عبدالقادر بیدل دهلوی

ابوالمعالی میرزاعبدالقادرعظیم آبادی  دهلوی متخلص به بیدل ” درسال 1054 هجری قمری درشهر عظیم آباد  ،ایالت پتنه ی هند متولد شد عبدالقادر در پنج سالگی پدرومادر خود را از دست داد واز آن پس ادامه ی زندگی را به همراه عموی خویش سپری کرد.وی اصالتا ازترکان جغتایی برلاس بود.اوبیشترین دوران عمرخودرا درشاهجهان آبادهند به عزلت وآزادی گذرانیدوهمواره سرگرم تفکرات عارفانه وایجادآثار فراوان منظوم ومنثور خویش بودمانند مثنوی عرفات، طلسم حیرت، طورمعرفت، محیط اعظم  ، وکتاب معروف نکات(درقالب رباعی)ودرنهایت دیوان شعری که بالغ بریکصدهزار بیت است  که بهترین گونه از سبک هندی رانشان می دهد.اودر ابتدا “رمزی “تخلص می کرد اما بعدها هنگام مطالعه ی گلستان سعدی وتحت تاثیر مصراع ” بیدل از بی نشان چه گوید باز ” تخلص خود را به بیدل تغییر داد. بیدل از شاعران خیال پرداز و چیره دستی بود که در ایراد مضمون های باریک ، مبالغه و اصرار می ورزید. ومی توان گفت که این روش صاحبان سبک هندی است چون اودر دورانی می زیست که شعر هرچه خیالی تر سروده می شد آن را بیشتر می پسندیدند.وی درسال 1133 هجری قمری دردوران فرمانروایی محمد شاه گورکانی درحالی که امپراطوری مغولان در هند رو به زوال می رفت درسن هفتادونه سالگی بدرود حیات گفت.

 جلد1

به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا

سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا

ادبگاه محبت ناز شوخی برنمی دارد

چو شبنم سر به مهر اشک می بالد نگاه آنجا

به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم

تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا

مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن

به هم می آورد چشم تو مژگان گیاه آنجا

خیال جلوه زار نیستی هم عالمی دارد

ز نقش پا سری باید کشیدن گاه گاه آنجا

خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی

شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا

به سعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن

سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا

دل از کم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی

به سنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا

به کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب

مگر در خود فرورفتن کند ایجاد چاه آنجا

ز بس فیض سحر می جوشد از گرد سواد دل

همه گر شب شوی روزت نمی گردد سیاه آنجا

ز طرز مشرب عشاق سیر بینوایی کن

شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا

زمینگیرم به افسون دل بی مدعا بیدل

در آن وادی که منزل نیز می افتد به راه آنجا

***

از نام اگر نگذری از ننگ برون آ

ای نکهت گل اندکی از رنگ برون آ

عالم همه از بال پری آینه دارد

گو شیشه نمودار شو و سنگ برون آ

زین عرصه ی اضداد مکش ننگ فسردن

گیرم همه تن صلح شوی جنگ برون آ

تا شهرت واماندگی ات هرزه نباشد

یک آبله وار از قدم لنگ برون آ

آب رخ گلزار وفا وقف گدازی ست

خونی به جگر جمع کن و رنگ برون آ

تا شیشه نه ای سنگ نشسته ست به راهت

از خویش تهی شو ز دل تنگ برون آ

بک لغزش پا جاده ی توفیق طلب کن

از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ

وحشتکده ی ما و منت گرد خرامی است

زین پرده چه گویم به چه آهنگ برون آ

افسردگیی نیست به اوهام تعلق

هرچند شرر نیستی از سنگ برون آ

در ناله ی خامش نفسان مصلحتی هست

ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ

زندانی اندوه تعلق نتوان بود

بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ

***

ازین هوسکده با آرزو به جنگ برون آ

چو بوی گل نفسی پای زن به رنگ برون آ

فشار یأس و امید از شرار جسته نشاید

به روی یکدگر افکن سر دو سنگ برون آ

قدح شکسته به زندان هوش چند نشینی

گلوی شیشه دو دوری بگیر تنگ برون آ

سپند مجمر هستی ندارد آن همه طاقت

نیاز حوصله کن یک تپش درنگ برون آ

کسی به غفلت و آگاهی تو کار ندارد

هزاربار فرو رو به زیر سنگ برون آ

سبکروان ز کمانخانه ی سپهر گذشتند

تو نیز وام کن اکنون پر و خدنگ برون آ

چو شیشه چند کشد قلقلت عنان تأمل

ازین بساط گلوگیر یک ترنگ برون آ

بهار خرمی دهر غیر وهم ندارد

دو روز سیر کن این سبزه زار بنگ برون آ

مباش بیدل ازین ورطه ناامید رهایی

تک درستت اگر نیست پای لنگ برون آ

***

ای مرده ی تکلف از کیف و کم برون آ

گاهی به رغم دانش، دیوانه هم برون آ

تا از گلت جز ایثار رنگی دگر نخندد

سر تا قدم چو خورشید دست کرم برون آ

تنزیه بی نیاز است از انقلاب تشبیه

گو برهمن دو روزی محو صنم برون آ

صد شمع ازین شبستان در خود زد آتش و رفت

ای خار پای همت زینسان تو هم برون آ

در عرصه ی تعین بی راستی ظفر نیست

هرجا به جلوه آیی با این علم برون آ

شمع بساط غیرت مپسند داغ خفت

سربازی آنقدر نیست ثابت قدم برون آ

چون اشک چشم حیران بشکن قدم به دامان

تا آبرو نریزی از خانه کم برون آ

شرم غرور اعمال آبی نزد به رویت

ای انفعال کوثر یک جبهه نم برون آ

بار خیال اسباب بر گردن حیا بند

تا دوش خم نبینی مژگان به خم برون آ

اثبات شخص فطرت بی نفی وهم سهل است

چون خامه چیزی از خود باهر رقم برون آ

بیدل ز قید هستی سهل است باز جستن

گر مردی اختیاری رو از عدم برون آ

***

چو شمع یک مژه واکن ز پرده مست برون آ

بگیر پنبه ز مینا قدح بدست برون آ

نه مرده چند شوی خشت خاکدان تعلق

دمی جنون کن و زین دخمه های پست برون آ

جهان رنگ چه دارد بجز غبار فسردن

نیاز سنگ کن این شیشه از شکست برون آ

ثمر کجاست درین باغ گو چو سرو و چنارت

ز آستین طلب صدهزار دست برون آ

منزه است خرابات بی نیاز حقیقت

تو خواه سبحه شمر خواهی می پرست برون آ

قدت خمیده ز پیری دگر خطاست اقامت

ز خانه ای که بنایش کند نشست برون آ

غبار آن همه محمل به دوش سعی ندارد

به پای هرکه ازین دامگاه جست برون آ

امید و یأس وجود و عدم غبار خیال است

از آنچه نیست مخور غم از آنچه هست برون آ

مباش محو کمان خانه ی فریب چو بیدل

خدنگ ناز شکاری ز قید شست برون آ

***

چه کدخدایی ست ای ستمکش جنون کن از دردسر برون آ

تو شوق آزاد بی غباری ز کلفت بام و در برون آ

به کیش آزادگی نشاید که فکر لذات عقده زاید

ره نفس پیچ و خم ندارد چو نی ز بند شکر برون آ

اگر محیط گهر برآیی قبول بزم وفا نشایی

دلی به ذوق حضور خون كن سرشکی از چشم تر برون آ

دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بی جنون داغی

چو شمع گر خودنما برآیی ز سوختن گل به سر برون آ

ز شعله خاکستر آشیانی ربود تشویش پرفشانی

به ذوق پرواز، بی نشانی تو نیز سر زیر پر برون آ

کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت

تو تا نچینی غبار خفت ز عرصه ی بی جگر برون آ

ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن

چو تیغ، و هم نیام بگذار و با شکوه ظفر برون آ

به صد تب و تاب خلق غافل گذشت زین تنگنای غربت

چو موج خون از گلوی بسمل تو نیز باکر و فر برون آ

به بارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی

به خاک روزی دوریشگی کن دگر ببال و شجر برون آ

جهان گران خیز نارسایی ست اگرنه در عرصه گاه عبرت

نفس همین تازیانه دارد کزین مکان چون سحر برون آ

درین بساط خیال بیدل ز سعی بی حاصل انفعالی

حیا بس است آبروی همت زعالم خشک، تر برون آ

***

آبیار چمن رنگ، سراب است اینجا

در گل خنده ی تصویر گلاب است اینجا

وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت کار

شیشه ی ساعت موهوم حباب است اینجا

چیست گردون، هوس افزای خیالات عدم

عالمی را به همین صفر حساب است اینجا

چه قدر شب رود از خود که کند گرد سحر

مو سفیدی عرق سعی شباب است اینجا

قد خم گشته، نشان می دهد از وحشت عمر

بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا

عشق ز اول علم لغزش پاداشت بلند

عذر مستان به لب موج شراب است اینجا

بوریا راحت مخمل به فراموشی داد

صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا

لذت داغ جگر حق فراموشی نیست

قسمتی در نمک اشک کباب است اینجا

همه در سعی فنا پیشتراز یکدگریم

با شرر سنگ گروتاز شتاب است اینجا

رستن از آفت امکان تهی از خود شدنست

تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا

زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب

هر کجا بحث سئوالی ست جواب است اینجا

بیدل آن فتنه که توفان قیامت دارد

غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا

***

آخر به لو ح آینه ی اعتبار ما

چیزی نوشتنی ست به خط غبار ما

بزم از دل گداخته لبریز می شود

مینا اگر کنند ز سنگ مزار ما

آتش به دامن است کف دست بی بران

راحت مجو ز سایه ی برگ چنار ما

ما و سراغ مطلب دیگر چه ممکن است

در چشم ما شکست ضعیفی غبار ما

نقش قدم ز خاک نشینان حیرت است

امید نیست واسطه ی انتظار ما

تمثال ما همان نفس واپسین بس است

آیینه هر نفس ننمایی دچار ما

تمکین به ساز خنده مواسا نمی کند

از کبک می رمد چو صدا کوهسار ما

غیرت ز بس که حوصله سامان شرم بود

خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما

رنگ بهار، خون شهید از حنا گذشت

این گل که کرد تحفه ی دست نگار ما

چون شمع قانع ایم به یک داغ از این چمن

گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما

سر برنداشتیم ز تسلیم عاجزی

زانو شکست آیینه ی اختیار ما

ای بی خودی بیا که زمانی ز خود رویم

جز ما دگر که نامه رساند به یار ما

گفتم به دل: زمانه چه دارد ز گیرودار

خندید و گفت: آنچه نیاید به کار ما

بی مدعا ستمکش حیرانی خودیم

بیدل به دوش کس نتوان بست بار ما

***

آخر ز فقر بر سر دنیا زدیم پا

خلقی به جاه تکیه زد و ما زدیم پا

فرقی نداشت عزت و خواری درین بساط

بیدار شد غنا به طمع تا زدیم پا

از اصل، دور ماند جهانی به ذوق فرع

ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا

عمری ست طعمه خوار هجوم ندامتیم

یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا

زین مشت پر که رهزن آرام کس مباد

بر آشیان الفت عنقا زدیم پا

قدر شکست دل نشناسی ستمکشی ست

ما بی خبر به ریزه ی مینا زدیم پا

طی شد به وهم عمر چه دنیا چه آخرت

زین یک نفس تپش به کجاها زدیم پا

مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت

از شوخی نگه به تماشا زدیم پا

شرم سجود او عرقی چند ساز کرد

کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا

واماندگی چو موج گهر بی غنا نبود

بر عالمی ز آبله ی پا زدیم پا

چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم

لغزیدنی که بر همه اعضا زدیم پا

بیدل ز بس سراسر این دشت کلفت است

جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا

***

آسودگان گوشه ی دامان بوریا

مخمل خریده اند ز دکان بوریا

بی باک پا منه به ادبگاه اهل فقر

خوابیده است شیر نیستان بوریا

بوی گل ادب ز دماغم نمی رود

غلتیده ام دو روز به دامان بوریا

از عالم تسلی خاکم اشاره ایست

غافل نی ام ز چشمک پنهان بوریا

صد خامه بشکنی که به مشق ادب رسی

خط هاست در کتاب دبستان بوریا

بی خوابی که زحمت پهلوی کس مباد

برخاسته است از صف مژگان بوریا

زین جاده انحراف ندارد فتادگی

مسطر زده است صفحه ی میدان بوریا

فقرم به پایداری نقش بنای عجز

آخر زمین گرفت به دندان بوریا

لب بسته ی حلاوت کنج قناعتیم

نی بی صداست در شکرستان بوریا

بیدل فریب نعمت دیگر که می خورد

مهمان راحتم به سر خوان بوریا

***

آن پری گویند شب خندید بر فریاد ما

ای فراموشی تو شاید داده باشی! یاد ما

بس که در پرواز گرد جستجوها ریختیم

گشت زیر بال پنهان خانه ی صیاد ما

جان کنی ها در قفای آرزو پر می فشاند

با شرار تیشه رفت از بیستون فرهاد ما

از عدم ناجسته کر کرده ست گوش عالمی

شور نشنیدن صدای بیضه ی فولاد ما

چشم باید بست و گلگشت حضور شرم کرد

غنچه می خندد بهار عالم ایجاد ما

شمع سان عمریست احرام گدازی بسته ایم

نیست در پهلو به غیر از پهلوی مازاد ما

خجلت تصویر عنقا تا کجا باید کشید

با صدف گم گشت رنگ خامه ی بهزاد ما

نقش پا در هیچ صورت پایه ی عزت ندید

سایه هم خشت هوس کم چید بر بنیاد ما

با همه کثرت شماری غیر وحدت باطلست

یک یک آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما

هیچ کس بر شمع در آتش زدن رحمی نکرد

از ازل بر حال ما می گرید استعداد ما

پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود

گنج ویران کرد بیدل خانه ی آباد ما

***

آنجا که فشارد مژه ام دیده ی تر را

پرواز هوس پنبه کند آب گهر را

وقت است چو گرداب به سودای خیالت

ثابت قدم ناز کنم گردش سر را

محو تو ز آغوش تمنا چه گشاید

رنگیست تحیر گل تصویر نظر را

زین بادیه رفتم که به سرچشمه ی خورشید

چون سایه بشویم ز جبین گرد سفر را

یارب چه بلا بود که تردستی ساقی

بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را

از اشک مجوبید نشان بر مژه ی من

کاین رشته ز سستی نکشیده ست گهر را

تسلیم همان آینه ی حسن کمال است

چون ماه نو ایجاد کن از تیغ سپر را

تا کی چو جرس دل به تپیدن بخراشم

در ناله ام آغوش وداعیست اثر را

از اشک توان محرم رسوایی ما شد

شبنم همه جا آینه دارست سحر را

چون قافله ی عمر به دوش نفسی چند

رفتیم به جایی که خبر نیست خبر را

بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت

تا آنکه نبندی به نفس چاک جگر را

***

آنچه نذر درگه آوردیم ما

تحفه، شیئا لله آوردیم ما

جان محزون پیشتاز عجز بود

آه بر لب هرگه آوردیم ما

خاک پست و دامن گردون بلند

عذر دست کوته آوردیم ما

آمدیم از عالم یکتا و لیک

عالمی را همره آوردیم ما

زین خروشی کز نفس انگیختیم

بر قیامت قهقه آوردیم ما

نفی ما، آیینه ی اثبات اوست

گر کتان گم شد مه آوردیم ما

کبریا کم بود در تمهید عجز

تا گدا گفتی شه آوردیم ما

بر گریبان ریختیم از شش جهت

زور یوسف بر چه آوردیم ما

بی گمان غیر از یکی نتوان شمرد

خواه یک خواهی ده آوردیم ما

چون نفس نرد خیالات دلیم

گاه بردیم و گه آوردیم ما

بیدلان یکسر نیاز الفتند

گر تو بپذیری ره آوردیم ما

***

آیینه بر خاک زد صنع یکتا

تا وانمودند کیفیت ما

بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم

خود را به هر رنگ کردیم رسوا

در پرده پختیم سودای خامی

چندان که خندید آیینه بر ما

از عالم فاش بی پرده گشتیم

پنهان نبودن، کردیم پیدا

ما و رعونت، افسانه ی کیست

ناز پری بست گردن به مینا

آیینه واریم محروم عبرت

دادند ما را چشمی که مگشا

درهای فردوس وا بود امروز

از بی دماغی گفتیم فردا

گوهر گره بست از بی نیازی

دستی که شستیم از آب دریا

گر جیب ناموس تنگت نگیرد

در چین دامن خفته ست صحرا

حیرت طرازیست نیرنگ سازی است

تمثال اوهام آیینه دنیا

کثرت نشد محو از ساز وحدت

همچون خیالات از شخص تنها

وهم تعلق برخود مچینید

صحرانشین اند این خانمانها

موجود نامی است باقی توهم

از عالم خضر رو تا مسیحا

زین یأس منزل ما را چه حاصل

همخانه بیدل همسایه عنقا

***

آیینه ی چندین تب و تاب است دل ما

چون داغ جنون شعله نقاب است دل ما

عمری ست که چون آینه در بزم خیالت

حیرت نگه یک مژه خواب است دل ما

ماییم و همین موج فریب نفسی چند

سرچشمه مگویید سراب است دل ما

پیمانه ی ما پر شود آندم که ببالیم

در بزم تو هم ظرف حباب است دل ما

آتش زن و نظاره ی بیتابی ما کن

جز سوختن آخر به چه باب است دل ما

لعل تو به حرف آمد و دادیم دل از دست

یعنی به سؤال تو جواب است دل ما

ما جرعه کش ساغر سرشار گدازیم

شبنم صفت از عالم آب است دل ما

تا چیست سرانجام شمار نفس آخر

عمریست که در پای حساب است دل ما

حسرت ثمر کوشش بی حاصل خویشیم

از بس که نفس سوخت کباب است دل ما

دریا به حبابی چقدر جلوه فروشد

آیینه ی وصلیم و حجاب است دل ما

صد سنگ شد آیینه و صد قطره گهر بست

افسوس همان خانه خراب است دل ما

تا جنبش تار نفس افسانه طراز است

بیدل به کمند رگ خواب است دل ما

***

اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را

سر و گردن مگر ظاهر کند درد جدایی را

ز بی دردی جهان غافل است از عافیت بخشی

چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را

کشاکشها نفس را از تعلق برنمی آرد

ز هستی بگسلم کاین رشته دریابد رسایی را

ز فکر ما و من جستن تلاشی تند می خواهد

مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را

نوایی نیست غیر از قلقل مینا درین محفل

نفس یک سر رهین شیشه سازان گشت نایی را

که می داند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش

وداع دام هم در گریه می آرد رهایی را

به هر محفل که باشی بی تحاشی چشم و لب مگشا

که تمکین تخته می خواهد دکان بی حیایی را

ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی

بپوش از چشم مردم لکه ی رنگین قبایی را

طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمی خواهد

گشاد چشم کرد از کاسه مستغنی گدایی را

به هرجا پرفشان باشد نفس صید جنون دارد

نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را

طریق امن سر کن وضع بیکاری غنیمت دان

که خار از دور می بوسد کف پاک حنایی را

سجودی می برم چون سایه در هر دشت و در بیدل

جبین برداشت از دوشم غم بی دست و پایی را

***

از بس گرفته است تحیر عنان ما

دارد هجوم آینه اشک روان ما

گلها تمام پنبه ی گوش تغافلند

بلبل به هرز سر نکنی داستان ما

وضع خموش ما ز سخن دلنشین تر است

با تیر احتیاج ندارد گمان ما

حرف درشت ما ثمر سود عالمی ست

گوهر دهد به جای شرر سنگ کان ما

گاه سخن به ذوق سپر داری کمان

شد گوشها نشان خدنگ بیان ما

از بس سبک ز گلشن هستی گذشته ایم

نشکسته است رنگ گلی از خزان ما

در پرده های عجز سری واکشیده ایم

چون درد در شکست دل است آشیان ما

ای مطرب جنونکده ی درد، همتی

تا ناله گل کند نفس ناتوان ما

چون صبح بی غبار نفس زنده ایم و بس

شبنم صفاست آینه ی امتحان ما

بوی بهار در قفس غنچه داغ شد

از بس که تنگ کرد چمن را فغان ما

چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس

آتش گرفته است پی کاروان ما

بیدل ز بس به سختی جاوید ساختیم

مغز محیط شد چو گهر استخوان ما

***

از پا نشیند ای کاش محمل کش هوسها

زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها

بازار ظلم گرم است از پهلوی ضعیفان

آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها

در طبع خود سرجاه سعی گزند خلق است

دیوانه اند سگها از کندن مرسها

این مزرعی است کانجا دهقان صنع پوشید

خونهای زخم گندم در پرده ی عدسها

از حرص منفعل شد خوان گستر قناعت

برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها

در عرصه گاه تسلیم از یکدگر گذشته ست

مانند موج گوهر جولان پیش و پسها

افغان به سرمه خوابید کس مدعا نفهمید

آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها

چون ناله زین نیستان رستن چه احتمال است

خط می کشیم عمریست بر مسطر قفسها

مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم

تا دامن و گریبان کم بود دسترسها

بیدل به مشق اوهام دل را سیاه کردیم

تا کی طرف برآید آیینه با نفسها

***

از حادث آفرینی طبع سقیم ما

بر سایه خورد پهلوی شخص قدیم ما

آفاق را در آتش و آب جنون فکند

خلد و جحیم صنعت امید و بیم ما

دل مبرم و حقیقت نایاب مدعاست

بر طور ریخت برق فضولی کلیم ما

یکتایی آفرید لب خودستای عشق

در نقطه ی دهن الفی داشت میم ما

در عالم نوازش مطلق، کجاست رد

بخشیده است بر همه خود را کریم ما

جز پیش خویش راه شکایت کجا برد

با غیر صحبتی که ندارد ندیم ما

چون سایه سر به خاک ادب واکشیده ایم

از زیر پای ما نکشد کس گلیم ما

میدان حیرت صف آیینه رفته ایم

شمشیر می کشد به سر خود غنیم ما

آغوش ها به حسرت دیدار باز کرد

زخم دل به تیغ تغافل دو نیم ما

شد عمرها که از نظر اعتبار خلق

غلتان گذشت گوهر اشک یتیم ما

بیدل ز بس که مغتنم باغ فرصتیم

گل سینه می درد به وداع نسیم ما

***

از سپند ما كه می یابد سراغ ناله را

گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را

داغ حسرت سرمه گرداند به دلها ناله را

بر لب آواز شکستن نیست جام لاله را

ما سیه بختان حباب گریه ی نومیدی ایم

خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را

عقل رنگ آمیز، کی گردد حریف درد عشق

خامه ی تصویر کی خواهد کشیدن ناله را

عافیت سنجان طریق عشق کم پیموده اند

دور می دارند ازین ره خانه جوی خاله را

از ره تقلید نتوان بهره ی عزت گرفت

نشئه ی جمعیت گوهر نباشد ژاله را

در تب عشقم سپندی گر نباشد گو مباش

از نفس بر روی آتش می نهم تبخاله را

برق جولانی که ما را در دل آتش نشاند

می کند داغ از تحیر شعله ی جواله را

کشته ی آن چشم مخمورم که مد سرمه اش

تا سر کوی تغافل می کشد دنباله را

شوخی حسنش برون است از خط  تسخیر خط

پرتو مه می زند آتش کمند هاله را

مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست

سامری تعلیم باطل می کند گوساله را

روح را از بند جسمانی گذشتن مشکل است

هر گره، منزل بود در کوچه ی نی ناله را

سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد

در جگر یارب چه آتش بود داغ لاله را

از دل خون بسته بیدل نشئه ی راحت مخواه

باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را

***

از ما پیام وصل تهی کرد جای ما

آخر به ما رسید ز جانان دعای ما

موج گهر خجالت جولان کجا برد

از سعی نارسا به سر افتاد پای ما

با نرگست چه عرض تمنا دهد کسی

دیدیم سرمه ای که نگه شد صدای ما

دامان نازت از چه تغافل شکسته اند

کز ما پر است آینه ی بی صفای ما

سرمایه ی حباب به غیر از محیط چیست

آب تو آب ما و هوایت هوای ما

پهلو تهی نمودن دریاست ساز موج

خود را ز خود دمی به در آر از برای ما

وارسته ی تعلق زنار و سبحه ایم

نیرنگ این دو رشته ندوزد قبای ما

برجسته نیست پله ی میزان خامشی

یارب به سنگ سرمه نسنجی صدای ما

حرف طمع مباد برون آید از لباس

مطلب به خرقه دوخت سئوال گدای ما

گوهر همان برون محیط است در محیط

با ما چه می کند دل از ما جدای ما

بیدل به وضع خلق محال است زیستن

بیگانگی اگر نشود آشنای ما

***

ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا

که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا

نفس سرمایه ی عجز است از هستی مشو غافل

که تا صهباست نتوان برد خم از گردن مینا

سلامت بی خبر دارد ز فیض عالم آبم

حباب من ندارد صرفه در نشكستن مینا

بتاب ای آفتاب عیش مخموران که در راهت

سفید از پنبه شد چون صبح چشم روشن مینا

اگر می نیست ای مطرب تو از افسانه ی دردی

دل سنگین ما خون كن به طرف دامن مینا

حباب باده با ساغر نفس دزدیده می گوید:

که از چشم تو دارد نرگسستان گلشن مینا

مدد از هیچ کس در موسم پیری نمی خواهم

که بس باشد مرا بر کف عصای گردن مینا

تحیر در صفای امتیاز باده می لغزد

پری گویی عرق کرده ست در پیراهن مینا

دلی آماده ی چندین هوس داری بهم بشکن

مبادا فتنه زاییها کند آبستن مینا

اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئه ای دارد

که از قلقل مدان آهنگ بشکن بشکن مینا

امید سرخوشی در محفل امکان نمی باشد

مگر از خود تهی گشتن شود پرکردن مینا

اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامان کن

رگ گردن ندارد نسبتی با گردن مینا

***

افتاده زندگی به کمین هلاک ما

چندان که وارسی به سر ماست خاک ما

ذوق گداز دل چقدر زور داشته ست

انگور را ز ریشه برآورد تاک ما

بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح

بر شمع خنده ختم شد از جیب چاک ما

تاب و تب قیامت هستی کشیده ایم

از مرگ نیست آن هه تشویش و باک ما

کهسار را ز ناله ی ما باد می برد

کس را به درد عشق مباد اشتراک ما

قناد نیست مائده آرای بزم عشق

لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما

پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست

مژگان بس است سر به سمک تا سماک ما

آخر به فکر خویش  فرورفتن است و بس

چون شمع کنده است گریبان مغاک ما

صیقل مزن بر آینه ی عرض انفعال

ای جهد خشک کن عرق شرمناک ما

بیدل ز درد عشق بسی خون گریستی

تر کرد شرم اشک تو دامان پاک ما

***

اگر اندیشه کند طرز نگاه او را

جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را

ما هم از تاب و تب عشق به خود می بالیم

بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را

عرض شوخی چه دهد ناله ی محروم اثر

تیغ بی جوهر ما کرد سفید ابرو را

بس که تنگ است فضای چمن از ناله ی من

بر زمین برگ گل از سایه نهد پهلو را

سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم

توأم جبهه ی خود ساخته ام زانو را

خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم

آخر انباشتم از خود دهن بدگو را

نبض دل هم به تپش ناله طراز نفس است

چنگ اگر شانه به مضراب زند گیسو را

خال از نسبت رخسار تو رنگین تر شد

قرب خورشید به شب کرد مدد هندو را

صافی دیده و دل مانع تمییز دویی ست

پشت عینک به تفاوت نرساند رو را

تا نظر می کنی از کسوت رنگ آزادیم

رگ گل چند به زنجیر نشاند بو را

بیدل این عرصه تماشاکده ی الفت نیست

سبز کرده ست در و دشت رم آهو را

***

اگر به گلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوه فرما

ز پیکر سر و موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا

ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی

تپد ز مستی به روی آیینه نقش جوهر چو موج صهبا

نخواند طفل جنون مزاجم خطی ز پست و بلند هستی

شوم فلاطون ملک! دانش اگر شناسم سر از کف پا

به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی

ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا

نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی

چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا

رمیدی از دیده بی تأمل گذشتی آخر به صد تغافل

اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت ناله ی ما

ز صفحه ی راز این دبستان ز نسخه ی رنگ این گلستان

نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا

به اولین جلوه ات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت

کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا

به دور پیمانه ی نگاهت اگر زند لاف می فروشی

نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا

به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیده ام چو سنبل

ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشته بر پا

به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد

تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنا

ز غنچه ی او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی

به معجز حسن گشت آخر رگ زمرد ز لعل پیدا

***

اگر حیرت به این رنگست دست و تیغ قاتل را

رگ یاقوت می گردد روانی خون بسمل را

به این توفان ندانم در تمنای که می گریم

که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را

مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم

شراری داشتم پیش از دمیدن سوخت حاصل را

خیال جذبه ی افتادگان دست سودایت

به رنگ جاده دارد در کمند عجز منزل را

ز کلفت گر دلت شد غنچه، گلزارش تصور کن

که خرسندی به آسانی رساند کار مشکل را

لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن

قلم از سرمه خوردن کم نسازد ناله ی دل را

عبارت محرمی بی حاصل از معنی نمی باشد

به لیلی چشم واکن گر توانی دید محمل را

در آن محفل که حاجت می شود مضراب بیتابی

نواها در شکست رنگ استغناست سایل را

کف خونی که دارم تا چکیدن خاک می گردد

چه سان گیرم به این بی مایگی دامان قاتل را

بساط نیستی گرم است کو شمع و چه پروانه

کف خاکستری در خود فرو برده ست محفل را

به بی آرامی است آسایش ذوق طلب بیدل

خوش آن رهرو که خار پای خود فهمید منزل را

***

اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا

ز هر مو احتیاجت گر کند فریاد لب مگشا

خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضع کن

به این ناخن همان جز عقده ی چین غضب مگشا

خریداران همه سنگند معنیهای نازک را

زبان خواهی کشید اجناس بازار حلب مگشا

ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعت کن

تسلی برنمی آید معمای سبب مگشا

به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمی ارزد

زه بند قبایت برفسون این جلب مگشا

عدم گفتن کفایت می کند تا آدم و حوا

دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا

بنای سرکشی چون اشک سر تا پا خلل دارد

علاج سیل آفت کن سربند ادب مگشا

ستم می پرورد آغوش گل از خار پروردن

زبانی را کزو کار درود آید به سب مگشا

حضور نورت از دقت نگاهی ننگ می دارد

به رنگ چشم خفاش این گره جز پیش شب مگشا

سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل

طلسم بیضه تا نشکسته ای بال طرب مگشا

***

الهی پاره ای تمکین رم وحشی نگاهان را

به قدر آرزوی ما شکستی کج کلاهان را

به محشر گر چنین باشد هجوم حیرت قاتل

چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را

چه امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد

فریب سرمه نتوان داد این مژگان سیاهان را

رعونت مشکل است از مزرع ما سر برون آرد

که پامالی بود بالیدن این عاجز گیاهان را

گواهی چون خموشی نیست بر معموره ی دلها

سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را

ز شوخیهای جرم خویش می ترسم که در محشر

شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را

توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان برهم

کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را

نشانها نقش بر آب است در معموره ی امکان

نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را

درین گلشن که یکسر رنگ تکلیف هوس دارد

مژه برداشتن کوهی است استغنا نگاهان را

صدایی از درای کاروان عجز می آید

که حیرت هم به راهی می برد گم کرده راهان را

مزاج فقر ما با گرم و سرد الفت نمی گیرد

هوایی نیست بیدل سرزمین بی کلاهان را

***

ای آب رخ از خاک درت دیده ی تر را

سرمایه ز خون گرمی داغ تو جگر را

تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم

جوشیدن اشک آبله پا کرد نظر را

شد جوش خطت پرده ی اسرار تبسم

پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را

رسوای جهان كرد مرا شوخی حسنت

جز پرده دری جوش گلی نیست سحر را

تا کی مژه ام از نم اشکی که ندارد

بر خاک درت عرضه کند حال جگر را

بر طبع ضعیفان ز حوادث المی نیست

خاشاک کند کشتی خود موج خطر را

دانا نبود از هنر خویش برومند

از میوه ی خود بهره محال است شجر را

آیینه به آرایش جوهر چه نماید

شوخی عرق جبهه ی ما کرد هنر را

زنهار به جمعیت دل غره مباشید

آسودگی از بحر جدا کرد گهر را

ای بی خبر از فیض اثرهای ندامت

ترسم نفشاری به مژه دامن تر را

از کیسه بریهای مکافات بیندیش

ای غنچه گره چند کنی خرده ی زر را

بیدل چه بلایی که ز توفان خروشت

در راه طلب پی نتوان یافت اثر را

***

ای آرزوی مهر تو سیلاب کینه ها

بر هم زن کدورت سنگ آبگینه ها

ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات

راند به بحر آینه ی دل سفینه ها

آتش پرست شعله ی اندیشه ات جگر

آیینه دار داغ هوای تو سینه ها

از حیرت صفای تو خونی است منجمد

اشک روان سطر به چشم سفینه ها

در کارگاه حکم تو بهر گداز سنگ

آتش برون دهد نفس آبگینه ها

آنجا که مهر عشق کند ذره پروری

جوشد گل شرافت ذات از کمینه ها

تا پایه ای ز قصر محبت نشان دهیم

چون صبح چاک دل به فلک برد زینه ها

بیدل به خاکساری خود ناز می کند

ای در غبار دل ز خیالت دفینه ها

***

ای آینه ی حسن تمنای تو جانها

اوراق گلستان ثنای تو زبانها

بی زمزمه ی حمد تو قانون سخن را

افسرده چو خون رگ تار است بیانها

از حسرت گلزار تماشای تو آبست

چون شبنم گل آینه در آینه دانها

بی تاب وصال است دل اما چه توان کرد

جسم است به راهت گره رشته ی جانها

آنجا که بود جلوه گه حسن کمالت

چون آینه محو است یقینها و گمانها

از مرحمت عام تو در کوی اجابت

گم گشته اثرها به تک و پوی فغانها

از قوت تأیید تو تحریک نسیمی

بر بحر کشد از شکن موج کمانها

در چارسوی دهر گذر کرد خیالت

لبریز شد از حیرت آیینه دکانها

در پرده ی دل غیر خیالت نتوان یافت

جولانکده ی پرتو ماهند کتانها

در دیده ی بیدل نبود یک دل پرخون

بی داغ هوای تو درین لاله ستانها

***

ای به زلفت جوهر آیینه ی دل تابها

چون مژه دل بسته ی چشم سیاهت خوابها

اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست

حیرت است از قبله روگرداندن محرابها

ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب

بی خلل باشد زگردون گردش گردابها

نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز

سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها

گر زبان در کام باشد راز دل بی پرده نیست

ساز ما می نالد از ابرام این مضرابها

سخت دشوارست ترک صحبت روشن دلان

موج با آن جهد نتواند گذشت از آبها

بستن چشمم شبستان خیال دیگرست

از چراغ کشته سامان کرده ام مهتابها

گر نفس زیر و زبر گردیده باشد دل دل است

تهمت خط برندارد نقطه از اعرابها

زلف او را اختیاری نیست در تسخیر دل

خود به خود این رشته می گیرد گره از تابها

کج سرشتان را کشاکش دستگاه آبروست

موج در بحر کمان می خیزد از قلابها

فرش مخمل همبساط بوریای فقر نیست

چون صف مژگان گشاید محو گردد خوابها

بیدل از ما نیستی هم خجلت هستی نبرد

برنمی دارد هوا گشتن تری از آبها

***

ای بهار جلوه بس کن کز خجالت یارها

در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها

می شود محو از فروغ آفتاب جلوه ات

عکس در آیینه همچون سایه بر دیوارها

ناله بسیار است اما بی دماغ شکوه ایم

بستن منقار ما مهری ست بر طومارها

شوق دل وامانده ی پست و بلند دهر نیست

ناله ی فرهاد بیرون است ازین کهسارها

اهل مشرب از زبان طعن مردم فارغ است

دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها

دیده ی ما را غبار دهر عبرت سرمه شد

مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها

لازم افتاده ست واعظ را به اظهار کمال

کرّناواری غریوش مایه ی گفتارها

زاهدان کوسه را ساز بزرگی ناقص است

ریش هم می باید اینجا درخور دستارها

لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی

ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها

ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم

نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها

هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد

سوخت آخر جنس ما از گرمی بازارها

در گلستانی که بیدل نوبر تسلیم کرد

سایه هم یک پایه برتر بود از دیوارها

***

ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا

فصل سیر دل گذشت اکنون به چشم ما بیا

می کشد خمیازه ی صبح، انتظار آفتاب

در خمارآباد مخموران قدح پیما بیا

بحر هر سو رو نهد امواج گرد راه اوست

هردو عالم در رکابت می دود تنها بیا

خلوت اندیشه حیرت خانه ی دیدار تست

ای کلید دل در امید ما بگشا بیا

عرض تخصیص از فضولیهای آداب وفاست

چون نگه در دیده یا چون روح در اعضا بیا

بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن

یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا

فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار

مفت امروزیم پس ای وعده ی فردا بیا

رنگ و بو جمع است در هرجا چمن دارد بهار

ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا

وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است

احتیاج این است کای سامان استغنا بیا

کو مقامی کز شکوه معنی ات لبریز نیست

غفلت است اینها که بیدل گویدت اینجا بیا

***

ای جگرها داغدار شوق پیکان شما

چاکهای دل نیام تیغ مژگان شما

از شکست کار ما آشفته حالان نسخه ای ست

دفتر آشوب یعنی سنبلستان شما

شعله در جانی که خاک حسرت دیدار نیست

خاک در چشمی که نتوان بود حیران شما

از هجوم اشک بر مژگان گهرها چیده ایم

در تمنای نثار لعل خندان شما

یارب این خال است یا جوش لطافتهای حسن

می نماید دانه ای سیب زنخدان شما

تا قیامت جوهر و آیینه می جوشد به هم

از غبارم پاک نتوان کرد دامان شما

پیکر من از گداز یأس شد آب و هنوز

موج می بالد زبان شکر احسان شما

کی بود یارب که در بزم تبسمهای ناز

چشم زخمم سرمه گیرد از نمکدان شما

یکسر مو خالی از پرواز شوخی نیست حسن

صد نگه خوابیده در تحریک مژگان شما

با شکست زلف نتوان اینقدر پرداختن

رنگ ما هم نسبتی دارد به پیمان شما

کوشش ما پای خواب آلوده ی دامان ماست

جز شما سر برنیارد از گریبان شما

بیدل آشفته ی ما بوی جمعیت نبرد

تا به کی در حلقه ی زلف پریشان شما

***

ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را

ابروی تو معراج دگر پایه ی خم را

گیسوی تو دامی ست که تحریر خیالش

از نال به زنجیر کشیده ست قلم را

با این قد و عارض به چمن گر بخرامی

گل، تاج به خاک افکند و سرو علم را

اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت

از فکر، کسی پی نبرد راه عدم را

عمری ست که در عالم سودای محبت

از ناله ی من نرخ بلندست الم را

چندان نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ

خاکم به بر خویش کشد نقش قدم را

از آه اثر باخته ام باک مدارید

تیغم عوض خون همه جا ریخته دم را

مینای من و الفت سودای شکستن

حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را

تا چند زنی بال هوس در طلب عیش

هشدار که از کف ندهی دامن غم را

یک معنی فردیم که در وهم نگنجد

هرگه به تأمل نگری صورت هم را

خورشید ز ظلمتکده ی سایه برون است

تا کی ز حدوث آینه سازید قدم را

بیدل چو خزف سهل بود گوهر بی آب

از دیده ی تر قطع مکن نسبت نم را

***

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره ها را لغزش از جوش صفا

نشئه ی صد خم شراب از چشم مستت غمزه ای

خونبهای صد چمن از جلوه هایت یک ادا

همچو آیینه هزارت چشم حیران رو به رو

همچو کاکل یک جهان جمع پریشان در قفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می کشد

چشم مخمورت به خون تاک می بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم

مانده زلف سرکشت ز اندیشه ی دلها دوتا

رنگ خالت سرمه در چشم تماشا می کند

گرد خطت می دهد آیینه ی دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامه ی پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا

از صفای عارضت جان می چکد گاه عرق

وز شکست طره ات دل می دمد جای صدا

لعل خاموشت گر از موج تبسم دم زند

غنچه سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا

از نگاهت نشئه ها بالیده هر مژگان زدن

وز خرامت فتنه ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب

كیست گردد یك مژه بر هم زدن صبر آزما

گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

مردمک از دیده ها پیش از نگه گیرد هوا

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد

سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا

عمرها شد در هوایت بال عجزی می زند

تا کجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا

***

ای داغ کمال تو عیان ها و نهانها

معنی به نفس محو و عبارت به زبانها

خلقی به هوای طلب گوهر وصلت

بگسسته چو تار نفس موج، عنانها

بس دیده که شد خاک و نشد محرم دیدار

آیینه ی ما نیز غباری ست از آنها

تا دم زند از خرمی گلشن صنعت

حسن از خط نوخیز برآورده زبانها

در یاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت

درد نفس سوخته سر جوش فغانها

آنجا که سجود تو دهد بال خمیدن

چون تیر توان جست به پرواز کمانها

توفان غبار عدمیم آب بقا کو

دریا به میان محو شد از جوش کرانها

پیداست به میدان ثنایت چه شتابد

دامن ز شق خامه شکسته ست بیانها

تا همچو شرر بال گشودم به هوایت

وسعت زمکان گم شد و فرصت ز زمانها

بیدل نفس سوخته ی ما چه فروشد

حیرت همه جا تخته نموده ست دکانها

***

ای رسته ز گلزارت آن نرگس جادوها

صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها

نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند

زین سلسله آزادند زنجیری گیسوها

نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت

قمری به سر سرو است آواره ی کوکوها

بر غنچه ستمها رفت تا گل چمن آرا شد

از گرد شکست دل رنگی ست بر این روها

صید دو جهان  از عدل در پنجه ی اقبال است

پرواز نمی خواهد شاهین ترازوها

تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان

بی پردگی رنگ است آشفتگی بوها

خست ز کرم کیشان ظلم است به درویشان

برسبزه دم تیغ است لب خشکی این جوها

ما سجده سرشتان را جز عجز پناهی نیست

امید رسا داریم چون سر به ته موها

هر کس ز نظرها جست از خاک برون ننشست

وامانده ی این صحراست گرد رم آهوها

این عالم اندوه است یاران طرب اینجا نیست

جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها

قانع صفتان بیدل بر مائده ی قسمت

چون موج گهر بالند از خوردن پهلوها

***

ای ز چشم می پرستت مست حیرت جامها

حلقه ی زلف گره گیرت به گوش دامها

در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست

کی به شور پسته ریزد تلخی از بادامها

دامنت نایاب و من بیتاب عرض اضطراب

خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها

آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند

رهزن آغاز من شد کلفت انجامها

تا شود روشن سواد کلبه ی تاریک من

می گذارد چشم روزن عینک از گلجامها

صید محرومی چو من در مرغزار دهر نیست

می رمد از وحشتم چون موج دریا دامها

بس که بنیادم زآشوب جنون جزو هواست

می توان از آستانم ریخت رنگ بامها

از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش

آب گوهر طعمه ی خاک است از آرامها

پیچ و تاب شعله ی دل نامه ی پیچیده ای است

می فرستم هر نفس سوی عدم پیغامها

این شبستان جز غبار دیده ی بیدار نیست

جمع شد دود چراغ و ریخت رنگ شامها

بی جمالش بس که بیدل بزم ما را نور نیست

ناخنه از موج می آورده چشم جامها

***

ای ز شوخیهای حسنت محو پیچ و تابها

حیرت اندر آینه چون موج در گردابها

بی خراش زخم عشق اسرار دل معلوم نیست

خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها

صاحب تسلیم را هرکس تواضع می کند

گر کنی یک سجده پیدا می شود محرابها

فکر صید عشرت از قد دوتا جهل است جهل

موج چون ماهی نیفتد در خم قلابها

رنجش روشن ضمیران لمعه ی تیغ است و بس

موج می گردد نمودار از شکست آبها

دانه ی دل را شکست از آسیای چرخ نیست

سوده کی گردد گهر از گردش گردابها

گرد غفلت جوش زد چندانکه واکردیم چشم

همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها

مدعا بر باد رفت از آمد و رفت نفس

نغمه گم شد در غبار وحشت مضرابها

می دهد زخم دل از بیداد شمشیرت نشان

می توان فهمید مضمون کتب از بابها

گاه آهم می رباید گاه اشکم! می برد

نقد من یک مشت خاک و این همه سیلابها

آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند

پای تا سر یک گره شد رشته ام از تابها

کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ

جنبش موج است گرد رفتن سیلابها

***

ای غافل از رنج هوس آیینه پردازی چرا

چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا

نگشوده مژگان چون شرر از خویش کن قطع نظر

زین یک دو دم زحمتکش انجام و آغازی چرا

تا کی دماغت خون کند تعمیر بنیاد جسد

طفلی گذشت ای بیخرد با خاک و گل بازی چرا

آزادی ات ساز نفس آنگه غم دام و قفس

با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا

گردی به جا ننشسته ای دل در چه عالم بسته ای

از پرده بیرون جسته ای وامانده ی سازی چرا

حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن

تیغ ظفر در پنجه ات دستی نمی یازی چرا

گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد

آیینه گردد از صفا رسوای غمازی چرا

تاب و تب کبر و حسد بر حق پرستان کم زند

گر نیستی آتش پرست آخر به این سازی چرا

هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن

رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا

از وادی این ما و من خاموش باید تاختن

ای کاروانت بی جرس در بند آوازی چرا

محکوم فرمان قضا مشکل کشد سر بر هوا

از تیغ گر غافل نه ای گردن برافرازی چرا

بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل

ای پا به دوش آبله بر خار می تازی چرا

***

ای فدای جلوه ی مستانه ات میخانه ها

گرد سر گردیده ی چشمت خط پیمانه ها

سوخت با هم برق بی پروایی عشق غیور

خواب چشم شمع و بالین پر پروانه ها

گردباد ایجاد کرد آخر به صحرای جنون

بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه ها

راز عشق از دل برون افتاد و رسوایی کشید

شد پریشان گنج تا غافل شد از ویرانه ها

عاقبت در زلف خوبان جای آرایش نماند

تخته گردید از هجوم دل دکان شانه ها

تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چو شمع

تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه ها

جوهر کین خنده می چیند به سیمای حسد

نیست برهم خوردن شمشیر بی دندانه ها

تا طبایع نیست مألوف، انجمن ویرانه است

ناقص افتد خوشه چون بی ربط بالد دانه ها

خلق گرمی داشت شرم چشم پرخاشی نبود

عرصه ی شطرنج شد از بی دری این خانه ها

نا توانی قطع کن بیدل ز ابنای زمان

آشنای کس نگردند این حیا بیگانه ها

***

ای گداز دل نفسی اشک شو به دیده بیا

یار می رود ز نظر یک قدم دویده بیا

فیض نشئه های رسا مفت تست در همه جا

جام ظرف هوش نه ای چون می رسیده بیا

نیست در بهار جهان فرصت شگفتگی ات

هم ز مرغزار عدم چون سحر دمیده بیا

جز تجرد از کر و فر چیست انتخاب دگر

فرد می روی ز نظر گو همه قصیده بیا

از سروش عالم جان این نداست بال فشان

کای نوای محفل انس از همه رمیده بیا

باغ عشق تا هوست نیست جز همین قفست

یک دو روز از نفست مهلت است دیده بیا

تا نرفته ام ز نظر شام من رسان به سحر

شمع انتظار توام صبح نادمیده بیا

شمع بزمگاه ادب تا نچیند از تو تعب

همعنان ضبط نفس لختی آرمیده بیا

سقف کلبه ی فقرا نیست سیرگاه هوا

سر به سنگ تا نخورده اندکی خمیده بیا

بی ادب نبرد کسی ره به بارگاه وفا

با قدم به خاک شکن یا عنان کشیده بیا

تیغ غیرت از همه سو بر غرور کرده غلو

عافیت اگر طلبی با سر بریده بیا

از زیان و سود نفس وحشت است حاصل و بس

جنس این دکان هوس دامن است چیده بیا

بیدل از جهان سخن بر فنون و هم متن

رو از آن سوی تو و من حرف ناشنیده بیا

***

ای گرد تکاپوی سراغ نو نشانها

وامانده ی اندیشه ی راه تو گمانها

حیرت نگه شوخی حسن تو نظرها

خامش نفس عرض ثنای تو زبانها

اشکی ست ز چشم تر مجنون تو جیحون

لختی ز دل عاشق شیدای تو کانها

در کنه تو آگاهی و غفلت همه معذور

دریا ز میان غافل و ساحل ز کرانها

عمری ست که نه چرخ به رنگ گل تصویر

واکرده به خمیازه ی بوی تو دهانها

آن کیست شود محرم اظهار و خفایت

آیینه ی خویشند عیانها و نهانها

بر اوج غنایت نرسد هیچ کمندی

بیهوده رسن تاب خیالند فغانها

آنجا که فنا نشئه ی اسرار تو دارد

پیمانه کش جوش بهار است خزانها

هر سبزه درین دشت شد انگشت شهادت

تا از گل خودروی تو دادند نشانها

از شوق تمنای تو در سینه ی صحرا

همچون دل بیتاب تپان رگ روانها

جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم

اینست متاع جگر خسته دکانها

بیدل ره حمد از تو به صد مرحله دور است

خاموش که آواره ی وهمند بیانها

***

ای موجزن بهار خیالت ز سینه ها

جوش پری نشسته برون ز آبگینه ها

جور ته پنبه کار گلستان داغ دل

تیغت زبان ده دهن زخم سینه ها

سودایی تو با گهر تاج خسروان

جوید ز جوش آبله ی پا قرینه ها

از فضل و رحمت تو لب رشک می گزد

بر ناخن شکسته کلید خزینه ها

در خرقه ی نیاز گدایان درگهت

نازد به شوخی پر طاووس پنبه ها

نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر

بر روی برگ گل شکنند آبگینه ها

در قلزم خیال تو نتوان کنار جست

خلقی در آب آینه دارد سفینه ها

دل را محبت تو همان خاکسار داشت

ویرانه را غنا نرسد از دفینه ها

چو بیدل آنکه مهر رخت دلنشین اوست

نقش نگین نمی شودش حرف کینه ها

***

این انجمن عشق است توفانگر سامانها

یک لیلی و چندین حی، یک یوسف و کنعانها

ناموس وفا زین بیش برداشتن آسان نیست

بر رنگ من افکندند خوبان گل پیمانها

این دیده فریبیها از غیر چه امکان است

بوی تو جنونکار است در رنگ گلستانها

خواندیم رموز دهر از تاب و تب انجم

خط نیست درین مکتوب جز شوخی عنوانها

وحشت ز محیط عشق آثار رهایی نیست

امواج به زنجیرند از چیدن دامانها

در انجمن توفیق پر بی اثر افتادیم

تر رفت سرشک آخر از خشکی مژگانها

پیری هوس دنیا نگذاشت به طبع ما

آخ دل از این لذات کندیم به دندانها

تا دل به گره بستیم با حرص نپیوستیم

جمعیت گوهر ریخت آب رخ توفانها

نامحرمی خویشت سد ره آزادیست

چشمی بگشا بشکن قفل در زندانها

مطرب نفسی سر داد، برقم به جگر افتاد

نی این چه قیامت زد آتش به نیستانها

بیدل به چه جمعیت چون شمع ببالد کس

سر تکمه برون افکند از بند گریبانها

***

اینقدر نقشی که گل کرد از نهان و فاش ما

صرف رنگی داشت بیرون صدف نقاش ما

جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت

دست ما خالی ترست از کیسه ی قلاش ما

زین سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار

بر هوا یکسر نفس می گسترد فراش ما

گرد عبرت در مزار یأس  می باشد کفن

چشم پوشیدن مگر از ما برد نباش ما

محو دیداریم اما از ادب غافل نه ایم

شرم نورست آنچه دارد دیده ی خفاش ما

زندگی موضوع اضدادست صلح اینجا کجاست

با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما

از جبین تا نقش پا بستیم آیین عرق

این چراغان کرد آخر غفلت عیاش ما

بیدل این دیگ خیال از خام جوشیها پرست

ششجهت آتش زنی تا پخته گردد آش ما

***

ای همه آیات قدرت ظاهر از شان شما

کارهای مشکل آفاق آسان شما

هرسری را کز رعونت گردن افرازد به چرخ

موکشان آرد قضا در راه جولان شما

سینه ی حاسد که درهم می فشارد تنگی اش

جای دل خالی نماید بهر پیکان شما

ساقی تقدیر مشتاق است کز خون هدر

پرکند پیمانه ی اعدا به دوران شما

غیرت حق برنتابد جز شکست از گردنش

هرکه برتابد سر از تسلیم فرمان شما

شوق وصلت بعد مرگ از دل برون کی می رود

گرد می گردیم و می گیریم دامان شما

چون سحر واکرده بر آفاق بال اقتدار

شور عالمگیری از فتح نمایان شما

هر گلی کز نوبهار کام دل آید به عرض

باغبانش خرمن آراید به دوران شما

خاطر از هرگونه مطلب جمع باید داشتن

نیست غافل فضل حق از شغل سامان شما

چون نباشد فضل یزدان مایل امداد غیب

بیدل است آخر دعاگوی و ثناخوان شما

***

با بد و نیک است یک رنگی هوس آیینه را

نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را

سرمه ی بینش جهان در چشم ما تاریک کرد

شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را

وقت عارف از دم هستی مکدر می شود

چون سیاهی زیر می سازد نفس! آیینه را

پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند

در نظربازی نمی گردد عسس آیینه را

از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست

طوطی حیران ما داند قفس آیینه را

حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند

نیست جز حیرت کسی، فریادرس آیینه را

چیست حیرت تا نگردد پرده ی ساز فغان

جلوه ای داری که می سازد جرس آیینه را

دل ز نادانی عبث فال تجمل می زند

زین چمن رنگی به روی کار بس آیینه را

عالم اقبال محو پرده ی ادبار ماست

صد هما گم کرده در بال مگس آیینه را

خامشی آیینه دار معنی روشن دلی ست

نیست بیدل چاره از پاس نفس آیینه را

***

پا به نومیدی شکست آزادی دلخواه ما

گرد چین دستی نزد بر دامن کوتاه ما

کوشش اشکیم بر ما تهمت جولان مبند

تا به خاک از لغزش پاکاش باشد راه ما

چون حباب از کارگاه یأس می جوشیم و بس

جز شکست دل چه خواهد بود مزد آه ما

غفلت کم فرصتی میدان لاف کس مباد

در صف آتش علمدار است برگ کاه ما

صبح هستی صورت چاک گریبان فناست

عمرها شد روز ما می جوشد از بیگاه ما

صرف نقصانیم دیگر از کمال ما مپرس

عشق پرکرده ست آغوش هلال از ماه ما

هرنفس کز جیب دل گل می کند پیغام اوست

این رسن عمری ست یوسف می کشد از چاه ما

جهل هم نیرنگ آگاهی است اما فهم کو

ماسوا گر وارسی اسمی است از الله ما

پرتو اقبال رحمت بس که عام افتاده است

نیست درویشی که باشد کلبه اش بی شاه ما

حلقه ی پرگار گردون تا کجا خواهی شمرد

زین کچه بسیار دارد خاک بازیگاه ما

دقت بسیار دارد فهم اسرار عدم

چشم از عالم بپوشی تا شوی آگاه ما

می رویم از خویش و همچون شمع پامال خودیم

عجز واکرده است بیدل بر سر ما راه ما

***

با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ

همچو صحرا پای در دامن ز خان و مان برآ

اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن

گر تو هم از خود برون آیی به این عنوان برآ

اوج اقبال جهان را پایه ی فرصت کجاست

گو سرشکی چند بر بام سر مژگان برآ

خاطرت گر جمع شد از هر دو عالم فارغی

قطره واری چون گهر زین بحر بی پایان برآ

در جهان بی خبر شرم از که باید داشتن

دیده ی بینا ندارد هیچکس، عریان برآ

اقتضای دور این محفل اگر فهمیده ای

چون فراموشی به گرد خاطر یاران برآ

کم ز یوسف نیستی ای قدردان عافیت

چاه و زندان مغتنم گیر از صف اخوان برآ

دعوی فضل و هنر خواریست در ابنای دهر

آبرو می خواهی اینجا اندکی نادان برآ

عالمی در امتحانگاه هوس تک می زند

گر نه ای قانع تو هم بیتاب این و آن برآ

تا نگردی پایمال منت امداد خلق

بی عرق گامی دو پیش از خجلت احسان برآ

از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد

چون کمان در خانه باش و بر سر میدان برآ

هرکس اینجا قسمتش درخورد استعداد اوست

قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برآ

گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز

همچو خون از زخم بیدل با لب خندان برآ

***

باز آب شمشیرت از بهار جوشیها

داد مشت خونم را یاد گل فروشیها

ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم

کرد شمع این محفل داغم از خموشیها

یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن

زین دو پرده بیرون نیست ساز عیب پوشیها

مایه دار هستی را لاف ما و من ننگ است

بی بضاعتان دارند عرض خودفروشیها

زاهدی نمی دانم تقویی نمی خواهم

سینه صافیی دارم نذر درد نوشیها

ساز محفل هستی پر گسستن آهنگ است

از نفس که می خواهد عافیت سروشیها

محرم فنا بیدل زیر بار کسوت نیست

شعله جامه ای دارد از برهنه دوشیها

***

با سحر ربطی ندارد شام ما

فارغ است از صاف، درد جام ما

دل به طوف خاک کویی بسته ایم

تکمه دارد جامه ی احرام ما

گریه امشب حسرت روی که داشت

روغن گل ریخت از بادام ما

از امل دل را مسخر کرده ایم

پخته می جوشد خیال خام ما

در حق انصاف ابنای زمان

داد تحسین می دهد دشنام ما

بر حریفان از خموشی غالبیم

گر نباشد بحث ما الزام ما

زین چمن تصویر صبحی گل نکرد

بی نفس تر از هوای بام ما

درخور رزق مقدر زنده ایم

ریشه ی این دانه دارد دام ما

فقر ما را شهره ی آفاق کرد

کوس زد در بی نگینی نام ما

برنمی آید ز تشویش کسوف

آفتاب کشور ایام ما

نور معنی از تصنع باختیم

خانه تاریک است از گلجام ما

غیر رم در کاروان برق نیست

یک خط است آغاز تا انجام ما

نامه بر بال تحیر بسته ایم

بر که خواند بیکسی پیغام ما

تا فلک باز است درهای قبول

آه از بی صبری ابرام ما

هر طرف چون اشک بیدل می دویم

تا کجا بی لغزش افتد گام ما

***

پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را

دست بر قید صدا مشكل بود زنجیر را

نفع زین بازار نتوان برد بی جنس فریب

ای که سود اندیشه ای سرمایه کن تزویر را

نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن

احتیاطی کن کمند ناله ی شبگیر را

ساده دل از کبر دانش، ترش رویی می کشد

جوهر اینجا چین ابرو می شود شمشیر را

بینوایی بین که در همرازی درس جنون

سرمه شد بخت سیاهم حلقه ی زنجیر را

در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه

بی نیاز از اشک می دان دیده ی تصویر را

وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایه کرد

خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را

در محبت داغدار کوشش بی حاصلم

برق آه من نمی سوزد مگر تأثیر را

نقش هستی سرخط لوح خیالی بیش نیست

هم به چشم بسته باید خواند این تحریر را

نغمه ی قانون وحدت بر تو نازشها کند

گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را

آنقدر یأسم شکست آخر که چون بنیادرنگ

قطع کرد آب و گل من الفت تعمیر را

راست بازان را ز حکم کج سرشتان چاره نیست

باکمان ، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را

***

با کمال اتحاد از وصل مهجوریم ما

همچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما

پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن

یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما

در تجلی سوختیم و چشم بینش وا نشد

سخت پا برخاست جهل ما مگر طوریم ما

با وجود ناتوانی سر به گردون سوده ایم

چون مه نو سرخط عجزیم و مغروریم ما

تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن

اختیار از ماست چندانی که مجبوریم ما

مفت ساز بندگی گر غفلت و گر آگهی

پیش نتوان برد جز کاری که مأموریم ما

بحر در آغوش و موج ما همان محو کنار

کارها با عشق بی پرواست معذوریم ما

***

با همه افسردگی مفت تماشاییم ما

موجها دارد پری چندان که میناییم ما

رنگها گل کرده ایم اما در آغوش عدم

بیضه ی طاووس و زیر بال عنقاییم ما

منزل ما محمل ما، سعی ما افتادگیست

همچو اشک از کاروان لغزش پاییم ما

بیخودی عمری ست از دل می کشد رخت نفس

تا برون خود جهانی دیگر آراییم ما

نردبان چاک دل تا قصر گردون بردن است

چون سحر از خویش آسان برنمی آییم ما

گوشه ی آرام دیگر از کجا یابد کسی

چون نفس در خانه ی دل هم نمی پاییم ما

امتیاز وصل و هجران دورباش کس مباد

آه ازین غفلت که با او نیز تنهاییم ما

صرفه ی کوشش ندارد یاد عمر رفته ام

فرصت از کف می رود تا دست می ساییم ما

تا به همت بگذریم از هر چه می آید به پیش

همچو فرصت یک قلم دی ساز فرداییم ما

بی حضوری نیست استقبال از خود رفتگان

سجده ای کردی به دامانی که می آییم ما

شوخی آثار معنی بی عبارت مشکل است

فاش تر گوییم او هم اوست تا ماییم ما

بی محابا کیست بیدل از سر ما بگذرد

چون شکست آبله یک قطره دریاییم ما

***

به تازگی نکشد عافیت دماغ مرا

مگر شکستن دل پر کند ایاغ مرا

شبی که دیده کنم روشن از تماشایت

فتیله مد تحیر بود چراغ مرا

ز برق یأس جگرسوز باده ای دارم

که شعله نیز نبوسد لب ایاغ مرا

نشاط باده به مینای غنچگیها بود

شکفتگی همه خمیازه کرد باغ مرا

خمار شیشه ی چرخ از نگونی اش پیداست

چسان علاج کند کلفت دماغ مرا

در ابروی تو شکن پرورد تغافل چند

مقام فتنه مکن گوشه ی فراغ مرا

هزاررنگ ز بخت سیاه من گل کرد

زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا

چو موج سرمه نهانم به چشم خوش نگهان

ز حلقه ی رم آهو طلب سراغ مرا

فسردگی مطلب از دلم که در ایجاد

به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا

مگر ز ناله تهی گشت سینه ی بیدل

که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا

***

به تردستی بزن ساقی غنیمت دار قلقل را

مبادا خشکی افشارد گلوی شیشه ی مل را

ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان کن

جهان تا گرد دل گیرد پریشان ساز کاکل را

چسان رازت نگهدارم که این سررشته ی غیرت

چو بالیدن به روی عقده می آرد تأمل را

سرشک از دیده بیرون ریختم مینا به جوش آمد

چکیدنهای این خم آبیاری کرد قلقل را

درین محفل که جوشد گرد تشویش از تماشایش

به خواب امن می باشد نگه چشم تغافل را

ز بحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت

چو گوهر گر بفهمی معنی درس تأمل را

دچار هر که شد آیینه رنگ جلوه اش گیرد

صفای دل برون از خویش نپسندد تقابل را

جنون ناتوانان را خموشی می دهد شهرت

به غیر از بو صدایی نیست زنجیر رگ گل را

نیاز و ناز با هم بسکه یک رنگند در گلشن

ز بوی غنچه نتوان فرق کرد آواز بلبل را

به می رفع کجی مشکل بود از طبع کج طینت

به زور سیل نتوان راست کردن قامت پل را

شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی

غبارانگیز ازین خاک و تماشا کن تجمل را

فسردن گر همه گوهر بود بی آبرو باشد

بکن جهد آن قدر کز خاک برداری توکل را

به پستی نیز معراجی است گر آزاده ای بیدل

صدای آب شو ساز ترقی کن تنزل را

***

بحر می پیچد به موج از اشک غم پرورد ما

چرخ می گردد دوتا در فکر بار درد ما

گر به میدان ریاضت کهربا دعوی کند

کاه گیرد در دهن از شرم رنگ زرد ما

دور نبود گر کمان صید دلها زه کند

هم ادای ابروی نازی ست بیت فرد ما

می دهد بوی گریبان سحر موج نسیم

می توان دانست حال دل ز آه سرد ما

هم چو نی در هر نفس داریم نقد ناله ای

ای هوس غافل مباش از گنج باد آورد ما

ما سبکروحان ز قید ششدر تن فارغیم

مهره ی آزاد دل دارد بساط نرد ما

گر دهد صدبار گردون خاک عالم را به باد

بشکند آشفتگی رنگی به روی گرد ما

دوش با تیغ تبسم رفتی از بزم و هنوز

شور بیرون می دهد زخم نمک پرورد ما

در سواد حیرت از یاد جمالت بیخودیم

روز و شب خواب سحر دارد دل شبگرد ما

نیست بیدل جز نوای قلقل مینای من

هیچکس در محفل خونین دلان همدرد ما

***

به حیرت آینه پرداختند روی تو را

زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را

چه آفتی تو که از شوخیت زبان شرار

به کام سنگ برد شکوه های خوی تو را

ز خار هر مژه صد رنگ موج گل جوشد

به دیده گر گذر افتد خیال روی تو را

غلام زلف تو سنبل، اسیر روی تو گل

بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را

ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن

نسیم اگر برباید غبار کوی تو را

ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود

به زخم دل که روان کرد آب جوی تو را

ندانم از دل تنگ که جسته است امشب

که غنچه ها به قفس کرده اند بوی تو را

به حرف آمدی و زخم کهنه ام نو شد

به حیرتم چه نمک بود گفت و گوی تو را

تپیدن دل عشاق نسخه پرداز است

دقایق طلب و بحث جستجوی تو را

بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد

شکستگی نبرد رنگ آرزوی تو را

درین چمن به چه سرمایه خوشدلی بیدل

که شبنمی نخریده ست آبروی تو را

***

به خاک تیره آخر خودسریها می برد ما را

چو آتش گردن افرازی ته پا می برد ما را

غبار حسرت ما هیچ ننشست از زمینگیری

که هرکس می رود چون سایه از جامی برد ما را

ندارد غارت ما ناتوانان آنقدر کوشش

غباریم و تپیدن از کف ما می برد ما را

به گلزاری که شبنم هم امید رنگ بو دارد

نگاه هرزه جولان بی تمنا می برد ما را

گر از دیر وارستیم شوق كعبه پیش آمد

تک و پوی نفس یارب کجاها می برد ما را

به پستیهای آهنگ هلب خفته ست معراجی

نفس گر واگذارد، تا مسیحا می برد ما را

در آغوش خزان ما دو عالم رنگ می بازد

ز خود رفتن به چندین جلوه یک جا می برد ما را

گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل

چو شمع آتش عنانی رشته بر پای برد ما را

دکان آرایی هستی گر این خجلت کند سامان

عرق تا خاک گردیذن به دریا می برد ما را

اگر عبرت ره تحقیق مطلب سر کند بیدل

همین یک پیش پا دیدن به عقبا می برد ما را

***

به خیال آن عرق جبین ز فغان علم نزدی چرا

نفشرد خشکی اگر گلو ته آب دم نزدی چرا

گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به کمال زد

همه کس به عشرت حال زد تو جبین به نم نزدی چرا

ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیاز تو صرفه بر

اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا

به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزه گداختی

نه پای خود نشناختی، مژه ای به خم نزدی چرا

به تو گر ز کوشش قافله، نرسید قسمت حوصله

به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا

ز گشاد عقده ی کارها همه داشت سعی ندامتی

در عالمی زدی از طمع کف خود به هم نزدی چرا

اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع کس نشد

طربت شکار هوس نشد، به کمین غم نزدی چرا

به متاع قافله ی هوس چو نماند الفت پیش و پس

دم نقد مفت تو بود و بس، دو سه روز کم نزدی چرا

خط اعتبار غبار هم به جریده ی تو نبود کم

پی امتحان چو سحر دودم به هوا رقم نزدی چرا

نتوان چو بیدل هرزه فن به هزار فتنه طرف شدن

نفسی ز آفت ما و من به در عدم نزدی چرا

***

به خیال چشم که می زند قدح جنون دل تنگ ما

که هزار میکده می دود به رکاب گردش رنگ ما

به حضور زاویه ی عدم زده ایم بر در عافیت

که ز منت نفس کسی نگدازد آتش سنگ ما

به دل شکسته ازین چمن زده ایم بال گذشتنی

که شتاب اگر همه خون شود نرسد به گرد درنگ ما

کسی از طبیعت منفعل به کدام شکوه طرف شود

نفس آبیار عرق مکن ز حدیث غیرت جنگ ما

به فسون هستی بیخبر، ز شکست شیشه ی دل حذر

شب خون به خواب پری مبر ز فسانه های ترنگ ما

گهری ز هر دو جهان گران، شده خاک نسبت جسم و جان

سبکیم ین همه کاین زمان به ترازو آمده سنگ ما

ز دل فسرده به ناله ای نرسید تاب و تب نفس

ببرید ناخن مطرب از گره بریشم چنگ ما

سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر

مژه بشکنی به ره نظر، پر اگر دهی به خدنگ ما

چه فسانه ی ازل و ابد چه امل طرازی حرص و کد؟

به هزار سلسله می کشد سر طره ی تو ز چنگ ما

ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشود گران

که رود ز یاد تو خود به خود چو نفس ز آینه زنگ ما

***

به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها

برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها

غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما

خروشی داشتم گم کرده ام در سرمه ساییها

هوادار مزاج طفلی ام اما ازین غافل

که چون گل پوست بر تن می درد رنگین قباییها

چو رنگم بس که سر تا پا طلسم ساز خاموشی

شکستن هم نبرد از پیکر من بیصداییها

درین وادی به تدبیر دگر نتوان زدن گامی

مگر نذر ز خود رفتن شود بی دست و پاییها

مباش ای غنچه ی اوراق گل مغرور جمعیت

که این پیوستگیها در بغل دارد جداییها

تو از سررشته ی تدبیر زاهد غافلی ورنه

ندارد فسق خلوتخانه ای چون پارساییها

کسی یارب مباد افسرده ی نیرنگ خودداری

شرارم سنگ شد از کلفت صبر آزماییها

اثر گم کرده آهنگم مپرس از عندلیب من

درین گلشن نفس می سوزم از آتش نواییها

ز طوف آستانش تا نصیب سجده بردارم

به رنگ سایه ام محمل به دوش جبهه ساییها

به دل گفتم کدامن شیوه دشوارست در عالم

نفس در خون تپید و گفت: پاس آشناییها

چه کلفتها که دل در بیخودی دارد نهان بیدل

بود آیینه را حیرت نقاب بی صفاییها

***

بدزد گردن بی مغز برفراخته را

به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را

در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد

قمارخانه ی امید رنگ باخته را

به گردن دل فرصت شمار باید بست

ستم ترانه ی گریال نانواخته را

جهان پست مقام عروج فطرت نیست

نگون کنید علم های سرفراخته را

تکلف من و مای خیال بسیار است

نیاز خواب کن افسانه های ساخته را

ز خلق گوشه گرفتن سلامت است اما

خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را

فروتنی کن و تخفیف زیردستان باش

که رنجهاست به گردن سر فراخته را

تلاش ما چو سحر شبنم حیا پرداخت

عرق شد آینه آخر نفس گداخته را

حق است آینه، اینجا، خیال ما و تو چیست

که دید سایه ی در آفتاب تاخته را

به طبع کارگه! عشق! آتش افتاده است

کسی چه آب زند آشیان فاخته را

چو سود اگر به فلک رفت گرد ما بیدل

ز سجده نیست امان عجز خود شناخته را

***

به دعوت هم کسی را کس نمی گوید بیا اینجا

صدای نان شکستن گشت بانگ آسیا اینجا

اگر با این نگوبیهاست خوان جود سرپوشش

ز وضع تاج بر کشکول می گرید گدا اینجا

فلک در خاک پنهان کرد یکسر صورت آدم

مصور گرده ای می خواهد از مردم گیا اینجا

عیار ربط الفت دیگر از یاران که می گیرد

سر و گردن چو جام و شیشه است از هم جدا اینجا

جهان نامنفعل گل کرد، اثر هم موقعی دارد

عرق واری به روی کس نمی شاشد حیا اینجا

ز بی مغزی شکوه سلطنت شد ننگ کناسی

به جای استخوان گه خورده می  گردد هما اینجا

که می آرد پیام دوستان رفته زین محفل

مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا

غبار صبح دیدی شرم دار از سیر این گلشن

ز عبرت خاک بر سر کرده می آید هوا اینجا

اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد

کف پا می کند سرکوبی دست دعا اینجا

طرب عمری ست با ساز کدورت برنمی آید

سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا

روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل

که از دلهای پر در بزم صحبت نیست جا اینجا

***

به ذوق داغ کسی در کنار سوختگیها

چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها

ز خود رمیده شرار دلی ست در نظر من

بس است اینقدرم یادگار سوختگیها

به هر قدم جگری زیر پا فشرده ام امشب

چو آه می رسم از لاله زار سوختگیها

شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم

هزار قافله دارم به بار سوختگیها

هنوز از کف خاکسترم بهار فروش است

شکوفه ی چمن انتظار سوختگیها

ز داغ صورت خمیازه بست شمع خموشم

فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها

بیا که هست هنوز از شرار شعله ی عمرم

نفس شماری صبح بهار سوختگیها

به سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم

محبتم همه جا شعله کار سوختگیها

رمید فرصت و ننواخت عشقم از گل داغی

گذشت برق و نگشتم دچار سوختگیها

بضاعتی نشد آیینه ی قبول محبت

مگر دلی برد از ما به کار سوختگیها

مقیم عالم نومیدیم ز عجز رسایی

نشسته ام چو نفس بر مزار سوختگیها

به محفلی که ادب پرور است ناله ی بیدل

خجسته دود سپند از غبار سوختگیها

***

بر آن سرم که ز دامن برون کشم پا را

به جیب آبله ریزم غبار صحرا را

به سعی دیده ی حیران دل از ثپش ننشست

گهر کند چه قدر خشک آب دریا را

اثر گم است به گرد کساد این بازار

همان به ناله فروشید درد دلها را

ز خویش گم شدنم کنج عزلتی دارد

که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را

زبان درد دل آسان نمی توان فهمید

شکسته اند به صد رنگ شیشه ی ما را

فضای خلوت دل جلوه گاه غیری نیست

شکافتیم به نام تو این معما را

نگاه یار ز پهلوی ناز می بالد

به قدر نشئه بلند است موج صهبا را

مخور فریب غنا از هوس گدازی یأس

مباد آب دهد مزرع تمنا را

ز جوش صافی دل، جسم، جان تواند شد

به سعی شیشه پری کرده اند خارا را

به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید

اگر در آینه بینی جمال یکتا را

به فقر تکیه زدی بگذر از تملق خلق

به مرگ ریشه دواندی دراز کن پا را

چسان به عشرت واماندگان رسی بیدل

به چشم آبله ی پا ندیده ای ما را

***

پر تشنه است حرص فضولی کمین ما

یارب عرق به خاک نریزد جبین ما

آه از حلاوت سخن و خلق بی تمیز

آتش به خانه ی که زند انگبین ما

عمری ست با خیال گر و تاز پهلویم

گردون به رخش موج گهر بست زین ما

غیر از شکست چینی دل کاین زمان دمید

مویی نداشت خامه ی نقاش چین ما

پیغام عجز سرمه نوا با که می رسد

شاید مگس به پشه رساند طنین ما

حرفی نشد عیان که توان خواند و فهم کرد

بی خامه بود منشی خط جبین ما

یارب زمین نرم چه سازد به نقش پا

داغ گذشتگان نکنی دلنشین ما

بشکسته ایم دامن وحشت چو گردباد

دستی بلند کرد ز چین آستین ما

چندان نمک نداشت به خود چشم دوختن

صدآفرین به غفلت غیرآفرین ما

در ملک نیستی چه تصرف کند کسی

عنقا گم است در پی نام نگین ما

گشتیم داغ خلوت محفل ولی چو شمع

خود را ندید غفلت آیینه بین ما

برخاستن ز شرم ضعیفی چه ممکن است

بیدل غبار نم زده دارد زمین ما

***

پرتو آهی ز جیبت گل نکرد ای دل چرا

همچو شمع کشته بی نوری درین محفل چرا

مشت خون خود چو گل باید به روی خویش ریخت

بی ادب آلوده سازی دامن قاتل چرا

خاک صد صحرا زدی آب از عرقهای تلاش

راه جولان هوس کامی نکردی گل چرا

منزلت عرض حضوراست و مقامت اوج قرب

نور خورشیدی به خاک تیره ی مایل چرا

سعی آرامت قفس فرسوده ی ابرام کرد

سر نمی دزدی زمانی در پر بسمل چرا

چون سلیمان هم گره بر باد نتوانست زد

ای حباب این سرکشی بر عمر مستعجل چرا

نیست از جیب تو بیرون گوهر مقصود تو

بی خبر سر می زنی چون موج بر ساحل چرا

جلوه گاه حسن معنی خلوت لفظ است و بس

طالب لیلی نشیند غافل از محمل چرا

تا به کی بی مدعا چون شمع باید رفتنت

جاده ی خود را نسازی محو در منزل چرا

بر دو عالم هر مژه برهم زدن خط می کشی

نیست یک دم نقش خویش از صفحه ات زایل چرا

جود اگر در معرض احسان تغافل پیشه نیست

می درد حاجت گریبان از لب سایل چرا

گوهر عرض حباب آیینه دار حیرت است

ای طلبم دل عبث گل کرده ای بیدل چرا

***

بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا

در سرمه گرد می كند آواز آشنا

امروز نیست قابل تفریق و امتیاز

انجام كار دشمن و آغاز آشنا

گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق

دل می خراشد آیینه پرداز آشنا

تا کی درین بساط ز افسون التفات

بر روی شمع خنده زند گاز آشنا

داد گشاد کار تظلم کجا برد

زد حلقه بستگی به در باز آشنا

گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است

دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا

بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن

نی ناله داشته ست ز دمساز آشنا

چنگ قضاست دهر، امان گاه خلق نیست

گنجشک را چه سود ز شهباز آشنا

منت کش تکلف اخلاق کس مباد

بیگانه ام ز خویش هم از ناز آشنا

از هرچه دم زنی به خموشی حواله کن

این انجمن پر است ز غماز آشنا

مكتوب عشق قابل انشا كسی نیافت

بردیم سر به مهر عدم راز آشنا

بیدل به حرف و صوت هم آواره گشت خلق

آه از فسون غول به آواز آشنا

***

بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را

چینی سلام کرد به یک مو سفال را

عالم ز دستگاه بقا طعمه ی فناست

چون شمع، ریشه می خورد اینجا نهال را

پر گشتن و تهی شدن از خویش عالمی است

آیینه کن عروج و نزول هلال را

بر شیشه های ساعت اگر وارسیده ای

دریاب گرد قافله ی ماه و سال را

محکوم حرص و پاس مراتب چه ممکن است

با شرم کار نیست زبان سؤال را

تصویر حسن و قبح جهان تا کشیده اند

بر رنگ دیده اند مقدم زگال را

یاران درین چمن به تکلف طرب کنید

اینجا خضاب هم شب عیدی ست زال را

طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست

رنگ پریده ی که چمن کرد بال را

در درسگاه صنع ز تعطیل ما مپرس

با شغل خانه نسبت خشکی ست نال را

مه شد هزار بار هلال و هلال بدر

دیدیم وضع عالم نقص و کمال را

خارا حریف سعی ضعیفان نمی شود

صد کوچه است در بن دندان خلال را

شاید خطی به نم رسد از لوح سرنوشت

جهدی ست با جبین عرق انفعال را

بیدل به سرمه نسبت هرکس درست نیست

مژگان شمردن است زبانهای لال را

***

بر قماش پوچ هستی تا به کی وسواسها

پنبه ها خواهد دمید آخر ازین کرباسها

شیشه ی ساعت خبر از ساز فرصت می دهد

خودسران غافل مباشید از صدای طاسها

عبرت آنجا کز مکافات عمل گیرد عیار

ناخنی دارند در جنگ درودن داسها

اهل دنیا را به نهضت گاه آزادی چه کار

در مزابل فارغند از بوی گل کناسها

عالمی بالیده است از دستگاه خودسری

نشتری می خواهد این جمعیت آماسها

تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن

آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها

حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف

بوی امیدی گوارا کرد چندین یاسها

بینوایی چون به سامان جنون پوشیده نیست

صبح خندد بر گریبان چاکی افلاسها

شرم می دارد درشتی از ملایم طینتان

غالب افتاده ست بیدل سرب بر الماسها

***

پر کرده جزو لایتجزا کتاب ما

در انتظار نقطه کم است انتخاب ما

هردم زدن به وهم دگر غوطه می زنیم

توفان ندارد آفت موج سراب ما

گردی دگر بلند نمی گردد از نفس

تعمیر می رمد ز بنای خراب ما

فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست

مستی بروون شیشه ندارد شراب ما

ایجاد ظرف کم چقدر ننگ فطرت است

تر شد جبین بحر ز وضع حباب ما

قسمت ز تشنه كامی گوهر کباب شد

در بحر نیز دست زنم شست آب ما

بر ما ستیزه در حق خود ظلم کردن است

آتش، تأملی که نگرید کباب ما

صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف

شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما

صد دشت ماند ذره ی ما آن سوی خیال

آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما

زین قیل و قال در نفس واپسین گم است

خاموشی که می دهد آخر جواب ما

آسوده ایم لیک همان پایمال وهم

مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما

صد چرخ زد سپهر و ز ما نیستی نبرد

صفر دگر تو نیز فزا بر حساب ما

عمر شرار و برق به فرصت نمی کشد

بیدل گذشته گیر درنگ از شتاب ما

***

به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را

رگ گل رشته ی شیرازه شد جمعیت ما را

خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی

که چون قمری قدح در چشم دارم سرو مینا را

نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن

فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را

درین محفل سراغ گوشه ی امنی نمی یابم

چو شمع آخر گریبان می کنم نقش کف پا را

کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری

جنون افشاند بر ویرانه ام دامان صحرا را

به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی بندد

اگر خواهی نگردی جلوه گر آیینه کن ما را

ندارد حال ما اندیشه ی مستقبل دیگر

که گم کردیم در آغوش دی، امروز و فردا را

نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی

تب شوق کسی در رقص دارد نبض دریا را

خموشی غیر افسودن چه گل ریزد به دامانت

اگر آزاده ای با ناله کن پیوند اعضا را

اقامت تهمتی در محفل کم فرصت هستی

چو عکس از خانه ی آیینه بیرون گرم کن جا را

مآل شعله هم داغ است گر آسودگی خواهی

به صد گردن مده از کف جبین سجده فرسا را

نشانها نیست غیر از نام آن هم تا تویی بیدل

جهانی دیده ای، بشمار نقش بال عنقا را

***

پریشان نسخه کرد اجزای مژگان تر ما را

چه مضمون است در خاطر نگاهت حیرت انشا را

نگردد مانع جولان اشکم پنجه ی مژگان

پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را

نه از عیش است اگر چون شیشه ی می قلقل آهنگم

شکست دل صلایی می زند رنگ تماشا را

سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل

ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را

نبندی بر دل آزاد نقش تهمت حسرت

که پیش از بیخودی مستان تهی کردند مینا را

شکوه کبریای او ز عجز ما چه می پرسی

نگه جز زیر پا نبود سر افتاده ی ما را

نمی سازد متاع هوش با یوسف خریداران

مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را

مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی

که چون آتش ز پا افتد به خاکستر دهد جا را

غبار ماضی و مستقبل از حال تو می جوشد

در امروز است گم گر واشکافی دی و فردا را

به هوش آ تا به این آهنگ مالم گوش تمییزت

که در چشم غلط بینت چه پنهانی ست پیدا را

به این کثرت نمایی غافل از وحدت مشو بیدل

خیال آیینه ها در پیش دارد شخص تنها را

***

بسکه از ساز ضعیفی ها خبر داریم ما

چنگ می گردیم اگر یک ناله برداریم ما

عاشقان را صندل آسودگی دردسرست

تا به سر، دردی نباشد، دردسر داریم ما

از کمال ما چه می پرسی که چون آه حباب

در خود آتش می زنیم از بس اثر داریم ما

خاک گردیدیم و از ما آبرویی گل نکرد

رنگ و بوی سبزه های پی سپر داریم ما

هر قدر افسرده گردد شعله از خود می رود

در شکست بال، پرواز دگر داریم ما

شش جهت آیینه دار شوخی اظهار اوست

نیست جز مژگان حجابی را که برداریم ما

هیچ آهی سر نزد کز ما گدازی گل نکرد

همچو دل در آب گردیدن جگر داریم ما

ما و صبح از یک مقام احرام وحشت بسته ایم

از نفس غافل نخواهی بود پر داریم ما

رفع کلفت از مزاج تیره بختان مشکل است

همچو داغ لاله شام بی سحر داریم ما

انفعال هستی از ما برندارد مرگ هم

خاک اگر گردیم آبی در نظر داریم ما

سجده بالینیم، از سامان راحتها مپرس

همچو اشک خود جبین در زیر سر داریم ما

بیدل از ما ناتوانان دعوی جرأت مخواه

کم زدن از هر چه گویی بیشتر داریم ما

***

بسکه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا

پیرهن در جلوه آیم گر کنی عریان مرا

تا به پستی ها عروج اعتبارم گل کند

خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا

از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت

آمد و رفت نفسها بس بود سوهان مرا

کاروان اشکم از عاجز متاعی ها مپرس

آبله محمل کش است از دیده تا دامان مرا

شوق دیدارم، چه سود از خویش بیرون رفتنم

دیده ی یعقوبم و جا نیست در کنعان مرا

ای طلب در وصل هم مشکن غبار جستجو

آتشم گر زنده می خواهی ز پا منشان مرا

در شکست من بنای ناامیدی محکم است

فکر تعمیری ندارم تا کند ویران مرا

در غم آباد فلک چون خانه ی وهم حباب

نیست جز یک عقده ی تار نفس، سامان مرا

زین سبکساری که در هر صفحه نقشم زایل است

عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا

همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن

گوشه ی امنی بغیر از دیده ی حیران مرا

می رسد دلدار و من عمری ست از خود رفته ام

یک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا

در رهش چون خامه کار پستی ام بالا گرفت

آنچه بیدل، ناخن پا بود، شد مژگان مرا

***

بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا

بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا

خاک نم گل می کند سامان خشکی از غبار

سیر کن هنگامه ی ادبار و اقبال مرا

بسکه در میزان هستی سنگ قدرم بیش بود

در عدم با کوه می سنجند اعمال مرا

تخم امّیدی به سودای حضوری کشته ام

سبز کن یارب سر در جیب پامال مرا

انتظار وعده ی دیدار آخر واخرید

از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا

رشته ی سازم چه امکانست گیرد کوتهی

سایه ی آن زلف پرورده ست آمال مرا

سبحه داران از هجوم دردسر نشناختند

آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا

در تب شوق آرزوها زیر لب خون کرده ام

ناله جوشد گر بیفشارند تبخال مرا

جز عرق چون موج ازین دریاچه باید برد پیش

شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا

گر همه گردون شوم زین خرمن بیحاصلی

غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا

می کشم بار دل اما نقش می بندم به خاک

عجز، خوش نقاش عبرت کرد جمال مرا

می كند بیدل عبث فرصت شماری های عمر

خاك بیز شیشه ی ساعت مه و سال مرا

***

بسکه شد حیرت پرست جلوه ات گلزارها

گل ز برگ خویش دارد پشت بر دیوارها

دل ز دام حلقه ی زلفت چسان آید برون

مهره را نتوان گرفتن از دهان مارها

از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش

ناله دارد بی تو مژگانم چو موسیقارها

دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم

نیست بال ناله جز واکردن منقارها

گوشه گیران غافل از نیرنگ امکان نیستند

می خورد بر گوش یکسر معنی اسرارها

باعث آه حزین ما همان از عشق پرس

درد می فهمد زبان نبض این بیمارها

بال و پر بر هم زدن بی شوخی پرواز نیست

بی تکلف نغمه خیزست اضطراب تارها

ختم کردار زبانها بی سخن گردیدن است

خامشی چون شمع دارد مهر این طومارها

در بیابانی که ما فکر اقامت کرده ایم

می رود بر باد مانند صدا کهسارها

نسخه ی نیرنگ هستی به که گرداند ورق

کهنه شد از آمد و رفت نفس تکرارها

مرده ام اما ز آسایش همان بی بهره ام

با کف خاکم هنوز آن طفل دارد کارها

بسکه بیدل با نسیم کوی او خو کرده ام

می کشد طبعم چو زخم از بوی گل آزارها

***

بسکه وحشت کرده است آزاد، مجنون مرا

لفظ نتواند کند زنجیر، مضمون مرا

در سر از شوخی نمی گنجد گل سودای من

خم حبابی می کند شور فلاطون مرا

داغ هم در سینه ام بی حسرت دیدار نیست

چشم مجنون نقش پا بوده ست هامون مرا

کودم تیغی که در عشرتگه انشای ناز

مصرع رنگین نویسد موجه ی خون مرا

ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی

از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

از لب خاموش توفان جنون را ساحلم

این حباب بی نفس پل بست جیحون مرا

عمر رفت و دامن نومیدی از دستم نرفت

ناز بسیارست بر من بخت واژون مرا

داغ یأسم ناله را در حلقه ی حیرت نشاند

طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا

عشق می بازد سراپایم به نقش عجز خویش

خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا

غافلم بیدل ز گرد ترکتازیهای حسن

می دمد خط تا کند فکر شبیخون مرا

***

به شبنم صبح، این گلستان، نشاند جوش غبار خود را

عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود را

ز پاس ناموس ناتوانی چو سایه ام ناگزیر طاقت

که هرچه زین کاروان گران شد به دوشم افکند بار خود را

به عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش و کم ز غفلت

تو گر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمار خود را

ز شرم مستی قدح نگون کن، دماغ هستی به وهم خون کن

تو ای حباب از طرب چه داری پر از عدم کن کنار خود را

بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی

که شمع این بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود را

به خویش اگر چشم می گشودی، چو موج دریا گره نبودی

چه سحر کرد آرزوی گوهر که غنچه کردی بهار خود را

تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است این که غنچه مانی

فسرد خودداریت به رنگی که سنگ کردی شرار خود را

قدم به صد دشت و در گشادی، ز ناله در گوشها فتادی

عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را

وداع آرایش نگین کن، ز شرم دامان حرص چین کن

مزن به سنگ از جنون شهرت چو نام عنقا وقار خود را

اگر دلت زنگ کین زداید خلاف خلقت به پیش ناید

صفای آیینه شرم دارد که خرده گیرد دچار خود را

به در زن از مدعا چو بیدل ز الفت وهم پوچ بگسل

بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را

***

به طوق فاخته نازد محبت از فن ما

که زخم تیغ تو دارد طواف گردن ما

زبان ناله ببستیم زین ادب که مباد

تبسم تو کشد ننگ لب گزیدن ما

عیان نشد ز کجا مست جلوه می آیی

فدای طرز خرامت ز خویش رفتن ما

به شکر عجز چه مقدار دانه ناز کند

بلند کرد سر ما ز پا فتادن ما

فغان که داد رهایی نداد وحشت هم

چو رنگ شمع قفس گشت پر گشادن ما

درین ستمکده دل شکوه ای نکرد بلند

شکست چینی و مویی نخاست از تن ما

چو دشت تنگی اخلاق زیب مشرب نیست

جبین گرفته به دست گشاده دامن ما

به قدر حاصل از آفات آگهیم همه

به جای دانه همین مور داشت خرمن ما

نی ایم رنگی و چندین چمن نمو داریم

به روی آب فتاده ست موج روغن ما

به غیر خامشی اسرار دل که می فهمد

چه نکته ها که ندارد زبان الکن ما

ز گل مپرس که بو در کجا وطن دارد

نیافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما

چه ممکن است بگیریم دامنش بیدل

که می رسد به تری نامش از گرفتن ما

***

به عجزی که داری قوی کن میان را

به حکمت نگردانده اند آسمان را

روان باش همدوش بی اختیاری

بلد گیر رفتار ریگ روان را

نفس گر همه موج گوهر برآید

ز دست گسستن نگیرد عنان را

درین انجمن ناکسی قدر دارد

ز کسب ادب صدر کن آستان را

به عرض هنر لب گشودن نشاید

ز چیدن میاشوب جنس دکان را

چه دام است دنیا، چه نام است عقبا

تو معماری این خانه های گمان را

کسی بار دنیا نبرده ست بر سر

ز تسلیم بوسی ست سنگ گران را

به وهم تعین رمید از تو راحت

ز پرواز پر داده ای آشیان را

به معراج دولت مکش رنج باطل

کجیهاست در هر قدم نردبان را

تنک مایه ی فقر دارد سعادت

هما گیر بی مغزی استخوان را

ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک

کمر حلقه کرده ست موی میان را

حسابی ست در اتفاق دو همدم

عددهاست واحد زبان و دهان را

ز خودداری ماست محرومی ما

برون رانده خشکی ز دریا کران را

تمیزی نشد محو این نرگسستان

ندیدن گشوده ست چشم جهان را

سر و کار دنیا عیان است بیدل

مکرر مکن منفعل، امتحان را

***

به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را

هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را

چرا عاشق نگیرد از خطش درس ز خود رفتن

که بلبل موج جام باده می خواند رگ گل را

نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد

گلوی شیشه ام بامی فروبرده ست قلقل را

ز جیب ریشه اسرار چمن گل می کند آخر

کمال جزو دارد دستگاه معنی کل را

چراغ پیری ام آخر به اشک یأس شد روشن

ز گرد سیل دادم سرمه چشم حلقه ی پل را

درین گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری

ز بوی گل توانی درکشید آواز بلبل را

فنا مشکل کند منع تپش از طینت عاشق

به ساحل نیز دارد موج این دریا تسلسل را

ز فرق قرب و بعد ناز مشتاقان چه می پرسی

توان از گردش چشمی نگه کردن تغافل را

به فکر خود گره گشتیم و بیرون ریخت اسرارش

فشار طرفه ای بوده ست آغوش تأمل را

ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن

مکرر نیست گر صد بار گوید شیشه قلقل را

تمنا حسرت الفت خمار چشم میگونت

سراغ کوچه ی ناسور داند شیشه ی مل را

علاج زخم دل از گریه کی ممکن بود بیدل

به شبنم بخیه نتوان کرد چاک دامن گل را

***

به گلشنی که دهم عرض شوخی او را

تحیر آینه ی رنگ می کند بو را

خموش گشتم و اسرار عشق پنهان نیست

کسی چه چاره کند حیرت سخنگو را

سر بریده هم اینجا چو شمع بیخواب است

مگر به بالش داغی نهیم پهلو را

ندانم از اثر کوشش کدام دل است

که می کشند به پابوس یار گیسو را

چه ممکن است نگردد کباب حیرانی

نموده اند به آیینه جلوه ی او را

به سینه تا نفسی هست، مشق حسرت کن

امل به رنگ کشیده ست خامه ی مو را

غبار آینه گشتی، غبار دل مپسند

مکن به زشتی رو جمع، زشتی خو را

اگر به خوان فلک فیض نعمتی می بود

نمی نمود هلال استخوان پهلو را

دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم

به آفتاب رساندم دماغ زانو را

گرفته است سویدا سواد دل بیدل

تصرفی ست درین دشت چشم آهو را

***

پل و زورق نمی خواهد محیط کبریا اینجا

به هر سو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا

دماغ بی نیازان ننگ خواهش برنمی دارد

بلندی زیر پا می آید از دست دعا اینجا

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی ساحل

سر آن دامن از دست که می گردد رها اینجا

درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن

که روی نازنینان می خراشد نقش پا اینجا

غبارم آب می گردد ز شرم گردن افرازی

ز شبنم برنیایم گر همه گردم هوا اینجا

لباسی نیست هستی را، که پوشد عیب پیدایی

سحر از تار و پود چاک می بافد ردا اینجا

شبستان جهان و سایه ی دولت، چه فخر است این

مگر در چشم خفاش آشیان بندد هما اینجا

حضور استقامت می پرستد شمع این محفل

به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا

به دوش نکهت گل می روم از خویش و می آیم

که می آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا

به گوشم از تب و تاب نفس آواز می آید

که گر صد سال نالی بر در دل نیست جا اینجا

امید دستگیری منقطع کن زین سبک مغزان

که چون نی ناله برمی خیزد از سعی عصا اینجا

صدای التفاتی از سر این خوان نمی جوشد

لب گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا

هوس گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد

نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا

به رنگ آمیزی اقبال منعم نازها دارد

ندید این بیخبر روی که می سازد سیا اینجا

طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل

جهان لبریز استغناست گر باشد حیا اینجا

***

به مهر مادر گیتی مکش رنج امید اینجا

که خونها می خورد تا شیر می گردد سفید اینجا

مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن

که سعی هردو عالم چون عرق خواهد چکید اینجا

محیط از جنبش هر قطره صد توفان جنون دارد

شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا

گداز نیستی از انتظارم برنمی آرد

ز خاکستر شدن گل می کند چشم سفید اینجا

ز ساز الفت آهنگ عدم در پرده ی گوشم

نوایی می رسد کز بیخودی نتوان شنید اینجا

درین محنت سرا آیینه ی اشک یتیمانم

که در بی دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا

کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم

که هرجا بینوایی سوخت دودش سر کشید اینجا

نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد

کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا

تپشهای نفس از پرده ی تحقیق می گوید

که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا

بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل

که بی سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا

***

به نمود هستی بی اثر چه نقاب شق کنم از حیا

تو مگر به من نظری کنی که دمی عرق کنم از حیا

اگرم دهد خط امتحان، هوس کتاب نه آسمان

مژه بر هم آرم ازین و آن همه یک ورق کنم از حیا

چه کنم ز شوخی طبع دون، قدحی نزد عرقم به خون

که ببوسم آن لب لعل گون سحری شفق کنم از حیا

ز تخیلی که به راه دین غم باطلم شده دلنشین

به من این گمان نبرد یقین که خیال حق کنم از حیا

چو ز خاک لاله برون زند، قدح شکسته به خون زند

هوسی اگر به جنون زند به همین نسق کنم از حیا

ز کمالم آنچه به هم رسد، نه ز لوح و نی ز قلم رسد

خط نقش پا به رقم رسد که منش سبق کنم از حیا

به امید وصل تو نازنین، همه را نثار دل است و دین

من بیدل و عرق جبین که چه در طبق کنم از حیا

***

بود بی مغز سر تند خروش مینا

امشب از باده به جا آمده هوش مینا

وقت آن شد که به دریوزه شود سر خوش ناز

کاسه ی داغ من از پنبه ی گوش مینا

زندگی کردن، ما را به خم عجز کشید

باده، زنار وفا بست به دوش مینا

تا نفس هست به دل زمزمه ی شوق رساست

گم نسازد اثر باده، خروش مینا

ای قدح گوش شو و مژده ی مستی دریاب

گرم نطقی است کنون لعل خموش مینا

می کشد جلوه ی لعل تو به کیفیت می

آب حسرت ز لب خنده فروش مینا

چشم و دل زیب گرفتاری سودای همند

خط جام است همان حلقه ی گوش مینا

همه جا جلوه فروش است دل، از دیده مپرس

جام این بزم نهفتند به جوش مینا

قلقلی راهزن گوش شد و هوش نماند

ورنه صد رنگ نوا داشت خروش مینا

دل عشاق ز آفت نتوان باز خرید

پرفشان است شکست از برو دوش مینا

بیدل اندر قدح باده نظر کن به حباب

تا چه دارد نفس آبله پوش مینا

***

بود سرمشق درس خامشی باریک بینی ها

ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینی ها

مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه

نفس گیرم چو بوی غنچه از خلوت گزینی ها

نیاز من عروج نشئه ی ناز دگر دارد

سپهر آوازه ام بر آستانت از زمینی ها

دل رم آرزو مشکل شود محبوس نومیدی

که سنگ اینجا شرر می گردد از وحشت کمینی ها

نفس دزدیدنم شد باعث جمعیت خاطر

به دام افتاد صید مطلبم از دام چینی ها

غبار فقر زنگ سرکشی را می شود صیقل

سیاهی می برد از شعله خاکسترنشینی ها

به شوخی آمد از بی دستگاهی احتیاج من

درازی کرد دست آخر ز کوته آستینی ها

خروش اهل جاه از خفت ادراک می باشد

تنک ظرفی ست یکسر علت فریاد چینی ها

طریق دلربایی یک جهان نیرنگ می خواهد

به حسن محض نتوان پیش بردن نازنینی ها

مگر از فکر عقبا بازگردم تا به خویش آیم

که از خود سخت دور افتاده ام از پیش بینی ها

دو تا گشتیم در اندیشه ی یک سجده پیشانی

به راه دوست خاتم کرد ما را بی نگینی ها

دم تیغ است بیدل راه باریک سخن سنجی

زبان خامه هم شق دارد از حرف آفرینی ها

***

بوی وصلت گر ببالاند دل ناکام را

صحن این کاشانه زیر سایه گیرد بام را

طایر آزاد ما گر بال وحشت واکند

گردباد آیینه سازد حلقه های دام را

دیدن هنگامه ی هستی شنیدن بیش نیست

وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را

منعم از نقش نگین جوی خیالی می کند

مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را

ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم

رشته ی شیرازه ی ما ساز خط جام را

پختگی خواهی به درد بی نوایی صبرکن

آسمان سرسبز دارد میوه های خام را

تیره بختی نیز مفت اعتبار زندگی ست

شمع صبح عالم اقبال داند شام را

موج دریا را به ساحل همنشینی تهمت است

بیقراران نذر منزل کرده اند آرام را

شعله ی ما دورگرد الفت خاکستر است

دوش وحشت برنتابد جامه ی احرام را

شوق می بالد به قدر رم نگاهیهای حسن

ورنه دام دلبری کو آهوان رام را

در چمن هم از گزند چشم بد ایمن مباش

پرده زنبوری ست آنجا دیده ی بادام را

چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است

جستجوهای هوس آغاز کرد انجام را

***

بهار اندیشه ی صدرنگ عشرت کرد بسمل را

کف خونی که برگ گل کند دامان قاتل را

ز تأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد

تو هم مگذار دامان شکست شیشه ی دل را

نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی آبی

لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را

درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد

مده از کف به صد دست تصرف پای در گل را

تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی باشد

خوشا آیینه ی صافی که لیلی دید محمل را

چه احسان داشت یارب جوهر شمشیر بیدادش

که در هر قطره ی خون سجده ی شکری ست بسمل را

نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می آرد

نصیحت پیشرو باشد به وقت کار کاهل را

چو ماه نو مکن گردن کشی گر نیستی ناقص

که اینجا جز سپرداری کمالی نیست کامل را

عروج چرخ را عنوان عزت خوانده ی لیکن

چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را

دل آسوده! از جوش هوسها ناله فرسا شد

خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را

سراغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل

من و آیینه ی نازی که می سوزد مقابل را

***

به پیری الفت حرص و هوس شد آینه ی ما

بهار رفت که این خار و خس شد آینه ی ما

به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین

همین مقابل مور و مگس شد آینه ی ما

به باد سعی جنون رفت رنگ جوهر تسکین

چنین که تاخت که نعل فرس شد آینه ی ما؟

فغان که بوی حضوری نبرد کوشش فطرت

چو صبح طعمه ی زنگ نفس شد آینه ی ما

به کام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت

ز ناتمامی صیقل قفس شد آینه ی ما

گذشت محمل ناز که از سواد تحیر؟

که عمرهاست شکست جرس شد آینه ی ما

به فهم راز تو بیدل چه ممکن است رسیدن

همین بس است که تمثال رس شد آینه ی ما

***

به هر جبین که بود سطری از کتاب حیا

ز نقطه ی عرقم دارد انتخاب حیا

شبی به روی عرقناک او نظر کردم

گذشت عمر و شنا می کنم در آب حیا

ز لعل او به خیالم سؤال بوسه گذشت

هزار لب به عرق دادم از جواب حیا

دمی که ناز به شوخی زند چه خواهد کرد

پری رخی که عرق می کند ز تاب حیا

ز روی یار کسی پرده ی عرق نشکافت

گشاده چون شد ازین تکمه ها نقاب حیا

عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی

هنوز پاک نمی گردم از حساب حیا

دگر مخواه ز من تاب هرزه جولانی

دویده ام عرقی چند در رکاب حیا

ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم

به روی من که فشاند اینقدر گلاب حیا

به چشم بستن از انصاف، نگذری زنهار

به پل نمی گذرد هیچکس ز آب حیا

ز قطرگی بدر خجلت گهر زده ایم

جبین بی نم ما ساخت با سراب حیا

عرق ز طینت ما هیچ کم نشد بیدل

نشسته ایم چو شبنم در آفتاب حیا

***

به هستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را

نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را

خوشا رندی که چون صبح اندرین بازیچه ی عبرت

به هستی دست افشاندن کند دامن فشانی را

شررهای زمینگیرست هر سنگی که می بینی

تن آسانی فسردن می کند آتش عنانی را

عیار زر اگر می گردد از روی محک ظاهر

سواد فقر روشن می کند رنگ خزانی را

سراپایم تحیر در هجوم ریشه می گیرد

برآرم گر ز دل چون دانه اسرار نهانی را

کسی را می رسد جمعیت معنی که چون کلکم

به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را

نشستی عمرها حسرت کمین لفظ پردازی

ز خون گشتن زمانی غازه شو حسن معانی را

چه غم دارم اگر زد بر زمین چون سایه ام گردون

کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را

لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی

اگر در تیغ باشد آب  نگذارد روانی را

به سعی ناله و افغان غم دل کم نمی گردد

صدا مشکل بود از کوه بردارد گرانی را

به رنگ شمع تدبیر گدازی در نظر دارم

چه سازم چاره دشوار است درد استخوانی را

شب هجران چه جویی طاقت صبر از من بیدل

که آهم می کند سنگ فلاخن سخت جانی را

***

بیا تا دی کنیم امروز فردای قیامت را

که چشم خیره بینان تنگ دید آغوش رحمت را

زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی

بروبیم از در باز کرم این گرد تهمت را

به راه فرصت از گرد خیال افکنده ای دامی

پریخوانی است کز غفلت کنی در شیشه ساعت را

اگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیان کن

که رنگ آمیزی ات نقاش می سازد خجالت را

دمی کایینه دار امتحان شد شوکت فقرم

کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را

بر اهل فقر تا منعم ننازد از گرانقدری

ترازو در نظر سرکوب تمکین کرد خفت را

عنان جستجوی مقصد عاشق که می گیرد

فلک شد آبله اما ز پا ننشاند همت را

نگین شهرتی می خواست اقبال جنون من

ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را

سر خوان هوس آرایش دیگر نمی خواهد

چو گردد استخوان بی مغز دعوت کن سعادت را

من و ما، هرچه باشد رغبتی و نفرتی دارد

جهان وعظ است لیکن گوش می باید نصیحت را

به عزت عالمی جان می کند اما ازین غافل

که در نقش نگین معراج می باشد دنائت را

به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا

ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را

مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش

که لب واکردن امکان نیست زخم تیغ الفت را

درین صحرا همه گر از غباری چشم می پوشم

عرق آیینه ها بر جبهه می بندد مروت را

اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل

فلاخن کرده باشی گردش رنگ قناعت را

***

بیا خورشید معنی را ببین از روزن مینا

که یاد صبح صادق می دهد خندیدن مینا

ز زهد خشک زاهد نیست باکی سیر مستان را

که ایمن از خزان باشد بهار گلشن مینا

ز نام می، زبانم مست و بیخود در دهان افتد

نگاهم رنگ می پیدا کند از دیدن مینا

مسیح وقت اگر کس باده را خواند عجب نبود

که هر دم باده جان تازه بخشد در تن مینا

سلامت یک قلم در مرکز سنگ ست اگر دانی

شکست یأس می پیچد به خود بالیدن مینا

وداع معنی ات از لب گشودنهاست ای غافل

پری گردد پریشان آخر از خندیدن مینا

سرشت ما و مینا گویی از یک خاک شد بیدل

که ما را دل به تن می خندد از خندیدن مینا

***

به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را

به رنگ موی چینی سرمه می گیرد فغانش را

ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم

که در آغوش نقش سجده گیرم آستانش را

زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد

که یارب مهربان گردان دل نامهربانش را

تحیر گلشن است اما که دارد سیر اسرارش

خموشی بلبل است اما که می فهمد زبانش را

درین غفلت سرا گویی مقیم خانه ی چشمم

که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را

نفس در جستجو خاصیت موج نظر دارد

که غیر از چشم بستن نیست منزل کاروانش را

شود کم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل

که سیری مهر خاموشی است چون ساغر دهانش را

هجوم شکوه ی هرکس ز درد مفلسی باشد

نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را

به رنگ گردباد آن طایر وحشت پر و بالم

که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را

طلسم جسم گردد مانع پرواز روحانی

چو بوی گل که دیوار چمن گیرد عنانش را

چو برق از چنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش

ز دود خرمن هستی مگر یابم نشانش را

***

بیا که جام مروت دهیم حوصله را

به سایه ی کف پا پروریم آبله را

به وادیی که تعلق دلیل کوشش هاست

ز بار دل به زمین خفته گیر قافله را

ز صاحب امل آزادگی چه مکان است

درین بساط گرانخیزی است حامله را

ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست

به طبع کوه اثر افزونتر است زلزله را

محبت از من و تو رنگ امیتاز گداخت

تری و آب سزاوار نیست فاصله را

به کج ادایی حسن تغافلت نازم

که یاد او گله ی ناز می کند گله را

چو صبح یک دو نفس مغتنم شمر بیدل

مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را

***

بی تو چون شمع ز ضعف تن ما

رنگ ما خفت به پیراهن ما

نقش پاییم ادب پرور عجز

مژه خم می شود از دیدن ما

خاک ما گرد قیامت دارد

حذر از آفت شوراندن ما

زندگی طعمه ی کلفت گردید

رشته ها خورده گره خوردن ما

حرص مضمون رهایی فهمید

دل به اسباب جهان بستن ما

فکر آزادگی آزادی برد

سر گریبان زده از دامن ما

اگر این است سلوک احباب

دشمن ما نبود دشمن ما

خلعت آرای سحر عریانی ست

چاک دوزید به پیراهن ما

آفت اندوختنی می خواهد

برق ما نیست مگر خرمن ما

آخر انجام رعونت چون شمع

می کشد تار رگ گردن ما

قاصد آورد پیام دلدار

بازگردید ز خود رفتن ما

بیدل آخر ز چه خورشید کم است

این چراغ به نفس روشن ما

***

بی ثمری حصار شد در چمن امید ما

طره ی امن شانه زد سایه ی برگ بید ما

آینه داری فنا ناز هوس نمی کشد

خط به رقم کشیده اند از ورق سفید ما

دردسر جهان رنگ درخور دانش است و بس

نیست به کسب عافیت غیرجنون مفید ما

دعوی احتیاج پوچ خجلت سعی کس مباد

قفل جهان بی دری زنگ زد از کلید ما

عبرت چشم بسملیم، پرده ی فقر ما مدر

آستر است ابره ی خلعت روز عید ما

گر فکند تبسمت گل به مزار عاشقان

بال سحر کشد نفس از کفن شهید ما

نیست چو التفات دل میکده ی تعلقی

آبله پایی نفس شد قدح نبید ما

ریشه ی تخم وحدتیم از تک وپوی ما مپرس

صرف هزار جاده است منزل ناپدید ما

خاک مزار عبرتیم، پرده ی ساز غیرتیم

زخمه به برق می زند ممتحن نشید ما

بیدل ازین کف غبار کز دل خاک جسته ایم

پرده در تحیر است، گفت تو و شنید ما

***

بی دماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها

باده گردانده ست بر روی حریفان رنگها

غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش

زیر پا بوده ست صدر آرایی اورنگها

وادی عشق است اینجا منزل دیگر کجاست

جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها

بی نیازی از تمیز کفر و دین آزاد بود

از کجا جوشید یارب اختراع ننگها

زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!

داء ثعلب بی پیامی نیست زین سر چنگها

تا نفس باقی ست باید با کدورت ساختن

در کمین آینه آبی ست وقف زنگها

چرب و نرمی هرچه باشد مغتنم باید شمرد

آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها

هرچه از تحقیق خوانی بشنو و خاموش باش

ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها

آخر این کهسار یک آیینه دل خواهد شدن

شیشه افتاده ست در فکر شکست سنگها

بیدل اسباب طرب تنبیه آگاهی ست، لیک

انجمن پر غافل است از گوشمال چنگها

***

بی ریشه سوخت مزرع آه حزین ما

درد دلی نکاشت قضا در زمین ما

شهرت نوایی هوس نام، سرمه خوست

چینی به مو رسید ز نقش نگین ما

گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت

خط می کشد غبار هنوز از جبین ما

فرصت کفیل سیر تأمل نمی شود

آتش زده ست صفحه ی نظم متین ما

جز در غبار شیشه ی ساعت نیافته

رفتار کاروان شهور و سنین ما

ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند

دامن به چیدنی نشکست آستین ما

جمعیت دل است مدارای کفر هم

چون سبحه کوچه داد به زنار، دین ما

خورشید در کنار و به شب غوطه خورده ایم

آه از سیاهی نظر دوربین ما

چون شمع پیش از آن که شویم آشیان داغ

آتش فتاده بود پی انگبین ما

تا کی شود جنون نفسی فارغ از تلاش

بسته ست زندگی کمر ما به کین ما

خواهد به شکل قامت خم گشته برگشود

چین کمند مقصد عمر از کمین ما

بیدل مباش ممتحن وهم زندگی

آیینه سوخت از نفس واپسین ما

***

پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها

چون زبان خامشان پیچیده سر در کامها

رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است

روغن تصویر دارد حسن ازین بادامها

موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگی ست

بسمل او را به بی آرامی ست آرامها

از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق

می توان صد بوسه لذت بردن از دشنامها

چون خط پرگار، اگر مقصد دلیل عجز نیست

پای آغاز از چه می بوسد سرانجامها

از گرفتاری ما با عشق زیب دیگر است

بال مرغان می شود مژگان چشم دامها

شهره ی عالم شدن مشکل بود بی دردسر

روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها

سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم

همچو پیک عمر باید از نفس زد گامها

مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنی ست

بی سراغی نیستند این بوی گل احرامها

نشئه ی عیشی که دارد این چمن خمیازه است

بر پر طاووس می بندم برات جامها

هیچکس در عالم اقبال فارغ بال نیست

رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها

***

پیش توانگرمنشان، پهلوی لاغر مگشا

دست به هر دست مده، چشم به هر در مگشا

تا ز یقینت به گمان، چشم نپوشند خسان

بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا

همت تمکین نظرت نیست کم از موج گهر

جیب حیا تا ندری خاک شو و پر مگشا

تا نفتد شمع صفت آتش غارت به سرت

در بر محفل ز میانت کمر زر مگشا

آب رخ کس نرود جز به تقاضای هوس

شیشه تهی گیر ز می یا لب ساغر مگشا

گر به خود افتد نگهت، پشم ندارد کلهت

ننگ کلی تا نکشی در همه جا سر مگشا

لب به هم آر از من و ما، وعظ و بیان پر مسرا

پشت و رخ این دو ورق ته کن و دفتر مگشا

ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما

چشمی اگر باز کنی بی مژه ی تر مگشا

ای نفست صبح ازل تا ابدت چیست جدل

یک سرت از رشته بس است آن سر دیگر مگشا

بیدل از آیینه ی ما غیر ادب گل نکند

خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا

***

تا به کی در پرده دارم آه بی تأثیر را

از وداع آرزو پر می دهم این تیر را

کلبه ی مجنون چو صحرا از عمارت فارغ است

بام و در حاجت نباشد خانه ی زنجیر را

رنگ زرد ما عیار قدرت عشق است و بس

این طلا بی پرده دارد جوهر اکسیر را

ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است

پر زدن در رنگ خون شد بسمل تصویر را

آسمان با آن کجی شمع بساطش راستی است

حلقه ی چشم کمان نظاره داند تیر را

کوشش بی دست و پایان از اثر نومید نیست

انتظار دام آخر می کشد نخجیر را

جسم کلفت خیز در زندان تعمیرت گداخت

از شکستن قفل کن این خانه ی دلگیر را

عرض هستی در خمار انفعال افتادن است

گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را

بسمل ما بسکه از ذوق شهادت می تپد

تیغ قاتل می شمارد فرصت تکبیر را

وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن

حلقه کرد اندیشه ی ضبط صدا زنجیر را

نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان

آنقدر خوابی که کس زحمت دهد تعبیر را

پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو

بی نیامی می کند بی جوهر این شمشیر را

***

تا چند به هر عیب و هنر طعنه زنیها

سلاخ نه ای، شرمی ازین پوست کنیها

چون سبحه درین معبد عبرت چه جنون است

ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها

چندان که دمد نخل، سرریشه به خاک است

ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها

ما را به تماشای جهان دگر افکند

پرواز بلندی به قفس پرفکنیها

الفت قفس زندگی پا به هواییم

باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها

صیت نگهت یاد خم زلف ندارد

ترکان خطایی چه کم اند از ختنیها

جان کند عقیق از هوس لعل تو لیکن

دور است بدخشان ز تلاش یمنیها

بی پردگی جوهر راز است تبسم

ای غنچه مدر پیرهن گل بدنیها

از شمع مگویید وز پروانه مپرسید

داغ است دل از غیرت این سوختنیها

جز خرده چه گیرد به لب بسته ی بیدل

نامحرم خاصیت شیرین سخنیها

***

تا درین گلزار چون شبنم گذر داریم ما

باده ای در جام عیش از چشم تر داریم ما

سهل نبود در محیط دهر پاس اعتبار

آبرویی چون گهر همراه سر داریم ما

چون صدا هر چند در دام قفس وامانده ایم

از شکست خاطر خود بال و پر داریم ما

کی به سیل گفتگو بنیاد ما گیرد خلل

کوه تمکین خانه ای از گوش کر داریم ما

کس به تیغ سرکشی با ما نمی گردد طرف

از زمینگیری چو نقش پا سپر داریم ما

شعله ی ما فال خاکستر زد و آسوده شد

ای هوس بگذر، سری در زیر پر داریم ما

رنگ ما از خاکساری برنمی دارد شکست

چون علم، گردی ز میدان ظفر داریم ما

از دل گرمی توان در کاینات آتش زدن

ساز چندین گلخنیم و یک شرر داریم ما

ناله را ای دل به باد غم مده این رشته ای ست

کز پی شیرازه ی لخت جگر داریم ما

فتنه ها از دستگاه زندگی گل کردنی ست

از نفس، صبح قیامت در نظر داریم ما

می رسیم آخر همان تا نقش پای خود چو شمع

گر سراغ رنگهای رفته برداریم ما

بیدل اندر جلوه گاه چین ابروی کسی

کشتی نظاره در موج خطر داریم ما

***

تارا جگر گل بود بد مستی اجزاها

کهسار تهی گردید از شوخی میناها

مستقبل این محفل جز قصه ی ماضی نیست

تا صبحدم محشر دی خفته به فرداها

دشوار پسندیها بر ما گره دل بست

گر خون نخورد فطرت حل است معماها

معنی همه مشکوف است، تأویل عبارت چند؟

تمثال نمی خواهد آیینه ی سیماها

نامحرمی عالم تا حشر نگردد کم

افتاده به روی هم پنهانی و پیداها

وحدت نکند تشویش از بیش و کم کثرت

سرچشمه چه نم بازد از خشکی دریاها

کس مانع جولان نیست اما چه توان کردن

چون آبله معذورند دامن به ته پاها

از خاک تو تا گردی ست موضوع پرافشانی

در خواب عدم باقی ست هذیان من و ماها

پیش است به هر گامت صد مرحله نومیدی

دنیا نفسی دارد آماده ی عقباها

در چارسوی اوهام تا کی الم تنگی

بر گوشه ی دل پیچید یک دامن و صحراها

بیدل طرب و ماتم مفت اثر هستی ست

ما کارگه رنگیم رنگ است تماشاها

***

تبسم ریز لعلش گر نشان پرسد غبارم را

ببوسد تا قیامت بوی گل خاک مزارم را

ز افسوسی که دارد عبرت خون شهید من

حنایی می کند سودن کف دست نگارم را

مبادا دیده ی یعقوب توفان نمو گیرد

نگاری در سر راه تمنا انتظارم را

ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمی آید

گر و تازی ست با صد شعله طفل نی سوارم را

توقع هرچه باشد بی صداعی نیست ای ساقی

قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را

ز دل شور قیامت می دماند رشک همچشمی

به هر آیینه منمایید روی گلعذارم را

شرار کاغذم از فرصت عیشم چه می پرسی

به رنگ رفته چشمکهاست گلهای بهارم را

به چشم بسته هم پیدا نشد گرد خیال من

نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را

هوس در عالم ناموس یکتایی نمی گنجد

سراغش کن ز من هرجا تهی یابی کنارم را

گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد

جبین هم دست خواهد از عرق شست آبیارم را

چو آتش سرکشیها می کنم اما ازین غافل

که جز افتادگی کس برنخواهد دشت بارم را

شررخیزست گرد پایمال بیکسی بیدل

به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را

***

تجدید سحرکاری ست در جلوه زار عنقا

صد گردش است و یک گل رنگ بهار عنقا

هر چند نوبهاریم یا جوش لاله زاریم

باغ دگر نداریم غیر از کنار عنقا

سطری نخواند فطرت از درسگاه تحقیق

تقویمها کهن کرد امسال و پار عنقا

آیینه جز تحیر اینجا چه نقش بندد

از رنگ شرم دارد صورت نگار عنقا

تسلیم عشق بودن مفت است هرچه باشد

ما را چه کار و کو بار در کار و بار عنقا

شهرت پرستی وهم تا چند باید اینجا

نقش نگین رها کن ای نامدار عنقا

هم صحبتیم و ما را از یکدگر خبر نیست

عنقا چه وانماید گر شد دچار عنقا

نایابی مطالب معدوم کرد ما را

دیگر کسی چه یابد در انتظار عنقا

مرگ است آخر کار عبرت نمای هستی

غیر از عدم که خندد بر روزگار عنقا

زیر پرند گردون، رسواست خلق مجنون

عریانی که پوشد این جامه وار عنقا

گفتیم بی نشانی رنگی به جلوه آرد

ما را نمود بر ما آیینه دار عنقا

در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم

پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا

***

تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحه سازی ها

قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها

جهانی را غرور جاه کرد از فکر خود غافل

گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها

غنا دردسر اسباب بردارد؟ محال است این

گذشتن نگذرد از آب تیغ بی نیازیها

درین دشت هوس یارب چه گوهر در گره بستم

عرق شد مهره ی گل از غبار هرزه تازیها

جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل

جهانی می خورد آب از تلاش خودگدازیها

کمال از خجلت عرض تعین آب می گردد

خوشا گنجی که در ویرانه دارد خاکبازیها

به اقبال ادب گر نسبتی داری مهیا کن

گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها

تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل

ندارد رشته ی کس بی گسستن این درازیها

***

جام امید نظرگاه خمار است اینجا

حلقه ی دام تو خمیازه شکار است اینجا

عیش ها غیر تماشای زیانکاری نیست

درخور باختن رنگ بهار است اینجا

عافیت می طلبی منتظر آفت باش

سر بالین طلبان تحفه ی دار است اینجا

فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد

امتیازی که نفس در چه شمار است اینجا

چه جگرها که به نومیدی حسرت بگداخت

فرصتی نیست وگرنه همه کار است اینجا

پرده ی هستی موهوم نوایی دارد

که حبابیم و نفس آینه دار است اینجا

انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم

بحر چندانکه زند موج کنار است اینجا

عجز طاقت همه دم شاهد معدومی ماست

نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا

سجده هم از عرق شرم رهی پیش نبرد

از قدم تا به جبین آبله زار است اینجا

بیدل اجزای جهان پیکر بی تمثالی ست

حیرت آینه با خویش دچار است اینجا

***

جز پیش ما مخوانید افسانه ی فنا را

هرکس نمی شناسد آواز آشنا را

از طاق و قصر دنیا کز خاک و خشت چینید

حیف است پست گیرید معراج پشت پا را

چشم طمع مدوزید بر کیسه ی خسیسان

باور نمی توان داشت سگ نان دهد گدا را

روزی دو زین بضاعت مردن کفیل هستی ست

برگ معاش ما کرد تقدیر خونبها را

در چشم کس نمانده ست گنجایش مروت

زین خانه ها چه مقدار تنگی گرفت جا را

از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم

آخر هجوم مطلب شست از عرق حیا را

جز نشئه ی تجرد شایسته ی جنون نیست

صرف بهار ما کن رنگی زگل جدا را

تا زنده ایم باید در فکر خویش مردن

گردون بی مروت بر ما گماشت ما را

آهم ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت

پستی ست گر خجالت شبنم کند هوا را

بیکاری آخر کار دست مرا به خون بست

رنگین نمی توان کرد زین بیشتر حنا را

دست در آستینم بی دامن غنا نیست

صبح است با اجابت نامحرم دعا را

از هر که خواهی امداد اول تلافی اش کن

دستی اگر نداری زحمت مده عصا را

خاک زمین آداب گر پی سپر توان کرد

ای تخم آدمیت بر سر گذار پا را

هنگام شیب بیدل کفر است شعله خویی

محراب کبر نتوان کردن قد دوتا را

***

جلوه ی او داد فرمان نگاه آیینه را

هاله کرد آخر به روی همچو ماه آیینه را

منع پرواز خیالت در کف تدبیر نیست

تا کجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را

از شکست رنگ عجز اندود ما غافل مباش

بشکند تمثال ما طرف کلاه آیینه را

بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است

عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را

امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه

دور گرد دیده می باشد نگاه آیینه را

فرش نادانی ست هر جا آب و رنگ عشرتی ست

ساده لوحی داد عرض دستگاه آیینه را

گفتگو سیل بنای سینه صافی می شود

امتحانی می توان کردن به آه آیینه را

عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است

از نفسها خانه می گردد سیاه آیینه را

این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس

می توان دانست آب زیر کاه آیینه را

با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن

جلوه بی رنگی ست اینجا نیست راه آیینه را

جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن

چون نفس از هرزه گردی کن پناه آیینه را

بیدل اندر جلوه گاه حسن طاقت سوز اوست

جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را

***

چنان پیچیده توفان سرشکم کوه و هامون را

که نقش پای هم گرداب شد فرهاد و مجنون را

جنون می جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما

به جوی رگ صدا نتوان شنیدن موجه ی خون را

چو سیمت نیست خامش کن که صوتت بر اثر گردد

صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

تبسم از لب او خط کشید آخر به خون من

نپوشید از نزاکت پرده ی این لفظ مضمون را

به هرجا می روم از حسرت آن شمع می سوزم

جهان آتش بود پروانه ی از بزم بیرون را

درشتیها گوارا می شود در عالم الفت

رگ سنگ ملامت رشته ی جان بود مجنون را

به خون می غلتم از اندیشه ی ناز سیه مستی

که چشم شوخ او در جام می حل کرد افیون را

دل داناست گر پرگار گردون مرکزی دارد

چو جوش می، سر خم، مغز می داند فلاطون را

چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من

که بر آلایش باطن تصرف نیست صابون را

مشو ز افتادگان غافل که آخر سایه ی عاجز

به پهلو زیردست خویش سازد کوه و هامون را

ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین گلشن

به سر خاکستر است از دور گردون طبع موزون را

***

چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا

بر عرش می توان چید از دستگاه مینا

رستن ز دور گردون بی می کشی محال است

دزدیده ام ز مینا سر در پناه مینا

دور فلک جنون کرد ما را خجل برآورد

بر خود ز شرم بستیم آخر گناه مینا

تا می رسد به ساغر بر هوش ما جنون زد

یوسف پری برآمد امشب ز چاه مینا

زاهد به بزم مستان دیگر تو چهره منمای

شبهای جمعه کم نیست روز سیاه مینا

با این درشت خویان بیچاره دل چه سازد

عمری ست بر سر کوه افتاده راه مینا

دلها پر است با هم گر حرف و صوت داریم

قلقل درین مقام است یکسر گواه مینا

با دستگاه عشرت پر توام است کلفت

چشم تری نشسته ست بر قاه قاه مینا

شرم خمار مستی خون گشت و سر نیفراخت

آخر نگون برآمد از سینه آه مینا

نازکدلان این بزم آماده ی شکستند

از وضع پنبه زنهار مشکن کلاه مینا

پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل

با هر نفس حسابی ست در کارگاه مینا

***

جنون آنجا که می گردد دلیل وحشت دلها

به فریاد سپند از خود برون جسته ست محفلها

به امید کدامین نغمه می نالی درین محفل

تپیدن داشت آهنگی که خون کردند بسملها

تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت

به کشتی چون عنان دادی رم آهوست ساحلها

درین محنت سرا گر بستر راحت هوس داری

نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها

به اصلاح فساد جسم سامان ریاضت کن

نم لغزش به خشکی می توان برداشت از گلها

ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درین منزل

گرانی کرد دل چندان که بربستیم محملها

چو اشک از کلفت پندار هستی در گره بودم

چکیدم ناگه از چشم خود و حل گشت مشکلها

ز زخم بی امان احتیاج آگه نه ای ورنه

به چندین خون دیت می خواهد آب روی سایلها

تو راحت بسمل و غافل که در وحشتگه امکان

چو شمع از جاده می جوشد پر پرواز منزلها

نوای هستی از ساز عدم بیرون نمی جوشد

گریبان محیط است آنکه می گویند ساحلها

خمار کامل از خمیازه ساغر می کشد بیدل

هجوم حسرت آغوش مجنون ریخت محملها

***

جنون کی قدردان کوه و هامون می کند ما را

همان فرزانگی روزی دو مجنون می کند ما را

نفس هر دم زدن صد صبح محشر فتنه می خندد

هوای باغ موهومی چه افسون می کند ما را

کسی یارب مبادا پایمال رشک همچشمی

حنا چندان که بوسد دست او خون می کند ما را

چو صبح آنجا که خاک آستانش در خیال آید

همه گر رنگ می گردم که گردون می کند ما را

تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد

به روی زر، نشست سکه، قارون می کند ما را

حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی

به جز صفر هوس برما چه افزون می کند ما را

حباب ما اگر زین بحر باشد جرعه ی هوشش

که تکلیف شراب از جام واژون می کند ما را

فنا از لوح امکان نقش هستی حک کند، ورنه

عبارت هرچه باشد ننگ مضمون می کند ما را

همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت

کسوفی هست کاخر در می افیون می کند ما را

ز ساز سرو و بید این چمن آواز می آید

که آه از بی بری نبود که موزون می کند ما را

شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد

همین رخت سیه محتاج صابون می کند ما را

کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد

فشار بام و در از خانه بیرون می کند ما را

***

چو اشک آن کس که می چیند گل عیش از تپیدنها

بود دلتنگ اگر گوهر شود از آرمیدنها

ز بس عام است در وحشت سرای دهر بیتابی

دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها

مجو آوازه ی شهرت ز آهنگ سبکروحان

صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها

نگه در دیده ی حیران ما شوخی نمی داند

به رنگ چشم شبنم درد این میناست دیدنها

دوتا کردیم آخر خویش را در خدمت پیری

رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها

ز رونق باز می ماند چو مینا شد ز می خالی

شکست رنگ ظاهر می شود در خون کشیدنها

مرا از پیچ و تاب گردباد این نکته شد روشن

که در راه طلب معراج دامان است چیدنها

ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند

شود خمیازه ی مقراض افزون در بریدنها

گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد

به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها

حباب از موج هرگز صرفه ی طاقت نمی بیند

ز بال ما گره وامی کند آخر تپیدنها

ز هستی گر برون تازی عدم در پیش می آید

درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها

مجو از طفل خویان، فطرت آزادگان بیدل

به پرواز نگه کی می رسد اشک از دویدنها

***

چو تخم اشک به کلفت سرشته اند مرا

به ناامیدی جاوید كشته اند مرا

به فرصت نگهی آخر است تحصیلم

برات رنگم و بر گل نوشته اند مرا

طلسم حیرتم و یک نفس قرارم نیست

به آب آینه ی دل سرشته اند مرا

کجا روم که شوم ایمن ز لب غماز

به عالم آدمیان هم فرشته اند مرا

چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد

همان به عالم پرواز کشته اند مرا

فلک شکار کمندی ست سرنگونی من

ندانم از خم زلف که هشته اند مرا

تپیدن نفسم، تار کسوت شوقم

که در هوای تو بیتاب رشته اند مرا

ز آه بی اثرم داغ خامکاری خویش

به آتشی که ندارم برشته اند مرا

چو چشم بسته معمای راحتم بیدل

به لغزش نی مژگان نوشته اند مرا

***

چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها

که زنگ بخت نگردد کم از زدودنها

غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع

کجاست دیده ی آیینه را غنودنها

ز امتحان محبت درآتشیم همه

چو عود سوختن ماست آزمودنها

دمی که جلوه ادا فهم مدعا باشد

گشودن مژه هم مفت لب گشودنها

مخواه ز آینه ی حسن رفع جوهرخط

که بیش می شود این زنگ از زدودنها

گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست

زبان نمی رسد الماس را ز سودنها

کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک

مجو چو کاشتن آسانی از درودنها

مباش هرزه نوای بساط کج فهمان

که ترسم آفت نفرین کشد ستودنها

تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست

که سرخرویی چشم آورد غنودنها

نی ام چو ماه نو از آفت کمال ایمن

همان به کاستنم می برد فزودنها

فریب فرصت هستی مخور که همچو شرار

نهفتنی ست اگر هست وانمودنها

درین محیط که نقد فسوس گوهر اوست

کفی پر آبله کن چون صدف ز سودنها

سراغ جیب سلامت نمی توان دریافت

مگر ز کسوت بی رنگ هیچ بودنها

گره گشای سخنور سخن بود بیدل

به ناخنی نفتد کار لب گشودنها

***

جوش اشکیم و شکست آیینه دار است اینجا

رقص هستی همه دم شیشه سوار است اینجا

عرصه ی شوخی ما گوشه ی ناپیدایی ست

هر که روتافت به آیینه دچار است اینجا

عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار

هر قدر ساغر و میناست خمار است اینجا

به غرور من و ما کلفت دلها مپسند

ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا

نفی خود می کنم اثبات برون می آید

تا به کی رنگ توان باخت بهار است اینجا

هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است

روز شب صورت پشت و رخ کار است اینجا

سایه ام با که دهم عرضه سیه بختی خویش

روز هم آینه دار شب تار است اینجا

دامن چیده در این دشت تنزه دارد

خاک صیاد گل از خون شکار است اینجا

زندگی معبد شرمی ست چه طاعت چه گناه

عرق جبهه همان سبحه شمار است اینجا

عشق می داند و بس قدر گرانجانی من

سنگ شیرازه ی اجزای شرار است اینجا

چند بیدل به هوا دست و گریبان بودن

جیبت از کف ندهی دامن یار است اینجا

***

جوش زخمم داد سر در صبح محشر تیغ را

کرد خون گرم من بال سمندر تیغ را

از گزیدنهای رشک ابروی چین پرورت

بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را

بسمل ناز تو چون مشق تپیدن می کند

می کشد چون مدّ بسم الله بر سر تیغ را

جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی

از برش عاری بود گر سازی از زر تیغ را

زینت هرکس به قدر اقتضای وضع اوست

قبضه داند بر سر خود به ز افسر تیغ را

سرخوش تسلیم از تهدید دوران ایمن است

کس نراند بر سر بسمل مکرر تیغ را

در هجوم عاجزی آفت گوارا می شود

می شمارد مرغ بی پرواز شهر تیغ را

کوه اندوهیم از سنگینی پای طلب

ناله ی خوابیده می دانیم بر سر تیغ را

طبع سرکش ناکجا تقلید همواری کند

سخت دشوار است دادن آب گوهر تیغ را

از هنر آیینه ی مقدار هرکس روشن است

رشته ی شمع است بیدل موج جوهر تیغ را

***

چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها

به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها

ز یک  تخم شرر صد کشت عبرت کرده ام خرمن

ازین مزرع درودن می دمد پیش از دمیدنها

گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم

که چون آهم برون می آرد از خود قد کشیدنها

در آن وادی که طاقتها به عرض امتحان آید

نگاه ما ز خود رفتن، سرشک ما دویدنها

چه دست و پا تواند زد کسی در بند جسمانی

ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها

به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی

رهی کردیم چون مقراض قطع از لب گزیدنها

زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی

نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها

ز نیرنگ فسون پردازی الفت چه می پرسی

تو در آغوشی و من کشته ی از دور دیدنها

ز اوج اعتبار آزاده ام گرد ره فقرم

نباشد دامن کوتاه من مغرور چیدنها

نگردی محرم راز محبت بی شکست دل

که چون گل خواندن این نامه می باشد دریدنها

چنین در حسرت صبح بناگوش که می گریم

که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها

در این گلشن که رنگش ریختند از گفتگو بیدل

شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها

***

جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا

واماندگی ست حاصل تعبیر خواب پا

ممنون غفلتیم که بی منت طلب

ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا

واماندگی ز سلسله ی ما نمی رود

چون جاده ایم یک رگ زنجیر خواب پا

در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است

تاوان ز چشم گیر به تقصیر خواب پا

نتوان به سعی آبله افسردگی کشید

خشتی نچیده ایم به تعمیر خواب پا

اظهار غفلت طلبم کار عقل نیست

نقاش عاجزست به تصویر خواب پا

آخر سری به عالم نورم کشیدن است

غافل نی ام چو سایه ز شبگیر خواب پا

سامان آرمیدگی موج گوهریم

ما را سری ست بر خط تسخیر خواب پا

بیدل دلت اگر هوس آهنگ منزل است

ما و شکست کوشش و تدبیر خواب پا

***

چون سرو کلفتی چند پیچیده اند بر ما

بار دگر نداریم دل چیده اند بر ما

بر یک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست

نی های این نیستان نالیده اند بر ما

چون گوهر از چه جرأت زین ورطه سر برآریم

امواج آستینها مالیده اند بر ما

در عرصه گاه عبرت چون رنگ امتحانیم

هرجاست دست و تیغی یازیده اند بر ما

ای دانه چند نالی از آسیای گردون

ما را ته زمین هم ساییده اند بر ما

انسان نشان طعن است در کارگاه ابرام

عالم سریشمی کرد چسبیده اند بر ما

جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد

یاران ز سایه ی مو چربیده اند بر ما

تا جبهه نقش پا نیست زحمت ز ما جدا نیست

آخر چو گردن شمع سر دیده اند بر ما

صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم

چاک قبای امکان پوشیده اند بر ما

نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی ست

روغن ز سودن دست مالیده اند بر ما

آیینه ی یقینیم اما به ملک اوهام

گرد هزار تمثال پاشیده اند بر ما

در خرقه ی گدایان جز شرم نیست چیزی

بهر چه این سگی چند غریده اند بر ما

بیدل چه سحرکاری ست کاین زاهدان خودبین

آیینه در مقابل خندیده اند بر ما

***

چون شمع ز آتشی که وفا زد به جان ما

بال هماست بر سر ما استخوان ما

عمری ست هرزه تازی اشک روان ما

کو گرد حیرتی که بگیرد عنان ما

شمشیر آب داده ی زنگ ملامتیم

باشد درشت گویی مردم فسان ما

ما را نظر به فیض نسیم بهار نیست

اشک است شبنم گل رنگ خزان ما

این رشته تا به حشر مبیناد کوتهی

شمعی ست در گرفته ی نامت زبان ما

چشم تری به گوشه ی دل واخزیده ایم

شبنم صفت ز غنچه بس است آشیان ما

شمع از حدیث شعله نبرده ست صرفه ای

آتش مزن به خویش، مشو ترجمان ما

لخت جگر به دیده ی ما رنگ اشک ریخت

یاقوت آب گشته طلب کن ز کان ما

از درد نارسایی پرواز ما مپرس

چون نی گره شده ست به صد جا فغان ما

در شعله زار داغ هوا نیز آتش است

ای باد صبح نگذری از بوستان ما

از رنگ رفته گرد سراغی پدید نیست

پی باخته ست وحشت خون روان ما

صبح نفس متاع جهان ندامتیم

ناچیده رفته است به غارت دکان ما

بیدل ره دیار فنا بسکه روشن است

چون شمع چشم بسته رود کاروان ما

***

چون صبح مجو طاقت آزار کس از ما

کم نیست که ما را به درآرد نفس از ما

ما قافله ی بی نفس موج سرابیم

چندین عدم آن سوست صدای جرس از ما

مردیم به ضبط نفس و لب نگشودیم

تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما

عمری ست در این انجمن از ضعف دوتاییم

خلخال رسانید به پای مگس از ما

همت نزند گل به سر ناز فضولی

رنگ آینه بشکست به روی هوس از ما

پر ناکس ازین مزرعه ی یأس دمیدیم

بر چشم توقع مگذارید خس از ما

در گرد خیال تو سراغی است وگرنه

چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما

رنگ آینه ی الفت گل هیچ نپرداخت

قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما

ما را ننشانید کسی بر سر راهش

بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما

***

چون غنچه همان به که بدزدی نفس اینجا

تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا

از راه هوس چند دهی عرض محبت

مکتوب نبندند به بال مگس اینجا

خواهی که شود منزل مقصود مقامت

از آبله ی پای طلب کن جرس اینجا

آن به که ز دل محو کنی معنی بیداد

اظهار به خون می تپد از دادرس اینجا

بیهوده نباید چو شرر چشم گشودن

گرد عدم است آینه ی پیش و پس اینجا

در کوی ضعیفی که تواند قدم افشرد

اینجاست که دارد دهن شعله خس اینجا

با گردش چشمت چه توان کرد، وگرنه

یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا

چون نقش قدم قافله ی ماست زمینگیر

باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا

دل چون نتپد در قفس زخم که بی دوست

کار دم شمشیر نماید نفس اینجا

در کوچه ی الفت دل صاف آینه دار است

غیر از نفس خویش چه گیرد عسس اینجا

سرمایه ی ما هیچکسان عرض مثالی ست

ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا

بیدل نشود رام کسی طایر وصلش

تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا

***

چون نقش پا ز عجز نگردید روی ما

در سجده خاک شد سر تسلیم خوی ما

بیهوده همچو موج زبان برنمی کشیم

لبریز خامشی ست چو گوهر سبوی ما

ای وهم عقده بر دل آزاد ما مبند

بی تخم رسته است چو مینا کدوی ما

حیرت سجود معبد راز محبتیم

غیر از گداز نیست چو شبنم وضوی ما

حرفی که دارد آینه مرهون حیرت است

سیلی خور زبان نشود گفتگوی ما

چون شمع سربلندی عشاق مفت نیست

یعنی به قدر سوختن است آبروی ما

مشهور عالمیم به نقصان اعتبار

اظهار عیب چون گل چشم است بوی ما

گمگشتگان وادی حیرت نگاهی ایم

در گرد رنگ باخته کن جستجوی ما

از بس که خو گرفته ی وضع ملامتیم

جز رنگ نیست گر شکند کس به روی ما

نتوان کشید هرزه تریهای عاریت

بیدل ز بحر نظم بس است آب جوی ما

***

چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما

یک مژه تا واشود صد دشت آغوشیم ما

حیرت ما از درشتیهای وضع عالم است

دهر تا کهسار شد آیینه می جوشیم ما

شمع فانوس حباب از ما منور کرده اند

روشنی داریم چندانی که خاموشیم ما

چشم بند غفلت هستی تماشاکردنی ست

دهر شور محشرست و پنبه در گوشیم ما

ساز تشویش عدم از هستی ما می دمد

عافیت بی اضطرابی نیست تا هوشیم ما

شعله گر دارد مقام عافیت خاکسترست

به که طاقتها به دست عجز بفروشیم ما

آمد و رفت نفس پر بی سبب افتاده است

کیست تا فهمد که از بهر چه می کوشیم ما

زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبال عجز

نیستی هم بار تکلیف است تا دوشیم ما

احتیاط ظاهر امواج عجز باطن است

بسکه می بالد شکست دل زره پوشیم ما

راه مقصد جزبه سعی ناله نتوان کرد طی

چون جرس بیدرد هم ای کاش بخروشیم ما

چون نگه صدمدعا از عجز ما بی پرده است

نیست فریادی به این شوخی که خاموشیم ما

یاد ما بیدل وداع وهم هستی کردن است

تا خیالی در نظر داری فراموشیم ما

***

چه امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را

مگر حیرت شفیع جرأت اندیشد بیانش را

بهار عافیت عمری ست کز ما دور می تازد

به گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را

مشو ایمن ز تزویر قد خم گشته ی زاهد

که پیش از تیر در پرواز می بینم کمانش را

مدارای حسود از کینه جوییها بتر باشد

خطر در آب تیغ از قعر کم نبود کرانش را

ز مهماخانه ی گردون چه جویی نعمت سیری

که نقش کاسه ای جز تنگ چشمی نیست خوانش را

جهان بر دستگاه خویش می نازد ازین غافل

که چشم بسته زیر بال دارد آسمانش را

درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد

که جای مغز پرورده ست خرما استخوانش را

زند گر شمع با حسن تو لاف گرم بازاری

به آهی می توانم قفل بر در زد دکانش را

کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او

مگر بر جبهه بنویسیم نام آستانش را

نهان از دیده ها تصویر عاشق گریه ای دارد

مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را

به این فطرت که در فکر سراغ خود گمم بیدل

چه خواهم گفت اگر حیرت ز من پرسد نشانش را

***

چه امکان است گرد غیر ازین محفل شود پیدا

همان لیلی شود بی پرده تا محمل شود پیدا

غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می گردد

کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا

مجازاندیشی ات فهم حقیقت را نمی شاید

محال است اینکه حق از عالم باطل شود پیدا

نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی آرد

ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا

برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم

که عنقا چون شود از بیضه گم بسمل شود پیدا

به گوهر وارسیدن موجها بر هم زدن دارد

جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا

ره آوارگی عمری ست می پویم نشد یارب

که چون تمثال یک آیینه وارم دل شود پیدا

ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری

به دریا قطره خون گردید گم مشکل شود پیدا

شهیدان ادبگاه وفا را خون نمی باشد

مگر رنگ حنایی از کف قاتل شود پیدا

سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد

که هرکس هر کجا گم شد ازین منزل شود پیدا

به رنگی موج خلقی از تپیدن آب می گردد

کزین دریا به قدر یک گهر ساحل شود پیدا

نفس تا هست زین مزرع تلاش دانه ی دل کن

که این گمگشته گر پیدا شود حاصل شود پیدا

به قدر آگهی آماده است اسباب تشویشت

طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا

درین دریا دل هر قطره گهر در گوهر دارد

اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا

***

جهان گرفت غبار جنون تلاشی ما

چو صبح تاخت به گردون جگرخراشی ما

حریر کسوت تنزیه فال شوخی زد

به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما

دل از تعلق اسباب قطع راحت کرد

نفس به ناله کشید از قفس تراشی ما

نداشت گرد دگر آستان یکتایی

خیال قرب شد احکام دور باشی ما

چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول

که خودپرست عیان کرد خواجه تاشی ما

کسی مباد خجل از تعلق اغراض

عرق به جبهه دماند از نیاز پاشی ما

در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت

که رنگ رفته نجسته ست از حواشی ما

به هر زمین که فتادیم برنخاست غبار

جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما

ز نشئه ی می تمکین ما مگو بیدل

قدح در آب گهر زد ادب معاشی ما

***

چه ظلمت است اینکه گشت غفلت به چشم یاران ز نور پیدا

همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا

فسون و افسانه ی تو و من فشاند بر چشم و گوش دامن

غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طور پیدا

در آمد و رفت محو گشتیم و پی به جایی نبرد کوشش

رهی که کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبور پیدا

به فهم کیفیت حقیقت که راست بینش کجاست فطرت

بغیر شکل قیاس اینجا نمی کند چشم کور پیدا

به پا ز رفتار وارسیدن به لب ز گفتار فهم چیدن

به پیش خود نیز کس نگردید جز به قدر ضرور پیدا

چو آینه صد جمال پنهان ز دیده ی بی نگه مبرهن

چو صبح چاک هزار کسوت ز پیکر شخص عور پیدا

اشاره ی دستگاه خاقان، عیان ز مژگان موی چینی

گشاد و بست در سلیمان ز پرده ی چشم مور پیدا

کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تصنع

بس است اگر کرد خط کشیدن ز کلک نقاش زور پیدا

چکیدن اشک ناله زا شد ز سجده ی دانه ریشه واشد

فتادگی همت آزما شد که عجز گم شد غرور پیدا

نیاز و ناز کمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان

ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا

بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه ساز گردد

کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا

ملایمت چون شود ستمگر ز هر درشتی ست سختروتر

چو آب از حد برد فسردن نمی شود جز بلور پیدا

گذشت چندین قیامت اما درین نیستان بی تمیزی

ز پنبه ی گوشهای غافل چو نی گره کرد صور پیدا

ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن ست بیدل

علامت عافیت ندارد چو گردد آب از تنور پیدا

***

چه فسردگی  بلد تو شد که به محفل من و ما بیا

که گشود راه غنودنت که درین فسانه سرا بیا

نفسی ست مغتنم هوس، طربی و حاصل عبرتی

سر بام فرصت پرفشان چو سحر به کسب هوا بیا

تک و تاز و هم جنون عنان به سپهر می بردت کشان

تو غبار باخته طاقتی به زمین عجز رسا بیا

به غبار قافله ی سلف نرسیده ای و گذشته ای

صف پیش می زندت صلا که بیا و رو به قفا بیا

سر و پا دمی که به هم رسد، تک و تازها به قدم رسد

خم انتظار تو می کشم به وداع قد دو تا بیا

به بتان چه تحفه برد اثر ز ترانه ی قسمی دگر

به رهت سیه شده خون من به بهار رنگ حنا بیا

کس ازین حدیقه نمی برد کم و بیش قسمت بی سبب

چو چنار کو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا

به ادای ناز فضولی ات سر و برگ حسن قبول کو

ستم است دعوت شه کنی که به کلبه های گدا بیا

به فسون حاجت هرزه دو، در جرأتی نگشوده ام

ز حیا رسیده به گوش من که عرق کن آبله پا بیا

تو چو شمع در بر انجمن به هوس ستمکش سوختن

کف پا نشسته به راه سرکه بلغز و جانب ما بیا

من بیدل از در عاجزی به چه سو روم، به کجا رسم

همه سوست حکم برو برو همه جاست شور بیا بیا

***

چه ممکن است که راحت سری برآورد از ما

مگر نفس رود و دیگری برآورد از ما

به عرصه ی دو نفس انقلاب فرصت هستی

گمان نبود که دل لشکری برآورد از ما

چو رنگ عهده ی ناموس وحشتیم به گردن

ز خویش هرکه برآید پری برآورد از ما

شرار کاغذ اگر در خیال بال گشاید

جنون به حکم وفا مجمری برآورد از ما

دماغ ما سر غواصی محیط ندارد

بس است ضبط نفس گوهری برآورد از ما

فلک ز صبح قیامت فکنده شور به عالم

مباد پنبه ی گوش کری برآورد از ما

فسرده ایم به زندان عقل چاره محال است

جنون مگر که قیامت گری برآورد از ما

به رنگ غنچه نداریم برگ عشرت دیگر

شکست شیشه مگر ساغری برآورد از ما

بهار بیخودی افسوس گل نکرد زمانی

که رنگ رفته چمن پیکری برآورد از ما

در انتظار رهایی نشسته ایم که شاید

به روی ما مژه بستن دری برآورد از ما

چو بیدلیم همه ناگزیر نامه سیاهی

جبین مگر به عرق کوثری برآورد از ما

***

چیده است لاف خلق به چیدن ترانه ها

بر خشت ذره منظر خورشید خانه ها

زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد

آب محیط رفت به گرد کرانه ها

نشو نمای کشت تعلق ندامت است

جز ناله نیست ریشه ی زنجیر دانه ها

آن کس که بگذرد ز خم زلف یار کیست

بر دل چه کوچه ها که ندادند شانه ها

آتش اگر ز گرمی خویت نشان دهد

انگشت زینهار کشد از زبانه ها

نومیدی ام ستمکش خلد و جحیم نیست

آسوده ام به خواب عدم زین فسانه ها

پرواز بی نشان مرا بال رنگ نیست

گو بیضه بشکند به کلاه آشیانه ها

کوشش به دیر و کعبه ی تحقیق ره نبرد

آواره ماند ناوک من زین نشانه ها

هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستی ست

تا نقش پا سر من و این آستانه ها

آتش زدند شب و رقی را در انجمن

کردیم سیر فرصت آیینه خانه ها

در دامگاه قسمت روزی مقیدیم

بیدل به بال ما گره افکند دانه ها

***

چیست این باغ و این شکفتنها

سر آبی و سیر روغنها

موج رم می زند چه کوه و چه دشت

چین گرفته ست طرف دامنها

نرهید از امل تجرد هم

رشته دارد قفای سوزنها

شب ما را چراغ فرصت کو

خانه روشن کن است روزنها

اعتبار زمانه بیکاریست

قطره گوهر شد از فسردنها

کو فضایی که واکنیم پری

رفت پرواز با نشیمنها

خاک گردم ره طلب بندم

سرمه بالم به کام شیونها

فکر خود بی دماغی هوس است

سرگران شد خمید گردنها

حیف نشکافتیم پرده ی دل

دانه بوده ست مهر خرمنها

یارب از سعی بی اثر تا چند

آب کوبد کسی به هاونها

گر ننالم کجا روم بیدل

ششجهت بیکسی و من تنها

***

حرص فرصت انتظار و دور رنگ است آسیا

دل ز نوبت جمع کن پر بی درنگ است آسیا

سعی روزی با بلای بی امان جوشیدن است

بیشتر در گردش از باد تفنگ است آسیا

یک ندامت کار چندین دانه ی دل می کند

گر توانی دست بر هم سود ننگ است آسیا

از من و ما هرچه اندوزی گداز نیستی ست

عاشق این خرمن آتش به چنگ است آسیا

سنگ هم آیینه ی تحقیق صیقل می زند

عمرها شد در تلاش رفع زنگ است آسیا

تا قیامت گردش افلاک در کار است و بس

کس نفهمید اینکه می گردد چه رنگ است آسیا

تا نفس باقی ست گرد رزق می گردیده باش

آب چون واماند از رفتار لنگ است آسیا

زیر گردون ناامید امن تا کی زیستن

دانه ها زینجا برون آیید تنگ است آسیا

آسمان هم تا کجا در فکر مردم تک زند

بسکه روزی خوار بسیارست دنگ ست آسیا

نی زمینت عافیتگاه است و نی چرخ بلند

تا چه خواهی طرف بست آخر دو سنگ است آسیا

بیدل از گردون سلامت چشم نتوان داشتن

الوداع دانه گو کام نهنگ است آسیا

***

حسابی نیست با وحشت جنون کامل ما را

مگر لیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را

محبت بسکه بود از جلوه مشتاقان این محفل

به تعمیر نگه چون شمع برد آب و گل ما را

ندارد گردن تسلیم بیش از سایه ی مویی

عبث بر ما تنک کردند تیغ قاتل ما را

غبار احتیاج امواج دریا خشک می سازد

عیار کم مگیرید آبروی سایل ما را

صفای دل به حیرت بست نقش پرده ی هستی

فروغ شمع کام اژدها شد محفل ما را

ادبگاه وفا آنگه پرافشانی، چه ننگ است این

تپیدن خاک بر سر کرد آخر بسمل ما را

دل از سعی امل بر وضع آرامیده می لرزد

مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را

شکست آرزو زین بیش نتوان در گره بستن

گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را

ز خشکیهای وضع عافیت تر می شود همت

عرق ای کاش در دریا نشاند ساحل ما را

تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد

به روی شعله گر پاشی غبار کاهل ما را

حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد

خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را

***

حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا

چشم عصمت سرمه خواند گرد دامان تو را

بسکه بر خود می تپد از آرزوی ناوکت

می کند در سینه دل هم کار پیکان تو را

در تماشایت همین مژگان تحیرساز نیست

هر بن مو چشم قربانی ست حیران تو را

گلشن از اوراق گل عمری ست پیش عندلیب

می گشاید دفتر خون شهیدان تو را

در گرفتاری بود آسایش عشاق و بس

آشیان از حلقه ی دام است مرغان تو را

سرمه از خاک شهیدان گر نینگیزد غبار

کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را

غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان

حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را

طیلسان را از غبار خود به دوش افکندنست

تا توان بستن به دل احرام دامان تو را

پیکر مجنون به تشریف دگر محتاج نیست

کسوت خارا همان زیباست عریان تو را

نشئه ی عمر خضر جوش دو بالا می زند

گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را

می تواند دقتم فرق شکست از موج کرد

لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را

ای دل گم کرده مطلب هرزه نالی تا به کی

جوش ابرامت اثر گم کرد افغان تو را

تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان

چون مژه صد چاک می باید گریبان تو را

بیدل از رنگین خیالیهای فکرت می سزد

جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را

***

حیرت حسنی است در طبع نگه پرورد ما

ششجهت آیینه بالد گر فشانی گرد ما

مفت موهومی ست گر ما نام هستی می بریم

چون سحر گرد نفس بوده ست ره آورد ما

ما به هستی از عدم پر بی بضاعت آمدیم

باختن رنگی ندارد در بساط نرد ما

یک تأمل چون نفس بر آینه پیچیده ایم

حیرت محضیم و بس گر واشکافی گرد ما

دفتر ما هرزه تازان سخت بی شیرازه است

کو حیا تا نم کشد خاک بیابانگرد ما

چون سحر بیهوده از حسرت نفسها سوختیم

آتشی روشن نشد آخر ز آه سرد ما

نسخه ی وحشت سواد چشم آهو خوانده ایم

گر سیه گردد سراپا نیست باطل فرد ما

شعله را خاکستر خود هم کم از شمشیر نیست

به که گیرد عبرت از ما دشمن نامرد ما

چون جرس عمری تپیدیم وز هم نگداختیم

سخت جانی چند نالد بر دل بی درد ما

بیدل اقبال ضعیفیهای ما پوشیده نیست

آفتاب عالم عجزست رنگ زرد ما

***

حیرت دل گر نپردازد به ضبط کارها

ناله می بندد به فتراک تپش کهسارها

عالمی بر وهم پیچیده ست مانند حباب

جز هوا نبود سری در زیر این دستارها

نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم

چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها

عندلیبان را ز شرم ناله ام مانند شمع

شعله ی آواز بست آیینه ی منقارها

از خرام موج می چشم قدح داغ است و بس

دارد این نقش قدم خمیازه ی رفتارها

موجهای این محیط آخر گهر خواهد شدن

سبحه خوابیده ست در پیچ و خم زنارها

بسکه در هر گل زمین ذوق تماشا خاک شد

پشه می آرد برون نظاره از گلزارها

فقر در هر جا غرور یأس سامان می کند

کجکلاهی می زند موج از شکست کارها

خواب راحت بسته ی مژگان به هم آوردن است

سایه می گردند از افتادن این دیوارها

چون سحر سعی خروشم قابل اظهار نیست

به که برسازم شکست رنگ بندد تارها

بیدل این گلشن ز بس منظور حسن افتاده است

ناز مژگان می دمد گر دسته بندی خارها

***

حیرت دیدار سامان سفر داریم ما

دامن آیینه امشب بر کمر داریم ما

تا سراغ گوهر دل در نظر داریم ما

روز و شب گرداب وش در خود سفر داریم ما

خنده ی ما چون گل از چاک گریبان است و بس

نسخه ای از دفتر صنع سحر داریم ما

بی تأمل صورت احوال ما نتوان شناخت

کسوت آهی چو دود دل به بر داریم ما

از ندامت سیرها در باغ عشرت می کنیم

گل به سر داریم تا دستی به سر داریم ما

چون حباب اینجا متاع خانه برق خانه است

آه نتوان گفت، آتش در جگر داریم ما

گرچه از جوهر سرافرازی ست ما را چون چنار

این تهی دستی هم از نقد هنر داریم ما

نیست چندان رونقی در رنگ عیش بی ثبات

ورنه صد گل خنده در یک مشت زر داریم ما

تا نگاهی گل کند ذوق تماشا رفته است

چون شرر سامان فرصت اینقدر داریم ما

هر که از خود می رود ماییم گرد رفتنش

چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما

در دماغ شوق دود حسرتی پیچیده است

کیست جز تیغ تو تا فهمد چه سر داریم ما

جرأت پرواز برق خرمن آسودگی ست

یک جهان آشفتگی در بال و پر داریم ما

باغ دهر از ماست بیدل روشناس رنگ درد

لاله سان آیینه ی داغ جگر داریم ما

***

حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما

همچو شبنم با نسیم صبح همدوشیم ما

هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست

چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما

شور این دریا فسون اضطراب ما نشد

از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما

خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق

از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما

بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی

جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما

گاه در چشم تر و گه بر مژه گاهی به خاک

همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما

شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه

چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما

چشمه ی بیتابی اشکیم از توفان شوق

با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما

مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست

هر کجا حرفی از آن لب سر زند گوشیم ما

کی بود یارب که خوبان یاد این بیدل کنند

کز خیال خوشدلان چون غم فراموشیم ما

***

حیف است کشد سعی دگر باده کشان را

یاران به خط جام ببندید میان را

ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم

بر سنگ ترحم نبود شیشه گران را

حسرت همه دم صید خم قامت پیری ست

گل در بر خمیازه بود شاخ کمان را

غفلت ز سرم باز نگردید چو گوهر

با دیده گره ساخته ام خواب گران را

عالم همه یار است تو محجوب خیالی

بند از مژه بردار یقین ساز گمان را

آسوده روان جاده ی تشویش ندارند

منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را

ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم

آهی نکشیدیم که نگرفت جهان را

دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام

پرواز نگاه است تحیر قفسان را

دل جمع کن از کشمکش دهر برون آ

کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را

گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است

منزل بنمایید اقامت طلبان را

سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید

بیهوده بر این جنس مچینید دکان را

بیدل ز نفسها روش عمر عیان است

نقش قدم از موج بود آب روان را

***

حیف کز افلاس نومیدی فزاید مرد را

دست اگر کوتاه شد بر دل نشاید مرد را

از تنزلهاست گر در عالم آزادگی

چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را

چون طبیعتهای زن گل کرده گیر آثار ننگ

در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را

جدول آب و خیابان چمن منظور کیست

زخم میدانها کشد تا دل گشاید مرد را

یک تغافل می کند سرکوبی صد کوهسار

در سخن می باید از جا در نیاید مرد را

دامن رستم تکاند بر سر این هفت خوان

دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را

در مزاج دانه آماده ست تأثیر زمین

حیزکم پیدا شود گر زن نزاید مرد را

ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن

جاه دنیا صورت زن می نماید مرد را

جوهر غیرت درین میدان نمی ماند نهان

تیغ می گردد زبان و می ستاید مرد را

گر ز سیم و زر وفا خواهی به خست جهد کن

قحبه محکوم است از امساکی که شاید مرد را

بیدل این دنیا نه امروز امتحانگاه ست و بس

تا جهان باقی ست زن می آزماید مرد را

***

خارج آهنگی ندارد سبحه و زنار ما

می دود مرکز همان سر بر خط پرگار ما

از ادب پروردگان یاد تمکین توایم

موی چینی می فروشد ناله در کهسار ما

سعی ما چون شمع بیتاب هوای نیستی ست

تا پر رنگی ست از خود می کند منقار ما

گر همه مخمل شود خواب بهار اینجا تراست

سایه ی گل پر عرق ریزست در گلزار ما

تا نگه رنگ تأمل باخت پروازیم و بس

چون سحر تا کی شود شبنم قفس بردار ما

بوی گل مفت تأمل هاست گر وامی رسی

نبض واری در نفس پر می زند بیمار ما

ذره ایم از خجلت سامان موهومی مپرس

اندک هر چیز دارد خنده بر بسیار ما

شهرت رسوایی ما چون سحر پوشیده نیست

گل ز جیب چاک می بندند بر دستار ما

از ازل آشفتگی بنیاد تعمیر دلیم

موی مجنون چیدن است از سایه ی دیوار ما

یأس پیری قطع کرد از ما امید زندگی

بسکه خم گشتیم افتاد از سر ما بار ما

همچو عکس آب تشویش از بنای ما نرفت

مرتعش بوده ست گویی پنجه ی معمار ما

درخور هر سطر بیدل باید از خود رفتنی

جاده ها بسته ست بر سر قاصد از طومار ما

***

خار غفلت می نشانی در ریاض دل چرا

می نمایی چشم حق بین را ره باطل چرا

مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده ای

شاهباز قدسی و بر جیفه ای مایل چرا

بحر توفان جوشی و پرواز شوخی موج تست

مانده ای افسرده و لب خشک چون ساحل چرا

چشم واکن گلخن ناسوت مأوای تو نیست

بر کف خاکستر افسرده بندی دل چرا

نیشی یأجوج، سدّ جسم در راه تو چیست

نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا

غربت صحرای امکانت دوروزی بیش نیست

از وطن یکباره گشتی اینقدر غافل چرا

زین قفس تا آشیانت نیم پروازست و بس

بال همت برنمی افشانی ای بسمل چرا

قمری یک سروباش و عندلیب یک چمن

می شوی پروانه گرد شمع هر محفل چرا

ابر اینجا می کند از کیسه ی دریا کرم

ای توانگر برنیاری حاجت سایل چرا

ناقه ی وحشت متاعان دوش آزدی تست

چون شرر بر سنگ باید بستنت محمل چرا

خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب

بیدل این دلبستگی بر نقش آب و گل چرا

***

خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا

جرس آبله بیرون دهد آواز چرا

جذب حسنت گره از بیضه ی فولاد گشود

دیده ی ما به جمال تو نشد باز چرا

گرد ما را که نشسته ست به راه طلبت

به خرامی نتوان کرد سرافراز چرا

دل به دست تو و ما از تو، دگر مانع کیست

خودنمایی نکند آینه آغاز چرا

سیل بنیاد حباب ست نظر واکردن

هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا

ساز بیتابی دل گرنه عروج آهنگ است

نفس از نیم تپش می شود آواز چرا

گرنه سازی ست یقین رابطه ی هر بم و زیر

شکوه شد زمزمه ی طالع ناساز چرا

بی نگاهی اگر از عیب و هنر مستغنی ست

حیرت آینه دارد لب غماز چرا

آتشی نیست که آخر نشود خاکستر

پی انجام نمی گیری از آغاز چرا

نیست جز تو خودشکنی دامن اقبال بلند

آخر ای مشت غبار این همه پرواز چرا

بیدل آیینه ی معشوق نما در بر تست

این نیازی که تو داری نشود ناز چرا

***

خدا چو شمع دهد جرأت آب دیده ی ما را

که افکند ته پا گردن کشیده ی ما را

شهید تیغ تغافل بر آستان که نالد

تظلمی ست چو اشک از نظر چکیده ی ما را

چه دشت و در که نکردیم قطع در پی فرصت

کسی نداد سراغ آهوی رمیده ی ما را

نداشتیم به وهم آنقدر دماغ تپیدن

به باد داد نفس خاک آرمیده ی ما را

به انفعال رسیدیم از فسون تعلق

به رخ فکند حیا دامن نچیده ی ما را

مگر به محکمه ی دل یقین شود حق و باطل

گواه کیست حدیث ز خود شنیده ی ما را

نبرد همت کس از تلاش گوی تسلی

بیفکنید درین ره سر بریده ی ما را

ز ریشه تا به ثمر صدهزار مرحله طی شد

که کرد این همه قاصد به خود رسیده ی ما را

مژه ز هم نگشودیم تا چکد نم اشکی

گداخت شرم رقم کلک شق ندیده ی ما را

مباد تا به ابد نالد و خموش نگردد

به یاد شمع مده صبح نادمیده ی ما را

مقیم گوشه ی نقش قدم شویم وگرنه

در که حلقه کند پیکر خمیده ی ما را

نهفته است قضا سرنوشت معنی بیدل

رقم کجاست مگر خط کشی جریده ی ما را

***

خداوندا به آن نور نظر در دیده جا بنما

به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما

نه رنگی از طرب داریم و نی از خرمن بویی

چمن گم کرده ایم آیینه ی ما را به ما بنما

شفیع جرم مهجوران به جز حیرت چه می باشد

به حق دیده ی بیدل که ما را آن لقا بنما

***

خداوندا به آن نور نظر در دیده جا بنما

به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما

نه رنگی از طرب داریم و نی از خرمن بویی

چمن گم کرده ایم آیینه ی ما را به ما بنما

شفیع جرم مهجوران به جز حیرت چه می باشد

به حق دیده ی بیدل که ما را آن لقا بنما

***

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

به خود کردی دراز آخر زبان دود دلها را

هوایت نکهت گل را کند داغ دل گلشن

تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را

سفید از حسرت این انتظار است استخوان من

که یارب ناوکت در کوچه ی دل کی نهد پا را

غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه

شکست طره ات عمری ست پیدا می کند ما را

حریف وحشت دل دیده ی حیران نمی گردد

گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را

سخن تا در جهان باقی ست از معدومی آزادم

زبان گفتگوها بال پروازست عنقا را

خزان چهره بس باشد بهار آبروی من

گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را

بلند و پست خار راه عجز ما نمی گردد

به پهلو قطع سازد سایه چندین کوه و صحرا را

الهی از سر ما کم نگردد سایه ی مستی

که بی صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را

به بزم وصل از شوق فضول ایمن نی ام بیدل

مباد ابرام، تمهید تغافل گردد ایما را

***

خط جبین ماست هماغوش نقش پا

دارد هجوم سجده ی ما جوش نقش پا

راه عدم به سعی نفس قطع می کنیم

افکنده ایم بار خود از دوش نقش پا

رنج خمار تا نرسد در سراغ دوست

بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا

چون جاده تا به راه رضا سر نهاده ایم

موج گل است بر سر ما جوش نقش پا

سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ

تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا

ماییم و آرزوی جبین سایی دری

افسر چه می کند سر مدهوش نقش پا

چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان

چون سایه ام خواب فراموش نقش پا

هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی

پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا

مستانه می خرامی و ترسم که در رهت

با رنگ چهره ام بپرد هوش نقش پا

در هر قدم ز شوق خرام تو می کشد

خمیازه ی فغان لب خاموش نقش پا

گاه خرام می چکد از پای نازکت

رنگ حنا به گرمی آغوش نقش پا

رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند

یک جبهه سجده است برو دوش نقش پا

بیدل ز جوش آبله ام در ره طلب

گوهرفروش شد چو صدف گوش نقش پا

***

خواجه ممکن نیست ضبط عمرو حفظ مالها

جاده ی بسیار دارد آب در غربالها

گر همین کوس و دهل باشد کمال کر و فر

غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها

سادگی مفت نشاط انگار کاینجا حسن هم

جامه نیلی می کند از دست خط و خالها

پیچ و تاب خشک دارد در کمین ما و منت

بر صریر خامه تاری بسته گیر از نالها

کوشش افلاک از موی سپیدت روشن است

تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها

شعله ی هستی مآلش گر همین خاکسترست

رفته می پندار پیش از کاروان دنبالها

زیر چرخ آثار کلفت تا کجا خواهی شمرد

شیشه ی ساعت پر است از گرد ماه و سالها

شکوه ات از هر که باشد به که در دل خون شود

شرم کن زان لب که گردد محضر تبخالها

عرض دین حق مبر در پیش مغروران جاه

سعی مهدی برنمی آید به این دجالها

خلق را ذوق تعلق توأم طاووس کرد

رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها

می فروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی

جنس ما عمری ست فریادی ست از دلالها

حیرت آیینه ام بیدل تماشا کردنی ست

ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها

***

خیال قرب غفلت دوری از انس است محرم را

تبسم های گندم چین دامن گشت آدم را

حوادث کج سرشتان را نبخشد وضع همواری

بود مشکل کشاکش از کمان بیرون برد خم را

ز جرأت قطع کن گر مرد میدانگاه تسلیمی

که تیغ اینجا برشها می شمارد ریزش دم را

سراغ از هرچه گیری بی نشانی جلوه ها دارد

غبار وحشتی از بال عنقا گیر عالم را

ز تحریک مژه بر پرده های دیده می لرزم

که نوک خامه از هم می شکافد صفحه ی نم را

اگر از گرد راهت چشم آهو سرمه بردارد

تحیر همچو تار شمع سوزد جوهر رم را

درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم

اگربستر و گر بالین همان زخم است مرهم را

به چشم شوخ تا کی عیب جوی یکدگر بودن

مژه بر هم زنید و بشکنید آیینه ی هم را

درین گلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی

به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را

کج اندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل

ز انگشت است یک سر میل کوری چشم خاتم را

***

داغ عشقم، نیست الفت با تن آسانی مرا

پیچ و تاب شعله باشد نقش پیشانی مرا

بی سبب در پرده ی اوهام لافی داشتم

شد نفس آخر به لب انگشت حیرانی مرا

از نفس بر خویش می لرزد بنای غنچه ام

نیست غیر از لب گشودن سیل ویرانی مرا

خلعت خونین دلان تشریف دردی بیش نیست

بس بود چون غنچه زخم دل گریبانی مرا

رازداریها به معنی کوس شهرت بوده است

چون حیا از پوشش عیب است عریانی مرا

پر سبکروحم ز فکر سخت جانی فارغم

چون شرر در سنگ نتوان کرد زندانی مرا

گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست

زد به صحرای جنون آخر پریشانی مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب کرد

بعد ازین هم کاش بگدازد پشیمانی مرا

می روم از خویش در اندیشه ی باز آمدن

همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا

غیر الفت برنتابد صافی آیینه ام

می کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا

این چمن یارب به خون غلتیده ی بیداد کیست

کرد حیرانی چو شبنم چشم قربانی مرا

جلوه مشتاقم بهشت و دوزخم منظور نیست

می روم از خویش در هر جا که می خوانی مرا

چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشاد کرد

یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا

می رود از موج بر باد فنا نقش حباب

تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا

***

داغ گل کرد بهار از اثر لاله ی ما

سرمه گردید صدای جرس ناله ی ما

محو جولان هوس گشت سر و برگ نمو

داشت پرگار هوا شعله ی جواله ی ما

چند چون چشم بتان قافله سالاری ناز

اثر روز سیاه است به دنباله ی ما

با همه جهل گر از زاهد و مکرش پرسی

سامری نیست فسون قابل گوساله ی ما

عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا

آتش آورد برون زهد کهن ساله ی ما

بر سیه بختی خود ناز دو عالم داریم

سایه دارد مژه ات بر سر بنگاله ی ما

همچو شمع از چمن آیینه ساغر زده ایم

گر رسد رنگ به پرواز شود هاله ی ما

آب باید شدن از خجلت اظهار آخر

عرقی هست گره در نظر ژاله ی ما

در نه بیضه ی افلاک شکافی بیدل

تا به کام تپشی بال کشد ناله ی ما

***

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا

او سپهر و من كف خاك او كجا و من كجا

عجز را گر در جناب بی نیازیها رهی ست

اینقدرها بس كه تا كویت رسد فریاد ما

نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز

بیش از این آتش مزن در خانه ی آیینه ها

هر كه را الفت شهید چشم مخمورت كند

نشئه انگیزد ز خاكش گرد تا روز جزا

از نمود خاكسار عشق نتوان داد عرض

رنگ تمثالی مگر آیینه گردد توتیا

نیست در بنیاد آتش خانه ی نیرنگ دهر

آنقدر خاكستر كایینه ای گیرد جلا

زندگی محمل كش وهم دو عالم آرزوست

می تپد در هر نفس صد كاروان بانگ درا

آرزو خون گشته ی نیرنگ وضع ناز كیست

غمزه دارد دور باش و جلوه می گوید بیا

هر چه می بینم تپش آماده ی صد جستجوست

زین بیابان نقش پا هم نیست بی آواز پا

قامت او هر كجا سركوب رعنایان شود

سرو را خجلت مگر در سایه اش دارد به پا

هر نفس صد رنگ می گیرد عنان جلوه اش

تا كند شوخی عرق آیینه می ریزد حیا

بال و پر بر هم زدن بیدل كف افسوس بود

خاك نومیدی به فرق سعی های نارسا

***

داغیم چون سپند مپرس از بیان ما

در سرمه بال می زند امشب فغان ما

عرض کمال ما عرق آلود خجلت است

ابر است اگر بلند شود آسمان ما

ما را چو شمع باب گداز آفریده اند

یعنی ز مغز نرمتر است استخوان ما

شبنم صفت ز بسکه سبکبار می رویم

بوی گل است ناقه کش کاروان ما

چون شعله سر به عالم بالا نهاده ایم

خاشاک وهم نیست حریف عنان ما

شوخی نگاه ما نفروشد چو آینه

عمری ست تخته است ز حیرت دکان ما

پرواز ناله نیز به جایی نمی رسد

از بس بلند ساخته اند آشیان ما

رنگ شکسته آینه ی بی خودی بس است

یارب زبان ما نشود ترجمان ما

جز داغ نیست مائده ی دستگاه عشق

آتش خورد کسی که شود میهمان ما

با آنکه ما اسیر کمند حوادثیم

عنقاست بی نشان به سراغ نشان ما

کو خامشی که شانه کش مدعا شود

آشفته است طره ی وضع بیان ما

پیداست راز سینه ی ما بیدل از زبان

یک پاره ی دل است زبان در دهان ما

***

دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا

عاقبت کرد این در واکرده زندانی مرا

محو شوقم بوی صبح انتظاری برده ام

سرده ای حیرت همان در چشم قربانی مرا

جوش زخم سینه ام، کیفیت چاک دلم

خرمی مفت تو ای گل گر بخندانی مرا

ای ادب، ساز خموشی نیز بی آهنگ نیست

همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا

مدّ عمرم یک قلم چون شمع در وحشت گذشت

آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا

عجز هم چون سایه اوج اعتباری داشته ست

کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا

پرده ی ساز جنونم خامشی آهنگ نیست

ناله می گردم به هر رنگی که گردانی مرا

ناله واری سر ز جیب دل برون آورده ام

شعله ی شوقم، مباد ای یأس بنشانی مرا

احتیاج خود شناسی جوهر آیینه نیست

من اگر خود را نمی دانم تو می دانی مرا

بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه ام

آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا

***

در بی زری ز جبهه ی اخلاق چین گشا

هر چند آستین گره آرد جبین گشا

از سایلان، دریغ نشاید تبسمت

گیرم کفت تهی ست، لب آفرین گشا

آب حیات جوی جسد جوهر سخاست

راه تراوشی چو ظروف گلین گشا

منعم اگر به تنگی خلق است نا ز جاه

چین دارتر ز نقش نگین آستین گشا

گر لذت از مآل حلاوت نبرده ای

باری ز اشک شمع سر انگبین گشا

افسانه های بیژن و رستم به طاق نه

گر مرد قدرتی دلت از بند کین گشا

حیف است طبع مرد ز غیبت قفا خورد

یاران حذر کنید ز حیز سرین گشا

باغ و بهار بسته ی سیر تغافلی ست

مژگان به هم نه و نظر دوربین گشا

از نقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت

ای نامجو تو هم ره زیرزمین گشا

تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس

گوهر به سوزن نگه واپسین گشا

بیدل به هرچه عزم کنی وصل مقصد است

اینجا نشانه هاست، تو شست از کمین گشا

***

در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا

غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربند، گرت ذوق تماشایی هست

صافی آینه در کسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سیه بختی تست

خانه ی آینه بر روی که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانی ست

مگذر از گلشن تصویر که رنگ است اینجا

در ره عشق ز دل فکر سلامت غلط است

گر همه سنگ بود شیشه به چنگ است اینجا

چرخ پیمانه به دور افکن یک جام تهی است

مستی ما و تو آواز ترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافله ی بیهوشی ست

قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس

آنچه پیش تو نگاهست خدنگ است اینجا

طرف دیده ی خونبار نگردی زنهار

اشک چون آینه شد کام نهنگ است اینجا

شیشه ناداده ز کف مستی آزادی چند

دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا

دو جهان ساغر تکلیف ز خود رفتن ماست

دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا

منزل عیش به وحشتکده ی امکان نیست

چمن از سایه ی گل پشت پلنگ است اینجا

وحشت آن است که ناآمده از خود برویم

ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا

بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد

تا شرر هست ز خود رفتن سنگ است اینجا

***

در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها

این آتش آگهی داد ما را ز کاروانها

چندان که شمع کاهد با عافیت قرین است

بازار ما ندارد سودی به این زبانها

تنگی ز بس فشرده ست این عرصه ی جدل را

میدان خزیده یکسر در خانه ی کمانها

این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت

در جاده است اینجا خواباندن سنانها

جوش بهار جسم است آثار سخت جانی

جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها

پرواز تا جنون کرد گم شد سراغ راحت

بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها

تیغ غرور بشکن در کارگاه گردون

آتش زبانه دارد در گردش فسانها

در بارگاه تعظیم اقبال بی نیازی ست

تمییز پا و سر نیست منظور آستانها

تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن

بحر از گهر چه نازد بر راحت کرانها

جایی نمی توان برد فریاد بی رواجی

کشتی شکست تاجر تا تخته شد دکانها

پست و بلند بسیار دارد تردد جاه

همواری ات رها کن بام است و نردبانها

پرواز وهم بیدل زین بیشتر چه باشد

برده ست گردش سر ما را به آسمانها

***

در شهد راحتند فقیران بوریا

آسوده اند در شکرستان بوریا

بر قسمت فتاده کس از پشت پا زند

نی می خلد به ناخنش از خوان بوریا

برگیر و دار اهل جهان خنده می کند

رند برهنه پای بیابان بوریا

بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن

آید صدای تیغ ز عریان بوریا

وقت فتادگی مشو از دوستان جدا

این است نقش مسلک یاران بوریا

افتادگی ست سرمه ی آواز سرکشان

در بند ناله نیست نیستان بوریا

در كنج خلوتی که بلندست دست فقر

پیچیده ایم پای به دامان بوریا

بیدل به سرکشان جهان چشم عبرت است

سر تا به پای زخم نمایان بوریا

***

در طلب تا چند ریزی آبروی کام را

یک سبق شاگرد استغنا کن این ابرام را

داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند

پخته نتوان کرد ز آتش آرزوی خام را

مگذر از موقع شناسی ورنه در عرض نیاز

بیش از آروغ است نفرت آه بی هنگام را

می خرامد پیش پیش دل تپشهای نفس

وحشت از نخجیر هم بیش است اینجا دام را

مانع سیر سبکرو پای خواب آلود نیست

بال پروازست زندان نگینها نام را

دوری مقصد به قدر دستگاه جستجوست

قطع کن وهم و خیال قاصد و پیغام را

حسن مطلق داشتم خودبینی ام آیینه کرد

اینقدرها هم اثر می بوده است اوهام را

چون غبار شیشه ی ساعت تسلی دشمنیم

از مزاج خاک ما هم برده اند آرام را

زندگی تا کی هلاک کعبه و دیرت کند

به که از دوش افکنی این جامه ی احرام را

از تغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نیست

نشئه یکرنگ ست اینجا درد و صاف جام را

حلقه ی آن زلف رونق از غبار دل گرفت

دود آه صید باشد سرمه چشم دام را

کی رود فکر مضرت از مزاج اهل کین

مار نتواند جدا از زهر دیدن کام را

عرض مطلب دیگر و اظهار صنعت دیگر است

بیدل از آیینه نتوان ساخت وضع جام را

***

در عالمی که با خود رنگی نبود ما را

بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را

مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی

خورشید التفاتش از ما زدود ما را

پرواز فطرت ما، در دام بال می زد

آزاد کرد فضلش از هر قیود ما را

اعداد ما تهی کرد چندان که صفر گشتیم

از خویش کاست اما بر ما فزود ما را

***

در فکر حق و باطل خوردیم عبث خونها

این صنعت الفاظ است یا شوخی مضمونها

بر هرچه نظر کردیم کیفیت عبرت داشت

گردون ز کجا واکرد دکانچه ی معجونها

نظم گهر معنی چون نثر فراهم نیست

از بس که جنون انگیخت بی ربطی موزونها

در خلق ادب ورزی خاصیت افلاس است

فقر اینهمه سامان کرد موسایی و قارونها

بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند

هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها

جز کنج مزار امروز کس دادرس کس نیست

انسان چه کند با این خرس و سگ و میمونها

تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی

معموره قیامت کرد در دامن هامونها

تا بی نفسی شوید آلودگی هستی

چون صبح به گردون رفت جوش کف صابونها

غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است

در شکل حباب اینجاست خمها و فلاطونها

از عشق چه می گویی، ازحسن چه می پرسی

مجنون همه لیلی گیر، لیلی همه مجنونها

بیدل خبر خلوت از حلقه ی در جستم

گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها

***

در محفل ما و منم، محو صفیر هر صدا

نم خورده ی ساز وحشتم، زین نغمه های تر صدا

حیرت نوا افسانه ام، از خویش پر بیگانه ام

تا در درون خانه ام دارم برون در صدا

یاد نگاه سرمه گون خوانده ست بر حالم فسون

مشکل که بیمار مرا برخیزد از بستر صدا

در فکر آن موی میان از بس که گشتم ناتوان

می چربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا

زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن

دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهر صدا

رنج غم و شادی مبر، کو مطرب و کو نوحه گر

مشت سپند بی خبر دارد درین مجمر صدا

در کاروان وهم و ظن، نی غربت است و نی وطن

خلقی ز گرد ما و من بسته ست محمل بر صدا

از حرف و صوت بی اثر شد جهل لنگر دارتر

بر کوه خواند تا کجا افسون بال و پر صدا

چند از تپش پرداختن، تیغ تظلم آختن

بیرون نخواهد تاختن زین گنبد بی در صدا

آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب

از بس به خشکی زد طرب می گشت در ساغر صدا

آسان نبود ای بی خبر از شوق دل بردن اثر

در خود شکستم آنقدر کاین صفحه زد مسطر صدا

بیدل به خود تا زنده ام صبح قیامت خنده ام

کز شور نظم افکنده ام در گوشهای کر صدا

***

دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا

جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا

رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم

جز گرد تحیر رقمی نیست در اینجا

عالم همه میناگر بیداد شکست است

این طرفه که سنگ ستمی نیست در اینجا

تا سنبل این باغ به همواری رنگ است

جز کج نظری پیچ و خمی نیست در اینجا

بر نعمت دنیا چه هوسها که نپختیم

هر چند غذا جز قسمی نیست در اینجا

بر هم نزنی سلسله ی ناز کریمان

محتاج شدن بی کرمی نیست در اینجا

گرد حشم بی کسی ات سخت بلندست

از خویش برون آ علمی نیست در اینجا

ما بی خبران قافله ی دشت خیالیم

رنگ است به گردش، قدمی نیست در اینجا

از حیرت دل بند نقاب تو گشودیم

آیینه گری کار کمی نیست در اینجا

بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی

جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا

***

درین محفل که دارد شام بر بند و سحر بگشا

معما جز تأمل نیست یک مژگان نظر بگشا

ندارد عبرت احوال دنیا فرصت اندیشی

گرت چشمی ست از مژگان گشودن پیشتر بگشا

به کار بسته ای دل آسمان عاجزترست از ما

محیط از ناخنی دارد بگو عقد گهر بگشا

خرد از کلفت اسباب، آزادی نمی خواهد

مگر شور جنون گوید که دستارت ز سر بگشا

ز فیض صدق اگر دارد کلامت بوی آگاهی

به باد یک نفس چشم جهانی چون سحر بگشا

حدیث بی غرض شایسته ی ارشاد می باشد

سر این نامه تا خطش نگردیده ست تر بگشا

به ناموس حیا دامان دل نتوان رها کردن

تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا

اجابت پرور رحمت تلاش از کس نمی خواهد

به دست از دعا خالی، گریبان اثر بگشا

ز هر نقش قدم واکرده اند آیینه ی دیگر

مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا

به عزم چاره ی غفلت ز مژگان کسب عبرت کن

رگ خوابی که بگشایی به چندین نیشتر بگشا

گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمی بندد

ز بند این قبا واشو، گریبان دگر بگشا

خیال نازکی داری دل خود جمع کن بیدل

بجز هیچ از میان چیزی نمی یابی کمر بگشا

***

درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا

همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا

تلاش مطلب نایاب ما را داغ کرد آخر

جهانی رنج گوهر برد جز دریا نشد پیدا

دل گمگشته می گفتند دارد گرد این وادی

به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا

فلک در گردش پرگار گم کرده ست آرامش

جهان تا سر برون آورد غیر از پا نشد پیدا

دلیل بی نشان در ملک پیدایی نمی باشد

سراغ ما کن از گردی کزین صحرا نشد پیدا

چه سازد کس نفس سررشته ی تحقیق کم دارد

تو گر داری دماغی جهد کن کز ما نشد پیدا

بهشت و کوثر از حرص و هوس لبریز می باشد

به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا

حضور کبریا تا نقش بستم عجز پیش آمد

برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا

سراغ رفتگان عمریست زین گلشن هوس کردم

به جای رنگ بویی هم از آن گلها نشد پیدا

به ذوق جستجو می باید از خود تا ابد رفتن

هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا

غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی

نفس آسودگی می خواست اما جا نشد پیدا

درین محفل به امید تسلی خون مخور بیدل

بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا

***

درین وادی چسان آرام باشد کاروانها را

که همدوشی ست با ریگ روان سنگ نشانها را

چه دل بندد دل آگاه بر معموره ی امکان

که فرصت گردش چشمی ست دور آسمانها را

ز موج بحر کم سامانی عالم تماشا کن

که تیر بی پر از آه حباب است این کمانها را

جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید

که قیمت نیست غیر از خونبها یاقوت کانها را

به تدبیر از غم کونین ممکن نیست وارستن

مگر سوزد فراموشی متاع این دکانها را

علاج پیچ و تاب حرص نتوان یافتن ورنه

به جوش آورده فکر حاجت ما بحر و کانها را

به یک پرواز خاکستر شدیم از شعله ی غیرت

سلام توتیای ماست چشم آشیانها را

به بال و پر دهد پرواز مرغان رنج بیتابی

تپیدن بیش نبود حاصل از گفتن زبانها را

چو رنگ رفته، یاد آشیان سودی نمی بخشد

درین وادی که برگشتن نمی باشد عنانها را

گرانی کی کشد پای طلب در وادی شوقت

که جسم اینجا سبکروحی کند تعلیم جانها را

من و عرض نیاز، از عزت و خواری چه می پرسی

که نقش سجده بیش از صدر خواهد آستانها را

چنین کز کلک ما رنگ معانی می چکد بیدل

توان گفتن رگ ابر بهار این ناودانها را

***

دل می رود و نیست کسی دادرس ما

از قافله دور است خروش جرس ما

هم مشرب اوضاع گرفتاری صبحیم

پرواز به منظر نرسد از قفس ما

بر هیچ کس افسانه ی امید نخواندیم

عمری ست همان بیکسی ماست کس ما

ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم

تقدیر عرق کرد به حشر مگس ما

خاریم ولی در هوس آباد تعین

بر دیده ی دریا مژه چیده ست خس ما

ما و سخن از کینه فروزی، چه خیال است

آیینه نداده ست به آتش نفس ما

بر فرصت خام آن همه دکان نتوان چید

مهمان دماغ است می زودرس ما

مکتوب وفا مشعر امید نگاهی ست

واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما

بیدل به جنون امل از پا ننشستیم

کاش آبله گیرد سر راه هوس ما

***

دو روزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را

که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را

درین صحرا کجا با خویش افتد اتفاق ما

که وهم بی سر و پایی برد از خود جدا ما را

به گردشخانه ی چرخیم حیران دانه ی چندی

غبار ما مگر بیرون برد زین آسیا ما را

اگر امروز دل با خاک راه مرتضی جوشد

کند محشور فردا فضل حق با اصفیا ما را

به حرف و صوت ممکن نیست از عالم برون جستن

چه سازد کس، ز گنبد برنمی آرد صدا ما را

ز سعی دست و پا آیینه ی مقصد نشد روشن

کجایی ای ز خود رفتن تو چیزی وانما ما را

غبار ما به صحرای عدم بال دگر می زد

فضولی در کجا انداخت یارب از کجا ما را

کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد

قضا چندی به ذوق این غذا داد اشتها ما را

کف خاک نفس بال و پریم، از ضبط ما بگذر

به گردون می برد چون صبح از خود این هوا ما را

جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد

ز ضبط ناله کرد آگاه نی در بوریا ما را

نفس واری مگر در دل خزد امید آسودن

که زیر آسمان پیدا نشد جا هیچ جا ما را

دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی خواهد

حنا بسته ست این یک قطره خون سر تا به پا ما را

ز دل امید الفت بود با هر ناامیدیها

به این بیگانه هم گاهی نکردند آشنا ما را

به عریانی کسی آگه نبود از حال ما بیدل

چه رسوایی که آمد پیش در زیر قبا ما را

***

ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را

نمی باشد خبر از شور دریا گوش ماهی را

نفس دزدیدنم در شور امکان ریشه ها دارد

زبان با موج می جوشد لب خاموش ماهی را

ز دمسردی دوران کم نگردد گرمی دلها

فسردن مشکل است از آب دریا جوش ماهی را

حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا

گرانی کم رسد از بار درهم دوش ماهی را

به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید

سراغ عافیت کو وضع جوشن پوش ماهی را

غریق وصلم و شوق کنار آواره ام دارد

تپیدن تا کجا وسعت دهد آغوش ماهی را

نصیحت کارگر نبود غریق عشق را بیدل

به دریا احتیاج در نباشد گوش ماهی را

***

رخصت نظاره ای گر می دهد جانان مرا

شانه ی زلف تحیر می شود مژگان مرا

از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس

هرکه شد آیینه ی او می کند حیران مرا

بسکه گرد تیره بختیهاست فرش خانه ام

سیل پوشد رخت ماتم گر شود مهمان مرا

بر امید ابر رحمت دامنی آلوده ام

می کند آب از حیا بی برگی عصیان مرا

کشتزار حسرتم کز تیر باران غمت

ریشه در دل می دواند دانه ی پیکان مرا

از ثبات من چه می پرسی بنای حیرتم

سیل می گردد هوای جنبش مژگان مرا

هر رگ گل شوخی چین جبین دیگراست

بی رخت سیر چمن کم نیست از زندان مرا

در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل

می کند چون ناله در جیب نفس پنهان مرا

معنی برجسته ی شوقم، نمی گنجم به لفظ

همچو بوی گل نگردد پیرهن عریان مرا

سرخوش این باغم و اندیشه ی بیحاصلی

می دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا

از دل خون بسته گفتم عقده واری واکنم

دانه های نار جوشید از بن دندان مرا

گوی سرگردانم و در عرصه ی موهوم حرص

قامت خم گشته شد آخر خم چوگان مرا

درد الفت بودم و با بیخودی می ساختم

اضطراب دل چو اشک آورد بر مژگان مرا

گر شوم بیدل چو آتش فارغ از دود جگر

می كشد خاكستر خود در ته دامان مرا

***

رنگ شوخی نیست در طبع ادب تخمیر ما

حلقه می سازد صدا را نسبت زنجیر ما

مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست

ناله باید کاشتن در خاک دامنگیر ما

بی سبب چون سایه پامال دو عالم عبرتیم

خواب کو تا مخملی بافد به خود تعبیر ما

نسخه ی جمعیت دل گر به این آشفتگی ست

نیست ممکن لب به هم آوردن از تقریر ما

سطری از مشق دبستان جنون آشفته نیست

بر خط پرگار نازد حلقه ی زنجیر ما

صبح از وهم نفس گر بگذرد شبنم کجاست

غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما

آخر از ناراستی با دور گردون ساختیم

بسکه کج بود، از کمان بیرون نیامد تیر ما

آرزوها در طلسم لاغری می پرورد

خانه ی صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما

انتظار رنگهای رفته می باید کشید

خامه ی نقاش مژگان ریخت در تصویر ما

حسرت منزل جنون ایجاد چندین جستجوست

شام گردد صبح تا کوته شود شبگیر ما

در بنای رنگ ما گرد شکست امروز نیست

ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما

عبرت انشا بود بیدل نسخه ی ایجاد شمع

از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما

***

روزی که زد به خواب شعورم ایاغ پا

من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا

رنگ حنا ز طبع چمن موج می زند

شسه ست گویی آن گل خودرو به باغ پا

سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات

لغزد مگر چو لاله کسی را به داغ پا

آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست

سر جای مو کشد به هوای سراغ پا

جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ

طاووس سوده است به منقار زاغ پا

با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر

روز سوار، شب کند اسب چراغ پا

یک گام اگر ز وهم تعلق گذشته ای

بیدل دراز کن به بساط فراغ پا

***

ز آهم مجویید تأثیر را

پر از بال عنقاست این تیر را

مصور به هر جا كشد نقش من

ز تمثال رنگی ست تصویر را

درین دشت و در، دام صیاد نیست

رمیدن گرفته ست نخجیر را

بنای نفس بر هوا بسته اند

ز تسكین گلی نیست تعمیر را

گهی دیر تازیم و گه كعبه جو

جنونهاست مجبور تقدیر را

به خواب عدم هستیی دیده ایم

ز هذیان مده رنج، تعبیر را

گرفتار وهم است آزادی ات

صدا می كشد بار زنجیر را

به وهم اینقدر چند خوابیدنت

برآر از بغل پای در قیر را

ز روی ترش عرض پیری مبر

تبه می كند سركه این شیر را

خم قامتت این صلا می زند

كه بر طاق نه ذوق شبگیر را

به هر جا مخاطب ادا فهم نیست

تسلسل وبال است تقریر را

به تهدید ازین همدمان امن خواه

كلك زن خناق گلوگیر را

اگر مرجع زندگی خاك نیست

خمیدن كجا می برد پیر را

زمین تا فلك نغمه ی بیدل است

برین ساز بشكن بم و زیر را

***

ز باده ای ست به بزم شهود، مستی ما

که کرد رفع خمار شراب هستی ما

بگو به شیخ که از کفر تا به دین فرق است

ز خودپرستی تو تا به می پرستی ما

زدیم دست به دامان عشق از همه پیش

مراد ما شده حاصل ز پیش دستی ما

به راه دوست چنان مست باده ی شوقیم

که بیخودند رفیقان ما ز مستی ما

به پیش سرو قدی خاک راه شد بیدل

بلند همتی ما ببین و پستی ما

***

ز بخت نارسا نگرفت دستم گردن مینا

مگر مژگان دماند اشک و گیرد دامن مینا

درین میخانه تا ساغر کشی ساز ندامت کن

گلوی بسملی می افشرد خندیدن مینا

زبان تاک تا دم می زند تبخاله می بندد

که برق می نمی گنجد مگر در خرمن مینا

بهاری در نظر گل می کند اما نمی دانم

به طبع غنچه ها رنگ است یا خون در تن مینا

خیال مستی آن چشم هرجا می فروش آید

عرق بیرون کشد شرم از جبین روشن مینا

نشاط جاودان خواهی دلی را صید الفت کن

که مستی هاست موقوف به دست آوردن مینا

اگر از ساغر آگاهی دل نشئه ای داری

به رنگ پرتو می طوف کن پیرامن مینا

تو ای غافل چرا پیمانه ی عبرت نمی گیری

که عشرت جام در خون می زند از شیون مینا

به خود بالیدن گردون هوایی در قفس دارد

خلا می زاید از کیفیت آبستن مینا

میی در چشم داریم الوداع ای رنج مخموری

که امشب موج اشکی برده ام تا دامن مینا

اگر سنگ رهت هوش است فال می پرستی زن

که از خود برنخیزی بی عصای گردن مینا

به حرف ناملایم زحمت دلها مشو بیدل

که هر جا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا

***

ز برق این تحیر آب شد آیینه ی دلها

که ره تا محمل لیلی ست بیرون گرد محملها

کجا راحت، چه آسودن که از نایابی مطلب

به پای جستجو چون آبله خون گشت منزلها

چه دنیا و چه عقبا، سد راه تست ای غافل

بیا بگذر که از بهر گذشتنهاست حایلها

درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن

دلی باید به دست آری همین تخم است حاصلها

به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان

سفیدی کرد آخر راه از خود رفتن دلها

دماغی می رسانم از شکست شیشه ی رنگی

به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها

ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل

به بازار کرم گوهر فروشانند سایلها

ندارد صید حسن از دامگاه عشق، آزادی

همان یک حلقه ی آغوش مجنون است محملها

ز نفی ما و من اثبات حق در گوش می آید

نوای طرفه ای دارد شکست رنگ باطلها

خزان گلشن امکان بهار واجبی دارد

تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها

زبان شمع فهمیدم، ندارد غیر ازین حرفی

که گر در خود توان آتش زدن مفت است محفلها

تسلسل اینقدر در دور بی ربطی نمی باشد

گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها

کنار عافیت گم بود در بحر طلب بیدل

شکست از موج ما گل کرد بیرون ریخت ساحلها

***

ز بزم وصل، خواهشهای بیجا می برد ما را

چو گوهر موج ما بیرون دریا می برد ما را

ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان

نگه تا می رود از خود به یغما می برد ما را

چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی

به هر راهی که خواهد بی خودیها می برد ما را

جنون می ریزد از ما رنگ آتشخانه ی عالم

به هرجا مشت خاری شد تقاضا می برد ما را

چو کار نارسای عاجزان با اینهمه پستی

به جز دست دعا دیگر که بالا می برد ما را

همان چون سایه ما و سجده ی شکر جبین سایی

که تا آن آستان بی زحمت پا می برد ما را

ز وحشت شعله ی ما مژده ی خاکستری دارد

پرافشانی به طوف بال عنقا می برد ما را

ندارد نشئه ی آزادی ما ساغر دیگر

غبار دامن افشاندن به صحرا می برد ما را

مدارایی به یاران می کند تمکین ما، ورنه

شکست رنگ از این محفل چو مینا می برد ما را

نه گلشن را ز ما رنگی نه صحرا را ز ما گردی

به هر جا می برد شوق تو بی ما می برد ما را

گداز درد توفان کرد، دست از ما بشو بیدل

نبرد این سیل اگر امروز، فردا می برد ما را

***

ز بس جوش اثر زد از تب شوق تو یاربها

فلک در شعله خفت از شوخی تبخال کوکبها

درین محفل که دارد خامشی افسانه ی راحت

به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها

ز گرد وحشت ما تیره بختان فیض می بالد

تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها

سبکتازان فرصت یک قلم رفتند ازین وادی

سراغی می دهد موج سراب از نعل مرکبها

غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی

قلم محو است هرجا صاف گردد نقش مطلبها

ز حاسد گر امان خواهی وداع گرمجوشی کن

زمستان سرد می سازد دکان نیش عقربها

فلک کشتی به توفان شکستن داده است امشب

ز جوش گریه ام ریگ ته آبند کوکبها

فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان

گرانجانی فسونها خواند و پیدا کرد قالبها

شرار کاغذ ما دارد آزادی گلستانی

چرا ما را نمی خوانند این طفلان به مکتبها

بنازم نام شیرینی که هرگه بر زبان آید

چو بند نیشکر جوشد به هم چسبیدن لبها

غبار تیره بختیها به این لنگر نمی باشد

نمی آید برون چون سایه روزم بیدل از شبها

***

ز چشم بی نگه بودم خراب آباد غارتها

به حیرانی مژه برداشتم کردم عمارتها

سوادنامه هم کم نیست در منع صفای دل

غبار معنی الفت مباشید از عبارتها

به ذوق کعبه مگذر از طواف کلبه ی مجنون

ز دل هر جا سویدا جوش زد دارد زیارتها

هجوم داغ عشقت کرد ایجاد سرشک من

عرقریزی ست هر جا جمع می گردد حرارتها

شکست برگ گل هم از تبسم عالمی دارد

خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها

به خاک خود تیمم ساحل امنی دگر دارد

مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها

به حسن خلق بیدل ناتوان در جنت آسودن

چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها

***

زخم دل چندین زبان داده ست پیغام مرا

بی سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا

بی نشانی مقصدم اما سراغ ما و من

جامه ای دارد كه پوشیده ست احرام مرا

عمرها شد در فضای بی نشان پر می زنم

آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا

در غبار گردش رنگم خرام ناز كیست

اندكی از خویش رو تا بشمری گام مرا

پرده ی چشمم به برق حسرت دیدار سوخت

انتظار آخر مقشر كرد بادام مرا

قدردان فرصت ساز تماشایم چو شمع

جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا

اوج اقبالم حضور یك نفس راحت بس است

سایه ی دیوار دارد در بغل بام مرا

از سواد فقر گرد سرمه رنگ آورده ام

چشم اگر داری چراغ خانه كن شام مرا

نشكند رنگی كه گلزاری نپردازد ز من

كلك نقاش است ساقی گردش جام مرا

حلقه ی چشمی به راه انتظار افكنده ام

پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا

قاصد حسرت نصیبان وفا پیداست كیست

بخت برگردد كه خواند بر تو پیغام مرا

چاره ی سودای من بیدل ز چشم یار پرس

عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا

***

ز فسانه ی لب خامش که رسید مژده به گوش ما

که سخن گهر شد و زد گره به زبان سکته خروش ما

کله چه فتنه شکسته ای که ز حرف تیغ تبسمت

به سحر رسانده دماغ گل، لب زخم خنده فروش ما

نفس از ترانه ی ساز دل چه فشاند بر سر انجمن

که صدای قلقل شیشه شد پری جنون زده هوش ما

به نگاه عبرتی آب ده ز مآل جرأت جستجو

که به چشمت آینه می کشد کف پای آبله پوش ما

به جنونی از خم بیخودی زده ایم ساغر ما و من

که هزار صبح قیامت است و کفی ز مستی جوش ما

همه را ربوده ز دست خود اثر نوید رسیدنت

ز وداع ما چه خبر دهد به دل شکسته سروش ما

تب شوق سجده ی نیستی چه فسون دمیده بر انجمن

که چو شمع تا قدم از جبین همه سر نشسته به دوش ما

ز نشاط محفل زندگی به چه نازد امشب منفعل

قدحی مگر به عرق زند ز خمار خجلت دوش ما

دگر از تعین خودسری چه کشیم زحمت سوختن

که فتاد بر کف پا کنون نگه چراغ خموش ما

نرسید فطرت هیچکس به خیال بیدل و معنی اش

همه راست بیخبری و بس، چه شعور خلق و چه هوش ما

***

ز گفت و گو نیامد صید جمعیت به بند ما

مگر از سعی خاموشی نفس گیرد کمند ما

اگر از خاک ره تا سایه فرقی می توان کردن

جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما

ز سیر برق تازان شرر جولان چه می پرسی

که بود از خودگذشتن اولین گام سمند ما

تو خواهی پرده رنگین ساز خواهی چهره گلگون کن

به هر آتش که باشد سوختن دارد سپند ما

از آن چشم عتاب آلود ذوق زندگانی کو

غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما

ز جوش باده می باید سراغ نشئه پرسیدن

همان نیرنگ بیچونی ست عرض چون و چند ما

اگر تا صانع از مصنوع راهی می توان بردن

چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما

چو شمع از جستجو رفتیم تا سر منزل داغی

تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما

نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل

حریف صید گیرایی نمی گردد کمند ما

نگردد هیچ کافر محو افسون غلط بینی

غبار خویش شد در جلوه گاهت چشم بند ما

جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی

چه سازد جلوه با آیینه ی مشکل پسند ما

کمین ناله ای داریم در گرد عدم بیدل

ز خاکستر صدای رفته می جوید سپند ما

***

زهی چون گل به یاد چیدن از شوق تو دامانها

چو صبح آواره ی چاک تمنایت گریبانها

ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها

مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها

ز چشمم چون نگه بگذشتی و از زخم محرومی

جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها

در آن محفل که رسوایی دهد کام دل عاشق

چو گل دامان مقصد جوشد از چاک گریبانها

به فکر تازه گویان گر خیالم پرتو اندازد

پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها

در آن وادی که گرد وحشتم بر خویش می بالد

رم هر ذره گیرد در بغل چندین بیابانها

به اوج همتم افزود پستیهای عجز آخر

که در خورد شکست خود بود معراج دامانها

چه شد گر تنگ شد بر بسملم جولانگه هستی

در آغوش پر وامانده دارم طرح میدانها

به چندین حسرت از وضع خموش دل نی ام ایمن

که این یک قطره خون در خود فروبرده ست توفانها

چنین کز شوق نیرنگ خیالت می روم از خود

توان کردن ز رنگ رفته ام طرح گلستانها

دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر

نشست این مصرع از برجستگی بیرون دیوانها

به روی چهره ی بی مطلبی گر چشم بگشایی

دو عالم از ره نظاره برخیزد چو مژگانها

ز عشق شعله خو برخاست دود از خرمن امکان

تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها

***

زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها

به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها

مبادا از سرم کم سایه ی سودای گیسویت

چو مو نشو و نمایی دیده ام در پرده ی شبها

جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی

همان خمیازه ی خشکی ست بی اطفال، مکتبها

بس است از دود دل، جوهرفروش آیینه ی داغم

به غیر از شام مژگانی ندارد چشم کوکبها

به خاموشی توان شد ایمن از ایذای کج بحثان

نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها

به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح

که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها

چو آهنگ جرس ما و سبکروحانه جولانی

که از یک نعره وارش می تپد آغوش قالبها

عمارت غیر چین دامن صحرا نمی باشد

ز تنگیهای مذهب اینقدر بالید مشربها

زبان در کام پیچیدم، وداع گفتگو کردم

سخن را پرده ی رخصت بود بر بستن لبها

بهار بی نشان عالم نومیدی ام بیدل

سراغم می توان کرد از شکست رنگ مطلبها

***

زهی نظّاره را از جلوه ی حسن تو زیورها

رگ برگ گل از عکس تو در آیینه جوهرها

سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد

که همچون غنچه از بویت به توفان می رود سرها

به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن

که بیداری ست خواب ناز این آیینه بسترها

ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را

مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها

شبی گر شمع امیدی برافروزد سیهروزی

زند تا صبح موج شعله جوش از چشم اخترها

قناعت کو که فرش دل کند آیینه کردارم

چو چشم حرص تا کی بایدم زد حلقه بر درها

اگر زلف تو بخشد نامه ی پرواز آزادی

نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها

به چشم آینه تا جلوه گر شد چشم مخمورت

ز مستی چون مژه بر یکدگر افتاد جوهرها

همان چون صبح مخمورند مشتاقان گلزارت

نبندی تهمت مستی بر این خمیازه ساغرها

گشاد عقده ی دل بی گداز خود بود مشکل

که نگشاید بجز سودن گره از کار گوهرها

حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را

که چین موج دارد از شکست خویش جوهرها

ادب فرسوده ایم از ما عبث تعظیم می خواهی

نخیزد ناله ی بیمار هم اینجا ز بسترها

سواد نسخه ی دیدار اگر روشن توان کردن

به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها

به آزادی علم شو دست در دامان کوشش زن

نسیم شعله ی پرواز دارد جنبش پرها

دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران

نشسته پنبه ی غفلت به جای مغز در سرها

***

زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما

اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما

سنگ این کهسار آسایش خیالی بیش نیست

از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما

عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد

چین فروش دامن صحرای امکانیم ما

سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس

هر که بر رویت گشاید چشم، مژگانیم ما

در نفس آیینه ی گرد سراغ ما گم است

ناله ی حیرت خرام ناتوانانیم ما

غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی

از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما

هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن

تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما

مشت خاک ما جنون دار دو عالم وحشت است

از رم آهو چه می پرسی بیابانیم ما

بی طواف نازش از خود رفتن ما هرزه است

رنگ می باید به گرد او بگردانیم ما

در تغافلخانه ی ابروی او چین می کشیم

عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

نقطه ای از سرنوشت عجز ما روشن نشد

چشم قربانی مگر بر جبهه بنشانیم ما

هر که خواهد شبهه ای از هستی ما واکشد

نامه ی بی مطلب ننوشته عنوانیم ما

نقش پا گل کرده ایم اما درین عبرتسرا

هرکه در فکر عدم افتد گریبانیم ما

چون نفس بیدل نسیم بی نشان رنگیم، لیک

رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما

***

زین وجودی کز عدم شرمنده می گیرد مرا

گریه ام گر درنگیرد، خنده می گیرد مرا

شعله ی حرصم دماغ جاه گر سوزد خوشست

فقر نادانسته زیر ژنده می گیرد مرا

خاتم ملک سلیمانم ولی تمییز خلق

کم بهاتر از نگین کنده می گیرد مرا

در جهان انفعال از ملک ناز افتاده ام

دامن پاکی و دست گنده می گیرد مرا

می رسد ناز غبارم بر دماغ بوی گل

گر همه عشقت به باد ارزنده می گیرد مرا

رنگم از بی دست و پایی خاک شد اما هنوز

حسرت گرد سرت گردنده می گیرد مرا

عمر وحشی عاقبت دام نفس خواهد گسیخت

تا کجا این ریسمان کنده می گیرد مرا

مستی حالم خورد هر جا فریب جام هوش

چون عسس اوهام پیش آینده می گیرد مرا

ناتوان صیدم، ترحم غافل از حالم مباد

هر که می گیرد به خاک افکنده می گیرد مرا

عشق را بیدل دماغ التفات یاد کیست

خواجگی مفت طرب گر بنده می گیرد مرا

***

ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را

برگ بیدی فرش کردم خانه ی دیوانه را

مطلبم از می پرستی تر دماغیها نبود

یک دو ساغر آب دادم گریه ی مستانه را

دل سپند گردش چشمی که یاد مستی اش

شعله ی جواله می سازد خط پیمانه را

التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل

سیل شد تردستی معمار این ویرانه را

تا کنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است

در گشودن شهپر پرواز بود این خانه را

عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت

ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را

هر سپندی گوش چندین بزم می مالد به هم

خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را

حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست

از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را

آگهی گر ریشه پرداز جهانی می شود

سیر این مزرع یکی صد می نماید دانه را

حق زنار وفا بیدل نمی گردد ادا

تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را

***

سادگی باغی ست طبع عافیت آهنگ را

وقف طاووسان رعنا کن گل نیرنگ را

دل چو خون گردد بهار تازه رویی صید تست

موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را

طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه

سختی افزونتر کند الماس گشتن سنگ را

از کواکب چشم نتوان داشت فیض تربیت

ناتوان بینی ست لازم دیده های تنگ را

مانع جولان شوقم پای خواب آلود نیست

تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را

خار شوق از پای مجنون غمت نتوان کشید

شیر کی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را

با نسیم خنده ی گل غنچه از خود می رود

دل صدا باشد شکست شیشه های رنگ را

می کند دل را غبار درد تعلیم خروش

طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را

گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرم دار

شوخی رفتار رسوایی ست پای لنگ را

زندگی در بند و قید رسم عادت مردن است

دست، دست تست، بشکن این طلسم ننگ را

ز آمد و رفت نفس آیینه ی دل تیره شد

موج صیقل آبیاری کرد بیدل زنگ را

***

ستم است اگر هوست کشد که به سیر سرو و سمن درآ

تو ز غنچه کم ندمیده ای، در دل گشا به چمن درآ

پی نافه های رمیده بو، مپسند زحمت جستجو

به خیال حلقه ی زلف او گرهی خور و به ختن درآ

نفست اگر نه فسون دمد به تعلق هوس جسد

زه دامن تو که می کشد که در این رباط کهن درآ

هوس تو نیک و بد تو شد، نفس تو دام و دد تو شد

که به این جنون بلد تو شد که به عالم تو و من درآ

غم انتظار تو برده ام به ره خیال تو مرده ام

قدمی به پرسش من گشا نفسی چو جان به بدن درآ

چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده ام خمی

گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ

نه هوای اوج و نه پستی ات نه خروش هوش و نه مستی ات

چو سحر چه حاصل هستی ات نفسی شو و به سخن درآ

چه کشی ز کوشش عاریت الم شهادت بی دیت

به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ

به کدام آینه مایلی که ز فرصت این همه غافلی

تو نگاه دیده ی بسملی مژه واکن و به کفن درآ

ز سروش محفل کبریا همه وقت می رسد این ندا

که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ

بدرآی بیدل ازین قفس اگر آن طرف کشدت هوس

تو به غربت آن همه خوش نه ای که بگویمت به وطن درآ

***

سجود خاک راحت گر هوا جوشاند از سرها

تپیدن محمل دریا کشد بر دوش گوهرها

شب هجرت به آن توفان غبارانگیخت آه من

که میدان پریدن تنگ شد بر چشم اخترها

شهید انتظار جلوه ی تیغ که ام یارب

که چون شمعم ز یک گردن بلندی می کند سرها

در آن گلشن که نخل او علم گردد به رعنایی

رسایی خاك ریزد بر سر سرو و صنوبرها

ز لعلش هرکجا حرفی به تحریر آشنا گردد

تبسم می کشد چون صبح بال از خط مسطرها

ندارد نامه ی من درخور پرواز مضمونی

مگر رنگی ببندم بر پر و بال کبوترها

مخواه از اهل معنی جز خموشی کاندرین جیحون

حباب آسا نریزند آبروی خویش گوهرها

ز برگ خوف اگر بر خویش لرزد بید جا دارد

که باشد مفلسان را موی بر اندام نشترها

سمندر طینتم، ننگ فسردن برنمی دارم

پر و بال من آتش بود پیش از رستن پرها

ز خاکستر سراغ شعله ی من چند پرسیدن

تب بیتابی شوقم نمی سازم به بسترها

هجوم عجز سامان غرورم کم نمی سازد

چو تیغ موج دارم در شکست خویش جوهرها

به رنگی سوخت عشقم در هوای آتشین خویی

که از خجلت به خاکستر عرق کردند اخگرها

میی کو تا هوس اینجا دماغی تازه گرداند

چو گوهر یک قلم لبریز دلتنگی ست ساغرها

ز ابنای زمان بیهوده دردسر مکش بیدل

اگر باری نداری التفاتت چیست با خرها

***

سخت موهوم است نقش پرده ی اظهار ما

حیرت است آیینه دار پشت و روی کار ما

چون نگه در خانه ی چشم خیال اقتاده ایم

سایه ی مژگان تصور کن در و دیوار ما

ریزش خون تمنا، گل فروشیهای رنگ

پرفشانیهای حیرت بلبل گلزار ما

ناله در پرواز دارد کوشش ما چون سپند

کز گداز بال و پر وامی شود منقار ما

چون شرر وحشت قماشان دکان فرصتیم

چیدن دامان رواج گرمی بازار ما

شمع محفل در گشاد چشم دارد سوختن

فرق حیران است در اقبال تا ادبار ما

با همه یأس اعتماد عافیت بر بیخودی ست

تا کجا در خواب غلتد دیده ی بیدار ما

قطره سامانیم اما موج دریای کرم

دارد آغوشی که آسان می کند دشوار ما

غربت هستی گوارا بر امید نیستی ست

آه از آن روزی که آنجا هم نباشد بار ما

***

سخن شد داغ دل چون شمع از آتش بیانیها

معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها

طبیعت همعنان هرزه گویان تا کجا تازد

خیالم محو شد از کثرت مصرع رسانیها

ز تشویش کج آهنگان گذشت از راستی طبعم

مگر این حلقه ها بردارد از ره بی سنانیها

ز استغنای آزادی چه لافد موج در گوهر

به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها

چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا

به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها

ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی

هلال اکنون سپهر افکند از ابرو کمانیها

نفس سرمایه ای از لاف خودسنجی تبرا کن

مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها

به بیباکی زبان واکرده ای، چون شمع وزین غافل

که می راند! برون بزمت آخر نکته رانیها

ز دعوی چند خواهی زیر گردون منفعل بودن

قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها

غرور رستمی گفتم به خاکش کیست اندازد

ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها

سری در جیب دزدیدم، ز وهم خان و مان رستم

ته بالم برآورد از غم بی آشیانیها

تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم

گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها

به ناموس حواسم چون نفس تهمت کش هستی

همه در خواب و من خون می خورم از پاسبانیها

دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل

زمین هم بال و پر دارد به ناز آسمانیها

***

سرمه سنگین نکند شوخی چشم او را

درس تمکین ندهد گرد، رم آهو را

زخم تیغش به دل از داغ، مقدم باشد

پایه از چشم، بلند است خم ابرو را

جبهه ی ما و همان سجده ی تسلیم نیاز

نقش پا، کی کند از خاک تهی پهلو را

هدف مقصد ما سخت بلند افتاده ست

باید از عجز کمان کرد خم بازو را

در مقامی که بود جلوه گه شاهد فکر

جوهر از موی سر است آینه ی زانو را

نرمیده ست معانی ز صریر قلمم

رام دارد نی تیرم به صدا آهو را

نغمه ی محفل عشاق شکست ساز است

چینی بزم جنون باش و صدا کن مو را

جهل باشد طمع خلق ز سرکش صفتان

هیچ دانا ز گل شمع نخواهد بو را

طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد

پای اگر خواب کند چشم نخوانند او را

هستی تیره دلان جمله به خواری گذرد

سایه دایم به سر خاک کشد گیسو را

وحشت ما چه خیال است به راحت سازد

ناله آن نیست که ساید به زمین پهلو را

بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز

غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بو را

***

سری نبود به وحشت ز بزم جستن ما را

فشار تنگی دلها شکست دامن ما را

چو اشک بی سر و پایی جنون شوق که دارد

ز کف نداد دویدن عنان دیدن ما را

رسیده ایم ز هر دم زدن به عالم دیگر

سراغ از نفس ما کنید مسکن ما را

سیاه روزی شمع آشکار شد ز تأمل

به پیش پا چه بلایی ست طبع روشن ما را

کجا رویم که بیداد دل رسد به شنیدن

به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را

نگه چو جوهر آیینه سوخت ریشه به مژگان

ز شرم حسن که دادند آب گلشن ما را

فلک چو سبحه درین خشکسال قحط مروت

به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را

نفس به قید دل افسرده همچو موج به گوهر

همین یک آبله استادگی ست رفتن ما را

عروج ناز گلی بود از بهار ضعیفی

به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را

جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی

دیت همین عرق جبهه ای ست کشتن ما را

ز شرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل

که فکر ما نکند تیره، طبع روشن ما را

***

سطر یقین به حک داد تکرار بی حد ما

این دشت جاده گم کرد از رفت و آمد ما

افسرد شمع امید در چین دامن شب

یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما

شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن

غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما

در دیر بوالفضولیم، در کعبه ناقبولیم

یارب شکست دل کن محراب معبد ما

هرجا به خود رسیدیم، زین بیشتر ندیدیم

کآثار مقصد از ما می جست مقصد ما

تجدید رنگ هستی بر یک و تیره نگذاشت

شغل فنای ما شد عیش مجدد ما

افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید

مغز جهات گردید از شش طرف رد ما

سیر محیط خواهی بر موج و کف نظر کن

مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما

گفتیم از چه دانش سبقت کنیم بر خلق

تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما

هر چند سر برآریم رعناییی نداریم

انگشت زینهاریم خط می کشد قد ما

چون شخص سایه بیدل صدر بساط عجزیم

تعظیم برنخیزد از روی مسند ما

***

سعی دیر و حرم بهانه ی ما

برد ما را ز آستانه ی ما

بسکه در پرده ی دل افسردیم

تار شد شوخی ترانه ی ما

حرف زلف مسلسلی داریم

کیست فهمد زبان شانه ی ما

جلوه کردیم و هیچ ننمودیم

نیست آیینه در زمانه ی ما

شعله ی رنگ تا دمید نماند

بود پرواز ما زبانه ی ما

خجلت اندود مزرع عرقیم

آب شد تا دمید دانه ی ما

چون سحر گرمتاز حرمانیم

دم سردیست تازیانه ی ما

از مقیمان پرده ی رنگیم

بال و پر دارد آشیانه ی ما

گوشه ی دل گرفته ایم ز دهر

چون کمان در خود است خانه ی ما

به فنا هم ز خویش نتوان رفت

در میان غوطه زد کرانه ی ما

نقش پا شو، سراغ ما دریاب

هست ازین در رهی به خانه ی ما

بیدل از خوابهای وهم مپرس

ما نداریم جز فسانه ی ما

***

سلسله ی شوق کیست سر خط آهنگ ما

رشته به پا می پرد از رگ گل رنگ ما

نقد جهان فسوس سهل نباید شمرد

دل به گره بسته است آبله در چنگ ما

با همه افسردگی جوش شرار دلیم

خفته پریخانه ای در بغل سنگ ما

در تپش آباد دل قطع نفس می کنیم

نیست ز منزل برون جاده و فرسنگ ما

پرده ی ساز نفس سخت خموشی نواست

رشته مگر بگسلد تا دهد آهنگ ما

در قفس عافیت هرزه فسردیم حیف

شور شکستی نزد گل به سر رنگ ما

سعی گوهر برگرفت بار دل از دوش موج

آبله چشمی ندوخت بر قدم لنگ ما

عالم بی مطلبی عرصه ی پرخاش کیست

نیست روان خون زخم جز عرق از جنگ ما

رشته ی چندین امل یک گره آمد به عرض

بر دو جهان مهر زد یأس دل تنگ ما

بیدل از اقبال عجز در همه جا چیده است

آبله و نقش پا افسر و اورنگ ما

***

سوار برق عمرم، نیست برگشتن عنانم را

مگر نام تو گیرم تا بگرداند زبانم را

عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم

خرامی تا به زیر پای خود یابی نشانم را

به رنگ شمع گر شوقت عیار طاقتم گیرد

کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را

به مردن نیز از وصف خرامت لب نمی بندم

نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را

غباری می فروشم در سر بازار موهومی

مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را

به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن

شکست دل مگر چون موج زه بندد کمانم را

مخواه ای مفلسی ذلت کش تسلیم دونانم

زمین تا چند زیر پا نشاند آسمانم را

ز شرم عافیت محرومی جهدم چه می پرسی

عرق بیرون این دریا نمی خواهد کرانم را

ز درد دل درین صحرا نبستم بار امیدی

جرس نالید و آتش زد متاع کاروانم را

نمی دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم

شنیدن نیست آن دوشی که بردارد فغانم را

تراوشهای آثار کرم هم موقعی دارد

مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را

شبی چون شمع حرفی از گداز عشق سرکردم

مکیدن از لب هر عضو بوسی زد دهانم را

نفس بودم جنون پیمای دشت بی نشان تازی

دل از آیینه گردیدن گرفت آخر عنانم را

ز اسرار دهانی حرف چندی کرده ام انشا

به جز شخص عدم بیدل که می فهمد زبانم را

***

شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اینجا

که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا

چو بوی گل گرفتارم به رنگ الفتی ورنه

گشاد بال پرواز است هر چاک قفس اینجا

سراغ کاروان ملک خاموشی بود مشکل

به بوی غنچه همدوش است آواز جرس اینجا

دل عارف چو آیینه بساط روشنی دارد

که نقش پای خود را گم نمی سازد نفس اینجا

تفاوت می فروشد امتیازت ورنه در معنی

کمال عشق افزون نیست از نقص هوس اینجا

غم مستقبل و ماضی ست کان را حال می نامی

نقابی در میان اسث از غبار پیش و پس اینجا

غبار خاطر تیغت چرا شد کوچه ی زخمم

که جز خونابه ی حسرت نمی باشد عسس اینجا

نیندازد ز کف بحر قبولش جنس مردودی

به دوش موج دارد نازبالش خار و خس اینجا

درین ره نقش پا هم دارد از امید منشوری

نبیند داغ محرومی جبین هیچ کس اینجا

چه امکان است از خال لبش خط سر برون آرد

ز نومیدی نخواهد دست بر سر زد مگس اینجا

غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن

چه لازم چون سحر منت کشیدن از نفس اینجا

نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل

ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا

***

شدی پیر و همان در بند غفلت می کنی جان را

به پشت خم کشی تا کی چو گردون بار امکان را

ریاضت غره دارد زاهدان را لیک ازین غافل

گه از خود گر تهی گشتند پر كردند همیان را

بود ساز تجرد لازم قطع تعلقها

برش آرد به عرض بی نیامی تیغ عریان را

مروت گر دلیل همت اهل کرم باشد

چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را

جهان از شور دلها خانه ی زنجیر خواهد شد

میفشان بی تکلف دامن زلف پریشان را

به ذوق کامرانیهای عیش آباد رسوایی

ز شادی لب نمی آید به هم چاک گریبان را

دل از سطر نفس یک سر پیام شبهه می خواند

دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را

مروت کیشی الفت، وفا مشتاق بود اما

غرور حسن رنگ ما تصور کرد پیمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی بالد

پریدنهای چشمم بال نگرفته ست مژگان را

به جز تسلیم، ساز جرأت دیگر نمی بینم

خمیدن می کشد بیدل کمان ناتوانان را

***

شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را

دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را

به جرم ما و من دوریم از سر منزل مقصد

جرس اینجا بیابان مرگ دارد کاروانها را

کدورت چیده ای جدی نما تا بی نفس گردی

صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را

ندانم جوش توفان خیال کیست این گلشن

که اشک چشم مرغان کرد گرداب آشیانها را

به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد

طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را

نفس سرمایه ی بیتابی ست، افسردگی تا کی

مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را

بجز کشتی شکستن ساحل امنی نمی باشد

ز بس وسعت فروبرده ست این دریا کرانها را

به سعی اشک، کام از دهر حاصل می کنی روزی

که آهت پرّه گردد آسیای آسمانها را

به افسون مدارا از کج اندیشان مشو ایمن

تواضع در کمین تیر می دارد کمانها را

جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی

تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را

من آن عاجز سجودم کز پی طرف جبین من

به دوش باد می آرند خاک آستانها را

تو هم خاموش شو بیدل که من از یاد دیداری

به دوش حیرت آیینه می بندم فغانها را

***

شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها

زین جاده نرفته ست برون نقب عرقها

درس همه در سکته ی تدبیر مساوی است

در موج گوهر نیست پس و پیش سبقها

زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید

لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها

بی ماحصل مشق دبستان وجودیم

باید به خیالات سیه کرد ورقها

فریاد که بستند بر این هستی باطل

یک گردن و صد رنگ اداکردن حقها

تیغت چه فسون داشت که چون بیضه ی طاووس

گل می کند از خاک شهید تو شفقها

بیدل ز چه سوداست جنون جوشی این بحر

عمری ست که دارد تب امواج قلقها

***

شفق در خون حسرت می تپد از دیدن مینا

عقیق آب روان می گردد از خندیدن مینا

جگرها بر زمین می ریزد از کف رفتن ساغر

دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا

بنال از درد غفلت آنقدر کز خود برون آیی

به قدر قلقل است از خویش دامن چیدن مینا

سراغ عیش ازین محفل مجو کز جوش دلتنگی

صدای گریه پیچیده ست بر خندیدن مینا

تنک سرمایه است آن دل که شد آسودگی سازش

به بی مغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا

به سعی بیخودی قلقل نوای ساز نیرنگم

شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا

رعونت در مزاج می پرستان ره نمی یابد

چه امکان است از تسلیم سر پیچیدن مینا

نزاکت هم درین محفل به کف آسان نمی آید

گداز سنگ می خواهد به خود بالیدن مینا

بساط ناز چیدم هر قدر کز خود برون رفتم

پری بالید در خورد تهی گردیدن مینا

خموشی چند، طبع اهل معنی تازه کن بیدل

به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا

***

شکوه ی جور تو نگشاید دهان زخم را

سرمه باشد جوهر تیغت زبان زخم را

سینه چاکیم و خموشی ترجمان عجز ماست

ره ز لب بیرون نمی باشد فغان زخم را

عاشقان در سایه ی برق بلا آسوده اند

ابرو از تیغ است چشم خونفشان زخم را

دردمندم یأس می جوشد اگر دم می زنم

از سخن خون می تراود ترجمان زخم را

پرده دار جاده کی گردد هجوم نقش پا

بخیه نتواند نهان کردن دهان زخم را

تا رسد بر کنگر مقصود دست ناله ای

برده ام تا کرسی دل نردبان زخم را

نقد عشرت را زیانی نیست از سودای درد

خنده در بار است چون گل کاروان زخم را

جوهر اسرار آبا از خلف گیرد فروغ

خون کند روشن چراغ دودمان زخم را

از حدیث دردمندان خون حسرت می چکد

غیر موج خون زبان نبود دهان زخم را

تا به وصف تیغ بیدادت زبان پیدا کند

موج خون انگشت حیرت شد دهان زخم را

بی بهاری نیست دندان بر جگر افشردنم

بخیه دارد شبنمیها بوستان زخم را

گرد بی دردی به روی هر دو عالم فرش بود

سجده ای کردم چو مرهم آستان زخم را

زین بیابان کاروان صبح بیخود می رود

نیست مقصد جز فنا محمل کشان زخم را

بینوایی نیست ساز پرفشانیهای شوق

ناله خوش کرده ست امشب آشیان زخم را

صبح امیدیم بیدل آفتاب عشق کو

تیغ میلی می کشد خواب گران زخم را

***

شور جنون در قفسی با همه بیگانه برآ

یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

تاب و تب سبحه بهل، رشته ی زنار گسل

قطره ی می! جوش زن و بر خط پیمانه برآ

اشک کشد تا به کجا ساغر ناموس حیا

شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پای تو فرسود به گل

ریشه ی وحشت ثمری از قفس دانه برآ

چرخ کلید در دل وقف جهادت نکند

اره صفت گو دم تیغت همه دندانه برآ

نیست خرابات جنون عرصه ی جولان فنون

لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ

کرده فسون نفست، غره ی عشق و هوست

دود چراغی که نه ای از دل پروانه برآ

تا ز خودت نیست خبر در ته خاکست نظر

یک مژه بر خویش گشا گنج ز ویرانه برآ

ما و من عالم دون جمله فریب است و فسون

رو به در خواب زن از کلفت افسانه برآ

بیدل از افسونگری ات خرس و بز آدم نشود

چنگ به هر ریش مزن از هوس شانه برآ

***

شوق اگر بی پرده سازد حسرت مستور را

عرض یک خمیازه صحرا می کند مخمور را

درد دل در پرده ی محویتم خون می خورد

از تحیر خشک بندی کرده ام ناسور را

چاره سازان در صلاح کار خود بیچاره اند

به نسازد موم، زخم خانه ی زنبور را

ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست

مشکل است از روی خاکستر گذشتن مور را

زندگانی شیوه ی عجز است باید پیش برد

نیست سر دزدیدن از پشت دو تا مزدور را

عشرتی گر نیست می باید به کلفت ساختن

درد هم صاف است بهر سرخوشی مخمور را

غفلت سرشار مستغنی ست از اسباب جهل

خواب گو مژگان نبندد دیده های کور را

در نظر داریم مرگ و از امل فارغ نه ایم

پیش پا دیدن نشد مانع خیال دور را

اعتبار درد عشق از وصل بر هم می خورد

زنگ باشد التیام آیینه ی ناسور را

زندگی وحشی ست از ضبط نفس غافل مباش

بوی، آرامیده دارد در قفس کافور را

در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نیست

چینی خالی مگر یادی کند فغفور را

بیدل از اندیشه ی اوهام باطل سوختم

بر سر داغم فشان خاکستر منصور را

***

شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما

سرکوب بال و پر شد بی دست پایی ما

در کارگاه امکان بی شبهه نیست فطرت

تمثال می فروشد آیینه زایی ما

زان پنجه ی نگارین نگرفت رنگ و بویی

پامال یأس گردید خون حنایی ما

یارب مباد آتش از شعله بازماند

خاک است بر سر ما از نارسایی ما

چون گل ز باغ هستی ما هم فریب خوردیم

خون داشت در گریبان رنگین قبایی ما

گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی

زان آستان که خواهد عذر جدایی ما

در راه او نشستیم چندان که خاک گشتیم

زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما

از سجده ی حضورت بوی اثر نبردیم

امید دستها سود از جبهه سایی ما

تا کی هوس نوردی تا چند هرزه گردی

یارب که سنگ گردد خاک هوایی ما

گر در قفس بمیریم زان به که اوج گیریم

بی بال و پر اسیریم آه از رهایی ما

سرها قدم نشین شد پروازها کمین شد

صد آسمان زمین شد از بی عصایی ما

بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد

کافی ست سیر معنی لفظ آشنایی ما

***

صبح پیری اثر قطع امید است اینجا

تار و پود کفنت موی سفید است اینجا

ساز هستی قفس نغمه ی خودداری نیست

رم برق نفسی چند نشید است اینجا

جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ

چمن آراست قدیمی که جدید است اینجا

نقشی از پرده ی درد است گشاد دو جهان

هر شکستی که بود، فتح نوید است اینجا

غنچه ی واشده مشکل که دلی نگشاید

بستگی چون رود از قفل، کلید است اینجا

مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را

پای تا سر ز کفن چشم سفید است اینجا

تخم گل ریشه طراز رگ سنبل نشود

هم در آنجاست سعید آنکه سعید است اینجا

مگذر از رنگ که آیینه ی اقبال صفاست

دود بر چهره ی آتش شب عید است اینجا

جهد تعطیل صفت نقص کمال ذاتست

یا بگو یا بشنو گفت و شنید است اینجا

در جنون حسرت عیش دگر از بیخبری ست

موی ژولیده همان سایه ی بید است اینجا

زین چمن هر رگ گل دامن خون آلودی است

حیرتم کشت ندانم که شهید است اینجا

بوی یأًس از چمن جلوه ی امکان پیداست

دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا

***

صورت وهمی به هستی متهم داریم ما

چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما

محمل ما چون جرس دوش تپشهای دل است

شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما

آنقدر فرصت کمین قطع الفتها نه ایم

عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما

می توان از پیکر ما یک جهان محراب ریخت

همچو ابرو هر سر مو وقف خم داریم ما

دل متاعی نیست کز دستش توان انداختن

گر همه خون نقش بندد مغتنم داریم ما

شوخ چشمی رنج استسقاء ارباب حیاست

هر قدر نظاره می بالد ورم داریم ما

گر به خود سازد کسی سیر و سفر در کار نیست

اینکه هر سو می رویم از خویش رم داریم ما

رنگها دارد بهار عالم بیرنگ عشق

حسن اگر خواهد دویی آیینه هم داریم ما

حیرت ما حسن را افسون مشق جلوه هاست

همچو آیینه بیاضی خوش قلم داریم ما

گر نباشد اشک، خجلت هم تلافی می کند

بهر عذر چشم تر یک جبهه نم داریم ما

دیده ی حیران سراغ هر چه خواهی می دهد

خلقی از خود رفته و نقش قدم داریم ما

چند باید بود زحمت پرور ناز امید

بیدل از سامان نومیدی چه کم داریم ما

***

طرح قیامتی ز جگر می کشیم ما

نقاش ناله ایم و اثر می کشیم ما

توفان نفس نهنگ محیط تحیریم

آفاق را چو آینه درمی کشیم ما

ظالم کند به صحبت ما دل ز کین تهی

از جیب سنگ نقد شرر می کشیم ما

زین عرض جوهری که در آیینه دیده ایم

خط بر جریده های هنر می کشیم ما

تا حسن عافیت شود آیینه دار ما

از داغ دل چو شعله سپر می کشیم ما

در وصل هم کنار خیالیم چاره نیست

آیینه ایم و عکس به بر می کشیم ما

اینجا جواب نامه ی عاشق تغافل است

بیهوده انتظار خبر می کشیم ما

آیینه نقشبند طلسم خیال نیست

تصویر خود به لوح دگر می کشیم ما

وحشت متاع قافله ی گرد فرصتیم

محمل به دوش عمر شرر می کشیم ما

تا سجده برده ایم خم پیکر نیاز

زین بار زندگی که به سر می کشیم ما

این است اگر تصرف عرض شکست رنگ

آیینه ی خیال به زر می کشیم ما

خاک بنای ما به هوا گرد می کند

بیدل هنوز منت پر می کشیم ما

***

عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را

که بینایی چو چشم از سرمه ممکن نیست مژگان را

به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجه ی منعم

ز وصل زر همان یک حسرت آغوش است میزان را

به هر جا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد

دویدن ریشه ی گلهای آزادی ست طفلان را

حسد را ریشه نتوان یافت جز در طینت ظالم

سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را

درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد

زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را

اگر سوزد نفس از شور محشر باج می گیرد

خموشیهای این نی در گره دارد نیستان را

کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می خواهد

نم آبی فراهم می کند خاک پریشان را

فغان کاین نوخطان ساده لوح از مشق بیباکی

به آب تیغ می شویند خط عنبرافشان را

دگر کو تحفه ای تا گلرخان فهمند مقدارش

چو نقش پا به خاک افکنده اند آیینه ی جان را

چو بوی گل لباس راحت ما نیست عریانی

مگر در خواب بیند پای مجنون وصل دامان را

به بی سامانی ام وقت است اگر شور جنون گرید

که دستی گر کنم پیدا نمی یابم گریبان را

به چشم خونفشان بیدل تو آن بحر گوهرخیزی

که لاف آبرو پیشت گدازد ابر نیسان را

***

عبرتی کو تا لب از هذیان به هم دوزد مرا

خنده ها بسیار کردم گریه آموزد مرا

عمرها شد آتشم افسرده است اما نفس

می زند دامن نمی دانم کی افروزد مرا

زان همه حسرت که حرمان با غبارم برده است

عالمی را جمع سازم هر که اندوزد مرا

محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان

گبر دارد رو به محرابی که می سوزد مرا

حرف لعل او خموشم کرد بیدل عمرهاست

موج این گوهر نمی دانم چه پهلو زد مرا

***

عریان گذشت زین چمن امید و یأس ما

تا بوی گل به رنگ ندوزد لباس ما

دل داشت دستگاه دو عالم ولی چه سود

با ما نساخت آینه ی خودشناس ما

خاكی و سایه ای همه جا فرش كرده ایم

در خانه ای كه نیست همین بس پلاس ما

آیینه ی سراب خیالیم چاره نیست

چیزی نموده اند به چشم قیاس ما

یاران غنیمتیم به هم زین دو دم وفاق

ما شخص فرصتیم بدارید پاس ما

پهلو زدن ز پنبه بر آتش قیامت است

هر خشك مغز نیست حریف مساس ما

غیرت نشان پلنگ سواد تجردیم

دل هم رمیده است ز ما از هراس ما

تكلیف بی نشانی عشق از هوس جداست

یا رب قبول كس نشود التماس ما

از شش جهت ترانه ی عنقا شنیدنی ست

كز بام و منظر دگر افتاد طاس ما

از شبنم سحر سبق شرم برده ایم

هستی عرق شد از نفس ناسپاس ما

آیینه ی دلیم كدورت نصیب ماست

كز تاب فرصت نفس است اقتباس ما

مردیم و خاك ما به هوا گرد می كند

بی ربطیی كه داشت نرفت از حواس ما

جز زیر پا چو آبله خشتی نچیده ایم

دیگر كدام قصر و چه طاق و اساس ما

خال زیاد فرض كن و نرد وهم باز

بر هیچ تخته ای نفتاده ست طاس ما

صد سال رفت تا به قد خم رسیده ایم

بیدل چه خوشه ها كه نشد نذر داس ما

***

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

از گداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون گرم طلب سازد سر پرشور را

شعله ی افسرده پندارد چراغ طور را

بی نیازی بسکه مشتاق لقای عجز بود

کرد خال روی دست خود سلیمان مور را

از فلک بی ناله کام دل نمی آید به دست

شهد خواهی آتشی زن خانه ی زنبور را

از شکست دل چه عشرتها که بر هم خورد و رفت

موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را

آرزومند ترا سیر گلستان آفت است

نکهت گل تیغ باشد صاحب ناسور را

سوختن در هر صفت منظور عشق افتاده است

مشرب پروانه از آتش نداند نور را

صاف و دردی نیست در خمخانه ی تحقیق لیک

دار بالا برد شور نشئه ی منصور را

گر دلی داری تو هم خون ساز و صاحب نشئه باش

می شدن مخصوص نبود دانه ی انگور را

در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل

بی عصا راه دهن معلوم باشد کور را

خوش نما نبود به پیری عرض انداز شباب

لاف گرمی سرد باشد نکهت کافور را

بر امید وصل مشکل نیست قطع زندگی

شوق منزل می کند نزدیک، راه دور را

نغمه همه در نشئه پیمایی قیامت می کند

موج می تار است بیدل کاسه ی طنبور را

***

عشق هر جا شوید از دلها غبار رنگ را

ریگ زیر آب خنداند شرار سنگ را

گر دل ما یک جرس آهنگ بیتابی کند

گرد چندین کاروان سازد شکست رنگ را

شوخی مضراب مطرب گر به این کیفیت است

کاسه ی طنبور مستی می دهد آهنگ را

می شود دندان ظلم از کند گشتن تیزتر

اره بی دانه چون گردد ببرد سنگ را

در حبات و موج این دریا تفاوت بیش نیست

اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را

یک شرر رنگ وفا از هیچ دل روشن نشد

شمع خاموشی ست این غمخانه های تنگ را

وهم می بالد در اینجا، عقل کو، فطرت کدام

مزرع ما بیشتر سرسبز دارد بنگ را

برق وحشت کاروان بی نشانی منزلم

در نخستین گام می سوزم ره و فرسنگ را

عاقبت از ضعف پیری ناله ی ما اشک شد

سرنگونی بر زمین زد نغمه ی این چنگ را

سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست

سبزه ی بام و در آیینه می دان زنگ را

گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی

کارها با خود فتاد آخر من دلتنگ را

***

عقبه ای دیگر نباشد روح از تن رسته را

نیست بیم سوختن دود ز آتش جسته را

شکوه از گردون دلیل تنگدستیهای ماست

ناله در پرواز باشد طایر پر بسته را

انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه

بی ثبات است اعتبار رنگ و بو گل دسته را

همچو سرو آزادگان را قید الفت راستی ست

خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را

از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشتی

کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را

جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان

راه در چشم است گرد بر زمین ننشسته را

از شکسش دل نمی افتد ز چشم اعتبار

کس نمی خواهد ته پا شیشه بشکسته را

موج چون با یکدگر جوشید گوهر می شود

دل توان گفتن نفسهای به هم پیوسته را

غنچه ها در بستر زخم جگر آسوده اند

ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را

با کلام آبدارت کی رسد لاف گهر

بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را

***

عمری ست گرد گردش رنگ خودیم ما

چون آسیا فلاخن سنگ خودیم ما

در یاد زندگی به عدم ناز کنیم

رنگ حنای رفته ز چنگ خودیم ما

فرصت کجاست تا به تظلم جنون کنیم

دنباله ای ز گرد ترنگ خودیم ما

فکر و وقار و خفت کس در خیال کیست

کم نیست گر ترازوی سنگ خودیم ما

کو دور آسمان و کجا گردش زمان

سرگشته های عالم بنگ خودیم ما

از هم گذشته است پی کاروان عمر

وامانده ی شتاب و درنگ خودیم ما

نخجیرگاه عجز رهایی کمند نیست

هم خود ز رنگ جسته پلنگ خودیم ما

ای شمع، عافیتکده، تسلیم نیستی ست

کشتی نشین کام نهنگ خودیم ما

رسواییی به فطرت ناقص نمی رسد

مجنون قبا ز جامه ی تنگ خودیم ما

از صنعت مصور رنگ حنا مپرس

دلدار گل به دست فرنگ خودیم ما

کس محرم ادبگه ناموس دل مباد

جایی رسیده ایم که ننگ خودیم ما

تا زنده ایم تاب و تب از ما نمی رود

بیدل به دل خلیده خدنگ خودیم ما

***

عمری ست ناز دیده ی تر می کشیم ما

از اشک، انتظار گوهر می کشیم ما

تسخیر حسن درخور حیرت نگاهی است

صید عجب به دام نظر می کشیم ما

دامن کشان ز ناز به هر سو گذر کنی

چون سایه زیر پای تو سر می کشیم ما

از خلق اگر کناره گرفتیم مفت ماست

کشتی ز چار موج خطر می کشیم ما

پرواز ما سری نکشید از شکست بال

امروز ناله هم ته پر می کشیم ما

ای چرخ پاس آه دل خسته لازم است

این رشته را ز پای گوهر می کشیم ما

عمری ست در ادبکده ی وضع خامشی

از ناله انتقام اثر می کشیم ما

شمع خموش انجمن داغ حیرتیم

خمیازه ی خمار نظر می کشیم ما

داغ سپهر مرهم کافور می برد

زین آه کز جگر چو سحر می کشیم ما

همچون نفس بنای جهان بر تردد است

در منزلیم و رنج سفر می کشیم ما

فرصت کفیل این همه شوخی نمی شود

آیینه ای به روی شرر می کشیم ما

بیدل به جرم آنکه چو آیینه ساده ایم

خاکستر است آنچه به بر می کشیم ما

***

عیش داند دل سرگشته پریشانی را

ناخدا باد بود کشتی توفانی را

اشک در غمکده ی دیده ندارد قیمت

از بن چاه برآر این مه کنعانی را

عشق نبود به عمارتگری عقل شریک

سیل از کف ندهد صنعت ویرانی را

از خط و زلف بتان تازه دلیل است که حسن

کرده چتر بدن اسباب پریشانی را

بار یابی چو به خاک در صاحب نظران

چین دامان ادب کن خط پیشانی را

ریزش اشک ندامت ز سیه کاریهاست

لازم است ابر سیه قطره ی نیسانی را

زیر گردون نتوان غیر کثافت اندوخت

ناخن و موست رسا مردم زندانی را

لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست

دامن چیده چه لازم تن عریانی را

جاهل از جمع کتب صاحب معنی نشود

نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را

نفس سوخته باید به تپش روشن کرد

نیست شمع دگر این انجمن فانی را

نتوان یافت از آن جلوه ی بیرنگ سراغ

مگر آیینه کنی دیده قربانی را

بازگشتی نبود پای طلب را بیدل

سیل ما نشنود افسون پشیمانی را

***

غباریم زحمتکش بادها

به وحشت اسیرند آزادها

املها به دوش نفس بسته ایم

سفر یک قدم راه و این زادها

جهان ستم چون نیستان پر است

ز انگشت زنهار فریادها

به هر دامی از آرزو دانه ای ست

گرفتار خویشند صیادها

برون آمدن نیست زین آب و گل

بنالید ای سرو و شمشادها

فسردن هم آسوده جان می کند

به هر سنگ خفته ست فرهادها

غنیمت شمارید پیغام هم

فراموشی است آخر این یادها

بد و نیک تا کی شمارد کسی

جهان است بگذر ز تعدادها

چه خوب و چه زشت از نظر رفته گیر

پری می زنند این پریزادها

به پیری ستم کرد ضعف قوی

مپرسید از این خانه آبادها

به صید نقب ازین بیش نشکافتیم

که تا آب و خاک است بنیادها

ز نقش قدم خاک ما غافل است

همه انتخابیم ازین صادها

نوی بیدل از ساز امکان نرفت

نشد کهنه تجدید ایجادها

***

غم، طرب جوش کرده است مرا

داغ، گل پوش کرده است مرا

زعفران زار رفتن رنگم

خنده بیهوش کرده است مرا

حسرت لعل یار میکده ای ست

که قدح نوش کرده است مرا

آنکه خود را به بر نمی گیرد

صید آغوش کرده است مرا

یک نفس بار زندگی چو حباب

آبله دوش کرده است مرا

ناتوانم چنانکه پیکر خم

حلقه در گوش کرده است مرا

از که نالد سپند سوخته ام

ناله خاموش کرده است مرا

بخت ناساز دور از آن بر و دوش

بی بر و دوش کرده است مرا

بیدل از یاد خویش هم رفتم

که فراموش کرده است مرا؟

***

غنچه سان بی در است خانه ی ما

بیضه گل کرده آشیانه ی ما

همچو شبنم درین چمن محو است

به نم چشم آب و دانه ی ما

بال بر بال شهرت عنقاست

رنگ آرام در زمانه ی ما

نیست جز شعله خاک معبد عشق

جبهه سوز است آستانه ی ما

خواب راحت نه ایم، دردسریم

مشنو از هیچ کس فسانه ی ما

ناتوان طایر پر کاهیم

گردباد است آشیانه ی ما

ننشیند مگر به خاک درت

اشک بی دست و پا روانه ی ما

می کشد انفعال آزادی

سرو از آه عاشقانه ی ما

شعله آهنگ خون منصوریم

ساز ما سوخت از ترانه ی ما

حیله ی زندگی نقاب فناست

کاش روشن شود بهانه ی ما

دل جمع این زمان چه امکان است

ریشه گل کرد و رفت دانه ی ما

بس بود همچو دیده ی بیدل

شوق دیدار شمع خانه ی ما

***

غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما

دامن خویش است چون صحرا گل دامان ما

شوق در بی دست و پایی نیست مأیوس طلب

چون قلم سعل قدم می بالد از مژگان ما

معنی اظهار صبح از وحشت انشا کرده اند

نامه ی آهیم بیتابی همان عنوان ما

زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خوانده ایم

خامشی مشکل که گردد مقطع دیوان ما

وحشت ما زین چمن محمل کش صد عبرت است

نشکند رنگی که چینش نیست در دامان ما

یار در آغوش و نام او نمی دانم که چیست

سادگی ختم است چون آیینه بر نسیان ما

در تپیدن گاه امکان شوخی نظاره ایم

از غباری می توان ره بست بر جولان ما

مدعا از دل به لب نگذشته می سوزد نفس

اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما

مغتنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ

تنگی فرصت بغل واکرده در میدان ما

جلوه در کار است و ما با خود قناعت کرده ایم

به که بر روی تو باشد چشم ما حیران ما

بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنی ست

آینه می پوشد امشب ناله ی عریان ما

***

فال حباب زن، بشمر موج آب را

چشمی به صفر گیر و نظر کن حساب را

عشق از مزاج ما به هوس گشت متهم

در شک گرفت نقطه ی وهم انتخاب را

گر نیست زبن قلمرو اوهام عبرتت

آب حیات تشنه لبی کن سراب را

چشمم تحیر آینه ی نقش پای تست

مپسند خالی از قدمت این رکاب را

عالم تصرف ید بیضا گرفته است

اعجاز دیگر است ز رویت نقاب را

امروز در قلمرو نظاره نور نیست

از بس خطت به سایه نشاند آفتاب را

فیض بهار لغزش مستانه بردنی ست

در شیشه های آبله می کن گلاب را

اجزای ما چو صبح نفس پرور است و بس

شیرازه کرده اند به باد این کتاب را

ما بیخودان به غفلت خود پی نبرده ایم

چشم آشنا نشد که چه رنگ است خواب را

در طینت فسرده صفاها کدورت است

آیینه می کند همه زنگار آب را

جوش خزانم آینه دار بهار اوست

نظاره کن ز چاک کتان ماهتاب را

بیدل به گیر و دار نفس آنقدر مناز

آیینه کن شکست کلاه حباب را

***

فرصتی داری ز گرد اضطراب دل برآ

همچو خون پیش از فسردن از رگ بسمل برآ

ریشه ی الفت ندرد دانه ی آزادی ات

ای شرر نشو و نما زین کشت بیحاصل برآ

از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن

چون نفس دل هم اگر تنگی کند از دل برآ

قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست

مشت خاکی جوش زن سر تا قدم ساحل برآ

نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است

کای نهال باغ بی رنگی ز آب و گل برآ

درخور اظهار باید اعتباری پیش برد

او کریم آمد برون باری تو هم سایل برآ

شوخی معنی برون از پرده های لفظ نیست

من خراب محملم گو لیلی از محمل برآ

خلقی آفت خرمن است اینجا به قدر احتیاط

عافیت می خواهی از خود اندکی غافل برآ

کلفت دل دانه را از خاک بیرون می کشد

هر قدر بر خویشتن تنگی ازین منزل برآ

نقش کار آسمان عاری ست از رنگ ثبات

گر رگ سنگت کند چون بوی گل زایل برآ

عبرتی بسته ست محمل بر شکست رنگ شمع

کای به خود وامانده در هر رنگ از این محفل برآ

تا دو عالم مرکز پرگار تحقیقت شود

چون نفس یک پر زدن بیدل به گرد دل برآ

***

فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را

به غلتانی رساند آب در گوهر روانی را

چو گل در وقت پیری می کشی خمیازه ی حسرت

مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را

نباید راستی از چرخ کجرو آرزو کردن

مبادا با خدنگیها بدل سازی کمانی را

چه داری از وجود ای ذره غیر از وهم پروازی

عدم باش و غنیمت دار خورشید آشیانی را

غرور و فتنه ها در سر سجود و عافیت در بر

زمین تا می توانی بود مپسند آسمانی را

شد از موج نفس روشن که بهر کشت آمالت

ز مو باریکتر آبی ست جوی زندگانی را

لب زخمم به موج خون نمی دانم چه می گوید

مگر تیغ تو دریابد زبان بی زبانی را

سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من

همه گر زر شوم بر خویش نپسندم گرانی را

چمن پرداز دیدارم ز حیرت چشم آن دارم

که چون طاووس در آیینه گیرم پرفشانی را

به مضمون کتاب عافیت تا وارسی بیدل

به رنگ سایه روشن کن سواد ناتوانی را

***

فشاند محمل نازت گل چه رنگ به صحرا

که گرد می کند آیینه ی فرنگ به صحرا

به خاک هم چه خیال است دامنت دهم از کف

چو خاربن سر مجنون زده ست چنگ به صحرا

کجاست شور جنونی که من ز وجد رهایی

چو گردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا

ز جرأت نفسم برق ناز عرصه ی امکان

رسانده ام تک آهو ز پای لنگ به صحرا

ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی

همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا

فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون

یکی هزار شد اکنون حساب سنگ به صحرا

کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد

نشسته ایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا

تو فکر حاصل خود کن که خلق سوخته خرمن

فتاده است پراکنده چون کلنگ به صحرا

درین جنونکده منع فضولی ات نتوان کرد

هوس به طبع تو خودروست همچو بنگ به صحرا

مباش غره ی نشو و نمای فرصت هستی

خرام سیل کند تا کجا درنگ به صحرا

زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد

گذشته ایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا

به عالم دگر افتاد گرد وحشت بیدل

نساخت مشرب مجنون ما ز ننگ به صحرا

***

فقر نخواست شکوه ی مفلسی از گدای ما

ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما

شکر قبول عاجزی تا به کجا ادا كنیم

گشت اجابت از ادب در کف ما دعای ما

در چه بلا فتاده است، خلق ز کف چه داده است

هر که لبی گشاده است آه من است و وای ما

جیب نفس دریده را بخیه ی خرمی کجاست

تکمه ی اشک شبنم است بند سحر قبای ما

گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر

پا به فلک نمی نهد سر به رهت فدای ما

آه که همچو سایه رفت عمر به سودن جبین

از سر خاک برنخاست کوشش بی عصای ما

شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن

بر تن ما سری نبود آبله داشت پای ما

در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن

رو به عرق نهفت و رفت زندگی از حیای ما

در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم

آبله ریخت دانه ای چند در آسیای ما

کاش به نقش پا رسیم تا به گذشته ها رسیم

هر قدم آه می کشد آبله در قفای ما

دور بهار لاله ایم فرصت عیش ما کم است

داغ شدیم و داغ هم گرم نکرد جای ما

در حرمی که آسمان سجده نیارد از ادب

از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما

***

فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها

نمی بایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها

مخور ای شمع از هستی فریب مجلس آرایی

که یک گردن نمی ارزد به چندین سر بریدنها

همان بهتر که عرض ریشه در خاک عدم باشد

به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها

شبی از بیخودی نظاره ی آن بی وفا کردم

کنون چشمم چو شمع کشته داغ است از ندیدنها

به ساز محفل بیرنگ هستی سخت حیرانم

که نبض ناله خاموش است و دل مست شنیدنها

مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا

چه می کردیم یارب گر نبودی نارسیدنها

کف خاک هوا فرسوده ای، ای بی خبر شرمی

به گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها

سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحریری

به بال موج بستم نامه ی در خون تپیدنها

چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمی بخشد

مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها

شرارم، شعله ام، رنگم، کدامین طایرم یارب

که می خواند شکست بالم افسون پریدنها

ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم

که سر تا پای من میخانه شد از شیشه چیدنها

ز احوال دل غمدیده ی بیدل چه می پرسی

که هست این قطره خون چون غنچه محروم از چکیدنها

***

قاصد به حیرت کن ادا تمهید پیغام مرا

کز من نمی ماند نشان گر می بری نام مرا

حرفی ست نیرنگ بقا، نشنیده گیر این ماجرا

می نیست جز رنگ صدا گر بشکنی جام مرا

دارم ز سامان الست اول گداز آخر شکست

یک شیشه باید نقش بست آغاز و انجام مرا

هرچند تا عنقا رسی بر اوج همت نارسی

از خود برآ تا وارسی کیفیت بام مرا

چون شمع گر وامانده ام صد اشک محمل رانده ام

رو سبحه گیر از آبله تا بشمری گام مرا

برق حقیقت شعله زن آنگه دماغ ما و من

ناپخته باید سوختن اندیشه ی خام مرا

گردون که داغش باد مه، تا نشکند صبحم کله

در پرده ی روز سیه می پرورد شام مرا

بر بوی صید رحمتی دارم سجود خجلتی

یک دانه نتوان یافتن غیر از عرق دام مرا

چشمی که شد حیران او بر گل نمی آید فرو

آن سوی باغ رنگ و بو نخلی ست بادام مرا

بیدل ز کلکم می چکد آب حیات نیک و بد

خضر است اگر کس می خورد امروز دشنام مرا

***

قید هستی نیست مانع خاطر آزاده را

در دل مینا برون گردی ست رنگ باده را

خوابناکان را نمی باشد تمیز روز و شب

ظلمت و نور است یکسان تن به غفلت داده را

ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق

نیست خطی جز دریدن نامه های ساده را

همچو گوهر سبحه ی یکدانه ی دل جمع کن

چند چون کف بر سر آب افکنی سجاده را

نیست سرو از بی بری ممنون احسان بهار

بار منت خم نسازد گردن آزاده را

آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی

نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را

اشک یأس آلوده بود، از دیده بیرون ریختم

خاک بر سر کردم این طفل ندامت زاده را

هر کجا عبرت سواد خاک روشن می کند

خجلت کوری ست چشم از نقش پا نگشاده را

بی نفس گشتن طلسم راحت دل بوده است

موج منزل می زنم تا محو کردم جاده را

بیدل از تسلیم، ما هم صید دلها کرده ایم

نسبتی با زلف می باشد سر افتاده را

***

کافرم گر مخمل و سنجاب می باید مرا

سایه ی بیدی کفیل خواب می باید مرا

معبد تسلیم و شغل سرکشی بی رونقی ست

شمع خاموشی درین محراب می باید مرا

تشنه کام عافیت چون شمع تا کی سوختن

از گداز درد، مشتی آب می باید مرا

غافل از جمعیت کنج قناعت نیستم

کشتی درویشم این پایاب می باید مرا

آرزوهای هوس نذر حریفان طلب

انفعال مطلب نایاب می باید مرا

در کشاکشهای نیرنگ خال افتاده ام

دل جنون می خواهد و آداب می باید مرا

شرم اگر باشد بنای وهم هستی هیچ نیست

بی تکلف یک عرق سیلاب می باید مرا

دامن برچیده ای چون صبح کارم می کند

اینقدر از عالم اسباب می باید مرا

مشرب داغ وفا منت کش تسکین مباد

آب می گردم اگر مهتاب می باید مرا

تا درین محفل نوای حیرتی انشا کنم

چون نگه یک تار و صد مضراب می باید مرا

بی نیازم از رم و آرام این آشوبگاه

چشم می پوشم همه گر خواب می باید مرا

گریه هم بیدل لب خشکم چو مژگان تر نکرد

وحشتی زین وادی بی آب می باید مرا

***

کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا

که آدم از بهشت آید برون تا نان شود پیدا

تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل

چو طفلان خون خوری یک عمر تا دندان شود پیدا

سحر تا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا

که خشکاری به چشم حرص ازین انبان شود پیدا

سحاب کشت ما صد ره شکافد چشم گریانش

که گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا

تلاش موج در گوهر شدن امید آن دارد

که گرد ساحلی زین بحر بی پایان شود پیدا

جنون هم جهدها باید که دامانش به چنگ افتد

دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا

عیوب آید برون تا گل کند حسن کمال اینجا

کلف بی پرده گردد تا مه تابان شود پیدا

پریشان است از بی التفاتی، سبحه ی الفت

ز دل بستن مگر جمعیت یاران شود پیدا

امان خواه از گزند خلق در گرم اختلاطی ها

که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا

بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد

که صاحبخانه گر پیدا شود مهمان شود پیدا

ز پیدایی به نام محض چون عنقا قناعت کن

فراغ اینجا کسی دارد کزین عنوان شود پیدا

چو صبح آن به که گم باشد نفس در گرد معدومی

وگر پیدا تواند گشت بال افشان شود پیدا

درین صحرا به وضع خضر باید زندگی کردن

نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا

حریف گوهر نایاب نبود سعی غواصان

مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا

خیالات پری بی شیشه نقش طاق نسیان کن

محال است اینکه هرجا جسم گم شد جان شود پیدا

تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر می خواهد

نگه می باید اینجا توام مژگان شود پیدا

ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل

ز گاو و خر نمی آید مگر انسان شود پیدا

***

گداز سعی دلیل است جستجوی تو را

شکست آینه، آیینه است روی تو را

ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم

بهشت و دوزخ ما کرده اند خوی تو را

به هر طرف نگری، شوق، محو خودبینی ست

دکان آینه گرم است چارسوی تو را

به ترهات مده زحمت نفس زاهد

که از اثر، نمکی نیست های و هوی تو را

ز خاک میکده سرمایه ی تیمم گیر

که هیچ معصیتی نشکند وضوی تو را

به چاک جیب سحر فکر بخیه بر باد است

گسسته اند چو شبنم ز هم رفوی تو را

چه لازم است کشی انتظار تیغ اجل

فشار آب بقا بس بود گلوی تو را

بود به جرم درستی شکست کار حباب

پری ست آنکه تهی می کند سبوی تو را

غم شکنجه ی اوهام تا به کی خوردن

به رنگ آن همه نشکسته اند بوی تو را

ز فرق تا قدم افسون حیرتی بیدل

کسی چه شرح دهد معنی نکوی تو را

***

گداز گوهر دل باده ی ناب است شبنم را

نم چشم تحیر عالم آب است شبنم را

نگردد جمع نور آگهی با ظلمت غفلت

صفای دل نمک در دیده ی خواب است شبنم را

جهان آیینه ی دلدار و حیرانی حجاب من

چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را

به هرجا می روم در اشک نومیدی وطن دارم

ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را

نگردی غافل ای اشک نیاز از ترک خودداری

که بر دوش چکیدن سیر مهتاب است شبنم را

تماشا نیست کم، چشم هوس گر شرمناک افتد

حیا آیینه ی گلهای سیراب است شبنم را

گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود

گذر در چشم خورشید جهانتاب است شبنم را

خط خوبان کمند غفلت اهل نظر باشد

رگ گلهای این گلشن رگ خواب است شبنم را

فضولی می کنم در انتظار مهر تابانش

گرفتم پرده بردارد، کجا تاب است شبنم را

به وصل گلرخان نتوان کنار عافیت جستن

که در آغوش گل، خون جگر آب است شبنم را

ضعیفی تهمت چندین تعلق بست بر حالم

ز پا افتادگی یک عالم اسباب است شبنم را

حیا بال هوس را مانع پرواز می گردد

نگه در دیده بیدل موجه ی آب است شبنم را

***

کدامین نشئه بیرون داد راز سینه ی مینا

که عکس موج می شد جوهر آیینه ی مینا

چنان صاف ست از زنگ کدورت سینه ی مینا

که می تابد چو جوهر نشئه از آیینه ی مینا

سزد گر گوش ساغر آشنای این نوا گردد

که راز میکشان گل کرده است از سینه ی مینا

کدورت با صفای مشرب ما برنمی آید

نبندد صورت تمثال زنگ آیینه ی مینا

به تمکینم چسان خفّت رساند کوشش گردون

ببازد بیستون رنگ وقار از کینه ی مینا

تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی

به روی بخت ما بگشا در گنجینه ی مینا

خوشا صبحی که شاه ملک عشرت جلوه ریز آید

به زرین تخت جام از قصر زنگارینه ی مینا

مقیم گوشه ی دل باش، گر آسودگی خواهی

که حیرت می شود سیماب در آیینه ی مینا

همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد

صفا مفت است منگر کسوت پارینه ی مینا

بهار نشئه ام، عیش دماغم، باده ی صافم

مرا باید نشاندن در دل بی کینه ی مینا

ادب کوشید در ضبط خود و تعطیل شد نامش

به روز وصل ما ماند شب آدینه ی مینا

به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل

بود با سنگ و آتش الفت دیرینه ی مینا

***

گذشت از چرخ و بگرفت آبله چشم ثریا را

هوایت تا کجا از پا نشاند ناله ی ما را

تأمل تا چه در گوش افکند پیمانه ی ما را

نوایی هست در خاطر شکست رنگ مینا را

ندارد شور امکان جز به کنج فقر آسودن

اگر ساحل شوی در آب گوهر گیر دریا را

درین دریا ز بس فرش است اجزای شکست من

به هر سو می روم چون موج بر خود می نهم پا را

به تدبیر دگر نتوان ز داغ کلفت آسودن

مگر آبی زند خاکستر ما آتش ما را

به حال خویشتن نگذاشت دل را شوخی آهم

هوایی کرد رقص گردباد اجزای صحرا را

درین ویرانه همچشم نگاهم کز سبکروحی

درون خانه ام وز خویش خالی کرده ام جا را

بهشتی از دل هر ذره در پرواز می آید

اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را

مبادا ناله ربط داغهای دل زند بر هم

مشوران ای جنون این شعله ی زنجیر در پا را

تجاهل چون حباب از فهم هستی مفت جمعیت

تو می آیی برون زنهار مشکاف این معما را

به هر سو چشم واکردم نگه وقف خطا کردم

نمی دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را

همین درد است برگ عشرت خونین دلان بیدل

هجوم گریه مست خنده دارد طبع مینا را

***

گذشتگان که هوس دیده اند دنیا را

به پیش خود همه پس دیده اند دنیا را

دوام کلفت دل آرزو نخواهی کرد

در آینه دو نفس دیده اند دنیا را

چو صبح هیچ کس اینجا بقا نمی خواهد

هزار بار ز بس دیده اند دنیا را

دل دو نیم چو گندم نموده اند انبار

اگر به قدر عدس دیده اند دنیا را

به احتیاط قدم زن که عافیت طلبان

سگ گسسته مرس دیده اند دنیا را

مقیدان به چه نازند ازین تماشاگاه

به چشم باز قفس دیده اند دنیا را

دمی به حکم هوس چشم آب باید داد

که دود آتش خس دیده اند دنیا را

به قدر جاه و حشم انفعال در جوش است

هما کجاست مگس دیده اند دنیا را

چه آگهی و چه غفلت چه زندگی و چه مرگ

قیامت همه کس دیده اند دنیا را

وداع قافله ی اعتبار کن بیدل

همین صدای جرس دیده اند دنیا را

***

گر به این وحشت دهد گرد جنون سامان ما

تا سحر گشتن گریبان می درد عریان ما

فیض ها می جوشد از خاک بهار بیخودی

صبح فرش است از شکست رنگ در بستان ما

در تماشایت به رنگ شمع هرجا می رویم

دیده ی ما یک قدم پیش است از مژگان ما

محو گردیدن علاج اضطراب دل نکرد

از تحیر سر به سر یک موج شد توفان ما

از شهادت انتظاران بساط حیرتیم

زخمها واماندن چشم است در میدان ما

منزل مقصود گام اول افتادگی ست

همچو اشک ای کاش لغزیدن شود جولان ما

دور جامی زین چمن چون گل نصیب ما نشد

رنگ ناگردیده، آخر می شود دوران ما

سوخت پیش از ما درین محفل چراغ انتظار

دیده ی یعقوب نایاب است در کنعان ما

مطرب ساز تظلم پرده دار خوی کیست

شعله می پوشد جهان از ناله ی عریان ما

چشم تا بر هم زنم اشکی به خون غلتیده است

بسمل ایجاد است بیدل جنبش مژگان ما

***

گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما

بر سر ما سایه خواهد کرد سر تا پای ما

بی نفس در ظلمت آباد عدم خوابیده ایم

شانه زن گیسو، سحر انشا کن از شبهای ما

جهد ما مصروف یک سیر گریبان است و بس

غیر این گرداب موجی نیست در دریای ما

بر تن ما هیچ نتوان دوخت جز آزادگی

گر همه سوزن دمد چون سرو از اعضای ما

ماجرای بوی گل نشنیده می باید شنید

ای هوس تن زن، زبان غنچه است انشای ما

رنگی از گلزار بیرنگی برون جوشیده ایم

از خرابات پری می می کشد مینای ما

یار در آغوش و سیر کعبه و دیر آرزوست

ناکجا رفته ست از خود شوق بی پروای ما

سعی همت را ز بی مغزان چه مقدار آفت است

هر که را گردید سر، بر لغزشی زد پای ما

دل مصفا کن، سر از وستعگه مشرب برآر

آینه صیقل زدن سیری ست در صحرای ما

ششجهت هنگامه ی امکان ز نفی ما پر است

رفتن از خود تا کجا خالی نماید جای ما

یک نفس بیدل سری باید نیاز جیب کرد

غیر مجنون نیست کس در خیمه ی لیلای ما

***

گر، دمی، بوس کفت گردد میسر تیغ را

تا ابد رگهای گل بالد ز جوهر تیغ را

از کدورت برنمی آید مزاج کینه جو

بیشتر دازد همین زنگار در بر تیغ را

ای که داری سیر گلزار شهادت در خیال

بایدت از شوق زد چون سبزه بر سر تیغ را

عیش خواهی صید آفت شو که مانند هلال

چرخ ابرو می کند بر چشم ساغر تیغ را

پرده ی نیرنگ توفان بود شوق بسملم

خونم آخر کرد بازوی شناور تیغ را

تا مگر یکباره گردد قطع راه هستی ام

چون دم مقراض می خواهم دو پیکر تیغ را

موج توفان می زند جوی به دریا متصل

جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را

هرکه را دل از غبار کینه جوییها تهی ست

می کشد همچون نیام آسوده در بر تیغ را

دل به امید تلافی می تپد اما کجاست

آنقدر زخمی که خواباند به بستر تیغ را

بیدل از هر مصرعم موج نزاکت می چکد

کرده ام رنگین به خون صید لاغر تیغ را

***

کردم رقم به کلک نفس مد ناله را

دادم به باد شعله ی شوقت رساله را

از سرمه چشم شوخ تو تمکین پذیر نیست

نتوان به گرد، مانع رم شد غزاله را

از ره مرو به عیش شبستان این چمن

جز شمع کشته چیست به فانوس، لاله را

دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق

تا بیدلی به ثبت رساند قباله را

کو گوش کز چکیدن خونم نوا کشد

در کوچه های زخم غباری ست ناله را

هنگام شیب غافل از اسرار خود مباش

کیفیت رساست می دیر ساله را

عریانی تو کسوت یکتایی ست و بس

تا چند، بار دوش، نمایی دو شاله را

ناقص نبرد صرفه ز تقلید کاملان

وضع گوهر طلسم گداز است ژاله را

آن شب که مه ز سیر خطش آب داد چشم

گرداب بحر خجلت خود دید هاله را

خط پیش از آنکه با لب او آشنا شود

حیران سرمه ساخته چشم پیاله را

آزادگان ز کلفت اسباب فارغند

نتوان نگاه داشت به زنجیر ناله را

مشت خسی ست پیکر موهوم ما و من

وقف دهان شعله کنید این نواله را

رنگ رطوبت چمن دهر بنگرید

کاندر بغل سیاه شد آیینه لاله را

بیدل دلت هوای محبت گرفته است

شبنم خیال می کند این غنچه ژاله را

***

کرده ام باز به آن گریه ی سودا، سودا

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا

ساقی امشب چه جنون ریخت به پیمانه ی هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا

محو او گشتم و رازم به ملاء توفان کرد

هست حیرانی عاشق لب گویا، گویا

داغ معماری اشکم که به یک لغزیدن

عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا

درد عشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشته ام اینقدر از ناله ی رسوا، رسوا

نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکی که دهد طرح به صحرا، صحرا

دل آشفته ی ما را سر مویی دریاب

ای سر موی تو سرکوب ختنها تنها

دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبال کند جام لدن یا دنیا

تا تقاضا به میان آمده، مطلب رفته ست

نیست غیر از کف افسوس طلبها، لبها

بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروز کن امروز، ز فردا، فردا

***

کرده ام سرمشق حیرت سرو موزون تو را

ناله می خوانم بلندیهای مضمون تو را

شام پرورد غمم با صبح اقبالم چه کار

تیره بختی سایه ی بید است مجنون تو را

خاکهای این چمن می بایدم بر سر زدن

بسکه گل پوشید نقش پای گلگون تو را

ساز محشر گشت آفاق از نگاه حیرتم

در نی مژگان چه فریاد است مفتون تو را

شور استغنا برون از پرده های عجز نیست

رشته ی ما سخت پیچیده ست قانون تو را

فهم یکتایی ست فرق اعتبارات دویی

عمرها شد خوانده ام بر خویش افسون تو را

هر چه می بینم سراغی از خیالت می دهد

هر دو عالم یک سر زانوست محزون تو را

ای دل دیوانه صبری کز سویدا چاره نیست

دیده ی آهو فرو برده ست هامون تو را

بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند

آنقدر واشو که نتوان بست مضمون تو را

***

گر کماندار خیالت در زه آرد تیر را

هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را

یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت

حرف زلفت کرد سنبل رشته ی تقریر را

برنمی دارد عمارت خاک صحرای جنون

خواهی آبادم کنی بر باد ده تعمیر را

مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست

ناله در وحشت گریبان می درّد زنجیر را

سخت دشوارست پرداز شکست رنگ من

بشکن ای نقاش اینجا خامه ی تصویر را

موج خون من که آتش داغ گرمیهای اوست

می کند بال سمندر جوهر شمشیر را

چون ره خوابیده زین خوابی که فیضش کم مباد

تا به منزل برده ام سررشته ی تعبیر را

گر به این وجدست شور وحشت دیوانه ام

داغ حیرت می کند چون نقش پا زنجیر را

پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم

ناله ام در سینه خرمن می کند تأثیر را

تا کی از غفلت به قید جسم فرساید دلت

یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را

صبح عشرتگاه هستی از شفق آبستن است

نیست جز خون گر بپالاید کسی این شیر را

دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر

تا بدانی همچو بیدل قدر دار و گیر را

***

گر کنم با این سر پرشور بالین سنگ را

از شرر پرواز خواهد گشت تمکین سنگ را

من به درد نارساییها چه سان دزدم نفس

می کند بی دست و پایی ناله تلقین سنگ را

از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار

گر شود دامن به خون لعل رنگین سنگ را

چون صدا هر کس به رنگی می رود زین کوهسار

آتشم فهمید آخر خانه ی زین سنگ را

از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن

شیشه اینجا می گشاید لب به تحسین سنگ را

دیده ی بیدار را خواب گران زیبنده نیست

ای شرر تا چند خواهی کرد بالین سنگ را

ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت

آرمیدن اینقدرها کرد سنگین سنگ را

صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیز کن

هوش اگر جامت دهد بر شیشه مگزین سنگ را

فیض سودا مشربان از بس که عام افتاده است

خون مجنون می کند دامان گلچین سنگ را

ظالم از ساز حسد بی دستگاه عیش نیست

از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را

تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگی ست

تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را

گر همه بر خاک پیچید عشق حسن آرد برون

کوشش فرهاد آخر کرد شیرین سنگ را

عافیتها نیست غیر از پرده ی ساز شکست

شیشه می بیند نگاه عاقبت بین سنگ را

خواب غفلت می شود پا در رکاب از موج اشک

در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را

***

گر کنی با موج خونم همزبان شمشیر را

می کشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را

می دهد طرز خرام فتنه پیکر قامتت

پیچ و تاب جوهر از موی میان شمشیر را

از خم ابروی خونریز تو هر جا دم زند

عرض جوهر می شود مهر زبان شمشیر را

ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش

چند در زیر سپر کردن نهان شمشیر را

جوهر تجرید قطع الفت خویش است و بس

بر سر خود می توان کرد امتحان شمشیر را

علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست

تا به خون برده ست جوهر موکشان شمشیر را

گر امان خواهی ز گردون سر به جیب خاک دزد

ورنه رحمی نیست بر عریان تنان شمشیر را

دستگاه آیینه ی بیباکی بد گوهر است

می کند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را

خون صیدم از ضعیفی یک چکیدن وار نیست

شرم می ترسم کند آب روان شمشیر را

اینقدر ابروی خوبان گوشه گیریها نداشت

کرد بیدل فکر صید من کمان شمشیر را

***

گر لعل خموشت کند آهنگ نواها

دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها

خوبان به ته پیرهن از جامه برونند

در غنچه ندارند گل این تنگ قباها

رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد

ز آنسوست گناهها گر ازین سوست الاها

فریاد که ما بیخبران گرسنه مردیم

با هر نفس از خوان کرم بود صلاها

گه مایل دنیایم و گه طالب عقبا

انداخت خیالت ز کجایم به کجاها

از غنچه ورقهای گلم در نظر آمد

 دل سوخت به جمعیت از خویش جداها

هر جاست سری خالی از آشوب هوس نیست

معموره ی مار است به هر بام هواها

مشکل که از این قافله تا حشر نشیند

مانند نفس کرد بروها و بیاها

کو دیر و حرم تا غم احرام توان خورد

دوش هم خم گشت ز تکلیف رداها

نامحرم هنگامه ی تغییر مباشید

تعمیر نویی نیست درین کهنه بناها

کسب عمل آگهی آسان مشمارید

چشم همه کس از مژه خورده ست عصاها

ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد

این آبله سرهاست که افتاده به پاها

گر ضبط نفس پرده ی توفیق گشاید

صیقل زده گیر آینه از دست دعاها

زین بحر محالست زنی لاف گذشتن

بیدل که ز پل بگذرد از سعی شناها

***

گر یک نفس آیینه کنی نقش قدم را

بر خاک نشانی هوس ساغر جم را

معنی نظران سبق هستی موهوم

بیرون شق خامه ندیدند رقم را

بیهوده در اندیشه ی هستی نگدازی

تا گل نکنی راه صفا خیز عدم را

آشفتگی آیینه ی تجرید جنون کن

پرچم گل شهرت اثریهاست علم را

بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی

کاین طایفه در کیسه شمردند درم را

آن را که نفس مایه ی جمعیت روزی ست

چون مار نباید همه پا کرد شکم را

تا چاشنی فقر فراموش نگردد

از مایده ی خلق گزیدیم قسم را

آنجا که به تحریر رسد صفحه ی حسنت

از نیزه ی خورشید تراشند قلم را

تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت

بر پیکر ابروی بتان دوخته خم را

بی پا و سر از بسکه دویدیم به راهت

در آبله چون اشک شکستیم قدم را

تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت

جای مژه بر دیده نهم دامن نم را

بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن

نیشی نگشوده ست رگ سنگ صنم را

***

کسی چه شکر کند دولت تمنا را

به عالمی که تویی ناله می کشد ما را

ندارد انجمن یأس ما شراب دگر

هم از شکست مگر پر کنیم مینا را

به عالمی که حلاوت نشانه ی ننگ است

دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را

هنوز اره ی دندان موج در نظر است

گوهر به دامن راحت چسان کشد پا را

درشت خو چه خیال است نرم گو باشد؟

شرارخیزی محض است طبع خارا را

سلامت آینه ی اعتبار امکان نیست

شکسته اند به صد موج رنگ دریا را

صفای دل به کدورت مده ز فکر دویی

که عکس، تنگ بر آیینه می کند جا را

برون لفظ محال است جلوه ی معنی

همان ز کسوت اسما طلب مسما را

رسیده ایم ز اسما به فهم معنی خویش

گرفته ایم ز عنقا سراغ عنقا را

هزار معنی پیچیده در تغافل تست

به ابروی تو چه نسبت زبان گویا را

سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند

که چون نفس نرساندند بر زمین پا را

همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل

چو شیشه هر که به دست آورد دل ما را

***

کسی در بند غفلت مانده ای چون من ندید اینجا

دو عالم یک در باز است و می جویم کلید اینجا

سراغ منزل مقصد مپرس از ما زمینگیران

به سعی نقش پا راهی نمی گردد سفید اینجا

تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی

توان گر پای تا سر اشک شد نتوان چکید اینجا

ز گلزار هوس تا آرزو برگی به چنگ آرد

به مژگان عمرها چون ریشه می باید دوید اینجا

تحیر گر به چشم انتظار ما نپردازد

چه وسعت می توان چیدن ز آغوش امید اینجا

ترشرویی ندارد یمن جمعیت درین محفل

چو شیر این سرکه ات از یکدگر خواهد برید اینجا

به دل نقشی نمی بندد که با وحشت نپیوندد

نمی دانم کدامین بی وفا آیینه چید اینجا

مرا از بی بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه

بهار سایه ای رنگینتر از گل داشت بید اینجا

گواه کشته ی تیغ نگاه اوست حیرانی

کفن بر دوشی بسمل بود چشم سفید اینجا

کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد

ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا

هجوم درد پیچیده ست هستی تا عدم بیدل

تو هم گر گوش داری ناله ای خواهی شنید اینجا

***

گفتگو صد رنگ ناکامی دماند از کامها

وصل هم موهوم ماند از شبهه ی پیغامها

غیر دیر و کعبه هم صد جا تمنا می کند

زندگی یک جامه وار و اینهمه احرامها

ریشه ی نشو و نما از دانه ی ما گل نکرد

ماند چون حرف خموشی در طلسم کامها

قطره ی ما تا کجا سامان خودداری کند

بحر هم از موج اینجا می شمارد گامها

گل کند در وحشت دردسر فرماندهی

چون شرر از سنگ ریزد زین نگینها نامها

چون به آگاهی فتد کار، اهل دنیا ناقصند

ورنه در تدبیر غفلت پخته اند این خامها

از نشان هستی ما بسکه نامی بیش نیست

صید ما حکم صدا دارد به گوش دامها

لاله و گل بسکه لبریزند از صهبای رنگ

در شکستن هم صدایی سر نزد زین جامها

از تپش آواره ها بی ریشه ی جرأت مباش

در زمین ناتوانی كشته اند آرامها

بیدل از آیینه ی زنگار فرسودم مپرس

داشتم صبحی که شد غارت نصیب شامها

***

گل بر رخت گشود نقاب کشیده را

آیینه آب داد ز روی تو دیده را

عمریست درسم از لب لعل خموش تست

یعنی شنیده ام سخن ناشنیده را

ماییم و حیرتی و سر راه انتظار

امید منقطع نشود دام چیده را

نتوان به وحشت از سر آسودگی گذشت

دام ره است گوش صدای رمیده را

خالی ست بزم صحبت ما ورنه در میان

فرصت کجاست اشک ز مژگان چکیده را

اندیشه فال وهم زد و عمر نام کرد

گرد رم به دام نفس واتپیده را

گرداب را نشد خس و خاشاک عیب پوش

مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را

دردسر زبان مده از حرف نارسا

از خم برون میار می نارسیده را

در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار

آفت شناس سایه ی سقف خمیده را

کرد آب بی زبانی مینای بسملم

در موج خون صداست گلوی بریده را

خواری جزای پای ز دامن کشیدن است

دریاب اشک از مژه بیرون دویده را

تا زندگی ست عمر اقامت نصیب نیست

وحشت شکسته دامن صبح دمیده را

در دام اضطراب کشد عشق را هوس

آرام نیست آتش خاشاک دیده را

بیدل به دام سبحه محال است فکر صید

بی موج باده طایر رنگ پریده را

***

کلک مصور از چه ننگ، کرد نظر به سوی ما

رنگ شکسته غیر شرم خنده نزد به روی ما

چاره ی عیب زندگی غیر عدم که می کند

سخت به روی ما فتاد بخیه ی بی رفوی ما

با همه وضع پیش و پس نیست کسی خلاف کس

زشتی ما نمود و بس آینه را عدوی ما

می گذرد نسیم مصر بال گشا از این چمن

لیک دماغ گل کراست تا برسد به بوی ما

غفلت خلق بوده است مخمل کارگاه صنع

چشم به خواب ناز دوخت چون مژه مو به موی ما

دل به شکست عهد بست، تا نفس از فغان نشست

معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما

نیست به باغ خشک و تر مغز تأملی دگر

سر به هوا چو موی سر ریشه زد از کدوی ما

ذوق تعین هوس، رنج تعلق است و بس

می فشرد تکلف بند قبا گلوی ما

سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل

کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما

در پس زانوی ادب خشک بجا نشسته ایم

ننگ تری چرا کشد موج گوهر سبوی ما

طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس

گشت ز عشق منفعل کوکوی هرزه گوی ما

بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا

بر که نماید انفعال رنگ پریده روی ما

***

کو بقا گر نفست گشت مکرر پیدا

پا ندارد چو سحر، چند کنی سر پیدا

صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود

وهم تازید که شد حلقه ی آن در پیدا

شاهد وضع برودتکده ی هستی بود

پوستینی که شد از پیکر اخگر پیدا

جرم آدم چه اثر داشت که از منفعلی

گشت در مزرع گندم همه دختر پید ا

میکشان جمله شبی دعوت زاهد کردند

چوب در دست شد از دور سر خر پیدا

مگذر از فیض حلاوتکده ی مهر و وفاق

خون چو شد شیر کند لذت شکر پیدا

مقصد عشق بلند است ز افلاک مپرس

نشئه مشکل که شود از خط ساغر پیدا

قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه

به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا

دیده ی منتظران تو به صد کوشش اشک

روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا

فقر در کسوت اظهار هنر رسوایی ست

آخر آیینه نمد کرد ز جوهر پیدا

شخص تمثال دمید از هوس خودبینی

چه نمود آینه گر کرد سکندر پیدا

خلقی از ضبط نفس غوطه به دل زد بیدل

قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا

***

کوتاه نیست سلسله ی دود آه ما

آشفتگی به زلف که واكرد راه ما

صاف طرب ز هستی ما درد کلفت است

دارد نفس چو آینه روز سیاه ما

در یاد جلوه ی تو دل از دست داده ایم

نو حیرت است آینه ی کم نگاه ما

زین باغ سعی شبنم ما داغ یأس برد

برگی نیافتیم که گردد پناه ما

از دستگاه آبله اقبال ما مپرس

در زیر پا شکست ضعیفی کلاه ما

چون اشک سر در آبله پیچیده می رویم

خاراست اگر همه مژه ریزی به راه ما

حیرت گداخت شبنم اشکی بهار کرد

باری درین چمن نفسی زد نگاه ما

هرجا رسیده ایم تری موج می زند

عالم طلسم یک عرق است از گناه ما

در عالمی که پیش رود دعوی حسد

یارب مباد غفلت ما کینه خواه ما

بیدل ز بسکه بی اثر عرض هستی ام

گردی نکرد در دل آیینه آه ما

***

کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را

ناتوانی سخت افشرده ست نبض جاده را

وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست

کم نسازد می کشی خمیازه جام باده را

از زبان خامشی تقریر من غافل مباش

جوهر تیغ است این موج به جا استاده را

نیست ممکن رنگ را با بوی گل آمیختن

کم رسد گرد کدورت دامن آزاده را

بی تکلف شعله جولان تمنای توایم

نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را

شوخی چشمت هم از مژگان توان دید آشکار

گردن مینا بود رگهای تاک این باده را

سینه صافی می کند آیینه را دام مثال

از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را

موج در گوهر ز آشوب تپشها ایمن است

نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را

زندگی نذر فنا کن از تلاش سوده باش

حفظ تا کی مشت خاری سوختن آماده را

ساز خسّت نیست بیدل بی درشتیهای طبع

کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را

***

کو ذوق نگاهی که به هنگام تماشا

چون دیده گریبان درم از نام تماشا

چشمم به تمنای تو گرداند نگاهی

گل کرد به صد رنگ خط جام تماشا

شد عمر و به راه طلبت چشم نبستم

قاصد مژه ام سوخت به پیغام تماشا

هشدار که این منظر نیرنگ ندارد

غیر از مژه برداشتنت بام تماشا

تا آینه ات زنگ تغافل نزداید

هرگز به چراغی نرسد شام تماشا

چون شمع حضوری نشد آیینه ی هوشت

ناپخته عبث سوختی ای خام تماشا

زان حلقه ی عبرت که خم قامت پیری ست

دارد کف خاک تو نهان دام تماشا

حرمانکده ی انجمن حال ندارد

عیدی به فراموشی ایام تماشا

فریاد که چشمی به تأمل نگشودیم

رفتیم ازین مرحله ناکام تماشا

مضمون جهان را چقدر قافیه تنگ است

یکسر مژه بستیم به احرام تماشا

مانند شرر توأم ازین غمکده گل کرد

آغاز نگاه من و انجام تماشا

بیدل به گشاد مژه زحمت نپسندی

منظور وفا نیست گل اندام تماشا

***

گه از موی میان شهرت دهد نازک خیالی را

گهی از چین ابرو سکته خواند بیت عالی را

زبان حال خط دارد حدیث شکر لعلش

ازین طوطی توان آموختن شیرین مقالی را

ز نیرنگ حجابش غافلم لیک اینقدر دانم

که برق جلوه خواهد ساخت فانوس خیالی را

نسیم دامن او گر وزد گاه خرامیدن

سحر بی پرده گردد غنچه ی تصویر قالی را

خیالی از دهان او نشانم می دهد اما

همان حکم عدم باشد اثرهای خیالی را

به هر نظاره حسنش شوخی رنگ دگر دارد

تصور چون توان کردن جمال بی مثالی را

دل از خود می رود بگذار تا مست فغان باشد

جرس آخر به منزل می کند گم هرزه نالی را

قناعت پیشه ای هشدار کاین حرص غنا دشمن

کمینگاه هوسها کرده وضع بی سؤالی را

حباب باد پیمای تو وهمی در قفس دارد

تو شمع هستی اندیشیده ای فانوس خالی را

همه گر عکس آفاق است در آیینه جا دارد

بنازم دستگاه عالم بی انفعالی را

نیابی غیر اشک از پرده های چشم ما بیدل

حریر ما به دل دارد هوای برشکالی را

***

کی بود سیری ز ناز آن نرگس خودکام را

باده پیمایی گرانی نیست طبع جام را

من هلاک طرز اخلاقم چه خشم و کو عتاب

بوی گل آیینه دار است از لبت دشنام را

ضبط آداب وفا گر یک تپش رخصت دهد

چون پر طاووس در پرواز گیرم دام را

کامیاب از لعل او گشتیم بی اظهار شوق

از کریمان نیست منت بردن ابرام را

دل ز عشقت غرق خون شد نشئه ها بالد به خویش

احتیاج باده نبود رند خون آشام را

نیست بی افشای راز عاشقان پرواز رنگ

بال و پر باید شکست این طایر پیغام را

پیش چشمت جز شکست خود نمی یابد امان

گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را

از کشاکشهای موج بحر، ماهی ایمن است

ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را

ای خسیس از ساز شهرت هم نوایت پست ماند

از نگین کنده خوش در گور کردی نام را

زرد رویت می کند زنگار جهل از انفعال

اندکی زین راه برگرد و شفق کن شام را

عمر تا باقی ست وحشت گرد پیشاهنگ ماست

آبله ننشاند از پا گردش ایام را

خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست

من ز روی خانه می یابم هوای بام را

چون سپندم آرزو حسرت کمین آتش ست

تا به دوش ناله بندم محمل آرام را

بسکه مخمور گرفتاری ست بیدل صید من

جوش ساغر می شمارد حلقه های دام را

***

کی جزا می رسد از اهل حیا سرکش را

آب آیینه محال است کشد آتش را

بر زبان راست روان را نرود حرف خطا

خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را

استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار

شمع ناچار به خود کوچه دهد آتش را

کینه سازی المی نیست که زایل گردد

روز و شب سینه پر از تیر بود ترکش را

از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد

ریش بر تافته کم نیست بز اخفش را

بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی

کز نمد می گذرانند می بیغش را

ناله ای هست اگر گریه عنان کوته کرد

ابر از برق چرا هی نکند ابرش را

مژه ای باز کن از چاک کتان هستی

نتوان دید به چشم دگر آن مهوش را

دام ما گرم روان نیست تعلق بیدل

خار پا مانع جولان نشود آتش را

***

کیست کز راه تو چون خاشاک بردارد مرا

شعله جاروبی کند تا پاک بردارد مرا

شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفته ام

تا کجا آن شعله ی بیباک بردارد مرا

ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم

خون نخجیرم، چسان فتراک بردارد مرا

هستی ام عهدی به نقش سجده ی او بسته است

خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا

صد فلک ریزد غبار دامن افشانده ام

یک شرر گر شعله ی ادراک بردارد مرا

صبح بی سرمایه ای احرام از خود رفتنم

کو گریبان تا به دوش چاک بردارد مرا

بار اسباب گرانجانی ست سر تا پای من

کیست غیر از خاطر غمناک بردارد مرا

پیکرم گردد غبار یأس و برخیزد ز خاک

به که دست منت افلاک بردارد مرا

نشئه ای از درد مخموری به خاک افتاده ام

شوق می خواهم به دست تاک بردارد مرا

گرد من بیدل هوای عرصه گاه نیستی ست

از تپیدن هر که گردد خاک بردارد مرا

***

کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را

گنبد دستار کو بردارد آواز تو را

جز صدای لفظ نامربوط او معنی کجاست

نغمه ی دولاب آهنگی بود ساز تو را

پیری و طفلی بجا، نقص و کمال توام اند

نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را

در تغافل هم نگه می پرورد بی شیوه نیست

سرمه ی نیرنگ باشد چشم غماز تو را

می کند قطع سخن، اظهار فضلش آفت است

جز بریدن کی بود حرفی لب گاز تو را

از تماشا حیرت بی بهره چون آیینه است

شوق بینایی نباشد دیده ی باز تو را

تا نگردد فاش سرّ مستی ات مگشای چشم

چون پری کاین شیشه ظاهر می کند راز تو را

خم شد از بار تعلق قامتت زیبنده نیست

دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را

بیدل ارباب تأمل با عروجت چون کنند

آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را

***

لب جویی که از عکس تو پردازی ست آبش را

نفس در حیرت آیینه می بالد حبابش را

به صحرایی که من در یاد چشمت خانه بر دوشم

به ابرو ناز شوخی می رسد موج سرابش را

هماغوش جنون رنگ غفلت دیده ای دارم

که بر هم بستن مژگان چو مخمل نیست خوابش را

ز شبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می خندد

عرق گر شرم دارد به که نفروشد گلابش را

نگاهم بی تو چون آیینه شد پامال حیرانی

بر این سرچشمه رحمی کن که موجی نیست آبش را

ز هستی نبض دل چون موج رقص بسملی دارد

مباد آن جلوه در آیینه گیرد اضطرابش را

ندارد ناز لیلی شیوه ی بی پرده گردیدن

مگر مجنون ز جیب خود درد طرف نقابش را

به هر بزمی که لعل نوخط او حیرت انگیزد

رگ یاقوت می گیرد عنان دود کبابش را

به تسلیم از کمال نسخه ی هستی مشو غافل

سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را

بلندی آنقدر بالیده است از خیمه ی لیلی

که نتواند کشیدن ناله ی مجنون طنابش را

در آن وادی که از خود رفتنم پر می زند بیدل

شرر عرض خرام سنگ می داند شتابش را

***

لغزشی خورده ز پا تا سر ما

خنده دارد خط بی مسطر ما

ذره پر منفعل اظهار است

کو هیولا و کجا پیکر ما

می نهد بر خط زنهار انگشت

موی چینی ز تن لاغر ما

خنده زن شمع ازین بزم گذشت

گل بچینید ز خاکستر ما

جهد از آیینه ی ما زنگ نبرد

منفعل شد کف روشنگر ما

خواب ما زیر سیاهی بالد

سایه افکند به سر بستر ما

عمرها شد که عرق می گرییم

شرم حسنی است به چشم تر ما

حیف همت که زمانی چو حباب

صدف بحر نشد گوهر ما

چهره ی زرد، شکنها اندوخت

سکه زد ضعف کنون بر زر ما

عجز طومار طلبها طی کرد

مهر شد آبله بر دفتر ما

شمع حرمانکده ی بیکسی ام

پا مگر دست نهد بر سر ما

رنگ پرواز ندیدیم به خواب

بالش ناز که دارد پر ما

علت بی بصری را چه علاج

نگهی داشت تغافلگر ما

نیست پیراهن دیگر بیدل

غیر عریانی ما در بر ما

***

مآل کار چه بیند کسی نظر به هوا

نمی توان خبر پا گرفت سر به هوا

درین چمن ز جنونکاری خیال مپرس

به خاک ریشه و گل می کند ثمر به هوا

زمین مزرع ایجاد بس که تنگ فضاست

نمو نکاشته تخم شرر مگر به هوا

به عافیتگه خاکسترم چو شعله سری ست

مباد ذوق فضولی کند خبر به هوا

نه مقصدی ست معین نه مطلبی منظور

چو گردباد همین بسته ام کمر به هوا

جهان گرفت به رنگینی پر طاووس

غبار من که ندانم که داد سر به هوا

حدیث سرکشی از قامت بلند که داشت

که لب گزیده گره بند نیشکر به هوا

چو شبنمی که کند از مزاج صبح بهار

به راهت آینه ها بسته چشم تر به هوا

ز ساز قافله ی عمر جمع دار دلت

که محمل نفسی دارد این سفر به هوا

به دستگاه رعونت درین بساط مناز

که رفته است سر شمع بیشتر به هوا

چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را

که ابر بیضه شکسته ست زیر پر به هوا

دل فسرده اگر سد راه نیست چرا

گشوده اند چو صبحت هزار در به هوا

تعلق دو نفس ما و من غنیمت گیر

که این غبار نیابی دم دگر به هوا

به غیر وصل عدم چیست مدعا بیدل

که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا

***

مآل کار نقصانهاست هر صاحب کمالی را

اگر ماهت کنند از دست نگذاری هلالی را

رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد

به وحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را

به بقش نیک و بد روشندلان را دست رد نبود

کف آیینه می چیند گل بی انفعالی را

بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر

به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را

وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر

چنار آتش زند ناچار دلق کهنه سالی را

درین وادی که خاک است اعتبار جهل و دانشها

غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را

به وحدتخانه ی دل غیر دل چیزی نمی گنجد

بر این آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را

اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد

چو تخم آبله نشو و نما کن پایمالی را

به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمی افتد

که چینی خاک گردد تا شود قابل سفالی را

چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید

هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را

***

ما را ز گرد این دشت عزمی است رو به دریا

پر كهنه شد تیمم اكنون وضو به دریا

گر كسب اعتبارات دوری ز بزم انس است

یك قطره چون گوهر نیست بی آبرو به دریا

شرم غنا چه مقدار بر فطرتم گران بود

كز یك عرق چو گوهر رفتم فرو به دریا

بی ظرف همتی نیست در عشق غوطه خوردن

گر حرص تشنه كام است تر كن گلو به دریا

خفت كش خیالی باد سرت حبابی ست

تا كی حریف بودن با این كدو به دریا

علم و فنی كه داری محو خیالش اولیست

كس نیست مرد تحقیق بشكن سبو به دریا

خلقی پی توهم تا ذات می رساند

ما نیز برده باشیم آبی ز جو به دریا

سرمایه خفت آنگه سودای خودنمایی

غیر از تری چه دارد موج از نمو به دریا

بی جوهر یقینی از علم و فن چه حاصل

ماهی نمی توان شد ای كرده خو به دریا

سامان غیرت مرد از چشمه سار شرم است

آبی كه در جبین نیست غافل مجو به دریا

هر چند كس ندارد فهم زبان تسلیم

دست غریقی آخر چیزی بگو به دریا

بیدل تردد خلق محو كنار خود ماند

نگشود راه این سیل از هیچ سو به دریا

***

ما رشته ی سازیم مپرس از ادب ما

صد نغمه سرودیم و نشد باز لب ما

چون مردمک، آیینه ی جمعیت نوریم

در دایره ی صبح نشسته ست شب ما

بیتابی دل آتش سودای که دارد

تبخال به خورشید رسانده ست تب ما

هستی چو عدم زین من و ما هیچ ندارد

بی نشئه بلند است دماغ طرب ما

ابرام تک و تاز غباریم درین دشت

جانی که نداریم چه آید به لب ما

چون ذره پراکندگی انشای ظهوریم

جز ما نقطی کو که بود منتخب ما

تا معنی اسرار پری فاش توان خواند

مکتوب به کهسار برید از حلب ما

گمگشته ی تحقیق خود آواره ی وهم است

ما را بگذارید به درد طلب ما

نی قابل عجزیم نه مقبول تعین

از ننگ به آدم که رساند نسب ما

پیداست که جز صورت عنقا چه نماید

آیینه ندارد دل بیدل لقب ما

***

مپسند جز به رهن تغافل پیام ما

لعل ترا نگین نگرفته ست نام ما

پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان

آیینه ی چراغ به دست است شام ما

کس با دل گرفته چه صید آرزو کند

این غنچه وا شود که گل افتد به دام ما

صد رنگ خون به جیب تأمل نهفته ایم

ضبط نفس چو زخم دل ست التیام ما

همواری طبیعت پر کار روشن است

مستی نخوانده است کس از خط جام ما

در مکتب تسلسل عقلت نمی رسد

صد داستان به یک سخن ناتمام ما

معیار چارسوی دو عالم گرفته ایم

یک جنس نیست قابل سودای خام ما

گاهی دو همعنان سحر می توان گذشت

رنگ شکسته می کشد امشب زمام ما

چون سبحه اینقدر به چه امید می دود

دل در رکاب اشک چکیدن خرام ما

دیگر به الفت که توان چشم دوختن

در عالم رمی که نفس نیست رام ما

کو انفعال تا حق هستی ادا کنیم

چون شمع بسته بر عرقی چند وام ما

بیدل چو نقش پا ز بنای ادب مپرس

پر سرنگون فتاده بلندی ز بام ما

***

محبت بسکه پر کرد از وفا جان و تن ما را

کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را

چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمی تابد

نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را

چنان مطلق عنان تازست شمع ما ازین محفل

که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را

خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد

عنان گیرید این آتش به عالم افکن ما را

گوهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش

میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را

فلک در خاک می غلتید از شرم سرافرازی

اگر می دید معراج ز پا افتادن ما را

به اشک افتاد کار آه ما از پیش پا دیدن

ز شبنم بال تر گردید صبح گلشن ما را

هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن می چیند

ندید این بیخبر مژگان به هم آوردن ما را

ازین خاشاک اوهامی که دارد مزرع هستی

به گاو چرخ نتوان پاک کردن خرمن ما را

چو ماهی خارخار طبع در کار است و ما غافل

که بر امواج پوشانده ست گردون جوشن ما را

ز آب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی

خم وضع ادب پل کرد دوش و گردن ما را

به حرف و صوت تا کی تیره سازی وقت ما بیدل

چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را

***

مغتنم گیرید دامان دل آگاه را

محرمان لبریز یوسف دیده اند این چاه را

در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست

همچو نال خامه در دل خشک مپسند آه را

زحمت شیب و شباب از پیکر خالی مکش

محو گیر از خاطر این تصویر سال و ماه را

درخور هر کسوت اینجا تار و پود دیگر است

بر نوای نی متن ماسوره ی جولاه را

پند ناصح پر منغص کرد وقت می کشان

از کجا آورد این خر نغمه ی جانکاه را

ناتوانی گر شفیع ما نگردد مشکل ست

عاجزان دارند یک سر زیر دندان کاه را

چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن

حیله آخر پوست بر تن می درّد روباه را

تا گهر باشد، حباب، آرایش عزت مباد

از سر بی مغز بردارید تاج شاه را

می توان کردن بدی را هم به حرف نیک، نیک

از اثر خالی مدان خاصیت افواه را

مرگ هم زحمتکش هستی ست تا روز حساب

منزل ما جمع دارد پیچ و تاب راه را

کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست

احتیاج است آنکه رغبت می کند اکراه را

چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ کرد

یک گره میدان نبود این رشته ی کوتاه را

ای هوس شکر قناعت کن که استغنای فقر

بر سر ما چتر شاهی کرد برگ کاه را

یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول

لغزش پا در هوای اشک دارد آه را

***

مکش ای آفتاب از فکر زر بر پشت آتش را

ز غفلت می پرستی چند چون زردشت، آتش را

به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود

همان اخگر بود گر جمع گردد مشت آتش را

مشو با تندخویی از عدوی ساده دل ایمن

که آخر روی نرم آب خواهد کشت آتش را

به اهل سوز کاوش داغ جانکاهی به بار آرد

چو شمع از روی نادانی مزن انگشت آتش را

شرار خرده ی زر، خرمن گل راست برق آخر

چرا ای غنچه بیرون نفکنی از مشت آتش را

خیال التفاتش از عتابم بیش می سوزد

به گرمی فرق نتوان یافت رو از پشت آتش را

نه تنها ناله زنهاری ست از برق عتاب او

به قدر شعله اینجا می دمد انگشت آتش را

زر از دست خسان نتوان بجز سختی جدا کردن

که بی آهن نخواهد ریخت سنگ از مشت آتش را

به سعی ظلم کی رفع مظالم می شود بیدل

به آب خنجر و شمشیر نتوان کشت آتش را

***

مکن ز شانه پریشان دماغ گیسو را

مچین به چین غضب آستین ابرو را

نگاه را مژه ات نیست مانع وحشت

به سبزه ای نتوان بست راه آهو را

به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست

گل خیال تو بیرون نمی دهد بو را

سری که نشئه پرست دماغ استغناست

به کیمیا ندهد خاک آن سر کو را

عتاب لاله رخان عرض جوهر ذاتی ست

ز شعله ها نتوان برد گرمی خو را

کجا به کشتن ما حسن می کند تقصیر

که زیر تیغ نشانده ست نرگس او را

خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا

یکی مطالعه کن سرنوشت زانو را

خجالت من و ما آبیار مزرع ماست

عرق سحاب بهار است رستن مو را

چو سایه عمر به افتادگی گذشت اما

به هیچ جای نکردیم گرم پهلو را

به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ

بیاض دیده به خواب است چشم آهو را

ز پیچ و تاب میانش بیان مکن بیدل

به چشم مردم عالم میفکن این مو را

***

مکن سراغ غبار ز پا نشسته ی ما را

رسیده گیر به عنقا پر شکسته ی ما را

گذشته ایم به پیری ز صیدگاه فضولی

بس است ناوک عبرت زه گسسته ی ما را

فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد

به رشته ی رگ گل بسته اند دسته ی ما را

هوای گلشن فردوس در قفس بنشاند

خیال در پس زانوی دل نشسته ی ما را

ز دام چرخ پس از مرگ هم کجاست رهایی

حساب کیست به مجمر سپند جسته ی ما را

بهانه جوی خیالیم واعظ این چه جنون است

به حرف و صوت مسوزان دماغ خسته ی ما را

مگیر خرده به مضمون خون چکیده ی بیدل

ستم فشار مکن زخم تازه بسته ی ما را

***

موج پوشید روی دریا را

پرده ی اسم شد مسما را

نیست بی بال اسم پروازش

کس ندید آشیان عنقا را

عصمت حسن یوسفی زد چاک

پرده ی طاقت زلیخا را

می کشد پنبه هر سحر خورشید

تا دهد جلوه داغ دلها را

جاده هر سو گشاده است آغوش

که دریده ست جیب صحرا را

شعله ی دل ز چشم تر ننشست

ابر ننشاند جوش دریا را

آگهی می زند چو آیینه

مُهر بر لب زبان گویا را

قفل گنج زر است خاموشی

از صدف پرس این معما را

بیدل ار واقفی ز سرّ یقین

ترک کن قصه ی من و ما را

***

می خورد خون نفس اندر دل غم پیشه ی ما

جوهر تیغ بود خار و خس بیشه ی ما

بس که چون شمع به غم نشو و نما یافته ایم

شعله را موج طراوت شمرد ریشه ی ما

سختی دهر ز صبر دل ما زنهاری ست

آب شد طاقت سنگ از جگر شیشه ی ما

قد خم گشه همان ناخن فرهاد غم است

سعی بیجاست به جز جان کنی از تیشه ی ما

شغل رسوایی و مستوری احوال بلاست

کاش آرایش بازار دهد پیشه ی ما

شور زنجیر جنون از نفس ما پیداست

نکهت زلف که پیچیده بر اندیشه ی ما

چشم امید نداریم ز کشت دگران

دل ما دانه ی ما، ناله ی ما، ریشه ی ما

خامشیها سبق مکتب بیتابی نیست

یک قلم ناله بود مشق نی پیشه ی ما

نشئه ی مشرب بیرنگی از آن صافترست

که شود موج پری درّد ته شیشه ی ما

بیدل از فطرت ما قصر معانی ست بلند

پایه دارد سخن از کرسی اندیشه ی ما

***

نام خود را تا به رسوایی علم داریم ما

از ملامت کی به دل یک ذره غم داریم ما

از قناعت بود ما را دستگاه همتی

چون هما در ظل بال خود کرم داریم ما

بر امید آنکه یابیم از دهان او نشان

روی خود را جانب ملک عدم داریم ما

در حرم، گه شیخ و گاهی راهب بتخانه ایم

هر کجا باشیم بیدل یک صنم داریم ما

***

نباشد بی عصا امداد طاقت پیکر خم را

مدار کار فرمایی بر انگشت است خاتم را

به ارباب تلون صافدل کی مختلط گردد

به رنگ لاله و گل امتزاجی نیست شبنم را

کرم در كشت استغنا پر کاهی نمی ارزد

گدا گر نیستی تا چند گیری نام حاتم را

به تقلید آشنای نشئه ی تحقیق نتوان شد

چه امکان است ساز دلربایی زلف پرچم را

ز وصل مدعا سعی طلب مأیوس می گردد

به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را

به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل

چو بو از حجره های غنچه می رانند شبنم را

نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی

ز نقش پا توان کردن سراغ ساغر جم را

هجوم پیچ و تابی زین گلستان دسته می بندم

به دامن جای گل چون زلف خوبان چیده ام خم را

نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیا کن

همین، اشک است اگر هست آبیاری نخل ماتم را

گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد

نفس مصروف چندین پشه دارد تخم آدم را

شرار وحشی ام اما درین حیرتسرا بیدل

ز نومیدی به دوش سنگ دارم محمل رم را

***

نباشد گر کمند موج تردستی حجابش را

که می گیرد عنان شعله ی رنگ عتابش را

ز برق جلوه اش آگه نی ام لیک اینقدر دانم

که عالم چشم خفاشی ست نور آفتابش را

به تدبیر دگر زان جلوه نتوان کام دل بردن

غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را

به جای آبله یک غنچه دل دارم درین وادی

ندانم بر کدامین خار افشانم گلابش را

درین گلشن مپرسید از بهار اعتبار من

چو گل آیینه ای دارم که خون کردند آبش را

محیط شرم اگر آید به موج ناز شوخیها

نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را

گل باغ محبت ناز شبنم برنمی دارد

نمک از شور اشک خویش بس باشد کبابش را

شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم

سر افتاده ای دارم که می بوسد رکابش را

خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد

نخواهم رفت اگر از خود که می گوید جوابش را

به ذوق امتحان آتش زدم در صفحه ی هستی

نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را

به هر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد

چه مخموری چه مستی پرده بسیار است خوابش را

چنان خشکی ست بیدل بحر امکان را که می بینم

غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را

***

نباشد یاد اسباب طرف وحشت گزینی را

شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را

ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن

که افغان کرد اگر برداشت از آهم حزینی را

محبت پیشه ای از نقش بی دردی تبرا کن

همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را

حسد تا کی تعصب چند اگر درد دلی داری

نیاز زاهدان بیخبر کن درد دینی را

درین گلشن چه لازم محو چندین رنگ و بو بودن

زمانی جلوه ی آیینه کن خلوت گزینی را

در اقران می شود ممتاز هر کس فطرتی دارد

بلندی نشئه ی صاحب دماغیهاست بینی را

شرر در سنگ برق خرمن مردم نمی گردد

مگر از چشمت آموزد کنون سحرآفرینی را

ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت

تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را

خروش ناتوانی می تراود از شکست من

زبان سرمه آلود است موی خویش چینی را

به کمتر سعی نقش از سنگ زایل می توان کردن

ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را

نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا

تو کز خود غافلی صرف عدم کن دوربینی را

مجو تمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل

ثبات رنگ انجم نیست گلهای زمینی را

***

نبود به غیر نام تو ورد زبان ما

یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما

چون شمع دم ز شعله ی شوق تو می زنیم

خالی مباد زین تب گرم استخوان ما

عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ

چون شعله برگریز ندارد خزان ما

گرد رمی به روی شراری نشسته ایم

ای صبر بیش از این نکنی امتحان ما

از برگ و ساز قافله ی بیخودان مپرس

بی ناله می رود جرس کاروان ما

می خواست دل ز شکوه ی خوی تو دم زند

دود سپند گشت سخن در دهان ما

ما معنی مسلسل زلف تو خوانده ایم

مشکل که مرگ قطع کند داستان ما

چون سیل بیخودانه سوی بحر می رویم

آگه نه ایم دست که دارد عنان ما

ما را عجوز دهر دوتا کرد از فریب

زه شد به تار چرخ ز سستی کمان ما

از طبع شوخ این همه در بند کلفتیم

بستند چون شرار به سنگ آشیان ما

آه از غبار ما که هوا گیر شوق نیست

یعنی به خاک ریخته است آسمان ما

بیدل هجوم گریه ی ما را سبب مپرس

بی مقصد است کوشش اشک روان ما

***

نخل شمعیم که در شعله دود ریشه ی ما

عافیت سوز بود سایه اندیشه ی ما

بسکه چون جوهر آیینه تماشا نظریم

می چکد خون تحیر ز رگ و ریشه ی ما

یک نفس ساکن دامان حبابیم امروز

ورنه چون آب روانی ست همان پیشه ی ما

گرد صحرای ضعیفی گره دام وفاست

ناله دامن نفشاند ز نی بیشه ی ما

گر به تسلیم وفا پا فشرد طاقت عجز

باده از خون رگ سنگ کشد شیشه ی ما

از گل راز به مرغان هوس بو ندهد

غنچه ی خامشی گلشن اندیشه ی ما

باغ جان سختی ما سبزه ی جوهر دارد

آب از جوی دم تیغ خورد ریشه ی ما

نفس گرم مراقب صفتان برق فناست

بیستون می شود آب از شرر تیشه ی ما

دل گمگشته سراغی ست ز کیفیت شوق

نشئه بالد اگر از دست رود شیشه ی ما

وادی عشق سموم دل گرمی دارد

تب شیر است اگر گرد کند بیشه ی ما

نخل نظاره ی شوقیم سراپا بیدل

همچو خط در چمن حسن دود ریشه ی ما

***

ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را

ز حیرت برشکست رنگ بستم عجز نالی را

فروغ صبح رحمت طالع است از روی خوشخویی

زچین بر جبهه لعنت می کشد خط بد خصالی را

پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد

ز خاکستر طلب کن راحت افسرده بالی را

جهان در گرد پستی منظر جمعیتی دارد

ز عبرت مغربی کن طاق ایوان شمالی را

نظرها ذره ی خورشید حسنند، ای حیا رحمی

مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را

عیان است از شکست رنگ ما وضع پریشانی

چه لازم شانه کردن طره ی آشفته حالی را

خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد

جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را

خمستان جنونم لیک از شرم ضعیفیها

نیاز چشم مستی کرده ام بی اعتدالی را

تمیز خوب و زشت از فیض معنی بازمی دارد

تماشا مشربی آیینه کن بی انفعالی را

به این خجلت که چشمم دور از آن در خون نمی بارد

عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را

سر بی مغز لوح مشق ناخن می سزد بیدل

توان طنبور کردن کاسه ی از باده خالی را

***

نرسیدی به فهم خود ره عزم دگر گشا

به جهانی که نیستی مژه بربند و در گشا

ز گرانجانی ات مباد که شود ناله منفعل

به جنون سپند زن پی منقار پر گشا

تپش خلق پیش و پس نه ز عشق است نی هوس

شرر کاغذ است و بس تو هم اندک نظر گشا

ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت

همه گر موج گوهری به رمیدن کمر گشا

به چه فرصت وفا کند گل تمکین فروشی ات

به تماشای چشمکی زه سنگ و شرر گشا

سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی

نفسی صرف جوش کن ز خم چرخ سر گشا

هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت

اگر از نوع آدمی ز خود افسار خر گشا

ادب آموز محرمان لب خشکی است بی بیان

به محیط آشنا نه ای رگ موج گوهر گشا

ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بی ملت

که به انداز قلقلت پریی هست پر گشا

دل و دستی نبسته ای به چه غم در شکسته ای

تو به راهت نشسته ای گره این است برگشا

اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد

شقی از خامه طرح کن در مصر شکر گشا

***

نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را

مگر در آب چون یاقوت گیرند آتش ما را

دل آسوده ی ما شور امکان در قفس دارد

گهر دزدیده است اینجا عنان موج دریا را

بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی

در آغوش نفس گر خون کنی عرض تمنا را

غبار احتیاج آنجا که دامان طلب گیرد

روان است آبرو هر گه به رفتار آوری پا را

به عرض بیخودیها گرم کن هنگامه ی مشرب

که می نامیده اند اینجا شکست رنگ مینا را

فروغ این شبستان جز رم برقی نمی باشد

چراغان کرده اند از چشم آهو کوه و صحرا را

در این محفل پریشان جلوه است آن حسن یکتایی

شکستی کو که پردازی دهد آیینه ی ما را

سبکتاز است شوق اما من آن سنگ زمینگیرم

که در رنگ شرر از خویش خالی می کنم جا را

به داغ بی نگاهی رفت ازین محفل چراغ من

شکست آیینه ی رنگی که گم کردم تماشا را

هوس چون نارسا شد نسیه نقد حال می گردد

امل را رشته کوته ساز و عقبا گیر دنیا را

ز شور بی نشانی، بی نشانی شد نشان بیدل

که گم گشتن ز گم گشتن برون آورد عنقا را

***

نسیم شانه کند زلف موج دریا را

غبار سرمه دهد چشم کوه و صحرا را

ز زخم اره ی دندان موج ایمن نیست

گهر به دامن راحت چسان کشد پا را

لبش به حلقه ی آغوش خط بدان ماند

که خضر تنگ به بر می کشد مسیحا را

عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد

که راه نیست در او وهم بال عنقا را

حدیث نرم نمی آید از زبان درشت

شرار خیز بود طبع سنگ خارا را

همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل

چو شیشه هرکه به دست آورد دل ما را

***

نشاند بر مژه اشک ز هم گسسته ی ما را

تحیر که به این رنگ بست دسته ی ما را؟

هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل

فلک فکند به پاکار دست بسته ی ما را

کسی به ضبط نفس چون سحر چه سحر فروشد

رها کنید غبار عنان گسسته ی ما را

به سیر باغ مرو چون نماند فصل جوانی

چمن چه دسته کند رنگهای جسته ی ما را

زبان به کام خموش است از شکایت یاران

به پیش کس مگشایید زخم بسته ی ما را

هجوم ناله نشسته است در غبار ضعیفی

برآورند ز بالین پر شکسته ی ما را

سراغ نقش قدم بیدل از هوا نکند کس

ز خاک جو سر در زیر پا نشسته ی ما را

***

نشد در این درسگاه عبرت به فهم چندین رساله پیدا

جنون سوادی که کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا

صبا ز گیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی

چو شبنم از داغ لاله گردد عرق ز ناف غزاله پیدا

فلک ز صفری که می گشاید بر اعتبارات می فزاید

خلای یک شیشه می نماید پری ز چندین پیاله پیدا

چه موج بیداد هیچ سنگی نبست بر شیشه ام ترنگی

شکسته دارد دلم به رنگی که رنگ من کرد ناله پیدا

اگر به صد رنگ پرفشانم، ز دام جستن نمی توانم

که کرد پرواز بی نشانم چو بال طاووس هاله پیدا

چو جوشد افسردگی ز دوران، حذر ز امداد اهل احسان

که ابر در موسم زمستان نمی کند غیر ژاله پیدا

قبول انعام بدمعاشان به خود گوارا مگیر بیدل

که می شوند این گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا

***

نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما

این نگینها متراشید به نام دل ما

ذره ای نیست که بی شور قیامت یابند

طشت نه چرخ فتاده ست ز بام دل ما

نشئه ی دور گرفتاری ما سخت رساست

حلقه ی زلف که دارد خط جام دل ما

صبح هم با نفس از خویش برون می آید

که رسانده ست بر افلاک پیام دل ما؟

عالمی را به در کعبه ی تحقیق رساند

جرس قافله ی صبح خرام دل ما

بر همین آبله ختم است ره کعبه و دیر

کاش می کرد کسی سیر مقام دل ما

به سخن کشف معمای عدم ممکن نیست

خامشی نیز نفهمید کلام دل ما

رنگها داشت بهار من و ما لیک چه سود

گل این باغ نخندید به کام دل ما

انس جاوید دگر از که طمع باید داشت

دل ما نیز نشد آنهمه رام دل ما

داغ محرومی دیدار ز محفل رفتیم

برسانید به آیینه سلام دل ما

نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست

غیر بیدل گرهی نیست به دام دل ما

***

نظر بر کجروان از راستان بیش است گردون را

که خاتم بیشتر در دل نشاند نقش واژون را

شهیدم لیک می دانم که عشق عافیت دشمن

چو یاقوتم به آتش می برد هر قطره ی خون را

در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم

خیال زلف لیلی سایه ی بیدست مجنون را

گر از شور حوادث آگهی، سر در گریبان کن!

