ و لعل و گهر

بتان سمن بر فزون از هزار

گرفته همه دست و پا در نگار

همه نارپستان همه سروقد

همه مشکبوي و همه لاله خد

ستاده به يک پاي غازان پرست

ز عنبر يکي شمع هر يک به دست

چنين کاخ و ايوان شاه تهم

برآراسته همچو باغ ارم

کشيدند خواني چو خوان فلک

برو قرص خور نان و بريان سمک

ز الوان دگر خوردني رنگ رنگ

نهاده به هر سو شکر تنگ تنگ

اباهاي خوشمزّه و سودمند

به من زعفران و به خروار قند

مي لعل در لاژوردين قدح

چو بر چرخ فيروزه قوس و قزح

ز آواز رود و مي ارغوان

سر سروران گشته يکسر گران

چو شد بهري از شب از آن بزمگاه

به يک برج رفتند خورشيد و ماه

بر آن تخت کيخسروي شاه نو

نشست و به پهلوش بر ماهِ نو

بياورد مشّاطه طشت و گلاب

بشستند پاي مه و آفتاب

شکر خورد از دست شاخ و نبات

شکر لب شکر داد شه را زکات

مهِ نازنين ترک شيرين زبان

ميان موي سيمين بر آرام جان

چو شاخ گل از زيور آراسته

شکر از لبش چاشني خواسته

به غلغيج بگرفت شه ماه را

به خنده برافراشت زو گاه را

نکرد اندر آن شب گراني و ناز

سبکروح شد ماه غازان نواز

درآميخت با شه به مهر تمام

چو رودابه با پور دستان سام

چو ماهي چنان شاه در بر گرفت

جواني تو گفتي هم از سر گرفت

بر آسوده گشت از غم روزگار

مي اندر سر و دلبر اندر کنار

نخفتند آن شب دو گيتي فروز

ز داد و ستد تا به هنگام روز

چو شد شب برآمد بلندآفتاب

جهانجوي را سرگران شد ز خواب

بخفت و برآسود از روزگار

پس از خواب بيدار شد شهريار

به ارزانيان داد سيم و درم

شهنشاه اورنگ و گردي تهم

برين چون سر آمد يکي روزگار

ز خوشي جهان شد چو خرّم بهار

قورمشي و چوپان سران گزين

رسيدند از مرز ايران زمين

به خاک کيان برنهادند روي

دو گُرد سرافراز و دو نامجوي

بپوشيدشان خسرو دادگر

به ديباي چين و کلاه و کمر

کيان زاده چون يافت فرماندهي

به موغان برآمد به تخت شهي

به سر برنهادش کياني کلاه

چو در برج خرچنگ تابنده ماه

——————–

پادشاهي غازان نه سال بود

جهان را نگر تا چه رنگ آورد

که تازه دلي را به چنگ آورد

چو بر شاه ايران شدند انجمن

ز هر مرز گردان لشکرشکن

سران سرافراز بر گرد شاه

چو اختر پراکنده بر گردِ ماه

قورمشي و سوتاي نوروز گُرد

ز ناماوران بزرگ و ز خرد

چو از کار دشمن بپرداختند

يکي جشن شاهانه برساختند

برآراست ز آن گونه جشن ارجمند

که خورشيد و مه آسمان بلند

بخواندند فرزانگان را ز شهر

کسي کش ز دانش بود بهره ور

پزشکان داناي اخترشناس

همه فيلسوفان صاحب قياس

به آذارماه خجسته بهار

يکي روز کردند نيک اختيار

جهانجوي غازان شه دادگر

به موغان زمين بر به جاي پدر

به روز خجسته به بخت جوان

برآمد به شاهي به تخت کيان

يکي تاج زرّين گوهرنگار

که بود از نيايش همي يادگار

هوبکروا(؟) شاه بر سر نهاد

پس از تاج کيوان نياورد ياد

نشسته فرا تخت شاه دلير

چو خورشيد تابنده در برج شير

فروغ رخ شاه از آثار نور

فروزان چو ناهيد و تابان چو هور

ستاره پس و پيش گردانِ گاه

کمر بسته يکسر سران سپاه

به تخت کيان برنهادند روي

همه نامداران پرخاشجوي

بدو شد سر تخت شاهي بلند

وز او شاددل شد تن مستمند

به شاهي چو بر تخت ايران نشست

همه مرز توران شدش زيردست

به ارج و بلندي برين برگذشت

تو گفتي زمين ز آسمان برگذشت

کمر بسته شه دست بخشش گشاد

سپه را بسي گنج و دينار داد

سه شهرياري بود داد و دين

وزين در شود در خور آفرين

بلند است از آن پايه ي جرمِ ميغ

که باران ندارد ز کشته دريغ

گرامي از آن شد عقيق يمن

که بد دور دارد ز هر انجمن

بود لعل را روي از آن سرخ رنگ

که بزدايد از جان و دل تيره رنگ

گران ارز از آن گشت ياقوت ناب

که آتش نسوزد مراو را ز تاب

از آن رو گرامي است مشک ختن

که خوشبوي بخشد به هر انجمن

گلي کو نبويد به باغ جهان

منه رنگ و بويش به نام و نشان

هر آن کس که چون نارون بي بر است

مبويش اگر خود گل و عنبر است

هر آن شهرياري که بخشنده نيست

چراغ بزرگيش رخشنده نيست

ز لشکر بر آن تخت پير و جوان

ز کار آگهان و ز ناماوران

ز دينار کردند هر گونه کس

نثار از چپ و راست و از پيش و پس

هياهوي گردان در آن کوه و دشت

ز نُه گنبد چرخ برتر گذشت

جهان تازه رويي هم از سر گرفت

که شاه جهان تخت و افسر گرفت

چو خورشيد رخشان ز بخش سپهر

برآورد سر، شب بپوشيد چهر

چو سيمرغ بنمود رخ ز آشيان

برآراست چون مهر رويِ جهان

جهان داد بيداد چون گل به باد

که شاهي چنان تاج بر سر نهاد

تو گفتي زمين ز آسمان برگذشت

که تاک سرير آن چنان پي نوشت

به هر کوي شد باد عنبرفشان

ز يمنِ پيِ شاه گيتي ستان

ازين کرّه گوي خاک زمين

به هفتم فلک شد ازو آفرين

به ايران و توران ز شاهان ترک

چو غازان جهانبان نيامد بزرگ

تو گويي که از بهر شاهي درست

بپرورد پروردگارش نخست

از آن پس که يزدان جهان آفريد

شهِ همچو غازان نيامد پديد

به دين و به داد و به راي و هنر

به نام و نژاد و به ارج و گهر

همانا چنو شهرياري به داد

به گيتي ازين چار مادر نزاد

ز ارغون چنين تا به چنگيزخان

جهاندار تا داد روشن روان

به فرمان و ارج و به تاج و به گاه

پدر بر پدر بر پدر هشت شاه

ششم پادشاه است از آن خاندان

که هفتم فلک بست پيشش ميان

به تخت نيا و به جاي پدر

سزاوار نبود کسي جز پسر

پسر بود شه را يکي ماهروي

به خوبي ز خورشيد و مه کرده گوي

به خردي فروشد نپاييد دير

جهان از کيان زاده شد زود سير

شهِ جم شکوه آن سکندرمنش

منوچهر چهر و فريدون دهش

به هر کشوري کرد برنامه اي

فرستاد پس نام با جامه اي

که بر زيردستان چرخ دژم

نيارند گردان ايران ستم

هر آن کو بپيچد سر از داد و دين

بنفرين بود از جهان آفرين

ز دهقان فرسوده ي پشت خم

نگيرد به بيداد کس يک درم

ز ترک و ز رومي چنين لشکري

نيارد به کس کرد بر داوري

هر آن کو نگيرد ره راستي

گرايد سوي کژّي و کاستي

خورد آب از چشمه ي تيغ من

اگر هست بهرام ور برهمن

به هر مرز و بومي شد از دادگر

يکي دانشي موبدِ نامور

چو باشد جهاندار روشن روان

فراوان بماند برو بر جهان

درختي که سايه ندارد به راغ

همان به که هرگز نرويد به باغ

چراغي که نورش نباشد فره

همانا بنفروختن مرده به

مهي کو نتابد شب تيره گون

همان به که از پرده نايد برون

ستاره که نگرايد او سوي مهر

به ار برنتابد به بام سپهر

بود تخت خورشيد از آن رو بلند

کزو کوه و هامون شود بهره مند

توانگر از آن گشت دريا به آب

که بخشد به درويش لؤلؤي ناب

دگر بد ز اختر برين برگذر

نبيند به گيتي شه دادگر

ره رستگاري جز از داد نيست

ز بيداد و جز آه و فرياد نيست

توگر بخردي بر تنت داد کن

ازين چار مادر دل آزاد کن

مخور بيهده غم پيِ روزگار

که روزت سرآرد سرانجام کار

مکش رنج بيهوده از بهرِ گنج

که بر کس نپايد سراي سپنج

سوي کار بد دل مکن رهنماي

به نام نکو سوي گيتي گراي

به گيتي ستوده بجز نام نيست

وز آغاز او بد سرانجام نيست

بدانديش جز نامه ي بد نخواند

نمرد آنکه نامش به نيکي بماند

خنک آنکه از بخشش آسمان

چو اختر شدش بخش روشن روان

بها تن که ز آغاز و فرجام او

به نيکي گرايد سرانجام او

چو روزي به ناکام ازين برگذشت

کند بر جهاني دگر بر گذشت

بماند به گيتي ازو يادگار

همان نام نيک از پي روزگار

ز تو هرچه ماند بود مرد ريگ

به گيتي نماند بجز نام نيک

———————

رفتن نوروز به جنگ ترکان به خراسان زمين

الا اي خردمند روشن گهر

برانديش ازين چرخ بي پا و سر

چو دارنده ي آسمان بلند

نگارنده ي اختران پرند

يکي را سر تاجداري دهد

يکي را هم از بخت خواري دهد

برآرد يکي را به بام سپهر

يکي را بشويد به خونابه چهر

يکي را دهد تاج و تخت و کلاه

يکي را دهد بند و زندان و چاه

ز تقدير او هيچ بر نگذرد

خردمند جز راه او نسپرد

ز کهبد شنيدم يکي داستان

چو خورشيد تابنده روشن روان

که غازان چو بر تخت شاهي نشست

چو زاوش به صاحب کلاهي نشست

جهانش سراسر بفرمان شدند

ز تيغش سراسر هراسان شدند

يکي روز فرماندهِ روزگار

برآمد به تخت کيي کامکار

کله کج نهاده به رسم کيان

به تميکن چو کيوان به برج کمان

چپ و راست گردان کشورگشاي

به آيين بر شه ستاده به پاي

سراپرده و کوي و ايوان شاه

بر آواز رود و غو دادخواه

به مي سروران مجلس آراسته

ز دل رنج و اندوه و غم کاسته

ببسته سواران جنگي ميان

ز ترک و ز رومي کران تا کران

به ارج و به قدر از شه ارجمند

زمين برده دست از سپهر بلند

جهان همچو مينو پر از رنگ و بوي

چراغ ارم گشته هر مرز و کوي

برآسوده کي خسرو از رنج و غم

ز تأثير گَردان سپهرِ دژم

که ناگه سواري ز ره در رسيد

سر و روي از گَرد ره ناپديد

به تخت کيان بر ببردش نماز

بپرسيدش آنگه شه سرافراز

به پاسخ چنين گفت داناسوار

که اي تاجبخش جهان شهريار

ز ترکان ريمن سپاه گران

شدند انجمن بر به مازندران

به بيداد يکسر کشيدند دست

زن و مرد از ايشان يکي تن نرست

سران را فکندند يکسر به خاک

ستور و مواشي ببردند پاک

به پاسخ چو بشنيد شاه دلير

بغرّيد بر سان غرّنده شير

به گردان چنين گفت کاي سروران

دليران ناورد و ناماوران

چو گردد تهي روي ميدان ز مرد

شود راسوي پير گُردِ نبرد

چو جنگ آور از جنگ سيري کند

به پيکار روباه شيري کند

کدامين دلاور ز گردانِ کار

که بندد کمر از پي کارزار

جهان بر بدانديش تنگ آورد

سر سرکشان زير چنگ آورد

کند روز بدخواه چون تيره شب

ز گردان يکي مرد نگشاد لب

سپهدار قتلوغشاه سترگ

دلير و سرافراز و گُرد و بزرگ

چو شير ژيان راست برپاي خاست

زبان را به پوزش برآراست راست

به پاسخ چنين گفت کاي شهريار

ز فرماندهان جهان يادگار

ز پيمان تو دل نبگسسته ايم

همه بندگي را کمر بسته ايم

سپاه سپهبد به پيمان تست

سپهر و جهان زير فرمان تست

چو فرمان دهد خسرو خسروان

بدين کار من بنده بندم ميان

بکوشم به مردي و ناموس و ننگ

کنم زندگي بر بدانديش تنگ

شه کشورآراي و دارانسب

به پاسخ بر آن گُرد نگشاد لب

کز آن کار و ز آن راي گفت و شنود

مراد جهانجوي نوروز بود

که بد در نهان شاه تخت کيان

به نوروز بر همچنان بدگمان

اژير جهانديده ي فرهمند

چنين گفت با نوذر ارجمند

کجا دوست تا دور باشد ز بر

به دل باشد از خويش نزديکتر

بود دشمن ار چند نزديک خويش

ز دل دور باشد به صد ميل پيش

برين بر يکي هفته چون برگذشت

به هشتم سواري بيامد ز دشت

همان داستان زد که پيشينه مرد

وز آن داستان شاه را گرم کرد

برآمد دگر ره به تخت بلند

شه داد ده خسروِ ارجمند

دليران و گردان ايران زمين

سران سپاه و هزبران کين

خروشان سوي تخت شاه آمدند

همه شاه را نيکخواه آمدند

کشيدند صف از کران تا کران

همه نامجويان به دام آوران

دگر ره شه تاج و تخت بلند

چنين گفت با نامدارانِ چند

کزين سرفرازان با هوش و راي

وز اين نامجويان رزم آزماي

پي نام و ننگ چنين روز کيست

کرا رويِ مردي و ناماوري است

چو بشنيد نوروزِ پيروزجنگ

بغرّيد بر سان شير و پلنگ

خميده شد و برد شه را نماز

گوي پيلتن گُردِ گردن فراز

چنين گفت کاي شهريار جهان

به تو شادمان باد تخت کيان

سر نامدارانِ ايران منم

سزاوار رزم دليران منم

به صحرا و دريا ز ديو و نهنگ

نپيچم عنان را به هنگام جنگ

توي شاهِ نوافسر و من رهي

کمر بسته ام تا چه فرمان دهي

اگر زنده بودي گو زال زر

نکردي به ناورد من برگذر

ندارد به چنگ اندرم کوه سنگ

برآرم به مردي ز دريا نهنگ

نپيچم به ناورد و زور و توان

سرِ پنجه ي شير و پيل دمان

به خاک اندر آرم سرِ تيره بخت

به چاره چو بوزينه مرغ از درخت

بگيرم به مردي ز هر سوي راه

بر ايشان چو رستم بر ايران سپاه

کنم آن به رزم از پي نام و ننگ

که با فور هندي سکندر به جنگ

به رزم دليران چو بندم کمر

گريزان شود از برم شيرِ نر

چو تازم به ميدان پيِ داوري

تو گويي به خرچنگ شد مشتري

منم بنده ي شهريار جهان

بدين کار بر بسته دارم ميان

چو بشنيد فرمانده نيمروز

برو تيره شب گشت چون روي روز

بسي آفرين کرد بر پهلوان

که روشن روان بادي و شادمان

نبينم شب تيره فريادرس

بجز نيوِ اورنگ نوروز کس

همانا به ايران سواري دگر

نيامد چو تو کس ز پشت پدر

ترا روزگار از پي روز جنگ

بپرورد گويي به کام نهنگ

به تو تاج و تخت کيان شاد باد

ز هر بد دل و جانت آزاد باد

بفرمود پس شاه کشورگشاي

به گنجور نيک اختر و پاکراي

که بگشاي بر گُرد نوروزگنج

مدارش پي آرزو دل برنج

هر آن چيز کآن هست شايسته تر

ز دينار و تيغ و ز درع و گهر

ز اسب گرانمايه و خواسته

ز هرچ آن بود نغز و آراسته

مدار از سپهدار ايران دريغ

بده هر چه خواهد ز روي ستيغ

خراسان زمين هم بدان گُرد داد

که تا نو کند رسم آيين و داد

دگر روز کاين چرخ فيروزه رنگ

جان کرد بر لشکر زنگ تنگ

يکي قرص زرّين برآمد ز آب

کزو گشت درياي قلزم سراب

برآراست نوروز با داد و دين

سپاهي به عزم خراسان زمين

نوندي ز شاه جهان بر نشست

که از باد بردي گهِ پويه دست

روان گشت با او در آن کارزار

کيان زاده طايجو گوي نامدار

بزرگان گردان و گردنکشان

سران سرافراز پير و جوان

برفتند با او دو منزل به راه

به پدرود کردن بفرمود شاه

به پروند چون عرض لشکر بداد

ز ره سروران بازگشتند شاد

سپهدار ايران گوي دين پرست

ز بيداد بر لشکري ره ببست

بر آن ره که مي شد ز پيش و ز پس

نجست از رهِ داد آزارِ کس

ز هر مرز و بومي بدان نامجوي

بزرگان و گردان نهادند روي

به خروارها بهر گُردي نبرد

بياورد هر کس ز هر گونه خورد

——————

جنگ کردن نوروز با سوکا و گريختن او به جانب کرهرود

الا اي خردمند بستوده راي

شو از بند بسته گره بر گشاي

ز دهقان داننده بشنو سخن

چه بندي دل اندر سراي کهن

نپايد چو در وي کسي جاودان

به دل بر چه گيري تو مهرِ جهان

چو بايد شدن زين سراي سپنج

منه بر دل و جان و تن درد و رنج

ترا چون درين کاخ اشتر نبرد

مثل چاه و مار است و راسو و مرد

بر آگاه باش اي خرد يافته

مکن دل پي آرزو تافته

نگر تا ارسطو ز راي نهفت

به اسکندر از روي دانش چه گفت

که بخرد درين گنبد لاجورد

چو ماه است در عقرب اي زاد مرد

زمانه چو رستم شبيخون کند

ز مازندران ديو بيرون کند

فروزنده ي شمع نظم سخن

جهانديده داننده پير کهن

چنين گفت کز راي سالار نو

کيان زاده سوکا بد از پيشرو

به هر سو که رفتي مر آن بدگمان

برانگيختي گَرد از آب روان

به ره بر نه از دادگر ياد کرد

فراوان بر آن مرز بيداد کرد

به فرمان گيخاتو آن چيره دست

به مازندران داشت جاي نشست

ز شاه و ز ره خيره بر تافت روي

به شه بر بدانديش شد کينه جوي

ز ره بي خرد گُرد بد راي و کيش

به مازندران شد سوي کاخ خويش

شب و روز مي خورد و مي بود شاد

نکرد از خراسان وز آن مرز ياد

چو نوروز از آن کار آگاه گشت

که سوکا به شه بر دژآگاه گشت

ز لشکر يکي نيو روزِ نبرد

به سوکا فرستاد و پيغام کرد

که روي از خراسان چرا تافتي

به مازندران از چه بشتافتي

ز فرمان غازان شه دادگر

چه پيچيدي و تافتي روي و سر

فرستاده چون شد مر او را بديد

بگفت آنچه بايست و پاسخ شنيد

نه او را جوابي پسنديده داد

نه از شاه و نوروز خود کرد ياد

فرسته چو آمد پيام آوريد

نه ز آن گونه کز نامداران سزيد

بدانست نوروز روشن روان

ز روز گذشته ز کار نهان

که آن بدگمان بر سر راه نيست

به دل هم پرستنده ي شاه نيست

مگر پيش از آن سروران سپاه

بدانديشه بودند در کار شاه

چو توکال و ايسن تمرارسلان

که بودند گردان شاه جهان

به بد روز خسرو جبيره شدند

بدان کار هر چار يکدل شدند

که بر شه نهاني بشورند بخت

به سوکا سپارند ديهيم و تخت

نبايد بر آن بيوفا مهر بست

که پيمان تواند هم آسان شکست

بپرهيز از آن ريمن و بدرگي

که دل با زبانش نباشد يکي

ز سوکا چو نوروز نوميد گشت

تو گفتي دلش برج خورشيد گشت

به تندي از آن مرز برداشت راه

به مرز خراسان کشيدش سپاه

در آن ره که مي رفت گردي تهم

به فرمان فرمانده تخت جم

به هر مرز و بومي که زد بارگاه

ز سوکا برآمد غو دادخواه

چو بر مرز خلخال خرگه زدند

زن و مرد يکسر به داد آمدند

بدانست روشنتر آن زادمرد

که ديوش ره داد و دين تيره کرد

دو ديگر که نشنيد فرمان شاه

بپيچيد روي و سر از داد راه

از آن مرز نوروز با داد و دين

برآراست لشکر به قزوين زمين

قرااونه را ديد از او دل دژم

بپيچيد بر خويش و نيو تهم

چنين گفت با خود که از کردگار

نباشد بجز داد در روزگار

به تأييد و تقدير يزدان پاک

سر بدسگالان در آرم به خاک

نمانم چنين آن جفاپيشه را

به دام آورم آن بدانديشه را

ببرّم به خنجر سرش را ز تن

بشورم بر او سر بسر انجمن

به جاسوسي آنگه يکي نامور

به سوکا فرستاد و هر بوم و بر

چو از شهر قزوين دو منزل برفت

دل بدسگالان ز انديشه تفت

ز راي ستوده از آن مرز و کوي

سوي مرغوازن شد آن نامجوي

ملک فخردين شاه و سالار ري

سوي او شتابنده برداشت پي

چو پوشيد شب چادر مشک رنگ

به خورشيد بر کرد بر روز تنگ

ز مهر فروزنده چون تاب شد

سيه زاغ را سر سوي خواب شد

ملک فخردين را گو نيکبخت

چنين گفت کاي پشتِ گردان تخت

سپيده چو بنمايد از کوه روي

سوي ساوه خواهم شدن کامجوي

تو سوي کيان زاده طايجو گراي

به ري تا من آيم به شادي بپاي

ملک گفت کاي گرد ميدانِ کار

اميد سپاه و دل شهريار

ز لشکر جدا گشتنت راي چيست

بدين کار بر رهنماي تو کيست

بدو گفت نوروز کاي زادمرد

ز راي و ز گفتار من برمگرد

چو از شب يکي نيمه افزون گذشت

سواري بيامد شتابان ز دشت

به نوروز روشن روان از نهفت

سخنهاي پوشيده چندي بگفت

ز نوروز در شب برآمد خروش

چو آبي که آيد ز آتش به جوش

دو رخساره کردش ز غم بادرنگ

بغرّيد و آورد در روي اژنگ

زره در شد آن گرد ميدان داد

به ايلول چون آب از تندباد

فرستادش آنگه ملک را بخواند

ز راز نهفته سخن باز راند

ملک را بر آن راز سوگند داد

ز يزدان فراوان بر آن کرد ياد

که با کس نگويد ز راز نهان

به کام اندرون بسته دارد زبان

سخن چون بود در ميان دو تن

بماند نهان بر سر انجمن

چو دانست رازت سه کس يا چهار

شود فاش ناچار بر روزگار

ملک را چنين گفت پيروز جنگ

که آمد يکي گُردِ با آب و رنگ

ز شهزاده طايجو شتابان چو باد

سخنها ز هر گونه اي کرد ياد

که سوکا به نزد برولا ز ترس

فرستاد در شب کس از روي غرس

وز او نيز نزد اولاکوز گُرد

فرستاده اي رفت و پيغام برد

که با ايسن و ارسلان در نهان

همه يکدلند و همه يکزبان

که ايشان غزان را به موغان زمين

بگيرند، نوروز را ما چنين

به فيروزکوه و به سمنان و کُم

به ساوه به آوه به کاشان، و قم

بدين کار کردند هر سو خبر

که بر ما نگيرند راه گذر

بدين راه بيره که پيراستند

ز طايجو به لشکر مدد خواستند

کيان زاده ي پردلي زاولي

به ما داد آگاهي از يکدلي

به ري همچنان دارد آن گرد هوش

به پاسخ شب و روز بنهاده گوش

برآنم که پيش از دم صبحدم

برانم شتابنده چون آب گرم

بر ايشان به مردي شبيخون کنم

ز خون روي هامون چو جيحون کنم

برآرم به زنداور خونفشان

روان از تن خاکساران روان

چو مرگ مفاجا بگيرم به کين

بر ايشان کنم تنگ روي زمين

روانشان به دوزخ فرستم روان

کنم انگبين زهر در کامشان

به نيروي مردي و راي هژير

بر ايشان ببارم ز بتياره تير

تو بفرست کس سوي سوکايِ شوم

که تا باز راند از آن مرز و بوم

نسازد درنگي برين برگذر

به ما آرد از وي خبر برگذر

چو زين گونه برگفت گوينده راز

به خواب و به خوردن فزودش نياز

بياسود بر بستر خواب و خورد

نه از رزم و از دشمن انديشه کرد

يکي نيو بود آن جهان پهلوان

به گيتي چو خورشيد روشن روان

به کينه چو شمشير برداشتي

همي جنگ را سور پنداشتي

چو شير ژيان در گه کارزار

نبوديش باک از سوارِ هزار

چو سام نريمان به هنگام جنگ

گريزان شدي زو هزبر و پلنگ

دگر روز کاين مرغ گيتي نورد

برآمد برين گنبد لاژورد

شب تيره از آب رز روي شست

به سيماب زنگي سيه موي شست

جهان پهلوان از پي کارزار

ز لشکر جدا کرد نهصد سوار

همه رزمجوي و همه نامور

همه تيزهوش و همه حيله گر

به پيکار دشمن مر آن ارجمند

يکي توسني بر نشستش بلند

بپوشيد خفتان و بر سر زره

ز پولاد و آهن گره بر گره

به سر برنهاد آنگهي خُودِ زر

به چپ راست کردش حمايل سپر

به خون بدانديش دل کرده تفت

چو دريا ز زم بر لب آورده کف

روان شد چو آب آتش تيزکاک

چو بادي برآشفته بر روي خاک

ز گرد سواران و تاب درفش

هوا شد بسان پرند بنفش

سپه را به شهزاده طايجو سپرد

الاکوز را بند کرده ببرد

به زير لب آن نيو فرّخ نژاد

جهان آفرين را همي کرد ياد

پس آنگه چنين گفت با سروران

که اي کار ديده يلان جهان

به فرمان و تأييد يزدان پاک

سر نامداران درآرم به خاک

همي رفت چون باد و آتش دمان

به خون يلان آب داده سنان

چو مهر درافشانِ گردون نورد

همه روز تا شب همي راه کرد

چو زاغ شب تيره بگشاد پر

نهان کرد سيمرغِ خورشيدسر

سپهدار نوروز فرخنده پي

ز مرز کرهرود آمد به ري

برولاي و سوکا بر آن مرزگاه

برآراسته رزم را با سپاه

که ناگاه گردي برآمد ز دشت

کز آن گرد روي هوا تيره گشت

به سوکا يکي ديدبان بر دويد

که آمد سپاه هوازي پديد

بدين مرز و اين بوم نزديک شد

جهان چون شب تيره تاريک شد

چو بشنيد سوکا در آن انجمن

بپيچيد چون مار بر خويشتن

بدانست کآمد سواري دلير

به جنگ گرازان چو درّنده شير

سپاه و برولاي را برگرفت

ره کوه و صحراي بيمر گرفت

گريزان و تازان دل از درد ريش

پشيمان از آن کار وارون خويش

برفتند تا نيم فرسنگ راه

هنوز از فلک روي ننموده ماه

رسيدند گردان فرخاشجوي

بر آن خيل ترکان بي آب و روي

به گردِ سراپرده و بارگاه

پراکنده گشتند يکسر سپاه

گرفتند راه گذر پيش و پس

نديدند از آن سروران هيچ کس

به آواز نوروزشان کرد ياد

يکي تن از ايشان جوابي نداد

بر آن خيمه ها تيرباران شدند

هر آن کز دليران سواران بدند

به خيمه درون کس ز لشکر نبود

از آن سروران يک دلاور نبود

به سوکا چو زين سان درآمد شکست

به تاراج لشکر کشيدند دست

در آن خيل خرگاه جستند بس

نبد جز خدا بنده شهزاده کس

به نوروز برندش اندر زمان

ز سوکا بپرسيدش و ياوران

چنين گفت شهزاده ي زادمرد

که از دشت چون روي بنمود گرد

به سوکا بيامد يکي ديده بان

که تنگ اندر آمد سپاه گران

سراپرده و خيمه بگذاشتند

هزيمت کنان راه برداشتند

پس آنگاه نوروز والانژاد

به گردان لشکر چنين کرد ياد

که اي نامداران روزِ نبرد

مداريد دل از دژآگه به درد

شتابنده زين مرز و آرامگاه

ببايد شدن از پي کينه خواه

نه هنگام خواب است و جاي درنگ

که دارد دژآگه کمينگاه جنگ

نخست از پي دشمن بدگمان

ببايد چو زم تاختن در نهان

مبادا که ناگه شبيخون کنند

ز خون خاک اين مرز گلگون کنند

بشورد زمانه به ما بر زمان

به کام بدانديش گردد جهان

سپاه و سپهبد شود دل دژم

پراکنده گردند هر سو چو زم

به ما بر همان آيد از داغ و درد

که با بومِ نادان سيه زاغ کرد

سپه نقش از آن گونه بر دل نبست

ز تاراج کوته نکردند دست

سپهدار از آن سروران بيست تن

دلاور به پيکار شمشيرزن

گزين کرد و راه بيابان گرفت

پي دشمنان جهانبان گرفت

بر آب کرهرود چون در رسيد

سپاه گران بر لب رود ديد

سپهبد چو خورشيد در تاب شد

وز او زَهره ي بدسگال آب شد

به آواز بيگانه آواز کرد

که اي سرفرازان روز نبرد

سپهدار نوروز والاتبار

شما را همي پرسد از روزگار

دگر گويد از شاه پيروز بخت

سزاوار تاج و سرافراز تخت

چرا روي ازين گونه برتافتيد

وز انديشه ي بد چه بريافتيد

دگر روي پس کرد با ياوران

به آواز مي گفت کاي سروران

نه نوروز فرمود ما را نخست

که تا من نيايم به راي درست

به آوردگه بر مسازيد جنگ

بپاييد و سازيد چندي درنگ

سزد گر ز گفتار او نگذريم

سخن هر چه گفت او به جاي آوريم

برولاي و سوکا و گردانِ کار

چو زين سان شنيدند از آن نامدار

به دشنام يکسر گشادند لب

برآراستند اندر آن تيره شب

ز هر سو درفشي برافراشتند

شب تيره را روز انگاشتند

يکي شب بماننده ي پرّ زاغ

درافشان در او تيغها چون چراغ

چو بشنيد بر کوهه ي پيل کوس

برآمد مه از گنبد آبنوس

شب تيره روشن شد از نور ماه

برابر ستاند هر دو سپاه

پياده شد از اسب نوروزِ نيو

همي شد چو باد از پي گرگ ديو

يکي تيغ پولاد هندي به دست

همي تاخت هر سوي چون پيل مست

درافتاد چون گرگ در گوسفند

همي گشت هر سوي سر مي فکند

بر آن لشکر دشمن تيره بخت

چو باد اندر آمد به برگ درخت

همي شد ز خاور سوي باختر

چو ابري که آتش فروزد ز بر

ز ديوان بپرداخت روي زمين

به تأييد يزدان جان آفرين

نه چندان بکشت اندر آن شب ز مَرد

که در دفتر آن را توان ياد کرد

ز بس کوشش رزم در کارزار

ز گردان کاري برآمد ژغار

ز بس خون که از گُرد پيکار شد

همه روي صحرا چو غنجار شد

زمين شد عقيق از پي رنگ و گون

به هنگام ناورد از آغاز خون

همه روي هامون پر از کشته شد

به خون خاک ره يکسر آغشته شد

چنان شد ز کشته بر آن کوه و دشت

که بر ره نيارست کس برگذشت

بماندند اسبان جنگي زکار

دليران همه خسته ي کارزار

در آن شب که نوروز رزم آزمود

سپاهش فزون از چهل تن نبود

ز پانصد فزون بود دشمن سوار

همه پر سلاح از پي کارزار

به بازوي پيلان و نيروي تن

پراکنده کرد آن همه انجمن

به گردون ز گردان برآمد خروش

زمين شد ز خون سواران به جوش

بماندند سرگشته برنا و پير

چو در برج ماهي فروزنده تير

گرفتند ديگر سران سپاه

به هر مرز و هر بوم و هر کوي [و] راه

گريزان رخ از رزم برتافتند

شتابان به هر سو که ره يافتند

سوار دلاور گوي پيلتن

چو آتش همي شد پي اهرمن

به تکبير و توحيد بگشاد لب

به قوس اندرون شاد همچون ذنب

گرفته پي دشمنان ارجمند

به يک دست تيغ و به ديگر کمند

نه خورد و نه خفت و نه آرام کرد

وز آن پير و برنا برآورد گرد

چو شير ژيان اندر آن مرز و کوي

همي شد پي دشمنان جنگجوي

گرفتند گرگان چو روي گريز

جهان شد بسان يکي رستخيز

همي رفت سوکا بيابان نورد

شتابان چو باد و پريشان چو گرد

چو شد سوي ساوه از آن انجمن

نبودند با او بجز هشت تن

چو مه گشت باريک خورشيد رُست

ز تاريکي زلف شب روي شست

فرو شد پس کوه چون تيره زاغ

برافروخت از تيغ روشن چراغ

تو گفتي که بر صفحه ي لاژورد

پراکند خور رنگ ياقوت زرد

دواج ملمّع ز شب برکشيد

وزين پرده عقد ثريّا دريد

سپهدار نوروز از آن پهنه دشت

به آورد گه شاد دل بازگشت

گرفتن هورقداق سوکا را به شهر خرقان [و] کشته شدن سوکا

چو نوروز را شاه والانژاد

خراسان و آن مرز و آن بوم داد

بر آن روزگاري نه بس برگذشت

که بگذشت از آن روز بر هفت و هشت

هورقداق را با سپاه گران

پي او روان کرد شاه جهان

که گر با بدانديش جنگ آورد

هورقداق پاي درنگ آورد

بود پشت نوروز در روز جنگ

نپيچد رخ از رزم شير و پلنگ

پي او دلاور چو ره برگزيد

به مرز خراقان به سوکا رسيد

ز انديشه ي او بر آگاه گشت

که بر خسرو تخت بدخواه گشت

هم آگه شد از کار نوروز و جنگ

به مرز کرهرود شب تيره رنگ

يکي تاختن کرد رزم آزماي

به چاره گري شد سوي تيره راي

گرفتش به مردي ز راي بلند

به زنجير آهنگران کرد بند

به ري پيش نوروز بردش ز رست

به بند گران گردن و پا و دست

فکنده سر شرم سوکا به پيش

پشيمان از آن کرده ي کار خويش

چو برگشتش اختر ز چرخ بلند

پشيماني آنگه نشد سودمند

به ساتي هورقداق پس کرد روي

که بود از دليران فرخاشجوي

چنين گفت ايدون به سوکا به تيغ

برآور روان در زمان بي دريغ

برو تيره کن روز روشن چو شب

که نيکي نبيند بدانديش گب

چو ساتي سوي کاخ بدخواه شد

از آن کار سوکا برآگاه شد

بدانست کش بازگونه است کار

برو تيره شد روز و هم روزگار

يکي خنجر از موزه بيرون کشيد

جگرگاه ساتي روان بر دريد

برو بر زمانه همان زور کرد

که با ايرج نامور تور کرد

ز خون گشت گلگون همه خاکِ راه

به خاک اندر آمد سر کينه خواه

برآورد آواز و فرياد کرد

به زاري هرقداق را ياد کرد

دلاور چو بشنيد آواز اوي

بدانست کآن کار شد پشت و روي

يکي مرد فرخج به چهره چو قار

ز کلخچ سر و روي و تن گشته تار

وز آن سوي سوکا گوِ نامدار

به دست اندرون خنجر آبدار

دلاور در آورد يک مشت سخت

بزد بر رگ گردن تيره بخت

بلرزيد بر خويش چون شاخ سرو

نشست از بر سينه اش چو تذرو

ببردش به مردي ازو زور و تاو

چو مهرِ فروزنده شد روي گاو

چو شاخ درخت اندر آمد به خاک

بپرداخت از تن روان جان پاک

چو کرمِ قز از مرکز خويشتن

تنيدش يکي بند بر گردِ تن

چو از خاک سوکا برآورد گرد

همه خاک با خويش آلوده کرد

هر آن کرز ره دادگر سر کشيد

به بيداد دادش فلک سر بريد

به خون کيان هر که بندد کمر

نهد آخرِ کار بر خاک سر

پس از مرگ نفرين بر آن بدسرشت

که ماند به گيتي ازو نام زشت

در اين کهنه ويران سراي سپنج

ترا نام بايد نه دينار و گنج

جهان بود پيش از تو پس هم بود

همان به که نام بدي کم بود

بسا روز و شب تا برين برگذشت

گذشتست بسيار و خواهد گذشت

يکي را ازو بهره تاج است و گنج

يکي را ازو بخش درد است و رنج

يکي زو تن آسان و فيروزبخت

يکي زو به درويشي و رنج سخت

يکي شاد و ديگر بود دردمند

چنين پروراند سپهر بلند

برين هر دو روز اي پسر بگذرد

کس از سال هفتاد برنگذرد

چه بايد در او روز خوش تيره کرد

ز درد و ز رنج از پي خواب و خورد

چه خوش گفت «فردوسي» نامور

به «شهنامه» در قصّه ي زال زر

«که گر صد بماني و گر صد هزار

به مرگ اندر آيد سرانجام کار»

پس آنگاه نوروز والانسب

ز ناورد سوکا وز آن رزمِ شب

فرستاد کس سوي شاه جهان

که چون بود انديشه ي بدگمان

پژوهيدش اندرنهاني سخن

به مرد دلاور اژير کهن

بر آن بر فراوانش اندرز کرد

که اي نامور گُردِ روز نبرد

بگويي ز من نزد آن شهريار

که از ناسپاسان همي پاس دار

وز آن دشمن و دوست رويانِ گاه

پر انديشه باشد شه دادخواه

نماند ازيشان يکي زنده تن

که ماند به گيتي بر آن انجمن

که چون دوست دشمن نباشد بزرگ

شود گرگ زاده سرانجام گرگ

مکن تکيه بر دشمن دوست روي

دُر از بحر و کان جوي نه ز آب جوي

دگر با فرستاده اندرز کرد

که اي گُردِ با دانش و زادمرد

مياساي روز و شب و سر مخار

مکن خواب و آرام بر رهگذار

بگو شاه را روشن اي نيکخواه

چه کردم شب قيرگون با سپاه

به کين تيغ هندي چو برداشتم

ز دشمن يکي زنده نگذاشتم

چو ابري خروشيدم از پشت زين

تهي کردم از ديو روي زمين

به روباه بازي گرفتم به دام

هزبر ژيان را و کندم کنام

دلاور به هنگام ناورد و پيچ

چه انديشد از گردش اسب هيچ

فرسته چو شد ز آن گوِ ارجمند

به کيخسرو تاج و تخت بلند

ز سوي دگر نيو با داد و دين

روان گشت سوي خراسان زمين

يکي نيک بنگر تو اي زادمرد

به ژرفي درين گنبد لاجورد

که دارنده ي مهره زين حقّه باز

چه بازي نمايد ز شيب و فراز

وز اين اختران در شب تيره گون

پس پرده بازي چه آرد برون

———————-

رفتن هورقداق به جانب موغان و قهر کردن غازان خان دشمن را

فرستاده چون شد به سالار نو

ز گُرد دلاور گوي پيشرو

به موغان نخجيرگه برگذشت

بدان خرّم آباد بر روي دشت

به فرمانده مرز ايران رسيد

همه باز گفت آنچه ديد و شنيد

ز پيکار نوروز و راز نهان

وز آن بدگمانان تيره روان

چو آگاه شد شاه از آن کار ماخ

عنان را بپيچيد و شد سوي کاخ

در انديشه آن روز تا شب نخفت

نه خورد و نه آرام کرد و نه گفت

همه شب چو شمع از پي سوز و تاب

همي بود تا شد بلند آفتاب

چو برزد سر از چرخ رخشنده چهر

جهان از شب تيره ببريد مهر

يکي انجمن کرد شاه هژير

ز دانش پژوهانِ برنا و پير

سران سپه را سراسر بخواند

بدانديشگان را به ديوان نشاند

شدند انجمن سروران سپاه

چو نورين و سوتاي و قتلوغشاه

به آواز شه بر سر انجمن

بگفت آنچه بشنوده بود از سخن

بپرسيد از آن بدگمانان تخت

جهاندار غازان شه نيکبخت

که چون بود آغاز و انجام چون

شما را بدين ره که شد رهنمون

چه انديشه کرديد زين کار زشت

چه جستيد ازين راه پرخار زشت

کدامين بد اختر زد اين فال بد

که کم باد نامش ز گُردانِ رد

سر از پيش گُردان نکردند بر

فسردند بر جاي خود چو هَسَر

ندادند پاسخ به شاه چگل

مر آن تيره رايان تاريک دل

از آن داوري چون به يکسو شدند

به انديشه ي خويش خستو شدند

گنه چون بر آن تيره رايان نخست

شد از روي پرسش به ديوان درست

چريک و قورمشي و ايسن تمور

بماندند سوي ترازو چو هور

نديدند از آن ناپسنديده کار

سران سرافراز جز پاي دار

بر ايشان شه از کين همان کار کرد

که با برهمه شاه هيلار کرد

روانشان ز تن چون بپرداختند

به خاک سيهشان درانداختند

برانديش از دشمن دوست روي

بترس از بدانديش زنهار جوي

سيه مار چون سر ز سوراخ تنگ

برآرد بکوب اي برادر به سنگ

چو دادت زمان بر بدانديش دست

به کارش درآور بزودي شکست

مبخشاي بر وي که رحم آيدت

که چون دست يابد نبخشايدت

نديدي که رستم به روز نبرد

به سهراب برگرد توران چه کرد

ازين داستان ارسلان چون شنيد

به کينه سوي شاه لشکر کشيد

که همداستان بود با بدگمان

بدانديش بر شهريار جهان

—————–

جنگ کردن ارسلان با امراي غازان خان

چو موسي و ترخان دو گُردي سوار

چو پولاد گرگين قرا نامدار

همه رزمجويان شدند انجمن

کشيدند لشکر به کين خواستن

به تخت کيان آوريدند روي

دليران شير اوژن و جنگجوي

بر ايشان شده گِرد مردانِ کار

ز هر مرز و بومي تنِ شش هزار

همه نامجوي و همه نوجوان

همه رزم ديده همه کاردان

برآراسته چون ستاره سپاه

پي شاه ايران شده کينه خواه

ز آب ارس ارسلان برگذشت

به بابي نشستش بر آن مرز و دشت

ازين سو دليران شاه جهان

ببستند کين را کمر بر ميان

چو سولامش و طغرل و ياسوول

هورقداق والافرنگ [و] کرول

کشيدند لشکر بدان مرز و دشت

که ديدار بيننده ز آن تيره گشت

درفش کياني برافراشتند

پي دشمنان تخم کين کاشتند

سواران پردل دليران جنگ

به نيرو چو شير و به کين چون پلنگ

ستادند لشکر برابر به کين

گرفته چپ و راست روي زمين

صف و ميمنه هر دو پيراستند

دلاور ز هر لشکري خواستند

تبيره ببستند بر پشت پيل

دهاز دليران همي شد دو ميل

چو کوس از پي کين فرو کوفتند

ز هر سو سواران برآشوفتند

به تيغ و به نيزه کشيدند دست

چنان چون بود مردم خيره مست

چو شد بر دليران ره جنگ تنگ

برآمد ز گردان غريو و غرنگ

ز گرد سواران به آوردگاه

تو گفتي که شد بسته بر چرخ راه

ز کشته نبد راه بر برگذشت

ز خون گشت چون غازه رخساره دشت

ز آواز شيپور و بانگ دراي

شده مغز و هوش سواران ز جاي

ز سمّ ستوران در آن کارزار

رسيد از ثري بر ثريّا غبار

همه روي صحرا سر و پا و دست

به خون گشته آلوده بر خاک پست

به هر سو يکي پشته از کُشته زار

تو گفتي زمين گشته آورد بار

ز رزم دليران به روز نبرد

زمين لاله گون شد هوا لاجورد

ز تيغ هزبرانِ فرخاشجوي

ز خون شد روان سوي هر مرز جوي

بکردند چندان به کين کارزار

که شد کافران را از آن کار زار

زمين آن چنان رزم ناديده بود

نه گوش فلک نيز بشنيده بود

سرانجام برتافت روي ارسلان

از آن نامداران شاه جهان

پراکنده شد زاورش زآن ستوه

يکي سوي دشت و دگر سوي کوه

گريزان و لرزان در آن کوه و دشت

به هر سو گروهي همي برگذشت

چو رايات اسلام بالا گرفت

شبِ کفر راه مجوسا گرفت

کسي را که يزدان عزيز آفريد

به گيتي بر او هيچ خواري نديد

دگر هر که خوار آمد از کردگار

نبيند ستم ديده خوش روزگار

هر آن را که يزدان دهد تخت و تاج

چه انديشد از راهدارانِ باج

دگر سايه ي کردگار است شاه

ازو روي برتافتن نيست راه

هر آن کو پيِ کس زند رايِ بد

سرانجام از آن بد بدو بد رسد

نگردد برين مرز بيگانه خويش

بدانديش را هم بد آيد به پيش

به تو بازگردد همه کَردِ تو

مبادا بجز نيکوي درد تو

چو سالار و لشکر گريزان شدند

سلاح از چپ و راست ريزان شدند

پي ايشان گرفتند گردانِ کار

به هر سو که رفتند از آن کارزار

ز گردان و ناماورانِ ستيز

يکي تن نديدند راه گريز

گرفتار گشتند يکسر سران

به بند دليران شاه جهان

نهادند پس سوي درگاه روي

سران سپهدار فرخاشجوي

به تخت جهانبان برآراستند

به شادي همي غم ز دل کاستند

بفرمود داراي تخت کيان

به گنجور داناي روشن روان

که بگشا درِ گنج و گوهر بيار

به تاک و بر سروران بر ببار

بپوشانشان هم به ديباي چين

تن زور در پا و سر همچنين

چو بشنيد گنجور از آن شهريار

بر آن سرافرازان روان داد بار

ز روي سواران شد و گرد رُفت

چنان کرد گنجور کآن شاه گفت

پس آنگه سرافراز تخت کيان

جهاندار با داد و روشن روان

چو شب روز بر دشمنان تار کرد

به ميدانشان جمله بردار کرد

الا اي خردمند روشن روان

چه بندي دل اندر سراي جهان

همان بدروي روز آخر ز کشت

که کاري به گيتي ز نيکو و زشت

به باغ جهان روز شادي، مکار

درختي که زهرش بود برگ و بار

همان کن در اين کاسه ي لاجورد

که روزي تواني سرانجام خورد

پس آنگه جهاندار با داد و راي

ز دشمن بپرداخت چون کاخ و جاي

به نوروز بر خسرو دادگر

فرستاد کس با کلاه و کمر

بر آن بر اميد فراوانش داد

به نيکي فراوان ازو کرد ياد

دگر گفت کآن نامور را بگوي

که دارد زبخت تو تخت آبروي

هميشه چنان بادي اي نامور

که بر تو بدي را نباشد گذر

فرستاده ي شه چو ره برگزيد

به نوروز بر مرز قومش رسيد

بگفت آنچه سالار ديهيم گفت

بدان گردِ زاور ز راز نهفت

چو بشنيد پيغام شاه جهان

سرافراز لشکر جهان پهلوان

به نيکي جهاندار را کرد ياد

به ثور اندرون گشت چون ماه شاد

برون رفت و ز خيمه بر روي دشت

تو گفتي سرش ز آسمان برگذشت

به شادي بر آن دشت بر روزِ چند

برآسود از دورِ چرخِ بلند

چو ده روز از ماه نو برگذشت

جهانديده نوروز از آن پهنه دشت

عزيمت سوي مرز بسطام کرد

بر آن بوم آباد آرام کرد

سپهدار طايجوي شهزاده را

هژير و سرافراز و آزاده را

روان کرد با لشکري بي ستوه

به راه تميشه به فيروزکوه

وزين سو نگهبان و داراي تخت

جهانگير غازان پيروزبخت

قرا را که بود از دليرانِ نيو

عنان را نپيچيدي از رزمِ ديو

فرستاد با لشکري سوي روم

که باشد نگهبان آن مرز و بوم

کند بر طغاجار شوريده روز

چو شب تيره رخسار گيتي فروز

که بر راه بد بود و بي بيم و باک

وز او بود غازان پرانديشه ناک

دگر کو پرستنده ي هور بود

چو ديو از ره مردمي دور بود

نبود ايمن از کار او شهريار

که نامهربان بود چو روزگار

چو خار و خسک بود بر راه شاه

بفرمود شه بر گرفتن ز راه

مشو در رهِ مردم گُل چو خار

که تا برنگيرندت از روي کار

نهاني چنين گفت با رزمجوي

که چون منزل آري بدان مرز و کوي

بگيري بر آن بر بدانديشِ گاه

به بازوي مردي پس و پيش راه

برآري روان از تنش در زمان

چو گوهر کني زيرِ خاکش نهان

به فرمان شه چون قرا شد به روم

برآراست لشکر بدان مرز و بوم

طغاجر چو بشنيد برداشت راه

بيامد به ديدار نيوِ سپاه

به زاور قرا گفت کاي ياوران

برآريد ازين بدگهر بد روان

برو همچو شب روز روشن کنيد

چمن را برو تيره گلخن کنيد

به زندآورش زاورانِ گزين

گرفتند از پيش و از پس کمين

بکشتند زارش بر آن مرز بر

بريدندش از تن سرِ بدگهر

چو دادند از چشمه ي تيغ آب

گران شد سر نامور سوي خواب

جهان روز روشن برو تيره کرد

سپهرش به کيوان برآورد گرد

همان کرد با او سپهر بلند

که او کرد با ديگران از گزند

شدش اختر بخت و راي هژير

چو سوي کمان جرمِ رخشنده تير

چنين گفت با پور خود زال زر

به هنگام رفتن ازين برگذر

که اي نامور نيوِ لشکرشکن

پناه سپاه و سر انجمن

مکن تا تواني بجز مردمي

که نيکي است بستوده از آدمي

به انديشه ي بد مکن راي خويش

بدانديش را هم بد آيد به پيش

به گيتي بر آن کو بود آدمي

نجويد رهي جز رهي مردمي

چو داني که در گنبد لاجورد

فروشنده ي زهر حلوا نخورد

چنين است آيين گردان سپهر

گرايد به کين گاه و گاهي به مهر

سرآيد سرانجام بر هر دو روز

بود همچنين مهرِ گيتي فروز

نپايد بسي پر به کس روزگار

گر آيد خزان بگذرد نوبهار

چنان داد که اين چرخِ وارونه گَرد

ازين گونه بيداد بسيار کرد

هر آن کو بود آگه از روزگار

نشورد برو روز خرّم بهار

ز نيک و بدِ دورِ اين برگذر

به دانش بر آگاه باش اي پسر

پشيماني از روزِ رفته چه سود

که ناکرده شد کرده، نابوده بود

شه دادگر نامدار کيان

جهاندار با راي روشن روان

پس آنگه به نورين پولاد چنگ

سرافراز و ناماور روز جنگ

خراسان زمين داد و مازندران

بر آن بر اميد و سپاه گران

روان گشت نورين از آن بوم شاد

به مرز خراسان چو پوينده باد

به جرجان به نوروز و طايجو رسيد

بر آن نامداران ستايش گزيد

ببودند چندي بر آن مرز و بوم

به فرمان فرمانده ترک و روم

به هر مرز و بومي که درتاختند

ز دشمن سراسر بپرداختند

بر آن کشور از سرکشان کس نماند

که سرمايه ي مرگ از ايشان نخواند

—————

شکار کردن غازان به کوههاي گيلان و پند دادن زاهد غازان را

يکي روز کيخسرو روزگار

برآراست ايوان چو خرّم بهار

سران را ز هر مرز آواز داد

به زرين قدح ويژه بگماز داد

ز بگماز يکسر چو گشتند مست

به نخجير سالار چين برنشست

همه رسم کيخسروي ساز کرد

چو زاووش در خوشه پرواز کرد

نشست از بر ديزه ي همچو باد

کمر بست و تيغ و کُلَه کج نهاد

چو اختر چپ و راست ناماوران

روان گشت چون ماه بر آسمان

همي رفت تا مرز گيلان زمين

که بود از خوشي چون بهشت برين

شکارافکنان اندر آن بوم و بر

سران سپاه و شه دادگر

رمه بر رمه گور و آهو و رنگ

گرفته سراسر همه کوه و سنگ

فراوان ز هر سو به تير و کمند

گرفتند و کشتند و کردند بند

يکي غُرم پوينده از روي دشت

بيامد شتابان به شه برگذشت

به خوبي تو گفتي يکي حور بود

که از ديده ي کاژبين دور بود

برو چشم سالار نو گرم شد

برانگيخت اسب از پي غُرم شد

سپاه از پي شاه تازان همه

به نخجير بر تيريازان همه

ز گور و گوزنان سرانداختند

ز شيران همه بيشه پرداختند

چنين غرم پويان همي شد چو باد

پي او شتابنده سالارِ داد

ز هامون به پايانِ کُه چون رسيد

به کهسار بي جان و دل بر دويد

شه تاحور خسرو روزگار

پي غرم برشد بر آن کوهسار

سران سرافراز هر سو گروه

شدند انجمن گرد بر گردِ کوه

شتابنده چون خسروِ ارجمند

برآمد بر آن کوهسار بلند

بر او بر يکي سبز بالار ديد

تکاور عنان را بر آنجا کشيد

چو شد پيشتر ز آن بلند آشيان

بلند اختر آن شهريار جهان

به ره بر بديدش يکي مرغزار

بسان بهشت اندر آن کوهسار

همه سوسن سبز و آب روان

بر و بوم او نرگس و اقحوان

همه خاکِ او مشک و ياقوت سنگ

همه بار او لاله ي لعل رنگ

لب جويبارش گل سبز و زرد

همه رهگذارش پر از بويِ ورد

زمينش چو ديباي چين تازه روي

هم آبش گلاب و گلشن مشکبوي

خرمان تذرو از برِ کوهسار

سراينده بلبل ز گلبرگ خار

برآراسته چون عروس چمن

چکان ژاله بر گُل ز برگ سمن

تو گفتي بهشتي است بر برگذشت

کز آب و هوايش خرد خيره گشت

به هر جوي برگشته شمشاد شاد

به هر مرز بر توده ي گل ز باد

خوش آمد جهانجوي را کوهسار

چه کوهي؟ که باشد در او مرغزار

فرود آمد از باره ي گامزن

که بود از پي رنجِ ره خسته تن

ز بر برکشيد و بينداخت رخت

برآسود در زير برگ درخت

ز گل کرد و از نسترن جاي خواب

گل اندام فرمانده کامياب

زماني بخفت و برآسوده گشت

برو رنجِ پيموده نابوده گشت

چو بر چرخ شد مهر رخشان بلند

ز خواب اندر آمد شه ارجمند

بر آن چشمه ي آب بر شست روي

چپ و راست پيش و پس مرز و کوي

برافراشت چشم و همي بنگريد

چو مينو بر او بر يکي کازه ديد

برآورده دانا ز خار سفيد

بدان کازه شد با فراوان اميد

برآمد بدان کاخ بر شاه نو

چو بر آسمان تيره شب ماه نو

يکي پير ديدش خم آورده پشت

ز رنج و غم روزگار درشت

گذشته ز هشتاد سالش فزون

چو کيوان نشسته به جدي اندرون

شکسته پيِ کام و آز و هوا

گرفته ز خلق جهان انزوا

در او هر که ديدش چو تابنده هور

ز رويش همي تافت آثار نور

شدش رام کيخسرو روزگار

جهاندار غازان والاتبار

شتابنده شد سوي آن نامور

چو پيل دمان سوي عين القمر

درودش فرستاد و اکرام کرد

نشست از سر پاي و آرام کرد

بپرسيد ازو زاهد روزه دار

ز نام و نشان و نژاد و تبار

بدو گفت داراي تخت کيان

که غازان منم شهريار جهان

چو بشنيد ازو زاهد راهبر

گرفتش چو جان گرامي به بر

ز زاهد بپرسيد پس شهريار

ز نيک و بد از گردش روزگار

بدو گفت زاهد که اي شاهِ گُرد

نگر تا سکندر ز گيتي چه برد

چو رنج از پي آب حيوان کشيد

وز آن آب جز تابش دل نديد

به گيتي همي خواست بي بندگي

که جاويد ماند برو زندگي

ندانست ره سوي آن چشمه سار

که ماند به گيتي ازو پايدار

يکي مرد داناي دانش پذير

به ارمان و اروند گردد اژير

دهم من بدان چشمه شه را نشان

کزو زنده ماند خرد جاودان

جهانجوي گفت اي جهانديده پير

بگو هر چه داري سخن دلپذير

مرا يک ره اي مرد راه خداي

بدان چشمه ي زندگي ره نماي

که تا شربتي آب ازو برخورم

وز اين هفت و چار و دو سه بگذرم

زبان برگشاد آنگهي راهبر

به پاسخ چنين گفت کاي تاجور

برآگاه باش و بدان از خرد

کزو چيز و ناچيز برنگذرد

که از چشمه ي زندگي نفس تست

که هرگز نميرد به راي درست

چو خورشيد روشن ز شيب و فراز

بپوشيده از ابر آز و نياز

مر آن چشمه ي زندگي در جهان

به تاريکي آز در دان نهان

يکي جوهرش دان ز روي خرد

که ره سوي او هر کسي نسپرد

ترا چشم از آن چشم پوشيده اند

به تاريکيت ره پژوهيده اند

برون کن ز دل هستي و کين و آز

بدان چشمه ي زندگي دست ياز

مرو در پي گنج و دينار و زر

از آن چشمه ي زندگي آب خور

چه خوردي از آن چشمه بر يک دم آب

نياري دگر ياد از خورد و خواب

بماني تو جاويد هر دو سراي

سوي چشمه ي زندگاني گراي

بپرداز جان و دل از کين و آز

برانديش ازين رنج و راه دراز

ز داد و دهش جوي پايندگي

به مرگ اندرون دان نهان زندگي

هر آن کو رهِ نيکنامي سپرد

ز جسم ار برون شد به جوهر نمرد

نگر تا چه گفت آن رسول خداي

محمّد ستوده به هر دو سراي

که آگه شو از پنج چيز اي پسر

هم از پنج چيز دگر بيشتر

به روز جواني ز پيري نخست

فزوني ز ناچيزمندي درست

توانايي از روز سستي و درد

فراغت ز مشغولي اي زادمرد

دگر زندگاني پي ساز و برگ

از آن پيشتر کآيدت روز مرگ

به گفتار سالار دين راه پوي

ره رستگاري از آن راه جوي

برانديش از آه فريادخواه

مگير از پي بي گناهان گناه

مکن بر فرو مانده زور و ستم

برانديش از روزگار دژم

به بيچارگان بر همان کن ز داد

که روزي تواني از آن کرد ياد

به گيتي بر آن کن ز داد و دهش

که کردند شاهان برترمنش

جهانبان چو دادت جهاني به دست

شکست زبونان مکن کآن بد است

به قدرِ توان کار مردم بساز

که دادت به از روزه است و نماز

برانديش از روز بيچارگي

ببخشاي بر درد آوارگي

گرت چشم نيک است از روزگار

برين مرز جز تخم نيکي مکار

درختي نشان کآورد مهر بر

نه بيخي که کين خيزد از وي ثمر

ز زاهد يکي داستان گوش کن

وز اين جام مي جرعه اي نوش کن

يکي غرقه مي شد به درياي نيل

همي گفت بيچاره کآيا خليل

به فرياد رس ز آنکه درمانده ام

اگر چه ستمکاره و رانده ام

جواب آمد از گوشه اي در زمان

ره رستگاري مجو اي جوان

تو هرگز رسيدي به فرياد کس

که مي خواهي امروز فريادرس

گر از پا درآيي نماني اسير

چو افتادگان را شوي دستگير

نبيند کسي رويِ رنج و تعب

کزو مردم آسوده خسبند شب

پسنده سه چيز آمد از ارجمند

کز آن هر سه کار تو گردد بلند

وفا و جوانمردي و راستي

برافزوني ايدون نه در کاستي

ز شاهان بود نيز آهو چهار

از آن چار آهو خرد دور دار

نخست آنکه در روز پيکار و جنگ

برانديشد از دشمن شيرچنگ

دو ديگر که دارد شتاب و جنون

درنگي ندارد به کار اندرون

سه ديگر که دارد تن خود به رنج

ز بهر سپاه و هم از بهر گنج

چهارم که آزرم فريادخواه

ندارد ببندد برو راه گاه

ببخشاي اي خسرو کاخ رنج

به بيچاره چون دست داري به گنج

که بر کس نپايد همي روزگار

بدو در نماند کسي پايدار

چه نازي به گنج و به تخت کيان

که از تو بماند همين و همان

ز جان چون برآيي به يک دم زدن

چه ياري جهاني تو بر هم زدن

چو ماهي پس از مرگ تو بگذرد

ندانم کست هيچ ياد آورد

چنان زي که مردان والانژاد

پس از تو به نيکي کنند از تو ياد

اگر شهريار است و گر پيشه ور

سرانجام بر مرگ دارد گذر

يکي را به شادي يکي را به رنج

سرآيد هم آخر سراي سپنج

چو تو دادگر باشي اي شهريار

به گيتي بماني بسي روزگار

که از داد گردد خرد تاجور

دهد تاج بر باد بيدادگر

جهاندار دانايِ با داد و دين

نيابد به گيتي بجز آفرين

جهان چو سرايي است بر رهگذر

زمان و جهانبان ازو پرگذر

مکن جور بر مردم زيردست

بترس از کسي کز تو برتر نشست

هر آن کس که دارد ره داد و دين

ببخشاي بروي به هنگام کين

برآساي از زندگاني و بخت

که بهر دگر کس بود تاج و تخت

بر اورنگ شاهي به هر پنج روز

نشيند يکي شاه گيتي فروز

نشايد که ماند همي يادگار

به گيتي بجز نيکي از شهريار

چو در وي نپايد کسي جاودان

به آن کو به نيکي سر آرد جهان

کسي جاودانه ازو بر نديد

به آن کس که خورد و چميد و چريد

نبايد که انديشه ي ناپسند

کند خسرو تاج و تخت بلند

جهانبان چو پرهيزکاري کند

به گيتي بسي تاجداري کند

جهاندار کز دانش آگه بود

ازو دست بيداد کوته بود

شود تاج و تخت آنگهي سربلند

که دستور خسرو بود ارجمند

جهانبان چو دارد سر هوش و راي

به گيتي فراوان کند کدخداي

به سالار بر راي دستور نيک

دل شهريار است گنجور نيک

ز دستور بي دانش و بي خرد

تباهي به سالار و کشور رسد

بدو نيک هر گه که گويد رواست

وليکن به بد کار کردن خطاست

سخن کز ره راست آمد پديد

بود بندِ هر بسته اي را کليد

اگر مردي از راستي برمگرد

که کژّي درآرد تباهي به مرد

اگر کژ روي شرمساري بود

ره راستي رستگاري بود

چو با نام نيکو بود شهريار

برو تخت و شاهي بود پايدار

به خاک اندر آرد سر تيره بخت

بنازد بدو افسر و تاج و تخت

الا اي خردمند با راي و هوش

مدار از پيِ گفتِ بيهوده گوش

مکن خو زبان را به گفت دروغ

دروغِ زبان را نباشد فروغ

سبکسار فرمانده تيره بخت

دهد زود بر باد ديهيم و تخت

برانديش از مردم رايزن

نه نيکو بود راي بازن، مزن

به هر کس همان از فياوار و کار

بده، کش بود در خور روزگار

چو هريک به کار خود آرند روي

نباشد ميان دو تن گفت و گوي

چو آن کارِ اين جويد اين کارِ آن

پرآشوب باشد هميشه جهان

بود از خرد مر دل مرد شاد

تن بي خرد در جهان خود مباد

هر آن سر که با مغز دارد خرد

به گيتي پي کار بد نسپرد

به بيگاه و گاه اي شهِ کامران

برانديش از کاردان نهان

که پيوسته روز و شبت همره است

ز کردار نيک و بدت آگه است

ز راهش رهي نيست باريکتر

به تو هست از جانت نزديکتر

به باغ خرد تخم زشتي مکار

از آن آگهي در نهان شرم دار

مگير از کسي آنچه در روز داد

ببايد دگر باره ات باز داد

مرو در پي کام و آز و گناه

خرد ساز بر جا[ن] و تن پادشاه

بخور آنچه داري فزوني بمان

ببخش و منه از پي ديگران

به دانش بر آگه شو از جسم و جان

که جز جسم و جان نيست هر دو جهان

کسي را سزد تاجداري و تخت

که باشد پي خواب بيداربخت

نگهدار از ديوِ دون جان و تن

بپرهيز از صحبت اهرمن

جهان آفرين داور هور و ماه

بپرسد ز بيداد و از داد شاه

اگر پشه اي را شود خسته پر

به کشور ز بيداد آسيب گر

ز بسيار و اندک به روز شمار

بپرسد ازو داور کردگار

مشو فتنه ي ماهرويان چين

که در پيش داري تو روزِ چنين

مکش بيهده درد و اندوه و رنج

پي لشکر و تخت و دينار و گنج

بيندوز نام بزرگي به زر

اگر نام خواهي ز زر درگذر

مشو همچو قارون همي زرپرست

گرت نام باقي همي درخور است

ز شاهان برترمنش ياد کن

به بيچارگان بر همي ياد کن

ستم پيشه را نزد خود خوار دار

ز زاهد همين داستان ياد دار

سگ آن به که جوينده ي نان بود

چو سيرش کني دشمن جان بود

تو اي خسرو تاج و تخت و نگين

مدار از پي دشمنان دل به کين

به دانش برآراي تخت بلند

چو دانش پذيري بزرگ ارجمند

يکي دانشي مرد بسيار فن

برِ تخت دارش گرامي چو تن

به هر کار با او خرد يار کن

بر انديشه ي دانشي کار کن

ز گفتار نيکوي او برمگرد

که نيرنگ دارد به روز نبرد

ز دستور داناي با داد و دين

جهانبان نيابد بجز آفرين

هر آن کو به بي دانشي کار کرد

سرانجام از آن کار زنهار خورد

پشيماني آنگه تباهي بود

همان قصّه ي بط و ماهي بود

جهان تخت و تاج شهان نورد

به هر پنج روزي دگرگونه کرد

ز دستي ستاد و به دستي سپرد

کجا رفت دارا سکندر چه برد؟

ازيشان بجز نام در روزگار

نماند، اين سخن را زمن ياد دار

جهانجوي را چون نباشد دهش

مخوانش به گيتي تو برترمنش

نهاني که خالي شد از برگ و بار

نباشد به باغ اندرون پايدار

—————

پاسخ دادن غازان محمود شيخ زاهد را

به پاسخ چنين گفت سالار نو

که اي دانشي زاهد پاکرو

گر اين بودني اختيار من است

جهان ياور و بخت يار من است

نبايد ز من جز پسنديده کار

دگر گر شود گرش روزگار

نه من آمدستم به خود زين سراي

که خود بازگردم دگر ره به جاي

مرا زين سرا بيخود آورده اند

به نيک و به بد سرنوشت کرده اند

نگردد به چاره بر افزون و کاست

از آن کرده کآن داور دادخواست

چو هنگام رفتن فراز آيدم

بدان مرز روشن نياز آمدم

به من بر زمان اندر آيد به تنگ

نسازد زمانه زماني درنگ

چنان کآمدستم چنان بگذرم

ندانم که بد روز و نيک اخترم

ز من گر پسند آيد از ناپسند

به بيغاره بر من ره ايدون مبند

بدو نيک چون داده ي ايزدي است

به نيک و به بد تا سزاوار کيست

چو در کار يزدان مرا نيست راه

چه گيري به من بر درين ره گناه

کسي را که او نيکبخت آفريد

کجا روزِ بد سوي او راه ديد

به نيک و به بد چون قلم رانده اند

به نيکي ندانم که را خوانده اند

چو بشنيد زاهد ز شاه جهان

به پاسخ برآراست تيغ زبان

——————

جواب دادن زاهد غازان را

چنين گفت کاي خسرو تاجدار

به کام تو بادا همه روزگار

شب افروز بادي تو چون ماه نو

به هر کار بادت خرد پيشرو

دلت شادباد و تنت زورمند

مبادت گزندي ز چرخ بلند

چنين است تقدير يزدان پاک

يکي تخت دارد يکي روي خاک

ز فرمان او هيچ برنگذرد

خرد جز رهِ راستي نسپرد

وليکن به فرمان پروردگار

به داد و دهش شه بود تاجدار

بماند به داد و دهش نام شاه

به نيکي گرايد سرانجام شاه

وگرنه چو بگذشت ازين برگذر

به نيکي کسش ياد نارد دگر

هر آن شه که بي نام بربست رخت

نه برخورد از تاج و ديهيم و تخت

ز تخمي که کاري برين بام و بر

دهد بر بدان مرز و بومي دگر

چو سالار نو داستان کهن

شنيدش ز زاهد ز سر تا به بن

————–

سؤال

بپرسيد غازان پاکيزه مغز

دگر ره ز زاهد سخنهاي نغز

که از شه سليمان و ديو و پري

خبر ده ز احوال و انگشتري

—————-

جواب

بدو گفت زاهد که اي پرخرد

بدان و برانديش از کار بد

سليمان چو روح و بساط است تن

رعيّت قواهاي تخت بدن

خرد خاتم و نفس امّاره ديو

پري خوي نيکوست نزد خديو

دگر باره ابليس داني که کيست

به نزد خردمند کم دانشي است

————–

سؤال

دگر ره بپرسيد سالار تخت

ز پير جهانديده ي نيکبخت

که از يوسف و پير کنعان و چاه

ز عشق زليخا و زندان و شاه

وز آن توأمانان و ز آن کار زشت

ز قحط و نياز و ز تنگي کشت

—————-

جواب

چنين داد پاسخ به شاه جهان

که اي خسرو تاج و تخت کيان

تنت مصر و جان يوسف آمد درست

خرد پير کنعان و چَه آز تست

زليخاست مر نفس امّاره باز

بود قحط و تنگي هوا و نياز

قواهاي ابدان همان توأمان

بود باز زندان هوا بي گمان

—————–

سؤال

دگر باره گفتش که اي نيکخوي

ز موسي عمران نشاني بگوي

————

جواب

بدو گفت کاي شهريار بلند

زهر دانشي چون خرد بهره مند

ترا روح و جان موسي آمد درست

همان نفس امّاره فرعون تست

دگر ساحرانند وهم و خيال

عصا ياد يزدان و گوساله مال

هوا سامري دان درين ره نخست

چنين ياد دارم ز موبد درست

———-

سؤال

دگر گفت کاي پير روشن گهر

ز عيسي مريم چه داري خبر؟

————

جواب

بدو گفت داننده ي رهنماي

که اي شاه با داد و کشورگشاي

روان تو عيسي است اندر بدن

همانا خرِ تست اين لاشه تن

قواها چو ياران پاک ويند

همه نيک کار و مبارک پي اند

اگر بخردي اي شه کامياب

رها کن خر و سوي عيسي شتاب

————-

سؤال

دگر ره بپرسيدش از روي راز

ز هاروت و ماروت و چاه دراز

————

جواب

چنين گفت زاهد به داراي گاه

که اي بندگان را تو پشت و پناه

بود نفس هاروت و ماروت هان

طبيعت بود چاه بابل عيان

———-

سؤال

بپرسيد بازش شه تاجور

ز کلّي و جزوي نشان و خبر

————

جواب

چنين گفت زاهد که اي شهريار

خرد يافته خسرو روزگار

بود کلّي از روي منطق چو پنج

بدان و دل خود مرنجان ز رنج

يکي جنس و نوع است و خاصه غرض

چهارم بود فصل و پنجم عرض

بود باز هريک از ايشان نه بيش

همي کلّي اي شاه در نفس خويش

به نسبت چو با جزء خود چون کند

دگر باره جزءاند با کل بلند

ترا روح و ارکان و نفس و توان

به نسبت چو جزءاند با تن بدان

چو با نفس و روح آشنايي کني

چو مردان ره پيشوايي کني

بداني که بيرون ز تو نيست هيچ

همه او شوي زين ره ايدون مپيچ

————–

سؤال

بپرسيد ديگر شه ارجمند

هم از اصل عالم که چون بود و چند

————-

جواب

بدو گفت داناي راز نهان

که دان اصل عالم عرض بي گمان

دگر باره از تابش او نخست

عرض دان و جوهر هم ايدون درست

چو جان را ره رحلت آيد به پيش

نهد روي هر يک سوي اصل خويش

جهان را و جان را چنين است کار

نمايد به کس بر همي پايدار

برانديش از پيشتر کار خويش

مدار از پي بيشتر قلب ريش

کنون چون محال است کاري بساز

که در پيش داري نشيب و فراز

همانا که روزي ازين برگذر

به کام و به ناکام باشد گذر

———–

سؤال

دگر باره گفت اي جهانديده پير

جهاندار با داد و فرمانپذير

که از حسن و از عشق و از حزن باز

بگو شمّه اي با من از روي راز

—————

جواب

بدو گفت پير اي شه دور بين

ازين کار انديشه را دور بين

جهانبان نخستين گهر آفريد

مر او را خرد نام کرد و گزيد

بدو داد آنگه خداي جهان

سه گونه صفت آشکار و نهان

يکي حق شناسي ز وجه حسن

دوم خودشناسايي خويشتن

سيم آنکه نابود و آنگه ببود

بدين گونه پس خويشتن را نمود

پس از گونه ي حق شناسي نخست

نکويي پديد آيد ايدون درست

دوم از شناسايي خويشتن

پديدار شد عشق در هر بدن

سيم زان صفت کو نبود و ببود

پس پرده حزن آمد و رخ نمود

سه گانه برادر نه بيگانه اند

ز يک چشمه سار و ز يک خانه اند

نگه کرد پس حسن در خويشتن

به چشمش خوش آمد جمال حسن

دلش گشت خرّم چو باد از بهار

بخنديد چون غنچه بر شاخسار

از آن خنده کز حسن آمد پديد

فراوان فرشته خداي آفريد

چو عشق آن چنان ديد بي جان چو باد

فتادش يکي شورشي در نهاد

همي خواست تا جنبش آرد ز جاي

درآويخت حزنش ز دامان و پاي

ز آويزش حزن در عشق چين

پديد آمدند آسمان و زمين

خرد را در اين کوي بازارهاست

کزين پرده بيرون بس اسرارهاست

اگر هر يکي را دهم شرح باز

کنند داستانها به دور و دراز

درستي همين بس بود در سخن

که خرما نباشد برِ سرو بن

————-

سؤال

بپرسيد کيخسرو نيمروز

دگر ره از آن شمع مجلس فروز

که کار جهان بر چه گردد نخست

ز تدبير و تقدير يزدان درست

————-

جواب

جهانديده داننده ي روزگار

به پاسخ چنين گفت کاي شهريار

شنيدم که شاهي ز شاهان چين

يکي نامه سوي سکندر به کين

نوشتش سراسر همه ترس و بيم

خطايي پر از درد و رنج اليم

که بفرستم ايدون زر و خواسته

غلام و کنيزان آراسته

فراوان ز اجناس و گنج و گهر

ز اسب و سلاح و ز تاج و کمر

و گرنه بتازم چو دود دمان

دمارت برآرم به تيغ و سنان

کنم ملک و شهر تو زير و زبر

نه دختر گذارم ترا ني پسر

سکندر چو آن نامه ي سر به مهر

گشاد و بخواندش ز جور سپهر

بر آشفت از آن باد مانند دود

تو گفتي سپهرش تدارک نمود

ارسطو حکيم زمان را بخواند

وز آن نامه با او سخن باز راند

خردمند داناي نيکوسرشت

جواب مرآن نامه را در نوشت

نخستين سخن نام پروردگار

نوشت و چنين گفت کاي شهريار

قضا و قدر از خداي جهان

مقدّر شدست از ازل بي گمان

نگردد بر آن حکم افزون و کاست

چنين رفت فرمان و تقدير و خواست

قضا را چو نبود معيّن زمان

که تدبيرش آرد خرد در گمان

چو واقع شود هيچ شاه و خرد

نيارد مر آن حکم را کرد رد

ز تقدير نبود چو کس را گذر

چه انديشد از دشمن بدگهر

نگردد دگرگونه کار جهان

هر آنچ آن مقدّر بود بي گمان

چو زين گونه گردد سپهر بلند

چه انديشه از ترس و بيم و گزند

ره اين است روشن که بنمودمت

مبند اين در اکنون که بگشودمت

الا اي جهاندار با داد و دين

که باد از جهان آفرينت آفرين

رضا ده بدانچت خدا داده است

مرو در پي هر چه ننهاده است

در اين طاس مينا ز بالا و پست

به تقدير يزدان بود هر چه هست

همه کار داد است و بيداد نيست

اگر بخردي جاي فرياد نيست

ز زاهد چو بشنيد شاه جهان

ز هر گونه گونه بسي داستان

سراسر همه در دل و جان گرفت

به زاهد بر آن عهد و پيمان گرفت

پس آنگه جهانجوي خورشيدوار

برون آمد از کازه و شد سوار

چنان پير را شاه پدرود کرد

برانگيخت از چرمه ي تند گرد

به لشکرگه آمد به پايان کوه

شده سرخوش از پند دانش پژوه

به دل در گرفته سخنهاي نغز

ز گفتار آن زاهد پاک مغز

ز دانا در اين گنبد لاژورد

کماهي بدانسته بي رنج و درد

برو تيره شب گشته روشن چو روز

به ايوان گراييد گيتي فروز

چو بنشست و بگشاد بند از کمر

برآسود از رنج ره تاجور

ز ماردين ملک فخردين در زمان

رسيد از جهانبان قزل ارسلان

فراوان ز هر گونه آورد چيز

به رسم کيان از غلام و کنيز

ده اسب گرانمايه زرّين ستام

ز ترکان کمر بسته زر ده غلام

ز خوبان چنين ده کنيز دگر

همه ماهروي و همه سيمبر

ز اشتر ز استر فراوان قطار

همه آلت چين و زرّينه بار

ز خرگاه و ايوان و تاج و کمر

ز پوشيدني جامه ده بوم زر

سراسر به گنجور سالار داد

به پوزش پس آنگه زبان برگشاد

شه کشور و تاج و تخت بلند

جهانگير و دانادل و فرهمند

بفرمود تا خلعت شاهوار

بيارند يکسر همه زرنگار

هم اندر زمان رفت خازن چو باد

بياورد بر دست دستور داد

ملک فخردين را بپوشيد تن

جهانديده دستور بسيارفن

پس آنگه ز دستور دستور يافت

ز موغان زمين سوي ارمن شتافت

————–

رفتن غازان به جانب بغداد به عزم قلاميشي

چو داننده ي راز گردان سپهر

شناسنده ي اختر و ماه و مهر

گشاينده ي بند هر مشکلي

کليد در بسته ي هر دلي

درآرد به چاره چو دستان سام

سر سرکشان جهان را به دام

ببندد به تدبير و راي درست

سرفتنه انگيز را پاي رست

ز داننده دهقان والانژاد

يکي داستاني کند نغز ياد

که شاه جهان خسرو تاجبخش

سزاوار ديهيم و تابنده بخش

ز موغان ره مرز بغداد کرد

بدان خرّم آباد دل شاد کرد

همي رفت با او سپاه گران

چو بر آسمان ماه با اختران

چنين تا به شهر فراهان رسيد

بر آن مرز و آن بوم و بر آرميد

سراپرده زد خسرو نامدار

بر آب روان در يکي مرغزار

دگر روز کاين قرص زرّينه مهر

برآمد درافشان به چارم سپهر

جهان گشت روشن چو چشم خروس

برآمد ز درگاه آواز کوس

سرلشکر و نيو ايران زمين

سپهدار نورين با راي و دين

بيامد ز مرز خراسان چو زم

بدان مرز پيوست با پور جم

بر آن بوم و بر شاه ارونگ و گاه

ببود از پي ريز دل چند گاه

بزرگان و گردان و کارآگهان

ز لشکرکشان وز فرماندهان

به تخت کيان برنهادند روي

پي بندگي را ز هر مرز و کوي

از آن جمله ناماور افراسياب

اتابک ز سالار شد کامياب

بپوشيد خلعت سواري گرفت

ميان سران نامداري گرفت

به هنگام رفتن سوي کاخ خويش

مگر اخترش حمله آورد پيش

ستاره برو بر چو کرد از گزند

چه ديد از ستم از سپهر بلند

هورقداق در ره برو باز خورد

بر آن صعوه چون باز پرواز کرد

گرفته ببردش به کينه ز راه

به نزد جهان داور دادخواه

چو نزديک اورنگ شاهي رسيد

زباني چو سوسن به شه برکشيد

چنين گفت با شهريار جهان

که اي خسرو تخت و تاج کيان

ستاينده بادت سپهر بلند

مبادت به گيتي ز اختر گزند

مرا چون سوي آذرآبادگان

فرستاد سالار گيتي ستان

فتادم به بيراه از بخت شوم

گذر بر لرستان و آن مرز و بوم

اتابک ز فرمان شه سر کشيد

تو گفتي سر از چرخ برتر کشيد

يکي من جو و توبره اي هم ز کاه

سوي من نياورد و ننمود راه

دگر کس فرستادم از مرز کاج

به کيلويه از بهر باژ و خراج

کسان اتابک ز روي ستم

ندادند از آن بوم و بر يک درم

ز پاسخ فرستاده را در جواب

چه گفتند کاين مرز، افراسياب

به تيغ و به بازوي مردي گرفت

کجا با فلک هم نبردي گرفت

بجز تيغ ازو کس نخواهد خراج

اگر چند باشد شه تخت و تاج

کيان گيختوخانِ برترمنش

که چون او نبد کس به داد و دهش

برو بر به ترفند بازي گرفت

همان رسم بيداد رازي گرفت

به نزد کهان و مهان روشن است

که آن بدگهر گُرد مردافکن است

دگر شحنه ي اصفهان را بکشت

ز بيداد خشم و ز راي درشت

کسي را کزين سان بود زندگي

کنون شاه را کي کند بندگي

برآشفت ازين گفته ها شهريار

دگرگونه شد گردش روزگار

دل شاه ازو چون پرآزار گشت

بر آن بيگنه کار دشوار گشت

روانش به دژخيم بيباک داد

ازين خاکدان بهره اش خاک داد

مه روشنش گشت چون شب سياه

چو در برج کژدم فروزنده ماه

همان ديد اتابک ز چرخ دژم

که فرشيد ورد از گو گستهم

چو زين کاخ فيروزه آن تيره بخت

سوي کاخ ديگر بپرداخت رخت

دل مرد و زن ز آن سپهدار تفت

چنان خنده اي زد که او نيز رفت

چو مرگ از ره کين شتاب آورد

سر سرکشان سوي خواب آورد

نه چندان درنگ آورد ز آن شتاب

که خوردن تواند يکي شربت آب

الا اي خردپروردِ پاکدل

دل از مهر اين خاکدان برگسل

جهان چون به نيک و به بد بگذرد

تو رنجي چرا ديگري برخورد

چو بر کس نپايد جهان نژند

سزد گر نداري در او دل به بند

ازين گنبد کوژپشت اي پسر

به چار و به ناچار باشد گذر

همان به که در وي نبندي اميد

نجويي شبِ تيره روز سفيد

که هر دم ازين خمّ نيلي ز گرد

برآرد بنفش و سيه سرخ و زرد

يکي نقش نو بندد اندر زمان

که حيران بماند خرد اندر آن

از آنگه که سالار ديهيم جوي

ز کيش بدِ بخشيان تافت روي

برايشان بماندند بي برگ و ساز

به خواري فتادند شيب از فراز

ز اختر چو شوريده بخت آمدند

به بيچارگي سوي تخت آمدند

بر ايشان ببخشود شاه جهان

چنين گفت دستور را در نهان

که بنويس چيزي ز ديوان من

بديشان ده اکنون ز پنهان من

ز هر کس مراين راز پوشيده دار

مشوران به بد روز بر روزگار

جهانديده دستور داناي گاه

خلافِ ره شاه برداشت راه

به نوروز بر کس فرستاد مرد

مر او را از آن راز آگاه کرد

چو نوروز آگه شد از راز شاه

فرستاد گُردي به داراي گاه

که از تاجداران روي زمين

نزيبد خلاف ره داد و دين

درستي سزد بر سر انجمن

نه نيکو بود شاه پيمان شکن

به گمراهيان بر نشايد ز داد

شه تاج و اورنگ را بار داد

فرسته بيامد چو باد دمان

فرو گفت با شاه راز نهان

چو بشنيد ز آن گونه خسرو سخن

به داننده دستور افکند بن

که با تو نگفتم ز روز نخست

که پوشيده دار اين سخن را درست

درين قول نوروز چون بست ساز

ز پرده برون گرنه افتاد راز

از آن گفته دستور در تاب شد

چو ديوانه بي خورد و بي خواب شد

مگر ديو دونت زد اين راه بد

که نايد نکوهيده، کار از خرد

به سالار برگفت کاي شهريار

نيايد ز من بنده زين گونه کار

بدو گفت غازان که اي تيره راي

تو گشتي به نوروز بر رهنماي

چه بايد از آن کرده انکار کرد

ز کار نکوهيده زنهار خورد

سخن گر نگفتي تو من گفته ام

تو بيدار گشتي و من خفته ام

سرانجام دستور چاره نديد

بر آن کرده خستو شد و درشميد

به پاسخ شهش گفت کاي بيخرد

ز نادان نيايد بجز کار بد

نگفتم که اين راز پوشيده دار

نهاني به کس بر مکن آشکار

به پاسخ چنين گفت دستور شاه

که اي خسرو تاج و تخت و کلاه

نه ديوم نه کس از سرِ راه برد

بترسيدم از تيغ نوروز گُرد

به پاسخ چنين گفت داراي تخت

ز من چون نترسيدي اي تيره بخت

مجو جز ره راست زين مرزگاه

بترس از کسي کو نترسد ز شاه

هر آن کو ز فرمان شه روي تافت

به هر ره که شد هيچ رهبر نيافت

کنون راز سالار پوشيده دار

برانديش از کينه ي شهريار

به تن بنده با شاه چون همسر است

به فرمان ازو شاه بالاتر است

هر آن کس که فرمان خسرو نبرد

تن خويشتن را به زاور سپرد

گدا با جهانبان به پيکر يکي است

بجز جود و فرمان دگر فرق نيست

به دستور بر شه چو شد بدگمان

برو گشت تاريک روشن جهان

چو ناخورده مي شاه مستي گرفت

ازو کار دستور پستي گرفت

برو بر ستاره جهانبين ببست

درآمد به دستور دانا شکست

به ديوان کشيدندش از بارگاه

بزرگان ايران سران سپاه

ز هر گونه گفتند با او سخن

سخن را نه سر گشت پيدا نه بن

سرانجام خستو شد از کار پيش

چو شب ديد تاري همه روز خويش

گرفتند گردان برو چو گناه

که بد کرد با شاه گردونپناه

به دژخيم گفتند ازين خشمناک

نشان باد و آنگه سپارش به خاک

کشيدش ز ديوان دژان چون شنيد

کمر بست تيغ از ميان بر کشيد

به دستور دادش يکي شربت آب

از آن چشمه ي تيغ و شد سوي خواب

چو از مردم ديده اش خواب شد

چو بهرام در دلو بي آب شد

همان کرد دژخيم با او ز دهش

که رهّام با جادوي بدکنش

گل زندگانيش پژمرده شد

دم شادکاميش افسرده شد

همان ديد دستور از آن بدسگال

که ديد اشتر از زاغ و گرگ و شگال

چو بربست رخت از سراي کهن

تو گفتي که هرگز نبودست بن

چنين است آيين و رسم جهان

نماند در او هيچکس جاودان

چو باد خزان روز تو بگذرد

ستاره دمت يک به يک بشمرد

نماند همت رفتن و آمدن

نپرسند بازت ز هر دم زدن

به روز پسينت در آن مرزبار

بپرسد ز نيک و بدت کردگار

—————-

فريب صدر چاوي و فتنه انگيختن ميان نوروز [و غازان]

چو بلبل ز گلزار برچيد رخت

سيه زاغ بگرفت شاخ درخت

سوي شيخ محمود صدر جهان

شد و برگشادش به افسون زبان

بدو گفت کاي بخرد روزگار

مرا گر جهانداور تاجدار

به صدر وزارت کند سربلند

سر سرکشان را در آرم به بند

به راي و به چاره به تأييد شاه

سر آرم شب و روز بر کينه خواه

کنم کوه و صحرا ز گرگان تهي

ز نوروز شه را دهم آگهي

و گر دست يابم به چاره ز تاب

به ژاور فرستم روانش به خواب

چو بشنيد محمود شيخ بزرگ

برآمد به ايوان سالار ترک

به شه باز گفت آنچه از وي شنود

بر آن شاه را بر فزوني فزود

چو سالار اورنگ روشن روان

به نوروز برگشته بُد بدگمان

نبود ايمن از رنگ و نيرنگ اوي

پرانديشه مي بود ديهيم جوي

به گفتار شيخ جهان کردکار

به روز خجسته به هنگام کار

به فرمان کيخسرو روزگار

به صدر جهان گشت صدر اختيار

به حلواپزي صد کس آتش کنند

ز حلوا دهان يکي خوش کنند

به شادي و ناکامي و درد و رنج

نمانند بي کس سراي سپنج

چو صدر جهان گشت دستور شاه

جهان گشت تاريک بر نيکخواه

نگر تا درين پرده چون نقش بست

به چاره گري بخرد چيره دست

کجا سروران جهان را ز پاي

درآورد دستور با هوش و راي

به روباه بازي جهان کرد رام

درآورد شير ژيان را به دام

نسيم چمن را بر آهو ببست

سر و گردن نامداران شکست

نگر تا به دستان چه دستان نمود

به نيرنگ رنگ از دليران ربود

چه آورد از اين حقّه بازي برون

کزو ديده پر آب و دل گشت خون

در اين پرده بازي نه هر پيرزني(؟)

نمايد به قدر هنر هر تني

————–

نامه نوشتن صدرچاوي به نوروز از زبان غازان و بازي دادن او را

جهانديده دستور پر مکر و فن

چو فرمان روان گشت بر انجمن

بدانديش شد بر نکوخواه تخت

سرانجام از انديشه بد ديد بخت

به گيتي بر از دور چرخ کبود

ز تخمي که کشت آخر آن بر درود

نه چشم ستاره به خواب اندر است

نه خورشيد روشن به آب اندر است

بود بر دلت آگه اي پر خرد

جهانبان ز انديشه ي نيک و بد

ستمگير مشو بر تن و جان خويش

ز انديشه ي بد بر انديش بيش

نگر تا که دستور باهوش و راي

چو کرد از رهِ شاه کشورگشاي

به نوروز از شه يکي نامه کرد

سرِ نامه نام جهاندارِ فرد

که اي نيکخواه و سر بخردان

ز تو دور آسيب چشم بدان

تويي يادگار از نياکان من

که سر برنتابي ز فرمان من

بويژه که پشت و پناه مني

ز دشمن همي کينه خواه مني

سر سرفرازان ايران تويي

اميد و پناه دليران تويي

تويي تاج و تخت کيان را پناه

تويي روي گُردان و پشت سپاه

ترا داد يزدان بي نام و ننگ

دل شير و بازي پيلان به جنگ

به گيتي ز يزدان اميدم به تست

که روشن روان بادي و تن درست

ندارد فلک با تو دست ستيز

نه شير از نبرد تو پاي گريز

ز راي تو روشن همه بوم و بر

سپه را به تو شاددل سربسر

به گيتي بر از نامدارانِ رد

چو تو کس نيامد به ارج و خرد

تويي يادگاري به داد و دهش

به گيتي ز گُردانِ برترمنش

مرا و سپه را چو ياور تويي

سر تاج را زيب و افسر تويي

کيان را دلي و سپه را اميد

نپايد به جنگ تو ديو سفيد

به مرز خراسان دلت شاد دار

به داد از من آن بوم آباد دار

گرت دشمن آيد به پيکار و جنگ

مينديش و مشتاب پاي درنگ

ز گُردانِ کاري ز مردان مرد

ز خنجرگزاران روز نبرد

فرستم نه چندانکه اخترشمار

تواند شمارش به روز شمار

چو بنوشت ازين گونه دانا دبير

يکي نامه بر روي روشن حرير

نورد و نهادش برو مُهر شاه

به قطب جهان داد دستورِ گاه

پس اندرز کردش که اي پشت و روي

به نوروز از من نهاني بگوي

که دارنده ي تخت و تاج کيان

به تو هست بر بددل و بدگمان

مکن تکيه بر بخت بيدار خويش

برانديش زنهار از کار خويش

چو ناماوران در پناه تواند

ز پير و جوان نيکخواه تواند

منم نيز از آن نيکخواهان يکي

که کردم ز کار آگهت اندکي

ز هر سوي سرمايه ي فتنه شد

نه مايه که پيرايه ي فتنه شد

دگر گفت با قطب فرخاشجوي

چو آري بدان مرکز تيره روي

به گاه مجال ار ببيني نخست

به زهر هلاهل به خاکش فرست

فرستاده چون رفت و آن نامه برد

به دستور نوروز غازي سپرد

سر نامه بگشاد مرد دلير

فرو خواند سر تا به بن بر امير

چو گل روي نوروز از آن تازه گشت

ز شادي جهاني پرآوازه گشت

پس آنگه فرستاد[ه] راز نهفت

به گوش جهانديده نوروز گفت

چو بشنيد نوروز با راي و بن

شگفتي بماند از نهاني سخن

به قطب جهان گفت کاي زادمرد

به شه بر که ايقاع اين فتنه کرد

در اين پرده خود را نبينم گناه

که بر من شود بدگمان شاه گاه

به پاسخ چنين گفت قطب جهان

که اي پشت و اورند تخت کيان

گروهي ز ناماوران بلند

همه يکدل و يکزبان گشته اند

به انديشه ي بد برِ شهريار

کمر بسته دارند زنبور وار

دل خسرو از تو به کين آورند

ره راستي جز کژي نسپرند

زمان تا زمان تخم کين افکنند

ز باد آتش شه فروزان کنند

ز من گر ترا راستداري بود

ره راستي رستگاري بود

فرستاده را باز گُردِ نبرد

به پاسخ چنين گفت کاي زادمرد

مگو با کس اين راز پوشيده دار

نهاني به کس بر مکن آشکار

نبينم گناهي همي خويش را

چه گويم زبان بدانديش را

مگر آنکه از گردش ماه و هور

چو چشم بد افتادم از شاه دور

جهاندار غازان فرّخ سرشت

کجا ميل دارد بدين کار زشت

چنو شه کجا نقض پيمان کند

بر و بوم آباد ويران کند

به پاسخ بدو گفت قطب جهان

که اي نامدار زمين و زمان

زند ديو مردم به گفتار بد

ره موبد دانشي پر خرد

پس آنگه به ترفند و نيرنگ و رنگ

زگفتار غازان دلش کرد تنگ

فرو خواند چندان بر آب و گلش

که از دوستي کرد خالي دلش

چو بسيار ازين سان سخن گفته شد

دل روشنش تيره و تفته شد

فرستاد دستور را پيش خواند

ز هر گونه با او سخن باز راند

که گفتار قطب جهان از نخست

همه رنگ و نيرنگ بينم درست

جهان را برآشفت خواهد همي

ز افزوني ايدون بکاهد همي

چنان آيد از راي هشيار من

هم از دانش و بخت بيدار من

که قطب جهان را ازين مرزگاه

بگيرم ببندم فرستم به شاه

مبادا که با ما کند آن ز بيم

که با دختر شاه کرد آن حکيم

و يا همچو جادوي برگشته بخت

به ما بر کند کار دشوار سخت

کند شير نر را به گفتار رام

درآرد به روباه بازي به دام

بخواندي ز «شهنامه» چون کرد فن

شغاد از ره مکر با پيلتن

همي ديد روشن تو گفتي دلش

چو آيينه صورت در آب و گلش

که آن مرد بي دانش و بي خرد

ره مردمي بر خرد نسپرد

همانا که باشد برين خاکدان

چنين کس سزاوار بند گران

دگر تا کسي از سران سپاه

نگيرد به بيداد و بيداد راه

به پاسخ به نوروز دستور گفت

که راز چنين را ببايد نهفت

که پوشيده کار آشکارا شود

بسا دشمنيها که پيدا شود

و گر بر تو کس را نماند اميد

به ما بر شود تيره روز سفيد

چو بشنيد نوروز از آن سان سخن

پرانديشه شد پير دير کهن

سخن را در آن پرده بگذاشتند

ز گردان لشکر نهان داشتند

چو قطب جهان آن نهاني شنيد

رهِ چاره جستن همي برگزيد

به شب رفت نزد بزرگان اوي

که بودند هم عهد و پيمان اوي

از ايشان پذيرفت دينار و گنج

بر آن تا نبيند ز نوروز رنج

دلش را به شه بر پريشان کنند

وز آن کار قطبش پشيمان کنند

دگر روز کاين گنبد لاجورد

ز خورشيد پوشيد ديباي زرد

جهانديده نوروز گُردي اژير

برآراست کاخي چو مينو هژير

سران سپه را يکايک بخواند

همه ويژگان را به بالا نشاند

بر آن گونه کانديشه بودش نهفت

سران سپه را يکايک بگفت

به نوروز بر ويژگان و سران

شدستند يکتادل و يکزبان

به پاسخ بگفتند کاي نامور

سرِ انجم گُردِ والاگهر

ز مرکز گر اين قطب بيرون شود

به ما بر غم و رنج افزون شود

وز آن پس نيارد به ما بر دگر

ز دشمن به نيک و به بد کس خبر

سخن چون ازين سان بسي برگذشت

دل روشنش چون شب تيره گشت

به گفتار گردان چو گمراه کرد

از آن داوري دست کوتاه کرد

چو در خانه ي گاو بگرفت ماه

تو گفتي که روزش چو شب شد سياه

به گفتار نادان بي راي و هوش

ندارد خرد يافته مرد گوش

برانديش از گفته ي بي خرد

سوي بي خرد ره خرد نسپرد

مکن تيره روشن ره خويشتن

برانديش از دشمن رايزن

وز آن پس چو ايمن شد از کار خويش

برآسود قطب از گرانبار خويش

بر آن نامدار جهان پهلوان

ببستند پرستندگي را ميان

به هر کس فراوان ز دينار و چيز

همي داد حجّت بر از چند نيز

مسجّل به خطّ بزرگان دين

به نوروز هم داد نيز اينچنين

از و چند تومان زر پاک و سيم

پذيرفت قطب از پي ترس و بيم

پس آنگه ز نوروز دستور خواست

به رفتن دگر ره بنه کرد راست

تنِ چند از آن نامداران گُرد

ز بهر پذيرفته با خود ببرد

به نوروز بر کرد چون تيره شب

گرفتش ره ايدون بدانديش گب

شتابان همي رفت چون بادِ دشت

بيابان سراسيمه در مي نوشت

ز منزل به منزل همي کرد راه

به راه بر همي کرد آرامگاه

به بغداد از آن مرز شوريده بخت

رسيد از پي خسرو تاج و تخت

ز نوروز وز آن کار و راز نهفت

سراسر همه با برادر بگفت

چو بشنيد از قطب صدر آن سخن

بپيچيد چون مار بر خويشتن

زمانه زبانش ز گفتن ببست

از آن گفته گفتي بر آذر نشست

نبودش به دست اندرون هيچ چيز

پرانديشه مي بود از آن کار نيز

که ايدون مبادا که آن راز رنج

بماند نهان در سراي سپنج

شود آشکارا به شه برنهان

برو بر سر آرد زمانه زمان

شب و روز ازين درد و انديشه، خواب

نمي کرد و مي بود در رنج و تاب

که چاره چه سازد در آن کار سخت

به نوروز بر مردِ برگشته بخت

چگونه سرآرد برو بر زمان

به دستان و نيرنگ صدر جهان

در انديشه ي چاره تا چون کند

که از خون او خاک گلگون کند

بگسترد دامي ز کيد ارجمند

بدان دام نوروز را کرد بند

يکي دانه در دام افکند رست

کز آن دانه جز خار چيزي نرست

يکي روز دستور با هوش و راي

تهي يافت ايوان ز هر رهنماي

بر تخت غازان شد آن رايزن

چو نزد صنم رازگويان سمن

هر آنچش به دل از بدي بود گفت

به سالار بر آشکار و نهفت

دگر گفتش اي شهريار جهان

چنين گفت با من برادر نهان

که چون سوي نوروز بشتافتم

به غازان برش بدگمان يافتم

ندانم چه بدکار و بدپيشه است

کخ بر شاه کيهان بدانديشه است

و گر ديو دونش همي راه زد

که همواره پويد سوي راه بد

به پيکار دارد سر پر ز مغز

نيايد ازو هيچ گفتار نغز

چنانم نمايد خرد بي گمان

که آن گرد پيکار تيره روان

ز ناگه به شه بر سپاه آورد

شبيخون برين مرزگاه آورد

به ما بر کند تلخ خوش روزگار

چه آيد در انديشه ي شهريار

خردمند با دانش و راي رست

بر انديشد از کار دشمن نخست

ز سوراخ چون بچّه ي مار سر

برآرد، چو کرمي بود برگذر

بر آن کرم گر بگذرد سالِ چند

شود مار و سر برفرازد بلند

برآيد بر او نيز چون روزگار

شود اژدهايي به ديدار مار

نشايد ز دشمن دل ايمن نشست

که ناگه درآرد به کشور شکست

به بددل چو سالار لشکر دهد

همي پاي ز اندازه برتر نهد

مپرور که ناکس نگردد کسي

بديدستم و هم شنيدم بسي

مبر رنج بر مردم بدگهر

که از بيخِ حنظل نرويد شکر

زميني بپرور که بهر آورد

نه تخمي که او بار زهر آورد

سخن چون ز دستور بشنيد شاه

دودل شد به نوروز بر بيگناه

وز آن پر خرد بخت برتافت روي

وز اين در به هر مرز شد گفت و گوي

به نوروز بر شد چو شه بدگمان

بشوريد بروي ستاره زمان

به خاک اندر آمد ز کيوان سرش

به پستي فرو شد بلنداخترش

جهان را چنين است آيين و ساز

گهي زو نشيب است و گاهي فراز

چو نوروز از آن کار آگاه شد

که بر وي جهاندار بدخواه شد

جهان گشت بر چشم آن بيگناه

چو شب تيره بر روزبانان شاه

چو کردي ز شه ياد کردي گزين

برافروختي آتشي خشمگين

شگفتي بماندي ز برگشته روز

که بر من بشوريد گيتي فروز

چو برتافت زو خسرو تخت روي

پي چاره ناچار شد چاره جوي

به بيگاه و گاه از پي کين شاه

جبيره ز هر مرز کردش سپاه

—————

کشته شدن قيصر جاسوس

الا اي خردمند زيباسخن

چه بندي دل اندر سراي کهن

گر آيد يکي تندبادي پديد

به خاک افکند ميوه ي نارسيد

جهان ياد ازين گونه دارد بسي

در او جاودانه نماند کسي

خردمند داناي با هوش و راي

نبندد دل اندر سپنجي سراي

ز پير جهانديده ي سالخورد

يکي داستان موبدي ياد کرد

که چون گُرد نوروز روشن روان

پرستنده ي تاج و تخت کيان

به غازان پرستي ميان را ببست

که با داد و دين بود و يزدان پرست

همي خواست کايدر برآرد زکار

دُر از خاک و شبّوي از نوک خار

نماند به گيتي ز يک تا به ده

نه بتگر نه فرخار نه بتکده

برانداز دان رسم گبري تمام

نماند به گيتي ز زردشت نام

برآن مرز مردي نکونام بود

که از تخمه ي احمد جام بود

ستوده ز گنداوران زمين

به کُنيت چو صدر جهان صدر دين

گرامي به نزديک نوروز گُرد

به فرمان او مرد والا و خرد

يکي روز شيخ جهان زادمرد

ز قيصر به نوروز بر قصّه کرد

که مردي ازين مرز قيصر به نام

ستوده به هر کار گُردي تمام

به نام نکو زندگاني کند

سوي مصر بازارگاني کند

پسنديده خوي است و دارد خرد

نيارد شدن از پي نام بد

چو نوروز بشنيد از آن هوشيار

بخواند و بپرسيدش از روزگار

يکي نامه بنوشت و دادش پيام

به کيتو بوقا خسرو مصر و شام

—————

نامه نوشتن نوروز به شاه مصر [و] شام

سرنامه نام جهان آفرين

خداوند جان و سپهر و زمين

پس از نام داراي گردان سپهر

فروزنده ي اختر ماه و مهر

ز نوروز بر شاه پيروزبخت

ز کهتر بر آن خسرو تاج و تخت

بداند سرافراز تخت بلند

جهاندار دانا بزرگ ارجمند

که ما دين پرستيم و او دين پرست

ز ما هر دو ره سوي پيغامبر است

يکي هست بيگانه در راه دين

که نفرينش باد از جهان آفرين

جهانداور و کافر و ناتمام

برين مرز و اين بوم بايدو به نام

همه ساله بت جوي آتش پرست

يکي تاجور خسرو کافر است

به بيداد دارد همه روزه روي

پرآشوب و رنج است ازو مرز و کوي

بتازد چو از باختر شاه زود

ز خاور بياييم ما همچو دود

چو از هر دو سو اندر آيد سپاه

بر آن تيره بختان بگيرند راه

بشورد بر او لشکر و تخت و تاج

به خاک اندر آريمش از تخت عاج

جهان را برو بر به تنگ آوريم

سرو افسرش زير سنگ آوريم

بيفزايد اسلام را عزّ و جاه

به تأييد يزدان و داراي گاه

چو باشند يکدل دو شاه بزرگ

يکي شاه مصر و يکي شاه ترک

جهان از فغستان و فرخار پاک

شود چون شود دشمن دين هلاک

به آمد شد آيند بي بيم جان

ز هر مرز و هر بوم بر کاروان

شود مردم آسوده و شاه شاد

جهان يکسر آباد گردد ز داد

چو بنوشت نامه نويسنده مرد

بپيچيد و آنگه برو مُهر کرد

فرستاد بر دست قيصر به شام

سپهدار نوروز ازين سان پيام

چو قيصر سوي شام برداشت راه

برآمد بر ايوان دارايِ گاه

بپوشيد نامه به دستور داد

فراوان ز نوروز پس کرد ياد

مر آن نامه نوروز در پيشگاه

فرو خواند يکسر ستاده سپاه

چو بشنيد ز آن گونه سالار تخت

سخنهاي نوروز پيروزبخت

بر آن نامه بر شادماني نمود

فرستاده را پايگه برفزود

نويسنده اي را بفرمود شاه

ز من نامه اي کن سوي نيکخواه

————-

پاسخ نامه ي نوروز

دبير جهانديده و کاردان

هنرمند و با راي و بسيار دان

يکي نامه بنوشت روشن چو شيد

به مشک سيه بر حرير سفيد

نخستين سخن نام پروردگار

خردبخش روزي ده آمرزگار

ز يزدان بر آن شاه باد آفرين

که دارد به گيتي برو داد و دين

جهانبان که در دين سواري کند

جهانبانش پيوسته ياري کند

مرا دين و داد است و آيين ساز

ره راستي و ستوده نماز

چو جويي تو با من بدين همسري

سزد چون تو بر دين پيغامبري

چو ما هر دو بر دين يک اختريم

سزد گر ز گفتار او نگذريم

بدان مرز و بوم از پي کينه خواه

فرستم دو چندان که خواهي سپاه

همه نامداران با داد و دين

همه جنگجويان گردي گزين

بپوشيده يکسر زخفتان و ترگ

که گردن نپيچند از روز مرگ

همه جنگ را زاده مادر نخست

همه نيزه دار و همه تندرست

همه نوجوان و همه تيغزن

همه نامجوي از درِ انجمن

ز آتش پرستان نتابند روي

زنند آتش کين در آن مرز و کوي

بسوزند يکسر سران را ز کين

نتابند روي از در آهنين

به آوردگه چون بر آرند دست

نماند به گيتي يکي بت پرست

چو نامه بپرداخت دانا دبير

برو بر پراکند مشک و عبير

بپيچيد و آنگه به قيصر سپرد

جهاندار با راي و سالارِ گرد

فرستاده آمد چو باد دمان

همه تن شده دل همه دل زبان

ز بايدو سر بخت برگشته بود

به شاهي غزان تاجور گشته بود

سرافراز نوروز پيروز جنگ

بر آن مرزگه بود با شاه زنگ

بياورد چون نامه ي شهريار

خرد يافته قيصر نامدار

مر آن نامه ي شه به نوروز داد

فراوان ز نيکي دهش کرد ياد

سر نامه نوروز چون برگشاد

بخواند و به دارنده ي تاج داد

از آن نامه شه را چو آگاه کرد

زبان بدانديش کوتاه کرد

دگر باره قيصر به فرمان شاه

سوي مصر و آن مرز برداشت راه

جهانديده نوروز با داد و دين

روان شد به مرز خراسان زمين

چو از مصر قيصر دگر بازگشت

به مرز خراسان زمين برگذشت

به نوروز دادش سراسر پيام

ز داراي مصر و ز سالار شام

سرلشکر شاه ايران و تور

به فرمانده دارنده ي ماه و هور

به پاسخ بر آن شه يکي نامه کرد

جهان پهلوان نيو روز نبرد

دگر باره قيصر از آن مرزگاه

روان شد سوي مصر و برداشت راه

يکي فخرنامي هم از مرز روم

به گفتار زشت و به ديدار شوم

ز نوروز و از قيصر آگاه بود

که با قيصر از روم همراه بود

به شهزاده ايلدر شد در نهفت

ز نوروز و قيصر سخن باز گفت

که نوروز با خسرو مصر و شام

کند دوستي و فرستد پيام

همه کار بي ساز و آهو کند

برين کار قيصر تکاپو کند

شد ايلدر با شيخ محمود گفت

رخ شيخ نجدي چو گل برشکفت

برفتند دو مرد وارون زشت

دو ديو گواژه زن و بدسرشت

به نزد جهانبان چو گردنده ميغ

گشادند هر دو زباني چو تيغ

نکوهيده گفتند با شهريار

ز نوروز و از قيصر نامدار

چو بشنيد شه فخر را پيش خواند

بپرسيد ازو زآن سخن بيش راند

به پاسخ چنين گفت کاي شهريار

ز تو دور چشم بد روزگار

بلنديت بادا چو رخشنده مهر

که تا هست دورانِ گردان سپهر

فرستاده قيصر بيامد ز شام

به نوروز پيوست بر مرز جام

دگر باره ز آن مرز و ز آن بوم و بر

سوي مصر شد از گوي نامور

سه ديگر بياورد پيغام شاه

مر آن ايشه دارد به بغداد راه

ز خسرو نه قيصر سخن گستر است

که جاسوس نوروز ناماور است

ز نوروز شه دل پرانديشه کرد

از آن گفته هاي بد انديشه کرد

به فخر بداختر بسي داد چيز

جهاندار با خلعت امّيد نيز

که شو سوي بغداد اي مرد غاش

هم از کار قيصر برآگاه باش

روان شد به فرمان شه فخرِ شوم

به بغداد پيوست از آن مرز و بوم

سه روزه بر آن شهر چون آرميد

چهارم ز نوروز قيصر رسيد

به رفتن برآراسته سوي شام

درافتاد بيچاره ناگه به دام

نبود آگه از دور گردان سپهر

که جاويد بر کس نپايد به مهر

چو بد خوي نامهربان مادري است

که هر روز دلداده ي شوهري است

برآورده ي خود به خون پرورد

نخواهد که فرزند ازو برخورد

مکن زندگاني به بيهوده صرف

يکي نيک بنگر بدين کار ژرف

سخن از ميان دو تن چون گذشت

پراکنده چون باد گردد به دشت

مگو راز دل با کس از يار و خويش

که همخانه جاسوس ديديم بيش

ازين کار نجدي چو آگاه گشت

به فخر بدانديش همراه گشت

بدو گفت امروز قيصر ز راه

به مهمان سراي من آيد پگاه

به پاسخ چنين گفت همراز اوي

چو آيد مرا آگهي ده بدوي

—————

مکر انگيختن صدرچاوي و کشته شدن قيصر و پسر و برادر نوروز

چو از کُه سفيده دميدن گرفت

شب از زاور خود رميدن گرفت

شه اختران چون به بام سپهر

برآمد برآراست گيتي به چهر

جهانديده قيصر به مهمان سراي

گراييد با چند کس رهنماي

بشد شيخ با فخر رومي بگفت

ز مهماني قيصر اندر نهفت

چو فخر آگهي يافت از کار اوي

به صدر و به قطب جهان کرد روي

بگفت آنچه از شيخ نجدي شنيد

ره چاره صدر جهان برگزيد

برآراست دو صحن حلواي زرد

در او داروي بيهشي ساز کرد

بزودي به شيخ گرانمايه داد

ببرد و به نزديک مهمان نهاد

چو قيصر از آن صحن حلوا بخورد

همان جايگه سر سوي خواب برد

بخفت و از آن خورده بيهوش گشت

تو گفتي جهانش فراموش گشت

بيامد شتابنده صدر جهان

جبيره برو چند تيره روان

در و بام او درگرفتند رست

چنان چون در انديشه بودش نخست

به بالين قيصر فراز آمدند

ببستندش و کينه ساز آمدند

ببردند بربسته با نوکرش

تو گفتي که برگشت ازو اخترش

بجستند و ديدند در جيب اوي

يکي کيسه سربسته مُهري بروي

به دستور دادند ناماوران

مر آن کيسه ي بسته سر در نهان

سر کيسه بگشاد از وي دلير

در او يافت شش نامه با مُهر شير

سراسر نوشته به گردان شام

ز سالار اورنگ داده پيام

که غازان شه تاج و تخت بلند

هم ايمان درست و گو و ارجمند

شما چون مسلمان و ما همچنين

نشايد رهِ جست جز داد و دين

جهانبان چو با دانش و دين بود

نشايد که جوينده ي کين بود

خردمند سوي کژي ننگرد

ره راستي جز خرد نسپرد

چو ما از يکي باب و يک مادريم

دگر هر دو بر دين پيغامبريم

سزد گر شود هر دو کشور يکي

نماند ز بدخواه دين اندکي

گر آيد سوي دوستي دشمني

نپويد کسي راه آهرمني

بدين کار بايد که يکدل شويد

برين گفته بر راستي بگرويد

چو دستور آن نامه ها را بخواند

بر آن نامه ها برشگفتي بماند

شد از راه چاره گري بدسرشت

همان نامه شش بازگونه نوشت

سراسر در او گفته هاي دروغ

نکوهيده و همچو شب بي فروغ

بجز شه که بر راي پيغامبر است

ستوده جهانبان دين پرور است

سپاه و بزرگانش بداخترند

همه بت پرست و همه بتگرند

نبيني از ايشان يکي زادمرد

که مردي نمايد به روز نبرد

به بيداد دارند آهخته تيغ

همه تيره رايند غرّان چو ميغ

شما گر بتازيد و ما هم چنين

نمانيم از ايشان يکي بر زمين

چو يکسو شود زين ميان داوري

شما را دهم کشور و مهتري

سپارم همه گنج و تخت و سپاه

چو کيخسرو ايدون به لهراسب شاه

چو زين گونه رنگي برآميخت مرد

دل خسرو دادگر تيره کرد

سرانجام از انديشه ي ناپسند

نگر تا چه ديدش ز چرخ بلند

چو زين گونه سر نامه ها ساز کرد

سراپاي هر نامه اي در نورد

بدان شيخ بي راي و بي دين سپرد

که اين راه کژ سوي آن شاه برد

چو آن بدگهر ريمن بي خرد

ز دستور شه نامه ها را ستد

نهان کرد در کيسه اش بار پس

از اين کار آگه نه قيصر نه کس

دگر ره ز نوروز فرّخ سرشت

به حاجي يکي نامه زين سان نوشت

که با ارج و دانش بُد و رايزاد

ز دلقند و آن مرز بودش نژاد

به حاجي در آن مرز بگرفت جام

فراوان بدادش مي لعل فام

چو حاجي شد از باده ي ناب مست

به پهلوش صدر جهان درنشست

نهاني مر آن نامه ي پر زباد

رواني به کيسه درش درنهاد

چو مقصود او زين سراي دو هفت

برآمد، سوي خانه ي خويش رفت

به شيخ بدانديش نجدي بگفت

از آن کار ناکردني در نهفت

که شو زود قطب جهان را بخوان

برون رفت و آوردش اندر زمان

بدو گفت کاي کهتر نامور

برادر به گيتي مرا از پدر

برانديش از کار قيصر نهفت

دگر هر چه پذيرفته با او بگفت

سپردش پس آنگه به قطب جهان

مر آن قيصر نامور را نهان

که هين زود بشتاب و سر برمخار

رسانش به نزد غزان شهريار

يکي مرد داننده را پيشتر

فرستاد نزد شه تاجور

فرستاده شد همچو باد دمان

به آرامگاه شه کامران

جهانجوي فرّخ نژاد وهمال

به نخجيرگه بود در چمچيال

ز بس گور و آهو که افکنده بود

همه دل لب و لب همه خنده بود

برآسوده بد بر يکي چشمه سار

به فرخاي دل نرّه شير شکار

ز مي پُر يکي جام زرّين به دست

گوارنده روشن به رنگ جَمَست

ستاده به رنگش هزبران جنگ

شده شيرگير از مي لعل رنگ

فرستاده برداشت ره سوي شاه

شتابنده چون زم به نخجيرگاه

درافکنده چون ابر بادي به بيخ

خرد يافته مرد دانا ستيخ

يکي هيدخي تند در زير ران

که پوينده تر بد ز باد وزان

بيامد به سالار با دين و داد

ز قطب و ز قيصر همي مژده داد

جهانبان چو بشنيد گفتار مرد

نشست از برِ چرمه ي کُه نورد

يکي تيغ هندي به دست اندرون

به جان تشنه و روي شسته به خون

شتابان بيامد سوي بارگاه

به يک شب سي فرسخ از آن مرزگاه

فرا تخت بنشست در شهر باز

جهاني چو اختر بدو چشم باز

ز ره قيصر و شيخ و قطب جهان

رسيدند چون باد هم در زمان

بپرسيد داراي اورنگ و تخت

به آرام و آزرم از آن تيره بخت

ز نوروز و فرمانده مصر و شام

که پاسخ چو دادش چو بردي پيام

به شه باز گفت آنچه بشنيده بود

اگر چند شه را نکوهيده بود

دگر ره بپرسيد ازو شهريار

از آن گشته بر روز و هم روزگار

که نامه چه داري ز نوروز رست

بگفتش که شش نامه دارم درست

نبود آگه از مکر آن بدنژاد

ببوسيد و هر شش به سالار داد

چنان بود بر جاي گفت و شنيد

که دستور شه صدر دين در رسيد

به شه بر همه نامه ها را بخواند

جهاندار از آن در شگفتي بماند

سخن شه ز قيصر پذيرفته بود

به نامه نبود آنچه او گفته بود

چو نامه دگرگونه دادش نشان

برآشفت از آن نامه شاه جهان

دگر ره بر آن نامه بي دين و داد

مر آن شيخ نجدي گواهي بداد

که اي خسرو تاج و تخت بلند

سرافراز کيهان شه ارجمند

نويسنده ي نامه مردي است گُرد

که هست از دبيران نوروز گُرد

قضا در رسيد و قدر برنشست

به بيچاره قيصر در آمد شکست

بفرمود کيخسرو پيلتن

سرش را به گرز گران کوفتن

چو قيصر ازين خاکدان برگذشت

زمان نامه ي عمرش اندر نوشت

ندانست بيچاره کز راي خويش

چه آيد مر او را سرانجام پيش

پس آنگه جهانجوي روشن روان

سرافراز اورنگ و تخت کيان

به شيخ فرومايه فرمود زود

که بر همرهش ره بگيرد چو دود

بدان تا نگردد کس آگه ز راز

نکوهش نگيرد بر آن سرفراز

برون رفت شيخ نکوهيده کار

به فرمان کيخسرو روزگار

چپ و راست بشتافت از پيش و پس

نديدش از آن همرهان هيچکس

سوي بارگه رفت بي ساز و برگ

بدانديش و بدگوي جويايِ مرگ

به خسرو بگفتش که جستم بسي

نديدم از آن همرهانش کسي

نگهبان ديهيم و اورنگ و تخت

بشوريد بر شيخ و هم روز و بخت

به دژخيم دادش که کارش بساز

برو کن تو کوتاه روز دراز

چنان کرد دژخيم کآن شاه گفت

ز راه جهانبان خس و خار رُفت

از آن رو که از ديرگه باز بود

که با گُرد نوروز همراز بود

مشو از پي رنج همسايه شاد

که تا ندهي جان گرامي به باد

هر آن کو نهد دام بر رهگذار

به دام اندر افتد سرانجام کار

هر آن بدگهر کو زند راي بد

بدو از بد او همان بد رسد

چه نيک و چه بد هر دو با خود کني

چرا نيک بگذاري و بد کني

به نيرنگ و دستان مکن زندگي

به اخلاص رو در ره بندگي

کشاورز تخمي که کارد نخست

همان بدرود بر کز آن کشته رست

تو بيدار شو روز چون بيگه است

که دارنده از راز شب آگه است

به کس بر چه داري تو اي ارجمند

پسند، آنچه بر خود نداري پسند

هر آن کو در اين راه خاري نهاد

از آن خار روزي به خواري فتاد

هر آن کو به گيتي دلي کرد ريش

سرانجام بد ديد انجام خويش

به نيرنگ و دستان کنون بر مه ايست

که داراي دارنده در خواب نيست

برانديش از آن کس که روزي ده است

ز نيک و بدت مو به مو آگه است

ببيند شب تيره زيرِ زمين

پي مور و تصويرِ نقش نگين

چو شد شه به نوروز بر بدگمان

برافروخت تيز آتشي در جهان

تر و خشک آن مرز در هم بسوخت

از آن آتش تيز کو برفروخت

چو آتش برافروزد از طبع شاه

نه تر ماند و خشک نه تخت و گاه

چو دشمن بديدش زباد جگر

همي کرد آتش برو تيزتر

چنين خشم شه تا به جايي رسيد

که با زيردستان سخن گستريد

که آن بدسرانجام را بي گزند

ز خاکش رساندم به چرخ بلند

سري دادمش بر سران سپاه

برافزودمش ارج تا اوج ماه

کنون کار دشوار آسان گرفت

خلاف ره عهد و پيمان گرفت

ندانم که آن نيو برگشته بخت

چه بيند سرانجام ازين کار سخت

به تأييد دارنده يزدان پاک

ز چرخ بلندش در آرم به خاک

برو خانه ي عيش زندان کنم

بر و بوم او خوار و ويران کنم

گه رستخيز آن ز من يادگار

بود نقش بر چهره ي روزگار

دگر کس به گيتي بر از کهتران

نگردند بدخواه بر مهتران

هر آن کِه که با مه ستيز آورد

به گيتي بر از زندگي کي خورد

مکن سرکشي با مهِ خويشتن

که تا برخوري از کِه خويشتن

هر آن کِه که با مه رساند گزند

به گردن درافتد ز چرخ بلند

به سر گر ز چرخ اندرافتي نگون

از آن به که افتي ز دلها برون

که دل خانه ي گنج يزدان بود

در او هر که ره يافت سلطان بود

به نورين پس آنگه بفرمود شاه

که اي نامور پشت گردان گاه

به نوروزيانِ برآشفته بخت

بگيريد راه از پس و پيش سخت

برآريد زنده ز بر دارشان

بداريد ايدون نگونسارشان

بر آن تيره بختان بشوريد روز

که شوريدشان مهر گيتي فروز

پس آنگه به ميدان روان گشت شاه

پس و پيش ناماورانِ سپاه

قضا را در آن روز حاجي رسيد

شب آرامگه کرد و شه را نديد

چو بر زد سر از چرخ گيتي فروز

به ديبا برآراستش روي روز

گروهي چو آتش برو تاختند

گرفتند و رختش بپرداختند

برو چون برآشفت بد روزگار

همان کرد با او که با رزمسار

سران سرافراز خسروپرست

مر او را ببستند بر پشت دست

بوقا پور نوروز را همچنين

ببستند با ياوران گزين

ببردندشان نزد سالار تخت

چو بيواره گردانِ برگشته بخت

به غازان رسيدند در خانقين

شتابنده چون باد گردان کين

پس آنگه ز حاجي بپرسيد شاه

نيامد برو هيچ گونه گناه

بجستندش آنگاه و بشتافتند

برو نامه ي صدر را يافتند

که در کيسه ي او ز روز نخست

نهان کرده بود آن دژآگه درست

برو داغي از کيد بنهاده بود

در آن روز کش جام مي داده بود

به حاجي چو برخواند داننده مرد

از آن نامه و آن راز انکار کرد

دگر ره برو صدر بازي گرفت

جهانديده نيرنگ سازي گرفت

برون شد يکي بدگمان را نهان

برآموخت صدر جهان در زمان

که سربر خط پادشاهي نهد

بر آن نامه بر برگواهي دهد

بيامد يکي مرد وارون زشت

بدانديش و بدچهره و بدسرشت

خميده شد و کرد سر پر ز باد

بر آن نامه بر برگواهي بداد

چو بشنيد حاجي شگفتي بماند

ز تاب دل آتش به رخ برفشاند

به زاري سوي آسمان کرد سر

بناليد بر داور دادگر

که بر کار پوشيده دانا توي

ز هر کس به گيتي توانا توي

تو داني که من بي گناهم درست

ازين نامه انديشه ي بد نخست

پس افکند سر در بر آن ارجمند

فرو ماند بيچاره و دردمند

به حکم خرد بخش و جان سرنهاد

که هرچ او کند سر بسر هست داد

بماند از غم و تاب دل خشک لب

پريشان چو در برج جوزا ذنب

بفرمود پس شهريار جهان

به دژخيم داراي تيره روان

کزين بستگان بدانديش گاه

وز اين کاژچشمان گم کرده راه

برآور به زنداور خونفشان

بزودي ازين تيره رايان روان

چو بشنيد دژخيم فرمان شاه

برآميخت با خونشان خاکِ راه

ز بوقا پس آنگه برآورد گرد

نگونسار سرزنده بر دار کرد

بر آن بيگنه نارسيده به بيست

زمين و سپهر و زمان برگريست

گل نورسيده به باد خزان

به خاک اندر آمد ز شاخ جوان

زن و مرد يکسر پريشان شدند

بر آن نوجوان زار و گريان شدند

چه بندي تو دل در سراي سپنج

کزو بهره اي نيست جز درد و رنج

ز مادر هر آن کس که روزي بزاد

سرانجام روز دگر جان بداد

بريزد تن نازپرورده ات

شود خوار کاخ برآورده ات

برآيد پس از تو بسي روزگار

نيارند يادت ز من ياد دار

ز تو نام گر ماند اي نيکبخت

به گيتي بسي بهتر از تاج و تخت

چو ز آن کاخ پرداخت شاه بلند

سپرد آن سران را به خاک نژند

نوند سبک سير در زين کشيد

سپه را سوي قصر شيرين کشيد

سوي بيستون شد شکار افکنان

به روز خجسته به بخت جوان

جهانجوي بر مرز آن بوم و بر

همي رفت تابان چو بر چرخ خور

چو ز آن بوم و ز آن بر دلش شاد شد

سوي مرغزار سدآباد شد

بر آن مرز پيوست قتلوغشاه

ز ارمن به دارنده ي تاج و گاه

دگر روز پولادقايا ز ري

بيامد به داراي فرخنده پي

سيم روز کاين مرغ گيتي نورد

برآمد ز کُه رخ چو زر کرده زرد

خدا بنده شهزاده والاگهر

برادر جهانجوي را از پدر

بر آن مرز پيوست با شهريار

به ارديبهشت و به خرّم بهار

برآسود روزِ دو از رنج راه

شدش چشم روشن به ديدار شاه

شب و روز بر مرز آن مرغزار

همي خورد شادان مي خوشگوار

چو يک ماه بگذشت ز ارديبهشت

همه کوه و صحرا همه لاله کشت

چو مينو جهان گشت از خرّمي

عروسي شد از زيبِ گلها زمي

جوانان و پيران به هر چشمه سار

شد ميگساران به روز بهار

——————

رفتن قتلوغشاه به گرفتن نوروز به خراسان

چو برگردد اختر ز چرخ بلند

درآرد سران را به خاک نژند

قلم رفته را در ازل چاره نيست

به آزاده بر هيچ بيغازه نيست

به هر کس بر آن آيد از روزگار

که بخش وي آمد ازين هفت و چار

بر آن مرز آباد همچون بهشت

که بر جاي خارش هوا لاله کشت

يکي روز کيخسروِ جم شکوه

برآمد چو خورشيد تابان به کوه

به گردش چو اختر سپاه گران

همه دوربينان روشن روان

ستاده به آيين برآهخته تيغ

چو تيغي که خورشيد بر زد ز تيغ

ز ديبا زده خيمه و بارگاه

شد اندر ميان همچو در هاله ماه

ز هر مرز و بوم و ز هر کشوري

برو انجمن گشته ناماوري

به هر نامور بر شه تاجبخش

همي کرد کشور پي رزم بخش

ز ناگه شد اندر ميان سخن

بر آن انجمن با سران کهن

به چاره ز نوروز شد رايزن

شه کشورآراي لشکرشکن

يکي نامه بنوشت از هر دري

به هر مرز و بومي و هر مهتري

ز نوروز بيچاره وز کار او

وز آن بخت برگشته بازار او

ز گردان به قتلوغشه کرد روي

برو آفرين کرد ديهيم جوي

بدو گفت کاي نيوِ فرياد رس

نبينم به فرهنگ و راي تو کس

به پيکار نوروز برگشته بخت

ترا رفت بايد ز سالار تخت

دهم مرد جنگي ترا شش هزار

همه تن چو تيغ آهن و نيزه دار

جوان و سرافراز و فرخاشجوي

اژير و خردمند و با آب روي

به پاسخ چنين گفت کاي شهريار

جهانداور و سايه ي کردگار

به گيتي بمان سالهاي دراز

مبادت به گنج و به لشکر نياز

سر دشمنانت نگونسار باد

سپهر بلندت نگهدار باد

بلنديت بادا ز گردان سپهر

که تا هست بروي فروزنده مهر

سر بدسگالان شه هر که هست

به خاک اندر آرم به نيروي دست

نمانم بدانديشه ي شاه را

ببرّم سر و دست بدخواه را

ببوسيد پس پاي تخت کيان

روان گشت با او سپاه گران

برآراست بر راه نوشهر راي

که بودش هواي خوش و دلگشاي

بر آن مرزآباد و آن بوم و بر

که خاکش چو زر بود و سنگش گهر

برآسود لشکرکش ارجمند

به آرام و شادي شب و روز چند

خدابنده را داد پس شهريار

خراسان و مازندران از ديار

چو نوروز از آن روز آگاه شد

که بر پور او روز کوتاه شد

نماندش يکي تن ز پيوند و خويش

نه يار و برادر نه فرزند خويش

کجا پوري او را پسنديده بود

گراميش چون نور در ديده بود

برآشفت و فرياد و زاري گرفت

ره ناله و سوگواري گرفت

همه شب چنين تا به هنگام روز

همي سوخت چون شمع از آن تاب و سوز

سراسيمه در کوه و صحرا و دشت

بيابان به فرياد در مي نوشت

نه شب خواب و نه روز آرام کرد

نه انديشه ز آغاز و انجام کرد

به فرياد مي گفت در انجمن

که بگسسته شد مهره ي پشت من

چو آبي شدش روي از رنج زرد

ز بس کز پي درد و غم ناله کرد

ندانست کاين گنبد گوژپشت

به هر مرز چو او فراوان بکشت

شب و روز ازين گونه با درد بود

که روزِ چنينش نه در خورد بود

چو قتلوغشاه ستوده سوار

برآسود از آن مرز و بربست بار

شب و روز بي خواب و آرام راه

همي کرد با سروران سپاه

چنين تا ز نوشهر و آن مرز پاک

به شهر ورامين شد آن نيوِ کاک

از آن مرز فرمود تا بوم ري

ز بسطام و سمنان و خوار و جوي

کجا کس بود از سران سپاه

بر آن مرز بر کرده آرامگاه

که بردارشان زنده يکسر کنند

ز خونشان همه خاک ره تر کنند

بدارند بر دل هم آزارشان

برآشفته دارند بازارشان

بسوزندشان تن چو گردد رماد

دهند آنگهي خاکشان را به باد

ز هر مرز و هر بوم تازيک و ترک

بر آن نامجوي ستوده بزرگ

شدند انجمن مرد بيور هزار

ز ناماوران سنانور سوار

چو بشنيد نوروز دل چيره شد

جهان بر جهانبين او تيره شد

بدانست کاقبال بنمود پشت

همانگه که شه پور او را بکشت

وليکن به گيتي بر از نام و ننگ

نمي کرد انديشه از روز جنگ

به دل بر همي گفت با خود نهان

دلاور سپهدار روشن روان

که آن روز نوروز خود کشته شد

که بخت از طغاجار برگشته شد

ندانم چه آمد ز من در نهان

که شد شه به من بر چنين بدگمان

بدان ماند اين روز بازار من

گرفتاري و درد و آزار من

که آن گاو با شير در مرغزار

سرآورد بيگه بر او روزگار

گرم بخت برگشته ياري دهد

پياده تنم را سواري دهد

بکوشم به مردي و نيروي تن

پراکنده گردانم آن انجمن

ستانم همي کين پيوند خويش

چو طيطوي از بحر فرزند خويش

به کام بدانديش سر زير سنگ

به از بودني زندگاني به ننگ

بپيچم سر از رزم ناماوران

گَرَم ميغ بارد به سر برسنان

مرا نام بايد به گيتي ز بخت

نه گنج و نه لشکر نه تاج و نه تخت

کي انديشد از مرگ گردي نبرد

نخسبد شب گور در خانه مرد

همه کار گيتي است ناموس و نام

و گرنه بود نيم ناني تمام

—————–

رزم نوروز با قتلوغشاه

جهانديده نوروز روشن روان

برآراست آنگه سپاه گران

ز هر مرز و بومي شدند انجمن

بر آن نيو گردان لشکرشکن

همه سرفراز و همه نامجوي

همه گرد و گنداور تندخوي

چو گردان لشکر جبيره شدند

بر آن مرز چون دود تيره شدند

ز گرد ستوران و باد درفش

زمين گشت تيره هوا شد بنفش

به ميدان رسيدند از هر دو سوي

دو گُرد دلاور دو آورد جوي

دو لشکر به کين چون برابر شدند

تو گفتي که چون پي بر آذر شدند

کشيدند صف بر يمين و يسار

هزبرانِ جنگ و پلنگانِ کار

سراسر به پولاد پوشيده تن

همه نامجوي و همه صف شکن

به ميدان ز گردان قتلوغشاه

سواري بيامد چو دود سياه

خروشيد چون اژدهاي دمان

به نام اردشير و جهان پلهوان

جوان و زره ور چو کوهي به تن

اژير و دلاور سر انجمن

نوندي به زير اندرون سخت رگ

که از باد صرصر گذشتي به تگ

سر از کينه بر گردنِ چون ستون

نمي کرد بر سوي گردون دون

به نيرو چو شير و به چهره چو خف

گرفته يکي تيغ هندي به کف

برآورد گه کرد لختي درنگ

عنان پيچ و ناماورِ روز جنگ

غم و شادماني برافزود و کاست

وز آن نامجويان همي مرد خواست

بيامد يکي پهلوان ز آن گروه

به کين چون پلنگ و به تن همچو کوه

دو گرد دلاور بر آن رزمگاه

هم آورد گشتند و هم کينه خواه

به کوشش گرفته درنگ و شتاب

چنين باد و بي بر گذشت آفتاب

يکي تن نشد ز آن دو از جنگ سير

بغرّيد بر خويشتن اردشير

به قوس اندر آورد از کينه تير

تو گفتي که شد تيره بر چرخ تير

کشيد و چنان زد ز بر پيکرش

که بگذشت از پشت و خفتان پرش

به خاک اندر افتاد از پشت زين

از آن تير پرتاب گرد گُزين

چو نوروز ديد آنچنان دستبرد

سپه را به گردان لشکر سپرد

سوي رزمگه شد گوي پيلتن

چو دود از پي کينه ز آن انجمن

بغرّيد برسان غرّنده ميغ

به گردون برآورد برّنده تيغ

به نيرو بزد بر سر نامور

به سر اندر آورد دانا سپر

بپيچيد بر خود دگر ره چو مار

جهان پهلوان گُرد والاسوار

به کينه در ابرو خم و چين فکند

عنان را پسِ کوهه ي زين فکند

کمان را بماليد و زه کرد راست

تو گفتي که شد تير در قوس راست

به نام جهانبان گشادش زبان

مدد خواست از يار بي ياوران

کشيدش خدنگي ز ترکش برون

چنان زد که شد مغز ترگش برون

به خاک اندر آمد سوار بلند

به خون غرقه خُود و تن ارجمند

همان کرد با او به بازوي زور

که با اژدها کرد بهرام گور

به کينش بيامد يکي پهلوان

دلير و سرافراز و روشن روان

به نام ايلدار و به گوهر بزرگ

به نيرو چو شير و به کينه چو گرگ

خروشي برآورد برداشت تيغ

چو تندر ز صرصر به هنگام ميغ

برآويخت با او گوي پيلتن

برو کرد گريان همه انجمن

يکي تيغ هندي زدش بر هباک

که از تن روانش بپرداخت پاک

چو گويي به پاي اندر آمد سرش

بر آلود با خاک و خون مغفرش

برو نيز آن کرد از آن دار و گير

که سهراب کرد از ستم با هجير

فرود آمد آنگه ز اسب آن دلير

خروشان بسان يکي نرّه شير

سر از تن بريدش روان بر نشست

به فتراک بر بست ز انديشه رست

به لشکرگه آورد از آن رزمگاه

به نيروي بازو سرِ کينه خواه

در آن روز ديگر نکردند جنگ

چنين تا درآمد شب تيره رنگ

چو زلف شب تيره بر روي روز

پراکند و شد مهر گيتي فروز

به خورشيد چون گشت نزديک ماه

برآمد به زر شسته رخ صبحگاه

چو بنمود مهر فروزنده روي

سپهر و زمين شد پر از رنگ و بوي

سران يکسر از خواب برخاستند

دگر ره صف و قلب پيراستند

ز هر سوي بر پاي کرده درفش

همه اژدها پيکر و بر بنفش

سران سرافراز لشکرشکن

به پولاد و آهن بپوشيده تن

سنانور همه روي صحرا و کوه

شده چرمه از بار آهن ستوه

ز گردان چنان بود بر مرز و دشت

که مر باد را ره نبد برگذشت

بيامد دگر باره نيو نبرد

به آوردگه بر بسي رنگ کرد

بپوشيد سر تا به پا روهنين

دلي پر ز خشم و سري پر ز کين

گرفته پس و پيش راه گريز

به خون دليران سنان کرده تيز

يکي نعره برداشت ز آن رزمگاه

که چون بيد در لرزه آمد سپاه

ز ناماوران جهانديده راست

تهمتن بر آن رزمگه مرد خواست

بيامد سواري به کردار گَرد

که گرد سمندش هوا تيره کرد

يکي خُود پولاد بر سر بزر

بزرگ استخوان از نژاد و گهر

جهانديده رزم آزموده بسي

هم آورد رزمش نبوده کسي

عمودي به دست اندرون همچو کوه

شگفتي در او مانده چشم گروه

بگرديد با نيو بر دشت جنگ

هزبر دلاور، يلِ شير چنگ

ز نوروز پرسيد نام تو چيست

ز مرز کيي و نژادت ز کيست؟

بدو گفت نوروز کاي خيره مرد

سوي مرز و نام و نژادم مگرد

يکي مرد پرخاشجو توسنم

که هر دو جهانبينِ تو برکنم

دلاور چو بشنيد گفت سوار

بپيچيد بر خويشتن همچو مار

يکي حمله آورد چون پيل مست

بر آن توسن دادگر دين پرست

بزد بر سر کتف و بالش به کين

تو گفتي دلاور در آمد ز زين

ز تاب عمود آمدش پشت خم

نهادش ابرکوهه ي زين شکم

گرفتش بسختي مر آن شيرمرد

همي خويشتن را و سستي نکرد

بپيچيد و از چپ درآمد به راست

تو گفتي بر آن نامور روز کاست

يکي تيغ زد بر پس گردنش

که در پايش افتاد سر از تنش

درآمد ز باره تنِ خاکسار

به خون گشت رنگين رخ خاک و خار

به يک حمله نيو جهان پهلوان

برو کرد تاريک روشن جهان

نظاره برو لشکر از دشت و کوه

خروشي برآمد ز هر دو گروه

برو بر همان کرد چرخ کبود

که رهّام کرد از ستم با فرود

سواري دگر سوي او کرد راي

بپوشيده ز آهن ز سر تا به پاي

تو گفتي يکي کوهي از آهن است

به آوردگه بر چو رويين تن است

نه رويين تن است او که در روز جنگ

ندارد برش کوهِ پولاد سنگ

به کيوان برآورد از دشت گرد

گهِ پويه از ديزه ي کُه نورد

خروشنده چون ابر و تيره چو شام

ز سر نامجويان صفدر بنام

به آوردگاه آمد از روي دشت

به کينه بر آن نامور برگذشت

بپرسيدش آنگه که نام تو چيست

که بر تو جهان زار خواهد گريست

بدو گفت نوروز بيداربخت

که اي خفته ي روز پيکار سخت

مرا نام بر رزمگه توسن است

که از نام من مر ترا شيون است

ندارم ترا زنده زين مرز باز

کنم کار کوته به تو بر دراز

بپيچم تنم را به پيچان کمند

به خاکت درآرم ز چرخ بلند

همان بيني از من در اين تيره بزم

که رويين پيران ز بيژن به رزم

به پاي اندر آرم ز گردون سرت

سپارم به خاک و به خون پيکرت

سنان را چو در رزم پيچان کنم

فراوان چو تو گُرد بيجان کنم

به توسن چنين گفت نيو سوار

کزين سان تو خود را به مردي مدار

برانديش و زين بيش ياوه مگوي

نه نيکوست بيشي تو بيشي مجوي

نبيني رهايي تو اي شيرچنگ

گر ايدون گرايي به جنگ پلنگ

برآرم هم اکنونت از جان پاک

سپارمت زين مرز ويران به خاک

سپه را همه بر تو گريان کنم

ز خونت زمين رنگ مرجان کنم

چو بشنيد ازين گونه گُرد نبرد

برانگيخت اسب و برآورد گرد

سپر در سر آورد و برداشت تيغ

درآمد به توسن چو غرّنده ميغ

عنان را بپيچيد توسن ز مرد

سر نيزه بر پشت او راست کرد

به نيرو بزد چون کمين برگشاد

به خاک اندر آوردش از زين چو باد

چنان بر زمينش ز نيروي دست

بزد کاستخوانش به تن درشکست

ز هر سو ز لشکر برآمد غريو

چو شد کشته بر دست او نرّه ديو

دگر کس به کين از پي نام و ننگ

نيامد ز ناماوران سوي جنگ

سپهدار نوروز والانژاد

سوي لشکر آمد دل از رزم شاد

سران سپه موبدان گزين

گرفتند يکسر برو آفرين

چو شب چادر قير در سر کشيد

شد از چرخ گردان ستاره پديد

تن چندِ پوشيده ز آهن نه غوشت

به دل بر نه آرام و در تن نه گوشت

در آن شب طلايه همي داشتند

نظر بر بدانديش بگماشتند

چو خورشيد لشکر به صحرا کشيد

فروغ ستاره نيامد پديد

ببستند بر کوهه ي پيل کوس

سران سپهدار و گردان طوس

علمها ز هر سو برافراشتند

بر آن مرز بر تخم کين کاشتند

چپ و راست لشکر کشيدند صف

دليران به کين بر لب آورده کف

همه کوه و صحرا به فرمان شاه

پس و پيش بگرفته و مرز و راه

بر آوردگه از پي کارزار

زمين تنگ شد بر سواران کار

ز درع و ز جوشن ز برگستوان

درافشان زمين از کران تا کران

تو گفتي که پوشيد دانش پژوه

به پولاد و آهن همه دشت و کوه

برو خار و خاشاک شد تيغور

گياه و زمين خنجر آورد بر

ز گنداوران کوه و صحرا به جوش

چو دريا ز زم سر بسر در خروش

تبيره زنان کاک بر پشت پيل

ز آهنوران روي هامون چو نيل

به قلب اندرون کرده نوروز جاي

سواران چپ و راست با بوق و ناي

به زيراندرش ديزه ي کُه نهاد

که بردي سبق گاهِ رفتن ز باد

وز آن سوي ديگر سپهدار ترک

سرافراز قتلوغشاه سترگ

ستاده به قلب اندرون با سپاه

نهاده ز پولاد بر سر کلاه

بر آراسته از در کارزار

چو بهرام يکسر شده تيغدار

سواران به کين چون سنانور شدند

به يک حمله دو صف به هم برزدند

ز هر سو هوا تيرباران گرفت

گيا پر ز خون سواران گرفت

برآمد به کيوان يکي تيره گَرد

که خورشيد رخشنده را تيره کرد

ز طرد و ز ناورد پير و جوان

به هر سوي جويي ز خون شد روان

ز بس کوشش و گيرودار و ستيز

ستاره همي جست راه گريز

درخشيدن تيغ از تيره گرد

چو برق از پس پرده ي لاژورد

ز ابر سپرها و باران تير

بپوشيد روي مه و مهر تير

چکاچاک تيغ و سنان و ترنگ

برآمد به گردون فيروزه رنگ

ز بس سرکه خنجر ز زاور بريد

نم خون تو گفتي به ماهي رسيد

برآمد به کيوان ز گُردان تلاج

به خون گشت آلوده يکسر بلاج

پدر بي پسر مانده در خاک و باد

نکرد از پدر نيز فرزند ياد

بر آن مرز و آن بوم و از پا و سر

نبد جايِ آرام و راه گذر

بکشتند چندان که اخترشمار

نيارد شمارش به روز شمار

يلان چون ز کوشش ستوه آمدند

به آرامگه سوي کوه آمدند

برآشفت از آن کار قتلوغشاه

که هر سو پراکنده گشتند سپاه

پياده شد از ديژه ي نيلگون

ز نرگس بباريد بر لاله خون

برآورد سر پس سوي آسمان

بناليد بر کردگار جهان

به فرمان داراي مهر و سپهر

که بر تاب دارد فروزنده مهر

برآمد ز ناگه يکي تيره گرد

چو شب روزِ نوروز را تيره کرد

دلش گشت از آن گرد پُرد تاب و ترس

فرو خورد بر خويش از بيم غرس

بدان گونه آن گرد اندر شميد

که آواز لرزش به گردون رسيد

از آن گَرد وز آن باد و زآن رستخيز

به چشمش نيامد بجز تيغ تيز

بترسيد و زآن ترس بنمود پشت

به سستي گراييد گردي درشت

سپهدار اگر شاه کشور شود

نشايد که با شاه همسر شود

سري کز خداوند برتر کشيد

ز اندازه آن سر ببايد بريد

هر آن کِه که با مِه پسندد نبرد

ز خاکش برآرد جهاندار گرد

جهانبان که او سايه ي داور است

ز داور به گيتي ترا ياور است

هر آن کس که با او ستيز آورد

به خود بر همي رستخيز آورد

——————

[گريختن] نوروز به شهر هري و پناه بردن به ملک فخرالدين

چو برگشت نوروز از آن رزمگاه

پي او گرفتند يکسر سپاه

برو روز روشن چو شب شد سيه

ببردش به تاراج بار و بنه

همي تاخت بي خويش بر کوه و دشت

پي او سپاهش همي ره نَوَشت

سپيدي چو شد از جهان ناپديد

سپاه شب تيره گون در رسيد

به کمرا فرود آمد آن شب سپاه

که برگشته بودند از آن رزمگاه

شبي بود چون موي هندو سيه

نه پيدا سپهر و نه کيوان ز مه

همه شب پي خستگانِ گريز

همي بود تا صبح ميغ اشکريز

تو گفتي که بر شد فرود آمد آب

همي ابر ره بست بر آفتاب

بر آن مرز کآن شب سواران رزم

به ناکام کردند آرام و بزم

علفخوار و جاي دل افروز بود

گله گاه اسبان نوروز بود

چو آرامگه ساخت گردي نبرد

سران سپه را همه گرد کرد

چنين گفت کامشب چو خور بي گمان

به کوه اندرون گشت بايد نهان

نبايد چنين شب به بازي گرفت

که روز دژاگه درازي گرفت

به ره بر دل و هوش بايد گماشت

چو اختر شب تيره را زنده داشت

مبادا که دشمن شتاب آورد

شما را بر اين مرز خواب آورد

سپهبد چو زين گونه زد داستان

سپه شد پس کوه يکسر نهان

چو يک بهره ز آ« تيره شب برگذشت

رسيدند گردان زاور ز دشت

همه بر فراخ و همه چشم تنگ

همه نامجوي و همه گُردِ جنگ

ستادند يکسر بر آن مرزگاه

همه رايزن سروران سپاه

شبي بود تاريک چون پرّ زاغ

نه تابنده بر چرخ روشن چراغ

يکي گفت از ايشان که جنگ آوريم

به دشمن مر اين مرز تنگ آوريم

دگر گفت کاين راي بستوده نيست

که شب بيگه و راه بگشوده نيست

نه تابنده بينم مهي بر سپهر

نه روشن رخِ مهر رخشنده چهر

درنگي ببايد در اين مرز کين

بويژه که نوروز دارد کمين

مبادا که ناگاه جنگ آورد

زمانه به ما بر به تنگ آوريم

شتابي نشايد به آوردگاه

پس و پيش بايد نگهداشت راه

شتاب از پي کارها روشن است

که کار نکوهيده آهرمن است

سرانجام ترسم کزين رزم شاد

نباشد بجز دشمن بدنژاد

سپهدار زاور بر آن برگذشت

ز گفتار ايشان برآگاه گشت

برون تاخت نوروز در تيره شب

چو دريا کف آورده بر خشک لب

برآمد يکي باد و ابر بلند

بدرّيد از هم بسان پرند

ز ميغ اندر آمد يکي آذرخش

که شب گشت روشن تر از روي بخش

نگه کرد نوروز از آن برگذشت

تکاور چران ديد بر روي دشت

به کينه سوي ديژه برداشت راه

ز هر سو فراز آمدندش سپاه

از آن بادپايان يکي تيزگام

گرفت و برافکند زين و لگام

چو باد اندر آمد برين شيرمست

چو پيل ژيان تيغ هندي به دست

چو تندر يکي آتشي برفروخت

به هر جا که بگذشت يکسر بسوخت

پس و پيش ره بر سواران گرفت

در آن تيره شب تيرباران گرفت

بسي کشت از ايشان يلِ صف شکن

پراکنده کرد آن همه انجمن

همان شب از آن مرز برتافت روي

به مرز هري شد گوي جنگجوي

يکي داستان گويمت در نهفت

که با آهوان غرمِ پويان چه گفت

که چون برگذشتم من از دامگاه

نيابد پي من بجز سايه راه

ملک فخردين هري چون شنيد

که نوروز ازين سان هزيمت گزيد

به رسم بزرگان پذيره شدش

که ماه شب افروز تيره شدش

بر آن مرز نوروز را چون بديد

ز کارش سراسر همه بر رسيد

چنين گفت آنگه ملک فخردين

که اي شيردل نامور گُردِ کين

گر از ره گرايي به سوي هرا

سزد ز آنچه خوش دارد آب و هوا

دو ديگر که دارد حصار بلند

کزو برگذشتن نيارد کمند

سه ديگر سه لادش بود استوار

که ره بسته دارد همي بر سوار

نپرّد برو مرغ پرّان دلير

پياده نبيند ره رخنه زير

به پاسخ چنين گفت نوروز گرد

که بايد سپه را بدان حصن برد

سران سپه راي ديگر زدند

سراپرده ها جاي ديگر زدند

چو ايوان سراها برافراختند

ز بيگانه خرگه بپرداختند

به نوروز گفتند کاين راي نيست

سپه را به حصن اندرون جاي نيست

بپاشيم چندي بر اين روي دشت

که گردشمن آرد به ما برگذشت

بکوشيم با خصم و رزم آوريم

سر جنگجويان به بزم آوريم

وگر دشمن آرد به ما برشکست

ترا بادغيس است جاي نشست

به حصن اندرون بسته در بر سپاه

نکوهيده باشد، نکوهش مخواه

چو نوروز بشنيد پاسخ نداد

به رفتن همانا بنه برنهاد

گروهي از او روي برتافتند

که هم روزگارش تبه يافتند

ز هر سو گروهي پراکنده گشت

يکي سوي کوه و دگر سوي دشت

به شهر هري رفت جوياي کين

اباچار صد مرد گُرد و گزين

پي اش نيو قتلوغشاه از شتاب

همي شد چو سايه پي آفتاب

گذر چون فتادش سوي مرز طوس

به شهر آمد از راه با ناي و کوس

سوي مرغوازن شد از گرد راه

سپاه و سپهدار قتلوغشاه

بر آن مشهد پاک بردش نماز

پس آنگه برآورد دست نياز

به يزدان پناهيد کاي دادخواه

گر او را سوي راستي هست راه

ببخشاي بر وي که بخشودني است

برافزاي عمرش که افزودني است

وگر کژ نهاد است و بي راي وبن

چو شب روز روشن برو تيره کن

وز آنجا به مرز هري با سپاه

روان شد پي دشمن شاه و گاه

بدان مرز مر مرزبان چون رسيد

به کيوان يکي دز برآورده ديد

کشيده به گردش يکي لاد رست

تو گفتي همانا ز پولاد رست

بفرمود تا گرد لاد حصار

پراکنده گشتند گُردان کار

چو حلقه فرا نقطه هاي بسيط

شدند آن سران دلاور محيط

بگشتند گردش فراوان سپاه

برو هيچ گونه نديدند راه

حصاري به گردون برافراشته

همي تارک از ابر بگذاشته

برآورده بار و به چرخ بلند

ببسته برو راه تير و کمند

به گردش يکي ژرف درياي آب

که بر وي نکردي گذر آفتاب

ز زير و ز بالا به نيرو به سنگ

همي رزم کردند گردان جنگ

ببودند از صبح تا گاه شام

چنين جنگجويان بي کام و نام

چو بنمود روي از افق شاه زنگ

جهان گشت بر لشکر روم تنگ

سران سپه تا به هنگام خواب

نشستند يکسر به جام شراب

دگر روز کاين چرخ آيينه رنگ

ز روي شب تيره بزدود زنگ

برآمد يکي خسرو اختران

جهان گشت روشن کران تا کران

ببستند بر چارسو منجنيق

چو در دير مينا کمر جاثليق

بسي نردبان نيز بر ساختند

ز هر سو به کينه برافراختند

نبودند آگه که بر آسمان

نشايد شدن از ره نردبان

به چاره سوي در فراز آمدند

ز بالا دليران هم آتش زدند

همه روز ناورد و پيکار بود

نيامد ستيزنده را هيچ سود

ز شيب و فراز اندر آن مرز تنگ

بدين گونه سه روز کردند جنگ

چهارم دليران آزرمجوي

به قتلوغشه برنهادند روي

که اي نامبردار تخت کيان

دلير و سرافراز و روشن روان

پناه سپاه و سپهبد توي

سپه را نگهبان ز هر بد توي

تو داني که ما سر بسر بنده ايم

به فرمان و رايت سرافکنده ايم

نبيني يکي تن ز ما سست راي

به جنگ اندرون سخت داريم پاي

ز فرمان تو هيچ برنگذريم

رهي جز رهي راستي نسپريم

سراسر چو ماغيم بر روي آب

چو ورتاج آشفته ي آفتاب

سه روز است تا بر حصار بلند

بکرديم کوشش نبد سودمند

نيابد بدو راست دست زوال

بويژه که نوروز شد کوتوال

همي چاره اي جست بايد دگر

وگرنه ببايد شدن زين گذر

به پاسخ چنين گفت قتلوغشاه

که اي نيکخواهان داراي گاه

بدانيد کاين راي را روي نيست

وز اين راي ما را جز آهوي نيست

اگر باز گرديم زين رزمگاه

چه آريم پوزش به داراي گاه

همان به که سازيم چندي درنگ

برايشان مگر بر شود آب تنگ

پس آنگه به ناور کوشش کنيم

ز چرم و ز پولاد پوشش کنيم

سيه مار پيجان چو آمد به بند

چه انديشه از نيش آن زهرمند

نگويد کس از رفته بر روزگار

که شير ژيان جاي سازد حصار

نبيند دگر کس ز گردان به خواب

به حصن اندرون جاي افراسياب

ز گفتار دهقان داننده سغد

نخوانديد افسانه ي باز و جغد؟

نگر تا چه ديد از در روزگار

به زوبين زد ارجاسب ز اسفنديار

حصار چنين گر ز رو کرده اند

ز آهن به گردون برآورده اند

به تأييد دارنده يزدان پاک

به نيروي بازو در آرم به خاک

نمانم در او ويژه نوروز را

کنم تيره چون شب برو روز را

ز سمّ ستوران به روز نبرد

برانگيزم از کوه پولاد گرد

ببرّم سر دشمن بدگمان

فرستم به داراي تخت کيان

ندارم به دل بيش از آن درد نيز

سپه را فراوان دهم نيز چيز

به گفتار من راي داريد رست

شب آبستن است تا چه زايد نخست

سيه روز شد هر که پيمان شکست

تبه کار آن کزو وفا داشت دست

جهانديده قتلوغشه در نهفت

پس آنگه به شيخ جهان جام گفت

که بايد يکي نامه با آفرين

نوشتن به نزد ملک فخردين

نخستين در او نام يزدان پاک

نگارنده ي آتش و باد و خاک

پس آنگه ز من دادن او را نويد

سراسر همه نامه ترس و اميد

که گر بر کند پشت بر روي گاه

نبيند بجز خاک آرامگاه

بپايم به نيروي مردي و زور

به تأييد تابنده ي ماه و هور

حصارش ز بنياد و بن برکنم

ز گردون درآرم به خاک افکنم

نپيچم ازين بوم و زين مرز روي

به ايران برم خاک اين شهر و کوي

بگيرم ز هر سو چپ و راست راه

برآرم ازين خاک آب سياه

اگر سر درآرد به گفتار من

ندارد برآشفته بازار من

فرستد به من دشمن شاه را

بدانديش و بدکار و بدخواه را

نويسم ز شاه زمان و زمين

خراسان به نام ملک فخردين

يکي نامه بنوشت شيخ از نهفت

بدان گونه کآن نيو پوشيده گفت

برو نام بنوشت قتلوغشاه

که اين نامه از من سوي نيکخواه

پس آنگه مر آن نامه را درنورد

به دست يکي مرد بر مهر کرد

فرستاد نزد ملک فخردين

سپهدار ايران سوار گزين

فرسته هم اندر زمان شد چو باد

پرستنده ي شاه را نامه داد

ملک نامه چون ديد بگشاد و خواند

ز انديشه چون خر به گل در بماند

سراسيمه شد نزد نوروز رفت

دلش چون ز انديشه ي نامه تفت

به نامه درون آنچه بنوشته بود

به نوروز برخواند و يک يک نمود

چو نوروز آگه شد از کار خويش

ستودش ملک را ز اندازه بيش

سپه را چنين گفت کاين زادمرد

نگر تا ز نيکي به ما بر چه کرد

به ما داد از آن بددل زاولي

بر آگاهي از روي روشن دلي

جهانديده نوروز برگشته بخت

سوار سرافراز ديهيم و تخت

نويسنده اي داشت از مرز شام

خردمند و باراي و حاجي به نام

به نوروز شد در نهاني بگفت

که اين راز را مي ببايد نهفت

بر انديشه ي من همي بگذرد

که نوروز ازين کار برنگذرد

بگيرد ملک را کنون بي گزند

نهد بند و بگذاردش روزِ چند

ز ما گر بتابد بدانديش روي

نيارد گذر سوي اين شهر و کوي

همانا تنش را به ديباي چين

بپوشد سر سروران زمين

ور ايشان به ما برشکست آورند

همانا دلش را به دست آورند

بخنديد نوروز برگفت سخت

که برگشته بودش همي روز و بخت

قضا چون ز داراي کيوان و هور

درآيد شود گوش کر، ديده کور

هر آن کو نرفت از پي ارجمند

به گيتي سرانجام شد دردمند

چو نشنيد گفتار آن نغزگوي

نگر تا چش آورد اختر به روي

چو برگردد از مرد بخت بلند

همه آن کند کش نباشد پسند

جهانديده نوروز راز نهفت

ملک چون بيامد بدو باز گفت

بپرسيدش آنگه ز راز نهان

که بر گفته بودش مر آن کاردان

که آن گفته را بر چه داري جواب

چه فرمان دهي و چه بيني صواب

مشو همدم مرد برگشته بخت

کزو بر نيابي بجز رنج سخت

ملک ز آن سخن دل پر از تاب کرد

ز تابِ جگر ديده پر آب کرد

بترسيد و شد سوي شهر از حصار

دژم دل ز گفتار آن نامدار

—————

انديشه کردن ملک فخردين با بزرگان شهر در گرفتن نوروز

يکي انجمن کرد دل تافته

ز دانشورانِ خرد يافته

پس آنگه ز نو گونه گونه سخن

فرو گفت با بخردان کهن

ز آرنده يک نامه ي گردِ گاه

ز نوروز و انديشه ي زشت خواه

چنين داد پاسخ سرِ موبدان

ملک را که اي بخرد بخردان

گر اين شهر سدّ سکندر بود

و يا چرخ بي روزن و در بود

و گر نيز کوهي بود بي ستون

ميان يکي ژرف درياي خون

چو رويين دز ار نيز باشد دگر

به گردون گردان برآورده سر

به دز بربر ار باشد از زشت خواه

چو يأجوج و مأجوج بي مرسپاه

بفرجام گردد ازين ترک خوار

تو گفتار او را به بازي مدار

ور او کس فرستد به ايران زمين

به نزد غزان شاه با داد و دين

بيايد سپه ز آذرآبادگان

سنانور چو مور و ملخ بيکران

نه در ماند و ماند اين بوم و بر

کنند از پي کينه زير و زبر

برين مرز چندان بريزند خون

کز آن خون شود خاکِ ره لاله گون

نمانند کس را ز برنا و پير

زن و دخت ما را بگيرند اسير

به ما بر شود کار دشوار سخت

ز کردار بدخواه برگشته بخت

همان به که نوروز را زين پناه

بگيري ببندي فرستي به شاه

شود کشور آباد و تو سربلند

ز غازان نيايد به ما برگزند

که فرجام نوروز فرمان شکن

نيابد رهايي از اين انجمن

برادرش را با پسر کشته اند

ز خونشان همه خاک آغشته اند

چنان به که ما پيشدستي کنيم

در اين کار غازان پرستي کنيم

يکي نامه از شهريار جهان

ستانيم از بهر امن و امان

به ما بر همان نامه ي شهريار

بماند به گيتي بسي روزگار

چو بشنيد ازين سان ملک فخردين

به دل بر پراکند بر خشم و کين

ز گفتار آن موبدان نورد

به نوروز بر دل دگرگونه کرد

شتابنده چون باد سوي حصار

برآمد سراسيمه ي روزگار

به نوروز گفت اهل اين شهر و بوم

همه مرغزي اند از آن مرز شوم

به دشمن بر از دل نجويند جنگ

کنند از پي خويشداري درنگ

سپه را تو يکسر بر ايشان گمار

که تا جنگ دشمن ندارند خوار

بگو تا ز پولاد پوشش کنند

ز دل با بدانديش کوشش کنند

مگر کاين ستمکاره ترک سوار

بپيچيد عنان از درِ کارزار

به ما و به بخت اين گوي بيخرد

نمايد همه پشت و روي آورد

سپهدار نوروز کشورگشاي

نبود آگه از کار آن تيره راي

وز انديشه ي کاردانان شهر

نبودش به آغاز و انجام بهر

بر آيينه ي روشن ار يافت دست

وليکن هر آيينه صورت نبست

همان کرد با او ملک ناگزير

که با شير و خرد کرد روباه پير

چو بشنيد نوروز از آن خيره مرد

سپه را به هر پراکنده کرد

به نوروز بر ز آن همه انجمن

نماندند بر دز مگر يک دو تن

بر آن برکشيده حصار بلند

چو بيواره تنها بماند ارجمند

ملک پس بفرمود تا آن سپاه

به نوروزيان برگرفتند راه

ببستندشان يکسره پا و دست

کز آن مه سواران يکي تن نرست

دليران چو يکسر به بند آمدند

گرفتار دام و کمند آمدند

دلاور تنِ چند شمشيرزن

به دز بر برو برشدند انجمن

برآشفت نوروز از آن روز سخت

بدانستش آنگه که برگشت بخت

به تن بر همه جامه را پاره کرد

ندانست خود را همي چاره کرد

بپالود خون دل از ديدگان

بناليد بر کردگار جهان

چپ و راست از پيش و پس بنگريست

نديدش کسي خود به خود برگريست

به چاره گري آنکه چون او نزاد

به بيچارگي عاقبت سرنهاد

چنين است آيين اين کوژپشت

بسي دادگر را به بيداد کشت

دليران جنگي به دز بر نخست

گرفتند و دستش ببستند رست

که فرمان چنان شد ز داراي گاه

که نوروز را با سران سپاه

ببنديم يکسر به بند گران

فرستيم نزديک شاه جهان

برو کرد ز آن گونه بند استوار

که گشتاسب بر پور، اسفنديار

به دست دو سه گبر بي باک و خام

چو شد بسته ي بند دستان سام

نه دانش بماندش نه راي و نه هوش

برآمد ز جان دلاور خروش

نکو گفت فردوسي هوشيار

به شهنامه اين بيت را ياد دار

«قضا چون ز گردون فرو کرد سر

همه زيرکان کور گشتند و کر»

برو  بر زمانه همان زور کرد

که قيصر به نوباوه شاوور کرد

به پستي درآمد بلند هژير

چو بهرام در دلو و در قوس تير

مثل زد به خود بر گو نامدار

ز صيّاد و بوزينه و ببر و مار

به کوه و به دريا ازو روز جنگ

گريزان شدي شير و يوز و پلنگ

به يک تن به آوردگه بر سوار

هزيمت نکردي ز مردي هزار

به کينه ز هر سو که درتاختي

جهاني ز دشمن بپرداختي

مثل گر شدي با فلک همنبرد

برآوردي از تير و زاووش گرد

به فرهنگ و مردي و نيرو و تاو

ز کيوان ستادي همي باژ و ساو

سوي بيشه گر بنگريدي دلير

شدي آب ازو زهره ي نرّه شير

چو آمد گهِ رفتنش زين سراي

ببستش قضا ديده ي رهنماي

ز نيرنگ و افسون روباه پير

گرفتار شد صفدر شيرگير

به هرکس از آن مي که او داده بود

اگر بنده اي يا کيان زاده بود

چو آمد بدو دور گردان سپهر

ستاره ببرّيد ازو نيز مهر

به کام و به ناکام با رنج و درد

سرانجام از آن مي يکي جرعه خورد

همانا که کشتي همان دار بر

که از تخم حنظل نرويد شکر

بيامد پس آنگه ملک فخردين

که فخر زمان بود و نيکِ زمين

بدو گفت نوروز کاي زادمرد

به بد روز نوروز با تو چه کرد

چه گشتي چنين تشنه بر خون من

که بر من بشوريدي اين انجمن

به پاسخ بدو فخر بي في ز رنج

چنين گفت کاي پردل کينه سنج

به ما بر هوازي ز شاه جهان

بيامد يکي گرد روشن روان

که نوروز را بسته در بند سخت

ببايد فرستاد شب نزد تخت

تو داني که فرمان سالار گاه

نشايد دگر کرد در هيچ راه

بدو گفت نوروز آزادمرد

که گرد دروغ اي برادر مگرد

نگويد چنين شهريار بلند

نکوهش مکن بر من اي ارجمند

ترا گر دل از من بيازرده است

نه ديوت به وادي بپرورده است

نکويي کن ار چند بد کرده ام

که خود را به دام تو آورده ام

مگر شد فراموش و رفتت ز ياد

که بند گرانت به دز برنهاد؟

بماندي اسير و دژم چندگاه

به دز بر در آن ژرف تاريک چاه

بجز من نيامد ترا هيچ کس

در آن چاه تاريک فرياد رس

همان کن که من با تو کردم نخست

گر از شمس دين شد نژادت درست

به جاي نکوخواهِ خود بد مکن

برانديش ازين کار و بشنو سخن

بدانديش بر کس مشو زينهار

که بد يابي از گردش روزگار

به نوروز گفتش که اي بدنژاد

شبت را ز پي روز روشن مباد

کنونم ز نيکان برترمنش

به بد روزگاران کني سرزنش

چو نوروز از آن گونه پاسخ شنيد

اميد از ره رستگاري بريد

بدو گفت کاي نامبردارِ سست

يکي آرزو دارم از تو نخست

برهنه کني پاي تا سر تنم

گشايي ز بر بسته بند آهنم

يکي تيغ پولاد ناخورده زنگ

سمندي برهنه چو پوينده رنگ

ز روي بزرگي و گنداوري

دهي مر مرا از پي ياوري

نشينم چو بر باره ي بادرنگ

همان تيغ پولاد گيرم به چنگ

برون رانيم آنگهي زين حصار

به من برببندي درش استوار

که تا با بدانديش جنگ آورم

بر ايشان زمانه به تنگ آورم

بکوشم به مردي به يک تن سوار

نينديشم از لشکر بي شمار

ازين بت پرستان بي کيش و دين

به مردي کنم پاک روي زمين

وگر کشته گردم به جنگ اندرون

سروشم به مينو کند رهنمون

ورم بخت برگشته ياري دهد

برين مرز و بومم سواري دهد

به تأييد يزدان شوم زين ميان

کناري به دست آورم از جهان

نگردم دگر گرد شاه و سپاه

نشينم به کنجي چو مردان راه

چو بشنيد ازو ريمن بدسرشت

به نوروز برگفت گفتار زشت

که زين پس نبيني مگر جز به خواب

سمند تکاور دل کامياب

نيابي به گيتي دگر جاي جنگ

مگر خاک و از خون خود داده رنگ

به پاسخ بدو گفت کاي بدنژاد

به گيتي چو تو مرد هرگز مباد

مروياد در هيچ بومي دگر

چو تو مرد بي شرم شومي دگر

مرا از تو داني چه آمد به پيش؟

همان قصّه ي گرگ و قصّاب و ميش

به من بر سرآمد جهان زين سخن

تو نيز از چنين روز انديشه کن

چو نوروز از آن روز نوميد گشت

سر نامه ي زندگي درنوشت

پس آنگه ملک تيغ را برکشيد

دبير گرانمايه را سر بريد

به دست يکي مرد وارون پگاه

فرستاد نزديک قتلوغشاه

فرستاده رفتش ز روي نهفت

به قتلوغشاه اين چنين بازگفت

که از روز نوروز شب بردميد

ستاره به خونش سنان برکشيد

گرفتار گشت آن جهان پهلوان

به فرمان يزدان به بند گران

امان نامه ي شاه خواهند شهر

سراسر بزرگان با راي و بهر

چو بشنيد قتلوغشاه اين سخن

تو گفتي جوان گشت پير کهن

برافروخت رويش چو گل در بهار

پس آنگه يکي خلعتي زرنگار

فرستاده را داد کاين را بپوش

يکي جام بر سر زمي کين بنوش

پس آنگه نويسنده اي را بخواند

سپهدار پهلوي خود برنشاند

بدو گفت بنويس از شهريار

يکي نامه بر اهل اين مرزبار

که لشکر به بيداد ازين بوم و بر

به هنگام آرامش و برگذر

نخواهند باژو نجويند ساو

اگر چند باشد به مقدار ساو

نويسنده پس مشک و عنبر سرشت

بدين سان يکي عهدنامه نوشت

مؤکّد به ميثاق و پيمان خويش

به سوگند و آيين شاهان پيش

بدين گونه چون نامه کردش تمام

سپهبد سپردش به فرزانه جام

چو بستد روان گشت شيخ جهان

به نزد ملک شد چو زم در زمان

بر آن عهد و پيمان که رفت از نخست

ببستند عهدي دگر نو درست

پس آنگه ملک گفت با شيخ جام

که سوي سپهدار لشکر خرام

بگويش که اي پهلوي صف شکن

سرافراز و گردنکش و پيلتن

چو پنهان کند روي خور زين نياه

شود دهر چون روي زنگي سياه

ستاره چو گردون درافشان شود

چو دندان زنگي که خندان شود

بدانديش را دست و گردن به بند

فرستم به نزد تو اي ارجمند

چو شد روز شب گشت چون پرّ زاغ

ز گيتي فرو مرد روشن چراغ

جهان روي چون زنگيان تيره يافت

ستاره چو دندان زنگي بتافت

جهانديده نوروز را کرده بند

به لشکر فرستاد با گردِ چند

همان رنگ با آن سيه پوش کرد

که سودابه با شه سياووش کرد

چو گردان رسيدند بيگاه بود

تو گفتي که شب روز را مي بسود

چو خور برزد از تيغ کهسار تيغ

شب تيره بگرفت راه گريغ

تنِ چند نوروز را بي سپاه

ببردند نزديک قتلوغشاه

يکي نامور گُرد از آن انجمن

به نوروز گفتش که زانو بزن

برآشفت از آن گفته برگفت سخت

بدان گرد لشکرکش تاج و تخت

که اي بدگهر نيو فرخاشجوي

سخن را برانديش و آنگه بگوي

کسي کو مرا بوده باشد نخست

به جاي فرومايگان خفته سست

گر او را به من بر فلک داد دست

نشايد مرا زير دستش نشست

نگويم بد آن نيکخواه مرا

غزان برسد از من گناه مرا

چو بر گفت ازين سان سخنهاي زشت

بدي را دگر نو يکي تخم کشت

ز پير شکسته شنو نو درست

سخن سخت گويي نگيرند سست

دلش همچو دريا پر از جوش بود

چو هامون نيارست خاموش بود

پس آنگه سپهدار والانژاد

فرو بست لب هيچ پاسخ نداد

به پاسخ دلاور چو بگشاد لب

به نوروز بر روز شد تيره شب

يکي بي خرد مرد فرخاشجوي

درآمد بسان عرب بسته روي

يکي تيغ بنمودش از دست گُرد

برآوردش از جان به خاکش سپرد

چو سرو بلندش درآمد به خاک

به يزدان سپردش روان جان پاک

به نوروز بر بار و بارک جوان

فرو ريخت چون گل ز باد خزان

نود رفته و شش ز ششصد فزون

که شد زين جهان آن دلاور برون

پس آنگه ز لشکر يکي نامور

جفاپيشه تاريک دل بي هنر

به خنجر بريدش بر آن انجمن

سر نامدار از گرانمايه تن

به غازان فرستاد قتلوغشاه

چنان چون بود رسم گُردان گاه

چو پرداخت از کار نوروز نيو

ز گردون گردان برآمد غريو

پس آنگه بر آن مرز لشکر کشيد

به خون ريختن تيغ و خنجر کشيد

برآورد از آن لشکر چيره گرد

به نوروزيان روز بر تيره کرد

از آن نامداران يکي را نماند

که او نامه ي مرگ را بر نخواند

دگر ره ز اسبان و بارِ سره

ز گاو و خر و گوسفند و بره

سراسر ز کينه به تاراج داد

وز آن نيز بهري به محتاج داد

چنين بود تا بود گردان سپهر

ازو گاه کين آمد و گاه مهر

مجوي از فلک مهر و آزرم و شرم

که در بي وفايي بود سخت نرم

پس آنگه که دوران ترا خاک کرد

برآرد بسي تير و دي ماه و ارد

——————-

صفت بهار

برويد گل و لاله بر کوهسار

ببويد همي سنبل از جويبار

بنالد هم از کوهساران تذرو

ببالد به بالين پاينده سرو

چو مينو شود باغ و راغ و چمن

سراينده بلبل ز شاخ سمن

همه کوه و صحرا گل و لاله زار

ز شبنم بر آن لاله ها ژاله بار

برآورده هامون زصد گونه ورد

يکي سبز و ديگر بنفش و سه زرد

جوانان و پيران به هر چشمه سار

به باغ و به راغ اندرون ميگسار

بتان سيه زلف و گيسوکمند

به هر مرز بر برگل افشان کنند

جهان را گذارند بر کام شاد

نيارند از رفتگان هيچ ياد

به آرام و شادي به فرخاي بخت

نشينند زير گل افشان درخت

ندانم ترا هيچ از آن هست ياد

که خاکت دهد چرخ گردان به باد

بخفته يکي مرد بيدار گفت

که بسيار خواهي در اين خاک خفت

برانديش از آن روز سختي [نخست]

که کار اندر آيد به تنگي درست

نگر تا چو رفتند ناماوران

که ماندند با ما سراسر جهان

از آن رفتگان گر به ياد آوريم

يکي جز به نيکي جهان نسپريم

ز مستي تو هشيار شو زينهار

دل و ديده و جانت بيدار دار

گروهي که از ما کنون پسترند

پي ما بيايند و هم بگذرند

بر اين مرز اگر خوانده ور رانده ايم

ز سر نامه ي زندگي خوانده ايم

نپايد به کس بر سپهر بلند

نبندد در او دل تنِ ارجمند

مکن بر دل ايدون در غم فراز

منه نيز بر خويش رنج دراز

مپرور تنت را چو گل در بهار

که چون خاک خوارش کند روزگار

ز تن پروري درد و رنج آيدت

ز دانشوري بهره گنج آيدت

يکي داستان موبد موبدان

چنين زد به فرجام با بخردان

که چون سالت از دور سي برگذشت

مشو ايمن از کار اين برگذشت

نشاط جواني و نيروي تن

بود تا چهل بر سر انجمن

چو از آن برگذشت و به پنجه رسيد

ز سختي عنانت به سستي کشيد

به شصت و به هفتاد چون در رسي

فراوان کني ياد از سال سي

به هشتاد سال و نود گر بري

سزد خويش را زنده گر نشمري

به صد سال اگر منزل آري به سر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

چو داري جواني و نيروي تن

ببخش و منه از پي شوي [و]زن

ببخش و بده کآن بود سودمند

همين است حاصل ز چرخ بلند

بخور هرچه داري تو اي زادمرد

که رنج آن کسي ديد کو گرد کرد

چو گيتي به شادي و غم بگذرد

تو رنجي چرا ديگري برخورد

جهان از بسي خسروان مانده است

کهن پير بين چون جوان مانده است

يکي تا ترا چشم بر هم زدن

نه اين کاخ بيني نه اين انجمن

اگر تخمکار است ور تاجدار

به خاک اندر آرد سرش روزگار

مکن زندگاني به افسون و رنگ

برانديش از آن گور تاريک و تنگ

هر آن کو ره راستي نسپرد

خردمندش از زندگان نشمرد

فرستاده چون رفت ز آن نامدار

ببرد آن سرِ بخردِ روزگار

چو غازان سر دشمن خويش ديد

ستود آنکه او را ستودن سزيد

فرستاده را گفت کاي پرهنر

مر اين سر سوي شهر بغداد بر

منادي به هر کوي و هر برزني

برافراز و برگوي با هر تني

که هر کو بپيچد سر از راه شاه

سزاوار گردد بدين پايگاه

به بيدار هر کو ز شه سر کشد

سرانجام ازين گونه کيفر کشد

فرستاده چون باد ره برگرفت

وز آن سر همي باد در سر گرفت

سوي شهر بغداد شد همچو دود

چنان کش جهاندار فرموده بود

به غازان نمودند آن شب به خواب

که تشنه همي تاخت هر سو به آب

سوي جوي آب آمد از ره نخست

نديد آب اگر چند بسيار جست

به خسرو يکي هاتف آواز داد

که اي تاجور شاه والانژاد

بدين مرز بيهوده چندين مپوي

تو اي تشنه رو آب ازين جو مجوي

در اين ره ترا ديو گمراه کرد

ز هر نيکويي دست کوتاه کرد

مشو رنجه اي شاه والاتبار

که نوروز خورد آب اين چشمه سار

تو گفتي شه اسکندر روز بود

بر آن چشمه بر خضر نوروز بود

بدانست غازان روشن روان

که نوروز شد بيگنه زين جهان

ز دستور بدراي و گردان گاه

برو روز روشن چو شب شد سياه

پشيمان شد از کرده سالارِ تخت

ز گفتار دستور برگشته بخت

پشيماني از کارِ رفته چه سود

که ناگفته شد گفته، نابوده بود

چه سود ار بود خود ز دست سروش

پس از مرگ سهراب داروي هوش

پس آنگه سپهدار قتلوغشاه

بيامد ز مرز هري با سپاه

بر آن مرز پيوست با شاه شاد

کمر بست زرّين کله برنهاد

پس آنگاه کيخسرو تاجدار

به شنب آمد از مرز آن مرغزار

به باغي فرود آمد از مرز شام

که بودش همي عادل آباد نام

به جوي اندرش آب چون لاجورد

همه مرز و بومش گل سرخ و زرد

چو باغ ارم خرّم و سبز و کش

پر از غلغل بلبل و ساز خوش

بر آن مرز زد خيمه سالار شاد

که آن بوم پيوسته آباد باد

جهاندار با دانش و دادگر

بر آن مرز از بهر روز گذر

يکي قبه ي عالي افکند بن

که از عرض و طولش بماند سخن

مدوّر چو تاج فروزنده مهر

برآورده سر تا به اوج سپهر

مهندس در او برده بسيار رنج

برو خرج کرده به خروار گنج

يکي دخمه زين سان چو بنياد کرد

دل از گردش چرخ آزاد کرد

به دل در چو آيينه روشن بديد

کزين جام يک دم ببايد کشيد

چو بستر ز خاک است و بالين ز خشت

يکي تخم بايد برين مرز کشت

کز آن بر توان خورد در روزگار

بود رستگاري به روز شمار

خنک دادگر کو غم دين خورد

جهان را به بيدادگر نسپرد

جهاندار بايد گو و رهنماي

نشايد جهاندار بي هوش و راي

تو بيدار شو روز چون شد بلند

که خوش خواب گم کرد شب دردمند

به گيتي بر از شهرياران گاه

که بودند با تاج و گنج و سپاه

ز داراب و کيخسرو و کيد [و] فور

ز کسري و محمود و بهرام گور

نبود از غزان دادگرتر کسي

که باد آفرين بر روانش بسي

ازو بگذري ويژه فرزند او

که هست از نژاد و ز پيوند او

جهانداور و شاه فرّخ نژاد

که همداستان است با او به داد

بلند اختر و شهريار زمين

خداوند فرمان و تخت و نگين

جهانجوي سالار نو شيخ اويس

کزو با شکوه است هم بزم و بيس

به گيتي برش آفرين خوان ملک

به فرمان او رام گردان فلک

فروزنده از تخت و ديهيم [و] گاه

چو بر چرخ از ثور تابنده ماه

گرفته بلندي ازو تاج و تخت

به جوزا چو ناهيد در اوج بخت

چو خور يکسواره برآمد ز تيغ

جهان کرد يکسر مسخّر به تيغ

نهد چون به تخت کيان بر کلاه

شود تيره بر چرخ خورشيد و ماه

به ناورد چون برکشد تيغ تيز

ستاره ز بهرام جويد گريز

چو گيرد به کف تيغ بر تخت عاج

ستاند ز زاووش و کيوان خراج

به گيتي چنو کس جهانبان نديد

نه چون او جهان آفرين آفريد

چو او پاي بر تخت ايران نهاد

سر سرکشان داد يکسر به باد

بماناد ازو چرخ کوتاه دست

برو هم مبيناد بدخواه دست

——————-

نامه نوشتن غازان به اطراف جهان به دلخوشي رعايا و کشتن صدرچاوي و وزارت خواجه رشيد الدين

چو از کار دشمن بپرداخت شاه

برآمد به تخت و برآراست گاه

وز آن پس جهانبان والانژاد

کله برگرفت و عمامه نهاد

چنين داد فرمان به گردان گاه

که ننهد بجز لشکري کس کلاه

پس آنگه نويسندگان را بخواند

به تمکين و آزرم بالا نشاند

بفرمود تا نامه اي هر سري

نويسد به سالار هر کشوري

نخستين سر نامه نام خداي

خرد بخش و روزي ده و رهنماي

جهان آفرين داور دادگر

فروزنده ي ماه و زاووش و خور

وز آن پس ز من سوي گنداوران

به هر مرز و بومي ز پير و جوان

بدان کار ديده سواران ما

پرستنده و کاردانان ما

که دلها ندارند از غم دژم

نگيرند بي راه از کس درم

به درويش و مسکين مواسا کنند

به بيچارگان بر مدارا کنند

به دهقان بي خير و بي زور و تاو

دهند از خزينه خر و تخم و گاو

ز ويران زمين کس نجويد خراج

ز بازارگانان نخواهند باج

به دِه لشکري برنسازد نشست

ببخشند بر مردم تنگدست

که تاج کيي گر فروزان بود

ز رنج بر و کشت دهقان بود

به محتاج و بيچاره و بيوه زن

نگويد کسي جز به نرمي سخن

نرانند مرغان وحشي ز کشت

نگويند با پير و درويش زشت

بترسند از آه فريادخواه

کز آن تيره گردد رخ مهر و ماه

به سالار ديهيم و تاج بلند

رسد هم ز فريادخواهان گزند

زنان جوان و کِش دلفروز

نيايند از خانه بيرون به روز

پس پرده پوشيده دارند روي

نتابند سر بر ز فرمانِ شوي

کسي در سراي کسي ننگرد

ز فرمان فرمانده ار بگذرد

همانا که از ما بر اين مرز گاه

نبيند بجز بند و تاريک چاه

به گيتي بر از مرد و زن هر که هست

ز کار نکوهش بدارند دست

سوي کس به چشم بدي ننگرند

رهي جز رهي راستي نسپرند

که موري در اين راه بيکار نيست

خرد در پي رنج و آزار نيست

هر آن کو به آزار دارد سرشت

نه خوش روز بيند نه خرّم بهشت

جوانان و پيران ز روي نياز

يکي تن نپيچند سر از نماز

ز دل کينه و آز بيرون کنند

ز هر چيز نيکويي افزون کنند

بترسند از کردگار جهان

ز داننده ي آشکار و نهان

کس ار داشت ار بر کسي زر بسود

به وعده فرومايه را زر نبود

بر آن سود بنوشت سودي دگر

از آن مرد زر داده بس مايه ور

نجويد ز ده جز دود از سودِ مال

برو گر گذشته بود چند سال

ور اسبي ز گردان و ناماوران

بگيرد به کشت اندرون مرزبان

بود اسب نخجير آن کشتمند

به دهقان کسي برنيارد گزند

زن و مرد رخ سوي ره آورند

ز فرمان جان آفرين نگذرند

گر آزرده گردد وفا پيشه اي

ز بيداد و رنج بدانديشه اي

به من موبدان بر دهند آگهي

که تا دشت سازم ز گرگان تهي

بزرگان بدي را به يک سو نهند

همه رسم و آيين نيکو نهند

سري کو بپيچد ز فرمان من

نبيند بجز تيغ برّان من

نوشتند ازين سان دبيران شاه

پس آنگه نهادند در پيشگاه

به هر کشوري از جهانبان گُرد

زبان آوري شد يکي نامه بُرد

چو زين کار آسوده شد شهريار

برو روز خوش گشت هم روزگار

برآراست ز آن مرز سالارگاه

عنان سست بگذاشت برداشت راه

ز مسجد به آدينه بعد از نماز

جهاندار غازان شهِ سرفراز

سپه را از آن بوم ارّان کشيد

سراپرده بر مرز موغان کشيد

شب و روز بر طرف آن مرغزار

به جام بلورين مي خوشگوار

همي خورد فارغ ز دور سپهر

وزين گردش ماه و ناهيد و مهر

——————–

و ايضاً له

سراينده ي نامداران تخت

ستاينده ي خسرو نيکبخت

که از نامداران بخت بلند

دو والاگهر دانشِ ارجمند

برآرنده ي دُر ز درياي ژرف

سر آورده ي روزگار شگرف

چنين گويد از موبد سالخورد

که آن موبد از موبدي ياد کرد

نخستين معين آسمان هنر

دوم قطب شيراز والاگهر

به ايوان غازان شبي تاختند

ز بيگانه مجلس بپرداختند

سران چون ز ايوان به هر سو شدند

به شاه جهان هر دو زانو زدند

ز چاوي و از کرده ي ناپسند

بگفتند با خسرو ارجمند

ز رنگ و ز نيرنگ دستور تخت

وز آن کار نوروز برگشته بخت

ز ويراني مرز ايران زمين

ز گنج و ز لشکر ز کشور چنين

بگفتند و شاه جهان در شگفت

فرو ماند از آن کار و پاسخ بگفت

ز ناگه رشيد طبيب از کران

درآمد به ايوان شاه جهان

خم آورد پشت و نيايش گرفت

به شاه جهان برستايش گرفت

جهانجوي گفتش که بنشين ز پاي

ازين بيش بر پاي ايدون مپاي

چو بنشست فرمانده روزگار

بپوشيدش از خلعت شاهوار

وز آن پس بر آن دانشي ارجمند

همي گشت هر روزش ارجي بلند

چنين تا همي ويژه ي شاه شد

ز نيک و بد خسرو آگاه شد

به گاه و به بيگه در ايوان شاه

شدي کس نبستي برو ويژه راه

چو دستور از آن کار ديد آگهي

رخ نار گشتش بسان بهي

به چاره گري شد از آن نقشبند

که تا بر رشيد از چه آرد گزند

به قتلوغشه رفت و پوشيده گرفت

که با شاه گيتي بگو در نهفت

که از مرز ايران هر آنچ از من است

ز ديوانِ شه در ضمان من است

به فرمان داراي تخت بلند

به اقطاع من گر ز ديوان دهند

ميان سران سرفرازي کنم

به تيغ بد انديش بازي کنم

چو فرمان دهد خسرو روزگار

تو برگير آنگاه با من سپاه

که چون کار بندم براي تو من

نمايم به توفير چندين تو من

دگر ره به شاه جهان رفت و گفت

سخنهاي پوشيده اندر نهفت

که قتلوغشه باژ گرجيستان

نيارد به گنجور شاه جهان

سراسر به اقطاع خود برگرفت

به شاه جهان اين سخن در گرفت

چو بر زد سر از چرخ گردنده مهر

به ديبا بپوشيد روي سپهر

بيامد به درگاه قتلوغشاه

به رسم يلان کج نهاده کلاه

بدو گفت کيخسرو تاج و تخت

که اي نامور گُرد پيروزبخت

به ديوان بر از ساو گرجيستان

چو روشن نداري ز سود و زيان

وز آن پس که رفتي به بيگاه و گاه

به ديدار داراي تخت و کلاه

ز غازان بر آن سان شنيدي سخن

که روز نخستش هم افکند بن

يکي روز قتلوغشاه تهم

رسيدش ابا صدرچاوي به هم

به چاوي ميان سخن باز گفت

ز گفتار سالار و راز نهفت

ندانم که اين فتنه را مايه کيست

به خورشيد تابنده بر سايه کيست

بدو گفت سر فتنه ي روزگار

که اي پشت کيخسرو تاجدار

به غازان بر از موبدان کهن

نگويد کسي جز رشيد اين سخن

ز چاوي چو بشنيد قتلوغشاه

رخش شد ز تاب جگر همچو کاه

به دل بر همي داشت راز نهفت

مر آن گفته بر هيچ پاسخ نگفت

يکي روز در ره بدو بازخورد

چو بر ما کيان باز پرواز کرد

سخن گفته قتلوغشه با رشيد

رشيد جهانديده زو درشميد

به پاسخ چنين گفت کاي نامدار

سر لشکر و ويژه ي شهريار

همانا نيايد ز من کار زشت

نشايد مرا نيز از اين تخم کشت

سخن هر دو بر جاي بگذاشتند

ره خانه ي خويش برداشتند

بر اين روزگاري برآمد دراز

يکي روز اسفند شاه براز

ز ايوان به نخجيرگه برنشست

پس و پيش گردان خسرو پرست

ميان سپه شاه خورشيد وش

به شادي ز بگماز سرکرده خوش

شکارافکنان اندر آن بوم و دشت

رشيد آمد از راه و زانو نوشت

سخن هرچه بودش به شه بازگفت

ز قتلوغشاه و ز راز نهفت

چو بشنيد شاهنشه نيکبخت

از آن گفته ي او برآشفت سخت

فرستاد و قتلوغشه را بخواند

شنيده سخنها بدو باز راند

به سوگندش آنگاه تأکيد کرد

که از جاده ي راستي برمگرد

به پاسخ چنين گفت با شهريار

فراوان به گيتي بوي کامکار

به من در نهاني سخن صدر گفت

چو بشنيد شه ز آن سخن درشگفت

بدانست کآن فتنه را مايه اوست

به کشور خرابي و بيداد ازوست

پس آنگه بفرمود شاه جهان

به قتلوغشاه و کهان و مهان

که يکسر به ديوان شوند انجمن

بپرسند از آن ريمن بدسخن

به ديوان غازان بزرگان گاه

نشستند با سروران سپاه

ازو بازجستند يکسر حساب

فرو مانده شد همچو خر در خلاب

دبيران دانشور و رايزن

به باقي کشيدند سيصد تومن

سران سرافراز با آب روي

گرفتند از آن گفته بر گفت و گوي

ز نوروز جستند بازش نخست

به ديوان برو بر گنه شد درست

بر تخت خسرو شدند انجمن

از آن سروران جهان چند تن

بگفتند هرچ از سخن رفته بود

که در چاره بيچاره بنهفته بود

چو بشنيد داراي تخت کهن

ز گنداوران ستوده سخن

بفرمود کز خنجر آبدار

برآرند باد از تن خاکسار

بدان روز و آن تيغ آن بدهزاک

که نوروز را داد بر باد خاک

برآورد از صدرچاوي روان

برو کرد تاريک روشن جهان

مکن چشم بيگانه از کينه ريش

به نيکي اگر چشم داري به خويش

بدانديش را هم بدي کيفر است

نه چشم زمانه به خواب اندر است

برو چون سر آمد سراي سپنج

بشد شادي، آمد غم و درد و رنج

چو گيتي به خونش رخ و دست شست

بر آن مرز از آن خون گل و لاله رست

از آن کارداني بدو آن رسيد

که آن زاهد از روغن و شهد ديد

—————-

داستان درويش با نوشيروان و مثل نيکوکاران

چنين گفت از گفته ي راستان

يکي داستان موبد موبدان

که درويشي آمد به کسري ز راه

بسي آفرين کرد بر تخت شاه

که اي دادگر شهريار جهان

بماني به گيتي بسي ساليان

ز روي تو چشم بدان دور باد

همه روزگار تو چون سور باد

بود رسم و آيين فرزانگان

که آيند نزديک تخت کيان

به داشاد هر گونه چيز آورند

سخنهاي شايسته نيز آورند

مرا نيست حاصل ز چرخ کهن

بجز بيتِ چندي گزيده سخن

چو فرمان دهد خسرو ارجمند

بگويم يکي بيت از آن سودمند

چو بشنيد دارنده ي تاج و تخت

سر تاجداران بيداربخت

به درويش گفت اي جهانديده پير

بگو هرچه داري سخن دلپذير

سخن کآن بود روشن و پاکچهر

کند تيره رخساره ي ماه و مهر

سخن چون نکو روي داري مپوش

و گر نيست مي پاک و روشن بپوش

اگر هست معني سخن را بگوي

که از وي بيفزايد آب رو

که جان است معني سخن هست تن

اگر جان نداري ز تن دم مزن

به گيتي دو چيز آمد اي هوشيار

که ماند پس از تو ز تو يادگار

يکي نام نيکوست با هوش مغز

دوم راي بيدار و گفتار نغز

از اين هر دو برنگذرد ارجمند

که نامش بماند به گيتي بلند

گر آرد گذر زين دو پرکاردان

نه داناست گر هست بسيار دان

بدو گفت داننده پير کهن

که اي پرخرد شاه والا سخن

ندارم عروس سخن را نهفت

نگر تا ز گفتار دانا چه گفت

فَاَحسِن الي محسن احسانه

سَيکفيکَ وصلاً بهجرانه

به گوش جهانبان خوش آمد سخن

ز گفتار داننده پير کهن

بپوشيد کسري تن رهنماي

به ديباي رومي ز سر تا به پاي

دهانش پر از گوهر ناب کرد

روان بدانديش پُر تاب کرد

برو آفرين کرد بسيار نيز

بدادش فراوان ز هر گونه چيز

بفرمودش آنگه به سالي هزار

ز دينار پنج و ز خلعت چهار

نويسنده اي نام او پس به زر

به دفتر نوشت از شه تاجور

چنين گفت آنگه جهان شهريار

که اي پير فرسوده ي روزگار

نمايد سفيده چو هر صبح روي

سوي کاخ آيي و اين بيت گوي

بر آن رسمِ فرموده هر بامداد

به درگاه شاه آمدي پير شاد

بگفتي همان بيت روز نخست

ز در بازگشتي به راي درست

ز نو هر زمان پايه اي يافتي

ز هر کس گرانمايه اي يافتي

برافزود درويش را دستگاه

ز داشاد ناماوران سپاه

چنان شد توانگر ز دينار و گنج

که بر وي حسد برد مردي ز رنج

به کسري شد آنگه ز راي نهفت

ز درويشِ ناصح چنين بازگفت

که پيوسته با طفل و پير و جوان

همي گويد او آشکار و نهان

که نوشيروان را به گاه سخن

بود زشت و ناخوب بويِ دهن

به هر کهتر و مهتران بي خرد

زبان برگشايد به گفتار بد

چو بشنيد ازين گونه نوشيروان

چو خورشيد پُر تاب گشتش روان

برانديشه مندور شد ز آن سخن

به چاره گري شد چو پيري کهن

بدو گفت شه کاي ستوده گهر

نکوراي و دانشور و پرهنر

چگونه توانيم دانست ازوي

که او کژ نهاد است يا راستگوي

به کسري چنين گفت کاي دادخواه

چو آيد سخنگوي نزديک شاه

بخواند شه او را نشاند به پيش

دهد پايگاهش ز اندازه بيش

به نيک و بد و جست و جوي کهن

جهاندار با وي شود همسخن

چو گردد سخنگوي شاه جهان

جهانديده بيني بگيرد روان

شود بر جهانجوي روشن نخست

سخنهاي بدخواه و دشمن درست

پس آن روز ديگر پگه بامداد

بيامد حسود و به ره برستاد

چو درويش بر رسم هر روز خويش

سوي گاه مي شد بر آيينِ پيش

حسود آمد و پيش راهش گرفت

تو گفتي مگر نيکخواهش گرفت

به خان خودش برد و خوانش نهاد

ز هر گونه اي چيز و نانش نهاد

يکي آش پختش پيِ خورد مرد

به آش اندرون سير بسيار کرد

چو مهمان بپرداخت از خوردِ آش

ره کاخ برداشت بهر تراش

نبود آگه آن پير از کار پيش

وز انديشه ي آن بدانديش خويش

به درگاه شاه آمد و راز گفت

همان بيت هر روزه را باز گفت

شهش خواند نزديک خويش از فراز

فراوان سخن گفت با او به راز

ميان سخنهاي نوشيروان

سخنگوي شد آستين بر دهان

گمان برد شه کآن سخن راست بود

کزان دشمن پير ناصح شنود

برآشفت سالار نيکوسرشت

به دست خود از کين به گُردي نوشت

که دارنده ي نامه چون يافت بار

برآور ز باد و به خاکش سپار

بر آن نامه بر مهر خود برنهاد

به دست مر آن بيگنه پير داد

بدو گفت کاين نامه سوي فلان

ببر، آنچه بنوشتم از وي ستان

ستد نامه درويش و برتافت روي

به ره بر حسود آمدش مهرجوي

بپرسيد از آن پير درويش مرد

که نوشيروان با تو اي دون چه کرد

سخندان بدو نامه بنمود شاد

که من بنده را شاه اين هديه داد

به درويش گفت آن سيه روز کنج

که از سختي روزگارم به رنج

ز روي جوانمردي و مردمي

به فرياد مردم رسد آدمي

چه باشد که بر رغم بدخواه من

به من بخشي اين هديه ي شاه من

از آنجا که درويش از پيش ديد

به خواهنده بر بردل ريش ديد

بدو داد آن نامه ي بسته سر

نگر تا چش آمد از آن کِشته بر

چو بستد ز درويش شد مرد گُرد

مر آن نامه نزد سپهدار برد

سپهبد چو آن نامه ي شاه ديد

گشادش ز مُهر و در او بنگريد

پس آرنده ي نامه را نيو هش

به دژخيم دادش که اين را بکش

برآورد فريادو زاري، چه سود

زيان کرد از آن کرد سودش نبود

به خواري بر آن خاک مرد درشت

مر آن بدگمان را به زاري بکشت

ترا يار و ياور چو روزي ده است

بدانديش را سر بريدن به است

هر آن کو بدي کرد نيکي نديد

سرانجام از آن بد بدو بد رسيد

بدانديش و بدپيشه بد کار مرد

به گيتي ز نيکي دهش برنخورد

دگر روز بر رسم و راي کهن

به درگاه شد پير نيکو سخن

همان بيت هر روزه را باز گفت

جهاندار از آن کار ماندش شگفت

به نزد خودش خواند و جاهش فزود

بپرسيد از آن نامه کش داده بود

جهانديده داننده راز نهفت

به نوشيروان سربسر بازگفت

دگر باره گفتش که اي پير راد

به هنگام گفتن چه بودت مراد

که بيني گرفتي ميان سخن؟

به پاسخ چنين گفت پير کهن

که آن مهربان چون مرا خوان نهاد

به آش اندرون سير بسيار داد

برانديشه بودم از آن بوي سير

که نايد جهانجوي را دلپذير

چو بشنيد از آن گونه نوشيروان

شگفت آمدش بخشش آسمان

بسي آفرين کرد بر رايِ پير

که شد گفته ي تو ترا دستگير

چه نيک و چه بد با تو دارند روي

به نيکي گراي و سوي بد مپوي

به باغ جهان ويژه تخمي مکار

که جز زهر نبود برو برگ و بار

سرانجام کارش پشيمان شوي

وز آن کشته بر جز بدي ندروي

جهان ماند با رنج، چاوي برفت

بُناوي بيامد سراوي برفت

————–

وزارت خواجه رشيدالدين

گرامي پسر را ز هفت و چهار

جهان اين چنين پرورد در کنار

يکي رخت چون بر نهد زين سراي

چو او بگذرد ديگر آيد به جاي

جهان دژم برنپايد به کس

ورا رسم و آيين چنين است و بس

چو خار از ره خسروي دور شد

رشيد جهانديده دستور شد

برآراست يکسر جهان را چو باغ

چو دانا شبستان به نور چراغ

به هر مرز بر تخم نيکي فکند

به هر بوم شد زو يکي ارجمند

همه کاردانان با رايِ رست

پس آنگاه دستور خسرو بجست

برآمد به صدر وزارت مشير

چو در برج جوزا فروزنده تير

ستمديده را جان و دل شاد کرد

به دانش همه کشور آباد کرد

اساس بد و رسم بد برفکند

ز نيکي هم آيين ديگر فکند

ز دستور داناي با داد و دين

به خسرو ز هر کس رسد آفرين

نه چون شاه غازان کسي شاه ديد

نه دستور مانند دانا رشيد

جهان هر به ده روز با ديگري است

ندانم چه نامهربان مادري است

چنين گردد اين چرخ بي پا و سر

به نيک و به بد زو نباشد گذر

يکي را ز چَه برکشد تا به ماه

يکي را ز ماه اندر آرد به چاه

يکي را ز گردون برآرم ز يَم

يکي را نشاند به کنجي دژم

يکي را ز ياقوت افسر دهد

خورش روز و شب شير و شکّر دهد

يکي را پي لقمه خون جگر

کند گردش چرخ بيداد گر

مسوزان چو پروانه تن بر لگن

ز بهر نهادن مکش رنج تن

بد و خوب و کردار نيکو و زشت

تن آساني و رنج و درد و بهشت

به هرکس که بيني بر از داور است

خنک آنکه داور ورا ياور است

کسي را که او نيکبخت آفريد

سزاوار ديهيم و تخت آفريد

نشايد برو بر شدن بدگمان

که سودي نباشد ترا جز زيان

مرا طعنه در کار يزدان پرست

که هرکس سزاوار از آن شد که هست

به نادان و ناديده و بدنژاد

بزرگي دهد گر مر اين چرخِ راد

کند بوم ويران و کشور خراب

دل زيردستان شود زو به تاب

گرت کام بايد ز چرخ بلند

لب از ناپسنديده گفتن ببند

لب بسته بگشايدت بسته کار

گشاده دو دست و زبان بسته دار

ز بايستني آنچه بايست بود

چه سود از پي رفته گفت و شنود

به نيک و به بد هرکسي را زمان

سرآيد به امر خداي جهان

نه او از کسي و نه او زاد کس

يکي دان مر او را ز هستي و بس

هر آنچ او دهد سربسر داد دان

مران جز به نيکي سخن بر زبان

گذر نيست کس را ز تقدير اوي

سوي کل همه جزو دارند روي

ازويست هستي ازويست نيست

خداي بلندي و پستي يکيست

خرد را و جان را بر اين برگذشت

بدوي است يکسر همه بازگشت

به ملک اندرونش کس انباز نيست

به نيک و بدش يار و همراز نيست

همه بودنيها که بيني ازوست

دگر ره همه بازگشتش بدوست

اگر زوشناسي ره مهر و کين

به پاداش يابي بهشت برين

نداند کس او را چنان کوست راست

برين بر خرد و آفرينش گواست

گروهي که پيغامبران وي اند

همه راستگويان فرّخ پي اند

وز ايشان فروتر گروهي دگر

که دانش پژوهند و والاگهر

سديگر بزرگان کوي صفا

که بگسسته دارند کام و هوا

پس آنگاه شاهان روي زمين

که هم راي دارند و هم داد و دين

به درگاه او بر همه چاکرند

چو اختر بر افلاک کاريگرند

ندانند زينها کس او را که چيست

که از بود و نابودنيها بريست

ز راز جهانبان کس آگاه نيست

ز دانش کسي را بدو راه نيست

ز گوهر فروشان که دُر سفته اند

به مقدار دانش سخن گفته اند

سرانجام ازين گردش روزگار

وز اين اختر و چرخِ مردم شکار

به خاکِ سيه برنهادند سر

چو از مرگ کس را نَبُد برگذر

برفتند و گشتند در خاک پست

شود نيست ناکام هرکس که هست

خنک تن که او از جهان بگذرد

کس او را به نيکي به ياد آورد

الهي بجز تو نداريم کس

کسِ بيکسان را تو فرياد رس

ببخشاي چون جاي بخشايش است

که ذات مرا بيمر آلايش است

ندارم منِ مستمند نژند

زبان ستايش ز دستِ بلند

يکي خاکيم در رهِ باد خوار

ز گفتار و کردار خود شرمسار

نمايم رهِ راست کآن ره به تست

که نتوانم از خود من آن راه جست

به «نوري» شب تيره پرروز کن

درونم چو ماه شب افروز کن

ز گفتار و از کرده ي ناپسند

به من برمگير و زبانم ببند

چو من خود در اين ره نيم هيچکس

چرا خويشتن را شمارم به کس

کسِ بيکساني و پروردگار

گنه بخش و روزي ده آمرزگار

گر از در براني که خواند مرا؟

ندانم بجز تو که داند مرا

ببخشاي بر من که بخشنده اي

پناهيم ده چون پناهنده اي

به خود خوان چو بي يار و بي ياورم

براني تو گر با که رو آورم؟

لشکر کشيدن سولاميش از مرز روم و جنگ کردن چوپان و سوتاي و قتلوغشاه

هر آن کو بدانديش گردد نخست

بدِ او بدو بازگردد درست

سخن گستر نامه ي خسروي

دهد داستان کهن را نوي

برآرايد ايدون يکي داستان

به لولوي معني چو تاج کيان

دهد مرزبان را يکي جام مي

که نارد دگر ياد کاووس کي

چو خورشيدِ رخشان شود تيغور

جهان را بگيرد همي سربسر

پس آنگه به تأييد داراي گاه

کند خطبه و سکّه بر نام شاه

شه هفت کشور سکندرمنش

ز جمشيد برتر ز داد و دهش

ستوده جهاندارِ نو شيخ اويس

به نيرو چو شير و به گوهر چو قيس

جهانبان و بخشنده و پاکدل

سراپاي جان، تن نه از آب و گل

فروزنده تاجش ز اورنگ و گاه

فروزان چو بر چرخ خورشيد و ماه

همانا به گيتي چنو شهريار

نبيند دگر ديده ي روزگار

يکي داستان گويمت گوش کن

ز جام فنا جرعه اي نوش کن

که زد داستاني يکي هوشمند

هم از دوستان با يکي ارجمند

که دهقان فرتوده ي سالخورد

ز دستان يکي داستان ياد کرد

که چون خسرو تاج و اورنگ و تخت

جهانجوي با داد و بيداربخت

ز بغداد و آن بوم و بر ياد کرد

که تا رستخيز آن بر آباد کرد

چو خورشيد تابنده گشت از بره

برآراست گيتي به گُل يکسره

جهان شد دگر ره پر از رنگ و بوي

به خون شست گويي همه لاله روي

چمن چون ارم گشت از شاخ رز

ز هر شاخساري سراييد تز

رخ لاله و گل به رنگ شراب

به جوي اندرون آب همچون گلاب

به ديباي چين روي هامون و راغ

برآراسته چون عروسان باغ

همه کوه و راغ از گل سرخ و زرد

چو اختر بر اين گنبد لاجورد

زمين از رياحين شده سرگران

هوا مشکبوي از نسيمِ جنان

برآورده نيلوفر از آب سر

گل سرخ پر کرده دامن ز زر

چکان ژاله از نرگس نيم خواب

کمر بسته ني همچو جوزا بر آب

ز سنبل همه دشت و صحرا و کوه

شده چون زمين از رياحين ستوه

تو گفتي جهان راي ديگر گرفت

جواني دگر باره از سر گرفت

به روزِ چنين خسرو کامياب

برآراست چون شد بلند آفتاب

ز منزل به منزل همي رفت شاه

فروزنده بر چرخ چون مهر و ماه

شه تاجور چون به واسط رسيد

به ره بر يکي خواري آمد پديد

ز رومي سواران جنگي به شاه

سواري بيامد چو ابر سياه

که فرمانده کشور مرز و روم

سر جنگ دارد بر اين مرز و بوم

————–

آغاز داستان

يکي تاجدار است با فرّ و گاه

که دارد نژاد از فرامرزشاه

سلامت نديده سولاميش نام

سرافراز و کين آور و خويشکام

جهانجوي با گنج آراسته

ز هر گونه دارد بسي خواسته

جوان و سپهدار و جوياي نام

بلنداختر و با نژادي تمام

سر جنگ دارد به ايران زمين

چه فرمان دهد خسرو داد و دين

چو بشنيد داراي تخت کيان

به پاسخ چنين گفت کاي پهلوان

نه هر سر سزاي کلاه است و تاج

نه هر کس نشيننده ي تخت عاج

خرد بايد و نام و فرهنگ و راي

نژاد و سپاه و دل رهنماي

نگر تا چه آمد به سر بر زگاه

به تور و به سلم از منوچهر شاه

فرستم يکي لشکري تيغزن

که بر وي بشورند آن انجمن

همه مرز و بومش کنم خوار و پست

ندارم به کينه ازو باز دست

دهد نور چندان ستاره که ماه

نتابد به شب بر سرير سپاه

دگر ماه را نور چندان بود

که خورشيد رخشنده پنهان بود

چو شير از پي کينه گيرد ستيز

به هر مرز روباه جويد گريز

بگو گر سر جنگ داري بپاي

سوي رزم گُردانِ ايران گراي

فرسته چو بشنيد برگشت زود

به سالار گفت آنچه بشنيده بود

سولاميش ازينسان چو پاسخ شنيد

بپيچيد بر خويش لشکر کشيد

ز ترک و ز تازيک و رومي سوار

برو انجمن گشت پنجه هزار

همه رزمجويانِ پولادچنگ

همه پهلوانانِ ناوردِ جنگ

سپاهي بر اين گونه چون راست کرد

پس آنگاه آهنگ سيواست کرد

بر آن شهر و آن مرز لشکر کشيد

خبر چون به گوش بزرگان رسيد

به رزم سولاميش برساختند

ز هر سو درفشي برافراختند

بدادند بر شهر سه مه حصار

چهارم سرآمد بر آن روزگار

جهانجوي و با دانش و فرّ و راي

سرِ خسروان شاه کشورگشاي

از آن کار دشمن برآگاه شد

ز ايوان بر آمد سوي گاه شد

به سوتاي و چوپان و قتلوغشاه

چنين گفت شاهنشه تاج و گاه

که اي سروران ستوده گهر

شما را ببايد شدن زين گذر

بر آن بر بدانديشه ي بدگمان

ببايد چو شب کرد رويش جهان

پس آنگه ز هر مرز و هر بوم و بر

جهاندار و فرمانده تاجور

سپاهي ز گردان لشکرشکن

بر آن نامدارانش کرد انجمن

پس آنگه در گنج را برگشاد

فراوان سپه را زر و سيم داد

بپوشيدشان از سر و پا و تن

ز پولاد و آهن بسان لگن

پي رزم بر دشت و صحرا و شخ

بجوشيد لشکر چو مور و ملخ

سپاهي چو زين سان برآراست شاه

سپردش بدان نامجويانِ گاه

وز آن پس به بغداد ره برگرفت

رهِ مشهد پاک حيدر گرفت

بزرگان لشکر سرانِ سپاه

چو سوتاي و چوپان و قتلوغشاه

به جنگ سولاميش برساختند

درفش کياني برافراختند

کشيدند لشکر سوي مرزِ روم

سه نيوِ دلاور از آن مرز و بوم

چو آگاهي آمد بدان جنگجوي

ز سيواس و آن مرز برتافت روي

ز پولاد خودي به سر برنهاد

پي کين به ايران زمين سرنهاد

به صحراي اقشهر چون در رسيد

درفش دليران ايران بديد

وز اين سوي هم نامجويان گاه

بديدند رايات و گَرد سپاه

ز هر سوي چون تيره دود آمدند

دو لشکر برابر فرود آمدند

چو شب بر جهان پادشاهي گرفت

فروزنده خور تخت ماهي گرفت

هوا قيرگون شد زمين نيل رنگ

جهان گشت برشيد تاريک و تنگ

تو گفتي که زنگي شتابنده شد

همه ترک و رومي ورا بنده شد

چو يک بهره از تيره شب برگذشت

طلايه برون شد ز هر سوي دشت

هزبران کين پاسِ شب داشتند

يکي شب بر آن روز بگذاشتند

دگر روز کاين ترکِ گردون پرست

ز خاور برآمد به رنگ جمست

شب از ترس تيغش به هر مرز و کوي

چو زنگي به آب سيه شست روي

دو لشکر به کينه کشيدند صف

ز تابِ جگر بر لب آورده کف

نبد بر زمين جاي مور و از سپاه

نه بادِ وزان داشت بر دشت راه

نهادند هر سوي بر پيل کوس

تبيره زنان ترک و رومي و روس

چپ و راست لشکر برآراستند

ز هر سو دلاور همي خواستند

ز آواز شيپور و بانگِ دراي

تو گفتي سپهر اندر آمد ز جاي

دليران به ناچخ کشيدند دست

هوا راه بر پشّه از گَرد بست

ز سمّ ستورانِ هامون نورد

بناليد چون گاو ماهي ز درد

ز بانگِ هزبرانِ فرخاشجوي

بتندي پسر از پدر تافت روي

زمين بحرِ خون و هوا قير شد

ز سهمِ دليران جوان پير شد

به گَرد اندرون شد نهان آفتاب

شد از قوس هر سوي پرّان عقاب

ز خونِ هزبرانِ کاري به جنگ

شده ارغوان گون همه خاک و سنگ

تو گفتي زمين را ز خونِ سوار

همه بُسّد و لعل آورد بار

به آوردگه بر همانا که گَرد

رخِ روز و خورشيد را تيره کرد

ز بس کوشش رزم پير و جوان

بناليد يکسر زمين بآسمان

به ره بر همه خسته و کشته بود

ز کُشته به هر مرز بر پشته بود

ز رزم سواران بر آن پهنه دشت

نمِ خون ز ماهي فروتر گذشت

ز جنگ پلنگان پر خشم و کين

چو دريايِ خون گشت روي زمين

ز هر سو سري بي تن افتاده خوار

به مغز دليران برآلوده خار

بر آن رزمگه از پي رهگذر

بينداخت مرغ از هوا بال و پر

برآمد به کيوان يکي رستخيز

که بهرام گم کرد راهِ گريز

عنان را به تيغ و سنان داده بود

کجا نامجويِ تن آزاده بود

ز بس گرمِ تابِش آفتاب

بجوشيد مغز دليران ز تاب

زره بر تنِ جنگجويانِ کين

ز تاب جهانتاب شد آتشين

ز تارک سران ترگ برداشتند

دل خويش بر مرگ بگماشتند

يکي تن ز گردان نپيچيد روي

سپهر و زمين با غوِ نامجوي

ز ناورد چشم سران خيره شد

جهان بر جهان بينشان تيره شد

ز گردانِ رومي يکي تن نماند

که او نامه ي مرگ را برنخواند

همه جوشن و خِود گردانِ کار

به خون بر برآغشته در کارزار

زجان يکسر امّيد برداشتند

نه از خود نه از کس خبر داشتند

چنين تا خور از راهِ گردون بگشت

ز کوه آسياسنگ بر خون بگشت

به گوش دليران رسيد از سپهر

که گردون بُريد از شما بويِ مهر

نداريد جز کين به دل هيچکس

ز خون ريختن شرم داريد، بس

ز هر سوي گُردانِ فرخاشجوي

به لشکرگهِ خود نهادند روي

بَر از جوشن آزرده و تن ز تير

به هر خيمه گردي شد آرامگير

ز لشکر گرفتند هر سو شمار

که شد خسته و کشته ي کارزار

به دفتر ز گردانِ ايران زمين

نوشتند بيور سوارِ گُزين

ز روي هزبران بر آن کارزار

نوشتند… يکي زو هزار

نويسنده شد پيش سالار، گفت

سپهبد چو بشنيد از آن درشگفت

به شب پشت بنمود از آن مرز و بوم

سوي روم برگشت سالارِ روم

سپاهش که بودند يکسر ستوه

پراکنده گشتند بر دشت و کوه

گريزان به هر کشور و مرز و راه

چو از پورِ گشتاسب، ارجاسب شاه

به هر کوه چون مردمِ ناشناس

پريشان همي شد چو در قوس راس

ز هر سو که مي رفت ره برنيافت

مر آن راه گم کرده رهبر نيافت

——————

رفتن سولاميش به مصر و آوردن لشکر و جنگ کردن با امرا

پس آنگه سوي شام آورد روي

وز آنجا سوي مصر شد نامجوي

به آوردگه بر مثل ز آن شتاب

تو گفتي سگ و استخوان بود و آب

چو شب چادر قيرگون برفکند

خور از کوهساران برآمد بلند

سپه جنگ را باز برساختند

چپ و راست هر سو همي تاختند

ز گردان رومي به ره برگذشت

سواري نديدند بر رويِ دشت

يکي تن ز ناماورانِ نبرد

بيامد به لشکر شتابان چو گَرد

به چوپان و سوتاي و قتلوغشاه

چنين گفت کاي نامدارانِ گاه

سولاميش با زاوران درشت

نمودند زين مرز و زين بوم پشت

به شب روي چون مهر برتافتند

درفش کيانش نگون يافتند

چو گردان شنيدند از آن هوشيار

ستايش گرفتند بر کردگار

ببودند يکسر بر آن مرز شاد

وز آن کشتگان نيز کردند ياد

که بادا به هر دم هزار آفرين

ز داراي چرخ و زمان و زمين

بر آن نامداران با بهر باد

همه رزم بر دشت اقشهر باد

چو ز آن مرز نايافته شاه کام

رسيدش وز آن صبح دولت به شام

سوي مصر برداشت ز آن مرز راه

گريزان همي رفت شه با سپاه

به مصر جهان شد چو سالار روم

به نزد بزرگان آن مرز و بوم

بگفت آنچه ديد از سپاهِ غَزان

وز آن رزمجويانِ تخت کيان

بزرگان برو بر شدند انجمن

به نيکي سراسر همه رايزن

که ايدون ترا نزدِ خسرو بريم

ز کارِ دژاگه سخن گستريم

چنين گفت برگشته روز از نخست

که من عهد دارم به يزدان درست

که تا روم يکسر نگيرم به تيغ

نريزم چو خور خون هندوي ميغ

نه خواب و نه آرام گيرم چو باد

نبينم رخِ شاه والانژاد

بزرگان چو زينسان شنيدند ازوي

نهادند يکسر سوي تخت روي

بگفتند با شهريارِ بلند

ز سولاميش و روزگارِ نژند

بفرمود سالار آن مرز و بوم

که از نامداران به دارايِ روم

سپارند با خواسته سه هزار

ز ناماورانِ دلاور سوار

همه با کلاه و مترس و مجن

همه جنگجويانِ شمشيرزن

بر آن سان که فرمود دارايِ گاه

به خواهنده بر انجمن شد سپاه

بيامد سولاميش از آن مرز و بوم

سپاهي بياورد از آن سان به روم

گرانمايگان و بزرگانِ شهر

هر آن کو ز فرزانگي داشت بهر

پرانديشه گشتند از آن سه نخست

که کالاي بد بود و بازار سست

جهانديده کارآزمايانِ روم

که بودند والي بر آن مرز و بوم

شدند انجمن با گرانمايگان

به سالار بدکيش بر بدگمان

ببستند پيمان به رايِ درست

که شير ژيان را بگيرند رُست

گرفته به تختِ غَزان آورند

وز آن پس ز فرمان او نگذرند

پس آنگه سرانِ ستوده سخن

به درگاهِ شه برشدند انجمن

که ما بندگانيم يکسر تو شاه

به جان دوستدار و به دل نيکخواه

نتابيم روي از سولاميش و تخت

که ما تخت جوييم و سالار بخت

به فرمان و راي تو گردن نهيم

به هر ره که راني تو ما همرهيم

بر اين چون سرآمد شب و روزِ چند

سرآورد روزش سپهرِ بلند

شبي گشت خالي ز گردانِ گاه

سراپرده و کاخ و ايوان شاه

به شبگير بيگه برو تاختند

به کينه همه تيغها آختند

سولاميش را با دليرانِ چند

گرفتند سخت و نهادند بند

پس آنگاه بردند سوي سران

مر آن شاه را بسته ناماوران

به سوتاي و نورين و قتلوغشاه

سپردند دارندگان را ز راه

سفيده دگر روز چون بر دميد

ز مهرِ جهانتاب شب در رميد

سپهدار سوتاي و نورين پگاه

سولاميش را با سران سپاه

به تبريز بردند از مرز روم

بدان خرّم آباد فرخنده بوم

چو از رزم سوتاي و نورين براند

بر آن مرز چوپان نگهبان بماند

همه راه با ناي و رود آمدند

به شادي سرايان سرود آمدند

به دروازه ي قلعه از گَردِ راه

به در بر فرود آمدند آن سپاه

بدان حصن گشتند آرامگير

شب و روز شادي کنان جام گير

——————

[…]دن سولاميش به غازان خان طاب ثراه

زبان آوري پس ز گردانِ گاه

سوي شهرِ بغداد برداشت راه

شه از آب دجله گذر کرده بود

به قبر علي روي آورده بود

بدان مشهد پاک کرده نماز

به يزدان برآورده دست نياز

مر او را شفيعي به حق ساخته

به کارِ سولاميش پرداخته

نيانش کنان دست بر آسمان

به زاري همي گفت شاه جهان

که گر روحِ حيدر به نزدِ اله

بلند آشيان است و با قدر و جاه

مرا دست بر دشمن بدنژاد

دهد دادگر داور روزِ داد

برين بود کآمد سخندان فراز

خم آورد پشت و ببردش نماز

به خوبي چنين گفت با شه سخن

که نوشد جوان روزگارِ کهن

خرد را به نيکي تويي رهنماي

سرافراز بادي به هر دو سراي

سولاميش و ايلکاي و پولادسان

اَسَن، کرزه و ارقبوس از سران

به تبريز از فرّ دارايِ گاه

به بند گرانند [و] تاريک چاه

چو بشنيد گفتار مرد دلير

برافروختش اختر از برجِ شير

برآسود از تابِ دل شاه نو

چو از بخشِ خرچنگ شب ماهِ نو

بسي گوهر و زر به درويش داد

به ارزانيان خواسته بيش داد

بر آن خاک پاک اعتقادش درست

زيادت بر آن شد که بودش نخست

چنان شد که پيوسته شاه جهان

همي راند نام علي بر زبان

چو با کام از آن مرز شه بازگشت

تو گفتي که سيمرغ شهباز گشت

به بغداد شد شاه پيروزبخت

به کيوان برافراخت از ارج تخت

به قصر محوّل مر آن دادخواه

فرود آمد و بر نهادش کلاه

به آرام بر تخت شاهي نشست

ز شادي به کيوان برآورد دست

قضا را در آن روز از مصر شاد

که آن مرز پيوسته آباد باد

گروهي ز گردانِ با داد و دين

همه با نژاد از درِ آفرين

چو قبچاق و نيو ايلبکي از سران

چو بکتورِ پردل جهان پهلوان

چو ناماور جنگ بوزلان غزار

رسيدند بامردِ سيصدسوار

ز ره همچنان سوي شاه آمدند

پرانديشه و دل تباه آمدند

نمودند با خسروِ تاج و تخت

که لاجين شه مصر برگشته بخت

به بيداد دارد سرِ تاجور

همه مرز ازو گشت زير و زبر

ز بيدادي او به داد آمديم

سوي شاه با داد و راد آمديم

چو بشنيد ازيشان سخن شهريار

به نيکي برافزودشان ارج و گاه

به جاي نزه شان فرود آوريد

چنان کز بزرگان و شاهان سزيد

بفرمود پس شاه برترمنش

به رسم کياني ز داد و دهش

کمر چار و از جامه سيصد بزر

همه بافته رُست در يکدگر

چهار دگر دخت زير نقاب

نديده به شب ماه و روز آفتاب

همه ماهروي و همه سيمبر

همه بسّدين لب همه لب شکر

چو شاخ جوان از گل آراسته

همه نارپستان و نوخواسته

چو خواهنده گردي تو آهو بود

که ناخواسته داده نيکو بود

بر آن ماهرويان ز بهر نثار

درم دادشان نقد سيصد هزار

ز اندازه شان مايه برتر نهاد

به صفّ بزرگانشان جاي داد

وز آنجا به تبريز آورد روي

شهِ کشورآراي و ديهيم جوي

**صفحه=245@

——————

شکار کردن غازان به کوههاي کردستان و رفتن به دير رهبان

چو آمد به ميدان شه کامگار

برآسود چندي بر آن مرغزار

که بومش هواي تر و تازه داشت

ز خوبي به هر مرز آوازه داشت

به عزم شکاري يکي روز خوش

برآراست سالارِ جمشيدوش

عنانِ تگاور فرا راه داد

شه راست دل شد کُله کج نهاد

برآمد به هامون به کوه بلند

گوي شيرگير و شه ارجمند

ز هر سو تماشاکنان بنگريد

به هامون زمين بر يکي دير ديد

عنان سست بگذاشت شاهِ سوار

سوي ديرِ رهبان شد از کوهسار

برون تافت از دير ماهي بلند

به ابرو کمان و به گيسو کمند

يکي دخت چون دختِ افراسياب

نديده به روزش مگر آفتاب

به زنّار بسته ميانِ چو موي

چو خورشيد روشن ازو مرز و کوي

سر زلف و گيسو پر از تاب و چين

پرستار عيسي بت نازنين

دويد و سرِ اسب غازان گرفت

مهِ چارده مهرِ مهمان گرفت

ببوسيد پايش مهِ بت پرست

درآورد در گردن اسب دست

پس آنگه به پوزش بت فرهمند

فرود آوريدش ز اسب بلند

به شيرين زباني و چربي سخن

دلش جُست و بردش به دير کهن

چو در دير شد خسروِ بت شکن

يکي انجمن ديد از مرد و زن

ز هر مرز و هر بوم و هر کشوري

نشسته به دير اندرون مهتري

يکي پير رهبان در او سالخورد

به گيتي بر آگاه از گرم و سرد

سخنگوي گشته بر آن مهتران

بدو گوش داده ز پير و جوان

تو گفتي که دانا يکي دينور است

پرآگه ز توريت و يزدان پرست

همش موي چون شير و پوشش چو قير

سراسر سخنهاي او دلپذير

سخنگوي چون روي سالار ديد

ز شاهي در او روشن آثار ديد

بدو گفت کاي خسروِ تختِ خاک

جهانبان به فرمان يزدان پاک

چه گردي برين مرز ويرانِ ما

چه جويي ز کارِ پريشان ما؟

که شد رهنمونت برين بوم و بر

که دادت ز کار نهاني خبر؟

بدو گفت شاهنشه ارجمند

که اي راهبر پيرِ ديرِ بلند

بگوي و مينديش رازي که هست

که از دينها دين کدامين به است؟

بدو گفت پير اي ستوده سخن

جهاندارِ نو، شاهِ تختِ کهن

دلِ پاکت از زنگ کين روشن است

من اين دانم و اين سخن بر من است

بدان اي شه دادگر دين پرست

برين ره که بيني بسي رهبرست

به يزدان ز هر رهبري بر دري است

چو بيني همه دين و رهبر يکي است

نگر تا جهانبان به موسي چه گفت

به تورات در قصّه هاي نهفت

مرا تا بود يکسر آباد گنج

مخواه از کسي چيز و دل را مرنج

دوم تا مرا پادشاهي بود

مترس از کسي کآن تباهي بود

سه ديگر چو بيني همه عيب خويش

به عيب دگر کس مکن چشم ريش

چهارم مشو ايمن از اهرمن

که تا زنده بينيش نامرده تن

برانديش از کار پنجم نخست

به انديشه ي پاک و راي درست

که تا خويشتن را به مينو درون

نبيني برآسوده اي رهنمون

مباش ايمن از مکر و نيرنگ من

چنين گفت يزدان به دانا سخن

——————

سؤال از ذات حق تعالي جلّ جلاله

————–

بپرسيد بازش شهِ ماه چهر

ز داراي کيهان و گردان سپهر

—————-

جواب

به پاسخ برآراست رهبان زبان

چنين گفت با شاه روشن روان

که داراي کيهان يکي داور است

که از جسم و جان و خرد برتر است

در انديشه ي وهمِ کس نگذرد

که جان و خرد سوي او ره بَرَد

چو انديشه ي ما به هستي رسد

به ناداني و عجز و پستي رسد

چنان کوست او را نداند خرد

وزين پايه برتر خرد نگذرد

————-

سؤال

دگر ره بپرسيدش از کار دهر

ز سختي و آساني و نوش و زهر

————–

جواب

چنين گفت داننده ي ارجمند

که دل در سراي سپنجي مبند

که کس را نپوشد سرانجام تن

که نستاند از پوشش پيرهن

نبيند کُله زو سرِ تاجدار

که بر نايد از وي سرانجام کار

فريبنده کاخي پر از اژدهاست

که بنيادِ او سربسر برفناست

رهي پر ز خار است و باريک و تنگ

چَه پُر ز مار است و با نقش و رنگ

يکي روز شادي يکي روز غم

نپايد به کس بر سرايِ دژم

بود کارش اي خسروِ روزگار

بدين سان که بيني برين برگذار

پس از نوجوانيت پيري دهد

ز آزاديت بر اسيري دهد

پس از ايمني، ترس و رنج و ستي

پس از روز هستي دهد نيستي

پس از تندرستيت دارد برنج

دهد باز خواريت از جاه و گنج

پس از زندگاني چه آرد فراز

بجز مرگ و آن راهِ دور و دراز

ز من راست بايد شنودن سخن

که گيتي نگاري است پيمان شکن

نبندد در او هيچ تن دل به مهر

که چون او بسي ديد دورِ سپهر

——–

سؤال از کار آن جهان

دگر ره بپرسيد شاه زمان

ز کار پرانديشه ي آن جهان

—————

جواب

به پاسخ چنين گفت دانا سخن

که دل برگسل زين سراي کهن

ازين ره تواني شدن نزد شاه

که بر کس نپايد فريبنده گاه

مجو از پي سود بر کس زيان

کليد در آن جهان داد دان

برين ره ز هر سو بسي رهبر است

رهِ رستگاري بدين ره در است

ز موري برانديش کو سروري است

در اين ره ز سالار سرلشکري است

به گيتي برومند تخمي فشان

کزو برگرفتن توان ز آن جهان

هر آنچ آن بکاري برين مرز بر

بدان مرزيابي ازو بار و بر

تو داد و دهش کن برين برگذار

که اينجا جز اين هر دو نايد به کار

سراي جنان روشن است از جهان

که تاريک جايي است اين نزد آن

به نيکي توان يافتن آن سراي

چنين يافتستم من از رهنماي

————-

سؤال

بپرسيد بازش که خود مرگ چيست

که در روز و شب دشمن زندگي است

———–

جواب

بگفتا دو مرگ است نزدِ خرد

کز آن هر دو انديشه برنگذرد

چو بيرون رود روحِ روشن ز تن

بود مرگ اين تيره جسمِ بدن

دوم مردن روح نوراني است

کزو نفس را عين ناداني است

———–

سؤال

بپرسيد بازش که پيغامبران

چه جويند ازين بيوفا خاکدان

————–

جواب

بدو گفت رهبان که اي شهريار

برآگاه باش از بدِ روزگار

که اين نامدارانِ ديرِ کهن

که هستند يکسر ستوده سخن

سوي ما ز داور همه رهبرند

ز يک شاخ و يک دُرج و يک گوهرند

به ما بر نماينده ي راهِ راست

به تقدير و فرمان يزدان و خواست

هر آن کو بپيچد ز گفتارشان

نبيند نکويي به هر دو جهان

————-

سؤال

دگر باره گفتش که اي تيزهوش

سخن راست از بت پرستان مپوش

جواب

به پاسخ چنين گفت دانش پژوه

که شاها چه جويي سخن زين گروه

که اين بت پرستان همه بتگرند

برآرنده ي خويش را پرورند

پرستند مر کرده ي خويش را

ندانند دارنده ي پيش را

————–

[سؤال]

بدو گفت فرمانده تاجور

که از بت چه آيد ز خير و ز شر

نه نيکي رساند به کس در جهان

نه بَد دور دارد ز پير و جوان

چه آيد ز رايِ پرستيدنش

چه نقصان کسي را ز ناديدنش

————

[جواب]

بدان پاکدل شهريارِ جهان

به پاسخ برآراست رهبان زبان

که هرکس به رسم و آيينِ خويش

همي استوارند در دينِ خويش

به ما ويژه دين از نياکان رسيد

وزينسان به هرکس فراوان رسيد

به يزدان بر از طفل و پير و جوان

رهي بينم از آشکار و نهان

تو نيز اي شهنشاه از آن دينوري

که هستي ازين راه و زين دين بري

————-

سؤال

دگر ره بگفتش که برگوي راست

به گيتي بر از شادماني که راست

———

جواب

چنان داد پاسخ به دارايِ گاه

که اي درخورِ تاج و تخت و کلاه

جهان محنت آبادِ پرماتم است

سرايِ پر از درد و رنج و غم است

بسا کس ز شاهانِ روي زمين

که بودند با تاج و تخت و نگين

بسي رزمجويانِ آزادمرد

بسي نامدارانِ روزِ نبرد

بسي پرهنر از گرانمايگان

بسي نيز کارآگهانِ جهان

بسي ماهرويانِ روشن گهر

که پرورد مادر به شير و شکر

بسي دانشي موبدانِ گُزين

بسي گوشه دارانِ راه يقين

که رفتند و زيشان يکي تن نماند

که او نامه ي مرگ را برنخواند

نبودست گويي به گيتي دگر

ازين برگذر هر که کرد او گذر

خنک تن که از بخششِ آسمان

به داد و دهش بگذراند جهان

به گفتار رهبان چو شه بنگريست

به زاري فراوان به خود برگريست

———–

سؤال

دگر ره بپرسيد از آن هوشيار

که از کيست گيتي همي يادگار

————–

جواب

بگفتش از آن کس که دارد خرد

کزو دانِش مرد برنگذرد

رواني که باشد پس از مرگ شاد

نباشد به گيتي جز از دين و داد

————

سؤال

بپرسيد بازش که باداد کيست

به گيتي به ما بر زبيداد چيست

———-

جواب

بدو گفت داننده ي روزگار

که اي تاجور پرخرد شهريار

بدِ خويش را داد پنداشتن

به دادِ کسان چشم بد داشتن

————-

سؤال

دگر باره گفتش که خوبي ز چيست

به گيتي نکوبخت و بدبخت کيست

———-

جواب

بگفتش که بدبختِ گيتي پرست

نکوبخت آن کو خرد پرورست

————–

سؤال

بپرسيد باز از بزرگ ارجمند

که گيتي قديم است يا کرده اند

———–

جواب

چنين گفت رهبان که اي شهريار

برآگه ز نيک و بدِ روزگار

زمين با سپهر برافراخته

هر آنچ آن تو بيني بود ساخته

دگر ساخته گردشِ روزگار

به خاک اندر آرد سرانجام کار

———

سؤال و جواب

بگفتش ز گيتي که محرومتر

بگفتا دلازارِ مادر پدر

————-

سؤال

بگفتش که فردا چه آيد به پيش

ز نيک و ز بد اي نکوهيده کيش

————

جواب

چنين گفت کاي خسروِ تاجدار

نداند کسي غيب جز کردگار

—————-

سؤال

ز رهبان دگر ره يکي داستان

نهاني بپرسيد شاه جهان

که مردي گريزان شد از پيلِ مست

به شاخ درختي درآورد دست

نگه کرد در زير پاي درخت

چه ديد آن گريزنده ي تيره بخت

شتابان دو موشِ سياه و سفيد

بريدن گرفته مر آن بيخِ بيد

شده حلقه پس چار مارِ دگر

به زيرِ دو پايش برآورده سر

ز ماران فروتر يکي تيره چاه

که خورشيد در وي نمي يافت راه

به چاه اندرون اژدهاي دژم

شدي راست گاهي شدي پشت خم

چو نوک سنان برکشيده زبان

دهان باز کرده چو تير و کمان

ز موشان و ماران و آن تيره چاه

شگفت آمدش ماند بر جايگاه

دگر ره نگه کرد بر برگِ شاخ

برش انگبين ديد بر وي فراخ

چنان بيخود از مزّه ي نوش شد

چَه و مار و موشش فراموش شد

دل خود بر آن مزّه ز آن سان نهاد

کز آن اژدها هيچ ناورد باد

—————-

جواب

چو بشنيد رهبانِ روشن روان

چنين داد پاسخ به شاه جهان

که آن سايه گستر درختِ بلند

بود زندگيِ شهِ ارجمند

دو موش سفيد و سياه از نسب

يکي روز دان و دگر تيره شب

بود چار عنصر مر آن چارمار

مخالف مزاج و گهر هر چهار

همان چاهِ تاريک دان اين جهان

به چاه اندرون اژدهاي دمان

بود مرگ اي شاهِ والاگهر

که او را نباشد کسي چاره گر

بر آن برگها بر برِ انگبين

بود غفلت اي شاهِ با داد و دين

کسي کو بدان مزّه شد شادمان

فراموش کرد اين جهان و آن جهان

بپرهيز از آن مزّه ي دلپذير

اگر چند دل راست زو ناگزير

نخست ار به خوبي چو نيشکّر است

سرانجام بَدمزّه چون ژاور است

به گيتي مشو فتنه ي خورد و خواب

رخ از دانشِ موبدان برمتاب

—————-

سؤال

دگر ره شهِ تاج و تخت بلند

بپرسيد از آن دانشي فرهمند

به نکته ز رازِ نهاني سخن

سخنهاي ژرف از ستوده شمن

نخستين بگفتش کدامين يکيست

که نزد خردمند و دانا دو نيست

دو ديگر که آن نيست سه در شمار

کدام است سه کو ندارد چهار

کدامين چهار است کآن پنج نيست

چه پنج است کآن ششّ بي رنج نيست

دگر شش کدام است اي هوشيار

که هفتم ندارد ز رويِ شمار

چه هفت است کآن نيست هشت از رصد

چه هشت است کآن نيست نُه در عدد

کدامين نُه است آنکه خود نيست دَه

چه دَه است کِش نيست هم يازده

ده و يک بگو چيست از راهِ راست

ده و دو چه داري به افزون و کاست

—————-

جواب

به پاسخ چنين گفت کاي بي همال

به گيتي نکرد از من اين کس سؤال

وليک اي جهانجويِ دانش پذير

جوابت چو يک يک دهم يادگير

نخستين يکي، يک خدايِ جهان

دو ديگر، يکي شب يکي روز دان

سه ديگر، مواليدِ سه گانه اند

چهار، اخشيجان کز يکي خانه اند

بود پنجمين، پنج فرضِ نماز

ششم، شش جهت دان ز هر سو فراز

بود هفتمين، هفت در زير خاک

به دوزخ بر از امرِ يزدانِ پاک

بود هشتمين، هشت بابِ بهشت

خدا اين چنين گفت با زردهشت

نهم، نُه مه است از شمارِ زنان

بدان اي جهانبانِ روشن روان

سه و هفت، يارانِ پيغامبرند

که بر آسمانِ خرد اخترند

ده و يک، به يوسف برند از نخست

برادر ز توريت خواندم درست

ده و دو، کنون دان يکي سال راست

برين بر نه افزوني آيد نه کاست

خرد يافته خسروِ داد و دين

به رهبان بسي کرد بر آفرين

———

سؤال

پس آنگاه گفت اي سخنگوي راست

بگو راست مينو و نيران کجاست

———–

جواب

چنين گفت داننده ي فرهمند

که اي خسروِ تاج، و تختِ بلند

بهشت برينت به گردون بر است

همي دوزخ ايدون به سجّين در است

————–

سؤال

به رهبان دگر گفت شاه جهان

چه داري ز درهايِ مينو نشان

بگو آشکار و مپوشان سخن

ز کژّي رهِ راستي کم مکن

چو رهبان شنيد از دلش هوش گشت

زبان را فرو بست و خاموش گشت

به رهبان بزرگان آن انجمن

بگفتند کاي دانشي مِه شمن

نگويي جهانجوي را بر جواب

به خاموشي اندر چه بيني صواب

———-

جواب

چنين داد پاسخ سخنگوي نغز

که اي نامدارانِ پاکيزه مغز

چنان آيدم آنچه گويم نخست

نداريد باور به رايِ درست

وز آن روي گفتار من نشنويد

سرانجام آخر پشيمان شويد

بگفتند کاي پيرِ دير کهن

بگو آنچه داري مپوشان سخن

سخن هر چه از پرده ي راستست

چو شاخ از گلِ نو برآراستست

رهي کآن سويِ رستگاري بود

نمايي به ما راستکاري بود

چو بشنيد رهبان زبان برگشاد

به آوا خداوند را کرد ياد

چنين گفت بر هر دري از بهشت

چو خورشيدِ روشن قلم برنوشت

که هر دو جهان را بود يک خداي

محمد رسولش به حق رهنماي

ز رهبان سران چون شنيدند راز

چپ و راست هر سو ز شيب و فراز

برآمد خروشي از آن انجمن

به آواز گفتند بر مرد و زن

که بستيم پيمان و ايمان نخست

به يزدان و پيغامبرش بر درست

تو گفتي بر آن انجمن مرد و زن

شدستند يکسر همه بت شکن

ز يزدان همي نيکوي خواستند

به توحيد و ايمان برآراستند

پس آنگه به شه برشدند انجمن

زن و کودک و مرد و داناشمن

زبان برگشادند يکسر به داد

که اي شاهِ اورنگ والانژاد

گروهي برين مرز آهرمنند

که بر ما همه رهزن و دشمنند

يکي قلعه دارند رُست و بلند

برو پنج در بازنا کرده بند

بر آن در ز گفتارِ دانا بزشک

سه در سوي ترّي دو در سوي خشک

نشسته به هر در بر اي مرزبان

يکي پر خرد دانشي ديده بان

به ترّي و خشکي بر آن برگذر

نيارد کسي گاه و بيگه گذر

چو بينند ناگه يکي کاروان

فرستند کس سويِ دز در زمان

پراکنده گردند از آن دز سپاه

بگيرند بر مرد و زن کوه و راه

ازيشان به ما بر رسد بس گزند

چو هامون کنند پشتِ کوهِ بلند

از ايشان پريشان بود بوم و بر

پناه از بدان اي شهِ دادگر

به پاسخ چنين گفتشان شهريار

که اکنون به تأييد پروردگار

بگيرم بر ايشان ره از پيش و پس

نمانم ازيشان يکي زنده کس

بر و بومشان خوار و ويران کنم

کُنام پلنگان و شيران کنم

به دير اندرون بد سخنگوي شاه

در و دشت و هامون گرفته سپاه

سخن چون سرآمد بر آن انجمن

برو شد ز دير آن شهِ بت شکن

روان فتنه بنشست و شه برنشست

کُله گوشه ي خسروي برشکست

به پيکار با سرورانِ سپاه

بتندي رهِ حصن برداشت شاه

سواران به فرمانِ دانش پژوه

گرفتند يکسر در و دشت و کوه

بر آن رهزنان بر ببستند راه

دليرانِ ايران سرانِ سپاه

به هر مرز ازيشان بر آن بومِ چند

گرفتند و کشتند و کردند بند

برُفتند يکسر سرانِ گروه

ز خار و ز خس رويِ هامون و کوه

همان کرد غازان بر آن برگذشت

که بهرام با شير و گرگان به دشت

چو شد رويِ هامون ز دزدان تهي

يکي شد به شه داد بر آگهي

شهِ پاکدل خسروِ تاجدار

چنين داد پاسخ به دانا سوار

که از من سرانِ سپه را بگوي

که رخ برنتابند ازين مرز و کوي

به يک ره چو جنگي سواران کنند

به در بر همه تيرباران کنند

به چرخ و به ناوک به گرز و کمند

به خاک اندر آرند حصنِ بلند

ز سمّ ستوران از آن توده خاک

يکي جاي سازند ژرف و مغاک

چو گردان به در بر برآراستند

به فرياد از دز امان خواستند

که و مه تو گفتي و پير و جوان

به سر برنهادند باژِ گران

نيايش کنان سويِ شاه آمدند

وز آن بيرهي سويِ راه آمدند

چو گشتند بيچاره و دردمند

بر ايشان ببخشود شاهِ بلند

به خون بر يکي خط به ديوان شاه

نوشتند و دادند لَوجانِ راه

کز آن پس ز پير و جوان برگذر

نيارند بي ره يکي تن گذر

کنون بشنو از «نوري» اي زادمرد

يکي داستان نغز و ز آن برمگرد

در از ژرف بنگر تو نيکو بدان

که پوشيده گفتم من اين داستان

ز رهبان و آن دير و آن انجمن

ز شاهِ دز و مردمِ راهزن

وز آن لشکر و ديدبانانِ مست

وز آن دختر نغز عيسي پرست

همه سربسر با تو همخانه اند

همه آشنايانِ بيگانه اند

گرت آگهي بايد اي زادمرد

از آن مرز و ز آن بوم و بر برمگرد

بود دير دنيايِ بيگانه دوست

همان دخترِ نغز لذّات اوست

خرد دان تو پير سخنگوي را

که صد قسم مي کرد يک موي را

همان اهل مجلس ز پير و جوان

بود حرص و آز و امل بي گمان

بود سر مر آن قلعه را پنج در

که خواند چو آبش خرد برگذر

غضب دان و شهوت مر آن رهزنان

که بودند بر برگذر بي گمان

چو دانستي اين داستان کهن

روان و خرد را بدو زنده کن

چو آگه به خود مر ز راهِ نهفت

شود مرد دانا نماند شگفت

—————-

[آمد]ن غازان به ايران زمين و کشتن سولاميش را

نگر تا چه بازي کند روزگار

چه دستان نمايد به هر دم چهار

يکي را دهد تاج و ديهيم و بخت

يکي را به خاک اندر آرد ز تخت

نماند به يک حال بر روزگار

خزان راست دست از پسِ نوبهار

چنين داد دهقانِ والاگهر

بُدست از پسِ بت پرستان خبر

کز آنجا جهاندارِ با داد و دين

که باد از جهان آفرينش آفرين

به اوجان زمين ساخت آرامگاه

فرود آمد و پس برافراشت گاه

که بودش هوايِ خوش و آبِ پاک

بر آن مرز زد خيمه سالارِ کاک

برآمد به اورنگ شاهي دلير

چو خورشيدِ تابنده از بخشِ شير

بر آن مرغزار از نسيمِ سهند

برآسود شاهِ جهان روزِ چند

وز آنجا به تبريز آورد روي

شهي گيتي افروز و ديهيم جوي

بزرگان و گنداوران جهان

پذيره شدندش ز پير و جوان

زرافشان پس و پيش بر شهريار

ز هر سوي کردند خورشيدوار

چو آمد سويِ برجِ خرچنگ ماه

به کارِ سولاميش پرداخت شاه

بفرمود پس خسروِ کامگار

به دژخيم، کاي خيره سر بر مخار

بياور مر آن دشمنِ گاه را

ستم پيشه بد رايِ بدخواه را

روان گشت پس دژ به فرمانِ شاه

سولاميش را با سرانِ سپاه

بياورد و گُردي برو برگماشت

به درگاهِ غازان بسي بر بداشت

به آگاهي آمد يکي سويِ تخت

سخن گفت از آن شاه برگشته بخت

به دژ گفت سالارِ با راي و هُش

چه داري به در بر مر او را بکُش

ببر سويِ ميدان بزن گردنش

پس آنگه به آتش بسوزان تنش

به ميدانش بردند بربسته دست

دليران و گُردانِ خسروپرست

بر آن شاه بي فرّ و بيدادگر

زن و مرد جوشان ز هر بام و در

دژ آمد به کينه ميان را ببست

فرو خورد خشم و برآورد دست

يکي تيغ چون چشمه ي آفتاب

گرفته به دست اندرون پُر ز تاب

بزد بر پسِ گردنش کرد چب

همان روزِ روشن برو کرد شب

بپرداخت در دم روانش ز تن

بجوشيد يکسر برو انجمن

پس آنگه بلند آتشي بر فروخت

مر آن خسروِ روم را تن بسوخت

همان کرد با او که با گرگسار

به ناوردِ ارجاسب اسفنديار

سرانِ دگر ايسن و ايلکاي

که بودند سالار را رهنماي

برآوردشان دژ ز کينه به دار

نگون بختيان را به بد روزگار

دگر کرزه پولادسان و ارقيوس

که بودند گردانِ با ناي و کوس

ببستندشان بر شترها ستيخ

ز بر تخته کرده همه چار ميغ

گرفته مهارِ شتر هر تني

بگشتند بر گردِ هر برزني

چنين است آيين چرخ دژم

يکي روز شادي يکي روز غم

نگر تا ننازي به تاج و سپاه

که گيتي فراوان چو تو ديد شاه

برين مرز چون ساليان بگذرد

شگفت ار کسي از تو ياد آورد

بکوش اي جهانبان به داد و دهش

که يابي به پاداش خرّم بُوِش

تو چون دادگر باشي اي تاجور

نبيني جز از داد از دادگر

————–

خواستن غازان خان کرامون را و عروسي کردن

چو شد پاک از خار و خاشاک راه

جهان چون عروسي برآراست شاه

ز لشکر يکي مرد شيرين سخن

سرافراز و با نام و با جاه و بن

بيامد به دارايِ کشور نهفت

ز نويان اباتاي پوشيده گفت

نبيره مر او را يکي دختر است

که از ماهِ تابان بسي بهتر است

بپرورده مادر به شير و شکر

به رخساره ماه و به تن سيمبر

به زلف و به رخ چون شب و آفتاب

به رنگ و به بو چون گل و مشکِ ناب

سمن چهره و نوش لب سيم خد

کمان ابرو و دلبر و تيرقد

تنِ نازکش زيرِ ديبايِ ناب

چو در جامِ بلّور روشن گلاب

همه تن چو جان و همه جان چو تن

همه لب چو برگ گل و گل سمن

مه از عکسِ رويش به شب کاسته

ز سر تا به پا چون گل آراسته

به رفتن چو کبکِ دري خوشخرام

گرامي چو جان و کرامون به نام

به گفتار شيرين به بالا چو سرو

بَري همچو سيم و مياني چو غَرو

به ابرو کمان و به گيسو کمند

به ديدار ماه و به بالا بلند

تو گفتي که رضوان به باغِ بهشت

گلش را ز مشک و ز عنبر سرشت

بهشتي يکي حور زيرِ نقاب

نتابيده بر وي ز شرم آفتاب

همه زلف مشک و همه مشکبوي

همه روي لاله همه لاله روي

نشايد مر او را بجز شاه جفت

که نيکو بود مهر را ماه جفت

ز گفتارِ او شه پر آزرم شد

به خواهش برو بر دلش گرم شد

به خواهشگري پيش شاهِ جهان

فرستاده اي رفت شيرين زبان

بخوبي بگفت آنچه بايست گفت

شنيد آنچه بايست نيز از نهفت

پس آنگه به قتلوغشه نامور

که بودآن مِه چارده را پدر

ز سالار ديهيم و اورنگ و داد

نويدِ فراوان به امّيد داد

به پاسخ چنين گفت خسروپرست

که من بنده را خود يکي دختر است

کزويست روشن جهانبينِ من

بدو شاد هم جانِ غمگين من

چو خواهنده باشد شه نيکخواه

به رسمِ کنيزان فرستم به شاه

دگر روي کين خسروِ باشکوه

برآمد درفشان ز چاکادِ کوه

فرستاد شه موبدان را بخواند

وز اين در سخن با بزرگان براند

به هفتاد تومان بزرگانِ شهر

به شه بر به آيين ببستند مَهر

برين هفته اي چون برآمد زمان

فرستاد دختر به شاهِ جهان

ز هر چيز بر رسم و آيين خويش

به دختر پدر داد ز اندازه بيش

صد اشتر صد استر برو بارِ زر

کنيزان ز سيصد فزون سيمبر

غلامانِ پاکيزه و خوبروي

همه ترک و رومي همه بسته موي

ز سيصد فزون در پس و پيش يار

به اسبان تازي همه برسوار

ز ديباي چيني ز صد بيشتر

همه تار سيم و همه پود زر

ز رومي همان نيز خادم بسي

کز انسان نديدست چشم کسي

عماري يکي از مه آراسته

به پيش و پسِ پشتِ او خواسته

همه راه با ناي و رود آمدند

به ايوانِ غازان فرود آمدند

برآمد يکي ماه از آن بارگاه

کزو گشت روشن جهانبينِ شاه

دژم کرده نرگس ز تاب سهر

يکي تاج بر سر ز ياقوت و زر

برآورده بر گل گلابي ز شرم

به اندام سيم و به آواز نرم

چو شاخ سمن يکسر از گل به بار

دو گوهر به گوش اندرون شاهوار

همه رويِ مه بود تابان ز گاه

همه تن روان بود روشن چو ماه

تو گفتي که رويش به زيرِ نقاب

شب تيره بود و در او آفتاب

چو بگشاد روي از نقاب آن پري

به جانش مه و مهر شد مشتري

برو فتنه شد شه چو رويش بديد

چو سهراب بر رويِ گُرد آفريد

بفرمود با ميگساران خويش

که خواليگران را بخوانند پيش

فراوان ز هر گونه سازند خورد

به کس بر گراني نيارند کرد

پس آنگاه ايوان برآراستند

ميِ ناب و رامشگران خواستند

سران چون گل نوبهاران شدند

به هر مرز بر ميگساران شدند

برآراسته همچو گل در بهار

سراپرده و خانه ي  شهريار

به ديباي رومي و اکسون چين

بپوشيده چون سبزه روي زمين

ز بومي مي و عود و مشک و گلاب

ستاره نکرده به شب هيچ خواب

ز پوشيده رويان برون از شمار

به سر بر طبقها ز بهرِ نثار

پر از لعل و ياقوت و درّ خوشاب

کزو دل طرب يابد و ديده آب

ز عنبر گرفته بتانِ دگر

يکي شمع و هر يک چو شاخ شکر

تو گفتي که کاخ و شه و دختران

فلک بود و مهر و مه و اختران

ز آواز چنگ و ز عود و سرود

دماغ فلک مست و هر کس که بود

تو گفتي جهان دخت دوشيده شد

ز چشمِ بدانديش پوشيده شد

ز شمعِ برافروخته گوي خاک

چو روي فلک ز اخترِ تابناک

ز تاب چراغ از شب عنبرين

تو گفتي مگر آسمان شد زمين

شبي چون رخِ مه دل افروز بود

نه شب بود کآن شب همه روز بود

تو گفتي گشادند بابِ بهشت

در آن شب به حورانِ عنبر سرشت

چو از شب يکي بهره افزون گذشت

مهِ نو سويِ گاوِ گردون گذشت

مه و مهر کردند با هم قران

به يک برج دو سعد روشن روان

کرامون را شاه چون ديد پيش

کشيدش به مهر اندر آغوش خويش

برآميخت با او چنان شهريار

که بهرام با دختر ماهيار

به تختِ کيان بر بر آرامگاه

به مرجان در گنج بگشاد شاه

چو مهر از درِ گنج برداشت شاد

به سر بر کلاه کيي برنهاد

چو خورشيد از ماه خودکام شد

سويِ جدي نازان چو بهرام شد

جهان را به نوش و به شادي گذاشت

به گيتي بجز تخمِ نيکي نکاشت

جهانبان که آگاه باشد ز داد

ز بد اخترش روز تلخي مباد

مبيناد چشم سپهرِ بلند

به سالارِ با داد و دين برگزند

جهان خور که ماند از تو خواهد بسي

در او چون نپايد فراوان کسي

خنک آنکه با داد ازو برخورد

چو داند که روزي جهان بگذرد

بخور هرچه داري ممان بهرِ کس

که جز دادگر نيست فرياد رس

چو روزي به ناکام ازو بگذري

همان به که از رنج خود برخوري

ز رنج خود آن کس همي برخورد

که در زير دستانِ خود بنگرد

——————

[سخن] گفتن امراي مصر [و] شام با غازان خان محمود

هر آن را که باشد خرد رهنماي

سر سرکشان را درآرد به پاي

کسي را که يزدان گُزيد از جهان

نشايد برو برشدن بدگمان

بدار از بدانديش و بدکار دست

که هرکس سزاوارِ آن شد که هست

جهان بر جهاندار ماند بسي

شنيدستم اين راز از هر کسي

که از گردِش اختر و روزگار

به داد و دهش برخورد شهريار

ز بيدادگر تخت و تاج بلند

ستاند سپارد به خاکِ نژند

ستم نامه ي عزل شاهان بود

ستمگر هميشه هراسان بود

به نيکي دلِ بندگان شاد کن

به داد و دهش گيتي آباد کن

سراينده ي داستان شهي

چنان يافت از بخردان آگهي

که چون شاه اورنگ والاگهر

تهي کرد گيتي ز بيدادگر

برآراست همچون عروسي جهان

ز داد و دهش خسروِ کامران

همه رسم و آيين بد برفگند

به تأييد يزدانِ چرخِ بلند

به هر مرز و هر کشوري بر زداد

همه رسم و آيينِ نيکو نهاد

چو نيکو بود رايِ داراي تخت

جهان شاد باشد به نيروي بخت

نيايد بد از شهريارِ بلند

چو باشد خرد يافته ارجمند

نگردد به کردارِ بد نامور

مگر آنکه ناپاک دارد گهر

مرنج ار بد آيد ز بدکار دوست

ز کوزه تَرابد همان کاندر اوست

به گيتي ز بدگوهر و بدنژاد

نيايد بجز بد مپيماي باد

جهاندار روشن روان پاک دل

سرشته ز عنبر نه از آب و گل

ز امن و امان چهره ي روزگار

برآراست چون گل به وقتِ بهار

مگر لشکرِ کشور مصر و شام

که بودند چون گرگِ بدريده دام

يکي روز از روز خردادماه

به تخت کيي بر به آرام شاه

نشسته ستاده به گردش سران

جهان پهلوانانِ روشن روان

که و مه ز گُردانِ خسروپرست

ستاره نهاده زبردست دست

بر آسوده دل از غمِ روزگار

به يادِ جهانبان همه ميگسار

ز مصري نژادان به آراي و فر

جهانديده قبچاق والاگهر

خم آورد پشت و ستايش گرفت

به شاه جهان بر نيايش گرفت

پس آنگه چنين گفت با شهريار

که اي تاجور خسروِ روزگار

به کام تو بادا زمين و زمان

ز تو دور چشمِ بد و بدگمان

سرِ تاج باد از سرت سربلند

ز دشمن به گيتي مبادت گزند

تويي چون بلند آفتابِ سپهر

چه بودت که بر ما نتابي به مهر

نشايد که خورشيد تخت بلند

نتابد سويِ مردمِ دردمند

گروهي سپاهند در مصر و شام

کز ايشان به گيتي مماناد نام

همه مرز از ايشان پر از رنج و سوز

نشانند شاهي به هر پنج روز

بپيچيده يکسر سر از راستي

نجسته رهي جز کژ و کاستي

برآشفته کارند چون اهرمن

ندارند يک سر مر آن انجمن

نه دين و نه راي و نه هوش و توان

نه راد و نه داد و نه رسم کيان

جهاندار تو شاه تخت کهن

چو بر راي ايشان نگويد سخن

برو روز را تيره چون شب کنند

سرِ تاجدارش به فرسب کنند

نشانند بر گاه و تخت کيان

به شاهي يکي را ز ناماوران

ز بيدادي و رسم بد نگذرند

پي داد و دين و خرد نسپرند

بسي بيگنه را در اين چند سال

ز بيداد کشتند و بردند مال

نخستين نجيبِ جهان شهريار

که بود از نژادِ علي يادگار

ز تاج و ز تختش برانداختند

بُنه هر چه بودش بپرداختند

نه سر ماند و نه تاج و نه افسرش

نه اورنگ و نه گنج و نه لشکرش

نشاندند بر جايش آشوب را

محمد ابي بکر ايّوب را

برو چون برآمد به شاهي دو ماه

گرفتند بر وي به بيراه و راه

سپردند از تاج و تخت بلند

چو گنج کيان را به خاک نژند

برو چون سرآورد اختر زمان

ملک صالح از پشتِ ايّوبيان

به جاي برادر به شاهي نشست

چو کيوان به صاحب کلاهي نشست

بيامد سپاهي ز شاهِ فرنگ

بدان مرز و بوم از پيِ کين به جنگ

دو سال و دو مه در ميان جنگ بود

که بر مصر و بر روس ره تنگ بود

در آن جنگ سالار صالح بمرد

برفت اين جهان ديگري را سپرد

ملک را گرامي يکي پور بود

به مردي بر آن مرز مشهور بود

جوان و سرافراز و توران به نام

پدر بر بپرورده بر مرز شام

بيامد به جاي پدر بر به تخت

نشست آن جهاندارِ پيروزبخت

برآراست لشکر به پيکار و جنگ

به ناورد شد با سپاه فرنگ

بکوشيد با نامجويانِ گاه

بر ايشان سرانجام بگرفت راه

شکست اندر آمد به شاهِ فرنگ

ز فرمانده تخت فيروز جنگ

به نيروي بازو و فرهنگ و راي

ز گبران نماند او يکي را به جاي

همان ديد ازو شهريارِ فرنگ

که ضحّاک ديد از فريدون به چنگ

وز آن پس به نيکي همي دست راد

به درويش و پير و جوان برگشاد

برآمد برين گونه از ماهِ هشت

زمانه برو بر دگرگونه گشت

يکي برج بودش به درياکنار

برآورده از ميخ و چوب استوار

جهاندار با دانش و فرهمند

يکي روز شد سويِ برج بلند

بگسترد خواني ز الوانِ خورد

سران را بر آن خوان همه گرد کرد

زد از ترکمانان يکي زشتخوي

به خوان بر يکي تيغ بر دستِ اوي

جهانبان سوي برج چوبين گريخت

تو گفتي که در کاخِ رويين گريخت

گروهي پي شاه تازان شدند

به برج اندرون نفت و آتش زدند

جهاندار بر شد به برج بلند

وز آن برج خود را به دريا فگند

به کشتي برفتند بر رويِ نيل

بمانده به آب اندرون ژنده پيل

گرفتند و بستندش از رويِ آب

جگر پر ز آتش دلي پر زِ تاب

مر آن تيره رايانِ بي پا و سر

که بودند ناپاک تخم و گهر

بر آتش نهادندش آنگه چو خاد

چو شد خاک، دادندش آنگه به باد

مر آن ترکمان را بر آن مرز و کوي

نشاندند بر تخت بر جايِ اوي

به شاهي برافراخت چون ترکمان

درفش کياني به تخت کيان

سه ماهش بر آن گونه بگذاشتند

به چارم به خاکش درانباشتند

ملک را زني بود والانژاد

به تخت کياني کله برنهاد

به شاهي برآمد برو چون دو ماه

برو هم به تهمت گرفتند راه

بدادند زهرش سرانِ نبرد

بناچار و ناکام چون باز خورد

روان در تنش در دم افسرده شد

همانگاه بر جاي خود مُرده شد

غلامي دگر را بر اورنگ و تخت

نشاندند بر جاي آن تيره بخت

ملک ظاهرش برنهادند نام

برو انجمن شد همه مصر و شام

مرا و خوهر بَرزخان را بخواست

همه کارِ شاهي برو گشت راست

زن از وي دو فرّخ پسر آوريد

يکي را خضرنام و ديگر سعيد

برين چارده سال چون برگذشت

فلک نامه ي عمر او درنوشت

بخورد از زمانه يکي جامِ زهر

ز گيتي همان بودش از جام بهر

ازين مرز تيره بدان مرزِ پاک

گذر کرد و شد جاي او تيره خاک

برآمد به تخت کيي بر سعيد

بجز چار مه تخت و ايوان نديد

ازو نيز خرگه بپرداختند

ز تختش به خاک اندر انداختند

به منصور الفي برآراست تاج

بدو داد دمياط و زيدان خراج

برين سيزده سال از ماه هشت

برآمد شهِ تاجور درگذشت

مر او را يکي پور فرزانه بود

که آزرمش از خويش و بيگانه بود

دلير و سرافراز و اشرف به نام

به آوردگه بر سواري تمام

همه روي شرم و همه شرم روي

همش سرو بالا همش مشکبوي

به بازوي مردي چو اسفنديار

به کوشش چو رستم گهِ کارزار

جوان و جهانجوي و گُرد و دلير

به کينِ پلنگ و به نيروي شير

به شاهي برآمد به تخت پدر

به جاي پدر به که باشد پسر

کمر بست و تاج کيي برنهاد

جهان را به داد و دهش داد داد

بتندي اگر باد يک خوشه جو

ربودي ز دهقان به گاهِ درو

و گر برگ کاهي به گاهِ گذر

ببردي ز خرمن زم از برزگر

ز خاکِ رهش تيره کردي روان

پرانديش يکسر برون زين جهان

يکي روز داراي تخت و کلاه

برآراست آيين نخجيرگاه

غلامان ويژه تنِ بيست بيش

گرفته پس پشت او راه پيش

برو بر يکي ز آن غلامان بدست

ز ناگه به نخجيرگه برگذشت

يکي تيغ زد بر سرِ شاه گُرد

کز اسب اندر آمد به خواري بمرد

برادر يکي داشت زو کِه به سال

به باغ جهان نارسيده نهال

ملک ناصرالدين به نام از پدر

نديده جهان و ستوده گهر

به جاي برادر به اورنگ و گاه

نشاندندش آن سرورانِ سپاه

برآمد به شاهي برو چون دو مه

برو روز کردند چون شب سيه

که اين کودک خرد و بي دانش است

نه در خوردِ شاهي و آرامش است

به درگاه گرگ از حصار بلند

مر آن بيگنه را نهادند بند

يکي را هم از بنده زادانِ اوي

پسنديده راي و پسنديده خوي

اژير و خردمند و باهوش و راي

پرانديشه و گُرد و کشورگشاي

ملک عادلش نام و پيروزبخت

نشاندند بر جاي او بر به تخت

غلامي بُد او را هم از مرزِ شام

سترگ و جهانديده لاجين به نام

به جايِ خودش برنشاند او به گاه

به صلجند دز برد عادل پناه

دو سال و يکي هشت مه برگذشت

که لاجين بر آن مرز سالار گشت

چنان بود آيين و رسم کيان

که خور چون شدي سويِ بخشِ کمان

زغن جاي کردي سر کوهسار

فسرده شدي آب بر جويبار

چمن را نماندي ز سبزه شکوه

به کافور بازآمدي دشت و کوه

به کوه و به باغ و به پاليز و دشت

نکردي به شادي کسي برگذشت

ز مصري جوانانِ جنگي چهار

دلاور وزان چارهر يک هزار

به مرزِ حلب بر لب هيرمند

زدندي سه مه خيمه هايِ بلند

چو از سبزه و گل شدي کش چمن

شدندي به شه بر دگر انجمن

در آن سال لاجين شهِ مصر و شام

سپه داد مر ايلبکي را تمام

چو زاور به سالار لشکر سپرد

سپهدار رفت و سپه را ببرد

سران دگر از پي روزگار

بدانديش گشتند بر شهريار

يکي ز آن ميان شد به سالار گرفت

ز انديشه ي سروران در نهفت

سپردش دگر روز سالارِ کاک

به ژاور سران را سراسر به خاک

پي ايلبکي شد يکي زادمرد

ز لاجين شتابان چو پوينده گَرد

پس آنگه بدو گفت کاي نامدار

چنين گفت فرمانده روزگار

که لشکر بدان بوم و آن بر به پاي

تو تنها بزودي سويِ ماگراي

مگو روز و شب هيچ سر برمخار

به ره بر يکي دم درنگي ميار

چو بشنيد از آن گونه گُردِ سپاه

سوي گاهِ سالار برداشت راه

چو آمد به حمص ايلبکي رفته رنگ

چوبي زهره در روز پيکار و جنگ

برابر فتاديم بر رهگذر

کز آن ره نبد راستي بر گذر

بپرسيد از من من از وي چنين

بپرسيدم اي شاه با داد و دين

چنان گفت با من ميان سخن

که لاجين شه مصر گرگ کهن

بخواند مرا و ترا خيره راي

چو گُردان ديگر درآرد ز پاي

چو ما را همه کار پويندگي است

به سالار ديهيم بر بندگي است

همان به که ما سوي ايران شويم

ازين بوم ويران گريزان شويم

به غازان شتابيم زين مرز شاد

که والانژاد است و با دين و داد

همانا که ما را از آن مرز و بوم

به آيد، ازين شهرِ ويران شوم

ازين بوم ز آن روي برتافتيم

بدين مرز آباد بشتافتيم

بيامد پي ما يکي مردِ راد

به ما آگهي ز آن ستمکاره داد

که شطرنج مي باخت آن روسيه

يکي روز با قاضي ملطيه

کشيده يکي تيغ تيز از نيام

نهاده برِ خويش سالار شام

غلامي درآمد چو آتش ز ميغ

ز نزد جهاندار برداشت تيغ

به نيروي بازو بزد بر سرش

بپرداخت از جان روان پيکرش

تو گفتي پياده برانگيخت گرد

به رقعه بر آن شاه را مات کرد

چو لاجين بپرداخت ز آن مرز و کوي

بتندي سوي قاضي آورد روي

که با نامجويان گردان گاه

بگو اي جهانديده ي نيکخواه

که گنج و سپاه، افسر، اين انجمن

سپارند با تخت يکسر به من

جز اين هيچ راي دگر نسپرند

ز فرمان و از راي من نگذرند

چو بشنيد قاضي از آن مرز و کوي

ببردش سوي خانه فرخاشجوي

غلامانِ خود را بفرمود زود

برآريد ازين آتش انگيز دود

غلامان بدو اندر آويختند

به خواريش بر خاک خون ريختند

نشستند با هم سران سپاه

به چاره گري برگشادند راه

ملک را پس آنگه از آن حصن گرگ

برون آوريدند مهان بزرگ

مر او را به شاهي به تخت کيان

نشاندند بار دگر سروران

نگر تا زمانه برين برگذشت

چه سازد ز دستان به هر هفت و هشت

گروهي دگر در دمش از نهان

شدند انجمن بر به خضر از مهان

همه کشور از شهري و مرز و کوه

شده يکسر از ريژِ دل دو گروه

پديد آمد از هر سويي داوري

يکي ظاهري و دگر ناصري

ميانه گرفته به کينه دژم

سوار عرب عيسي ابن مهم

به تاراج و بيداد هر سو سپاه

يکي مرز و کشور بدو در دو شاه

کجا گردد آباد آن بوم و بر

که باشد به يک مرز دو تاجور

نشايد به دستي گرفتن دو کار

نگنجد دو سالار در يک ديار

دگر گفته با فيلسوفانِ دهر

که هرکس که بيمار گردد به شهر

به ژاور برآرندش از جانِ پاک

سپارندش آنگه برهنه به خاک

برو زندگي چون شود کاسته

برندش سراسر زر و خواسته

به ميراث خواران يکي آب گرم

نيارند داد و ندارند شرم

همه پيرو ديوِ بدگوهرند

نه بر جاده ي شرع پيغامبرند

به بيداد و بيره ز گردان راد

همه رخص دارند يکسر بلاد

نه آزرم دارند و نه مردمي

نه آدم شعارند و نه آدمي

همه ره زنانند در راه دين

شب و روز با يکدگر دل به کين

چنين است آيين و کردارشان

کز ايشان به گيتي مبادا نشان

اگر شاه اورنگ ديهيم جوي

ز فرسنگ آرد بدان شهر روي

بر و بومِ آن مرز روشن شود

همه کوه و راغش چو گلشن شود

ز رويِ جهانبان همه دشت و راغ

چو شب نور گيرد ز روشن چراغ

ستاره نتابد به شب بر سپهر

چو بنمايد از آسمان ماه چهر

چو خورشيد از کوه رخشان شود

مه روشن از ديده پنهان شود

چو شيران پي کين به ميدان شوند

دد و دام هر سو گريزان شوند

چو فرمان دهد شهريار جهان

به تأييد دادار ما بندگان

بگيريم مصر و سپاريم شام

وز ايشان نمانيم يک تن به کام

سخن را سراينده چون کرد ياد

جهانجوي بشنيد پاسخ نداد

دگر روز کين نيّر بهره مند

برآمد به بام سپهر بلند

ز سالار ميردين سواري چو دود

بيامد به شاه جهان برنمود

که بر رسم و آيين شاهان ترک

بيامد به ميردين سپاهي چو گرگ

همه مصري و شامي و بدگهر

سراسر غلامان بيدادگر

سوار و دلاور تنِ سه هزار

همه پر سلاح از درِ کارزار

به هنگام روزه بر آن مرز پاک

برانگيختند آتشي هولناک

به تاراج و يغما گشادند دست

به کار بزرگان درآمد شکست

يکي کودک و دختر[و] زن نماند

که او نامه ي زشت نامي نخواند

به مسجد درون مي پرستان شدند

بخفتند يکسر چو مستان شدند

به جايِ قناديل بگسيخته

امام و مؤذن درآويخته

زنا و لواطه روا داشتند

همه تخم زشت و بدي کاشتند

بر آن شهر ازين گونه بيداد رفت

ملک سوي دزگاه چون باد رفت

ببردند ازيشان فراوان اسير

زن و کودک و مرد برنا و پير

يکي آتش از ني برافروختند

همه خرمن و غلّه ها سوختند

ز بيداد و خواري بر آن مرز داد

نکردند آن کان توان کرد ياد

وز آنجا کشيدند لشکر به روم

برانداختند آنچنان مرز و بوم

سزد گر شهِ دينورِ دادگر

بر آن مرزِ ويران کند برگذر

بتابد چو خورشيد تابان به مهر

بر آن بر ستمديدگانِ سپهر

وگر نه ز غازان به روز شمار

بپرسد ازين روز پروردگار

چو بشنيد سالار تخت کيان

بغرّيد بر خود چو ابر دمان

بزرگان دين و ردان را بخواند

به آيين و تمکين به بالا نشاند

بپرسيد ازيشان ازينسان سخن

که نتوان به بيداد خون ريختن

مر اين کار را چاره از داد چيست

بگوييد تا رهنماينده کيست

رد و موبدان چون شدند انجمن

نشستند پير و جوان رايزن

نوشتند بر محضري در زمان

بر آن گفته ي شاه روشن روان

که بر خسرو تخت با داد و دين

که باد از جهانبان برو آفرين

بود واجب اي شاهِ والاگهر

که کوته کند دستِ بيدادگر

بر آن محضر شاه گيتي ستان

گواهي نوشتند پير و جوان

چو محضر به سالار برداشتند

سر از تاج کيوان برافراشتند

جهانجوي دارنده ي تخت عاج

خداوند ديهيم و اورنگ و تاج

سران سپه را ز پير و جوان

بخواند و بداد آگهي ز آن نهان

شدند انجمن پس به شه بر سپاه

چو اختر به گردِ فروزنده ماه

به آواز گفتند کاي شهريار

ز تو دور چشم بدِ روزگار

همي تا جهان است و گردان سپهر

سپهر از تو هرگز مبُرّاد مهر

چو ما سربسر شاه را بنده ايم

نپيچيم سر تا يکي زنده ايم

به هرچ آن بود راي شاه جهان

چو ني بسته داريم يکسر ميان

برين بر گواه است يزدان پاک

کز اين در نگرديم روز هلاک

همانا که ما مرگ را زاده ايم

اگر بنده ايم وگر آزاده ايم

—————

گرد کردن غازان لشکر را و رفتن به جنگ مصر و شام

جهان ندانم چه بازيگري

که با کس نداري همي ياوري

کنون بشنو اي موبد کاردان

ز کار و سراپايِ اين داستان

پس آنگاه سالار روز نبرد

به هر مرز و بومي يکي نامه کرد

به ارّان زمين و آذر آبادگان

به ارمن به روم و به گرجيستان

که زاور ز آهن بپوشيده تن

به ميردين و موصل شوند انجمن

ز هر ده نفر پنج تن بي درنگ

گراينده سوي پلنگان به جنگ

بيارند با خويش شش ماهه خورد

به خود کرده بر راست سازِ نبرد

سپاه شبانکاره و فارس بيش

نجنبند يک تن هم از جاي خويش

سران عراق و خراسان زمين

به کرمان و مازندران همچنين

به هر کشوري رفت آزاده اي

به هر مرز و بومي فرستاده اي

به چوپان يکي شد سوي مرز و بوم

شتابنده چون باد از آن مرز و بوم

که آن نيو با لشکر کورسيس

همانا بزود سويِ اسپريس

گرايد چنين با سپاه گران

سوي شام از راه آبلستان

به مرز حلب رزم را داده ساز

برآماده گُردانِ گردن فراز

به سلطان ميردين سواري چو گرد

شد او را از آن کار آگاه کرد

که آماده دارد خورش راه را

شود پيشرو لشکرِ شاه را

ز هر مرز و کشور سپاه گران

به موصل شدند انجمن از سران

پس آنگه يکي گُردِ روز نبرد

غزان را از آن لشکر آگاه کرد

—————–

لشکر کشيدن غازان به ديار مصر [و] شام

بفرمود پس خسرو روزگار

به فرزانه طوسي اخترشمار

کجا دانشي مرد پرمايه بود

چو اختر پر از چرخ با پايه بود

ستاره شناس و چنان فالدان

که دادي خبرها ز راز نهان

چنين گفت با آن ستوده گهر

خداوند تاج و نگين و کمر

که اي دانشي موبد موبدان

يگانه به گيتي سرِ بخردان

شو از روي گردون ستاره نگر

ز آغاز و انجامِ اين کرّ و فر

کزين جنگ ما را چه آيد به روي

هر آنچت نمايد ز اختر بگوي

ز تقويم و از زيج اخترشناس

به دانش گرفت آنگهي بر قياس

چنين گفت با شاهِ کشورگشاي

ستاره شمر دانشي رهنماي

کزين جنگ مصري سواران کار

نباشد بجز شاه کس کامگار

نخستين به شه برشکست آورند

سپه را ز بالا به پست آورند

دگر ره به فرمانِ پروردگار

جهانبان بر ايشان شود کامگار

مسخّر شود کشورِ مصر و شام

سرانجام دشمن درآيد به دام

گرايد سوي تخت شاه جهان

به رغم بد انديشه و بدگمان

چو بشنيد گفتار دانش پژوه

چو خورشيد با سرورانِ گروه

برآراست دارايِ تخت و کلاه

به روز خجسته به آذار ماه

به رسم کيان تاج بر سر نهاد

کمر بست و دست کيي برگشاد

يکي باره ي تيزتک بر نشست

کُله گوشه ي خسروي برشکست

ز تبريز شد سوي دهخوارقان

برو انجمن لشکرِ بي کران

از آن بوم و آن مرز نورين چنين

روان شد به موغان و ارّان زمين

ز سالار ديهيم و اورنگ و تاج

به شاهي نشيننده ي تخت عاج

سوارانِ جنگي دليرانِ کار

سه مدّ و ازو هرمدي ده هزار

همه رزمديده همه گُرد گَو

به قتلوغشه برشده پيشرو

جبيره به شه بر ز هر مرز و بوم

دليران ز ترک و ز ارمن ز روم

چو خيلِ ستاره سرانِ گروه

پراکنده بر دشت و صحرا و کوه

همه رويِ گيتي درفشِ کيان

همه کوه هامون مهانِ جهان

دماغ فلک پر ز آواز کوس

ز گَردِ سواران هوا آبنوس

چو مور و ملخ لشکري بيشمار

که اختر شمارش نداند شمار

دلاور هزبرانِ روز نبرد

که از چرخِ گَردان برآرند گرد

همه نامجوي از درِ کارزار

همه روهنين تن همه تن سوار

بر آن کوه و هامون شده فوج فوج

چو دريا بهاران ز زَم موج موج

چو جيش ستاره به شب بر سپهر

پراکنده و شاه تابان چو مهر

پس و پيش گُردانِ با آب و رنگ

همه رزمجوي از درِ نام و ننگ

چو قيلغقيا و چو قبجاقتاي

چو طفلي و جيتو و نيوگراي

چو بولارغي و طولاي براز

چو يوسف بکا و چو يل ترمتاز

چو سوتاي و مولاي و ايلباسميش

چو چيچاک و طغرل دگر باغميش

قورمشي و سلطان يساولِ گرد

ستلميش، الادو و برطاس و جرد

همه با کلاه و همه با کمر

برآموده از لعل و ياقوت و زر

بپوشيده يکسر به ديباي چين

به خوبي چو از لاله و گل زمين

همه گشته بر بادپايان سوار

چو بادي که بر آب دارد گذار

به زرّين ستام و به زرّين لگام

به رفتن چو کبک دري خوشخرام

چپ و راست يکسر بر آن برگذشت

گرفته سواران در و کوه و دشت

جهانجوي مي شد ميان سپاه

چو بر روي گردون فروزنده ماه

برين گونه از راهِ کرديستان

به موصل خراميد شاه جهان

فرود آمد آن شب بر آن مرزگاه

که آرامگه کرده بودش سپاه

برآمد جهانبان به کاخ کهن

که شد بدر دين لؤلؤ افکند بن

يکي قصر سر برکشيده به چرخ

کزو برگذشتن نپاريد چرخ

جهانبانش منصوريه کرده نام

به زر درگرفته همه فرش و بام

ز بلّور در وي يکي برکه آب

به پاکي چو گوهر به بو چون گلاب

به خوبيّ و کشّي چو باغ جنان

نسيم هوايش به تن داده جان

نديده ز نغزي کس او را تمام

بسي خوشتر از دير مينا به شام

ز اشکال آن نقش و آن رسم و رنگ

شده کاخ بر چشم بيننده تنگ

ز هر نوع حيوان ز ديو و پري

به ديوار بر کرده صورتگري

که گرماني آنرا بديدي به خواب

هم ارتنگ را در نهادي به آب

جهانجوي سه روز شد مي پرست

بر آن قصر معشوق و عاشق نشست

بخورد و برآسود از روزگار

به ياد نياکان مي خوشگوار

بخور آنچه داري به فردا منه

که فردا کسي ديگر آيد به ده

ز بود و ز نابود اي زادمرد

چه نالي در اين گنبد لاجورد

ز آينده و رفته کم گو سخن

ز «نوري» همين داستان گوش کن

ز فردا و دي بهره اي هست؟ نيست

ترا زين دو جز باد در دست نيست

که دي رفت و فردا به غيب اندر است

بداند هر آنکو خرد پرور است

هم امروز کن آنچه مي بايدت

که داند که فردا چه پيش آيدت؟

چو پيش آيدت کاري از نيک و بد

به فردا ميفکن تو آن کارِ خود

به روز چهارم شهِ دادخواه

به مرز نصيبين برافراشت گاه

بر آن مرز قتلوغشاه سترگ

جهانديده بسيار، گُردِ بزرگ

کلاه مهي را به سر برنهاد

به سالار بر عرض لشکر بداد

سوارانِ جنگي و گُردانِ کار

درآمد به دفتر سه پنجَه هزار

دو پنجَه هزارِ دگر بارکش

شتر بود با شاهِ جمشيدوش

هزارِ دگر بود ز استر قطار

ز گنج و ز دينار در زيرِ بار

ز هر مرز و کشور سري با سپاه

شده انجمن بر به سالارِ گاه

ببودند بر خانِ شه هفت روز

به هشتم چو شد مهر گيتي فروز

بفرمود دارنده ي تاج و تخت

به قتلوغشه گُردِ پيروزبخت

که بر رسم و آيين روز نخست

ببندد ميان را به رايِ درست

به دانش سپه را شود پيشرو

نينديشد از مرزبانانِ گَو

—————

نامه نوشتن غازان به ملک ناصر

پس آنگه جهانجويِ با فرّ و نام

يکي نامه کردش به سالار شام

نخست آفريننده را ياد کرد

که هم داد فرمود و هم داد کرد

کجا برتر است او ز جان و خرد

برآگاه و داننده ي نيک و بد

خداوند شادي، خداوندِ غم

که بر باد دارد سپهرِ دژم

به فرمان او گشت گردان سپهر

همو آفريننده ي ماه و مهر

سپهر و مه و مهر پس انبيا

همه بنده اند آفريننده را

چو از خاک بر جانور آفريد

به شاهي کيومرث را برگزيد

چنين پشت بر پشت تا کيقباد

که گيتي ازو داد دارد به ياد

نيامد کسي جز تو بيدادگر

به تختِ شهي بر ز پشتِ پدر

همانا ز شاهان نژاد تو نيست

بزرگي از آن در نهاد تو نيست

به بيداد کردي جهان را خراب

به روزِ شمارت چه باشد جواب؟

زن و دُخت دوشيذه پوشيده روي

به تاراج بردي ز هر مرز و کوي

همانا که بر راه يزدان نه اي

ز جان و ز دل هم مسلمان نه اي

زن و دخترِ هر کسي باز ده

گنه بر سپاهي و لشکر منه

به ايران فرست آنگهي باژ و ساو

که با بازِ پُردل نکوشد چکاو

و گرنه بيايم بدان مرز و بوم

يکي را نمانم ز گُردانِ شوم

ز سمّ ستوران از آن بوم گَرد

برآرم برين گنبد لاژورد

کنم آنچه کردي تو با ديگران

به نيروي بازو و گرزِ گران

ازين تختِ گيتي برانم ترا

به خاک سيه برنشانم ترا

کنم با تو من آن ز روي صواب

که خرگوش با شير در چاهِ آب

پس آنگه ز لشکر يکي نامور

گُزين کرد سالارِ والاگهر

دلير و سخنگوي و گُرد و سترگ

سوارِ تمام از نژادِ بزرگ

بدو نامه ي مُهر کرده سپرد

دليرِ سرافراز شد، نامه برد

چو آرامگه ساختش مرز شام

يکي شد به سالار و دادش پيام

که گُردي ز ايران زمين در رسيد

که چشم زمانه چنو کس نديد

به اورنگ شه راه جويد همي

جز اين خود سخن بر نگويد همي

چو بشنيد فرمانده تاج و تخت

شگفتي بماند اندر آن تيره بخت

بفرمود کو را همي ره دهند

ز هر پايه اي پايه برتر نهند

فرسته چو آمد به نزديکِ گاه

سخن گفت با روزبانانِ شاه

درون شد از ايشان يکي زادمرد

جهاندار را ز آن يل آگاه کرد

برون تاخت چون زَم يکي مرد گُرد

فرستاده را سوي سالار برد

فرسته به پوزش زبان برگشاد

ببوسيد نامه به دستور داد

چو بگشاد و برخواند زو شهريار

بپيچيد بر خويشتن همچو مار

يکي بادِ پندار در سر گرفت

تو گفتي کز آن باد آذر گرفت

همان رسمِ فرعوني آغاز کرد

به پاسخ يکي نامه بدساز کرد

—————–

پاسخ نامه ي غازان محمود

نويسنده اي را ز ديوان بخواند

بتندي سخنها فراوان براند

بتيزي بدو گفت کاي فرهمند

ز من نامه اي کن به شاه بلند

سرِ نامه نامِ خداي جهان

نگارنده ي چرخ و روزي رسان

چو آميزشِ هفت با چار داد

ز پيوندشان پس سه فرزند زاد

نبات آمد آنگاه حيوان پديد

ز حيوان شناسنده را برگزيد

مرا و ترا پادشاهي ازوست

سرافرازي و کامگاري ازوست

ترا گر سپاه است و دينار و گنج

نه بازيگرم من برين تارِ پنج

گرت گوهر شبچراغ است پيش

مرا نيز گنج است ز اندازه بيش

ورت شاهي و کشور و زاور است

مرا نيز هم لشکر و افسر است

به دفتر نگه کن که مصري نژاد

به تختِ کيان باژ هرگز نداد

چه جويي از اين مرز ويران خراج

چه نازي به گنج و به تخت و به تاج

که اين تخت و تاج از برِ ديگري است

به هر پنج روز اين جهان را سري است

مشو غرّه بر پادشاهي و گنج

کزو بهره اي نيست جز درد و رنج

نه زنگار خوردست شمشيرِ کار

نه دستِ دليران من در نگار

نه پست است پايِ هيونانِ جنگ

نه بر ما زمانه بشوريد رنگ

نه لَنگ و کيارند اسپانِ من

نه در خواب خنجرگزارانِ من

نه بخت من اي شاه در خواب شد

نه از زورِ بازوي من تاب شد

اگر پاي دشمن فراتر نهد

به خواري بر اين مرز افسر نهد

چو مردانِ من رايِ ميدان کنند

کباب از جگرگاهِ گُردان کنند

به هنگام کوشش چو آرم شتاب

نيارد سپاهِ مرا کوه تاب

نتابم رخ از اژدهاي دمان

دمارش برآرم به نوک سنان

چو باران گر آيد به سرلشکرم

همانا کز انديشه دل نشکرم

به کين راستي چون ببندم ميان

به خاک اندر آرم سرِ سروران

ز من صد پياده ز تو يک هزار

ز تو صد دلاور ز من يک سوار

نپيچم سر از گرز و کوپال و تيغ

گرم تيغ بارد به سر بر ز ميغ

به نيرو بر آرم ز گُردانِ روس

چو رستم روان از تنِ اشکبوس

فرسته چو بشنيد ازينسان، ژغار

برآورد و گفت اي شهِ تاجدار

به گُردان و گنج و به لشکر مناز

که پيش است بس راه دور و دراز

جهانجوي غازان شهِ دادگر

نپيچد سر از رزم بيدادگر

سرِ تخت را سربلندي ازوست

جهان را همه بهره مندي ازوست

گر ايدون براندازد [از] رخ نقاب

نتابد به شب ماه و روز آفتاب

برآرد درآرد گهِ کين مثل

ز دريا نهنگ و ز گردون زحل

سپارد گذارد به مردي و توش

عدو را به مرگ و جهان را به نوش

گشايد ببندد شهِ ارجمند

جهان را به تيغ و سران را به بند

بپيچد نپيچد به آوردگاه

عنان دشمن و سر ز ناورد شاه

ببخشد ستاند شهِ تخت و تاج

به گردون کلاه و ز کيوان خراج

بتابد نتابد به روز نبرد

دل دشمن از کين و شه رخ ز مرد

نپايد بپايد چو مهر و چو برف

به ميدان بدانديش و شاه شگرف

ازو روز پيکار تيغ و هزبر

بخندد چو برق و بگريد چو ابر

ببندد ز پاسش همي چشم ميغ

به خون دليران دهد آب تيغ

نباشد برش کوه را وزن و سنگ

به چاره برآرد ز دريا نهنگ

رکاب ار فشارد به روز نبرد

برآرد ز ماهي به خورشيد گرد

چو گردد روان از در کارزار

همه رويِ گيتي بگيرد سوار

پريشان و لرزان چو دريا ز زم

شود شيرِ بيشه ز شيرِ عَلَم

شود تيره از گَرد رويِ سپهر

بپوشد رخ از ترس رخشنده مهر

به کين چون بجنبد شه تاجبخش

نتابد ز بيمش ز ابر آذرخش

وگر نامِ شه برنگاري به سنگ

شود آب و ديگر شود لعل رنگ

چو گيرد به کف تيغ شاهِ تهم

سنان ور شود روي چرخ دژم

وگر حمله آرد مر آن پاکراي

دزي آهنين را درآرد ز جاي

به خاک اندر آرد به آوردگاه

سرِ بدسگال و تنِ کينه خواه

محابا ندارد به هنگامِ جنگ

ز شير و نهنگ و ز ببر و پلنگ

مر او را چنين است آيين و راي

ندارد سپاهِ ورا کوه پاي

همان به که با او نسازي نبرد

درنگ آوري هم برين آبخورد

بدو گفت ناصر که اي پهلوان

سخن را بتندي و تيزي مران

گر او راست زين گونه گونه هنر

نه من زو کمم در نژاد و گهر

وزيرِ ستوده زبان برگشاد

به نيکي شهِ خويش را کرد ياد

چنين گفت کاي خسروِ نامجوي

سوي نيکوي دارد اين راي روي

سزد شاه اگر زين سخن بگذرد

رهي جز رهي آشتي نسپرد

چو باشد ميانِ دو شه داوري

نماند به گيتي يکي لشکري

بر و بومِ آباد ويران شود

کنام پلنگان و شيران شود

چو بشنيد سالارِ مصر اين سخن

سراسيمه شد بر سرِ انجمن

برآشفت و بس تافتش دل ز تاب

چو از ديدن خواب افراسياب

به دز بر به حمص از رهِ کين و درد

فرستاده ي شاه را بند کرد

از آن گفته چون گُرد بيکار شد

به بادافرهِ شه گرفتار شد

به دستور برخيره تندي گرفت

سخن از درِ ناپسندي گرفت

يکي ز آن سواران که با نيو بود

بيامد به شاه جهان برنمود

چو آگاه شد شهريارِ جهان

برآشفت از آن کرده ي بدگمان

خروشي چو شيرِ ژيان برکشيد

بدان مرز و آن بوم لشکر کشيد

برافراشت راياتِ فرخنده شاه

همي رفت منزل به منزل چو ماه

همه کوه و صحرا گرفته سمند

چو اختر به شب رويِ چرخِ بلند

ز آواز شيپور و بانگِ دراي

سپهر اندر آمد تو گفتي ز جاي

زمين از سواران به لرز اوفتاد

چو آب از برآشفتنِ تندباد

تو گفتي دگر شد مگر مرز و راه

زمين آسمان گشت و اختر سپاه

به هر مرز و هر بوم کآن شهريار

برافراشتي خرگهي زرنگار

پس از ناله ي کوس و بانگِ دراي

مناديگري خواستي بر بپاي

که اي زيردستانِ چرخ بلند

که دارد ز بيداد بر دل گزند

بگويد که تا داد فريادخواه

بخواهد ز بيدادگر شاه گاه

برين گونه مي رفت شاهِ جهان

پس و پيش ناماورانِ زمان

ز منزل به منزل چنين روزِ چند

شد و خيمه زد بر لب هيرمند

يکي ژرف دريايِ پرجوش ديد

«کرانه نه پيدا و بن ناپديد»

پرانديشه شد مغزِ گنداورش

که بر وي گذر چون کند زاورش

چه چاره کند تا ز دريايِ آب

گذر يابد و پس شود کامياب

به دستور فرزانه دانا رشيد

برآگاهي از کارِ غازان رسيد

بيامد به سالار لشکر نهفت

جهانديده دستور دانا چه گفت

چنين گفت کاي سايه ي کردگار

سرِ تاجدارانِ والاتبار

يکي چاره دانم برين برگذر

کزين آب آسان بود برگذر

يکي شکل مانند کشتي بر آب

بسازند از ميخ و چوب و طناب

بسي مَشک پرباد زيرش نخست

ببندند محکم به زنجير رُست

برآرندش آنگاه بر روي آب

برو بگذرد اختر و آفتاب

ز دستور دانا چو بشنيد شاه

پسند آمدش گفته ي نيکخواه

به سلطان ميردين کسي شد به ارز

که آرد مهندس ز هر بوم و مرز

يکي کشتي از چوب و آهن نهفت

بسازند ازينسان که دستور گفت

به هر مرز و کشور يکي شد چو باد

بياورد دانا يکي اوستاد

بر آن مرز گشتند بر انجمن

چو در سورِ خسرو به شب مرد و زن

به اندک زمان کاردانانِ نغز

که بودند با دانش و پاک مغز

يکي هيکل از چوب برساختند

بر آن روي دريا درانداختند

چو بر تخته شد شهريارِ جهان

به بولارغي و اوغل از سران

به دارايِ ميردين و ياياي گرد

مر آن مرز و آن بوم يکسر سپرد

دگر روز کين خسروِ تاجور

برآورد از تيغِ کهسار سر

به دست اندرون خنجرِ زرنگار

برآمد ز خاور تنِ يک سوار

بترسيد از آن تيغ، مه بي نبرد

نهان شد پسِ پرده ي لاژورد

بر آن آب و آن هيکلِ کرده سفت

روان گشت و «نَصرٌ مِنَ الله» گفت

چنان راند بر روي آب از شتاب

که بر وي نتابيد گرم آفتاب

چو خورشيد با فرّ واورند شد

ز فَرکند بگذشت فرکند شد

به نزديکِ دزگاهِ جعبر ز راه

فرود آمدستند شاه و سپاه

سراپرده بر تاک گردون زدند

سر از خيمه بر روي هامون زدند

يکي شب ببودند آرامگير

به شادي سپه يکسره جامگير

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چکاوک درآمد به آوا به راغ

بپيوست چوپان اميرِ بزرگ

بر آن مرز با لشکر روم و ترک

دلاور ز گُردان جنگي سوار

برو انجمن بود بيور هزار

بپرسيد ازو شاه کاي شير چنگ

چه بودت که دير آمدستي به جنگ

به پاسخ چنين گفت کاي دادخواه

بسيجيده بودم براي سپاه

پس آنگه بفرمود گيهان خديو

به لشکرکِش ترک و سالارِ نيو

کز ايدر سپه را برد سويِ شام

کند روزِ بدخواه تيره چو شام

سپهدار قتلوغشه از سران

چنين گفت با شهريار جهان

که از لشکر روم يک نامور

نپيوست با ما برين رهگذر

هنوز از پي زاور شهر روم

درنگي بيايد برين مرز و بوم

بدو گفت غازانِ کشورگشاي

که روزِ چنين مر سپه را مپاي

که نصرت به تأييدِ يزدان بود

نه از کوشش رزم گُردان بود

برآراست پس خسرو تاجور

به مرزِ حلب شد از آن بوم و بر

خبر چون به شاه حلب در رسيد

که غازان بدان مرز لشکر کشيد

درآمد به زين از رهِ کين چو باد

عنانِ تگاور به ره باز داد

به سويِ ملک ناصرالدين چو دود

شد و باز گفت آنچه ديد و شنود

بماندش ملک ز آن سخن در شگفت

به پاسخ به شاه حلب باز گفت

که اين کار را چاره بايد کنون

کزين مرز دارند پر رهنمون

کزين گُرد مردي ملک از سپاه

اژير و خردمند و داناي راه

سرافراز و با نام و جوياي کين

چو کيوان پرانديشه و دوربين

فرستادش آنگه مر آن تاجدار

نهاني به لشکرگهِ شهريار

که تا باز داند مر آن ارجمند

سپاهِ غزان را که چونند و چند

چو آمد به لشکرگه شهريار

ز هر سوي برگشت گِردِ سوار

برون از شُمَر ديد هر سو گروه

پَراکنده بر دشت و صحرا و کوه

دلش خون گرفت و سرش خيره گشت

جهان بر جهانبينِ او تيره گشت

سراسر همه تيغ ديد و سپاه

بر آن دشت بر جاي سنگ و گياه

چو نزديک ايوانِ غازان رسيد

پياده شد از اسب و ره برگزيد

به نزدِ سراپرده ي زرنگار

نهاني همي ديد در شهريار

يکي شاه ديدش چو شير ژيان

پلنگينه پوش و پلنگ آشيان

سري پر ز خشم و دلي پر ز کين

تو گفتي به ناورد شد با زمين

به دست اندرون گُرزه ي گاوسار

يکي خُود بر سر همه زرنگار

چو خورشيد تابان ز برج بره

برآراسته رزم را يکسره

چو ديد آنچنان نيوِ والانژاد

از آن مرز برگشت چون تندباد

بيامد شتابنده ز آن انجمن

به نزد شهِ خويش بي جان و تن

بگفت آنچه ديد از شه کامگار

وز آن نامجويانِ خنجرگزار

شهِ مصر از آن گفته در تاب شد

وز آن آتش انگيز بي آب شد

ز انديشه گفتي که رنگش بگشت

شتاب آوريد و درنگش بگشت

بسيجيد پس رزم را شاهِ مصر

وز اين سو سپه داشت بر راهِ مصر

چنين شهر بر شهر مي رفت شاه

به تأييد يزدان بي کينه خواه

چو لشکر بر از آبِ حمّا گذشت

سپه شد سويِ مرزِ سلمه ز دشت

چو تاريک شد رويِ رخشنده مهر

ستاره برآمد به بامِ سپهر

گروهه ز گردون چو بنمود روي

طلايه برون شد ز هر مرز و کوي

چو شب نيمه اي بيشتر درگذشت

خروشِ طلايه برآمد ز دشت

سواري دژم همچو دود دمان

به آگاهي آمد به شاهِ جهان

که شاها يَزَک دارِ دشمن رسيد

که هرگز سپاهي چنان کس نديد

چو بشنيد شاهِ فرشته نهاد

ملک سيرت آن خسروِ دين و داد

سپه را چنين گفت کاي سروران

درآييد يکسر ز خوابِ گران

بشوييد تن از برايِ نماز

به يزدان برآريد دست نياز

پس آنگه به درگاه گيهان پناه

پناهيد دارنده ي تاج و گاه

به يک پاي چون شمع تا صبحدم

برآمد برآرنده ي نام جم

گرت روز بايد شهي بر سپاه

به شب کن گدايي بر ايوانِ شاه

به زاري به کيوان برآورده دست

شهِ دادگر خسروِ دين پرست

چو سر مهر از اين گنبدِ لاژورد

برآورد از تاب و رخ کرده زرد

سپيده چو در آب آذر فگند

زمين را زمان مفرشِ زرفگند

جهانجوي با فرّ و اورندِ ماه

بفرمود با سرورانِ سپاه

کزين نامدارانِ روشن روان

کجا لشکريند پير و جوان

بپوشند خفتان بگيرند تيغ

بکوشند با شير غرّنده ميغ

برين دشت شه هيدخي همچو کوه

که از کوه و دريا نگشتي ستوه

جهانجوي را تيغ تشنه به خون

ستاده سناني به دست اندرون

بتندي بُنِ نيزه زد بر زمين

چو بادي درآمد خروشان به زين

گرفتش کمانِ کياني به دست

به زرّين کمر بر ميان را ببست

روان گشت از آن مرز با سروران

به کينِ بدانديش شاه جهان

همه نامجويان آن انجمن

به پولاد و آهن بپوشيده تن

شدند از پي کينه يکسر سوار

برآراسته از درِ کارزار

درفشان ز هر سو فراوان درفش

برافراشته سرخ و زرد و بنفش

ز آواز شيپور و بانگ دراي

سپهر و زمين اندر آمد ز جاي

دليرانِ جنگي سوارانِ کار

گرفته سراسر در و کوهسار

همه رزمديده يلانِ گُزين

همه سرفرازانِ ايران زمين

ز سمّ سواران زمين شد ستوه

بلرزيد يکسر در و دشت و کوه

يکي گَرد برخاست از رويِ دشت

که روي سپهر و سپه تيره گشت

برين گونه مي شد شهِ ارجمند

چو خورشيد تابان برآمد بلند

سواري بيامد شتابان به شاه

سر و روي پُرخاک از گردِ راه

به شاهنشه آورد از شاه شام

مر آن نيو هر گونه گونه پيام

که بر مرز حمص از پي کين کفيد

بزد خيمه اي خالد ابن وليد

شه مصر با سروران گروه

شدند انجمن بر به دامانِ کوه

چو بشنيد قبچاق با شهريار

چنين گفت کاي خسروِ کامگار

سرِ سرورانِ سپاه عرب

که روز از نهيبش شود تيره شب

بود عيسي ابن مهنّاي گُرد

که کس گاهِ ناورد ازو جان نبرد

کمينگاه دارد به روز نبرد

ز باد آتش انگيزد از آب گرد

بدان دامنِ کوه سازد درنگ

کز آنجا سپه گشت پيروز جنگ

به شه بر دگر گفت قتلوغشاه

که اي خسرو تخت و ديهيم و گاه

دگر جاي سازيم جاي نبرد

که اين بي خرد روزِ ما تيره کرد

شهِ دادگر خسرو تاجبخش

بگفت آنچه آيد به ما بر زبخش

بود حکم يزدانِ پيروزگر

نپيچد ز يزدان خردمند سر

پناهم بدان کس که جان آفريد

مرا از جهان و زمان برگزيد

بلندي و پستي به گيتي ازوست

بد و نيک يکسر به تأييد اوست

کسي را که او تاجداري دهد

به هر کار بايد که ياري دهد

هر آنچ آيد از دادگر هست داد

بدان داد گردن ببايد نهاد

که طغرايِ نيکي و بداختري

کشيدند بر انس و جنّ و پري

اگر يار باشد مرا کردگار

چه باک از بدِ دشمنِ خاکسار

برو آن کنم من برين آبخورد

که فنزه ز کين با کيانزاده کرد

ز ابر اندر آرم سرِ شاه نيو

به مردي چو رستم ز اکوانِ ديو

وز آن گونه خلعت فرستم به شاه

که هرمز به بهرام و ايران سپاه

چو سالار لشکر چنين گفت مرد

به شه بر بسي آفرين ياد کرد

پس آنگه ز گُردان لشکر هزار

گزين کرد شاه جهان چارپار

کماندار و کارآزموده بسي

به کوشش چو پيل ژيان هر کسي

به کيکوتمر گُردِ با فرّ و يال

که در روز کوشش نبودش همال

سپردش جهانبان و شد پيشرو

به ناورد شاه کهن گُردِنو

پس آنگاه با سرورانِ سپاه

چنين گفت فرمانده تاج و گاه

که هر نامور کو به هنگام جنگ

نيارد به آوردگه بر درنگ

بگيرد سواري ببرّد سري

ببخشم بدان نامور کشوري

مر آن نيو را بر سپه مِه کنم

به جايش هر آنچه بود به کنم

به کيوان برآرم همي نام او

نجويم رهي جز رهِ کام او

پس از وي دلاور جهان شهريار

بُنه برنهاد و سپه شد سوار

چو غازان برين گونه لشکر کشيد

درافشان درفشِ بدانديش ديد

به سه ميل از حمص نزديک راه

بزد خيمه بر آبِ باريک شاه

فرود آمد آنجاي آرام کرد

جهان بر دژآگاه چون شام کرد

به کيوان برافراشت تاج کيان

چو زاووش شد سويِ بخشِ کمان

همان موبدِ طوسيِ نامور

خردمند دانا ستاره شمر

به دانش يکي روز کرد اختيار

که با طالع شاه بُد بخت يار

به روزِ عطارد به مردادماه

شده «خ و ط ص ز» دورِ ماه

شهِ دشمن افگن سواري گرفت

همان رسمِ اسفندياري گرفت

—————-

جنگ بزرگ

بپوشيد جوشن شهِ رزم و، شاد

زره بر در و خُود بر سر نهاد

به يزدان سپرد آن گرامي تنش

که آزرده بود از تفِ جوشنش

نشست از برِ باره ي همچو باد

تو گفتي که آن باره از رخش زاد

تگاور سمندي که هنگامِ جنگ

به دم برکشيدي ز دريا نهنگ

بسُفتي به سُم پشت ماهي بر آب

خروشش به کيوان شدي از شتاب

برآراست زين گونه سالارِ تخت

سپه انجمن شد بر آن نيکبخت

برآراسته زاورانِ بلند

ز تيغ و سنان و ز گرز و کمند

چو آورد رخ سويِ آوردگاه

جهان گشت بر چشمِ دشمن سياه

ستادند گُردان بر آيين خويش

چپ و راست لشکر پس [و] قلب و پيش

ستلميش و مولاي و قتلوغشاه

به هر يک بر ايدون دو تومان سپاه

برآراسته يکسره ميمنه

پسِ لشکري رخت و بار و بُنه

قورمشي و چيچاک و ايلباسميش

سرانِ سرافراز با باغميش

به هر يک دو تومان بر از گردِ جنگ

ستاده رهِ ميسره کرده تنگ

به قلب اندرون شاه چون آفتاب

چو زاووش در خوشه با جاه و آب

سه تومان ستاده پس و پيش مرد

سواران و گُردانِ روز نبرد

درفشان ز هر سو درفش کيانِ

به هر مرز بربر تبيره زنان

سنانور همه رويِ صحرا و دشت

کزو راه را ره نَبُد برگذشت

چنين چارفرسنگ در چاربيش

سپه بود بر رسم و آيين خويش

وز آن سو شهِ مصر با مصريان

برآراسته جنگ را همچنان

طباخي و پولاد رومي نژاد

ستاده اَبَر ميمنه همچو لاد

به هر يک بر از مرد جنگي سوار

يکي بار ده زو يکي سه هزار

موغلتاي و کرزه اَبَر ميسره

هراسان چو از گرگ ميش و بره

بر ايشان دو بيور هزار انجمن

سواران جنگي [تيغ زن]

به قلب اندرون خسروِ مصر و شام

برآراسته با سپاهِ تمام

در آهن ز پا تا به سر همچو تيغ

به گردش سواران چو بارانِ ميغ

همه نامدارانِ جنگ آزماي

همه ديوبندانِ کشورگشاي

بر اينسان چو لشکر درآمد به تنگ

ز هر سو ببستند آيينِ جنگ

دو لشکر به کين چون کشيدند صف

سواري برون تاخت تيغي به کف

—————–

رزم کردن زواره با زاور

جوان و سرافراز از مرزِ شام

بسي ديد رزم و زواره به نام

به آوردگه شد چو دودِ دمان

چو زوبين ز کينه کشيده زبان

همي گفت هر سوي بر چپّ و راست

کز ايران سرِ نامجويي کراست؟

برون شد ز لشکر سواري دلير

خروشنده چون ابر و غرّان چو شير

به کين چون پلنگ و به چاره چو سام

برافراخته گرز و زاور به نام

بر آن گرد مصري دليري سوار

درآمد به آوردگه از کنار

به کين هر دو با هم برآميختند

تو گفتي ز آب آتش انگيختند

ز بس کوشش و جنگِ شير و پلنگ

سُم اسب زاور درآمد به سنگ

ز زين اندر آمد گوِ پيلتن

ز هر سو نظاره برو انجمن

مر آن دوزخي مردِ دور از بهشت

تو گفتي که ايزد ز خشمش سرشت

يکي تيغ زد بر سر نامجوي

به خون برآغشت ازو خاکِ کوي

دلاور يکي نيو دانا سوار

عنان پيچ و گردنکش و نامدار

———-

رزم کر[دن] مظفر با زواره و کشته شدن زواره

مظفّر به نام از نژاد بزرگ

جوان و سرافراز گُرد و سترگ

چو ديد آنچنان زخم آوردگاه

دو رخساره از تاب کردش چو کاه

ز گردان ايران مر آن پهلوان

برآهخت اسب و بيفشرد ران

بتندي روان شد به دشت نبرد

بر آن دوزخي روز را تيره کرد

به يک حمله از گرز شير ژيان

برآورد آن نامور را ز جان

به نيروي مردي چو آبش ببرد

بر آن مرزِ ويران به خاکش سپرد

همان ديد ازو گُردِ پولادچنگ

که ديد از گرازه سيامک به جنگ

چو شير خروشان ز دشت نبرد

به گردون گردان برآورد گرد

گهي سوي چپ تاخت گه سوي راست

همي گفت آهنگِ مردي کراست؟

برين رزمگه هر که پيش آيدم

همانا دل از رنج نگزايدم

اگر کوه باشد به نيروي دست

ز جايش درآرم کنم خوار و پست

وگر ابر باشد بتندي چو زَم

بدرّم برين رزمگاهش ز هم

همي گشت بر گردِ ميدانِ کين

تو گفتي نياورد بد با زمين

رزم کردن مظفّر با جهان پهلوان

ز مصري سواران يکي نامور

بيامد پيِ کينه فرخاشگر

جهان پهلوان نامِ گُرد و درشت

که روي شه و تخت را بود پشت

به ره بر دمان گشته چون پيلِ مست

خروشان يکي تيغ مصري به دست

به آوردگاه آمد آن بدنژاد

دلي پر ز کين و لبي پر ز باد

بدو گفت کاي ناستوده گهر

ز يزدان همانا نه اي با خبر

هم اکنون تنت را به شمشير چاک

کنم، پس سرت را درآرم به خاک

بدو گفت گُرد مظفر که جنگ

بود از پيِ نام و ناموس و ننگ

بيا تا چه داري به ميدانِ کين

که از تو بپرداخت خواهم زمين

گوي پيلتن گُردِ مصري نژاد

يکي تيغ چون آب و بي جان چو باد

ز کين سويِ تاک بدانديش داشت

دلاور به نيرو سپر پيش داشت

پس آنگه ز تابش يکي بادِ سرد

برآورد و مر باره را گرم کرد

بزد دست و گرز از ميان برکشيد

عنانش گرفت و به خود درکشيد

ز پستي به گردون درآورد دست

سر و گردنکش هر دو در هم شکست

به مردي چو زور و توانش ببرد

بزودي روانش به دوزخ سپرد

چو پيچان شد از گرز در کارزار

بر آن نيوِ بي باک شد کار زار

برآمد خروشي ز هر دو سپاه

که مردِ خردمند گم کرد را

——————-

رزم کردن مظفّر با ارکوان

به کينش بيامد يکي بدکنش

که در تن ز جان داشت در دل منش

به نام ارکوان از نژاد کيان

ستمکاره و جنگجوي و جوان

برآراسته رزم را سربسر

ز تيغ و کمند و ز گرز و سپر

درافکنده بادي به بيني و تيخ

به دست اندرونش سنانِ ستيخ

دل و سر پُراکنده از کين و باد

ز آب و ز آتش نمي کرد ياد

برانگيخت اسب و برآورد گرد

کزان کشته بر ياد بسيار کرد

بغرّيد بر وي يل نامدار

بدو گفت کاي ريمن خاکسار

هم اکنون به زاري ببرّم سرت

به آتش بسوزم روان پيکرت

به کين گُرد ناگه درآمد به راست

برو غم برافزود و شادي بکاست

يکي تيغ زد آنچنان بر سرش

چو بادامِ دو مغز شد پيکرش

برو يافت شمشير چون دست زور

بُسنبيد مغزش به سمّ ستور

—————-

رزم کردن مظفّر با نرّ[ه] ديو

برآمد ز گردان مصري غريو

به کينش بيامد يکي نرّه ديو

سراسيمه چون اژدهاي دژم

برآورد خشم و فروبسته دم

به بالا چو غرو و به تن همچو کوه

که از سمّ اسبش زمين شد ستوه

بديدش يکي گُرد پولادتن

به بالا چو سرو سهي در چمن

بپيچيد بر خويش چون مار ازو

که پيکار مي ديد بيکار ازو

بدو گفت کاي ريمن تيره بخت

نيابي رهايي زمن روزِ سخت

چنين گفت با او به پاسخ سوار

که رزم دليران به بازي مدار

به مرگ تو خواهم کمرگاه بست

سرت را ببايد ز تن شُست دست

دلاور چو بشنيد شد تيره رنگ

گراييد سوي مظفّر به جنگ

به قوس اندر آورد تيري چو شَست

چو پيکانش شد غرق بگشاد شَست

بزد بر کمرگاه آن گِرد سُفت

از آن آبدار آهن آهن نسفت

به آوردگه بر زماني ببود

سر خيره ماند همي چشم سود

دلاور گمان برد کوشد تباه

به لشکر عنان داد از آن رزمگاه

چو برتافت او روي بنمود پشت

پيِ او به آواز سخت و درشت

چنين گفت گُردِ ستوده بدوي

که من زنده ام سوي لشکر مپوي

کنون از پي رزم گردان بپاي

اگر زنده ماني به لشکرگراي

کمان را بزه کرد و پس تير خواست

به قوس اندر آورد، کج کرد راست

يکي تير زد بر برش چارسو

که بگذشت از مهره ي پشت او

به يک چوبه برگشت از کارزار

چو ساوه ز بهرامِ گُردِ سوار

زننده چو ديدش که دشمن نماند

شتابان به لشکر تکاور براند

به شه گفت کان گُردِ لشکرشکن

کفن دوز مي خواهد و گورکن

شَهَش خلعت و اسب و دينار داد

ز هر گونه اش چيز بسيار داد

سوار دلاور چو گُردِ زرسب

به زين درکشيد آن گرانمايه اسب

به نيروي مردي درآمد به زين

چو ابرِ دمان و چو شيرِ عَرين

برانگيخت اسب و کمان کرد راست

به ميدان شد از مصريان مرد خواست

————–

رزم کردن مظفّر با قراي جندي

بيامد بتندي يکي نيزه ور

قرانام و شيراوژن و حيله گر

خروشان و جوشان چو درياي نيل

سر و گردن و ران بکردار پيل

به زيرش يکي چرمه ي کُه نهاد

به تندي چو ابر و به تيزي چو باد

فرو خورد خشم و برانگيخت گرد

همي زَهره ي پُردلان آب کرد

به هر سوي مي تاخت آن پهلوان

خروشان چو از باد ابرِ دمان

سر نيزه بر پهلوان کرد راست

ز کينه تنش بي روان کرد خواست

دلاور بپيچيد از ره عنان

برانگيخت آن بادپايِ روان

پس پشت او اندرآمد چو گرد

دلير سرافراز روز نبرد

يکي تيغ هندي به کف همچو آب

چو برق درفشنده از ميغ ناب

به نيرو بزد بر پس گردنش

ز اسب اندر افتاد بي سر تنش

همان ديد آن نيو از آن کارزار

که جادوي مکّار از اسفنديار

چنين است آغاز و فرجامِ رزم

يکي گور يابد يکي تاج و بزم

چنين بود تا بود کار جهان

يکي زو غمين و دگر شادمان

ترا چون ازين مرزگه برگذشت

بدان مرز روشن شد از تيره دشت

رزم کردن مظفّر با ارکبوس

به کينش سواري بيامد بلند

به سر برکلاه و به بازو کمند

جهانديده بسيار از مرزِ روس

به تن همچو کوه و به نام ارکبوس

نديده چنو ديده ديگر سوار

نپرورده نيوي چنو روزگار

برآويخت با آن گو از گَردِ راه

نظاره ز هر سو برايشان سپاه

به گرز و سنان آن دو فرخاشگر

بسي حمله بردند بر يکدگر

ز کوشش چو هر دو ستوه آمدند

پياده ز هامون به کوه آمدند

ببستند بر سنگ اسب نبرد

دو شبرنگِ ناماورِ کُه نورد

به کُشتي گرفتن گرفتند راي

دو گُردِ دلاور دو بخت آزماي

سرافرازِ ايران سوار دلير

درآمد بسان يکي نرّه شير

بزد دست و دستش ز بر سر فکند

خميد و گرفتش دو ران در کمند

به گردون برآورد و زد بر زمين

زمين و سپهرش گرفت آفرين

به خاکش برانداخت خوار و ستان

نشستش ز بر سينه گُردِ جوان

يکي خنجري آبگون برکشيد

ز تن خواستش در زمان سر بريد

چو شامي نگه کرد در زير مرد

دو ديده پُر آب و دو رخ زرد کرد

به زاري چنين گفت کاي پهلوان

برانديش از کردگارِ جهان

چو کُشتي چنين چند کس را به زار

ز دارايِ گيتي يکي شرم دار

ببخشاي بر من که آزادگان

ببخشند بر روز افتادگان

تو نيز از چنين روز انديشه کن

که کردارِ نيکو نگردد کهن

چو بشنيد گفتارِ آن خيره سر

ببخشود بر وي يلِ نامور

ز پتياره چون رست گُرد سپاه

سوي لشکر خويش برداشت راه

به سالار ازو بر چنين کرد ياد

که اين گُردِ ميدانِ والانژاد

به هنگام آورد روزِ نبرد

نگيرد جهاني چو ما کس به مرد

يکي نرّه ديو است با سازِ جنگ

که با او نکوشد به وادي پلنگ

دگرگونه شد شاه از آن کارِ اوي

فرو ماند حيران ز گفتار اوي

به لشکر چنين گفت پس شهريار

که از نامداران پيِ کارزار

که باشد که با او نبرد آورد

سرِ کينه خواهش به درد آورد

————–

رزم کردن مظفّر با پولادِ رومي

به پاسخ يکي نيو پولادنام

چنين گفت با خسروِ مصر و شام

که جز من نباشد بر اين مرز مرد

هم آوردِ من کس به روز نبرد

به نيروي بازو به تأييد شاه

به فرمان يزدان بر اين کينه خواه

کنم تيره چون شب مهِ روشنش

به لشکرگه آرم برهنه تنش

ملک گفت پس با گوِ ارجمند

گر اين ديوِ دون را درآري به بند

بر اينت سران سرفرازي دهم

کلاه و کمر، اسبِ تازي دهم

پس آنگه جهان پهلوانِ گزين

روان شد سر و دل پر از باد و کين

خردمند و جنگاور از مرز روم

که پولاد بودي برش همچو موم

به آوردگه تاخت از روي دشت

به کامِ نوندان زمين مي نوشت

به بازو کمند و به ترکش کمان

به دستي عنان و به دستي سنان

بغرّيد چون شير هنگام جنگ

چو از باد ابر و چو آتش ز سنگ

به آوردگه بر مر آن نيوِ گاه

ستاده ز پولاد بر سر کلاه

ز کين آن سوارِ ستوده نبرد

بدان نامورمرد سر بر نکرد

چو پولاد از آهن يکي کوه ديد

روان تيغ تيز از ميان برکشيد

چنان اندر آمد سوي گُردِ جنگ

تو گفتي جهان را بر او کرد تنگ

عنان را بپيچيد نيو دلير

يکي نعره برداشت مانند شير

کشيدش خدنگي ز ترکش برون

چنان زد که شد مغز ترکش برون

درافتاد از اسب گُردِ سوار

بر او ميغ بگريست خون زار زار

فرود آمد از باره مرد دلير

به کين دُژ آگه چو غرّنده شير

به خنجر جدا کرد از تن سرش

بر آلود با خاک و خون پيکرش

همان ديد رومي در آن دار و گير

که پيران ويسه ز گودرز پير

جهان پهلوان شد دگر ره سوار

تنِ کُشته بر خاک بگذاشت خوار

بماندند هر سو سپه در شگفت

يکي را ملک از سران خواند و گفت

که با اين بداختر سوارِ بلند

چه چاره سگاليم اي ارجمند

که از نامجويانِ گُرد و گزين

ز ما کشت بسيار بر دشت کين

يکي تن نشد ز آن سرانِ سوار

بر آن گُردِ لشکرشکن کامکار

چو از کار ما بر پژوهش کنند

بدين روز ما را نکوهش کنند

—————

رزم کردن مظفّر با اسکندر ديوبند

بغرّيد بر خود يکي شير جنگ

که چرم پلنگان دريدي به چنگ

سکندر به نام از نژاد بلند

گشاينده ي کشور و ديوبند

زبر زير بربست مر تنگ را

برآراست چو شير نر جنگ را

سري پر ز باد و دلي پر ز کين

درآمد خروشيد بر پشتِ زين

برانگيخت ديزه از آن مرز و کوي

سوي گُردِ ناورد آورد روي

به گردن بر از کينه گرز گران

دلير و سرافراز و روشن روان

به آوردگه بر فرو خورد خشم

بَرُو پر ز چين کرد و بگشاد چشم

ز گردن به گردون برآورد دست

به دست اندرون گرز چون پيل مست

بگرديد بر گِردِ گُردِ سوار

بغرّيد چون ابر در نوبهار

ز گردن درآورد گرز گران

سرافراز لشکر جهان پهلوان

زد از راه کين آنچنان بر سرش

تو گفتي نه سر ماند نه مغفرش

نجنبيد از جاي خود زورمند

نيامد برو بر ز گرزش گزند

زبان را به يزدان برآراست راست

که هرچ از تو آيد به من بر سزاست

پس آنگه ز بازو گشادش کمند

بپيچيد و سوي دلاور فکند

ميانش به خمّ کمند استوار

ببست و بر آن گرد شد کار زار

ز زين در ربودش بر آن رزمگاه

چو جزع آهن و همچو بيجاده کاه

برانگيخت پس باره ي بادپاي

ز اسب اندر آمد گوي تيره راي

فرود آمد از چرمه گُرد جوان

سرِ نامداران جهان پهلوان

به نيروي بازو بر آن مرز و کوي

به تن پر ز پولاد خفتانِ اوي

بدرّيد چون باد ابرِ گران

برو بر بباريد خون ز آسمان

پس پشت بستش برهنه دو دست

به گردن رسن کردش و برنشست

پياده به ره برکشانش کشيد

نظاره ز هر سوي لشکر بديد

به ابر اندر آمد تبيره ز کوه

به شادي ز ايران گردان گروه

چو آمد به لشکر ز آوردگاه

بر آن نامور آفرين کرد شاه

بپوشيد و دادش يکي تيزگام

به زرّين لگام و به زرّين ستام

جهان را چنين است آيين و ساز

گهي زو نشيب است گاهي فراز

يکي روز شادي و روزي غم است

فزون است مه گاه و گاهي کم است

به بازيگري ماند اين چرخِ دون

که هر دم يکي بازي آرد برون

چو ديدند مصري سوارانِ گرد

که آن پهلوان را دلاور ببرد

دل از جان در آن رزم برداشتند

بُنه بر سر کوه بگذاشتند

برهنه همه تيغ درريختند

يکي رستخيزي برانگيختند

چو ديد آنچنان شاه کشورگشاي

بجنبيد چون کوهِ آهن ز جاي

سپه همچو دريا درآمد به جوش

برآمد ز مرغ و ز ماهي خروش

تبيره زنان راه برداشتند

دليران همه تخم کين کاشتند

زمين کوه تا کوه لشکر گرفت

چو روي فلک در شب اختر گرفت

همه رزم را ساز داده سوار

همه نامجويان پيکارزار

به هم درفتادند چون زنده پيل

جهان شد بکردار درياي نيل

برآمد يکي گَرد از آن رزمگاه

که تاريک شد روي خورشيد و ماه

ز سمّ ستوران بر آن کوه و دشت

تو گفتي زمين شش، فلک گشت هشت

ز بانگ دليران فرخاشجوي

گريزان دد و دام در دشت و کوي

ز بس کوشش گُرد هنگامِ کار

ز بس گيرودار اندر آن کارزار

چو شب تيره شد روي روز سفيد

همي راه گم کرد بر چرخ شيد

جهان را نه شب بود پيدا نه روز

نتابيد از چرخ گيتي فروز

ز پيکان پولاد و تير خدنگ

هوا مشک گون شد زمين لاله رنگ

ز ميدان برآمد يکي تيره گرد

کز آن روي خورشيد شد لاژورد

به آوردگه بر ز پير و جوان

زهازه زبان و دهاده زنان

ز گَرد سواران چو شب کوه و راغ

درفشان درو تيغها چون چراغ

تو گفتي زمين در خروش آمدست

ز خون جوانان به جوش آمدست

و يا کوه و صحرا و هامون نخست

به خون بزرگان همي روي شست

ز بس کوشش رزم آوردگاه

خروشي برآمد ز ماهي به ماه

سنانهاي سرتيز زهرآبدار

همي کرد بر قلب دشمن گذار

درآمد سر سرکشان زير تيغ

تو گفتي مگر تيغ باريد ميغ

سپرهاي پولاد در پيش تير

تو گفتي چو قرطاس بود و حرير

زره ها به نزديک تيغ و سنان

بر آن رزمگه بود چون پرنيان

همه دشت تن بود بي پا و سر

همه دست و سر بود بر رهگذر

بکشتند چندان ز پير و جوان

که ناليد کوه و زمين بآسمان

بر آن مرز چندان سپه کشته شد

که روي زمين پشته بر پشته شد

هوا بسته از گرد بر روي ميغ

فشرده به خون پنجه و دست و تيغ

ز نعل سواران بر آن مرز و بوم

شده سنگ خارا بکردار موم

ز هيبت سيه موي چون شير شد

ز انديشه گفتي جوان پير شد

ز خون هزبرانِ کين در کَفا

بگرديد از کوه سنگ آسيا

در آن رستخيز از پي دار و گير

ز پيلان هندي برآمد نفير

ز بس کوشش رزم و عزمِ شتاب

زمين گشت لرزان چو از باد آب

به روزِ چنين از دليرانِ دون

زمين زد همي موج درياي خون

چنين تا خور از راه گردون بگشت

سنان در سنان بود در کوه و دشت

نه چندان بکشتند روز نبرد

که در دفتر آن را توان ياد کرد

ز گُردان مصر اندر آن روز جنگ

درآمد سپاه غران خان به تنگ

ز لشکر يکي گفت با شهريار

که بر ما برآشفت بد روزگار

نهادند گردان به هر مرز روي

پر انديشه شد خسرو از گفتِ اوي

ز انديشه غازان چو دل کرد گرم

به رخ بر دويدش روان آبِ شرم

به گوش جهانجويِ والانژاد

سروشي از آن دشت آواز داد

که اي شاه ايران از اين مرز و کوي

متاب از پيِ کينِ بدخواه روي

سرانجام از اين رزمجويان شام

بر اين رزمگه شه شود شادکام

چو بشنيد از اين گونه سالارِ گاه

به پاسخ پژوهنده را گفت شاه

که يکسر همه تيرباران کنيد

پياده نبرد سواران کنيد

بکوشيد و مردانه جنگ آوريد

جهان بر بدانديش تنگ آوريد

بداريد بر جنگ دشمن درنگ

بکوشيد يکسر پيِ نام و ننگ

چو باشد سپه را ز شه پشت سخت

جهان را بگيرد به بازويِ بخت

چو در رزم سالار گيرد درنگ

سپه زو شود زود پيروز جنگ

بود شه چو با راي روشن روان

چو خورشيد يکسر بگيرد جهان

سپه شد پياده ز برنا و پير

چو ابر بهاران بباريد تير

قضا کرد ياري قدر برنشست

به داراي مصر اندر آمد شکست

چو بر تافت فرمانده مصر روي

سپه شد گريزان به هر مرز و کوي

جهانگير دارنده ي تاج و کوس

چو گودرز شادان شد از خواب طوس

همان کرد با شاميان شه ز کين

که رستم به گردان توران زمين

پراکنده شد چون ز هر سو سپاه

از آن مرز و آن بوم و آن رزمگاه

بُنه هر چشان بود بگذاشتند

هزيمت کنان راه برداشتند

دليران ايران و گردان ترک

شدند از پي برّه پويان چو گرگ

بکشتند بسيار بر مرز[و] دشت

چه بر کوه و هامون چه بر برگذشت

ز يک سوي مولاي و دارايِ گاه

ز يک سوي چوپان و قتلوغشاه

پيِ رزمجويان همي تاختند

ز کشته دو صد پشته برساختند

ز فرعونيان مِهرِ گردون بريد

نه از قبطيان ماند يک تن پديد

گرفتند از ايشان بر آن بوم و بر

به خروار مشک و به قنطار زر

ز اسب و ز اشتر ز استر قطار

گرفتند از آن بوم و بر بي شمار

پي دشمنان شهريار جهان

غزان بن ارغون سرِ خسروان

چپ و راست هر سوي بر برگذشت

همي تاخت چون باد بر مرز و دشت

ز ناگه نگه کرد بر کوه شاه

براستاده ديدش فراوان سپاه

بيفشرد ران باره را شاه سخت

بر آن کوه بر شد به نيرويِ بخت

سپر در سر آورد شير نبرد

به کيوان برآورد از آن کوه گرد

بدان خاکيان تيغ چون درنهاد

برفتند يکسر گريزان چو باد

ز ناورد و آورد آن جنگجوي

ز هر سو سواري درآمد به روي

ز ناگه يکي پهلوان ز آن گروه

برون تاخت پوشيده تن همچو کوه

سوي شاه غازان درآمد به تنگ

سپر در برآورده جويايِ جنگ

چو دشمن به نزد جهانبان رسيد

کمان گرانبار شه درکشيد

به يک شست دو زاغِ چاچي کمان

به زه بر عقابِ گشاده دهان

نهادند سر راست بر گوش شاه

تو گفتي شد از قوس تابنده ماه

نگويم ترا کآن دو زاغ کمان

چه گفتند در گوش شاه جهان

که عنقاي جاندوز را هين ز ره

به سوي بدانديش پرواز ده

ز تار کمان شه چو بگشاد دست

شتابان عقابش ببوسيد دست

به يک تاختن راه را درنوشت

عقابِ سه پر از سپر برگذشت

به صدر دژآگه روان راه برد

برآوردش از جان به خاکش سپرد

بر آن دست و بازوي شاه گزين

ز هر سو گرفتند بر آفرين

که چندان بماند اي شه ماه چهر

که تابند مر اختران از سپهر

به بازوي مردي و نيروي تن

شه کشور آراي لشکرشکن

همان کرد با آن سپاه دلير

که با اردوان کرد شاه اردشير

ز شيران تهي گشت چون کوهسار

به هامون درآمد شه تاجدار

خروشان چو ابر و شتابان چو باد

به رسم کيان تاج بر سر نهاد

به گاه شدن شاه را ز آن سپاه

ز کشته نَبُد ره سوي بارگاه

ز شامي سواران يکي نيکراي

کمند افکن و گُرد و قلعه گشاي

بيامد به دارنده ي تاج و تخت

چنين گفت کاي خسرو نيکبخت

نيامد کس از کشتگان بازپس

وزين زندگان هم نماندست کس

ببخشاي کاين روز بخشودنيست

که بر کشتگان چرخ و اختر گريست

ز بهر دلي عالمي را خراب

توان کرد ليکن نباشد صواب

سخن چون از آن گُرد بشنيد شاه

ببخشود بر خستگان سپاه

بفرمود تا از چپ و دست راست

نجويد ز لشکر کسي بازخواست

در انديشه کاين کار را چون کند

بر آن کينه مهرِ دل افزون کند

ز ناگه پس پشت چون بنگريد

به هامون بر ايدون يکي گَرد ديد

که از ره به کيوان برآمد چو دود

وز او تيره شد روي چرخ کبود

درفشان از آن گَرد شيرِ درفش

همه پيکرش سبز و بومش بنفش

جهانبان ز لشکر يکي زادمرد

گزيد و فرستش بدان تيره گرد

فرود آمد آنجا زماني ببود

فرسته برفت و بيامد چو دود

چنين گفت کاي خسرو تاجدار

جهانگير و روشن دل و کامکار

به کين عيسي ابن مهنّا ز شام

بيامد خروشان چو دستان سام

چو کوهي ز پولاد و آهن ز دشت

درآمد بر اين مرز دارد گذشت

بر او انجمن مرد گُرد و سوار

يکي پنج و از پنج هر يک هزار

به جنگ پلنگان شنيدست کس

که نخجيريان پيش و نخجير پس؟

چو غازان ز دشمن برآگاه شد

شتابنده چون زم سويِ گاه شد

ز لشکر بفرمود تا چاربار

سواران جنگي ز هر يک هزار

سوي کور بوقا شوند انجمن

همه نامجويان لشکرشکن

به دشمن بر از کينه جنگ آورند

«سر سرکشان زير سنگ آورند»

سواران ايران چو شير ژيان

ببستند يکسر به کينه ميان

به سوي سپاه عرب تاختند

بر ايشان همي روز شب ساختند

يکي تيرباران بسان تگرگ

گرفتند کز تاک بگذشت و ترگ

از آن تيرباران به هر سو گروه

گريزان چپ و راست در دشت و کوه

پراکنده يکسر سپاه عرب

چو بر روي گردون ستاره به شب

همان ديد عيسي ز ايران سپاه

که کلباد ديد از فريبرز شاه

چو کشتند از ايشان فراوان به تير

گرفتند نيز از سران چند اسير

به لشکرگه خويش باز آمدند

همه با زر و برگ و ساز آمدند

ملک ناصر آن رزم چون سخت ديد

عنان سست بگذاشت ره برگزيد

همي شد سراسيمه در کوه و دشت

چنين باشد از روز بر هفت هشت

سپاه و سپهدار ازو باز ماند

وزيرش نخستين سخن باز راند

همانا شنيدي که داناي پير

چه گفت از سر هوش و راي اژير

پراکنده هر سو همي شد گروه

«اذا تمّ امرا دني نقصه»

جهانبان چو نبود گو و ارجمند

به سستي گرايد جهان نژند

چو سستي کند کدخداي سراي

همانا که زود اندر آيد ز پاي

سر پادشاهي سپاه است و گنج

چو هر دو نداري پي کين مرنج

چو بي گنج سالار شاهي کند

به کشور سپاهش تباهي کند

جهان را جهانبان چو نبود به داد

به دهقان رسد بد ز هر بدنژاد

نگهبان چو نبود شه تاج و گاه

به نيک و به بدکار باشد تباه

جهانبان شبان است و ما چون گله

همي کرد بايد به چوپان يله

کسي را که در طبع سستي بود

نخواهد که کس را درستي بود

جهان گرچه با نيک و بد بگذرد

خرد از ره دانشي نگذرد

هر آن کو نخستين سخن نشنود

سرانجام بي شک پشيمان شود

به دستور گفتش که اي دانشي

بسي به ز گفتن ترا خامشي

که هرچ آن به فرمان يزدان بود

نخستين چه بود آخرش آن بود

چو آب اي برادر ز سر برگذشت

همه شادي و رنج و غم باد گشت

قلم در ازل چون چنين رفته بود

نبشته نکاهد نخواهد فزود

همانا که اين روز سختي و زشت

مرا پاک يزدان به سر برنوشت

چنين گفت با زال زر گستهم

بو…دال اذا قيل تم

جهان داشتم سربسر پيش از اين

نماند آنچنان هم نماند چنين

همي گفت و مي رفت سالار شام

چو روزش درآمد به هنگام شام

به ره بر بماندش ز تک بارگي

ز اسب اندر آمد به بيچارگي

غمين دل ز گردان گردان سپهر

که اختر ز سالار ببُريد مهر

جگر پر ز درد و رخ از تاب زرد

همه روي و مويش پر از خاک گرد

درآمد به غزّه به دز برگريخت

به رخ بر زديده روان اشک ريخت

سواران ايران سران سپاه

قورمشي و چوپان و چيچاک راه

پي او گرفتند يکسر چو باد

چو بادي که دارد ز صرصر نژاد

به يک روز و يک شب از آن رزمگاه

برفتند پنجاه فرسنگ راه

به مرز دمشق آمدند از کران

نشاني نديدند از آن بدگمان

جهانگير کيخسروِ ترک و روم

همي شد شتابان بر آن مرز و بوم

به حمص آمد از راه و لشکر کشيد

بر آن مرز از روم زاور رسيد

تکوز آمد از سيس با نه هزار

سوار گزيده پيِ کارزار

بپيوست با خسروِ جم شکوه

به روز خجسته بر آن مرز و کوه

سه روزه بر آن مرغزار بهشت

برآسود سالار نيکوسرشت

به بيت المقدس به مرز غزه

يکي گُرد شد با سپاه تزه

بيامد شه حمص و گردن نهاد

سپه را زر و شاه را باژ داد

بياورد از جامه ي مهتري

فراوان دبيقي و اسکندري

بر آن سر فراوان به خروار گنج

کزان استر و اشتر آمد به رنج

بپوشيد شاهش به ديباي چين

نشاندش يکي باره زرّينه زين

دگر ره جهاندار با راي و بهر

بدو داشت ارزاني اخلاط شهر

شه حمص از آن مرز و آرامگاه

چو خلعت بپوشيد شد سوي گاه

پس آنگه به شادي شه کامکار

به مرز دمشق آمد از مرغزار

ز گنداوران و بزرگان شهر

ز دانشوران هر که را بود بهر

به صحرا و هامون برون آمدند

زن و مرد و کودک پذيره شدند

مصاحف به سر برنهاده سران

شده آفرين خوان ز پير و جوان

به پوزش زبانها برآراستند

ز داراي اورنگ امان خواستند

جهانگير غازان پيروزبخت

سزاوارِ تاج و نگهبان تخت

امان دادشان هم به جان و به سر

ببخشودشان هم بر آن آبخور

تو گفتي که عيسي است شاه جهان

که دادش به تنهاي مرده روان

به نزديک شهر دمشق از ديار

چو مينو نزه بُد يکي مرغزار

کَش و سبز و خرّم چو بلخار روم

گرفته بنفشه همه مرز و بوم

به آب و هوا و زمين چو بهشت

تو گفتي سپهر اندر او لاله کشت

به هر سو روان بر يکي جوي آب

به گونه چو کافور و بو چون گلاب

برآراسته کوه و صحرا و دشت

ز گلها کزو چشمِ سر خيره گشت

زمين از گل و لاله پوشيده ناف

سراينده از هر گلي زندواف

در او ساخته مرغ و ماهي کُنام

بهشتي دگر بود غوطه به نام

شه تاجور خسرو کامکار

فرود آمد از ره بر آن مرغزار

ز هر سو زدند اندر آن مرزگاه

سراپرده و خيمه و بارگاه

زهر کشور و مرز با ساو [و] باژ

بيامد يکي نامور همچو ناژ

شدند انجمن در کمان چون ذنب

چو بر روي گردون ثريّا به شب

همه مصر و شام و همه کوه و راغ

برآراست از شاه چون لاله باغ

بپرسيد شاه از سران دمشق

جهانديده گنداوران دمشق

که باب ملک را همي نام چيست

نيايش که باشد نژادش ز کيست؟

به پاسخ يکي بخرد آواز داد

که شاها ملک راست ز الفي نژاد

هم القي ندارد نژاد از کيان

نيايش ندانيم ما همچنان

تو داري ز شاهان گيتي نژاد

هزارآفرين بر نژاد تو باد

بر آن مرز شمعي برافروخت شاه

که شد تيره روز بدانديش گاه

چو شب بود شام [و] چو خور شاه شاب

تو گفتي برآمد به شب آفتاب

از او خطبه و سکّه چون نام يافت

زمين جنبش و چرخ آرام يافت

پس آنگه بر آن مرز شاه جهان

سر تاجداران روشن روان

بپوشيد يکسر به اکسون روم

سران سپه را بر آن مرز و بوم

دمشق و همه مرز و بومش ز داد

سراسر جهانبان به قبچاق داد

منادي بفرمود در شهر و کوي

که از داد او کس نتابندن روي

بزرگان شهر و سران استوار

ببندند دروازه ها بر سوار

دليران لشکر ز برنا و پير

بر آن مرز و کشور نگيرند اسير

نه در کشتِ دهقان گذارند اسب

نه پيکار جويند چو گُردِ زرسب

به شهر اندرون از سپاهي سوار

به بيگاه و گه برنيارد گذار

بدارند يکسر ز تاراج دست

دل پشّه اي را نيارند خست

بر اين داستان سروران سپاه

شدند انجمن بر به ايوان شاه

به شه بازگفتند کاي شهريار

جهانجوي و با دانش و تاجدار

چو ما بندگان اين ديار و بلاد

گرفتيم چون هور رخشان چکاد

سپه سربسر خسته و لاغرند

همه بي مي و رود و رامشگرند

سزد گر به فرمان شه هر که هست

به تاراجِ بگماز يازند دست

به پاسخ چنين گفت داراي تخت

جهانگير کيخسرو نيکبخت

که اي نامجويان گُردانِ گاه

به گيتي سراسر مرا نيکخواه

گر اين مرزِ آباد ويران کنيم

دل مرد و زن را پريشان کنيم

به نزديک يزدان به روز شمار

چه عذر آوريم از گنه؟ زينهار

بماند به ما بر ز روي ستيز

چنين نامِ بد تا گهِ رستخيز

پس از ما ز ما نام هر کس به بد

نويسند و خوانند مان بيخرد

شما را همه نام بيدين کنند

به من بر زن و مرد نفرين کنند

نشايد ز شاهانِ برترمنش

فشاندن يکي تخم بد سرزنش

دوم آنکه با بخردانِ گزين

ببستم يکي عهد من پيش از اين

بر آن بر امان داده ام شان ز داد

بر آن عهد و پيمان ببايد ستاد

ز پيمان خود شاه چون بگذرد

برو هر کسي بر گمان بد برد

نديدي چه گفت آن خرد يافته

که از بيخرد شد جگر تافته

که هر کو ز پيمان خود روي تافت

به هر دو جهان رويِ نيکي نيافت

ره کژ گرفتن ز ناراستي است

کژي در ره راستي کاستي است

به گيتي خرابي ز بيدادي است

همه سبزي سرو از آزادي است

نه نيکو بود از ره خسروان

ستم بر گروه اماندادگان

نشايد که من نقض پيمان کنم

بر و بومِ آباد ويران کنم

بپرسد ز من داور دادگر

سرانجام از کرده ي خير و شر

نيايد به گيتي ز من کار زشت

نه يزدانم از خاک تيره سرشت

نباشد بجز داد آيين من

چنين است رسم من و دين من

نداني که در گوش گردون چه گفت

خرد يافته دانشي در نهفت

که آهو بود راستي در کمان

کژي راست در تيردان همچنان

سرافراز بايد سرِ انجمن

نه نيکو بود شاه پيمان شکن

خداي جهان تا جهان آفريد

چو غازان شهي چشمِ گيتي نديد

نباشد کنون داد را پيشرو

بجز خويشِ او شاه و سالار نو

سرِ شهريارانِ گيتي ستان

ز غازان چنين تا به چنگيزخان

جهان و سرافراز کيهان اويس

به نيروي مردي چو سالار قيس

به راي و به دانش بزرگ ارجمند

بدو تخت و ديهيم و افسر بلند

جهانگير و پشت و پناه سپاه

خداوند شمشير و تاج و کلاه

بدو زنده نامِ کيان بزرگ

بدو شاد گُردانِ ايران و ترک

برآرنده ي نام هنگام رزم

فروزنده ي تاج در روز بزم

به داد و دهش از نيا يادگار

جهانجوي و با فرّ و نوشهريار

به فرمان او خسروان زمين

چو جوزا کمر بسته از روم و چين

فلک با نبردش هم آورد نيست

به ميدان مردي چنو مرد نيست

به درگاه او تاجدارانِ کي

کمر بسته دارند يکسر چو ني

ز خشمش بلرزد فرا آب گاو

دهد چين و ماچين بدو باژ و ساو

به ايران و توران و روم و عرب

ز بيمش نخسبد بدانديش شب

به کيوان از او سربرافراشت تاج

ستاند به مردي ز بهرام باج

زمين بر نتابد سپاه ورا

ملک سر نهد بارگاه ورا

به صحرا پلنگ و به دريا نهنگ

برانديشد از تيغ او روز جنگ

جهان را بگيرد به بازوي تيغ

ببخشد به بزم اندرون بي دريغ

تو گفتي که پروردگارش نخست

بپرورد از بهر شاهي درست

خردپرور و دانشي ارجمند

بدو تخت و تاج کيان سربلند

چنو شهرياري به دين و به داد

ز هفت اختر و چار ارکان نزاد

بماناد تا چرخ دارد دوام

فلک چاکرش باد و اختر غلام

ز دشمن مبادش به گيتي گزند

نگهدار بادش سپهر بلند

دلش شاد باد و روان شادکام

که اين نامه بر نام او شد تمام

———————

باز آمدن غازان محمود به آذربيجان

چو کيخسرو بخت و شاه جوان

به پاسخ چنين گفت با سروران

به هر مرز و کشور رسيد آن سخن

که بر گفت سالار تخت کهن

سران دمشق آگهي يافتند

به لشکرگه شاه بشتافتند

بزرگان آن کشور از مرد و زن

به درگاه شه بر شدند انجمن

گشادند بر چرخ دست نياز

ببردند شاه جهان را نماز

بگفتند يکسر که ما بنده ايم

ز ارج بزرگي سرافکنده ايم

به پوزش سوي تخت شاه آمديم

پي عذرخواه سپاه آمديم

ز دينار از بهر گُردانِ کار

فرستيم صد کُر، کُري ده هزار

به دو هفته با پاسداران گنج

رسانيم با روزي و پايرنج

بدين کار با سرفرازان شهر

بشد قطب شيراز و صدرِ ابهر

به يک هفته ز آن گونه کردند راست

که پذيرفته بودند افزون نه کاست

چو شد سوي ماهي هم از دلو مهر

برافروخت چون مه جهان روي و چهر

زمين از بر ابر نرمي گرفت

هوا ز آتشِ مهر گرمي گرفت

چو شاخ جوان از گل آمد به بار

جهان گشت خرّم چو باغ از بهار

شهنشاه گيتي از آن مرز و کوي

سوي آذرآبادگان کرد روي

به قتلوغشاه و به چوپان گُرد

دمشق و همه مرز رومي سپرد

به شرطي که خورشيدور تاج جوي

ز جوزا کند سوي خورشيد روي

گرايند هر دو به تخت کيان

بپايد بر آن مرز مولاي سان

بر اين گونه فرمان چو فرمود شاه

گرفتند پوزش سران سپاه

دگر ره جهانبخش گيتي ستان

سر شهرياران روشن روان

سلاميه و حمص و نعمان زمين

سپردش به گُرد ايلبکي همچنين

ز حما و عنطاب و تا رحبه شام

به بيکوتمر داد يکسر تمام

ز مرز حلب شاه چون برگذشت

به فرکند آب آمد از روي دشت

کلکها بفرمود بستن بر آب

ز چوب و هم از پوست کردش طناب

چو اجزاش چون ريسمان تافتند

پسش رست در يکدگر بافتند

جهانجوي با دانش و دين پرست

به کشتي درآمد به شادي نشست

چو کشتي روان گشت بر روي آب

برآمد درافشان بلند آفتاب

ميانِ چنان آب درياي ژرف

چو مينو يکي آبخوي شگرف

سرافراز ديهيم ناگه بديد

به گوشش چو آواز مرغان رسيد

يکي فرسخ از بيش و کم دور اوي

هوايش چو مشک تتاري به بوي

سراسر زمينش ز آب و سرشت

به خوبي و نغزي چو خرّم بهشت

همه نار و نخل و گل و پسته بود

که از مرز آن بوم بر رسته بود

از آن نخلها بود چون کرمِ شب

درآويخته خوشه هاي رطب

ز هر سو چو رود آبهاي روان

به هر گل درون زندوافي نهان

تو گفتي که بر روي درياي آب

هوا لاله کشت و صبا مشک ناب

خوش آمد به چشمش چنان آبخوي

که بودش به بو چون گلاب آب جوي

شتابان چو زم خسرو کامياب

سوي آبخو راند کشتي بر آب

ببود از پي عيش با کيه و ميه

بر آن آبخوي نزه روزِ سيه

به چارم گذر کرد بر هيرمند

به شهر رقه شد شه ارجمند

بر آن مرز سلطان علادين راد

جهانجوي را با سپه خوان نهاد

وز آنجا به موصل روان گشت شاه

به عين القياره برآمد سپاه

بر آن مرز از بوم آباد شام

گريزان چو خورشيد از تيره شام

سپهدار قتلوغشاه سترگ

بيامد بر ايشان چو روبه ز گرگ

چنين گفت با خسرو تاج و گاه

که قبچاق بشکست پيمان شاه

سپاهي برآراست بر خود گشن

همه نامجوي و همه تيغزن

ره دوست داشتي، برفکند

به هر مرز آوازه اي درفکند

که داراي مصر از دز آمد برون

به ايرانيان جنگ جويد کنون

سپه ز آن دليران گُرد و درشت

نمودند ز آن مرز و ز آن بوم پشت

چو بشنيد سالار رازِ نهفت

به پاسخ مر او را جوابي بگفت

به مرز خلاط از دمشق جهان

بيامد پيش نيز مولاي سان

چنين گفت با خسرو روزگار

که اي تاجبخش جهان شهريار

چو خور سوي جوزا فراتاخت اسب

هوا شد ز گرمي چو آذرگشسب

سپه را نَبُد تاب گرماي دشت

بگشتند يکسر از آن برگذشت

ببودند چندي بر آن مرزگاه

سپهدار مولاي سان با سپاه

شه دادگر همچنان رهنورد

سوي آذرآبادگان روي کرد

بر آن ره نيازرد از او پشّه اي

نه موري ز جور بدانديشه اي

چو آمد جهانبان به کرديستان

هوا بود چون کوي آهنگران

زمين تفته از تابش آفتاب

به جوش آمده مغز سرها ز تاب

بر آن مرز نورين ز موغان رسيد

خروش دليران به کيوان رسيد

به گَرزِش بيامد يکي زادمرد

به نزديک غازان و فرياد کرد

که اي خسرو کشور روم و ترک

گروهي ز اکراد خرد و بزرگ

بر اين مرز و اين بوم بيگاه و گاه

به هر برگذاري بگيرند راه

همه ساله دزدي بود کارشان

همان ره زدن نيز کردارشان

پس آنگه بفرمود گيهان پناه

به گردان و ناماوران سپاه

که بر دشت و صحرا و هامون و کوه

پراکنده گشتند هر سو گروه

گرفتند بر رهزنان کوه و راه

بکشتند از ايشان فراوان سپاه

بر آن مرز از آن زشتکارانِ کُرد

ز صد تن يکي بي هنر جان نبرد

همه طعمهِ تيغ و تير آمدند

بسي نيز هم دستگير آمدند

چو شد روي صحرا ز خاشاک پاک

چو آب روان تازه شد روي خاک

چو داري به نيک و به بد دستگاه

بده داد مظلومِ فريادخواه

برآراست ز آن مرز شاه جهان

به شهر مراغه درآمد روان

برآسود چندي بر آن مرغزار

بر آب روان و لب جويبار

دگر ره خدابنده را داد شاه

خراسان زمين با فراوان سپاه

کسي را که يزدان کند ياوري

همه آن کند کش بود بهتري

چو دولت سوي مرد روي آورد

جهان جز به نيکي بدو ننگرد

همان آيدش پيش روز نخست

که انديشه دارد به دل در درست

————–

مهماني کردن خواجه نصيرالدين طوسي غازان را و سؤال پادشاه از وي و تاريخ احکام سلطان الزّمان ابوالنّصر حسن بيک بهادرخان

يکي روز طوسي بر آن مرز شاد

به آيين جهانجوي را خوان نهاد

ز هر گونه اي خوردني ساز کرد

به مهمان در مردمي باز کرد

يکي خوان زيبا ز ديباي ناب

چو فَرزد بگسترد بر روي آب

بر او خوردنيها ز الوان کشيد

چنان کز ره ميزبانان سزيد

ز هر چيز چون خورده شد شهريار

برآراست چون گل چمن نوبهار

تفرّج کنان خسروي پر خرد

برآمد خرامان به کوهِ رصد

نشست و يکي جام بگماز خواست

ستاده دليران چپ و دست راست

چو جامِ دو از مي روان باز خورد

به طوسي اختر شمر روي کرد

چنين گفت سالار تخت کيان

که اي دانشي موبد موبدان

نشان ده ز روي که آيد فراز

که ما را به گيتي نباشد نياز

چو بر بسته باشم از اين کاخ رخت

به ديگر کسان اوفتد تاج و تخت

چه پيش آورد گردش روزگار

که باشد بر اين بوم و بر شهريار

چه بازي کند اختر چرخ دون

که باشد به نيک و به بد رهنمون

به فال نکو بر چه گردد سپهر

سوي کينه و خشم يا سوي مهر

خرد يافته مرد اخترشناس

برآراست يکسر زبان سپاس

چنين گفت کاي خسرو کامکار

پس از ما صدوچل رود روزگار

دگرگونه گردد سراي سپنج

بود کهبد از شهرياران به رنج

به جاي کيان بر سر تخت زر

نشيند يکي شاه بيدادگر

نهد چون سکندر ز بر تخت عاج

ستاند ز هر مرز و کشور خراج

ستمکاره از نامداران بود

نه از تخمه ي شهرياران بود

به دانش بود چون فروزنده تير

به کينه چو بهرام و کيوان پير

بگيرد همه مرز ايران و ترک

کديور بود ميش و سالار گرگ

خرابي به هر مرز و کشور کند

فرومايه را بر جهان سرکند

ستاند ز دهقان به بيداد و رنج

به هر مرز و بومي نهد ويژه گنج

نپويد جهانبان سوي انجمن

نهان باشد از ديده چون اهرمن

ندارد به خون ريختن شرم و باک

ز خون بزرگان کند سرخ خاک

ز فرمان او چرخ برنگذرد

بر ايوانش بهرام پي نسپرد

به صحرا پلنگ و به دريا نهنگ

برانديشد از نام او روز جنگ

همه کار گيتي به پستي کشد

توانگر غم تنگدستي کشد

ز بيداد و کردار آن شهريار

پريشان بود مردم روزگار

کند زندگي تلخ بر سروران

به شادي بخندد لب کس نهان

نبيند به گيتي بر از شيخ و شاب

بر عيش و شادي مگر جز به خواب

فراوان ز هر چيز گرد آورد

سرانجام از آن ديگري برخورد

مکن رنجه خود را به هر انجمن

ز بهر نهادن مکش رنجِ تن

نظر تيره بر رنج دهقان مکن

بر و بوم آباد ويران مکن

به رنج کسان دل برافروختن

بود خرمن عمر خود سوختن

جهان چون به نيک و به بد بگذرد

تو رنجي چرا ديگري برخورد

بر از رنج خود خور منه بهر زن

به رنج کسان چشم کمتر فکن

نگر تا جهان را به بد نسپري

همان به که از رنج خود برخوري

به داد و دهش گردد اي ارجمند

سر تخت و نام کياني بلند

بر آن بگذرد پس نه بس روزگار

ز ايران بيايد يکي شهريار

بگيرد جهان را به بازوي تيغ

چو وقت بهاران هوا جرمِ ميغ

به خاک اندر آرد ز چرخ بلند

سر شاه ايران شه ارجمند

نشيند به شاهي فرا تخت عاج

به سر برنهد پس ز فيروزه تاج

بود شاه فرمانده و دادگر

سزاوار تاج و کلاه و کمر

بر او يک دو مَه بگذرد روزگار

به ايران زمين تا بود شهريار

پس آنگه يکي را مر آن نيک کيش

نشاند به شاهي فراجاي خويش

سپه را سوي شهر توران برد

وز آن پس به ايران زمين ننگرد

ز ناگه يکي گُرد فرخاشجوي

برون تازد از گوشه اي تيره خوي

بتازد طرازنده ي گاه را

همانا نشاننده ي شاه را

بگيرد جهان را به بازوي بخت

سخن گويد از تاج و ديهيم و تخت

پس از وي نشيند چنين چندخان

به شاهي و فرماندهي در جهان

پرآشوب گيتي شود سربسر

ز هر گوشه خيزد يکي تاجور

ز ناگه شهي از ديار عرب

برآيد چو ماه درافشان به شب

به رخ آفتاب و به بالا چو سرو

به گفتار نغز و به رفتن تذرو

جهانگير و بخشنده و پاکدل

همه جان روشن نه از آب و گل

خردمند و با دانش و هوش و راي

اژير و سرافراز و کشورگشاي

دلير و پرانديشه و نغزگوي

کيانزاده و گُرد و با آب روي

ز پيوند شه باشد آن تاجدار

به ايران و توران بود شهريار

بگيرد جهان از کران تا کران

به فرمانش گردد بلند آسمان

زن و کودکش خواستاري کنند

سرانش به جان دوستداري کنند

به ايران کشد پس سپاه گران

به شاهي برآيد به تخت کيان

ز دشمن بدان خسرو پرخرد

فراوان بدان مرز سختي رسد

سرانجام دشمن به دام آيدش

غم و رنج سختي به شام آيدش

چو در پادشاهي کند پشت راست

به يزدان پناهد که يزدان پناست

برآيد به تخت آن ستوده نژاد

که همداستان تو باشد به داد

بگيرد همه روم تا مصر و شام

فراوان کند پادشاهي به کام

به ايران و توران سواري کند

به تخت کيان تاجداري کند

به هنگام کوشش به روز نبرد

نگيرد کسي را ز مردان مرد

ز کيوان ستاند همي باژ و ساو

نيارد برش کوه پولاد تاو

به هر مرز و کشور که راي آورد

سر سرکشان زير پاي آورد

زمانه شود سربسر رام اوي

به کيوان برآيد همي نام اوي

فراخي بود عيش را دستگاه

سوي داد باشد همه ميل شاه

جهان گردد از خرّمي چون بَوِش

ز داد شهنشاه برترمنش

همانا شود روزگار دژم

ز خوبي و خوشي چو باغ ارم

ز فرمان و داد شه کامياب

خورد گرگ و ميش از يکي چشمه آب

کند کشور آباد از مرز چين

ستاند خراج آن شه داد و دين

نگردد فلک جز که بر راي او

ندارد به گيتي کسي پاي او

نيارد همي باز بر کبک زور

نه شاهين برد دانه از پيش مور

که دهقان نباشد يکي تن به رنج

نه از جور لشکر نه از بهر گنج

شود نوجوان روزگار کهن

به هر مرز و بومي بود زو سخن

چنو شهرياري به تخت کيان

نيايد بر آن تخمه ي خسروان

سپهرش به مهر آنچنان پرورد

که بادي بتندي برو نگذرد

جهان را پسين شهريار او بود

جز او هر که باشد بر آهو بود

بماند بر او ساليان دراز

چنين تخت و تاج شهان طراز

گذارد شب و روز گيتي به کام

برآيد به ايران و تورانش نام

چو طوسي از اين گونه گون راز گفت

سخنهاي پوشيده سرباز گفت

بر او آفرين کرد شاه جهان

نه شاه جهان کاختر آسمان

دگر روز چون آفتاب سپهر

بتابيد داراي خورشيدچهر

از آن مرز خرّم پي کينه خواه

روان گشت با سروران سپاه

————-

لشکر کشيدن غازان محمود بار دوم به جانب مصر [و] شام

چو شير از پي کينه غرّان شود

به هر مرز روبه گريزان شود

چو باد اندر آيد ز ميغ دمان

به گيتي ز پشّه نماند نشان

چنين گفت با من يکي نامجوي

که بودش سخنها همه پشت و روي

که چون مهر رخشان ز جوزا پگاه

سوي برج خرچنگ برداشت راه

برآراست يکسر ز سبزه چمن

جهان تازه زو شد چو برگ سمن

دگر ره جهانبانِ با آب و نام

کمر بست بر کين گردان شام

سپه را بفرمود يکسر ز کين

که از پشت باره بگيرند زين

سنان را به خون بر دهند آب و رنگ

سوي مصر تازند يکسر به جنگ

به قتلوغشه گفت کاين کار تست

تو داني سرانجامِ کار نخست

سپه را سپهبد تويي پيشرو

شکست درست آيد از چون تو گو

پس آنگه بر آن مرزگه زاوري

برآراستند از پي داوري

سپاهي چو مور و ملخ صف شکن

به قتلوغشه برشدند انجمن

سپهبد به فرمان شاه جهان

روان گشت بر راه کرديستان

جهاندار روشن دل نيکبخت

بيامد بهشنب ار چه بد راه سخت

يکي شب بر آن مرز آرام کرد

مي لعل در بسّدين جام خورد

دگر روز کز گردش آسمان

دگرگونه شد روي چرخ و جهان

از آنجا سوي مصر برداشت راه

جهاندار کيخسرو تاج و گاه

شد از تاب او لعل گون روي ميغ

سپيده برآهيخت رخشنده تيغ

به اربيل شد شهريار جهان

وز آنجا به موصل درآمد روان

ز موصل به شهر رقه بي گزند

سراپرده زد بر لب هيرمند

چهارم که اين خسرو تاجور

برآمد ز درياي خاور چو زر

سپهدار توران و ايران زمين

سوي شام برداشتش ره به کين

چنان راند آب اندر آب از شتاب

که از قعر شد گَرد بر آفتاب

گذر کرد چون ز آب شاه و سپاه

به مرز دمشقش شد آرامگاه

وز آنجا به مرز حلب برگذشت

چنين تا به حمص آمد از روي دشت

بر آن شهر بر کرد چندي درنگ

ز دشمن يکي تن نيامد به جنگ

به هر سوي مصري سواران چو دد

گريزان چو فرزانه از هيربد

بر آن کوه و صحرا سپه فوج فوج

همي زد چو درياي جوشنده موج

پراکنده چون اختران سپهر

سپه همچو بهرام غازان چو مهر

بر آن مرز چوپان و قتلوغشاه

گرفتند بر بدگمان کوه و راه

بکشتند مر هر که را يافتند

دگر سروران روي برتافتند

از آن بدنژادان پيمان شکن

نماندند گفتي يکي زنده تن

ز دشمن چو زينسان کشيد انتقام

شه تاجور خسرو روم و شام

به مرز فرات آمد از حمص باز

شه کشورآراي گردنفراز

به جعبر برآراست نخجيرگاه

پراکند بر روي صحرا سپاه

به يوزان بسي کرد نخجيرِ رنگ

بر آهو و گوران جهان کرد تنگ

ز خون پلنگان و شيران به دشت

نم از گاو و ماهي فروتر گذشت

بر اين گونه چون روز بگذاشتند

ز گوران يکي زنده نگذاشتند

به نخجيرگه بر شه ارجمند

سوي گور پوينده تيري فکند

چو تير از کمان سوي او راي کرد

براندام او زخم نه جاي کرد

چو گردان بديدند حيران شدند

به شه بر همه آفرين خوان شدند

پياده شدند اندر آن مرزگاه

دليران لشکر سران سپاه

گرفتند جام کياني به شاه

بدانسان که بد رسم آيين و گاه

کشيدند صف گرد شاه جهان

به پوزش به شادي مي ارغوان

پس آنگه دليران ستايش کنان

بگفتند با شهريار جهان

همان قصّه ي گور و نخجيرجوي

ز بهرام گور و دلارام اوي

سران با سپهدار فرخنده پي

به شادي و رامش نشستند و مي

يکي شب ببودند آرامگير

بر آن مرز تا صبحدم جامگير

چو بر زد سر از بخش خرچنگ مهر

برانگيخت ز انگشتِ آتش سپهر

بيامد سويِ گاه دستور شاه

سرافراز و با دانش و نيکخواه

چنين گفت کاي خسرو ارجمند

ز نام تو نازد سپهر بلند

يکي نامه بايد نوشتن به شام

ز امّيد و از بيم در وي پيام

به کام ار جوابي نيايد نخست

نماند از ايشان يکي تندرست

همه مرزشان را به فرمان شاه

فرو برد بايد به آب سياه

چو خنجر روان کرد بايد کنون

به هر مرز و هر کوي جويي ز خون

ور آيد جوابي ستوده به کام

بود جنگ و تاراج بر ما حرام

سخن چون ز دستور بشنيد شاه

پسند آمدش گفته ي نيکخواه

بفرمود با موبد خوش کلاه

يکي نامه کردن به سالار شاه

نامه کردن غازان محمود به ملک ناصر

سر نامه نام جهان آفرين

خداوند مهر و سپهر و زمين

فروزنده ي ماه و زاووش و مهر

برآرنده ي چرخ و گردان سپهر

پس از شکر داراي چرخ بلند

به سالار مصر از شه ديوبند

سراسر نويد و سراسر اميد

به تيره شب دهر و روز سفيد

به تهديد و امّيد و مهر و گزند

نوشتند از اين سان سخنهايِ چند

که گر سر بتابد ز راي صواب

کنم شام و مصر از پي کين خراب

همان چاره سازم بر آن آبخورد

که زاغ از پي کينه با مار کرد

فرستم بدان مرز چندان سپاه

که بر باد و پشّه بگيرند راه

همه خاک آن بوم از روي کين

به توبره بيارم به ايران زمين

نمانم يکي زنده از مصر و شام

برايشان کنم روز روشن چو شام

همان چاره سازم به راي دلير

که با کِرم و با هفتواد اردشير

و گر سر به فرمان من برنهند

به ايرانيان باژ بيمر دهند

بيابند يکسر به جانها امان

زن و کودک و مرد و پير و جوان

بتابند سر گر ز فرمان من

نبينند جز تيغ [و] گور وفکن

پس آنگاه سالار ايران و ترک

برآرنده ي شاه نام بزرگ

ز لشکر يکي نامور برگزيد

فرستاد چونانکه از وي سزيد

فرسته چو شد نامه ي شاه برد

به سالار آن مرز و کشور سپرد

مر او را ملک خواند و بالا نشاند

فرستاد و خواننده اي را بخواند

بدو داد سر نامه ي شهريار

که بر خوان تو اي موبد روزگار

چو بستند سر نامه بگشاد مرد

بخواند و به شه بر همه ياد کرد

چو بشنيد داراي آن بوم و مرز

به تن بر بر افتادش از ترس لرز

سرانِ رد و موبدان را بخواند

سخنهاي نامه همه باز راند

پس آنگه چنين گفت با موبدان

که اي دانشي نامور بخردان

چه بينيد چاره پي نام و ننگ

سرِ دوستي يارهِ رزم و جنگ؟

بزرگان براندازه ي کار خويش

گرفتند هر گونه اي راي پيش

به دستان بسي داستانها زدند

سراسر بر آن گونه خستو شدند

که هر سال چون نو شود روزگار

برآرد همي ناميه گل ز خار

سوي برّه پويد خورِ تابناک

برويد گل و لاله از جِرمِ خاک

فرستند باژ و نجويند کين

به گردان و سالار ايران زمين

—————

پاسخ غازان محمود

پس آنگه يکي را ملک در زمان

بگفتش نويسنده اي را بخوان

برون رفت و آورد گنداوري

جهانديده، دانا، سخن گستري

نويسنده آمد به مشک و گلاب

برآميختش عنبر و دودِ ناب

به پاسخ به غازان يکي نامه کرد

سر نامه نام خداوند کرد

پس از نام داراي چرخ بلند

بداند جهانبان شه ارجمند

که از ما ز پير و جوان هر که هست

همه بندگانند و غازان پرست

از اين پس ز فرمان نتابيم سر

نه نيز از ره بندگي برگذر

فرستيم باژ و نداريم ننگ

نسازيم رزم و نجوييم جنگ

به فرمان سالار گردن نهيم

هر آنچ آن بخواهد فزون ز آن دهيم

به ايران فرستيم بي رنج و تاب

به خروار مشک و به من مشک ناب

پرستارِ پوشيده چندانکه شاه

بخواهد، فرستيم مانند ماه

جهاندار شاه است و ما بنده ايم

ز جان بندگي را سرافکنده ايم

چو زين گونه در نامه کردند ياد

بفرمود با سروران شاه راد

که در شهر و هر مرز و بومي نخست

بر انديشه ي پاک و راي درست

زنند و بخوانند بر رسمِ گاه

همي خطبه و سکّه بر نام شاه

فرستاده چون نامه بستد به مهر

چو مهر فروزنده شد بر سپهر

چو باز آمد از مصر رفته بَريد

به وان و به سلطان به غازان رسيد

سراسر بگفت آنچه ديد و شنود

به غازان ز نيک و ز بد هرچه بود

دبير آمد و نامه در پيش شاه

فرو خواند بر سرفرازان گاه

دگر باره داراي نيکوسرشت

يکي نامه نزديک ناصرنوشت

سراسر همه دوستي و اميد

مؤکّد به سوگند دارايِ شيد

پس آنگه ز لشکر يکي را گزيد

فرستاد از آنسان که از او سزيد

وز آن بوم و آن مرز شاه جهان

شکارافکنان شد سوي نخجوان

به مرز اَلَنجَق شه گُرد و راد

شد از نخجوان بر ره اُردُباد

چنين تا به موغان و ارّان زمين

همي شد جهانجوي با داد و دين

وز آنجا به عزم شکاري غزان

برآمد به شروان لگزيستان

——————

شکار کردن غازان به کوههاي لگزيستان

خردبخش و جان کاين جهان آفريد

به هر کس همان داد کو را سزيد

مَه و مهرِ گردان به تدبير اوست

بدو نيک يکسر به تقدير اوست

يکي را به خير و دگر را به شر

مقدّر چنين کرد تقديرگر

نشايد به کوشش چو ره پيش برد

عنان را به تقدير بايد سپرد

به هر چيز کآن هست کشتن ز خواست

نيفزود مويي بر آن و نه کاست

جز او را مدان داور دادرس

که روزي رسان است و فريادرس

به نيک و به بد چون قلم رانده اند

خنک آنکه او را به خود خوانده اند

اگر روبهي پير پرداشتي

يکي مرغ بر چرخ نگذاشتي

متاب ار گُلت بايد از خار روي

چو خرمات بايد سوي بصره پوي

ورت گنج بايد همي رنج بر

که از رنج يابي تو از گنج بر

به تقليد نتوان در اين راه رفت

خنک جان آن کس که آگاه رفت

برانديش از روز پس روز پيش

که خرماست با خار و با نوش نيش

ز کهبد شنيدم يکي داستان

پر از رنگ و بو چون گل بوستان

—————

آغاز داستان

الا اي خردمند با هوش و راي

منه دل بر اين کاخ ويران سراي

يکي روز از روزهاي سفند

شه کشور و تاج و تخت بلند

غزان خان به فرخايِ دل بامداد

کمر بست و تاجي به سر برنهاد

برآراست و آهنگ نخجير کرد

کمان را بزه کيش پر تير کرد

سمندي به رسم کيان برنشست

کمان کياني گرفته به دست

سمندي چو کوه گران برگذر

ز باد سبک سر پوينده تر

به رفتن چو آهو چو شير از شکوه

هنرور به دريا و وادي و کوه

ز دست ار عنانش سبکتر شدي

به يک حمله از چرخ برتر شدي

سمندي چنين شاه را زير ران

روان گشت با او سپاه گران

به هر مرز و بومي همي تاخت اسب

به تيزي بکردار آذرگشسب

چو نزديکي مرز لگزيستان

سپاه و سپهبد رسيد از کران

همه کوه و صحرا پر از گور ديد

سر و پنجه ي گرگ بي زور ديد

به نخجيرگه بر به تير و کمند

فراوان گرفت و فراوان فکند

شکارافکنان شد سپه برگذشت

گرفتند يکسر همه کوه و دشت

ز تقدير دادار چرخِ دژم

کزوي است شادي ازوي است غم

يکي گور گشتش گريزان ز پيش

تن از تير خسته دل از درد ريش

جهانبان پي گور ره برگرفت

تو گفتي که اقبال رهبر گرفت

همي شد پي گور در کوه و دشت

بر و بوم آن دشت در مي نوشت

چنان برگرفت از پي گور راه

کزو باز ماندند يکسر سپاه

دوان گور ناگه به غاري رسيد

درو رفت و از ديده شد ناپديد

ز کاخ و ز لشکر جدا شهريار

همي گشت سرگشته بر گرد غار

————-

رفتن غازان در غار و کشتن اژدها و ره نمودن بر دانا به سر گنج

يکي تيز آواز دانا سروش

از آن غار ناگه رسيدش به گوش

که شاها از اين بيش بر در مپاي

مترس و مينديش از کس در آي

به تأييد دادار فيروزگر

به تقدير يزدان شه تاجور

پياده شد از پشت اسب بلند

ببستش روان دست و پاي سمند

به نام جهان آفرين شاه نو

به غار اندرون رفت بي پيشرو

يکي اژدها ديد در وي دمان

که آتش همي ريختش از دهان

سوي تاجور عزم آهنگ کرد

براو بر همه ره گذر تنگ کرد

غزان ماند حيران در آن رستخيز

نه پاي گريزش نه روي ستيز

بتندي يکي تيغ تيز از نيام

برآورد و شد سوي آن بدکنام

دمان اژدها چون درآمد به تنگ

شه تاجور از کمين بي درنگ

چنان زد بدان تيغ تيز ايدرش

که در دم جدا گشت از تن سرش

روان شد از او در زمان جوي خون

بر آن اژدها روز شد تيره گون

همه غار روشن شد از پيشگاه

چو روي شب تيره از نور ماه

نگه کرد غازان يکي پير ديد

رخي همچو مه روي چون شير ديد

بر آن پير دانا بکردش سلام

عليکش بگفت و نمودش قيام

نشست آنگهي شاه با پير غار

ز هر گونه پرسيدش از روزگار

بدو گفت پس پير فرزانه راي

چه نامي چه جويي از اين تيره جاي؟

عزيمت بدين غار چون آمدت

بر اين ره چه کس رهنمون آمدت؟

بدو گفت دارنده ي تخت جم

غزانم به نام و جهاندار هم

يکي گور تازان به نخجيرگه

به من بر نمود اين کنام سيه

به پاسخ چنين گفت با شهريار

جهانديده فرسوده ي روزگار

نه آن کش تو ديدي همي گور بود

يکي ديو پر فتنه و شور بود

ترا ره نمود از پي کيميا

که تا سازدت طعمه ي اژدها

ندانم به گيتي نژاد تو چيست

به نيروي بازو همال تو کيست

بسي داستانها که دارم به ياد

ز گيو و ز گودرز و از کيقباد

نديدم نه از کس شنيدم به جنگ

که بر اژدها کرد کس روز تنگ

چنين گفت شاهش که اي پرخرد

ندارم به کين کسي راي بد

جهان آفرين است از آن ياورم

که راهي جز از داد و دين نسپرم

چو بشنيد پير از شه دادگر

سخنهاي روشنتر از ماه و خور

بدو گفت کاي شهريار زمين

نگهدار بادت جهان آفرين

بدان و برآگاه باش از نخست

بر انديشه ي پاک و راي درست

که اين جاي وارونه آهرمن است

نه جاي تن آساني و برزن است

سپاس از جهانداور دادگر

که دادت بر اين اژدها بر ظفر

بدو گفت سالار فرخنده پس

که بر دادگر نيست بيداد کس

همان دار چشم اي برادر به خود

که با ديگران کردي از نيک و بد

——————

سؤال [و] جواب غازان با پير غار

بپرسيدش آنگه شه هوشمند

که اي موبد سالخورد ارجمند

ز دانش برافروز روشن چراغ

بسوز از پي عنکبوتان کُناغ

بدو پير گفتش چه پرسي بگوي

هر آنچت همي جست بايد بجوي

—————

سؤال

نخستين بپرسيد شاه جوان

چه نيکوست از کارها در جهان؟

جواب

به پاسخ چنين گفت با شهريار

که داد از جهانبان پسنديده دار

————-

سؤال

دگر گفت ما را زيانکار چيست

که آخر بر آن کار بايد گريست؟

————–

جواب

چنين داد پاسخ جهانديده مرد

که آز و نياز است گردش مگرد

———–

سؤال

دگر ره بپرسيد از آن کاردان

که دانش نکوتر بود يا جهان؟

———–

جواب

بدو گفت داننده ي روزگار

که دانش به از هرچه آيد به کار

ز دانش خردمند جان پرورد

ز خارت گل تازه بار آورد

سؤال

دگر گفت کز تاج و تخت کيان

که يابد همي بهره اندر جهان؟

————–

جواب

بدو گفت پير ستوده گهر

شهي کو به گيتي بود دادگر

————–

سؤال

ز پير جهانديده نو شهريار

بپرسيدش از گردش روزگار

———–

جواب

به پاسخ چنين گفت داناي راز

که راهي است باريک و دور و راز

————-

سؤال

دگر گفت ما را به روز شمار

ز کردار نيکو چه آيد به کار؟

————

جواب

بدو گفت پير اي شه پرخرد

ز اختر مبادت شب و روز بد

کم آزادي و بردباري بود

که آن موجب رستگاري بود

سؤال

شه نامور گفت کاي پير غار

بسي ديده نيک و بد روزگار

کدام است خوب و کدام است زشت

به گيتي چه بايد مرا تخم کشت؟

—————

جواب

چنين گفت داننده ي پاک مغز

سخنهاي شايسته ي خوب و نغز

نکويي به حال فروماندگان

گرفتن همي دست درماندگان

———–

سؤال

دگر گفت بد چيست، نيکو کدام

چه بهتر از اين هر دو گفتش که نام؟

———-

جواب

چنين گفت پس پير ديده جهان

که احسان نکويي، بد آزاردان

ز کردار بد تيز برتاب روي

ره رستگاري ز نيکي بجوي

———

سؤال

دگر گفتش اي پير روشن روان

چه بهتر ز گنج و هنر در جهان؟

————–

جواب

بدو گفت داننده ي راهبر

هنر به ز دينار و گنج و گهر

بگفت و شنيد از جهانديده پير

سخنهاي جانپرور و دلپذير

دگر گفت پيرش که اي دادگر

ز داد و ز دانش مکن بر گذر

————

سؤال

دگر گفت مرگ اي جهان ارجمند

چرا ماند اندر جهان نژند

—————

جواب

چنين گفت پير ستوده نژاد

که اي خسرو تخت با دين و داد

بدان مرد ماند که با داس تيز

به کوه و به صحرا کند رستخيز

گياه تر و خشک آن بوم و بر

به هم بدرود در پي يکدگر

اگر لابه و زاري آري به پيش

همي نشنود از تو در کار خويش

به نيک و به بد سوي پير و جوان

همي بنگرد راستي بيگمان

همانا ربايد به هر روزِ چند

چو گرگ از گله يک به يک گوسفند

نماند يکي تن سرانجام کار

به هر کس سرآيد همي روزگار

زمين و سپهر، اختر و ماه و خور

سرانجام گردند زير و زبر

—————–

آگهي دادن پير غار غازان را از گنج اسکندر

الا اي جهاندار روشن گهر

مکن از ره داد و دين برگذر

سرافراز تختي و فرّ کيان

به نيروي شيري و بخت جوان

چو پيوند شد با تو جان را کنون

به گنجي کنم مر ترا رهنمون

که در وي همي تخت اسکندر است

ازينجا بدانجا فراوان در است

به کنجي است بر هفت در بند راه

سزد گر گشايد به اقبال شاه

سپاه و سپهبد شود بهره مند

نداند شمارش کس از چون و چند

سزاوار آن گنج و افسر تويي

ز تخم کيان شاه کشور تويي

به تو زيبد آيين شاهنشهي

چو بندي کمر زر کله برنهي

مر آن گنج را شه سکندر نهاد

جهان و ستاره ندارد به ياد

بر او سال افزون شد از سه هزار

که کس از درختش نچيدست بار

بسي سال ديدم در اين غار رنج

ترا انتظار و نگهبان گنج

کنون راه گنج کيان پيش گير

چنان کت نمايد همي راه پير

بود هفت دربند در راه گنج

که بايد گشادن به سختي و رنج

همه پنج در پنج بر بند بند

طلسمات دانا بر او کرده چند

نخستين درش جوي آب روان

که آيد به حوضي درون از نهان

پي راه کنگ است بالاي او

بدان ره روان آيد آب اندر او

ز بالاي کنگ آب روشن ببند

تهي کن هم از آب حوض نژند

به حوض اندرون فرش بلّور رنگ

بگسترده دانا ز يک پاره سنگ

بر آن سنگ نقّاش کنج زمي

بکنده همي پنجه ي آدمي

به ارزيز بسته ره رخنه سخت

بر او کن يکي آتش اي نيکبخت

چو ارزيز ز آتش شود نرم تن

ز چَه دور کن سنگ و يکسو فکن

از او چون گذشتي دري ديگر است

سراسر همه آبنوس و زر است

زده قفلي از زر بر او استوار

فراوان گذشته بر او روزگار

يکي سنگ آنجا نگون سبزرنگ

کليد در گنج در زير سنگ

بگردان و برگير از او درگشاي

بر آن در فراوان چو حلقه مپاي

درِ بسته چون برگشادي دلير

ستاده چپ و راست بيني دو شير

سيه روي و روشنتر از پرّ زاغ

همه چشمشان گوهر شبچراغ

نگر تا نترسي تو اي ارجمند

ز شيران به دل بر نداري گزند

يکي چوب دادش بلوطي به دست

که چون برزني هر دو گردند پست

چو ز آن در شوي ديگر آيد به پيش

مترس و مينديش از کار خويش

يکي سنگ بيني نهاده سياه

بروکنده بر نقش خورشيد و ماه

ببايد مر آن سنگ يکسو کشيد

چهارم در ديگر آيد پديد

به سنگ و به آهک برآورده رست

ببايد گشادن به چاره نخست

وز آنجا چو رفتي فراتر ببند

ز پولاد بيني يکي در بلند

بر آن در يکي سنگ چون تيره شب

بگردان مر آن سنگ بر دست چپ

چو گردان شود سنگ از جاي خويش

دري بسته بگشايد از راي خويش

شوي تو فراتر تو اي شهريار

نمايد در ديگرت روزگار

ز عود و ز صندل به بند و بلند

بر او طوقها از زر و سيمِ چند

يکي مرغ فيروزه بر روي در

پَر و جوف او پُر ز لعل و گهر

بگردان مر آن مرغ بر دست راست

چو گرديد از آن مرغ آواز خاست

ز آواز او برمينديش هيچ

وز آن در به آوازه رخ بر مپيچ

روان حلقه ي در فروکش به زير

چو بگشاد در اندرون رو دلير

يکي خانه بيني برآراسته

ز هر گونه در وي بسي خواسته

در او صفّه بنياد کرده چهار

در و سقف و ديوار او زرنگار

برابر يکي گنبد از سيم خام

ز ياقوت تختي در او سبزفام

سکندر بر آن تخت خفته ستان

به کام بدانديش گيتي ستان

ز يک سوي چهرويه بد مادرش

دگر سوي مهرويه بد خواهرش

ز ياقوت احمر يک انگشتري

به انگشتش اندر هم اسکندري

لحافي ز اطلس کشيده به بر

برآموده از لعل و درّ و گهر

يکي تاج بر سر ز زرّ سره

ز گوهر بر او سي و دو کنگره

به هر کنگره بر ز تاج کيان

يکي پند داناي روشن روان

به زر برنبشته سراسر سخن

بخوان و بدان و بدان کار کن

به هر صفّه اي بر در آن کاخ زر

برآراسته حجره صد بيشتر

به هر حجره اي پُر ز ديباي چين

يکي پرده آويخته عنبرين

همه پر ز لولو و درّي خوشاب

که دل قوت يابد ازو ديده آب

کژاکند و خُود و زره بي شمار

به هر گوشه اي اوفتاده هزار

نه چندان ز ياقوت و لعل درشت

که داند نويسنده آن را نوشت

يکي طشت در وي چو طشت سپهر

ز زر ساخته اوستادش به مهر

خروسي دو صد من هم از زرّ ناب

به طشت اندرون همچو گُل در شراب

پر و بال و جوفش ز درّ و گهر

پُراکنده و بسته زير و زبر

به بالين چهرويه ي ماه چهر

نهاده يک آيينه بيني چو مهر

نماينده و روشن و دلفروز

به پاکي چو رخساره ي روي روز

بدو ديده چون آشنايي دهد

دل تيره را روشنايي دهد

در او هر که بيند ز پير و جوان

شود همچو آيينه روشن روان

جهانبان چو بشنيد از پير گفت

روان شد سوي بندهاي نهفت

به فرمان يزدان همه برگشاد

فراوان بر او آفرين کرد ياد

طلسم و در گنج و افسر بديد

بدان گونه کز پير دانا شنيد

چو در دخمه شد شاه پيروزبخت

بديدش مر آن گنج و ديهيم و تخت

ز همّت جهاندار روشن روان

نکرد التفاتي به گنج کيان

وليکن ز بالين چهرويه شاه

گرفت آينه کرد در وي نگاه

چنان ديد روشن همه تيره جاي

که کيخسرو از جام گيتي نماي

چو آيينه شد روشن آب و گلش

برافروخت از نور گويي دلش

چو در روي آيينه روشن بديد

پس پشت آيينه پس بنگريد

نبشته دو سه بيت ديدش به زر

که بگذر ز دنيا و گنج و گهر

سکندر که عالم سراسر گرفت

نگر تا ببيني چه بر برگرفت

سعرنين هرانجان ستاد و نهاد

به يک دم زدن جمله را باز داد

سرانجام بر مرگ بودش گذر

نبودش از اين برگذر برگذر

اگر چند عالم به بازو گرفت

به فرهنگ و شمشير و نيرو گرفت

ز اختر ورا هيچ ياري نبود

از اين چنبرش رستگاري نبود

ز کيوان اگر برگذشت افسرش

به خاک اندر آورد گردون سرش

چنين است آيين گردان سپهر

سوي کين گرايد گهي سوي مهر

چو ز آيينه روشن شدش پيشگاه

به تاج سکندر برآراست شاه

بر او هرچه دانا نبشتش به زر

بخواند و بکردش سراسر ز بر

———-

پندهايي که بر کنار تاج اسکندر نبشته بود

چنين گفت داننده پير کهن

که گنج روان را سخن دان سخن

سخن نام باقي است در روزگار

ز دهقان پير اين سخن ياددار

سخن چون بود نغز و پاک و پسند

کند در جهان نام و ارجت بلند

به هر کنگره بر برآن تاج شاه

نوشته يکي بيت در خوردِ گاه

نخستين سخن نام يزدان پاک

برآرنده ي گنبد تيره ناک

بر او بر نبشته به زر کاي جوان

به دانش خدا را و خود را بدان

دوم با خردمند فرماي کار

ز نادان بپرهيز و بد روزگار

سه ديگر مگو راز با طفل و زن

که بر تو بشورند بر انجمن

سر از گفته ي مرد دانا مپيچ

مدان گفته هاي حکيمان به هيچ

مجوي آنچه از دهر ناجستني است

مگر نيز چيزي که ناگفتني است

ز کاري که پيش آيدت رخ متاب

برانديش راه خطا از صواب

به گفتار بيهوده مگشاي لب

که ندهد نشان روزِ رفته ز شب

به نيکي گراي و ز بد دور باش

به چشم و زبان هر دو مستور باش

مکن نيکي از مردمِ بدطلب

که خورشيد روشن نتابد به شب

نخستين به جايي که خواهي شدن

برانديش راه برون آمدن

ميازار موري که بيکار نيست

ره رستگاري در آزار نيست

به ناآزموده چه بندي اميد

به شب بر مکن تيره روز سفيد

ز نيک و بد دهر انديشه کن

کم آزاري و مردمي پيشه کن

به روز جواني به پيري نگر

غم روز دي مَه به باحور خور

مرو در پي لذّت و کام و آز

به گنج جواني و نيرو مناز

به مرگ کسي شادماني مکن

بدي بد بود تا تواني مکن

جهان منزلي دان پر از درد و رنج

مشو غرّه گر دست داري به گنج

ز نااهل مردم بپرهيز زود

کز آتش نزايد بجز تيره دود

ز بد اصل و نادان ببايد بريد

سر آب بر چرخ نتوان کشيد

ز همسايه ي بد دل آزاد کن

به کوي دگر خانه بنياد کن

به نوکيسه ناديده مسپار گنج

ز بيهوده گفتار نادان مرنج

مينداز در شوره تخم اي پسر

که جز خار نايد همي شور بر

بپرهيز از مردم بدکنش

که ايدون نينديشد از سرزنش

رسولان دانا به کشور فرست

به جنگ دليران دلاور فرست

سه چيزت ببايد نه در کاستي

سخا و جوانمردي و راستي

درختي است سالار کشور به پاي

بر و سايه اش داد و دين است و راي

به مادر پدر بر بزرگي مکن

به نيکي گراي و سترگي مکن

برآراي کاخي به مينو بلند

ز کردار نغز اي بزرگ ارجمند

ز فرهنگ و آداب و علم و هنر

درآموز فرزند را اي پسر

که گنج از پي خرج گردد تهي

ز گنجت دهد بس هنر آگهي

نگر سوي آن کو ز تو کهتر است

برانديش از آن کو ز تو مهتر است

چو کاري فراز آيدت نيک پيش

به فردا ميفکن تو آن کار خويش

مجوي آنچه بهر تو ننهاده اند

چه کوبي دري را که نگشاده اند؟

ز دست آنچه رفت از پي او متاز

که نايد شب و روز بگذشته باز

دل اندر سراي سپنجي مبند

به داد و دهش سروران را ببند

به پيران بر ايدون گواژه مزن

ز مردان نه نيکو بود کار زن

ز پيري برانديش روز شکست

ميفشان به پيران بر از کينه دست

تو اي نوجوان نارسيده به سي

بداني چو روزي به پيري رسي

چو از پند پردخته شد شهريار

برآشفته گشت از غم روزگار

برآن تاج و تخت شهي بنگريست

نشست و فراوان بر او برگريست

چنين گفت با خويش سالارنو

که روز نو است و جهاندار نو

مرا گنج و گوهر کجا درخور است

که مرگي چنين در کمين بر در است

سرانجام مرگ است زو چاره نيست

ندانم از او کس که بيچاره نيست

مکن تکيه بر باد کين روي آب

نه جاي درنگ است و آرام و خواب

چو بايد شدن زين سراي سپنج

چه ياري به دل بر غم و درد و رنج

نشايد درنگي در اين دامگاه

که شير ژيان است پس پيش چاه

از اين دامگه بر ببايد بريد

به ناکام چون گل ببايد پژيد

از اين اژدها کرد بايد گذار

نشايد وطن ساخت در کام مار

چه بايد به چيزي مرا چشم داشت

که روزي بناچار بايد گذاشت

مبيناد چشم جهانبين من

بجز داد و دين هيچ آيين من

برون آمد از دخمه پس شاه گُرد

جهاندار را با جهانبان سپرد

به «شهنامه» شد هفت خان داستان

عجبتر از او هفت در بند دان

دگر ره بر پير شد نيکبخت

خداوند تاج و خداوند تخت

بدو پير گفت اي شه تاجور

چه برداشتي بر ز گنج و گهر

به پاسخ چنين گفت پس شهريار

که کار شهي را به بازي مدار

مرا هست از آن گونه بسيار گنج

چه بايد به گنج کسان برد رنج

سکندر که گنجِ چنين برگزيد

از او باز ماند و بر از وي نديد

از اين گنج و دينار و گوهر چه سود

که زو بهره شاه و سپه را نبود

نشايد درختي نشاندن ز ننگ

که ببخش بود تلخ و بارش شرنگ

زميني بپرور که گنج آورد

نه بيخي که او بار رنج آورد

روان شد پس آنگه شه شيرگير

شدش تا در غار همراه پير

به پدرود کردن گرفتش کنار

دگر رفت با جاي خود پير غار

شه دادگستر به تندي ز بند

گشادش روان دست و پاي سمند

چو بادي به زين اندر آورد پاي

برانگيخت کوه گران را ز جاي

خردمند غازان روشن روان

روان شد چو خورشيد بر آسمان

شتابان همي راند بر دشت و کوي

چنين تا شب تيره بنمود روي

چو بگرفت زنگي سر کوهسار

جهان گشت يکسر چو درياي قار

هوا گشت چون آهن زنگ خورد

گهرتاب شد گنبد لاژورد

ستوه آمد از رنج راه دراز

به خواب و به آرامش آمد نياز

بر آن مرز ديدش يکي مرغزار

کش و سبز و خرّم چو باغ از بهار

چپر از لاله و گل همه مرز اوي

چو مينو سراسر همه رنگ و بوي

ز هر پشته اي جوي آب روان

به هر گوشه اي گور و آهو دوان

زمينش سراسر گل سبز و زرد

کزو شاد و خرّم شود جان مرد

همه خاک کهسار او لعل رنگ

همه جزع و الماس و ياقوت سنگ

همه باغ و راغش پر از مشک ناب

به جوي اندرش آب همچون گلاب

بنفشه همه دشت و صحرا و کوه

که از ديدنش چشم شه شد ستوه

ز سنبل به هر گوشه اي خرمني

به هر مرز بر رسته بر سوسني

همه تازه وتر چو باد بهار

هوا عودسوز و زمين مشکبار

ز آواز مرغان شبخيزِ باغ

ز تَز پر ز غلغل همه کوه و راغ

فرود آمد آن شب بدانجاي شاه

برآسوده گشت از غم و رنج راه

———–

زاري کردن بلغان خاتون در دوري غازان

زمانه ندارد جز اين هيچ کار

که دارد پريشان همي روزگار

وز اين سو چو از شاه لشکر بماند

نگر تا زمانه بر ايشان چه خواند

چو هنگام رفتن درآمد ز دشت

نديدند شه را بر آن برگذشت

سراسيمه گشتند هر سو سپاه

پي شاه جويان به هر مرز و راه

همه روز تا شب در آن بوم و بر

بجستند و از شه نديدند اثر

سران سپه دل پريشان شدند

ز ديده چو ابر اشکريزان شدند

سراسر سوي کاخ گشتند باز

ستوه از غم شاه و راه دراز

به بلغان يکي گفت از اين سان که ديد

که غازان از آن گونه شد ناپديد

ندانست کس کش چه تقدير شد

که نخجيربان صيد نخجير شد

نيارست کس پي بدو برد راه

کجا شد ندانيمش آرامگاه

چو بشنيد بلغان ز گفتار مرد

بناليد چون ناي و رخ زرد کرد

خروشي برآورد و زد جامه چاک

بزاري بغلتيد بر روي خاک

ز يک سو به ناخن همي خست روي

ز يک سو همي کند گيسو و موي

سمن چهره را دل تپيدن گرفت

به نسرين رخ گل خليدن گرفت

به گردون گردان رسانيد آه

بپاشيد بر سر همه خاک راه

ز سيماب نرگس چو شنگرف کرد

رخ لاله از تاب چون برف کرد

چو چنگ از غم شاه زاري گرفت

به نوحه ره سوگواري گرفت

ز لولويِ تر لعل را خسته کرد

ز تاب جگر ره بر او بسته کرد

به سر بر همي زد به فرياد دست

به گوهر همه شاخ بلّور خست

چو جزعش روان لعل بر سيم زد

ميان بنفشه به دو نيم زد

به مشکين کمند اندر آورد چنگ

ز فندق دو گل را همي داد رنگ

گل عارضش گشت چون زعفران

همي خار شد بر تنش پرنيان

پرندي بپوشيد غازان پرست

چو مه روز و شب در سياهي نشست

مه روشنش را سياهي گرفت

چو خورشيد در برج ماهي گرفت

به سيم اندرون کرد سنبل نهان

به نوک قلم چيد موي از کمان

ز بس ژاله کز ابر بر لاله ريخت

مه شب ز طفلان زنگي گريخت

چو طفلان زنگي به جيحون فکند

به فندق همه پشت بادام کند

همه شب ز فرياد و زاري و درد

نه خورد و نه خفت و نه آرام کرد

ز نالندگي اندر آن بوم و دشت

دد و دام و صحرا بر او گِرد گشت

همي کرد هر دم ز نو رستخيز

چو ابر بهاري شده اشکريز

همه شب بر آن ناله و ساز بود

تو گفتي که با ناي همراز بود

بريده ز بر مهربان يار و جفت

برآواز او مرغ و ماهي نخفت

نياسود يکدم از آن درد و داغ

همي سوخت از تاب دل چون چراغ

زنِشکنج و گاز اندر آن تيره شب

شدش تن بنفشه چو نارنج لب

از آن سختي آن شب نديدش فرج

همي برشکستش ز سنبل کلج

چو ابر بهاري به شام و سحر

بباريد سيماب بر روي زر

مه نازنين سرو سيمين بدن

گل باغ شاهي طراز چمن

به سوک جهاندار يلّي گرفت

چو مجنون ره کوي ليلي گرفت

عقيق سرشکش ز جزع دژم

به گاو [و] به ماهي رسانيد نم

همه تاج کيخسروي برشکست

درآمد به گردان لشکر شکست

به زاري همي گفت کاي يار غار

مگر سير گشت از تو بد روزگار

ندانم کزين گنبد کوژپشت

قدراين قضا بر سرت چون نوشت

از اين اختر بد چه پيش آمدت

ز نوش جهان بهره نيش آمدت

چه خوردي کجا کردي آرامگاه

چه دور اوفتادي ز تخت و سپاه

چه گويم که اين چرخ وارونه گرد

به بد روز با جان غازان چه کرد

دل چرخ بي مهر بر تو نسوخت

ندانم چه شد کت به هيچت فروخت

چه کرد از بدي با تو شوريده بخت

که خالي شد از فرّ تو تاج و تخت

سمند کيان را که گويي نشست

که آلود آيا به خون تو دست

ز بخت من است اين نه از شهريار

که بر من سر آمد به بد روزگار

بدانستم از اختر بد کنون

که روزم سيه گشت و بختم نگون

کجا در گمان آمدم کاين سپهر

ببرّد به هنگام مهر از تو مهر

مگو ديو دونت هم از راه برد

به دريا به کام نهنگت سپرد

و يا کردگار سراي سپنج

به خاک اندرت کرد پنهان چو گنج

به تو بر زمانه چه بازي نمود

چه بهر من آمد ز چرخ کبود

مرا زندگي بي تو يکدم مباد

به گيتي دلم شاد و خرّم مباد

مبيناد چشمم دگر روي تخت

که بر وي نباشد شه نيکبخت

چو بي شاه بينم سرير و سپاه

جهانم شود بر دو ديده سياه

نخواهم جهان را من دردمند

که در وي نباشد شه ارجمند

مبادم دگر آنکه بي روي شاه

کنم ديده بر روي خورشيد و ماه

ستاره متاباد بر تخت من

مزاياد فرزند بر بخت من

جهانبين من بي تو روشن مباد

منيژه پريشان ز بيژن مباد

چه باشد گر از گردش روزگار

رساند به من بازت آمرزگار

همان در غم شاه پاميس کرد

به مرگ سياوش فرنگيس کرد

ز سوي دگر سروران سپاه

به خاک اندر افکنده يکسر کلاه

پرستندگان جمله در گفتگوي

چو لاله به خون جگر شسته روي

زن و مرد يکسر شده انجمن

يکي آه گوي و دگر موي کن

که روز جهانبان بر اين تيره دشت

چه بود و زمانه بر او چون گذشت

چه پيش آمد آن شاه نو را به بيست

به روزِ چنين بر بيايد گريست

مروياد جز خار از اين بوم و بر

همه مرز او باد زير و زبر

يکي شب بر اين گونه بگذاشتند

نه از کس نه از خود خبر داشتند

————–

باز آمدن غازان به لشکرگاه خود

چو بر زد سر از کوه زرّين درفش

چو زر زرد شد روي چرخ بنفش

جهاندار بيدار روشن روان

چو طوس اندر آمد ز خواب گران

بدان مرز آب و کناري بجست

به آب اندرون شد سر و تن بشست

برون آمد از آب شاه گزين

بپوشيد تن را به ديباي چين

برآراست چون دسته ي گل به باغ

برافروخت چون نور روشن چراغ

سمند سبک سير را برنشست

کله گوشه ي خسروي برشکست

از آن مرغزار پر از رنگ و بوي

شتابان سوي کاخ آورد روي

سواري به ره بر مر او را بديد

بپرسيد زو شه عنان درکشيد

بر او خويش را ويژه پنهان گرفت

بخنديد و لب را به دندان گرفت

بدانست شه را مر آن نامجوي

به سوي سراپرده آورد روي

همي گفت تازان به ره برگذر

که خورشيد از چرخ برکرد سر

به ما داد بخت از نهان آگهي

که غازان برآمد به تخت شهي

به بلغان و لشکر خبر چون رسيد

که از تيره شب روز روشن دميد

فراوان ز دينار و زر هر کسي

به مژده رسان داد و خلعت بسي

سران سپاه و دليران گرد

هر آن کس که بود از بزرگان و خرد

زن و مرد يکسر پذيره شدند

ابا رود و ناي و تبيره شدند

همه روي صحرا درفش کيان

همه کوه و هامون مهان جهان

چو ديدند روي غزان خان ز دور

که مي تافت زير کله همچو هور

سراسر ز اسبان پياده شدند

کمر بسته و دل گشاده شدند

چپ و راست هرکس شده پاي بوس

چو کاووس را گيو و گودرز و طوس

گرفتند گردان روي زمين

بر او آفرين از جهان آفرين

بر آن مرز بلغان ببردش نماز

بپرسيدش از راه و رنج دراز

بدو شاه يکسر همه باز گفت

ز غار و طلسم و زگنج نهفت

شده ماهِ تابنده غازان پرست

گرفته همه راه دستش به دست

چنين تا در کاخ از فتح باب

بيامد به شادي مه و آفتاب

نشستند و رامشگران خواستند

به شادي يکي مجلس آراستند

چو شاه سرافراز پيروزبخت

سزاوار اورنگ و شاهي و تخت

ز راه بيابان چو زم در رسيد

سراسر سپه را سراسيمه ديد

همه چاک کرده به بر پيرهن

شده صبر و آرام از مرد و زن

شگفت آمدش راست چون بنگريست

بدانست حال سپه را که چيست

فرستاد پس موبدان را بخواند

يکايک همه داستان باز راند

بزرگان از آن کار حيران شدند

که و مه بر او آفرين خوان شدند

گرفتند يکسر ز يزدان سپاس

سران خردمند يزدان شناس

بر آن بوم و بر همچنين روزِ چند

به نخجير مي بود شاه بلند

برآمد پس آنگه به درياکنار

جهاندار با داد والاتبار

به کشتي درآمد چون شاهي گرفت

فراوان در او مرغ و ماهي گرفت

همي رفت تا مرز برمک زمين

جهانبان با دانش و داد و دين

شده لشکرش سوي هامون و کوه

پراکنده بر آسمان چون پروه

سيه کوه و باکويه آن بوم و بر

که دزدان برآورده بودند سر

بر ايشان ز هر سو کمين ساختند

بيابان اوجان بپرداختند

ز غولان چو کردند صحرا تهي

به سالار دادند از آن آگهي

ز گردان برمک سواران چند

گرفتند از آن مرز کردند بند

پس آنگاه کيخسرو نيکبخت

سزاوار تاج و نگهبان تخت

شکارافکنان همچنان برگذار

همي رفت تا مرز بيله سوار

وز آنجا به اسپهبد آورد روي

جهاندار با داد و ديهيم جوي

به نخجيرگه بر ز مردان مرد

همه بيشه و کوه را حلقه کرد

سوار و پياده همه دشت و کوي

گرفته پي شاه نخجيرجوي

بفرمود پس شهريار جهان

به گردان و ناماوران و مهان

که از تخته بر کوه و صحرا سپاه

ببستند هر سو دو فرسنگ راه

دو ديوار از چوب برساختند

يکي تخت شه را برافراختند

پس آنگه پلنگان نخجيرگير

پراکنده گشتند برنا و پير

ز گاو و ز گور و ز شير و پلنگ

ز ببر و هزبر و شغالان و رنگ

به نخجيرگه بر سران سپاه

به نخجيريان برببستند راه

چپ و راست راندند از کوه و دشت

ز نخجيريان کوي انبوه گشت

دليران جنگي به شمشير و تير

بر آن مرز گشتند نخجيرگير

ز فربه ز لاغر بنگذاشتند

گرفتند و کشتند و بگذاشتند

تفرّج کنان شاه والانژاد

چو زاووش در خوشه بر تخت شاد

ز نخجيريان چون بپرداخت کوي

جهانبان به تبريز آورد روي

شادي بر آن مرز چندي ببود

ز آتش پرستان برآورد دود

سرآمد کنون قصّه ي پيرغار

به نام جهانبان پروردگار

اگر شاه بپسندد اين داستان

کشم توسن چرخ را زير ران

چو «نوري» برآرم سر از بخش مهر

کنم تيره شب روشن از روي چهر

وز آنجا به اقبال و بازوي بخت

جهانبان به اوجان برافراشت تخت

صفت خرگاه که از بهر غازان ساخته بودند و خطبه … در…

بر آن مرز و آن کشور چون بهشت

که در وي سپهر از هوا لاله کشت

يکي خرگه از بهر شه زرنگار

به يک ماه بر روي آن مرغزار

زدند و سر از چرخ بگذاشتند

دگر سايبانها برافراشتند

همه ديبه ي خسرواني به تنگ

ز الوان فراوان برو نقش و رنگ

نهادند خرگاه بر چاربخش

به هر بخش از او گير پنجاه بخش

تو گفتي که هر بخش از او بيکران

فزون بود از بخشش آسمان

وز آن بخشهايي که دادم نشان

يکي بخش يک گز بود بي گمان

همه دور آن خرگه زرنگار

يکي پنج و زو يک تو پانصد شمار

ستونش سراسر همه زرّ خام

به گوهر برآموده يکسر تمام

فراوان بر او برده رنج اوستاد

بسي سال از بهر سالار داد

پس آنگه شناساي درّ و گهر

درختي برآراست از سيم و زر

بزد رست پس بر در بارگاه

که حيران در او ماند چشم سياه

همه ي شاخ او بُسّد و خار و ورد

همه برگ و بارش ز ياقوت زرد

ز لولوي تر خوشه ها بي شمار

درآويخت از شاخ چون گوشوار

ز نارنج زرّين و سيمين ترنج

سرشاخها از گراني به رنج

ميانها پُراکنده از مشک ناب

همه بارگه بوي عود و گلاب

چو نارنج از باد لرزان شدي

ز بويش هوا عنبرافشان شدي

به هر شاخ بر مرغي از سيم و زر

پر و بال از درّ و لعل و گهر

بر او بسته دمهاي آهنگران

چو چنگ از پي ساز رامشگران

چو از دم هوا سوي مرغان شدي

ز هر شاخ مرغي نواخوان شدي

بفرمود پس خسرو تاجدار

يکي تخت در وي زدن شاهوار

زدستند ز آن گونه تختي ز زر

که فرمود داراي والاگهر

پس آنگه پي شاه پيروزبخت

نهادند زير گل افشان درخت

پس آنگه پي شاه پيروزبخت

نهادند زير گل افشان درخت

يکي انجمن کرد شاه جهان

ز ناماوران و ردان زمان

برآمد به تخت آنگهي شهريار

يکي خطبه بر نام پروردگار

برآراست چون گل بهاران چمن

فرو خواند يکسر بر آن انجمن

—————-

خطبه خواندن غازان

نخست از جهان آفرين ياد کرد

که هم داد فرمود و هم داد کرد

پس از شکر داراي چرخ بلند

نگارنده ي گوي خاک نژند

به پيغامبر ايدون ستايش گرفت

ز راي ستايش نيايش گرفت

چو شمعي بر آن تخت برپاي خاست

زبان را به دانش برآراست راست

چنين گفت کاي بندگان خداي

بزرگان دين و سواران راي

سخنهاي من سربسر بشنويد

به هر حال مر شکر منعم کنيد

مبنديد دل در سراي سپنج

که کاخي است گيتي پر از درد و رنج

درختي است مردم در او بارور

بر او انبيا اوليا برثمر

دل يکسر آباد از ايشان بود

جهاندارشان زير فرمان بود

وز اوشان فرو پادشاهان دين

سپاس از جهانبان جان آفرين

که داد او مرا نيکويها بسي

کز آنسان ندادست با هر کسي

نشستنگهي دادم از تخت عاج

ز هند و ز روم آورندم خراج

خرد دادم و تاج و تخت بلند

دل شادمان و تن زورمند

بر آن سر هم ايران توران زمين

مرا داد دادار چرخ برين

ز احسان و انعام يزدان فرد

کدامين يکي را توان شکر کرد

زبان روان از بيان الکن است

خرد را نه جاي سخن گفتن است

به روز و به شب در دمي چندبار

بزاري بخواهم ز آمرزگار

که رويم نگرداند از راه راست

نگه داردم بر همان ره که خواست

نه با راي او هست روي ستيز

نه از دست او هست پاي گريز

به فرمان او گردد اين چرخ مست

خورد روزي از وي هر آن کس که هست

بدانيد يکسر ز پير و جوان

که هست اين جهان منزل کاروان

نپايد در او مردمِ برگذر

تو گويي سرايي است بر رهگذر

ستايد گرش مرد نادان بسي

در او پنج روزه نپايد کسي

دو روزه درنگش بود برگذر

سيم زو نباشد نشان و اثر

همانا زمانش دمي بيش نيست

يکي نوش او بي دو صد نيش نيست

گذشتند پيش و پس از ما بسي

ز ما هم نماند به گيتي کسي

در او يک دو روز ار درنگ آوريم

سرانجام سر زير سنگ آوريم

پس از ما هم آيندگان بگذرند

ز نيک و بد ما به ياد آورند

خنک آنکه ماند از او نام نيک

ندانم که دارد سرانجام نيک

جهان را پر آشوب دان سربسر

يکي کاخ ويران بر اين برگذر

چو بندند بار سر کاروان

نيايند منزل مگر آن جهان

اگر بخردي بار نيکو ببند

چو از بهر تست آن پر آهو مبند

نخست آن برآرد که کاري نخست

ز جودانه گندم نرويد درست

ره راست جوي اي ستوده گهر

ز راه کژي راستي برگذر

ز دانش ره راستي پيش گير

وگرنه سر رشته ي خويش گير

به منزل تواني شد از راه راست

که از راستي هر دو گيتي تراست

در اين نوعروس فريبنده، دل

مبندد، دل از مهر او برگسل

نه هرگز به پيمان کس داد دست

نه هر عهد کوبست آخر شکست

چنان زي به گيتي تو اي هوشيار

که خشنود باشد ز تو کردگار

همان به که سر سوي راه آوريد

به درگاه يزدان پناه آوريد

نپوييد جز بر ره دين راست

که از بودني نيست افزون و کاست

پي شرع و دين محمد رويد

به گفتار و کردار او بگرويد

بنفرين بود از جهان آفرين

هر آن کو بپيچد سر از داد و دين

چو ما را بجز بندگي نيست کار

چو بينيم نيک و بد از روزگار

چه خوش گفت داناي والانژاد

که چون بنگري نغز دين است و داد

بلندي دهد تاج را چارکار

کز آن چار والا شود شهريار

نخستين شهي کو بود دادگر

خرد دارد و راي [و] حزم و هنر

دوم آنکه باشد سزاوار تخت

بگيرد گنه بر گنهکار سخت

سه ديگر که از بهر دينار و گنج

ندارد دل زيردستان به رنج

چهارم که آيين نيکو نهد

جهان را به دستور دانا دهد

نکوهيده دان چار چيز دگر

به گيتي بر اي دانشي پرهنر

يکي آنکه بي سيم ميري کند

دوم بي هنر کو دبيري کند

سه ديگر که بي زور جنگ آورد

به خود بر پي نام ننگ آورد

چهارم کسي کو گراني کند

به هنگام پيري جواني کند

به حکم رسول و خداي جهان

مرا بر شما هست فرمان روان

بر آن کز در من دژم رانده شد

«عفاالله عمّا سلف» خوانده شد

به داراي هفت اختر و نه سپهر

به روز و شب تيره و ماه و مهر

به پنج امر و اين چار کُتب خداي

که آمد به پيغامبران رهنماي

کز اين پس به گيتي به فرياد رس

ندارم به دل بر من آزرمِ کس

هر آن کو بپيچد سر از داد من

خورد آب از تيغ پولاد من

ز چرخ اندر آرم سرش زير سنگ

زمين را به خونش دهم آب و رنگ

نگيرد دگر سر بر از خوابگاه

نه تابنده بيند رخِ هور و ماه

بر او کاخ چون گور زندان کنم

بر او خويش و بيگانه گريان کنم

ردان و بزرگان آن انجمن

که بودند دور از ره اهرمن

ز گفتار غازان والاگهر

نکردند يک تن از ايشان گذر

بيکبار بر پاي برخاستند

زبانها به پوزش برآراستند

که جان و دل ما فداي تو باد

سر دشمنان زيرِ پايِ تو باد

چو ما سربسر بنده و چاکريم

ز گفتار غازان يکي نگذريم

به داراي کيهان و تابنده ماه

که سر برنتابيم از راي شاه

ببنديم مر بندگي را کمر

به فرمان غازان شه دادگر

تو شادان بوي کز تو ما ايمنيم

مباد آنکه پيمان تو بشکنيم

به آنجا رسانيدي اي شه سخن

که نوشد ز تو داستان کهن

بماني به گيتي تو با مهر و داد

که تا آتش و آب و خاک است و باد

چو اين داستان نو آمد به بن

به گردون گردان برآمد سَخُن

چه خوش گفت داننده ي نيکنام

کلام الملوک الملوک الکلام

در آن روز سالار با داد و دين

که باد از جهان آفرينش آفرين

به شهزادگان داد تاج و کمر

به ارزانيان داد گنج و گهر

سه روز و سه شب همچنان شهريار

به هر کس همي کرد بر زر نثار

چهارم که خورشيد گردون نورد

برآراست گيتي به ياقوت زرد

شهي کشور آراي با دين و داد

ز نو رسم و آيين ديگر نهاد

خراسان و مازندران با سپاه

برادر خدابنده را داد شاه

پس ارّان و موغان ز ايران زمين

به نورين سپرد آن شه داد و دين

هولاجو سوي مرز کرمانشهان

روان شد به فرمان شاه جهان

به گرجيستان با فراوان سپاه

روان شد سپهدار قتلوغشاه

همه شهر اخلاط تا مرزِ وان

جهاندار دادش به مولاي سان

چو زين گونه کشور به هر گُرد داد

فرود آمد از تخت و زين برنهاد

روان شد به تبريز شاه جهان

چو تابنده خورشيد بر آسمان

همه کشور از داد آباد کرد

جهاني دل از بند آزاد کرد

دل زيردستان از او شاد گشت

خرابِ جهان يکسر آباد گشت

به گيتي سزاوار تاج و کمر

نيامد چنو شهريار دگر

ز يزدان بر آن شاه باد آفرين

که دارد به گيتي ره داد و دين

————

برانداختن آيينهاي بد و نهادن رسمهاي نيکو

چو سالار کشور برآمد به تخت

به خاک اندر آمد سر تيره بخت

ز بايدو جهان کفر بگرفته بود

به بيداد در داد بنهفته بود

ره دين اسلام را ديد پست

همه روي گيتي بت و بت پرست

ز بيداد بر هر کسي رنج و درد

بسي ديد از اين گنبد لاژورد

ره خانه ي کعبه را بسته بود

دل پاک اسلاميان خسته بود

همه مُلک بيوه زن دادخواه

شده داخل جور ديوان شاه

سپه کرده در ميهن خار کن

چو در خاک ماران ژاور وطن

برآشفت از آن کرده ي ناپسند

شه دادگر خسرو ارجمند

بفرمود با سروران سپاه

که هر يک به مرزي گرفتند راه

همه رسم زشتي برانداختند

ز بيداد کشور بپرداختند

جهاندار با داد والانژاد

به هر کس همان چيز او باز داد

هم از وامداران ربا برگرفت

بت و خانه ي بت در آذر گرفت

برانداخت رسم قمار و شراب

به ايران زمين خسرو کامياب

ره کعبه بگشاد و اِحرام بست

جهاندار با داد يزدان پرست

ز ديوان بپرداخت روي زمين

فَغستان ز نادان شَمَن همچنين

به کيوان برافراشت اسلام سر

از آن شهريار ستوده گهر

جهاندار روشن دل و با نژاد

به گيتي ز داد و دهش داد داد

نه مادر بزاد و نه ديدش پدر

به تخت کيان بر چنو تاجور

خردمند و با راي و هوش و نژاد

جهاندار و دانا و با دين و داد

بلند اختر و کامکار و بزرگ

سر تاجداران ايران و ترک

کيانزاده و دانشي و کيان

پدر بر پدر تا به چنگيزخان

چو چنگيزخان گاه آورد و جنگ

چو ايلخان گهِ کين و خشم و درنگ

چو قولاي خان خوب گفتار و راي

به داد و دهش چون کيان اوکتاي

نيامد به گيتي چنو شهريار

ز آميزش و گردش هفت و چار

آثاري که از غازان محمود به ظهور آمده است

يکي دانشي موبدي نامور

که از موبدان بود والاگهر

ز تبريز و آن مرز بستوده نام

جهانديده با راي مولا همام

چنين گفت کآن خسرو ارجمند

يکي روز پرسيد از اين دردمند

که مرد خدا را چه باشد نشان

بدانستن او را همي چون توان

بگفتم که اي شاه روشن گهر

بود مر پنهان به زير نظر

بگفتش خدا را من آن بنده ام

که پوشيده از چشم پوشنده ام

شگفت آمدم راستي ز آن سخن

که فرمود غازان لشکرشکن

گمان آمدم کو جوان است و شاه

همه سوي پندار باشدش راه

بر اين چون سرآمد يکي سال هشت

جهانبان از اين خاکدان برگذشت

يکي روز رفتم من اندر طلب

ببودم بر آن دخمه تا نيمشب

چو از خواب چشمم شب افروز شد

گمان اوفتادم که شب روز شد

از آن دخمه بي گه برون آمدم

سوي شهر دل رهنمون آمدم

پر انديشه گشتم دگر ره که راه

دراز است و شب بي گه است و سياه

ستادم دل آشفته و پر ز داغ

بر آن مرز بر کُنج ديوار باغ

بيامد برِ من يکي رهنمون

چو خورشيد رخشان به دشت اندرون

يک دسته ريحان پر از رنگ و بوي

به من داد و بگذشت چون مه ز کوي

شگفت آمدم کاين نسيم از کجاست

نه روز بهار و نه وقت گياست

ز دهشت بر آن مرز خوابم ربود

به خواب اندرون آنچنانم نمود

که آمد غزان خان برم شادکام

مرا آگهي داد گفت اي همام

بدانستي اکنون که مردان راه

ببينند ره را هم از پيشگاه

من اکنون به مقصد رسيدم درست

ترا کردم آگه ز روز نخست

به مردان ره بر مشو بدگمان

که کار بدي را نباشد روان

بسي تاجداران اورنگ و گاه

که پوشيده باشند زير کلاه

چو بيدار گشتم ز خواب گران

يقينم درست آمد از وي گمان

بدانستم ايدون که آن شهريار

نبودش به بازي سر تاجدار

به تن گرچه مُرد او به جان زنده است

چو خورشيد روشن فروزنده است

روانش مبادا ز گيتي دژم

برو خواب خوش باد و پس خاک هم

————-

نکته

دگر موبدي گفت روشن روان

که گفتي به هر کار شاه جهان

که نوروز را با طغاچارِ گُرد

که اختر به بيدادشان کرد خُرد

بدان ماند کار دو فرزانه راي

که بود آن دو شهزاده را در ختاي

مگر بر يکي مرز دو شاه بود

که پيوسته شان جنگ همراه بود

به آوردگه بر يکي ز آن دو شاه

هزيمت گرفت از سران سپاه

پي شه شتابنده گردي شتافت

مر آن شاه را خوار و بيچاره يافت

بر آن گرد سالار زاري نمود

به زنهار از او خواستاري نمود

ببخشود بر وي گوي نامدار

نهان گشت شه در يکي ژرف غار

چو شب چادر قير در سر کشيد

ستاره شد از چرخ گردان پديد

دل آزرده و خسته ز آن تيره غار

به لشکرگه خويش شد شهريار

دگر ره برآراست آيين جنگ

جهان کرد بر دشمن خويش تنگ

چو دشمن ز لشکر هزيمت گرفت

پي او فراوان غنيمت گرفت

مر آن نامور گرد را يار کرد

بر آن زاور خويش سالار کرد

برآمد بر آن پس يکي سال چند

وزير جهانديده و ارجمند

نهاني چنين گفت با شهريار

يکي روز کاي خسرو روزگار

همانا نکرد اين گوي پيلتن

وفا با ولي نعمت ويشتن

شاه خود را فراموش کرد

ز شاه دگر حلقه در گوش کرد

سرانجام گيرد همان کار پيش

کند با تو چونانکه با شاه خويش

بود گرگزاده سرانجام گرگ

شود چند با آدمي گر بزرگ

ز دستور شاه اين سخن درگرفت

دل از کار آن بي گنه برگرفت

به آزردنش داد خسرو مثال

به زنهار شد پهلوي بي همال

جهاندار گفتش که اي نامجوي

ندارد رهي جز رهي راست روي

همانا در اين ره گناه تو نيست

سر تخت شاهي پناه تو نيست

ز راي تو هرگز نيازرده ام

به جاي بزرگانت پرورده ام

وليکن هلاک تو اي پهلوان

حيات جهاني بود بي گمان

طغاچار و نوروز را همچنين

ز گيتي همين بود بهره همين

————–

تنبيه

ز دستور دانا رشيد جهان

خردپروري زد يکي داستان

که اي دانشي موبد رهنماي

چنين گفت از شاه کشورگشاي

که گر پشه اي يا ذبابي ز تاب

درافتاده ديدي به آش از شتاب

به دست مبارک شه تاجور

برون آوريدش از آن خورد بر

به نرمي و آساني از سختيش

رهانيدي از دام بدبختيش

بر او رحم کردي شه کامران

چو بر پور خود مادر مهربان

ببخشودي از روي شاهي بر او

ثناخوان شدي مرغ و ماهي بر او

چنين گفت آنگه شه دادگر

که بر هر کسي واجب است از هنر

چنين کار بستوده در روزگار

بويژه که بر خسرو تاجدار

نيامد به گيتي شه دادگر

چو غازان ارغون بر اين برگذر

همه رسم و آيين او داد بود

ز دادش جهان دژم شاد بود

نکوکار را جاي باشد بهشت

چو دوزخ بود جاي ريمن سرشت

ز موري برانديش کو هم سري است

در اين کشور و مرز ناماوري است

نديدي که آن پشّه ي پاي لنگ

جهان بر جهاندار چون کرد تنگ

به هر کس به چشم بزرگي نگر

اگر پاک رايي و روشن گهر

کز اين در نيايد کسي را زيان

سرآيد سرانجام کار جهان

خنک تن که تخمِ نکويي بکشت

برفت و همي نام نيکو بهشت

همين نام ماند ز تو يادگار

چو روزي سرآيد سرانجام کار

————

تنبيه

يکي دانشي موبد پرخرد

پرآگه ز کار جهان نيک و بد

چنين گويد از شهريار جهان

که هم موبدي گفت روشن روان

که چون خسرو تاج و تخت بلند

به آرام بنياد دخمه فکند

بپرسيد بنّا ز داراي تخت

که اي شهريار هشيوار بخت

بر اين دخمه سوراخ بر چند جاي

گذاريم ما را بدان رهنماي

کز آنجا ره روشنايي بود

زمين را ز مهر آشنايي بود

چنين داد پاسخ شه تاجور

به استادِ بنّا کز اين درگذر

گرت روشني بايد آنجا درست

ببر با خود ايدون از اينجا نخست

فروغي که باشد ز خور برگذار

بدان مرز روشن نيايد به کار

يکي کشتزار است ويران جهان

مر او را تو تخمي ز نيکي فشان

که هرچ آن بکاري بر اين بوم و بر

بدان مرز ديگر دهد بهره ور

بر اين بوم تخمي که دهقان فکند

پي مرز ديگر بود سودمند

بکار آنچت از راستکاري بود

که آنجا ره رستگاري بود

————–

نکته

برآمد به گنبد يکي روز شاه

چو بر چرخ تابنده خورشيد و ماه

بيامد برش قاضي پاکراي

سخيّ جهان موبد رهنماي

بپرسيد از او خسرو روزگار

که شد روز ده بيشتر از شمار

که ديدار چون ماه پوشيده اي

بگو در چه انديشه کوشيده اي

کجا بوده اي اي جهانديده مرد

بگو راست و گِردِ کژي برمگرد

به پاسخ چنين گفت قاضي به شاه

که اي بندگان را همه نيکخواه

يکي باغ بودم بر اين مرز شهر

در او کشت مي کردم از بهرِ بهر

بپرسيد بازش شه دادگر

که بهرش چه مقدار باشد ز زر

چنين گفت دانشور روزگار

که با بهر باد از جهان شهريار

بود بهره اش از پي دسترنج

به سالي درم چار از او بيست و پنج

چو گل در تبسّم شد آن شهريار

از آن گفته ي موبد روزگار

بدو گفت کاي موبد نغزراي

خرد را به دانش همي رهنماي

تو امروز بر جاي پيغامبري

ز هشتاد شد دور عمر اسپري

رسيد آفتاب تو بر تيغ کوه

تنت شد ز دور ستاره ستوه

فراوان سپهرت به سر برگذشت

دلت هيچ نگرفت از اين کينه دشت

ترا بهره ي ملک از اين مرز تار

به سالي سه پنج آمد از زر هزار

هنوز از پي حاصل صد درم

شوي رنجه و خويش داري دژم

مگر کودکي خردي اي سرفراز

که داري به خواب و به خوردن نياز

همانا که از خويش آگه نه اي

پرانديشه ز آن روز بي گه نه اي

نيامد دلت سير از اين خاکدان

فراموش کردي مگر آن جهان

به من بنگر اي موبد دين پرست

که سال من از بيست و شش کمترست

هنوزم به باغ جواني بهار

يکي غنچه نشکفت از صدهزار

نژاد من از تاجور بهمن است

جهان سربسر زير دست من است

سپاه است و فرمان و دينار و گنج

ندارم به گيتي دل از کس برنج

مرا با همه گنج و گوهر که هست

بشُستم از اين محنت آباد دست

کشيدم به يک ره از او پاي خويش

بر آن مرز بگماشتم راي خويش

دل از مهر اين کاخ پرداختم

به کار سراي دگر تاختم

چو اين کاخ ويرانه ي برگذر

نيايد به کس بر ز روي هنر

ترا شرم نايد از اين ياوه دوست

که خرسند باشي ز مغزش به پوست

ز گفتار شه موبد اندر شگفت

جوابي بسنده نبودش به گفت

چه گويي تو در شان آن شهريار

که آگه بود از خود و روزگار

ستايش مر آن شاه را درخور است

که از کار گيتي برآگه تراست

فايده

جهاندار با داد و دين و تبار

سرافراز و فرمانده روزگار

ز هر دانشي ويژه با بهر بود

به راي و هنر نادرِ دهر بود

ز پرگار و مسطر ز شطرنج و تير

ز مقراض و از تيغ شاه هژير

همه نغز و خوب و نکو ساختي

ز هر گونه آلت بپرداختي

فرستادي آنگه به هر کشوري

به هر شهرياري و ناماوري

بها يافتي خسرو پرهنر

به خروارها سيم و دينار و زر

نگه داشتي بهر ماه صيام

از آن خوان نهادي مهان را به شام

نخوردي جهانجوي جز دسترنج

فراوانش گر بود دينار و گنج

همه کار آن خسرو ارجمند

پسنديده بود از سپهر بلند

ز شاهان گيتي ز گردنکشان

ز ناماوران و سران جهان

کرا باشد اين رسم و آيين نغز

کرا باشد اين راي پاکيزه مغز؟

بر او باد از ايزد دادگر

هزاران ستايش به شام و سحر

————

نکته

شنيدستم از موبد هوشمند

که در روزگار شه ارجمند

گرانمايه مردي ز هندوستان

جهانديده و راي و بازارگان

به تبريز سرمايه ي مرگ خواند

وز او چيز و دينار بسيار ماند

خطيب از کسانش خموشانه خواست

خموشانه از راستان نيست راست

کسانش بدان مرد خواهنده هيچ

ندادند در نافش افتاد پيچ

به اوجان شد آن مرد بي آب و بهر

شتابنده چون باد از مرز شهر

به دارنده ي تخت و تاج کيان

سخن گفت از آن مرد بازارگان

که آن مرده را نيست اي شهريار

ز پيوند و فرزند ميراث خوار

چو بشنيد از او شهريار بلند

نکوهيده گفتارش آمد پسند

يکي را بفرمود از آن موبدان

که برداشت آن مال بازارگان

به گنجور کيخسرو پرخرد

سپرد آنچه بگرفت از نيک و بد

کسانش چو ز آن کار آگه شدند

به فرياد يکسر سوي شه شدند

برادرش و فرزند و پيوند و خويش

به سالار گفتند مر راز خويش

بفرمود فرمانده دادگر

به گنجور کاي مردِ والاگهر

هر آنچ آن گرفتي از ايشان بيار

کم و بيش يکسر بديشان سپار

که در پيش من رسم بيداد نيست

ز من جان بيدادگر شاد نيست

پس آنگه بر آن موبد بدکنش

جهانجوي کردش بسي سرزنش

که مال يتيمان ميراث خوار

روا چون بود بر چو من شهريار

پس آنگه پس او شه سرفراز

به آدينه هرگز نکردش نماز

————

فايده

سراينده اي گفت روشن گهر

که در روزگار جواني مگر

سهي سرو را رخ چو گل دسته بود

هنوز از گلش سبزه نارسته بود

گرو شد دلش بر يکي ماهروي

سمن چهره و نوش لب، مشکبوي

شبي از سر کامجويي و درد

مگر عزم خرگاه معشوق کرد

برغم بدانديش سالارگاه

نشست از بر اسب و برداشت راه

چو نزديکي کوي دلبر رسيد

قرار از دل و صبرش از جان رميد

پياده شد از پشت اسب بلند

سوي دوست برداشتش گامِ چند

ستاره به بيداد ره برگرفت

شب تيره آيين ديگر گرفت

در آن ره که امّيد ناياب بود

تنوري مگر کهنه پرآب بود

غزان را فروشد بدو هر دو پاي

شدش موزه پرآب از آن تيره جاي

پشيمان از آن کار شه بازگشت

به ياران همه راه همراز گشت

همي گفت کاي ياوران گزين

خداوند کيهان و جان آفرين

به من برببخشود از آلاي خويش

که راهِ چنينم هم آورد پيش

نه نيکو بود نيز از اين دردمند

چنين کار زشت و بد و ناپسند

به گيتي ز چون من کسي چون سزد

که گردد سوي کار و کردار بد

هر آن را که يزدان بزرگ آفريد

به خوردي به روز بزرگي رسيد

———–

نکته

يکي گفت با من ز يارانِ راد

که يک روز غازان هم از بامداد

به فرّاش ويژه ستوده نجيب

چنين گفت کز راي فرمان مکيب

ز درويشِ ناهار ده تن گزين

بياور مسلمان و با راي و دين

که تا بهر ايشان يکي خوان نهم

به هر ده تن از ديبه پوشش دهم

برفت و بياورد آزادمرد

به خوان برنشستند، خوردند خورد

بپوشيد پس شاه لشکرشکن

از آن ده نفر مرد را هشت تن

نجيب جهانديده را شهريار

پس آنگه چنين گفت کاي نامدار

نگفتم ترامن ز راي درست

که ده تن بياور مسلمان نخست

به پاسخ جهانديده فرّاش مرد

زبان برگشاد و زمين بوس کرد

که از دين اسلام و روز شمار

بپرسيدم از هر ده اي شهريار

بخواند آنگهي شاه از آن انجمن

بپرسيد ز آن نامسلمان دو تن

بگفتند هر دو که اي دادگر

به کژّي نيابيم زين ره گذر

تو داني که ما هر دو بخرد نه ايم

ز کيش و  ز دين محمّد نه ايم

نجيب آنگهي گفت کاي گمرهان

چرا داشتيد از من ايدون نهان

بدون هر دو گفتند کاي زاد مرد

به گردِ دروغ و بدِ ما مگرد

ز هر کس توان نيک و بد را نهفت

نشايد بجز راست با شاه گفت

که غازان فرستاده ي داور است

کژي را بدو ره نه اندر خور است

نگر در دلِ روشن شهريار

چنان کارِ والا به بازي مدار

به هر کس به گيتي همان داده اند

که روز نخستينش بنهاده اند

دل روشن شاه با داد و دين

چو آيينه دارد جهان آفرين

در آيينه هر کس که بيند بسي

هر آيينه جز خود نبيند کسي

————-

فايده

مگر شاه را بر يکي مرغزار

سراپرده زد مهتري روزِ بار

به گردِ سراپرده ي تاجور

پراکنده بودند موران مگر

شهِ گيتي آرايِ گردون پناه

ز موران بسي ديد بر مرز راه

که آزرده بودند در زير پاي

ز آمد شدِ مردم تيره راي

سليمان تخت و فريدون بخت

برنجيد از آن کار بي ساز سخت

سراپرده بگذاشت بر جاي خويش

به جاي دگر شد ز مأواي خويش

بماند آن سراپرده را شهريار

بر آن کاخ، مورانِ بي برگ و بار

بفرمود پس تا سران سپاه

که بر مرز موران نسازند راه

ز شاه جهان مهرباني نگر

تو آيين و رسم کياني نگر

ميازار موري که او جانوري است

در اين بارگه نامور مهتري است

کسي بيند اي دوست خرّم بهشت

که تخم کم آزاري ايدون بکشت

مکن بد تو با کس نه آهرمني

و گر مي کني بيخِ خود مي کني

کم آزار شو گرت بيداري است

که آزاديت در کم آزاري است

بياموز از آن خسرو ارجمند

همه راي و آيين و رسم پسند

مرو در پي رنج و آزار کس

ره رستگاري همين است و بس

————–

نکته

يکي داستان زد سراينده اي

که آمد پسندِ هر آينده اي

که چون روزِ آورد در وقت شام

سراپرده زد شاه در مرز شام

ز پوشيده رويان خود دور بود

شه و نامداران و دستور بود

به غازان يکي دخت پوشيده روي

بياورد گردي از آن مرز و کوي

دل آشوب سيمين بر و ماه چهر

به خوبي چو بر چرخ تابنده مهر

به رفتن چو کبک دري خوش خرام

به نام و نژاد از بزرگان شام

جهانبان از آن چشمه ي خوشگوار

يکي شربت آبي بخورد آشکار

ببوييد بويي از آن تازه ورد

به روي پريروي سر برنکرد

بفرمود تا خادمي در زمان

ببردش سوي خانه ي خود روان

سپرد آن پري را به مادر پدر

فرستاده ي شاه روشن گهر

چنين گفت پس با سران سپاه

خداوند ديهيم و تاج و کلاه

که هرچ آن ندارم به خود برپسند

چه دارم روا بر کسي از گزند

بزرگان چو ز آن کار آگه شدند

سوي خسروِ تاج و تخت آمدند

به پوزش زبانها برآراستند

ز داراي کيهانش درخواستند

زهي دانشي شاه نيکوسرشت

که بر کس ندارد روا کار زشت

کسي نيک بيند بر اين برگذر

که او پاک دارد نژاد و گهر

ز گيتي به شادي کسي برخورد

که از راه و کردار بد بگذرد

ز گفتار و از ديدن ناپسند

تو اي پر خرد ديده و لب ببند

نکوکاري و مردمي پيشه کن

از آن روزِ واخواست انديشه کن

مرو جز بر آن ره که يزدانت خواست

گرت ميل زي رستگاري است راست

به گيتي خردمند مرد آن بود

که او پيرو شاه مردان بود

————–

نکته

به نخجيرگه بر يکي روز شاه

شکارافکنان بود تا شامگاه

چو شب چهره بنمود از روي دشت

شه روز روشن ز گردون بگشت

به پيش آمد آن شاه را در شکار

بر آن مرزِ خرّم يکي مرغزار

فرود آمد آنجا برآراست گاه

شه تاجور با سران سپاه

نبود از خورش هيچ با شهريار

مگر گلّه اي بود در مرغزار

که جاي چراگاه و گلزار بود

همه مرز و بومش علفزار بود

ز ناماورانِ سپه گُردِ چند

چو گرگان سوي گلّه ي گوسفند

برفتند و گفتند با گلّه بان

همه يکدل و يک سخن، يکزبان

که بفروش ما را ز ميش و بره

بر اين مرز چندي به سيم سره

چنين داد پاسخ بديشان شبان

که اي نامداران تخت کيان

مرا نيست دستوري و دسترس

کز اين گوسفندان فروشم به کس

سران چون شنيدند يکسر سخن

از آن راعي سالديده کهن

مر آن گلّه بر جاي بگذاشتند

به شاه اين سخن ويژه برداشتند

به پاسخ چنين گفت شاه جهان

که اي بخردان و ستوده مهان

يک امشب بسازيد بي نان و آب

به خوردن مداريد ايدون شتاب

ز شبهاي گور اين شبي بشمريد

ز خواب و ز آرام و خور بگذريد

که ما آخرِ کار از اين برگذر

بسي ماند خواهيم بي آب و خور

 ز مردان ستودست آيين نغز

بويژه ز گردانِ پاکيزه مغز

که تن را درستي ز کم خواري است

ز پرخوارگي رنج و بيماري است

در آن شب شه و نامجويانِ کار

نخوردند چيزي بر آن مرغزار

گرسنه به سر برد شاه بلند

به بيداد نستد يکي گوسفند

اگر هوشمندي و بستوده راي

به نيکي سوي داد و دانش گراي

کسي کو نکوشد در آزار کس

خداي جهان باشدش يار و بس

————

لطيفه

يکي روز درويشي از عجز حال

به سالار برداشت دستِ سؤال

جهانجوي را هيچ با خود نبود

به پاسخ زبان را بدو برگشود

که اي پير فرسوده ي دردمند

چه خواهي ز من آنچه نبود پسند

ترا خورد بايد ز رنج حلال

حرام است يکسر مرا گنج و مال

ز دهقان گرفته به زور و ستم

نهاده پيِ لشکري بيش و کم

ترا هست اگر ميل سوي حرام

سوي گنج آباد ما هين خرام

هر آنچ آن تواني گرفتن ببر

حلال ار طلب مي کني درگذر

فرو ماند درويش بر جاي خويش

پشيمان شد از گفته ي راي خويش

چو هامون از آن نکته خاموش گشت

غمِ آب و نانش فراموش گشت

جهاندار از آن پير پس درگذشت

به نخجيرگه شد سوي کوه و دشت

اگر بخردي دور شو از حرام

به سوي حلال اي برادر خرام

حرامت بزودي درآرد ز پاي

حلالت به مينو شود رهنماي

شود گر حرامت فزون از شمار

وليکن نباشد همي پايدار

بپرهيز از خوردن ناپسند

دل اندر حرام اي برادر مبند

—————-

فايده

چو شاه سرافراز اورنگ و تاج

فريدون فر و خسرو تخت عاج

برآمد چو شيد و پگه برنشست

جهان کرد روشن ز بالا و پست

به هر مرز و هر بوم و هر کشوري

همه داد فرمود با هر سري

از آن رسم و آيينهاي پسند

که فرموده بد شاه تخت بلند

يکي گفته ز آن گفته گويم درست

که سالار فرموده بود از نخست

که در کشته ي مرزبان ازخري

کسي اسب نگذارد از لشکري

به کشت اندرون اسب اگر بدگمان

گذارد بود ز آنِ آن مرزبان

درستي سخن را يکي روز شاه

ز لشکر جدا شد به نخجيرگاه

چو خورشيد تابنده تنها سوار

درآمد به مرز يکي کشتزار

به کشت اندرون راند پويان نوند

جهاندار با داد و راي بلند

بيامد چو ابر دمان دشتبان

به بد برگشادش به شه بر زبان

که فرمان غازان شه دادگر

نيامد به گوشَت مگر برگذر

فرود آي از باره ره پيش گير

به آزرم و نرمي ره خويش گير

وگرنه بر اين مرز خوارت کنم

ز آزار بي برگ و بارت کنم

فرود آمد از باره ي تند شاه

سوي مرز و آن کشت برداشت راه

نوندي جهانجوي را چون ستاند

روان مرزبان برنشست و براند

چو زم گرد سوتاي ناگه رسيد

غزان را پياده بر آن مرز ديد

فرود آمد از اسب و بردش نماز

بپرسيد از آن خسرو سرفراز

بدو شاه يکسر همه باز گفت

از آن گفته گُردِ جهان در شگفت

به سوتاي فرمود پس شهريار

ز دينار بستان کنون يک هزار

بدان دشتبان ده که دارد نوند

نوندي کيان زو ستان بي گزند

سوي مرزبان راند پس گُردِ شاه

از او اسب شه بستد و زر بداد

چنين گفت پس خسرو رهنماي

که دارم به گيتي سپاس از خداي

که داد و دهش کرد آيين من

کسي نيست گويا به نفرين من

هر آن را کزين گونه باشد نهاد

به هر دو سرايش نژندي مباد

ز نيکي هر آن کو نشد قدرمند

ز جاهش زمانه به خواري فکند

————–

فايده

به اوجان در ايوان يکي روز شاه

برآمد چو بر چرخ تابنده ماه

به گرزش بيامد يکي نوجوان

نديده جهان مرد بازارگان

برآورد آواز و فرياد کرد

وز آن خسرو داد ده داد کرد

که بر مرز موصل يکي کاروان

بدين شهر مي آمد از سيستان

گروهي ز دزدان آن بوم و بر

به ما برگرفتند راه گذر

ز بازارگانان ناديده سال

گرفتند بسيار و بردند مال

به فرياد رس اي شه دادگر

که از راه تو نيست کس را گذر

به مولاي شهزاده دارايِ تخت

چنين گفت کاي گُرد پيروزبخت

ترا رفت بايد سوي بدگمان

وز ايشان ستد مال بازارگان

وگرنه به داراي چرخ بلند

که خوارت کنم زير پاي سمند

تنت را ز جان تو عاري کنم

مه و مهر را بر تو تاري کنم

کيانزاده مولايِ والاگهر

برون شد ز ايوان آن دادگر

به کمتر زماني مر آن سرفراز

ز دزدان ستد مال و پس داد باز

چو بازارگان کار با ساز ديد

به غازان ره آفرين برگزيد

به تخت کيان بر چنو شهريار

نيامد از اين گردش روزگار

تو گفتي که آن شاه تخت کيان

يکي هديه بود از خداي جهان

———–

مکاشفه

يکي مرد درويش صحرانشين

که بود از کريمان روي زمين

ز کار آگهي يافت ناگه خبر

که غازان بر آن مرز دارد گذر

همه شب در انديشه تا صبحدم

نزد جز به انديشه ي شاه دم

سفيده چو زد دم ز چکّاد کوه

شد از ديده پوشيده يکسر گروه

به گرد سراي خود آن زادمرد

برآمد به هر گوشه انديشه کرد

که نزلي بود نزد شاه جهان

گشايد درِ بسته بر ميهمان

يکي پاره نان ديد و يک کاسه ماست

تو گفتي که شد کار درويش راست

بزد دست و هر دو روان برگرفت

ره خسرو تاج و کشور گرفت

زني داشت بيچاره و دردمند

به شوهر چنين گفت کاي ناپسند

کجا مي بري روزي از خوان من

که بي آب و نانند طفلان من

به پاسخ بتندي بدو گفت شوي

که اي نيک زن خيره ي يافه گوي

بر اين مرز دارد غزان خان گذر

نشايد به مهمان فرابست در

بر آنچم دهد دست پيشش برم

ز رسم کريمان همي نگذرم

بدو گفت زن کاي ستمکاره مرد

به گرد چنين کار خيره مگرد

بر آن شاه بادا همي خاک و سنگ

 که بر ما کند روزي و خورد تنگ

به قدرِ هنر لاف بايد زدن

به لنگي ره دور نتوان شدن

درم بايد و نان و پس دستگاه

که خواني تواني فکندن به شاه

نپذرفت گفتارِ زن نيکخواه

بتيزي روان گشت و برداشت راه

به نزد جهاندار چون در رسيد

ثنا گفت و غازان عنان درکشيد

مر آورده ي خويش در پيش بُرد

ز پس مانده کار خود از پيش برد

جهانبان از آن لقمه اي چند خورد

پس آنگه به آرنده بر روي کرد

چنين گفت کاي مرد صحرانورد

چرا رنجه گشتي بر اين مايه خورد؟

پس آنگه ز انگشت انگشتري

برون کرد دادار تخت و سري

بدو داد دارنده ي تاج و گاه

که چون شب درآيد به آرامگاه

سوي بارگاه من آيي روان

ز من باشدت خاتم ايدون نشان

چو شب پرده ي قيرگون درکشيد

زمين را زمان داغ عنبر کشيد

فرو شد چو خور روز را شام کرد

به منزلگهي بر شه آرام کرد

بيامد شتابان پي شهريار

پياده ستمديده ي روزگار

نه کس مردم از کارش آگاه بود

بماند آن شب آنجا چو بيگاه بود

سحردم که خورشيد زرّين کلاه

برآمد، درآمد ز گوشاسب شاه

يکي را بفرمود از مهتران

که بيداردل بود و روشن روان

که بر در يکي مرد صحرانورد

بر من به ره بربياورد خورد

بدو دادم انگشتري را نشان

برون رو، به نزد من او را بخوان

برون شد ز نزد جهاندارِ گُرد

مر او را به نزد جهاندار برد

غزان خان به نزد خودش جاي داد

ز هر گونه اي خورد پيشش نهاد

چو درويش از خوردني گشت سير

ثنا گفت بر شهريار دلير

شه هفت کشور ز آلاي خويش

صد اسب گرانمايه صد گاوميش

سي سر اشتر ماده زرّين مهار

ز دوشيدني گوسفندي هزار

بدو داد و گفتش که اي نيکخوي

ز من رو مر آن خيره زان را بگوي

که بستان بهاي يکي کاسه ماست

به غازان مشو بر بدانديش راست

مگر بار ديگر بر او خاک و سنگ

که دارد ز بيدادگر شاه ننگ

چو بگرفت پاداش از شاهزاد

روان شد سوي خانه ي خويش شاد

هر آن کس که در راه پروردگار

يکي داده ده ديد از او درشمار

همانا که دهقان به باغ بهشت

همان بدرود روز آخر که کشت

يکي تخم پاش از پي روزگار

که روزيت آيد همانا به کار

هر آن کس که دارد چنين دين و داد

بدي را از او دست کوتاه باد

————-

حکايت

مگر برگذر بود روزي غزان

به خيل يکي نامور ترکمان

در آن خيل مردي روانخواه بود

که پيوسته جوينده ي شاه بود

خبر يافت ز آن شهريار بلند

ستمديده ي روزگار نژند

که دارد بر آن مرز آباد بر

سر تاجداران گيتي گذر

به پوزش ببرد از پي شهريار

يکي کاسه اوماج بر رهگذار

جهانجوي از آن آش چندي بخورد

پس آنگه به گنجور بر روي کرد

که از کاسه از بهره ي باغ و ده

پر از زرکن و پس به درويش ده

يکي کاسه اوماج درويش کرد

بياورد و يک کاسه ي زر ببرد

جهاندار کيخسرو ارجمند

زهي همّت شهريار بلند

مر اين داستان [را] چنين يادگار

به گيتي بماند از چنان شهريار

به گيتي همانا بر آن کس خورد

که در زيردستان خود بنگرد

————-

نکته

يکي روز شيخ زمانه براق

به نزد جهانجوي رفت از وثاق

مگر بر در خرگهِ شهريار

دو شير ژيان ديد بر رهگذار

ببسته به زنجير آهنگران

بر ايشان گذر کرد شيخ زمان

بر او برنکردند شيران گزند

که تا شد به نزد شه ارجمند

چو شد نزد کيخسرو روزگار

سخنشان ز هر گونه گشت آشکار

جهاندار غازان ميان سخن

چنين گفت با شيخ و پير کهن

که ايدون به شيران بر اين برگذر

چگونه گذر کردي اي نامور؟

به پاسخ چنين گفت کاي شهريار

به درويش بر شير را نيست کار

بدو گفت غازان که يافه مگوي

به تقليد راه حقيقت مپوي

به شيران من آموختستم ز پيش

که خاموش باشند بر جاي خويش

به فرمان من بر تو اي ارجمند

نکردند شيران بر اين درگزند

ورت نيست باور برآراي خيز

برافکن به شيران شرزه گريز

وگرنه بگويم نهاني دگر

که بر تو بگيرند راه گذر

همانا نياري بر اين برگذشت

گذر سوي پرورده و کوه و دشت

چو بيرون شد از خرگه شهريار

جهانديده و رهبر روزگار

بر او حمله کردند شيران ز بند

چنان شيخ لرزان ز بيم گزند

بترسيد و برگشت هم در زمان

چو برگ رزان شد ز باد خزان

به نزد غزان شد دل از تاب ريش

پشيمان ز کردار و گفتار خويش

ثنا گفت بر خسرو روزگار

شگفت آمدش گفته ي شهريار

زهي شهرياري که دارد خبر

ز کار نهاني بر اين برگذر

بر او باد تا حشر و روز پسين

ز داراي کيهان هزار آفرين

———–

لطيفه

چنين گفت با من يکي پرخرد

که بود آگه از کار هر نيک و بد

که در راه بغداد روزي پگاه

گذر کرد شه بر يکي خانقاه

در آن خانقه بود شيخي شگرف

دلي همچو قطران و مويي چو برف

به ديدار او شد شه پاکراي

نجنبيد شيخ گرانجان ز جاي

به شاه جهان بر نکوهيده مرد

ز خودبيني خويش سر برنکرد

به آزار او برگرفتند راه

به کينه همه روزبانان شاه

شه کشورآراي روشن روان

از آزار او منع فرمودشان

نشست آنگهي خسرو روم و شام

بر آن صوفي خام کردش سلام

برآورد صوفي سر از جيب خويش

نبود آگه از کرده و عيب خويش

چو باد خزاني درآمد ز جاي

سبکسر، گران پي برآمد به پاي

جهانجوي را دست در برگرفت

نشست و ره پوزش اندر گرفت

بدو گفت شاه اي بزرگ جهان

چه داري به ما بر چنين سرگران

به پاسخ چنين گفت کاي پاکراي

پرانديشه بودم ز کار خداي

از انديشه ي آن هوا از هوس

نبودم کنون هيچ پرواي کس

بدو گفت شه گر چه ببريده اي

تو اين پايگه از کجا ديده اي

چنين داد پاسخ مر آن رهنماي

به کم خوردنِ پاک و ذکر خداي

بدو گفت شه کاي بزرگ زمان

نه زين خانقاهت بود آب و نان

من از وقف او سر بسر آگهم

ترا نيز من آگهي ز آن دهم

بکشتند ابوبکر داياد را

به بيداد و بر سرش اولاد را

هر آن چيز کش بُدببردند پاک

فکندندش آنگاه بر روي خاک

چو شد کشته، املاک آن بي گناه

بکردند وقفش بر اين خانقاه

چگونه بود روزي او حلال

وز آن خورد چون شد دلت بي همال

که در خلوت پاکت اي خرقه پوش

صبا ره ندارد نگنجد سروش

تو اي صوفي راه خامي هنوز

نه اي پخته و ناتمامي هنوز

دهم مر ترا من يکي پخته جام

که گردي چو مردانِ ره زو تمام

پس آنگاه کيخسرو پاکدل

بفرمود سال سه اش کارِ گِل

وز آن مزد دادش همي نان و خورد

دلش را از آن تيرگي پاک کرد

زهي خسروي کز ريا مرد را

رساند به خلوتگه کبريا

————

فايده

يکي روز شه بر ديار عرب

مگر برگذر بود چون مه به شب

ز ناگه به پايان کوهي رسيد

ز گاوان کوهي يکي گلّه ديد

که يکسر به آبشخور از کوهسار

شدند انجمن بر يکي جويبار

جهانبان جهانبين برايشان گماشت

عنان تکاور زِ رَه بازداشت

بر استاد چندانکه گاوان ز چاه

بخوردند آب و گرفتند راه

پس آنگه عنانِ تکاور ز دست

روان سست بگذاشت چون مرد مست

روان گشت بر سروران شهريار

شتابان از آن مرز و ز آن جويبار

زهي خسروي کو به روز گذر

نگيرد به نخجيريان برگذر

جهان ياد دارد بسي روزگار

ندارد به ياد آنچنان شهريار

بسا روز و شب تا بر اين کهنه دشت

گذشتست و بسيار خواهد گذشت

ز ناماوران هر که شد نامبرد

به دام آنکه افتاد در دام مرد

بسا سال و مه بايد و روزگار

کز آميزش گردش هفت و چار

فراوان بزايد زمانه پسر

جهانگير و با دانش و تاجور

پس آنگه به شير و شکر پرورد

که شاهي چو غازان پديد آورد

————

لطيفه

تکاور سگي از سگان شکار

مگر برگذشتش به سر روزگار

ز صيد و ز نخجير کردن بماند

فلک نامه ي ناتوانيش خواند

شهي گيتي آراي تخت بلند

بفرمودش آزاد کردن ز بند

به روز و شب تيره در سال و ماه

نگشتي مگر گردِ خرگاه شاه

قضا را يکي روز بر آبخورد

بدان سگ سگي گرگ خو باز خورد

برآويخت با آن شکاري به جنگ

بر آن ناتوان آبخور کرد تنگ

جهانجوي را از قضا و قدر

بر آن آبخور ناگه آمد گذر

بديد آن ستمديده را غرق خون

به دست سگي شهري اندر زبون

به شه بر ز بيداد برآبخورد

سگ تازي از بيم جان بانگ کرد

بفرمود فرمانده روم و ترک

به ناماوران سپاه سترگ

که بر کلبِ شهري بگيرند راه

ز فرمان فرمانده دادخواه

گرفتند گردان بر آن مرز و کوي

چپ و راست ره بر سگي گرگ خوي

درآويختندش نگون از درخت

زدندش ز پنجه فزون چوب سخت

جهاندار گفتش فزوني ز چيست

ترا و مر اورا زبوني ز چيست؟

چو در عهد من روز بيداد نيست

دل و جان بيدادگر شاد نيست

تو پنداشتي روز جور است و زور

که دانه بَرَد مرغ از پيش مور

تو اي جانور ره غلط کرده اي

ز راه ادب چوب از آن خورده اي

ترا نيست گر لشکر و انجمن

برو داد کن بر تن خويشتن

————-

فايده

مگر کرده روزي شه دادخواه

به مرز يکي کشور آرامگاه

تني چند از بازداران تخت

برفتند نزد شه نيکبخت

بگفتند کاي خسرو تاجدار

يکي ديه بينم برِ رهگذار

چه فرمان دهد شهريار بلند

ستانيم ز آن ده کنون مرغِ چند؟

به بازانِ ناهار بي آب و خورد

دهيم از پي روز تيمار و درد؟

چنين داد پاسخ شه دادگر

بدان بازدارانِ ريمن گهر

که بر مرد دهقان ز سالار داد

نه نيکو بود رسم از اين سان نهاد

ز ما ماند اين روزگار دراز

همانا که آن زشتي آرد فراز

بماند پس از ما چنين نام بد

به گيتي ز چون من کسي چون سزد

جهاندار با داد و دين و تبار

بفرمود پس با يکي نامدار

که بستان ز گنجور دينارِ چند

بنرمي و آزرم و رايِ پسند

به دهقان ده و مرغِ چند از شمار

ستان و ر اين بازداران سپار

بدان شرط کايدون نپايي به ده

ستان آنچه گفتم ترا زر بده

به دهقان که باشد بر از خسروان

چنين مهربان جز جهانبان غزان؟

———–

تنبيه

قضا را يکي روز در راه شام

همي راند شه با دل شادکام

برآراسته تن ز سر تا به پاي

به ديباي زربفت و روم و خطاي

سواران شده پيش و پس رهنمون

کماني گروهه به دست اندرون

ز برج بره هم بر اوج سپهر

چو ميغِ دُرربار بر روي مهر

گروهي کبوتر به پرواز بود

همه ديده ي بخت شه باز بود

ز مرغانِ پرّنده بر آفتاب

زمين سايه ور شد چو پرّ عقاب

کبوتر چو بگذشت بر چتر باز

نگه کرد از شيب غازان فراز

يکي بندقه بر کمان راست کرد

ز پرّندگان بر يکي بازخورد

ز روي هوا همچو زم در زمان

درآمد کبوتر معلّق زنان

باستاد بر جاي پس شهريار

خداوند پرّنده را خواستار

بيامد شتابنده بازنده مرد

چو سايه بر آن ره زمين بوس کرد

بدو داد غازان ز زرّ عيار

يکي بدره دينار در وي هزار

از او خواست پوزش روان برگذشت

چو بادي شتابنده بر روي دشت

نيارد همانا به بر روزگار

به صد قرن ديگر چنو شهريار

———–

نکته

به تبريز گهگاه بر باب ري

گذشتي مگر خسرو تخت کي

دعا کردي او را يکي پاره دوز

عطا يافتي از شه نيمروز

بر آيين خودو خسرو دادگر

به دروازه مي کرد روزي گذر

مر آن پير فرسوده را شد نديد

عنان تکاور ز ره درکشيد

بپرسيد از کار آن زادمرد

جواني بيامد زمين بوس کرد

چنين گفت کاي خسرو نيمروز

يکي خفته شد تا مر آن پاره دوز

گرفتار رنج و اسير غم است

همش خويش و پيوند در ماتم است

کشيدست بر بستر رنج پاي

ندارد زبان جهانبان ستاي

فرستاد پس شهريار بلند

بدو پرسش و نيز دينار چند

نيامد ز آميزش هفت و چار

به گيتي چنو مهربان شهريار

————-

نکته

يکي روز بر روي صحرا و دشت

مگر خسرو گاه بر مي گذشت

يکي پير درويش پوشيده شال

دو تا گشته و ديده بسيار سال

به مرز يکي کشت بر مرزبان

نگهبان شده بهر يک تاي نان

به پهلو درافتاده خوار و دژم

از اين چرخ وارونه ديده ستم

چو غازان مر او را بر آن گونه ديد

سبک بادرو را عنان در کشيد

به قتلوغشه روي آورد و گفت

که اي نامور گرد با راي و جفت

به کُشتي گرفتن بر آن پيرمرد

هم آورد شو تا چه سازي نبرد

به پاسخ بدو گفت کاي شهريار

مر او را فکندست خود روزگار

نه با توش و نيروي و نيک اختر است

نه از نامداران جنگاور است

چه گيرم کنون کشتي اي نيکراي

به مردي که او برنيايد به پاي

بدو گفت پس خسرو روزگار

که اي گُرد با دانش و هوشيار

ز مردي که بر پاي نايد درست

ز شاهي چو من چون سزد کز نخست

ستانم به بيداد ازو سيم و زر

به زاور دهم از پي نوش و خور

ندارم ز يزدان مگر هيچ شرم

ز پيغامبرش برگزيده تهم

کز اين گونه بيداد دارم روا

چه گويم به محشر جواب خدا

چه آرم به پوزش گهِ رستخيز

به شاهي کز او نيست کس را گريز

کسي کو خداترس باشد چنين

زمان و زمينش کند آفرين

شهي کو رعيّت چنين پرورد

همانا که از عمر خود برخورد

————

نکته

يکي نغز گفتار روشن روان

جهان گشته و آگه ز راز نهان

چنين گفت با من کز آن شهريار

يکي داستان گويمت ياددار

از آن نيکوييهاي شاه جهان

که با بندگان داشت اندر نهان

يکي ديگر آن است چون بشنوي

بماني شگفت اندر آن از نوي

به اوجان مگر بهر شاه بلند

زدستند بر خرگهي از پرند

دو مه روزگار اندر آن صبح و شام

به سر رفت تا گشت خرگه تمام

به هنگام رفتن از آن مرزگاه

به ايوان او بر نگه کرد شاه

پرستو بر او آشيان کرده ديد

ز خايه بچه برنياورده ديد

بفرمود با مهتران گزين

که بر جاي مانيد خرگه چنين

که تا بچّه را مادر مهربان

به پرواز نارد از اين آشيان

مگيريد بر خرگه از جاي خويش

نداريد دل از پي رنج ريش

زهي شد که بر مرغ و مور و ددان

چو بر بچّه مادر بود مهربان

————-

نکته

شهنشاه گيتي يکي روز عيد

زد ايوان سراپرده بالا کشيد

بفرمود با مهتري آبکش

که ميدان و ره را زنند آب خوش

نشانند از خاک تفته غبار

که تا گوي بازي کند شهريار

ز هر بوم و هر مرز ناماوري

شدند انجمن آبکش مهتري

همه مَشک داران با آب و بهر

که بودند در برزن و کوي و شهر

زدند آب ميدان ز گاه سحر

که تا نيمه از روز شد بيشتر

يکي بخش ميدان زمين تر نشد

غبار ره از باد کمتر نشد

پرانديشه شد خسرو سرفراز

پس آنگه برآورد دست نياز

بزاري سوي آسمان کرد سر

همي آب درخواست از دادگر

اگر چند آب هوا تنگ بود

که خورشيد در برج خرچنگ بود

به فرمان دارنده ي آسمان

به بخت جهاندار روشن روان

برآمد يکي ابر غرّان ز کوه

بباريد بر کوه و دشت و گروه

غبار ره و کوي و ميدان نشاند

بشد بر همه ابر لولو فشاند

سواران بر آن مرز پويان شدند

به هر سوي از کوي هويي زدند

بزرگان و گنداوران زمين

ز هر سو گرفتند بر آفرين

شهي کو کند هر چه گويد خداي

برآسوده باشد به هر دو سراي

———–

نکته

چنين بود آيين شاه بلند

در اين کاخ ويرانسراي نژند

که جز صوف و کرباس و ارمک دگر

نبوديش کوشش بر اين برگذر

همه ساله بودي چنين ساده پوش

به خواهش نکردي مي ناب نوش

مگر روزي از سروران سپاه

يکي تن درآمد به ايوان شاه

بپوشيده ديباي افروخته

پس و پيش دوشش به زر دوخته

چو طاوس نازنده بر خويشتن

به الوان رنگ اندر آن انجمن

جهانبان از او روي درهم کشيد

ز کينه به خشم اندر او بنگريد

بدو گفت کاي گُرد روز نبرد

نبينم ز تو ساز مردان مرد

نه اين پوشش زاد مردان بود

نه رسم و نه آيين گردان بود

نه زيبا بود جامه هاي زنان

که پوشند ناماوران جهان

بود جامه ز آن گونه در خورد تن

که سازند از آن مردگان را کفن

هر آن پوششي کآن ز ديبا بود

بر اندام مردان نه زيبا بود

به من درنگر جامه ي من ببين

ز دانش همان راي و آيين گزين

ز مردان با دانش و ارجمند

بود کارهاي زنان ناپسند

گرت هست آيين مردان مرد

به گرد شعارزنان برمگرد

به معني و همّت توان مرد بود

نه از پوشش سرخ و زرد و کبود

لباسي که در شرع نبود پسند

مپوش اي خردمند و بر خود مخند

چو مردان ميدان سوي نام پوي

نه همچون زنان در پي رنگ و بوي

مياراي تن را به ديباي چين

نه اي زن ره زادمردان گزين

————–

فايده

به گيلان زمين شاه را برگذر

گذر بود بر گلستاني مگر

درختي بر آن مرز بر رسته ديد

سرش تابرِ ابر پيوسته ديد

بفرمود تا سروران بلند

که آن سايه ور را ز بن برکنند

گرفتند گردان والاگهر

به دست اندرون تيشه ها و تبر

شتابان به نزد درخت آمدند

تبر بر سر شاخ و بيخش زدند

بر ايشان يکي بانگ زد شهريار

که کندن نخواهم بر اين گونه دار

چنين خواهم اي نامجويان گاه

که گردن نپيچيد يک تن ز راه

به نيروي دست و تن زورمند

برآريد بيخ درخت بلند

بگفتند گردان که اي شهريار

جهاندار با داد والاتبار

به گيتي کجا زور و بازوي مرد

تواند چنين کار دشوار کرد

درختي که دارد چنين بيخ سخت

به نيرو کدامين يل نيکبخت

تواند برآوردن از جاي خويش

که يارد گرفتن چنين کار پيش

بديشان چنين گفت پس شهريار

که ايمان و توحيد پروردگار

مرا در دل و جان چنان راسخ است

که بالار را بيخ در را شخ است

به يزدان و پيغامبر و رستخيز

يقين دارم ايمان نه روي ستيز

شهي را که باشد چنين اعتقاد

همانا که دارد ز نيکان نژاد

—————

نکته

در آن ماه کآن شاه تخت بلند

برون شد از اين غَمسراي نژند

يکي شب يکي از بزرگان شهر

که با دانش و دين بُد و آب و بهر

علي را چنان ديد روشن به خواب

که مي گفت با ياوران در شتاب

بپرسيد از او کاي سرافراز مرد

خداي جهان با غزان خان چه کرد؟

چنين داد پاسخ که پروردگار

بر آن دادگر سخت نگرفت کار

چو با داد و دين بود و با آبروي

ببخشيد يکسر گناهان اوي

همانا که آمرزش از کردگار

برو درخور آنچنان شهريار

بري بر که آنجا به کار آيدت

درختي نشان کآن به بار آيدت

مگرد از ره داد و دين زينهار

که آيد هَمَت داد و هم دين به کار

مرا نيست باري از اين رهگذر

ترا گر جز اين است راي دگر

ز انديشه ي هر دلي در نهان

نداند بجز کردگار جهان

————

نکته

يکي موبدي ديد يک شب به خواب

غزان را پس از مرگ با برگ و آب

که خرگاه بر روي صحرا زدي

بر او سايبانها ز ديبا زدي

ز زر بودي آن خرگه شاهزاد

زده مرد فراّش در شاهباد

ز گنداوران و بزرگان گاه

همه روي صحرا گرفته سپاه

بخواندي مر اين بنده را ز آن ميان

جهاندار با راي روشن روان

نهادي همه دست بر دوش من

بگفتي نهان شاه در گوش من

که دزدان سوي دخمه پيوسته اند

به بيداد چندي کمر بسته اند

برآگاه باش اي پرستار تخت

از آن تيره رايان شوريده بخت

چو من بامدادي پگه خاستم

برون آمدن را برآراستم

به پيش آمدم خوابديده جوان

مرا داد آگاهيي ز آن نهان

عنان را سبک سست بگذاشتم

ره دخمه ي شاه برداشتم

بگشتم برآن دخمه هر سو بسي

بجستم فراوان نديدم کسي

سوي خانه ي خويش بازآمدم

به آرام و خوردن نياز آمدم

جواني بيامد ز پي همچو باد

در خانه ي من زد آواز داد

چنين گفت کاي بنده ي تخت و گاه

پرستنده ي خسرو دادخواه

گرفتم از آن دخمه بر راهزن

ز دزدان ريمن کنون هفده تن

مرا گشت روشن که آن شهريار

نه مرده ست گر شد از اين مرزِ تار

کساني که ره راست بسپرده اند

به جان زنده اند ار به تن مرده اند

خنک تن که بعد از فناي جهان

بماند چنين زنده ي جاودان

————–

اندرز کردن غازان خان رعايا را و عهد کردن خدابنده

هر آن را که يزدان دهد تاج و تخت

همانا که باشد هشيوار بخت

جهانبان که با مغز دارد خرد

ز داد و دهش هيچ برنگذرد

نبندد دل اندر سراي سپنج

ذخيره نهد نام نيکو نه گنج

که گنج از پي خرج گردد تهي

بماند به گيتي فراوان بهي

وز او تازه گردد روان سخن

بماند بدو زنده جان سخن

بود مرده ي زنده چون اهرمن

که نامش نگويند در انجمن

جهانبان که با دانش و دين بود

نه در خورد آزار و نفرين بود

کسي را که يزدان گرامي کند

مه و آفتابش غلامي کند

کيومرثِ تخت و فريدون گاه

سپهرِ بزرگي شه دادخواه

ز گردنکشان و ز ناماوران

ز دانشوران و ز دين پروران

ز دهقان و شهري و صحرانشين

ز بيگانه و آشنا همچنين

ز نزديک و دور و ز تازيک و ترک

يکي انجمن کرد شاه بزرگ

برآمد پس آنگه به تخت شهي

به سر برنهادش کلاه مهي

سران سرافراز روشن روان

ز هر مرز و هر کوي پير و جوان

نهاده همه چشم بر روي شاه

بدان تا چه گويد شه نيکخواه

به آواز گفت آنگهي دين پرست

که داند هر آن کو خردپرور است

که گيتي به کس برنپايد بسي

در او هم نماند فراوان کسي

ز هر گونه اي گفت با انجمن

سخنها که جان داد در مرده تن

که ما را گِه رفتن آمد فراز

از اين محنت آبادِ آز و نياز

بدان مرز روشن از اين تيره خاک

گذر کرد خواهد ز من جان پاک

خداوند داراي خاک نژند

کز او گشت پيدا سپهر بلند

مرا روزِ چند ار بر اين روزگار

به شاهي بپرورد پروردگار

به گيتي ز تاج و ز تخت و نگين

نجستم رهي جز رهِ داد و دين

هر آنچ آن بدان بر رسيدم نخست

ز قوّت به فعل آوريدم درست

ندادم ستم پيشه را پيش راه

بدادم همي دادِ فريادخواه

جهان پاک کردم ز بيدادگر

به تأييد دارنده ي دادگر

بدان چيز کم دستگاهي نبود

نبود از من ار جز تباهي نبود

ز من در گذاريد کآن اختيار

به من بر بپوشيد بد روزگار

کنون زندگاني سرآمد دريغ

چه سود آفتابم که شد سوي ميغ

به جان بشنويد اي پرستندگان

سخنهاي جانبخش روشن روان

ره شرع و دين را مداريد خوار

کز آن ره توان شد سوي کردگار

به کينه مپيچيد از داد سر

بگرديد يکسر ز بيدادگر

همه کار بنديد گفتار من

مپوييد جز سوي کردار من

شما راست تا رستخيز از شمار

به گردن سخنهايِ آموزگار

که چون بگذرم زين سراي سپنج

بماند زمن تخت و ديهيم و گنج

گر آيد ز من جان از اين مرز تار

بدان مرزِ روشن سوي کردگار

خدا بنده را کو ز هر بد بري است

برادر مرا هم پدر مادري است

به جاي من او را به تخت پدر

برآريد و زو بر متابيد سر

به اورنگ شاهي بر از روزگار

مدانيد کس را جز او شهريار

که من پيش از اين در سرا بوده ام

مراو را وليعهد خود کرده ام

همه گفته ي من به جاي آوريد

ز فرمان او هيچ بر مگذريد

ز دهقان مگيريد بي ره درم

ز لشکر مداريد کس را دژم

پر انديشه باشيد و پرهيزگار

بترسيد از گردش روزگار

ز رسم بد و کرده ي ناپسند

بداريد دست و زبان را به بند

به راه کسي برمداريد خار

کز آن کار يابيد بد روزگار

مبنديد دل در سراي سپنج

کز او آخرِ کار مرگ است و رنج

بترسيد از کردگار جهان

سرانجام خاک است چون آشيان

مباشيد شاد از سراي دژم

مپاشيد جان را ز بهر درم

که بر نيک و بد بگذرد روزگار

نباشد به کس بر جهان پايدار

بداند هر آن کس که دارد خرد

که شادي و غم، نيک و بد بگذرد

ز هر نيک و بد کآن فراز آوريم

بمانيم بر جاي و ما بگذريم

به گيتي چه بايد مر آن تخم کاشت

که روزي به دشمن ببايد گذاشت

ز جمشيد و جم تا به بهرام شاه

که بودند سالار ديهيم و گاه

به گيتي بجز نام از ايشان نماند

سر نامه ي مردگان کس نخواند

بسي نيز از ايشان ستمگر بدند

چنانک آمدند آنچنان هم شدند

يکي بنده ام من از آن بندگان

که بودند سالار تخت کيان

بسا رنج کآن ديدم از روزگار

نديدم يکي تن در او پايدار

کنون جان از اين محنت آباد رنج

بپرداختم وز سراي سپنج

از اين مرز بيداد خواهم شدن

بدان بومِ آباد خواهم شدن

دل از هر چه بد بود برتافتم

سرايي از اين خوبتر يافتم

ز تخت و ز ديهيم و فرماندهي

بکردم از اين هر سه دل را تهي

که چون بگذرم دل نمانم به رنج

پيِ تخت اورنگ و دينار و گنج

چو زين تيرگي دل بپرداختم

سوي روشنانِ فلک تاختم

بسيجيدم اين راه را برگ و ساز

ندارم به گيتي به کس برنياز

مداريد بر مهرِ کس دل به کين

که در پيش داريد روزِ چنين

پس آنگه به هر کس بر از زاوران

ببخشيد دينار و گنج گران

بود گنج را روز آکندنش

به سختي و روزي پراکندنش

کنون روز آن شد که آکنده گنج

پراکنده گردد ز بيداد رنج

سه روزه پس از مرگ من در جهان

به دل برمداريد سوک گران

چهارم به شادي خوريد و چميد

از اين گفته ي من يکي مگذريد

که گيتي سرايي است بر رهگذر

از او کارواني چو ما برگذر

همانا پس از من جز اين کار نيست

که گفتم، دگر رايِ گفتار نيست

سپه سربسر زار و پژمان شدند

تو گفتي چو ابر اشکريزان شدند

بگفتند يکسر همه مرد و زن

به فرياد و زاري در آن انجمن

که بي شاه تخت کياني مباد

سپه را دل شادماني مباد

مباد آن شب تيره را هيچ روز

که روشن نبينيم گيتي فروز

نخواهيم کيهان به بد روزگار

که ما زنده مانيم بي شهريار

سر تخت بي شاه کشور مباد

دل دشمنان جز پرآذر مباد

فراوان بماناد شاه جهان

به کام نکوخواه روشن روان

————

بنا نهادن قبّه و مسجد و مدارس و ابواب البرّ و وقفهاي آن

شه آسمان ارج و جمشيدفر

جهاندار با دانش و دادگر

خداوند ديهيم و سالار تخت

بلنداختر و خسرو نيکبخت

چو زين کاخ ويران فيروزه رنگ

مر او را گهِ رفتن آمد به تنگ

به دل برگشادش دري کردگار

که گيتي سرايي است بر رهگذار

دو در دارد آن کاخ ويران دژم

دري سويِ بودن دري در عدم

سرانجام بايد از اين هر دو در

گذشتن به ناکام از اين برگذر

دل روشن خسرو ارجمند

پرانديشه گشت از جهان نژند

پس آنگه به تأييد داراي پاک

گشاينده ي آب روشن ز خاک

يکي دخمه فرمود در شام، شاه

بنا کردن از بهر آرامگاه

ز هر مرز و بومي ز هر اوستاد

که داننده ي رسم بود و نهاد

بزد رسم و دورش چنان برکشيد

که مانند او چشم اختر نديد

همه دور او داه و آن بيست و چار

پس آنگه از اين داه يک ده شمار

سه داه دگر عرض آن لاد ور

فروعش ده و پنج داه دگر

در او ريخته کنده تا روي آب

شناسنده ي اقليديس از حساب

پس آنگه به ارزيز و سنگ استوار

برآورد استاد بنيادکار

کشيدش سراندر سپهر بلند

کز او در شگفتي بماند ارجمند

به سختي تو گفتي سد اسکندر است

به بالا ز ايوان کسري بر است

ز تمثيل او گنبد اهرمان

همي کرد گم راه نام و نشان

يکي قبّه مانند گردون که لاف

نيارد زدن پيش او کوه قاف

چو قطب شمالي يکي قرص مهر

دوشش بخش کردش چو بخش سپهر

بناهاي عالي برافراخته

چو برج سپهر اندر او ساخته

يکي مسجد و ديگري خانقاه

دگر داراحکام و دارالشّفاه

کلاميّه و پس رصد بعد از آن

حنيفيّه و شافعيه چنان

کتبخانه و بيت تعليم هم

دگر بيت سادات بي عيب و ذم

دگر حوضخانه چو حوض چنان

تو گفتي ز فردوس دارد نشان

به گردش کشيده يکي لاد رُست

تو گفتي به سختي زپولاد رست

به هر بقعه اي برشه کامران

بسي وقف کرد از بلاد جهان

ز روم و خراسان زايران زمين

ز يزد و ز شيراز و کرمان چنين

ز فيروزيان و ز سمنان و خوار

ز سيرجان و اکراد و گرج از ديار

ز کاشان و ساوه، قم و اصفهان

ز همدان و از ري ز مازندران

ز قزوين و زنجان، مراغه چنين

ز مرز دماوند تا جدّه بين

ز بغداد و کوفه ز حلّه ز نهر

ز سنجار و واسط ز موصل ز شهر

ز اخلاط و نوشهر و سکران جهان

ز اربيل و شروان ز فوم کران

ز ميردين و بيکري ز ملّازجرد

ز موغان و ارّان و تبريز و کرد

ز آزاد و کيران و از …ان

ز اوجان و ارمي و خوي همچنان

ز پشکين و شش کنت معدن سراو

هم از زنگيان و هم از باژ و ساو

از اين شهرها هيچ شهري نماند

که وقفي مؤيّد خرد بر نخواند

اگر برشمارم همي شهر و ديه

ز حدّ و ز اندازه گردد فره

—————-

شرطهايي که غازان خان محمود فرموده است

جهاندار کيخسرو تخت عاج

سزاوار ديهيم و داراي تاج

بفرمود بر گُردها شرطِ چند

که نزد خردمند باشد پسند

به سادات و دانشوران جهان

به شيخ و به صوفي ز پير و جوان

به درويش و بيوه زن و دردمند

به درماندگان سراي نژند

به طفلان بيچاره و شيرخوار

که افکنده باشند بر رهگذار

به پيران فرسوده ي سالخورد

به افتادگان و اسيران درد

به دروان و فرّاش و ترتيب گر

به خردان مانده يتيم از پدر

به محتاج بيکس به مسکينِ راه

به ره برگذارانِ اين دامگاه

به کَلبان گَرگين به موران بر

به دي مه به مرغان بي بال و پر

به هر کس بر اين گونه شاه جهان

بفرمود روزي ز روزي رسان

يکي شرط ديگر ز راي بلند

بفرمود نو خسرو ارجمند

که از بندگان هر کس از مرد و زن

که پويد به آبشخور از انجمن

به ره بر سبو بشکند تيره بخت

شود کارِ آسان بر آن بنده سخت

سبويِ دگر نو دهندش درست

ز انعام شاه جهانبان نخست

سيم شرط فرمود سالارِ گاه

به شبهاي شايسته در سال و ماه

چو آدينه و قدر و ليل البرات

چو معراج و ميلاد و روز وفات

فراوان به مهمانسرا خوان نهند

خورشهايِ الوان به هر کس دهند

همي کوش تا خوان از اين سان نهي

که هرگز به خوردن نگردد تهي

شکم گر بماند تهي از خورش

از آن به که خواني تهي سرزنش

چنين داشت جامي سپهدار هند

به اسکندر آورد دستور سند

بفرمود نو باز شرط دگر

جهاندار داراي تاج و کمر

که بر هر رهي هر که از مرد و زن

بميرد ز ديوان دهندش کفن

ز بيواره هر کس که باشد عيان

برهنه تن و عاجز و ناتوان

ز احسان کيخسرو دادگر

خورش يابد و کفش و دستارِ سر

به هر شاهراهي بر از راه شهر

يکي مرد کاري جوان پر ز بهر

بفرمود سالار تا روي خاک

کند چار فرسنگ از سنگ پاک

بر او سال از اين کار برنگذرد

ز ديوان همه روزه روزي خورد

دگر شرط فرمود شاه جهان

به هر سال يکبار در مهرگان

پرستندگان پوستينِ کَوَل

به اعداد ذال از شمار جمل

به درويش مسکين بي ميهمن

دهند از پي پوشش مرد و زن

دگر باره از آب غازانه جوي

به گرمابه و چشمه و باغ و کوي

برد هر که خواهد نپيچد ز فند

به درويش بر کس نيارد زغند

نگيرند نيز از پي آز و کام

به روز و به شب مرغ و ماهي به دام

به عيد از پي خورد خوانهانهند

به درويش و بيچاره روزي دهند

بر اين گونه غازان نيکوسرشت

مؤيّد يکي وقفنامه نوشت

به دستور دانا رشيد جهان

بر آن توليت داد شاه زمان

پس از وي به فرزند فرزند اوي

که باشند يکسر ز پيوند اوي

مسجّل به خط بزرگان دين

به توقيع داراي تخت و نگين

به هندوستان و به مصر و به ترک

يکي وقفيه کرد شاه بزرگ

ز شاهان گيتي ستان سربسر

که بودند فرمانده و تاجور

پناه نخستين کيومرث شاه

ز هوشنگ و طهمورث دادخواه

ز جمشيد و ضحّاک با راي راد

ز شاه فريدون فرّخ نژاد

ز تور و ز سلم و ز ايرج چنين

ز شاه منوچهر با داد و دين

ز سام و ز نوذر ز افراسياب

ز سهراب و کيخسرو کامياب

ز فغفور و خاقان و لهراسب شاه

ز محمود و گشتاسب گيهان پناه

ز اسفنديار و ز بهمن ز زر

ز داراب و اسکندر تاجور

ز شاه اردشير و ز اورمزد راد

ز بهرام و از قيصر و کيقباد

ز نوشيروان و ز پرويز شاه

که بودند هر يک سزاوار گاه

دگر باره ز آن شهريار جهان

سرافراز با داد روشن روان

که از آبگينه يکي جام کرد

وز آن جام گيتي پر از نام کرد

از اين شهرياران که «نوري» ستود

به داد و دهش کس چو غازان نبود

چنان سرو ديگر نرويد به باغ

چنان نور ندهد دگر شبچراغ

نيارد دگر گردش آسمان

چنو شهرياري به تخت کيان

به گيتي سزاوار تاج و کمر

چو غازان نبود و نباشد دگر

شد اين داستان ختم بر شاهِ گاه

چو شطرنج بر نام طلحند شاه

مگر شاه نوافسر تاجبخش

که گر زنده بودي خداوند رخش

به هنگام مردي و آورد و جنگ

به ناوردِ او بر نکردي درنگ

وگر آفتاب بلند آسمان

بديدي رخ شاه گيتي ستان

همانا که بر گنبد لاژورد

ز شرم جمالش شدي روز زرد

کجا بودي آن شاه نوشيروان

که از داد بگرفت يکسر جهان

همانا کز اين خسرو بانژاد

بياموختي رسم آيين و داد

ور ايدون بديديش خاقان چين

به صد منزلش بوسه دادي زمين

همانا که نايد دگر خود به بيس

به داد و دهش شاه چون شيخ اويس

ز دور سپهرش مبادا گزند

بلنديش بادا ز تخت بلند

پس آنگه غزان با سپاه تمام

چو ماه مناور نه ماه سيام

ز تبريز شد سوي قزوين و ري

خجسته رخ آن خسرو نيک پي

————-

وفات غازان محمود طاب ثراه

چمن چون دهد نوبت خود به زاغ

فرو ماند از ناله بلبل به باغ

درخت برومند را نوبهار

به بر درکشد تا شود ميوه دار

به وقت خزانش به باد بَزان

فرو ريزدش بار و برگ جوان

چو کيخسرو تاج و تخت بلند

جهانبان روشندل و ارجمند

در آيينه ي جان و دل بنگريد

شدن را چو آيينه روشن بديد

بدانست کاين خانه ي زرنگار

به کس برنپايد بسي روزگار

اگر تاجدار است و گر پيشه ور

سرانجام بر مرگ دارد گذر

به گردان لشکر يکي روز شاه

برآراست ايوان چو شب نور ماه

وز آن نامدارانِ باهوش و راي

جهانديده و گرد کشورگشاي

بپرسيد کآن چيست کآزار نيست

وز آن کار دشوارتر کار نيست

نخستين يکي تن ز ناماوران

چنين داد پاسخ به شاه جهان

که اي بندگان را شه نيکخواه

به تو باد فرخنده ديهيم و گاه

به گيتي بر از رنج دشوارتر

بود شادي دشمن بدگهر

دوم گفت کاي دانشي شهريار

ز بي دانشي سخت تر نيست کار

سديگر چنين داد پاسخ به شاه

که از مرگ دشوارتر نيست راه

سخن گفت هر کس در آن انجمن

براندازه ي دانش خويشتن

چنين گفت پس خسرو تاجور

که از زندگي نيست دشوارتر

که ناداني و مرگ و شادي و غم

بدو باز بسته ست از بيش و کم

به گيتي رهِ خوشتر از مرگ نيست

که در وي غم هستي و برگ نيست

ترا زندگاني به مرگ اندر است

ز گفتار دانا گرت باور است

بود مرگ در زندگاني نهان

چو مُردي شوي زنده ي جاودان

عدم جايِ آساني و راحت است

جهان جاي رنج و غم و آفت است

ترا گر نمايد ره دور و سخت

ز بي دانشي دان تو اي تيره بخت

مدانش تو دشوار کآسان بود

اگر مُرد تن زادن جان بود

چنين گفت زردشت داناسخن

که ياري دهد زنده را مرده تن

بدان گيتي از کردگار جهان

نخواهد جز آمرزش زندگان

بداند هر آن کس که دانشور است

که مرگ از غم زندگي خوشتر است

شه کشورآراي گردنفراز

از آن نامداران بپرسيد باز

به راهي دو کس گر بود راهبر

يکي سخت و ديگر رود نرمتر

بود ساکن ار اين و آن در شتاب

نشسته يکي ديگر و خوش به خواب

کدامين يکي باشد آسوده تن

چه گوييد در هر شش آخر سخن

بگفتند کاي خسرو دادگر

بود خفته ز آن پنج آسوده تر

چنين گفت شه کاي سران سپاه

ز مرده به خفته همين است راه

به گيتي بر از داد و از دادگر

بود مرگ آن را درستي شمر

به مرگ اي جهانديده، دل شاد کن

به دانش روان از غم آزاد کن

که نزديک آن روشن آباد کاخ

بود اين جهان چون يک ديولاخ

سراي جنان خرّم و روشن است

که در جنب آن اين جهان گلخن است

تو گويي که اين کاخ پرنقش و رنگ

بود نزد آن جاي تاريک و تنگ

خوشا مرگ چون زندگاني در اوست

خوشا درد چون راحت جان ازوست

پدر گر نمردي به گيتي پسر

نگشتي سزاوار گنج و گهر

پسر را کسي زنده خود نشمرد

مگر آنگهي کش پدر بگذرد

نگر تا ز راي پدر نگذري

که با داورت باشد اين داوري

پسر کو کند بد به جاي پدر

«تو بيگانه دانش مخوانش پسر»

ز گفتار غازان غمين شد سپاه

که شد روز تاريک بر چشم شاه

سران سپه يکسر از روي درد

به هر گوشه اي بر يکي آه کرد

همي گفت هر يک بزاري سپاه

که شد روز روشن به ما بر سياه

فراز آمد آن روز بيداد شوم

که ويران شود مرز آباد بوم

به ما بر شود تلخ خوش روزگار

چو پنهان شود مهرِ گيتي نگار

به کام بدانديش گردد جهان

شود شاددل دشمن بدگمان

دريغ افسر و تخت ايران زمين

که خالي بماند ز شاهِ چنين

پس آنگه فروماند شاه جهان

چو در خوشه برجيس، خور در کمان

به شوّال در روز يکشنبه شاه

شده يازده روز از روز ماه

ز هفصد گذشته سه سال دگر

به هنگام ديگر شه دادگر

برون برده رخت از سراي جهان

به مينو برآراست تخت کيان

جهاندار دانا به يک دم زدن

بپرداخت جان گرامي ز تن

چو بهرام جان پيش خواهر بداد

تو گفتي که هرگز ز مادر نزاد

به قزوين فرو شد شه باشکوه

برآمد خروش دل از هر گروه

چو بگذشت خورشيد تابان ز دشت

همه کار گيتي دگرگونه گشت

زن و مرد يکسر پريشان شدند

به مرگ جهاندار گريان شدند

ز روم و ز ترک و ز ايران سپاه

همه نوحه گر گشته بر مرگ شاه

به سوک جهانبان دانش پژوه

دد و دام نالنده در دشت و کوه

بينداخت ناهيد از جنگ چنگ

وز آن سوز بگريست در کوه سنگ

به مرگ جهاندار و گُردي نبرد

نه کوه و زمين کآسمان گريه کرد

شدند از پي سوز پير و جوان

برهنه سر و پاي زاري کنان

به هر برزني کاه برريختند

به مژگان ز دل خون همي بيختند

هزار اسب را بيشتر دمّ و يال

بريدند گُردانِ پوشيده شال

بر اسبان نگونسار کردند زين

به کيوان برآمد خروش از زمين

بيامد نکوبا به بالين شاه

چنان بود چون رسم و آيين گاه

گرفتش همي دست شه را به دست

ببوسيد، در جزع لولو شکست

بشستش سر و تن به مشک و گلاب

برافشاند کافور و مردي حوناب

ز ديباي چين کردش آنگه کفن

بر آن شاه زاري کنان مرد و زن

ببردند تابوت را نزد شاه

که تابوت شد شاه را تختگاه

نهاندش آنگه به تابوت زر

بر او پير و برنا شده نوحه گر

سر تنگ تابوت بستند رست

درختي برومند گفتي نرست

جهاندار با داد از اين پهنه دشت

چو فرهاد بر ياد شيرين گذشت

چو تابوت از آن گونه کردند راست

غريو از زن و مرد و کودک بخاست

بزرگان و دانشوران و سپاه

شده ويله گويان پياده به راه

سوي مرزغن راه برداشتند

همه ره ز خون ديده تر داشتند

————–

زاري کردن حکيمان و موبدان

يکي گفت کو شهريار جهان

دگر گفت کو تخت و تاج کيان

يکي گفت کو خسرو ارجمند

دگر گفت کو شاه تخت بلند

يکي گفت کو پردل کارزار

دگر گفت کو همدم پير غار

يکي گفت کو شير ميدان جنگ

دگر گفت کوي رزمجوي نهنگ

يکي گفت کو شاه با داد و دين

دگر گفت کو خسرو روم و چين

يکي گفت کو صفدر جم شکوه

دگر گفت کو شاه دانش پژوه

يکي گفت کو گُرد لشکرشکن

دگر گفت کو فرّ و زيب چمن

يکي گفت کو هور گردون پناه

دگر گفت کو روي چون مهر و ماه

يکي گفت کو زيور تاج و تخت

دگر گفت کو شاه پيروزبخت

يکي گفت کو داور نيکخواه

دگر گفت کو شاه گنج و سپاه

يکي گفت کو آفتاب بلند

دگر گفت کو خسروي ديوبند

يکي گفت کو شاه نخجيروان

دگر گفت کو رهبر راهبان

يکي گفت کو بحر داد و دهش

دگر گفت کو شاه برترمنش

يکي گفت پژمرده شد گل به باغ

دگر گفت شد مرده روشن چراغ

يکي گفت بر ما سيه گشت روز

دگر گفت کو مهر گيتي فروز

يکي گفت کو داور مهربان

دگر گفت کو يادگار کيان

يکي گفت خورشيد پوشيده روي

دگر گفت شد تيره گون آب جوي

يکي گفت سالار در خاک خفت

دگر گفت با خاک شد شاه جفت

يکي گفت ناچار بگذاشت گاه

سرانجام سوي عدم رفت شاه

يکي گفت از آنجا که آمد نخست

بدانجاي شد باز آخر درست

يکي گفت دست سپهر بلند

چرا سود دست شه ارجمند

يکي گفت کاي خسرو تاجبخش

چه بهر آمدت زين سواران پخش

يکي گفت کآسودي از رنج و درد

دگر گفت رستي هم از خواب و خورد

يکي گفت بودي به رنج از جهان

چو زر در دل خاک گشتي نهان

يکي گفت ما چون تو گرديم هم

که بودي چو ما در سراي دژم

يکي گفت برکُن سر از جاي خواب

ببين تخت ايران و توران خراب

يکي گفت تابوت جاي تو نيست

دل خاک تيره سراي تو نيست

يکي گفت کآخر چه ديدي ز بخت

که بگذاشتي خوار ديهيم و تخت

نبود اين چنين رسم و آيين شاه

که بخشد به دشمن سرير و کلاه

يکي گفت از آن تاج و تخت بلند

به تابوت خرسندي اي ارجمند

يکي گفت هر کس که مرگ تو ديد

عنان از بزرگي و شاهي کشيد

يکي گفت چون باز گردد سپاه

تو تنها بماني در آن تيره گاه

نباشد کسي همدمت شاه رد

بجز کرده ي خويش از نيک و بد

يکي گفت در جنگ و در آشتي

گرفتي جهان بازنگذاشتي

گذشتي و رفتي از اين تيره جاي

گرفتار گشتي در آن تنگناي

چنان زي که نام تو در روزگار

پس از تو به نيکي بود يادگار

چنين تا در دخمه پير و جوان

برفتند با شاه زاري کنان

بزرگان و گردان گردنفراز

به خاکش سپردند گشتند باز

بر آن شهريار جهان استوار

در دخمه بستند شد شاه خوار

چو غازان از اين کاخ بربست رخت

خدابنده شادان برآمد به تخت

چنين است رسم سراي دژم

يکي روز شادي يکي روز غم

منه دل بر اين توده ي ديولاخ

که بر کس نپايد فريبنده کاخ

همانا که اين چرخ بي مهر و مست

بدين سان که بيني بسي بود و هست

بسا سال و مه تا بر اين بوم و بر

گذشتست و خواهد گذشتن دگر

جهان را چو مهر و وفاکيش نيست

برآمد شدش يک نفس بيش نيست

جهانا چه نامهربان مادري

به پرورده ي خويش برننگري

رها کن ز طبع اين چنين خوي بد

مده عاقبت هر چه خواهي ستد

چه خوش گفت «نوري» يکي داستان

مپرور چو بر وي نه اي مهربان

ز مادر سرانجام هرکس که زاد

سرش را به خاک اندر آورد باد

خنک تن کز او با دل شاد رفت

نيامد به باد و نه بر باد رفت

سخن بشنو از پير دير کهن

که باشد همي جان باقي سخن

که ما را زمانه به سر برگذشت

بدو نيک بسيار شد سرگذشت

تو اي پور نوباوه ي روزگار

جهان دژم را به بازي مدار

که ما از پي يکدگر بگذريم

ره زندگي تا ابد نسپريم

يکي روز بانگي برآيد ز دشت

که «نوري» از اين خاکدان برگذشت

همان برد از اين کاخ ويران همان

که بردند ناماوران جهان

چو آمد به بن نامه ي شهريار

ز من ماند اين داستان يادگار

وز آن پس نباشم کنون مرده من

که نامم بود زنده در انجمن

چو خوانند اين نامه ي راستان

کنند آفرين طفل و پير و جوان

پس از من بسي ساليان بگذرد

که بستايدم دانشي پرخرد

روانم بنازد ز گفتار نغز

زياد آورد موبد پاک مغز

بنفرين مباد از جهان آفرين

که او برگذشته کند آفرين

نماند فروزنده گيتي فروز

شب آيد بناچار چون رفت روز

در اين نامه بردم يکي سال رنج

خِرد ره نمودم بدين کانِ گنج

ز امثالها آنچه آورده ام

فراوان در او رنجها برده ام

ز اختر چت آن مشکل آيد به سر

همي پوي سوي ستاره شمر

مثلهاي شاهان فرخاشجوي

هم از داستانهاي «شهنامه» جوي

ور از دام و از دد شوي درگمان

شو امثالهاي «کليله» بخوان

چو دانسته باشي تو اي زادمرد

دگر گرد بي دانشان برمگرد

به گوينده بر از رهِ داد و دين

ز روي کرم کن يکي آفرين

که بر تو پس از تو ز پير و جوان

بود آفرين از خداي جهان

به سر رفت ما را کنون روزگار

ز «نوري» «غزان نامه» شد يادگار

ز هجرت شده هفتصد و شصت و سه

مر اين نامه ي نامداران مِه

به روز دوشنبه به ماه حرام

شد اين نامه بر دست ناظم تمام

سر نامداران روشن گهر

جهانديده دستور نيکوسير

پسنديده راي و پسنديده خوي

ز ناماوران جهان برده گوي

وزير زمان پشت تخت و سپاه

خردمند و با دانش و آب و جاه

ستوده گهر از نژاد بزرگ

پسنديده دستور ايران و ترک

چو خورشيد تابنده روشن روان

به هر تن بر ايدون گرامي چو جان

بزرگ جهان، فخر دنيا و دين

سزايِ ثنا در خور آفرين

مبارک پي و روي باراي راد

که دارد هم از نامداران نژاد

به همّت چو خور فايض و بهره مند

بتمکين تر از نه سپهري بلند

هَمَش مردمي و همش حزم و راي

همش نام نيک و همش ارج و جاي

سرافراز گيهان خديو زمان

هنرپرور و اختيار مهان

مرا نان و نام بزرگي از اوست

به گيتي بر ايدون اميدم بدوست

ندارم جز او هيچ امّيدگاه

مرا دو جهان راست پشت و پناه

بماناد چندانکه دور سپهر

فروزنده دارد فروزنده مهر

ز کردار اين چرخ فيروزه رنگ

مبادش به گيتي دل و دست تنگ

به کام دژآگاه باد و بدان

که باشد بر آن نامور بدگمان

بر اين مرز اي داور روزبار

تنش را درست و دلش شاد دار.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا