• بابا افضل کاشانی

خواجه افضل الدین محمد بن حسین مرقی کاشانی معروف به بابا افضل از نویسندگان ،شاعران وحکمای ایران در قرن هفتم هجری است وی در حدود سال 582 یا 592 هجری در مَرَق کاشان به دنیا آمد ازمصنفات باباافضل چهارده رساله به طبع رسیده است مانند”مدارج الکمال، ره انجام نامه ، سازوپیرایه شاهان پرمایه ،رساله ی تفّاحه ، عرض نامه ، جاودان نامه ، ینبوع الحیاة ، رساله ی نفس ارسطو طالس ،مختصری در حال نفس ، رساله در علم ونطق، مبادی موجودات نفسانی، ایمنی از بطلان نفس ، درپناه خرد، تقریرات و فصول مقطعه ، مکاتیب و جواب اسئله و…

غزلیات:

1

عالم از شرح غمت افسانه ایست

چشم از عكس رخت بتخانه ایست

بر امید زلف چون زنجیر تو

ای بسا عاشق كه چون دیوانه ایست

گفتم او را این چه زلف و عارضست

گفت هان فی الجمله درویشانه ایست

از بت آزر حكایت ها كنند

بت خود اینست آن دگر افسانه ایست

از لبش یك نكته شكر پاره ایست

وز خم او قطره ای پیمانه ایست

با فروغ آفتاب روی تو

شمع گردون كمتر از پروانه ایست

نازنینا رخ چه پوشی تو زمن

آخر این مسكین كم از بیگانه ایست؟

دل نه جای تست لیكن چون كنم

در جهانم خود همین ویرانه ایست

2

ای دوست خط مشگین بر گرد آب منویس

بر آب خط مشكین نبود صواب منویس

صبر از دلی چه خواهی كز عشق تو خرابست

دانی كه شرط نبود خط بر خراب منویس

بر بادمان چو دادی بر خاكمان میفكن

بر آتشم نشاندی نامم بر آب منویس

دوشم نوشته بودی كز من امید برگیر

ناكرده هیچ جرمی چندین عتاب منویس

هر رقعه كان بر تو از خون دل نویسم

آن را مخوان كه شاید آن را جواب منویس

وصلت بجان خریدن دل را چه قدر باشد

هر چان برون جانست آن در حساب منویس

من خود كیم كه گویی او هست عاشق من

جز بنده گر نویسی ما را خطاب منویس

3

سرگشته وار بر تو گمان خطا برم

بی آنكه هیچ راه بچون و چرا برم

احوال جان و دل نتوانم بشرح گفت

كاندر رهت بهر دو چه مایه بلا برم

من رخت بینوایی تن در كجا نهم

من جان زینهاری خود را كجا برم

دانی كه در دلی و جدا نیست دل ز تو

لیكن بدل چگونه بتو ره فرا برم

دل نیز گمشدست و ندانم كنون كه من

بیدل بنزد تو نبرم راه یا برم

گویند راه بردی از آن بازده نشان

آری دهم نشانی از آن لیك تا برم

در جستنم همیشه كه در جستجوی تو

ره زی بقا اگر نبرم زی فنا برم

من بی تو نیستم من و خود را نیابم ایچ

گر بر زمین بدارم و گر بر هوا برم

مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس

من نام ما و من بصواب و خطا برم

ما از كجا و من ز كجا ما و من تویی

بیهوده چند نام من و ما و ما برم

4

برخیز و مرا خمار بشكن

و آن طره ی مشكبار بشكن

می همچو گل و خمار خارست

گل را بمن آر و خار بشكن

در بد مستی بیك كمان كش

پیشانی روزگار بشكن

یك تیر روانه كن ز غمزه

وین حلقه ی نه حصار بشكن

اندر صف رزمگاه عاشق

صد قلب بیك سوار بشكن

ناموس جمال ماه و خورشید

زان چهره ی آبدار بشكن

چون عهد خود ار توانی این زلف

هر روز هزار بار بشكن

چون لعل تو می كند مرا مست

پس ساغر میگسار بشكن

از گوشه ی لب كه قفل دلهاست

یك بوسه اش از كنار بشكن

5

غالیه با عاج برآمیختی

مورچه از ماه برآویختی

بر گل سرخ ای صنم دلربا

رغم دلم مشك سیه ریختی

روز فروزنده بلای مرا

با شب تاریك برآمیختی

اشك و رخ من چو عقیق و زرست

تا شبه از سیم درآویختی

با دل من نرد جفا باختی

بر سر من گرد بلا بیختی

صبر من دلشده بگریخته است

تا دل من بردی و بگریختی

6

رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی

مشك از سر زلفین تو دریوزه كند بوی

شمشاد ز قدت بخم ای سرو دلارای

خورشید ز رویت دژم ای ماه سخنگوی

از شرم قدت سرو فرو مانده بیك جای

وز رشك رخت ماه فتاده بتكاپوی

با من بوفا هیچ نگشته دل تو رام

با انده هجران تو كرده دل من خوی

نآید سخنم در دل تو ز آنكه بگفتار

نتوان ستدن قلعه ای از آهن و از روی

ز آنست گل و نرگس رخسار تو سیراب

كز دیده روان كردم بر چهره دو صد جوی

تا بو كه سزاوار شوی دیدن او را

ای دیده تو خود را بهزار آب همی شوی

ای دل چه شوی تنگ چو در تست نشستن

خواهی كه ورا یابی در خویشتنش جوی

رباعیات

ای آنكه تو طالب خدایی بخود آ

از خود بطلب كز تو جدا نیست جدا

اول بخود آ چون بخود آیی بخود آ

كاقرار نمایی بخدایی خدا

ای آنكه خبر نداری از عالم ما

فارغ بنشین كه خرمی از غم ما

ما همدم دل دمدمه ی ماست كه هست

همدم دم ما دم دم و دم دم دم ما

ای جان تو آیینه ی بینایی ما

ای عقل تو گنجینه ی دانایی ما

بینایی تو دلیل بینایی ما

گویایی تو دلیل گویایی ما

ای ذات تو بیرون ز همه چون و چرا

زیرا كه تویی راحم و رحمن همه را

یارب تو در آن روز كه اعمال همه

پرسی ز كرم تو شان بپرسی همه را

ای سوخته از داغ جدایی ما را

بنموده طریق بی وفایی ما را

چون عاقبت كار جدایی بودست

ای كاش نبودی آشنایی ما را

ای صاحب این مسئله ی راهنما

میدان بیقین كه لامكانست خدا

خواهی كه ترا كشف شود این معنی

جان در بدنت ببین كجا دارد جا

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ

گر كافر و گبر و بت پرستی بازآ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شكستی بازآ

با طبع لطیف از ره لطف درآ

با طبع كثیف از ره جور و جفا

در هیمه و گل تاملی كن كه قضا

آنرا بتبر شكافت وین را بصبا

بت گفت ببت پرست كای عابد ما

دانی ز چه روی گشته ای ساجد ما

بر ما بجمال خود تجلی كردست

آن كس كه ز تست ناظر و شاهد ما

بی مایگی ارچه گشت سرمایه ی ما

تا پست نمود خلق را پایه ی ما

آنجا كه صفا و روشنی دارد كار

خورشید شود چو ذره در سایه ی ما

تا بتوانی طعنه مزن مستان را

از باده كشی توبه مده ایشان را

تو غره بدان شوی كه می می نخوری

صد لقمه خوری كه می غلامست آن را

خواهی بوصال شادمان دار مرا

خواهی بفراق در امان دار مرا

من هیچ نگویم كه چه سان دار مرا

ز آنسان كه تو خواهی آن چنان دار مرا

در كار كش این عقل بكار آمده را

تار است كند كار بهم بر شده را

از نقش خیال بر دلت بتكده ایست

بشكن بت و كعبه ساز این بتكده را

عیبیست عظیم بر كشیدن خود را

وز جمله ی خلق برگزیدن خود را

از مردمك دیده بباید آموخت

دیدن همه كس را و ندیدن خود را

گر دولت و بخت یار بودی ما را

در مسكن خود قرار بودی ما را

ور چرخ فلك بكام ما گردیدی

در شهر كسان چه كار بودی ما را

هم سر حقیقتی و هم كان سخا

دارم سخنی ولی جوابش فرما

گویند خدا بود و دگر هیچ نبود

چون هیج نبود پس كجا بود خدا

ای دل تو درین روز فراغت مطلب

وز مردم این زمانه راحت مطلب

در صحبت خلق جز پریشانی نیست

كنجی بنشین و جز قناعت مطلب

ای دل تو ز هیچ یار یاری مطلب

وز شاخ برهنه سایه داری

عزت ز قناعتست و خواری ز طمع

با عزت خود بساز و خواری مطلب

بر صفحه ی مینای فلك از زر ناب

دیدم كه خطی نوشته از روی صواب

كاندر فرج و نشاط و فیروزی و عیش

جاوید نماناد خداوند تراب

بی طاعت حق بهشت یزدان مطلب

بی خاتم او ملك سلیمان مطلب

چون عاقبت كار اجل خواهد بود

آزار دل هیچ مسلمان مطلب

آبی كه بروزگار بندد كیمخت

تو گه پسرش نام نهی گاهی دخت

خانی شد و پندار درو رخت نهاد

دیگی شد و امید درو دانی پخت

آرایش مرد عقل و فضل و هنرست

با همت مرد سیم و زر مختصرست

دون دون باشد اگر همه تاجورست

سگ سگ باشد اگر چه با طوق زرست

آن دل كه ز مهر و كین ببرید كجاست

و آن دیده كه كفر و دین نور دید كجاست

و آن كس كه زآغاز و زانجام وجود

فارغ شد و جز یقین نورزید كجاست

آنرا كه ز كار بد پشیمانی نیست

با او اثری ز لطف یزدانی نیست

غافل شدن و دل بجهان دربستن

جز محض خری و عین نادانی نیست

آن كس كه درون سینه را دل پنداشت

گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت

زهد و عمل و علم و تمنی و طلب

این جمله رهند خواجه منزل پنداشت

آن كس كه سرت برید غمخوار تو اوست

آنكو كلهت نهاد طرار تو اوست

و آن كس كه ترا بار دهد بار تو اوست

و آن كس كه ترا بی تو كند یار تو اوست

آن كیست كه آگاه ز حس و خردست

بیزار ز كفر و دین و از نیك و بدست

كارش نه چو عقل و نفس داد و ستدست

آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست

اجزای پیاله ای كه در هم پیوست

بشكستن آن روا نمی دارد مست

چندین سر و پای نازنین و بر و دست

از بهر چه ساخت وز برای چه شكست

احداث زمانه را چو پایانی نیست

احوال جهان را سر و سامانی نیست

چندین غم بیهوده بخود راه مده

كین مایه ی عمر نیز چندانی نیست

از تو بكه نالم كه دگر داور نیست

وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست

آن را كه تو رهبری كنی گم نشود

آن را كه تو گم كنی كسش رهبر نیست

از عالم كفر تا بدین یك نفسست

از منزل شرك تا یقین یك نفسست

این یك نفس عزیز را خوار مدار

حاصل ز همه عمر همین یك نفسست

از عرش خدا تا بثری ملك خداست

در ملك خدا هر چه كند حكم رواست

كس را نرسد كه پرسد از حضرت حق

كین حكم چگونه بود و آن حكم چراست

از عمر هر آنچه بهترین بود گذشت

بگذشت چنانكه بگذرد باد بدشت

تا من باشم غم در روزه نخورم

روزی كه نیامدست و روزی كه گذشت

از كفرباسلام برون صحرائیست

ما را بمیان آن فضا سودائیست

عارف چو بآن رسید سر را بنهاد

نه كفر و نه اسلام نه آنجا جائیست

افسوس درین زمانه یك همدم نیست

و اسباب نشاط در بنی آدم نیست

هر كس كه درین زمانه او را غم نیست

یا آدم نیست یا درین عالم نیست

افضل چو ز علم و فضل آگاه علیست

در مسند عرفان ازل شاه علیست

از بعد نبی امام خلق دو جهان

بالله علیست ثم بالله علیست

افضل دیدی كه هر چه دیدی هیچست

هر چیز كه گفتی و شنیدی هیچست

سر تا سر آفاق دویدی هیچست

و آن نیز كه در كنج خزیدی هیچست

امروز بعیب خود كسی بینا نیست

افسوس كه خلق را غم فردا نیست

و امروز غبار فتنه می انگیزند

فرداست كه گرد هیچكس پیدا نیست

اول ز مكونات عقل و جانست

وندر پی آن نه فلك گردانست

زین جمله چو بگذری چهار اركانست

پس معدن و پس نبات و پس حیوانست

ای بنده اگر خدای را داری دوست

از كبر و منی پاك برون آور پوست

می نال و همی گری و زاری می كن

كو ناله ی زار عاشقان دارد دوست

ای جمله ی خلق را زبالا و زپست

آورده بفضل خویش از نیست بهست

بر درگه فضل تو چه درویش و چه شاه

در خانه ی عفو تو چه هشیار و چه مست

ای چرخ فلك ستمگری كینه ی تست

بیدادگری پیشه ی دیرینه ی تست

ای خاك اگر سینه ی تو بشكافند

بس دانه ی قیمتی كه در سینه ی تست

ای خواجه اگر همی بهشتت هوسست

خیرات بكن اگر ترا دسترسست

خیرات چو كرده ای برو ایمن باش

در خانه اگر كسست یك حرف بسست

ای در طلب آنكه بقا خواهی یافت

وقتی دگر از فوق سما خواهی یافت

با تست خدا خدا و عرش اعظم

با خود چو نیابیش كجا خواهی یافت

ای ذات تو محمود و محمد نامت

ای اهل دو كون بنده ای در بامت

هرگز نچشد ز جرعه ی جام فنا

آن كس كه چشید قطره ای از جامت

ای صانع پاك جفت و همتای تو نیست

در عرش مجید جای و مأوای تو نیست

ای خالق ذوالجلال و رحمن و رحیم

هستی همه جای و هیچ جا جای تو نیست

ای قبه و ساق عرش سوده قدمت

وی آمده جبرئیل پیك حرمت

تو واسطه ی وجود عقلی بیقین

زین واسطه آورد برون از عدمت

این شور ببین كه در جهان افتادست

خلق از پی سود در زیان افتادست

به ز آن نبود كه ما كناری گیریم

ای وای بر آنكه در میان افتادست

ای نفس چو روضه ی رضا گلشن تست

پس هاویه ی هوا چرا مسكن تست

امروز هر آنچه دوستر می شمری

فردات یقین شود كه آن دشمن تست

این كوزه چو من عاشق زاری بودست

واندر طلب روی نگاری بودست

این دسته كه در گردن وی می بینی

دستی است كه در گردن یاری بودست

این محتشمی و سیم و زرها هیچست

در جنگ اجل همه سپرها هیچست

هر چند بروی كار درمی نگرم

نیكست كه نیكست و دگرها هیچست

با درد شكی نیست كه درمانی هست

با عشق یقینست كه جانانی هست

احوال جهان كه دم بدم میگذرد

شك نیست در آن حال كه گردانی هست

با دل گفتم كه ای دل احوال تو چیست

دل دیده پر آب كرد و بسیار گریست

گفتا گه چگونه باشد احوال كسی

كو را بمراد دیگری باید زیست

با دل گفتم متاع دنیا عرضست

اسباب زر و سیم سراسر مرضست

گیرم كه همه ملك جهان زان تو شد

با خود چو جوی نمی بری چت غرضست

باشد كه ز اندیشه و تدبیر درست

خود را بدر اندازم ازین واقعه چست

كز مذهب این قوم ملالم بگرفت

هر یك زده دست عجز بر شاخه ی سست

با یار بگفتم بزبانی كه مراست

كز آرزوی روی تو جانم برخاست

گفتا قدمی ز آرزو آن سو نه

كین بار بآرزو نمی آید راست

بد اصل گدا چو خواجه گردد نه نكوست

مغرور شود نداند از دشمن دوست

گر دایره ی كوزه ز گوهر سازند

از كوزه همان برون تراود كه دروست

بر دهر مكن تكیه كه لطفش قهرست

مستان ز جهان لقمه كه نوشش زهرست

دامادی دهرست بنزدم همه عیب

كین فاحشه را خون عزیزان مهرست

بر سیر اگر نهاده ای دل ای دوست

چون سیر برون آی بیك بار از پوست

زنهار مگرد گرد این راه مخوف

تا همچو پیاز خاطرت تو بر توست

بگذر ز ولایتی كه آن ز آن تو نیست

ز آن درد نشان مده كه در جان تو نیست

از بی خردی بود كه با جوهریان

لاف از خردی زنی كه در كان تو نیست

بیگانه اگر وفا كند خویش منست

ور خویش جفا كند بداندیش منست

گر زهر موافقت كند تریاقست

ور نوش مخالفت كند نیش منست

پستیم چو خاك و سربلندی اینست

مستیم ز عشق و هوشمندی اینست

با این همه درد نام درمان نبریم

حقا كه كمال دردمندی اینست

پیش از من و تو لیل و نهاری بودست

گردنده فلك ز بهر كاری بودست

زنهار قدم بخاك آهسته نهی

كآن مردمك چشم نگاری بودست

پیش اندیشی ز غایت پرهنریست

پیش و پس كارها بباید نگریست

از فهم و خرد بعقل باید نگریست

تا باز نباید ز پس خنده گریست

پیوسته دلم ز نیش خویشان ریشست

پر جور و جفا و غصه و تشویشست

بیگانه ببیگانه ندارد كاری

خویشست كه در پی شكست خویشست

پیوسته ز من كشیده دامن دل تست

فارغ ز من سوخته خرمن دل تست

گر عمر امان دهد من از تو دل خویش

فارغ تر از آن كنم كه از من دل تست

تا گوهر جان در صدف تن پیوست

از آب حیاة صورت مردم بست

گوهر چو تمام شد صدفها بشكست

بر طرف كله گوشه ی سلطان بنشست

تا هشیارم در طربم نقصانست

چون مست شوم بر خردم تاوانست

حالیست میان مستی و هشیاری

من بنده ی آنكه زندگانی آنست

ترس اجل و بیم فنا هستی تست

ورنه ز فنا شاخ بقا خواهد رست

تا از دم عیسی شده ام زنده بجان

مرگ آمد و از وجود ما دست بشست

جز حق حكمی كه حكم را شاید نیست

هستی كه فزون ز حكم حق آید نیست

هر چیز كه هست آنچنان می باید

هر چیز كه آنچنان نمی باید نیست

چرخ فلكی خرقه ی نه توی منست

ذات ملكی نتیجه ی خوی منست

سر ازل و ابد كه گوش تو شنید

رمزی ز حدیث كهنه و نوی منست

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

با دیده خوشم از آنكه دلدار دروست

از دیده و دوست فرق كردن نه نكوست

یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست

چندین غم مال و حسرت دنیا چیست

هرگز دیدی كسی كه جاوید بزیست

این یك نفسی كه در تنت عاریتیست

با عاریتی عاریتی باید زیست

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

رو داد كن ارچه بر تو اینها ستمیست

با اهل خرد باش كه اصل من و تو

گردی و شراری و نسیمی و دمیست

حقا كه صفات غیر ذات حق نیست

بر قول گواه صادق مطلق نیست

هر چند كه غیر مینمایند صفات

آن غیر بجز نمودن مطلق نیست

حقا كه كمال معرفت آن ولیست

جان همه اشیا ز دم جان ولیست

ختمست نبوت و ولایت با هم

این نامه و هر چه هست عنوان ولیست

حق جمله ی خلق را ز بالا و ز پست

آورده بفضل خویش از نیست بهست

بر درگه عدل او چه درویش و چه شاه

در خانه ی عفو او چه هشیار و چه مست

حلوای جهان غلام كشكینه ی ماست

دیبای جهان خرقه ی پشمینه ی ماست

از جام جهان نمای تا كی گوئی

صد جام جهان نمای در سینه ی ماست

خطی كه قضا بر لب دلخواه نوشت

بر برگ گل و بنفشه ناگاه نوشت

خورشید ببندگیش می داد خطی

كاغذ مگرش نبود بر ماه نوشت

خود دیده ی روبین تو بس تاریكست

ورنه بتو جانان تو بس نزدیكست

یك پرده حجابست میان تو و او

اندیشه قوی كن كه سخن باریكست

دارنده چو تركیب چنین خوب آراست

باز از چه سبب فكندش اندر كم و كاست

گر خوب نیامد این بگو عیب كراست

ور خوب آمد خرابی از بهر چه خاست

در بادیه ی عشق دویدن چه خوشست

وز عیب كسان طمع بریدن چه خوشست

ابروی تو قوس میزند بر افلاك

دامن ز زمانه دركشیدن چه خوشست

در صنع خدا نظاره كردن چه خوشست

وز مردم بد كناره كردن چه خوشست

هر دل كه درو حقیقت حق نبود

آن دل بهزار پاره كردن چه خوشست

در عشق هر آن كسی كه مستورترست

گوئی ز همه مرادها دورترست

آنرا كه تو آسوده همی پنداری

چون درنگری از همه رنجورترست

در عین علی هو العلی الاعلاست

در لام علی سر الهی پیداست

دریای علی سوره ی حی القیوم

برخوان و ببین كه اسم اعظم آنجاست

در كون و مكان نام بزرگ اللهست

وین دین محمد رسول اللهست

هر نقره كه آن سكه ندارد نرود

آن سكه ی حق علی ولی اللهست

در كوی تو صد هزار صاحب هوسست

تا خود بوصال تو كرا دسترست

راه ازل و ابد ز پا تا سر تست

خود را بشناس كیف اوصاف بسست

در هیچ سری نیست كه اسرار تو نیست

كو را خبر از اندك و بسیار تو نیست

هر طایفه ای گرفته كاری دردست

و آنگاه بدست هیچ كس كار تو نیست

دل خون شد و شرط جان گدازی اینست

بر خاك درش كمینه بازی اینست

با این همه من هیچ نمی تانم گفت

شاید كه مگر بنده نوازی اینست

دل گفت مرا علم لدنی هوسست

تعلیمم كن اگر ترا دسترسست

گفتم كه الف گفت دگر هیچ مگو

در خانه اگر كسست یك حرف بسست

دنیا كه گرفته بر دل و جان جایت

هان تا ببخیلی نكند رسوایت

آنرا بكسی ده كه بگیرد دستت

یا پیش كسی نه كه نگیرد پایت

دوشم بخرابات ز ایمان درست

زنار مغانه بر میان بستم چست

شاگرد خرابات ز بدنامی من

رختم بدر انداخت خرابات بشست

ده بار ازین نه فلك و هشت بهشت

هفت اخترم از شش جهة این نامه نبشت

كز پنج حواس و چار اركان و سه روح

ایزد بدو گیتی چو تو یك بت نسرشت

راز دل خود بدو بگفتم بنهفت

بیرون رفتم كسی دگر آنرا گفت

من بودم و دل راز مرا فاش كه كرد

راز دل خود بدل نمی باید گفت

راه ازل و ابد ز پا تا سر تست

و آن در كه كسی نسفت در كشور تست

چیزی چه طلب كنی كه گم كرده نه ای

بیهوده مگو كه بار تو بر خر تست

راهیست دراز و دور میباید رفت

آنجا اگرت مراد برناید رفت

تن مركب تست تا بجائی برسی

تو مركب تن شدی كجا شاید رفت

زنهار درین زمانه كم گیر تو دوست

با مردم این زمانه نیكی نه نكوست

هر كس كه ترا بدوستی تكیه بروست

چون درنگری دشمن جان تو هم اوست

زنهار دلا راه خدا گیر بدست

كاری كه رضای حق درو نیست بدست

مپسند بكس آنچه بخود مپسندی

تا روز قیامت نزنی دست بدست

سر تا سر آفاق جهان از گل ماست

سرچشمه ی عقل و روح كلی دل ماست

افلاك و عناصر و نبات و حیوان

عكسی ز وجود روشن كامل ماست

سررشته ی عمر ما همین یك نفسست

جز ذكر خدا هر آنچه گویم عبثست

غافل ز قضا مباش و ایمن منشین

در خانه اگر كسست یك حرف بسست

سرمایه ی عقل عاقلان یك نفسست

رو هم نفسی جو كه جهان یك نفسست

با هم نفسی گر نفسی دست دهد

مجموع حساب عمر آن یك نفسست

شادی و غمی كه از قضا و قدرست

نیكی و بدی كه در نهاد بشرست

با چرخ مكن حواله كاندر ره عشق

چرخ از تو هزار بار بیچاره ترست

صیاد همو صید همو دانه هموست

ساقی و می و حریف و پیمانه هموست

روزی بتفرجی ببت خانه شدم

روشن گشتم حاكم بت خانه هموست

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا كرد مرا تهی و پر كرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست زمن بر من و باقی همه اوست

عشق تو زهر بی خبری خالی نیست

درد تو زهر بی بصری خالی نیست

هر چند كه در خلق جهان می نگرم

سودای تو از هیچ سری خالی نیست

غافل منشین چنین بنگذارندت

آید روزی بخاك بسپارندت

هر نیك و بدی كه می كنی در شب و روز

فی الجمله بدان كه در حساب آرندت

قادر كه مقدرست و فریاد رسست

روزی ده خلق و مار و مور و مگسست

منت ننهد بهیچ روزی خواری

در خانه اگر كسست یك حرف بسست

گر بر فلكی بخاك باز آرندت

گر بر سر نازی بنیاز آرندت

فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو

آزار مكن تا كه نیاز آرندت

گر تخم بروئیده ی من كشته ی تست

ور جامه پسندیده ی من رشته ی تست

گر ز آنكه ترا پای فرورفت بگل

از كس تو مرنج كین گل آغشته ی تست

گردون كمری ز عمر فرسوده ی ماست

دریا اثری ز اشك آلوده ی ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده ی ماست

گر سخت شوی چو نیزه بفرازندت

ور نرم شوی چو موم بگدازندت

گر كج آئی بخود كشندت چو كمان

ور راست شوی چو تیر اندازندت

گر كار تو نیكست بتدبیر تو نیست

ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست

تسلیم و رضا پیشه كن و شاد بزی

چون نیك و بد جهان بتقدیر تو نیست

گر وصف كنم زبان وصف تو كراست

ور شكر كنم قوت شكر تو كجاست

ور زانكه نمایم بدعا ختم رواست

دردست متاعی كه مرا هست دعاست

گفتم كه مگر تخم هوس كاشتنیست

نی نی غلطم كه جمله بگذاشتنیست

تا گردش گردون فلك گردانست

بگذاشتنیست هر چه برداشتنیست

گفتم همه ملك حسن سرمایه ی تست

خورشید فلك چو ذره در سایه ی تست

گفتا غلطی ز ما نشان نتوان یافت

از ما تو هر آنچه دیده ای پایه ی تست

گفتی كه خرابی تنت بهر چراست

زیرا كه تنت بنده و جان شاه آنست

فراش ز بهر منزل آینده

نه خیمه بیفكند چو سلطان برخاست

ما را ببدی رد مكن ای حور سرشت

زشتی نبود گر همه رو باشد زشت

هجران كه ز دوزخست بدتر صدبار

امید وصالیست در آن به ز بهشت

ما طفل یتیمیم و جهان دایه ی ماست

موجود جهان بجملگی مایه ی ماست

قایم بوجود ما همه كون و مكان

ما ذات جهانیم و جهان سایه ی ماست

مستغنی و محتاج بتحقیق یكیست

زنهار مبر ظن كه درین قول شكیست

حقا كه یقین داند و بیند بی شك

آن كس كه ز لطف ذوق او را نمكیست

من ز آن گهرم كه عقل كل كان منست

وین هر دو جهان دور كن از اركان منست

كونین و مكان و ماو را زنده بمن

من جان و جهانم و جهان جان منست

من محو خدایم و خدا آن منست

هر سوش مجوئید كه در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما

گویم كه كسی هست كه سلطان منست

من من نیم آن كس كه منم گوی كه كیست

خاموش منم در دهنم گوی كه كیست

سر تا قدمم نیست بجز پیرهنی

آن كس كه منش پیرهنم گوی كه كیست

نام تو دوای دل رنجور منست

یاد تو شفای جان مهجور منست

در دولت بندگی عشقت امروز

سلطان منم و ذكر تو منشور منست

هر نقش كه بر تخته ی هستی پیداست

آن صورت آن كسست كین نقش آراست

دریای كهن چو برزند موجی نو

موجش خوانند و در حقیقت دریاست

هش دار كه روزگار شورانگیزست

ایمن منشین كه تیغ دوران تیزست

در كام تو گر زمانه لوزینه نهد

زنهار فرو مبر كه زهرآمیزست

تا بتوانی غم جهان هیچ مسنج

بر دل منه از انده ناآمده رنج

خوش می خور و می بخش كزین دهر سپنج

با خود نبری گرچه بسی داری گنج

ای طبل بلند بانگ و در باطن هیچ

بی توشه چه تدبیر كنی وقت بسیچ

روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

تسبیح هزار دانه در دست مپیچ

ای تن بتو زنده همچو صوفی بفتوح

وی دل بتو تازه همچو عاشق بصبوح

این جذبه ی تست در صفت رامش دل

این نغمه ی تست در صفا راحت روح

آخر سر ازو مكرای با استاد

كاندر روش خویش چه تعلیمت داد

آن سر كه كم آمد ببلندی برسید

و آن سر كه فزون گشت بپستی افتاد

آنان كه درین مزبله منزل دارند

ز آنست هنوز پای در گل دارند

و آنان كه دلی بخرد و عاقل دارند

سلطانی هر دو كون حاصل دارند

آنان كه مقیم حضرت جانانند

یادش نكنند و بر زبان كم رانند

و آنان كه مثال نای ناانبانند

دورند از آن همی ببانگش خوانند

آنرا كه بحق توكل كل باشد

آن صاحب ذوالفقار و دلدل باشد

هر دل كه بمدح او زبان بگشاید

چون غنچه دكان او پر از گل باشد

آنرا كه بضاعتش قناعت باشد

هر چیز كه كرد و گفت طاعت باشد

زنهار تولا مكن الا بخدا

كاین رغبت خلق هم دو ساعت باشد

آنرا منگر كه ذوفنون آید مرد

در عهد نگاه كن كه چون آید مرد

از عهده ی عهد اگر برون آید مرد

از هر چه گمان بری فزون آید مرد

آن روز كه مركب فلك زین كردند

و آرایش مهر و ماه و پروین كردند

این بود نصیب ما ز دیوان قضا

چتوان كردن نصیب ما این كردند

آن عقل كه در راه سعادت پوید

هر لحظه ترا بصد زبان می گوید

زنهار نگهدار تو فرصت كه نه ای

زان تره كه بدروندو دیگر روید

آن لحظه دلت ز محنت آباد شود

كان چیز كه داری همه بر باد شود

دشمن ز تو گر شاد شود غم چه خوری

ز آن به نبود كز تو دلی شاد شود

آن مرد نیم كز اجلم بیم بود

آن نیم مرا بهتر ازین نیم بود

جانیست مرا عاریتی داده خدا

تسلیم كنم چو وقت تسلیم بود

آن نیست جهان چنانكه پنداشته اند

وین نیست ره وصل كه پیراشته اند

آن چشمه كه خضر آب حیوان زان خورد

در كشور تست لیكن انباشته اند

آنها كه بخویش در كانند چه كنند

می پندارند ولی ندانند چه كنند

هر گه كه بدانند كه ندانند دانند

لیكن چو ندانند كه ندانند چه كنند

آنها كه درآمدند و در جوش شدند

آشفته ی ناز و طرب و نوش شدند

خوردند پیاله ای و مدهوش شدند

در خاك ابد جمله هم آغوش شدند

آنها كه ز معبود خبر یافته اند

از جمله ی كاینات سر یافته اند

دریوزه همی كنند ز مردان نظری

مردی همه قرب از نظر یافته اند

آنها كه زمین زیر قدم فرسودند

وندر طلبش هر دو جهان پیمودند

آگاه نمیشوم كه ایشان هرگز

زین حال چنین كه هست آگه بودند

آنها كه قرار كارها دادستند

بر كس در اختیار نگشادستند

بیشی طلبان بهم درافتادستند

بیشی مطلب كه دادنی دادستند

آنها كه كهن شدند و آنها كه نوند

هر یك بمراد خویش یك یك گروند

این سفله جهان بكس نماند جاوید

رفتند و رویم و دیگر آیند و روند

آنها كه مقیم عالم جان باشند

وندر طلب وصال جانان باشند

با هر كه بدوستی سپارند قدم

در غیبت و در حضور یكسان باشند

آنی كه جهان ز هیبتت میلرزد

این خلق بصدق خدمتت میورزد

عقل و هنرت هر دو بپیش آر و ببین

كین دولت و سلطنت بدین می ارزد

ارباب نظر بسی بیندیشیدند

هر یك بدرت راه دگر بگزیدند

حاصل بجز از عجز نیامد همه را

آخر همه از عجز طمع ببریدند

از بهر نماز رخنه در دین آرد

وز بهر زكوة بر جبین چین آرد

مستوجب حد گردد و آنگاه خدا

در حد زدنش ترك ز ماچین آرد

از دفتر عمر پاك می باید شد

در دست اجل هلاك می باید شد

ای ساقی خوش لقای خوش خوش ما را

آبی درده كه خاك می باید شد

از رفته قلم هیچ دگرگون نشود

وز خوردن غم جز بجگر خون نشود

هان تا جگر خویش بغم خون نكنی

یك ذره از آنچه هست افزون نشود

از سر فلك هیچكس آگاه نشد

كس را پس پرده ی عدم راه نشد

زین راز نهفته هر كسی چیزی گفت

معلوم نگشت و قصه كوتاه نشد

از شبنم عشق خاك آدم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

چون نشتر عشق در رگ روح زدند

یك قطره ی خون چكید و نامش دل شد

از عمر گذشته جز گناهی بنماند

در دل غیر از حسرت و آهی بنماند

تا خرمن عمر بود من خفته بدم

بیدار كنون شدم كه كاهی بنماند

اعیان كه همه مظهر انوار همند

یك نشائه ز كیفیت جام ندمند

مجموع ز یك باده لبالب گشتند

گر كاسه ی درویش و اگر جام جمند

افسوس كه عمر بر هوس میگذرد

با نیك و بد ناكس و كس میگذرد

بر بیهده دم بدم زمان می آید

ضایع ضایع نفس نفس میگذرد

افسوس كه نان پخته خامان دارند

اسباب تمام ناتمامان دارند

آنان كه ببندگی نمی ارزیدند

امروز كنیزان و غلامان دارند

افضل چه نشسته ای كه یاران رفتند

ماندی تو پیاده و سواران رفتند

در باغ نماند غیر زاغ و زغنی

سیمین بدنان سمن عذاران رفتند

افضل كه ز دیده ها نهان خواهد شد

در دیده ی اهل دل عیان خواهد شد

گویند كه كدخدای این خانه چه شد

چون كد برود چه ماند آن خواهد شد

افضل گله گو نشد نكو شد كه نشد

لب بیهده جو نشد نكو شد كه نشد

منت كش چرخ میشدی آخر كار

كار تو نكو نشد نكو شد كه نشد

اكنون كه دلم ز عشق محروم نشد

كم بود ز اسرار كه مفهوم نشد

اكنون كه همی بنگرم از روی خرد

عمرم بگذشت و هیچ معلوم نشد

امروز اگر زاهد و گر رهبانند

در مسجد و در دیر ترا میخوانند

كس بر سر رشته ی یقین می نرسد

و آنها كه رسیده اند سرگردانند

اول دل من راه غمت سهل نمود

گفتم برسم بمنزل وصل تو زود

گامی دو برفت و راه در دریا بود

چون پای بپس كشید موجش بربود

اول قدم از ره آزمایش باشد

پس دم بدم از غیب نمایش باشد

از بستگی راه قدم سست مكن

زنهار كه بعد از آن گشایش باشد

اول كه مرا عشق نگارم بربود

همسایه ی من ز ناله ی من ننمود

كم گشت كنون ناله و دردم بفزود

آتش چو همه گرفت كم گردد دود

ای آنكه ز تو زمانه پرمشغله شد

وز دست تو دشت و كوه پرولوله شد

خرم شده ای كه مرغ اندر تله شد

آگاه نه ای كه گرگ اندر گله شد

ای خواجه اگر كار بكامت نبود

یا خطه ی جاودان بنامت نبود

خوش باش و مخور غم كه همه ملك جهان

ملكت شود ار حرص تمامت نبود

ای ذات تو بر كل شده فرد

سر بر خط فرمان تو دارد زن و مرد

گر جمله ی كاینات كافر گردند

بر دامن كبریات ننشیند گرد

ای ذات تو در دو كون مقصود وجود

نام تو محمد و مقامت محمود

دل بر لب دریای شفاعت بستیم

ز آن روی روان میكنم از دیده دو رود

ای ذات تو سردفتر اسرار وجود

نقش رقمت بر در و دیوار وجود

در پرده ی كبریا نهان گشته ز خلق

بنشسته عیان بر سر بازار وجود

ای ذات منزهت مبرا ز وجود

بر خاك در تو كرده ارواح سجود

چون قطره ی شبنمست بر برگ گلت

از راه كرم هر آنچه گردد موجود

ای مقصد عالم و ز عالم مقصود

واجد بحقیقت بیقین معدن جود

هم كان حقیقتی و هم عین شهود

هم شاهد و هم شهودی و هم مشهود

این قافله ی عمر عجب میگذرد

دریاب دمی كز تو طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله ای كه شب میگذرد

این كبر و منی ز سر بدر باید كرد

آنگاه بكوی ما گذر باید كرد

دنیا داری و آخرت می طلبی

این ناز بخانه پدر باید كرد

بدخواه كسان هیچ بمقصد نرسد

یك بد نكند تا بخودش صد نرسد

من نیك تو خواهم و تو بدخواه منی

تو نیك نبینی و بمن بد نرسد

برخیز كه عاشقان بشب راز كنند

گرد در و بام دوست پرواز كنند

هر جا كه دری بود بشب بربندند

الا در دوست را كه شب باز كنند

بر هر كه حسد بری امیر تو شود

وز هر كه فرو خوری اسیر تو شود

تا بتوانی تو دستگیری می كن

كان دست گرفته دستگیر تو شود

بودیم بهم جمع رفیقانی چند

چون عقد جواهر همه با هم پیوند

ناگاه فلك رشته ی آن عقد گسیخت

هر دانه ی ما را بدیاری افكند

بی لطف تو ضایع شده تدبیر خرد

گم كرده ره معاملت پیر خرد

لطفی بكن و بلطف خود بسته مدار

دیوار طبیعتم بزنجیر خرد

پوشیده مرقعند ازین خامی چند

نارفته ره صدق و صفا گامی چند

بگرفته ز طامات الف لامی چند

بدنام كننده ی نكو نامی چند

پیری سر و رای بی صوابی دارد

گلنار رخت برنگ آبی دارد

بام و در چار ركن و دیوار وجود

ویران شد و روی در خرابی دارد

پیوسته دلم ز عشق محروم نشد

كم ماند ز اسرار كه مفهوم نشد

هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز

معلومم شد كه هیچ معلوم نشد

تا بود من از بود تو آمد بوجود

بی بود تو بود من كجا خواهد بود

تا بود تو هست و باشد و خواهد بود

نابود مرا زوال كی خواهد بود

تا حا و دو میم و دال نامت كردند

عرش و فلك و كعبه مقامت كردند

اكنون كه برهبری امامت كردند

سر تا سر آفاق غلامت كردند

تا داروی درد تو مرا درمان شد

پستیم بلندی شد و كفر ایمان شد

جان و دل و تن هر سه حجاب ره بود

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد

تا در گوشم دو نعل دلدل باشد

لطفم همه از شاه توكل باشد

در مهر علی اگر بسوزانندم

از سوختنم همین تحمل باشد

تا دل ز علایق جهان حر نشود

هرگز صدف وجود ما در نشود

پر می نشود كاسه ی سرهای هوا

هر كاسه كه سرنگون بود پر نشود

تا دل ز غمت شربت غمها نخورد

در عشق تو دم بدم بلاها نخورد

ممكن نبود كه یابد از خلعت وصل

تا از كس و ناكس او جفاها نخورد

تا روی زمین و آسمان خواهد بود

حیوان و نبات زو روان خواهد بود

تا بر سر چرخ اختران سیر كنند

نقد تو خلاصه ی جهان خواهد بود

تا زهره و مه بر آسمانند پدید

بهتر ز می لعل كسی هیچ ندید

من در عجبم ز می فرشان كایشان

به زان كه فروشند چه خواهند خرید

تا سلسله ی عشق تو در گوشم شد

عقل و خرد و هوش فراموشم شد

تا یك ورق از عشق تو حاصل كردم

سیصد ورق از علم فراموشم شد

تا طرف دو دیده ی تو بر هم ساید

صد بند بلا دست قضا بگشاید

ای دوست بسینه غم بیهوده مخور

كز پرده ی غیب تا چه بیرون آید

تا ظن نبری كه در جهان خواهی ماند

اینست مقام و جاودان خواهی ماند

این كهنه رباطیست دو در بر سر راه

ما جمله مسافریم چون خواهی ماند

تا كی عمرت بخود پرستی گذرد

یا در غم نیستی و هستی گذرد

خوش باش و ببین عمر كه غم در پی اوست

آن به كه بخواب یا بمستی گذرد

جرم تو اگر بی حد و بی مر باشد

در جنب عطای ما محقر باشد

گر جرم كنی و عفو نتوانم كرد

پس عفو من از جرم تو كمتر باشد

چندان برو این ره كه دوی برخیزد

ور هست دوی ز رهروی برخیزد

تو او نشوی ولی اگر جهد كنی

جائی برسی كز تو توی برخیزد

چون رفته قلم جهد نمی دارد سود

بیهوده بغم چرا دژم باید بود

عمری ز پی مراد جانم فرسود

جز رفته ی تقدیر دگر هیچ نبود

چون شاهد روح خانه پرداز شود

هر چیز باصل خویشتن باز شود

این ساز وجود چار ابریشم طبع

از زخمه ی روزگار بی ساز شود

چون نیستی تو محض اقرار بود

هستی تو سرمایه ی انكار بود

هر كس ز پرستشت ندارد بوئی

كافر میراد اگر چه دین دار بود

چون هستی ما ز كاف و نون پیدا شد

ماهیت نون و كاف عین ما شد

او را چو مظاهر صفت اشیا شد

اشیا همه او و او همه اشیا شد

حرفی ز میان كاف و نون پیدا شد

ز آن حرف وجود آدم و حوا شد

از صورت هر دو آنچه آمد حاصل

میراث حقایق همه اشیا شد

حسن تو ره یوسف چاهی بزند

عشق تو ز ماه تا بماهی بزند

بسیار نمانده است در عالم قدس

سلطان دل تو زر بشاهی بزند

حیی كه ثمر ز شاخ اشجار دهد

صنعش ز صدف لؤلؤ شهوار دهد

بر درگهش افتاده بسی مشتاقند

تا لطف عمیم او كرا بار دهد

خواهی تو امیدوار و خواهی نومید

من خود ز كرم دست ندارم جاوید

منفك نشود قطره ی جود از دریا

زایل نشود لمعه ی نور از خورشید

خواهی كه ترا رتبت ابرار رسد

مپسند كه كس را ز تو آزار رسد

از مرگ میندیش و غم رزق مخور

كین هر دو بوقت خویش ناچار رسد

خوش باش درین شهر زیان ناشده سود

تا چند خوری غمان بود و نابود

آندر كه درآمدی ترا چیزی بود

این در كه بدر روی همان خواهد بود

خوش باش كه عالم گذران خواهد بود

روح از تن تو نعره زنان خواهد بود

این كاسه ی سرها كه تو روزی بینی

زیر لگد كوزه گران خواهد بود

خوش باش كه كارها بكامت باشد

وین چرخ ستیزه رو غلامت باشد

تیهوی غم ار چرخ مجازی دارد

تا باز حقیقی بدامت باشد

خوش باش كه ناخوشی جهانت ندهند

یك ذره ی عمر دیگرانت ندهند

كیهان و جهان تو جمله را پیش كنی

از سایه بخورشید امانت ندهند

در چشم تو عالم ارچه می آرایند

منگر تو بدان كه عاقل نگرایند

بربای نصیب خویش كت بربایند

بسیار چو تو شوند و بسیار آیند

در دهر بهر گونه همی دار امید

وز گردش روزگار میلرز چو بید

گویند پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سفید

در دهر هر آنكه نیم نانی دارد

از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم كس بود نه مخدوم كسی

گو شاد بزی كه خوش جهانی دارد

در دیده ی دیده دیده ای می باید

وز هر دو جهان گزیده ای می باید

تو دیده نداری كه ببینی رخ دوست

عالم همه اوست دیده ای می باید

در راه چنان رو كه قیامت نكنند

با خلق چنان زی كه سلامت نكنند

در مسجد اگر روی چنان رو كه ترا

در پیش ندارند و امامت نكنند

در عالم خاك خاك می باید شد

در دست اجل هلاك می باید شد

گیرم كه تو سرفراز عالم شده ای

آخر نه بزیر خاك می باید شد

در مصطبه ی عمر ز بدنامی چند

سیر آمدم از سرزنش خامی چند

كو قوت پائی كه مرا گیرد دست

تا پیش اجل باز روم گامی چند

در ملك وجود نیست جز یك موجود

اینست كمال دانش و كشف شهود

واجب بوجوب محض و ممكن بقیود

تسلیم قیود كن باطلاق وجود

درویش كسی بود كه كامش نبود

گامی كه نهد مراد گامش نبود

در آتش فقر اگر بسوزد شب و روز

هرگز طمع پخته و خامش نبود

درویشی و عاشقی درختیست بلند

شاخش همه حكمتست و بیخش همه پند

هر كس كه از آن شاخ یكی میوه بكند

یك نیمه چو زهر قاتلست و یك نیمه چو قند

دعوی تو باطلست و معنی تو خُرد

فردا بقیامت چو عمل خواهی برد

شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست

ننگت بادا اگر چنین خواهی مرد

دل از من بیچاره امان می طلبد

پیوسته شراب لاله سان می طلبد

افضل تو مخور غم جهان و غم او

ناگاه اجل آمده جان می طلبد

دلتنگ مشو كه تا جهان خواهد بود

از تو بجهان نام و نشان خواهد بود

این جسم كه ناپدید گردد ز تو بس

تو روحی و روح جاودان خواهد بود

دل در غم عشق تو امان می ندهد

در عشق تو كس نیست كه جان می ندهد

در هجر تو گم گشت سررشته ی خلق

وز وصل تو هیچكس نشان می ندهد

دل نعره زنان ملك جهان می طلبد

پیوسته حیات جاودان می طلبد

مسكین خبرش نیست كه صیاد اجل

پی در پی او نهاده جان می طلبد

دنیا مطلب تا همه دینت باشد

دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد

بر روی زمین زیرزمین وار بزنی

تا زیر زمین روی زمینت باشد

رازم همه دانای فلك می داند

كو موی بموی و رگ برگ می داند

گیرم كه تو اینجا شش و پنجی داری

با او چه كنی كه یك بیك میداند

رو خانه بروب شاه ناگاه آید

ناگاه بنزد مرد آگاه آید

خرگاه وجود را ز خود خالی كن

چون پاك شوی شاه بخرگاه آید

رو دیده بدوز تا دلت دیده شود

ز آن دیده جهان دیگرت دیده شود

گر تو ز سر پسند خود برخیزی

احوال تو سربسر پسندیده شود

روزی كه اجل مصور مرد شود

همچون نفس صبح دمش سرد شود

خورشید كه پر دل تر ازو نیست كسی

از بیم فرو شدن رخش زرد شود

روزی كه زوال شش جهت خواهد بود

قدر تو بقدر معرفت خواهد بود

در حسن صفت كوش كه در روز جزا

حشر تو بصورت صفت خواهد بود

ز آلایش دنیا اگرت پاك برند

در وقت اجل ترا بر افلاك برند

از خاك بود تن من از عالم پاك

ما را چه از آن كه خاك بر خاك برند

سگ بین كه چو سیر گشت خرم باشد

وز خوردن فرداش چرا غم باشد

این عقل بمردم نه بدان داد خدای

كو خود بتوكل ز سگی كم باشد

سلطان كه نه عادل است شیطان باشد

گرگ رمه و شغال بستان باشد

گر عدل كند سایه ی یزدان باشد

پشت خرد و پناه ایمان باشد

شاها دل آگاه گدایان دارند

سررشته ی عشق بینوایان دارند

گنجی كه زمین و آسمان طالب اوست

چون درنگری برهنه پایان دارند

شاهان جهان كه این جهان داشته اند

بنگر كه ازین جهان چه برداشته اند

در زیر زمین بدست خود میدروند

هر تخم كه در روی زمین كاشته اند

صاحب نظران كآینه ی یكدگرند

چون آینه از هستی خود بیخبرند

گر روشنئی می طلبی آینه وار

در كس منگر تا همه در تو نگرند

صد سال در آتشم اگر مهل بود

آن آتش سوزنده مرا سهل بود

با مردم نااهل مبادم صحبت

كز مرگ بتر صحبت نااهل بود

صیاد ازل چو دانه در دام نهاد

مرغی بگرفت و آدمش نام نهاد

هر نیك و بدی كه میرود در عالم

خود می كند و بهانه بر عام نهاد

ظالم كه كباب از جگر ریش خورد

چون درنگری ز پهلوی خویش خورد

دنیا عسلست هر كه زان بیش خورد

رنج افزاید تب آورد نیش خورد

عاشق چه كند كه دل بدستش نبود

مفلس چه كند كه برگ هستش نبود

كی حسن ترا شرف ز بازار منست

بت را چه زیان چو بت پرستش نبود

عالم كه نه عاملست طرار بود

كفتار صفت غره بگفتار بود

چون سگ شب و روز اسیر مردار بود

یا همچو خری كه بارش از خار بود

علمی كه حقیقتی است درسی نبود

درسی نبود هر آنچه درسی نبود

صد خانه پر از كتاب سودی ندهد

باید كه كتابخانه در سینه بود

عمر تو اگر فزون شود از پانصد

افسانه شوی عاقبت از روی خرد

باری چو فسانه میشوی ای بخرد

افسانه ی نیك شو نه افسانه ی بد

كم زن در دنیا كه جوابت ندهند

در كوی خطا راه صوابت ندهند

حقا كه ترا تشنه برد تا لب جوی

و آنگه بكشد تشنه كه آبت ندهند

كوته نظران كه راه ما كج دانند

هر لحظه بشیوه ای دگرمان خوانند

مردند و ندانند كه در عالم دل

بر مركب نفس بی خبر میرانند

گر آنچه خدای من ز من می بیند

كافر بیند بصحبتم ننشیند

ور كرده ی خود پیش سگی برگویم

سگ دامن پوستین ز من درچیند

گر ملك تو مصر و شام و چین خواهد بود

و آفاق ترا زیر نگین خواهد بود

خوش باش كه عاقبت نصیب من و تو

ده گز كفن و سه گز زمین خواهد بود

گر من میرم مگو كه آن مرد بمرد

گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد

جان نور حقیقتست و تن مونس خاك

حق نور ببرد و خاك با خاك سپرد

مردان رهت كه سر معنی دانند

از دیده ی كوته نظران پنهانند

این طرفه ترست كه هر كه حق را بشناخت

مؤمن شد و خلق كافرش میخوانند

مردان رهت واقف اسرار تواند

باقی همه سرگشته ی پرگار تواند

هفتاد و دو ملت همه در كار تواند

تو با همه و همه طلبكار تواند

ناكرده دمی آنچه ترا فرمودند

خواهی كه چنان شوی كه مردان بودند

تو راه نرفته ای از آن ننمودند

ورنه كه زد این در كه درش نگشودند

نه عقل بكنه لا یزال تو رسد

نه نقص بدامن كمال تو رسد

وهم ارچه محیط تحت و فوق آمد لیك

كی گرد سراچه ی جلال تو رسد

هر جان كه ز آلایش تن پاك آید

برخیزد و بر فراز افلاك آید

جانی كه بدین غبار آلوده شود

یك بار دگر بعالم خاك آید

هر گاه دلم با غمت انباز شود

صد در ز طرب بروی من باز شود

غمگین نشوم چو جان فدای تو كنم

تیهو چو شكار باز شد باز شود

از خوان فلك قرص جوی بیش مخور

انگشت منه بر عسل و نیش مخور

از نعمت الوان جهان چشم بپوش

خون دل صد هزار درویش مخور

از گردش این سپهر ناپیدا غور

جامیست كه جمله را كشانند بدور

چون نوبت دور تو رسد آه مكن

می نوش بخوشدلی كه دورست نه جور

او را خواهی از زن و فرزند ببر

مردانه درآ ز خویش و پیوند ببر

هر چیز كه هست بند راهست ترا

با بند چگونه ره روی بند ببر

ای در طلب تو عالمی پر شر و شور

در پیش تو درویش و توانگر همه عور

ای به همه در حدیث و گوش همه كر

وی با همه در حضور و چشم همه كور

ای دل ز برادر ستمکار ببر

وز یار جفا كاره ی غدار ببر

تنها بنشین و خود غم خود می خور

وز هر دو جهان طمع بیك بار ببر

خواهی كه هلال دولتت گردد بدر

در بند طمع مباش و در جستن صدر

خواهی كه شوی چنان كه مردان بودند

هر مه مه روزه دان و هر شب شب قدر

یارب ز كرم بر من دل ریش نگر

وی محتشما بر من درویش نگر

خود می دانی لایق درگاه نیم

در من منگر در كرم خویش نگر

آدینه ببازار شدم وقت نماز

دیدم كبكی نشسته بر سینه ی باز

اینم عجبست كبك بر سینه ی باز

هر كس كه ستم كند ستم بیند باز

ای خواجه تو خود چو دیده ای باش هنوز

زین ره بكجا رسیده ای باش هنوز

ز آن جرعه كز آن سپهر گردان شد

یك قطره تو كی چشیده ای باش هنوز

با حادثه رام باش و با خود مستیز

از خواب كناره جوی و از خورد گریز

جام می بینوایی از دست فلك

چون نوش كنی جرعه بر افلاك مریز

بودی كه نبودت بخور و خواب نیاز

كردند نیازمندت این چار انباز

هر یك بتو آنچه داد بستاند باز

تا باز چنان شوی كه بودی ز آغاز

تن سیر بشد ز كار و بی كار هنوز

طبعست همان بر سر پندار هنوز

از مشرق عمر صبح پیری بدمید

این خفته دلم نگشت بیدار هنوز

دانی ز چه می زنند این طبلك باز

تا گم شده ای براه باز آید باز

دانی كه چرا دوخته شد دیده ی باز

تا باز بقدر خود كند دیده فراز

در هر سحری با تو همی گویم راز

بر درگه تو همی كنم عرض نیاز

بی منت بندگان تو ای بنده نواز

كار من سرگشته ی مظلوم بساز

در هستی كون خویش مردم ز آغاز

با خلق جهان و با جهانست انباز

وانگه ز جهان و هر چه هست اندر وی

آگه چو شود همه باو گردد باز

سلطان بچه ای روح تو از عالم راز

آمد پی كسب خویش در جسم مجاز

چون كسب تمام گشت خواهد رفتن

او را چه اگر شكسته گردید بگاز

شد تیره ز هجر آن دل افروزم روز

شب نیز شده ز آه جگر سوزم روز

شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم

اكنونه شبم شبست و نه روزم روز

مرغی بودم پریده از عالم راز

تا بو كه برم ز زیر صیدی بفراز

اینجا چو كسی نیافتم محرم راز

ز آن در كه درآمدم برون رفتم باز

از حادثه ی زمان زاینده مترس

از هر چه رسد چو نیست پاینده مترس

این یك دم عمر را غنیمت می دان

از رفته میندیش و ز آینده مترس

ای باخبر از معصیت هر ناكس

هم باخبر از منفعت طاعت كس

گر لطف كنی ورنه كجا تاب آرد

با صرصر انتقام تو مشتی خس

ای دل سر و كار با كریمست مترس

لطفش چو بود خدا قدیمست مترس

از نیك و بد و كرده و ناكرده ی ما

بی سود و زیانست چه بیمست مترس

تا چند روی در پی تقلید و قیاس

بگذر ز چهار عنصر و پنج حواس

گر معرفت خدای خود می طلبی

در خود نگر و خدای خود را بشناس

چرخ خس خس خسیس خس پرور خس

هرگز تو نگشتی بمراد دل كس

چرخا فلكا ترا همین بادا بس

ناكس كس سازی همی تو كس را ناكس

در خرقه چه پیچی چو نه ای شاه شناس

كز خرقه نه امید فزاید نه هراس

خز بركنی از كرم تو گویی كه لباس

چون پوشش تن بود چه دیباچه پلاس

رو مركب عشق را قوی ران و مترس

رو مصحف مجد را تو برخوان و مترس

چون از خود و غیر خود مسلم گشتی

معشوق تو هم خودی یقین دان و مترس

از ذوق صدای پایت ای رهزن هوش

وز بهر نظاره ی تو ای مایه ی هوش

چو منتظران زمانی صد بار

دل در ره چشم آید و جان در ره گوش

ای دل تو بداده ی خدا راضی باش

نه طالب مستقبل و نه ماضی باش

شد قسمت تو یكی تو ده میطلبی

آن ده كه ترا دهد تو خود قاضی باش

ای دل چو طربناك نه ای شادان باش

جرم تو ز دانشست رو نادان باش

خواهی كه ز دست دیو مردم برهی

مانند پری ز آدمی پنهان باش

ای دل مطلب ز دیگران مرهم خویش

خود باش بهر درد دلی محرم خویش

تنها بنشین و خویشتن خور غم خویش

ور همدمت آرزو كند هم دم خویش

ای دوست گرت هوس كند وقتی خوش

بگریز چو من ز مردم شیطان وش

در گوشه ی خویش با شریعت خو كن

فارغ بنشین و پای در دامن كش

بالا مطلب ز هیچ كس بیش مباش

چون مرهم نرم باش و چون نیش مباش

خواهی كه ز هیچ كس بتو بد نرسد

بدخواه و بدآموز و بداندیش مباش

پندی دهمت اگر بمن داری گوش

از بهر خدا جامه ی تزویر مپوش

عقبی همه ساعتست و دنیا یك دم

از بهر دمی ملك ابد را مفروش

تا در نزنی بهر چه داری آتش

هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش

ما را خواهی خطی بعالم دركش

كاندر یك دل دو دوستی ناید خوش

در پس منگر دمی و در پیش مباش

با خویش مباش و خالی از خویش مباش

خواهی كه غریق بحر توحید شوی

مشنو منگر مگو میاندیش مباش

در كارگه كوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار كوزه گویا و خموش

این كوزه بدان كوزه همی كرد خروش

كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش

غم چند خوری ز كار ناآمده پیش

رنجست نصیب مردم دوراندیش

خوش باش و جهان تنگ مكن در بر خویش

كز خوردن غم قضا نگردد كم و بیش

كو دل كه بداند نفسی اسرارش

كو گوش كه بشنود دمی گفتارش

معشوق جمال می نماید شب و روز

كو دیده كه تا برخورد از دیدارش

زین تابش آفتاب و تاریكی میغ

وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ

با خویشتن آی تا نباشی باری

نه بوده بافسوس ، نه رفته بدریغ

یك نقطه الف گشت و الف جمله حروف

در هر حرفی الف باسمی موصوف

چون نقطه تمام گشت آمد بسجود

ظرفست الف نقطه ازو چون مظروف

از بی درمی رسیده عیسی بفلك

وز پر درمی رسیده قارون بدرك

گر از سبب مال كسی به بودی

این را بفلك بردی و آنرا بسمك

امروز بكام دشمنانی ای دل

دور از بر یار مهربانی ای دل

من زین دو بلای سخت ز آن می ترسم

بر باد دهی جان و جوانی ای دل

امروز منم نعره زنان از پی دل

بر سر چو زنان دست زنان از پی دل

آوازه زنان دوان دوان از پی دل

جور همه ناكسان چشان از پی دل

ای عمر عزیز داده بر باد از جهل

وز بی خبری كار اجل داشته سهل

اسباب دو صد سال سگالیده ز فن

نایافته از زمانه یك ساعت مهل

تا چاك زدم ز عشق پیراهن دل

جز درد ندیدم از تو پیرامن دل

تا لاجرم از دوستی ای دشمن دل

در خون دو دیده می كشم دامن دل

در راه خدا دو كعبه آمد منزل

یك كعبه ی صورتست و یك كعبه ی گل

تا بتوانی زیارت دلها كن

بهتر ز هزار كعبه باشد یك دل

ناگاه بد آن لاله رخان دادم دل

كو بود سزای آن بدان دادم دل

تا ظن نبری كه رایگان دادم دل

جان خواست ز من ز بیم جان دادم دل

هر چند وفا بیش نمایی ای دل

خود را غم و درد می فزایی ای دل

آری چو تو از خواب درآیی ای دل

آنگاه بدانی كه كجایی ای دل

آنها كه بنام نیك می خوانندم

احوال درون بد نمی دانندم

گر ز آنكه درون برون بگردانندم

مستوجب آنم كه بسوزانندم

از آب و گلم سرشته ای من چه كنم

وین پشم و قصب تو رشته ای من چه كنم

هر نیك و بدی كه از من آمد بوجود

تو بر سر من نوشته ای من چه كنم

از روی تو شاد شد دل غمگینم

من چون رخ تو بدیگری بگزینم

در تو نگرم صورت خود می بینم

در خود نگرم همه ترا می بینم

از فیض وجود خویش جان می بخشم

وز لطف گه جود جهان می بخشم

جانست و جهان خلاصه ی فطرت ما

پیوسته بفضل این و آن می بخشم

از نه پدر و چهار مادر زادم

پنج اصلم و در خانه ی شش بنیادم

از هفت و دو و سه مستمند و شادم

من در كف این گروه چون افتادم

ای صاحب ملك و جاه و اسباب و درم

بر خود بگشا در سخا بهر كرم

بر روی زمین روی ز درویش مپیچ

تا زیر زمین بر تو شود باغ ارم

با چرخ فلك نرد دوی بازیدم

دستی دو سه بردم و برو نازیدم

چون پا ز گلیم خود همی یازیدم

دست و دل و دیده هر سه دربازیدم

با یاد جلال در بیابان رفتیم

وز عالم تن بعالم جان رفتیم

عمری شب و روز در تفكر بودیم

سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم

بودن ز چنین جای تمنا چه كنم

و اسباب حیوت را مهیا چه كنم

من رامش پیش این جهان را چه كنم

سیر آمده ام سیر من اینجا چه كنم

به ز آن نبود كه برگ عزلت سازیم

چشم از بد و نیك خلق پیش اندازیم

تا آخر كار خویش معلوم كنیم

آنگه بحدیث دیگران پردازیم

تا خیمه ی بیخودی بصحرا زده ایم

از گفتن لا اله بالا زده ایم

ما گردن نفس را بتیغ تحقیق

در كوی مترس بی محابا زده ایم

تا در طلب جام همایون جمیم

سرگشته ی مفردان صاحب قدمیم

تا ظن نبری كز آن جهان میترسم

وز مردن و از كندن جان میترسم

این مرگ حقست می نترسم از آن

من نیك نزیستم از آن میترسم

تا ظن نبری كه ما ز آدم بودیم

در خلوت خاص هر دو محرم بودیم

این صحبت ما و تو نه امروزینست

پیش از من و تو ما و تو با هم بودیم

چرخ فلك و ستاره گریان دیدم

این محنت و غم كه كس ندید آن دیدم

نوحی بهزار سال یك طوفان دید

من نوح نیم هزار طوفان دیدم

چون یافتم آنچه كرد ایزد قسمم

با خود ببرم فعل و بماند اسمم

یارب تو بفضل خویش فریادم رس

آن دم كه كند روح وداع از جسمم

خواهم كه دل خود از جهان برگیرم

از پای خود این بند گران برگیرم

بی فایده گفتن و شنیدن شب و روز

تا دشمن و دوست از میان برگیرم

در آینه ی خویش نظر می كردم

خود را بخودی خود خبر می كردم

گفتم كه مگر یكیست در دیده ی تو

خود بودم و خود بخود نظر میكردم

در جستن جام جم جهان پیمودیم

روزی ننشستیم و شبی ناسودیم

ز استاد چو وصف جام جم پرسیدیم

خود جام جهان نمای جم ما بودیم

در دیده ی دیده دیده ای بنهادم

جان را زره دیده جلا می دادم

روزی بسر كوی كمال افتادم

از دیده ی نادیده كنون آزادم

دستار و سر و پیرهنم هر سه بهم

كردند بها بیكدرم چیزی كم

سر تا سر آفاق بگردیدم من

وز جمله جهان كم آمدم در عالم

دوش آینه ی خویش بصیقل دادم

روشن كردم بپیش خود بنهادم

در آینه عیب خویش چندان دیدم

عیب دگران هیچ نیامد یادم

صد سال بعلم و حلم در كار شدم

گفتم كه مگر واقف اسرار شدم

آن عقل و عقیده بود و آن علم و عمل

معلومم شد ز هر دو بیزار شدم

گر ز آنكه بدست عقل بودی جانم

اندر همه افلاك بدی جولانم

اكنون كه اسیر نفس نافرمانم

در عالم باد و خاك سرگردانم

گر كافر و گبر و بت پرستم هستم

ور رند خراباتی مستم هستم

هر طایفه ای بمن گمانی دارند

من دانم و دوست هر چه هستم هستم

گر من ز می شبانه مستم هستم

گر كافر و گبر و بت پرستم هستم

هر طایفه ای بمن گمانی دارند

من ز آن خودم هر آنچه هستم هستم

معشوقه عیان بود نمی دانستم

با ما بمیان بود نمی دانستم

گفتم ز طلب مگر بجایی برسم

خود تفرقه آن بود نمی دانستم

من با تو نظر از سر مستی نكنم

اندیشه ز بالا و ز پستی نكنم

می بینم و می پرستم از روی یقین

خود بینی و خویشتن پرستی نكنم

آنها كه كنند دعوی علم لدن

گویند ز علت و ز معلول سخن

كس می نرسد بزیر این چرخ كهن

حل می نشود مشكل این بی سر و بن

از فضل چه حاصل بجز از جان خوردن

افسوس افضل كه فضل نتوان خوردن

نان پاره چو در دست سگان افتادست

مشكل بود از دست سگان نان خوردن

اسرار مرا نهان تواندر جان كن

و احوال مرا ز خویش هم پنهان كن

گر جان و دلی مرا چو جان پنهان كن

این كفر مرا پیشرو ایمان كن

امروز درین زمانه ی عهد شكن

یك دوست نگیری كه نگردد دشمن

با تنهایی ازین گزیدم دامن

با خویشتنم خوشست من دانم و من

ای آمده از دو كون ذاتت بیرون

وی رفعت اصطفات از وصف برون

از هر دو جهان غرض تو بودی حقا

آن دم كه ز امر كاف پیوست بنون

ای بی خبر از بود و ز نابود روان

غافل ز زیان و طالب سود و زیان

پروردن تو ملال جانست از آن

در كاستن تنست افزودن جان

ای تازه جوان بشنو ازین پیر كهن

یك نكته كه هست مایه و مغز سخن

یار ی كه درو اهلیتی نیست مگیر

كاری كه درو منفعتی نیست مكن

ای جان تو دربند ز پیوند جهان

بردار ز بال جان خود بند جهان

جان بنده ی بندست چو برگیری بند

بنده نبود بود خداوند جهان

ای دل چه نهی بار كسی بر گردن

كو با تو وفا هیچ نخواهد كردن

چندین چه خوری غمش كه هرگز غم تو

یك ذره نخوردست و نخواهد خوردن

ای دل قدح بی خبری نوش مكن

افعال بد خویش فراموش مكن

شیر اجلست در كمین واقف باش

در بیشه ی شیر خواب خرگوش مكن

ای دیده اگر كور نه ای گور ببین

وین عالم پرفتنه و پرشور ببین

شاهان جهان و سروران عالم

در زیر زمین و دهن مور ببین

با خلق بخلق زندگانی میكن

نیكی همه وقت تا توانی میكن

كار همه كس برآر از دست و زبان

وانگه بنشین و كامرانی میكن

باز آ و درون جان من منزل كن

یا جای درون دیده یا در دل كن

یا تیغ جفا بكش مرا بسمل كن

القصه بیا فكر من بیدل كن

با زنده دلان نشین و با خوش نفسان

حق دشمن خود مكن بتعلیم كسان

خواهی كه بمنزل سلیمان برسی

آزار باندرون موری مرسان

بر سیر اگر نهاده ای دل اكنون

از پوشش و قوت خود مجو هیچ افزون

خاری كه ز امید خلد در پایت

حالی می كن بسوزن فكر برون

تا چند بر آفتاب گل اندودن

تا چند درین راه سفر پیمودن

تو راه نرفته ای از آن ننمودی

ورنه كه زد این در كه درش نگشودن

جایی كه درنگ نیستت مرحله دان

این عمر پرآفت و بلا را تله دان

چون بر تنت از حدوث مردم حدثیست

جای حدث و حدوث را مزبله دان

جان مغز حقیقتست و تن پوست ببین

در كسوت روح پیكر دوست ببین

هر چیز كه آن نشان هستی دارد

یا پرتو نور اوست یا اوست ببین

چرخ فلك از بهر تو بگریست مكن

پیداست كه عمر آدمی چیست مكن

خالق بودت خصم چو خلق آزاری

گر میدانی كه خصم تو كیست مكن

حق جان جهانست و جهان جمله بدن

اصناف ملائكه حواس این تن

افلاك و عناصر و موالید اعضا

توحید همینست و دگرها همه فن

حیوان ز نباتست و نبات از اركان

اركان اثر گردش چرخ گردان

چرخست بنفس قائم و نفس بعقل

عقلست فروغ نور ذات یزدان

در خود نگر و هدایت دوست ببین

در هر چه نظر كنی همه اوست ببین

تو دیده نداری كه ببینی او را

ورنه ز سرت تا بقدم اوست ببین

در دام بلا تو دانه پاشی یا من

پیشانی شیران تو خراشی یا من

گر من توام بی تو سخن نتوان گفت

چون من تو شدم تو گفته باشی یا من

در ظلم بقول هیچكس كار مكن

با خلق بخلق زی و آزار مكن

فردا گوئی من چه كنم او می گفت

این از تو بنشنوند زنهار مكن

در ملك خدا تصرف آغاز مكن

چشم سر خود بعیب كس باز مكن

سر دل هر بنده خدا میداند

در خود نگر و فضولی آغاز مكن

دل سوختگان در سر كارند مكن

محراب بخون دل نگارند مكن

ایشان بشب دراز رازی دارند

ترسم كه ترا درو سپارند مكن

دنیا طشتست و آسمان طاس نگون

ما در طشتیم زیر طاس پر خون

ما میگوییم و دیگران میگویند

تا خود فلك از پرده چه آرد بیرون

روزی كه گذشته است از آن یاد مكن

فردا كه نیامده است فریاد مكن

برنامده و گذشته بنیاد مكن

حالی خوش باش و عمر بر باد مكن

قومی متشككند و قومی بیقین

قومی دیگر كه راه بردند بدین

ناگاه منادئی برآید ز كمین

كای بیخبران راه نه آنست و نه این

كم كاه روان چونكه توان افزودن

و آلوده مدار آنچه توان پالودن

بیهوده مرنج تا توان آسودن

می باش چنانكه میتوانی بودن

یارب چه خوشست بی دهان خندیدن

بی منت دیده خلق عالم دیدن

بنشین و سفر كن كه بغایت نیكوست

بی زحمت پا گرد جهان گردیدن

ابر از دهقان كه ژاله میروید ازو

دشت از مجنون كه لاله میروید ازو

طوبی و بهشت و سلسبیل از زاهد

ما و دلكی كه ناله میروید ازو

از آمدن و رفتن ما سودی كو

وز تار امید عمر ما بودی كو

از روزن عمر جان چندین پاكان

می سوزد و خاك میشود دودی كو

از تن چو برفت جان پاك من و تو

خشتی دو نهند بر مغاك من و تو

و آنگه ز برای خشت گور دگران

در كالبدی كشند خاك من و تو

افضل تو بهر خیال مغرور مشو

پروانه صفت گشته ی هر نور مشو

از خود نیست گر ز خود دور شوی

نزدیك خود آی و از خدا دور مشو

افضل در دل میزنی آخر دل كو

عمریست كه راه میروی منزل كو

شرمت بادا ز خلوت و خلوتیان

هفتاد و دو چله داشتی حاصل كو

ای آنكه پدید گشتم از قدرت تو

پرورده شدم بناز از نعمت تو

صد سال بامتحان گنه خواهم كرد

تا جرم منست بیش یا رحمت تو

ای تاج لعمرك ز شرف بر سر تو

وی قبله ی عالمین  خاك در تو

در خطه ی كون هر كجا سلطانیست

بر خط تو سر نهاده شد چاكر تو

ای خلق دو كون ذكر گوینده ی تو

وی جمله ی كاینات پوینده ی تو

هر چند بكوشش نتوان بر تو رسید

تو با همه ای و همه جوینده ی تو

ای در خم چوگان قضا همچون گو

چپ میخور و راست میبر و هیچ مگو

آن كس كه ترا فكند اندر تك و پو

او داند و او داند و او داند و او

ای دل چه خوری غم جهان شاد برو

بشكن قفس قالب و آزاد برو

گردیست نشسته جسم بر دامن روح

دامن بفشان ز خاك و چون باد برو

ای دل ز غم جهان كه گفتت خون شو

یا ساكن عشوه خانه ی گردون شو

دانی چه كنی چو نیست سامان مقام

انگار درو نیامدی بیرون شو

ای دوست مرا هست قراری با تو

مقصود ازین میان كناری با تو

حشر تو چو كردنیست باری با من

عمرم چو گذشتنیست باری با تو

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنم همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو

بر صفحه ی دل كه من نگهبانم و تو

خطی بنوشته ای كه من خوانم و تو

گفتی كه بگویمت چو من مانم و تو

این نیز از آنهاست كه من دانم و تو

بر گردش روزگار مستیز و برو

چون جای نشست نیست برخیز و برو

این جام پر از زهر كه نامش مرگست

خوش دركش و جرعه در جهان ریز و برو

عمری بودم ز جان و دل در تك و پو

از حسرت آنكه عاشقم بر رخ او

تا نیم شبی ز گوشه ای بانگ آمد

كو از تو برون نیست برو خود را جو

كم گوی و بجز مصلحت خویش مگو

چیزی كه نپرسند تو خود پیش مگو

دادند دو گوش و یك زبانت ز آغاز

یعنی كه دو بشنو و یكی بیش مگو

گر بدر منیری و سما منزل تو

وز كوثر اگر سرشته باشد گل تو

گر مهر علی نباشد اندر دل تو

مسكین تو و سعی های بی حاصل تو

گر خلوت عزلتست سرمایه ی تو

هرگز بضلالت نرسد پایه ی تو

مانند هما مجرد آ تا بینی

ارباب سعادت همه در سایه ی تو

گر صحبت لیلی طلبی مجنون شو

از خویشتن و هر دو جهان بیرون شو

در خانه ی مردمان گرت راه دهند

بی دیده درآی و بی زبان بیرون شو

افسوس كه در خیال و خوابیم همه

وندر پی كار ناصوابیم همه

در پرده ی ظلمت و حجابیم همه

از شومی نفس در عذابیم همه

ای پای شرف بر سر افلاك زده

وی دم همه از خلعت لولاك زده

و آنگه بسر انگشت ارادت یكشب

درع قصب ماه فلك چاك زده

ای در طلب گره گشایی مرده

در وصل نمرده در جدایی مرده

ای در لب بحر و تشنه در خواب شده

وی بر سر گنج و از گدایی مرده

ای دل بچه غم خوری بصد اندیشه

وز مرگ چه ترسی چو درخت از تیشه

گر زانكه بناخوشی برندت زین جا

خوش باش كه رستی از هزاران پیشه

ای عشق تو عقل ما مطرا كرده

وی جز تو دلم ز كل تبرا كرده

ای جان ز برای خدمتت درگاهت

خود را ز جهانیان مبرا كرده

ای لطف تو در كمال بالای همه

وی ذات تو در علوم دانای همه

بینی بد و نیك همه پیدا و نهان

چون دیده ی صنع تست بینای همه

ای نیك نكرده هیچ و بدها كرده

و آنگه بخلاف خود تمنا كرده

بر عفو مكن تكیه كه هرگز نبود

ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده

بر مركب جانست سوار اندیشه

بی جان نبود هیچ بكار اندیشه

چون جان رود آنگاه ببینی تو كه تو

چون جانوری و صد هزار اندیشه

تا چند كنی ای تن بی شرم گناه

یك لحظه نمیكنی بدین چرخ نگاه

با موی سیاه آمدی نامه سفید

با موی سفید میروی نامه سیاه

چون اشتر مست در قطاریم همه

چون شیر درنده در شكاریم همه

چون پرده ز روی كارها برخیزد

معلوم شود كه در چه كاریم همه

چون خواسته دشمنیست درویشی به

چون كیش خصومتست بی كیشی به

چون درد سر از خویشتن و خویشانست

بی خویشتنی خوشتر و بی خویشی به

خواهی كه ترا بار بود بر درگاه

بردار دل از خواسته و نعمت و جاه

جامه چه كنی كبود و رنگین و سیاه

دل راست كن و قبا همی پوش و كلاه

خواهی كه شود دل تو چون آئینه

ده چیز برون كن از درون سینه

كبر و حسد و ظلم و حرام و غیبت

بخل و طمع و حرص و ریا و كینه

در حضرت او ذكر زبان از همه به

طاعت كه بشب كنی نهان از همه به

خواهی ز پل صراط آسان گذری

نان ده بجهانیان كه نان از همه به

دنیا بمراد رانده گیر آخر چه

وین نامه ی عمر خوانده گیر آخر چه

گیرم بمراد دل بماندی صد سال

صد سال دگر بمانده گیر آخر چه

غافل ز گناه و در تباهیم همه

وز كرده ی خود نامه سیاهیم همه

كوه و در و دشت و مرغ و ماهی و گیاه

دارد ذكری كم از گیاهیم همه

فریاد ازین تن بعیب آلوده

بر جرم دلیر و بر گنه فرسوده

تا بوده چنانكه خلق را ننموده

ماننده ی آهنی بسیم آلوده

گر مغز همی بینی و گر پوست همه

هان تا نكنی كج نظری كوست همه

تو دیده نداری كه بدو درنگری

ورنه ز سرت تا بقدم اوست همه

ما ذات نهاده در صفاتیم همه

عین خرد و سخره ی ذاتیم همه

تا در صفتیم در مماتیم همه

چون در صفت عین حیاتیم همه

مستم بخرابات ولی از می نه

نقدم همه نقلست و حریفم نی نه

در سینه ی خلوتم نشانی نه نه

اشیا همه در منست و من در وی نه

آن كیست بجز تو كز تو دارد خبری

یابی تو ز روی تو نماید اثری

زین خانه ی تاریك نمی شاید كرد

بی روشنی تو گرد كویت گذری

آنی تو كه حال دل نالان دانی

و احوال دل شكسته بالان دانی

گر خوانمت از سینه ی سوزان شنوی

ور دم نزنم زبان لالان دانی

از باد اگر سبق بری درتیزی

چون خاك اگر هزار رنگ آمیزی

چون آب اگر مهر علی نیست ترا

آتش ز برای خود همی انگیزی

از عالم صورت بمعانی نرسی

اندر غم تن بشادمانی نرسی

ای جان اگر از هر دو جهان دور شوی

نزدیك بقا شوی بفانی نرسی

از كبر مدار هیچ در سر هوسی

كز كبر بجایی نرسیدست كسی

چون زلف بتان شكستگی عادت كن

تا صید كنی هزار دل در نفسی

از معدن خود اگر جدا افتادی

آخر بنگر كه خود كجا افتادی

در خانه ی خود خدای را گم كردی

ز آن در ره خانه ی خدا افتادی

افسوس كه در دهر ندیدم یاری

كز پای دلم برون كشد یك خاری

با هر كه نشستم نفسی از یاری

از صحبت او بمن رسید آزاری

ای آنكه خلاصه ی چهار اركانی

بشنو سخنی ز عالم روحانی

دیوی و ددی و ملكی انسانی

با تست هر آنچه می نمایی آنی

ای آنكه دوای دردمندان دانی

درمان و علاج مستمندان دانی

شرح دل ریش خود چگویم با تو

ناگفته تو صد هزار چندان دانی

ای آنكه ز اول و ز آخر باشی

از قطره ی آب میكنی نقاشی

ما را ببهشت و دوزخت كاری نیست

مقصود من آنست كه با من باشی

ای آنكه شب و روز خدا میطلبی

كوری گرش از خویش جدا میطلبی

حق با تو بهر زبان سخن میگوید

سر تا قدمت منم كرا میطلبی

ای آنكه همیشه بی كسان را تو كسی

هر كس بكسی نازد و ما را تو بسی

در وقت اجل كس مدد ما نكند

یارب تو در آن نفس بفریاد رسی

ای اصل وجود تو ز یك ذره منی

تا چند كنی درین جهان كبر و منی

در پله ی اعمال خود از راه خرد

خود را نظری بكن كه تا چند منی

ای بر سر ره نشسته ره میطلبی

وز دیده ی پرغبار مه میطلبی

در چاه زنخدان تو صد یوسف گم

خود دلو تویی یوسف و چه میطلبی

ای چرخ بجز جور و جفا ننمودی

هرگز در عیش و خرمی نگشودی

ما را غم اشتیاق كم بود مگر

كین بار فراق هم بر آن افزودی

ای چرخ چه دارم كه زمن بستانی

مفلس شده ام هنوز میرنجانی

فیروزه ز دست عاقلی بستانی

در صف نگین ابلهی بنشانی

ای چرخ فلك زهر فشانی تا كی

خون از دل و دیده ام چكانی تا كی

از بهر یكی لقمه كه آن روزی ماست

سرگشته بعالمم دوانی تا كی

ای دل بمجردی نرفتی گامی

خود زهره ی آن بود كه جویی كامی

تو درد فراق نیم شب برده نه ای

در صحبت وی كجا رسی تا خامی

ای دل تو اگر راحت جان می طلبی

و آسایش پیدا و نهان میطلبی

از سود و زیان خلق دامن دركش

از خود بطلب از دگران میطلبی

ای دل تو اگر معنی دلبر داری

از كار جهان راحت دل برداری

چون هر دو جهان بچشم معنی دیدی

از هر دو جهان همیشه دل برداری

ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی

وز كرده ی هیچ بد پشیمان نشدی

قاضی و فقیه و مفتی و دانشمند

این جمله شدی ولی مسلمان نشدی

ای دل تو ز مردمی نشان می بینی

وز دیده بجز اشك فشان می بینی

در آرزوی دمی گه با خویش زیم

یاران همه اینند كه شان می بینی

ای دل ز شراب جهل مستی تا كی

وی نیست شونده لاف هستی تا كی

ای غرقه ی بحر غفلت ار ابر نه ای

تردامنی و هواپرستی تا كی

ای دل ز غبار تن اگر پاك شوی

تو روح مجردی بر افلاك شوی

عرشست نشیمن تو شرمت بادا

كائی و مقیم خطه ی خاك شوی

ای صوفی صافی كه خدا می طلبی

او جای ندارد تو كجا میطلبی

گر ز آنكه شناسیش چرا میطلبی

ور زانكه ندانیش كرا میطلبی

ای عین بقا در چه بقائی كه نه ای

در جای نه ای كدام جائی كه نه ای

ای ذات تو از جا و جهت مستغنی

آخر تو كجائی و كجائی كه نه ای

ای فضل تو دستگیر هر گمراهی

كوه گنه از لطف تو گردد كاهی

صد ساله گناه بنده را عفو كنی

گر بنده بسوز دل برآرد آهی

ای فلسفی از نبی نداری بخشی

ز آنست كه از یقین نداری نقشی

چون در ره تحقیق ستورت ماند

از بهر خدا بجو به از این رخشی

ای لطف تو دستگیر هر خود رائی

وی عفو تو پرده پوش هر رسوائی

بخشای بر آن بنده كه اندر همه عمر

جز درگه تو هیچ ندارد جائی

ای كرده سر خویش پر از كبر و منی

معلوم نمیشود كه تو چند منی

ای خواجه منی مكن كه تو همچو منی

انصاف نباشد منی از قطره منی

ای ناطق اگر بمركز جسمانی

حاصل نكنی معرفت یزدانی

فردا كه علایق جهان قطع شود

در ظلمت جهل جاودان درمانی

ای نسخه ی نامه ی الهی كه توئی

وی آینه ی جمال شاهی كه توئی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچه خواهی كه توئی

با داده قناعت كن و با داد بزی

در بند تكلف مرو آزاد بزی

در به ز خودی نظر مكن غصه مخور

در كم ز خودی نظر كن و شاد بزی

با دلق كبود و با كلاه تركی

پیوسته كلاه تركی بی بركی

دعوی چه كنی كه رهروی چالاكم

نه نه غلطی ز راه آن سو تركی

با دل گفتم كه ای دل عربده جوی

صراف سخن باش و سخن كمتر گوی

خواهی كه ترا آب رود در همه جوی

با دوست نشین و نیكی دشمن گوی

باید كه تو دم پیش مقدم نزنی

سررشته ی كار خویش بر هم نزنی

خود را نزنی بر نفس زنده دلان

ناگاه دمی زند كه تو دم نزنی

بردار ز پیش پرده ی خودبینی

هر نیك و بدی كه بینی از خود بینی

ابلیس سزای خود ز خود بینی دید

تو نیز اگر منی كنی خود بینی

تا بتوانی مباش مهمان كسی

بی آب شوی چو میخوری نان كسی

یك قرص جوین خوری تو بر سفره ی خویش

بهتر ز هزار بره بر خوان كسی

تا ترك تعلقات دنیا نكنی

جولان سرادقات علیا نكنی

تا جان ندهی بخادمی پیش شعیب

با حضرت حق سخن چو موسا نكنی

تا ترك علایق و عوایق نكنی

یك سجده ی شایسته ی لایق نكنی

بالله كه ز دام لات و عزی نرهی

تا ترك خود و جمله خلایق نكنی

تا چند پی عیش و تنعم گردی

تا چند در سرای مردم گردی

در دایره ی وجود تو دایره ایست

زان دایره گر برون روی گم گردی

تا چند ز جان مستمند اندیشی

تا كی ز جهان پرگزند اندیشی

چیزی كه توان ستد ز تو كالبدت

یك مزبله گو مباش چند اندیشی

تا خاص خدای را تو از جان نشوی

بر مركب عشق مرد میدان نشوی

شیران جهان پیش تو روبه باشند

گر تو سگ نفس را بفرمان نشوی

تا در طلب گوهر كانی كانی

تا زنده بوصل جاودانی جانی

فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو

هر چیز كه در جستن آنی آنی

تا دیده ی دل ز دیده ها نگشائی

هرگز ندهند دیده ها بینائی

امروز ازین شراب جامی دركش

مسكین تو كه در امید پس فردائی

تا ره نروی بهیچ بمنزل نرسی

تا جان ندهی بهیچ حاصل نرسی

حال سگ اهل كهف از نادره ها

تا حل نشوی بحال مشكل نرسی

تا معتكف عالم معنی نشوی

چون راست روان منكر دعوی نشوی

تا خلع لباس هستی از خود نكنی

شایسته ی خلعت تجلی نشوی

تو آمده ای ز قطره ای آب منی

بشنو سخنی ز من اگر یار منی

شش چیز بود كه آن ترا خار كند

بغض و طمع و حرص و حسد كبر و منی

جانا بر نور شمع دود آوردی

یعنی خط اگر چه خوش نبود آوردی

گر دود دل منست دیرت بگرفت

ور خط خلاص ماست زود آوردی

چون از همه كارها تو واپردازی

آئی و ز عشق بازئی بر سازی

چون دسته ی گل بسته بدست آمده ای

چون نرگس پرخمار مست آمده ای

گر خون دلم خوری ز دستت ندهم

زیرا كه بخون دل بدست آمده ای

خواهی كه درین زمانه فردی گردی

یا در ره دین صاحب دردی گردی

این راه بجز خدمت مردی مطلب

مردی گردی چو گرد مردی گردی

در آینه ی جمال حق كن نظری

تا جان و دلت بیابد از حق خبری

خواهی كه دل و جانت منور گردد

باید كه بكویش گذری هر سحری

در جستن جام جم ز كوته نظری

هر لحظه گمانی نه بتحقیق بری

رو دیده بدست آر كه هر ذره ی خاك

جامیست جهان نما چو در وی نگری

در راه خدا اگر سپنجی داری

در هر قدم آراسته گنجی داری

بر هر چه نه بر مراد دل خواهد بود

زان رنجه شوی دراز رنجی داری

در راه خدا اگر تمیزی داری

تنها نخوری اگر مویزی داری

عیبی نبود من از تو چیزی طلبم

من چیز ندارم و تو چیزی داری

در راه طلب اگر تو نیكو باشی

فرمانده این سرای نه تو باشی

اول قدم آنست كه او را طلبی

و آخر قدم آنست كه خود او باشی

در مطبخ دنیا تو همه دود خوری

تا چند غمان بود و نابود خوری

از مایه نخواهی كه جوی كم گردد

مایه كه خورد چون تو همه سود خوری

دعوی بسر زبان خود وابستی

در خانه هزار بت یكی نشكستی

تو پنداری بیك شهادت رستی

فردا بودت خمار كاكنون مستی

رفتم بسر مزار محمود غنی

گفتم كه چه بردی تو ز دنیای دنی

گفتا كه سه گز زمین و ده گز كرباس

تو نیز همی بری اگر صد چو منی

ز آن پیش كه از جام اجل مست شوی

زیر لگد حادثها پست شوی

سرمایه بدست آر از اینجا كآنجا

سودی نكند اگر تهی دست شوی

زنهار دلا رفیق هر كس نشوی

وندر پی مردار چو كركس نشوی

خواهی كه كسی شوی ز ناكس بگریز

در خدمت هیچ ناكسی كس نشوی

گر آمدنم ز من بدی نآمدمی

ور نیز شدن ز من بدی كی شدمی

به زین نبدی كه اندرین دیر خراب

نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

گر آه زنم تو در میان آهی

گر گمراهم تو رهنمای راهی

گر مورچه ای دم زند اندر ته چاه

از دم زدن مورچه ای آگاهی

گر با تو فلك بدی سگالد چكنی

ور سوخته ای از تو بنالد چكنی

ور غمزده ای شبی بانگشت دعا

اقبال ترا گوش بمالد چكنی

گر بر سر فتنه برنجوشی مردی

ور تیغ زبانها بنیوشی مردی

آن ذره كه در راه هوا میكوشی

در راه خدا اگر بكوشی مردی

گر حاكم صد شهر و ولایت گردی

ور در هنر و فضل بغایت گردی

گر عاشق صادقی و گر زاهد پاك

روزی دو سه چون رود حكایت گردی

گر در پی قول و فعل سنجیده شوی

در دیده ی خلق مردم دیده شوی

زنهار چنان مزی كه گر فعل ترا

هم با تو عمل كنند رنجیده شوی

گر در نظر خویش حقیری مردی

ور بر سر نفس خود امیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری مردی

گر دریابی كه از كجا آمده ای

وز بهر چه ای و از چرا آمده ای

گر بشناسی باصل خود بازرسی

ورنه چو بهایم بچرا آمده ای

گر ز آنكه هزار بنده آزاد كنی

ور زآنكه هزار مسجد آباد كنی

ور ز آنكه هزار شب درآئی بنماز

آنت ندهد كه خاطری شاد كنی

گر شهره شوی بشهر شرالناسی

ور گوشه نشین شوی همه وسواسی

آن به كه اگر خضر اگر الیاسی

كس نشناسد ترا تو كس نشناسی

گر طالب آنی كه ببینی تو خدای

از بهر خدا خواجه زمانی بخود آی

تا هستی تو بود سر مو بر جای

حقا كه سر مو نبری ره بخدای

گر گبر و یهود و گر مسلمان باشی

از خود بگذر تا همه تن جان باشی

در كیش تو راست رو همی باش چو تیر

ورنه چو كمان لایق فرمان باشی

گر مصحف پنج گانه از بر داری

با آن چه كنی كه نفس كافر داری

سر را بزمین نهی تو از بهر نماز

آنرا بزمین نه كه تو در سر داری

گه تخت سلیمان بلئیمی بخشی

گه تاج نبوت بیتیمی بخشی

یارب چه شود اگر مرا بی سببی

از روضه ی معرفت نسیمی بخشی

گیرم كه سلیمان نبی را پسری

بر باد نشسته و جهان می سپری

گیرم كه بكام تست گیتی شب و روز

بنگر كه پدر چه برد تا تو چه بری

گیرم كه هزار گنج قارون داری

ملك جم و دارا و فریدون داری

چون شربت زهر نوش میباید كرد

انگار كه بیش ازین تو افزون داری

مردی باید بلند همت مردی

بس واقعه دیده ای خرد پروردی

كو را ز تعلقات این توده ی خاك

بر دامن همت ننشیند گردی

هان تا سر رشته ی خرد گم نكنی

خود را ز برای نیك و بد گم نكنی

رهبر توئی و ره توئی و منزل تو

هان تا ره خویشتن بخود گم نكنی

یارب چو برآرنده ی حاجات توئی

هم قاضی كافه ی مهمات توئی

سر دل خویشتن چه گویم با تو

چون عالم سر و الخفیات توئی

یك ذره ز فقر اگر بصحرا بودی

نه كافر و نه گبر و نه ترسا بودی

گر دیده ی جهل خلق بینا بودی

این رشته كه سر دو تاست یكتا بودی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا