- ابو عبدالله این باکویه شیرازی(باباکوهی) وفات 442هجری قمری
شیخ عبدالله باکو-نام او ابوعلی بن محمد بن عبدالله است المعروف به ابن باکو.متبحر بوده است در علوم .درنیشابور با استاد قشیری و شیخ ابوسعید ابوالخیرملاقات کرده توفی فی سنه اثنین واربعین واربعمائه (442 هجری )دراکثر علوم متبحر بوده وبعد از سیاحت موفوربه شیراز معاودت کرده درمغازه ی کوهی به طریق انزوا بسر می برداز خواجه عبدالله انصاری نقل است که ابوعبدالله سفر بسیارکرده ،حکایات بسیار درذکرداشته .آنچه من از وی انتخاب کرده نوشته ام ، سی هزارحکایت و سی هزار حدیث است (تذکره هفت اقلیم ص191)
***
تخم هوس مکاريد در خاکدان دنيا
نتوان عمارتي ساخت بر روي موج دريا
عالم همه سرابست بودي ندارد از خود
فاني شناسد او را چشمي که هست بينا
تا ديده برگشائي يک مشت خاک بيني
گر خانه اي بسازي بر روي سنگ خارا
کو خسرو و سکندر کو کيقباد و جمشيد
کو خاتم سليمان کو تخت و تاج دارا
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ايوان
اي کاروان مفلس بشناس آن سرا را
تا همچو خر نماني اندر جلاب دنيي
چون عيسي مجرد آهنگ کن ببالا
غير از وجوب واجب معدوم مطلق آمد
کونين اعتبار است هستي اوست پيدا
برخويش عاشقي تو نه بر خداي جاويد
وجهت چو يوسف آمد نفس تو شد زليخا
کوهي ز خود فنا شو جوياي کبريا شو
آنجا مبر تن وجان کان باد هست پيدا
***
در خفا و در ملا ديدم خدا
در نشيب و در علا ديدم خدا
در بلاها ديدمش با خود ولي
در نعيم و در عطا ديدم خدا
چشم بگشادم به نور روي او
در ميان ديده ها ديدم خدا
ذره ذره هر چه آمد در نظر
آفتاب مه لقا ديدم خدا
سوختم در آتشش مانند شمع
در ميان شعله ها ديدم خدا
ديده ام خود را بچشم خود عيان
من هم از ديد خدا ديدم خدا
لا ير الله گفت غير الله گفت
من کيم پس تا کجا ديدم خدا
فاني مطلق شدم معدوم هم
در فنا عين بقا ديدم خدا
در بدر گشتم بشي الله او
در همه شاه و گدا ديدم خدا
در وفاي عشق او کردم وفات
زنده گشتم بوالوفا ديدم خدا
در مقام لي مع الله وقتها
بي ملک بي انبيا ديدم خدا
از نوافل چون شدي سمع بصير
هم به عين تو تو را ديدم خدا
در زبان وکام هر شيئي که هست
ربنا و ربنا ديدم خدا
در نماز و ورد و در تسبيح و ذکر
هم بشرع مصطفي ديدم خدا
نه عرض نه جسم نه جوهر نه جان
نه چه و چون و چرا ديدم خدا
صدر هم آن دلبر طناز گشت
زنده گشتم خون بها ديدم خدا
کل يوم هو في الشأن گفته اي
از وصال تو چها ديدم خدا
گفت کوهي بر سر طور وصال
خر موسي صعقها ديدم خدا
***
جان ها فداي ديدن ديدار بوالوفا
کردند انبيا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتري
چون يوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفاي بنده مدارا کند بسي
نايد ز بي وفائي ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست بگلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاينام
بنگر شبي بديده ديدار بوالوفا
در ذره ذره بين رخ او را در آفتاب
کوهي مباش غافل از اسرار بوالوفا
***
براي آنکه ظاهر گردد اسماء
تجلي مي کند حضرت باشياء
بجز ذات و صفاتش نيست موجود
من واوئيم با هم هر دو تنها
منم خال سياه روي ماهش
ميان چين زلفين مسما
جز او معروف و عارف گونه بيني
يکي بنمايدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقليب ظهور آن ذات شارح
گهي پنهان نمايد گاه پيدا
ز غير خود تبرا در ازل کرد
بوصل خويشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفي و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
بياد قد او از خويش انسان
چو حرف اولين ميباش يکتا
***
ما ذره ايم پيشت اي آفتاب جانها
خوردم قسم برؤيت و الليل و الضحهيا
او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست
سبحان من عرفنا ذکر زبان اشيا
خوانندگان قرآن جز لفظ مي ندانند
عمري بسر دويدم اندر ميان قرا
در مکتب خيالت خوانند ابجد عشق
گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا
از آه ما سحرگاه آتش بعالم افتاد
مرغان کباب گشتند در باغ آشيانها
در ديده ها نشيني تا روي خود به بيني
گفتي حکايت خود در کام و در زبانها
تو جان جان جاني درمنزل خيالت
چون آفتاب رفتي در جوف آسمانها
گفتي بسوي ما آي بگذر ز دين ودنيا
از حضرت تو آيد بر گوش و جان نداها
جانم بسوخت از غم اي پادشاه اعظم
کوهي خسته دل را درياب يا الها
***
جهت مرجسم را با شد نه جانرا
مکن محبوس درياي روانرا
مرکب کي بود ذات بسيطه
نظر بگشا به بين عين عيانرا
بجز هستي واجب ممتنع دان
چو ممکن گفته ي هر دو جهانرا
بحسن خود شود عاشق بهر روي
بچشم او شناس آن دلستانرا
بغير از آب صافي هيچ نشناس
گل سرخ و سفيد و ارغوانرا
در اين بستان چو سر از ياد هو رفت
انا الحق دان نفير بلبلانرا
چو کوهي شد فنا ازخود بکلي
نشان گم کرد و ديد آن دلستانرا
***
ما نمي بينيم جز ذات خدا
گر نمي بيني تو خود با ما بيا
ما و من جز اختياري بيش نيست
صادق و کاذب بود صوت و ندا
بگذر از تقليد کانجا ظلمت است
هست در تحقيق صد نور و صفا
من اني گفت در سيد نگر
تا شنيدم آيت ثم استوا
ديدمش چون ماه تابان نيمه شب
گفت آن سلطان که کوهي مرحبا
***
ازگلستان جنان آمد صبا
جان هر سر در روان آمد صبا
بسکه مي گويد ز گل گل در چمن
از نفير بلبلان آمد صبا
سرو شد خرم بباغ اندر چمن
چون بصحن بوستان آمد صبا
تا گل و بلبل بهم شادي کنند
از براي دوستان آمد صبا
مشک بار آورد هر شاخ شجر
کز دو زلف گلرخان آمد صبا
در شب تاريک پيش زلف يار
رهنماي عاشقان آمد صبا
آتش اندر غنچه صد برگ زد
بر سر آب روان آمد صبا
از صبا بشنيد کوهي بوي يار
چون سحر زان آستان آمد صبا
***
شب رفته ايم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درويش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دير آمدي
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
ديدم عيان بديده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده هاي شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
مي خورد و مست از لب خود داد بوسها
***
سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بديدم در چمن روي چو گلنار شما
آفتاب رويت اي مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه ديدم بود ديدار شما
خود اناالحق گفتي و خود را بدار آويختي
فاش ديدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رويت جلوه مي کرد و چشمت ميخريد
خود فروشي بود ديدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتي و خود گفتي بلي
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکيد از ديده کوهي چو ابر نوبهار
ميخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
***
چون پريشان است زلف يار ما
جز پريشاني نباشد کار ما
او بهر صورت که بنمايد جمال
هم بدان معني بود اظهار ما
گفت آن خورشيد مه رويان به بين
در دل هر ذره ي ديدار ما
گفتم او را من نيم جمله توئي
گفت آري ماگل و تو خار ما
گفت داني آفتاب و ماه چيست
لمعه ي از روي پر انوار ما
يک شبي ميگفت آن شمع طراز
سوختي از عشق آتش بار ما
او بود خورشيد و ما چون سايه ايم
اين بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر مي داد و ما را مست کرد
گفت کوهي فاش کن اسرار ما
***
از هر که گلبن بينند روي جان را
پنهان کجا توان کرد خورشيد آسمانرا
اعيان ثابته هست اسماي حضرت حق
ديدم همه مسماست کردم عيان عيان را
روحي دميد در تن گفت او نفخته فيه
چون چشم جان گشاديم ديدم آن دهانرا
خورشيد روي خود را آن ماه مينمايد
همچون هلال مي بين آن طاق ابروانرا
در احسن صور حق خود را نمود مطلق
گر ديده پاک داري بشناس گلرخان را
توجبه بدن را صد چاک زن که آن سرو
بند قبا چو بگشود بگشاد آن ميان را
او در ميانه ما ما در کنار اوئيم
عين اليقين شد آن سر بگذر تو کمانرا
حق دل ربايد از ما اما به چشم خوبان
در جان نگاه ميدار سوداي دلبران را
درياي وحدت حق موج و حباب دارد
انسان حباب ميدان در بحر مردمان را
***
به يدين او سرشت چون گل ما
روح قدسي دميد در دل ما
جسم و جان زنده شد از او دردم
باز ديديم اوست قاتل ما
برزخ جان نوشت طاعت و فسق
او است پيوسته حق و باطل ما
در دل دل نشست و جان شد جان
دوست بگرفت جمله منزل ما
کرد کل را چل صباح خمير
چل ما شد يکي يکي چل ما
ادب وعلم و معرفت آموخت
عشق بازي است عقل کامل ما
يفعل الله ما يشاء چه گفت
هست الله اسم فاعل ما
ما چو سايه فتاده در بر او
او چو خورشيد درمقابل ما
جمله عالم ز وي نظر داريم
گشته چشمانش سحر باطل ما
دل در انگشت او است او در دل
وه ز تحصيل هاي حاصل ما
در دو چشمم نشست مي بينم
گفت انسان مباش غافل ما
***
ايکه اندر ذات پاکت نيست چوني و چرا
در صفات و ذات نبود هيچ ريبي و ريا
ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتداي
ني ازل را ابتدا باشد تو راني انتها
ابتداو انتهائي نيست در ذات و صفات
محض و هم است اينکه ميگويند او را منتها
وصف ذاتت هست قائم در صفات واجبت
نيست در کنه ربوبيت تو را ريب و ريا
اقتضاي ذات واجب باشد اين کز ممکنات
خويش را بر بنده دارد گفتم اين روشن ترا
عکس عکس ذات اسماء و صفاتت زين جهت
بر ملايک سجده واجب شد ز هستي عکس ما
مثل ما جز ما نباشد نيست ما را ضد وند
مظهر اسم صفات ذات باشد مصطفي
خواستم تا ذات اسماء و صفات خويش را
در مظاهر باز بينم ديدم اکنون با شما
کوهيا آندم که گفت الله الست ربکم
ابتداي مظهر است اين مظهرش بي منتها
ديده ام آن ماه را در نيم شب
گفته ام الله اکبر نيم شب
وه چه شب بود آنکه در يکدم رسول
رفت او از چرخ برترينم شب
خواند حق بر مصطفي از روي سر
مصحف و ديوان و دفتر نيم شب
هر که چون مه شد کداي آفتاب
يافت از خورشيد زيور نيم شب
بود آنشب نه فلک از بوي عود
سينه پر آتش چو مجمر نيم شب
برتر از سدره نمي شد جبرئيل
گفت ميسوزد مرا پر نيم شب
هر که را باشد مراد از روز وصل
مي شود بي شک ميسر نيم شب
حق چو او را گفت ما زاغ البصر
تا به حضرت رفت يکسر نيم شب
سر برآرد بر فلک چون ماه نو
آنکه بنهد بر زمين سر نيم شب
ديد کوهي در اشک چشم خويش
ديده را درياي گوهي نيم شب
***
دوشم از غيب ميرسيد خطاب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم اي جان جمله جانها
خوردن مي کجا است راي ثواب
گفت هي هي غلط چرا کردي
نيست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنيد وصل دلم
ناله کردم که هي بيا به شتاب
آمد آن دلربا و پيش آورد
از لب لعل باده ي عناب
دل کوهي چو ديد ساقي را
جاودان الست مست خراب
تو را اي مه سر ماه است امشب
که چشم ديده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سينه سر نيز
که جانم پيش از آن شاه است امشب
بزلف خود برآور جانم از تن
که يوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لي مع الله است امشب
از اين نوري که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشيد گيرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهي لعل او را در دهان ديد
دو عالم پيش او کاه است امشب
***
گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب
يا ز جور و ستم يار بنالم چه عجب
بهواي گل رخسار تو اي سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از ديده برويم افتاد
گر بجان از دل بيمار بنالم چه عجب
در خم زلف سيه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
مينوازي چه ني و ميکشي از ناز مرا
وه که از پرده ي پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو اي ماه اگر
بهر يکديدن ديدار بنالم چه عجب
ديد کوهي که خدا گريه و زاري طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب
***
دارم از خان وصال يار اميد نصيب
زانکه از گلزار ميبايد نصيب عندليب
تا نکوئي نيست واقف يار از راز درون
نيک مي داند دواي درد رنجوران طبيب
او است کز هر ديده مي بيند جمال خويشرا
حسن خود مي بيند و در خويش ميماند عجيب
حق نکه ميداردت در هر کجا باشي بحفظ
گر نمي داني بخوان تو معني اسم الرقيب
هردعائي را که مي گوئي اجابت مي کند
هين مشو نوميد بر خوان در دعا اسم مجيب
اهل عالم چون مسافر آمدند و مي روند
زخمها دارد خدا بر جان مسکين غريب
کوهيا وصف دهان يا رقوت روح تست
هر چه گوئي از لب جانبخش او باشد ربيب
***
هست آن آفتاب ماه نقاب
مردم ديده ي اولوالالباب
دل و دلدار عين يک دگراند
جان چو کرد از وجود رفع حجاب
نظري کن به بين به دانه و بر
لب لب قشر قشر لب لباب
مدح و دم کو تفاوتت نکند
نيست فرقي ميان آب و گلاب
آفتاب قديم لا شرقي
کرد ذرات را بلطف خطاب
که منم در دل تو اي ذره
دل بدست آر و دلربا درياب
چشم جان بر گشادم و ديدم
آفتاب منير و در مهتاب
نقش غير و خيال باطل رفت
نيست در بحر صاف موج و حباب
از لب لعل ساقي باقي
خورد کوهي مدام نقل و شراب
***
دوش مي آمد بگوش جانم از حضرت خطاب
گفت بي صبري تو اندر راه فاني باشتاب
زين خبر چون ذره ميکشتم بسر تا حضرتش
آفتابي ديدمش در کف يکي جام شراب
شيوه ي ديدم دو عالم در بن دريا غريق
هفت گردون بر سر آن بحر بي کشتي حباب
ديد آن سلطان که من فاني شدم از خويشتن
گفت يکسان شو بمن اي بخت بيداري بخواب
آن زمان کز قيد تن بر خواستم يکبارگي
همچو گنج آمد روان بنشست بر جان خراب
روح کوهي را و جان جمله ذرات را
ذره ديدم عدم اندر مشاع آفتاب
***
دل چو شستم ز غير نقش ادب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لايق شدي بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خويش داشت عيش و طرب
سحري بود ديدمش روشن
روي چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشير و شکر
گفتمش لطف کرده ي يارب
ساغري داد پر ز بدر منير
مي روح القدس نه آب عنب
در کشيدم همه خدا ديدم
خواند بر جانم آيت اقرب
چشم کوهي نديده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب
***
هستم از لعل تو در آتش و آب
مردم و سوختم مرا درياب
از جلال و جمال و زلف و رخت
ميکند در دلم خطاب خطاب
از دل و آب ديده در عشقت
ميخورم روز و شب شراب و کباب
آه کز نفس قيس و طاعت جان
چند باشيم در خطا و ثواب
همه زنار کافري بستند
از دو زلف تو شيخ و طفل و شباب
ز آتشت سوختيم با دم سرد
تا مرا سوختي ز آب و تراب
تو محيطي و هر چه موجودند
غرقه در موج بحر بي پاياب
خاک در کاه تست هر دو جهان
ان هذا اقل ما في الباب
ما به نسبت صفات فعل توئيم
خويشتن گفته فلا انساب
هم بچشم تو ديده ام روشن
شدت ذات تو است بر توحجاب
هست کوهي چو قشر و عشقت لب
عين يکديگرند قشر و لباب
***
از شمع ماه روي تو پر زيور آفتاب
در مشعل فلک بمثل اخگر آفتاب
خورشيد لايزال ز لاشرق چون بتافت
گشتند ذره ها همه مه پيکر آفتاب
از آب و رنگ لعل لب آب دار تو
دارد بجام لعل مي انور آفتاب
هر جا قدم نهد صنم مه لقا روان
از خاکپاي دوست برآرد سر آفتاب
از پرتو جمال تو اي پرتو اله
ذرات کاينات بسوزد در آفتاب
عشقت چو در دو کون خروسي بود سفيد
چون آسمان و بيضه دراو اصفر آفتاب
از رشک روي ماه تو اي آفتاب جان
بيرون کشد ز جسم بشر جان در آفتاب
از آفتاب روي تو کوهي چو ماه شد
بخشد به آفتاب اکرم زيور آفتاب
***
خوانده ام از عنده ام الکتاب
آيه طوبي لهم حسن المآب
باز گشتم بسوي آن حضرت
چون شنودم ز حق اليه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشيد خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما في الباب
به کلام فصيح حضرت حق
ميکند با حبيب خويش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بي پاياب
مطلب گفت غير ما از ما
چه عطا به ز ديدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشيد صبحگاهي بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غيب گوش دل ما ليد
گفت بي ماجري شدي درخواب
چون رسيدي به آفتاب قديم
برگذر کوهيا ز آب تراب
***
ديده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بديدم روز و شب درجان وصال آفتاب
پرتوي بخشيد جان را آفتاب روي دوست
تا بچشم او بديديمش نه بيداري نه خواب
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور ديدم بيکره منزل آب و تراب
عرش اعظم را بروي آب ديدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب
باز ديدم جان اشيا را که هر شب تا بروز
همچو شمعي سوختي در بزم اين عاليجناب
در نمي يابد کسي او را بجز او آه آه
کي رسد در حضرت سيمرغ سالک را ذباب
واحد القهار ميگويد خدا از روي لطف
غير او باقي نباشد هيچکس از شيخ و شاب
کوهيا ديدي که در بحر بسيط لايزال
هست عقل و علم و هوش جمله جانها سراب
***
هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب
روي بنمايد که هستم نور آن عاليجناب
با همه ذرات عالم در حديث آمد خموش
گويد اي اولاد من چون ني تو در آب و تراب
گل سئوال از بلبل شيدا کند کين ناله چيست
عنچه بگشايد دهن گويد سئوالشرا جواب
در دهان بلبل اي گل صد زبان بگشاده
تا بگوئي وصف حسن خويشتن با شيخ و شاب
وه که پيش شمع رخسار جمالش تا بروز
همچو پروانه دل سوزان ما ميشد کباب
کوهي ديوانه دل شد مست و لايعقل بماند
چون کشيد از جام ساقي باده با چنگ و رباب
***
ظل ممدود سر زلف توچون بر سر مااست
ز آفتاب رخت اي جان همه نور است و صفا است
غير خورشيد جمال تو نه بيند دگري
از مه روي تو چون ديده جانها بيناست
تا بگويم صفت عشق تورا موي بموي
بر سر موي من از تن به زباني گوياست
اختلافات بسي هست بصورت اي دل
هستي اوست به تحقيق که در من پيداست
همچو پرگار تو سرگشته چرا ميگردي
نقطه از سرعت خود گر چه که دائر بنماست
به از آن نيست که بر هر چه نظر بگشائي
به يقين بازشناسي که همان ماه لقا است
سرخ و اسفيد و کبود و سيه و زرد يکي است
گر چه در ديده ما چهره خوبان زيباست
کوهيا ميل به اعلي و به اسفل چکني
چون همه اوست نه پستي بود و نه بالا است
***
شام معراجي که زلف يار ماست
قاب قوسين ابروي آنمه لقا است
وهوه معکم گفت اي دل درنگر
تا نه پنداري که او از جان جدا است
نحن اقرب آيتي بس روشن است
يعني او نزديکتر از ما بما است
آفرينش ظل ممدودوي است
او بر اشياء علي العرش استواست
اسم الهادي بدان اي راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سراي امهاني شو برون
من راني دان که قول مصطفي است
هيچ ميداني علي عيني چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهي را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
***
دلم آئينه آن دلستان است
که او را آينه دايم عيان است
خود است آئينه خود در حقيقت
دل و جان و تنم هر سه نهان است
نفخت فيه من روحي بيان کرد
مثل بشنو همان لب در دهان است
حديث کنت کنزا را فرو خوان
بدان سو شو عيان گنج روان است
چو گفت احببت گشتي آشکارا
چرا گفتي که آن دلبر نهان است
دو عالم از جمال اوست روشن
ببين روشن که خورشيد جهان است
چو کبک مست کوهي بر سر سنگ
بصدا فغان انا الحق برزبان است
***
ماه رخسار شما خورشيد پر انوار ما است
روشن اين کز هر دو روئي ديده ديدار ماست
چون گل روي تو را ديديم و مژگان دو چشم
هر سر خاري که مي بينم آن گلزار ما است
تا بهم بينيم اسماء صفات ذات را
در رخ و زلف صنم دايم تماشا کار ما است
عالم السري که پنهان نيست پيش او عيان
سر نگه داريد کان شه صاحب اسرار ما است
هر سر موئي ز زلف آن بت کافر بچه
بر ميان چون گبر و ترسا بسته صد زنار ما است
چو سقيهم ربهم جامي کجا هي ميفروخت
مي پرستان مست مي گفتند آنجا جاي ماست
جام جان بر جان دلها کرد و خوش در ميکشيد
با صراحي گفت اين قوت لب خونخوار ماست
تير مژگان بر کمان ابروي مشکين او
ترک تيرانداز چشمش در پي آزار ما است
تاخت اندر صحن جانها شهسوار حسن او
جلوه ها ميکرد در ميدان که اين مضمار ماست
مرغ دلرا به تير و از هوا بگرفت و جست
بست بر فتراک خويش و گفت اين اشکار ماست
همچو گوي افتاده بودم بر سر ميدان عشق
زد بچوگانم که اين از عاشقان زار ماست
خود انا الحق گفت و کرد انکار توحيد آشکار
گفت منصوريم ما و هر دو عالم دار ماست
حق الست و ربکم گفت و بلي خود درجواب
منکر او کي توان شد چون گواه اقرار ماست
آب چشم ما بدان در باغ حسن گلرخان
در بهشت عدن تجري تحتها الانهار ما است
مردم چشم دل انسان نه بيند جز خدا
اين سعادت در ازل از دولت ديدار ما است
***
ذات و صفات در نظر عارفان يکي است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان يکي است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاينات
پنهان و آشکار و مکين و مکان يکي است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روي
بنگر بروي جمله که آن دلستان يکي است
هر شي بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان يکي است
ما را به طفليت خبري پير عشق داد
منگر سيه سفيد که پيرو جوان يکي است
گفتند با دواب روان عندليب را
سرو سهي و باغ و گل و بوستان يکي است
کوهي چو شد فنا خبري دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان يکي است
***
رندي و شب روي به دو عالم چکار ماست
شکرخدا که دلبر عيار يار ماست
در شام زلف يار چه احيا کنيم شب
گويد بروز وصل که شب زنده دار ماست
بر ما چو خضر شد صفت و ذات و اسم و فعل
شد امن دل که ذات حقيقت حصار ماست
***
دوش در ميکده گلبانگ علالا ميرفت
سخن از لعل لب ساقي جانها مي رفت
بهواي لب جان بخش برد مهر نقاب
کز تن هر دو جهان روح روانها ميرفت
باده مي خورد ز لعل لب خود شام و سحر
مست از خلوت جان جانب صحرا ميرفت
ديدم آن سرو روانرا که بصد چالاکي
همچو خورشيد فلک روشن و يکتا مي رفت
هيچکس رفتن جان را چو نديده است عيان
از همه خلق جان نعره و غوغا مي رفت
آن چه شب بود که چون ماه شب چارده باز
در دل شب بر ما آمد و بي ما مي رفت
اشک کوهي ز پي رفتن آن سرو روان
همچو سيلاب ز کهسار بدريا ميرفت
***
زلف بر دوش و بشب چون مه تابان ميرفت
اشکم از ديده چو استاره بعمان ميرفت
همه ذرات جهان روشن و نوراني شد
گر چه خورشيد نظر باز درخشان ميرفت
آن حقيقت که دگر نيست جزا و موجودي
ديدمش زود که در صورت انسان ميرفت
مردم چشم همه او است چو انسان العين
عين اعيان شده در ديده اعيان مي رفت
مگر از هستي خود هيچ ندارد باقي
واجب الذات چوجان در دل امکان ميرفت
مست و آشفته و جام مي صافي بر کف
ساقي جان ز کرم جانب مستان مي رفت
کوهي سوخته دل ذره صفت زير و زبر
پيش خورشيد رخش بي سرو سامان مي رفت
***
همسايه آفتاب ماه است
همسايه آدمي اله است
در جان و تن تو آب حيوان
چون مردم ديده در سياه است
در ملک وجود غير حق نيست
در دعوي ما خدا گواه است
ديدم به درون ديده او را
از ديده ديده در نگاه است
جسم تو ز خاک و جان ز خورشيد
خورشيد ميان خاک راه است
زان سوخت ز آفتاب رويش
در سايه زلف او پناه است
کوهي همه شب چو شمع بر ما
در گريه زار و سوز و آه است
***
نيست گر بر سر زلفين توام سود انيست
تا ز بد مستي چشمت به جهان غوغا نيست
روح بحري است که عالم همه غرقند در او
بس عجب دارم اگر جسم کف دريا نيست
قل هو الله احد گفت صمد مي داني
ذات او را بجز او هيچ کسي دانا نيست
و هو معکم چو بيان کرد خداوند ايدل
اين بيان چيست اگر زانکه خدا با ما نيست
ظاهر و باطن ذرات جهان اوست همه
نيست اشياء اگر او عين همه اشيا نيست
بوي توحيد ز بستان خدا نشنيده است
خار و گل در نظر عارف اگر يکتا نيست
هست کوهي ز همه روي چو عنقا پنهان
نحن اقرب چو خدا گفت از او تنهانيست
***
مه و خورشيد روي ما عيان است
که ميگويد که آن مه رو نهان است
نفخت فيه من روحي شنيدي
جهان جسم است و او مانند جان است
ز انوار رخ فياض آن ماه
جهان اندر جهان اندر جهان است
زرنگ و بوي او امروز در باغ
گل سرخ و سفيد و ارغوان است
اگر جانرا نديدي چشم بگشاي
نظر کن قد آن سر روان است
بفکر آن دهان جان در عدم شد
دلم گم شد در آن مو کوميان است
از آن شد شعر کوهي همچو شکر
که او را وصف او ورد زبان است
***
به خدا پيش جمله ذرات
کرده ام همچو خاک راه حيات
ديده ام در روايت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
مي نمايد بعينه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سير خويش بدام
يافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که يک ورق است
دل انسان چو مصحف و آيات
به حديث رسول و نص کلام
جاي او نيست جان موجودات
مصحف وجه لاينام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
مي کند نفي غير خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
ميکند مرده زنده مي بينم
اينکه ميرويد از جماد نبات
زنده زان شد که ريخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حيات
بت پرستي آنچه غير خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنويس
کوهيا چونکه هست چشم دوات
***
لوح محفوظ در جبين شما است
مهر و مه چشم پاک بين شما است
دل مؤمن در اصبعين خدا است
دست حق اندر آستين شما است
وحي وصلت بجان رسيد اي دل
در دلم جبرئيل امين شما است
روح قدسي که نور اعظم شد
شرح آن اسم در نگين شما است
قوت روح من از خزانه غيب
خنده لعل شکرين شما است
قاب و قوسين در شب معراج
ابرو و زلف پر ز چين شما است
فتدلا مقام نزديک است
شکر ايزد که جان قرين شما است
بت ترسا و مؤمن و کافر
مذهب اين همه بدين شما است
آب حيوان که مرده زنده کند
لعل سيراب آتشين شما است
قرص خورشيد هر صباح بصدق
روي اخلاص بر زمين شما است
منزل روح کوهي شبگرد
در خم زلف پر ز چين شما است
***
تا چو عکس چشم آن مه روشني عين ما است
خط و خال او سواد الوجه في الدارين ما است
و هو معکم گفت ايدل چشم جان را برگشاي
تا نه پنداري که آن جان جهان از ما جدا است
جمله ذرات انا الحق گوي چون منصور دان
در زمين و آسمان پيوسته اين صوت و صداست
هر دو عالم سايه سر سرفراز من است
چند چون قمري توان گفتن که کوکو در کجا است
اعتبارات و تعينها حجاب راه نيست
هست اينها نيستي پيوسته هستي خدا است
کل شي هالک الا وجهه داني که چيست
يعني جز هستي ذات پاک او ديگر فنا است
آدمي ديد است گر تو آدمي روشن به بين
آن حقيقت را که ميجويند نور ديده ها است
حق الست و ربکم گفت و بلي گفتيم ما
زان بلي جانهاي مشتاقان او اندر بلا است
شيئي لله دارم از خورشيد روي او چو ماه
وقت انعام است کوهي زانکه شاهم پيشواست
***
ذات حق از لا و الا برتر است
هر ز اسفل هم ز اعلي برتر است
درک خورشيد رخ آن مه لقا
کي توان کز چشم بينا برتر است
وه که اشک چشم خون افشا نما
در نظر از هفت دريا برتر است
گرد نعلينش که نور ديده ها است
در شرف از آسمانها برتر است
عقل کل کلي نکرد ادراک او
کز يقين او کمانها برتر است
در گلستان جمال او گلي است
گو ز باغ و بوستانها برتر است
جان ز عکس روي او شد پرتوي
ماه روي او ز جانها برتر است
گر چه يوسف را خريداري که هست
از همه عشق زليخا برتر است
وصف شيريني آن لبهاي قند
هم ز شکر هم ز حلوا برتر است
کوهيا عنقاي قاف معرفت
والله از پنهان و پيدا برتر است
***
آن نازنين پسر که دل از ما ربود و رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
يک خنده کرد از لب لعل عقيق رنگ
خون دلم ز ديده گريان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موي شد
ادراک و هوي و علم و خرد هر چه بود رفت
بيت الله است دل که در او غير دوست نيست
جانم بياد قامت او در سجود رفت
چندان بياد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو ديد بر رخ او خال عنبرين
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهي ز غيب رست و ز پندار وهم نيز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
***
از گل روي تو باغ دل ما خندان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گريان است
عندليب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهي وقت سحر نالان است
خال ابروي تو محراب نشين است ايماه
سر زلفين تو سر حلقه عياران است
چشم بر هم مزن ايدل شب تاريک بگشت
يار چون مردمک ديده بيداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسيدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودي که دل جمله در انگشت من است
دل از اين روي چو زلف تو چه سرگردانست
کوهي از جمله ذرات گواهي دارد
گفت پيش همه درويشي درويشان است
***
موج دريا نيست دريا عين ما است
همچو خورشيديکه عين ذره ها است
ديده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل يوم هو في شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رويش روشني عالم است
چشم جانرا خاک پايش توتيا است
بحر وحدت را نمي باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شيئي هالک الا وجهه
جمله عالم فاني و باقي خدا است
همچو کوهي باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
***
بر رخ ميان قطره دريا وجود ما است
فرقي مکن که قطره ز دريا کجا جدا است
هستي يکي است هر چه جز او نيستي بود
زانرو که اعتبار تعين همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است ديده را
مانند آفتاب که او عين ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دايره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علي العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهي ز روي صدق
از هر چه ديد اول و آخر همه خدا است
***
جمالش را جلال آئينه دار است
جلالش را جمال آئينه دار است
خود است آئينه خود در حقيقت
بهر صورت از اين رو آشکار است
يکي گردد دو صدر ره مي شماري
يکي باشد عددها بي شمار است
سفيد و سرخ و زرد و سبز و اسود
ز يکدست است ونقش يک نگار است
سواد الوجه دل شد خال آن ماه
ز زلف و روي او ليل و نهار است
ز يک آب است بستان سبز و خرم
صباحي گفت گلها عين خار است
چو گفت او کل يوم هو في الشان
نمي دانم که کوهي در چه کار است
***
تا ز رخ آن مه لقا زلفين مشکين برگرفت
نور خورشيد رخش هر دو جهان يکسر گرفت
آتش تر را در آب خشک ساقي چون بريخت
شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت
جز کباب آتشين نقلي نخوردم در شراب
روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت
ديد در آئينه روي خويش و آمد در سخن
طوطي روحم که از لعل لبش شکرگرفت
تا ابد مست مي وصلش بماند بي خمار
در ازل جامي که جام از ساقي کوثر گرفت
روز گم شد در دل شب تا سحر گه بي حجاب
هندوي زلفش بشب خورشيد را در برگرفت
مست بيرون آمد از صحن چمن بگشاد لب
زلف و روي کفر و دين و مؤمن و کافر گرفت
ذره ذره آفتاب آمد ز حيرت مه نقاب
هر شبي کو برقع از خورشيد درخشان برگرفت
خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر
آفتابي بود لاشرقي که بام و در گرفت
گفته کوهي چو بلبل خواند بر سرو سهي
نرگس از مستي آن در بزم گل ساغر گرفت
***
ما بدانيم که خوبي چو تو در عالم نيست
در پري و ملک و نسل بني آدم نيست
هر که نشناخت ترا گوهري هر دو جهان
همه دانند که در علم نظر اعلم نيست
در حريم حرم وصل نمي گنجد غير
جز که خال سيهش با لب او همدم نيست
ماجرائي که ميان گل و بلبل مي رفت
غنچه با مرغ سحر گفت صبا محرم نيست
نيست عاقل بر ارباب کرم مي دانم
هر که ديوانه آن زلف خم اندر خم نيست
خرم از گريه کوهي است گل و باغ و چمن
در چه و چشمه ابرو و دل دريا نم نيست
***
کون جامع جسم و جان آدم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لايزال
قلب او ميدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عيان
زان بر اسماء مسمي اعلم است
از تجلي جمال او جلال
گاه غمگين است و گاهي خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ايمان درهم است
هيچ نوعي بعد آدم نافريد
زين جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهي خود ز خورشيد جمال
گاه افزون ميشود گاهي کم است
***
جانرا ز عکس خال تو بر دل چو داغها است
در ديده هم ز روي تو بينم چراغها است
چشمت بغمزه گشت مرا بارها ولي
دل زنده شد که خنده لعل تو جان فزا است
از عرش تا بفرش فروغ رخت گرفت
روشن شد اينکه پرتو خورشيد از کجاست
در اصبعين او است دل منقلب بدان
شکرخدا که منزل دلدار جان ما است
بگذشته ايم از بد و از نيک فارغيم
چون هر چه غير هستي او هست او فنا است
در شام زلف او همه سرگشته مانده ايم
ما را بوصل شمع رخت يار رهنما است
کوهي دو بوسه جستي و دلداردم نزد
ميبوس پاي يار که خاموشي از رضا است
***
زلف شبرنگ تو سر حلقه درويشان است
مردم چشم خوشت پير سيه پوشان است
درخرابات مغان رفتم و ديدم خندان
لعل سيراب لبش ساقي ميخواران است
قبله هر دو جهان روي چو خورشيد شماست
طاق ابروي تو محراب دل رندان است
چشم جان از رخ او روشن و نوراني شد
زانکه محراب خداوند دل انسان است
يار از ديده ي من در رخ خود مينگرد
او است کز ديده ما در دل خود حيران است
نحن اقرب که بيان کرد مقام قرب است
در دلم يار شکر لب بحقيقت جان است
از دوئي چون بگذشتي بحقيقت جانست
کفر و ايمان و بد و نيک همه انسان است
***
هر که ديوانه رخسار پريرويان نيست
آدمي زاده مگوئيد که او حيوان نيست
هر که چون شمع نسوزد نشود روشن دل
محرم وصل حريم حرم جانان نيست
کو بکو قرب در آن کوي که بارش ندهند
پيش عيد مه رخسارش اگر قربان نيست
بوي توحيد ز بستان خدا نشنيده است
خار و گل در نظر عارف اگر يکسان نيست
غنچه از حجله بگلزار نخيزد از خواب
بلبل سوخته در باغ اگر نالان نيست
شب نشينان بوصالت نرسيدي روزي
چشم پرخواب تو گر رهزن بيداران نيست
کو هيا تا نه نشيني تو بمقصد نرسي
زانکه بوسيدن پاي سگ او آسان نيست
***
آن مه ترک چون گل خنده زنان دي بدمست
قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست
از دل سوخته پيشش چو کباب آورديم
کام او سوخت لبش گفت کبابي گرم است
گفتم اي جان جهان سوختم از هجر تو من
گفت بي ما منشين با توام از روز الست
تاحديث از لب آن ساقي جان بشنيدم
روح من مست شد و شيشه دلدار شکست
ديد ساقي که شکستم قدح از شوق لبش
گفت ديوانه شدي عاشق و معشوق پرست
قصد کردم که بگيرم شکن طره او
هم بزنجير سر زلف مرا در هم بست
ديد کوهي که بزنجير وفا در بند است
در خم جعد سيه رفت بخلوت بنشست
***
دست عشق آمد گريبانم گرفت
دست ديگر رشته جانم گرفت
کش کشانم برد تا درگاه خويش
در دلم بنشست و ايمانم گرفت
آفتاب روي لاشرقي او
شرق و غرب و طاق و ايوانم گرفت
اول و آخر نديدم غير او
ظاهر و باطن چو يکسانم گرفت
نيم شب از آفت ريب المنون
در خم زلف پريشانم گرفت
از طفيل من دو عالم آفريد
نوع ديگر خواند وانسانم گرفت
دانه خال رخ خود را نمود
وز بهشت عدن آسانم گرفت
گشتم از ايمن چو تو در کار چرخ
در پناه خود چو سلطانم گرفت
باز کوهي چشم مست آن غزال
همچو آهو در بيابانم گرفت
***
ديده تا رخساره دلدار را ديدن گرفت
جان ز فيض روي آن مه روي پروردن گرفت
آفتاب لايزالي برد پي در شرق و غرب
دل که در آغوش جان اين ماه پروردن گرفت
بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا
بوسه از لعل لب و رخسار او چيدن گرفت
از ميان برخواستم تا آمدم اندر کنار
شب دلم با او يکي شد ترک ما و من گرفت
جان درآمد در خم زلفش بعياري شبي
دل دليري کرد در شب ترک ترسيدن گرفت
تا بديدم خنده لعل لب ياقوت رنگ
جن براي قوت روح از ديده خونخوردن گرفت
سوختم در پيش شمع روي او پروانه وار
کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت
از فغان و آه ما دوشينه در صحن چمن
مرغ شبخوان از درخت خويش ناليدن گرفت
يوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود
شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت
چون نسيم آنگل رو يافتم در بوستان
بلبل روحم روان در باغ پريدن گرفت
کوهيا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب
تا نگويندت که او در خاکدان مسکن گرفت
***
ديده خونبار را ديدار خوبان آرزوست
ذره سرگشته را خورشيد تابان آرزوست
تا نسيم آن گل رو يافتم از باد صبح
بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست
باغ حسن گلرخان خرم ز جوي چشم ما است
لعل سيراب بتان را چشم گريان آرزوست
از لب جان بخش ساقي جرعه اي ميبايدم
تشنه لب مرديم جانرا آب حيوان آرزوست
تا به بيند ذات و اسماء صفات خويش را
حضرت بيمثل را مرآت انسان آرزوست
تا به بينم صورت جانرا بچشم دل عيان
زان سهي بالا مرا قدي خرامان آرزوست
در هواي ديدن لعل لب ياقوت رنگ
کوهي ديوانه دل را کندن کان آرزوست
***
دوش در ميخانه ما رفتيم مست و مي پرست
گرد استقبال ساقي ساغري پر مي بدست
در سجود افتاد جانم پيش روي خويشتن
خنده زد ساقي که اي ديوانه روز الست
ساغري پر کرد و گفت اي مست هشياري هنوز
در کشيدن از کفش روحم ز ننگو نام رست
نحن اقرب خواند آن حضرت دل خود را بديد
جان مجرد شد ز تن در قرب او ادني نشست
مجلس حق ديده صف حق تعالي پيش پس
روي ساقي بود چون خورشيد در بالا و پست
گفت ساقي دم مزن در آينه در کش شراب
دم نزد ساقي از اين رو پردلان مشمار مست
پرتو نور تجلي طوي موسي را بسوخت
آتش دل شعله زد نور تجلي را بسوخت
آه آتش بار عالم سوز ما در نيم شب
شعله زد از سينه و فردوس اعلي را بسوخت
در اشکم شد يتيم و آتشين در طفليت
امهات سفلي و آباء علوي را بسوخت
نقش ميبستم که در معني به بينم صورتش
پرتو شمع رخش دعوي و معني را بسوخت
زلف زنار تو را زاهد چو ديد از صومعه
عاشق زنار کشت و زهد و تقوي را بسوخت
مفتي صد ساله را شوق رخت در مدرسه
آتشي زد آنچنان کو درس و فتوي را بسوخت
بت پرستي کرد کوهي سالها در سومنات
مهر رويت سومنات و لات و عزي را بسوخت
***
دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست
يار دانست که اين عاشق ديرينه اوست
در برويم بگشاد و برخويشم بنشاند
با گدا پادشه هر دو جهان روي بر اوست
ساغر مي ز لب لعل مرا گفت بگير
نه از آن باده که در خم و صراحي و سبواست
عکس رخساره او در قدحي ميديدم
روشنم شد که مي لعل و بت شاهد او است
ما که قشريم در اين باغ توئي لب لباب
پوست از مغز برون آمده و مغز از پوست
ذات اسماء و صفات تو بتحقيق يکي است
چه درختست که پر سب و انارست و کدوست
کوهيا شعر تو اسرا ازل کرد بيان
تا نگويند حريفان که چرا بيهده گواست
***
جانم از صبح ازل چون ديده بر ديدار داشت
تا ابد هم دل تمناي رخ دلدار داشت
يار باري دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
تا که هست از کفر و ايمان چشم کافر کيش او
بر ميان پير مغان از زلف او زنار داشت
تا که معني هو في شان بدانستم که چيست
لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت
از سقيهم ربهم در داد ساقي دمبدم
نقل مي را در دهان عارفان اسرار داشت
چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خويش
پس چرا منصور از اين گفتگو بردار داشت
ساعد و دستش ببد مستي جهاني را بکشت
ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت
با وجود آنکه عالم مست جام حيرت است
جمله ي جانها لب ساقي بمي هشيار داشت
ذره چون آفتاب آن ماه روي خود نمود
ديدمش روي چو خورشيدش بصد انوار داشت
بر ندارد ديده از ديدار دلبر صبح و شام
هر که چونکوهي ز حضرت دولت بيدار داشت
***
مائيم بر صفات و صفات تو عين ما است
ديدم بعينه اي که توئي عين کاينات
در عين کاينات عياني چو آفتاب
ذرات او به پيش تو نه صبر و نه ثبات
شد ممتنع ز غير وجود تو هر چه هست
اي واجب الوجود توئي جان ممکنات
شد لايزال اسم تو و لم يزل صفت
اسمت ترقي است نه اسم تنزلات
ما غرق بحر وحدتت اي حي لايموت
در جان خويش يافته سرچشمه حيات
باقي است جان صالح و فاني نمي شود
يعني بر آفتاب بود جان ممکنات
علم اليقين هر آينه عين اليقين شود
کوهي بچشم دوست چو ديدي صفات ذات
***
آن دلربا که در دو جهانش نظير نيست
خود ذات ساز چيست که او را ظهير نيست
ازلامکان ز غيب هويت نمود رو
آن حضرتي که غيروي اندر ضمير نيست
کي نور مستطيل کشيدي بشرق و غرب
چون آفتاب روشن اگر مستنير نيست
کي مي وزيد باد صبا صبح مشکبار
گر بوي زلف يار بمشک و عبير نيست
دانسته ايم اسم صفاتش که عين ما است
ليکن ز کنه ذات کبير و صغير نيست
طفل ره است نزد جوانان پاکباز
پيري که ساده دل ز ازل همچو پير نيست
تا نقش عقل و علم نشوئي ز لوح دل
کوهي تو را ز باده صافي گزير نيست
***
عکس لعل لبت اي دوست چو در جان من است
اشکم از ديده خونبار عقين يمن است
دل من کرد قبا جامه جانرا صد چاک
روح بر قامت دلجوي لب پيرهن است
يار با ما است شب و روز نميداند غير
خلوت ما نشناسد که در انجمن است
هر کجا هست بدلدار قرينم از جان
دل ما در طلب دوست اويس قرن است
خواجه در باز دل و دين همه در باز و ببين
که حجاب است تو را راه در اين چاه تن است
چاره کار من بي سرو پا ميدانم
ز آتش مهر رخت سوختن و ساختن است
همچو بلبل به چمن ناله کند با کي نيست
روي چون نسترن و زلف برو يار من است
***
ميان ما و او ره در ميان است
مقام او بجز در عين جان است
مراد از نحن اقرب قرب جان است
مقرب شو که اين قرب مکان است
نباشد در جهان يکذره موجود
اگر چون آفتاب آن مه عيان است
عدم دان جز وجود ذات بيچون
در اين حضرت زمين و آسمان است
نه اشيا باشد و نه نطق اشيا
اگر در نطق اشيا او زبان است
بذات پاک او ديديم روشن
بحمد الله که کوهي در ميان است
***
سواد اعظم آن خال سياه است
سواد الوجه او آنجا گواه است
ز عکس خال آن خورشيد رخسار
فراوان داغها در جان ما هست
بر آن دانه و آن خط و خالش
ز سوز سينه ما دود آه است
لبش از خون دلها مي خورد مي
از اين دو چشم مستش در نگاه است
ز خورشيد جمالش سوخت جانها
ولي در سايه زلفش پناه است
به اسماء و صفات ذات بيچون
که آدم مظهر سر اله است
بسوزان خرمن پندار کوهي
تعين با يقين چون باد و کاه است
***
روشني در چشم ما از روي آن مه پيکر است
چونکه آن زهره جبين خود آفتاب اظهر است
روي خود مي بيند او از چشمهاي روشنش
روي او در چشم خود ديدم بجانم مظهر است
ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ايم
ذات پاک حق ز درک ما بسي بالاتر است
دل سقيهم ربهم حق گفت جانرا داد مي
هر دو عالم از خم وحدت بدان يکساغر است
آنچه موجودند از پيدا و پنهان في المثل
بر رخ آنمه لقا چون زلف و خال و عنبر است
هست از درياي وحدت قطره ي در بحر غرق
گو مسلمانست ترسا گر جهود و کافر است
يافت انسان در وجود خويش بر و بحر خود
در کتاب حق تعالي خوانده ام خشک و تر است
***
ذات حق روشن است در آيات
دار زايات روشني از ذات
هست در جان جمله موجودات
حق به افعال اسم ذات و صفات
يخرج الميت من الحي گفت
درد و لب دارد او حيات و ممات
لب سلطان حسن را آدم
بوسه داد و گفت آب حيات
کوهيا زلف يار بگذار
تا بيا بي ز عمر خود برکات
***
درد جان داريم درمان الغياث
داد خواهانيم سلطان الغياث
از تطاول هاي زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغياث
راند ما را همچو سگ از در بدر
پيش شاه از جور سلطان الغياث
همچو مور لنگ از جور سپاه
گفت دل پيش سليمان الغياث
دوش ميگفتي که دادت ميدهم
تا نگردي زو پشيمان الغياث
دل ز حلم نفس شوم بدخصال
گفت نزد جان جانان الغياث
ذره ها چون سوخت اندر آفتاب
ماه گفت اي مهر تابان الغياث
پيش زلف و رويت اندر روز و شب
گفت دايم کفر و ايمان الغياث
آدمي بار امانت بر گرفت
با خدازان گفت انسان الغياث
***
دارم از ترک برسر خود تاج
به فقيري ستانم از شه باج
سلطنت را ببين که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غير لوح باطل را
دارم اي جان دلي چو تخته عاج
هر چه او خواست آنچنان کردم
نه بطبع خود و برأي مزاج
همه مرغان سبق ز گل گيرند
بلبل و کبک و قمري و دراج
حضرت حق محيط بر اشياست
دارد اين بحربي عدد امواج
کعبه وصل حق دل است اي دوست
ما از اين رو شديم مسير به حاج
يار دانست درد کوهي را
کرد از اين رو به بوسه ايش علاج
***
تا رود جان بجانب معراج
نيست جز شرع مصطفي منهاج
در ره انبياء بسر رفتي
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم مي زد
که در آندم که جسم بود امشاج
سدره اي بود آدم و ابليس
هر دو را از بهشت کرد اخراج
چون به طبع هواي شيطا ن رفت
آدم آندم نديد برسرتاج
کرد افشاي سر حضرت حق
بر سردار شد سر حلاج
بحر وحدت محيط بر اشياست
آسمان و زمين کف امواج
بسکه با خود تنيد تار خيال
عقل، چون عنکبوت شد نساج
کوهيا ميرسي به عالم فوق
گرنماني به تخت طبع مزاج
***
ساقي بجام باده گلرنگ در صباح
در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح
تا آفتاب طلعت ساقي طلوع کرد
کرديم ديده بر رخ خورشيد افتتاح
با روح او که گفت الست بربکم
جانم چشيد از لب ساقي روح راح
تا طفل جام لعل لبش شير گير شد
من يافتم ز چنگ سگ نفس بدفلاح
در باغ وراغ آمد و کوهي چو مشت کاه
مشکات را بسوزان از شعلها صباح
***
برداشتيم از کف ساقي روح راح
درجام آفتاب مي لعل هر صباح
شاديم وخرميم ز صبح ازل مدام
چونکرده ايم ديده بروي تو افتتاح
ساقي ز روي ما و مني همچو آفتاب
ميگويد از کرم دو جهانرا که الصلاح
از بطن آفتاب بزدايم ما همه
خورشيد را چو ماه در آورد در نکاح
کوهي بروح قدس شدي جمله جاودان
از فعل شوم خويش اگر يافتي فلاح
***
تا نهادم بخاک آن کو رخ
يار بنمود از همه سورخ
وه که در جان هر دل افکاري
مينمايد نگار دل جورخ
در شب تار همچو بدر منير
بنمود از سواد گيسو رخ
روترش کرد يار شيرين لب
چون نمود آن رقيب بد خورخ
عارفان ديده اند واجب را
که نمايد ز ممکنات اورخ
در چمن ديدمش صباح چو گل
که گشود آن بت سمن بورخ
زلف و رويش بهم چو ديد انسان
داشت بر روي نرگس او رخ
***
اگر خدا بنمايد جمال بي برزخ
بسوز سينه بسوزيم چنگل هر شخ
حديث دنيي و عقبي بنزد اهل وصال
نگر که هست بسرد فسرده تر از يخ
بجام باده صافي به بين جمال حبيب
ز دست ساقي گلگونعذار سيب زنخ
بجاي مردم چشم است يار درديده
ميان ما و صنم کرده او دو صد فرسخ
دلم چو مطبخ طباخ جان بپخت دراو
بغير پختن سوداي او در اين مطبخ
هزار شکر که سلطان عاقبت محمود
به ميهماني ما آمد اندر اين کو نخ
چو مور لنگ کشيدم بخدمتش دل وجان
بخنده گفت چه حاصلشود ز پاي ملخ
چو مؤمنان همه اخوان يکديگر باشند
خداست مؤمن و با مؤمنان بود اواخ
بزلف خويش ببالا کشد مرا روزي
اگر بچاه ذقن اوفتاد از سروخ
همه بعجز اسيران ما عرفنا کند
اگر چه ساخته اند عارفان هزار نسخ
بيد قدرت خود ساخت خم جسم تو را
بسان کوزه فخار ساخت از گل شخ
خداي در گل آدم بچل صبوح سرشت
هزار ناله و افغان و صد هزار آوخ
ز بسکه ديده انسانگريست از غم و درد
ز اشک بر رخش افتاد بيعدد رخ رخ
***
شبي بودم چو مه پهلوي خورشيد
نهادم روي دل بر روي خورشيد
مه و خورشيد ديدم روي در روي
نديدم جز قمر در کوي خورشيد
فتادم در خم چوگان زلفش
همي رفتم بسر چون گوي خورشيد
رسيدم در مقام قاب قوسين
نمود از ماه نو بر روي خورشيد
در آن شب اجتماع مهر و مه بود
زحل پرتاب چون گيسوي خورشيد
چو ترک روز برقع را برافکند
شب تاريک شد هندوي خورشيد
فرو پوشيد چشم جمله را نور
که تا هر کس نه بيند روي خورشيد
کمان چرخ نرم از آفتاب است
ندارد هيچکس تا بوي خورشيد
سحرگه چون برآمد خسرو چرخ
جهان پرشد زهاي و هوي خورشيد
ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس
که يکتايست دايم خوي خورشيد
چمن شد آسمان گلها ستاره
ز باغ عرش آمد بوي خورشيد
بمه رويان نظر کردم بپا کي
بديدم طلعت دلجوي خورشيد
بذلت برد کوهي قرص مه را
چو دعواهاست اندر طوي خورشيد
***
چو دل ز آئينه جان زنگ بزدود
در اين آئينه حق ديدار بنمود
نباشد غير حق آئينه حق
که جز او چيز ديگر نيست موجود
بذات خويش دارد عشق بازي
اياز آمد دراينجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشيد جانها هست مسجود
چو شيطان هر که خود را غره مي ديد
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابي در دل شب
چو زلف از روي خود آن ماه بگشود
جمال خويشتن بنمود و مي گفت
به بين ما را بچشم ما عيان زود
اگر حق را نه بيني درمحمد (ص)
محمد من راني از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشيا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نيست
ز وصل حق رسيده او بمقصود
***
اهل دل در ديده روي دلستانرا ديده اند
در ميان جان شيرين جان جانرا ديده اند
ديده اند در ذره خورشيدي که لاشرقي بود
در دل يکقطره بحر بيکران را ديده اند
گر چه مخلوقند ايشان را وجود خويش بود
هم بچشم ذات خلاق جهانرا ديده اند
آفرين بر خورده بينانيکه پيدا و نهان
ذره بر خورشيد رويش آندهانرا ديده اند
هست مرآت جمالي و جلالي از ازل
مظهر اسماي حسن گلرخان را ديده اند
حبذا قوميکه ايشان جز خدا نشناختند
ني يقين دانسته اند و ني گمانرا ديده اند
حق چو يکدم نيست خاموش از بيان معرفت
در دهان جمله اشيا آن زبان را ديده اند
کرده اند اهل نظر جانرا تماشاي حجاب
در چمن با هر که آنسروانرا ديده اند
ميشناسندش که جز او نيست موجودي دگر
گر بصورتهاي او سرو روان را ديده اند
آنجماعت کزمکان ولامکان نگذشته اند
همچو کوهي پادشاه لامکان را ديده اند
***
عارفاني که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لايزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نيک
همدم يار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم الليل اند
تابع شرع مصطفي باشند
پادشان ملک معنوي اند
گر بصورت بسي گدا باشند
چون گدايان کبريا شده اند
فارغ از کبر و از ريا باشند
يک نفس بي حبيب دم نزنند
با خدايند هر کجا باشند
فاني اندر خود و بحق باقي
بقضاي خدا رضا باشند
همچو خورشيد روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
اين جماعت که وصف کوهي کرد
در همه غار و کوهها باشند
***
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگريه و زاري و فغان من درويش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با ياد گل روي تو اي سرو گلندام
با بلبل شوريده دل آهنگ برآورد
تا غير تو در خلوت جان راه نيابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهي بسحرگاه
آئينه رخسار فلک زنگ برآورد
***
واجب و ممکن بهم پيوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نيست بي واجب وجود ممکنات
واجب الذات اين چنين پيوسته اند
وهم و پندار و خيال و اعتبار
جمله را از لوح باطن شسته اند
نيست موجودي بجز واجب بدان
اهل عالم از تعين جسته اند
گر بدانند آسمان ها و زمين
از درخت عشق يک گلدسته اند
روح کوهي گشت بيرون تا بديد
جمله يارانش قفس بشکسته اند
***
چشم نيرنگ باز پي مرود
شد سيه در ازل بکحل ابد
دست کحال غيب سرمه کشيد
ديده ها را براي رفع رمد
مردم چشم جمله جانها شد
ديد خود را عيان بديده خود
بتماشاي خويش مشغول است
شاهد جان که هست فرد واحد
تا نه بيند بغير او، او را
مشت خاکي بچشم کژبين زد
بشناسد صفات اسماء را
که کند ذات کردگار مدد
مرد عشق خدا خدا باشد
به خداها لکند نيک از بد
جان چو در شش جهة مقيد شد
حق منزه بود ز جهد و زجد
بي جهة درمقام او ادني
جز محمد دگر کسي نرسد
بسرا پرده وصال رسيد
او چو برکند از دوکان سرمد
همه در مکتب رسول خدا
طفل راهند مانده در ابجد
خاصه اوست سر علم لدن
بي حروف مرکب و مفرد
گفت و بشنود در شب معراج
ديد آنماه بدر را امرد
چون مسمي خويش را بشناخت
شد درانجيل اسم او احمد
هرکه با مصطفي خلاف کند
حق فکندش بيدحبل مسد
شارع شرع احمدي مگذار
تا نگردي ز راه دين مرتد
هرکه شد خاکپاي پيغمبر
در طلب اوست سالک سرمد
کوهيا نور پاک سيد را
همچو خورشيد دان ببرج اسد
***
بنور پاک تو چشم دلم چو بينا شد
ز آفتاب رخت هر دو کون پيدا شد
بهر چه کرد نظر دوست غير خويش نديد
بحسن خويش از اين روي يار شيدا شد
در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست
صفات ذات شده ذات عين اسما شد
بيک نظر که خدا کرد از سر قدرت
زمين و انجم وخورشيد ومه هويدا شد
بدانکه علت غائي است آدم خاکي
از آن به معرفت کردگار دانا شد
بغير هستي حق هيچ روي ننمايد
تو را که ديده دل روشن و مصفا شد
دل شکسته کوهي بياد آن دلدار
زهر دو کون چو خورشيد پاک و يکتا شد
***
خوش حال آن کساني کز دام تن رهيدند
چون شاهباز قدسي در لامکان رسيدند
آن سالکان وحدت داني کي اند ايدل
آري جنيد و شبلي معروف بايزيدند
بحر محيط وحدت موج و حباب دارد
امواج بحر بودند در بحر آرميدند
جاويد زنده گشتند در بحر لايزالي
چون ازيد خداوند جام وفا چشيدند
از ممکن تعين يکباره در گذشتند
حق را بچشم واجب بي واسطه بديدند
ذرات و سايه هر دو بود اعتبار وهمي
در آفتاب مطلق جاويد ناپديدند
خلق جديد بشنيد کوهي و زنده گرديد
چون ديد او که ياران بار ديگر چوديدند
***
چشمم از جوريا مي گريد
همچو ابر بهار مي گريد
از فغان و نفير بلبل مست
باغ و گلزار و خار مي گريد
بهواي قد دل افروزش
سرو در جويبار مي گريد
مي کند ياد خال مشکينش
لاله داغدار مي گريد
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار مي گريد
هر چه ديديم از بدو و از نيک
همه از بهر يار مي گريد
دل کوهي بجان رسيد از غم
ز غمش کوهسار مي گريد
به قامت گلرخان سرور وانند
همه شکر لب و شيرين دهانند
بغمزه جان و دلها مي ربايند
بعشوه دل ز عاشق مي ستانند
به تير غمزه جان ها صيد کردند
سيه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دواي بي دلانند
دل از رفتار خوبان بيقرار است
چو بنشينند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهي چه نالي
بصبح وصلت آخر ميرسانند
***
دل من بي جگري کرد و بجانان نرسيد
درد هجران من از درد بدرمان نرسيد
سالها در ره مقصود بسر ميرفتيم
عمرم آخر شد و اين راه بپايان نرسيد
غرقه بحر تحير دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حيوان نرسيد
گريه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ريش دلم زان لب خندان نرسيد
خار خورديم و همه خون جگر پالوديم
هيچ بوئي بشامم ز گلستان نرسيد
اين همه گريه و زاري که تو کردي کوهي
هيچ رحمي بتو از حضرت رحمان نرسيد
***
ز رويت ماه تابان آفريدند
دلمرا چرخ گردان آفريدند
چو لعلت از تبسم نکته اي گفت
از آن لب جوهرجان آفريدند
ز خاک کوي او گردي چو برخاست
بهشت و حور و رضوان آفريدند
ز زلف وروي تو بردند بوئي
به جنت صد گلستان آفريدند
لعا بي از لبت بر خاک انداخت
بغربت آب حيوان آفريدند
مه رويت ز شام زلف بنمود
سحر خورشيد رخشان آفريدند
چو ختم آفرينش آدمي بود
به آخر نوع انسان آفريدند
ز عکس دانه خال سياهت
به هفتم چرخ کيوان آفريدند
چو از سيب زنخ زلفت برآمد
ز حيرت گوي و چوگان آفريدند
بحيراني چو وي را ميتوان ديد
مرا زين روي حيران آفريدند
چو روحم يوسف مصر دل آمد
تنم را چاه زندان آفريدند
زليخا نفس و يوسف روح قدسي
خرد را پير کنعان آفريدند
مجو شادي دلا در خانه دهر
جهان را بيت احزان آفريدند
چو مه را از براي گلشن وصل
مرا باچشم گريان آفريدند
به پيش شمع روي ماه شبگرد
مرا گريان و بريان آفريدند
ز خار هجر چون بگريستم خون
ز خون گل هاي خندان آفريدند
پري رويا تو را چون روح قدسي
ز چشم خلق پنهان آفريدند
ز اشک سرخ کوهي و لب يار
به کان لعل بدخشان آفريدند
***
صوت نقاره وني و سرناو چنگ و عود
گلبانگ ميزنند که هستيم در شهود
ممکن بوقت هستي خود واجب الوجود
آري بود چو هستي او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روي دلبران
خود را مگر بديده خود باز مي نمود
اجيب گفت حضرت و آنگاه آفريد
از جان جمله نعره بر آورد در شهود
آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما
اعيان ممکنات برفتند همچو دود
کوهي بديد پرتو انوار آن جمال
او را چو جذبهاي خداوند در ربود
***
هر که را زلف چو زنجير تو ديوانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بيگانه کند
از خم زلف سياه تو بريزد جانها
گر صبا زلف سمن ساي تو را شانه کند
چشم صياد تو تا مرغ دلم را گيرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهواي لب لعل تو که جان مي بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپيمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز ديده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در ميان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهي ببرد باز و به آتش فکند
يار با چشم سيه دعوي شکرانه کند
***
وحدت چو احد نمود واحد
مشهود چو بودعين شاهد
چون ليس کمثله شنيدي
يعني که نبود ذات زائد
ذرات به آفتاب پيدا است
کرديم بيان اسم ماجد
محمود چه عاشق اياز است
معبود ببود خويش عابد
چون غير وجود در عدم نيست
با هستي او است نيستي ضد
از غيب هويت او نظر کرد
از غيب شد اين شهود وارد
چون هست يقين که غير او نيست
بگذر تو هم از خيال فاسد
سيمرغ صفت چو جانکوهي
بر قاف قناعت است قاصد
***
عقل کل درکنه ادراک تو ره گم ميکند
گر بسويت ره نمائي هاي مردم ميکند
تا نبخشد حق بلطف خود کسي را چاره نيست
گر چه بر امت رسول او ترحم ميکند
اول آمرزيد آدم را و آنگه آفريد
رحمتش عام است بر مردم تقدم ميکند
مي نمايد روي چون گل باز در صحن چمن
بلبل روحم بوصل گل ترنم مي کند
لطف او بر ظالمان رحمي نکرد از وصل خويش
مي دهد تصديع خود هر کو تظلم ميکند
تا ننوشم دانه آدم فريب از قول ديو
سينه را زين غم دلم صد چاک گندم ميکند
بر براق دلم نشينم کو بهنگام عروج
چار عنصر نه فلک در زير يک سم مي کند
کوزه گرديديم شخصي را که از چرخ او مدام
کاسه مي سازد سرو از جسم ها خم ميکند
هر که را يکسان نمايد قهر و لطف ذالمنن
همچو کوهي در بلاي حق تنعم مي کند
***
بذات آنکه ما را جسم و جان داد
براي حمد خود گفتن زبان داد
بذات آنکه عقل و علم و ادراک
دل وجان را خداي غيب دانداد
بذات آنکه از غيب هويت
ظهوري کرد و آدم را نشان داد
بذات آنکه از يک قطره آب
قد سرو روان گلرخان داد
بذات آنکه از مژگان و ابرو
دو چشم ترک را تير و کمان داد
بذات آنکه مرغان چمن را
گل سرخ و سفيد و ارغوان داد
بذات آنکه لعل و ذر و گوهر
ز بحر و کان بشاهان جهان داد
بذات آنکه از زلف و رخ خويش
شب و روزي براي مردمان داد
بذات آنکه از يک قطره آب
کتاب حرف و صوت بيگران داد
بذات آنکه از آب خضر را
چشانيد و حيات جاودان داد
بذات آنکه از مي هاي وحدت
نبي خويش را رطل گران داد
بذات آنکه از خلطي و خوني
بت لب شکر و شيرين دهان داد
بذات آنکه در پيدا و پنهان
به محبوبان دل موي ميان داد
بذات آنکه تا روشن شود ملک
مه و خورشيد و چرخ و اختران داد
بذات آنکه او صيف و شتا را
بهاران کرد و در آخر خزان داد
بذات آنکه تا ديوانه شد عقل
برنگ آتشين آب روان داد
بذات آنکه اشيا را به حکمت
ز خاک و باد و آتش آب و نان داد
بذات آنکه آمد در مکانها
نشان خويش را در لامکان داد
بذات آنکه در ايجاد عالم
ز غيب الغيب خود در يک زمان داد
بذات آنکه هر ساعت جمالي
ز حسن خود بچشم عارفان داد
بذات آنکه اول نقطه را ساخت
غذاي نقطه را خون روان داد
بذات آنکه بي چون و چگونه
به علم خود يقين بي گمان داد
بذات آنکه او خود شد مصور
بطفلان صورت پير و جوان داد
بذات آنکه تن را چون زمين کرد
دل و جان را برفعت آسمان داد
بذات آنکه قرب قاب قوسين
محمد را شبي اندر ميان داد
بذات آنکه نه مرد از فلک ساخت
بدان نه تن ز چار عنصر زمان داد
بذات آنکه باز روح را خواند
جهان جيفه را با کرکسان داد
بذات آنکه بخشد پشه را پيل
همايون جهانرا استخوان داد
بذات آنکه هر چه داد بستد
بفاني و چه باقي کي توان داد
بذات آنکه با خود باشدش کار
فريب گريه اين و گريه آن داد
بذات آنکه انسانرا به فطرت
غم و درد و بلاي ناگهان داد
***
سرو گل چهره اگر بند قبا بگشايد
دل پرخون مرا نشود و نما بگشايد
يار اگر کاکل مشکين بگشايد بسحر
مشک از نافه آهوي ختا بگشايد
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبي زلف تو را باد صبا بگشايد
دارم اميد به الطاف خداوند که باز
دوست بر روي دلم چشم رضا بگشايد
از کمان خانه ابروي بت ترک چکل
کار درويش من بي سر و پا بگشايد
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشايد
از ازل تا به ابد روزه کوهي نگشاد
روزه داري است که از خوان شما بگشايد
***
صفا در خانه دل را که يار صاف ميآيد
منزه از بد ونيک همه اوصاف مي آيد
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافي شو
و گرنه قلب مي ماني و آن صراف ميآيد
بلطف خويش خاکي را کند خورشيد آنمه رو
از و در دنيي و عقبي همه الطاف ميآيد
ز چشم او بياموزند خود علم نظر بازي
که از هر غمزه ي شوخش دو صد کشاف ميآيد
بهر جانب که رو آري نه بيني روي نيکو را
گهي از شرق و گه از غرب و از اطراف ميآيد
چو عنقا شد نهان کوهي ز مردم بر سر کوهي
ولي آوازه سيمرغ هم از قاف مي آيد
***
هر که شهوت بکشد روح مجرد باشد
وانکه ديوانه شود سالک سرمد باشد
آن دل آئينه حق است که از هر دو جهان
همچو خورشيد فلک روشن و بي بد باشد
هر که ديوانه و عاشق بدر دوست نرفت
در قيامت که شود پيش خدا رد باشد
در دل تست خدا در نکر و در حق باش
سالک آن است که سرش همه با خود باشد
روز محشر که بجويند دل ريش مرا
تير مژگان تو در سينه ما صد باشد
پيرو شرع نبي شو که به منزل برسي
رهبر هر دو جهان نور محمد باشد
پادشاها بکرم جانب کوهي بنگر
از عطاهاي تو حيف است که در کد باشد
***
از جيب عدم وجود سر زد
جان را غم دوست بر جگر زد
خورشيد رخش نمود روشن
ز آن شعله که ماه در سحر زد
هر چيز که بود زد اناالحق
هستي چو ز جمله سر بدر زد
جان همه شد چو قند وشکر
زان خنده که يار لب شکر زد
در کتم عدم بديم خفته
ناگه غم شاه عشق در زد
خورشيد رخش چو ديد کوهي
صد بوسه ز دور بر قمر زد
***
سحر که بوي گل کز جانب گلزار ميآيد
ز چين طره مشکين آن دلدار ميآيد
بدستي باده ي احمر بدستي مصحف فتوي
زهي ساقي گلرويان که صوفي وا ميآيد
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشايد زلف
که از روي چو خورشيدش هزار انوار ميآيد
ز آب ديده در کويش که آن خلد برين باشد
دلم جنات تجري تحت الانهار ميآيد
زهر شام سر زلفش هزاران کوه ميپوشد
که چون خورشيد آنمه رو بصد اظهار ميآيد
ز عالم گوشه گير اي جان بياد آن خم ابرو
نشين در غار دل کوهي که يار غار ميآيد
***
بياد لعل تو خون دلم شراب شود
چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود
ز خوندل که دو چشم تو باده مي نوشد
فغان و ناله ز خون چون ني و رباب شود
در آن شبي که شراب از لب حبيب خورم
ز عکس ساعد او ساغر آفتاب شود
ز نور طلعت او سوخت هر چه موجود است
بغير زلف که بر روي او نقاب شود
چو هر چه هست همه اوست ظاهرو باطن
بيا بگو که براي چه در حجاب شود
به بين بآدم خاکي که هست گرد آلود
به بين که آينه ذات او تراب شود
بعالم جبروت است جان کوهي محو
چو ديد خانه تن عاقبت خراب شود
***
آن جگر گوشه دل از ما به لب ميگون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما مي نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غير حق هيچکسي چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بيچون برد
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از اين شش جهتم بخت مرا بيرون برد
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که اين حضرت او اکنون برد
در خم زلف تو پيوسته بخلوت بنشست
کوهي از هر دو جهان بادل خود يکسون برد
***
از لعل يار باده ما خوشگوار شد
شکر خدا که مستي جان بيخمار شد
روز ازل که گفت الست و بربکم
گفتيم ما بلي و خدا آشکار شد
تا دل شنيد زمزمه يار را ز جان
افغان و ناله اش بيکي صد هزار شد
بر باد رفت آن گل سيراب سرو قد
عالم ز اشک و گريه ما نوبهار شد
از بسکه خونگريست دل عاشقان بدرد
صحرا و کوه و دشت همه لاله زار شد
کوهي ز کف دل نرود يک نفس زدن
چون در ديار در دل او يار غار شد
ذات و اسماء و صفاتش را در انسان ديده اند
پرتو خورشيد را در ماه تابان ديده اند
در مقام لي مع الله بدر را ايام بيض
ز اول شب تا سحر خورشيد رخشان ديده اند
از سقيهم ربهم جم طهوري بي خمار
باده نوشان هر صباح از بزم سبحان ديده اند
از شراب لعل غنچه هر سحر در بوستان
بلبل ديوانه را مست و غزلخوان ديده اند
در خم زلف سياه او که والليل آمده است
والضحي را في المثل شمع شبستان ديده اند
تير ما زاغ البصر کو جز خدا چيزي نماند
در سياهي هاي چشم تنگ ترکان ديده اند
حبذا قومي که ايشان در مقام نيستي
فقر را در هر دو عالم شاه و سلطان ديده اند
کرده اند از حق گدائي انبيا و اوليا
زانکه محسن را بمعني عين احسان ديده اند
برده اند گوي از ملايک در سجود ابرويش
تيز بيناني که واجب را در امکان ديده اند
حي جاويدند رنداني که بوسي از لبش
خورده اند و زندگي از آب حيوان ديده اند
در ميان گريه ارباب نظر چون آفتاب
لعل او در حقه ياقوت خندان ديده اند
کوهيا شکل دهانش را که گوئي ذره است
در دل خورشيد رويش خورده بينان ديده اند
***
عدم ضد وجود آمد به بينيد
بنوري عکس بود آمد به بينيد
از اين درياي پرآتش که آهست
تعين ها چو دود آمد به بينيد
چو شاهد روي خود بنمود از غيب
کنون وقت شهود آمد به بينيد
چو آدم علت غائي است پيشش
ملايک در سجود آمد به بينيد
چنين گنجي که مخفي بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بينيد
سيه چشمي چو آهو اندر اين شب
دل کوهي ربود آمد به بينيد
پاکبازان جهان از دو جهان بيزارند
فارغند از همه و منتظر ديدارند
بسکه از پرتو خورشيد رخش سوخته اند
همچو چشمان سيه مست بتان عيارند
چون نسيم سحري کرد چمن سير کنان
بلبلانند که ديوانه اين گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر ياد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسي در يابند
دل بفکر تن وانديشه ز جان بردارند
لاينام است خداوند از اين روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بيدارند
حافظان دل خويشند شب و روز بجان
در دل و ديده خود غير خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بي من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشيدند
ذره سان رقص کنان بي سرو بي دستارند
اين حريفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهي ديوانه در ايندم يارند
***
ترک عشق رخ زيبا پسران نتوان کرد
جز حديث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد اين عمر گرانمايه که جان جوهر اوست
غير صرف قدم سيمبران نتوان کرد
تا چو موئي نشود در غم آن موي ميان
چون گهر دست در آن موي ميان نتوان کرد
عاشق است آن بت عيار بصدق از همه رو
ديگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهيا لعل بتان خون جگر مي نوشد
اين سخن در نظر بي جگران نتوان کرد
***
در عدم پيوست اظهار وجود
آنکه از غيب هويت در شهود
نيستي آئينه هستي بود
خير وشر از بنده يکديگر نمود
اعتبارات تعين نسبت است
گو مرکب ميشود از فضل جود
هست آن شه در صلواة دائمون
پيش طاق ابروي خود در سجود
شد غني هر ذره از خورشيد غيب
چون در گنج هويت را گشود
کوهيا ديدي که مهر مه نقاب
هست با هر ذره در گفت و شنود
***
ايدل عدم تمليک در سلک وجود آمد
اسقاط و اضافت را توحيد و درود آمد
از آتش روي او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نيست جز او غيري در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عين شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از ديده هر ذره خورشيد نمود آمد
يک عين که جز او نيست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و يهود آمد
کوهي چو به عشقي زد نابود شد از فطرت
جاويد بود باقي هر چيز که بود آمد
***
بط حرصم بمرد و بلبلان شد
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنيت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عيسي جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ اين چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عيان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صيف و بهار آمد خزان شد
بسيط روح را اينها نباشند
مرکب داند اين کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهي شست دل پاک
بدرياي محيط بيکران شد
دل که وصف دهان او گويد
در دهان از زبان او گويد
هر چه از قاب گويد و قوسين
از خم ابروان او گويد
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گويد
رمز خير الامور او سطها
جان من از ميان او گويد
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گويد
کوهي خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گويد
***
ماه روي تو مرا نور بصر ميگردد
حسن آن يار هم افزون ز نظر ميگردد
بهواي لب و دندان تو اي جوهر جان
اشکم از ديده دل نور بصر ميگردد
تا حديث لبت ايماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر مي گردد
دل ديوانه ما ذره صفت بي سروپا
پيش خورشيد رخش زيرو زبر ميگردد
سالکان ره تحقيق نخوانندش مرد
هر که در باديه عشق بسر ميگردد
تا نهادي تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر ميگردد
از لب لعل روان بخش بتان اي کوهي
کام آن يافت که در خون جگر ميگردد
***
بفضل صانع کون فيکون شدم موجود
وجود يافت بيک امر عابد معبود
بشکر آنکه خدا شد مصور آدم
سري نهاد ملک پيش آدم او بسجود
بطاق ابروي آنماه جلوه ها کردم
که او ز غيب هويت نمود رخ بشهود
کنون ز شهد و شکر مي شويم شيرين کام
که غير حضرت او نيست شاهد و مشهود
ز تاب آتش رويش بسوخت هر دو جهان
تعينات گذشتند از جهان چون دود
بصد زبان همه اقرار نيستي کردند
شنو ز چنگ و رباب و ني ز بربط ورود
بديد کوهي ديوانه صبغة الله را
نه ابيض است و نه اسود نه سرخ و زرد و کبود
***
صبا که شام و سحر مشکبار مي آيد
ز چين طره آن گلعذار مي آيد
در آمدم بچمن چون نسيم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوي يار مي آيد
حبيب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار مي آيد
گلي است کز لب آن عندليب مينالد
اگر چه ناله بلبل هزار مي آيد
ز عين ما نظري کرد روي خود را ديد
به خويش گفت که غيرم چکار مي آيد
به پيش طلعت خورشيد چونکه لاشرقيست
غبار چشم برد سرمه وار مي آيد
هزار پرده اگر هست روي آن مه را
چو آفتاب عيان در کنار مي آيد
ز غار سينه کوهي برون مشو جانا
نشين که همدمت آن يار غار مي آيد
***
بوسه مي خواهم و لعلت چو شکر ميخندد
همچو خورشيد که بر روي قمر ميخندد
چشمم از گريه درو لعل بريزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر ميخندد
ذره سان ميل بخورشيد لبت کرد دلم
بخت بر حال من زير و زبر ميخندد
مي کند گريه و افغان بچمن بلبل مست
غنچه بگشاده لب از شاخ شجر ميخندد
عاقبت سيل سرشکم ببرد بنيادش
هرکه بر گريه ارباب نظر ميخندد
ماه رخسار تو ازمشرق جان کوهي
آفتابي است که هر شام و سحر ميخندد
***
زلف تو شب بديده ديدار در رود
عشقت بجان مردم هشيار در رود
چشمت به تيغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پيش ماه روي تو مانند ذره ها
بر گردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ايماه گلعذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پيش پاي يار بيفتد بخاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسيم کوهي سرگشته نيم شب
در چين زلف آن بت عيار در رود
***
يحبهم و يحبونه چرا فرمود
بغير او چو دکر نيست شاهد و مشهود
نظر بباطن خود کرد ظاهر خود ديد
بذات خويش بود اين خطاب و گفت و شنود
بهر چه کرد نظر غير خويشتن چو نديد
ز کام خود همه تسبيح بر زبان بگشود
بعين آمد و آنگاه کنت کنزا گفت
نمود شاهد جانها ز غيب رخ بشهود
که بود آدم و نوح و خليل و ابراهيم
که بود يوسف و يحيي که بود صالح و هود
هم او 3 است احمد و عيسي هم اوست شيث و شعيب
هم او 4 ست يونس و الياس و موسي و داود
بطاق ابروي او سجده کرد کوهي و ديد
که غير حضرت او نيست ساجد و مسجود
***
شمع روي تو دلمرا چو بجان ميسوزد
آفتاب از دم آتش نفسان مي سوزد
بحر از کريه ما در بصدف کرد آورد
لعل از ياد لبت در دل کان مي سوزد
کام دل هيچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان مي سوزد
عکس خورشيد رخش در دل دريا افتاد
از حرارت جگر آب روان مي سوزد
پيش رخسار تو اي شمع سراپرده جان
همچو پروانه بيکدم دو جهان مي سوزد
آتش روي تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان مي سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگويند که او چون ديگران مي سوزد
***
عارفان ميخانه را فردوس اعلي گفته اند
اهل معني داند اين کز روي معني گفته اند
چون سقيهم ربهم فرمود ايزد در کلام
حسن ساقي گفته اند و وجه باقي گفته اند
شب نشينان محبت در مناجات خدا
روح را موسي و دل طور تجلي گفته اند
پاکبازان مجرد بهر ديدار خدا
قطع دنيا کرده اند و ترک عقبي گفته اند
جز فناي محض هر کودم زند در کوي دوست
خورده بينانش همه پندار و دعوي گفته اند
دم مزن در آينه کوهي چو مي بيني عيان
آنچه موجودات در سفلي و علوي گفته اند
***
دميد صبح سعادت بطالع مسعود
بداد طالع خورشيد غيب رو بشهود
ز روي لطف سحرگه مفتح الابواب
دري ز وصل برويم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروي آنماه مهربان ديدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروي خوبان چه سجده ها مي کرد
که عين يکديگر افتاد عابد و معبود
دلم چو ديد جمالي که جان ز پرتو اوست
يقين شدنش که همين است عاقبت محمود
***
حبذا مستي که در ميخانه ساغر ميکشد
نقد جان از نفي و از اثبات بر سر ميکشد
نيست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر ميکشد
فيض اقدس باشد اين گر ذات فايض ميشود
همچو مه کو نور از خورشيد انور ميکشد
نقش اغيار و خيال يار از دل بر تراش
کين تجلي را دل پاک قلندر ميکشد
مينمايد روي چون خورشيد از هر سو جمال
شاهد جان گر ز تن بر روي چادر ميکشد
کوهيا گردن جانست زانرو زلف خويش
دل کجائي برد از وي او اگر سر ميکشد
***
در شام صبح صادق ديدم که سر بر آورد
ماه دو هفته روئي چون مهر خاور آورد
شام سحر نديدم جز آفتاب رويش
کان ماه روي خود را اندر برابر آورد
در روي ما بخنديد دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روي بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشيد ديگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقيران
شمع و شراب و شاهد با خويشتن آورد
شاهد جمال او بود مي لعل آبدارش
روي چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغري مي چون آفتاب روشن
در کام من بمستي لعل لبش برآورد
چون شير و شهد و شکر بوديم هر دو آن شب
اما شب طويلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهي ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
***
آن جام جهان جهان نمايد
خورشيد صفت عيان نمايد
از غايت شدت ظهور او
از ديده ما نهان نمايد
ديدم بهزار صورتش من
در کسوت اين و آن نمايد
هر لحظه برآيد او به شکلي
گه پير و گهي جوان نمايد
در باغ پرير ديدم او را
سرو گل و ارغوان نمايد
جان را ببرد به قاب قوسين
ابروي کجش کمان نمايد
هر لحظه بچشم پاک انسان
از روي مه بتان نمايد
***
صبح صادق حجاب صانع شد
زلف بر روي يار مانع شد
شرح زلف و رخش بدانستم
دل درويش کان جامع شد
به مسمي کجا رسد هرگز
هر که از وي باسم قانع شد
در دل آفتاب و ماه نگر
لمعه اي زان جمال لامع شد
هم ز جان بشنود اناالحق را
دل که بگشاد گوش سامع شد
گفت قل يا عبادي آن حضرت
وصل او را دو کون طامع شد
ديد کوهي حقيقت دل را
شرع را چون بجان مطامع شد
***
دل دهان در دهان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پيوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسي به باريکي
هر که فکر ميان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پاي کوهي ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
***
سرو از قد تو در باغ گل اندام آمد
باده از رنگ لب لعل تو در جام آمد
هست اين نقطه پاکيزه به آخر پيوست
گر همه صيد شد و دانه شد و دام آمد
جام خورشيد بدور تو کشد هر ذره
رحمت خاص تو بر هر دو جهان عام آمد
رفت کوهي ز ابد غايت اسرار ازل
در دل از دلبر جان بخش چو الهام آمد
***
دل که با درد غم عشق تو محرم گردد
جانم از خوردن غمهاي تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عين ذاتند
به کمالات يقين رهبر آدم گردد
بخلافت بنشيند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسي را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمي زاد از اين اسم معظم گردد
کوهيا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
***
کجا رفتند ياراني که بودند
چنان رفتند پنداري نبودند
چو خورشيد و قمر در روز و در شب
جمال خويشتن را مي ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
نداي ارجعي کزحق شنودند
نصيب اندرون کز غيب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خويشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمي نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عين وجودند
تو هم کوهي بر افشان نيم جانرا
چو از رخ جعد مشکين را گشودند
***
مه و خورشيد روي ذره پرور
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روي تو ديديم در باغ
گل سرخ و سفيد و سبز و عصفر
نسيمي از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را ديدم بهر روئي گه ديدم
توئي ما را بجاي ديده در سر
دو عالم پيش عيداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضاي وجود اين است آري
که نبود غير او موجود ديگر
دل کوهي بجوش آمد چو دريا
ز حيرت خشک لب با ديده تر
***
ماه رويت آفتاب است اي پسر
آفتاب مه نقاب است اي پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشيد در آبست اي پسر
بر سر درياي چشمم تا ابد
هر دو عالم يک حباب است اي پسر
دولت ديدار وصلت را نديد
هر کرا در ديده خوابست اي پسر
چشم مست و لعل ميگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است اي پسر
سر عشقت در دل ويران ما
همچو گنج اندر خرابست اي پسر
تا گل روي توديدم چشم و دل
شيشهاي پرگلاب است اي پسر
از صداي بلبل و قمري به باغ
در چمن چنگ و ربابست اي پسر
طفل راه تو مريد عشق نيست
صد جهان گر شيخ و شابست اي پسر
هست درياي وصالت بيکران
جمله عالم سراب است اي پسر
کوهي درويش را يکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست اي پسر
***
از بدو نيک و نيک و بد بگذر
بکن از عقل و نفس خويش حذر
مردم چشم و ديده دل شو
تا به بيني نگار را به نظر
شو مسافر به عالم جبروت
ملکوت است ملک بحر و بر
جز لب خشک و چشم خون افشان
ما نداريم هيچ زاد سفر
در عطش سوختيم و باکي نيست
لب او هست ساقي کوثر
شمع جان شد بتي و او شاهد
حبذا شمع و شاهد و دلبر
وه چو حسن است اينکه در دو جهان
همه را هست عشق او در سر
نايد از رفته هاي آن عالم
بر ما کس بغير پيغمبر
شد بدان عالم و درون آمد
همه ديدند مؤمن و کافر
غرض اين بود آمدن اينجا
که شود خلق را بحق رهبر
جبرئيل امين بدو نرسيد
که از او درگذشت بالاتر
اوست محبوب حضرت عزت
بهمه انبيا بحق سرور
همه طفلان مکتب اويند
از صغار و کبار و خير و ز شر
او چو گنج وصال حق را يافت
ميل او کي بود به سيم و به زر
کوهيا عيب هيچ کس نکني
تا قبولت کنند اهل نظر
***
مژه ام شد قلم وچشم دوات اي دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة اي دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حيات اي دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
تا بيابيم ز هجر تو نجات اي دلبر
طوطي روح من از شکر لعلت گويا است
تا ز قند لب تو رسته نبات اي دلبر
پيش خورشيد رخت ذره صفت مي گردم
نيست ما را بغمت صبر و ثبات اي دلبر
هست کوهي ز مقيمان درت ميداني
کند آخر بوفاي تو وفات اي دلبر
***
اي دل ديوانه از اندوه جانان غم مخور
وصل خواهي ديد زود از درد هجران غم مخور
خوش بسوداي دو چشم آهوي سرگشته ي
با صبا ميگرد در کوه و بيابان غم مخور
ماه روي يار ميخواهي چو بلبل بيقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهي بروي ماه تابان برگشاي
همچو ابراز گريه خونبار گريان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهي شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سليمان غم مخور
کوهيا در حلقه زلف مه و خورشيد او
تا بحال خودرسي از ضرب چوگان غم مخور
***
دل از محبت دنيا و آخرت بردار
بشو باشک نياز و به بين بطلعت يار
تا چو زلف از رخ زيباي تو سر بر گرديم
صفت از ذات تو هرگز نشود مايل يار
بهواي قد سرو تو چو در خاک رويم
سر برآريم بمهر تو چو گل از گل يار
فاعل مطلق ما او است عيان مي بينم
هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل يار
آن امانت که خدا عرض باشيا ميکرد
هالک آمد همه خود بود بر آن حايل يار
***
عنقاي دلم بنوک منقار
بال و پر خويش کرده طيار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوي منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ي زلف و روي دلدار
هر ذره ز روي اوست خورشيد
خورشيد ز ذره شد پديدار
چون ديد که غير او کسي نيست
ايمان آورد و کرد اقرار
کوهي چو عروس طبع خود را
انکار نموده اي ز ابکار
***
خدا چون ظاهر و پيدا است امروز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روي اوست ما را
سيه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشيا محيط است
دو عالم غرق اين دريا است امروز
تمامي صفات و ذات انشاه
نظر ميکن که عين ما است امروز
نفخت و فيه من روحي بيان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمين و آسمان گفتند هر روز
که در پستي و در بالا است امروز
ز چشم و روي او در مسجد و دير
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نياز آورده ايم اي بي نياز
چاره ما را بساز اي کردگار چاره ساز
سالها چون شمع ميسوزيم از سر تا بپاي
چند بگذاري مرا يک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرويت ز هر روئيکه هست
پيش محراب دو ابروي خودي اندر نماز
در هواي ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گريه و سوز و گداز
گه بقهرم مي کشي گه زنده ميسازي مرا
همچو آهو ما اسيرانيم در چنگال باز
در جمال مهوشان ديدم تو را چون آفتاب
مينمايد روي يار و از حقيقت در مجاز
تا نمودي قامت خود را خرامان درچمن
ما شديم از سايه قد تو سرو سرفراز
راز دل مي گويم ايجان با تو هر شب تا بروز
عالم سري که جز تو نيست کس دانا يراز
تا بديدار تو کوهي دين و دنيا را بساخت
عارفان گفتند آنجا اي حريف پاکباز
***
شبي از غير آن ماه دل افروز
رخي بنمود چون خورشيد در روز
مراد از روز و شب زلف و رخ اوست
مه و خورشيد را اين شيوه آموز
به پيش شمع رخسارش در آن شب
چو پروانه بسر گشتم بصد سوز
خطاب آمد که از دنيي و عقبي
چو گشتي محرم ما ديده بر دوز
چه کوهي در بهاران فضل او ديد
بيان کرد اين غزل در روز نوروز
***
کلوخ جسم را در آب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعيل شوقر بان و سررا
به پيش تيغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جاني که داري
بر خورشيد عالم تاب انداز
بخور مي از کف ده ساله طفلي
فغان در جان شيخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پاي
چو مستان خويشرا در خواب انداز
زخورشيد رخت در جان کوهي
که آن نور است در مهتاب انداز
***
حق دميد اندر تن آدم نفس
زين جهت آدم بحق شد هم نفس
از ملايک سر آدم را نهفت
کي زند حق پيش نامحرم نفس
حق از آن نفسي که در آدم دميد
زد ز جان عيسي مريم نفس
بنده شد عالم بيکدم بيدرنگ
صبح چون زد نير اعظم نفس
باغ از باد صبا شد مشکبار
چون زد اندر زلف خم در خم نفس
گفت درجان دوش حي لايموت
هست از ما زنده خرم نفس
کوهيا تا چند از اين قيل و مقال
پس مزن در پيش لا اعلم نفس
***
نيست جز ذات خدا پيدا و پنهان هيچکس
حق شناسان دو عالمرا همه يکحرف بس
همچو ني بنواخت جانرا صبح يار لب شکر
از لب جان بخش نائي مي زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غيب
ناله اشيا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
ديدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدي چرا اي پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غيب ميپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خويش طرحش داده پيل و فرس
شش جهة غرق است در درياي وحدت خشک لب
قطره ها را در محيط عشق نبود پيش و پس
فاذکر و ني گفت اول ياد کرد آخر ز ما
بيش از اين ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهيا بر چرخ چارم رفت چون عيسي بدم
دل که بگذشت از خيال شهوت و حرص و هوس
***
عشق داريم بديدار تو ايجان بهوس
نکنم از غم ديدار تو جاويدان بس
مردم ديده عشاق تو را مي بينم
روشن است از مه رخسار تو چشم همه کس
عشق درياست بر او هر دو جهان کف باشد
جان ما بحر محيط است و تن خاک چو خس
روي از آينه هر دو جهان است ايدل
دم فروبند و در آئينه نگهدار نفس
بسکه کوهي بهواي تو بگريد چون ابر
رود از ديده او دجله جيحون و ارس
***
تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس
شد روان از ديده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پيدا و نهان
آفتاب روي لاشرقي ندارد پيش و پس
کل شيئي هالک الا وجهه تفسير چيست
يعني جز او نيست باقي در دو عالم هيچکس
وه چه سراست اينکه در شهر دل ما روز و شب
زلف او دزد آمد و چشم سيه کارش عسس
کردم از دزد و عسس فرياد پيش خال او
لعل او خندان شد و گفتا منم فرياد رس
همچو مرغ نيم بسمل پر زدم درخاک و خون
گفت خود را بگذران از هر چه مستي بوالهوس
گفتمش چشمم چو محرم نيست بر روي شما
گرد حلواي لب لعلت چرا پردمگس
گفت خورشيدم من وکونين ذرات منند
کي کنند از ذره ها خورشيد روي خود قبس
کوهيا سر بر زد از جان تو ماه روي دوست
همچو گل کو سر برآرد في المثل از خار و خس
***
ختم قرآن خدا هست از اين رو برناس
زانکه تعبير کلامش ز ازل کرد نياس
مصحف حضرت حق را تو معبر باشي
گر دلت جمع کني از غم و شر وسواس
کرد تعليم خدا اعلم لدني جان را
بي سياهي دوات و قلم و بي قرطاس
علم توحيد بدان علم نظر مي باشد
که جز او هيچ نه بيني تو بادراک و قياس
وقت آن شد که بجان از دو جهان فرد شوي
بدردل به نشيني همه عمر بپاس
بخوري آب حياتي که ز جان شد جاري
تا شوي زنده جاويد بخضر و الياس
تاج شاهي مطلب بنده درويشي باش
کوهيا شکر کن و شاه شو از فقر و پلاس
***
سر زلفين تو شد رشته جان همه کس
لعل و ياقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته اي در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردي
گمشد از هر دو جهان نام و نشان همه کس
گر رقيب تو مرا راند از اين در بجفا
گشته ام خاک کف پاي سگان همه کس
چون تو داري نظري جانب کوهي به يقين
هست اندر حق او فکر و گمان همه کس
***
ايدل از درد و غم جانان مپرس
بر اميد وصل از هجران مپرس
نوحه ميکن همچو نوح از درد دل
در سرشک خويش از طوفان مپرس
همچو ابراهيم در آتش نشين
پس چو اسمعيل از قربان مپرس
باش چون ايوب در رنج و بلا
صبر کن درويش از کرمان مپرس
هر دو عالم غرق بحر رحمت است
در ميان رحمت عالم مپرس
آيت لاتقنطوا را ياد دار
از فريب و حيله شيطان مپرس
سابق آمد رحمتش بر قهر او
لطف شد از قهر آن رحمان مپرس
در رخ و زلفش که او روز و شب است
محو شد از کفر و از ايمان مپرس
حق به مهمانيت آورد از عدم
بر سر خوان خدا مهمان مپرس
طفل مي ترسد زو هم خود مدام
پير گشتي از دم مردان مپرس
مخلصانرا در رهش باشد خطر
رحمتش عام است اي نادان مپرس
کشته تيغ بتان شو همچو ما
وز خدنگ غمزه خوبان مپرس
دل بزلف و عارض آنماه بند
در ميان لاله و ريحان مپرس
در دل او شين و ديدارش ببين
در بهشت عدن جاويدان مپرس
روح انساني است مرآت خدا
پير گشتي صاف شو انسان مپرس
***
چون تو ميداني ز درد ما مپرس
حاضري از ناله شبها مپرس
گردن جانها بزلفت بسته اي
از جنون و شورش و سودا مپرس
مردم چشم مني در چشم خون
وز سرشک ديده دريا مپرس
چون بديدي چشم و روي زلف يار
دم مزن از فتنه و غوغا مپرس
قل هو الله احد وصف خدا است
آه آه از شاهد يکتا مپرس
يار سرنائي وجان سر ناي اوست
همچو ني بنواز و از سرنا مپرس
درد و لعل اوست يحيي و يميت
جان بده وز يحيي الموتي مپرس
ابروي او قاب قوسين وي است
در شب زلفش تو از اسري مپرس
مصطفي را بين چو ماه چارده
گفته شد تفسير از طه مپرس
لا نشد الا و الالا نشد
محو شد از لا و از الا مپرس
دان نفخت فيه من روحي که چيست
در حکايتهاي روز افزا مپرس
کوهيا در جان جمالش را به بين
پس چونا بينا مرو هر جا مپرس
***
ما نگرديم ز سوداي پريرويان بس
نکند دل ز تمناي رخ جانان بس
بلبل روح مرا در چمن باغ جنان
روي او نسترن و خط خوش ريحان بس
عندليب سحري گريه کنان ميگويد
که دلم را بسحرگاه گل خندان بس
تا به بيند همه اسماء و صفات خود را
پيش ديدار خداوند دل انسان بس
***
جان که شد ديوانه دل تدبير بايد کردنش
در سر زلف بتان زنجير بايد کردنش
هر که خواهد آفتاب روي او بيند صباح
در دل شب همچو مه زنجير بايد کردنش
رويت ايمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کي باشد که او تاثير بايد کردنش
پير اگر خواهد که بايد کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شير بايد کردنش
هر که قربان شد ز تير کيش آن ابرو کمان
ديده را آماج گاه تير بايد کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبيب
آيتي از روي او تفسير بايد کردنش
کوهي سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجير بايد کردنش
عين يکديگر بديدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از اين رو فاش ميگويم بدان
درمقام وحدت از خود من نه مي بينم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلي
زان کشند اهل وفا پيوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از اين رو خاص را باشد خطر
انبياء و اولياء افتاده اندر ابتلاش
روز رويش روشني آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بين همه شد خاکپاش
حاضر است آن يار در دل همچو جان روشن بتن
از چنين حضرت که مي بيند تو را غافل مباش
مهوشان خورشيد را چون ذره در رقص آورند
کوهيا جان باز پيش دلبر و مردانه باش
***
آمد آن دلبر قلندر روش
فارغ از مصحف و عمامه وفش
سوخت ادراک علم و فتوي را
بمي ارغوان چون آتش
ساغري پرشراب احمد کرد
لب او گفت بي دهان در کش
تا بديدم جمال ساقي را
شدم از چشمهاي او سرخوش
ديد ساقي که خورده شد جامي
گفت کوهي تو مي کني خوش خوش
***
دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش
نيست در شعله خورشيد از اينسان آتش
هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان
ديد از شاخ شجر موسي عمران آتش
ديدم از نور رخ ماه تو اي سرو بلند
هست در سينه خورشيد درخشان آتش
آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت
دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش
بهواي گل روي تو بديدم در باغ
بود اندر جگر غنچه خندان آتش
از فروغ رخ خورشيد جهان آرايت
کفر زلفين تو زد در دل ايمان آتش
بسکه از نور رخت سوخت درون کوهي
برد از آه دلش شمع شبستان آتش
***
هر که جوياي کريم آمد کرم مي بايدش
در ره رزق خدا از سر قدم مي بايدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهاي فکر بيش وکم مي بايدش
تا سواد الوجه في الدارين او باشد درست
از سر زلف سياه خود علم مي بايدش
بهر ياقوت لب دلجوي جان بخش حبيب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم مي بايدش
با غم جانان ببايد ساخت در دنيا و دين
دل که او را جاودان ناز و نعم مي بايدش
دم نمي بايد زدن بي ياد آن دلبر دمي
گر از آن لب ساغر مي دمبدم مي بايدش
وانکه چون کوهي بفقر و فاقه مي سازد مدام
صبر همچون کوهي در جبر و ستم مي بايدش
***
او را بدو چشم او در ز ديده همي بينش
تا لذت جان يابي از شيوه شيرينش
در گلشن روي او چون باد صبا هر دم
ميبوي و بهم ميچين از سنبل و نسرينش
در آينه جانها آنمه رخ خود بيند
ما نيز عيان ديديم در آينه آئينش
جان همچو نسيمي شد ز انديشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالينش
جامي بکفم بنهاد خورشيد صفت روشن
مستيم مدام اي دوست از باده دوشينش
از کتم عدم انشاه بخشيد وجود ما
يار آر اگر مردي زان بخشش پيشينش
خون از مژه مي بارد کوهي چو عقيق ايدوست
تا ديد که مي خندد لعل لب رنگينش
در ره عشقش دلا ديوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوي در قيد وجان و دل مباش
مرگ حق است اي پسر گر از حقيقت واقفي
باطل آمد زندگي در فکر اين باطل مباش
علم الاسماء ندانستي بدان علم نظر
ذات را مي بين بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر درياب و منکر هر طرف
در چنين حضرت بفکر اين و آن غافل مباش
عالم لاهوت اي دل منزل و مأواي ماست
رو بدام نفس ناسوتي و آب و گل مباش
کي بشد مد خدا از موي پيشاني تو را
بر صراط مستقيم از هر طرف مايل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهيا برخيز از ره در ميان حايل مباش
***
دلم در بند زلف تست اي دلبر مرنجانش
بخوان وصل خود بنشان پس ايمه همچو مهمانش
بمهماني دل ما را نداري جز جگر خواري
چو پروانه از او کردي به شمع چهره بريانش
بيک حالت نه مي بينم دل صد پاره را هر دم
چو زلف و خال خودداري کني جمع پريشانش
چو خورشيد از گريبان همه ذرات سر برزد
بغير از او که مي گردد بگرداگرد دامانش
بدزدي زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست
چو کوهي با صبا شد دوش در صحن گلستانش
***
آن ماه در آمد از درم دوش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نميکنم سلامت
اما چو تو کرده اي فراموش
اين گفت و نقاب را برانداخت
از روي چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپيدم
از باده وصل گشته بيهوش
گفتم بنمايمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهي چوبشب کشيد زلفش
خورشيد نمود از مه روش
***
مگريز از بلا بجوي خلاص
حق چه فرمود لات حين مناص
هرکه راگشت عشق مردم خوار
بکشد خويش را به پاي قصاص
به پرند عاقبت به گلشن وصل
جمله مرغان روح او اقصاص
رحمت کردکار چون عام است
عام را رحمتي است خاص الخاص
قرص خورشيد در سماع آمد
زهره قوال و ماه شد رقاص
مصحف روي او به مکتب عشق
خواند کوهي بصد هزار اخلاص
***
از حجب هاي تعين دل اگر يافت خلاص
در حرم عشق شود خاص الخاص
ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است
جان که در بحر دل و ديده خود شد غواص
پيش خورشيد جمالش که همه پرتو اوست
بهوايش همه ذرات ز جان شد رقاص
همه راکشت به تيغ مژه آن ترک چکل
هيچکس را ندهد آن بت قتال قصاص
نص حکمت بود اندر دل آدم اي جان
نام خود را به نگين مهر کند آن قصاص
اشک کوهي زر سرخ است روان بر رخ زرد
قلب اگر بود ز اول بمثل همچو رصاص
جوهر آمد جان و جسم ما عرض
عشق جوهر جمله اشياء عرض
بحر جان را بي سرو پا يافتم
بحر جوهر دان کف دريا عرض
نقد الا جوهر آمد جان پاک
کي توان گفتن که جوهر يا عرض
کي عرض قائم بود در يک زمان
گر نباشد ذات جوهر ها عرض
کوهيا داني که جوهر ظاهر است
هر زمان پنهان و پيدا با عرض
***
از اضافات کرده ايم اسقاط
که نداريم در دو کون قراط
درجهان ساختم بنان جوي
فارغ از سبزه ايم و از جفزاط
جامه روح را بدوخت خدا
نه بمقراض و سوزن خياط
موي پيشانيم چو حق بگرفت
در پي يار مي روم به سباط
در ره وصل سالکان گفتند
هست دوزخ پل و بهشت صراط
همه پيغمبران بر اين بودند
نوح ويعقوب و يوسف و اسباط
سوخت بر آتش فنا عارف
چوب مسواک و خرقه امشاط
به بهشتي فروخت يک گندم
هست شيطان ازين جهت خطاط
هر که او رفت در پي شيطان
در خطرها فتد از اين خطواط
چون درآيد بخانه دل دوست
نيست جانرا بغير دوست بساط
پدر ماست آدم واحد
از حواز اد اين همه اسباط
بسکه بستي خيال خال و خطش
کوهيا بي قلم شدي خطاط
***
جمله توئي و من نيم نيست در اين ميان غلط
بر رخ تست ديده ام هر دو جهان چو خال و خط
نيست تو را کرانه ي تا که کنار گيرمت
هست بسيط را بگو طرف و کنار يا وسط
در دل ما خدا بود هم بميان بحر جان
جسم چو زورقي بودجان تو شدبسان شط
باز سفيد روح بين در برو بحر ميپرد
نفس بود رفيق تو در تر و خشک همچو بط
گوش گشا و ديده ها شرح غمش شنو بيا
تا که بيان کنم بسي پيش شما از اين نمط
درتن آفتاب جان پخته شد ايدل حزين
خام ممان که مي شوي در نظر خدا سقط
کوهي خسته دل بجان گشت مجرد از جهان
تاکه بديد بي جهت ذات و صفات ما فقط
***
لوح محفوظ است اسم الحفيظ
حافظ اسم است اسم الحفيظ
داشت از مه تا بماهي را نگاه
در پناه خويش اسم الحفيظ
در بلا و عافيت محفوظ شد
هر که دعوت کرد اسم الحفيظ
يک شب ازريب المنون بگريختم
درخواص الخاص اسم الحفيظ
معني جف القلم شد کشف دل
بسکه جان را خواند اسم الحفيظ
نار نمرود از محبت بر خليل
گشت گلشن هم باسم الحفيظ
يونس وايوب و يحيي در بلا
درس ايشان بود اسم الحفيظ
يوسف اندر چاه و عيسي پايدار
خواند او از صدق اسم الحفيظ
چون محمد شد بغار اندر نهان
پرده دارش بود اسم الحفيظ
عرش و کرسي و زمين و آسمان
برقرار آمد ز اسم الحفيظ
اسم شد عين مسما کوهيا
در صفات وذات اسم الحفيظ
***
سوختم از آتش رخسار مه رويان چو شمع
در ميان آتشم با ديده گريان چو شمع
آفرين بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گريان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
گردرائي از در تاريک درويشان چو شمع
راه وصلت بازيابم در شب زلف سياه
گر کند بر من شبي روي تو نور افشان چو شمع
کوهيا وقت است کز ماه رخش روشن شوي
چند خواهي سوختن از آتش هجران چو شمع
***
همچو روغن سوخت جانم تا شدي روشن چو شمع
بر سر ما هر شبي تا صبحدم در پيش جمع
گر تمناي وصال يار داري همچو ما
بايد از دنيي و عقبي برگذشت از چشم جمع
از نوافل مي شود حق بنده را بشنو حديث
هم تکلم هم بشر هم بطش سبع آنگاه شمع
کوهيا شکر خدا باري که از روز ازل
تافت از خورشيد روي ماه برجان تو لمع
***
هزاران آفرين بر صنع صانع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسيم اصل تبايع
ميان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل يار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آينه دل را که از حق
تجلي مي شود بر بنده واقع
انا الحق مي زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
***
کار دنيا همه زرق است و فريب است صداع
عارفان بر سر اينها نکنند ايچ نزاع
مفلسانيم که عالم بجوي نستانيم
نيست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ريا دور که رندان صبوح
بوي تزوير شنيدند همه زين اوضاع
مو کشانش بخرابات درآريم چو چنگ
هر که ما را ز مي لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نيست شود
مي کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهي بجهان روشن و فرديم همه
تا گرفتيم زخورشيد تو چون ماه شعاع
***
صبح چون شعله خورشيد برآورد شعاع
گشت روشن که جهان است رخت را اقطاع
زاهد و عابد و صوفي بلبت مست شدند
باده خوردند و نگشتند کسي را مناع
لمن الملک تو گفتي و زخود نشنودي
جز تو گر بود ز ملک تو چنان کرد وداع
کوهيا ناله مکن بر سرهر سنگ چو کبک
کوه را هست ز افغان تو بسيار صداع
***
ما چو داريم بسرو قد دلدار طمع
بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع
دل هر ذره که داريم بصد دلبازي
دارد از طلعت خورشيد تو انوار طمع
من ديوانه بيدل که ندارم زر و سيم
کرده ام از لب جان بخش تو صد بار طمع
زاهد اندر هوس لعل لب ميگونت
کرده از صومعه ها باده خمار طمع
تا کند کحل بصر مردمک ديده ما
کرد از خاک رهت چشم گهربار طمع
يار ماخنده کند با رخ مه تا شب و روز
دارد از عاشق خود ديده خونبار طمع
گر کسي راز کرم هاي تو چشم طمع است
داشت کوهي ز عطاهاي تو صد بار طمع
***
دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ
جانم بسوخت ز آتش روي تو چون چراغ
بر آستان خاک تو اي سرو گلعذار
ما را فراغت است ز گلهاي صحن باغ
پرورده ام بساعد شه باز روح را
تا برکند دو ديده اين نفس بدکلاغ
اي دل بقول سيد کونين کار کن
زانرو که بر رسول نباشد بجز کلاغ
بر ياد چشم آهوي سرمست آن غزال
کوهي تو را رسد که نهي سر بباغ وراغ
***
باشد ز سرو قد تو خرم هاي باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نواي باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسيم از سر کويت عطاي باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمري و عندليب چمن شد گداي باغ
از وصل خويش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلاي باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافي صفاي باغ
کوهي اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت اين غزل چو بلبل دستان سراي باغ
دلم خود جان جان شد باده صاف
خدا شد ساقي جانها بانصاف
لبالب ميدهد جام طهورا
سقيهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک ميشد براي نقد جانها
نيابي قلب ايدل پيش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمي بيني همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسي ذات خدا کاف
بغير از علم توحيد خداوند
هر آن علمي که مي داني بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهي ز مردم
که سيمرغ است روح و جسم چون قاف
***
دوش بخواب ديده ام حضرت شحنة النجف
گفت بدان تو نفس خود تا برسي بمن عرف
شمع صف بسوختي شب همه شب براي حق
بهر چه کرده بگو عمر شريف خود تلف
هست غذاي روح تو ذکر خدا ميان جان
چون حيوان چه مي دوي درپي خوردن علف
ايمن اگر شود دلت از سگ نفس بدسير
لطف خدا بگويدت پيش بيا و لاتخف
کوهي خسته دل چو شد خام لباس در طلب
از رخ آفتاب جان چونکه رسيد بر توتف
***
حيدر آسا جان کافر کيش در روز مصاف
ذوالفقار روح را ايدل برآور از غلاف
همچو کرم پيله بر خود مي تني از حرص و آز
عنکبوتي نيستي در خانه دنيا مباف
باده صافي بنوش اي ساقيان صاف بين
تا شود آئينه دل از کدورت صاف صاف
آفتاب روي ساقي بين که جام مي بکف
همچو خورشيد است گرد بزم مستان در طواف
وه چه لطف است اينکه خاص و عام را ساقي روح
تا ننوشد از کف او مي نميدارد معاف
ايدل ديوانه تا يابي ز وصل او خبر
سينه را از درد جانان شرحه شرحه کن شکاف
کوهيا طاقت نداري تا به بيني آنجمال
در پس ديوار تا کي ميزني لاف و گزاف
***
هر که شد کشته شهوت نشود زنده عشق
نرسد هيچ بوي دولت پاينده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشيد شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بين بجز از وجه خدا هيچ نديد
هر کرا داد خدا ديده بيننده عشق
ديده بر دور ز شهوت بگشا چشم خيال
بر حذر باش تو از غيرت پاينده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهايم آمد
روح يکجانب از اينهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نيست پراکنده عشق
کوهي از شمع رخ يار چو پروانه بسوز
تا نگويند تو را عاشق ترسنده عشق
***
ما چو گشتيم به تير مژه يار عاشق
شد دل سوخته پر درد و جگر خوار عاشق
دو جهان را همه بر آتش سوزان فکند
هر که شد از دل و جان بر رخ دلدار عاشق
يار ما روي چو خورشيد بعالم بنمود
همه ذرات جهانند بديدار عاشق
محرم روي تو جز چشم تو نتواند بود
چون شود بررخ زيباي تو اغيار عاشق
بلبل از عشق گل ار ناله کند خوش باشد
هست بر ناله بلبل دل گلزار عاشق
کوهي از ديده خونبار فغان کن که خدا
هست بر آه تو و گريه خونبار عاشق
خط رخسار يار شد تعليق
تا دلم شد بعشق دوست رفيق
مؤمنان خدا چو اخوانند
منم و درد او نگار شفيق
پيش ياقوت او دو لب ديده
يافتم در ميان بحر عميق
زد رقيب تو بر دلم سنگي
بشکست او چو پرده ايست دقيق
بحر دل موج خون باوج رساند
که دو عالم در او شدند غريق
تا ابد ما و عشق همراهيم
از دل و جان رفيق شد توفيق
رفتم از وادي هوس بيرون
تا رسيدم به منزل تحقيق
هست در غار سينه کوهي
روح چون مصطفي و دل صديق
***
بحسن خود شد او دلدار عاشق
که آنرا نيست جز او يار عاشق
گهي ليلي شدي و گاه مجنون
گهي عذرا شدي و گاه وامق
چه اول قل هو الله و احد خواند
بوحدت در نمي گنجد خلايق
ز زلف و روي او بشکفت در باغ
گل صد برگ و ريحان و شقايق
دليل راه ما شد آفرينش
بخالق راه برديم از خلايق
چه کوهي آفتابي داشت در جان
برآمد از دل او صبح صادق
***
بررخ جامع ميان خلق و حق
جز محمد نيست بر خوان اين سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همي شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمين
تا امور شرع دين بنهاد با چندين سبق
در مقام لي مع الله تربيت کردش کريم
يابد از وي تربيت آنکس که باشد مستحق
کرد تعليمش بدان علم لدني بي سواد
ني سياهي و دواتي بود آنجا نه ورق
کوهيا در مکتب عشق خدا تعليم گير
جز دل بريان منه پيش معلم بر طبق
***
هستم از علم نظر داناي حق
چون بچشم حق شدم بيناي حق
جسم چون داراست و جان منصور باز
زان اناالحق گفت و شد گوياي حق
هر چه موجودند از بالا و پست
قطره محوند در درياي حق
معني کفوا احد داني که چيست
نيست جز حق هيچکس همتاي حق
هم بگوش جان شنيدم صبحدم
هست کوهي جان انسان جاي حق
***
همچو مه ديدم شبي ديدار عشق
بود خورشيد و فلک ز انوار عشق
مصطفي الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از اين شد جار عشق
کل يوم هو في شأن آيتي است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گريه ام مانند برق
تا بديدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ يک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستاني بيش نيست
از رخ و زلفين عنبر بار عشق
عشق از اعلي و اسفل برتر است
دارد از پستي و بالا عار عشق
کوهيا در غار دل ميباش خوش
حسن خوبان است يار غار عشق
***
روحم از عالم امر است و تن از عالم حق
جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق
نکند درک حديث من مجنون عاقل
زانکه باشد سخن سر معاني مطلق
جان چو نوح است ز طوفان بدن گريه کنان
هست در بحر حقيقت دل پرخون زورق
همه ذرات چو منصور اناالحق گويند
گر چه حلاج تو ازگوش براري زيبق
چون ترا معرفت علم نظر کشف نشد
ماند در علم نظر عقل تو جاهل احمق
در طريق نبوي سر حقيقت درياب
نيست جز شرع نبي خانه دل را رونق
حکمت حضرت حق بين که جهانرا يکسر
کرد قايم به قضا منشي جانشان به نسق
باش در بحر وصال ازلي و ابدي
همچو کوهي ز وجود دو جهان مستغرق
***
تا به بيند او خم ابروي آن مه يک بيک
در سجود افتاد هر دم جمله جانها ملک
ما بياد آن دهان در کنج خلوت شسته ايم
تا بيابيم از لب جان بخش او دلبر حنک
ديک سوداي تو را پختيم ما از آب چشم
نيست اندر مطبخ ما هيچ جز آب و نمک
شمع رويت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشيدند روشن از تو بر اوج فلک
من که در درياي وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون يونس آمد جسم مانند سمک
رست کوهي ازمن و ما تا جمال حق بديد
نيست آنرا همچو خلق اين زمانه ريب وشک
***
دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ
بسکه از چشم سيه با ما کند مستانه جنگ
چون ز تير چشم او گشتيم آخر کشته باز
دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ
چون سواد الوجه في الدارين ماگرديدختم
نيست دل را در دو عالم هيچ فکرنام و ننگ
عشق چوندرياست در وي هفتگردون قطره ايست
در کشد کشتي عالم را دم او چون نهنگ
گفتمش کوهي ز پا افتاد شاها دست گير
گفت چون سر مي رود در راه ما باري ملنگ
زمين وانجم و خورشيد و ماه تا افلاک
براق شاهد لولاک بسته بر فتراک
شنو حديث محمد رايت و ربي گفت
خداي را بجز او هيچکس نکرد ادراک
بشکل اعور دجال کور شد ابليس
چه زد بديده شيطان رسول رمح سماک
وجود داد خداوند هر چه موجودند
ز نور ظاهر لولاک و خطه افلاک
ز فيض قدسي حق هر دو کون موجودند
وگرنه در عدم محض بوده اند هلاک
ز نقش غير جهان را که عکس هستي اوست
به آب ديده آدم بشست هر دم پاک
بدان هوا که رسد جان من بگلشن وصل
چو غنچه پيرهن جسم کرده ام صد چاک
ز لعل ساقي باقي مدام سرمستيم
نخورده ايم شرابي که هست دختر تاک
نگفته است و نگويد زبان دل هرگز
بغير گفتن توحيد ذات حق حاشاک
گذشته است ز اثبات و نفي چون کوهي
وليک در ره توحيد ميرود چالاک
***
نظر دارد بسوي ما شه عيار تنها يک
نمود از هر طرف روئي بصد اظهار تنها يک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه ميتابد
همه ذرات مي بينند او رخسار تنها يک
حديث ما سوالله را نمي گويد بدرويشان
همه توحيد ميگويند آن رخسار تنها يک
شديم از باده لعلش همه مست از مي وحدت
ز لب مي ميدهد جانرا بت عيار تنها يک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشاي
انا الحق ميزند پيدا درو ديوار تنها يک
ندارد ديده او طاقت که بيند روي نيکو را
ز يک يک ذره مي بينيم و او ديدار تنها يک
ز کهف دل برون رفتن نمي شايد نشين کوهي
تو را در غار دل چون هست يار غار تنها يک
***
حله حور بود فصل بهاران کپنک
چتر درويش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد مي پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدايان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درويش بصدق
از چه پوشيد بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو ميان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موي شد بر بدن آدم گريان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسي عمران کپنک
پيش سيد که بگو سر حقيقت آورد
جبرئيل از نظر رحمت رحمان کپنک
در ميان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمري نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشيد
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگيرد سر گوشي بر ارباب طريق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان ميپوشند
نزد درويش به از ملک سليمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا مي پوشم
ديده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پيش ديوانه دلان هست اديم حلبي
ز آتش عشق تو در کوه و بيابان کپنک
پوست پوشيده به نظاره ليلي مجنون
کردم از موي سر خود من عريان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زيباي شما است
گفت پوشيم بيک رنگي رندان کپنک
پاکبازان جهان نيز نمد مي پوشند
بود اين پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قرباني اسمعيل است
سبب اين بود که شد پيش محبان کپنک
کوهيا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
***
روح اگر از چاه تن افتاد بر اوج فلک
رحم کرد ايزد بر او گفتند الله و معک
هيچ نقصان نيست يوسف را ز چه دانسته ايم
سالمش آرد برون چون يونس از بطن سمک
هم برنگ خود برآرد صبغت الله عاقبت
شد نمک هر چيز مي افتد بدرياي نمک
جز وجود حق عدم باشد يقين دانسته ام
در تعين عارفان هرگز نباشد هيچ شک
همچو زر بگداز ز آتش زانکه در بازار عشق
کوهيا صراف دارد در نظر سنگ محک
***
آتش و آبست و لعل و سيم و زر در جان سنگ
جوهري بشناسد ايدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل ديدار بود
نقد جان را بر محک زد اين بود بنيان سنگ
خانه ي دارد خدا از سنگ بر روي زمين
حاجيان گردند هر عيدي از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهيا چون کاسه ي بر خوان سنگ
آتشي دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بريان سنگ
بر معادن دست يابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهي نشيند معتکف درکان سنگ
***
اي رخت شمع تابخانه دل
خلوت خاص تو ميانه دل
دل چو در اصبعين تست بچرخ
پس مکن چرخ دل بهانه دل
وه که سيمرغ قاف قربت حق
گشته پنهان در آشيانه دل
عرش و کرسي و آسمان و زمين
غرقه در بحر بيکرانه دل
بهمه دل چوبي نشان شده اند
ندهد هيچکس نشانه دل
غير معشوق کس نمي داند
راز پنهان عاشقانه دل
چنگ و عود و رباب و بربط و ني
پيش مستان بود ترانه دل
از ازل تا ابد که ميگويند
باشد اوصاف يکزمانه دل
روح کوهي بديده جان تو را
در بيانهاي عارفانه دل
***
روي آن ماه چو خورشيد عيان است ايدل
تا نگوئي که ز ذرات نهان است ايدل
معني هست که گفتند علي صورته
در جهان صورت حق جان جهانست ايدل
کنت کنزا که بيان کرد چه معني دارد
يعني انسان شد و خود گنج روانست ايدل
کل يوم هو في شأن بياني است بدان
کاه او پير بود کاه جوانست ايدل
گل رخسار وي از باغ دل ما بشکفت
قد آن سرو روان راحت جانست ايدل
کوهيا وصف دهان بت عيار مگوي
زانکه در وصف خود آنماه زبانست ايدل
***
از روي حسن معني جانرا بتي است مايل
زانرو نگشت هرگز از روي حسن زايل
نزد توجمله خوبان چون ذره پيش خورشيد
بر عجز خويش هستند ذرات جمله قايل
تا چشم بد نبيند روي نکوي او را
طومار زلف گرديد درگردنش حمايل
رمز رأيت ربي در احسن صور بود
خورشيد و ماه از آن شد حيران آن شمايل
سير يحبهم را آخر بيان همين است
بود او بخويش عاشق ديديم در اوايل
زانرو که نقش ادراک با قطره نيست فرقي
ادراک و درک ادراک مي باشد از فضايل
شيئي الله است کوهي بر خاک آستانش
محروم چون رود باز ازدرگه تو سايل
***
خسبيده چند ماني در جامه خواب غافل
بر تو بخواند حضرت يا ايها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
بايد هميشه باشي با وصل يار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار بايد اينجا
بگذر ز علم و دعوي ميباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عيد وصل يابي
هر لحظه نفس خود را بي تيغ ساز بسمل
شد حاصل حقيقت جان تو در دو عالم
يعني صفات حق را هستي بذات حاصل
برداشتي امانت نفست خيانتي کرد
ز انرو خداي گفتت هم ظالمي و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشيا است
ديوانه کي شناسد يا عقل و هيچ عاقل
چندانکه سير کرديم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سير شام اسري ما زاغ مي شنيديم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مايل
بگذشتم از دو عالم در قيد خويش ماندم
آمدند از حضرت کز غير ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهي است ظاهر
انسان کسي بود او کز ذات هست کامل
***
بيجان و تن دلم شد با وصل يار واصل
تحصيل يار کرديم علمي بود که حاصل
گه گه ز روي باطل حق مينمايد اي دوست
فرقي نميتوان کرد ما بين حق و باطل
او شه بديده خود بيند جمال خود را
چشمي ديگر نباشد بر روي دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خويش عشق بازد
بر خوان يحبهم را گر بايدت دلايل
دارد غناي مطلق در غار فقر کوهي
جاويد شد مجرد از جان و از تن و دل
***
من درد کش باده صهباي الستم
تا شام ابد نيز نه مخمور و نه مستم
تا ساقي وحدت مي عشقم بقدح ريخت
از کشمکش دنيي و از خويش پرستم
شيدائي عشقم من و رسوائي جانان
با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم
درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف
جائي نرسيدم من و آن بوده که هستم
گر ناري و گر نوري و گر رند خرابات
از قسمت او راضيم اين است که هستم
بر خاک ره درد کشان سر بنهادم
دادند حريفان ازل باده بدستم
ديدم چو مسلماني عالم همه کوهي
در کنج خرابات به آهنگ نشستم
***
دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم
که مرا از رخ زيباي تو شد بينا چشم
تا بر آريم ز وصل تو در از بحر وجود
دارد از گريه پنهان دل و هم دريا چشم
تا به بيند نظر پاک بصد ديده تو را
در تماشاي تو گشتيم ز سر تا پا چشم
نظري کن که همه بر مه رويت دارند
آدم از پستي خاک و ملک از بالا چشم
يار چون مردمک ديده دل شد کوهي
باز کردند بديدار خدا جانها چشم
***
حرف اسرار ازل بر دل خود خوانا چشم
که خموش است مرا هر دو لب گويا چشم
از همه خلق جهان بر در ديري ديديم
داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم
شب معراج خداوند محمد راگفت
منکر هر طرف و دور مدار از ما چشم
ديده عقل بديدار خدا چون نرسد
باز کرديم بعين و صفت و اسما چشم
چشم او با دل کوهي بسر صدق بگفت
نگشائي بجز از ديده ما هرجا چشم
***
(از اوائل اين غزل چند شعر افتاده است)
گر چه چون پروانه از شمع وصالت سوختم
شمع هم ميسوزد از آه دل آتش فشان
ما ز لعل يار دندان طمع برکنده ايم
چون بکام دل نمي يابيم بوسي از گران
باسگان کوي او ميباش شبها تا بروز
کوهيا مي مال روي زرد خود بر آستان
***
ترک سوداي دين و دنيا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقي به بين و باقي شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتي زهر چه غير خداست
گويدت حق که روي با ما کن
دوجهان قطره محيط خداست
قطره ها را محيط دريا کن
بي جهت هر طرف که ديدي اوست
بگذر از زير و ترک دريا کن
چون تبرا کني ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بين طلب ز حضرت حق
ديده ها را بدوست بينا کن
اين زبانيکه هست در دهنت
هم به ذکر حبيب گويا کن
چشم دل بر گشا و درجان بين
ديده بر روي يار زيبا کن
کوهيا چون شدي بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
***
بسته ام زنار کبري بر ميان
در قبول خدمت پير مغان
بردر ديري نشينم روز و شب
در سجودم روز و شب پيش بتان
طاعت و تسبيح و ذکر و فکر ما
نيست جز جام شراب ارغوان
کرده ام روز ازل در گوش جان
حلقه اي از زلف ترسا زادگان
ديدم اندر دير ترسا زاده اي
جام برکف همچو ماه آسمان
خنده زد بر روي ما چون آفتاب
ديدمش روشن که شد او جان جان
برمثال ذره مي کردم بسر
پيش خورشيد جمال دلستان
ساغري پرکرد و گفت اينرا بنوش
تا به بيني در دلت حق را عيان
نوش کردم ديدم آنمعني که گفت
حضرت حق بود پيدا و نهان
قطره اي زان باده تا کوهي چشيد
محو شد در قعر بحر بيکران
***
کشف شد اسرار پيدا و نهان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنيدم بدرد
در دل اول از خداي غيب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نيست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسيدم زين سخن
کو بيان ميکرد پيدا و نهان
سر توحيد ازل شد آشکار
ديد حق را ديده پير و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت اين خورشيد از هر سو عيان
گفت اگر خواهي به بيني ذات من
درنگر در روي ماه دلبران
گفتمش جانرا نمي دانم که چيست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
اين نه شعر است اينکه اسرار دل است
نيک مي دانند اين را عارفان
مي شنيدم صبح در صحن چمن
سر توحيد از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنيد اين ماجرا
خون چکيد از شاخ سرخ ارغوان
قطره اي بودم ز بحر لايزال
هستم ايندم غرق بحر بيکران
اندر اين دم انبياء و اولياء
جمله گفتند اين بصد شرح و بيان
گرنمي داني ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهي را بخوان
***
چه حکمت بود ما را آفريدن
چه بود اين زندگي و باز مردن
نميدانم چه سر است اينکه خواهد
بروز حشر ديگر زنده کردن
غرض اين بد که او خود را به بيند
درون ديده هر ديده روشن
صباحي بود ديديمش چو خورشيد
در آمد آفتاب از بام و روزن
خوش آمد در دل و بنشست در جان
که انسان بود در تقويم احسن
خود آمد در دل کوهي و بنشست
بسان آتش اندر سنگ و آهن
***
خط ريحان تو از نسترن آمد بيرون
در گل نسترنت ياسمن آمد بيرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پيرهن آمد بيرون
بهواي گل رويت دلم از کتم عدم
همچو بلبل بچمن نعره زن آمد بيرون
بوئي از سنبل زلف تو صبا برد به چين
از خطا آهوي مشکين ختن آمد بيرون
مصطفي گفت که از غيب هويت اول
بهر اظهار خدا نور من آمد بيرون
شاه لولاک ز خلوتگه خاص وحدت
با سر زلف شکن پرشکن آمد بيرون
لب دلدار چه فرمود نفخت فيه
روح من همچو شکر زان دهن آمد بيرون
روحم از لعل لبش خورد شرابي شيرين
آنکه از سينه ما در لبن آمد بيرون
چون بياد لب لعلش دل ما خون بگريست
اشک از ديده عقيق يمن آمد بيرون
وه چه سر است که آن روز خدا در محشر
بهر يک ديدن اويس قرن آمد بيرون
کوهيا روح اضافي که شنيدي نطق است
کز خدا پيش محمد سخن آمد بيرون
***
سلام الله اي خورشيد تابان
که در شهري و در کوه و بيابان
سلام الله اين ماه منور
که کردي جمله عالم نور افشان
سلام الله اي هستي مطلق
که جز تو نيست کس در جسم و درجان
سلام الله در هر روز و هر شام
که رويت روز وشب زلف پريشان
سلام الله اي الله و اکبر
که کردي جمله را بي تيغ بران
سلام الله در جان جز تو کس نيست
که دلبر ميکني نالان و گريان
سلام الله وصفت کي توان گفت
زبانها بر تو گنگ و لال حيران
سلام الله بر آدم خدا گفت
که خود را ديد در مرآت انسان
سلام الله بر حوا بيان کرد
اگر چه برديش از راه شيطان
سلام الله برشيث و بر ادريس
بجز جيس و بجان نوح و طوفان
سلام الله گو بر هود و صالح
بر ابراهيم شد آتش گلستان
سلام الله هم بر لوط واسحق
به يعقوب و به يوسف شاه کنعان
سلام الله به اسمعيل قربان
که قربي يافت اندر عيد قربان
سلام الله بر شعيا و يوشع
دگر برحضرت موسي عمران
سلام الله بر خضر و به الياس
که ايشانند غرق آب حيوان
سلام الله بريحيي معصوم
که سر ببريدنش در طشت غلطان
سلام الله از ما بر زکريا
که اره بر سرش بنهاد سبحان
سلام الله از ما بر عزيز است
دگر بر حکمت داناي لقمان
***
يار چون از زلف کج آويخت ما را سرنگون
دارم از زنجير زلف يار سوداي جنون
خواستم بگريزم از دام بلا درعافيت
عشق او بگرفت سر تا پام بيرون و درون
عاشقان با عاقلان گفتند اي بيحاصلان
نيست جز ديوانگي در عشق ما فن وفنون
دوش مي گشتم بسر درخاک آن در تا بروز
اين ندا آمد بگوشم از رواق نيلگون
هاتفي ميگفت راجع شو بيا با اصل خود
تعرج الروح الينا و الملايک اجمعون
سر قدم سازيم پيش از جمله پيشت آوريم
حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون
مهر او با شير شد اي دوستان در جان ما
هست آن دلداردر رگها روان مانند خون
گرنه حق بودي با شيا در بطون و در ظهور
کي شدي از هر دو عالم از حروف کاف و نون
از چه رو فرمود الست و ربکم اي سالکان
امتحان مي کرد ما را از براي آزمون
هر کرا پرسيدم از کنه صفات لم يزل
ما عرفناک است قول جمله لا يعقلون
کوهيا در صبر خواهي وصل جانان يافتن
کس نيابد وصل او را زود الا صابرون
او در اعيان ثابت و اعيان در او
هست اين آئينه را يک پشت و رو
غير هستي نيستي باشد بلي
کل شيئي هالک الا وجه هو
ديدم او را هم بچشم او عيان
چون بخون ديده کردم شست و شو
راز خود با خويشتن گويد مدام
از زبان اين و آن با گفتگو
ديد کوهي ذات شارح را بذات
چون گذشت از اعتبار اين و او
***
دلا از خويش شو پنهان و ميرو
درون ديده چون انسان و ميرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشيد فلک تابان و ميرو
چو آن يار سبک روح مجرد
در آورد چشم اين خلقان و ميرو
چوعشق ذات پاک حي بيچون
چو ما عاشق شو و حيران و ميرو
نداند غير او او را ديگر کس
خدا را با خدا ميدان و ميرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ريحان و ميرو
سحرگاهان حديث درد خود را
چوبلبل پيش او ميخوان و ميرو
برا کوهي چو خورشيد از پس کوه
حديث من راني خوان و ميرو
***
مرکز عرش است دل خال سيه همتاي او
رشته زلف است جان عمر سمن فرساي او
عالمي را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
يحيي الموتي است مي بينم در لبهاي او
مي نگنجد در زمين وعرش و کرسي آه آه
جز دل پرخون نمي بينم ياران جاي او
هست موجودات ظل او واو چون آفتاب
در دل هر ذره ي روي قمر فرساي او
بر لب دل گوش نه تا بشنوي بي واسطه
علم توحيد خداوند از لب گوياي او
کوهي ديوانه دل تا ديد آن چشم سياه
همچو آهو مي دود پيوسته در صحراي او
لن تنالوا البر حتي تنفقوا
يعني جان در باز اندر راه او
نفقه کن جان و دل دنيا و دين
خويش را بر خاک افکن سر نکو
فاني مطلق شو معدوم شو
نيستي با هستي آمد روبرو
وجه باقي باشد و فاني شود
هم خيال و اعتبار و رنگ و بو
کيف مدالظل چه گفت انسرو قد
کوهيا غايب مشو پهلوي او
***
بيا اي دوست ديداري از اين سو
معزز کن شبي رخسار از اين سو
وگرنه با نسيم صبح بفرست
رموي زلف خود يکتا از اين سو
بگوشت مي رسد هر صبح و شامي
فغان و ناله هاي زار از اين سو
براي دفع مخموري صبحها
روان کن باده ي ابرار از اين سو
گره دارد دلم از گريه بگشاي
بخنده لعل شکربار از اين سو
ز گلزار جمال خود نسيمي
بياد صبحدم بگذار از اين سو
چو بلبل بيقرارم هر سحرگاه
فکن برگي از آن گلزار از اين سو
ايا اي دلبر عيار شب رو
بيا بر کوري اغيار از اين سو
روا نبود که تنها مي خوري مي
بده يک ساغر خمار از اين سو
قدح بر کف بکوهي گفت ساقي
بيا از جانب کهسار از اين سو
***
کوته نمي شود سخن ما به گفتگو
هرشب دو زلف يار شماريم مو بمو
يک ذره سايه نيست در آفاق ديده ام
جائيکه هست ماه به خورشيد روبرو
سوداي زلف آن گل سيراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپاي جوانان گلعذار
اشکم رود زديده بهر باغ جوبجو
از بهر يک شمامه ي زلفين عنبرين
چون باد صبح در بدر افتيم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگريستم ز درد که جانم بلب رسيد
خنديد لعل يار که کوهي بگو بگو
***
تا بگرد گل ز سنبل زلف پيدا کرده ي
ماه تابان را نهان در نيم شبها کرده ي
غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشاده ي
بلبل روح مرا صد گونه گويا کرده ي
اي که از فرط بزرگي مي نگنجي درجهان
در دلم کان قطره ي خوني است چون جا کرده ي
بر زمين انداختي در ره لعابي از دهان
خطه اموات را در يکدم احيا کرده ي
خير و شر بنوشته اي در لوح جانها از ازل
آنچه خود کردي چرا در گردن ما کرده ي
دانه ي خال سيه در دام زلفت بسته اي
آدم و ابليس را ز اينگونه احيا کرده ي
خالقا جز تو ندارد هيچ موجودي دگر
نفي و اثبات خود اندر لا و الا کرده ي
نزد ارباب نظر علم اليقين باشد همه
کوهيا اسرار توحيدي که انشا کرده ي
***
ديده ام در دل و جان روي تو را دزديده
کرده ام طوف سرکوي تو را دزديده
جگرم خون شد و دزديده و دل زين حسرت
تا صبا ديد شبي موي تو را دزديده
منم آن دزد که شب تا به سحر مي گردم
هر دم از باد صبا بوي تو را دزديده
ميگدازد همه شب روز از اين بيم چو شمع
که ز رخ خال چو هندوي تو را دزديده
به چمن سرو سهي را به سحر گه ديدم
سايه ي قامت دلجوي تو را دزديده
ماه و خورشيد بدزدي برد از روي تو نور
بر فلک نيز ملک خوي تو را دزديده
گفت کوهي به شب تار به آواز بلند
ذره ي حلقه گيسوي تو را دزديده
***
زلفت گشاده عنبر سارا گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بياد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
مي بست و مي گشاد بهر جا که مي رسيد
سيلاب اشک ديده ما را گره گره
چون باد صبح خفته ز مردم شب دراز
روحم گشاده جعد شما را گره گره
بگشا بچشم مرحمت اي پادشاه حسن
از ابروان بسته خدا را گره گره
مانند قدما که چو چنگيم در رکوع
برهم بلند زلف دو تا را گره گره
در خدمت قبول تو جاروب وار جست
بر بسته ام ميان صفا را گره گره
در چين زلف سرکشت اي سرو گلعذار
خالت به بست باد صبا را گره گره
زاهد بدانکه از زر و سيم جهانيان
مانند خواجه نيست گدا را گره گره
از بيم رسته ايم و ز اميد فارغيم
کوهي ببست خوف و رجا را گره گره
***
بگذر از فکر و ذکر و انديشه
همه شيران مست در بيشه
عشق او آتشي است خرمن سوز
هر دو عالم بر او است يکخوشه
چشم عالم ز لمحه ي بصرت
چشم او تا که زد بهم گوشه
گر تفکر کني تو در آيات
نيست در ذات پاک انديشه
ماه شد پرده دار خورشيدش
روي او را به زلف مي پوشه
بحر وحدت محيط حق باشد
هست کونين اندر او خوشه
عمر ما بس دراز خواهد بود
جان چو دارد ز زلف او ريشه
جان کوهي بياد آن لب و لعل
همه برکان دل زند تيشه
***
هست اوجان من وجان همه
جان چه باشد بلکه جانان همه
جامه جان را چو در پوشيد يار
سربرآورد از گريبان همه
با رخ و زلف خود آن بت روز و شب
تازه دارد کفر و ايمان همه
آيت ايکو کثيرا را بخوان
خندد او بر چشم گريان همه
مهوشان از حسن او دزديده اند
روي او خورشيد تابان همه
جمله اشيا صوت و حزفي بيش نيست
حفظ او بردوستداران همه
ناله ميکن کوهيا چون مست حق
در ميان آه سوزان همه
***
بلبل و قمري و کبک و فاخته
شرح اسما را ز حق آموخته
تا به خلوت با خدا گويند راز
وحش و طير از آدمي بگريخته
لطف و قهر ايزدي در آب و خاک
آب و آتش را بهم آميخته
کوهي از انديشه خال رخش
همچو لاله داغ در دل سوخته
***
مه ما هست چارده ساله
شد از او شيخ و شاب در ناله
آسمانسوخت ز آتش خورشيد
هست در منقل جهان ناله
دل ز خال وصال او برداشت
محنت و درد عشق را ژاله
تا رسيدم بوصل آن مه دوش
بود خورشيد و چرخ در ناله
کوهيا در سراي آن گل روي
آمد از سنگ و خاک او لاله
***
سلطان عشق خيمه چو در لامکان زده
يک جلوه در جهان مکين و مکان زده
يک لمعه از لوامع خورشيد روي او
بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده
تا برده باد بوي گل روي او به باغ
بلبل هزار نعره بهر بوستان زده
چون شد يقين که غير تو کس نيست در جهان
اهل يقين نيند در اين ره کمان زده
در جام آفتاب مي لعل هر زمان
جانم بياد لعل لب دلستان زده
وصف لبش چو روز و شب اندر زبان ماست
زانيم چه غم که درد و جهانم زبان زده
از هر دو کون خاطر کوهي چه فارغست
سر با سگان کوي تو بر آستان زده
***
دلم از درد تو فرياد برآورد که آه
شده از حال دلم جمله ي ذرات گواه
تا سگ کوي تو بر ديده ما پاي نهد
خاک گشتيم و فتاديم از اين رو در راه
گفتم اي جان جهان جز تو ندارم در دل
گفت مائيم چوجان در دلت الله الله
تا ز خورشيد رخش ديده ما روشن شد
روي او بود بهر ذره چو کرديم نگاه
بر در غير خدا کوهي ديوانه نرفت
دارد از حضرت سلطان جهان شي الله
***
آفتاب مني و ماه همه
چشم و زلفت شب سياه همه
علم و ادراک را بتوره نيست
تو نمائي به لطف راه همه
ناله مي گويدم ببانگ بلند
که توئي در ميان آه همه
هو غني و انتم الفقراء
ماگدائيم و او است شاه همه
ز آفتاب رخت چو کوهي سوخت
سايه زلف او پناه همه
***
برآمد آفتاب روي آن ماه
شب تاريک روشن شد سحرگاه
بزلف و روي خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بيگاه
شبي در بزم بودم پيش ترسا
بت و زنار مي گفتند الله
نظر کردم بتا قولي و فعلي
همي گفتند از دلهاي آگاه
چو شير روح شد در بيشه وصل
خلاصي يافتم از نفس روباه
بدان کوهي که کفر و دين واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
***
آتش عشق بتان هر دو جهان را سوخته
شمع روي يار پيدا و نهان را سوخته
عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن
ياد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته
وه چه سر است اينکه شوق وصل حي لايموت
در بهشت عدن ديدم مردمانرا سوخته
وصف شيريني آن لب هر که دارد در دهان
شد يقينم اينکه او کام و زبانرا سوخته
لعل سيرابش که آتش پاره اي بود از ازل
در دو عالم ديده پيرو جوان را سوخته
اشک و آه گرم کوهي چونکه با هم ساختند
در زمان گفتند مردم انس و جانرا سوخته
***
بر تو باد اي جان که دل داري نگاه
هيچ نگذاري زور دلا اله
غير او خود نيست موجودي دگر
گر بچشم خود کني بر حق نگاه
گر همي خواهي وصال جاودان
از خدا جز وصل او چيزي مخواه
همچو شمعي باش شب ها تا بروز
در ميان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآيد از دلت خورشيد و ماه
برمه رخسار آن خورشيد بين
جمله موجودات يک خال سياه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گياه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه رويد قشر و گاه
***
آفتاب لايزال است او و عالم همچو ماه
هست او شاه حقيقت کوهيا شام گواه
هر دو عالم سايه زلفين عنبر ساي او
روي آن خورشيد باشد آفتاب ملک و جاه
آه از اين خورشيد کز جان مي کند روشن طلوع
باشد او را در دل هر ذره از هر جوي راه
هر که از ريب المنون آمد بجان از خاص و عام
در خلا و در ملا جز لطف او نبود پناه
جز رخ زلفش چو کوهي نقش او درجاي نيست
هر که او را هست حرفي از سفيد و از سياه
***
بر دوخت دلم ز ما سوالله
جان داد مقام لي مع الله
سلطان دو کون در دل تست
تن خيمه شناس و دل چو خرگاه
بنمود درون ديده روشن
در ظلمت و نورگاه و بيگاه
کوهي بهواي تابش نور
چون خاک فتاده بر سر راه
***
دلا چون محرم روز الستي
ز ساقي ازل جاويد مستي
تو آن مستي که از مي هاي ديرين
درون دير جان ساقي پرستي
سقيهم ربهم چون ساغرت داد
ز مستي شيشه تن را شکستي
بسيط عالم جان را بديدي
ز ترکيب تن خاکي برستي
بجز او کل شيئي هالک آمد
هميشه بوده باشد جان هستي
ز اعلي تا به اسفل ديد کوهي
که جز او نيست در بالا و پستي
***
دوش از صومعه در ميکده رفتم سحري
تا بيابم ز خرابات نشان و خبري
بر در دير مغان مغبچگان را ديدم
آن يکي بود چو خورشيد و دگر چون قمري
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سينه بر سينه من زد ز صفا سيم بري
بوسه ها بر لب من داد و قدح پيش آورد
گفت ما را به جز اين نيست بعالم هنري
نوش کردم قدحي چند از آن جام طهور
ديدم از پرتو ديدار بجان در اثري
کشف شد سرازل تا به ابد در يکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دري
گوش جانرا بگرفت و قدحي ديگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشري
گفت کوهي که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بيني به جهان خشک و تري خير و شري
***
نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحري
رو که از حسن گل و درد دلم بيخبري
همه فرياد و فغان تو براي دل تست
عاشقي بر دل خود در گل اگر مي نگري
بلبلش گفت بلي در دل خويشم عاشق
زانکه در جان و دلم نيست بجز گل دگري
از ميان غنچه سيراب لب خود بگشود
گفت اي باد صبا چند کني پرده دري
که توئي بلبل باغ و گل سيراب چمن
گر کني در دل خويش از ره معني نظري
کوهي سوخته فرياد برآورد که آه
جز لب خشک نداريم بخون چشم تري
***
ز حد نه فلک تا گاه و ماهي
دهد بر هست واجب گواهي
نظر در ظاهر و باطن چو کرديم
ظهور اوست در سر الهي
توئي آن شه که گلخن تا برادوش
صباحش آفتاب صبحگاهي
جمال خويش را بنموده گفتي
به بين ما را دگر از ما چه خواهي
چو کوهي يافت جان از وصل رويش
بديد آن ماه را پاک از مناهي
جسم وجان را از دو عالم سوختي
تا مرا علم نظر آموختي
خانه دل غير الا در نظر
ديدم از جاروب لا مي روفتي
بيش شمع روي او پروانه وار
آفتاب چرخ را مي سوختي
تا مي صافي شود خون دلم
همچو انگور از لگد ميکوفتي
ديد کوهي کز نسيم روي خود
لاله را چون شمع مي افروختي
***
آشکارا و نهان ماتوئي
جان جان و جسم جان ما توئي
از قدم تا فرق مي بينم تو را
چشم بينا و زبان ما توئي
همچو طفلان در کنارت بيقرار
شير ما در آب و نان ما توئي
بلبل روحم همي گويد بلند
باغ و سرو گلعذار ما توئي
کل يوم هو في شان آيتي است
با تو مشغوليم شان ما توئي
جان ببوسي با تو سودا کرده ايم
نقد بازار دکان ما توئي
هر دو عالم هست خاک راه تو
هم زمين و آسمان ما توئي
از عطاهاي تو شد کوهي غني
آفتاب و بحر و کان ماتوئي
***
در تو حيرانم که چونم ساختي
چار عنصر را بهم پرداختي
وز دل و ز ديده ي ما اي حبيب
خويشتن را ديده و بشناختي
قلب مؤمن گفته عرش من است
آمني و عرش را بنواختي
خود شراب و شاهد و ساقي شدي
زان چو شمعم در ميان بگداختي
کوهيا روزي که قالب ساختند
سگ شدي واسب را مي تاختي
***
آفتابي و ماه مي طلبي
پادشاهي و شاه مي طلبي
کل شيئي شهيد آيت تست
اگر از ما گواه مي طلبي
تا به بيني بديده ها خود را
سرو چشم سياه مي طلبي
قوت جان تو اشک خونين است
ناله و درد و آه مي طلبي
همچو خورشيد در جهان فردي
تو نه مال و نه جاه مي طلبي
رهنماي همه توئي از ما
چه طريق و چه راه مي طلبي
کوهيا از جگر غذائي ساز
چند برگ گياه مي طلبي
***
در فناي فقر ديرينم توئي
ملک و تاج و تخت و زرينم توئي
گر ندارم دين و دنيا باک نيست
خالق هم آن و هم اينم توئي
همچو گل بشکفتم از باد بهار
در چمن چون سرو سيمينم توئي
نون ابروي تو بينم در نظر
روشني عين چون ميمم توئي
گفتمش بعد از همه يادم کني
گفت کوهي يار پيشينم توئي
***
زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختي
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختي
غوطه خوردم در سرشک خويش تا بينم تو را
چون ز خورشيد رخت تابي در آب انداختي
سوختي دلهاي مشتاقان در آتش ساقيا
پيش مستان حقيقت زين کتاب انداختي
روز ديگر از دهانت بوسه ي کردم سؤال
گفت نادرويش واري در جواب انداختي
سوختي در آب و آتش باز انسان در چمن
ناله در جان ني و چنگ و رباب انداختي
***
باده را نشأيست روحاني
جرعه اي نوش کن که تاداني
باده و شمع و شاهد و مجلس
هست اسرار سر رباني
نوش کن جرعه اي بيخود شو
تا نه خيزد به پيش حيراني
ساقي مست حضرت عزت
ميدهد باده هاي سبحاني
شمع و نقل و شراب و شاهد داد
هست اين جمله را اگر داني
شمع خود را بسوخت در مجلس
خواند پروانه را به مهماني
گفت کوهي که عينها مائيم
ديدم او را بشکل انساني
***
گفت رحمان با حمد عربي
سبقت رحمتي علي غضبي
ساخت کارش مسبب الاسباب
دل او ساخت پيشه بي سببي
باده روح را بجان مينوش
دل قدح دان چو شيشه حلبي
نور پاکت ز نور احمد دان
نفس کافر ز فعل بو لهبي
چون جگر شد کباب ز آتش عشق
خون دل خور چو باده عنبي
کوهيا در صفات و ذات قديم
بوده اي پيشتر ز ام و ابي
***
از قدم تا فرق زيبا آمدي
از براي چشم بينا آمدي
کردي از ظاهر بباطن التفات
از دل اندر ديده ما آمدي
آمدي بالذات بر اشيا محيط
بس عجب بر برج دريا آمدي
بودي اندر گوشها سامع بخود
در زبانها جمله گويا آمدي
دوش همچون ماه ديدم نيم شب
با سر زلف مطرا آمدي
روز ديگر مست و جام مي بکف
با رباب و چنگ و غوغا آمدي
با لب ياقوت و زلف عنبري
از براي قوت جانها آمدي
تا به بيني حسن روز افزاي را
با دو چشم مست شهلا آمدي
ني ازل باشد تو را و ني ابد
نه ز پستي نه ز بالا آمدي
چون سقيهم ربهم گفتي بلطف
ساقي روحي و سقا آمدي
مست رفتي از بر ما بيخبر
قاضي و مفتي و دانا آمدي
ديدم اندر ديروزي ناگهان
وه که با زلف چليپا آمدي
غير خود را از ميان برداشتي
زين جهت دانم که تنها آمدي
ياد دارم آيت خلق جديد
گاه پير و گاه برنا آمدي
بر سر قاف قناعت منقطع
کوهيا مانند عنقا آمدي
***
نمود صبح سعادت ز غيب ديداري
طلوع کرد چو خورشيد روي دلداري
بهر چه ديده جان ديد روي دلبر را
نديده ايم جز او هيچ يار و اغياري
بدير و صومعه ديدم بچشم او او را
گهيش زاهد و عابد گهيش خماري
مدام پيشه او عاشقي و معشوقي است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاري
چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواري
درون سينه کوهي است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غير در غاري
***
روي چو آفتاب و مه داري
زلف و خال چو شب سيه داري
مي بري صد هزار دل هر دم
چه شود گر يکي نگهداري
چون تو سلطان کشور حسني
همه آفاق را سپه داري
در زنخدان خويش اي دلبر
يوسف روح را بچه داري
وحده لا شريک له گفتي
جمله ذرات را کوه داري
پيش عشقت که کبرياي دل است
کوهي خسته را چو که داري
***
هست گردانيد ما را از جهان نيستي
کرد منزل مرغ جان در آشيان نيستي
خانه تن را که قصر پادشاه روح شد
خاک راهي يافتم در آستان نيستي
اعتبارات يقين در نيستي مطلق است
هستي واجب در آيد در نهان نيستي
چون مرادت لا بود از گفتن لاريب فيه
گل شکفت از شاخ لا در بوستان نيستي
داده از يکدانه ارزن گفت نحن الزارعون
نعمت هستي او پرکرده جان نيستي
آتش هستي چو غير خويشتن را پاک سوخت
نه فلک شد بر هوا همچون دخان نيستي
کوهيا گر چه الف شد مبدأ هستي ذات
در معاد خلق لام است ابروان نيستي
***
گر شبي آنماه با زلف پريشان آمدي
ذره ذره از رخش خورشيد تابان آمدي
گر نبودي آدم از آئينه ذات خدا
اينهمه نور و صفا در قلب انسان آمدي
آفتاب روي آنمه گر همي کردي طلوع
ازرخش سنگ سيه لعل بدخشان آمدي
دل نمي دانست او را در زمين و آسمان
يار اگر دامن کشان در صورت جان آمدي
گر نبودي گريه کوهي چو ابر نوبهار
بلبل بيدل چرا در باغ نالان آمدي
***
هر دم بشکل ديگر ديد ار مينمائي
روي چو ارغوانرا گلنار مينمائي
گه شاهد شکر لب گه بادهاي رنگين
گاهي گلاب باشي گه خار مينمائي
گه يار دوست باشي اندر مقام وحدت
گه دشمني بکثرت خونخوار مينمائي
اقرار مينمائي يعني که نيست جز من
چون گويمت که هستي انکار مينمائي
چون آفتاب مطلق خود گفته ي اناالحق
هر ذره ي چو منصور بردار مينمائي
ميخواستم به بينم يکبار رويت اي دوست
هر لمعه ي که ديدم صد بار مينمائي
با خويش عشقبازي با ديگري نسازي
از غير خويش ديدم بيزار مينمائي
در جام جمله اشيا ساير توئي چو خورشيد
ساير بذات خويشي ستار مينمائي
در غار سينه کوهي بنشست و دم فروبست
چون مصطفي حجابي در غار مينمائي
***
اي که منظور و برخود ناظري
روي خود بيني بهر جا بنگري
ما به غيب آورده ايم ايمان بلي
هم تو در غيبي و هم تو حاضري
قوت روح جمله اشيا شدي
در سخن گفتن چه نقل شکري
صيد تير چشم مست او شدي
کوهيا گر چه بغايت لاغري
***
باد و گيسوي سياه عنبري
آمدي در صورت پيغمبري
شرح اسماء و صفات خويش را
خوانده ي بر جمله از جان آفرين
بر همه اسرار غيب الغيب را
کرده ي روشن چو ماه و مشتري
قبله موجود و واجب آمدي
ميکني جانرا به جانان رهبري
انبيا و اوليا در راه دين
حلقه در گوش تواند از چاکري
گر نبودي تو نبودي عرش و فرش
نه ملک بودي نه آدم نه پري
کوهيا نعت نبي گفتي به نظم
ختم شد بر تو کمال شاعري
***
في الترجيع
يوم الله واحد القهار
نيست امروز غير حق ديار
عين اعيان شد و بصد ديده
ديد خود را بچشم خود ديار
ذره و سايه را وجودي نيست
آفتابي است با هزار انوار
لب بدندان گرفته اند اما
از زبان من اوست در گفتار
قدحي پرشراب آمد و مست
همچو خورشيد و ماه در شب تار
ديديم بچشم او جمالش
اسماءو صفات با کمالش
***
از سرشک لاله گون پرسيدمش
گفت درعين تو با خود ديدمش
گفتمش چون آخر کار آگهي
گفت چون بگذار بيچون ديدمش
جان بر کف در ميان بزم جان
با رخ مه لعل ميگون ديدمش
درسجود افتاد جانم پيش او
در خم ابروي او چون ديدمش
في المثل جانم بلب آمد چو من
از قياس و درک بيرون ديدمش
گفت کوهي نزد ارباب نظر
تيغ بر کف چشم پرخون ديدمش
ديديم بچشم او جمالش
اسما و صفات با کمالش
***
دف و سر نا و چنگ در آواز
همه گفتند اوست صاحب ساز
باده از لعل خويش مي نوشد
خود چو هم شاهد است و شاهد باز
هم نفس با دهان او لب او است
نيست با او کسي دگر دمساز
عشق و معشوق با دل عاشق
روي محمود دان و پاي اياز
بر لبم لب نهاد و مي گويد
به شکر خنده آن بت طناز
ديديم بچشم او جمالش
اسماء و صفات با کمالش
***
لب او با شراب مي بينم
دل خود را کباب مي بينم
آفتاب جمال ساقي را
در قدح بي حجاب مي بينم
مي پرستي و باده نوشي را
همه جوش شراب مي بينم
برزخ جان که شاهد غيب است
جسم را چون نقاب مي بينم
بخود آن دلرباي جاني را
در سؤال وجواب مي بينم
ذره و سايه در ميان شد گم
روشنش آفتاب مي بينم
ديديم بچشم او جمالش
اسماء و صفات با کمالش
***
حبذ العل ساقي گلرنگ
که دهد بي قدح شراب دورنگ
يار چون ميخورد ببانگ بلند
آه و افغان ماست ناله و چنگ
ما و ساقي مدام هم نفسيم
همچو خورشيد و ماه تنگاتنگ
در جمال و جلال اورنگيم
جنگ او صلح و صلح او همه جنگ
شب بدزدي خال او رفتيم
کرد ما را بزلف خويش آونگ
ديديم بچشم او جمالش
اسماء و صفات با کمالش
***
هله اي جان جمله جانها
گاه پنهان شوي و گه پيدا
و هو معکم کلام حضرت تست
پس توئي در ميان جان با ما
قرة العين جمله اشيائي
از همه ديدها بخود بينا
مي ببانگ بلند مي نوشي
شان تو تن تن و تلالا لا
لب خود را گرفته ي بدهان
از زبان همه توئي گويا
ديديم بچشم او جمالش
اسماء و صفات با کمالش
***
دل بي غم عشق جان ندارد
پرواي خود و جهان ندارد
چون هست يقين که نيست جز او
در هستي او گمان ندارد
يک شب بکنار من درآمد
بگشاد کمر ميان ندارد
حق در بر خود کشيد محبوب
قوسين جز اين بيان ندارد
وصف لب او چگونه گويم
گردر دهنم زبان ندارد
اسرار ضمير خويش عاشق
از دلبر خود نهان ندارد
ديديم به چشم او جمالش
اسماء و صفات با کمالش
***
من و اردات طبعه قدس سره
خداوندا خداوندا خدايا
توئي در جسم و جان پنهان و پيدا
بجز تو هيچ موجودي ديگر نيست
احد شد وصف ذات حي دانا
***
ز چاه تن چو برآريم يوسف جانرا
کمند گيسوي تو هست عروة الوثقي
بدانجمال که ديدي تو در شب معراج
بحال کوهي ديوانه يک نظر فرما
ز اعلي تا به سفلي جمله گويند
که جز او نيست در پستي و بالا
چو شد کوهي فنا در ذات معبود
خدا بشناخت ايندم هم خدا را
***
توئي که قبله موجود احدي زين روي
کشيده اند به نظاره تو صف حورا
****
في الرباعيات
تا بر لب من نهاد او و دلبر لب
تا حشر مرا بماند بر کوثر لب
تا طوطي نطق من درآيد بسخن
لب بر لب من نهاد آن شکر لب
***
حق را به يقين بدان که اندر دل ماست
در هر دو جهان وصال او حاصل ماست
از روز ازل تا به ابد ما دوئيم
ما واصل او شديم و او واصل ماست
***
آن ماه لقا چو روي نيکو بنمود
بحري ديدم که صورت جو بنمود
در هستي حق چو اظهر و اعرف بود
از هر چه که هست بيشتر رو بنمود
***
از ملک وجود خود بدر خواهم شد
ديوانه بکوي دوست در خواهم شد
گفتم چو اناالحق وهمه دانستند
چون حق گفتم بدار بر خواهم شد
***
جانم همه وقت رب ارني گويد
دلبر بکرشمه لن تراني گويد
صد بار بگويدم که نتواني ديد
بار دگرم هو تراني گويد
***
اندر دل ما خدا خدا ميگويد
پيوسته بما چرا بما ميگويد
بگشاي دو گوش از درون دل خويش
بنگر که خدا بما چها ميگويد
***
ايروي تو همچو ماه روشن شب تار
در زلف و رخ تو باشد اين ليل و نهار
هر صبح ز شام زلف خود کرد طلوع
خورشيد رخ تو با هزاران انوار
***
کم خوردن تو غذاي روح است ايدل
کم خوردن تو بسي فتوح است ايدل
بسيار مخور خواب مکن شب تا روز
کز اول شب وقت فتوح است ايدل
***
بي آتش عشق کار خام است ايدل
هر دل که بسوخت ناتمام است ايدل
ميسوز شب و روز چه پروانه شمع
زلف و رخ يار صبح و شام است ايدل
***
تا روي تو را آينه حق ديديم
در آينه ذات پاک مطلق ديديم
(فرد ثاني اين رباعي بدست نيامده)
***
ما روز ازل عاشق و مست آمده ايم
تا دور ابد جام بدست آمده ايم
گر عاشق و مست و مي پرستم بيني
عيبم نکني روز الست آمده ايم
***
جامي ز شراب ارغوان مي طلبم
وين باده ز ساقيان جان مي طلبم
تا بامي و نقل باشم از لطف شما
يکبوسه از آن لب و دهان مي طلبم
***
هر چيز که هست نيک و بد باخته ايم
تا قدر وصال دوست بشناخته ايم
تا بر سر ما پاي نهد او سک وي
خود را برهش چو خاک انداخته ايم
***
هر جا که دلي است خون چکان مي بينيم
ديوانه زلف مهوشان مي بينم
او ذات يقين که در دو عالم فرداست
در ديده پاک مهوشان مي بينم
****
پيوسته جمال جاودان ميطلبم
وز لعل لب حبيب جان ميطلبم
تا زنده شوم چو خضر از آب حيات
يک بوسه از آن لب و دهان ميطلبم
***
بيرون و درون جمله خدا ميبينم
وي را بهمه ارض و سما مي بينم
هر روز چو آفتاب بنمايد روي
شب در رخ ماه او چها مي بينم
***
در عشق خدا خدا تواند بودن
بيرون ز خيال ما تواند بودن
در خلوت خاص لي مع الله آري
ديديم که مصطفي تواند بودن
***
در عالم فقر و فاقه کرديم وطن
جائيکه نه جان گنجد و نه زحمت تن
چو ماه و مني بسوخت در آتش فقر
آنگاه بلطف گفت باز آي بمن
***
ديديم و دويديم بهر کوي بسي
در ملک خدا بجز خدا نيست کسي
آن ماه لقا چو روي روشن بنمود
گفتا نبود لايق هر بوالهوسي
(تمت الديوان بعون الملک الرحمن)