حصار عافیت جز خم نمی باشد فلاطون را

نه تنها اغنیا را چرخ برمی دارد از پستی

زمین هم لقمه های چرب داند گنج قارون را

شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان

که چون خط نقش بندد، پای رفتن نیست مضمون را

دل است آن تخم بیرنگی که بهر جستجوی او

جگر سوراخ سوراخ است نه غربال گردون را

به قدر کوشش عشق است نعل حسن در آتش

صدای تیشه ی فرهاد مهمیز است گلگون را

خیال ماسوا فرش است در وحدتسرای دل

درون خویش دارد خانه ی آیینه بیرون را

حوادث مژده ی امن است اگر دل جمع شد بیدل

گوهر افسانه داند شورش امواج جیحون را

***

نغمه رنگ افتاده نقش بی نشان تأثیر ما

مطربی کو کز سر ناخن کشد تصویر ما

سرمه تفسیر حیا عنوان کتاب عبرتیم

تهمت تقریر نتوان بست بر تحریر ما

قبل و بعد عالم تجدید، تجدید است و بس

نیست تقدیمی که بیشی جوید از تأخیر ما

از شرار سنگ نتوان بست نام روشنی

رنگ شب درد چراغ خانه ی دلگیر ما

ای فلک بر آه ما چندین میفشان دست رد

کز کمانت ناگهان زه بگسلاند تیر ما

از خروش آباد توفان جنون جوشیده ایم

بی صدا نقاش هم مشکل کشد زنجیر ما

شرم هستی عالمی را در عرق خوابانده است

یک گره دارد چو شبنم رشته ی تسخیر ما

از طلسم خاک اگر گردی دمد افشانده گیر

کرد پیش از خواب دیدن خواب ما تعبیر ما

پای در دامان ناز از خویش می باید رمید

سایه ی مژگان صیادی ست بر نخجیر ما

خاک بی آبیم امّا شرم معمار قضا

تا نمی در جبهه دارد نیست بی تعمیر ما

کشته ی خاصیت شمشیر بیداد توایم

رنگ تا باقی ست خون می ریزد از تصویر ما

بیدل افلاس آبروی مرد می ریزد به خاک

بی نیامی برد آخر جوهر از شمشیر ما

***

نفس آشفته می دارد چو گل جمعیت ما را

پریشان می نویسد کلک موج احوال دریا را

در این وادی که می باید گذشت از هرچه پیش آید

خوش آن رهرو که در دامان دی پیچید فردا را

ز درد مطلب نایاب تا کی گریه سر کردن

تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را

به این فرصت مشو شیرازه بند نسخه ی هستی

سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را

گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد

ز خون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را

به جای ناله می خیزد غبار خاکسارانت

صدا گردی ست یکسر ساغر نقش قدمها را

به آگاهی چه امکانست گردد جمع خودداری

که با هر موج می باید گذشت از خویش دریا را

در این گلشن چو گل یک پر زدن رخصت نمی باشد

مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را

فلک تکلیف جاهت گر کند فال حماقت زن

که غیر از گاو نتواند کشیدن بار دنیا را

چرا مجنون ما را در پریشانی وطن نبود

که از چشم غزالان خانه بر دوش است صحرا را

نزاکتهاست در آغوش میناخانه ی حیرت

مژه بر هم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را

سیه روزی فروغ تیره بختان بس بود بیدل

ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را

***

نقاب عارض گلجوش کرده ای ما را

تو جلوه داری و روپوش کرده ای ما را

ز خود تهی شدگان گر نه از تو لبریزند

دگر برای چه آغوش کرده ای ما را

خراب میکده ی عالم خیال توایم

چه مشربی که قدح نوش کرده ای ما را

نمود ذره طلسم حضور خورشید است

که گفته است فراموش کرده ای ما را؟

ز طبع قطره نمی جز محیط نتوان یافت

تو می تراوی اگر جوش کرده ای ما را

به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی

که حکم خون شو و مخروش کرده ای ما را

اگر به ناله نیرزیم، رخصت آهی

نه ایم شعله که خاموش کرده ای ما را

چه بار کلفتی ای زندگی که همچو حباب

تمام آبله بر دوش کرده ای ما را

چو چشم چشمه ی خورشید حیرتی داریم

تو ای مژه ز چه خس پوش کرده ای ما را

نوای پرده ی خاکیم یک قلم بیدل

کجاست عبرت اگر گوش کرده ای ما را

***

نگاه وحشی لیلی چه افسون کرد صحرا را

که نقش پای آهو چشم مجنون کرد صحرا را

دل از داغ محبت گر به این دیوانگی بالد

همان یک لاله خواهد طشت پر خون کرد صحرا را

بهار تازه رویی حسن فردوسی دگر دارد

گشاد جبهه رشک ربع مسکون کرد صحرا را

به پستی در نمانی گر به آسودن نپردازی

غبار پرفشان هم دوش گردون کرد صحرا را

دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی آید

هجوم این عمارتها دگرگون کرد صحرا را

ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی

دل غافل به کنج خانه مدفون کرد صحرا را

ندانم گردباد از مکتب فکر که می آید

که این یک مصرع پیچیده موزون کرد صحرا را

به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم

بلندی ننگ چین بر دامن افزون کرد صحرا را

غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب

غم آزادیی کز شهر بیرون کرد صحرا را

به کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل

شکست این آبله چندان که جیحون کرد صحرا را

***

نگردد همت موجم قفس فرسود گوهرها

به رنگ دود در توفان آتش می زنم پرها

زبان خامه ی من زخمه ی ساز که شد یارب

که خط پرواز دارد چون صدا از تار مسطرها

خطی در جلوه می آید ز لعل می پرست او

سزد گر آشنای سرمه گردد چشم ساغرها

به رنگ غنچه ی خون بسته ی دلهای مشتاقان

ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها

تماشا مایل رقص سپند کیست حیرانم

نگاه سرمه آلود است دود چشم مجمرها

اگر طالع به کام توست منشین ایمن از مکرش

ز گردون زهر در زیر نگین دارند اخترها

طمع از سعی بیحاصل عرق ریز است زین غافل

که خاک عالمی گل می کند از آب گوهرها

اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان

چو شبنم آبروی ما كه برمی دارد از درها

به ترک آرزوها کوش اگر آسودگی خواهی

شکست رنگ این تب نیست بی ایجاد بسترها

به فکر غارت دل آسمان بیهوده می گردد

بر این ویرانه می بیزد نفس هم گرد لشکرها

توان از گردش چشم حباب این نکته فهمیدن

که غفلت پرده سرهای بی مغزند افسرها

چو شبنم کشتی ما مانده در گرداب رنگ گل

نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها

ز موج انفعال محرمان آواز می آید

که اینجا از نم یک جبهه می ریزند کوثرها

مجو بیدل علاج سرنوشت از گریه ی حسرت

به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها

***

نمی دانم چه تنگی در هم افشرد آه مجنون را

رم این گردباد آخر به ساغر کرد هامون را

به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستی کن

که خط جوشید و در ساغر گرفت آن حسن میگون را

به امید چکیدن دست و پایی می زند اشکم

تنزل در نظر معراج باشد همت دون را

در این گلشن تسلی داد وضع سرو و شمشادم

که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را

به تسخیر جهان بی حس از تدبیر فارغ شو

نفس فرسا کنی تا کی به مار مرده افسون را

عروج جاه منع سفله طبعیها نمی گردد

به این سامان عزت بوی تمکین نیست گردون را

ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت

فرو برده ست اما هضم ننموده ست قارون را

فنا می شوید از گرد کدورت دامن هستی

چو آتش می کند خاکستر ما کار صابون را

که باور دارد این حرف از شهید بینوای من

که رنگی از حنای دست قاتل داده ام خون را

رموز خاکساران محبت کیست دریابد

مگر جولان لیلی ناله سازد گرد مجنون را

اثرها بنگر اما از تصرف دم مزن بیدل

به چون و چند نتوان حکم کردن صنع بی چون را

***

نمی دزدد کس از لذات کاهش آفرین خود را

فرو خورده ست شمع اینجا به ذوق انگبین خود را

به لبیک حرم ناقوس دیر آهنگها دارد

در این محفل طرف دیده ست شک هم با یقین خود را

به همواری طریق صلح را چندی غنیمت دان

ز چنگ سبحه بر زنار پیچیده ست دین خود را

به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی

تصور کن همان چون خانه بر دوشان زین خود را

سخا و بخل وقف وسعت مقدور می باشد

برآورده ست دست اینجا به قدر آستین خود را

به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی

به پستی متهم هرگز نمی داند زمین خود را

خیال آباد یکتایی قیامت عالمی دارد

که هرجا وارسی باید پرستیدن همین خود را

تغافل زن به هستی صیقل فطرت همینت بس

صفای آینه گر مدعا باشد مبین خود را

در این گلشن نباید خار دامان هوس بودن

گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را

خیال جان کنی ظلم است بر طبع سبکروحان

به چاه افکنده ای چون نام از نقب نگین خود را

سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل

تو هم گر عافیت خواهی نهان كن در جبین خود را

***

نه طرح باغ و نه گلشن فکنده اند اینجا

در آب آینه روغن فکنده اند اینجا

غبار قافله ی عبرتی که پیدا نیست

همه به دیده ی روشن فکنده اند اینجا

رسیده گیر به معراج امتیاز چو شمع

همان سری که ز گردن فکنده اند اینجا

جنون مکن که دلیران عرصه ی تحقیق

سپر ز خجلت جوشن فکنده اند اینجا

یکی ست حاصل و آفت به مزرعی که تویی

ز دانه مور به خرمن فکنده اند اینجا

به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز

هزار مرد ز یک زن فکنده اند اینجا

سر فسانه سلامت که خوابناکی چند

غبار وادی ایمن فکنده اند اینجا

نهفته است تلاش محیط موج گوهر

به روی آبله دامن فکنده اند اینجا

رموز دل نشود فاش بی چراغ یقین

نظر به خانه ز روزن فکنده اند اینجا

مقیم زاویه ی اتفاق تسلیمم

بساط عافیت من فکنده اند اینجا

چو شمع گردن دعوی چسان کشم بیدل

سرم به دوش فکندن فکنده اند اینجا

***

نیست با حسنت مجال گفتگو آیینه را

سرمه می ریزد نگاهت در گلو آیینه را

غیر جوهر در تماشای خط نو رسته ات

می کند صد آرزو در دل نمو آیینه را

خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگین

آنکه با آن جلوه سازد روبرو آیینه را

صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است

یاد گیسوی که کرد آشفته گو آیینه را؟

گر چنین شرمت نگه را محو مژگان می کند

رفته رفته می برد جوهر فرو آیینه را

تا رسد داغی به کف صد شعله می باید گداخت

یافت اسکندر به چندین جستجو آیینه را

در تپشگاه تمنا بی کمالی نیست صبر

عرض جوهرشد شکست آرزو آیینه را

دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست

هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را

حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول

ورنه یک چشم است بر زشت و نکو آیینه را

راحت دل خواهی از عرض کمال آزاد باش

تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را

صورت بی معنی هستی ندارد امتحان

عکس گل نظاره کن اما مبو آیینه را

صافی دل هم گریبان چاکی رازست و بس

کو هجوم زنگ تا گردد رفو آیینه را

ای بسا دل کز تحیر خاک بر سر کرده است

هر کجا خاکستری یابی بجو آیینه را

خاکساریهاست بیدل رونق اهل صفا

می کند خاکستر افزون آبرو آیینه را

***

نیست باک از برق آفت دل به آفت بسته را

زخم خنجر فارغ از تشویش دارد دسته را

برنمی آید درشتی با ملایم طینتان

می شکافد نرمی مغز استخوان پسته را

خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم

طبع دون کی پاس دارد نکته ی سربسته را

یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم

خواندم از مجموعه ی آفاق نقش شسته را

نشئه را از شوخی خمیازه ی ساغر چه باک

نیست از زنجیر پروا ناله ی وارسته را

خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی

می کشد شمع از مژه خار به پا بشکسته را

نسخه ی حسن آنقدر روشن سواد افتاده است

کز تغافل می توان خواندن خط نارسته را

محو شد هستی و تشویش من و ما کم نشد

شبهه بسیار است مضمون ز خاطرجسته را

تا ز غفلت وارهی در فکر جمعیت مباش

تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را

دام راه دل نشد بیدل خم و پیچ نفس

پاس گوهر نیست ممکن رشته ی بگسسته را

***

نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را

دانه ی ما دام راه خویش داند ریشه را

عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس

کس نداند جز صدا قدر شکست شیشه را

می شود اسرار دل روشن ز تحریک زبان

می دهد این برگ، بوی غنچه ی اندیشه را

کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان

نعره ی شیر است مطرب مجلس این بیشه را

همت فرهاد ما را سرنگونی می کشد

ناخن خاریدن سر گر شمارد تیشه را

گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار

مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را

طبع را فیض خموشی می کند معنی شکار

نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را

موج صهبا گر به مستان زندگی بخشد رواست

از رگ تاک است میراث کرم این ریشه را

عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان

ناله ی یک نی به آتش می دهد صد بیشه را

نور این آیینه را جوهر نمی گردد حجاب

نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را

گر نباشد بی تمیزیها مآل کار عشق

کوهکن بر صورت شیرین نراند تیشه را

مفلسان را بیدل از مشق خموشی چاره نیست

تنگدستی بازمی دارد ز قلقل شیشه را

***

نیست خاکستر ما شعله صفت بستر ما

رنگ آرام برون تاخته از پیکر ما

ناله ها در شکن دام خموشی داریم

خفته پرواز در آغوش شکست پر ما

اشک شمعیم که از خجلت اظهار نیاز

با عرق می چکد از جبهه ی خود گوهر ما

معنی آبله ی بسته به خون جگریم

بی تأمل نگذشته ست کسی از سر ما

بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک

گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما

بی جمالت به لباس مژه ی اشک آلود

می کند روز سیه گریه به چشم تر ما

در مقامی که سخن آینه پرداز دل است

چون خموشی نفس سوخته شد جوهر ما

معنی سر خط پیشانی ما نتوان خواند

چون شرر گم شده در سنگ پی اختر ما

کینه ی ما اثر جنبش مژگان دارد

نخلیده ست مگر در دل خود نشتر ما

یک قلم نسخه ی وارستگی آینه ایم

هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما

همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم

دل سنگین نشود همچو گوهر لنگر ما

حاصل جام امل نشئه ی آزادی نیست

تا قفس می رسد اندیشه ی مشت پر ما

بسکه جان سختی ما آینه ی خجلت بود

هر که شد آب ز درد تو، گذشت از سر ما

بیدل از همت مخمور می عشق مپرس

بی گداز دو جهان پر نشود ساغر ما

***

نیستی پیشه کن از عالم پندار برآ

خویش را کم شمر از زحمت بسیار برآ

قلقل ما و منت پر به گلو افتاده ست

بشکن این شیشه و چون باده به یکبار برآ

تا به کی فرصت دیدار به خوابت گذرد

چون شرر جهد کن و یک مژه بیدار برآ

همه کس آینه پردازی عنقا دارد

تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ

خودفروشی همه جا تخته نموده ست دکان

خواه در خانه نشین خواه به بازار برآ

سرسری نیست هوای سر بام تحقیق

ترک دعوی کن و لختی به سر دار برآ

ناله هم بی مددی نیست به معراج قبول

بال اگر ماند ز پرواز به منقار برآ

تا کند حسن ادا طوطی این انجمنت

با حدیث لبش از پرده شکربار برآ

ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا

گر به افلاک برآیی که نگونسار برآ

دادرس آینه بر طاق تغافل دارد

همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ

شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت

سخت وامانده ای از پای خود ای خار برآ

تکیه بر عافیت از قامت پیری ستم است

بیدل از سایه ی این خم شده دیوار برآ

***

وصف لب تو گر دمد از گفتگوی ما

گردد چو گوهر آب گره در گلوی ما

ای در بهار و باغ به سوی تو روی ما

نام تو سکه ی درم گفتگوی ما

بحریم و نیست قسمت ما آرمیدنی

چون موج خفته است تپش مو به موی ما

از اختراع مطلب نایاب ما مپرس

با رنگ و بو نساخت گل آرزوی ما

ما و حباب آب ز یک بحر می کشیم

خالی شدن نبرد پری از سبوی ما

چون صبح چاک سینه ی ما بخیه ای نداشت

پاشیدن غبار نفس شد رفوی ما

عمری ست با گداز دل خود مقابلیم

ای آینه عبث نشوی روبروی ما

ناگشته خاک دست نشستیم از غرور

چون شعله بود وقف تیمم وضوی ما

نقاش زحمت خط و خال آنقدر مکش

باید کشید خاطر او را به سوی ما

تا چند پروری به نفس مزرع امید

خط می کشد به سایه ی مو آب جوی ما

غماز ناتوانی ما هیچکس نبود

بیدل شکست رنگ برون داد بوی ما

***

وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها

به حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها

چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی

نشسته در چمن ما هزار رنگ کمینها

در این زمانه سر نخوتی کشیده به هر سو

ز نقشخانه ی پا در هوای چنبر زینها

غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان

که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها

نم مروتی از خلق اگر رسد به خیالت

چکیده گیر به خاک از فشار چین جبینها

نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین

تغافل از چه به صیقل زنند آینه بینها

حضور عبرت و اسباب راحت این چه خیال است

مژه نبسته به خواب است چشم سایه نشینها

به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی

که زهر در بن دندان نهفته اند نگینها

نفس گداخت خجالت به خاک خفت قناعت

ولی چه سود علاج غرض نمی شود اینها

تظلم دم پیری کجا برم من بیدل

رسید مو به سپیدی کشید پوست به چینها

***

وهم راحت صید الفت کرد مجنون مرا

مشق تمکین لفظ گردانید مضمون مرا

گریه توفان کرد چندانی که دل هم آب شد

موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا

داده ام از کف عنان و سخت حیرانم که باز

تا کجا راند محبت اشک گلگون مرا

زین عبارتها که حیرت صفحه ی تحریر اوست

گر نفهمی می توان فهمید مضمون مرا

ناخن تدبیر را بر عقد گوهر دست نیست

موج می مشکل گشاید طبع محزون مرا

چون شرر روز و شبم گرد رم کم فرصتی است

گردشی در عالم رنگ است گردون مرا

دل هم از مضمون اسرارم عبارت ساز ماند

آینه ننمود الا نقش بیرون مرا

یکقدم وارم چو اشک از خود روانی مشکل است

ای تپیدن گر توانی آب کن خون مرا

زیردست التفات چتر شاهی نیستم

موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا

تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست

سکته معدوم است مصرعهای موزون مرا

تار گیسو نیست بیدل رشته ی تسخیر من

از زبان مار باید جست فسون مرا

***

هر جا روی ای ناله سلامی ببر از ما

یادش دل ما برد به جای دگر از ما

امید حریف نفس سست عنان نیست

ما را برسانید به او پیشتر از ما

دل را فلک آخر به گدازی نپسندید

هیهات چه بر سنگ زد این شیشه گر از ما

تا کی هوس آواره ی پرواز توان زیست

یارب که جدا کرد سر زیر پر از ما؟

آیینه به بر غافل از آن جلوه دمیدیم

جز ما نتوان یافت کسی را بتر از ما

بی پردگی آیینه ی آثار غنا نیست

عریانی ما برد کلاه و کمر از ما

گوهر ز قناعت گره طبع محیط است

از کس دل پر نیست فلک را مگر از ما

کس آینه بر طاق تغافل نپسندد

از خود نگرفتی خبر ای بیخبر از ما

ما را ز درت جرأت دوری چه خیال است

صد مرحله دوراست درین ره جگر از ما

تا حشر درین بزم محال است توان برد

خلوت ز تو و عالم بیرون در از ما

عمری ست وفا ممتحن ناز و نیاز است

نی تیغ ز دست تو جدا شد نه سر از ما

زحمتکش وهمیم چه ادبار و چه اقبال

بیدل نتوان گفت شب از ما سحر از ما

***

هر چند گرانی بود اسباب جهان را

چون نی به خمیدن نكشد ناله كشان را

بیتاب جنون در غم اسباب نباشد

دل زاد ره شوق بود ریگ روان را

بیداری من شمع صفت لاف زبانی ست

دارم ز خموشی به کمین خواب گران را

آفاق فسون انجمن شور خموشی ست

حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را

ایمن نتوان بود ز همواری ظالم

در راستی افزونی زخم است سنان را

بنیاد کج اندیش شود سخت ز تهدید

از بند قوی مهره مکن پشت کمان را

ممسک نشود قابل ایمان خساست

تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را

ما را به غم عشق همان عشق علاج است

مهتاب بود پنبه ی ناسور کتان را

خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد

جوش رگ گل می کند این شعله دخان را

وقت است کنون کز اثر خون شهیدان

شمشیر تو یاقوت کند سنگ فسان را

عشرت هوس رفتن رنگم چه توان کرد

کردند بهار چمن شمع خزان را

باشد که سر از منزل مقصود برآریم

چون جاده درین دشت فکندیم عنان را

بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی

تحریك زبان نیشتر است این رگ جان را

***

هرزه بر گردون رساندی وهم بود و هست را

پشت پایی بود معراج این بنای پست را

بر فضولی تا کجا خواهی دکان ناز چید

جز گشاد و بست جنسی نیست در کف دست را

عمرها شد شور زنجیر از نفس وامی کشم

کشور دیوانه مجنون کرد بند و بست را

قول و فعل طینت بیباک در رهن خطاست

لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را

با همه معدومی از قید توهّم چاره نیست

ماهی بحر کمان هم می شناسد شست را

سرمه گردم تا یقین چشمی به خویشم واکند

فطرت بی نور تا کی نیست بیند هست را

بیدل از نازک خیالان مشق همواری خوش است

تا نیفشارد تأمل معنی یکدست را

***

هر کجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را

می کند چون موج گوهر بی زبان شمشیر را

سرکشی وقف تواضع کن که بر گردون هلال

می کند گاهی سپر گاهی کمان شمشیر را

تا به خود جنبی سپر افکنده ی خاکی و بس

گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را

بسمل آهنگان تسلیمت مهیا کرده اند

جبهه ی شوقی که داند آستان شمشیر را

حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان

قبضه شد انگشت حیرت در دهان شمشیر را

گشت از خواب گران چشمت به خون ما دلیر

می کند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را

زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی

قبضه ی زر از برش مانع مدان شمشیر را

بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن

حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را

بسمل موج می ام زخمم همان خمیازه است

در لب ساغر کن ای قاتل نهان شمشیر را

نوبهار عشرتم بیدل که با این لاغری

خون صیدم کرد شاخ ارغوان شمشیر را

***

هر کجا نسخه کنند آن خط ریحانی را

نیست جز ناله کشیدن قلم مانی را

پیش از آن کز دم شمشیر تو نم بردارد

شست حیرت ورق دیده ی قربانی را

مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم

به قفس کرده ام امید پرافشانی را

اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید

ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را

جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد

عزت افزود ز زنار سلیمانی را

چشمم از جنبش مژگان به شمار نفس است

جلوه ات برد ازین آینه حیرانی را

دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن

عرصه ی صبح کند دیده ی قربانی را

جمع گشتن دل ما را به تسلی نرساند

از گوهر کیست برد شیوه ی غلتانی را

خلق بر وضع جنون محو نظر دوختن است

آنقدر چاک مزن جامه ی عریانی را

هر که را چشم درین بزم گشودند چو شمع

دید در نقش کف پا خط پیشانی را

برخط و زلف بتان غره عشقی بیدل

حسن فهمیده ای اجزای پریشانی را

***

هستی به تپش رفت و اثر نیست نفس را

فریاد کزین قافله بردند جرس را

دل مایل تحقیق نگردید وگرنه

از کسب یقین عشق توان کرد هوس را

هر دل نبرد چاشنی داغ محبت

این آتش بی رنگ نسوزد همه کس را

رفع هوس زندگی ام باد فنا کرد

اندیشه ی خاک آب زد این آتش خس را

آزادی ما سخت پرافشان هوا بود

دل عقده شد و آبله پا كرد نفس را

تا رمز گرفتاری ما فاش نگردد

چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را

بیدل نشوی بیخبر از سیر گریبان

اینجاست که عنقا ته بال است مگس را

***

هم آبله هم چشم پر آب است دل ما

پیمانه ی صد رنگ شراب است دل ما

غافل نتوان بود ازین منتخب راز

هشدار که یک نقطه کتاب است دل ما

باغی که بهارش همه سنگ است دل اوست

دشتی که غبارش همه آب است دل ما

ما خاک ز جا برده ی سیلاب جنونیم

سرمایه ی صد خانه خراب است دل ما

پیراهن ما کسوت عریانی دریاست

یک پرده تنکتر ز حباب است دل ما

در بزم وصالت که حیا جام به دست است

گر آب شود باده ی ناب است دل ما

منظور بتان هر که شود حسرتش از ماست

یار آینه می بیند و آب است دل ما

تا آینه باقی ست همان عکس جمال است

ای یأس خروشی که نقاب است دل ما

تا چشم گشودیم به خویش آینه دیدیم

دریاب که تعبیر چه خواب است دل ما

ای آه اثر باخته آتش نفسی چند

خون شو که ز دست تو کباب است دل ما

یارب نکشد خجلت محرومی دیدار

عمری ست که آیینه خطاب است دل ما

آیینه همان چشمه ی توفان خیالی ست

بیدل چه توان کرد سراب است دل ما

***

همچو عنقا بی نیاز عرض ایجادیم ما

یعنی آن سوی جهان یک عالم آبادیم ما

کس درین محفل حریف امتیاز ما نشد

پرفشانیهای بی رنگ پریزادیم ما

اشک یأسیم ای اثر از حال ما غافل مباش

با دو عالم ناله ی خون گشته همزادیم ما

شخص نسیان شکوه سنج غفلت احباب نیست

تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما

نسبت محویت از ما قطع کردن مشکل است

حسن تا آیینه دارد حیرت آبادیم ما

محرم کیفیت ما حیرت تشویش نیست

چون فسون ناامیدی راحت ایجادیم ما

یوسفستان است عالم تا به خود پرداختیم

در کف شوق انتظار کلک بهزادیم ما

دستگاه بی پر و بالی بهشت دیگر است

ناز مفروش ای قفس در چنگ صیادیم ما

آمد و رفت نفس سامان شوق جان کنی ست

زندگی تا تیشه بر دوش است فرهادیم ما

بی تردد همچو آب گوهر ز جا می رویم

خاک نتوان شد به این تمکین که بر بادیم ما

چون سپند ای دادرس صبری که خاکستر شویم

سرمه خواهد گفت آخر تا چه فریادیم ما

قید هستی چون نفس بال و پر پرواز ماست

هر قدر بیدل گرفتاری ست آزادیم ما

***

همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمار ما

چه قیامتی که نمی رسی ز کنار ما به کنار ما

چو غبار ناله به نیستان نزدیم گامی از امتحان

که ز خودگذشتن ما نشد به هزار کوچه دچار ما

چقدر ز خجلت مدعا زده ایم بر اثر غنا

که چو رنگ دامن خاک هم نگرفت خون شکار ما

همه را به عالم بیخودی قدحی ست از می عافیت

سر و برگ گردش رنگ ببین چه خطی کشد به حصار ما

دل ناتوان به کجا برد الم تردد عاجزی

که چو سبحه هر قدم اوفتد به هزار آبله کار ما

به سواد نسخه ی نیستی نرسید مشق تأملت

قلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ما

صف رنگ لاله بهم شکن، می جام گل به زمین فکن

به بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار ما

به رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمی

به غبار می رود آرزو نکشیده دامن یار ما

نه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسد

چو رسد به نسبت پا رسد کف دست آبله دار ما

چو خوش است عمر سبک عنان گذرد ز ما و من آنچنان

که چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ما

چمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگی

زده است ساغر رنگ و بو به دماغ غنچه بهار ما

***

هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را

به روی خنده ی مردم مکش چاک گریبان را

به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن

چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم گریان را

بر این محفل نظر واکردنم چون شمع می سوزد

تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را

کفی افشانده ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری

به وحشت دسته می بندم شکست رنگ امکان را

به عرض ناز معشوقی کشید از گریه کار من

سرشک آخر سر انگشت حنایی کرد مژگان را

نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشا کن

حجابی نیست جز گرد نفسها صبح عریان را

غباری دیده ای دیگر ز حال ما چه می پرسی

شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را

ز محو جلوه ات شوخی سر مویی نمی بالد

نگه در دیده ی آیینه خون شد چشم حیران را

ز گرد رنگ این گلشن، نبود امکان برون جستن

به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را

ز بینایی ست از خار علایق دامن افشاندن

نگاه آن به که بردارد ز راه خویش مژگان را

درین گلشن به این تنگی نباید غنچه گردیدن

چو گل یک چاک دل واشو به دامن کش گریبان را

مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس بیدل

که حفظ بوی خود مشکل بود گلهای خندان را

***

یک آه سرد نیم شبی از جگر برآ

سرکوب پرفشانی چندین سحر برآ

با نشئه ی حلاوت درد آشنا نه ای

چون نی به ناله پیچ و سراپا شکر برآ

ای مدعی، حریفی ما جوهر تو نیست

با تیغ تا طرف نشوی بی جگر برآ

غیریت از نتایج طبع درشت توست

اجزای آب شو، ز دل یکدگر برآ

افسردگی، تلافی جولان چه همت است

ای قطره از محیط گذشتی گهر برآ

پرواز بی نشانی از این دشت مفت نیست

سعی غبار شو همه تن بال و پر برآ

جسم فسرده نیست حریف رسایی ات

بشکسته طرف دامن سنگ ای شرر برآ

تا جان بری ز آفت بنیاد زندگی

زین خانه یک دو دم ز نفس پیشتر برآ

ناصافی دلت غم اسباب می کشد

آیینه صندلی کن و از دردسر برآ

کثرت، جنون معاملگیهای وحدت است

یک دانه کم شو از خود و چندین ثمر برآ

کم نیستی ز شمع درین عبرت انجمن

از خویش آنقدر که ببالد نظر برآ

بیدل تمیزت اینقدر افسون کلفت است

آیینه بشکن از غم عیب و هنر برآ

***

از خامشی مپرس و ز گفتار عندلیب

صد غنچه و گل است به منقار عندلیب

دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست

طراح آشیانه ی گلزار عندلیب

نامحرمی که از ادب عشق غافل است

دارد اهانت گل از انکار عندلیب

بی یار جای یار نشان قیامت است

با باغ در خزان نفتد کار عندلیب

دردسر تظلم الفت کجا برد

گر زیر بال هم ندهد بار عندلیب

از دور باش غیرت خوبان حذر کنید

گل خارها نشانده به آزار عندلیب

آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند

شاخ گلی که نیست قفس وار عندلیب

بوی گلم برون چمن داغ می کند

از ناله های در پس دیوار عندلیب

من نیز بی هوس نی ام اما نداد عشق

پروانه را دماغ سر و کار عندلیب

شاید نصیب دردی از اهل وفا برم

بستم دل دو نیم به منقار عندلیب

بالین خواب گل همه رنگ شکسته بود

آه از ندامت پر بیکار عندلیب

بیدل بهار عشرت عشاق ناله است

امسال نیز می گذرد پار عندلیب

***

از روانی در تحیر هم اثر می دارد آب

گر همه آیینه باشد دربه در می دارد آب

ساده دل را اختلاط پوچ مغزان راحت است

صندلی از کف به دفع دردسر می دارد آب

کم ز منعم نیست کسب عزت درویش هم

بیشتر از لعل خاک خشک برمی دارد آب

نیست از خود رفته را اندیشه ی پاس قدم

چون روان شد كی به پیش پا نظر می دارد آب

هستی عارف به قدر دستگاه نیستی ست

از گداز خویش دارد بحر اگر می دارد آب

جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن

موج را همچون نگه در چشم تر می دارد آب

ظالمان را دستگاه آرد پی کسب فساد

مشق خونریزی کند تا نیشتر می دارد آب

از حوادث نیست کاهش طینت آزاد را

زحمت سودن نبیند تا گهر می دارد آب

صاف طبعان انفعال از ساز هستی می کشند

بی تریها نیست تا از خود اثر می دارد آب

تا عدم از هستی ما قاصدی در کار نیست

هم به قدر رفتن خود نامه برمی دارد آب

فقر صاحب جوهر آثار کمال عزت است

تیغ در هر جا تنک شد بیشتر می دارد آب

باده بر هر طبع می بخشد جدا خاصیتی

بیدل اندر هر زمین طعم دگر می دارد آب

***

از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب

بی دماغی شیشه زد بر سنگ گفتم تا شراب

بزم امکان را بود غوغای مستی تا به کی

چند خواهد بود آخر جوش یک مینا شراب

دور وهمی می توان طی کرد چون اوراق گل

ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب

مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس

وهم بنگ است اینکه گویی دارد استغنا شراب

عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی

نیست از انصاف اگر ریزی به خاک ما شراب

بیقراران طلب سر تا قدم کیفیتند

می کند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب

ساغر بزم خیالم نرگس مخمور کیست

می روم مستانه از خود خورده ام گویا شراب

صبح ز خمیازه آخر جام شبنم می کشد

حسرت مخمور از خود می کند پیدا شراب

خون شدن سر منزلیم، از جستجوی ما مپرس

تاک می داند چها در پیش دارد تا شراب

بهر منع می کشیها محتسب در کار نیست

بیدل آخر رعشه می بندد به دست ما شراب

***

اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب

بلرزد آینه بر خود چو چشمه ی سیماب

به یاد شبنم گلزار عارضت عمری ست

خیال مشق شنا می کند به موج گلاب

ز برق حیرت حسنت چو موج در گوهر

در آب آینه محوند ماهیان کباب

خیال وصل تو پختن دلیل غفلت ماست

کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب

عروج همت ما خاک شد ز شرم نفس

کسی چه خیمه فرازد به این گسسته طناب

در این چمن همه گر صد بهار پیش آید

ز رنگ رفته ی ما می توان گرفت حساب

چه غفلت است که از ما به موج تیغ نرفت

وگرنه قطره ی آبی ست نشتر رگ خواب

به طبع قطره تپش آرمید و گوهر شد

چه فیضها که ندارد طریقه ی آداب

فضای بیخودی ات خالی از بهاری نیست

برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب

ز بسکه محو تماشای او شدم بیدل

هزار آینه از حیرتم رسید به آب

***

امشب ز ساز مینا گرم است جای مطرب

کوک است قلقل می با نغمه های مطرب

دریوزه چشم داریم از کاسه های طنبور

در حق ما بلند است دست دعای مطرب

صد رنگ آه حسرت پیچیده ایم در دل

این ناز و آن نیاز است از ما به پای مطرب

کیفیت بم و زیر مفهوم انجمن نیست

در پرده تا چه باشد منظور رای مطرب

زان چهره ی عرقناک حیران حرف و صوتیم

هر جاست تر صدایی دارد حیای مطرب

شور لب تو ما را نگذاشت در دل خاک

آتش به نیستان زد آخر هوای مطرب

با محرمان عیشند بیگانگان ساقی

وز درد بی نصیبند ناآشنای مطرب

هرچند واسرایند صد ره ترانه ی جاه

از نی بلند گردید شور نوای مطرب

تا ما خموش بودیم شوق تو بی نفس بود

این اغنیا ندارند فیض غنای مطرب

عذر دماغ مستان مسموع هیچکس نیست

یارب که گیسوی چنگ افتد به پای مطرب

قانون به زخمه نازان، دف از تپانجه خندان

بر ساز ما فتاده ست یکسر بلای مطرب

بیدل که رحم می کرد بر سخت جانی ما؟

ناخن اگر نمی بود زورآزمای مطرب

***

ای جلوه ی تو سرشکن شان آفتاب

خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب

پیغام عجز من ز غرورت شنیدنی ست

مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب

در هر کجا نگاه پرافشان روز بود

شوق تو داشت اینهمه سامان آفتاب

شب محو انتظار تو بودم دمید صبح

گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب

چون سایه پایمال خس و خار بهتر است

آن سر که نیست گرم ز احسان آفتاب

از چرخ سفله کام چه جویم که این خسیس

هر شب نهان کند به بغل نان آفتاب

همت به جهد شبنم ما ناز می کند

بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب

ای لعل یار ضبط تبسم مروت است

تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب

چون ماه نو ز شهرت رسوایی ام مپرس

چاکی کشیده ام ز گریبان آفتاب

بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم

ما را که ذره ساخته حیران آفتاب

***

ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب

در سایه ی تو ریخته سامان آفتاب

از طلعت نقاب طلسم بهار صبح

در جلوه ی تو آینه ها کان آفتاب

سرو قد تو مصرع موزونی چمن

زلف کج تو خط پریشان آفتاب

در مکتبی که دفتر حسنت رقم زند

یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب

هر دیده نیست قابل برق تجلیت

تیغ آزماست پیکر عریان آفتاب

خلق کریم آینه ی دستگاه اوست

پرتو بس است وسعت دامان آفتاب

شبنم صفت ز خویش برآ تا نظر کنی

وضع جهان به دیده ی حیران آفتاب

هر صبح چاک پیرهنی تازه می کند

یارب به دست کیست گریبان آفتاب

غفلت به چشم صافدلان نور آگهی است

نظاره است لمعه ی مژگان آفتاب

هر ذره دارد از کف خاک فسرده ام

مشق تحیری ز دبستان آفتاب

بیدل ز حسن نوخط او داغ حیرتم

کانجاست دست سایه به دامان آفتاب

***

ای منت عرق ز جبینت بر آفتاب

ساغر زند مگر به چنین کوثر آفتاب

بر صفحه ای که وصف جمالت رقم زنند

از رشته ی شعاع کشد مسطر آفتاب

هیهات بی رخت شب ما تیره روز ماند

خون شد دل و نتافت بر این کشور آفتاب

دریای بیقراری ما را کنار نیست

هرگز به هیچ جا نکند لنگر آفتاب

مقصد ز بس گم است درین تیرگی سواد

شبگیر می کند ته خاک اکثر آفتاب

از وضع این بساط جنون انجمن مپرس

تهمت کش است صبح و گریبان در آفتاب

دست هوس به دامن مطلب چسان رسد

غواص طاقت بشر و گوهر آفتاب

بگذر ز محرمی که درین عبرت انجمن

چون حلقه داغ گشت برون در آفتاب

زنهار گوشه گیر ز هنگامه ی فساد

پر یکّه می زند به صف محشر آفتاب

جز باده نیست چاره ی دمسردی زمان

سرمازده چرا ننشیند در آفتاب

یاران درین زمانه نمانده ست بوی مهر

پیدا کنید بر فلک دیگر آفتاب

از راستی خلاف طبیعت قیامت است

توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب

اهل کمال خفت نقصان نمی کشند

مشکل که همچو ماه شود لاغر آفتاب

وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست

غافل مشو ز سایه ی گل بر سر آفتاب

دور شرابخانه ی تحقیق دیگر است

خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب

بیدل به کنه عشق کسی کم رسیده است

از دور بسته اند سیاهی بر آفتاب

***

باز در گلشن ز خویشم می برد افسون آب

در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب

شورش امواج این دریا خروش بزم کیست

نغمه ای تر می فشارد مغزم از قانون آب

برنمی دارد دورنگی طینت روشندلان

در رگ موجش همان آب است رنگ خون آب

همچو شبنم اشک ما آیینه ی آه است و بس

بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب

شد عرق شبنم طراز گلستان شرم یار

این گهر بود انتخاب نسخه ی موزون آب

آرزو گر تشنه ی رفع غبار حسرت است

با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب

نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن

عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب

معنی آسودگی نفس طلسم خامشی ست

بر من از موج گهر شد روشن این مضمون آب

طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است

درخور امواج باشد حسن روزافزون آب

قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت

تشنگیها کرد ما را اینقدر مفتون آب

وحدت از خودداری ما تهمت آلود دویی ست

عکس در آب است تا استاده ای بیرون آب

صاف طبعانند بیدل بسمل شوق بهار

جاده ی رگهای گل دارد سراغ خون آب

***

ببند چشم و خط هر کتاب را دریاب

ز وضع این دو نقط انتخاب را دریاب

جهان خفته به هذیان ترانه ها دارد

تو گوش واکن و تعبیر خواب را دریاب

هزار رنگ من و ما ودیعت نفسی ست

دو دم قیامت روز حساب را دریاب

بهار می گذرد مفت فرصت است ای شیخ

قدح به خون ورع زن شراب را دریاب

شرار کاغذ و پرواز ناز جای حیاست

دماغ عالم پا در رکاب را دریاب

قضا ز خلقت بی حاصلت نداشت غرض

جز اینکه رنگ جهان خراب را دریاب

غبار جسم حجاب جهانی نورانی ست

ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب

چه نکته ها که ندارد کتاب خاموشی

نفس بدزد و سؤال و جواب را دریاب

درون آینه بیرون نشسته است اینجا

به جلوه گر نرسیدی نقاب را دریاب

اگر جهان قدح از باده پرکند بیدل

تو تردماغی چشم پرآب را دریاب

***

به خاک راه که گردید قطره زن مهتاب

که چون گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب

به صد بهار سر و برگ این تصرف نیست

جهان گرفت به یک برگ یاسمن مهتاب

دگر چه چاره جز آتش زدن به کسوت هوش

فتاده است به فکر کتان من مهتاب

در آن بساط که شمع طرب شود خاموش

ز پنبه ی سر مینا برون فکن مهتاب

به این صفا نتوان جلوه ی صباحت داد

گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب

به هر طرف نگری عیش می خرامد و بس

ز بس که کرد به فکر سفر وطن مهتاب

ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست

مگر ز چیدن دامن کند رسن مهتاب

عبث ز وهم، بساط دوام عیش مچین

که کرد تا سحر این جامه را کهن مهتاب

به گلشنی که حیا شبنم بهار تو بود

گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب

سراغ عیشی از این انجمن نمی یابم

مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب

شهید ناز تو در خاک بی تماشا نیست

ز موج خون چمنی دارد از کفن مهتاب

مباش بیخبر از فیض گریه ام بیدل

که شسته است جهان را به اشک من مهتاب

***

به روی نسخه ی هستی که نیست جز تب و تاب

نوشته اند خط عافیت به موج سراب

گر آرزو شکنی می شود عمارت دل

شکست موج بود باعث بنای حباب

دلیل غفلت ما نیست غیر وحشت عمر

صدای آب ندارد به جز فسانه ی خواب

که می خورد غم ویرانی عمارت هوش

بنای خانه ی زنجیر ما مباد خراب

به جز شکستگی ام قبله ی نیازی نیست

سر حباب مرا موج بس بود محراب

درین چمن که گلش پرفشانی رنگست

گشودن مژه مفت است جلوه ای دریاب

ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست

تو چشم بسته ای، ای بیخبر کجاست نقاب

به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت

کمند موج به چین آرمید و شد گرداب

غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد

بس است ریگ روان گوهر محیط سراب

به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی

اگر به ابر کرم صرفه ای ست برق عتاب

***

پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن در آب

گشت از هر موج شمع حسرتی روشن در آب

صاف دل را شرم تعلیم خموشی می کند

ناید از موج گهر جز لب به هم بستن در آب

در محیط عمر جان را رهزنی جز جسم نیست

غرقه را پیراهن خود بس بود دشمن در آب

محرمان وصل در خشکی نفس دزدیده اند

خار ماهی را نباشد سبز گردیدن در آب

صد تپش در بار دارد خجلت وضع غرور

موج نبض بیقرار است از رگ گردن در آب

صحبت رو آشنایان سر به سر آلودگی ست

آینه از عکس مردم می کشد دامن در آب

تا توان در شعله کردن ریشه ی دود سپند

چون حباب از تخم ما سهل است بالیدن در آب

انفعال خودنمایی از سبک مغزان مخواه

هر خس و خاشاک نتواند فرو رفتن در آب

بوالهوس در مجلس می می شود طاووس مست

رنگهای مختلف می جوشد ز روغن در آب

خصم سرکش را فنا ساز از ملایم طینتی

آتش سوزان ندارد چاره جز مردن در آب

طبع روشن نیست بی وحشت ز اوضاع سپهر

صورت دام است بیدل عکس پرویزن در آب

***

بزم ما را نیست غیر از شهرت عنقا شراب

کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب

ظرف و مظروف توهم گاه هستی حیرت است

کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب

مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس

نشئه بیرون تاز ادراک است و خون پیما شراب

ما به امید گداز دل به خود بالیده ایم

یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب

در ره ما از شکست شیشه های آبله

می فروشد همچو جام باده نقش پا شراب

در سیهکاری سواد گریه روشن کرده ایم

صاف می آید برون از پرده ی شبها شراب

پیچ و تاب موج زلف جوهر انشا می کند

گر نماید چهر در آینه ی مینا شراب

خار و خس را می نشاند شعله در خاک سیاه

عاقبت هول هوس را می کند رسوا شراب

چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است

گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب

امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست

کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب

***

بس که دارد برق تیغت در گذشتنها شتاب

رنگ نخجیر تو می گردد ز پهلوی کباب

ناز اگر افسون نخواند مانع آن جلوه کیست

در بنای وهم غیر آتش زن و بر خود بتاب

جام نرگس گرمی شبنم به شوخی آورد

پیش چشمت نیست غیر از حلقه ی چشم پر آب

در مقامی کز تماشایت گدازد هستی ام

عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب

واصلان را سودها باشد ز اسباب زیان

قوت پرواز می گیرد پر ماهی از آب

از نشان و نام ما بگذر، خیالی پخته ایم

خاتم گرداب نقشی نیست غیر از پیچ و تاب

در عدم بیکاری ما شغل هستی پیش برد

صنعت اوهام کشتی راند در موج سراب

رفتم از خود آنقدر کان جلوه استقبال کرد

گردش رنگم فکند آخر ز روی او نقاب

از گداز من عیار عشق می باید گرفت

در عرق دارد جبین تا چشمه ی خورشید، آب

حسن و عشقی نیست اینجا با چه پردازد کسی

خانه ی لیلی سیاه و وادی مجنون خراب

زندگی در قدر جمعیت نفهمیدن گذشت

ای شعورت دورباش عافیت لختی بخواب

عالم معنی شدیم و داغ جهل از ما نرفت

ساخت بیدل علمهای بی عمل ما را کتاب

***

بسکه شد از تشنه کامیهای ما نایاب آب

دست از نم شسته می آید به روی آب، آب

هیچکس از گردش گردون نم فیضی نبرد

کاش تر گردد ز خشکیهای این دولاب آب

دم مزن گر پاس ناموس حیا منظور تست

موج تا گل کرد هم چنگ است و هم مضراب آب

انفعال آخر به داد خودسریها می رسد

می کشد از چنگ آتش دامن سیماب آب

چون هوا کز آرمیدن جیب شبنم می درد

می کند مجنون ما را نسبت آداب آب

یک گهر دل در گره بند و محیط ناز باش

اینقدر می خواهد از جمعیت اسباب آب

حق جدا از خلق و خلق از حق برون، اوهام کیست

تا ابد گرداب در آب است و در گرداب آب

شبنم این باغم از تمهید آرامم مپرس

می فشارم چشم و می ریزم به روی خواب آب

موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود

می کشد خود را ازین دریا به صد قلاب آب

رفتن عمر از خم قامت نمی خواهد مدد

هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب

نیست جای شکوه گر ما را ز ما پرداخت عشق

در کتاب ما غشی بوده ست و در مهتاب آب

عمرها شد بیدل از خود می رویم و چاره نیست

گوهر غلتان ما را داد سر در آب، آب

***

بود داغ من مردم دیده ی شب

ز دود دلم موی ژولیده ی شب

ز هر حلقه ی طره ی اوست روشن

به روی سحر حیرت دیده ی شب

دل از طره رم کرد و شد صید رویش

به صبح آشتی کرد رنجیده ی شب

سیه بختی او ز مه غازه دارد

بنازم به بخت نکوهیده ی شب

فروغ سحر کابروی جهان است

بود گردی از دامن چیده ی شب

ز بیدل مپرسید مضمون زلفش

چه خواند کسی خط پیچیده ی شب

***

به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب

تو ز اشک آن همه کم نه ای قدمی ز آبله پا طلب

ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل

اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب

به کجاست صدر و چه آستان که گذشته ای تو از این و آن

چو نگاه حسرت از این مکان، همه چیز رو به قفا طلب

ز سپهر اگر همه بگذری، تو همان به سایه برابری

به علاج شعله ی خودسری نمی از جبین حیا طلب

به فسانه ی هوس آنقدر مفروش شهرت کر و فر

چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب

ز هوای کبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی

تو به ذوق منصب ایمنی ز پر شکسته هما طلب

دل ذره گر همه خون کند، ز کم آوری چه فزون کند

عملی گر از تو جنون کند، به عدم فرست و جزا طلب

کف پای حجله نشین ما، به خیال کرده کمین ما

پی آرزوی جبین ما به سراغ رنگ حنا طلب

شده رمز جلوه ی بی نشان به غبار آینه ات نهان

نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب

طلب تو بس بود اینقدر که ز معنیی ببری اثر

به خودت اگر نرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب

چه خوش آن که ترک سبب کنی به یقین رسی و طرب کنی

ز حقیقت آنچه طلب کنی به طریق بیدل ما طلب

***

به نیم گردش آن چشم فتنه رنگ شراب

شکست بر سر من شیشه صد فرنگ شراب

ز خود تهی شدن آغوش بی نیازی اوست

به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب

دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نیست

محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب

نگه بهار و تصور بهشت و هوش چمن

ز نشئه می رسد امروز گل به چنگ شراب

به قهقهی که ز مینای ما برون زده است

هزار رنگ عرق می کند ز ننگ شراب

خیال آب ده از ساغر تحیر من

به قدر بوی گل آورده ام به رنگ شراب

خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست

مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب

گرانی از مژه واچید شوخی نگهش

زدود ز آینه ی برگ تاک زنگ شراب

ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم

دگر چه جوشد ازین شیشه جز ترنگ شراب

حذر کنید ز انجام عیش این محفل

کدام شیشه که آخر نزد به سنگ شراب

فشار آب بقا کم ز تیغ قاتل نیست

گلوی شیشه ی ما را گرفته تنگ شراب

قدح به سرخوشی وهم می زنم بیدل

درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب

***

پیام داشت به عنقا خط جبین حباب

که گرد نام نشسته است بر نگین حباب

نفس شمار زمانیم تا نفس نزدن

همین شهور حباب و همین سنین حباب

ز ششجهت مژه بندید و سیر خویش کنید

نگه کجاست به چشم خیال بین حباب

ز عمر هرچه رود، آمدن نمی داند

مخور فریب نفسهای واپسین حباب

به فرصتی که نداری کدام عشوه چه ناز

ز فربهی نکنی تکیه بر سرین حباب

مقیم پرده ی ناموس فقر باید بود

کجاست دست که برداری آستین حباب

چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی

که گشت موج گهر درد ته نشین حباب

سحاب مزرعه ی اعتبار منفعلی ست

تو هم نمی ز عرق ریز بر زمین حباب

دماغ کسب وقارم نشد کفیل وفا

جهان به کیش گهر ساخت من به دین حباب

کراست ضبط عنان، عرصه ی گرو تازی ست

برآمده ست سوار نفس به زین حباب

زمان پر زدن زندگی معین نیست

تو محو باش ته دامن است چین حباب

شکست دل به چه تدبیر کم شود بیدل

هزار موج کمر بسته در کمین حباب

***

بی کمالی نیست دل از شرم چون می گردد آب

از عرق آیینه ی ما را فزون می گردد آب

از دم گرم مراقب طینتان غافل مباش

کز شرار تیشه اینجا بیستون می گردد آب

تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال

می شود مطلق عنان چون سرنگون می گردد آب

کیست کز مرکز جدا گردیدنش زنگی نباخت

خون دل از دیده تا گردد برون می گردد آب

در محبت گریه تدبیر کدورتها بس است

گر غشی داری به صافی رهنمون می گردد آب

سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق

آنچه آتش بود در چشمم کنون می گردد آب

سیل آفت می کند معماری بنیاد شرم

خانه آرایان گوهر را ستون می گردد آب

منتهای کار سالک می شود همرنگ درد

چون ز شاخ و برگ در گل رفت خون می گردد آب

همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست

در گلستان محبت واژگون می گردد آب

دام سودا می کند دل را هجوم احتیاج

از فسون موج زنجیر جنون می گردد آب

دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طره اش

گر همه سنگ است بیدل زین فسون می گردد آب

***

بی لطافت نیست از بس وحشت آهنگ است آب

گر در راحت زد همچون گهر سنگ است آب

فتنه توفان است عرض رنگ و بوی این چمن

در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب

نشئه ی روشندلی پر بی خمار افتاده است

از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب

چون گریبانگیر شد، یار موافق دشمن است

گر بپیچد در گلو با تیغ یکرنگ است آب

با گداز یأس از خود رفتنم دل می برد

نغمه ها دارد چکیدن هر کجا چنگ است آب

محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بسته اند

صد قدم از موج اگر پیدا کند لنگ است آب

دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع

تا جدا از سنگ شد با شعله در جنگ است آب

بی کدورت نیست در کثرت صفای وحدتم

تا به گلشن راه دارد صرف صد رنگ است آب

آبرو نتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت

ای طمع شرمی که اینجا شعله در چنگ است آب

خانه داری داغ کلفت می کند وارسته را

در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب

***

پیوسته است از مژه بر دیده ها نقاب

لازم بود به مرد صاحب حیا نقاب

حیرت غبار خویش ز چشمم نهفته است

بر رنگ بسته ام ز هجوم صفا نقاب

بوی گل است و برگ گل اسرار حسن و عشق

بی پردگی ز روی تو جوشد ز ما نقاب

تا دیده ام سواد خطت رفته ام ز هوش

آگه نی ام غبار نگاهست یا نقاب

اظهار زندگی عرق خجلت است و بس

شبنم صفت خوش آنکه کنم از هوا نقاب

از شرم روسیاهی اعمال زشت خویش

بر رخ کشیده ایم ز دست دعا نقاب

بینش تویی کسی چه کند فهم جلوه ات

ای کرده از حقیقت ادراک ما نقاب

از دور باشی ادب محرمی مپرس

با غیر جلوه سازد و با آشنا نقاب

معنی به غیر لفظ مصور نمی شود

افتاده است کار دل و دیده با نقاب

گر بوی گل ز برگ گل افسردگی کشد

جولان شوق می کشد از خواب پا نقاب

بیدل ز شوخ چشمی خود در محیط وصل

داریم چون حباب ز سر تا به پا نقاب

***

تا از آن پای نگارین بوسه ای کرد انتخاب

جام در موج شفق زد حلقه ی چشم رکاب

تا به بحر شوق چون گرداب دارم اضطراب

نیست نقش خاتم من جز نگین ییچ و تاب

از دهان بی نشانت هیچ نتوان دم زدن

سوختم زین معنی موهوم خاموشی جواب

جام گل را از می رنگت جگر چون لاله داغ

وز نگاهت شیشه ی می را نفس چو شبنم آب

صفحه ی گلشن نبندد نقش رنگت در خیال

ساغر نرگس نبیند نشئه ی چشمت به خواب

خنده لبریز ملاحت، جلوه مالامال حسن

ناز سرشار جفاها، غمزه مخمور عتاب

سایه پردازی تغافلهای خورشید است و بس

گر تو از رخ پرده برگیری که می گردد نقاب؟

ناله را آسوده نتوان دید در کیش وفا

به که کم گردد دعای دردمندان مستجاب

در گلستانی که رنگ از چهره ی من ریختند

گشت هر برگ خزان آیینه دار آفتاب

تا هوایی در سرم پیچید از خود می روم

گردبادم دارم از سرگشتگی پا در رکاب

شبنم لطف کریمان جهان برق است و بس

غیر آتش نیست در سرچشمه ی خورشید آب

عالم امن است حیرانی مژه بر هم زدن

خانه ها ز افتادن دیوار می گردد خراب

معجز خوبی نگر بیدل که هنگام سخن

لعل خاموشش کشید از غنچه ی گوهر گلاب

***

تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب

خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب

دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است

ذره کی یابد کنار بحر ژرف آفتاب

بینی ات آن مصرع عالی است کز انداز حسن

دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب

ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است

سایه آخر می رود از خود به طرف آفتاب

بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است

می توان عریانی ما کرد صرف آفتاب

در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنی ست

شبنم گل می چکد آنجا ز ظرف آفتاب

هرکجا با مهر رخسار تو لاف حسن زد

هم ز پرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب

ما عدم سرمایگان را لاف هستی نادر است

ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب

بسکه در نظّاره ی مهر جمال او گداخت

موج شبنم می زند امروز برف آفتاب

جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش

چون سحر کن نقد عمر خویش صرف آفتاب

***

تا زند فال گهر بیتابی آهنگ است آب

نعل در آتش به جست و جوی این رنگ است آب

گرچه با هر رنگ از صافی یک آهنگ است آب

در دم تیغت ز خون خلق بیرنگ است آب

حرف ارباب نصیحت بر دل گرم آفت است

شیشه چون در آتش افتد بر سرش سنگ است آب

قامت خم گشته چون موج از خروش دل گداخت

از صدای دلخراش ساز ما چنگ است آب

می کند در خود تماشای بهارستان رنگ

از برای سرخوشی در طبع گل بنگ است آب

پیکر تسلیم ما چنگ بساط عیش ماست

چون به پستی می شود مایل خوش آهنگ است آب

دام اندوه است ما را هر چه جز آزادگی است

منصب گوهر اگر بخشد دل تنگ است آب

از سراب اعتبار اینجا دلی خوش می کنم

ورنه از آیینه و گوهر به فرسنگ است آب

عجز پیری جرأتم را در عرق خوابانده است

نغمه از شرم ضعیفیهای این چنگ است آب

کیست از کیفیت کسب لطافت بگذرد

در مقام شیشه سازیها دل سنگ است آب

زندگی از وهم و وهم از زندگی بالیده است

عالم آب است بنگ و عالم بنگ است آب

زین چمن یک برگ بی بال و پر پرواز نیست

بیخبر شیرازه بند نسخه ی زنگ است آب

چشمه ی خضرم به یاد آمد عرق کردم ز شرم

تشنه ی تیغ فنا را اینقدر ننگ است آب

تا نفس داری به بزم سینه صافان نگذری

ای به جرأت متهم آیینه در چنگ است آب

از کجا یابد کسی بیدل سراغ خون من

در دلم شمشیر نازش سخت بیرنگ است آب

***

تا نمی دزدد غبار غفلت هستی خطاب

بایدم از شرم این خاک پریشان گشت آب

در طلسم حیرت این بحر یک وارسته نیست

موج هم دارد گره بر بال پرواز از حباب

ناله ی عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج

فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب

از تلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند

شعله ی بی دود را چندان نباشد پیچ و تاب

آه از آن روزی که عرض مدعا سایل شود

بی صدا زین کوهسارم سنگ می آید جواب

گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست

ای به دور نرگست رم کرده مستی از شراب

بی بلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت

فتنه ی چشم سیاهت را چه بیداری چه خواب

هر که را دیدم چو مژگان بال بسمل می زند

عالمی را کشت چشمت خانه ی مستی خراب

گر گشاد کار خواهی از طلسم خود برآ

هست بر خاک پریشان ششجهت یک فتح باب

از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسوده اند

دام راه تشنگان می باشد امواج سراب

هستی ما پرده ی ساز تغافلهای اوست

سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب

ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است

بیدل از گلخن شراری کرده باشی انتخاب

***

چو شمع تا سحر افسانه می شود تب و تاب

نگاه برق خرام است جلوه ای دریاب

اگر غنا طلبی مشق خاکساری کن

حضور گنج براتی ست سرنوشت خراب

به فیض کاهلی آماده است راحت ما

که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب

فریب جلوه ی نیرنگ زندگی نخوری

که شسته اند ازین صفحه غیر نقش سراب

در آن بساط که از رنگ آرزو پرسند

چو یاس در نفس ما شکسته است جواب

به دل اگر برسی جستجو نمی ماند

تحیر است در آیینه شوخی سیماب

نماند در دل ما خونی از فشار غمت

به غنچگی ز گل ما گرفته اند گلاب

ز شرم حلقه ی آن زلف حیرتی دارم

که ناف آهوی مشکین چرا نشد گرداب

عجب که رشته ی پروین ز هم نمی گسلد

چنین که از عرق روی اوست در تب و تاب

ز موج رنگ به دوران نشئه ی نگهت

خط شکسته توان خواند از جبین شراب

غرور هستی او را فنای ماست دلیل

خم کلاه محیط است در شکست حباب

کسی چه چاره کند سرنوشت را بیدل

نشست سر خط موج از جبین دریا آب

***

چو من ز کسوت هستی تر آمده ست حباب

به قدر پیرهن از خود برآمده ست حباب

جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور

عرق فروش سر و افسر آمده ست حباب

هزار جا گره اعتبار شق کردیم

به خشم ما همه دم گوهر آمده ست حباب

کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد

سوار کشتی بی لنگر آمده ست حباب

به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش

به روی آب تنک کمتر آمده ست حباب

به نام خشک مزن جام تردماغی ناز

ز آبگینه هم آخر برآمده ست حباب

به فرصتی که نداری امید مهلت چیست

درون بیضه برون پر برآمده ست حباب

ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس

نفس گرفته برون در آمده ست حباب

طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم

که جام بر کف و گل بر سر آمده ست حباب

مکن ز خوان کرم شکوه، گر نصیبت نیست

که در محیط نگون ساغر آمده ست حباب

ز باغ تهمت عنقا گلی به سر زده ایم

به هستی از عدم دیگر آمده ست حباب

نفس متاعی بیدل در چه لاف زند

به فربهی منگر لاغر آمده ست حباب

***

چیست آدم مفرد کلک دبیرستان رب

کاینهمه اوضاع اسمارست ترکیبش سبب

زاده ی علم موالیدش جهان ماء و طین

لم یلد لم یولدش آیینه ی اصل و نسب

از تصنع گر همه ما و تو آرد بر زبان

میم و نون دارد همان شکل گشاد و بست لب

احتمالات تمیزش وهم چندین خیر و شر

آفتابی در وبال تهمت رأس و ذنب

آن سوی کون و مکان طیار پرواز انتظار

ششجهت وارستگی آغوش و آزادی طلب

آهوان دشت فطت را خیال او، ختن

کارگاه شیشه ی افلاک را فکرش حلب

نور از او بی احتجاب و ظلمت از وی بی کلف

ذات عالمتاب او خورشید روز و ماه شب

حاصل رد و قبولش انقسام خوب و زشت

انفعالش دوزخ و اقبال فردوس طرب

شور عشق از فتنه آهنگان قانون دماغ

شرم حسن از سایه پروردان مژگان ادب

از هزار آیینه یک نور یقینش منعکس

از دو عالم نسخه اش یک نقطه ی دل منتخب

با همه سامان قدرت شخص تسلیم اعتبار

با کمال کبریایی پیکر بیدل لقب

***

خون بسته است از غم آن لعل پان به لب

دندان شکسته ای که فشارد زبان به لب

عیش وصال و ذوق کنار آرزوی کیست

ماییم و حرف بوسی از آن آستان به لب

صبحی تبسمی به تأمل دمانده ایم

زان گرد خط که نیست چو حرفش نشان به لب

راهی به درد بی اثری قطع کرده ایم

همچون سپندم آبله دارد فغان به لب

از بسکه امتحانکده ی وهم هستی ام

آید نفس چو آینه ام هر زمان به لب

عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند

چون شمع می دود همه اجزایشان به لب

بی خامشی گم است سررشته ی سخن

بندی زبان به کام که یابی دهان به لب

دلکوب فطرت است حدیث سبکسران

چون پنبه نام کوه نیاید گران به لب

خواهی نفس فروکش و خواهی به ناله کوش

جولان عمر را نکشد کس عنان به لب

خلقی به حرف و صوت فشرده ست پای جهد

راهی چو خامه می رود این کاروان به لب

سیری ز خوان چرخ کسی را به کام نیست

دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب

سعی ضعیف خلق به جایی نمی رسد

گر مرد قدرتی نفست را رسان به لب

بیدل به جلوه گاه نثار تبسمش

آه از ستمکشی که نیاورد جان به لب

***

دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب

جگر به تشنه لبی واگذر و آب طلب

ز عافیت نتوان مژده ی گشایش یافت

به دل شکستی اگر هست فتح باب طلب

مترس از غم ناسور ای جراحت دل

به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب

مباش همچو گهر مرده ریگ این دریا

نظر بلند کن و همت حباب طلب

محیط در غم آغوش بیقراری توست

دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب

قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار

بهار می رود ای بیخبر شتاب طلب

لباس عافیت از دهر اگر هوس داری

ز ماهتاب کتان و حریر از آب طلب

شبی چو شبنم گل صرف کن به بیداری

سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب

هزار جلوه در آغوش بیخودی محو است

جهان شعور طلب می کند تو خواب طلب

ببند پرده به چشم و دلت ز عیب کسان

گشاد کار خود از بند این نقاب طلب

نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند

چو پای او سر ما هم از آن رکاب طلب

دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن

طراوت چمن عمر از این سحاب طلب

***

ز درد تشنه لبیها در این محیط سراب

دلی گداخته ایم و رسیده ایم به آب

تأملی که چه دارد تلاش محرمی ات

شکست آینه را جلوه کرده اند خطاب

حصول ریشه ی آمال سر به سر پوچ است

تلاش موج چه خرمن کند به غیر حباب

فسانه ی دل پر خون شنیدنی دارد

به دوش شعله جرس بسته است اشک کباب

اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد

شکست بال شود بهر بلبلان محراب

خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است

وگرنه دیده ی بختم نداشت این همه خواب

به فیض دیده ی تر هیچ نشئه نتوان یافت

تو ساز میکده کن، ما و این دو شیشه شراب

اگر به وادی امکان غبار بی آبی ست

هجوم آبله ات از کجا دماند حباب

نفس چه واکشد از پرده ی توهم ما

که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب

درین محیط چو موج اینقدر تردد چیست

به رفتنی که ندارد درنگ پر مشتاب

کسی ز دام تعلق چسان برون تازد

شکسته گردن هر موج طوقی از گرداب

مقیم انجمن نارسایی ام بیدل

به هر کجا نرسد سعی کس مرا دریاب

***

سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب

فلس ماهی دیده ی آهو کند خرمن در آب

هر نگه در دیده ی من ناله است اما چه سود

حلقه ی زنجیر نومید است از شیون در آب

کی توانم در دل سنگین خوبان جا کنم

من که نتوانم فروبردن سر سوزن در آب

راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست

گوهر از گرداب دارد هر طرف روزن در آب

ظاهر و باطن به گرد عرض یکدیگر گم است

آب در گلشن نمایان است چون گلشن در آب

پوچ می آیی برون از لاف هستی دم مزن

نیست بی عرض حباب از قطره خندیدن در آب

ما ضعیفان شبنم وامانده ی این گلشنیم

از نم اشکی ست ما را دیده تا دامن در آب

گر چنین جوشد عرق از هرزه تازیهای فکر

نسخه ی ما را خجالت خواهد افکندن در آب

غرق دنیاییم کو ساز منزه زیستن

جبهه ی فطرت تر است از دامن افشردن در آب

نرمی گفتار ظالم بی فسون کینه نیست

صنعتی دارد حسد از شعله پروردن در آب

هوش می باید قوی با چشم بیناکار نیست

جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب

یک نگه نادیده رخسار عرق آلوده اش

چون تری عمری ست بیدل کرده ام مسکن در آب

***

شب که شد جوش فغانم همنوای عندلیب

در عرق گم گشت چون شبنم صدای عندلیب

خلق معشوقان کمند صید مشتاقان بس است

نیست غیر از بوی گل زنجیر پای عندلیب

زیر نقش پای او ما هم سری دزدیده ایم

سایه ی گل گر بود بال همای عندلیب

جلوه ی گل گر چنین طاقت گدازیها کند

بعد از این خاکستری یابی به جای عندلیب

کاروان رنگ و بو را هیچ جا آرام نیست

صد جرس می دارد اینجا های های عندلیب

عجز هم ما را در این گلشن به جایی می برد

نیست کم از ناله، بال نارسای عندلیب

بر جبین برگ گل چین می طرازد موج رنگ

پر به سامان است محراب دعای عندلیب

ای که خواهی پاس ناموس محبت داشتن

شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب

حسن مستغنی ست از شهرت نواییهای عشق

هیچکس گل را نمی خواهد برای عندلیب

یک سر مویم تهی از صنعت منقار نیست

ناله اندود است از سر تا به پای عندلیب

بیدل از غفلت تلاش بستر گل می کنم

ورنه زیر بال دارد گرم جای عندلیب

***

صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب

وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب

اشک حسرت لازم ساز رحیل افتاده است

شبنم صبح است آثار نم مژگان شب

برنمی آید بیاض چشم آهو از سواد

صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب

در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است

آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب

در خم آن زلف خون شد طاقت دلهای چاک

صبح ما آخر شفق گردید در زندان شب

با جمالش داد هرجا دست بیعت آفتاب

طره ی مشکین او هم تازه کرد ایمان شب

از حوادث فیض معنی می برند اهل صفا

می فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب

مژده ای ذوق گرفتاری که بازم می رسد

نکهت زلف کسی از دشت مشک افشان شب

خط او بر صبح پنداری شبیخون نامه ای ست

روی او فردی ست گویی در شکست شان شب

لمعه ی صبحی که می گویند در عالم کجاست

اینقدرها خواب غفلت نیست جز برهان شب

گوشه گیر وسعت آباد غبار جهل باش

پرده پوش یک جهان عیب است هندستان شب

بیدل از پیچ و خم زلفش رهایی مشکل است

بر کریمان سهل نبود رخصت مهمان شب

***

طرب در این باغ می خرامد ز ساز فرصت پیام بر لب

ز نرگس اکنون مباش غافل که نی گرفته ست جام بر لب

اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی

چو برگ تاک اند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب

رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصه ی قدرت آزمایی

هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بی لجام بر لب

به خودفروشی ست عزت و شان به حرف و صوت است فخر یاران

تو هم به قدر نفس پرافشان چو دستگاه کلام بر لب

ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بی بقایت

گذشته گیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب

مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم

تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب

ز خانقه هر که سر برآرد مراتب جوع می شمارد

طریقه ی صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب

گر از مکافات خبث غیبت شنیده ای وعده ی ندامت

چرا زمانی ز زخم د ندان نمی رسانی پیام بر لب

جنون چندین هزار شهرت فسرد در جیب سینه چاکی

کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب

خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه

خداپرست است و الله الله، برهمن و رام رام بر لب

رقم زدم بر تبسم گل ز ساعد چین در آستینت

قلم کشیدم به موج گوهر از آن خط مشکفام پر لب

جهان به صد رنگ شغل مایل من و همین طرز شوق بیدل

تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و شام بر لب

***

علمی که خلق یافته بیچونش انتخاب

کرده ست نارسیده به مضمونش انتخاب

آنجا که شمع ما به تأمل دماغ سوخت

شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب

مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست

خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب

آه از کسی که منکر درد محبت است

اینجا همین دلست و کف خونش انتخاب

بر هر خطی که جادوی عشقش نفس دمید

جز صید دل نبود به افسونش انتخاب

انجام گیر و دار من و ما فسردگی ست

گوهر نموده اند ز جیحونش انتخاب

یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود

داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب

راز درون آینه بر در نشسته است

باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب

آن چشم تا به متن حقیقت نظر کنیم

صادی ست کرده هیأت گردونش انتخاب

بیدل به کنج زانوی فکر تو خفته است

آن سر که داشت جیب فلاطونش انتخاب

***

فال تسلیم زن و شوکت شاهی دریاب

گردنی خم کن و معراج کلاهی دریاب

دام تسخیر دو عالم نفس نومیدی ست

ای ندامت زده سررشته ی آهی دریاب

فرصت صحبت گل پا به رکاب رنگ است

آرزو چند اگر هست نگاهی دریاب

از شبیخون خط یار نگردی غافل

هر کجا شوخی گردی ست سپاهی دریاب

دود پیچیده ی دل گرد سراغی دارد

از سویدا اثر چشم سیاهی دریاب

تا کی ای پای طلب زحمت جولان دادن

طوف آسودگی آبله گاهی دریاب

یوسفی کن گرت اسباب مسیحایی نیست

به فلک گر نرسیدی بن چاهی دریاب

نامرادی صدف گوهر اقبال رساست

غوطه در جیب گدایی زن و شاهی دریاب

سیل بنیاد دو عالم شدی ای آتش عشق

ما گیاهیم ز ما هم پر کاهی دریاب

چه وجود و چه عدم بست و گشاد مژه است

چون شرر هر دو جهان را به نگاهی دریاب

خلوت عافیت شمع گداز است اینجا

پی خاکستر خود گیر و پناهی دریاب

دامن دیده به هر سرمه میالا بیدل

انتظاری شو و گرد سر راهی دریاب

***

فیض حلاوت از دل بی کبر و کین طلب

زنبور را ز خانه برآر انگبین طلب

بی پرده است حسن غنا در لباس فقر

دست رسا ز کوتهی آستین طلب

دل جمع کن ز بام و در عافیت فسون

آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب

پشمینه پوش رو به فسردن سرای شیخ!

فصل شتا محافظت از پوستین طلب

دست طلب به هرچه رسد مفت عجز گیر

دور است آسمان، تو مراد از زمین طلب

گلهای این چمن همه در زیر پای توست

ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب

زین جلوه ها که در نظرت صف کشیده است

آیینه داری نفس واپسین طلب

عمر از تلاش باد به کف چون نفس گذشت

چیزی نیافت کس که بیرزد به این طلب

دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت

چینی همان به جاده ی مو رفت چین طلب

شبنم وصال گل طلبید آب شد ز شرم

از هرکه هرچه می طلبی اینچنین طلب

این آستان هوسکده ی عرض ناز نیست

شاید به سجده ای بخرندت، جبین طلب

بیدل خراش چهره ی اقبال شهرت است

عبرت ز کارخانه ی نقش نگین طلب

***

گذشته ام به تنک ظرفی از مقام حباب

خم محیط تهی کرده ام به جام حباب

جهان به شهرت اقبال پوچ می بالد

تو هم به گنبد گردون رسان پیام حباب

اگر همین نفس است اعتبار مد بقا

رسیده گیر به عمر ابد دوام حباب

فغان که یک مژه جمعیتم نشد حاصل

فکند قرعه ی من آسمان به نام حباب

حیا کنید ز جولان تردماغی وهم

به دوش چند کشد نعش خود خرام حباب

جهان حادثه میدان تیغ بازی اوست

کسی ز موج چسان گیرد انتقام حباب

به خویش چشم گشودن وداع فرصت بود

نفس رساند ز هستی به ما سلام حباب

در این محیط ز ضبط نفس مشو غافل

هوای خانه مبادا زند به بام حباب

نفس زدیم به شهرت عدم برون آمد

دگر چه نقش تراشد نگین به نام حباب

قفس تراشی اوهام حیرت است اینجا

شکسته شهپر عنقا نفس به دام حباب

بقای اوست تلافیگر فنای همه

فتاده است به دوش محیط وام حباب

ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل

عرق به دوش هوا دارد انتظام حباب

***

گر به این گرمی است آه شعله زای عندلیب

شمع روشن می توان کرد از صدای عندلیب

آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس

می زند رنگ گل آتش در بنای عندلیب

پنبه ی شبنم به گوش غنچه داغ لاله شد

بیش از این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب

عشق را بی دستگاه حسن شهرت مشکل است

از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب

جای آن دارد که چون سنبل به رغم باغبان

ریشه در گلشن دواند خار پای عندلیب

دلبران را تنگ دارد فکر صید عاشقان

غنچه سر تا پا قفس شد از برای عندلیب

مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نیست

کیست تا فهمد زبان مدعای عندلیب

ساز دلتنگی به این آهنگ هم می بوده است

گرم کردم از لب خاموش جای عندلیب

ریشه ی دلبستگی در خاک این گلشن نبود

رفت گل هم در قفای ناله های عندلیب

مانع قتل ضعیفان جز مروت هیچ نیست

ورنه از گل کس نخواهد خونبهای عندلیب

در چمن رفتیم ساز ناله سیر آهنگ شد

جلوه ی گل کرد ما را آشنای عندلیب

آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست

رنگها خفته ست بیدل در صدای عندلیب

***

گر در این بحر اعتباری از هنر می دارد آب

قطره ی بی قدر ما بیش از گهر می دارد آب

فیض دریای کرم با حاجت ما شامل است

تشنگی اصلیم ما را در نظر می دارد آب

نرم رفتاری به معنی خواب راحت کردن است

بستر و بالین هم از خود زیر سر می دارد آب

آفت ممسک بود تقلید ارباب کرم

کاغذ ابری کجا چون ابر برمی دارد آب

زندگانی هم نماند آنجا که افسرد اعتبار

در شکست رنگ گلها بال و پر می دارد آب

تا نمیری تشنه کام ناامیدی، گریه کن

خاک این وادی به قدر چشم تر می دارد آب

سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان

خانه ی آیینه را هم دربه در می دارد آب

تا نفس باقی ست ما را باید از خود رفت و بس

جاده های موج دایم در نظر می دارد آب

در محبت گر هجوم گریه را این قدرت است

عاقبت چون خشکی ام از خاک برمی دارد آ ب

شور عمر رفته سیلاب بنای هوشهاست

از صدا عمری ست ما را بیخبر می دارد آب

شرم بیدردی تری در طبع ما می پرورد

تا تهی از ناله شد نی در شکر می دارد آب

تخته ی مشق کدورتها مباش از اعتبار

تیغ در زنگ است بیدل هر قدر می دارد آب

***

گر شود آن نرگس میگون مقابل با شراب

می شود چون آب گوهر خشک در مینا شراب

جام را همچشمی آن نرگس مخمور نیست

از هجوم موج گر مژگان کند انشا شراب

عشرتی گر هست دلها را به هم جوشیدن است

کم شود یک دانه ی انگور را تنها شراب

غیر تقوا نیست اصل کار رندیهای ما

از گداز سبحه پیدا کرده اند اینجا شراب

عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم

لیک گاهی می زند آبی به روی ما شراب

بسکه گفت و گوی مستان وقف ذکر باده است

تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب

تا خیال توست در دل عیشها آماده است

نیست خامش شمع ما تا هست در مینا شراب

مشرب ما خاکساران فارغ از آلودگی ست

نیست نقصان گر رسد بر دامن صحرا شراب

ما به زور می پرستی زندگانی می کنیم

چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب

حسن تشریف بهار است آب را در برگ گل

می کند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب

آه از آن افسرده ای کز جوش صهبا نشکفد

همچو مینا خامشی را می کند گویا شراب

در سواد سرمه کن نظاره ی چشم بتان

عشرت افروز است بیدل در دل شبها شراب

***

کیفیت هوای که دارد سر حباب

ما را ز هوش برد می ساغر حباب

هرکس به رمز بیضه ی عنقا نمی رسد

چیزی نهفته اند به زیر پر حباب

در کارگاه دل به ادب باش و دم مزن

پر نازک است صنعت میناگر حباب

پوشیده نیست صورت بنیاد زندس

آیینه بسته اند به بام و در حباب

اقبال هیچ و پوچ جهان ننگ همت است

دریا چه سرکشی کند از افسر حباب

هر سو هجوم روی تنك گرد می کند

این عرصه را که کرد پر از لشکر حباب

هر قطره زین محیط به موج گهر رسد

ما جامه می کشیم هنوز از بر حباب

از هر غمی به جام تسلی نمی رسیم

دریا نموده اند به چشم تر حباب

مرهون گوشه ی ادبم هر کجا روم

پای به دامن است همان رهبر حباب

کو فرصتی که فکر سلامت کند کسی

آه از سواد کشتی بی لنگر حباب

سحر است بیدل این همه سختی کشیدنت

سندان گرفته ای به سر از پیکر حباب

***

ممسک اگر به عرض سخا جوشد از شراب

دستی بلند می کند اما به زیر آب

طبع کرم فسرده ی دست تهی مباد

بر كشت عالمی ست ستم خشکی سحاب

این است اگر سماجت ارباب احتیاج

رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب

غارت نصیب حسرت درد محبتم

نگریست بیدلی که ز چشمم نبرد آب

دل آنقدر گریست که غم هم به سیل رفت

آتش در آب غوطه زد از اشک این کباب

افسانه سازی شرر و برق تا به کی

گر مرد این رهی تو هم از خود برون شتاب

یاران عبث به وهم تعلق فسرده اند

اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب

صبح از نفس دو مصرع برجسته خواند و رفت

دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب

خواهی نفس خیال کن و خواه گرد وهم

چیزی نموده ایم در آیینه ی حباب

محویم و باعثی ز تحیر پدید نیست

ای فطرت آب گرد و ز ما رفع کن حجاب

معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ

پر تشنه است جلوه و آیینه ها سراب

در بزم عشق، علم چه و معرفت کدام

تا عقل گفته ایم جنون می درد نقاب

در عالمی که یاد تو با ما مقابل است

آیینه می کشد به رخ سایه آفتاب

بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است

بی چشم یک جهان مژه تهمت پرست خواب

***

می دهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب

خانه ی آیینه ای داریم و می  گردد خراب

در محیط عشق تا سر در گریبان برده ایم

نیست چون گرداب رزق ما به غیراز پیچ و تاب

کاش با اندیشه ی هستی نمی پرداختیم

خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب

یک گره وار از تعلق مانع وارستگی ست

موج اینجا آبله در پاست از نقش حباب

بسمل شوق گل اندامی ست سر تا پای من

می توان چون گل گرفت از خنده ی زخمم گلاب

در محبت چهره ی زردی به دست آورده ام

زین گلستان کرده ام برگ خزانی انتخاب

پیش روی او که آتش رنگ می بازد ز شرم

آینه از ساده لوحی می زند نقشی بر آب

در تماشاگاه بوی گل نگه را بار نیست

آب ده چشم هوس ای شبنم از سیر نقاب

تا به کی بیکار باشد جوهر شمشیر ناز

گرچه می دانم نگاهت فتنه است اما مخواب

در دبستان تماشای جمالت هر سحر

دارد از خط شعاعی مشق حیرت آفتاب

شور حشر انگیخت دل از سعی خاکستر شدن

سوخت چندانی که سر تا پا نمک شد این کباب

ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیم کمال

تا دمد یک دانه چندین آبرو ریزد سحاب

***

می کنم گاهی به یاد مستی چشمت شتاب

تا قیامت می روم در سایه ی مژگان به خواب

از ادب پرورده های حسرت لعل توام

ناله ام چون موج گوهر نیست جز زیر نقاب

تا قناعت رشته دار گوهر جمعیت است

خاک بر جا مانده ی من آبرو دارد خطاب

گر به دریا سایه اندازد غبار هستی ام

از نفس چون فلس ماهی رنگ می بندد حباب

می کند اسباب راحت پایه ی غفلت قوی

بر بساط سایه همچون کوه سنگین است خواب

امتیاز جزء و کل در عالم تحقیق نیست

هیچ نتوان کرد از خورشید تابان انتخاب

گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس

می شود بر باد رفتن خیمه ی ما را طناب

عمرها شد در غبار وهم توفان کرده ایم

چشمه ی آیینه موجی دارد از عرض سراب

کار فضل آن نیست کز اسباب انجامش دهند

بر خیال پوچ می نازد دعای مستجاب

سخت رو را رقتی غرق خجالت می کند

ایستادن سنگ را مشکل بود بر روی آب

از طلسم چرخ بی وحشت رهایی مشکل است

روزنی در خانه ی زین نیست جز چشم رکاب

محرم آن جلوه گشتن نیست جز مشق حیا

حیرت آیینه هم از زنگ می خواهد نقاب

عشق را کردیم بیدل تهمت آلود هوس

در سواد کشور ما سایه دارد آفتاب

***

ندانم بازم آغوش که خواهد شد دچار امشب

کنارم می رمد چون پرتو شمع از کنار امشب

ز جوش ماهتاب این دشت و در کیفیتی دارد

که گویی پنبه ی میناست در رهن فشار امشب

ز استقبال و حال این امل کیشان چه می پرسی

قدح در دست فردا نیست بی رنج خمار امشب

ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت

کجا خوابیدی ای غافل در آغوش است یار امشب

پر طاووس تا کی بالش راحت به گل گیرد

خیال افسانه ی خوابت نمی آید به کار امشب

حساب بی دماغان فرصت فردا نمی خواهد

فراغت گل کن و خود را برون آر از شمار امشب

مبادا خجلت واماندگی آبت کند فردا

به رنگ شمع اگر خاری به پا داری برآر امشب

ز صد شمع و چراغم غیر این معنی نشد روشن

که ظلمتهای دوش است آنچه گردید آشکار امشب

خط پیشانی از صبح قیامت نسخه ها دارد

بخوانید آنچه نتوان خواند زین لوح مزار امشب

چو شمع از گردن تسلیم من بی امتحان مگذر

ز هر عضوم سری بردار و بر دوشم گذار امشب

سحر بیدل شکایت نامه ها باید رقم کردن

بیا تا دوده گیرم از چراغ انتظار امشب

***

نشسته ایم به یادت ز گریه تنگ در آب

شکسته ایم چو گوهر هزار رنگ در آب

همین نه طاقتم از گریه داغ خودداری ست

نشست دست ز تمکین کدام سنگ در آب

در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش

که شعله را به خس و خار نیست جنگ در آب

کراست بر لب جو آرزوی مطرب و می

شکسته است نواهای موج چنگ در آب

کشید شعله ی دل سر ز جیب اشک آخر

محال بود نهفتن دم نهنگ در آب

ز سخت جانی خود بی تو در شب هجران

نشسته در عرق خجلتم چو سنگ در آب

ز گریه خاک جهان بی تو داده ایم به باد

هنوز چون مژه ها می زنیم چنگ در آب

نگشت شعله ی حسنت کم از هجوم عرق

چسان جدا شود از برگ لاله رنگ در آب

زمانه موسم توفان نوح را ماند

که غرقه است جهانی ز نام و ننگ در آب

همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم

وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ در آب

ز موج گریه ی من عالمی چمن چوش است

فکنده ام به خیال کسی فرنگ در آب

ز انفعال گنه ناله ام عرق نفس است

چو موج سست پری می کند خدنگ در آب

به هرچه می نگرم مست وهم پیمایی ست

فتاده است در این روزگار بنگ در آب

از این محیط کسی برد آبرو بیدل

که چون گهر نفس خود گرفت تنگ در آب

نگویمت به خطا ساز یا صواب طلب

کمینگر است ز خود رفتنت شتاب طلب

اگر حقیقت انجام در نظر داری

ز هر کجا گهرت می رسد حباب طلب

شکست آبله هر گام ساغری دارد

سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب

گل نگاهی اگر چیده ای ز باغ وصال

به روز هجر ز مژگان تر گلاب طلب

به رفع کلفت هر آفتی ست تدبیری

گر آتشی به دل افتد ز دیده آب طلب

جهان ز خویش تهی گشت تا تو بالیدی

به صفر نه فلک از قدر خود حساب طلب

کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد

تو هم ز عالم پیری برو شباب طلب

مقیم بیکسی آسوده از پریشانی ست

چو گنج عافیت از خانه ی خراب طلب

تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود

حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب

ز جنبش مژه درس اشارتت این است

که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب

بهار می طلبی سیر رنگ کن بیدل

ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب

***

نی ام آنکه به جرأت وصف لبت رسدم خم و پیم عنان ادب

ز تأ مل موج گهر زده ام در حسن ادا به زبان ادب

ز حقیقت حرمت و پاس حیا به مزاج غرض هوسان چه اثر

که گرسنه ی نان طمع نخورد قسم نمک سر خوان ادب

اگرت ز تردد ننگ طلب دل جمع شود سر و برگ غنا

ز غبار کساد متاع هوس نرسی به زبان دکان ادب

قدمت زه دامن شرم نشد که به معنی کعبه نظر فکنی

به طواف در تو رسد همه کس چو تو پا نکشی ز مکان ادب

همه عمر به مکتب کسب فنون دل بیخبر تو تپید به خون

نشد آنکه رسد دو نفس سبقت ز معلمی همه دان ادب

تب و تاب مراتب عجز رسا به چه ناله کند دل خسته ادا

که اگر به قلم ره خط سپرم همه نقطه دمد ز بیان ادب

ز ترانه ی حیرت بیدل من به چه نغمه تپد رگ ساز سخن

که تری شکند دم عرض نفس پر و بال خدنگ کمان ادب

***

وقت پیری شرم دارید از خضاب

مو، سیاهی دیده است اینجا به خواب

چشم دقت جوهری پیدا کنید

جز به روزن ذره کم دید آفتاب

اعتبارات آنچه دارد ذلت است

تا گهر گل کرد رفت از قطره آب

چشم بستن رمز معنی خواندن است

نقطه می باشد دلیل انتخاب

جمع علم افلاس می آرد نه جاه

بیشترها پوست می پوشد کتاب

زبن بهارت آنچه آید در نظر

عبرتی گردیده باشد بی نقاب

سوز عشقی نیست ورنه روشن است

همچو شمعت پای تا سر فتح باب

جز روانی نیست در درس نفس

سکته می خواند ز لکنت شیخ و شاب

انفعالم خودنمایی می کند

غم ندارد در جبین موج سراب

فرع از بس مایل اصل خود است

شیشه را انگور می داند شراب

فرصت از خودگذشتن هم کم است

یک عرق پل بر نفس بند ای حباب

از مکافات عمل غافل مباش

آتش ایمن نیست از اشک کباب

ما و من بی نسبت است آنجا که اوست

با کتان ربطی ندارد ماهتاب

آن شکارافکن به خونم تر نخواست

چشم و مژگان بود فتراک و رکاب

بیدل استغنا همین یأس است و بس

دست بردار از دعای مستجاب

***

هرکجا بی رویت از چشمم برون می گردد آب

گر همه در پرده ی خار است خون می گردد آب

دل به سعی اشک در راه تو گامی می زند

آتشی دارم که از بهر شگون می گردد آب

صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش

تخته ی مشق کدورت از سکون می گردد آب

نرم خویان را به بیتابی رساند انفعال

ترک خودداری کند چون سرنگون می گردد آب

آرمیدن بیقرار شوق را افسردگی ست

چون به یکجا می شود ساکن زبون می گردد آب

روز ما شب گشت و ما بی اختیارگریه ایم

هرکه در دود افتد از چشمش برون می گردد آب

عرض حاجت می گدازد جوهر ناموس فقر

آه کاین گوهر ز دست طبع دون می گردد آب

اعتبارت هر قدر بیش است کلفت بیشتر

تیرگی بالد ز دریا چون فزون می گردد آب

دل ز ضبط گریه چندین شعله توفان می کند

تا سر این چشمه می بندم جنون می گردد آب

بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت

همچو موجم در رگ و پی جای خون می گردد آب

زین خمارآباد حسرت باده ای پیدا نشد

شیشه ام از درد نومیدی کنون می گردد آب

دل به توفان رفت هرجا جوهر طاقت گداخت

خانه سیلابی ست بیدل گر ستون می گردد آب

***

هر که را کردند راحت محرم احسان شب

چون سحر بر آه محمل بست در هجران شب

تیره بختان را ز نادانی به چشم کم مبین

صبح با آن روشنی گردی ست از دامان شب

آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض

بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب

بهر منع شکوه بختم سرمه سایی می کند

لیک ازین غافل که می بالد بلند افغان شب

گر حضور صبح اقبالی نباشد گو مباش

از سیه بختی به سامان کرده ام سامان شب

از فلک تا زله برداری شکم بر پشت بند

آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب

با چنین خوابی که بختم مایه دار نقد اوست

می توان کردن ادا از روز من تاوان شب

سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت

زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب

الفت بخت سیه چون سایه داغم کرده است

ششجهت روز است و من دارم همان دامان شب

بیدل از یادش به ترک خواب سودا کرده ایم

ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب

***

هر گه به باغ بی تو فکندم نظر در آب

تمثال من برآمد از آیینه تر در آب

جایی که شرم حسن تو آیینه گر شود

کس روی آفتاب نبیند مگر در آب

صبحی عرق بهار گذشتی درین چمن

هر جا گلی دمید فرو برد سر در آب

نتوان دم تبسم لعل تو یافتن

یاقوت زهره ای که ندزدد جگر در آب

ای طالب سلامت از آفات نگذری

در ساحل آتش است تو کشتی ببر در آب

اجزای دهر تشنه ی جمعیت دل است

هر قطره راست حسرت سعی گهر در آب

چون موج در طبیعت آفاق حرکتی ست

آن گوهرش هنوز نداده ست سر در آب

پرواز در حیاکده ی زندگی ترست

ای موج بی خبر بشکن بال و پر در آب

فریاد اهل شرم به گوش که می رسد

بیش از حباب نیست نفس پرده در در آب

جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست

این شعله را شبی ست که دارد سحر در آب

غرق ندامتیم و همان پیش می بریم

چون موج پا زدن به سر یکدگر در آب

خلقی به داغ بیخبری غوطه خورده است

من هم چو شمع خفته ام آتش به سر در آب

بیدل گم است هر دو جهان در گداز شوق

آن کیست گیرد از نمک خود خبر در آب

***

همیشه سنگدلانند نامدار طرب

ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب

زبان حاسد و تمهید راستی غلط است

کجی به در نتوان برد از دم عقرب

سواد فقر اثر مایه ی صفای دل است

چو صبح پاک نما چهره ای به دامن شب

به غیر عشق نداریم هیچ آیینی

گزیده ایم چو پروانه سوختن مذهب

هنر به اهل حسد می دهد نتیجه ی عیب

ز جوهرست در ابروی تیغ چین غضب

هوس چگونه کند شوخی از دل قانع

به دامن گهر آسوده است موج طلب

به دشت عجز تحیر متاع قافله ایم

اگر بر آینه محمل کشیم نیست عجب

چو چشمه زندگی ما به اشک موقوف است

دگر ز گریه ی ما بیخودان مپرس سبب

بساط زلف شود چیده در دمیدن خط

به چاک سینه ی صبح است چین دامن شب

جهان قلمرو اظهار بی نیازیهاست

کدام ذره که او نیست آفتاب نسب

سر از ره تو چسان واکشم که بی قدمت

رکاب با دل سنگین تهی کند قالب

ز بسکه دشمن آسودگی ست طینت من

چو شعله می شکند رنگم از شکستن تب

قدح پرستی از اسباب فارغم دارد

کتاب دردسری شسته ام به آب غضب

به خامشی طلب از لعل یار کام امید

که بوسه رو ندهد تا به هم نیاری لب

به پیش جلوه ی طاقت گداز او بیدل

گزید جوهر آیینه پشت دست ادب

***

یا حسن گیر صورت آفاق یا نقاب

فرش است امتیاز تو از جلوه تا نقاب

گوهر چه عرض موج دهد در دل صدف

دارد لب خموش به روی صدا نقاب

نیرنگ حسن عالمی از پا فکنده است

مشکل که خیزد از رخ او بی عصا نقاب

ممنون سحربافی اوهام هستی ام

ورنه من خراب کجا و کجا نقاب

حرف مجاز جز به حقیقت نمی کشد

لبیک گوست جلوه به فریاد یا نقاب

از برگ گل به معنی نکهت رسیده ایم

ما را به جلوه های تو کرد آشنا نقاب

ای عشق جذبه ای که قدم پیشتر زنیم

یعنی رسانده ایم پی خویش تا نقاب

از چهره ات که آینه ی معنی حیاست

چون پرده های دیده نگردد جدا نقاب

شاید عدم به مطلب نایاب وارسد

ای  دیده خاک شو که فشرده است پا نقاب

بیدل تأملی که چه دارد بهار وهم

رنگ پریده است به تصویر ما نقاب

***

آتش وحشتم آنجا که برافروخته است

برق در اول پرواز، نفس سوخته است

چه خیال است دل از داغ، تسلی گردد

اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است

گفتگو آینه پرداز محبت نشود

به نفس هیچ کس این شعله نیفروخته است

از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم

چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است

ذره ای نیست که خورشیدنمایی نکند

گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است

نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل

وصفها ساخته و ما و من آموخته است

پاس اسرار محبت به هوس ناید راست

شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است

ای نفس مایه، دکانداری هستی تا چند

آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است

گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما

ابجد چاک گریبان ز که آموخته است

***

آخر سیاهی از سر داغم به در نرفت

زین شب چو موی چینی امید سحر نرفت

در هستی و عدم همه جا سعی مطلبی است

از ریشه زیر خاک تلاش ثمر نرفت

نومید اصل رفت جهانی به ذوق فرع

تا وضع قطره داشت ز دریا گهر نرفت

از بسکه تنگ بود گذرگاه اتفاق

چون سبحه خلق جزبه سر یکدگر نرفت

بر شعله ها ز پرده ی خاکستر است ننگ

کاوارگی سری ست که در زیر پر نرفت

از هیچ جاده منزل عشق آشکار نیست

فرسود سنگ و پی به سراغ شرر نرفت

در کوچه ی سلامت دل، پا شمرده نه

زین راه بی ادب نفس شیشه گر نرفت

آنجا که نامه ی رم فرصت نوشته اند

ما رفته ایم قاصد دیگر اگر نرفت

گر محرمی، به ضبط نفس کوش کز ادب

حرف به حق رسیده ز لب پیشتر نرفت

زین خاکدان که دامن دلها گرفته است

خلقی ز خویش رفت و به جای دگر نرفت

بر حرص، پشت پا زدم اما چه فایده

گردی فشانده ام که ز دامان تر نرفت

بیدل ز دل غبار علایق نمی رود

سر سوده شد چو صندل و این دردسر نرفت

***

آرزوی دل، چو اشک از چشم ما افتاده است

مدعا چون سایه ای در پیش پا افتاده است

گوهر امید ما قعر توکل کرده ساز

کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است

جاده ی سرمنزل عشاق سعی نارساست

یا ز دست خضر این وادی، عصا افتاده است

تا قیامت برنمی خیزد چو داغ از روی دل

سایه ی ما ناتوانان هر کجا افتاده است

موی آتش دیده را کوتاه می باشد امل

چشم ما عمری ست بر روز جزا افتاده است

بسکه کردم مشق وحشت در دبستان جنون

شخصم از سایه چو کلک از خط جدا افتاده است

پیکرم خم گشته است از ضعف و دل خون می خورد

بار این کشتی به دوش ناخدا افتاده است

شبنم گلزار حیرت را نشست و خاست نیست

اشک من در هر کجا افتاد واافتاده است

نیست در دشت طلب، با کعبه ما را احتیاج

سجده گاه ماست هرجا نقش پا افتاده است

سایه ی ما می زند پهلو به نور آفتاب

ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است

چون خط پرگارعمری شد که سر تا پا خمیم

ابتدای ما به فکر انتها افتاده است

سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست

چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است

در حقیقت بیدل ما صاحب گنج بقاست

گر به صورت در ره فقر و فنا افتاده است

***

آزادگی، غبار در و بام خانه نیست

پرواز طایری ست که در آشیانه نیست

هرجا سراغ کعبه ی مقصود داده اند

سرها فتاده بر سر هم آستانه نیست

شمع و چراغ مجلس تصویر، حیرت است

در آتشیم و آتش ما را زبانه نیست

داد شکست دل که دهد تا فغان کنیم

پرداز موی چینی ما کار شانه نیست

وامانده ی تعلق رزق مقدریم

دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست

طبع فسرده شکوه ی همت کجا برد

در خانه آتشی که توان زد به خانه نیست

امشب به وعده ای که ز فردا شنیده ای

گر آگهی مخسب قیامت فسانه نیست

جایی که خامشان، ادب انشای صحبت اند

آیینه باش! پای نفس در میانه نیست

مردان، نفس به یاد دم تیغ می زنند

میدان عشق، مجلس حیز و زنانه نیست

ما را به هستی و عدم وهم چون شرار

فرصت بسی ست لیک دماغ بهانه نیست

خفته ست گرد مطلب خاک شهید عشق

گر خون شود که قاصد از این جا، روانه نیست

بیدل اگر هوس ندرد پرده ی حیا

وحدتسرای معنی ات آیینه خانه نیست

***

آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست

هیچکس غیر از جبین آنجا قدم بر خاک نیست

گریه کو، تا عذر غفلت خواهد از ابر کرم

می کشد رحمت تری تا چشم ما نمناک نیست

خاک می باید شدن در معبد تسلیم عشق

گر همه آب است اینجا بی تیمم پاک نیست

ریش گاوی، شرمی ای زاهد ز دندان طمع

شاخ طوبی ریشه دار شانه و مسواک نیست

گردن تسلیم در هر عضو ما آماده است

شمع این کاشانه را از سر بریدن باک نیست

تهمت وضع تظلم بر جنون ما خطاست

صبح پوشیده ست عریانی گریبان چاک نیست

مرکز پرگار اسراری، به ضبط خویش کوش

ورنه تا گردید رنگت گردش افلاک نیست

چشم بر احسان گردون دوختن دیوانگی ست

دانه ها، هشیار باشید، آسیا دلاک نیست

کامجویان! دست در دامان نومیدی زنید

صید ما صد سال اگر در خون تپد فتراک نیست

غیر مستی هرچه دارد این چمن دردسرست

خواب راحت جز به زیر سایه های تاک نیست

با که باید گفت بیدل ماجرای آرزو

آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست

***

آغاز نگاهم به قیامت نظری داشت

واکردن مژگان چراغم سحری داشت

خوابم چه خیال است به گرد مژه گردد

بالین من گم شده آرام پری داشت

چشمی به تحیرکده ی دل نگشودیم

آیینه همین خانه ی بیرون دری داشت

ما بیخبران بیهده بر ناله تنیدیم

تا دل نفس سوخته هم نامه بری داشت

قاصد، ز رموز جگر چاک چه گوید

در نامه ی عشاق دریدن خبری داشت

آخر گروه حیرت ما باز نگردید

او بود که هر چشم گشودن دگری داشت

کردیم تماشای ترقی و تنزل

آیینه ی ما هر نفس از ما بتری داشت

زین بحر، عیار طلب موج گرفتیم

آن پای که فرسود به دامن گهری داشت

آگاه نشد هیچ کس از رمز حلاوت

ورنه لب خاموش گره نیشکری داشت

بی شعله نبود آنچه تو دیدی گل داغش

هر نقش قدم یک دو نفس پیش سری داشت

با لفظ نپرداختی ای غافل معنی

تحقیق پری در نفس شیشه گری داشت

آسان نرسیدیم به هنگامه ی دیدار

ای بیخبران آینه دیدن جگری داشت

عریانی ام از کسوت تشویش برآورد

رفت آنکه جنونم هوس جامه دری داشت

بیدل چقدر غافل کیفیت خویشم

من آینه در دست و تماشا دگری داشت

***

آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است

سر باختن شمع ز سامان کلاه است

غافل مشو از فیض سیه روزی عشاق

نیل شب ما غازه کش چهره ی ماه است

با حسن تو آسان نتوان گشت مقابل

حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است

یک چشم تر آورده ام از قلزم حیرت

این کشتی آیینه پر از جنس نگاه است

افسوس که در غنچه و بو فرق نکردم

دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است

تا هست نفس رنگ به رویم نتوان یافت

تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است

کو خجلت عصیان که محیط کرمش را

آرایش موج، از عرق شرم گناه است

زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توان کرد

شب پرتو خورشید در آیینه ی ماه است

جز ساز نفس غفلت دل را سببی نیست

این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است

آنجا که تکبرمنشان ناز فروشند

ماییم و شکستی که سزاوار کلاه است

هر چند جهان وسعت یک گام ندارد

اما اگر از خویش برآیی همه راه است

زندان جسد منظر قرب صمدی نیست

معراج خیالی تو و ره در بن چاه است

از جلوه کسی ننگ تغافل نپسندد

بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است

***

آگاهی و افسردگی دل چه خیال است

تا دانه به خود چشم گشوده ست نهال است

آیینه ی گل از بغل غنچه برون نیست

دل گر شکند سربسر آغوش وصال است

حیرتکده ی دهر جز اوهام چه دارد

آباد کن خانه ی آیینه خیال است

بر فکر بلند آن همه مغرور مباشید

این جامه ی نو، ناخنه ی چشم کمال است

کی فرصت عیش است درین باغ که گل را

گر گردش رنگی ست همان گردش سال است

از ریشه ی نظاره دماندیم تحیر

بالیدگی داغ مه از جسم هلال است

در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد

چیزی که در آیینه توان دید مثال است

هر گام به راه طلبت رفته ام از خویش

نقش قدمم آینه ی گردش حال است

هرجا روم از روز سیه چاره ندارم

بی روی تو عالم همه یک چشم غزال است

آن مشت غبارم که به آهنگ تپیدن

در حسرت دامان نسیمش پر و بال است

ای ذره مفرسای بپرداز توهم

خورشید هم از آینه داران زوال است

بیدل من و آن دولت بی دردسر فقر

کز نسبت او چینی خاموش سفال است

***

آمدم تا صد چمن بر جلوه نازان بینمت

نشئه، در، سر می به ساغر، گل به دامان بینمت

همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم

این زمان همچون نگه در چشم حیران بینمت

گرد دامانت به مژگان نیاز افشانده ام

بی کسوف اکنون همان خورشید تابان بینمت

ای مسیحا نشئه ی رنج دو عالم احتیاج

بر نگه ظلم است اگر محتاج درمان بینمت

دیده ی خمیازه سنجی چون قدح آورده ام

تا به رنگ موج صهبا مست جولان بینمت

عالمی از نقش پایت چشم روشن می کند

اندکی پیش آی تا من هم خرامان بینمت

حق ذات تست سعی دستگیریهای خلق

تا ابد یارب عصای ناتوانان بینمت

عرض تعداد مراتب خجلت شوق رساست

آنچه دل ممنون دیدنها شود آن بینمت

غنچگیهایت نصیب دیده ی بیدل مباد

چشم آن دارم که تا بینم گلستان بینمت

***

آمد و رفت نفس نیرنگ توفان بلاست

موج این دریا به چشم اهل عبرت اژدهاست

هرچه کم کردیم از خویش اعتبار ما فزود

کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست

تا ز نقش پای گلگون بیستون دارد سراغ

کوهکن را در نظر، هر سنگ، لعل بی بهاست

عشق دور است از تسلی ورنه مجنون مرا

نقش پای ناقه هم آیینه ی مقصد نماست

طره ی او بسکه در خون دل ما غوطه زد

چون رگ گل شانه هم انگشت در رنگ حناست

در طریق جستجو هر نقش پایم قبله ای ست

غرقه ی این بحر را، هر موج، محراب دعاست

می توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی ام

ناله ام، آیینه ی تمثال من لوح هواست

زین کدورت رنگ بنیادی که داری در نظر

سایه می بینی نمی فهمی که نورت زیر پاست

منت صیقل به صد داغ کدورت خفتن است

بی صفایی نیست تا آیینه ی ما بی صفاست

سایه ایم از دستگاه ما سیه بختان مپرس

آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست

احتیاج است آنچه بیماری مقرر کرده اند

درد اگر بر دل گران است از تقاضای دواست

معنی آشفتگی بیدل ز زلف یار پرس

نسخه ی فکر پریشان جمع در طبع رساست

***

آنچه در بال طلب رقص است، در دل آتش است

همچو شمع اینجا ز سر تا پای بسمل آتش است

از عدم دوری، جهانی را به داغ وهم سوخت

محو دریا باش، ای گوهر! که ساحل آتش است

یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایه ایم

کشت ما چندانکه سیراب است حاصل آتش است

کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار

با وجود بی بریها پای در گل آتش است

در شکنج زندگی می سوزدم یاد فنا

نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است

می رویم آنجا که جز معدوم گشتن چاره نیست

کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است

می گدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج

ای کرم معذور در بنیاد سال آتش است

از تپش های پر پروانه می آید به گوش

کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است

هر دو عالم لیلی بی پرده است، اما چه سود

غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است

زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست

چون نفس در زیر پا دل دارم و دل آتش است

***

آن شعله که در دل شرر عشق و هوس ریخت

گرد  نفسی بود که رنگ همه کس ریخت

صد دشت ز خویش آن طرفم از تپش دل

شمع ره گمگشتگی ام سعی جرس ریخت

فریاد که نقشی ندمانید حبابم

تا دم زدم این آینه از تاب نفس ریخت

صد خلد حلاوت پی پرواز هوس رفت

شیرینی جانم همه در راه مگس ریخت

شرمنده ی صیاد خودم چون نفس صبح

کز نیم تپش گرد من از چاک قفس ریخت

معموری بنیاد جسد بر سر هیچ است

آتشکده ها رنگ بنایی ست که خس ریخت

هم قافله ی حیرت سرشار نگاهیم

گرد ره ما سرمه به آواز جرس ریخت

برداشتن از کوی توام صرفه ندارد

خوهد کف خاکم به سر و چشم عسس ریخت

در خانه همان بار به دوشم چه توان کرد

معمار ازل رنگ بنایم ز نفس ریخت

درس ورق عجز من امروز روانی ست

رنگم به رهت ساز قدم کرد ز بس ریخت

غافل نشوی از دل افسرده ی بیدل

خونی ست درین پرده که باید به هوس ریخت

***

آیینه ی دل داغ جلا ماند و نفس سوخت

فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت

واداشت ز آزادی ام الفتکده ی جسم

پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت

آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد

این قافله را شعله ی آواز جرس سوخت

سرمایه در اندیشه ی اسباب تلف شد

آه از نفسی چند که در شغل هوس سوخت

از پستی همت نرسیدیم به عنقا

پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت

گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد

دل نیست چراغی که توان بر سر کس سوخت

پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو

بیدل عرق سعی درین پرده نفس سوخت

***

اجابتی ندمید از دعای کس به دو دست

مگر سبو شکند گردن عسس به دو دست

ز عجز ساخته ام با هوای عالم پوچ

من و دلی که چو دندان گرفته خس به دو دست

ز رمز حیرت آیینه، حسن غافل نیست

ستاده ام ز دل ساده ملتمس به دو دست

دو برگ گل ز سراپای من جنون دارد

کشیده ام سوی خود دامنت ز بس به دو دست

به گوش دل نتوان زد نوای ساز رحیل

چو ناقه گر همه بربندی اش جرس به دو دست

هوس نمی برد از خلق ننگ عریانی

تو هم بپوش دمی چند پیش و پس به دو دست

به دستگاه جهان غرور پا زده گیر

مچسب هرزه بر این دامن هوس به دو دست

مآل کوشش امکان ندامت است اینجا

نبرد پیش جز افسوس هیچکس به دو دست

مباد جیب قیامت درد تظلم دل

گرفته ایم چو لب دامن نفس به دو دست

اشاره می کند از ننگ احتیاج به گور

به گاه جوع زمین کندن فرس به دو دست

چو صبح می روم از دامگاه الفت وهم

ز گرد بال پریشان همان قفس به دو دست

درین ستمکده بال هوس مزن بیدل

نگاهدار سر خویش چون مگس به دو دست

***

احتیاجی با مزاج سبزه و گل شامل است

هرچه می روید ازین صحرا زبان سایل است

اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست

خاک از آشفتن غبارست و به جمعیت گل است

وحشت بحر از شکست موج ظاهر می شود

رنگ روی عشقبازان گرد پرواز دل است

بی گداز خویش باید دست شست از اعتبار

هر که در خود می زند آتش چراغ محفل است

صیدگاه کیست این گلشن که هر سو بنگری

آب و رنگ گل پرافشانتر ز خون بسمل است

هرچه می بینم سراغی از خیالش می دهد

پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است

سیل بنیاد تحیر حسرت دیدار کیست

جوهر آیینه چون اشکم چکیدن مایل است

نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد

شعله را بی سعی خاکستر تسلی مشکل است

تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش

زین معما بیخبر بودم که مجنون عاقل است

از تلاش عافیت بگذر که در دریای عشق

هر کجا بی دست و پایی جلوه گر شد ساحل است

کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست

در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است

باطن آسوده از یک حرف بر هم می خورد

غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است

***

ادب اظهارم و با وصل توام کاری هست

عرض آغوش ندارم دل افگاری هست

نرود سلسله ی بندگی از گردن ما

سبحه گر خاک شود رشته ی زناری هست

با همه کلفت دوری به همین خرسندیم

که در آیینه ی ما حسرت دیداری هست

پیکر خاکی ما را به ره سیل فنا

یاد ویرانی از آن نیست که معماری هست

دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد

عکس کم نیست گر از آینه آثاری هست

ذره ی ما به چه امید زند بال نشاط

سر خورشید هم امروز به دیواری هست

ای دل از مهر رخ دوست چراغی به کف آر

کز خم زلف به راه تو شب تاری هست

اشک گل می کند از جنبش مژگان ترم

غنچه ام در گرو سرزنش خاری هست

زندگی خرمن ما را چه کم از برق فناست

رنگ گل هم به چمن آتش همواری هست

جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم

بال اگر نیست ندامت زده منقاری هست

عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد

هر کجا معرکه ای هست جگرداری هست

از کمر بستن آن شوخ یقین شد بیدل

کاین گره دادن او را به میان تاری هست

***

ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی ست

به غیر خاک شدن هرچه هست بی ادبی ست

ز بیقراری نبض نفس توان دانست

که عمر آهوی وحشت کمند بی سببی ست

خمار جام تسلی شکستن آسان نیست

ز ناله تا به خموشی هزار تشنه لبی ست

تغافل، آینه دار تبسم است اینجا

به عرض چین نتوان گفت ابروش غضبی ست

به فهم مطلب موهوم ما که پردازد

زبان عجزفروشان مدعا عربی ست

دلی گداخته برگ نشاط امکان است

کبابها جگری کن شراب ما عنبی ست

اسیر شانه و حیران سرمه ای زاهد

کجاست عصمت و کو عفت این همه جلبی ست

هنوز موی سفیدش به شیر می شویند

فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبی ست

ز پشت و روی ورق هرچه هست باید خواند

کدام عیش و چه کلفت، زمانه روز و شبی ست

چو صبح به که به صد رنگ شبنم آب شویم

کفی غبار و غرور نفس حیاطلبی ست

چو موج اگر همه تسلیم گل کنی بیدل

هنوز گردن تمهید دعوی ات عصبی ست

***

از بس قماش دامن دلدار نازک است

دستم ز کار اگر نرود کار نازک است

از طوف گلشنت ادبم منع می کند

کیفیت درشتی این خار نازک است

تا دم زنی چو آینه گردانده است رنگ

این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است

عرض وفا مباد وبال دگر شود

ای ناله عبرتی که دل یار نازک است

تا کشت جنبش مژه سیل بنای اشک

بی پرده شد که طینت هموار نازک است

ای نازنین طبیب ز دردت گداختم

پیش آ، که ناله ی من بیمار نازک است

فرصت کفیل این همه غفلت نمی شود

خوابت گران و سایه ی دیوار نازک است

مشکل به نفی خود کنم اثبات مدعا

آیینه وهم و خاطر زنگار نازک است

وحدت به هیچ جلوه مقابل نمی شود

بی رنگ شو که آینه بسیار نازک است

اظهار ما ز حوصله آخر به عجز ساخت

چندان که ناله خون شده منقار نازک است

اندیشه در معامله ی عشق داغ شد

آیینه اوست یا منم، اسرار نازک است

بیدل نمی توان ز سر دل گذشتنم

این مشت خون ز آبله صد بار نازک است

***

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

دیده هر جا بازمی گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت کن تصور خواه نور آگاه باش

هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

باد عفوم این قدر تفسیر عار رحمت است

در بساط آفرینش جز هجوم فضل نیست

چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد از کشت امید کس چرا

شرم آن روی عرقناک آبیار رحمت است

قدردان غفلت خود گر نباشی جرم کیست

آنچه عصیان خوانده ای آیینه دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت کشیم

کشتی بی دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

گردش رنگی که من دارم حصار رحمت است

سبحه ی دیگر به ذکر مغفرت در کار نیست

تا نفس باقی ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

تا کجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده ست در آغوش عرش

صورت رحمان همان بی اختیار رحمت است

شام اگر گل کرد بیدل پرده دار عیب ماست

صبح اگر خندید در تجدید کار رحمت است

***

از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است

کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است

در توهمکده ی عافیت آسودن نیست

رگ خوابی که به چشم تو نمودند خس است

اگر این است سرانجام تلاش من و ما

عشق هم در تپش آباد دو روزت هوس است

خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال

مور بیچاره اگر پر به درآرد مگس است

طبعت آن نیست کز افلاس شکایت نکند

ساغر باده زمانی که تهی شد جرس است

کوتهی کرد ز بس جامه ام از عریانی

آستین هم به کفم دامن بی دسترس است

بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک

طورافتادگی نقش قدم، پیش و پس است

وضع مرغان گرفتار خوشم می آید

ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است

بر در دل ز ادب سجده کن آواز مده

صاحب خانه ی آیینه ی ما هیچکس است

ترک هستی ست درین باغ طراوت بیدل

شبنم صبح همین شستن دست از نفس است

***

از ره و منزل تحقیق اگر دوری نیست

جستن خانه ی خورشید بجز کوری نیست

گرد هر کوچه علمدار جنون دگر است

نیست خاکی که در او رایت منصوری نیست

هر طرف وانگری عجز و غنا بال گشاست

دهر جز محشرعنقایی و عصفوری نیست

چند خواهی دل از اسباب تعین برداشت

دوش اقبال ازل قابل مزدوری نیست

همه جا انجمن آرایی شیراز دل است

معنی از عالم کشمیری و لاهوری نیست

زین عرضها نتوان صاحب جوهر گردید

ناز چینی مفروشید که فغفوری نیست

ای بسا دیده که تر می کندش دود غبار

نم اشک جعلی رشحه ی ناسوری نیست

دل بی درد ز نیرنگ خیالات پر است

سرخوش کاسه ی بنگی، می ات انگوری نیست

استخوان بندی بحث و جدل از ما مطلب

چینی مجلس خامش نفسان غوری نیست

حرص مفرط دل ما می گزد از شیرینی

ورنه این بزم طرب پرده ی زنبوری نیست

غافل از زمزمه ی راز نباید بودن

شور ناقوس دل است این نی طنبوری نیست

همه را اطلس افلاک گرفته ست به بر

جامه ی نیلی ماتم زدگان سوری نیست

تحفه ی عجزی اگر هست خموشی دارد

لب اظهار گشودن گل معذوری نیست

بر شکست تو بنای دو جهان موقوف است

گر تو ویران نشوی عالم معموری نیست

حسرت عمر تلف کرده نشاید بیدل

باده گر خاک خورد قابل مخموری نیست

***

از میانش مو به موی ناتوانان جستجوست

از دهانش تا دهان ذره محو گفتگوست

در دلش میل جفا نقش است بر لوح نگین

در لبش حرف وفا بیرون طبع غنچه بوست

خلق گردان یک سر تسلیم، کو فقر و چه جاه

مو چو بالد پشم باشد پشم چون بالید موست

خواه داغ حیرت خود، خواه محو رنگ غیر

دیده ی ما هرچه هست آیینه ی دیدار اوست

در خرابات حقیقت هیچ کار افتاده ایم

پای ما پای خم است و دست ما دست سبوست

بسکه نقش امتیاز از صفحه ی ما شسته اند

ساده چون زانوست گر آیینه با ما روبروست

ذکر تیغت در میان آمد دل ما داغ شد

تشنگان را یاد آب آتش فروز آرزوست

شوخی جوهر گریبان می درد آیینه را

خار در پیراهن هر گل که بینی بوی اوست

با قناعت ساز اگر حسرت پرست راحتی

بالش آرام گوهر قطره واری آبروست

اشک اگر افسرد رنگ ناله ی ما نشکند

سرو گلزار خیالت بی نیاز آب جوست

شعله ی داغی به کام دل دمی روشن نشد

لاله ی باغ جنون ما چراغ چارسوست

عمرها در یاد آن گیسو به خود پیچیده ایم

گر همه از پیکر ما سایه بالد مشکبوست

شکوه ی خوبان مکن بیدل که در اقلیم حسن

رسم و آیین جفا خاصیت روی نکوست

***

ازین بساط کسی داغ آرمیدن رفت

که با وجود نفس غافل از تپیدن رفت

درین چمن سر تسلیم آفتیم همه

گلی که برق خزانش نزد به چیدن رفت

ز بس گداز تمنا به دل گره کردیم

نفس چو اشک به دریوزه ی چکیدن رفت

کباب غیرت آن رهروم که همچو ثمر

به پا شکستگی رنگ تا رسیدن رفت

ز بسکه قطع تعلق ز خویش دشوار است

چو گاز مدت عمرم به لب گزیدن رفت

نی ام چو اشک به راه تو داغ نومیدی

سر سجود سلامت اگر دویدن رفت

مجو ز مردم بی معرفت دم تسلیم

ز سرو از ره بیحاصلی خمیدن رفت

سراغ جلوه ز ما بیخودان مگیر و مپرس

بهار حیرت آیینه در ندیدن رفت

فسانه ای ز رم فرصت نفس خواندیم

به لب نکرده گذر آن سوی شنیدن رفت

خیال هستی موهوم ریشه پیدا کرد

به فکر خواب متن فصل آرمیدن رفت

به جهد مسند عزت نمی شود حاصل

نمی توان به فلک بیدل از دویدن رفت

***

اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت

خوشه خشکی داشت اینجا دانه نشکست و نریخت

زیر گردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت

کهنه خشتی زین ندامتخانه نشکست و نریخت

در کشاکش اقتدار اره ی اقبال دهر

اینقدرها بسکه یک دندانه نشکست و نریخت

آه از آن روزی که استغنای غیرت زای عشق

خاک صحرا بر سر دیوانه نشکست و نریخت

سعی سر چنگ ملامت چاره ای سودا نکرد

موی از مجنون به چندین شانه نشکست و نریخت

مجلس می شیشه و پیمانه ای بسیار داشت

هیچ کس چون محتسب مستانه نشکست و نریخت

در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع

تا قیامت هم پر پروانه نشکست و نریخت

باعث هر گریه و فریاد لطف آشناست

شیشه و صهبای ما بیگانه نشکست و نریخت

مرگ می باشد علاج تشنه کامیهای حرص

پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست و نریخت

تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی یافتن

آن قدح کز بازی طفلانه نشکست و نریخت

ماتم امروز دید و نوحه ی فردا شنید

اشک ما بیدل به هیچ افسانه نشکست و نریخت

***

اشک یک لحظه به مژگان بار است

فرصت عمر همین مقدار است

زندگی عالم آسایش نیست

نفس آیینه ی این اسرار است

بسکه گرم است هوای گلشن

غنچه اینجا سر بی دستار است

شیشه ساز نم اشکی نشوی

عالم از سنگدلان، کهسار است

خشت داغی ست عمارتگر دل

خانه ی آینه یک دیوار است

میکشی سرمه ی عرفان نشود

بینش از چشم قدح دشوار است

همچو آیینه اگر صاف شوی

همه جا انجمن دیدار است

گوش کو تا شود آیینه ی راز

ناله ی ما نفس بیمار است

درد گل کرد ز کفر و دین شد

سبحه اشک مژه، زنار است

نیست گرداب صفت آرامم

سرنوشتم به خط پرگار است

از نزاکت سخنم نیست بلند

از صدا ساغر گل را عار است

غافل از عجز نگه نتوان بود

آسمانها گره این تار است

نکشد شعله سر از خاکستر

نفس سوختگان هموار است

بیدل از زخم بود رونق دل

خنده ی گل نمک گلزار است

***

اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست

شعله در هر پر فشاندن اندکی از خود جداست

شخص پیری نفی هستی می کند هشیار باش

صورت قد دوتا آیینه ی ترکیب لاست

زین چمن بر دستگاه رنگ نتوان دوخت چشم

غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی حناست

هیچ کس چون ما اسیر بی تمیزیها مباد

مشت خاکی در گره داریم کاین آب بقاست

خاک گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت

آنکه بر خمیازه حسرت می کشد آغوش ماست

حاصل کونین پامال ندامت کردنی ست

دانه ی کشت امل را سودن دست آسیاست

رشحه ی ابر نیازم غافل از عجزم مباش

سجده ی من ریشه دارد هرکجا مشتی گیاست

شوق در کار است وضع این و آن منظور نیست

با نگه هر برگ این گلشن به رنگی آشناست

بند بندم فکر آن موی میان درهم شکست

ناتوانی هر کجا زور آورد زورآزماست

داغ می بالد که دل خلوتگه جمعیت است

ناله می نالد که اینجا جای آسایش کجاست

رهروان تمهید پروازی که می آید اجل

دودها از خود برون تازی که آتش در قفاست

بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی

اینكه صبح زندگی فهمیده ای روز جزاست

***

اگر می نیست جمعیت کدام است

کمند وحدت اینجا دور جام است

چو ساغر در محیط می کشیها

ز موج باده قلابم به کام است

دو عالم در نمک خفت از غبارم

هنوزم شور مستی ناتمام است

اگر بی دستگاهم غم ندارم

چو هندویم سیه بختی غلام است

ز بال افشانی ام قطع نظر کن

که صید من نگاه چشم دام است

من و میخانه ی دیدار کانجا

مژه تا بازگردد خط جام است

دل از هستی نمی چیند فروغی

نفس در کشور آیینه شام است

جهان زندان نومیدی ست اما

دمی کز خود برآیی سیر بام است

درتن محفل به حکم شرع تسلیم

نفس گر می کشی چون می حرام است

به طبع اهل دنیا پختگی نیست

ثمر چندان که سرسبز است خام است

اسیری شهپر آزادی ماست

نگین دام ما را صید نام است

ز هستی تا عدم جهدی ندارد

ز مژگان تا به مژگان نیم گام است

به غفلت آنقدر دوریم از دوست

که تا وصلش رسد اینجا پیام است

زبیدل جرأت جولان مجوبید

چو موج این ناتوان پهلو خرام است

***

الفت تن باعث فکر پریشان دل است

دانه صاحب ریشه از آمیزش آب و گل است

عمر را کوتاهی سعی نفس آسودگی ست

پیچ و تاب جاده هرجا محو گردد منزل است

هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان

کز هجوم آبله این دشت سر تا پا دل است

شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط

نقش ما زین صفحه پیش از ثبت کردن زایل است

وهم هستی بست بر آیینه ام رنگ دویی

تا کسی خود را نمی بیند به وحدت واصل است

بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودی ست

آب اگر کردم ازین خاکم روانی مشکل است

در غبار دل تسلی گونه ای داریم و بس

موج را گرد شکست آیینه دار ساحل است

تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر

چون شفق گردی که بال افشاند اینجا بسمل است

نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل

پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است

غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست

کاروان وادی مجنون غبار محمل است

از سر هستی به ذوق گریه نتوانم گذشت

تا نمی در چشم دارم خاک این صحرا گل است

چیده ام از خویش بر غفلت بساط آگهی

این حباب آیینه ی دل دارد اما بیدل است

***

الفت دل عمرها شد دست و پایم بسته است

قطره ی خونی ز سر تا پا حنایم بسته است

آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص

ورنه عمری شد پلش دست دعایم بسته است

همچو صحرا با همه عریانی و آزادگی

نقد چندین گنج در كنج ردایم بسته است

رفته ام زین انجمن چون شمع و داغ دل بجاست

حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است

عبرتم محمل کش صد آبله واماندگی

هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است

زیر گردون بر کدامین آرزو نازد کسی

تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است

کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد

بی زبانیها در رزق گدایم بسته است

کو عرق تا تکمه ای چند از گریبان واکنم

خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است

الرحیل زندگی دیگر که بر گوشم زند

موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است

معنی موج گهر از حیرتم فهمیدنی ست

رفته ام از خویش و یادت دل به جایم بسته است

مصرع فکر بلند بیدلم اما چه سود

بی دماغیهای فرصت نارسایم بسته است

***

امروز دور صحبت وقف ستم ایاغی ست

قلقل ترنگ میناست از بسکه نشئه باغی ست

الزام و انفعال است شرط وفاق احباب

دلبستگی که دارند با یکدگر جناغی ست

از طبع نکته سنجان انصاف کرده پرواز

از بسکه خرده گیرند تحسینشان کلاغی ست

در دوستان شکایت هنگام گرم دارد

هر جا خموشیی هست از شکوه بی دماغی ست

نی دل حضور دارد، نی دیده نور دارد

سامان این شبستان کوری و بی چراغی ست

تا دل الم نچیند از کینه محترز باش

گر تلخی از حلاوت گل کرد میوه داغی ست

مشکل دماغ سودا آزادگی نخواهد

داغ هوای صحراست هرچند  لاله باغی ست

زین جستجوی باطل بر هرچه وارسیدم

دیدم به دوش انفاس بار عدم سراغی ست

بیدل من جنون کش در حسرت دل جمع

از هر که چاره جستم گفت این مرض دماغی ست

***

امروز که امید به کوی تو مقیم است

گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است

نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت

این غنچه گره بسته ی امید نسیم است

شد حاجت ما پرده برانداز غنایت

سایل همه جا آینه ی راز کریم است

فیض نظر کیست که در گلشن امکان

هر برگ گل امروز کف دست کلیم است

جز کاهش جان نیست ز همصحبت سرکش

گریان بود آن موم که با شعله ندیم است

بر صاف ضمیران بود آشوب حوادث

صد موج کشاکش به سر در یتیم است

پیوسته پر آواز بود کاسه ی خالی

پرگویی ابله اثر طبع سقیم است

آسوده دلی الفت یأس است وگرنه

امید هم اینجا چه کم از زحمت بیم است

حیران طلب مایه ی تمییز ندارد

در چشم گدا ششجهت آثار کریم است

بی رنگی گلشن نشود همسفر گل

آیینه ز خود می رود و جلوه مقیم است

بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم

با داغ مرا لاله صفت عهد قدیم است

***

امشب که به دل حسرت دیدار کمین داشت

هر عضو چو شمعم نگهی بازپسین داشت

کس وحشتت از اسباب تعلق نپسندید

دامن نشکستن چقدر چین جبین داشت

از وهم مپرسید که اندیشه ی هستی

در خانه ی خورشید مرا سایه نشین داشت

هر تجربه کاری که درین عرصه قدم زد

ساز دل جمع آن طرف ملک یقین داشت

عمری ست که در بند گداز دل خویشیم

ما را غم ناصافی آیینه بر این داشت

چون سایه به جز سجده مثالی ننمودیم

همواری ما آینه در رهن جبین داشت

در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم

زین حلقه کمند امل آرایش چین داشت

از پرده ی دل رست جهان لیک چه حاصل

آیینه نفهمید که حیرت چه زمین داشت

با این همه حیرت به تسلی نرسیدیم

فریاد که آبینه ی ما خانه ی زین داشت

آفاق تصرفکده ی شهرت عنقاست

جز نام نبود آن که جهان زیر نگین داشت

بیدل سر این رشته به تحقیق نپیوست

در سبحه و زنار جهانی دل و دین داشت

***

اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت

حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت

شیرازه ی غبار هوس گشت خجلتم

خاکم تسلی از عرق انفعال داشت

دل رفت از برم به فسون هوای وصل

این غنچه در گشودن آغوش بال داشت

از خود رمیده نیست عروج دماغ من

جامم نظر ز گردش چشم غزال داشت

تخم ادب به ریشه ی شوخی نمی زند

موج گهر زبانی اگر داشت لال داشت

حسنت به داد حیرت آیینه می رسد

آخر لب خموشی ما هم سؤال داشت

دل را غم وداع تو در خون نشانده بود

حال خوشی نداشت که گویم چه حال داشت

در کیش عشق ساز رهایی ندامت است

افسوس طایری که به دام تو بال داشت

پرگویی من آفت آگاهی دل است

آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت

مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم

ای عافیت ببال که هستی وبال داشت

غارتگر بهار نشاطم شکفتگی ست

تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت

بیدل هزار جلوه در آیینه ات گذشت

آن شخص کو که این همه عرض مثال داشت

***

اوج جاه، آثارش از اجزای مهمل ریخته ست

خار و خس ازبس فراهم گشته این تل ریخته ست

صورت کار جهان بی بقا فهمیدنی ست

رنگ بنیادی که می ریزند اول ریخته ست

چشم کو تا از سواد فقر آگاهش کنند

شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریخته ست

سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت

رشته های تابدار اکثر به مغزل ریخته ست

طبعها محرم سواد مکتب آثار نیست

ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریخته ست

صاف معنی از تقاضای عبارت درد شد

کس چه سازد ماده ای اعلا به اسفل ریخته ست

در کمینگاه حسد هرچند سر خارد کسی

طعن مجهولان چو خارش بر سر کل ریخته ست

جسم و جان تهمت پرست ظاهر و مظهر نبود

آگهی بر ما غبار چشم احول ریخته ست

تا خمش بودیم وحدت گردی از کثرت نداشت

لب گشودن مجمل ما را مفصل ریخته ست

گرد غفلت رفته اند از کارگاه بوریا

این سیاهی بیشتر بر خواب مخمل ریخته ست

تا توانایی ست اینجا دست ناگیرا کراست

نقد این راحت قضا در پنجه ی شل ریخته ست

بیدل از دردسر پست و بلند آزاده ایم

وضع همواری جبین ما ز صندل ریخته ست

***

او گفتن ما و تو به هر رنگ ضرور است

اینش مکن اندیشه که او از همه دور است

آیینه ی تنزیه و کدورت چه خیال است

جایی که بطون منفعل افتاد ظهور است

واداشته افسانه ات از فهم حقیقت

این پنبه ی گوشت اثر آتش طور است

یاران به تلاش من مجهول بخندید

او در بر و من دربه در، آخر چه شعور است

بر صبحدم گلشن ایجاد منازید

هنگامه ی بنیاد تبسمکده شور است

دمسردی یاران جهان چند نهفتن

دندان به هم خورده ی سرمازده عور است

از شخص به تمثال تسلی نتوان شد

زحمتکش صیقل نشوی آینه کور است

جایی که خموشی ست سر و برگ سلامت

هر گاه زبان بال گشاید پر مور است

پر غره نباشید چه تحقیق و چه تقلید

اینها همه بیحاصلی عشق غیور است

بیدل به تو در هیچ مکان راه نبردیم

آیینه سراب است که تمثال تو دور است

***

ای پر فشان چون بوی گل بیرنگی از پیراهنت

عنقا شوم تا گرد من یابد سراغ دامنت

با صد حدوث کیف و کم از مزرع ناز قدم

یک ریشه بر شوخی نزد تخم دو عالم خرمنت

تنزیه صد شبنم حیاپرورده ی تشبیه تو

جان صد عرق آب بقا گل کرده ی لطف تنت

تجدید ناز آشفته ی رنگ لباس آرایی ات

بی پردگی دیوانه ی طرح نقاب افکندنت

در وادی شوق یقین صد طور موسی آفرین

خاکستر پروانه ای محو چراغ ایمنت

در نوبهار لم یزل جوشیده از باغ ازل

نه آسمان گل در بغل یک برگ سبز گلشنت

دل را به حیرت کرد خون بر عقل زد برق جنون

شور دو عالم کاف و نون یک لب به حرف آوردنت

هر جا برون جوشیده ای خود را به خود پوشیده ای

در نور شمعت مضمحل فانوسی پیراهنت

جوش محیط کبریا بر قطره زد آیینه ها

ما را به ما کرد آشنا هنگامه ی ما و منت

نی عشق دانم نی هوس شوق توام سرمایه بس

ای صبح یک عالم نفس اندیشه ی دل مسکنت

حسن حقیقت روبرو سعی فضول آیینه جو

بیدل چه پردازد بگو ای یافتن ناجستنت

***

ای خم مژگان شکوه نرگس مستانه ات

چین ابرو چینی طاق تغافلخانه ات

ساغر نیرنگ نه گردون به این دوران ناز

کرد سرگردانده ی چشم جنون پیمانه ات

گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است

کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانه ات

تا کجا روشن شود کیفیت اسرار عشق

می کشد مکتوب خاکستر پر پروانه ات

ما اسیران همچنان زندانی آن کاکلیم

گر همه صد در ز یک دیوار خندد شانه ات

توأمی دارد حدیث عشق و خواب بیخودی

چشم بگشایم اگر بگذاردم افسانه ات

نی سراغ دل ز گردون یافتم نی بر زمین

هم تو فرما تا درین صحرا چه شد دیوانه ات

ای دل دیوانه کارت با غم عشق اوفتاد

در چه مزرع کشت ذوق سینه چاکی دانه ات

در عرق گم شد جبین فطرت از ننگ هوس

آه از آن گنجی که گردید آب در ویرانه ات

در گشاد کاش دعوی ییش بردن سعی لاف

کس نپرسید ای کلید وهم کو دندانه ات

بیدل از ضبط نفس مگذر که در بزم حضور

شمع را گل می کند بیتابی پروانه ات

***

ای ذوق فضولی ز خود انداخته دورت

از خانه هوای ارنی برده به طورت

ای کاش تغافل، مژه ات باز نمی کرد

غیبت شد از افسون نگه کار حضورت

بی مردمک از جوهر نظاره اثر نیست

در ظلمت زنگ آینه پرداخته نورت

مینای حبابی ز دم گرم بیندیش

بر طاق بلندی ست تماشای غرورت

حرص دنی ات غره ی اقبال برآورد

شد پای ملخ فیل به دروازه ی مورت

این ما و من چند که زیر و بم هستی ست

شوری ست برون جسته ز ساز لب گورت

بگذار که در پرده ی مهلتکده ی جسم

توفان نفسی راست نماید به تنورت

در چشم کسان چون مژه تا چند خلیدن

کم نیست سیاهی که نمایند ز دورت

با دلق کهن ساز که در ملک تعین

در خانه ی آیینه نیفتاد عبورت

در پرده ی نیرنگ خیال آینه دارد

بیرنگی نقاش ز حیرانی صورت

تدبیر به تسلیم فکن مصلحت این است

کاری اگر افتاد به تقدیر غیورت

انجام تو آغاز نگردد چه خیالست

در خواب عدم پا زدنی هست ز صورت

بیدل چه کمال است که در عالم ایجاد

دادند همه چیز و ندادند شعورت

***

ای صبح گرد ناز تو از کاروان کیست

بر خویش چیدن تو متاع دکان کیست

آنجا که فرصت من و ما تیر جسته است

ترسم نفس کشی و ندانی کمان کیست

سر برنیاوری چو گهر از سجود جیب

گر محرمت کنند که دل آستان کیست

داغم ز دست بی اثریهای آه خویش

این آتش فسرده چه گویم به جان کیست

خون شد بهار حسرت و رنگی برون نداد

صبح مراد ما نفس ناتوان کیست

بلبل به ناله حرف چمن را مفسر است

یارب زبان نکهت گل ترجمان کیست

در هر کجا ز مشت خس ما نشان دهند

آتش زن و بسوز، مپرس آشیان کیست

عمری ست گردشی نگرفته ست دامنم

رنگ تحیر آینه ضبط عنان کیست

هرجا نوای زمزمه ی تار بشنوی

ای آرزو بنال و مگو داستان کیست

گر حرف غنچه ی تو عروج بهار نیست

چندین سحر تبسم گل نردبان کیست

عمری به پیچ و تاب سیه روزی ام گذشت

بختم غبار طره ی عنبرفشان کیست

آنجا که جلوه مشتری امتحان شود

عرص متاع حوصله جنس دکان کیست

بیدل ز وضع خامشی غنچه سوختم

این بوسه سنج گلشن فکر دهان کیست

***

ای ظفر شیفته ی همت نصرت فالت

چمن فتح تبسمکده ی اقبالت

آیت فضل و سخاشان تو را آینه دار

نص تحقیق وفا ترجمه ی اقوالت

در مقامی که شکوهت فشرد پای ثبات

کوه بازد کمر از سایه ی استقلالت

روح اعدا همه گر همسر سیمرغ شود

نیست جز صعوه ی شاهین قضا چنگالت

سر گردن شکنان دوخته ی نقش قدم

تاج شاهان غیور آبله ی پامالت

صورت هیچ کس آنجا به مقابل نرسد

بر هر آیینه که غیرت فکند تمثالت

عمرها شد که به تفهیم شرف می نازد

سال و ماه همه در سایه ی ماه و سالت

گر همه عقده ی دل بود نگاه تو گشود

حق نیفکند سر و کار به هیچ اشکالت

نور ذاتی، دلت اندوه کدورت نکند

امر حقی، به تغیر نگراید حالت

یارب از ملک اجابت به دعای بیدل

کند اقبال ازل تا ابد استقبالت

***

ای عدم پرورده لاف هستی ات جای حیاست

بی نشانی را نشان فهمیده ای تیرت خطاست

سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است

ورنه یک گام از خودت آن سو جهان کبریاست

شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر

گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست

بی خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن

آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست

نقص بینایی ست کسب عبرت از احوال مرگ

چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست

خودسریها از مقام امن دور افتادن است

ناله تا انداز شوخی می کند از دل جداست

جز فنا صورت نبندد اعتبار زندگی

گو بنالد یا به خود پیچید نفس جزو هواست

خیرها را جلوه ی شر می دهد چرخ دورنگ

پشت کاغذ در نظر چپ می نماید نقش راست

بسکه تنگی کرد جا بر خوان انعام فلک

میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست

اوج دولت سفله طبعان را دو روزی بیش نیست

خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست

نازنینان فارغ از آرایش مشاطه اند

حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست

حرف سردی کوه تمکین را ز جا برمی کند

از نسیمی خانه ی بیتابی دریا پپاست

عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد

بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع  پاست

***

ای غره ی اقبال سرانجام تو شوم است

مرگت به ته بال هما سایه ی بوم است

چون پیر شدی از امل پوچ حیا کن

یکسر خط تقویم کهن ننگ رقوم است

این جمله دلایل که ز تحقیق تو گل کرد

در خانه ی خورشید چراغان نجوم است

ای دعوی علم و عمل افسون حجابت

گرد تب و تاب نفس است این چه علوم است

طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد

غیر از دهن مار جهان جمله سموم است

بی وضع ملایم نتوان بست ره ظلم

دیوار و در خانه ی زنبور ز موم است

دل با دو جهان تشنگی حرص چه سازد

بر یک چه بی آب ز صد دلو هجوم است

از عاریت هرچه بود، عار گزینید

مسرور امانات جهول است و ظلوم است

بیدل تو جنونی کن و زین ورطه به در زن

عالم همه زندانی تقلید و رسوم است

***

ای کعبه جو یقینی اگر کار بستن است

احرام بستنت همه زنار بستن است

گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ

این پنبه پرچمی ست که بر دار بستن است

باید به خون هر دو جهان دست شستنت

مشاطه گر حنا به کف یار بستن است

چون سایه عالمی ست به زیر نگین ما

گر سر به دوش جبهه ی هموار بستن است

عبرت ز کارگاه عمل موج می زد

ساز شکسته را چقدر تار بستن است

منگر به لفظ و معنی ام از کم بضاعتی

تنگی برای قیافه تکرار بستن است

ای صرصر انتظار چراغان اعتبار

درها گشوده ای که به یک بار بستن است

سست است بار قافله ی عافیت هنوز

پر بسته ایم نوبت منقار بستن است

پر نامجو مباش که نقش نگین عجز

پیشانی شکسته به دیوار بستن است

در خاکدان دهر مچین دستگاه ناز

گر بر سر مزار چه دستار بستن است

بیدل مباش غره ی تحصیل مدعا

در مزرعی که خوشه همان بار بستن است

***

ای که دنیا و جلالش دیده ای خمیازه است

همچو مستی گر مآلش دیده ای خمیازه است

حسرتی می بالد از خاک بهار اعتبار

قد کشیدن کز نهالش دیده ای خمیازه است

غنچه نقد راحتش از پیکر افسرده است

گل اگر عرض کمالش دیده ای خمیازه است

باده پیمایی همین درس خموشان تو نیست

ورنه عالم قیل و قالش دیده ای خمیازه است

می چکد مخموری از آغوش جام کاینات

گر همه چرخ و هلالش دیده ای خمیازه است

نعمت فقر و غنا هم آرزویی بیش نیست

گر ز چینی تا سفالش دیده ای خمیازه است

ساغر لب تشنگان عشق را کوثر کجاست

هرچه از موج زلالش دیده ای خمیازه است

حیرتم در جلوه اش آهسته می گوید به گوش

اینکه آغوش وصالش دیده ای خمیازه است

طایر ما را چو مژگان رخصت پرواز نیست

آنجه در آغوش بالش دیده ای خمیازه است

باده ی هستی که دردش وهم و صافش نیستی ست

چون سحر گر اعتدالش دیده ای خمیازه است

آخر ای بیدل چه کردی حاصل بزم وصال

وقف چشمت تا جمالش دیده ای خمیازه است

***

این انجمن چو شمع مپندار جای ماست

هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست

جان می دهیم و عشرت موهوم می خریم

چون گل همان تبسم ما خونبهای ماست

روشن نکرده ایم چو شبنم درین بساط

غیر از عرق که آینه ی مدعای ماست

طرح چه آبرو فکند قطره از گهر

ما رفته ایم و آبله ی پا به جای ماست

دامن فشانتر از کف دست تجردیم

رنگی که جز شکست نبندد حنای ماست

ویرانی دل این همه تعمیر داشته ست

نه آسمان غبار شکست بنای ماست

در آتش افکنند و ننالیم چون سپند

خودداری که عقده ی بال صدای ماست

در قید جسم، ساز سلامت چه ممکن است

این خاک سخت تشنه ی آب بقای ماست

از فقر سر متاب کز اسباب اعتبار

کس آنچه در خیال ندارد برای ماست

پیشانیی که جز به در دل نسوده ایم

بر آسمان همان قدم عرش سای ماست

آیینه ی خودیم به هرجا دمیده ایم

این طرفه تر که جلوه ی او رونمای ماست

بیدل عدم ترانه ی ناموس هستی ایم

بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست

***

این زمان یک طالب مستی درین میخانه نیست

آنکه گرد باده گردد جز خط پیمانه نیست

از نشاط دل چه می پرسی که مانند سپند

غیر دود آه حسرت ریشه ی این دانه نیست

اضطراب دل چو موج از پیکر ما روشن است

طره ی آشفتگی را احتیاج شانه نیست

هر قدر خواهد دلت اسباب حسرت جمع کن

چون کمان اینجا به جز خمیازه رخت خانه نیست

حسنش از جوش نظرها دارد ایجاد نقاب

دامن فانوس شمعش جز پر پروانه نیست

چون گل از دور فریب زندگی غافل مباش

رنگ می گردد درین اینجا ساغر و پیمانه نیست

هرچه از چشم بتان افتد غبار عاشق است

اشک گرم شمع جز خاکستر پروانه نیست

بهر نسیان غفلت ذاتی نمی خواهد سبب

از برای خواب مخمل حاجت افسانه نیست

بر امید الفت از وحشت دلی خوش می کنیم

آشنای ما کسی جز معنی بیگانه نیست

جان پاک از قید تن بیدل ندامت می کشد

گنج را جز خاک بر سر کردن از ویرانه نیست

***

ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه ات

گل کرده از هر موی تو ادبار چینی خانه ات

می باید از دست نفس جمعیت دل باختن

تا ریشه باشد می تند آوارگی بر دانه ات

در عالم عشق و هوس رنجی ندارد هیچ کس

چون شمع ز افسون نفس خود آتشی در خانه ات

تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر

تا شیشه قلقل کرده سر می رفته از پیمانه ات

سیر خرابات دلست آنجا که می سایی قدم

غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانه ات

میتاز چندی پیش و پس تا آنکه گردی بی نفس

چون اره باید ریختن در کشمکش دندانه ات

ای خلوت آرای عدم تا کی به فهم خود ستم

افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانه ات

فال گشادی می زدند از طره ات صبح ازل

زنهار می بوسد هنوز انگشت دست شانه ات

بی دستگاهی داشت امن از آفت عشق و هوس

پرواز از راه سوختن واکرد بر پروانه ات

حیف است تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا

تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانه ات

بیدل چه وحشت داشتی کز خود اثر نگذاشتی

شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانه ات

***

با دل تنگ است کار اینجا ز حرمان چاره نیست

گر همه صحرا شویم از رنج زندان چاره نیست

ز آمد و رفت نفس عمری ست زحمت می کشیم

خانه ی ما را ازین ناخوانده مهمان چاره نیست

دشت تا معموره یکسر از غبار دل پر است

هیچ کس را هیچ جا زین خانه ویران چاره نیست

تا نفس باقی ست باید چون نفس آواره زیست

ای سحر بنیاد از وضع پریشان چاره نیست

سعی تدبیر سلامت هم شکست دیگر است

در علاج زخم خار از چین دامان چاره نیست

دامن خود نیز باید عاقبت از دست داد

کف به هم ساییدن از طبع پشیمان چاره نیست

جرأت پیری چه مقدار انفعال زندگی ست

پشت دستی هم گر افشاری ز دندان چاره نیست

آدم از بهر چه گندم گون قرارش داده اند

یعنی این ترکیب را از حسرت نان چاره نیست

آگهی گرد دو عالم شبهه دارد در کمین

تا نگه باقی ست از تشویش مژگان چاره نیست

کارها با غیرت عشق غیور افتاده است

ششجهت دیدار و ما را از گریبان چاره نیست

عمرها شد در کفت رنگ حنا آیینه است

گر نیاید یادت از خون شهیدان چاره نیست

برق تازی با رم هر ذره دارد توأمی

ای خراب لیلی از سیر غزالان چاره نیست

شامل است اخلاق حق با طور خوب و زشت خلق

شخص دین را بیدل از گبر و مسلمان چاره نیست

***

باز با طرز تکلف آشنا می بینمت

جام در دست از عرقهای حیا می بینمت

سرمه در کار زبان کردی ز مژگان شرم دار

چند روزی شد که من پر بیصدا می بینمت

اینقدر دام تأمل خاکساریهای کیست

بیشتر میل نگه در پیش پا می بینمت

خون مشتاقان قدح پیمای نومیدی مباد

گردشی در ساغر رنگ حنا می بینمت

همچو مژگان طور نازت یک قلم برگشته است

بی بلایی نیستی هرچند وامی بینمت

اشکها را بر سر مژگان چه فرصت چیدن است

یک نفس بنشین دمی دیگر کجا می بینمت

شمع را بی شعله سامان نظر پیداست چیست

کور می گردم دمی کز خود جدا می بینمت

رفته ام از خویش و حسرت دیده بان بیخودیست

هر کجا باشم همان رو بر قفا می بینمت

بیدل اشغال خطا را مایه ی دانش مگیر

صرف لغزش چون قلم سر تا به پا می بینمت

***

باز درس خاشاکم سطر شعله خوانیهاست

صفحه می زنم آتش عذر پرفشانیهاست

کیست ضبط خودداری تا کشد عنان من

خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست

بی زبانی عاشق ترجمان نمی خواهد

تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست

روز کلفت، حسرت شام داغ نومیدی

صبحم آن و شامم این، طرفه زندگانیهاست

برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست

رنگ و بوی این گلشن جمله پرفشانیهاست

جسم و کوه در دامان، عمر و یک قلم جولان

با چنین گران خیزی خوش سبک عنانیهاست

به که از فنای خود صندلی به دست آریم

ورنه دور هستی را نشئه سرگرانیهاست

هر طرف گذر کردیم هم به خود سفر کردیم

ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست

گوش کر مهیا کن نغمه جز خموشی نیست

بی نگه تماشا کن جلوه بی نشانیهاست

آه بی پر و بالیم اشک عجز تمثالیم

سر به خاک می مالیم سعی ناتوانیهاست

ساز ما شکست دل یار ازین نوا غافل

به که پیش خود نالیم ناله بی زبانیهاست

مایه ی خرد بیدل منشاء فضولی نیست

خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست

***

باز سرگرمی نظاره به سامان شده است

شعله ی ایمن دیدار گل افشان شده است

زین چراغان که طرب جوشی انجم دارد

آسمانی دگر از آب نمایان شده است

در دل آب به این رنگ چمن پیرا کیست

که رگ کوچه ی هر موج خیابان شده است

صفحه ی آب چه حیرت رقمیها دارد

مفت نظاره که آیینه گلستان شده است

صلح کل نذر حریفان که درین عشرتگاه

آتش و آب به هم دست و گریبان شده است

قطره ها گوهر و گوهر همه یاقوت فروش

یارب این چشمه ز روی که فروزان شده است

آب را این همه کیفیت رعنایی نیست

مگر از پرتو فیض قدم خان شده است

آن که در انجمن یاد تجلی اثرش

تا نفس می کشی اندیشه چراغان شده است

گرنه این بزم تماشاکده ی جلوه ی اوست

این قدر چشم به دیدار که حیران شده است

بیدل آن شعله کزو بزم چراغان گرم است

یک حقیقت به هزار آینه تابان شده است

***

باز گردون در عبیرافشانی زلف شب است

سرمه ی خط که امشب نور چشم کوکب است

تشنگان وادی امید را تر کن لبی

ای که جوش چشمه ی خضرت به چاه غبغب است

یاد زلفت گر نباشد دل تپش آواره نیست

طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است

مدت بیماری امکان که نامش زندگی ست

یک نفس تحریک نبض و یك شرر گرد تب است

هر که را دیدیم درس وحشت از بر می کند

مخمل آفاق طفلان جنون را مکتب است

جان بیرنگی ست هرکس بگذرد از قید جسم

ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است

از فریب سرمه ساییهای آن چشم سیاه

سرمه دان را میل انگشت تحیر بر لب است

ذره ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست

صبح و شام اینجا غبار کاروان مطلب است

نیست تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ

گر توانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است

در بیابانی که ما راه طلب گم کرده ایم

کرم شبتابی اگر در جلوه آید کوکب است

جز شکست بیضه تعمیر پر پرواز نیست

گر ز خودداری دلت وارست مذهب مشرب است

بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی است لیک

سینه ی ما چون خم می گرم جوش یارب است

***

بازم به دل نوید صفایی رسیده است

از پیشگاه آینه صبحی دمیده است

این صیدگاه کیست که از جوش کشتگان

بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است

گل جام خود عبث به شکستن نمی دهد

صاف طرب به شیشه ی رنگ پریده است

جرأت کجا و من ز کجا لیک چاره نیست

نقاش دامن تو به دستم کشیده است

تا غنچه ی تو بند قبا باز می کند

آغوشها چو صبح گریبان دریده است

غافل مباش از دل یأس انتخاب من

این قطره از گداز دو عالم چکیده است

داغم ز رنگ عجز که با آن فسردگی

بی منت قدم به شکستن رسیده است

لیلی هنوز دام سرانجام می دهد

غافل که گرد وادی مجنون رمیده است

هر دم چو گوهر از گره خویش می رویم

پرواز حیرت انجمنان آرمیده است

صورت نگار انجمن بی نیازی ام

در ششجهت تغافلم آیینه چیده است

بیدل تجردم علم شان نیستی ست

این خامه خط به صفحه ی هستی کشیده است

***

باز وحشی جلوه ای در دیده جولان کرد و رفت

از غبارم دست بر هم سوده سامان کرد و رفت

پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد

در دل هر ذره صد خورشید پنهان کرد و رفت

رنجها در عالم تسلیم راحت می شود

شمع از خار قدم سامان مژگان کرد و رفت

بی تمیزی دامن نازی به صحرا می فشاند

شوخی اندیشه ی ما را گریبان کرد و رفت

بود در طبع سحر نیرنگ شبنم سازییی

تنگی غفلت نفس را اشک غلتان کرد و رفت

نیستم آگه ز نقش هستی موهوم خویش

اینقدر دانم که بر آیینه بهتان کرد و رفت

رنگ گرداندن غبار دست بر هم سوده بود

بیخودی آگاهم از وضع پریشان کرد و رفت

سعی بیرون تازی ات زین بحر پر دشوار نیست

می توان چون موج گوهر ترک جولان کرد و رفت

خاک غارت پرور بنیاد این ویرانه ایم

هر که آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت

جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم

بسکه تنگ آمد پری افشاند و افغان کرد و رفت

***

با کمال بی نقابی پرده دارم شیونست

همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست

سجده ریزی دانه را آرایش نشو و نماست

در طریق سرکشها خاک گشتن هم فنست

عافیت گم کرده ای تا چند خواهی تاختن

هوش اگر داری دماغ جستجویت رهزنست

رهنورد عجز را سعی قدم در کار نیست

شمع را سیر گریبان نیز از خود رفتنست

لاله زار دل سراسر موج عبرت می زند

هر گل داغی که می بینی شکافت گلخنست

اختیاری نیست گردش از نظرها نگذرد

در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست

وحشتی می باید اسباب جنون آماده است

صد گریبان چاکی ات موقوف چین دامنست

چشم بر هم نه اگر آسوده خواهی زیستن

در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست

خوشه پردازی نمی ارزد به تشویش درو

زندگی نذر عزیزان، گر دماغ مردنست

بیدل از بس در شکنج لاغری فرسوده ایم

ناله و داغ دل خون گشته طوق و گردنست

***

بجاست شکوه ی ما تا ره فغان خالیست

زمین پر است دلش بسکه آسمان خالیست

سراغ بلبل ما زین چمن مگیر و مپرس

خیال ناله فروش است و آشیان خالیست

غبار غفلت ما را علاج نتوان کرد

پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست

شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید

ز ریشه ی طربم کشت زعفران خالیست

دل شکسته ره درد واکند ورنه

لبم چو ساغر تصویر از فغان خالیست

سپهر حسرت پرواز ناله ام دارد

ز شوق تیر من آغوش این کمان خالیست

ز بسکه منتظران تو رفته اند ز خویش

چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست

جهان چو شیشه ی ساعت طلسم فقر و غناست

پرست وقت دگر آنچه این زمان خالیست

ز کوچه ی نی و جولان ناله هیچ مپرس

مقام ناوک نازت در استخوان خالیست

دلی به سینه ندارم چو دانه ی گندم

ازین متاع، من خسته را دکان خالیست

به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست

که جای سجده ی دلها درین مکان خالیست

درین هوسکده هر کس بضاعتی دارد

دعاست مایه ی جمعی که دستشان خالیست

ز پهلوی پری کیسه قدرت است اینجا

به عجز شیشه زند سنگ اگر میان خالیست

به رنگ نقش نگین بیدل از سبکروحی

نشسته ایم و ز ما جای ما همان خالیست

***

بحر رازم پیچ و تاب فکر گرداب من است

شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است

صاف معنی کرد مستغنی ز درد صورتم

چون بط می باطن من عالم آب من است

شور شوقم پرده ی آهنگ ساز بیخودیست

ناله ی من چون سپند افسانه ی خواب من است

در صفای حیرتم محو است نقش کاینات

این کتان گمگشته ی آغوش مهتاب من است

تا کمان وحشتم در قبضه ی وارستگی ست

دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است

جبهه ام فرش سجود اهل تسلیم است و بس

قامتی در هر کجا خم گشت محراب من است

گوشه ی امنی ز چشم بسته دارم چون حباب

گر نظر وامی کنم بر خویش سیلاب من است

گشت اظهار هنر بی آبروییهای من

جوهرم چون آینه ریگ ته آب من است

جامی از خمخانه ی عرفان به دست آورده ام

صاف گردیدن ز هستی باده ی ناب من است

غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست

همچو مخمل دام خواب دیگران خواب من است

***

به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت

زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت

دماغ زمزمه ی بی نیازی ات نازم

که تا دمید بر آهنگ ما زد آهنگت

نقاب بر نزدن هم قیامت آرایی ست

فتاده در همه آفاق آتش سنگت

به غیر چاک گریبان گلی نرست اینجا

درین چمن چه جنون کرد شوخی رنگت

چه ممکن است جهان را ز فتنه آسودن

فتاده بر صف برگشته ی مژه جنگت

حیا نبود کفیل برون خرامی ناز

دل گرفته ی ما کرد اینقدر تنگت

براین ترانه که ما رنگ نوبهار توایم

رسیده ایم به گلهای تهمت ننگت

جهان وهم چه مقدار منفعل تک و پوست

که جستجو کند آنگه به عالم بنگت

علاج دوری غفلت به جهد ناید راست

نشسته ایم به منزل هزار فرسنگت

نه دیده قابل دیدن نه لب حریف بیان

نگاه ما متحیر زبان ما دنگت

کراست زهره ی جهدی که دامنت گیرد

چو دست ما همه شلت چو پای ما لنگت

زبان آینه، پرداز می دهم بیدل

بهار کرد مرا پرفشانی رنگت

***

به خوان لذت دنیا گزند بسیار است

ترنجبینی اگر هست بر سر خار است

به باد رفته ی ذوق فضولییم همه

سر هوا طلبیها حباب دستار است

عنان وحشت مجنون ما که می گیرد

ز فرق تا به قدم گردباد چین دار است

به پاس راحت دل این قدر زمینگیریم

خیال آبله ضبط عنان رفتار است

به محفلی که دل احیای معرفت دارد

لب خموش چراغ مزار اظهار است

غم تحیر حسن قبول باید خورد

نه هر که آینه پرداخت باب دیدار است

به وادیی که مرا داغ انتظار تو سوخت

به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است

نگاه اگر به خیال تو گردن افرازد

مژه بلندی انگشتهای زنهار است

وفا ستمکش ناموس ناتوانایی ست

به پای هر که خورد سنگ بر سرم بار است

کشیده سعی هوس رنج دشت و در ورنه

رهی که پای تو نسپرده است هموار است

حیا کنید به پیری ز وانمود طرب

سحر چو آینه گیرد نفس شب تار است

چه ممکن است ز افتادگی گذشتن ما

که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است

به این گرانی دل بیدل از من مأیوس

صدا اگر همه گردد بلند کهسار است

***

به دست و تیغ كسی خون من حنا بسته است

به حیرتم که عجب تهمت بجا بسته است

ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد

ز بسكه عهد به خلوتگه حیا بسته ست

ره قبای بتی غنچه كرد دلها را

كه حسنش از رگ گل بند بر قبا بسته ست

غبار من همه تن بال حسرت است اما

ادب همان ره پرواز مدعا بسته ست

به وادی طلبت نارسای عجزیم

كه هر كه رفته ز خود خویش را به ما بسته ست

امیدهاست كه جز سجده ام نفرماید

كسی كه خاصیت عجز بر گیا بسته ست

تن از بساط حریرم چه گونه بندد طرف

كه دل به سلسله ی نقش بوریا بسته ست

نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم

كه حیرت از مژه ام بال بر قفا بسته ست

گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم

كه نقش هستی من بی نفس چرا بسته ست

مگر به آتش دل التجا برم چو سپند

که بی زبانم و كارم به ناله وابسته ست

چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم

مرا سری ست که احرام نقش پا بسته ست

مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد

که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته ست

***

پر بیکسم امروز کسی را خبرم نیست

آتش به سر خاک که آن هم به سرم نیست

رحم است به نومیدی حالم که رفیقان

رفتند به جایی که در آنجا گذرم نیست

ای کاش فنا بشنود افسانه ی یأسم

می سوزد و چون شمع امید سحرم نیست

حرف کفنی می شنوم لیک ته خاک

آن جامه که پوشد نفسم را به برم نیست

چون گردن مینا چه کشم غیر نگونی

عالم همه تکلیف صداع است و سرم نیست

وهم است که گل کرده ام از پرده ی نیرنگ

چون چشم همین می پرم و بال و پرم نیست

جایی که دهد غفلت من عرض تجمل

نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست

آگه نی ام از داغ محبت چه توان کرد

شمعی که تو افروخته ای در نظرم نیست

از کشمکش خلد و جحیمم نفریبی

دامان تو در دستم و دست دگرم نیست

گویند دل گم شده پامال خرامی ست

فریاد در آن کوچه کسی راهبرم نیست

در عالم عنقا همه عنقا صفتانند

من هم پی خود می دوم اما اثرم نیست

هر چند کنم دعوی خلوتگه تحقیق

چون حلقه به جز خانه ی بیرون درم نیست

بی مرگ به مقصد چه خیال است رسیدن

من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست

تمثال من این به بود که چیزی ننمودم

از آینه داران تکلف خبرم نیست

بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم

شمعم که گلی به ز بریدن به سرم نیست

***

بر چهره ی آثار جهان رنگ سبب نیست

چون آتش یاقوت که تب دارد و تب نیست

وهم است که در ششجهتش ریشه دویده ست

سرسبزی این مزرعه بی برگ کنب نیست

چشمی به تأمل نگشوده ست نگاهت

بر وضع جهان گر عجبت نیست عجب نیست

تا زنده ای امید غنا هرزه خیالی ست

این آمد و رفت نفست غیر طلب نیست

شغل هوس خواجه مگر گم شود از مرگ

این حکه ی هنگامه ی حرص است جرب نیست

در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد

تا دل هوس انشاست جهان جای طلب نیست

دور است شکست دل از آرایش تعمیر

این کارگه شیشه ی رنگ است حلب نیست

تسلیم و سر و برگ فضولی چه جنون است

گر ریشه کند دانه ات از کشت ادب نیست

کامل ادبان قانع یک سجده جبینند

مشتاق زمین بوس هوس تشنه ی لب نیست

بی باده دل از زنگ طبیعت نتوان شست

افسوس که در آینه ها آب عنب نیست

بیدل غم روز سیه از ما نتوان برد

چین سحر اینجا شکن دامن شب نیست

***

بر روی ما چو صبح نه رنگی شکسته است

گردی ز دامن تپش دل نشسته است

بی آفتاب وصل تو بخت سیاه ما

مانند سایه آینه ی زنگ بسته است

زاهد حذر ز مجلس مستان که موج می

صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است

در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست

تا شعله گرم جلوه شود دود جسته است

در خلوتی که حسن تو دارد غرور ناز

حیرت ز چشم آینه بیرون نشسته است

نومیدی ام ز درد سر آرزو رهاند

آسوده ام که رشته ی سازم گسسته است

تا چند با درشتی عالم نساختن

این باغ را اگر ثمری هست خسته است

آزاد نیستی همه گر بی نشان شوی

عنقا هم از زبان خلایق نرسته است

ما لاف طاقت از مدد عجز می زنیم

پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است

آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست

بیدل به خون نشستن خنجر ز دسته است

***

بر تپیدنهای دل هم دیده ای واکردنی ست

رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنی ست

یا به خود آتش توان زد یا دلی باید گداخت

گر دماغ عشق باشد اینقدرها کردنی ست

از ورق گردانی شام و سحر غافل مباش

زیر گردون آئچه امروز است فردا کردنی ست

هر کف خاکی به جوش صد گداز آماده است

یک قلم اجزای این میخانه صهبا کردنی ست

خاک ما خون گشت و خونها آب گردید و هنوز

عشق می داند که بی رویت چه با ما کردنی ست

حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی

یک قیامت از شکست رنگ برپا کردنی ست

بی نشانی می زند موج از طلسم کاینات

گر همه رنگ است هم پرواز عنقا کردنی ست

حیرتی دادم خبر از پرده ی زنگار جسم

شاید این آیینه دل باشد مصفا کردنی ست

مشرب درد تو دارم سیر عالم کرده ام

گر همه یک قطره ی خون است دل جا کردنی ست

اضطرابم در گره دارد کف خاکستری

چون سپند از ناله ی من سرمه انشا کردنی ست

قامت خم گشته می گویند آغوش فناست

ناخنی گل کرده ام این عقده هم واکردنی ست

شخص تصویریم بیدل از کمال ما مپرس

حرف ما ناگفتنی و کار ما ناکردنی ست

***

برق آفت لمعه در بی ضبطی اسرار داشت

نعره ی منصور تا گردن فرازد دار داشت

نغمه ی تار نفس بی مژده ی وصلی نبود

نبض دل تا می تپید آواز پای یار داشت

دور باش منع دیدن پیش پیش جلوه است

لن ترانی برق چندین شعله ی دیدار داشت

گرد پروازی ز هستی تا عدم پیوسته است

کاروان ما همین شور جرس در بار داشت

چشم پوشیدیم یکسان شد بلند و پست دهر

عالمی را شوخی نظاره ناهموار داشت

گر دل ما شد تغافل کشته جای شکوه نیست

جلوه ی یکتایی اش آیینه ها بسیار داشت

چون حباب از نیستی چشمی به هم آورده ایم

در خرابی خانه ی ما سایه ی دیوار داشت

از مروت عزت گل را سبب فهمیدن است

سر شد آن پایی که پاس آبروی خار داشت

تا گشودم چشم گرم احرام از خود رفتنم

شمع در تحریک مژگان شوخی رفتار داشت

با نسیم وصل واآمیخت گرد هستی ام

بوی پیراهن عبیر طرفه ای در کار داشت

دوش حیرانم خیالت در چه فکر افتاده بود

از تحیر هر بن مویم گریبان زار داشت

دانه ی تاکی به چندین خط ساغر ریشه کرد

در گداز سبحه ی ما عالمی زنار داشت

چون گل شمعیم بیدل بلبل باغ ادب

شعله ی آواز ما جمعیت منقار داشت

***

برق با شوقم شراری بیش نیست

شعله طفل نی سواری بیش نیست

آرزوهای دو عالم دستگاه

از کف خاکم غباری بیش نیست

چون شرارم یک نگه عرض است و بس

آینه اینجا دچاری بیش نیست

لاله و گل زخمی خمیازه اند

عیش این گلشن خماری بیش نیست

تا به کی نازی به حسن عاریت

ما و من آیینه داری بیش نیست

می رود صبح و اشارت می کند

کاین گلستان خنده واری بیش نیست

تا شوی آگاه فرصت رفته است

وعده ی وصل انتظاری بیش نیست

دست از اسباب جهان برداشتن

سعی گر مرد است کاری بیش نیست

چون سحر نقدی که در دامان تست

گر بیفشانی غباری بیش نیست

چند در بند نفس فرسودنست

محو آن دامی که تاری بیش نیست

صد جهان معنی به لفظ ما گم است

این نهانها آشکاری بیش نیست

غرقه ی وهمیم ورنه این محیط

از تنک آبی کناری بیش نیست

ای شرر از همرهان غافل مباش

فرصت ما نیز باری بیش نیست

بیدل این کم همتان بر عز و جاه

فخرها دارند و عاری بیش نیست

***

برگ طربم عشرت بی برگ و نوایی ست

چون آبله بالیدنم از تنگ قبایی ست

در قافله ی بی جرس مقصد تسلیم

بی طاقتی نبض طلب هرزه درایی ست

کو شور جنونی که اسیران ادب را

در دام و قفس حسرت یک ناله رهایی ست

فرش در دل باش کزین گوشه ی الفت

هرجا روی از آبله ی پا کف پایی ست

آرایش گل منت مشاطه ندارد

بی ساختگی های چمن حسن خدایی ست

خلوتگه وصل انجمن آرای دویی نیست

هشدار که اندیشه ی آغوش جدایی ست

تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست

گر خود همه آیینه شوی کار گدایی ست

ای خاک نشین کسب ادب مفت سفالت

اندیشه ی چینی مکن این جنس خطایی ست

آنجا که گل حسن حیاپرور نازست

سیر چمن آینه هم دیده درایی ست

فریاد که یک عمر غبار نفس ما

زد بال و ندانست که پرواز کجایی ست

کو صبر و چه طاقت که به صحرای محبت

در آبله پاداری و در ناله رسایی ست

اندیشه چمن طرح کن سجده ی شوقی ست

امروز ندانم کف پای که حنایی ست

چون اشک من و دوش چکیدن چه توان کرد

سرمایه ی اول قدمم آبله پایی ست

مجموعه ی امکان سخنی بیش ندارد

بیدل مرو از راه که این ساز نوایی ست

***

برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است

چون بط می بال پروازم ز موج باده است

نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست

بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است

عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمی ست

پای خواب آلوده را دامان صحرا جاده است

حیرت ما را به تحریک مژه رخصت نداد

خط شوخ او که رنگ حسن را پر داده است

نافه شد گلبرگ حسن اما تغافلها بجاست

دور چشم بد هنوز آن نو خط ما ساده است

گوهریم اما ز پیچ و تاب دریا بیخبر

جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است

می توان در هستی ما دید عرض نیستی

شعله بی شغل نشستن نیست تا استاده است

بی تو در كنج عدم هم خاک بر سر کرده ایم

دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است

قطره ی آبی که داری خون کن و گوهر مبند

تهمت آرام داغ طینت آزاده است

هر نفس چندین امل می زاید از اندیشه ات

شرم دار از لاف مردیها که طبعت ماده است

در کمین داغ دل چون شمع می سوزم نفس

قرب منزل درخور سعی وداع جاده است

در خرابیها بساط خواب نازی چیده ایم

سایه گل کرده ست تا دیوار ما افتاده است

با شکست رنگ بیدل کرده ام جولان عجز

رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است

***

بر کمر تا بهله آن ترک نزاکت مست بست

نازکی در خدمت موی میانش دست بست

بگذر از امید آگاهی که در صحرای وهم

چشم ما گردی که خواهد تا ابد ننشست بست

خاک بر سر كرد خلقی را غرور بام و در

نقش پا بایست طاق این بنای پست بست

هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله

تا به دامان قناعت پای ما نشکست بست

شمع خاموشیم دیگر ناز رعنایی کراست

عهد ما با نقش پا رنگی که از رو جست بست

قطره واری تا ازین دریا کشی سر بر کنار

بایدت چون موج گوهر دل به چندین شست بست

بی زیان از خجلت اظهار مطلب مرده ایم

باید از خاکم لب زخمی که نتوان بست بست

یاد چشم او خرابات جنون دیگر است

شیشه بشکن تا توانی نقش آن بد مست بست

هیچکس بیدل حریف طرف دامانش نشد

شرم آن پای حنایی عالمی را دست بست

***

برگ و سازم جز هجوم گریه ی بیتاب نیست

خانه ی چشمی که من دارم کم از گرداب نیست

رشته ی قانون یأسم از نواهایم مپرس

در گسستن عالمی دارم که در مضراب نیست

تا به ذوق گوهر مقصد توان زد چشمکی

در محیط آرزو یک حلقه ی گرداب نیست

دست و پا از آستین و دامن آن سو می زنیم

مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست

در شبستان سیه بختی ز بس گمگشته ایم

سایه ی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست

زاهدا لاف محبت می زنی هشیار باش

زخم شمشیراست این خمیازه ی محراب نیست

خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر

آتش است ای خواجه اینها مخمل و سنجاب نیست

دیده ها باز است و اسباب تماشا مغتنم

لیک در ملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست

ز اختلاط سخت رویان کینه جولان می کند

سنگ و آهن تا به هم ناید شرر بیتاب نیست

حال دل پرسیده ای بیطاقتی آماده باش

شوخی افسانه ی ما دستگاه خواب نیست

مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور

ما چنان آیینه ای داریم کانجا باب نیست

آنچه می گویند عنقا ای ز خود غافل تویی

گر توانی یافت خود را مطلبی نایاب نیست

شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم

آنقدر خاکم که در آیینه ی من آب نیست

بیدل آن برق نظرها آنچنان در پرده ماند

غافلان گرم انتظار و محرمان را تاب نیست

***

بروت تافتنت گربه شانی هوس است

به ریش مرد شدن بز گمانی هوس است

به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه

فسون غرشت افسانه خوانی هوس است

ز آدمی چه معاش است هم جوالی خرس

تلاش صوف و نمد زندگانی هوس است

به وهم وانگذارد خرد زمام حواس

رمه به گرگ سپردن شبانی هوس است

چه لازم است به شیخی علاقه ی دستار

خری به شاخ رساندن جوانی هوس است

به دستگاه شترمرغ انفعال مکش

که محملت همه بر پر فشانی هوس است

غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر

که ریش گاوی و این شانه رانی هوس است

ز تازیانه و چوب آنچه مایه ی اثر است

برای کون خران میهمانی هوس است

تنیده است به دم لابگی جنون هوس

بدین سگان چقدر میزبانی هوس است

به سحر پوچ ز اعجاز دم زدن بیدل

در این حیاکده گوساله بانی هوس است

***

به زخم هستی اگر شرم بخیه پردازی ست

عرق کن ای شرر کاغذ آنچه غمازی ست

به فرصت نفسی چند صحبت است اینجا

تأملی که درین بزم با که دمسازی ست

نه دی گذشت و نه فردا به پیش می آید

تجدد من و ما تا قیامت آغازی ست

به غیر ساختگی نیست نقش عالم رنگ

شکست نیز در این کارخانه پردازی ست

چو شمع غیرت تسلیم هم جنون دارد

تلاش ما همه تا نقش پا سراندازی ست

ز وضع چرخ اقامت نمی توان فهمید

دماغ بیضه ی عنقا همیشه پروازی ست

به حکم عجز سر از سجده برشکن بیدل

که گرد اگر دمد از خاک گردن افرازی ست

***

بزم پیری کز قد خم گشته ی ما چنگ اوست

برق آه ناامیدی شوخی آهنگ اوست

دل به وحشت نه که چرخ سفله فرصت دشمن است

روز و شب یک جنبش مژگان چشم تنگ اوست

وادی عجزی به پای بیخودی طی کرده ام

کز نفس تا ناله گشتن عرض صد فرسنگ اوست

بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل

شورش دریای امکان یک شکست رنگ اوست

نسبت خاصی ست محو شعله ی دیدار را

حیرتی دارم که گر آیینه گردم ننگ اوست

دل عبث دربند تمکین خون طاقت می خورد

ای خوش آن مینا که یاد استقامت سنگ اوست

صافدل هرگز غبار خویش ننماید به کس

آنچه در آیینه ی روشن نبینی زنگ اوست

دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دویی ست

هجر و وصلی نیست اینجا پرده ی نیرنگ اوست

عضو عضوم را خیالش مرغ دست آموز کرد

گر کند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست

نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی

این شهنشاهی ست کز داغ جنون او رنگ اوست

***

بزم تصور تو کدورت ایاغ نیست

یعنی چو مردمک شب ما بی چراغ نیست

سرگشتگان با نقش قدم خط کشیده اند

در کارگاه شعله ی جواله داغ نیست

جیب نفس شکاف چه خلوت چه انجمن

از هیچ کس برون غبارت سراغ نیست

گل در بریم و باده به ساغر ولی چه سود

در مشرب خیال پرستان دماغ نیست

تا زنده ای همین به تپش ساز و صبر کن

ای بیخبر، نفس سر و برگ فراغ نیست

از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس

عمری ست رنگ می پرد و گل به باغ نیست

بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت

مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست

***

بزم گردون صبح خیز از گرد بیتاب من است

نور این آیینه ی مینا ز سیماب من است

یک جهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم

رشته ی موهوم هستی تشنه ی تاب من است

تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده ام

چشم پوشیدن بساط آرایی خواب من است

درخور وارستگی مسند طراز عزتم

بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است

مو به مویم چشمه ی برق تجلیهای اوست

طور اگر آتش فروزد کرم شبتاب من است

از مزاج گوهرم شوخی نمی بالد به خویش

موج عمری شد به توفان برده ی آب من است

جوش دردی کو که هنگ اثر پیدا کنم

رشته ی قانون آهم، یأس مضراب من است

محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم

صافی آیینه حیرت شکر خواب من است

می برد جذب خرامت چون غبار از جا مرا

جلوه ای از چین دامان تو قلاب من است

عمرها شد زین شبستان انتخابی می زنم

هر کجا حیرانیی گل کرد مهتاب من است

هر طرف پر می زند نظاره حیرت خفته است

عالم آیینه ام، همواری اسباب من است

از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم

هر چه غیر از خودفروشیها بود باب من است

***

بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است

چشم زخمی گر هجوم آرد دعای جوشن است

سینه چاکان می کنند از یکدگر کسب نشاط

از نسیم صبح شمع خانه ی گل روشن است

از حیا با چرب طبعان برنیاید هیچ کس

آب در هر جا که دیدم زیردست روغن است

پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند

آن که از مردان به مردی باج می گیرد زن است

اینقدر اسباب اوهامی که بر هم چیده ایم

تا نفس بر خویش جنبیده است گرد دامن است

از نفس باید سراغ وحشت هستی گرفت

شعله ها را دود پیشاهنگ ساز رفتن است

تا خیالش را ز تاریکی نیفزاید ملال

در شبستان سویدا شمع داغم روشن است

شیوه ی بیگانگی زین بیش نتوان برد پیش

با خود است آن جلوه را نازی که گویی با من است

کوشش تسلیم هم محمل به جایی می کشد

شمع ما را پای جولان سر به ره افکندن است

آتش کارت نخواهد آنقدر گرمی فروخت

ای توهّم خاک بر سر کن نفس بی دامن است

تا توانی ناله کن بیدل که در کیش جنون

خامشی صبح قیامت در نفس پروردن است

***

بسکه اجزایم چمن پرورده ی نیرنگ اوست

گر همه خونم به جوش شوخی آید رنگ اوست

کوه تمکینش بود هر جا بساط آرای ناز

ناله ی دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست

جوهر آیینه ی وحدت برون است از عرض

هر قدر صافی تصور کرده باشی زنگ اوست

عشق آزادست اما در طلسم ما و من

آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست

بی محبت زندگانی نیست جز ننگ عدم

خاک کن بر فرق آن سازی که بی آهنگ اوست

جذبه ی عشقت شرار از سنگ می آرد برون

من به این وحشت گر از خود برنیایم ننگ اوست

عمرها شد حیرت از خویشم به جایی می برد

آه از رهرو که مژگان جاده و فرسنگ اوست

حسن از ننگ طرف با جلوه نپسندید صلح

خلوت آیینه ی ما عرصه گاه جنگ اوست

بر دلم افسون بی دردی مخوان ای عافیت

شیشه ای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست

کیست زین گلشن به رنگ و بوی معنی وارسد

غنچه هم بیدل نمی داند چه گل در چنگ اوست

***

بسکه از طرز خرامت جلوه ی مستانه ریخت

رنگ از روی چمن چون باده از پیمانه ریخت

حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل

پرتو شمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت

فکر زلفت سینه چاکان را ز بس پیچیده است

می توان از قالب این قوم خشت شانه ریخت

خاک صحرا موج می شد از تپیدنهای دل

چشم مستت خون این بسمل عجب مستانه ریخت

گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر

می توان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت

عالمی را سرگذشت رفتگان از کار برد

رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت

کرد وحشت زین بیابان مدتی گمگشته بود

گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت

ظالم از بی دستگاهی نیست بی تمهید ظلم

در حقیقت اره شمشیر است چون دندانه ریخت

سخت پابرجاست دور نشئه ی مخموری ام

چون کمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت

هر کجا بیدل مکافات عمل گل می کند

دیده ی دام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت

***

بسکه امشب بی توام سامان اعضا آتش است

گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است

شوخی آهم به دل سرمایه ی آرام نیست

سوختن صهباست نرمی را که مینا آتش است

همچو خورشید از فریب اعتبار ما مپرس

چشمه ی ما را اگر آبی ست پیدا آتش است

بی تو چون شمعی که افروزند بر لوح مزار

خاک بر سر کرده ایم و بر سر ما آتش است

جوهر علوی ست از هر جزو سفلی موجزن

سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است

شاخ از گلبن جدا، مصروف گلخن می شود

زندگی با دوستان عیش است و تنها آتش است

روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار

در حقیقت حاصل این آبروها آتش است

با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد

ما به جایی خار و خس بردیم کانجا آتش است

نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن

ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است

نشئه ی صهبا نمی ارزد به تشویش خمار

درگذر امروز از آبی که فردا آتش است

گریه گر شد بی اثر از ناله ی ما کن حذر

آب ما خون گشت اما آتش ما آتش است

نیست جز رقص سپند آیینه دار وجد خلق

لیک بیدل کیست تا فهمد که دنیا آتش است

***

بسکه این گلشن افسرده کدورت رنگ است

نفس غنچه بر آبینه ی شبنم زنگ است

از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود

بزم بی رنگی آیینه سراپا رنگ است

در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز

عافیت نیست در آن بزم که سازش جنگ است

هر طرف موج خیالی ست به توفان همدوش

کشتی سبز فلک غرقه ی آب بنگ است

غره ی هرزه دویهای طلب نتوان بود

سر ما سجده فروش کف پای لنگ است

ثمر کینه دهد مهر به طبع ظالم

آتش است آن همه آبی که نهان در سنگ است

دوری دامن وصل است به خود پیچیدن

غنچه گر واشود از خویش گلش در چنگ است

طلبم تا سر کوی تو به پرواز کشید

آب خود را چو به گلشن برساند رنگ است

وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست

ساز پروانه ی این بزم شرر آهنگ است

بسکه چون رنگ ز شوقت همه تن پروازیم

خون ما را دم بسمل ز چکیدن ننگ است

مفت آن قطره کزین بحر تسلی نخرید

بی تپیدن دو جهان بر گهر ما تنگ است

از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل

شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است

***

بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت

می توان از آتش سنگ نگینم نام سوخت

الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت

خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت

شعله ی جواله ننگ آلود خاکستر نشد

گرد خود گردیدنم صد جامه ی احرام سوخت

داغ سودای گرفتاری بهشتی دیگر است

عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت

کاش از اول محرم اسرار مطلب می شدم

در مزاج ناله ام سعی اثر بدنام سوخت

چشم محروم از نگاهم مجمر یأس است و بس

داغ بی مغزی مرا در پرده ی بادام سوخت

هرزه تازیهای جولان هوس از حد گذشت

بعد ازین همچون نفس می بایدم ناکام سوخت

وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد

گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت

صد تمنا داغ شد از عجز پرواز نفس

آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت

ای شرار سنگ جهدی کن ز افسردن برآ

بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت

کرد نومیدی علاج چشم زخم هستی ام

عطسه ی صبحم سپندی در دماغ شام سوخت

بیدل از مشت شرار ما به عبرت چشمکی ست

یعنی آغازی که ما داریم بی انجام سوخت

***

بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است

چون پر طاووس یک عالم نگین بی خاتم است

هر دو عالم در غبار وهم توفان می کند

از گهر تا بحر هر جا واشکافی بی نم است

گر حیا ورزد هوس آیینه دار آبروست

چون هوا از هرزه گردی منفعل شد شبنم است

پیش از آفت منت تدبیر آبم می کند

خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است

پیر گردیدی و شوخی یک سر مویم نشد

پیکر خم گشته ات هم چشم ابروی خم است

شعله ی ما را همین دود دماغ آواره کرد

بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است

آب گردیدن ز ما بی انفعالی ها نبرد

طبع ما را چون گداز شیشه تر گشتن کم است

سعی آبی ازعرق می ریزد اما سود نیست

چون نفس در سوختنها آتش ما مبهم است

بی وجود ما همین هستی عدم خواهد شدن

تا درین آیینه پیداییم عالم عالم است

از تعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف

تیغ تسلیمی که ما داریم پر نازک دم است

بیدل از عجز و غرور فقر و جاه ما مپرس

تا نفس باقی ست زین آهنگ، صد زیر و بم است

***

بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است

نامه ام چون حیرت آیینه یکسر ساده است

طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال

گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است

نشئه ای دارد دماغ بیقراریهای من

پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است

گردباد شوقم و عمری ست در دشت جنون

خیمه ام چون چرخ بر سرگشتگی استاده است

آهم و طرفی نمی بندم به الفتگاه دل

بی دماغیهای شوقم سر به صحرا داده است

زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست

شیشه ی رنگین حجاب آب و رنگ باده است

در طلب باید گذشت از هر چه می آید به پیش

گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است

گر بود تسلیم سرمشق جبینت چون غبار

دامن هرکس که می آری به کف سجاده است

وضع محویت تماشاخانه ی نیرنگ کیست

یک جهان آیینه ام تا حیرتم رو داده است

برق جولان آه بیدل یأس پرورد است و بس

الحذر ای مدعی این دود آتش زاده است

***

بسکه دارم غنچه ی شوق تو پنهان زیر پوست

رنگ خونم نیست بی چاک گریبان زیر پوست

در جگر هر قطره ی خونم شرار دیگر است

کرده ام از شعله ی شوقت چراغان زیر پوست

می روم چون آبله مژگان خاری تر کنم

در رهت تا چند دزدم چشم گریان زیر پوست

در هوای نشتر مژگان خواب آلوده ای

موج خونم شد رگ خواب پریشان زیر پوست

عاشقان در حسرت دیدار سامان کرده اند

پرده ی چشمی که دارد شور توفان زیر پوست

از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق

چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست

شمع را کی پرده ی فانوس حایل می شود

مغز گرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست

چون حباب از پیکر حیرت سرشت ما مپرس

نقش ما یک پرده عریان است پنهان زیر پوست

از تماشای دل صد پاره ام غافل مباش

برگ برگ این چمن دارد گلستان زیر پوست

تا مرا در عالم صورت مقید کرده اند

زندگی در کسوت نبض است نالان زیر پوست

فخر و ننگی می فروشد ظاهر ما ورنه نیست

غیر مشت خون چه انسان و چه حیوان زیر پوست

عیب ما بی پرده است از کسوت افلاس ما

نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست

ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن

بیشتر خونهای فاسد راست جولان زیر پوست

خرقه بر اهل حسد آیینه ی رسوایی ست

کی تواند گشت بیدل مار پنهان زیر پوست

***

بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است

هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است

اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند

شور موج بحر در گوش صدف افسانه است

تهمت الفت به نقش کارگاه دل مبند

آشنای عالم آیینه پر بیگانه است

در دماغ هر دو عالم سوختن پر می زند

شمع این ویرانه ها خاکستر پروانه است

محو زنجیر نفس بودن دلیل هوش نیست

هر که می ‍بینی به قید زندگی دیوانه است

صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد

از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است

در خراب آباد امکان گردی از معموره نیست

نوحه کن بر دل که این ویرانه هم ویرانه است

از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد

سبحه ای دارم که سر تا پای او یک دانه است

گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم

همچو گیسوی بتان در آستینم شانه است

بیدل امشب گرد دل می گردد از خود رفتنی

پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است

***

بسکه دشت از نقش پای لیلی ما پرگل است

گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است

حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان

سرو مینا جلوه را کوکوی قمری قلقل است

بسکه مضمون نزاکت صرف سرتاپای اوست

گر کف دستش خطی دارد رگ برگ گل است

در خراش زخم عرض رونق دل دیده ام

چشمه ی آیینه را جوهر هجوم سنبل است

نیست کلفت تن به تشریف قناعت داده را

غنچه را صد پیرهن بالیدن از یک فر گل است

آدمی را بر لباس صوف و اطلس فخر نیست

دیده باشی این قماش اکثر ستوران را جل است

همچو عمری سرو هم از بند غم آزاد نیست

حسن و عشق اینجا به پا زنجیر و بر گردن غل است

با قد خم گشته از هستی توان آسان گذشت

کشتی ات گر واژگون گردد در این دریا پل است

بعد مردن هم نی ام بی دستگاه میکشی

هر كف خاک من از نقش قدم جام مل است

بیدل از خلقند خوبان چمن صیاد دل

شاهد گل را همان آشفتن بو کاکل است

***

بسکه راز عجز ما بالید پنهان زیر پوست

یک قلم چون آبله گشتیم عریان زیر پوست

گر شکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس

نامه ی مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست

نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن

زندگانی عالمی را کرد زندان زیر پوست

تا نگردد قاتل ما جز به گلچینی سمر

همچو گل خون بحل گردیم سامان زیر پوست

ناله ها در پرده ی ساز جنون دزدیده ایم

خفته شیر بیشه ی ما را نیستان زیر پوست

جیب ما چون غنچه آخر بال صحرا می کشد

بر سر ما سایه افکنده است دامان زیر پوست

خلوت راز است چشمی کز تماشا دوختیم

عین یوسف شد نگاه پیر کنعان زیر پوست

از نقاب غنچه رنگ شور بلبل می چکد

شیشه دارد خون عیش می پرستان زیر پوست

ساز هستی پرده دارد شوخیی در دست و بس

هر که بینی ناله ای کرده ست پنهان زیر پوست

همچو نارم عقده ای از کار دل تا واشود

سرخ کردم هم به خو سعی دندان زیر پوست

گفتم آفتهای امکان زیر گردون است و بس

زندگی نالید و گفت این جمله توفان زیر پوست

بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیده اند

درهم ماهی ست ایتجا همچو همیان زیر پوست

عضو عضوم حسرت دیدار می آرد به بار

نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست

هیچ کس آتش نزد بر صفحه ی بیحاصلم

ورنه من هم داشتم بیدل چراغان زیر پوست

***

بسكه ساز این بساط آشفتگیهای دل است

بی شكست شیشه امید چراغان مشكل است

صید مجنون طینتان بی دام الفت مشكل است

هر كه بیمار محبت گشت سر تا پا دل است

چشم واكردن كفیل فرصت نظاره نیست

پرتو این شمع آغوش وداع محفل است

وحدت و كثرت چو جسم و جان در آغوش همند

كاروان روز و شب را در دل هم منزل است

در غبار بیدلان دام نزاكت چیده اند

كیست دریابد كه لیلی پرده دار محمل است

دیده تنها كاسه ی دریوزه ی دیدار نیست

از تپش در هر بن مویم هجوم سایل است

دانه ی مجنون سرشت مزرع رسواییم

ریشه ام گل كردن چاك گریبان دل است

حیرت آیینه با شوخی نمی گردد بدل

بیخود آن جلوه ام تكلیف هوشم مشكل است

هیچ موجودی به عرض شوق ناقص جلوه نیست

ذره هم در رقص موهومی كه دارد كامل است

بسكه هر عضوم اثر پرورده ی بیداد اوست

رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است

غرقه ی صد كلفتم از عجز من غافل مباش

هر نفس كز سینه ام سر می كشد دست دل است

عرض نیرنگ تپشهای مرا تكرار نیست

اشك هر مژگان زدنها رنگ دیگر بسمل است

تا به بی دردی توانی ساعتی آسوده زیست

بیدل از الفت تبرا كن كه الفت قاتل است

***

بسکه سودای توام سر تا به پا زنجیر پاست

موی سر چون دود شمعم جمع با زنجیر پاست

اشکم و بر انتظار جلوه ای پیچیده ام

یاد آن گل شبنم شوق مرا زنجیر پاست

همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم

یعنی از خود می رویم و رهنما زنجیر پاست

عالم تسخیر الفت هم تماشا کردنی ست

جلوه اش را حلقه های چشم ما زنجیر پاست

ما سبکروحان اسیر سادگیهای دلیم

عکس را در آینه موج صفا زنجیر پاست

کو خروشی تا پر افشانیم و از خود بگذریم

چون سپند اینجا همین ضبط صدا زنجیر پاست

از شکست دل چه می پرسی که مجنون مرا

نقش پا هم ناله فرسود است تا زنجیر پاست

با همه آزادی از جیب تعلق رسته ایم

سرو را سررشته ی نشو و نما زنجیر پاست

تا نفس باقی است باید با علایق ساختن

خضر را هم الفت آب بقا زنجیر پاست

بیشتر در طبع پیران آشیان دارد امل

حرص سوداپیشه را قد  دوتا زنجیر پاست

آنقدر وسعت مچین کز خویش نتوانی گذشت

ای هوس پیرایه دامان رسا زنجیر پاست

غافل از قید هوس دارد به جا افسردنت

اندکی برخیز تا بینی چها زنجیر پاست

آشیان ساز تماشاخانه ی بیرنگی ام

شبنم ما را همان طبع هوا زنجیر پاست

اینقدر بی اختیار از اختیار افتاده ایم

دست ما بر دست ما سنگ است و پا زنجیر پاست

بیدل از کیفیت ذوق گرفتاری مپرس

من سری دزدیده ام در هر کجا زنجیر پاست

***

بسکه مستان را به قدر می کشیها آبروست

می زند پهلو به گردون هر که بر دوشش سبوست

هر دلی کز غم نگردد آب پیکانست و بس

هر سری کز شور سودا نشئه نپذیرد کدوست

از شکست دل به جای نازکی خوابیده ایم

بر سر آواز چینی سایه ی دیوار موست

برنمی آید بجز هیچ از معمای حباب

لفظ ما گر واشکافی معنی حرف مگوست

در دل هر ذره چون خورشید توفان کرده ایم

هر کجا آیینه ای یابند با ما روبروست

ماجرای عرض ما نشنیده می باید شنید

گفتگوی ناتوانان ناتوانی گفتگوست

جیب هستی چون سحر غارتگر چاک است و بس

رشته ی آمال ما بیهوده دربند رفوست

بسکه در راهت عرقریز خجالت مرده ایم

گر ز خاک ما تیمم آب بردارد وضوست

چون نگین از معنی تحقیق خود آگه نی ام

اینقدر دانم که نقش جبهه ی من نام اوست

برق جوشیده ست هرجا گریه ای سر کرده ام

با کمال خاکبازی طفل اشکم شعله خوست

تا به خود جنبد نفس صد رنگ حسرت می کشم

در کف اندیشه جسم ناتوانم کلک موست

چون گهر عزت فروش سخت جانیها نی ام

همچو دریا درخور عرض گدازم آبروست

فکر نازک گشت بیدل مانع آسایشم

در بساط دیده اینجا دور باش خواب موست

***

بعد ازین باید سراغ من ز خاموشی گرفت

داشتم نامی درین یاران فراموشی گرفت

پرده ی ناموس هستی بود آغوش کفن

از نفس آیینه تنگ آمد نمدپوشی گرفت

دوستان را ما و تو افکند دور از یکدگر

ای غبار آخر سر راه به همجوشی گرفت

گر به این آهنگ جوشد نغمه ی ساز وفاق

صور خواهد چون طنین پشه سرگوشی گرفت

الفت دلها فشار توأم بادام داشت

عبرت اینجا باج تنگی از هماغوشی گرفت

برنگشت از دشت استغنا غبار رفته ام

از که پرسم دامن نازی که بیهوشی گرفت

شکر کن بیدل که در توفان نیرنگ شعور

عالمی شد غرق و دست ما قدح نوشی گرفت

***

بعد مرگم شام نومیدی سحر آورده است

خاک گردیدن غباری در نظر آورده است

در محبت آرزوی بستر و بالین کراست

چشم عاشق جای مژگان نیشتر آورده است

طاقتی کو تا توان گشتن حریف بار درد

کوه هم تا ناله بردارد کمر آورده است

کشتی چشمم که حیرت بادبان شوق اوست

تا به خود جنبد محیطی از گهر آورده است

زین قلمرو چون سحر پیش از دمیدن رفته ایم

اینقدرها هم نفس از ما خبر آورده است

جوش دردی کو که مژگان هم نمی پیدا کند

کوشش ما قطره خونی تا جگر آورده است

صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بسته ایم

حلقه ی دام که ما را در نظر آورده است

ابتدا و انتها در سوختن گم کرده ایم

هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است

ششجهت یک صید تسلیم دل بی آرزوست

ضبط آغوشم جهانی را برآورده است

شور اشکم بیدل از طرز کلامش آرمید

بهر این طفلان لبش گویی شکر آورده است

***

به فکر دل لبم از ربط قیل و قال گذشت

چسان نفس کشم آیینه در خیال گذشت

کجاست تاب ز خودرفتنی که چون یاقوت

به عرض گردش رنگم هزار سال گذشت

بهار یأس ز سامان بی نیازیها

چه مایه داشت که بالیدن از نهال گذشت

خمی به دوش ادب بند و سیر عزت کن

ز آسمان به همین نردبان هلال گذشت

طریق فقر، جنون تازی دگر دارد

دلیل حاجت و می باید از سؤال گذشت

عرق ز جبهه ی ما بی فنا نشد زایل

فغان که عمر چو شبنم به انفعال گذشت

ز هیچ جلوه به تحقیق چشم نگشودیم

شهود آینه در عالم مثال گذشت

خمش نوایی موج تکلم از لب یار

اشارتی ست که نتوان ازین زلال گذشت

به عالمی که ز پرواز کار نگشاید

توان چو رنگ به سعی شکست بال گذشت

به فکر نسیه ی موهوم نقد نیز نماند

مپرس در غم مستقبلم چه حال گذشت

دلم ز خجلت بی ظرفی آب شد بیدل

به یاد باده تریها ازین سفال گذشت

***

به گلزاری که حسنت بی نقابست

خزان در برگریز آفتابست

ز شرم یک عرق گل کردن حسن

چو شبنم صد هزار آیینه آبست

جنون ساغرپرست نرگس کیست

گریبان چاکی ام موج شرابست

ز دود سینه ام دریاب کامشب

نفس بال و پر مرغ کبابست

که دارد جوهر عرض اقامت

فلک تا ماه نو پا در رکابست

توهم مرده ی نام است ورنه

چو یاقوت آتش و آبم سرابست

درین دنیا چه دیبا و چه مخمل

همین وضع ملایم فرش خوابست

به چشم خلق بی ( لاحول ) مگذر

نظرها یک قلم مد شهابست

طرب خواهی دل از مطلب بپرداز

کتان چون شسته گردد ماهتابست

برو ای سایه در خورشید گم شو

سیاهی کردنت داغ حجابست

نظر واکرده ای محو ادب باش

سؤال جلوه حیرانی جوابست

به هر سو بگذری سیر نفس کن

همین سطر از پریشانی کتابست

نگه باید به چشم بسته خواباند

گر این خط نقطه گردد انتخابست

خیال اندیش دیداریم بیدل

شب ما دلنشین آفتابست

***

به محفلی که دل آیینه ی رضا طلبی ست

نفس درازی اظهار پای بی ادبی ست

خروش العطش ما نتیجه ی طلب است

وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبی ست

میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند

تنک شرابی ما جرم شیشه ی حلبی ست

کسی که بخت سیه سایه بر سرش افکند

اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبی ست

اسیر بخت سیه پیکری که من دارم

به هر صفت که دهم عرضه آه نیم شبی ست

به عالمی که نگاه تو نشئه توفان است

ز خویش رفتن ما موج باده ی عنبی ست

خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند

رم غزال تو وحشت غبار بی سببی ست

دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی

ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبی ست

عروج وهم ازین بیشتر چه می باشد

که مرده ایم و نفس غره ی سحر لقبی ست

نه ای حریف مذلت دل از هوس پرداز

که آبرو عرق شرم آرزوطلبی ست

دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا

عجوز اگر خوشت آید ز علت عزبی ست

به درس دل عجمی دانشم چه چاره کنم

که مدعا ز نفس تا بیان شود عربی ست

ز دور باش غرور تغافلش بیدل

من و دلی که امیدش خروش زیر لبی ست

***

بندگی با معرفت خاص حضور آدمی ست

ورنه اینجا سجده ها چون سایه یکسر مبهمی ست

با سجودت از ازل پیشانی ام را توأمی ست

دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی ست

آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم

چون گهر غلتیدن اشکم ز درد بی نمی ست

فرصتم تا کی ز بی آبی کشد رنج نفس

ساز قلیانی که دارد مجلس پیری دمی ست

داغ زیر پا و آتش بر سر و در دیده اشک

شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی ست

حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع

گفت: افزونی نفس می سوزد و قسمت کمی ست

سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد

جز به مهتابم به هرجا می نشانی مرهمی ست

با دو عالم آشنا ظلم است بی کس زیستن

پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی ست

آتشی کو کز چراغ خامشم گیرد خبر

خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی ست

جز به هم چیدن کسی را با تصرف کار نیست

گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی ست

خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تا کفن

هر چه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی ست

تا ابد کوک است بیدل نغمه ی ساز جهان

اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی ست

***

بندگی هنگامه ی عشرت پرستیها بس است

طوق گردن همچو قمری خط جام ما بس است

غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا

جوهر آیینه ی این دشت نقش پا بس است

گر بساط راحت جاوید باید چیدنت

یک نفس مقدار در آیینه ی دل جا بس است

می پرستان فارغند از عرض اسباب کمال

موج صهبا جوهر آیینه ی مینا بس است

هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن

گوهر ما را کنار عافیت دریا بس است

عرض هستی گر به این خجلت گشاید بال ناز

گرد پروازت همان در بیضه ی عنقا بس است

در بساط دهر کم فرصت چه پردازد کسی

بهر خجلت گر نباشد حاجت استغنا بس است

داغ نیرنگیم تاب آتش دیگر کراست؟

دوزخ امروز ما اندیشه ی فردا بس است

حاجت سنگ حوادث نیست در آزار ما

موی سر چون کاسه ی چینی شکست ما بس است

یک شرر برق جنون کار دو عالم می کند

انتقام از هر چه خواهی آتش سودا بس است

گر نباشد ساز گلگشت چمن بیدل چه غم

بادیان کشتی من دامن صحرا بس است

***

بهار آیینه ی رنگی که باشد صرف آیینت

شکفتن فرش گلزاری که بوسد پای رنگینت

عرق ساز حیا از جبهه ات ناز دگر دارد

به شبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت

خجالت در مزاج بوی گل می پرورد شبنم

به آن طرز سخن یعنی نسیم برگ نسرینت

چه امکان است همسنگ ترازوی تو گردیدن

مگر کوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت

نمی چیند به یک دریا عرق جز شرم همواری

تبسمهای موج گوهر از ابروی پرچینت

تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد

به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت

وفا سر بر خط عهدت کرم فرمانبر جهدت

ترحم بنده ی کیشت، مروت امت دینت

زیارتگاه یکتایی ست الفت خانه ی دلها

نگردد غافل از آیینه یارب چشم حق بینت

به منع حسرت بیدل که دارد ناز خودکامی

شکر هم می خورد آب از تبسمهای شیرینت

***

بیا ای جام و مینای طرب نقش کف پایت

خرام موج می مخمور طرز آمدنهایت

نفس در سینه، نکهت آشیان خلد توصیفت

نگه در دیده شبنم پرور باغ تماشایت

شکوه جلوه ات جز در فضای دل نمی گنجد

جهان پر گردد از آیینه تا خالی شود جایت

پر آسان است اگر توفیق بخشد نور بیتابی

تماشای بهشت از گوشه ی چشم تمنایت

توان در موج ساغر غوطه زد از نقش پیشانی

به مستی گر دهد فرمان نگاه نشئه پیمایت

فروغ شمع هم مشکل تواند رنگ گرداندن

در آن محفل که منع دور ساغر باشد ایمایت

مروت صرف ایجادت کرم فیض خدا دادت

ادب تعمیر بنیادت حیا آثار سیمایت

نظراندیشی وهمم به داغ غیر می سوزد

دلی آیینه سازم کز تو ریزم رنگ همتایت

هواخواه تو اکسیر سعادت در بغل دارد

نفس بودم سحر گل کردم از فیض دعاهایت

تهی از سجده ی شوقت سر مویی نمی یابم

سراپا در جبین می غلتم از یاد سراپایت

اثر محو دعای بیدل است امید آن دارد

که بالد دین و دنیا در پناه دین و دنیایت

***

بی ادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست

غیر ضبط خود شکست موج را معمار نیست

هرکس اینجا سود خود در چشم پوشی دیده است

خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست

حرص خلقی را درین محفل به مخموری گداخت

غیر چشم سیر، جام هیچ کس سرشار نیست

حسن و عشق آیینه ی شهرت گرفت از اتفاق

تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست

سختی دل ناله را سنگ ره آزادگی ست

رشته تا صاحب گره باشد رهش هموار نیست

تا فنا ما را همین تار نفس باید گسیخت

شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست

غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان

هرکجا افسانه باشد هیچ کس بیدار نیست

تا توان از صورت انجام خود واقف شدن

با وجود نقش پا آیینه ای در کار نیست

مفت چشم ماست سیر این چمن اما چه سود

اینقدر رنگی که می بالد کم از دیوار نیست

اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغ کرد

ورنه مژگان تا به جیب و دامن آن مقدار نیست

چون نفس یکسر وطن آواره ی نومیدیم

گر همه دل جای ما باشد که ما را بار نیست

کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن

چون سحر پیراهن ما یک گریبان وار نیست

***

بیا که آتش کیفیت هوا تیز است

چمن ز رنگ گل و لاله مستی انگیز است

به گلشنی که نگاهت فشاند دامن ناز

چو لاله دیده ی نرگس ز سرمه لبریز است

غبار هستی من عمرهاست رفته به باد

هنوز توسن ناز تو گرم مهمیز است

نسیم زلف تو صبحی گذشت ازین گلشن

هنوز سلسله ی موج گل جنون خیز است

گداختیم نفسها به جستجوی مراد

هوای وادی امید آتش آمیز است

چو زاهد آن همه نتوان به درد تقوا مرد

اگر نه طبع سقیمی چه جای پرهیز است

ز فیض چاک دل انداز ناله ای داریم

چو غنچه تنگ مشو مرغ ما سحرخیز است

کدام شعله بر این صفحه دامن افشان رفت

که سینه نسخه ی پرویزن شرربیز است

چگونه تلخ نگردد به کوهکن می عیش

که شربت لب شیرین به کام پرویز است

سرم غبار هواس سم سمند کسی است

که یاد حلقه ی فتراک او دلاویز است

دو اسبه می برد از عرصه گاه امیدم

اگر غلط نکنم بخت تیره شبدیز است

خمار چشم که گرم عتاب شد بیدل

که تیغ شعله ی از خویش رفتنم تیز است

***

بیا که هیچ بهاری به حسرت ما نیست

شکسته رنگی امید بی تماشا نیست

به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم

غبار شوق جنون مشرب است صحرا نیست

ز ما و من به سکوت ای حباب قانع باش

که غیر ضبط نفس نام این معما نیست

غنا مخواه که تمثال هستی امکان

برون آینه ی احتیاج پیدا نیست

چو موج اگر به شکستی رسی غنیمت دان

درین محیط که جز دست عجز بالا نیست

به هر چه می نگری پرفشان بیرنگی ست

که گفته است جهان آشیان عنقا نیست

اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب

جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست

حساب هیچکسی تا کجا توان دادن

بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست

به آرمیدگی شمع رفته ایم از خویش

دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست

به هرزه بال میفشان درین چمن بیدل

که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست

***

بیتابی عشق این همه نیرنگ هوس ریخت

عنقا پری افشاند که توفان مگس ریخت

مستغنی گشت چمن و سیر بهاریم

بی بال و پریها چقدر گل به قفس ریخت

از تاب و تب حسرت دیدار مپرسید

در دیده چو شمعم نگهی پر زد و خس ریخت

از یک دو نفس صبح هم ایجاد شفق کرد

هستی دم تیغی ست که خون همه کس ریخت

روشنگر جمعیت دل جهد خموشی ست

نتوان چو حباب آینه بی ضبط نفس ریخت

دنباله دو قلقل مینای رحیلیم

این باده جنون داشت که در جام جرس ریخت

بیدل ز فضولی همه بی نعمت غیبیم

آب رخ این مایده ها، سیر و عدس ریخت

***

بی توام جای نگه جنبش مژگانی هست

یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست

کشته ی ناز توام بسمل انداز توام

گر همه خاک شوم خاک مرا جانی هست

عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست

بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست

زندگی بی المی نیست بهار طربش

زخم تا خنده فروش است نمکدانی هست

تا به کی زیر فلک داغ طفیلی بودن

نبری رنج در آن خانه که مهمانی هست

محو گشتن دو جهان آینه دربر دارد

جلوه کم نیست اگر دیده ی حیرانی هست

غنچه ی این چمنی، کلفت دلتنگی چند

ای چمن محو گلت سیر گریبانی هست

نخل پرواز شکوفه ست امید ثمرش

نعمت آماده کن ریزش دندانی هست

عذر بی دردی ما خجلت ما خواهد خواست

اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست

جرأتی کو که به رویت مژه ای باز کنم

چشم قربانی و نظاره ی پنهانی هست

زین چمن خون شهید که قیامت انگیخت

که به هر گل اثر دستی و دامانی هست

گر تأمل قفس بیضه ی طاووس شود

در شبستان عدم نیز چراغانی هست

نشوی منکر سامان جنونم بیدل

که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست

***

بی تو در هرجا دل صبرآزما خواهد شکست

شیشه ی کهسار در گرد صدا خواهد شکست

خار خار حسرت دیدار توفان می کند

صد نی مژگان نگه در دیده ها خواهد شکست

حیرتی زان جلوه می تازد به میدان خیال

قلب مژگانها همه رو بر قفا خواهد شکست

عقل اگر در بارگاه عشق می لافد چه باک

بر در سلطان سر چندین گدا خواهد شکست

شوخی انداز نکهت، سیل بنیاد گل است

گر نفس بر خویش بالد رنگ ما خواهد شکست

هر که آمد مشت خاکی بر سر او ریختند

تا کی آخر گرد این ماتم سرا خواهد شکست

در شکست آرزو تعمیر چندین آبروست

شبنم ایجاد است اگر موج هوا خواهد شکست

شور شوق آهنگم از ساز امید و یأس نیست

ناله در کار است دل بشکست یا خواهد شکست

در بیابانی که ناپیداست راه و منزلش

می رود گرد من از خود تا کجا خواهد شکست

ای نگه در خون نشین و بال گستاخی مزن

رنگش از گل کردن موج حیا خواهد شکست

گر جنون از اضطراب دل براندازد نقاب

شورش تمثال من آیینه ها خواهد شکست

رازداری در حقیقت خون طاقت خوردن است

شیشه ی ما بیدل از پاس صدا خواهد شکست

***

بی دماغی مژده ی پیغام محبوبم بس است

قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است

ربط این محفل ندارد آنقدر بر هم زدن

گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است

تا به کی گیرم عیار صحبت اهل نفاق

اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است

سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن

با همه زشتی اگر در پیش خود خوبم بس است

عمرها شد پینه دوز خرقه ی رسواییم

زحمت چندین هنر، یک چشم معیوبم بس است

گاه غفلت می فروشم، گاه دانش می خرم

گر بدانم اینکه در هر امر مغلوبم بس است

حلقه ی قد دوتا ننگ امید زندگی ست

گر فزاید بر عدم این صفر محسوبم بس است

تا کجا زین بام و در خاشاک برچیند کسی

همچو صحرا خانه ی بی رنج جاروبم بس است

حیف همت کز تلاش بی اثر سوزد دماغ

خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است

بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار

پیرهن بیدل بیاض چشم یعقوبم بس است

***

بی رخت در چشمه ی آیینه خاک است آب نیست

چشم مخمل را ز شوق پای بوست خواب نیست

بعد کشتن خون ما رنگ ست در پرواز شوق

آب و خاک بسملت از عالم سیماب نیست

شوخی مهتاب و تمکین کتان پرظاهر است

بر بنای صبر ما شوقت کم از سیلاب نیست

کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت

ضبط این گوهر به چنگ سعی هر گرداب نیست

سایه را آیینه ی خورشید بودن مشکل است

خود به خود در جلوه باش اینجا کسی را تاب نیست

خرقه از لخت جگر چون غنچه دربر کرده ایم

در دیار ما قماش دل درستی باب نیست

ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن

در محیط عشق جز موج خطر محراب نیست

برگ برگ این گلستان پرده دار غفلت است

غنچه ی بیدار اگر گل گشت گل بیخواب نیست

دور نبود گر فلک پیچد به خویش از ناله ام

دود را از شعله حاصل غیر پیچ و تاب نیست

تا توانی چون نسیم آزادگی از کف مده

آشنای رنگ جمعیت گل اسباب نیست

از فروغ این شبستان دست باید شست و بس

آب گردیده ست سامان طرب مهتاب نیست

بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار

کشت این شطرنج بازان دغل سیراب نیست

***

پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است

در فشار کوچه های گندم آدم رفته است

ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات

بگذرید از آمد سوری که ماتم رفته است

بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار

هرچه می آید درین دریا فراهم رفته است

خلق در خاک انتظار صبح محشر می کشند

زندگی با مردگان در گور با هم رفته است

استقامت بی کرامت نیست در بنیاد مرد

شمع از خود رفته است اما ز جا کم رفته است

بعد چندی بر سر خود سایه ها خواهیم کرد

در بن دیوار پیری اندکی خم رفته است

دوستان هر گه به یاد آییم اشکی سر دهید

صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است

یار بی رحم از دل ما برندارد دست ناز

بر که نالیم از سر این داغ مرهم رفته است

کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد

کز جبین بی سجودم جوهر نم رفته است

از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا

هرچه را کردم طلب دیدم ز عالم رفته است

بعد مردن کار با فضل است با اعمال نیست

هرکه زین خجلت سرا رفته ست بی غم رفته است

من که باشم تا به ذکر حق زبانم واشود

نام بیدل هم ز خجلت بر لبم کم رفته است

***

بی روی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت

چشمی ست که باید به درآرد به سرانگشت

چون نی ز تنگ مایگی درد به تنگیم

تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت

شادم که به زحمتکده ی عالم تدبیر

بی ناخنی ام عقده ندارد به سرانگشت

مشق خط بی پا و سرم سبحه شماری ست

کاش آبله ای نقطه گذارد به سرانگشت

در طبع جهان حرکت بی خواست خراشید

آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت

از حاصل گل چیدن این باغ ندیدیم

جز ناخن فرسوده که دارد به سرانگشت

عمری ست که در رنگ چمن شور شکستی ست

کو غنچه که گل گوش شمارد به سرانگشت

از معنی زنهار من آگاه نگشتی

تا چند چو شمع آینه کارد به سرانگشت

تقلید محال است برد لذت تحقیق

نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت

ای بیکسی این بادیه ی یأس ندارد

خاری که سر آبله خارد به سرانگشت

بیدل ز جهان محو شد آثار مروت

امروز به جز مو که گذارد به سرانگشت

***

پیری ام پیغامی از رمز سجود آورده است

یک گریبان سوی خاکم سر فرود آورده است

شبهه پیمایی ست تحقیق خطوط ما و من

کلک صنع اینجا سیاهی در نمود آورده است

اندکی می باید از سعی نفس آگه شدن

تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است

ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت

در نگین نامم هبوطی بی صعود آورده است

زندگی را چون شرر سامان بیداری کجاست

آنقدر چشمی که می باید غنود آورده است

گر به این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر

دیرتر از دیر گیرید آنچه زود آورده است

صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست

آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است

ماجرا کم کن ز نیرنگ بد و نیکم مپرس

من عدم بودم عدم چیزی که بود آورده است

گوش پیدا کن كه بیدل از کتاب خامشان

معنیی کز هیچ کس نتوان شنود آورده است

***

بی ساز انفعال سراپای من تهی ست

چون شبنم از وداع عرق جای من تهی ست

نیرنگ عالمی به خیالم شمرده گیر

صفر ز خود گذشته ام اجزای من تهی ست

رنگی ندارد آینه ی مشرب فنا

از گرد خویش دامن صحرای من تهی ست

دل محو مطلق است چه هستی کجا عدم

از هرچه دارد اسم معمای من تهی ست

چون صبح بالی از نفس سرد می زنم

عمری ست آشیانه ی عنقای من تهی ست

از نقد دستگاه زیانکار من مپرس

امروز من چو کیسه ی فردای من تهی ست

چون پیکر حبابم از آفت سرشته اند

از مغز عافیت سر بی پای من تهی ست

یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ

از یک حباب قالب دریای من تهی ست

تا کی فروشم از عرق شرم جام عذر

چشمش خمار دارد و مینای من تهی ست

بیدل سر محیط سلامت چه موج و کف

تا او بجاست جای تو و جای من تهی ست

***

پیش چشمی که نور عرفان نیست

گر بود آسمان نمایان نیست

عمرها شد، دمیده است آفاق

بی لباسی هنوز عریان نیست

شمع را گر به فکر خویش سری ست

تا کف پاش جز گریبان نیست

نقشبند خیال دور مباش

گل چه دارد کزین گلستان نیست

باید از نقد اعتبار گذشت

جنس بازار عبرت ارزان نیست

بر فلک هم خم است دوش هلال

ناتوانی کشیدن آسان نیست

نرگسستان عبرتیم همه

چشم از خود بپوش مژگان نیست

عاجزی خضر وادی ادب است

پای خوابیده جز به دامان نیست

تا نفس از تپش نیاساید

جمع گردیدن دل امکان نیست

خجلتی چیده اید برچینید

خودفروشان! زمانه دکان نیست

سجده را مفت عافیت شمرید

جبهه سایی کف پشیمان نیست

کام عیش از صفای دل طلبید

خانه آتش زدن چراغان نیست

شرم دار از طلب که بر در خلق

سیلیی هست اگر خوری نان نیست

گه بخور ای طمع که نان خسان

هضم ناگشته باب دندان نیست

بیدل امروز در مسلمانان

همه چیز است لیک ایمان نیست

***

بی شکست از پرده ی سازم نوایی برنخاست

ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست

سخت بی رنگ است نقش وحدت عنقایی ام

جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست

اشک مجنونم که تا یأسم ره دامان گرفت

جز همان چاک گریبان رهنمایی برنخاست

هر که از خود می رود محمل به دوش حسرت است

گرد ما واماندگان هم بی هوایی برنخاست

جز نفس در ماتم دل هیچ کس دستی نسود

از چراغ کشته غیر از دوده هایی برنخاست

قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود

آه از دل ناله ی تیغ آزمایی برنخاست

عجز و طاقت جوهر کیفیت یکدیگرند

بر کرم ظلم است اگر دست گدایی برنخاست

دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم

صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست

ساز ما عاجزنوایان دست بر هم سوده بود

عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست

خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما

شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست

جلوه در کار است اما جرأت نظاره کو

از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست

در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم

لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست

***

بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری ست

خاک را آسودگی از پهلوی همواری ست

نیست غیر از سوختن عید مذلت پیشگان

خار را در وصل آتش پیرهن گلناری ست

از مزاج ما چه می پرسی که چون ریگ روان

خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری ست

گر ز دست ما نیاید هیچ جانی می کنیم

ناله ی بلبل درین گلشن گل بیکاری ست

آبروخواهی، مقیم آستان خویش باش

اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری ست

پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویر را

زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری ست

دست همت آستین می گردد از خالی شدن

سرنگونی مرد را از خجلت ناداری ست

شعله خاکستر شود تا آورد چشمی به هم

یک مژه آسودگی اینجا به صد دشواری ست

غیر تیغ او که بردارد سر افتادگان

خفتگان را صبح روشن صندل بیداری ست

بگذر از فکر خرد بیدل که در بزم وصال

گردش آن چشم میگون آفت هشیاری ست

***

بی کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی ست

زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی ست

آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده ای

خاک کلفت مرده ای یا خون حسرت بسملی ست

شوق حیرانم چه می خواهد که در چشم ترم

جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی ست

لاله زار و شبنمستان محبت دیده ایم

محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلی ست

شعله کاران را به خاکستر قناعت کردن است

هر کجا عشق است دهقان سوختن هم حاصلی ست

چشم تا بر هم زنم نقش سجودت بسته ام

اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلی ست

حسرت دل را علاج از نشئه ی دیدار پرس

خانه ی آیینه قفلش آرزوی مشکلی ست

مقصد آرام است ای کوشش مکن آزار ما

بی دماغان طلب را جاده هم سر منزلی ست

عقل را در ضبط مجنون آب می گردد نفس

عشق می خندد که اینجا رفتن از خود محملی ست

از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم

حسن چون توفان کند آیینه گشتن ساحلی ست

قدردان بحر گوهرخیز غواص است بس

درد می داند که در هر قطره ی خونم دلی ست

بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز

آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی ست

***

بی محابا بر من مجنون میفشان پشت دست

چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست

بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است

برنمی دارد به غیر از زخم دندان پشت دست

چشم دنیادار، هرجا می گشاید دام حرص

می نهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست

خاک گردم کز غبار سرنوشت آیم برون

چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست

دخل در کار جهان کم کن که مانند هلال

می شود از ناخنت آخر نمایان پشت دست

معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنی ست

با وجود گنج در دست است عریان پشت دست

چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت

خورد سر تا پای شمع آخر ز مژگان پشت دست

از مکافات عمل غافل نباید زیستن

می رسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست

طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب

هست دربست و گشاد پنجه یکسان پشت دست

دیده ی حق بین به وهم غیر می پوشی چرا

بر چه عالم می زنی ای خانه ویران پشت دست

بی جمالت هر کجا بستیم احرام چمن

بازگشتیم از ندامت گل به دامان پشت دست

در غبار حاجت استغنای ما محجوب ماند

کف گشودن از نظرها کرد پنهان پشت دست

بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشانده ایم

همچو گل ماییم و دامن تا گریبان پشت دست

***

پیوستگی به حق، ز دو عالم بریدنست

دیدار دوست هستی خود را ندیدنست

آزادگی کزوست مباهات عافیت

دل را ز حکم حرص و هوا واخریدنست

پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست

از خود رمیدن تو، به حق آرمیدنست

چون موج کوشش نفس ما درین محیط

رخت شکست خویش به ساحل کشیدنست

پامال غارت نفس سرد یأس نیست

صبح مراد ما که گلش نادمیدنست

بر هرچه دیده واکنی از خویش رفته گیر

افسانه وار دیدن عالم شنیدنست

تا حرص آب و دانه به دامت نیفکند

عنقا صفت به قاف قناعت خزیدنست

گر بوالهوس به بزم خموشان نفش کشد

همچون خروس بی محلش سر بریدنست

امشب ز بس که هرزه زبانست شمع آه

کارم چو گاز تا به سحر لب گزیدنست

آرام در طریقت ما نیست غیر مرگ

هنگامه گرم ساز نفسها تپیدنست

ما را به رنگ شمع در عافیت زدن

از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدنست

سعی قدم کجا و طریق فنا کجا

بیدل به خنجر نفس این ره بریدنست

***

تا به کی خواهی ز لاف بخت بر سرها نشست

بر خط تسلیم می باید چو نقش پا نشست

مگذر از وضع  ادب تا آبرو حاصل کنی

چون به خود پیچید گوهر در دل دریا نشست

برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست

سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست

بر جبین بحر نقش موج کی ماند نهان

گرد بیتابی چو رنگ آخر به روی ما نشست

آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست

شعله ی بیطاقت ما رفت از خود تا نشست

از گرانجانی اسیران فلک را چاره نیست

صافها شد درد تا در دامن مینا نشست

پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه

این غبار آخر به درد بی عصاییها نشست

نخلهای این گلستان جمله نخل شمع بود

هر که امشب قامتی آراست تا فردا نشست

آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن

دست حاجت تا بلندی کرد استغنا نشست

صرف جست و جوی خود کردیم عمر اما چه سود

هستی ما هم به روز شهرت عنقا نشست

در کفن باقی ست احرام قیامت بستنت

گر تو بنشینی نخواهد فتنه ات از پا نشست

بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم

داغ شد هرکس به پهلوی من شیدا نشست

***

تا به مطلوب رسیدن کاریست

قاصدان دوری ره طوماریست

مپسندید درازی به نفس

که زبان تا نگزد لب، ماریست

بوی گل تشنه ی تألیف وفاست

غنچه ی پاس نفس بیماریست

کو وفا تا کسی آگاه شود

که محبت به گسستن تاریست

آن مژه سخت تغافل دارد

نخلیده به دل ما خاریست

داغ سودا نتوان پوشیدن

شمع را گل به سر بازاریست

موی ژولیده دماغت نرساند

ورنه سر نیز همان دستاریست

اگر این است دماغ طاقت

بر سرم سایه ی گل کهساریست

قصه ی عجز شنیدن دارد

در شکست پر ما منقاریست

مژه تهمت کش اشک آن همه نیست

بزم صحبت قدح سرشاریست

غافل از نشئه ی این بزم مباش

خط پیمانه گریبان واریست

ندهی دامن تسلیم از دست

گردن ما ز بلندی داریست

خضر توفیق بلد می باید

جبهه تا سجده ره همواریست

چند موهومی خود را شمرم

عدد ذره کم بسیاریست

بیدل از قید خودم هیچ مپرس

دامن سایه ته دیواریست

***

تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت

طفل اشکی هم که می دیدم به دامن سنگ داشت

عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم

نغمه ی عیش ابد این ساز بی آهنگ داشت

با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس

اشک در عرض روانی نیز عذر لنگ داشت

از گهر تهمت کش افسردن است اجزای بحر

هر که اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت

پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی

جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت

موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیده ایم

غنچه ی چین جبینش از تبسم رنگ داشت

سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم

آتش ما هر کجا زد شعله جا در سنگ داشت

کاش هجران داد من می داد اگر وصلی نبود

شمع تصویرم که از من سوختن هم ننگ داشت

نیست جوش لاله و گل غیر افسون بهار

هر قدر ما رنگ گرداندیم او نیرنگ داشت

شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت

منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت

نقش پرتو برنمی دارد جبین آفتاب

غیر هم او بود لیک از نام بیدل ننگ داشت

***

تا حیرت خرام تو سامان دیده است

چندین قیامت از مژه ام قد کشیده است

این ما و من کز اهل جهان سرکشیده است

از انفعال آدم و حوا دمیده است

آزادم از توهّم نیرنگ روزگار

طاووس این چمن ز خیالم پریده است

پرواز نکهت چمن بی نشانی ام

ذوق شکست بال به رنگم کشیده است

کو منزل و چه امن که در کاروان شوق

آسودگی ز آبله ی پا رمیده است

پیچیده است بیخودی ام دامن جهات

یعنی دماغ گردش رنگ رسیده است

این انجمن جنونکده ی انتظار کیست

آیینه تا نفس شمرد دل رمیده است

ابروی یار بار تواضع نمی کشد

خم در بنای تیغ غرور خمیده است

ما و امید در گره بی بضاعتی

یک قطره خون دلی که به صد جا چکیده است

همچون شرر نیامده از خویش رفته ایم

سامان این بهار ز گلهای چیده است

عشق غیور اگر به ستم ناز می کند

دل هم به خون شدن جگری آفریده است

بیدل به طبع آبله ی پا نهفته ایم

لغزیدنی که بر دو جهان خط کشیده است

***

تا ز آغوش وداعت داغ حیرت چیده است

همچو شمع كشته در چشمم نگه خوابیده است

با كمال الفت از صحرای وحشت می رسم

چون سواد چشم آهو سایه ام رم دیده است

جیب و دامانی ندارد كسوت عریانی ام

چون گوهر اشكم همان در چشم خود غلتیده است

نی خزان دانم درین گلشن نه نیرنگ بهار

این قدر دانم كه اینجا رنگ ها گردیده است

طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط

زخمه تا بر تار می آید صدا پالیده است

وحشتم گل می كند از جیب اشك بی قرار

صبح در آیینه ی شبنم نفس دزدیده است

بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاكسترش

دیده ی ما را غبار چشم ما پوشیده است

كعبه ی مقصود بیرون نیست از آغوش عجز

آستانش بود هر جا پای ما لغزیده است

عجز طاقت كرد آهم را چو شمع كشته داغ

جاده ام از نارسایی نقش پا گردیده است

غیر وحشت باغ امكان را نمی باشد گلی

چرخ هم اینجا ز جبیب صبح دامن چیده است

ناله دارد در كمند غم سراپای مرا

بیستون در دم و بر من صدا پیچیده است

سرگرانی لازم هستی بود بیدل كه صبح

تا نفس باقی ست صندل بر جبین مالیده است

***

تا ز جنس تب و تاب نفس آثاری هست

عشق را با دل سودازده ام  کاری هست

کو دلی کز هوس آرایش دکانش نیست

در صفاخانه ی هر آینه بازاری هست

خلقی آفت کش نیرنگ خیال است اینجا

هیچ کس نیست خر، اما، همه را باری هست

خاک گشتیم و ز تأثیر خیال تو هنوز

دل هر ذره ی ما چشمه ی دیداری هست

ما و من هیچ کم از نعره ی منصوری نیست

تا نفس هست حضور رسن و داری هست

ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد

از مروت مگذر خاطر بیماری هست

باعث قتل من از لاله رخان هیچ مپرس

اینقدر بس، که بگویند گنهکاری هست

آتش حسن که در دیر خیال افتاده ست

شمع هم سوخته ی قشقه و زناری هست

زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند

که درین موج گهر گرد نمک زاری هست

به که در پیش لبت عرض خموشی نبرد

طوطیی را که ز شکر سر گفتاری هست

یارب از پرتو دیدار نگردد محروم

محفل حیرت ما آینه مقداری هست

عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد

تا توانی به گره گیر اگر تاری هست

همچو آن نغمه که از تار برون می آید

اگر از خویش روی جاده ی بسیاری هست

تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل

در خیال خط او سایه ی دیواری هست

***

تا ز حسن او گلستان تماشا رنگ داشت

حیرت از آیینه ام دستی به زیر سنگ داشت

یاد آن عیشی که از نیرنگ جولان کسی

گرد من در پرده چون صبح بهاران رنگ داشت

تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ریخت دل

عمرها این شمع خامش کلبه ام را تنگ داشت

کامرانیها بالا شد ورنه از بیحاصلی

دست برهم سوده ی من دامنی در چنگ داشت

آب می گشتیم کاش از عرض صافیهای دل

کان تنزه جلوه از آیینه داران ننگ داشت

ترک تمکین جوهر ادراک ما بر باد داد

آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت

عشق هم دارد تلافیها که چون مینای می

هر قدر خون بود در دل چهره ی ما رنگ داشت

تا کی از شرم تماشا بایدم گردید آب

ای خوش آن آیینه کز هستی نقاب زنگ داشت

بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتاده ایم

رنگ ما بشکست اگر دل با تپیدن جنگ داشت

منفعل از دعوی نشو و نمای هستی ام

ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت

***

تا ز مستی غنچه بر فرق چمن مینا شکست

رنگ ما هم از ترنج جام می صفرا شکست

تنگنای شهر، تاب شهرت سودا نداشت

گرد ما دیوانگان در دامن صحرا شکست

می رود بر باد عالم گر خموشان دم زنند

رنگ صد گلشن به آه غنچه ای تنها شکست

پیچ و تاب موج غیر از انقلاب بحر نیست

چرخ رنگ خویش با مینای ما یکجا شکست

صافی وحدت مکدر گشت کثرت جلوه کرد

موج شد تمثال تا آیینه ی دریا شکست

کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی

رنگ ما طرف کلاه ناز پر بالا شکست

موج دریای ندامت امتحان آگهی ست

صد مژه یک چشم مالیدن به چشم ما شکست

از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش

سنگ تا شد مایل افتادگی مینا شکست

بسکه عالم را به حسن خلق ممنون کرده ایم

رنگ هم نتواند از جرأت به روی ما شکست

باغ امکان یک گل آغوش فضا پیدا نکرد

رنگها بر یکدگر از تنگی این جا شکست

عمرها شد از دعاهای سحر شرمنده ام

چین آهی داشتم در دامن شبها شکست

هرزه تا کی پیش پیش بحر باید تاختن

موج ما از شرم در دامان گوهر پا شکست

پیش از آن بیدل که هستی آشیان پیرا شود

نام ما بال هوس در بیضه ی عنقا شکست

***

تا عرقناک از چمن آن شوخ بی پروا گذشت

موج خجلت سرو را چون قمری از بالا گذشت

وای بر حال کمند ناله های نارسا

کان تغافل پیشه از معراج استغنا گذشت

ما به چندین کاروان حسرت کمین رهبریم

شمع در شبگیر دود دل عجب تنها گذشت

محو دل شو تا توانی رستن از آفات دهر

موج بی وصل گهر نتواند از دریا گذشت

بسته ای احرام صد عقبا امل اما چه سود

فرصت نگذشته ات پیش از گذشتنها گذشت

بی نشانی در نشان پر می زند هشیار باش

گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیا گذشت

آبله مخموری واماندگیهایم نخواست

زین بیابان لغزشم آخر قدح پیما گذشت

گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده ام

عمر من چون می به بند ساغر و مینا گذشت

بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر

تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ما گذشت

عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل

کرد استقبال امروزی که از فردا گذشت

گر ز دنیا بگذری تشویش عقبا حایل است

تا ز خود نگذشته ای می بایدت صد جا گذشت

بیدل از رنگ شکست شیشه ای خندیده است

کز غبارش ناله نتواند به سعی پا گذشت

***

تا غبار خط بر آن حسن صفا پیرا نشست

یک جهان امید در خاکستر سودا نشست

داغ سودای تو دود انگیخت از بنیاد دل

گرد برمی خیزد از جایی که نقش پا نشست

حیرت ما دستگاه انتظار عالمی ست

هرکه شد خاک سر راهت به چشم ما نشست

حسن در جوش عرق خفت از ترددهای ناز

آب این گوهر ز شوخی بر رخ دریا نشست

پر گران خیزیم از سعی ضعیفیها مپرس

نقش سنگی کرد گل تمثال ما هرجا نشست

فیض عزلت عالمی را در بغل می پرورد

مردمک در سایه ی مژگان فلک پیما نشست

سربلندی خواهی از وضع ادب غافل مباش

نشئه برمی خیزد از جوشی که در صهبا نشست

پیر گردیدی دگر با دل گرانجانی مکن

پنبه ات تا چند خواهد بر سر مینا نشست

در دل ما چون شرار کاغذ آتش زده

داغ هم یک لحظه نتوانست بی پروا نشست

یک جهان موهومی از آثار ما پر می زند

ای فنا مشتاق باید در خیال ما نشست

حسرت دل را زمینگیری نمی گردد علاج

ناله در سیر است بیدل کوه اگر از پا نشست

***

تا فلک در گردش است آفت به هر سو هاله است

در مزاج آسیا چندین شرر جواله است

یأس کن خرمنگه در كشت امید زندگی

ریزش یک مشت دندان حاصل صد ساله است

زین چمن با درد پیمایی قناعت کرده ایم

جام گل تسلیم یاران ساغر ما لاله است

با بزرگیهای شیخ آسان که می گردد طرف

پیش این جاسوس رعنا سامری گوساله است

فرصتی باید که عبرت گیری از مکتوب ما

صفحه ی آتش زده حرفش شرر دنباله است

در محبت پاس ناموس صبوری مشکل است

هرقدر دل واگذارد آبیار ناله است

تیره بختی در وطن ایجاد غربت می کند

گر ز چینی مو دمد چینش همان بنگاله است

جز شکست رنگ گلچینی ندارد باغ وصل

در میان ما و جانان بیخودی دلاله است

تا کجا در پی نمی غلتد جبین اعتبار

شرمی از انجام اگر باشد گهر هم ژاله است

بیدل از حسرت پرستان خرام کیستم

کز تپش گر جان به لب می آیدم تبخاله است

***

تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت

چشمه ی آیینه موج روغن بادام داشت

باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت

سرمه ام درگوشه ی چشم عدم آرام داشت

عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من

در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت

پختگی در پرده ی رنگ خزانی بوده است

میوه ام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت

یاد آن شوقی که از بیطاقتیهای طلب

دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت

از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده ام

این کمان، رنگ فریب از روغن بادام داشت

گر نمی بود آرزو تشویش جانکاهی نبود

ماهیان را نشتر قلاب حرص کام داشت

ناله را روزی که اوج اعتبار نشئه بود

چون جرس، بیدل به جای باده، دل در جام داشت

***

تا نفس باقی است در دل رنگ کلفت مضمر است

آب این آیینه ها یکسر کدورت پرور است

فکر آسودن به شور آورده است این بحر را

در دل هر قطره جوش آرزوی گوهر است

ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست

هر قدر افسرده گردد رنگ سامان پر است

ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن

صرف کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است

دستگاه کلفت دل نیست جز عرض کمال

چشمه ی آیینه گر خاشاک دارد جوهر است

اهل دنیا عاشق جاهند از بی دانشی

آتش سوزان به چشم کودک نادان زر است

مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور

شعله از گردنکشی گر بگذرد خاکستر است

راز ما صافی دلان پوشیده نتوان یافتن

هرچه دارد خانه ی آیینه بیرون در است

می کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان

این هیولای جنون امروز دانش پیکر است

در طلسم حیرت ما هیچ کس را بار نیست

چشم قربانی کمینگاه خیال دیگر است

گاه گاهی گریه منع انفعالم می کند

جبهه کم دارد عرق روزی که مژگانم تر است

بیدل از حال دل کلفت نصیب ما مپرس

وای بر آیینه ای کان را نفس روشنگر است

***

تعین جز افسون اوهام نیست

نگین خنده ای می کند نام نیست

به بی مقصدی خلق تک می زند

همه قاصدانند و پیغام نیست

جهان سرخوش پستی فطرت است

هواهاست در هر سر و، بام نیست

فروغ یقین بر دل کس نتافت

درین خانه ها وضع گلجام نیست

کسی تا کجا ناز سبزان کشد

به هندوستان یک گل اندام نیست

به هم دوستان را غنودن کجاست

دو مغزی به هر جنس بادام نیست

به غفلت چراغان کنید از عرق

که بالیدن سایه بی شام نیست

دماغ حریفان حسرت رساست

به خمیازه تر کن لبت، جام نیست

چه اوج سپهر و چه زیرزمین

به هر جا تویی جای آرام نیست

رعونت اگر نشئه ی زندگی ست

سر زنده با گردنت رام نیست

غبار عدم باش و آسوده زی

به این جامه تکلیف احرام نیست

ضروری ندارم سخن می کنم

اداهایم از عالم وام نیست

قناعت کفیل بهار حیاست

گل طینتم بیدل ابرام نیست

***

تنم ز بند لباس تکلف آزاد است

برهنگی به برم خلعت خداداد است

نکرد زندگی ام یک دم از فنا غافل

ز خود فرامشی من همیشه در یاد است

هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد

ز سینه تا سر کویت غبار فریاد است

چه نقشها که نبست آرزو به پرده ی شوق

خیال موی میان تو کلک بهزاد است

مشو ز ناله ی نی غافل ای نشاط پرست

که شمع انجمن عمر روشن از باد است

حدیث زهد رها کن قلندری آموز

چه جای دانه ی تسبیح و دام اوراد است

صفای سینه غنیمت شمار و عشرت کن

که کار تیره دلان چون غبار بر باد است

ز سایه ی مژه ی او کناره گیر، ای دل

تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است

غبار هستی من ناله می دهد بر باد

دگر چه می کنی ای اشک وقت امداد است

ز هست خویش مزن دم که در محیط ادب

حباب را نفس سرد خویش جلاد است

به قید جسم سبکروح متهم نشود

شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است

نجات می طلبی خامشی گزین بیدل

که در طریق سلامت خموشی استاد است

***

تنها نه ذره دقت اظهار داشته ست

خورشید نیز آینه در کار داشته ست

دل غره ی چه عیش نشیند که زیر چرخ

گوهر شکست و آینه زنگار داشته ست

تنزیه در صنایع آثار دهر نیست

این شیشه گر حقیقت گل کار داشته ست

در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی ست

قانون درد دل چقدر تار داشته ست

آگاه نیست هیچ کس از نشئه ی حضور

حیرت هزار ساغر سرشار داشته ست

نقش نگارخانه ی دل جز خیال نیست

آیینه هر چه دارد از آن عار داشته ست

ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست

هوشی که سایه را که نگونسار داشته ست

قد دو تاست حلقه ی چندین سجود ناز

گویا سراغی از در دلدار داشته ست

هر چند داغ گشت دل و دیده خون گریست

آگه نشد که عشق چه آزار داشته ست

بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن

کاین نوغزل چه صنعت اسرار داشته ست

***

تو آفتاب و جهان جز به جستجوی تو نیست

بهار در نظرم غیر رنگ و بوی تو نیست

ازین قلمرو مجنون کسی نمی جوشد

که نارسیده به فهمت در آرزوی تو نیست

خروش کن فیکون در خم ازل ازلی ست

نوای کس به خرابات های و هوی تو نیست

ز دور باش ادب خیز حکم یکتایی

غبار ما همه گر خون شود به کوی تو نیست

جهان به حسرت دیدار می زند پر و بال

ولی چه سود که رفع حجاب خوی تو نیست

ز بی نیازی مطلق، شکوه چوگانت

به عالمی ست که این هفت عرصه، گوی تو نیست

به کارخانه ی یکتایی این چه استغناست

جهان جلوه ای و جلوه روبروی تو نیست

ز جوش بحر نواهاست در طبیعت موج

من و تویی همه آفاق غیر توی تو نیست

هزار آینه توفان حیرتست اینجا

که چشم سوی تو داریم و هیچ سوی تو نیست

حدیث مکتب عنقا چه سر کند بیدل

که حرف و صوت جز افسانه ی مگوی تو نیست

تو از آن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت

گر شوی حلقه که چشم آنسوی در خواهی داشت

زبن شبستان هوس عشوه چه خواهی خوردن

شمع سان گل به سر از باغ سحر خواهی داشت

یک عرق وار گر از شرم طلب آب شوی

تا ابد در گره قطره گهر خواهی داشت

شب وصل است کنون دامن او محکم دار

پاس ناموس ادب وقت دگر خواهی داشت

تهمت نام تجرد به مسیحا ستم است

میخلی در دل خود سوزن اگر خواهی داشت

یک حلب شیشه گر از هر قدمت می جوشد

خاطر آبله در سیر و سفر خواهی داشت

گر بسوزی ورق نه فلک از آتش عشق

یادگار من و دل یک دو شرر خواهی داشت

بیدل این بار امانت به زمین سود سرت

تا کجا جامه ی معشوق به بر خواهی داشت

***

توان به صبر نمودن دل شکسته درست

که هیچ نقش نگشته ست نانشسته درست

کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد

گره نمی کند این رشته ی گسسته درست

چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم

شکست ما نشود جز به چشم بسته درست

به چاره ی دل مأیوس ما که پردازد

مگر گداز کند شیشه ی شکسته درست

روا مدار که مستان شکست بردارند

مبر به میکده غیر از سبوی دسته درست

دگر تظلم الفت کجا برد یارب

دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست

تلاش عجز به جایی نمی رسد بیدل

مگر چو شمع کنی کار خود نشسته درست

***

تویی که غیر دلم هیچ جا مقام تو نیست

اگر نگین دمد آفاق جای نام تو نیست

جهات کون و مکان چون نگاه اشک آلود

هنوز آبله پایی و نیم گام تو نیست

قدم به کسوت ناز حدوث می بالد

خمارها همه جز نشئه ی دوام تو نیست

خرام قاصد رازت از آن سوی من و ماست

نفس هم آنهمه معنی رس پیام تو نیست

هزار آینه در دل شکست تمکینت

ولی چه سود که تمثال شوق رام تو نیست

فضولی هوست ننگ اعتبار مباد

به کام تست جهان گر جهان به کام تو نیست

نیاز پروری ناز سحرپردازی ست

به خود مناز که جز خواجگی غلام تو نیست

به پرگشایی عنقا نفس چه رشته تند

چه شد که دانه ی دل ریشه گرد دام تو نیست

تأملت نشود گر محاسب اعمال

کسی دگر هوس انشای انتقام تو نیست

چو آسمان ز تو برتر خیال نتوان بست

چه منظری که هوا هم به پشت بام تو نیست

سواد راز تو روشن به نور فطرت توست

چراغ وهم کس آیینه دار شام تو نیست

چو آفتاب به هرجا رسی سراغ خودی

نشان پا گل رعنایی خرام تو نیست

تو خواه مست گمان باش خواه محو یقین

شراب جام تو غیر از شراب جام تو نیست

پیام عشق به گوش هوس مخوان بیدل

سخن اگر سخن اوست جز کلام تو نیست

***

تو خود شخص نفس خویی که با دل نیست پیوندت

کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت

درین ویرانه ی عبرت به رنگی بی تعلق زی

که خاکت نم نگیرد گر همه در آب افکندت

ندانم از کجا دل بسته ی این خاکدان گشتی

دنائت پشه ای داری که نتوان از زمین کندت

ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا

کند دیوانه ی هستی خیالات عدم چندت

غبار کلفت خویشی نظر بند پس و پیشی

به غیر از خود نمی باشد عیال و مال و فرزندت

به هر دشت و در، از خود می روی و باز می آیی

تو قاصد نیستی تا عرصه ها هر سو دوانندت

ز خود گر یک قلم جستی ز وهم جزو و کل رستی

تعلقها نفس واری ست کاش از دل برآرندت

دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی خواهد

به گردون برده است از یک نفس سحر سحرخندت

زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن

چه خواهی دید اگر در خانه ی خورشید خوانندت

ز دست نیستی جز نیستی چیزی نمی آید

کجایی چیستی آخر که آگاهی دهد پندت

خرابات تعین بر حبابت خنده ها دارد

سبو بر دوش اوهامی هوا پر کرده آوندت

به حرف و صوت ممکن نیست تمثالت نشان دادن

نفس گیرد دو عالم تا به پیش آیینه دارندت

به معنی گر شریک معنی ات پیدا نشد بیدل

جهان گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت

***

تو محو خواب و در سیر کن فکان بازست

مبند چشم که آغوش امتحان بازست

درین طربکده حیف است ساز افسردن

گره مشو که زمین تا به آسمان بازست

کجا دمید سحر کز چمن جنون نشکفت

تبسمی که گریبان عاشقان بازست

به معبدی که خموشان هلاک نام تواند

چو سبحه بر در یک حرف صد دهان بازست

به هر طرف گذری سیر نرگسستان کن

به قدر نقش قدم چشم دوستان بازست

به پیش خلق ز انداز عالم معقول

زبان ببند که افسار این خران بازست

درین هوسکده غافل ز فیض یأس مباش

دری که بر رخ ما بسته شد همان بازست

ز جا نرفته جنون هزار قافله ایم

جرس بنال که بر ما ره فغان بازست

به جاده های نفس فرصت اقامت عمر

همان تأمل شاگرد ریسمان بازست

به کنه سود و زیان کیست وارسد بیدل

متاعها همه سربسته و دکان بازست

***

تو مست وهم و درین بزم بوی صهبا نیست

هنوز جز به دل سنگ جای مینا نیست

خیال عالم بیرنگ رنگها دارد

کدام نقش که تصویر بال عنقا نیست

بمیر و شهره شو ای دل کزین مزار هوس

چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست

به چشم بسته خیال حضور حق پختن

اشاره ای ست که اینجا نگاه بینا نیست

دلت به عشوه ی عقبا خوش است ازین غافل

که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست

به هرچه وارسی از خود گذشتنی دارد

به هوش باش که امروز رفت و فردا نیست

به نامیدی ما، رحمی، ای دلیل فنا!

که آشیان هوسیم و درین چمن جا نیست

حریر کارگه وهم را چه تار و چه پود

قماش ما ز لطافت تمیز فرسا نیست

تو جلوه ساز کن و مدعای دل دریاب

زبان حیرت آیینه بی تقاضا نیست

غریق بحر ز فکر حباب مستغنی ست

رسیده ایم به جایی که بیدل آنجا نیست

***

تهمت افسردگی بر طینت عاشق خطاست

ناله هر جا آینه گردید آزادی نماست

بی فنا مشکل که گردد دل به عبرت آشنا

چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست

شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم

چون عرق بی پرده گردد لغزش پای حیاست

تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر

موج را در هر تپش بر وضع گوهر خنده هاست

جام آب زندگی تنها به کام خضر نیست

در گداز آرزو هم جوش دریای بقاست

معنی دود از کتاب شعله انشا کرده اند

هر کجا او جلوه دارد ناز هستی مفت ماست

هرکه را از نشئه ی معنی ست سیری خامش است

ساغر لبریز اگر صد لب گشاید بی صداست

عالمی سرگشته است از اضطراب گریه ام

اشک من سرچشمه ی دوران چندین آسیاست

می کند هر جزوم از شوق تو کار آینه

خامه ی تصویرم و هر موی من صورت نماست

گر برآید از صدف گوهر اسیر رشته است

خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست

کی پریشان می کند باد غرور اجزای من

نسخه ی خاک مرا شیرازه نقش بوریاست

اینقدر چون شمع از شوق فنا جان می کنم

با کمال سرکشی سعی نگاهم زیر پاست

نقش چندین عبرت از عنوان حالم روشن است

شعله ی جواله ی من مهر طومار فناست

بیدل از مشت غبار ما دل خود جمع کن

شانه  ی این طره ی آشفته در دست هواست

***

تیره بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است

سرمه ی لاف جهان گل کردن دود شب است

احتیاج ما سماجت پیشه ی اظهار نیست

آنچه ما گم کرده ایم از عرض مطلب، مطلب است

تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن

چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است

من کی ام تا در طلب چون موج بربندم کمر

یک نفس جانی که دارم چون حبابم بر لب است

رنج مهمیزی نمی خواهد سبک جولانی ام

همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است

امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست

شعله از گردنکشی سرگشته ی چندین تب است

کینه اندوزی ندارد صرفه ی آسودگی

عقده ی دل چون به هم پیوست نیش عقرب است

بی نیازان را به سیر و دور اختر کار نیست

آسمان اوج همت سیر چشم از کوکب است

طاعت مستان نمی گنجد به خلوتگاه زهد

دامن صحرا مصلای نماز مشرب است

موج این دریا تکلف پرور گرداب نیست

طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است

دل به صد چاک جگر آغوش فیضی وانکرد

صبح ما غفلت سرشتان شانه ی زلف شب است

همچو عکس آیینه زار دهر را سرمایه ام

رفتن رنگم تهی گردیدن صد قالب است

ناله ام بیدل به قدر دود دل پر می زند

نبض را گر اضطرابی هست درخورد تب است

***

جایی که مرگ شهرت انجام داشته ست

لوح مزار هم به نگین نام داشته ست

یاران تأملی که درین عبرت انجمن

چینی مو نهفته چه پیغام داشته ست

غیر از ادای حق عدم چیست زندگی

بیش و کم نفس همه یک وام داشته ست

راحت درین قلمرو از آثار هوش نیست

خوابیده است اگر کسی آرام داشته ست

دل در خم کمند نفس ناله می کند

ما را گمان گه زلف بتان دام داشته ست

موی سفید کم کمت از هوش می برد

پیری قماش جامه ی احرام داشته ست

در هر سر آتش دگر است از هوای دل

یک خانه آینه چقدر بام داشته ست

هر جا خرام خوش نگهان گرد ناز بیخت

تا چشم نقش پا گل بادام داشته ست

بخت سیاه رونق بازار کس مباد

در روز نیز سایه همین شام داشته ست

دل تیره به که چشم ندوزد به خوب و زشت

تا صیقلی ست آینه ابرام داشته ست

قدر سخن بلند کن از مشق خامشی

حرف نگفته معنی الهام داشته ست

از هر خمی که جوش معانی بلند شد

بیدل به گردش قلمت جام داشته ست

***

جایی که نه فلک ز حیا سر فکنده است

چون گل چمن دماغی اقبال خنده است

دیدیم دستگاه غرور سبکسران

سرمایه ی کلاه همه پشم کنده است

منصوبه ی خرد همه را مات وهم کرد

زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است

از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید

باری که پیری از خم دوشم فکنده است

بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان

ای بیخبر من و تو خدا نیست بنده است

ناموس احتیاج به همت نگاهدار

دست تهی جنون گریبان دریده است

تا تیشه ات به پا نخورد ژاژخا مباش

دندان دمی که پیش فتد لب گزنده است

از یأس مدعا ره آرام رفته گیر

این دشت، تخته ی کف افسوس رنده است

ما را مآل کار طرب بی دماغ کرد

بوی گل چراغ درین بزم گنده است

بیدل مباش غره ی سامان اعتبار

هرچند رنگ بال ندارد پرنده است

***

چاره ی دردسر دیر محبت جلی ست

شمع صفت عمرهاست قشقه ی ما صندلی ست

رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است

تا به دو چشم است کار علم و عیان احولی ست

آینه ی راز دل آن همه روشن نشد

چاک گریبان همین یک دو الف صیقلی ست

به که ز لب نگذرد زمزمه ی احتیاج

خون قناعت مریز ناله رگ ممتلی ست

نام تکلف مباد ننگ تک و تاز مرد

ششجهتت خواب پاست کفش اگر مخملی ست

کلفت فردا همان دی شمر آزاد باش

آنچه به تفصیل آن منتظری مجملی ست

مطرب دل گر زند زخمه به قانون شوق

صور به صد شور حشر زمزمه ی یللی ست

لمعه ی مهر ازل تا نفرازد علم

ای به دلایل مثل نور شبت مشعلی ست

بر خط تحریر عشق شور حواشی مبند

متن رموز ادب از لب ما جدولی ست

بیدل از اسرارعشق گوش و لب آگاه نیست

فهم کن و دم مزن حرف نبی یا ولی ست

***

جای آرام به وحشتکده ی عالم نیست

ذره ای نیست که سرگرم هوای رم نیست

گره باد بود دولت هستی چو حباب

تا سلیمان نفسی عرضه دهد خاتم نیست

چمن از غنچه به هر شاخ سرشکش گره است

مژه ی اهل طرب هم به جهان بی نم نیست

هیچ دانا نزند تیشه به پای آرام

از بهشت آنکه برون آمده است آدم نیست

گو بیا برق فرو ریز به کشت دو جهان

عکس اگر محو شد آیینه ی ما را غم نیست

رشته واری نفس سوخته افروخته ایم

شمع در خلوت بیداری دل محرم نیست

گر جهان ناز بر اسباب فزونی دارد

بهر سامان کمی ذره ی ما هم کم نیست

اینقدر وهم ز آغوش نگه می بالد

دیده هر گه مژه آورد به هم عالم نیست

چشم بر موج خطت دوختن از ساده دلی ست

رشته های رگ گل را گره شبنم نیست

عدم سایه ز خورشید معین گردید

گر تو شوخی نکنی هستی ما مبهم نیست

بیدل از بس به گرفتاری دل خو کردیم

بی غم دام و قفس خاطر ما خرم نیست

***

جرأت سؤال شرم ترا گر جواب داشت

انگشت زینهار به غربال آب داشت

خلقی ز مدعا تهی از هیچ پر شده ست

نه چرخ یک علامت صاد انتخاب داشت

بیرون نجست از آتش دل سعی هیچ کس

شور جهان چکیدن اشک کباب داشت

تا نقش ما غبار نشد برنخاستیم

کس پی نبرد صورت دیباچه خواب داشت

از پیکر خمیده، دل آسودگی ندید

این خانه پا ز حلقه ی در در رکاب داشت

خاک فسرده بر سر ناموس اعتبار

گنجی ست در خیال که ما را خراب داشت

صبح ازل همان عدمم بوده در نظر

در پنبه زار نیز کتان ماهتاب داشت

یارب تبسم که زد این شیشه ها به سنگ

تا ریخت اشکم از مژه بوی گلاب داشت

زین بزم، سر خوش دل مأیوس می رویم

پیمانه ی شکسته ی ما هم شراب داشت

دیدیم جلوه ای که کس آنجا نمی رسد

ای حیرت آب شو که تماشا نقاب داشت

امروز با هزار کدورت مقابلیم

رفت آن صفا که آینه با ما حساب داشت

سودیم دست و ختم شد اظهار وهم و ظن

علم و عمل درین دو ورق صد کتاب داشت

این تیرگی که در ورق ما نوشته اند

چون سایه نسخه در بغل آفتاب داشت

دست رد از گشودن لب گرد یأس بیخت

دم نازدن دعای همه مستجاب داشت

از عرض احتیاج شکستیم رنگ شرم

آه از حیا که رنگ رخ ما حباب داشت

بیدل به قلزمی که تو غواص فطرتی

گوهر گره به رشته ی موج سراب داشت

***

جز خموشی هر که دل بر ناله و فریاد داشت

شمع خود را همچو نی در رهگذار باد داشت

ای خوش آن عهدی که در محراب چشم انتظار

اشک ما هم گردشی چون سبحه ی زهاد داشت

صید ما را حلقه ی دام بلا شد عافیت

گوشه ی چشمی که با دل الفت صیاد داشت

خواب اگر وحشت گرفت از دیده ی من دور نیست

خانه ی چشمم چو گوهر آب در بنیاد داشت

بیخودی از معنی جمعیتم آگاه کرد

گردش رنگ اعتبار سیلی استاد داشت

کرد تعمیر اینقدر گرد خرابی آشکار

ورنه ویران بودن ما عالمی آباد داشت

این زمان محو فرامش نغمگی های دلیم

جام ما پیش از شکستنها ترنگی یاد داشت

از فنای ما مشو غافل که این مشت شرار

چشم زخم نیستی در عالم ایجاد داشت

دوش کز ساز عدم هستی ظهور آهنگ بود

ناله ی ما هم نوای هر چه باداباد داشت

حیف اوقاتی که صرف کوشش بیجا شود

تیشه عمری نوحه بر جان کندن فرهاد داشت

بال قمری این زمان بیدل غبار سرو نیست

گرد وحشت پیش ازین هم هر که بود آزاد داشت

***

جز خون دل ز نقد سلامت به دست نیست

خط امان شیشه به غیر از شکست نیست

آرام عاشق آینه پردازی فناست

مانند شعله ای که ز پا تا نشست نیست

خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است

لیک آنقدر رمی که کس از خویش رست نیست

بنیاد عجز ریخته ی رنگ سرکشی ست

در طره ای که تاب ندارد شکست نیست

ماییم و سرنگونی از پا فتادگی

در وادیی که نقش قدم نیز پست نیست

جمعیت حواس در آغوش بیخودی ست

از هوش بهره نیست کسی را که مست نیست

دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند

قلاب ماهیان تو موج است شست نیست

دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست

ویرانه کشوری که به این بند و بست نیست

عالم فریب دیده ی عاشق نمی شود

آیینه ی خیال تو صورت پرست نیست

آسودگی چگونه شود فرش عافیت

پای مرا که آبله هم زیردست نیست

بیدل بساط وهم به خود چیده ام چو صبح

ورنه ز جنس هستی من هرچه هست نیست

***

چشم بیدار طرب مایه ی سامان گل است

در نظر خوابت اگر سوخت چراغان گل است

آب و رنگ دگر از فیض جنون یافته ایم

عرض رسوایی ما چاک گریبان گل است

عشرت رفته درین باغ تماشا دارد

خنده های سحر آغوش پریشان گل است

یک نگه مشق تماشای طرب مفت هوس

غنچه در مهد به پرداز دبستان گل است

داغ بیطاقتی کاغذ آتش زده ایم

رفتن از خود چقدر سیر خیابان گل است

اشک ما موج تبسمکده ی شوخی اوست

شور شبنم نمکی از لب خندان گل است

فرصت عیش درین باغ نچیده ست بساط

رنگ گردی ست ز پایی که به دامان گل است

نشوی بیهوده تهمت کش جمعیت دل

غنچه هم در شکن بستن پیمان گل است

تو هم از ناله ی بلبل نشستن آموز

صحن این باغ پر از خانه به دوشان گل است

رنگ و بو در نظرت چند نقاب آراید

با خبر باش همین صورت عریان گل است

یاد ما حسن تو را آینه ی استغناست

ناله ی بلبل بیدل علم شان گل است

***

چشم خرد آیینه ی جام می ناب است

ابروی سخن در شکن موج شراب است

آگاهی دل می طلبی ترک هنر گیر

کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است

بیتاب فنا آن همه کوشش نپسندد

شبگیر شررها همه یک لحظه شتاب است

عارف به خدا می رسد از گردش چشمی

در نیم نفس بحر هماغوش حباب است

کیفیت توفانکده ی گریه مپرسید

در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است

این بحر گداز جگر سوخته دارد

آبی که تو داری به نظر اشک کباب است

چون سكه ی دولت به کسی نیست مسلم

پیداست که هر نقش نگین نقش بر آب است

خوش باش که در میکده ی نشئه ی تحقیق

مینایی اگر هست همان رنگ شراب است

بی جنبش دل راه به جایی نتوان برد

یکسر جرس قافله ی موج حباب است

در محفل قانون نواسنجی عشاق

گوشی که ادا فهم نشد گوش رباب است

تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم

در بزم خموشان نفس سوخته باب است

دل چیست که با خاک برابر نتوان کرد

بی روی تو تا خانه ی آیینه خراب است

دانش همه غفلت شود از عجز رسایی

چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواب است

بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد

در مدرسه ی دانش ما جلد کتاب است

***

چشم واکن حسن نیرنگ قدم بی پرده است

گوش شو آهنگ قانون عدم بی پرده است

معنیی کز فهم آن اندیشه در خون می تپد

این زمان در کسوت حرف و رقم بی پرده است

آنچه می دانی منزه ز اعتبار بیش و کم

فرصتت بادا که اکنون بیش و کم بی پرده است

گاه هستی در نظر داریم و گاهی نیستی

بیش از اینها نیست گر آرام و رم بی پرده است

از مدارای فلک غافل نباید زیستن

زخم این شمشیر ناپیدا و خم بی پرده است

خواه انگشت شهادت گیر و خواهی زینهار

از غبار عرصه ی ما یک علم بی پرده است

مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن

از زبان خامش سایل کرم بی پرده است

هرچه اندیشی به تحریک زبانت داده اند

تا قلم لغزیدنی دارد رقم بی پرده است

غیر آثار عبارت حایل تحقیق نیست

گر تو برخیزی در دیر و حرم بی پرده است

شرم دار از لفظ گر می خواهی از معنی سراغ

از صمد تا کی نشان جستن صنم بی پرده است

حیف از آن چشمی که مژگانش نقاب آرا شود

جلوه ها آیینه و آیینه هم بی پرده است

دعوی تحقیق در هر رنگ دارد انفعال

بر جبین هر که خواهی دیدنم بی پرده است

هوش کو بیدل که اسرار ازل فهمد کسی

هرکه جز بی پردگی پیداست کم بی پرده است

***

چشمی که ندارد نظری حلقه ی دام است

هرلب که سخن سنج نباشد لب بام است

بی جوهری از هرزه درایی ست زبان را

تیغی که به زنگار فرورفت نیام است

مغرور کمالی ز فلک شکوه چه لازم

کار تو هم از پختگی طبع تو خام است

ای شعله ی امید نفس سوخته تا چند

فرداست که پرواز تو فرسوده ی دام است

نومیدی ام از قید جهان شکوه ندارد

با دام و قفس طایر پرریخته رام است

کی صبح نقاب افکند از چهره که امشب

آیینه ی بخت سیهم در کف شام است

نی صبر به دل ماند و نه حیرت به نظرها

ای سیل دل و برق نظر این چه خرام است

مستند اسیران خم و پیچ محبت

در حلقه ی گیسوی تو ذکر خط جام است

بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب

اول سبق حاصل زر ترک سلام است

گویند بهشت است همان راحت جاوید

جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است

چشم تو نبسته است مگر گفت و شنودت

محو خودی ای بیخبر افسانه کدام است

بیدل به گمان محو یقینم چه توان کرد

کم فرصتی از وصل پرستان چه پیام است

***

چمن امروز فرش منزل کیست

رگ گل دود شمع محفل کیست

قد پیری اگر نه دشمن ماست

خم این طلاق تیغ قاتل کیست

تپش آیینه دار حسرت ماست

گل این باغ بال بسمل کیست

دل ما گر نه دست جلوه ی اوست

نفس آخر غبار محمل کیست

خط آن لعل دود خرمن ماست

رم آن چشم برق حاصل کیست

دل ما شد سپند آتش رشک

گل رویت چراغ محمل کیست

به هم آورده دیدم آن کف دست

نی ام آگه، به چنگ او، دل کیست

حذر از دستگاه عشرت دهر

هوس آهنگ رقص بسمل کیست

اگر اوهام سد راه ما نیست

نفس افسون پای در گل کیست

برد از گوش رنگ طاقت هوش

جرس امشب فغان بیدل کیست

***

جنس ما با این کسادی قیمتی فهمیده است

وین حباب پوچ خود را با گهر سنجیده است

هرکس از سیر بهار بیخودی آگاه نیست

دیده هر جا محو حیرت می شود گل چیده است

بوالهوس نبود حریف عرصه گاه جلوه اش

حسن او از چشم مشتاقان زره پوشیده است

ناله ام، در وعده گاه وصل، خارج نغمه نیست

می دهم آواز، تا بختم کجا خوابیده است

نقد گردون نیست غیر از اعتبارات خیال

چون حباب این کاسه ی وهم از هوا بالیده است

درد دوری را علاجی جز امید وصل نیست

مرهمی دارد به خاطر زخم اگر خندیده است

دود دل آخر به چندین شعله خواهد موج زد

شمع این بزمم هنوزم یک مژه جنبیده است

زین گذرگاه نزاکت بی تأمل نگذری

عالمی خورده ست بر هم تا مژه لغزیده است

آرزو از فیض عام بیخودی نومید نیست

من اگر گردش نگشتم رنگ من گردیده است

نیست بیدل وحشتم جز پاس ناموس جنون

کسوت عریان تنیها دامن از من چیده است

***

جنس موهومم دکان آبرویی چیده است

هیچ هم در عالم امید می ارزیده است

در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه

ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است

زین سطوری چند کز تسلیم دارد افتخار

معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است

تا به رنگش وارسی از نقش ما غافل مباش

بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است

همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی

داشتم اشکی نمی دانم کجا غلتیده است

طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط

زخمه تا بر تار می آید صدا بالیده است

نقد انفاسم نه تنها صرف آهنگ دعاست

گر همه رنگ است با من گرد او گردیده است

در غبار خط نفس دزدیده آهی می کشم

سرمه گردیده ست دل تا این صدا بالیده است

دستگاه لفظ کز پیشانی ام بسته ست نقش

خط چه معنی دارد اینجا سجده هم لغزیده است

خامشی از بس که نازک می سراید درد دل

جز خیال شاه فریادم کسی نشنیده است

گشته ام پیر و ز حق نعمت دیرینه اش

همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است

غیر وحشت باغ امکان را نمی باشد گلی

چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است

هر کجا سر کرده ام بیدل دعای دولتش

جوش آمین از زمین تا آسمان پیچیده است

***

چنین که عمر تأملگر شتاب گذشت

هوای آبله ای از سر حباب گذشت

به چشم بند جهان این چه سحرپردازی ست

که بی حجابی آن جلوه از نقاب گذشت

به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است

کدام سوخته زین وادی خراب گذشت

جنون پرستی اغراض ننگ طبع مباد

حیا نماند چو انصاف از حساب گذشت

کسی به چاره ی تسکین ما چه پردازد

که تا به داغ رسیدیم ماهتاب گذشت

ز مصرع نفس واپسین عیان گردید

که ما ز هر چه گذشتیم انتخاب گذشت

سیاهکار فضولی مخواه موی سفید

کفن چو پرده درد باید از خضاب گذشت

صفا کدورت زنگار چشم نزداید

ز سایه کس نتواند در آفتاب گذشت

ز خود تهی شو و از ورطه ی خیال برآی

به آن کنار همین کشتی از سراب گذشت

به عیش غفلت عمری که نیست کس نرسد

فغان که فرصت تعبیر هم به خواب گذشت

ز سوز سینه ام آگه که کرد محفل را

که اشک دود شد و از سر کباب گذشت

ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم

شرر بیانی ام از حاصل جواب گذشت

به وادیی که نفس بود رهبر بیدل

همین تأمل رفتن گران رکاب گذشت

***

چنین که نیک و بد ما به عجز وابسته ست

قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته ست

به قدر ناله مگر زین قفس برون آییم

وگرنه بال به خون خفته است و پا بسته ست

چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری

ز دست عجز که ما را به پای ما بسته ست

بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید

نگه تصور رنگینی حنا بسته ست

کدام نقش که گردون نبست بی ستمش

دلی شکسته اگر صورت صدا بسته ست

درین دو هفته که در قید جسم مجبوری

گشاده گیر در اختیار یا بسته ست

به کعبه می کشم از دیر محمل اوهام

نفس به دوش من ناتوان چها بسته ست

دلم ز کلفت جرم نکرده گشت سیاه

غبار آینه ام زنگهای نابسته ست

به ذوق عافیت، آن به، که هیچ ننمایی

کف غباری و آیینه بر هوا بسته ست

حریف نسخه ی افتادگی نه ای، ورنه

هزار آبله مضمون نقش پا بسته ست

چو موج هرزه تلاش کنار عافیتیم

شکست دل کمر ما هزار جا بسته ست

چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل

که تا نگاه کنی محمل دعا بسته ست

***

جوش حرص از یأس من آخر ز تاب و تب نشست

گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست

نیست هر کس محرم وضع ادبگاه جمال

بر تبسم کرد شوخی خط برون لب نشست

مگذرید از راستیها ورنه طبع کج خرام

می رسد جایی که باید بر دم عقرب نشست

طالع دون همتان خفته ست در زیر زمین

بر فلک باور ندارم از چنین کوکب نشست

دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق

شمع هم در انجمن بعد از وداع شب نشست

بیش از این بر پیکر بی حس مچینید اعتبار

مشت خاکی گل شد و چون خشت در قالب نشست

شکر عزت هر قدر باشد به جا آوردنی ست

بوسه داد اول رکاب آن کس که بر مرکب نشست

روز اول آفرینشها مقام خود شناخت

آفرین بر وصف و لعنت بر زبان سب نشست

انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم

هرکجا تبخاله ای گل کرد شور تب نشست

میکشی کردیم و آسودیم از تشویش وهم

کرد چندین مذهب از یک جرعه ی مشرب نشست

بیدل از کسب ادب ظلم است بر آزادگی

ناله دارد بازی طفلی که در مکتب نشست

***

چو صبحم دماغ می آشام نیست

نفس می کشم فرصت جام نیست

دو دم زندگی مایه ی جانکنی ست

حق خود ادا می کنم وام نیست

تبسم به حالم نظر کردن است

در آن پسته جز مغز بادام نیست

به هرجا برد شوق می رفته باش

نفس قاصدانیم پیغام نیست

جنون در دل از بی دماغی فسرد

هواهاست در خانه و بام نیست

غبار جسد عزمها داشته ست

گر این جامه رفت از بر احرام نیست

مپرسید از دل که ما کیستیم

نشان می دهد آینه نام نیست

دل از ربط فقر و غنا جمع دار

شب و روز با یکدگر رام نیست

تلاش جهان چشم پوشیدن ست

سحر نیز تا شام جز شام نیست

دو بال است از بیضه تا آشیان

کمین پرافشاندن آرام نیست

چو زنجیر پیوند هم بگسلید

تعلق فغان می کند دام نیست

در آتش فکن بیدل این رخت وهم

تو افسرده ای کار کس خام نیست

***

چو لاله بی تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت

خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت

ز مردمک نگهم داغ شد چو شمع خموش

در انتظار تو سامان انتظارم سوخت

هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس

هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت

غبار تربت پروانه می دهد آواز

که می توان نفسی بر سر مزارم سوخت

نشد که شعله ی من نیز بی غبار شود

صفای آینه ی وحشت شرارم سوخت

به عشق نیز اثر کرد شرم ناکسی ام

عرق فشانی این شعله خامکارم سوخت

صبا مزن به غبار فسرده ام دامن

دماغ حسرت رقصی که من ندارم سوخت

چو برق آینه ی امنیاز هستی من

ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت

ز تخته پاره ام ناخدا چه می پرسی

فلک کشید ز گرداب و بر کنارم سوخت

هزار برق ز خاکسترم پرافشانست

کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت

شهید ناز تو پروانه کرد عالم را

چها نسوخت چراغی که بر مزارم سوخت

فلک نیافت علاج کدورتم بیدل

نفس به سینه ی این دشت از غبارم سوخت

***

چون حباب آیینه ی ما از خموشی روشن است

لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است

یاد آزادی ست گلزار اسیران قفس

زندگی گر عشرتی دارد امید مردن است

تیره روزان برنیایند از لباس عاجزی

همچو گیسو سایه را افتادگی جزو تن است

عیب پوشیهاست در سیر تجرد پیشگان

نقش پای سوزن ما بخیه ی پیراهن است

سر نمی تابم ز برق فتنه تا دارم دلی

موج آتش جوهر آیینه ی داغ من است

اطلس افلاک بیش از پرده ی چشمی نبود

چون نگه عریانی ام از تنگی پیراهن است

نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم

غنچه تا سر در گریبان است پا در دامن است

واصلان را سرمه می باشد غبار حادثات

چشم ماهی از سواد موج دریا روشن است

لاله سان از عبرت حال دل پرخون مپرس

داغ چندین گلخنم آیینه دار گلشن است

حلقه ی گرداب غیر از پیچش امواج نیست

عقده ی کاری که من دارم هجوم ناخن است

ای ز تیغ مرگ غافل بر نفس چندین مناز

نیست جز نقش حباب آن سر که موجش گردن است

همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن

پشت دست خود به دندان ندامت کندن است

***

چون حبابم الفت وهم بقا زنجیر پاست

خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست

در گرفتاریست عیش دل که مجنون تو را

مطرب ساز طرب کم نیست تا زنجیر پاست

چون کنم جولان به کام دل که با چندین طلب

از ضعیفیها چو اشکم نقش پا زنجیر پاست

طاقتی کو تا کسی سر منزلی آرد به دست

هر کجا رفتیم سعی نارسا زنجیر پاست

مرد را کسب هنر دام ره آزادگی ست

موج جوهر آب جوی تیغ را زنجیر پاست

بی تأمل، از مزار ما شهیدان نگذری

خاک دامنگیر ما بیش از حنا زنجیر پاست

خط پشت لب چو ابرو نیست بی تسخیر حسن

معنی آزاد است اما سطرها زنجیر پاست

ما ز کوری اینقدر در بند رهبر مانده ایم

چشم اگر بینا بود بر کف عصا زنجیر پاست

خاکساری نیز ما را مانع وارستگی ست

تا بود نقشی به جا از بوریا زنجیر پاست

قید هستی تا نشد روشن جنون موهوم بود

آنکه ما را کرد با ما آشنا زنجیر پاست

بر بساط پایه ی وهم آنقدر تمکین مچین

سلطنت را سایه ی بال هما زنجیر پاست

عالمی در جستجوی راحت از خود رفته است

می روم من هم ببینم تا کجا زنجیر پاست

بیخودان اول قدم زین عرصه بیرون تاختند

ای جنون رحمی که ما را هوش ما زنجیر پاست

بیدل از توصیف زلف و کاکل این گلرخان

مقصد ما طوق گردن مدعا زنجیر پاست

***

چون حبابم شیشه ی دل هر کجا خواهد شکست

آن سوی نه محفل امکان صدا خواهد شکست

ناتوانی گر به این سامان بساط آرا شود

عالمی طرف کلاه از رنگ ما خواهد شکست

سعی افسر گر سر ما را ز سودا وانداشت

آبله در دامن تسلیم پا خواهد شکست

صبر کن ای شیشه بر سنگ جفای محتسب

گردن این دشمن عشرت، خدا خواهد شکست

از تعصب، جاهلان دین هدا را دشمنند

عاقبت در چنگ این کوران عصا خواهد شکست

فصل گل ارباب تقوا را ز مستی چاره نیست

توبه موج باده خواهد گشت یا خواهد شکست

از تلاش ناتوانان حکم جرأت برده اند

رنگ ما گر نشکند خود را که را خواهد شکست؟

بر فسونهای امل مغرور جمعیت مباش

عمر معشوق است و پیمان وفا خواهد شکست

سخت دشوار است منع وحشت آزادگان

سرمه گردد کوه اگر رنگ صدا خواهد شکست

دور گردون گر به کام ما نگردد گو مگرد

ناامیدی هم خمار مدعا خواهد شکست

برگ گل ظلم است اگر خواهی بر آتش داشتن

دست بر خونم مزن رنگ حنا خواهد شکست

ما به امید شکست توبه بیدل زنده ایم

سخت پرهیزی ست گر بیمار ما خواهد شکست

***

چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است

برق جولانی که خواهد سوخت پاکم ناله است

صد گریبان نسخه ی رسوایی ام اما هنوز

یک الف از انتخاب مشق چاکم ناله است

از علمداران یأسم، کار اقبالم بلند

کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است

کس نمی فهمد زبان خاکساریهای من

ورنه هر گردی که می خیزد ز خاکم ناله است

از گداز عافیت اشکی برون جوشیده ام

باده ی درد دلم رگهای تاکم ناله است

تا نفس بر خویش بالد یأس عریان می شود

بی رخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است

کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد

خامشی هم بی تو از بهر هلاکم ناله است

گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد

این جرس بیدل نمی دانم چرا کم ناله است

***

چون سایه بس که کلفت غفلت سرشت ماست

بخت سیاه نامه ی اعمال زشت ماست

گردون به فکر آفت ما کم فتاده است

مانند خم، همیشه، سرما و خشت ماست

چون غنچه در کمین بهاری نشسته ایم

چاکی اگر دمد ز گریبان بهشت ماست

در سینه دل به ضبط نفس آب کرده ایم

ناقوس از ستم زده های کنشت ماست

سودای طره ات ز سر ما نمی رود

چون شعله دود دل رقم سرنوشت ماست

تهمت مبند بیهده بر دوش وهم غیر

خار و گل بساط جهان خوب و زشت ماست

اشکی ز الفت مژه دل برگرفته ایم

هر دانه ای که ریشه ندارد ز کشت ماست

پوشیده نیست جوهر نظاره مشربان

آیینه لختی از دل حیرت سرشت ماست

بیدل بنای ریخته ی درد الفتیم

گرد جفا و داغ الم خاک و خشت ماست

***

چون سحر طومار چاک سینه ام واکردنی ست

آرزو مستوریی دارد که رسواکردنی ست

چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق

دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنی ست

از نفس دزدیدن بوی گلم غافل مباش

دامن پیچیده ای دارم که صحرا کردنی ست

نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار

مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنی ست

خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن

سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنی ست

جیب نازی می درد صبح بهار جلوه ای

مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنی ست

می کند خاکستری گرد از نقاب اخگرم

قمریی در بیضه می نالد تماشاکردنی ست

قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق

چون هوا گرمی کند بند قبا واکردنی ست

کشتی موجی به توفان شکستن داده ایم

تا نفس باقی ست دست عجز بالاکردنی ست

پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار

نسخه ی ما بسکه بی ربط است اجزاکردنی ست

عجز می گوید به آواز حزین در گوش من

کز پر وامانده سیر عافیتها کردنی ست

لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار

از خیال نازکت بوی گل انشاکردنی ست

***

چون شمع اگر خلق پس و پیش گذشته ست

تا نقش قدم پا به سر خویش گذشته ست

در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد

زین بادیه خلقی به دل ریش گذشته ست

گر راهروی بر اثر اشک قدم زن

هستی ست خدنگی که ز هر کیش گذشته ست

شاید ز عدم گل کند آثار سراغی

زین دشت غبار همه کس پیش گذشته ست

هر اشک که گل کرد ز ما و تو به راهی ست

این آبله ها بر سر یک نیش گذشته ست

روز دو دگر نیز به کلفت سپری گیر

زین پیش هم اوقاف به تشویش گذشته ست

شیخان همه آداب خرامند ولیکن

زین قافله ها یکدو قدم ریش گذشته ست

آدمگری از ریش بیاموز که امروز

هر پشم ز صد خرس و بز و میش گذشته ست

ای پیر خرف شرم کن از دعوی شوخی

عمری که کمش می شمری بیش گذشته ست

زین بحر که دور است سلامت ز کنارش

آسوده همین کشتی درویش گذشته ست

سرمایه هوایی ست چه دنیا و چه عقبا

از هر چه نفس بگذرد از خویش گذشته ست

بیدل به جهان گذران تا دم محشر

یک قافله آینده میندیش گذشته ست

***

جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت

چه سنگین بود یارب سایه ی دیوار مژگانت

تحیر بر سراپای تو واکرده ست آغوشی

که چون طاووس نتوان دید بیرون گلستانت

کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا

به جای خون عرق می ریزد از زخم شهیدانت

بهارت را فسون اختراعی بود مستوری

قبای ناز چون گل کرد پیش از رنگ عریانت

مگر پشت لبی خواهد تبسم سبز کرد امشب

قیامت بر جگر می خندد از گرد نمکدانت

به شوخیهای استغنا نگه واری تغافل زن

سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت

سواد ناز روشن کرد حسن از سعی تعمیرم

سفالی یافت در گل کردن این خاک ریحانت

چه نیرنگ است سامان تماشاخانه ی هستی

مژه بر خویش واکردم جهانی گشت حیرانت

شکست دل به آن شوخی ز هم پاشید اجزایم

که گل کرد از غبارم گرده ی تصویر پیمانت

به رنگی گل نکردم کز حجابت برنیاوردم

مصور داشت در نقشم کشیدنهای دامانت

حریف معنی تحقیق آسان کس نشد بیدل

چو تار سبحه چندین نقب می خواهد گریبانت

***

جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست

به هرزه وهم مچینید کاین دکان خالیست

گرفته است حوادث جهان مکان را

ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست

به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما

به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست

ز شکر تیغ تو یارب چسان برون آید

دهان زخم اسیری که از زبان خالیست

اگر چه شوق تو لبریز حیرتم دارد

چو چشم آینه آغوش من همان خالیست

ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند

که آستین کریمان چو ناودان خالیست

به چشم زاهد خودبین چه توتیا و چه خاک

که از حقیقت بینش چو سرمه دان خالیست

کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور

تو هم بتاز که میدان امتحان خالیست

فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب

هزار کیسه درین بحر بیکران خالیست

ز چاک دانه ی خرما، شد اینقدر معلوم

که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست

گهر ز یأس، کمر، برشکست، موج نبست

دلی که پر شود از خود ز دشمنان خالیست

به جیب تست اگر خلوتی و انجمنی ست

برون ز خویش کجا می روی جهان خالیست

به همزبانی آن چشم سرمه سا بیدل

چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست

***

جهان قلمرو توفان اعتبار تو نیست

ز هرچه رنگ توان یافتن بهار تو نیست

کمند همت وحشت سوار عشق رساست

هوس اگر همه عنقا شود شکار تو نیست

ز لاف ترک میفکن خلل به همت فقر

شکست هر دو جهان یک کلاه وار تو نیست

شرر به چشم تغافل اشارتی دارد

که این بساط هوس جای انتظار تو نیست

سحر چه کرد درین باغ تا تو خواهی کرد

به هوش باش که فرصت نفس شمار تو نیست

کجاست آینه ای کز نفس نباخت صفا

هوای عالم هستی همین غبار تو نیست

کدام موج درین بحر بی تردد ماند

به خود مناز ز جهدی که اختیار تو نیست

حضور ساغر خمیازه می دهد آواز

که هیچ نشئه به گل کردن خمار تو نیست

کدام رمز و چه اسرار، خویش را دریاب

که هر چه هست نهان غیر آشکار تو نیست

به خود چه الفت بیگانگی ست شوق تو را

که محو غیری و آیینه در کنار تو نیست

مثال شخص در آیینه گرد وحشت اوست

تو گر ز خود نروی هیچکس دچار تو نیست

دلیل خویش پس از مرگ هم تویی بیدل

چو شمع کشته کسی جز تو بر مزار تو نیست

***

چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت

که بر آن مکان چو قدم نهی خم گردشی نخورد سرت

به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانه ی صد هوس

نه ای آگه از تپش نفس که چه بیضه می شکند پرت

همه راست جاده ی پیچشی همه راست خجلت گردشی

تو چنان مرو که ز لغزشی به کجی زند خط مسطرت

چو گل از طبیعت بی نشان به خیال دشتی آشیان

به برهنگی زدی این زمان که دمید پیرهن از برت

چو حباب غیر لباس تو چه توقع و چه هراس تو

نه تو مانی و نه قیاس تو، چو کشند جامه ز پیکرت

نه عروج نغمه ی قدرتی، نه دماغ نشئه ی فطرتی

چو غبار واعظ عبرتی و هواست پایه ی منبرت

به دماغ افشره ی عنب مپسند این همه تاب و تب

که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت

ز فسون مطرب و چنگ آن، مکش آنقدر اثر فغان

که به فهم ناله ی عاجزان کند التفات هوس گرت

غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی

حذر از بلای فسردنی که رسد ز منصب گوهرت

طلبی گر از تو به جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد

سر آرزو به کجا رسد ز دماغ آبله ساغرت

ز سواد نسخه ی خشک و تر به کلام بیدل ما نگر

که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت

***

چه دارد این صفات حاجت آیات

به جز ورد دعای حضرت ذات

غنا و فقر هستی لا و الاست

گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات

فسون ظاهر و مظهر مخوانید

خیال است این چه تمثال و چه مرآت

جهان گل کرده ی یکتایی اوست

ندارد شخص تنها جز خیالات

نباشد مهر اگر صبح تبسم

که خندد جز عدم بر روی ذرات

مه و سال و شب و روزت مجازیست

حقیقت نه زمان دارد نه ساعات

نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع

بلند و پست ما تغییر حالات

همین غیب و شهادت فرق دارد

معانی در دل و بر لب عبارات

فروغی بسته بر مرآت اعیان

چراغان شبستان محالات

نه او را جز تقدس میل آثار

نه ما را غیر معدومی علامات

تو و غافل ز من، افسوس، افسوس

من و دور از درت، هیهات، هیهات

زبان شرم اگر باشد به کامت

خموشی نیست بیدل جز مناجات

***

چه سحر بود که دوشم دل آرزوی تو داشت

تو را در آینه می دید و جستجوی تو داشت

به هر دکان که درین چارسو نظر کردم

دماغ ناز تو سودای گفتگوی تو داشت

به دور خمکده ی اعتبار گردیدیم

سپهر و مهر همان ساغر و سبوی تو داشت

ز خلق این همه غفلت که می  کند باور

تغافل تو ز هر سو نظر به سوی تو داشت

نظر به رنگ تو بستم نظر به رنگ تو بود

خیال روی تو کردم خیال روی تو داشت

ز ما و من چقدر بوی ناز می آید

نفس به هرچه دمیدند های و هوی تو داشت

غرور و ناز تو مخصوص کج کلاهان نیست

شکسته رنگی ما هم خمی ز موی تو داشت

هزار پرده دریدند و نغمه رنگ نبست

زبان خلق همان معنی مگوی تو داشت

چه جرعه ها که نه بر خاک ریختی زاهد

به این حیا نتوان پاس آبروی تو داشت

به سجده خاک شدی همچو اشک و زین غافل

که خاک هم تری از خشکی وضوی تو داشت

به گردش نگهت پی نبرد فطرت تو

که سبحه ی تو چه زنار در گلوی تو داشت

درین حدیقه به صد رنگ پر زدم بیدل

ز رنگ در نگذشتم که رنگ و بوی تو داشت

***

چو گوید آینه ام شکر خوش معاشی حیرت

ز جلوه باج گرفتم به بی تلاشی حیرت

به مکتبی که ادب وانگاشت سر خط نازت

نخواند جوهر آیینه جز حواشی حیرت

هزار آینه طاووس می پرم به خیالت

بهشت کرد جهان را چمن تراشی حیرت

شبی در آینه، سیر شکوه حسن تو کردم

نمی رسم به خود اکنون ز دور باشی حیرت

به غیر محو شدن قدردان جلوه چه دارد

گلاب بزم توایم از نیاز پاشی حیرت

به علم و فضل منازید کاین صفاکده دارد

به قدر جوهر آیینه بد قماشی حیرت

در آن مکان که به صیقل رسد حقیقت بیدل

ترحم است به حال جگرخراشی حیرت

***

حایل عزم نفس گرد ره و فرسنگ نیست

مقصد دل نیست پیدا ورنه قاصد لنگ نیست

نغمه ها بی خواست می جوشد ز ساز ما و من

حیرت آهنگیم در آهنگ ما آهنگ نیست

در محیط از خودنماییها نمی گنجد حباب

گر نفس بر خود نبالد گوشه ی دل تنگ نیست

سکته ی صد مصرع موجست تمکین گهر

در دبستان ادب سنجی تأمل دنگ نیست

چون طبایع خورد بر هم غیرت انشا می کند

صلح گر بر یک نسق باشد شرر در سنگ نیست

مایه این صوم و صلات آنگاه سودای بهشت

می شود معلوم زاهد جز دکان بنگ نیست

بیش ازین بر خود مچین پست و بلند اعتبار

جز سر و پایی که داری افسر و اورنگ نیست

نام اگر آیینه خواهد، جوهر تمثال کو

عالم تصویر عنقاییم ما را رنگ نیست

تیره می سوزی چرا ای شمع نزدیک است صبح

تا شب است آیینه ی خورشید هم بی زنگ نیست

خواه عریان جلوه گر شو، خواه مستوری گزین

هرچه باداباد در کار است، اینجا ننگ نیست

بیدل از طاقت جهانی را به خود کردی طرف

با ضعیفی گر توانی صلح کردن جنگ نیست

***

حذر ز راه محبت که پر خطرناک است

تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است

توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر

سموم حادثه را بخت تیره تریاک است

به اختیار نرفتیم هر کجا رفتیم

غبار ما و نفس، حکم صید و فتراک است

ز بس زمانه هجوم کساد بازاریست

چو اشک گوهر ما وقف دامن خاک است

چگونه کم شود از ما ملامت زاهد

که صد زبان درازش به چوب مسواک است

ازین محیط که در بی نمی ست توفانش

کسی که آب رخی برد گوهرش پاک است

غبار حادثه حصنی است ناتوانان را

کمند موج خطر ناخدای خاشاک است

ز خویش رفتن ما رهبری نمی خواهد

دلیل قافله ی صبح سینه ی چاک است

نیامده ست شرابی به عرض شوخی رنگ

جهان هنوز سیه مست سایه ی تاک است

چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم

که خودنمایی آیینه در دل خاک است

زمانه کج منشان را به برکشد بیدل

کسی که راست بود خار چشم افلاک است

***

حیرتم عمری به امید ندامت شاد داشت

جان كنیها، ‌ریشه ای در تیشه ای فرهاد داشت

دل به كلفت سخت مجبور است از قسمت مپرس

آه از آن آیینه كز جوش نفس امداد داشت

بی تو در ظلمت سرای جسم كی بودی فروغ

پرتو مهر تو این ویرانه را آباد داشت

لخت دل را سد راه ناله كردن مشكل است

دست رد از برگ گل نتوان به روی باد داشت

پیش از آن كاندیشه ی دام و قفس رهزن شود

طایر ما آشیان در خاطر صیاد داشت

عالمی بر باد رفت و ریشه ی عجزم بجاست

ناتوانی بر مزاجم جوهر فولاد داشت

آنچه بر دل رفت از یاد برهمن زاده ای

كافرم گر هیچ كافر این قیامت یاد داشت

برده ام تا جلوه ای نقب خرابیهای دل

این عمارت جای خشت آیینه در بنیاد داشت

یاد ایامی كه در صحرای پرشور جنون

همچو موج سیل نقش پای من فریاد داشت

انتخاب كلك صنع از حسن خط كردیم سیر

بیت ابرو در ازل هر مصرع آن صاد داشت

یأس مطلب ناله ای ما را نفس فرسا نكرد

بی بری این سرو را از ریشه هم آزاد داشت

بس كه پیكان بود بیدل غنچه ی این گلستان

زهرخند زخم چون گل خاطر ما شاد داشت

***

حضور کلبه ی فقر از تکلفات بری ست

چراغ ما ز سر شام تا سحر سحری ست

سر امید اقامت در این بساط کراست

چو شمع مرکز رنگیم و رنگها سفری ست

صدای تست کزین کوه باز می گردد

به ناله رنج مکش در مزاج سنگ کری ست

زمان فتنه ی آفاق انتظاری نیست

بهوش باش که هر ماه دورها قمری ست

به عجز خلق مشو غافل از شکوه ظهور

شکست شیشه ی امکان کلاه نازپری ست

تبسم که در این باغ بی نقابی کرد

که رنگ صبحی اگر گرد می کند شکری ست

گرفتم آینه ات نیست محرم اشیا

به خوابش نیز نکردی نظر چه بی بصری ست

به هر نفس دلی ایجاد می کنی نگهی

که زندگی چقدر کارگاه شیشه گری ست

به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست

بجا نشین و قدم زن که مرکبت کمری ست

درین بساط که نرد خیال می بازیم

به مرگ دادن جان هم دلیل مفت بری ست

ز ننگ دعوی گردنکشی حذر بیدل

که داغ شمع ته پا گل دماغ سری ست

***

حیرت دمیده ام گل داغم بهانه ای ست

طاووس جلوه زار تو آیینه خانه ای ست

غفلت نوای حسرت دیدار نیستم

در پرده ی چکیدن اشکم ترانه ای ست

درد سر تکلف مشاطه بر طرف

موی میان ترک مرا بهله شانه ای ست

حسرت کمین وعده ی وصلی ست حیرتم

چشم به هم نیامده گوش فسانه ای ست

ضبط نفس نوید دل جمع می دهد

گر فال کوتهی زند این ریشه دانه ای ست

زین بحر تا گهر نشوی نیست رستنت

هر قطره را به خویش رسیدن کرانه ای ست

مخصوص نیست کعبه به تعظیم اعتبار

هرجا سری به سجده رسید آستانه ای ست

آنجا که زه کنند کمانهای امتیاز

منظور این و آن نشدن هم نشانه ای ست

در یاد عمر رفته دلی شاد می کنم

رنگ پریده را به خیال آشیانه ای ست

بیدل ز برق وحشت آزادی ام مپرس

این شعله را برآمدن از خود زبانه ای ست

***

خاک غربت کیمیای مردم نیک اختر است

قطره در گرد یتیمی خشک چون شد گوهر است

موج شهرت در کمین خامشی پر می زند

مصرع برجسته آهنگی ز تار مسطر است

زشتی اعمال دارد برق نفرین در بغل

شاهد حسن عمل را جوش تحسین زیور است

منصب گوهرفروشی نیست مخصوص صدف

هر نوایی کز لب خاموش جوشد گوهر است

از مآل جستجوهای نفس آگه نی ام

اینقدر دانم که سیر شعله تا خاکستر است

مهر خاموشی ست چون آیینه سر تا پای من

گر به عرض گفتگو آیم زبانم جوهر است

این معما جز دم تیغ تو نگشاید کسی

کز هزاران عقده ام یک عقده ی سودا، سر است

می خروشد عشق و از هم می گدازد پیکرم

نعره ی شیر، این نیستان را، به آتش رهبر است

گر مرا اسباب پروازی نباشد گو مباش

طایر رنگم، شکست خاطرم، بال و پر است

همچو شبنم در طلسم دامگاه این چمن

مرغ ما را فیض آب و دانه از چشم تر است

راحت جاوید فقر از جاه نتوان یافتن

خاک ساحل قیمت خود گر شناسد گوهر است

کعبه جو افتاد شوخیهای طاقت ورنه من

هرکجا از پا نشینم آستان دلبر است

جوش دانش اقتضای صافی دل می کند

خانه ی آیینه را جاروب زلف جوهر است

مرگ را در طینت آسوده طبعان راه نیست

آتش یاقوت بیدل ایمن از خاکستر است

***

خاک نمیم، ما را، کی فکر عجز و جاه است

گرد شکسته ی ما بر فرق ما کلاه است

عشق غیور از ما چیزی نخواست جز عجز

ساز گدایی اینجا منظور پادشاه است

خیر و شری که دارید بر فضل واگذارید

هرچند امید عفو است در کیش ما گناه است

با عشق غیر تسلیم دیگر چه سرکند کس

در آفتاب محشر بی سایگی پناه است

دل گر نشان نمی داد هستی چه داشت در بار

تمثال بی اثر را آیینه دستگاه است

ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن

این گردن بلندت سر در کنار چاه است

جهد ضعیف ما را تسلیم می شناسد

هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است

خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی

با هر سیاهکاری در سرمه ام نگاه است

شستن مگر بخواند مضمون سرنوشتم

نامی که من ندارم در نامه ی سیاه است

شادم که فطرتم نیست تریاکی تعین

وهمی که می فروشم بنگ است و گاهگاه است

بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح

از سعی بی پر و بال اشکم گداز آه است

***

خامش نفسم شوخی آهنگ من این است

سر جوش بهار ادبم رنگ من این است

عمری ست گرفتار خم پیکر عجزم

تا بال و پر نغمه شوم چنگ من این است

بیتاب هواسنجی عمرم چه توان کرد

میزان خیال نفسم سنگ من این است

خمیازه ام آرایش پیمانه ی هستی ست

چون صبح خمارم مشکن رنگ من این است

موج می و آرایش گوهر چه خیال است

ناموس جهان تپشم ننگ من این است

نه ذوق هنر دارم و نه محو کمالم

مجنون توام دانش و فرهنگ من این است

با هر که طرف گشته ام آرایش اویم

آیینه ام و خاصیت جنگ من این است

ظلم است رفیقان ز دل خسته گذشتن

گر آبله دارد قدم لنگ من این است

نامحرم آن جلوه ام از بیدلی خویش

آیینه ندارم چه کنم زنگ من این است

***

خامشی در پرده سامان تکلم کرده است

از غبار سرمه آوازی توهم کرده است

بی تو گر چندی درین محفل به عبرت زنده ایم

بر بنای ما چو شمع آتش ترحم کرده است

تا خموشی داشتیم آفاق بی تشویش بود

موج این بحر از زبان ما تلاطم کرده است

از عدم ناجسته شوخیهای هستی می کنیم

صبح ما هم در نقاب شب تبسم کرده است

معبد حرص آستان سجده ی بی عزتی ست

عالمی اینجا به آب رو تیمم کرده است

هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد

قطره را گوهر شدن بیرون قلزم کرده است

خام طبعان از فشار رنج دهر آزاده اند

پختگی انگور را زندانی خم کرده است

غیبت ظالم گزندش کم میندیش از حضور

نیش عقرب نردبانها حاصل از دم کرده است

سحرکاریهای چرخ از اختلاط بی نسق

خستگی اطوار مردم را سریشم کرده است

آن تپش کز زخم حسرتهای روزی داشتیم

گرد ما را چون سحر انبار گندم کرده است

این گلستان، غنچه ها بسیار دارد، بو کنید

در همین جا بیدل ما هم دلی گم کرده است

***

خاموشی ام جنونکده ی شور محشر است

آغوش حیرت نفسم ناله پرور است

داغ محبتم در دل نیست جای من

آنجا که حلقه می زنم از دل درونتر است

بی قدر نیستم همه گر باب آتشم

دود سپند من مژه ی چشم مجمر است

آرام نیست قسمت دانا که بحر را

بالین حباب و وحشت امواج بستر است

از عاجزان بترس که آیینه ی محیط

چون گل، به جنبش نفس باد ابتر است

پیوند دل به تار نفس دام زندگی ست

در پای سوزنت گره ی رشته لنگر است

در بحر انتظار که قعرش پدید نیست

اشکی که بر سر مژه ای سوخت گوهر است

جز وهم نیست نشئه ی شور دماغ خلق

بدمستی سپهر هم از گردش سر است

نقشی نبست حیرت ما از جمال یار

چشم امید، دیگر و آیینه، دیگر است

ما را ز فکر معنی باریک چاره نیست

در صیدگاه ما همه نخجیر لاغر است

پیچیده ایم نامه ی پرواز در بغل

رنگ شکستگان پر و بال کبوتر است

آیینه در مقابل ما داشتن چه سود

تمثال عجز ناله ی زنجیر جوهر است

ضبط سرشک ما ادب انفعال اوست

گر حسن بر عرق نزند چشم ما تر است

بیدل به فرق خاک نشینان دشت عجز

چون جاده نقش پایی اگر هست افسر است

***

خط خوبان هم، حریف طبع وحشت پیشه نیست

تخم شبنم، از رگ گل، در طلسم ریشه نیست

پیری ام، راه فنا، بر زندگی هموار کرد

بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست

دستگاه معنی نازک، سخن را، زیور است

جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست

پای در دامن کشیدن نشئه ی جمعیت است

باده ی ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست

ساز هستی یک قلم آماده ی برق فناست

مشت خاشاکی، که نتوان سوختن، در بیشه نیست

آب گردیدیم، به هرگل که چشمی دوخیتم

شبنم ما را، به غیر از خود گدازی پیشه نیست

دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو

شرم دار از معنی لفظی که در اندیشه نیست

پیکر خم گشته انشا می کند موی سفید

موج جوی شیر بی امداد آب تیشه نیست

از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع

نخل تسلیم مرا غیر از تواضع ریشه نیست

بیدل از خویشان نمی باید اعانت خواستن

مومیایی چاره فرمای شکست شیشه نیست

***

خط لعلت غبار حیرت افزاست

زمرد از رگ این لعل پیداست

ز غارت کاری دور نگاهت

به روی باده رنگ نشئه عنقاست

ز بیدادت بهار ناز رنگین

ز رفتار تو کار فتنه بالاست

در آن محفل که درد عشق ساقی ست

تمنا باده است و ناله میناست

هنر جمعیت ما را برآشفت

ز جوهر نسخه ی آیینه اجزاست

بهار عجز امکان را کفیلیم

شکست هرچه باشد خنده ی ماست

سراسر خواب غفلت می پرستیم

خیال پوچ سخت افسانه پیراست

ز کف، گرداب، دارد پنبه در گوش

که غافل از خروش موج دریاست

فنا سامان کن و مست غنا باش

که در خاک آنچه می خواهی مهیاست

به هرجا دامی افکنده ست صیاد

بهار نرگسستان تمناست

برون میتاز از این نه حلقه زنجیر

جنون عاشقان یک نشئه بالاست

سحر در پرتو خورشید محو است

به هرجا طبع، روشن شد، نفس کاست

ز رنگین جلوه های یار بیدل

رگ گل دسته بند حیرت ماست

***

خلق را بر سر هر لقمه ز بس سرشکنی ست

ناشتا گر شکنی قلعه ی خیبر شکنی ست

مگذر از ذوق حلاوتکده ی محفل درد

ناله پردازی نی عالم شکرشکنی ست

نفس از ضبط تپش معنی دل می بندد

گوهرآرایی این موج به خود درشکنی ست

صد قیامتکده در پرده ی حیرت داریم

مژه برهم زدن ما صف محشر شکنی ست

سخت کاری ست که با کلفت دل ساخته ایم

زنگ آیینه شدن سد سکندر شکنی ست

می برد سعی فنا تنگی از آغوش حباب

وسعت مشرب ما تابع ساغر شکنی ست

آرزو حسرت مژگان که دارد یارب

که نفس در جگرم بی خود نشتر شکنی ست

محو کن عرض كمال و دل روشن دریاب

صافی آینه، آیینه ی جوهر شکنی ست

ترک جمعیت دل سخت ندامت دارد

بحر یکسر عرق خجلت گوهر شکنی ست

بیدل از خویش به جز نفی چه اثبات کنیم

رنگ را شوخی پرواز همان پر شکنی ست

***

خم مکن در عرض حاجت تا توانی پشت دست

اینقدرها برنمی دارد گرانی پشت دست

شوکت ملک و ملک تا اوج اقبال فلک

جمله پامال است هر گه می فشانی پشت دست

تا کی از ترک کلاه آرایش اندیشیدنت

معنیی دارد نه صورت آنچه خوانی پشت دست

عمرها شد انتظار ضعف پیری می کشم

تا زنم از پیکر خم بر جوانی پشت دست

دعوی قدرت جهانی را ز پا افکنده است

پهلوانی، بر زمین گر می رسانی پشت دست

از بیاض چشم قربانی چه استغنا دمید

کاین ورق افشاند بر لفظ و معانی پشت دست

سعی آزادی حریف دامگاه وهم نیست

تا کجا گیرد عیار پرفشانی پشت دست

عهده ی کار ندامت بار دوشم کرده اند

عمرها شد می گزم از ناتوانی پشت دست

قطع آثار ندامت نیست ممکن زین بساط

حرص دندان دارد و دنیای فانی پشت دست

غیر استغنا علاج زحمت اسباب نیست

پشت پایی گر نباشد، تا توانی پشت دست

از کفم بیدل نمی دانم چه گل دامن کشید

کز ندامت کردم آخر ارغوانی پشت دست

***

خنده صبحی ست که در بند گریبان گل است

عیش موجی ست که سرگشته ی توفان گل است

غنچه را بوی دل افزا سخن زیر لبی ست

خلق خوش ابجد طفلان دبستان گل است

محو رنگینی گلزار تماشای توام

از نگه تا مژه ام عرض خیابان گل است

بسکه صد رنگ جنون زنده شد از بوی بهار

دم عیسی خجل از جنبش دامان گل است

در گلستان وفا سعی کسی ضایع نیست

رنگ هم گر رود از خود پی سامان گل است

عالمی چشم به گرد رم ما روشن کرد

دم صبح، آینه پرداز چراغان گل است

ای خوش آن دیده که در انجمن ناز و نیاز

بال بلبل به نظر دارد و حیران گل است

دور بیهوشی ما را قدحی لازم نیست

گردش رنگ همان لغزش مستان گل است

غنچه سان غفلت ما باعث جمعیت ماست

ورنه بیداری گل خواب پریشان گل است

ماتم و سور جهان آینه ی یکدگرند

مقطع آه سحر مطلع دیوان گل است

دیده ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب

این گلستان همه یک زخم نمایان گل است

بیدل از یاد رخش غوطه به گلشن زده ایم

سر اندیشه ی ما محو گریبان گل است

***

خنده تنها نه همین بر گل و سوسن تیغ است

صبح را هم نفس از سینه کشیدن تیغ است

غنچه ای نیست که زخمی ز تبسم نخورد

باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است

در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع

کاین سپر را ز سحر در ته دامن تیغ است

مصرع تازه که از بحر خیالم موجی ست

دوست را آب حیات است و به دشمن تیغ است

بی قدت سرو خدنگی ست به پهلوی چمن

به خطت سبزه همان بر سر گلشن تیغ است

چون گل شمع به هر اشک سری باخته ایم

گریه هم بی تو بر این سوخته خرمن تیغ است

تا به کی در غم تدبیر سلامت مردن

بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است

چون سحر قطع تعلق ز جهان آنهمه نیست

رنگ چینی که شکستیم به دامن تیغ است

مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا

سر ز تن نیست کسی را که به گردن تیغ است

قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل

مد احسان نفس، در نظر من تیغ است

***

خنده ام صبحی به صد چاک گریبان آشناست

گریه سیلابی به چندین دشت و دامان آشناست

سایه ام را می توان چون زلف خوبان شانه کرد

بس که طبع من به صد فکر پریشان آشناست

دستم از دل برنمی دارد گداز آرزو

سیل عمری شد که با این خانه ویران آشناست

از فسون ناصحان بر خویش می لرزم چو آب

یک تن عریان من با صد زمستان آشناست

جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند

با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست

دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق

با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست

نیستم آگه چه گل می چینم از باغ جنون

اینقدر دانم که دستم با گریبان آشناست

هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست

صافی آیینه با گبر و مسلمان آشناست

غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی

قعر این دریا همین با غوطه خواران آشناست

ما جنون کاران ز طاقت یک قلم بیگانه ایم

سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست

بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست

قطره دست از خود بشو، هرچند توفان آشناست

بیدل این محفل نهان در گریه ی شمع است و بس

داغ آن زخممم که با لبهای خندان آشناست

***

خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است

از که دورم که به خود ساختنم دشوار است

عرق شرم تو، از چشم جهان، شست نگاه

گر تو خجلت نکشی، آینه ها بسیار است

گوشه ی چشم تو محرومی کس نپسندد

گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است

نرود حق وفای ادب از گردن ما

موج را بستن گوهر گره زنار است

در مقامی که جنون نشئه ی عزت دارد

پای بی آبله یکسر، سر بی دستار است

آبرو تا به کجا، خاک مذلت نشود

حرص در سعی طلب، آنچه ندارد، عار است

زر و سیمی که کنی جمع و به درویش دهی

طبع گر ننگ فضولی نکشد ایثار است

خواجه تا چند نبندد به تغافل در گوش

شور هنگامه ی محتاج دماغ افشار است

تا کی اندوه کج و راست ز دنیا بردن

مهره ی عرصه ی شطرنج به صد رفتار است

غافلان، چند هوا تاز جنون باید بود

کسوت سرکشی شمع گریبان وار است

بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد

جاده ی منزل تحقیق خط پرگار است

***

خواب را در دیده ی حیران عاشق بار نیست

خانه ی خورشید را با فرش مخمل کار نیست

عشق مختار است با تدبیر عقلش کار نیست

این کنم یا آن کنم شایسته ی مختار نیست

شعله ی آواز ما در سرمه بالی می زند

شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست

حسن یکتایی و آغوش دویی، وهم است وهم

تا تو از آیینه می یابی اثر دیدار نیست

چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است

آنکه با خود مایه ای دارد درین بازار نیست

در حصول گنج دنیا از بلا ایمن مباش

نقش روی درهمش جز پیچ و تاب مار نیست

عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال

عرض جوهر جز خراش چهره ی اظهار نیست

زین تعلقها که بر دوش تخیل بسته ایم

آنچه از سر می توان واکرد جز دستار نیست

آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات

جز شکستن کاروان موج را در بار نیست

دل به ذوق وعده ی فرداست مغرور امل

عشق گوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست

از هوا برپاست بیدل خانه ی وهم حباب

در لباس هستی ما جز نفس یک تار نیست

***

خواجه تا کی باید این بنیاد رسوایی که نیست

بر نگینها چند خندد نام عنقایی که نیست

دل فریبت می دهد مخموری و مستی کجاست

در بغل تا چند خواهی داشت مینایی که نیست

خلق غافل در تلاش راحت از خود می رود

تا کجا آخر برون آرد سر از جایی که نیست

هرچه بینی در جنون زار عدم پر می زند

گرد ما هم بال می ریزد به صحرایی که نیست

ملک هستی تا عدم لبریز غفلتهای ماست

گر بفهمد کس همین دنیاست عقبایی که نیست

بیش از آن کز وهم دی آیینه زنگاری کنید

در نظرها روشن است امروز، فردایی که نیست

نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود

کس چه بیند زین چمن بی چشم بینایی که نیست

همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق

کثرت ابرام بر هم بست درهایی که نیست

زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن

لب به هم آوردنی می خواهد انشایی که نیست

آنقدر از خودگذشتنها نمی خواهد تلاش

چشم بستن هم پلی دارد به دریایی که نیست

در خیال آباد امکان از کجا آتش زدند

عالمی را سوخت حیرت در تماشایی که نیست

هوش اگر داری ز رمز کن فکان غافل مباش

زان دهان بی نشان گل کرده غوغایی که نیست

بیدل این هنگامه ی نیرنگ داغم کرده است

خار شد رنج تعلق باز در پایی که نیست

***

خودگدازی غم کیفیت صهبای من است

خالی از خویش شدن صورت مینای من است

عبرتم، سیر سراغم همه جا نتوان کردن

چشم بر خاک نظر دوخته، جویای من است

سازگمگشتی ام، این همه توفان دارد

شور آفاق، صدای پر عنقای من است

همچو داغ از جگر سوختگان می جوشم

شعله هر جا مژه ای گرم کند جای من است

نتوان با همه وحشت ز سر درد گذشت

فال اشکی که زند آبله در پای من است

فرصت رفته به سعی املم می خندد

چشمك برق همان ابروی ایمان من است

تخم اشکی به کف پای کسی خواهم ریخت

آرزو مژده ده اوج ثریای من است

اگر این است سر و برگ نمود هستی

داغ امروز من، آیینه ی فردای من است

سجده محمل کش صد قافله عجز است اینجا

اشک بی پا و سرم، در سر من پای من است

نیستم جرعه کش درد کدورت بیدل

چون گهر صافی دل باده ی مینای من است

***

خودنماییها کثافت جوهریست

شیشه تا در سنگ می باشد پریست

اعتبار اینجا ندارد عافیت

شمع سر تا پاش پامال سریست

سرو گل ناکرده آزادی مخواه

این ثمر وقف بهار بی بریست

پنبه نه در گوش و واکش بی خلل

خانه ی آسودگی قفلش كریست

بیخودی را چارسوی ناز کن

رنگ گرداندن دکان جوهریست

آتشم آتش، مپرس از کسوتم

هرچه می پوشم همان خاکستریست

انفعال سجده، زان درمی برم

بر جبین من عرق باید گریست

رنگها، یکسر شکست آماده اند

این گلستان، عالم مینا گریست

یک قلم، موم ی شکن پرورده ایم

پهلوی ما نردبان لاغریست

فطرت از ناراستی چپ می خورد

لغزش این خامه از بی مسطریست

وصل پیغام است، چون آمد به حرف

تا خدایی گفته ای پیغمبریست

مرد را در خلق، منصف زیستن

بر سپهر اوج عزت محوریست

چون عرق، گوهر فروش خجلتیم

قیمت ما انفعال مشتریست

بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت

خاک ما چون آب موضوع تریست

***

خیالی سد راه عبرت ماست

گر این دیوار نبود خانه صحراست

من و پیمانه ی نیرنگ کثرت

دماغ وحدتم اینجا دو بالاست

شررخیزست چشم از اشک گرمم

به رنگ داغ جامم شعله پیماست

نخواندم غیر درس بی نشانی

ورق های کتابم بال عنقاست

نی ام خاتم، ولی از دولت عشق

خط پیشانی من هم چلیپاست

بکن حفظ نفس تا می توانی

که نخل زندگی، زین ریشه برپاست

چو دل روشن شود، هستی غبار است

نفس، در خانه ی آیینه رسواست

شدم خاک و غبارم هیچ ننشست

هنوزم ناله های درد پیداست

سبک بگذر ز دلهای اسیران

که تمکین تو سنگ شیشه ی ماست

فلک، گرد خرام کیست، یارب

ز پا ننشست تا این فتنه برخاست

به رنگ آبله عمری ست بیدل

ز خجلت دیده ی من در ته پاست

***

دارم ز نفس ناله که جلاد من این است

در وحشتم از عمر که صیاد من این است

برداشته چون ریگ روان دانه ی اشکی

آواره ی دشت تپشم، زاد من این است

مدهوش تغالکده ی ابروی یارم

جامی که مرا می برد از یاد من این است

چون صبح به گرد رم فرصت نفسم سوخت

آن سرمه که شد رهزن فریاد من این است

سنگی به جگر بسته ام از سختی ایام

آیینه ام و جوهر فولاد من این است

هم صحبت بخت سیه از فکر بلندم

در باغ هوس سایه ی شمشاد من این است

چشمی نشد آیینه ی کیفیت رنگم

شخص سخنم، صورت بنیاد من این است

دارم به دل از هستی موهوم غباری

ای سیل بیا خانه ی آباد من این است

هر ناله، به رنگ دگرم، می برد از خویش

در مکتب غم، سیلی استاد من این است

دست مژه برداشتنم، عرض تمناست

حیرت زده ام شوخی فریاد من این است

از الفت دل چاره ندارم چه توان کرد

دام و قفس طایر آزاد من این است

با هر نفسم لخت دلی می رود از خوبش

جان می کنم و تیشه ی فرهاد من این است

هر حرف که آید به لبم نام تو باشد

از نسخه ی هستی، سبق یاد من این است

گردی شوم و گوشه ی دامان تو گیرم

گر بخت به فریاد رسد داد من این است

چون اشک ز سرگشتگی ام نیست رهایی

بیدل چه کنم نشئه ی ایجاد من این است

***

داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است

ناله گر بال کشد گردن مینای دل است

نیست بی شور جنون، مشت غباری زین دشت

ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است

دهر گو تنگتر از قطره ی خونم گیرد

گره آبله میدان تپشهای دل است

مسطر صفحه ی آیینه همان جوهر اوست

نفس سوخته هم جاده ی صحرای دل است

عشرت خانه ی تاریک، ز روزن باشد

زخم پیکان توام چشم تماشای دل است

ریشه تخم است، به هرجا، ز دویدن واماند

نفس از ضبط من و ما گهرآرای دل است

راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا

صدف گوهر ما زخم طربزای دل است

به که جز بر ورق گل ننشیند شبنم

بیشتر دست نگارین بتان جای دل است

چون طلب سوخت نفس، گریه روان می گردد

اشک یکسر قدم آبله فرسای دل است

بحر، بر موج گهر، حکم روانی می کرد

گفت: معذور، که در دامن من، پای دل است

درد، مشکل که ازین دایره بیرون تازد

آنچه در پای شکست آمده مینای دل است

بیدل از گرد هوس در قفس یأس مباش

زنگ آیینه ات افسون تمنای دل است

***

در آن بساط که حسنت دچار آیینه است

بهشت آینه ی انتظار آینه است

ز نقش پای تو، کایینه دار آینه است

بساط روی زمین را بهار آینه است

اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش

چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است

به یاد جلوه، نظر باختیم، لیک چه سود

که این گل از چمن انتظار آینه است

به دستگاه صفا کوش، گر دلی داری

همین فروغ نظر اعتبار آینه است

توان ز ساده دلی گشت نسخه ی تحقیق

که خوب و زشت جهان در کنار آینه است

صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر

نمد، ز گرد کدورت حصار آینه است

به قدر شرم گل افشاند، بی نقابی حسن

عرق به عالم شوخی بهار آینه است

کدورت از دم هستی، کشد دل آگاه

نفس به چشم تأمل غبار آینه است

چراغ انجمن شوق جز تحیر نیست

نهان پرده ی دل آشکار آینه است

به روی کار نیاید، هنر، ز صاف دلان

که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است

ز نقش های بد و نیک این جهان بیدل

دلی که صاف شود، در شمار آینه است

***

در آن مقام که عرض جلال معبود است

غبار نیستی ماست آنچه موجود است

جهان بی جهتی قابل تعین نیست

به هر طرف که اشارت کنیم محدود است

مشو محاسب غفلت به علم یکتایی

احد شمردنت اینجا حساب معدود است

خموش تا نفست ما و من نینگیزد

نهال شعله به هرجاست ریشه اش دود است

ز نقد و جنس خود آگه نه ای درین بازار

اگر به فهم زبان هم رسیده ای سود است

نیاز تا نبری، رمز ناز نشکافی

به هرکجا اثر سجده ای ست مسجود است

بیاض دیده ی یعقوب ناامیدی نیست

در انتظار بهی، داغ ما نمکسود است

ز سرنوشت مپرسید، منفعل رقمیم

جبین، خطی که نشان می دهد، نم اندود است

قبول اگر طلبی، نیستی گزین بیدل

که غیرخاک شدن هرچه هست مردود است

***

در بهار گریه عیش بیدلان آماده است

اشک تا گل می کند هم شیشه و هم باده است

طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست

چون شرار کاغذ اینجا داغ هم آزاده است

هیچکس واقف نشد از ختم کار رفتگان

در پی این کاروان هم آتشی افتاده است

پرده ی ناموس هستی اعتباری بیش نیست

بزم ما را شیشه ای گر هست رنگ باده است

منزل خاصی نمی خواهد عبادتگاه شوق

هرکف خاکی که آنجا سر نهی سجاده است

زاهد از رشک شرار شوق ما تردامنان

همچو خار خشک بهر سوختن آماده است

عقل کو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما

عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است

خار راه اهل بینش جلوه ی اسباب نیست

از کمند الفت مژگان نگه آزاده است

زینهار! ایمن مباش از شک دردآلود من

گر همه یک شبنم است این طفل توفان زاده است

تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن

هرچه جز منزل درین وادی ست یکسر جاده است

گوهر ما کاش از ننگ فسردن خون شود

می رود دریا ز خویش و موج ما استاده است

دل به نادانی مده بیدل که در ملک یقین

تخته ی مشق خیال است آینه تا ساده است

***

در پیچ و تاب گیسو تا شانه را عروسی ست

سیر سواد زنجیر دیوانه را عروسی ست

بی گریه نیست ممکن تعمیر حسرت دل

تا سیل می خرامد ویرانه را عروسی ست

دریا گهرفروش است از آرمیدن موج

گر آرزو بمیرد فرزانه را عروسی ست

عیش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست

تا ما سیاه مستیم میخانه را عروسی ست

فیضی نمی توان برد تا دل به غم نسازد

آتش زن و طرب کن کاین خانه را عروسی ست

دل را بهار عشرت ترک خیال جسم است

گر سر برآرد از خاک این دانه را عروسی ست

بازار وهم گرم است از جنس بی شعوری

در بزم خوابناکان افسانه را عروسی ست

از لطف سرفرازان شادند زیردستان

در خنده ی صراحی پیمانه را عروسی ست

زان ناله ای که زنجیر در پای شوق دارد

فرزانه را ندامت، دیوانه را عروسی ست

در سینه، بی خیالت، رقص نفس محال است

تا شمع جلوه دارد پروانه را عروسی ست

بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی

زان شوخ آشنا كش بیگانه را عروسی ست

***

در تکلم از ندامت هیچ کس آسوده نیست

جنبش لب یکقلم جزدست برهم سوده نیست

راحت آبادی که مردم جنتش نامیده اند

بی تکلف این سخن غیر از لب نگشوده نیست

گر زبان از شوخی اظهار وادزدد نفس

صافی آیینه ی مطلب غبار اندوده نیست

پاس ناموس سخن در بی زبانی روشن اسب

هیچ مضمونی درین صورت نفس فرسوده نیست

قطره ها از ضبط موج آیینه دار گوهرند

تا شود روشن که سعی خامشی بیهوده نیست

گفتگو بیدل دلیل هرزه تازیهای ماست

تا جرس فریاد دارد کاروان آسوده نیست

***

در تماشایی که باید صد مژه بالا شکست

خواب غفلت چون نگه ما را به چشم ما شکست

شوق بیتاب و قدم لبریز جوش آبله

تا کجاها بایدم مینا به پر پا شکست

خاک گردیدیم و از ذوق طلب فارغ نه ایم

نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست

عالمی را حسرت آن لعل در آتش نشاند

موج گوهر خار در پیراهن دریا شکست

در خم زلفت چسان فریاد دل گردد بلند

این شبستان سرمه دانها در گلوی ما شکست

سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور

گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست

تا کدامین قطره گردد قابل تاج گهر

صد حباب اینجا ز بی مغزی سر خود را شکست

موج خون لاله می آید سراسر در نظر

یا دل دیوانه ای در دامن صحرا شکست

بی تکلف از غبار یأس دلها نگذری

تشنه ی خون می شود هر ذره چون مینا شکست

بر فریب نسیه نقد خرمیها باختیم

ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست

تا لطافت از طبایع رفت شعر از رتبه ماند

مشتری گردید سنگ و قیمت کالا شکست

بیدل از بس شوق دل محمل کش جولان ماست

خواب مخمل موج زد خاری اگر در پا شکست

***

در چمن گر طرف دامانت صبا خواهد شکست

بر رخ هر برگ گل رنگ حیا خواهد شکست

کی غبار خاطر هر آسیا خواهد شدن

تخم ما چون آبله در زیر پا خواهد شکست

اعتماد مأمن دیگر درین وادی کجاست

گرد ما بر باد خواهد رفت یا خواهد شکست

اینچنین گر شور مستی از لبت گل می کند

در لب ساغر چو بوی گل صدا خواهد شکست

نقش چندین جلوه در جمعیت دل بسته اند

بی خبر آیینه مشکن رنگها خواهد شکست

ما جنون آوارگان، آشفتگی سرمنزلیم

در خم دامان زلفی گرد ما خواهد شکست

خواب اسباب جهان را نعمتی جز یأس نیست

میهمانش ناشتا از ناشتا خواهد شکست

جرأت ما نیست جز گرد نفس برهم زدن

ناله گر تازد همین قلب هوا خواهد شکست

تا دهد گردون، مراد خاطر ناشاد ما

دستها از کلفت بار دعا خواهد شکست

هر کجا گرد کسادیها شود عبرت فروش

دیده نرخ آبروی توتیا خواهد شکست

طبع ما هم از حوادث رنگ خواهد ریختن

شوخی تمثالگر آیینه را خواهد شکست

کو دماغ جستجوهای کنار نیستی

موج ما هم در دل بحر بقا خواهد شکست

نیست بنیاد تعلق آنقدر سنگین بنا

این غبار وهم را یک پشت پا خواهد شکست

بیدل از بوی خود است آخر شکست برگ گل

بال ما را شوخی پرواز ما خواهد شکست

***

در جنونم موی سر سامان راحت چیده است

سایه ی بیدی سراپای مرا پوشیده است

تا گل محرومی از گلزار وصلت چیده است

همچو شمع کشته در چشمم نگه خوابیده است

سخت بیدردی ست دست از دامنت برداشتن

خون من رنگی به روی برگ گل خوابیده است

تا مرا عشقت چو شبنم دیده ی بی خواب داد

از گداز دل گلابی بر رخم پاشیده است

عاقبت خواهم به آن الفت سرا محمل کشید

بیخودی از عشق راه خانه ات پرسیده است

بستر داغی چو شمع کشته سامان کرده ام

ای هوس خاموش امشب آهم آرامیده است

برق بی رنگ است عشق اما درین صحرای وهم

دیده ی خلق از سیاهیهای خود ترسیده است

صبح وصلت بخت بد شاید فراموشم کند

نیستم نومید این ظالم به خوابم دیده است

خاک شو، ای دل که در ناموسگاه عرض ناز

حسن را ننگ دویی ز آیینه رنجانیده است

کاش چشم کس قضا نگشاید از خواب عدم

هرچه خوابیده ست اینجا فتنه ی خوابیده است

با همه عجز از تلاش سوختن عاری نه ایم

شعله هم بر جرأت خاشاک ما لرزیده است

بستر آرام دنیا گرم نتوان یافتن

عمرها شد پهلوی ما زین طرف گردیده است

رفته چون ریگ روان بیدل تری از آبله

خاک این صحرا لب خشك که را لیسیده است

***

در جهان عجز طاقت پیشگی گردن زنست

شمع را از استقامت خون خود در گردنست

ذوق عشرت می دهد اجزای جمعیت به باد

گر به دلتنگی بسازد غنچه ی ما گلشنست

هر که رفت از خود به داغی تازه ام ممتاز کرد

آتش این کاروانها جمله بر جان منست

جنبشم از جا برد مشکل که همچون بیستون

پای خواب آلود من سنگ گران در دامنست

پیش پای خویش از غفلت نمی بینم چو شمع

گر چه برم عالم از فیض ناگاهم روشنست

بی ریاضت ره به چشم خلق نتوان یافتن

دانه بعد از آرد گشتن قابل پرویزنست

سوختم صدرنگ تا یک داغ راحت دیده ام

پیکر افسرده ام خاکستر صد گلخنست

همچنان کز شیر باشد پرورش اطفال را

شعله ها در پنبه ی داغ دلم پروردنست

اشک مجنونم زبان درد من فهمیدنی ست

در چکیدنها مژه تا دامنم یک شیونست

مهر عشق از روی دلها گر براندازد نقاب

باطن هر ذره از چندین تپش آبستنست

هر قدر عریان شوم فال نقابی می زنم

چون شکست دل هجوم ناله ام پیراهنست

معنی سوزی ست بیدل صورت آسایشم

جامه ی احرام آتش پنبه ی داغ منست

***

در خموشی یک قلم آوازه ی جمعیت است

غنچه را پاس نفس شیرازه ی جمعیت است

لذت آسودگی آشفتگان دانند و بس

زلف را هر حلقه در خمیازه ی جمعیت است

جز به مردن منزل آرام نتوان یافتن

گور اگر لب واکند دروازه ی جمعیت است

همچو گردابم در این دریای توفان اعتبار

عمرها شد گوش بر آوازه ی جمعیت است

سوختن خاکسترآرا گشت مفت عافیت

شعله ی ما را نوید تازه ی جمعیت است

گل بقدر غنچه گردیدن پریشان می شود

تفرقه آیینه ی اندازه ی جمعیت است

خاکساریهای بیدل در پریشان مشربی

شاهد آشفتگی را غازه ی جمعیت است

***

درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست

خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست

چیست نقد شعله غیر از سعی خاکستر شدن

سال و ماه زندگانی مدت جان کندنست

دل به سعی گریه ی سرشار روشن کرده ایم

این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست

خامکار الفت داغ محبت نیستم

همچو آتش سوختن از پیکر من روشنست

ساغر عشرت كه می گیرد، که در بزم بهار

همچو مینا شاخ گل امروز خون در گردنست

ننگ تصویریم از ما، جرأت جولان مخواه

اینقدرها بس که پای ما برون دامنست

هیچکس بر معنی مکتوب شوق آگاه نیست

ورنه جای نامه پیش یار ما را خواندنست

نور بینش جمله صرف عیب پوشی کرده ایم

شوخی نظاره ی ما تار چشم سوزنست

طبع روشن كم دهد از دست، ربط خامشی

از پی حبس نفس آیینه حصن آهنست

بشکنم دل تا شوم با رمز تحقیق آشنا

شخص هم عکس است تا آیینه در دست منست

ضبط بیباکی ست در کیش جنون ترک ادب

بی گریبان دست من پای برون از دامنست

جز تأمل نیست بیدل مانع شوق طلب

رشته ی این ره اگر دارد گره، استادنست

***

در خیال آباد راحت آگهی نامحرم است

جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدم است

در نظرها گرد حیرت در نفسها شور عجز

ساز بزم زندگانی را همین زیر و بم است

پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته اند

کاسه ی چشم گدا گر پر شود جام جم است

از دو تا گشتن ندارد چاره نخل میوه دار

قامت هرکس به زیر بار می آید خم است

یأس تمهید است این امیدها هشیار باش

هر قدر عرض املها بیش، فرصتها کم است

با فروغ جلوه ات نظارگی را تاب کو

رنگ چون آتش افروزد سپندش شبنم است

در بنای حیرت از حسن تو می بینم خلل

خانه ی آیینه هم برپا به دیوار نم است

درس عبرتهای ما را نسخه ای در کار نیست

چشم آهو را سواد خویش سرمشق رم است

تا نفس باقی ست ظالم نیست بی فکر فساد

گوشه گیر فتنه می باشد کمان را تا دم است

شعله هرجا می شود سرگرم تعمیرغرور

داغ می خندد که همواری بنایی محکم است

دوستان حاشا که ربط الفت هم بگسلند

موجها را رفتن از خود هم در آغوش هم است

نامداریها گرفتاری ست در دام بلا

بیدل انگشت شهان را طوق گردن خاتم است

***

در خیال مزن فهم خویش ساز تو نیست

چو شمع جیب تو جز بوته ی گداز تو نیست

ز کارگاه خیالت کسی چه پرده درد

که فطرت توهم از محرمان راز تو نیست

به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ

به هرچه فخر کنی باب امتیاز تو نیست

ز دستگاه تصنع تری به آب مبند

حقیقتی که تو داری به جز مجاز تو نیست

به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب

نشیب هرچه کنی فهم جز فراز تو نیست

به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی ست

ز جست و خیز برآ این قدر نماز تو نیست

تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق

به عرصه ای ست که یک گام هرزه تاز تو نیست

به پرده ی تپش دل هزار مضراب است

تو گر نفس نزنی دهر نغمه ساز تو نیست

ز چشم بستن خود غافلی، امل تا چند

حریف نیم گره رشته ی دراز تو نیست

ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل

جهان، جهان نیاز است، جای ناز تو نیست

***

در ربط خلق یکسر ناموس کبریایی ست

چون سبحه هر كس اینجا در عالم جدایی ست

منعم به چتر و افسر اقبال می فروشد

غافل که بر سر ما بی سایگی همایی ست

وارستگی ایاغیم، بی وهم باغ و راغیم

صبح فلک دماغیم بر بام ما هوایی ست

دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل

بر خودسری مچینید هرجا سری ست پایی ست

آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد

در دیده آنچه کوهی ست در گوشها صدایی ست

آواره ی خیالات دل بر چه بندد آخر

گر عشق بی نیازست در حسن بی وفایی ست

زین ورطه ی خجالت آسان نمی توان رست

چون شمع زندگی را در هر عرق شنایی ست

در خورد سخت جانی باید غم جهان خورد

ترکیب وسع طاقت معجون اشتهایی ست

بیمایگان قدرت شایسته ی قبولند

دست شکسته بارش بر گردن دعایی ست

گوش تظلم دل زین انجمن که دارد

در گرد موی چینی فریاد سرمه سایی ست

گلزار بی بریها وارستگی بهار است

در سرنگونی بید هم برگ پشت پایی ست

بیدل کجا برد کس بیداد بی تمیزی

دنیا گذرگهی بود پنداشتیم جایی ست

***

در سایه ای ابرو نگهت مست و خرابست

چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست

عاشق به چه امید زند فال تماشا

در عالم نیرنگ تو تا جلوه نقابست

یک غنچه ی بیدار ندارد چمن دهر

شاخ گل این باغ سراسر رگ خوابست

ما غرقه ی توفان خیالیم وگرنه

این بحر تنک مایه تر از موج سرابست

یک دیده ی تر بیش نداریم چو شبنم

در قافله ی ما همه مینای گلابست

پروانه ی کامل ادب پای چراغیم

در کشور ما بال و پر ریخته بابست

فرصت طلبی لازم انجام وفا نیست

تا بسمل ما گرم تپش گشت کبابست

بی مغز بود دانه ی کشت امل دهر

در رشته ی موج ار گهری هست حبابست

عبرتگه امکان نبود جای اقامت

در دیده نگه را همه دم پا به رکابست

در عشق به معموری دل غره مباشید

هرجا قدم سیل رسیده ست خرابست

بیداری بختم ز گل آبله پایی ست

تا غنچه بود دیده ی امید به خوابست

چون جوهر آیینه ز حیرت همه خشکیم

هر چند رگ و ریشه ی ما در دل آبست

جز سوز و گداز از پر پروانه نخواندیم

این صفحه ی آتش زده جزو چه کتابست

بیدل ز سخنهای، تو مست است شنیدن

تحریک زبان قلمت موج شرابست

***

در سیرگاه امر تحیر مقدم است

آیینه شخص و صورت این شخص مبهم است

نی آه در جگر نه رخ یار در نظر

در حیرتم که زندگی ام از چه عالم است

وضع فلک ز ششجهت آواز می دهد

کای بیخبر بلند مچین پایه ات خم است

عمری ز خود روی که به فرسودگی رسی

چون خامه لغزشت به زمینهای بی نم است

دل را نشان ناوک آفات کرده اند

هر دم زدن به خانه ی آیینه ماتم است

تسلیم راه فقر نخواهد غبار کس

کز نقش پا علم شده ای این چه پرچم است

اوج و حضیض قلزم امکان شکافتیم

از آبرو مگو همه جا این گهر کم است

با هیچ کس نشاید از انسان طرف شدن

شمشیر انتقام ضعیفان تنک دم است

گر وارسی به نشئه ی اقبال بیخودی

رنگ به گردش آمده پیمانه ی جم است

از حیرت حقیقت خلوت سرای انس

تا حلقه ی برون در، آغوش محرم است

بگذشت عمر و اشک گرفته ست دامنش

بر بال صبر عقده همین گرد شبنم است

زین بار انفعال که در نام زندگی ست

بیدل نگینم آبله ی دوش خاتم است

***

در تپش آباد دهر حیرت دل لنگر است

مرکز دور محیط آب رخ گوهر است

چرخ ز سرگشتگی گرد سحر ساز کرد

سودن صندل همان شاهد دردسر است

لاف هنر بیهده ست تا ننمایی عمل

تیغ نگردد چنار گر همه تن جوهر است

نیست غبار اثر محرم جولان ما

کز عرق شرم عجز راه فضولی تر است

رشته ی ساز امید در گره عجز سوخت

شوق چه شوخی کند ناله نفس پرور است

رهرو تسلیم را، راحله افتادگی

قافله ی عجز را خاک شدن رهبر است

تا به قبولی رسی دامن ایثار گیر

شامه ی آفاق را صیت کرم عنبر است

بحث عدو را مده جز به تغافل جواب

زانکه حدیث درشت درخور گوش کر است

دام تپشهای دل حسرت سیر فناست

شعله ی بیتاب ما بسمل خاکستر است

روی که دارد عرق، دیده سرشک آشناست

زلف که در تاب رفت نسخه ی دل ابتر است

چاک گریبان ما سینه به صحرا گشود

تنگی خلق جنون این همه وسعتگر است

بیدل از این انجمن سرخوش دردیم و بس

بزم چو باشد شراب آبله اش ساغر است

***

در طریق رفتن از خود رهبری در کار نیست

وحشت نظاره را بال و پری در کار نیست

کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست

جز دم تسلیم اینجا لنگری در کار نیست

هر سر مو بهر غفلت پیشه بالین پر است

از برای خواب مخمل بستری در کار نیست

می برد چون گردباد از خویش سرگردانی ام

سرخوش دشت جنون را ساغری در کار نیست

در نیام هر نفس تیغ دو دم خوابیده است

چون سحر در قطع هستی خنجری در کار نیست

مشت خاک ما سراپا فرش تسلیم است و بس

سجده ی ما را جبینی و سری در کار نیست

خویش را از دیده ی خودبین خود پوشیدن است

احتیاط ما برای دیگری در کار نیست

فکر مرکب در طریق فقر، ساز گمرهی ست

نفس در فرمان اگر باشد خری در کار نیست

جوش خون، نازکدلان را پوست بر تن می درد

از ضعیفی بر رگ گل نشتری در کار نیست

استقامت بس بود ارباب همت را کمال

بهر تیغ کوه بیدل جوهری در کار نیست

***

در طلبت شب چه جنونها گذشت

کز سر شمع آبله ی پا گذشت

جهل، خرد پخت و به معموره ریخت

عقل جنون کرد و ز صحرا گذشت

نقش نگین داشت کمال هوس

اسم بجا ماند و مسما گذشت

خلق خیالات بر افلاک برد

از سر این بام هواها گذشت

پی سپر عجز، چه نازد به جاه

آبله از خاک چه بالا گذشت

جوش نفس بود، می اعتبار

قلقلکی کرد و ز مینا گذشت

چون شرر کاغذ آتش زده

فرصت ما از نظر ما گذشت

سعی تک و پو، همه را محو کرد

ریگ روانی ز ثریا گذشت

چون شب و روز است تلاش همه

درنگذشت آنکه از اینجا گذشت

خط جبین فهم به فردا گماشت

خامه بر این صفحه چلیپا گذشت

خامشی ام زنده ی جاوید کرد

کم نفسیها ز مسیحا گذشت

ضبط نفس طرفه پلی داشته ست

قطره به این جهد، ز دریا گذشت

قافله سالار توهم مباش

هرکس ازین بادیه تنها گذشت

فرصت دیدار وفایی نداشت

آمده بود، آینه، اما گذشت

با دم شمشیر قضا چاره چیست

دم مزن آبی که ز سرها گذشت

بیدل ازین مایه که جز باد نیست

عمر در اندیشه ی سودا گذشت

***

در گلستانی که دل را با اشاراتش سری ست

سبزه گر گل می کند ابروی ناز دلبری ست

ذوق پیدایی قیامت صنعت است آگاه باش

در کمین خودنمابیها پری میناگری ست

شش جهت جز کاهش و بالیدن نیرنگ نیست

اختراع این بس، که ماه نو، جبین لاغری ست

گلفروش است از بهار لاله زار این چمن

آتش داغی که در پیراهنش خاکستری ست

ظرف استعداد مستان ساقی بزم است و بس

باده گر خواهی همان لب بازکردن ساغری ست

انفعال گمرهی در اعتراف عجز نیست

خامه ی تسلیم ما را خط کشیدن مسطری ست

صورت انگشت زنهاریم و قدی می کشیم

در بلندیهای ناخن گردن ما را سری ست

در شکست رنگ یکسر ذوق راحت خفته است

شمع ما سرتا قدم سامان بالین پری ست

حرص تا باقی ست باید غوطه در حرمان زدن

از توقع گر توانی چشم بستن گوهری ست

یک دو دم در گوشه ی بی مدعایی واکشید

صافی آیینه، بیمار نفس را، بستری ست

سیر زانو نیز ممکن نیست بی فرمان عشق

پیش ما آیینه است اما به دست دیگری ست

نیستم نومید رحمت، گرد دوتایم کرد چرخ

حلقه ام اما همان در پیش چشم من دری ست

خواه در صحراست شبنم خواه در آغوش گل

هرکجا باشم بضاعتها همین چشم تری ست

بیدل از اقبال ترک مدعا غافل مباش

در شکست آرزوها ناامیدی لشکری ست

***

در گلستانی که گرد عجز ما افتاده است

همچو عکس از شخص، رنگ از گل جدا افتاده است

بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار

دیده ی ما، بی نگه چون نقش پا افتاده است

ما اسیران از شکست دل چسان ایمن شویم

بر سر ما سایه ی زلف دوتا افتاده است

نیست خاکی کز غبار عجز ما باشد تهی

هرکجا پا می گذاری نقش ما افتاده است

گاهگاهی ذوق همچشمی ست ما را با حباب

در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است

از طلسم ما که تمثال حبابی بیش نیست

عقده ها در رشته ی موج بقا افتاده است

کو دم بیباکی تیغی که مضرابی کند

ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است

سبزه و گل تا به کی بوسد بساط مقدمت

از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است

از گل تصویر نتوان یافت بوی خرمی

رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است

جاده و منزل درین وادی فریبی بیش نیست

هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است

این زمان از سرمه می باید سراغ دل گرفت

جام ما عمری ست از چشم صدا افتاده است

گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسوده ام

می کند خوب فراغت سایه تا افتاده است

***

در گلشن هوس که سراغ گلیش نیست

گر یأس نوحه سر بکند بلبلیش نیست

آن ساز فتنه ای که تو محشر شنیده ای

زیر و بم تو گر نبود غلغلیش نیست

دیدیم حسن ساخته ی اعتبار جاه

هرگاه بی نطاقه شود کاکلیش نیست

یارب به حال مفلسی خواجه رحم کن

بیچاره خر به عرض چه نازد جلیش نیست

آزادگان ز فکر رعونت منزه اند

با گردن آنکه ساز ندارد غلیش نیست

صیادی هوس، چقدر ننگ فطرت است

شاهین حرص می پرد و چنگلیش نیست

بر انفعال، عشرت این بزم چیده اند

تا شیشه سرنگون نشود قلقلیش نیست

تدبیر رستگاری جاوید، نیستی ست

این بحر غیر کشتی واژون پلیش نیست

از قطره تا محیط وبال تعلق است

بیدل خوش آنکه الفت جزو و کلیش نیست

***

در ندامت گل مقصود به بر نزدیک است

دامنی هست به دستی که به سر نزدیک است

دوری منزل مقصود ز خودبینی هاست

اگر از خویش کنی قطع نظر نزدیک است

رهبر کام تو پاس نفس است ای غواص

سر این رشته نگهدار گهر نزدیک است

ای هوس آنهمه مغرور اقامت نشوی

نسبت سنگ هم اینجا به شرر نزدیک است

همه گویند جدا نیست ز ما دلبر ما

ما چنین دور چراییم اگر نزدیک است

ترک اوهام جسد مژده ی گردون تازی ست

بیضه هر گه شکند رستن پر نزدیک است

ناتوانی ز چه رو صید خیالم نکند

تاب این رشته به آن موی کمر نزدیک است

سیرها در هوس آباد تمنا کردیم

منزل یاس، ز هر راهگذر نزدیک است

همه مقصدطلبان دام لغزش گیرند

گر بدانند که منزل چه قدر نزدیک است

نفست گام فنا، می شمرد غفلت چند

آنچه دور است کنون وقت دگر نزدیک است

بیدل آنجا که جنون منصب عزت بخشد

نسبت آبله با دیده ی تر نزدیک است

***

در وادیی که قدرت عجزم کمال داشت

بالیدگی چو آبله ام پایمال داشت

سیراب نازم از دل بی مدعای خویش

گوهر به جیب صافی مطلب زلال داشت

کردیم سیر وادی وحشت سواد عشق

تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت

چون شمع جنبش مژه ما را، ز خویش برد

پرواز آرمیده ما طرفه بال داشت

شور طلب، ز وهم فنا سر به جیب ماند

ورنه به خاک نیز جنون احتمال داشت

سررشته ی هلال به خورشید محکم است

نقصان حال ما ثری از کمال داشت

در عین وصل چشم به پیغام دوختیم

شبنم به روی گل نگهی در خیال داشت

اکنون علاج شبهه ی هستی که می کند

در سنگ نیز آینه ی ما مثال داشت

آن حیرتی که کرد به رویت مقابلم

آیینه داری از دل بی انفعال داشت

مشکل به عیش بی نفسان پی برد کسی

شمع خموش سیر شبستان حال داشت

یارب شفق طراز کدامین بهار شد

رنگی که خون بیکسی ام زیر بال داشت

هرکس به قدر همت خود ناز می کند

بیدل غم تو دارد اگر خواجه مال داشت

***

در وصلم و سیرم به گریبان خیال است

چون آینه پرواز نگاهم ته بال است

بیقدری دل نیست جز آهنگ غرورش

تا چینی ما خاک نگشته ست سفال است

سایل به کف اهل کرم گر به غلط هم

چشمی بگشاید لب صد رنگ سؤال است

از بیخبری چند کنی فخر لباسی

پشمی ست که بر دوش تو در کسوت شال است

از مایده ی بی نمک حرص مپرسید

چیزی که به جز غصه توان خورد محال است

جهدی که ز کلفتکده ی جسم برآیی

هر دانه که از خاک برون جست نهال است

بگداز به رنگی که پری داغ تو گردد

چون سنگ اگر شیشه برآیی چه کمال است

بر جلوه ی اسباب توهم نفروشی

دیوار و در خانه ی خورشید خیال است

لعل تو به بزمی که دهد عرض تبسم

موج گهر آنجا شکن چهره ی زال است

زین مایده یک لقمه گوارا نتوان یافت

نعمت همه دندان زده ی رنج خلال است

بیدل دل ما با چه شهود است مقابل

نقشی که درین پرده ببستیم خیال است

***

درین گلشن دو روزت خنده کاریست

مبادا غره گردی گل بهاری ست

برافشان بر هوس دامان و بگذر

که در جیب نفس نقد نثاری ست

هم از بست و گشاد چشم دریاب

که اجزای جهان لیل و نهاری ست

ودیعتها ز سر باید ادا کرد

به ره گر پا گذاری حقگزاری ست

حریف پاکبازان وفا باش

که جز سر هر چه بازی بدقماری ست

به صد دست حمایت بایدت سوخت

چراغ زندگی یک سر چناری ست

ز خاکستر امان می جوید آتش

چو هستی با کفن جوشد حصاری ست

هنوزت دیده کم دارد سفیدی

زمان وصل یوسف انتظاری ست

حذر، ای شمع از این محفل که اینجا

بقدر سر بریدن سرشماری ست

من و ما نسخه ی تحقیق هستی

خطی دارد که آن لوح مزاری ست

جهان مجنون سودای نقاب است

ازین غافل که لیلی بی عماری ست

مباشید از خواص جاه غافل

بجنگید ای خروسان، تاجداری ست

وقار پیری از گردون مجویید

که طفلی عاشق دامن سواری ست

چه فقر و کو غنا عام است رحمت

ز خشک و تر مگو یك چشمه ساری ست

غبارت چون سحر گر اوج گیرد

فلکها پایمال خاکساری ست

به هستی بیدل مفلس چه لافد

ز قلقل شیشه ی بی باده عاری ست

***

دل از بهار خیال تو گلشن رازست

نگه به یاد جمالت بهشت پردازست

خیال مرهم کافور گل فروش مباد

به روی تیغ توام چشم زخم دل بازست

تو برق جلوه، نگه دشمنی، کسی چه کند

شکست آینه ی حسن، مستی نازست

گداختم ز تحیر که چشم آینه هم

بهار حسن تو را شبنم نظربازست

می ام چو نکهت گل جوهر هوا گردید

هنوز شیشه ی رنگم شکستن آغازست

لبی که خنده در او خون شود لب میناست

رگی که نیش به دل می زند رگ سازست

سخاست نشئه ی شهرت کرم نژادان را

گشاده دامنی ابر، بال پروازست

فریب عجز مخور از پر شکسته ی رنگ

که در گرفتن پرواز چنگل بازست

ز پیچ و تاب نفس سوز دل توان دانست

زبان دود به اسرار شعله غمازست

ندانم این همه حرف جنون که می گوید

که گوش حلقه ی زنجیر ما پر آوازست

توان ز بیخودی ام کرد سیر عالم حسن

شهید عشقم و خونم قلمرو نازست

نهال گلشن قدر سخنوری بیدل

به قدر معنی برجسته گردن افرازست

***

دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است

ز موج پیرهن این محیط پرخسک است

بهار رنگ جهان جلوه ی خزان دارد

بقم درین چمن حادثات اسپرک است

ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را

که ترش رویی زاهد به بزم می نمک است

ز عرض شیشه تهی نیست نسخه ی تحقیق

تو آنچه کرده ای از خویش انتخاب شک است

به عالم بشری غیر خودنمایی نیست

کسی که بگذرد از وهم خویشتن ملک است

قد خمیده کند، تن پرست را هموار

مدار راست رویهای فیل بر کجک است

فزوده ایم به وحدت ز شوخ چشمیها

دمی که محو شد این صفر هرچه هست یک است

نظر به گرد ره انتظار دوخته ایم

به چشم دام سیاهی صید، مردمک است

خطی به صفحه ی دل بی خراش شوق تو نیست

ز روی بحر به جز موج هرچه هست حک است

می ام به ساغر دل نقل یأس می گردد

چو زخم، قطره ی آبی که می خورم گزک است

دویی کجاست، ز نیرنگ احولی بگذر

که یک نگاه میان دو چشم مشترک است

به اوج آگهی ات نردبان نمی باید

نگاه تا مژه برداشته ست بر فلک است

اگر ز سوختگانی، سواد فقر گزین

که شام چهره ی زرین شمع را محک است

دگر مپرس ز سامان بزم ما بیدل

ز شور اشک خود اینجا کباب را نمک است

***

دل از ندامت هستی، مکدر افتاده ست

دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده ست

درین بساط، تنزه کجا، تقدس کو

مسیح رفته و نقش سم خر افتاده ست

مرو به باغ که از خنده کاری گلها

درین هوسکده رسم حیا برافتاده ست

فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر

بلندی سر این بام بر در افتاده ست

به هر طرف نگری خودسری جنون دارد

جهان خطی ست که بیرون مسطر افتاده ست

به غیر چوب زمینگیری از خران نرود

عصا کجاست که واعظ ز منبر افتاده ست

نرفت شغل گرفتاری از طبیعت خلق

قفس شکسته به آرایش پر افتاده ست

کسی به منع خودآرایی ات ندارد کار

بیا که خانه ی آیینه بی در افتاده ست

سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه

ز بی نمی چقدر چشم ما تر افتاده ست

به عافیت چه خیال است طرف بستن ما

مریض عشق چو آتش به بستر افتاده ست

فسانه ی دل جمع از چه عالم افسون بود

محیط در عرق سعی گوهر افتاده ست

تو هم به حیرت ازین بزم صلح کن بیدل

جنون حسن به آیینه ها درافتاده ست

***

دل انجمن صد طرب از یاد وصالست

آباد کن خانه ی آیینه خیالست

کی فرصت عیش ست درین باغ که گل را

گر گردش رنگ است همان گردش سالست

ای ذره مفرسای به پرواز توهم

خورشید هم از آینه داران زوالست

آن مشت غبارم که به پرواز تپیدن

در حسرت دامان نسیمم پر و بالست

آیینه ی گل از بغل غنچه جدا نیست

دل گر شکند سربسر آغوش وصالست

هرگام به راه طلبت رفته ام از خویش

نقش قدمم آینه ی گردش حالست

در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد

چیزی که در آیینه توان دید مثالست

شد جوهر نظاره ام آیینه ی حیرت

بالیدگی داغ مه از زخم هلالست

بیدل من و آن دولت بی درد سر فقر

کز نسبت او چینی خاموش سفالست

***

دل به سعی آب گردیدن طرب پیمانه است

خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است

هرکجا نازی ست ایجاد نیازی می کند

خط، چراغ حسن را جوش پر پروانه است

ناله ها در دل گره دارم به ناموس وفا

ریشه ام چون موج گوهر در طلسم دانه است

عضو عضوم نشئه ی کیفیت مژگان اوست

دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است

تا نمیری رمز این معنی نگردد روشنت

کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است

از کج اندیشان نشان مردمی جستن خطاست

چشم کی دارد کمان هرچند صاحبخانه است

مگذرید، ای می کشان از فیض تعلیم جنون

حلقه ی زنجیر سرمشق خط پیمانه است

دست رد، پرداز سامان تماشا می شود

طره ی تار نگه را موج مژگان شانه است

غفلت من کم نشد از سرگذشت رفتگان

چون ره خوابیده ام آواز پا افسانه است

عالم امکان ندارد از حوادث چاره ای

در هجوم گرد سیل آبادی ویرانه است

چون حباب، آخر، نفس آشوب هستی می شود

خانه ی ما سیل بنیادش هوای خانه است

ما به اول گام از تمهید وحشت جسته ایم

بیدل اینجا چین دامن ابجد طفلانه است

***

دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست

از حضور آفتاب آیینه ی ما آتشست

پیکر ما همچو شمع از گریه ی شادی گداخت

اشک هرجا بنگری آب است، اینجا آتشست

تا نفس باقی ست عمر از پیچ و تاب آسوده نیست

می تپد بر خویشتن تا خار و خس با آتشست

گرمی هنگامه ی آفاق موقوف تب است

روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست

عشق می آید برون گر واشکافی سینه ام

چون طلسم سنگ نام این معما آتشست

بی ادب از سوز اشک عاجزان نتوان گذشت

آبله در پا اگر بشکست صحرا آتشست

شمع تصویریم، از سوز و گداز ما مپرس

پرتوی از رنگ تا باقی ست، با ما آتشست

غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن

ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست

جز به گمنامی سراغ امن نتوان یافتن

ورنه از پرواز ما تا بال عنقا آتشست

نیست بیدل بی قراریهای آهم بی سبب

کز دل گرمم نفس را در ته پا آتشست

***

دل به یاد جلوه ای طاقت به غارت داده است

خانه ی آیینه ام از تاب عکس افتاده است

الفت آرام، چون سد ره آزاده است

پای خواب آلوده ی دامان صحرا جاده است

تهمت آلود تک و پوی هوسها نیستم

همچو گوهر طفل اشک من تحیرزاده است

پیری از اسباب هشی می دهد زیب دگر

جوهر آیینه ی مهتاب موج باده است

نیست نقش پا به گلزار خرامت جلوه گر

دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است

مفت عجز ماست گر پامالی هم می کشیم

نقش پای رهروان سرمشق عیش جاده است

رفته ایم از خویش اما از مقیمان دلیم

حیرت از آیینه هرگز پا برون ننهاده است

داغ شو، زاهد که در آیین مرتاضان عشق

خاک گردیدن بر آب افکندن سجاده است

دل درستی در بساط حادثات دهر نیست

سنگ هم در کسوت مینا شکست آماده است

می تپد گردابم از اندیشه ی آغوش بحر

دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است

از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس

منزل ما کاروان را درس وحشت داده است

چون نگاه چشم بسمل بی تعلق می رویم

قاصد بی مطلبیم و نامه ی ما ساده است

بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست

گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است

***

دل در قدم آبله پایان که شکسته ست

این شیشه به هر کوه و بیابان که شکسته ست

جز صبر به آفات قضا چاره نشاید

در ناخن تدبیر نیستان که شکسته ست

با سختی ایام درشتی مفروشید

ای بیخبران سنگ به دندان که شکسته ست

گر ناز ندارد سر تشویش غبارم

دامان تو، ای سرو خرامان که شکسته ست

هر سو چمن آرایی نازی ست درین باغ

آیینه به این رنگ گل افشان که شکسته ست

گل بی تپشی نیست جگرداری رنگش

جز خنده بر این زخم نمکدان که شکسته ست

گر عجز عنان گیر ز خود رفتن من نیست

رنگم چو گل شمع پریشان که شکسته ست

با چاک جگر بایدم از خویش برون جست

چون صبح به رویم در زندان که شکسته ست

گر موج ندارد تب و تاب نم اشکم

در چشم محیط این همه مژگان که شکسته ست

عم ری ست جنون می کنم از خجلت افلاس

دستی که ندارم به گریبان که شکسته ست

هر ذره جنون چشمكی از دیده ی آهوست

آیینه ی مجنون به بیابان که شکسته ست

بیدل نفسی چند فضولی کن و بگذر

بر خوان کریمان دل مهمان که شکسته ست

***

دل را به خیال خط او سیر فرنگیست

این آینه صاحب نظر از سرمه ی زنگیست

غافل مشو از سیر تماشاگه داغم

هر برگ گلی زین چمن آیینه ی زنگیست

در گلخن وحشتکده ی فرصت امکان

دودی، شرری چند شتابی و درنگیست

چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا

زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست

از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن

چین بر رخ این شعله مزاجان رگ سنگیست

محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم

چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست

جهدی که برآیی ز کمانخانه ی آفاق

نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست

حیرت مگر از دل کند ایجاد فضایی

ورنه چو نگه خانه ی ما گوشه ی تنگیست

چون لاله ز بس گرمرو حسرت داغم

صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست

آزادگی موج، ز گوهر چه خیالی ست

تمکین به ره قطره ی ما پشته ی سنگیست

چون شمع ز بس آینه سامان بهارم

تا ناوک آهم  سر و برگش پر رنگیست

بیدل گهر عشق به بحری است که آنجا

آیینه ی هر قطره گریبان نهنگیست

***

دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است

در مزرع غم ریشه ی این دانه نگاه است

بی درد نجوشد نفس از سینه ی عاشق

موجی  که! ازین بحر دمد شعله ی آه است

این دشت زیارتکده ی منظره ی کیست

تا ذره همان دیده ی امید به راه است

غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت

این بزم مگر حلقه ی آن زلف سیاه است

از صفحه ی دل نقش کدورت نتوان شست

گردون به حقیقت گره تار نگاه است

بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی

عمری ست کلف جوهر آیینه ی ماه است

تنگ است به رباب نظر وسعت امکان

این بیخبران را لب ساغر لب چاه است

این عقل که دارد سر پر نخوت شاهان

شمعی ست که افسرده ی فانوس کلاه است

مشکل که شود وحشی ما رام تعلق

در خانه ی دل نیز نفس مرده ی راه است

در کیش حیاپیشگی ام شوخی اظهار

هرچند در آیینه ی خویش است نگاه است

بی عشق محال است بود رونق هستی

بی جلوه ی خورشید جهان نامه سیاه است

داغم اگر از دود کشد شعله ی آهی

چشمی ست که بر روی کسی گرم نگاه است

آیینه ام و طاقت دیدار ندارم

این باده ندانم چقدر حوصله خواه است

بیدل نکند كعبه ی جان جلوه به چشمت

تا گرد جسد آینه دار سر راه است

***

دل را گشاد کار ز صد عقده برترست

آزادی طبیعت این مهره ششدرست

غواص آرزوی گرفتاری توایم

ما را تأمل گره دام گوهرست

سر برنمی کشیم ز خط رضای دوست

چون خامه سعی لغزش ما هم به مسطرست

رنگ پریده ای ست ز روی خزان ما

 در بوته های غنچه اگر خرده ی زرست

گر آرزو به چشم تأمل نظر کند

خط لبی که دیده فریب است ساغرست

دریاکشی ست مشرب بیهوشی حباب

از خویش رفتنت به دو عالم برابرست

دارم نوید مقدم سیماب جلوه ای

ناصح خموش! گوشم از آواز پا کرست

تجدید رنگ و بو، نرود از بهار من

نخل حبابم و نفسم جمله نوبرست

واماندگی، فسرده ی یأسم نمی کند

تسلیم سایه پرتو خورشید را پرست

بالا دوی ست آبله ی پا در این بساط

اینجا چو شمع گر قدمی هست بر سرست

فردا به خلد هم اگر این ما و من بجاست

ما را همین جبین عرقناک کوثرست

یک روی گرم در همه عالم پدید نیست

خورشید هم به کشور ما سایه پرورست

دشوار نیست قطع امید من آن قدر

مقراض یأسم و دم تیغم مکررست

بیدل به قلزم اثر انتظار عشق

چشم تری که بی مژه گردید گوهرست

***

دل ز اوهام غبارآلودست

زنگ آیینه ی آتش، دودست

عمرها شد که چو موج گهرم

بال پرواز قفس فرسودست

طرف عجز غرور است اینجا

سجده ها آینه ی مسجودست

معنی شهرت عنقا دریاب

شور معدومی ما موجودست

گر شوی محرم انجام طلب

نقش پا آینه ی مقصودست

غنچه گل کن که درین عبرتگاه

خنده را چاک گریبان سودست

بر دل کس نخوری از دم سرد

وعظ بی جا همه جا مردودست

زخم دل ضبط نفس می خواهد

غنچه را بستن لب بهبودست

تشنه مردند، شهیدان وفا

آب شمشیر تو خون آلودست

بیدل از هستی موهوم مپرس

ساز بنیاد نفس نابودست

***

دل عمرهاست آینه ترتیب داده است

ای ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است

تا دیده سجده ای به خیالت ادا کند

صد سر به کسوت مژه گردن نهاده است

از محو جلوه، گر همه تمثال برکشد

حیرت مقام جوهر آیینه داده است

زحمتکش ستمکده ی ناتوانی ام

بار جهان چو سایه به دوشم فتاده است

در عرصه ای که رخش خرامت جنون کند

گل گر سوار رنگ برآید پیاده است

ما را خیال آن مژه افسون بیخودی ست

از رشته های تاک مگو موج باده است

گو تنگ باش دیده ی خست نگاه عقل

دشت جنون و دامن صحرا گشاده است

عجز و غرور خلق گر آید به امتحان

پروازهای ذره ز گردون زیاده است

مشق ستم ز طینت ظالم نمی رود

زور کمان دمی که نمانده کباده است

چون شمع منع سر به هواتازی ات نکرد

از پا نشستنی که به پیش ایستاده است

نقش جهان نتیجه ی اندیشه دویی ست

نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است

روزی دو از هوس توهم ای وهم پرفشان

عنقا در آشیان مگس بیضه داده است

بیدل چو شمع بر خط تسلیم خاک شو

ای پر شکسته! در قفس آتش فتاده است

***

دل گرم من آتشخانه ی کیست

نگاه حسرتم پروانه ی کیست

خط جام است امشب رهزن هوش

خیال نرگس مستانه ی کیست

هزار آیینه روز خویش شب کرد

صفا مهتاب فرش خانه ی کیست

امل در مزرع ما، ره ندارد

فسون ریشه، دام و دانه ی کیست

اگر تیغت ندارد می پرستی

لب زخم خط پیمانه ی کیست

ز چاک دل نواها می تراود

که می فهمد زبان شانه ی کیست

نیرزیدم به تعمیر خیالی

غبارم یارب از ویرانه ی کیست

رگ گل ناله ی زنجیر دارد

چمن جولانگه دیوانه ی کیست

سپند آهی کشید و چشم پوشید

به این تکلیف خواب افسانه ی کیست

شرارم ناز خواهد کرد خرمن

برون از ریشه جستن دانه ی کیست

به ذوق بیخودی مردیم بیدل

شکست رنگ، صورت خانه ی کیست

***

دل ماند بی حس و غمت افشانده بال رفت

این ناوک وفا همه جا پوست مال رفت

خلقی ازین بساط به وهم گذشتگی

بی نقش پا چو قافله ی ماه و سال رفت

زین دشت گرد ناقه ی دیگر نشد بلند

هر محملی که رفت به دوش خیال رفت

زردوستان تهیه ی راه عدم کنید

قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت

ناایمنی نبرد ز گوهر حصار موج

سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت

گر شرم داری از هوس جاه شرم دار

تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت

بی دستگاهی، آفت آثار مرد نیست

نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت

موج گهر، چه واکشد از معنی محیط

حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت

اشکم به دیده محمل انداز برق داشت

گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت

تصویر تیره بختی من می کشید عشق

از هند تا فرنگ، قلم بر زگال رفت

ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن

فغفور در اعاده ی ساز سفال رفت

بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است

زبن جاده ماه نو به جهان کمال رفت

***

دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است

ز خواب ناز سرم چون گهر ته سنگ است

نمی توان طرف خوب و زشت عالم بود

خوشا طبیعت آیینه ای که در زنگ است

به هستی از اثر نیستی مشو غافل

بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است

اگر تو پای به دامن کشیده ای خوش باش

که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است

به این دو روزه، نمودی که در جهان داریم

نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است

ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست

که جای خواب فراغت درین چمن تنگ است

بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز

طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است

به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست

ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است

نزاکت خط شوخ تو در نظر داریم

به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است

چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست

میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است

غبار الفت اسباب دام غفلت ماست

تصور مژه بر صافی نگه زنگ است

ز حرف زهد به میخانه دم مزن بیدل

که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است

***

دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است

دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است

تا راه سلامت سپری محو عدم باش

آسودگی شیشه همان در دل سنگ است

آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی

در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است

هر گه مژه واشد چو شرر رفته ای از خویش

از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است

دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد

بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است

از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست

هرچند چراغانش کنی پشت پلنگ است

ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل

موجی که به گوهر نخزیده ست نهنگ است

ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش

چون اشک دماغ تپشم شیشه به چنگ است

در یاد توام نیست غم از کلفت امکان

گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است

آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست

از کیش ادب آن که نجسته ست خدنگ است

کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست

در عالم دین پیشگی آیینه فرنگ است

بیدل شررم ناز تعین چه فروشد

ما و سر تسلیم که عمری ست به سنگ است

***

دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است

قطره را از خودگسستن دل به دریا بستن است

سبحه ی من ناله را با عقد دل پیوستن است

همچو مژگان سجده ام چشم از دو عالم بستن است

تا توانی گاهگاهی بی تکلف زیستن

زین تعلقها که داری اندکی وارستن است

با درشتان جز به ترک راستی صحبت مخواه

نقش را بی کج نهادی با نگین ننشستن است

عافیت احرامی عشاق، سعی نارساست

شعله ها را داغ گشتن نقش راحت بستن است

در گلستان خرام او، ز هر نقش عدم

رنگ و بوی گل کمین ساز ادای جستن است

الفت بعد از جدایی سخت محکم می شود

رشته را پیوند دشوار است تا نگسستن است

گر تأمل محرم سامان این دریا شود

از تهی دستی گهر همچون حباب آبستن است

تا کی ای بیدرد دل را خوار خواهی دشتن

شیشه ای داری كه بر سنگش زدن نشکستن است

سعی بیدردان به باد هرزه گردی می رود

موج خون شو، ای نفس گر با دلت پیوستن است

همچو دریا بیدل آسان نیست کسب اعتبار

درخور امواج اینجا رو به ناخن خستن است

***

دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است

سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است

عالمی سوخت  نفس، در طلب و رفت به باد

فکر شبگیر رها کن  که همینت سحر است

قطره ی ما به طلب پا زد و از رنج آسود

بی دماغی چقدر قابل وضع گهر است

تا خموشی نگزینی حق و باطل باقی ست

رشته ای را گره جمع نسازد دو سر است

رنج خفت مکش از خلق به اظهار کمال

نزد این طایفه بی عیب نبودن هنر است

در چنین عرصه که عام است پرافشانی شوق

مشت خاک تو اگر خشک فروماند تر است

دعوی عشق و سر از تیغ جفا دزدیدن

در رگ حوصله، خونی که نداری جگر است

طینت راست روان کلفت تلخی نکشد

گره نی لب چسبیده ی ذوق شکر است

هرکس از قافله ی موج گهر آگه نیست

روش آبله پایان خیالت دگر است

خواب فهمیده ای و در قفس پروازی

باخبر باش  که بالین تو موضوع پر است

این شبستان گرهی نیست که بازش نکنند

به تکلف هم اگر چشم گشایی سحر است

ترک هستی کن و از ذلت حاجت به درآی

تا نفس باب سؤال است غنا دربه در است

ما و من تعبیه ی صنعت استاد دلیم

قلقل شیشه صدای نفس شیشه گر است

هرکجا آینه دکان هوس آراید

پر به تمثال منازید نفس در نظر است

بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن

قاصد رفته ی ما بازنگشتن خبر است

***

دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است

داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است

بی نفس در ملک عبرت زندگانی کنم

خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است

قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا

همچو مژگان عمر دربست و گشادم رفته است

سیر گل نذر جنون بیدماغی کرده ام

پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است

اینقدر یارب، نفس را با که عزم سرکشی ست

فرصت کار تأمل، در جهادم رفته است

با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص

چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است

معنی ایجاد چون ماه نوام مجهول ماند

بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است

تا سواد انتخاب معنی ام بیشک شود

مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است

نقش پای عافیت چون شمع پیدا می کنم

در پی این داغ اشک شعله زادم رفته است

کس خریدار دل آگه درین بازار نیست

آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است

بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست

لیک ازین غافل کزین ویرانه آدم رفته است

***

دوش از نظر خیال تو دامن کشان گذشت

اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت

تا پر فشانده ایم ز خود هم گذشته ایم

دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت

دارد غبار قافله ی ناامیدی ام

از پا نشستنی که ز عالم توان گذشت

برق و شرار محمل فرصت نمی کشد

عمری نداشتم که بگویم چسان گذشت

تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت

تا ناله گل کند ز جرس کاروان گذشت

بیرون نتاخته ست ازین عرصه هیچ کس

واماندنی ست اینکه تو گویی فلان گذشت

ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق

انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت

یک نقطه پل ز آبله ی پا کفایت است

زین بحر همچو موج گهر می توان گذشت

گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی

محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت

واماندگی ز عافیتم بی نیاز کرد

بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت

طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ

بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت

دلدار رفت و من به وداعی نسوختم

یارب چه برق بر من آتش به جان گذشت

تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد

کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت

بیدل چه مشکل است ز دنیا گذشتنم

یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت

***

دوش در راه خیالت عجز شوق آهنگ داشت

سعی جولانی که نازشها به پای لنگ داشت

دل به ذوقِ جلوه ات با عالمی کرد ه ست صلح

ورنه این شخص جنون با سایه ی خود جنگ داشت

در گلستانی که حیرت فرش جولان تو بود

چشم هر برگ گل آشوب از غبار رنگ داشت

بی تو از هر قطره اشکم ریخت رنگ ناله ای

آرزو در پرده ی چشمم عجب آهنگ داشت

اینهمه دام خیالاتی که بر هم چیده ایم

نیست جرم ما و تو معجون هستی بنگ داشت

جور گردون هم نکرد اصلاح سختیهای دل

آسیا زین دانه گویی زیر دندان سنگ داشت

با همه شور هوس بی حس تر از آیینه ایم

حیرت آن جلوه ما را اینقدرها دنگ داشت

خامشیهایش هجوم آباد چندین شور بود

رنگ ناگردانده توفان کاری نیرنگ داشت

دل شکستم شور توفان هوسها آرمید

شیشه ی ناخورده بر سنگ انجمن را تنگ داشت

عمر همچون سایه در اندیشه ی غفلت گذشت

تا نمودی داشتم آیینه ی من زنگ داشت

پایه ی تعظیم ما را گردباد آیینه است

هرکه دامن از بساط خاک چید اورنگ داشت

شب که حسنش بود بیدل غارت اندیش بهار

غنچه تا بیدار گشتن دامنی در چنگ داشت

***

دی به شبنم گریه ی ما نوگلی خندید و رفت

از زبان اشک هم درد دلی نشیند و رفت

از تماشاگاه هستی مدعا سیر دل است

چون نفس باید بر این آیینه هم پیچید و رفت

شمع محفل بر خموشی بست و مینا برشکست

هر کسی زین انجمن طرز دگر نالید و رفت

زین بیابان هر قدم خار دگر دارد کمین

رهروان را پیش پای خویش باید دید و رفت

عزم چون افتاد صادق راه مقصد بسته نیست

اشک در بی دست و پایی ها به سر غلتید و رفت

کوشش واماندگان هم ره به جایی می برد

سر به پایی می توان چون آبله دزدید و رفت

عالمی صد ناله پیش آهنگی امید داشت

یک نگاه واپسین ناگاه برگردید و رفت

ای  سحر در اشک شبنم غوطه می باید زدن

کز شکست رنگ بر ما عافیت خندید و رفت

هیچ شبنم برنیارد سر ز جیب نیستی

گر بداند کز چه گل خواهد نظر پوشید و رفت

زان دهان بی نشان بوی سراغی برده ام

تا قیامت بایدم راه عدم پرسید و رفت

صبحدم بیدل خیال نوبهار آیینه ای

از تبسم بر گل زخمم نمک پاشید و رفت

***

دی ترنگی از شکست ساغرم گل کرد و ریخت

ششجهت کیفیت چشم ترم گل کرد و ریخت

شب چو شمعم وعده ی دیدار در آتش نشاند

تا سحر آیینه از خاکسترم گل کرد و ریخت

خلوت رازم بهشت غیرت طاووس گشت

رنگها چون حلقه بیرون درم گل کرد و ریخت

تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا

سایه همچون مو، ز جسم لاغری گل کرد و ریخت

ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست

بر کف خونی که چون گل در برم گل کرد و ریخت

سیر این باغم کفیل یک سحر فرصت نبود

خنده واری تا گریبان بر درم گل کرد و ریخت

سرنگون شرم عصیان را چه عزت، کو وقار

آبروی من ز دامان ترم گل کرد و ریخت

داغم از اوج و حضیض دستگاه انفعال

بر فلک هم یک عرق وار اخترم گل کرد و ریخت

سعی مژگان جز ندامت ساز پروازی نداشت

بسکه ماندم نارسا اشک از پرم گل کرد و ریخت

صفحه ام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن

صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت

هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست

خاک هم گر خواست ریزد بر سرم گل کرد و ریخت

تا بپوشم بیدل آن گنجی که در دل داشتم

عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت

***

دی حرف خرامش به لبم بال گشا رفت

دل در بر من بود ندانم به کجا رفت

خودداری و پابوس خیالش چه خیال است

می بایدم از دست خود آنجا چو حنا رفت

ما و گل این باغ به هم ساخته بودیم

فرصت تنک افتاد سر و برگ وفا رفت

پیش که گریبان درم ای وای چه سازم

کان تنگ قبا از برم آغوش گشا رفت

در ملک خیال آمد و رفت نفسی بود

اکنون خبر دل که دهد قاصد ما رفت

فرصت شمر وهم امل چند توان زیست

این وعده ی دیدار قیامت به کجا رفت

هر خار که دیدم مژه ای اشک فشان بود

حیرانم ازین دشت کدام آبله پا رفت

مقدوری اگر نیست چه حاصل ز هدایت

هشدار که بی پا نتوان ره به عصا رفت

دعوت هوسان سخت تکالیف کمینند

ای آب رخ شرم نخواهی همه جا رفت

بر ما هوس بال هما سایه نیفکند

صد شکر که این زنگ ز آیینه ی ما رفت

مو کرد سیاهی، دم خاموشی چینی

شد سرمه خط جاده ز راهی که صدا رفت

چون رنگ عیان نیست که این هستی موهوم

آمد ز کجا آمد و گر رفت کجا رفت

از عمر همین قدر دو تا ماند به یادم

این رخش سبک سیر عجب نعل نما رفت

بیدل دم هستی به نظرها سبکم  کرد

خاکم چو سحر از نفس آخر به هوا رفت

***

دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیست

خانه ی آیینه در بند در و دیوار نیست

انقیاد دور گردون برنتابد همتم

همچو مرکز حلقه ی گوشم خط پرگار نیست

ناتوانی سرمه در کار ضعیفان می کند

رنگ گل را در شکست خود لب اظهار نیست

می کشد بی مغز، رنج از دستگاه اعتبار

جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست

فارغ است از دود تا شد شعله خاکسترنشین

بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست

سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل

زنگ هم چون خلوت آیینه بی دیدار نیست

سد راه کس مبادا دورباش امتیاز

هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست

از اثرهای نفس چون صبح بویی برده ایم

بیش ازین آیینه ی ما قابل زنگار نیست

غنچه ی دل چون حباب از خامشی دارد ثبات

خامه ی ما را بجز پاس نفس دبوار نیست

گر ز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است

منزلی تا هست باقی، راه ما هموار نیست

دیده ها باز است اما خواب می بینیم و بس

تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست

بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیده اند

بیدل از خسّت کسی را سایه ی دیوار نیست

***

دیده ای را که به نظاره ی دل محرم نیست

مژه برهم زدن از دست تأسف کم نیست

موج در آب گهر آینه ی همواری ست

دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست

حسن را بی عرق شرم طراوت نبود

گل کاغذ به از آن گل که بر او شبنم نیست

درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است

چاک چون سینه ی گندم به دل آدم نیست

موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون

که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست

همچو ابر آینه دار عرق شرم توایم

خاک ما گر همه بر باد رود بی نم نیست

غیرتت پرده ی غفلت به دل و دیده گماشت

تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست

طوطی ات هیچ رهی آینه ی دل نشکافت

تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست

ای جنون داغ شو از کلفت عریانی من

دامنش داده ام از دست و گریبان هم نیست

هستی عاریت ام سجده به پیشانی بست

دوش هرکس به ته بار رود بی خم نیست

باعث وحشت جسم است نفسها بیدل

خاک تا هم نفس باد بود بی رم نیست

***

راحت جاوید عشاق از فضولی رستن است

سجده ی شکر نگه چشم از تماشا بستن است

چون خروش نغمه ای کز تار می آید برون

شوخی پرواز ما از بال آنسو جستن است

از کشاکش نیست ایمن یک نفس، فرصت شمار

کار ریگ شیشه ی ساعت ز پا ننشستن است

نشئه ی آزادیی دارد غرور عاشقان

ناله را گردنکشی از قید هستی رستن است

تا چه زاید صبحدم کامشب به بزم نوبهار

غنچه چون مینای می از خون عیش آبستن است

شرمی از آزار دلها کن که در ملک وفا

بهر ناموس مروت رنگ هم نشکستن است

از مکافات عمل ایمن نباید زیستن

سربریدن های ناخن عبرت دل خستن است

همچو اشک از انفعال دستگاه ما و من

آب باید شد که آخر دستی از خود شستن است

تا توان زین انجمن کام تماشا یافتن

همچو شمع اجزای ما را با نگه پیوستن است

ز انقلاب دهر بیدل کارم از طاقت گذشت

بعد از این از سخت جانی سنگ بر دل بستن است

***

راحت کجاست گر دلت از خویش رسته نیست

در آتش است نعل سپندی که جسته نیست

جز وحشت از متاع جهان برنداشتیم

بر ما مبند تهمت باری که بسته نیست

دیوانه ی تصرف دشت محبتم

خاری نیافتم که به پایی شکسته نیست

صد رنگ جیب غنچه و گل واشکافتیم

رنگینیی به الفت دلهای خسته نیست

افسون حیرتم ز تو قطع نظر نکرد

پیچیده است رشته ی سازم گسسته نیست

افسردگی به شعله ی همت چه می کند

خورشید زیر خاک هم از پا نشسته نیست

دل جمع کن، به حاصل اسباب پر مناز

گل را حضور غنچه در آغوش دسته نیست

در کارخانه ای  که شکست آب و رنگ اوست

کار دگر چو بستن دل دست بسته نیست

بیدل به طبع بیخود ی ات بوی راحتی ست

رنگی شکسته ای که به رنگ شکسته نیست

***

رزق، خلوتگه اندیشه ی روزی خوار است

دانه هرگاه مژه باز کند منقار است

قطره ی ما نشد آگاه تأمل، ورنه

موج این بحر گهرخیز گریبان زار است

الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ

آب این آینه یکسر عرق گلکار است

طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست

مفت دیوانه که صحرای جنون بی خار است

از کج اندیشی  دل وضع جهان دلکش نیست

غم تمثال مخور آینه ناهموار است

بر تعین زده ای زحمت تحقیق مده

سر سودایی سامان به گریبان بار است

در بهاری که سر و برگ طرب رنگ فناست

دست بر سر زدنت به ز گل دستار است

ادب آموز هوستازی غفلت پیری ست

سایه را پای به دامن، ز خم دیوار است

رنگها بال فشان می رود و می آید

این چمن عالم تجدید کهن تکرار است

ای ندامت مددی کز غم اسباب جهان

دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است

بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن

رنگ این باغ هوس آتش بی زنهار است

***

رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست

وحشت موج، تماشای خرام دریاست

گردبادی که به خود دودصفت می پیچد

نفس سوخته ی سینه ی چاک صحراست

جوهر آینه افسرده ز قید وطن است

عکس را گرد سفرآب رخ نشو و نماست

از گهر موج محال است تراود بیرون

گره تار نظر چشم حیاپیشه ی ماست

قطع سررشته ی پرواز طلب نتوان کرد

بال اگر سلسله کوتاه کند ناله رساست

نرگس مست تو را در چمن حسن ادا

می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست

بس که بی آبله گامی نشمردم به رهت

آب آیینه ز نقش قدمم چهره گشاست

اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگیر

قد شمع از همه کس یک سر و گردن بالاست

ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم

عمرها شد چو گهر قطره ی من آبله پاست

هیچکس نیست زباندان خیالم بیدل

نغمه ی پرده ی دل از همه آهنگ جداست

***

رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت

خویت به کام سنگ زبان شراره سوخت

خالت ز پرده، دود خطی کرد آشکار

شوخی سپند سوخته را هم دوباره سوخت

یارب چه سحر کرد تغافل که یار را

در لب شکست خنده به ابرو اشاره سوخت

دریای حسن را خط او گرد حیرت است

یا موج پیچ و تاب نفس بر کناره سوخت

پیداست از نفس زدن وحشت شرار

کز آه کوهکن جگر سنگ خاره سوخت

چشم حصول داشتن آیین عقل نیست

از مزرع سپهر که تخم ستاره سوخت

از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس

صبحی دمید و سر به گریبان پاره سوخت

امید فال امن مجو، از شرار من

کز برق نیتم اثر استخاره سوخت

چون زخم کهنه ای که به داغش دوا کنند

بیچاره دل ز غیرت اظهار چاره سوخت

گفتم ز سوز دل فکنم طرح مصرعی

مضمون به داغ غوطه زد و استعاره سوخت

از اضطراب دل نرسیدم به راحتی

خوابم به دیده جنبش این گاهواره سوخت

بیدل ذخیره ی مژه شد بسکه روز وصل

در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت

***

رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است

باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است

عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد

این جنون پیمانه کافر صاحب دین بوده است

خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت

خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است

ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم

بر رخ آیینه ی ما گفتگو چین بوده است

از کشاکشهای موج این محیط آسوده ایم

آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است

کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد

بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است

از شرر در آتش افتاده ست نعل کوهسار

سنگ هم اینجا مقیم خانه ی زین بوده است

وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم

این دعا را در شکست رنگ آمین بوده است

با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست

خانه ی آیینه هم بسیار سنگین بوده است

بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم

عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است

حیرت محضیم بیدل هر کجا افتاده ایم

سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است

***

رنگ عجزم لیک با وضع خموشم کار نیست

در شکست بال دارم ناله گر منقار نیست

در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من

مصرعم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست

عجز تجدید هوسها را نفس آیینه است

یک  ورق عمری ست می گردانم و تکرار نیست

اختلاط خودفروشان گر به این بیحاصلی ست

خانه ی آیینه را قفلی به از زنگار نیست

از کمین عیبجو آگاه باید دم زدن

گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست

محو گشتن منتهای مقصد شوق رساست

چون نگه غیر از تحیر مُهر این طومار نیست

بردباری طینتم خاک تأمل پیشه ام

غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست

اشک چشم گوهرم، برق چراغ حیرتم

کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست

غافل از سیر گداز دل نباید زیستن

هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست

هرکجا او جلوه دارد عرض هستی مفت ماست

عکس را آیینه می باید نفس در کار نیست

گر به این رنگ است بیدل انفعال هستی ام

سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نیست

***

رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت

این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت

از صبح این چمن طربی چشم داشتیم

آخر نفس بر آینه ی ما دمید و رفت

دیگر پیام ما بر جانان که می برد

اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت

چندین چمن فسرد به خون امید ما

رنگ حنا گلی که مپرسید چید و رفت

ذوق وفای وعده ات از دل نمی رود

قاصد ثمر نبود که گویم رسید و رفت

لبیک کعبه، مانع ناقوس دیر نیست

اینجا فسانه هاست که باید شنید و رفت

پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری

گفتند بی غم تو و من، خورد و رید و رفت

گففم رموز مطلب هستی بیان کنم

تا بر زبان رسید سخن لب گزید و رفت

گردید پیری ام ادب آموز عبرتی

کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت

وامانده بود هوش درین دشت بیکران

لغزپد پای سعی و رهی شد سپید و رفت

بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم

جولان او ز دامن ما چین کشید و رفت

***

رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست

یعنی پر شکسته به جایی رسنده نیست

عمری ست موج گوهر ما آرمیده است

نبض نگه به دیده ی حیران جهنده نیست

افتاده ایم در قدم رهروان بس است

ما را که همچو آبله پای دونده نیست

گرد نیازم از سر کویت کجا روم

بسمل اگر پری بفشاند پرنده نیست

حسرت به نام بوسه عبث فال می زند

نقش تبسمی به نگین تو کنده نیست

از حرص بی قناعتی خاکیان مپرس

تا نام بندگی است خدایی بسنده نیست

بگذار تا هوس پر و بالی زند به هم

آنجا که جلوه است نظرها رسنده نیست

می تازد از قفای هم اجزای کاینات

این مشت خاک غیر عنان فکنده نیست

چون سایه باش یک قلم آیینه ی نیاز

آن را که سجده جزو بدن نیست بنده نیست

چون صبح این دری که به رویت گشوده اند

پاشیدن غبار نفسهاست خنده نیست

ای بیکسی بنال به دردی که خون شوی

عمری ست رنگ باخته ایم و پرنده نیست

بیدل چه انتظار و کدام آرزوی وصل

چشم به خواب رفته ی بختم پرنده نیست

***

ز آهم نخل حسرت شعله بالاست

چراغ مرده را آتش مسیحاست

به خاموشی سر هر مو زبانی ست

ز حیرت جوهر آیینه گویاست

دل فرهاد آب تیغ کوه است

سر مجنون گل دامان صحراست

رموز دل توان خواند از جبینم

مثال هرکس از آیینه پیداست

زبان لال است، حیرانم چه می گفت

طلب خون شد نمی دانم چه می خواست

مشو غافل ز رمز هستی من

شکست این حباب آغوش دریاست

بساط حیرت آیینه داریم

جبین عجز فرش خانه ی ماست

نه تنها ما و تو داغ جنونیم

فلک هم حلقه ای از دود سوداست

جهان نیرنگ حسن بی نشانی ست

اگر آیینه گردی سادگیهاست

هوس تعبیری خواب امل چند

ز فرصت غافلی امروز فرداست

درین محفل گداز اشک شمعیم

نشاط از هر که باشد کاهش از ماست

به دریای الم بیدل حبابیم

بنای ما به آب دیده برپاست

***

ز آتش رخسار که ساغر گرفت

خانه ی آیینه چو من درگرفت

کو پر و بالی که به آن کو رسد

نامه گرفتم که کبوتر گرفت

عشق، وفا می طلبد، چاره چیست

بار دل از دل نتوان برگرفت

نی چقدر رغبت طفلانه داشت

بال و پر ناله به شکر گرفت

ناله نخیزد ز نی بورپا

طاقت ما پهلوی لاغر گرفت

بحر به توفان رضا می تپید

کشتی ما هم کم لنگر گرفت

چاره به خورشید قیامت کشید

دامن ما خشک شدن، تر گرفت

ما همه زین باغ برون رفته ایم

رنگ که پرواز ته پر گرفت

بیدل از اعجاز ضعیفی مپرس

لغزش من خامه به مسطر گرفت

***

زان اشک که چون شمع ز چشم تر من ریخت

مجلس همه رنگین شد و گل در بر من ریخت

آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد

تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت

افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد

این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت

آن روز که یازید جنون دست حمایت

مو چتر شد و سایه ی  گل بر سر من ریخت

عمری ست سراغ دل گمگشته ندارم

یارب به کجا این ورق از دفتر من ریخت

چون شعله پس از مرگ به خود چشم گشودم

بر روی من آبی ست که خاکستر من ریخت

اشکم ز تنک مایگی ام هیچ مپرسید

تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت

فریاد که چون شمع به جایی نرسیدم

یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت

چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد

افتادگیی بود که بر بستر من ریخت

بیدل دیت آب رخ خود ز که خواهم

این خون قناعت طمع کافر من ریخت

***

زان خوشه که میناگری باغ عنب داشت

هر دانه پریخانه ی بازار حلب داشت

خورشید پس از رفع سحر پرده دری کرد

تا گرد نفس کم نشد این آینه شب داشت

یکتایی اش افسون ادب خواند بر اظهار

مقراض بیان گشت زبانی که دو لب داشت

مفهوم نگردید که ما و من هستی

در خواب عدم این همه هذیان ز چه تب داشت

بی تجربه مکشوف نشد نفرت دنیا

تا وصل دماغ همه کس حرص عزب داشت

از مشتری و زهره، نه رنگی ست، نه بویی

این باغ همین خار و خس رأس و ذنب داشت

چیزی ننمودیم که ارزد به خیالی

تمثال ز آیینه ی تحقیق ادب داشت

صد گز به امل هرزه شمردیم وگرنه

سر تا قدم شمع همین یک دو وجب داشت

گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم

پیشانی بی سجده ی ما چین غضب داشت

دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست

زخمی که لب از خنده ندزدید طرب داشت

بیدل دل هر ذره تپش خانه ی آهی ست

نایابی مطلب چقدر درد طلب داشت

***

ز انقلاب جسم، دل بر ساز وحشت هاله نیست

سنگ هرچند آسیا گردد، شرر جواله نیست

در گلستانی که داغ عشق منظور وفاست

جز دل فرهاد و مجنون هر چه کاری لاله نیست

پرتو هر شمع، در انجام، دودی می کند

کاروان گر خود همه رنگ است، بی دنباله نیست

عذر مستان گر فسون سامری باشد چه سود

محتسب خرکره است، ای بیخودان گوساله نیست

از غبار کسوت آزاداند مجنون طینتان

غیر طوق قمری اینجا یک گریبان هاله نیست

صورت دل بسته ایم، از شرم باید آب شد

هیچ تدبیری حریف انفعال ژاله نیست

سرمه جوشانده ست عشق، از ما تظلم حرف کیست

در نیستانی که آتش دیده باشد ناله نیست

هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق

بیدل این نه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست

***

زاهد، که بادش، آفت ایمان شکست و ریخت

تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت

شب با سواد زلف تو زد لاف همسری

صبحش به سنگ تفرقه دندان شکست و ریخت

بر دیده ی سپهر نشاند ابروی هلال

نعل سمند او که به جولان شکست و ریخت

آن خار خار جلوه  که ماییم و حسرتش

در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت

اشکی که در خیال تو از دیده ریختم

صد گوهر آبگینه ی عمان شکست و ریخت

عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت

رنگ بهار ناله ی مرغان شکست و ریخت

تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن

گرد مرا که سخت پریشان شکست و ریخت

بر سنگ می زد آینه ام شیشه ی خیال

دیدم که رنگ چهره ی امکان شکست و ریخت

سامان روزی از عرق سعی مشکل است

یعنی در آبرو نتوان نان شکست و ریخت

اشکم به دوش هر مژه صد چاک بست و رفت

این تکمه یارب از چه گریبان شکست و ریخت

مانند نقش پا به گل عجز خفته ایم

بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت

بیدل به کار رفع خماری نیامدیم

مینای ما همان عرق افشان شکست و ریخت

***

زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است

قط محرف این خامه تیغ در دست است

ز خلق شغل علایق حضور مردن برد

جدا فتاد سر از تن به فکر پابست است

جهان چو معنی عنقا به فهم کس نرسید

که این تحیر گل کرده نیست یا هست است

کمان همت وارسته ناوکی داری

ز هرچه درگذری حکم صافی شست است

به زیر چرخ مشو غافل از خم تسلیم

ز خانه ای که تو سر برکشیده ای پست است

به گوش عبرت ازپن پرده می رسد آواز

که نقش طاقچه ی رنگ پر تنک بست است

کشاکش نفس از ما نمی رود بیدل

درین محیط همه ماهی ایم و یک شست است

***

زبس به خلوت حسن تو بار آینه است

نگاه هر دو جهان در غبار آینه است

هجوم چاک گل آغوش شبنم است اینجا

بهار هم چقدر دلفگار آینه است

کدام جلوه که محتاج صافی دل نیست

به هرچه می نگری شرمسار آینه است

چنان به عشق تو لبریز جلوه ی خویشم

که هر طرف رودم، دل دچار آینه است

همه به شوخی تمثال چشم باخته ایم

وگرنه حسن برون از کنار آینه است

تو هم ز خود غلطی چند نقش بند و بناز

که روی کار جهان پشت کار آینه است

مباش غره ی عشرت، درین تماشاگاه

تحیر آینه دار خمار آینه است

چه ممکن است دهد عرض هرزه تازی ها

همیشه موج نگاهم سوار آینه است

سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید

نفس ز آب به بند حصار آینه است

نکاشتیم سرشکی که جلوه بار نداد

گداز دل چقدر آبیار آینه است

ز زندگی همه گر رنگ رفته ای داریم

به امتحان نفس، در فشار آینه است

ز بی نشانی آن جلوه شرم کن بیدل

هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است

***

ز بسکه معنی مکتوب عشق پیچش داشت

زبان خامه ی ما هر چه گفت لغزش داشت

سحاب مزرعه ی رنگ ما و من دیدم

نه سنگ بود نه مینا، شکست نازش داشت

هزار گل ز چمن رفت و باز برگردید

بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت

به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی

گشاد آن مژه ی ناز این چه کاوش داشت

ازین چمن به چه شوخی گذشته ای امروز

که رنگ شرم تو از بوی گل تراوش داشت

تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید

وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت

به حیرتم چه فسون خواند عجز بسمل من

که جای  خون، دم  شمشیر یار ریزش داشت

منم که بیخبر از آستان دل ماندم

ز دیر و کعبه مگو، سنگ هم  پرستش داشت

به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار

که غنچه از پر رنگ شکسته بالش داشت

هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل

که این بساط هوس آنچه داشت کاهش داشت

***

ز خود رمیدن دل بسکه شوخی انگیز است

چو شبنم آبله ی ما شرار مهمیز است

دماغ منت عشرت کراست زین محفل

خوشم که خنده ی مینای می نمکریز است

ز جنبش مژه بر ضبط اشک می لرزم

که زخمه ی رگ این ساز نشتر تیز است

کدام صبح که شامی نخفته در شغلش

صفای طینت امکان کدورت آمیز است

هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند

هنوز سعی گداز من آبروریز است

سر هوای اقامت درین چمن مفراز

بهوش باش که تیغ گذشتگی تیز است

به طبع سنگ فسردن شرار می بندد

هوای عالم آسودگی جنون خیز است

شکست ظرف حباب از محیط خالی نیست

ز خود تهی شده از هر چه هست لبریز است

دمیده ایم چو صبح از دم گرفتاری

غبار عالم پرواز ما قفس بیز است

کباب عافیتی، بگذر از هوس بیدل

دلیل صحت بیمار حسن پرهیز است

***

ز خویش مگذر اگر جوهرت شناسایی ست

که خودپرستی عالم، بهار یکتایی ست

نه گلشنی ست به پیش نظر، نه دشت و نه در

بلندی مژه اث منظر خودآرایی ست

بهار رمز ازل تا چه وقت گیرد رنگ

هنوز نغمه ی نی تشنه ی لب نایی ست

مگیر ز غیب برآییم تا عیان گردیم

ز خود نشان چه دهد قطره ای که دریایی ست

ز ذات محض چه اسما که برنمی آییم

جهان وهم و گمان فطرت معمایی ست

دل از تکلف هستی جنون نمایی کرد

نفس در آینه رنگ بهار سودایی ست

به بزم وصل جنون ناگزیر عشق افتاد

ز منع بلبل ادب کن بهار سودایی ست

کسی به ستر عیوب نفس چه چاره كند

غبار نیستی آیینه ایم و رسوایی ست

لطافتی ست به طبع درشتی آفاق

مقیم پرده ی سنگ انتظار مینایی ست

شکست بام و دری چند می کند فریاد

که از هوا به درآیید خانه صحرایی ست

به عرض نیم نفس کس چه گردن افرازد

حباب ما عرق انفعال پیدایی ست

تو هم دری چو شرر واکن و ببند، بس است

به  کارخانه ی فرصت، عدم تماشایی ست

فتاده ایم به راهت چو سایه جبهه به خاک

ز پیش ما به تغافل زدن چه رعنایی ست

رعونتی به طبعت که چون غبار سحر

اگر به باد روی پیشت اوج پیمایی ست

تلاش کعبه و دیرت نمی رود بیدل

بهشت و دوزخ خویشی خیال هر جایی ست

***

ز دستگاه جنون راز همتم فاش است

که جوش آبله ام هر قدم  گهرپاش است

حصول کار امل نیست غیر خفت عقل

برای دیگ هوس خامی طمع آش است

غبار کلفت ازین میهمانسرا نرود

که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است

چو صبح نسخه فروش ظهور آفاقیم

ز چاک سینه ی ما راز نه فلک فاش است

نگارخانه ی حیرت به دیدن ارزانی

خیال موی میان تو کلک نقاش است

جهانیان همه مست شکست یکدگرند

هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است

ز غارت ضعفا مایه می برد ظالم

ز پهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است

کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست

بساط رنگ جهان را شکست فراش است

همین به زندگی اسباب دام آفت نیست

به خاک نیز، کفن، خضر راه نباش است

حصار جهل بود دستگاه ما بیدل

همان به چنگل خود آشیان خفاش است

***

ز دهر نقد تو جز پیچ و تاب دشوار است

خیال، گو مژه بربند، خواب دشوار است

دل گداخته دعوتسرای جلوه ی اوست

فروغ مهر نیفتد در آب، دشوار است

مگر به قدر شکستن توان به خود بالید

وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است

ز اهل حال مجویید غیر ضبط نفس

که لاف دانش و فهم از کتاب دشوار است

ز حیرت آینه ی ما به هم نزد مژه ای

به خانه ای که پرآب است خواب دشوار است

کسی بر آینه ی مهر، زنگ سایه نبست

به عالمی که تو باشی، نقاب دشوار است

سراغ جلوه ی یار است هر کجا رنگی ست

درین بهار، گل انتخاب دشوار است

ز دستگاه دل است اینقدر غرور نفس

وقار و قدر هوا، بی حباب، دشوار است

همه به وهم فرو رفته اند و آبی نیست

مگو که غوطه زدن در سراب دشوار است

ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل

تری برون رود از طبع آب دشوار است

***

ز شور حیرت من گوش عالمی باز است

نگه به پرده ی چشمم هجوم آواز است

درین طربکده ی شوق ذره تا خورشید

به هرچه می نگری با نگاه گلباز است

به مرگ، حسرت دیدار، کم نمی گردد

نگه به بستن مژگان تمام انداز است

دل از غبار بپرداز و جلوه سامان کن

صفای خانه ی آیینه عالم ناز است

شمار شوق گر از ذکر مدعا باشد

هجوم اشک اسیران ز سبحه ممتاز است

تویی که بیخبری از گداز دل ورنه

به ذوق خون جگر سنگ هم جگرساز است

نگاهدار عنان امل اگر مردی

سوار عمر به کم فرصتی گروتاز است

شنیدنی ست سرانجام کار دیدنها

نگه به گوش بدل کن که عالم آواز است

شکسته بالی و پرواز جز تحیر نیست

ز رنگ اگر همه افسردن آید اعجاز است

کدام نال که از جیب دل نمی بالد

طلسم بیضه دماغ هزار پرواز است

فریب شعبده ی زندگی مخور بیدل

به پرده ی نفست، وهم، ریسمان باز است

***

ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است

فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است

کجا بریم ز راهت شکسته بالی عجز

ز خویش نیز اگر رفته ایم افواه است

ثبات رنگ نکردم ذخیره ی اوهام

چو غنچه در گرهم گرد وحشت آه است

قسم به طاق بلند کمان بیدادت

که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است

به هستی تو امید است نیستیها را

که  گفته اند اگر هیچ نیست الله است

ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم

چراغ شعله ی ما را فتیله ی کاه است

چگونه عمر اقامت کند به راه نفس

گره نمی خورد این رشته بسکه کوتاه است

فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب

به جیب خویش اگر سر فرو بری چاه است

به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو

مرا که شمع صفت مغز استخوان آه است

به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما

کتان غبار خیال قلمرو ماه است

به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید

که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است

چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل

که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است

***

ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت

بلند کرد نیستان بوریا انگشت

دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد

چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت

به عرض حاجت ما نیست عجز بی  زنهار

ز دست پیش فتاده ست در دعا انگشت

خطاست منکر اقبال کهتران بودن

تو غافلی و دخیل است جا به جا انگشت

اگر مزاج بزرگان تفقدی می داشت

چرا کناره گرفتی ز دست و پا انگشت

موافقت اگر آبین همدمی می بود

ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت

به رنگ شمع درین معبد خیال گداز

هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت

ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید

حذر خوش است ازین ناخن آزما انگشت

حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت

نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت

درین بساط به صد گوشمال موت و حیات

ندید هیچکس از پنجه ی قضا انگشت

همین تپانچه و مشتی ست نقد غیرت مرد

عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت

تلاش روزی ما بسکه غالب افتاده ست

به زینهار برآورده آسیا انگشت

بلندی مژه آن را که هرچه پیش آرد

پی قبول گذارد به دیده ها انگشت

محال بود بر اسباب پا زدن بیدل

به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت

***

ز گریه، سیری چشم پر آب دشوار است

خیال دامن اشک، از سحاب دشوار است

جنونی از دل افسرده گل نکرد افسوس

به موج آب گهر پیچ و تاب دشوار است

به غیر ساغر چشمم، که اشک، باده ی اوست

گرفتن از گل حیرت گلاب دشوار است

نه لفظ دانم و نی معنی اینقدر دانم

که  گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است

فسون عقل نگردد حریف غالب عشق

کتان گرو برد از ماهتاب دشوار است

زوال وهم خزان و بهار معنی نیست

فسردگی ز گل آفتاب دشوار است

ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت

ز برق و باد وداع شتاب دشوار است

پل گذشتن عمرست قامت پیری

اقامت تو به پشت حباب دشوار است

نمی تپد دل خون گشته در غبار هوس

سراغ قهوه به جام شراب دشوار است

خروش دهر شنیدی، وداع راحت گیر

به این فسانه سر و برگ خواب دشوار است

به  وصل، حیرت  و در هجر، شوق حایل ماست

بهوش باش که رفع حجاب دشوار است

حیا، ز کف ندهد دامن ادب بیدل

گرفتن گهر از مشت آب دشوار است

***

زلف آشفته ی سری موجه ی دریای من است

تار قانون جنون جاده ی صحرای من است

برق شمعی ست که در خرمن من می سوزد

سنگ گردی ست که در دامن مینای من است

لاله ی دشت جنونم ز جگرسوختگی

داغ برگی ز گلستان سویدای من است

بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل

همچو خون در جگر رنگ تپشهای من است

عجز هم بی طلبی نیست که چون ریگ روان

صد جرس در گره آبله ی پای من است

چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم

که جهان عرصه ی بالیدن اجزای من است

سیر بال و پر طاووس مکرر گردید

صفحه آتش زده ام، فصل تماشای من است

فیض دلگرمی آهی ست گل زندگی ام

شمع افسرده ام و شعله مسیحای من است

عنچه ی باغ جنون از دل من می خندد

داغ چون شبنم گل پنبه ی مینای من است

تردماغ چمن حسرت شمشیر توام

زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است

عمرها شد به در مشق کدورت زده ام

چین کلفت خطی از صفحه ی سیمای من است

دره ام لیک به جولان هوایش بیدل

قسم بی سر و پایی به سر و پای من است

***

زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است

طرف سیلی در پی تعمیر ما افتاده است

تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس

گرنه دل می سوزد آتش در کجا افتاده است

آرزو از سینه بیرون کن ز کلفتها برآ

عالمی زین دانه در دام بلا افتاده است

تا نفس باقی ست جسم خسته را آرام نیست

مشت خاک ما به دامان هوا افتاده است

در علاجم ای طبیب مهربان زحمت مکش

درد دل عمری ست از چشم دوا افتاده است

تا قیامت دشت پیمایی کند چون گردباد

هرکجا یک حلقه از زنجیر ما افتاده است

غیر نومیدی سر و برگ شهید عشق چیست

از سر افتاده اینجا خونبها افتاده است

دیده تا دل فرش راه خاکساری کرده ایم

از نفس تا موج مژگان بوریا افتاده است

شوخی انداز شبنم ننگ گلزار حیاست

خنده ی حسن از عرق دندان نما افتاده است

معنی دولت سراپا صورت افتادگی ست

از تواضع سایه ی بال هما افتاده است

اضطراب موج آخر محو گوهر می شود

در کمین ما دل بی مدعا افتاده است

عالمی شد بیدل از سرگشتگی پامال یأس

تخم ما هم در خم این آسیا افتاده است

***

زندگانی در جگر خار است و در پا سوزن است

تا نفس باقی ست در پیراهن ما سوزن است

سر به صد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست

وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است

ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار

ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است

می کشد سررشته ی کار غرور آخر به عجز

گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است

زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگی ست

زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است

جامه ی آزادی آسان نیست بر خود دوختن

سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است

ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند

بی تکلف رشته را گر هست همتا سوزن است

طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست

خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است

خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم

هر کجا گل می کند عریانی ما سوزن است

ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل

ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است

لاف آزادی ست بیدل تهمت وارستگان

شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است

***

زندگانی ست که جز مرگ سرانجام نداشت

گر نمی بود نفس، صبح کسی شام نداشت

دل پرکار هوس متهم غیرم کرد

ساده تا بود نگین، غیر نگین نام نداشت

قدردان همه چیز آینه ی منتظری ست

دردم از حاصل وصلی ست که پیغام نداشت

مایه ی عاریت و صرف طرب جای حیاست

گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت

سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم

نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت

کاش بی جرأت آهنگ طلب می بودیم

تکمه ی جیب ادب جامه ی احرام نداشت

پختگی چین تعین به رخ خلق افکند

رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت

هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد

این گلستان گل کیفیت بادام نداشت

سر زانوی ادب میکده ی راز که بود

عیش این حلقه ی تسلیم خط جام نداشت

دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی

داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت

بیدل از وهم فسردی، چه تعلق، چه وفاق

طایر رنگ، کمین قفس و دام نداشت

***

زندگی تمهید اسباب فناست

ما و من افسانه ی خواب فناست

غافلان تا چند سودای غرور

جنس این دکان همه باب فناست

مست و مخمور خیال از خود روید

ششجهت یک عالم آب فناست

اینکه امواج نفس نامیده ایم

چون به خود پیچیده گرداب فناست

خاک دیر و کعبه ام منظور نیست

اشک ما را سجده محراب فناست

خواه هستی واشمر خواهی عدم

نغمه ها در رهن مضراب فناست

هر چه از دنیا و عقبا بشنوی

حرف نامفهوم القاب فناست

آنچه زین دریا نمی آید به دست

گوهر تحقیق نایاب فناست

دور گردون یک دو دم میدان کشید

عمر، شاگرد رسن تاب فناست

ما نفس سرمایگان پر بسملیم

پرفشانی عذر بیتاب فناست

تا ابد، از نیستی نتوان گذشت

خاک این وادی گل از آب فناست

بیدل از طور جنون غافل مباش

خاک بر سر کردن آداب فناست

***

زندگی را شغل پرواز فنا جزو تن است

با نفس، سرمایه ای گر هست از خود رفتن است

نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب

همچو تار ساز در دل هیچ و بر لب شیون است

بگذر از اندیشه ی یوسف که در کنعان ما

یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است

هیچکس سر برنیاورد از گریبان عدم

شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است

از فسون چشم بند عالم الفت مپرس

آنکه فردا وعده ام داده ست امشب با من است

جز تعلق نیست مد وحشت تجرید هم

هرقدر از خود برآیی رشته ی این سوزن است

نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست

ذره را آیینه ای گر هست چشم روزن است

بر جنون زن گر کند تنگی لباس عافیت

غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است

غیر خاموشی دلیل عجز نتوان یافتن

شعله ی ما، تا زبان دارد سراپا گردن است

شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه

خون بسمل گر پریشان نقش بندد گلشن است

آن گرانسنگی که نتوان از رهش برداشتن

چون شرر خود را به یک چشم از نظر افکندن است

لاله سودایی ست بیدل ورنه هر گلزار دهر

هرکجا داغی ست چشمش با دل ما روشن است

***

زندگی سد ره جولان ماست

خاک ما گل کرده ی آب بقاست

با چنین بی دست و پایی های عجز

بسمل ما را تپیدن خونبهاست

هرکجا سرو تو جولان می کند

چشم ما چون طوق قمری نقش پاست

خاک گشتیم و همان محو توایم

آینه رفت از خود و حیرت بجاست

مفت راحت گیر نرمیهای طبع

سنگ چون گردد ملایم مومیاست

شکوه سامانند، بی مغزان دهر

مایه ی جام از تهیدستی صداست

این صدفها یک قلم بی گوهرند

عالمی دل دارد اما دل کجاست

از ضعیفی، صید مأیوس مرا

حلقه ی فتراک محراب دعاست

در شرر آیینه ی اشیا گم است

ابتدای هرچه بینی انتهاست

باید اول گامت از هستی گذشت

جاده ی دشت محبت اژدهاست

می فزاید وحشت انداز کمند

ناله در نایابی مطلب رساست

یاد روی کیست عید گریه ام

طفل اشکم صد چمن رنگین قباست

گل فروش نازم از بیحاصلی

پنجه ی بیکار دایم در حناست

بیدل از آفت نصیبان دلیم

خون شدن معراج طاقتهای ماست

***

زندگی شوخی کمین رمیست

فرصت گیر و دار صبحدمیست

بسکه تنگ است عرصه ی امکان

چون نگه هرطرف روی قدمیست

پوست بر تن دریدن ممسک

همچو ماهی جدایی درمیست

عجز خوش استقامتی دارد

بار نُه آسمان به دوش خمیست

یأس پیموده ام ز باده مپرس

جام و مینای اشک چشم نمیست

به سر خود که خاک پای توام

خاک پای تو را به خود قسمیست

هم به خود یک نگه تغافل زن

اگر آیینه قابل ستمیست

هرکجا عشق چهره پرداز است

سایه هم صورت سیه قلمیست

بر فلک می توان شد از تسلیم

پایه ی عزت هلال خمیست

بیدل از دامگاه صحبت خلق

سرکشیدن به جیب خویش رمیست

***

زندگی نقد هزار آزارست

هرقدر کم شمری بسیارست

دل جمعی که توان گفت کجاست

غنچه هم یک سر و صد دستارست

به شمار من و ما خرسندیم

چه توان کرد نفس بیکارست

اثر سعی کدام آبله پاست

خار این ره مژه ی خونبارست

خاکساران چمن خرمی اند

سبزه و گل به زمین بسیارست

حسن نادیده تماشا دارد

مژه برداشتنت دیوارست

در عدم نیز غباری دارد

خاکم آیینه ی جوهردارست

پیش پا می خورم از الفت دل

بر نفس آینه ناهموارست

نارسایی قفس شکوه ی کیست

خامشی پیچش صد طومارست

غنچه را خنده و پرواز یکی ست

بال ما در گره منقارست

چون جرس کاش به منزل نرسیم

ناله ی ما ز اثر بیزارست

مرده هم فکر قیامت دارد

آرمیدن چقدر دشوارست

بیدل از صنعت تقدیر مپرس

زلف یاریم و شب ما تارست

***

ز نقش پای تو کایینه دار آینه است

بساط روی زمین را بهار آینه است

اگر ز جوهر آیینه نیست دام به دوش

چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است

به یاد جلوه نظر باختیم لیک چه سود

که این گل از چمن انتظار آینه است

به دستگاه صفا کوش  گر دلی داری

همین فروغ نظر اعتبار آینه است

توان ز ساده دلی گشت نسخه ی تحقیق

که خوب و زشت جهان در کنار آینه است

به روی کار نیاید هنر ز صافدلان

که عرض جوهر خود زنگبار آینه است

کدورت از دم هستی کشد دل آگاه

نفس به چشم تأمل غبار آینه است

همه به شوخی تمثال چشم باخته ایم

وگرنه حسن برون از کنار آینه است

مباش غره ی عشرت کزین تماشاگاه

تحیر آینه دار خمار آینه است

سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید

نفس ز آب به بند حصار آینه است

ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل

دلی که صاف شود در شمار آینه است

***

زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت

ز بوی گل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت

سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر

چو رنگ رفتم ز خویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت

هوایی مشق انتظارم، ز خاک گشتن چه باک دارم

هنوز دارد خط غبارم، شکسته ی کلک آرزویت

به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم

به زیر پایت مگر بیابم، دلی که گم کرده ام به کویت

ز گلشنت ریشه ای نخندد، که چرخش افسردگی پسندد

چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت

به عشق نالد دل هوس هم، ببالد از شعله خار و خس هم

رساست سررشته ی نفس هم، به قدر افسون جستجویت

به این ضعیفی  که بار دردم، شکسته در طبع رنگ زردم

به گرد نقاش شوق گردم، که می کشد حسرتم به سویت

ز سجده ی خجلت آور من، چه ناز خرمن کند سر من

که خواهد از جبهه ی تر من، چو گل عرق کرد خاک کویت

اگر بهارم تو آبیاری، وگر چراغم تو شعله کاری

ز حیرت من خبر نداری، بیارم آیینه روبرویت

کجاست مضمون اعتباری، که بیدل انشا کند نثاری

بضاعتم پیکر نزاری، بیفکنم پیش تار مویت

***

زهی خمخانه ی حیرت، کلام هوش تسخیرت

دماغ موج می، آشفته ی نیرنگ تقریرت

حدیث شکوه با این سادگی نتوان رقم کردن

گهر حل کردنی دارد مداد کلک تحریرت

شکایت نامه ی بیداد محو بال عنقا شد

هنوز از ناله ام پرواز می خواهد پر تیرت

گرفتار وفا ننگ رهایی برنمی دارد

همه گر ناله گردم برنمی آیم ز زنجیرت

جهانی در تغافلخانه ی نازت جنون دارد

چه سحر است اینکه در خوابی و بیداری ست تعبیرت

نمی دانم چه دارد با شکست شیشه ی رنگم

نگاه بیخودی هنگامه ی میخانه تعمیرت

خیال صید لاغر انفعالی در کمین دارد

ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشیرت

تحیر گر همه آیینه سازد دشت امکان را

نمی گردد حریف وحشت تمثال نخجیرت

دو عالم رنگ و یک گل اختراع صنع نازست این

قیامت می کشد کلک فرنگستان تصویرت

به پیری گشت بیدل طرز انشای تو شیرینتر

ندانم اینقدر لعل که قند آمیخت با شیرت

***

زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت

زبانها تا نگین ساغرکش خمیازه ی نامت

که می داند حریف ساغر وصلت که خواهد شد

که ما پیمانه پرگردیم از سر جوش پیغامت

به توفان خانه ی خورشید وصلت ره نمی یابد

ز هستی تا گسستن نیست، نتوان بست احرامت

کنون کز پرده ی رنگم به چندین جلوه عریانی

چه مقدار آن قبای ناز تنگ آمد بر اندامت

به چشم کم که می بیند سیه روزان الفت را

به صد خورشید می نازد سحر پرورده ی شامت

نگه را خانه  ی چشم است زنجیر گرفتاری

نمی باشد برون پرواز ما از حلقه ی دامت

گلاب از موج تلخی در کنار ناز می غلتد

سخن را زیب دیگر می دهد انداز دشنامت

به توفان بهار نوخطیها غوطه زد آخر

جهان سایه ی سرو تو تا پشت لب بامت

به فکر چاره ی سودای ما یارب که پردازد

دو عالم یک جنونزارست از شور دو بادامت

نه از کیفیت آگاهی ست این وعظت، ای زاهد

همان تعلیم بی مغزی ست فریاد لب جامت

نفس را دام راحت خلوت آیینه می باشد

نگردی غافل از دل ای که مطلوب است آرامت

مزاج هرزه  تازت آنقدر وحشی ست ای غافل

که از وحشت رمی گر خود همان وحشت کند رامت

خزانی کرد چرخ پخته کار اجزای رنگت را

هنوز امید سرسبزی ست در اندیشه ی خامت

چه می پیچی ز روی جهل بر طول امل بیدل

که موهوم است چون تار نظر آغاز و انجامت

***

زهی هنگامه ی امکان، جنون ساز غریبانت

زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت

کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت

دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت

کدامین راه و کو منزل،  کجا می تازی ای غافل

به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت

به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن

غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت

به پیش پا نمی بینی چه افسون است تحقیقت

زبان خود نمی فهمی چه نیرنگ است عرفانت

نه غیری خوانده افسونت نه لیلی کرده مجنونت

همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت

پی تحقیق گردی می کنی از دور و بیتابی

ندانم اینقدر بر خود که افشانده ست دامانت

شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا

اگر می گشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت

جهانی نقش بستی لیک ننمود ی به کس بیدل

به این حیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت

***

زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست

بسکه پستی داشت این گنبد صدایی برنخاست

هرکه دیدیم از تعلق در طلسم سنگ بود

یک شرر آزاده ای از خود جدایی برنخاست

عمر رفت و آه دردی از دل ما سر نزد

کاروان بگذشت و آواز درایی برنخاست

اینکه می نالیم عرض شکوه ی بیدردی ست

ورنه از ما ناله ی درد آشنایی برنخاست

کشتی خود با خدا بسپار کز توفان یأس

عالمی شد غرق و دست ناخدایی برنخاست

در هجوم آباد ظلمت سایه پُر بی آبروست

مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست

مفلسان را مایه ی شهرت همان دست تهی ست

تا به قید برگ بود از نی نوایی برنخاست

خوش نگون بختم که در محراب طاق ابروش

دیده ام را یک مژه دست دعایی برنخاست

دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نیست

جلوه ها بیرنگ بود آیینه رایی برنخاست

خاطر ما شکوه ای از جور گردون سر نکرد

بارها بشکست و زین مینا صدایی برنخاست

گر زمین برخیزد از جا نقش پا افتاده است

زین طلسم عجز چون من بی عصایی برنخاست

در هوای مقدمش بیدل به خاک انتظار

نقش پا گشتیم لیک آواز پایی برنخاست

***

زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست

کاغذ آتش زده محضر کم فرصتیست

زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر

زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست

آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم

کوس و دهل هر کجاست چون تب غب نوبتیست

خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار

سجده غنیمت شمار عالم دون همتیست

غیر غبار نفس هیچ نپیموده ایم

باده ی دیگر کجاست شیشه ی ما ساعتی ست

چشمت اگر باز شد محو خیالات باش

فهم تماشا کراست آینه همه حیرتیست

تهمت اعمال زشت ننگ حقیقت مباد

آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست

آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ

همدم بدطینتان قابل بی حرمتیست

نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس

گریه چه خرمن کنیم حاصل شمع آفتیست

نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم

گر عرق آیینه شد ننگ ادب کسوتیست

شمع نسوزد چرا بر سر پروانه ها

بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست

تاب و تب موج و کف، خارج دریا شمار

قصه ی کثرت مخوان بیدل ما وحدتیست

***

زین سال و ماه فرصت کارت منزه است

مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است

تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس

در خانه این بساط  که افکنده ای ته است

سعی نفس چو شمع به پستی ست رهبرت

چندانکه ریسمان تو دارد اثر چه است

بی وهم پیش و پس گذر، ای قاصد عدم

خواهی دچار امن شد آیینه در ره است

فرصت کجاست تا غم سود و زیان کشی

این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است

اقبال مرد کار مکافات ظلم نیست

زین فتنه گر تو غافلی ادبار آگه است

افسون جاه می کشد آخر به خسّتت

چون آستین دراز کنی دست کوته است

انکار عاجزان مکن ای طالب کمال

در ناخن هلال کلید در مه است

از معنی دعای بت و برهمن مپرس

این رام رام نیست همان الله الله است

بیدل تأملی که درین بزم شیشه را

یکسر صدای ریختن اشک قهقه است

***

زین عبارات جنون تحقیق بی ناموس نیست

شیشه گو صد رنگ توفان کن پری طاووس نیست

اتحاد آیینه دار رنگ اضدادست و بس

هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست

لفظ و معنی گیر خواهی ظاهر و باطن تراش

رشته ای جز شمع در پیراهن فانوس نیست

تا تجدد جلوه دارد شبهه ی معنی بجاست

کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست

دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است

آبروها بر زمین می ریزد و محسوس نیست

از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن

کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست

در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست

این ورق هرچند برگردد، خطش معکوس نیست

تشنه لب باید گذشت از وصل معشوقان هند

هیچ ننگی در برهمن زادگان چون بوس نیست

کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است

آنچه می خواهد تمنا در دل مأیوس نیست

بسکه بیدل ساز ناموس محبت نازک است

شیشه ی اشکی که رنگش بشکنی بی کوس نیست

***

زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت

بر مزار ما دو روزی های هایی کرد و رفت

عجز طاقت بی گذشتن نیست زین بحر سراب

سایه بر خاک از جبین مالی شنایی کرد و رفت

در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست

دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت

دوستان از خود به سعی نیستی برخاستند

گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت

عیب هستی نیست چندان چاره ی پوشیدنش

چشم اگر بندی توان بند قبایی کرد و رفت

کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد

مرگ مژگان بند تعلیم حیایی کرد و رفت

شخص هستی جز جنون شوخ چشمیها نداشت

هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت

بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت می کند

بر هوا سرها سراغ زیر پایی کرد و رفت

عمر از کم مایگیهای نفس، با کس نساخت

میزبان شد منفعل مهمان دعایی کرد و رفت

خجلت ناپایداری مزد سعی زندگی ست

گر همه آمد صواب اینجا خطایی کرد و رفت

در حریم عشق غیر از سجده کس را بار نیست

باید اکنون یک نماز بی قضایی کرد و رفت

خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد

فرصت ما نیز خواهد عزم جایی کرد و رفت

تا قیامت ساغر خمیازه می باید کشید

ساقی این بزم بی صهبا حیایی کرد و رفت

داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده

بر حریفان خنده ی دندان نمایی کرد و رفت

بیدل از غفلت به تعمیر شکست دل مکوش

در ازل دیوانه ای طرح بنایی کرد و رفت

***

سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت

تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت

گر نمی بود آرزو تشویش جانکاهی نبود

ماهیان را تشنه ی قلاب حرص کام داشت

از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده ایم

این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت

دل نه امروز از صفا فال صبوحی می زند

در کدورت نیز این آیینه عیش شام داشت

ما ز خودداری عبث خون طلبها ربختیم

در صدای بال بسمل عافیت پیغام داشت

دل مصفاکردن از خویشم به طوف جلوه برد

آینه بر دوش حیرت جامه ی احرام داشت

بی پر و بالی تپش فرسوده ی پرواز نیست

هرکسی ایجا به قدر عاجزی آرام داشت

در نقاب اشکم آخر حسرت دل قطره زد

رنگ صهبا پای گردیدن به طبع جام داشت

چون عرق زین نقد ایثاری که آب است از حیا

ما ادا کردیم هرکس از خجالت وام داشت

بس که بیدل بر طبایع حرص شهرت غالب است

جانکنیها سنگ هم در آرزوی نام داشت

***

ساز تو کمین نغمه ی بیداد شکستی ست

در شیشه ی این رنگ پریزاد شکستی ست

گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد

هرجاست سری در گره باد شکستی ست

تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد

صورتگر ما خامه ی بهزاد شکستی ست

پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟

بالیدن امواج به امداد شکستی ست

چون رنگ چه بالم به غباری که ندارم

از خویش فراموشی من یاد شکستی ست

تنها دل عاشق تپش یأس ندارد

هر شیشه تنک مشرب فریاد شکستی ست

بیدل نخوری عشوه ی تعمیر سلامت

ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست

***

سایه ی دستی اگر ضامن احوال ماست

خاک ره بیکسی ست کز سر ما برنخاست

دل به هوا بسته ایم، از هوس ما مپرس

با همه بیگانه است آنکه به ما آشناست

داغ معاش خودیم، غفلت فاش خودیم

غیر تراش خودیم، آینه از ما جداست

آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن

چشم نپوشیده ای عالم دیگر کجاست

دعوی طاقت مکن تا نکشی ننگ عجز

آبله ی پای شمع درخور ناز عصاست

گر نه ای از اهل صدق دامن پاکان مگیر

آینه و روی زشت، کافر و روز جزاست

صبح قیامت دمید پرده ی امکان درید

آینه ی ما هنوز شبنم باغ حیاست

در پی حرص و هوس سوخت جهانی نفس

لیک نپرسید کس خانه ی عبرت کجاست

بسکه تلاش جنون جام طلب زد به خون

آبله ی پا کنون کاسه ی دست گداست

هستی کلفت قفس نیست صفابخش کس

در سر راه نفس آینه بخت آزماست

قافله ی حیرت است موج گهر تا محیط

ای امل آوارگان صورت رفتن کجاست

معبد حسن قبول آینه زار است و بس

عرض اجابت مبر، بی نفسیها دعاست

کیست درین انجمن محرم عشق غیور

ما همه بی غیرتیم آینه در کربلاست

بیدل اگر محرمی رنج تک و دو مبر

در عرق سعی حرص خفت آب و بقاست

***

ستم شریک من یأس خو شدن ستم است

حریف عذر هزار آرزو شدن ستم است

دلی ست در بغلت بو کن و تسلی باش

چو آهوان ز هوا نافه جو شدن ستم است

مرا به حیرت آیینه رحم می آید

طرف به این همه زشت و نکو شدن ستم است

فنا نگشته ز تنزیه شرم باید داشت

به رنگ بال نیفشانده بو شدن ستم است

ز حرص ذلت حاجت به هیچ در مبرید

به شرم تشنه لب آبرو شدن ستم است

ز بس گداخته ام از نظر نهان شده ام

هنوز پیش میان تو مو شدن ستم است

به سجده خاک شو و محو یک تیمم باش

عرق فروش دوام وضو شدن ستم است

دل آب می شود از نام وصل خاموشم

ادب پیام حدیث مگو شدن ستم است

به کارگاه عناصر دماغ می سوزم

چراغ خیره سر چارسو شدن ستم است

به هجر زنده ام آیینه پیش من مگذار

جدا ز یار به خود روبه رو شدن ستم است

ز خویش درنگذشته ست هیچکس بیدل

به وهم دور مرو بر من او شدن ستم است

***

سخت جانی از من محزون که باور داشته ست

زندگانی بی  تو این مقدار لنگر داشته ست

خار خار موج در خونم قیامت می کند

خنجر نازت نمی دانم چه جوهر داشته ست

بر رهت چون نقش پا از من صدایی برنخاست

پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته ست

حسرت مستان این بزم از فضولی می کشم

شرم اگر باشد عرق هم می به ساغر داشته ست

بزمها از رشته ی شمعی ست لبریز فروغ

اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته ست

چون نگه پروازها جمع است در مژگان من

گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته ست

تا توانی حركتی انشا كنی در كار باش

پنجه ی بیکار هم خاریدن سر داشته ست

نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا

خانه ی زنجیر یکسر حلقه ی در داشته ست

دست بر هم سودن ما آبله آورد بار

چون صدف بیحاصلی ها نیز گوهر داشته ست

چون ثریا پا به گردون سوده ایم از عاجزی

آبله از خاک ما را تا کجا برداشته ست

دل مصفا کن جهان تسخیری آن مقدار نیست

آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته ست

بیدل از خورشید عالمتاب باید وارسید

یک دل روشن چراغ هفت کشور داشته ست

***

سر خط درس کمالت منتخب دانی بس است

از کتاب ما و من سطر عدم خوانی بس است

چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار

از متاع کار و بارت آنچه نتوانی بس است

تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی

پرده ی فانوس رازت چشم قربانی بس است

ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد

از لباس نیستی یک اشک عریانی بس است

رفته ای از خود اقامت آرزوییهات چند

نقش پایی گر درین ویرانه بنشانی بس است

عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه ای

از رعونت اینکه خود را خاک می دانی بس است

نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن

گر عنانها برنگردد رنگ گردانی بس است

در محیط انقلاب اعتبارات غنا

کشتی درویش ما گر نیست توفانی، بس است

امتیاز محو او بر آب و گل موقوف نیست

عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است

ای حباب اجزای موجی، سازت از خود رفتن است

یک تأمل وار اگر با خود فرو مانی بس است

بر خط تسلیم رو بیدل که مانند هلال

پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است

***

سرشکم نسخه ی دیوانه ی کیست

جگر آیینه دار شانه ی کیست

جنون می جوشد از طرز کلامم

زبانم لغزش مستانه ی کیست

دلم گر نیست فانوس خیالت

نفس بال و پر پروانه ی کیست

ز خود رفتم ولی بویی نبردم

که رنگم گردش پیمانه ی کیست

خموشی ناله می گردد مپرسید

که آن ناآشنا بیگانه ی کیست

ندارد مزرع امکان دمیدن

تبسم آبیار دانه ی کیست

نیاوردیم مژگانی فراهم

نمک پاش جگر افسانه ی کیست

شعورم رنگ گرداند از که پرسم

ز خود رفتن ره کاشانه ی کیست

گداز دل که سیل خانمانهاست

عرق پرورده ی دیوانه ی کیست

دل عاشق به استغنا نیرزد

خموشی وضع گستاخانه ی کیست

به پیری هم نفهمیدیم افسوس

که دنیا بازی طفلانه ی کیست

به دیر و کعبه کارت چیست بیدل

اگر فهمیده ای دل خانه ی کیست

***

سرکشیها به مرگ راهبرست

گردن موج را حباب سرست

نیست در رنگ اعتبار ثبات

آبروها چو موج درگذرست

سفله بر خرده های زر نازد

لاف پرواز سنگ از شررست

فال راحت مزن کزین کف خاک

هرچه آسوده تر، فسرده ترست

دلخراشی ست عرض جوهر هوش

وقت آیینه خوش که بیخبرست

شوق واماندگی نصیبت مباد

دل افسرده ناله ی دگرست

بی تو چندان گریستم که چو ابر

سایه ی من سواد چشم ترست

از هجوم بهار آبله ام

جاده پنهان چو رشته در گهرست

بر اثرهای عجز می تازم

همچو رنگم شکست بال و پرست

پشت تمکین به اعتبار قوی ست

کوه را لعل مهره ی کمرست

در طبلگاه دل چو موج و حباب

منزل و جاده هر دو در سفرست

غفلت، افسون نارسایی ماست

دست خوابیدگان به زیر سرست

بیدل از گریه شهرتی داریم

بال پرواز ابر چشم ترست

***

سر کیست تا برد آرزو به غبار سجده کمینی ات

نرسید قطرت نه فلک به هواییان زمینی ات

نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو ماسوا

به کجاست عکس توهمی که فریبد آینه بینی ات

تک و تاز وهم و گمان ما به جنون گسسته عنان ما

تویی آنکه هم تو رسیده ای به سواد فهم یقینی ات

ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر

که کسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینی ات

نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی

دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه کمینی ات

چه حدوث و کو قدم زمان چه حساب کون و کجا مکان

همه یک شاره ی کن فکان نه شهوری و نه سنینی ات

به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم

که قیامتی ست ششجهت ز تبسم نمکینی ات

ز غرور ناز معیتی که به ما رسانده پیام تو

چقدر شکسته کلاه دل خم طاق نسبت چینی ات

عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما

چه بلاست نقص و کمال ما که نه آنی است و نه اینی ات

دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند

که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینی ات

***

سرمایه ی عذر طلبم از همه بیش است

در قافله ی اشک همین آبله پیش است

جهدی که ز فکر حسد خلق برآیی

خاری که به پایی نخلد مرهم ریش است

تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان

آتش همه دم سوخته ی غیرت خویش است

جایی که ز خط تو نمو سبز نگردد

فردوس اگر تل شود انبار حشیش است

از برگ طراوت نگهی آب ندادیم

سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است

از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش

از یأس بپرسید که راحت به چه کیش است

بسته ست قضا ربط علایق به گسستن

هشدار که بیگانگیی با همه خویش است

دکان عدم مایه ی تغییر ندارد

ماییم و متاعی که نه کم بود و نه بیش است

بیدل به ادب باش که در پیکر انسان

گر رگ کند اظهار پری تشنه ی نیش است

***

سرمنزل ثبات قدم جاده ساز نیست

لغزیده ایم، ورنه ره ما، دراز نیست

بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد

رفتن ز خویش ناقه ی راه حجاز نیست

تشویش انتظار قیامت قیامت است

ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست

مژگان به هرچه بازکنی، مفت حیرت است

عشق هوس، همین دو سه روز است، باز نیست

گر محرم اشاره ی مژگان او شوی

در سرمه نغمه ای ست که در هیچ ساز نیست

بی اختیار حیرتم، از حیرتم مپرس

آیینه است آینه، آیینه ساز نیست

زیر فلک به  کاهش دل ساز و صبر کن

در کارگاه شیشه گران جز گداز نیست

نقصان آبروکش و نام  گهر مبر

سوداگر جهان غرض امتیاز نیست

جز همت آنچه ساز جهان تنزل است

باید نشیب کرد، تصور فراز نیست

ما عجزپیشه ها همه معشوق طینتیم

لیک آن بضاعتی که توان کرد، ناز نیست

سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق

ایثار نقد کیسه ی عمر دراز نیست

عجز نفس چه پرده  گشاید ز راز دل

ما را نشانده اند بر آن در که باز نیست

بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار

بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست

***

سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است

کاروان حسن را نقش قدم این بوده است

ما اسیران، نو گرفتار محبت نیستیم

آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است

غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش

روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است

راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق

این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است

شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی

این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است

عقده ی سر، از تنم بی تیغ قاتل وانشد

باد صبح غنچه ی من دست گلچین بوده است

دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز

صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است

پشت دست آیینه با دندان جوهر می گزد

سایه ی دیوار حیرت سخت سنگین بوده است

غنچه گردیدیم و گلشن در گریبان ریختیم

عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است

بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم

از حریر پرده های چشم بالین بوده است

***

سرو بهار جلوه قد دلستان کیست

پیغام فتنه، برق نگاه نهان کیست

نگذشته ست اگر ز دلم لشکر غمت

داغ جگر، نشان پی کاروان کیست

اندیشه ها به حسرت تحقیق آب شد

یارب سخن، نزاکت موی میان کیست

از تیشه برد سعی نفس گوی جان کنی

این بیستون اثر دل نامهربان کیست

عمری به پیچ و تاب سیه روزی ام گذشت

بختم غبار طره ی عنبرفشان کیست

سرگرم خوش خرامی ناز است ناوکت

این مغز فتنه، کوچه رو استخوان کیست

فریاد ما به چشم سیاهت نمی رسد

باب دکان سرمه فروشان، فغان کیست

بگذار تا به عجز بنالیم و خون شویم

جرأت فروش عرض محبت، زبان کیست

در هر کجا ز مشت خس ما نشان دهند

آتش زن و بسوز، مپرس آشیان کیست

صندل فروش ناصیه ی عزتم چو صبح

گرد به باد رفته ام از آستان کیست

بیدل اگر نه طبع تو مشاطگی کند

آیینه دار شاهد معنی بیان کیست

***

سرو چمن دل الف شعله ی آهیست

سرسبزی این مزرعه را برق گیاهیست

بی جرأت بینش نتوان محو تو گشتن

سررشته ی حیرانی ما، مدّ نگاهیست

کی سد ره اشک شود، دامن رنگم

گر کوه بود در دم سیلش پر کاهیست

جز صیقلی آیینه ی آب ندارد

هرچند که سرو لب جو، مصرع آهیست

عزت طلبی، جوهر تسلیم به دست آر

اینجا خم طاعت، شکن طرف کلاهیست

تا چند زند لاف بلندی، سر گردون

این بیضه به زیر پر پرواز نگاهیست

بر حاصل دنیا چقدر ناز توان کرد

سرتاسر این مزرعه یک مشت گیاهیست

فرش در دل شو، که درین عرصه نفس را

از هرزه دوی خانه ی آیینه پناهیست

زین هستی بیهوده صوابی که تو داری

گر جرم تصور نکنی سخت گناهیست

فال سر تسلیم زن و ساز قدم کن

تا منزل راحت ز گریبان تو راهیست

بیدل پی آن جلوه که من رفته ام از خویش

هر نفش قدم، صورت خمیازه ی آهیست

***

سر هرکس ز گلی پر زده است

گل ندانست چه بر سر زده است

گر بود آینه منظور بتان

چشم ما هم مژه کمتر زده است

لغزش میکده ی عجز رساست

پای پر آبله ساغر زده است

بی رخش نام تماشا مبرید

بر نگاهم مژه نشتر زده است

با دل جمع همان می سوزم

شعله اینجا در اخگر زده است

شمع گر سیر گریبان دارد

فال پروانه ته پر زده است

تا رهی واشود ز قد دوتا

زندگی حلقه بر این در زده است

شوقم از نامه بران مستغنی ست

رنگ ما پر به کبوتر زده است

گره ی دل ز که جوید ناخن

دستهای همه قیصر زده است

ناله گر مشق جنون می خواهد

شش جهت صفحه ی مسطر زده است

غافل از طعن کس آگاه نشد

بر رگ مرده که نشتر زده است

تا کجا زحمت امید بریم

نفس این بال مکرر زده است

نیست آتش که ز جا برخیزد

دل بیمار به بستر زده است

فقر آزادی بی ساخته ای ست

کوتهی دامن ما بر زده است

این سخن نیست که یارا ن فهمند

عبرت از بیدل ما سر زده است

***

سعی جاه آرزوی خاک شدن در سر داشت

موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت

دل آزاد به پرواز خیالات افسرد

حیف از آن خانه ی آیینه که بام و در داشت

از هنر رنگ صفای دل ما پنهان ماند

صفحه ی آینه ننگ از رقم جوهر داشت

امتیاز آینه پردازی تحصیل غناست

زین چمن گل به سر آن داشت که مشتی زر داشت

نشئه ی ناز تعین می جام رمقی ست

سر بی گردن فرصت چو حباب افسر داشت

وحدت آن نیست که کثرت گرهش باز کند

نقطه مُهر عجبی بر سر این دفتر داشت

رنج دعوی نبری عرصه ی فرصت تنگ است

شرر کاغذ آتش زده این محضر داشت

تا چو اشک از مژه جستیم به خاک افتادیم

بال ما را عرق شرم رهایی تر داشت

دل نه امروز گرفته ست سر راه نفس

نشئه در خم به نظر آبله ی ساغر داشت

آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم

دل زمین است زمین را که تواند برداشت

تا فنا موج نزد جوهر هستی گم بود

بعد پرواز عیان گشت که رنگم پر داشت

هر طرف می گذرم پیری ام انگشت نماست

قد خم گشته به دوشم علمی دیگر داشت

همچو موج گهرم عمر به غلتانی رفت

فرصت لغزش پا تا به کجا لنگر داشت

گر به تحسین نگشاید لب یاران برجاست

در نیستان قلم، معنی ما شکر داشت

بیدل آشفتگی از طور کلام تو نرفت

این جنون سلسله یکسر خط بی مسطر داشت

***

سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت

آسیا هر سودن دست اندکی از خویش رفت

عالم اسباب هستی چون عدم چیزی نداشت

هر که را دیدیم درویش آمد و درویش رفت

آه از آن مغرور بی دردی کزین ماتمسرا

همچو اشک دیده ی بی نم تغافل کیش رفت

صد سحر شور تبسم داشت لعلش لیک حیف

این نمک پر بیخبر از سینه های ریش رفت

صبح هر اقبال غافل از شب ادبار نیست

ای بسا حسنی که از خط، سر به جیب ریش رفت

پیرو خلق دنی بودن ز غیرتهاست دور

شیرمردان را نباید بر طریق میش رفت

زین ندامت جز تحیر با چه پردازد کسی

عمر فرصت در نظر کم آمد از بس بیش رفت

امن خواهی تشنه ی تشویش طبع کس مباش

خون فاسد روزگارش در خمار نیش رفت

شغل اعمال دگر، بسیار بود، اما چه سود

هرکه در بزم خیال آمد خیال اندیش رفت

چاره ی این درد بی درمان ندارد هیچ کس

مرگ پیش آمد زمانی کز نفس تشویش رفت

با ادب جوشیده ای بیدل ز هذیان دم مزن

موج گوهر بسته را شوخی نخواهد پیش رفت

***

سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست

شمع تصویریم و اشک ما چکیدن آرزوست

بسمل تسلیم هستی طاقت کوشش نداشت

آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست

دست و پایی می زند هرکس به امید فنا

تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست

پای تا سر کسوت شوق جنون خیزم چو صبح

تا گریبان نقش می بندم دریدن آرزوست

جلوه ای سرکن که بربندم طلسم حیرتی

از گلستان توام آیینه چیدن آرزوست

ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان زیستن

حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست

کیسه گاه زندگی از نقد جمعیت تهی ست

خاک می باید شدن گر آرمیدن آرزوست

آتشی کو، تا سپندم ترک خودداری کند

ناله واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست

منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت

ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست

وصل هم بیدل علاج تشنه ی دیدار نیست

دیده ها چندان که محو اوست دیدن آرزوست

***

سفله با جاه نیز هیچکس است

مور اگر پر برآورد مگس است

نفس را بی شکنجه مگذارید

سگ دیوانه مصلحش مرس است

خفت اهل شرم بیباکی ست

چون پرد چشم پایمال خس است

منفعل نیست خلق هرزه معاش

دو جهان یک دماغ بوالهوس است

بر امید گشاد عقده ی کار

چشم اگر باز کرده ایم بس است

خون افسرده ایم باقی هیچ

خرقه ی ما چو پوست بر عدس است

فرصت رفته نیست باب سراغ

کاروان خیال بی جرس است

آینه نسبتی به دل دارد

که مقام تأمل نفس است

مفلسان را، ز عالم اسباب

تا گریبان تمام دسترس است

هر که جست از عدم به هستی ساخت

یک قدم پیش آشیان نفس است

بیدل از خاک می رویم به باد

غیر ازین نیست آنچه پیش و پس است

***

سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست

شمع را آتش ز سر برخاست از پا برنخاست

در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم

بی عصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست

می رود خلق از خود و برجاست آثار قدم

عالمی عنقا شد و گردی ز عنقا برنخاست

تا به قصر کبریا چندین فلک طی کردن ست

نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست

آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی

گر کسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست

بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر

از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست

پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ آگهی ست

نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست

ما و من از صاف طبعان انفعال فطرت است

تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست

تهمت وضع غرور از ناتوانی می کشیم

ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست

دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد

از تلاش گردبادی چند صحرا برنخاست

بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست

آبله زیر قدم فرسوده شد پا برنخاست

***

سیرابی ازین باغ هوس، یأس پرست است

کو صبح و چه شبنم ز نفس شستن دست است

پیچ و خم موج گهر بحر خیالیم

این زلف هوس را نه گشاد است نه بست است

چون گرد در این عرصه عبث دست نیازی

تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است

بگذر ز غم کوشش مقصود معین

تیر تو، نشان خواه، ز ناصافی شست است

چون نقش نگین، مسند اقبال میارای

ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است

دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد

هرچند ببالد که سر آبله پست است

محکوم قضا را چه خیال است سلامت

گر شیشه ی افلاک بود در کف مست است

جز شبهه ی تحقیق درین بزم ندیدیم

ما را چه گنه آینه تمثال پرست است

دربار نفس نیست جز احکام  گذشتن

این قافله ها قاصد یک نامه به دست است

ای غافل از آرایش هنگامه ی تجدید

هر دم زدنت آینه ی صبح الست است

بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست

ما صورت هیچیم و جز این نیست که هست است

***

سیر بهار این باغ از ما تمیز خواه است

اما کسی چه بیند آیینه بی نگاه است

در شبهه زار هستی تزویر می تراشیم

آبی که ما نداریم هر جاست زیر کاه است

گرد بنای عجز است زیر و بم تعین

تا پست شد نفس شد چون شد بلند آه است

فقر و غنای هستی نامی ست هرزه مخروش

عمری ست بر زبانها درویش نیز شاه است

پرواز آرزوها ما را به خواری افکند

دودی که در سر ماست گر بشکند کلاه است

خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز

ای گرد هرزه پرواز واماندگی پناه است

رنگی درین گلستان، مقبول مدعا نیست

مژگان گشودن اینجا دست ردّ نگاه است

انکار درد ظلم است از محرمان الفت

تا آه عقده ی دل واکرد واه واه است

زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت

رحمت درین شبستان پروانه ی گناه است

جایی که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت

آیینه داری ما حرف کتان و ماه است

با آفتاب تابان این سایه ها چه سازند

جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است

تا زندگی ست زین بزم چون شمع بایدت رفت

ای مرده ی اقامت منزل کجاست راه است

از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان

هر نامه ای که خواندیم تحریر آن سیاه است

بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ کم دید

این محفل کدورت آیینه ای و آه است

***

شب به یاد آن لب خموش گذشت

ناله شد شمع و گلفروش گذشت

چشم بر جلوه ای که واکردیم

پیش پیش نگاه هوش گذشت

عمر رفت و هنوز در خوابم

کاروان از سرم خموش گذشت

زیر پا دیدم از نشاط مپرس

مژه پل گشت و نای و نوش گذشت

کاف و نون، خلق را، به شور آورد

این دو حرف از کجا به گوش گذشت

طرفه راهی، چو شمع پیمودیم

سر ما هر قدم ز دوش گذشت

فقر ما، ماتم دو عالم داشت

همه جا یک سیاهپوش گذشت

بی جنون ترک وهم نتوان کرد

باده از خم به قدر جوش گذشت

گر جنون کرده ای تکلف چیست

فصل پنهان کن و بپوش گذشت

سوختن هم غنیمت است این شمع

امشب آمد همان که دوش گذشت

تشنه ی وصل بود بیدل ما

تیغ شد آب کز گلوش گذشت

***

شب که جوش حسرتی زان نرگس خودکام داشت

چشمه ی آیینه موج روغن بادام داشت

یاد آن شوقی که از بیطاقتیهای جنون

دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت

پختگی در پرده ی رنگ خزانی بوده است

میوه هم در فکر سرسبزی خیالی خام داشت

باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت

سرمه ای در گوشه ی چشم عدم آرام داشت

مصرع آه من از لعل تو پر بی بهره ماند

باب تحسین گر نبود اهلیت دشنام داشت

از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نیست

شخص هستی در نگین بی نشانی نام داشت

چشم واکردیم و آگاه از فنای خود شدیم

چون شرر آغاز ما آیینه ی انجام داشت

عالمی را صید الفت کرد رنگِ عجز من

در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت

عیشها کردیم تا بر باد رفت اجزای ما

خانه ی ما بعد ویرانی هوای بام داشت

ناله را روزی که اوج اعتبار نشئه بود

چون جرس بیدل به جای باده دل در جام داشت

***

شب که حیرت با خیالت طرح قیل و قال ریخت

همچو شمع از پیکرم یکسر زبان لال ریخت

یک سحر تا نقش بندم صد چمن رنگم شکست

تا به پروازی رسم اندیشه چندین بال ریخت

همچو دل آیینه ی وهمی به دست افتاده است

می توان از لاف هستی یک جهان تمثال ریخت

گاه عرض سرنوشت ناتوانیهای من

تا رقم در جلوه آید، کلک قدرت نال ریخت

یک نفس چون سایه گشتم، غافل از خورشید عشق

بر سراپایم سواد نامه ی اعمال ریخت

آبم از شرم سماجت پیشگان این چمن

بهر یک لبخنده نتوان آبرو هرسال ریخت

بی تب شوقت به رنگ شعله داغ اخگرم

آرمیدنها مرا در قالب تبخال ریخت

رفته ام از خویشتن چندانکه می آیم هنوز

بیخودی از ماضی ام توفان استقبال ریخت

عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوه ایم

نیستی آیینه ی ما سخت بی تمثال ریخت

صبح این ویرانه ایم از فیض نومیدی مپرس

خاک ما بر باد رفت و عالم اقبال ریخت

تا پری افشانده ایم از آسمانها برتریم

بسمل رنگیم نتوان خون ما پامال ریخت

کار با عشق است بپدل ورنه در میدان لاف

بوالهوس هم می تواند خونی از قیفال ریخت

***

شب که شور بلبل ما ریشه در گلزار داشت

بوی  گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت

نغمه جولان صید نیرنگ که زین صحرا گذشت

ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت

رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهی ام

حیرت اینحا خواب پا از دیده ای بیدار داشت

عقده ی محرومی کس فکر جمعیت مباد

تا پریشان بود دل، بویی ز زلف یار داشت

داغ بی دردی نشاند، آخر به خاک تیره ام

بود زیر چتر گل، تا شمع در پا خار داشت

گر همه کفر است نتوان سر ز همواری کشید

سبحه را دیدیم طوف حلقه ی زنار داشت

عجز هم کافی ست هرجا مقصد از خود رفتن است

سایه هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت

صفحه ای آتش زدیم آیینه ها پرداختیم

سوختن چندین چراغان چشمک دیدار داشت

بوی گل صد انجمن بی پرده بود اما چه سود

التفات رنگ ما را در پس دیوار داشت

نارسابی صد خیال هرزه انشا می کند

طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت

عمرها شد چون گهر تهمت کش بی دردی ام

یاد ایامی که چشمم یک دو شبنم وار داشت

آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است

بیدل از فخری که ما دارپم باید عار داشت

***

شب که طاووس مرا شوق تو بال افشان داشت

یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت

هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم

نفسی بود که در پرده ی دل توفان داشت

رمز بی رنگی ما فاش شد از شوخی رنگ

شیشه آورد برون آنچه پری پنهان داشت

تا ز هستی اثری هست محبت رسواست

حرمت ناله به زنجیر نفس نتوان داشت

حیرت از شش جهتم در دل آیینه گرفت

ورنه هر مو به تنم صد مژه بال افشان داشت

آخر از عجز طلب اشک دواندیم به چشم

پای خوابیده ی ما آبله در مژگان داشت

همه جا دیده ی یعقوب غبارانگیز است

یارب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت

هیچ روشن نشد از هستی ما غیر حجاب

شخص تصویر همین پیرهن عریان داشت

عاقبت کسوت مجنون به عرق گشت بدل

فصل تأثیر جنون این همه تابستان داشت

تنگی حوصله شد ترک علایق بیدل

یاد گردی که به هم چیدن او دامان داشت

***

شب گریه ام به آن همه سامان شکست و ریخت

کز هر سرشک شیشه ی توفان شکست و ریخت

در راه انتظار توام اشک بود و بس

گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت

توفان دهر شورش آهم فرو نشاند

این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت

از چشمت آنچه بر قدح می فتاده است

کس را کم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت

اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل

مشکل غمی که عشق تو آسان شکست و ریخت

آخر چکید موج تبسم ز گوهرت

شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت

عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود

آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت

باید به نقش پای تو سیر بهار کرد

کاین برگ از آن نهال خرامان شکست و ریخت

گرداب خون ز هر دو جهان موج می زند

در چشم انتظار که مژگان شکست و ریخت

در عالم خیال تو این غنچه وار دل

آیینه خانه ای به گریبان شکست و ریخت

از خویش هرچه بود شکستیم و ریختیم

غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت

بیدل ز فیض عشق به مژگان گذشته ایم

در بیشه ای که ناخن شیران شکست و ریخت

***

شب هجوم جلوه ی او در خیالم جا گرفت

آنقدر بالید دل کآیینه در صحرا گرفت

از دل روشن ملایم طینتی را چاره نیست

پنبه خود را كی تواند از سر مینا گرفت

سعی گردون از زمین مشکل که بردارد مرا

قطره را از دست خاک تشنه نتوان واگرفت

در گلستانی که بلبل بود هر برگ گلش

پیکرم را خامشی چون غنچه سرتا پا گرفت

سخت نایاب است مطلب ورنه کوشش کم نبود

احتیاج از ناامیدی رنگ استغنا گرفت

تا کی از اندیشه ی تمکین گرانجان زیستن

قطره ی ما را چو گوهر دل در این دریا گرفت

گر بلند افتد چو گردون نشئه ی وارستگی

می توان دامان همت از سر دنیا گرفت

در ریاض دهر، ما را سبز کرد آزادگی

بی بریها اینقدر، چون سرو، دست ما گرفت

زین همه اسباب نومیدی چه برگیرد کسی

آنچه می باید گرفتن دست ناگیرا گرفت

عقده ای از کار ما نگشود سعی نارسا

ناخن تدبیر ما آخر دل ما را گرفت

چشم بند و زور بر دل کن که در آفاق نیست

آنقدر اوجی که یک مژگان توان بالا گرفت

تا شود بیدل به نامت سکه ی آسودگی

خاکساری در نگین باید چو نقش پا گرفت

***

شعله ی بی بال و پر سجده گر اخگر است

سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است

باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه

دعوی پروازها درخور بال و پر است

عرض هنر می دهد دل ز خم و پیچ آه

آینه ی داغ اگر دود کشد جوهر است

خواری دیوان دهر عزت ما بیش کرد

فرد چو باطل شود سر ورق دفتر است

چند زند همتم فال بنای امل

رشته ی نومیدیی دارم و محکم تر است

ناله ز هر جا دمد، بی خلش درد نیست

زخمه رگ ساز را تیزتر از نشتر است

اهل دل آتش دم اند، بین که به روی محیط

آبله های حباب از نفس گوهر است

یار در آغوش تست هرزه به هر سو متاز

دیده ی بینا طلب جلوه نگه پرور است

نیست بساط جهان، قابل دلبستگی

ریشه ی ما چون نفس در چمن دیگر است

شیوه تغافل خوش است ورنه به این برق حسن

تا تو نظر کرده ای آینه خاکستر است

غیر فنا نگسلد بند غرور نفس

رشته ی این شمع را عقده گشا صرصر است

بیدل از آشوب دهر سر نکشیدی به جیب

زورق توفانی ات بیخبر از لنگر است

***

شعله ها در گرم جوشی، داغ آه سرد ماست

نغمه هم حسرت غبار ناله های درد ماست

خاک تمکین آشیان حیرت آن جلوه ایم

لنگر دامان چندین دشت وحشت گرد ماست

حال دل صد گل ز چاک سینه ی ما روشن است

صد سحر بوی جگر در رهن آه سرد ماست

بسکه در دل مهره ی شوق سویدا چیده ایم

از کواکب چرخ هم داغ بساط نرد ماست

عضوعضو ما جراحت زار حسرتهای اوست

هر دلی کز باد الفت خون شود همدرد ماست

آفتابی در سواد یأس غربت گو مباش

خاک بر سر ریختن، صبح دل شبگرد ماست

مشت خاشاکی ز دشت ناکسی گل کرده ایم

حسرت برق، آبیار طبع غم پرورد ماست

دام هستی نیست زنجیری که نتوان پاره کرد

اینقدر افسردگی از همت نامرد ماست

سایه ی مژگان همان بر دیده ها زیبنده است

آنچه نتوان ریختن جز بر سر ما گرد ماست

با غبار وهمی از هستی قناعت کرده ایم

خاک باد آورده ی ما گنج بادآورد ماست

تا کجا خواهی عیار دفتر مجنون گرفت

نُه سپهر بی سر و پا نسخه ی یک فرد ماست

پرتو شمع است بیدل خلعت زرین شب

بزم سودا، فرش اگر دارد، ز رنگ زرد ماست

***

شوخ بیباکی که رنگ عیش هر کاشانه ریخت

خواست شمعی برفروزد آتشم در خانه ریخت

فیض معنی درخور تعلیم هر بی مغز نیست

نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت

شد نفس از کار، اما عقده ی دل وانشد

این کلید از پیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت

ای خوش آن رندی که در خاک خرابات فنا

رنگ آسایش چو اشک از لغزش مستانه ریخت

اولین جوش بهار عشق می باشد هوس

بی خس و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت

شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن

شمع چندان آب شد کز دیده ی پروانه ریخت

وحشتی کردیم و جستیم از طلسم اعتبار

پرفشانی گرد ما بیرون این ویرانه ریخت

گریه ی بلبل پی تسخیر گل بیهوده است

بهر صید طایران رنگ، نتوان دانه ریخت

باده ی دردی که ناموس دو عالم نشئه بود

شوخ چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت

سر به صحرا داده ی نیرنگ سودای توام

می توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت

گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده ام

از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت

از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی

اضطراب ریشه آب خلوت این دانه ریخت

***

شوخی انداز جرأتها ضعیفان را بلاست

جنبش خویش از برای اشک سیلاب فناست

آخر از سرو تو شور قمری ما شد بلند

جلوِه ی بالابلندان خاکساران را عصاست

اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم

بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست

عرض حال بیدلان را گفتگو در کار نیست

گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست

وصل می خواهی وداع شوخی نظاره کن

جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست

بی ادب نتوان به روی نازنینان تاختن

پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست

اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است

سرخرو بودن به بزم  گلرخان کار حناست

از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش

صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست

وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است

عکس را آیینه عشرتخانه ی نشو و نماست

بهره ای از ساز درد بینوایی برده ام

چون صدای نی، شکست استخوانم خوش نواست

در ضعیفی گر همه عجز است نتوان پیش برد

چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست

بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی

روزگاری شد که این تار از ضعیفی بیصداست

***

شوخی که جهان  گرد جنون نظر اوست

از آینه تا کنج تغافل سفر اوست

تمکین چقدر منفعل طرز خرام است

نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست

دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا

از هرچه خبر یافته ای بیخبر اوست

هر چند که عنقا، ز خیال تو برون است

هر رنگ که داری به نظر نقش پر اوست

ای گل چمن حیرت عریانی خود باش

این جامه ی رنگی که تو داری به بر اوست

دل شیفته ی دیر و حرم شد چه توان کرد

بنگی ست درین نسخه که اینها اثر اوست

تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد

خوش باش که خود را تو نمودن هنر اوست

دارند حریفان خرابات حضورش

جام می رنگی که پری شیشه گر اوست

از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل

خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست

زین بیش، عیار من موهوم مگیرید

دستی که به خود حلقه کنم در کمر اوست

بیدل مگذر از سر زانوی قناعت

این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست

***

شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است

کوس ارباب کرم فریاد سایل بوده است

چشم غفلت پیشه را افسردگی امروز نیست

مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است

در گرفتاری رسا شد نشئه ی پرواز من

بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است

موج تا در جنبش آید می رود از خود حباب

گرد بال افشانی رنگم همین دل بوده است

شد تپیدن جاده ی سرمنزل آسایشم

آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است

غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب

پرده ی چشمی به چندین جلوه حایل بوده است

کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم

سایه را در خانه ی خورشید منزل بوده است

قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت

غرقه ی بحری که ما بودیم ساحل بوده است

دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحه ای

پرده ی چشم غلط بین فرد باطل بوده است

گر فنا خواهم غم قطع امیدم می کشد

مرگ هم چون زندگانی بی تو مشکل بوده است

چون نفس آیینه ی دل هم ثبات ما نداد

حیف نقش ما که در هر صفحه زایل بوده است

بیخودی کرد از حضور لیلی دل غافلم

ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است

نیست نیرنگی که نقش اعتبار خاک نیست

نیست گردیدن به صد هستی مقابل بوده است

امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود

گردش سال آسیای دانه ی دل بوده است

***

شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست

گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست

راحتی در قفس وضع کدورت داریم

رنگ مژگان به هم آوردن آیبنه ی ماست

چشم حاصل چه توان داشت که در مزرع عمر

چون شرر دانه فشانی همه بر روی هواست

زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد

کاروان نفس ما همه جا هرزه دراست

دست گل دامن بویی نتوانست گرفت

رفت گیرایی از آن پنجه که در بند حناست

همه وامانده ی عجزیم اگر کار افتد

نفس سوخته اینجا زره زیر قباست

تا سر کوی تو یارب که شود رهبر من

ناله خار قدمی دارد و اشک آبله پاست

ساحلی کو که دهم عرض خودآراییها

هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست

چاره اندیشی ام از فیض الم محرومی ست

فکر بی دردی اگر ره نزند درد دواست

همه جا گمشدگان آینه ی راز همند

من ز خود رفته ام و قرعه به نام عنقاست

نغمه ی انجمن یأس به شوخی نزند

سودن دست ندامت زدگان نرم صداست

بیدل از باده کشان وحشی عشرت نرمد

دام مرغان طرب رشته ی موج صهباست

***

شوق دیدارم و در چشم کسان راه من است

هر کجا گرد نگاهی ست کمینگاه من است

داغ تأثیر وفایم که به آن افسردن

جگر بی اثری سوخته ی آه من است

عجز رنگم به فلک ناز همایی دارد

کهکشان سایه ی اقبال پر کاه من است

حیرتم آبله پا کرد که چون موج گهر

هر طرف گام نهد دل به سر راه من است

حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش

رفته ام از خود و واماندگی افواه من است

بوی هستی کلف اندود غبارم دارد

صافی آینه ام از نفس اکراه من است

در غم و عیش تفاوت نگرفتم که چو شمع

خنده و گریه همان آتش جانکاه من است

محو نسیانکده ی عالم گمگشتگی ام

هر که از خود به تغافل زند آگاه من است

موج گوهر سر مویی به بلندی نرسید

شوخی چین، خجل از دامن کوتاه من است

بیدل آن به که دود ریشه ی من در دل خاک

ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است

***

شوکت شاهی ام از فیض جنون در قدم است

چشم زخمی نرسد آبله هم جام جم است

تاب الفت نتوان یافت به سررشته ی عمر

صبح وحشت زده را جوش نفس گرد رم است

کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند

ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است

ما جنون شیفتگان، امت آشفتگی ایم

وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است

خوی معشوق ز آیینه ی عاشق دریاب

طینت برهمن از آتش سنگ صنم است

کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما

فارغ از جوش غبار است زمینی که نم است

وحشی صید کمند دم سردی داریم

رشته ی گوهر شبنم نفس صبحدم است

چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن

رگ این برگ گلم جاده ی راه عدم است

آنقدر نیست درین عرصه نمایان گشتن

سر مویی اگر از خویش برآیی علم است

مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد

ورنه در ملک نفس صافی آیینه کم است

رحم بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه

آب گردیدن و از خود نگذشتن ستم است

دیده در خواب عدم هم مژه بر هم نزند

گر بداند که تماشا چه قدر مغتنم است

حسن بی مشق تأمل نگذشت از دل ما

صفحه ی حیرت آیینه عجب خوش قلم است

نفس صبح ز شبنم به تأمل نرسید

رشته ی عمر ز اشکم به گره متهم است

می چکد سجده ز سیمای نمودم بیدل

شاهد حال من آیینه ی نقش قدم است

***

شهید خنده ی زخمم که تیغ همدم اوست

کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست

شکار ناز غزالی ست، ناتوان دل من

که رنگ دهر به فتراک بسته ی رم اوست

تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی

از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست

به برق تیغ تو نازم که در بهار خیال

هزار صبح تجلی مقابل دم اوست

چه ممکن است ز زلفت برون تپیدن دل

که حسن هم ز اسیران حلقه ی خم اوست

ز تنگی دلم اندیشه می تپد در خون

چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست

بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است

نفس در آینه ی ما هوای عالم اوست

شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت

که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست

هوای الفت بیگانه مشربی داریم

قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست

بهشت خرمی ماست مجمع امکان

ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست

به چشم کم منگر بیدل ستمزده را

که آبروی محبت به دیده ی نم اوست

***

شیخ تا عزم بر نماز شکست

صد وضو تازه  کرد و باز شکست

صوفی افکند بر زمین مسواک

وجد دندان این گراز شکست

شبهه درس تأمل من و تست

رنگ تحقیق از امتیاز شکست

عیش سربسته داشت خاموشی

لب گشودن طلسم راز شکست

بر زمین تاخت حادثات فلک

به نشیب آمد از فراز شکست

ادب آموز بود وضع سپهر

گردن ما خم نیاز شکست

دل خراب اعاده ی درد است

شیشه را حسرت گداز شکست

ناامیدی کلید مطلبهاست

ای بسا در که کرد باز شکست

دستگاه آنقدر نباید چید

آستینی که شد دراز شکست

مطرب این ندامت انجمنیم

نغمه ی ماست عجز و ساز شکست

بیدل از پیکر خمیده ی ما

ناتوانی کلاه ناز شکست

***

صاحب خلق حسن، گلها به دامن داشته ست

چرب و نرمی در طبایع، آب و روغن داشته ست

با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ

در بهار نادمیدن دانه خرمن داشته ست

وصل خواهی زینهار از فکر راحت قطع کن

وادی عشاق منزل نام رهزن داشته ست

بی نشانی همتان از هرچه گویی برترند

منظر این شاهبازان یک نشیمن داشته ست

آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار

شمع از پهلوی چرب خویش دشمن داشته ست

زیر گردون سود و سودای همه با گردش است

این دکان، سنگ ترازو در فلاخن داشته ست

داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق

هم خودش می فهمد آن حرفی که با من داشته ست

کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست

شوخی رفتار ما، بی رشته سوزن داشته ست

چیست مغروری ز فکر خویش غافل زیستن

از گریبان آنکه سر برداشت گردن داشته ست

جان کنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمی ست

از نگین تا قبر، این فرهاد کندن داشته ست

همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات

هرچه دارد خانه ی آیینه رفتن داشته ست

آتش افتاده ست بیدل در قفای کاروان

گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشته ست

***

صاف طبعان را غمی از خار خار کینه نیست

زحمت مژگان به چشم گوهر و آیینه نیست

در زراعتگاه امکان بسکه بیم آفت است

خلق را چون دانه ی گندم دلی در سینه نیست

فیل صاحب منصب است و گاو و خر روزینه دار

فخر انسانی ز روی منصب و روزینه نیست

قسمت منعم ز دنیا بند وسواس است و بس

قفل را جز عقده ی دل حاصل از گنجینه نیست

ابر دارد در نمد آیینه ی گلزار را

پنبه ی داغم به غیر از خرقه ی پشمینه نیست

مشکل است آیینه از زنگ صفا پرداختن

گر همه سنگ است دل فارغ ز مهر و کینه نیست

جز خیالت دلنشین ما نگردد نقش غیر

عکس چون حیرت مقیم خانه ی آیینه نیست

در محبت رهنورد جاده ی دردیم و بس

چون سحر جولان ما بیرون چاک سینه نیست

پی نبرد اندیشه بر بطلان احکام نفس

سالها رفت از خود و تقویم ما پارینه نیست

چند روزی شد به هستی ریشه پیداکردنت

می توان کند از زمین کاین نخل پر دیرینه نیست

بهر درد بینوایی صبر تسکین است و بس

دست بر دل زن که دیگر دلق ما را پینه نیست

سعد و نحس دهر بیدل کی دهد تشویش ما

همچو طفلان کار ما با شنبه و آدینه نیست

***

صبح از دل چاک که در این باغ سخن رفت

کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت

آن مطلب نایاب که هرگز نتوان یافت

دامان گلی بود که دوش از کف من رفت

با بخت سیه، یاد شب عید ندارم

یارب چه هما بر سر من سایه فکن رفت

گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم

تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت

جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند

هر رشته که واشد ز گریبان به کفن رفت

پیری ست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد

نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت

ای شمع سحر فرصت پرواز نداریم

باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت

واماندگی از مقصد گمگشته سراغی ست

لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت

هستی الم خفت منصوری ما داشت

بگسیخت نفس کشمکش دار و رسن رفت

صیقلگر آیینه ی تجدید قدیم است

نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت

چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم

کامد به چه رنگ آمد و رفتن به چه فن رفت

بیدل پی هستی به عدم می رسد آخر

غربت تک و تازی ست که خواهد به وطن رفت

***

صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است

شام گردی ز جنون تازی سودای دل است

مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند

آسمان خانه ی زنبور ز غوغای دل است

گه تپشگاه فغان، گاه جنون می خندد

برق تازی که در آیینه ی اخفای دل است

نیست حرفی که ازین نقطه نیاید بیرون

شور ساز دو جهان اسم معمای دل است

نه همین اشک به توفان تپش می غلتد

داغ هم زورق توفانی دریای دل است

شیشه بی خون جگر کی گذرد از سر جام

چشم حیرت زده ام آبله ی پای دل است

حسن بی پرده و من سر به گریبان خیال

اینکه منع نگهم می کند ایمای دل است

نوبهاری عجب از وهم خزان باخته ام

غم امروز من اندیشه ی فردای دل است

ظرف و مظروف خیال آینه ی یکدگرند

هر کجا از تو تهی نیست همان جای دل است

نیست جز بیخری راحله ی ریگ روان

رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است

کس به تسخیر نفس صرفه ی تدبیر ندید

به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است

بیدل احیای معانی به خموشی کردم

نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است

***

صبح هستی نیست نیرنگ هوس بالیده است

اینقدر توفان که می بینی نفس بالیده است

هیچ آهنگی برون تاز بساط چرخ نیست

ناله های این جرس هم در جرس بالیده است

پرتو عشق است تشریف غرور ما و من

شعله پوش افتاد هر جا خار و خس بالیده است

از سیهکاری ست اوهام عقوبتهای خلق

تا سیاهی کرده شب بیم عسس بالیده است

چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نی ام

ناله ای دارم که تا فریادرس بالیده است

دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ

پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است

نقش وهم و ظن تو هم چندان که خواهی وانما

عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است

با کدامین ذره خواهی توأم پرواز بود

چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است

یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق

آرزو در سایه ی بال مگس بالیده است

***

صد هنر در پرده ی دل فرش اقبال صفاست

بیشتر در خانه ی آیینه جوهر بوریاست

سجده تعلیم است عجز نارساییهای شوق

چین کلفت بر جبینم نقش محراب دعاست

شمع دیدی عبرت از هنگامه ی آفاق گیر

گرد بال شعله فرسودی فروغ بزمهاست

دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات

کز هواپروردگان سایه ی بال هماست

مرهم ایجاد است گر طبع از درشتی بگذرد

سنگ این کهسار چون گردد ملایم مومیاست

از هجوم اشک در گرد ستم خوابیده ام

جیب و دامانم ز جوش این شهیدان کربلاست

ناله ها در پرده ی ساز نگه گم کرده ایم

مردمک مُهر خموشی بر زبان چشم ماست

از حیا نبود اگر آیینه ات پوشد نمد

چشم پوشیدن ز خوب و زشت تشریف حیاست

غافلان عافیت را هر قدم مانند شمع

خفته یک پا بر زمین و پای دیگر در هواست

عاقبت نقش دو عالم پاک خواهد کرد عشق

شعله بهر خوردن خاشاک یکسر اشتهاست

دهر خلقی را به مرگ اغنیا می پرورد

یک نهنگ مرده اینجا بهر صد ماهی غذاست

نغمه ی ما در غبار عجز توفان می کند

موجها را در شکست خویش تحریر صداست

قامت پیری ز حرصت شد کمینگاه امل

ورنه خم گردیدنت بر هر دو عالم پشت پاست

شیوه ی خوبان عجب نازک ادا افتاده است

شوخی آنجا تا عرق آلود می گردد حیاست

شانه ها چون صبح بیدل یک جهان خمیازه اند

با دل چاک که امشب طره ی او آشناست

***

صفای آب به یاد غبار راه کسی است

حباب دیده ی قربانی نگاه کسی است

کنون سفیدی چشم گهر یقینم شد

کز انتظار کف بحر دستگاه کسی است

بهار ناز ز جیب نیاز می بالد

شکست موج همان سایه ی کلاه کسی است

زهی محیط ترحم که موج گفتارش

گهی نوید عطا، گاه عذرخواه کسی است

به این نشاط که جوشید موج و آب به هم

ز فیض مقدم خان طرب پناه کسی است

به روی آب نوشته ست کلک رأفت او

درین قلمرو اگر نامه ی سیاه کسی است

به نور طلعت او چشم بیدلان روشن

که را توهّم مهر کسی و ماه کسی است

***

صفای حال ما مغشوش رنگیست

عدم را نام هستی سخت ننگیست

ز قید سخت جانیها مپرسید

شرار ما قفس فرسوده سنگیست

به هر جا بال عجز ما گشودند

پر پرواز نقش پای لنگی ست

نواهایی که دارد ساز زنجیر

ز شست شهرت مجنون خدنگیست

جهان گرد سویدای که دارد

ز داغ لاله این صحرا پلنگیست

سراپا بالم و از عجز طاقت

چو گل پروازم از رنگی به رنگیست

چو شمع از فکر هستی می گدازم

بغل واکردن جیبم نهنگیست

شکستن ساقی بزم است هشدار

می و مینا و جام اینجا ترنگیست

جهان، جنس بد و نیکی ندارد

تویی سرمایه هر جا صلح و جنگیست

به یکتایی طرف گردیدنت چند

خیال اندیشی آیینه زنگیست

نواپرورده ی عجزیم بیدل

درین دریا خم هر موج چنگیست

***

صفحه ی دل بی خط زخم تو فرد باطلست

آبرو آیینه ی ما را ز جوهر حاصلست

گر همه حرف حق است آندم که گفتی باطلست

هرچه بیرون آمد از لب، خارج آهنگ دلست

نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما

پنجه ی رنگین چو گل تا غنچه می سازی دلست

در ره تسلیم، پر بی خانمان افتاده ایم

بر سر ما سایه ای گر هست، دست قاتلست

بر سبکباران گرانان را بود سبقت محال

هر قدم زین کاروان بانگ جرس در منزلست

پنبه ی داغ مرا با حرف راحت کار نیست

گر بیاض من خطی پیدا کند درد دلست

آب می گردد ز شبنم صبح تا دم می زند

سینه چاکان را نفس بر لب رساندن مشکلست

صدق کیشان را فلک در خاک بنشاند چو تیر

سرو این گلشن به جرم راستی پا در گلست

هیچکس افسرده ی زندان جمعیت مباد

قطره تا گوهر نمی گردد به دریا واصلست

هر طرف مژگان گشایی حسرت دل می تپد

هر دو عالم گرد بال افشانی یک بسملست

در وطن هم صاف طینت را ز غربت چاره نیست

گوهر این بحر را گرد یتیمی ساحلست

امتیاز حسن و عشق از شوق کامل برده اند

می رود از کف دل و در چشم مجنون محملست

نرم خویان را نباشد چاره از وضع نیاز

هرکجا آبی ست بیدل سوی پستی مایلست

***

صنعت نیرنگ دل بر فطرت کس فاش نیست

آینه تصویرها می بندد و نقاش نیست

جوش اشیا، اشتباه ذات بی همتاش نیست

کثرت صورت غبار وحدت نقاش نیست

کفر و دین، شک و یقین سازی ست بی آهنگ ربط

هوش اگر داری بفهم ای بیخبر پرخاش نیست

عقل گو خون شو به دوراندیشی رد و قبول

در حضورآباد استغنا برو، یا باش نیست

هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر

ای تنک سرمایه، چون هستی، عدم قلاش نیست

چون حباب این چیدن و واچیدن افسون هواست

خیمه ی اوهام را غیر از نفس فراش نیست

بی تکلف زی تب و تاب امید و یأس چند

عالم شوق است اینجا جای بوک و کاش نیست

شوخ چشمی برنمی دارد ادبگاه جلال

قدردان آفتاب امروز جز خفاش نیست

موج دریای تعین گر همین جوش من است

آنچه خلق، آب بقا دارد، گمان جز شاش نیست

ریش گاوی چیست؟ امید مراد از مردگان

زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست

بگذر از افسانه ی تحقیق، فهم این است و بس

تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست

نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست

بید ل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست

***

صورت راحت نفور از مردمان عالمست

جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدمست

در نظر آهنگ حسرت در نفس شور طلب

ساز بزم زندگانی را همین زیر و بمست

هر دو عالم در غبار وهم توفان می کند

از گهر تا موج، هرجا واشکافی بی نمست

سایه ی خود درس وحشت داده مجنون تو را

چشم آهو را سواد خویش سرمشق رمست

گر حیا گیرد هوس آیینه دار آبرو است

چون هوا از هرزه گردی منفعل شد، شبنمست

گرچه پیرم فارغ از انداز شوخی نیستم

قامت خم گشته ام هم چشم ابروی خمست

پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته اند

کاسه ی چشم گدا گر پر شود جام جمست

با فروغ جلوه ات نظارگی را تاب کو

رنگ گل چون آتش افروزد سپندش شبنمست

در بنای حیرت از حسن تو می بینم خلل

خانه ی آیینه هم برپا به دیوار نمست

تا نفس باقی ست، ظالم نیست، بی فکر فساد

گوشه گیر فتنه می باشد کمان را تا دمست

شعله هرجا می شود سرگرم تعمیر غرور

داغ می خندد که همواری بنایی محکمست

نامداریها گرفتاری ست در دام بلا

بیدل انگشت شهان را طوق گردن خاتمست

***

طاس این نرد اختیاری نیست

هرچه آورد اختیاری نیست

بر هوا بسته اند محمل ما

کوشش گرد اختیاری نیست

همه مجبور حکم تقدیریم

کرد و ناکرد اختیاری نیست

از بهار و خزان عالم رنگ

سرخ تا زرد اختیاری نیست

اتفاق بلندی و پستی

چون زن و مرد اختیاری نیست

معنی آوردش آمدی دارد

غزل و فرد اختیاری نیست

اینکه با بیدلان نمی جوشی

ای دلت سرد اختیاری نیست

گر وصال است و گر فراق خوشیم

چه توان کرد اختیاری نیست

بیدل از شیونم مگوی و مپرس

ناله ی درد اختیاری نیست

***

طبعی که امیدش اثر آماده ی بیم است

گر خود همه فردوس بود ننگ جحیم است

بر طینت آزاد شکستی نتوان بست

بی رنگی این شیشه ز آفات سلیم است

در دهر نه تنها من و تو بسمل یأسیم

گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است

صد زخم دل ایجاد کن از کاوش حسرت

چون سکه گرت چشم هوس بر زر و سیم است

بی سعی تأمل نتوان یافت صدایم

هشدار که تار نفسم نبض سقیم است

آنجا که بود لعل تو جانبخش تکلم

گوهر گره کیسه ی امید لئیم است

از ناله ی ما غیر ثنایت نتوان یافت

سایل نفسش صرف دعاهای کریم است

سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد

ما تازه گناهیم و دعای تو قدیم است

آه از دل ما زحمت خاشاک هوس برد

روشنگری بحر، به تحریک نسیم است

تا بیخبرت مات نسازند برون تاز

زین خانه ی شطرنج که همسایه غنیم است

ما را نفس سرد سحرخیز جنون کرد

جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است

بیدل به اشارات فنا راه نبردی

عمری ست که گفتیم نظیر تو عدیم است

***

تپیدن دل عشاق محو کسوت آه است

به حال شورش دریا زبان موج گواه است

ز برق حادثه آرام نیست معتبران را

درین قلمرو شطرنج کشت بر سر شاه است

به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی

هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است

بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث

چو گردباد که تخت روان هر پر کاه است

صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا

که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است

به غیر ترک تماشا مخواه نشئه ی راحت

هجوم خواب به چشمت شکست رنگ نگاه است

قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم

که آب را به دل تیغ و چشم آینه راه است

به درد عشق قناعت کن از تجمل امکان

دل شکسته در این انجمن شکست کلاه است

مپرس از طلب نارسای سوخته جانان

چو شمع منزل ما داغ و جاده، شعله ی آه است

به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی

که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است

ز سیر گلشن دل پا مکش که داغ تمنا

در انتطار به چندین امید چشم به راه است

به  هرطرف چه خیال است سرکشیدن بیدل

پر شکسته همان آشیان عجز پناه است

***

طوق چون فاخته، شیرازه ی مشت پر ماست

حلقه ی دود، کمند کف خاکستر ماست

همچو خاک آینه ی صورت اُفتادگی ام

گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست

بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب

محو خمیاز چو آغوش کمان پیکر ماست

شوق غارت زده ی انجمن دیداریم

هر کجا آینه ای خون شده چشم تر ماست

عجز، آیینه ی واماندگی ما نشود

طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست

مست شوقیم، درین دشت، ز سرگردانی

گردبادیم و همین گردش سر ساغر ماست

کوتهی نیست، پریشانی ما را چون زلف

سایه ی طالع آشفته ز مو بر سر ماست

آسمان گرم طواف دل ما می گردد

مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست

از دلیران جنون تاز بساط یأسیم

قطع امید دو عالم برش خنجر ماست

راحت شمع به انداز گداز است اینجا

هر قدر پیکر ما آب شود بستر ماست

ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم

دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست

بسکه داریم درین باغ کدورت بیدل

لاله سان آینه زنگارنشین در بر ماست

***

عاشقی مقدور هر عیاش نیست

غم کشیدن، صنعت نقاش نیست

حسن محجوبی که ما را داغ کرد

گر قیامت فاش گردد فاش نیست

گر شوی آگه، ز آداب حضور

محرم خورشید جز خفاش نیست

بی نیازی، از تصنع فارغ است

بزم دل، گسترده ی فراش نیست

گرد اوهام، اندکی باید نشاند

هستی آخر عرصه ی پرخاش نیست

شش جهت فرش است استغنای فقر

مفلسی در هیچ جا قلاش نیست

با تکلف مرگ هم ذلت کشی ست

از کفن گر بگذری نباش نیست

نُه فلک از شور بی مغزی پر است

این مکان جز گنبد خشخاش نیست

چشم راحت چون نفس از دل مدار

خانه ی آیینه ات شب باش نیست

استقامت رفته گیر از ساز شمع

سرکشی با هر که باشد پاش نیست

ای هوس مهمان خوان زندگی

غصه باید خوردن اینجا آش نیست

در تغافلخانه ی ابروی اوست

بیدل آن طاقی که نقشش قاش نیست

***

عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست

درد صهبا پنبه گشت و بر سر مینا نشست

بی توام گرد ضعیفی بس که بر اعضا نشست

ناله ام در کوچه ی نی چون گره صد جا نشست

کس نمی فهمد زبان سوختن تقریر شمع

در میان انجمن می بایدم تنها نشست

می توان در خاکساری یافت اوج اعتبار

آبله شد صاحب افسر، بسکه زیر پا نشست

هر که را سررشته ی وضع حیا باشد به دست

می تواند چون نگه در دیده ی بینا نشست

شعله ی شوقت نشد پنهان به فانوس خیال

همچو رنگ این می برون از خلوت مینا نشست

سعی پرواز فنا را، اعتبار دیگر است

رفت گرد ما به جایی کز فلک بالا نشست

تیره باطن را چه سود از صحبت روشندلان

صاف نبود زنگ با آیینه گر یک جا نشست

ننگ وضع هم بساطیهای مجنون برنداشت

گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست

شعله ی ما را درین بزم آرمیدن مفت نیست

صد تپیدن سوخت تا یک داغ نقش پا نشست

آبرو ذاتی ست بیدل ورنه مانند گهر

مهره ی گل هم تواند در دل دریا نشست

***

عالم ایجاد عشرتخانه ی جزو و کل است

در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است

گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد

در نمکدان لب هر غنچه، شور بلبل است

می توان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را

جزو چون کامل شود آیینه ی حسن کل است

دسترنج هر کس از پهلوی کوشش های اوست

ریشه ی تاک از دویدن چون عرق آرد مل است

طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست

تا بگیرد دل غم بی ناخنی هم چنگل است

در پناه شعله، راحت پروریم از فیض عشق

داغ سودا بر سر ما سایه ی برگ گل است

شور مستی های ما خجلت کش افلاس نیست

تا شکستن شیشه ی ما آشیان قلقل است

پیر گشتی با هجوم گریه باید ساختن

سیل این صحرا همه در حلقه ی چشم پل است

بس که گوی شوخی از هم برده است اجزای حسن

ابرو از دنباله داری پیش پیش کاکل است

فیض این گلشن چه امکان است بیدل کم شود

سایه ی گل چون پریشان شد بهار سنبل است

***

عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست

تا ذره ای که می رمد از خود نگاه اوست

ماییم و پاسبانی خلوت سرای چشم

بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست

شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست

آزاده بیدلی که همان اشک آه اوست

بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود

تا سر بجاست آبله ی پا به راه اوست

از آه و ناله،  دل به غلط پی نمی برد

زین دشت هرچه گرد برآرد سپاه اوست

حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم

کاین هفت عرصه، یک کف بی دستگاه اوست

در وادیی که حسرت ما، آب می خورد

موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست

با محرمان عجز، حوادث چه می کند

سرهای جیب الفت ما در پناه اوست

ته جرعه ی شراب غروری است عجز ما

رنگ شکسته سایه ی طرف کلاه اوست

دلدار تا تو رفته ای از خود رسیده است

بیدل گذشتنی که همین شاهراه اوست

***

عالمی را بی زبانیهای من پوشیده است

شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است

بسکه از شرم تماشایت به خود پیچیده است

عکس در آیینه پنهان چون نگه در دیده است

از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن

اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است

حلقه ی زنجیر تصویرم مپرس از شیونم

ناله ای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است

دانه را نشو و نمای ریشه رسوا می کند

گر زبان در کام باشد راز دل پوشیده است

تا کجا انجامد آخر، ماجرای داغ دل

بر کباب خام سوزم اخگری چسبیده است

زندگی تعمیرش از سیل خرابی کرده اند

اینکه می گویی نفس گردی ز هم پاشیده است

ناتوانی بس بود بال و پر آزادی ام

موج صدرنگ از شکست خویش دامن چیده است

کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم

بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است

دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت

پیش همت این دو منزل یک ره خوابیده است

کلفتی از امتیاز زندگانی می کشیم

بر رخ آیینه ی ما هم نفس پیچیده است

عمر ما بیدل به طوف کعبه ی دلها گذشت

گرد چندین نقطه یک پرگار ما گردیده است

***

عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست

اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست

امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس

سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست

گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان

هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست

هیچکس کام امید از اهل دنیا برنداشت

طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست

غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر

یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست

در چنین بزمی که سازش پرده ی بیگانگی ست

مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست

اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست

این  گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست

سوختن، خاشاک را هم رنگ آتش می کند

هرقدر بیگانه ایم از خویش جانان آشناست

هر کجا بی خانمانی هست صید زلف اوست

این کمند ناز با شام غریبان آشناست

گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیر شد

طالع موری که با دست سلیمان آشناست

در رهش پای طلب بیگانه ی دامان صبر

در غمش دست ندامت با گریبان آشناست

بی ندامت نیست اسباب نشاط این چمن

گل هم از شبنم کف دستی به دندان آشناست

شمع گو در دیده ام دکان رعنایی مچین

کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست

بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش

هر کجا حسنی است با آیینه داران آشناست

***

عجز ما چندین غبار از هر کمین برداشته ست

آسمان را هم که می بینی زمین برداشته ست

حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند

پای در گل رفته ما را اینچنین برداشته ست

کوشش بیهوده خلقی را به کلفت غوطه داد

موج در خورد تلاش، از بحر، چین برداشته ست

تا نفس زد تخم خواب ریشه ها گردید تلخ

دل جهانی را به فریاد حزین برداشته ست

بر حلاوت دوستان یک چشم عبرت وانکرد

این همه زخمی که موم از انگبین برداشته ست

بیش ازین تاب گرانیهای دل مقدور نیست

ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشته ست

بی گرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت

پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشته ست

سعی ما چون شمع رفت آخر به تاراج عرق

نخل باغ ناتوانیها همین برداشته ست

سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس

نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشته ست

بیدل از افلاس ما راز جنون پوشیده نیست

دست کوته تا گریبان آستین برداشته ست

***

عرق فشانی شبنم درین حدیقه گواه است

که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است

حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید

متاع منتظران زنگ و حسن آینه خواه است

غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت

ز ما اگر همه آهنگ سجده است گناه است

به هرکجا اثر جلوه ات نقاب گشاید

حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است

ز حال مردم چشمم توان معاینه کردن

که در محیط غمت خانه ی حباب سیاه است

سراغ عافیتی نیست در قلمرو امکان

برای شعله ی ما در گذار خویش پناه است

طریق عالم عجزی سپرده ایم که آنجا

سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است

ز فقر شیفته ی جاه غیر مرگ چه فهمد

که شمع را سر و برگ نفس به بند کلاه است

کتان نه ایم ولیکن ز بار منت عشرت

بر آبگینه ی ما سنگ به ز پرتو ماه است

توان ز گردش رنگم به درد عشق رسیدن

دل گداخته آبی به زیر این پر کاه است

چو صبح در قفس زخم آرزوی تو دارم

تبسمی که غبار هزار قافله آه است

به محفلی که دهد سرمه ات صلای خموشی

خروش ساز قیامت صدای تار نگاه است

به خانمان نکشد آرزوی الفت بیدل

مثال وحشی ما را خیال آینه چاه است

***

عزت و خواری دهر آن همه دور از هم نیست

افسری نیست که با نقش قدم توأم نیست

روز و شب ناموران در قفس سیم و زرند

هیچ زندان به نگین سختتر از خاتم نیست

عکس هم دست ز آیینه به هم می ساید

تا ز هستی اثری هست ندامت کم نیست

غنچه و گل همه با چاک جگر ساخته اند

خون شو، ای دل که جهان جای دل خرم نیست

بسکه خشک است دماغ هوس آباد جهان

صبح این گلشن اگر آب شود شبنم نیست

ای سیهکار هوس، بیخبر از گریه مباش

که به جز اشک چراغان شب ماتم نیست

ساز اسراری و ضبط نفست سست نواست

اندکی تاب ده این رشته اگر محکم نیست

سهل مشمر سخن سرد به روشن گهران

که نفس بر رخ آیینه ز سیلی کم نیست

عالم حیرت ما آینه ی همواری ست

ساز این پرده تماشاگه زیر و بم نیست

محو گلزار تو را جرأت پرواز کجاست

بال ما ریخت به جایی که تپیدن هم نیست

به تمیز است غرض ورنه به کیش همت

نیست زخمی که به منتکده ی مرهم نیست

وضع بیحاصل ما بار دل اندوختنست

شاخ و برگی که سر از بید کشد بی خم نیست

حسن تاب عرق شرم ندارد بیدل

ورنه آیینه ی ما آن همه نامحرم نیست

***

عشرت فروز انجمن هستی ام حیاست

چون شبنم گلم، عرق آیینه ی بقاست

باشد که نکهتی به مشام اثر رسد

عمری ست نقد دست نیازم گل دعاست

کو مشتری که سرمه ی عبرت کشد به چشم

یعنی شکست قیمتم اجزای توتیاست

آن گوهر شکسته دلم کاندرین محیط

گرداب، بهر دانه ی من سنگ آسیاست

می جوشم از طبیعت آفات روزگار

هرجا شکست موج زند، حسرتم صداست

از بس گذشته ام ز فریب جهان رنگ

آیینه گر به پیش کشم عکس بر قفاست

گم کردگان چشمه ی آب حیات را

در دشت عجز تیغ تو انگشت رهنماست

تا چشم بازکرده ای از خود گذشته ای

زین بحر تا کنار همین یک بغل شناست

چینی شود خموش به یک موی سرمه رنگ

با صد هزار موی خروش سرت چراست

محو جمال، ننگ فضولی نمی کشد

نظاره در قلمرو آیینه نارساست

ما دردسر، ز افسر دولت نمی کشیم

بخت سیاه ما چه کم از سایه ی هُماست

عمری ست در طلسم کدورت نشسته ایم

بیدل غبار خاطر ما آشیان ماست

***

عشرت موهوم هستی کلفت دنیا بس است

رنگ این گلزار خون گردیدن دلها بس است

نشئه ی خوابی  که ما داریم هرجا می رسد

فرش مخمل گر نباشد بستر خارا بس است

آفت دیگر نمی خواهد طلسم اعتبار

چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است

انقلاب دهر دیدی گوشه می باید گرفت

عبرت احوال گوهر شورش دریا بس است

می شود زرپن بساط شب، ز نور روی شمع

رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است

حسن بی پرواست، اینجا قاصدی در کار نیست

نامه ی احوال مجنون طره ی لیلا بس است

آگهی مستغنی ست از فکر سودای شهود

دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است

مطربی در بزم مستان گر نباشد گو مباش

نی نواز مجلس می گردن مینا بس است

پیچش آهی دلیل وحشت دل می شود

گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است

سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش

افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است

***

عشق از خاک من آن روز که وحشت می بیخت

رفت گردی ز خود و آینه حیرت می ریخت

رفته ام از دو جهان بر اثر وحشت دل

یارب این گرد به دامان که خواهد آویخت

رم فرصت سبب قطع امید است اینجا

تار سازم ز پریشانی این نغمه گسیخت

چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن

هیچکس سرمه به کیفیت این گرد نبیخت

اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم

آنقدر صبر که با خاک توانم آمیخت

هر قدم در طلب وصل دچار خویشم

شوق او آینه ها بر سر راهم آویخت

جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا

عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت

زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین

پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت

یک قلم عرصه ی تسلیم فناییم چو صبح

بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت

***

عمر گذشته بر مژه ام اشک بست و رفت

پرواز صبح، بیضه ی شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید

خلقی درین محیط به کشتی نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم

دیدیم باد بود که آمد به دست و رفت

رفتن قیامتی ست که پا لغز کس مباد

هرچند حق پرست، شد آتش پرست و رفت

پوشیده نیست رسم خرابات ما و من

هرکس به یک دو جام نفس گشت مست و رفت

در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند

آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر

با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود

شاهین بی تماغه رها شد ز دست و رفت

کس محرم پیام دم واپسین نشد

کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت

شمعی زبان موعظت بزم گرم داشت

گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بیدل غبار قافله ی اعتبار ما

باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت

***

عمرها شد عجز طاقت سوی جیبم رهبرست

در ره تسلیم دل پایی که من دارم سرست

تا فروغ شعله ی خورشید حسنی دیده ام

صبح اگر بالد به چشم من کف خاکسترست

ای که بر نقش قدش دل بسته ای هشیار باش

سایه ی این سرو آشوب قیامت پرورست

ذوق تسلیمی به جیب امتحانت گل نریخت

ورنه همچون شمع، دامن تا گریبانت سرست

گر کند حسنش بساط حیرت آیینه گرم

هر قدر نظاره ها بر دیده پیچد جوهرست

سرمه ی آن چشم، دل را در سیهروزی نشاند

شیشه ی ما را غبار از موج خط ساغرست

تا تمنای می ام گل کرد از خود رفته ام

چون سحر در شوخی خمیازه ام بال و پرست

آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک

نقش پایم هر کجا گل می کند چشم ترست

سعی ما بی دانشان گامی به همواری نزد

هر خطی کز خامه ی مجنون دمد بی مسطرست

هر سخن کز پرده ی تسلیم خارج گل کند

ناملایمتر ز آهنگ دف بی چنبرست

دست بر دل نه، ز نیرنگ سراغ ما مپرس

کاروان ناله ایم و آتش ما دیگرست

بیدل از پرواز، خجلت دارم، اما چاره نیست

ذره ی موهومم و گل کردنم بال و پرست

***

عمری ست به چشمم ز نم اشک اثر نیست

ای دل تو کجایی که غبارت به نظر نیست

محرومی غفلت نظری را چه علاج است

خلقی ست درین خانه برون در و در نیست

وهم آینه ی خلق به زنگار گرفته ست

گر چشم گشایی مژه ات پیش نظر نیست

طاقت همه را در دم شمشیر نشانده ست

تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست

با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت

کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست

تشویش تردّد مکش از فکر میانش

دست تو گر اینجا نشود حلقه کمر نیست

بی دردی ما زیر فلک سخت غریب است

در خانه ی دودیم و کسی را مژه تر نیست

امید فنا نیز درین بزم فضولیست

این شمع در اینجا همه شام است و سحر نیست

چون شیشه ی ساعت به فسونخانه ی گردون

زیر قدم آن خاک نیابی که به سر نیست

معیار برومندی این باغ گرفتیم

سرها به سر دار رسیده ست ثمر نیست

جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است

کس نیست کند فهم که هستی چقدر نیست

ای گرد پر افشان سحر در چه خیالی

چین کن زه دامن که گریبان دگر نیست

نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد

چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست

بیدل اگر این است سر و برگ شعورت

هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست

***

عمری ست به حیرت نفس سوخته رام است

این مستی آسوده، ندانم ز چه جام است

غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر

آمد شد امواج نفس، مرگ پیام است

بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودی ست

بتخانه درین راه چه و کعبه کدام است

چون غنچه به هر عطسه ی بیجا مده از دست

زان گل، می بویی که به مینای مشام است

شبنم صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم

بر طایر ما بوی گلی پیچش دام است

ما بی بصران، ناز معارف، چه فروشیم

نور نظر شب پره ها، ظلمت شام است

از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد

آن کس که به عالم چو نگین طالب نام است

هرچند همه شعله تراود زلب شمع

در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است

بیتاب فنا آن همه کوشش نپسندد

آسودگی از جاده ی بسمل دو سه گام است

گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت

آن رنگ که نشکست درین باغ کدام است

بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی

تحصیل کمال تو، به یک حرف تمام است

***

عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهیست

در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست

بی حرف ساز صوت و صدا گل نمی کند

زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست

چشم حریص و سیری جاه، این چه ممکن است

هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست

این خانه ها که خار و خس انبار حرص ماست

چون حلقه های در همه بی رفتن تهیست

بر رمز کارگاه سخن پی نبرده ایم

تا کی زبان ز پرده بگوید دهن تهیست

ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست

گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست

عمری ست گوش خلق ز افسون ما و من

انباشته ست پنبه و جای سخن تهیست

ناموس شمع کشته به فانوس واگذار

دستی کز آستین به درآرم ز من تهیست

می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است

چندان که غربت است پر از ما، وطن تهیست

نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت

بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست

***

غزال امن که الفت خیال مبهم است

به هرکجا نفسی گرد می کند رم اوست

امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد

قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست

حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست

به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست

ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه

که صبح عافیت خلق رفته ی دم اوست

درین بساط جنون شوکتان عریانی

شکسته اند کلاهی که آسمان خم اوست

غرور راست نیاید به قامت پیری

شکستگی ست نگینی که باب خاتم اوست

علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ

به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست

سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد

که در گداز دو عالم زلال زمزم اوست

مروّت آب شد از شرم چشم قربانی

که عید عشرت آفاق در محرم اوست

کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد

که عکس موج خط سرمه رشته ی رم اوست

به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد

که یاد کاوش مژگان یار مرهم اوست

***

غفلت از عاقبت عقوبت زاست

سیلی انجام بیخبر ز قفاست

از ستمگر چه ممکن است ادب

شعله را سر به جیب پا به هواست

موی مژگان ز هم نمی گذرد

پاس آداب شرط اهل حیاست

حیف رویی که از می افروزد

عالمی غازه خواه رنگ حناست

دامن دل گرفته ایم همه

خون مستان به گردن میناست

پی سپر سبزه ی بهار توام

شوخی از طینتم نیاید راست

تا ترم شرمسار پابوسم

چون شدم خشک عذر خاک رساست

درد عشقیم در کجا گنجیم

دل دو روزی خیال خانه ی ماست

پیر گشتی دل از جهان بردار

دست و پاهای خشک مانده عصاست

مجلس آرای امتیاز مباش

شمع انگشت زینهار بقاست

نیستی آمد آمدی دارد

صبح امروز خنده ی فرداست

حسرت اسم بی مسما چند

عافیت گفتگوست ورنه کجاست

خاک ناگشته هیچ نتوان شد

نیستی، طالع آزماییهاست

شرم دار از فضولی حاجت

لب اظهار پشت پای حیاست

ای ز خود غافلان خبر گیرید

در ته خاک بیکسی تنهاست

فقر کو تا غنا کنیم ایجاد

آبیار کرم، نیاز گداست

بیدل از آبرو گذشتن نیست

از حیا غافلی، عرق دریاست

***

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

کاتش افتاد درین خانه و آدم برخاست

خلقی از دود تعین به جنون گشت علم

شمعها گل به سر از شوخی پرچم برخاست

صنعتی داشت محبت که ز مضراب نفس

صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست

نه همین اشک چکید از مژه و خفت به خاک

هرچه افتاد ز چشم تر ما،  کم برخاست

جوهر عقل درین کارگه هوش گداز

دید خوابی که چو بیدار شد ابکم برخاست

بال افسرده به تقلید چه پرواز کند

مژه بیهوده ز نظاره ی مقدم برخاست

عهد نقش قدم و سایه به عجز است قدیم

گر به گردون رسم از خاک نخواهم برخاست

فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود

آسمانها ته این بار گران خم برخاست

تاب یکباره برون آمدن از خویش کراست

شمع برخاست ازین محفل و کم کم برخاست

خاک خشکی به سر مزرع ما ریختنی ست

ابر چون گَرد ازین بادیه بی غم برخاست

کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند

دوش با ناله دلی بود که توأم برخاست

گرد جولان توام لیک ندارد طاقت

آنقدر باش که من نیز توانم برخاست

به چه امید کنون پا به تعلق فشریم

تنگ شد آن همه این خانه که دل هم برخاست

چون سحر بیدل از اندیشه ی هستی بگذر

از نفس هرکه اثر یافت ز عالم برخاست

***

غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست

تو خود تویی به کجا رفته ای خیال تو چیست

جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس

به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست

محیط عشق ندامت گهر نمی باشد

جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست

به عالم کروی ششجهت مساوات است

چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست

به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی

درین حدیقه دگر ریشه ی نهال تو چیست

مآل شاه و گدا ناامیدی ست اینجا

شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست

گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت

دمی به خود نرسیدی که زیر بال تو چیست

به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس

تأملی که درین عرصه پایمال تو چیست

جهان مطلقی از فهم خود چه می خواهی

به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست

نبودی، آمده ای، نیستی و می آیی

نه ماضیی و نه مستقبلی ست حال تو چیست

به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل

نمی برون نتراویده ای زلال تو چیست

***

غنچه در فکر دهانت گوشه گیر خسته ای ست

گوهر از سودای لعلت سر به دامن بسته ای ست

نسبت خاصی ست اهل عشق را با جور حسن

زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوسته ای ست

چرب و نرمی در کلام عاشقان پرورده اند

نغمه ی منقار مرغان تو مغز پسته ای ست

سرکشان از قید دام خاکساری فارغند

از کمان طوق قمری سرو تیر جسته ای ست

نخلبند گلشنم یارب خیال روی کیست

هر نگه امشب به چشمم رشته ی گلدسته ای ست

بحر موزونی ز طبعم باز توفان می کند

هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجسته ای است

بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس

خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابسته ای ست

بسکه وحشت محمل عیش بهاران می کشد

رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشسته ای ست

بی بلایی نیست از هرجا تراود بوی درد

در نقاب پرده ی این سازها دلخسته ای ست

ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست

گوش اگر باشد نفس هم ناله ی آهسته ای ست

دردمندی لازم دست تهی افتاده است

شیشه تا خالی نمی گردد دل نشکسته ای ست

بسکه بیدل کلفت اندود است گلزار جهان

بوی گل در دیده ام دود ز آتش جسته ای ست

***

فردوس دل، اسیر خیال تو بودنست

عید نگاه، چشم به رویت گشودنست

شادم به هجر هم که به این یک دم انتظار

حرف لب توام ز تمنا شنودنست

معراج آرزوی دو عالم حضور من

یک سجده وار جبهه به پای تو سودنست

یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد

آه از پری که شیشه به سنگ آزمودنست

آسان مگیر، دیدن تمثال ما و من

زنگ نفس ز آینه ی دل زدودنست

سرها فتاده است دین ره به هر قدم

از شرم پیش پا مژه ای خم نمودنست

داغ فشار غفلت ما هیچکس مباد

چشمی گشوده ایم که ننگ غنودنست

این است اگر حقیقت اقبال ناکسی

در حق ما عقوبت نفرین ستودنست

در دفتر محاسبه ی اعتبار ما

بر هیچ یک دو صفر دگر هم فزودنست

بیدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد

بر باد رفته ایم و همان دست سودنست

***

فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت

تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت

وحشتی زین بزم چون شمعم به خاطر درگذشت

چین دامن آنقدرها موج زد کز سر گذشت

بر بنای ما فضولی خشت تمکینی نچید

آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغر گذشت

امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت

سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت

آب آب گوهر، آتش آتش یاقوت شد

هرچه آمد بر سر ما از گذشتن درگذشت

یافتم آخر ز مقصد کوشی توفیق عجز

لغزش پایی که پروازش به زیر پر گذشت

قدر بحر رحمت از کم همتی نشناختیم

از غرور خشکی دامن جبینها تر گذشت

عبرتی می خواست مخمور زلال زندگی

آب شد آیینه و از چشم اسکندر گذشت

مشق اسرار دبستان ادب پر نازک ست

نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت

می چکد خون دو عالم از نگاه واپسین

بیخبر از خود مگو می باید از دلبر گذشت

سخت بیرنگ است شوق از ساز وحشتها مپرس

عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت

می روم بی دست و پا چون شمع و از هر عضو من

آبله گل می کند، تا عرضه دارد سرگذشت

با دل جمعم کنون مأیوس باید زیستن

سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت

ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر

ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت

بیدل از جمعیت دل بی نیاز عالمم

گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا درگذشت

***

فریاد که در عالم تحقیق کسی نیست

یک خانه ی عنقاست که آنجا مگسی نیست

با عقل چه جوشیم که جز وهم ندارد

از عشق چه لافیم که بیش از هوسی نیست

گر دل بتپد غیر نفس کیست رفیقش

ور چشم پرّد جز مژه امید خسی نیست

حیرت ز رفیقان سفرکرده چه جوید

دیدیم که رفتند و صدای جرسی نیست

بر وعده ی دیدار که فرداست حسابش

امروز چه نالیم نفس همنفسی نیست

ای کاش دمی چند گرفتار توان زیست

اما چه توان کرد که دام و قفسی نیست

بر بیکسی کاغذ آتش زده رحمی

کاین قافله را غیر عدم پیش و پسی نیست

چون شمع به امید فنا چند توان سوخت

ای باد سحر غیر تو فریادرسی نیست

بیدل الم و عیش خیالات تعین

تا چشم گشایی که گذشته ست و بسی نیست

***

فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست

که ذر بر تو مرا کار با من افتادست

کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون

به پیش پا همه از پا فتادن افتادست

چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب

که در طلسم گریبان چه دامن افتادست

چرا جنون نکند فطرت از تصور من

که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست

به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن

بت آتشی به قفای برهمن افتادست

صدای کوه به این نغمه گوش می مالد

که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست

نه نخل دانم و نی گلبن اینقدر دانم

که راه نشو و نماها به گلخن افتادست

در احتیاج نم جبهه می دهد آواز

که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست

تلاش نقش نگین می رسد به قبر آخر

به دوش دل ز جهان بار کندن افتادست

شرر نی ام که کنم کار خود به خنده تمام

چو شمع تا به سحر سر به گردن افتادست

بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل

در آب چشمه ی ادراک روغن افتادست

***

فضای وادی امکان پر از غبار فناست

چه آسمان چه زمین مغز این دو پوست هواست

ز راستی مدد حال گوشه گیریهاست

کمان کشیدن قد خمیده کار عصاست

به فیض می کشی از دام شکوه آزادیم

سیاه مستی ما سرمه ی خموشی ماست

نمی رسد کف عشاق جز به ناله ی دل

که دست باده کشان تا به گردن میناست

ز خاک ما نتوان برد ذوق خرسندی

چو صبح اگر همه بر باد رفته دست دعاست

مقیم کوی امید از فنا چه غم دارد

غبار رهگذر انتظار، آب بقاست

ز سیر عالم دل غافلیم ورنه حباب

سری اگر به گریبان فرو برد دریاست

به غیر خودسری از وضع دهر نتوان یافت

غبار نیز درین دشت پیش خود برپاست

به هر طرف که نهی گوش، یأس می جوشد

جهان حادثه، ساز دل  شکسته ی ماست

حباب وار درین بحر غیر خلوت دل

به گوشه ای که توان یک نفس کشید، کجاست

زبان حسرت مخمور من که دریابد

ز بس شکسته دلم ساغرم شکسته صداست

ز درد بی اثری فال اشک زد آهم

شراب ساغر شبنم گداز سعی هواست

جفاکشان همه دم صرف کار یکدگرند

ز پا فتادن اشک از برای ناله عصاست

همین نه ریشه قفس دارد از سلامت تخم

ز دست عافیت دل نفس هم آبله پاست

به نارسایی خود بی نیازیی داریم

شکسته بالی یأس آشیان استغناست

غبار عجز بود کسوت ظفر بیدل

شکستگی، ز رهی همچو موج دربر ماست

***

فغان که فرصت دام تلاش چیدن رفت

پی گذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت

چو شمع سر به هوا سوخت جوهر تحقیق

چه جلوه ها که نه در پیش پا ندیدن رفت

ز بس بلند فتاد آشیان خاموشی

رسید ناله به جایی که از شنیدن رفت

چه دم زنم ز ثبات بنای خود که چو صبح

نفس کشیدن من تا نفس کشیدن رفت

طلب فسرد و نگردید محرم تپشی

چو چشم آینه ام عمر بی پریدن رفت

جنون به ملک هوس داشت بوی عافیتی

رمید فرصت و آرام تا رمیدن رفت

به رنگ غنچه ی تصویر در بغل دارم

شکفتنی که به تاراج نادمیدن رفت

کسی ز معنی چاک جگر چه شرح دهد

خوشم که نامه ی عشاق تا دریدن رفت

چه جلوه پرتو حیرت درین بساط افکند

کز آب چشمه ی آیینه ها چکیدن رفت

فنا به رفع بلاهای بی امان سپر است

به سوختن ز سر شمع سر بریدن رفت

مرا به بیکسی اشک گریه می آید

که در پی تو، به امید نارسیدن رفت

گران شد آنقدر از گوهر نصیحت خلق

که گوش من چو صدف بیدل از شنیدن رفت

***

فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست

عقده چندان نیست اما رشته ی ما لاغریست

تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن

ای ز آفت بیخبر دل کوره ی مینا گریست

برق غیرت در جهات دهر واکرده ست بال

چشم بگشایید، بسم الله، اگر تاب آوریست

سیر عالم بی تأمل زحمت چشم و دل است

شش جهت گرد است در راهی که رفتن صرصریست

سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن

قلقل مینا هنوز آن قهقه ی کبک دریست

فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن

شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست

تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیده اند

پنبه ی گوشی که دارد خلق روپوش کریست

تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش

خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست

در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست

چون پر طاووس طومار جنونم محضریست

تیره بختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست

از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست

چون سحر از قمریان باغ سودای که ام

کز بهارم گر تبسم می دمد خاکستریست

قلقل مینا شنیدی بیدل از عیشم مپرس

خنده ای دارم که تا گل کردمی باید گریست

***

فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست

ما همه بیچاره ایم و چاره ی ما مردنست

صبح گر هنگامه ی نشو و نما بر چرخ چید

خاک ما را هم بساطی بر هوا گستردنست

بسکه در باغ جهان تنگ است جای انبساط

رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست

شیشه ی ساعت ز سال و مه ندارد دم زدن

عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست

طاس گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس

در بساط ما امید باختن هم بردنست

محرم بحر از شکست قطره می لرزد چو موج

خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست

جبهه ی بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک

زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست

امتحان در هر چه کوشد خالی از تشویش نیست

بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست

بر تغافل زن ز اصلاح شکست کار دل

موی چینی بیش و کم شایسته ی نستردنست

جرأت افشای راز عشق بیدل سهل نیست

تا چکد یک اشک مژگانها به خون افشردنست

***

فنا مثالم و آیینه ی بقا اینجاست

کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست

جبین متاعم و دکان سجده ای دارم

تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست

به گردی از ره او گر رسی مشو غافل

که التفات نگه های سرمه سا اینجاست

خیال مایل بی رنگی و جهان همه رنگ

چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست

ز گرد هستی اگر پاک گشته ای خوش باش

که حسن جلوه فروش است تا صفا اینجاست

کسی نداد نشان از کمال شوکت عجز

جز اینقدر که همه سرکشی دو تا اینجاست

دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود

به هرکجا که رسیدیم گفت جا اینجاست

پس از مطالعه ی نقش پا یقینم شد

که هرزه تازم و جام جهان نما اینجاست

نهفت راه تلاشم عرق فشانی شرم

گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست

سراغ لیلی خویش از که بایدم پرسید

که گرد محملم و ناله ی درا اینجاست

خوش آنکه سایه صفت محو آفتاب شویم

که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست

چو چشم آینه حیرت سراغ نیرنگیم

ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست

غبار رفته به باد سحر به گوشم گفت:

که خلق بیهده جان می کند، هوا اینجاست

به وصل لغزش پایی رسیده ام بیدل

بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست

***

قابل نخل ما بر دگرست

گردن شمع را سر دگرست

سر به  گردون فرونمی آریم

این هواهای منظر دگرست

کشت اقبال معصیتها سبز

ابر ما، دامن تر دگرست

از دم واپسین خبر جستم

گفت این دور ساغر دگرست

خواجه در هر لباس گرداندن

چون تأمل کنی خر دگرست

با حریصان عجوز دنیا را

زن مخوانید شوهر دگرست

عالمی را چو شمع حسرت خورد

وضع خمیازه از در دگرست

راست بر جاده ی جنون تازید

موی ژولیده مسطر دگرست

راحت از وضع سایه کسب کنید

پهلوی عجز بستر دگرست

نامه ام فال بین قاصد نیست

رنگ اگر بشکند پر دگرست

به کجا سر نهم که چون زنجیر

هر دری حلقه ی در دگرست

بیدل آگه نه ای ز ضبط نفس

گره رشته گوهر دگرست

***

قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت

این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت

هستی ما حایل آن جلوه ی سرشار نیست

از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت

با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم

آتشی هرجا بلندی کرد فال از ما گرفت

در سواد فقر خوابیده ست فیض زندگی

صبح شد صاحب نفس تا دامن شبها گرفت

عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است

پرتو خورشید را نتوان به زیر پا گرفت

صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد

چین وحشت دامن آسایش صحرا گرفت

بی نشانی صیدگاه همت پرواز کیست

شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت

بر سر راه توام خواباند جوش آبله

سعی پا بر جا زمین آخر به دندانها گرفت

کور شد حاسد ز رشک معنی باریک من

خیره می بیند چو مو در دیده ی کس جا گرفت

گریه ی مستی به آن کیفیتم آماده است

کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت

داغم از کیفیت تدبیر شوخی های حسن

خواستم آیینه گیرد، ساغر صهبا گرفت

زودتر بیدل به منزلگاه راحت می رسد

زاد راه خویش هرکس وحشت از دنیا گرفت

***

قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست

زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست

از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است

سرمایه ی این قافله جز بانگ درا نیست

هر حرف که آمد به زبان منفعلم کرد

کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست

همت چقدر زیر فلک بال گشاید

پست است به حدی که درین خانه هوا نیست

عمری ست که از ساز بداندامی آفاق

گر رشته و تابی ست به هم تنگ قبا نیست

ما را تری جبهه به عبرت نرسانید

جنس عرق سعی ز دكان حیا نیست

بی عجز رسا قابل رحمت نتوان شد

دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست

هشدار که در سایه ی دیوار قناعت

خوابی ست که در خواب پر و بال هما نیست

وامانده ی عجزیم ز افسون تعلق

گر دل نکشد رشته، نفس آبله پا نیست

از جهل و خرد تا هوس و عشق و محبت

جز ما چه متاعی ست که در خانه ی ما نیست

ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد

گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست

جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند

گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست

هر بی بصری را نکند محرم تحقیق

آن دست حنا بسته که جز رنگ حنا نیست

بیدل رم فرصت چمن آراست در اینجا

گل فکر اقامت چه کند رنگ بجا نیست

***

قصر غنا که عالم تحقیق نام اوست

دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست

هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار

عالم نگین تراشی سودای نام اوست

پر انتظار نامه بران هوس مکش

خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست

وحشت ز غیر خاطر ما جمع کرده است

از خود رمیدنی که نداریم رام اوست

آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم

عمری به خود تنید و نفهمید دام اوست

تا چند ناز انجمن آرایی غرور

ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست

جز مرگ نیست چاره ی آفاق زندگی

چون زخم شیشه ای که گداز التیام اوست

بر هرچه واکنی مژه بی انفعال نیست

خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست

شرع یقین، دمی که دهد فتوی حضور

عین سواست آنچه حلال و حرام اوست

شرط نماز عشق به ارکان نمی کشد

کونین و یک محرف همت سلام اوست

ای فتنه قامت، این چه غرور است در سرت

تیغی کشیده ای که قیامت نیام اوست

فرداست کز مزار من آیینه می دمد

خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست

افسانه ی خیال به پایان نمی رسد

عالم تمام یک سخن ناتمام اوست

بیدل زبان پرده ی تحقیق نازک است

آهسته گوش نه که خموشی کلام اوست

***

قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست

شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست

شانه را به گیسویش طرفه همزبانیهاست

سرمه را به چشم او، الفت آشیانیهاست

ما ز سیر این گلشن عشوه ی طرب خوردیم

ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست

ای سحر تأمل کن، یک نفس تحمل کن

وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست

زلف تابدارش را شانه می دمد افسون

دیده وقف حیرت کن موج جان فشانیهاست

پیش چشم بیمارش گر دوتا شود نرگس

عیب سرنگونی نیست جای ناتوانیهاست

بیخودان الفت را، نیست کلفت مردن

مردنی اگر باشد بی تو زندگانیهاست

در وفا چه امکان ست جان کنم دریغ از تو

بر جبین گره مپسند این چه بدگمانیهاست

چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست

بستن در مژگان عافیت دکانیهاست

محو یأس کن حاجت ورنه نزد عبرتها

در طلب عرق کردن نیز ترزبانیهاست

از غرور وهم ایجاد هرزه رفته ای بر باد

ای غبار بی بنیاد این چه آسمانیهاست

عمرهاست بیحاصل می زنی پر بسمل

بهر نیم جان بیدل این چه سخت جانیهاست

***

کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت

شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت

دل به غبار وهم و ظن رفت ز شغل ما و من

آینه ها به باد داد زنگ نفس زداییت

فقر نداشت این قدر رنج خیال پا و سر

خانه ی کفشدوز کرد فکر برهنه پاییت

آینه داری خیال شخص تو را مثال کرد

خاک چه ره به سر فشاند خاک به سر جداییت

هیأت چرخ دیده ای محرم احتیاج باش

کاسه بلند چیده است دستگه گداییت

از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست

بر سر آشیان فتاد آفت پرگشاییت

گر به فلک روی که نیست بند هواگسیختن

همچو سحر گرفته اند در قفس رهاییت

دامن خود به دست گیر شکر حقوق عجز کن

قاصد رمز مدعاست خجلت نارساییت

سجده فسون قدرت است پایه ی همت بلند

ربط زمین و آسمان داده به هم دوتاییت

خشک و تر بهار رنگ سر به ره امید ماند

لیک به فرق گل فکند سایه کف حناییت

چشم تأمل حباب، تا کف و موج وارسید

با همه ام دچار کرد یک نگه آشناییت

بیدل اگر نه شرم عشق، لب گزد از جنون تو

تا به سپهر می رسد چاک سحر قباییت

***

کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است

شمع را برق فنا شعله ی ادراک خود است

غیر مشکل که شود دام اسیران وفا

قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است

برنگردیم سر از دایره ی حیرانی

شبنم ما نگه دیده ی نمناک خود است

رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست

گردن شیشه ی این باده رگ تاک خود است

طوبی اینجا ثمرش قابل دلبستن نیست

زاهد از بیخبری ریشه ی مسواک خود است

گر دل از شرم کرم آب شود ایثار است

ورنه گوهر همه جا عقده ی امساک خود است

نیست دل را چو شکست انجمن عافیتی

صدف گوهر ما سینه ی صد چاک خود است

گردباد از نفس سوخته دامی دارد

صید این بادیه در حلقه ی فتراک خود است

ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه

زهر در عالم خود صاحب تریاک خود است

دل به خون می تپد از شوخی جولان نفس

موج بیتابی این بحر ز خاشاک خود است

شعله را سجده گهی نیست چو خاکستر خویش

جبهه ی ما نقط دایره ی خاک خود است

بیدل از ساده دلی آینه لبریز صفاست

آب این چشمه ز موج نظر پاک خود است

***

کام همت اگر انباشته ی ذوق خفاست

شور حاجت نمک مایده ی استغناست

غره منشین به کمالی که کند ممتازت

بیشتر قطره ی گوهر شده ننگ دریاست

آن سوی چرخ برون آ ز خود و ساغر گیر

نشئه ی می به دل شیشه همین رنگ نماست

سجده ی ما نه چو زاهد بود از بی بصری

حلقه گردیدن ما حلقه ی چشم میناست

قدمی رنجه کن از عشرت ما هیچ مپرس

خاک را جام طرب درخور نقش  کف پاست

گوشه گیری نشود مانع پرواز هوس

این شرر گر همه در سنگ بود سر به هواست

حال بی ساخته ات جالب استقبال است

خواهد امروز شدن آنچه به فکرت فرداست

سجده ی دانه، چمن ساز، نهال است اینجا

عجز اگر دست تو گیرد سر افتاده عصاست

از سر دل نگذشتیم به چندین وحشت

ناله های جرس ما ز جرس آبله پاست

عجزسازی ست که در یأس گم است آهنگش

اشک اگر شیشه به کهسار زند ناله کجاست

قید اسباب به وارستگی ما چه کند

بوی گل در جگر رنگ هم از رنگ جداست

یاد او کردی و از خویش نرفتی بیدل

گر عرق رخت به سیلت ندهد جای حیاست

***

کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست

ببند لب که جز این نقطه انتخاب تو نیست

برون دل نتوان یافت هرچه خواهی یافت

کدام گنج که در خانه ی خراب تو نیست

سپند مجمر تسلیم قانع ازلی ست

بس است ناله اگر اشک با کباب تو نیست

اگر تو لب نگشایی ز انفعال طلب

جهان به غیر دعاهای مستجاب تو نیست

نفس چو صبح، غنیمت شمار موهومی ست

زمان اگر همه پیری ست جز شتاب تو نیست

به داغ منت احسانم ای فلک منشان

دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نیست

چه آسمان چه زمین انفعال روپوشی ست

تو گر پری شوی این شیشه ها حجاب تو نیست

به جلوه ی تو ازل تا ابد جهان عدم است

در آفتاب قیامت هم آفتاب تو نیست

کجا بریم خیالات پوچ علم و عمل

به عالمی که تویی هیچ چیز باب تو نیست

ز دل معامله ی عین و غیر پرسیدم

زبان گزید که جز شبهه ی حساب تو نیست

گل بهار و خزان ظهور یکرنگ است

تو هم ببال که جز باد در حباب تو نیست

مقیم خانه ی زینی چو شمع آگه باش

که پا به هر چه نهی جز سرت رکاب تو نیست

سلامت سر مژگان خویش باید خواست

به زیر سایه ی دیوار غیر خواب تو نیست

در آتشیم ز بی انفعالی ات بیدل

که می گدازی و چون شیشه نم در آب تو نیست

***

گداز امن درین انجمن کم افتادست

به خانه ای که تویی سقف آن خم افتادست

ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهی کرد

گره به رشته ی تدبیر محکم افتادست

مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور

که همچو شمع سر از پا مقدم افتادست

جهان تلاش لگدکوب یکدگر دارد

چو سبحه قافله ها در پی هم افتادست

ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس

کجاست آدمی، آتش به عالم افتادست

مباد زان لب خامش سوال بوسه کنی

غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست

فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید

هنوز صورت انجام مبهم افتادست

ز نقش پا به جبین وارسید و نوحه کنید

نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست

یکی است پست و بلند بنای هستی ما

به خاک، سایه ی نقش قدم کم افتادست

سراغ وحشت فرصت ز اشک ما گیرید

سحر ز باغ گذشته ست شبنم افتادست

صبا درین چمن از غنچه ها نقاب مدر

سر همه به گریبان ماتم افتادست

کباب آتش بی دردی ام مکن یارب

به حق دیده ی بیدل که بی نم افتادست

***

گر آینه ات محرم زشتی و نکوییست

جوهر ندهی عرض که پر آبله روییست

دل را به هوس قابل تحقیق میندیش

این حوصله مشرب قدحی نیست سبوییست

از خویش برآ شامل ذرات جهان باش

هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست

بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی

جز جامه ی عریان تنی این جمله رفوییست

پیداست که تا چند کند ناز طراوت

این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست

زین روز و شبی چند چه پیری چه جوانی

تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست

غافل مشو از ساز عبارات و اشارات

هنگامه ی زیر و بم ما، هایی و هوییست

جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی

بر قرب مکن ناز که اینها همه اوییست

خشکی نکند ریشه به گلزار محبت

هر سبزه که دیدیم چو مژگان لب جوییست

دست هوس از خویش نشستن چه جنون بود

تا خاک تو بر باد نرفته ست وضوییست

هرچند عبارت همه اعجاز فروشد

تا لب به خموشی ندهی بیهده گوییست

بیدل نکنی دعوی شوخی که درین باغ

پامال خرام هوس است آنچه نموییست

***

گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است

شمع ما هر سو همین یک سر ز گردن رفته است

مزرعی چون کاغذ آتش زده گل کرده ایم

تا نظر بر دانه می دوزیم خرمن رفته است

کاشکی با کلفت افسردگی می ساختیم

بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است

انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم

تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است

جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد

خانه ها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است

غنچه واری هیچکس با عافیت سودا نکرد

همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است

خلقی از بی دانشی تمکین به حرف و صوت باخت

سنگ این کهسار یکسر در فلاخن رفته است

زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست

هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است

نقش پایی چند از عجز تلاش افسرده ایم

نام واماندن بجا مانده ست رفتن رفته است

خانه را نتوان سیه کرد از غرور روشنی

نور می پنداری و دودی به روزن رفته است

هرچه از خود می بریم آنجا فضولی می بریم

جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است

نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی

فرصت از هرکس که باشد یأس از من رفته است

***

گر جنونم هوس قطع منازل می داشت

خوشتر از ریگ روان آبله محمل می داشت

دیده  گر رنگی از آن جلوه به رو می آورد

یک تحیر به صد آیینه مقابل می داشت

پاس آیین ادب گر نشدی مانع اشک

تا به کویش همه جا پا به سر دل می داشت

سوخت پروانه ام از خجلت آن شمع که دوش

می زد آتش به خود و خاطر محفل می داشت

ای خوش آن شوق که از لذت بی عافیتی

کشتی ام وحشت گرداب ز ساحل می داشت

عقده ی دل اگر از سعی تپش وامی شد

حیرت آینه هم جوهر بسمل می داشت

احتیاج آینه شد نام کرم جلوه فروخت

خاتم جود نگین در لب سایل می داشت

شرم نایابی مطلب عرقی ساز نکرد

تا ره کوشش مقصدطلبان گل می داشت

قطع کردیم به تدبیر خموشی چون شمع

جاده ای را که ادب در دل منزل می داشت

داغم از حوصله ی شوخ نگاهان بیدل

کاش در بزم بتان آینه هم دل می داشت

***

گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست

زنگ بر آینه ام آب رخ آینه هاست

نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت

الفت دام تمنای تو پرواز رساست

کشته ی ناز تو شد آینه ی عمر ابد

تیغ ابروی تو را خاصیت آب بقاست

بسکه از عجز طلب داغ تمنای توام

در رهم نقش قدم آینه ی دست دعاست

می کند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه

جلوه و آینه محروم لقا، رسم کجاست

مطرب بزم ادب ساز وفا شور دل است

بیخودیها نفس بال و پر عجز نواست

یک جهان فضل و هنر خاک ره آگاهی ست

جوهر آینه ها فرش گلستان صفاست

زاهد از سیر گلستان حقیقت عاری ست

کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست

کثرت آباد جهان جوش گل یکرنگی ست

پرده ی چشم غلط بین تو محجوب خطاست

نیست مانند سحر گرد من اسباب زمین

یک قلم بال پریشان نفس جزو هواست

زندگی رنج جفاهای تمنا بوده ست

عرض سنگینی این بار هوس قد دوتاست

از اثرهای گل عیش چمنزار جهان

نیست جز داغ جنون بیدل اگر نقش وفاست

***

گردباد امروز در صحرا قیامت کاشته ست

موی مجنون بی سر و پا گردنی افراشته ست

چون سحر گرد نفس بر آسمانها برده ایم

بی طنابی خیمه ی ما تا کجا برداشته ست

در ازل آیینه ی شرم دویی در پیش داشت

مصلحت بینی که ما را جز به ما نگماشته ست

تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس

چشم مخموری درین ویرانه نرگس کاشته ست

سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل

این خط موهوم یکسر نقطه ی شک داشته ست

قطره ای بودم تلی از جسم خاکی بسته ام

فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته ست

باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم

طرفه تر این کادمی خود را کسی پنداشته ست

ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت

عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته ست

جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی

تنگی این عرصه در دل جای دل نگذاشته ست

***

گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست

چون گل درای قافله ی رنگ بیصداست

تا سر نهاده ایم به خاک در نیاز

مانند سایه جبهه ی ما محو نقش پاست

بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست

تا سر بجاست بوی خیال تو مغز ماست

کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار

آب عقیق و نشئه ی می نیز خونبهاست

عارف شکست رنگش از آگاهی ست و بس

بوی رسیدگی به ثمر سیلی جفاست

آن کیست فکر بی بری از پاش نفکند

از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست

ما را فنا شکنجه ی پرواز شوق نیست

شبنم دمی که رفت ز خود جوهر هواست

ناآشنای صورت واماندگان نه ایم

ما را به قدر آبله، آیینه زیر پاست

شوق فسرده از نگهی تازه می شود

یک برگ کاه شعله ی وامانده را عصاست

عمری ست ناز آینه ی عجز می کشیم

رنگ شکسته هم به مزاج دل آشناست

هرچند ما به گرد خرامش نمی رسیم

برگشته است آن مژه امیدها رساست

بیدل چو نی ز ناله نداریم چاره ای

تا راه جنبشی ز نفس در گلوی ماست

***

گرم رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت

گام اول چون شرر خود را به جای پا گذشت

وارث دیگر ندارد دودمان زندگی

هرکه حسرت برد ازین جا عبرتی بر ما گذاشت

در تماشای تو چون آیینه از جنس شعور

آنچه با ما بود حیرت بود و چشمی واگذاشت

الوداع ای نغمه ی فرصت، کز افسون امل

عشرت امروز ما بنیاد بر فردا گذاشت

بی نیازیهای یأس از بهر ما سامان نکرد

آنقدر دستی که نتوان دامن دلها گذاشت

بعد ازین دربند گوهر خاک می باید شدن

قطره ی ما رقص موجی داشت در دریا گذاشت

در گداز خود چو اخگر فیض مرهم دیده ایم

می توان خاکستر ما را به داغ ما گذاشت

همت ما را دماغ بی نشانی هم نبود

خودنمایی اینقدر سر در پی عنقا گذاشت

سجده ی شکر فنا خاص جبین شمع نیست

هرکه طی کرد این بیابان سر به زیر پا گذاشت

جور طفلان هم بهار راحت دیوانه است

سر به سنگی می نهد گر دامن صحرا گذاشت

گر عروج آهنگی، از زندانگه گردون برآ

می سراپا نشئه شد تا دامن مینا گذاشت

شب ز برق بیخودی چون کاغذ آتش زده

سوختم چندان که داغت بر تن من جا گذاشت

چو سپند از درد و داغ بی کسیهایم مپرس

دود آهی داشتم رفت و مرا تنها گذاشت

هرکه زد بیدل به سیر وادی حیرت قدم

گام اول حسرت رفتن چو نقش پا گذاشت

***

گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت

وقت آن کس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت

دی من و دلدار ربط آب و گوهر داشتیم

این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت

خاک عاشق جامه ی احرام صد دردسر است

برهمن زین داغ صندل بر جبین مالید و سوخت

از تب و تاب سپند این بساط آگه نی ام

اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت

حلقه ی صحبت دماغ شعله ی جواله داشت

تا به خود پیچید تأمل رنگ گردانید و سوخت

دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش

شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت

انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس

چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت

شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد

عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت

وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا

بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت

برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی

یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت

نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد

چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت

اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم

شعله را باید به حالم تا ابد لرزید و سوخت

دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت

همچو داغ لاله در برگ گلم پیچید و سوخت

از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس

شعله ی جواله ای بر گرد خود گردید و سوخت

***

گل در چمن رسید و قدم بر هوا گذاشت

جای دگر نیافت که بر رنگ پا گذاشت

تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست

نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت

عمری ست خاک من به سر من فتاده است

این گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت

وامانده ی قلمرو یأسم چو نقش پا

زین دشت هرکه رفت مرا بر قفا گذاشت

می خواست فرصت از شرر کاغذ انتخاب

رنگ پریده بر ورقم نقطه ها گذاشت

رفتم ز خویش لیک به دوش فتادگی

برخاستن غبار مرا بی عصا گذاشت

هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیم

ما را نمی توان به امید بقا گذاشت

با خود فتاد کار جهان از غرور عشق

آه این چه ظلم بود که ما را به ما گذاشت

زین گردن ضعیف که باریکتر ز موست

باید سر بریده به تیغ قضا گذاشت

آن را که عشق از هوس هرزه واخرید

برد از سگ استخوان و به پیش هما گذاشت

بیدل عروج جاه خطرگاه لغزش است

فهمیده بایدت به لب بام پا گذاشت

***

گلدسته ی نزاکت حسنت که بسته است

کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است

از ضعف انتظار تو در دیده ی ترم

سررشته نگاه چو مژگان گسسته است

هرگز نچیده ایم جز آشفتگی گلی

سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است

بی جلوه ی تو ای چمن آرای انتظار

جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است

از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست

آسودگی ز کشور ما بار بسته است

از سنگ برنیامده زندانی هواست

یارب شرار من به چه امید جسته است

رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل

در گوش این شکسته صدایی نشسته است

بر ناخن هلال فلک پر حنا مبند

رنگینیش به خون جگرهای خسته است

بگذر ز دام وهم که گدسته ی مراد

با رشته های طول امل کس نبسته است

عیش از جهان مخواه که چون ناله ی سپند

این مرغ در کمین رمیدن نشسته است

بیدل خموش باش که تا لب گشوده ای

فرصت به کسوت نفس از دام جسته است

***

گل کردن هوس ز دل صاف تهمت است

موج و حباب چشمه ی آیینه حیرت است

ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش

چشم گشاده آینه ی خواب غفلت است

این است اگر حقیقت اسباب اعتبار

نگذشتنت ز هستی موهوم همت است

زین عبرتی که زندگیش نام کرده اند

تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است

بر دوش عمر چند کشی محمل امل

ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است

عام است بسکه نسبت بی ربطی جهان

مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است

زنهار از التفات عزیزان حذر کنید

بیمار ظلم کشته ی اهل عیادت است

مشکن به شوخی نفس، آیینه ی نمود

خاموشی حباب طلسم سلامت است

فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل

آیینه از قلمرو صبح سعادت است

گرد بلند و پست نفس گر رود به باد

بام و در بنای هوس جمله رفعت است

عمری ست دل به غفلت خود گریه می کند

این نامه ی سیه چقدر ابر رحمت است

بیدل به یاد محشر اگر خون شوم بجاست

بازم دل شکسته دمیدن قیامت است

***

کنون که مژده ی دیدار شوق بنیادست

به هر طرف رودم دل تجلی آبادست

مکن به آینه تکلیف نامه و پیغام

که در حضورنویسی تحیر استادست

تعلقی به دل ما خیال ریشه نکرد

به ناوکت که درین باغ سرو آزادست

مشو ز حسرت دیدار بیش ازین غافل

که دیده ها چو جرس بی تو شیون آبادست

«نه دام دانم و نی دانه اینقدر دانم »

که دل به هر چه کشد التفات صیادست

ز پیچ و تاب خط و زلف گلرخان دریاب

که رنگ حسن هم اینجا شکست بنیادست

سپند صرفه ی شوخی ندید ازین محفل

حذر که جرأت فریاد سرمه ایجادست

جنون بی ثمری چاک سینه می خواهد

ز نخلهای دگر باب شانه شمشادست

ز بسکه حیرتم از ششجهت غلو دارد

نگه چو آینه ام در شکنج فولادست

به عالمی که تظلم وسیله ی ضعفاست

اگر به ناله نیرزیم سخت بیدادست

به قدر جا نکنی از عمر بهره ای داریم

شرار تیشه چراغ امید فرهادست

به درد حسرت دیدار مرده ایم و هنوز

نفس در آینه دنباله دار فریادست

حضور لاله و گل بی بهار ممکن نیست

به جلوه ی تو دو عالم فرامشی یادست

جنون رنگ مپیما درین چمن بیدل

شراب شیشه ی نه غنچه یک پریزادست

***

کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست

هر جا مژه بلند کنی بارگاه اوست

دل را برون ز خود همه یک گام رفتنی ست

گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست

اقبال خاکسار محبت ز بس رساست

گرد شکسته نیز درین ره کلاه اوست

ای بی خبر ز صافدلان احتراز چیست

زنگی ست آنکه آینه روز سیاه اوست

تا راه عافیت سپری، مشق عجز کن

آتش همان شکستن رنگش پناه اوست

از ریشه کاری دل وحشت ثمر مپرس

هرجا، ز خود برآمده ای هست، آه اوست

زان دم که مه به نسبت رویت مقابل است

باریکی هلال لب عذرخواه اوست

مشکل که دل شکیبد از آیینه داریش

خورشید هم ز هاله پرستان ماه اوست

حسرت شهیدی ام به هوس داغ کرده است

در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست

امشب عیار حسرت بیدل گرفته ایم

هر اشک بوته ای ز گداز نگاه اوست

***

گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است

زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است

مکش ای جلوه ز دل یک دو نفس دامن ناز

که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است

حسن خوبان که کتان مه تابان تواند

تا تو بی پرده نه ای پرده نینداخته است

جلوه ها مفت تو ای ناله چه فرصت طلبی ست

که نفس هم نفسی آینه پرداخته است

از قمار من و ما هیچ نبردیم افسوس

رنگ جنسی ست که نقدش همه جا باخته است

عجز ما آن سوی تسلیم  گرو می تازد

سایه در جنگ سپر هم سپر انداخته است

هرزه بر خویش ننازی که درین بزم چو شمع

سر تسلیم همان گردن افراخته است

هر دو عالم چو نفس در جگرم سوخته اند

شعله ی وادی مجنون چه قدر تاخته است

پیش از ایجاد نفس قطع هوسها کردیم

صبح هستی دم تیغی به خیال آخته است

هیچ پرواز ز خاکستر خود بیرون نیست

بیدل این هفت فلک بیضه ی یک فاخته است

***

که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت

که نبست طاقت هرزه دو قدمی بر آبله محملت

نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن

ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقده ی مشکلت

تو کم از غبار سحر نه ای به تردد آن همه نم مکش

که گذشته ای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت

به کتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان

که دمد ز پشت و رخ ورق خط شبهه ی حق و باطلت

ز سواد کارگه صور به غبار نقب گمان مبر

تو به شرط آن که کنی نظر همه عینک آمده حایلت

قدمت به کنج ادب شکن در ناز خیره سری مزن

ستم است جرأت ما و من چو نفس کند به در از دلت

چو شکست کشتی ات از قضا به محیط گم شو و برمیا

که مباد غیرت سوختن فکند چو تخته به ساحلت

ز حریر و اطلس  کر و فر به قبا رجوع هوس مبر

که به خویش تا فکنی نظر ز دو سوست زخم حمایلت

اگر اهل جود و کرامتی بگشا کفی به شکفتنی

که سحر طواف چمن کند ز تبسم لب سایلت

همه جا جمال تو جلوه گر همه سو مثال تو در نظر

به تأملی مژه باز کن که نسازد آینه غافلت

ادبم کجا مژه واکند که حق تحیر ادا کند

دو جهان گرفته هجوم دل ز نگاه آینه مایلت

ز شکوه برق غرور تو که شود حریف حضور تو

همه جا نگاه ضعیف ما مژه می کشد به مقابلت

به تسلی دل چاک ما که رسد ز بعد هلاک ما

که شکسته بر سر خاک ما پری از تپیدن بسملت

به جهان شهرت علم و فن اگر این بود اثر سخن

نرسد خروش قیامتی به صریر خامه ی بیدلت

***

کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است

هر کجا تخم شرر دیدیم سنگش خرمن است

خاکساران، قاصد افتادگیهای همند

جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است

با دل جمع از خراش سینه غافل نیستیم

غنچه سان در هر سرانگشتم نهان صد ناخن است

بگذر از اسباب اگر آگاهی از ذوق فنا

چون شود منزل نمایان گرد راه افشاندن است

غفلت تحقیق بر ما تار و پود وهم بافت

ورنه در مهتاب احوال کتانها روشن است

بی لب او چون خیال غیر در دلهای صاف

شیشه ها را موج صهبا خار در پیراهن است

آتشی در جیب دل دزدیده ام کز سوز آن

مو بر اعضایم چو گلخن دود چشم روزن است

هیچ سودایی بتر از زحمت افلاس نیست

دست قدرت چون تهی شد با گریبان دشمن است

از وداع غنچه آغوش گل انشا کرده ایم

بی گریبانی تماشاگاه چندین دامن است

بیدل از چشم تحیرپیشگان نم خواستن

دامن آیینه بر امید آب افشردن است

***

لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست

خاک گرد و بر لب مال این چه بی حیاییهاست

اوج جاه خلقی را بی دماغ راحت کرد

بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست

ریش دفتر تزویر، خرقه، محضر بهتان

دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست

حق شناس غفلت هم زنگ دل نمی خواهد

آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست

سعی خلوت دل کن شاه ملک عزت باش

در برون در خفتن ذلت گداییهاست

صبح از آسمان تازی سر فرو نمی آرد

یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست

شمع درخور هر اشک دور می رود زین بزم

وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست

شکوه گر به یاد آمد از حیا عرق کردیم

ساز ما به این مضراب کوک تر صداییهاست

خاک این بیابان را گریه ات نزد آبی

ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست

الفت دل این مقدار پایبند عجزم کرد

رشته تا گره دارد غافل از رساییهاست

بی بضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند

رنج خار و خس بردن از برهنه پاییهاست

***

لوح هستی یک قلم از نقش قدرت عاریست

آمد و رفت نفس مشق خط بیکاریست

از ره غفلت، عدم را، هستی اندیشیده ایم

شبهه تقریریم و استفهام ما انکاریست

ذره ایم اما به چشم خود گران افتاده ایم

اندکی هم چون به عرض آمد همان بسیاریست

بسمل ناز، که ام یارب که از توفان شوق

هر سر مویم چو مژگان مایه ی خونباریست

دیده کو تا بنگرد کامروز سرو ناز من

همچو عمر عاشقان سرگرم خوش رفتاریست

از خمار ناتوانیها چسان آید برون

سایه ی مژگان نگاهش را شب بیماریست

هرکه را حسرت، شهید تیغ بیدادش کند

هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاریست

با همه وارستگی سودا تغافل پیشه نیست

موی مجنون در تلافیهای بی دستاریست

عقده ی اشکی اگر باقیست دل خون می خورد

تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاریست

عالمی با فتنه می جوشد ز مرگ اغنیا

خواب این ظالم سرشتان بدتر از بیداریست

گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر

بر سر ما همچو آب، احکام تیغت جاریست

از من بیدل قناعت کن به فریاد حزین

همچو تار ساز نقد ناتوانان زاریست

***

ما را به راه عشق طلب رهنما بس است

جایی  که نیست قبله نما نقش پا بس است

جنس نگه ز هر که بود جلوه سود ما

سرمایه بهر آینه کسب صفا بس است

ننشست اگر به پهلوی، ما تیر او، ز ناز

نقشی به حسرتش، ز نی بوریا بس است

سرگشته ای که دامن همت کشد ز دهر

بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است

گو سرمه عبرت آینه ی دیده ها مباش

ما را خیال خاک شدن توتیا بس است

یک دم زدن به خاک نشاند سپند را

هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است

گر مدعا ز جاده ی اوهام جستن است

یک اشک لغزش تو فنا تا بقا بس است

منت کش نسیم نشد غنچه ی حباب

ما را همان شکسته دلی دلگشا بس است

آخر سری به منزل مقصود می کشیم

افتادگی چو جاده درین ره عصا بس است

یارب مکن به بار دگر امتحان ما

برداشتیم پیش تو دست دعا بس است

عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست

رنگ شکسته آینه ی حال ما بس است

بیدل دماغ دردسر این و آن کراست

با خویش هم اگر شده ایم آشنا بس است

***

ما و من شور گرفتاریهاست

ریشه ی دانه ی زنجیر صداست

از گل و سبزه ی این باغ مپرس

عالمی پا به گل و سر به هواست

قید ما شاهد آزادی اوست

طوق قمری همه دم سرونماست

محرمان غنچه ی باغ ادبند

چشم واکردن ما ترک حیاست

عجز در هیچ مکان پنهان نیست

آبله زیر قدم هم رسواست

خلق در حسرت بیکاری مرد

دست و پای همه مشتاق حناست

چه ستم بود که دل صورت بست

عمرها شد گهر از بحر جداست

معنی از لفظ، صفا می خواهد

آتش سنگ به فکر میناست

برق معنی به سیاهی نزند

خط اگر جلوه دهد دورنماست

کعبه و دیر تسلیکده نیست

درد نایابی مطلب همه جاست

منکر قد دوتا نتوان بود

آنچه برداردت از خویش عصاست

فکر جمعیت دل چند کنید

رشته ی حسرت این عقده رساست

آن قیامت که اجل می گویند

اگر امرور نباشد فرداست

کاش چون شمع نخندَد سحرم

سوختن باز درین بزم کجاست

بیدل از یأس نداریم گریز

جز دل ما دو جهان در بر ماست

***

ما و من گم گشت هرگه خواب شد همبسترت

بیضه ی عنقاست سر در زیر بالین پرت

اوج همت تا نفس باقی ست پستی می کشد

بگذری زین نردبانها تا رسی بر منظرت

ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیده ی

یک نفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت

آتش این کاروان در هیچ حال آسوده نیست

بعد مردن نیز پروازی ست در خاکسترت

کاش ازین هستی صدای الرحیلی بشنوی

می کشد هر صبح چندین پنبه از گوش کرت

ای می مینای عشرت از تکلف پر منال

ریختی در خاک اگر لبریز کردی ساغرت

زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد

چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت

سر به زانو دوختن آنگه خیال محرمی

بی گمان این حلقه افکنده ست بیرون درت

همچو شمعت فرصت هستی بلاگردان بس است

رنگها داری که می گردد همان گرد سرت

تا به کی بندی وبال خود به دوش دیگران

آب به آیینه از شرم کف روشنگرت

خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین

جز همین ویرانه نتوان یافت جای دیگرت

بی رگ گردن مدان در امتحان آباد عشق

تا نچربد رشته در سوزن به جسم لاغرت

از حلاوتگاه کنج فقر اگر آگه شوی

بوریا خواهد نیستان شد به ذوق شکرت

آبرو افزود تا جستی کنار از طور خلق

ننگ دریا در گره بست اعتبار گوهرت

آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته ست

پشت و روی یک ورق کردند چندین دفترت

***

مبتذل صبح و شام تازگی آرنده نیست

مسخره ی روزگار آنقدرش خنده نیست

آینه در پیش گیر محرم تحقیق باش

غیر ز خود رفتنت پیش تو آینده نیست

وحشت طور زمان لمعه ی برق است و بس

علت کوری ست گر چشم تو ترسنده نیست

صافدلان فارغند شکوه ی اوهام چند

گر دلت از خود پر است آینه شرمنده نیست

در کف اخلاق تست رشته ی تسخیر خلق

غافل از احسان مباش هیچ کست بنده نیست

مصدر ایذای خلق در همه جا ناسزاست

گر همه در زیر پاست آبله زیبنده نیست

هیچکس از گل نچید رایحه ی انفعال

خبث چه بو می دهد گر دهنت گنده نیست

طبع حرون خم نزد جز به در احتیاج

بی طلب کاه و جو گاو سرافکنده نیست

تخت سلیمان جاه پایه ی قدرش هواست

دود دماغ حباب آن همه پاینده نیست

فقر به هر جا کشد دامن اقبال ناز

چرخ به صد اطلسش پینه ی یک ژنده نیست

ای همه وهم و گمان در الم رفتگان

رشه کن و جامه در، یشم کسی کنده نیست

خواه دلت چاک زن خواه به سر خاک ریز

دهر ز وضع غرور بهر تو گردنده نیست

به که دل منفعل از خودت آگه کند

ورنه به پیشت کسی آینه دارنده نیست

بیدل از این چارسو عشوه ی دیگر مخر

غیر فنا هیچ جنس نزد حق ارزنده نیست

***

محرم حسن ازل اندیشه ی بیگانه نیست

رنگ می گردد به گرد شمع ما پروانه نیست

از نفسها ناله ی زنجیر می آید به گوش

در جنون آباد هستی هیچکس فرزانه نیست

بسکه یادت می دهد پیمانه ی بی هوشی ام

اشک هم در دیده ام بی لغزش مستانه نیست

غیر وحشت کیست تا گردد مقیم خانه ام

سیل هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست

گریه ی شبنم پی تسخیر گل بیهوده است

طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست

بهره از کسب معارف کی رسد بی مغز را

سرخوشی از نشئه ی می قسمت پیمانه نیست

سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است

از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست

زینهار ایمن مباش از ظالم کوته زبان

می شکافد سنگ را آن اره کش دندانه نیست

هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیده ایم

ما سیه بختان شبی داریم لیک افسانه نیست

عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیده ایم

مستی انشا نامه ی ما بی خط پیمانه نیست

شور ما چون رشته ی ساز از زبان نیستی ست

نغمه ها می نالد اما هیچکس در خانه نیست

عشرتم بیدل نه بر یک دور موقوف است و بس

اشک خواهد سبحه گردانید اگر پیمانه نیست

***

مرا به آبله ی پا، چه مشکل افتادست

که تا قدم زده ام پای بر دل افتادست

به قدر سعی دراز است راه مقصد ما

وگرنه در قدم عجز منزل افتادست

نفس نمانده و من می کشم کدورت جسم

گذشته لیلی و کارم به محمل افتادست

امید گوهر دیگر ازین محیط کراست

همین بس است که گردی به ساحل افتادست

چو سرو گرچه نداریم طوف آزادی

رسیده ایم به پایی که در گل افتادست

تو در کناری و ما بیخبر، علاجی نیست

فروغ شمع تو بیرون محفل افتادست

به غیر نفی چه اثبات می توان کردن

طلسم هستی ما سخت باطل افتادست

ز سنگ جوش شرر بین و ناله خرمن کن

که زیر خاک هم آتش به حاصل افتادست

تبسم که به خون بهار تیغ کشید

که خنده بر لب گل نیم بسمل افتادست

نه نقش پاست که در وادی طلب پیداست

ز کاروان جرسی چند بیدل افتادست

***

مست عرفان را شراب دیگری در کار نیست

جز طواف خویش دور ساغری در کار نیست

سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است

تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست

سوختن چون شمع اوج پایه ی اقبال ماست

داغ منظور است اینجا اختری در کار نیست

صبح را اظهار شبنم خنده ی دندان نماست

سینه چاک شوق را چشم تری در کار نیست

خفت و تمکین حجاب نشئه ی وارستگی ست

بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست

شانه گر مشاطه ی زلفت نباشد گو مباش

دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست

آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند

حسن چون سرشار باشد زیوری در کار نیست

شعله ها در پرده ی سعی جهان خوابیده است

گر نفس سوزد کسی آتشگری در کار نیست

اضطراب دل ز هر مویم چکیدن می کشد

چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست

عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام

تا توانی ناله کن کر و فری در کار نیست

خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است

در تغافلخانه، بام و منظری در کار نیست

زهد و تقوا هم خوش است اما تکلف بر طرف

درد دل را بنده ام دردسری در کار نیست

حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش

آنچه ما در کار داریم اکثری در کار نیست

***

مشاطه ی شوخی که به دستت دل ما بست

می خواست چمن طرح کند رنگ حنا بست

آن رنگ که می داشت دریغ از ورق گل

از دور کف دست تو بوسید و به پا بست

آخر چمنی را به سرانگشت تو پیچید

واکرد نقاب شفق و غنچه نما بست

آب است ز شبنم دل هر برگ گل امروز

کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست

زین نور که از شمع سرانگشت تو گل کرد

تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست

کیفیت گل کردن این غنچه به رنگی ست

کز حیرت سرشار توان آینه ها بست

ارباب نظر را به تماشای بهارش

دست مژه ای بود تحیر به قفا بست

تا چشم گشاید مژه آغوش بهار است

رنگ سر ناخن چقدر عقده گشا بست

گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست

سحر است که بر پنجه ی خورشید سها بست

تا عرضه دهد منتخب نسخه ی اسرار

طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست

بیدل تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ

شیرازه ی دیوان تو امروز حنا بست

***

مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست

به دامنی که ته پاست باب چیدن نیست

ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم

به عرض سجده ی ما جبهه بی چکیدن نیست

ز سحربافی بی ربط کارگاه نفس

دو رشته ای که تواند به هم تنیدن نیست

خروش صور گرفته ست دهر لیک چه سود

دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست

نیست دمیده است چو نرگس در این تماشاگاه

هزار چشم و یکی را نصیب دیدن نیست

ز دستگاه چه حاصل فسرده طبعان را

به پا اگر برسد آبله، دویدن نیست

قلندرانه حدیثی ست زاهدا، معذور

تو غره ای به بهشتی که جای ریدن نیست

چو صبح زین دو نفس گرد اعتبار مبال

پر شکسته هوا می برد پریدن نیست

نظر به پا شکنی تا سرت فرود آید

وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست

به جیب کسوت عریانیی که من دارم

خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست

دماغ فرصت کارم چو خامه ی نقاش

ز عالمی ست که آنجا نفس کشیدن نیست

در آن حدیقه که حرف پیام من گویند

ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست

فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است

شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست

***

موج جنون می زند، اشک پریشان کیست

ناله به دل می خلد بسمل مژگان کیست

پای روان وداع، راه به کوی که برد

دست به دل بسته ام، محرم دامان کیست

یاد خرام توام، می برد از خویشتن

قامت برجسته ات، مصرع دیوان کیست

دیده گر از جلوه ات میکده ی ناز نیست

اشک چکیدن خرام لغزش مستان کیست

سرمه ز خاکم برد چشم غزالان ناز

بخت سیه بر سرم سایه ی مژگان کیست

لخت دلی در نظر این همه چاک جگر

حیرتم آیینه گر شانه گریبان کیست

قطره ی ما چون حباب، سینه ی دریا شکافت

همت پرواز ما خنده ی توفان کیست

گرنه تپشهای دل فال جنون می زند

شعله نقاب اینقدر ناله ی عریان کیست

رشته ی امواج را، عقده نگردد حباب

آبله در راه شوق مانع جولان کیست

غیر محبت دگر دین چه و آیین کدام

امت پروانه باش سوختن ایمان کیست

بیدل ازین مایده دست هوس شسته ایم

پهلوی دل خورده را آرزوی نان کیست

***

موج هر جا، در جمعیت گوهر زده است

تب حرص است که از ضعف به بستر زده است

غیر چشم طمع آیینه ی محرومی نیست

حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است

محو گیرید خط و نقطه ی این نسخه ی وهم

همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است

از پریشان نظری، چاره محال است اینجا

سنگ بر آینه ی ما دل ابتر زده است

عقل داغ است ز پاس ادب انسانی

جهل بیباک به عالم لگد خر زده است

غفلت دل، در کیفیت بینش نگشود

پنبه شیشه ی ما مهر به ساغر زده است

خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن

بر در آینه زین پیش سکندر زده است

ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر

خط پیشانی ما دامن ما برزده است

تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر

چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است

نارسایی به  کجا زحمت فریاد برد

مژه هر دست که برداشته بر سر زده است

شاید از سعی عرق نامه ی من پاک شود

که جبین ساغر امید به کوثر زده است

بر نمی آیم ازین محفل جانکاه چو شمع

فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است

صد غلط می خورم از خویش به یک سایه ی مو

ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است

از دو عالم به درم برد به خاک افتادن

نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است

ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن

کشتی خویش قلندر به کمر برزده است

از تحیرکده ی عالم عنقاست حباب

هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است

***

می روم از خویش و حسرت گرم اشک افشاندنست

در رهت ما را چو مژگان گریه گرد دامنست

ما ضعیفان را اسیر ساز پروازست و بس

رشته ی پای طلب بال امید سوزنست

با زمین چون سایه همواریم  و از خود می رویم

حیرت آیینه ی ما هم تسلی دشمنست

پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک

شانه سان ما را به مژگان قطع این ره کردنست

از امل جمعیت دل وقف غارت کرده ایم

ریشه گر افسون نخواند دانه ی ما خرمنست

هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص

سرو هم در لاف آزادی سراپا گردنست

در محیط حادثات دهر مانند حباب

از دم خاموشی ما شمع هستی روشنست

برندارد ننگ افسردن دل آزادگان

شعله ی بیتاب ما را آرمیدن مردنست

عمرها شد بر خط پرگار جولان می کنیم

رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتنست

دل چه امکان است بیرون آید از دام امل

مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تنست

***

میی که شوخی رنگش جنون افلاک است

به خاتم قدح ما نگین ادراک است

خمیر قالب من بود لای خم کامروز

کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است

مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور

که سیم  و زر ز فزونی ودیعت خاک است

فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست

به چشم آتش اگر سرمه ایست خاشاک است

ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس

که هرکجا دلی آویخته ست فتراک است

نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون

چراغ آینه از دودمان امساک است

دلم به الفت ناز و نیاز می لرزد

که رنگ جلوه حریرست و دیده نمناک است

جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد

نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است

تپیدن آینه ی ماست ورنه زین دریا

حساب موج به یک آرمیدنش پاک است

به غیر وهم دگر چیست مانعت بیدل

تو پرفشانی و از ششجهت قفس چاک است

***

ناتوانی گر چنین اعضای ما خواهد شکست

استخوان در یکدگر چون بوریا خواهد شکست

حاصل دل، جز ندامت نیست، از تعمیر جسم

بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست

هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد

شیشه ها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست

در قفس فریاد خاموشی است ما را چون حباب

شور این آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست

تا نگردد عالم از توفان گل یگ جام می

چون خزان صفرای رنگ ما کجا خواهد شکست

باطن هر غنچه بزم شبنمستان حیاست

از شکست یک دل اینجا شیشه ها خواهد شکست

سخت در تیمار جسم افتاده ای هشیار باش

عاقبت از سعی تعمیر این بنا خواهد شکست

شمع این محفل نمی بیند ز خود عاجزتری

موی سر بشناش اگر خاری به پا خواهد شکست

الرحیلی در کمین ما و من افتاده است

کرد چندین کاروان بانگ درا خواهد شکست

گردش صد سال دندان را به سستی می کشد

دانه ی ما گرد چندین آسیا خواهد شکست

حسن وحدت جلوه ی آفاق را آیینه ایم

هر که از خود چشم پوشد رنگ ما خواهد شکست

بی نیازیها محیط آبروی دیگر است

لب به حاجت وامکن رنگ غنا خواهد شکست

نیست غیر از خودسریها سنگ مینای حباب

این سر بی مغز را بیدل هوا خواهد شکست

***

ناله ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست

آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست

امتحان صد بار طی کرد از زمین تا آسمان

هیچ جا چون گوشه ی بی مطلبی دلخواه نیست

عالمی چون موج گوهر می رود غلتان ناز

پیش پای ما تأمل گر نباشد چاه نیست

هرچه را از دور می بینی سیاهی می کند

سعی بینش گر قریب افتد کلف در ما نیست

در عملهایی که جز خجلت ندارد شهرتش

کم مدان آگاهی ات گر دیگری آگاه نیست

هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی

هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست

بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن

آینه گر صاف باشد روز کس بیگاه نیست

چشم بند عر صه ی یکتایی ام دیوانه کرد

هر چه می بینم غبار لشکر است و شاه نیست

در عدم هم گرد حسرت های دل پر می زند

من رهی دارم که گر منزل شوم کوتاه نیست

از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن

بیخبر در منزلی ره را به منزل راه نیست

اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است

دستگاه مفلسی خفّت کش افواه نیست

نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش

بایدت آیینه جایی برد کانجا آه نیست

هر کجا جزویست در آغوش کل خوابیده است

دشمن کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست

وحدت آهنگان رفیق کاروان غیرتند

آنکه با ما می رود با هیچکس همرا نیست

بیدل از افسانه پردازان این محفل مباش

شمع را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست

***

ناله ی ما شیوه ها امشب به بر آورده است

نخل ماتم نوحه ی چندی ثمر آورده است

آبیار ریشه ی حسرت خیال لعل کیست

هر مژه صد خوشه سامان گهر آورده است

ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی

آب شد این قطره تا یک چشم تر آورده است

خون ما را دستگاه یک رگ گل هم کجاست

تیغ قاتل رنگ وهمی در نظر آورده است

ناصحا زحمت مکش کز دست پرشور جنون

حلقه ی زنجیر مجنون گوش کر آورده است

سرکشیها چون هلال اینجا به جز تسلیم نیست

تا کسی تیغی برون آرد سپر آورده است

شاخ گل از رنگ عشرت بس که بی سرمایه بود

قطره ی خونی به چندین نیشتر آورده است

درد عشق و مژده ی راحت زهی فکر محال

این خبر یارب کدامین بیخبر آورده است

کیست تا سازد ز راه و رسم هستی آگهم

عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است

انتظار جلوه ای داریم و از خود می رویم

نارسایی زور بر مد نظر آورده است

تنگنای بیضه بیدل گوشه ی آرام بود

شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است

***

نسبت اشراف با دونان خطاست

سر اگر گردید نتوان گفت پاست

آه بی تأثیر ما را کم مگیر

هر کجا دودی است آتش در قفاست

بی جفای چرخ دل را قدر نیست

روسفیدیهای تخم از آسیاست

تیره بختی خال روی عاجزیست

بر زمین گر سایه باشد خوش اداست

پیش ما آزادگان دشت فقر

دامگاه مکر نقش بوریاست

عاجزی هم بال شهرت می کشد

بو شکست ساغر گل را صداست

بهر عبرت سرمه ای در کار نیست

یک قلم اجزای عالم توتیاست

بیخودی دل را عمارت گر بس است

خانه ی آیینه از حیرت بپاست

گر ز خود رستی نه صید است و نه دام

چون شرر از سنگ بر در زد هواست

بی تمیزی از مذلت فارغ است

تا ز حاجت نیستی آگه غناست

پیر گشتی از فنا غافل مباش

صورت قد دو تا ترکیب لاست

های و هوی محفل فغفور چند

موی چینی طاق نسیان صداست

بیدل از آیینه عبرت گیر و بس

تا نفس باقی بود دل بی صفاست

***

نسخه ی آرام دل در عرض آهی ابترست

غنچه ها را خامشی شیرازه ی بال و پرست

هیچکس را حاصل جمعیت از اسباب نیست

بحر را هم موج بیتابی ز جوش گوهرست

باید از هستی به تمثالی قناعت کردنت

میهمان خانه ی آیینه بیرون درست

بسکه دارد شور آهنگ مخالف روزگار

هرکه می آید در اینجا طالب گوش کرست

اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگی ست

خاک اگر آیینه می گردد غبارش جوهرست

آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس

آسمان تیره بختیها سویدا اخترست

بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست

تا نپنداری که ما را خاک گشتن لنگرست

عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش

آشیان رنگ اگر بی پرده گردد ساغرست

خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینه ام

ور همه آیینه گردم بی تو خاکم بر سرست

بسکه شد خشک از تب گرم محبت پیکرم

همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست

عمرها شد می روم از خویش و بر جایم هنوز

گرد تمکین خرامت موج آب گوهرست

شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است

کز تپش تا ناله ی بیمار صاحب بسترست

آب تیغت تا نگردد صندل آرامها

کی شود این نکته ات روشن که سر دردسرست

چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی

در تماشاگاه معنی روزن بام و درست

***

نسزد به وضع فسردگی ز بهار دل مژه بستنت

که  گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت

مکش ای حباب بقا هوس، الم ستمگری نفس

چقدر گره به دل افکند خم و پیچ رشته گسستنت

به تکلف قدح هوس سر و برگ حوصله باختی

نرسیده نشئه ی همتی ز ترنگ ذوق شکستنت

چه نمود فرصت بیش و کم که رمیدی از چمن عدم

ننشست رنگ تأملی چو شرار برزخ جستنت

تو نوای محفل غیرتی ز چه رو فسرده ی غفلتی

نفسی که زخمه به تار زد که نبود اشاره ی رستنت

همه دم ز قلزم کبریا تب شوق می زند این صلا

که فریب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت

چه وفاست بیدل سخت جان که دم جدایی دوستان

جگر ستمزده خون شود ز حیای سینه نخستنت

***

نسیم گل به خموشی ترانه پردازست

که موج رنگ گل این چمن رگ سازست

چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید

که سایه ی گل این باغ چنگل بازست

کجا رویم که سرمنزلی به دست آریم

چو خط دایره انجام ما هم آغازست

نهفته نیست پی کاروان حسرت ما

شکستن جرس رنگ سخت غمازست

هزار زخم نمابان به سینه می دزدد

دلی که شانه كش زلف شاهد رازست

مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست

ز چشم آینه تا جلوه صد نگه تازست

چمن ز وصل توام مژده می دهد امروز

بهار تا سر کوی تو یک گل اندازست

چرا ز جوهر آیینه می رمد عکست

که شمع را پر پروانه بستر نازست

نگاه شوقم و خون می خورم به پرده ی شرم

وگرنه نه فلک امروز یک در بازست

خروش طالع شورم جهان گرفت اما

چه دل گشایدم از نغمه ای که ناسازست

فسردگی نشود دام وحشت رنگم

شکسته بالی این مرغ ساز پروازست

کدورت از دل ما برد خط او بیدل

برای آینه ی ما غبار پروازست

***

نشئه ی هستی به دور جام پیری نارساست

قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست

اهل معنی در هجوم اشک، عشرت چیده اند

صبح را در موج شبنم خنده ی دندان نماست

عافیت خواهی، وداع آرزوی جاه کن

شمع این بزم از کلاه خود به کام اژدهاست

گر ز اسرار آگهی کم نیست نقصان از کمال

چون خط پرگار خواندی ابتدایت انتهاست

بعد مردن هم نی ام بی حلقه ی زنجیر عشق

هر کف خاکم به دام گردبادی مبتلاست

موی پیری می کشد ما را به طوف نیستی

شعله سان خاکستر ما جامه ی احرام ماست

سینه صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر

جوهر اندر خانه ی آیینه نقش بوریاست

گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار

چون سخن از لب قدم بیرون نهد جزو هواست

دستگاه از سجده ی حق مانع دل می شود

دانه را گردنکشی سرمایه ی نشو و نماست

دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن

بی تو صبحم شام مرگ و شام من روز جزاست

شوق می بالد خیال ماحصل منظور نیست

جستجو بی مقصد است و گفتگو بی مدعاست

در عدم هم کم نخواهد گشت بیدل وحشتم

شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست

***

نفس بوالهوسان بر دل روشن تیغ است

شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است

شیشه را سرکشی خویش نشانده ست به خون

گردن بی ادبان را رگ گردن تیغ است

منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست

گر هما بال گشاید به سر من تیغ است

خاک تسلیم به سر کن که درین دشت هلاک

تو نداری سپر و در کف دشمن تیغ است

نتوان از نفس سوختگان ایمن بود

دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است

عکس خونی ست فروریخته از پیکر شخص

گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است

تا مخالف ز موافق قدمی فاصله نیست

در گلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است

کوه از ناله و فریاد نمک آساید

چه کند بر سر این پای به دامن تیغ است

ذوالفقار دگر است آنکه کند قلع امل

ورنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است

کلفت زند گی از مرگ بتر می باشد

شمع ما را ز سر خود نگذشتن تیغ است

سطر خونی ز پرافشانی بسمل خواندیم

که گر از خویش روی جاده ی روشن تیغ است

زین ندامت که به وصلی نرسیدم بیدل

هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است

***

نفس را الفت دل پیچ و تابست

گره در رشته ی موج از حبابست

درین محفل ز قحط نشئه ی درد

اثر لب تشنه ی اشک کبابست

درنگ از فرصت هستی مجویید

متاع برق در رهن شتابست

صفا آیینه ی زنگار دارد

فلک دود چراغ آفتابست

به روی خویش اگر چشمی کنی باز

زمین تا آسمانت فتح بابست

دلی داریم نذر مه جبینان

دیار حسن را آیینه بابست

ز چشم سرمه آلودش مپرسید

زبان اینجا چو مژگان بی جوابست

هزار آیینه در پرداز زلفش

ز جوهر شانه ی مژگان در آبست

تماشای چمن بی نشئه ای نیست

ز گل تا سبزه یک موج شرابست

نمی دانم جمال مدعا چیست

ز هستی تا عدم عرض نقابست

کم آب است آنقدر دریای هستی

کزو تا دست می شویی سرابست

بیابان طلب بحریست بیدل

که آنجا آبله جوش حبابست

***

نفس محرک جسم به غم فسرده ماست

غبار خاک نشین را، رم نسیم عصاست

مرا معاینه شد از خط شکسته ی موج

که نقش پا ی هوا سرنوشت این دریاست

به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد

لب خموش طلسم هزار رنگ صداست

چو سرو بی طمع از دهر باش و سر بفراز

که نخل بارور از منت زمانه دوتاست

من از مروت طبع کریم دانستم

که آب گشتن بحر اینقدر ز شرم سخاست

ز دام صحبت مردم رهایی امکان نیست

کسی که گوشه گرفت از جهانیان عنقاست

چو جام طرح خموشی فکن که مینا را

هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست

فراق آینه ی زنگ خورده ی هستیست

دمی که جلوه کند آفتاب سایه کجاست

همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان

به هرچه می نگری یک سراب جلوه نماست

زبان طعن نگردد غبار مشرب ما

هجوم خار همان زیب دامن صحراست

به پاس دل همه جا خون سعی باید خورد

که راه بر سر کوه است و بار ما میناست

به فکر مصرع موزون چه غم خورد بیدل

خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست

***

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

تصویر میانت به همان موی میان بست

از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب

واگرد نقاب از رخ و بر چشم جهان بست

شهرت طلبان! غره ی اقبال مباشید

سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست

سامان کمال آن همه بر خویش مچینید

انبوهی هر جنس که دیدیم دکان بست

منسوب کجان معتمد امن نشاید

زآن تیر بیندیش که خود را به کمان بست

ترک طلب روزی از آدم چه خیال است

گندم نتوانست لب از حسرت نان بست

مردیم و ز تشویش تعلق نگسستیم

بر آدم بیچاره که افسار خران بست؟

چون سبحه جهانی به نفس کلفت دل چید

هر جا گرهی بود بر این رشته میان بست

هر موج در این بحر هوسگاه حبابی ست

زینسان همه کس دل به جهان گذران بست

کس محرم فریاد نفس سوختگان نیست

شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست

عمری ست ز هر کوچه بلند است غبارم

بیداد نگاه که بر این سرمه فغان بست

بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی

جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست

***

نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست

عافیت در خانه ی آیینه نقش بوریاست

تا تبسم با لب گلشن فریبت آشناست

از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست

نی همین آشفته ای چون زلف داری روبه رو

همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست

عمرها شد کز تمنای بهار جلوه ات

بلبلان را در چمن هر برگ گل دست دعاست

کشته ی تیغ تمنا را درین گلزار شوق

همچو گل یک خنده ی زخم شهادت خونبهاست

غنچه تا دم می زند موج شکست آیینه است

دانه ی دل را خیال گردش رنگ آسیاست

تا ز چشم التفات تیغ او افتاده ام

بخیه را بر روی زخمم خنده ی دندان نماست

غافل از عبرت فروشیهای عالم نیستم

هر کف خاکی ازین صحرا به چشمم توتیاست

روشن است از بند بندم وحشت احوال دل

هر گره در کوچه ی نی ناله ای را نقش پاست

عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده ایم

بیشتر نقش قدم ما را به منزل رهنماست

همچو دندان سخت رویان سنگ مینای خودند

چون زبان نرمی ملایم طینتان را مومیاست

پی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر

نام را نقش نگینی نیست نقب خنده هاست

گرنه مخمور گرفتاریست زلف مهوشان

بیدل از هرحلقه در خمیازه ی حسرت چراست

***

نور دل در کشور آیینه نیست

لیک کس روشنگر آیینه نیست

آن خیالاتی که دل نقاش اوست

طاقت صورتگر آیینه نیست

غفلت آخر می دهد دل را به باد

زنگ جز بال و پر آیینه نیست

بسکه آفاق از غبار ما پر است

سادگی در دفتر آیینه نیست

دل ز تشویش تو و من فارغ است

عکس کس دردسر آیینه نیست

داغ عشقیم از مقیمان دلیم

حلقه ی ما بر در آیینه نیست

دوستان باید غم دل خورد و بس

فهم معنی جوهرِ آیینه نیست

کدخدای وهم تا کی زیستن

خانه جز بام و در آیینه نیست

ذوق پیدایی نگیرد دامنم

محو زانو را سر آیینه نیست

خودنمایی تا به کی هشیار باش

عالم است این منظر آیینه نیست

تردماغ شرم تحقیق خودیم

ورنه می در ساغر آیینه نیست

دل بپرداز از غبار ما و من

بیدل اینها زیور آیینه نیست

***

نه جاه مایه ی عصیان نه مال غفلت زاست

همین نفس که تواش صید الفتی دنیاست

کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد

تو بیوفا نه ای اما جدایی تو بلاست

جنون پیامی اوهام داغ یأسم کرد

امید می تپد و نامه در پر عنقاست

به وهم نشئه ی آزادگی گرفتاریم

چو صبح آن چه قفس موج می زند پر ماست

به خاک میکده اعجاز کرده اند خمیر

ز دست هرکه قدح گل کند ید بیضاست

چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار

خط بنفشه گواه، مهر داغ لاله بجاست

حجاب پرتو خورشید سایه می باشد

چه جلوه ها که نه در غفلت تو ناپیداست

عنان لغزش ما بیخودان که می گیرد؟

چو اشک وحشت ما را هجوم آبله پاست

تو ساکنی و روان است اراده ی مطلق

به هر کنار که کشتی رود قدم دریاست

کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی

تویی در آینه دارد منی که از تو جداست

همین توهم وجدان دلیل محرومیست

که تو نیافتنی و نیافتن همه راست

ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم

عصا اگر نتوان یافت می توان برخاست

ز بس گذشته ام از عرض کارگاه هوس

به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست

مگیر دامن اندیشه ی دگر بیدل

که دست باده کشان وقف گردن میناست

***

نه دیر مانع و نی کعبه حایل افتادست

ره خیال تو در عالم دل افتادست

فسون عشق به جام نیاز، ناز چه ریخت

که حسن سرکش و آیینه غافل افتادست

حساب سایه و خورشید تا ابد باقیست

ادب پرستی و دیدار مشکل افتادست

چه وانمایدم این هستی عدم تمثال

ندیدن آینه ای در مقابل افتادست

در آن مقام که عدل کرم به عرض آید

بریدنیست زبانی که سایل افتادست

ترددی  که در او مزد راحت است کجاست

نفس در آتش پرواز بسمل افتادست

ز بس غبار که دارد طبیعت امکان

سفینه در دل دریا به ساحل افتادست

بلای کجروی ات را کسی چه چاره کند

که هرزه گردی و رختت به منزل افتادست

چگونه حسن به صد رنگ جلوه نفروشد

که جای آینه در دست او دل افتادست

به آن بضاعت عجزم که گاه بسمل من

به جای خون عرق از تیغ قاتل افتادست

به  کلفت دل مأیوس من که پردازد

هزار آینه زین رنگ در گل افتادست

کدام ناله، چه دل، بیدل آن قدر دانم

که حیرتی به خیالی مقابل افتادست

***

نه عشق سوخته و نه هوس گداخته است

چو صبح آینه ی ما نفس گداخته است

سلامت آرزوی وادی رحیل مباش

که عالمی به فسون جرس گداخته است

به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش

که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است

ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست

دماغ شعله به این خوش که خس گداخته است

ز انفعال تهی نیست لذت دنیا

عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است

غبار مشت پر ما نیاز دام کنید

که عمرها به هوای قفس گداخته است

ترحم است برآن دل که گاه عرض و نیاز

ز بی نیازی فریادرس گداخته است

مگر شکست به فریاد دل رسد ورنه

درای محمل مقصد نفس گداخته است

طلسم هستی بیدل که محو حسرت اوست

چو ناله هیچ ندارد ز بس گداخته است

***

نه ما را صراحی نه پیمانه ایست

دل و دیده غوغای مستانه ایست

ز دل ششجهت شیشه ها چیده اند

جهان حلب خوش پریخانه ایست

به هر گردبادی کزین دشت و در

تأمل کنی هوی دیوانه ایست

گر این است سنگینی خواب ما

خروش قیامت هم افسانه ایست

درین انجمن فرصت ما و من

همان قصه ی عشق و پروانه ایست

قناعت به گوشت نگفت ای صدف

که در جیب لب بستنت دانه ایست

رفیقان تلاشی که آنجا رسیم

درین دشت دل نام ویرانه ایست

مباشید غافل ز وضع جنون

به هر زلف آشفتگی شانه ایست

ز تحقیق خود هیچ نشکافتیم

سرم در گریبان بیگانه ایست

چو بیدل توان از دو عالم گذشت

اگر یک قدم جهد مردانه ایست

***

نه منزل بی نشان، نی جاده تنگ است

به راهت پای خواب آلوده سنگ است

به صد گلشن دواندی ریشه ی وهم

نفهمیدی گل مقصد چه رنگ است

به حسن خلق خوبان دلشکارند

کمان شاخ گل نکهت خدنگ است

طرب کن ای حباب از ساز غفلت

که  گر واشد مژه کام نهنگ است

جهان جنس بد و نیکی ندارد

تویی سرمایه هرجا صلح و جنگ است

در این گلشن سراغ سایه ی گل

همان بر ساحت پشت پلنگ است

به یکتایی طرف گردیدنت چند

خیال اندیشی آیینه زنگ است

ز امید کرم قطع نظر کن

زمین تا آسمان یک چشم تنگ است

مکش رنج نگین داری که آنجا

سر وامانده ی نامت به سنگ است

بپرهیز از بلای خودنمایی

مسلمانی تو و عالم فرنگ است

صدایی از شکست دل نبالید

چو گل این قطره خون مینای رنگ است

به گفتن گر رسانی فرصت کار

شتابت آشیان ساز درنگ است

عدم هستی شد از وهم تو و من

خیال آنجا که زور آورد بنگ است

منه بر نقش پایش جبهه بیدل

بر این آیینه عکس سجده زنگ است

***

نه همین سبزه از خطش تر گشت

قند هم زان دو لب مکرر گشت

فرصت جلوه مغتنم شمرید

خط چلیپاست چون ورق برگشت

تا عدم سیر هستی آن همه نیست

هر نفس می توان سراسر گشت

نقطه از سیر خط نمایان شد

اشک ما تا چکید لاغر گشت

اوج عزت فروتنی دارد

قطره پستی گزید گوهر گشت

ترک اخلاق مشق ادبارست

سرو کم سایه شد که بی بر گشت

وضع گستاخی بیش از این چه کند

او عرق کرد و چشم ما تر گشت

به غرور آنقدر بلند متاز

لغزش پا دمید چون سر گشت

گرنه شغل امل کشاکش داشت

ریش زاهد چرا دم خر گشت

ششجهت یک فسانه ی غرض است

گوشها زین جنون نوا کر گشت

سیر پرگار عبرت است اینجا

خواهدت پا و سر برابر گشت

گردش چشم یار در نظریم

باید آخر جهان دیگر گشت

بیخودی بی نوید وصلی نیست

قاصد اوست رنگ چون برگشت

خلقی از وهم محرمی بیدل

گرد خود گشت و حلقه ی در گشت

***

نیاز نامه ی ما عرض سجده عنوانیست

ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست

درین جریده به تسخیر وحشیان خیال

صریر خامه نفس سوزی پریخوانیست

سروش انجمن عشق این ندا دارد

که هر چه می شنوی نغمه ی تو می دانیست

چه جلوه ها که از این انجمن نمی گذرد

تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست

مجاز پرده ی ناموسی حقیقت توست

به هوش باش که زیر لباس عریانیست

دمیده ایم چو صبح از طبیعت وحشت

غبار ما همه آثار دامن افشانیست

عدم توهم هستی ست هرچه باداباد

رسیده ایم به آبادیی که ویرانیست

به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش

که این غبار تپش کاکل پریشانیست

غرور شیوه ی اهل ادب نمی باشد

سری که موج گهر می کشد گریبانیست

قماش فهم نداریم ورنه خوبان را

اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست

به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس

محیط سودن کفهای ناپشیمانیست

غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد

ز خاک می شنویم اینکه باد زندانیست

مکن تهیه ی آرایش دگر بیدل

چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست

***

نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست

روز و شب گرداب را از موج، خنجر بر گلوست

در تماشایی که ما را بار جرأت داده اند

آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست

جاده ی کج رهروان را سر خط جانکاهی ست

باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است

وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست

بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد

آینه بی حسن نتوان یافتن تا ساده روست

حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوه گر

در دل سنگ آنچه می بینی شرر در غنچه بوست

غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست

چون رگ یاقوت اینجا ریشه در خون نموست

بی فنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید

آینه گر خاک گردد با دو عالم روبروست

در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست

نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست

خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن

آبروی مزرع ما برق استغنای اوست

غفلت ما پرده دار عیب بینایی خوشست

چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست

چون زبان خامه بیدل در کف استاد عشق

با کمال نکته سنجی بیخبر از گفتگوست

***

نیستی تا علم همت عنقا برداشت

کلهی بود که ما را ز سر ما برداشت

از گرانباری این قافله ها هیچ مپرس

کوه یک ناله ی ما بر همه اعضا برداشت

وصل مقصد چه قدر شکر طلب می خواهد

شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت

زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید

منتخب نقطه ای از نسخه ی عنقا برداشت

تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست

تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت

یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست

حق فرصت نفسی بود اداها برداشت

دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست

گوهر این عقده ی جاوید ز دریا برداشت

اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است

آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت

دور پیمانه ی خودداری ما آخر شد

امشب آن قامت افراخته مینا برداشت

زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است

خواهد آیینه سر از راه تو فردا برداشت

تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا

سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت

سیر این انجمنم وقف گدازی ست چو شمع

بار دوش مژه باید به تماشا برداشت

چقدر عالم بیدل به خیال آمده ایم

هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت

***

نیک و بد این مرحله خاکش به کمین است

چشمی که به پا دوخته باشی همه بین است

بی غنچه گلی سر نزد از گلشن امکان

اینجاست که چین مایه ی ایجاد جبین است

برخیز ز خاک سیه مزرع هستی

جایی که نفس آینه کارد چه زمین است

چون صبح جنونی کن و از خویش برون تاز

از چاک گریبان گل دامان تو چین است

بر صور مناز از دهل و کوس تجمل

ای پشه بم و زیر کمال تو طنین است

این است اگر کر و فر طاق و سرایت

بنیاد غبار به هوا رفته متین است

ای آینه از ما مطلب عرض مکرر

تمثال ضعیفان نفس باز پسین است

ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار

تا چشم تو باز است جهان خانه ی زین است

زان جلوه گذشتیم و به خود هم نرسیدیم

ما را چه گنه خاصیت عجز همین است

دل نیز گره شد به خم ابروی نازش

در طاق تغافل همه نقاشی چین است

در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی

با بوسه حضور لب خاموش قرین است

رندان مشکیبید ز معشوقه ی فربه

کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است

شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد

خاکستر منصور مزاجان نمکین است

بیدل کم سرمایه ی عزلت نپسندی

از پای به دامان تو نامت به نگین است

***

نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است

چندان که سیاه است نگین نام سفید است

سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم

مکتوب من از خجلت پیغام سفید است

بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن

در پرده همان دیده ی بادام سفید است

ای غره ی جاه این همه اظهار کمالت

حرفی چو مه نو ز لب بام سفید است

بر اهل صفا ننگ کدورت نتوان بست

این شیر اگر پخته و گر خام سفید است

ناصافی دل آینه ی وصل نشاید

ای بیخردان جامه ی احرام سفید است

پوچ است تعلق چو ز مو رفت سیاهی

در پینه کنون رشته ی این دام سفید است

صبحی به سیاهی نزد از دامن این دشت

چندان که نظر کار کند شام سفید است

از چرخ کهن درگذر و کاهکشانش

فرسودگیی از خط این جام سفید است

از خویش برآ منزل تحقیق نهان نیست

صد جاده درین دشت به یک گام سفید است

چون دیده ی قربانی ات از ترک تماشا

بیدل همه جا بستر آرام سفید است

***

نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست

بهزادی تو دست ز دنیا کشیدنست

چون موم با ملایمت طبع ساختن

در کوچه های زخم چو مرهم دویدنست

این یک دو دم که زندگی اش نام کرده اند

چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست

بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه

چون رشته ی سراب به صحرا تنیدنست

نازم به وحشی نگه رم سرشت او

کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست

حیرت دلیل آینه ی هیچکس مباد

اشک گهر زیان زده ی ناچکیدنست

در وادیی که دوش ادب محمل وفاست

خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست

از دقت ادبکده ی عجز نگذری

اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست

تا کی صفا ز نقش تو چیند غبار زنگ

خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست

در عالمی که ششجهتش گرد وحشت است

دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست

فرصت بهار تست چرا خون نمی شوی

ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست

بیدل به مزرعی که امل آبیار اوست

بی برگتر ز آبله ی پا دمیدنست

***

واژگونی بسکه با وضعم قرین گردیده است

سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است

عمرها شد چون نگاه دیده ی آیینه ام

حیرت دیدار حصن آهنین گردیده است

داشتم چون صبح گیر و دار شور محشری

کز غم کم فرصتی آه حزین گردیده است

هیچ وضعی همچو آرامیدگی مقبول نیست

شعله هم از داغ گشتن دلنشین گردیده است

گر به نرمی خو کند طبعت حلاوت صید تست

هر کجا مومیست دام انگبین گردیده است

بی محابا از سر افتادگان نتوان گذشت

خاک از یک نقش پا صد جبهه چین گردیده است

همچو موج از تهمت دام تعلق فارغیم

دامن ما را شکست رنگ چین گردیده است

فرش همواریست هرگه ماه می گردد هلال

در کمال، اکثر رگ گردن جبین گردیده است

جلوه ی هستی غنیمت دان که فرصت بیش نیست

حسن اینجا یک نگه آیینه بین گردیده است

بیدل از بی دستگاهی سرنگون خجلتیم

دست ما از بس تهی شد آستین گردیده است

***

وحشت مدعا جنون ثمر است

ناله بال فشانده ی اثر است

سوختن نشئه ی طراوت ماست

شمع از داغ خویش گل به سر است

شب عشرت غنیمت غفلت

مژه گر باز می کنی سحر است

سنگ در دامن امید مبند

فرصت آیینه داری شرر است

ساز نومیدی اختیاری نیست

خامشی ناله ی شکست پر است

نتوان خجلت مراد کشید

ای خوش آن ناله ای که بی اثر است

اشک گر دام مدعا طلبیست

چشم ما از قماش گریه تر است

وضع این بحر سخت بی پرواست

ورنه هر قطره قابل گهر است

سایه تا خاک پُر تفاوت نیست

از بقا تا فنا همین قدر است

درد کامل دلیل آزادیست

تا نفس ناله نیست در جگر است

همچو آیینه بسکه دلتنگیم

خانه ی ما برون نشین در است

بیدل از کلفت شکست منال

بزم هستی دکان شیشه گر است

***

وحشی صحرای حسن نرگس فتان کیست

موجه ی دریای ناز ابروی جانان کیست

سایه زلف که شد سرمه کش چشم شام

خنده ی فیض سحر چاک گریبان کیست

حسن بتان اینقدر نیست فریب نظر

گر نه تویی جلوه گر آینه حیران کیست

صد گل عیشم به دل خنده زد از شوق زخم

تکمه جیب امید غنچه ی پپکان کیست

آتش دل شد بلند از کف خاکسترم

باد مسیحای شوق جنبش دامان کیست

رنگ بهار خیال می چکد از دیده ام

این گل حیرت نگاه شبنم بستان کیست

ناز به خون می تپد در صف مژگان یار

بر در این میکده حلقه ی مستان کیست

سبحه ی دل را نشد رشته ی جمعیتی

در تک و پوی خیال ریگ بیابان کیست

دل ز پی اش رفت و من می روم از خویشتن

عیب جنونم مکن ناله به فرمان کیست

از مژه تا دامنم مشق ز خود رفتنیست

اشک جنون تاز من طفل دبستان کیست

بیدل اگر لعل او نیست تبسم فروش

شبنم گلهای زخم گرد نمکدان کیست

***

وضع ترتیب ادب در عرصه گاه لاف نیست

قابل این زه کمان قبضه ی نداف نیست

از عدم می جوشد این افسانه های ما و من

گر به معنی وارسی جز خامشی حراف نیست

غفلت دلها جهانی را مشوش وانمود

هیچ جا موحش تر از آیینه ی ناصاف نیست

رایج و قلب دکان وهم بی اندازه است

با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نیست

خواب راحت مدعای منعم است اما چه سود

مخملی جز بوریای فقر تسکین باف نیست

هر که را دیدم درین مشهد دو نیمش کرده اند

تیغ قاتل هم بر این تقدیر بی انصاف نیست

آن سوی خوف و رجا خلد یقین پیدا کنید

ورنه ایمانی که مشهور است جز اعراف نیست

نقش این دفتر کماهی کشف طبع ما نشد

عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست

بوالفضول جود باش این بزم اکرام است و بس

هرقدر بخشد کسی آب از محیط اسراف نیست

عرش و فرش اینجا محاط وسعت آباد دل است

کعبه ی ما را سواد تنگی از اطراف نیست

طالب فهم مسمایی عیار اسم گیر

صورت عنقا همین جز عین و نون و قاف نیست

قید دل بیدل غبار ننگ فطرتها مباد

تا ز مینا نگذرد درد است این می صاف نیست

***

وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست

شبهه چه خواند کسی در ورق ما نمیست

در کلف آباد وهم درد محبت کراست

مقتضی دود و گرد گریه ی بی ماتمیست

بی عرق شرم نیست از من و ما دم زدن

در نفس ما چو صبح آینه ی شبنمیست

الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در

پای طلب ز آبله بر پل آب کمیست

محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال

سر به فلک سودنت سوی گریبان خمیست

زخم دلت گندمی ست در غم سودای نان

پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست

معنی مغشوش حرص تا شود آیینه ات

در کف دست فسوس نیز خط توأمیست

هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس

رشته ی دیگر مبند نغمه ی سازت رمیست

طالب ویرانه ها غیر جنونت که کرد

آنچه تو خواندی بهشت خانه ی بی آدمیست

نیست حضور دلت جز به حساب ادب

از نفس آگاه باش شیشه گریها دمیست

نشئه ی عشق و هوس باز درین جا کجاست

گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست

شعله ی درد غرور تاخته در هر دماغ

خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست

جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز

گفت در این انجمن دیده ی نامحرمیست

شیخ و برهمن همان مست خیال خودند

آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست

***

وهم هستی هیچکس را از تپیدن وانداشت

مهر بال و پر همان جز بیضه ی عنقا نداشت

عالمی زین بزم عبرت مفلس و مأیوس رفت

کس نشد آگه که چیزی داشت با خود یا نداشت

بیکسی زحمت پرست منت احباب نیست

یاد ایامی که کس یاد از غبار ما نداشت

هرچه پیش آمد همان رو بر قفا کردیم سیر

یک قلم دی داشتیم امروز ما فردا نداشت

دعوی صاحبدلی از هرزه گویان باطل است

تا نفس بی ضبط می زد شیشه گر مینا نداشت

مشق همواری درین مکتب دلیل خامشی ست

تا درشتی داشت سنگ سرمه جز غوغا نداشت

حرص هر سو، ره برد بر سیم و زر دارد نظر

زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنیا نداشت

قانعان سیراب تسکین از زلال دیگرند

آب شیرینی که گوهر دارد از دریا نداشت

تا ز تمکین نگذرند آداب دانان وفا

شمع محفل در سر آتش داشت زیر پا نداشت

تا بیابان مرگ نومیدی نباید زیستن

هر کجا رفتیم ما را بیکسی تنها نداشت

دوری ام زان آستان دیوانه کرد اما چه سود

آنقدر خاکی که افشانم به سر صحرا نداشت

چون نفس بیدل نفسها در تردد سوختم

گوشه ی دل جای راحت بود اما جا نداشت

***

هرجا دلی تپیدن شوق خیال داشت

گرد به باد رفته ی من رقص حال داشت

روزی که عشق زد رقم ناتوانی ام

چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت

رازم ز بی نقابی اظهار اشک شد

عریانی اینقدر عرق انفعال داشت

در کیش عشق ساز رهایی ندامت است

افسوس طایری که به دام تو بال داشت

امروز نیست داغ تو خلوت فروز دل

خورشید ریشه در دل ماه از هلال داشت

از دل به غیر شعله ی آهی نشد بلند

عرض سراسر چمنم یک نهال داشت

در بحر احتیاج  که موجش تپیدن است

آسایشی که داشت لب بی سؤال داشت

بیهوده همچو صبح دمیدیم و سوختیم

فصل بهار بی نفسی اعتدال داشت

دل خون شد و کسی به فغانش نبرد پی

این چینی شکسته زبان سفال داشت

از دل غبار هستی موهوم شسته ایم

رفت آنکه لوح آینه ی ما مثال داشت

عمرم، کی آمدم که دهم عرض رفتنی

تهمت خرامی ام قدم ماه و سال داشت

تنها نه بیدل از تپش آرام منزل است

هر بسمل، آشیان طرب، زیر بال داشت

***

هر چند درین گلشن هر سو گل خودروییست

از خون شهیدانت در رنگ حنا بوییست

از سلسله ی تحقیق غافل نتوان بودن

طول امل آفاق از عالم گیسوییست

ای چرخ سر ما را پامال جفا مپسند

این لوح خط تسلیم از خاک سر کوییست

توفیق رسا عشق است، ما را چه توانایی ست

یازیدن هر دستی از قوت بازوییست

بی جهد هلال اینجا مه نقش نمی بندد

ایجاد جبین ما وضع خم زانوییست

شام و سحر عالم تا صبحدم محشر

زین خواب که ما داریم گرداندن پهلوییست

هر سو نظر افکندیم دل کوشش بیجا داشت

عالم همه در معنی فریاد جنون خوییست

تفریق حق و باطل مصنوع خیالات است

گر خط نکند شوخی هر پشت ورق روییست

فرصت نشناسانیم ما بیخردان ورنه

هر من که به پیش ماست تا دم زده ایم اوییست

هیچ است میان یار اما چه توان کردن

از حیرت موهومی بر دیده ی ما، موییست

جایی که غرور اوست از ما که نشان یابد

در بادیه ی لیلی، مجنون رم آهوییست

بیدل به تواضع ها، صید دل ما کردی

ما بنده ی این وضعیم کاین صورت ابروییست

***

هر چه از مدت هست و بود است

دیرها پیش خرام زود است

نفیت اثبات حقیقت دارد

خاک گشتن همه جا موجود است

اگر از بندگی آگاه شوی

هر طرف سجده کنی معبود است

چشم شبنم همه اشک است اینجا

بوی این گلشن عبرت دود است

رنگ این باغ شکستی دارد

برگ گل دامن چین آلود است

خودفروشی اگرت مطلب نیست

به شکست آینه دادن جود است

بی تکلف به هوس باید سوخت

چوب تعلیم محبت، عود است

سر خط حسن که دارد امروز

لوح آیینه بهاراندود است

آنکه آن سوی جهاتش خوانی

تا تو محو جهتی محدود است

بیدل از ظاهر و مظهر بگذر

جلوه، تا آینه، نامشهود است

***

هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست

ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست

خمیازه ی شوق تو به می کم نتوان کرد

ما را به قدح نسبت گرداب و حبابست

آستان نتوان چشم به پای تو نهادن

این گل ثمر دیده ی بیخواب رکابست

ای شمع حیا رنگ، عتاب آن همه مفروز

هرجا شرر آیینه شود جلوه کبابست

غافل ز شکست دل عاشق نتوان بود

معموری امکان به همین خانه خرابست

گیرم نشدم قابل پیمانه ی رحمت

آیینه یأسم چه کم از عالم آبست

پرواز نیاید ز پرافشانی مژگان

ای هیچ به کاری که نداری چه شتابست

ما هیچکسان، بیهوده مغرور کمالیم

گر ذره به افلاک پرد در چه حسابست

این میکده کیفیت دیدار که دارد

هرجا مژه آغوش کشد جام شرابست

منعم دلش از بستر مخمل نشکیبد

این سبزه ی خوابیده سراپا رگ خوابست

صد آبله پیمانه ده ریگ روانم

پای طلبم ساقی مستان شرابست

یارب هوس شانه ی گیسوی که دارد

عمری ست که شمشاد به خون خفته ی آبست

خاموشی آن لب به حیا داشت سؤالی

دادیم دل از دست و نگفتیم جوابست

بیدل ز دویی چاره محال ست در این بزم

پرداز تو هم آینه چندان که نقابست

***

هر کجا وحشتی از آتشم افروخته است

برق در اول پرواز نفس سوخته است

چه خیال است دل از داغ تسلی گردد

اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است

لاف را آینه پرداز محبت مکنید

به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است

نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل

وضعها ساخته و ما و من آموخته است

پاس اسرار محبت به هوس ناید راست

شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است

ای نفس مایه دکانداری غلفت تا چند

آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است

از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم

چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است

ذره ایی نیست که خورشید نمایی نکند

گرد راهت چقدر آینه اندوخته است

گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد

اینقدر چاک گریبان ز که آموخته است

***

هر کجا دستت برون از آستین گردیده است

شاخ گل از غنچه ها دامان چین گردیده است

نیک و بد در ساز غفلت رنگ تمییزی نداشت

چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است

رفتن از خود سایه را آیینه ی خورشید کرد

رنگ  ما بی دست و پایان اینچنین گردیده است

روزگاری شد که سیل گریه محو قطرگی ست

خرمن ما از چه آفت خوشه چین گردیده است

گرم جولان هر طرف رفته ست آن برق نگاه

دید ه ها چون حلقه های آتشین گردیده است

بر بزرگان از طواف خاکساران ننگ نیست

چرخ با آن سرکشی گرد زمین گردیده است

این املهایی که احرام امیدش بسته ای

تا به خود جنبی نگاه واپسین گردیده است

هر کجا از ناتوانی عرض جولان داده ایم

سایه ی ما خال رخسار زمین گردیده است

نارساییهای طاقت انتظار آورد بار

ای بسا جولان که از سستی کمین گردیده است

از قد خم گشته بیدل بر زمین پیچیده ایم

خاکساری خاتم ما را نگین گردیده است

***

هر کجا گل کرد داغی بر دل دیوانه سوخت

این چراغ بیکسی تا سوخت در ویرانه سوخت

عالم از خاکستر ما موج ساغر می زند

چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت

حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد

شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت

مژده ی وصل تو شد غارتگر آسایشم

خواب در چشمم همان شیرینی افسانه سوخت

وضع دنیا هیچ بر دیوانه تأثیری نکرد

بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت

داغ دل شد رهنمای کوه و هامون لاله را

سر به صحرا می زند هرکس متاع خانه سوخت

برق ناموس محبت را چو داغ آیینه ام

من به خاکستر نشستم گر دل بیگانه سوخت

مستی چشم تو را نازم که برق حیرتش

موج می را چون نگه در دیده ی پیمانه سوخت

بسکه خوبان را ز رشک جلوه ات داغ است دل

می توان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت

دور چشم بد زیانکار زمین الفتم

مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت

آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل

ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت

بسمل آن طایرم بیدل که در گلزار شوق

چون شرار از گرمی پرواز بیتابانه سوخت

***

هر کجا لعل تو رنگ خنده ی مستانه ریخت

از خجالت آب گوهر چون می از پیمانه ریخت

در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است

آبروی گنجها در خاک این ویرانه ریخت

چرخ حاسد، تا به بیدردی کند ما را هلاک

جام زهر بی غمی در کام ما یارانه ریخت

در طلسم زندگی ماییم و عیش سوختن

کز گداز ما محبت شمع این کاشانه ریخت

حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم

صنعت عشقت ز ما آیینه برد و شانه ریخت

شب که شد زاهد به فیض گردش جام آشنا

سجده جای جرعه ی می بر زمین رندانه ریخت

نقد تاراج چمن در ریزش برگ گل است

رنگ ویرانی ست چون خشت از بنای خانه ریخت

درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر

شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت

دوش سودای که می زد شیشه ی اشکم به سنگ

کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت

زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس

چشم تا بیدار کردم گوش بر افسانه ریخت

التفات بی غرض سررشته ی تسخیر ماست

صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت

عقده ی دل را ز زلفش بازکردن مشکل است

بیدل اینجا ناخن از انگشت های شانه ریخت

***

هر که آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت

گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت

غنچه گشتن حاصل جمعیت این باغ بود

ناله ی بلبل عبث تخمی پریشان کرد و رفت

صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا

خنده ی شادی همان وقف گریبان کرد و رفت

محملی بر شعله؛ اشکی توشه، آهی راهبر

شمع در شبگیر فرصت طرفه سامان کرد و رفت

در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم

دود آهم عالمی را سنبلستان کرد و رفت

حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود

عبرت کم فرصتیها سخت احسان کرد و رفت

دوش سیلاب خیالت می گذشت از خاطرم

خانه ی دل بر سر ره بود ویران کرد و رفت

داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم

آنقدر فرصت که طوف چشم حیران کرد و رفت

اخگری بودم نهان در پرده ی خاکستری

خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت

فرصتی کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن

کاغذ آتش زده باری چراغان کرد و رفت

وهم می بالد که داد آرزوها دادن است

یأس می نالد که اینجا هیچ نتوان کرد و رفت

این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی ز ما

قطره خونی بود چندین بار توفان کرد و رفت

***

هر که را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت

دستگاه پرتو یک شمع این محفل نداشت

دل به هر نقشی که بستم صورت آیینه بود

نسخه ی تحقیق امکان جز خط باطل نداشت

عاجزیها را غنیمت دان که دریای طلب

دست و پایی گر نمی کردیم گم ساحل نداشت

انفعالی نیست دل را ورنه در کیش حیا

سنگ هم گر آب می شد عقده ای مشکل نداشت

زندگی در پیچ و تاب سعی بیجا مردن است

از تپیدن عالمی بسمل شد و قاتل نداشت

خیرگیهای نظر محو نقاب آرایی ست

ورنه هرگز، لیلی آزاد ما، محمل نداشت

غنچه ها بال نفس در پرده ی دل سوختند

عیش این باغ امتداد رقص یک بسمل نداشت

شوخی موج کرم شد انفعال جرم ما

این محیط آبی برون از جبهه ی سایل نداشت

همچو شبنم گریه بر ما راه جولان بسته است

چشم ما تا بود بی نم این بیابان گل نداشت

سرو گلزار تمنا طوق قمری دربر است

گل نکرد از سینه ام آهی که داغ دل نداشت

اشکم و گم كرده ام از ضعف راه اضطراب

ورنه این ره لغزش پا داشت گر منزل نداشت

نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست

حسن را آیینه می بایست و این بیدل نداشت

***

هر کس اینجا یکدودم دکان بسمل چید و رفت

ساعتی در خاک ره،  لختی به خون غلتید و رفت

هر که را با غنچه ی این باغ کردند آشنا

همچو بوی گل به آه بیکسی پیچید و رفت

صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد

رایت دولت به خورشید فلک بخشید و رفت

ای حباب از تشنگی تا چند باشی جان به لب

دامن امید ازین گرداب باید چید و رفت

رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر

شبنم اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت

چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود

لمعه ی کم فرصتیها چشم ما پوشید و رفت

هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه ام

کز ضعیفی تا سر کویت جبین مالید و رفت

شانه هم هرچند اینجا دسته بند سنبل است

از گلستانت همین آیینه گلها چید و رفت

گوهر اشکی كه پروردم به چشم انتظار

در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت

شمع از این محفل سراغ گوشه ی امنی نداشت

چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت

شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست

صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت

تا بهارت از خزان پر بی تأمل نگذرد

هر قدم می بایدت چون رنگ برگردید و رفت

چشم عبرت هر که بر اوراق روز و شب گشود

همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت

***

هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است

بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است

زین بحر چون حباب کمال نمود ما

آیینه داری دل بی مدعا بس است

ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم

بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است

محروم پای بوس تو را بهر سوختن

گر شعله نیست غیرت رنگ حنا بس است

محتاج نیست حسن به آرایش دگر

گل را ز غنچه تکمه ی بند قبا بس است

از دل به هر خیال قناعت نموده ایم

آیینه روی گر ننماید قفا بس است

گوهر صفت ز منت دریوزه ی محیط

در کاسه ی جبین تو آب حیا بس است

واماندگی به هر قدم اینجا بهانه جوست

گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است

گر درخور کفایت هرکس نصیبه ای است

آیینه گو به هرکه رسد، دل به ما بس است

خودبینیی که آینه ی هیچکس مباد

در خلق شاهد نگه نارسا بس است

ما را چو رشته ای که به سوزن وطن کند

چندانکه بگذریم درین کوچه جا بس است

بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست

با عندلیب جلوه ی گل آشنا بس است

***

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست

باید همه را زین دو نفس دل به هوا بست

در گلشن ما مغتنم شوق هوایی ست

ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست

یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم

یارب عرق شرم که مضمون حیا بست

تحقیق ز ما راست نیاید چه توان کرد

پرواز بلندی به تحیر پر ما بست

از وهم تعلق چه خیال است رهایی

در پای من این گرد زمینگیر حنا بست

بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا

آه از دل آزاد که خود را به چها بست

بر خویش مچین گر سر مویی ست رعونت

این داعیه چون آبله سرها ته پا بست

گر نیست هوس محرم امید اجابت

انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست

کم نیست دو روزی که به خود ساخته باشی

دل قابل آن نیست که باید همه جا بست

فقرم به بساطی که کند منع فضولی

نتوان به تصنع پر تصویر هما بست

دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی

بر چینی ما سایه ی مو راه صدا بست

بیدل نتوان برد نم از خط جبینم

نقاش عرق ریز حیا نقش مرا بست

***

هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست

چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست

به وهم، خون مشو ای دل که مطلبت عنقاست

به عالمی که توان سوخت مشت خس هم نیست

ز بیقراری مرغ اسیر دانستم

که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست

به بی نیازی ما اعتماد نتوان کرد

به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست

فساد ما اثر ایجاد حکم تهدید است

اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست

ز خویش رفتن ما ناله ای به بار نداشت

فغان که قافله ی عجز را جرس هم نیست

گذشته است ز هم گرد کاروان وجود

کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست

شرار من به چه امید فال شعله زند

که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست

به درد بیکسی ام خون شو، ای پر پرواز

کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست

بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل

کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست

***

همت از هر دو جهان جست و ز دل درنگذشت

موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت

آمد و رفت نفس، گرد پی یکتایی ست

کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت

شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت

سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت

ختم گردید به بیمار وفا شرط ادب

ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت

هرزه دو بود طلب، قامت پیری ناگاه

حلقه گردید که می باید ازین در نگذشت

پستی طالع شمعم که به صحرای جنون

آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت

حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد

آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت

روش معدلت از گردش پرگار آموز

که خطش گر همه کج رفت ز محور نگذشت

طاقت غره ی انجام وفا ممکن نیست

ناتوانی ست که از پهلوی لاغر نگذشت

شرر کاغذ آتش زده ام سوخت جگر

آه از آن فرصت عبرت که به لنگر نگذشت

بر خط جبهه ی ما کیست نگرید بیدل

زین رقم کلک قضا بی مژه ی تر نگذشت

***

همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست

عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست

بی انفعالی از ما ناموس آبرو برد

تا جبهه بی عرق شد شستیم از حیا دست

هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز

دیگر به هم نیاید چون کاسه ی گدا دست

قدر غنا چه داند ذلت پرست حاجت

بر پشت خود سوار است از وضع التجا دست

یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند

از اتفاق با لب طرح است در صدا دست

گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست

سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست

ای صحبت از دل تنگ تهمت نصیب شبنم

این عقده گر گشودی تا آسمان گشا دست

چاک لباس مجنون خط می کشد به صحرا

اینجا هزار دامن خفته ست جیب تا دست

تغییر رنگ فطرت بی ننگ سیلیی نیست

روز سیاه دارد در کسوت حنا دست

دریوزه ی طراوت یمنی ندارد اینجا

چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست

بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد

از دامن هوسها این صد هزار پا دست

رعنایی تجمل، مست خراش دلهاست

هرگاه پنجه یازید، شد ناخن آزما دست

حرص حصول مطلب، بی نشئه ی جنون نیست

از لب دو گام پیش است در عرصه ی دعا دست

از دستگیری غیر در خاک خفتن اولی ست

همچون چنار یارب روید ز دست ما دست

حیف است سعی همت خفت کش  گل و مل

باید کشید از این باغ، یا دامن تو، یا، دست

بیدل درین بیابان خلقی به عجز فرسود

چون نقش پا شكستیم ما هم به زیر پا دست

***

همت ز گیر و دار جهان رم کمین خوش است

آرایش بلندی دامن به چین خوش است

اصل از حیا فروغ تعین نمی خرد

گل گو ببال ریشه همان با زمین خوش است

صد رنگ جان کنی ست طلبکار نام را

گر وارسند کندن کوه از نگین خوش است

آتش به حکم حرص نفس کاه شمع نیست

افسون موم با هوس انگبین خوش است

از نقش کارخانه ی آثار خوب و زشت

جز وهم غیر هرچه شود دلنشین خوش است

خواهی به دیده قد کش و خواهی به دل نشین

سرو تو مصرعی ست که در هر زمین خوش است

در عرض دستگاه نکوشد دماغ جود

دست رسا به کوتهی آستین خوش است

پستی گزین وبال رعونت نمی کشد

ای محرم حیا کف پا از جبین خوش است

پا در رکاب فکر اقامت چه می کنی

زان خانه ای که می روی از خویش زین خوش است

پرواز اگر به عالم انست دلیل نیست

زین رنج بال و پر قفس آهنین خوش است

با شمع گفتم از چه سرت می دهی به باد

گفت آن سری که سجده ندارد چنین خوش است

بیدل به طبع سبحه هجوم فروتنی ست

رسم ادب در آینه داران دین خوش است

***

همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت

زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک گذشت

طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل

نیست بر عصمت حرج گر لولی از تنبك گذشت

همتی می باید اسباب تعلق هیچ نیست

بر نمی آید دو عالم با جنون یک گذشت

در مزاج خاک این وادی قیامت کشته اند

پای ما مجروح و باید از تل آهک گذشت

هیچکس حیران تدبیر شکست دل مباد

موی چینی هر کجا خطش دمید از حک گذشت

چون شرار کاغذ آخر از نگاه گرم او

بر بنای ما قیامت سیلی از چشمک گذشت

حسرت عشاق و بیداد نگاهش عالمی ست

بر یکی هم گر رسید این ناوک از هر یک گذشت

ننگ تحقیق است تفتیشی که دارد فهم خلق

در تأمل هرکه واماند از یقین بیشک گذشت

خیره بینی لازم طبع درشت افتاده است

کم تواند چشم تنگ از طینت ازبک گذشت

کاش زاهد جام گیرد کز تمسخر وارهد

بی تکلف عمر این بیچاره در تیزک گذشت

صحبت واعظ به غیر از دردسر چیزی نداشت

آرمیدن مفت خاموشی کزین مردک گذشت

فضل حق وافی ست بیدل از فنا غمگین مباش

عمر باطل بود اگر بسیار و گر اندک  گذشت

***

همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده ست

به هم آوردن خود چشم گشودن بوده ست

به خیالات مبالید که چون پرتو شمع

کاستن توأم اقبال فزودن بوده ست

مزرع کاغذ آتش زده سیراب کنید

تخمهایی که هوس کاشت درودن بوده ست

کم و بیش آبله سامان تلاش هوسیم

دسترنج همه کس درخور سودن بوده ست

غفلت آیینه ی تحقیق جهان روشن کرد

آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بوده ست

سرمه انشایی خط پرده در معنیهاست

خامشی نغمه ی اسرار سرودن بوده ست

موج این بحر نشد ایمن از اندوه گهر

خم دوش مژه از بار غنودن بوده ست

با همه جهل رسا در حق دانایی خویش

حرف پوچی که نداریم ستودن بوده ست

زین کمالی که خجالت کش صد نقصان است

جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوده ست

غیر تسلیم درین عرصه کسی پیش نبرد

سر فکندن به زمین گوی ربودن بوده ست

تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر

ملک جاوید بقا هیچ نبودن بوده ست

ساز بزم عدمم لیک نوایی که مراست

نام بیدل ز لب یار شنودن بوده ست

***

هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است

نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است

راه خوابیده به بیداری من می گرید

هرکه زین دشت گذشته ست به من پا زده است

حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی

خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است

نیست یک قطره ی بی موج سراپای محیط

جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است

ای سحر ضبط عنانی  که از آن طرز خرام

گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است

هر نگه رنگ خرابات دگر می ریزد

کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است

دل نشد برگ طرب ورنه سر خلد که داشت

بی دماغی پر طاووس به سرها زده است

زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد

شور دندان بهم خورده ی سرما زده است

کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت

خلقی از تنگی این خانه به صحرا زده است

بگذر از پیش و پس قافله ی خاموشی

دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است

بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا

عالمی لاف خرد دارد و سودا زده است

***

همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت

من و خجلت سجودی که نریخت گل به پایت

نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم

به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت

نشود خمار شبنم می جام انفعالم

چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت

طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد

به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت

هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا

به فلک فرو نیاید سر کاسه ی گدایت

به بهار نکته سازم ز بهشت بی نیازم

چمن آفرین نازم به تصور لقایت

نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان

بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت

نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن

تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت

ز وصال بی حضورم به پیام ناصبورم

چقدر ز خویش دورم که به من رسد صدایت

نفس هوس خیالان به هزار نغمه صرف است

سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت

***

هوس به فتنه ی صد انجمن نگاه شکست

ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست

ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن

که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست

در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود

به چاک جیب حیا دامن نگاه شکست

چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید

به سنگ سرمه ام آن نرگس سیاه شکست

حق رفاقت یاران بجا نیاوردم

به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست

قدم شمرده گذارید کز دل مأیوس

هزار شیشه درین دشت عمر کاه شکست

هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید

دمید صورت منزل چو گرد راه شکست

شکوه قامت پیری رساند بنیادم

به آن خمی که سراپای من کلاه شکست

هلاک شد جم و خمیازه های جام بجاست

به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست

چو شمع غره ی وضع غرور نتوان زیست

سری که فال هوا زد قدم به چاه شکست

به گرد عرصه ی تسلیم خفته ای بیدل

تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست

***

هوس دل را شکست اعتبارست

به یک مو حسن چینی ریش دارست

ز ننگ تنگ چشمیهای احباب

به هم آوردن مژگان فشارست

دل بی کینه زین محفل مجویید

که هر آیینه چندین زنگبارست

نمی خواهد حیا تغییر اوضاع

لب خاموش را خمیازه عارست

حضور اهل این گلزار دیدم

همین رنگ حنا شب زنده دارست

عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است

که پیر و شیرخوارانی سوارست

نفس را هر نفس رد می کند دل

هوای این چمن پر ناگوارست

قناعت کن ز نقش این نگینها

به آن نامی که بر لوح مزارست

به دوش همتت نه اطلس چرخ

اگر عریان شوی یک جامه وارست

به چشمت گرد مجنول سرمه کش نیست

وگرنه ششجهت لیلی بهارست

به پیش قامتش از سرو تا نخل

همه انگشتهای زینهارست

جهان می نالد از بی دست و پایی

صدا عذر خرام کوهسارست

فلک تا دوری از تجدید دارد

بنای گردش رنگ استوارست

چو مو چندان که بالم سرنگونم

عرق در مزرع شرم آبیارست

سراغ خود درین دشت از که پرسم

که من تمثالم و آیینه تارست

مپرس از اعتبار پوچ بیدل

احد زین صفرها چندین هزارست

***

هوس نماند ز بس عشق آن نگارم سوخت

خوشم که شعله ی این شمع خارخارم سوخت

به بزم یار جنون کردم ای ادب معذور

سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت

چو موم دوری ام از جلوه گاه شهد وصال

اشاره ایست که باید جدا ز یارم سوخت

بهار بی ثمری جمله باب سوختن است

خیال مصلحت اندیشی چنارم سوخت

چو شمع کشته نرفتم به داغ منت غیر

فتیله ی نفسی بود بر مزارم سوخت

سرشک هر مژه اندازش آن سوی نظر است

شرر عنانی این طفل نی سوارم سوخت

طلسم آگهیم بوته ی گداز خود است

فروغ دیده ی بیدار شمع وارم سوخت

نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید

کباب کیست ندانم دل شکارم سوخت

هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا

به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت

هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست

گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت

دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق

محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت

دگر مپرس ز تأثیر آه بی اثرم

به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت

غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت

به برق جلوه ی او هرکه شد دچارم سوخت

مباد شام کسی محرم سحر بیدل

دماغ نشئه در اندیشه ی خمارم سوخت

***

هیچکس جز یأس، غمخوار من دیوانه نیست

بر چراغ داغ غیر از سوختن پروانه نیست

چشمه ی داغی به ذوق سوختن جوشیده ام

آب چون خورشید غیر از آتشم در خانه نیست

کی شود برق نگه دام شکستنهای اشک

رفتن از خویش است اینجا بازی طفلانه نیست

شیوه ی مجنون ز وضع نامداران روشن است

سنگ بر سر کی زند خاتم اگر دیوانه نیست

عمرها شد در خیال نفی هستی سرخوشیم

باده ی ما جز گداز شیشه و پیمانه نیست

هر نفس فرصت پیام مژده ی دیدار اوست

صد مژه بر خواب پا باید زدن افسانه نیست

دل به انداز غبار ناله از خود رفته است

ریشه ی ما هرقدر بر خویش بالد دانه نیست

داغ نیرنگ تغافل مشربیهای دلم

عالمی ناآشنا می گردد و بیگانه نیست

ای هجوم بیخودی رحمی که در ضبط شعور

لغزش وامانده ی ما آنقدر مستانه نیست

بیدل ارباب تماشا از تحیر نگسلند

چشم را غیر از نگه پیداست شمع خانه نیست

***

هیچکس چون من درین حرمان سرا ناشاد نیست

عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست

کیست تا فهمد زبان بینواییهای من

از لب زخمم همین خون می چکد فریاد نیست

آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست

در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست

با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار

در زمین پست می سوزیم کانجا باد نیست

موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط

عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست

زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار

هر کجا آیینه پردازیست زنگی شاد نیست

طفل بازی گوش نسیانگاه سعی غفلتیم

هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست

هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت

خاک شو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست

سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش

غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست

پیکر خاکی به ذوق نیستی جان می کند

تا نگردد سوده سنگ سرمه بی فریاد نیست

دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت

سیل تا مهمان نگردد خانه ات آباد نیست

خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت

انفعال بال و پر در بیضه ی فولاد نیست

عشق گاهی قدردان درد پیدا می کند

بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست

بی نشان رنگیم و تصویر خیالی بسته ایم

حیرت آیینه نقش خامه ی بهزاد نیست

حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست

هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست

ضعف پهلو بر کمر می باید از هستی گذشت

شمع اگر تا پای خود دارد سفر بی زاد نیست

انتخاب فطرت دیوان بیدل کرده ایم

معنی اش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست

***

یاد آن جلوه ز چشمم گره اشک گشاست

شوق دیدار پرستان چقدر آینه زاست

نذر کویی ست غبار به هوا رفته ی من

باخبر باش که دنباله ی این سرمه رساست

پیری ام سر خط تحقیق فنا روشن کرد

حلقه ی قامت من عینک نقش کف پاست

خلوت آرای خیال ادب دیداریم

هر کجا آینه ای هست غبار دل ماست

آنقدر سعی به آبادی ما لازم نیست

خانه ی چشم به امداد نگاهی برپاست

خاک هم شوخی انداز غباری دارد

شرط افتادگی آن است که نتوان برخاست

آتش از چهره ی زرین اثر زر ندهد

دین به دنیا مفروشید که دنیا دنیاست

غنچه زان پیش که آهنگ نفس ساز کند

جرس قافله ی رنگ طرب، یأس نواست

شوکت حسن که لشکرکش نازست اینجا

عمرها شد صف مژگان بتان رو به قفاست

بینوا نیست دل از جوش کدورت بیدل

شیشه را سنگ ستم آینه ی حسن صداست

***

یاد وصلی کردم آغوش من دیوانه سوخت

لاله سان از گرمی این می دل پیمانه سوخت

ناله ها رفت از دل و احرام آزادی نبست

پرتو خود را در اول شمع این کاشانه سوخت

وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار

خرمن هستی چو برق از خنده ی مستانه سوخت

دور دار از زلفش ای مشاطه ی گستاخ، دست

آتش این دود نزدیک است خواهد شانه سوخت

عشق هرجا در خیال مجلس آرایی نشست

هر دو عالم در چراغ کلبه ی دیوانه سوخت

ما نه تنها در شکنج جسم گردیدیم خاک

ای بسا گنجی که نقد خویش در ویرانه سوخت

اضطراب حال دل، ما را به حیرت داغ کرد

آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت

دود هم دستی به دامان شرار ما نزد

آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت

تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود

صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت

عالمی بیدل به حرف یکدگر آرام باخت

غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت

***

یارب امشب آن جنون آشوب جان و دل کجاست

آن خرام ناز کو، آن عمر مستعجل کجاست

زورقی دارم، به غارت رفته ی توفان یأس

جز کنار الفت آغوشش دگر ساحل کجاست

تا به كی تهمت نصیب داغ حرمان زیستن

آن شررخویی که می زد آتشم در دل کجاست

جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث

پرتو شمعی که من دارم درین محفل کجاست

از تپیدن های دل عمریست می آید به گوش

کای حریفان آشیان راحت بسمل کجاست

غیر جو افتاده ای، ای غافل از خود شرم دار

جز فضولیهای تو در ملک حق باطل کجاست

آبیاریهای حرص اوهام خرمن می کند

هر کجا کشتی نباشد جلوه گر حاصل کجاست

چون نفس عمریست در لغزش قدم افشرده ایم

دل اگر دامن نگیرد در ره ما گل کجاست

بی نقابی برنمی دارد ادبگاه وفا

شرم لیلی گر نپوشد چشم ما محمل کجاست

احتیاج ما تماشاخانه ی اکرام اوست

رمز استغنا تبسم می کند سایل کجاست

معنی ایجادیم از نیرنگ مشتاقان مپرس

خون ما رنگ حنا دارد کف قاتل کجاست

شب به ذوق جستجوی خود در دل می زدم

عشق گفت: اینجا همین ماییم و بس بیدل کجاست

***

یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است

امتیاز آینه ی دوری هر نزدیک است

می گزد جوهر آیینه کف دست تهی

باخبر باش که افلاس و هنر نزدیک است

اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت

مغتنم گیر که دندان به جگر نزدیک است

چون نفس نیم نفس در قفس آینه ایم

راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است

دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت

یعنی این شب که تو دیدی به سحر نزدیک است

در عبادتکده ی دل که ادب محرم اوست

هر دعایی که نکردم به اثر نزدیک است

خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر

حلقه هر چند برون است ز در نزدیک است

غیر بسمل همه کس جست و ندادند سراغ

آشیانی که به افشاندن پر نزدیک است

دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند

آنقدر نیست که گویم چقدر نزدیک است

بیدل آیینه بپرداز غم دوری چند

آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است

***

یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت

با شکستی ساخت دل کز طره ی لیلا گذشت

غفلت ما گر به این راحت بساط  آرا شود

تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیبا گذشت

هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری

ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت

جوش اشکم در نظر موجیست کز دریا رمید

شعله ی آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت

چند، چون گرداب بودن سر به جیب پیچ و تاب

می توان چون موج دامن چید و زین دریا گذشت

کاش هم دوش غبار، از خاک برمی خاستیم

حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت

خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور

آخرت در پیش دارد هر که از دنیا گذشت

در دل آن بی وفا افسون تأثیری نخواند

تیر آهم چون شرر هر چند از خارا گذشت

بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد

آنچه از روی عرقناک تو بر دلها گذشت

هستی ما نام پروازی به دام آورده بود

بی نشانی بال زد چندانکه از عنقا گذشت

بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت

آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت

داغ هرگز زیر دست شعله ی تصویر نیست

بسکه واماندیم نقش پای ما از ما گذشت

حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد

از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت

از لباس تو به عریان است تشریف نجات

بیدل امشب موج می از کشتی صهبا گذشت

***

یک شبم در دل نسیم یاد آن گیسو گذشت

عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذشت

شوخی اندیشه ی لیلی درین وادی بلاست

بر سر مجنون قیامت از رم آهو گذشت

هیچ کافر را عذاب مرگ مشتاقان مباد

کز وداع خویش باید از خیال او گذشت

ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن

ناله بی درد است خواهد از سر آن کو گذشت

سیل همواری مباش از عرض افراط کجی

چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت

از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون

وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت

عاقبت نقش قدم  گردید بالینم چو شمع

بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت

موج جوهر می زند هر قطره خون در زخم من

سبزه ی تیغ که یارب بر لب این جو گذشت

بی تأمل می توان طی کرد صد دریای خون

لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت

تا به خود جنبی نشانها بی نشانی گشته است

ای بسا رنگی که در یک پر زدن از بو گذشت

بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست

موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت

گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه ات

رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت

***

بی مغزی و داری به من سوخته جان بحث

ای پنبه مکن هرزه به آتش نفسان بحث

از یک نفس است این همه شور من و مایت

بر یک رگ گردن چقدر چیده دکان بحث

با چرخ دلیری بود اسباب ندامت

ای دیده وران صرفه ندارد به دخان بحث

در ترک تأمل الم شور و شری نیست

بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث

از مدرسه دم نازده بگریز وگرنه

برخاست رگ گردن و آمد به میان بحث

در نسخه ی مرگ است گر انصاف توان یافت

تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث

از عاجزی من جگر خصم کباب است

با آب کند آتش سوزنده چسان بحث

زبر و بم این انجمن آفاق خروش است

هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث

با سنگ جنون می کند انداز شرارم

عمری ست که دارد به نگه خواب گران بحث

در معرکه ی هوش که خون باد بساطش

تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث

گر درس خموشی سبق حال تو باشد

بیدل نرسد بر تو ز ابنای زمان بحث

***

تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث

نوای ساز قدم شنیدن ز زخمه های زبان حادث

شکست و بستی که موج دارد کسی چه مقدار واشمارد

به  یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث

ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد

به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث

ازین بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق

خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث

فسانه ای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین

تو درخور فرصتی که داری تمام کن داستان حادث

کسی درین دشت بی سر و پا برون منزل نمی خرامد

به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث

غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت کراست اینجا

تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث

اگر شکستیم و گر سلامت که دارد اندیشه ی ندامت

بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث

رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت

که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث

به پستی اعتبار بیدل عبث فسردی و خاک گشتی

نمی توان کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث

***

خواری ست به هر کج منش از راست روان بحث

بر خاک فتد تیر چو گیرد به کمان بحث

گویایی آیینه بس است از لب حیرت

حیف است شود جوهر روشن گهران بحث

تمکین چقدر خفت دل می کشد اینجا

کز حرف بد و نیک کند کوه گران بحث

با تیشه چرا چیره شود نخل برومند

با خم شده قامت مکن ای تازه جوان بحث

ماتمکده ی علم شمر مدرسه کانجاست

انصاف به خون غوطه زن و نوحه کنان بحث

گر بیخردی ساز کند هرزه زبانی

بگذار که چون شعله بمیرد به همان بحث

آن کیست که گردد طرف مولوی امروز

یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث

از جوش غبار من و ما عرصه ی امکان

بحری ست که چیده ست کران تا به کران بحث

دل شکوه ی آن حلقه ی گیسو نپسندد

هرچند کند آینه با آینه دان بحث

با خصم دل تیغ بود حجت مردان

زن شوهر مردی که کند همچو زنان بحث

بیدار شد از ناله ی من غفلت انصاف

گرداند به حیرت ورق خواب گران بحث

جمعیت گوهر نکشد زحمت امواج

بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث

***

ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث

تو به هیچ شعبه نمی رسی چه نشسته می گذری عبث

ز فسانه سازی این و آن كه رسد به معنی بی نشان

نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث

چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی

همه ای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث

ز زبان شمع حیا لگن سخنی ست عـبرت انجمن

که درین ستمکده خار پا نکشیده گل به سری عبث

هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی

چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث

نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد

دل شیشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث

چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ای نه فراهمی

چقدر ستمکش مبهمی که جبین نه ای و تری عبث

نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینه ی گمان

چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث

به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم

عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پرده دری عبث

خجلم ز ننگ حقیقتت که چو حرف بیدل بی زبان

به نظر نه ای و به گوشها ز فسانه دربه دری عبث

***

نتوان برد ز آینه ی ما رنگ حدوث

شیشه ای داشت قدم آمده بر سنگ حدوث

نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز

بر قدیم است ز هم ریختن رنگ حدوث

سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا

همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث

بحر و آسودگی امواج و تپش فرسایی

اینک آیینه ی صلح قدم و جنگ حدوث

دیر و ناقوس نوا، کعبه و لبیک صدا

رشته بسته است نفس این همه بر چنگ حدوث

می سزد هر نفسم پای نفس بوسیدن

کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث

صبح تا دم زند از خویش برون می آید

به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث

دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید

چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث

عذر بی حاصلی ما عرقی می خواهد

تا خجالت نکشی آب شو از ننگ حدوث

غیب غیب است شهادت چه خیال است اینجا

بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث

***

از بس که خورده ام به خم زلف یار پیچ

طومار ناله ام همه جا رفته مارپیچ

زال فلک طلسم امل خیز هستی ام

بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ

ای غافل از خجالت صیادی هوس

رو عنکبوت وار هوا را به تار پیچ

پیش از تو ذوق جانکنیی داشت کوهکن

چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ

امید در قلمرو بیحاصلی رساست

از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ

رنج جهان به همت مردانه راحت است

گر بار می کشی کمرت استوار پیچ

بر یک جهان امل دم پیری چه می تنی

دستار صبح به که بود اختصار پیچ

افسرده گیر شعله ی موهومی نفس

دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ

موجی که صرف کار گهر گشت گوهر است

سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ

صد خواب ناز تشنه ی ضبط حواس توست

بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ

بیدل مباش منفعل جهد نارسا

این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ

***

به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج

که خودسری چقدر گشته بار گردن موج

درین محیط که دارد اقامت آرایی

کشیده است هجوم شکست دامن موج

عنان ز چنگ هوس واستان که بر رخ بحر

هواست باعث شمشیر برکشیدن موج

به عجز ساز و طرب کن که در محیط نیاز

شکستگی ست لباس حریر بر تن موج

غبار شکوه ز روشندلان نمی جوشد

در آب چشمه ی آیینه نیست شیون موج

نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک

به مشت خس که تواند گرفت دامن موج

سراغ عمر ز گرد رم نفس کردیم

محیط بود تحیر عنان رفتن موج

مرا به فکر لبت کرد غنچه ی گرداب

نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج

ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار

دل گهر چه خبر دارد از تپیدن موج

به بحر عشق که را تاب گردن افرازیست

همین شکستگیی هست پیش بردن موج

ز بیدلان مشو ایمن که تیر آه حباب

به یک نفس گذرد از هزار جوشن موج

توان به ضبط نفس معنی دل انشا کرد

حباب شیشه نهفته ست در شکستن موج

چو گوهر از دم تسلیم کن سپر بیدل

درین محیط که تیغ است سرکشیدن موج

***

تا ز پیدایی به گوشم خواند افسون احتیاج

روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج

نغمه ی قانون این محفل صلای جود کیست

عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج

حسن و عشقی نیست جز اقبال و ادبار ظهور

لیلی این بزم استغناست، مجنون احتیاج

تا نشد خاکستر از آتش سیاهی گم نشد

تیره بختیها مرا هم کرد صابون احتیاج

صید نیرنگ توهم را چه هستی کو عدم

پیش ازین خونم غنا می خورد اکنون احتیاج

درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع

سیم و زر چون بیش شد می گردد افزون احتیاج

با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است

بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج

گر لب از اظهار بندی اشک مژگان می درد

تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج

صبح این ویرانه با آن بی تعلق زیستن

می برد از یک نفس هستی به گردون احتیاج

عرض مطلب نرمی گفتار انشا می کند

حرف ناموزون ما را کرد موزون احتیاج

همچو اهل قبر بیدل بی نفس باشی خوش است

تا نبندد رشته ات بر ساز گردون احتیاج

***

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ

ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ

دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر

با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت

رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ

آیینه ی امکان هوس آباد خیال است

تمثال جنون گر نکند زنگ و صفا هیچ

زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال

جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ

خلقی ست نمودار درین عرصه ی موهوم

مردی و زنی باخته چون خواجه سرا هیچ

بر زله ی این مایده هر چند تنیدیم

جز حرص نچیدیم چو کشکول گدا هیچ

تا چند کند چاره ی عریانی ما را

گردون که ندارد به جز این کهنه ردا هیچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو

رنج عبثی می کشد این قافله با هیچ

بیدل اگر این است سر و برگ کمالت

تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ

***

در لاف حلقه ربا مزن به ترانه های بیان کج

که مباد خنده نما شود لب دعویت ز زبان کج

ز غرور دعوی سروری به فلک می رسدت سری

سر تیغ اگر به درآوری که خم است پیش فسان کج

ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت

به کجاست منزل غافلی که فتد به راه روان کج

دل و دست باخته طاقتم سر و پای گمشده همتم

قلم شکسته کجا برد رقم عرق به بنان کج

ستم است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامه ات

ره راست متهم کجی نکنی ز سعی عنان کج

به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زده ی هوس

که چو جنسهای دگر کسی نخرد کجی ز دکان کج

سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش

تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج

خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان

ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج

من بیدل از طرق ادب نگزیده ام ره دامنی

که ز لغزش آبله زا شود قدم یقین به گمان کج

***

عمری ست سرشکی نزد از دیده ی تر موج

این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج

تحریک نفس آفت دلهای خموش است

بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج

دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد

در دیده ی دریاست همان تار نظر موج

سرمایه ی لاف من و ما گرد شکستی ست

جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج

پپداست که در وصل هم آسودگیی نیست

بیهوده به دریا نزند دست به سر موج

بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا

گر محرم دریا شده باشی منگر موج

آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است

گر محرم دریا شده باشی منگر موج

ما را تپش دل نرسانید به جایی

پیداست که یک قطره زند تا چقدر موج

تا بر سر خاکستر هستی ننشینم

چون شمع نی ام ایمن از این اشک شرر موج

مشکل که نفس با دل مأیوس نلرزد

دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج

بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشی ست

از خشک لبی چاره ندارد به گهر موج

***

عمری ست که در حسرت آن لعل گهر موج

دل می زندم بر مژه از خون جگر موج

گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا

از آب روان دسته کند سنبل تر موج

در حسرت آن طره ی شبگون عجبی نیست

کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج

آنجا که کند جلوه ات ایجاد تحیر

در جوهر آیینه زند سعی نظر موج

مشکل که برد ره به دلت ناله ی عاشق

در طبع گهر ریشه دواند چقدر موج

بی مطلبی آیینه ی آرام نفسهاست

دارد ز صفا جامه ی احرام گهر موج

مطرب نفست زمزمه ی لعل که دارد

در ناله ی نی می زند امروز شکر موج

وحشت مده از دست به افسانه ی راحت

زین بحر کسی صرفه نبرده ست مگر موج

آفت هوس غیری و غافل که در این بحر

بر زورق آسایش خویش است خطر موج

از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست

در بحر شکسته ست پر و بال سفر موج

فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم

تا چند زند دامن دریا به کمر موج

بیدل کرم از طینت ممسک نتوان خواست

چون بحر به ساحل نتراود ز گهر موج

***

عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ

عالم همه افسانه ی ما دارد و ما هیچ

زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن

توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ

سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت

جز هیچ نگنجید در این تنگ فضا هیچ

زین کسوت عبرت که معمای حباب است

آخر نگشودیم بجز بند قبا هیچ

دی قطره ی من در طلب بحر جنون کرد

گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ

ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن

او هستی و ما نیستی او جمله و ما هیچ

یارب به چه سرمایه کشم دامن نازش

دستم که ندارد به صدا امید دعا هیچ

چون صفر نه با نقطه ام ایماست نه با خط

ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ

موهومی من چون دهنش نام ندارد

گر از تو بپرسند بگو نام خدا هیچ

آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین

بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ

***

ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ

تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ

خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح

عمری ست می کشیم و بال و خمار و هیچ

آیینه دار فرصت نظاره ای که نیست

بوده ست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ

عالم تأملی ست ز رمز دهان یار

پنهان و گفتگوی عدم آشکار و هیچ

هنگامه ی نشاط مکرر که دیده است

بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ

دیگر صدای تیشه ی فرهاد برنخاست

این کوهسار داشت همان یک شرار و هیچ

ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ

شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ

چندین غرور پیشکش امتحان تست

گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ

گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست

دل گفت داغ یأس غنیمت شمار و هیچ

باید کشید یک دو دم از شاهد هوس

چون احتلام خجلت بوس و کنار و هیچ

بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر

دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ

***

مباد چشمه ی شوق مرا فسردن موج

چو اشک عرض گهر دیده ام به دامن موج

جهان ز وحشت من رنگ امن می بازد

محیط بسمل یأس است از تپیدن موج

ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی

خمیده است به چندین شکست گردن موج

گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا

بریده می دمد از چنگ بحر ناخن موج

ز خویش رفته ای اندیشه ی کناری هست

بغل گشاده ز دریا برون دمیدن موج

فسادها به تحمل صلاح می گردد

سپر ز تیغ کشیده ست آرمیدن موج

زبان به کام کشیدن فسون عزت داشت

دمیده قطره ی ما گوهر از شکستن موج

چو عجز دست به سررشته ی هوس زده ایم

شنیده ایم شکن پرور است دامن موج

نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر

نیاز برق ز خود رفتنی ست خرمن موج

دماغ سیر محیط من آب شد یارب

خط شکسته دمد از بیاض گردن موج

خموش بیدل اگر راحت آرزو داری

که هست کم نفسی مانع تپیدن موج

***

از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح

آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح

باطن پیران فروغ آباد چندین آگهی ست

فیض دارد گوهری از گنج بی پایان صبح

نور صاحب رونق از گرد کساد ظلمت است

کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح

گاه خاموشی نفس آیینه ی دل می شود

سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح

دستگاه نازم از سعی جنون آماده است

دارم از چاک گریبان نسخه ی توفان صبح

فتح بابی آخر از چاک دلم گل کردنی ست

سایه ی چشم سفیدی هست بر کنعان صبح

بیخودی سرمایه ی ناموسگاه وحشتم

می توان داد از شکست رنگ من تاوان صبح

محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست

بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح

آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس

می توان طومار امکان خواند از عنوان صبح

چند باید بود در عبرت سرای روزگار

تهمت آلود نفس چون پیکر بیجان صبح

نسخه ی شمعم  که از برجستگیهای خیال

مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح

مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان

شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح

***

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح

چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح

از زخم ما و لمعه ی تیغ تو دیدنی ست

خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح

غیر، از خیال تیغ تو گردن به جیب دوخت

بی مغز را چو کوه گران است خواب صبح

از چاک دل رهی به خیال تو برده ایم

جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح

از چشم نوخطان به حیا می دمد نگاه

گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح

جمعیت حواس به پیری طمع مدار

شیرازه ی نفس چه کند با کتاب صبح

رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر

گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح

چون سایه ام سیاهی دل داغ کرده است

شبها گذشت و من نگشودم نقاب صبح

هستی است بار خاطر از خویش رفتنم

صد کوه بسته ام ز نفس در رکاب صبح

بیداری ام به خواب دگر ناز می کند

پاشیده اند بر رخ شمعم گلاب صبح

در عرض هستی ام عرق شرم خون گریست

شبنم تری کشید ز موج سراب صبح

بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته ایم

یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح

***

بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح

می دهد چاک گریبان در کفم دامان صبح

از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند

آسمان دودی ست از خاکستر تابان صبح

فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است

از شکست رنگ شب وامی شود مژگان صبح

در جنون وضع گریبانم تماشاکردنی ست

همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح

اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست

یا شفق دارد به کف سررشته ی دامان صبح

ما به کلفت قانعیم اما ز بس کم فرصتی

شام ما هم می زند پیمانه ی دوران صبح

نعمتی بر روی خوان عمر کم فرصت کجاست

همچو شبنم دست می شوید ز خود مهمان صبح

تا نگردد کاسه ات پر خون به رنگ آفتاب

آسمان مشکل که در پیشت گدازد نان صبح

تخم شبنم، ریشه ی عبرت درین گلشن دواند

خنده توأم می دمد با ریزش دندان صبح

تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن

در نفس رفته ست فرصت عرصه ی جولان صبح

ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است

چشم اگر از خواب واشد نیست جز برهان صبح

هر کجا عرض نفس دادند جنس باد بود

غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح

حسن از هر ناله ی عاشق نقابی می درد

نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح

تخم اشکی می فشاند آه و از خود می رود

غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح

***

بی پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح

تا کی روی چو دیده ای انجم به خواب صبح

اهل صفا ز زخم گل فیض چیده اند

بیرون چاک سینه مدان فتح باب صبح

پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست

غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح

از وحشت نفس نتوان جز غبار چید

رنگ شکسته ی تو بس است انتخاب صبح

جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر

شویند نامه ی سیه شب به آب صبح

این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است

حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح

با چشم خشک چشم ز فیض سحر مدار

اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح

نتوان گره زدن به سررشته ی نفس

پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح

کامی که داری از نفس واپسین طلب

فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح

حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس

چون پنبه شد ز گوش نماند حجاب صبح

کو مشتری که جنس خروشی برآوریم

داریم از قماش نفس جمله باب صبح

تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم

بیدل دوانده ایم نفس در رکاب صبح

***

خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح

ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح

ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی

که به فرصت مژه بستنی کسی اینقدر نکشد قدح

ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن

به کجاست فال طرب زدن که به دردسر نکشد قدح

ز بنای عالم رنگ و بو اثر ثبات طرب مجو

که درین چمن ز می وفا گل بی جگر نکشد قدح

ز غنا و فقر هوس کشان به خراب باده فسون مخوان

که به حرف و صوت پر و تهی غم خشک و تر نکشد قدح

به چمن ز سایه ی سرو تو ندمید گردن شیشه ای

که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح

به خیال چشم تو می کشم ز هزار خمکده رنگ می

قلم مصور نرگست چه کشد اگر نکشد قدح

به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی

که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح

ز شراب محفل کر و فر همه راست شور و شر دگر

تو دماغ تازه کن آنقدر که به مغز خر نکشد قدح

خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی

که چو حلقه گر همه خون شود به در دگر نکشد قدح

نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی

که دماغ عالم موج و کف ز می گهر نکشد قدح

***

خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح

ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوان کرد طرح

سر به زانوی دل از بی دستگاهی خفته ایم

جامه ی عریانی ما این گریبان کرد طرح

بی تعلق عالمی دامان دشت ناز داشت

آرزوی خان و مان پرداز زندان کرد طرح

تا کجا از طبع سرکش باید ایمن زیستن

چون کمان این جنگجو در خانه میدان کرد طرح

کم نگردد چون نفس بی انقطاع زندگی

سودن دستی که طبع ناپشیمان کرد طرح

سخت دلکوب است مضمون یابی تدبیر رزق

گندم بسیار بر هم خورد تا نان کرد طرح

آسمان با شور دلها نسبت کهسار داشت

شیشه ای هرجا به سنگ آمد نیستان کرد طرح

بی تصنع خامه ی نقاش آفات زمان

خواست توفان نقش بندد، رفت و انسان کرد طرح

کلبه ی ما ساز و برگ چشم پوشیدن نداشت

بوریا خواباند پهلویی که مژگان کرد طرح

هیچکس در چهاردیوار جسد آسوده نیست

یارب این منزل کدامین خانه ویران کرد طرح

دلنشین ما نشد بیدل از این طاق و سرا

جز همین نقش کف دستی که دندان کرد طرح

***

دل فتح و دست فتح و نظر فتح و کار فتح

گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح

دستت به بازوی نسب مرتضی قوی

تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح

یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد

در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح

گردون چو زخم کهنه کند چارپاره اش

گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح

هرجا به عزم رزم ببالد اراده ات

مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح

یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی

گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح

چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر

چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح

آغوش خرمی چقدر باز کرده ای

کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح

یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت

هشتاد و هشت و چارصد آرد شمار فتح

تا حشر ای سحاب چمن ساز بیدلان

بر مزرع امید دو عالم ببار فتح

***

شب که حسنش بر عرق پیچید سامان قدح

ناز مستی بود گلباز چراغان قدح

محو آن کیفیتیم از ما به غفلت نگذری

عالم آبی ست سیر چشم گریان قدح

هر کجا در یاد چشمت گریه ای سر می کنیم

می دریم از هر نم اشکی گریبان قدح

در خراباتی که مستان ظرف همت چیده اند

نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح

فرصت اینجا گردش چشمی و از خود رفتنی ست

اینقدر هستی نمی ارزد به دوران قدح

بوی رنگی برده ای گرد سرش گردانده گیر

باده ات یک پر زدن وارست مهمان قدح

مشرب انصاف ما خجلت کش خمیازه نیست

لب نمی آید به هم از شکر احسان قدح

چشم اگر بی نم شد امید گداز دل قوی ست

شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح

گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست

ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح

میکشان پر بی نوایند از بضاعتها مپرس

می کند وام عرق از شیشه عریان قدح

استعارات خیالی چند برهم بسته ایم

عمرها شد می پرد عنقا به مژگان قدح

فرصتت مفت است بیدل چند غافل زیستن

چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح

***

مگو طاق و سرایی کرده ام طرح

دل عبرت بنایی کرده ام طرح

ز نیرنگ تعلقها مپرسید

برای خود بلایی کرده ام طرح

ببینم تا چها می بایدم دید

چو هستی خودنمایی کرده ام طرح

نگارستان رنگ انفعال است

اگر چون و چرایی کرده ام طرح

ز آثار بلندیهای طاقت

همین دست دعایی کرده ام طرح

شکست رنگ باید جمع کردن

که تصویر فنایی کرده ام طرح

چو صبحم نقشبند طاق اوهام

نفس واری هوایی کرده ام طرح

سراسر تازه گلزار خیالم

خیابان رسایی کرده ام طرح

هوای وعده ی دیدار گرم است

قیامت مدعایی کرده ام طرح

ندارم شکوه نذر خویش اما

نیاز افسون نوایی کرده ام طرح

چرا چون آبله بر خود نبالم

سری در زیر پایی کرده ام طرح

نه گلزاری ست منظورم نه فردوس

برای خنده جایی کرده ام طرح

به این طارم مناز ای اوج اقبال

که من یک پشت پایی کرده ام طرح

بیا بیدل که در گلزار معنی

زمین دلگشایی کرده ام طرح

***

موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح

داد خون را با صفا آیینه دار شیر صلح

آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم

کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح

زین تفنگ و تیر پرخاشی که دارد جهل خلق

نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح

مطلب نایاب ما را دشمنی آرام کرد

با خموشی مشکل است از آه بی تأثیر صلح

بر تحمل زن که می گردد درین دیر نفاق

صلح از تعجیل جنگ و جنگ از تأخیر صلح

با قضا گر سر نخواهی داد کو پای گریز

اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح

مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است

نیست هنگام دعا بی خجلت تزویر صلح

عام شد رسم تعلق شرم آزادی کراست

خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیر صلح

در طلسم جمع اضدادی که بر هم خوردنی ست

آب می گردم ز خجلت گر نماید دیر صلح

اعتبارات آنچه دیدم گفتم اوهام است و بس

جنگ صد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح

دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت

گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح

کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند

تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح

***

نداشت دیده من بی تو تاب خنده ی صبح

ز اشک داد چو شبنم جواب خنده ی صبح

تبسم گل زخم جگر نمک دارد

قیامتی است نهان در نقاب خنده ی صبح

نوشته اند دبیران دفتر نیرنگ

به روزنامچه ی گل حساب خنده ی صبح

درین قلمرو وحشت کجاست فرصت عیش

مگر کشی نفسی در رکاب خنده ی صبح

نشاط خسته دلان بین و سیر ماتم کن

که هیچ گریه نیرزد به آب خنده ی صبح

چه جلوه ام که ز فیض شکسته رنگی یأس

کشیده اند به رویم نقاب خنده ی صبح

به حال زخم دلم کس نسوخت غیر از داغ

جز آفتاب که باشد کتاب خنده ی صبح

به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند

بجاست نقطه ی چند از کتاب خنده ی صبح

به عیش نیم نفس گر کشی مباش ایمن

که می کشند ز شبنم گلاب خنده ی صبح

گمان مبر من و فرصت پرستی آمال

که شسته ام دو جهان را به آب خنده ی صبح

درین چمن که امید نشاط نومیدی ست

ز رنگ باخته دارم سراب خنده ی صبح

غبار رفته به بادم نفس شمار بقاست

به من کنید عزیزان خطاب خنده ی صبح

رسید نشئه ی پیری چه خفته ای بیدل

به  گریه زن قدحی از شراب خنده ی صبح

***

باز از پان گشت لعل نو خط دلدار سرخ

غنچه اش آمد برون از پرده ی زنگار سرخ

از فریب نرگس مخمور او غافل مباش

بی بلایی نیست رنگ چهره ی بیمار سرخ

آن بهار ناز دارد میل حسرتخانه ام

می توان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ

زین گلستان در کمین لاله زار دیگرم

عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ

بی گداز درد نتوان داد عرض نشئه ای

باده هم می گردد از خون خوردن بسیار سرخ

قتل ارباب هوس بر اهل دل مکروه نیست

گر به خون گاو سازد برهمن زنار سرخ

سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز

نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ

شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آوریم

لیک کو اشکی که باشد یک چکیدن وار سرخ

رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش

جامه ات زین خم نمی آید برون هر بار سرخ

از گداز وهم هستی عشق ساغر می زند

آتش از خاشاک خوردن می کند رخسار سرخ

خون حسرت کشتگان در پرده ی رنگ حناست

دامن قاتل بود دستی که سازد یار سرخ

پیکرم از ناتوانی یک رگ گل خون نداشت

تا دم تیغ تو می کردم به آن مقدار سرخ

خانه گر سطری ز رمز الفتش انشا کند

گردد از غیرت به رنگ شعله ام طومار سرخ

عاشقان را موج خون می باید از سر بگذرد

همچو گل از رنگ بی دردی مکن دستار سرخ

اینچنین گر ناله خون آلود خواهد کرد گل

عندلیب ما چو طوطی می کند منقار سرخ

رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست

کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ

عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار

بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ

***

دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ

که به گرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ

شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین

سر و برگ دیده وری ست این که ز خال می شمرند رخ

به تسلی دل بی صفا نبری ز موعظه ماجرا

که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ

چه سبب شد آینه ی طلب که دمید این همه تاب و تب

که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ

ز فسون عالم عنکبوت املت کشیده به دام و بس

نفسی دو خیمه ی ناز زن به طناب پوچ گسسته نخ

ز قضا چه مژده شنیده ای که سرت به فتنه کشیده ای

به جنون اگر نتنیده ای رگ گردن تو که کرده شخ

به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر

تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ

***

شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ

از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ

پختگی در طبع ناقص بی دماغ تهمت است

دود می آید برون از چوبهای خام تلخ

امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه

کهنگی ها کرد آخر مغز این بادام تلخ

دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن

زندگی بر خود مکن چون مرغ بی هنگام تلخ

حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست

کامها در جوش صفرا می شود ناکام تلخ

بی صداعی نیست شهرتهای اقبال جهان

موج چین زد بسکه شد آب عقیق از نام تلخ

جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض

ای بسا مدحی که شد زین شیوه چون دشنام تلخ

بسکه دارد طبع خلق از حق گذاری انفعال

دادن جان نیست اینجا چون ادای وام تلخ

انتظار صید مطلب سخت راحت دشمن است

خواب نتوان یافت جز در دیده های دام تلخ

گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس

ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ

می کند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج

پسته اش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ

***

آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده اند

پنجه ی افسوسم از سودن نگارم کرده اند

عالم غفلت نگردد پرده ی تسخیر من

عبرتم در دیده ی بینا شکارم کرده اند

گرد جولانم برون از پرده ی افسردگی ست

ناله ی شوقم چه شد گر نی سوارم کرده اند

زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته ام

دستگاه صد چراغان انتظارم کرده اند

روزگار سوختنها خوش که در دشت جنون

هر کجا برقی ست نذر مشت خارم کرده اند

تا نسیمی می وزد عریانی ام گل کرده است

آتشم، خاکستری را پرده دارم کرده اند

بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد

تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده اند

سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن

عالمی را در سراغ خود دچارم کرده اند

پرفشانیهای چندین ناله ام اما چه سود

از دل افسرده جزو کوهسارم کرده اند

محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت

تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کرده اند

نیست بیدل وضع من افسانه ساز دردسر

همچو خاموشی شراب بیخمارم کرده اند

***

آتش شوق طلب آنجا که روشن می شود

گر همه مژگان به هم آریم دامن می شود

داغ را آیینه ی تسلیم باید ساختن

ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود

مدت موهوم عمر آخر نفس طی می کند

رشته چون ره کوته از رفتار سوزن می شود

در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور

چون جهان تاریک گردد شمع روشن می شود

شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار

عالمی با هم جدا از اصل دشمن می شود

از لب خندان به چشم جام می می گردد آب

عشرت سرشار هم سامان شیون می شود

پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا

زین اداها سبحه زنار برهمن می شود

ختم کار جستجو بر خاک عجز افتادنست

اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می شود

گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری

دانه خود را می دهد بر باد و خرمن می شود

بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است

ناله را زنجیر هم سامان رفتن می شود

نقش من گرد فنا، گل کردن من نیستی

چرخ هم خاک است اگر آیینه ی من می شود

بیدل امشب بسمل تیغ تمنای کی ام

بال من برگ گل از فیض تپیدن می شود

***

آخر از جمع هوسها عقده حاصل می شود

چون به هم جوشد غبار این و آن دل می شود

جرم خودداری ست از بزم تو دور افتادنم

قطره چون فال گهر زد باب ساحل می شود

دشت امکان یکقلم وحشت کمین بیخودی ست

گر کسی از خود رود هر ذره محمل می شود

قوّت پرواز در آسایش بال و پر است

هرقدر خاموش باشی ناله کامل می شود

کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم

مدعا محو است اگر آیینه سایل می شود

دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست

پا گر از رفتار ماند جاده منزل می شود

در طلسم پیری ام از خواب غفلت چاره نیست

بیش دارد سایه دیواری که مایل می شود

از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست

در تنک رویی دم شمشیر قاتل می شود

خط کشیدن تا کی از نسیان به لوح اعتبار

فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل می شود

چون نفس دریاب دل را ورنه این نخجیر یأس

می تپد بر خویشتن چندانکه بسمل می شود

شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنی ست

روی او تا بر عرق زد خاک من گل می شود

بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم

کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل می شود

***

آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید

غواصی محیط ادب این گهر کشید

چندانکه شور صبح قیامت شود بلند

امروز پنبه بایدم از گوش کر کشید

از بی بضاعتی به گدایی مثل شدم

چون حلقه کاسه ی تهی ام دربه در کشید

جام و شراب محفل اسرار خامشی است

خود را نهنگ حوصله ی شمع درکشید

هنگامه ی تمتع این باغ فتنه داشت

سرو و چنار دست به جای ثمر کشید

عرض کمال رونق بازار ما شکست

جوهر ز آب آینه موج خطر کشید

روشن نشد که از چه بیابان رسیده ایم

باید چو شمع خار قدم تا سحر کشید

گردن کشان به عرصه ی تقدیر چون هلال

تیغی کشیده اند که خواهد سپر کشید

نقاشی صنایع پرداز سحر داشت

طاووس رنگها بهم آورد و پر کشید

هر گوهری به سنگ دگر قدر داشته است

خورشید اشک شبنم ما را به زر کشید

ای غنچه ها ز ترک تکلف چمن شوید

سر نیست آنقدر که توان دردسر کشید

از بیکسی چو شمع درین عبرت انجمن

رنگ پریده بود که ما را به بر کشید

طاقت رمید بسکه به وحشت قدم زدیم

بیدل شکست دامن ما تا کمر کشید

***

آدمی کاثار تنزیهش رجوع خاک بود

دست اگر بر خویش می زد زین وضوها پاک بود

خاک ما کز وهم رفعت ننگ پستی می کشد

گر تنزل کردی از اوج غرور افلاک بود

هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد

فطرت اینجا عذرخواه خلق بی ادراک بود

سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد

گل اگر بر سر زدیم از بی تمیزی خاک بود

هر چه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم

راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود

با همه تعجیل فرصت هیچ کوتاهی نداشت

لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود

پیش از آن کاید خم اسرار مخموران به جوش

طاق مینا خانه ی تحقیق برگ تاک بود

در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن

سایه رختی داشت کز آلودگیها پاک بود

تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند

تار و پود جامه ی عریان تنی یک چاک بود

در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش

ره به لغزش قطع شد از بس زمین نمناک بود

هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم

حرف گوهر خجلت دندان بی مسواک بود

***

آرزو سوخت نفس آینه ی دل بستند

جاده پیچید به خود صورت منزل بستند

حیرت هر دو جهان در گرو هستی ماست

یکدل اینجا به صد آیینه مقابل بستند

پیش از ابجاد، فنا آینه ی ما گردید

چشم نگشوده ی ما بر رخ قاتل بستند

نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز

بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند

منعمان از اثر یک گره پبشانی

راه صد رنگ طلب بر لب سایل بستند

ناتوان رنگی من نسخه ی عجزی واکرد

که به مضمون حنا پنجه ی قاتل بستند

پر کاهی که توان داد به باد اینجا نیست

گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند

هر کجا می روم آشوب تپشهای دل است

ششجهت راه من از یک پر بسمل بستند

نقص سرمایه ی هستی ست عدم نسبتی ام

کشتی ام داشت شکستی که به ساحل بستند

نذر بینایی دل هر مژه اشکی دارد

بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند

دوش کز جیب عدم تهمت هستی گل کرد

صبح وارست نفس بر من بیدل بستند

***

آفات از هوس به سرت هاله می شود

این شعله ها ز دست تو جواله می شود

زین کاروان چه سود که هرکس چو نقش پا

از سعی پیش تاخته دنباله می شود

بی شغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند

چون قحبه ی عجوز که دلاله می شود

از محتسب بترس که این فتنه زاده را

چون وارسند دختر رز خاله می شود

بی سحر نیست هیأت شیخ از رجوع خلق

این خر تناسخی ست که گوساله می شود

سوداییان بخت سیه را ترانه هاست

طوطی هزار رنگ به بنگاله می شود

ما را فریب دولت بیدار داده است

صبحی که در شب، او شفق لاله می شود

در وقت احتیاج، ز اظهار، شرم دار

چون شد بلند دست دعا ناله می شود

وامانده ام به راه تو چندانکه بر لبم

چون شمع حرف آبله تبخاله می شود

بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل

دور اسث از ثمر چو کهن ساله می شود

***

آفاق جا ندارد همت کجا نشیند

سنگ از نگین برآید تا نام ما نشیند

جایی که خاک باشد پست و بلند هستی

تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند

تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست

در خانه ای که ماییم راحت چرا نشیند

همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند

عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیند

فرصت نمی پسندد جا گرم کردن از ما

آیینه پر فشانده ست تمثال تا نشیند

زین ما و من که داریم آفاق در خروش ست

ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند

راه نفس دو دم بیش فرصت نمی کند گل

تا کی قفای شبنم صبح از حیا نشیند

زین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد

مشکل که جای ما هم بر جای ما نشیند

بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم

عالم به دل نشسته ست دل در کجا نشیند

در کارگاه دولت شور حشم شگون نیست

یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند

از مرگ نیست باکم اما ز بی نصیبی

ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند

ای شور شوق بردار از جا غبار ما را

پامال یأس تا چند این بی عصا نشیند

سرمایه پرفشانی ست اظهار بی نشانی ست

از رنگ و بو چه مقدار گل بر هوا نشیند

بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت

استاده ایم چون شمع تا سر ز پا نشیند

***

آگاهی از خیال خودم بی نیاز کرد

خود را ندید آینه تا چشم باز کرد

نعل جهان در آتش فکر سلامت است

آن شعله آرمید که مشق گداز کرد

چون آه کرد رهگذر ناامیدی ام

هر کس ز پا نشست مرا سرفراز کرد

کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل

زین جور آنچه کرد به ما امتیاز کرد

کلفت زدای کینه ی دلها تواضع است

زین تیشه می توان گره سنگ باز کرد

حیرت مقیم خانه ی آیینه است و بس

نتوان به روی ما در دلها فراز کرد

داغم ز سایه ای که به طوف سجود او

پای طلب ز نقش جبین نیاز کرد

شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجود

در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد

زین گلستان به حیرت شبنم رسیده ایم

باید دری به خانه ی خورشید باز کرد

در پرده بود صورت موهوم هستی ام

آیینه ی خیال تو افشای راز کرد

بر زندگی ست بار گرانجانی ام هنوز

قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد

گامی نبود بیش ره مقصد فنا

ای رشته را نفس به کشاکش دراز کرد

معنی نمای چهره ی مقصود نیستی ست

بیدل مرا گداختن آیینه ساز کرد

***

آگاهی دل انجمن اختلاف شد

عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد

کام و زبان به سرمه اش از خاک پرکند

گویاییی که تشنه ی لاف و گزاف شد

بر چینی ات مناز که خاقان به آن غرور

چندی به سر نیامده مویینه باف شد

میل غذاست مرکز بنیاد زندگی

پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد

مستغنی ام ز دیر و حرم کرد بیخودی

بر گرد خویش گردش رنگم طواف شد

آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش

لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد

پیری گره ز رشته ی جان سختی ام گشود

قد خمیده تیشیه ی خارا شکاف شد

مردان به شرم جوهر غیرت نهفته اند

تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد

فهمیده نه قدم که کمالات راستی

ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد

با خامشی بساز که خواهد گشاد لب

میدان هم کشیدن اهل مصاف شد

بیدل به چارسوی برودت رواج دهر

گرد کساد، جنس وفا را لحاف شد

***

آنجا که خیالت ز تمنا گله دارد

اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد

چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد

این ساغر حیرت صفت آبله دارد

شمشادقدان را به گلستان خرامت

موج عرق شرم به پا سلسله دارد

ای زاهد اگر شعله ی آهی به دلت نیست

بی تیر، کمان تو چه سود از چله دارد

برق عرق حسن كه زد شعله درین باغ

گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد

سرتا قدم شمع غبار پی آه است

تنها رو شوق تو عجب قافله دارد

زنهار پی مشرب مجنون روشان گیر

گر عافیتی هست همین سلسله دارد

آیینه ی فولاد سیه کرده ی آهی ست

دلهای اسیران چقدر حوصله دارد

فرق عدم از هستی ما سخت محال است

از موج، شکستن چقدر فاصله دارد

دیگر به کجا می روی ای طالب آرام

گردون تپش آباد و زمین زلزله دارد

یارب به چه تدبیر کند قطع ره عمر

پای نفس من که ز دل آبله دارد

بیدل خم هر تار ز گیسوی سیاهش

سامان پریشانی صد قافله دارد

***

آنجا که طلب محو توکل شده باشد

پیداست چراغان هوس گل شده باشد

این جاه و حشم مایه ی اقبال طرب نیست

دردسر گل گشته تجمل شده باشد

گر نخل هوس سرکش انداز ترقی ست

در ریشه ی توفیق تنزل شده باشد

مغرور مشو خواجه به سامان کثافت

بر پشت خزان مو چقدر جل شده باشد

آسان شمر از ورطه ی تشویش گذشتن

گر زیر قدم آبله ای پل شده باشد

ساز طرب محفل ما ناله کوه است

اینجا چه صداها که نه قلقل شده باشد

خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد

خاک همه صرف گل و سنبل شده باشد

از قطره ی ما دعوی دریا چه خیال است

این جزو که گم گشت مگر کل شده باشد

دل نشئه ی شوقی ست چمن ساز طبایع

انگور به هر خُم  که رسد، مُل شده باشد

ما و من اظهار پرافشانی اخفاست

بوی گل ما ناله ی بلبل شده باشد

هر دم قدح گردش آن چشم به رنگی ست

ترسم نگه یار تغافل شده باشد

بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش

شادم که اسیر خم کاکل شده باشد

***

آنجا که عجز ممتحن چون و چند بود

چون موی، سایه هم ز سر ما بلند بود

حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم

بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود

سعی غبار صبح هوای چه صید داشت

تا آسمان گشادن چین کمند بود

زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال

در شانه هم هزار دهن ریشخند بود

آشفت غنچه ای که گلش کرد دامنی

سیر بهار امن گریبان پسند بود

شبنم به سعی مردمک چشم مهر شد

از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود

در وادیی که داشت ضعیفی صلای جهد

دستم به قدر آبله ی پا بلند بود

مردیم و زد نفس در افسون عافیت

پیری چو مار حلقه طلسم گزند بود

افسانه ها به بستن مژگان تمام شد

کوتاهی امل به همین عقده بند بود

بیدل به نیم ناله دل از دست داده ایم

کوه تحملی که تو دیدی سپند بود

***

آنروز که پیدایی ما را اثری بود

در آینه ی ذره غبار نظری بود

نقشی ندمیدیم به صد رنگ تأمل

نقاش هوس خامه ی موی کمری بود

گر عافیتی هست ازین بحر برون است

غواص ندانست که ساحل گهری بود

از جرأت پرواز به جایی نرسیدیم

جمعیت بی بال و پری، بال و پری بود

تا شوق کشد محمل فرصت، مژه بستم

در بار شرر شوخی برق نظری بود

نگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را

فریاد که آیینه به دست دگری بود

روزی که گذشتی ز سر خاک شهیدان

هر گرد که در پای تو افتاد سری بود

آخر ز خودم برد به راه تو نشستن

آسودگی شعله کمین سفری بود

دل کشته ی یکتایی حسن ست وگر که

در پیش تو آیینه شکستن هنری بود

بیدل به تمناکده ی عرض هوسها

از دل دو جهان شور و ز ما گوش کری بود

***

آن سبکروحان که تن در خاکساری داده اند

در سواد سرمه ی خط چون نگاه افتاده اند

بر خط عجز نفس عمری ست جولان می کنیم

رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده اند

رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر

خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده اند

درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست

بحر با تمکین بود تا موجها استاده اند

ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیده ای

لیک در سختی چو پستان زن نازاده اند

نقش مردی آب شد از ننگ این زن طینتان

کز نتایج ریش می زایند از بس ماده اند

در دبستان جهان از بسکه درس غفلت است

خلق چون لوح مزار از نقش عبرت ساده اند

بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان

همچو حیرت بر در آیینه ها افتاده اند

خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست

غافلان محو بر آب افکندن سجاده اند

عشق در هر پرده آهنگی دگر می پرورد

جام و مینا جمله گویا و خموش باده اند

همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرت سرا

چشم شوقی در سراغ جلوه ای سر داده اند

***

آن سخاکیشان که بر احسان نظر واکرده اند

از گشاد دست و دل چشمی دگر واکرده اند

سیر این گلزار غیر از ماتم نظاره چیست

دیده ها یکسر ز مژگان موی سر واکرده اند

صد مژه پا خورد ربطش تا ترا بیدار کرد

یک رگ خوابت به چندین نیشتر واکرده اند

وضع مخمور ادب خفّت کش خمیازه نیست

یاد آغوشی که در موج گهر واکرده اند

بیدلان را هرزه نفریبد غم دستار پوچ

چون حباب این قوم سر راهم ز سر واکرده اند

ساز موجیم از رم و آرام ما غافل مباش

این کمرها جمله دامن بر کمر واکرده اند

ناله ی ما زین چمن تمهید پرواز است و بس

بلبلان منقار پیش از بال و پر واکرده اند

عرض جوهر بر صفای آینه در بستن است

غافل آن قومی که دکان هنر واکرده اند

پرتو شمع حقیقت خارج فانوس نیست

شوخ چشمان روزن سنگ از شرر واکرده اند

موی پیری عبرت روز سیاه کس مباد

آه از آن شمعی که چشمش بر سحر واکرده اند

تا نگردیدم دو تا قرب فنا روشن نشد

از تلاش پیری ام یک حلقه ی در واکرده اند

ناتوانی بیدل از تشویش قدرت فارغ است

عقده در بی ناخنیها بیشتر واکرده اند

***

آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد

دل نام بلایی هست یارب به کجا باشد

باید به سراب اینجا از بحر تسلی بود

نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد

راحت طلبی ما را چون شمع به خاک افکند

این آرزوی نایاب شاید ته پا باشد

گویند ندارد دهر جز گرد عدم چیزی

آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد

بی پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن

عریانی اگر باشد در زیر قبا باشد

زیر و بم جرأت نیست در ساز حباب اینجا

غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد

کم نیست کمال فقر از دام هوس رستن

بگذار که این پرواز در بال هما باشد

اندیشه ی خودبینی از وضع ادب دور است

آیینه نمی باشد آنجا که حیا باشد

با طبع رعونت کیش زنهار نخواهی ساخت

باید سر گردن خواه از دوش جدا باشد

اشکی که دمید از شمع غیرت ته پایش ریخت

کاش آب رخ ما هم خاک در ما باشد

تحقیق ندارد کار با شبهه تراشیها

در آینه ی خورشید تمثال خطا باشد

اجزای جهان کل کیفیت کل دارد

هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد

هرچند قبولت نیست بیدل ز طلب مگسل

بالقوه ی حاجتها در دست دعا باشد

***

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند

گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند

شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب

آرزوها شش جهت یک چشم حیران ریختند

تا دم کیفیت مجنون او آمد به یاد

سینه چاکان ازل صبح از گریبان ریختند

آسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد

از کواکب در کنارش نرگسستان ریختند

حیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک

تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختند

از هوای سایه ی دست کرم دربار او

ابرها در جلوه آوردند و باران ریختند

طرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس

وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختند

از حضور معنی اش بی پرده شد اسرار ذات

وز ظهور جسم او آیینه ی جان ریختند

نام او بردند اسمای قدم آمد به عرض

از لب او دم زدند آیات قرآن ریختند

از جمالش صورت علم ازل بستند نقش

وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختند

غیر ذاتش نیست بیدل در خیال آباد صنع

هر چه این بستند نقش و هر قدر آن ریختند

***

آنکه ما را به جفا سوخته یا می سوزد

نتوان گفت چرا سوخته یا می سوزد

پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن

که به یک برق ادا سوخته یا می سوزد

تا کی ای آینه زحمت کش صیقل باشی

خانه ات برق صفا سوخته یا می سوزد

تپشی چند که در بال و پر شعله ی ماست

ذوق پرواز رسا سوخته یا می سوزد

کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم

عالمی سر به هوا سوخته یا می سوزد

نور انصاف گر این است که شاهان دارند

سایه در بال هما سوخته یا می سوزد

وهم اسباب مپیما که دماغ مجنون

در سویدا همه را سوخته یا می سوزد

من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب

از سمک تا به سما سوخته یا می سوزد

مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست

هرچه دیدیم چو ما سوخته یا می سوزد

تا کی از لاف کند گرم دماغ املت

نفسی چند که واسوخته یا می سوزد

شش جهت شور سپندی ست ندانم بیدل

دل آواره کجا سوخته یا می سوزد

***

آنها که رنگ خودسری شمع دیده اند

انگشت زینهار ز گردن کشیده اند

داغ تحیرم که نفس مایه های وهم

زپن چار سو امید اقامت خریده اند

جمعی کزین بساط به وحشت نساختند

چون اشک شمع لغزش رنگ پریده اند

خلقی به اشتهار جنونهای ساخته

دامن به چین نداده گریبان دریده اند

گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ

بسیار گفتگوی سخن کم شنیده اند

تحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است

افسون احولی ست که آیینه دیده اند

مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع

از جا نمی روند اگر سر بریده اند

بر دوش بید مصلحتی داشت بی بری

کز بار سایه نیز ضعیفان خمیده اند

رنج بقا مکش که نفس های پرفشان

در گلشن خیال نسیمی وزیده اند

غم شد طرب ز فرصت هستی که چون حباب

بر طاق عمر شیشه نگونسار چیده اند

رنگ بهار شرم ز شوخی منزه است

بیدل مصوران عرق می کشیده اند

***

آنها که لاف افسر و اورنگ می زنند

در بام هم سری ست که بر سنگ می زنند

جمعی که پا به منزل و فرسنگ می زنند

در یاد دامن تو به دل چنگ می زنند

چون من کسی مباد نم اندود انفعال

کز عکس نامم آینه ها رنگ می زنند

در باغ اعتبار که ناموس رنگ و بوست

رندان ز خنده گل به سر ننگ می زنند

گردون حریف داغ محبت نمی شود

این خیمه در فضای دل تنگ می زنند

یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت

دامن به زیر پا به هوا چنگ می زنند

طاووس ما خجالت اظهار می کشد

زین حلقه ها که بر در نیرنگ می زنند

ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است

آیینه ها قدم به ره زنگ می زنند

زین رهروان کراست سر و برگ جستجو

گامی به زحمت قدم لنگ می زنند

گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر

دیوانه ام ز هر طرفم سنگ می زنند

بی پرده نیست صورت تحقیق کس هنوز

آثار خامه ای ست که در رنگ می زنند

بیدل به طاق ابروی وهمی ست جام خلق

چندانکه هوش کار کند سنگ می زنند

***

آه به درد عجز هم کوشش ما نمی رسد

آبله گریه می کند اشک به پا نمی رسد

نغمه ی ساز ما و من تفرقه ی دل است و بس

تا دو دلش نمی کنی لب به صدا نمی رسد

چند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن

در چمنی که جای ماست بوی هوا نمی رسد

تنگی این نه آسیا در پی دورباش ماست

ما دو سه دانه ایم لیک نوبت جا نمی رسد

خنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست

تا نگذاردش عرق گل به حیا نمی رسد

سخت ز هم گذشته ایم زحمت ناله کم دهید

بر پی کاروان ما بانگ درا نمی رسد

مقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن

دست به چرخ برده ایم لیک دعا نمی رسد

سایه به یمن عاجزی ایمن از آب و آتش است

سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمی رسد

در تو هزار جلوه است کز نظرت نهفته اند

ترک خیال و وهم کن آینه وانمی رسد

قاصد وصل در ره است منتظر پیام باش

آنچه به ما رسیدنی ست تا به کجا نمی رسد

کوشش موج و قطره ها همقدم است با محیط

هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمی رسد

عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند

بنده به خود نمی رسد تا به خدا نمی رسد

ربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست

زخم جدایی دو تار جز به قبا نمی رسد

بر در کبریای عشق بار گمان و وهم نیست

گر تو رسیده ای به او بیدل ما نمی رسد

***

آه به دوستان دگر عرض دعا که می برد

اشک چکید و ناله رفت، نامه ی ما که می برد

توأم گل دمیده ایم دامن صبح چیده ایم

در چمنی که رنگ ماست بوی وفا که می برد

نغمه ی محفل کرم وقف جنون سایل است

ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می برد

ننگ هوس نمی کشد دولت بی زوال ما

بر در کبریای فقر نام هما که می برد

کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز

آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می برد

هرکه گذشت ازین چمن ریشه ی حسرتش بجاست

این همه کاروان رنگ رو به قفا که می برد

آینه ی حضور دل تحفه ی دیر و کعبه نیست

آنچه نثار ناز تست در همه جا که می برد

از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم

خاک مرا به باد هم از تو جدا که می برد

شمع چو وقت دررسد خفته به بال و پر رسد

رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می برد

تا به فلک دلیل ما چشم گشودن ست و بس

کوری اگرنه ره زند کف به عصا که می برد

بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس گیر

منتظر طلب مباش ننگ بیا که می برد

***

آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود

خاک گردم تا نشان تیر من پیدا شود

صد گلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم

تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود

رنگها گم کرده ام در خامه ی نقاش عجز

خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود

چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من

بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود

نیست جز قطع تعلق حسرت عریانی ام

جوهری می خواهم از شمشیر من پیدا شود

در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست

گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود

می گذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم

لغزشی کز خامه ی تحریر من پیدا شود

صفحه ی کاغذ ندارد تاب جولان شرار

آه از آن دشتی کزو نخجیر من پیدا شود

بوته ی دیگر نمی خواهد گداز وهم و ظن

می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود

در خیال او بهار افسانه ای سر کرده ام

باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود

عمرها شد بیدل احرام صبوحی بسته ام

کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود

***

آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد

داغی به غبار الم آسود و زمین شد

بشکست طلسم دل و زد کوس محبت

پاشید غبار نفس و آه حزین شد

نظاره به صورت زد و نیرنگ کمان ریخت

اندیشه به معنی نظری کرد و یقین شد

آن آینه کز عرض صفا نیز حیا داشت

تا چشم گشودیم پریخانه ی چین شد

غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق

برگشت نگاهم ز خود و آینه بین شد

گل کرد ز مسجودی من سجده فروشی

یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد

عنقایی ام از شهرت خود گشت فزونتر

آخر پی گمنامی من نقش نگین شد

دل خواست به گردون نگرد زیر قدم دید

آن بود که در یک نظر انداختن این شد

هر لحظه هوایی ست عنان تاب دماغم

رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شد

از عالم حیرانی من هیچ مپرسید

آیینه کمند نگهی بود که چین شد

وقت است که بر بی کسی عشق بگرییم

کاین شعله ز خار و خس ما خاک نشین شد

در غیب و شهادت من و معشوق همانیم

بیدل تو بر آنی که چنان بود و چنین شد

***

اتفاق است آنکه هر دشوار را آسان نمود

ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود

گر به شهرت مایلی با بی نشانی ساز کن

دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود

آرزو از نفی ما اثبات یار ایجاد کرد

هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود

صافی دل تهمت آلود کلف شد از حسد

رنگ آب از سیلی امواج می گردد کبود

حیف طبعی کز وبال کبر و کین آگاه نیست

خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود

راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود

دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود

حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال

جای زنگارت همین آیینه می باید زدود

***

احتیاجم خجلت از احباب برد

سوخت دل تا رخت در مهتاب برد

عمر رفت و آهی از دل گل نکرد

ساز من آب رخ مضراب برد

آه عیش گوشه ی فقرم نماند

سایه ی دیوار رفت و خواب برد

آینه آخر به صیقل گشت گم

بسکه رفتم خانه را سیلاب برد

داشتم تحریر خجلت نامه ای

تا کنم تکلیف قاصد آب برد

بی غرض خلقی ازین حرمان سرا

رفت و داغ مطلب نایاب برد

غنچه ها شرم از شکفتن باختند

خنده آخر زین چمن آداب برد

قامت خم عجز می خواهد ز ما

سجده باید پیش این محراب برد

محرم سیر گریبان کس مباد

زورق ما را که در گرداب برد

بر که نالم بیدل از بیداد چرخ

خواب من آواز این دولاب برد

***

احتیاجی که سر مرد به خم می آرد

آبرو می برد و جبهه ی نم می آرد

همه کس گرسنه ی حرص به ذوق سیری ست

رنج باری که کشد پشت شکم می آرد

ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد

پشت دست است که ناخن ز عدم می آرد

کامجویان طلب همت از افسوس کنید

که ز اسباب جهان دست بهم می آرد

گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد

باخبر باش که شادی همه غم می آرد

در وفا منکر انجام محبت نشوی

برهمن آتشی از سنگ صنم می آرد

بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید

رنگ گل تاب پر سوخته کم می آرد

جرس قافله ی عشق خروش هوس است

نیست جز گرد حدوث آنچه قدم می آرد

آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق

قاصد ما خبر از نقش قدم می آرد

ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب

نفست گر همه بار است که خم می آرد

تو دلی جمع کن این تفرقه ها اینهمه نیست

سر صد رشته همین عقده بهم می آرد

همه جا مفت بر خال زیادی بیدل

طاس این نرد برای تو چه کم می آرد

***

ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد

قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن دارد

به وضع غنچه فرصت می دهد آواز گلها را

که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن دارد

ز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل

همه گر نام دارد در زمین آب کن دارد

چنین کز دیده ها یوشیده اند احوال مجنونم

که گر گردون شوم عریانی من پیرهن دارد

ز انگشت شهادت این نوایم گوش می مالد

که سوی او اشارت هم ز خود برخاستن دارد

ازین محفل به جایی رو که در یاد کسان نایی

وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد

بسوز و محو شو تا عشق گردد فارغ از رنجت

شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد

به پیری تا کجا خواب سلامت آرزو کردن

خمیدن سایه بر بنیاد دیوار کهن دارد

نمی دانم کجا دزدم سر از بیداد مژگانش

که دل تا دیده یک تیر تغافل پر زدن دارد

شکوه ناز می بالد ز پهلوی نیاز اینجا

کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن دارد

بغل وامی کند گرد چمن خیز خرام او

که امشب انجمن مهتاب و بوی یاسمن دارد

دل از ننگ آب شد بیدل که پیش لعل خاموشش

تبسم می کند موج گهر گویی دهن دارد

***

ادب چه چاره کند چون فضول افتد

بجای عذر دل آورده ام قبول افتد

به خاک خفت درین ره هزار قافله اشک

مباد کس به غبار دل ملول افتد

ترحم است بر آن طایر شکسته قفس

که همچو شمع پرافشانی اش به نول افتد

ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد

چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد

به کارگاه هوس از ستم شریکی چند

قیامت است که آتش به دشت غول افتد

ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب

که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد

خرد ودیعت اوهام برنمی دارد

به رنج بار امانت مگر جهول افتد

چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست

چو رشته خورد گره کوتهی به طول افتد

سری کشیده ای آماده ی گریبان باش

به پایه ای نرسیدی که بی نزول افتد

مباز بیدل از اوهام نقد استغنا

مراد کو که کسی در غم حصول افتد

***

ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد

دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد

طبیعت مست ابرام ست بر خواهش تغافل زن

مباد این هرزه تاز حرص بر دست تو پا بندد

به زنگار تجاهل داغ کن آیینه ی دل را

که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بندد

سلوک ناملایم نفرت احباب می خواهد

نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بندد

غبار سرمه دارد کوچه ی جولان استغنا

چو دل بی مطلب افتد بر نفس راه صدا بندد

فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش

عرقها خشک گردد تا پر این آسیا بندد

گذشتن مشکل است از ورطه ی ابرام مطلبها

کسی تا کی درین دریا پل از دست دعا بندد

تغافل کاروان بی نیازی همتی دارد

که دل هم گر شود بارش به پشت چشم ما بندد

لب اظهار یکسر سر به مُهر عبرت است اینجا

عرق هر عقده کز مطلب گشایم بر حیا بندد

جنون حیرتم مستوری نازش نمی خواهد

مگر مژگان بهم آرم که او بند قبا بندد

به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم

که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد

بهشتی نیست چون آیینه بیدل حسن خودبین را

خیال او اگر بر من نبندد دل کجا بندد

***

ادب سنج بیان حرفی از آن لب هر کجا دارد

خرام موج گوهر پا به دامان حیا دارد

کف خاکیم در ما دیگر انداز رسایی کو

که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد

بخار از گل، گهر از آب سر برمی کشد اینجا

نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد

غم و شادی ندارد پا و سر زین ماجرا بگذر

چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد

ازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن

قیامت فتنه ای از دامنت سر در هوا دارد

اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا

هما از بی نیازی سر به اوج کبریا دارد

بقای جاه موقوف ست بر انعام بی برگان

غنا مهر سر گنجش همان دست گدا دارد

سر سودایی من خاک راه یاد دلداری

که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد

زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون

نشست گرد میدان بر سر مردان ادا دارد

مگر داغ تو دوزد چشم بر درد من بیدل

وگرنه این گلستان کی سر بوی وفا دارد

***

از بسکه به تحصیل غنا حرص تو جان کند

قبر است نگینی که به نام تو توان کند

جز تخم ندامت چه کند خرمن ازین دشت

بیحاصل جهدی که زمین دگران کند

چون شمع درین ورطه فرورفت جهانی

رستن چه خیال است ز چاهی که زبان کند

امروز به حکم اثر لاف تهور

رستم زن مردی ست که بال مگسان کند

در هر کف خاکی دو جهان ریشه ی مستی ست

با قوت تقوا نتوان بیخ رزان کند

زهاد ز بس جان به لب صرفه ی ریشند

در ماتم این مرده دلان مو نتوان کند

فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم

نقبی که به دل کند نفس سخت نهان کند

چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم

این عقده که واکرد که ما را ز میان کند

در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت

هر سبزه که بر ریشه زد این آب روان کند

پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری

یعنی که به دندان نتوان دل ز جهان کند

بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا

خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند

***

از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد

دیوانه هم از خار بیابان گله دارد

در عالم آسودگی از خویش روانیم

موج گهر از چیدن دامان گله دارد

چون اشک عرق ریز حجابم چه توان  کرد

مستوری عشق از من عریان گله دارد

آیینه ی دل را ز نفس نیست رهایی

دریا عبث از شوخی توفان گله دارد

دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد

از دست ادب چاک گریبان گله دارد

کو دل که بدانم ز غمت ناله فروش است

کو لب که توان گفت ز جانان گله دارد

ای بیخبر، از کم خردان شکوه چه لازم

آدم نبود آنکه ز حیوان گله دارد

در ساغر و مینای تهی ناله شراب است

مفلس همه از عالم سامان گله دارد

آیینه ی ما لذت دیدار نفهمید

مشتاق تو از دیده ی حیران گله دارد

در نسخه ی کیفیت این باغ وفا نیست

مضمون گل از بستن پیمان گله دارد

مجبور فنا را چه خموشی چه تکلم

چندانکه نفس می زند انسان گله دارد

بیدل به هوس داغ محبت نفروزی

این شب که تو داری ز چراغان گله دارد

***

از تغافل زدنی ترک سبب باید کرد

روز خود را به غبار مژه شب باید کرد

گرد وارستگی کوی فنا باید بود

خاک در دیده ی اندوه طرب باید کرد

همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل

جوهر ناطقه شیرازه ی لب باید کرد

کهنه مشق خط امواج سرابیم همه

عینک از آبله ی پای طلب باید کرد

اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند

مژه را روکش بازار حلب باید کرد

تا شود طبع تو آیینه ی تحقیق وفا

خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد

دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد

شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد

دیده ای را که چمن پرور دیدار تو نیست

به تماشای گل و لاله ادب باید کرد

آنقدر شیفته ی نرگس خمّار توام

که ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد

یک تحیر دو جهان در نظرت می سوزد

آتش از خانه ی آیینه طلب باید کرد

دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت

خویش را بیدل دیوانه لقب باید کرد

***

از چرخ نه هر ابله و نادان گله دارد

جای گله این است که انسان گله دارد

اسباب بر آزاده دلان سخت حجابی ست

نظاره ز جمعیت مژگان گله دارد

زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام

از وحشت دل طره ی جانان گله دارد

بر وحشت اشکم تب و تاب مژه بار است

این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد

اظهار عرق خجلت دیباچه ی شرم است

مکتوب من از شوخی عنوان گله دارد

ترسم شود آزرده ز تاب نگه گرم

رخسار تو کز سایه ی مژگان گله دارد

از طاقت داغم جگر شعله کباب ست

از آبله ام خار مغیلان گله دارد

اشک تپش آهنگ جنونم چه توان کرد

آسودگی از خانه به دوشان گله دارد

زنهار به خود نیز ترحم ننمایی

امروز در این انجمن احسان گله دارد

بیدل منم آن گوهر دریای تحمل

کز لنگر من شورش توفان گله دارد

***

از چه دعوی شمعها گردن به بالا می کشند

بر هوا حیف است چشمی کز ته پا می کشند

شبهه نتوان کرد رفع از کارگاه عمر و وزید

روزگاری شد که از ما نام ما وامی کشند

معنی ما بی عبارت لفظ ما بی امتیاز

بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا می کشند

می پرستان از خمار آگاه باید زیستن

انتقام عشرت امروز، فردا می کشند

رحم بر قارون سرشتان کن که از افسون حرص

این خران زیر زمین هم بار دنیا می کشند

چون تعلق رفت دیگر ذوق آزادی کجاست

خار پا با شوخی رفتار یکجا می کشند

قانعان ساحل بی دست پاییهای عجز

دام ماهی گر کشند از آب دریا می کشند

بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی ست

گر همه خمیازه ی باشد جام صهبا می کشند

خواهد آخر بی نفس گشتن به عریانی کشید

مدتی شد رشته از پیراهن ما می کشند

گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست

کوه گر نالد همان قلقل ز مینا می کشند

تشنه ی وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع

گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند

ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده ایم

خانمانها نیز رخت خود به صحرا می کشند

***

از حقه ی دهانش هر گه سخن برآید

آب از عقیق ریزد در از عدن برآید

از شوق صبح تیغش مانند موج شبنم

گلهای زخم دل را آب از دهن برآید

از روی داغ حسرت گر پنبه بازگیرم

با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید

بیند ز بار خجلت چون تیشه سرنگونی

بر بیستون دردم گر کوهکن برآید

وصف بهار حسنش گر در چمن بگویم

چون بلبل از گلستان گل نعره زن برآید

تار نگه رساند نظاره را به رویش

هرکس به بام خورشید با این رسن برآید

بیدل کلام حافظ شد هادی خیالم

دارم امید آخر مقصود من برآید

***

از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد

جبهه ی این بحر از سعی هوا پرچین نشد

با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک

این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد

از قبول خلق نتوان زحمت منت کشید

ای خوش آن سازی که قابل نغمه ی تحسین نشد

سفله را بیدستگاهی خضر راه راستی ست

این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد

سینه صافی هم نمی گردد علاج بدگهر

تیغ قاتل را وداع زنگ رفع کین نشد

دست برداربد از رنگ نشاط این چمن

شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد

صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز

همچو شمعم تلخی جان باختن شیرین نشد

در بهار صنعت آباد معانی رنگ و بو

چون زبان من به یک انگشت کس گلچین نشد

شوخی باد خزان سرمایه ی اکسیر داشت

نیست زین گلشن پر کاهی که او زرین نشد

خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود

رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد

بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی

ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد

***

از دلم بگذشت و خون در چشم حیرت ساز ماند

گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند

پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم

تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند

کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است

امتیازی دامن وحشت گرفت و باز ماند

شمع یک رنگی ز فانوس خموشی روشن است

نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند

امتیاز گوشه گیری دام راه کس مباد

صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند

حلقه ی سرگشتگی دارد به گوش گردباد

نقش پایی هم گر از مجنون به صحرا باز ماند

کیست در راهت دلیل کاروان شوق نیست

ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند

داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن

جلوه خلوت پرور و نظاره بیرون تاز ماند

تا به بیرنگیست سیر پرفشانیهای رنگ

یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند

صیقل تدبیر بر آیینه ی ما زنگ ریخت

شعله ی این تیغ آخر در دهان گاز ماند

یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلی ست

باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند

***

از شکست رنگم آب روی شاهی داده اند

همچو موجم سر به سیر کج کلاهی داده اند

چشم باید واکنی ساغر به دست غیر نیست

نشئه ی تحقیق از مه تا به ماهی داده اند

فتنه ی این خاکدانی، اندکی آشفته باش

درخور شورت قیامت دستگاهی داده اند

قطره ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست

هرچه را شایسته ای خواهی نخواهی داده اند

بر حضیض طالع اهل سخن باید گریست

خامه ها را یکقلم سر در سیاهی داده اند

از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت

اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی داده اند

ناز بینایی درین محفل تغافل مشربی ست

کم نگاهان را برات خوش نگاهی داده اند

محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست

از نگاه رفته مژگانها گواهی داده اند

تا فنا چون شمع خواهم سر به جیب از خویش رفت

آنقدر پایی که باید گشت راهی داده اند

تا نفس باقی ست بیدل پرفشان وهم باش

کوشش بیحاصلت چندان که خواهی داده اند

***

از غبارم هر چه بالا می کشد

سرمه در چشم ثریا می کشد

بسکه مد وحشت شوقم رساست

فکر امروزم به فردا می کشد

تا خرد باقی ست صحرای جنون

دامن از آلایش ما می کشد

خوابناکان می رمند از آگهی

سایه از خورشید خود را می کشد

سخت بیرنگ است نقش مدعا

عالمی تصویر عنقا می کشد

خون دل بی پرده است از انفعال

سرنگونی می ز مینا می کشد

عقل گو خون شو که تفتیش جنون

یک جهان شور از نفس وامی کشد

ما گرانجانان ز خود وامی کشیم

کوه از دامن اگر پا می کشد

تر زبانی خفت عقل ست و بس

صد شکست از موج دریا می کشد

محمل رنگ از شکستن بسته اند

بسکه بار درد دلها می کشد

عالمی را می برد حسرت فرو

این نهنگ تشنه دریا می کشد

زرپرستی می کند دل را سیاه

آخر این صفرا به سودا می کشد

بار ما بیدل به دوش عاجزی ست

سایه را افتادگی ها می کشد

***

از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند

تا قیامت منتش بی سنگ دندان بشکند

راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل

تا مباد این شیشه بزم می پرستان بشکند

اینچنین کز عاجزی بی دست و پا افتاده ایم

رنگ هم از سعی ما مشکل که آسان بشکند

بحر لبریز سرشک از پیچ و تاب موج هاست

آب می گردد در آن چشمی که مژگان بشکند

زبر چرخ آرامها یکسر کمینگاه رم است

گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند

ساغر قربانیان از گردش افتاده ست، کاش

دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند

وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل

رنگ اگر در گردش آرم طرف دامان بشکند

یک تأمل گر شود صرف خیال نیستی

ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند

عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند

رنگ می باید کلاه ناتوانان بشکند

در گلستانی که نالد بیدل از شوق رخت

آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند

***

از کجا آیینه با مردم موافق می شود

شخص را تمثال خود دام علایق می شود

غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست

بی نقابیهای ما معشوق و عاشق می شود

عالم اسماست، از صوت و صدا غافل مباش

خلق از امداد هم مرزوق و رازق می شود

در جهان بی نیازی فرق عین و غیر نیست

عمرها شد خالق عالم خلایق می شود

کم کمی ذرات چون جوشید با هم عالمی ست

وضع قنطاری که دیدی جمع دانق می شود

هوش می باید، زبان سرمه هم بی حرف نیست

با سخن فهمان خط مکتوب ناطق می شود

آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل

بی تکلف گر همه عذراست وامق می شود

میل دنیا انفعال غیرت مردی مخواه

زین هوس گر صاحب تقواست فاسق می شود

اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر

آب با آتش چو جوشی خورد محرق می شود

هر چه باشی از مقیمان در اقرار باش

کاذب قایل به کذب خویش صادق می شود

عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد

زندگی چون امتداد آرد تب دق می شود

عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق

بیدل اینجا آنچه بهر ماست لایق می شود

***

از کشمکش کف تو می لاله گون کشید

دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید

پر منفعل دمید حبابم درین محیط

جیبم سری نداشت که باید برون کشید

بیش از دمی به همت هستی نساخت صبح

باری ست انفعال که نتوان فزون کشید

نیک و بد جهان هوس آهنگ جان کنی ست

ما را صدای تیشه به این بیستون کشید

قد خمیده ضامن رفع خمار کیست

تا کی توان می از قدح سرنگون کشید

چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز

از ساغری که می کشد آخر جنون کشید

عریان تنی رسید به داد جنون من

تا دامنم ز زحمت چندین فنون کشید

موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت

مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید

آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد

موی نهفته سر ز خمیرم کنون کشید

دست شکسته ام گل دامان یار کرد

نقاشم انتقام ز بخت نگون کشید

بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم

خطی چو سایه بر ورقم طبع دون کشید

***

از نامه ام آن شوخ مکدر شده باشد

مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد

دی ناله ی گم کرده اثر منفعلم کرد

این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد

آرایش کوس و دهل از خواجه عجب نیست

خرسی به خروش آمده و خر شده باشد

از طینت زنگی نبرد غازه سیاهی

سنگ محکی تا به کجا زر شده باشد

از کسب صفا باطن این تیره دلی چند

چون سایه به مهتاب سیه تر شده باشد

زاهد خجل از مجلس رندان به در آمد

در خانه ی این مسخره دختر شده باشد

خفّت کش همچشمی اقبال حباب است

بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد

بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید

این آبله ی پا چقدر سر شده باشد

رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی

صحرا به ازان خانه که بی در شده باشد

زین باغ هوس نامه به آن گل نتوان برد

هر چند که رنگ تو کبوتر شده باشد

تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت

آیینه اگر سد سکندر شده باشد

منسوب دو چشم است نگاهی که تو داری

تا هرچه توان دید مکرر شده باشد

ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم

دامن مکش از ما همه گر تر شده باشد

گویند دل گمشده منظور نگاهی ست

آیینه ی ما عالم دیگر شده باشد

ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم

بیدل به خیالت چه مصور شده باشد

***

از هجوم کلفت دل ناله بی آهنگ ماند

بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند

سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد

شعله ی ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند

از حیا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت

آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند

سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد

قطره ی بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند

در خرابات هوس تا دور جام ما رسید

بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند

عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست

منزلی کو تا نباید سر به پای لنگ ماند

منت صیقل مکش، دردسر اوهام چند

عکس معدوم است اگر آیینه ات در زنگ ماند

آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسوده ام

همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند

نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم

آرمیدن مفت آن سازی که بی آهنگ ماند

نام را نقش نگینها بال پرواز رساست

ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند

یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو

منزل آسودگی از ما به صد فرسنگ ماند

***

اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد

در پرده ی خس و خار، آتش قفس ندارد

گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان

سعی هما بلندی پیش مگس ندارد

خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند

خر گر فسار گم کرد سگ هم مرس ندارد

ای برگ گل بلند است اقبال پایبوسش

رنگ حناست آنجا کس دسترس ندارد

در گلشنی که ما را دادند بار تحقیق

صبح بهار هستی بوی نفس ندارد

تا ناله وار گاهی زین تنگنا برآییم

افسوس دامن ما، چین قفس ندارد

بر حال رفتگان کیست تا نوحه ای کند سر

این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد

تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید

اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد

گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم

بی وهم تحت و فوقیم، دل پیش و پس ندارد

سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز

تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد

بر فرصتی که نامش هستی ست دامن افشان

بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد

***

اسیر آن پنجه ی نگارین رهایی از هیچ در ندارد

حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پر ندارد

جبین به تسلیم بی نیازی به خاک اگر نفکنی چه سازی

ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد

درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل

به صد گداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد

نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان

به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگر ندارد

چها نچیده ست از تعلق بنای تهمت مدار هستی

تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد

ز دوستان گسسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان

که نخل تالیف اشک و مژگان بجز جدایی ثمر ندارد

قناعت و ننگ ناتمامی تریست ابرام وضع خامی

گهر به تدبیر تشنه کامی ز جوی کس آب برندارد

ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبار تهمت

وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد

نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون

اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد

عدم نژادان بی بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان

دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد

ز دورباش شکوه غیرت کراست جرأت کجاست طاقت

تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد

***

اشک ز بیداد عشق پرده گشا می شود

فهم معما کنید آبله وا می شود

ذوق طلب عالمی ست وقف حضور دوام

پر به اجابت مکوش ختم دعا می شود

گاه وداع بقا تار نفس از امل

چون به گسستن رسید آه رسا می شود

جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد

آینه گر قطره ای ست بحر نما می شود

حرص به صد عز و جاه در همه صورت گداست

گر به قناعت رسی فقر غنا می شود

آنطرف احتیاج انجمن کبریاست

چون ز طلب درگذشت بنده خدا می شود

چند خورد آرزو عشوه ی برخاستن

غیرت امداد غیر نیز عصا می شود

عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست

آبله در پای سعی ناز حنا می شود

از کف بیمایگان کارگشایی مخواه

دست چو کوتاه شد ناخن پا می شود

غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست

تا سحر از روی شمع رنگ جدا می شود

خاک به سر می کند زندگی از طبع دون

پستی این خانه ها تنگ هوا می شود

بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه دو

حرص خجل نیست لیک کار حیا می شود

بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفته گیر

قافله هر سو رود بانگ درا می شود

***

اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند

طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند

وسوسه بر هم نزند رابطه ی ساز یقین

کوه گران حوصله را ناله سبکسر نکند

منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان

عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند

عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما

اشک به دوش مژه ها آنهمه لنگر نکند

شبنم بی بال و پریم آینه پرداز تری

طاقت ما غیر عرق پیشه ی دیگر نکند

تاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس

صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند

شد ز ازل چهره گشا عجز ز پیدایی ما

مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند

دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم

شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند

نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما

طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند

بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر

گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند

***

اشکم از پیری به چشم تر پریشان می شود

صبحدم جمعیت اختر پریشان می شود

می دهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان

دانه را از ریشه موی سر پریشان می شود

یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون

بوی گل از ناله عریانتر پریشان می شود

رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات

همچو خورشید از کف ما زر پریشان می شود

جاده ی سرمنزل جمعیت ما راستی ست

چون برون افتد خط از مسطر پریشان می شود

مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن

رهرو اینجا در پی رهبر پریشان می شود

گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست

موج می از وسعت ساغر پریشان می شود

چون نفس بی ضبط گردد اشک باید ریختن

رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان می شود

از تپیدن گرد نومیدی به گردون برده ایم

ناله می گردد خموشی گر پریشان می شود

راز دل چندان که دزدیدم نفس بی پرده شد

بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود

***

اگر از گدازم نمی گل کند

دو عالم ز من شیشه پُر مل کند

محیط است چون محو گردد حباب

ز خود گم شدن جزو را کل کند

غباری که دل اوج پرواز اوست

به گردون رسد گر تنزل کند

به هر ششجهت جلوه پیچیده است

کسی تا کی از خود تغافل کند

ز کیفیت این بهارم مپرس

مژه گر گشایی قدح گل کند

به سودای زلف تو دود دماغ

به سر پیچد و ناز کاکل کند

ز فکر خطت جوهر آینه

خسک وقف جیب تأمل کند

تردد خجالت کش دست و پاست

کسی تا کجاها توکل کند

خزان طرب بی دماغی مباد

بهار است اگر شیشه قلقل کند

به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت

شکستی ست گر موج ما پل کند

سر ما نگردد ز دور هوس

اگر چرخ ترک تسلسل کند

شود سفله از صوف و اطلس بزرگ

خران را اگر آدمی جل کند

خنک تر ز زاغ است تقلید کبک

که هندوستانی تمغل کند

به رنگی ست بیدل پریشانی ام

که از سایه ام طرح سنبل کند

***

اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد

شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ گیرد

چو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد

که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیرد

ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه کردن است و رفتن

درین خم نیل جامه ی کس بجز سیاهی چه رنگ گیرد

گهر نی ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا

حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیرد

ز خجلت اعتبار باطل اگر گذشتم ز من چه حاصل

کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ گیرد

ز حرف طاقت گداز لعلت دمی به جرأت دچار گردم

که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیرد

به پاس دل تا کجا خورد خون بهار نازی که از لطافت

حنای دستش سیاهی آرد چو شمع اگر گل به چنگ گیرد

ز چنگ آفت کمین گردون کجا رود کس چه چاره سازد

پی رمیدن گم است آنجا که راه آهو، پلنگ گیرد

ز تیره طبعان وقت بگسل، مخواه ننگ وبال بر دل

ازین که بینی نقوش باطل خوش ست آیینه زنگ گیرد

درین جنون زار فتنه سامان، به شعله کاران کذب و بهتان

مجوش چندان که عالمی را نفس به دود تفنگ گیرد

مدم به طبع درشت ظالم فسون تأثیر مهر بیدل

هزار آتش نفس گدازد که آب خشکی ز سنگ گیرد

***

اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد

نشان خود به جهانی برم که نام نباشد

چه لازم ست به دوشم غم ادا فکند کس

حق بقا دو نفس خجلت است و وام نباشد

حیا ز ننگ خموشی کدام نغمه کند سر

به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد

دو دم به وضع تجدد خیال می گذرانم

خوشم به نشئه که جمعیت دوام نباشد

حجاب جوهر دل نیست جز کدورت هستی

چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد

دل است باعت هستی، کجاست نشئه چه مستی

دماغِ باده که دارد دمی که جام نباشد

هوس تپد به چه راحت، نفس دمد ز چه وحشت

در آن مقام که صیاد و صید و دام نباشد

کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا

شراب این خم وهم از کجا که خام نباشد

چه ممکن است که آغوش حرصها بهم آید

درین جراحت خمیازه التیام نباشد

دل از شکایت افلاس به که جمع نمایی

زبان به کام تو بس گر جهان به کام نباشد

جدا ز انجمن نیستی به هرچه رسیدم

نیافتم که می ساغرش حرام نباشد

کدام عمر و چه فرصت که دل دهی به تماشا

به پای اشک نگه می دود خرام نباشد

نه گوشه ای ست معین نه منزلی ست مبرهن

کسی کجا رود از عالمی که نام نباشد

به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را

وداع وهم من و ما هوای بام نباشد

خروش درد شنو مدعای عشق همین بس

در الله الله ما جای حرف لام نباشد

اگر ز ملک عدم تا وجود فهم گماری

بجز کلام تو بیدل دگر کلام نباشد

***

اگر خضر خطت از چشمه ی حیوان نشان دارد

عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان دارد

نمی دانم شهادتگاه شوق کیست این وادی

که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد

به این یک غنچه دل کز فکر وصلت کرده ام خونش

نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان دارد

تحیر بر که بندم با تماشای که پیوندم

خیال حلقه ی زلفت هزار آیینه دان دارد

در این گلشن شکست رنگ و بو سطری ست از حالم

پیام بینوایان نامه ی برگ خزان دارد

ز تعجیل بهاران بیش ازین نتوان شدن غافل

شکفتنهای گل چندین جرس عرض فغان دارد

به استعداد جان سختی ست جست و جوی این دریا

ز گوهر پیکر هر قطره بوی استخوان دارد

کسی را دعوی آزادگی چون سرو می زیبد

که با هر چار فصل از بی نیازی یک زبان دارد

شکست رنگ هم صبحی ست از گلزار خرسندی

گل اینجا در خزان سیر بهار زعفران دارد

به حیرت بال مژگان نیست بی انداز پروازی

درین دریا عنان لنگر ما بادبان دارد

اگر خاکسترم پروازم و گر شعله جولانم

هوای او ز من صد رنگ تغییر عنان دارد

تماشای بهاری کرده ام بیدل که از یادش

نگه در دیده ها انگشت حیرت در دهان دارد

***

اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند

صدای  پای من خون از رگ کهسار جوشاند

چه اقبال است یارب دود سودای محبت را

که شمع از رشته ای کز پا کشد دستار جوشاند

رموز یأس می پوشم به ستر عجز می کوشم

که می ترسم شکست بال من منقار جوشاند

چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی

مگر برخیزم از خود تا هوا دیوار جوشاند

مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را

که آتش می شود آبی که کس بسیار جوشاند

به اظهار یقین هم غرّه ی دعوی مشو چندان

کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند

به خاموشی امان خواه از چنین هنگامه ی باطل

که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند

دل هر دانه می باشد به چندین ریشه آبستن

گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند

من و آن بستر ضعفی که افسون ادب آنجا

صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند

قیامت می برم بر چرخ و از فکر خودم غافل

حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند

جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر

مگر خاکستر از آیینه ام دیدار جوشاند

به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل

چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند

***

اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد

ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی که جم نگیرد

در آن دبستان که سعی گردون به حک دهد خط کهکشانش

کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرد

درین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم

کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگیرد

ز عرصه ی اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن

گر آمد و رفتن نفسها به باد تیغ تو دم نگیرد

نفس به خمیازه می گدازی به ساز نقش نگین ننازی

که نام اقبال بی نیازی لبی که ناید بهم نگیرد

نصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن

حذر که باد دماغت آخر به رنج نفخ شکم نگیرد

به این درشتی که طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش

چو سنگ در کارگاه میناگر آب گردد که نم نگیرد

نرفته از خود ندارد امکان به معنی رفتگان رسیدن

که خاک ناگشته کس درین ره سراغ نقش قدم نگیرد

گزیده اقبال همت ما فروتنی عرصه ی نیاز

که منت سربلندی آنجا کسی به دوش علم نگیرد

خیال نامحرم گریبان دواند ما را به صد بیابان

چه سازم آواره ی در دل که راه دیر و حرم نگیرد

دل است منظور بی نیازی ز غفلت آزرده اش نسازی

کسی کزان جلوه شرم دارد شکست آیینه کم نگیرد

اگر بنازم به زور همت نی ام خجالت کش غرامت

کشیده ام بار هر دو عالم به پشت پایی که خم نگیرد

ندارد این مکتب تعّین کدورت انشاتری چو بیدل

به صفحه گر نام او نویسم بجز غبار از رقم نگیرد

***

اگر سور است وگر ماتم دل مأیوس می نالد

درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس می نالد

ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی

همه گر رنگ گردانی کف افسوس می نالد

درین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی

به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس می نالد

فروغ شمع دیدی، فهم اسرار خموشان کن

بقدر رشته اینجا پرده ی فانوس می نالد

پی مقصد قدم ننهاده باید خاک گردیدن

درای سعی ما چون اشک پر معکوس می نالد

به خاموشی ز افسون سخن چینان مباش ایمن

نگه بیش از نفس در دیده ی جاسوس می نالد

غرض هیچ و تظلم سینه کوب عرض بی مغزی

عیار فطرت یاران گرفتم کوس می نالد

چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم

که رنگم تا شکست انشا کند طاووس می نالد

وفا مشکل که خواهد خامشی از ساز مشتاقان

نفس دزدی عرق بر جبهه ی ناموس می نالد

ز خود رفتیم اما محرم ما کس نشد بیدل

درای محمل دل سخت نامحسوس می نالد

***

اگر معشوق بی مهر است و گر عاشق وفا دارد

تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد

شرار کاغذ ما خنده ی دندان نما دارد

طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا دارد

به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن

شکست بال اگر پرواز گم کرده صدا دارد

ز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا

اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد

درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع

که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد

به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها

وگرنه جاده ی دشت طلب کی انتها دارد

که می خواهد تسلی از غبار وحشت آلودم

که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد

سبب کم نیست گر بر هم زنی ربط تعلق را

چو مژگان هر که برخیزد ز خود چندین عصا دارد

حقیقت واکش نیرنگ هر سازی ست مضرابی

تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد

به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن

نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد

ز حرص منعمان سعی گدا هم كن مدان بیدل

که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد

***

اگر معنی خامشی گل کند

لب غنچه تعلیم بلبل کند

بساط جهان جای آرام نیست

چرا کس وطن بر سر پل کند

درین انجمن مفلسان خامشند

صراحی خالی چه قلقل کند

قبا کن درین باغ، جیب طرب

که از لخت دل غنچه فر گل کند

زبان را مکن پر فشان طلب

مبادا چراغ حیا گل کند

مکش سر ز پستی  که آواز آب

ترقی بقدر تنزل کند

چه سیل است یارب دم تیغ او

که چون بگذرد از سرم پل کند

من  و یاد حسنی که در حسرتش

جگر دامن ناله پر گل کند

ز رمز دهانش نباید اثر

عدم هم به خود گر تأمل کند

ز بیداد آن چشم نتوان گذشت

دلی را که او خون کند مل کند

ز بس قهر و لطفش همه خوش اداست

نگه می کند گر تغافل کند

دلت بی دماغ ست بیدل مباد

به تعطیل، حکم توکل کند

***

اگر نظّاره ی گل می توان کرد

وطن در چشم بلبل می توان کرد

درین محفل ز یک مینا بضاعت

به چندین نغمه قلقل می توان کرد

عرق واری گر از شرم آب گردم

به جام عالمی مل می توان کرد

نظر بر خویش واکردن محال است

اگر گویی تغافل می توان کرد

چو صبح این یک نفس گردی که داریم

اگر بالد تجمل می توان کرد

به هر محفل که زلفش سایه افکند

ز دود شمع کاکل می توان کرد

شهید حسرت آن گلعذارم

ز زخم خنده بر گل می توان کرد

به هر جا سطری از زلفش نویسند

قلم از شاخ سنبل می توان کرد

درین گلشن اگر رنگست وگر بوست

قیاس بال بلبل می توان کرد

اگر این است عیش خاکساری

ز پستی هم تنزل می توان کرد

محیط بیخودی منصور جوش است

به مستی جزو را کل می توان کرد

ازین بی دانشان جان بردنی هست

اگر اندک تجاهل می توان کرد

تردد مایه ی بازار هستی ست

اگر نبود توکل می توان کرد

پر آسان است ازین دریا گذشتن

ز پشت پا اگر پل می توان کرد

دهان یار ناپیداست بیدل

به فهم خود تأمل می توان کرد

***

امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد

شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد

خاک رهیم ما را آسان نمی توان دید

مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد

گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت

پرواز خودسریها زان دامنم جدا کرد

یارب که خشک گردد مانند شانه دستش

مشاطه ای که دل را از طره ی تو واکرد

فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت

جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد

غرق نم جبینم از خجلت تعین

کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد

گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد

تمثال جلوه گر شد آیینه خنده ها کرد

دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق

بند قبال نازی پیراهنم قبا کرد

در عقده ی تعلق فرسوده بود فطرت

ازخود گسستن آخر این رشته را رسا کرد

ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر

دل خانه ای ست کانجا نتوان به زور جا کرد

رستن ز قلزم وهم از سر گذشتنی داشت

یأس این کدو به خود بست تا زندگی شنا کرد

دست ترحم کیست مژگان بیدل ما

بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد

***

امروز ناقصان به کمالی رسیده اند

کز خودسری به حرف سلف خط کشیده اند

انکار کاملان همه را نقل مجلس است

تا کس گمان برد که به معنی رسیده اند

این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ

در عرصه ی شکست نبوت دویده اند

از صنعت محاوره ی لولیان فارس

هندوستانیان تمغل خزیده اند

سحر است روستایی و، انگار شهریان

جولاه چند، رشته به گردون تنیده اند

از حرفشان تری نتراود چه ممکن است

دون فطرتان سفال نو آب دیده اند

بیحاصلی ز صحبتشان خاک می خورد

چون بید اگر بهم ز تواضع خمیده اند

هرجا رسیده اند به ترکیب اتفاق

چون زخمهای کهنه نداوت چکیده اند

هرگاه وارسی به عروج دماغشان

در زیر پا چو آبله بر خویش چیده اند

پیران این گروه به حکم وداع شرم

بی شبنم عرق همه صبح دمیده اند

پاس ادب مجو ز جوانان که یکقلم

از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اند

گویا عفف تراش و خموشان تپش تلاش

خرد و بزرگ یک سگ عقرب گزیده اند

انصاف آب می خورد از چشمه سار فهم

خرکره ها کرند و سخن کم شنیده اند

در خبث معنیی که تنزه دلیل اوست

لب بازکرده اند به حدی که ریده اند

بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست

شرمی که لولیان همه تنبک خریده اند

***

امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید

گل جوش باده دارد تا گلستان بیایید

در باغ بی بهاریم، سیری که در چه کاریم

گلباز انتظاریم بازی کنان بیایید

آغوش آرزوها از خود تهی ست اینجا

در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید

جز شوق راهبر نیست اندیشه ی خطر نیست

خاری در این گذر نیست دامن کشان بیایید

فرصت شرر نقابست هنگامه ی شتابست

گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید

گر خواهش فضولیست جز وهم مانعش کیست

باغ است خانه ای نیست تا میهمان بیایید

امروز آمدنها چندین بهار دارد

فردا کراست امید، تا خود چسان بیایید

ای طالبان عشرت دیگر کجاست فرصت

مفت است فیض صحبت گر این زمان بیایید

بیدل به هر تب و تاب ممنون التفاتی ست

نامهربان بیایید یا مهربان بیایید

***

امشب غبار ناله ی دل سرمه رنگ بود

یارب شکست شیشه ی من از چه سنگ بود

از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی

خونم درین ستمکده نومید رنگ بود

تا صاف گشت آینه خود را ندیده ام

چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود

عالم به خون تپیده ی نومیدی من است

جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود

حسن از غبار شوخ نگاهان رمیده است

اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود

همت نمی رود به سر ترک اختیار

از خویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود

عنقای دیگرم که ز بنیاد هستی ام

تا نام، شوخی اثری داشت، ننگ بود

در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت

این جامه بر قد تو چه مقدار تنگ بود

از بس که بی دماغ تماشای فرصتیم

ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود

بیدل، که داشت جلوه که از برق خجلتش

در مجلس بهار چراغان رنگ بود

***

اول، در عدم، دهنت باز می کند

تا کاف و نون تهیه ی آواز می کند

آهنگ صور خیز تو در هر نفس زدن

ساز هزار عالم ناساز می کند

هرگاه می دهی به زبان رخصت سخن

جبریل بال می زند و ناز می کند

نیرنگ اعتبار بهار تجددت

با هم چه رنگها که نه گلباز می کند

شام ابد به جیب تو سر می برد فرو

صبح ازل ز تو سخن آغاز می کند

هر رنگ و بو که می دمد از نوبهار صنع

آیینه ی خیال تو پرداز می کند

گر فطرت تو پر نزند در فضای قدس

خاک فسرده را که فلکتاز می کند

زین باغ نی دمیدن صبحی و نی گلی ست

سحرآفرین تبسمت اعجاز می کند

این عرصه تا کجا نشود پایمال ناز

رخش تعین تو تک و تاز می کند

روز و شبی در انجمن اعتبار نیست

چشم تو می زند مژه و باز می کند

بیدل تأملی که در این گلشن خیال

رنگ شکسته ی تو چه پرواز می کند

***

اول دل ستمزده قطع امید کرد

آخر شکست چینی من مو سفید کرد

می لرزد از نفس دم تقریر احتیاج

دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد

بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست

خود را به هیچ آینه نتوان سفید کرد

تدبیر زهد مایه ی تشویش کس مباد

صابون خشک جامه ی ما را پلید کرد

تا اشک ربط سبحه ی انفاس نگسلد

پیری مرا به حلقه ی قامت مرید کرد

چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان

فکرم در آفتاب قیامت قدید کرد

از قبض و بسط حیرت آیینه ام مپرس

قفلی زدم به خانه که ناز کلید کرد

دارد رسایی مژه ی خون به گردنش

برگشتنی که آنسوی حشرم شهید کرد

بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن

کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد

***

اهل معنی گر به گفت و گو نفس فرسوده اند

هم به قدر جنبش لب دست بر هم سوده اند

آبرو می خواهی از اظهار حاجت شرم دار

این ترنم را ز قانون حیا نسروده اند

بگذر از دعوی که در خلوتگه عشق غیور

محرمان خانه، بیرون در نگشوده اند

نقش ما آزادگان بی شبهه ی تحقیق نیست

خامه ی تصویر ما کمتر به رنگ آلوده اند

قدردانیهای راحت نیست در بنیاد خلق

چون نفس یکسر هلاک کوشش بیهوده اند

بیخبر مگذر ز ما کاین سبزه های پی سپر

یکقلم در سایه ی مژگان ناز آسوده اند

هیچکس از نور عالمتاب دل آگاه نیست

خانه ی خورشید ما را پر به گل اندوده اند

راه دیگر وانشد بر کوشش پرواز ما

بی پر و بالان همین چاک قفس پیموده اند

مشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن

جز ادب کاری که باب ماست کم فرموده اند

زیر سنگ است از من و ما دامن آزادی ام

آه ازین رنگی که بر بوی گلم افزوده اند

بیدل این عیش و غم و عجز و غرور و مهر و کین

در ازل زینسان که موجودند با هم بوده اند

***

ای بهار پرفشان دل بر گل و سنبل مبند

آشیان جز در فضای ناله ی بلبل مبند

شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست

از خیال پوچ چون قمری به گردن غل مبند

مجمع دلها تغافلخانه ی ابرو بس است

غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند

بزم خاموشی ست از پاس نفس غافل مباش

بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند

دور گردونت صلاها می زند کای بیخبر

تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند

سرگذشت عبرت مجنون هنوز افسانه نیست

محشر آسوده ست بر زنجیر ما غلغل مبند

زندگی تا کی کشد رنج تک و تاز هوس

پشت خر ریش است ای گاو از تکلف جل مبند

از شکست موج آزاد است استغنای بحر

تهمت نقصان اجزا بر کمال کل مبند

نیست بی آرایش عشاق استعداد شوق

موی سر کافی ست بر دستار مجنون گل مبند

تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو

اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند

پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار

شیشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبند

***

ای بیخردان طور تعین نگزینید

با سجده بسازید که اجزای زمینید

در کارگه شیوه ی تسلیم، عروجی ست

چندانکه نشان کف پایید جبینید

اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است

در خانه ی نیرنگ حنابندی زینید

امروز پی نام و نشان چند دویدن

فردا که گذشتید نه آنید نه اینید

اندیشه ی هستی کلف همت مردست

دامن ز غباری که ندارید بچینید

چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید

گاهی ز تکلف ته پا نیز ببینید

زین نسبت دوری که به هستی ست عدم را

کم نیست که چون ذره به خورشید قرینید

در عالم تجرید چه فرصت شمریهاست

تا صبح قیامت نفس باز پسینید

رفتید و نکردید تماشای گذشتن

ای کاش دمی چند به یکجا بنشینید

هر چند نفس ساز کند صور قیامت

در حوصله های مگس و پشه طنینید

عنقا چه نشان می دهد از شهرت موهوم

چشمی بگشایید که نام چه نگینید

تمثال غبار من و مایید چو بیدل

صد سال گر آیینه زدایید همینید

***

ای بی نصیب عشق به کار هوس بخند

بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند

دل جمع کن به یک دو قدح از هزار وهم

بر محتسب بتیز و به ریش عسس بخند

اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت

بر گریه ات اگر نبود دسترس بخند

زین جمع مال مسخرگی موج می زند

خلقی ست در کمند فسار و مرس بخند

شور ترانه سنجی عنقایی ات رساست

چندی به قاه قاه طنین مگس بخند

از شرم چون شرر مژه ای واکن و بپوش

سامان این بهار همین است و بس بخند

زین کشت خون به دل چه ضرور است رستنت

لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند

در آتش است شمع و همان خنده می کند

ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند

تا کی کند فسون نفس داغ فرصتت

ای آتش فسرده به سامان خس بخند

خاموش رفته اند رفیقانت از نظر

اشکی به درد قافله ی بی جرس بخند

بر زندگی چو صبح گمان بقا کراست

گو این غبار رفته به گردون نفس بخند

بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط

چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند

***

ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند

یکتاست رشته ات به هر آواز پا مبند

تمثال غیر و آینه ات این چه تهمت است

رنگ شکسته بر چمن کبریا مبند

ای بی نیاز کارگه اتفاق صنع

بار خیال بر دل بی مدعا مبند

پر کوته است سعی امل با رسایی ات

ای نغمه ی بلند به هر رشته پا مبند

بیگانگی ز وضع جهان موج می زند

آیینه جز مقابل آن آشنا مبند

بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است

نتوان خیال بست که مگشای یا مبند

دارد دل شکسته در این دیر بی ثبات

مضمون عبرتی که برای خدا مبند

سامان شبنم چمنت آرمیدگی ست

این محمل وفاق به دوش هوا مبند

ناموس آبروی تنزه نگاه دار

رنگ عرق تری ست به ساز حیا مبند

زان دست بی نگار که در آستین توست

زنهار شرم دار خیال حنا مبند

این عقده ی امید که دل نقش بسته است

بیدل به رشته ای که توان کرد وامبند

***

ای شمع تک و تاز نفس گرد سفر شد

اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد

در نسخه ی بیحاصل هستی چه توان خواند

زان خط که غبار نفسش زیر و زبر شد

مردم همه در شکوه ی بیکاری خویشند

سرخاری این طایفه هنگامه ی گر شد

در خامه ی تقدیر نگونی عرقی داشت

کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد

تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل

ای بیخردان آینه داری چه هنر شد

افسانه ی خاموشی من کیست که نشنید

گم شد جرس از قافله چندانکه خبر شد

یاران نرسیدند به داد سخن من

نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد

چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست

سرها همه پا بود که پاها همه سر شد

گستاخی ام از محفل آداب برآورد

گردیدن من گرد سرش حلقه ی در شد

فریاد که از دل به حضوری نرسیدم

شب بود که در خانه ی آیینه سحر شد

در قلزم تقدیر که تسلیم کنار است

کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد

چون ماه نو آن کس که به تسلیم جبین سود

هر چند که تیغش به سر افتاد سپر شد

تا یک مژه خوابم برد از خویش چو اخگر

خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد

فکر چمن آرایی فردوس که دارد

سر در قدمت محو گریبان دگر شد

بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان

هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد

***

این انجمن افسانه ی راز دهنی بود

هر جلوه که دیدم نشنیدن سخنی بود

این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست

هنگامه ی بیتاب گسستن رسنی بود

تا پاک برآییم ز گرمابه ی اوهام

قطع نفس از هر من و ما جامه کنی بود

جمعیت سربسته ی هر غنچه در این باغ

زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود

تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد

امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود

در بیکسی ام خفت همچشمی کس نیست

ای بیخبران عالم غربت وطنی بود

امروز جنون تب عشق تو ندارم

صبح ازلم پنبه ی داغ کهنی بود

ما را به عد نیز همان قید وجود است

زان زلف گره گیر به هرجا شکنی بود

افسوس که دل را به جلایی نرساندیم

صبح چمن آینه ی صیقل زدنی بود

زین رشته که در کارگه موی سفید است

جولاه امل سسلسله باف کفنی بود

آخر به تپش مردم و آگاه نگشتم

آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود

فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم

کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود

بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب

فانوس خیال من و ما انجمنی بود

***

این حرصها که دامن صد فن شکسته اند

عرض کلاه داده و گردن شکسته اند

دارد شراب غفلت ابنای روزگار

بد مستیی که ساغر مردن شکسته اند

بیتابی از غبار نفس کم نمی شود

مینای دل به روی تپیدن شکسته اند

در زلف یار هیچ دل آزردگی نداشت

این دانه ها ز دوری خرمن شکسته اند

یارب شکست من به چه افسون شود درست

دارم دلی که پیشتر از من شکسته اند

در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است

گرد مرا چو آب در آهن شکسته اند

هرگل که دیدم آبله ی خون چکیده بود

یارب چه خار در دل گلشن شکسته اند

صد برق در کمین نفس موج می زند

مردم نظر به شعله ی ایمن شکسته اند

پرواز من چو موج گهر در دل است و بس

بالی که داشتم به تپیدن شکسته اند

هر ذره ام به رنگ دگر می دهد نشان

جوش بهارم آینه ی من شکسته اند

امروز نفی هم گل اقبال دوستی ست

یاران ز رنگ ما صف دشمن شکسته اند

ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم

در پای رشته ها سر سوزن شکسته اند

سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد

ما را همان به درد شکستن شکسته اند

یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست

بیدل ز رنگ خود همه دامن شکسته اند

***

این دور، دور حیز است، وضع متین که دارد

باد بروت مردی غیر از سرین که دارد

آثار حق پرستی ختم است بر مخنث

غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد

هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید

ای زیر خر سواران پالان و زین که دارد

زاهد ز پهلوی ریش پشمینه می فروشی

بازار نوره گرم است این پوستین که دارد

رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه

امروز طرح محراب جز گنبدین که دارد

بر کیسه ی کریمان چشم طمع ندوزی

جز دست خر در این عصر در آستین که دارد

از منعمان گدا را دیگر چه می توان خواست

تن داده اند بر فحش داد این چنین که دارد

خلقی وسیع  خفته ست در تنگی سرینها

جز کام این حواصل دامن به چین که دارد

یک غنچه صد گلستان آغوش می گشاید

مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد

از بسکه دور گردون گرداند طور مردم

تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد

ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال

یک کاف و واو و نون است تا کاف و سین که دارد

آن خرقه ای که جیبش باب رفو نباشد

بردار دامنی چند آنگه ببین که دارد

در چارسوی آفاق بالفعل این منادی ست

لعل خوشاب با کیست در ثمین که دارد

جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست

ساق بلور بنما جنس گزین که دارد

سرد است بی تکلف هنگامه ی تهور

کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد

بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر

لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد

***

این ستم کیشان که وهم زندگی را هاله اند

در تلاش خودکشیها شعله ی جواله اند

عمرها شد حرف دردی آشنای گوش نیست

کوهکن تا بی نفس شد کوهها بی ناله اند

خلقی از خود رفت و اکنون ذکر ایشان می رود

کاروان خواب را افسانه ها دنباله اند

دعوی مردان این عصر انفعالی بیش نیست

شیر می غرند و چون وامی رسی بزغاله اند

سرد شد دل از دم این پهلوانان غرور

رستمند اما بغل پرورده های خاله اند

دل سیاهی یکقلم آیینه دار صحبت است

گر همه اهل خراسانند از بنگاله اند

جمله با روی ملایم قطره اند اما چه سود

چون به مینای دل افتادند یکسر ژاله اند

همچو دندان بهر ایذا وصل و هجرشان یکی ست

گر همه یک ساله می آیند و گر صد ساله اند

با عروج جاه این افسردگان بی مدار

بر لب هر بام چون خشت کهن تبخاله اند

چشم اگر دارد تمیز حسن و قبح اعتبار

زنگیان جامه گلگون، نوبهار لاله اند

بیدل از خرد و بزرگ آن به که برداری نظر

دور گاوان رفت و اکنون حاضران گوساله اند

***

این غافلان که آینه پرداز می دهند

در خانه ای که نیست کس آواز می دهند

خون شد دل از معامله داران وهم و ظن

تمثال ماست آن چه به ما باز می دهند

مجبور غفلتیم، قبول اثر کراست

یاران به گوش کر خبر راز می دهند

کم همتان به حاصل دنیای مختصر

در صید پشه زحمت شهباز می دهند

ناز غرور شیفته ی وضع عاجزی ست

رنگ شکسته را پر پرواز می دهند

غافل ز اعتبار شهید وفا مباش

خون مرا به آب رخ ناز می دهند

آنجا که دل ادبکده ی راز عاشقی ست

آتش به دست کودک گلباز می دهند

تا بخیه گل کند ز گریبان راز ما

دندان به لب گزیدن غماز می دهند

بیتابی نفس تپش آهنگی فناست

گردی که می کنی به تک و تاز می دهند

بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت

داغم ز نغمه ای  که به این ساز می دهند

در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس

انجام خلق را پر آغاز می دهند

بیدل برون خویش به جایی نرفته ایم

ما را ز پرده بهر چه آواز می دهند

***

اینقدر اشک به دیدار که حیران گل کرد

که هزار آینه ام بر سر مژگان گل کرد

عالمی را ز دل خسته به شور آوردم

ناله ای داشتم آخر به نیستان گل کرد

نیست جز برگ گل آیینه ی کیفیت رنگ

خون من خواهد از آن گوشه ی دامان گل کرد

گر چنین می کندم طرز نگاه تو هلاک

سبزه خواهد ز مزارم همه مژگان گل کرد

ریشه ی باغ حیا غنچه بهار است امروز

زان تبسم که لبت کاشت نمکدان گل کرد

نتوان داغ تو پوشید به خاکستر ما

کچه ی فاخته خواهد ز گریبان گل کرد

پرتو شمع فراهم نشود جز به فنا

رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد

حیرتم گشت که دیروز به صحرای عدم

خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد

سعی اشکیم، دویدن چه خیال است اینجا

لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد

غیر وحشت گلی از وضع سحر نتوان چید

هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد

اول و آخر هر جلوه تماشا دارد

نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد

بیدل از منت دامان کسی تر نشدیم

شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد

***

اینقدر نمی دانم صیدم از چه لاغر شد

کز تصور خونم آب تیغ او تر شد

حرف شعله خویش را، با محیط سرکردم

فلس ماهیان یکسر دیده ی سمندر شد

کاف و نون لبی واکرد، حسن و عشق شورانگیخت

احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد

در جهان نومیدی محو بود آفتها

آررو فضولی کرد جستجو ستمگر شد

گردش فلک دیدی، ای جنون تأمل چیست

دور، دور بیباکی ست شیشه وقف ساغر شد

هر چه با جنون پیوست از کمین آفت رست

پاسبان خود گردید خانه ای که بی در شد

خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود

رنگ پهلویی گرداند تا امید بستر شد

راحت آرزوییها داغ کرد محفل را

رنگ ها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد

کسب عزت دنیا سخت عبرت آلودست

خاک گشت سر در جیب قطره ای که گوهر شد

آه بر در دونان آخر التجا بردیم

تشنه کام می مردیم آبرو میسر شد

بیدل این تغافلها جرم خست کس نیست

احتیاجها شورید گوش دوستان کر شد

***

اینکه در دیر غمت دم سرد پیدا کرده اند

دل نداری ورنه دل از درد پیدا کرده اند

هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست

رنگ می بازیم و یاران نرد پیدا کرده اند

گم شده ست آثار همتها به گرد جست وجو

تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کرده اند

منکر بی دست و پاییهای معذوران مباش

عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کرده اند

برده اند از موج گوهر پیچ و تاب اشتراک

مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کرده اند

ماجرای خامشان نشنیده می باید شنید

بی زبانی را نفس پرورد پیدا کرده اند

چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت

خانه را اینجا بیابان گرد پیدا کرده اند

یاد ما کن گر به سیر نرگسستانت سریست

رنگ بیماران چشمت زرد پیدا کرده اند

می دهندم دل به هر آیین که می آیند پیش

نازنینان طرفه ره آورد پیدا کرده اند

زان بهارم مژده ی بوی خرامی می رسد

رنگ های رفته بیدل گرد پیدا کرده اند

***

اینکه طاقتها جوانی می کند

ناتوانی، ناتوانی می کند

گر همه خاک از زمین گردد بلند

بر سر ما آسمانی می کند

بسکه فطرتها ضعیف افتاده است

تکیه بر دنیای فانی می کند

نیست کس اینجا کفیل هیچ کس

زندگی روزی رسانی می کند

عصمت از تشویش دنیا جَستن است

نفس را این قحبه، زانی می کند

در تب و تاب نفس پرواز نیست

سعی بسمل پرفشانی می کند

قید هستی پاس ناموس دل است

بیضه داری آشیانی می کند

از چه خجلت صفحه ام آتش زند

چون عرق داغم روانی می کند

هرکه را دیدم درین عبرت سرا

بهر مردن زندگانی می کند

بی دماغم، غیر دل زین انجمن

هرچه بردارم گرانی می کند

آنقدر از خود به یادش رفته ام

کاین جهانم آنجهانی می کند

هیچ می دانی که ام ای بی خبر

شاه ما را پاسبانی می کند

کلک بیدل هرکجا دارد خرام

سکته هم ناز روانی می کند

***

ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید

سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنید

آینه دار حضور غیب پرستد چرا

حاصل تحقیق چیست گر من و ما او کنید

مخمل و دیبا همه باب مساس هواست

نقش نی بوریا زینت پهلو کنید

صنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام

سر به هوا می دود توأم زانو کنید

جهد کماندار وهم صید تسلی نکرد

رم همه وقتش رم است دشت و در آهو کنید

پیش غرور فلک عجز بشر روشن است

مرد کمان نیستید نوحه به بازو کنید

گردن تسلیم عشق خط امان است و بس

بر دم تیغ قضا تکیه به این مو کنید

عالم یکتایی اش مغرض تمثال نیست

ششجهت آیینه است آینه یکسو کنید

از چمنی می رسیم باخته رنگ نگاه

گز سر سیر گلی ست حیرت ما بو کنید

ماه ز وضع هلال یافت عروج کمال

بوی جبین برده اید پیشه ی ابرو کنید

ذره موهوم را شرم نسنجد به هیچ

بیدل ما را همین سنگ ترازو کنید

***

با این خرام ناز اگر آن مست می رود

رنگ حنا به حیرتش از دست می رود

کسب کمال آینه دار فروتنی ست

موج  گهر ز شرم غنا پست می رود

خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ

هر چند سعی پیش نرفته ست می رود

آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است

پای طلب گر آبله هم بست می رود

خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت گل

با دامن تو هر که نپیوست می رود

اشکم به رنگ سیل در این دشت عمرهاست

بیتاب آن غبار که ننشست می رود

بیکار نیست دور خرابات زندگی

هرکس ز خویش تا نفسی هست می رود

تا کی به گفتگو شمری فرصتی که نیست

ای بی نصیب ماهی ات از شست می رود

بیدل دگر تظلم حرمان کجا برم

من جرأتی ندارم و او مست می رود

***

با خزان آرزو حشر بهارم کرده اند

از شکست رنگ چون صبح آشکارم کرده اند

تا نگاهی گل کند می بایدم از هم گداخت

چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده اند

بحر امکان خون شد از اندیشه ی جولان من

موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند

من نمی دانم خیالم یا غبار حیرتم

چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده اند

جلوه ها بی رنگی و آیینه ها بی امتیاز

حیرتی دارم چرا آیینه دارم کرده اند

دستگاه زخم محرومی ست سر تا پای من

بسکه چون مژگان به چشم خویش خارم کرده اند

بود موقوف فنا از اصل کارآگاهی ام

سرمه ها در چشم دارم تا غبارم کرده اند

می روم از خود نمی دانم کجا خواهم رسید

محمل دردم به دوش ناله بارم کرده اند

پیش ازین نتوان به برق منت هستی گداخت

یک نگاه واپسین نذر شرارم کرده اند

من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی

تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده اند

با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار

آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند

بوی وصل کیست بیدل گلشن آرای امید

پای تا سر یأس بودم انتظارم کرده اند

***

باد صحرای جنون هرگه گل افشان می شود

جیبم از خود می رود چندانکه دامان می شود

پای تا سر عجز ما آیینه ی نازکدلی ست

خاک را نقش قدم زخم نمایان می شود

پرده ی ناموس دردم از حجابم چاره نیست

گر گریبان چاک سازم ناله عریان می شود

غنچه ی دل به که از فکر شکفتن بگذرد

کاین گره از بازگشتن چشم حیران می شود

نیستی آیینه ی اقبال عجز ما بس است

خاک را اوج هوا تخت سلیمان می شود

معنی دل را حجابی نیست جز طول امل

ریشه چون در جلوه آید دانه پنهان می شود

در گشاد عقده ی دل هیچ کس بی جهد نیست

موج گوهر ناخنش چون سود دندان می شود

ماند الفتها به یک سو تا در وحشت زدیم

چین دامن عالمی را طاق نسیان می شود

زندگانی را نفس سررشته ی آرام نیست

موج  دریا را رگ خواب پریشان می شود

عافیت دور است از نقش بنای محرمی

خون بود رنگی کزو تصویر انسان می شود

ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید

عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان می شود

غنچه وار از برگ عیش این چمن بی بهره ایم

دامن ما پر گل از چاک گریبان می شود

ناله ها در پرده ی دود جگر پیچیده ایم

سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می شود

مست جام مشربم بیدل که از موج می اش

جاده های دشت یکرنگی نمایان می شود

***

باده ی تحقیق را ظرف هوس تنگی کند

در بر آتش لباس خار و خس تنگی کند

درد را جولانگهی چون سینه ی عشاق نیست

بر فغان مشکل که آغوش جرس تنگی کند

بر جنون می پیچم و از خویش بیرون می روم

گردباد شوق را تا کی نفس تنگی کند

عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست

ای خوش آن وضعی کزو خلق عسس تنگی کند

در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم

آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند

همچو آن سوزن که درماند ز تار نارسا

عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند

نه فلک در وسعت آباد دل دیوانه ام

هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند

غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است

اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند

شکوه ی مردم ز گردون بیدل از کم وسعتی ست

ناله در پرواز آید چون قفس تنگی کند

***

بار ما عمری ست دوش چشم حیران می کشد

محمل اجزای ما چون شمع مژگان می کشد

ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی

کز غرور طاقت آسودن به جولان می کشد

ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نه ایم

سایه باری دارد اما هر کس آسان می کشد

هیچکس در مزرع امکان قناعت پیشه نیست

گر همه گندم بود خمیازه ی نان می کشد

صلح و جنگ عرصه ی غفلت تماشاکردنی ست

تیر در کیش است و خلق از سینه پیکان می کشد

دوری انس است استعداد لذتهای خلق

طفل می برد ز شیر آن دم که دندان می کشد

التفات رنگ امکان یکقلم آلودگی ست

مفت نقاشی کزین تصویر دامان می کشد

وحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع

پا ز دامن تا کشد سر از گریبان می کشد

محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است

گاه حیرت داغم از قدی که مژگان می کشد

می روم از خویش و جز حیرت دلیل جهد نیست

وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد

جسم گر شد خاک بیدل رفع اوهام دویی ست

شخص از آیینه گم کردن چه نقصان می کشد

***

باز اشکم به خیالت چه فسون می ریزد

مژه می افشرم آیینه برون می ریزد

هرکجا می گذری گرد پر طاووس است

نقش پایت چقدر بوقلمون می ریزد

چه اثر داشت دم تیغ جفایت که هنوز

کلک تصویر شهیدان تو خون می ریزد

عبرت از وضع جهان گیر که شخص اقبال

آبرو بر در هر سفله ی دون می ریزد

عافیت ساز ترددکده ی دانش نیست

مفت گردی که به صحرای جنون می ریزد

جام تا شیشه ی این بزم جنون جوش می اند

خون دل اینهمه بیرون و درون می ریزد

در دبستان ادب مشق کمالم این است

که الف می کشم و حلقه ی نون می ریزد

سر بی سجده عرق بست به پیشانی من

می ام از شیشه ی ناگشته نگون می ریزد

بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو

وسعت از تنگی این خانه برون می ریزد

***

باز بیتابی ام احرام چه در می بندد

کز غبارم نفس صبح کمر می بندد

فکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست

فطرت آبله مضمون دگر می بندد

غیر دل گوشه ی امنی که توان یافت کجاست

به چه امید نفس رخت سفر می بندد

عرض جوهر ندهی، بی حسدی نیست فلک

ورنه چون آینه دستت به هنر می بندد

نی دلیل است که این هرزه درایان طلب

بال و پر ریختن ناله شکر می بندد

ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا

آسمان سنگ به دامان شرر می بندد

وحشت عمر کمین شیفته ی فرصت نیست

صبح از دامن افشانده نظر می بندد

تا به کی قصه ی مستقبل و ماضی خواندن

باخبر باش که افسانه نظر می بندد

عجزم از سعی وفا جوهر طاقت گل کرد

آب در کسوت یاقوت جگر می بندد

کسب جمعیت دل تشنه ی ضبط نفس است

تنگی قافیه ی موج گهر می بندد

شمع این محفلم از داغ دلم نیست گزیر

آنچه در پا فکنم عجز به سر می بندد

ناله ام داغ شد از بی اثریها بیدل

تیغ چون منفعل افتاد سپر می بندد

***

باز دامان دل آهنگ چه گلشن می کشد

ناله ای تا می کشم طاووس گردن می کشد

بسکه استحقاق گرد بی پر و بالم رساست

هرکه دامان تو می گیرد سوی من می کشد

بیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن

خامه ی تصویر بادام تو روغن می کشد

ناله اندوه گرانی برنمی دارد ز دل

سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن می کشد

شمع این محفل نی ام اما به ذوق تیغ او

تا نفس دارم سری دارم که گردن می کشد

پیرو سعی تجرد درنمی ماند به عجز

رشته از هر پیرهن خود را به سوزن می کشد

اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست

آتش آلود است آن آبی که آهن می کشد

تنگ بر دیوانه شد دشت و در از عریان تنی

کیست فهمد بی گریبانی چه دامن می کشد

ماهی دریای وهمیم، آه از تدبیر پوچ

مغز آماج خدنگ و پوست جوشن می کشد

عمرها شد سرمه سای کارگاه عبرتیم

خاکساری انتقام ما ز دشمن می کشد

سایه را بیدل ز قطع دشت و در تشویش نیست

محمل تسلیم دوش آرمیدن می کشد

***

بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد

آستان او به یاد آمد جبینم آب شد

تا قیامت برنمی آیم ز شرم ناکسی

داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد

عجز بردیم و قبول بار رحمت یافتیم

آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد

حرص پهلوها تهی کرد از حضور بوریا

در خیال خواب مخمل عالمی بیخواب شد

آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار

صنع تصحیفی است گر بواب ما نواب شد

تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست

با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شد

گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد

فکر کشتی چیست هرگاه آبها پایاب شد

دانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برگ

دل ز جمعیت گذشت و عالم اسباب شد

زندگی گر عبرت آهنگ همین شور و شر است

چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شد

خاک گردیدیم اما رمز دل نشکافتیم

در پی این دانه چندین آسیا بی آب شد

جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف

پیش ما بود آنچه ما را در نظر نایاب شد

قامتت خم گشت بیدل ناگزیر سجده باش

ناتوانی هر کجا بی پرده شد محراب شد

***

باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند

جام در حیرت زند آیینه را مینا کند

زندگانی گو مده از نقش موهومم نشان

عکس را غم نیست گر آیینه استغنا کند

رفته ایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار

آه از آن روزی که بیتابی طواف ما کند

ناله شو تا از هوای قامت او بگذری

هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند

انجمن پرداز وهمم چون حباب از خامشی

به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند

مگذر از کوشش مبادا روزگار حیله جو

پایمال راحتت چون صورت دیبا کند

در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم کرد

شعله ی خاموش اگر یاد تپیدنها کند

بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم

تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند

ناله ی دردی به ساز خامشی گم گشته ام

شوق غماز است می ترسم مرا پیدا کند

بی طواف خویش در بزم وصالش بار نیست

در دل دریا مگر گرداب راهی واکند

ای خوش آن شور طرب جوش خمستان فنا

کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند

سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را

هرکه چون بیدل طواف گوشه ی دلها کند

***

باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد

خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفد

آببار ما ادبکاران گداز جرأت است

چشم ما مشکل که بر رخسار جانان بشکفد

بیدماغی فرصت اندیش شکست رنگ نیست

گل به رنگ صبح بابد دامن افشان بشکفد

تنگنای عرصه ی موهوم امکان را کجاست

آنقدر وسعت که یک زخم نمایان بشکفد

در شکست من طلسم عیش امکان بسته اند

رنگ آغوشی کشد تا این گلستان بشکفد

مهرورزی نیست اینجا کم ز باد مهرگان

چاک زن جیب وفا تا طبع یاران بشکفد

وضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد

داغ دل یارب به رنگ ناله عریان بشکفد

قابل نظارِِه ی آن جلوه گشتن مشکل است

گر همه صد نرگسستان چشم حیران بشکفد

هیچ تخمی قابل سرسبزی امید نیست

اشک باید کاشتن چندان که توفان بشکفد

زین چمن محروم دارد چشم خواب آلوده ام

بی بهاری نیست حیرت کاش مژگان بشکفد

در گلستانی که دارد اشک بیدل شبنمی

برگ برگش ناله ی بلبل به دامان بشکفد

***

با که گویم چه قیامت به سرم می گذرد

که نفس نازده هر شب سحرم می گذرد

درد اندوه خوش است از طرب بیکاری

حیف دستی که ز دل بر کمرم می گذرد

خاک گل می کنم و می روم از خویش چو اشک

عرق شرم ز پا پیشترم می گذرد

ترک سعی طلب از شمع نمی آید راست

پای رفتارم اگر نیست سرم می گذرد

گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده ام

هر نفس قافله واری شررم می گذرد

نامه ها در بغل از شهرت عنقا دارم

قاصد من همه جا بیخبرم می گذرد

ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی ست

عمر در خواب ز بالین پرم می گذرد

دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید

زندگی منتظر شیشه گرم می گذرد

چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست

لغزش یک مژه از دیر و حرم می گذرد

خاک هر در که به افسون طمع می بوسم

آب می گردد و آبش ز سرم می گذرد

مرکز ساز حلاوت گره خاموشی ست

گر نفس می زنم از نی شکرم می گذرد

آمد و رفت نفس مغتنم راحت گیر

زندگی کو اگر این گرد ز رم می گذرد

ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس

می درّد پوست چو ماهی ز درم می گذرد

نیستم قابل یک گام در این دشت چو عمر

لیک چندانکه ز خود می گذرم می گذرد

راه در پرده ی تحقیق ندارم بیدل

عمر چون حلقه به بیرون درم می گذرد

***

با ما نه نم اشکی و نی چشم تری بود

لبریز خیال تو گداز جگری بود

افسوس که دامان هوایی نگرفتیم

خاکستر ما قابل عرض سحری بود

دل رنگ امیدی ندمانید که نشکست

عبرتکده ام کارگه شیشه گری بود

چون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم

خضر ره ما لغزش بی پا و سری بود

هر غنچه که بی پرده شد آهی به قفس داشت

این گلشن خون گشته طلسم جگری بود

کس منفعل تلخی ایام نگردید

در حنظل این دشت گمان شکری بود

دیدیم که بی وضع فنا جان نتوان برد

دیوانگی آشوب و خرد دردسری بود

بی چشم تر اجزای فناییم چو شبنم

تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بود

دل خاک شد و عافیتی نذر هوس کرد

این اخگر واسوخته بالین پری بود

نیک و بد عالم همه عنقاصفتانند

بیدل خبر از هر که گرفتم خبری بود

***

به امید فنا تاب وتب هستی گوارا شد

هوای سوختن بال و پر پروانه ی ما شد

فکندیم از تمیز آخر خلل در کار یکتایی

بدل شد شخص با تمثال تا آیینه ییدا شد

زبان حال دارد سرمه ی لاف کمال اینجا

نفس دزدید جوهر هر قدر آیینه گویا شد

ز عرض جوهر معنی به وجدان صلح کن ورنه

سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد

حذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان

به جرم زشتی یک رو هزار آیینه رسوا شد

به هندستان اگر این است سامان رعونتها

توان در مفلسی هم چیره کلکی بست و مرنا شد

سراپا قطره ی خون نقش بند و در دلی جا کن

غم اینجا ساغری دارد که باید داغ صهبا شد

خیال هر چه بندی شوق پیدا می کند رنگش

ز بس جا کرد لیلی در دل مجنون سویدا شد

گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را

جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد

به خاموشی نمک دادم سراغ بی نشانی را

نفس در سینه دزدیدن صفیر بال عنقا شد

تأمل پیشه کردم معنی من لفظ شد بیدل

ز صهبایم روانی رفت تا آنجا که مینا شد

***

به اندک شوخیی بنیاد تمکین کنده می گردد

حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می گردد

تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم

که صحبت از سریشم اختلاطی کنده می گردد

تغافل حکم همواری ست کوه و دشت امکان را

به چندین تخته یک تحریک مژگان رنده می گردد

به عزلت ساز و ایمن زی که در خلق وفا دشمن

سگ دیوانه ی مطلب مرسها کنده می گردد

به برق تیغ استغنا حذر از گردن افرازی

درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می گردد

خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل

به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می گردد

گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی

درین بازار جنس کم بها ارزنده می گردد

قناعت می کند در خوشه چینی خرمن آرایی

قبا چون پنبه ها بر خویش دوزد ژنده می گردد

نه انجم دانم و نی دور گردون لیک می دانم

جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می گردد

عرقها می کنم چون شمع و سر در جیب می دزدم

علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می گردد

اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل

به احسان جهد کن کاینجا خدایی بنده می گردد

***

با هستی ام وداع تو و من چه می کند

با فرصت نیامده رفتن چه می کند

بخت سیه ز چشم کسان جوهرم نهفت

شبهای تار ذره به روزن چه می کند

فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم

کان غایب از نظر به دل من چه می کند

هستی برای هیچ کس آسودگی نخواست

گر دوست این کند به تو دشمن چه می کند

تیغ قضا سر همه در پا فکنده است

گردون درین مصاف به جوشن چه می کند

هر شیشه دل حریف تک و تاز عشق نیست

جایی که مرد ناله کند زن چه می کند

رنگ به گردش آمده ای در کمین ماست

گر سنگ نیستیم فلاخن چه می کند

دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد

زنگی چراغ آینه روشن چه می کند

داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست

در سنگ آتش اینهمه دامن چه می کند

آه از مآل خرمی و انبساط عمر

تا گل درین بهار شکفتن چه می کند

دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است

بر عضو مرده مالش روغن چه می کند

تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است

بیدل سر بریده به گردن چه می کند

***

پای طلب دمی که سر از دل برآورد

چون تار شمع جاده ز منزل برآورد

چون سایه خاکمال تلاش فسرده ام

کو همتی که پایم ازین گل برآورد

دل داغ ریشه ای ست که هر گه نمو کند

چون شمع از توقع حاصل برآورد

خط غبار من که رساند به کوی یار

این نامه را مگر پر بسمل برآورد

هر جا رسد نوید شهیدان تیغ عشق

آغوش سر ز زخم حمایل برآورد

چون شمع لرزه در جگر از ترزبانی ام

این شیوه ام مباد ز محفل برآورد

در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب

مجنون سر بریده ز محمل برآورد

ضبط خودت بس است غم خلق هرزه چند

گوهر محیط را به چه ساحل برآورد

بنیاد این خرابه به آبی نمی رسد

تا کی کسی عرق کند و گل برآورد

بر آستان رحمت مطلق بریدنی ست

دستی که مطلب از لب سایل برآورد

بیدل نفس گر از در ابرام بگذرد

عشقش چه ممکن است که از دل برآورد

***

به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمی خیزد

اگر بر خاک می افتد نگاهم برنمی خیزد

غبار ناتوانم با ضعیفی بسته ام عهدی

همه گر تا فلک بالم سرم زین در نمی خیزد

نفس عمری ست از دل می کشد دامن چه نازست این

غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمی خیزد

به وحشت دیده ام چون شمع تدبیر گرانخوابی

کزین محفل قدم تا برندارم سر نمی خیزد

فسردن سخت غمخواری ست بیمار تعین را

قیامت گر دمد موج از سر گوهر نمی خیزد

به درویشی غنیمت دار عیش بی کلاهی را

که غیر از درد دوش و گردن از افسر نمی خیزد

چنین در بستر خنثی که خوابانید عالم را

که گردی هم به نام مرد ازین کشور نمی خیزد

ز شور مجمع امکان به بی مغزی قناعت کن

که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمی خیزد

ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم

خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی خیزد

ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظر کانجا

جبین گر بی عرق شد موجش از کوثر نمی خیزد

خطی بر صفحه ی امکان کشیدم ای هوس بس کن

ز چین دامن ما صورت دیگر نمی خیزد

به مردن نیز غرق انفعال هستی ام بیدل

ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمی خیزد

***

به این عجزم چه از خاک حیاپرورد برخیزد

مگر مشتی عرق از من به جای گرد برخیزد

مگو سهل است عاشق را به نومیدی علم گشتن

چها از پا نشیند تا یک آه سرد برخیزد

به مقصد برد شور یک جرس صد کاروان محمل

مباش از ناله غافل گر همه بی درد برخیزد

خیال آواره ی دشت هوای اوست اجزایم

مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد

در آن وادی که دامان تصرف بشکند رنگم

چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد

ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن

تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد

اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را

نفس از سینه چون صبحم قفس پرورد برخیزد

بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هر کس

ز جرأت گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد

ز املاک هوس، دل نام کلفت مزرعی دارم

چو زخم آنجا همه گر خنده کارم درد برخیزد

ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل

گریبان می درم چندان که از من گرد برخیزد

***

بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد

که مرحوم است آدم هر قدر شیطان لعین باشد

مگو در جوش خط افزونی حسن است خوبان را

زبان کفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد

محبت محو کرد از دل غبار وهم اسبابم

به پیش شعله کی از چهره ی خاشاک چین باشد

نمایانم به رنگ سایه از جیب سیه روزی

چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه این باشد

به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفته ام از دل

من و نقدی که بیرون رانده ی صد آستین باشد

به لوح حیرتم ثبت است رمز پرده ی امکان

مثال خوب و زشت آیینه را نقش نگین باشد

در آن مزرع که حسنت خرمن آرای عرق گردد

به پروین می رساند ریشه هر کس خوشه چین باشد

نسیم از خاک کویت گر غباری بر سرم ریزد

به کام آرزویم حاصل روی زمین باشد

ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی

دل عاشق چرا از طعنه ی مردم حزین باشد

دو روزی از هوس تاریکی دنیا گوارا کن

چراغ خانه ی زنبور ذوق انگبین باشد

کف دست توانایی به سودنها نمی ارزد

مکن کاری که انجامش ندامت آفرین باشد

ز سیر آب و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل

که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشد

***

به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد

سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد

به دوش الرحیلی بار حسرت می کشد عالم

جرس عمری ست چون گل محمل این کاروان دارد

بجز وحشت نمی بالد ز اجزای جهان گردی

چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد

به ذوق عافیت خون خوردنت کار است معذوری

در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد

مکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی

بهار حیرت آیینه در شبنم خزان دارد

سخن باشد دلیل زندگی روشن خیالان را

غم مردن ندارد شعله ی ما تا زبان دارد

در آغوش نشاط دهر خوابیده ست کلفتها

شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان دارد

به صد گلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی

همان ناموس یکتایی مرا از من نهان دارد

غبارم پر نمی زد گر نمی سر می زد از اشکم

عنان وحشت من عجز این واماندگان دارد

نشاط حسن می بالد ز درد عاشقان بیدل

گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد

***

بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد

در این کشور میان کو تا دماغ بهله بردارد

درین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد

حباب ما به دل پیچیده آه بی اثر دارد

نباشد گر تلاش عافیت نقد است آرامت

نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد

به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع

که این آیینه غیر از خون شدن چندین هنر دارد

حبابم در کنار موج دارد سیر جمعیت

به راحت می پرد مرغی که زیر بال سر دارد

به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن

چو مژگان شام من آرایش صبحی دگر دارد

به این هستی اگر نامی به دست افتد غنمیت دان

که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد

به ظاهر گر زمینگیرم ز مقصد نیستم غافل

که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد

بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را

چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد

نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل

شب عاشق به موی کاسه ی چینی سحر دارد

صفا در عرض سامان هنر گم کرده ام بیدل

ز جوهر حیرت آیینه ی من بال و پر دارد

***

به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد

کجاست آینه ای کز نفس سیاه نگردد

ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی

تأملی که نفس رفته رفته آه نگردد

گر انفعال خطا نگذرد ز جاده ی عبرت

بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد

بقا کجاست که نازد کسی به هستی باطل

به دعویی که تو داری نفس گواه نگردد

هزار لغزش مستی ست پیش پای تعین

سر بریده مگر از خم کلاه نگردد

به فکر هستی موهوم احتمال ندارد

که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگردد

تلاش دیگر و آزادگی ست جوهر دیگر

مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد

دگر به سایه ی دست حمایت که گریزم

چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد

ز فوت فرصت دامن فشان به پیش که نالم

که عمر رفته به فریاد کس ز راه نگردد

دل از غبار حوادث میفشرید به تنگی

که هاله یکدو نفس بیش گرد ماه نگردد

به کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را

دماغ فقر حریف صداع جاه نگردد

***

به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد

چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد

سحر چه گلستانیم که به حکم بی نشانی

گل رنگ، راه بویی به دماغ ما ندارد

به رموز خلوت دل، من و محرمی چه حرف است

که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد

دل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی

سر زنده ای ندارد که غم فنا ندارد

ز ترانه های ابرام خجل است فطرت، اما

چه کند زبان سایل که غرض حیا ندارد

بم و زیر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن

که دماغ این نواها نی بوریا ندارد

ره غیرت محبت نکشد حمار طاقت

که چو شمع سربسر پاست طلبی که پا ندارد

به بهانه ی من و ما ز ره خیال برخیز

که غبار وهم هستی چه نفس عصا ندارد

گل شمع های خاموش به خیال می کند دود

هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد

اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت

همه کس پر هما را به کله چرا ندارد

نفس از غبار هستی به نظر چه وانماید

چون حباب پیکری را که ته قبا ندارد

به فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی

که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد

دل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش

صف ناز کج کلاهش تک و پو کجا ندارد

به هوای پای بوسش من ناامید بیدل

چقدر به خون نغلتم که جبین حنا ندارد

***

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود

حق نیاز به این سجده ها ادا نشود

ز تیره بختی خود میل در نظر دارد

به خاک پای تو هر دیده ای که وانشود

چه ممکن است که در بوته ی گداز وفا

دل آب گردد و جام جهان نما نشود

برون سایه ی گل خوابگاه شبنم نیست

سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود

توان شد آینه ی بحر عافیت چو حباب

اگر غبار نفس سد راه ما نشود

مرا ز مرگ به خاطر غمی که هست این است

که خاک گردم و دل محرم فنا نشود

ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند

که شبنم از بر گل خیزد و هوا نشود

دل از غبار تعلق نمی توان برداشت

نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود

به داغ می کند آخر جنون خرامیها

چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود

ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل

که خاک گور هم این زخم را دوا نشود

***

پر افشانده ام با اوج عنقا گفتگو دارد

غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد

زبان سبزه زان خط دل افزا گفتگو دارد

دهان غنچه زان لعل شکرخا گفتگو دارد

در آن محفل که حیرت ترجمان راز دل باشد

خموشی دارد اظهاری که گویا گفتگو دارد

ندارد کوتهی در هیچ حال افسانه ی عاشق

فغان گر لب فروبندد تمنا گفتگو دارد

خروشم در غمت با شور محشر می زند پهلو

سرشکم بی رخت با جوش دریا گفتگو دارد

به چشم سرمه آلودت چه جای نسبت نرگس

ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد

تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل

همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد

برون از ساز وحدت نیست این کثرت نوایی ها

زبان موج هم در کام دریا گفتگو دارد

ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه می بینم

ز حرف لعل میگون که مینا گفتگو دارد

لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش

چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد

ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل

زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد

کلاه آرای تسلیمم نمی زیبد غرور از من

سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد

غبار گردش چشمی ست سر تا پای ما بیدل

زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد

***

بر اهل فضل دانش و فن گریه می کند

تا خامه لب گشود سخن گریه می کند

پر بیکسیم کز نم چشم مسامها

هر چند مو دمد ز بدن گریه می کند

در پیری از تلاش سخن ضبط لب کنید

دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند

عقل از فسون نفس ندارد برآمدن

بیچاره است مرد چون زن گریه می کند

اشکی که مهر پروردش در کنار چشم

چون طفل بر زمین مفکن گریه می کند

ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند

از درد غربت تو وطن گریه می کند

تیمار جسم چند عرق ریز انفعال

تعمیر بر بنای کهن گریه می کند

هنگامه ی چه عیش فروزم که همچو شمع

گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند

شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست

صبحی ست کز وداع چمن گریه می کند

بیدل به هر کجا رگ ابری نشان دهند

در ماتم حسین و حسن گریه می کند

***

برای خاطرم غم آفریدند

طفیل چشم من یم آفریدند

چو صبح آنجا که من پرواز دارم

قفس با بال توأم آفریدند

عرق گل کرده ام از شرم هستی

مرا از چشم شبنم آفریدند

گهر موج آورد آیینه جوهر

دل بی آرزو کم آفریدند

جهان خونریز بنیاد است هشدار

سر سال از محرم آفریدند

وداع غنچه را گل نام کردند

طرب را ماتم غم آفریدند

علاجی نیست داغ بندگی را

اگر بیشم وگر کم آفریدند

کف خاکی که بر بادش توان داد

به خون گل کرده آدم آفریدند

طلسم زندگی الفت بنا نیست

نفس را یک قلم رم آفریدند

اگر عالم برای خویش پیداست

برای من مرا هم آفریدند

چه سان تابم سر از فرمان تسلیم

که چون ابرویم از خم آفریدند

دلم بیدل ندارد چاره از داغ

نگین را بهر خاتم آفریدند

***

بر در دل حلقه زد غفلت، کنون آهش چه سود

اشک کم آرد برون از چشم روزن سعی دود

راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود

دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود

بی بضاعت عالمی افتاد در وهم زبان

مایه گر باشد، کسادی نیست در بازار سود

اتفاق است آنکه هر دشوار آسان می کند

ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود

صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس

رنگ آب از سیلی امواج می باشد کبود

حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست

خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود

جبن پیدا می کند در طبع مرد افراط کین

ای بسا تیغی که آبش را تف آتش ربود

موج دریا صورت دست و دلی واکرده است

جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود

گر به شهرت مایلی با بی نشانی ساز کن

دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود

نفی ما آیینه ی اثبات ناز ایجاد کرد

هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود

حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال

جای زنگارت همن آیینه می باید زدود

***

بر دستگاه اقبال کس خیره سر نگردد

این خط نمی توان خواند تا صفحه برنگردد

ای خواجه بی نیازی موقوف خودگدازی ست

تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد

حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر

بی قدردانیی نیست پایی که سر نگردد

وحشت بهار شوقیم بی برگ و ساز اسباب

پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد

ننگ وفاست دعوی در مشرب محبت

چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگردد

تسکین طلب جهانی مست جنون نوایی ست

لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردد

در فکر چرخ  و انجم جهد تغافل اولی ست

تا دانه ات به غربال پر در به در نگردد

تحقیق نقطه ی دل از علم و فن مبراست

پرگار همت اینجا گرد هنر نگردد

در بیخودی نهفته ست بوی بهار وصلش

دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد

آشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت

یارب شبی که داریم ننگ سحر نگردد

در کارگاه تسلیم کو عزت و چه خواری

خورشید بی نیاز است گر خاک زر نگردد

همت درین بیابان سرمنزل قرین است

بیدل تو در طلب باش گو راه سر نگردد

***

بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد

ما خود نمی رسیم مگرعجز ما رسد

هر شیوه ای کمینگر ایجاد رتبه ای ست

شکل غبار ناشده کی بر هوا رسد

فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست

پیری ست فطرتی که به قد دو تا رسد

ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است

کم نیست اینکه سعی نگه تا به پا رسد

در وادیی که منزل و ره جمله رفتنی ست

اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسد

آیینه را به قسمت حیرت قناعتی ست

زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسد

تا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان

بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسد

***

بر طمع، طبع خسیسی که تفاخر دارد

آبرو را عرق سعی تصور دارد

با بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است

کیسه ی خود هم ازین قول دلی پر دارد

گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست

خنده ی رنگ به روی که تمسخر دارد

طبع شهوت نسب از سیر گریبان عاری ست

گردن خر سر تحقیق به آخور دارد

خاک شو معنی موهومی هستی دریاب

فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد

نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم

طبع بی ساخته ی شوق چه عنصر دارد

از شکست است رگ گردن امواج بلند

عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد

قلّت مایه عرق می کشد از طبع  کریم

ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد

خودگدازست شراری که به جایی نرسد

ناله در بی اثری سخت تأثر دارد

محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست

سکته ی مصرع نظاره تحیر دارد

بیدل از جهل میندیش که در مکتب عشق

گر همه طفل سرشک است تبحر دارد

***

برق خطی بر سیاهی می زند

هاله ی مه تا به ماهی می زند

سجده مشتاق خم ابروی کیست

بر دماغم کج کلاهی می زند

معصیت در بارگاه رحمتش

خنده ها بر بی گناهی می زند

ای عدم فرصت، شرار کاغذت

چشمک عبرت نگاهی می زند

بهر عبرت فرصتی در کار نیست

یک نگه بر هر چه خواهی می زند

پُردلیها امتحانگاه بلاست

تیغ بر قلب سپاهی می زند

تا فسون بادبان دارد نفس

کشتی ما بر تباهی می زند

بی تو گر مژگان بهم می آیدم

بر سر خوابم سیاهی می زند

بیدل از وصلی نویدم داده اند

دل تپیدن کوس شاهی می زند

***

برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود

پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود

سطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت

مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود

از شکست دل شدم فارغ ز تعمیر هوس

این بنا عمری گره در رشته ی معمار بود

بر سرم پیچید آخر دود سودای کسی

ورنه عمری بود کین دیوانه بی دستار بود

کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم

نغمه ی وحشت نوای من برون تار بود

باب رسوایی ست از بس تار و پود کسوتم

دست اگر در آستین بردم گریبان زار بود

سبحه ی زهّاد را دیدم به درد آمد دلم

مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود

هر دو عالم در خم یک چشم پوشیدن گم است

وسعت این عرصه ی نیرنگ مژگان وار بود

سرمه ی عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم

دیده ی ما را غبار خویش هم بسیار بود

راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق

تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود

گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت

ما همان یک ناله ایم اما جهان کهسار بود

نی به هستی محو شد شور دویی نی در عدم

هر کجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود

***

پر مفلسم به من چه نوا می توان رساند

جایی نرفته ام که دعا می توان رساند

دورم ز وصل یار به خود هم نمی رسم

یاران مرا دگر به کجا می توان رساند

پوشیده نیست آنهمه گرد سراغ من

چشمی چو آبله ته پا می توان رساند

یار از نظر چو مصرع برجسته می رود

فرصت بدیهه جوست مرا می توان رساند

ای ساکنان میکده ننگ ترحم است

ما را اگر به خانه ی ما می توان رساند

نقش خیال عالم آب است خوب و زشت

کز یک عرق دماغ حیا می توان رساند

شام و سحر کمینگه حُسن اجابت است

آیینه ای به دست دعا می توان رساند

در عالمی که ضبط نفس راهبر شود

بی مرگ بنده را به خدا می توان رساند

بیمغزی هوس الم جاه می کشد

مکتوب استخوان به هما می توان رساند

پی کرده است گم به چمن خون بیدلان

آبی به باغبان حنا می توان رساند

گل در بغل به یاد جمال تو خفته ایم

از خاک ما چمن به جلا می توان رساند

ما بوالفضول کعبه و بتخانه نیستیم

این یک دماغ در همه جا می توان رساند

عهدی نبسته ایم به فرصت درین چمن

از ما سلام گل به وفا می توان رساند

بیدل دماغ ناز فلک پر بلند نیست

گرد خود اندکی به هوا می توان رساند

***

بر من فسون عجز در ایجاد خوانده اند

چون گل به دامن آتش رنگم نشانده اند

خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن

خاکستری کز اخگر طبعم دمانده اند

کس آگه از طبیعت عصیان پرست نیست

بر روی خلق دامن تر کم تکانده اند

دود دماغ نشو و نمای طبایع است

چون شمع ریشه ای همه در سر دوانده اند

از هر نفس که ما و منی بال می زند

دستی ست کز امید سلامت فشانده اند

باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت

بر ما همین پیام تسلی رسانده اند

ممنون دستگیری طاقت که می شود

ما را ز آستان ضعیفی نرانده اند

بانگ جرس شنو ز پی کاروان مدو

هرجا رسیده اند رفیقان نمانده اند

بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل

آیینه را به مجلس کوران نخوانده اند

***

به روی آن جهان جلوه، یک عالم نقاب افتد

که چشم خیره بینان در خیال آفتاب افتد

بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی

کتان چندان که تارش بگسلد در ماهتاب افتد

مریض عشق تدبیر شفا را مرگ می داند

ز بیم سوختن حیف است اگر آتش در آب افتد

دماغ لغزش مستان خجل شد از فسردنها

نگاهش مایل شوخی ست یارب در شراب افتد

فسون گریه ی عشاق تأثیر دگر دارد

به فریاد آرد آتش را سرشکی کز کباب افتد

درافتادن به روی یکدگر دور است از آگاهی

ز مژگان هم اگر این اتفاق افتد به خواب افتد

کمال فطرت از سعی ادب غافل نمی باشد

به ضبط خویش افتد هرقدر در رشته تاب افتد

به افسون قبول خلق تا کی هرزه گو باشم

اگر حرفم به خاک افتد دعاها مستجاب افتد

در آن وادی که من از شرم رعنایی عرق دارم

چو ابر از خاک هر گردی که برخیزد در آب افتد

نمی جوشند گوهرطینتان با موج این دریا

برون می افتد از خط نقطه ای کان انتخاب افتد

به خود پرداختن هم برنمی دارد دماغ اینجا

صفای طبع انسانی که در فکر دواب افتد

چه امکان ست بی تأثیری افسون محبت را

پر پروانه گر بالین کنی آتش به خواب افتد

به این هستی ز اسباب دگر تهمت مکش بیدل

نفس کم نیست آن باری که بر دوش حباب افتد

***

به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند

سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند

نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن

دمی که موج نشیند گهر كنار نشیند

نشست و خاست نمی گردد از سپند مکرر

چه ممکن است که نقش  کسی دوبار نشیند

خرد چه سحر کند تا رهد ز فکر حوادث

مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند

غرور خلق نیفراخته ست گردن نازی

که بی اشاره ی انگشت زینهار نشیند

ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان

ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند

دنی به مسند عزت همان دنی است نه عالی

که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند

به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت

همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند

توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت

ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند

دو روز شبهه ی هستی ست انفعال تماشا

وگرنه چشم که دارد گر این غبار نشیند

بهوش باش که پا در رکاب عرصه ی فرصت

اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند

طلب مسلم طبعی که در هوای محبت

غبار خیزد ازین دشت و انتظار نشیند

ز طاقت است که ما می کشیم محمل زحمت

به منزلیم اگر ناقه زیر بار نشیند

صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل

ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند

***

به روی عالم آرا گر نقاب زلف درپیچد

بیاض صفحه ی کافور را در مشک تر پیچد

گهی چون طفل اشک من در آغوش نگه غلتد

گهی چون سبزه ی مژگان به دامان نظر پیچد

اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را

چو زلف خود سر هر مو ز صد جا بیشتر پیچد

به  گاه خنده شکّر ریزد از چاک دل گوهر

به وقت خامشی موج گهر را در شکر پیچد

نخیزم چون غبار از راه او بیدل که می ترسم

عنان توسن ناز از طریق مهر درپیچد

***

پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد

اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد

در اهل مزبله کسب کمال کناسی ست

نباید اینهمه مقبول عالم دون شد

جنون حرص پس از مرگ نیز در کار است

هزار گنج ته خاک ملک قارون شد

فسانه ی تو اگر موجد عدم نشود

مبرهن است که لیلی نماند و مجنون شد

به گفتگو مده از کف حضور جمعیت

عنان گسست چو از دانه ریشه بیرون شد

حصول آبله پا مزد بی سر و پایی ست

کفیل این گهرم سعی کوه و هامون شد

عروج عالم اقبال بیخودی دگر است

به گردش آنچه ز رنگم پرید گردون شد

نوای ساز رعونت قیامت انگیز است

به خدمت رگ گردن نمی توان خون شد

بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت

عرق چکید به کیفیتی که گلگون شد

زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید

که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد

بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام

چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد

***

بر این ستمکده یارب چه سنگ می بارد

که دل شکستگی و دیده رنگ می بارد

نصیبه ی دل روشن بود کدورت دهر

همین به خانه ی آیینه زنگ می بارد

چو غنچه واننمودند بی گره گشتن

که رنگ امن به دلهای تنگ می بارد

بیا که بی تو به بزم از ترانه های حزین

دل شکسته ز گیسوی چنگ می بارد

ز خاک کوی تو مشق نزاکتی دارم

که بوی گل به دماغم خدنگ می بارد

گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم

نگه ز اشک همان عذر لنگ می بارد

به چشم شوق نگاهی که در بهار نیاز

شکست حال ضعیفان چه رنگ می بارد

به ذوق پرورش وهم آب می گردیم

سحاب ما همه بر کشت بنگ می بارد

دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است

که ضبط آه بر آیینه زنگ می بارد

هجوم سایه ی گل دامگاه راحت نیست

بر این چمن همه داغ پلنگ می بارد

ز بس به کشت حسد خرمن است آفتها

دمی که تیر نبارد تفنگ می بارد

ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست

که قطره ی تو به کام نهنگ می بارد

***

به سرم شور تمنای تو تا می پیچد

دود در ساغر داغم چو صدا می پیچد

حسرت چاک گریبان نشود دام کسی

این کمندی ست که در گردن ما می پیچد

عالم از شکوه ی نومیدی عشاق پُر است

نارسا ناله ی ما در همه جا می پیچد

نبود هستی اگر دشمن روشن گهران

نفس پوچ در آیینه چرا می پیچد

پیر گردیده ام و از خودم آزادی نیست

حلقه ی زلف که بر قد دو تا می پیچد

کس ندانست که با این همه بیتابی شوق

رشته ی سعی نفسها به کجا می پیچد

صید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس

بوی گل نیز مرا رشته به پا می پیچد

وحشتی هست درین دشت که چون رشته ی شمع

جاده بر شعله ی آواز درا می پیچد

دل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ

عکس بر آینه یکسر ز صفا می پیچد

می کشد هفت فلک در خم یک شاخ غزال

گردبادی که به دشت دل ما می پیچد

ناله تحریر مضامین تمنای توام

خامشی کیست که مکتوب مرا می پیچد

چاره از عربده بیدل نبود مفلس را

سرو از بی ثمریها به هوا می پیچد

***

به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید

به خود شکستن دل سرمه ی فغان گردید

در این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت

عنان کسب کمالات سوی نان گردید

گهر به علت خودداری از محیط جداست

نباید این همه بر طبعها گران گردید

چو شعله وحشت ما حیله ساز عافیتی ست

به هر کجا پر ما ریخت آشیان گردید

بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت

شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید

در آن بساط که دل محمل تپش آراست

شکستن جرس اشک کاروان گردید

چو صبح نیم نفس گر ز زندگی باقیست

برون ز گرد کدورت نمی توان گردید

به روزگار مثل گشت بی زبانی من

خموشی آنهمه خون شد که داستان گردید

جهان حادثه از وضع من گرفت سبق

بقدر گردش رنگ من آسمان گردید

چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم

ز خود گذشتم اگر درس من روان گردید

عدم سراغ جهان تحیرم بیدل

غبار من به هوای که ناتوان گردید

***

بسکه بی رویت بهارم کلفت انشا می کند

چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا می کند

گر نه باد صبح چین طره ات وامی کند

نسخه ی جمعیت ما را که اجزا می کند

عضو عضوم بسکه می بالد به سودای جنون

وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند

همت از تدبیر بیجا تا کجا خجلت کشد

ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا می کند

نسخه ی هستی ز بس دقت سواد افتاده است

چشم بر هم بسته حل این معما می کند

جنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما

گر شنیدن مایه دارد ناله سودا می کند

جلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است

رنگ صهبا در نظرها کار مینا می کند

دیده ی ما را خمار شوخی رفتار او

عاقبت خمیازه ای نقش کف پا می کند

چون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصل ست

حاجت ما را روا نومیدی ما می کند

گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق

آه ما را ریشه ی  تخم ثریا می کند

در شکست آرزو تعمیر آزادی گم است

بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند

سنگ بر تدبیر زن، کار کس اینجا بسته نیست

یک شکستن صد کلید از قفل انشا می کند

رهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس

سیل چون مطلق عنان شد سیر دریا می کند

***

بسکه بیمار تو بر بستر غم یکرو ماند

یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند

زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم

کز قد خم به سر سایه ی آن ابرو ماند

چون مه نو همه را پیش کماندار قضا

تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند

تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست

چینی مجلس فغفور شکست و مو ماند

همه رفتند ازین باغ و طلب در کار است

آنچه از فاخته ها ماند همین کوکو ماند

بازمی داردت از هرزه دوی کسب کمال

نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند

گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب

رنگ در خامه ی نقاش سر زانو ماند

ای حباب آینه ی حسن وقار تو حیاست

چون عرق ریختی از چهره نخواهد رو ماند

همچو عکسی که برد سادگی از آینه ها

هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند

فوت فرصت المی نیست که زایل گردد

رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند

من گم کرده بضاعت به چه نازم بیدل

دلکی بود ازین پیش در آن گیسو ماند

***

بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود

موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بود

کس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من

کاروان در گرد آواز درا خوابیده بود

ای مکافات عمل پر بیخبر طی گشت عمر

در وداع هر نفس صبح جزا خوابیده بود

با همه عبرت ز توفیق طلب ماندیم دور

چشم مالیدیم اما پای ما خوابیده بود

ما گمان آگهی بردیم ازین بی دانشان

ورنه عالم یک قلم مژگان گشا خوابیده بود

عمرها شد انفعال غفلت از دل می کشیم

این ستمگر ساعتی از ما جدا خوابیده بود

سرکشی کردیم از این غافل که آثار قبول

در تواضع خانه ی قد دوتا خوابیده بود

زندگی افسانه ی نیرنگ مژگان که داشت

هرکه را دیدم درین غفلت سرا خوابیده بود

فتنه خویی از تکلف کرد بیدارم به پا

چون منی در سایه ی برگ حنا خوابیده بود

همت قانع فریب راحت از مخمل نخورد

لاغری از پهلویم بر بوریا خوابیده بود

سخت بیدردانه جستیم از حضور آبله

هر قدم چشم تری در زیر پا خوابیده بود

آگهی توفان غفلت ریخت بیدل بر جهان

عالمی بیدار بود این فتنه تا خوابیده بود

***

بسکه زخم  کشته ی نازش تلاطم می کند

هر چه را دیدم درین مشهد تبسم می کند

چشم بگشا بر حصول جستجو کاینجا چو شمع

نقد خود هرکس بقدر یافتن گم می کند

پختگان دامن ز قید تن پرستی چیده اند

باده ات از خام جوشی خدمت خم می کند

هیچکس از بی تکلف زیستن آگاه نیست

آدمی بودن خلل در عیش مردم می کند

زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا

سعی عبرت بافی کرم بریشم می کند

پیش بینی کن ز ننگ حسرت ماضی برآ

بر قفا نظاره کردن ریش را دم می کند

دهر لبریز مکافات ست اما کو تمیز

کم کسی اینجا به حال خود ترحم می کند

از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد

سرمه گون چشمی درین مخمل تکلم می کند

هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق

پهلوی از نان تهی ایجاد گندم می کند

رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب

خویش را آیینه ی دریا توهم می کند

بیدل از بس بی نم افتاده است بحر اعتبار

گوهر از گرد یتیمیها تیمم می کند

***

به شوخی زد طرب غم آفریدند

مکرر شد عسل سم آفریدند

نثار نازی از اندیشه گل کرد

دو عالم جان به یک دم آفریدند

به زخم اضطراب بسمل ما

ز خون رفته مرهم آفریدند

شکست عافیت آهنگ گردید

به هر جا ساز آدم آفریدند

جهان جوش بهار بی نیازیست

به یک صورت دو گل کم آفریدند

به هر جا وحشت ما عرضه دادند

شرار و برق بی رم آفریدند

گل این بوستان آفت بهار است

شکست و رنگ توأم آفریدند

به تسکین دل مجروح بسمل

پر افشانده مرهم آفریدند

به پیری گریه کن کایینه ی صبح

برای عرض شبنم آفریدند

کریمان خون شوید از خجلت جود

که شهرت خاص حاتم آفریدند

چون ماه نو خم وضع سجودم

ز پیشانی مقدم آفریدند

نه مخموری نه مستی چیست بیدل

دماغت از چه عالم آفریدند

***

به طراز دامن ناز او چه ز خاکساری ما رسد

نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد

تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد

به محیط می رسدم شنا عرقی اگر به حیا رسد

به فشار تنگی این قفس چو حباب غنچه نشسته ام

پر صبح می کشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد

ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان

همه جاست نشئه به شرط آن که دماغها به وفا رسد

نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما

به سراغ گرد نفس کسی به کجا رسد که به ما رسد

به گشاد دست کرم قسم که درین زیانکده ی ستم

نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان به گدا رسد

دل بینوا به کجا برد غم تنگدستی و مفلسی

مژه بر هم آورد از حیا که برهنه ای به قبا رسد

مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعه ی وفا

به فتادگی شکند عصا که فتاده ای به عصا رسد

به دعایی از لب عاجزان نگشوده ای در امتحان

که ز آبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد

به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی

مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد

به قبول آن کف نازنین که کند شفاعت خون من

در صبر می زنم آنقدر که بهار رنگ حنا رسد

سر رشته ی طرب آگهان به بهار می کشد از خزان

تو خیال بیدل اگر کنی ز تو بگذرد به خدا رسد

***

به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون گردد

زند خاکسترش دامن که آتش سرنگون گردد

ز خودداری عبث افسردگیها می کشد فطرت

اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد

گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را

الف با هر چه آمیزد محال است اینکه نون گردد

جهانی می کند جان لیک جز عبرت که می داند

که سقف خانه ی فرهاد آخر بیستون گردد

جگرها می گدازیم و نداریم از طلب شرمی

که بهر دانه ای چند آسیای ما به خون گردد

غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی

بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد

طبیعت بدلجام افتاد از کم همتی هایت

تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد

مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را

ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد

ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن

دمد کم رنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد

فروغ می چه رنگ انشا کند از چهره ی زنگی

زگال تیره روز آتش خورد تا لاله گون گردد

ندامتها ز ابرام نفس دارم که هر ساعت

بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد

به افسون بقا عمریست آفت می کشم بیدل

ازین جوی ندامت خورده ام آبی که خون گردد

***

بعد ازینت سبزه ی خط در سیاهی می رود

ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی می رود

می شود سرسبزی این باغ پامال خزان

خوشدلی هایت به گرد رنگ کاهی می رود

با قد خم گشته فکر صید عشرت ابلهی ست

همچو موج از چنگ این قلاب ماهی می رود

چاره دشوار است در تسخیر وحشت پیشگان

نکهت گل هر طرف گردید راهی می رود

جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی

رایگان این گوهر از دست سپاهی می رود

سرخوش پیمانه ی ناز محیط جلوه ایم

موج ما از خود به دوش کج کلاهی می رود

نیست صابون کدورتهای دل غیر از گداز

چون شود خاکستر از آتش سیاهی می رود

صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس

ظلمت شب با نسیم صبحگاهی می رود

کیست گردد مانع رنگ از طواف برگ گل

خون من تا دامنت خواهی نخواهی می رود

از خط او دم مزن بیدل که این حرف غریب

بر زبان خامه ی صنع اللهی می رود

***

به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد

شبیخون به عمر خضر زنم که نفس شراب سحر کشد

نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس

بتپم در آینه چون نفس که ز جوهرم ته پر می کشد

نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه خرامی ام

مگرم تأمل نقش پا مژه ای به پیش نظر کشد

دل آرمیده به خون مکش ز تلاش منصب و عزتی

که فلک به رشته ی گوهرت بکشد ز حلقت اگر کشد

ز لب فصیح وفا بیان به حدیث کین ندهی زبان

ستم است حنظل اگر کشی به ترازویی که شکر کشد

نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم

که چو موجم آبله های پا غم انفعال گهر کشد

ز کمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم

مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد

به حدیقه ای که شهید او کشد انتظار مراد دل

چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه ای به ثمر کشد

به سجود درگهش ای عرق تو ز بی نمی منما تری

که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد

نظری چو دانه درین چمن به خیال ریشه شکسته ام

بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد

سر و برگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب

که چو شمع از همه عضو خود قدح آفریند و درکشد

***

به  گرمی نگه از شعله تاب می ریزد

به نرمی سخن از گوهر آب می ریزد

طراوت عرق شرم را تماشا کن

چو برگ  گل ز نقابش گلاب می ریزد

صبا به دامن آن زلف تا زند دستی

غبار شب ز دل آفتاب می ریزد

صفای خاطر ما آبیار جلوه ی اوست

کتان شسته همان ماهتاب می ریزد

به عالمی که کند عشق صنعت آرایی

چمن ز آتش و گلخن ز آب می ریزد

ز موج خیز غنا کوه و دشت یک دریاست

خیال تشنه لب ما سراب می ریزد

به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل

که لغزش مژه ها رنگ خواب می ریزد

بجو ز خاک نشینان سراغ گوهر راز

که نقد گنج ز جیب خراب می ریزد

ذخیره ی دل روشن نمی شود اسباب

که هرچه آینه گیرد در آب می ریزد

زمام کار به تعجیل نسپری بیدل

که بال برق شرار از شتاب می ریزد

***

به گفتگوی کسان مردمی که می لافند

چو خط به معنی خود نارسیده حرافند

مباش غره ی انصاف کاین نفس بافان

به پنبه کاری مغز خیال ندافند

توانگری که دم از فقر می زند غلط است

به موی کاسه ی چینی نمد نمی بافند

تهیه ی سپر از احتراز کن کامروز

به قطع هم، بد و نیک زمانه سیافند

سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل

که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند

غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد

حذر کنید که ابنای جاه اجلافند

در بهشت معانی به رویشان مگشا

که این جهنمی چند ننگ اعرافند

به علم پوچ چو جهل مرکبند بسیط

به فطرت کشفی درسگاه کشافند

ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری

که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند

تمام بیهوده گویند و نازکی این است

که چشم بر طمع ریشخند انصافند

ازین خران مطلب مردمی که چون گرداب

به موج آب منی غرق تا لب نافند

به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل

درین دیار که کوران چند صرافند

***

به کوی دوست که تکلیف بی نشانی بود

غبار گشتنم اظهار سخت جانی بود

ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس

نفس کشیدن من بی تو شخ کمانی بود

گذشتم از سر هستی به همت پیری

قد خمیده پل آب زندگانی بود

به هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد

چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود

خوش آن نشاط که از جذبه ی دم تیغت

چو اشک خون مرا بی قدم روانی بود

من از فسرده دلی نقش پا شدم ورنه

به طالع کف خاک من آسمانی بود

گلی نچیده ام از وصل، غیر حیرانی

مرا که چون مژه آغوش ناتوانی بود

فغان که چاره ی بیتابی ام نیافت کسی

به رنگ ناله ی نی دردم استخوانی بود

چه نقشها که نبست آرزو به فکر وصال

خیال بستن من بی تو کلک مانی بود

ز بسکه داشت سرم شور تیغ او بیدل

چو صبح خنده ی زخمم نمک فشانی بود

***

بلاکشان محبت گل چه نیرنگند

شکسته اند به رنگی که عالم رنگند

چه شیشه و چه پری خانه زاد حیرت ماست

به آرمیدگی دل که بیخودان سنگند

ز عیب پوی ابنای روزگار مپرس

یکی گر آینه پرداخت دیگران زنگند

فریب صلح مخور از گشاده رویی خلق

که تنگ حوصلیگیهای عرصه ی جنگند

به وادیی که طلب نارسای مقصد اوست

بهوش باش که منزل رسیدگان لنگند

نوای پرده ی بیتابی نفس این است

که عافیت طلبان سخت غفلت آهنگند

تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند

وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند

ز وهم بر سر مینای خود چه می لرزی

شنو ز شیشه گران در شکستن سنگند

به بستن مژه انجام کار شد معلوم

که آب آینه ها جمله طعمه ی زنگند

حباب نیم نفس با نفس نمی سازد

ز خود تهی شدگان بر خود اینقدر تنگند

ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل

تو هرزه فکری و این قوم عالم بنگند

***

به محفلی که فضولی قدح به دست نگیرد

خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد

بساز با دل خرسندی از جهان تعین

که چون کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد

به رنگی آینه پردازده که تا به قیامت

جریده ات چو عدم نقش هر چه هست نگیرد

گشاد دست و دل است انجمن طرازی مشرب

کس این قدح به کف آستین پرست نگیرد

دگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل

کسی که ماهی بحر گمان به شست نگیرد

کجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت

فتاده ای که کسش جز غبار دست نگیرد

به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت

که غیر عقده ی دل رشته چون گسست نگیرد

ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن

چه ممکن است که دل در جهان پست نگیرد

سیه مکن ورق امتحان آینه بیدل

که مشق خامه ی سعی نفس نشست نگیرد

***

بنای حرص به معراج مدعا نرسید

گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید

دماغ جاه به کیفیت حضور نساخت

به سربلندی این بامها هوا نرسید

نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا

رسیده بود می اما دماغها نرسید

ندامت است چمن ساز نوبهار امید

چه رنگ بست به دستی که این حنا نرسید

شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ

ولی چه سود به گوش من این صدا نرسید

ادب پرستی ازین بیشتر چه می باشد

دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید

غرض رساندن پیغام نارسایی بود

رسید قاصد ما هر کجا دعا نرسید

چو یأس مرجع امید نارسایانیم

به ما رسید تلاشی که هیچ جا نرسید

مرا ز غیرت تحقیق رشک می آید

به فطرتی که به هرکس رسید وانرسید

ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد

به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسید

بساط علم گروتازی دلایل داشت

خدنگ کس به نشان تا نشد خطا نرسید

ز کارگاه تجدد عیان نشد بیدل

جز اینقدر که کس اینجا به انتها نرسید

***

بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمی باشد

زمین خانه ی خورشید جز گردون نمی باشد

شکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من

خیال موی چینی در سر مجنون نمی باشد

کمند همتم گیراییی دارد که چون گردون

سر من نیز از فتراک من بیرون نمی باشد

به دامان قیامت پاک نتوان کرد مژگانم

نم چشمی که من دارم به صد جیحون نمی باشد

که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بودن

کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمی باشد

دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم

به طور اهل معنی سکته ناموزون نمی باشد

سواد راست بینی کردن ست ای بیخبر روشن

خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمی باشد

به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن

عبارت جز گریبان چاکی مضمون نمی باشد

حذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت

جراحتها جز آغوش وداع خون نمی باشد

درین عبرت فضا تا کی بساط کر و فر چیدن

زمانی بیش گرد سیل در هامون نمی باشد

زر و مال آنقدر خوشتر که خاکش کم خورد بیدل

تلاش گنج جز سرمنزل قارون نمی باشد

***

به نظم عمر که سر تا سرش روانی بود

خیال هستی موهوم سکته خوانی بود

چه رنگها که ندادم به بادپیمایی

بهار شمع درین انجمن خزانی بود

نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی

همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود

هنوز آن پری از سنگ فرق شیشه نداشت

که دل شررکده ی چشمک نهانی بود

به کام دل نگشودیم بال پروازی

چو رنگ، هستی ما گرد پرفشانی بود

پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم

که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود

به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم

که سجده نیز درین راه سرگردانی بود

طراوت گل اظهار شبنمی می خواست

ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی بود

علم به هرزه درایی شدیم ازین غافل

که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود

تلاش موج درین بحر هیچ پیش نرفت

گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود

جهان گذرگه آیینه است و ما نفسیم

تو هم چو ما نفسی باش اگر توانی بود

فریب معرفتی خورده بود بیدل ما

چو وارسید یقینها همه گمانی بود

***

بولهوس از سبکسری حفظ سخن نمی کند

در قفس حبابها، باد وطن نمی کند

لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به کف

گوش طلب که کار گوش هیچ دهن نمی کند

قطره محیط می شود چون ز سحاب شد جدا

روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی کند

هستی خود گداز من شمع شرر بهانه ای ست

لیک کسی نگاه گرم جانب من نمی کند

خون امید می خورد بی تو دل شکسته ام

طره ی سرکشت چرا یاد شکن نمی کند

بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین

جوهر من در آینه فکر وطن نمی کند

نیست به عالم جنون گردش رنگ عافیت

هیچکس از برهنگی جامه کهن نمی کند

پنبه ی داغ عاشقان نیست به غیر سوختن

مرده صفت چراغ ما سر به کفن نمی کند

دیده به صد هزار اشک محو نثار مقدمی ست

آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی کند

منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان

بلبل اگر به خون تپد غنچه سخن نمی کند

از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ

شوهر خویش می شود مرد که زن نمی کند

ناله به شعله می تپد حلقه ی داغ گو مباش

شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی کند

زخم تو آنچه می کند با دل خستگان عشق

صبح نکرده با هوا، گل به چمن نمی کند

سایه ی دور از آفتاب مغتنم خود است و بس

طالب وصل او شدن صرفه ی من نمی کند

نیست دمی که شانه وار در خم فکر زلف یار

بیدل سینه چاک من سیر ختن نمی کند

***

بهار حیرت ست اینجا نه گل نی جام می خیزد

ز هستی تا عدم یک دیده ی بادام می خیزد

خروش فتنه زان چشم جنون آشام می خیزد

که جوش الامان از جان خاص و عام می خیزد

دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب

که آب از آینه چون اشک بی آرام می خیزد

چه امکان ست صید خاکساران فنا کردن

به راه انتظار ما غبار از دام می خیزد

به طوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را

فسردنها ز طوف جامه ی احرام می خیزد

هوای پختگی داری کلاه فقر سامان کن

که از تاج سرافرازان خیال خام می خیزد

ز نادانی حباب باده می نامند بیدردان

به دیدار تو چشم حیرتی کز جام می خیزد

نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من

هوا در خانه می دزدم غبار از بام می خیزد

رمیدن برنمی تابد هوای عالم الفت

چو جوش سبزه گرد این بیابان رام می خیزد

درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری

اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام می خیزد

دماغ جاده پیمایی ندارد رهرو شوقت

شرر اول قدم از خود به جای گام می خیزد

ز بس در آرزوی می سراپا حسرتم بیدل

نفس تا بر لبم آید صدای جام می خیزد

***

بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی بیند

صفا آیینه دارد در بغل آهن نمی بیند

گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت

که یوسف محو آغوش است و پیراهن نمی بیند

مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد

ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمی بیند

تحیر توأم خورشید می بالد درین گلشن

گل داغی که ما داریم افسردن نمی بیند

مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان

کمالات مسیحا دیده ی سوزن نمی بیند

جهان عبرت نمی خواهد به حکم ناز خودبینی

چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمی بیند

پرافشان ست موهومی ولی چشم تأمل کو

تلاش ذره ی ما هیچ جا روزن نمی بیند

به سیر این بهار از عیش مهجوران چه می پرسی

جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمی بیند

درین محفل هزار آیینه ام آمد به پیش اما

کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمی بیند

چه سازم کز گریبان شعله واری سر برون آرم

ز همت آتش افسرده ام دامن نمی بیند

رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود

که پیش پا، کس اینجا بی خم گردن نمی بیند

فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل

تلاش روزی کس چشم پرویزن نمی بیند

***

بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد

به کارگاه فضولی چه خنده ها که ندارد

بلند کرده دماغ خیال خیره سریها

هزار بام تعین به یک هوا که ندارد

ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت

به ما چه می رسد آخر برای ما که ندارد

فریب محفل هستی مخور که این گل خودرو

ز رنگ و بو همه دارد مگر وفا که ندارد

جهان عالم امکان گرفته وهم تعلق

نبسته پای کسی جز همین حنا که ندارد

در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت

جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد

غبار ما به هوایی نمی رسد چه توان کرد

به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد

به هیچ گل نرسیدم که رنگ ناز ندیدم

بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد

پیام کاف به نون می رسد ز عالم قدرت

به گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد

کجاست چاک دگر تا رسد به کسوت مجنون

مگر مژه گسلد بند آن قبا که ندارد

کجا بریم ز ردّ و قبول وهم فضولی

برو که نیست درین آستان بیا که ندارد

چسان به محرمی دل رسد ز کوشش بیدل

نفس به خانه ی آیینه نیز جا که ندارد

***

بهار عمر به صبح دمیده می ماند

نفس به وحشت صید رمیده می ماند

نسیم عیش اگر می وزد درین گلشن

به صیت شهپر مرغ پریده می ماند

به هرچه دیده گشودیم موج خون گل کرد

نگاه ما به رگ نیش دیده می ماند

بیا که بی تو به چشم ترم هجوم نگاه

به موج صفحه ی مسطر کشیده می ماند

ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم

نفس به سینه چو خط بر جریده می ماند

کجا رویم که دامان سعی بسمل ما

ز ضعف در ته خون چکیده می ماند

چه گل کنیم به دامن ز پای خواب آلود

بهار آبله هم نادمیده می ماند

به نارسایی پرواز رفته ام از خویش

پر شکسته به رنگ پریده می ماند

قدح به دست خمستان شوق کیست بهار

که گل به چهره ی ساغر کشیده می ماند

به حسرت دم تیغت جراحت دل ما

به عاشقان گریبان دریده می ماند

به طبع موج گهر اضطراب نتوان یافت

سرشک ما به دل آرمیده می ماند

ز نسخه ی دو جهان درس ما فراموشی ست

به گوش ما سخنی ناشنیده می ماند

مرا به بزم ادب کلفتی که هست این است

که شوق بسمل و دل ناتپیده می ماند

خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل

که فطرتت به شراب رسیده می ماند

***

بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده ای دارد

شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده ای دارد

اگر چون شمع خواهی چاره ی دردسر هستی

گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد

تو هر مضمون که می خواهد دلت نذر تأمل کن

لب حیرت كلامان نامه ی پیچیده ای دارد

ز اسرار لبش آگه نی ام لیک اینقدر دانم

دم تیغ تبسم جوهر بالیده ای دارد

قدم فهمیده نه تا از دلی گردی نینگیزی

کف هر خاک این وادی نفس دزدیده ای دارد

ز هستی تا اثر داری چه گفت و گو چه خاموشی

نفس صبح قیامت زیر لب خندیده ای دارد

گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش

تو آدم نیستی آخر فلک هم دیده ای دارد

خزان فرسا مباد اندیشه ی اهل وفا یارب

که این گلزار رنگ گرد دل گردیده ای دارد

ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو

نگه در لغزش مژگان ره خوابیده ای دارد

چو موج گوهر از من یک تپش جرأت نمی بالد

جنون ناتوانان شور آرامیده ای دارد

رضای دوست می جویم طریق سجده می پویم

سر تسلیم خوبان پای نالغزیده ای دارد

به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل

ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیده ای دارد

***

بهار می رود و گل ز باغ می گذرد

پیاله گیر که فصل دماغ می گذرد

نوای بلبل و آواز خنده ی گلها

به دوش عبرت بانگ کلاغ می گذرد

کدورتی که ز اسباب چیده ای بر دل

سیاهیی است که آخر ز داغ می گذرد

به جستجوی چه مطلب شکسته ای دامن

غبار خود بهم آور سراغ می گذرد

کسی به جان کنی بی اثر چه چاره کند

فراغها به تلاش فراغ می گذرد

فریب جلوه ی طاووس زین چمن نخوری

غبار قافله سالار داغ می گذرد

مخالفت هم ازین دوستان غنیمت گیر

دو روزه صحبت طوطی و زاغ می گذرد

شرر به صفحه زن و فرصت طرب دریاب

شب سحر نفست بی چراغ می گذرد

ز قید لفظ برآ معنی مجرد باش

می است نشئه دمی کز ایاغ می گذرد

مگو پیام قناعت به منعمان بیدل

غریق حرص ز پل بی دماغ می گذرد

***

به هر جا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند

بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند

به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند

گهر را ضبط خود در عقده ی امساک بنشاند

به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن

مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند

صبا گر مرهم شبنم نهد بر روی زخم گل

ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشاند

درین گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی

گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند

خیال طره ی حور است زاهد را اگر بر سر

ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند

دمی چون صبح می خواهم قفس بر دوش پروازی

چون گل تا کی سپهرم در دل صد چاک بنشاند

چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد

شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند

شکار زخمی ام، بیتابی ام دارد تماشایی

مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند

اگر چرخت نوازش کرد از مکرش مباش ایمن

کمان چون تیر را دربر کشد بر خاک بنشاند

نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی

غبار خاطرم کی گردش افلاک بنشاند

اگر از موج گوهر می توان زد آب بر آتش

عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاند

به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی یابم

ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند

چو گل پر می زنم در رنگ و از خود برنمی آیم

مرا این آرزو تا کی گریبان چاک بنشاند

به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری

مبادا گوهرم در عقده ی امساک بنشاند

تحیر گر نپردازد به ضبط گریه ی عاشق

غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند

طرب خواهی نفس در یاد مژگانش به دل بشکن

تواند جام می برداشت هر کس تاک بنشاند

صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر

برون چون زنگت از آیینه ی ادراک بنشاند

به شوخی مشکل است از طینتم رفع هوس بیدل

مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند

***

به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می گردد

به موج یک عرق صد آسیای رنگ می گردد

نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت

نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می گردد

فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا

پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می گردد

ز الفتگاه دل مگذر که با آن پرفشانیها

نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می گردد

چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن

خموشی می تپد بر خویش تا آهنگ می گردد

فریب آب نتوان خوردن از آیینه ی هستی

گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می گردد

دماغ وهم سرشار است در خمخانه ی امکان

می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می گردد

ندانم نبض موجم یا غبار شیشه ی ساعت

که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می گردد

جنونم جامه واری دارد از تشریف عریانی

که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می گردد

دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل

که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می گردد

***

به هر جا نعمتی هست انفعالی در کمین دارد

حلاوت خانه ی دنیا مگس در انگبین دارد

درین بزم کدورت خیز، عشرت چه، حلاوت کو

بقدر موج می اینجا جبین جام، چین دارد

به محویت محیط هرچه خواهی می توان گشتن

فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین دارد

نفس در خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را

رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد

کباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها

خدنگ حسرت ابرو کمانی دلنشین دارد

نمی چیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی

درین گلشن چو شبنم هر که چشمی پاک بین دارد

خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت

شکست توبه ی ما در شکست آستین دارد

مشو مغرور تمکین در تعلق زار جسمانی

که گردی بیش نبود هر که الفت با زمین دارد

بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم

مرا هر حلقه ی این دام در زیر نگین دارد

هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا

تو خواهی نوحه کن خواهی ترنم، دل همین دارد

به حیرت کوش نه کز پرده ی دل واکشی رمزی

زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد

به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی

ضعیفی تا کجا ما را ندامت آفرین دارد

اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را

قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد

شکفتن نیست در عالم به کام هیچکس بیدل

چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد

***

به هر کجا مژه ام رنگ خواب می ریزد

گداز شرم به رویم گلاب می ریزد

مباش بیخبر از درس بی ثباتی عمر

که هر نفس ورقی زین کتاب می ریزد

صفای دل کلف اندود گفتگو مپسند

نفس بر آتش آیینه، آب می ریزد

ز تنگنای جسد عمرهاست تاخته ایم

هنوز قامت پیری رکاب می ریزد

گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست

چو غنچه خون مرا در نقاب می ریزد

خوشم به یاد خیالی که گلبن چمنش

گل نظاره در آغوش خواب می ریزد

گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد

محیط، آب رخی از سحاب می ریزد

ز خویش رفتن عاشق بهار جلوه ی اوست

شکست رنگ سحر، آفتاب می ریزد

مخور ز شیشه ی گردون فریب ساغر امن

که سنگ رفته به جای شراب می ریزد

ز بیقراری خود سیل هستی خویشم

چو اشک رنگ بنای من آب می ریزد

به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل

که آبروی نفس چون حباب می ریزد

***

به که چندی دل ما خامشی انشا باشد

جرس قافله ی بی نفسیها باشد

تا کی ای بیخبر از هرزه خروشیهایت

کف افسوس خموشی لب گویا باشد

گوشه ی بیخبری وسعت دیگر دارد

گرد آسوده همان دامن صحرا باشد

بر دل سوخته ام آب مپاش ای نم اشک

برق این خانه مباد آتش سودا باشد

نارسایی قفس تهمت افسرده دلی ست

مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد

طلب افسرده شود همت اگر تنگ فضاست

تپش موج به اندازه ی دریا باشد

یارب اندیشه ی قدرت نکشد دامن دل

زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد

بگدازید که در انجمن یاد وصال

دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد

نسخه ی جسم که بر هم زدن آرایش اوست

کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد

شعله ها زیرنشین علم دود خودند

چه شود سایه ی ما هم به سر ما باشد

تو و نظاره ی نیرنگ دو عالم بیدل

من و چشمی که به حیرانی خود وا باشد

***

پهلو به چرخ می زند امروز جاه عید

کج کرده است باز مه نو کلاه عید

دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین

یارب بر آستان که افتاد راه عید

گویا به وصف قبله ی معنی نواز ماست

این مصرع بلند فلک دستگاه عید

آن قبله ای که جانب محراب ابرویش

خم دارد از هلال غرور نگاه عید

صبح وفا سرشته لب مهرپرورش

دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید

هرچند از هلال رقم کرد روزگار

در چشم اعتبار خطی از گواه عید

پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است

تا آسمان نشان لب عذرخواه عید

***

بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد

که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد

تماشاگاه معدومی ز من چیده ست سامانی

که هر کس چشم می پوشد ز خود بر من نظر دارد

به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم

مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد

به بوی مژده ی وصلت دل از خود رفته است اما

چنان نام تو می پرسد که پندارم خبر دارد

نجوشد منت غیر، از ادای مدعای من

به گاه ناله، مکتوب من از خود نامه بردارد

به نومیدی هوس آواره ی صد گلشن امیدم

من و وامانده پروازی که در هر رنگ پر دارد

به هم چسبیدن مژگان به کنج فقر می گوید

که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر دارد

تو از کیفیت اقبال فقر آگه نه ای ورنه

طلسم بی دری از هر طرف آیند در دارد

بهار جلوه از کف می رود فرصت غنیمت دان

اگر رنگ است و گر بو دامن گل بر کمر دارد

نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی

که تیغش گر کند رحمی شب ما هم سحر دارد

نوای قمری و بلبل مکرر شد درین گلشن

تو اکنون ناله کن بیدل که آهنگت اثر دارد

***

به یاد آستانت هرکه سر بر خاک می مالد

غبارش چون سحر پیشانی افلاک می مالد

گهر حل می کند یا شبنمی در پرده می بیزد

حیا چیزی بر آن رخسار آتشناک می مالد

امل افسون بیباکی ست در عبرتگه امکان

بقدر ریشه مستی آستین تاک می مالد

سخن بی پرده کم گویید کاین افسانه ی عبرت

به گوشی تا خورد اول لب بیباک می مالد

به ذوق سدره و طوبی تو هم دندان به سوهان زن

امل کام جهانی را به این مسواک می مالد

صفای دامن صبح و نم شبنم چه ننگ است این

فلک صابون همین بر خامه های پاک می مالد

درین گلشن ز وضع لاله و گل سیر عبرت کن

که یک مژگان گشودن سینه بر صد چاک می مالد

سیه چشمی ست امشب ساقی مستان که نیرنگش

به جام هرکه اندازد نظر تریاک می مالد

به چندین زنگ از آن نقش قدم گل می توان چیدن

به رفتارت پر طاووس رو بر خاک می مالد

مشو از امتیاز خیر و شر طنبور این محفل

که عبرت گوش هر کس درخور ادراک می مالد

مگر سعی ندامت هم دلی انشا کند بیدل

نفس دستی به صد امید برگ تاک می مالد

***

به یادت گردش رنگم به هرجا بار می بندد

ز موج گل زمین تا آسمان زنار می بندد

چسان خاموش باشم بی تو کز درد تمنایت

تپش بر جوهر آیینه موسیقار می بندد

سجودی می برم چون سایه کلک آفرینش را

که سر تا پای من یک جبهه ی هموار می بندد

گرفتم تاب آغوشت ندارم، گردش چشمی

تمنا نقش امیدی به این پرگار می بندد

بقدر گردش رنگ آسیای نوبت است اینجا

دو روزی خون ما هم گل به دست یار می بندد

به این تمکین شیرین هر کجا از ناز برخیزی

گره در نیشکر پیش قدت زنّار می بندد

ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل

ندامت نغمه ساز عبرتی کاین تار می بندد

به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن

ز شبنم گلشن ما رخنه بر دیوار می بندد

نمی باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل

شکوه برق این وادی مژه ناچار می بندد

گر از رنگینی بیداد نازت شکوه پردازم

شکست دل پر طاووس بر منقار می بندد

به این شوقی که من چون گل به پیراهن نمی گنجم

سر گرد سرت گردیدنم دستار می بندد

ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل

تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می بندد

***

پی اشک من ندانم به کجا رسیده باشد

ز پی ات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد

ز نگاه سر کشیدن به رخت چه احتمال است

مگر از کمین حیرت مژه قد کشیده باشد

تب و تاب موج باید ز غرور بحر دیدن

چه رسد به حالم آنکس که ترا ندیده باشد

به نسیمی از اجابت چمن حضور داریم

دل چاک بال می زد سحری دمیده باشد

به چمن ز خون بسمل همه جا بهار ناز است

دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد

دل ما نداشت چیزی که توان نمود صیدش

سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشد

چه بلندی و چه پستی، چه عدم چه ملک هستی

نشنیده ایم جایی که کس آرمیده باشد

بم و زیر هستی ما چو خروش ساز عنقاست

شنو از کسی که او هم ز کسی شنیده باشد

ز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان

مژه آب ده ز خاری که به پا خلیده باشد

غم هیچکس ندارد فلک غرورپیما

به زبان مدبری چند گله می تپیده باشد

به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است

مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد

همه کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید

من و ناز نیم جانی که به لب رسیده باشد

به هزار پرده بیدل ز دهان بی نشانش

سخنی شنیده ام من که کسی ندیده باشد

***

پی تحقیق کسانی که گرو تاخته اند

همه چون صبح به خمیازه نفس باخته اند

عاجزی کسب کمال است که یکسر چو هلال

تیغ بازان تعین سپر انداخته اند

حسن خورشید ازل در نظر اما چه علاج

سایه ها آینه از زنگ نپرداخته اند

علمی کو که هوس گردن ناز افرازد

بسملی چند به حیرت مژه افراخته اند

راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا

مفت جمعی که به بی ساختگی ساخته اند

کم نشد شور طلب از کف خاکستر ما

وصل جویان فنا، هم قفس فاخته اند

از اسیران وفا جرأت پرواز مخواه

پر ما جمله برون قفس انداخته اند

آستینها همه دست است به قدرتگه لاف

خودسران تیغ نیامی به هوا آخته اند

قدردانی چه خیال است در ابنای زمان

بیدل اینها همه از عالم نشناخته اند

***

بیخودی امشب پر و بال فغانی می شود

گر ندارد مدعا باری بیانی می شود

هیچ وضعی در طریق جستجو بیکار نیست

پای خواب آلود هم سنگ نشانی می شود

نشئه ی تسلیم حاصل کن که مشتی خاک را

باد هم گر می برد تخت روانی می شود

موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست

کشتی ما را شکستن بادبانی می شود

چون لطافت تهمت آلود کدورت شد بلاست

سایه ی بال پری کوه گرانی می شود

رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا

هر سر مژگان پر و بال فغانی می شود

عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من

ناله گر باشد نگاه ناتوانی می شود

گر چنین باشد فشار حسرت بال هما

مغزها آخر ز خشکی استخوانی می شود

بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است

آتش این کاروان هم کاروانی می شود

راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست

بال و پر گر جمع گردد آشیانی می شود

سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس

سوی او از هرچه برگردی عنانی می شود

***

بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید

خون شوید آن همه کز خود چمن ایجاد کنید

کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند

ای اسیران قفس خدمت صیاد کنید

ما هم از گلشن دیدار گلی می چیدیم

هر کجا آینه بینید ز ما یاد کنید

یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ

آنقدر دور متازید که فریاد کنید

گرد آرام درین دشت تپش خیز کجاست

تا به پایی برسید آبله بنیاد کنید

وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد

کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید

موجم از مشق تپش رفت به توفان گداز

یک گهر معنی افسردنم ارشاد کنید

عمرها شد عرق آلود تلاش سخنم

به نسیم نفس سوخته ام یاد کنید

بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم

نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید

صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من

به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید

نرگس یار به حالم چه نظرها که نداشت

معنی منتخبم بر سر من صاد کنید

من بیدل سبق مدرسه ی نسیانم

هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید

***

پیر خمیازه کش وضع جوان می باشد

حسرت تیر در آغوش کمان می باشد

نوبهار چمن عمر همین خاموشی ست

گفتگو صرصر تمهید خزان می باشد

غفلت از منتظر وصل خیالی است محال

چشم اگر بسته شود دل نگران می باشد

رهبر عالم بالاست خیال قد یار

خضر این بادیه چون سرو جوان می باشد

قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن

موج جزو بدن آب روان می باشد

چه خیالی ست نوایی ز تمنا نکشیم

که نفس رشته ی قانون فغان می باشد

سخت دور است ازین دامگه آزادی ما

مژه از بیخبری بال فشان می باشد

خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد

سنگ در کارگه شیشه گران می باشد

سر تسلیم سبک مایه به بی قدریهاست

جنس ما را به کف دست دکان می باشد

بلبل طفل مزاجم به کجا دل بندم

گل این باغ ز رنگین قفسان می باشد

کج ادایانه به ارباب مطالب سر کن

راستی بر دل ین قوم سنان می باشد

چشم تا واکنی از خویش برون تاخته ایم

صورت آیینه ی دامن به میان می باشد

صاف مشرب دو زبانی نپسندد بیدل

هرچه در دل، به لب آب همان می باشد

***

پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد

چون کمان، خانه ی بی بام و درم تنگ نشد

الفت دل نه همین حایل عزم نفس است

آبله پای که بوسید که او لنگ نشد

بی صفا محرمی خویش چه امکان دارد

سنگ تا شیشه نشد آینه ی سنگ نشد

بیخبر سوخت نفس ورنه درین مکتب وهم

صفحه ای نیست کز آتش زدن ارژنگ نشد

دل هر ذره به صد چشم تماشا جوشید

دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشد

صوف و اطلس ز کجا پینه بر اندام تو دوخت

بر هوس جامه ی عریانی اگر تنگ نشد

شبنم صبح دلیل است که در عالم رنگ

تا نفس آب نشد آینه بی زنگ نشد

گوش بر زمزمه ی ساز سپندیم همه

داغ شد محفل و یک نغمه به آهنگ نشد

در گریبان عدم نیز رهی داشت خیال

آه از بی نفسیها نی ما چنگ نشد

هر چه پوشید جهان، غیر کفن، یمن نداشت

ماتمی بود لباسی که به این رنگ نشد

با خیالات بجوشید که در مزرع وهم

بنگ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشد

***

پیری آمد گشت چشم از گریه ام کم کم سپید

صبح عجز آماده دندان کرد از شبنم سپید

این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن

کم کنند آن کهنه بنیادی که گردد خم سپید

چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست

داغهای لاله مشکل گر کند مرهم سپید

آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر

چون علم کردم نگون، دیدم که شد پرچم سپید

تا ابد بر ما شکست دل جوانی می کند

موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید

هرچه می بینی درین صحرا سیاهی کرده است

دور و نزدیکی نمی گردد به چشم هم سپید

ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی

مرده را کردند ازین رو جامه ی ماتم سپید

از تلاش رزق خود را در وبال افکند خلق

کرد گندم جاده های لغزش آدم سپید

هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود

شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید

پیش خورشید قیامت سایه معدوم است و بس

عشق خواهد کرد آخر نامه ی ما هم سپید

ترک مطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص

جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید

***

پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند

سرنگون شد شیشه، قلقل کرد پرواز بلند

دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست

می کند گل پست پست انجام آغاز بلند

گرد امکان عمرها شد می رود بر باد صبح

تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند

معنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست

از سپند بزم ما بشنو به آواز بلند

غافلان تا بر خط شق القمر گردن نهند

حکم انگشت شهادت داشت اعجاز بلند

زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد

نغمه ها در خاک خوابانید این ساز بلند

زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست

سرو تا گل، پا به گل دارد تک و تاز بلند

***

پیری ام آخر می و پیمانه برد

باد سحر شمع ز کاشانه برد

دیده سیاهی ز گل و لاله چید

کوش گرانی ز هر افسانه برد

شمع جنون آبله پا کرده گم

سر به هوا لغزش مستانه برد

کشمکش از سعی نفس قطع شد

اره خودآرایی دندانه برد

یاد خطش کردم و دل باختم

سایه ی مور از کف من دانه برد

هرکه در این انجمن حرص وگد

ساخت به خود گنج به ویرانه برد

حسرت دیدار گریبان درید

آینه ی ما همه جا شانه برد

خواندن اسرار وفا مشکل است

مهر شد آن نامه که پروانه برد

در دل ما ذوق تماشا نماند

آه کسی آینه زین خانه برد

قاصد دلبر جگرم داغ کرد

نامه ی من ناله شد اما نه برد

وقت جنون خوش که غم خانمان

یک دو دم از بیدل دیوانه برد

***

پیری وداع عمر سبکبال وانمود

موی سفید آب به غربال وانمود

این جنس اعتبار که در کاروان ماست

خواهد غبار مانده به دنبال وانمود

جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه

نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود

ما و من از فسون تعلق بهار کرد

پرواز رنگها ز پر و بال وانمود

عشق آنچه خواند دربر ما زلف و کاکلش

بر زاهدان، سلاسل و اغلال وانمود

زان نقطه ای که زد دل مجنونش انتخاب

لیلی به جمع لاله رخان خال وانمود

ما را به هر چه عشق فروشد کمال ماست

بسپرد هر متاع و به دلال وانمود

رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد

وصف دهان او همه را لال وانمود

کلکی که گشت محرم مکتوب عجز ما

سطری اگر نمود همان نال وانمود

هرجا چو سایه نامه ی عبرت گشوده ایم

باید همین سیاهی اعمال وانمود

حیرت به کار دل گرهی زد که چون گهر

نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود

بیدل ز عبرتی که در آیینه ی حیاست

ما را بس است اگر همه تمثال وانمود

***

بی زنگ درین محفل آیینه نمی باشد

آن دل که تهی باشد از کینه نمی باشد

هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب

فردایی این عالم بی دینه نمی باشد

مجنون به که دل بندد، حسرت به چه پیوندد

در کسوت عریانی این پینه نمی باشد

حیف است کشد فرصت دردسر مخموری

در هفته ی میخواران آدینه نمی باشد

یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد

در چارسوی جنت پشمینه نمی باشد

یاران مژه بردارید مفت است فلک تازی

این منظر حیرت را یک زینه نمی باشد

در کارگه تجدید یکدست چمن سازی ست

تقویم بهار اینجا پارینه نمی باشد

هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر

دل در کف دلدار است در سینه نمی باشد

گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند

چون نسخه ی اشعارت گنجینه نمی باشد

***

بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد

سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد

از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت

گردبادش تا فلک آرایش تبخال کرد

ناله توفان خیز شد تا نارسا افتاد جهل

بلبل ما طرح منقار از شکست بال کرد

قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل

خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد

نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یأس

گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد

گر نباشد دل، دماغ کلفت هستی کراست

الفت آیینه ام زحمت کش تمثال کرد

قوت آمال در پیری یکی ده می شود

حلقه ی قد دوتایم صفر ماه و سال کرد

سیر کوی او خیال آینه ای پرداز داد

رنگهای رفته چون تمثال استقبال کرد

خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت

صبح ما هم خنده ای بر فرصت اقبال کرد

بی خمیدن نیست از بار نفس دوش حباب

بیدلان را نیز هستی اینقدر حمال کرد

شعله ی ما بیدل از اسرار راحت غافل است

از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد

***

پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد

پرده ی دیده و دل فرش ادب باید کرد

کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا

ناله را بدرقه ی سعی طلب باید کرد

باعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست

الم بی کسیی هست سبب باید کرد

گر شود پیش تو منظور نثار نگهی

گوهر جان به هوس تحفه ی لب باید کرد

جمع بودن به پریشان صفتی آسان نیست

روزها در قدم زلف تو شب باید کرد

زین توهمکده سامان دگر نتوان یافت

جز دمی چند که ایثار تعب باید کرد

ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید

این شکر قابل آن نیست که تب باید کرد

جیب ها موج طربگاه حضور دریاست

فکر خود کن گرت اندیشه ی رب باید کرد

نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است

هر چه آید ز تو کاری ست عجب باید کرد

بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت

درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد

***

بی فقر آشکار نگردد عیار مرد

بخت سیه بود محک اعتبار مرد

پاس وقار و سد سکندر برابر است

جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد

دنیا ز اهل جود به خود ناز می کند

زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد

همت بلند دار کز اسباب اعتبار

بی غیرتیست آنچه نباید به کار مرد

در عرصه ای که پا فشرد غیرت ثبات

کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد

پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است

در پنبه زار حیز نیفتد شرار مرد

بیش است عزم شیر به گاو بلند شاخ

بر خصم بی سلاح دلیری ست عار مرد

جز سینه صافی آینه ی مدعا نبود

هرجا نمود جوهر جرأت غبار مرد

اینجا به آب تیغ به خون غوطه خوردن است

آیینه تا کجا شود آیینه دار مرد

گندم به غیر آفت آدم چه داشته ست

یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد

آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان

حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد

برگشته است بسکه درین عصر طور خلق

نامردی زنی  که نگردد سوار مرد

بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است

ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد

***

بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه اند

هرکجا یابند بوی سوختن پرونه اند

کو دلی کز شوخی حسنت گریبان چاک نیست

یکسر این آیینه ها در جلوه گاهت شانه اند

غافل از کیفیت نیرنگ حال ما مباش

گردش آرایان رنگ عافیت پیمانه اند

از محبت پرس حال خاکساران وفا

کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانه اند

مو به موی دلبران تکلیف زنار است و بس

این قیامت جلوه ها سر تا قدم بتخانه اند

عالم کثرت طلسم اعتبار وحدت است

خوشه ها آیینه دار شوخی یک دانه اند

گر خطایی سر زد از ما جای عذر بیخودی ست

ناتوانان نگاهت لغزش مستانه اند

هوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی

بی گریبانان این غفلت سرا دیوانه اند

زاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار

چون عصا این خشک مغزان باب آتشخانه اند

این امل فرسودگان مغرور آرامند لیک

زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانه اند

جز شکستن نیست سامان بنای اعتبار

رنگهای این چمن صهبای یک پیمانه اند

دوستان کامروز بهر آشنا جان می دهند

گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانه اند

نقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد

هر کلیدی را که قفلش بشکند دندانه اند

صرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر

یکقلم این خوابناکان مرده ی افسانه اند

***

بیقراری در دل آگاه طاقت می شود

جوهر سیماب در آیینه حیرت می شود

بر شکست موج تنگی می کند آغوش بحر

عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت می شود

گریه گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست

روسیاهیها به اشکی ابر رحمت می شود

نفی قدر ما همان اثبات آب روی ماست

خاک را بر باد دادن اوج عزت می شود

ای توانگر غره ی آرایش دنیا مباش

آنچه اینجا عزت است آنجا مذلت می شود

قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست

سجده گر خود سهو هم باشد عبادت می شود

از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود

آب در آیینه ها آخر کدورت می شود

شعله گر دارد سراغ عافیت خاکسترست

سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می شود

مجمع امکان که شور انجمنها ساز اوست

چشم اگر از خود توانی بست خلوت می شود

رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس

هر که از خود می رود بر من قیامت می شود

ناله ای کافی ست گر مقصود باشد سوختن

یک شرر سامان صد گلخن بضاعت می شود

غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش

بی نیازیهاست کاینجا گرد حسرت می شود

غفلت ما شاهد کوتاه بینیهای ماست

گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می شود

بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده اند

بال تا بر هم زنی دست ندامت می شود

بیدل این گلشن به غارت داده ی جولان کیست

کز غبار رنگ و بو هر سو قیامت می شود

***

پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد

سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد

لب به خاموشی فشردم ناله جوشید از نفس

قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد

در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نی ام

بشکنم رنگی که خونم را به فریاد آورد

هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من

شیشه ها می باید از ملک پریزاد آورد

بسکه در راهت کمین انتظارم پیر کرد

مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد

چون پر طاووس می باید اسیر عشق را

کز عدم گلدسته واری نذر صیاد آورد

تحفه ی ما بی بران غیر از دل صد چاک نیست

شانه می باشد ره آوردی که شمشاد آورد

عشق را عمری ست با خلق امتحان همت است

عالمی را می برد مجنون که فرهاد آورد

از تغافل های نازش سخت دور افتاده ایم

پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد

تا سپند ما نبیند انتظار سوختن

چون شرر کاش آتش از کانون ایجاد آورد

انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج

یک عرق وارم برون زین خجلت آباد آورد

بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش

می برد با خویش آخر هر چه را باد آورد

***

بی نمک از نمک غیر توهم دارد

لب بام است که اظهار تکلم دارد

جای اشک از مژه ی تیغ حیا جوهر ریخت

چقدر حسرت زخم تو تبسم دارد

بی تو اظهار اثر خجلت معدومی ماست

قطره ی دور ز دریا چه تلاطم دارد

زاهد از گنبد دستار به خود می نازد

نکنی عیب که خر فخر به توقم دارد

گر به دادت نرسد شور قیامت ستم است

درد هستی است که فریاد تظلم دارد

فیض خورشید به عالم ز کواکب نرسد

شیشه ی تنگ کجا حوصله ی خم دارد

مفت غواص تأمل گهر معنی بکر

دفتر بیدل ما خصلت قلزم دارد

بیدل از فیض قناعت چمن عافیت است

تکیه عمری ست که بر بستر قاقم دارد

***

بی نیازان برق ریز بحر و بر برخاستند

درگرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستند

بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود

دامن افشان چون غبار از هر گذر برخاستند

پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن

یک عصا چون شمع از شب تا سحر برخاستند

دعوی آزادگی کم نیست گر زین دشت و در

گردبادی چند دامن بر کمر برخاستند

سرنگونی کاش می بردند از شرم شکست

این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند

از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت

یکقلم از خواب بالین زیر سر برخاستند

گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد

شمعها پر بی دماغ چشم تر برخاستند

از تلاش آسودگان دل جمع کردند از جهات

همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند

ترک تعظیم رعونت کن که عالی همتان

تا قدم بر گردن افشردند سر برخاستند

آبیار نخلهای این گلستان شرم بود

تا کمر در گل فرورفتند اگر برخاستند

کس درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد

آه از آن یاران که از ما پیشتر برخاستند

قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان

درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند

***

بی یأس دل از هرچه ندارد گله دارد

ناسودن دست تو هزار آبله دارد

محمل کش مجنون روشان بی سر و پایی ست

این قافله ی اشک عجب راحله دارد

از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید

آفاق، شرر فرصت و، زاهد چله دارد

از خار کند شکوه گل آبله ی من

آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد

یک غنچه به صد رنگ گل افشان خیال است

یکتایی او اینقدرم ده دله دارد

نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد

هشدار که پای تو همین آبله دارد

دل محو گداز است چه در هجر چه در وصل

این آینه در آب شدن حوصله دارد

دور شکم اهل دول بین و دهل زن

کاین طایفه را تخم امل حامله دارد

هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد

عمری ست که آتش پی این قافله دارد

دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال

آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد

بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش

چون سرو ز آزادی غمها صله دارد

***

تا آینه روبروی ما بود

گلچین بهار کهربا بود

یاد دم عشرتی که چون صبح

آیینه ی ما نفس نما بود

فریاد شکسته رنگی ما

عمری چو نگاه سرمه سا بود

شد عجز حجاب ورنه از دل

تا کوی تو راه ناله وابود

آیینه چه سان گرفت حیرت

از عکس تو دست در حنا بود

جوشید ز شعله ی تو داغم

سرچشمه ی عجز، کبریا بود

در راه تو هرچه از غبارم

برداشت فلک کف دعا بود

هر آه که برکشیدم از دل

چون موج به گوهر آشنا بود

دل نیز چو سینه استخوان داشت

تا یاد خدنگ او هما بود

بشکست دل و نکرد آهی

این شیشه عجب تنک صدا بود

خون شد دل و ساغر چمن زد

میخانه ی ما گداز ما بود

بیدل تاجی که دیدی امروز

فردا بینی نشان پا بود

***

تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد

پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد

جلوه اش جهانی را محو بیخودیها کرد

آینه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شد

خاک من به یاد آورد چهره ی عرقناکش

هچو بیضه ی طاووس در عدم چراغان شد

کوشش زمینگیرم بر عروج بینش تاخت

خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شد

وحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت

تا قفس زدم آتش ناله ای پرافشان شد

انفعال هستی را من عیار افسوسم

دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شد

امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت

آبگینه ام آخر از شکست سندان شد

زین چمن به هر رنگم سیر آگهی مفت است

داغ لاله هم کم نیست گر بهار نتوان شد

ساز گردن افرازی رنج هرزه گردی داشت

سر به جیب دزدیدم پا مقیم دامان شد

داغ درد شو بیدل کز گداز بی حاصل

اشکها درین محفل ریشخند مژگان شد

***

تا به عالم، رنگ بنیاد تمنا ریختند

گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند

واپسی زین کاروان چندین ندامت بار داشت

هرکه رفت از پیش خاکش بر سر ما ریختند

گنج گوهر شد دل قومی که از شرم طلب

آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند

ماتم مطلب غبارانگیز چندین جستجوست

آرزو تا خانه ویران گشت دنیا ریختند

صورت واماندگان آیینه ای دیگر نداشت

عجز ما بی پرده شد نقش کف پا ریختند

قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت

خون ما چون گل همان در دامن ما ریختند

عیش این محفل نمی ارزد به اندوه شکست

بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند

انفعال آرمیدن بسکه آبم می کند

سیل جوشید از کف خاکم به هرجا ریختند

حیرت آیینه ام با امتیازم کار نیست

صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند

این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود

آبروی شبنم ما سخت بیجا ریختند

بیدل از دام شکست دل گذشتن، مشکل است

ریزه ی این شیشه در جولانگه ما ریختند

***

تا جلوه ی بیرنگ تو بر قلب صور زد

تمثال گرفت آینه در دست و به در زد

همت به سواد طلبت گرد جنون داشت

نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد

رفتی و نیاسود غبارم چه توان کرد

بر آتش من ناز تو دامان سحر زد

بی روی تو از سیر چمن صرفه نبردم

هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد

زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است

گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد

بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری

خم گشتن این نخل به صد شاخ تبر زد

افسون شعور از نفسم دود برآورد

آبی که به رو می زدم آتش به جگر زد

بی یأس دل از فکر وطن برنگرفتم

تا آبله پا گشت گهر فال سفر زد

پرواز نگاهی به تماشا نرساندم

چون شمع ز سر تا قدمم یک مژه پر زد

مژگان بهم بسته سراپرده ی دل بود

حیرت زده ام دامن این خیمه که بر زد

فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم

صبح از نفس سوخته دامن به کمر زد

ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر

تمثال گلی بود که آیینه به سر زد

دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید

می خواست به سنگم زند آخر به گهر زد

بیدل دل ما را نگهی برد به غارت

آن گل که تو دیدی چمنی بود نظر زد

***

تا حنا از کفت به کام رسید

شفق رنگ گل به شام رسید

مژده ای دل بهار می آید

قاصد بوی گل پیام رسید

تا عدم شد نفس شمار خیال

ذرّه ی ما به انقسام رسید

هرچه دارد زمانه عاریت است

حق خود خواستیم و وام رسید

گل این باغ سرخوش وهم است

باده ها از هوا به جام رسید

اوج اقبال، نردبانها داشت

سعی لنگید تا به بام رسید

به مقامی که راه جهد گم است

لغزش پا به نیم گام رسید

عزم طاووس ما بهشتی بود

پر کشیدن به فهم دام رسید

یأس طبل نشاط دل بوده است

از شکست این نگین به نام رسید

نوبر باغ اعتبار مباش

هرچه اینجا رسید خام رسید

خواجه گر بهره ی نشاط گرفت

خواب مخمل به احتلام رسید

عزت و آبروی این محفل

همه از خدمت کرام رسید

آه مقصود دل نفهمیدم

بر من این نسخه ناتمام رسید

بیدل از خویش بایدت رفتن

ورنه نتوان به آن خرام رسید

***

تا در آیینه ی دل راه نفس واباشد

کلفت هر دو جهان در گره ما باشد

صبح شبنم ثمر باغچه ی نیرنگیم

خنده و گریه ی ما از همه اعضا باشد

گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا

نیست بی خشکی لب گر همه دریا باشد

جلوه مفت است تو در حق نگه ظلم مکن

وهم گو در غم اندیشه ی فردا باشد

زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ

شاید این پرده نقاب چمن آرا باشد

پشت و رویی نتوان بست بر آیینه ی دل

گل این باغ محال است که رعنا باشد

مژه ای گرم توان کرد در این عبرتگاه

بالش خواب کسی گر پر عنقا باشد

سعی واماندگی ام کرد به منزل همدوش

گره رشته ره آبله ی پا باشد

به گشاد مژه آغوش یقین انشا کن

جلوه تا چند به چشم تو معما باشد

عشرتی از دل افسرده ی ما رنگ نبست

خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد

بی زبانی ست ندامت کش آهنگ ستم

کف افسوس خموشی لب گویا باشد

دل نداریم و همان بارکش صد المیم

زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد

بیدل آیینه ی مشرب نکشد کلفت زنگ

سینه صافی ست در آن بزم که مینا باشد

***

تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود

جوهر ناله درین آینه محسوس نبود

شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت

شعله ی شمع به بیتابی فانوس نبود

بسکه نیرنگ دو عالم به خرامت فرش است

نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود

یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال

داشت پیغام حضوری که به صد بوس نبود

سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک

اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود

تا برآییم ز خجلتکده ی دام امید

بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود

سیر آیینه ی دل ضبط نفس می خواهد

ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود

نوبهاری که تصور به خیالش خون است

ما به آن رنگ ندیدیم که محسوس نبود

جلوه در محفل ما جمله نقاب آرایی ست

شمع آن بزم نیفروخت که فانوس نبود

در تظلمکده ی دیر محبت بیدل

ناله فریاد دلی داشت که ناقوس نبود

***

تا دل به ساز زمزمه دار دوا رسید

هرجا دلی شکست به گوشم صدا رسید

هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید

از دل صدای کوکوی قمری به ما رسید

حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک

یارب چسان پیام تو در گوش ما رسید

آیینه از غبار خطت جلوه ی صفاست

پر نور دیده ای که به این توتیا رسید

بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت

زان طره نسخه ای که به دست صبا رسید

بوسید پای او عرق شرم هستی ام

این قطره تا محیط به سعی حیا رسید

بی دقت نگاه تغافل فروش حسن

نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید

تنها نه من جنون اثر بوی وحشتم

گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید

سعی غرور شعله، برون گرد داغ نیست

آخر چو زلف، سرکشی ما به پا رسید

قابل اثر نه ای، ز فلک شکوه ات خطاست

غم نیز نعمتی ست اگر اشتها رسید

سرمایه ی نشاط تو رفع تعلق است

از ترک برگ، نی به مقام نوا رسید

برق و شرار دیده ام از وحشتم مپرس

بالی فشانده ام که ندانم کجا رسید

قانون خیر باد جهان ساز مفلسی ست

هرجا رسید از کف خالی دعا رسید

رنگ پریده قابل گرد سراغ نیست

جایی رسیده ایم که نتوان به ما رسید

بیدل من آن سرشک ضعیفم که از مژه

تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید

***

تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد

اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد

هیچکس چون نقش پا از خاک راهم برنداشت

این گل محرومی از درد نچیدن داغ شد

می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم

نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد

غافلم از حسنش اما اینقدر دانم که دوش

برق حیرت جلوه ای دیدم که دیدن داغ شد

برق بر دل ریخت آخر حسرت نشو و نما

چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد

از جنون پیمایی طاووس بیتابم مپرس

پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد

محو دیدار که ام کز دورباش جلوه اش

بر مژه هر قطره اشکم تا چکیدن داغ شد

عاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست

شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد

آب در آیینه آخر فال حیرت می زند

آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد

غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد

انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد

ناله ای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی

لاله ها را پنبه ی گوش از شنیدن داغ شد

***

تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می شود

خون زخم من چو رنگ از گل نمایان می شود

گر چمن زین رنگ می بالد به یاد مقدمت

شاخ گل محمل کش پرواز مرغان می شود

تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری

در دهان زخم عاشق بخیه دندان می شود

ترک خودداری ست مشکل ورنه مشت خاک ما

طرف دامانی گر افشاند بیابان می شود

هر که رفت از دیده داغی بر دل ما تازه کرد

در زمین نرم نقش پا نمایان می شود

کینه می یابد رواج از سرمهریهای دهر

آبروی آتش افزون در زمستان می شود

کلفت اسباب رنج طبع حرص اندود نیست

خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می شود

صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده اند

هر که میرد خانه ی آیینه ویران می شود

حاکم معزول را از بی وقاری چاره نیست

زلف در دور هجوم خط مگس ران می شود

اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم

هر چه دل گم می کند بر دیده تاوان می شود

شعله ی ما هرقدر خاکستر انشا می کند

جامه ی عریانی ما را گریبان می شود

دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست

گردی از خود می فشاند هر که دامان می شود

کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است

نیست بی سود تماشا آنچه نقصان می شود

تا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش

مشکل هر آرزو زین شیوه آسان می شود

***

تا ز چمن دماغ را بوی بهار می رسد

ضبط خودم چه ممکن است نامه ی یار می رسد

گوش دل ترانه ام میکده ی جنون کنید

ناله به یاد آن نگه نشئه سوار می رسد

شوخی وضع چشم و لب گشت به کثرتم سبب

زین دو سه صفر بی ادب یک به هزار می رسد

چند به این شکفتگی مسخره ی هوس شدن

از گل و لاله عمرهاست خنده به بار می رسد

گردن سعی هر نهال خم شده زیر بار حرص

با ثمر غنا همین دست چنار می رسد

ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد

صبح به هر کجا رسد سینه فگار می رسد

تا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست

بعد شکست ساز ما زخمه به تار می رسد

درس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست

گر سخنت بلند شد تا سر دار می رسد

باعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگی ست

اینکه تو می زنی نفس دل به فشار می رسد

پایه ی فرصت طرب سخت بلند چیده اند

تا به دماغ می رسد نشئه خمار می رسد

بر تب و تاب کر و فر ناز مچین که تا سحر

شمع به داغ می کشد فخر به عار می رسد

پای شکسته تا کجا حق طلب کند ادا

دست فسوس هم به ما آبله دار می رسد

آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب

مژده به دوستان برید بیدل زار می رسد

***

تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد

آنچه زیر قدم تست به دیدن نرسد

پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار

دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد

ای طرب در قفس غنچه پرافشان می باش

صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد

نخل یأسیم که در باغ طرب خیز هوس

ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد

بی طلب برگ دو عالم همه ساز است اما

حرص مشکل که به رنج طلبیدن نرسد

شرر کاغذت آماده ی صد پرواز است

صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد

نشود حکم قضا تابع تدبیر کسی

به گمان فلک افسون کشیدن نرسد

جوهری لازم آیینه ی عریانی نیست

دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد

مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر

هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد

شرح چاک جگر از عالم تحریر جداست

آه اگر نامه ی عاشق به دریدن نرسد

بیدل افسانه ی راحت ز نفس چشم مدار

این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد

***

تا ز گرد انتظارت مستفیدم کرده اند

روسفید الفت از چشم سفیدم کرده اند

نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم

از قدم آیینه ی شوق جدیدم کرده اند

نغمه ام اما مقیم ساز موهوم نفس

در خیال آباد پنهانی پدیدم کرده اند

تا نفس باقی ست از گرد من و ما چاره نیست

هرزه تاز عرصه ی گفت و شنیدم کرده اند

دیده ی قربانی ام برگ نشاطم حیرت است

از کفن خلعت طرازیهای عیدم کرده اند

آرزو تا نگذرد زین کوچه بی تلقین درد

طفل اشکی چند در پیری مریدم کرده اند

یأس کو تا همتم سامان آزادی کند

عالمی را دام تسخیر امیدم کرده اند

چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم

فتح باب بی دری وقف کلیدم کرده اند

حسرت من می تپد همدوش نبض کاینات

در دل هر ذره صد بسمل شهیدم کرده اند

بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم ریخت

سرو این گلزار بودم شاخ بیدم کرده اند

***

تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد

آهنگ جنون دامن آداب نگیرد

عاشق که بنایش همه بر دوش خرابی ست

چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد

بر پای تو گر باز شود دیده ی مخمل

چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد

چون ریگ روان در سفر دشت توکل

باید قدح آبله هم آب نگیرد

بی کینه ام از خلق به رنگی که چو یاقوت

مو از اثر آتش من تاب نگیرد

درویشی من سرخوش صهبای تسلی است

ساحل قدح از گردش گرداب نگیرد

زین خواب گمان وانشود چشم یقینت

از تیغ اجل تا به گلو آب نگیرد

غفلت به کمین دم پیری ست حذر کن

کز پرتو صحبت به شکر خواب نگیرد

آخر به گهر محو شود پیچ و خم موج

تا چند دل از عالم اسباب نگیرد

بیدل به عبادتکده ی عجزپرستی

جز نقش کف پای تو محراب نگیرد

***

تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند

گام اول چو سرشک آبله پایم کردند

چه توان کرد زمینگیری تسلیم رساست

خشت فرسوده ی این کهنه سرایم کردند

ننگ عریانی ام از اطلس افلاک نرفت

بی تکلف چقدر تنگ قبایم کردند

عمرها شد غم خود می خورم و می بالم

پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردند

سخت جانی به تلاش غم جاهم فرسود

استخوان داشتم افسون همایم کردند

چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید

راستی رفت که ممنون عصایم کردند

تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم

قابل زله چو کشکول گدایم کردند

سیر دریاست در این دشت تماشای سراب

تا شوم محرم خود دورنمایم کردند

زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن

تشنه ی خون خود از آب بقایم کردند

زحمت هستی ام از قامت پیری دریاب

چقدر بارکشیدم که دوتایم کردند

می کند گریه عرق گر مژه برمی دارم

تا کجا منفعل از دست دعایم کردند

الم عین و سوا می کشم و حیرانم

یارب از خود به چه تقصیر جدایم کردند

نقش خمیازه ی واژون حبابم بیدل

آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند

***

تا عرق، گلبرگ حسنت یک دو شبنم آب داد

خانه ی خورشید رخت ناز بر سیلاب داد

کس به ضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات

حیرت آیینه را هم جوهر سیماب داد

در محبت غافل از آداب نتوان زیستن

حسن گوش حلقه های زلف را هم تاب داد

نرگس مست بتان را وانکرد از خواب ناز

آنکه عاشق را چو شبنم دیده ی بیخواب داد

هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید

یأس گل کرد و سراغ مطلب نایاب داد

می تپد خلقی به خون از یاد استغنای ناز

بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد

خواب امنی در جهان بی تمیزی داشتم

چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد

داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم

قامت خم گشته یاد از گوشه ی محراب داد

اضطراب شعله عرض مسند خاکستر است

هرکه رفت از خویش عبرت بر من بیتاب داد

استقامت در مزاج عافیت خون کرده ام

رشته ی امید من نگسسته نتوان تاب داد

بی طراوت بود بیدل کوچه باغ انتظار

گریه ی نومیدی آخر چشم ما را آب داد

***

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد

چون صبح رم فرصت مسطر به هوا بندد

این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد

مضمون نفس وحشی ست کس تا به کجا بندد

از شبنم ما زین باغ طرفی نتوان بستن

خونی که به این رنگست دست که حنا بندد

سرگشته ی سوداییم تا کی هوس دستار

کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد

بی سعی فنا ظالم از خشم نپوشد چشم

آتش ته خاکستر احرام حیا بندد

نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن

آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد

در عذر اجابت کوش گر حرص گداطینت

ابرام تمنایی بر دست دعا بندد

زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات

دیوار و دری گر نیست باید مژه ها بندد

تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست

کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد

واپس نپسندد عشق افسردگی ما را

گر سکته تأمل کرد بحرش چه جدا بندد

عالم همه موهومی ست بگذار که بیدل هم

چون تهمت موهومی خود را همه جا بندد

***

تا گرد ما به اوج ثریا نمی رسد

سعی طلب به آبله ی پا نمی رسد

توفان ناله ایم و تحیر همان بجاست

آیینه جوهرت به دل ما نمی رسد

عشق از گداز رنگ هوس آب دادن است

بی خس نهال شعله به بالا نمی رسد

گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق

این یک نفس خیال به صد جا نمی رسد

عبرت نگاه عالم انجام شمع باش

هرجا سری ست جز به ته پا نمی رسد

بی خون شدن سراغ دلت سخت مشکل است

انگور می نگشته به مینا نمی رسد

عرفان نصیب زاهد جنت پرست نیست

این جوی خشک مغز به دریا نمی رسد

از باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر

تا انفعال توبه ی بیجا نمی رسد

دیوانگان هزار گریبان دریده اند

دست هوس به دامن صحرا نمی رسد

بیدل غریب ملک شناسایی خودیم

جز ما کسی به بیکسی ما نمی رسد

***

تا کی ازین باغ و راغ رنج دویدن برید

سر به گریبان کشید گوی شکفتن برید

غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد

تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید

زان چمن آرای ناز رخصت نظاره ای ست

دسته ی نرگس شوید چشم به دامن برید

نیست دوام حضور جز به ثبات قدم

گر در دل می زنید حلقه ی آهن برید

چون مه نو گر کنید دعوی میدان عشق

تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید

هر کس از آداب ناز آنقدر آگاه نیست

نذر دم تیغ یار سر به کف من برید

قاصد ملک ادب سرمه پیام حیاست

نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید

وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف

کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید

خاصیت التجا رنج ندامت کشی ست

پیش کسی گر برید دست به سودن برید

نقش و نگار هوس موج سراب است و بس

چند بر آب روان صنعت روغن برید

ناز رعونت اگر وقف همین خودسری ست

بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن برید

نیست به جولان شوق عرصه ی آفاق تنگ

بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید

***

تا لبش در نظرم می گذرد

آب گشتن ز سرم می گذرد

فصل گل منفعلم باید ساخت

ابر بی چشم ترم می گذرد

زین گذرگه به کجا دل بندم

هرچه را می نگرم می گذرد

در بغل نامه ی عنقا دارم

خبرم بیخبرم می گذرد

حلقه شد قامت و محرم نشدم

عمر بیرون درم می گذرد

جاده ی پی سپر تسلیمم

هر چه آید به سرم می گذرد

ششجهت غلغل صور است اما

همه در گوش کرم می گذرد

مژه ای باز نکردم هیهات

پر زدن زیر پرم می گذرد

موج این بحر نفس راست نکرد

به وطن در سفرم می گذرد

هر طرف سایه صفت می گذرم

یک شب بی سحرم می گذرد

کاش با یأس توان ساخت چو بید

بی بری هم ز برم می گذرد

دل ندانم به کجا می سوزد

دود شمعی ز سرم می گذرد

خاکم امروز غبارانگیز است

پستی از بام و درم می گذرد

کاروان الم و عیش کجاست

من ز خود می گذرم می گذرد

چند چون شمع نگریم بیدل

انجمن از نظرم می گذرد

***

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد

باید میان یاران ما و شما نباشد

بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است

کس عیب کس نبیند تا بی حیا نباشد

با هرکه هرچه گوبی سنجیده بایدت گفت

تا کفه ی وقارت پا در هوا نباشد

ابرام بی نیازان ذلت کش غرض نیست

گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد

از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید

نقشی که جوشد از پا جز زیر پا نباشد

در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد

خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد

شمع بساط ما را مفت نفس شماری ست

این یک دو دم تعلق آتش چرا نباشد

حرف زبان تحقیق بی نشئه ی اثر نیست

در کیش راستی ها تیر خطا نباشد

چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگ ست

انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد

خو دارد آن ستمگر با شیوه ی تغافل

بیگانه اش مفهمید گو آشنا نباشد

بیرون این بیابان پر می زند غباری

ای محرمان ببینید امید ما نباشد

شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز

مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد

فطرت نمی پسندد منظور جاه بودن

تا استخوان به مغز است باب هما نباشد

در مجلسی که عزت موقوف خودفروشی ست

دیگرکسی چه باشد گر میرزا نباشد

در صحبتی که پیران باشند بی تکلف

هرچند خنده باشد دندان نما نباشد

جز عجز راست ناید از عاریت سرشتان

دوشی که زیر بار است خم تا کجا نباشد

گرد دماغ همت سرکوب هر بنایی ست

قصر فلک بلند است گر پشت پا نباشد

در محفلی که احباب چون و چرا فروشند

مگشا زبان که شاید آنجا حیا نباشد

بیدل همان نفس وار ما را به حکم تسلیم

باید زدن در دل هر چند جا نباشد

***

تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر می شود

جوهر آیینه ها بال سمندر می شود

گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش

صفحه ی خورشید هم محتاج مسطر می شود

حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت می زند

نور شمع آیینه و پروانه جوهر می شود

در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار

هرکسی را شمع عزت روشن از زر می شود

مژده ای کوشش که از توفان عالمگیر شوق

خاک ساحل مرده ی ما هم شناور می شود

در هوایت نامه ی آهی گر انشا می کنم

رنگم از بیطاقتی بال کبوتر می شود

می فزاید رونق قدر من از طعن خسان

تیغ تمکین مرا زنگار جوهر می شود

بی نصیبان را هدایت مایه ی گمراهی ست

سایه رنگش در فروغ مه سیه تر می شود

سعی پیری کم نسازد دستگاه مستی ام

از خمیدن پیکر من خط ساغر می شود

در بساط پاکبازان خجلت آلودگی ست

گر به آب دیده طرف دامنی تر می شود

نسخه ی ما را ورق گرداندنی در کار نیست

دفتر گل رنگ اگر گرداند ابتر می شود

بی ندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا

اشک را از ترک تمکین خاک بر سر می شود

***

تا مه نو بر فلک بال گشا می رود

در نظرم رخش عمر نعل نما می رود

خواه نفس فرض کن خواه غبار هوس

نی سحر است و نه شام سیل فنا می رود

قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم

شمع رهش زیر پاست سعی کجا می رود

نشو و نما گفتگوست در چمن احتیاج

رو به فلک یکقلم دست دعا می رود

قافله ی عجز و باز حکم به هر سو بتاز

عالم واماندگی ست آبله ها می رود

سجده نمی خواهدت زحمت جهد قدم

چون سرت افتاد پیش نوبت پا می رود

زبن همه باغ و بهار دست بهم سوده گیر

فرصت رنگ حنا از کف ما می رود

در چمن اعتبار گر همه سیر دل است

چشم نخواهی گشود عرض حیا می رود

هرزه خرام است و هم بیهده تازست فکر

هیچ کس آگاه نیست آمده یا می رود

موسم پیری رسید آنهمه بر خود مبال

روز به فصل شتا غنچه قبا می رود

هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست

پا اگر فشرده اند سر به هوا می رود

تا به کجا بایدم ماتم خود داشتن

با نفسم عمرهاست آب بقا می رود

مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست

بی سبب و بی طلب دل همه جا می رود

اینک به خود چیده ایم فرصت ناز و نیاز

دلبر ما یک دو گام پا به حنا می رود

هرچه گذشت از نظر نیست برون از خیال

بیدل ازین دامگاه رفته کجا می رود

***

تا نفس ما و من غبار نبود

همه بودیم و غیر یار نبود

نخل این باغ را به کسوت شمع

جز گداز خود آبیار نبود

سعی پرواز آشیان گم کرد

بی پر و بالی آشکار نبود

عالم آیینه خانه ی سوداست

جز به خود هیچکس دچار نبود

هر حبابی که باز کرد آغوش

غیر دریای بی کنار نبود

چه حنا رنگ ناز بیرون داد

دست ما نیز بی نگار نبود

وهم بی پردگی قیامت کرد

نغمه ی کس برون تار نبود

عشق از هرچه خواست شور انگیخت

خاک ما قابل غبار نبود

انتظار گل دگر داریم

اینقدر رنگ و بو بهار نبود

سیر بام سپهر هم کردیم

این هواها هوای یار نبود

حلقه گشتیم لیک بر در یأس

خلوتی داشتیم و بار نبود

محرمی چشم ما ز ما پوشید

چه توان کرد پرده دار نبود

نشنیدیم بوی زنده دلی

ششجهت غیر یک مزار نبود

غم تیمار جسم باید خورد

رنج ما ناقه بود بار نبود

عجز جز زیر پا کجا تازد

سایه آخر شترسوار نبود

هیچکس قدر زندگی نشناخت

وصل ما مردن انتظار نبود

عالمی در خیال عشق و هوس

کارها کرد و هیچ کار نبود

اینکه مختار فعل نیک و بدیم

بیدل آیین اختیار نبود

***

تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد

ز آغوش رگ گل شوخی موج گهر ریزد

به آهنگ نثار مقدم گلشن تماشایت

چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد

گریبان چاکیی دارند مشتاقان دیدارت

که گر اشکی به عرض آرند صد توفان سحر ریزد

رگ خشكم ندارد دستگاه قطره ی آبی

به جای خون مگر رنگ گداز نیشتر ریزد

غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی

بگو تا ناله اش بردارد و جای دیگر ریزد

به ناموس وفا در پرده ی دل آب می گردم

مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد

به صورت گر تهی دستم به معنی گنجها دارم

که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد

تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه

ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزد

توان سیر تنک سرمایه گیهای جهان کردن

که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزد

چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم

که تا در پرده است آب است، چون ریزد شرر ریزد

کلاه عزت افلاک فرش نقش پا گیرد

چو بیدل هرکه از راهت کف خاکی به سر ریزد

***

تدبیر عنان من پر شور نگیرد

هر پنبه سر شیشه ی منصور نگیرد

دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم

چینی که به مویی سر فغفور نگیرد

در خلق خجالت کش تحصیل کمالم

بر خرمن من خرده مگر مور نگیرد

با من چو کلف بخت سیاهی ست که صدسال

در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد

نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم

معیار کمالم کسی از دور نگیرد

محرومی شوق ارنی سخت عذابی ست

جهدی که خروش تو ره طور نگیرد

عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار

تا بند گریبان تو هر گور نگیرد

قطع امل الفت دل عقد محال است

چندان ببر این تاک که انگور نگیرد

ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست

نام تو همان به که لب گور نگیرد

بر منتظر وصل مفرما مژه بستن

انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد

بیدل هدف ناوک آفات بزرگی ست

مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد

***

ترک آرزو کردم رنج هستی آسان شد

سوخت پرفشانی ها کاین قفس گلستان شد

عالم از جنون من کرد کسب همواری

سیل گریه سر دادم کوه و دشت دامان شد

خامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت

کاشتم نفس در دل ریشه ی نیستان شد

هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد

غنچه تا گل این باغ بهر من گریبان شد

بر صفای دل زاهد اینقدر چه می نازی

هرچه آینه گردید باب خودفروشان شد

عشق شکوه آلودست تا چه دل فسرد امروز

سیل می رود نومید خانه ای که ویران شد

جیب اگر به غارت رفت دامنی به دست آریم

ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد

جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است

وهم می کند مختار آنقدر که نتوان شد

برق رفتن هوش است یا خیال دیداری

چون سپند از دورم آتشی نمایان شد

چین نازپرورده ست گرد وحشتم بیدل

دامنی گر افشاندم طره ای پریشان شد

***

تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد

ندارد برگ راحت هر که را در دیده خس باشد

ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن

کسوف آفتاب آیینه ی عرض نفس باشد

درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی

نفس هم کم خروشی نیست گر فریادرس باشد

نمی گیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل

مرا در کوچه های زخم زنگ خون عسس باشد

چه امکانست ما و جرأت پرواز گلزارت

نگاه عاجزان را سایه ی مژگان قفس باشد

نبالیدیم بر خود ذره ای در عرض پیدایی

غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد

به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن

مقیم خانه ی آیینه باید بی نفس باشد

چه لازم تنگ گیرد آسمان ارباب معنی را

شکنج ما همان مضمون که نتوان بست بس باشد

مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی

نفس پر می فشاند شاید آواز جرس باشد

شکست رنگ امیدی ست سر تا پای ما بیدل

ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد

***

تصور جوهر آگاهی قدرت کجا دارد

بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد

نهال آید برون تخمی که افشانند بر خاکش

درین صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا دارد

ندید از آبله ریگ روان منع جنون تازی

به نومیدی ز پا منشین که هر وامانده پا دارد

به گردون می برد نظاره را واماندن مژگان

مشو غافل ز پروازی که بال نارسا دارد

غریق آیی برون تا محرم تحقیق سازندت

که این دریا بقدر موج دستی آشنا دارد

اثرهای دعا روشن نشد بی احتیاج اینجا

ز اسرار کرم گر آگهی دارد گدا دارد

سراپا محو شد تا جمله آگاهی شوی بیدل

بقدر گم شدنها هر که اینجا رهنما دارد

***

تغافل چه خجلت به خود چیده باشد

که آن نازنین سوی ما دیده باشد

حنایی ست رنگ بهار سرشکم

بدانم به پای که غلتیده باشد

طرب مفت دل گر همه صبح شبنم

ز گل کردن گریه خندیده باشد

به اظهار هستی مشو داغ خجلت

همان به که این عیب پوشیده باشد

ندانم دل از درس موهوم هستی

چه فهمیده باشد که فهمیده باشد

چو موج گهر به که از شرم دریا

نگاه تو در دیده پیچیده باشد

بجوشد دل گرم با جسم خاکی

اگر باده با شیشه جوشیده باشد

من و یأس مطلب، دل و آه حسرت

دعا گو اثر می پرستیده باشد

نفس ساز ی آهنگ جمعیتت کو

سحر گرد اجزای پاشیده باشد

درین دشت وحشت من آن گردبادم

که سر تا قدم دامن چیده باشد

حیاپرور آستان نیازت

دلی داشتم آب گردیده باشد

اگر بیدل ما دهد عرض هستی

به خواب عدم حیرتی دیده باشد

***

تقلید از چه علم به لافم علم کند

طوطی نی ام که آینه بر من ستم کند

سعی غبار من که به جایی نمی رسد

با دامنش زند اگر از خویش رم کند

انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم

کو گردنی دگر که کشد شمع و خم کند

بر باد رفت آمد و رفت نفس چو صبح

فرصت نشد کفیل که فهم عدم کند

آسوده خاک شو که مبادا به حکم وهم

عمر نفس شمار حساب قدم کند

بالیده است خواجه ی بی حس به ناز جاه

مردار آفتاب مقابل ورم کند

خودسنجی ات به پله ی پستی نشانده است

جهدی که سنگ کوه وقار تو کم کند

هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است

باید حیا به لوح جبینم رقم کند

پرواز می کنم چه کنم جای امن نیست

دامی نیافتم که پرم را بهم کند

خجلت گداز عفو نگردی که آفتاب

گر دامن تو خشک کند جبهه نم کند

تو هیچ باش و، علم و عمل ها به طاق نه

گو خلق هرزه فکر حدوث و قدم کند

بیدل ازین ستمکده بیکس گذشته ام

کو سایه ای که بر سر خاکم کرم کند

***

تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد

مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد

تجرد هم درین محفل خجالت می کند سامان

جهان تا گفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد

ز هرجا سر برون آری قیامت می کند توفان

همین در پرده ی خاک است اگر کس مأمنی دارد

به بر کن خرقه ی تسلیم و از آفات ایمن زی

بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد

به سامانست درخورد کدورت دعوی هستی

دلیل امتحان این بس که جانداری تنی دارد

گران بر طبع یکدیگر مباش از لاف خودسنجی

ترازوی نفس همسنگ چندین من، منی دارد

ندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها

کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی دارد

نگین خاتم ملک سلیمان در کف است اینجا

همه گر سنگ باشد دل به دست آوردنی دارد

نشان دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی

همه گنجیم اما گنج جا در مدفنی دارد

ز سیر سرنوشت این دشت تنگی کرد بر دلها

به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد

تأمل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی

شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد

حیا از طینت ما جز ادب چیزی نمی خواهد

فضولی گر همه از خود برآیی گردنی دارد

نمی دانم چه خرمن می کنم زین کشت بیحاصل

نفس تا ریشه اش باقی ست دل برکندنی دارد

ز گفتن چرب و نرمی خواه و از دیدن حیا بیدل

بهار پسته و بادام هریک روغنی دارد

***

تمام شوقیم لیک غافل که دل به راه که می خرامد

جگر به داغ که می نشیند نفس به آه که می خرامد

ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی نیازی

نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاه که می خرامد

اگرنه رنگ از گل تو دارد بهار موهوم هستی ما

به پرده ی چاک این کتانها فروغ ماه که می خرامد

غبار هر ذره می فروشد به حیرت آیینه ی تپیدن

رم غزالان این بیابان پی نگاه که می خرامد

ز رنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی

درین گلستان ندانم امروز که کج کلاه که می خرامد

اگر امید فنا نباشد نوید آفت زدای هستی

به این سر و برگ خلق آواره در پناه که می خرامد

نگه به هرجا رسد چو شبنم ز شرم می باید آب گشتن

اگر بداند که بی محابا به جلوه گاه که می خرامد

به هرزه در پرده ی من و ما غرور اوهام پیش بردی

نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که می خرامد

مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل

وگرنه آن برق بی نیازی پی گیاه که می خرامد

***

تن پرستان که به این آب و نمک عیاشند

بی تکلف همه بالیدن نان و آشند

سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو

پر و خالی و سبک مغزتر از خشخاشند

ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است

چشم اگر باز شود چون مژه ها می پاشند

آه ازین نامه سیاهان که ز مشق من و ما

تا دل آیینه ی راز است نفس نقاشند

گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست

همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند

شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند

سایه پرورد قفای مژه ی خفاشند

غارت هم چه خیال ست رود از دلشان

در نظر تا کفنی هست همان نباشند

انفعالی اگر آید به میان استهزاست

این نم اندوده جبینها عرقی می شاشند

عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق

کس ندانست که یاران به کجا می باشند

بی تمیز اهل دول می گذرند از سر جاه

همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند

پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل

رو میارید که این آینه ها نقاشند

بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر

این تحمل نفسان عرصه ی بی پرخاشند

***

تنگی آورده خانه ی صیاد

یک دو چاک قفس کنید ز یاد

سیر آن جلوه مفت فرصت ماست

نوبهاریم چشم بد مرساد

عشق چون شمع در تلاش سجود

سر ما را به پای ما سر داد

نفس آنست آنکه تا رسید به لب

گرد ما چون سحر قیامت زاد

دل تنگ آخر از جهان بردیم

عقده ای داشتیم و کس نگشاد

بیستون در غبار سرمه گم است

ناله هم رفت در پی فرهاد

چیست شغل جهان حیرانی

خاک خوردن به قدر استعداد

از کف وارثان نرفت برون

زر قارون، عمارت شداد

خفته ای زیر سقف بی دیوار

عیش این خانه ات مبارک باد

یار عمری ست نام ما نگرفت

این فراموشی از که دارد یاد

نامه دل بود در کف امید

بر که خواندم که باز نفرستاد

تا چراغم رسد به خاموشی

همه شب سرمه می کنم ایجاد

گردم این نه قفس نمی یابد

گر به زیر پرم کنند آزاد

چون سپندم در آتشی که مپرس

سرمه گردم اگر کنم فریاد

محمل شمع می کشم بیدل

خدمت پا به گردنم افتاد

***

توان اگر همه دوران آسمان گردید

به گرد خواهش یک دل نمی توان گردید

چه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم

هوس متاعی ما عاقبت دکان گردید

غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت

نگه به هرزه دریها زد و جهان گردید

دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها

به روی آینه صد رنگ می توان گردید

کباب سعی غبار خودم که این کف خاک

به راه شوق تو مرد آنقدر که جان گردید

سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید

به هر فسرده دلی می توان روان گردید

فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است

چمن هزار گل افشاند تا خزان گردید

ز خود برآمدگان یک قلم فلک تازند

نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید

خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم

شکسته بالی من در قفس نهان گردید

دگر مپرس ز تاب جدایی ام بیدل

به درد دل که دلم سخت ناتوان گردید

***

تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد

همان در کاسه ی سر خون او را گردنش ریزد

به  هرجا دررسد آوازه ی کوس ظفر جنگت

همه گر شیر باشد زهره اش چون آب می ریزد

غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی

حسود از بی پر و بالی به دوش رنگ بگریزد

ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت

به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزد

دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد

که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد

***

تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد

گریبان عالمی دارد که در دامن نمی گنجد

گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن

بساط آرایی ناز تو در گلخن نمی گنجد

چو بوی گل وداع کسوت هستی ست اظهارت

سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی گنجد

به یکتایی ست ربطی تار و پود بی نیازی را

که در آغوش چاک اینجا سر سوزن نمی گنجد

بساط ماجری سایه و خورشید طی کردم

در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی گنجد

غرور هستی و فکر حضور حق خیال است این

سری در جیب آگاهی به این گردن نمی گنجد

برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی

تو چاهی درخور خود کنده ای بیژن نمی گنجد

ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می آید

که بال افشانی عنقا در این گلشن نمی گنجد

تو در آغوش بی پروای دل گنجیده ای، ورنه

در این دقت سرا امید گنجیدن نمی گنجد

ببند از خویش چشم و جلوه ی مطلق تماشا کن

که حسنی داری و در پرده ی دیدن نمی گنجد

درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی

به غیر از سعی آتش آب در آهن نمی گنجد

دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل

به غیر از عکس در آیینه ی روشن نمی گنجد

***

چاک کسوت فقرم رنگ خنده می ریزد

بخیه بی بهاری نیست گل ز ژنده می ریزد

در دماغ پروانه بال می زند اشکم

قطره های این باران پر تپنده می ریزد

در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست

این غبار بر هر خاک خط  کشنده می ریزد

ریشه در هوا داریم تا کجا هوس کاریم

دانه ی شرر در خاک نارسنده می ریزد

باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی

غنچه باش و گل می چین گل به خنده می ریزد

بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس

کاین درشتی طبعت از چه رنده می ریزد

گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد

گر همه فلکتازست بال کنده می ریزد

نامه گر به راه افکند عذرخواه قاصد باش

بالها چو شمع اینجا از پرنده می ریزد

جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامی ست

هر عرق که ما داریم این دونده می ریزد

پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد

این به تیغ می ریزد آن به خنده می ریزد

جز حیا نمی باشد جوهر کرم بیدل

هرچه ریزشی دارد سرفکنده می ریزد

***

جام غرور کدام رنگ توان زد

شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد

از هوسم واخرید عذر ضعیفی

آبله بوسی به پای لنگ توان زد

قطره محال است بی گهر دل جمعت

سست مگیر آن گره که تنگ توان زد

نقش نگینخانه ی هوس اگر این است

گل به سر نامها ز ننگ توان زد

کوس و دهل مایه ی شعور ندارد

دنگ نه ای چند دنگ دنگ توان زد

بس که شکستند عهدهای مروت

بر سر یاران پر کلنگ توان زد

چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن

آینه باش آنقدر که زنگ توان زد

دور چه ساغر زند کسی به تخیل

خنده مگر بر جهان بنگ توان زد

دامن مقصد که می کشد ز کف ما

گر به گریبان خویش چنگ توان زد

سخت چو فواره غافلی ز ته پا

سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد

بیدل از اندوه اعتبار برون آ

تا پری این شیشه ها به سنگ توان زد

***

جایی که جام در دست آن مه خرام دارد

مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد

عام است ذکر عشاق در معبد خیالش

گر برهمن نباشد بت رام رام دارد

دی آن نگار مخمور در پرده گردشی داشت

امروز صد خرابات مینا و جام دارد

کم مایگان به هر رنگ سامان انفعالند

هستی دو روزه عصیان زحمت دوام دارد

رنگ بهار امکان از گردش آفریدند

هر صاف دردپیماست هر صبح شام دارد

جز انفعال ازین بزم کام دگر مجویید

لذات عالم خواب یک احتلام دارد

بیتابی نفسها عمری ست دارد آواز

کای صبح پرفشان باش این دشت دام دارد

ضبط نفس درین بحر جمعیت آفرین است

گوهر هزار قلاب مصروف کام دارد

آثار جوهر مرد پنهان نمی توان کرد

تیغ کشیده ی کوه ننگ از نیام دارد

دل را ودیعت وهم باید ز سر ادا کرد

از خلق آنچه دارد آیینه وام دارد

قلقل همین دو حرف است ای شیشه دردسر چند

چیزی بگوی و بگذر قاصد پیام دارد

گفتم به دل که عمری ست ذوق وصال دارم

خندید کاین خیالت سودای خام دارد

جوش خطی ست بیدل پرگار مرکز حسن

دود چراغ این بزم پروانه نام دارد

***

جایی که سعی حرص جنون آفرین دود

در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود

تردامنی ست پایه ی معراج انفعال

این موج چون بلند شود بر جبین دود

بر جاده ی ادب روشان پا شمرده نه

لغزش بهانه جوست مباد از کمین دود

خست به منع جود خسیسان مقدم است

هرچند دست پیش کنند آستین دود

ای مایل تتبع دونان چه ذلت است

دم نیست فطرتت که قفای سرین دود

گرد سواد وادی حسرت نشاندنی ست

اشکی خوش است با نگه واپسین دود

تحصیل دستگاه تنعم دنائت است

چندان که ریشه موج زند در زمین دود

آزار دل مخواه کزین چینی لطیف

مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود

شوخی به چرب و نرمی اخلاق عیب نیست

روغن به روی آب بهارآفرین دود

راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست

پرگار اگر شوی قدم آهنین دود

شرم است دستگاه فلکتازی نگاه

در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود

بیدل غنیمت است که عمر جنون عنان

پا در رکاب خانه بدوشان زین دود

***

جایی که شکوه ها به صف زیر و بم رسد

حلوای آشتی است دو لب گر به هم رسد

پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز

زان سفله شرم کن که به جاه و حشم رسد

تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است

خط بی نسق شود چو به اوراق نم رسد

ساغرکش و، عیار کمال دماغ گیر

تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد

ناایمنی به عالم دل نارسیدن است

آهو ز رم برآید اگر تا حرم رسد

در دست جهد نیست عنان سبک روان

هرجا رسد خیال و نظر بی قدم رسد

قسمت نفس شمار درنگ و شتاب نیست

باور مکن که نان شبت صبحدم رسد

ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست

بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد

هنگام انفعال حزین است لاف مرد

چون نم کشید کوس بر آواز خم رسد

یک قطره در محیط تهی از محیط نیست

ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد

بیدل گشودن لبت افشای راز ماست

معنی به خط ز جاده ی شق قلم رسد

***

جبهه ی حرص اگر چنین گرد ره هوس کشد

آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد

هرزه دراست گفتگو ورنه تأمل نفس

پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد

سنگ ترازوی وقار میل شکست کس نکرد

ننگ عدالت است اگر کوه کم عدس کشد

آتش سنگ طینتیم شعله ی شمع فطرتیم

حیف که ناز سرکشی گردن ما به خس کشد

عهد وفاق بسته ایم با اثر شکست دل

محمل یأس ما بس است ناله ی این جرس کشد

تا کی از استخوان پوچ زحمت بی حلاوتی

کاش مصور هوس جای هما مگس کشد

رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال کیست

جیب فلک درد سحر تا نفس از قفس کشد

عیب و هنر شعور تست ورنه درین ادب سرا

بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد

بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر

دیده ز خس نمی کشد آنچه دل از نفس کشد

***

چرا کس منکر بی طاقتیهای درا باشد

دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشد

دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس سوزی

پر پرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد

حریص صید مطلب راحت از زحمت نمی داند

به چشم دام گرد بال مرغان توتیا باشد

ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان

سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد

زبان خامشان مضراب گفت وگو نمی گردد

مگر در تار مسطر شوخی معنی صدا باشد

نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا

تو می گنجی و بس، گر، در دل عشاق جا باشد

چه امکان ست نقش این و آن بندد صفای دل

ازین آیینه بسیار است گر حیرت نما باشد

جهان خفته را بیدار کرد امید دیداری

تقاضای نگاهی  بر صف مژگان عصا باشد

در آن محفل که تأثیر نگاهت سرمه افشاند

شکست شیشه همچون موج گوهر بی صدا باشد

به چندین شعله می بالد زبان حال مشتاقان

که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بیدردی ست دل را اینقدرها رنگ گردانی

گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشد

ندارد بزم پیری نشئه ای از زندگی بیدل

چو قامت حلقه گردد ساغر دور فنا باشد

***

چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد

سری که غیر هوا پشم در کلاه ندارد

دماغ نشئه ی فقر آرزوی جاه ندارد

سر برهنه ی ما دردی از کلاه ندارد

قسم به جوهر بی ربطی نیاز و تعین

که هرکه را جگری داده اند آه ندارد

ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم

که گر همه دلش افتد به کف نگاه ندارد

حقیقت تو مجاز است دل به وهم مفرسا

که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد

نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد

سراسر دو جهان منزل است، راه ندارد

چو چشم از مژه غافل مشو که هیچ کس این جا

به غیر سایه ی دیوار خود پناه ندارد

مباش بیخیر از برق بی امان دمیدن

که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد

اگر ز محکمه ی عدل دادخواه نجاتی

دو لب به مهر رسان دعویت گواه ندارد

بساط  حشر که خورشید فضل می دمد اینجا

تو سایه گر نبری نامه ی سیاه ندارد

ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت

که درخور کرمش هیچکس گناه ندارد

ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد

بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد

نفس تظلم آوارگی کجا برد آخر

ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد

به غیر داغ که پوشد چو شمع بیدل ما را

که پای تا به سرش غیر یک کلاه ندارد

***

جزو موزون اعتدال جوهر کل می شود

چون شود مینا صدای کوه قلقل می شود

جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیده اند

دور لطف از یاد برگشتن تغافل می شود

درخور رفع تعلق عیش خرمن کن که شمع

خار پا چندان که می آرد برون گل می شود

عجز طاقت کرد ما را محرم امداد غیب

اختیار آنجا که درماند توکل می شود

امشبم در دل خیالت مست جام شرم بود

کز نم پیشانی من شیشه پُر مُل می شود

جرأت رفتار شمعم گر به این واماندگی ست

رفته رفته نقش پا در گردنم غل می شود

هرچه شد منسوب مجنون بی خروش عشق نیست

آهن از گل کردن زنجیر بلبل می شود

عافیت خواهی درین بزم از من و ما دم مزن

زین هوای تند شمع عالمی گل می شود

هرزه تاز گفتگو تا چند خواهی زیستن

گر نفس دزدی دو عالم یک تأمل می شود

زین ترقیها که دونان سر به گردون سوده اند

گاو و خر را آدمی گفتن تنزل می شود

از تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران

هر سخن کاینجا سر زلف است کاکل می شود

با قد خم گشته بیدل مگذر از طوف ادب

آه از آن جنگی که میدانش سر پل می شود

***

چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد

خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد

تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من

از حلقه ی گیسویت گل های نظر خندد

در کشور مشتاقان بی پرتو دیدارت

خورشید چرا تابد بهر چه سحر خندد

دل می چکد از چشمم چون ابر اگر گریم

جان می دمد از لعلت چون برق اگر خندد

با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی

باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد

در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست

صد کوه به خود بالد تا موی کمر خندد

در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست

کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد

سامان طرب سهل است زین نقش که ما داریم

صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد

هر شبنم ازین گلشن تمهید گلی دارد

با گریه مدارا کن چندان که اثر خندد

از سعی هوس بگذر بیدل که درین گلشن

گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد

***

چشم چون آیینه بر نیرنگ عرض ناز بند

ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بند

موج آب گوهر از ننگ تپیدن فارغ است

لاف عزلت می زنی بال و پر پرواز بند

غنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است

ای بهار فکر مضمونی به این انداز بند

خارج آهنگ بساط  کفر و ایمانت که کرد

بی تکلف خویش را چون نغمه بر هر ساز بند

خرده گیران تیغ بر کف پیش و پس استاده اند

یک نفس چون شمع خامش شو زبان گاز بند

بر طلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است

عقده ای از دل اگر واکرده باشی باز بند

نام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا

همچو عنقا آشیان در عالم آواز بند

بی نیازی از خم و پیچ تعلق رستن است

از سر خود هرچه واكردی به دوش ناز بند

موج از بی طاقتیها کرد ایجاد حباب

بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند

وصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا

قرب شه خواهی ز عالم چشم چون شهباز بند

***

چشمی  که بر آن جلوه نظر داشته باشد

یارب به چه جرأت مژه برداشته باشد

هر دل که ز زخم تو اثر داشته باشد

صد صبح گل فیض به بر داشته باشد

عمری ست دکان نفس سوخته گرم است

از آه من آیینه خبر داشته باشد

با پرتو خورشید کرم سهل حسابی ست

گر شبنم ما دامن تر داشته باشد

دل توشه کش وهم حباب ست درین بحر

امید که آهی به جگر داشته باشد

جا بر سر دوش است کسی را که درین بزم

با ما چو سبو دست به سر داشته باشد

از تیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است

هرچند ز فولاد سپر داشته باشد

ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است

قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد

از وحشت ما بر دل کس نیست غباری

یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد

ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت

جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد

ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت

رنگی ندمیدیم که پر داشته باشد

بیدل خلف سلسله ی عبرت امکان

جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد

***

جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد

دلی آشفت غبار المی پیدا شد

صفحه ی ساده ی هستی خط نیرنگ نداشت

خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد

نغمه ی پرده ی دل مختلف آهنگ نبود

ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد

باز آهم پی تاراج تسلی برخاست

صف بیتابی دل را علمی پیدا شد

بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر

گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد

عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ

خاک ره گشتم و نقش قدمی پیدا شد

رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال

گم شد از خویش و ز جیب صنمی پیدا شد

فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست

مژه بر هم زدنی کرد رمی پیدا شد

قد پیری ثمر عاقبت اندیشی ماست

زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد

بسکه در گلشن ما رنگ هوا سوخته است

بی نفس بود اگر صبحدمی پیدا شد

هستی صرف همان غفلت آگاهی بود

خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شد

خواب پا برد ز ما زحمت جولان بیدل

مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد

***

جماعتی که نظرباز آن بر و دوشند

به جنبش مژه عرض هزار آغوشند

ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل

که این کبودتنان نیل آن بناگوشند

به صد زبان سخن ساز خیل مژگانها

به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند

ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن

که شعله ها همه با دود دل هماغوشند

مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن

به هر طرف که گذشتند دم بر دوشند

درین محیط چو گرداب بیخودان غرور

ز گردش سر بی مغز خود قدح نوشند

ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق

چو جام باده ی مهتاب پنبه در گوشند

فریب الفت امکان مخور که مجلسیان

چو شمع تا مژه بر هم نهی فراموشند

چه ممکن است حجاب فنا شود هستی

که نقشهای هوا چون سحر نفس پوشند

ز گل حقیقت حسن بهار پرسیدم

به خنده گفت که این رنگها برون جوشند

کسی به فهم حقیقت نمی رسد بیدل

جهانیان همه یک نارسایی هوشند

***

جمعیت از آن دل که پریشان تو باشد

معموری آن شوق که ویران تو باشد

عمری ست دل خون شده بیتاب گدازی ست

یارب شود آیینه و حیران تو باشد

صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم

آن روز که در سایه ی دامان تو باشد

داغم که چرا پیکر من سایه نگردید

تا در قدم سرو خرامان تو باشد

عشاق بهار چمنستان خیالند

پوشیدگی آیینه عریان تو باشد

هر نقش قدم خمکده ی عالم نازیست

هرجا اثر لغزش مستان تو باشد

نظاره ز کونین به کونین نپرداخت

پیداست که حیران تو حیران تو باشد

مپسند که دل در تپش یأس بمیرد

قربان تو قربان تو قربان تو باشد

سر جوش تبسمکده ی ناز بهار است

چینی که شکن پرور دامان تو باشد

در دل تپشی می خلد از شبهه ی هستی

یارب که نفس جنبش مژگان تو باشد

بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر

کو آینه تا صفحه ی دیوان تو باشد

***

جمعی که با قناعت جاوید خو کنند

خود را چو گوهر انجمن آبرو کنند

حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است

آیینه مشربان به نگه گفتگو کنند

محجوب پرده ی عدمی بی حضور دل

پیدا شوی گر آینه ات روبرو کنند

آنجا که عشق خلعت رسوایی آورد

پیراهنی که چاک ندارد رفو کنند

لب تشنه ی هوای ترا محرمان راز

چون نی به جای آب نفس در گلو کنند

نقش خیال و خامه ی نقاش مشکل ست

ما را مگر به فکر میان تو مو کنند

آیینه است، گاه خطا، رنگ اهل شرم

بی دستگاه شامه گل چشم بو کنند

شوخی به سیر عالم ما ره نمی برد

چشمی مگر در آبله ی پا فرو کنند

آن نامقیدان که در اثبات مطلقند

آب نرفته را ز توهم به جو کنند

در بحر کاینات که صحرای نیستی ست

حاصل تیممی است به هرجا وضو کنند

بیدل دماغ نشئه ندارد گدای عشق

گرنه فلک گداخته در یک کدو کنند

***

جمعی که پر به فکر هنر درشکسته اند

آیینه ها به زینت جوهر شکسته اند

جرأت ستای همت ارباب فقر باش

کز گرد آرزو صف محشر شکسته اند

با شوکت جنون هوس تخت جم کراست

دیوانگان در آبله افسر شکسته اند

بیماری مواد طمع را علاج نیست

صفرای حرص در جگر زر شکسته اند

در محفلی که آفت سازش سلامت است

آسایش از دلی که مکرر شکسته اند

کم فرصتی کفیل شکست خمار نیست

تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته اند

تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی ست

دامان گل به رنگ برابر شکسته اند

از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز

ماییم و پهلویی که به بستر شکسته اند

اندیشه ی غبار دل ما که می کند

خوبان هزار آینه در بر شکسته اند

محمل کشان برق نفس را سراغ نیست

گرد سحر به عالم دیگر شکسته اند

گردون غبار دیده ی همت نمی شود

عشاق دامن مژه برتر شکسته اند

پرواز کس به دامن نازت نمی رسد

گلهای این چمن چقدر پر شکسته اند

بیدل همین نه ما و تو نومید مطلبیم

زین بحر قطره ها همه گوهر شکسته اند

***

چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید

فلک سری که به پای تو جبهه سا گردید

کسی که دست به دامان التفات تو زد

مقیم انجمن سایه ی هما گردید

حضور خاک جناب تو دارد اکسیری

که نقش پا ز خیالش جبین نما گردید

چو بیدل آنکه غبار ره نیاز تو شد

به چشم هر دو جهان ناز توتیا گردید

***

جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد

بنای خانه ی زنجیر ما چون موج نم دارد

به برقم می دهد خرمن خیال موج رفتاری

که اعجاز خرامش آب و آتش را به هم دارد

ز لعل خامشت رمز تبسم کیست بشکافد

خیالی دست بر چاک گریبان عدم دارد

فضولیهای امید اینقدر جان می کند ورنه

دل الفت پرست یأس از شادی چه غم دارد

به ترك جاه زن تا درنگیرد ننگ افلاست

که رنج خودفروشی می کشد هرکس درم دارد

به لغزش چون ننالد خامه ی حسرت صریر من

که زنجیر سیه بختی به تحریک قدم دارد

ز تدبیر محبت غافلم لیک اینقدر دانم

که دل تا آتشی در سینه دارد دیده نم دارد

نگه ننگاشت صنع آگهی در دیده ی اعیان

قلم در نرگسستان یک قلم سهو القلم دارد

مدار ای زشت رو امید تحسین از صفاکیشان

که اسباب خوش آمد خانه ی آیینه کم دارد

نوای عیش گو خون شو، دمی با درد سودا کن

نفس با این بضاعت هرچه دارد مغتنم دارد

اگر دشمن تواضع پیشه است ایمن مشو بیدل

به خونریزی بود بی باک شمشیری که خم دارد

***

جنون اندیشه ای بگذار تا دل بر هنر پیچد

به دانش ناز کن چندانکه سودایی به سر پیچد

حصول کام با سعی املها برنمی آید

عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد

نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم

که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد

ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن

اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد

تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر

لبی کز خامشی موج گهر را در شکر پیچد

صدای تیغ او می آید از هر موج این دریا

در این اندیشه حیران ست دل تا از که سر پیچد

نفس هم برنمی دارد دماغ صبح نومیدی

دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد

خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش

که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد

به رنگ گردباد آن به که وحشت پرور شوقت

بجای دامن پیچیده خود را بر کمر پیچد

چه امکان ست طی گردد بساط حسرت عاشق

چو مژگان هر دو عالم را مگر بر یکدگر پیچد

تعین هرچه باشد خجلت دون همتی دارد

به کوتاهی ست میل رشته بر خود هر قدر پیچد

کسی بیدل به سعی وحشت از خود برنمی آید

ز غفلت تا کجا گرداب ما از بحر سر پیچد

***

جنون بینوایان هر کجا بخت آزما گردد

به سر موی پریشان سایه ی بال هما گردد

دمی بر دل اگر پیچی کدورتها صفا گردد

نبالد شورش از موجی که گوهر آشنا گردد

درشتی را نه آسان ست با نرمی بدل کردن

دل کوه آب می گردد که سنگی مومیا گردد

به  هرجا عقده ی دل وانگردد، سودن دستی

غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد

هوا بر برگ گل تمکین شبنم می کند حاصل

نگاه شوخ ما هم کاش بر رویت حیا گردد

رم دیوانه ی ما دستگاه حیرتی دارد

که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پا گردد

مکن گردن فرازی تا نسازد دهر پامالت

که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد

رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را

کسی تا کی ز غفلت در پی بال هما گردد

ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی

مبادا اوج جرأت گیرد و دست دعا گردد

تکلف برنمی دارد دماغ جام منصورم

سر عشاق هرجا گردد از گردن جدا گردد

به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را

چو مو، از کاسه ی چینی ببالد، بیصدا گردد

چو اشک از بسکه صاف افتاده مطلب بسمل ما را

محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد

طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش

نگردیده است زین رنگ آنقدر از ما که واگردد

کدورت می کشد طبع روانت بیدل از عزلت

به یکجا آب چون گردید ساکن بی صفا گردد

***

جنون جولانی ام هرجا به وحشت رهنما گردد

دو عالم گردباد آیینه ی یک نقش پا گردد

گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ

هوا گل می کند دودی که از آتش جدا گردد

به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری

که شبنم جلوه ی خورشید چون بیند هوا گردد

نیاز عاشقان سرمایه ی ناز است خوبان را

به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد

چنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش می بندم

عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد

کسی تا کی به دوش ناله بندد محمل حسرت

عصا بشکن در آن وادی که طاقت نارسا گردد

عوارض کثرت اسمی ست ذات واحد ما را

خلل در شخص یکتا نیست گر قامت دوتا گردد

طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی

اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد

هوای هرزه گردی می زند موج از غبار من

مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد

نم خجلت ز هستی همت من برنمی دارد

که می ترسم عرق سرمایه ی آب بقا گردد

سراغ عافیت در عالم امکان نمی یابم

من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد

دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل

به دام ریشه افتد چون گره از ریشه واگردد

***

جنونی با دل گمگشته از کوی تو می آید

دماغ من پریشان است یا بوی تو می آید

رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد

خیال است اینکه در اندیشه آهوی تو می آید

ندانم دل کجا می نالد از درد گرفتاری

صدای چینی از چین گیسوی تو می آید

ز غیرت جای مینای تغافل تنگ می گردد

اشارت گر به سیر طاق ابروی تو می آید

کناری نیست کان سیب ذقن حسرت نبرد آنجا

به این شور جنون غلتیدن از کوی تو می آید

گل باغ چه نیرنگ است تمهید جنون من

که بر خود تا گریبان می درم بوی تو می آید

اگر بر خود نپیچم بر کدامین وضع دل بندم

درین صورت به یادم پیچش موی تو می آید

من و بر آتش دل آب پاشیدن چه حرف است این

جبین هم گر نم آرد شرمم از خوی تو می آید

چه آغوش است یارب موجه ی دریای رحمت را

که هرکس ره ندارد هیچ سو، سوی تو می آید

به خواب عافیت مختار قدرت باش تا محشر

اگر گرداندنی از سعی پهلو تو می آید

دو روزی موج گوهر حیرت کارت غنیمت دان

روانی رفت از آبی که در جوی تو می آید

به گردون کفه ی قدرت رسید از دعوی باطل

چه خودسنجی است کز سنگ ترازوی تو می آید

کشیدی سر به جیب اما نبردی بوی تحقیقی

هنوز آیینه صیقل خواه زانوی تو می آید

چو شمع از تیغ تسلیم وفا گردن مکش بیدل

اگر سر رفت، گو رو، رنگ بر روی تو می آید

***

چنین گر طیع بیدردت به خورد و خواب می سازد

به چشمت اشک را هم گوهر نایاب می سازد

ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن

که هرجا رشته ی سازی ست با مضراب می سازد

درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را

که موج باده از خم تا قدح محراب می سازد

جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن

همین وضعت خلاص از کلفت اسباب می سازد

نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی

که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب می سازد

چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم

خیال او نفس در سینه ی من آب می سازد

چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم

تب پهلوی من از بوریا سنجاب می سازد

به برق همت از ابر کرم قطع نظر کردم

تریهای هوس کشت مرا سیراب می سازد

به هجران ذوق وصلی دارم و بر خویش می بالم

در آتش نیز این ماهی همان با آب می سازد

درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن

نگاه بیدماغان بیشتر با خواب می سازد

ندارد بزم امکان چون ضعیفی، کیمیاسازی

که اجزای غرور خلق را آداب می سازد

تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل

که میل آهنی را خم شدن قلاب می سازد

***

چنین کز تاب می گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد

مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد

به دل پایی زن و بگذر که با این سرگرانیها

تأمل گر کنی در خانه ی آیینه سنگ افتد

جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل

که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد

به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت

سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد

مآل کار طاقتها به عجز آوردن است اینجا

چو جولان منفعل گردد به بوس پای لنگ افتد

اگر مردی ز ترک کینه صید رستگاری کن

به قید زه نمی ماند کمان چون بی خدنگ افتد

تجدد پرفشان و غره ی عمر ابد بودن

نیاز خضر کن راهی که در صحرای بنگ افتد

ز خارا قیر می جوشاند اندوه گرانجانی

عرق می آرد آن باری که بر دوش درنگ افتد

قناعت ساحل امن است، افسون طمع مشنو

مبادا کشتی درویش در کام نهنگ افتد

نفس پر می زند، چون صبح، دستی در گریبان زن

که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد

قبول نازنینان تحفه ای دیگر نمی خواهد

الهی چون حنا خونی که دارم نیمرنگ افتد

ز افراط هوس ترسم بضاعت گم کنی بیدل

تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد

***

چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می سازد

صدف را بی گهر گشتن کف افسوس می سازد

تعلقهای هستی با دلت چندان نمی پاید

نفس را یک دو دم این آینه محبوس می سازد

چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری

قفس را بی پریها عالم مأنوس می سازد

فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی

خیال بی خبر با پرده ی ناموس می سازد

به گمنامی قناعت کن که جاه بی حیا طینت

به سرها چرم گاوی می کشد تا کوس می سازد

تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر

فلک زین رنگ چندین نغمه ها محسوس می سازد

نفس زیر عرق می پرورد شرم حباب اینجا

به پاس آبرو هر شمع با فانوس می سازد

خموشی ختم گفت وگوست لب بر بند و فارغ شو

همین یک نقطه کار درس صد قاموس می سازد

چه سحر است این که افسونکاری مشاطه ی حیرت

به دستت می دهد آیینه و طاووس می سازد

به یاد آستانت گر همه چین بر جبین بندم

ادب لب می کند ایجاد و وقف بوس می سازد

فغان بی وجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل

برهمن زاده ای در دیر ما ناقوس می سازد

***

چو دولت درش بر خسان واشود

پر آرد برون مور و عنقا شود

بپرهیز از اقبال دون فطرتان

تنک روست سنگی که مینا شود

سبک مغز شایان اسرار نیست

خس از دوری شعله رسوا شود

چو برگردد اقبال علم و عمل

ورق چیست، خط هم چلیپا شود

بر ارباب همت دنائت مبند

فلک خاک گردد که سر پا شود

معمای آفاق نتوان شکافت

مگر اسم عنقا مسما شود

ز اسباب نتوان به دل زد گره

بروبید تا خانه صحرا شود

نگین می تراشد معمای سنگ

که شاید به نام کسی واشود

به صد خامشی بازدارد سخن

اگر یک دمش در دلی جا شود

بناگوش دلدارم آمد به یاد

کنم ناله تا صبح گویا شود

ز کیفیت نسبت آن دهن

عدم تا بگویم من و ما شود

درین دشت و در گردی از غیر نیست

ترا گر نجویم که پیدا شود

به هر جا تو باشی زبانها یکیست

نه امروز دی شد نه فردا شود

جهان چشم نگشاید از خواب ناز

اگر بیدل افسانه انشا شود

***

چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید

به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید

به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست

سراسر خط پرگار سر بهم شمرید

نمود کار جهان نقش کاسه ی بنگ است

لبی به خنده گشایید و جام جم شمرید

به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور

سواد دهر خطی در شق قلم شمرید

جنون عالم عبرت به گردن افتاده ست

نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید

سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد

ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید

حساب بیش و کم حرص تا ابد باقی ست

مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید

کدام قطره درین بحر باب گوهر نیست

خطای ما همه شایسته ی کرم شمرید

به ناله می کنم انگشت زینهار بلند

ز من به عرصه ی جرأت همین علم شمرید

کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل

حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید

نوای ساز حبابی فضولی من و ماست

ز پرده چند برآیید و زیر و بم شمرید

اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم

تعلق من بیدل همین دو دم شمرید

***

چو شمع از ساز من دیگر کدام آهنگ برخیزد

جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد

مژه واکردن آسان نیست زین خوابی که من دارم

ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد

جهان ما و من ناموسگاه وهم می باشد

چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد

غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی

که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد

گر آزادی درین زندان سرا تا کی به خون خفتن

دل بی مدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد

جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد

کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد

فلک در گردش است از وهم ممکن نیست وارستن

مگر از پیش چشم این کاسه های بنگ برخیزد

به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن

قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد

گرانجانی مکن تا ننگ خفّت کم کشد همت

که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد

فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل

رگ گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد

***

چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می گردد

به هرجا پا زنم آیینه ای بیدار می گردد

ندارد ناله ی من احتیاج لب گشودنها

دو انگشتی که از هم واکنم منقار می گردد

چو موج گوهر از جمعیت حالم چه می پرسی

جنونها می کنم تا لغزشی هموار می گردد

به رنگ شعله ی جواله ربطی با وفا دارم

که گر رنگی به گردش آورم زنار می گردد

کف پای حنابند که شورانید خاکم را

که دست قدرت از تخمیر آن بیکار می گردد

گل رنگی که من می پرورم در جیب امیدش

چمن می بالد و بر گرد آن دستار می گردد

دماغ باده از سیر چمن مستغنی اش دارد

ز یک ساغر که بر سر می کشد گلزار می گردد

ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی

درین عبرت سرا پیش آمدن دیوار می گردد

مچین بر خویش چندانی که فطرت با جنون جوشد

بنا چون پر بلند افتد سر معمار می گردد

فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش

به یک پا گرد پای خفته چون پرگار می گردد

تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن

در این ویرانه زین دست آسیا بسیار می گردد

به عرض احتیاج آزار طبع کس مده بیدل

نفس چون با غرض جوشید گفتن بار می گردد

***

چو شمع بر سرت اقبال و جاه می گرید

به اوج قدر نخندی کلاه می گرید

در آن بساط که انجام کار نومیدی ست

اگر گداست و گر پادشاه می گرید

به عیش، خاصیت شیشه های می داریم

که خنده بر لب ما قاه قاه می گرید

به امتحان وفا جبهه چشمه ی عرق است

ز شرم دعوی باطل گواه می گرید

گزیر نیست شب تیره را ز شمع و چراغ

همیشه دیده ی بخت سیاه می گرید

چسان رسیم به مقصد که تا قدم زده ایم

شکست آبله در خاک راه می گرید

به ناامیدی دل کیست چشم باز کند

بس است اگر مژه ای گاه گاه می گرید

ز شمع کشته شنیدم که صبحدم می گفت:

دگر چه دیده گشایم نگاه می گرید

ترحم کرم تست بر وضیع و شریف

که ابر بر گل و خار و گیاه می گرید

کراست یاد که در بارگاه رحمت عام

صواب خنده کند یا گناه می گرید

نه اشک شمعم و نی شبنم سحر بیدل

چه عبرتم که به حال من آه می گرید

***

چو فقر دست دهد ترک عز و جاه کنید

سر برهنه همان آسمان کلاه کنید

اگر گل هوس کهکشان زند به دماغ

اتاقه ی سر تسلیم برگ کاه کنید

سراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست

مگر ز چاک گریبان نظر به چاه کنید

خضاب ماتم موی سفید داشتن است

ز مرگ پیش دو روزی کفن سیاه کنید

حریف سرو بلندش نمی توان گردید

به هر نهال کز این باغ رست آه کنید

به برق جلوه ی حسنش کراست تاب نگاه

غنیمت است اگر سیر مهر و ماه کنید

درین قلمرو عبرت کجا امید و چه یأس

ز هر رهی که بجایی رسید راه کنید

به یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید

زبان دعوی صد بحث بی گواه کنید

ز ساز معبد رحمت همین نواست بلند

که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید

ندیده اید سرانجام این تماشاگه

به چشم نقش قدم سوی هم نگاه کنید

سواد آینه ی شمع روشن است اینجا

چو خط به نقطه رسد نامه را سیاه کنید

به عالمی که همین عمرو و زید جلوه گرست

خیال بیدل ما نیز گاه گاه کنید

***

چو گوهر قطره ام تا کی به آب افتد که برخیزد

زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد

جهانی گشت از نامحرمی پامال افسردن

به فکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزد

به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان

مبادا سایه ای در آفتاب افتد که برخیزد

ز تقوا دامن عزلت گرفت و خاک شد زاهد

مگر چون شور مستی در شراب افتد که برخیزد

به حشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگیری

مباد این خر مکرر در خلاب افتد که برخیزد

فسون شیشه، ما را از پری نومید کرد آخر

به روی کس محال است این نقاب افتد که برخیزد

تحمل خجلت خفت نمی چیند درین محفل

سپند ما چرا در اضطراب افتد که برخیزد

درین صحرا عروج ناز هر گردی ست دامانی

سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد

حیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش

چو گل هرچند این آتش در آب افتد که برخیزد

ز لنگرداری رسم توقع آب می گردم

خدایا بخت من چندان به خواب افتد که برخیزد

نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی

غبار من دعای مستجاب افتد که برخیزد

نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل

مگر آتش درین دیر خراب افتد که برخیزد

***

چون آب روان پر مگذر بی خبر از خود

کز هرچه گذشتی، نگذشتی مگر از خود

در بارگه عشق نه ردی نه قبولی ست

ای تحفه کش هیچ تو خود را ببر از خود

گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا

کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود

در پله ی موهومی ما کوه گران است

سنگی که ندارد به ترازو شرر از خود

چشمی بگشا منشاء پرواز همین است

چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود

هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم

اما نرسیدیم به  گرد اثر از خود

گر تا به ابد در غم اسباب بمیرد

عالم همه راضی ست به این دردسر از خود

افتاد به گردن، غم پیری، چه توان کرد

زین حلقه هم افسوس نرفتم بدر از خود

سیر سر زانو هم از افسون جنون بود

افکند خیالم به جهان دگر از خود

سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم

گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود

یاران عدم تاز، غبار تپشی چند

پیش از تو فشاندند درین دشت و در از خود

واکش به تسلیکده ی کنج تغافل

بشنو من و مای همه چون گوش کر از خود

ای موج گر احسان طلب در نظر تست

در وصل گهر هم نگشایی کمر از خود

آیینه شدن چیست درین محفل عبرت

هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود

در خلق گر انصاف شود آینه دارت

بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود

***

چو ناله گرد نمودم اثر نمی تابد

بهار من هوس رنگ برنمی تابد

به یک نظر ز سراپای من قناعت کن

که داغ عرض مکرر شرر نمی تابد

به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود

که پنجه ی مژه ام هیچ برنمی تابد

اشاره می کند از پا نشستن کهسار

که بار ناله ی دل هر کمر نمی تابد

گرفته است خیالت فضای امکان را

چه مهر و ماه  که بر بام و در نمی تابد

گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان

چراغ راه نفس آنقدر نمی تابد

نصیب ناله ی ما هیچ جا رسیدن نیست

نهال یأس خیال ثمر نمی تابد

طراوت عرق شرم ما سیه کاری ست

که این ستاره به شام دگر نمی تابد

غبار آینه اظهار جوهر است اینجا

صفای طبع غرور هنر نمی تابد

طلسم خویش شکستن علاج کلفت ماست

که شب نمی گذرد تا سحر نمی تابد

نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است

برون خوبش چراغ گهر نمی تابد

حباب سخت دلیرانه می زند بر موج

دل گرفته ز شمشیر سر نمی تابد

چو اشک در گره خود چکیدنی دارم

دماغ آبله تنن بیش برنمی تابد

خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل

به خون تپیدن من بال و پر نمی تابد

***

چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته اند

مکتوب وحشتم به پر رنگ بسته اند

پروانه مشربان به یک انداز سوختن

از صد هزار زحمت پرواز رسته اند

فرصت کفیل وحشت کس نیست زپن چمن

گلها بس است دامن رنگی شکسته اند

تمثال من در آینه پیدا نمی شود

در پرده ی خیال توام نقش بسته اند

افسردگی به سوختگانت چه می کند

اینجا سپندها همه با ناله جسته اند

عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید

خوبان هنوز منکر دلهای خسته اند

آن بیخودان که ضبط نفس کرده اند ساز

آسوده تر ز نغمه های تار گسسته اند

آزادگان به گوشه ی دامن فشاندنی

چون دشت در غبار دو عالم نشسته اند

سر برمکش ز جیب که گلهای این چمن

از شوق غنچگی همه محتاج دسته اند

ما را همان به خاک ره عجز واگذار

واماندگان در آبله دامن شکسته اند

بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست

پرواز ناله را به قفس ره نبسته اند

***

چون رشته ای که از گهر آگاه می شود

صد جاده از یک آبله کوتاه می شود

ای قاصد یقین املت رهزن است و بس

منزل مکن بلند که بیگاه می شود

نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی

آدم مصور از کلف ماه می شود

بیش و کم غنا همه اسماء حاجت است

فقر آن زمان که گل کند الله می شود

بر خاتم قناعت درویش مشربی

کم نیست اینکه نام گدا، شاه می شود

از آفت غرور حذر کن که همچو شمع

چشم از بلندی مژه ات چاه می شود

برهمزن وقار بزرگی ست گفتگو

کوه از صدا خفیفتر از کاه می شود

چون آسمان کمال بزرگان فروتنی است

وضع تواضع آب رخ جاه می شود

هر نعمتی که مائده ی حرص چیده است

انجام رغبتش همه اکراه می شود

از جاده ی ادب منمایید انحراف

پا خصم دامنی ست که گمراه می شود

جز یأس نیست کر و فر لاف زندگی

هر گه نفس بلند شود آه می شود

روزی دو از تو شکوه ی طالع غنیمت است

این عالم است کار که دلخواه می شود

بیدل به ناله خو کن و خواهی خموش باش

اینها فسانه ای ست که کوتاه می شود

***

چون شرر اقبال هستی بسکه فرصت کاه بود

هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بود

بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت

شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بود

فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت

ورنه یک سر ناله ی دل مد بسم الله بود

فقر با آن عجز بی نقش غنا صورت نبست

تا گدا گفتیم نامش در نگین شاه بود

در غرورآباد نازش هستی امکان چه یافت

هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود

هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد

یاد ایامی که ما را در دل کس راه بود

دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد

ییچ و تاب ریسمان از خشکی این چاه بود

گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت

دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بود

جیب خجلت می درد ناقدردانیهای درد

چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود

تا کجا هنگامه ی طبع فضول آراستن

عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود

می تند بیدل جهانی بر تک و تاز امل

نه فلک یک گردش ما سوره ی جولاه بود

***

چون شفق از رنگ خونم هیچکس گلچین نشد

ناخنی هم زین حنای بی نمک رنگین نشد

از ازل مغز سر من پنبه ی گوش من است

بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد

در محیطی کاستقامت صید دام موج بود

گوهر بی طاقت ما محرم تمکین نشد

بی لبت از آب حیوان خضر خونها می خورد

تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد

ناز هستی در تماشاخانه ی دل عیب نیست

کیست در سیر بهار آیینه ی خودبین نشد

بی جگر خوردن، بهار طرز نتوان تازه کرد

غوطه تا در خون نزد فطرت، سخن رنگین نشد

چشم زخمم تا به روی تیغ او واکرده اند

از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد

بسکه ما را عافیت آیینه دار آفت است

آشیان هم جز فشار پنجه ی شاهین نشد

داغم از وارستگیهای دعای بی اثر

کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد

عاقل از وضع ضلالت آگهی از کف نداد

بی خبر از کفر هم بگذشت و اهل دین نشد

همت وارستگان وامانده ی اسباب نیست

ز اختلاط سنگ، پرواز شرر سنگین نشد

هر قدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم

همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد

***

چو شمع هیچکس به زیانم نمی کشد

در خاک و خون به غیر زبانم نمی کشد

دارد به عرصه گاه هوس هرزه تاز حرص

دست شکسته ای که عنانم نمی کشد

سیر شکسته رنگی من کم ز سرمه نیست

عبرت چرا به چشم بتانم نمی کشد

تصویر خودفروشی لبهای خامشم

جز تخته هیچ جنس دکانم نمی کشد

ناگفته به حدیث جفای پری رخان

این شکوه تا به مهر دهانم نمی کشد

شمشیر برق جوهر آهم ولی چه سود

از خودگذشتنی به فسانم نمی کشد

شهرت نواست ساز زمینگیری ام چو شمع

هرچند خار پا به سنانم نمی کشد

مشت خسی ستمکش یأسم که موج هم

از ننگ ناکسی به کرانم نمی کشد

در پرده ی ترنگ، پری خیز نغمه ای ست

دل جز به کوی شیشه گرانم نمی کشد

چون تیشه پیکر خم من طاقت آزماست

مفت مصوری که کمانم نمی کشد

رخت شرار جسته ندانم کجا برم

دوش امید بار گرانم نمی کشد

بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم

افسوس دست من ز حنا نم نمی کشد

***

جوهر تمکین مرد از لاف بر هم می شود

ما و من چون بیش می گردد حیا کم می شود

نیست آسان ربط قیل و قال ناموزون خلق

سکته می خواند نفس تا لب فراهم می شود

رفت ایامی که تقلید انفعال خلق بود

صورت سنگ این زمان عیسی و مریم می شود

ریشه ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال

می کشد گندم سر از فردوس و آدم می شود

دستگاه عشرت و اندوه این محفل دل است

شمع هنگام خموشی نخل ماتم می شود

حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست

چون دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می شود

جهد می باید، فسردن یک قلم بی جوهری ست

تیغ چون ابرو ز بیکاری تبر دم می شود

ای فقیر از کفه ی تمکین منعم شرم دار

گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود

کاروان سبحه ام اندوه واماندن کراست

هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می شود

برنگرداند فنا اخلاق صافی طینتان

پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می شود

بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است

چشم برمی دارم و دوش مژه خم می شود

وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح

در بر گل گریه دارد هرچه شبنم می شود

بگذرید از حق که بر خوان مکافات عمل

دعوی باطل قسم گر می خورد سم می شود

با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان

گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می شود

***

جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمه ساش دارد

ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد

اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر می چکد خون

مپرس از یأس حال مجنون دماغ گفتن خراش دارد

چو شد قبول اثر فراهم ز خاک گل می کند حنا هم

فلک دو روزی غبار ما هم به زیر پای تو کاش دارد

گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان

که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد

به گرد صد دشت و در شتابی که قدر عجز رسا بیابی

سر از نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد

حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان

وضوی مکروه خام ریشان هزارشان و تراش دارد

نشسته ام از لباس بیرون دگر چه لفظ و کدام مضمون

به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد

سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن

عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد

خطاست بیدل ز تنگدستی به فکر روزی الم پرستی

چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد

***

جهان کجاست، گلی زان نقاب می خندد

سحر تبسمی از آفتاب می خندد

فنای ما چمن آرای بی نقابی اوست

به قدر چاک کتان، ماهتاب می خندد

تلاش آگهی ات ننگ غفلت است اینجا

مژه ز هم نگشایی که خواب می خندد

تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد

ز صفر بر خط ما انتخاب می خندد

کجاست فرصت دیگر که ما به خود بالیم

محیط نیز در اینجا حباب می خندد

ز علم و فضل بجز عبرت آنچه جمع کنید

گشاد هر ورقش بر کتاب می خندد

درنگ راهبر کاروان فرصت نیست

کجا رویم که هر سو شتاب می خندد

به درسگاه ادب حرف و صوف مسخرگی ست

ز صد سؤال همین یک جواب می خندد

ز برق حسن کسی را مجال جرأت نیست

بپوش چشم که حکم حجاب می خندد

زبان به لاف مده، پاس شرم مغتنم است

چو بازگشت لب موج آب می خندد

غبار صبح تماشاست هرچه باداباد

تو هم بخند جهان خراب می خندد

دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل

کز اشک گرم تو بوی کباب می خندد

***

چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد

سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد

خط ما غبار هم نیست که به کس رسد پیامش

قلم شکسته ی رنگ، غم نامه بر ندارد

دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم

قفس دگر ندارد بجز اینکه پر ندارد

ز خیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت

که میان نازک یار خبر از کمر ندارد

ز حباب یک تأمل به صد آبرو کفاف است

صدف محیط فرصت گهر دگر ندارد

غم انتظار سایل به مزاج فصل بار است

لب احتیاج مگشا که کریم در ندارد

به حلاوت قناعت نرسید طبع منعم

نی بوریای درویش همه جا شکر ندارد

ز غم قیامت شمع ته خاک هم امان نیست

تو که سوختی طرب کن شب ما سحر ندارد

ز عیان چه بهره بردم که خیال هم توان پخت

سر بی دماغ تحقیق سر زیر پر ندارد

که رسد به حال زارم که شود به غم دچارم

که به کوی بیکسیها همه کس گذر ندارد

ز تلاش همت شمع دلم آب گشت بدل

که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر ندارد

***

چه بوریا و چه مخمل حجاب می بافند

به هر چه دیده گشادیم خواب می بافند

قماش کسوت هستی نمی توان دریافت

حریر وهم به موج سراب می بافند

نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما

درین طلسم همین پیچ و تاب می بافند

ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش

کتان به کارگه ماهتاب می بافند

ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل

که بهر فتنه ی آن چشم، خواب می بافند

به کارگاه نفس ره نبرده ای کانجا

هزار ناله به یک رشته تاب می بافند

کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست

چو عنکبوت سراسر لعاب می بافند

عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر

به عالمی که تویی انقلاب می بافند

به وهم خون شده ای کو چمن، کجاست بهار

هنوز رنگ به طبع سحاب می بافند

ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل

به موج خیمه ی ناز حباب می بافند

***

جهد کن که دل ز هوس پایمال شک نشود

این کتاب علم یقین نقطه ای ست حک نشود

رنگ مهر گیتی اگر دیدی از هوس بگذر

این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود

آب و رنگ حسن جهان می دهد ز قبح نشان

کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشود

از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو

در زمین تیره دلان سایه مشترک نشود

بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن

ناله کن که بر لب گل خنده بی نمک نشود

نیست شامی و سحری کز حجاب جلوه ی او

غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود

رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب

هرکجا زری ست چرا طالب محک نشود

مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا

تا بود شراب و غذا آدمی ملک نشود

زحمت محال مبر جیب انفعال مدر

ما نمی رسیم به او تا زمین فلک نشود

گفتگوی عین و سوا قطع کن ز شبهه برآ

تا به لب گره نزنی اینکه دوست یک نشود

بیدل اقتضای جسد می کشد به حرص و حسد

خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود

***

چه شد که قاصد امید لنگ برگردید

زمان وصل قریب است رنگ برگردید

به عرصه ای که نشان یقین بود منظور

نشاید از سرکیش خدنگ برگردید

به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد

به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید

به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش

که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید

نگاهش از کجک سرمه بی جنونی نیست

به عزم فتنه دم این پلنگ برگردید

حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا

به باغ رفت و ز کام نهنگ برگردید

کمین تیغ اجل فرصتی نمی خواهد

محرف است زمانی که رنگ برگردید

تنزه از هوس جسم با کدورت ساخت

عنان جهد صفاها به زنگ برگردید

وداع الفت این باغ کن که رنگ بهار

ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید

گذشته ام به شتابی ز خود که نتوانم

به صد هزار قیامت درنگ برگردید

به خواب راحت کهسار پا زدی بیدل

که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید

***

چه شمع امشب درین محفل چمن پرداز می آید

که آواز پر پروانه هم گلباز می آید

نسیمی گویی از گلزار الفت باز می آید

که مشت خاک من چون چشم در پرواز می آید

من و نظاره ی حسنی که از بیگانه خوییها

در آغوش است و دور از یک نگاه انداز می آید

ز پیش آهنگی قانون حسرتها چه می پرسی

شکست از هرچه باشد از دلم آواز می آید

پرافشان هوای کیستم یارب که در یادش

نفس در پرده ی اندیشه ام گلباز می آید

ز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد

نیاز من ز طوف جلوه ی او ناز می آید

چه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را

که از یک دل تپیدن کار چندین ساز می آید

ز خود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را

فسردن نیز دارد آنچه از پرواز می آید

نفس دزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل

هنوز از خامشی بوی لب غماز می آید

به اشکی فکر استقبال آهم می توان کردن

که گردآلوده از فتح طلسم راز می آید

هنوز از سخت جانی این قدر طاقت گمان دارم

که از خود می توانم رفت اگر او باز می آید

فسون ساز غفلت گر نگردد پنبه ی گوشت

چو تار از دست بر هم سوده هم آواز می آید

دل هر ذره خورشیدی ست اما جهد کو بیدل

منم آیینه از دستت اگر پرداز می آید

***

چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می خیزد

که دل تا وصل می گوید ز لب پیغام می خیزد

خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری

که اینجا صد جنون از روغن بادام می خیزد

چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت

که از طرز خرامش گردش ایام می خیزد

ز جوش خون دل بر حلقه ی آن زلف می لرزم

که توفان شفق آخر ز قعر شام می خیزد

ز بزم می پرستان بی توقف بگذر ای زاهد

که آنجا هرکه بنشیند ز ننگ و نام می خیزد

کرم در کار تست ای بی خبر ترک فضولی کن

که از دست دعا برداشتن ابرام می خیزد

نه اشک اینجا زمین فرساست نی آهی هوا پیما

غبار بی عصاییها به این اندام می خیزد

سخن در پرده خون سازی به است از عرض اظهارش

که از تحسین این بی دانشان دشنام می خیزد

جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی

که چون زنجیر، شور از حلقه های دام می خیزد

عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل

که صحن خانه ی مستان به سیر بام می خیزد

نفس سرمایه ای بیدل ز سودای هوس بگذر

سحر هم از سر این خاکدان ناکام می خیزد

***

چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید

مگر به یاد تو خون گرید و چمن گوید

زبان حیرت دیدار سخت موهوم است

نفس در آینه گیریم تا سخن گوید

به عشق عین طلب شو که دیده ی یعقوب

سفید ناشده سهل است پیرهن گوید

تمیز کار محبت ز خویش بیخبری ست

وفا نخواست که پروانه سوختن گوید

کسی ندید درین دیر ناشناسایی

برهمنی که بتش نیز برهمن گوید

به حرف راست نیاید پیام مشتاقان

مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید

ز حرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش

که جان به گوش خورد گر کسی بدن گوید

بهانه جوست جنون در کمینگه عبرت

مباد بیخبری حرفی از وطن گوید

ز لاف عشق حذر کن فسانه بسیار است

چه لازم است کسی حرف خون شدن گوید

قبای ناز نیرزد به وهم عریانی

که چشم از دو جهان پوشد و کفن گوید

مآل کار من و ما خموشی است اینجا

ز شمع می شنوم آنچه انجمن گوید

ز بس به عشق تو گمگشته ی خودم بیدل

به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید

***

چینی هوسان عبرت مستور ببینید

رسوایی موی سر فغفور ببینید

دام است پراکنده و صیدی به نظر نیست

هنگامه ی این سلسله ی کور ببینید

بی پرده عیان است چه دنیا و چه عقبا

در بستن مژگان همه را عور ببینید

خلقی است درین عرصه جنون تاز تعین

کر و فر آثار پر مور ببینید

این سال و مه عیش که دیدید ز احباب

تا حشر همان عبرت عاشور ببینید

روزی دو تماشای حلاوتگه هستی

از روزنه ی خانه ی زنبور ببینید

اشکال درین دشت و در آثار سیاهی است

نزدیکی هر جلوه ز خود دور ببینید

صد فایده در پرده ی اخلاق نهان است

مرهم شده بر هیأت ناسور ببینید

الفتکده ی انجمن آرایی مستان

در یکدلی از خوشه ی انگور ببینید

ذرات جهان چشمه ی انوار تجلی است

هر سنگ که آید به نظر طور ببینید

تمییز بد و نیک درین بزم حجاب است

تا هست نگه مایه ی مقدور ببینید

آن جلوه که در عالم امکان نتوان دید

در آینه ی بیدل معذور ببینید

***

حاشا که مرا طعن کسان بر سقط آرد

چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد

داغ است دل ساده ز تشنیع تکلف

بر مهمله ها خرده گرفتن نقط آرد

ما عجزپرستان همه تن خط جبینیم

کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد

کیفیت تحقیق ز خامش نفسان پرس

ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد

عمری ست که ما منتظران چشم به راهیم

تا قاصد امید ز حسنش چه خط آرد

تقلید تری می کشد از دعوی تحقیق

کشتی چه خیال ست که پرواز بط آرد

بیدل حذر از خیره سری کز رگ کردن

بر صحت هر حرف چو لکنت غلط آرد

***

حاصل عافیت آنها که به دامن کردند

چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند

دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود

از نفس خانه ی این آینه روشن کردند

شعله ی دردم و زین لاله ستان می جوشم

هرکجا داغ تو بود آینه ی من کردند

آه ازین جلوه فروشان مروّت دشمن

کز تغافل چقدر آینه آهن کردند

جلوه آنجا که بهار چمن بیرنگیست

صیقل آینه موقوف شکستن کردند

در مقامی که تمنا به خیالت می سوخت

شرری جست ز دل وادی ایمن کردند

چون نفس جرأت جولان چقدر بیدردی ست

پای ما را که ز دل آبله دامن کردند

نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت

خون ما ریخت به این رنگ که گلشن کردند

نرگسستان جهان وعده گه دیداری ست

کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند

ای خوش آن موج که در طبع گهر خاک شود

عجز بالیده ی ما را رگ گردن کردند

زخم در کیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست

کشته ی رشکم از آن تیغ که سوزن کردند

یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل

عقده ای داشت دل سوخته شیون کردند

***

حاصلم زین مزرع بی بر نمی دانم چه شد

خاک بودم خون شدم دیگر نمی دانم چه شد

ناله بالی می زند دیگر مپرس از حال دل

رشته در خون می تپد گوهر نمی دانم چه شد

ساختم با غم دماغ ساغر عیشم نماند

در بهشت آتش زدم کوثر نمی دانم چه شد

محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم

اینقدر دانم که سعی پر نمی دانم چه شد

بیش ازین در خلوت تحقیق وصلم بار نیست

جستجوها خاک شد دیگر نمی دانم چه شد

مشت خونی کز تپیدن صد جهان امید داشت

تا درت دل بود آنسوتر نمی دانم چه شد

سیر حسنی داشتم در حیرت آباد خیال

تا شکست آیینه ام دلبر نمی دانم چه شد

دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم

او رقم گم کرد و من دفتر نمی دانم چه شد

بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است

تا چو اشک از پا فتادم سر نمی دانم چه شد

بیدل اکنون با خودم غیر از ندامت هیچ نیست

آنچه بی خود داشتم دربر نمی دانم چه شد

***

حاضران از دور چون محشر خروشم دیده اند

دیده ها باز است لیک از راه گوشم دیده اند

با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را

میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیده اند

سایه زنگ کلفت آیینه ی خورشید نیست

نشئه ی صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند

صورت پا در رکابی همچو شمع استاده ام

رفته خواهد بود سر هم گر به دوشم دیده اند

در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست

کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیده اند

تهمت آلود نفس چندین گریبان می درد

چون سحر عریانم اما خرقه پوشم دیده اند

کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنی ست

مصلحتها در چراغان خموشم دیده اند

فرصت ناز گلم پر بیدماغ رنگ و بوست

خنده بر لب در دکان گلفروشم دیده اند

حال می پندارم و ماضی است استقبال من

در نظر می آیم امروزی که دوشم دیده اند

شبنم آرایی ست بیدل شوخی آثار صبح

هرکجا گل کرده باشم شرم کوشم دیده اند

***

حال دل از دوری دلبر نمی دانم چه شد

ریخت اشکی بر زمین دیگر نمی دانم چه شد

از شکست دل نه تنها آب و رنگ عیش ریخت

ناله ای هم داشت این ساغر نمی دانم چه شد

یأس هستی برد از صد نیستی آنسوترم

سوختم چندان که خاکستر نمی دانم چه شد

صفحه ی آیینه، حیرت جوهر این عبرت است

کای حریفان نقش اسکندر نمی دانم چه شد

گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم

این زمان آن چرخ و آن اختر نمی دانم چه شد

دوش در توفان نومیدی تلاطم کرد آه

کشتی دل بود بی لنگر نمی دانم چه شد

در رهت از همت افسر طراز آبله

پای من سر شد ازین برتر نمی دانم چه شد

از دمیدن دانه ی من کوچه گرد بیکسی ست

مشت خاکی داشتم بر سر نمی دانم چه شد

بیدماغ وحشتم، از ساز آرامم مپرس

پهلویی گردانده ام بستر نمی دانم چه شد

عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس

قطره، دریا گشت، پیغمبر نمی دانم چه شد

***

حدیث عشق شود ناله ترجمانش و لرزد

چو شیشه دل که کشد تیغ از میانش و لرزد

قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل

پر شکسته کشد سر ز آشیانش و لرزد

به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان

چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد

به وحشتی است درین عرصه برق تازی فرصت

که پیک وهم زند دست در عنانش و لرزد

به خون تپیده ی ضبط شکسته رنگی خویشم

چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد

اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی

ز ناله رشته کشد مغز استخوانش و لرزد

ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی

چو نبض تب زده بر خود تپد زبانش و لرزد

به عرصه ای که شود پرفشان نهیب خدنگت

فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد

خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد

به تن ز موج دود رعشه ناگهانش و لرزد

گداخت زهره ی نظاره دورباش حیایت

چو شب روی که کند بیم پاسبانش و لرزد

شکسته رنگی عاشق اگر رسد به خیالش

چو شاخ گل برد اندیشه ی خزانش و لرزد

غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود

به خاک نیز کند یاد آستانش و لرزد

حدیث كاكل و زلف تو بیدل ار بنگارد

چو رشته تاب خورد در بنانش و لرزد

***

حرص اگر بر عطش غلو دارد

شرم آبی دگر به جو دارد

گوشه ی دامن قناعت گیر

خاک این وادی آبرو دارد

خار خار خیال پوچ بلاست

آه زان دل که آرزو دارد

نیست این بحر بی شنای حباب

سر بی مغز هم کدو دارد

رنگ گل بی تو بی دماغم کرد

خون این زخم تازه بو دارد

دست می باید از جهان شستن

رفع آلایش این وضو دارد

ساز اقبال بی شکستی نیست

چیستی اعتبار مو دارد

بی رواج جهان عنصری ایم

جنس ما گرد چارسو دارد

اوج بنیاد ما، نگونساری ست

موی سر، سوی خاک رو، دارد

از نفس رست و رفت به باد

ریشه ی ما همین نمو دارد

بر که نالد نیاز ما یارب

دادرس پر به ناز خو دارد

خاک ناگشته پاک نتوان شد

زاهدان! آب هم وضو دارد

هرکجاییم زین چمن دوریم

ما و من رنگ و بوی او دارد

بیدل این حرف و صوت چیزی نیست

خامشی معنی مگو دارد

***

حرص پیری شیأالله از خروشم می کشد

قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم می کشد

عبرت حال کتان پُر روشن است از ماهتاب

غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم می کشد

شرمسار طبع مجبورم که با آن ساز عجز

انتقام از اختیار هرزه کوشم می کشد

معنی خاصی ز حرف و صوت انشاکردنی ست

گفتگو آخر به آن لعل خموشم می کشد

سرخوش پیمانه ی یاد نگاه کیستم

رنگ گرداندن به کوی میفروشم می کشد

فرصت هستی درین میخانه پُر بی مهلت است

همچو می خم تا به ساغر دو جوشم می کشد

آفتابم رشته ی ساز سحر نگسسته است

آرزو بر تخت شاهی خرقه پوشم می کشد

زین همه شوری که دارد کارگاه اعتبار

اندکی افسانه ی مجنون به هوشم می کشد

نقش پای رفتگان، صفر کتاب عبرت است

دیده هر جا حلقه می یابد به گوشم می کشد

بر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی

کم گناهی نیست گر دوشم به دوشم می کشد

***

حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد

در کفن نیز همان دامن دنیا دارد

زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ

باخبر باش که امروز تو فردا دارد

همه از جلوه به انداز تغافل زده ایم

آنچه نادیده توان دید تماشا دارد

جاده در دامن صحرای ملامت چاکی ست

که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد

دم تیغ تو نشد منفعل از کشتن ما

خون عاشق چقدر آب گوارا دارد

سایه ی گم شده محو نظر خورشید است

هرکه از خویش رود در چمنت جا دارد

لاله در دامن این دشت به توفان زده است

یاس مجنون چقدر گرد سویدا دارد

مقصد ناله ی دل از من مدهوش مپرس

شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد

منکر وحشت ما سوخته جانان نشوی

شعله در بال و پر ریخته عنقا دارد

ما و من نغمه ی قانون خیال است اینجا

اثر هستی ما قطره به دریا دارد

لفظ گل کرده ای آیینه ی معنی برگیر

پری اسمی ست که از شیشه مسما دارد

رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل

موج، دایم ز حباب آبله ی پا دارد

***

حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه کرد

قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه کرد

با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم

از نم این برشکال آخر کمانم خانه کرد

دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست

از تکلف موی چینی را نباید شانه کرد

پیش از ایجاد امتحان سخت جانیهای عشق

تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه کرد

خانمانسوز است فرزندی که بیباک اوفتد

اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد

حسن در هر عضوش آغوش صلای عاشق است

شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد

عالمی از لاف دانش ربط جمعیت گسیخت

خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه کرد

هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد

آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد

صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض

حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه کرد

تا گشودم چشم یاد بستن مژگان نماند

عبرت این انجمن خواب مرا افسانه کرد

عمرها بیدل ز چشم خلق پنهان زیستیم

عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کرد

***

حریفیهای عشق از هر کس و ناکس نمی آید

شنای قلزم آتش ز خار و خس نمی آید

تلاش حرص دون طینت ندارد چاره از دنیا

به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمی آید

ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را

جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمی آید

به بویی قانعم از سیر رنگ آمیزی امکان

عبارتها به کار طبع معنی رس نمی آید

سلیمانی رها کن مور هم کر و فری دارد

همه گر کوه باشد با صدایی بس نمی آید

غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را

به آن پستی که پیش پا به چشم کس نمی آید

عروج نشئه ی همت درین خمخانه ها بیدل

برون جوشی ست اما از می نارس نمی آید

***

حسرت امشب آه بی تأثیر روشن می کند

رشته ی شمعی به هر تقدیر روشن می کند

چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ

زخم ما چشم از دم شمشیر روشن می کند

بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر

موی کافوری سواد پیر روشن می کند

چون بنای موج پرداز از شکستم داده اند

معنی ویرانی ام تعمیر روشن می کند

ای شرر مفت نگاهت جلوه زار عافیت

روزگار آیینه ی ما دیر روشن می کند

بی ندامت حلقه ی ماتم بود قد دوتا

ناله ی شمع خانه ی زنجیر روشن می کند

گر خیال آیینه دار اعتبار ما شود

صورت خوابی به صد تعبیر روشن می کند

گرمی هنگامه ی امکان جلال عشق اوست

آتش این بیشه چشم شیر روشن می کند

بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید

خانه ی برق از رم نخجیر روشن می کند

بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست

شمع پیکانی در اینجا تیر روشن می کند

***

حسرت، پیام بیکسی آخر به یار برد

قاصد نبرد نامه ی من انتظار برد

قطع جهات کرده ام از انس بوریا

افتادگی به هر طرفم نی سوار برد

در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده

بی انفعالی ام همه جا شرمسار، برد

حیف از کسی که ضبط عنان سخن نداشت

تمکین ز سنگ، خفت وضع شرار برد

مردان! ز کینه خو اهی دونان حذر کنید

خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد

بی رتبه نیست دعوی حق با وجود لاف

منصور را بلندتر از خلق، دار برد

گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است

انگشت هم ز پرده ی ما زینهار برد

زین دشت جز وبال تعلق نچیده ایم

آن دامنی که کسوت ما داشت خار برد

قدر حضور بحر ندانست زورقم

غفلت برای سوختنم بر کنار برد

آیینه خانه بود تماشاگه ظهور

سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد

آخر هوای وصل توام کرد بی سراغ

چندان تپید دل که ز خاکم غبار برد

هستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست

هرکس نفس ز خلق یک آیینه وار برد

بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت

با هر صدایی از خودم این کوهسار برد

***

حسرت دل کرد بر ما پنجه ی قاتل بلند

می شود دست کرم با ناله ی سایل بلند

ما نه تنها نیستی را دادرس فهمیده ایم

بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند

چین ابروی تو هرجا بحث جوهر می کند

تیغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلند

سایه ی تمکین نازت هر کجا افتاده است

سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند

نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل

تا کجا رفته ست یارب گرد این بسمل بلند

کاروان یأس امکان را غبار حسرتم

هرکه رفت از خویشتن، کرد آتشم در دل بلند

حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما

خوشه سان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند

حیرت آهنگیم دل از شکوه ی ما جمع دار

دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند

با غرور ناز او مشکل برآید عجز ما

گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند

سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم

می شود دیوار چون شد قدری آب و گل بلند

***

حسرت زلف توام بود شکستم دادند

وصل می خواستم آیینه به دستم دادند

بیخود شیوه ی نازم که به یک ساغر رنگ

نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند

دل خون گشته که آیینه ی درد است امروز

حیرتی بود که در روز الستم دادند

صد چمن جلوه ببالد ز غبارم تا حشر

گه به جولان تو یك رنگ شکستم دادند

فال جولان چه زنم قطره ی گوهر شده ام

آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند

بهر تسلیم غبار به هوا رفته ی من

سجده کم نیست به هرجا که نشستم دادند

چه توان کرد که در قافله ی عرض نیاز

جرس آهنگ دل ناله پرستم دادند

نه فلک دایره ی مرکز تسلیم من است

دستگاه عجب از همت پستم دادند

ناوک همتم از جوشن اسباب گذشت

به تغافل چقدر صافی شستم دادند

بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس

اینقدر دامن آلوده که هستم دادند

***

حسرت مخمورم آخر مستی انشا می شود

تا قدح راهی است کز خمیازه ام وامی شود

جز حیا موجی ندارد چشمه ی آیینه ام

گرد من چندان که روبی آب پیدا می شود

بس که دارد بی نشانی پرده ی ناموس من

در نگین نامم چو بو در گل معما می شود

لب گشودن رشته ی اسرار یکتایی گسیخت

نسخه بی شیرازه چون شد معنی اجزا می شود

نسبت تشبیه غیر از خفت تنزیه نیست

شیشه می باید شکستن نشئه رسوا می شود

انفعال فطرت از کم ظرفی ما روشن است

قطره کز دریا جدا شد ننگ دریا می شود

کامرانیهای دنیا کارگاه خودسری ست

با فضولی طبع چون خوکرد مرزا می شود

پاس دل دارید کز پیچ و خم این کوهسار

نشئه بی پرواست اما کار مینا می شود

پرده ی فانوس می باشد شریک نور شمع

جسم در خورد صفای دل مصفا می شود

نوبت موی سفید است از امل غافل مباش

صبح چون گل کرد حشر آرزوها می شود

نقش نیرنگ جهان را جز فنا نقاش نیست

این بناها چون حباب از سیل برپا می شود

حسن سعی، آیینه روشن می کند انجام را

ریشه ی تاک است کاخر موج صهبا می شود

زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر

ای ز معنی بی خبر دین تو دنیا می شود

تنگی آفاق تا دل، دقت اوهام تست

از غبارت هرچه گردد پاک، صحرا می شود

خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنی ست

دی نمایان ست زان روزی که فردا می شود

بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است

خطش از برگشتن قاصد چلیپا می شود

زین ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست

هرقدر دستی كه می سایی بهم پا می شود

کرد بیدل گفتگو ما را ز تمکین منفعل

قلقل آخر سرنگونیهای مینا می شود

***

حسرتی در دل از آن لاله قبا می پیچد

که چو دستار چمن بر سر ما می پیچد

نبض هستی چقدر گرم تپش پیمایی ست

موی آتش زده بر خویش چها می پیچد

تا نفس هست حباب من و جولان هوس

نیست آرام سری را که هوا می پیچد

چه زمین و چه فلک گوشه ی زندان دل است

ششجهت کلفت این تنگ فضا می پیچد

ناله ی ما به چه تدبیر تواند برخاست

همچو نی صد گره اینجا به عصا می پیچد

ناتوانی که بجز مرگ ندارد سپری

به چه امید سر از تیغ قضا می پیچد

استخوان بندی اوهام ز بس بی مغز است

آرزوها هـمه بر بال هـما می پیچد

صورخیزست ندامت ز شکست دل ما

که بساط دو جهان را به صدا می پیچد

عبرت مرگ کسان سلسله ی خجلت ماست

رشته از هر که شود باز به مـا می پیچد

قدرت افسانه ی ابرام نخواهد بیدل

نفس از بی اثریها به دعا می پیچد

***

حسن بی شرم از هجوم بوالهوس محشر شود

ایمن از گلچین نباشد باغ چون بی در شود

ساده لوحیهای دل عمری ست سرمشق غناست

آرزو یارب مباد این صفحه را مسطر شود

خاک ارباب نظر سامان نور آگهی است

سرمه باید کرد اگر آیینه خاکستر شود

شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه

طایر از پرواز می ماند چو بالش تر شود

صفحه ی دل را به داغی می توان آیینه کرد

لفظ از یک نقطه صاحب معنی دیگر شود

آسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل

بحر توفان ها کند تا قطره ای گوهر شود

ناتوانی سر متاب از جاده ی تسلیم عشق

خاک چون در سایه ی خورشید خوابد زر شود

سایه وار از بیکسیها حیله جوی غیرتم

بر سرم گر خاک هم دستی کشد افسر شود

حسرت مخموری آن چشم میگون برده ام

سرنوشت خاک من یارب خط ساغر شود

ای جنون تعمیر از تشویش آسودن برآ

جان سختت چند خشت این کهن منظر شود

آرمیدن کو؟  گرفتم ساعتی چون گردباد

در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شود

بیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگی ست

اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شود

***

حسن كلاه هوسی گر به تجمل شكند

به كه دل از ما ببرد بر سر كاكل شكند

بسكه به گلزار وفا مشترك افتاده حیا

رنگ گل آید به صدا گر پر بلبل شكند

مجملت آمد به نظر پرده ی تفصیل مدر

جزو پراكنده مباد آینه ی كل شكند

شمع بساط طرب است آنكه درین دشت تعب

سر به هوا پای به دامان توكل شكند

خواجه ز رنج كر و فر، ‌از چه برد بوی اثر

باز ندارد همه گر پشت خر از جل شكند

در ادب بدگهران موعظه ی شرم مخوان

گردن این خیره سران گر شكند غل شكند

پایه ی اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین

كاخر كارت به عرق شرم تنزل شكند

از طلب هرزه درا چند دهی زحمت پا

كاش درین بحر سراب آبله ای پل شكند

دل چه كند با من و ما تا شود ایمن ز بلا

كوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقل شكند

سیری چشم است همان جرعه كش دور غنا

رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شكند

صبح ز شبنم همه تن چشم شد از شوق چمن

هر كه درین باغ رسید آینه بر گل شكند

انجمنی را كه دهند آب ز توصیف خطت

دود چراغش همه شب طره ی سنبل شكند

چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما

گردش آن چشم مگر جام تغافل شكند

***

حسنی که یادش آینه ی حیرت آب داد

زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد

هرجا بهار جلوه ی او در نظر گذشت

شکی که سر زد از مژه بوی گلاب داد

یک جلوه داشت عاشق و معشوق پیش ازین

خون گردد امتیاز که عرض حجاب داد

پرواز شوق از عرق شرم گل نکرد

خاکم غبارهای تپیدن به آب داد

از حرص اینقدر غم اسباب می کشم

لب تشنگی سرم به محیط سراب داد

آخر ز گریه نشئه ی شوقم بلند شد

اشک آنقدر چکید که جام شراب داد

زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است

نشکفت غنچه ای که نه بوی کباب داد

کم فرصتی به عرض تماشای این محیط

آیینه ی خیال به دست حباب داد

از بس که معنی ام رقمی جز هوا نداشت

گردون به نقطه ی شررم انتخاب داد

داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق

جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد

چون صبح در معامله ی گیر و دار عمر

چندان نه ایم ساده که باید حساب داد

بیدل ز آبروطلبی دست شسته ایم

کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد

***

حق مشربان دمی که به تحقیق رو کنند

خود را ز خود برند به جایی که او کنند

بر دوش غیر تکیه ز دردی کشان خطاست

دستی مگر به گردن خود چون سبو کنند

مشتاق جلوه ی تو ندارد دماغ گل

اینجا دل شکسته به یاد تو بو کنند

زین گلستان به سیر خزان نیز قانعیم

رنگ شکسته کاش به ما روبرو کنند

مضمون تازه بی نقط انتخاب نیست

هرجا دلی بود گره زلف او کنند

پر سرکش است حسن، همان به که بیدلان

آیینه داری دل بی آرزو کنند

ای خرمنت هوا نشوی غره ی نفس

زین ریشه ها که سیر خزان در نمو کنند

حیرت متاع گرمی بازار وهم باش

یکسوست آنچه در نظرت چارسو کنند

تا حشر روسیاهی داغ خجالت است

مردان دمی که چون سپر از پشت رو کنند

تمثال عافیت نکند گرد ازین بساط

آیینه ها مگر به شکستن غلو کنند

آسوده زی  که اهل فنا پیش از انتقام

از وضع خویش خاک به چشم عدو کنند

بیدل چو تار ساز جهانگیر شهرتند

در پرده هم گر اهل سخن گفتگو کنند

***

حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند

داغ این لاله ستانها به دل ما بخشند

نتوان تاخت به انداز دماغ مستان

بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشند

بیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند

نم آبی که ندارند به دریا بخشند

چون می از گرمی آن لعل به خون می غلتد

گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشند

روشناسان جنون از اثر نقش قدم

جوهر هوش به آیینه ی صحرا بخشند

آرزو داغ امید است خدایا مپسند

که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند

ای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل

لب به اظهار نیارند و به ایما بخشند

گر مزاج کرم آن است که من می دانم

عالمی را به خطای من تنها بخشند

تا فسردن نکشد ریشه ی جولان امید

به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشند

شرر عافیت آواره ی دلتنگ مرا

سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند

قول و فعل نفس افسانه ی باد است اینجا

من نه آنم که نبخشند مرا یا بخشند

به جناب کرم افسون ورع پیش مبر

بی گناهی گنهی نیست که آنجا بخشند

در مقامی که شفاعت خط آمرزش هاست

جرم مستان به صفای دل مینا بخشند

به پر کاه که بسته است حساب پرواز

دارم امید که بر ناکسی ام وابخشند

پادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل

تاج گیرند اگر آبله ی پا بخشند

***

حیا عمری ست با صد گردش رنگم طرف دارد

عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد

نشد روشن صفای سینه ی اخلاص کیشانت

که دریای بهم جوشیدن دلها چه کف دارد

به شغل لهو چندی رفع سردیهای دوران کن

جهان حیز گرمی درخور آواز دف دارد

دل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر

اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف دارد

به توفانگاه آفات استقامت رنگ می بازد

درین میدان کسی گر سینه ای دارد هدف دارد

ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجم زادان

سریر اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد

جدا نپسندد از خود هیچکس مشاطه ی خود را

مه تابان حضور شب در آغوش کلف دارد

قضا بر سجده ی ما بست اوج نشئه ی عزت

طلسم آبروی خاک در پستی شرف دارد

به نومیدی چمن سیر نگارستان افسوسم

حنا داغ ست از رنگی که سودنهای کف دارد

به این عجزی که می بینم شکوه جرأتت بیدل

اگر مژگان توانی واکنی فتح دو صف دارد

***

حیرت کفیل پر زدن گفتگو نشد

شادم که آب آینه ام شعله خو نشد

مردیم تشنه در طلب آب تیغ او

آخر ز سر گذشت و نصیب گلو نشد

افسوس ناله ای که به کویش رهی نبرد

آه از دلی که خون شد و در پای او نشد

آسایشم به راه تو یک نقش پا نبست

جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد

عمری ست خدمت لب خاموش می کنم

ای بخت ناز کن که نفس هرزه گو نشد

بی قدر نیست شبنم حیرت بهار عشق

نگداخت دل که آینه ی آبرو نشد

اشیا مثال آینه ی بی نشانیند

نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد

وهم ظهور سر به گریبان خجلت است

فکری نداد رو که سر ما فرو نشد

بیگانه است مشرب فقر و غنا ز هم

ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد

بیدل چو شمع ساخت جبین نیاز ما

با سجده ای که غیر گدازش وضو نشد

***

خارج ابنای جنس است آنکه موزون می شود

قطره چون گردد گهر از بحر بیرون می شود

با همه افسردگی گر راه فکری واکنم

جیب ما خمخانه ی جوش فلاطون می شود

شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن

گریه ی بیدردی ما خنده مقرون می شود

خانه داری دیگر و صحرانوردی دیگر است

تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون می شود

از جنون کر و فر بر چرخ مفرازید سر

کاین صدای کوه آخر گرد هامون می شود

با کفن سازید پاک آلایش ننگ جسد

جامه چون شد شوخگین محتاج صابون می شود

سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را

همچنان مسخ است اگر بوزینه، میمون می شود

زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب

چون به صیقل می رسد آیینه قارون می شود

بی تکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت

چون دو در مربوط هم شد خانه موزون می شود

بر سرم گر سایه افتد زان حنایی نقش پا

چون بهار از سایه ی من خاک گلگون می شود

جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست

آب تا گل هر قدم رنگی دگر خون می شود

تا کیت قلقل نواییهای آهنگ شباب

ای جنون پیمای غفلت شیشه واژون می شود

بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند

چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون می شود

***

خاکستری نماند ز ما تا هوا برد

دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد

نقش مراد مفت حریفی کزین بساط

چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد

آسوده جبهه ای که درین معبد هوس

چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد

آخر به درد و داغ گره گشت پیکرم

صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد

سیل بنای موج همان زندگی بس است

بگذار تا غبار من آب بقا برد

زین خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق

خود را مگر هلال به پشت دو تا برد

محروم دامن تو غبار نیاز من

صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد

چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی

یارب که التجا به در توتیا برد

حسن قبول جلوه کمین بهانه ایست

کو دل که جای آینه دست دعا برد

زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است

در کعبه راه دیر گرفتی خدا برد

کو قاصدی که در شکن دام انتظار

پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد

هرکس به دیر و کعبه دلیلش بضاعتی است

بیدل بجز دلی که ندارد کجا برد

***

خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید

جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید

دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست

نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید

دیده ی بسته گشاد در تحقیقی داشت

مژه برداشتم و صورت دیوار دمید

تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد

سبحه ای کاشته بودم همه زنار دمید

چشم حیران چقدر چشمه ی معنی اثر است

آب داد آینه چندان که خط یار دمید

هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک

سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید

نفس سوخته مشق ادب از خط تو داشت

ناله ی ما به قد سبزه ز کهسار دمید

وضع بی ساخته ی سایه کبابم دارد

به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید

اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است

صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید

فرصت ناز شرار، آینه ی عبرت ماست

زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید

باز اندیشه ی انشای که داری بیدل

که خط از کلک تو چون ناله ز منقار دمید

***

خامش نفسی خفت گوینده ندارد

لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد

پرواز رسایی که بنازیم به جهدش

چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد

خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی

بنیاد تو جز غفلت یابنده ندارد

معیار تک و تاز من و ما ز نفس گیر

جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد

موج و کف دریای عدم سحرنگاری ست

نادار همه دارد و دارنده ندارد

از دلق گشودیم معمای قلندر

پوشیدگی این است که کس ژنده ندارد

سیر خم زانو به هوس جمع نگردد

نامحرم معنی سر افکنده ندارد

همواری و صحرای تعین چه خیال است

این تخته ی نجار جنون رنده ندارد

زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست

آن كیست که صد جامه ی زیبنده ندارد

معشوق مزاجی ست که این باغ تجدد

یک ریشه بجز سرو خرامنده ندارد

جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا

موج گهر اجزا ی پراکنده ندارد

بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن

من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد

***

خرد به عشق کند حیله ساز جنگ و گریزد

چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد

به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد

قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد

نگارخانه ی امکان به وحشتی ست که گردون

کشند ز روز و شبش صورت پلنگ و گریزد

کنار امن مجویید از آن محیط که موجش

ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد

ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی

مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد

ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت

چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ و گریزد

دل رمیده ی عاشق بهانه جوست به رنگی

که شیشه گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد

سپندوار فتاده ست عمر نعل در آتش

بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد

کدام سیل نهاده ست رو به خانه ی چشمم

که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد

رمیدنی ست ز شور زمانه رو به قفایم

چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد

مخوان به موج گهر قصه ی تعلق بیدل

مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد

***

خطی که بر گل روی تو آب می ریزد

به سایه آب رخ آفتاب می ریزد

زبان نکهت گل از سوال خود خجل است

لبت ز بسکه به نرمی جواب می ریزد

فلک ز خون شفق آنچه شب به شیشه کند

صباح در قدح آفتاب می ریزد

به هرچه دیده گشودیم گرد ویرانی ست

دل که رنگ جهان خراب می ریزد

خیال تیغ نگاه تو خون دلها ریخت

به نشئه ای  که ز مینا شراب می ریزد

بیا که بی توام امشب به جنبش مژه ها

نگه ز دیده چو گرد از کتاب می ریزد

دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان

به حلق تشنه ی ما حسرت آب می ریزد

به  گریه منکر تردامنان عشق مباش

که اشک بحر ز چشم حباب می ریزد

شکنج حلقه ی دامی که جیب هستی تست

اگر ز خویش برآیی رکاب می ریزد

تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط

که چشم شوخ تو رنگ نقاب می ریزد

درین محیط ز بس جای خرمی تنگ است

اگر به خویش ببالد حباب می ریزد

بر آتش که نهادند پهلوی بیدل

که جای اشک، شرر زین کباب می ریزد

***

خلقی ست پراکنده ی سعی هوسی چند

پرواز جنون کرده به بال مگسی چند

کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد

جز آنکه گسسته ست فسار و مرسی چند

چون سبحه ز بس جاده ی تحقیق نهان است

دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند

کوک است به افسردگی اقبال خسیسان

در آتش یاقوت فتاده ست خسی چند

با زمره ی اجلاف نسازد چه کند کس

این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند

برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز

پایی که درازست ز بی دسترسی چند

در گرد مزارات سراغی ست بفهمید

پی گم شدن قافله ی بی جرسی چند

ترک ادب این بس که اسیران محبت

منقار گشودند ز چاک قفسی چند

نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات

گرم است همین صحبت ما با نفسی چند

بیدل به عرق شسته ام از شرم فضولی

مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند

***

خلوتسرای تحقیق کاشانه ی که باشد

در بسته ششجهت باز این خانه ی که باشد

گردون درین بیابان عمری ست بی سروپاست

این گردباد یارب دیوانه ی که باشد

بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی

تا مسکن تو فردا ویرانه ی که باشد

بر الفت نفسها بزم هوس مچینید

سیلاب یک دو دم بیش همخانه ی که باشد

ای دور از آشنایی تا کی غم جدایی

آنکس که هرچه هست اوست بیگانه ی که باشد

بالطبع موشکافان آشفتگی پرستند

با زلف کار دارد دل شانه ی که باشد

دل در غم حوادث بی نوحه نیست یکدم

درد شکست ازین بیش با دانه ی که باشد

خلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است

این خالی پر از هیچ پیمانه ی که باشد

رنگم به این پر و بال کز خود رمیدنش نیست

گرد تو گر نگردد پروانه ی که باشد

بیدل صریر کلکت گر نیست سحرپرداز

صور قیامت آهنگ افسانه ی که باشد

***

خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود

ساغر همت جم کاسه ی درویش شود

هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک

پایمال قدم هرزه دو خویش شود

می کشد خون امید از دل حسرت کش ما

سینه ی هر که ز تیغ ستمی ریش شود

لذت وصل تو از کام تمنا نرود

هر سر مو به تنم گر به مثل نیش شود

نیست دور از اثر غیرت ابروی کجت

جوهر آینه در تیغ ستمکیش شود

چشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمی

که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود

فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ، مباد

حسن تابد سر الفت ز خط و ریش شود

آب یاقوت ز آتش نتوان فرق نمود

اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود

راحت اندیش مباشید که در وادی عشق

وحشت آرام شود آهو اگر میش شود

گفتگو کم کن اگر عافیتت منظور است

بحر هم می رود از خود چو هوا بیش شود

نکشی پای ز دامان تغافل که شرار

رفته باشد ز نظر تا قدم اندیش شود

رشته ی ساز کرم نغمه ندارد بیدل

گرنه مضراب قبولش لب درویش شود

***

خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود

تا به داغ پا ننهد شعله سرنگون نشود

از عدم نجسته برون هرزه می تپیم به خون

مغز هوش در سر کس، مایه ی جنون نشود

در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان

طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود

موج از شکست سری یافت اعتبار گهر

تا غرور کم نکنی آبرو فزون نشود

صرفه ی بقا نبرد کس به دستگاه هوس

خانه های سوخته را خار و خس ستون نشود

عشق بی نیاز ز نومیدی کسیش چه غم

یک دو تیشه جان کنیت درد بیستون نشود

فرصت گذشته چسان تاختن دهد به عنان

اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود

قدردانی همه کس زین ادا گواه تو بس

کز لب تو نام حیا بی عرق برون نشود

نفس خیره سر به خطا مایل است در همه جا

ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود

بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو

تا به آتشش نبری سنگ آبگون نشود

***

خودسر به مرگ گردن دعوی فرود کرد

چون سر نماند شمع قبول سجود کرد

در سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم

جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد

زان غنچه ی خموش به آهنگ کاف و نون

سر زد تبسمی که عدم را وجود کرد

چندان خمار درد محبت نداشتم

بوی گلی که زخم مرا مشک سود کرد

ای چرخ زحمت گره کار من مبر

خواهد مه نوت سر ناخن کبود کرد

آیینه دار نقش قدم بود هستی ام

هر کس نظر فکند به من سر فرود کرد

شد آبیار مزرع امکان گداز من

زین انجمن زیان زده ای شمع سود کرد

خونم به دل ز بوی گلش می درد نقاب

رنگ آتشی که داشت درین غنچه دود کرد

تا انتظار صبح قیامت امان کراست

کار درنگ ما نفس سرد زود کرد

هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس

یأس دوام، نوحه ی ما را سرود کرد

بیدل کتاب طالع نظاره خوانده ایم

مژگان هبوط داشت، تحیر صعود کرد

***

خوش خرامان اگر اندیشه ی جولان کردند

گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند

دام من در گره حلقه ی افلاک نبود

چون نگاهم قفس از دیده ی حیران کردند

به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن

داشتم مشت غباری که پریشان کردند

به چه امید درین دشت توان آسودن

وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند

زین چمن حاصل عشاق همین بس که چو رنگ

چینی از خود شکنی زینت دامان کردند

بی قراران ادب پرور صحرای جنون

سیلها در گره آبله پنهان کردند

سعی وامانده ی خلق آن سوی خود راه نبرد

بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند

نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی ست

شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند

بحر امکان چو گهر شوخی یک موج نداشت

از پریشان نظری اینهمه توفان کردند

جنس بازار وفا رنگ نمی گرداند

دل چه مقدار گران گشت که ارزان کردند

تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس

سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند

***

خوش خرامان داد طبع سست بنیادم دهید

خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید

در فرامش  خانه ی هستی عدم گم کرده ام

یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید

از خیالش در دلم ارژنگها خون می خورد

یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید

نغمه ی دردی به صد خون جگر پرورده ام

گر دماغی هست گاهی دل به فریادم دهید

زین تهی دستی  که بر سامان فقر افزوده ام

صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید

خون مشتاقان نباید بی تأمل ریختن

زان مژه نیش جگر کاوی به فصادم دهید

فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است

جان کنی گر رخصتی دارد به فرهادم دهید

تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی

بعد مردن هم کف خاکم به صیادم دهید

نیست چون آیینه ی دل پرده ی ناموس حسن

شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهید

پُر فرامش رفته ام دور از طربگاه وفاق

گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهید

سرمه ام، پیش که نالم، شرم آن چشمم گداخت

خامشی هم بی تظلم نیست گر دادم دهید

واگذاریدم چو بیدل با همین یأس و الم

کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید

***

خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد

پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد

نمی دانم چسان پوشد کسی راز محبت را

حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد

مژه بگشا و بنیاد هوس تا عشق آتش زن

چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد

بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا

بهار بیخودی هم یک دو دم گلبازیی دارد

اگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم

به آن عجزم که با من عجز هم طنازیی دارد

به دشت و در ندیدم از سراغ عافیت گردی

خیال بیدماغ اکنون گریبان تازیی دارد

نقاب رنگ هرجا می درد آیینه دیدار است

شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی دارد

خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند

خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد

به افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی

به هرجا این هوا گل می کند ناسازیی دارد

فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل

نخواهی غره شد این حیز پشت اندازیی دارد

***

خیال چشم که ساغر به چنگ می آید

که عالمی به نظر شیشه رنگ می آید

به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم

که رفتنم همه جا بی درنگ می آید

کجا روم که چو اشکم به هر قدم زدنی

هزار قافله ی عذر لنگ می آید

چه همت است که نازد کسی به ترک هوس

مرا گذشتن ازین نام ننگ می آید

دل از فریب صفا جمع کن که آخر کار

ز آب آینه ها زیر زنگ می آید

به گمرهی زن و از منت خیال برآ

که خضر نیز ز صحرای بنگ می آید

غبار دل ز پرافشانی نفس دریاب

که هرچه هست درین خانه تنگ می آید

اعانت ضعفا مایه ی ظفر گیرید

پر شکسته به کار خدنگ می آید

خموش باش که تا دم زنی درین کهسار

هزار شیشه به پای ترنگ می آید

به هر نگین که نهی گوش و فهم نام کنی

صدای کوفتن سر به سنگ می آید

ز خود به یاد نگاه که می روی بیدل

که از غبار تو بوی فرنگ می آید

***

خیال خوش نگاهان باز با شوخی سری دارد

به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد

من و سودای خوبان، زاهد و اندیشه ی رضوان

در این حسرت سرا هرکس سری دارد سری دارد

روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی

گر از انصاف پرسی محتسب هم دختری دارد

به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ

مژه نگشوده ای این خانه ی وحشت دری دارد

ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن

به هر بی دست و پایی چیدن دامن پری دارد

در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر

کف دست طمع بر هم نهادن گوهری دارد

به توفان خیال پوچ ترسم گم کنی خود را

تو تنها می روی زین دشت و، گردت لشکری دارد

طرب مفت تو گر با تازه رویی کرده ای سودا

درین کشور دکان گلفروشان شکری دارد

کمالت دعوی اخلاق و آنگه منکر رندان

ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد

به وهم جاه مغرور تعین زیستن تا کی

نگین گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد

فضولی در طلسم زندگی نتوان ز حد بردن

قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد

ز وضع سایه ام عمری ست این آواز می آید

که راحت گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد

تو خود را از گرفتاران دل فهمیده ای ورنه

سراسر خانه ی آیینه بیرون دری دارد

نبودم آنقدر وامانده ی این انجمن بیدل

پرافشان است شوق اما تأمل لنگری دارد

***

خیال نامداری تا کیت خاطرنشین باشد

چه لازم سرنوشتت چون نگین زخم جبین باشد

درین وادی به حیرت هم میسر نیست آسودن

همه گر خانه ی آیینه گردی حکم زین باشد

طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ

که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد

به خود پیچیدن ما نیست بی انداز پروازی

کمند موج ما را یکنفس گرداب چین باشد

به قدر جهد معراجی ست ما را ورنه آتش هم

به راحت گر زند خاکسترش بالانشین باشد

به حیرت رفته است از خویش اگر شمع ست اگر محفل

نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد

غباری نیست از پست و بلند موج دریا را

حقیقت بی نیاز از اختلاف کفر و دین باشد

پی قتلم چه دامن برزند شوخی که در دستش

هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشد

ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم

جگر خون گشت و گفت: احوال مشتاقان چنین باشد

فرو رو زیر خاک ای سرگران نشئه ی خست

ز قارون نام هم کم نیست بر روی زمین باشد

محال است اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد

سحر گر صد فلک بالد همان آه حزین باشد

ندارم نشئه ی دیگر به هر سرگشتگی بیدل

چو گردابم درین محفل خط ساغر همین باشد

***

داد عشق از بی نیازی درس طفلانم بیاد

سر خط معنیست پیش چشم و می خوانم بیاد

شرم بیدردی مگر بر جبهه ام چیند عرق

تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد

می فشارد تنگی این خانه مجنون مرا

گر نباشد وسعت آباد بیابانم بیاد

در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم

ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد

زان ستم هایی که از بیداد هجران دیده ام

می درم پیش تو گر آید گریبانم بیاد

دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود

کز هجوم اشک می آید چراغانم بیاد

از تغافلخانه ی ناز تو بیرون نیستم

شیشه ای بودم که دارد طاق نسیانم بیاد

زان قدر هوشی که می کردم به وهم خویش جمع

چون به یادت می رسم چیزی نمی مانم بیاد

از عدم آنسوترم برده است فکر نیستی

نیستم زانها که هستی آرد آسانم بیاد

با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی

کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد

بعد ازین غیر از فراموشی که می بیند مرا

مفت آگاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد

بیدل آن دور می و پیمانه ام دیگر کجاست

یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد

***

داغ بودم که چه خواهم به غمت انشا کرد

نقطه ی اشک، روان گشت و خطی پیدا کرد

نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نبست

در تمثال زدم آینه استغنا کرد

سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد

خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد

فطرت سست پی از پیروی وهم امل

لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد

می شمارم قدم و بر سر دل می لرزم

پای پر آبله ام کارگه مینا کرد

دل بپرداز و طرب کن که درین تنگ فضا

خانه ی آینه را جهد صفا صحرا کرد

گرد پرواز در اندیشه پری می افشاند

خاک گشتن سر سودایی ما بالا کرد

حسن هر سو نگرد سعی نظر خودبینی است

آنچه می خواست به آیینه کند با ما کرد

کلک نقاش ازل حسن یقین می پرداخت

نقش ما دید و به سوی تو اشارت ها کرد

عشق از آرایش ناموس حقیقت نگذشت

کف ما را نمد آینه ی دریا کرد

هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد

نسخه ی حیرت ما طبع فضول اجزا کرد

بیدل از قافله ی کن فیکون نتوان یافت

بار جنسی که توان زحمت پشت پا کرد

***

داغ عشقم چاره جوییها کبابم می کند

سوختن منت گذار از ماهتابم می کند

در محیط دشمن من انفعال ناکسی است

زان سر کو بهر راندن شرم آبم می کند

کاش بر بنیاد موهومی نمی کردم نظر

فهم خود بیش از خرابیها خرابم می کند

در عقوبت خانه ی ننگ دویی افتاده ایم

ما و تو چندان که می بالد عذابم می کند

گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است

خنده، گل ناکرده، سامان گلابم می کند

نقطه ی موهومم اما عمرها شد ذره وار

عشق از دیوان خورشید انتخابم می کند

مخمل و دیبای جاهم گر نباشد گو مباش

بوریای فقر هم تدبیر خوابم می کند

پوست بر تن انتظار مغز معنی می کشم

آخر این جلدی که می بینی کتابم می کند

شکر پیری تا کجا گویم که این قد دوتا

صفر اعداد خیال او حسابم می کند

سایه ی افسرده ام لیک التفات نیستی

آفتابم می کند گر بی نقابم می کند

من نمی دانم که ام در بارگاه کبریا

حلقه ی بیرون در بیدل خطابم می کند

***

در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد

دست شکست حیف است باید به پیش پا برد

قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد

مکتوب ما عرق کرد چندانکه نقش ما برد

ابر بهار رحمت از شرم آب گردید

تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد

دست در آستینش، دل بردنی نهان داشت

امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد

از دیر اگر رمیدیم در کعبه سر کشیدیم

از خود برون نرفتن ما را هزار جا برد

تدبیر چرخ خون شد در کار عقده ی دل

این دانه از درشتی دندان آسیا برد

فکر وفور هر چیز افسون بی تمیزیست

الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد

اقبال اهل همت بازی خور هوس نیست

نتواند از سر چرخ هر مکر و فن ردا برد

هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم

پهلوی لاغر از ما تشویش بوریا برد

شد قامت جوانی در پیری ام فراموش

آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد

باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن

عمریست سرنوشتم پیری به نقش پا برد

جوش عرق چو صبحم در پرده شبنمی داشت

تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد

یک واپسین نگاهی می خواست رفتن عمر

مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد

بیدل گذشت خلقی محمل به دوش حسرت

ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد

***

در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود

عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود

مقصد خلق ازتب و تاب هوس موهوم ماند

پی غلط کردند از بس جاده ها باریک بود

نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل

باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود

تا کجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه

جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود

ساز نافهمیدگی کوک است، کو علم و چه فضل

هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود

دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست

آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود

عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس

این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود

***

در بساطی که دم تیغ ادب آخته اند

بی نیازان سر و گردن به خم افراخته اند

نه فلک را به خود افتاده سر و کار جدال

عرصه خالی و ز حیرت سپر انداخته اند

در مقامی که دل و دیده و دیدار یکیست

همه داغند که آیینه نپرداخته اند

چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور

عرض هر رنگ که دادند همان باخته اند

همچو عنقا که بجز نام ندارد اثری

همه آوازه ی پرواز ز پر ساخته اند

بلبلان چمن قرب به آهنگ یقین

می سرایند و همان هم سبق فاخته اند

از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم

خود نمایان خیال آینه پرداخته اند

گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب

کان سوی خویش ندارند ره  و تاخته اند

چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد

شش جهت انجمن عیش به غم ساخته اند

خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست

بیدل اینها همه خویشند که نشناخته اند

***

در بیابانی  که سعی بیخودی رهبر شود

راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود

جزوها در عقده ی خودداری کل غافلند

نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود

خشکی از طبع جهان آلودگی هم محو کرد

لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود

گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی

از گرانباری مبادا کشتی ام لنگر شود

فال آسودن ندارد خودگدازیهای من

جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود

عقده ی کارت دلیل اعتبار دیگر است

شاخ گل چون غنچه آرد رشته ی گوهر شود

بر شکست هر زیان تعمیر سودی بسته اند

فربهی وقف غنا گر آرزو لاغر شود

چاره نتواند نهفتن راز ما خونین دلان

زخم گل از بخیه ی شبنم نمایان تر شود

خاک حسرت برده ای دارم که مانند جرس

ناله پیماید به جای باده، گر ساغر شود

صاحب آیینه نتوان گشت بی قطع نفس

بگذرد از زندگی تا خضر، اسکندر شود

وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست

آدمیت گر نباشد هر که خواهد خر شود

بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان

سخت افسردن به خود بندد که خاکی زر شود

***

درشت خو سخنش عافیت ثمر نبود

صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود

هجوم حادثه با صاف دل چه خواهد کرد

ز سیل خانه ی آیینه را خطر نبود

غبار وحشت ما از سراغ مستغنی ست

به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود

به عالمی که ادب محو بی نشانیهاست

هوس اگر همه عنقاست نامه بر نبود

به کارگاه تأمل همان دل است نفس

گره به رشته ی کارم کم از گهر نبود

ز بخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا

بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود

به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را

به غیر آبله ی پا گل سفر نبود

درین محیط که هر قطره نقد باختن است

خوش آن حباب که آهیش در جگر نبود

مخواه رنگ حلاوت ز گفتگو بیدل

نیی که ناله کند قابل شکر نبود

***

در عشق آنکه قابل دردش ندیده اند

حیزی ست کز قلمرو مردش ندیده اند

گل ها که بر نسیم بهار است نازشان

از باد مهرگان دم سردش ندیده اند

خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ

خال زیاد تخته ی نردش ندیده اند

وامانده اند خلق به پیچ و خم حسد

کیفیت حقیقت فردش ندیده اند

بر سایه بسته اند حریفان غبار عجز

جولان کوه و دشت نوردش ندیده اند

سامان نوبهار گلستان ما و من

رنگ پریده ای ست که گردش ندیده اند

از گاو آسمان چه تمتع برد کسی

شیر سفید و روغن زردش ندیده اند

ای بی خبر، ز شکوه ی گردون به شرم کوش

آخر ترا حریف نبردش ندیده اند

بیدل درین بساط تماشاییان وهم

از دل چه دیده اند که دردش ندیده اند

***

در غبار هستی اسرار فنا پوشیده اند

جامه ی عریانی ما را ز ما پوشیده اند

ای نسیم صبح از دم سردی خود شرم دار

می رسی بیباک و گلها یک قبا پوشیده اند

غنچه ها را تا سحرگه برق خرمن می شود

در ته دامن چراغی کز هوا پوشیده اند

بر نفس گرد عرق تا چند پوشاند حباب

اینقدر دوشی که دارم بی ردا پوشیده اند

گر همه عنقا شوم شهرت گریبان می درد

عالم عریانی است اینجا کرا پوشیده اند

رازداری های عشق آسان نمی باید شمرد

کوهها در سرمه گم شد تا صدا پوشیده اند

نیستم آگاه دامان که رنگین می کنم

خون ما را در دم تیغ قضا پوشیده اند

با دو عالم جلوه پیش خویش پیدا نیستیم

فهم باید کرد ما را در کجا پوشیده اند

هیچ چشمی بی نقاب از جلوه اش آگاه نیست

داغم از دستی که در رنگ حنا پوشیده اند

ای هما پرواز شوخی محو زیر بال گیر

اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده اند

از قناعت نگذری کانجا ز شرم عرض جاه

دستها در مهر تنگ گنجها پوشیده اند

در سواد فقر گم شو زنده ی جاوید باش

در همین خاک سیاه آب بقا پوشیده اند

دوستان عیب و هنر از یکدگر پنهان کنند

دیده ها باز است اما بر حیا پوشیده اند

بیدل از یاران کسی بر حال ما رحمی نکرد

چشم این نامحرمان کور است یا پوشیده اند

***

در غمت آخر به جایی کار بیدادم رسید

کز تپیدن سرمه شد هرکس به فریادم رسید

مکتب آفاق از بس درسگاه عبرت است

گوشمالی بود هر حرفی کز استادم رسید

سینه را از تیر و، دل را نیست از زخم سنان

بی قدت آن آفتی کز سرو و شمشادم رسید

دامگاه شوق چون من صید محرومی نداشت

ناله واری هم نماند از من که صیادم رسید

عشق ضعفی داشت تا شد با مزاجم آشنا

سیل شبنم بود تا در محنت آبادم رسید

چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طینتم

چشم زخمی بود معدومی کز ایجادم رسید

گریه گو خون شو که من از یأس مطلب سوختم

تا کنم سامان آب آتش به بنیادم رسید

حسرتی در پرده ی نومیدی دل داشتم

سوختنها چون سپند آخر به فریادم رسید

یار دارد پرسش احوال دورافتادگان

کو فراموشی که گویم نوبت یادم رسید

سنگ هم گر واشکافی یار می آید برون

این صدا از بیستون و سعی فرهادم رسید

قاصد شوق از کمین نارسایی ایمن است

ناله ای دارم که در هر جا فرستادم رسید

شعله ی افسرده بیدل شهپر خاکستر است

در هوایش هرکه رفت از خود به امدادم رسید

***

در گلستانی  که چشمم محو آن طناز ماند

نکهت گل نیز چون برگ گل از پرواز ماند

بسکه فطرتها به گرد نارسایی بازماند

یک جهان انجام، خجلت پرور آغاز ماند

نغمه ها بسیار بود اما ز جهل مستمع

هرقدر بی پرده شد در پرده های ساز ماند

حسن در اظهار شوخی رنگ تقصیری نداشت

چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند

این زمان، حسرت، تسلی خانه ی جمعیت است

بی خیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند

نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است

شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند

جوهر آیینه ی من سوخت شرم جلوه اش

حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند

عمرها شد خاک بر سر می کند اجزای من

یارب این گرد پریشان از چه دامن باز ماند

شعله ی ما دعوی افسردن آخر پیش برد

برشکست رنگ بستم آنچه از پرواز ماند

صافی دل شبهه ی هستی به عرض آوردن است

عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند

جاده ی سرمنزل مقصد خط پرگار داشت

عالمی انجامها طی کرد و در آغاز ماند

یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش

با من از هر جلوه ای آیینه داری باز ماند

خامشی روشنگر آیینه ی دیدار بود

با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند

از گداز صد جگر اشکی به عرض آورده ام

بخیه ای آخر ز چاک پرده های راز ماند

بیدل از برگ و نوای ما سیه بختان مپرس

روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند

***

در گلستانی که حسنش جلوه ای سر می کند

گل ز شبنم دیده ی حیران ساغر می کند

بی تو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی

گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کند

همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست

هر صدف کز آبرو سامان گوهر می کند

اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما

این ورقها را هوای زلفت ابتر می کند

موج آبش می زند تیغ محرف بر کمر

سرو هر گه طرز رفتار ترا سر می کند

پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی

حسرت دیدار گاهی چشم ما تر می کند

از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز

هر که عریان می شود این جامه در بر می کند

می دهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد

هر که درس خنده ای چون غنچه از بر می کند

راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری

ناتوانی هر چه آید پیش بستر می کند

بیخود احرام  گلزار خیال کیستم

گردش رنگم ره معشوقه ای سر می کند

حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو

هیچکس آگاهی از آیینه باور می کند

***

در هوای او دل هر ذره جانی می شود

ناله هم در یاد او سرو روانی می شود

لفظ عشقی بر زبانها رنگ چندین علم ریخت

نقش پا هم بهر پابوست دهانی می شود

شوق می بالد، گناه شوخی اظهار نیست

مطلب از دل تا به لب آید فغانی می شود

گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم

صورت آیینه ام موی میانی می شود

آن حنایی پنجه ام کز دامن هر برگ گل

نوبهار رنگ عیشم را خزانی می شود

تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست

ذره ی ما گر رود از خود جهانی می شود

درخور جهد است حاصلها که از بهر هما

سایه می سوزد نفس تا استخوانی می شود

اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست

هر که بر می آید از خود نردبانی می شود

در محبت بسکه مینایم شکست آماده ست

اشک هم بر من دل نامهربانی می شود

نیست بیدل وضع خاموشی نقاب راز عشق

سرمه هم چون دود شمع اینجا زبانی می شود

***

در این خرابه نه دشمن نه دوست می باشد

به هرچه وارسی آنجا که اوست می باشد

به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق

در آن جریده که بی پشت و روست می باشد

غم جدایی اسباب می خورد همه کس

همیشه نان تعلق دو پوست می باشد

تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست

دماغ آبله آماس دوست می باشد

ز بس که نسخه ی تحقیق ما پریشان است

نظر به کاشغر و دل به خوست می باشد

غبار معبد تقوا به باده ده کانجا

کمال صدق و صفا تا وضوست می باشد

تو لفظ، مغتنم انگار، فکر معنی چیست

که مغزها همه محتاج پوست می باشد

جبین ز سجده ندزدی که سربلندی شرم

به عالمی که زمین روبروست می باشد

ز تازه رویی اخلاق نگذری بیدل

بهار تا اثر رنگ و بوست می باشد

***

درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد

ز رفتن دست می باید به جای گام بردارد

در این گلشن ز دور فرصت عشرت چه می پرسی

که می خمیازه گردیده است تا گل جام بردارد

من آن صیدم که در عرض تماشاگاه تسخیرم

ز حیرت کاسه ی دریوزه چشم دام بردارد

به تکلیف بلندی خون مکن مشت غبارم را

دماغ نیستی تا کی هوای بام بردارد

به صد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن

کرم مشکل که از طبع گدا ابرام بردارد

دل آهنگ گدازی دارد و کم ظرفی طاقت

کبابم را مباد از روی آتش خام بردارد

ندامت ساقی است اینجا به افسوسی قناعت کن

مگر دستی که بر هم سوده باشی جام بردارد

درین بازار سودی نیست جز رنج پشیمانی

سحر هرکس دکانی چیده باشد شام بردارد

هواپیمای عنقا شهرتی مپسند همت را

نگین بی نشان حیف است ننگ نام بردارد

به رنگی سرگران افتاده ایم از سخت جانیها

که دشوار است قاصد هم ز ما پیغام بردارد

هوس تسخیر معشوقان بازاری مشو بیدل

کسی تا کی پی این وحشیان رام بردارد

***

در این گلشن کدامین شعله با این تاب می گردد

که از شبنم به چشم لاله و گل آب می گردد

دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی

غرور سجده مایل صورت محراب می گردد

کف خاکستری بر چهره دارد شعله ی شوقم

چو قمری وحشتم در پرده ی سنجاب می گردد

گداز آماده ی کمفرصتی در بر دلی دارم

که همچون اشک تا بی پرده گردد آب می گردد

به کوشش ریشه ای را می توان ساز چمن کردن

نفس از پر زدنها عالم اسباب می گردد

ز بیتابی چراغ خلوت دل کرده ام روشن

تجلی فرش این آیینه از سیماب می گردد

گدازم آبیار جلوه ی معشوق می باشد

کتان می سوزد و خاکسترش مهتاب می گردد

به عریانی بلند افتاد از بس مدعای من

گریبان هم به دستم مطلب نایاب می گردد

به طوف بحر رحمت می برم خاشاک عصیانی

هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب می گردد

قماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد

که چون مخمل اگر مژگان گشایی خواب می گردد

به تمکین می رساند انفعال هرزه جولانی

هوا ایجاد شبنم می کند چون آب می گردد

جنونم دشت را همچشم دریا می کند بیدل

ز جوش اشک من تا نقش پا گرداب می گردد

***

در این وادی کف پایی ز آسایش خبر دارد

که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد

نمی گردد فروغ عاریت شمع ره مستان

به نور باده چشم جام، سامان نظر دارد

به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری

نفس در خانه ی آیینه آرامی سفر دارد

سلامت نیست ساز دل، چه در صحرا، چه در منزل

متاع رنگ ما صد کاروان آفت به بر دارد

مرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن

نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد

کدامین دستگاه آیینه ی نازست دریا را

که از افسردگیها خاک ساحل هم گهر دارد

دوبینیهاست اما در شهود غیر احول را

به خود گر می گشاید چشم از وحدت خبر دارد

نمی دانم چه آشوبی که در بزم تماشایت

نگال از موج مژگان هر طرف دستی به سر دارد

به آهی می توان رخت جهان خاکستری کردن

که گلخنها به سامان است گر دل یک شرر دارد

تحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم

چراغ خانه ی آیینه ام برقی دگر دارد

به این بی دست و پایی کیست گرد دستگیر من

مگر همچون سپند از جای خویشم ناله بر دارد

حباب از حیرت کم فرصتی های زمان بیدل

نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر دارد

***

دگر تظلم ما عاجزان کجا برسد

بس است ناله ی ما گر به گوش ما برسد

به خاک منتظرانت بهار کاشته اند

بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد

کسی به می نکند چاره ی خمار وفا

پیامی از تو رسد تا دماغ ما برسد

سبکروان ز غم راه و منزل آزادند

صدا ز خویش گذشته ست هر کجا برسد

تمامی خط پرگار بی کمالی نیست

دعا کنید سر ما به نقش پا برسد

ز آه، بی جگر چاک بهره نتوان برد

گشودنی ست در خانه تا هوا برسد

ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم

که رفته رفته به آن طره ی دوتا برسد

ستمکش هوس نارسای اقبالم

به استخوان رسدم کار تا هما برسد

دماغ شکوه ندارم وگرنه می گفتم

به دوستان ز فراموشی ام دعا برسد

به عالمی که امل می کشد محاسن شیخ

کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد

ز کوشش است که دستت به دامنی نرسد

اگر دراز کنی پا به مدعا برسد

چنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل

عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد

***

دل از دم محبت، چندین فتور دارد

این باده سخت تند است بر شیشه زور دارد

نامحرم قضایی شوخی مکن درین دشت

کان برق بر سیاهی چشمی ز دور دارد

با انحراف هر وضع ننگ تجاهلی هست

چشم تغافل انشا تقلید کور دارد

همسنگ خامکاران مپسند پختگان را

الماس معدن ما شرم از بلور دارد

عاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نیست

پروانه در ته بال مکتوب نور دارد

گر از خم کلاه است عرض جلال شاهان

گرد شکست ما هم عجز غیور دارد

گر مرد احتیاطی از خود مباش غافل

طوفان به هر مسامت چندین تنور دارد

تلخ است عیش امروز از گفتگوی فردا

در خانه ای که ماییم همسایه شور دارد

ناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب

آه از کسی که زین آب بی پل عبور دارد

ننگ است وهم تمثال در جلوه گاه تحقیق

مشاطه به کزین بزم آیینه دور دارد

از خود برآمدن نیز در کیش اهل تسلیم

هرچند سرکشی نیست وضع غرور دارد

بیدل کمال هر چیز بر جوهر است موقوف

جایی که من نباشم غربت قصور دارد

***

دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه می افتد

گره از دانه چون واشد به دام ریشه می افتد

دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا

کشد تا صورت شیرین به پای تیشه می افتد

ندارد محفل دیر و حرم پروانه ای دیگر

به هر آتش همان یک شوق حسرت پیشه می افتد

ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل

که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه می افتد

ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم

که هر جا می روم راهم همان در بیشه می افتد

بنای عشق تعمیر هوسها برنمی دارد

نهال شعله گر آبش دهی از ریشه می افتد

به این کلفت نمی دانم که بست اجزای مضمونم

که از یادم گره در رشته ی اندیشه می افتد

تحیر بال و پر شد شوخی نظاره ی ما را

چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه می افتد

به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد

شکست رنگ صهبا در بنای شیشه می افتد

جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری

به شمعی می رسد، چون آتش اندر بیشه می افتد

چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل

که خون از ناخن من چون شرار از تیشه می افتد

***

دل از وسعت اگر شانی ندارد

بیابان هم بیابانی ندارد

در این دریا ندامت اعتبار است

گهر جز اشک عریانی ندارد

جنون می نالد از بی دستگاهی

که عریانی گریبانی ندارد

تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر

طرب جز رنگ سامانی ندارد

به خود می بال لیک از غصه خوردن

تنور آرزو نانی ندارد

محبت پیشه ای بگداز و خون شو

که درد عشق درمانی ندارد

کشد چون گردباد آخر ز حلقت

گریبانی که دامانی ندارد

در دل می زنی آزادیت کو

مگر آیینه زندانی ندارد

محبت دستگاه عافیت نیست

تحیر ربط مژگانی ندارد

تظلم دوری از اصل است ورنه

نفس در سینه افغانی ندارد

تحیر بسمل اشک نیازم

به خون غلتیدنم جانی ندارد

اگر عشق بتان کفر است بیدل

کسی جز کافر ایمانی ندارد

***

دل اگر محو مدعا گردد

درد در کام ما دوا گردد

طعمه ی درد اگر رسد دریا

هر مگس همسر هما گردد

محو اسرار طره ی او را

رگ گل دام مدعا گردد

گر سگالد وداع سلک هوس

گره دل گهر ادا گردد

گسلد گر هوس سلاسل وهم

کوه و صحرا همه هوا گردد

محو گردد سواد مصرع سرو

مدّ آهم اگر رسا گردد

ما و احرام آه دردآلود

هم هواگرد را عصا گردد

دل آسوده کو؟  مگر وسواس

گره آرد که دام ما گردد

در طلوع کمال بیدل ما

ماه در هاله ی سها گردد

***

دل انجمن محرم و بیگانه نباشد

جز حیرت ادراک درین خانه نباشد

در ساز فنا راحت عشاق مهیاست

بالین وفا بی پر پروانه نباشد

بی کسب صفا صید معانی چه خیال است

تا سنگ بود شیشه پریخانه نباشد

چون شانه کلید سر مویی نتوان شد

تا سینه ی چاکت همه دندانه نباشد

دل زانوی فکرش همه چشم است که مینا

چندان که خمد بی خط پیمانه نباشد

بی ساخته حسنی ست که دارم به کنارش

مشاطه ی شوق آینه و شانه نباشد

افسون چه ضرور است به عزم مژه بستن

در خواب عدم حاجت افسانه نباشد

بر اوج مبر پایه اقبال تعین

تا صورت رفتار تو لنگانه نباشد

ابرام هوس می کشدت بر در دونان

شاهی اگر این وضع گدایانه نباشد

وحدت چه خیال است توان یافت به کثرت

چون ریشه دوانید نمو، دانه نباشد

عالم همه محمل کش کیفیت اشک است

این قافله بی لغزش مستانه نباشد

دل گرد جنون می کند امروز ببینید

در خانه ی ما بیدل دیوانه نباشد

***

دل باز به جوش یارب آمد

شب رفت و سحر نشد شب آمد

اشک از مژه بسکه بی اثر پخت

رحمم به زوال کوکب آمد

بی روی تو یاد خلد کردم

مرگی به عیادت تب آمد

شرمنده ی رسم انتظارم

جانی که نبود بر لب آمد

مستان خبریست در خط جام

قاصد ز دیار مشرب آمد

وضع عقلای عصر دیدم

دیوانه ی ما مؤدب آمد

از اهل دول حیا مجویید

اخلاق کجاست، منصب آمد

از رفتن آبرو خبر گیر

هرجا اظهار مطلب آمد

گفتم چو سخن، رسم به گوشی

هر گام به پیش من لب آمد

راحت در کسب نیستی بود

از هر عمل این مجرب آمد

بیدل نشدم دچار تحقیق

آیینه به دست من شب آمد

***

دل پا شکسته، حق طلب، به رهت چگونه ادا کند

که چو موج،  گوهرش از ادب، ندویدن آبله پا کند

نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن

چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند

مشنو ز ساز گدای من بجز این ترانه نوای من

که غبار بی سر و پای من به رهت نشسته دعا کند

به جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی

که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند

نه به دیده ها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر

به  گشاد روزن بام و در،  کسی از کسی چه حیا کند

نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل

ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسد که خطا کند

به هزار پیچ و خم هوس گره است سلسله ی نفس

چقدر طبیعت ازین و آن گسلد که رشته رسا کند

به غبار قافله ی عدم برو آنقدر که ز خود روی

نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند

شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت

که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچه ی تو صدا کند

رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان

که به پهلویت ستم است اگر نی بوریا مژه واکند

کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی

که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند

***

دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد

بار نفس دودم بیش آیینه برندارد

فرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ

کس زین بهار حیرت بر گل نظر ندارد

محو جمال او را دادند همچو یاقوت

آبی که نیست موجش رنگی که پر ندارد

گر وحشت غبارت غفلت کمین نباشد

دامان بی نیازی چین دگر ندارد

از نارسایی آخر با هیچ صلح کردیم

ما دست اگر نداریم او هم کمر ندارد

آیینه ساخت با زنگ ماند آبگینه در سنگ

این کوهسار نیرنگ یک شیشه گر ندارد

در عالم من و ما افسرده گیر فطرت

تا دود پرفشان است آتش شرر ندارد

افلاس عالمی را از اختیار واداشت

دستی در آستین نیست گر کیسه زر ندارد

در تنگنای گردون باید فسرد و خون شد

این خانه آنچه دارد بیرون در ندارد

تدبیر کین دشمن سهل است بر عرق زن

در عرصه ای که آب است آتش جگر ندارد

غواصی تأمل بی مزد معنیی نیست

گر ما نفس ندزدیم دریا گهر ندارد

نیرنگ کعبه و دیر محمل کش هوس چند

ز آنجا که مسکن اوست او هم خبر ندارد

دود دماغ ما را برد آنسوی قیامت

بیدل به این بلندی کس موی سر ندارد

***

دل بال یأس زد نفس مغتنم نماند

منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند

آرام خود نبود نصیب غبار ما

نومیدیی دگر که کنون تاب رم نماند

افسون حرص هم اثرش طاقت آزماست

آن مایه اشتها که توان خورد غم نماند

سعی امید بر چه علم دست و پا زند

کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند

فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد

آخر به مشق هرزه نگاهی قلم نماند

برگ سپند سوخته دود شرار نیست

آتش به طبع ساز زد و زیر و بم نماند

یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت

دوزخ به از دمی که حضور ارم نماند

پوچ است قامت خم و آرایش امل

پرچم کسی چه شانه زند چون علم نماند

شرمی مگر بریم به دریوزه ی عرق

دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند

یاران سراغ ما به غبار عدم کنید

رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند

اکنون نشان ناوک آهیم، آه کو

پشت کمان شکست به حدی که خم نماند

بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی ست

بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند

***

دل به خرسندی اگر ترک هوس می گیرد

کام عشرت ز نشاط همه کس می گیرد

نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار

عبرت از بال هما بال مگس می گیرد

زندگی شبهه ی هستی ست که مانند حباب

هر که هست آینه ای پیش نفس می گیرد

بگذر از فکر اقامت که به هر چشم زدن

کاروان صورت آواز جرس می گیرد

از ودیعت سپریهای فلک یأس مسنج

به تو این سفله چه داده ست که پس می گیرد

التقات ضعفا پایه ی اقبال رساست

شعله است آتش اگر دامن خس می گیرد

سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان

ای نفس ناله نگردی که عسس می گیرد

قطع امید کن از عمر که موی پیری

شاهبازی ست که چون صبح نفس می گیرد

ناله باب است در آن شهر که ما قافله ایم

سودها مفت رفیقی که جرس می گیرد

طالب بیخبری باش که در دشت طلب

رفتن از خویش سراغ همه کس می گیرد

بیدل این دامگه از صید تماشا خالی ست

مفت چشمی که نگاهی به قفس می گیرد

***

دل به زلف یار هم آرام نتوانست کرد

این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد

جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری

وحشی حسن بتان را رام نتوانست کرد

با همه شوری که وقف پسته ی خندان اوست

رفع تلخیهای آن بادام نتوانست کرد

همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب

کز خم دریا میی در جام نتوانست کرد

نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من

ماهیی کز فلس فرق دام نتوانست کرد

مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود

پایمالش گردش ایام نتوانست کرد

چرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان

پختگیهای ثمر را خام نتوانست کرد

همچو شبنم زین گلستان بسکه وحشت می کشم

آب در آیینه ام آرام نتوانست کرد

موج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب

طبع استغنا نظر ابرام نتوانست کرد

ناله ها در دل فسرد اما نبست احرام لب

گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرد

اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن

این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کرد

سوخت بیدل غافل از خود شعله ی تصویر ما

یک شرر برق نگاهی وام نتوانست کرد

***

دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند

کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند

سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد

در کمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند

در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد

چون کمان حلقه، چشم ما به راه خانه ماند

شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت

عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند

مدتی مجنون ما بر وهم و ظن خط می کشید

طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه ماند

در خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند

شور مستی خول شد و سر بر خط پیمانه ماند

ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت

زان همه خوابی که من دیدم همین افسانه ماند

شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد

حلقه ها بیرون در زین وضع گستاخانه ماند

دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد

بر مزار شمع جای گل پر پروانه ماند

آخر کارم نفس در عالم تدبیر سوخت

هر سر مویی که من تک می زدم در شانه ماند

حال من بیدل نمی ارزد به استقبال وهم

صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند

***

دل تا به کی ام جز پی آزار نگردد

ظلم است گر این آبله هموار نگردد

عمری ست به تسلیم دوتایم چه توان کرد

بر دوش کسی نام نفس بار نگردد

بند لب عاشق نشود مهر خموشی

در نی گرهی نیست که منقار نگردد

حیف از قدم مرد که در عرصه ی همت

سربازی شمعش گل دستار نگردد

مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازی ست

پروانه به گرد گل و گلزار نگردد

برگشتن از آن انجمن انس محال است

هشدار که قاصد ز بر یار نگردد

بر نقطه ی دل یک خط تحقیق تمام است

پرگار بر این دایره هر بار نگردد

بیرون نتوان رفت به هر کلفت ازین بزم

گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد

بی باکی سعی تو به عجز است دلیلت

گر پا نزنی آبله بیدار نگردد

بگذار دو روزی ز هوس گرد برآریم

هستی سر وهمی ست که بسیار نگردد

هرچند حیا باب ادبگاه وصالست

یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد

بیدل به سر از پرتو خورشید تو دارد

آن سایه که پیش و پس دیوار نگردد

***

دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید

آیینه ی خیال که ما را به خواب دید

صد پرده پرده دارتر از رمز غیب بود

آن بی نقابی ای که ترا بی نقاب دید

فطرت به هرچه وارسد آیینه ی خود است

گوهر ز موج بحر همان یک سراب دید

حرف تعین من و ما آنقدر نبود

عالم به چشم صفر رقوم حساب دید

در درسگاه عشق دلایل جهالت است

طبعی بهم رسان که نباید کتاب دید

اشک سر مژه به تأمل رسیده ایم

خود را ندید کس که نه پا در رکاب دید

فرصت کجاست تا سوی هم چشم واکنیم

نتوان ز انفعال به روی حباب دید

عبرت نگاه دور خیالیم زیر چرخ

باید همین به شیشه ی ساعت شراب دید

از انتقام سوخته جانان حذر کنید

آتش قیامت از نم اشک کباب دید

بودم ز بسکه منفعل دعوی وفا

گفتم به حال من نظری کن در آب دید

برق جنون دمی که زد آتش به صفحه ام

بیدل به یک جهان نقطم انتخاب دید

***

دل چو آزاد از تعلق شد منور می شود

قطره ای کز موج دامن چید گوهر می شود

گرد هستی عقده ی پرواز عالی فطرتی ست

از حجاب دود خویش این شعله اخگر می شود

ای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش

یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر می شود

در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس

چون نوا در دل گره گردید شکر می شود

هیچکس را در محبت شرم همچشمی مباد

در هوایت هر که گرید دیده ام تر می شود

عیبجو گر لاف بینش می زند آیینه وار

تیرباران زبان طعن جوهر می شود

گاو و خر از آگهی انسان نخواهد گشت لیک

آدمی گر اندکی غافل شود خر می شود

شوق می باید ز پا افتادگیها هم عصاست

خضر راهی گر نباشد جاده رهبر می شود

باد کبر از سر برون کن ورنه مانند حباب

عاقبت این باده سنگ کاسه ی سر می شود

تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است

آب در گوش کسی چون جا کند کر می شود

سجده ی سنگین دلان آیینه ی نامحرمیست

میل آهن گر دوتا شد حلقه ی در می شود

عجز نومید از طواف کعبه ی مقصود نیست

لغزش پای ضعیفان دست دیگر می شود

در عدم هم دور حسرتهای ما موقوف نیست

خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر می شود

غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق

مرغ شهرت را خم این دام شهپر می شود

***

دل چو شد روشن جهان هم مشرب او می شود

شش جهت در خانه ی آیینه یک رو می شود

جوهر اخلاق نقصان می کشد از انفعال

برگ گر هر گه در آب افتاد کم بو می شود

هرچه گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق

حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو می شود

در کمین هر وقاری خفتی خوابیده است

سنگ این کهسار آخر بی ترازو می شود

فکر خویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرس

گر همه بر چرخ تازم سیر زانو می شود

شکر احسان در زمین بی کسی بی ریشه نیست

سایه ی دستی که افتد بر سرم مو می شود

بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیق کو

من منی دارم که تا وامی رسم او می شود

قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد

ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو می شود

در خموشی لفظ و معنی قابل تفریق نیست

حرف بیرنگ از گشاد لب دوپهلو می شود

از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد

این حنای پنجه ننگ دست و بازو می شود

ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن

هرچه می آری به تکرار عمل خو می شود

از تواضع نگذری گر آرزوی عزتی ست

بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو می شود

***

دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود

نسخه بردارند چندان کاین ورق دفتر شود

ناز دارد رشته ی آشفتگیهای نیاز

زلف معشوق است کار من اگر ابتر شود

محو گردیدن سراپای مرا آیینه کرد

چون نگه در حیرت افتد عالم دیگر شود

تا دهد هر ذره ی من عرض حسرت نامه ای

این کف خاکی که دارم کاش مشتی پر شود

ای فلک از مشت خاک من برانگیزان غبار

شاید این ننگ هیولا قابل پیکر شود

با نسب محتاج نبود صاحب کسب و کمال

بی نیاز از بحر گردد قطره چون گوهر شود

سبحه داران پر جنون پیمای بی کیفیتند

جاده ی این کاروان یارب خط ساغر شود

همچو عکس زنگی از آیینه می گردد عیان

بر رخ ویرانه ام مهتاب اگر چادر شود

نیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند

همچو نی گر بند بندم پایه ی منبر شود

بی خموشی نیست ممکن پاس تمکین داشتن

موج در گوهر خزد هر جا نفس لنگر شود

بیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست

از هوس تا کی کسی پالان گاو و خر شود

***

دل جهان دیگر از رفع کدورت می شود

خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت می شود

پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد

بر بنای سایه بی دیواری آفت می شود

شمع را انجام کار از تیره روزی چاره نیست

عزت این انجمن آخر مذلت می شود

ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیده اند

حرص اگر اندک عنان گیرد قناعت می شود

زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور

سرکشی چون زد به گردن طوق لعنت می شود

از جنون ما و من بر زندگی دقت مچین

چون نفس تنگی کند صبح قیامت می شود

محرم معنی نه ای، فرصت شمار وهم باش

شیشه ی از می تهی پامال ساعت می شود

پیشتر از صبح، یاران در چمن حاضر شوید

ورنه گل تا لب گشاید خنده قسمت می شود

از تنکرویان تبرا کن که با آن لنگری

چون در آب افتد وقار سنگ خفت می شود

حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد

گر بگویی حیف عمر رفته غیبت می شود

خاک گردم تا برآیم ز انفعال ما و من

ورنه هرچند آب می گردم خجالت می شود

***

دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد

سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد

اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان

در کوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد

ما را به بساطی که تو چون فتنه نشستی

برخاستن از خویش عصا شد چه بجا شد

چون سایه به خاک قدمت جبهه ی ما را

یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شد

این دیده که حسرتکده ی شوق تماشاست

ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شد

از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود

امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد

چشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی

تیری که از آن شست خطا شد چه بجا شد

بر صفحه ی روی تو ز کلک ید تقدیر

خط سیه انگشت نما شد چه بجا شد

در بزم تو آخر نگه شعله عنانم

چون شمع ز اشک آبله پا شد چه بجا شد

لخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم

حق نمک گریه ادا شد چه بجا شد

گردی که به امید تو دادیم به بادش

آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد

چون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم

روز سیه ما شب ما شد چه بجا شد

زین یکدو نفس عمر میان من و دلدار

گیرم که اداهای بجا شد چه بجا شد

بیدل هوس نشئه ی آوارگیی داشت

چون اشك کنون بی سر و پا شد چه بجا شد

***

دل خلوت اندیشه ی یار است ببینید

این آینه در شغل چه کار است ببینید

زان پیش که بر خرمن ما برق فرو شد

آن شعله که امروز شرار است  ببینید

در بحر چو گوهر نتوان چشم گشودن

امروز که گوهر به کنار است ببینید

بر نسخه ی هستی مپسندید تغافل

هرچند خطش جمله غبار است ببینید

حرفیست به نقش آمده نیرنگ دو عالم

دیگر به شنیدن چه مدار است ببینید

سرمایه ی هر ذره ز خورشید مثالیست

این قافله ها آینه بار است ببینید

از کثرت آیینه ی رعنایی آن گل

هر بلبل ازین باغ هزار است ببینید

از حلقه ی زنجیر تحیر نتوان جست

هر ششجهت آیینه دچار است ببینید

از جلوه چه لازم به خیال آینه چیدن

ای غیرپرستان همه یار است ببینید

هرگه مژه بر هم رسد این باغ خزان است

تا فرصت نظاره بهار است ببینید

هرجا نم اشکی بتپد در کف خاکی

ای خوش نگهان بیدل زار است ببینید

***

دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند

با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند

خمیازه سنج تهمت عیش رمیده ایم

می آنقدر نبود که رنج خمار ماند

از برگ گل درین چمن وحشت آبیار

خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند

یأسم نداد رخصت اظهار ناله ای

چندان شکست دل که نفس در غبار ماند

آگاهیم سراغ تسلی نمی دهد

از جوهر آب آینه ام موجدار ماند

غفلت به نازبالش گل داد تکیه ام

پای به خواب رفته ی من در نگار ماند

آنجا که من ز دست نفس عجز می کشم

دست هزار سنگ به زیر شرار ماند

باید به فرصت طربم خون گریستن

تمثال رفت و آینه تهمت شکار ماند

یعقوب وار چشم سفیدی شکوفه کرد

با من همین گل از چمن انتظار ماند

بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت

رنگم شکست و آینه ای در کنار ماند

***

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند

چون شمع که خاکسترش آیینه ی داغ است

من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند

دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم

یک سجده جبین داشتم آنهم به زمین ماند

گر هوش بود عبرت شهرت طلبیهاست

خمیازه ی خشکی که ز شاهان به نگین ماند

گرد نفس تست پرافشان توهم

زین انجمن شوق نه آن رفت و نه این ماند

از نقش تو دارد خلل آیینه ی تحقیق

هر جا اثر وهم و گمان رفت یقین ماند

هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت

امید به کوی تو همان خاک نشین ماند

بی برگیم از کلفت اسباب برآورد

کوتاهی دامان من از غارت چین ماند

خاکستر من نذر نسیم سرکویی ست

این گرد محال است تواند به زمین ماند

تا منتخبی واکشم از نسخه ی تسلیم

چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین ماند

دنباله ی مینای ز کف رفته ترنگیست

دل رفت و به گوشم اثر آه حزین ماند

بیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم

سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماند

***

دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد

جایش به همین آینه واشد چه بجا شد

اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم

آن پیرهن وهم قبا شد چه بجا شد

گرد نفسی چند که در سینه شکستیم

تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد

آن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت

پیش نگهت سرمه نوا شد چه بجا شد

چون سرو علم  کرد مرا بی بری من

دست تهی انگشت نما شد چه بجا شد

احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز

آن لطف که در کار گدا شد چه بجا شد

دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت

این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد

از کسب صفا شد به دلم کشف معانی

آیینه ام اندیشه نما شد چه بجا شد

زلفش که به خورشید فشاندی سر دامان

از سرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد

با روی تو گل لاف طراوت زد از آنرو

پامال ره باد صبا شد چه بجا شد

در ساده دلی عرض تمنای تو دادیم

بی مطلبی اندیشه نما شد چه بجا شد

عمری به هوا شبنم ما هرزه دوی کرد

آخر ز حیا آبله پا شد چه بجا شد

آن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان

امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد

دل می تپد امروز به امید وصالت

در خانه ی آیینه هوا شد چه بجا شد

در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود

بیدل نفس آیینه ی ما شد چه بجا شد

***

دل در جسد شبهه عبارت چه نماید

آیینه ی روشن شب تارت چه نماید

خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت

هستی به تو زین بیش عبارت چه نماید

زحمت مکش از هیأت افلاک و نجومش

اندیشه ی تصویر به خارت چه نماید

عالم همه نقش پر طاووس خیال است

اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید

تمثال خیالی که نه رنگست و نه بویش

گیرم شود آیینه دچارت چه نماید

با این رم فرصت که نگه بستن چشم است

شرم آینه دارست شرارت چه نماید

بر عالم بی ساخته صنعت نتوان یافت

مهتاب کتان نیست ز تارت چه نماید

وضع طلب آیینه ی آثار صداع است

خمیازه بجز شکل خمارت چه نماید

مقدار جسد فهم کن و سعی معاشش

خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید

یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی

ای بی بصر آن لاله عذارت چه نماید

گاهی تو و ما،  گاه من و اوست دلیلت

تحقیق گر این است عبارت چه نماید

بیدل به گشاد مژه هیچت ننمودند

تا بستن چشم آخر کارت چه نماید

***

دل ز پی اش عمرهاست سجده کمین می رود

سایه به ره خفته است لیک چنین می رود

قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس

پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود

با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست

آمدن اینجا کجاست عمر همین می رود

نقب به کهسار برد ناله ی شهرت کمین

نام شهان زین هوس زیر نگین می رود

خواجه چه دارد ز جاه جز دو سه دم  کر و فر

پشه چو بالش نماند ناز طنین می رود

شیخ گر این سودن است دست تو بر حال ما

آبله ی سبحه ات از کف دین می رود

تازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر

گرد خرام نفس پر نمکین می رود

خاک عدم مرجع خجلت بی مایگی ست

کوشش آب تنک زیر زمین می رود

گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست

قاصد ما همچو شمع آینه بین می رود

فرصت این دشت و در نیست اقامت اثر

حال مقیمان مپرس خانه چو زین می رود

بیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت

دامت آخر چو صبح در پی چین می رود

***

دل ز هر اندیشه با رنگی مقابل می شود

درخور تمثال این آیینه بسمل می شود

آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن

ریشه ی ما گر بجنبد برق حاصل می شود

لب فروبندیم تا رفع دویی انشا کنیم

در میان ما و تو ما و تو حایل می شود

گاه رحلت نیست تحریک نفس بی وحشتی

جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود

خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم

هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می شود

گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است

اعتبار رفته آب روی سایل می شود

آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر

کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می شود

دامگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن

حلقه ی آغوش مجنون عرض محمل می شود

مرگ صاحب دل جهانی را دلیل کلفت است

شمع چون خاموش گردد داغ محفل می شود

عالمی را کلفت اندود تحیر کرده ام

با هزار آیینه یک آهم مقابل می شود

مژده ای بیدل که امشب از تغافلهای ناز

آرزوها باز خون می گردد و دل می شود

***

دل سحرگاهی به گلشن یاد آن رخسار کرد

اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد

ناز غفلت می کشیم از التفات آن نگاه

خواب ما را سایه ی مژگان او بیدار کرد

قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافل ست

گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد

آه از آن بی پرده رخساری که شرم جلوه اش

چشم ما پوشیده یعنی وعده ی دیدار کرد

عالم بی دستگاهی ناله سامان بوده است

هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد

یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود

چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد

دعوی هستی عدم را انفعال نیستی ست

اینکه من یاد تو کردم فطرت استغفار کرد

رنج دنیا، فکر عقبا، داغ حرمان، درد دل

یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد

نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح

گریه ی ما نیز با ما این ادا بسیار کرد

از سر ما بینوایان سایه تا دارد دریغ

خانه ی خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد

بی تکلف بود هستی لیک فکر بد معاش

جامه ی عریانی ما را گریبان دار کرد

دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود

صنعت بالین و بستر خلق را بیمار کرد

آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق

جای گندم آدمیت می توان انبار کرد

سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار

آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد

***

دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید

چینی مو دار ما را بر سر مجنون زنید

از خمار عافیت عمری ست زحمت می کشیم

جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنید

آه از آن شبنم که خورشیدش نگیرد در کنار

تا عرق دارد جبین بر شرم طبع دون زنید

سرو این گلزار پر شهرت نوای بی بری ست

بی نقط چند انتخاب مصرع موزون زنید

خال مشکین نیز با چشم سیه هم نسبت است

ساغر می گر نباشد حبی از افیون زنید

بی تمیزی این زمان مضراب ساز عالم است

جای نی چندی نفس بر رشته ی قانون زنید

هیچکس را ذوق تفتیش کسی منظور نیست

نعل بی مقصد روی حیف است اگر واژون زنید

عالمی دارد خرابات تأمل در بغل

خم گریبان ست بر تدبیر افلاطون زنید

دیده ی عبرت نگاهان از کواکب نیست کم

بخیه ها بر جامه ی عریانی گردون زنید

گر نفس دزدد هوس تشویش امکان هیچ نیست

ای گهرها مهر بر طومار این جیحون زنید

مجلس اوهام تا کی گرم باید داشتن

یک  شرر شوخی بس است آتش درین کانون زنید

غافلان باید ز شمع آموخت طور عافیت

یک دو ساعت سر به جیب از خود قدم بیرون زنید

وعده ی دیدار تا فردا قیامت می کند

فال بینش مفت فرصتهاست گر اکنون زنید

ناله می گویند تا آن کوچه راهی می برد

تا نفس باشد چو بیدل بر همین افسون زنید

***

دل شهره ی تسلیم ز ضبط  نفسم شد

قلقل به لب شیشه شکستن جرسم شد

پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد

بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد

فریاد ز گیرایی قلاب محبت

هر سو که گذشتم مژه ی او عسسم شد

تا چاشنی بوسی از آن لعل گرفتم

شیرینی لذات دو عالم مگسم شد

گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت

دل زمزمه تعلیم نی بی نفسم شد

کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن

چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد

بر هر خس و خاری که درین باغ رسیدم

شرم نرسیدن ثمر پیشرسم شد

سر تا قدمم در عرق شمع فرورفت

یارب ز کجا سیر گریبان هوسم شد

عنقای جهان خودم اما چه توان کرد

این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد

***

دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید

چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرساید

گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری

طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید

به قدر صیقل از آیینه ی ما می دمد کاهش

تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید

شکست کار مظروف از شکست ظرف می جوشد

زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید

ز پیمان خیالت نقش امکان گرده ای دارد

شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید

به شغل سجده ات گردی نماند از ساز اجزایم

چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرساید

مسلسل شد نفس سر می کنم افسانه ی زلفت

مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرساید

ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل

به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید

ز لفظ نارسا خاک ست آب جوهر معنی

نیام آنجا که تنگ افتد دم شمشیر فرساید

تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد

فغان بر خویش بالد هرقدر تأثیر فرساید

به افسون دم پیری املها محو شد بیدل

چو میدان کمان کز بوسه ی زهگیر فرساید

***

دل گداخته بر شش جهت بغل واکرد

جهان به شیشه گرفت این پری چه انشا کرد

ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا

نفس به کوچه ی نی رفت و ناله پیدا کرد

ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی

که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد

چه سحر بود که افسون بی نیازی عشق

مرا به خاک نشاند و ترا تماشا کرد

به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک

شکست شیشه به رویم در حلب واکرد

ازین بساط گذشتم ولی نفهمیدم

که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد

چو شمع صورت بیداری ام چه امکان داشت

سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد

نهفت معنی مکشوف بی تأملی ام

نبستن مژه آفاق را معما کرد

جنون بیخودیی پیش برد سعی امل

که کار عالم امروز نذر فردا کرد

فسردنی است سرانجام عافیت طلبان

محیط این گره از رشته ی گهر واکرد

خیال اگر همه فردوس در بغل دارد

قفای زانوی حسرت نمی توان جا کرد

دلیل الفت اسباب غیر عجز نبود

پر شکسته ی ما سیر این قفسها کرد

نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی

جنون آینه در دست خنده بر ما کرد

درین هوسکده از من چه دیده ای بیدل

به عالمی که نی ام بایدم تماشا کرد

***

دل مباد افسرده تا بر کس نگردد کار سرد

شمع خاموش انجمنها می کند یکبار سرد

عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم

چون سر بی مغز زاهد در ته دستار سرد

داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل مردگان

چاره گر یکسر ز گال و ناله ی بیمار سرد

انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست

شعله ها را شمع کافوری کند دشوار سرد

با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار

پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد

بی تکلف با نفس روزی دو باید ساختن

دل هواخواه و نسیمی دارد این گلزار سرد

تا شود هستی گوارا با غبار فقر جوش

آب در ظرف سفالین می شود بسیار سرد

یأس پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد

ناله ای کردم که گردید آتش کهسار سرد

در جوانی به که باشی هم سلوک آفتاب

تا هوا گرم است باید گرمی رفتار سرد

بی رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار

جنس می خواهد لحاف آندم که شد بازار سرد

گرم ناگردیده مژگان آفتابی می رسد

خوابناکان چند باشد سایه ی دیوار سرد

بیدل افسون می و نی آنقدر گرمی نداشت

آرزوها گشت بر دل از یک استغفار سرد

***

دل مپرسید چرا سوخته یا می سوزد

هرچه شد باب وفا سوخته یا می سوزد

برق آن جلوه گر این است که من می بینم

خانه ی آینه ها سوخته یا می سوزد

سوز عشق و دل افسرده ی زاهد هیهات

از شرر سنگ کجا سوخته یا می سوزد

اثر از ناله ی ارباب هوس بیزار است

برق تصویر که را سوخته یا می سوزد

غره ی صبر مباشید کزین لاله رخان

هرکه گردید جدا سوخته یا می سوزد

برق سودای تو در پرده ی اندیشه ی ما

کس چه داند که چها سوخته یا می سوزد

رشحه ی فیض قناعت بطلب کاتش حرص

خرمن عمر ترا سوخته یا می سوزد

ساز هستی که حریفان نفسش می خوانند

تا شود گرم نوا سوخته یا می سوزد

ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زده ای

نفس هرزه درا سوخته یا می سوزد

کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل

کز چه زخم دل ما سوخته یا می سوزد

***

دلها تأمل آینه ی حسن مطلقند

چندانکه می زنند نفس شاهد حقند

طبعت مباد منکر موهومی مثال

کاین نقشها به خانه ی آیینه رونقند

چون گردباد فاخته های ریاض انس

هرچند می پرند به گردون مطوقند

در مکتب ادب رقمان رموز عشق

کام و زبان بهم چو قلمهای بی شقند

جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست

این گربه طینتان همه یک چشم ازرقند

در جنتی که وعده ی نعمت شنیده ای

آدم کجاست اکثر سکانش احمقند

این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل

در نسخه ی قدیم عبارات ملحقند

شرم طلب هم آینه دار هدایتی است

پلها بر این محیط نگون گشته زورقند

بیدل کباب سوختگانم که چون سپند

در آتشند و گرم شلنگ معلقند

***

دلیل شکوه ی من سعی نارسا نشود

ز پا فتادگی ام ناله را عصا نشود

ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد

دل گداخته آیینه تا کجا نشود

علا ج خسته دلیها مجو ز طبع درشت

که نرم تا نشود سنگ مومیا نشود

بیان اگر همه مضروف خامشی باشد

چه ممکن است که پامال مدعا نشود

ز چرب و خشک به هر استخوان سراغی هست

هما وگرنه چرا مایل گدا نشود

به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت

به راستی که خجالت کش عصا نشود

جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست

که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود

ازین ستمکده سامان رنگ پیدایی

خجالتی ست که یارب نصیب ما نشود

به سعی بی اثری آنچنان پرافشان باش

که شبنمت گره ی خاطر هوا نشود

دل شکفته ندارد سراغ جمعیت

بر این گره قدری جهد کن که وانشود

به دود وهم  گر از چرخ بگذرم بیدل

دماغ نیستی شعله ام رسا نشود

***

دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد

ز اوراق کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد

چه امکان است گیرد بهرای شوق از خط خوبان

نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سر دارد

چو برگ گل کز آسیب نسیمی رنگ می بازد

تن نازک مزاج او ز بوی گل خطر دارد

توان از نرمی دل محرم درد جهان گشتن

که طبع مومیایی از شکستنها خبر دارد

بغیر از خاک گردیدن پناهی نیست ظالم را

که تیغ شعله در خاکستر امید سپر دارد

مباد از صحبت آیینه ناگه منفعل گردی

که آن گستاخ روی سنگدل دامان تر دارد

شدم خاک و ز وحشت برنمی آید غبار من

به خاکستر هنوز این شعله ی افسرده پر دارد

دل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا

صدف ایمن نباشد از شکستن تا گهر دارد

بغیر از خودگدازی چیست در بنیاد محرومی

دل عاشق همین خون گشتنی دارد اگر دارد

به نومیدی ز امید ثمر برگ قناعت کن

که نخل باغ فرصت ریشه در طبع شرر دارد

ز ناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو بیدل

لگداندازیی بر پرده دارد هرکه خر دارد

***

دماغ وحشت آهنگان خیال آور نمی باشد

سر ما طایران رنگ زیر پر نمی باشد

خیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت

سلامت نقشبند طاق این منظر نمی باشد

خیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی

پری در شیشه جز در عالم دیگر نمی باشد

به سامان جهان پوچ تسکین چیده ایم اما

به این صندل که ما داریم دردسر نمی باشد

حواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل

وگرنه حلقه ی صحبت برون در نمی باشد

بلد از عجز طاقت گیر و هر راهی که خواهی رو

خط پیشانی تسلیم بی مسطر نمی باشد

ز ترک مطلب نایاب صید بی نیازی کن

دل جمعی که می خواهی درین کشور نمی باشد

کدورت گر همه باد است بر دل بار می چیند

نفس در خانه ی آیینه بی لنگر نمی باشد

سواد هر دو عالم شسته است اشکی که من دارم

رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمی باشد

مروت سخت مخمور است در خمخانه ی مطلب

جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمی باشد

جنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را

همه گر پا به گردش آوری بی سر نمی باشد

تأمل بی کمالی نیست در ساز نفس بیدل

اگر شد رشته ات لاغر گره لاغر نمی باشد

***

دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد

هجوم ناز سراپای من به دل گیرد

کجاست اشک که در عالم خیال توام

هزار آینه با جلوه متصل گیرد

مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند

که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد

به حیرت است نگاه ادب سرشت وفا

که شمع خلوت آیینه مشتعل گیرد

بهار عمر و طراوت زهی خیال محال

مگر حیا عرض از طبع منفعل گیرد

کسی برد چو نگه لذت شناسایی

که نقش خویش به هر جلوه مضمحل گیرد

خوشم که ناله ام امروز خصم خودداری ست

چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد

کفیل وحشت هر ذره ام چو شور جنون

کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد

ز شرم بیدلی خویش آب می گردم

مباد آینه پیش تو نام دل گیرد

***

دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید

سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید

بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست

مشکل دمد چو نقره و ارزیز زر سپید

از اهل جاه ناز جوانی نمی رود

چینی چه ممکن است کند موی سر سپید

زین دوری تمیز که دارد نگاه خلق

گردد در آفتاب سیاهی مگر سپید

شغل هوس به جوهر تحقیق ظلم کرد

دل شد سیاه چند کنی بام و در سپید

گر وارسی به معنی شیخان روزگار

یکسر چو نافه دل سیهانند و سر سپید

شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست

گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپید

خجلت سیاهی از رخ زنگی نمی برد

هرچند گل کند عرقش در نظر سپید

هر اسم خاص وضع مسمای دیگر است

اشهب مگو چو گشت دم و یال خر سپید

آنجا که سینه صافی مردان قدم زند

افکندنی ست گر همه گردد سپر سپید

کو درد عشق تا به حلاوت علم شویم

می گردد از گداز مکرر شکر سپید

عمری ست در قفای نفس هرزه می دویم

بر ما رهی نگشت ازین راهبر سپید

بیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار

شب را کسی ندید به پیش سحر سپید

***

دنیا و تلاش هوس بی خبری چند

پیچیده هوای کف خاکی به سری چند

هنگامه ی اسباب ز بس تفرقه ساز است

غربال کنی بحر که یابی گهری چند

بی رنج تک و دو نتوان آبله بستن

سر چیست به غیر از گره دردسری چند

محمل کش این قافله نیرنگ حواس است

در خانه روانیم بهم همسفری چند

از عالم تحقیق مگویید و مپرسید

تنگ است ره خانه ز بیرون دری چند

صورتگر آیینه ی نازند درین بزم

چون دسته ی نرگس به چمن بی بصری چند

با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد

بگذار همان سنگ تراشد جگری چند

تنها دل آزرده ی ما شکوه نوا نیست

هر بیضه که بشکست برون ریخت پری چند

در وادی ناکامی ما آبله پایان

هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند

کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد

مغرور نواسنجی خویشند کری چند

خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت

فریاد ز فریاد خروس سحری چند

از صومعه بازآ که ز عمامه و دستار

سر می کشد آنجا الم پشت خری چند

با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید

ای بی خرد افسانه ی خود با دگری چند

بیدل ته گردون به غبار تک و پو رفت

چون دانه به غربال، سر در به دری چند

***

دور گردون تا دماغ جام عیشم تازه کرد

پیکرم چون ماه یکسر طعمه ی خمیازه کرد

گو دو روزم نسخه ی فطرت پریشانی کشد

چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازه کرد

رونق شام و سحر پر انفعال آماده است

چهره ی زنگی به خون زین بیش نتوان غازه کرد

شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس

سرمه گردیدن جهانی را بلند آوازه کرد

کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت

وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازه کرد

خاک گردیدن یقینم شد عرق کردم ز شرم

این تیمم نشئه ی عبرت وضویم تازه کرد

بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست

ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد

***

دوستان از منش دعا مبرید

زنده ام نامم از حیا مبرید

خاک من دارد انفعال غبار

کاش بادم برد شما مبرید

خون من تیره شد ز افسردن

شبخون بر سر حنا مبرید

می گدازم ز خجلت نگهش

هرکجا او بود مرا مبرید

محفل ناز غیرت اندود است

سرمه لب می گزد صدا مبرید

با چلیپا خوش است نوخط ما

نامه جز روی بر قفا مبرید

عشق بیتاب عرض یکتایی ست

دل ما جز به دست ما مبرید

دسته بندید اگر گل این باغ

قفس بلبلان جدا مبرید

هرکجا جشم می گشاید شمع

گرد پروانه پرگشا مبرید

از قمار بساط آگاهی

جز عرقریزی حیا مبرید

ناله کفر است در طریق وفا

بر قضا شکوه ی قضا مبرید

سر همان به که بر زمین باشد

جنس تسلیم بر هوا مبرید

عرض اهل هنر نگه دارید

پیش طاووس نام پا مبرید

خشکی از اهل دستگاه تری ست

نم آب رخ گدا مبرید

غیر دل نیست آستان مراد

بر در هر کس التجا مبرید

در جود از سوال مستغنی ست

ببرید این ترانه یا مبرید

گوشه گیر حیاست بیدل ما

سخنش نیز جابجا مبرید

***

دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید

کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید

زندگی را صفحه ی انشای قدرت کرده اند

تا نفس پر می زند تفسیر کاف و نون کنید

هر چه دارد عالم اخلاق بی ایثار نیست

دست بسیار است اگر از آستین بیرون کنید

منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد

حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید

قید گردون ننگ دانایی ست گر فهمد کسی

خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید

عالم از رشک قناعت مشربان خون می خورد

از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون کنید

طبع سرکش را به همواری رساندن کار کیست

سر نمی گردد جبین گر کوه را هامون کنید

میکشان گر باده پیمایی ست منظور دوام

دور برمی گردد آخر کاسه ها واژون کنید

زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن

جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید

کاش سودایی به داغ هرزه  فکریها رسد

بی دماغ فطرتم بنگی در این معجون کنید

سوخت داغ بیکسی در آفتاب محشرم

سایه ای بر فرقم از موی سر مجنون کنید

هستی من نیست قانع با حساب نیستی

جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون کنید

میهمان چرخ مفلس بودن از انصاف نیست

بی فضولی نیستم زین خانه ام بیرون کنید

در شهیدان وفا تا آبرو پیدا کنم

خون ندارم اندکی رخت مرا گلگون کنید

دوش در محفل به رنگ رفته شمعی می گریست

قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید

***

دوستان در گوشه ی چشم تغافل جا کنید

تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید

خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم

مفت امروزید این امروز بی فردا کنید

غیر آزادی که می گردد حریف سوز عشق

بهر ضبط این می آغوش پری مینا کنید

ساقی این بزم بی پرواست مستان بعد ازین

چشم مخمورش به یاد آرید و مستیها کنید

غیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است

یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنید

می کند یک دیده ی بیدار کار صد چراغ

روزنی زین خانه ی تاریک بر دل واکنید

زین عمارتها که طاقش سر به گردون می کشد

گردبادی به که در دشت جنون برپا کنید

چارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است

عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنید

آسمانها در غبار تنگی دل خفته است

بهر این آیینه ظرفی از صفا پیدا کنید

جز فراموشی ز ما بیحاصلان بیحاصلست

گر دماغ انفعالی هست یاد ما کنید

شیوه ی ادبار زیب جوهر اقبال نیست

هرزه می گردد سر بی مغز ما را پا کنید

از فضولی منفعل باشید کار این است و بس

خواه اظهار گدایی خواه استغنا کنید

شور و شر بسیار دارد با تعلق زیستن

کم ز بیدل نیستند این فتنه از سر واکنید

***

دونان که در تلاش گهر دست شسته اند

چون سگ به استخوان چقدر دست شسته اند

بر خوان وهم منتظران بساط حرص

نی خشک دیده اند و نه تر، دست شسته اند

جمعی به ذلتی که برند از کباب دل

از خود چو شمع شام و سحر دست شسته اند

زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست

سیلی خوران به موج خطر دست شسته اند

هستی نفس گداخته ی نام جرأت است

بی زهره ها همه ز جگر دست شسته اند

در چشمه ی خیال هم آبی نمانده است

از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته اند

سیر چنار کن که مقیمان این بهار

از حاصل ثمر چقدر دست شسته اند

دریا تلاطم آینه، صحرا غبارخیز

از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته اند

رفع کدورت دو جهان سودن کفی ست

آزادان به آب گهر دست شسته اند

هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست

خوبان درین حدیقه مگر دست شسته اند

تا لب گشوده اند به حرف تبسمت

شیرین لبان ز شیر و شکر دست شسته اند

بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب

در تشت واژگونه ز سر دست شسته اند

***

دون طبع قدرش از هوس افزون نمی شود

خاک به باد تاخته گردون نمی شود

دل خون کنید و ساغر رنگ وفا زنید

برگ طرب به جامه ی گلگون نمی شود

جایی که عشق ممتحن درد الفت است

آه از ستمکشی که دلش خون نمی شود

بگذار تا ز خاک سیه سرمه اش کشند

چشمی که محو صنعت بیچون نمی شود

در طبع خلق وسوسه ی اعتبارها

خاری ست ناخلیده که بیرون نمی شود

بی بهره را ز مایه ی امداد کس چه سود

دریا حریف کاسه ی واژون نمی شود

بی پاسبان به خاک فرو رفته گنج زر

پر غافل ست خواجه که قارون نمی شود

گل، یاد غنچه می کند و سینه می درّد

رفت آنکه جمع می شدم اکنون نمی شود

بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست

لیلی خیال ما ز چه مجنون نمی شود

دل بر بهار ناز حنا دوخته ست چشم

تا بوسه بر کفت ندهد خون نمی شود

بیدل تأمل اینهمه نتوان به کار برد

کز جوش سکته شعر تو موزون نمی شود

***

دیده را مژگان بهم آوردنی در کار بود

ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود

دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت

خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود

داغ حسرت کرد ما را بی صفاییهای دل

ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود

موی چینی دست امید از سفیدی شسته است

صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود

روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم

تیره بختی بر سر ما سایه ی دیوار بود

غنچه سان از خامشی شیرازه ی مشت پریم

آشیان راحت ما بستن منقار بود

خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق

سجده ما را وضوی جبهه ای در کار بود

در گلستان چمن پردازی پیراهنت

بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود

شب که بی رویت شرر در جیب دل می ریختیم

برق آهم لمعه ی شمشیر جوهردار بود

جلوه ای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش

رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود

دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است

اضطراب سبحه ام پوشیدن زنار بود

***

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده اند

جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند

خلق آنسوی فلک پر می زند اما هنوز

چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده اند

یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن

این منازل یکسر از آشفتگیها جاده اند

چون حباب آزادطبعان هم درین دریای وهم

در ته باری که بر دل نیست دوشی داده اند

جلوه ی او عالمی را خودپرست وهم کرد

حسن پرکار است و این آیینه ها پر ساده اند

شمع سان داغ و گداز و اشک و آه و سوختن

هم به پایت تا ز پا ننشسته ای استاده اند

این طربهایی که احرام امیدش بسته ای

چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آماده اند

مطلب عشاق نافهمیده روشن می شود

در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند

راز مستان کیست تا پوشد که این حق مشربان

خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند

پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست

عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتاده اند

بی سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط

یک قلم معنی طرازان تیره بختی زاده اند

***

ذره تا مهر هزار آینه عریان کردند

ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردند

بیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت

که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند

حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ

بوی گل آینه ای بود که پنهان کردند

دل هر ذره چمنزار پر طاووس است

گرد ما را به هوای که پریشان کردند

سرو برگ طلبی کو که نفس سوختگان

نیم لغزش به هزار آبله سامان کردند

سعی جوهر همه صرف عرض آرایی هاست

سوخت نظاره به این رنگ که مژگان کردند

وضع تسلیم جنون عافیت آباد دل است

این گهر را صدف از چاک گریبان کردند

عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست

آب شد آتش  گبری که مسلمان کردند

بیدماغی چه گریبان که نداده ست به چاک

تنگ شد گوشه ی دل عرصه ی امکان کردند

بیدل از کلفت افسرده دلیها چو سپند

مشکلی داشتم از سوختن آسان کردند

***

ذوق فقر افسانه ی اقبال کوته می کند

بی طنابی خیمه ی گردنکشی ته می کند

ای دلت آیینه غافل زیستن چند از نفس

این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می کند

در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم

ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته می کند

عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر می دوی

پیش پا نادیدن این مقدار گمره می کند

عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا

راه چندین دشت یک پا لغز کوته می کند

خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست

این تیمم زان وضوهایت منزه می کند

رنگها گردانده ای، ای غافل از نیرنگ دل

آینه عمریست زین تمثالت آگه می کند

بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست

صنعت عشق از کلف آرایش مه می کند

شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنی ست

از ازل کبکی درین کهسار قهقه می کند

دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است

بیدل مسکین فقیر است الله الله می کند

***

راحت دل ز نفس بال فشان می باشد

آب این آینه چون باد روان می باشد

شعله ها رنگ به خاکستر ما باخته است

شور پرواز درین سرمه نهان می باشد

سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم

زینت ما به متاع دگران می باشد

به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع

موج این گوهر خون گشته زبان می باشد

حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار

خواب پا در ره ما سنگ نشان می باشد

بی گهر نشئه ی تمکین صدف ممکن نیست

تا نم آب بگو شست گران می باشد

کینه ی خصم بداندیش ملایم گفتار

نیش خاریست که در آب نهان می باشد

ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود

آب تیغ آفت قعرش به کران می باشد

تیره بختی نفسی از طلبم غافل نیست

سایه دایم ز پی شخص روان می باشد

ذوق خودبینی ما تا نشود محو فنا

نتوان یافت که آیینه چسان می باشد

شرر از سنگ دهد عرضه ی شوخی بیدل

تیغ کین را سخن سخت فسان می باشد

***

راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد

در مردمک سیاهی نور است غش نباشد

یاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی

بی پرده نیست ممکن بیگانه وش نباشد

تا از نفس غباری ست باید زبان کشیدن

در وادی محبت جز العطش نباشد

بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت

تا انگبین شمعت انگشت چش نباشد

بر تخته ی من و ما خال زیاد وهمیم

بازیچه عدم را این پنج و شش نباشد

خواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پرداز

هنگامه ی نفسها بی کشمکش نباشد

از شیشه ی تعین ایمن نمی توان زیست

در طبع ما گدازی ست هر چند غش نباشد

از ضعف بی بریها بر خاک سجده بردیم

بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشد

حیف است دست منعم در آستین شود خشک

این نان نمک ندارد تا پنجه کش نباشد

زاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدل

فردوس در همین جاست گر ریش و فش نباشد

***

رازداران کز ادب راه لب گویا زدند

مهر بر بال پری از پنبه ی مینا زدند

زین چمن یک گل سر و برگ خودآرایی نداشت

هرکجا رنگی عیان شد بر پر عنقا زدند

پیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز

ساغر هوش از گداز شیشه در خارا زدند

طبع بی حس قابل تأثیر آگاهی نبود

بر گمان خفته یاران مرده ای را پا زدند

منفعل شد فطرت از ابرام بی تأثیر خلق

شعله در پستی خزید از بسکه دامنها زدند

ترک مردم گیر و راحت کن که عزلت پیشگان

چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدند

شاخ و برگ هرزه گردی تیشه ای در کار داشت

قامت خم گشته ی ما را به پای ما زدند

عمرها شدت کلفت ما و من از دل رفته ایم

بر غبار خانه ی ما دامن صحرا زدند

دامن مشرب فضایی داشت بی گرد امل

محرمان از طول این اوهام بر پهنا زدند

وحشت از دنیا دماغ بی نیازان برنداشت

چین دامن بر خم ابروی استغنا زدند

بیدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی

آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدند

***

راه فضولی ما هم در ازل حیا زد

تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد

صبحی ز گلشن راز بوی نفس جنون کرد

بر هر دماغ چون گل صد عطسه زین هوا زد

دل داغ بی نصیبی است از غیرت فسردن

دست که دامن ناز بر آتش حنا زد

سررشته ی نفس نیست چندان کفیل طاقت

گر دل گره ندارد بر طبع ما چرا زد

در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است

جام هوس نباید بر طاق کبریا زد

تا دل ازین نیستان یک ناله وار برخاست

چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد

آرایش تحیر موقوف دستگاهیست

راه هزار جولان دامان نارسا زد

افلاس در طبایع بی شکوه ی فلک نیست

ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد

در کارگاه تقدیر دامان خامشی گیر

از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد

با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم

در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد

آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است

با دل دچار گشتن ما را به روی ما زد

بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان

دستی که سودم از یأس بر گل تپانچه ها

***

رسید عید و طربها دلیل دل گردید

امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید

زدند ساده دلان تیغ بر فسان هوس

که خون وعده ی قربانیان بحل گردید

من و شهید محبت دلی که جز به رخت

به هر طرف نظر انداختم خجل گردید

چسان به کعبه توانم کشید محمل جهد

که راهم از عرق انفعال گل گردید

ز سیر کسوت تسلیم چشم قربانی

هوس ز جامه ی احرام منفعل گردید

به فکر خام جدایی دلیل فطرت کیست

کنون که دیده به دیدار متصل گردید

چو بیدل از هوس سیر کعبه مستغنی ست

کسی که گرد تو یعنی به دور دل گردید

***

رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند

گوش ما باز شد امروز که آواز نماند

واپسی بین که به صد کوشش ازین قافله ها

بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند

ترک جرأت کن اگر عافیتت می باید

آشیان در ته بال است چو پرواز نماند

ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود

خواستم درد دلی سر کنم آغاز نماند

شرم مخموری ام از جبهه ی مینای غرور

عرقی ریخت که می در قدح راز نماند

با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست

بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند

غنچه ی راز ازل نیم تبسم پرداخت

پرده ی غیر هجوم لب غماز نماند

سایه از رنگ مگر صرفه ی تحقیق برد

هرچه ما آینه کردیم به پرداز نماند

موج ما را ز گهر پای هوس خورد به سنگ

سعی لغزید به دل گرد تک و تاز نماند

بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما

شوق ما زنگ زد آیینه ی گلباز نماند

***

رضاعت از برم چندانکه گردم پیر می جوشد

چو آتش می شوم خاکستر اما شیر می جوشد

ندارد مزرع دیوانگان بی ناله سیرابی

همین یک ریشه از صد دانه ی زنجیر می جوشد

دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت

ز موی چینی اینجا خامه ی تصویر می جوشد

چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه رویی

عرق از سنگ اگر بی پرده گردد قیر می جوشد

تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم

ز هر جایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد

نفس سوز دماغ شرح و بسط زندگی تا کی

به این خوابی که دارم پا زدن تعبیر می جوشد

سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو

که صد بالین راحت از پر یک تیر می جوشد

درین صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم

که رقص موج گل با خون هر نخجیر می جوشد

ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم

که سر تا پای من چون سایه یک شبگیر می جوشد

مگر از جوهر یاقوت رنگ است این گلستان را

که آب و آتش گل پر ادب تأثیر می جوشد

دماغ آشفته ی خاصیت پنجاب و کشمیرم

که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر می جوشد

به ربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را

بهم انگورهای خام در خم دیر می جوشد

***

رفته رفته این بزرگیها به بازی می کشد

ریش زاهد هر طرف آخر درازی می کشد

اندس تا از حساب آنسو گذشتی رفته ای

دل نفس در کارگاه شیشه سازی می کشد

نی شرابی دارد این محفل نه دور ساغری

مست تا مخمور یکسر خود گدازی می کشد

خلق در کار است تا پیش افتد از دست امل

وهم میدانها به ذوق هرزه تازی می کشد

میهمان عبرتی زین گرد خوان غافل مباش

آب و نان اینجا به بولی و به رازی می کشد

تا نفس باقست با آلایش افتادست کار

دیده تا دل زحمت رخت نمازی می کشد

شمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن

هر سر اینجا آفت گردون فرازی می کشد

پاس آب رو غنیمت دان که گل هم در چمن

از کم آبی خجلت رنگ پیازی می کشد

صورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن

بیدل این تصویر کلک بی نیازی می کشد

***

رفته رفته عافیت هم کینه خواهی می کند

ساحل آخر کشتی ما را تباهی می کند

دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند

خانه ها روشن چراغ صبحگاهی می کند

آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست

اختلاط خلق را معجون باهی می کند

هرزه گویی بسکه در اهل تعین غالب ست

لطف معنی را به لب نگذشته واهی می کند

ز اختلاط خشک طبعان محو مژگان می شود

خامه هم هرچند اشک از دیده راهی می کند

پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد

قامت خم گشته بر ما کجکلاهی می کند

نیست بی جوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ

صحبت مردان محنت را سپاهی می کند

حسن می داند تقاضای جنون عاشقان

گر تغافل می نماید عذرخواهی می کند

بس که پیشیم از گروتازان میدان امل

باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند

در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند

گر همه طوبی سرافرازد گیاهی می کند

چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن

هرکه باشد زیر آب آواز ماهی می کند

نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر

خلق را آدم همین بیدستگاهی می کند

***

رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند

خاکستری ز قافله ی اعتبار ماند

از ما به خاک وادی الفت سواد عشق

هرجا شکست آبله دل یادگار ماند

دل را تپیدن از سر کوی تو برنداشت

این گوهر آب گشت و همان خاکسار ماند

وضع حیاست دامن فانوس عافیت

از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند

مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا

دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند

زنهار خو مکن به گرانجانی آنقدر

شد سنگ ناله ای که درین کوهسار ماند

فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز

آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند

هرجا نفس به شعله ی تحقیق سوختیم

کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند

پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود

مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند

نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال

از جلوه تا نگاه یک آغوش وار ماند

خودداری ام به عقده ی محرومی آرمید

در بحر نیز گوهر من بر کنار ماند

مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند

مشت غبار من به ره انتظار ماند

بیدل ز شعله ای که نفس برق ناز داشت

داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند

***

رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد

که زیر سنگ دست از سایه ی برگ حنا دارد

اگر در عرض خویش آیینه ام عاریست معذورم

که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد

نگردد سایه ی بال هما دام فریب من

هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد

به رنگ سایه ام عبرت نمای چشم مغروران

مرا هر کس که می بیند نگاهی زیر پا دارد

نمی باشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا

خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد

حیات جاودان خواهی گداز عشق حاصل کن

که دل در خون شدن خاصیت آب بقا دارد

به عبرت چشم خواهی واکنی نظاره ی ما کن

غبار خاکساران آبروی توتیا دارد

به دل تا گرد امیدی ست از ذوق طلب مگسل

جهانی را گدا در سایه ی دست دعا دارد

اگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر

دویی نقشی نمی بندد که ما را از تو وادارد

به فکر اضطراب موج کم می باید افتادن

تپش در طینت ما خیر باد مدعا دارد

من و تاب وصال و طاقت دوری چه حرفست این

اسیری را که عشقت خواند بیدل دل کجا دارد

***

رمز آشنای معنی هر خیره سر نباشد

طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد

غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل

بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد

افشای راز الفت بر شرم واگذارید

نگشاید این گره را دستی که تر نباشد

بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم

این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد

خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی

کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد

چین کدورتی هست بر جبهه ی نگینها

تحصیل نامداری بی دردسر نباشد

امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است

آدم نمی توان گفت آنرا که خر نباشد

در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن

مشت غبار ما را شغل دگر نباشد

نقد حیات تا کی در کیسه ی توهم

آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد

آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد

آیینه ایم و ما را تاب نظر نباشد

پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما

شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد

گردانده گیر بیدل اوراق نسخه ی وهم

فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد

***

رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد

سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد

به ذوق جلوه ی او از عدم تا سر برآوردم

چو توفان بهار از هر کف خاکم گریبان شد

خموشی را زبانها می دهد اعجاز حسن او

به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد

بقدر شوخی خطش سیاهی می کند داغم

ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد

طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب

بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد

حجاب اندیش خورشید حضور کیست این گلشن

که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شد

به رو ی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم

چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد

بهار صد گلستان مشربم از تازه روییها

چو صحرایم گشاد جبه طرح انداز دامان شد

ز گنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم

که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد

درین حرمان سرا قربی به این دوری نمی باشد

منی در پرده می کردم تصور او نمایان شد

به مژگان بستنی کوته کنم افسانه ی حسرت

حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد

سراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل

که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریان شد

***

رنگ اطوار ادب سنجان به قانون ریختند

مصرع موج گهر از سکته موزون ریختند

کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد

کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند

بی نیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت

خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند

آبرو چندان درین ایام شد داغ تری

کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند

خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار

اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند

شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت

دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند

تا قیامت رنج خست می کشد نام لئیم

زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند

تا شکست اعتبار خود سران روشن شود

گرد چینی خانه ها از موی مجنون ریختند

تا بنای فتنه ی بی پا و سر گیرد ثبات

خاک ما بر باد می دادند گردون ریختند

با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود

جرعه ای در ساغر سرشار افزون ریختند

عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست

راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند

گوهری در قلزم اسرار می بستند نقش

نقطه ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند

***

رنگ حنا در کفم بهار ندارد

آینه ام عکس اعتبار ندارد

حاصل هر چار فصل سرو بهار است

نشئه ی آزادگی خمار ندارد

بی گل رویت ز رنگ گلشن هستی

خاک به چشمی که او غبار ندارد

گرد من آنجا که در هوای تو بالد

جلوه ی طاووس اعتبار ندارد

طاقت دل نیست محو جلوه نمودن

آینه در حیرت اختیار ندارد

وحشت اگر هست نیست رنج علایق

وادی جولان ناله خار ندارد

یک دل وارسته در جهان نتوان یافت

یک گل بیرنگ و بو بهار ندارد

صید توهم شکار دام خیالیم

ناقه به گل خفته است و بار ندارد

عالم امکان چه جای چشم تمناست

راهگــــذر پاس انتظار ندارد

صافی دل چیست از تمیز گذشتن

آینه با خوب و زشت کار ندارد

تا نکشی رنج وحشتی که نداری

نغمه ی آن ساز شو که تار ندارد

بیدل از آیینه ام مخواه نمودن

نیستی ام با کسی دچار ندارد

***

رنگم نقاب غیرت آن جلوه می درد

فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد

شادم که بی نشانی آثار رنگ و بو

بیرونم از قلمرو تحقیق پرورد

این چارسو ادبگه سودای ناز کیست

عمری ست ضبط آه من آیینه می خرد

خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت

آتش به کارگاه فسون خانه ی خرد

داغم ز جلوه ای که غرور تغافلش

آیینه خانه ها کند ایجاد و ننگرد

هنگامه ی قبول نفس بسکه تنگ بود

پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد

نقاش شرم دار ز پرداز انفعال

تصویرم آن کشد که ز رنگم برآورد

آیینه ی خرام بهار است گرد رنگ

من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد

طاووس من بهار کمین چه مژده است

عمری ست بال می زنم و چشم می پرد

بیدل جواب مطلب عشاق حیرت ست

آنکس که نامه ام برد آیینه آورد

***

روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد

آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد

شبنم به چه امید برد صرفه ی ایجاد

چشمی که گشودم عرق خجلت من شد

نشکافتم آخر ره تحقیق گریبان

فرصت نفسی داشت که پامال سخن شد

تدبیر، علاج مرض ذاتی کس نیست

از شیشه شدن سنگ همان توبه شکن شد

حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی

بردیم در آن بزم چراغی که لگن شد

تنزیه ز آگاهی ما گشت کدورت

جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد

جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم

تار نفس از بسکه جنون یافت کفن شد

شب در خم اندیشه ی گیسوی تو بودم

فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد

چون اشک به همواری ازین دشت گذشتم

لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد

گرد ره غربت چقدر سعی وفا داشت

خاکم به سر افشاند به حدی که وطن شد

بیدل اثری برده ای از یاد خرامش

طاووس برون آ كه خیال تو چمن شد

***

روزگاری شد که از اهل وفا دل برده اند

رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند

ماضی از مستقبل این انجمن پر می زند

آنچه پیش چشم می آرند از دل برده اند

رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد

شمع گل کردند یاران یا ز محفل برده اند

بر در ارباب دنیا حلقه می گرید چو چشم

از تغافل بسکه آب روی سایل برده اند

با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم

صورت آیینه ی ما از مقابل برده اند

شمع سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ

رنگ هم از روی ما بسیار کاهل برده اند

از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه

هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده اند

گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار

نامه ها هر سو به بال سعی بسمل برده اند

سیر مینا بایدت کردن پری بی پرده نیست

هرکجا بردند لیلی را به محمل برده اند

در سراغ عافیت بیهوده می سوزی نفس

زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده اند

از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس

خلق خرمن می کند اوهام حاصل برده اند

این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت

دود پیش آمد به هرجا نام بیدل برده اند

***

روزگاری که به عشق از هوسم افکندند

بال و پر کنده برون قفسم افکندند

ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد

مور بودم به غرور مگسم افکندند

تا کند عبرتم آگاه ز هنگامه ی عمر

در تب و تاب شمار نفسم افکندند

خون خشکم جوی از قدر نیرزید آخر

صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند

نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت

در ره هر که خط ملتمسم افکندند

ناز دارم به غباری که ز بیداد فلک

سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند

چه توان کرد سراغ همه زین دشت گم است

در پی قافله ی بی جرسم افکندند

شکوه ی من ز فراموشی احباب خطاست

از ادب پیش گذشتم که پسم افکندند

سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل

چه نمودند که در دیده خسم افکندند

***

روزی که هوسها در اقبال گشودند

آخر همه رفتند به جایی که نبودند

زین باغ گذشتند حریفان به ندامت

هر رنگ که گردید کفی بود که سودند

افسوس که این قافله ها بعد فنا هم

یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودند

اسما همه در پرده ی ناموسی انسان

خود را به زبانی که نشد فهم ستودند

اعداد یکی بود چه پنهان و چه پیدا

ما چشم گشودیم کزین صفر فزودند

از حاصل هستی به فناییم تسلی

در مزرعه ی ما همه ناکشته درودند

تاراجگران هستی موهوم ز فرصت

توفیق یقینی که نداریم ربودند

زین شکل حبابی که نمود از دویی رنگ

گفتم به کجا گل کنم آیینه نمودند

چون شمع به صیقل مزن آیینه ی داغم

با هر نگهم انجمنی بود زدودند

خامش نفسان معنی اسرار حقیقت

گفتند در آن پرده که خود هم نشنودند

عبرت نگهان را به تماشاگه هستی

بیدل مژه بر دیده گران گشت غنودند

***

روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود

عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود

چون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ

آیینه داری نفس اظهار رنگ بود

پروازها به زیر فلک محو بال ماند

گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود

بوس کفش تبسم صبح امید کیست

اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بود

در عالمی که بیخبر از خود گذشتن است

اندیشه ی شتاب طلسم درنگ بود

صبری مگر تلافی آزار ما کند

مینا شکسته آنچه به دل بست سنگ بود

زنجیر ما چو زلف بتان ماند بی صدا

از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود

حیرت کفیل یکمژه تمهید خواب نیست

آینه داغ سایه ی دیوار زنگ بود

آهی نکرد گل که دمی از خودم نبرد

رنگ شکسته ام پر چندین خدنگ بود

بیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم

چشم به هم نیامده کام نهنگ بود

***

روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود

تقدیر، نوک خامه ی صنعت شکسته بود

عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است

چندین هزار مرتبه از یاد جسته بود

خاک تلاش کرد به سر، خلق بی تمیز

ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود

این اجتماع وهم بهار دگر نداشت

رنگ پریده ی گل تحقیق دسته بود

ربط کلام خلق نشد کوک اتفاق

تاری که داشت ساز تعین گسسته بود

عمری ست پاس وضع قناعت وبال ماست

وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود

کس جان به در نبرد زآفات ما و من

سرها فکنده ی دم تیغ دو دسته بود

دیدیم عرض قافله ی اعتبارها

جمعیتی که داشت همین بار بسته بود

بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن

رسواییی به چهره ی عبرت نشسته بود

***

روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد

گفتم به جبینم چه نوشتند قلم زد

غافل مشوید از نفس نعل در آتش

سر تا قدم شمع درین بزم قدم زد

چون مو به نظر سخت نگونسار دمیدیم

فواره ی این باغ به غربال علم زد

ساز طرب محفل اقبال شکست است

جامی که شنیدی تو قلک بر سر جم زد

زین خیره نگاهی که شهان راست به درویش

پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد

واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان

از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد

صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی

با ما نفسی بود که بر آینه کم زد

خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل

دل کرد جنونی که نفس تا به عدم زد

فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم

کوری همه را سر به در دیر و حرم زد

اقبال عرق کرد ز سامان حبابم

تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد

یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم

بی سایه شد آن گوشه ی دیوار که خم زد

بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت

دستی که ز دامان تو می خواست بهم زد

***

روزی که نقش گردش چشمت خیال کرد

نقاش خامه از مژه های غزال کرد

مشاطه ای که حسن ترا زیب ناز داد

از دوده ی چراغ مه و مهر خال کرد

امکان نداشت پرده درد رمز آن و این

سحر تبسمی است که نفی محال کرد

خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس

تخمی فشاند عشق که ما را نهال کرد

سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم

بحر کرم کدورت ما را زلال کرد

بی شبهه بود نیک و بد اعتبارها

اندیشه ی یقین همه را احتمال کرد

روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت

سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد

گل کردن خیال صفاها به زنگ داد

آیینه را هجوم صور پایمال کرد

داغ قمار صنعت یکتایی دلیم

ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد

حق خلق می شود ز فسون تأملت

باید به چشم دید و نباید خیال کرد

حرمان تراش مخترعات فضولیم

ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد

رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است

ما را نمی توان به هوس بی ملال کرد

ای غافل از نزاکت معنی تأملی

مه را کسی شناخت که سیر هلال کرد

چون شبنم از طرب به هوا بال می زدم

ذوق تأملم عرق انفعال کرد

مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک

این صیقلم برون ز جهان مثال کرد

همت رضا به وضع فسردن نمی دهد

بیزارم از سری که توان زیر بال کرد

بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی

تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد

***

روشندلان چو آینه بر هر چه رو کنند

هم در طلسم خویش تماشای او کنند

پاکی چو بحر موج زند از جبینشان

قومی که از گداز تمنا وضو کنند

آزادگان نهال گلستان ناله اند

بر باد اگر روند نشاط نمو کنند

پروانه مشربان بساط وفا چو شمع

اجزای خویش را به گداز آبرو کنند

ما را به زندگی ز محبت گزیر نیست

نتوان گذشت گر همه با درد خو کنند

عنقاست در قلمرو امکان بقای عیش

تا کی بهار را قفس از رنگ و بو کنند

جیب مرا به نیستی انباشت روزگار

چاکی ست صبح را که به هیچش رفو کنند

این موجها که گردن دعوی کشیده اند

بحر حقیقتند اگر سر فرو کنند

ای غفلت آبروی طلب بیش ازین مریز

عالم تمام اوست که را جستجو کنند

بیدل به این طراوت اگر باشد انفعال

باید جهانیان ز جبینم وضو کنند

***

ریشه واری عافیت در مزرع امکان نبود

هر که در دلها مدارا کاشت جمعیت درود

گرمی هنگامه ی ما یک دو روزی بیش نیست

رفته است آنسوی این محفل بسی گفت و شنود

جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش

تا نفس دارد اثر آیینه می باید زدود

از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم

لغزش مژگان ز سر تا پای ما چون خامه سود

صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست

خامه ی نقاش ما نقش دگر خواهد نمود

از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است

نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود

عشق داد آرایش هرکس به آیینی که خواست

داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود

خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران

می کشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود

جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت

حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود

عالم مطلق سراپایش مقید بوده است

حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود

از تأمل باید استعداد پیدا کردنت

گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود

ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت

هر نوایی را که وادیدم خموشی می سرود

وهم هستی غره ی اقبال کرد آفاق را

بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود

خلق خواری را به نام آبرو می پرورد

قطره ی افسرده را بیدل گهر باید ستود

***

ز ابرام طلب نومیدی ام آخر به چنگ آمد

دعا از بس گرانی کرد دستم زیر سنگ آمد

ز سعی هرزه جولان رنجها بردم درین وادی

ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد

به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یارب

که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمد

تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم

که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمد

به استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش

قیامت آمد، آشوب پری، آمد فرنگ آمد

غباری داشتم در خامه ی نقاش موهومی

شکست از دامنش گل کرد و تصویرم به رنگ آمد

به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم

که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد

به احسانها ی بیجا خواجه می نازد نمی داند

که خضر نشئه ی توفیقش از صحرای بنگ آمد

شکست دل نمی دیدم نفس گر جمع می کردم

به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد

به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن

به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد

دو روزی طرف با دل هم ببستم چون نفس بیدل

بر این تمثال آخر خانه ی آیینه تنگ آمد

***

ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد

به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ می گردد

طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت

که هرکس می رود هشیار آنجا دنگ می گردد

نمی دانم هوا پرورده ی شوق چه گلزارم

که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می گردد

دل آزاد ما بار تکلف برنمی دارد

بر این آیینه عکس هرچه باشد زنگ می گردد

هوس در حسرت کنج لبی خون می خورد کانجا

گریبان می درّد از بس تبسم تنگ می گردد

دو عالم خوب و زشت از صافی دل کرده ایم انشا

قیامت می شود آیینه چون بیرنگ می گردد

خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان

در آنجا تا حیا می بالد اینجا رنگ می گردد

ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد

که شوق از بیخودی گرد سر آهنگ می گردد

به سعی خود نظر کردن دلیل دوری است اینجا

شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ می گردد

محبت پیشه ای بیدل مترس از وضع رسوایی

که عاشق تشنه ی خون دو عالم ننگ می گردد

***

زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند

یک درم مهر دو لب کو که به سایل بخشند

جود مطلق به حسابی ست که از فضل قدیم

کم و بیش همه کس از هم غافل بخشند

سر متابید ز تسلیم که در عرصه ی عشق

هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند

دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است

حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند

تو و تمکین تغافل، من و بی صبری درد

نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند

دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم

کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند

لاف هستی زده از مرگ شفاعت خواه است

این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند

گر شوی مرکز پرگار حقیقت چو گهر

در دل بحر همان راحت ساحل بخشند

رهروانیم ز ما راست نیاید آرام

پای خوابیده همان به که به منزل بخشند

نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم

جرم آلودگی دامن قاتل بخشند

گرنه منظور کرم بخشش عبرت باشد

چه خیال است که دولت به اراذل بخشند

به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم

دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند

***

زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند

صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند

چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم

خاکستر من شعله در اندیشه دواند

از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد

سعی نفس است این که به هر پیشه دواند

خار و خس اوهام گرفته ست جهان را

کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند

در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست

فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند

آنجا که خیالت چمن آرای حضور است

مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند

در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است

رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند

محو است به خاموشی مستان نگاهت

شوری که نفس در نفس شیشه دواند

بیدل گهر نظم کسی راست که امروز

در بحر غزل زورق اندیشه دواند

***

زبان به کام خموشی کشد بیانش و لرزد

نگه ز دور به حیرت دهد نشانش و لرزد

نگه نظاره کند از حیا نهانش و لرزد

زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد

چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم

ببوسد از لب موج گهر دهانش و لرزد

قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم

که فکر مو شود از حیرت میانش و لرزد

دمی که آرزوی دل به عرض شوق تو کوشد

گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد

خیال ما کند آهنگ سجده ی سر راهت

برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد

نظر به طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است

که همچو مو ج شود ناله بر زبانش و لرزد

عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت

که همچو آه ز دل بگذرد سنانش و لرزد

بود ترحم عشقت به حال ناکسی من

چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد

به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر

نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد

به وصل وحشتم از دل نمی رود چه توان کرد

که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد

به عافیت نی ام ایمن ز آفتی که کشیدم

چون آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد

ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل

چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد

***

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند

چو نقش پا همه گر خفته اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگو که اهل وفا

به یاد آن مژه در سایه های دیوارند

درین بساط که داند چه جلوه پرده درد

هنوز آینه داران به رفع زنگارند

مرو به عرصه ی دعوی که گردن افرازان

همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا

اگر سرند که یکسر به زیر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی دارد

جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای گهر

طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن سنجان

که زیر سرمه چو خط ناله ی شب تارند

به خاک قافله ها سینه مال می گذرند

چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند

ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس

خیال می دروند و فسانه می کارند

خموش باش که مرغان آشیانه ی لاف

به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل

جز اینکه چون تل برف آبگینه کهسارند

***

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می ماند

ز خامه ها دو سه اشک چکیده می ماند

چمن به خاطر وحشت رسیده می ماند

بساط غنچه به دامان چیده می ماند

ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس

جهان به شوخی رنگ پریده می ماند

شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست

فلک به کاغذ آتش رسیده می ماند

کجا بریم غبار جنون که صحرا هم

ز گردباد به دامان چیده می ماند

ز غنچه ی دل بلبل سراغ پیکان گیر

که شاخ گل به کمان کشیده می ماند

بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد

گلی که می دمد از خود به دیده می ماند

قدح به بزم تو یارب سر بریده ی کیست

که شیشه هم به گلوی بریده می ماند

غرور آینه ی خجلت است پیران را

کمان ز سرکشی خود خمیده می ماند

هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست

شکست رنگ به صبح دمیده می ماند

درین چمن به چه وحشت شکسته ای دامن

که می روی تو و رنگ پریده می ماند

به نام محض قناعت کن از نشان عدم

دهان یار به حرف شنیده می ماند

ز سینه گر نفسی بی تو می کشد بیدل

به دود از دل آتش کشیده می ماند

***

ز تخمت چه نشو و نما می دمد

که چون آبله زیر پا می دمد

عرق در دم حاجت از روی مرد

اگر شرم دارد چرا می دمد

به حسرت نگاهی که این جلوه ها

ز مژگان رو بر قفا می دمد

وجود از عدم آنقدر دور نیست

نگاه اندکی نارسا می دمد

نصیب سحر قحط شبنم مباد

نفس بی عرق بی حیا می دمد

فسونی که تا حشر خواب آورد

به گوشم نی بوریا می دمد

به ترک طلب ربشه دارد قبول

برو گر بکاری بیا می دمد

ز خود باید ای ناله برخاستن

کزین نیستان یک عصا می دمد

معمای اسم فناییم و بس

همین نفس مطلق ز ما می دمد

به رنگ چنار از بهار امید

بس است اینکه دست دعا می دمد

ز بی اتفاقی چو مینا و جام

سر و  گردن از هم جدا می دمد

به عقبا است موقوف مزد عمل

کجا کاشتند از کجا می دمد

دو روزی بچینید گلهای ناز

ز باغی که ما و شما می دمد

سرت بیدل از وهم و ظن عالمی ست

ازین بام چندین هوا می دمد

***

ز تنگی منفعل گردید دل آفاق پیدا شد

گهر از شرم کم ظرفی عرقها کرد دریا شد

ز خود غافل گذشتی فال استقبال زد حالت

نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد

تماشای غریبی داشت بزم بی تماشایی

فسونهای تجلی آفت نظاره ی ما شد

به وهم هوش تا کی زحمت این تنگنا بردن

خوشا دیوانه ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد

نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی

نظرها بر کجی زد خط خوبان هم چلیپا شد

چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل

سلامت سخت می لرزد بر آن سنگی که مینا شد

درین میخانه خواهی سبحه گردان خواه ساغرکش

همین هوشی که ساز تست خواهد بیخودیها شد

به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم

درین ویرانه چون شمعم همان واماندگی پا شد

نشد فرصت دلیل آشیان پروانه ی ما را

شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد

تأمل رتبه ی افکار پیدا می کند بیدل

به خاموشی نفسها سوخت مریم تا مسیحا شد

***

ز جرگه ی سخنم خامشی به در دارد

فشار لب بهم آوردن این اثر دارد

ز دستگاه گرانجانی ام مگوی و مپرس

دمی که ناله کنم کوهسار بر دارد

سخن به خاک مینداز در تأمل کوش

به رشته ای که گهر می کشی دو سر دارد

بهم زن الفت اسباب خودنمایی را

شکست آینه، آیینه ای دگر دارد

تنزه آینه دار بهار ناز خوش ست

حنا مبند به دستی که رنگ بر دارد

به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم

چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد

به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل

قفس شکسته ی ما بیضه زیر پر دارد

به هرچه می نگرم شوخی تبسم تست

جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد

غبار غیر ندارم به خویش ساخته ام

دلی که صاف شد آیینه در نظر دارد

نریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم

گداز دل چقدر ناز شیشه گر دارد

ز صبح این چمن آگاه نیست غره ی جاه

گشاد بال همان خنده ای دگر دارد

به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ

به باد می دهدم گر ز خاک بردارد

***

ز درد یأس ندانم کجا کنم فریاد

قفس شکسته ام و آشیان نمانده به یاد

به برقی از دل مأیوس کاش درگیرم

کباب سوختنم چون چراغ در ره باد

به غربت از من بی بال و پر سلام رسان

که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد

چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم

شکست آبله ی پا به گردنم افتاد

ز تنگی دلم امکان پر گشودن نیست

شکسته اند غبارم به بیضه ی فولاد

چه ممکن است کشد نقش ناتوانی من

مگر به سایه ی مو خامه بشکند بهزاد

اگر ز درد گرانجانی ام سوال کنند

چو کوه از همه عضوم جواب باید داد

ز هیچکس به نظر مژده ی سلامم نیست

مگر ز سیل کشم حرف خانه ات آباد

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس

خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست

ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد

کشاکش نفسم تنگ کرد عالم را

خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به گشاد

ز شمع باعث سوز و گداز پرسیدم

به گریه گفت: مپرس از ندامت ایجاد

بهار عشق و شکفتن خیال باطل کیست

ز سعی تیشه مگر گل به سر زند فرهاد

ستمکش دل مأیوسم و علاجی نیست

کسی مقابل آیینه ی شکسته مباد

ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل

که هر دم از قفسش چون نفس کنند آزاد

***

زد نفس فال تن آسانی دلی آراستند

بیدماغی کرد کوشش منزلی آراستند

سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع

از نم اشک چکیدن مایلی آراستند

نارسایی داشت سعی کاروان مدعا

آخر از پرواز رنگم محملی آراستند

خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد

عافیت جستم دماغ بسملی آراستند

صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه ای

محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند

آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق

تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند

در فضای بی نیازی عالمی پرواز داشت

از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند

از تسلسل جوشی این مشت خون آگه نی ام

اینقدر دانم که دل هم از دلی آراستند

بحر گوهر نذر مشتاقان که یأس اندیشگان

بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند

بیدل از ضبط نفس مگذر که راحت مشربان

هر کجا کشتند شمعی محفلی آراستند

***

ز دنیا چه گیرد اگر مرد گیرد

مگر دامن همت فرد گیرد

خجل می روم از زیانگاه هستی

عدم تا چه از من ره آورد گیرد

عرق دارد آیینه از شرم رنگم

بگو تا گلاب از گل زرد گیرد

تن آسان اقبال بخت سیاهم

حیا بایدم سایه پرورد گیرد

عبث لطمه فرسای موت و حیاتم

فلک تا کی ام مهره ی نرد گیرد

شب قانعان از سحر می هراسد

مبادا سواد وفا گرد گیرد

به خاکم فرو برد امداد گردون

کم از پاست دستی که نامرد گیرد

ز بس یأس در هم شکسته ست رنگم

گر آیینه گیرم دلم درد گیرد

ازین باغ عبرت نجوشید بیدل

دماغی که بوی دل سرد گیرد

***

ز زلف و روی تو تا دیده ام سیاه و سفید

به جای دیده پسندیده ام سیاه و سفید

ز خط و روی تو کایینه ی فریب نماست

ز شام و صبح چه فهمیده ام سیاه و سفید

از آن زمان که به سرگشتگی ست نسبت من

به رنگ خامه بسی دیده ام سیاه و سفید

مژه به نرگس نیرنگ ساز او می گفت

غزاله ای چو تو نشنیده ام سیاه و سفید

ز بس شرار خیال تو در نظر دارم

چو داغ پنبه بود دیده ام سیاه و سفید

ز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل

گل بهار جنون چیده ام سیاه و سفید

***

ز ساز جسم هزار انفعال می گذرد

چو رشحه ای  که ز ظرف سفال می گذرد

دمیدن همه زین خاکدان گل خواری ست

بهار آبله ها پایمال می گذرد

غبار شیشه ی ساعت به وهم می کوبد

بهوش باش که این ماه و سال می گذرد

تلاش نقص و کمال جهان گروتازی ست

هلالش از مه و ماه از هلال می گذرد

به هرکه می نگرم طالب دوام بقاست

مدار خلق به فکر محال می گذرد

دلی که صاف شود از غبار وهم  کجاست

ز هر یک آینه چندین مثال می گذرد

طلب چه سحر کند تا به کوی یار رسم

نفس هم از لب ما سینه مال می گذرد

شبم به صفحه نگاهش زد آتشی که هنوز

شرر به چشمک ناز غزال می گذرد

تلاش ناله ی جانکاه تا کی ای بلبل

زمان عافیتت زیر بال می گذرد

دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است

گر از هوس گذری بی ملال می گذرد

غبار قافله ی دوش بوده است امروز

وصال رفته و اکنون خیال می گذرد

حق ادای رموز از قلم طلب بیدل

که حرف دل به زبانهای لال می گذرد

***

ز سخت جانی من عمر تنگ می گذرد

شرار من به پر و بال سنگ می گذرد

جهان ز آبله پایان دل جنون دارد

ز گرد عجز مگو فوج لنگ می گذرد

چه لغزش است رقم زای خامه ی فرصت

که تا شتاب نویسی درنگ می گذرد

در آن چمن که به دستت نگار می بندد

غبار اگر گذرد گل به جنگ می گذرد

متاز در پی زاهد به وهم حور و قصور

حذر که قافله سالار بنگ می گذرد

عقوبت است صدف تا محیط پیش گهر

دل گرفته ز هر کوچه تنگ می گذرد

کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار

به هر طرف نگری یک پلنگ می گذرد

غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم

ز خویش می گذرد گر ز زنگ می گذرد

ستم به خویش مکن رنگ عاجزان مشکن

پر شکسته ز چندین خدنگ می گذرد

تأمل تو، پل کاروان عشرت توست

مژه به خم ندهی سیل رنگ می گذرد

دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست

چون بحر شد تنک آب از نهنگ می گذرد

هزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق

هنوز قافله ها از فرنگ می گذرد

کسی به درد دل كس نمی رسد بیدل

جهان خفته چه مقدار دنگ می گذرد

***

ز شرم سرنوشتی کز ازل بنیاد من دارد

عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد

بساط ناز می پردازم اما ساز فرصت کو

مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد

به این فرصت بضاعت هرچه داری رفته گیر از کف

گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد

وفا جز سوختن آرایش دیگر نمی خواهد

همین داغست اگر شمع بساط ما لگن دارد

خموشی چشمه ی جوشست دریای معانی را

مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد

به این نیرنگ تا کی خفّت افلاس پوشیدن

فلک صد رنگ می گرداند و یک پیرهن دارد

پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت

هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد

بهار عمر باید در خزان کردن تماشایش

گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد

به جایی واکشیدی کز سلامت نیست آثاری

تو مست خواب و این ویرانه دیوار کهن دارد

دو روزی عذرخواه ناله ی دل بایدم بودن

غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد

اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل

به سیلی تا رسد کارت طمع گردن زدن دارد

***

ز شرم عشق فلکها به خاک رو کردند

دمی که چشم گشودند سر فرو کردند

هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر

کمندها همه بر عزم چین غلو کردند

خرد به صد طلب آیینه ی جنون پرداخت

که چشم شخص به تمثال روبرو کردند

به وهم باده حریفان آگهی پیما

دل گداخته در ساغر و سبو کردند

قیامت است که در بحر بی کنار عدم

ز خود تهی شدگان کشتی آرزو کردند

کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد

جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند

علاج چاک گریبان به جهد پیش نرفت

سرنگون شده را بخیه ی رفو کردند

به حکم عجز همه نقشبند اوهامیم

شکست چینی ما صرف کلک مو کردند

سواد نسخه ی بینش خموشی انشا بود

به جای چشم همه سرمه در گلو کردند

دماغ سیر چمن سوخت در طبیعت عجز

به خاک از آبله آبی زدند و بو کردند

ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد

که محرمان همه خود را خیال او کردند

تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود

مآل کار چو بیدل به هیچ خو کردند

***

ز شوخی چشم من تا کی به روی غیر واباشد

نگه باید به خود پیچد اگر صاحب حیا باشد

تصور می تپد در خون تحیر می شود مجنون

چه ظلم است اینکه کس دور از تو با خود آشنا باشد

ازین خاک فنا تا کی فریب زندگی خوردن

که دارد دست شستن گر همه آب بقا باشد

سراغ جلوه ای در خلوت دل می دهد شوقم

غریبم خانه ی آیینه می پرسم کجا باشد

ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی

به اندوه کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد

مژه هر جا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا

نه شامت بی سحر جوشد نه زنگت بی صفا باشد

چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من

اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد

ز بس چون گل تنک کردند برگ عشرت ما را

اگر رنگی پر افشاند شکست کار ما باشد

به غیر از ناله سامانی ندارد خانه ی وحشت

کمان حلقه ی زنجیر ما تیرش صدا باشد

ندارد هیچکس آگاهی از سعی گداز من

همان بیرنگ می سوزد نفس در هر کجا باشد

پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی

سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد

تأمل کن چه مغرور اقامت مانده ای بیدل

مبادا در نگین نامی که داری نقش پا باشد

***

زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد

برون رفتن ز خود چون شمع در هرعضو پا دارد

خط طومار یأس آرایش مهر جفا درد

به رنگ شاخ  گل آهم سراپا داغها دارد

در آن وادی که من دارم کمین انتظار او

غباری گر تپد آواز پای آشنا دارد

ز گل باید سراغ غنچه ی گمگشته پرسیدن

که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا دارد

فنا پروردگانیم از مزاج ما چه می پرسی

فضای عالم موهوم هستی یک هوا دارد

سرایت نغمه ی عجزیم ساز آفرینش را

درین محفل شکست از هرچه باشد رنگ ما دارد

قد پیران تواضع می کند عیش جوانی را

پل از بهر وداع سیل پشت خود دوتا دارد

ز خوب و زشت امکان صافدل تنگی نمی چیند

به بزم آینه عکسی اگر ره برد جا دارد

ز حال گوشه گیر فقر ای منعم مشو غافل

که خواب مخملی در رهن نقش بوریا دارد

ز عالم نگذری بی دستگیریهای آزادی

کسی برخیزد از دنیا که از وحشت عصا دارد

جهانی سرخوش آگاهی ست از گردش حالم

شکست رنگ من چون خند ه ی مینا صدا دارد

به رنگ آب سیر برگ برگ این چمن کردم

گل داغ ست بیدل آنکه بویی از وفا دارد

***

زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید

انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید

چند چون گرداب باید بود محو پیچ و تاب

بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید

بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس

چند چون زنگار بر آیینه ی دلها زنید

شور توفان حوادث بر محیط افتاده است

بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید

باز آغوش دم تیغی مهیا کرده ایم

خنده ای از بخیه می باید به زخم ما زنید

جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان

چشم خواب آلود خود را یک دو مژگان پا زنید

راحتی گر هست در آغوش ترک مدعاست

احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید

سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است

نعل واژونی به پای دیده ی بینا زنید

شعله سان چند از رگ گردن علم افراشتن

سکه ی افتادگی یک ره چو تقش پا زنید

بستن مژگان به چندین شمع دامن می زند

یک شبیخون بر صف اندیشه ی دنیا زنید

از پر عنقا صدایی می رسد کای غافلان

موج بسیار است اگر بیرون این دریا زنید

معنی آرام بیدل می توان معلوم کرد

گر به رنگ موج بر قلب تپیدن ها زنید

***

زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می شود

خون نمی باشد در آن عضوی که بی حس می شود

طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال

کم عیاری چون محک خواهد، طلا، مس می شود

بگذر از وهم فلکتازی که فکر آدمی

می کشد خط بر زمین هرگه مهندس می شود

کیست تا گیرد عنان هرزه تازان خیال

عالمی در عرصه ی شطرنج فارس می شود

از دل روشن طلب شیرازه ی اجزای عشق

پرتو شمع آشیان رنگ مجلس می شود

سرنگونی می کشد آخر به باغ اعتبار

گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس می شود

از نفس باید عیار ساز الفتها گرفت

ای ز عبرت غافلان دل با که مونس می شود

هرچه گویی بیدل از نقص و کمال آگاه باش

معنی از وضع عبارت رطب و یابس می شود

***

رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد

همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد

در سرم بی مغزی شور هوس پیچیده بود

وصل گوهر یابد آن موجی که این خاشاک برد

کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم

لابه ای چند آبروی دیده ی نمناک برد

حیف اوقاتی که کس منت کشد از هر خسی

وقتی پیری خوش که بی دندانی اش مسواک برد

هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است

چون سحر بر آسمان می بایدم این خاک برد

بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی

مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد

قاصد مجنون درین دشت اندکی لغزیده بود

جاده ها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد

گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه

یاد آن مژگان مرا در سایه های تاک برد

می روم محمل به دوش آمد و رفت نفس

تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد

ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود

کهکشان ناز شکست رنگ بر افلاک برد

بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست

ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد

***

ز ننگ منت راحت به مرگم کار می افتد

همه گر سایه افتد بر سرم دیوار می افتد

دماغ نازکی دارم حراجت پور عشقم

اگر بر بوی گل پا می نهم بر خار می افتد

جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان

ز هر جنس آتش دیگر درین بازار می افتد

متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من

همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می افتد

مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان

اگر بر سنگ افتد سایه بی آزار می افتد

قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را

ز خود هم می رمد گر سبحه بی زنار می افتد

نخستین سعی روزی فکر روزی خوار می باشد

نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار می افتد

نشاید نکته سنجان را زبان در کام دزدیدن

نوا در سکته میرد چون گره در تار می افتد

مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص پی

که زیر پا سراپای تو با دستار می افتد

ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو

به دوش این بار چون برداشتی دشوار می افتد

قفای مردگان نامرده باید رفت در گورم

چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می افتد

دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل

جهان آخر چو اشک از دیده ات یکبار می افتد

***

ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد

محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد

به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است

اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد

غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است

جنون تراش حدوث و قدم نخواهی شد

هزار مرحله دوری ز دامن مقصود

اگر چو دست ز سودن بهم نخواهی شد

برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد

به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد

مقلد هوس از دعوی طرب رسواست

ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد

مباد در غم واماندگی به باد روی

چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد

طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست

تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد

چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار

ز بار منت افلاک خم نخواهی شد

غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست

اگر به باد دهندت علم نخواهی شد

به محفلی که در اقران موافقت سنجی است

کم زیاده سری گیر کم نخواهی شد

چو گل دمی که گسست اتفاق رشته ی عهد

دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد

سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است

رفیق قافله ی کیف و کم نخواهی شد

***

ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید

ز خاطرها فراموشم سبکبار اینچنین باید

به سر خاک تمنا در نظرها کرد حیرانی

بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید

ازآغوش مژه سر بر نزد سعی نگاه من

نیستان ادب را ناله ی زار اینچنین باید

من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن

به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین باید

نگه خواندم مژه نم ریخت دل گفتم نفس خون شد

به درس یأس مطلب عجز تکرار اینچنین باید

به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی

چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید

جنونها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما

اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین باید

ز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش

به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید

ز همواری نگردد سایه بار خاطر گردی

به راه خاکساری طرز رفتار اینچنین باید

محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان

که صاحبدل کم است اینجا و بسیار اینچنین باید

هوا هرجا برانگیزد غبار از خاک مهجوران

همین آواز می آید که ناچار اینچنین باید

نفس هردم ز قصر عمر خشتی می کند بیدل

پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید

***

ز هستی قطع کن گر میل راحت در نمود آمد

چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد

نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمی خواهد

شکست آنجا که شد محراب طاقت در سجود آمد

چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن

درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد

ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی

چه سازم این ندامت ساز پر عبرت سرود آمد

به این عجزی که در بنیاد سعی خویش می بینم

شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد

ندانم دامن زلف که از کف داده ام یارب

صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد

گرانست از سماجت گر همه آب بقا باشد

به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد

ز هستی تا نگشتم منفعل آهم نجست از دل

عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد

ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی

گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمد

***

زیر گردون آنچه از کشت تو و من می رسد

دانه تا آید به پیش چشم خرمن می رسد

زین نفسهایی که از غیبت مدارا می کنند

غره ی فرصت مشو سامان رفتن می رسد

انتظار حاصل این باغ پر بی دانشی ست

ما ثمر فهمیده ایم و بار بستن می رسد

این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست

خامشی بر پرده چون گردد به شیون می رسد

نور خورشید ازل در عالم موهوم ما

ذره می گردد نمایان تا به روزن می رسد

رفته رفته بدر می گردد هلال ناتوان

سعی چاک جیب ما آخر به دامن می رسد

با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست

چرب و نرمی کن اگر نانت به روغن می رسد

در کمین خلق غافل گر همین صوت و صداست

آخر این کهسار سنگش بر فلاخن می رسد

دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش

معرفت اینجا به خود هم بعد مردن می رسد

مقصد سعی ترددها همین واماندگیست

هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن می رسد

زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ

اندکی تا سرگران شد خم به گردن می رسد

مشت خاکی بیدل از تقلید گردون شرم دار

دست قدرت کی به این برج مثمن می رسد

***

زین باغ بسکه بی ثمری آشکار بود

دست دعای ما همه برگ چنار بود

دیدیم مغزل فلک و سحر بافی اش

یک رفت و آمد نفسش پود و تار بود

خلقی به کارگاه جسد عرضه داد و رفت

ما و منی که دود چراغ مزار بود

سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن

با هر نفس وداع گلی یادگار بود

دلها سموم پرور افسون حیرتند

در زلف یار شانه ی دندان مار بود

هر گل درین بهار چمن ساز حیرتیست

چشم که باز شد که نه با او دچار بود

ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم

حسن آشکار و آینه در زنگبار بود

تکلیف هستی ام همه خواب بهار داشت

دیوار اوفتاده به سر سایه وار بود

تنها نه من ز درد دل افتاده ام به خاک

بر دوش کوه نیز همین شیشه بار بود

عجزم به ناله شور قیامت بلند کرد

بر خود نچیدنم علم کوهسار بود

جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار

افشاندم این ورق همه خطها غبار بود

جیبم به چاک داد جنون شکفتگی

دلتنگیم چو غنچه عجب جامه وار بود

پر دور گردماند ز غیرت غبار من

دست بریده ی که به دامان یار بود

جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر

در پای همت آبله ام آشکار بود

بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی

در عالمی که حسن هم آیینه دار بود

***

زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد

از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد

آریش کر و فر دونان همه پوچ ست

زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد

تحقیق ز تمثال چه گل دسته نماید

حیف است کسی در طلب آینه کوشد

جز جبهه ی ما کز تری آرد عرقی چند

کس آب ز سرچشمه ی خورشید ننوشد

در کیسه ی ما مایه خیال است درم نیست

دریا گهر راز به ماهی چه فروشد

یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل

حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد

بیدل به حیا چاره ی افلاس توان کرد

عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد

***

زین شیشه ی ساعت كه مه و سال برآورد

گرد عدم فرصت ما بال برآورد

عمری ز حیا زحمت اوهام کشیدیم

ما را خم دوش مژه حمال برآورد

زین وضع پریشان که عرق ریز نمودیم

آیینه ی ما آب ز غربال برآورد

چون آبله در خاک ادبگاه محبت

باید سر بی گردن پامال برآورد

جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ

آدم خریی کرد و دم و یال برآورد

بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور

با گردن دیگر سر اقبال برآورد

در صافی دل شبهه ی تحقیق نهان بود

چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد

سودی که من اندوختم از هیچ متاعی

کم نیست که از منت دلال برآورد

آهم ز رفیقان سفر کرده سراغیست

از جیب من این قافله دنبال برآورد

طاووس من از باغ حضور که خبر یافت

کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد

فریاد که راز تب عشقت بنهفتم

چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد

تا کی به رقم تازه کنم شکوه ی احباب

خشکی ز دماغ قلمم نال برآورد

بیدل علم از معنی نازک نتوان شد

موچینی ما را همه جا لال بر آورد

***

زین گرد خوان كه سیری هیچ آرزو نشد

جز لقمه ی نخورده فشار گلو نشد

در كشتزار عبرت امكان نكاشتند

تخمی كه پایمال غرور نمو نشد

صدا اشك و آه رشته بهم تاب داد و رفت

یك بخیه زخم حیرت ما را رفو نشد

در یاد طره ات نفشاندیم بال شوق

كز گرد ما دماغ هوا مشكبو نشد

تا وانمود آیینه ی راز شبنمش

گل با دل گداخته ای روبرو نشد

گر لاله رنگ رز شد و گل گشت عطربیز

آیینه دار انجمن رنگ و بو نشد

محو هلال گشت مه از شرم سجده اش

آه از جبین ما كه در ابرو فرو نشد

شرم طلب به سعی فنا هم ز ما نرفت

خون شهید مادیت آبرو نشد

پاك آمدیم و خاك شدیم این چه ذلت است

انجام كار هیچ كس اینجا نكو نشد

در وادیی كه جاده ی منزل خیال اوست

واماندگی بس است اگر جستجو نشد

سیر بهار غیر تماشای رنگ نیست

ما را كسی ندید كه حیران او نشد

در عشق نال گشتن بیدل محال نیست

آن كیست دل به زلف بتان بست و مو نشد

***

ساز امکان از شکست آواز پیدا می کند

بال بر هم می خورد پرواز پیدا می کند

می نهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال

چون قلم هرکس که شرح راز پیدا می کند

پاس ناموس حیا هم نیست آسان داشتن

چون جبین بر نم زند غماز پیدا می کند

نور عبرت نیست دل را بی غبار حادثات

از شکست این آینه پرداز پیدا می کند

چون خط پرگار بر انجام می سوزد نفس

تا کسی سررشته ی آغاز پیدا می کند

همچو شمع افسانه ی دعوی مسلسل کرده ای

این زبان آخر دهان گاز پیدا می کند

چون نگه هر چند در مژگان زدن گم می شویم

حسرت دیدار ما را باز پیدا می کند

تا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد

نغمه ها این محفل بی ساز پیدا می کند

نفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس

سحر چون باطل شود اعجاز پیدا می کند

حسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز

گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا می کند

عجز چون موصول بزم کبریا شد عجز نیست

گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا می کند

پا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست

هرکه سامان کرد عجز اعزاز پیدا می کند

***

ساغرم بی  تو داغ می گردد

نقش پای چراغ می گردد

لاله سان هرگلی که می کارم

آشیان کلاغ می گردد

دور این بزم رنگ گردانی ست

ششجهت یک ایاغ می گردد

خلق آسوده در عدم عمریست

به وداع فراغ می گردد

در بساطی که من طرب دارم

مطربش بانگ زاغ می گردد

من اگر سر ز خاک بردارم

نقش پا بیدماغ می گردد

شرر کاغذ است فرصت عیش

می پرد رنگ و باغ می گردد

منع پرواز از تپش مکنید

سوختن بی چراغ می گردد

همچو عنقا کجا روم بیدل

گم شدن هم سراغ می گردد

***

سبکروان که به وحشت میان جان بستند

چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند

نرسته اند شرر وحشیان این کهسار

که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند

نیاز طره ی او کن اگر دلی داری

که ماهیان سعادت اسیر این شستند

ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا

چو جام می همه جا بیدلان تهی دستند

به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید

نگه دلیل بلندیست هر قدر پستند

در آن بساط که منظور حسن یکتایی ست

ترحم است بر آیینه ای  که نشکستند

حذر ز الفت دلها درین جنون محفل

که شیشه های شکستن بهانه بد مستند

نمی توان به کمانخانه ی فلک آسود

کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند

ز ساز خلق بجز هیچ هیچ نتوان یافت

خیال نیستیی هست کاینقدر هستند

چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل

که سوختند و به رمز فنا نپیوستند

***

سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد

تپیدن از دل من آشکار گردد و نالد

هزار کعبه و لبیک محو شوق پرستی

که گرد دل چو نفس یکدو بار گردد و نالد

چه نغمه ها که ندارد ز خود تهی شدن من

به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالد

ز ساز جرأت عشاق گل نکرد نوایی

مگر ضعیفی این قوم تار گردد و نالد

من و تظلم الفت کدام دوست چه دشمن

ستم رسیده به هرکس دچار گردد و نالد

چو طایری که دهد آشیان به غارت آتش

نفس به گرد من خاکسار گردد و نالد

به گریه خو مکن ای دیده کز چکیدن اشکی

دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد

هزار قافله شور جرس به چنگ امید

چه باشد اینهمه یک ناله وار گردد و نالد

ز روزگار وفا چشم دارم آن همه فرصت

که سخت جانی من کوهسار گردد و نالد

در آتش افکن و ترک ادب مخواه ز بیدل

سپند نیست که بی اختیار گردد و نالد

***

سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند

خدا کند که به گوش دل این صدا ننشیند

سر ی که تیغ تو باشد چو شمع گردن نازش

چه دولت است که از دوش ما جدا ننشیند

بر آستان تو گرد نیاز سجده پرستان

نشسته است به نازی که هرکجا ننشیند

به محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد

حیا به روی کس از شوخی حیا ننشیند

ز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم

به هیچ جا چو خط از خامه بی عصا ننشیند

سلامت آیینه دار سعادت است به شرطی

که استخوان کسی در ره هما ننشیند

وداع عافیت انگار پرگشایی شهرت

چو نام نقش نگینش کنی ز پا ننشیند

دلی که زیر فلک باشد آرزوی مرادش

به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیند

نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد

که آب تا نکشد دامن هوا ننشیند

غنا مسلم آنکس که در قلمرو حاجت

غبار گردد و در راه آشنا ننشیند

غبار غیرت آن مطلبم که گاه تمنا

رود به باد و به روی کف دعا ننشیند

به رنگ پرتو خورشید سایه پرور همت

اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیند

ازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش

که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیند

ز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن

کسی به سایه ی دیوار التجا ننشیند

به وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق

که نقش پای تو چون موج بر قفا ننشیند

***

ستمکشی که بجز گریه اش نشاید و خندد

قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد

هوس پرستی این اعتبار پوچ چه لازم

که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد

چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس

که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد

درین زیانکده چندان کف فسوس نسایی

که جوش آبله آیینه ات نماید و خندد

شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت

که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد

حذر ز صحبت آنکس که بی تأمل معنی

به هر حدیث که گو یی ز جا درآید و خندد

خطاست چشم گشودن به روی باخته شرمی

که هر برهنه که بیند به پیشش آید و خندد

چه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران

دهن دریده قفایی که باد زاید و خندد

مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر

کمین گر است که کس آینه زداید و خندد

درین جنونکده این است ناگزیر طبایع

که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد

دل گرفته ی بیدل نیافت جای شکفتن

مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد

***

سجده ی خاک درت هر که تمنایش بود

هر کجا سود قدم بر سر من پایش بود

علم همت عشاق نگونی نکشد

خاکشان پی سپر قامت رعنایش بود

موج را هرزه دویها ز گهر دور انداخت

آبرو در قدم آبله فرسایش بود

دل تغافل زد از آگاهی و ما آب شدیم

انفعال همه کس شوخی تنهایش بود

وصل حسنی به رخش آب زد آیینه ی شرم

وضع آغوش تو صفر عرق افزایش بود

داغ شد حیرت و زان جلوه به رنگی نرسید

چه توان کرد پس پرده تماشایش بود

عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه گذشت

کس نشد محرم اسمی که مسمایش بود

آه یک داغ پیامی به دل ما نرساند

قاصد شمع به مطلب همه اعضایش بود

دوری مقصد یی باخته ی یکدگریم

هرکه دی محو شد امروز تو فردایش بود

کردم از هر که درین خانه سراغ تحقیق

گفت از آمدنت پیش همین جایش بود

بیدل از بزم هوس سیر ندامت کردیم

سودن دست بهم قلقل مینایش بود

***

سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد

جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان دارد

تأمل گر کنی هر کس به رنگی رفته است از خود

تپشهایی که دارد بحر، گوهر هم همان دارد

نپنداری عبث بر دامن هر ذره می پیچم

جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارد

دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم

که طفل اشک من در خامشی درس روان دارد

چو شمع کشته کز خاکستر خود می کند بالین

خموشی های آهم داغ در زیر زبان دارد

چرا زین آرزو بر خود نبالد بیستون غم

که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد

نی ام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم

که در هر قطره خونم چشم حیران آشیان دارد

به فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم

شکار انداز دشت بی نشانی هم نشان دارد

دماغ خون من چون اشک رنگی برنمی دارد

گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد

چه می پرسی ز نقد کیسه ی وهم سپند من

اگر بر هم شکافی ناله ای ضبط عنان دارد

بلندیها به پستی متهم شد از تن آسانی

به راحت گر نپردازد زمین هم آسمان دارد

تپیدن شکر آرام است بیدل بسمل ما را

نفس در عالم پرواز سیر آشیان دارد

***

سحر طلوع گل دعا که مراد اهل همم رسد

دل سرد مرده ی حرص را همه دود آه و الم رسد

هوس حلاوه ی حرص و کد سحر و گل دگر آورد

که دم وداع حواس کس کمر و کلاه و علم رسد

دل طامع و گله ی عطا، دم گرم و سرد سوالها

که دهد مراد گدا مگر مدد دوام کرم رسد

سر حرص و مصدر دردسر مسرا گل گهر دگر

که هلاک حاصل مال را همه دم ملال درم رسد

سر و کار عالم مرده دم هوس مطالعه کرد کم

که علوّ گرد هوا علم همه در سواد عدم رسد

دل ساده ی هوس و هوا همه را مسلم مدعا

ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسد

که دهد مصالح کام دل که دمد دگر گل طالعم

سحر ار دمد رمد آورد عسل ار دهد همه سم رسد

رگ و هم علم و عمل گسل، مگسل حلاوه ی درد دل

که مراد اگر همه دل رسد دل درد و حوصله کم رسد

رم طور مصرع بیدلم، دم و دود سلسله ام رسا

کمک دو عالم امل دمد که سراسر علمم رسد

***

سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیرید

کم است لغزش خط گر به مسطرش گیرید

به بستن مژه ختم است درس علم و عمل

همین ورق بهم آرید و دفترش گیرید

محیط عشق تلاش دگر نمی خواهد

گره خورید به تسلیم و گوهرش گیرید

همان بجاست خودآرایی دماغ فضول

چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیرید

مزاج دون به تکلف غنی نمی گردد

سم است اگر سم خر جمله در زرش گیرید

به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق

ز خود برآمدنی هست منبرش گیرید

گواه دعوی عشق انفعال جرأتهاست

جبین اگر عرق انشاست محضرش گیرید

خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ

سری که نیست دمی زیر این پرش گیرید

بهار نامه ی یاران رفته می آرد

گلی که واکند آغوش در برش گیرید

دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است

نگه ز خانه برون می رود درش گیرید

دمی که فرصت موهوم ما رسد به حساب

شرار هرچه اقل هست اکثرش گیرید

کمال بیدل اگر خیمه ی عروج زند

ز خاک یکدو ورق سایه برترش گیرید

***

سراغت از چمن کبریا که می پرسد

به وهم گرد کن آنجا ترا که می پرسد

معاملات نفس هر نفس زدن پاکست

حساب مدت چون و چرا که می پرسد

جهان محاسب خویش است زاهدان معذور

خطای ما ز صواب شما که می پرسد

کرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش

به کارخانه ی شرم از خطا که می پرسد

گرفته ایم همه دامن زمینگیری

ره تلاش به این دست و پا که می پرسد

دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست

فتادگی بلدیم از عصا که می پرسد

درین حدیقه چو شبم نشسته ایم همه

سراغ خانه ی خورشید تا که می پرسد

به حال پیکر بیجان گربستن دارد

مرا دمی كه تو گشتی جدا که می پرسد

غبار دشت عدم سخت بی پر و بال است

اگر تو پا نزنی حال ما که می پرسد

جواب خون شهیدان تغافلت کافی ست

جبین مده به عرق از حیا که می پرسد

دمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل

ز تیره روزی بال هما که می پرسد

چه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست

غم معامله ی سر ز پا که می پرسد

ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم

به خنده گفت: برو یا بیا که می پرسد

چه نسبت است به خورشید ذره را بیدل

به عالمی که تو باشی مرا که می پرسد

***

سران ز نسخه ی تسلیم باب بردارید

جبین به خاک نهید انتخاب بردارید

جمال مقصد سعی جهان معاینه است

ز نقش پا نفسی گر نقاب بردارید

عمارتی اگر از آب و گل توان برداشت

دل از خیال جهان خراب بردارید

هزار موج در این بحر قاصد هوس است

ز نامه ی همه مهر حباب بردارید

سواد وادی امکان سراب تشنه لبی است

ز چشمه سار گداز دل آب بردارید

جنون حکم قضا تیغ بر کف استاده است

سری که نیست به گردن ز خواب بردارید

مرا به سایه ی بخت سیه شکر خوابی ست

ز خاک من علم آفتاب بردارید

هجوم خنده نم چشم می کند ایجاد

به هر گلی که رسید این گلاب بردارید

کرشمه ی نگهش از سوال مستغنی ست

نظر به سرمه کنید و جواب بردارید

به جرم کج نظری دور گرد تحقیقم

خط خطاست گر از تیر تاب بردارید

ز هستی ام غلطی رفته در حساب عدم

مرا چو نقطه ی شک زین کتاب بردارید

غبار بیدل ما را که دستگیر شود

اگر نسیم توان شد صواب بردارید

***

سرکشی می خواستیم از پا نشستن در رسید

شعله را آواز می دادیم خاکستر رسید

خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر

زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید

بدر می بالد مه نو از کمین کاستن

فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید

تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم

درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید

دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت

تا به پروازی رسم آتش به بال و پر رسید

تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش

یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید

بی نصیب از بیعت مستان این محفل نی ام

دست من بوسید پا ی هر که تا ساغر رسید

مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال

بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید

کاش همچون سایه در زنگار می کردم وطن

آب برد آیینه ام را تا به روشنگر رسید

گریه ی من از تنزلهای آثار حیاست

آن عرق از جبهه ام گم شد به چشم تر رسید

بی زبانیهای بیدل عالمی را داغ کرد

از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید

***

سعی نفس جز شمار گام ندارد

قاصد ما نامه و پیام ندارد

هر سر و چندین جنون هواست در اینجا

منزل کس احتیاج بام ندارد

این علما جمله تابع جهلایند

پختگی اقبال طبع خام ندارد

بی سروپا می رویم حاصل ما کو

سبحه ی ریگ روان امام ندارد

خواه بنالیم و خواه بال فشانیم

صید گرفتار شوق دام ندارد

گر همه عنقا شویم حاصل ما کو

نقش نیگن خیال نام ندارد

سجده ی خاک ست اوج عزت گردون

خواجه چه دارد اگر غلام ندارد

نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است

مفت دماغی که جز زکام ندارد

تا به دلت کین کس بود مژه مگشا

تیغ غضب جز حیا نیام ندارد

سوخت دل اما نکرد آینه روشن

حیف چراغی که هیچ شام ندارد

خواه نفس گوی خواه عمر گرامی

شاهد ما غیر یک خرام ندارد

عالم بیچارگیست پیش که نالیم

عشق مکافات و انتقام ندارد

طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل

بگذر ازین بازیی تمام ندارد

بیدل ازین ما و من خموشی ات اولی ست

هستی ما جز صدای جام ندارد

***

سیل غمی که داد جهان خراب داد

خاکم به باد داد به رنگی که آب داد

راحت درین بساط جنون خیز مشکلست

مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد

یارب چه مشربم که درین شعله انجمن

گردون می ام به ساغر اشک كباب داد

اینست اگر شمار تب و تاب زندگی

امروز می توان به قیامت حساب داد

بر موج آفتی که امید کنار نیست

تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد

سستی چه ممکن است رود از بنای عمر

نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد

وقت ترحم است کنون ای نسیم صبح

کان شوخ اختیار به دست نقاب داد

صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست

تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد

یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار

کز جوی شب به مزرع خورشید آب داد

تا می به لعل او رسد از خویش رفته است

شبنم نمی توان به کف آفتاب داد

انجام کار باده کشان جز خمار نیست

خمیازه های جام می ام این شراب داد

بیدل سوال چشم بتان را طرف مشو

یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد

***

سیه مستی به دور ساغرت بیتاب می گردد

به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب می گردد

کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی کو

درین گلشن چو شبنم گل کند مهتاب می گردد

ضعیفی مایه ی شوق سجودم در بغل دارد

شکست رنگ تابی پرده شد محراب می گردد

شد از ترک تماشا خار را هم بستر مخمل

به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می گردد

گل ناز دگر می خندد از کیفیت عجزم

شکست رنگ من در طره ی او تاب می گردد

ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بی یأسش

همان سعی شکست این ساز را مضراب می گردد

مکن دل را عبث خجلت گداز خودفروشیها

که این گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد

امید عافیت از هرچه داری نذر آفت کن

ز آتش مزرع بیحاصلان سیراب می گردد

ز شرم زندگی چندان عرق ریز است اجزایم

که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد

فلک می پرورد در هر دماغی شور سودایی

جهانی را سر بی مغز از این دولاب می گردد

در عزم شکست خویش زن گر جرأتی داری

درین ره هر قدر گستاخی است آداب می گردد

به هر جرأ حریف تهمت قاتل نی ام بیدل

به کویش می برم خونی که آنجا آب می گردد

***

شب حسرت دیدار توام دام کمین شد

هر ذره ز اجزای من آیینه نگین شد

خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد

دل سوخت به رنگی که کبابم نمکین شد

عبرتکده ی دهر ز بس خصم تسلی است

چون چشم شررخانه ی من خانه ی زین شد

برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت

صد ناله تمنا نفس بازپسین شد

زندانی نیرنگ خیالم چه توان کرد

رحم است بر آن شخص که او آینه بین شد

انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد

جوهر به رخ آینه روشنگر چین شد

موهومی و این لنگر ادبار چه سوداست

چون سایه نباید کلف روی زمین شد

از بس به ره حسرت صیاد نشستم

وحشت به تغافل زد و پرواز کمین شد

گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست

ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد

بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد

جز گرد خیالی که نه آن بود و نه این شد

***

شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود

بر هوا چون نکهت گل آشیان رنگ بود

بعد ازین از سایه باید دید عرض آفتاب

تا تغافل داشت حسن آیینه ی ما زنگ بود

کس نمی گردد حریف منع از خود رفتگان

غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود

نوحه توفان کرد هرجا نغمه سر کردیم ما

ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود

هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش

مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود

ناله ای را از گداز شیشه موزون کرده ام

پیش ازینم قلقل آواز شکست سنگ بود

ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم

همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود

هر بن مویم به پیری آشیان ناله ای ست

یک سر و چندین گریبان نغمه ی این چنگ بود

بی نشان بود این چمن گر وسعتی می داشت دل

رنگ می بیرون نشست از بسکه مینا تنگ بود

شب به یاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش

صبح بیدل در کنارم یک گلستان رنگ بود

***

شب که از شور شکست دل اثر پر زور شد

همچو چینی تار مویی کاسه ی طنبور شد

برق آفت گر چنین دارد کمین اعتبار

خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد

عیش صد دانا ز یک نادان منغص می شود

ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد

نفس را ترک هوا روح مقدس می کند

شعله ای کز دود فارغ گشت عین نور شد

گر نمکدانت چنین در دیده ها دارد اثر

آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد

دل شکست اما کسی بر ناله ی ما پی نبرد

موی چینی جوهر آیینه ی فغفور شد

کاش چون نقش قدم با عاجزی می ساختم

بسکه سعی ما رسایی کرد منزل دور شد

ساغر عشق مجازم نشئه ی تحقیق داد

مشت خونم جوش مجنون می زد و منصور شد

چون سحر کم نیست گر عرض غباری داده ایم

بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد

عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته ام

آخر این ضبط نفس خواهد خروش صور شد

***

شب که از شوق تو پروازم بهار آهنگ بود

استخوان هم در تنم چون شمع مغز رنگ بود

خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا

داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بود

در جهان بی تمیزی صلح هم موجود نیست

صبر و کوشش را تأمل عرصه گاه جنگ بود

نقد راحت می شمارد گرد از خود رفتنم

همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود

اشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگان گذشت

قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بود

تیره بختی سرمه ی کام و زبان کس مباد

چنگ گیسو هم به چندین تار بی آهنگ بود

شوخی مژگانت از خواب گران سر برنداشت

پنجه ی این ظالم بیباک زیر سنگ بود

بلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست

ناله هم منقار شد از بسکه گلشن تنگ بود

مرده ام اما خجالت از مزارم می دمد

دور از آن در خاک گشتن هم غبار ننگ بود

قید دل بیدل نفس را هرزه سنج وهم کرد

شوخی ناز پری در شیشه پر بی سنگ بود

***

شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود

ناله هم غیر صدای کف افسوس نبود

از خودم می برد آن سیل که چون ریگ روان

آبش از آینه ی آبله محسوس نبود

دل مأیوس صنم خانه ی اندیشه کیست

رنگ اشکی نشکستیم که ناقوس نبود

ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس

شمع ما اینهمه وامانده ی فانوس نبود

گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است

ورنه بیتابی دل نیز کم از کوس نبود

ای جنون خوش ادب از کسوت هستی کردی

آخر این جیب هوس پرده ی ناموس نبود

زنگ غفلت شدم و پرده ی رازت گشتم

صافی آینه جز دیده ی جاسوس نبود

تا به یک پر زدن آیینه ی قمری می ریخت

حلقه ی داغ تو در گردن طاووس نبود

دل به هر رنگ که بستیم ندامت گل کرد

عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود

سجده اش آیینه ی عافیتم شد بیدل

راحت نقش قدم غیر زمین بوس نبود

***

شب که در بزم ادب قانون حیرت ساز بود

اضطراب رنگ بر هم خوردن آواز بود

در شکنج عزلت آخر توتیا شد پیکرم

بال و پر بر هم نهادن چنگل شهباز بود

صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه ام

یاد ایامی که این آیینه بی پرداز بود

کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان

ناتوانیهای من کلک خط اعجاز بود

حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من

دست بر هم سوده تحریک لب غماز بود

نو نیاز الفت داغ محبت نیستم

طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود

عشق بی پروا دماغ امتحان ما نداشت

ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود

دست ما و دامن حیرت که در بزم وصال

عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود

کاش ما هم یک دو دم با سوختن می ساختیم

شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود

دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست

ورنه این عجزی که می بینی غرور ناز بود

آنچه در صحرای کثرت صورت واماندگیست

در تماشاگاه وحدت شوخی انداز بود

درخور کسوت کنون خجلتکش رسوایی ام

عمرها عریانی من پرده دار راز بود

یک گهر بی ضبط موج از بحر امکان گل نکرد

هر سری کاندوخت جمعیت گریبان ساز بود

هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم

تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود

***

شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود

خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بود

کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم

ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود

جوش دردم نونیاز بیقراری نیستم

در خموشی هم سرم بر آستان ناله بود

از فسون عشق حیرانم چها خواهم کشید

گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بود

با تظلم پیشگان خوش باشد استغنای عشق

شیشه گر بر سنگم آمد امتحان ناله بود

یاد آن محمل طراز یهای گرد بیخودی

کز دلم تا کوی جانان کاروان ناله بود

سوختن کرد اینقدر آگاهم از احوال دل

کاین سپند بی نوا مهر زبان ناله بود

حسرت دیدار نیرنگی عجب در کار داشت

هرقدر دل آب شد آتش به جان ناله بود

شوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست

گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بود

اینقدر ای محمل آرا از دلم غافل مباش

روزگاری این جرس هم آشیان ناله بود

بی تمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است

خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بود

ترک هستی شد دلیل یک جهان رسوایی ام

عالم از خود برون چیدن دکان ناله بود

درد عشق از بی نیازی فال معراجی نزد

ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بود

بیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق

گر دلی می داشتم با خود جهان ناله بود

***

شب که دل از یأس مطلب باده ای در جام کرد

یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام کرد

برنمی آید سپند من به استیلای شوق

از جرس باید دل بی انفعالم وام کرد

چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید

غفلت آخر حشر من در کسوت با دام کرد

آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم

آرمیدن کوشش و بی مطلبی ابرام کرد

شعله ای بودم کنون خاکسترم مفت طلب

سوختن عریانی ام را جامه ی احرام کرد

در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار

خاک ما باری طواف دیده ی ایام کرد

قرب هم در خلوت تحقیق گنجایش نداشت

دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد

از تعلق سنگسار شهرت آزادی ام

الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد

اینقدر در بند خویش از ناتوانی مانده ایم

عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد

دل به یاد مستی چشم حجاب آلوده ای

آب گردید از حیا چندانکه می در جام کرد

جاده ی سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت

بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد

عشرت ما چون نگه از بس تنک سرمایه است

سایه ی مژگان تواند صبح ما را شام کرد

می رود صبح و اشارت می کند کای غافلان

تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام کرد

یک قلم بیدل غبار وحشت نظاره ایم

عشق نتوانست ما را بی تحیر رام کرد

***

شب که توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد

فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد

با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن

داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد

نقش پایی کرد گل بیتابی ام در خون نشاند

پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد

ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی

نقطه ای از انتخاب دفترم آمد به یاد

سجده منظور کی ام نقش جبینم جوش زد

خاک جولان که خواهم شد سرم آمد به یاد

در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر

کشتی ام می برد توفان لنگرم آمد به یاد

پی تو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم

سوختم بر خویش تا خاکسترم آمد به یاد

تا سحر بی پرده گردد شبنم از خود رفته است

الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد

جرأتم از خجلت بی دستگاهی داغ کرد

ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد

حسرت توفان بهار عالم مخموریم

هر قدر گردید رنگم ساغرم آمد به یاد

ای فراموشی کجایی تا به فریادم رسی

باز احوال دل غم پرورم آمد به یاد

بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است

تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد

***

شب که وصل آغوش پرداز دل دیوانه بود

از هجوم زخم شوق آیینه ی ما شانه بود

عشق می جوشید هرجا گرد شوخی داشت حسن

رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بود

یاد آن عیشی که از رنگینی بیداد عشق

سیل در ویرانه ی من باده در پیمانه بود

از محیط ما و من توفان کثرت اعتبار

نه صدف گل کرد اما گوهر یکدانه بود

از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ریختند

هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود

راز دل از وسعت مشرب به رسوایی کشید

دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بود

خانه ویرانی به روی آتش من آب ریخت

سوختنها داشتم چون شمع با کاشانه بود

جرم آزادیست گر نشناخت ما را هیچ کس

معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود

عالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند

بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بود

اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست

هر دو عالم پیچش یک گیسوی بی شانه بود

چشم لطف از سخت رویان داشتن بی دانشی ست

سنگ در هرجا نمایان گشت آتشخانه بود

دوش حیرانم چه می پیمود اشک از بیخودی

کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بود

مفت سامان ادب کز جلوه غافل می رویم

چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بود

هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم

بیدل آغوش فلک هم روزنی زین خانه بود

***

شب که یاد جلوه ات چشم خیالم آب داد

حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد

در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است

هر قدر دل آب کردم یادم از مهتاب داد

با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است

پنجه ی خورشید را نتوان به کوشش تاب داد

تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن

عافیت بر باد دادن را نباید آب داد

چین ابرو رنگ موج امن را درهم شکست

تنگ چشمی خار و خس در دیده ی گرداب داد

تا توانی لب فروبند از فسون ما و من

رشته بی ساز است نتوان زحمت مضراب داد

گر همه در بزم خاک تیره بارت داده اند

سایه وار از کف نشاید دامن آداب داد

غفلت هستی ست اینجا، ساز بیداری کجاست

همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد

شش جهت راه من از گرد تظلم بسته شد

بر در دل می برم از مطلب نایاب داد

پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است

پیش خود باید جواب خاطر احباب داد

بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم

این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد

***

شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد

سرش از دیده بال افشانتر از بسمل برون آمد

چه سازد عقل مسکین گر نپوشد کسوت مجنون

که لیلی هر کجا بی پرده شد محمل برون آمد

ندارد صرفه ی عزت مقام خود نفهمیدن

سخن صد پیش پا خورد از زبان کز دل برون آمد

به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد

چراغان کرد آن پروانه کز محفل برون آمد

سراغ عافیت گم بود در وحشتگه امکان

طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد

رهایی نیست از هستی بغیر از خاک گردیدن

از این دریای عبرت هر که شد ساحل برون آمد

به کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را

دل از خود جمع کردن عقده ی مشکل برون آمد

ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن

حق از حق جلوه گر شد باطل از باطل برون آمد

دماغ خاکساری هم عروج نشئه ای دارد

من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد

که دارد طاقت هم چشمی ظرف حباب من

محیط از خود تهی گردید تا بیدل برون آمد

***

شبنم صبح از چمن آبله دل می رود

عیش عرق می کند خنده خجل می رود

مخمصه ی زندگی فرصت ما کرد تنگ

عیش و الم هیچ نیست عمر مخل می رود

زین همه نشو و نما منفعل است اصل ما

درخور شاخ بلند ریشه به گل می رود

تک به هوا می زند خلق ز حرص بگیر

گرچه به دوش نفس كرد بهل می رود

هرچه دمد زین بهار نشئه ی آفت شمار

در رگ گل آب نیست خون بحل می رود

رنج و الم هم نداد داد ثباتی که نیست

زین مرض آباد یأس دق شد و سل می رود

فرصت کار نفس مغتنم غفلت است

آمده در یاد نیست رفته ز دل می رود

بیدل ازین رنگ و بو غنچه ی دل جمع نیست

قافله ی اتفاق ربط گسل می رود

***

شدم خاک و نگفتم عاشقم کار اینچنین باید

ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید

لب از خمیازه ی تیغ تو زخم ما نبست آخر

به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید

به تاری گر زنی ناخن صدا بیتاب می گردد

هماغوش بساط یکدلی یار اینچنین باید

به نخل راستی چون شمع می باید ثمر گشتن

که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید

رگ سنگ صنم کن رشته ی تار محبت را

برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید

همه گر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت

نفس در سینه خون كن عاشق زار اینچنین باید

مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را

اگر الفت پرستی پاس بیمار اینچنین باید

به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ

گر از انصاف می پرسی خر و بار اینچنین باید

ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم

که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید

برهمن طینتان عالم شاهدپرستی را

نفس سررشته ی کفر است زنار اینچنین باید

تماشا مفت شوق است از فضول اندیشگی بگذر

که رنگ گل چنان یا شوخی خار این چنین باید

غبار خود به توفان دادم و عرض وفا کردم

نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید

به نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری

هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید

***

شرم قصورم از سخن، شکوه ی اعتبار برد

آینه داری عرق از نفسم غبار برد

جز خط جاده ی ادب قاصد مدعا نبود

لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد

بسکه به بارگاه فضل، رسم قبول عام بود

هر که بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد

عبرت میکشان یأس سوخت دماغ مستی ام

هرکه قدح به سنگ زد از سر من خمار برد

بی رخت از هجوم درد بسکه جنون بهانه ام

رنگم اگر پری شکست ناله به کوهسار برد

حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت

نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد

زین عملی که وهم خلق غره ی طاقت خود است

جز به عدم نمی توان حسرت مزد کار برد

شعل هوس به هیچ کس نوبت آگهی نداد

ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد

چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم

جز غم کوتهی نبود از گره آنچه تار برد

آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد

ناله به هر کجا دمید ریشه به پنبه زار برد

تا رقم چه مدعا سر خط کلک آرزوست

دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد

بیدل ازین دو دم نفس کایت عبرت است و بس

شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد

***

شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد

سفالین کوس درویشان ز بس خشک است نم دارد

سر در جیب، آزاد است از فتراک آفتها

مقیم گوشه ی دل حکم آهوی حرم دارد

پریشان نسخه ایم از ربط این اجزا چه می پرسی

تأملهای بی شیرازگی ما را بهم دارد

تمیز پشت و رویت اینقدر فطرت نمی خواهد

عدم آنجا که هستی گل کند هستی عدم دارد

نگاهی تا ببالد رفته ای بیرون ازین محفل

چو شمع اینجا همان تحریک مژگانت قدم دارد

صدا بر ششجهت می پیچد از یک دامن افشاندن

جهان صید کمند وحشیی کز خویش رم دارد

بپرهیز ای هوس از اتفاق پنبه و آتش

مریض حسرتیم و شربت دیدار سم دارد

ندامت مطلبم دیگر مپرس از رمز مکتوبم

شقی در سینه دارد خامه ی من گر رقم دارد

نوای نیستان عافیت، آهنگ تصویرم

ز ساز خود برون ناآمدنهایم علم دارد

نفس تا می کشم چون غنچه از خود رفته ام بیدل

ز غفلت در بغل مینای من سنگ ستم دارد

***

شمع بزمت چه قدم بردارد

پای ما آبله ی سر دارد

گل این باغ گریبان چاک ست

خنده از زخم که باور دارد

در تکلیف تبسم مگشای

دهن تنگ تو شکر دارد

خاک سامان غبارش کم نیست

نیستی نیز کر و فر دارد

عالمی چشم ز ما روشن کرد

رنگ ما خاصیت زر دارد

کس چه خواند رقم پیشانی

صفحه ی ما خط مسطر دارد

سر هر فکر گریبان خواه است

موج هم تکمه ی گوهر دارد

بی خریدار چه ارزد گوهر

دل همان است که دلبر دارد

تا فسردی ز نظرها رفتی

رنگ پرواز ته پر دارد

لب بهم آر و حلاوتها کن

خامشی قند مکرر دارد

یک نفس قطع دو عالم کردم

دم این تیغ چه جوهر دارد

سرگران می گذرد نرگس یار

مزد چشمی که مژه بردارد

تا دماغ است، هوس بال گشاست

سر هر بام کبوتر دارد

بیدل این صورت و شکل آنهمه نیست

آدمی معنی دیگر دارد

***

شمعها زین انجمن بی صرفه تازان رفته اند

هر طرف سر بر هوا سوی گریبان رفته اند

آشنایی با قماش بوی پیراهن کراست

کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اند

حسن یکتایی تو از وحشی نگاهان دم مزن

از سواد غیرت لیلی غزالان رفته اند

خاک صحرای محبت نرگسستان نقش پاست

مفت چشم ما کزین ده خوش نگاهان رفته اند

پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست

رفته ها یکسر ازین وادی پشیمان رفته اند

صبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم

خوابناکان در خم دیوار مژگان رفته اند

آبله شاید به داد هرزه جولانی رسد

تا گهر این موجها افتان و خیزان رفته اند

کیست با پیکان دلدوز قضا گردد طرف

چون سخن تا رفته اند از لب پریشان رفته اند

بزم امکان یک سحر پروانه ی فرصت نداشت

شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفته اند

کس ازین حرمان سرا با ساز جمعیت نرفت

چون سخن تا رفته اند از لب پریشان رفته اند

حرص را گفتم به پیری قطع کن تار امید

گفت دندانها پی آوردن نان رفته اند

خامه ی مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق

رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفته اند

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا