- ديوان اشعار بابافغاني شيرازي
شاعرشیعه ی فارسی ملقب به (بابای شعرا)ومشهوربه(بابافغانی)وی ازاکثرسخنوران زمانش ممتازبوده واشعارزیادی درمدح علی علیه السلام وائمه ی معصومین علیهم السلام سروده است.وی درآخرعمرش به زیارت مشهدالرضا علیه السلام رفت ودرهمانجادرسال 925هجری وفات یافت تذکره ی هفت اقلیم درباره اش نوشته است …پادشاه ملک سخنرانی ،وسلطان شهرستان نکته دانی بوده .چه آن مایه ی ذوق و خوبی و شوق و شوخی که درشعر اوست دردیوان هیچ یک از سالکان مسالک سخنرانی نیست ودرفنون اشعارخصوص غزل ،مرتبه اش بیرون از حدکمال است وکمال چاشنی درسخنان نمکینش افزون از حیّزوهم و خیال .درتاریخ ادبیات در ایران در باره اش چنین آمده: بابا فغانى شيرازى از شاعران مشهور نيمه دوم قرن نهم و اوايل قرن دهم هجريست كه او را در غزل سرآمد شاعران عهد خود شمرده بمتانت اشعار و شيرينى بيان ستودهاند. بنابر قول تقى الدين چون «در طرز غزل و اسلوب سخن طريقه خواجه حافظ سپرده لذا محققين او را حافظ كوچك گفتهاند چه معارف و حقايق بزبان عشق نيكو بيان كرده و در آن وادى گوى مسابقت از غزل سرايان زمان خود برده» است.
اصل او از شيراز است و پدر و برادرش كاردگر بودهاند و بهمين سبب فغانى نيز در آغاز امر كاردگرى مىكرد و چون شعرى نيز ميساخت «سكاكى» تخلص مىنمود ليكن چندى بعد «فغانى» را براى تخلص شعرى برگزيد و حال آنكه در همان اوان شاعران ديگرى نيز فغانى تخلص مىنمودهاند. تا حدود سى سال از آغاز زندگانى فغانى در زادگاهش گذشت و سپس از آنجا، در جستجوى نام عزم سفر خراسان كرد و چندى در هرات بسر برد و در اين مدت بخدمت جامى رسيد و چند تن از شاعران زمان را نيز ملاقات كرد ليكن از اهل هرات اقبالى چنانكه بايد نديد و ناگزير بعزم آذربايجان رخت سفر بربست و در تبريز مورد توجه سخنوران قرار گرفت و بمعرفى آنان بخدمت سلطان يعقوب آققويونلو (883- 896 ه.) كه پادشاهى شعردوست و ادبپرور بود، راه يافت و دربارگاهش بعزت و احترام پذيرفته شد چنانكه در سفر و حضر همراه او بود و بروايتى در يكى از اين سفرها ديوانش مفقود شد و يا بغارت رفت.
بعد از وفات يعقوب، دوره بىثباتى اوضاع آذربايجان در پايان دوره سلاطين آققويونلو، فرارسيد و با بافغانى در آن اوضاع بىثبات با شاهانى كه هريك مدتى كوتاه در آذربايجان سلطنت داشتند معاصر بود يعنى با: بايسنقر بن يعقوب (896- 897 ه) و رستم بن مقصود بيك (897- 902) و احمد بن اوغورلو (902- 903) و الوند بيك- ابن يوسف (903- 907)، و بعضى از آنان را نيز مدح گفت و با آنكه چندين سال از اقامتش در تبريز مىگذشت چون اوضاع آن سامان را نابسامان يافت بشيراز بازگشت و چندى در آنجا بماند و سپس در اوان نهضت شاه اسمعيل صفوى بخراسان رفت و چندى در ابيورد و سپس در مشهد اقامت گزيد و در همين شهر پس از شصت و چندسال زندگانى بسال 922 يا 925 بدرود حيات گفت و در محلى نزديك آن شهركه به «قدمگاه» معروفست بخاك سپرده شد و گورش امروز معلوم نيست.
بسم الله الرحمن الرحيم
بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
جان تازه شد از لطف هوا پير و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرين
سيماي سمن داد شب غاليه سان را
آيينه ي خور خاصيت کاهربا يافت
کز روي گل زرد ربايد يرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشايد
چون نافه ي سربسته سر غاليه دان را
فيض نفس پاک ز بوي گل و لاله
کيفيت مي داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ي گلهاي بهاري
جويد چو حباب از دل دريا جريان را
در آب روان جلوه دهد باد بصد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروي خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فيض هوا بر صفت بزم رياحين
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن اتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ي خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درين باغ
بي غم گذرانيم جهان گذران را
فيضي که ز سرچشمه ي خورشيد نيابي
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببين از گل اين باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از ناميه انواع لطايف
تا هديه برد روضه ي سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سايه سمن ساي کند باد وزان را
بر چهره ي وصفش چه محل زيور تقرير
درياب که حاجت به بيان نيست عيان را
شکر نعمش باز درين مطلع رنگين
بگشاد زبان فاخته ي قافيه خوان را
***
اي زندگي از غنچه ي لعل تو روان را
چون روي تو نشکفته گلي گلشن جان را
دل گرم مي وصل تو در ساغر خورشيد
يکذره چه تاب آورد اين رطل گران را
هر وقت سحر، غنچه ي سيراب ز شبنم
شويد جهت گفتن نام تو دهان را
گر از نفس گل نشود بوي تو ظاهر
بلبل نکند اين همه فرياد و فغان را
نقش خم ابروي تو در منظر دلها
محراب دعا بسته کران تا بکران را
باد سحر آورد ز لعلت دم عيسي
تا غنچه ي دلتنگ نشاند خفقان را
مرغ سحر از بلبل گلزار تو آموخت
اين نغمه که تعليم بود اهل بيان را
تا سير کند رخش تو در گلشن گردون
جاروب زند صبح ره کاهکشان را
اي نزل عطاي تو ز خوان انا املح
عيسي نفسان مايده خوار اين لب نان را
ذات تو همان مصدر علمست که هرگز
فرسوده ي تعليم نفرموده نشان را
دست تو همان دست بلندست که از قدر
جز بر ورق ماه نيازرده بنان را
گر در گذر حادثه خاري بنشاني
رخصت نبود در چمن دهر خزان را
ور حامي بازار جهان حفظ تو گردد
در بسته نگردد دگر اين هفت دکان را
خور کز اثر اوست عيار زر و گوهر
از نور چراغ تو فروزد دل کان را
تأثير سحاب کرمت در دل آذر
سازد چو صدف، حامل گوهر سرطان را
هر پشه که از عرصه ي ميدان تو خيزد
از پاي درآرد نفسي پيل دمان را
جز موجد امر تو دگر کيست که آرد
از پرده ي اعجاز برون شير ژيان را
فردوس حريمت که بهشتيست مخلد
خارش گل صد برگ دهد امن و امان را
در ناصيه ي حاجب و دربان تو چين نيست
اينجا همه بارست چه خاقان و چه خان را
مستان ره عشق تو در چشم نيارند
سامان سکندر منش ملک ستان را
بي پرتو مهر تو کم از ذره شمارند
خوبان قمر طلعت خورشيد و شان را
کي رخش فلک جلوه ي طاووس نمايد
از داغ تو صد بار نيفروخته ران را
در دور تو بر جدول احکام کواکب
غير از نظر سعد نيابند قران را
ماهيت ديدار تو در ديده ي کافر
آيينه ي مقصود کند نقش بتان را
ان را که به سرچشمه ي تحقيق درآري
از تخته ي تعليم بشويد هذيان را
از ميمنت گوهر تسبيح تو راهب
خالي کند از رشته ي زنار ميان را
گويند فسان تيز کند تيغ ز جوهر
تيغ تو از الماس کند تيز فسان را
آنروز که در عرصه ي صحراي قيامت
با حسن عمل کار فتد خلق جهان را
بگشاده ملک، نامه ي اعمال خلايق
بر پير و جوان عرض کند جرم نهان را
ياد غضب و لطف کند خافي و راجي
جانهاي سراسيمه و دلهاي تپان را
هر جزو ز اجزاي بدن وقت شهادت
تقرير کند نيک و بد سود و زيان را
هر کس بجزاي عمل خود رسد آنجا
خصمان بدل خصم نگيرند ضمان را
از شرم گرانباري ديوان مظالم
نه وزن سبکباري و ني تاب گران را
در چشم دل اهل گنه مالک دوزخ
از نار و دخان تيز کند تيغ و سنان را
در وادي جسم و جسد اهل معاصي
از قطع منازل نبود هون و هوان را
سيلاب ندامت نشود موجب تسکين
از گرمي صحراي قيامت عطشان را
دست همه در حلقه ي فتراک تو آن روز
آه ار نکشد فارس قهر تو عنان را
روشن کند از ناصيه ي مومن و کافر
پروانه ده خلد و سقر نار و دخان را
لطف تو ببخشد گنه ذره و خورشيد
ضايع نگذارند چه خيزان چه فتان را
سرسبزي و آزادي از احسان تو باشد
هم سبزه ي افتاده و هم سرو روان را
با مهر تو فغفور بود نرگس مخمور
گر سرمه کند خاک خرابات مغان را
شاها منم آن بلبل آزرده درين باغ
کز خار ستم برده جفان حدثان را
وقتست که در طوف حريم حرم انس
آزاده پر و بال گشايد طيران را
خاک قدم آل عبا باش فغاني
در روي زمين گر طلبي عزت و شان را
چندان که بود در چمن هفت و سه و چار
سرسبزي هر شاخ گل شاه نشان را
تا جلوه کند نسترن و برگ وسه برگه
همخانه بود عقد ثريا دبران را
در نظم گلستان بقا نام تو بادا
جز بر گذر قافيه بهمان و فلان را
***
در منقبت امام همام علي بن موسي الرضا عليه السلام
بود پيوسته نيت در رياض روضه روان را
که بوسد آستان روضه ي شاه خراسان را
مه ايوان يثرب افتاب مشرق و مغرب
که سقف مشهدش همسايه آمد عرش رحمان را
سجود آستانش دولت دنيا و دين بخشد
همين دولت بسست از دين و دنيا اهل ايمان را
نظر در صورت قنديل محراب مزارش کن
اگر از چشمه ي خورشيد جويي آب حيوان را
غبار آستانش ديده ها را مي کند روشن
صفاي مرقدش بخشد صفا آيينه ي جان را
ملايک رو نهند از حلقه ي اهل صفا اينجا
که در اين کعبه دريابند اجر عيد قربان را
نموداري نمود از لاجوردي گنبد سلطان
قلم روزي که طرح انداخت اين فيروزه ايوان را
کسي کز روي عزت آستان بوسند شاهانش
بسر آيد درين کعبه که بوسد پاي دربان را
سلاطين چشم آن دارند از بهر سرافرازي
که گاهي خاکروب اين زمين سازند مژگان را
وصال کعبه خواهي سوي ايوان رضا رونه
چه حاجت از تف دل تافتن ريگ بيابان را
خدا با دوستان چندين کرم دارد که کرد آسان
به راه اين حرم دشواري خار مغيلان را
بهر مژگان زدن چون دولت حجي برد سالک
سزد کز ديده ها سازد قدم اين راه آسان را
ز طوف اين حرم گردي چو در پيراهني گيرد
بگو بر روضه ي فردوس افشان طرف دامان را
براي نکهت شاخ گل باغ رضا رضوان
دمي صدره بطرف روضه بگشايد گريبان را
چنان کز آسمان قرآن فرود آورد در کعبه
برد روح الامين زين در ثواب ختم قرآن را
دلي کز پرتو شمع شبستانش شود روشن
به خلوتخانه ي گردون رساند نور عرفان را
تعالي الله زهي مهمانسرا کز غايت رحمت
نعيم هشت جنت پيش راه آرند مهمان را
اگر جمعيت دل بايدت زين درمشو غايب
که اينجا جمع مي سازند دلهاي پريشان را
درين خلوتسرا هر کو برافروزد چراغ دل
ببيند آشکارا روي چندين راز پنهان را
هوا و آب اين ارض مقدس جذبه يي دارد
که گرد غفلت از دل مي برد گبر و مسلمان را
چو شمع وصل روشن کردي اينجا سوختن اولي
چرا بايد کشيدن دور ازين در داغ هجران را
ستم آن بود کز انگور مأمون بر امام آمد
نه آن تلخي که بود از ميوه ي دل پير کنعان را
چه انگوري که در بزم سقيهم ربهم سازد
به زهر آلوده عيش کام سرمستان حيران را
فروغ شمع دولتخانه ي موسي بود کاظم
گلي کانشب چراغ راه شد موسي عمران را
از آن روزي که اين انگور زهرآلود پيدا شد
دگر تلخي نرفت از آب و خاک اين باغ ويران را
طلوع کوکب اثنا عشر همراه يوسف شد
صفاي مطلع خورشيد داد ايوان زندان را
نبردي اهرمن انگشترينش بيخبر از کف
اگر نام علي نقش نگين بودي سليمان را
اگر نوح از براي حفظ کشتي نام او بردي
بيک نادعلي گفتن نشاندي شور طوفان را
گلستانيست پر برگ و نوا خاک در سلطان
که آبش رنگ و خاکش بو دهد نسرين و ريحان را
در آن روزي که هر مرغي بگلزاري مقرر شد
فغاني بلبل دستانسرا شد اين گلستان را
خدايا تا بود در دفتر آل عبا ثابت
بروي صفحه ي هستي نشان و نام، سلطان را
سرم در سجده ي درگاهش آن مقدار مهلت ده
که از لوح جبين معدوم سازم خط عصيان را
***
در منقبت اميرالمومنين و امام المتقين اسدالله الغالب علي بن ابيطالب عليه السلام
منم پيوسته در بزم سقيهم ربهم شارب
ز جام ساقي کوثر علي بن ابي طالب
به دوران گر نصيب خضر گشتي جرعه يي زان مي
به آب چشمه ي حيوان نگشتي تا ابد راغب
گدايان قلندر شيوه ي ملک ولايت را
بود نزل بقا از خوان شاه اوليا راتب
در آن مجلس که مي نوشند مستان ره عشقش
خضر آنجا بود ساقي و افلاطون بود مطرب
به تخت اصطفا شاهي چو شاه اوليا بايد
که سلطان رسالت را بود در ملک دين نايب
در ايوان حريم حرمتش روح الامين محرم
بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب
ز يمن دست گوهر بخش و زور بازوي همت
در فردوس را فاتح لواي فتح را ناصب
کشد گوي فصاحت در خم چوگان انديشه
براق برق رفتار خيالش چون شود لاعب
بهر صورت که خورشيد جمالش جلوه گر آمد
چراغ چشم حاضر گشت و نور ديده ي غايب
سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد
خراب آباد عالم را بود سيل فنا خارب
دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گويا
علوم اولين و آخرين را هر يکي سايب
ز لوح آفرينش در معلمخانه ي وحدت
به يک تعليم او شد آتش از روح الامين هارب
شود روشن ز نور شمع ايمان قبله ي ترسا
اگر نامش برآيد در عبادتخانه ي راهب
ز مرآت جهان جز واحد مطلق نديد الحق
چو بر ذات وحيدش نشأة توحيد شد غالب
نبي آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت
که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب
چو زخم تيغ خورشيد ولايت کارگر آمد
ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب
ز برق ذوالفقار عالم افروزش هويدا شد
فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب
حساب ضرب و قسمت بين که از تيغ دو سر صدره
بضربي چاربخش راست کردي مرکب و راکب
ثواب کشتن عنتر نيايد راست در دفتر
فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب
عدو گر في المثل پولاد باشد در صف هيجا
چو موم از آتش برق حسام او شود ذايب
چنان کز فيض دستش بارها خاک سيه زر شد
به دريا گوهر جان يافت از امرش گل لازب
ز تاب قهر چون روي عرقناکش برافروزد
شود روشن ميان آب ساکت آتش لاهب
ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر
صفاي مطلع خورشيد دارد مکه و يثرب
چه باشد خارجي دور از حريم کعبه ي وصلش؟
سگ ديوانه يي گم کرده راه خانه ي صاحب
به صورت گرچه غايب شد به معني حاضرست آري
کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب
زهي چون دين لازم طاعتت بر اهل دين لازم
زهي چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب
زهي نور يقينت چشمه ي تحقيق را رهبر
زهي ذات وحيدت نشأة توحيد را غالب
ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت
تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب
سليمان گر به تخت سلطنت مشغول دنيا شد
تو بر سجاده ي دين ملک عقبي راشدي کاسب
ز نوري گر شنيد از دور موسي نکته ي وحدت
خدا خود از زبان بيزباني با تو شد خاطب
به عمري کرد عيسي مرده يي را زنده از معجز
تو کشتي خلق را و زنده کردي از دم جاذب
جهاني ديگر از نور ولايت ساختي روشن
بهر وقتي که چون خورشيد گشتي از نظر غايب
ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندي
که واجب ساخت تعظيمت بر ارباب خرد واجب
ترا از آستين آنجا يدالله آشکارا شد
که بر سلمان نمودي دسته ي گل از کف صارب
چو پيش آرد شهيد کربلا پيراهن خونين
بود رنگ قميص از خون يوسف شهرتي کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطين زهرا دان
نه از صورت صداي ارغنون زهره ي لاعب
به صحراي قيامت روي آن ظالم سيه بادا
که شد ميراث زين العابدين را از همه غاصب
بشويد قطره ي آب وضوي باقر از رحمت
خطاي امت عاصي گناه بنده ي مذنب
بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر
معري شافعي از فقه و عاري بوعلي از طب
کمال حلم کاظم بين که از دست جفاکيشان
چنان رطل گراني را فرو خورد و نشد غاضب
طواف روضه ي هشتم کسي را فرض عين آمد
که باشد در طريق کعبه ي صدق و صفا ذاهب
به قربان تقي گردم که در آيينه ي هستي
خدا بين و خدا دان شد دلش از فکرت صايب
نقي را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دين
بفال سعد همچون قرعه مي گردد بهر جانب
بحرب خارجي بايد ز بعد صاحب دلدل
سواري همچو شاه عسکري در راه دين حارب
بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم
مسيح از منظر چارم نهد رو از پي منصب
نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشاني
مرا اين موهبت آمد ز بحر رحمت واهب
فغاني بلبل دستانسراي آل يس شد
بوصف غير آمد از گلستان ازل تايب
ز ابر صبح تا چون پيکر بيضاي حورالعين
بقدر گوهر شهوار گردد قطره يي ساکب
در نظم ثنايت زيور گوش جهان بادا
که هست اين گوهر منظوم را کون و مکان طالب
***
وله ايضا
تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست
والي ملک عرب سرور اشراف قريش
آنکه تشريف قدومش دو جهان را شرفست
شمع جمعست چو در گوشه ي محراب دعاست
آفتابيست فروزنده چو در پيش صفست
نغمه ي مهر علي از دل پر درد شنو
کاين نه صوتيست که در زمزمه ي چنگ و دفست
کن فکان امر و قضا حکم و يدالله خطاب
آسمان رفعت و دريا دل و خورشيد کفست
سامع مدح علي باش نه افسانه ي غير
صدف گوهر شهوار نه جاي خزفست
نقد عمري که نه در طاعت او صرف شود
گر بود زندگي خضر سراسر تلفست
هر که گردن کشد از بندگي آل علي
في المثل گر پسر نوح بود ناخلفست
اي سرافراز که از گرمي روز عرصات
خلق را سايه ي الطاف عميمت کنفست
حاصل بحر ازل گوهر يکدانه ي اوست
صورت انجم و اشکال فلک جوش و کفست
قرص خاور صدف گوهر اسرار عليست
روشن آن گوهر شهوار که اينش صدفست
علم او نور شناسايي خورشيد بقاست
سر او آينه ي لو کشف و من عرفست
نشود منبسط از بوي علي گلشن او
حيواني که دلش بسته ي آب و علفست
گر خسي را برياست بگزينند خسان
نتوان در ره او رفت که قول سلفست
فارغ از موت و حياتم بتمناي علي
ني ز موتم حذر و ني ز حياتم شفعست
شمع ايوان تو ايمن زدم باد صباست
ماه اقبال تو ايمن ز کسوف و کلفست
ذکر تسبيح تو مقبل بود وقت رکوع
از کمان تير دعاي تو روان بر هدفست
بر تو از احمد مختار صلوتست و سلام
بر تو از مبدأ فياض درود و تحفست
قصر اقبال تو جاييست که از رفعت و قدر
لمعه ي شمس و قمر پرتو نور غرفست
سوز گفتار فغاني دل کوه آبله ساخت
اين هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست
تا ز نور نظر سعد برين طاق بلند
اختر بخت تو پيوسته ببرج شرفست
سيه از سنگ بلا باد بگرداب اجل
روي ادبار يزيدي که چو پشت کشفست
***
وله ايضا
بر کاينات آنچه يقين فرض و واجبست
مهر و محبت اسدالله غالبست
انسان ندانمش که نداند بهين قوم
آنرا که هل اتي علي الانسان مناقبست
فرقست از آنکه زاده ي دين آمد از ازل
با آن نو اعتقاد که ده روزه طالبست
با آنکه آفتاب بحکمش کند عمل
صدق دروغ کج نظران صبح کاذبست
قدر علي ز صاحب معراج بازپرس
تا روشنت شود که در اعلي مراتبست
گر افضليتست اتم افاضلست
ور اقربيتست اقر اقاربست
خواند از وفا حبيب خدايش حبيب خويش
اخلاص تا کجاست که مطلوب طالبست
دست بريده کرد درست اين غريب نيست
بخشيد سر بخصم خود اين از غرايبست
نبود عجب گر از همه شاني کند ظهور
ذات علي که مظهر کل عجايبست
علمش خبر دهد که سعيدست يا شقي
از هر چه در ميانه ي صلب و ترايبست
يک گام صوريش ز مدينه ست تا تبوک
يک سير معنيش به ثريا ز يثربست
در بارگاه شاه نجف هر صباح و شام
پروانه افتاب و مه بدر حاجبست
امرش بر امتان نبي دين و لازمست
مهرش به بندگان خدا فرض و واجبست
نيک اختري که يافت فروغ چراغ او
نزد خدا و خلق سعيد العواقبست
نسبت بطاق روضه سراي امير نحل
اين پرده هاي سبز چو بيت عناکبست
خدام شاه را ز تف آتش جحيم
پروانه ي نجات و برات مواجبست
اصحاب صفه را عوض جيفه ي فنا
هر بامداد عمر ابد نزل راتبست
آن خس که خار خار دل اهل بيت خواست
رگ در تنش بقصد چو نيش عقاربست
آن بد گمان که با اسدالله کينه باخت
گو ديده باز کن که به خواب ارانبست
ديگر مکن مناظره با غاصب فدک
او را همين بسست که گويند غاصبست
در حيف نخل باغ جگر گوشه ي رسول
از جويبار ديده روان دمع ساکبست
شايسته ي مصيبت و رنجست ناصبي
کو دشمن امام زحب مناصبست
زخم زبان که هست بدل نقش في الحجر
بر قلب رو سياه خوارج مناسبست
نور علي ز ارض نجف مي رسد بعرش
باشد چراغ دل اگر از ديده غايبست
صوت نهان و معني مقصود در حضور
جان واله مشاهده و تن مراقبست
تعداد رشحه ي قلم فيض بخش او
يبرون ز جذر و مد رقوم محاسبست
در صورت ار نهانست بمعني بود عيان
خورشيد را چه نقص که گويند غاربست
يک پرتو از فروغ رخش مهر لامعست
يک شعله از چراغ دلش نجم قاقبست
نادعلي چو ورد زبان ساخت متقي
آسوده از بلا و مصون از نوايبست
دانش و بال و زهد ريا، بي قبول او
گر شيخ خانقاه و گر پير راهبست
عين عليست آينه ي اعتقاد مرد
روي کسي سفيد که پاک از معايبست
زاندم که خواست تافت بر اهل شک آفتاب
دامن بخون دل زده در چاه معزبست
ساغر ز دست ساقي کوثر کشد مدام
آن کز زلال چشمه ي تحقيق شاربست
اشيا به آستين يدالله داده دست
چون اختيار بنده که در دست صاحبست
اي شسته از مطالب ارباب جيفه دست
دامان شاه گير که ذيل مآربست
بر خود مساز مذهب هفتاد و دو دراز
يک رنگ آل باش که اصل مذاهبست
در مدح حيدر آنچه خدا و رسول گفت
راجع به ذات مهدي صاحب مواهبست
هم نشأه ي بني و ولي صاحب الزمان
شاهي که فتح و نصرتش از اين دو جا نبست
خلقش عظيم و طبع کريم و دلش رحيم
اين موهيت تمام ز توفيق واهيست
با شرع و دين ز جنبش اوليست توأمان
با عقل کل ز غيب هويت مصاحبست
تسبيح کرده ز اختر و دفتر ز ماه و مهر
تا روز همدم شب مشکين ذوايبست
اينست بندگي که بود خاصه بهر حق
نه طاعتي که بهر وصول کواعبست
زهدش شفيع قهقهه ي صبح ضاحکست
علمش مزيل شعبده ي چرخ لاعبست
دشمن گداز و دوست نوازست روز رزم
در ميمنه ست جاذب و بر قلب حاربست
آنجا که عرض لشکر نصرت شعار اوست
اجرام سبعه گرد نعال مراکبست
شاها بقادري که وضيع و شريف را
ازوي اميد لطف نجات از مصايبست
کاين بنده تا بشارع هستي مجال يافت
همراه اين جناب و پي اين مواکبست
واثق بعفوتست فغاني که از خطا
عنوان نامه ي عملش عبد مذنبست
ظل علي و آل علي مستدام باد
اينست مطلبي که اهم مطالسبت
***
در منقبت سبطين عليهماالسلام و مدح شاه اسمعيل صفوي
تا بآيينه دل طوطي جان در سخنست
همدم جان و دلم ذکر حسين و حسنست
آن دو خورشيد جهانتاب که از روي شرف
نور هر يک سبب روشني جان و تنست
سبزه ي نار خليلست خط سبز حسن
که رقم يافته بر صفحه ي برگ سمنست
لاله ي وادي طورست گل روي حسين
که چراغ حرم شاه نجف در سخنست
در حريم حرم دل الف قد حسن
سرو نازيست که سرسبزي اين نه چمنست
در سراپرده ي دل نخل دلاويز حسين
شمع آهيست که در جلوه ي نور حسنست
آن دو آيينه ي مقصود که نور دلشان
خلق را جلوه گه صورت سر و علنست
آن دو اختر که فروغ و اثر مردمکند
عرش را گوهر تاج سر و حرز بدنست
آن دو نخل گل صد برگ که ماهيتشان
سر بر آورده درين باغ ز يک پيرهنست
قطره ي اشک يکي رخنه گر سد بلاست
شعله ي آه يکي آفت ظلم و فتنست
نور اين هر دو مه چارده در ديده و دل
تا دم صبح ابد روشني جان و تنست
تا شد از باغ جهان سرو سرافراز حسين
لرزه در قامت شمشاد و قد نسترنست
از برافروختن روي چو گلنار حسين
شعله در خرمن اوراق گل و ياسمنست
صبح را در طلب گوهر منظوم حسن
صدف ديده ي پر از دانه ي در عدنست
تلخي زهر جگرگوشه ي زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطي شکر شکنست
در غم تشنگي غنچه ي سيراب حسين
داغها بر جگر لاله ي خونين کفنست
يا حسن پرده برانداز که بي شمع رخت
عالم از اشک محبان تو بيت الحزنست
در دل سنگ ز خونابه ي پنهان حسين
اشک چون لعل بدخشان و عقيق يمنست
اي دو سر دفتر اسلام که فرمان شما
شرع دين را رقم دفتر فرض و سننست
مهر مهر تو بود خاصه ي ارباب يقين
اين نگينيست که بيرون ز کف اهرمنست
يوسف از بندگي حسن تو در مصر جمال
به ترازوي نظر همره مشک ختنست
طالب کعبه ي وصلت نکشد منت غير
بنده ي عشق ترا موهبت از ذوالمننست
يا حسين از الم لعل تو تا روز جزا
ديده ي اهل دل از خون جگر موج زنست
چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست
در دلم صد گره از دلو ثريا رسنست
کوه درديم ولي در گذر سيل فنا
مردم ديده ي ما را صفت کوهکنست
زخم پيکان خسان چند دل غمزده را
خود کمان فلک از حادثه ناوک فگنست
لله الحمد که پروانه ي ديوان نجات
حفظ فرمان خداوند زمين و زمنست
حافظ مرکز نه دايره شاه اسمعيل
ايکه ظل علمت بر دو جهان پرده تنست
در نگين نام تو القاب سلاطين جهان
خاتم دست تو فيروزه ي جوهر شکنست
دولت از خيمه ي اقبال تو بيرون نرود
جاي ديگر نکند ميل که حب الوطنست
هر که جان باخت به راه تو برافروخت چو شمع
وان کزين شعله برافروخته شد جان منست
آنکه رخ تافت ز پروانه ي حکمت چو قلم
کج نهاديست که در قصد سر خويشتنست
عقل تا جرعه کش ساغر احکام تو شد
صافي از تهمت آلودگي درد دنست
طوطي ناطقه را در چمن مدحت تو
شهد در غنچه ي منقار و شکر در دهنست
مدت عمر تو خواهند سپهر و مه و مهر
وين دعاييست که مقصود دل مرد و زنست
تا درين طاق زبرجد رقم لعل طراز
هر سحر جلوه ي اين شمع مرصع لگنست
عندليب چمنت باد فغاني بدعا
تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست
نور سبطين نبي شمع شبستان تو باد
تا بر آيينه ي مه جلوه ي عقد پرنست
***
در منقبت امام همام علي بن موسي الرضا عليه التحية والثناء
خطي که يک رقمش آبروي نه چمنست
نشان خاتم سلطان دين ابوالحسنست
علي موسي جعفر که مهر دولت او
ستاره ي شرف و آفتاب انجمنست
به نقش خاتم او گر هزار جوهر جان
شود نثار يکايک بجاي خويشتنست
ز شرح ميمنت خاتم همايونش
هماي ناطقه را مهر عجز بر دهنست
بمهر اوست که پروانه ي حيات ابد
ز شهر روح مقرر بکشور بدنست
حديث گوهر سيراب لعل خاتم او
چو شهد در دهن طوطي شکر شکنست
در آن صحيفه که طغراي او کنند رقم
چه جاي لاله ي نعمان و برگ نسترنست
سواد خاتم فيروزه ي سعادت او
سپهر عربده جو را مزيل مکر و فنست
طلسم خاتم حفظش چو حرز گنج العرش
بگرد دايره ي کون مانع فتنست
عقيق خاتم توقيع حکم آل علي
بچشم اهل نظر چون سهيل در يمنست
تبارک الله ازان هيأت خجسته مثال
که هيکل دل و آرام جان و حرز تنست
چو نقش جام جم از جلوه ي سواد و بياض
نشان معرفت سر و صورت علنست
گليست جلوه گر از بوستان دولت و دين
که نو شکفته بروي بنفشه و سمنست
نشانه ي يد و بيضاست کز بياض شرف
چو ماه بدر در آفاق روشني فگنست
فروغ شمسه ي مهر و ظلال او دارد
لواي حمد که بر کاينات پرده تنست
ز مهر ماه جمال تو ماه کنعان را
تراوش مژه بهر طراز پيرهنست
زهي امام که تعظيم حکم خدامت
مواليان ترا از فرايض و سننست
زمرديست نگينت که در سواد امان
نهان ز ديده ي افعي و چشم اهرمنست
عقيق خاتم طغرا نويس امر ترا
سهيل صورت مهر ولايت يمنست
بروي برگ رياحين رقوم خاتم تو
نشان نازکي ارغوان و نسترنست
مسير خامه ي مشکين مثال حکم ترا
بنفشه مهر جواز قوافل ختنست
چو داغ لاله، شهيدان راه عشق ترا
نشان مهر و وفا بر حواشي کفنست
براي مهر عقيق سخنورت ما را
سفينه از رقم خون ديده موج زنست
نگين مهر سليمان چه قيد راه شود
ترا که مهر نبوت چراغ انجمنست
عدو که با شکرت زهر داشت زير نگين
چو دور حلقه ي خاتم بگردنش رسنست
بدور نقش نگين خجسته فرجامت
که حرف روشن او شمع آسمان لگنست
مثال نظم فغاني که يافت مهر قبول
سواد خامه ي او مهر خاتم سخنست
برين صحيفه ي فيروزه تا ز خامه ي صنع
نشان دايره ي مهر نقطه پرنست
نشان مهر تو بر کاينات باد روان
چو آفتاب که طغراي حکم ذوالمننست
فروغ مهر رخت باد همدم شاهي
که نقش خاتم او نور ديده ي زمنست
امين خاتم اقبال شاه اسماعيل
که فرق تا قدمش لطف و سيرت حسنست
نگين خاتم آن شاه واجب التعظيم
نشان دولت و پروانه ي حيات منست
بنام حيدر و آلست مهر خاتم او
چو خاتمي که مرصع بگوهر عدنست
چو حرف خاتم زر باد بر لب مه و مهر
دعاي شاه که ورد زبان مرد و زنست
***
در منقبت امام هشتم علي بن موسي الرضا عليه التحية والثناء
بعد از نبي که آينه ي حي دايمست
عالم بذات بي بدل شاه قايمست
در رؤيت احد سهر و نوم او يکيست
بيدار بخت او که بدين ديده نايمست
ذاتش که آفتاب نمودار لطف اوست
مانند آب و آينه پاک از جرايمست
از ابتداء دور زمان تا بانتهي
بر هر چه مي رود ز بد و نيک عالمست
صد چون کليم بر شجر کبرياي او
از بهر يک فروغ هدايت مکالمست
از عهد انبياي سلف تا بانتهي
بر جمله ي ادله ي اديان محاکمست
در طي ارض بهر صلاحيت عباد
مادام بر طريق اولولعزم عازمست
بر شرق و غرب تا بابد حکم حکم اوست
بر جن و انس بر نهج شرع حاکمست
در هر صفت مناسب اسمست فعل او
در حرب قاتل آمد و در صلح راحمست
عمري ز هرچه غير خدا بود روزه داشت
فرخنده عيد او که بدين صوم صايمست
بسي ابتدا به ترجمه ي خطبة البيان
با صد هزار علم و عمل بنده آثمست
بيگانه يي که با سگ او آشنا نشد
در حلقه سباع رين بهايمست
مرغ حريم حلقه ي دارالسلام او
چون طاير حريم ز بد خلق سالمست
رو سوي کربلا و نجف از دو کون کرد
آنکو بطوف کعبه ي تحقيق جازمست
ماييم و خاک مقدم خدام خاندان
مخدوم ماست هر که درين روضه خادمست
بر عود سوز مرقد و قنديل مشهدش
روز آفتاب حاجب و شب مه ملازمست
اي کرده در مقابل هفتاد فرقه بحث
تا چند بر زبانت لم و لانسلمست
قانون شرع چارده معصوم گير و خيز
کاين منطقت ز فکر پراکنده عاصمست
علم علي ز مغلطه ي بوعلي جداست
اين آفتاب روشن و آن نار مظلمست
از مرتضي حديث رسول آنکه نقل کرد
دارم مسلمش که به اخلاص مسلمست
بر هر زبان که ذکر محبان او رود
نام عدو معاينه بردن چه لازمست
ورنه بگفتمي که به ديوان باز خواست
فردا کدام سفله سيه روي و مجرمست
هر يک شرر ز سينه ي مظلوم کربلا
تا روز حشر آبله ي جان ظالمست
هنگام حاجتست فغاني بر اردست
خود کيست آنکه اهل دعا را مزاحمست
يا رب که خضر راه شود يا دليل خير
ما را که سر گران ز شراب مظالمست
نور دوازده مه تابان کزان يکي
شمع سراي پرده ي موسي کاظمست
کهف امم غريب خراسان ابوالحسن
کز فرق تا قدم همه لطف و مکارمست
تا وضع دهر ماضي و مستقبلست و حال
فعل زمانه تا متعدي و لازمست
صرف ثناي آل علي باد عمر من
کاين دولت عظيم ز انعام منعمست
***
در مدح مولاي متقيان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام
باغ جهان و هر چه درين قصر نه درست
يکسر طفيل حيدر و اولاد حيدرست
آثار لوح و خامه ي قدرت نگار اوست
مجموعه صورتي که ز الوان مصورست
از جلوه ي جمال علي دارد آب و رنگ
هر گل که در رياض بقا سايه گسترست
مرآت دل که جلوه گر نور کبرياست
از مهر روي شاه ولايت منورست
اين روشني که مهر دهد روز و ماه شب
نور چراغ دولت شبير و شبرست
تسبيح بلبلان چمن هر صباح و شام
حمد و ثناي قاضي باز و کبوترست
آيينه ضمير منيرش مه تمام
پروانه ي چراغ دلش مهر انورست
از ابر دست حيدر کرار قطره هاست
آن دانه ها که حاصل اين بحر اخضرست
تيغش وبال شعشه ي ماه نخشبست
کلکش مزيل صورت اصنام آزرست
لب تشنگان باديه ي اشتياقرا
مهرش به سوي چشمه ي تحقيق رهبرست
از تاب آفتاب قيامت چه اضطراب
آنرا که سايه ي اسدالله بر سرست
باشد محيط خاطر دريا نثار او
بحري که نظم معرفتش عقد گوهرست
بر علم نه مجلد گردون بود محيط
لوح دلش که حامل اين چار دفترست
بهر بيان گوهر توحيد خامه اش
پيوسته در محيط معاني شناورست
تا جبرييل ناد علي بر نبي نخواند
ظاهر نشد بخلق خدا کوچه مظهرست
کشف ضمير و سير مقامات و طي ارض
بيرون ز گردش فلک و سير اخترست
گر پيش ازو عدو بنيابت رسد چه شد
اينها علامت فلک سفله پرورست
شاهي که چند بار سر خود بخصم داد
او را کجا خيال سر و ياد افسرست
اسباب زيورش عمل و دانشست و بس
آنرا که ترک زيور و اسباب زيورست
خوانده در مدينه ي علمش همي رسول
دولت دران سري که هواخواه اين درست
ارض مقدس نجف از طيب خلق او
چون خاک کعبه آب رخ هفت کشورست
بهر عيار بوته گدازان کوي فقر
مهر علي و آل چو گوگرد احمرست
بر انتقام خون جگرگوشه هاي او
باشد خدا گواه چه حاجت بمحضرست
بس ناخوشست عيش جهان بر جهانيان
زيرا که در پيش الم فتنه و شرست
بر آب زندگي نگشايد دهان خشک
آنرا که ديده از ستم کربلا ترست
فرقست ازان شراب که آتش سزاي اوست
تا آب ما که از کف ساقي کوثرست
باشد ميان جمع موالي و خارجي
فرقي که در ميان مسلمان و کافرست
اي صفدري که شعله ي برق حسام تو
فتاح رزم خندق و مفتاح خيبرست
از طاعت دو کون فزونتر نهاده اند
فضلي که در محاربه ي عمر و عنترست
سر دفتر سپاه ظفر پيکر ترا
حرف کتابه ي علم، الله اکبرست
دارد خدا ميان تو و ابن عم تو
سري که در ميان کليم و برادرست
يکذره مهر روي تو در صورت عمل
با صد هزار ساله عبادت برابرست
مهريست با خيال تو پيوسته خلق را
اين کز خيال مي نروي مهر ديگرست
کمتر ز ذره يي نتوان شد در اعتقاد
در هر که نيست مهر تو از ذره کمترست
بايد ز نور صيقل مهر تو روشني
آيينه ي دلي که ز عصيان مکدرست
نام تو بعد نام خدا و رسول اوست
حرفي که بر کتابه ي اين هفت منظرست
در بحر کبرياي تو رفتن ز روي عقل
تمثيل آب خضر و خيال سکندرست
فقر و فناي خاک نشينان کوي تو
برتر ز جاه و حشمت خاقان و قيصرست
فراش آستان سراپرده ي ترا
ز انجم گل چراغ وز شب دود مجمرست
طاووس مرغزار ترا قرص آفتاب
همچون هلال يکشبه در دل شهپرست
تازي صيد گير ترا خون خارجي
صد بار سازگارتر از شير مادرست
شاها بگير دست فغاني و جمع ساز
اجزاي هستيش که پريشان و ابترست
او را چه حد لاف غلامي ولي ز صدق
خاک ره بلال و هواخواه قنبرست
چون صبح تا ز مهر رخت ميزنم نفس
لوح دلم چو خامه ي مشکين معطرست
هر بيت ازين قصيده که شمعيست دلفروز
پروانه ي خلاصيم از هول محشرست
تا بر زبان خامه ي ارباب علم و فضل
تحرير نسبت عرض و بحث جوهرست
بعد از اداي نام خدا و رسول باد
نام بزرگوار تو کان سکه برزست
***
در منقبت امام همام علي بن موسي الرضا عليه السلام
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
ز خاک سوخته ي داغ آتشين رويان
دميد لاله و سوزش هنوز در کفنست
نه روز آنست که در خانه مست بتوان بود
برون خرام ز مجلس که نوبت چمنست
رسيد نافه گشا باد صبحدم، گويا
روان به دامن صحرا روايح ختنست
خراش غنچه ي رعنا و خار خار نسيم
نشان دست زليخا و چاک پيرهنست
ز وصف گوهر لعل تو در حريم چمن
دهان غنچه ي سيراب پر در عدنست
چو لاله بي گل روي تو جامه چاک زدن
بتر ز واقعه ي بيستون و کوهکنست
در آن چمن که شود قامت تو دست افشان
چه جاي جلوه ي شمشاد و رقص نارونست
هواي کوي تو دارد صبا ز گشت چمن
چو آن غريب که ميلش به جانب وطنست
ز جان گذشتم و ديدم جمال کعبه ي جان
درين ره آنکه ز هستي گذشت جان منست
تبارک الله ازين روضه ي بهشت آيين
که يک غبار درش آبروي نه چمنست
چه جاي گلشن عالم که هفت باغ جنان
طفيل روضه ي سلطان دين ابوالحسنست
علي موسي کاظم امين گلشن وحي
که طوف بارگهش از فرايض سننست
ز يمن سايه ي عنقاي قاف قدرت او
هماي ناطقه ناظر به کشور بدنست
بگرد روضه ي او گر نعيم هشت بهشت
شود نثار يکايک بجاي خويشتنست
فرو گرفت جهان را چراغ همت او
چو آفتاب که خنجر گزار و تيغ زنست
گلي که از چمن کبرياي او سر زد
شکفته باد که چشم و چراغ انجمنست
چو پرچم علمش باد صبح جلوه دهد
چه جاي دم زدن ياسمين و نسترنست
چراغ دولت او لاله ي ابد پيوند
نهال همت او شمع آسمان لگنست
فغان ز مکر تو اي ناصبي بگو آخر
که اين چه دشمني و لاف دوستي زدنست
ز جام ساقي کوثر کجا شود سيراب
ترا که کاسه ي سر بر هواي درد دنست
درين چمن که ز آسيب برگ ريز خزان
هوا مبدل و بلبل فگار و ممتحنست
فسانه ي زن جادو و سر پرده ي شير
حکايتيست که ورد زبان مرد و زنست
کسي که دانه ي انگور دام حيلت ساخت
چو خوشه از گنه آن بگردنش رسنست
زهي چراغ دلت شمع هفت پرده ي دل
خيال نحل قدت زيب چهار باغ تنست
قباي سبز تو فارغ ز چاک دامن و جيب
نگين لعل تو ايمن ز دست اهرمنست
کند ولاي تو رنگ مواليان چو عقيق
طلوع مهر تو همچون سهيل در يمنست
سپهر را سر رمح تو اختر شرفست
زمانه را دم تيغ تو مانع فتنست
به سجده ي تو رود سر که در بدن زنده ست
بمدح ذات تو گويا زبان که در دهنست
به آب ديده فغاني چو مدحت تو نوشت
سواد کاغذ شعرش بنفشه و سمنست
هميشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسيم پرده درو باد صبح صف شکنست
حسود جاه تو در پرده ي خجالت باد
چو عنکبوت که بر عيب خويش پرده تنست
***
وله ايضا
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمي دهيم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچين و تاي پيرهنست
بيار باده که ديگر هزار جامه ي چاک
فداي دسته ي نسرين و برگ نسترنست
گل شراب در آيينه ي رخ ساقي
چو برگ لاله فروزان ميان ياسمنست
دگر فرود نيايد به گوشه ي محراب
سري که در قدم سرو و پاي نارونست
درين هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهريار در رسنست
امير صف شکن شير گير اسماعيل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روي زمين را به زور بازوي خويش
چو آفتاب که خنجر گزار و تيغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگين سليمان به دست اهرمنست
خيال مدعيان با عروس مجلس او
همان حکايت شيرين و مرگ کوهکنست
دهان تير نيالوده بر عدو آري
هماي او نه سزاوار طعمه زغنست
زهي ز روي صفا کرده رنگها چو عقيق
پياله ي تو که همچون سهيل در يمنست
جهان چو چشم و تو در وي بجاي مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بي سر به خاک رفت و هنوز
ز بيم تيغ تو پيچان چو رشته در کفنست
جراحتي که ز پيکان تست به نشود
که حلقه ي هدفش ناف آهوي ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ي خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آينه آيين سربلندي تو
بر اهل ديده عيان شد چه جاي مدح منست
بدين شرف که فغاني گداي مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
هميشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسيم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
***
در مدح تاج الفقراء شاه حسن
اين چه مجلس چه بهشت اين چه شريف انجمنست
که چو اقصاي حرم قبله گه مرد و زنست
جنت عدن ز بس معني انهار و عيون
رشک صد گلشن آزاد ز سرو و سمنست
معني آيت نورش چمن لاله و گل
صفت عارض حورش ورق نسترنست
لحن داود درين روضه بود نغمه ي مرغ
دم عيسي بدل نکهت مشک ختنست
نقل اين انجمن احوال بهشتست تمام
نقل اينجا همه از سيرت و خلق حسنست
راستي قلزم مواج ز الفاظ روان
ني غلط گنج معاني همه دُر عدنست
طاير قدس درين زمره بود نغمه سراي
اين کرامت نه به اندازه ي مرغ چمنست
منزل اهل صفا صفه ي ارباب يقين
مجلس وعظ سرافراز زمين و زمنست
مهبط فيض ازل مطلع خورشيد ابد
جامع علم و عمل حامي شرع و سننست
قطب نه دايره تاج الفقرا شاه حسن
آنکه يک نکته ز کلکش دو جهانرا سخنست
خبر از طور تجلي دهد و نار شجر
نور توحيد که از جبهه او شعله زنست
دلش از نور صفا آينه ي غيب نماست
نطقش از راه ادا طوطي شکر شکنست
يکنظر وقت شهودش ز سمک تا بسماست
يکقدم وقت ظهورش ز حرم تا يمنست
نظر مرحمتش بر دل درويش و گداست
سايه ي تربيتش عامر بيت الحزنست
مهر او در دل اصحاب چو در کعبه صفا
عشق او در دل احباب چو جان در بدنست
فقر را بارگه همت او غايت سير
جود را خاک در خانقه او وطنست
گو باخلاص درآ در کنف سايه ي او
هر که را يکسر مو دوستي خويشتنست
چشم بد دور که دارد دو جهان زير نگين
خاتم او که مصون از حيل اهرمنست
اي دعاي تو ملک را همه دم ورد زبان
ذکر خير تو بشر را همه جا در دهنست
عشق با طبع لطيف تو ز يک سلسله است
عقل با ذات شريف تو به يک پيرهنست
سخن معرفت آميز تو منشور نجات
پند دلبند تو تعويذ دل و حرز تنست
يک ميان بسته ازين سلسله آمد سلمان
خرقه پوشي ز مريد تو اويس قرنست
آستان تو محيطست کز آنجا همه کس
فيض يابند اگر عابد اگر برهمنست
شرف جاه تو از تست نه از انجم و چرخ
بزم خورشيد چه محتاج به شمع و لگنست
نفس لطف تو چون باد صبا روح فزاست
شعله ي قهر تو چون باد صبا خانه کنست
نامه ي فضل ترا مهر ابد پيوندست
جوهر نظم ترا مدت دوران رسنست
با حديث تو مخالف چه کند فکر جواب
سخن از منطق سيمرغ نه حد زغنست
دين پناها گذر قافيه تنگست و مرا
قدم فکر بسي سست و شکن در شکنست
در خور قدر تو گر مدح نگفتم چه عجب
خرد اينجا قلم انداخت کجا حد منست
عقل فعال گر اينجا بکشد رشته ي نظم
عنکبوتيست که بر تار فلک پرده تنست
تا به محراب دعا ذکر نبي هست و ولي
تا در ايوان بقا نام حسين و حسنست
خطبه ي عشق به نام تو و اولاد تو باد
که درين سلسله دايم مدد ذوالمننست
***
در منقبت مولاي متقيان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام
اي آمده در گلشن جان نخل تو واحد
اثبات دويي بر الف قد تو زايد
آني که پي روشني کار دو عالم
شد نور تو از مشرق و مغرب متصاعد
روي تو بود در نظر بنده ي مؤمن
چون جلوه ي معبود در آيينه ي عابد
دارند محبان تو چون عقد لآلي
از شايبه ي گرد ريا، پاک عقايد
هر گوهر مقصود که در پرده نهان بود
بر لوح ضمير تو يکايک شده وارد
جايي که قلم نام تو بر لوح نويسد
آنجا چه نمايد رقم کلک عطارد؟
سلطان سراپرده ي عزت که ز عصمت
از هر چه بود غير خدا آمده زايد
خورشيدي و در مطلع انوار امامت
آثار بود عصمت ذات تو شواهد
تسبيح تو آزاد کند در صف طاعت
از دام هوي مرغ دل راکع و ساجد
از نور تو شد مشرق انوار سعادت
در صبح ازل گوشه ي محراب مساجد
سير تو بود در چمن عالم علوي
شرح شب معراج بدين واقعه شاهد
بي نور ولايت نبود شمع نبوت
هم قول رسولست درين نکته مؤيد
در آينه ي نور خدا نقش دويي نيست
هيهات که شد ديده ي احول متردد
گر پرتو خورشيد به صد آينه تابد
يک عين بود در نظر ديد موحد
در ديده ي غير تو خيال تو نگنجد
يعني که برونست ازين پرده زوايد
در يک نظر از ذره بخورشيد برد راه
آنرا که شود جذبه مهر تو مساعد
عيسي نفسان بر سر خوان انا املح
از چاشني نطق تو گيرند فوايد
در نيت کاري که رضاي تو نباشد
گر عقد نمازست بود نيت فاسد
در گردن جان حجله نشينان سخن را
از سلسله ي گوهر وصف تو قلايد
تا چند بود پرتو خورشيد ولايت
در پرده نهان از حسد ديده ي حاسد
شد وقت که خورشيد عنايت بدرخشد
از اوج يقين کوري اين جمع مقلد
آنروز بود اول نوروز هدايت
کاين باغ کهن را شود امر تو مجدد
با سوز دل و ديده ي خونبار، فغاني
شد در طلب گوهر وصف تو مجاهد
تا اهل صفا در طلب گوهر بينش
آرند بجا در حرمت شرط قواعد
گرد قدمت سرمه ي ارباب يقين باد
کاين گوهر مقصود بود اصل مقاصد
***
وله ايضا
اي چشمه ي مهر از کف نعلين تو ظاهر
چون آب روان گرد رهت طيب و طاهر
سلطان خراسان علي موسي جعفر
اي مهر رخت شمع سراپرده ي باقر
تابنده ز لوح دلت اسرار الهي
زانگونه که در آب روان عقد جواهر
در هر بصري مهر رخت کرده ظهوري
نور احدست آن رخ و انوار مظاهر
از روي تو شد مطلع انوار تجلي
در حالت نظاره دل و ديده ي ناظر
اي نخل تو زيبنده ي تشريف امامت
زيباست به بالاي تو اين خلعت فاخر
پروانه صفت گرد سر شمع جمالت
مرغان اولي الاجنحه بستند دواير
در گردش پرگار قضا گشت بيکدم
نه دايره ي چرخ ز انفاس تو داير
ذکر تو بحديست که در بحر تذکر
مستغرق مذکور بود هستي ذاکر
هر چشم زدن مي شود از عين تجلي
انوار جمال تو بهر آينه ظاهر
در گلشن جان همچو گل آتش موسي
بشکفت گل روي تو و نخل عناصر
اي چون شکر از دست چنان زهره چشيده
وز چاشني شهد شهادت شده شاکر
آنروز که نقش اسد از پرده ي صورت
زد چنگ بفرمان تو در پرده ي ساحر
لطفت طرف خصم نگهداشت وگرنه
در سينه چرا آب نشد زهره ي منکر
هر کس که بطوف درت از ديده قدم ساخت
انوار ازل ديد، زهي دولت وافر
کر مهر ز ديوان تو پروانه نيابد
تا حشر بود بر در اين روضه مجاور
از شوق جمال تو که باشم ارني کوي
رويم اثر مهر تو آرد بمآثر
از پرتو ديدار تو در بتکده ي چين
انوار يقين شعله کشد از دل کافر
هر جا که نمودي به دعا دست ولايت
مؤمن متحير شد و کافر متأثر
اول طلب مهر رخت داشت فغاني
باشد به همان حسن طلب تا دم آخر
تا هر گل صبح از طرف گلشن خاور
گردد به هواي حرمت مهر مسافر
مهر رخت آئينه ي ارباب يقين باد
اين است جمالي که نگردد متغير
***
در منقبت سلطان علي بن موسي الرضا عليه التحية والثناء
اي کعبه را ز وقفه ي عيد تو افتخار
قرباني تو هستي ابناي روزگار
در عيدگه ز شوق رخت چشم اهل ديد
بازست همچو ديده ي قرباني فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
اي جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عيديست خلق را
فرخنده روز وصل تو اي عيد روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد براي طوف حريم تو خار خار
دارد طواف روضه ي مشهد ثواب حج
نزديک گشته از تو ره خلق اين ديار
ان کعبه راست خار مغيلان بجاي گل
وين روضه راست لاله و ريحان بجاي خار
آوازه ي جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بديده نگيرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذاز
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
اي مهر و مه ز گرد رهت يکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تويي
اي قبله ي قبايل و اي کعبه ي تبار
وقت دعا سفينه ي نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گيرد فضاي ملک دو عالم پيک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پيران مو سفيد و جوانان گلعذار
بر چار جوي هشت چمن سايه ي افگند
قدت که طوبييست ز فردوس هشت و چار
اي راز مخفي دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب راي تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عين صفا توتيا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ي وقار
مرغ حريم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع اين مزار
هر ذره بي که خاست بمهر تو از زمين
پهلو بر آفتاب زد از عين افتخار
گاهي که التفات بکار جهان کني
ديگر سپهر را نرسد دخل هيچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو مي داد اختيار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ي علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختيار
از لاف خصم روشني مهر کم نشد
بيشست از ملايمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ي انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وي از زردي رخش
آري دليل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجي
فرياد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغاني از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه ميدمد گل و نوروز مي شود
چندانکه عيد مي رسد و مي رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفيع تو مستدام
کاين نخل نو ز گلشن آلست يادگار
***
در مدح و منقبت امام همام علي بن موسي الرضا عليهماالسلام
خيز که مرغ سحر زد به گلستان صفير
خواب گران دور شد از سر برنا و پير
جلوه نمودند باز خلوتيان خيال
چهره برافروختند پردگيان ضمير
شب چو برفتن فشاند دامن مشکين طراز
از گذر باد صبح خاست غبار عبر
مهر چو شير بن نمود جلوه ز قصر جمال
صبح چو فرهاد ازان ساخت روان جوي شير
باد سحرگه نشاند شمع شب افروز ماه
پرتو قنديل صبح ساخت جهانرا منير
گشت چو گلبرگ آل دامن صبح از شفق
لمعه ي مهر از سپهر تافت چو زر در حرير
صبح سبکروح را غاليه بو شد نفس
از نفس مجمره ي پرده سراي امير
آنکه نگنجد ز قدر خاصه درين بحر تنگ
گوهر نامش تمام از پي کلک دبير
نور چراغ رضا مظهر لطف خدا
ماه ملک بارگاه شاه سليمان سرير
عقل چو انشا کند شرح روان بخشيش
نامه ثناخوان شود خامه برارد صرير
بر اثر مهر او در دل ارباب شک
چشمه ي آب حيات عين عذاب سعير
از گهر لطف او در نظر روشنش
گوش اصم شد سميع، ديده ي اعمي بصير
روضه ي پر نور او شمع فلک را مدار
صفه ي معمور او خيل ملک را مسير
منتظران رخش با خبران خموش
معتکفان درش زنده دلان خبير
صف نعال ترا حق شرف کعبه داد
کز همه بابي گزير هست و ازو ناگزير
در حرم او روا حاجت شاه و گدا
در قدم او تمام سجده ي مير و وزير
مهر تو چون آفتاب شامل خرد و بزرگ
لطف تو همچون سحاب پيش صغير و کبير
صحبت او بي ريا با همه آيينه وار
روي نبيند که هست اين غني و آن فقير
جان به لب آمده باز رود در بدن
شخص نفس مانده را گر تو بگويي ممير
همچو نبي از کرم چاره گر عاصيان
وقت سياست حليم گاه جزا دستگير
رشحه ي کلک من از دفتر اوصاف او
بر کف احباب گل در دل اغيار تير
هر که بظلش گريخت از خظر منکرات
ملتفت حال اوست تا بجواب نکير
يا ولي الله دلم آينه ي مهر تست
ذره ي زار توام زاري من در پذير
حصر چگونه شود مدحت ذاتي که او
حرف رموز دو کون خواند ز نقش ضمير
لايق اين آستان نيست فغاني ولي
نزد سليمان رواست حاجت مور حقير
ايکه ز بي مثليت از قلم لوح صنع
نقش نبندد شبيه رخ ننمايد نظير
تابع امرت فلک بنده ي خلقت ملک
هندوي شامت غلام رومي روزت اسير
شقه ي هفت آسمان بر علمت نارسا
اطلس نه کارگاه بر قد قدرت قصير
سايه ي اولاد تو بر سر ابناي دهر
تا بابد مستدام باد بحي قدير
***
در مدح سلطان يعقوب
گل شکفت و لاله هم وا کرد از طومار مشک
مي زند باز از رياحين جوش در گلزار مشک
صحن بستان گشت چون آيينه از آب روان
از خط ريحان بر آوردست چون زنگار مشک
هست هر بيخ بنفشه نافه و هر غنچه اش
کرد بهر امتحان بيرون ز نوک خار مشک
آهوي چينست پنداري صبا در لاله زار
کز وي افتد هر طرف در گرمي رفتار مشک
در حريم بوستان گر شکل آهويي کشند
لاله اش خون بخشد و برگ گلش از خار مشک
از گل نمديده بويي بس عجب دلکش رسيد
بر گلاب خود مگر زد ابر گوهر بار مشک
از چنين آب و هواي مشکبو نبود عجب
گر شود خاک سيه در کلبه ي فخار مشک
باده خوشبوي و دماغ ما ازان خوشبوي تر
کرده گويا ساقي مشکين نفس در کار مشک
لاله دارم عطر ساغر گر نباشد گو مباش
هست لاي باده در پيمانه ي خمار مشک
دوش در مجلس بياد خط ساقي هر نفس
با زبان حال مي کرد اين غزل تکرار مشک
اي خطت ريحان و خالت لاله و رخسار مشک
نرگست آهوي چين و آن مردم خونخوار مشک
صبحدم دامن کشان بگذشتي و بر بوي تو
ساخت عاشق را ز خواب بيخودي بيدار مشک
بسکه داري هر نفس در سينه ي تنگم گداز
گشته از بويت سويداي دل افگار مشک
مشک چين در نافه پندارد که دارد رنگ و بو
زلف بگشا تا بدرد نافه ي پندار مشک
مستم از بوي تو گويا نقشبند صورتت
ريخت بر گلبرگ تر در گردش پرگار مشک
باد نوروزي گشاد از نافه هاي چين گره
تا ببزم حضرت خاقان کند ايثار مشک
گلبن گلزار دين يعقوب سلطان کز شرف
خاک پاي اوست در چشم اولوالابصار مشک
آنکه از فيض نسيم لطف او هر نوبهار
چوب بيد آرد بطرف گلستانش بار مشک
تا بوصف خلق او شمع معنبر زد نفس
از زبان مي باردش در گرمي گفتار مشک
از نسيم لطف و تا قهر او شايد اگر
گل شود خون، خون شود در طبله ي عطار مشک
در هواي زلف مهرويانش از راه ختا
شکل گردانيده مي آيد قلندر وار مشک
اي ترا در ساغر عشرت لب ساقي شراب
در کف مشکل گشايت عقد زلف يار مشک
روز گلگشت تو عطر آميز مي آيد نسيم
بسکه مي ريزد هماي چترت از منقار مشک
تيغ بندان ترا هر يک بود روز شکار
سنگ آتش برگ لعل و دود در کهسار مشک
پاي بازت گر شود آلوده از خون غزال
گردد آن خون از شميم بهله ي بلغار مشک
در دل پر زخم مجروحان پيکان خورده ات
مي برد هر دم شبيخوني زهي عيار مشک
آهوي فکرم بسير لاله زار مدح تو
خورد صد پي خون دل تا ماند ازو آثار مشک
بوي اين معني دلم از گلشن مدح تو يافت
ورنه هرگز نافه يي را نبود اين مقدار مشک
در دعايت ختم شد شايد که از روي شرف
آب سازند از براي ثبت اين اشعار مشک
خسروا انديشه از طبع لطيفت داشتم
ورنه مي آميختم در اين ورق بسيار مشک
تا به رفتن هر شب آهوي جهان پيماي روز
افگند در لاله زار گنبد دوار مشک
جام مي در دست و زلف ساقيت در چنگ باد
تا کشد از خط شب بر صفحه ي گلنار مشک
***
در منقبت امام علي بن موسي الرضا عليه السلام
اي نور اله از مه رخسار تو لامع
مهر ازل از آينه ي روي تو طالع
رويت که بود آينه ي صنع الهي
بينند دران اهل نظر جلوه ي صانع
از شوق گل روي تو شد آدم خاکي
در آب و هواي چمن دهر مزارع
بر آينه ي چهره ي مقصود نماندست
رنگي که شود در نظر قدر تو مانع
هر چند که انوار تجلي بدرخشيد
در ذات تو گنجيد ز هي قدرت جامع
از بهر ظهور تو جهان خلق شد آري
اين جلوه غرض بود ز ترکيب طبايع
ماهيت ديدار تو بر زاهد خودبين
ظاهر نشود تا نکند دفع موانع
خلق از جهت رونق و معموري عالم
نام تو نويسند بر ايوان مواضع
ماه مدني شاه خراسان که ز نورش
شد مطلع خورشيد قدم کشور رابع
اي بر سر سجاده ي محراب امامت
متبوع جناب تو و اشيا همه تابع
يک لمعه ز انوار چراغ نظر تست
آن نور که جويند بجان اهل صوامع
زان پيش که اين طارم فيروزه بدين وضع
موضوع شود از اثر قدرت واضع
در خلوت ابداع بصد جلوه عيان بود
آثار بديع تو ز آيينه ي مبدع
از شمسه ي ايوان جلال تو درخشيد
يک لمعه که شد روشني طارم تاسع
پيش تو کم از ذره بود خصم بد اختر
با نور الهي چکند کوکب طالع
در معرض اثبات سيه رويي دشمن
آيينه ي روي تو بود حجت قاطع
اي شکر نطق تو ز خوان انا املح
عيسي نفسان از شکر خوان تو قانع
در صف نعال تو فلک با همه رفعت
پيوسته بود همچو مه يکشبه راکع
هستند مدام اهل طواف حرم تو
از فيض کف ساقي کوثر متجرع
مستان ره عشق تو دارند فراغت
از هر چه شود در گذر حادثه واقع
فردا چه بود تحفه ي آن بنده که امروز
در خدمت اين در نکند کسب منافع
با نامه ي عصيان چکند روز قيامت
آن را که نباشد قلم عفو تو شافع
از کشت تولاي تو رفتند تهيدست
آنها که نگشتند درين مزرعه زارع
در بندگي روي تو گلها به شهادت
از غنچه درين باغ برآورده اصابع
از طور دلت تا حرم طارم اعلي
بر هر درج از نور تو پيوسته لوامع
چون آب حيات ابدي تشنه لبان را
در کشت بقا شبنم احسان تو نافع
قدر تو ازان پايه فزونست که مردم
باشند بصد دفتر از اوصاف تو قانع
يک حرف ز وصف تو به پايان نرساند
تا حشر اگر قطره زند خامه ي مسرع
اي بر سر بازار سخن ذکر جميلت
مقصود دل مشتري و مقصد بايع
چيند ز ثنايت گل مقصود فغاني
آري نشود اجر کسي پيش تو ضايع
تا در صفت شمع جمالت قلم صنع
روي سخن آرايد از انواع صنايع
اوصاف تو آرايش نظم دو جهان باد
کاين طرز سخن جلوه دهد حسن بدايع
در وصف تو آوازه ي اين نظم دلاويز
تا روز جزا گوهر گوش دل سامع
***
در منقبت مولاي متقيان و ائمه ي اطهار عليهم السلام
اي رخ فرخنده ات خورشيد ايوان جمال
قامت نورانيت شمع شبستان خيال
هدهد فرخنده فال طرف بامت جبرئيل
بلبل دستانسراي باغ اسلامت بلال
گاه اعجاز کلام از لفظ گوهر بار خويش
داده يي صدره فصيحان عرب را گوشمال
نطق انفاس روانبخش تو در لفظ حديث
از صفا چون گوهر رخشنده در آب زلال
شد مسلسل گوهر ارواح در بحر قدم
شاهباز عرش پرواز تو چون افشاند بال
خاستي از جوهر خاک قدومت ذره يي
کلک صورتگر نهادي بر رخ خورشيد خال
کي ابد آباد گشتي گر نبودي در ازل
آفرينش را به خاک آستانت اتصال
بود در لوح ازل آدم مجرد چون الف
منضم از نام محمد گشت باوي ميم و دال
اينکه مي جست از خدا طوفان به آب ديده نوح
خواست تا بنشاند از پيش رهت گر درحال
نور بيچون بود مرآت دلت زانرو نشد
جز تو کس را در درون خلوت جانان مجال
لن تراني شد جواب موسي عمران ز طور
بر تو خود ظاهر شد انوار مقدس بي سؤال
يکنظر نور تجلي ديد و بيخود شد کليم
روز و شب داري تو آن را در نظر بي انفعال
تا سر خوان نبوت را ولينعمت شوي
شد خليل از انتظار مقدمت همچون خلال
بوي خلقت گر نبودي شامل حال رسل
کي سليمانرا به فرمان آمدي باد شمال
از حجر مرغ مرصع شد به فرمانت عيان
جان نثار مقدمت اي طاير فرخنده فال
پرتو مهر ازل کز حسن يوسف جلوه داشت
از مه روي تو ظاهر گشت بر وجه کمال
گلشن جان را سبب نخل دلاراي تو شد
بردمد آري هزاران شاخ گل از يک نهال
فقرت از تسکين مسکينان امت بود و بس
ورنه کي باشد نبوت را زيان از ملک و مال
مه اسير دام مهر تست ز آنرو مي کشد
هر سر ماهش فلک در طوق سيمين هلال
فيض عامت گر نبودي زاد راه آخرت
آدم خاکي چه کردي چاره ي مشتي عيال
مرکب عزم ترا صانع ز فضل خويش داد
تن ز جوهر سرز در وز رشته هاي حور يال
رحمت عام تو با شاه و گدا باشد يکي
آب صافي را چه غم از کاسه ي زر يا سفال
در سجود افتند خلق عالمي بي اختيار
شعله ي شمع رخت هر جا که يابد اشتعال
هر خيال بد که در دل داشتند اهل نفاق
جمله را احسان عوض کردي زهي حسن خصال
نور ابن عم تو نبود جدا از نور تو
در ميان يکدلان رسم دويي باشد محال
سر نزد زين هفت پرده بر مثال پنج فرق
پنج گوهر در بها و قدر، بي شبه و مثال
در قباي سبز، يکتا سرو آزاد حسن
شمع سبزي بود روشن در سرابستان آل
در لباس ارغواني، نخل گلرنگ حسين
راست چون شاخ گلي در بوستان اعتدال
زينت و زيب رياض شرع زين العابدين
آن بهار بي خزان آن آفتاب بي زوال
شمع محراب امامت باقر، آن کز علم و دين
از سر سجاده ي طاعت نرفتي ماه و سال
حفظ جعفر گر شود پيوند ترکيب زمان
تا ابد سر رشته ي هستي نيابد انفصال
بحر عرفان موسي کاظم که از عين ورع
گوهر افشان بود چشمش دايم از فکر مآل
قبله ي هشتم غريب طوس کز بيداد و جور
شربت زهر مخالف خورد بي تغيير حال
هر پسر کو از دل و جان پرورد مهر تقي
همچو شير مادرش نان پدر بادا حلال
ماه ايوان ولايت شاه روشندل نقي
آنکه مهرش در دل هر ذره دارد اتصال
شهسوار لشکر دين عسکري آن کز شکوه
زير نعل توسن او توتيا گردد جبال
حضرت ختم ولايت مهدي صاحب زمان
آنکه زو شد صدر خاور رشک ايوان جلال
يا حبيب الله بحق مهر اين روشندلان
کز دعا روز جزا خلقي رهانند از وبال
از کمال و رحمت و احسان، من درمانده را
دستگيري کن که هستم غرقه ي بحر ضلال
سر به زانو مانده ام عمري به فکر نعت تو
قامت خم گشته ام اينک بدين معنيست دال
يک رقم از بحر اوصافت نيارد در قلم
گر فغاني تا ابد نظم سخن بندد خيال
تا زنند از غايت همت ببام قصر دين
پنج نوبت اهل دين بر کوس استغنا دوال
گوش جان دوستانت باد بر نعت و درود
جسم بدخواه و مخالف از فغان و ناله نال
***
در منقبت امام علي بن موسي الرضا عليه التحية والثناء
اي شعله ي چراغ در خانه ات هلال
سياره ات شراره ي شمع صف نعال
سلطان علي موسي کاظم امين وحي
اي مهچه ي لواي تو خورشيد بيزوال
آنجا که سايه ي شجر کبرياي تست
بر گيست ماه عيد که افتاده از نهال
هر کوکبي که از افق طالع تو تافت
بر شرق و غرب حکم کند تا هزار سال
آني که بسته اند براي شکار ملک
بر طبل باز تربيتت خسروان دوال
در دامن تو هر که زند دست اعتصام
لطف تو ملتفت شودش تا دم سؤال
رگ بر تن ضعيف عدو از نهيب تو
پيچيده ز انفعال چو در جوف خامه نال
روشن شود ز پرتو نور يقين جهان
از ذکر، چون چراغ دلت گيرد اشتعال
رمحت ز خون مردمک ديده ي عدو
بر روي فتح و چهره ي نصرت نهاده خال
انفاس مشکبار تو گر بگذرد بچين
از شرم نامه را فگند بر زمين غزال
چون خط استوا خرد شرع پرورت
بيرون نمي نهد قدم از حد اعتدال
تا نامزد بلهو و لعب گشت ماه عيد
در حضرت تو سرزده خورشيد بي زوال
طرخان تست غره ي عيد اين که از شفق
پيچيده بر نشان همايون پرند آل
با شغل آن جهان نفسي از خيال علم
غافل نمي شود دل پاکت زهي خيال
تا روز حشر، حلقه ي زنجير عدل تو
با رشته ي شهور و سنين دارد اتصال
با اتصال سلسله ي عهد دولتت
پيوند روزگار کجا يابد انفصال
در بوستان ز تربيت لطف شاملت
چيند عرق ز چهره ي گلبرگ تر شمال
آندم که آتش غضبت مشتعل بود
بر کوه اگر رسد اثر آن شود ز گال
تير دعاي صبحدمت آورد فرود
از پيشگاه قلعه ي تقدير کوتوال
گلبانگ طاير لب بام تو خلق را
خواند به راه راست چو قد قامت بلال
داري جبلتي که بهمت روان کني
از پيش راه خلق چو ريگ روان جبال
آن قطب ساکني که بمعني عيان شوي
از شرق تا بغرب در آيينه ي خيال
گر کار خود قضا برضايت گذاشتي
نگذاشتي که رخنه کند در دلي ملال
قول تو در امور بود راست همچو فعل
دورست قول مخبر صادق ز احتمال
جز هيأتت که سايه ي نوراني حقست
ديگر هر آنچه هست محالست در خيال
مردم تمام در پي مالند و ذات تو
پيوسته در ملاحظه ي حالت مآل
از حق امانتي که به شاه نجف رسيد
نسلا بنسل کرده بذات تو انتقال
خواهد سعادتت ز خدا هر کجا دليست
اين حرف بر سعادت اهل دلست دال
در قسمت ازل نمک سفره ي تو شد
مصروف رزق آدم و ذريت و عيال
گر يکنظر بسبعه ي سياره افگني
تا بامداد حشر نيفتد درو وبال
آمد ثناي ذات تو در اول ورق
از دفتر سخن چو فغاني گشود فال
تا بر فراز سده ي نه پايه ي سپهر
بنمايد از نقاب شفق ماه نو جمال
هر بامداد عيد که صف مستعد شود
بادا بناي خطبه بنام علي و آل
***
در مدح و منقبت مولاي متقيان علي بن ابيطالب عليه السلام
قسم بخالق بيچون و صدر بدر انام
که بعد سيد کونين حيدرست امام
امام اوست بحکم خدا و قول رسول
که مستحق امامت بود بنص کلام
امام اوست که چون پاي در رکاب آورد
روان بطي لسان هفت سبع کرد تمام
امام اوست که قايم بود بحجت خويش
چراغ عاريت از ديگري نگيرد وام
امام اوست که بخشيد سر بروز مصاف
بدان اميد که بيگانه را برآيد کام
امام اوست که قرص خور از اشارت او
به جاي فرض پسين بازگشت از ره شام
امام اوست که انگشتري بسائل داد
نهاد مهر رضا بر لب و نخورد طعام
امام اوست که داند رموز منطق طير
نه آنکه رهزن مردم شود بدانه و دام
امام اوست که دست بريده کرد درست
نه آنکه دوخت بصد حيله وصله بر اندام
امام اوست که خلق جهان غلام ويند
نه آنکه از هوس افتد به زير بار غلام
توايکه اهل حسد را امام مي داني
گشاي چشم بصيرت اگر نيي سرسام
کدام ازان دو سه در حل مشکلات يکي
بعلم و فضل و هنر داد خصم را الزام
کدام ازان دو سه بيگانه در طريق صواب
نهاده اند بانصاف آشنايي گام
کدام ازان دو سه يکروز در مصاف و نبرد
بقصد دشمن دين برفروخت برق حسام
من آن امام نخواهم که بهر باغ فدک
کند ز ظلم بفرزند مصطفي ابرام
من آن امير نخواهم که آتش افروزد
بر آستانه ي کهف انام و صدر کرام
من آن امام نخواهم که در خلا و ملا
برند تا بابد مردمش بلعنت نام
بگرد خوان مروت چگونه ره يابد
کسي کش آرزوي نفس کرده گرده و خام
قبول عايشه بگذار و بيعت اجماع
چه اعتبار بقول زن و تعصب عام
خسي اگر بگزينند ناکسان از جهل
مطيع او نتوان شد باعتقاد عوام
گل مراد کجا بشکفد ز غنچه ي دل
ترا که بوي محبت نمي رسد بمشام
ميانه ي حق و باطل چگونه فرق کند
مقلدي که نداند حلال را ز حرام
چه خيزد از دوسه نا اهل در علف زاري
يکي گسسته مهار و يکي فگنده لجام
اسير جاه طبيعت کجا خبر دارد
که مبطلات کدامست و واجبات کدام
بمهر شاه که اوقات ازان شريفترست
که ذکر خارجي و ناصبي کنيم مدام
وگرنه توده ي اخگر شود دمي صد بار
ز برق تيغ زبانم سپهر آينه وار
در آن زمان که خلافت به دست ايشان بود
مدار کار شريعت نداشت هيچ نظام
دو روزه مهلت ايام اين سيه بختان
ز اقتضاي قضا بود و گردش ايام
هزار شکر که اين اعتبار بي بنياد
چو عمر کوته دون همتان نداشت دوام
زند معاويه در آتش جهنم سر
چو ذوالفقار علي سر برآورد ز نيام
بمبدعي که مسمي باسم الله است
بنور معرفت ذوالجلال والاکرام
بگوهر صدف کاينات يعني دل
بانبياي کرام و به اولياي عظام
که در حريم دلم داشت بامداد ازل
فروغ روشني مهر اهل بيت مقام
فغاني از ازل آورد مهر حيدر و آل
بخود نساخته از بهر التفات عوام
سفينه ي دلم از مدح شاه پر گهرست
گواه حال بدين علم عالم علام
بطوف کعبه ي اسلام تا چو اهل صفا
کبوتران حريم حرم کنند مقام
شکسته باد دل خارجي چو طره دال
خميده باد قد ناصبي چو حلقه ي لام
***
در مدح حضرت علي بن موسي الرضا عليه التحية والثناء
اي تا به قيامت علم فتح تو قايم
سلطان دو عالم علي موسي کاظم
در ديده و دل نور تجلي تو باقي
بر چهره ي جان لمعه ي ديدار تو دايم
آنرا که دهد لطف تو پروانه ي دولت
هرگز نشود قابض ارواح مزاحم
علمي که بهر کار تو شد رهبر تقدير
در گردش ايام نشد فسخ عزايم
ديباچه نويسان عملخانه ي دين را
از فکر خطا منطق موزون تو عاصم
شد غنچه ي شاخ شجر وادي ايمن
از نطق تو با موسي عمران متکلم
دست تو همان دست بود کز سر قدرت
شد قرص قمر را بگه معجزه قاسم
انفاس روان بخش تو از پرده ي صورت
در سلسله ي امر کشد نقش بهايم
از شمع سراپرده ي قدر تو که آنجا
پروانه ي تو مشتري و مهر ملازم
روشن نشود شمع جهانتاب مه و مهر
هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم
گر حکم تو جاري نشدي بر سر ارکان
با جوهر آتش نشدي آب ملايم
ور لطف تو فردا نزند آب بر آتش
يکتن نجهد از شرر هاويه سالم
آن شب که پي روشني کار دو عالم
شد صاحب معراج دران کوکبه جازم
با نور نبي لمعه ي انوار رخت بود
تا منزل مقصود بهر مرحله عازم
اي نور تو بر سر ضمير همه حاضر
وي ذات تو بر راز نهان همه عالم
در کنه صفات تو که آيينه ي ذاتست
بينش متحير شد و دانش متوهم
ار قدر و شرف منشي هر چار مجلد
در هر ورق اوصاف ترا داشته لازم
از بحر ثنايت قلم از گوهر منظوم
آراست بصد جلوه رخ دفتر ناظم
هرجا که رود بحث ز احکام حقيقت
از غايت تحقيق بود راي تو حاکم
از نور نبي تا حرم کعبه صفا يافت
شمع تو که شد روشن از ديده ي هاشم
از بهر قوام و نسق ملک دو عالم
سلطان خرد عقل ترا ساخت مقوم
در قسمت سي روزه ذريت آدم
کلک تو بود بر روش عدل مقسم
ديد تو وراي نظر و بينش عقلست
با علم لدني چکند فهم معلم
مسند بروايات صحيح تو بخاري
منسوب باسناد همايون تو مسلم
مولاي تو بي زهد و ورع مؤمن و عابد
اعداي تو با علم و عمل مجرم و آثم
آثار ضمير تو و انديشه ي دشمن
آن مهر درخشنده و اين کوکب مظلم
تا رفت گل روي تو در پرده نشد باز
از باغ جهان غنچه ي شادي متبسم
در صف نعال تو فلک بر سر خدمت
از ديده قدم کرده پي رفع جرايم
شاها بجناب تو که تشريف بقا يافت
از سجده ي آن در سر ارباب عمايم
کز شوق گل روي تو پيش از دم فطرت
شد مرغ دلم در چمن جان مترنم
تا لذت ديدار تو دريافت فغاني
از چاشني عيش دو عالم شده صايم
چندانکه کند قاضي حکمت به عدالت
از گردن ارباب گنه رفع مظالم
زنجير در محکمه ي عدل تو بادا
تا روز جزا سلسله ي گردن ظالم
***
در منقبت اميرالمؤنين علي بن ابيطالب عليه السلام
زبان خامه ندارد سر رسوم و رقوم
بجز مناقب ذات مقدس مخدوم
حقيقتي که در اشيا مدام در سيرست
بدان صفت که ازو نيست ذره يي محروم
فروغ شمع هدايت امير وادي نحل
که حل و عقد دو عالم به دست اوست چو موم
محيط علم لدني که ذات اقدس او
رسيد از ره معني بمنتهاي علوم
عنايت نظرش منشأ عقول و نفوس
ارادت قلمش مصدر سپهر و نجوم
چو ذوالفقار دو قسمت نوک خامه ي او
نصيب مؤمن و کافر زهر يکي مقسوم
ز بحر خاطر او هر نفس برون آيد
هزار لؤلؤ منثور و گوهر منظوم
سفينه ي دل او پاک لوح محفوظست
علوم اولي و آخري درو مرقوم
چو نقد علم سپردند در خزانه ي دل
بمهر شاه نجف کرده خازنش مختوم
عبادتي که نه با نشأه ي محبت اوست
بمذهب عقلا هست چون ريا مذموم
هزار بار به يک لفظ او درست شدست
هزار جان تعلق گسسته از حلقوم
به دست همتش اين هيأت ترنج مثال
شمامه ييست هم از بوي خلق او مشموم
چو غنچه جامه ي جان بهر اوقبا کردن
نشان بستر پاکست و دامن معصوم
ز ابر رحمت او حبه ي گهر مرطوب
ز خوان نعمت او پهلوي صدف مشحوم
دوان بمحکمه ي شرع او شود حاضر
اگر روانه کند مهر خود بقيصر روم
کليم نام شبانيست خيل فتحش را
مسيح و خضر بياري و همدمي موسوم
مگر حجاب نماند وگرنه ار در وصف
بصد کتاب نگردد مقام او معلوم
چو شد بلوح دلم خط بندگي مرقوم
من و غلامي اولاد چارده معصوم
زهي امام که پاست نگاه مي دارد
بوقت نيت از انديشه خاطر مأموم
بهر دو گام که طبعت رود بعالم فکر
هزار معني خاصش بود نثار قدوم
مسيح را دم جان پرور تو همدم شد
دميکه برد جذام از طبيعت مجذوم
چنان ز فر هماي تو دهر يافت شرف
که رشک قله قافست آشيانه ي بوم
حباب وار ز بحر وجود اين همه در
بمهر و کين تو موجود گردد و معدوم
بانبيا که اگر قوم پيش زنده شوند
شوند حکم ترا سر بسر بجان محکوم
اگر خطاب کني در زمان فرو ريزد
نگارخانه ي فغفور چين و قيصر روم
در آن زمان که سواران گرم جنگ چو برق
بداغ و نيزه ي الماس گون کنند هجوم
مبارزان چو به ميدان کشند فيل سفيد
به خوشه هاي در آراسته برو خرطوم
دم تو آن کند آنجا که صبح با انجم
حرارت غضبت آنچه بارياض سموم
ز عدل و علم تو عالم چنان گرفت نظام
که سلب شد ز جهان نسبت جهول و ظلوم
ز جانبين بوجهي تصادفست که نيست
ميان ذات تو و عقل کل حصوص وعموم
دل مقدست آن شاه بيت معمورست
که هست معني آفاق وانفسش مفهوم
لطايف قلمت منشيان هفت اقليم
برند دست به دست از براي دفع هموم
طراز حيله ي نظم تو عقل را ملبوس
حلاوت ني کلک تو روح را مطعوم
بتاب يا اسدالله پنجه ي ظالم
که دست ظلم درازست بر سر مظلوم
هزار خنجر زهر آب داده در دلهاست
ازو که کرد جگر گوشه ي ترا مسموم
ز ميوه ي دلت آنکس که آب داشت دريغ
بر مراد برو تلخ باد چون زقوم
رسيد وقت که شمشير آبدار کشي
ز جوي عدل چو باغ ارم کني بروبوم
شود بطالع سعد تو کار دهر چنان
که هيچ دم نبود نحس و هيچ ساعت شوم
اميد هست که اين نقد ناتمام عيار
بسکه ي تو رساند فغاني مرحوم
بصانعي که ز يک قطره چند نوع گهر
کند بتعبيه در بطن جانور منظوم
که تا دلم صدف گوهر خيال شدست
نگفته مدح کس از بهر خلعت و مرسوم
ولي چو لازم شعرست فيض اهل کرم
سزد اگر نشود سلب لازم از ملزوم
هميشه تا که رود بر سر زبان قلم
بيان دايره و بحث نقطه ي موهوم
سفينه ي دلم از مدح شاه پر در باد
بحق چار کتاب مهيمن قيوم
***
در مدح شاه تاج الدين حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ مي گويد سخن
باز وقت آمد که رو پوشيدگان روزگار
هر يکي ديدار بنمايند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن يوسف بدرد پيرهن
چاک پيراهن گشايد غنچه و چين قبا
داغهاي دل نمايد لاله ي خونين کفن
بر سر خاک شهيد عشق گردد ده زبان
غنچه ي سوسن که چون شمعيست نيلي در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستين بر طوطي گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ي شبنم که افتد بر زمين
باد صبح از گل برون آرد برنگ ياسمن
بانگ روح افزاي مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بيت الحزن
خوبي و لطف هوا بنگر که در ارديبهشت
صاف مي سازد دماغ طبع را دردي دن
صبحدم خورشيد از نظاره شد سياره بار
گرمي بازار نسرين بين و جوش نسترن
گلبن از گلهاي رنگين عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهاي سمن
شاخسار از نکهت گل غيرت عطار چين
جويبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ي پروين ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روي دريا موجزن
ارغوان از باد مي شويد به آب گل دهان
در هواي دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقيقت وارث علم نبي
افتخار آل يس شاه تاج الدين حسن
آنکه بي شهد ولاي او دهان طفلرا
نيست آن يارا که آلايد لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ي زهد و ورع
همچنين تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در اداي شکر انعامش نواها بسته اند
طوطيان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستي يکروزه خرج خانقاه خير اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحراي يمن
جذبه يي دارد که گر کفار را خواند بدين
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند يک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
اي خيالت همچو نور علم در مشکوة دل
وي ضميرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بي مثل تو کز درياي عرفان گوهريست
ايزدش پيوسته دارد در پناه خويشتن
از صفا چون کعبه بر روي زمين دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبيح دعاي مرد و زن
التفات ذات محمود تو با اين بينوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باويس قرن
دعوي منصور اگر بودي بدور عدل تو
کي قرين آب و آتش ميشد و دارو رسن
هر که از روي ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستيش مشکل اگر افتد شکن
دين پناها نخل مدحم در خور قدر تو نيست
گرد گلزارت دعايي مي کند اين خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ي عمرت بعنوان بقا پيوسته باد
نقطه ي حرفش مصون بادا ز آسيب فتن
***
ترکيب بند در مدح رستم بيگ بن مقصود بيگ آق قوينلو
آراست روزگار به آيين داد تخت
دولت به بارگاه سعادت نهاد تخت
در باغ سلطنت گل مقصود جلوه کرد
مي خواست از خدا همه وقت اين مراد تخت
اقبال داشت بيم تزلزل بهر زمان
اين بار گو بمان بسر اعتماد تخت
بردند از خجالت اين دولت جوان
شاهان پيش جمله به سوي معاد تخت
جهدي براي والي اين عهد مي نمود
آنکس که داشت بر زبر آب و باد تخت
تا زند بندگان به وجود شهي که او
احيا کند بنيت خير عباد تخت
هر کسي که داشت بيهده در سر خيال ملک
تيغ از سرش نگشت جدا تا نداد تخت
مقصود، ذات بي بدل شهريار بود
اول که بود در نظر اوستاد تخت
شه برفراز تخت سليمان و هر طرف
بر گردن پري بچه ي خانه زاد تخت
ادراک محض جان خرد شاه نوجوان
رستم بهادر آن گهر تاج خسروان
شاهي که زيبد ار کند از لعل ناب تاج
بر تارکش نهاده ز مه آفتاب تاج
از بسکه خسروان بدرش تحفه برده اند
بر هم نهاده خازنش از چند باب تاج
بخشد به يک اشارت ابرو هزار گنج
بر سر چو کج کند ز غلوي شراب تاج
گردن نهد سپند بر آتش که بهر او
افروخت صانع از گهر خانه تاب تاج
اسباب در خزانه ي او جمع گشته است
چندانکه نيست يکسر مو در حساب تاج
وان کز سبک سري رگ گردن بوي نمود
آويخت بر سرش ز دوال رکاب تاج
يکيک بنوک نيزه ربايند پردلان
خصم ار کند بلند ز در خوشاب تاج
زين مي که در پياله ي خصم زبون اوست
در يک نفس بباد دهد چون حباب تاج
آنکس که در خيال عداوت بود بدو
سر را دهد بباد و نبيند به خواب تاج
هر دم هزار گنج نثار زمين اوست
دريا و کان هديه ي تاج و نگين اوست
هست آن گهر به دايره ي آسمان نگين
عالم چو دور خاتم و او در ميان نگين
نبود ز مهر طلعت او مه درست تر
چندانکه مي کنند بنام شهان نگين
مهري که بود نام سليمان باو بلند
در دست اوست پي حسد غير، آن نگين
برداشت نام ظلم بنوعي که دادخواه
حاجت نماندش که نهد بر نشان نگين
روشندلان به ديده برون آورند چست
گر افگند ز دست در آب روان نگين
سازند خسروان همه تعويذ چشم زخم
بر موم اگر نهد بگه امتحان نگين
طبعش گهي که دخل کند در امور ملک
اعيان نهند پيش لبش بر دهان نگين
تا او بگنجخانه ي مقصود مهر زد
پير قضا نهاد بزير زبان نگين
الحق بدور آدم و خاتم کسي بزور
بيرون نبرده است ازين خاندان نگين
نسلا بنسل شاه نشان و کي آمدست
تيغ و نگين فراخور قدروي آمدست
هر جا که برکشيد ز روي دليل تيغ
بر فرق خصم ريخت چو آب سبيل تيغ
در موي در کشيد به رأي درست تير
وز سنگ بگذارند بصبر جميل تيغ
از يک طرف نشاند بجيحون سر سنان
وز يکطرف رساند به درياي نيل تيغ
از پشت گاو و سينه ي ماهيش بر گذشت
چون کرد امتحان بکمرگاه پيل تيغ
حکمش بغايتيست که از بحر دست او
چون آب ميرود بگلوي قتيل تيغ
بر دوستان صادقش آتش گل بهشت
بر دشمنان تيره دلش سلسبيل تيغ
آن را که هست نور هدايت چراغ راه
در راه او گلست چو نار خليل تيغ
هنگام رزم گر بودش حاجت مدد
بندد خدا بشاهپر جبرئيل تيغ
او گرم جنگ و خصم گريزان و برق وار
آتش روان کند ز پيش ميل ميل تيغ
بر عزم کين چو پا بدوال رکاب زد
شد گرم و پنجه در کمر آفتاب زد
اي بسته چون رسول به راه خدا کمر
دارد ز پهلوي تو صفا در صفا کمر
با يوسف آنکه دست کند در ميان ز قدر
پنهان کند ز شرم تو زير قبا کمر
حقا که در ازاي گل ترکش تو نيست
گر در ميان لعل بود کوه تا کمر
طبعت اگر قبول کند تحفه ي کسي
جوزا بياورد بدو دست دعا کمر
پوشد ز التفات تو خاقان چين قبا
بندد باحترام تو خان ختا کمر
لاغر چنان شد از دم تيغت ميان خصم
کافتاد همچو بند گرانش بپا کمر
جلاد ملکت از گهر تاج سرکشان
درهم کشيد همچو ني بوريا کمر
دولت وفا کند بتو پيوسته چون بصدق
بستند چاکران درت در وفا کمر
وقت شراب خوردن و مجلس گرفتنست
بسيار ضرب تيغ نمودي، گشا کمر
اي ساقيان بزم ترا توأمان پري
ترک در سراي تو خورشيد خاوري
بخت آمد و بساحت پاک تو چيد بزم
دولت بر آسمان رفيعت کشيد بزم
بگذار تيغ و جام طلب کن که روزگار
بر روي دل گشاد ترا بي کليد بزم
پر فيضتر ز جام تو گشتي نداشت جام
دلخواه تر ز بزم تو گردون نديد بزم
مقدار يک پياله ي عدلت فلک نداشت
چندانکه دهر چيد بنوروز و عيد بزم
پر گشت شيشه هاي فلک روز عيش تو
از بسکه موج زد ز گلاب و نبيد بزم
تا بنده باد ذات شريفت که شمع وار
تا بر زمين نشست، بگوهر خريد بزم
مي پخت آرزوي تو دوران که سالها
مي ساخت هر دو روز بوضع جديد بزم
اکنون چراغ عيش دهد پرتو مراد
کز تندباد حادثه خوش آرميد بزم
حور بهشت شيفته ي بزم عيش تست
نظاره کن که تا بچه غايت رسيد بزم
بزمت خبر ز عالم تحقيق مي دهد
جام لباب از مي توفيق مي دهد
اي در کفت بموجب حکمت حلال جام
بستان ز دست ساقي صاحب جمال جام
امروز باده خور که گراينست عدل و داد
فردا همت بدست بود بي سؤال جام
جمشيد اگر بدور تو مي بود مي کشيد
هم در ميان مردم صف نعال جام
ور خود خبر ز ساقي بزم تو داشتي
از دست مي گذاشت در آغاز حال جام
بخشيست از کف تو که هر چند مي دهد
مقدار قطره يي نپذيرد زوال جام
ملک از تو شد چنان، که مي از جام زر کشد
رند شرابخواره که بودش سفال جام
خاصيت شراب دهد آب لطف تو
ديگر چه حاجتست بدفع ملال جام
بهر دوام عيش تو دل دفتري گشود
هم در گذار قافيه آمد به فال جام
بزم تو جنتيست که حاضر شود در آن
ميخواره را اگر گذرد در خيال جام
درکش مي شبانه و گلگشت باغ کن
وز گوي چتر روي زمين پر چراغ کن
طالع شد آفتاب سعادت بساز چتر
هنگامه گرم ساخت فلک بر فراز چتر
گر اين بود هدايت و آهنگ جزم اين
عزم تو از عراق برد تا حجاز چتر
هرجا کهص ف کشند سران سپاه تو
سازد عروس فتح ز زلف دراز چتر
دارند روز گشت تو در پيش آفتاب
شاهان روزگار بصد عز و ناز چتر
آنان که گيرد از دمشان مهر و مه فروغ
خواهند از براي تو در هر نماز چتر
مي آرد از پي تو علي رغم مدعي
گردون دوست پرور دشمن گداز چتر
ناز سپهر با تو چه سنجد که بر سرت
افراشت بي نياز کسي، بي نياز چتر
آني که صدره از صف رزم تو يک سوار
از نه فلک نمود به يک ترکتاز چتر
نسبت بگوي چتر تو چون ذره است مهر
گردون که مي برد بنشيب و فراز چتر
اي بوده خسروي ز وجود تو ارجمند
چتر و علم ز پايه ي قدر تو سربلند
منت که برزدي به مقام يقين علم
کردي بلند در صف مردان دين علم
سرزد نهال معدلت از باغ ملک تو
عدلت چو نام گشت بروي زمين علم
ظلمت گرفته بود جهان گرنه عدل شاه
مي زد چو نور صبح برون از کمين علم
آن را که نور شرع دليلست دور نيست
گر بگذراند از فلک هفتمين علم
گرد تکاورت بهواي شکار ملک
برد از ديار بکر به صحراي چين علم
شد نرم چون دوال عنان گردن عدو
چون گشت قامت تو به بالاي زين علم
آن کرد برق تيغ که مهتاب با کتان
دشمن چو بر کشيد به آهنگ کين علم
در ملکت آنکه دست تطاول کند دراز
بيند ز خون خود بسر آستين علم
هر صبح و شام همره خيل دعاي تو
سازد فغاني از نفس آتشين علم
تا دهر هست در کنف سايه ي تو باد
اسباب سلطنت همه پيرايه ي تو باد
***
در منقبت حضرت امام حسين و ائمه اطهار عليهم السلام
روز قيامتست صباح عشور تو
اي تا صباح روز قيامت ظهور تو
اي روشنايي شجر وادي نجف
هر ريگ کربلا شده طوري ز نور تو
اي با خدا گذاشته کار از سر حضور
گشته چراغ ديده ي تو در حضور تو
بر فرق نازکت الف قد خارجي
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
اي طوطي فصيح ادبخانه ي رسول
حيف از اداي منطق و لحن زبور تو
دامن بعزم ملک ابد بر ميان زدي
آه از هواي اين سفر و راه دور تو
حاشا که جمع خورده شراب جهنمي
مستي کنند بهر کباب تنور تو
آن را که گل بخمر سرشتند کي رسيد
فيض از زلال جرعه ي جام طهور تو
در طشت يافتي سر آنشاه تاج و تخت
اي چرخ خاک بر سر تاج سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر بطشت زر
شد طشت زر مرصع ازان دانه ي گهر
هر گل که بر دميد ز هامون کربلا
دارد نشان تازه ي مدفون کربلا
پروانه ي نجات شهيدان محشرست
مهر طلا ببين شده گلگون کربلا
در جستجوي گوهر يکدانه ي نجف
کردم روان دو رود بجيحون کربلا
نيلست هر عشور ببيت الحزن روان
از ديده هاي مردم محزون کربلا
در هر قبيله از قبل خوان اهل بيت
ماتم رسيده يي شده مجنون کربلا
بس فتنه ها که بر سر مروانيان رسيد
وقت طلوع اختر گردون کربلا
بردند داغ فتنه ي آخر زمان بخاک
مرغان زخم خورده ي مفتون کربلا
گرگان پير دامن پيراهن حسين
ناحق زدند در عرق خون کربلا
خونابه ي روان جگر پاره ي رسول
در هر ديار سرزده بيرون کربلا
اين خوان نه اند کيست که پنهان کند کسي
شايد کزين مکابره طوفان کند کسي
اي رفته در قضاي خدا ماجراي تو
غير خدا که مي رسد اندر قضاي تو
اي رفته با دهان و لب تشنه از ميان
آب حيات در قدم جانفزاي تو
بيگانه از خدا و رسولست تا ابد
برگشته اختري که نشد آشناي تو
کردي چو در رضاي خدا و رسول کار
باشد يقين رضاي خدا در رضاي تو
چندين هزار جامه ي اطلس قبا شود
فردا که آورند بمحشر عباي تو
بربسته رخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زيارت حرم کربلاي تو
اي دست برده از يد بيضا در آستين
مفتاح هفت روضه ي جنت عصاي تو
بخشي ز نور سرمه ي ما زاغ روشني
بي ديده را کجا خبر از توتياي تو
ما را که ديده در سر اين شور و شين شد
عزم زيارت حرمت فرض عين شد
آه اين چه ميل داشتن ملک و تاج بود
اين خود چه برفراشتن تخت عاج بود
دردا که رفت در سر کار زمين ري
آن سر که خونبهاي جهانش خراج بود
در جان خارجي زغم گنج کار کرد
زهري که خون پاک امامش علاج بود
دردا که از ملامت سنگين دلان شکست
دلهاي مؤمنان که تنک چون زجاج بود
يا رب ز اقتران کدام اختر سيه
اسلام بي حمايت و دين بيرواج بود
شد در هواي گرم نجف همدم سموم
عودي که اهل بيت نبي را سراج بود
پرورده گشت خون يزيدي بشير سگ
اين خشم و نقص و کينه ازين امتزاج بود
قارون وقت ساخت، سپهر عدو نواز
قوم يزيد را که به خاک احتياج بود
اهل نفاق تخت و زر و تاج يافتند
اصحاب صفه دولت معراج يافتند
حاشا که علم عالم جاهل کند قبول
ذاتي که برترست ز انديشه ي عقول
حاشا که در غبار حوادث نهان شود
آيينه ي قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره کن که چو خار خزان زده
اجزاي خار خفته نهد روي در ذبول
بهر عروج مهچه ي رايات مهدوي
عيسي فراز طاق زبرجد کند نزول
قاضي القضاة محکمه ي آخرالزمان
دارالقضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چارفصل بقانون شرع و دين
اشيا کنند بهر قرار جهان حصول
در چارسوي کون به پروانه ي رسول
يابد قرار لم يصل خارجي وصول
نور دوازده مه تابان يکي شود
گيرد فروغ شمع سراپرده ي رسول
چندان بود محاکمه ي فيل بند شاه
کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه به آيين دور گشت
انشا کنند خطبه بنام چهار و هشت
اي دل ثناي وحدت ذات اله کن
بر حال خويش خيل ملک را گواه کن
از شرح دانه هاي در شاهوار عرش
کلک از عطارد و ورق از مهر و ماه کن
سوي بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبي قدان روضه نشين را گواه کن
اي باقر از کناره ي سجاده ي ورع
نوري فرست و چاره مشتي تباه کن
اي صبح صادق از افق غيب کن طلوع
وز مهر در سر علم پيشگاه کن
خلوتسراي موسي کاظم بديده روب
اين بارگاه را علم از شوق آه کن
سرگشته ي منازل شوقيم اي صبا
بويي ز سبزه زار رضا خضر راه کن
گر دين درست خواهي و اسلام اي صبا
در يوزه از در تقي و بارگاه کن
فال تو سعد اي نقي پاک اعتقاد
از دين علم بر آور و آهنگ جاه کن
اي عسکري بکوکبه ي خسروي دراي
آفاق پر ستاره ز نعل سپاه کن
اي مهدي آفتاب تو در چاه تا بکي
خود را بسوز و خامه و دفتر سياه کن
گلزار اهل بيت چو باغ ارم شکفت
اي عندليب دلشده آهنگ راه کن
***
ترکيب بند در رثاء سلطان يعقوب
چه شد يا رب که خورشيد درخشان بر نمي آيد
قيامت شد مگر کان ماه تابان بر نمي آيد
نمي گردد نمايان اختري از برج زيبايي
فروزان اختري از برج احسان بر نمي آيد
گلي از جويبار زندگاني کس نمي چيند
گياهي از کنار آب حيوان بر نمي آيد
نسيم نا اميدي مي وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمي آيد
چمن پژمرده و گل خشک و بي جان لاله و نرگس
بجز بوي فنا از نخل ارکان بر نمي آيد
هواي جانفزا از هيچ گلشن بر نمي خيزد
غبار هستي از صحراي امکان بر نمي آيد
نباشد آدمي را چاره جز افتادن و مردن
که مي بيند چنين روزي که از جان بر نمي آيد
ز مجلس بر نمي آيد صداي مطرب خوشخوان
نواي عندليب از طرف بستان بر نمي آيد
شراب لاله گون ساقي بجام زر نمي ريزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمي آيد
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بينيد
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بينيد
که گفت اي آتش جانسوز کاين بي اعتدالي کن
ز آب زندگاني ساغر جمشيد خالي کن
چرا اي باد بر هم مي زني درياي هستي را
دگر گر مي توان عالم پر از عقد لآلي کن
چه رستاخيز بود اي باد کاين بي قوتي کردي
تو داني بعد ازين اظهار صنع لايزالي کن
دگر اي ماه از بهر که عالم مي کني روشن
چه بدرست اين نهان شو از نظر چندي هلالي کن
عروس دهر چون اين بي وفايي کرد با مردم
بيارا خويش را و بعد ازين صاحب جمالي کن
سزاي جام فغفوري نيي اي چرخ دون پرور
شراب تلخ داري جمله در جام سفالي کن
ملالي داشتي تا بود شاه عادلت حامي
چو او رفت از ميان انگيز ظلم و بي ملالي کن
بهر روزت يکي در دام مي آرد به صد حيلت
کنون بگذار اين شيري و يکچندي شغالي کن
بسي بيداد کردي اي فلک اما نه زين بدتر
بظلم رفته کس دادي نداد و فکر حالي کن
جهان تاريک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان يعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
براي سايه ي شهزادگان چتر سيه بستند
مگر اقصاي عالم کربلا شد در عزاي شه
که شيران پرده ي دل بر علمهاي سپه بستند
بتخت جم نميگنجيد ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ي عرش مجيدش تکيه گه بستند
تعالي الله زهي مشهد که تا اين بقعه شد پيدا
مغان و عابدان درهاي دير و خانقه بستند
بسي شستند دست از جان که در فوت چنين شاهي
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نميداند فغان زين دشمن جاني
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نميگردند سير از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضي باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگاني بر سکندر زين گنه بستند
بعشق شاه جان دادند يکسر بنده و آزاد
چه پيمان بوده و کاين راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خيل سپه يکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سياره با هم برد
منم يا رب که در خواب آن گل سراب ميبينم؟
چه مي بينم من بيخود مگر در خواب ميبينم
چه نخلست اين که از پيش نماز خلق ميخيزد
چه شمعست اينکه جايش گوشه ي محراب ميبينم
چه ناهمواريست اين، وه که در خيل پريرويان
هزاران گيسوي پرتاب را بي تاب ميبينم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بيرون شد
که گلگشت پريرويان چنين در خواب ميبينم
چنان شمعي کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب ميبينم
مسيحم همدم دل بود و ميمردم چه باشد حال
کنون کاين مشت خون را در کف قصاب ميبينم
درين مجلس که از نو چرخ بي بنياد ميسازد
بجاي باده خون در ساغراحباب ميبينم
بطوفان داد عالم را نم پيراهن يوسف
جهان از گريه ي يعقوب در غرقاب ميبينم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بيکس ماند
علي فرمود مجلس خالي از احباب ميبينم
مسيحا گو بماتم چشمه ي خورشيد را تر کن
خضر گو آب حيوان را بريز و خاک بر سر کن
دل پير و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آيد
جهان پرآه و افغان ناله ي بلبل چه کار آيد
بماتمخانه يي هر خوبرويي موي خود برکند
چرا رويد بنفشه دسته ي سنبل چه کار آيد
بناي عشق درهم شد چه سود از عشق مهرويان
خم زلف سياه و حلقه ي کاکل چه کار آيد
گره شد در گلويم هاي و هوي گريه اي ساقي
دهانم نوحه بست از تنگ مي قلقل چه کار آيد
نمي مانند باقي جزو و کل در عالم فاني
چو باشد اينچنين تعيين جزو و کل چه کار آيد
کجا درمان شود درد اجل پيمانه چون پر شد
چو زور سيل بيش از پيش گردد پل چه کار آيد
سيه پوشد فلک هر شام چند اين اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بي صاحب لجام و جل چه کار آيد
خموش اي عندليب امسال اگر همدرد ياراني
رياحين سر بسر در خاک، اين غلغل چه کار آيد
بهاري اينچنين گريان و عالم در پريشاني
سرود نوحه گو، مطرب درين نوروز سلطاني
کجايي اي فداي جان شيرين جرعه خوارانت
رفيق اين سفر ورد و دعاي هوشيارانت
کجايي اي چو آب زندگاني از ميان رفته
همه تشنه بخون يکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازين آرامگه راندي و از حسرت
بکوه و دشت وحشي و حزين چابک سوارانت
مگر آيد قيامت ورنه تا زين خواب برخيزي
نميماند چراغ ديده ي شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودي
که دل درد آمدي گاهي بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتي و ما چون ذره سرگردان
نه اين بود آفتاب من، قرر بي قرارانت
بسير آن جهان يا رب چه مشکل آشنا ديدي
که شد بيگانه در چشم خدا بين گلعذارانت
گرفتي دامن مقصود و رفتي از ميان بيرون
تو عيش جاودان کردي و در خونابه يارانت
بروي مطرب و ساقي کشيده باده ي باقي
غنودي مست و بي پروا زجان افشان يارانت
تو رفتي از نظر اما نميماند اثر پنهان
حقيقت کار خواهد کرد اگر پيدا اگر پنهان
زهي هم در جواني سوي حق آورده روي خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوي خود
ترا زيبد که عمري با همه کس مهر بنمايي
چو خورشيدت نباشد ميل دل يکذره سوي خود
زهي آيينه ي گيتي که در گيتي چو جام جم
نبيند با وجود سلطنت گرد عدوي خود
که دارد اينچنين علمي که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غايت شور و غلوي خود
در آتش تا قيامت همنشينان از دريغ و حيف
تو با خود در بهشتي همچو گل در رنگ بوي خود
درين عالم کسي به از تو داد عيش و مستي داد؟
در آنجا نيز خواهي همچنان بودن بخوي خود
غبار هستي از دامن چه مشتاقانه افشاندي
بآب زندگي کردي تو الحق شست و شوي خود
تو آن خورشيدوش بودي که با ذرات خوشنودي
همه عالم نکو دانستي از خلق نکوي خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسي هرگز نزد زينگونه سنگي بر سبوي خود
دريغا زود هم با اصل خود پيوست بدر تو
تو در دين بس گران بودي ندانستند قدر تو
که دانستي که در دهر اين ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاري اينچنين موجود خواهد شد
باشک آتشين خواهد بدل شد آب حيوانم
سرود نوحه بر جاي نواي عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون ميداد ميگفتم
نبايد خورد ازين شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تيره شو از آه سرد ما نميداني
که چون آتش کنند از هر کناري دود خواهد شد
زنامقبولي خود دور وحشي شد چنين بهتر
که تا صد سال ديگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خويش مشتاقم امان از کس نميخواهم
چه سود امروز يا فردا که دير و زود خواهد شد
بسوداي جهان تا ميتواني در مرو آسان
که سودش در زيانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چيزي نيست
نپنداري که او را طالع مسعود خواهد شد
زبيداد فلک تا کي زهر آب آتش انگيزي
دعايي کن فغاني عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل يعقوبي جهان پر شد
بناي خطبه ي شاهي بنام بايسنغر شد
الهي نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندين پادشاه نامدار اين يک خلف مانده
بماند سالها تا کينه ي اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسي برگي گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سليماني ده اين شاه پريرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر يک تخته ي تعليم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامي که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ي فتحش چو خواند قاصد از دوران
کليد چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان يک روي و يکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافي در ميان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختي از فولاد بستاند
الهي تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دليلش عقل پير و همدمش بخت جوان بادا
***
ترجيع بند
اي زغيب الغيوب کرده نزول
بسراپرده ي نفوس و عقول
قدسيان را بطاعت تو مدار
عرشيان را بحضرت تو وصول
چارطبع از کمال حکمت تو
اثر و فعل کرده اند قبول
بحر و کانرا زجامعيت تو
نقدهاي خزينه شد محصول
سبزه ها را از اقتضاي قضا
داده يي گه نمو و گاه ذبول
کرده يي زين ميان امين انسان
هم خودش خوانده يي ظلوم و جهول
تا بحديست وحدتت با خلق
که نميگنجد اتحاد و حلول
حيرتي داشتم درين معني
تا رسيد اين بشارتم زرسول
که زروي معيت و نسبت
عرض و جوهر و فروع و اصول
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
چينيي در نگارخانه ي چين
مجلسي ساخت همچو خلد برين
قد رعنا و صورت زيبا
سرو آزاد و لاله و نسرين
عارض دلفريب و حلقه ي زلف
گل سيراب و سنبل پرچين
غنچه هاي دميده ي خندان
لاله هاي شکفته ي رنگين
شکل ليلي و هيأت مجنون
نقش فرهاد و صورت شيرين
آب بيرنگ را بصورت رنگ
داده در ديده ي خرد تزيين
مابه الامتياز اين همه شکل
چون شود طرح لاعلي التعيين
آنچه باقي بود چه خواهد بود
باز کن ديده را و نيک ببين
اين مثل را نمودم اي عارف
تا شود پاک و روشنت که يقين
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
بلبلي ناله يي عجب ميکرد
در چمن بود و گل طلب ميکرد
شام زلف بنفشه را مي ديدي
صبح بر روي گل طرب ميکرد
بنوا آب را گره ميزد
بنفس باد را ادب ميکرد
ناله ميکرد از کرشمه ي گل
گل تبسم بزير لب ميکرد
جلوه ي شاخ ارغوان ميديد
وز دل خونچکان شغب ميکرد
شب نميرست از فغان تا روز
روز فرياد تا بشب ميکرد
غنچه ميديد و تنگدل ميشد
بوي گل ميشنيد و تب ميکرد
باز ميجست نسبت هر يک
همه را پرسش از حسب ميکرد
تا نگويي که بلبل مشتاق
طلب يار بي سبب ميکرد
هر چه در کارگاه امکانست
پره دار جمال جانانست
آفتاب من از دريچه ي نور
ميکند در هزار پرده ظهور
گه شود آتش و سخن گويد
بر فراز درخت ايمن و طور
گه برون آرد از دل آتش
گل سيراب و نرگس مخمور
پرتو آفتاب طلعت اوست
داغ جانسوز عاشق مهجور
در طربخانه هاي هشت بهشت
قصر ياقوت و حشمت فغفور
قدح انگبين و ساغر شير
جام فيروزه و شراب طهور
سر ما و کمند فتنه ي عشق
دست زهاد و عقد طره ي حور
مست و مخمور و خفته و بيدار
عشق و معشوق و ناظر و منظور
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
مبتلايي زعشق داغي داشت
آتشي در دل از چراغي داشت
نوبهاران دلش زخلق گرفت
که چو مجنون هواي راغي داشت
از رياحين و لاله در صحرا
هر طرف نوشکفته باغي داشت
يکدمش غنچه يي حديثي گفت
يکدمش لاله يي اياغي داشت
چون نبودش نواي مرغ چمن
ناله ي کبک و بانگ زاغي داشت
بسته بر عود دل بريشم آه
ميسرود و بخويش لاغي داشت
يافت در جمله رنگ و بوي حبيب
وه چه روشن دل و دماغي داشت
داشت جمعيتي چنان با خود
که زخلق جهان فراغي داشت
يار ميجست از زمين و زمان
وز لب هر کسي سراغي داشت
هرچه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
خيز اي مطرب غزل پرداز
باده در جام ريز و عود بساز
هر لطافت که روي بنمايد
در حضورش چراغ دل بگداز
آمد آن شاخ گل کرشمه کنان
بر سرم با هزار عشوه و ناز
گره از غنچه ي دلم بگشود
مهر برداشت از سفينه ي راز
کاي هواخواه حسن ده روزه
وي طلبگار رنگ و بوي مجاز
زير هر پوست مغز نغزي هست
مغز ميگير و پوست مي انداز
نافه را مشک جوي و گلرا بوي
باغ را حسن و مرغ را آواز
گشته هر دل بدلبري مايل
کرده هر مرغ بر گلي پرواز
چشم يعقوب و جلوه ي يوسف
دل محمود و عقد زلف اياز
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
مي صافي و معاشران ظريف
چمن دلکش و هواي لطيف
هر درخت گلي بوصف گلي
کرده رنگين رساله يي تصنيف
همه را داده دوست جام مراد
که نکردست قطره يي تخفيف
طاق ابروي ساقيان مليح
شادي روي شاهدان حريف
کرده آهنگ پرده ي عشاق
ني لاغر ميان و چنگ نحيف
در سماع از نواي منطق طير
هدهد تاجدار و مور ضعيف
بزمگاهي بدان صفت که خرد
ميشود مست و بيخود از تعريف
مطرب از تار ارغنون طرب
بلبل از پرده ي ثقيل و خفيف
اين نوا ميزنند کز ره عشق
پري و آدمي وضيع و شريف
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
داشتم لعل پاره يي من هست
از کفم ناگهان فتاد و شکست
سودم آن پاره ها بزير قدم
توتيا ساختم بقوت دست
نور خورشيد از دريچه ي صبح
چون بدين خاک تيره در پيوست
ديدم آن ذره هاي نوراني
جملگي گشته آفتاب پرست
يار خورشيد و لعل پاره دليست
که درو غير مهر نقش نبست
تا شود ذره و بمهر رسد
زير سنگ غمش ببايد خست
کي بود کي که بشکنند خمار
جرعه نوشان بامداد الست
که درين صيدگاه شير شکار
زاهوي دام تا بماهي شست
کبک کهسار و مرغ دريا بار
ميزنند اين نوا بلند نه پست
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
باغبان از درخت چند ورق
چيد و در کوره کرد بهر عرق
کوره چون کار خويش کرد تمام
شد لباب پياله يي زمرق
آنچه باقي بماند از آنهمه گل
پاره يي خاک بود بي رونق
عقل در شيشه ماند ازين حيرت
تا کجا رفت آن گل چو شفق
رنگ زرد و بنفش و سيمابي
سبز و گلگون و مشکي و ازرق
همه در نيل عشق يکرنگست
هيچيک را نشد جدا زورق
از من و از تو نام عاريتست
اوست باقي بذات خود صدق
گل چو رو از نقاب غنچه نمود
پرده چون باز شد زروي طبق
از ره علم عين و صدق يقين
گشت چون روز روشنم الحق
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
من و ساقي و يکدو يار نديم
بر در گلشني شديم مقيم
ناگه از بوستان نسيمي خاست
همرهش نکهت بهشت نعيم
کيست آگاه تا بگويد راست
که چه باشد نسيم و چيست شميم
آنکه از بوي گل شود بيخود
چه کند امتياز بوي نسيم
جان نسيمست و معني او يار
زنده دل زان نسيم جسم رميم
چکنم حيرتي عجب دارم
دلي از درد و غصه گشته دو نيم
کو نسيمي زبوستان وصال
تا کنم جان و دل باو تسليم
اي فغاني بدانکه کشف رموز
نشود از تعلم و تعليم
هر کرا جوهريست در فطرت
باز يابد زفکر و طبع سليم
که زر و لعل و لؤلؤي شهوار
گوهر شبچراغ و در يتيم
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
***
غزليات، قطعات، رباعيات
***
غزليات
1
اي سر نامه نام تو عقل گره گشاي را
ذکر تو مطلع غزل طبع سخن سراي را
آينه وار يافته يکنظر از جمال تو
دل که فروغ ميدهد جام جهان نماي را
نسخه ي سحر سامري کاغذ توتيا شود
گر بکرشمه سر دهي نرگس سرمه ساي را
در طلب تو ديده ام کاسه ي آب جغد شد
منکه زمغز استخوان طعمه دهم هماي را
تيغ زبان عارفان گرد گرفت و همچنان
عشق تو جلوه ميدهد خنجر سرزداي را
غايت دستگيري است آنکه چو طاير حرم
بر سر کعبه ره دهي رند برهنه پاي را
من زکجا و حالت صوت و سماع صوفيان
گوش نهاده ام همين زمزمه ي دراي را
کيست فغاني حزين مست سياه نامه يي
تا بزبان عارفان وصف کند خداي را
***
2
اي از لب تو خطبه کلام قديم را
باعث، رسوم شرع تو اميد و بيم را
اول عظيم داشته شأن ترا خداي
وانگاه برفراشته عرش عظيم را
چرخ اثير تا شرف از گوهرت نيافت
درهم نريخت اينهمه در يتيم را
بر شاهراه عقل نهادي چراغ شرع
تا خلق پي برند ره مستقيم را
قول تو هر کجا که دليل آورد فقيه
ديگر مجال بحث نماند حکيم را
دارد چنان دمي که بمعجز فرود برد
شمشير خطبه ي تو عصاي کليم را
روي تو در سلامت خلقست وين سخن
روشن بود چون آينه طبع سليم را
آن دم که فخر داشت بدان سالها مسيح
در گلشن تو گشت کرامت نسيم را
بر حرف زلف و خال، فغاني قلم کشيد
وز دفتر تو خواند الف لام ميم را
***
3
در دل نشانم هر نفس خار تو، در گلزارها
شايد که روزي بردمد شاخ گلي زين خارها
شد خشت کويت لاله گون گلها دميد از خاک و خون
سرها زده اهل جنون هر گوشه بر ديوارها
افگنده چنگ از ضعف تن شوري عجب در انجمن
گويا شرار آه من پيچيده شد بر تارها
اي از تو خوبان تنگدل، گلها زرويت منفعل
بيرون زنقش آب و گل حسن ترا بازارها
کار بتان عشوه گر بازي نمايد سر بسر
آنجا که بر اهل نظر حسنت نمايد کارها
زانروي چون برگ سمن گلهاي نو در انجمن
آب لطافت در سخن با آتش رخسارها
چون از بياض سيمگون نقش خطت آيد برون
سازند تعويذ جنون صورتگران طومارها
از لعلت اي کان نمک عيسي دمانرا يک بيک
پيوسته تسبيح ملک در حلقه ي زنارها
شمعي تو در هر محفلي ناري تو در هر منزلي
يکبار سوزد هر دلي، مسکين فغاني بارها
سوزد فغاني هر نفس از شعله ي داغ هوس
نالان چو بلبل در قفس دارد زگل آزارها
***
4
بترانه ي نديمان نتوان ربود ما را
چو بود غم تو در دل زطرب چه سود ما را
بنما رخ و هماندان که نماند کس بعالم
چه کسيم ما که باشد عدم و وجود ما را
بنويد آب حيوان دل مرده باز ماند
تو زعمر و حسن برخور که هوس غنود ما را
مشکن عيار عاشق بقياس فهم دشمن
بدو نيک ما چه داند که نيازمود ما را
بنظاره ي تو دود از دل عاشقان برامد
چو سپند سوخت اکنون چه غم از حسود ما را
سر فتنه داشت امشب خود ما رقيب و رني
بشراب و ساقي کس طمعي نبود ما را
چو نواي ني فغاني دم جان گداز دارد
که در آتش محبت فگند چو عود ما را
***
5
تازگيي که شد زمي آن رخ همچو لاله را
تازه کند بيکنفس داغ هزار ساله را
کشته ي دير ساله را زنده کند بجرعه يي
چاشنيي که ميدهد مي زلبت پياله را
پيش تو سرو و لاله را جلوه ي نازکي رسد
خيز و بعشوه حلقه کن بر گل تر کلاله را
هر قدمي که مينهي روز شکار بر زمين
سرمه ي ناز ميکشد گرد رهت غزاله را
تا زخط بنفشه گون فتنه ي انجمن شدي
ماه دو هفته گرد رخ دايره بست هاله را
بسکه چو ابر در چمن شب همه شب گريستم
بر گل و سبزه صبحدم جلوه گريست ژاله را
خون هزار بي زبان در دل و ديده شد گره
غنچه بدين شکفتگي گو مگشا رساله را
مرغ چمن بعشوه دل کرده بخون خود سجل
گل بکرشمه ي نهان شسته عيان قباله را
بر شکني چو بنگري سوز فغاني حزين
آه اگر امتحان کند در پيت آه و ناله را
***
6
اي ترا بر سرو و گل در جلوه پنهان رازها
سرو را در سايه ي قد تو در سر نازها
بسکه ميخوانند دلها را بکويت هر نفس
بلبلانرا در گلستانها گرفت آوازها
تا چرا دم زد زرعنايي بدور حسن تو
گل بناخن ميکند از روي چون زر گازها
جانم از تن ميپرد هر دم زشوق روي تو
بر سر آتش بود پروانه را پروازها
گلشن کوي ترا از لطف و احسان باره ييست
بر گرفتاران دل هر گوشه سنگ اندازها
در تماشاي مه رويت فغاني را چو شمع
بر زبان آتشين شبها گره شد رازها
***
7
اي زابروي تو هر سو فتنه در محرابها
فتنه را از چشم جادوي تو در سر خوابها
عارضت آبست و لب آب دگر از تاب مي
من چنين لب تشنه، وه چون بگذرم زين آبها
نگسلم زان جعد مشکين گرچه در چنگ بلا
دارم از دست غمت در رشته ي جان تارها
مطربان بزم عشقت را زسوز عاشقان
گشته آتش باز بر رگهاي جان مضرابها
در حريم دل براي سجده ي ابروي تو
بسته ام هر گوشه از خون جگر محرابها
پيش آن لبهاي ميگون ديده را از اشک سرخ
سر بسر بر خار مژگان بسته شد عنابها
در نميگيرد فسونم با لبت از هيچ باب
در وفا هر چند ميگويم سخن از بابها
اي مه خرگه نشين شبها فغاني در خيال
صحبتي بس گرم دارد با تو در مهتابها
***
8
از عمر بسي نماند ما را
بيش از نفسي نماند ما را
هر سود و زيان که بود ديديم
ديگر هوسي نماند ما را
ماييم و دل رميده از خود
پرواي کسي نماند ما را
گو روي زمين بگيرد آتش
اکنون که خسي نماند ما را
بهر چه درين ديار باشيم
چون ملتسمي نماند ما را
رفتيم چنانکه بر دل کس
گرد فرسي نماند ما را
بس آه زديم چون فغاني
فريادرسي نماند ما را
***
9
زهي حيات ابد از لبت حواله ي ما
دمي وصال تو عمر هزار ساله ي ما
زآب ديده برد سيل خانه ي مردم
رسول اشک چو پيش آورد رساله ي ما
چو با تو زاري احباب در نمگيرد
چه سود از آنکه جهان گيرد آه و ناله ي ما
دمي که بر سر خوان وصال مهمانيم
فلک زرشک بتلخي دهد نواله ي ما
دواي چهره ي زرد از طبيب پرسيدم
بعشوه گفت که يک جرعه از پياله ي ما
چو گفتمش چه گلست اينکه هيچ خارش نيست
شکفته گشت که رخسار همچو لاله ي ما
دريغ و درد فغاني که از نعيم وصال
نواله ي جگر خسته شد حواله ي ما
***
10
شکسته شد دل و شادست جان خسته ي ما
که يار نيست جدا از دل شکسته ي ما
چو روز حشر برآريم سر زخواب اجل
بروي دوست شود باز چشم بسته ي ما
نشست آتش دل چهره برفروز اي شمع
بود که شعله کشد آتش نشسته ي ما
رميد خواب خوش از چشم ما کجاست خيال
که آرميده شود چشم خواب جسته ي ما
گذشت کوکبه ي صبح وصل و منتظريم
که باز جلوه کند طالع خجسته ي ما
هزار دسته ي گل بسته شد بخون جگر
نظر نکرد بگلهاي دسته دسته ي ما
زخاک و خون فغاني هزار لاله دميد
همين بود زرخت باغ تازه رسته ي ما
***
11
دلگيرم از بزم طرب غمخانه يي بايد مرا
من عاشق ديوانه ام ويرانه يي بايد مرا
از دولت عشق و جنون آزادم از قيد خرد
اکنون براي همدمي ديوانه يي بايد مرا
خواهم که افروزم شبي شمع طرب در کنج غم
ليکن زديوان قضا پروانه يي بايد مرا
شايد گزينم حالتي در خواب شيرين اجل
از نرگش عاشق کشي افسانه يي بايد مرا
بي صحبت شيرين لبي تلخست بر من زندگي
از جان بتنگ آمد دلم جانانه يي بايد مرا
بي آن چراغ و چشم دل شبها مقيم گلخنم
شمعي ندارم کز طرب کاشانه يي بايد مرا
همچون فغاني آمدم از کعبه در دير مغان
پيمان شکستم ساقيا پيمانه يي بايد مرا
***
12
کار دل از پهلوي دلدار بگشايد مرا
يار بايد تا گره از کار بگشايد مرا
گر مرا بر دار بندد يار بهر امتحان
کيست کان ساعت بتيغ از دار بگشايد مرا
بسته ي زنجير زلفت شد دل افگار من
زلف بگشا تا دل افگار بگشايد مرا
از سخن گويند ميخيزد سخن، بگشاي لب
تا زبان بسته در گفتار بگشايد مرا
بسکه دلتنگم اگر گويم غم دل با کسي
گريه سيل از ديده ي خونبار بگشايد مرا
بند بندم شد فغاني بسته ي زنجير عشق
خوشدلم زين بندها گر يار بگشايد مرا
***
13
بهر گلشن که بينم مبتلايي رو نهم آنجا
زداغش آتشي افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بينم دردمندي بر سر ره بيخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفاي اين سيه چشمان
غم دل در ميان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بينم صحبت گرم تو با ياران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوي آشنايي از سگ کويت نمي يابم
بصحرا افتم و سر در پي آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچيدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشينم چون فغاني روز جولان بر سر راهت
که هر جا پاي بردارد سمندت رونهم آنجا
***
14
که تنگ دوخت عفي الله قباي تنگ ترا
که داد زيب دگر سرو لاله رنگ ترا
مصوري که جمال تو ديد حيران ماند
چو در خيال درآورد زيب و رنگ ترا
زسنگ ليلي اگر کاسه يي شکست چه شد
جفاکشان همه بر سر زنند سنگ ترا
هزار بار دمي از براي مد نظر
بلوح سينه کشم صورت خدنگ ترا
لطيفه ييست نهان در تکلمت که زناز
بکس نميکند اظهار صلح و جنگ ترا
سخن يکيست برو باغبان و عشوه مده
که دل قبول ندارد گل دو رنگ ترا
دلم که همنفسي کرد با تو اي مطرب
نواي ناله فزون ساخت تار چنگ ترا
نهفت ناله فغاني درون پرده ي دل
چو گل بغنچه نگهداشت نام و ننگ ترا
***
15
شد باز ديده بر رخ نيکوي او مرا
گلها شکفت در چمن کوي او مرا
اي باغبان برو که خدا داد در ازل
سرو سهي ترا، قد دلجوي او مرا
شادم که هر دم از دم ديگر فزونترست
ديوانگي زسلسله ي موي او مرا
رخصت نميدهد بتماشاي ماه نو
ميل نظاره ي خم ابروي او مرا
منهم يکي زگوشه نشينانم اي رفيق
سرگشته کرده نرگس جادوي او مرا
از منت صبا چو فغاني درين چمن
آزاد ساخت نکهت گيسوي او مرا
***
16
درين چمن چه گلي باز شد بمنزل ما
کزان بباد فنا رفت غنچه ي دل ما
نديده روشني ديده ي اميد هنوز
فلک نشاند بيکدم چراغ محفل ما
دگر براي چه نخل اميد بنشانيم
چو گل نکرد نهالي که بود حاصل ما
بخون زلاله رخان پنجه ي که برتابيم؟
که در ميانه عيان نيست دست قاتل ما
قيامتست ملاقات يار غايب خويش
فغان که تا بقيامت بماند مشکل ما
چنان مهي که مقابل بچشم روشن بود
ببين که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغاني سرود نوحه که رفت
ترانه ي طرب و بيغمي زمنزل ما
***
17
منور ساختي اي شمع خوبان محفل ما را
فروغ مطلع خورشيد دادي منزل ما را
چراغ ديده ي دل شد زيمن مقدمت روشن
اثر بين طالع مسعود و بخت مقبل ما را
بآب ديده خواهم متصل اي سايه ي رحمت
که سرو سرکشت مايل شود آب و گل ما را
خلاص از قيد هستي مينمود احبابرا مشکل
گشاد از حلقه ي زلف تو آيد مشکل ما را
دل پر درد دارم اي طبيب عاشقان امشب
قدم چون رنجه کردي گوش کن درد دل ما را
خوش آنساعت که عشق خانه سوز وادي حيرت
بعزم کعبه ي مقصود بندد محمل ما را
فغاني چون گره کردند خوبان سنبل مشکين
بدام آرزو بستند مرغ بسمل ما را
***
18
برون خرام و قدم نه رکاب زرين را
نگارخانه ي چين ساز خانه ي زين را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سيمين را
چو طوطيم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگين را
رهين ديده ي شب زنده دار خويشتنم
که تلخ کرده براي تو خواب شيرين را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتير آه فرود آورند پروين را
صبا چگونه کند پرده داري حرمي
که رازدار ندانند شمع بالين را
هنر فضيلت شخصست و چابکي، آري
بتاج و بهله ي زرين چه فخر شاهين را
سفيد ساختم از گريه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرين را
فغان که آرزوي پايبوس شاه وشي
زدست برد فغاني بيدل و دين را
***
19
واي که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما
مرگ بود نه زندگي، داروي سودمند ما
از دو لبت نصيب ما، ناز و عتاب ميشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامراديست
چيست بيکدو جام مي اينهمه زهرخند ما
عشرت يکزمان ما محنت جاودانه شد
بين که چه کار ميکند طالع ارجمند ما
بر سر دار شعله زد آتش دل، همين بود
پيش بلندهمتان مرتبه ي بلند ما
غمزه ساقي ارچنين کار کند در استخوان
عشق و جنون برآورد دود زبند بند ما
نيست فغاني آنکه دست از تو رها کند دگر
باش که صيد اينچنين کم جهد از کمند ما
***
20
زبسکه داشتي اي گل هميشه خوار مرا
نماند پيش کسان هيچ اعتبار مرا
بسي اميد بدل داشتم چو روي تو ديد
زدست رفت و نيامد بهيچ کار مرا
عجب اگر نروم از ميان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوي تو دل
گهي که لاله دمد از سر مزار مرا
دواي خود زکه جويم که تا تو برگشتي
شدست دشمن جان آنکه بود يار مرا
نه من زسنگ جفاي تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنين ساخت روزگار مرا
بشهر و کوي فغاني کسم نميبايد
که نيست بي مه خود هيچ جا قرار مرا
***
21
عشقت مدام خون جگر ميدهد مرا
دردي نرفته درد دگر ميدهد مرا
صدره بجستجوي تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر ميدهد مرا
داري جواب تلخ و من از غايت اميد
خوش ميکنم دهان که شکر ميدهد مرا
در دل نشانده وعده ي وصلت نهال صبر
اين نخل تازه تا چه ثمر ميدهد مرا
با آفتاب همنفسم ليک آتشست
آبي که از پياله ي زر ميدهد مرا
پروا نميکني و بهر کس که دل دهم
چون بيندم بداغ تو سر ميدهد مرا
اين آه سوزناک فغاني زمان زمان
از روزگار رفته خبر ميدهد مرا
***
22
نظر بغير نباشد اسير بند ترا
بناز کس نکشد دل نيازمند ترا
شکر لبان همه دارند بر کلام تو گوش
چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا
مهي که از کف يوسف عنان حسن ربود
هزار بوسه دهد جلوه ي سمند ترا
نگاه بر کمر لعل و تاج زر نکني
چه احتياج بود همت بلند ترا
کنند دام رهم عاقلان کلاله ي حور
زهي جنون که گذارم خم کمند ترا
ترا رسد که لب از شير شسته مي نوشي
کسي بهانه نيارد گرفت قند ترا
پري باينهمه افسونگري نيارد تاب
که روز بزم بر آتش نهد سپند ترا
بوعده صبر نکرديم و تلخکام شديم
بکش بناز که نشنيده ايم پند ترا
صبا زمجلس گرم تو داستاني گفت
که تن گداخت فغاني دردمند ترا
***
23
بهر سرچشمه کان آرام جان زد خرگهي آنجا
بعشرت با مي و معشوق بنشيند مهي آنجا
نه دل آگه شود کز ديدنش چون ميشود حالم
نه از غيرت توانم ديد با اين آگهي آنجا
که ميداند که چونم ميکشد در خلوت آن بدخو
چو هرگز از عزيزان نيست با من همرهي آنجا
نيازي ميکنم عرض و برون ميآيم از بزمش
نخواهم تا قيامت ساختن ماتمگهي آنجا
در آن نظاره کز هر ذره آتش در جهان افتد
ندارد عاشق بيچاره ياراي رهي آنجا
که ميداند که چون آمد برون از گلشنش عاشق
تمناي بلندي بود و دست کوتهي آنجا
دگر در سايه ي ديوار آن گل از چه رو آرد
فغاني چون ندارد قيمت برگ کهي آنجا
***
24
عرضه مده بدور گل ساغر لاله گون مرا
کزمي و گل نميرسد فايده جز جنون مرا
بود ببوي گلرخي ميل دلم سوي چمن
خاصه که خود نسيم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شير به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زني بسر سنگ ملامت دگر
از همه اي پري مگر يافته يي زبون مرا
شد چو فغانيم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نيلگون مرا
***
25
نه هواي باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو بهر کجا که باشي بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکويت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ي ما نرسيد ابر رحمت
چه اميد خير باشد زچنين سرشت ما را
چو تو کافري نديدم، بفراق رفت عمري
که نبود هيچ در دل هوس کنشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقي درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دو رو چو بر ما رقم بدي زد آخر
بکتاب نيکنامان زچه رو نوشت ما را
تو بدي، مبر فغاني بکسي گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را
***
26
چشم از دو جهان دوخت تماشاي تو ما را
کرد از همه بيزار تمناي تو ما را
اين ديده که ما را بتو سرگرم چنين ساخت
هم سوخته بيند بته پاي تو ما را
رفتي و سراپاي ترا سير نديديم
داغي بجگر ماند زهر جاي تو ما را
تا چند بفردا فگني کار دل ما
جنت ندهد وعده ي فرداي تو ما را
مائيم و تو، ديگر سخن غير چه گوئيم
پرواي کسي نيست زسوداي تو ما را
هر دم چه خراشي دل احباب فغاني
بس کن که سري نيست بغوغاي تو ما را
***
27
صبحست و جلوه داده مستان پياله ها را
روي از نشاط خندان، گلها و لاله ها را
در هر کنار جويي افتاده هاي و هويي
مرغان بلند کرده آهنگ ناله ها را
هر مي که خورده ياري از دست گلعذاري
گلها نثار کرده از شوق ژاله ها را
در حلقه ي محبان از بهر بستن دل
مستانه باز کرده خوبان کلاله ها را
در خون عندليبان خوبان چو غنچه ي گل
نو کرده اند هر يک رنگين قباله ها را
بلبل چرا نگويد اين نکته هاي رنگين
در حسن چون گشاده گلبن رساله ها را
خوش وقت باده نوشان کز غايت کرامت
نوشند آب و بخشند زرين پياله ها را
در شاهراه معني از هر غزل فغاني
دامي دراز کرده مشکين غزاله ها را
***
28
آنم که سر نميکشم از خنجر بلا
دارم زعشق روي تو سر در سر بلا
عشقم اديب و تخته ي تعليم لوح صبر
تن نسخه ي ملامت و دل دفتر بلا
هرگز زيمن سايه ي سنگ پريوشان
خالي نشد خرابه ام از زيور بلا
درمانده است مهره ي عقلم بنرد عشق
از کعبتين چشم تو در ششدر بلا
استاده ام بکشتن و آويختن چو شمع
از هيچ رو نميگذرم از در بلا
چندين چراغ شعله کشيد از شراره ام
آري بتن شدم علم لشکر بلا
دايم بجنگ و عربده، ترخان مجلسم
يعني مدام سرخوشم از ساغر بلا
القصه روزگار بصد رنگم آزمود
در بوته ي محبت و مجمر بلا
سنگ حصار عشق فغاني دل منست
ديوانه ام برامده در کشور بلا
***
29
در طاعت و عشرت بقرارست دل ما
هر جا که رود همره يارست دل ما
ما آينه ي حسن تو آشفته نخواهيم
برخيزد اگر زانکه غبارست دل ما
روزي هدف تير بلايي شود اين دل
ويرانه مگردان که حصارست دل ما
هر پاره ي اين قلب سيه جوهر فرديست
بگذار و مسوزان که بکارست دل ما
در جستن اين طعمه همايان نگرانند
بربند که تعويذ شکارست دل ما
بر حرف دل ما منه انگشت ملامت
اي مدعي انديش که خارست دل ما
دارد نظر همت بسيار عزيزان
هر چند که در دست تو خوارست دل ما
باد از شرف لذت ديدار تو محروم
گر در غم آغوش و کنارست دل ما
از غلغله ي سينه ي پرجوش فغاني
آسوده زگلبانگ هزارست دل ما
***
30
که برفروخت بمي چهره آفتاب مرا
که ساخت تيز بر آتش دل کباب مرا
شبي که مست بکاشانه ام فرود آيد
فرشته رشک برد مجلس شراب مرا
نميشود مژه ام گرم ازان سبب که بناز
گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا
شهي که ميکند از سايه ي هماي گريز
چه التفات کند منزل خراب مرا
برون خرام بپيراهن کتان امشب
که آنچنان اثري نيست ماهتاب مرا
سرم بريد و زد آتش چنانکه محو شدم
نخواست سگ که خورد نيز خون ناب مرا
زمن گذشت و زدشمن پياله خواست دريغ
که تشنه بودم و نخورد از غرور آب مرا
شکسته دل چو فغاني تلخکام شدم
که پشت دست زدي شکر و گلاب مرا
***
31
بسوي من نظر مهر نيست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ي الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پيداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چين ريخت تکيه گاه مرا
فرشته وار زپيش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ي سياه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفاني
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگاني برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره يي تو فغاني که لاف مهر زني
برو که پايه بلند آمده ست ماه مرا
***
32
ساقيا بيدار گردان چشم خواب آلوده را
باده نوش و نقل کن دلهاي خون پالوده را
لاله از حد ميبرد مستي و گل تر دامني
خيز و در جام شراب انداز مشک سوده را
گر گناهي نيست در مستي ثوابي نيز نيست
اجر چنداني نباشد کار نافرموده را
کشتي مي ميبرد از ورطه ي عقلم برون
ورنه آسان چون روم اين راه ناپيموده را
آنچه در گنج دو عالم نيست در ميخانه هست
تا بخواري ننگري اين کهگل فرسوده را
اي صبا بگذر بخاک شوربختان فراق
اين نمک بر دل ميفشان مردم آسوده را
نامه ي درد فغاني قابل تحرير نيست
بهر اين بيت العمل ضايع مگردان دوده را
***
33
آنکه بتيزي زبان نرم کند اديب را
نيست گناه اگر کشد عاشق بي نصيب را
ناله ي مرغ بوستان گريه کي آرد اينقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ي عندليب را
آب حيات کي شود روزي ناکسي چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقيب را
عشق چو پنجه زد بجان تيغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نيست گنه طبيب را
کي دل يوسف حزين يار شود بمصريان
بلکه وفاي ديگران بند بود غريب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ي خطيب را
بزم وصال گرم شد خيز فغاني از ميان
دانه ي دل سپند کن جلوه گه حبيب را
***
34
بد نميآيد هلاک دوستان خوب مرا
ذره يي ميل محابا نيست محبوب مرا
شرم رويش خلق را منع از تماشا ميکند
کس نديدست و نبيند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جايي کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تيغش زدم از من بجان رنجيد و رفت
با وجود آنکه ميدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ي زاغ و روغن شد در فراق
آن مسيحا گو نظر کن صبر ايوب مرا
بيشتر شد از نسيم وصل آشوب دلم
بوي پيراهن بلا گرديد يعقوب مرا
چون فغاني چند حرفي درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
***
35
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هر که ديد بدي گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف ميکده ها ميشود اساس مرا
همينقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هواي همنفسم بود چون ستم ديدم
کنون زسايه ي خود ميشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه يي نشد حاصل
چرا بسينه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشياري
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغاني قياس چاره ي من
چو در دلست تمناي بيقياس مرا
***
36
گر بشمشير جفا پاره کني سينه ي ما
همچنان مهر تو ورزد دل بي کينه ي ما
رقم مهر و مه از سينه ي افلاک رود
نرود نقش خيال تو زآئينه ي ما
قطره يي بودي و دلها همه جوياي تو بود
شبچراغي شده يي باش بگنجينه ي ما
جاي آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کينه ي ديرينه ي ما
يا رب اين نغمه که پرداخت که ابريشم عود
آتش انداخته در خرقه ي پشمينه ي ما
در صف طاعت اگر تيغ کشد غمزه ي تو
خون بجيحون رود از مسجد آدينه ي ما
برنيايد نفس گرم فغاني امروز
در خمارست مگر از مي دوشينه ي ما
***
37
نخواهد گشت خالي ساغر مي شادکامان را
چنين مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگويم از که مينالم
که باشم من که بدنامي رسانم نيکنامان را
شدي خندان و بيرون آمدي ابرو ترش کرده
عجايب چاشنيها ميرساني تلخکامان را
عنان کج کرده مست از هر طرف پيش آمدم شوخي
نميدانم چه انگيزست باز اين کج خرامان را
جمالت هست روز افزون وفا هم بر کمال خود
که هر چيزي بجاي خود نکو باشد تمامان را
اگر اين چاشني در کار دارد آن لب ميگون
سخن چون بگذرد در بزم آن شيرين کلامان را
فغاني از کجا و حالت مستانه در بزمت
بآهي گرم دارد حاليا خيل غلامان را
***
38
دارد زبون بتيغ زبان طعنه گو مرا
بستان بخير اي اجل از دست او مرا
يا رب چه کينه داشت بمن دشمني که او
شد رهنمون بديدن آن کينه جو مرا
از بخت شور و تلخي عمرم خبر نداشت
آن کز خداي خواست بصد آرزو مرا
آيد همان شکست زسنگ ملامتم
دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا
ضايع چنان شدم که گر افتم بگوشه يي
کس ننگرد بنيک و بد از هيچ سو مرا
ديگر حريف رشگ جگرسوز نيستم
منشين بغير يا بکش اي تندخو مرا
گفتم که بر فغاني بيدل مکن جفا
گفتا عجب که باشد ازين گفتگو مرا
***
39
هرگز نظر بکام نيالوده ايم ما
فارغ نشين حسود که آسوده ايم ما
زخم دل شکسته بالماس بسته ايم
بر داغهاي سينه نمک سوده ايم ما
آب حيات در نظر و مهر بر دهان
آئينه در برابر و ننموده ايم ما
يکرو و يکدليم اگر نيک و گر بديم
قلب سيه بحيله نيندوده ايم ما
کمتر زهر کميم و کم از کمتريم هم
بر خود هزار بار نيفزوده ايم ما
خود را چنانکه هست بمردم نموده ايم
هر جا که بوده ايم چنين بوده ايم ما
دم در کشيده ايم فغاني زنيک و بد
در هر فسانه باد نپيموده ايم ما
***
40
اي بر دلم زوعده ي خام تو داغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روي آتشين که بيادت بخاک ماند
چون برگهاي لاله بر اطراف باغها
عيشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب اياغها
يا رب زجيب دامن پيراهن که بود
اين بوي خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوي تو فغاني بديده رفت
چندانکه يافتند نشانش براغها
***
41
چندم خراشي از سخن تلخ سينه را
آزار تا کي اين دل چون آبگينه را
انگيز خار خار دل ريش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرينه را
صبحست و در پياله ميي همچو آفتاب
ساقي بيار باقي نقل شبينه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ايم چه دانيم کينه را
مستانه آمدي بکنار محيط فيض
پر کن فغاني از در مکنون سفينه را
***
42
مدامت چهره گلگون از شراب لاله گون بادا
ترا خوبي و ما را گرمي مهرت فزون بادا
زجامت جرعه يي کز لعل نوشين چاشني گيرد
گرفتاران دل را شعله ي داغ درون بادا
چو بگشايي لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ي من کز دل محزون برون آيد
بگوشت خوشتر از صوت و صداي ارغنون بادا
دلي کز حلقه ي زلف تو آزادي هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ي قيد جنون بادا
نميگويم که دل از خار خار غير خالي کن
همين گويم که خارت از دل غيري برون بادا
بعزم خانه ي چشم فغاني چون قدم ماني
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا
***
43
بسوز اي شمع خوبان عاشق ديوانه ي خود را
مشرف کن بتشريف بقا پروانه ي خود را
تو شمع بزم اغياري و من در آتش غيرت
زبرق آه روشن ميکنم کاشانه ي خود را
سر من در خمارست از مي لعل لبت اي گل
بهر خاري ميفشان جرعه ي پيمانه ي خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهي سلامت سبحه ي صد دانه ي خود را
چنان از باده ي بزم وصالت بيخبر گشتم
که از مستي ندانم باز راه خانه ي خود را
زکنج عافيت تا در ميان مردم افتادم
فراوان ياد کردم گوشه ي ويرانه ي خود را
نيازست و محبت شيوه ي رندان ميخواره
غنيمت دان فغاني شيوه ي رندانه ي خود را
***
44
خدا را صاف کن با ما دل بي کينه ي خود را
مدار از خاکساران در غبار آيينه ي خود را
دلم گنجينه ي رازست و بر لب مهر خاموشي
که پيش غير نگشايم در گنجينه ي خود را
نخواهد غنچه ي بختم شکفت ايشاخ گل بيتو
اگر صد چاک سازم چون گريبان سينه ي خود را
امام شهر اگر کيفيت بزم تو دريابد
زمين تاک سازد مسجد آدينه ي خود را
بيکدم شادماني از بلا آسوده نتوان شد
چو خواهم ياد کرد آخر غم ديرينه ي خود را
دلا امروز اگر خوش حالتي داري غنيمت دان
مبين ناکامي فردا و کام دينه ي خود را
اگر يابد فغاني يکسر مو بويي از مستي
بسوزد در حضورت خرقه ي پشمينه ي خود را
***
45
آه کامشب ديده ام خوابي که ميسوزد مرا
خورده ام جايي مي نابي که ميسوزد مرا
ميتپد در خون دل بي صبر و يادم ميدهد
هر دم از گلگشت مهتابي که ميسوزد مرا
صحبت گرمي که دارد سر گرانم همچو شمع
ديده ام زان ترک آدابي که ميسوزد مرا
آه از آن جادو که چون ميآورد لب در فسون
نکته يي ميگويد از بابي که ميسوزد مرا
تشنه بودم بر لب آب و نخوردم جرعه يي
دارم اکنون در جگر تابي که ميسوزد مرا
از کجا برخاستي امروز سرو من که باز
دارد آنروي چو گل آبي که ميسوزد مرا
در نماز عاشقي شبها فغاني تا بروز
حالتي دارد بمحرابي که ميسوزد مرا
***
46
بر دل فزود خال تو داغي دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغي دگر مرا
هر جام مي که در نظرم ميدهي بغير
داغيست تازه بر سر داغي دگر مرا
ايندم که بي رقيب روي گيرمت عنان
زين خوبتر کجاست فراغي دگر مرا
هر روز بهر دفع غم از خانه همدمي
بيرون برد بگلشن و باغي دگر مرا
اما بجز نويد وصالت عجب که کس
از ره برد بلابه و لاغي دگر مرا
داغم از آن گلست فغاني درين چمن
کي دل کشد بلاله و راغي دگر مرا
***
47
خراش سينه شد امروز عيش دينه ي ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگينه ي ما
ستاره تيره و طالع ضعيف و بخت زبون
بقرنها نتوان يافتن قرينه ي ما
شکست گرمي بازار گنبد مينا
چو آفتاب تو پيدا شد از مدينه ي ما
تو دور ميروي از راه ورنه نزديکست
رهي بسوي تو باز از شکاف سينه ي ما
زحال خويش نگردد چنانکه نقش نگين
در آب و آتش اگر افگني سفينه ي ما
چه جاي جام جم اکنون که عشق شد ساقي
زلال خضر بود جرعه ي کمينه ي ما
تو دوست باش فغاني و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکينه ي ما
***
48
زهي سرسبزي از سرو بلندت تاج شاهي را
فروغ از لمعه ي مهر رخت شمع الهي را
زشوق لاله ي روي تو دارم آتشي در دل
که تا روز جزا داغش نيندازد سياهي را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
دل آشفته هم ميداد اول اين گواهي را
چه شد وه کز فغان و گريه هرگز نيست آرامم
قراري هست آخر بکرماني مرغ و ماهي را
سحرگه چون غم روز جدايي در دلم افتد
بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهي را
رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه ميدارد
سرشک ارغواني گل بود رخسار کاهي را
چه عذر مقدمت خواهد فغاني چون شوي حاضر
که بندد حيرت حسنت زبان عذرخواهي را
***
49
آزاد تر از بلبل باغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح ديده کشيده
فارغ زصراحي و اياغست دل ما
بي مرغ کباب و مي چون چشم کبوتر
افروخته چون ديده ي زاغست دل ما
آسوده زآب خضر و ساغر جمشيد
در روغن خود تازه دماغست دل ما
تا مغز قلم سوخته در تجربه ي عشق
بر سوختگان مرهم داغست دل ما
آتش صفتانيم که در خانقه و دير
هر جا که نشينيم چراغست دل ما
بندد گره نافه زلخت جگر خويش
دريوزه کن لاله ي راغست دل ما
از قهقهه ي کبک و دم و دلکش قمري
در ساخته با بانگ کلاغست دل ما
گرديده کباب از دم جانسوز، فغاني
در ميکده بي لابه و لاغست دل ما
***
50
مستانه برون تاخته يي توسن کين را
بتخانه ي چين ساخته يي خانه ي زين را
گر صيدکنان ناوک مژگان بگشايي
چشم تو گرفتار کند آهوي چين را
روزي که نهم رخ بنشان کف پايت
از سر بنهم سلطنت روي زمين را
ميل خم ابروي تو اي مردم ديده
سرگشته کند زاهد محراب نشين را
سازد مه رخسار تو آيينه ي مقصود
آندل که طلبکار بود نور يقين را
در چنگ غمت کم نکنم ناله که آخر
سر رشته بجايي کشد اين صوت حزين را
قومي همه خورشيد پرستند فغاني
آن ماه پريچهره ي خورشيد جبين را
***
51
روزي که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
هر يک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زيم که هر نفس آن لعل آتشين
مي سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
يا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
يک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتويش بهر انجمن جدا
داميست جعد پرشکنت کز فريب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا
گر خون ز داغ هجر تو گريد غريب نيست
آواره يي که بهر تو شد از وطن جدا
در بيستون ز صورت شيرين جدا شود
هر پاره يي که شد ز دل کوهکن جدا
در مصر جان ز گريه ي کنعانيان هنوز
يوسف جداست غرقه بخون پيرهن جدا
از گرد خانه ي تو فغاني جدا نشد
بلبل کجا شود ز حريم چمن جدا
***
52
دلا تا کي هواي گشت باغ و مي شود ما را
کمند زلف ساقي دام ره تا کي شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ي ساقي سيمين تن
که ميل قول صوفي و سماع ني شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصير عمل سوزد
وبال عمر تا کي نعره ي ياحي شود ما را
لبت فال مرادي بهر ما هرگز نخواهد زد
تمام عمر اگر در سحر و افسون طي شود ما را
فلک هر روز بر ما عيب ديگر مي کند ظاهر
بيا تا زير پا اين نقش باطل پي شود ما را
ز گلشن مي رسي مي خورده اي گل گر دروغست اين
غنيم آن رنگ آل و عارض پرخوي شود ما را
فغاني عشق چون آتش به مغز استخوانم زد
چه تسکين دل از باغ و بهار و مي شود ما را
***
53
خيز و چراغ صبح کن ماه تمام خويش را
ساغر آفتاب ده تشنه ي جام خويش را
خال نهاده پيش لب زلف کشيده گرد رخ
کرده بلاي عقل و دين دانه و دام خويش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگي کرده مقام خويش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام ديده ام
سجده ي شکر مي کنم اختر بام خويش را
سنگ جفا چه مي زني بر دگران ز نازکي
بر سر ما حواله کن رحمت عام خويش را
ايکه مدام مي کشي مي بخيال لعل او
شاد نشين و شکر گو عيش مدام خويش را
سوزدم اگر کسي دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خويش را
مي گذري و مي کني ناز و عتاب زير لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خويش را
بيتو فغاني حزين کرد مزيد آه دل
ناله ي صبحگاهي و گريه ي شام خويش را
***
54
در مستان زدم تا حال هشياران شود پيدا
نهفتم قدر خود تا قيمت ياران شود پيدا
فلک اي کاش بردارد ز روي کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس ميخواران شود پيدا
ز سيل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستي
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پيدا
هواي ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر يک زين هواداران شود پيدا
اگر معشوق نگشايد گره از گوشه ي ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پيدا
بدور چشم مستت باده مي نوشند و مي ترسم
که ناگه فتنه يي در بزم ميخواران شود پيدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست اين
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پيدا
فغاني باده پنهان خور که حق از غايت رحمت
نمي خواهد که کردار گنهکاران شود پيدا
***
55
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و ياري ماند داغي در جگر ما را
اگر چه مي رويم از دست شوخي زين ديار اما
همين حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که ياران با کسي ديگر نپيونديم
که دوران مي کند آخر جدا از يکدگر ما را
نه ما داريم اين سرگشتگي از گردش گردون
بتان دارند زينسان کوبکو و در بدر ما را
فغاني اشک ريزان از سر کوي بتان مگذر
که بس بي آبرويي مي رسد زين رهگذر ما را
***
56
دگرم ز روي ساقي چه گلي شکفت امشب
دل بيقرار در خون بچه روز خفت امشب
بتبسم نهاني که زدي به گريه ي من
مژه ي خيال بازم چه گهر که سفت امشب
ز ميان همنشينان چه روي بخشم بيرون
چو بهيچ باب عاشق سخني نگفت امشب
به ترانه ي جدايي همه را به خون کشيدي
دل بيخبر چه داند که چه مي شنفت امشب
نکند نظر فغاني که گلي و گلشني هست
ز هواي خاک پايي که بديده رفت امشب
***
57
دهي حيات ابد اين دم از تو نيست عجب
به يک کرشمه کشي اين هم از تو نيست عجب
ز من که سوخته ام عيش و خرمي عجبست
تو شادزي که دل خرم از تو نيست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده يي
يکي اگر بنهي مرهم از تو نيست عجب
دگر ز خون شهيدان عشق طوفانست
چنين هزار درين عالم از تو نيست عجب
چنين که در خم زنار مي کشي دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نيست عجب
مدام مست شراب غروري اي خواجه
اگر ز دست دهي خاتم از تو نيست عجب
بر آر ناله فغاني و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته يي ماتم از تو نيست عجب
***
58
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زين آتش که دارم در جگر امشب
برا از قيد تن اي جان اگر آسودگي خواهي
تو هم اين جامه ي ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستي خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پايش همچو پروانه
ز مجلس اي رقيب اين شمع را بيرون مبر امشب
نمي آيد برون اينک فغاني از سر کويش
همانا از جهان ديگرش شد آبخور امشب
***
59
دل از نظاره ي آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ي پروين و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ي بوس و کنارم نيست
گلم در خوابگاه و خار در پيراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سيل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گويا سوزنست امشب
گل افشاني چشمم بين که بازاز گريه ي شادي
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق ديدارست در آتش
نه مشت پاره ي الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خويشم، مبادا بنگرد چشمي
ز بخت نيم بيدار آنچه در دست منست امشب
فغاني قصه کوته ساز تا روشن نگرداني
که با ديوانه مهتابي مقيم گلخنست امشب
***
60
منم اي شمع دل رفته و جان آمده بر لب
شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب
شب وصلت که دران پرده کند عقل گراني
من و افسانه ي لعلت که فسونيست مجرب
من و خورشيد جمالت چکنم ماه وشانرا
که بانوار تجلي نرسد پرتو کوکب
نرود از نظرم نقش خط و خال تو هرگز
که سواد نظر من شده زين هر دو مرکب
نبود عشوه گريهاي تو در فهم معلم
که کسي اين همه منصوبه نياموخت بمکتب
بصد اميد فگندم به سر راه تو خود را
چکنم گر نگذاري که ببوسم سم مرکب
اگر امروز دگر جرعه ي وصلم نرساني
نرسانم من مخمور در اين واقعه تا شب
مي عشق تو حرامست بر آن سفله که هرگز
نکشد ساغر دردي و کند دعوي مشرب
صفت گرمي عشقت من سودا زده دانم
که کسي چون من سودا زده نگداخت درين تب
بنياز شب و آه سحري يار نگردي
چکند با تو فغاني جگر سوخته يا رب
***
61
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوي من جاي کسي تنگ نبودست
يوسف که از او آن همه خونابه کشيدند
عاشق کش و بيباک بدين رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عيشم مي گلرنگ نبودست
اين نيز صفاييست که از همدمي ما
در آينه ي همنفسان زنگ نبودست
زنهار که يکباره چنين پرده مينداز
زانرو که دل آدمي از سنگ نبودست
من کشته ي خوي تو که چون تيغ فگندي
گويا بکست هيچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و يعقوب ز يوسف
در هيچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنياست بعقبي
اين باديه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغاني که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز ني و چنگ نبودست
***
62
يار را چون هوس صحبت درويشانست
گر قدم رنجه کند دولت درويشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ي عيش و گل عشرت درويشانست
پاي بر چشم فقيران نه و انديشه مکن
کاين عنايت سبب حرمت درويشانست
مي رسد نعمت وصل تو باقبال خيال
هم خيالت که ولينعمت درويشانست
رخ متاب از من درويش که سلطاني حسن
از صفاي نظر و همت درويشانست
غير ازين قوم که آيينه ي احوال همند
کيست کورا خبر از حالت درويشانست
گرچه صد نامه سيه کرد فغاني ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درويشانست
***
63
بهار و لاله ما بي گل و پياله گذشت
پياله يي نکشيديم و دور لاله گذشت
نيافت در گره غنچه ي دلم سببي
صبا که در چمن گل به صد رساله گذشت
غريق بحر اميدم که در سفينه ي نوح
به يک لطيفه بلاي هزار ساله گذشت
شراب عشق تو ما را حواله ي ازليست
بيار جام که نتوان ازين حواله گذشت
توان گذشت ز قيد گل و بهار ولي
نمي توانم از آن عنبرين کلاله گذشت
ز گريه گلشن عيشم چو کشت ويرانست
که چند سال بر او سيلهاي ژاله گذشت
چو عندليب غزلخوان در آرزوي گلي
تمام عمر فغاني به آه و ناله گذشت
***
64
گل گل رخت ز ديده ي نمناک من شکفت
گلزار حسنت از نظر پاک من شکفت
خون مي چکد ز داغ دل لاله در چمن
گويا همين دم از جگر چاک من شکفت
هر گل که نقشبند جمال تو نقش بست
در جويبار ديده ي نمناک من شکفت
بر روزگار کشته ي هجر تو خون گريست
هر لاله يي که صبحدم از خاک من شکفت
رويش که نوگليست فغاني ز باغ حسن
بهر جلاي ديده ي ادراک من شکفت
***
65
دوش جان زندگي از چشمه ي حيوان تو داشت
ديده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
دل بسي چاشني ازچشمه ي نوش تو گرفت
ديده چندين نمک از پسته ي خندان تو داشت
روزگار دل ديوانه برآشفت که دوش
کار با سلسله ي زلف پريشان تو داشت
عشق مي خواست که رسوا کند اي خرقه ي تر
دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
ملک دل خرم و آراسته بي شرکت غير
شد به قربان خيال تو که فرمان تو داشت
از گل عشق فراهم نشود غنچه ي دل
وين گشاديست که از چاک گريبان تو داشت
بلبلي صبح فغاني غزلي خواند غريب
گريه آورد مگر نسخه ي ديوان تو داشت
***
66
گل خود روي مرا بوي بني آدم نيست
آنچه من مي طلبم در چمن عالم نيست
عيبم اين است که دستم ز زر و سيم تهيست
ورنه از تحفه ي دردم سر مويي کم نيست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نيز نباشم غم نيست
بر خراش دل آزرده ي من ساغر عيش
آبگينه ست اگر دست دهد مرهم نيست
چون گشايد ز سر رشته ي اميد گره؟
هر که در سلسله ي مهر و وفا محکم نيست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلي خوش که درين ماتم نيست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام اين زنده دلان تازه همين يکدم نيست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کني ملزم نيست
از فلک نيست فغاني طمع خاطر شاد
در چنين منزل ويران که دلي خرم نيست
***
67
باز آن رخ شکفته عرقناک بهر چيست
وان زلف تاب داده بپيچاک بهر چيست
مگذار زنده هر که نخواهي، ترا چه غم
چشم سياه و غمزه ي بيباک بهر چيست
مردم ز رشک غير زبانم چه مي دهي
زهرم چو کارگر شده ترياک بهر چيست
رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند
چون گل شکفت منت خاشاک بهر چيست
داري هنوز دوش و کنار فرشته جاي
همدوشيت بمردم ناپاک بهر چيست
گشتم خراب و هيچ ندانم که سال و ماه
خاصيت عناصر و افلاک بهر چيست
خود را بکش که نيست فغاني مراد دل
بنگر که چند همچو تو در خاک بهر چيست
***
68
هرگز به ازين پسر نبودست
نازکتر ازين بشر نبودست
از عمر چه کام ديده باشد
دستي که در آن کمر نبودست
بس وحشي و شرم روست پيداست
کز خانه رهش بدر نبودست
دانست غمم بيک اشارت
معشوق بدين نظر نبودست
چون ماند معلمش همانا
کز حسن ويش خبر نبودست
از ديدن عاشقان چه رنجد
گر خود سخني دگر نبودست
در عشق شکرلبان فغاني
کس از تو خرابتر نبودست
***
69
گواه حال مستي بمکتب چشم پر خوابت
فروغ مجلس مي گشت نور طاق محرابت
چه شيرينيست در نازت که در هر کوچه شيريني
بدندان لب گزد هر دم ز شوق شکر نابت
چنان مستم که شمع از شخص و شخص از سايه نشناسم
اگر ناگه دچار افتم شبي در گشت مهتابت
مدامت وقت خوش باد اي حديثت نقل هر مجلس
که روز از روز خوشتر مي شود بادام و عنابت
شرابت در سر و معشوق در بر خواب در ديده
خيالست اينکه مي گويم که آيد ياد احبابت
چه درگيرد به اين يکمشت خون سوداي من با تو
که چون من مشتري بسيار دارد لعل سيرابت
فغاني عشق صيد لاغر و فربه نمي داند
به تيغ تيز گردن نه که خونريزست قصابت
***
70
پيش تو ناز سروسهي جز نياز چيست
جايي که قامت تو بود سرو ناز چيست
بهر چه دامن از من افتاده مي کشي
يا رب چه کرده ام سبب احتراز چيست
تا دل بدام حلقه ي زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چيست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسير عشق
تابان ز رويش اينهمه نور نماز چيست
ناز و نياز عاشق و معشوق چون يکيست
در حيرتم که فايده ي امتياز چيست
گر صورت جميل ندارد حقيقتي
چندين فسانه در پي عشق مجاز چيست
تا چند برق آه، فغاني و اشک گرم
کام دلت ازين همه سوز و گداز چيست
***
71
غريب کوي تو بي ناله ي حزين ننشست
نداشت صحبت و با هيچ همنشين ننشست
نه مرغ بر سر من مور نيز خانه گرفت
کسي به راه بت خويش بيش ازين ننشست
چه غم ز دامن آلوده ي منست ترا
که گرد غير به دامان و آستين ننشست
ز خاک کشته ي زهر فراق سبزه دميد
هنوز يکسر مويت بر انگبين ننشست
گل مراد ز روي تو شمع مجلس چيد
که تا نخاست ازو شعله بر زمين ننشست
هزار زهره جبين رام تازيانه ي تست
بدين ظهور بلند اختري بزين ننشست
خراب آن دو لب لعل يار خويشتنم
که هرگز او ز حيا با بتان چين ننشست
خوش آن حريف که هر چند درد درد کشيد
گره به گوشه ي ابرو نزد غمين ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که يکرهش عرق از شرم بر جبين ننشست
به دامن تو چه زيباست قطره هاي شراب
به برگ لاله و گل شبنم اين چنين ننشست
براي صبح وصالت فغاني مهجور
شبي نرفت که تا روز در کمين ننشست
***
72
آنکه از لوح جفا نوک قلم باز گرفت
زين دعا گوي چرا لطف و کرم باز گرفت
مژده ي مهر و وفا مي دهم يار مدام
خود نديدم که دمي جور و ستم باز گرفت
حال آن خسته چه باشد که طبيبش بعلاج
خواست صدره بنهد پيش، قدم باز گرفت
من همانروز ببستم نظر از آب حيات
که فلک درد مي از ساغر جم باز گرفت
در بيابان مکافات يکي ده بدرود
هر که يک دانه ز مرغان حرم باز گرفت
مي رسد گل که کند صد طبق لعل نثار
گر بهار از قدم سبزه درم باز گرفت
قلم شوق فغاني ورقت کرد سياه
چند روزي که ازين صفحه قلم باز گرفت
***
73
خرام سر و تو جان را حيات دمبدمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
خوشم بنقش جمالت که در صحيفه ي حسن
مراد از قلم آفرينش اين رقمست
بغير آن رخ چون گل که تا ابد باقيست
نظر به هر چه درين باغ مي کنم عدمست
يکي هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ي صنع، اين چه شيوه ي قلمست
به ماه روي تو اين آزرو که من دارم
هزار سال اگر بينمت هنوز کمست
بناز بر مگذر از دعاي اهل نياز
که جلوه ي گل و سرو از نسيم صبحدمست
بزخم تير جفا از حريم حرمت تو
برون نرفت فغاني که صيد اين حرمست
***
74
قد تو نهاليست که آتش ثمر اوست
ديوانه ي آن باديه ام کاين شجر اوست
آراسته باد اين چمن حسن که هر روز
فيض نوام از لاله و ريحان تر اوست
زلفت گرهي بست بهر قطره ي خونم
فرياد ازان خوشه که اين دانه بر اوست
زانروز که از دست صنم توبه شکستم
سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
هم قوت دل بخشد و هم روشني چشم
آن گوهر سيراب که زيب کمر اوست
في الجمله ازان قطره که يکذره وجودست
ميلش بهوا داري و جذب شکر اوست
امروز اگر گريه گره کرد فغاني
بسيار ازين آبله ها در جگر اوست
***
75
آبي که بسته اند بدلها دهان تست
نقدي که آن بدست نيايد ميان تست
آتش زند به دامن دلها هزار بار
اين خال نيلگون که به کنج دهان تست
چندانکه روز مي گذرد مي شود زياد
اين تازگي و لطف که در گلستان تست
يکذره ي تو بي حرکت نيست يکزمان
وه زين هوا که در سر سرو روان تست
بخت بلند سايه بهر کس نيفگند
اين فيض عام خاصه ي نخل جوان تست
ما محرمان راز تو اي ترک نيستيم
ورنه هزار گونه سخن بر زبان تست
پر کرد روزگار بالماس پاره ها
آن رخنه ها که در جگرم از سنان تست
همرنگ خون غبار فغاني رود بباد
زانرو که در هواي رخ ارغوان تست
***
76
باران و موج آب و مي و روز عشرتست
از هر طرف که مي نگرم دام صحبتست
بوي بهار مژده ي فردوس مي دهد
وين خوبي هوا اثر لطف رحمتست
آمد براي عشرت اين فصل در جهان
آدم که سايه پرور بستان جنتست
خواهي نظر بلاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در ميان سخن رنگ وحدتست
عمري چنين شريف و هوايي چنين لطيف
بيدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
اين يک نفس که بوي گلي مي توان شنيد
بيرون مرو ز باغ که فرصت غنيمتست
دهر آنچنان که قاعده ي اوست مي رود
اينجا چه احتياج به قانون حکمتست
شايد که پرتوي فگند بر شکسته يي
آنراکه در سراچه ي دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغاني کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشايد چه منتست
***
77
طبيبم ديد و درمانم ندانست
دواي درد پنهانم ندانست
بوصلم مژده داد اخترشناسي
وليکن آفت جانم ندانست
چه آتش بود رو آورد در من
که دامان و گريبانم ندانست
که مي گويد که حاسد چون ترا ديد
بران لب جاي دندانم ندانست
چه از آن بوي خوش کامشب صبا داشت
چو راه بيت احزانم ندانست
تو مي گويي که عاشق ديد مستم
بمرد و چاک دامانم ندانست
فغاني مست بود آن شوخ امشب
سخنهاي پريشانم ندانست
***
78
چشمت ز حال ما چو نظر باز مي گرفت
اين شيوه کاشکي هم از آغاز مي گرفت
دل از بهانه ي تو زبون شد، چنين بود
چون يا نکته دان سخن ساز مي گرفت
فرياد کس نمي شنوي ور نه آه من
مي شد چنان بلند که آواز مي گرفت
عشقت نهان نماند و ملامت شدم دريغ
آن صبر کو که پرده به صد راز مي گرفت
بسيار پشت دست گزيد از خيال خام
آن کو نديده سبب ترا گاز مي گرفت
چون آبگينه در دل عاشق شکست خورد
جامي که با تو خانه برانداز مي گرفت
نه تلخ باده يي تو فغاني که آن حريف
شکر ز دست غير به صد ناز مي گرفت
***
79
خوش آن دميد که در دام روزگار نسوخت
نيامد از عدم اينجا و زار زار نسوخت
کدام تنگدل از باده گرم گشت شبي
که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
که دل به وعده ي شيرين لبي مقيد ساخت
که تا به روز قيامت در انتظار نسوخت
چراغ عيش نيفروخت در سراچه ي دل
کسي که پيش تو خود را هزار بار نسوخت
شرار دل نه مرا ذره ذره سوزد و بس
درون کيست که صد بار ازين شرار نسوخت
درين محيط نديدم دري که در طلبش
هزار طالب سرگشته در کنار نسوخت
هزار نخل جوان زير خاک رفت و هنوز
جهان براي يکي بر سر مزار نسوخت
نه دوست بود که غمگين نگشت در غم دوست
نه يار بود که جانش براي يار نسوخت
مخور شراب فغانيو اشک گرم مريز
خمش که بهر دماغت فگار نسوخت
***
80
شب ديده ام مشاهده ي آن جمال داشت
هرچند گريه کرد و ليکن وصال داشت
از نازکي نداشت تنش طاقت نظر
حيران آن گلم که چه نازک نهال داشت
رخ بر فروز بر همه کس تا ابد بتاب
کاين حسن بر کمال نخواهد زوال داشت
شد از سعادت تو بدانسان که خواستم
سياره ي مراد که چندين وبال داشت
بند زبان ما گره ابروي تو شد
ورنه چه مي شدي دل ما صد خيال داشت
گريان فغاني از تو همين نوبهار نيست
اين کهنه ماتميست که هر ماه و سال داشت
***
81
تويي مراد دو عالم خرد همين دانست
کسي که ديد خدا در ميان چنين دانست
خطا نگر که بيکدم هزار شيشه ي دل
شکست زاهد و خود را درست درين دانست
هر آنکه دست به دست گره گشايي داد
کليد گنج سعادت در آستين دانست
به پايه ي شرف آن رند حق شناس رسيد
که ريگ باديه را لعل آتشين دانست
چنان کرشمه ي ساقي ربود عاشق را
که درکشيد مي تلخ و انگبين دانست
ز برق حادثه آتش بخرمنش نرسيد
غني که قدر گدايان خوشه چين دانست
سزد که مهر سليمان باهرمن بخشد
هر آنکه نيک و بد کار از نگين دانست
چه خاک در نظر همتش چه آب حيات
کسي که شيوه ي رندان ره نشين داشت
قبول داشت فغاني که مقبلش خواندي
تو طعنه کردي و آن ساده آفرين دانست
***
82
وقت گلم تمام به آه و فغان گذشت
چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت
زين انجمن چه ديد که بيرون نمي رود
ديوانه يي که از سر کون و مکان گذشت
سهلست اگر کنند ز جامي مضايقه
با دل شکسته يي که تواند ز جان گذشت
بر باد بودي ار نشدي صرف گلرخان
اين عمر بي بدل که چو آب روان گذشت
فکر کفن کنيد که آن ترک تندخو
تيغي چنان رساند که از استخوان گذشت
گو برفروز چهره و بازار گرم کن
اکنون که عاشق از سر سود و زيان گذشت
فرهاد کار کرد فغاني که از وفا
رسمي چنان نهاد که نتوان ازان گذشت
***
83
باده ي صافم خلاص از آب حيوان کرده است
فتوي پير مغان کار من آسان کرده است
بارها دل باز آوردم ز دام ميفروش
تانگه کردم دگر خود را پريشان کرده است
ايکه مي گويي چرا جاني بجامي مي دهي
اين سخن با ساقي من گو که ارزان کرده است
چون به يک ساغر نشاند آتش من اي حکيم
بي سرانجامي که در خمخانه طوفان کرده است
اي که گريان سر نهي پيش صراحي هوشدار
کاين بط چيني فراوان خانه ويران کرده است
قايلم بر وعده ي فردا که در تفسير آن
هست تأثيري که کافر را مسلمان کرده است
***
84
مجنون راه عشقم و دل هادي منست
منشور عاشقي خط آزادي منست
آن آتشي که کوه نياورد تاب آن
شبها چراغ و روز گل وادي منست
مجنون کجاست تا گله ي دل کنم که او
همدرد کهنه ي عدم آبادي منست
عشقم کند ز جاي اگر بيستون شوم
ويران دلي که در پي آبادي منست
من خود چنين خرابم و دشمن گمان برد
کاين بيخودي ز غايت استادي منست
در رنج و راحتم دل از انديشه دور نيست
بيچاره مبتلاي غم و شادي منست
آهت بلند باد فغاني که اين چراغ
در منزل ستاره و شان هادي منست
***
85
بيمار عشق را سر و برگ علاج نيست
گفتم چنانکه هست حکايت مزاج نيست
اين دل که در عيار وفا نقد خالصست
بر سنگ امتحان زدنش احتياج نيست
جامي که هر شکسته ازان لعل پاره ييست
در دست و پا چرا فگنندش زجاج نيست
در ذات خويش هستي پروانه هم خوشست
هست اينقدر که در بر شمعش رواج نيست
گويند ترک تاج کن و دردسر مکش
جايي که ترک سر نبود ترک تاج نيست
اين قيد هستي تو فغاني بلاي تست
بشکن قفس که بر آزاده باج نيست
***
86
اين همه شکل خوش دلکش که در گلزار هست
خار در چشمم اگر زانها يکي چون يار هست
ميروم صد بار در گلزار و مي آيم برون
وز پريشاني نمي دانم که گل در بار هست
از تماشاي گل ده روزه بلبل را چه سود
گر شمارم داغ هجرانش صد آنمقدار هست
طاق کسري گل شد و تاج مرصع خاک شد
نام عاشق همچنان بر هر درو ديوار هست
شيوه ي رندي و درويشي بزر نتوان خريد
اين متاعي نيست اي منعم که در بازار هست
حق شناسي گر بترک هستي خود گفتنست
مرد اين معني بسي در خانه ي خمار هست
از فريب نقش نتوان خامه ي نقاش ديد
ورنه در اين سقف زنگاري يکي در کارهست
صحبت احبابرا چندانکه مي بندم خيال
نيست چيزي در ميان و زحمت بسيار هست
سبحه را بگسل فغاني گل پشيمان گشته يي
کانچه در تسبيح زاهد نيست در زنار هست
***
87
آنرا که قدم در ره صاحبنظرانست
از هرچه کند قطع نظر خير در آن است
خغافل مشو از حال خود اي رند خرابات
يعني نگران باش که بدبين نگران است
صد نقش درست آيد و کس را نظري نيست
چون رفت خطايي همه را چشم بر آنست
از طعنه ي بدخواه نرنجيم و ليکن
بر دل سخن سنگدلان سخت گرانست
گر زانکه کسي نقد دل ما نشناسد
ما را چه گنه بحث بناقص بصرانست
بد گفتن من شد هنر حاسد منکر
صد شکر که عيبم هنر بي هنرانست
با کوه بلا تنگ کند دست حمايل
آن را که نظر در پي جوزا کمرانست
غم خوردن و تاب سخن سخت شنيدن
زهريست که در کاسه ي خونين جگرانست
رنگ سخن از خون جگر داد فغاني
اين طور عبارت نه طريق دگرانست
***
88
مستم اگر باده نيست لعل لب يار هست
گو مي تلخم مباش شربت ديدار هست
ساقي ما بي طلب گر ندهد جرعه يي
تشنه لبان را کجا قوت گفتار هست
صبح وصالم دميد گلبن عيشم شکفت
رخصت چيدن کجاست در دلم اين خار هست
خواستم از دل نشان داد بتيرم جواب
رخنه ي پيکان هنوز در دل افگار هست
گر ندهد باغبان رخصت گشت چمن
منکه بخواري خوشم سايه ي ديوار هست
مرد نظر باز را تلخ مگو اي حکيم
نيش زبان تا بکي، غمزه ي خونخوار هست
آنکه بخلوت درون نکته فروشي کند
گو بدرآ کاين سخن بر سر بازار هست
آنچه مراد منست خارج رنگست و بو
ورنه گل زرد و سرخ در همه گلزار هست
در قدم شمع خويش باش فغاني سپند
زانکه چراغ ترا آفت بسيار هست
***
89
گشود چاک گريبان که ياسمين اينست
نمود ساعد و گفتا در آستين اينست
من از حلاوت خطش کنايتي گفتم
لبش بخنده در آمد که انگبين اينست
نگاه بر شکرش کردم از سر حسرت
بغمزه کرد اشارت که در کمين اينست
سخن ز صورت چين مي گذشت در مجلس
کشيد زلف ز عارض که نقش چين اينست
نشان حال خرابات جستم از رندي
نهاد کاسه ي دردي که بر زمين اينست
اگر محبت اسلام داري اي زاهد
در آبکوچه ي عرفان که راه دين اينست
رحيم ساخت فغاني دل چو سنگ بتان
سرايت نفس و آه آتشين اينست
***
90
از سرمه، نرگست همه رنگ حنا گرفت
در آب و گل کلاله شميم صبا گرفت
در خواب عاشق آمدي و پاي نازکت
چندان بديده سود که رنگ حنا گرفت
بس نخل آرزو که زدم بر زمين دل
تا در دلم نهال وفاي تو پا گرفت
اول که باز شد در گنجينه ي دلم
آمد هواي عشق و براي تو جا گرفت
کي بر کبوتر دل ما سر در آورد
بازت که صيد کرد هما، تا هوا گرفت
گردم ز آستان تو بردند عاشقان
اين خاک بين که مرتبه ي توتيا گرفت
دنبال کرد خيل غمت اهل درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت
شبها فغاني از اثر عطر دامنت
با آه آتشين ره باد صبا گرفت
***
91
بيمار ترا ديده ي نمناک همانست
پرهيز مکن کاين نظر پاک همانست
از گريه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آيينه ي ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقيست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ي گردن شيران رگ جانم
پيوند بران حلقه ي فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمايند
با اهل نظر کينه ي افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبي تر نشد آنجا
شد زير زمين پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغاني
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
***
92
صد شعله ي آه از دل هر گوشه نشين خاست
آه اين چه بلا بود که از خانه ي زين خاست
آشفته و کاکل بسر دوش فگنده
گويا که همين دم ز پريخانه ي چين خاست
دشمن چه فسون خواند که آن شمع دل افروز
بنشست چو شاخ گل خندان و حزين خاست
هر چند کزين صف شکنان گوشه گرفتم
از جاي دگر سخت کماني ز کمين خاست
در خاتم فيروزه ي شيرين چه حلاوت
چون زهر جداييش هم از زير نگين خاست
سر زد ز دلم صد بته ي صبر بينديش
زين تلخ گياهي که ازين شوره زمين خاست
هر بار که شمشير ترا ديد فغاني
آنگونه برآشفت که مويش ز جبين خاست
***
93
خونين جگران را چه غم از ناز و نعيمست
عاشق که بود جرعه کش دوست نديمست
قانون طرب ساز گداييست وگرنه
بس نغمه ي دلسوز که در پرده ي سيمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شيفته ي اوست که در پرده مقيمست
خوبي که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نيست اگر در يتيمست
بلبل چو گلي ديد همان لحظه فرو برد
آشفتگي صاحب بستان ز نسيمست
در قاعده ي بوالهوسان فايده يي نيست
اکسير سعادت سخن تلخ حکيمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
اميد عنايت همه بر خلق کريمست
طاعت نپسندي و شفاعت نپذيري
رحمي که دل يکجهت از غصه دو نيمست
شاهين تو در خون دلم پنجه فرو برد
وين شيفته غافل که به دست چه غنيمست
هرچند بلا بيش قويتر دل درويش
آنراست فغاني الم و ضعف که بيمست
***
94
ديوانه ي ترا هوس گشت باغ نيست
در گلشنم مخوان که مرا اين دماغ نيست
همکاسه چون شود بحريفان درد نوش
آنرا که غير پاره ي دل در اياغ نيست
مي سوزم و رقيب همان خنده مي زند
آتش هزار بار بر آن دل که داغ نيست
بر من چگونه سايه ي مهر افگند هماي
کاين استخوان سوخته در خورد زاغ نيست
من عاشقم مراست پريشاني همه
معشوق را چه شد که حضور و فراغ نيست
روشن ترست مردن شبهاي من ز روز
با آنکه در خرابه ي تارم چراغ نيست
عاشق چه کسب فيض کند زين سيه دلان
هنگامه ييست اين که درو غير لاغ نيست
زين انجمن فغاني ديوانه چون رود
يک لاله چون برنگ تو در هيچ باغ نيست
***
95
شبانه مي زده يي ماه من چنين پيداست
نشان باده ات از لعل آتشين پيداست
همين بکينه ي ما تير در کمان داري
در ابرويت ز سياست هنوز چين پيداست
بر آتش دل گرم که دست داشته يي
که داغ تازه ات از چاک آستين پيداست
بطرف باغ گذر کرده يي بگل چيدن
ز چاک پيرهنت برگ ياسمين پيداست
بدين و دل چه تفاخر کدام دين و چه دل
مرا که در غم عشقت نه دل نه دين پيداست
نه آدمي که ملک نيز در سجود آرد
سعادتي که ترا ايمه از جبين پيداست
خراب آن کمر نازکم که چون مه نو
به شيوه هاي بلند از ميان زين پيداست
به نکته هاي غريبم اسير خواهي کرد
چنين از آن دو لب سحر آفرين پيداست
لب بوعده ي شيرين کشد فغاني را
هلاک مور گرفتار از انگبين پيداست
***
96
بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست
در سينه آرزوي فزونم گره شدست
از بسکه جور بينم و دم بر نياورم
اندوه عالمي بدرونم گره شدست
نگشايد آهم از دل و رويم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادي نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام مي که قطره فشان داده يي بغير
در دل هزار قطره ي خونم گره شدست
هر کس گشاد يافت فغاني ازين کمند
بيچاره من که بند جنونم گره شدست
***
97
جفاي لاله رخان راحت و فراغ منست
هر آنچه داغ بود پيش خلق باغ منست
سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد
ازين هوي که شب و روز در دماغ منست
دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز
دگر کجا رود اين صيد چون بداغ منست
دلي که طاير بستانسراي جنت بود
بسي شبست که پروانه ي چراغ منست
چو من به کلبه ي احزان شدم خراب چه سود
که بوي پيرهن از دور در سراغ منست
حريف جور نيي دل مده بساقي دور
درين شراب نظر کن که در اياغ منست
چه عيش و ناز فغاني، نصيب دشمن باد
چنين حضور که در گوشه ي فراغ منست
***
98
شبست و ما همه جوياي مي اياغ کجاست
چه تير گيست درين انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ي ما دير مي رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه ميکده گم کرده ايم گوهر عقل
کجاست اهل دلي تا دهد سراغ کجاست
نه مي که گر خورم آب حيات غصه شود
مفرحي که دهد يکزمان فراغ کجاست
من و هواي تو، پرواي هيچ کارم نيست
چنين خيال که من مي پزم دماغ کجاست
بخلوتي که گلي نيست رنگ و بويي نيست
دلم گرفت درين خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوي فغاني، مجال زاغ کجاست
***
99
باز امشبم ز لاله و گل خانه پر شدست
وز آب ديده کلبه ي ويرانه پر شدست
چندان بنرگس تو نظر باختم که باز
چشم ودلم ز عشوه ي مستانه پر شدست
عاشق چگونه يک نفس آشنا زند
چون مجلس از حکايت بيگانه پر شدست
چون ذره عاشقان نگرانند، شمع من
رخساره برفروز که پروانه پر شدست
شبها بزخم تيغ نرفتم ز کوي تو
امروز چاره نيست که پيمانه پر شدست
از بسکه جاودان تو بردند عقل و دين
روي زمين ز مردم ديوانه پر شدست
اين حال کس نيافت فغاني مگر بخواب
مستي مکن که شهر ز افسانه پر شدست
***
100
دل ببيداد نهاديم عطاي تو کجاست
ما خود از جور نناليم وفاي تو کجاست
ما به يک جلوه خرابيم و تو پروا نکني
آخر اي نخل جوان نشو و نماي تو کجاست
مي گذاري که کشد دامن پاک تو رقيب
آن همه سرکشي و جور و جفاي تو کجاست
روزگاريست که دل بوي مرادي نشنيد
نافه يي از گره بند قباي تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پريشان و هنوز
کس ندانست مه من که سراي تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسي
پرسي از سوخته ي خويش که جاي تو کجاست
نيستي خضر فغاني مطلب آب حيات
شرم از همت خود دار فناي تو کجاست
***
101
دور از تو عمر من همه با درد و غم گذشت
عمر کسي چنين بغم و درد کم گذشت
گفتم که روز عيد خورم با تو جرعه يي
اين خود نصيب من نشد و عيد هم گذشت
هر گام بهر گمشده يي رهبري نشاند
برهر گل زمين که بناز آنصنم گذشت
گفتي که رو اگر بنمايم عدم شوي
بنما که کار من ز وجود و عدم گذشت
پهلو ز روي مرتبه بر آفتاب زد
چون سايه رهروي که ز خود يکقدم گذشت
ساقي بيا کز آينه ي دل خبر نداشت
عمري که در مشاهده ي جام جم گذشت
از چشم شب نخفته فغاني ستاره ريخت
کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت
***
102
شمع من ميل منت امروز چون هر روز نيست
وان نگاه گرم و شکر خنده ي جانسوز نيست
بي سخن آن شکل مخمورانه خواهد کشتنم
حاجت گفتار تلخ و غمزه ي دلدوز نيست
يک بيک اسباب حسنت آتش انگيزست ليک
هيچ دلسوزانتر از لبهاي سحرآموز نيست
تاب ديگر دارد آن عارض که سوزد خلق را
ورنه هيچ آتش بدين صورت جهان افروز نيست
تا بکشتن بر نيايد کام از پيش توام
وه که اين بخت زبونم هيچ جا فيروز نيست
آه گرمم گر دهد وي کباب دل چه سود
بوي عشقست اين فغاني نکهت نوروز نيست
***
103
دوا خواهم ز تو ادراکم اينست
هلاک آن لبم ترياکم اينست
يکي بند قبا بگشا اي گل
دواي سينه ي صد چاکم اينست
ترا در بر کشم يا کشته گردم
تمناي دل بيباکم اينست
بروز آرم شبي با چون تو ماهي
مراد از انجم و افلاکم اينست
همه حرف تو رويد بر زبانم
چه گويم چون در آب و خاکم اينست
بسوزان جان من هر جا که باشي
بگو من آتشم خاشاکم اينست
اگر زهرم چشاني اي دل افروز
مراد از لعل تو ترياکم اينست
گهي سوزد دلت بهر فغاني
نشان آه آتشناکم اينست
***
104
پيش ما خاطر شاد و دل غمناک يکيست
حال آسوده و درد جگر چاک يکيست
برگ عيش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ي ماست که با خاک يکيست
در گلستان جهانم اثر عيش نماند
همچنان به که گلش با خس و خاشاک يکيست
ما که از خويش گذشتيم چه هجران چه وصال
مردن و زيستن مردم بيباک يکيست
آنچنانم که جفاي تو ندانم ز وفا
زهر پيش من ديوانه و ترياک يکيست
صدق ما با تو درستست چو آيينه و آب
عاشقانرا دل صاف و نظر پاک يکيست
راحت و رنج فغاني ز خيال من و تست
راست بين باش که نيک و بد افلاک يکيست
***
105
برويم ميشوي خندان و چشمم از تو خونريزست
در آب و آتشم ميافگني باز اين چه انگيزست
نداري تاب درد من برون آي از دل تنگم
درين محنت سرا منشين که بس جاي بلاخيزست
مرا پروانه ي خود خوانده يي طعنم مزن چندين
زبان تيزي چه حاجت شمع من چون آتشم تيزست
چه حاصل چاره سازي چون بعاشق در نمي آيي
چه سود از آشنايي چون دلت بيگانه آميزست
من بد روز بهبودي ندارم ورنه از بويت
صبا عنبرفشان گشت و نسيم صبح گلبيزست
مسيحا خسته گردد گر تو از دستش کشي دامن
من ديوانه را از ناز کشتي اين چه پرهيزست
همه چيز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قيامت در قباي چست و تک بند دلاويزست
من و جولانگه شيرين سواران بگذر اي ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبديزست
فغاني در وطن هر دم گلي از گلشني دارد
ولي مرغ دلش در صحبت ياران تبريزست
***
106
رويم شکفته از سخن تلخ مردمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بيطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمي، به دل درآي که جاي ترحمست
سياره ي زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولي
آفت زبان ساقي شيرين تکلمست
خون مي چکد ز اطلس سيما بي سپهر
بس رنگ بوالعجب که درين نيلگون حمست
با هر که تاختي سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ي سمست
از هيچ رو نبرد فغاني رهي بدوست
خضر رهش شويد که در کار خود گمست
***
107
فروغ حسن تو از آه سوزناک منست
صفاي دامن پاکت ز عشق پاک منست
مبين خرابي حالم که زير طاق سپهر
هزار تعبيه پنهان در آب و خاک منست
شراب لعل ز دست حريف تلخ سخن
نه آب روح فزا شربت هلاک منست
هزار پيرهن از رشک مي شود پاره
که دست او بگريبان چاک چاک منست
جريده ييست فغاني دام ز مهر بتان
برو نوشته سخنهاي دردناک منست
***
108
آتشکده دلي که درو منزل تو نيست
بتخانه کعبه يي که درو محمل تو نيست
مردن در آرزوي تو خوشتر ز عمر خضر
خود زنده نيست آنکه دلش مايل تو نيست
چون در ميان گرمروان سر در آورد؟
پروانه يي که سوخته ي محفل تو نيست
معشوق را چه باک بود عاشقي بلاست
باري غبار کس بدل غافل تو نيست
يا رب دل رميده ي من از کجا شنيد
بوي محبتي که در آب و گل تو نيست
ايزد ترا بخوبترين صورتي نگاشت
اي گل چه نازکي که در آب و گل تو نيست
خواهي بمهر باش بما خواه کينه ورز
خود داني و خداي کسي در دل تو نيست
بر دوش گلرخانست فغاني جنازه ات
اين تربيت سزاي تن بسمل تو نيست
***
109
اي دل بيا که نوبت مستي گذشته است
وقت نشاط و باده پرستي گذشته است
از آب زندگي چه حکايت کند کسي
با دل شکسته يي که ز هستي گذشته است
خواهي بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندي و پستي گذشته است
دارم چنان خيال که نشکسته يي دلم
ورهم شکست چون تو شکستي گذشته است
بنشين دمي و باقي عمرم عدم شمار
کاين يک دو لحظه تا تو نشستي گذشته است
هم در شرابخانه فغاني خراب به
کارش چو از خرابي و مستي گذشته است
***
110
ترک من جانب صحرا پي نخجير شدست
هر سر موي دگر بر تن من تير شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شير شدست
بچه انگيز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبير شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداري و لشکرشکني شير شدست
نگسلد يکسر مو مهر خيالت ز دلم
آه از اين رشته ي زنار که زنجير شدست
همه را سوختي آن لحظه که بر بام شدي
آفتاب تو بيک جلوه جهانگير شدست
شعله ي آه فغاني نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ي او قوت تقرير شدست
***
111
تا کي بهانه ات بدل بت پرست ماست
ملزم شويم گر نظرت در شکست ماست
گردون که صبح و شام مي از جام زر دهد
محتاج جرعه يي ز شراب الست ماست
هرچند ما گدا و بود مدعي غني
چون بنگري هنوز نگاهش بدست ماست
آب حيات خواه که اينجا نزاع نيست
ور هست نيستي ز تمناي پست ماست
ساقي مدام باده باندازه مي دهد
اين بيخودي گناه دل زود مست ماست
در خاکدان دهر فغاني مکن قرار
زينجا فرارجو که نه جاي نشست ماست
***
112
دل بيقرار و دولت ديدار مشکلست
گر خود عنايتي نکني کار مشکلست
ميخانه يي برون ندهد اين شراب تلخ
کمتر که شرح مسئله بسيار مشکلست
هر دم بدل هزار سنان مي رسد ز دوست
با آنکه درد خوردن يک خار مشکلست
تا نيست جذبه يي نتوان کرد جان نثار
رفتن بپاي خود بسر دار مشکلست
پيش دهان تنگ تو بستم لب از سؤال
آري درين معامله گفتار مشکلست
از قرص آفتاب عجب نيست کسب نور
کاري چنين ز ذره ي ديوار مشکلست
دل را بيازماي فغاني و عشق ورز
رفتن درين محيط بيکبار مشکلست
***
113
عاشقان را در سر شوريده سودا آتشست
در بدن خون نشتر و در دل سويدا آتشست
تن نخواهد خوابگاه نرم چون گر مست دل
گلخني را زير و پهلو فرش ديبا آتشست
ميگدازم از حيا تا از تو مي جويم مراد
در نهاد بيدلان عرض تمنا آتشست
خواب مستي کرده مي سوزم ز آشوب خمار
چون نسوزم چون مرا در جمله اعضا آتشست
مي مخور بسيار اگرچه ساقيت باشد خضر
کانچه امشب آب حيوانست فردا آتشست
مرد صاحبدل رساند فيض در موت و حيات
شاخ گل چون خشک گردد وقت سرما آتشست
گر چنين خواهد کشيد از دل فغاني آه گرم
تا نفس خواهد زدن گلهاي صحرا آتشست
***
114
باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است
رنگها ريخته درهم که دم از خون زده است
صاحبان قلم انگشت گزيدند همه
زين رقمها که سر از خامه ي بيچون زده است
زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت
داستان غلط ماست که وارون زده است
طبق زر نشود پي سپر تير فلک
اين همان سخت کمانيست که قارون زده است
نيست در دايره ي سطح فلک لفظ خبر
اهل همت قدم از دايره بيرون زده است
دور بادا خطر چشم بد از دختر رز
که چو خورشيد سراپرده بگردون زده است
آنکه اين نامه ي سربسته نوشست نخست
گرهي سخت بسر رشته ي مضمون زده است
ادب از باده مجوييد که اين لعل قبا
سنگ بر جام جم و خم فلاطون زده است
عشق در هر لب جو کوهکني کرده هلاک
بهمان سنگ که بر کاسه ي مجنون زده است
ساقيا جام لبالب بفغاني پيما
که بفکر دهنت نکته ي موزون زده است
***
115
سرو من زلف پريشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سيراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ي شيرين لبان زد در سخن
لعل ميگونت که قدر لؤلوي مکنون شکست
بنده ي آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شيوه ي موزون شکست
داشتم آسيب دوران سنگ بيدادش رسيد
بيش ازينم گر دلي نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفاي او شکايت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود ليلي را نظر
در ميان بهر چه آخر کاسه ي مجنون شکست
چشم مي دارم که آخر غنچه ي دردي شود
هر سر خاري کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عيشم که محکم بود در چنگ قضا
حيرتي دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغاني دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بيخودي قانون شکست
***
116
آه کان ابرو کمان چشم سياه از ناز بست
پرده ي نيلوفري بر نرگس غماز بست
داد از آن سلطان که در مجلس بصد ناز و نياز
باز کردم صد رهش تيغ از ميان و باز بست
تا چه افسون خواند آن لعل سخنگو روز وصل
کاينچنين محکم زبان و گوش اهل راز بست
مي رسد در گوشم آواز و ندانم از کجاست
ترک من گويا بعزم صيد طبل باز بست
چرخ صيادش بصد جان باز نتواند خريد
هر که دل در دام معشوق شکارانداز بست
ناله ي طنبور ترکان رخنه در جان مي کند
آه از آن ساعت که چرخ ابريشم اين ساز بست
قصه ي من گر بتيغ انجامد و خون ريختن
بر همان عهدم که با او جانم از آغاز بست
استخوانم را نبيني خرد کاين تعويذ را
از هوا بال هما صد بار در پرواز بست
دوش در ميخانه از چنگ غمش آهي زدم
مطرب خوش لهجه را صد عقده در آواز بست
طوطي طبع فغاني بهر آن چيني قبا
اين چنين نخل سخن در گلشن شيراز بست
***
117
اي آنکه همه سوختنت از پي کامست
تا در دل گرمم نرسي کار تو خامست
درويش چو در مشرب توحيد رسيدي
همصحبتي خلق دگر بر تو حرامست
اي مرد خدا از تو باو راه بسي نيست
گر پاي طلب پيش نهي يکدوسه گامست
در وادي عشقست اگر هست شکاري
باقي همه چون مينگرم دانه و دامست
عاشق به ازين ديده نگهدار و مرو دور
کان مه که ز کويش طلبي بر لب بامست
عاشق نکند فرق سياهي و سفيدي
اين نکته که گفتم سخن شاه غلامست
مجنون ز در خانه ي ليلي نرود پيش
ديوانه چه داند که ره کعبه کدامست
ساقي مي اگر درد بود عذر مياور
پيش آر که کيفيت مي در ته جامست
از جاي بلند آمده است اين سخن دور
خوش باد فغاني نفست اين چه کلامست
***
118
آمد سحاب و چهره ي گلها ز خواب شست
نيسان دهان غنچه بمشک و گلاب شست
صبحست مي بنوش که گردون باشک گرم
از بهر جرعه يي قدح آفتاب شست
گو همچو برگ لاله ز برق فنا بسوز
گل چون کتان خود بشب ماهتاب شست
در آتشم ز دختر رز کاين حريف سوز
عالم خراب کرد چو دست از خضاب شست
از مي خراب گشته دل ابتر منست
ديوانه يي که لوح شکست و کتاب شست
خوش باد وقت آنکه سبو بر سرم شکست
وين دلق خونفشان ز نشان شراب شست
از داغهاي تازه برافراخت صد علم
پشمينه ام که عشق بهفتاد آب شست
بس رند جامه سوز که در مجلس شراب
آلوده ساخت خرقه ولي با شراب شست
در خاک و خون نشاند فغاني دل خراب
تا دست از متاع جهان خراب شست
***
119
نيست بيرون و درونم ذره يي خالي ز دوست
صورتم آيينه ي معني و معني عين اوست
آنچنان با دوست يکتايم که چون مجنون زار
هيچ غير از دوست نبود گر برون آيم ز پوست
حسن روز افزون يار و عشق خرمن سوز من
همچو گل در غنچه ي سيراب و چون مي در سبوست
اختلافي هست در صورت ولي معني يکيست
آنچه در هر لاله يي رنگست در هر نافه بوست
ديده را آبي و دل را آتشي دارد مدام
آه ازين معجز که در آيينه ي روي نکوست
دوست مي داند که سوز و درد من بيهوده نيست
هر پريشاني که هست از دشمن بيهوده گوست
سايه ي لطف از فغاني کم مکن اي آفتاب
جان فداي مهرباني باد کاينش خلق و خوست
***
120
ما را ز نوبهار گل روي او ببست
مد نظر بنفشه ي خود روي او بسست
گو سرو ناز جلوه مکن در حريم باغ
کانجا خرام قامت دلجوي او بسست
بگشاي اي نسيم سحر جيب غنچه را
از بوي گل چه سود مرا بوي او بسست
گو صحن روضه جلوه گه مرغ سدره باش
مرغ دل مرا چمن کوي او بسست
چين در جبين بکشتن ما تا کي اي رقيب
ناز و کرشمه ي خم ابروي او بسست
جاي سري که گشت گران از مي وصال
در خواب بيخودي سر زانوي او بسست
بيدار ساز يکدمش اي همدم صبوح
در خواب ناز نرگس جادوي او بسست
جعد بنفشه را چکنم دام راه دل
ديوانه ام مرا شکن موي او بسست
مهر دهان تلخ فغاني شب وصال
افسانه ي عقيق سخنگوي او بسست
***
121
دمي که آن گل خندان بقصد خون منست
ز خوي نازک او نيست از جنون منست
بنا اميدي از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسي که بي خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهاديم کشيد قضا
که بار خاطر من کوه بيستون منست
مران به گريه ام اي باغبان ز گلشن خويش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتياج بافسانه و فسون منست
دليل سوز فغاني بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ي برون منست
***
122
ماه رخسار تو آيينه ي مقصود منست
دانه ي خال برو اختر مسعود منست
شب که بي لعل تو مي مي کشم از ساغر چشم
جگر پاره کباب نمک آلود منست
بسکه در اتش سوداي تو سوزم همه شب
روزن خانه ي گردون سيه از دود منست
چند بنشينم و انديشه ي بيهوده کنم
مردن از درد غم عشق تو بهبود منست
من که سر در سر سوداي غمت باخته ام
جان اگر در سر کار تو کنم سود منست
عاشق و رند و نظر بازم و بدنام ولي
ديدن روي نکو شيوه ي محمود منست
نظري سوي فغاني فگن از گوشه ي چشم
که همين شيوه ز ديدار تو مقصود منست
***
123
خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست
حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبيبست علاج همه دردي
دردي که طبيبم دهد آنرا چه علاجست
اين درد که مي آوردم مژده ي درمان
در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
در منزل عنقا چه زيد مرغ سليمان
چندانکه نظر مي کنم آنجا سر و تاجست
فيضي که نظر مي برد از چشمه ي خورشيد
در روز توان يافت، سخن در شب داجست
در آتش سوداي تو صد قافله ي مشک
خاکستر بازار بود اين چه رواجست
بسيار مکش اين نفس سرد فغاني
شايد که تحمل نکند گرم مزاجست
***
124
ما را نه ميل باغ و نه پرواي بلبلست
فرياد ما ز جلوه ي آن روي چون گلست
گويا ندارد از قدو زلف تو آگهي
مرغ چمن که شيفته ي سرو و سنبلست
گر دست فتنه سلسله ي هستيم گسست
سر رشته ي حيات من آن جعد کاکلست
ماييم و ذکر حلقه ي زنجير زلف دوست
عشاق را چه کار بدور تسلسلست
هر جلوه ي تو موجب صد گونه حيرتست
در هر کرشمه ي تو هزاران تأملست
روي تو کرد عرض تجمل ز خط و خال
فرخنده آن جمال که اينش تجملست
روي تو ديد و سوخت فغاني متاع صبر
منعش نمي کنم چکند بي تحملست
***
125
عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست
گرمي و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ي خورشيد مدار
که مرا همرهي آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آينه ي اسکندر
گر ز مردان رهي يکنظر مرد بسست
نيم جاني بدر آورده ام از دير مغان
اينقدر زين سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ي زنده دلانست
خضر اين راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتيم بتر دامني و تيره دلي
چند ريزيد بر آيينه ي ما گرد بسست
از پريشاني شمعست گرانجاني جمع
لب فرو بند فغاني نفس سرد بسست
***
126
عيدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست
ماييم و روي دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من مي کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ي کمال بخوبي مقدمست
بخرام سوي باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پاي محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هواي تست
انگار کز حريم چمن غنچه يي کمست
زان گل که مي نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
اي گل مخوان فغاني غمديده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهاي بيغمست
***
127
چمن ز سايه ي سروت چو گلشن ارمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
يکي هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ي صنع اين چه شيوه ي قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحيفه ي حسن
مراد از قلم آفرينش اين رقمست
به غير آن رخ چون گل که تا ابد باقيست
نظر بهر چه درين باغ مي کنم عدمست
بماه روي تو اين آرزو که من دارم
هزار سال اگر بينمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعاي اهل نياز
که جلوه ي گل و سرو از نسيم صبحدمست
بزخم تير جفا از حريم حرمت تو
برون نرفت فغاني که صيد اين حرمست
***
128
در دلم سوزي عجب از عشق زيبا دلبريست
دوزخي در جانم از داغ بهشتي پيکريست
تا قرين آتش شوقت شدم پروانه وار
سوزم از انديشه هر دم کاين منم يا ديگريست
چون نسوزم بيتو در بستان که در جانم ز غم
هر گلي داغي و هر داغي فروزان اخگريست
منکه مشغولم بذکر باده ي لعلت مدام
کي بود يادم که جايي سلسبيل و کوثريست
شوق ديدارت که شد در سينه ي سوزان گره
آتشي گويا فروزان در دل خاکستريست
دفتر گلرا که شست از گريه ابر نوبهار
هر ورق بر خون پاک دردمندان دفتريست
هر حباب از چشمه ي چشم فغاني روز هجر
در هواي باده ي آن لعل پر خون ساغريست
***
129
چمن شکفت و نسيمي ز هر گلي برخاست
ز هر نهال گلي بانگ بلبلي برخاست
نسيم صبح، دلاويز و مشگبيز آمد
مگر ز سلسله ي جعد کاکلي برخاست
کشيدم از غم زلف تو در چمن آهي
چو پيش شاخ گلي جعد سنبلي برخاست
تو آن رميده غزالي که هر قدم زين راه
بجستجوي تو صاحب توکلي برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سيرم
که از سر دو جهان بي تأملي برخاست
بهر چمن که فغاني رسيد ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلي برخاست
***
130
آزاد بلبلي که بدام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه يي که بر سر شمعي بمهر گشت
بيرون نشد ز دايره ي شوق تا نسوخت
يک ره دلم در انجمن آتشين رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بيتو پاره يي
کان پاره هم ز داغ جدايي جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حيرتم
کاين از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلي که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمي تا مرا نسوخت
جايي نکرد بيتو فغاني خيال عيش
کز آرزوي شمع رخت چند جا نسوخت
***
131
خود راي من بخلوت رازت پناه چيست
در بسته يي بروي غريبان گناه چيست
بيرون خرام و کشته ي ديرينه زنده کن
تا خلق بنگرند که صنع اله چيست
وه گر تو يکدو شب بسر کو در آمدي
پيدا شدي که کوکبه ي مهر و ماه چيست
دارد هواي خاک درت عاشق غريب
بر عزم کار بسته ميان شرط راه چيست
زين غمزه و اشارت دانسته هر طرف
معلوم شد که گوشه ي چشم و نگاه چيست
از بسکه خون بحال دل خود گريستم
آگه نمي شوم که سفيد و سياه چيست
زين آه دردناک، فغاني چه فايده
چون يار بيغم تو نداند که آه چيست
***
132
بيگناهم خشم و نازت با من اي خود کام چيست
يک طمع ناکرده زان لب اين همه دشنام چيست
ناگزيده آن لب شيرين چه داند هر کسي
کز تو بر جان من رسواي خون آشام چيست
يار پيش ديده و دل همچنان در اضطراب
سوختم اين آتشم بر جان بي آرام چيست
بي سخن گردد دل دشمن بحال من کباب
گر برد بويي کزان خونخواره ام در جام چيست
داغ داغم کردي ايدل در تمناي وصال
آتشم در جان زدي باز اين خيال خام چيست
بيشتر عمرم از آن بدخو بناکامي گذشت
بهر اندک روزگاري ديگر اين ابرام چيست
شاخ گل در بر مي آرد فغاني ز آب چشم
عيش مردم تلخ شد اين گريه ي هر شام چيست
***
133
غمي دارم ازو سودم همينست
فگارم ساخت بهبودم همينست
کشم آهي و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همينست
فراموشم کند آن دير پروا
بلاي جان مردودم همينست
اگر من زنده باشم ور نباشم
ترا خوش باد مقصودم همينست
ز برق آه سازم خانه روشن
طربگاه زر اندودم همينست
زدي آتش، اگر دزديده آهي
کشم، درهم مشو دودم همينست
گشايم در خيال آن روي و سوزم
فغاني فال مسعودم همينست
***
134
آه ازين ناز و دلبري که تراست
وين جفا و ستمگري که تراست
شايد ار آدمي پرستد بت
زين همه ظلم و کافري که تراست
ايدل آشفتگي دراز کشيد
رشته در دست آن پري که تراست
تشنه لب جان دهي بخاک ايدل
زين خيال سکندري که تراست
بي سر و پا کند فغاني را
اين تراش قلندري که تراست
***
135
دوش آه من سر راهش برسم داد بست
باز کرد آن حلقه ي زلف و در بيداد بست
خواستم از کاو کاو غمزه اش فرياد کرد
همچو طوطي شکرم داد وره فرياد بست
باد مي آرد ز زلفش هر نفس بوي وفا
نيک مي آرد ولي نتوان گره بر باد بست
عشق سرها در رهم افگند تا دل برکنم
چون خورم آبي که اين سرچشمه از بنياد بست
اين همان کوه بلا خيزست کاواز سگش
پرده ي مجنون دريد و گردن فرهاد بست
بگذرم چون باد در گلزار تا سويش روم
گرچه راهم با هزاران خنجر پولاد بست
يادم از خفتان روز جنگ آن شهزاده داد
چون صبا بند قباي سوسن آزاد بست
در دل تنگم چو جوهر در نهاد آينه
نقش روي او هزاران صورت نوشاد بست
زين سرابستان فغاني چون گل وصلي نيافت
رفت و سنگ نااميدي بر دل ناشاد بست
***
136
از گلم گلها شکفت و از مزارم لاله خاست
کشت اميدم نگر کز اشک همچون ژاله خاست
هر که بشنيد آه سردم در دلش پيکان نشست
وانکه ديد اين جسم چون نالم ز جانش ناله خاست
آنقدر در بزم ميخواران نشستي شمع من
کز لب چون انگبينت عاقبت تبخاله خاست
ماه مجلس نيمشب آيينه با من صاف کرد
از دل تنگم بيکدم گرد چندين ساله خاست
مردم از اين همدمي يا رب چه هشيارانه رفت
آنکه زين مجلس باول کاسه ي غساله خاست
ساحر بابل چه داند سر ثعبان کليم
کز سر اين بحث مشکل سامري گوساله خاست
يا رب اين صيد از کجا آمد که چون افتاد پيش
هر طرف صد نيزه بالا گردش از دنباله خاست
ناله ي جانکاه عاشق رخنه در جان افگند
بس کن اين شيون فغاني کز دلم پر کاله خاست
***
137
خورشيد من که رخش جفا گرم داشتست
حسنش بر اين خيال خطا گرم داشتست
در عاشقي بشورش من نيست عندليب
هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست
چون بيضه نه سپهر در آرد بزير بال
مرغي که آشيان وفا گرم داشتست
در چنگ زهره هست نواي غلط مرو
کاين بزم را ترانه ي ما گرم داشتست
يک مشتريست بر در اين خانه آفتاب
بازار خوبي تو خدا گرم داشتست
تا کي دهد عنان مرادم فلک بدست
حالا به تازيانه مرا گرم داشتست
در حيرتم که آتش صوفي براي چيست
چون صفه را سماع و صفا گرم داشتست
تا آمدم بوادي هجران گداختم
اين منزل خراب هوا گرم داشتست
چون شمع تا نسوخت فغاني نيافت وصل
مجلس از آن اوست که جا گرم داشتست
***
138
باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست
دفتر گلرا بعنوان وفا شيرازه بست
جذب آب و سبزه بيرون برد گلرويان شهر
محتسب هر چند از غيرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
زين نواها در هوا از شش جهت آوازه بست
اشتياق باده چندان شد که هنگام صبوح
نرگس مخمور نتواند لب از خميازه بست
طرح اين مجلس برون ز اندازه ي وهمست و عقل
آفرين بر دانش استاد کاين اندازه بست
نازکان باغ را حاجت به رنگ و بو نبود
زين سبب در کاسه هاي لاله مشک و غازه بست
طبع موزون فغاني بين که در گلزار عشق
هر بهار از معني رنگين چه نخل تازه بست
***
139
اگرچه زشت نمايد بدوستان ستم دوست
جفا کشيم و برويش نياوريم که نيکوست
بمکتب ستم او دلم ز وسوسه ي عقل
چو طفل عربده جو پهلوي خليفه ي بدخوست
دل ضعيف چه زحمت برد بنزد طبيبان
چو هم ملاحظه ي صبر او معالجه ي اوست
ز سحر نافه ي زلف تو آتشيست درين دل
که گر بشير در اويزد از جنون بدرد پوست
ترنج غبغش آخر به دست بخت من افتد
بکوشم و بکفش اورم که سيب سخنگوست
ز گريه نرگس من شد سپيد و ياسمنم زرد
دلم هنوز هواخواه نوخطان پريروست
سفال صبر شو ايدل که آن نهال ملاحت
به آب ديده در آيد اگر چه آن طرف جوست
هزار سلسله ي بافته بمذهب عشاق
نه همچو طاقيه ي پرده و کلاله ي خوشبوست
گلي که تربيت از بلبلي نيافت فغاني
اگر ز چشمه ي خورشيد آب خورده که خودروست
***
140
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سيه بست
منشور سرافرازي و گردنکشي او
تعويذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر باديه بر مير سپه بست
يوسف به بيابان عدم چون علم افراخت
خورشيد سراپرده اش از پرده ي مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ي عشق
از روي ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ي نور بصر ديده ي يعقوب
صد قافله ي نيل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ي دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سوداي خطا کرد و تمناي تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغاني
بيرون شد و از دير مغان بار گنه بست
***
141
با که گويم اينکه در بيخوابيم شب چون گذشت
صحبتم تلخ از جفاي آن شکر لب چون گذشت
چون توان گفتن که از دل گرمي جانم چه شد
بر تن فرسوده ام آزار آن تب چون گذشت
من بهر تلخابه يي تا شب رساندم اين خمار
روز تا بر آن دل نازک بمکتب چون گذشت
از زنخدانش من بيهوش خود بودم خراب
در خيالم آرزوي سيم غبغب چون گذشت
***
142
هر زمان از عشق پاک آن شوخ با من خوشترست
بيش خاصيت دهد هرچند مي بيغش ترست
شمع را هر ذره گر پروانه يي خيزد ز مهر
جان آن يک بيشتر سوزد که پر آتش ترست
صاحبان حسن اگرچه فتنه جويانند ليک
فتنه ي او بيشتر باشد که شاهد وش ترست
عشق را ساز مخالف دان که از هر پرده اش
هر نوايي خوش که مي خيزد از آن يک خوش ترست
سوز پر بايد نه ساز پر که در نخجير عشق
تير کاري تر رود زانکو تهي ترکش ترست
از دل گرم فغاني در قبول نور عشق
هر نفس کان پيش مي آيد از آن دلکش ترست
***
143
سبزي آثار خط گرد لب آن ساده بست
اين عجب آب زمرد بين که بر بيجاده بست
کشته ي آن خط نوخيزم که چون ترکيب شد
صورتش معني آب زندگي در باده بست
ايکه در دامي نيفتادي مبين زنجير زلف
اين کمند ناز پاي مردم آزاده بست
زان نوآموزم جگر خونشد بلي دارد زيان
هر که پيمان با حريف کار ناافتاده بست
آنکه دامن مي فشاند از گرد راه ميفروش
بهر بزمش گل خريد و بر سر سجاده بست
خواستم تا چون غلامان در سراي او روم
در برويم يا بخاک آستان ننهاده بست
هر سر موي فغاني رشته ي زنار شد
تابناي عهد با آن نامسلمان زاده بست
***
144
دل بيتو چنان سوخت که داغش نتوان يافت
در بزم تو ديگر بچراغش نتوان يافت
هر چند که گم گشته ي ما هست پري خوي
اما نه چنان هم که سراغش نتوان يافت
مجنون در مکتب خوبانست دل من
در خانقه و کنج فراغش نتوان يافت
دل شيفته ي شاهسواريست که هرگز
لهوش نتوان ديدن و لاغش نتوان يافت
محروم بمانديم درين بزم که ساقي
ترکيست که بويي ز اياغش نتوان يافت
مرغي که سراسيمه ي دامست فغاني
در گرد گل و گوشه ي باغش نتوان يافت
***
145
چشمم نظري در رخ آن دل گسل انداخت
درهم شد و تيرم بدل منفعل انداخت
جنگ من و معشوق چو جنگ دل و ديده ست
کو حمله بدل زد دل پر خون بگل انداخت
در جامه نمي گنجم ازين شوق که آن شمع
دستم بگريبان زد و آتش بدل انداخت
مي خواست که سر رشته فرو ريزدم از هم
آتش شد و سوزم بدل مضمحل انداخت
يکبار نپرسيد بغلتيدن چشمي
ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت
هر بهله ي بلغار که در دست نگاريست
دستيست که سرپنجه ي ترک چگل انداخت
در آب و عرق از غضب يار فغاني
دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت
***
146
يار بايد که غم يار خورد يار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشني ديده ي بيدار منست
يا رب آن روشني ديده ي بيدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسيد
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاريست مرا در دل از آن غنچه ي گل
خون روانست و عيان نيست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشي آموخت ولي
چشم او را مژه و غمزه ي خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شيريني گفتار کجاست
نيست در حلقه ي مستان تو بيگانه کسي
همه يارند درين دايره اغيار کجاست
شد گرفتار فغاني بکمند غم عشق
کس نپرسيد که آن صيد گرفتار کجاست
***
147
روزي که در دلم عشق تو خانه ساخت
سيل بلا بخانه ي صبرم روانه ساخت
نقاش قدرت آن رخ عابد فريب را
آشوب روزگار و بلاي زمانه ساخت
آن قطره ها که بر مژه ام خوشه بسته بود
چشمم ز شوق لعل لبت دانه دانه ساخت
صد بار ياد کرد گلستان کوي تو
بلبل که در حريم چمن آشيانه ساخت
خواب اجل گرفته من خسته را که دل
شرح درازي شب هجران فسانه ساخت
شمشاد را که فاخته در طول بندگيست
خواهد براي زلف تو مشاطه شانه ساخت
آن شهسوار گو مکش از غمزه تيغ کين
چون کار عالمي بسر تازيانه ساخت
عاشق به يک نگاه تو اي ماه چارده
کار هزار ساله درين آستانه ساخت
مطرب ز بهر گريه ي جانسوز اهل درد
گفتار دردناک فغاني بهانه ساخت
***
148
باده در جامت مدام از اشک گلگون منست
غنچه ي لعل تو گويا تشنه ي خون منست
خرم آن محفل که عمدا گويم از ليلي سخن
هر که پرسد حال من گويي که مجنون منست
چهره ي زردم نموداريست از خون جگر
صورت حال درون عنوان بيرون منست
سايه ي اقبال و تشريف هماي وصل تو
آفتاب طالع و بخت همايون منست
جلوه ي حسنت دهد آيينه ي جانرا صفا
ديدن رويت جلاي طبع موزون منست
ساکن ميخانه را بزم فريدون نيست جاي
گوشه ي دير مغان بزم فريدون منست
چون فغاني از سواد خامه سحر انگيختم
وصف زلفت در غزل طومار افسون منست
***
149
مست تو بجز ناله ي جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فايده ي صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو ديدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بي نور، دروني که چنين سوز ندانست
دل جوهر دانش بمي و روي نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازين طارم فيروزه فغاني
مسکين اثر طالع فيروز ندانست
***
150
بازم چراغ دل بمي ناب روشنست
چشمم ز جلوه ي گل سيراب روشنست
چون صبح اگر ستاره فشاني کنم رواست
کز ديدن تو ديده ي بيخواب روشنست
امشب که در خرابه ي درويش آمدي
بيرون مرو که خانه ز مهتاب روشنست
بخشد صفاي چشمه ي خورشيد ديده را
آيينه ي رخ تو که چون آب روشنست
شمع مراد من ز تماشاي ابرويت
همچون چراغ گوشه ي محراب روشنست
خالي مباد ساغر دور از مي وصال
کز اين چراغ مجلس احباب روشنست
سربازي فغاني شيدا به تيغ عشق
جوهر صفت ز خنجر قصاب روشنست
***
151
من بنده ي حسني که نشانش نتوان يافت
پنهان نتوان ديد و عيانش نتوان يافت
گنجي که ازان کون و مکانست بفرياد
فرياد که در کون و مکانش نتوان يافت
افتاده چو دولت بکنار من درويش
آن نقد که در هيچ ميانش نتوان يافت
عنقاي خيالش که شکار نظر ماست
صيديست که بي بند زبانش نتوان يافت
نزديکتر از لب بدهانست درين باغ
آن سيب سخنگو که نشانش نتوان يافت
بلبل ز زر چهره ي گل در غلط افتاد
پنداشت که در برگ خزانش نتوان يافت
چون عاقبت درد کشان ديد فغاني
ديريست که در دير مغانش نتوان يافت
***
152
خوبي همين کرشمه و ناز و خرام نيست
بسيار شيوه هست بتان را که نام نيست
کامي نديد از تو دل نامراد من
جايي که نامرادي عشقست کام نيست
ماييم و آه نيمشب و ناله ي سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نيست
گاهي صبا ببوي تو جان بخشدم ولي
افسوس کاين نسيم عنايت مدام نيست
هر جا که هست جاي تو در چشم روشنست
بنشين که آفتاب بدين احترام نيست
ناصح مگوي پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوي ساقي شيرين کلام نيست
مستان اگر کنند فغاني بتوبه ميل
پيري باعتقاد به از پير جام نيست
***
153
در کنج محنت اين دل ديوانه خوشترست
ديوانه را مقام بويرانه خوشترست
اين قطره هاي اشک عقيقي زمان زمان
در ديده ام ز سبحه صد دانه خوشترست
اي پندگو خموش که در گوش جان من
يک ناله ي حزين ز صد افسانه خوشترست
سوزيست گرم شام و سحر شمع را ولي
اين سوختن ز جانب پروانه خوشترست
ساقي من اختيار ندارم ز بيخودي
در دست اختيار تو پيمانه خوشترست
شرم و ادب نه شيوه ي شوخي و دلبريست
در نرگس تو شيوه ي مستانه خوشترست
تا کي درون پرده کشيدن شراب عشق
اين گير و دار بر در ميخانه خوشترست
ديوانه شد فغاني ورست از کمند عقل
آزادگي بمردم ديوانه خوشترست
***
154
ديوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکايت عشق و جنون بسست
يکچند نيز ناله ي ما مي توان شنيد
اي مست عيش زمزمه ي ارغنون بسست
بهر هلاک خويش چه آيم به بزم تو؟
اين يک نظر که مي نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از ديدن رقيب
عمري بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز يکرهم اي بخت خانه سوز
عمري ز ناکسي تو بودم زبون بسست
انگيز کشتنم کن اگر دوستي رفيق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز اين چه شيونست فغاني بدشت و کوه
چشمي نماند کز تو نشد غرق خون بسست
***
155
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که يار شد باعث
رسيده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بيار مي که يکي از هزار شد باعث
نبود ناله ي مرغ چمن ز جلوه ي گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بميکده رفتيم عذر ما بپذير
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو يکدوسه روزي جدا شديم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوي تو رفتم باختيار نبود
فغان و ناله ي بي اختيار شد باعث
بمجلس تو فغاني کشيد طعن رقيب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
***
156
دو هفته ييکه حريفي درين سراي سپنج
اگر بجرعه ي دردي رسي بنوش و مرنج
جهان بتيست که چون دل بمهر او بستي
جفا و جور زيادت کند بعشوه و غنج
ترا که هست پر از شبچراغ خانه ي دل
سرشک لعل مريز از براي گوهر و گنج
تو مرد بازي سياره نيستي ايدل
زياده با فلک دوربين مچين شطرنج
کمند حادثه داميست در کمينگه تو
هزار حلقه و هر حلقه يي هزار شکنج
نشان سنگ بلا سازدش نه محرم راز
عروس دهر بهر کس که زد ز مهر ترنج
فغاني است و همين داستان مهر افزاي
شمار سيم نداند زبان قافيه سنج
***
157
اي از نظاره ي تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ي نمکين برده آب صبح
تابان ز جيب پيرهنت سينه ي چو سيم
چون روشني روز سفيد از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نيم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ مي دهد و ديده را فروغ
ديدار آفتاب و شان و شراب صبح
ديوانه ي جمال تو از مستي خيال
ذوق مي شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سير مه و مهر چون شفق
از دير ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان مي صبوح فغاني بفال سعد
آندم که آفتاب گشايد نقاب صبح
***
158
مرغ دلم به حلقه ي مويي نهاده رخ
در باغ وصل بر گل رويي نهاده رخ
مست وصال چون نشود آنکه هر نفس
بيخود بجيب غاليه بويي نهاده رخ
افگنده ام عنان دل از دست هر طرف
در خون من دواسبه عدويي نهاده رخ
در گلشن خيال من از تند باد غم
هر برگ لاله بر لب جويي نهاده رخ
از ديده ام بجستن آن دانه ي گهر
هر قطره ي سرشک بسويي نهاده رخ
در بزم عشق هر نفس از گرمي فراق
لب تشنه يي به پاي سبويي نهاده رخ
هر صبح تا بشام فغاني بحاجتي
گريان به قبله ي سر کويي نهاده رخ
***
159
مردم ز عيش گلشن دنيا چه ديده اند
اين بيغمان ز باغ و تماشا چه ديده اند
امروز چون مراد هم اينجا ميسرست
اصحاب در بشارت فردا چه ديده اند
احبابرا حيات ز اصحاب عشرتست
انديشه کن که از گل و صهبا چه ديده اند
خصمانه در ملامت رندان نهند روي
اين خلق بي ملاحظه از ما چه ديده اند
خاصان بزم وصل بجويند نوبهار
مقصود صحبست ز صحرا چه ديده اند
نقد روان دهند و ستانند آب تلخ
مستان درين معامله آيا چه ديده اند
از باده منع خلق نه قانون حکمتست
تا مردم دقيق درينجا چه ديده اند
ترسم که خودپرست شوي آفتاب من
گر گويمت کزان رخ زيبا چه ديده اند
جايي که همچو آب رود خون عاشقان
در بودن فغاني شيدا چه ديده اند
***
160
دلم که سوخت سپند مه جمال تو باد
اسير سلسله و دام زلف و خال تو باد
هزار افسر شاهي و تخت سلطاني
فداي سلطنت حسن بيزوال تو باد
تمام صورت احوال دردمندان را
مدام جلوه در آيينه ي جمال تو باد
ز دفتر دل عشاق چون گشايي فال
نواي زمزمه ي شوق حسب حال تو باد
چراغ ديده ي شب زنده دار من يا رب
ز نور شمع طربخانه ي وصال تو باد
چو صف کشند بتاراج دل سيه چشمان
بلاي اهل نظر شيوه ي غزال تو باد
بلاي جان فغاني و آفت نظرش
کرشمه ي خم ابروي چون هلال تو باد
***
161
اين باد ز طرف چمن کيست که داند
وين بوي گل از پيرهن کيست که داند
اين نافه که بر گل شکند غاليه ي تر
از سلسله ي پر شکن کيست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
آن ماه نو از انجمن کيست که داند
من خود شدم افسانه ي شهري بفسونش
افسون تو مهر دهن کيست که داند
ما را به رخ زرد بود صد رقم از خون
آن گلرخ نسرين بدن کيست که داند
اي باد چه داري خبر از غنچه ي لعلش
آن غنچه دهن با سخن کيست که داند
آشوب دل و ديده ي بيدار فغاني
نظاره ي سرو و سمن کيست که داند
***
162
آن پريچهره که ديوانه اش اهل نظرند
عاشقانش همه ديوانه تر از يکدگرند
آه ازين عشوه نمايان که بهر چشم زدن
در نظر چشمه ي نوشند و بدل نيشترند
روي او پرو شمعيست که افروخت جهان
ديگران نور چراغند که بر يکدگرند
نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ي صبر
آه ازين قوم که بر داغ نهان پرده درند
ماه رخسار تو دارد اثر مهر تمام
خوبرويان دگر چون مه نو بي اثرند
از غلوي مي عشق تو خبردار يکيست
باقي آنند کزين رطل گران بيخبرند
گر هزارند حريفان تو در چند هزار
بدو جام از مي عشق تو يکي جان نبرند
بس کن اين گريه ي شبگير فغاني که چو صبح
مردم از اشک جگرگون تو خونين جگرند
***
163
هرگز اين دست تهي بند نقابي نکشيد
خم زلفي نگرفت و مي نابي نکشيد
سر آبي فلک عشوه گرم جلوه نداد
کان سر آب در آخر بسرايي نکشيد
عاشق سوخته خرمن ز بيابان فراق
تشنه آمد بلب چشمه و آبي نکشيد
تا دلم آب نشد گوهر مقصود نيافت
به فراغي نرسيد آنکه عذابي نکشيد
عاشقت چون گل شبنم زده در بر بگرفت
از گريبان ترت بوي گلابي نکشيد
مژه چون سوزن، چاک جگرپاره بدوخت
خار دردي ز دل خانه خرابي نکشيد
هيچ جا آتش رخسار نيفروخت ز مي
کعه ز مرغ دل ما خوان کبابي نکشيد
يکسر موي ز ديباچه ي خط تو نخاست
که قلم بر زبر حرف کتابي نکشيد
دل مشتاق فغاني فرحانست مدام
گر چه از ساغر مقصود شرابي نکشيد
***
164
خواهم که بوسم آن لب و روهم نميدهد
من اين طلب ندارم و او هم نمي دهد
در دست روزگار گل آرزوي من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمي دهد
من آرزوي آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمي دهد
بيمست کز خمار دهم جان و ميفروش
يک ساغرم ز لاي سبو هم نمي دهد
بيگانه وارم از حرم وصل راند يار
جايم به پهلوي سگ کو هم نمي دهد
من صد سلام کردم و او يکجواب تلخ
بعد از هزار تندي خو هم نمي دهد
از بسکه جور ديد فغاني ز دست دل
راه نظر بروي نکو هم نمي دهد
***
165
گل آمد ساقيا محبوب گلرخسار مي بايد
مي بيغش بدست آمد گل بيخار مي بايد
چرا باشند مرغان بهشتي حبس در مکتب
مقام اين تذروان گوشه ي گلزار مي بايد
چو نام دوستي بردي بيفشان از وفا تخمي
زبان چرب را شيريني گفتار مي بايد
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودي رسد عاشق
بگفتن راست نايد، کار را کردار مي بايد
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ي خونخوار مي بايد
از اندک مي که بنشاند غباري نيست آزاري
بلا اينست کاين جنس نکو بسيار مي بايد
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بياري ميتوان از پيش بردن يار مي بايد
جمال چهره ي معني ندارد عاشقي چندان
متاعت يوسفست ايدل کنون بازار مي بايد
فغاني خانه ويران ساز تا نامت بقا گيرد
اثر خواهي که ماند در جهان آثار مي بايد
***
166
دمبدم در عاشقي دل را زياني مي شود
هر زمان از عمر من آخر زماني مي شود
دل اسير خردسالي گشت و اين چرخ کهن
پير مي سازد مرا تا او جواني مي شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش مي بستم که آخر نکته داني مي شود
اين خرابيها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهاني مي شود
ماه من تا شد قرين ساقي خورشيد رو
بر در ميخانه هر ساعت قراني مي شود
من نه آن مرغم که رنگي دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهي خوش خزاني مي شود
بعد ازين بي ساقي مهوش نخواهم خورد مي
بر تنم اين آب گر هر قطره جاني مي شود
اين خبرهاي عجب کز يار مي آرد صبا
مي برم از ياد اگر نه داستاني مي شود
وه چه معني دارد اين صورت که با چندين سخن
در حضور او فغاني بيزباني مي شود
***
167
محتسب گر بدر ميکده مانع نشود
رند ميخواره بصد عربده قانع نشود
يار چون در راه ميخانه قدم پيش نهد
کيست کان راه و روش بيند و تابع نشود
اصل اين ذره ي سرگشته هم از خورشيدست
هم بدان اصل محالست که راجع نشود
راه باريک فنا تيزتر از شمشيرست
قطع اين مرحله بي حجت قاطع نشود
عاشق از روي نکو در نظري فهم کند
آنچه معلوم بصد شرح مطالع نشود
سعي در کار تو دارند دلا دشمن و دوست
نگران باش که رنج همه ضايع نشود
لب فرو بند فغاني و در دل مگشاي
که بتيزي زبان دفع موانع نشود
***
168
چو باشم سر بزانو مانده شب در فکر يار خود
رود چشمم بخواب و ماه بينم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غيرت مي برم از سايه ي شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکي از اشک نوميدي
بخون غلتيده بينم ديده ي شب زنده دار خود
ز آه سينه سوزم چون چراغ لاله درگيرد
خس و خاري که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغاني چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل اميدوار خود
***
169
مقيدان تو از ياد غير خاموشند
بخاطري که تويي ديگران فراموشند
برون خرام که بسيار شيخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عيش خوشتر ازين در جهان که يک دو نفس
و کس بدوستي هم پياله يي نوشند
زهي حريف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستي صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
اين حرير قبايان که دوش بر دوشند
مراست کار چنين خام ورنه در همه جا
شراب پخته و ياران بعيش در جوشند
بروي برگ بهاران چو سايه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ي جان صرف اين بلند قدان
که در نهايت چستند هرچه مي پوشند
چمن خوشست فغاني بيا که از مي و گل
جوان و پير درين هفته مست و مدهوشند
***
170
آني که از تو حرف جفا مي توان شنيد
دردت کشم که نام دوا مي توان شنيد
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسيم وفا مي توان شنيد
بگشاي لب که هر چه تو گويي چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا مي توان شنيد
جايي که پسته ي تو زبان آوري کند
دشنام تلخ به ز دعا مي توان شنيد
خوبان بعاشقان سخن خوش نمي کنند
ور هم سخن کنند کجا مي توان شنيد
فرياد از آن سماع و فغان زين نواي ني
يکچند نيز ناله ي ما مي توان شنيد
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوي گل
انصاف اگر بود ز صبا مي توان شنيد
شد سالها که ناله ي فرهاد پست شد
در بيستون هنوز صدا مي توان شنيد
مرغان شدند مست فغاني مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا مي توان شنيد
***
171
فراوشم شود چندان کزو بيداد مي آيد
ولي فرياد ازان ساعت که يک يک ياد مي آيد
ملامت بين که هر سنگي که جست از تيشه ي فرهاد
هوا مي گيرد و هم بر سر فرهاد مي آيد
نه تنها آشنا، بيگانه را هم مي خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد مي آيد
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم مي رود تابر سرم صياد مي آيد
بکوي درد نوشان ميفشانم قطره ي اشکي
که از اين خاک بوي مردم آزاد مي آيد
چه مي پرسي فغاني داستان دلخراش من
که گر بر کوه ميخوانند در فرياد مي آيد
***
172
آنکه بهر ديگران در زلف چين مي افگند
چون رسد نزديک من چين در جبين مي افگند
ديده ام جايي پريرويي که پيش تخت او
گر سليمان مي رسد حالي نگين مي افگند
گر سوار اينست و جولان اين باندک ترکتاز
خسروان را بيخود از بالاي زين مي افگند
هر کجا يک دل بتير غمزه مي سازد نشان
صد کماندارش پياپي در کمين مي افگند
دام صد مرغ دلست آندم که زرين بهله را
مي کشد در دست و چين در آستين مي افگند
مي کشد سر بر فلک چون سرو ز استغناي عشق
هر کجا تخم محبت بر زمين مي افگند
در چمن چون مي فشاند آستين را در سماع
لرزه بر اندام سرو و ياسمين مي افگند
صاحب دولت نمي داند که دهقان وقت کار
دامن دولت به دست خوشه چين مي افگند
دور از آن دندان و لب از مي فغاني توبه کرد
آرزو چندي بشير و انگبين مي افگند
***
173
خزان آمد گريبان را برندي چاک خواهم کرد
بمن مي ده که پر افشانيي چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانيد بستان، مي بگردانيد
که چندين معني رنگين دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روي برگ و خون رز بجوش آمد
سر از مي گرم در اين بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشيد رويم اين خزان همکاسه خواهد شد
ميي همچون شفق در شيشه ي افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگين گشت چون بتخانه آزر
زمستي سجده يي در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچين ابروي ساقي که تا دارم ميي باقي
نظر در چشم مست و غمزه بيباک خواهم کرد
درين ميدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سري دارم فداي حلقه ي فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقي در شراب افتاد دانستم
که حرف عافيت از صفحه ي دل پاک خواهم کرد
بروي تازه رويان در خزاني باده خواهم خورد
حريف سفله را در کاسه ي سر خاک خواهم کرد
فلک پيوسته مي گويد که نقد انجم افلاک
نثار مير عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغاني بوسه ي ساقيست ترياک شراب تلخ
دهان تلخ را شيرين بدين ترياک خواهم کرد
***
174
بتان شهر که ترکانه باج مي طلبند
مراد سر بود از هر که تاج مي طلبند
نماند در جگرم آب و اين سيه چشمان
هنوز از ده ويران خراج مي طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغايتي که طبيبان علاج مي طلبند
شکر ز شير جدا مي کنند يکجهتان
نه همچو شير و شکر امتزاج مي طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج مي طلبند
منم که روي دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج مي طلبند
بجلوه يي نتوان شد چراغ خلوت انس
صفاي فطرت و لطف مزاج مي طلبند
مران ز انجمن خويش تنگدستان را
که جرعه يي ز سر احتياج مي طلبند
مده ز دست فغاني کمند زلف بتان
که اين مراد بشبهاي داج مي طلبند
***
175
آه آتشناک من بوي دل مجنون دهد
گر نسوزد دل، کجا اين روشني بيرون دهد
بس محالست اينکه گردونم دهد نقد مراد
او که تا يکذره دارم مي ستاند چون دهد
گرنه از بيداد او تيغم رسد بر استخوان
کي بگويم اين حکايتها که بوي خون دهد
ماهي اندامي که سوزي در جگر دارم ازو
بر نگردم گر هزاران غوطه در جيحون دهد
حقه ي فيروزه ي افلاک دارد نوش و نيش
دل خراشد هر که را يکبار ازين معجون دهد
طالب ميخانه ي عشقم که مست جام او
حشمت جمشيد بخشد ملک افريدون دهد
وه چه دلکش مجلسي داري که هر روز آفتاب
رو به ديوار تو آرد پشت بر گردون دهد
عشق در هر مشربي کيفيتي دارد غريب
يک شرابست اين و ليکن نشأه ديگرگون دهد
ديده دريا کن فغاني تا کنارت پر شود
تا صدف باران نگيرد کي در مکنون دهد
***
176
ترک من چون لاله برگ عيش در صحرا کشيد
سايبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشيد
هر کجا کان دانه ي در کشتي مي برگرفت
رند درد آشام او زانو زد و دريا کشيد
آه ازان دم کز سر مستي بعاشق جام داد
وانگه از عين عنايت منتظر شد تا کشيد
آندم از جان دست افشاندم که در گلگشت باغ
آستين بر زد بناز و پيرهن بالا کشيد
عشق چون بر لوح هستي قرعه ي توفيق زد
ديگران را ترک فرمود و رقم بر ما کشيد
مي توان گفت که نتوان يافت درصد جام زهر
آنقدر تلخي که فرهاد از کف خارا کشيد
رفت عاشق هچنان لب تشنه از مجلس برون
وز حريفان مزور پيشه منتها کشيد
هست در محشر فغاني را کليد باغ خلد
يک بيک پيکان که در عشق از دل شيدا کشيد
***
177
بازم بسينه عشق و جنون جوش مي زند
وز خون گرم دل بدرون جوش مي زند
آسوده بودم آه که از يک نگاه گرم
خوني که مرده بود کنون جوش مي زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقي
خونابه بنگريد که چون جوش مي زند
جانم به لب رسيد و هنوز از خيال خام
در سينه آرزوي فزون جوش مي زند
مور شکسته بال بشهد تو چون رسد
کز طامعان درون و برون جوش مي زند
زين کافري که کرد فلک با شهيد عشق
خون در نهاد خاک زبون جوش مي زند
در ديده از هواي تو اي شاخ ارغوان
هر دم هزار قطره ي خون جوش مي زند
نتوان نگاه کرد بدان روي آتشين
از بسکه خال غاليه گون جوش مي زند
هر دم ز خامي تو فغاني در آتشي
بهر سواد سحر و فسون جوش مي زند
***
178
سيماي توام در دل پر نور نگنجد
نور شجر حسن تو در طور نگنجد
در حلقه ي دلها ز صداي ني تيرت
شوريست که در انجمن سور نگنجد
بر کنگره ي وحدت و بردار حقيقت
غير از سر شوريده ي منصور نگنجد
از رشک گريبان تو داغست دل من
چندانکه درو مرهم کافور نگنجد
چيني شکنان را هوس رفتن چين نيست
در بزم گدايان تو فغفور نگنجد
از تيغ مپوشان سر اگر همسر عشقي
در حلقه ي مستان سر مستور نگنجد
مرغ دلم از کعبه زند فال خرابات
چون بوم که در منزل معمور نگنجد
ما زخم تبر خورده ي قربانگه عشقيم
در پهلوي ما غير بساطور نگنجد
آلوده مکن دامن پرهيز، فغاني
برخيز که در صومعه مخمور نگنجد
***
179
چشمم ز گرد آن کف پا ياد مي کند
مي گريد و نسيم صبا ياد مي کند
در آتشم ز حسرت روز شکار تو
اين دلرميده بين که چها ياد مي کند
نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کي
ديوانه ي غريب ترا ياد مي کند
دارد خدا بلطف خودت اي فرشته خو
زنسان که عاشقت به دعا ياد مي کند
باور نمي کنم که کند ترک چون تويي
دل گر هزار نام خدا ياد مي کند
دارد دلم هنوز اميد وفاي تو
با آنکه از هزار جفا ياد مي کند
چندان ملامتست که باور نمي کنم
گر هم يکي بمهر مرا ياد مي کند
غير از لبت که مي کشد آنرا که مرهمست
بيمار خويش را بدوا ياد مي کند
چندان جفا کشيد فغاني که نشنود
گر هم يکي ز مهر و وفا ياد مي کند
***
180
تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود
از تماشا سير نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حريف سرو قد
در ميان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رويان باده در لبهاي جو
خاصه آن ساعت که خورشيد از نظر پنهان بود
ديده را حالا ز جام باده آبي مي دهم
گرچه داغ بيشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شيدا نمي داند که در اين دامگاه
زير هر برگ گلي صد نيشتر پنهان بود
عيش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسيرين نيابي بلکه در خورشيد و ماه
آنچه در هر ذره ي اين خاک در پنهان بود
زود بگذر زين نگارستان که زير هر دري
صد هزاران نازکي در يکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن يا طرفه جاي دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار مي سوزد فغاني گرچه پيدا نيست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
***
181
از جور گلرخان دل من خوار و زار شد
چندان جفا کشيد که بي اعتبار شد
اي آرزوي ديده و دل بهر ديدنت
عمرم تمام صرف ره انتظار شد
حيرت نصيب ديده ي شب زنده دار گشت
حرمان حواله ي دل اميدوار شد
رفتيم بيرخ تو به نظاره ي چمن
بر هر گلي که ديده فگنديم خار شد
در گريه اختيار ندارم که ديده ام
از گريه در فراق تو بي اختيار شد
گفتم رخت بينم و گيرد دلم قرار
آن خود بلاي جان من بيقرار شد
از جلوه ي تو آه فغاني علم کشيد
در دل غمي که داشت نهان آشکار شد
***
182
تو آن گلي که مه آسمان جبين تو بوسد
ملک ز سد ره فرود آيد و زمين تو بوسد
چنان لطيف مزاجي که جاي بوسه بماند
اگر نسيم صبا برگ ياسمين تو بوسد
رود نشانه ي دندان حسرت از لب عاشق
دمي که مي دهي و دست نازنين تو بوسد
بخوبي آنکه سر از جيب آفتاب برآرد
هنوز دل نپسندد که آستين تو بوسد
کسي که مهر خموشي بلعل نوش لبان زد
در آرزوست که بگذاري و نگين تو بوسد
بمکتب تو ملازم بود فرشته ي رحمت
که رشحه ي قلم سحر آفرين تو بوسد
نخورد عاشق لب تشنه مي ز جام مرصع
ازين هوس که مگر لعل آتشين تو بوسد
ببين که تا بچه غايت رسيد شوق فغاني
که در خيال، دهان چو انگبين تو بوسد
***
183
گلي که از نفسش مشک ناب بگدازد
چرا لب شکرين از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز مي در قبا چو گل رويد
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغي ز روغنم ماند
دمي که اين تن بيخورد و خواب بگدازد
گهي ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمي ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزي شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغاني از طلب کيميا نياسايد
مگر دمي که درين اضطراب بگدازد
***
184
مجاوران سر کوي يار سر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جاي باده ي لعل و مفرح ياقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همين بود کرم دلبران باهل نظر
که سيم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر اميد که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق يا ثمر بخشند
گداي شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمي که گهي تاج و گه کمر بخشند
اگر چه يک هنرم هست و صد هزاران عيب
غريب نيست که جرمم به آن هنر بخشند
هواي ميکده دارد فغاني مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
***
185
مدام از کشت اميدم خس و خاشاک مي رويد
عجب گر بر مراد من گلي از خاک مي رويد
چو من بي بهره ام از عشرت دنيا چه سودم زان
که بر طرف چمن گل مي دمد يا تاک مي رويد
پريشانم ز سعد و نحسن گردون آه ازين گلها
که نونو بهر من از گلشن افلاک مي رويد
مرا از هر گل نو در جگر خاريست پنداري
ز خاک بخت من آنهم بصد امساک مي رويد
منم در عالم و اين دانه هاي اشک بي قيمت
که از دلهاي ريش و سينه هاي چاک مي رويد
دمي باقيست د امن بر مچين از آب و خاک من
هنوز اندک گياهي زين گل نمناک مي رويد
فغاني پاک شو تا مهر گردد کينه ي دشمن
که داروي محبت از زمين پاک مي رويد
***
186
پيش لبت که مرد که هم از تو جان نديد
يک آفريده از تو مسيحا زيان نديد
جاويد کام ران که تويي در رياض دهر
گلدسته يي که آفت باد خزان نديد
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هيچگونه مراد از جهان نديد
باور که مي کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان نديد
کي در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان نديد
کس را چه انفعال، مرا طعن مي کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان نديد
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عيبها که درين استخوان نديد
تا چشم باز کرد فغاني بدان کمر
خود را به هيچ شکل دگر در ميان نديد
***
187
احبابرا اداي کلام تو مي کشد
نقل درست و بحث تمام تو مي کشد
هر دم رقيب از تو پيامي رساندم
باک از رقيب نيست پيام تو مي کشد
چون آب زندگي همه جاني ولي چه سود
چون زنده مي کني و خرام تو مي کشد
بيداد کن که خون نتوان خواست از فلک
صيدي که در شکنجه ي دام تو مي کشد
وه زين غرور حسن که در هر گل زمين
خلقي در آرزوي سلام تو مي کشد
ما را که آتشيم تمام از هواي تو
در آب ديده وعده ي خام تو مي کشد
پيدا بود که روضه بچند آدمي رسد
ما را هواي صحبت عام تو مي کشد
در آب و آتشست فغاني بياد تو
وسواس دل به گفتن نام تو مي کشد
***
188
از ديده پنهان آن پري گشت و دل من خوش نکرد
آن مرغ وحشي عاقبت رفت و نشمين خوش نکرد
ني شد بمسجد منکرم زاهد که در ميخانه هم
طور من بي دين و دل پير برهمن خوش نکرد
از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سيه
روشن دل پروانه يي کاين تيره مسکن خوش نکرد
از عاشقي شد عاقبت روزم ببدنامي سيه
ترسيد از روز سيه آنکس که اين فن خوش نکرد
خوش حالت مرغي که او جا کرد در ويرانه يي
وز هاي و هوي باغبان گلگشت گلشن خوش نکرد
از چنگ طفلان دامنم کوته مبادا هيچگه
کاين دلق رسوايي دلم بيچاک دامن خوش نکرد
بي او فغاني هيچگه نشنيد صوت خوشدلي
عاشق درين محنت سرا جز آه و شيون خوش نکرد
***
189
خزان رسيد و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوريده رفت و حال نماند
نشان لاله ي اين باغ از که مي پرسي
برو کز آنچه تو ديدي بجز خيال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالي يافت
ولي چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتي مي تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هيچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آيد
چو در سحاب کرم قطره يي زلال نماند
بيا که برد فغاني غبار غير از دل
کدورتي که بود موجب ملال نماند
***
190
دلم ز روز بد خويش ماتمي دارد
چه ماتمست که اندوه عالمي دارد
خراب حالم و با کس نمي توانم گفت
خوشا کسي که بهر حال محرمي دارد
مراد ما به ميان سهي قدان بستند
ولي چه سود که بس جاي محکمي دارد
اميد هست که از باغ وصل گل چينم
هنوز ديده ي خونين دلان نمي دارد
چه دل دهي برفيقان ناز پرورده؟
کسيست يار تو کز بهر تو غمي دارد
شدست نامه سيه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمي دارد
شراب خورده فغاني و در خمار شده
جدا ز ساقي گلرخ جهنمي دارد
***
191
روزي فلکم پيش در او نرسانيد
بختم بقبول نظر او نرسانيد
عشقم تن چون موي بروز سيه افگند
يکبار در آغوش و بر او نرسانيد
زانم چه که بر اوج رسد اختر طالع
بر حال بدم چون اثر او نرسانيد
آخر دهن آلوده شد از صحبت عاشق
لب گر چه بخون جگر او نرسانيد
عاشق بچه مشغول شود پيش که دارد
دستي که به طرف کمر او نرسانيد
چون دست بر آن تازه چمن يافت فغاني
آزار بگلبرگ تر او نرسانيد
***
192
امروز اگر مي بمن آن لب نرساند
پيداست که مخمور تو تا شب نرساند
نظاره ي جولان توام کي برد از هوش
گر اين طرفت بازي مرکب نرساند
بيچاره خرابي که دلش سوزد و از بيم
دستي بچنان عارض و غبغب نرساند
فرياد من از وعده خلافيست کز آن لب
هر بوسه که گويد به من اغلب نرساند
برخاست شراري ز دل گرم فغاني
آزار بگلبرگ تو يا رب نرساند
***
193
نه قرار دل بر من نه بزلف يار گيرد
بکجا روم ندانم که دلم قرار گيرد
شده ام خراب آن دم که چنان ميان نازک
دهدم به دست و آنگه ز ميان کنار گيرد
نبود بسوز عاشق دل مدعي ندانم
که ببزم يار خود را بچه اعتبار گيرد
مشو اي رقيب يارش بشسکت خاکساران
ز چنان گلي مبادا که دلي غبار گيرد
ز جواب تلخ ساقي چو خراب شد فغاني
دگر از لبش مرادي بچه اعتبار گيرد
***
194
رسيد آن شمع و از هر جانبي پروانه مي جويد
پريشان کرده کاکل عاشق ديوانه مي جويد
ز بد خويي و مستي خون کند در کاسه ام اکنون
که پيمان بسته با ميگون لبي پيمانه مي جويد
رود تنها و نگذارد که باشم همره و دانم
که همتاي خود آن گوهر کدامين دانه مي جويد
چگويم کان بهشتي از هواي گلرخي چون خود
چو آتش گشته در کوي ملامت خانه مي جويد
نگردد آشنا با کس و گر هم آشنا گردد
حريفي همچو خود کافر دل و بيگانه مي جويد
کجا آرام گيرد روز و شب در ديده خواب آرد
کسي کان چشم مست و غمزه ي مستانه مي جويد
نکرده گوش بر گفت کسان اکنون که عاشق شد
پي خواب از فغاني هر شبي افسانه مي جويد
***
195
چه سازم وه که آن بيباک رو از مرد و زن پوشد
ز چشم بد پريشاني زلف پر شکن پوشد
گريبان مي گشايد تا کند صد رخنه در جانم
بگلگشت او قبا نازکتر از برگ سمن پوشد
همه يوسف رخان زارند بهر آستين بوسش
کسي زينان قباي دلبري در انجمن پوشد
بصد رنگ دگر مي سوزدم آن شکل مستانه
گرفتم کاکل پرتاب و چاک پيرهن پوشد
کسي کز ديده ي روشن جدا ماند تواندهم
که سال و مه بروي خود در بيت الحزن پوشد
دلم صد پاره مي سازي و مي دوزي گريبانم
چه رحمست اين برو اي پند گو عاشق کفن پوشد
بگو حال فغاني اي صبا بگذشت کار از آن
که درد و محنت غربت ز ياران وطن پوشد
***
196
بهر کس گر درآيي خوبي رخسار کي ماند
نهالي کاينچنين باشد گلش بر بار کي ماند
مرا خاريست در دل از تمناي گل رويت
برآور حاجت من در دلم اين خار کي ماند
برون آرم ز چنگ ميفروشان خرقه ي تقوي
چنين رختم گرو در خانه ي خمار کي ماند
تويي در دل چو جان و خون بهم آميخته با هم
کسي کاين باده در جامش بود هشيار کي ماند
معاذالله بدينسان گر تو فردا در جواب آيي
ملامت رفتگان را بر زبان گفتار کي ماند
نشان دامن پاکست روز افزوني حسنت
وگرنه خوبي ده روزه اين مقدار کي ماند
ز حسن بيزوالت ايکه شد خلقي خريدارت
اگر اندک زماني باشد اين بازار کي ماند
خيال شمع رويت گر نباشد در نظر ما را
شب غم روشني در ديده ي بيدار کي ماند
مکن منع فغاني گر بود مست از مي وحدت
کسي کاين باده در جامش بود هشيار کي ماند
***
197
چه شد که از همه جا بوي درد مي آيد
زهر که مي شنوم آه سرد مي آيد
ز گريه کور شدم وه که دل نشد بيدار
ازين گلاب که بر روي زرد مي آيد
قرار نيست درين چشم هرزه گرد هنوز
ز رهگذار تو چندانکه گرد مي آيد
ز عشق خون جگر نوش و شکر کن که بشر
به عالم از پي اين خواب و خورد مي آيد
يکي درست نسازد زمانه ي نامرد
ز صد شکست که در کار مرد مي آيد
مخور فريب که پس مانده هزار خمست
ميي کزين قدح لاجورد مي آيد
ضرورتست فغاني وصال همنفسي
ز صد هزار يکي چون تو فرد مي آيد
***
198
صبا برگ گلي سوي من مجنون نيندازد
که از خار دگر در رهگذارم خون نيندازد
نيفتم هيچگه در بزم شمع خود چو پروانه
که کس دستم نگيرد وز درم بيرون نيندازد
فسون خوان در پي تسکين سوز و من بفکر آن
که آهم آتشي در دفتر افسون نيندازد
توانم خواند آسان نامه ي او گر برغم من
رقيبش در نوشتن حرفي از مضمون نيندازد
شبي در بزم آنمه زنده دارم بر مراد دل
اگر ساقي دوران در ميم افيون نيندازد
فغاني دل منه بر مهر گردون کاين ستم پيشه
نيفرازد سري تا آخرش در خون نيندازد
***
199
ماه من از خانه مست شب بهواي که شد
ساقي بزم که گشت شمع سراي که شد
دولت ديدار او باز کرا رخ نمود
آينه ي حسن او روي نماي که شد
غمزه پنهانيش آفت جان که گشت
خنده ي زير لبش باز بلاي که شد
عشوه و نازش کرا داد بشوخي فريب
مکر و فسونش دگر مهر و وفاي که شد
گرنه بمستان خويش چاک گريبان نمود
جامه ي صد ناتوان چاک براي که شد
بر سر زانوي که مانده سرو خواب کرد
هيکل و بازوي او دست دعاي که شد
بر دل سخت که داشت آه فغاني اثر
هر نفس گرم او داغ جفاي که شد
***
200
ماتم نشست و کوکبه ي سور شد بلند
صد نيزه در حوالي ما نور شد بلند
گلبانک ميفروش بدردي کشان رسيد
پنداشتي که زمزمه ي صور شد بلند
تا روي بسته بود دم خلق بسته بود
اين غلغل از نظاره ي منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشني بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سري ز نشأه ي توحيد باده ييست
زين اعتبار دعوي منصور شد بلند
آباد باد ميکده کز فتنه ايمنست
نخلي کزين سراچه ي معمور شد بلند
آن روز نقد هستي ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقي بيار باده که عيد صيام رفت
وز ديدن تو ناله ي طنبور شد بلند
بادا بقاي پير که از فيض جام او
افسانه ي فغاني مخمور شد بلند
***
201
رفتي و چشم روشنم از اشک حرمان تيره شد
در دل چراغي داشتم آن هم به هجران تيره شد
بس تيره و افسرده ام در آتشم افگن شبي
داغ تو باشد شمع من باري اگر جان تيره شد
ديگر چه گل چيند کسي از گريه ي شبهاي من
کز ديده ي آلوده ام سيلاب مژگان تيره شد
مي سوزم و آگه نيم کز چيست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تيره شد
فالي که بر خود مي زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خيال باطلم طبع پريشان تيره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حيات جاودان
آيينه ي اسکندري از آب حيوان تيره شد
سوزد فغاني ته بته پيش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصيان تيره شد
***
202
نوبهار آمد که بوي گل جهانرا خوش کند
جرعه نوشان را شقايق نعل در آتش کند
خرم آن شاهد که نوشد جرعه ي بيغش بناز
عاشق دلخسته از نظاره ي او غش کند
لاله خون ريزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان ازينها با که خاطر خوش کند
چشم و دل گردد زمين و آسمان، چون ماه من
جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
آهوان را چشم و مرغان را نظر مانده به راه
تا کي اين ترک شکاري دست در ترکش کند
شمه يي طاقت نيارد گر بود صبح و شفق
آنچه بر دل جام صاف و ساقي مهوش کند
بلبل طبع فغاني در گلستان نظر
بهر تسخير گلي اين نغمه ي دلکش کند
***
203
دلم آه سحر چون با دعا دمساز گردانيد
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانيد
هواي دلکش صحرا و آب ديده ي عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانيد
کدام ابرو کمانت يار و همدم شد درين رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانيد
فداي بازي اسبت دل ممتاز درويشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانيد
ربود از نرگست باد خزاني رنگ دلداري
غرورت غمزه ي مستانه را غماز گردانيد
هواي زلف مشک آميز و چشم سرمه ساي تو
چو تار عنکبوتم زار و بي آواز گردانيد
مقدس آتشي کان از نهاد شمع سر برزد
ز روي تربيت پروانه را جانباز گردانيد
صبا آورد گرد دامن پيراهن يوسف
در بيت الحزن را پرده ي صد راز گردانيد
همينت بس فغاني در بلاد پارسي گويان
که عشقت عندليب گلشن شيراز گردانيد
***
204
بر اوج حسن چو آن ترک کج کلاه بر آيد
خروش عشق ز درويش و پادشاه برآيد
چو طالعست ببينندگان ستاره ي روشن
بآفتاب رود همره و بماه برآيد
چو خط و خال تو چند از براي سوختن من
يکي غنيم شود ديگري گواه برآيد
گناه کرده ي عشقم چنان رسان بقصاصم
که دوست گريد و از جان دشمن آه برآيد
نهال بي ثمر خود به گريه سبز چه دارم
بسوزم وز گلم لاله ي سياه برآيد
ز حد گذشت ملامت حذر ز شعله ي آهي
که روز داد ز دلهاي دادخواه برآيد
غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبيخون
چسان فغاني تنها به اين سپاه برآيد
***
205
ز بيرحمي چو آن گل پيرهن دور از بر من شد
بتن از خرقه ي پشمينه ام هر تار سوزن شد
نمايد همچو عکس طوطي آبي در آيينه
دل خونين که از پيکان خوبان غرق آهن شد
عفي الله مستي آن شوخ مردمکش که با خوبان
برغم عاشق خود در سر مي دست و گردن شد
بکنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس
چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغاني دامن از اين خاکدان همچون صبا برچين
که در گل ماند اينجا هر که او آلوده دامن شد
***
206
شبها گذشت و چشم من يک لحظه آرامي نديد
بي گريه صبحي دم نزد بي خون دل شامي نديد
يکشب سر شوريده ام سامان باليني نيافت
روزي دل سرگشته ام روي سرانجامي نديد
نگذشت روزي يا شبي کاين جان خرمن سوخته
پروانه ي شمعي نشد داغ گلندامي نديد
مي خواست عشق جان ستان قتل يکي از عاشقان
از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامي نديد
عمريست کاين دلبستگي دارد فغاني با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه ي دامي نديد
***
207
بيا که ساقي ما باده ي طهور دهد
نديم بزم، نداي هوالغفور دهد
دلم بمجلس مستان حق پرست کشيد
که داد عيش در آن زمره ي حضور دهد
قدم براه نه ايدل که آب نزديکست
اگرچه خضر رهت وعده هاي دور دهد
دلي که نقد حياتست پيش وقت شناس
چرا ز دست بسوداي قصر و حور دهد
تو خود در آب فگندي متاع خود ليکن
اگر زوال پذيرد کرا قصور دهد
ز سنگ باديه روشن شود زجاجه ي دل
چو يار عرض تجلي به کوه طور دهد
قضا چو دامن يوسف کشد بخون دروغ
ز گرد نافه ي چينش ولي بخور دهد
يکيست درد فغاني و محنت ايوب
خداي عز وجلش دل صبور دهد
***
208
خون خوردنم ز هجر تو از حد برون مباد
زين تلخ باده چهره ي کس لاله گون مباد
آتش بسوز ناله ي مستان عشق نيست
خوشدل کسي به نغمه ي اين ارغنون مباد
اي گل خيال کشتن عاشق نه طور تست
بر دامنت نشانه ي اين رنگ خون مباد
سوزانتر از جدايي يارست رشک غير
اين داغ بر جراحت عاشق فزون مباد
هر دم بشکل ديگرم آن غمزه مي کشد
کافر به تيغ غمزه ي خوبان زبون مباد
آن را که نيست گرمي عشقي حيات نيست
سر بي هواي عشق و دلم بي جنون مباد
وصل تو آفتاب، بنام که فال زد
کش ذره يي ز کوکب طالع سکون مباد
خود را تمام داد فغاني بدست عشق
آشفته دل ز وسوسه ي چند و چون مباد
***
209
حسن تو بچشم ما نگنجد
آن نور به هيچ جا نگنجد
باز امشبم از خيال آن روي
در ديده و دل صفا نگنجد
بي مغز سري کز آفتابي
يک ذره درو هوا نگنجد
يا رب چه دلست اين که هرگز
در وي رقم وفا نگنجد
گل بر سر خاک ما مياريد
کانجا بجز از گيا نگنجد
بيگانه گرفت بزم آن شمع
پروانه ي آشنا نگنجد
هر شام ز يا رب فغاني
در هفت فلک دعا نگنجد
***
210
بمجلسي که تويي مي دگر نمي گنجد
چه جاي مي که گلاب و شکر نمي گنجد
بنوش از دل عاشق ميي که مي خواهي
که در خرابه ي ما جام زر نمي گنجد
چه حالتست که در جام عيش مسکينان
بغير شربت خون جگر نمي گنجد
محبت تو چنان ساخت سيرم از عالم
که در مزاج دلم خواب و خور نمي گنجد
ميان ما و حبيب آنچنان معامله ييست
که گر فرشته شود غير در نمي گنجد
هزار گونه غم و درد در دلم کردي
بسست، ديگر ازين بيشتر نمي گنجد
مکش دراز فغاني حديث و شور مکن
دگر بخلوت ما درد سر نمي گنجد
***
211
آمد بهار و دل بمي و جام تازه شد
مهرم بساقيان گلندام تازه شد
هر شاخ گل ز کج کلهي مي دهد نشان
خوبان رفته را به جهان نام تازه شد
آه از فريب دهر کزين عشوه بس نکرد
تا خلق را همان طمع خام تازه شد
از خاک کشتگان وفا خاست بوي گل
داغي که بود بر دل از ايام تازه شد
دل کنذده بودم از مي و ساقي چو گل رسيد
جان رميده را هوس جام تازه شد
مرغ هوا به خانه خرابي من گريست
چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد
مي نوش و گل بريز فغاني که عاقبت
باغ هنر ز چشمه ي انعام تازه شد
***
212
آن رهروان که رو به در دل نهاده اند
بي رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا مي توان شکست دل دوستان مخواه
کاين خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله اي مسيح که چندين تن عزيز
در شاهراه ميکده بسمل نهاده اند
درمانده ي صلاح و فساديم الحذر
زين رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طريق دردکشي ترک سر بود
اين رسم را به شيوه ي مشکل نهاده اند
از گوشه هاي ميکده جويم صفاي وقت
کانجا هزار آينه در گل نهاده اند
غمگين مشو فغاني اگر باده ات نماند
صد جاي بيش بهر تو محفل نهاده اند
***
213
جفا مکن که دگر آن جفا نمي گنجد
چنان شدم که بدل ماجرا نمي گنجد
هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو
چه شد که يکدو رقم از وفا نمي گنجد
مدار چشم سيه را بسرمه ي شوخي
که در کرشمه ي اين جز حيا نمي گنجد
خراب آن بدنم اي نهال روز افزون
که همچو لاله و گل در قبا نمي گنجد
نگويمت که مکن گوش حرف بيگانه
چو در دلت سخن آشنا نمي گنجد
درآمدي بدل و رستم از بلاي جهان
بهر کجا که تو باشي بلا نمي گنجد
بدرد عشق فغاني خسته را دل تنگ
چنان پرست که ياد دوا نمي گنجد
***
214
با چون مني چرا مي چون ارغوان خورند
بگذار تا به کوي تو خونم سگان خورند
مغرور ناز و غمزه ي خويشي ترا چه غم
بيچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
خونابه ي دلم ز تو اي گل نه اندکست
درديکشان عشق تو رطل گران خورند
ديوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
شيران مرغزار تو اي مشگبو غزال
بخشند صيد را و دل خون چکان خورند
تاب زبان خلق نداري شکر مخواه
داني که عافيت طلبان استخوان خورند
خونم حلال گر نکشي پيش دشمنم
اين باده را ز ديده ي مردم نهان خورند
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمي کنم
ياران مهربان غم ياران بجان خورند
مي خور فغاني از کف خوبان که جور نيست
جامي که دوستان برخ دوستان خورند
***
215
نظاره ي روي تو بسي خانه سيه کرد
آتش کند اين کار که آن روي چو مه کرد
ما را ز تماشاي تو صد گونه سياست
آن چين جبين و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا ديد
در آينه آن ديده بهر سو که نگه کرد
امشب من ديوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشيد آن مه و بر حال که وه کرد
فرياد از آنروز که جويند و نيابند
سرهاي عزيزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزي عاشق
باري بهواداري او عمر تبه کرد
نزديکتر از سايه به او بود فغاني
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
***
216
عشق آمد و هواي صف طاعتم نماند
پرهيز اي فرشته که آن عصمتم نماند
دردا که از دعا تو بدستم نيامدي
وز جانب کسي نظر همتم نماند
خود را به عشق لاله رخي سوختم تمام
اندوه دوزخ و هوس جنتم نماند
دادي بسي نمک شکري نيز لطف کن
کز خوان نعمت تو جزين قسمتم نماند
مي ده که گر فرشته شوم همچنان بدم
بدنام چون شدم بر کس حرمتم نماند
دنبال آرزوي دل خود نمي روم
نوميديم بسوخت بسي رغبتم نماند
اکنون که چون فغانيم افگندي از نظر
گر هم که داشتم هنري قيمتم نماند
***
217
دوشم چراغ ديده به صد نور و تاب بود
در سر شراب و در نظرم آفتاب بود
تا روز در مشاهده ي شمع روي دوست
مي سوختم چرا که نه هنگام خواب بود
بزمي به از هزار پريخانه ي چگل
دل در ميان به صورت و معني خراب بود
من در ميانه سوخته چون دانه ي سپند
وز هر کرانه کار حسود اضطراب بود
با آه و ناله گرچه سرآمد زمان وصل
از نقد عمرم آن دو نفس در حساب بود
از غايت حيا نتوانست ديدنش
هم شرم روي او برخ او حجاب بود
تسبيح صوفيان گرو نقل و باده شد
تسبيح را چه قدر سخن در کتاب بود
از زهر چشم و تيغ زبانش خبر نبود
ديوانه يي که بر سر آتش کباب بود
ساقي ز آه گرم فغاني مرو بتاب
او را چه اختيار گناه شراب بود
***
218
منم که دوست مرادم ز تلخ و شور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
پياله گير که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگين سليمان به دست مور دهد
هديه ييست که ترک مرصعينه کمر
شراب لعل ز پيمانه ي بلور دهد
مرا ز خاک در دوست بيش ازان فرحست
که سرمه مژده ي بينا شدن بکور دهد
قبول کن که به از کسوت ملامت نيست
ز هر چه دوست بدرديکشان عور دهد
بسي زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ي سمور دهد
ز آب چشم فغاني چه خيزد اي بدخواه
سزاي مردم بي درد خاک گور دهد
***
219
ستمگران غم اهل نظر نمي دانند
جراحت دل و داغ جگر نمي دانند
دو اسبه رو به هم آورده در بساط غرور
ستاره بازي گردون مگر نمي دانند
بجان ملامت عشاق مي کنند عوام
معينست که کار دگر نمي دانند
خرد پسند ندارد شکست درويشان
علي الخصوص که پا را ز سر نمي دانند
جراحت دل رندان ز زخم تير قضاست
فغان که کج نظران اينقدر نمي دانند
بعيد نيست که آتش بعود زهره زنند
درين ديار که قدر هنر نمي دانند
بعيب دوستيم دشمنند بي خردان
هزار شکر کزين بيشتر نمي دانند
خوشا نشاط پرستان که سرخوشند مدام
چنانکه آب رز از آب زر نمي دانند
چه منزلست فغاني حريم کعبه ي عشق
که زمره ي حرمش ره بدر نمي دانند
***
220
آنان که به اخلاص کلام تو نويسند
در اول دفتر همه نام تو نويسند
يا رب چه بلا ماه تمامي که تمامان
بر دل صفت حسن تمام تو نويسند
آني که ببزم هنر و انجمن فضل
جادو قلمان جمله سلام تو نويسند
بس نقد روان آب شود تشنه لبان را
تا يکدو سخن بر لب جام تو نويسند
چون گفته ي مرغان چمن هست گلوسوز
هر بيت که آن بر در و بام تو نويسند
يوسف صفتان نام تو از غايت تعظيم
در گوشه ي مکتوب غلام تو نويسند
ياقوت لبان بر ورق لاله و نسرين
تعريف خط غاليه فام تو نويسند
بس نکته ي دلجو به زبان قلم آيد
عشاق پريشان چو پيام تو نويسند
حاشا که ملايک ديت خون فغاني
در حوصله دانه و دام تو نويسند
***
221
ز گلگشت آمدي بنشين که مشک چين فرو ريزد
ميان بگشا که از هر سو گل نسرين فرو ريزد
خوش آن محفل که خورشيدي درون آيد عرق کرده
نشيند وز مه نو خوشه ي پروين فرو ريزد
چو انگيزد علاج دل طبيب کاردان من
ز نخل خامه چندين شيوه ي شيرين فرو ريزد
زبان دانيست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ي رنگين فرو ريزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ي کاکل
هزاران نافه ي سربسته از هر چين فرو ريزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آيد و گل بر سر بالين فرو ريزد
دگر زان لب چه مي خواهي فغاني زين سخن گفتن
ترا بس نيست اين درها که در تحسين فرو ريزد
***
222
کيم من تا کس از مرکب براي من فرود آيد
مرا تشريف بس گردي که از دامن فرود آيد
فداي حلقه ي فتراک آن صياد دلبندم
که بهر صيد پيکان خورده از توسن فرود آيد
ازان روي عرقناکت رسد از چشم و دل آبي
مثال شبنم صبحي که در گلشن فرود آيد
برافروز از چراغ جام بهر مهوشان منزل
که خورشيد از براي باده ي روشن فرود آيد
سمند ناز را بر آتش من گرم کن زانرو
که شاه وقت گاهي بر در گلخن فرود آيد
بنور جان برافروزم سراي ديده را ليکن
دل سلطان من مشکل درين مسکن فرود آيد
چراغ تيره سوز من چه بنمايد در آن مجلس
که روزش آفتاب و شب مه از روزن فرود آيد
فغاني جز بصاحبدل مخوان درس نظر بازي
چنين معني کجا در طبع هر کودن فرود آيد
***
223
گلرخان بر سر خاکم چمني ساخته اند
چمني بر سر خونين کفني ساخته اند
در حقيقت نسب عاشق و معشوق يکيست
بوالفضولان صنم و برهمني ساخته اند
يکچراغست درين خانه که از پرتو آن
هر کجا مي نگرم انجمني ساخته اند
از سگان سر کوي تو بسي منفعلم
که به همصحبتي همچو مني ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخني ساخته اند
با اسيران سخني گوي که اين خسته دلان
از لب چون شکرت با سخني ساخته اند
زلف شبرگ تو داميست براي دل ما
که صدش تعبيه در هر شکني ساخته اند
عشق ضايع نکند رنج عزيزان بنگر
که چها در صفت کوهکني ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغاني بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدني ساخته اند
***
224
سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنيد
شکايتي که ازو داشتم تمام شنيد
زيان دشمني و سود دوستي گفتم
عيان نگشت که خود راي من کدام شنيد
دگر هواي گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسير دام شنيد
پيام وصل ز معشوق عين مرحمتست
خجسته وقت اسيري که اين پيام شنيد
بنام و ننگ مقيد مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس براي نام شنيد
سليم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنيد
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته يي که فغاني ز پير جام شنيد
***
225
سرشک لعل من حاصل گل آزار مي آرد
گهر مي ريزم و سنگ ملامت بار مي آرد
شکست از ديده ي بدخورد جامم اين سزاي او
که صحبت را ز خلوت بر سر بازار مي ارد
شراب تلخ با محبوب سيم اندام نوشيدن
فرح دارد ولي تلخي صد آن مقدار مي آرد
مکن عيب من از مستي و سربازي که عشقست اين
که گردن بسته شيران را به پاي دار مي آرد
بسا مرد سلامت رو که بهر يکزمان مستي
شرابش موکشان در خدمت خمار مي آرد
بجان بخشي من آن کس که دايم مي کند انکار
اگر يک جرعه مي نوشد روان اقرار مي آرد
فغاني ماه شبگرد تو شب از عين عياري
گذر در چشم بيخواب و دل بيدار مي آرد
***
226
کنون که باد خزان فرش لعل فام کشيد
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشيد
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببين که موج شرابش چسان بدام کشيد
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشيد
فلک بداد مرادم چنانکه دل مي خواست
ولي ز هر سر مويم صد انتقام کشيد
شدم اسير شکار افگني که صد باره
سنان بديده ي شيران تيز گام کشيد
هزار جرعه ي فيضست در قرابه ي عشق
خوش آن حريف که اين باده را تمام کشيد
چگونه لذت ذوق وصال دريابد
ز يار هر که نه بعد از فراق کام کشيد
خوش آن فتاده که هر چند يار سرکش بود
بگرمي نفسش بر کنار بام کشيد
بسيل داد فغاني روان سفينه ي عشق
نه نام ننگ شنيد و نه ننگ نام کشيد
***
227
تا چند طلب باشد و مطلوب نباشد
خون گريم و نظاره ي محبوب نباشد
هر ناله ميان من و او قاصد درديست
دلسوز مرا حاجت مکتوب نباشد
هر جا که شکافند دل مهر پرستان
يکذره نيابند که مجذوب نباشد
گر ديده و دل پاک نگهداشته باشي
هيچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
عشقست که قربان سگ کوي کند مرد
اين درد چو درد دل ايوب نباشد
شک نيست که در قصه ي پيراهن يوسف
خونبارتر از ديده ي يعقوب نباشد
دل بد مکن از يار جفا پيشه فغاني
خوبي که جفايي نکند خوب نباشد
***
228
دود از دل من باده ي گلرنگ برآورد
زين خرقه ي تر آينه ام زنگ برآورد
هر بار نمي برد چنين مطربم از دست
اين بار ندانم که چه آهنگ برآورد
عشق آمد و در چاه فراموشيم افگند
آنگاه سر او بگل و سنگ برآورد
گفتم که به يک نغمه درم جامه ي ناموس
من گفتم و مطرب بنوا چنگ برآورد
شد ديده سپيد و گل مقصود نچيديم
نخل غرض ما همه اين رنگ برآورد
بس تخم امل در هوس نام فشانديم
نامش نشنيديم ولي ننگ برآورد
صد کوه بلا زير و زبر کرد فغاني
هر گاه که آهي ز دل تنگ برآورد
***
229
باين جادو و شانم تا سر پيوند خواهد بود
بزنجير محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پيش آمد ترا ياد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درين مجلس بچيزي هر کسي دندان فرو برده
اميد ما به آن لبهاي شکر خند خواهد بود
اگر تلخي رسد در صحبت احباب شيرين باش
مکن ابرو ترش تا کي گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپيد گر خوشتر از جان در برم آيي
کجا از مژده ي قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسيم پيرهن گر روضه سازد بيت احزان را
همان خون در دل پير از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدي بسته با ياري
مپنداري که تا آخر به يک سوگند خواهد بود
وفاي عمر اگر اينست سهلست آب حيوان هم
بخواهد خاک شد اين خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوباني فغاني زين هوس بازآ
ملامت بشنوي گفتم ز ياران پند خواهد بود
***
230
ساقي چه بود باده و زين آب چه خيزد
من تشنه ي عشقم ز مي ناب چه خيزد
گل ديده نيفروزد و مه دل نربايد
مقصود تويي از گل و مهتاب چه خيزد
خنجر مکش از دور که من صيد هلاکم
نزديکتر از اين غضب و تاب چه خيزد
در هم مکش ابرو ز تمناي دل من
جز حاجت درويش ز محراب چه خيزد
چون تير تو خورديم چرا تيغ کشد غير
تسليم چو شد صيد ز قصاب چه خيزد
در خواب شد آنشوخ بشکلي که مرا کشت
تا باز چه بنمايد و زين خواب چه خيزد
اشک تو نيار گل مقصود فغاني
پيداست کزين قطره ي خوناب چه خيزد
***
231
صبحي بمن آن شاخ گل از خواب نخيزد
يا نيمشبي مست ز مهتاب نخيزد
از خانه ي زين خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخيزد
از گرمي مي بود که آن غمزه برآشفت
بي جوشش خوني رگ قصاب نخيزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گرديست بدين دل که به صد آب نخيزد
پهلو بدم تيغ نه ار بر سر کاري
مرد هنر از بستر سنجاب نخيزد
خون خوردنم از عشق بگوييد بزاهد
تا بيخبر از گوشه ي محراب نخيزد
اين بيخودي و مستي عشقست فغاني
اينگونه خرابي ز مي ناب نخيزد
***
232
هوا خوشبوي گشت و مرغ در پرواز مي آيد
بهار رفته از گلشن به گلشن باز مي آيد
تحيت مي رساند بلبلان را باد نوروزي
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز مي آيد
چه باد مشگبيزست اينکه بوي جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز مي آيد
بشارت باد از آن صيادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز مي آيد
چه سازست اينکه ديگر مي نوازد مطرب مجلس
که از رگهاي جان عاشقان آواز مي آيد
چمن خالي مبادا از مي لعل و نسيم گل
که اين آب و هوا سرو مرا دمساز مي آيد
بگردان پرده اي مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شيراز مي آيد
بده جامي که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفاي نيت از آغاز مي آيد
مسيحا يار و خضرش رهنمون و همعنان يوسف
فغاني آفتاب من به اين اعزاز مي آيد
***
233
افغان که دل به هيچ مقامم نمي کشد
کس جرعه يي شراب ز جامم نمي کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوي تو
دل هم به اختيار تمامم نمي کشد
دست من و ميان تو زين نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمي کشد
بيگانه ام ز نقل و شرابي که بي تو است
انديشه ي حلال و حرامم نمي کشد
دل مي برد فرشته و ره مي زند پري
رغبت به سوي هيچکدامم نمي کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاين داغ جانگداز بشامم نمي کشد
اين عزتم تمام که در سال و مه کسي
بار دعا و ننگ سلامم نمي کشد
جز عشق خانه سوز فغاني دگر نماند
همصحبتي که ننگ ز نامم نمي کشد
***
234
روز گلگشتست و ياران برگ عشرت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ي بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر يکي پاي گلي جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آيد گلي
بينوايان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از اين بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از براي رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر ياقوتست پنداري درخت ارغوان
کز براي عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور ميخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغاني تا نگيرد نام بد
کيميايي کان بصد تدبير و حيلت ساختند
***
235
بيا که شاهد گل شمع بوستان گرديد
چمن ز حوروشان روضه ي جنان گرديد
هوا کريم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انيس شد و بخت مهربان گرديد
به يک دو قطره که از ديده ريخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عيان گرديد
کسي که با مي و ساقي نشست بر لب جو
ميان برگ گل از چشم بد نهان گرديد
چنان پياله ي درديکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گرديد
شراب گشت چو خون شهيد عشق سبيل
بدست هر صنمي ساغري روان گرديد
هوا خوشست فغاني حريف باده طلب
کنون که در همه جا مست مي توان گرديد
***
236
گلرخان از نفس ما اثري يافته اند
دل دگر ساخته گويا خبري يافته اند
اشک ريزان سحرخيز ترا ذکر بخير
که زهر قطره برين در گهري يافته اند
نيست نزديکتر از کوي تو راهي بخدا
که ازين کعبه به فردوس دري يافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپري يافته اند
طوطيان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گويا شکري يافته اند
پيش چشم تو نياورد کسي تاب نظر
مگر آنانکه ز جايي نظري يافته اند
تا تو پيدا شده يي کس نبرد نام پري
ظاهرست اينکه ازو خوبتري يافته اند
رو نتابند اسيران تو از تير قضا
از سر و کار جهان اين قدري يافته اند
سرو جان باخت فغاني و نزد نقش مراد
خوش حريفان که ز دست تو سري يافته اند
***
237
خوبي بالتفات وفا کم نمي شود
بنماي رخ که از تو صفا کم نمي شود
صحبت بياد و بوسه بپيغام تا بکي
اين غايبانه بازي ما کم نمي شود
من بوي جان فرستم و تو نکهت عبير
باري درين ميانه صبا کم نمي شود
روزي بود که با من مخلص يکي شوي
در کار بنده لطف خدا کم نمي شود
صد سال اگر وصال بود آرزو بجاست
اين درد جان ستان بدوا کم نمي شود
اکنون که آمدي نظري هم نمي کني
از نرگس تو رنگ حيا کم نمي شود
هر چند خير بيش بود ذکر خير بيش
نعمت زياده کن که جزا کم نمي شود
يا رب چه خير مي کني اي پادشاه حسن
کز پيش درگه تو گدا کم نمي شود
خون خوردنست کار فغاني بهجر و وصل
آسوده چون شوم که بلا کم نمي شود
***
238
معاذالله گرت با همدمان رغبت زياد افتد
من بيتاب را از غصه آتش در نهاد افتد
دلم خواهد که سايد ديده بر اندام سيمينت
چه مي گويم که از چشم جهان بينم سواد افتد
بخو وصلت روا مي داشتم بر ديگران هجران
چه دانستم که فالم جمله بر عکس مراد افتد
رقيبان حال من باور نمي دارند اگر سوزم
الهي آتشي در مردم بد اعتقاد افتد
شبي در کلبه ي تاريک عاشق در نمي آيي
چرا با دوستان کس اين چنين بد اعتماد افتد
مبر حاجت بغير ايدل که در دست کسي نبود
اگر ناگه خدا خواهد که در کارت گشاد افتد
فغاني زين نظر بازي سيه شد نامه ات تا کي
خيالت با خط نو خيز و خال فتنه زاد افتد
***
239
دود برآمد ز دلم چون سپند
دور نشد از سر کارم گزند
آه که با طالع بد آمدم
دود سپندم نکند ارجمند
عاشق ديوانه نداند که چيست
طالع فرخنده و بخت بلند
پند مگوييد که من عاشقم
نيش زبانم نبود سودمند
سوختم اين داغ جفا تا بکي
پخته شدم آتش بيهوده چند
صيد مرادي نفتادم بدام
گرچه بهر سوي فگندم کمند
سوخت فغاني و مرادي نيافت
آه از اين مردم مشکل پسند
***
240
چه تندي است که سويت نگاه نتوان کرد
نهفته روي نکويت نگاه نتوان کرد
ازين شراب که در کار عاشقان کردي
دگر بجام و سبويت نگاه نتوان کرد
بشيوه هاي دگر زنده مي کني ما را
بجور و تندي خويت نگاه نتوان کرد
چه سود زين همه آب حيات وه که هنوز
بسبزه ي لب جويت نگاه نتوان کرد
ز بسکه دود برآوردي از دلم چو سپند
بخال غاليه بويت نگاه نتوان کرد
چنين شراب کجا خوردي اي بهشتي رو
که سير بر گل رويت نگاه نتوان کرد
سگت فغاني ديوانه را کشيد بخون
فغان که بر سگ کويت نگاه نتوان کرد
***
241
ميخواره ي مرا لب خندان نگه کنيد
زان شکل آنچه مي کشدم آن نگه کنيد
ناگه سياستي بنمايد غيور من
گفتم هزار بار که پنهان نگه کنيد
اي گلرخان به صورت آن ترک بنگريد
چشم سياه و زلف پريشان نگه کنيد
بيباک من رسيد دگر مست و سرگران
طرف کلاه و چاک گريبان نگه کنيد
تا چند منع ما ز خرابي و بيخودي
يکبار آن کرشمه و جولان نگه کنيد
هر ديده نيست آگه از آن صورت غريب
خوبي او ازين دل ويران نگه کنيد
در يکزمان وصل چه درد از دلم رود
عمري بلا و محنت هجران نگه کنيد
داغي که در دلست فغاني خسته را
زين آه گرم و ناله ي سوزان نگه کنيد
***
242
غباري کان گل از دامن بوقت رفتن افشاند
بميرم تا صبا همچون عبيرش بر من افشاند
کسي همچون صبا در گلشن کوي تو ره يابد
که يکباره ز گرد هستي خود دامن افشاند
از آن رو شعله ي شوق توام افزون شود هر دم
که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند
پس از من بلبلي پيدا شود در پاي هر گلبن
صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند
فغاني مي رود افتان و خيزان بر سر راهي
که جان خود به پاي رخش آن صيد افگن افشاند
***
243
از چه مجنون مرغ را بر فرق خود جا کرده بود
غالبا از پيش ليلي نامه يي آورده بود
از من محروم دي چون مي گذشت آن شهسوار
تن نهان در خاک و از خون ديده ام در پرده بود
دل نمي داد از کف آسان غنچه ي پيکان يار
کش به آب ديده و خون جگر پرورده بود
التفاتي کان پري شب با من ديوانه داشت
نيست آن در خاطرم کز عشق هوشم برده بود
مستي عشق فغاني شور ديگر داشت دوش
غالبا از دست آن ميخواره جامي خورده بود
***
244
مي خورده خنده بر من ناشاد مي کند
آن ترک مست بين که چه بيداد مي کند
دارم چنان خيال که پندارم اين زمان
دارد به دست جام و مرا ياد مي کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پريزاد مي کند
شوخي که در سرش هوس مطربست و مي
کي گوش بر نصيحت استاد مي کند
داغي به جان سوخته ام تازه مي شود
در بزم هر ترانه که بنياد مي کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صيد
اکنون که داغ کرد چه آزاد مي کند
با هر کسي مگوي فغاني که عاشقم
اين حال خود ز طور تو فرياد مي کند
***
245
معلم چون به تعليم خط از دستش قلم گيرد
خط او بيند و تعليم از آن مشگين رقم گيرد
ستم گويند هر کس از معلم ياد مي گيرد
معلم آيد و زان شوخ تعليم ستم گيرد
چنين افسانه ي خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غيرتش خواب عدم گيرد
کشم سر در گريبان هر سحر بي آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گيرد
ازين سوزي که دارد پير کنعان در غم يوسف
سزد کز گوشه بيت الحزن آتش علم گيرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه يي از مطلع انوار کم گيرد
فغاني در حريم کويت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بي داغ تو خود را محترم گيرد
***
246
گل آمد و بي يار نشستن که تواند
بي يار بگلزار نشستن که تواند
يکدم به مراد دل خود پهلوي ياري
بي محنت اغيار نشستن که تواند
زين شيوه ي مستانه که هر لحظه نمايي
در بزم تو هشيار نشستن که تواند
جز بخت زبونم که برد دمبدمش خواب
با من به شب تار نشستن که تواند
جايي که فغاني کند از دست تو شيون
بي ديده ي خونبار نشستن که تواند
***
247
بيا که ساقي ما بي نقاب جلوه نمود
ببين در آينه ي جام چهره ي مقصود
سزد که پير خرابات جرم ما بخشد
به آب چشم صراحي و سوز سينه ي عود
ز هر دري که درآيد هماي دولت عشق
نشان بخت بلندست و طالع مسعود
دلي که بي خبر از اصل جوهر نظرست
اگر در آينه ي جان کند نظاره چه سود
تو آن گلي که جهاني درين چمن هر دم
نسيم لطف تو مي آرد از عدم به وجود
ازين شراب که لعلت بمي پرستان داد
بيکدو ساغر ديگر نهند سر بسجود
خوش آنکه مست بخاک درت سپارم جان
نهاده در قدمت چهره ي غبارآلود
ز خيل فتنه چو خيزد غزال مشکيني
شکار غمزه ي صيد افگن تو خواهد بود
فغاني از نظر يار همچو نرگس مست
شبي نرفت که بي ساغر طرب نغنود
***
248
بيخودي در عشقبازي باد و رسوايي مباد
درد دل باد و ملامت، ناشکيبايي مباد
بيتو غير ناله ي جانسوز و آه جانگداز
عاشقانرا همدم شبهاي تنهايي مباد
رستم از قيد خرد يا رب اسير عشق را
هدمي جز با گرفتاران سودايي مباد
جمع کردم در خم زلفت دل سرگشته را
هيچ دل يا رب پريشان گرد و هر جايي مباد
بي فروغ شمع رخسار تو اي چشم و چراغ
ديده را شب زنده داري باد و بينايي مباد
در حريم چشم و دل بادا جمالت جلوه گر
شمع را کاري به غير از مجلس آرايي مباد
قول ناصح با فغاني در پريشاني عشق
در نمي گيرد کسي مجنون و شيدايي مباد
***
249
لعلت ازمي خنده بر برگ گل سيراب زد
شمع رويت شعله بر خورشيد عالمتاب زد
ديد در محراب نقش طاق ابرويت امام
شد دلش بيتاب و سر در گوشه ي محراب زد
دل که سوي غمزه ي مژگان خونريزت شتافت
خويش را از بيخودي بر خنجر قصاب زد
پيش خورشيد رخت گل رفته بود از حال خود
بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد
شيوه ي چشم سياهت فتنه ي ايام شد
عشوه لعل چو قندت خنده بر عناب زد
بر گل سيراب زد آب لطافت عارضت
از حيا روي تو آتش در شراب ناب زد
بنده ي آن شاه خوبانم که در مصر جمال
سکه ي خوبي براي رونق احباب زد
هيچگه خونابه از چشم فغاني کم نشد
بسکه از لعلت نمک بر ديده ي بيخواب زد
***
250
عيد شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاري بطاق ابرويي دل شاد کرد
گريه ي مستان ز سوز و ناله ي چنگ صبوح
زاهد خلوت نشين را رخنه در اوراد کرد
شام عيد از جان خود بي او ملالي داشتم
آمد آن سرو وز قيد هستيم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عيد
جان فداي چشم او کاين شيوه را بنياد کرد
رحمتي بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
اين که رفت و همعنان شد با بدان بيداد کرد
بنده ي آن سرو آزادم که در گلگشت عيد
دردمندان را به تشريف عيادت شاد کرد
هر سر موي فغاني ناله يي دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فرياد کرد
***
251
دل سوزان من از نکهت نوروز نگشايد
فغان کاين غنچه را جز ناله ي جانسوز نگشايد
همه درهاي عرت باز و من در کنج تنهايي
در من کي گشايد بخت اگر امروز نگشايد
چنان شد بسته بر رويم در اين کاخ فيروزه
که از بخت بلند و طالع فيروز نگشايد
جهان در ديده ي مجنون سيه شد آه اگر ليلي
نقاب زلف از روي جهان افروز نگشايد
ز پيکان غمت دردي گره شد در دل تنگم
که آن را تا ابد صد ناوک دلدوز نگشايد
شدم در چنگ حرمان تو از قيد خرد فارغ
کسي دام از براي صيد دست آموز نگشايد
شبي در خواب اگر بيند فغاني روز تنهايي
از آن خواب پريشان ديده را تا روز نگشايد
***
252
چکند دل که بدوران غمت خون نخورد
مي دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
مي خورد خون دلم غنچه ي لعل تو چنان
که بدان ميل کسي باده ي گلگون نخورد
تشنه ي باده ي لعلت ز کف خضر و مسيح
دم آبي به صد افسانه و افسون نخورد
مي برد مستي مي عشوه ي چشمت ز سرم
ورنه در دور تو کس مي زمن افزون نخورد
آتشي مي رسد از منزل ليلي بشتاب
چاره يي نيست که بر خرمن مجنون نخورد
ميجهد شعله ي آهي ز دلت برق صفت
دم نگهدار فغاني که بگردون نخورد
***
253
در تن سوخته چندانکه نفس مي گنجد
جان بياد تو درين تنگ قفس مي گنجد
در دل تنگ من اي شمع سراپرده ي جان
جز خيال تو مپندار که کس مي گنجد
گلشن عيش مرا تنگ چنان ساخت قضا
که در آنجا نه هوا و نه هوس مي گنجد
نکنم در چمن کوي تو ياد گل و سرو
که در آن باغ نه خاشاک و نه خس مي گنجد
گل گل از آه من آن غنچه ي سيراب شکفت
اي دل خسته فسون خوان که نفس مي گنجد
برو اي زاهد افسرده که در صحبت شمع
غير پروانه کجا ذکر مگس مي گنجد
چون فغاني نيم از ياد تو غافل نفسي
تا زبان در دهنم همچو جرس مي گنجد
***
254
چون از مي صبوحي رنگ رخش برآيد
بهر نظاره ي او خورشيد بر در آيد
خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش
ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آيد
افسون پندگويان ديوانه ساخت ما را
با آن پري بگوييد تا در برابر آيد
آسوده يي کزين در بيرون رود سلامت
دارد سر ملامت گر بار ديگر آيد
آن نور ديده دارد جا در دل فغاني
در دل خوشست ليکن در ديده خوشتر آيد
***
255
دمي که بوي گل از باد نوبهار آيد
بغنچه ي دل من بيتو زخم خار آيد
بهار آمد و مردم بعيش خود مشغول
دو چشم من نگران هر طرف که يار آيد
مرا چو نيست نشاط از بهار و باغ چه سود
که سبزه بر دمد از خاک و گل ببار آيد
دلا بپاي گل و سرو آب ديده مريز
نگاهدار که آن سرو گلعذار آيد
خوش آن سرشک جگرگون که پيش لاله رخي
ز دل بديده و از ديده بر کنار آيد
ز باغ وصل جوانان گلي بچين امروز
که گل رود ز گلستان و خار بار آيد
چو در دلت نکند ناله ي فغاني کار
بگشت گلشن کويت دگر چکار آيد
***
256
سر از نياز من آنسرو سرفراز کشيد
نيازمندي من ديد و سر بناز کشيد
بيک نگاه نهان مي توان تلافي کرد
هر آن ستم که دل از چشم فتنه ساز کشيد
خوش آن کرشمه و جولان که بر سرم از ناز
عنان توسن سرکش فگند و باز کشيد
کجاست روز وصالش که تا شود کوته
فسانه ي شب هجران که بس دراز کشيد
ز ناز سرو قدان بي نياز گشت دلي
که سر گراني آن شوخ دلنواز کشيد
جمال دولت محمود زينت آندم يافت
که بار سلسله ي طره ي اياز کشيد
رسد بمقدمت اي سرو ناز مشتاقي
که نقد جان برهت از سر نياز کشيد
چو زر گداخت فغاني تمام هستي خود
دمي که از غم دل آه جانگداز کشيد
***
257
هرگز برخت سير نگاهي نتوان کرد
وز بيم کسان پيش تو آهي نتوان کرد
روزي که بناديدن رويت گذرانم
شرح غم آن روز بماهي نتوان کرد
خنجر مفگن بر من و خلقي مکش از رشک
از بهر يکي قصد سپاهي نتوان کرد
سودي نبود زين همه افسون محبت
چون در دل سنگين تو راهي نتوان کرد
اي شاخ گل از سايه ي لطف تو چه حاصل
گر تربيت برگ گياهي نتوان کرد
چون جا دهدت در دل پر درد فغاني
محنتکده را منزل شاهي نتوان کرد
***
258
ما را گلي از باغ تو چيدن نگذارند
چيدن چه خياليست که ديدن نگذارند
بهر سخني از لبت اي غنچه ي خندان
چون گل همه گوشيم شنيدن نگذارند
هر جا که شود آينه ي روي تو پيدا
آهي ز سر درد کشيدن نگذارند
بي چاشني درد و غم از ساغر مقصود
يک جرعه بدلخواه چشيدن نگذارند
ما را ز نمکدان تو اي کان ملاحت
غير از جگر پاره گزيدن نگذارند
اين طرفه که رندان خرابات مغان را
پيراهن ناموس دريدن نگذارند
هرچند کشد سرزنش خار فغاني
او را گلي از باغ تو چيدن نگذارند
***
259
جز جور و جفا پيشه ي محبوب نباشد
خوبي که جفايي نکند خوب نباشد
جايي نرسد نکهت پيراهن يوسف
گر خود کشش از جانب يعقوب نباشد
يک شمه نجات از الم عشق نيابد
آن را که بدل صبر صد ايوب نباشد
گرديده و دل پاک نگه داشته باشي
هيچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
هرگز دل پر خون نشود طالب درمان
ما را که بجز درد تو مطلوب نباشد
گر جذبه ي عشقت نشود يار فغاني
در راه طلب سالک مجذوب نباشد
***
260
از توبه ي من دير مغان بيت حزن شد
مستوري من توبه ي صد توبه شکن شد
در ديده بدل گشت سياهي بسپيدي
نظاره که ريحان ترم برگ سمن شد
از باده ي صافم نگشايد دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر مي شايد اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
ديدم بدل جام جم آيينه ي حسنت
کارم ز مه روي تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جواني که درين واقعه بايست
افسوس که در بيخردي دردي دن شد
اين دل که سفال سيه ميکده ها بود
از فيض نظر مجمره مشگ ختن شد
دي مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پير بسا رشته ي باريک
کز بهر ردا رشت ولي تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سيم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شيرين سخن و پسته دهن شد
حاشا که بيانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمري که چو ايام بهاران گذران بود
افسوس که از بيخردي درد بدن شد
قطع نظر از ساغر مي کرد فغاني
بگذاشت در ميکده و مرغ چمن شد
***
261
کدام عيد که حسن تو صد شهيد ندارد
صباحتي که تو داري صباح عيد ندارد
غنيمتست زماني مه جمال تو ديدن
که عيد وصل بتان مدت مديد ندارد
چه حاصل از نظر پاک ما و ديده ي روشن
چو چشم مست تو پرواي اهل ديد ندارد
يبا که بهر تو بازست ديده ها بسر راه
در خزانه ي اهل نظر کليد ندارد
کسي مناظره با من کند ز ديدن رويت
که هيچ آگهي از مصحف مجيد ندارد
غلام همت پير مغان و حکمت اويم
چرا که او ستم و جور بر مريد ندارد
رسيد عيد و نديد آن مه جمال، فغاني
که چشم مرحمت از طالع سعيد ندارد
***
262
چشمم دمي ز ديدن روي تو بس نکرد
روي ترا که ديد که بازش هوس نکرد
عاشق ز کوي دوست نشد مايل حرم
مرغ از حريم باغ هواي قفس نکرد
فرياد من ازان سر کو هيچ کم نشد
تا با سگان خويش مرا همنفس نکرد
پيش تو باغبان نکند وصف روي گل
کس با وجود گل صفت خار و خس نکرد
بر خاک ره چو ديد سرم زير پاي خويش
پا بر سرم نهاد و نگه باز پس نکرد
مسکين دل اسير که بيهوده سالها
فرياد کرد و ناله ز فريادرس نکرد
چندانکه جور ديد فغاني ز دلبران
از بخت خويش ديد و شکايت ز کس نکرد
***
263
آنچه من مي کشم از عشق تو مجنون نکشيد
وانچه من ديدم ازين واقعه فرهاد نديد
آه ازان رمز و اشارت که ميان من و تو
رفت صد گونه سخن بيمدد گفت و شنيد
غنچه ي عيش من از گلشن جنت نشکفت
بر دلم از چمن وصل نسيمي نوزيد
ديدنش مي برد از آينه ي ديده غبار
اين خط سبز که از صفحه ي روي تو دميد
مستي و تشنگي جرعه کشان کرد فزون
از لب لعل تو آن قطره که در باده چکيد
دل که بو از شکن طره مشکين تو برد
يافت سر رشته ي اميد و بمقصود رسيد
شهد نوشين ترا مژده که از زهر فراق
شد فغاني بتمناي وصال تو شهيد
***
264
دلم روانشد و جان هم ره سفر گيرد
که از مسافر ره دور من خبر گيرد
کف غبارم و جايي رسم بدولت عشق
گرم نسيم عنايت ز خاک برگيرد
تو نازنيني و ما دردمند درد آشام
ميان ما و تو صحبت چگونه در گيرد
ز تاب شمع رخت آتشيست در دل من
که گر نفس نکشم شعله در جگر گيرد
بپايبوس تو آن کس رسد که چون خورشيد
اگر خرام کني مقدمت بزر گيرد
لبت بوعده ي شيرين و خنده ي نمکين
هزار نکته ي باريک بر شکر گيرد
کشد گلاب فغاني روان ز شيشه ي دل
گرت ز ناله ي عشاق دردسر گرد
***
265
چو رو از جاب صيد آن شکار انداز مي تابد
عنان مي افگند بر من ز ناز و باز مي تابد
سخن در پرده مي گويي ولي گويا بود حسنش
فروغ روي خوب از جوهر آواز مي تابد
عفي الله برق پيکانت چه شمع دلفروزست آن
که از شست تو اي ترک شکار انداز مي تابد
عجب سوزيست از شمع رخت در جان پروانه
که از هر شهپرش صد شعله در پرواز مي تابد
ز چنگ قامت عاشق چه گلبانگ طرب خيزد
که چرخ واژگون ابريشم اين ساز مي تابد
ببين حال فغاني اي که بر آيينه ي پاکت
رخ انجام کار هر کس از آغاز مي تابد
***
266
هر آنچ از صورت و معني بر اهل راز مي تابد
تمام از گوشه ي آن نرگس غماز مي تابد
قباي سبز را در خور بود اين شده لعلي
که همچون آتش موسي ز سرو ناز مي تابد
نگويي اين کبوتر از کجا مي آورد نامه
که از هر شهپرش صد شعله در پرواز مي تابد
فغاني سوز پنهان درون با کس مکن روش
چرا کز شعله ي آه تو خود اين راز مي تابد
***
267
مرا ياد تو هر دم آتشي در دل برافروزد
نگشته شعله از يکجا بجاي ديگر افروزد
درآ و خانه روشن کن که امشب مهلت عمرم
بود چندانکه پيش من کسي شمعي برافروزد
گرم سوزد خيال شمع رخسارت از آن خوشتر
که محنتخانه ي من بيتو شمع خاور افروزد
نيفتد بيتوام يکذره در دل پرتو شادي
فلک هر چند شمع دولتم روشن تر افروزد
چه سوزست اين که چون رو مينهم بر آتش گلخن
ز پهلوي دلم پيوسته روي اخگر افروزد
چنين کز آتش رويت تن من گشت خاکستر
دلم آيينه ي مقصود ازين خاکستر افروزد
خوش آن محفل که بنشيند فغاني با دل سوزان
جمال ساقي گلرخ بنور ساغر افروزد
***
268
مرا هر روز بيتو صد غم جانسوز پيش آيد
الهي دشمن جان ترا اين روز پيش آيد
دلم مشکين غزالي برد و ميگردم من بيدل
بود کز جانبي آن صيد دست آموز پيش آيد
چنان دلتنگم از ناديدن آن گل که بي رويش
نگردم شاد اگر صد عيد و صد نوروز پيش آيد
شبش در خواب مي ديدم که ميزد آتشي در دل
بسوزم پيش او خود را اگر امروز پيش آيد
خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهايي
چو بيرون آيم آن شمع جهان افروز پيش آيد
چو وقت آيد که از لعل لبش فيروزه يي يابم
بلاهاي عجب از بخت نافيروز پيش آيد
بطاق ابرويش دارد فغاني ديده ي حيران
که از هر گوشه تير غمزه ي دلدوز پيش آيد
***
269
زبان بوصف جمال تو بر نمي آيد
که خوبي تو بتقرير در نمي آيد
هزار صورت اگر مي کشد مصور صنع
يکي ز شکل تو مطبوع تر نمي آيد
چه وصف جلوه ي گلهاي ناشکفته کنم
چو غير حسن توام در نظر نمي آيد
بر آن سرم که بسر وقت کشتنم آيي
دريغ و درد که عمرم بسر نمي آيد
که مي رود بتماشاي آن خجسته جمال
که از نظاره ي او بيخبر نمي آيد
ز آب ديده ي حيران خويش در عجبم
که بي نشانه ي خون جگر نمي آيد
نشان او ز که پرسد فغاني حيران
که هر که رفت بکويش دگر نمي آيد
***
270
سري که در قدم سرو سرفراز تو باشد
در اوج سلطنت از جلوه هاي ناز تو باشد
گرت اياز بيند بدين جمال و نکويي
کند قبول که سلطان او اياز تو باشد
اگر چه نقد دلم سکه ي قبول ندارد
بدين خوشست که در بوته ي گداز تو باشد
زهر چه غير تو پرداخت دل خزينه ي جان را
بدين اميد که روزي امين راز تو باشد
بخدمت تو چه آرم نثار وقت تکلم
که در مقابله ي لعل دلنواز تو باشد
ز سحر خامه ببندم زبان طعن مخالف
اگر اشاره ي ابروي عشوه ساز تو باشد
چه کام خوشتر ازين عشق بي زوال فغاني
که هر کجا قدم او رخ نياز تو باشد
***
271
دوش آن پري ز دام رقيبان رميده بود
صيد کمند ما شده آيا چه ديده بود
در جويبار ديده ي عشاق جلوه داشت
سروي که سر ز چشمه ي حيوان کشيده بود
بر برگ گل دميده فسون سبزه ي خطش
خوش سبزه يي کز آب لطافت دميده بود
رندانه با گداي خود آن پادشاه حسن
بزم وصال بر در ميخانه چيده بود
مي گفت هر سخن که گره بود در دلم
گويا که از زبان من آنها شنيده بود
آشوب ديده و دل و آسيب عقل و دين
آن قامت کشيده و زلف خميده بود
بر سر هر اشاره که شرح و بيان نداشت
تا ديده را به هم زده بودم رسيده بود
آن لاله يي که چيد فغاني ز باغ وصل
تأثير آتش جگر و آب ديده بود
***
272
تا ديده با رخ تو مقابل نمي شود
کام دل از جمال تتو حاصل نمي شود
هر دل بجعد سلسله مويي قرار يافت
ديوانه ي منست که عاقل نمي شود
دست تهي اگر همه تعويذ دوستيست
در گردن مراد حمايل نمي شود
غافل مشو ز حال اسيري که يکنفس
از جلوه ي خيال تو غافل نمي شود
دل شد اسير جلوه ي مردم فريب تو
کارش بسحر جادوي بابل نمي شود
خون قتيل عشق فغاني به هيچ رو
فردا وبال دامن قاتل نمي شود
***
273
هر لحظه ام خيال بسوي دگر برد
دستم گرفته بر سر کوي دگر برد
آشفته ام ز باد که هر دم بر غم من
گردي ز مقدم تو بروي دگر برد
جان را بدست باد چو سويت روان کنم
لرزد دلم مباد که سوي دگر برد
عاشق شنيد بوي گل از باد و شد ز دست
در مجلسي نديد که بوي دگر برد
آمد هواي آنکه فغاني بهر نفس
برگ نشاط بر لب جوي دگر برد
***
274
ماه من از جامه خواب مهر سر بر مي کند
خلعت مخموري خورشيد در بر مي کند
يار جايي تا کمر در زر نهان چون آفتاب
عاشق بيچاره جايي خاک بر سر مي کند
خاک مرد از کيمياي عشق زر گردد ولي
پادشاه من کجا نظاره در زر مي کند
دل ز شوق دانه ي زنجير، بهر گردنش
ياد خاک بوته ي دکان زرگر مي کند
دل که از طور محبت رفت بر معراج عشق
قدر خويش از آفتاب و ماه برتر مي کند
او که در هر گوشه يي دارد فغاني صد هماي
کي بعزلت خانه اش يکبار سر بر مي کند
***
275
خوش آن شبها که سر بر آستان دلستانم بود
ز خاک پاي او مهر خموشي بر دهانم بود
بهر صورت که مي رفتم بکويش آشنا بودم
نه غوغاي سگان نه بيم سنگ پاسبانم بود
بخواب بيخودي شبها بکنجي مي شدم پنهان
ز سوي پاسبانش گوشه ي چشمي نهانم بود
چو بلبل نيمشب کز خواب مستي مي شدم بيدار
زبان چون مي گشودم نام آن گل بر زبانم بود
چو از نظاره ي خورشيد رويش مي شدم بيخود
ز کويش ذره يي کان بر هوا مي رفت جانم بود
صباح رحلتم زان مرغ اقبال رقيب افتاد
که در شام اجل تير دعايي در کمانم بود
فغاني مي شدم بيطاقت از نظاره ي رويش
وليکن عزت او مانع آه و فغانم بود
***
276
بگذشت از غرور و عتابش کسي نديد
پوشيده شد چنانکه نقابش کسي نديد
منظور هيچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز ميان بزم شرابش کسي نديد
آب حيات بود و لبي تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسي نديد
بيرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسي نديد
هر شب در آرزوي وصالش که کيمياست
خفتند صد هزار و بخوابش کسي نديد
يا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمي
آن چشمه ي حيات که آبش کسي نديد
آهي نهان کشيد فغاني و جان سپرد
رفت آنچنان که هيچ عذابش کسي نديد
***
277
ياد تو هيچم از دل پر خون نمي رود
وز ديده ام خيال تو بيرون نمي رود
نام وفا مبر که دلم از جفا پرست
اين داغهاي کهنه بافسون نمي رود
صد گونه گل ز منزل ليلي شکفت و ريخت
داغش هنوز از دل مجنون نمي رود
چشمم سپيد گشت ولي آه کز دلم
زلف سياه و عارض گلگون نمي رود
زينگونه کز جفا جگرم آب مي کني
از چشم من نکوست که جيحون نمي رود
آهم قبول نيست وگرنه کدام روز
اين شعله ي ضعيف بگردون نمي رود
مي شد فغاني از پي خوبان بصد نياز
آيا چه گفته اند که اکنون نمي رود
***
278
گر مي روم نزديک او شوق وصالم مي کشد
ور مي نشينم گوشه يي تنها خيالم مي کشد
بي شمع خود گر مي روم در کنج تنهايي شبي
گه غصه خونم مي خورد گاهي خيالم مي کشد
من خود نمي گويم که او مي خورده باشد با کسي
آن شکل مخمورانه و تغيير حالم مي کشد
قربان آن شوخم که چون از دور مي بيند مرا
چندان تواضع مي کند کز انفعالم مي کشد
گر چون فغاني مي روم در گوشه ي صحرا دمي
آنجا بياد نرگسش چشم غزالم مي کشد
***
279
چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در ميانه ماند
در خاک ره چو عرصه ي شطرنج شد تنم
از بسکه بروي از سم اسبت نشانه ماند
حرفيست از جفاي تو اي ترک تندخو
هر جا خطي که بر تنم از تازيانه ماند
جان رفت و ديده بهر تماشاي روي او
گرديد آب حسرت و در چشمخانه ماند
سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل
داغي که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغاني سرت مگر
در کلبه جرعه يي ز شراب شبانه ماند
***
280
گر آن خورشيد روزي بر سر من سايه اندازد
رقيبش همچو ابري آيد و روزم سيه سازد
گرفتارم بدست نازنيني کز هواي خود
مرا چون زارتر بيند بخوبي بيشتر نازد
چنان خوبي که گر آيي ميان مجلس خوبان
زهر جانب پريرويي بر خسارت نظر بازد
رقيب از محرمي گر شمع بالينت شود شبها
گمارم آه گرم خود برو چندانکه بگدازد
بغير از خاک پايش اي فغاني گر کشي سرمه
سرشک از ديده بيرون آيد و رويت سيه سازد
***
281
درون سينه ام اين نيم جان کز بهر ماهي بود
بيک نظاره بيرون رفت پنداري که آهي بود
کسم در هيچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختي
گذشت آنهم که اين ديوانه را آرامگاهي بود
به آب چشم من رحمي کن آخر اين همان چشمست
که بر خورشيد رخسار تواش روزي نگاهي بود
فتادم در تظلم روز جولان بر سر راهش
نگفت آن بيوفا کان آدمي يا برگ کاهي بود
فغاني از سموم هجر در دشت فنا افتاد
نشد پيدا نشان و نام او گويا گياهي بود
***
282
دلم بي آن شکر لب ترک عيش خويشتن گيرد
نه گل را بو کند نه ساغر مي در دهن گيرد
من از خون خوردن شبهاي هجر افتاده ام بيخود
صبوحي کرده او با ديگران راه چمن گيرد
ز جور او کشم تيغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمي کند آن بيوفا و دست من گيرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلي گويم
مرا در پيچد و صد نکته بر هر يک سخن گيرد
نسمي گر وزد در کوي او سوزم من بيدل
زرشک آنکه ناگه بوي آن گل پيرهن گيرد
رود با مطرب و مي هر شب آن گل در گلستاني
فغاني با دل سوزان ره بيت الحزن گيرد
***
283
از کعبه عزم دير برون از طريق بود
آيا چه چاره چون دل گمره رفيق بود
همچون فرشته از در ميخانه بازگشت
عقلم که ديرساله رفيق شفيق بود
انديشه ي مفرح ياقوت داشت دل
غافل که نشأه در مي همچون عقيق بود
رمزي که از زبان صراحي شنيد جام
کنهش کسي نيافت که مقصد عميق بود
آخر باب و دانه ي ميخانه صيد شد
مرغ دلم که طاير بيت العتيق بود
حرفي شنيدم از لب جانبخش ساقيي
از جا شدم که نکته بغايت دقيق بود
هم در ميان گريه فغاني فرود رفت
بيرون نشد ز بزم تو مسکين غريق بود
***
284
ساقي بيا که روز برفتن شتاب کرد
مي ده که عيد پاي طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ مي نمود
بگذاشت جام شربت و ميل شراب کرد
آن نازنين که دسته ي گل داشت پيش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابي سيل فنا گذشت
دريا دلي که خانه تهي چون حباب کرد
رنگي ز بيوفايي ايام گل نمود
باد خزان که خانه ي بلبل خراب کرد
عمري رقيب در طلب وصل او دويد
آنش نشد مسير و ما را عذاب کرد
از آه گرم خويش فغاني تمام سوخت
آندم که ياد صحبت آن آفتاب کرد
***
285
نسوزيم که گل اين چراغ مي ماند
غبار مي رود از پيش و داغ مي ماند
چو از قباي خودم نکهتي نمي بخشي
مگو که اين سخنم در دماغ مي ماند
زهي صفاي بناگوش و قطره هاي عرق
که هر يکي بدر شبچراغ مي ماند
چمن شکفت عجب دارم از مهندس شهر
که صوفيانه بکنج فراغ مي ماند
فسانه ي تر احباب و قول باطل خصم
بجلوه کردن سيمرغ و زاغ مي ماند
خوش آن حريف که چون سر نهد بپاي قدح
ز باده اش قدري در اياغ مي ماند
چنان شدست فغاني ز بوي باده و گل
که شب بياد تو در کنج باغ مي ماند
***
286
امروز صفاي دلم از سيمتني بود
جانم پر از انديشه ي نسرين بدني بود
چون دسته ي گل ساعدم از داغ نهاني
آراسته زان دست که گويي چمني بود
پيرانه سرم ناصيه ي موي پريشان
در سايه ي شمشاد قدي نسترني بود
در تابه ي حمام دلم رفت چو ماهي
ني زهره ي آهي نه مجال سخني بود
در جوش در و بام ز نظاره ي ديدار
گرمابه نه کز خلد برين انجمني بود
از سجده ي شکرم سر شوريده نياسود
کان وصل نه اندازه ي حد چو مني بود
در پوست نگجيدم ازين شوق که دل را
آب عرق سينه ي گلپيرهني بود
بر چشمه ي خورشيد دريغست گشودن
چشمي که به ديدار چنان غمزه زني بود
او رفت، فغاني بسر صفه حمام
چون قالب جان رفته درون کفني بود
***
287
خطش چو بنام من از خامه برون آيد
بس نکته ي دلسوزي کز نامه برون آيد
آنروز که در مکتب ديدم سبقش گفتم
کاين طفل گرانمايه علامه برون آيد
ننوشته سلام ايدل بهر چه کشي خود را
بگذار که حرفي چند از خامه برون آيد
دندان بجگر دارم باشد که ازين مجلس
بخش من کم روزي يک شامه برون آيد
اي آنکه نظر داري عمري بزلال خضر
ميباش که سرو من از خانه برون آيد
دانم که دهد تسکين يک روز فغاني را
هرچند که آن بدخو خود کامه برون آيد
***
288
شراب خورد و شبيخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ي او زار آه ازان بد مست
که يکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گيرم آن کمر بسته را بدعوي خون
که فتنه کاکل آشفته در ميان آورد
ز بند بند تنم اين زمان برايد دود
که عشق خانه کنم پي باستخوان آورد
نويد رحمت جاويد ازان بهشتي دارد
فرشته يي که بمن مژده ي امان آورد
***
289
ز مي برآمده، آن رنگ آل تا چکند
حضور عيش و غرور جمال تا چکند
گره فگنده بر ابرو و کج نهاده کلاه
هزار عربده دارد خيال تا چکند
لبش بخنده ي جان بخش صد قيامت کرد
ملاحت خط و انگيز خال تا چکند
کند نگاه و من از پي روم رميده ز خود
بدام ميکشدم آن غزال تا چکند
خيال ميوه ي وصل تو مي پزد عاشق
دلي گماشته بر آن نهال تا چکند
ز چشم زخم زمان ايمنست صحبت ما
ولي نتيجه ي روز وصال تا چکند
ملالتيست عجب در دلم ز بيرحمي
بجان بيخبرم اين ملال تا چکند
رقم کشد که بدستم هلاک خواهي شد
بروزگار من اين نيک فال تا چکند
بهر بهانه بر اشفت مست و بيرون شد
غم فغاني آشفته حال تا چکند
***
290
آن گل از طرف کشت مي آيد
وه چه عنبر سرشت مي آيد
بسته زنار و دل دگر کرده
مست سوي کنشت مي آيد
شب کجا باده خودرويي ايگل
کز تو بوي بهشت مي آيد
از سرم پا کشيدي و گفتم
که سر من بخشت مي آيد
بدعاي فرشته رد نشود
آنچه از سرنوشت مي آيد
اي فغاني سزاي تست بکش
آنچه از خوب و زشت مي آيد
***
291
در هر که نيست نشأه درد تو مرده باد
هجر تو مرگ مرده دلان فسرده باد
بي جلوه ي تو مردمک ديده ي مرا
خون جگر ز پرده ي مژگان فشرده باد
گلهاي آتشين که برآورده آب چشم
گر خاک مقدمت نشود، باد برده باد
نقشي که غير صورت مردم فريب تست
از صفحه ي سواد دو چشمم سترده باد
هر گوهر دلي که به زلف تو بسته اند
يکيک بدست هندوي خالت شمرده باد
هر اشک لاله گون که نشد صرف گلرخي
گر دانه هاي لعل بود خاک خورده باد
اي خاک، استخوان فغاني امانتست
از بهر طعمه ي سگ آن کو سپرده باد
***
292
دلم که همره آن مه چو ابر چست شود
گذار تا برود آن قدر که سست شود
نديده دامن پاک تو مهر و ماه هنوز
درست باد کتاني که خانه شست شود
قلم دريغ مدار از سفينه ي عاشق
که اين سفينه باصلاح تو درست شود
نبات تازه ي تو مي برد ز ديده گلاب
تبارک الله ازان موسمي که رست شود
من اولت چو بديدم بغم نهادم دل
که حکم خير و شر هر کس از نخست شود
دلم بخدمت نخل قدت برآمد زار
که نازکست نهالي که تازه رست شود
دلير نيست فغاني هنوز در ره عشق
مگر به خدمت اصحاب درد چست شود
***
293
تو گر زارم کشي غمخوار جان من که خواهد شد
که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
مگر خواب اجل گيرد شب هجر توام ورنه
حريف گريه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقيبان مي کشد امشب نمي دانم
که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
بسوزيدم که چون در پاي دارم کشته اندازند
امانت دار مشتي استخوان من که خواهد شد
که خواهد گفت حال زار من با آن پري يا رب
درين شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جويم فغاني يار همدردي
به آه و ناله ديگر همزبان من که خواهد شد
***
294
تا چند بافسون جهان بند توان بود
مرديم، درين کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ي گل، چند شب و روز
گريان پي خوبان شکر خند توان بود
حيفست که رنجي نبرد بنده ي مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بي صورت شيرين و لب لعل توان زيست
بي چاشني گلشکر و قند توان بود
زنجير بياريد که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بيک وعده و سوگند توان بود
ماييم و همين زمزمه ي عشق فغاني
پيداست که ديگر بچه خرسند بود
***
295
وقتست اي حريف که مي در سبو کنند
درديکشان بمنزل مقصود رو کنند
ما جوي شير و قصر زبرجد گذاشتيم
ساقي بگو که ميکده را رفت و رو کنند
مي ده که وضع ميکده بي مصلحت نشد
کاري که مي کنند حکيمان نکو کنند
امروز داد مرشد ما رخصت شراب
اما به اين قرار که کم گفتگو کنند
بگذار کار توبه ي صوفي بساقيان
تا اندک اندکي بگلويش فرو کنند
مشکل حکايتيست که هر ذره عين اوست
اما نمي توان که اشارت به او کنند
خوبان ز آب ديده ي ما غافلند حيف
زين يوسفان که جامه بخون شستشو کنند
قسمت نگر که کشته ي شمشير عشق يافت
مرگي که زندگان بدعا آرزو کنند
آلوده ي شراب فغاني به خاک رفت
آه ار ملايکش کفن تازه بو کنند
***
296
خنجر کشيد و عربده با اهل حال کرد
آن ترک مست بين که چه با خود خيال کرد
حسنش يکي هزار شد و آمد از سفر
خوش آن هوا که پرورش اين نهال کرد
هر شيوه يي ز صورت او معنييست خاص
غافل همين ملاحظه ي خط و خال کرد
ناصح برو که انس نگيرد به هيچ کس
ديوانه يي که همدمي آن غزال کرد
يا رب چه شد که از سر ما سايه برگرفت
سروي که کارها همه بر اعتدال کرد
ايزد ترا ز بهر دل خلق آفريد
وانگه چنين سرآمد و صاحب جمال کرد
بگذار خون غير جوانان بروزگار
کاين شحنه چند خون چنين پايمال کرد
خونم چو آب خورد لبت وه چه خط نوشت
آنکس که بر تو خون فغاني حلال کرد
***
297
تا کي کسي بزهد و لب خشک خو کند
خضر رهي کجاست که مي در سبو کند
اي طالب بهشت، در ميفروش گير
کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند
آنکس که بر پياله ي ما پشت دست زد
گو اينقدر بساز که ناخن فرو کند
خرسند شو که هر که زبان سؤال بست
حاجت نماندش که دگر گفتگو کند
بي نيت درست نمازش درست نيست
منکر اگر ز چشمه ي حيوان وضو کند
منعم بصد اميد نشاند درخت گل
غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغاني از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند
***
298
خوبان خراب نرگس مستانه ي تو اند
خود را زياد برده در افسانه ي تو اند
آنانکه مي برند بحسن از پري گرو
رخساره برفروز که ديوانه ي تو اند
مستان که شسته اند لب از آب زندگي
در آرزوي ساغر و پيمانه ي تو اند
من خود چه ذره ام که هزار آفتاب رو
هر روز تا به شب بدر خانه ي تو اند
با خويش کردي اهل نظر آشنا ولي
چون نيک بنگري همه بيگانه ي تو اند
اي گنج حسن با تو چه دانه ست کاينچنين
مرغان قدس طالب ويرانه ي تو اند
دل بر وفاي همنفسان دورو مبند
آنانکه خويشتر بتو بيگانه ي تو اند
حالا بمکر و حيله رقيب از تو کام يافت
بي بهره آن گروه که ديوانه ي تو اند
وصلش چو يافت نيست فغاني طمع ببر
بسيار کس در آرزوي دانه ي تو اند
***
299
التفات چشم آن مشگين غزالم مي کشد
مردميها مي کند کز انفعالم مي کشد
گرچه آزادم ز قيد دانه و دام هوس
شوق دام و دانه ي آن زلف و خالم مي کشد
من نمينالم ز اندوه شب هجران ولي
هر نفس انديشه ي روز وصالم مي کشد
چون خرامان مي رود سروش بگلگشت چمن
شيوه ي رفتار آن نازک نهالم مي کشد
تاب ديدارش ندارد ديده ي حيران من
ور نظر مي بندم از رويش خيالم مي کشد
باز مي پرسي که خونت را که مي ريزد بناز
نازنين من چه گويم کاين سؤالم مي کشد
پير گشتم چون فغاني در ره عشق و هنوز
آرزوي ديدن آن خرد سالم مي کشد
***
300
گه بلطفم مي نوازد گه بنازم مي کشد
زنده مي سازد مرا آن شوخ و بازم مي کشد
نازنين من کجايي وه که در راه اميد
ديده ي محروم، از اشک نيازم مي کشد
گر نگريم مي شود خونابها در دل گره
ور بگريم خنده ي آن عشوه سازم مي کشد
هر شب از افسانه ي غم گيردم خواب اجل
آخر اين افسانه ي دور و درازم مي کشد
گر نمي بينم دمي روي تو اي چشم و چراغ
گريه ي جانسوز و آه جانگدازم مي کشد
در غمش چون مي شوم با ناله ي ني همنفس
دلنوازيهاي آن مسکين نوازم مي کشد
چون فغاني هر نفس مي سوزم از داغ نهان
گر کشم آهي ز دل افشاي رازم مي کشد
***
301
هر مصور کان جمال و صورت موزون کشد
حيرتش گيرد که ناز و غمزه ي او چون کشد
تشنه ي وصلت ز دست ساقيان چشم و دل
کاسه هاي خون بياد آن لب ميگون کشد
وقت آن مست محبت خوش که در بزم وصال
ساغر دردي ز ياران دگر افزون کشد
در حريم ديده و دل آمدي دامن کشان
باش تا جان رخت هستي زين ميان بيرون کشد
گوهر لعلت دمي صد بار در بحر خيال
غنچه ي اشک جگرگون مرا در خون کشد
آنکه کلکش سحر پردازد در اوراق خيال
صورت لعلش بصد افسانه و افسون کشد
کافر چين گر ببيند صورت احوال من
رخت صورتخانه را از گريه در جيحون کشد
محمل ليلي اگر بر مه رساند روزگار
عاقبت روزي عنانش جانب مجنون کشد
رشته ي جان فغاني بگسلد از بند غم
گرنه هر دم آه سردي از دل محزون کشد
***
302
طبع تو بدخوي بود نرم و حليم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت يار و نديم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حيا ميل ميل
سرمه ي اقبال ما بخش نسيم از چه شد
گشت هواي توام همدم عهد ازل
با من خاکي ملک يار قديم از چه شد
گنج تمناي تو تاب نيارد ملک
در دل ويران ما وه که مقيم از چه شد
ساخت اسير توام نغمه ي قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ي سيم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحيم از چه شد
گرنه صباح ازل تيغ سياست زدي
سيب مه و آفتاب از تو دو نيم از چه شد
***
303
نوروز علم برزد و گل در چمن آمد
خورشيد سفر کرده ي من در وطن آمد
مرغي که ز هجران گلي داشت ملالي
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسيد از سفر و سرو ز گلگشت
پيمانه بياريد که پيمان شکن آمد
يعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوي دگر بود کزان پيرهن آمد
همراه صبا بوي مسيحا نفسي بود
زان بوي دل مرده ي من با سخن آمد
در عشق دمي زندگي آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نيستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسيد از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسيمه که هان پيلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغاني
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
***
304
گر تلخ شدي سوز تو از سينه کجا شد
شيريني درد از دل بي کينه کجا شد
شب يار و سحر دشمن جان اين چه وفاييست
خاصيت نقل و مي دوشينه کجا شد
از لخت کباب دل ما زود شدي سير
حق نمک صحبت ديرينه کجا شد
عاشق نشود تيره بيک آه ز مجنون
نور و خرد طبع چو آيينه کجا شد
مهر در گنجينه ي دل بود وفايت
آن مهر وفا از در گنجينه کجا شد
هر چند بود سوختني دلق فغاني
آخر ادب خرقه ي پشمينه کجا شد
***
305
چون بدلسوزي من يار زبان تيز کند
بسخن پسته ي خندان شکر آميز کند
گر دهان تلخي فرهاد بدآمد، شيرين
خنده بر انجمن عشرت پرويز کند
عقل را جادوي بابل کند از غايت شوق
عشق هر نکته که از لعل تو انگيز کند
دانه ي مرغ بلا خواره همان سنگ بلاست
آسمان گر چمن دهر گهر ريز کند
وه چه ديده ست فغاني ز پي کسب نظر
گر بفردوس رود رغبت تبريز کند
***
306
هر دل که گرم از آتش پنهان من شود
گر کافر فرنگ بود بت شکن شود
از دل که بگسلم گره ي غم ز تير آه
تبخاله يي زند سر و مهر دهن شود
مجنون کجا و همدمي بلبلان باغ
ديوانه به که طعمه ي زاغ و زغن شود
با عشق هر که زاده شد از مادر و پدر
در شهر و کو ملامتي مرد و زن شود
در هر گل زمين که نشيني شود بهشت
هر جا که در خرام درآيي چمن شود
هر بخيه از قباي کبود تو روز صيد
دام هزار يوسف گل پيرهن شود
گردون بساط لعل کشيد از سر سران
تا خاک مقدم فرس پيلتن شود
***
307
مه خورشد روي من دمي يکجا نمي گنجد
چنان گرمست بر دلها که در دلها نمي گنجد
نسيم دامنش گلزار گيتي بر نمي آرد
غبار موکبش در عرصه ي غبرا نمي گنجد
شهيدي کز سر کويش غبارآلود بيرون شد
ز شوقش تا ابد در جنت المأوا نمي گنجد
عجب گر بر سلام کس فرود آرد سر ابرو
چو برطرف کلاهش عز و استغنا نمي گنجد
ازين مي خوردن پنهان و پيدا آتشي دارم
که در پنهان ندارد جا و در پيدا نمي گنجد
اگر فرداي ديگر مستي جام و صبوح اينست
جزاي اين گنه در مجلس فردا نمي گنجد
ز عشق کافري پيرانه سر در بزم ميخواران
بدينم رفت بيدادي که در دنيا نمي گنجد
نخواهد در سر و کار بلاي عشق و مستي شد
وجود پر بلاي من که در يکجا نمي گنجد
ز بيداد غيوري آنچه از کافر دلي ديدم
چه جاي کعبه در بتخانه ي ترسا نمي گنجد
جنون عشق و از جانان خيال بوسه و آغوش
مگو اينها که اينها در خيال ما نمي گنجد
فغاني را دهان آرزو شيرين نخواهد شد
پر از زهرست جام او در آن حلوا نمي گنجد
***
308
عيدست و هر سو جلوه گر شوخ دلاراي دگر
دارم من خونين جگر ميل تماشاي دگر
چون عقد زلفي بنگرم پيچد دل غم پرورم
ترسم که افتد در سرم بيهوده سوداي دگر
دارم دل صد پاره يي از غمزه ي خون خواره يي
گردم پي نظاره يي هر دم بمأواي دگر
نبود بصد دام هوس بر آن غزالم دسترس
بيخود ز بويش هر نفس افتم بصحراي دگر
چون غنچه از چاک درون جيب و کنارم پر ز خون
او در قباي نيلگون دامن کشان جاي دگر
تا چند اي پيمان شکن قصد من خونين کفن
امروز رحمي جان من چون هست فرداي دگر
چشمت چو قصد خون کند ناز و جفا افزون کند
مسکين فغاني چون کند يا رب تمناي دگر
***
309
اي هر قدم بخاک رهت بسملي دگر
در خون ز ترکتاز تو هر سو دلي دگر
شب نيست کز فروغ تو اي شمع انجمن
پروانه يي نسوخته در محفلي دگر
صد داغ حيرتم بدل از شمع بزم اوست
آن نخل کي دهد به ازين حاصلي دگر
ديوانه ييست چرخ که هر دم بصورتي
سنگي زند بکاسه ي خونين دلي دگر
مهر و وفا دلبر و خوشنودي از رقيب
افغان که هست هر يک از آن مشکلي دگر
چون من پي نشانه ي سنگ پريوشان
ديوانه يي نخاست ز آب و گلي دگر
بگذر ز خود که نيست فغاني براي تو
لايقتر از مقام فنا منزلي دگر
***
310
اي عارضت به بوسه ز لب دلنوازتر
آبت ز آتش همه کس جانگدازتر
شمعيست قامت تو که در جلوه ي جمال
هست از تمام کج کلهان سرفرازتر
آه از تکبر تو که بيگانه تر شوي
هرچند دارمت من مسکين بنازتر
بيداد کن که حسن اگر اينست هر زمان
دستت بود بعاشق مسکين درازتر
از دوري تو ديده ي شب زنده دار من
دارد شبي ز روز قيامت درازتر
کردي نگاه و اهل نظر را نواختي
معشوق کس نديده ز تو چشم بازتر
نشکفته است در چمن حسن و دلبري
شاخ گلي ز دلبر ما چشم بازتر
دل چون نهم بعشوه ي خوبان که اين گروه
هستند هر يک از دگري عشوه سازتر
ناز ترا کشيد فغاني بصد نياز
هرچند ساخت عشق تواش بي نيازتر
***
311
اي مرا هر ذره با مهر تو پيوندي دگر
هر سر مويي به وصلت آرزومندي دگر
بگسل از دام گرفتاري که بر هر ذره اش
از کمند زلف مشگين بسته يي بندي دگر
منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگي
کي گشايد کارم از لعل شکر خندي دگر
دل گرفتار غم و در دست يکبارش مسوز
از براي محنتش بگذار يکچندي دگر
آرزوي جام لعلت هر نفس بي اختيار
مي کشد در موج خيز فتنه خرسندي دگر
چون نهال ناز پرورد قدت صورت ببست
از زلال شيره ي جانها ني قندي دگر
نيست بالاتر ز طاق آن دو ابروي بلند
بر زبان عشقبازان تو سوگندي دگر
از من بدروز، بي سامان تري در روزگار
مادر گيتي ندارد ياد فرزندي دگر
بر نمي گيرد فغاني از رهت روي نياز
گرچه مي گيرد ز نازت هر زمان پندي دگر
***
312
از بيم جان گويم که دل دارد دلارايي دگر
من جاي ديگر در بلا مسکين دلم جايي دگر
در جستجوي دلبري گويم سخن از هر دري
روي سخن با ديگري در سر تمنايي دگر
از گلستان کوي او دورم ز بيم خوي او
دارم خيال روي او هر دم بمأوايي دگر
هر دم ز آه متصل آشفته حال و تنگدل
زان آهوي مشگين خجل گردم به صحرايي دگر
هر چند مي بندم دهان در کويش از آه و فغان
بي اختيار و ناگهان افتاده غوغايي دگر
چون گريه را پنهان کنم کز ديده ي تر دامنم
اتا ديده بر هم مي زنم سر کرده دريايي دگر
عشق فغاني گر بسي ماند نهان بر هر کسي
زان به که گويد هر خسي آنجاست رسوايي دگر
***
313
خط گرد خال آن لب ميگون زياده تر
دردم زياد بود شد اکنون زياده تر
حسنت زياده باد که هر روز مي کني
خوبي زياده شيوه ي موزون زياده تر
کردي چنان عتاب که در سينه کار کرد
حسن عبارت از لب ميگون زياده تر
عاشق چه غم خورد که عنان را ز دست داد
سوزد دل قبيله ز مجنون زياده تر
از مجلس تو کشته برندم که ساخت دل
شور درون خانه ز بيرون زياده تر
ظرفم مبين حقير که گر ساقيم تويي
خواهد شد اين سفال ز جيحون زياده تر
خيزد هزار ذره ز هر گام توسنت
هر ذره يي ز ملک فريدون زياده تر
يک روز صرف مجلس ميخواره ي منست
هستي هر حريف ز قارون زياده تر
عمرم وبال گشت فغاني که ديده است
آب حيات را الم از خون زياده تر
***
314
باز اين دل ديوانه را افتاده سوداي دگر
وز ناله در هر کشوري افگنده غوغاي دگر
از شمع دولتخانه يي سوزم بهر کاشانه يي
هر لحظه چون پروانه يي در آتشم جاي دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من بايد مسيحاي دگر
ني تاب من در گلشني ني طاقتم در مسکني
سوزم بکنج گلخني هر دم ز سوداي دگر
از لاله سرپيچيده ام دامن چو گل در چيده ام
زان رو که جايي ديده ام رخسار زيباي دگر
با سرو خود پيوسته ام وز بار طوبي رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالاي دگر
جان فغاني در قفس مي سوزد از داغ هوس
وز ناله ي او هر نفس شوري بمأواي دگر
***
315
کار ما جز نامرادي نيست دور از وصل يار
نامرادانيم ما را با مراد دل چکار
گر نمي چينم گل شادي خوشم با خار غم
زانکه من ديوانه ام گل را نمي دانم ز خار
دل چو بردي بعد ازين صبر و قرار از ما مجو
بيدلان را نيست دور از دلبران صبر و قرار
کار فرما تير مژگان را و تيغ غمزه هم
گو دل ما خون چکان ميباش و جان ما فگار
چند سازي چاره ي دردم خدا را اي طبيب
به نخواهد شد به درمان تو، دست از من بدار
زار مي سوزد دل من منعم از زاري مکن
تا بگريم بر دل پر آتش خود زار زار
تا کنار از من گرفتي اي بهشت عاشقان
جاي گل دارد فغاني اشک گلگون در کنار
***
316
ما شسته ايم ز آينه ي ديده گرد غير
زين نقشخانه جلوه ي او ديده ايم خير
فارغ بود دل از مدد شيخ خانقاه
آن را که جذب پير مغان مي کشد بدير
ماييم و طوف کعبه ي کوي پريوشان
قطع نظر ز ملک سليمان و وحش و طير
ميل رياض دهر نبود از عدم مرا
اينجا به عشق لاله رخان آمدم بسير
دامن کشان بخون فغاني چو بگذري
پوشيده دار جلوه ي حسنت ز چشم غير
***
317
چون بميخانه رسيدي سخن دور گذار
دختر رز طلبيدي هوس حور گذار
بيشتر از مي و معشوقه به عاشق نرسيد
قصه ي روضه دقيقست بجمهور گذار
باز کن ديده ي بيدار در آيينه ي جام
نظر خلوتيان را به همان نور گذار
بلبلانند حريفان قدح باده طلب
ساز چيني بطربخانه ي فغفور گذار
هيچ عاقل نکند گوش بافسانه ي مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ي معشوق ز بيگانه مپرس
سر اين مسأله با عاشق مهجور گذار
سايه ي نخل کرم جوي که آنجاست ثمر
وادي ما عرفاتست ره طور گذار
اين نه حرفيست که آخر شود اي باده فروش
همچنينم بدر ميکده مخمور گذار
دل خرابست فغاني به خرابات گريز
باقي عمر در آن منزل معمور گذار
***
318
شب هجرم خوش آمد ناله و فرياد از آن خوشتر
فغانم هم خوش و آه دل ناشاد ازان خوشتر
ازو خوش مي نمايد اينکه بد گويد رقيبان را
وگر هرگز ازيشان مي نيارد ياد ازان خوشتر
نرنجم هرگز از بيداد و جور آن جفاپيشه
که جور دلبران خوش باشد و بيداد ازان خوشتر
خوشست اين گر ملامتخانه ي دلها کند ويران
وگر اين شيوه را از من کند بنياد ازان خوشتر
بکوي عاشقي عرض تجمل گو مکن خسرو
که شيرين را بود بي برگي فرهاد ازان خوشتر
خوشست آب حيات از بهر قيد زندگي اما
گرم تيغ تو از هستي کند آزاد ازان خوشتر
فغاني را کشد ناز و عتاب لاله رخساران
زبان طعن تو اي سوسن آزاد ازان خوشتر
***
319
شکر خدا که با من بيدل نشست يار
مي خورد و بي حجاب بمحفل نشست يار
منعم نه آگهست که با بينواي شهر
آمد بدرد نوشي و بر گل نشست يار
در بزم عيش و گوشه ي غم با وجود ناز
با دردمند خويش مقابل نشست يار
آندم بسرغيب رسيدم که چون پري
از راه ديده آمد و بر دل نشست يار
اکنون روم ز جاي، که از غايت وفا
دستم بدوش کرده حمايل نشست يار
يک يک بزير چشم، حريفان خود شناخت
ياور مکن که از همه غافل نشست يار
خرسند شد فغاني مهجور عاقبت
با اين غريب سوخته منزل نشست يار
***
320
دلا به گوشه ي آن چشم شرمناک نگر
تو پاک آمده يي پاک باش و پاک نگر
مزاج حسن لطيفست و طبع عشق غيور
جفاي يار نخواهي بترس و باک نگر
چرا فريفته ي چرخ و انجمي شب و روز
گهي به حال فرورفتگان خاک نگر
بخون پاک شهيدان اگر شراب خوري
ز کاو کاو نظر عرصه ي مغاک نگر
چو آب و آينه با خلق صاف و يکروييم
صفاي خاطر رندان سينه چاک نگر
به آن مرو که مي از ساغر مسيح خوري
مآل حال نگه کن دم هلاک نگر
چه بيخوديست فغاني سر از شراب برآر
هزار خانه خراب از زمين تاک نگر
***
321
خيز اي نديم و مجمره ي عود برفروز
ساقي بيا و چهره ي مقصود برفروز
امشب که آفتاب حريفست و مه انيس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
مي ده ز جام لعل که مهمان بود عزيز
محفل بشمعهاي زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طير بزير نگين تست
درياب و دل بنغمه ي داود برفروز
درياب ساقي اين همه تا کي شراب تلخ
داغم بپسته ي نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آيينه ي جمال ازين دود برفروز
اي دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تيره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنيمتست فغاني سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
***
322
هلاک جانم از آن خط دلکشست هنوز
اگر چه سبزه ي سيراب شد خوشست هنوز
فداي آن گل رويم که دستزد نشدست
خراب آن مي لعلم که بيغشست هنوز
بگرد آينه اش خط سبز دايره ييست
ولي ز آه دل ما مشوشست هنوز
ز شوق آن لب ميگون و خط زنگاري
بخون سفينه ي دلها منقشست هنوز
نميرود ز دلم لعل يار و خنده ي جام
کجاست باده که نعلم در آتشست هنوز
گسسته رشته ي جانم هزار بار ز ناز
بنيم بوسه دلم در کشاکشست هنوز
دلا پي ني تيرش ز گوش پنبه برآر
که آنچه مي شنوي بانگ ترکشست هنوز
فغان گوشه نشينان ز گوش ابر گذشت
سوار من چو مه نو بر ابر شست هنوز
سپيد ساخت فغاني ز غصه موي سياه
دلش اسير جوانان مهوشست هنوز
***
323
خورشيد من امروز بشکل دگري باز
مي خورده نهان گرم ز ما مي گذري باز
افروخته رخسار و جبين کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بيخبري باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخي
پنهان ز برم مي روي و مي نگري باز
ايدل ز جنون خودي آواره ز بزمش
بي فايده مي سوز که بيرون دري باز
شايد که ز بويش دم ديگر بخود آيم
اي غير ز بالين من اين گل نبري باز
امروز بما چشم ترحم نگشودي
چونست بعشاق نداري نظري باز
در خون مني گرم ز اظهار وفايش
بيخود سخني گفته ام اي ديده تري باز
بس شيفته مي بينمت امروز فغاني
دانم که ز بيداد که خونين جگري باز
***
324
مست آمدي کرشمه کنان در قباي ناز
زينگونه نازنين که تويي هست جاي ناز
بخرام و ناز کن که خدا در رياض حسن
آراست سرو قد ترا از براي ناز
هر جا که هست، غمزه و نازست کار تو
دل مبتلاي غمزه و جانم فداي ناز
يکدم که دست داد ملاقات وصل تو
شد فوت فرصتم همه در ماجراي ناز
جور و جفاي غمزه و ناز تو مي کشم
افغان ز جور غمزه و آه از جفاي ناز
هر ذره ام فريفته ي ناز پيشه ييست
کافر مباد پيش بتان مبتلاي ناز
از بهر اضطراب فغاني بيقرار
پيوسته باد بر سر سروت هواي ناز
***
325
رخ برفروز و خون دلم را روانه ساز
آتش بخرمنم زن و مستي بهانه ساز
اين قطره ها که در جگرم تازه شد گره
از عشق، خوشه خوشه کن و دانه دانه ساز
هر تير غمزه يي که ز مژگان روان کني
اول دل شکسته ي ما را نشانه ساز
بس نازکست توسنت اي نازنين سوار
از رشته هاي جان منش تازيانه ساز
جانها گره ز غيرت شمشاد کرد دل
مشاطه را که گفت کزين چوب شانه ساز
شايد که پرتوي دهد اي مطرب صبوح
سوز دلم ترانه ي بزم شبانه ساز
بيخوابيم بکشت خدا را فسانه يي
زان چشم جاودانه و لعل فسانه ساز
تا سيل غم بخانه ي ما رو نياورد
ايدل در آب و خاک خرابات خانه ساز
از آه آتشين فغاني درين چمن
گل خانه سوز آمد و بلبل ترانه ساز
***
326
ما گرفتاريم بر ما ناوک بيداد ريز
سوسن و گل در کنار مردم آزاد ريز
قطره ي خونابه ام در آتش گلخن فگن
پاره ي خاکسترم در رهگذار باد ريز
خار خشک ما سزاوار سموم آتشست
آسمان گو آب رحمت بر گل و شمشاد ريز
ايکه با شيرين لبالب ميزني جام مراد
جرعه يي گر مي تواني بر گل فرهاد ريز
استخوانم ريخت وز نو مينهم بنياد عشق
از پر خود اي هما گردي برين بنياد ريز
خواهد از بسياري غم بردنم خواب عدم
جرعه يي از ساغر خود بر من ناشاد ريز
برگذرگاه فغاني خار هم باشد دريغ
اي صبا نسرين و گل بر منزل آباد ريز
***
327
چون يار شدي مهر و وفا گم نکني باز
از ره نروي گوش به مردم نکني باز
سوزد جگر مدعي از تندي خويت
در روي وي از شمع تبسم نکني باز
صد بار دلم را به سخن ساخته يي شاد
آخر چه شنيدي که تکلم نکني باز
از خشم تو و طعنه ي دشمن نبرم جان
سوي من اگر چشم ترحم نکني باز
ديدي که چه خون خوردي از آوارگي ايدل
جايي که رسي خو بتنعم نکني باز
مدهوش شد از خون دل خويش فغاني
از بهر چنين مست سر خم نکني باز
***
328
اين نخل تازه بين که نديدست خار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هيچگه از جويبار کس
آيينه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهري شد از کرشمه ي مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تيغ زبانش دل همه
يکره نگشت مرهم جان فگار کس
اي آنکه مي روي ز پيش باز کش عنان
کان آهوي رميده نگردد شکار کس
فرياد از آن حريف که هر چند مي خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
اي کاش بر مراد کسي چون نميرود
باري بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعي که روشنست فغاني بنور خود
پروا نمي کند بشبستان تار کس
***
329
دارم از غنچه ي لعل تو خطايي که مپرس
لطف و قهري که مگو، ناز و عتابي که مپرس
هر زمان سوخته ي داغ بهشتي صفتيست
دارم از دست دل خويش عذابي که مپرس
بيخود از پرتو خورشيد رخش افتادم
بر رخم زد مژه ي گرم گلابي که مپرس
آب و آتش نشود جمع ولي ديده ي من
دارد از آتش رخسار تو آبي که مپرس
شمع مي گفت شب از گرمي رويت سخني
زار مي سوخت دل خسته ز تابي که مپرس
با خيال لب ميگون تو از اشک نياز
داشتم در قدح ديده شرابي که مپرس
هر سؤالي که دل از لعل تو مي کرد نهان
غمزه ي شوخ تو مي داد جوابي که مپرس
نرسد هيچگه آن سرو بسر منزل ما
ور رسد مي کند از ناز شتابي که مپرس
نقل مي کرد فغاني ز دهانت سخني
غنچه بر طرف چمن داشت حجابي که مپرس
***
330
از جان من حکايت جانان من بپرس
غافل چه داند اين سخن از جان من بپرس
هر قطره ي زبون نشود در شب چراغ
اين ماجرا ز ديده ي گريان من بپرس
آن کس که دل به وعده ي وصلت نهاده است
گو اين حکايت از دل بريان من بپرس
من خود ز يک دو کاسه ي اول شدم خراب
حال من اي رفيق ز مهمان من بپرس
برگير جام و ياد هوادار خويش کن
بردار شمع و کلبه ي احزان من بپرس
خون منست آنکه توان ريخت بيگناه
خنجر چو برکشي در زندان من بپرس
گلگشت ماهتاب و مي روشنت حلال
روزي عقوبت شب هجران من بپرس
منشين فغاني از طلب کعبه ي مراد
برخيز و راه کشور سلطان من بپرس
***
331
زين بحر نيلگون دم آبي نديد کس
سرها فرود رفت و حبابي نديد کس
پيوسته زهر مي چکد از شيشه ي سپهر
هرگز در اين قرابه شرابي نديد کس
مردم تمام در پي آبادي خودند
باري بلطف سوي خرابي نديد کس
در اتش از براي تو گشتيم سالها
وين طرفه تر که بوي کبابي نديد کس
چندين هزار فال زدم از براي وصل
اما هنوز راي صوابي نديد کس
راحت مجو فغاني و با درد سر بساز
در شيشه ي سپهر گلابي نديد کس
***
332
آلوده بمي لعل ترا چون نگرد کس
طاقت نبود کان لب ميگون نگرد کس
منت که رسيدم ز تو يکره بزلالي
در ساغر خود چند همه خون نگرد کس
خوبي تو، مکن گوش بگفتار بد آموز
حيفست که بر مردمک دون نگرد کس
مگذار که ميرم بنما ان خط اگرچه
حيفست که آن فال همايون نگرد کس
افسون به چه کار آيد اگر مهر و وفا نيست
جايي که وفا نيست بافسون نگرد کس
آن تشنه نيم من که به آبي خردم يار
در آتشم ار بر لب جيحون نگرد کس
خوش باد فغاني که همه وهم و خيالست
گر کوکبه ي حشمت گردن نگرد کس
***
333
هيچ دولت تا ابد باقي نمي ماند بکس
دولتي کان هست باقي دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ي خال تو ديد
طاير انديشه ام افتاد در دام هوس
يار بي پروا و فرياد دل من بي اثر
هم ز دل فريادها دارم هم از فرياد رس
ريخت خون خلق و مي سازد بجولان پايمال
قاتل ما بر اسيران تند مي راند فرس
بوي گل هر جا که خواهي مي رسد اي عندليب
خواه در گشت گلستان خواه در کنج قفس
بينوايان را حضور گلشن و گلخن يکيست
ديگران در سرو و گل بينند و ما در خار و خس
بگذر از خود تا رسي ايدل بدان محمل نشين
تا بکي سرگشته مي گردي باو از جرس
بسکه مي نالد فغاني بيتو شبهاي دراز
صبح را از ناله ي او بر نمي آيد نفس
***
334
آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس
حاصل عمرم همين انديشه ي خامست و بس
جام ياقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بي نوايان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر يک نکته ي شيرين اوست
اضطراب دل نه از شادي پيغماست و بس
نشأه ي خاصيست در هر برگ اين عشرتسرا
غير پندارد که مستي در مي و جامست و بس
پي بمقصد بر که نبود بي مسمي هيچ اسم
اينکه مي گويند عنقايي همين نامست و بس
از زبان راست قولي، نکته يي کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشي سرانجامست و بس
درد مي بايد فغاني نه همين درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گريه شامست و بس
***
335
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ي خويش
بدين بهانه مگر آرمش بخانه ي خويش
بسي شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ ديده نهادم بر آستانه ي خويش
بيا که هر که بدانست قيمت دم نقد
بعالمي ندهد عيش يکزمانه ي خويش
بعشوه ي مي و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ي خويش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ي خويش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اينست
سرم بلند کن از خط تازيانه ي خويش
کليد گنج سعادت بدست شاه وشيست
که بر فقير نبندد در خزانه ي خويش
نه مرغ زيرکم اي دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از ياد آشيانه ي خويش
مرو که سوز فغاني بگيردت دامن
سحر که ياد کند مجلس شبانه ي خويش
***
336
رميد از خواب چشمان عتاب آلوده بينيدش
بخونم تشنه لبهاي شراب آلوده بينيدش
برامد خواب کرده از چمن تا جان دهد عاشق
نشان برگ گل بر روي خواب آلوده بينيدش
چه مي پرسي که از بوي که پيراهن قبا کردي
چو برگ گل گريبان گلاب آلوده بينيدش
ندارد شمع من تاب جواب گفت بيگانه
لب خندان و گفتار حجاب آلوده بينيدش
بدشنامم زبان بيرون کند چون بوسه يي خواهم
مرا کشت آن پسر ناز جواب آلوده بينيدش
چه کس باشد فغاني تا نويسد نکته يي زان لب
ز خون دل ورقهاي کباب آلوده بينيدش
***
337
افزون ز صد قيامت در دل زيار آتش
دوزخ يکي و سوزد ما را هزار آتش
در جان ز عشق سوزي در دل ز طعن داغي
ياران حذر که بارد زين روزگار آتش
دلسوزي عزيزان بر گريه ام چه حاصل
آبم گذشت از سر نايد بکار آتش
دزديده چند سوزم در گوشه هاي زندان
آن به که برفروزم در پاي دار آتش
آتش شود گلستان روز وصال ما را
از بخت واژگون شد گل در کنار آتش
نه مرده ام نه زنده زين لطف و قهر تا کي
وقت شراب آبي، گاه خمار آتش
شد آفت فغاني چشمت ز همنشينان
در گلستان نگيرد الا بخار آتش
***
338
برغم من بحريفان مي شبانه مکش
مسوز جان من و آه عاشقانه مکش
گذار تا بروم گرد بازي اسبت
هواي ره مکن ايشوخ و تازيانه مکش
ز کاکل تو دل تيره بخت ميجويم
مرو بتاب و سر از من بهر بهانه مکش
سياهي مژه ات موجب هلاک منست
بناز سرمه در آن چشم آهوانه مکش
فروغ بزم فغاني بود ز شعله ي دل
بگو چراغ درين تنگنا زبانه مکش
***
339
بغايت تلخ گفتارست در مي لعل ميگونش
هزاران جان شيرين نقل در شبهاي معجونش
هر آنگو با چنين ميخواره صحبت آرزو دارد
ببيني عاقبت روزي که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز اين خاک برخيزد
نشاند بر کنار چشمه ي خورشيد گردونش
نيم زاهد که در خلوت بنور طاعتش يابم
نه جادويم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بيدل که خوبانش ببازي در ميان گيرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او يابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خويش بيچونش
براي درد و داغست آدمي، ور عکس اين بودي
نياوردي قضاي ايزد از فردوس بيرونش
ندارد هيچ کم آنمه فغاني مهر افزون کن
که آخر برفروزي صد چراغ از حسن افزونش
***
340
کو مطربي که مست شوم از ترانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکيم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سراي مغانم که تا ابد
خيزد صداي بيغمي از آستانه اش
ساقي سحر بگوشه ي ميخانه برفروخت
شمعي که آفتاب بود يک زبانه اش
درياب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نيارد زمانه اش
بي برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شايد که شب چراغ نباشد بخانه اش
صيديست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبيه شد دام و دانه اش
يا رب چه باده خورده فغاني ز جام عشق
کز ياد رفته است غم جاودانه اش
***
341
يا مرا کامي ده از لعل شراب آلود خويش
يا هلاکم کن به زهر چشم خواب آلود خويش
خنده ي شيرين لبالب ساز با دشنام تلخ
از گدايان کم مکن لطف عتاب آلود خويش
در چمن بند قبا بگشا و جيب غنچه را
نکهتي بخش از گريبان گلاب آلود خويش
تا بکي اي سرو چمن گل در عرق داري نگاه
از حيا خوي کرده رخسار حجاب آلود خويش
پيش آن لبها فغاني از سؤال بوسه مرد
زنده کن او را بدشنام جواب آلود خويش
***
342
که فتاد در فراقت که نسوختي تمامش؟
اجليست غالبا اين که فراق گشته نامش
بنويد مرگ خواند سوي خويشتن فراقم
چه قيامت آشنايي که اجل بود پيامش
بستاره ي رقيبان نبرم حسد که آنمه
بکرشمه چون در آيد همه جاست فيض عامش
بعذاب داغ هجران دل کامخواهم اولي
که نشست آتش من ز خيالهاي خامش
نه کمست اينکه خونم خورد آن شرابخواره
توهم اي رقيب بدخو چه دهي زياده جامش
بهواي ديدنش آنکه چو صبح خاست خندان
بنگر که کرده حرمان بچه روز وقت شامش
بچه روز نيک بيند ز تو کام دل فغاني
که چو بخت خود غنيمي بکمين بود مدامش
***
343
فغان ز بازي اسب و هواي خانه ي زينش
که باد خاک قدم صد نگارخانه ي چينش
تبارک الله از آن آب و رنگ خاتم خوبي
که خال چهره ي صد يوسفست نقش نگينش
درين خيال که گردي بدامنش ننشيند
نهاده آينه ي دل نشسته ام بکمينش
چه پرده يي دگرش دست داد مطرب مجلس
که خون ز چشم حريف آورد نواي حزينش
بهر طرف که عنان تابد آن سپهر ملاحت
هزار زهره جبين خيزد از يسار و يمينش
همان زمان که نظر بر رخش ز دور فگندم
نشان نازکي خوي داد چين جبينش
بيا که در دل تنگ من از خزانه ي عشقت
امانتيست که روح الامين نبود امينش
چراغ حسن ز محراب ابروي تو فروزان
که در پيست دعاي هزار گوشه نشينش
توايکه در نظرت اشتياق آن گل خندانست
بيا به ديده ي گريان من نشين و ببينش
ز دست ساقي مجلس پياله گير فغاني
گل مراد شکفت، از نهال عيش بچينش
***
344
از پي دل مرو و عاشق بي باک مباش
ما غم عشق تو داريم تو غمناک مباش
نيست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مايل هر قامت چالاک مباش
اي تو خود مرهم ريش دل خونين جگران
در خيال دل ريش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسي جان عزيز
دامن افشان چو روي غافل ازين خاک مباش
ما چو آيينه دل از غير تو پرداخته ايم
يکنفس غافل ازين آينه ي پاک مباش
باز از ادراک فغاني چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
***
345
مي رسد عشق و دل افسرده مي آرد بجوش
آه ازين آتش که خون مرده مي آرد بجوش
ما هلاک غمزه ي آن شوخ و او گرم شکار
باز خون صيد پيکان خورده مي آرد بجوش
مي رود مستانه مي گويد بسوز و دم مزن
اين سخنها عاشق آزرده مي آرد بجوش
تنگدل ماييم ورنه غنچه ي او را چه باک
زانکه جانهاي بلب آورده مي آرد بجوش
رفته بودم در عدم از يک اشارت باز خواند
آن مسيحا صد چنين دل مرده مي آرد بجوش
آتشي هست اينکه مي ريزد فغاني اشک گرم
وز جگر اين قطره ي نشمرده مي آرد بجوش
***
346
چه ترکيبست يا رب در ته پيراهن اندامش
که هوشم مي رود هر جا که آيد بر زبان نامش
زد آتش در دلم يا رب چه گرمي مزاجست اين
که نبود در قبا چون برگ گل يک لحظه آرامش
خرابم افگند آن مست حسن از شيوه يي هر دم
زهي ناز و جواني، کم مباد اين باده از جامش
بر آن لب بسته دندان از هوس خوش مي کند عاشق
نمي دانم کجا خواهد کشيد آخر سرانجامش
نشست از نوحه در آتش فغاني کام ناديده
گشادي هم نشد از آه صبح و گريه ي شامش
***
347
من نه آنم کز لب لعل تو يابم کام خويش
خوشدلم گر جرعه يي بخشي مرا از جام خويش
آنچنان با ياد نامت برده ام خود را زياد
کز فراموشي نمي آيد بيادم نام خويش
يکنفس آرام بي لعلت ندارد جان من
چون کنم درمانده ام با جان بي آرام خويش
بر لب بام آي و از هر گوشه بنگر ماه من
صد چراغ ديده نورافشان بگرد بام خويش
دارد استغنا چو مرغ زيرک آن مشکين غزال
مانده ام حيران که چونش آورم در دام خويش
هيچ محرم ره ندارد در حريم وصل يار
عاشق محروم چون گويد بدو پيغام خويش
از چه مينالي فغاني با غمش فرصت شمار
محنت هر روزه و اندوه صبح و شام خويش
***
348
گر بنگري در آينه روي چو ماه خويش
آتش بخرمنم زني از برق آه خويش
هر دم که بيتو ام نفسي کاهدم ز عمر
دردا که مردم از نفس عمر کاه خويش
دارم تب فراق و ندارم مجال آه
گريم هزار بال بحال تباه خويش
راه منست عاشقي و رسم بيخودي
ناصح تو و صلاح، من و رسم و راه خويش
قصد سياه رويي ما تا کي اي سپهر
ما خود رسيده ايم بروز سياه خويش
چشمش بغمزه تيغ بخونريز من کشد
يا رب تو آگهي که ندانم گناه خويش
اي در پناه لطف تو چون سايه عالمي
آورده ام بسايه ي لطفت پناه خويش
هست اين دل شکسته گياهي ز باغ تو
دامن بناز بر مشکن از گياه خويش
اي پادشاه حسن فغاني گداي تست
دارد اميد مرحمت از پادشاه خويش
***
349
تا چند دردسر کشم از گفتگوي خويش
جايي روم که خود نبرم راه سوي خويش
چون من بخوي کس نيم و کس بخوي من
آن خوبتر که خوي کنم هم بخوي خويش
خوش حالتي که در طلبت گم شوم ز خود
چندانکه تا ابد نکنم جستجوي خويش
بيرنگم آنچنان که درين بوستان چو گل
آگه نمي شود دلم از رنگ و بوي خويش
روشندلان چو آينه از غايت صفا
بينند روي خلق و نبينند روي خويش
تا شد کمند زلف تو پيوند جان من
صيد دلم رميد ز هر تار موي خويش
رنديست دل شکسته فغاني خاکسار
بر سنگ امتحان زده صد ره سبوي خويش
***
350
فردا که هر غنيم نمايد غنيم خويش
دست منست و دامن يار قديم خويش
يا رب بمذهب که بود سوختن روا
آنرا که پرورند بناز و نعيم خويش
گر پي برد غني که چه سودست در کرم
ريزد چو آب در قدم خلق سيم خويش
ياري کجاست تا بخرابات رو نهيم
کز دست داده ايم ره مستقيم خويش
نازکترست از آنکه توان داد ازو نشان
آن گل که تازه ساخت جهان از نسيم خويش
ما در عرق زرنگ خوش و بوي دلکشش
او بي نياز چون گل و مي از شميم خويش
عاشق نه آنکسست که معشوق دلنواز
سازد برود و باده مدامش نديم خويش
نام از کرم ثبات پذيرد نه از درم
اين نکته گفت حاتم طي با نديم خويش
دانستنيست سر محبت نه گفتني
بگذار فهم نکته بطبع سليم خويش
محرم نشد فغاني درويش کان غيور
مير انديش بتير ز گرد حريم خويش
***
351
سراسر شيوه ي نازست سرو ناز پروردش
ولي در جلوه ي جولان نمي يابد کسي گردش
خيال جوهر فرد دهانش جان مشتاقان
ز هستي فرد سازد جان فداي جوهر فردش
گرفتاري که حيران جمال اوست روز و شب
نبيند راحت از خواب و نباشد لذت از خوردش
کسي را سجده ي محراب ابرويش قبول افتد
که اشک سرخ پيدا باشد از رخساره ي زردش
بقدر حال خود هر کس بدين در تحفه يي دارد
من مسکين ندارم هيچ غير از تحفه ي دردش
باظهار محبت هر که خود را مرد ره داند
گر از تيغ ملامت رو بگرداند مخوان مردش
فغاني با گل و گلزار عالم داشت دلگرمي
هواي گلرخي از هستي خود ساخت دلسردش
***
352
چنان تيزست در خون ريختن مژگان خونريزش
که خون دل چکد از ديده ها چون بنگرم تيزش
لبش از عشوه ي شيرين دهد کام دلم روزي
ولي در غمزه بيدادست چشم فتنه انگيزش
درين باغ کهن چون سبزه ي نو خيزد از خاکم
هنوزم در نظر باشد خيال خط نوخيزش
مگر آگه شد از سوز دل من شمع در گريه
که بس دلسوز مي آيد سرشک آتش آميزش
ز شوق لعل ميگونت بخون خود بود تشنه
دل بيمار من کز آب حيوانست پرهيزش
فغاني مي رود افتان و خيزان در عنان او
که آويزد دل پر خون بفتراک دلاويزش
***
353
نتوانم که بينم از دورش
آه از شرم چشم مخمورش
نيست در شهر کس که عاشق نيست
چه بلا گشت حسن مشهورش
اين چراغ از کدام انجمنست
که جهاني بسوخت از نورش
رفت آن ماه نيم مست برون
چه شبي روز کرد مخمورش
چه بود حالت نظر بازي
که چنين آفتيست منظورش
چکند عطر پيرهن، عاشق
فکر کن زعفران و کافورش
چه دلست اين دل فغاني واي
که نه پيداست ماتم و سورش
***
354
با کسان در صلح و با خود دايما در جنگ باش
هيچکار از بيغمي نگشايدت دلتنگ باش
طاعت و عشرت نگردد جمع با هم اي عزيز
گر مريد پير راهي يکدل و يکرنگ باش
پادشاهي مانع فقر و نقيض عشق نيست
همت از دلهاي آگه خواه و بر اورنگ باش
خضر اگر همره بود از دوري منزل چه باک
وادي مقصود گو هر گام صد فرسنگ باش
چون ندانستي که در اصل از کدام آب و گلي
خواه لعل آتشين خواهي سفال و سنگ باش
پير صحبت گفت بشنو هر که دارد قول راست
گر نواي ني نباشد گو صداي چنگ باش
آه گرمت مجلس عشاق مي آرد بجوش
نيک مينالي فغاني بر همين آهنگ باش
***
355
دل از عيش جهان کنديم و ذوق باده ي نابش
نميارزد بظلم شحنه ي شب گشت مهتابش
دلي کز روشني هر ذره اش صد شبچراغ ارزد
چرا بهر شراب تلخ اندازم بغرقابش
چه شکر بخت خود گويم چو ديدم بر قرار اينجا
فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش
چه عيش از مستي يکساعت شب، تيره روزانرا
که آتش از غم فردا بود در جامه ي خوابش
دلي بايد چو کوهي ديده يي بايد چو دريايي
که با خورشيد رويي چون نشيني آوري تابش
بجام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان
چه سازد عاشق بيخان و مان چون نيست اسبابش
مپنداري که با مغزست نقل مجلس گردون
هزار افسون و نيرنگست در بادام و عنابش
مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشيد
که تيزي سنان دارد سر هر موي سنجابش
فغاني چون دلت سيري ندارد از مي و ساقي
باصلاحش چه مي کوشي بيفگن تا برد آبش
***
356
ايدل بتلخي شب هجران صبور باش
اين هم نواله ييست بنوش و شکور باش
از ديده چون جدا شدي از دل جدا مشو
خواهي که خاص شاه شوي در حضور باش
شايد کزين کريوه سبکبار بگذري
از هر چه خار راه تو گرديده دور باش
تا کي زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهي که در مزار تو سروي بايستد
شمعي شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در ميان نيستان غم بسوز
گو وعده ي وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنيست فغاني کباب دل
چندين شتاب چيست بگو در تنور باش
***
357
مردم و خود را زغمهاي جهان کردم خلاص
خلق عالم را ز فرياد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جواني مي شنيدم پند پير
خويشتن را از غم پير و جوان کردم خلاص
خوش زماني دست داد از عالم مستي مرا
کز دو عالم خويشرا در يکزمان کردم خلاص
بر سر بازار دي مي گفتم از سوداي عشق
مردمان را از غم سود و زيان کردم خلاص
گفتمش آخر فغاني را ز هجران سوختي
گفت او را از عذاب جاودان کردم خلاص
***
358
عاشقانرا نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهلست همين صحبت يارست غرض
غرض آنست که فارغ شوم از کار جهان
ورنه در گوشه ي ميخانه چکارست غرض
جان من بيجهت اين تندي و بدخويي چيست
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
آفت ديده ي مردم ز غبارست ولي
ديده را از سر کوي تو غبارست غرض
هوس ديدن گل نيست فغاني ما را
زين چمن جلوه ي آن لاله غدارست غرض
***
359
گر من ز شوق يار فرستم بيار خط
يکحرف ازان ادا نشود در هزار خط
خوش صفحه ييست روي تو يا رب که تا ابد
هرگز بر آن ورق نفشاند غبار خط
ما را بدور حسن تو با نوخطان چکار
تا روي ساده هست نيايد بکار خط
خط گو مباش گرد رخت وه چه حاجتست
مجموعه ي جمال ترا بر کنار خط
زين پيش خط حسن بتان معتبر نبود
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط
از خط روزگار مکش سر که عاقبت
بر دفتر حيات کشد روزگار خط
قاصد بغير، چند بري خط دوست را
يکبار هم بنام فغاني بيار خط
***
360
ترک ياري کردي از وصل تو ياران را چه حظ
دشمن احباب گشتي دوستداران را چه حظ
چون ندارد وعده ي وصل تو اميد وفا
غير داغ انتظار اميدواران را چه حظ
چشم من کز گريه نابيناست چون بيند رخت
از تماشاي چمن ابر بهاران را چه حظ
درد بيدرمان خوبان چون نميگيرد قرار
دردمندان را چه حاصل بيقراران را چه حظ
آن سوار از خاک ما تا کي برانگيزد غبار
از غبار انگيختن يا رب سواران را چه حظ
مي دهد خاک رهش خاصيت آب حيات
ورنه زين گرد مذلت خاکساران را چه حظ
يا رب از قصد فغاني چيست مقصود بتان
از هلاک عندليبان گلعذاران چه حظ
***
361
امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع
ساعتي بنشين که در بزم تو مهمانم چو شمع
چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقيب
مي دهد افسون و مي سازد پريشانم چو شمع
وه چه حالست اينکه بر دارندم آخر از ميان
چون ببزمت جاي خود را گرم گردانم چو شمع
يا رب از آهست ريزان بر دل گرمم شرار
يا گرفته آتشي در رشته ي جانم چو شمع
سوزد از اندوه چون پروانه مرغ نامه بر
پيش او گر دانه ي اشکي بيفشانم چو شمع
سوي محرابم مخوان اي پاک دين بهر خداي
زانکه در بزم شراب، آلوده دامانم چو شمع
صد پي از هستي پذيرد اي فغاني طينتم
باز بگدازد سموم دشت هجرانم چو شمع
***
362
تا بکي خنديدن و دل گرمي افزودن چو شمع
آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع
گاه ناپيدا شدن از ديده ها چون شبچراغ
گاه خشک و تر بنور خويش بنمودن چو شمع
از دلم هر قطره خون، تبخاله يي شد جانگداز
گرد لب تا کي زبان آتشين سودن چو شمع
سوختم، آنم بروز آرام نگرفتن چو مهر
خوردن دود چراغم اين و نغنودن چو شمع
از من اين اشک چو پروين ريختن وز مهوشان
گوش و گردن را بلعل و در برآمودن چو شمع
کمترين طاعت بود در گوشه ي محراب عشق
روزها استادن و شبها نياسودن چو شمع
ديدن از دور و بزاري سوختن پروانه وار
به که مجلس را به آب ديده آلودن چو شمع
آه از اين آتش پرستيدن فغاني با خود آي
چند در دير مغان زنار بگشودن چو شمع
***
363
ميگدازم ديده تا يکروزه موجودم چو شمع
مي رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
ديده ي اختر شمارم شهرت نيسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
گرچه نقد هستيم در آتش عشق تو سوخت
اندکي هم در صفاي فطرت افزودم چو شمع
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نيالودم چو شمع
داشتم داغ ترا در سينه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
اشک گوهر زايم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستين بر چشم تر سودم چو شمع
از دم گرم فغاني دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پيمودم چو شمع
***
364
مرا که تيره شد از کثرت گناه چراغ
چه سود آنکه درآرم بپيشگاه چراغ
خراب کوي مغانم که نيمشب چو روم
مهي ز هر طرف آرد به پيش راه چراغ
درآ بميکده و اعتقاد روشن کن
که مي برند از آنجا بخانقاه چراغ
چرا چو گلخنيان دل بخاک تيره نهي
ترا که خانه سپهرت و مهر و ماه چراغ
شنيده ام که ز همت به آفتاب رسيد
بسوز اين دل و برکن ز برق آه چراغ
بصدق دل چو درآيي بوادي ايمن
يقين که سرزند از هر بن گياه چراغ
فروغ کوکب طالع کنون شود پيدا
که برفروخت فغاني ببزم شاه چراغ
***
365
اي فتنه ي جمالت روي چو ماه يوسف
نيرنگ ساز خالت چشم سياه يوسف
پيش تو مهوشان را رخ بر زمين طاعت
چون سجده ي کواکب در خوابگاه يوسف
غافل مشو که اخوان چون سر کشند ناگه
گرد و بال گيرد طرف کلاه يوسف
از چشم اهل مجلس چون سيل فتنه بارد
جا دارد اينکه باشد زندان پناه يوسف
در خشکسال هجران يعقوب را چه حاصل
گر آب خضر آيد بيرون ز چاه يوسف
از چشم پير کنعان شايد که تا لب نيل
در بارد ابر نيسان در پيش راه يوسف
قلب سيه فغاني آنجا چه وزن دارد
چين و چگل طفيلست در يک نگاه يوسف
***
366
خرم شبي که گردد معشوق يار عاشق
مست آيد و گذارد سر در کنار عاشق
ناز و عتاب شيرين از حد گذشت ترسم
زاندم که مانده باشد حيران بکار عاشق
حرفي به هيچ مکتب ننوشته آن فرشته
ديوار خانه پر شد از يادگار عاشق
گويند بهر عاشق بستند زلف خوبان
خود نيست يکسر مو در اعتبار عاشق
همراه آن سوارم کز آتش چراغش
هر دانه شبچراغيست در رهگذار عاشق
کس نيست تا بگويد با آن رقيب پرور
کاين جور از چه کردي بر روزگار عاشق
هر عاشقي که بينم در انتظار ياريست
يار منست دايم در انتظار عاشق
بنشين و روغن افشان بر آتش فغاني
بردار ساغر مي بشکن خمار عاشق
***
367
جانم افگارست و تن بيمار و دل خون از فراق
هر نفس درديست بر درد من افزون از فراق
غرق خون ديده ام شبهاي هجران و اجل
بر سرم پيوسته مي آرد شبيخون از فراق
تا شد آن شاخ گل رعنا برون از ديده ام
مي رود بر روي زردم اشک گلگون از فراق
از وصالش بيغمان در بزم عشرت شادمان
من درين بيت الحزن افتاده محزون از فراق
مانده محروم از حريم آستانش روز و شب
سنگ بر سر مي زنم در کوه و هامون از فراق
دور ازان شيرين لب ليلي وش آمد بر سرم
آنچه آمد بر سر فرهاد و مجنون از فراق
گر نخواهي بر سر بيمار هجران آمدن
جان نخواهد برد مشتاق تو بيرون از فراق
تا شدي اي گوهر مقصود غايب از نظر
چشمه ي چشم فغاني گشت جيحون از فراق
***
368
يارم اگر بمهر کشد يا بکين چه باک
من کشته ي ملامت و دردم ازين چه باک
در خنده اش هزار گشادست زير لب
از ناز اگر زند گرهي بر جبين چه باک
من بر دو کون دست فشاندم براي او
او گر بمن ز قهر فشاند آستين چه باک
مرغي که دارد از چمن آسمان نصيب
گر دانه يي نيافت ز کشت زمين چه باک
گيرم که اهرمن برد انگشتري ملک
چون نام ديگريست نشان نگين چه باک
جايي که صد هماي نيابند استخوان
مور حقير اگر نبرد انگبين چه باک
دشمن ز آه گرم فغاني حذر نکرد
آتش پرست را ز دم آتشين چه باک
***
369
تا کي روم ز کوي تو غمگين و دردناک
در ديده آب گشته و بر رخ نشسته خاک
از خون غنچه ي دل احباب کن حذر
اي دامنت چو برگ گل نوشکفته پاک
پيش نسيم بسکه گريبان گشاده يي
دارم دلي ز دست تو چون غنچه چاک چاک
پيوند ما چو با سر زلف تو محکمست
سر رشته ي حياتم اگر بگسلد چه باک
صيد حرم که ساخت خدا قتل او حرام
مي خواهد از خدا که بتيغت شود هلاک
در تنگناي هجر فغاني گشاد دل
از ناله ي حزين طلب و آه دردناک
***
370
دارم ز پسته ي تو بدل آتشين نمک
بستان که کس نديده کبابي بدين نمک
دامن کشان و دست فشان مي کني خرام
مي گيرد از غبار تو روي زمين نمک
گويا کسي که مرهم داغ دلم نهد
در دست تيغ دارد و در آستين نمک
شوري که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زيرا که کس نداشت جواني بدين نمک
گاهم بزهر چشم جگر مي کني کباب
گاهم به ديده مي زني از خشم و کين نمک
در گريه ي فراق، فغاني ز بخت شور
زد بر سواد ديده ي مردم نشين نمک
***
371
محروم باد چشم من از گلشن وصال
گر بگذرد بهار و گلم بيتو در خيال
گل پنج روزه ييست ولي نخل حسن تو
پيوسته در برست زهي حسن بيزوال
دلتنگم از هواي تو اي گل بغايتي
کز نکهت نسيم سحر گيردم ملال
در بوستان ز حيرت نخل بلند تو
آگه نمي شوم که گلي هست بر نهال
آشفته ي جمال تو هرگز چو بلبلي
ننشسته در حضور گلي با فراغ بال
آتش در آب چشمه ي خورشيد ميزند
گلهاي سايه پرورت از باده ي زلال
جانها سپند خامه ي نقاش حسن تو
کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال
اي عندليب، ناله ز بيداد گل مکن
چون دم زدي ز مهر و وفا از جفا منال
جانسوز و دلفروز فغاني درين چمن
شاخ گليست جلوه کنان در قباي آل
***
372
سروت که لاله رنگ شد از باده ي زلال
طوفان آتشست عيان در قباي آل
سر مي کشد نهال قدت از دم مسيح
در بوستان کيست بدين نازکي نهال
خوش آهويست چشم شکار افگنت ولي
هرگز شکار کس نشد آن نازنين غزال
دُر در صدف اگر ز لطافت کند سخن
يابد ز لعل و گوهر لطف تو گوشمال
مي سوزم از نظاره ي آن روي آتشين
از بس که سحر کرده بر آتش ز خط و خال
ياقوت لعل ساي تو از عشوه در سخن
برگ گلبست جلوه کنان در قباي آل
بيند ز نور شمع تجلي شهيد عشق
عکس مه جمال تو در ديده ي خيال
روي جهان فروز تو در جلوه ساخته ست
ذرات را بنور خود آيينه ي جمال
آشفته بلبليست فغاني درين چمن
محروم مانده از حرم گلشن وصال
***
373
اي فروغ جوهر حسنت برون از خط و خال
معنيي داري که نتوان صورتش بستن خيال
مي کشي و زنده مي سازي ز تأثير نظر
جان فداي شيوه ي چشم تو اي مشگين غزال
آتش انگيزد ز دلها جلوه ي سرو قدت
در کدام آب و هوا پرورده آمد اين نهال
کار دل با معني حسن تو افتادست و بس
خواه در روز جدايي خواه در شام وصال
سبزه ي نوخيز و گلبرگ دلاراي رخت
آن بهار بي خزان وين آفتاب بي زوال
بر دمد گلهاي رنگين در گلستان نظر
از شراب ارغواني چون کني رخساره آل
در خيال از دفتر حسنت گشودم فال وصل
حرف اول آيت رحمت برآمد حسب حال
سر زد از آيينه ي مهر رخت آثار خط
چون خيال سبزه ي نورسته در آب زلال
مردم چشم فغاني باد بر آتش سپند
شمع رخسارت چو افروزد شبستان خيال
***
374
خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اينهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خويش گذشيم
اين مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بي مهري افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگيز تو بي باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادي ايمن
از شعله ي خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جاني و دل مرده حريفان
خاصيت ترياک ندانند چه حاصل
اين همنفسان حال دل زار فغاني
با اين همه ادراک ندانند چه حاصل
***
375
دلم صد پاره و نقش تو در هر پاره يي دارم
ز چاک سينه در هر پاره يي نظاره يي دارم
فلک صد بار اگر در آب و خاکم تخم غم کارد
برآيم خوش باو من هم دل خود کاره يي دارم
جواب نامه کز جانان رسيد اين بود مضمونش
که من بر هر سر سنگي چو تو آواره يي دارم
ره و رسم پريشاني به از من کس نمي داند
که دل در حلقه ي زلف پريرخساره يي دارم
هزاران چاره ضايع گشت و يکدردم نشد ساکن
کنون درد دگر از پهلوي هر چاره يي دارم
گريبان چاک و مست و حلقه ي زلف صنم در دست
چنين معشوق عاشق پيشه ميخواره يي دارم
جگر صد چاک دارم بر سر هر پاره يي داغي
اگر زين چرخ نيلي آرزوي پاره يي دارم
منم آن لاله ي خودرو که دور از نوبهار خود
تنه در سايه ي کوهي و سر در خاره يي دارم
چراغ پاسبان کوي را مانم درين شبها
که صحبت چون فغاني با مه عياره يي دارم
***
376
عشقم بلاي جان شد، آن لعل آتشين هم
تلخست باده بر من، نيشست انگبين هم
مي خوردن و جواني زيبد ترا که داني
آداب مجلس مي، کار ميان زين هم
بگذار تيغ و بستان ساغر که دور کردي
خصم از کنار مجلس چشم بد از کمين هم
جاه و جمال داري با مهر و ماه بنشين
بزم آن تست و بستان مي نوش و گل بچين هم
بس نيست اينکه سوزم از رخنه ي گريبان
صد داغ تازه دارم از چاک آستين هم
من هم بپهلوي خود کوه ملال دارم
باريست بر سر آن، اندوه همنشين هم
شمشير عشق دارد آبي که بگذراند
کافر ز داغ عصيان، مؤمن ز درد دين هم
آن گل بهر پياله رنگين شود فغاني
دل بردنش چو ديدي مي خوردنش ببين هم
***
377
پروانه يي که رنجد از درد و داغ مردم
بايد که پر نگردد گرد چراغ مردم
گل در کنار بخشد بوي مراد آري
بي برگ را چه حاصل از گشت باغ مردم
نزديک شد که عاشق جام مراد گيرد
از دور چند بيند مي در اياغ مردم
چندانکه بيشتر شد سوداي من ز زلفت
نگرفت يکسر مو جا در دماغ مردم
غيرت مبر فغاني بر عشرت حريفان
بر هم نميتوان زد کنج فراغ مردم
***
378
چند گرديم درين دير کهن پير شديم
آنقدر بيهده گشتيم که دلگير شديم
کس نديديم که تلخي نشنيديم ازو
گرچه با پير و جوان چون شکر و شير شديم
هر کجا ديده ي اميد گشوديم بصدق
بيشتر از همه آنجا هدف تير شديم
تا کي از همدمي خلق توان ديد جفا
بگسليم از همه پيوند نه زنجير شديم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ي اشک
آنکه عمري ز پي لعبت کشمير شديم
اين چه دامست و چه صياد که با شيردلان
بهوا داري آن سلسله نخجير شديم
راه اگر راست فغاني و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ي تقدير شديم
***
379
زبان در ذکر و در دل نقش زلف يار مي بندم
مسلماني اگر اينست من زنار مي بندم
بتنگ از من در و ديوار من از بهر ديداري
چو نقش خامه خود را بر در و ديوار مي بندم
دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم
من از غيرت نمک بر ديده ي خونبار مي بندم
مرا غمهاي ديگر مي کشد در عشق مهرويان
ز تاب درد تهمت بر دل افگار مي بندم
به دست آرد گلي از گلشن اميد خود هر کس
مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار مي بندم
بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان
خيال دوستي با مردم هشيار مي بندم
نگاهي مي کنم همچون فغاني از سر حسرت
ز پيکان رخنهاي ديده ي بيدار مي بندم
***
380
شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که مي زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداري در همان کارست اکنون هم
نيازي بايد و سوزي که رحم آرد دل افروزي
وگر اينها نباشد در نگيرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان مي داد مجنون من چرا باشم
که چندين شيوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم مي سوزد و کام دلم صورت نمي بندد
درونم داغ شد صد بار ازين معني و بيرون هم
حلالش باد اين عشرت که روز از روز افزونست
صفاي نرگس مخمور و آب لعل ميگون هم
فغاني عشق بيدردسر و بي غصه ممکن نيست
همين فرياد مي زد سالها فرهاد و مجنون هم
***
381
زرشک همدمانش بسکه جوشد هر نفس خونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بيرونم
اگر همسايه ي خورشيد گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسيم کوي ليلي ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که مي آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاري که گر حالم کسي پرسد
نمي دانم که چونم تا بگويم در غمش چونم
ز خوبان داد مي خواهم فغاني مهرباني کو
که سازد کاغذي پيراهن طومار افسونم
***
382
از کوي تو چون باد بر آشفتم و رفتم
گردي ز دل مدعيان رفتم و رفتم
خون بسته دلم ته بته از داغ جدايي
ايگل ز تماشاي تو نشکفتم و رفتم
اي کاش که مي مردم و معلوم نمي شد
اين درد نهان تو که بنهفتم و رفتم
آن وعده ي ناچار که صد بار شکستي
يکبار دگر از تو پذيرفتم و رفتم
خوار آمده زانکوي بياد آرم و سوزم
آن پند نکوخواه که نشنفتم و رفتم
خالي نگذاري سر تابوت فغاني
اي نخل خرامان، سخني گفتم و رفتم
***
383
خوش آن حالت که در روي گلي نظاره مي کردم
زبويش مي شدم مست و گريبان پاره مي کردم
ز خود مي رفتم و مي سوختم در آتش غيرت
چو با دل گفتگوي آن پريرخساره مي کردم
من اين زخم ملامت بر جبين خويش مي ديدم
چو در اول نظر بر تيغ آن خونخواره مي کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودي بدستم قتل خود صد باره مي کردم
طبيبان چاره ي درد دل عاشق نمي دانند
نهاني درد خود را ورنه منهم چاره مي کردم
فغاني چند گويي حال خود با آن شه خوبان
بناچاري بر آن رخساره اش نظاره مي کردم
***
384
همه شب دارم از دل باده ي نابي که من دانم
بگريه مي کنم گلگشت مهتابي که من دانم
دل راحت طلب شد کامخواه و مي ز هر ناکس
کشم خواري، پي مقصود نايابي که من دانم
همان هر جايي و بيگانه خو مي بينمت چندان
که لفظ لعن مي گويي ز هر بابي که من دانم
پي يکجرعه کز جام توام روزي شود يا نه
کشم از زهر چشم غير تلخابي که من دانم
خوش آن بزمي که چون پروانه گرد شمع خود گردم
رقيب از رشک سوزد در تب و تابي که من دانم
بترک سجده ي ظاهر مخوانم کافر اي منکر
که پنهان حالتي دارم بمحرابي که من دانم
مدار اي بخت ديگر از فغاني چشم بيداري
که رفت آن مست غفلت در شکر خوابي که من دانم
***
385
زغم جان مي دهم چون دلرباي خود نمي بينم
چه در دست اين که جز مردن دواي خود نمي بينم
سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بيرون
که در کويت من سرگشته جاي خود نمي بينم
به سوداي تو گشتم آنچنان بيگانه از مردم
که يک کس در همه شهر آشناي خود نمي بينم
من حيران به کوي آن پري دارم تماشايي
که هرگز جانب محنت سراي خود نمي بينم
کدامين باد يا رب در گلستان تو ره دارد
که برگ ياسمينت در هواي خود نمي بينم
نشان غنچه ي اين گلستان از ديگران پرسيد
که من جز خار و خس در دست و پاي خود نمي بينم
بزاري چون فغاني مي زنم دست دعا بر سر
که خيري در دعاي نارواي خود نمي بينم
***
386
دلم پياله ي خون جام لاله گون چکنم
شراب در کف و سوز تو در درون چکنم
به آتش دگري چون نمي روي از دل
بهرزه داغ دل خويشتن فزون چکنم
توانم آنکه ترا مهربان خود سازم
ولي بکجروي بخت واژگون چکنم
دلم بگوشه ي ديوانگي قرار گرفت
دگر بدفع پريشانيش فسون چکنم
خيال بود که آيم برون ز ظلمت هجر
نگشت شمع جمال تو رهنمون چکنم
مرا که گوش بر آواز مرغ نامه برست
نواي بربط و آهنگ ارغنون چکنم
مگو که ناله مکن اي فغاني از غم يار
زياده مي شودم آتش درون چکنم
***
387
بيتو شامي که چراغ طرب افروخته ام
ياد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام
چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار
زين همه قطره ي خون کز غمت اندوخته ام
نتواند نفسي بود دلم بي غم عشق
چه توان کرد چنين هم خودش آموخته ام
نه ز خوابست دمي گر نگشايم ديده
بي رخ خوب تو از غير نظر دوخته ام
در شب هجر مکش آه فغاني بسرم
که من دلشده از آتش خود سوخته ام
***
388
ببويت صبحدم گريان بگلگشت چمن رفتم
نهادم روي بر روي گل و از خويشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تاي پيراهن
منش هچون صبا از پي ببوي پيرهن رفتم
دلم ننشست جايي غير خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو اي گل بعد ازين با هر که مي خواهد دلت بنشين
که من چون لاله با داغ جفايت زين چمن رفتم
دلي مي بايد و صبري که آرد تاب ديدارش
فغاني گر دلي داري تو باش اينجا که من رفتم
***
389
دل گشت خون و داد بگريه سراي چشم
چشمم بلاي دل شد و دل شد بلاي چشم
از چشم خويش بيتو بجان آمدم بيا
چشم از سرم برون کن و بنشين بجاي چشم
ديوانه گشت و باز نيامد بدست من
تا شد دل رميده ي من آشناي چشم
همچون سواد ديده مرا در فراق تو
خاک سيه نشسته بماتمسراي چشم
تا چشم باز کرد فغاني بروي تو
بيچاره کرد جان و دل خود فداي چشم
***
390
مرا که دل نگذارد که بيتو آب خورم
مراد چيست که در وقت گل شراب خورم
بطالعي گه ندارم چه آرزوست مرا
که روز وصل مي از جام آفتاب خورم
باين هوس که تو داري هواي صحبت من
بسي نشينم و خون از دل کباب خورم
من از نظاره خراب و دهد رقيب شراب
چو بي محل دهد اين باده خون ناب خورم
ز دست غير فغاني چرا خورم آبي
که چون رود بگلويم هزار تاب خورم
***
391
هرگز به وصلت اي گل رعنا نمي رسم
جايي رسيده يي که من آنجا نمي رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمي رسم
بي آبيم بکشت و کسي خضر ره نشد
جان دادم و بجاي مسيحا نمي رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره مي کند
هرگز بهمدمي من شيدا نمي رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و ليک
هرگز بمنتهاي تمنا نمي رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمي نهي
درد تو دارم و به مداوا نمي رسم
همچون فغانيم نفسي مانده است و بس
درياب امشبم که به فردا نمي رسم
***
392
شب آمد هر کسي را روي در کاشنه يي يابم
من، ديوانه گردم تا کجا ويرانه يي يابم
منم آن ناتوان موري که نتوانم کشيد آخر
بصد سرگشتي از خرمنت گردانه يي يابم
شب هجران که آيد بر سرم از بهر دلسوزي
هم از گرد چراغ خود مگر پروانه يي يابم
دمي کز شوق آن لبهاي ميگون گريه ام آيد
لبالب سازم از خونابه گر پيمانه يي يابم
فغاني از رفيقان روي گردان شد مگر او را
بکوي دلبري يا گوشه ميخانه يي يابم
***
393
ببزمت گر بپهلوي رقيبان جا نمي کردم
من ديوانه انجا اين همه غوغا نمي کردم
ز مستي يک سخن گر با رقيبانت نمي گفتم
براي خويشتن صد درد دل پيدا نمي کردم
نهاني داشتم سوزي که مي آورد در جوشم
ببزمت شمع من اين بيخودي عمدا نمي کردم
شدم ديوانه از رشک رقيبان کاش با ايشان
نمي ديدم ترا و خويش را رسوا نمي کردم
ز خلق شهر اگر از مردمي مي يافتم بويي
پي آهو چو مجنون روي در صحرا نمي کردم
بجان درماندم از سوداي عشقت وه چه بوي خوش
که مي مردم من درويش و اين سودا نمي کردم
فغاني شب چنان سرگرم شمع روي او بودم
که گر مي سوخت سرتاپاي من پروا نمي کردم
***
394
اي غنچه تو چشمه ي نوش و نبات هم
لعل لب تو آتش و آب حيات هم
پروانه ي چراغ تو دارد شب وصال
نور سعادت شب قدر و برات هم
تا خاطرت ملال گرفت از حيات من
دلگيرم از حيات خود از کاينات هم
از عرصه ي فراق چسان جان برون برم
حيران کار خويشتنم بلکه مات هم
از لعل جانفزاي تو اميد و بيم قتل
پروانه ي حيات منست و ممات هم
بگذار تا نظاره ي باغ رخت کنم
اين حسن را چو آمده خيروز کوة هم
کان ملالتست فغاني و کوه غم
دارد بياد لعل تو صبر و ثبات هم
***
395
من آشفته هم در خواب مستي کاش مي مردم
که روز از مستي شب اين همه خجلت نمي بردم
زبان خود بدندان مي گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستي لبت را نام مي بردم
کشم صد انفعال از خويش و ميرم از پشيماني
چو ياد آرم که در مستي سگ آن کوي آزردم
بمستي دوش رنجانيدم از خود خاطر ياران
چه کردم کاش خون مي خوردم و آن مي نمي خوردم
فغاني يار چون مي شد ملول از هايهاي من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نياوردم
***
396
هر دم انديشه ي ان شوخ ستمکاره کنم
صورت او بخيال آرم و نظاره کنم
بسکه خون جگرم مي شود از ديده روان
زهره ام نيست که ياد دل آواره کنم
دلم از رشک رقيبان تو صد چاک شود
گرنه آهي کشم و پيرهني پاره کنم
من کجا و گل نرگس اگرم دست دهد
گريه بر خون دل و زردي رخساره کنم
تا کي از بهر دواي صد پاره ي خويش
سر بزانو نهم و بيهده صد چاره کنم
خون شود همچو فغاني دلم آندم که بخود
ياد از همدمي آن بخت خونخواره کنم
***
397
بس بينوا ز ساقي خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر
دور از چراغ ميکده بي نور مانده ام
نخل مسيح و باغ خليل و زلال خضر
يکيک ز دست داده و مهجور مانده ام
در هيچ خرقه نيست ز من ناسزاتري
اين هم عنايتيست که مستور مانده ام
خلقي به تنگ از من و من از حيات خويش
شرمنده در ميانه ي جمهور مانده ام
چشمم بروي شاهد و دل مايل فنا
موقوف يک اشاره ي منظور مانده ام
هر سو تفرجيست درين بزم چون بهشت
تنها نه در مشاهده ي حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغاني طبيب شهر
من از دعاي کيست که رنجور مانده ام
***
398
تا بکي در کنج خلوت گرد بيحاصل خوريم
خيز تا اين سجده ها در سايه سروي بريم
در دل اينست کان ساعت که محرمتر شديم
تا نگه کرديم پنداري که بيرون دريم
در حقيقت رند و زاهد هر دو نزديک همند
مشکلست اينجا تفاوت بلکه از يک جوهريم
صحبت زاهد خوشست اما گلستان دلکشست
چند در يک خانه بنشينيم و درهم بنگريم
ذره بر افلاک رفت و ما بخاک افتاده خوار
با چنين مهر و وفا از ذره يي ناقصتريم
عارفي بايد که سر عشق دريابد تمام
فهم ما دورست ازين معني که رند و ابتريم
مجلس عشقست کوته کن فغاني درد دل
اين حرارت جاي ديگر بر که ما خود اخگريم
***
399
قدح بيار که من خانه سوز و دير پرستم
ز جام جرعه چه خيزد سرقرابه شکستم
گهي شکايت مستي و گاه طعنه ي توبه
نرسته ام ز زبانها بهر طريق که هستم
بمجلسي که رسيدم سپند بودم و آتش
کدام روز ببزمي براي عيش نشستم
هزار خار کشيدم ز ديده بر سر کويش
که هيچ کس ز ترحم گلي نداد به دستم
نه در طريقه ي مستي و آفتاب پرستي
به هيچ مرتبه پيدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اينجا بجرعه ييست فغاني
چنانکه بود ادا کردم اين ترانه، نه مستم
***
400
سحر ز ميکده گريان و دردناک شدم
براه دوست فتادم چو اشک و خاک شدم
چراغ ديده ي من شمع روي ساقي بود
که زد بخرمنم آتش چنانکه پاک شدم
ز راه دختر رز برنخاستم چندان
که پايمال حوادث چو برگ تاک شدم
ز دلق زهد فروشان نيافتم خبري
غبار دامن رندان جامه چاک شدم
ز بسکه همچو فغاني کشيده ام دم سرد
اثر نماند ز من، سوختم، هلاک شدم
***
401
رفتيم و گرد هستي از کوي يار برديم
داغ دل بلا جو زين لاله زار برديم
بزم وصال ديده با داغ هجر رفتيم
از گلشني چنين خوش اين يادگار برديم
گسترده دام همت بر وعده ي همايي
در شاهراه اميد بس انتظار برديم
از بهر نيم جرعه وز بهر يک نظاره
بس تهمت و ملامت زين روزگار برديم
شمع مراد يک شب روشن نگشت ما را
چندانکه نذر و نيت در هر مزار برديم
قصر وصال بر ما هر دم بلندتر شد
چندانکه نقش شيرين آنجا بکار برديم
ديديم خويشتن را چون داغ لاله در خون
آن دم که در فراقي نام بهار برديم
با آستين پر گل رفتيم تا بر دوست
زانجا بدرد و حسرت دامان خار برديم
هنگامه ي فغاني برهم زديم و او را
دست و گلوي بسته تا پاي دار برديم
***
402
مست گشتم سر ز قيد هوشياران مي برم
رخت خويش از پهلوي پرهيزگاران مي برم
چون شفق بربسته رخت خونفشان از طرف خاک
خيمه ي همت بر اوج کوهساران مي برم
مرغ شبخيزم بگلگشت گلستان مي روم
باد نوروزم پيام نوبهاران مي برم
مي رم زين بزم و ياد دلنوازان مي کنم
مي روم زين باغ و گلبانگ هزاران مي برم
پارسايان را غم درديکشان عشق نيست
التجا در بزمگاه ميگساران مي برم
تا بناگوش چو سيم و عارض چون لاله هست
دانه ي دل سوي زرين گوشواران مي برم
هر سبکرو کي تواند گشت با من هم شکار
من که صيد از دامگاه تاجداران مي برم
از دل گرم فغاني مي نويسم چند حرف
تحفه هاي جانگداز از بهر ياران مي برم
***
403
ما نخل خرد از بن و پيوند شکستيم
آشوب جنون تند شد و بند شکستيم
کاري نشد از پيش بترک مي و ساقي
پيمانه بياريد که سوگند شکستيم
رفتيم به ديوانگي عشق جوانان
هنگامه ي پيران خردمند شکستيم
چشم طمع از فايده ي خلق گرفتيم
در کنج ملامت دل خورسند شکستيم
تلخي نشنيديم هم از ساقي مجلس
هر چند که پيشش شکر و قند شکستيم
در بندگي خواجه قدح نوش فغاني
کاين توبه بانعام خداوند شکستيم
***
404
ما بهر ساقيان دل فرزانه سوختيم
مجموعه ي خيال بميخانه سوختيم
آبي بر آتش دل ما هيچ کس نزد
چندانکه پيش محرم و بيگانه سوختيم
ما را کسي در انجمن خويش ره نداد
چون بيکسان بگوشه ي ويرانه سوختيم
غمخوار گو مسوز سپند از براي ما
ما چون در آتش دل ديوانه سوختيم
هرگز نداد صحبت بيگانه پرتوي
پيش چراغ خويش چو پروانه سوختيم
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن
افسوس کاين چراغ بافسانه سوختيم
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگر
حالا به يک کرشمه ي مستانه سوختيم
بس خرمن مراد فغاني بباد رفت
ما غافلان در آرزوي دانه سوختيم
***
405
رفتم ز کوي تو، چو مقامي نداشتم
دل برگرفتم از تو، چو کامي نداشتم
يکباره از وفاي تو برداشتم اميد
چون از تو التفات تمامي نداشتم
بر دل کدام روز که از همدمان تو
دردي ز ناخوشي پيامي نداشتم
روزي بکوي تو نگذشتم که در کمين
آه کسي ز گوشه ي بامي نداشتم
فرياد ازان زمان که رسيدي تو سرگران
وز بيخودي مجال سلامي نداشتم
عمرم گذشت در غم و آخر بکام دل
در گوشه يي بپيش تو جامي نداشتم
روزي نشد که همچو فغاني ز جور بخت
فرياد صبح و گريه ي شامي نداشتم
***
406
لب از مي شسته وز آب لطافت روي چون گل هم
بخون دردمندان تاب داده زلف و کاکل هم
درون آي از درم کز پرده ي هستي روم بيرون
ندارم بي جمالت بيش ازين صبر و تحمل هم
تأمل تا بکي تدبير تا چند اي نکوخواهان
گذشته کار و بار من ز تدبير و تأمل هم
بياد قامت و زلفت روم در بوستان هر دم
کشم در ديده شاخ ارغوان و جعد سنبل هم
مرا خود مي کشد از ناز چشم فتنه انگيزت
بران از غمزه افزون تا بکي تيغ تغافل هم
فغاني بيش ازين افغان مکن در گلشن کويش
دمي از ناله کردن مي شود خاموش بلبل هم
***
407
چنين که پيش نظر صورت نکوي تو دارم
بهر طرف که کنم سجده روبروي تو دارم
ز ديدن دگرانم چه سود چون من حيران
نظر بصورت ايشان و دل بسوي تو دارم
صبا ز دست تو برگ گلي که سوي من آرد
درون پيرهنش مدتي ببوي تو دارم
نشسته اند حريفان ببزم عشق و من از غم
گرفته ساغر و با خويش گفتگوي تو دارم
درون سوخته و آه گرم و چهره ي شمعي
نشانه هاست که از داغ آرزوي تو دارم
ز گرد هستي موهوم شسته آينه ي دل
چو آب ديده ي خود رو بخاک کوي تو دارم
شب شراب اگر نيست ره ببزم تو اين بس
که گوش دل چو فغاني بهاي و هوي و دارم
***
408
ديده را فرش حريم حرمت ساخته ام
مردم ديده طفيل قدمت ساخته ام
اينکه از وصل توام غنچه ي اميد شکفت
گل آنست که با داغ غمت ساخته ام
تا خطت بر ورق لاله زد از مشک رقم
جان فداي خط مشکين رقمت ساخته ام
از تو جمعيتم اين بس که دل مجنون را
بسته ي سلسله ي خم بخمت ساخته ام
اي زبان قلم از وصف رخت شعله ي نور
ديده روشن ز سواد قلمت ساخته ام
چون فغاني زده بر هستي موهوم قدم
خويش را کشته ي تيغ ستمت ساخته ام
***
409
ما رند خراباتي و معشوق پرستيم
بر ما قلمي نيست که ديوانه و مستيم
هر چند که بر ما رقم نيستي افزود
در دايره ي عشق همانيم که هستيم
بايد بره سيل فنا خانه گشادن
اول چو در ديده بروي تو ببستيم
تکبير فنا چاره ي ديوانگي ماست
شمشير بياريد که زنجير گسستيم
با غصه به همراهي غم دوش بدوشيم
با فتنه بهمدردي دل دست بدستيم
صد خار بلا از دل ديوانه ي ما خاست
هر روز که بي ساقي گلچهره نشستيم
امروز نشد دام ره آن طره فغاني
ديوانه ي آن سلسله از روز الستيم
***
410
خوش آن مستي که چون بر آستان او جبين مالم
گهي خاک رهش بوسم گهي رخ بر زمين مالم
درون پر درد و لب پر خنده اين حالت بدان ماند
که خون دل خورم پنهان و لب برانگبين مالم
مسلماني توهم، اي تند خو رحمي نما تا کي
رخ از بهر شفاعت در ره مردان دين مالم
براي آنکه در دل تازه ماند زخم پيکانش
ز شوق بوي زلفش بر جراحت مشک چين مالم
ز طرف کوي او از پاي ننشينم مگر آندم
که بر پاي سگانش ديده ي مردم نشين مالم
شدم فرسوده از درد و هنوزم اين هوس در سر
که دست نازک آن گل بگيرم بر جبين مالم
اگر زانشاخ گل صد خار در چشمم خلد خوشتر
که در بستان روم رخ بر نهال ياسمين مالم
خيال گوهر لعلت کشم در رشته ي فکرت
که بهر روشني در چشم عقل خرده بين مالم
خيالست اينکه مي گويد فغاني از سر مستي
که چشم خونفشان بر دامن آن نازنين مالم
***
411
امشب چراغ دل بحضور تو سوختم
جاويد زنده ام که ز نور تو سوختم
مشهور شهر گشتي و آتش بمن فتاد
طالع نگر که وقت ظهور تو سوختم
گاهي بدرد دشمن و گاهي بداغ دوست
عمري چنين بحکم ضرور تو سوختم
در غم تمام دردي و در عيش جمله سور
اي دل بداغ ماتم و سور تو سوختم
هستم در آتش تو همان مي دهي زبان
اي بي وفا ز وعده ي دور تو سوختم
داري هزار داغ فغاني و زنده يي
خوش در وفاي جان صبور تو سوختم
***
412
شب آن بدمهر را با غير چون يکرنگ ميديدم
ببخت خود دل بدروز را در جنگ مي ديديم
بظاهر مي نمود آن بي وفا دلگرميي با من
ولي در باطنش دل سخت تر از سنگ مي ديدم
براهي با رقيبان ديدم آن بد مست را ناگه
نگفتم يک سخن با او محل چون تنگ مي ديدم
مرا منشان به پهلوي رقيب اي شمع کز بزمت
نمي گشتم چنين محروم اگر اين ننگ مي ديديم
فغاني کز فغان يکدم نياسودي چه شد يا رب
که او را دوش در بزم تو بي آهنگ مي ديدم
***
413
متاب آن رخ زمن يکدم که در کوي تو مي آيم
که من آنجا براي ديدن روي تو مي آيم
دل از انديشه ي اغيار باز آورده در آنکو
براي سجده ي محراب ابروي تو مي آيم
تو هر دم مي کني صد جور و من از بهر يک ديدن
ز مردم مي کشم صد طعنه و سوي تو مي آيم
برد خوي توام هر دم براهي و من مسکين
ز بس شوقي که دارم از پي خوي تو مي آيم
مبر حسرت بمن اي آنکه از بزمش روي کشته
که من هم چون فغاني زود پهلوي تو مي آيم
***
414
چندانکه رفته ام بچمن گل نديده ام
فيض بهار و منفعت مل نديده ام
زان عاشقان نيم که بدانم وفاي گل
من غير نامرادي بلبل نديده ام
چندانکه سوختيم نگاهي نکرد و رفت
ترکي بدين غرور و تجمل نديده ام
بسيار کرده ام بسوي نازکان نگاه
زينسان ميان و حلقه ي کاکل نديده ام
بردي دلم ز دست و نگفتي ترا چه شد
هرگز چنين فريب و تغافل نديده ام
تا چند بگسلي و نپيوندي، اين چه خوست
يک عادت ترا بتسلسل نديده ام
از حد مبر بهانه که اين يکزمان وصل
بي وعده ي دروغ و تعلل نديده ام
گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو
در دل چو از تو صبر و تحمل نديده ام
فکر دگر نماند فغاني بباز جان
عاشق بدين خيال و تأمل نديده ام
***
415
مبين، که تاب نگاه تو آفتاب ندارم
بناز خنده ي پنهان مزن که تاب ندارم
هنوز در خفقانم ز گريه هاي شبانه
زبان بگز که وجود چنين شراب ندارم
بماند دانش من در جواب يک سخن تو
دگر زهر چه سخن مي کني جواب ندارم
قلم بحرف ملامت کشيده ام من مجنون
چنانکه گر بزنند آتشم عذاب ندارم
ببزم لاله رخان گشته چون سپند بر آتش
چه جاي باغ که پرواي مشک ناب ندارم
ز گلخنم مبر اي دل که داشتي بچراغم
برو که من هوس گشت ماهتاب ندارم
زمان زمان ز خيالت در آتشم همه ي شب
چه خوابهاي پريشان کز اضطراب ندارم
زياد روي تو هر شب نداشتم خبر از خود
تويي برابرم امشب که هيچ خواب ندارم
گذشت گريه ام از حد چنين مسوز فغاني
که آب در جگر از دود اين کباب ندارم
***
416
اسير لطف و گرفتار خشم و ناز توام
خراب يکنظر از چشم عشوه ساز توام
سرم بسدره و طوبي فرو نمي آيد
که در مشاهده ي سرو سرفراز توام
ز مجلس مي و ساقي بمسجد آمده ام
خراب زهد تو و کشته ي نماز توام
حکايت شب هجران ز حد گذشت ايدل
بگو که مي کشد افسانه دراز توام
رخ نياز نهادم بخاک مقدم او
بناز گفت که مستغني از نياز توام
چه جانگداز فغاني فسانه يي داري
بگو که سوخته ي حرف جانگداز توام
***
417
جدا زان ماهر و امشب بدل دردي عجب دارم
سرشک لاله گون و چهره ي زردي عجب دارم
سر من در گرو با يار و حيران مهره ي عقلم
ازين منصوبه مشکل جان برم، نردي عجب دارم
بمژگان مي روم پي در پي آن ترک عاشق کش
سر آشفته در راه جوانمردي عجب دارم
شبم در باغ چندين گل شکفت از گريه ي هجران
ببين امروز کز بهرت ره آوردي عجب دارم
ز گشت باغ مي آيي به خاک من گلابي زن
که از آن دامن نازک بدل گردي عجب دارم
يکي بگشاي هجران نامه ي درد من و بنگر
که در وصف رخت در هر ورق فردي عجب دارم
بر آن بسيار دان خواهم که خوانم نسخه ي دردي
فغاني تا چه در گيرد، دم سردي عجب دارم
***
418
گرچه طور رندي و بدنامي از حد مي برم
کافرم گرشمه يي از حال خود بد مي برم
هر زمان سنگ جفايي بر سفالم مي خورد
کوه کوه درد زين طاق زبرجد مي برم
هيچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
مي روم زين خاکدان وين داغ با خود مي برم
نيش مي گردد اگر بر نوش مي بندم اميد
ني شود گر دست نزديک تبر زد مي برم
من که مي خواهم که با معشوق مجلس مي خورم
سيم و زر سهلست گر سر نيز بايد مي برم
آب حيوان در دهان مي آيدم از عين لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهي قد مي برم
محو بادا هستيم در سايه ي آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد مي برم
گرچه نونو درد مي بينم ز زخم تيغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد مي برم
از براي آنکه همت بر غزالي بسته ام
چون فغاني صد ستم از دست هر دد مي برم
***
419
آه کز هجر تو شبها باده خون دانسته ام
خورده ام خون و شراب لاله گون دانسته ام
سوزدم هر کسي بلطفي، اين سزاي آنکه من
ديده ام شور اسيران و جنون دانسته ام
خواهدم امروز از هر روز نيکوتر گذشت
زانکه من نظاره رويت شکون دانسته ام
خاطرت هر دم بسويي مي کشد بي اختيار
در سرت اي گل هوايي هست، چون دانسته ام
سوزدم هر بيوفا بهر نگاهي هر زمان
اي فغاني قدر آن دلجو کنون دانسته ام
***
420
ما نقد جان بگوشه ي ميخانه برده ايم
دل را بچشم و غمزه ي ساقي سپرده ايم
چون در حريم ميکده مستان نوا کنند
ما هم برآوريم صدايي نمرده ايم
در اشک ما مبين بحقارت که اين شراب
از پرده هاي ديده ي روشن فشرده ايم
پيکان آبدار ز تير و کمان چرخ
دلخواه تر ز قطره ي باران شمرده ايم
از بسکه خورده ايم فرو آتش نهان
مردم گمان برند که آبي فسرده ايم
ما آن درخت باديه خيزيم اي صبا
کز تندباد حادثه صد زخم خورده ايم
صدره باشک گرم فغاني و برق آه
نقش خودي ز صفحه ي خاطر سترده ايم
***
421
رفتيم و هر چه بود بعالم گذاشتيم
دنيا و محنتش همه با هم گذاشتيم
قطع نظر ز حاصل ده روزه ي جهان
اين منزل خراب مسلم گذاشتيم
دور زمانه چون نکند هفته يي وفا
دست از شمار اين درم کم گذاشتيم
گل رنگ ما نداشت گذشتيم از سرش
مي بيتو خوش نبود هماندم گذاشتيم
در غم سفيد کرده کشيديم زير خاک
موي سياه را که بماتم گذاشتيم
رفتيم چون فغاني ازين انجمن برون
عيش جهان بمردم بيغم گذاشتيم
***
422
بيا که پيش تو اي سرو گلعذار بميرم
بهر کرشمه و نازت هزار بار بميرم
فتاده در سر راه تو جان من بلب آمد
روا مدار که از درد انتظار بميرم
غريب شهر توام شهريار من نظري کن
که حسرتي نبود گر درين ديار بميرم
فتاده ام بخمار از مي وصال مبادا
که ساقيم ندهد جام و در خمار بميرم
بداغ روي تو در لاله زار، زار بسوزم
بياد خط تو از جلوه ي بهار بميرم
تو در فسانه تبسم کني و من ز تحير
ز شوق آن لب جانبخش، زار زار بميرم
بياد جلوه ي نخل قد تو ديده ي گريان
نهاده در قدم سرو جويبار بميرم
بهار شد که درين باغ هر نفس چو فغاني
ز صورت فاخته و نغمه ي هزار بميرم
***
423
ما سينه را ز جور تو غافل شکافتيم
آهي زديم و آبله ي دل شکافتيم
ليلي نمينمود رخ از غايت غرور
مجنون شديم و دامن محمل شکافتيم
زخم آنچنان نشد که فراهم شود دگر
اين دل نه همچو مردم عاقل شکافتيم
يک بخيه ي درست نزد کس بکار ما
دلق سياه خويش بباطل شکافتيم
الماس پاره بود نه ياقوت آبدار
هر چند بيشتر جگر گل شکافتيم
روزي نشد بسايه ي نخل حرم درست
اين خرقه کز حرارت منزل شکافتيم
چون شد فغاني اين همه زخم نهان درست
ما هم نه سينه با تو مقابل شکافتيم
***
424
شب آه و ناله از دل غمناک مي زدم
برق فنا بخرمن افلاک مي زدم
از درد بلبلان خزان ديده در چمن
خوناب ديده بر ورق تاک مي زدم
در آرزوي جلوه ي گلهاي آتشين
از سوز سينه شعله بخاشاک مي زدم
مي زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روي چو زر خاک مي زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو مي گرفت
آتش برخت هستي خود پاک مي زدم
بر روي بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک مي زدم
برنامه ي سياه فغاني ز سوز دل
خوناب ديده از جگر چاک مي زدم
***
425
هر دم آرايش آن عارض چون گل کشدم
گه در گوش گهي رشته ي کاکل کشدم
از تجمل نکند بر من درويش نگاه
آه از آنروز کزين ناز و تجمل کشدم
نتوان ديد که زلفش دگري باز کند
ور ببندم نظر از دور تحمل کشدم
من خود از کشتنيانم بهمه حال ولي
نه چنان نيز که بي فکر و تأمل کشدم
آه از آن شوخ که با مردم بيگانه مدام
مي کند همنفسي تا بتغافل کشدم
من اگر جان بدهم، جاي رقيبم ندهد
چکنم گر نکنم سعي تنزل کشدم
نالد از درد فغاني و مرا ديده پر آب
چون نگريم که وفا نامه ي بلبل کشدم
***
426
ز شوق آنکه خواند نامه ام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن مي رود نام خود از يادم
بخون دل نوشتم نامه و سويش روان کردم
بخواند يا نه باري من نياز خود فرستادم
دلم بي اختيار از بخت جويد هر دم آزادي
مگر از بنده يادآور جايي سرو آزادم
ز يبماري چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهي افگنم خود را که سويت آورد با دم
بجان بندم ميان شمع و از سر سوختن گيرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بناي صبر اگر محکم نباشد، در دل ويران
برد دور از سر کوي تو آب ديده بنيادم
دل من نامه ي در دست گر بگشايمش روزي
شود روشن فغاني موجب افغان و فريادم
***
427
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زين چمن بردم
همين گلها شکفت از عشق او رنجي که من بردم
ز آسيب خزان اي باغبان ايمن نشين اکنون
که بي او آه سرد از سايه ي سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فرياد خود در گوشه ي بيت الحزن بردم
ز آب ديده چون رسوا شدم در جامه ي هستي
لباس نيستي پوشيدم و سر در کفن بردم
روان گرديد خوناب دلم از ساغر ديده
بياد لعل او چون جام مي سوي دهن بردم
بسمتي تا به دامن چاک شد صد جامه ي تقوي
بهر محفل که بيخود نام آن گلپيرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغاني از سر کويش
غم و دردي که در دل داشتم با خويشتن بردم
***
428
غمت خوردم که روزي با تو چون گل همنفس باشم
نه چون وقت گل آيد در شمار خار و خس باشم
مرا از سوختن شد دولت پروانگي حاصل
چرا بيخود بشهد عيش مايل چون مگس باشم
مرا جذب عتابت مي کشد در بزم وصل آخر
چه غم گرچند روزي از رقيبان باز پس باشم
ز ترک خويش چون عنقا توان شد در جهان پنهان
چرا در قيد تن درمانده چون مرغ قفس باشم
ملامت مي کند هر کس که مي بيند مرا بيتو
بدين يک جان که من دارم اسير چند کس باشم
درين آب و هوا مرغ دلم هرگز فرو نايد
مگر کز دانه ي خال تو در دام هوس باشم
اثر چون نيست در فرياد من شبهاي تنهايي
فغاني تا بکي در ناله از فرياد رس باشم
***
429
روز نوروزست و دل درد تو دارد سوز هم
وه که مي سوزم بدرد و داغت اين نوروز هم
بيخودم در ناله و زاري، نه شب دانم نه روز
زار مي نالم شب از درد جدايي روز هم
باز چون خوانم دل خود را که اين مرغ اسير
رام شد در حلقه ي آن زلف و دست آموز هم
مانده ام زان غمزه و مژگان بخاک و خون مدام
خورده تيغ جان شکاف و ناوک دلدوز هم
مانده بودم در جدايي، گر نمي شد خضر راه
آن لب جانبخش و رخسار جهان افروز هم
دور از آن مه روزم از شب، شب ز روزم تيره تر
بخت روز افزون ندارم طالع فيروز هم
درد و داغ عاشقي کردي فغاني اختيار
زار ميمير از جفاي گلرخان ميسوز هم
***
430
هر زمان با خود خيال آن رخ گلگون کنم
آرزوي ديدن رويت بدل افزون کنم
چون خيال صورت خوب تو آرم در نظر
از تحير آفرين بر خامه ي بيچون کنم
سر ز طاعت بر ندارم گر بعمر خود دمي
سجده يي در سايه آن قامت موزون کنم
من که دارم صد نوا از ناله ي شبگير خود
گوش کي بر ارغنون بزم افلاطون کنم
گر مرا صد غم بود در دل، چو بينم روي تو
برکشم آهي و غمها را ز دل بيرون کنم
در سخن هر دم چو شمعم سوز دل روشن نشد
در نميگيرد چراغم تا بکي افسون کنم
کاش پرسد غنچه ي لعل تو از من نکته يي
تا بتقريب سخن شرح دل پر خون کنم
خواب شد بر ديده ي شب زنده دار من حرام
بسکه شبها ناله از بي مهري گردون کنم
بيت احزان فغاني کي شود بزم طرب
چند در هر گوشه فرياد از دل محزون کنم
***
431
کي بود اي گل که تنگت در دل شيدا کشم
چند ناز سرو و جور غنچه ي رعنا کشم
بي گل روي تو در خلوتسراي چشم و دل
خوش نباشد گر هزاران صورت زيبا کشم
مي کشم دامن ز گرد راهت از غيرت ولي
گر دهد دستم روان در ديده ي بينا کشم
چند دور از چشمه ي نوش تو از درد فراق
سر نهم در آب شور ديده و دريا کشم
مانده ام در دشت حرمان و ز دست روزگار
آنقدر فرصت نمي يابم که خار از پا کشم
تنگ شد بر من فضاي شهر از آن مشگين غزال
دست همت بعد ازين در دامن صحرا کشم
چون فغاني از دل سوزان و چشم اشکبار
شعله از دريا بر آرم لاله از خارا کشم
***
432
مدام از آتشي آشفته حالم
فغان کز اختر بد در وبالم
سخن نشنيدم و عاشق شدم واي
که خواهد داد گردون گوشمالم
چنان از همدمانم دل گرفتست
که از خود نيز مي گيرد ملالم
سبو بردار و صحبت برطرف کن
کنون کز باده خالي شد سفالم
وصالش خواستم پيدا شد از دور
بحاجت مي رسم خوبست فالم
چنان برگشتم از عشقش فغاني
که غير از او نگنجد در خيالم
***
433
ما سر به آب خنجر قصاب شسته ايم
دست از مراد خويش بصد آب شسته ايم
پهلو نهاده ايم بشمشير آبدار
وز دل غبار بستر سنجاب شسته ايم
انگشت خاکرا بلب تشنه سوده ايم
دست و دهان ز نقل و مي ناب شسته ايم
شبها براي خاک در پاکدامني
تن را به آب ديده ي بيخواب شسته ايم
گفتار بيخودانه ي ما گريه آورد
دفتر به آب ديده ازين باب شسته ايم
کشتي شکسته وار پريشان بهر کنار
دست تهي ز جمله ي اسباب شسته ايم
خونين قباي خويش در آتش فگنده ايم
کتان خويش در شب مهتاب شسته ايم
ترسم که آفتي رسد اين کهنه دلق را
کز بهر سجده بردن محراب شسته ايم
از ياد برده ايم فغاني غم جهان
زنگار دل به صحبت احباب شسته ايم
***
434
ساقي خرابم از طرب دوش چون کنم
از دستت اين شراب دگر نوش چون کنم
لب مي گزي که زود چرا مست مي شوي
ساغر تو مي دهي، من مدهوش چون کنم
گويند جامه مي دري و آه مي کشي
با اين سهي قدان قباپوش چون کنم
دانم که هست از تو مرادم خيال خام
اين آرزو نايستد از جوش چون کنم
دل گويد اين فسانه مرا اختيار نيست
خود را ز گفتگوي تو خاموش چون کنم
دشنام مي دهي که مجو وصل و صبر کن
تلخست ترک من سخنت، گوش چون کنم
روز از غمت زياد برم محنت خمار
اين بزم چون بهشت، فراموش چون کنم
صدره سرم بخاک عدم دادي و هنوز
سوزم، که با تو دست در آغوش چون کنم
تاب دلم نماند فغاني و آن حريف
کاکل نمي کند ز سر دوش چون کنم
***
435
بيخود شدم ز آمدنت باده چون کشم
کامي از آن عذار و لب ساده چون کشم
جاني که در رياضت حاجت تمام سوخت
پيش تو اي مراد خدا داده چون کشم
من عاشقم که باد مرا عيش خوش حرام
مي با شکر لبان پريزاده چون کشم
من در خور ملامت و در دم تو باده نوش
جامي که بهر من نشد آماده چون کشم
نخل مرا نه از گل مقصود بسته اند
بوي مراد از آن قد آزاده چون کشم
اکنون که گردنم چو فغاني ببندتست
بار سبو و منت سجاده چون کشم
***
436
کجاست دل که به شبهاي تار گشت کنم
شراب نوشم و در کوي يار گشت کنم
دلم ربوده ي کوي تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمي
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه مي دهي به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچينم و در جويبار گشت کنم
ز وعده ي تو هلاکم ببينم آنکه شبي
بگرد کوي تو بي انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکي چو ماتميان
بخود بگريم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغاني همين سزاست مرا
که بي گلي بهواي بهار گشت کنم
***
437
ما باده را بنغمه ي ناهيد خورده ايم
آب از کنار چشمه ي خورشيد خورده ايم
شاهانه مجلسي طلب و ساقيي که ما
مي در شرابخانه ي جمشيد خورده ايم
در مجلسي حبيب ز دست مسيح و خضر
آب بقا و نعمت جاويد خورده ايم
مستيم ازان شراب که با محرمان بباغ
در سايه ي درخت گل و بيد خورده ايم
دل بسته ايم همچو فغاني بلطف دوست
از شاخ عمر ميوه ي اميد خورده ايم
***
438
ما خويش را بچنگ ملامت سپرده ايم
از لوح سينه حرف سلامت سترده ايم
خون خورده ايم و ياد ندامت نکرده ايم
جان داده ايم و نام غرامت نبرده ايم
اندوه روز هجر و بلاي شب فراق
از فتنه هاي روز قيامت شمرده ايم
هرگز به آرزوي دل از ساغر وصال
يک جرعه بي خمار ندامت نخورده ايم
شد سالها که زنده بعشقست نام ما
از صد هزار سنگ ملامت نمرده ايم
مجنون صفت بوادي محنت علم شده
در راه دوست پا به علامت فشرده ايم
از ناله هاي گرم فغاني در آتشيم
وز آه سرد اهل کرامت فسرده ايم
***
439
شبي که در نظر آن طره ي خميده کشم
هزار بار بجان بوسم و بديده کشم
مرا که غنچه ي وصل از دعاي صبح شکفت
چگونه منت گلهاي نو دميده کشم
نيافت خاطرم آرام تا ز بوي گلي
درين چمن نفسي چند آرميده کشم
مرا که ميچکد از ديده خون دل بچه رو
ز دست ساقي گلرخ مي چکيده کشم
نچيده از چمن وصل غير خار و هنوز
هزار درد دل از هر گل نچيده کشم
جريده مي روم اين راهرا و نزديکست
که خط نسخ بمضمون اين جريده کشم
بجز دهان تو کز هيچ، آفريده خدا
عجب که سرزنش از هيچ آفريده کشم
دلم رميده فغاني کجاست همنفسي
که ناله يي بمراد دل رميده کشم
***
440
دشمن شدي بيکدمه زاري که داشتم
آيا کجا شد آن همه ياري که داشتم
چندان نمک زدي که بجان هم رسيد کار
در سينه آن جراحت کاري که داشتم
هر چند سوختيم دل از حال خود نگشت
شد راست لاف پاک عياري که داشتم
کاري نکرده در صدف سينه ي گلي
آن گريه ي چو ابر بهاري که داشتم
بعد از هزار طعن و ملامت شديم خاک
اين گل شکفت زانهمه خاري که داشتم
سر شد نشان تير و بود دام دل هنوز
سوداي آن رميده شکاري که داشتم
آخر بخاکساري و افتادگي کشيد
آن سرکشي و کينه گذاري که داشتم
آخر به آه و ناله فغاني قرار يافت
در گلشن آن نواي هزاري که داشتم
***
441
تمام عمر اگر بر قبله ي طاعت جبين سايم
چنان نبود که در کويت شبي رخ بر زمين سايم
خوش آن راحت که چون سنگ جفايي زو خورم هر دم
پي تسکين دل بر سينه ي اندوهگين سايم
چو مهر محضر خونم نمايد چشم آن دارم
که لختي از سواد ديده بر نقش نگين سايم
نبخشد روشنايي ديده را جز خاک کوي او
اگر بر گوهر سيراب و لعل آتشين سايم
اگر پروانه ي شمع شبستان خودم خواني
سر از قدر و شرف بر شهپر روح الامين سايم
نخواهد شد هواي آستانت از سرم بيرون
اگر طرف کله بر آسمان هفتمين سايم
نبينم، هيچ معجون غير مي، لعل ترا در خور
اگر با شيره ي جان دانه ي در ثمين سايم
گرم جان بخشد آن لب چون فغاني تا دم آخر
بوصف خط سبزت خامه ي سحر آفرين سايم
***
442
ترا گزيده براي گزند خويشتنم
هلاک ميطلبم نه بيند خويشتنم
گل مراد ز نخل تو آنقدر چيدم
که شرمسار ز بخت بلند خويشتنم
تو گرم گشته و من دل نهاده بر آتش
چه حالتست که هم خودسپند خويشتنم
ز عيش تلخ خودم خنده آيد اي دشمن
کند هلاک همين زهر خند خويشتنم
گرم مراد نبخشي مراد خاطر تست
نه بر مراد دل دردمند خويشتنم
بعشق اگرچه همه عمر پند خود دام
کفايتي نشد آخر ز پند خويشتنم
نه صيد لاغر يارم فغاني از چه سبب
بدست زور کشد در کمند خويشتنم
***
443
چوني هر چند از درد جدايي ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تيز تر سوي تو آهنگم
دلم را از جمالت پرده ي هستي بود مانع
ز محرومي کنون با هستي خود بر سر جنگم
چو مي گويم غم خود با کسي بي غنچه ي لعلت
نفس با گريه مي آيد برون از سينه ي تنگم
خوشم با سوز و درد و ناله ي خود، کاين سرود غم
فراغت مي دهد از صوت عود و نغمه ي چنگم
دمد شاخ گل و از غنچه اش بوي وفا آيد
ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم
بصد منزل مرا مي افگند دور از مه رويت
فلک چون مي کشد سر رشته ي وصل تو در چنگم
فغاني چون کنم باور که حالم از کسي پرسد
جفا جويي که سال و مه نپرسد نام از ننگم
***
444
منم دل پريشان چه در طرب گشايم
چو غمت نمي گذارد که بخنده لب گشايم
حذر از شکايت من که بود تمام آتش
ز دل شکسته آهي که بنيم شب گشايم
هوس وصال ان لب چه کني بگفت شيرين
منم آنکه چشم موري بچنين رطب گشايم
تو ميان دهي وگرنه بخيال در نگنجد
که چنان کمر که داني من بي ادب گشايم
چو بمرگم آتش او نرود ز جان شيرين
چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشايم
به غزال خويش گاهي برسم که چون فغاني
قدم رميده از خود بره طلب گشايم
***
445
اميدم اين نبود کزين در خجل روم
با داغ دل در آيم و با درد دل روم
عشقم سبک عيار بر آورد پيش دوست
ديگر در آتش که من منفعل روم
بگذار تا بخاک درش ميرم اي رفيق
من از کجا و باغ کجا، زير گل روم
مستم چنانکه در دهن تيغ آبدار
با جان پر ارادت و خون بحل روم
عاشق نيم فغاني اگر بهر روي خوب
تبريز ديده جانب چين و چگل روم
***
446
چنين تا کي بحسرت سوي آن گلپيرهن بينم
در آتش گردم و از دور سوي آن بدن بينم
گلش نشکفته، مي لرزيد جانم، چون بود اکنون
که مست و پيرهن چاکش بگلگشت چمن بينم
چه بر جانم رود چون بگذرد با تاي پيراهن
بهر باري که چاک دامن آن سيمتن بينم
چو وقت آيد که بينم يکنظر آن شکل آشفته
برد آيينه پيش روي و نگذارد که من بينم
فغاني چون نيفتد آتشم در جان بيطاقت
که آن بد مست را چون فتنه در هر انجمن بينم
***
447
کند در دل نشيمن آن پري در ديده منزل هم
که خالي نيست از نقش خيالش ديده و دل هم
چنان مي سوزدم شوق جمال جلوه ي ساقي
که بر من زار مي گيريد صراحي، شمع محفل هم
نه دشوارست بر آتش زدن خود را چو پروانه
اگر شمع رخت در جلوه آيد در مقابل هم
بياد قد و رخسار و خط سبزت عجب نبود
که سرو و لاله از خاکم برآيد، سبزه و گل هم
شهيد عشق را چون بر سر آيد سايه ي تيغت
تن فرسوده يابد آب حيوان، جان بسمل هم
به آه و ناله چون سر در پي محمل نهد مجنون
جرس را دل بدرد آيد کند فرياد محمل هم
تو بدروزي فغاني قول مطرب را نيي لايق
طرب را طالع مسعود بايد بخت مقبل هم
***
448
نمودي روي گرم خويش و عاشق ساختي بازم
چه کردي شمع من، در آتشي انداختي بازم
چه جولان بود يا رب اينکه از پيشم چو بگذشتي
بکينم گرم کردي رخش و بر سر تاختي بازم
دو روزي برده بودي از بلا و آفتم بيرون
يبک بازي آن شوخ بلا در باختي بازم
پي سوز رقيبان گرم کردي مهر خود با من
بشوخي در تنور ديگران انداختي بازم
چنان از حال خويشم بردي اي بيگانه وش بيرون
که در خيل اسيران ديدي و نشناختي بازم
غبار من ز ميدان بلا يکذره ننشيند
بجولان رفتي اي ترک و علم افراختي بازم
فغاني رسته بودم چندگاه از طعن بدگويان
درين سودا درآوردي و رسوا ساختي بازم
***
449
خوش آنکه بيخبر از جام آرزوي تو باشم
چو ديده باز کنم در طواف کوي تو باشم
حديث حسن تو گويم نشان کوي تو پرسم
ز بسکه گم شده از خود بجستجوي تو باشم
سزاي ديده ي من نيست ديدن مه رويت
همين بسست که در آرزوي روي تو باشم
شراب خورده و خوي کرده چون روي بگلستان
سپند آتش غيرت ز رنگ و بوي تو باشم
دمي که غنچه ي سيراب در سخن بگشايي
چو گل شکفته و خندان ز گفتگوي تو باشم
چو کاکل تو پريشان ز شوق روي تو گردم
ز فکر موي ميان تو همچو موي تو باشم
سحرگهي که کند زهره ساز چنگ صبوحي
نشسته منتظر رقص و هاي و هوي تو باشم
گهي که ناز کند خوي نازکت بفغاني
غلام ناز تو گردم اسير خوي تو باشم
***
450
بحالي بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پيش و من در آتش افتادم
بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
براهش بسکه شب در پاي رخش سرکش افتادم
دلي مي بايد و صبري که آرد تاب آن جولان
گرفتم اينکه من هم در عنان ابرش افتادم
بهر نوعي که خواهي شيوه ي دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
کبابم کرد و مي سوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشي کجا در دام اين آتش وش افتادم
خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ي شيرين
همه شب سرگران از آن شراب بيغش افتادم
فغاني شب که مي رفت از برم آن غنچه ي خندان
نمي دانم چه شد آخر که اينسان ناخوش افتادم
***
451
هر سخن کز وصف آن لبهاي ميگون بشنوم
گوش دارم تا هم از لعل تو مضمون بشنوم
بسکه مشتاقم اگر وصف ترا گويد کسي
گرچه غيرت سوزدم خواهم که افزون بشنوم
تاب ديدارت ندارم طاقت گفتار هم
از درون ميگو سخن تا من ز بيرون بشنوم
چاره ي درد دلم چون نيست در دست حکيم
کي شفا يابد اگر صد درس قانون بشنوم
خوشتر آيد از نواي عشرتم در گوش جان
ناله ي دردي که از دلهاي محزون بشنوم
بسکه از عشق تو فرياد فغاني شد بلند
زود باشد کاين صدا از چرخ گردون بشنوم
***
452
ز دل جز خون نشان در چشم بيحاصل نمي يابم
نشان خون دل مي يابم اما دل نمي يابم
قدم در هيچ منزل بي گل رويت نپيمايم
که صد خار جفا را در جگر منزل نمي يابم
چه حاصل زينهمه اشک روان در ديده ي روشن
برين سرچشمه چون آن سرو را مايل نمي يابم
تو اي مرغ چمن خوشباش با سرو و گل رعنا
که من برگ طرب در نقش آب و گل نمي يابم
مگر برق تجلي شعله زد از منزل ليلي
که از مجنون نشاني در پي محمل نمي يابم
من دلتنگ را يا رب چه سود از محفل جانان
که هرگز خويش را محرم در آن محفل نمي يابم
نهادم چون فغاني دل بداغ هجر و تنهايي
چو خود را در حريم وصل او قابل نمي يابم
***
453
چه باشد عاشقي خود را بغمها مبتلا کردن
بصد خون جگر بيگانه يي را آشنا کردن
چه حاصل زينهمه افسانه ي مهر و وفا يا رب
چو نتوان در دل سنگين او يکذره جا کردن
ز گرد راه خوبان ميفشاندم دامن تقوي
چه دانستم که روزي خواهم آن را توتيا کردن
اگر صد سال افتم چون گدايان بر سر راهش
هم آن دشنام خواهد داد و من خواهم دعا کردن
من و دردي بروي درد و داغي بر سر داغي
که بي دردي بود در عشق تدبير دوا کردن
بجاي قطره گوهر در کنارم ريختي ديده
اگر ممکن شدي از گريه تغيير قضا کردن
فغاني کمترين بازيست در عشق نکو رويان
جفا از بيوفايان ديدن و نامش وفا کردن
***
454
جمال و جاه داري هر چه خواهي مي توان کردن
باين حسن و جواني پادشاهي مي توان کردن
ز ماهي تابمه دارد صفا آيينه ي رويت
بدين رو جلوه از مه تابماهي مي توان کردن
چراغ حسنت از نور الهي شد چنان روشن
کزان نظاره ي حسن الهي مي توان کردن
بدين خط کز بياض آفتاب آورده يي برون
کرشمه بر سفيدي و سياهي مي توان کردن
کله کج کرده تا کي بگذري و بنگري بر ما
خدا را تا بکي اين کج کلاهي مي توان کردن
تمنا گرچه آخر زرد رويي بار مي آرد
براي لاله رويان چهره کاهي مي توان کردن
درين محفل که هر ساعت بود طوفان صد توبه
کجا دعوي زهد و بيگناهي مي توان کردن
فغاني گر غباري در دلت هست از غم دوران
بيک جام لبالب عذرخواهي مي توان کردن
***
455
همچو مجنون در بيابانم وطن خواهد شدن
گرد بر گردم ز مرغان انجمن خواهد شدن
گر چنين بر حال من خواهد نظر کردن هماي
استخوانم طعمه ي زاغ و زغن خواهد شدن
آه پنهانم تمام آيينه ي دل تيره ساخت
اين سياهي کي ز روي داغ من خواهد شدن
بهر شيرين گر کند صد بار خسرو جان نثار
خطبه ي عشقش بنام کوهکن خواهد شدن
من نمي گويم سخن باشد که خود رحم آورد
ورنه آخر در ميان ما سخن خواهد شدن
آنکه از نيرنگ خون پيرهن پوشيده چشم
عاقبت بينا ز بوي پيرهن خواهد شدن
مست و شيدا شد فغاني از تماشاي گلي
چند گاهي همدم مرغ چمن خواهد شدن
***
456
هر دم از بزم طرب آن دلنواز آيد برون
چون مرا بيند رود از ناز و باز آيد برون
چون برون آيد بقصد کشتنم آن سرو ناز
جان باستقبال او با صد نياز آيد برون
خوشدلم از سنگ بيدادش که لطف و رحمتست
هر چه از چنگ بتان عشوه ساز آيد برون
بگذرانيد از سر آن کوي تابوت مرا
تا بتقريب نماز آن سرو ناز آيد برون
عمر کوتاهست و راه وادي هجران دراز
جان کجا زين وادي دور و دراز آيد برون
نيک بشنو کز بسي درد نهان دارد خبر
ناله يي کان از درون اهل راز آيد برون
از دل گرم فغاني بيتو اي چشم و چراغ
تا دمي باقيست آه جانگداز آيد برون
***
457
بسوي درد از گلشن افلاک مي آيد برون
لاله دلسوز و گل آتشناک مي آيد برون
کشته ي تيغ محبت را بجاي برگ سبز
پاره ي دل خونچکان از خاک مي آيد برون
من باميد گهر اين قطره ها بارم ز چشم
شوري بختم همان خاشاک مي آيد برون
کشته ي آن شاه خوبانم که بهر صيد دل
سرکش و عاشق کش و چالاک مي آيد برون
روز صيدش آهو از چين و کبوتر از حرم
بر هواي حلقه ي فتراک مي آيد برون
کس نيارد جامه ي تقوي برون از بزم عيش
زين چمن يوسف گريبان چاک مي آيد برون
جمله خوبان فتنه جو باشند يا سلطان من
اينچنين عاشق کش و بيباک مي آيد برون؟
گرچه در آلودگي نقد فغاني صرف شد
چون دلش پاکست ز آتش پاک مي آيد برون
***
458
مجو اي دل بخور از بهر ترتيب دماغ من
مگر آگه نيي شبهاي هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سيه منما ره وصلش
که هرگز سوي بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بي کسي ز انسان گرفتارم که گر سوزم
نگردد هيچگه پروانه هم گرد چراغ من
که جويد از من سرگشته، پي در وادي هجران
مگر زاغ از هواي استخوان گيرد سراغ من
شود همچون فغاني زهره ام از بيم هجران آب
که زهر نااميدي کرده گردون در اياغ من
***
459
مي آفتست و در نظرم پر فني چنين
مي رم به دست ساقي سيمين تني چنين
هر لحظه بيش سوزدم آن شمع دلفروز
کم بوده در چراغ کسي روغني چنين
او در پي شکار و جهاني فتاده مست
مردن بهست در غم صيد افگني چنين
از بوستان دهر نچيدم گل مراد
بس بينوا برون شدم از گلشني چنين
عاشق ز چاک پيرهنش مرد و زنده شد
يوسف نداشت نکهت پيراهني چنين
پر سبزه گشت خاک من از سبز خط تو
يگدانه روزيم نشد از خرمني چنين
در غفلتي هنوز فغاني سري برآر
عمري بدين شتاب وز پي رفتني چنين
***
460
اي چراغ دل مرو در بزم مردم جامکن
گر همه چشم منست آنجا دمي مأوا مکن
مردم چشمي، مشو از ديده ي غائب چون پري
از خيال خود مرا ديوانه و شيدا مکن
روي خود بر دامنت سودم خطاي من بپوش
گر بدي کردم بروي زرد من پيدا مکن
دامن از دستم مکش امروز از فردا بترس
داد مظلومان بده، امروز را فردا مکن
حال دل چون گويمت مشغول ناز خود مشو
بشنو از من خويش را يکباره بي پروا مکن
من سگ کويت، مرا منشان برابر با رقيب
در ميان دشمنانم بيش ازين رسوا مکن
عشق مي بازي فغاني با بلاي دل بساز
يا هواي وصل خوبان سهي بالا مکن
***
461
اي ز جان شيرين تر آغاز ترش رويي مکن
با چنان روي نکو بنياد بد خوبي مکن
ما به آب ديده و خون دلت پرورده ايم
سرمکش اي شاخ گل از ما و خودرويي مکن
چون نمي جويي دلم را کز جفا آزرده يي
سرو من جان دگر اظهار دلجويي مکن
يا رب از روي نکو هرگز نبيند روي نيک
آنکه مي گويد که با عشاق نيکويي مکن
بارها گفتي دلت را از جدايي خون کنم
جان من اين را مگو باري چو مي گويي مکن
در نمي گيرد فغاني با سيه چشمان فسون
پيش اين شوخان سحرانگيز جادويي مکن
***
462
تا کي شود نقاب رخ گل لباس من
آتش زنيد بهر خدا در پلاس من
اين غيرتم کشد که چرا با چنين جمال
شکري نگويد از تو دل ناسپاس من
با آنکه يکزمان ز برابر نميروي
گيد هنوز ديده ي حق ناشناس من
نتوان رخ تو ديد و نه بويت توان شنيد
ديگر براي چيست ندانم حواس من
صد بار تيغ قهر کشيدي و همچنان
مي آيد از پي تو دل بيهراس من
خونابه تا بکي کشم اي عشق بيزوال
من بيخبر شدم، تو نگهدار پاس من
هر لحظه مستي دگرم مي رسد ز عشق
اين باده کم مباد فغاني ز کاس من
***
463
رخ برفروز از مي و گلگشت باغ کن
هر دل که سوز عشق درو نيست داغ کن
اکنون که خاست نغمه ي بلبل ز شاخ گل
در جام لاله گون مي چون چشم زاغ کن
دود چراغ مدرسه تا چند اي فقيه
جامي بنوش و چهره چو نور چراغ کن
تا در چمن گليست فغاني مرو برون
چون گل نماند روي بکنج فراغ کن
***
464
شبي اي شمع مهرويان گذر در منزل من کن
بچشم مرحمت يکره نگاهي بر دل من کن
شدم بسمل ز شوق لعل جانبخش تو بسم الله
مسيح من، دمي در کار جان بسمل من کن
بمحراب دو ابرويت دعاي من همين باشد
که يا رب آن جوان يکشب چراغ محفل من کن
بکار مشکل عشق از جهان بار سفر بستم
خدا را چاره يي در کار و بار مشکل من کن
بهر گامي که مانم در رهت صد گام پيش آيد
بيا نظاره ي اقبال و بخت مقبل من کن
ز تابوت فغاني مي رود فرياد بر گردون
بيا ايسر و گوشي بر صداي محمل من کن
***
465
بمن هر کس که روزي يار شد دامن کشيد از من
که جز درد و بلاي عاشقي چيزي نديد از من
بود بر هر سر ره دردمندي واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلي دردي رسيد از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداري
سيه چشمي که همچون آهوي وحشي رميد از من
برغم من کشد بر ديگران شمشير و مي ترسم
که در روز جزا خواهند خون صد شهيد از من
بخون دل نهالي در کنار خويش پروردم
چو وقت آمد که از وي گل بچينم سرکشيد از من
بخواري مردم و يکره نگفت آن غنچه ي خندان
که برد اين بينوا صد حسرت و برگي نچيد از من
ز بس خواري که امشب در رهش با خويشتن کردم
بمن هر کس که روزي داشت ياري دل بريد از من
ملولم چون فغاني دور از او از طعن بدگويان
اجل کوتا کند کوتاه اين گفت و شنيد از من
***
466
منم و دو چشم روشن برخ تو باز کردن
ز نعيم هر دو عالم در دل فراز کردن
قدمي بهستي خود زدنست، قصه کوته
بخيال کعبه تا کي ره خود دراز کردن
چو تو صبح و شام خواني بحريم وصل ما را
چه ضرورتست ازين در سفر حجاز کردن
تو گلي و من زبويت چو نسيم صبحگاهي
بچه رو توانم اي گل ز تو احتراز کردن
قدمي به ديده ام نه که بود نشان دولت
بسر نيازمندان گذري بناز کردن
چه عنايتست يا رب ز پي هزار غمزه
گرهي ز طاق ابرو بکرشمه باز کردن
چو زر از خيال لعلت منم و دلي پر آتش
نفسي بزرد رويي زدن و گداز کردن
بنعيم هر دو عالم نکند بدل فغاني
نظري بنازنيني ز سر نياز کردن
***
467
روز از روز زبونتر کندم گردون بين
بخت فيروز نگر طالع روز افزون بين
در رهم نيشتري خاست زهر قطره ي اشک
اثر ديده ي گريان و دل پر خون بين
ايکه از ليلي گمگشته نشان مي طلبي
قدمي پيش نه و باديه ي مجنون بين
هر کجا سبز خطي هست تماشا آنجاست
نقش چين دل نربايد رقم بيچون بين
آب حيوان نبرد زنگ ز آيينه دل
نوش کن باده ي رنگين و رخ گلگون بين
دست کوته منگر نکته ي سنجيده شنو
جامه ي پاره چه بيني سخن موزون بين
خيز و همراه فغاني بدر ميکده آي
تشنه يي چند جگر سوخته در جيحون بين
***
468
لاله عطر آميز و گل مشکين نفس خواهد شدن
بلابلانرا ديدن بستان هوس خواهد شدن
ناز افزون کن که بي منت طفيل راه تست
آنقدر وجهي که ما را دسترس خواهد شدن
اينهمه ناز و سرافرازي که دارد نخل تو
ميوه اش کي روزي دندان کس خواهد شدن
بر نمي دارم دل از لعل لبت گر خون شود
اين چنين شوقي نپنداري که بس خواهد شدن
با من ناکس نشستي سوختم، اين بردهد
هر کجا آتش حريف خار و خس خواهد شدن
گر چنين ميخواره و اوباش خواهي زيستن
عاشقان را خانه تاراج عسس خواهد شدن
از پي آب حيات آمد فغاني سوي تو
همچنان لب تشنه آيا باز پس خواهد شدن
***
469
شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آيينه ي گيتي نماي من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بيابانها
اگر نه غيرت عشق تو هر دم گيردم دامن
هواي آن گلم سوي گلستان مي کشد ورنه
من ديوانه را يکسان نمايد گلشن و گلخن
نهالي کز سرشک آتشينم پرورش يابد
بر آرد اخر آتش چون درخت وادي ايمن
چراغ و شمع او در بزم عيش يار روشن شد
من تنها نشين را خانه از مهتاب شد روشن
فغاني از کجا و جرعه ي وصلش همينش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن
***
470
مه من چند يار ارجمندان مي توان بودن
دمي هم بر مراد دردمندان مي توان بودن
بروي بلبلي گر بشکفد گل مي کند کاري
چه شد باري بر روي خار خندان مي توان بودن
ز محبوبان سيم اندام خوش باشد زبان نرمي
وگرنه خود بدل سختي چو سندان مي توان بودن
شرابي گر نمي بخشي بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتي حريف آبدندان مي توان بودن
پسند خاطر خوبي نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنين مشکل پسندان مي توان بودن
چه جاي عقل و صبر و هوش اگر اينست رعنايي
فداي راه اين بالا بلندان مي توان بودن
مصاحب نيستي بگذر فغاني از مي و مجلس
برون در طفيل تيغ بندان مي توان بودن
***
471
ساقي در آتشم، نظري در اياغ کن
يعني بيار مرهم و درمان داغ کن
کشتي روانه ساز که باد مراد خاست
اختر دليل شد طلب شبچراغ کن
آن گوهر مراد که از ديده غايبست
شايد که در کنار تو باشد سراغ کن
اي آنکه سنگ مي فگني بر سبوي ما
بستان پياله يي و علاج دماغ کن
از جام لاله مستم و از بوي گل خراب
باور نمي کني سخنم، گشت باغ کن
مردم در انتظار و همايي نشد شکار
اي چرخ استخوان مرا پيش زاغ کن
در بزم عيش نيست فغاني دگر قرار
مي زور کرد روي بکنج فراغ کن
***
472
بته رسيد قدح ساقيا شراب رسان
اگر حريف مني آب را به آب رسان
بحق جام جم و آب خضر اي ساقي
که جرعه يي بمن تشنه ي خراب رسان
چه حاجتست بشمع و چراغ چون مي هست
برون خرام و صراحي بماهتاب رسان
چو ذره از سر اين خاکدان دون برخيز
کلاه گوشه ي عزت به آفتاب رسان
ثواب کعبه نبخشند بي مشقت راه
بيا و دست بر اين حلقه ي رکاب رسان
بتاب دامن و از لطف قطره هاي عرق
شکست و ريخت بکار گل و گلاب رسان
جناب پير مغان قبله ي قبول دعاست
رخ نياز فغاني به آن جناب رسان
***
473
شکفت لاله، توهم عطر در شراب افشان
بجام ريز مي لعل و گل دراب افشان
نسيم گو ورق گل بر اهل مجلس ريز
تو گرد دامن خود بر من خراب افشان
ببزم وصل چو روشن کني چراغ صبوح
بخند چون گل و دامن بر آفتاب افشان
ترا که دولت بيدار داد جام مراد
بنوش و جرعه بر آلودگان خواب افشان
دهن بشوي و تبر زد بر استخوانم ريز
سخن بگوي و نمک بر دل کباب افشان
بساي غاليه و مشک تر بر آتش ريز
بخواه ساغر و بر برگ گل گلاب افشان
مکدرست فغاني سفينه ي دل تو
بمي غبار کدورت ازين کتاب افشان
***
474
ما ناکس و تو در پي بد گفتن اينچنين
تا کي خطاي ما نپذيرفتن اينچنين
تا چند صلح و جنگ، چه داري بجان ما
خنديدن آنچنان و برآشفتن اينچنين
مگذار در دلم گره اي گل چو آمدي
از چيست شرم کردن و نشکفتن اينچنين
گاهي غبار از دل ما کم کن اي پسر
کاين خانه شد خراب زنا رفتن اينچنين
صد رخنه کرد در دل ما تلخ گفتنت
چابک کسي نشد بگهر سفتن اينچنين
بسيار هم منال فغاني چه کافريست
با يار مي کشيدن و بنهفتن اينچنين
***
475
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست اين
خون مي کند و مي رود آيا چه کسست اين
بر ديده ي ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو اي ترک نه رود ارسست اين
هر صبح فروزان تري از آه اسيران
برخور که هنوز از دل ما يکنفسست اين
نالان دل من نغمه ي داود نداند
آزاد کنيدش که نه مرغ قفسست اين
بر جام مراد دگران چشم چه داري
همت طلب ايدل همه را دسترسست اين
هر مرغ درين باغ گلي ديد و بهاري
ماييم و خزان کز دگران باز پسست اين
در خرمن خود بهر گلي بر زدي آتش
مي سوز چه تدبير فغاني هوسست اين
***
476
اگر ياد آرمش يکدم که از دل غم برد بيرون
غمي آيد که بازم بيخود از عالم برد بيرون
بود از مردنم دشوارتر دلسوزي همدم
چه باشد گر ز بالين من اين ماتم برد بيرون
خراش سينه افزون مي کند ناز طبيبانم
خوشا بيهوشيي کز دل غم مرهم برد بيرون
هم از نظاره اش آخر ز بيدادي شوم کشته
کسي جان از بلاي عشقبازي کم برد بيرون
چنان بي صبرم از رويش که گر تيغم زند بر سر
نخواهم کز بر من يکدمش محرم برد بيرون
چنين قهري که دارد بر فغاني آن جفا پيشه
عجب کز مجلسش يکره دل خرم برد بيرون
***
477
نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب يکيست
در روزگار هجر سيه شام من همان
هر قطره چشمه يي شد و هر چشمه آب خضر
از باده ي مراد تهي جام من همان
همسايه را ز پهلوي من خانه شد خراب
فرياد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمين فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صيد خود همه در سايه ي هماي
خالي بشاهراه پري دام من همان
هر خوبرو چو شير و شکر با حريف خويش
بد مستي حريف مي آشام من همان
آزاد شد فغاني بيدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدي نام من همان
***
478
ريخت شکوفه و مرا گريه براي او همان
غنچه شکفت و در دلم خار جفاي او همان
هر طرف از چمن گلي خاست براي بلبلي
در دل خاکسار من تخم وفاي او همان
جان بلب رسيده را آينه گشت تيغ تو
بود بمنزل عدم راهنماي او همان
دل چو بحيله و فسون باز نمايد از جنون
قطع نظر ز بودنش هست دواي او همان
شد ز نظاره ي رخت هوش فغاني اي صنم
هست بطاق ابرويت دست دعاي او همان
***
479
بهارست اي سرشک ديده ي من رو بصحرا کن
براي لاله رويان برگ سبزي چند پيدا کن
قباي نيلگون پوشيده چون سوي چمن آيي
نشين و سوسن آزاد را بند قبا واکن
زهر جانب بود در جلوه يي شاخ گل نرگس
چه در حيرت فروماندي زماني چشم بالا کن
نظر دارند سوي عاشقان چشمان خونريزش
دلا درهاي رحمت باز شد چيزي تمنا کن
چو اوراق شکوفه در چمنها باد بگشايد
فغاني گفتگوي دلبران ماه سيما کن
***
480
مرو اي همنشين بيرون نگه در آتش من کن
چراغ گلخن از داغ دل ديوانه روشن کن
برون آ سرو من امشب چراغ حسن بر کرده
فضاي کوي خود بر عاشقان وادي ايمن کن
دلي دارم مثال آينه اي طوطي قدسي
بيا چون صورت خود يکزمان آنجا نشيمن کن
فگندم خار خاري در دل از نظاره هر گل
من ديوانه را بي او که گفت آهنگ گلشن کن
تو باري ايکه ره داري بگرد کعبه ي کويش
دعايي در حق کار من آلوده دامن کن
بشلام غم مبدل گشت روز کوته عمرم
فغاني گر نمي داني نگاهي سوي روزن کن
***
481
فصل خزان گذشت و رخ زرد من همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ريخت
وين داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازين خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلي در زمانه يافت
بر اوج دلبري مه شبگرد من همان
نقش مراد خويش فغاني نيافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
***
482
بيا بشير و بکنعانيان سلام رسان
ز بزم وصل بيت الحزن پيام رسان
به آب ديده ي اختر شمار من يا رب
که آفتاب مرا بر کنار بام رسان
غريب و بي پر و بال آمدم بوادي عشق
بحق کعبه که خضري بدين مقام رسان
درين جهان دو سه روزم بحال خويش گذار
ز صد هزار يکي اي فلک بکام رسان
کريم مجلس ما سلسبيل مي بخشد
قدم درون نه و خود را بيکدو جام رسان
روان روان بقدح ريز مي که مخموريم
بکشت تشنه ي ما آب بي لجام رسان
چه ننگ و نام فغاني درآ به کوچه ي عشق
ز گريه سيل ببنياد ننگ و نام رسان
***
483
تا کي دل از هوا شنود بوي پيرهن
پيش آي، کز قبا شنود بوي پيرهن
تنها درآ بخلوت عاشق که همچو شمع
ميرد، گر از صبا شنود بوي پيرن
بگذار اي بهار جواني زکوة حسن
کاين پير مبتلا شنود بوي پيرهن
دامن کشان گذشتي و برخاست رستخيز
يوسف کجاست، تا شنود بوي پيرهن
پيغام آشنا بدل آشنا رسد
بيگانه از کجا شنود بوي پيرهن
معني يار اگر نشود همدم بشير
مست لقا کجا شنود بوي پيرهن
خوش آندل و دماغ که از چند روزه راه
از غايت صفا شنود بوي پيرهن
در وادي فراق فغاني ز عين قرب
از هر گل و گيا شنود بوي پيرهن
***
484
چشم من از نظاره ي آن زلف مشگبو
چون نافه ي تريست که خون مي چکد از او
يک قطره خون سوخته ي خال گلرخيست
هر غنچه ي بنفشه که بينم بطرف جو
خونابه يي که مي کشم از تيغ عشق تو
چون آب زندگي بگلو مي رود فرو
خواهم چو گل سفينه ي دلرا ورق ورق
هر يک ورق به دست نگاري فرشته خو
تو شاه بيت دفتر حسني و معنيت
خلق جميل و خوي خوش و صورت نکو
هر نازکي که بود نهان در نقاب حسن
خالت نمود از شکن زلف مو بمو
لب بسته يي فغاني و احباب مستمع
طوطي تويي درين شکرستان سخن بگو
***
485
اي ز سحر غمزه پنهان فتنه در ابروي تو
فتنه را در گوش دارد عشوه ي جادوي تو
در هوايت بس که شد بر باد جان بيدلان
بوي گل مي آيد اي گل از نسيم کوي تو
زنده مي دارم شب هجران بياد روز وصل
تا برآيد صبح و بينم آفتاب روي تو
چون بسر وقتم رسي اي شاخ گل دامن کشان
ميرم و گيرم حيات از سر زرنگ و بوي تو
کرده ام از هستي موهوم خود پهلو تهي
تا جدا از خود نشينم يک زمان پهلوي تو
نگسلم از جعد مشگينت که در شبهاي هجر
رشته ي جان مرا وصليست با هر موي تو
بسکه دارد غيرت وصلت فغاني روز وصل
پوشد اول ديده را از خويش و بيند روي تو
***
486
دارم دلي هواي بسي خوبرو درو
يکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
آيينه ييست دايره ي خط سبز تو
کز غايت صفا بتوان ديد رو درو
نقاش صنع شکل دهانت ز نازکي
پرداخت آنچنان که نگنجيد مو درو
دامن زدي بمجمر عود دلم بناز
پيچيده است چون گل نورسته بو درو
بستم در دل از جهت آنکه جاي تست
تا غير رو نياورد از هيچ سو درو
بر شمع آفتاب زند خنده از طرب
هر دل که تافت پرتو روي نکو درو
بزمي که خفته اند حريفان بخواب خوش
خاموش به فغاني افسانه گو درو
***
487
اي مست ناز از دل ما بيخبر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بيغمان منه
در قصد جان عاشق خونين جگر مشو
در کار ما اگر نکني زهر چشم کم
باري بروي غير چو شير و شکر مشو
با مدعي بگوي که در کار عاشقان
گر زانکه نيک مي نشوي زين بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ي احباب آمدي
بنشين دمي و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقي فريفته ي خواب و خور مشو
بر روي گلرخان در دل باز کرده يي
بنشين به آب ديده فغاني و تر مشو
***
488
عرق چکيده ز رويش ز آفتاب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگين بود سحرخيزي
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدي چو مه چارده بگوشه ي بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نياز اسيران نياورد از ناز
بغمزه گوشه ي ابروي پر عتاب فرو
دمي که لذت تيغش بحلق مي نرسد
نميرود بگلويم ز غصه آب فرو
چه سود زينهمه عرض نياز و مسکيني
چو از کرشمه نيايد بهيچ باب فرو
کمال مرتبه ي شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نيامد ز اضطراب فرو
فغاني از غم دوران دگر نيارد ياد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
***
489
چشم گريانم که مي گردد ز شوقت خون درو
جا ندارد جز خيال آن لب ميگون درو
غنچه ي سيراب از باران اشکم در چمن
چشمه ي خونست و غلتان لؤلؤ مکنون درو
آن چه روي عالم افروزست هر سو جلوه گر
کز لطافت مانده حيران ديده ي گردون درو
چيست داني چشمه ي ميم دهانت در سخن
نقطه ي موهوم و چندين نکته ي موزون درو
محمل ليلي بصد زيب و صفا آراست عشق
ليکن از تنگي نگنجد مستي مجنون درو
حيرتي دارم ز دل با آنکه صد جا داغ شد
داغ ديگر از کجا هر دم شود افزون درو
جا ندارد جان درون دل ز بسياري درد
هر نفس دردي دگر مي آيد از بيرون درو
گلشن کويت که بزم عيش و جاي خرميست
تا بکي باشد فغاني با دلي پر خون درو
***
490
خط مشگين چيست گرد عارض گلگون او
شاه بيت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ي تر چون بگرد آن لب ميگون دميد
گو مشو غافل دل ديوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشايد دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنايي قد و سرکشي
کي تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولي چون آفتاب
در نظر دارم خيال حسن روز افزون او
درد من از ناله ي عشاق مي يابد شفا
گو برو مطرب که بي آهنگ شد قانون او
طرفه مأواييست بزم عشرت ليلي ولي
شاد از او يکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو يابي فغاني را گره
گر بتيغ غمزه بشکافي دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فريب باغبان و جلوه ي شمشاد او
دل نخواهد سايه ي سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بيداد او
هر که را تشريف رسوايي دهد سلطان عشق
هر دم آيد صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ي اميد در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنياد او
سر خوش از جام طرب شيرين بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخي جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نيست ما را مرشد روشن ضمير
باد در گوش دل ما حلقه ي ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغاني زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فرياد او
***
491
زهي شمع فلک در خرگه از تو
همه جادو زبانان در چه از تو
اگر اينست لب اي چشمه ي نوش
شود خضر و مسيحا گمره از تو
گدايان را ز خوان نعمت خويش
تو روزي مي دهي شيي الله از تو
چه بازيها که کردي با حريفان
تو از من غافل و من آگه از تو
فروزان مهر رخسار تو از من
رخ اقبال من همچون مه از تو
سخن دانسته مي گويي فغاني
زبان نکته گيران کوته از تو
***
492
بتي کز غايت خوبي زند با مهر و مه پهلو
بيکجا کي نهد با عاشقان رو سيه پهلو
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پيرهن دارد
چه غم دارد که من چون مي نهم بر خاک ره پهلو
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاري
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
تو اي نازک بدن از لاله و گل ساز جاي خود
که مي سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
دلم از خنجر بيداد او پهلو تهي مي کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم اين گنه پهلو
ز پهلوي من مجنون چه آسايش بود دل را
که بيند هر زمان از سنگ طفلانم سيه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغاني از گل اين باغ
نهادم بر گل محنت سراي خود چو که پهلو
***
493
هرگز نيافت برگ گلي عندليب تو
اي غنچه ي شکفته فغان از رقيب تو
تو شادمان بحسن و من از عشق داغ داغ
آتش قرين من شد و گلشد نصيب تو
محبوب عالمي شده يي داغ بهر چيست
خود کيست اي چراغ محبان جبيب تو
شوقم يکي هزار شد از بوي دلکشت
بس داغ آرزو که کند تازه طيب تو
اي کار اهل شهر ز عشقت تمام راست
تا کي شکسته حال بماند غريب تو
مي آيد از علاج دلت بوي زندگي
دارد دم مسيح فغاني طبيب تو
***
494
داري برقيبان سرياري عجب از تو
بر گريه ي ما رحم نداري عجب از تو
ما را به يک چشم زدن کار توان ساخت
پيش نظر خود مگذاري عجب از تو
داني که غنيمان چه غيورند بخونم
دل برطرف من نگماري عجب از تو
از تربت من مهر گيا رست و تو بدخو
يک ذره بدل رحم نداري عجب از تو
مي خوردن فاشت همه را داد بطوفان
تو شيفته ي خواب و خماري عجب از تو
افگنده عنان و شده بيباک بيکبار
آموخته با خون شکاري عجب از تو
چون کشت تو شد خشک فغاني مخور اندوه
گريان چه هوا خواه بهاري عجب از تو
***
495
هرگز بکسي باز نشد چشم و لب تو
آه اي پسر از اين همه شرم و ادب تو
ما خود ز ندامت سرانگشت گزيديم
تا روزي دندان که باشد رطب تو
نزديک رسم، راني و از دور زني تير
دشوار بود قصه ي من در طلب تو
زنجير شود پاره و از جاي رود کوه
زينها که کشيدم من زار از سبب تو
اين سوز نه از گرمي خونست فغاني
معلوم نکرديم که از چيست تب تو
***
496
نبيند از حيا هرگز کسي دامان پاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پيرهن بينند و رخسارش در آيينه
همين باشد صفاي عاشقان سينه چاک او
رقيب خيره پندارد که دارد پيش او قدري
نمي داند که آن بدخوي مي خواهد هلاک او
دلم تنگست بگذار اي معلم تا سخن گويد
که بردارد غباري از دلم تقرير پاک او
هلاک آن لبم تا کي دهد ساقي مي تلخم
نه آب زندگاني مي رود در جوي تاک او
رسيد آن ترک از گرد ره و من کشته ي رويش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغاني رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حيات ديگران کم نيست خاک او
***
497
منت که باز شد گرهي از جبين تو
حرفي شنيدم از لب چون انگبين تو
از يک اشاره مي کشي و زنده مي کني
صد آفرين بغمزه ي سحرآفرين تو
اي باغبان که نخل گلت بر مراد باد
از دور چند غصه خورد خوشه چين تو
ميکش بهر کرشمه که داني ترا چه غم
شکر خدا که نيست کسي در کمين تو
با هر که دم زدي سخنت زود در گرفت
آه اي شکر لب از نفس آتشين تو
شاهان نهاده پيش لبت مهر بر دهان
زان اسم اعظمي که بود بر نگين تو
آهي زدي چنانکه فغاني هلاک شد
فرياد از دل تو و آه حزين تو
***
498
نيست يکدم که نه با ناله و فريادم ازو
تا چه کردم که بدين روز بد افتادم ازو
آنکه نزديکتر از جان عزيزست بمن
کي تواند که نيايد نفسي يادم ازو
مي شوم محو چو رو مي دهم گريه ي شوق
آه ازين سيل که ويران شده بنيادم ازو
نيست بر مرحمت و لطف کسم هيچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بيدادم ازو
ديد بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوريست مدام
اين چه شيريني و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نيامد ببرم
داغ داغست فغاني دل ناشادم ازو
***
499
اي باد صبح از پي آن نور ديده رو
دنبال آن خجسته غزال رميده رو
از ضعف تن نمي رسم از پي خداي را
اي نازنين سوار عنان را کشيده رو
عشاق خسته منتظر يک نظاره اند
دامن کشان چو مي گذري آرميده رو
درد دلي ز عشاق دلخسته گوش کن
از دردمند خويش دعايي شنيده رو
ما خويشرا طفيل خرام تو کرده ايم
خواهي بچهره پا نه و خواهي بديده رو
هوشم نماند با تو که گفت اينکه صبحدم
سر خوش بروي برگ گل نو دميده رو
تنگست زاهدا در خلوتسراي انس
آنجا دل شکسته و قد خميده رو
مستانه مي روي بخرابات عاشقان
راه پر آفتيست فغاني جريده رو
***
500
ليلي اگر سنگ جفا بر کاسه ي غافل زده
ليلي وشان سنگ ترا مجنون صفت بر دل زده
هر جا که باشد رنگ و بو آورده محمل را فرو
مسکين دلم بيراه و روسرها دران منزل زده
ليلي بصد حشمت روان مجنون به فرياد و فغان
دست تظلم هر زمان بر دامن محمل زده
از عشوه لعلت در سخن کرده هزار افسون وفن
از هر فسون با خويشتن فالي عجب مشکل زده
بيرون ازين رنگ و صفا حسن تو دارد شيوه ها
حالا بقدر ديده ها مشتي بر آب و گل زده
هر جا که با تير و کمان بگذشته يي دامن کشان
دلها نثار آورده جان جانها دم از بسمل زده
شد مطرب مجلس نشين نالان ز آه آتشين
گويا فغاني حزين آهي در آن محفل زده
***
501
خال بنفشه گون برخ آتشين منه
بر برگ لاله نافه ي تر اينچنين منه
مرغ خرد مقيد دام بلا مساز
بر پاي عقل سلسله ي عنبرين منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهي کلاه
آن کاکل خميده بطرف جبين منه
دمن کشان بگشت چمن چون کني خرام
پاي برهنه بر گل و بر ياسمين منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فريب بر دل آهوي چين منه
پيش رقيب چون رسي از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زين منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
اي مست ناز تيغ جفا بر زمين منه
طبعش گران مساز فغاني بشرح غم
باري چنين بخاطر آن نازنين منه
***
502
چو در فسانه لبت شهد بر شکر بسته
هزار نکته ي شيرين بيکدگر بسته
فغان که هندوي خالت بجلوه ي موزون
بخون مردمک ديده ام کمر بسته
بدور خط مگس خال زان لب شيرين
نخاست زانکه دل از مهر بر شکر بسته
بخار هر مژه ام غنچه هاست بسته گره
که قطره قطره ز خونابه ي جگر بسته
ز شوق گوهر لعل و قطره هاي سرشک
دو رسته در صدف ديده ام گهر بسته
ز اشتياق تو بر غير بسته ام در دل
بيا که شهر دلم ملک تست در بسته
نهال قد تو در جلوه نازنين نخليست
که روزگار ز آشوب و فتنه بربسته
ز سر غنچه ي لعلش دلا به آه سحر
مجو گشاد که آن نکته ييست سربسته
فروغ مهر جمال تو بر من حيران
بهر طرف که نگه مي کنم گذر بسته
ز حسرت تو فغاني بشاهراه خيال
نهاده ديده و بر صورتت نظر بسته
***
503
نخل قدت که از چمن جان برآمده
شاخ گلي بصورت انسان برآمده
از پاي تا به سر همه جانست آن نهال
گويا ز آب چشمه ي حيوان برآمده
اکنون تويي جميل جهان گرچه پيش ازين
آوازه ي جمال ز کنعان برآمده
در هر زمين که جلوه کنان رفته يي بناز
آه از نهاد کبک خرامان برآمده
دزديده چون بشمع رخت کرده ام نظر
از دل هزار شعله ي پنهان برآمده
مست از مي شبانه مه من ز خواب ناز
با آفتاب دست و گريبان برآمده
خون خورده ام که گشته ميسر وصال دوست
بي درد را خيال که آسان برآمده
در هر چمن که خوانده فغاني سرود عشق
افغان ز بلبلان خوش الحان برآمده
***
504
ز دورت بينم و پوشم نر از غيرت ديده
بچشم دل کنم نظاره يي بي منت ديده
براي جلوه ي خيل خيالت در حريم دل
کشم صد جا ز نقش غير خالي صورت ديده
چنين کز ديدن روي تو غيرت دارم از مردم
سزد کز دل کنم پهلو تهي در صحبت ديده
طفيل ديده کردم نقش هستي چون ترا ديدم
منم وه کاين سعادت يافتم از دولت ديده
کنم نظاره ي روي تو و از شوق خون گريم
همينست از شراب جام وصلت عشرت ديده
گشايم هر زمان چشم جهان بين برمه رويت
بسر افروزم چراغي بر حريم حرمت ديده
بهمراهي اشک از پرده ي هستي برون رفتم
ز خاک آستانت دور کردم زحمت ديده
اگر جاي خيال و منزل ديده رخت نبود
نه آب روي دل خواهم نه جويم عزت ديده
چرا از تيرگي نالد فغاني، چون کند روشن
فروغ شمع رخسارت چراغ خلوت ديده
***
505
باز آن مه در سمند ناز در جولان شده
فتنه را سر کرده و سر فتنه ي دوران شده
تا صف خوبان شهر آشوب را بر هم زند
کرده بر اهل نظر جولان و در ميدان شده
چن بعزم گوي بازي رانده بيرون رخش ناز
در پيش صد عاشق دلخسته سر گردان شده
چيست داني گرد رخسارش عرق از تاب مي
قطره ي شبنم که بر گلبرگ تر غلتان شده
کيست آن سرو خرامان کان طرف دارد گذر
کز چنين رفتار و قامت ديده ها گريان شده
پرتو مهر رخش چون ذره گردد آشکار
جوهر جانها که در هستي او پنهان شده
بسکه مي گريد فغاني دور از آن آرام جان
خانه ي چشمش ز سيل متصل ويران شده
***
506
خوش آن حالت که بگشايي ز خواب سرخوشي ديده
نگاهي سوي مشتاقان کني از ديده دزديده
نچيدم از هزاران گل يکي از گلشن حسنت
دلي پر خار دارم ز آنهمه گل هاي ناچيده
مکن منعم که آشوب دلست و آفت ديده
لب ميگون و چشم خوابناک و موي ژوليده
ز بس خاري که در پايم شکست از رهگذار دل
قدم در گلشن کويت نهم پرسيده پرسيده
چه رنجاند مرا هر دم رقيبي بر سر کويت
ازين در تا بکي بيرون روم رنجيده رنجيده
فغاني کشته ي چشم خطا پوشت که از مردم
بمستي ديده صد جرم و خطا وز لطف پوشيده
***
507
رسيد از سفر آن ماه و چهره تاب گرفته
چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
عرق روان ز بناگوش چون گلش بگريبان
چنانکه پيرهنش نکهت گلاب گرفته
ز راه باديه سرسبز و خرم آمده گويي
که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
خوش آنکه يار سفر کرده آمدست بشبگير
هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته
پياده گشته ز اسپ و خرام کرده بگلشن
فگنده برگ ره و ساغر شراب گرفته
ببين که رنگ عذار و طراوت گل رويش
چگونه تابش خورشيد بي نقاب گرفته
دم نظاره ي آن ماه نو رسيده فغاني
فشانده اشک چو گلنار و سيم ناب گرفته
***
508
عمريست کز سر ما ميل مراد رفته
شادي و کامراني ما را زياد رفته
از برق نا اميدي آتش بجان فتاده
وز آه نا مرادي هستي بباد رفته
در غنچه ي دل ما رنگ بهي نمانده
وز کار بسته ي ما بوي گشاد رفته
عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را
کاين بر صلاح مانده وان بر فساد رفته
در عاشقي و مستي گشتم چنانکه از من
بر آسمان فرشته بي اعتقاد رفته
روز و شب از غم دل اين چشم خونفشانرا
اشک از بياض ريزان نور از سواد رفته
گردون اگر نبخشد کام دلت فغاني
غمگين مشو که از وي اين اعتماد رفته
***
509
نه خيال عنچه بندم نه بگل کنم نظاره
که مرا دلي فگار و جگريست پاره پاره
من و آفتاب رويت که به خلوت سعادت
شرفيست عالمي را ز طلوع آن ستاره
بخدا که در دل من رقم دويي نگنجد
تو بيا که من ز غيرت کنم از ميان کناره
بجراحت دل من که نمک زدي حذر کن
که مباد ز آتش آن بگلت رسد شراره
تو بگشت باغ و گلها بکرشمه ي تو حيران
چه رود بجان مردم که برون روي سواره
نکشم سر از جفايت اگرم بتيغ پرسي
ز تو هر چه بر من آيد بکشم هزار باره
چکنم اگر نسازم بجفاي خار هجران
چو ز آب ديده ي من ندمد گلي چه چاره
همه برگ نا اميدي ز بهار عمر چيدم
که بکام من نگردد فلک ستيزه کاره
ز فسانه ي فغاني دل کوه رخنه گردد
نفس نيازمندان گذرد ز سنگ خاره
***
510
جان شهيد عشق بجانان سپرده به
هر زنده يي که کشته او نيست مرده به
بي داغ آرزوي تو اصحاب درد را
نام و نشان ز صفحه ي هستي سترده به
از سبحه گر مراد نه تکبير ذکر اوست
گر عقد گوهرست يقين ناشمرده به
هر کس که جان بدوستي گلرخي نداد
نامش ميان اهل محبت نبرده به
فرياد بلبلي که شود گرم ازو گلي
در گوش اهل درد ز وعظ فسرده به
هر جام مي که نوش لبي امتحان نکرد
گر آب زندگي بود آن مي نخورده به
اي شاه عاشقان چو رسي بر بساط قرب
پايت بخون کشته فغاني فشرده به
***
511
ايدل متاع جان بخرابات برده به
نقد خرد بساقي باقي سپرده به
چون حاصل حيات جهان نامرادي است
صد خرمن مراد بيکجو شمرده به
جايي که صد خزانه ي طاعت بجرعه ييست
از دل نشان توبه و تقوي سترده به
زان پيشتر که مات شوي در بساط عمر
دستي ازين سپهر دغا باز برده به
پروانه يي که پرتو شمعي برو نتافت
گر همدم چراغ مسيحست مرده به
قطع نظر ز مائده ي قرص ماه و خور
اين يک دو نان بمنت دو نان نخورده به
شمعي که آورد بزبان فيض نور خود
گر آتش خليل فروزد فسرده به
چون رخت هستي تو فغاني شود فنا
از آب خضر دامن همت فشرده به
***
512
از ما رموز غنچه ي لعلت نهفته به
اين راز سر بمهر بهر کس نگفته به
اين چشم فتنه ساز که شد مست خواب ناز
بيدار خوشترست ولي فتنه خفته به
ما خاک گلخنيم تويي لاله ي چمن
خاشاک گلخن از چمن لاله رفته به
مگشا بعشوه غنچه ي خندان بروي غير
اين گوهر لطيف بافسون نهفته به
لعل لبت که غنچه ي باغ لطافتست
از نکهت نسيم عنايت شکفته به
دارد دلي فغاني و صد آتش نهان
غافل ز آه او مشو اي دوست، گفته به
***
513
بر صيد زخم خورده دويدن چه فايده
بسمل شديم تيغ کشيدن چه فايده
ما را اگر چه مي کشي و زنده مي کني
لب از دريغ و درد گزيدن چه فايده
دوري مکن اگر شرفي داري اي هما
از خلق چون فرشته رميده چه فايده
برخيز مويه گر که نداري دم مسيح
اين صوت جانگداز شنيدن چه فايده
دانسته ام که چاشني آب ديده چيست
باز اين شراب تلخ چشيدن چه فايده
گيرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دميدن چه فايده
اي باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوي گل زده چيدن چه فايده
گردن بنه بتيغ فغاني و سر مکش
افتاده يي بدام تپيدن چه فايده
***
514
بازم ز جفايي دل افگار شکسته
بيداد گلي در جگرم خار شکسته
آه از دل آن مست که مي خورده باغيار
ساغر بسر يار وفا دار شکسته
ديگر چه ملامت بود از جنگ رقيبان
ما را که سرو دست در اينکار شکسته
رسوايي و تر دامني از خلق چه پوشيم
پيمانه ي ما بر سر بازار شکسته
چون برگ گل و لاله روان گشت ببستان
جام طرب ما که بگلزار شکسته
در گلشن عيشم نظر انداز بعبرت
تا سوخته بيني در و ديوار شکسته
اين مستي از اندازه برونست فغاني
امروز خمار تو مگر يار شکسته
***
515
يا رب از بستان حسنم سر و بالايي بده
توبه ي عشقم بدست ماه سيمايي بده
دستم اندر حلقه ي فتراک سلطاني رسان
در قبول اين مرادم قوت پايي بده
از کف خضري بحلق تشنه ام آبي چکان
اين زمين خشک را يکبار احيايي بده
جلوه ي طاووس خواهد اين دل ويرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرايي بده
ديده ي شب زنده دارم تيره شد زين اختران
يا رب از درياي عشقم در يکتايي بده
شکر اين کز مجلس عيش تو رفتم تلخکام
چون بميرم بر سر خاک آي و حلوايي بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغاني را زبان گرم گويايي بده
***
516
زهي روي دل افروزت چراغ منظر ديده
خيال خال هندويت مقيم کشور ديده
ندارد مجلس روحانيان بي عارضت نوري
در آ در مصر جان اي آفتاب خاور ديده
اگر محرم نباشد ديده و دل در حريم تو
فرو شويم بخون دل سواد ابتر ديده
چو در دل بگذرانم آرزوي لعل ميگونت
لبالب سازم از خوناب حسرت ساغر ديده
چرا از پهلوي من در بلاي ديده افتد دل
همان بهتر که نگشايم بروي دل در ديده
چو بينم شمع رخسار ترا در ديده دل خواهد
که چون پروانه گردد هر نفس گرد سرديده
گره شد غنچه ها از اشک گلگون خار مژگان را
همينست از نهال آرزومندي بر ديده
برايد آيت رحمت بفالم زان خط مشگين
چو بهر ديدن رويت گشايم دفتر ديده
ز روي لطف اگر ماني قدم بر چشم مشتاقان
نثار مقدمت سازد فغاني گوهر ديده
***
517
اين منم هر شام چون پروانه جايي سوخته
کرده ترک جان شيرين در هوايي سوخته
راستي پروانه داند چاشني داغ عشق
کو در اين آتش چو من بيدست و پايي سوخته
هر صباحم تازه داغي بر دل از عشق گليست
همچو آن ديوانه کش هر روز جايي سوخته
دوست مي دارد دل من داغ هاي خويش را
زانکه هر يک از براي دلربايي سوخته
دل که برگشت از من و بالاله رويان خو گرفت
بينمش يکروز از داغ جدايي سوخته
کيست با داغ تمنايت فغاني در جهان
درد پروردي اسيري بينوايي سوخته
***
518
منماي سوار گردي بعنان تو روانه
نروم ز پيش راهت بجفاي تازيانه
در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغواني
مگر آنکه دادخواهي زده سر بر آستانه
شب هجر بيتو وحشت بودم ز سايه ي خود
سزد ار چراغ روشن نکنم بکنج خانه
منم آنکه نخل عيشم ز بتان نبست صورت
نه به آه پر شراره نه به اشک دانه دانه
بمحبت تو جمعي شده گرم خون، وليکن
من داغدار سوزم بستم درين ميانه
غم هر کسي که ديدم به ترانه يي بسر شد
بجز از غم دل من که فزون شد از ترانه
من زخم خورده جايي نگذشتم اي فغاني
که چو سايه سيل خوني نشد از پيم روانه
***
519
کاکل بتاب رفته ز دام که جسته يي
ديگر دل کدام پريشان شکسته يي
رنگين شدست دامن پاکت چه حالتست
گويا که در ميان دل ما نشسته يي
بر گرد ارغوان کمر سيم کرده چست
نخل غريب بهر دل خلق بسته يي
آسودم از فسانه ي عاشق نواز تو
بنياد کن که مرهم دلهاي خسته يي
هر جا که هستي از دل ما نيستي برون
يعني مکن خيال که از ما گسسته يي
دامن مکش که تا بود اين حسن دلفروز
يکدم ز آب ديده ي عاشق نرسته يي
از طرف جويبار فغاني برون مرو
گر زانکه دامن از مي رنگين نشسته يي
***
520
گاهي عتاب و گاه ترحم نموده يي
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده يي
با اهل درد جور و جفا کرده يي بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده يي
شب چون عرق نشسته برويت ز تاب مي
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده يي
جان داده ام ز غيرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقيب تکلم نموده يي
بيداد کم نمي کند آن ترک تندخو
ايدل اگر هزار تظلم نموده يي
هر جا که از پي تو فغاني کشيده آه
مستانه رفته يي و ترنم نموده يي
***
521
باز اي فلک نتيجه ي انجم نموده يي
دندان کين باهل تنعم نموده يي
خورشيد من چو ذره جهانيست در پيت
از بسکه روي گرم به مردم نموده يي
تو رخ نموده يي که دهم جان بيکنظر
من زنده مي شوم که ترحم نموده يي
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گريه کرده و تو تبسم نموده يي
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زين شيوه ها که وقت تکلم نموده يي
همچون فغاني از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده يي
***
522
خلقي بحسن خويش گرفتار ديده يي
زان ناز مي کني که خريدار ديده يي
چندانکه خشم و ناز کني زارتر شوم
زارم ازان کشي که مرا زار ديده يي
کوشي بعزت دگران رغم جان من
گويا که در ميانه مرا خوار ديده يي
وزو گداز من مکن اي شمع برطرف
در يک زمان که جانب اغيار ديده يي
بزمش نديده سجده کني از برون در
ايدل ز کعبه ي سايه ي ديوار ديده يي
بسيار پيش ما بد خوبان مگو رقيب
آري ترا بدست که بسيار ديده يي
امروز مستي تو فغاني فزونترست
معلوم مي شود که رخ يار ديده يي
***
523
من کيستم شکسته دل هيچکاره يي
سر گرم جلوه يي و خراب نظاره يي
زين آتشي که عشق تو افروخت در دلم
فرياد اگر بخرمنت افتد شراره يي
در چنگ آفتم چو دهد شوق مو کشان
بر من هزار رشته ي تدبير تاره يي
هر پاره يي ز دل بجگر گوشه يي دهم
فارغ مگر شوم ز غم خويش پاره يي
با من رقيب ساده در افتاد بي جهت
چون آبگينه يي که در افتد بخاره يي
بي آفتاب روي تو هر شام تا سحر
داغيست تازه بر دلم از هر ستاره يي
فردا که دوست خوان کرم در ميان نهد
گيرد بقدر حوصله هر کس کناره يي
بيچارگيست کار فغاني و در غمش
هر کس کند براي دل خويش چاره يي
***
524
ساقي چه سر گران بمن زار گشته يي
پيمانه يي بنوش که هشيار گشته يي
در بحر خواب بودي و طوفان گرفته بود
اکنون قيامتست که بيدار گشته يي
قدر گلاب ميشکند عطر دامنت
معلوم مي شود که بگلزار گشته يي
اي جان رفتني چه شتابست، يکزمان
خوش باش چون بخسته دلان يار گشته يي
من کز دو کون گشته ام آزاد سالهاست
هستم غلام اگر تو خريدار گشته يي
پرهيز مي کنند دلا از تو دوستان
آخر چه دشمني که چنين خوار گشته يي
اخلاص اين شکسته ندانسته يي هنوز
عمري اگرچه در دل افگار گشته يي
اي در مقام جنگ زده راه آشتي
صنعت مکن که درد دل يار گشته يي
بر آستان عشق فغاني قرار گير
بنشين بيک مقام که بسيار گشته يي
***
525
بچشم من ز دگر روزها فزون شده يي
نظر در آينه افگن ببين که چون شده يي
دگر بديده چناني که دل گمان دارد
که حالي از چمن اي تازه گل برون شده يي
شدم بيک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسي که بدين تازگي درون شده يي
چه رنگ و بوست که ديگر ز ديدنش داغم
بخون کيست کزينگونه لاله گون شده يي
چنان بگريه ي من خنده مي زني که مگر
نه ارغواني ازين قطره هاي خون شده يي
رهم زدي بسخن الله اين چه شيرينيست
که دلفريب تر از شکر و فسون شده يي
ز غيرت که فغاني بخود زدي آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده يي
***
526
صوفي ز کعبه رو بخرابات کرده يي
نيک آمدي بيا که کرامات کرده يي
صنعت مکن که هر دو گرفتار يک دريم
ما آه و ناله و تو مناجات کرده يي
صحبت قضا ندارد و نقد روان بقا
ساغر طلب چه تکيه بر اوقات کرده يي
در حسن اگر خيال نگنجد برنگ و بو
روشن شود که رو بچه مرآت کرده يي
خود را دو دل مساز که کفر طريقتست
از هر جهت که تفرقه در ذات کرده يي
فرياد اگر نه عقل بوجهي کند قبول
آنها که در خيال خود اثبات کرده يي
حالا غنيمتست فغاني کنار کشت
خود را ميان عرصه چرا مات کرده يي
***
527
اي برده دل از دلبران حسنت زروي دلبري
هر گوشه سرگردان تو، صد آفتاب خاوري
چون از قباي نيلگون نخل قدت آيد برون
يوسف کشد در خاک و خون پيراهن نيلوفري
گيرم که صد افسون کنم سوز سخن افزون کنم
وصف جمالت چون کنم کز برگ گل نازکتري
رخساره گلگون ساختي مستانه بيرون تاختي
صد ملک دل پرداختي فرياد ازين غارتگري
هر جا که باشي در گذر وز سوز دلها بي خبر
آهي برآريم از جگر تا غافل از ما نگذري
مه پاسبان کوي تو مهر از شرف هندوي تو
جانها سپند روي تو يا رب چه نيکو اختري
رنگ قضا آميخته حسن و ملاحت ريخته
ناز و بلا انگيخته در صورت حور و پري
اي رفته بي صبر و سکون ناگه بکوي او درون
عشقت گدا آرد برون گر پادشاه کشوري
خو کن فغاني در قفس بشکن پر و بال هوس
تا کي چو بلبل هر نفس نالان به باغ ديگري
***
528
چند بسينه از هوس داغ جنون نهد کسي
سر بکسي نمي نهي دل بتو چون نهد کسي
عاقبت از براي تو همچو سپند سوختم
چند بناي عشق بر سحر و فسون نهد کسي
شحنه ي مست نيمشب گر کشدم روا بود
کز چه ز بزم اين چنين پاي برون نهد کسي
بهر مراد يکدمه اين همه جور مي کشم
سر بهزار آفت از همت دون نهد کسي
فال زدم که از لبت کشته شوم به يک نفس
هم ز لب تو اين سخن به که شکون نهد کسي
رفت فغاني و همه سنگ رقيبش از پيست
شايد اگر از اين ستم سر بجنون نهد کسي
***
529
اي غنچه ي تو در سخن از سر معنوي
نخلت کرشمه بار ز انفاس عيسوي
شيرين خرام من گذري کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروي
گلهاي نوشکفته بوصف تو در چمن
هر يک سفينه ييست ز درهاي معنوي
نقش جمالت از قلم صنع آيتيست
کاين شيوه ي ييست در رقم کلک مانوي
وصل تو گر بترک علايق ميسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنيوي
چشمي و صد کرشمه، سري و هزار ناز
اي فتنه ي زمانه چه مستانه مي روي
نوشد بلاي عشق فغاني ز نو گلي
پيرانه سر نهاده غمش روي درنوي
***
530
گل شکفت و هر کسي دارد هواي گلشني
ما و داغ آتشين رويي و کنج گلخني
گشت بستان کن که بهر ديدن روي تو شد
هر گلي چشمي و هر چشمي چراغ روشني
مست مي آيي و در دلها تصرف مي کني
زان رخ گلرنگ همچون آتشي در خرمني
فتنه يي از نرگس مست تو در هر کشوري
آتشي از شمع رخسار تو در هر مسکني
کي شود خالي دلم چون غنچه از سوز نهان
گر نسازم چاک از دست غمت پيراهني
هيچ گلي بي زخم خار از گلشن حسنت نرست
زين چمن يوسف برون آورده پر خون دامني
اي که پرسي صبر و آرام فغاني را که برد
جادوي مردم شکاري، آهوي صيد افگني
***
531
اي شمع جمالت اثر نور آلهي
رخسار دل افروز تو آيينه ي شاهي
هر چشم زدن بهر غزالان سيه چشم
زان چشم سيه، وام کند سرمه سياهي
اي فتنه و آشوب و بلا شيوه ي چشمت
غير از تو کس اين شيوه ندانست کماهي
روزي که گل روي ترا دايره بستند
دادند بحسنت مه و خورشيد گواهي
هر گل که نه از چشمه ي مهر تو خورد آب
در باغ جهان نام برآرد بگياهي
غافل مشو از زاري ما اي گل رعنا
اين اشک جگرگون نگر و چهره ي کاهي
هر صبحدم از گريه ي جانسوز فغاني
بر ماه زند خون جگر موج ز ماهي
***
532
تو گفتي کز سر کوي تو رو گردان شوم روزي
ببويي قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزي
همان دل مرده ام گر با مسيحا همنفس گردم
همان آزرده ام گر پاي تا سر جان شوم روزي
اگر دانم که آب زندگي بارد نه آب شور
محالست اينکه شاد از ديده ي گريان شوم روزي
من و لبهاي خشک و ديده ي تر بخت آنم کو
که سيراب از کنار چشمه ي حيوان شوم روزي
نشويد از دلم گردي اگر دريا کنم ديده
نخيزد از رهم گردي اگر طوفان شوم روزي
نهادم چون فغاني سر بدار عشق و وارستم
چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزي
***
533
تا کي اي غنچه دهن گوش بهر پند کني
سخني گو که زبان همه را بند کني
وقت آن شد که در آيي ز ره مهر و وفا
تا بکي جور نمايي و جفا چند کني
چشم دارم که کشي جام و مرا جرعه دهي
ساغر عيش مرا پر شکر و قند کني
هوس کشتن من کن که بود غايت لطف
که بدين شيوه مرا خرم و خرسند کني
اي صبا گر بگشايي گرهي زان خم زلف
رشته ي جان بسر او بچه پيوند کني
بنده ي پير مغان باش که در مجلس انس
عيش جاويد ز الطاف خداوند کني
لذت عمر همينست فغاني که مدام
وصف جان بخشي آن لعل شکر خند کني
***
534
هر سوي جلوه اي گل خندان چه مي کني
خود را بهر کنار خرامان چه مي کني
جايي دگر نماند که گيرم عنان تو
رفتم ز کار اين همه جولان چه مي کني
بنما به عاشق آن لب آلوده ي شراب
آتش بخلق در زده، پنهان چه مي کني
خوابت برد ز چهره پريشاني خمار
دارد لبت نشانه ي دندان چه مي کني
رشکي نيازموده چه داني که پيش غير
با جان عاشقان پريشان چه مي کني
بيداري کسان همه از بهر خواب تست
داري دعاي خلق، نگهبان چه مي کني
چون شد فغاني از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاکها بگريبان چه مي کني
***
535
اي حديثت شکر ناب چه شيرين سخني
که بشيريني گفتار شکر مي شکني
مي توان ديد زلطف بدنت جوهر جان
جان من باد فداي تو چه نازک بدني
چاک زد پيرهن از رشک قباي تو چو گل
هر سهي قد که علم بود بگلپيرهني
جان من يکنفس از ذکر لبت غافل نيست
هم تويي واقف اينحال که در جان مني
مي شوي يار رقيبان جفا کار مدام
فتنه در انجمن اهل وفا مي فگني
مي کشد غصه ي هجرم چه دهي مژده ي وصل
اين بشارت بکسي ده که بود زيستني
آه جانسوز، فغاني ز دل گرم مکش
دم نگهدار که بر جان خود آتش نزني
***
536
دارد نسيم گل دم جانبخش عيسوي
تا بوي گل ز گلشن مقصود بشنوي
آيينه ي جمال تو در چشم اهل ديد
دارد هزار جلوه ي صوري و معنوي
ما را چو در سخن لب لعل تو جان دهد
ديگر چه احتياج بانفاس عيسوي
زاهد چو قرب کعبه ي وصل تو در نيافت
بيچاره شد بزاويه ي هجر منزوي
پرتو کدام و نور کدام اي خداشناس
تا کي دو دل ز تفرقه ي نور و پرتوي
اي دل گدايي در ميخانه کار تست
ما را چه کار با طرب و عيش خسروي
هر جا که هست ديده ز روي تو روشنست
اي روشني ديده چرا دور مي روي
تخم امل بباغ جهان کشته يي ولي
جز بار دل فغاني از اين کشته ندروي
***
537
نه خوي نازکت از غير ديگرگون شود روزي
نه اين رشک از دل پر خون من بيرون شود روزي
باندک گرمي اغيار دشمن گشته يي با من
معاذ الله اگر اين دوستي افزون شود روزي
ببزمت داشتم جامي بصد شادي ندانستم
که از چشم بدم اين باده در دل خون شود روزي
چو از آمد شد کوي توام برگ گلي نشکفت
بکنج نامرادي خوشدلم تا چون شود روزي
بچشم کم مبين اي عيبجو اشک نياز من
که اندک اندک اين آب تنک جيحون شود روزي
بمردن هم ندارد رستگاري عاشق مسکين
دلا اين نکته ات معلوم از مجنون شود روزي
کند قتل محبان در لباس آن ترک و مي ترسم
کزين خونهاي پنهان دامنش گلگون شود روزي
ز بيم يار نفرين رقيبم بر زبان آمد
فغاني اين دعا شايد که بر گردون شود روزي
***
538
گر بگويم بتو اي مه که چه زيبنده ي نازي
رخ بر افروزي و از عشوه و نازم بگدازي
گر بداني که چه خوبست خطت بر ورق گل
يکنفس آينه از پيش نظر دور نسازي
کشته و مرده ي آنم که برعنايي و شوخي
نرگس از سرمه سيه سازي و سنبل بطرازي
آفتابي و منت ذره ي خورشيد پرستم
آه اگر بر سرم آيي ز پي بنده نوازي
تا کي از آينه ي همنفسان زنگ زدودن
ما در آب و عرق از رشک و تو در خنده ي نازي
روز کوتاه حياتم سيه از هجر وز اميد
چشم دارم که شب وصل نهد رو بدرازي
کشته افتاده فغاني ز کمين ساختن تو
صيد در خون جگر غرق و تو مشغول ببازي
***
539
شب چون روم ز منزل آن ماه خرگهي
از ديده سيل اشک نهد رو بهمرهي
چندانکه رفتم از پي گرد سمند او
روزي نشد که پر شود اين ديده ي تهي
هر دم هزار قافله ي جان ببوي او
آيند و بگذرند چو باد سحر گهي
شرح درازي شب هجران نگويمت
روز وصال اگر ننهند رو بکوتهي
گاهي بعشق، ناصح عشاق مي شدم
دريافتم که بي خبري بود و ابلهي
آسوده يي که مانع دل مي شود بعشق
از دل خبر ندارد و از عشق آگهي
بر خاک مي نهم چو فغاني رخ نياز
هر جا که بر زمين قدم ناز مي نهي
***
540
نکشم سر از وفايت بجفا و ناز و بازي
من و جلوهاي نازت که تو خود براي نازي
سر قامت تو گردم که بلند همتان را
فگند بخاکساري ز مقام سر فرازي
نه بگفته ي رقيبي نه باختيار عاشق
چه حريف خود مرادي که به هيچ کس نسازي
ز نهال هستي ما گل عيش و آرزو شد
چه به آه نا اميدي چه بباد بي نيازي
بنوازش رقيبان مگذار جانب ما
چو اسير خويش کردي همه را به دلنوازي
نه رفيق مهرباني نه حريف نکته داني
که فرستمت پيامي به زبان عشقبازي
اثر تمام خواهد دل خسته ي فغاني
که برآرد از هوايت نفسي بجانگدازي
***
541
دلازين آستان درد دل خود بردنم اولي
چو يار از بودن من نيست راضي مردنم اولي
چو از آمد شد کوي توام برگ گلي نشکفت
بکنج نامرادي پا به دامن بردنم اولي
بروي ساقي خود مي کشيدم ساغري اکنون
چو او با ديگري همکاسه شد خون خوردنم اولي
من مجنون کجا و آرزوي ميوه ي باغش
زدن بر سينه سنگ و دست و دل آزردنم اولي
فغاني چون ندارد خاک اين در از وفا بويي
بگريه روي در ديوار خويش آوردنم اولي
***
542
تويي که هيچ گرفتي گل و شراب کسي
مدام خنده زدي بر دل کباب کسي
تو کز دريچه ي خورشيد سر بدر کردي
کجا پسند کني خانه ي خراب کسي
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتياج بگلگشت ماهتاب کسي
همين ز چشمه ي خورشيد خود بر آمده يي
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسي
ز آب و آينه هم روي خويش پوشيدي
ز شرم چشم نکردي بر آفتاب کسي
مگو که شب ز خيالم چه خواب مي بيني
مپرس ازين که پريشان مباد خواب کسي
اثر نماند ز گردم فغاني آنهم رفت
که مي شدم بصد آشوب در رکاب کسي
***
543
تا نباشد دولتي روي تو چون بيند کسي
چشمه ي حيوان کجا بي رهنمون بيند کسي
گو بگيرد بر سرم چون کاسه ي مجنون شکن
گر بدستم بيتو جام لاله گون بيند کسي
در گمان افتد که آيا کوهکن چون زنده شد
گر چنين آشفته ام در بيستون بيند کسي
کي توانم ديدن آن آيينه در دست رقيب
ديده ي خود را به دست غير چون بيند کسي
دور از آن گل رفتم از پاي درخت ارغوان
چند خود را در ميان خاک و خون بيند کسي
دور نبود از جفاهاي تو و طعن رقيب
گر فغاني را بزنجير جنون بيند کسي
***
544
نام دل بردي و جان ناتوانم سوختي
اين حکايت باز گو ديگر که جانم سوختي
از چراغ ديده ام روغن کشيدي شمع من
آتشي کردي و مغز استخوانم سوختي
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختي
مست بودي گفتمت در ديده ي من خواب کن
در غضب رفتي و از چندين گمانم سوختي
از زبانت هر سخن گويا زبان آتشست
ياد دار اين نکته کز تاب زبانم سوختي
تا رسيدم پيش در پروانه ي قتلم رسيد
مجلست ناديده هم در آستانم سوختي
نامه ي شوقت فغاني شعله ي داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختي
***
545
شب چو شاخ ارغوان يکتا قبا مي آمدي
آن چنان پر حال و رنگين از کجا مي آمدي
هر طرف افتان و خيزان بودي و من منتظر
جان من مي سوختي اي شمع تا مي آمدي
خود که بود آن صيد وحشي کانچنان بيگانه وار
مي شد از پيش و تو بيخود از قفا مي آمدي
خلق را سوي خدا دست از تو وين مشکل که تو
ابروان پر چين بمحراب دعا مي آمدي
داشتي ميل مي و معشوق و عاشق ناتوان
درد ما را بود و تو بهر دوا مي آمدي
خواب در چشمم نيامد از خيالت تا بروز
اين چنين تا بر سر عهد وفا مي آمدي
آه از آن شبها فغاني کز هواي گلرخي
همچو آتش بر سر راه صبا مي آمدي
***
546
دوش از طرف گلستان مست و غلتان آمدي
گرچه ما را کشتي اما خوشتر از جان آمدي
با که مي خوردي که بيخود گشتم از بوي خوشت
از در ميخانه يا از گشت بستان آمدي
از تو کافر دل اميد آب حيوان داشتم
خود براي خوردن خون مسلمان آمدي
بس عجب بودي که نخلت سر کشيد از باغ من
ره غلط کردي و در دلهاي ويران آمدي
بيوفايي شد دو چارت يا گرفتاري بگو
کانچنان دل جمع رفتي و پريشان آمدي
در خيال آرزوي وصل فالي مي زدم
ناگه از مجلس خرامان و غزلخوان آمدي
بيخودي کردي فغاني ريش دل بشکافتي
رو که در بزم وفا آلوده دامان آمدي
***
547
چنان شد گريه ي من در فراق لاله رخساري
که چندين چشمه ي خون سر زد از هر طرف گلزاري
مرا بس گرم مي پرسي که چوني از تماشايم
تو حال ديگران را پرس من در آتشم باري
بقند و گل نوازي ديگران را چون دهي ساغر
چه شدهم مي توان کند از دل آزرده يي خاري
بذوق انگبين تن در ملامت داده ام ورنه
زهر خار گلستانت چرا مي ديدم آزاري
هزاران شمع روشن مي توان در يکنفس کشتن
چراغ مرده يي را زنده کن گر مي کني کاري
ملولم زين گدايي شوخ من تلخي بگو باري
گرم چيزي نمي بخشي خموشم کن بگفتاري
نيي بلبل فغاني سر بتاب از پاي سرو و گل
بيا گر همتي داري، قدم نه بر سر داري
***
548
اي رقيب آندم که بر کف تيغ بيدادش دهي
از من سرگشته بهر امتحان يادش دهي
شکل شيرين را نکو آراستي آه اي قضا
گر بدين صورت خرامي سوي فرهادش دهي
هر زمان از خيل خوبان فتنه يي سازي سوار
وز جفا سر در پي دلهاي ناشادش دهي
چون قدش در جلوه کي باشد اگر زاب حيات
صورتي سازي و زيب سر و آزادش دهي
اشک من کز مقدم او دور ماند اي باغبان
سر بپاي ارغوان و سرو و شمشادش دهي
جمع کردم غنچه ي دل را ولي ترسم که باز
دامن افشان بگذري اي سرو و بر بادش دهي
بر سر کوي ملامت خانه مي سازد دلم
واي اگر سنگ جفايي بهر بنيادش دهي
داد مي خواهد دل آزرده اي سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهي
گر در آيي در خيال زاهد خلوت نشين
رخنه در دينش کني تشويش اورادش دهي
مرشد عشق اي فغاني چون شدي کاش از کرم
دستگير او شوي يک نکته ارشادش دهي
***
549
از او قاصد بخشم آمد به من يارست پنداري
ز مرگم مي دهد پيغام غمخوارست پنداري
نگاهي مي کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقي اين مردن زارست پنداري
کشم از دوستان جوري که داغ دشمنم سهلست
بلاي من همين بيداد اغيارست پنداري
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشين رويي
هلاک خويش بر پروانه دشوارست پنداري
چنان از جلوه ي شاخ گلي افتاده در خونم
که در پايم هزاران نشتر خارست پنداري
شود خون هزاران آب تا برگ گلي رويد
چه دل بندم باين خونابه گلزارست پنداري
رود در عاشقي هر دم سر آشفته يي ديگر
شود بسيار از اينها فتنه بيدارست پنداري
چه درد از آه مظلومان فغاني مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشيارست پنداري
***
550
بتو حال خود چه گويم که تو خود شنيده باشي
غم دل عيان نسازم که بدان رسيده باشي
چکند کسي که عمري بغزال نيم خوابت
چو نر فگنده باشد ز برش رميده باشي
برهت فتاده بيخود چه خوش آنکه بيگماني
بسرم رسيده ناگاه و عنان کشيده باشي
چه فراغ بيند آندل که تو جلوه گاه سازي
چه حجاب ماند آن را که تو نور ديده باشي
غم نااميدي من مگر آن نفس بداني
که برون روي ز باغي و گلي نچيده باشي
بخط بنفشه فامش نظر آن زمان کن ايدل
که دعاي صبحگاهي برخش دميده باشي
بوصال سرو قدش نرسي مگر زماني
که درين چمن فغاني چو الف جريده باشي
***
551
چه شد کز صحبت ياران چنين رنجيده مي آيي
ز گلزاري که مي رفتي گلي ناچيده مي آيي
گلت از غيرت آه کدامين تشنه مي جوشد
که در آب و عرق زينگونه تر گرديده مي آيي
کسي بايد که بيند يک نظر شکل پر آشوبت
چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشيده مي آيي
نمي گويم که رحمي بر فغان و گريه ي من کن
تو کز ناز و جفا بر ديگران خنديده مي آيي
چه افسونت چنين ديوانه وش دارد نمي دانم
که هر جا مي روي يک دم نياراميده مي آيي
براهت هر قدم چشم و دلي در خاک و خون مانده
تو بيباکانه دامن از زمين درچيده مي آيي
جگر سوزد کجا گفت فغاني بشنوي چون تو
نواي بلبل و آواز ني نشنيده مي آيي
***
552
ياد داري که دلم را بجفا خون کردي
مست بودي چه بجان من مجنون کردي
بر سرم شب همه شب جنگ رقيبان تو بود
در ميان آمدي و عربده افزون کردي
عاشق امروز بخون دل خود دست زند
که هواي مي لعل و لب ميگون کردي
شد جهان بر سر آن غمزه و غوغاست هنوز
اين همه فتنه بيک چشم زدن چون کردي
در زبان داشت فغاني بتو صد گونه سخن
ديد آن شکل و زبان بست چه افسون کردي
***
553
بنشين و از ميان کمر فتنه را گشاي
تا جان تشنه را دهم آبي قبا گشاي
در انتظار يک نگهم جان بلب رسيد
چشمي بروزگار من مبتلا گشاي
از حد گذشت روشني مجلس رقيب
يک ره در خرابه اين بينوا گشاي
داري هواي صحبت بيگانه همچنان
چون گويمت که در برخ آشنا گشاي
اي ترک مست بوي خوشت عالمي گرفت
بند قبا که گفت که پيش صبا گشاي
نگشود هرگزم گرهي دل به خنده يي
آه ار بماند اين گره بسته ناگشاي
راه نظر ببند فغاني به آن غزال
يا چشم خيره در ره تير بلا گشاي
***
554
سرم اي بخت در جولانگه صيد افگني دادي
دگر هر تار موي من بدست دشمني دادي
چه شکرت گويم اي بخت سيه کز بهر آرامم
در اين آوارگي باري نشان گلخني دادي
مخور خون اي دل و بيهوده رنج خود مکن ضايع
چه گل چيدي که عمري آب و رنگ گلشني دادي
مبادا دامنت آلوده از خونابه ي چشمم
کجا اين آشنايي با چو من تر دامني دادي
فغان برداشتي چون حال من بد ديدي اي دشمن
چگويم هم تو کز دردم نويد مردني دادي
***
555
چسان گويم که شب سر خوش کجا ايماه مي رفتي
چسان غافل بگفتار رقيب از راه مي رفتي
عنان کج کرده و خود را به مستي داده يکباره
ز اندوه نهان هر کسي آگاه مي رفتي
غرور حسن يا ياد کسي بودي عنان گيرت
خيالي داشتي باري نه بر دلخواه مي رفتي
برآمد گرد از جانم از آن جولان مستانه
چو بر ميتافتي گاهي عنان و گاه مي رفتي
چه سود از ديده ي گريان فغاني چو نشد آن يوسف
چرا اول بافسون کسان از راه مي رفتي
***
556
گه گه بجور از عاشي اي شوخ بيزارم کني
بازم نمايي عشوه يي وز نو گرفتارم کني
تو مي روي و من بخود طوطي صفت در گفتگو
باشد که آيي سوي من گوشي بگفتارم کني
ديدن بغيرت در سخن نبود بسم؟ کز طعنه هم
از دور چون پيدا شوم صد نکته در کارم کني
خوش آنکه بر خاک درت افتاده باشم بيخبر
مست و غزل خوان بر سرم آيي و هشيارم کني
همچون فغاني شد دلم پر خون ز درد و داغ او
اي گريه ياري کن دمي شايد سبکبارم کني
***
557
اي بکرشمه هر زمان گلبن باغ ديگري
من شده کوه درد و تو لاله ي راغ ديگري
سوز تو در دل حزين چون نگرم بنيکوان
بر دل خويش چون نهم بيهده داغ ديگري
يار به ديگري روان من ز پيش بسر دوان
چند توان چنين شدن ره بچراغ ديگري
من بخيال آن پري گم شده ام ز خويشتن
واي که او برغم من کرده سراغ ديگري
همچو فغانيم بود کاسه ي ديده پر ز خون
تا شده عکس ساقيم نقش اياغ ديگري
***
558
چه بد گفتم که خونم زين جواب تلخ مي ريزي
شکر داري و در جامم شراب تلخ مي ريزي
دلي دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کي نمک بر اين کباب تلخ مي ريزي
باشک شور بختان خنده تا کي آه ازين عادت
چرا اين تحفه ي شيرين در آب تلخ مي ريزي
از آن يوسف شود روزي زلال خضر اي ديده
هر آن خوناب کز تعبير خواب تلخ مي ريزي
فغاني خون خود را آب کردي بس کن اين گريه
چه گل چيدي که عمري اين گلاب تلخ مي ريزي
***
559
مي خواه اضطراب براي چه مي کني
جامي بکش حجاب براي چه مي کني
اکنون که من خرابتر از ديگران شدم
پرهيز از شراب براي چه مي کني
دانسته ام که شب همه شب چيست در سرت
وان گشت ماهتاب براي چه مي کني
جايي دگر نماند که سوزد ز ديدنت
رخساره در نقاب براي چه مي کني
ما بسته ايم لب ز حديث کنار و بوس
بر ما دگر عتاب براي چه مي کني
بازم بگفت تلخ چرا مي زني نمک
در آتشم کباب براي چه مي کني
باري بگو که چيست فغاني مراد تو
خود را چنين خراب براي چه مي کني
***
560
اي صبا منع گرفتاري بلبل مي کني
با وجود آنکه مي داني تغافل مي کني
صبر اگر باشد توان چيدن رطب از چو بخشک
آتشست گردد رياحين گر توکل مي کني
نفي کس لازم نمي آيد ز درد عاشقي
بلکه اثباتست اگر نيکو تأمل مي کني
چون نجوشد خونت اي عاشق که در بستان او
ارغوان مي چيني و نظاره ي گل مي کني
در پريشاني مده خود را که يک سر رشته است
آنچه نامش گاه زلف و گاه کاکل مي کني
گر بداني ذره چندان نيست دور از آفتاب
ذره يي بالاتر آ تا کي تنزل مي کني
در جگر الماس داري و نمي گويي سخن
زهر مينوشي فغاني و تحمل مي کني
***
561
از گريه سوختيم و تو آهي نمي کني
در آب و آتشيم و نگاهي نمي کني
بهر تو در متاع خود آتش زديم و هيچ
رحمي بحال خانه سياهي نمي کني
ما را ز پهلوي تو چو دل نامه شد سياه
تو شادمان باينکه گناهي نمي کني
کشت وجود ما نشدي سبز کاشکي
بر کس چو اعتماد گياهي نمي کني
من از نظاره ي تو چنين مي شوم خراب
ورنه تو در چه ديده که راهي نمي کني
از يکدم التفات تو مي سوزدم رقيب
شکرست کاين وفا همه گاهي نمي کني
کس را چه کار با تو فغاني ز نيک و بد
شبها بر آن در از چه پناهي نمي کني
***
562
تا کي نشان خويش بظلمت فرو بري
يکرنگ عشق باش که نامي برآوري
آيينه پاک دار چه حاجت بجام جم
اکنون که دست داد صفاي قلندري
آب حيات نيز نماند عزيز من
مي نوش و محو ساز خيال سکندري
آب و هواي ميکده خون لعل مي کند
آنجا بباد ده ورق کيميا گري
پروانه وار کشته ي آن بزم دلکشم
کش ميل نقل و باده بدام آورد پري
بس مرغ دل کباب شود تا تو يکزمان
در سايه ي گلي بنشيني و مي خوري
بايد متاع خوب نه بازار گرم از آنک
دايم به يک هوا نبود طبع مشتري
جايي که سر طور مسلم نداشتند
نادان چگونه پيش برد سحر سامري
افروختي چراغ فغاني بيک نظر
آري همين بود صفت ذره پروري
***
563
هر گه فسانه من مجنون هوس کني
نشنيده يي هزار يکي از چه بس کني
زينسان که گوشت از صفت حسن خود پرست
مشکل بود که گوش بگفتار کس کني
صيدم کن اي سوار مبادا نيابيم
از من گذشته چونکه نظر باز پس کني
اي مرغ بوستان چه گشايي بعيش بال
بايد که ياد تنگ دلان قفس کني
گردي بکوي دوست فغاني غزلسرا
خود را اگر بمرغ سحر همنفس کني
***
564
دلا بي نقد جان راه سر کويش نپيمايي
که نتوان رفت راه کعبه تا نبود توانايي
مرا جان بر لب و گفتي که مي آيم دم ديگر
چو خواهي آمدن باري چرا ايندم نمي آيي
دمي گفتي نياسودم ز سوداي پريرويان
به داغ و درد اگر قانع شوي اي دل بياسايي
نظر از روي او بر گل نکردي آفرين بادا
که داري اينقدر در کار خود اي ديده بينايي
به بازار غم او نقد هستي رازدم آتش
رسيد آن شوخ و گفتا اي فغاني گرم سودايي
***
565
نشستي با شراب و رود تا در خونم افگندي
بشو دست از وجود من که در جيحونم افگندي
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به يک جام لبالب شمع من بيرونم افگندي
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفراني در مي گلگونم افگندي
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پيدا نيست
بزنجير جنون بي نسخه ي افسونم افگندي
نه در مکتب خطي ني در چمن مشقي زدي هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ي موزونم افگندي
گهي در بيستونم کشته ي سنگ بلا کردي
گهي ليلي شدي در وادي مجنونم افگندي
نمي گفتي که تا هستي و باشي با تو خواهم بود
دگر بار از نظر اي مونس جان چونم افگندي
چه کردم اي قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ويرانه ي گردونم افگندي
فغاني بس گلو سوزست معنيهاي شيرينت
مگو چيزي که آتش در دل محزونم افگندي
***
566
بس تازه و تري چمن آراي کيستي
نخل اميد و شاخ تمناي کيستي
روز آفتاب روزن و بام که مي شوي
شبها چراغ خلوت تنهاي کيستي
رنگت چو بوي دلکش و بويت چو روي خوش
حوري سرشت من گل رعناي کيستي
گل اين وفا ندارد و گلزار اين صفا
اي لاله ي غريب ز صحراي کيستي
حالا ز غنچه ي دل ما باز کن گلي
در انتظار وعده ي فرداي کيستي
اي گل ز شرم دامن پاک تو در عرق
از جويبار چشم گهر زاي کيستي
چون من به بند عشق تو صد ماهر و اسير
تو زلف داده تاب بسوداي کيستي
بزمي پر از پريست فغاني تو در ميان
ديوانه ي کدامي و شيداي کيستي
***
567
گر آن بودي که بختم نيکخواه خويشتن بودي
سرم در پاي ترک کج کلاه خويشتن بودي
نگشتي هرزه بر گرد چراغ ديگران هرگز
صفاي خاطرم از برق آه خويشتن بودي
کجا بر طاق ابرويش توانستي نظر کردن
اگر خونخواه چون چشم سياه خويشتن بودي
ز خوي بد دل ديوانه در دام بلا افتاد
وگر نه تا قيامت در پناه خويشتن بودي
بوصل ديگرانم دل مده ناصح که از خوبان
مرا گر طالعي بودي ز ماه خويشتن بودي
نگشتي پايمال توسنش آيينه ي دلها
گرش يکره نظر بر خاک راه خويشتن بودي
شهيد و تشنه ي بادام آن ترک شکر ريزم
که نقل مجلسش نقل سياه خويشتن بودي
بجرم عشق اگر بردار کردي مستمنديرا
هنوزش صد نظر بر بيگناه خويشتن بودي
ازين چابک سواران گر فغاني داشتي بختي
سرش هم در رکاب پادشاه خويشتن بودي
***
568
هر نفس نالد گرفتاري بعشق نوگلي
نيست خالي يکدم اين باغ از نواي بلبلي
بسته ي زنجير ليلي بود مجنون سالها
من گرفتارم کنون در دام مشکين کاکلي
بسکه مشتاقم برم حسرت چو بينم در چمن
محرم سروي تذروي همدم مرغي گلي
نيست از دردي برون صوت حزين فاخته
غالبا دارد گرفتاري بجعد سنبلي
قول ناصح نشنود مست محبت تا بود
از دم مطرب نوايي و ز صراحي غلغلي
خال مشگين ياد مي آرد از آن چاه ذقن
زينکه روزي جادويي بودست و چاه بابلي
نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق
حاليا دارد فغاني اين نوا بهر گلي
***
569
اي چشم ترا جانب هر ذره نگاهي
وي در دل هر ذره ز مژگان تو راهي
هر چند که گريان ترم از ابر بهاري
در کشت اميدم نشود سبز گياهي
کي جان بسلامت برم از معرض خوبان
من يکتن و اين قوم جفا پيشه سپاهي
اي رشحه ي فيض قلمت آيت رحمت
درکش قلمي بر گنه نامه سياهي
ما عاجز و از هر طرفي سنگ ملامت
درياب که غير از تو نداريم پناهي
فرياد که از حسرت آيينه رويت
مي سوزم و نتوان زدن از بيم تو آهي
محروم ز طوف حرمت کيست فغاني
آواره غلامي ز در دولت شاهي
***
570
منم و سر ارادت چو سگان بر آستاني
بجبين ز مهر داغي برخ از وفا نشاني
بهزار جان شيرين بدلست و عمر سرمد
نفسي که خوش برآيد به وصال نوجواني
بگشا کمند مشگين که بگوشه هاي ابرو
همه را شکار کردي باشارت کماني
دل من درين نشيمن نشکفت و گشت محزون
که نگفتم از غم خود سخني بهمزباني
چه حريف خانه سوزي گه جلوه ي ملاحت
که بسوخت برق حسنت دل و ديده جهاني
نکشيده سبزه بر گل بجمال فتنه بودي
چکنم کنون که از نو شده يي بلاي جاني
سخن من و تو آخر همه جا فسانه گردد
که فلان شدست مجنون ز محبت فلاني
تو که ناز مي فروشي بنياز دردمندان
نظري بحال ما کن که نمي کني زياني
ز رياض دهر کم جو گل آرزو که هرگز
نشکفت اين گلستان بمراد باغباني
ببر اي حريف صحبت خبري بپير خلوت
که اسير شد فغاني بکمند نوجواني
***
571
سرم در راه آن سرو خرامان خاک بايستي
بر او آمد شد آن قامت چالاک بايستي
در آن دم کز هواي او گرفتم شاخ گل دربر
دلم چون غنچه گر بشکفت باري چاک بايستي
بياد آن دهان پيوسته مي بوسم لب ساغر
فروغي در ميم زان لعل آتشناک بايستي
جهاني بسته ي فتراک خود کردي بيک جولان
سر آشفته من هم در آن فتراک بايستي
چو از خون ريختن باکي ندارد غمزه ي شوخت
بجانم ناوکي زان غمزه بي باک بايستي
بدور حسن او منعم کنند از عشق بيدردان
دريغا پند گويان مرا ادراک بايستي
ز باران عنايت کشت اميد اسيران را
برغم بخت من مشتي خس و خاشاک بايستي
فغاني خانه ي دل بهر او چون ساختي خالي
دل پاک تو خلوتخانه ي آن پاک بايستي
***
572
بگشاي پرده از گل رخسار اندکي
آبي نما بتشنه ي ديدار اندکي
بسيار نازکي، مکن آزار بي دلان
اي گل گذار همدمي خار اندکي
رفتي بگشت باغ و من از در فغان کنان
سر بر نکردي از سر ديوار اندکي
هر چند درد دل بتو بسيار گفته ام
نشنيده يي هنوز ز بسيار اندکي
با آنکه دشمني مکن اظهار دوستي
گر با تو حال خود کند اظهار اندکي
شبها منم ز درد تو تا روز و آه سرد
ناکرده گرم ديده بيدار اندکي
اي مرهم شکسته دلان التفات تو
رحم آر بر فغاني افگار اندکي
***
573
تو و حسن و کامرني من و عشق و نامرادي
که بروي خويش بستم در خرمي و شادي
ره و رسم نامرادي ز دل شکسته يي جو
که قدم بهستي خود زده در هزار وادي
چه بود سياهي شب چو تويي چراغ منزل
چه غم از درازي ره چو تويي دليل و هادي
نگذاشت برق عشقت اثري ز هستي ما
چه حريف خانه سوزي که بوقت ما فتادي
چو نساخت هيچکاري بمراد دل فغاني
برهت نهاده مسکين سر عجز و نامرادي
***
574
با غمت سازم که روزي غمگسار من شوي
همدم جان و دل اميدوار من شوي
اينهمه جور و جفا کز خشم و نازت مي کشم
صبر دارم در وفا تا شرمسار من شوي
چون نکردي ياري من بخت هم ياري نکرد
بخت يار من شود وقتي که يار من شوي
هر شب اي گل مي کشم از سينه صد خار جفا
بر اميد آنکه فردا نو بهار من شوي
صورتي داري که از يک جلوه صد دل مي بري
آه اگر روزي بدين صورت دو چار من شوي
اي بسا شبها که همچون شمع بايد زنده داشت
تا چراغ ديده ي شب زنده دار من شوي
بس کن اين زاري فغاني تا کي از داغ فراق
گريه آموز دو چشم اشکبار من شوي
***
575
مرا در ديده جان آن پري رخسار بايستي
خرام او دمي در چشم من صد بار بايستي
خلد بي روي او از هر گلي در ديده ام خاري
اگر خاريست باري زان گل رخسار بايستي
بسرو و سوسن خود باغبان بسيار مي نازد
ترا گاهي گذاري جانب گلزار بايستي
دريغست آتش عشق تو در دلهاي آسوده
تمام اين شعله در جان من افگار بايستي
من دلخسته را گل بر سر بالين چکار آيد
بحالم يکنظر زان نرگس بيمار بايستي
ز خوي نازک او اشک و آه من گره تا کي
دلم آتش فشان و ديده گوهر بار بايستي
علاج درد بيماران چو مي پرسيد لعل او
فغاني را در آندم قوت گفتار بايستي
***
576
دلا در عشق جانان خواري و خونخوارگي اولي
ز ناز و سرکشي مسکيني و بيچارگي اولي
سپردن جان بدست يار و گشتن از جهان فارغ
چو بايد کشته شد در عاشقي يکبارگي اولي
من و کنج غم و دردل خيال بزم وصل او
فراغت نيست در خاطر مرا غمخوارگي اولي
خوشست آن روي زيبا جلوه گر در پرده ي غيبت
و ليکن گه گهي در ديده ي نظارگي اولي
فغاني از سر کويش برون رو با دل پر خون
چو يار آواره مي خواهد ترا آوارگي اولي
***
مقطعات
فغاني في المثل در عالم خاک
اگر نان را نمي يابي وگر آب
مبر حاجت بر ارباب دنيا
که روزي مي رساند رب ارباب
***
اي آنکه فلک طاق حريم حرمت را
از قدر و شرف کعبه ي ارباب صفا گفت
عمري ز طواف در اين خانه فغاني
جايي نشد و مقصد و مقصود ترا گفت
آخر چو نديد از تو اميد نظر و لطف
قطع نظر از خاک درت کرد و دعا گفت
***
حال من و عدو مثل آتشست و ني
از تيزيش نترسم اگر نيش مي شود
هر چند بيش مي کند از جهل قصد من
مي سوزد و جراحت من بيش مي شود
***
اي من غلام همت مردي که بي سخن
با شاعرش سخاوت و لطف پياپيست
و آنرا که شعر دادم و بستد بجايزه
آبستن منست اگر حاتم طيست
***
شرم دار از چشم مردم چند سازي اي فلک
آبروي دردمندان را روان چون آب جوي
تا بکي سرگشته گرداني پي وجهي که آن
گر دهي يکرو سيه سازي وگرنه هر دوروي
***
دوش بگرفت محتسب مستم
همره او پي قصاص شدم
گرم بگرفته بود همچو تبم
عرقي کردم و خلاص شدم
***
بنده ي همت او باش فغاني که ز جود
هر چه گويد همه را بخشد و منت ننهد
يا نگويد که بسائل بدهم صد درهم
يا چو آرد بزبان جهد کند تا بدهد
***
صاحب کرمي که مرگ زر ديد
بر اوج بقا بسي نکو رفت
آن کس که نخورد و بيشتر ساخت
قارون شد و در زمين فرو رفت
***
شاه عالم پناه اسماعيل
که جهان ملک اوست يک قلمه
روز جولان ز اسب زير آورد
شهسواران و صاحبان رمه
سفله را هم پياده کرد کنون
بجزا خود نشسته اند همه
***
رباعيات
تا از صفت وجود فاني نشوي
باقي بجمال جاوداني نشوي
در دفع دويي کوش که در طور وفا
محجوب جواب لن تراني نشوي
***
تا چند بنفس خويش بيداد کنيم
خود را بزوال عقل دلشاد کنيم
نخلي که بدان بهشت سر سبز شود
از پا فگنيم و دوزخ آباد کنيم
***
تا هستي ما فناي مطلق نشود
جان را صفت بقا محقق نشود
تا بر سر دار سر نبازد منصور
بيخود متکلم انا الحق نشود
***
در لوح عدم نهان بود نقش وجود
چيني، حبشي هر آنچه در امکان بود
خورشيد قدم برآمد از اوج شهود
ماهيت هر يکي جدا باز نمود
***
من کيستم آتش بدل افروخته يي
وز شعله ي عشق آتش اندوخته يي
در مهر و وفا چو سنگ آتش برگم
باشد که رسم بصحبت سوخته يي
***
روزيکه فلک بکشت ما داس نهد
نامرد چو مرده تن بکرباس نهد
کو شير دلي که زير شمشير فنا
دندان بجگر جگر بالماس نهد
***
آنم که نه آب در دلم جسته نه تاب
وز باده فتاده مست بر خاک خراب
گر لطف تو دستگير گردد گذرم
چون شعله از آتش و چو ماهي از آب
***
اي با همه در ميان وادي با همه يار
وي چون گل و مي مدام در دست و کنار
جز تو ز تو نيست جلوه گه در همه حال
موسي ز درخت ديد و منصور ز دار
***
تا جان ترا فنا ميسر نشود
از نور بقا دلت منور نشود
يکرو شوو يکجهت که انوار خدا
در اينه ي دو رو مصور نشود
***
آن قوم که اسرار ازل بنهفتند
در پرده ي دل گوهر وحدت سفتند
گر غيرت آن نبودي و ترک ادب
آن نکته که بود گفتني مي گفتند
***
وقتست که رنگريزي تاک کنند
خوبان چمن جلوه بر افلاک کنند
چون خيل ملک يکايک اوراق درخت
آيند فرود و سجده بر خاک کنند
***
منت که رسيديم بکام دل ازو
حل گشت بما جهان جهان مشکل ازو
بنگر که چه سهو کرده باشيم همه
معشوق چنين بما و ما غافل ازو
***
ساقي قدحي که از ميان خواهم رفت
آشفته و مست از جهان خواهم رفت
در آمدنم نبود از هيچ خبر
آن دم که روم نيز چنان خواهم رفت
***
افسوس که آتشم ببيهوده فسرد
وين جام لبالبم رسيدست بدرد
کوشم که کنم دگر چراغي روشن
ترسم که چو برفروزمش بايد مرد
***
هر دم چو فلک بوضع ديگر گردد
کام دل ازو کجا ميسر گردد
صد دور کند بکام خود سير ولي
چون دور مراد ما رسد بر گردد
***
تا از نظرم نهفته يي همچو پري
ديوانه شدم ز غايت در بدري
گر بيخبر آمدم بکوي تو مرنج
کز خود خبرم نبود از بيخبري
***
جام مي و بزم عشرت از ميخواران
فردوس جزاي عمل هشياران
نظاره ي سرو و ارغوان از ياران
عشاق و خيال آتشين رخساران
***
من مي نه پي دفع خرد مي نوشم
حقا که بدفع خوي بد مي کوشم
عيبست مرا که خود گريزانم ازو
اين عيب ز ديده هاي خود مي پوشم
***
تا خار کند نزاع همسنگي گل
زايل نشود ز غنچه دلتنگي گل
مادام که در حجاب نشوست و نما
ظاهر نشود کمال يکرنگي گل
***
از گلشن جان غرض گل روي تو بود
زين باغ مراد سرود دلجوي تو بود
مقصود از آفرينش لوح و قلم
نقش خط سبز و طاق ابروي تو بود
***
يا رب سببي که آب حسرت نخورم
وز جام هوس شراب غفلت نخورم
از نعمت معرفت غني ساز مرا
تا نان خسان بزهر منت نخورم
***
يا رب بفقيري و جگر سوزي ما
وز شعله ي شوق تو دل افروزي ما
کان لقمه که در پيش بود منت خلق
از خوان لئيمان نکني روزي ما
***
اي دل بهوس روزي ننهاده مخواه
با قسمت خود بساز و از غصه مکاه
صد سال نگردد بهزار آب سفيد
رويي که بسيلي طمع گشت سياه
***
ايزد همه خلق و لطف بخشيد ترا
وز خلق جهان بلطف بگزيد ترا
يکذره ات از نور خدا خالي نيست
بالله که مي توان پرستيد ترا
***
هر چند که خرقه ام شراب آلودست
سيل مژه ي ترم بخون پالودست
با آنکه دلم ز خلق ناخشنودست
نوميد نيم که عاقبت محمودست
***
در ميکده ها حکم جنونم کردند
در صومعه رفتم و برونم کردند
هم گوشه ي ميخانه که توبه شکنان
مژگان سيه سرخ بخونم کردند
***
گاهي ز هواي روز وصليم نژند
گاهي ز شب فراق داريم گزند
تا چند عذاب شب که کي روز شود
مرديم ز غصه ايفلک تا کي و چند
***
روزي دلم از پي سرانجام نشد
جانم نفسي مايل آرام نشد
سرتاسر صحراي جهان پيمودم
رفتم، چو غزال چشم او رام نشد
***
چون مرغ سحر جناح گلفام گشود
از بيضه ي صبح زرده ي مهر نمود
هر دانه که طاووس شب از ديده فشاند
از دامن صبح طاير روز ربود
***
اي نظم تو نو گل گلستان خيال
نثر تو خوش آيندتر از آب زلال
در صورت نظم و نثر لطف سخنت
چون روح مصورست و چون سحر حلال
***
مي نوش که شد چمن زر افشان ز خزان
رخ چون گل آتشين کن از آب رزان
کز خاک بسي سرو و قد لاله عذار
آيند روان روند چون باد وزان
***
پيوسته مرا فلک جگر خون دارد در سير و سفر
گفتن نتوان که طالعم چون دارد در خون جگر
داني که چه حاصلم شود آخر کار زينسان که مرا
چون دانه در آسياي گردون دارد قسام قدر
***
از باد خزان درخت عريان گرديد چون قامت ني
وان گل که چو لاله بود ريحان گرديد کو ساغر مي
***
از شعله ي شمع بود دل گرمي جمع شبهاي سياه
دل نيز چو برگ بيد لرزان گرديد از سردي دي
***
مفردات
دارم بتي که شرح ندارد بهانه اش
ترکي که زهر مي چکد از تازيانه اش
***
همه شب گرد شمع خويش بي پروانه مي گردم
رخ چون ماه او مي بينم و ديوانه مي گردم
***
چو نتوانم که در بزم تو بيموجب درون آيم
شوم ديوانه تا آبي برون بهر تماشايم
***
دارم دل گرم و دم تقرير ندارم
درياب که مي سوزم و تدبير ندارم
***
اگر عکس تو افتد اي صنم در پرده مستان را
صراحي لعبت چيني نمايد مي پرستان را
***
دمي کز تن جدا سازد سرم تيغ جفاي تو
تن زارم روان در سجده افتد پيش پاي تو
***
در دل من گر دمي آنماه منزل مي کند
تا رود بيرون هزاران رخنه در دل مي کند
***
تو در خوابي و من گرد سرت در ناله و زاري
چه چشمست اينکه ريزد خون من در خواب و بيداري
***
هر نفست با کسي شوخي و بي باکيست
جان مرا سوختي اين چه هوسناکيست
***
هر که دارد در دهان چون غنچه ي سيراب زر
عاقبت بوسد لب لعل بتان سيمبر
***
بود بيجان آينه از هجر روي روشنش
صورت او ديد پيدا گشت جاني در تنش
***
داغ داغم از هواي دوزخ و فکر بهشت
گه چراغ مسجدم سوزد گهي شمع کنشت
***
بتان با هم حکايتهاي شيرين بر زبان دارند
بشکل طوطيان دايم شکرها در دهان دارند
***
اگر چه ميکده بسيار و باده ارزانست
بجرم شحنه نيرزد گر آب حيوانست
***
چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا
روم بدشت عدم کاين هوا نساخت مرا
***
نمايد تيره گون آيينه ي بي روي نکوي او
مگر عکس جمالش آورد رنگي بروي او
***
چراغ خلوتم اي باد کشتي بيمحل امشب
عجب گر در نمي گيرد مرا خواب اجل امشب
***
بميرم، چند بر مقصود بخت واژگون باشم
ز من معشوق سامان جويد و من در جنون باشم
***
بدور لاله چون ابر بهاران رو بصحرا کن
شراب ارغواني نوش و عالم را تماشا کن
***
تا بعشق تو سر در آوردم
سر بديوانگي بر آوردم
***
ز غم مي سوزم و يک لحظه آرامي نمي بينم
سر آمد عمر و اين غم را سرانجامي نمي بينم
***
چو مجنون گر بصحرا افتم از شوق رخت روزي
بجز خورشيد بر بالين نبينم هيچ دلسوزي
***
بغير از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم
که او در وادي هجر تو شبها بود همراهم
***
دلگرمي افزون مي شود دور از مهي چون هر شبم
گويا ببرج آتشين کردست منزل کوکبم
***
تا کرد سيب با ذقن او سخن برون
بگرفتش آنچنان که برويش فتاد خون
***
زده ام ز عشق شمعي بخود آتشي بخامي
شده ام خراب و رسوا باميد نيکنامي
***
ز پيش چشم گريان عزم رفتن چون کند يارم
ز جان خود کنم قطع نظر وز ديده خون بارم
***
چنان در مجلس مي عشوه ي ساقي کند مستم
که بيخود افتم و ماند چو صورت جام در دستم
***
چو شب ظلمت شود در کوي او از دود آه من
بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من
***
نيست در آتش غمت گريه ز روي اضطراب
دود کباب دل مرا کرده روان ز ديده آب
***
ز راه آن حرم گردي چو در پيراهنم گيرد
روان هر ذره از بهر زيارت دامنم گيرد
***
گرمي مجلس از نفس دلکش منست
جوش و خروش اهل دل از آتش منست
***
دوست دشمن گشت و مهرم در دل همدم نماند
آنکه قدري داشتم پيش کسي آنهم نماند
***
وقتست که با خوبان در باغ گذار آرم
هم سرو ببر گيرم و هم گل بکنار آرم
***
چو ميرم شمع من گر بر مزارم پرتو اندازد
فلک هر ذره از خاک مرا پروانه يي سازد
***
خوش آن ساعت که در آيينه مي ديديم ترا ايماه
تو هر دم جلوه مي کردي و منهم مي کشيدم آه
***
هر ناوک مژگان که دلم در نظر آرد
در ديده نهالي شود و گريه بر آرد
***
خوبي چنانکه از تو صبوري نمي توان
هرچند آتشي ز تو دوري نمي توان
***
ز تو چونکه بيوفايي چه خوشست دور بودن
نفسي بتلخ کامي زدن و صبور بودن
***
مده ساقي پياپي جام و بيهوشم مساز امشب
شدم من از رخت محروم چون دوشم مساز امشب
***
آه کز جلوه ي نازک بدني مست شدم
چاک دامان گلي ديدم و از دست شدم
***
مردم ديده ي من حلقه ي موي تو چو ديد
آب حسرت شد و در حلقه ي چشمم گرديد
***
ز مهر و ماه بگذشتي بگاه جلوه در خوبي
تعالي الله همينست اي پسر معراج محبوبي
***
بدل خيال تو دارم خراب چون نشوم
در آتشم ز تو هر دم کباب چون نشوم
***
عيدست و عيش من برخش جان سپردنست
او را صباح عيد و مرا روز مردنست
***
سوختم در عشق و مهر آن صنم دارم هنوز
شد سرم چون شمع در راهش قدم دارم هنوز
***
شب که با صد سوز پهلو بر سر آن کو نهم
داغ سازم ز آتش دل هر کجا پهلو نهم
***
پروانه صفت شبها در بزم دل افروزم
از هر طرفي شمعي مي بينم و مي سوزم