بیدل دهلوی

جلد 2

***

شوخی‌، بهار طبع چمن‌زاد می‌شود

چندان که سرو قد کشد آزاد می‌شود

وضع جهان صفیر گرفتاری هم است

مرغ به دام ساخته صیاد می‌شود

گردی‌ست جسته ما و من از پرده ی عدم

آخر خموشی این همه فریاد می‌شود

تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق

سندان هم آب از دم حداد می‌شود

فیض صفا ز صحبت پاکان طلب‌ کنید

آهن ز سیم بیضه ی فولاد می‌شود

شب شد بنای شمع مهیای آتشست

پروانه کو که خانه‌اش آباد می‌شود

تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش

رنگ شکسته سیلی استاد می‌شود

نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری

موی ضعیف خامه ی بهزاد می‌شود

جام تغافلش چقدر دور ناز داشت

داد از فرامشی که مرا یاد می‌شود

زین آتشی که عشق به جانم فکنده است

گر آب بگذرد ز سرم باد می‌شود

وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت ست

یک بر یکی دگر زده هفتاد می‌شود

بیدل معانی تو چه اقبال داشته‌ست

چشم حسود بیت ترا صاد می‌شود

***

شور اشکم‌ گر چنین راه تپش سر می‌کند

تردماغیهای دریا نذر گوهر می‌کند

حسرت جاوید هم عیشی‌ست این مخمور را

جام می‌گردد اگر خمیازه لنگر می‌کند

کاش با آیینه‌سازیها نمی‌پرداختیم

وقت ما را صافی دل هم مکدر می‌کند

جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست

ناله را فکر میانت سخت لاغر می‌کند

آب می‌گردد تغافل خنجر ناز ترا

سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر می‌کند

می‌چکد خون تمنا از رگ نظاره‌ام

بسکه بی‌رو تو مژگان کار نشتر می‌کند

هیچکس یارب خجالت‌کیش‌ بیدردی مباد

دیده ی ما را غبار بی‌نمی تر می‌کند

ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت

بسمل ما نیز رقص وحشتی سر می‌کند

اینکه می‌گویند عنقا نقش‌ وهمی‌ بیش نیست

ما همان نقشیم اما کیست باور می‌کند

آب و گوهر در کنار بیخودی آسوده‌اند

موج ما را اضطراب دل شناور می‌کند

هیچکس ‌در باغ امکان‌ کامیاب عیش نیست

گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر می‌کند

فقر هم در عالم خود سایه‌پرورد غناست

آرمیدنهای ساحل نازگوهر می‌کند

یمن آگاهی ندارد رغبت‌ گفت و شنود

اینقدر افسانه آخرگوش ما کر می‌کند

حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق

کم کسی‌ بی خاک ‌گشتن خاک بر سر کند

***

شور حاجت تاکی از حرص دو دل باید شنید

یک عرق حرف ازجبین منفعل باید شنید

نیک‌ و بد سر برخط تسلیم فرمان قضاست

این صدا از ریزش خون بحل باید شنید

عالمی را سرکشی بر باد غارت داده است

حرف امن ازآتش نامشتعل باید شنید

آن خروش صور کز دورت به گوش افتاده است

تا نفس باقیست ما را متصل باید شنید

اطلس افلاک هم زین پیش در یادم نبود

این زمان طعن لباس از آب و گل باید شنید

غافل از فهم زبان درد بودن شرط نیست

ناله هم هرچند باشد دل کسل باید شنید

مقتضای عجز عجز است از فضولی شرم دار

هرچه گوید عشق در گوشت خجل باید شنید

محرم اسرار خاموشان زبان و گوش نیست

من شکست رنگم آوازم ز دل باید شنید

بیدل این شور بد و نیکی که تکلیف ‌کریست

پنبه تا در گوش باشد معتدل شنید

***

شور لیلی کو که باز آرایش سودا کند

خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند

می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب

گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند

در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت

تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند

می‌تواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد

از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند

آسمان دارد ز من سرمایه ی تعمیر درد

بشکند رنگم به هرجا ناله‌ای برپا کند

خاکم از آسودگی شیرازه ی صد کلفت است

کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند

آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن

روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند

عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان

نام جای خود چه لازم در نگینها واکند

برده‌ام پیش از دو عالم دعوی واماندگی

آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند

گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت

اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند

کام عیشی تر نشد از خشک‌ مغزیهای دهر

شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند

بیدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است

زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند

***

شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید

نیم‌رخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید

آگهی از اطلس‌ گردون چه خواهد یافتن

خواب ما هم بی‌قماشی نیست گر مخمل کنید

با بد و نیک‌ جهان زبن بیش نتوان شد طرف

یک عرق‌وار از حیا آیینه‌ها را حل کنید

آشنای وحدت از تشویش کثرت ایمن است

دردسر کمتر مفصل را اگر مجمل کنید

سعی دنیا هر قدر کوتاه‌، همتها رساست

پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل ‌کنید

گر دماغ آرزو خارد هوای افسری

هم به سر چنگی سر بی‌مغز خود را کل ‌کنید

نیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من

دست بر هم سودن است آیینه ‌گر صیقل‌ کنید

گرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس

بر دو عالم خط‌ کشید این صفحه ‌گر جدول ‌کنید

زاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست

سدره و طوبی بهم سایید تا صندل کنید

نفی در تکرار نفی اثبات پیدا می‌کند

لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل ‌کنید

صد نگه از یک مژه بستن تغافل می‌شود

با هوسها آنچه آخر کردن‌ست اول کنید

بحر از ایجاد حباب آیینه‌دار وهم کیست

بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل ‌کنید

***

شوق تا محمل به دوش طبع وحشت‌ساز ماند

بال عنقا موج زد گردی که از ما باز ماند

نیست جز مهر زبان موج تمکین‌ گهر

دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند

چشم واکردیم دیگر یاد پیش‌ و پس‌ کراست

فکر انجام شرار و برق در آغاز ماند

کی حریف وحشت سرشار دل‌ گردد سپند

این جرس از کاروان ما به یک آواز ماند

وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم می‌کند

در گره‌ گم‌ گشت تار ما ز بس بی‌ساز ماند

هیچکس از خجلت دیدار مژگان برنداشت

آینه دور از تماشا یک نگاه انداز ماند

شمع یکسر اشک و آه خویش با خود می برد

هم به زیرپای ما ماند آنچه از ما باز ماند

در خزان سیر بهارم زین‌ گلستان کم نشد

رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز ماند

از فرامش‌ خانه ی عرض شرر جوشیده‌ام

گرد بالی داشتم در عالم پرواز ماند

صفحه ی دل تیره ‌کردم بیدل از مشق هوس

بسکه برهم خورد این آیینه از پرداز ماند

***

شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد

پرواز من آیینه ی امکان به شرر داد

از یک مژه شوقی که به آن جلوه ‌گشودم

بر هر بن مو حیرتم آغوش دگر داد

صد چاک زد آیینه ز جوهر به‌ گریبان

اظهار کمال اینقدرم داد هنر داد

ما بیخبران رنگ اثر باخته بودیم

از رفتن دل‌ گرد خرام که خبر داد

شب مصرعی از خاطر من‌ گشت فراموش

حسرت چقدر یادم از آن موی کمر داد

ضبط نفسم قابل دیدار برآورد

آن ریشه که دل کاشته بود آینه برداد

زان صبح بناگوش جنون ‌کرد نسیمی

هر موج ازبن بحر گریبان به گهر داد

یک ذره ندیدم که به طاووس نماند

نیرنگ خیالت به هزار آینه پر داد

از بس عرق‌آلود تمنای تو مردم

چون ابر غبارم به هوا جبهه ی تر داد

عمری ز تحیر زدم آیینه به صیقل

تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد

بیدل چمنستان وفا داغ طرب بود

رنگم به شکستی زد و پرواز سحر داد

***

شوق دیداری ‌که از دل بال حسرت می کشد

تا به مژگان می‌رسد آغوش حیرت می‌کشد

بی‌رخت تمهید خوابم خجلت آرام نیست

لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد

از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح

همت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد

هر کجا گل می‌کند نقش ضعیفیهای من

خامه ی نقاش‌، موی چشم صنعت می‌کشد

ای نهال ‌گلشن عبرت به رعنایی مناز

شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد

غفلت نشو و نمایت صرفه ی جمعیت است

تخم این مزرع ‌به‌ جای ریشه آفت می‌کشد

زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست

ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد

بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس

گر همه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد

بندگی‌، شاهی‌، گدایی‌، مفلسی‌، گردن‌کشی

خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد

چرخ را از سفله‌پرورخواندن‌ کس ننگ نیست

تهمت کم‌ همتیها تیر همت می‌کشد

پیر گردیدی ز تکلیف تعلقها برآ

دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد

کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی

محمل تمکین هر بنیاد خفت می‌کشد

بی ‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن

عالمی را دار از چاه مذلت می‌کشد

ای شرر تا چند خواهی غافل از خود تاختن

گردش‌ چشم است میدانی‌ که فرصت می‌کشد

نوحه بر تدبیر کن بیدل که در صحرای عشق

پا به دفع خار زآتش بار منت می‌کشد

***

شوق موسی نگهم رام تسلی نشود

تا دو عالم چمن‌اندود تجلی نشود

همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت

تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود

عیش هستی اگر آماده ی رسوایی نیست

قلقل شیشه‌ات آن به که منادی نشود

رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد

صید من رام فسونهای تسلی نشود

نفی خود کرده‌ام آن جوهر اثبات کجاست

تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود

ضعف سرمایه‌ام از لاف غرور آزادم

من و آهی که رگ ‌گردن دعوی نشود

چون شرر دیده وران می‌گذرند از سر خویش

این عصا راهبر مقصد اعمی نشود

عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را

محملی نیست در‌ین دشت‌ که لیلی نشود

خامشی پرده برانداز هزار اسرار است

نفس سوخته یارب دم عیسی نشود

سربلند تب خورشید محبت بیدل

زیردست هوس سایه ی طوبی نشود

***

صبح شد در عرصه ی‌ گردون مگو خندان سفید

کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید

تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق

بحر هم در خورد گوهر می‌کند دندان سفید

جاده ‌پیمای عدم بودیم و کس محرم نبود

این ره خوابیده شد از لغزش‌ مژگان سفید

شبهه ی تحقیق نقشی می‌زند بر روی آب

جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید

زنگ دارد جوهر آیینه ی عرض کمال

در کلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید

تا نگردد سخت‌جانی دستگاه انفعال

استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید

زیرگردون چون سحر در یک نفس ‌گشتیم پیر

می‌شود موی اسیر‌ان زود در زندان سفید

راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست

اشک را از دیده دوری ‌کرد تا مژگان سفید

بزم می ‌گرم است از دمسردی واعظ چه باک

برف‌ نتواند شدن در فصل تابستان سفید

انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار

چون‌عرق ‌گردید آخر خون ‌مشتاقان سفید

می‌نوشتم نامه‌ای بی‌ مطلب قربانیان

جوش نومیدی ز بس ‌کف ‌کرد شد عنوان سفید

کاروان انتظار آخر به جایی می‌رسد

بیدل از چشم ترم راهی‌ست تا کنعان سفید

***

صبح شو ای ‌شب‌ که خورشید من ‌اکنون می‌رسد

عید مردم‌ گو برو عید من اکنون می‌رسد

بعد از اینم بی‌دماغ یاس نتوان زیستن

دستگاه عیش جاوید من اکنون می‌رسد

می‌روم در سایه‌اش بنشینم و ساغرکشم

نونهال باغ امید من اکنون می‌رسد

آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فکند

جام می در دست جمشید من اکنون می‌رسد

رفع خواهد گشت بیدل شبهه ی وهم دویی

صاحب اسرار توحید من اکنون می‌رسد

***

صبحی به ‌گوش عبرتم از دل صدا رسید

کای بیخبر به ما نرسید آنکه وارسید

دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است

جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید

سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش

جایی‌ که کس نمی‌رسد این نارسا رسید

مزد فسردنی‌ که به خاکم قدم زند

یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید

آسودگی به خاک‌نشینان مسلم است

این حرفم از صدای نی بوریا رسید

دنیا که تاج کج‌کلهان نقش پای اوست

بر ما غبار ریخت‌ که تا پشت پا رسید

طبع ترا مباد فضول هوس ‌کند

میراث سایه‌ای‌ که ز بال هما رسید

عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند

دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید

چون ناله‌ای که بگذرد از بند بند نی

صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید

تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود

نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید

بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط

بر هر که هرچه می‌رسد از مصطفا رسید

از خود گذشتنی‌ست فلک ‌تازی نگاه

تا نگذری ز خود نتوان هیچ جا رسید

خون دلی به دیده بیدل مگر نماند

کز بهر پای‌بوس تو رنگ حنا رسید

***

صبحی‌ که‌ گلت به باغ باشد

گل در بغل چراغ باشد

تمثال شریک حسن مپسند

گو آینه بی‌ تو داغ باشد

ای سایه نشان خویش‌ گم‌ کن

تا خورشیدت سراغ باشد

آنسوی عدم دو گام واکش

گر آرزوی فراغ باشد

مردیم به حسرت دل جمع

این غنچه ‌گل چه باغ باشد

گویند بهشت جای خوبی‌ست

آنجا هم اگر دماغ باشد

بیدل به امید وصل شادیم

گو طوطی بخت زاغ باشد

***

صبری ‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد

گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد

جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب

این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد

تا فکر کفر و دین‌ است چندین‌ شک و یقین است

گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد

ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا

ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد

جز سعی بی ‌نشانی ننگ فسرده جانی‌ست

باید گذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد

گر پیری ام درین باغ از شرم لب ‌گشاید

گل با وجود شبنم دندان‌نما نخندد

زانو پرستی‌ام را با صد بهار ناز است

شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد

عریانی اعتباری‌ست‌، ‌افلاس هم شعاری‌ست

دلق کهن بهاری‌ست گر میرزا نخندد

دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند

گر با کریم شرمیست پیش‌ گدا نخندد

ای‌ کارگاه عبرت انجام عمر پیریست

قد دوتا دولب شد مرگ از کجا نخندد

چون نام بر زبانها ننشسته راه خود گیر

نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد

زان چهره ی عرقناک بی‌پردگی چه حرفست

آن‌ گل ‌که آبیارش باشد حیا نخندد

پاس حضور الفت از عالمیست‌ کانجا

گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد

هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد

بیدل‌ شکستن رنگ بر روی ما نخندد

***

صد ابد عیش طربخانه ی دنیا بخشند

نفسی‌ گر به دل سوخته‌ام جا بخشند

سیر خمخانه ی‌ کثرت به دماغم زده است

شایدم نشئه ی تحقیق دو بالا بخشند

خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا

طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند

آبروبی چو گل آینه بر کف دارم

لاله‌ رویان مگرم رنگ تماشا بخشند

فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق

با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند

شوق بر کسوت ناموس جنون می‌لرزد

عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند

صبح‌ گلزار وفا ناله ی بی‌ تاثیری‌ست

اثر آن به‌ که به انفاس مسیحا بخشند

نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است

همه از ماست‌ گر این آینه بر ما بخشند

از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس

حکم سر دادن شوق‌ست اگر پا بخشند

آرزو داغ امیدی‌ست خدایا مپسند

که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند

شسته می‌جوشد ازین بحر خط نسخه ی موج

جرم ما قابل آن نیست‌ که فردا بخشند

بیدل آزادی من در قفس‌ گمنامی‌ست

دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند

***

صفا داغ‌ کدورت‌ گشت سامان من و ما شد

به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد

زیارتگاه حسنم کرد فیض محو گردیدن

ز قید نقش رستم خانه ی آیینه پیدا شد

ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم

گریبان تأمل صرف دامن‌ گشت صحرا شد

چراغ برق تحقیقی نمی‌باشد درین وادی

سیاهی‌ کرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد

ز تمثال فنا تصویر صبح آواز می‌آید

که در آیینه ی وضع جهان نتوان خودآرا شد

ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی

زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد

به قدر ناز معشوق‌ست سعی همت عاشق

نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد

دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو

به گوش عافیت نتوان حریف ناله ی ما شد

عروجم بی‌ نشانی بود لیک از پستی همت

شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد

سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل

جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد

***

صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند

که هر طرف چو تیمم وضوی ساخته‌اند

درین بساط بجز رنگ رفته چیزی نیست

کسی چسان برد آن بازییی که باخته‌اند

ز وضع بی‌بری سرو و بید عبرت‌گیر

که گردنند و عجب مختلف فراخته‌اند

مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست

درین چمن همه طاووس‌های فاخته‌اند

ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند

ز بال بر سر خود تیغ فتنه آخته‌اند

مده ز سعی فضولی غبار امن به باد

به هیچ ساختگان قدر خود شناخته‌اند

ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس

چو شمع جمله علمهای رنگ باخته‌اند

به گرد قافله ی رفتگان رسیدن نیست

نفس مسوز که بسیار پیش تاخته‌اند

مباش غافل از انداز شعر بیدل ما

شنیدنی‌ست نوایی که کم نواخته‌اند

***

صیاد بی‌نشانی پرواز رنگ ما شد

آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد

روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات

رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد

کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق

راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد

در فکر دل فتادیم‌، راحت ز دست دادیم

صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد

حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت

رنگ شکسته ی ما قید فرنگ ما شد

در وادی املها کوشش نداشت تقصیر

کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد

رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت

هر سبزه‌ای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد

اندوه بیدماغی درهم شکست ما را

مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد

دل برده بود ما را آن سوی نیستی‌ها

افسانه ی قیامت چندی درنگ ما شد

گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم

بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد

چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل

مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد

***

ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمی‌دارد

سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمی‌دارد

طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری

که ‌شمشیر از حریف‌ خود سلامت بر نمی‌دارد

به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامه ی تمکین

که‌ کوه از ناله غیر از ننگ خفت بر نمی‌دارد

دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی

نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمی‌دارد

مگر چون نقش پا با خاک محشورم‌ کنی ورنه

سر افتاده‌ای دارم که خجلت بر نمی‌دارد

گل بیتابی‌ام چندان نزاکت‌پرور است امشب

که ‌گر آیینه ‌گردد رنگ حیرت بر نمی‌دارد

سفیه انگار منعم را که سایل بر در جودش

ندارد بار تا گرد مذلت بر نمی‌دارد

ز ساز سرکشیها عجز پیما ناله‌ای دارم

که گر توفان کند جز دست حاجت برنمی‌دارد

امل را چند سازی ‌کاروان سالار خواهشها

نفس ‌خود محملت‌ بیش از دو ساعت بر نمی‌دارد

نمی‌ارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی

دو عالم یک مژه بار است همت بر نمی‌دارد

بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان

که شرم انتظارم برق مهلت بر نمی‌دارد

به رنگ رسم‌ پردازان تکلف می‌کنم بیدل

وگرنه معنی الفت عبارت بر نمی‌دارد

***

طالعم زلف یار را ماند

وضع من روزگار را ماند

دل هوس تشنه است ورنه سپهر

کاسه ی زهر مار را ماند

نفس من به این فسرده‌ دلی

دود شمع مزار را ماند

بسکه بی ‌دوست داغ سوختنم

گلخنم لاله‌زار را ماند

خار دشت طلب ز آبله‌ام

مژه ی اشکبار را ماند

نقش پایم به وادی طلبت

دیده ی انتظار را ماند

عجزم از وضع خود سری واداشت

ناتوانی وقار را ماند

یار در رنگ غیر جلوه‌ گر است

همچو نوری‌ که نار را ماند

جگر چاک صبح و دامن شب

شانه و زلف یار را ماند

عزلت آیینه‌دار رسواییست

این نهان آشکار را ماند

نیک در هیچ حال بد نشود

گل محال است خار را ماند

با دو عالم مقابلم‌ کردند

حیرت آیینه‌دار را ماند

مایه ی بیغمی دلی دارم

که چو خون شد بهار را ماند

هر چه‌ از جنس‌ نقش پا پیداست

بیدل خاکسار را ماند

***

طبع خاموشان به نور شرم روشن می‌شود

در چراغ حسن گوهر آب روغن می‌شود

پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست

نام را نقش نگینها چین دامن می‌شود

گر چنین دارد نگاه بی ‌تمیزان انفعال

رفته رفته حسن هم آیینه دشمن می‌شود

قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است

از فساد خون خلل ‌د‌ر کشور تن می‌شود

شرم این دریا زبان موج ما کوتاه‌ کرد

بال پرواز از تری وقف تپیدن می‌شود

جامه ی فتحی چو گرد عجز نتوان یافتن

پیکر موج از شکست خویش جوشن می‌شود

با همه آسودگی دلها امل آواره‌اند

شوخی موج این‌گهرها را فلاخن می‌شود

در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم

حیرت آیینه بار خاطر من می‌شود

گوهر از گرد یتیمی در حصار آبروست

فقر در غربت چراغ زیر دامن می‌شود

گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب

خانه ی خورشید هم محتاج روزن می‌شود

جلوه ی هستی ز بس کمفرصتی افسانه است

چشم تا بندند دیدنها شنیدن می‌شود

بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور

دانه را نشو و نما رگهای گردن می‌شود

***

طبع دانا الم دهر مکدر نکند

گرد بر روی ‌گهر آن همه لنگر نکند

به خیالی نتوان غره ی تحقیق شدن

گر همه حسن دمد آینه باور نکند

می‌دهد عاقبت‌ کار حسد سینه به زخم

بدرگی تا به‌ کجا تکیه به نشتر نکند

در خرابات‌، شیاطین نسبان بسیارند

دختر رز جلبی نیست ‌که شوهر نکند

بی ‌زری ممتحن جوهر انسانی نیست

آدم آنست‌ که مال و حشمش خر نکند

شیشه ی حرص به صهبای قناعت پر کن

کز تنگ‌ حوصلگی ناله به ساغر نکند

مجلس ‌آرای هوس با تو حسابی دارد

تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند

به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش

تا ترا در نظر خلق مکرر نکند

شبنم‌ گلشن ایجاد خجالت دارد

صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند

شوق دل حسرت‌ گلزار حضوری دارد

همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند

خاک درگاه مذلت ز چه اکسیر کم است

کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند

عشوه ی الفت دنیا نخرد بیدل ما

نقد دل باخته سودای محقر نکند

***

طبع سرکش خاک‌ گشت و چشم شرمی وانکرد

شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد

عمرها شد آمد و رفت نفس جان می‌کند

ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد

زندگی بیع و شرای ما و من بی‌سود یافت

کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد

سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش

خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد

سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند

غیرت او داشت افسونی‌ که ما را ما نکرد

هر کجا رفتم نرفتم نیم ‌گام از خود برون

صد قیامت رفت و امروز مرا فردا نکرد

با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن

جان فدای بی کسیها کز توام تنها نکرد

دامن خود گیر و از تشویش دهر ‌آزاد باش

قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد

فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن

شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد

انقلاب ساز وحدت‌ کثرت موهوم نیست

ربط بی ‌اجزاییی ما را خیال اجزا نکرد

جود مطلق در کمین سایل‌ست اما چه سود

شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد

نام عنقا نقشبند پرده ی ادراک نیست

هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد

بیدل از نقش قدم باید عیار ما گرفت

ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد

***

طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود

آب‌ گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود

همت ‌پیری‌ام رساست‌ ضعف حصول مدعاست

هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود

پایه ی اعتبارها فتنه کمین آفت است

از همه جا به‌ کوهسار زلزله بیشتر شود

جاده به باد داده را خوش‌ نفسان دعا کنید

خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود

نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد

ننگ برهنگی‌ کراست ابره ‌گر آستر شود

یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار

رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود

خط جبین به فرق ماست چاره ی همتی‌ کراست

با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر کند

بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم

اشک نشوید این‌ گلیم ‌تا شب من سحر شود

گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار

گل ز حیا عرق ‌کند تا پر رنگ تر شود

دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم‌ گداخت

حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه‌ کر شود

پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او

اشک نغلتدم به چشم ‌گر همه تن‌ گهر شود

با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست

بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود

***

طره ی او در خیالم ‌گر پریشان می‌شود

از نفس هم دل پریشانتر پریشان می‌شود

ای بسا طبعی ‌که در جمعیتش آوارگی‌ست

شعله از گل‌ کردن اخگر پریشان می‌شود

از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست

این غبار از عالم آنسوتر پریشان می‌شود

چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس

در دم پرواز بال و پر پریشان می‌شود

ای سحر برگیر و دار جلوه ی هستی مناز

این تجمل تا دم دیگر پریشان می‌شود

اینقدر گرد جهان ‌گشتن جنون آوارگیست

چرخ را هر صبح مغز سر پریشان می‌شود

هرزه‌ گردی شاهد بی‌ انفعالیهای ماست

خاک ما گر نم‌ کشد کمتر پریشان می‌شود

ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار

خرمنت در فکر گاو و خر پریشان می‌شود

خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست

خواب ما آخر بر این بستر پریشان می‌شود

***

ظالم چه خیال است مؤدب به ‌در آید

آن نیست‌ کجی کز دم عقربه به‌ در آید

می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید

توفان مگر از عهده ی مذهب به‌ در آید

آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت

تاثیر ز جمعیت کوکب به‌ در آید

جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند

رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌ در آید

با بخت سیه چاره ی خوابم چه خیالست

بیدار شود سایه چو از شب به‌ در آید

زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا

آواز سوار از سم مرکب به ‌در آید

چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم

هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید

خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است

ترسم ‌که زند جوش و مرکب به ‌در آید

آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند

آتش تریش چون عرق از تب به‌ در آید

گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است

خورشید هم از خانه مگر شب به‌ در آید

در خلوت دل صحبت اوهام وبال است

بیزارم از آن حلقه‌ که یا رب به‌ در آید

بیدل چقدر تشنه ی اخفاست معانی

در نگوش خزد هرقدر از لب به ‌در آید

***

عاقبت ‌در حلقه ی ‌آن زلف‌، دل جا می‌کند

عکس در آیینه راه شوخیی وامی‌کند

غمزه ی وحشی مزاجت در دل مجروح من

زخم ناخن را خیال موج دریا می‌کند

سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است

خامه ی الفت نمی‌دانم چه انشا می‌کند

گه تغافل می‌تراشد گاه نیرنگ نگاه

جلوه را آیینه ی ما سخت رسوا می‌کند

دامن مستی به آسانی نمی‌آید به دست

باده خونها می‌خورد تا نشئه پیدا می‌کند

در زیان خویش ‌کوش ای آنکه خواهی نفع خلق

مومیایی هم شکست خود تمنا می‌کند

غنچه می‌گوید که ای در بند کلفت‌ ماندگان

عقده ی دل را همین آشفتگی وامی‌کند

نیست موجودی‌ که نبود غرقه ی‌ گرداب وهم

بحر هم عمری‌ست دست موج بالا می‌کند

هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست

هرکه‌ گردد خاک دل اندیشه ی ما می‌کند

خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو

سایه را از عاجزی هرکس ته پا می‌کند

آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست

ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا می‌کند

در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است

کار امروز ترا اندیشه فردا می‌کند

***

عاقبت شرم امل بر غفلت ما می‌زند

ریشه ‌پردازی به خواب دانه‌ها پا می‌زند

شش جهت کیفیت اسرار دل‌ گل ‌کرده است

رنگ می جام دگر بیرون مینا می‌زند

خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس

خودسری بر آتشت دامان صحرا می‌زند

تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان

عمرها شد خجلت‌ گوهر به دریا می‌زند

از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست

آبله در زیر پا جام ثریا می‌زند

همنوای عبرتی در کار دارد درد دل

ناله در کهسار بر هر سنگ خود را می‌زند

بی ‌گداز از طبع ما رفع ‌کدورت مشکل است

در حقیقت شیشه‌گر صیقل به خارا می‌زند

احتیاجی نیست‌ گر شرم طلب افتد به دست

بی‌ حیاییها در چندین تقاضا می‌زند

جستجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش

هرچه رفتار است بر نقش‌ کف پا می‌زند

صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش

جز زبانت نیست آن بالی‌ که عنقا می‌زند

هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید

ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما می‌زند

شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست

قلقل خود سنگ بر سامان مینا می‌زند

زین هوس‌هایی که بیدل در تخیل چیده‌ایم

یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا می‌زند

***

عالم همه زین میکده بیهوش برآمد

چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد

چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی

سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد

حرفی به زبان آمده صد جلد کتاب‌ست

عنقا به خیال که فراموش برآمد

ای بیخبران چاره ی فرمان ازل نیست

آهی ‌که دل امروز کشد دوش برآمد

بی‌ مطلبی آینه‌، جمعیت دلهاست

موج‌ گهر از عالم آغوش برآمد

کیفیت مو داشت‌ گل شیب و شبابت

پیش از کفن این جلوه سیه‌پوش برآمد

این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا

تا شعله ی جواله قدح‌ نوش برآمد

دون ‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست

دستار نمود آبله پاپوش برآمد

بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست

نتوان به خیالات هوس ‌گوش برآمد

صد مرحله طی‌ کرد خرد در طلب اما

آخر پی ما آن طرف هوش برآمد

از نغمه ی تحقیق صدایی نشنیدیم

فریاد که ساز همه خاموش برآمد

دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود

سر آخر کار آبله ی دوش برآمد

بیدل مثل کهنه ی افسانه ی هستی

زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد

***

عالم گرفتاری‌، خوش تسلسلی دارد

جوش ناله ی زنجیر، باغ سنبلی دارد

همچو کوزه ی دولاب هرچه زیر گردون است

یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد

پرفشانی عشق است رنگ و بوی این ‌گلشن

هر گلی که می‌بینی بال بلبلی دارد

گر تعلق اسباب‌، عرض صد جنون‌ نازست

بی‌ نیازی ما هم یک تغافلی دارد

بار شکوه ‌پیمایی بر دل پر افتاده‌ست

تا تهی نمی‌گردد شیشه قلقلی دارد

خواه بر تأمل زن خواه لب به حرف افکن

سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد

ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش

جبهه تا عرق ‌پیماست ساغر مُلی دارد

رنج زندگی بر ما نیستی‌ گوارا کرد

زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد

می‌کشد اسیران را از قیامت آنسوتر

شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد

***

عجز طاقت به‌ گرفتاری غم شادم‌ کرد

یاس بی‌ بال و پری از قفس آزادم ‌کرد

کو خم دام تعلق چه ‌کمند اسباب

اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد

عافیت مزد فراموشی حالم شمرید

درد عشقم به تکلف نتوان یادم ‌کرد

نوحه‌ای دارم و جان می‌کنم از قامت خم

آه ازین تیشه‌ که هم پیشه ی فرهادم‌ کرد

غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات

عشق پیش‌ از نگه منفعل ایجادم کرد

سعی بیهوده ندانم به کجایم می‌برد

نفس سوخته شد سرمه‌ که فریادم ‌کرد

گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی

شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد

چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم

هرکه آمد به سر از نقش قدم صادم ‌کرد

گره ضبط نفس نسخه ی‌ گوهر دارد

وضع خاموش به علم ادب استادم کرد

نفی هنگامه ی هستی چه تنزه‌ که نداشت

شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم ‌کرد

نقص هم بی‌ اثری نیست ز تقلید کمال

فقر ما را اگر الله نکرد آدم ‌کرد

محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل

آنکه می‌خواست فراموش کند یادم کرد

***

عجز نپسندید از ما شکوه ی قاتل بلند

جز مژه‌ گردی نشد از کوشش بسمل بلند

هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت

سایه‌واری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند

باعث آزادی سرو است یأس بی‌ بری

دستگاه آه باشد در شکست دل بلند

مایه ی شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است

نیست جز گرد نفس از شخص مستعجل بلند

چون به آسایش رسیدی شعله ی دل مر‌ده گیر

از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند

جاه را با آبروی خاکساریها مسنج

نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند

چشم اهل جود اگر می‌داشت رنگی از تمیز

اینقدر هرگز نمی‌شد ناله ی سایل بلند

پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن

موج بی ‌تمکین ما زین بحر شد غافل بلند

ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کرده‌ایم

نشئه ی صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند

***

عدم زین بیش برهانی ندارد

وجوب است آنچه امکانی ندارد

گشاد و بست چشمت عالم‌ آراست

جهان پیدا و پنهانی ندارد

دماغ ما و من بیهوده مفروش

خیال چیده دکانی ندارد

بخند ای صبح بر عریانی خویش

گریبان تو دامانی ندارد

کف خاک از پریشانی غبار است

به خود بالیدنت شانی ندارد

به نفی اعتبار اندیشه تا چند

شکست رنگ تاوانی ندارد

کسی جز شبهه از هستی چه خواند

سر این نامه عنوانی ندارد

چه دانشها که بر بادش ندادیم

جنون هم کار آسانی ندارد

مروت از دل خوبان مجویید

فرنگستان مسلمانی ندارد

ز اسباب نعیم و ناز دنیا

چه دارد کس گر احسانی ندارد

درین وادی همه‌ گر خضر باشد

ز هستی غیر بهتانی ندارد

خیال زندگی دردی‌ست بیدل

که غیر از مرگ درمانی ندارد

***

عرض هستی زنگ بر آیینه ی دل می‌شود

تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود

آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل

تا کف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود

در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب

بر گهر موجی ‌که خود را بست ساحل می‌شود

بسکه ما حسرت‌ نصیبان وارث بیتابی‌ایم

می‌رسد بر ما تپیدن هر که بسمل می‌شود

زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش

بی‌ شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود

اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست

از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود

بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک

گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود

در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش

هر که واماند برای خویش منزل می‌شود

گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب

شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود

انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام

هر که رو تابد ز خود با من مقابل می‌شود

کس اسیر انقلاب نارساییها مباد

دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود

این دبستان من و ما انتخابش خامی است

لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود

نشئه ی آسودگی در ساغر یأس است و بس

راحت جاوید دارد هر که بیدل می‌شود

***

عرق‌آلوده جمالی ز نظر می‌گذرد

کز حیا چون عرقم آب ز سر می‌گذرد

کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت

آب یاقوت هم اینجا ز جگر می‌گذرد

خط مسطر نشود مانع جولان قلم

تیغ را جاده ‌کند هر که ز سر می‌گذرد

موج ما بی‌ نم ازین بحر پر آشوب گذشت

همچو نظاره که از دیده ی تر می‌گذرد

نیست در گلشن اسباب جهان رنگ ثبات

همه از دیده ی ما همچو نظر می‌گذرد

منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما

غنچه در گل خزد آنجا که سحر می‌گذرد

شوخی رشته ی نومیدی ما بسکه رساست

ناله تا بال گشاید ز اثر می‌گذرد

چون نفس خانه ‌پرستیم و نداریم آرام

عمر آسودگی ما به سفر می‌گذرد

در مقامی که قناعت بلد استغناست

کاروان چون تپش از موج گهر می‌گذرد

به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل

نیست بی ‌ناله اگر نی ز شکر می‌گذرد

***

عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد

کز پیکرم به جان عرق رنگ می‌کشد

آسان مدان به کارگه هستی آمدن

اینجا شرر نفس ز دل سنگ می‌کشد

فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت

نقاش مو ز لاغری‌ام ننگ می‌کشد

سامان زندگی نفسی چند بیش نیست

عمر خضر خماری ازین بنگ می‌کشد

زاهد خیال ریش رها کن ‌کزین هوس

آخر تلاش شانه به سر چنگ می‌کشد

با هیچکس مجوش‌ که تمثال خوب و زشت

رخت صفای آینه بر زنگ می‌کشد

ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر

باریست زندگی‌ که خر لنگ می‌کشد

خلقی به گرد قافله ی فرصتی‌ که نیست

چون صبح تلخی شکری رنگ می‌کشد

خون شد دل از عمارت حرصی‌ که عمرهاست

زین‌ کوهسار دوش نگین سنگ می‌کشد

خامش نوای حسرت دیدار نیستم

در دیده سرمه ‌گر کشم آهنگ می‌کشد

از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع

نقش خیال نیز همان دنگ می‌کشد

بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن

معنی فشار قافیه ی تنگ می‌کشد

***

عشاق‌ گر از سبحه و زنار نویسند

دردسر دلهای گرفتار نویسند

آن معنی تحقیق که تکرار ندارد

بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسند

شرح جگر چاک من این‌ کهنه دبیران

هر چند نویسند چه مقدار نویسند

صد جاست قلم خورده ی مژگان تغافل

آن نامه که خوبان به من زار نویسند

قاصد به محبان ز تمنا چه رساند

آیینه بیارید که دیدار نویسند

صد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید

کز قامت موزون تو رفتار نویسند

امید پیامیست به زلف از دل تنگم

سطری اگر از نقطه گره‌دار نویسند

زنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد

بر خاک مگر یکدو الف‌وار نویسند

بر صفحه ی بی ‌مطلبی‌ام نقش تعین

کم هم ننوشتند که بسیار نویسند

بگذار که نقش خط پیشانی ما را

بر طاق پریخانه ی اسرار نویسند

جز ناله اسیران قفس هیچ ندارند

خطی‌ به هوا کاش ز منقار نویسند

حیف است تنزه رقمان قلم عفو

اعمال من از شرم نگون سار نویسند

منشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ

بر لوح مزارم دل بیمار نویسند

جز سجده نشد از ورق سایه نمودار

زین بیش خط جبهه چه هموار نویسند

تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم

گر بر سر من سایه ی دیوار نویسند

در روز توان خواند خط جبهه ی بیدل

چون شمع همه ‌گر به شب تار نویسند

***

عشاق چون فسانه ی تحقیق سر کنند

آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند

هر چند برق شعله زند از نگاهشان

یکسر چراغ خانه ی آیینه بر کنند

بر جوهر حیا نپسندند انفعال

صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند

شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق

گل را همان به دیده ی شبنم نظر کنند

افسون جاهشان نکند غافل از ادب

دریا اگر شوند کمین گهر کنند

تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی

از یار شکوه‌ای که محال است سر کنند

از انفعال نامه‌بران رموز عشق

رنگ پریده را به عرق بال تر کنند

بزم حضورشان نکشد انتظار شمع

اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند

تا جذبه ی طلب گذرد در خیالشان

مانند شبنم آبله را بال و پر کنند

چون موج هر کجا پی تحقیق‌ گم شوند

فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند

خورشید منظری ‌که بر آن سایه افکنند

فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند

پای ثبات مرکز پرگار دامن‌ست

هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند

سعی وفا همین‌ که چو بیدل شوند خاک

شاید ز نقش پای ‌کسی سر به‌ در کنند

***

عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد

دانه ی تسبیح را زاهد خر طنبور کرد

با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست

خانه را نتوان به اندوه تعلق ‌گورکرد

زین‌ گلستان‌ صد سحر جوشید و صد شبنم دمید

عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسور کرد

بگذر از بی ‌صرفه ‌گوییها که ساز انبساط

گوشمالی خورد هرگه ناله بی ‌دستور کرد

موسی ما شعله‌ها در پرده ی نیرنگ داشت

حسرتی از دل برون آورد و برق طور کرد

با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن

وعده ی دیدار خلقی را امل مزدور کرد

شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است

موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد

شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید

شوخی این پنبه‌ام هنگامه ی منصور کرد

نی ز طاعت بهره‌ای بردم نه ذوقی از گناه

در همه کارم حضور نیستی معذور کرد

دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور

چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد

بیدل از عزلت ‌کلامم رتبه ی معنی‌ گرفت

خُم‌نشینی باده‌ام را اینقدر پُر زور کرد

***

عشق هرجا ادب‌آموز تپیدن باشد

خون بسمل عرق شرم چکیدن باشد

مزرع نیستی‌، آرایش تخم شرریم

آفت حاصل ما عرض دمیدن باشد

شوق مفت است که در راه کسی می‌پوییم

منزل مقصد ما گو نرسیدن باشد

موج این بحر تپش بسمل سعی گهر است

رنجها در خور راحت طلبیدن باشد

اشک چندی گره دیده ی حیران خودیم

تا نصیب که به راه تو دویدن باشد

صید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم

طره ی شاهد این بزم خمیدن باشد

حیرت و لذت دیدار خیالی‌ست محال

هر که آیینه شود داغ ندیدن باشد

کلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر

گل‌ آزادی این باغ نچیدن باشد

رفته‌ام از خود و تهمت‌کش آسودگی‌ام

حیرت آینه‌ام کاش تپیدن باشد

پیکرم مانی صورتکده ی نومیدی‌ست

بی‌ رخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد

بسمل شوق مرا از اثر کوچه ی زخم

تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشد

هر قدر زین قفس وهم برآیی مفت است

ناله کم نیست اگر میل رمیدن باشد

چشم ‌بندی‌ست بهار گل بیرنگی عشق

دیدن یار مبادا که شنیدن باشد

از دلیران جنون جرأت یأسم بیدل

چون نفس تیغ من از خویش بریدن باشد

***

عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند

فکر مجنون سطری از زنجیر روشن می‌کند

داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن

شمعها از آه بی‌ تأثیر روشن می‌کند

عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد

خاک ما فیض هزار اکسیر روشن می‌کند

ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست

رمز صد عیب و هنر تقریر روشن می‌کند

می‌شود ظاهر به پیری معنی طول امل

جوهر این مو صفای شیر روشن می‌کند

غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست

توتیا کی دیده ی تصویر روشن می‌کند

از رگ‌ گل می‌توان فهمید مضمون بهار

فیض معنیهای ما تحریر روشن می‌کند

ناله امشب می‌خلد در دل ز ضعف پیریم

شمع بیداد کمان را تیر روشن می‌کند

عالم دل را عیار از دستگاه ناله‌ گیر

وسعت صحرا رم نخجیر روشن می‌کند

از عرق بر جبهه ی افسون چراغان خوانده‌ایم

بزم ما را خجلت تقصیر روشن می‌کند

انتظار فیض عشق از خامی خود می‌کشم

چوب تر را سعی آتش دیر روشن می‌کند

هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ

عجز ما این خانه ی دلگیر روشن می‌کند

***

علم و عیان خلق بجز شک نمی‌شود

زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمی‌شود

تمثال جزو از آینه ی کل نموده‌اند

بسیار تا نمی‌دمد اندک نمی‌شود

رمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند

غربال هم به لاف مشبک نمی‌شود

افشاندنی‌ست‌ گرد تجرد هم از خیال

قطع ره فنا به ‌لک و پک نمی‌شود

زاهد خیال جبه و دستار واگذار

اینها بزرگی سر کوچک نمی‌شود

دندان ‌کشیدن از پس صد سال شیخ را

اعجاز قدرت است که کودک نمی‌شود

تصغیر ناتمامی القاب کس مباد

زن مرد غیرت است ‌که مردک نمی‌شود

ربط وفاق قطره ز گوهر چه ممکن است

در اهل اعتبار دو دل یک نمی‌شود

ظالم نمی‌کشد الم از طینت حسد

تنگی فشار دیده ی ازبک نمی‌شود

با اهل شرم دیده ‌درایی سیه ‌دلیست

افسوس‌، سنگ‌ سرمه ‌که عینک نمی‌شود

نومیدی آشنای نشان اجابت است

آهی ز دل ‌کشید به ناوک نمی‌شود

بیدل هوا همین نفس است و نفس هوا

هستی و نیستی است ‌که منفک نمی‌شود

***

علویانی ‌که به این عالم دون می‌آیند

عقل گم ‌کرده به صحرای جنون می‌آیند

کیست پرسد که ‌گل و لاله ی این باغ هوس‌

جز به آهنگ درون از چه برون می‌آیند

آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد

هرزه‌تازان همه بر رخش حرون می‌آیند

شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس

نخلها سر به هوایند و نگون می‌آیند

چه هوا دود دماغی‌ست که در دیده ی وهم

آفتابند گر از ذره فزون می‌آیند

حیرت این است‌ که چون تیغ درین دشت ستم

آب دارند و همان تشنه ی خون می‌آیند

چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشک

نی سوار مژه از خانه برون می‌آیند

عجز و طاقت چقدر مایه ی لاف است اینجا

بیشتر آبله‌ پایان به جنون می‌آیند

مقصد خلق بجز خاک شدن چیزی نیست

یا رب این بیخبران با چه شگون می‌آیند

آنسوی علم و عیان بیضه ی طاووسی هست

کارزوها ز عدم بوقلمون می‌آیند

بیدل این بیخردی چند به معراج خیال

می‌روند اینهمه‌ کز خویش برون می آیند

***

عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد

رعشه ی پیری مبادا ریزد آب‌روی مرد

تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق

صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد

گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال

سرنگونی‌ کم وبالی نیست در ابروی مرد

بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن

در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد

هرچه از آثار غیرت می‌تراود غیرتست

جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد

بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی

لافتی ا‌لا علی بنویس بر بازوی مرد

شعله ی همت نگون شد کز تصاعد بازماند

خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد

از ازل موقع ‌شناسان ربط الفت داده‌اند

آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد

هیچکس ‌نگسیخت ‌بیدل ‌بند اوهامی که نیست

آسمان ‌عمری‌ست ‌می‌گردد به ‌جست‌وجوی مرد

***

عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند

راه نفس به خلوت آیینه بسته‌اند

وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است

این شعله را به خرقه ی پشمینه بسته‌اند

وحدتسرای دل نشود جلوه‌گا‌ه غیر

عکس است تهمتی‌ که بر آیینه بسته‌اند

از نقد دل تهی‌ست بساط جهان که خلق

بر رشته ی نفس‌ گره ‌کینه بسته‌اند

گو پاسبان به خواب طرب زن ‌که خسروان

دلها چو قفل بر در گنجینه بسته‌اند

مضمونی از خیال تأمل رمیده‌ایم

تقویم حال ما همه پارینه بسته‌اند

غافل نی‌ام ز صورت واماندگان خاک

در پای من ز آبله آیینه بسته‌اند

چون شمع ‌کشته عجزپرستان خدمتت

دستی‌ست نقش داغ که بر سینه بسته‌اند

بیگانه است شعله ز پیوند عافیت

از سوختن به خرقه ی ما پینه بسته‌اند

بیدل به سعد و نحس جهان نیست‌ کار ما

طفلان دلی به شنبه و آدینه بسته‌اند

***

عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به ‌در آورد

نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌ در آورد

به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات

که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به ‌در آورد

به‌ گداز عشوه ی علم و فن در پیر میکده بوسه زن

که ز قید عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌ در آورد

به قبول و رد، مطلب سبب‌، ‌که غرور چرخ جنون حسب

به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد

ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنه ی امتحان

نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به ‌در آورد

به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری

که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به ‌در آورد

اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئه ی مدعا

نگهی ‌که‌ گردش رنگ ما خط ساغرت به ‌در آورد

ز طواف‌ کعبه ‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو

من و سجده ی پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد

ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان

مگر آنکه جامه ی رنگ‌ ما عرق از برت به ‌در آورد

من بیدل از خم طره‌ات به ‌کجا روم ‌که سپهر هم

سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به ‌در آورد؟

***

عید است غبار سر راه تو توان شد

قربانی قربان نگاه تو توان شد

امید شهید دم شمشیر غروری‌ست

بسمل ز خم طرف ‌کلاه تو توان شد

باید همه تن دل شد و آشفت و جنون ‌کرد

تا محرم‌ گیسوی سیاه تو توان شد

تسلیم ز آفات جهان باک ندارد

در جیب خودم محو پناه تو توان شد

ای خاک خرامت گل فردوس‌ به دامن

کو بخت ‌که پامال گیاه تو توان شد

سهل است شفاعتگری جرم دو عالم

گر قابل یک ذره ‌گناه تو توان شد

بیدل دل ما طاقت آیات ندارد

تا کی هدف ناوک آه تو توان شد

***

عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود

شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود

نکهت گل‌، دام اگر دارد همان برگ گل است

رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود

با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است

چهره ی آیینه‌ها را غازه خاکستر بود

آنقدر رفعت ندارد پایه ی ارباب قال

واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود

روشناس هستی از آیینه ی اشکیم و بس

نیستی جوشد ز شبنم‌ گر نه چشم‌ تر بود

ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان

می‌زند موج رضا آبی‌ که در گوهر بود

این زمین و آسمان هنگامه ی شور است و بس

گر بود آسودگی‌، در عالم دیگر بود

عاشقان پر بی‌کس‌اند، از درد نومیدی مپرس

حلقه را از شوخ‌چشمی‌، جا برون در بود

هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست

سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود

خدمت دل‌ها کن اینجا کفر و دین منظور نیست

آینه از هر که باشد مفت روشنگر بود

هر که را بیدل به گنج نشئه ی معنی رهی‌ست

هر رگ تاکی به چشمش رشته ی‌ گوهر بود

***

غافلان چند قبادوزی ادراک کنید

به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید

صد نفس بال‌فشان سوخت به زنگدانه خاک

یک سحر، سیر پریخانه ی افلاک‌ کنید

چند باید دهن از خبث بانبارد کس

یک دو روزی نفس سوخته مسواک‌ کنید

صید خلق از نفس سوخته‌، پر بیخردی است

آ‌نقدر رشته متابید که فتراک‌ کنید

دید معنی نشود مایل تحقیق کسان

بینش آن است ‌که در چشم حسد خاک ‌کنید

چشمه ی‌ خضر در این ‌دشت سراب هوس است

تشنه ‌کامان‌، طلب دیده ی نمناک کنید

تلخی حادثه قند است به خرسندی طبع

نام افیون گوارا شده‌، تریاک کنید

ساغر آبله ی ما ز ادب سرشار است

جاده ی وادی تسلیم رگ تاک کنید

هیچکس منفعل طینت بی‌درد مباد

مژه‌ای را به نم آرید و عرق پاک‌ کنید

تا نگردید در این عرصه ی تشویش هلاک

همچو بیدل حذر از کوشش بی باک کنید

***

غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند

افسون خواب کرد غرور نفس بلند

یکسر به زیر چرخ‌، پر و بال ریختیم

پرواز کس نجست ز بام قفس بلند

از حرف و صوت راه قیامت‌ گرفت خلق

منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلند

سهل است دستگاه غرور سبکسران

آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند

وحشت نواست شهرت اقبال ناکسان

بی‌پر زدن نگشت طنین مگس بلند

همّت در این جونکده زنجیر پای ماست

یا رب مباد اینهمه دامان کس بلند

دردا که در قلمرو طاقت نیافتیم

یک ناله چون تغافل فریادرس بلند

دست تلاش خاک به ‌گردون نمی‌رسد

پر نارساست دانش و تحقیق بس بلند

بیدل اگر جنون نکند هرزه‌ تازیت

گرد دگر نمی‌شود از پیش و پس بلند

***

غافلی چند که نقش حق و باطل بستند

هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند

سعی غواص در این بحر جنون‌ پیمایی‌ ست

آرمیدن‌ گهری بود به ساحل بستند

چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب

لب زخمی‌ست که از شکوه ی قاتل بستند

پی مقصد به چه امید کسی بردارد

نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند

شعله تا بال‌ کشد دود برون تاخته است

بار ما پیشتر از بستن محمل بستند

جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است

آنچه از دانه‌ گشودند به حاصل بستند

ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش

این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند

عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی ‌گردید

نامه ی جاده ی من بر سر منزل بستند

بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج

نقش بیحاصلی ماست ‌که زایل بستند

جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل

حیرت آینه دستی‌ست ‌که بر دل بستند

***

غبار ما به جز این پر شکستنی ‌که ندارد

کجا رود به امید نشستنی ‌که ندارد

هزار قافله پا در گل است و می‌رود از خود

به فرصت و نفس بار بستنی ‌که ندارد

چه زخمها که نچیده‌ست دل به فرقت یاران

ز ناخن المی سینه خستنی ‌که ندارد

سپند مجمر تصویرهمچو من به‌ که نالد

ز وحشتی‌ که فسرده‌ست و جستنی ‌که ندارد

گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا

به بال دعوی از خویش رستنی ‌که ندارد

اسیر حرص چه‌ کوشش‌ کند به ناز رهایی

بر این دکان هوس دل نبستنی ‌که ندارد

به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل

تعلقی که نبودش‌، گسستنی که ندارد

***

غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد

به ملک بی‌ خللی خاتم جمی دارد

گذشتن از سر جرأت‌ کمال غیرت ماست

نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد

ز انفعال مآل طرب مباش ایمن

حذر که خنده ی این صبح شبنمی دارد

مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه

بهشت هم به مقابل جهنمی دارد

گر از حقیقت این انجمن خبر گیری

همین غم است‌ که تخمیر بی‌ غمی دارد

خطا به ‌گردن مستان نمی‌توان بستن

طریق بیخبری لغزش‌ کمی دارد

ورق سیه نکنی‌، سر نپیچی از تسلیم

به هوش باش‌ که خط جبین نمی دارد

ز جوش لاله ‌رخان پرکنید آغوشم

به قدر حوصله هر زخم‌، مرهمی دارد

نسیم مژده ی وصل‌ که می‌دهد امروز

چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد

چه رنگها که نبستیم در بهار خیال

طبیعت پر طاووس‌، عالمی دارد

مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل

جهان غول به هر دشت آدمی دارد

***

غرور ناز تو تهمت‌کش ادا نشود

به هیچ رنگ‌، می جامت آشنا نشود

طرف اگر همه شوق است ننگ یکتایی‌ست

شکستم آینه تا جلوه بی‌صفا نشود

به گلشنی ‌که شهیدان شوق بیدادند

جفاست بر گل زخمی که خون‌بها نشود

به راستی قدمی‌ گر زنی چو تیر نگاه

به هر نشان ‌که توجه‌ کنی خطا نشود

ز فیض رتبه ی عجز طلب چه امکان است

که نقش پا به ره او جبین‌نما نشود

خموشی‌ام به‌ کمالی‌ست ‌کز هجوم شکست

صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود

امید صندل دردسر هوسها نیست

مباد دست تو با سودن آشنا نشود

اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن

جز آن گره که در این رشته نیست وانشود

به هستی آن همه رنگ اثر نباخته‌ایم

که هر که خاک شود گلفروش ما نشود

بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر

به آن غبار که پامال نقش پا نشود

امید عافیتی هست در نظر بیدل

شکست رنگ مبادا گره‌گشا نشود

***

غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند

از نفس بر خانه ی آیینه‌، در واکرده‌اند

از سر بی ‌مغز این سوادپرستان امل

بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند

آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار

محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند

درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست

هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند

دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است

این هوسناکان به‌ کشتی سیر دریا کرده‌اند

کارگاه بی‌ نیازی بسته ی اسباب نیست

شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند

هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس

خانه ی خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند

برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد

شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند

بی‌ تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج

معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند

هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس

خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند

بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار

نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند

کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس

داغ این ظلمی‌ که ما را از تو تنها کرده‌اند

جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید

تا تو زین‌ کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند

اندکی بید‌ل به‌ هوش آ، وهم و ظن درکار نیست

هرچه می‌بینی‌، نیاز عبرت ما کرده‌اند

***

غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد

غبار دامن‌افشان سحر دامن نمی‌گیرد

فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش

حنا بوسد کف دستی ‌که دست من نمی‌گیرد

دلی دارم ادب‌ پرورده ی ناموس یکتایی

که از شرم محبت خرده بر دشمن نمی‌گیرد

ز تشویش علایق رسته‌گیر آزاد طبعان را

عنان آب‌، دام سعی پرویزن نمی‌گیرد

ره فهم تجرد، فطرت باریک می‌خواهد

کسی جز رشته آب از چشمه ی سوزن نمی‌گیرد

حضور عافیت ‌گر مقصد سعی طلب باشد

چرا همّت‌، ره از پا درافتادن نمی‌گیرد

ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یا رب

که صیاد از حیا، عمریست نام من نمی‌گیرد

تواضع ‌کیش همّت را چه امکان است رعنایی

خم دوش فلک‌، بار سر و گردن نمی‌گیرد

دم پیری ز فیض گریه خلقی می‌رود غافل

در این‌ مهتاب‌ شیری‌ هست‌ و کس ‌روغن نمی‌گیرد

قماشی از حیا دارد قبای نازک‌ اندامی

که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمی‌گیرد

اگر شمع رخش صد انجمن روشن‌ کند بیدل

تحیر آتشی دارد که جز در من نمی‌گیرد

***

فالی از داغ زدم دل چمن‌آیین آمد

ورق ‌لاله‌ به‌ یک نقطه چه ‌رنگین ‌آمد

جرأت سعی‌، دماغ تپش‌آرایی کیست

پای خوابیده ی ما آبله بالین آمد

چون دو ابرو که نفس سوخته ی ربط همند

تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد

عافیت می‌طلبی بگذر از اندیشه ی جاه

شمع را آفت سر افسر زرین آمد

تلخکامی‌ست ز درک من و ما حاصل‌ کوش

بی‌حلاوت بود آن‌ کس‌ که سخن‌ چین آمد

صفحه ی ساده ی هستی رقم غیر نداشت

هرکه شد محرم این آینه خودبین آمد

سایه از جلوه ی خورشید چه اظهار کند

رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمد

هرکسی در خور خود نشئه ی راحت دارد

خار پا را ز گل آبله بالین آمد

در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب

عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمد

صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس

دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد

بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم

سایه را بخت نگون طره ی مشکین آمد

***

فرصت انشایان هستی‌ گر تکلف ‌کرده‌اند

سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند

از مآل زندگی جمعی ‌که دارند آگهی

کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند

هستی و امید جمعیت جنون وهم ‌کیست

عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند

در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد

غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند

گشته‌اند آنها که در هنگامه ی اغراض پیر

موسفیدی را به روی زندگی‌ تف‌ کرده‌اند

در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است

اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند

حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست

اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند

بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است

بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف ‌کرده‌اند

***

فرصت ناز کر و فر ضامن ‌کس نمی‌شود

باد و بروت خودسری مد نفس نمی‌شود

دل به تلاش خون‌ کنی تا برسی به ‌کوی عجز

پای مقیم دامنت آبله‌رس نمی‌شود

عین و سوا فضولی فطرت بی‌تمیز توست

زحمت ‌آگهی مبر، عشق هوس نمی‌شود

قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست

وقف ودیعت چنار آتش خس نمی‌شود

ذوق ز خویش رفتنی در پی‌ات اوفتاده است

تا به ابد اگر دوی‌، پیش تو پس نمی‌شود

قافله‌های درد دل‌ گشته نهان به زیر خاک

حیف‌ که‌ گرد این بساط شور جرس نمی‌شود

نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان

قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی‌شود

راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو

خانه ی زین پی فراغ جای دو کس نمی‌شود

چند دهد فریب امن‌، سر، ته بال بردنت

گر همه فکر نیستی است‌، غیر قفس نمی‌شود

دست به خود فشانده را با غم دیگران چه‌ کار

لب به فشار اگر رسد رنج نفس نمی‌شود

بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک

دزد شراب خورده را فکر عسس نمی‌شود

***

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد

که قطره‌ای به ‌گهر نارسیده سنگ نگردد

صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی

که ‌گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد

دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد

همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد

به پاس صحبت یاران‌، ز شکوه ضبط نفس‌ کن

که آب‌، آینه ی اتفاق زنگ نگردد

تلاش ‌کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان

پر خزیده به بالین‌، پر خدنگ نگردد

خیال وصل طلب را مده پیام قیامت

که قاصد از غم دوری راه‌، لنگ نگردد

ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان

بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد

دلی‌ که‌ کرد نگاه تو نقشبند خیالش

چه ممکن است نفس ‌گر کشد فرنگ نگردد

هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت

اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد

به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد

کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد

به‌ کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت

نتیجه ی پر عنقا خروس جنگ نگردد

جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل

گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد

***

فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد

تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد

به اشکی‌ کلفت از دل‌ کی توان بردن که دریا هم

یتیمی مشکل‌ست از طینت‌ گوهر برون آرد

فنا هم مایه ی هستی‌ست ازآفت مباش ایمن

که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد

به نومیدی در این‌ گلشن چو رنگ امید آن دارم

که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد

ز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل

خوشا آیینه‌ای کز خویش روشنگر برون آرد

غباری از خطش راه نظر می‌زد، ندانستم

که این شمع از پر پروانه‌ها دفتر برون آرد

که‌ می‌دانست پیش از دور خط‌، اعجاز حسن او

که از لعل ترش موج زمرّد سر برون ‌آرد

به‌ گلشن‌ گر بگویم وصف لعل میفروش او

به حسرت شاخ‌ گل از آستین ساغر برون آرد

ندارد شبنم من برگ اظهاری درین ‌گلشن

مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد

به پستی تا بماند شوق جهدی‌ کن‌ که خون ‌گردی

چو آب آیینه‌دار رنگ‌ گردد، پر برون آرد

فریب جاه از بازیچه ی گردون مخور بیدل

که می‌ترسم سر بی‌مغزی از افسر برون آرد

***

فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد

حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد

ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش‌ کدورت

چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه ‌گیرد زبان نگیرد

سماجت است اینکه عالمی‌ را به‌ سر فکنده‌ست‌ خاک ذلّت

سبک نگردد به چشم مردم‌ کسی ‌که خود را گران نگیرد

ز دست رفته‌ست اختیارم‌، به پارسایی کشیده کارم

به ساز وحشت پری ندارم‌ که دامنم آشیان نگیرد

به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان

ز صید مطلب سراغ‌ کم ‌گیر اگر دلت زین جهان نگیرد

مناز بر مایه ی تعین ‌که‌ کاروان متاع همّت

به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد

ز خود برآ تا رسد کمندت به‌ کنگر قصر بی‌ نیازی

به نردبانهای چین دامن ‌کسی ره آسمان نگیرد

اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه‌ گیران مباش غافل

که تیر پرواز را نشاید دمی‌ که بال از کمان نگیرد

کج است طور بنای عالم تو نیز سر کن به‌ کج‌ ادایی

که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد

در آتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی

که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد

فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت

کسی چه‌ گیرد ز ساز قدرت‌ که دست واماندگان نگیرد

اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل

که همّت آیینه ی تعلٌق به دست دامن ‌فشان نگیرد

***

فسون عیش‌، کدورت‌زدای ما نشود

نفس به خانه ی آیینه‌ها، هوا نشود

قسم به دام محبت ‌که از خم زلفت

دل شکسته ی ما چون شکن جدا نشود

خروش هر دو جهان گرد سرمه بیخته‌ای‌ست

تغافل تو مگر همّت‌آزما نشود

گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید

به ناخنی که بریدند عقده وا نشود

چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم

که عرض جوهر ما نقش بوریا نشود

چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین

زمین فلک شود و آدمی خدا نشود

تقدس تو همان بی‌غبار پیدایی‌ست

گل بهار تو را رنگ رونما نشود

به ذوق گوشه ی چشمی‌ست سرمه‌سایی شوق

غبار ما چه خیال است توتیا نشود

چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید

که صد گره اگرش واکنی رسا نشود

به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل

که نخل این چمن از بی‌بری دوتا نشود

***

فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند

رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می‌زند

نشئه ی تحقیق در صهبای این میخانه نیست

مست و مخمورش قدح از چشم احول می‌زند

خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بوریا

این نیستان آتشی دارد به مخمل می‌زند

ای بسا شیخی‌ که ارشادش دلیل گمرهی‌ست

غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می‌زند

طینت ظالم همان آماده ی ظلم است و بس

نشتر از رگ‌ گر شود فارغ به دنبل می‌زند

چاره در تدبیر ما بیچارگان خون می‌خورد

پیشتر از دردسر سودن به صندل می‌زند

درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید

با نمک چون جوش زد می جام در خل می‌زند

بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند

شمع در هر انجمن آیینه صیقل می‌زند

بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز

امتحان طاس ناخن بر سر کل می‌زند

ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر

کوس قدرت پای لنگ و پنجه ی شل می‌زند

جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند

همّتت پست است بیدل کی بر این تل می‌زند

***

فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد

همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد

شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده

یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد

الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست

انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد

پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سرست

از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد

حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است

سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد

از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر

دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد

تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم

سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد

صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق

شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد

این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق

لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد

گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار

چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد

خانه ی مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست

گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد

با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش

عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد

بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه

کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد

در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت

ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد

عشق مختار است بیدل نیک و بد در کار نیست

بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد

***

فکر نازک عالمی را سرمه ی تقریر شد

موی چینی بر صداها جاده ی شبگیر شد

موجها تا قطره زین دریا به بیباکی ‌گذشت

گوهر ما را ز خودداری ‌گذشتن دیر شد

آب می‌گشتیم ‌کاش از ننگ بیدردی چو کوه

کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد

در جناب ‌کبریا جز نیستی مقبول نیست

خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد

صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت

حلقه‌ها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد

نور دل جوشاند عشق از پرده ی بخت سیاه

صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد

آدمی چندان به مهمانخانه ی گردون نماند

این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد

در عدم از ما و من پر بیخبر می‌زیستیم

خواب ما را زندگی هنگامه ی تعبیر شد

کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند

سرمه ‌گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد

طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه ‌کرد

ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد

زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی

چین دامان بلندم خار دامنگیر شد

قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت

بر در دل حلقه زد اکنون‌ که بیدل پیر شد

***

فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد

سری دارم‌ که تا خاک هوای اوست جان دارد

دم نایی‌ست افسون نوای هستی‌ام ورنه

هنوزم ناله ی نی در نیستان آشیان دارد

به سودایت چنان زارم‌ که با صد ناله بیتابی

تنم در پیرهن تحریک نبض ناتوان دارد

به روزبینوایی هیچکس ما را نمی‌پرسد

مگر داغت‌ که دستی بر دل این بیکسان دارد

در عزلت‌ زدم ‌کز خلق لختی واکشم خود را

ندانستم ‌که دامن از هوس چیدن دکان دارد

چراغ خامشم‌، غم نیست‌ گر آهی زیان‌ کردم

نفس دزدیدنم در عالم دیگر فغان دارد

ز بال ‌افشانی ساز شرر آواز می‌آید

که اینجا گر همه سنگ است دامن بر میان دارد

نیاید ضبط آه از دل به‌ گلزار تماشایت

که آنجا گر همه آیینه است آب روان دارد

هدف باید شدن چون بلبلان ما را در این‌ گلشن

که ‌هر شاخش چو بوی ‌گل خدنگی ‌در کمان دارد

به‌بخت خود چه ‌سازد عاشق‌ مسکین ‌که ‌آن بدخو

سراپا الفت است امّا دل نامهربان دارد

به رنگ آتش یاقوت ناپیداست دود من

به حیرت رفته ی شوقت عجب ضبط عنان دارد

ز خودکامی برون آ، بی‌نیاز خلق شو بیدل

که اوج قصر همّتها همین یک نردبان دارد

***

قامت خم‌ کز حیا سوی زمین رو می‌کند

فهم می‌خواهد اشارتهای ابرو می‌کند

هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم

شمع ما سر بر هوا هم‌،‌ سیر زانو می کند

سایه و تمثال را کم نیست ‌گر سنجی به باد

شرم خفت سنگ ما را بی ‌ترازو می‌کند

چشم بند سحر الفت را نمی‌باشد علاج

دل گرفتار خود است و یاد گیسو می‌کند

این چنین کز ناتوانیها شکستم داده‌اند

گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو می‌کند

بسکه یاران در همین ویرانه‌ها گم گشته‌اند

می‌چکد اشکم ز چشم و خاک را بو می‌کند

روز بازار تعین آنقدر مألوف نیست

خلق چون شب شد دکان در چشم آهو می‌کند

ناتوانی هم به جایی می‌رسد، مردانه باش

سایه کار قاصد مطلب به پهلو می‌کند

با توکّل ‌کس نمی‌پرداخت ‌گر می‌داشت شرم

دستگاه نعمت بی‌خواست بدخو می‌کند

طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست

تیغ را تدبیر خونریزی تنک‌رو می‌کند

حالت از کف می‌رود در فکر مستقبل مرو

این خیال دورگرد آخر تو را، او می‌کند

تا کجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید

این ‌کمان سخت‌، پر زورم به بازو می‌کند

***

قدح، می بر ‌کف است،‌ و شمع‌، گل در آستین دارد

در این محفل عرق می‌پرورد هر کس جبین دارد

به ذوق سربلندی‌ها تلاش خاکساری کن

نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد

به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم

که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد

نفس تا در جگر باقی‌ست از آفت نی‌ام ایمن

که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد

ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت

ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین دارد

گره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر

کمند ما رسایی در خور سامان چین دارد

لب او را همین خط نیست منشور مسیحایی

چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد

ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم

درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین دارد

سزاوار خطایی هم نی‌ام از ننگ بیقدری

به حالم نسبت نفرین‌، غرور آفرین دارد

رهایی نیست ما را از فلک بی‌خاک گردیدن

به هرجا دانه‌ای هست آسیا زیر نگین دارد

به دوش سجده از خود می‌روم تا آستان او

به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد

سرشکم‌، دود آهم‌، شعله‌ام‌، داغ دلم بیدل

چو شمع‌ از حاصل‌ هستی‌ سراپایم همین دارد

***

قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد

حنا می‌آرد و در پنجه ی معمار می‌بندد

ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی

سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد

مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد

سراپایم عرق آیینه ی دیدار می‌بندد

بساط عبرت این انجمن آیینه‌ای دارد

که تا مژگان بهم آورده‌ای زنگار می‌بندد

نمی‌دانم به یاد او چسان از خود برون آیم

دل سنگین به دوش ناله‌ام کهسار می‌بندد

در آن محفل ‌که من حیرت‌ کمین جلوه ی اویم

فروغ شمع هم آیینه بر دیوار می‌بندد

به رعنایی چو شمع‌ از آفت شهرت مباش ایمن

رگ ‌گردن ز هر عضوت سری بر دار می‌بندد

چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن

در این محفل همین دوشم به دوشم بار می‌بندد

زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان

کزین تار این‌ گره چون باز شد دشوار می‌بندد

اسیر مشرب موجم‌ کزان مطلق عنانیها

گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار می‌بندد

به ‌مخموری ‌ز سیر این ‌چمن غافل‌ مشو بیدل

که خجلت در به روی هر که شد مختار می‌بندد

***

قماش رنگ ز بس بی‌ حجاب می‌بافند

به روی ‌گل ز دریدن نقاب می‌بافند

مباش منکر اسرار سینه‌ چاکی ما

به‌ کارگاه سحر آفتاب می‌بافند

ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن

به جوشنی‌ که ز موج شراب می‌بافند

به یک نفس سر بی مغز می‌خورد بر سنگ

جدا ز پشم‌ کلاه حباب می‌بافند

درین چمن ‌که هوا داغ شبنم‌ آراییست

تسلّیی به هزار اضطراب می‌بافند

تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش

همین به طبع ‌کتان ماهتاب می‌بافند

کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر

گسسته است نفس تا جواب می‌بافند

توان شناخت ز باریک‌ ریشی انفاس

که در قلمرو هستی چه باب می‌بافند

کباب شد عدم ما ز تهمت هستی

بر آتشی‌ که نداریم آب می‌بافند

ز گفتگو به غبارم نظر متن بیدل

که بهر چشم ز افسانه خواب می‌بافند

***

قیامت خنده‌ریزی بر مزار من‌ گل ‌افشان شد

ز شور آرزو هر ذرّه ی خاکم نمکدان شد

به شغل سجده ی او گر چنین فرسوده می‌گردد

جبین در کسوت نقش قدم خواهد نمایان شد

ندانم در شکست طره ی مشکین چه پردازد

که گر دامن شکست آیینه‌دار کج کلاهان شد

چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن

اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد

حیا سرمایگیها نیست بی‌سامان مستوری

نگه در هر کجا بی ‌پرده شد محتاج مژگان شد

تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمی‌گنجد

چو من ‌آیینه‌ گشتم هرچه صورت بود پنهان شد

بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش

مرا در پرده ی اندیشه خون ‌کرد و گلستان شد

عدم‌ پیمایی موج و حباب ما چه می‌پرسی

همان‌ چین ‌شکست‌ این شیشه‌ها را طاق نسیان شد

دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی

دماغ وقت سودا خوش‌ که آشفت و بیابان شد

چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل

سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشم‌ گریان شد

سراغ شعله ی دیگر ندارد مجمر امکان

تو دل‌ در پرده روشن‌ کن برون خواهد چراغان شد

طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل

غبارم‌ گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد

***

کار جهان خواه عجز، خواه سری می‌کند

آگهی اینجا کجاست بیخبری می‌کند

مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست

یک تپش پا به ‌گل نامه‌بری می‌کند

کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد

آبله هم زیر پا عزم سری می‌کند

بسکه تنک ‌فرصت است عشرت این انجمن

تا به چراغی رسیم شب سحری می‌کند

ضبط عنان سرشک از کف ما برده‌اند

شوق پری جلوه‌ای شیشه‌گری می‌کند

انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست

شیشه ی ما سنگ را کبک دری می‌کند

سفله ز کسب‌ کمال قدر مربی شکست

قطره چو گوهر شود بد گهری می‌کند

در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است

لیک به جاه اندکی ناز خری می‌کند

حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع

پیش طمع دور باش نیشکری می‌کند

جوهر فرهاد نیست ورنه در این ‌کوهسار

صورت هر سنگ و گل‌، مو کمری می‌کند

زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهی‌ام

آینه در هر صفت پرده‌دری می‌کند

بیدل از افشای راز منفعلم‌ کرد عشق

پیش که نالد ادب ‌گریه‌تری می‌کند

***

کار دلها باز از آن مژگان به سامان می‌رسد

ریشه ی تاکی به استقبال مستان می‌رسد

اشک امشب بسمل حسن عرق توفان‌ کیست

زبن پر پروانه پیغام چراغان می‌رسد

از بهار آن خط نو رسته غافل نیستم

مدتی شد در دماغم بوی ریحان می‌رسد

آب می‌گردد دل از بی ‌دست‌ و پایی‌های اشک

در کنارم از کجا این طفل‌ گریان می‌رسد

سطر چاکی از خط طومار مجنون خواندنیست

قاصد ما نامه در دست از گریبان می‌رسد

بی‌ محبت در وطن هم ناشناسایی‌ست عام

بهر یک دل بوی پیراهن به ‌کنعان می‌رسد

بس که بر تنگی بساط عشق امکان چیده‌اند

صد گریبان می‌درّد تا گل به دامان می‌رسد

فرصت تمهید آسایش در این محفل ‌کجاست

خواب ها رفته‌ ست تا مژگان به مژگان می‌رسد

دل به آفت واگذار و ایمن از توفان برآ

بر کنار این ‌کشتی از هول نهنگان می‌رسد

قطع ‌کن از نعمت الوان‌ که اینجا چرخ هم

می‌نهد صد ریزه برهم تا به یک نان می‌رسد

حاصل غواص این دریا پشیمانی بس است

وصل ‌گوهر گیر اگر دستت به دامان می‌رسد

در کمند سعی نیکی چین ‌کوتاهی خطاست

تا به هر دامن‌ که خواهی دست احسان می‌رسد

خاکساری در مذاق هیچکس مکروه نیست

منّت این وضع بر گبر و مسلمان می‌رسد

پیشه بسیار است بیدل بر خموشی ختم‌ کن

سعی در علم و عمل اینجا به پایان می‌رسد

***

کار دنیا بس که مهمل‌ گشت عقبا ریختند

فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند

بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض

شد پری بی‌ بال و پر چندان‌ که مینا ریختند

سینه‌ چاکان را دماغ سخت‌ جانی‌ها نبود

از شکست رنگ همچون ‌گل سراپا ریختند

ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی

رفت ‌گرد ما ز خود جایی‌ که صحرا ریختند

در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی

طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند

هیچکس از گریه ی من در جهان هشیار نیست

بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند

بی‌دماغی محفل ‌‌آرای جنون شوق بود

سوخت‌ حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند

رنگ تحقیقی نبستم زان‌ حنای نقش پا

این قدر دانم ‌که خونم را همین جا ریختند

ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست

کشت بسمل تا شود سیراب ‌، خون ها ریختند

عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت

ساحل ‌گمگشته ی ما را به دریا ریختند

تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن

کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند

اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد

ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند

***

کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید

یک تغافل بر خیال پوچ پشت پا زنید

غنچه دارد لذّت سربسته ی عیش بهار

لب اگر آید بهم ‌بوسی بر آن لبها زنید

سیلی امواج وقف خانه بر دوش حباب

لنگری چون موج ‌گوهر در دل دریا زنید

شمع می‌گوید که ای در بند خواب افسردگان

شعله هم آب است ‌گر بر روی غفلت وازنید

ذوق حال از نام استقبال باطل می‌شود

نیست امروز آنقدر فرصت‌ که بر فردا زنید

گر برون تازید از آرایش نام و نشان

تخت آزادی به دوش همّت عنقا زنید

رنگ گل ‌را ترجمان ‌گر غنچه ‌باشد خوش اداست

خنده‌ها چون باده باید از لب مینا زنید

کلفت خمیازه از درد شکستن بدتر است

تا به‌ کی حسرت ‌کشد سنگی به جام ما زنید

زان پری جز بی‌ نشانی بر نمی‌دارد نقاب

تا ابد گر شیشه ی تحقیق بر خارا زنید

عمر ها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است

دامن‌ گردی که دارید اندکی بالا زنید

بیدل از ساز نفس این نغمه می‌آید به‌ گوش

کای اسیران خانه زندان است بر صحرا زنید

***

کام دل از لب خاموش گرفتن دارد

نشئه‌ای زین می بی جوش گرفتن دارد

تا نواهای جهان ساز کدورت نشود

چون کری رهگذر گوش گرفتن دارد

نیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل

از جنون هم سبق هوش ‌گرفتن دارد

زاهدا کس ز سبوی می ‌ات آگاه نکرد

این صوابی ‌ست‌ که بر دوش گرفتن دارد

خوب و زشت آنچه در این بزم درّد طرف نقاب

همچو آیینه در آغوش ‌گرفتن دارد

هر نگه دیده به توفان دگر می‌جوشد

سر این چشمه‌ خس‌ پوش گرفتن دارد

فیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح

یک دمیدن به صد آغوش‌ گرفتن دارد

درد دل صور قیامت شد و نشنید کسی

پیش این بیخبران‌ گوش گرفتن دارد

مفت فرصت اگر آگه شوی از ساز نفس

این رگ خواب فراموش گرفتن دارد

در دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست

خبر از مردم خاموش گرفتن دارد

چشم تا باز نمائی مژه ‌ها رو به قفاست

خبر امشبت از دوش‌ گرفتن دارد

به سخن قانعم از نعمت الوان بیدل

رزق خود چون صدف از گوش ‌گرفتن دارد

***

کجاست سایه که هستیش دستگاه شود

حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود

مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه

چه ممکن است‌ که بیگاه ما پگاه شود

شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست

رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود

به نور جلوه ی او ناز زندگی داریم

نفس ‌کجاست اگر شمع بی‌ نگاه شود

بر آفتاب قیامت برات خواب برد

کسی که سایه ی دست تواش پناه شود

در این بساط ندانم چه بایدم‌ کردن

چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود

کسی ستم‌زده ی حکم سرنوشت مباد

چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود

خراش جبهه ی تسلیم عذرخواه خطاست

به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود

عروج عالم اقبال زندگی در دست

نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود

خروش بی‌مزه ی صوفیان کبابم کرد

دعا کنید که میخانه خانقاه شود

مخواه روکش این دوستان خنده ‌کمین

تبسمی‌ که چو بالید قاه‌قاه شود

چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل

که پیش پای ندیدن مباد چاه شود

***

گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید

قضا نوشت‌ مگر سرخطم‌ به‌ سایه ی بید

سحر دماندن پیری چه شامها که نداشت

سیاه‌ کرد جهانم به دیده موی سفید

ز دور می‌شنوم‌ گر زبان ما و شماست

جلاجلی ‌که صدا بسته بر دف ناهید

جز اختراع جنون امل‌ طرازان نیست

قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید

تلاش خلق به جایی نمی‌رسد امّا

همان به دوش نفس ناقه می‌کشد امید

حذر ز نشئه ی دولت‌ که مستی یک جام

هنوز می‌شکند شیشه بر سر جمشید

نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد

چراغها همه‌ گل ‌کرد دامن خورشید

غبار قافله ی رفتگان پر افشان‌ست

که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید

کدورت از دل منعم نمی‌رود بیدل

چه ممکن است ‌که چینی رسد به موی سفید

***

گذشت عمر و دل از حرص سر نمی‌تابد

کسی عنانم از این راه بر نمی‌تابد

درای محمل فرصت خروش صور گرفت

هنوز گوش من بی خبر نمی‌تابد

جهان ز مغز خرد پنبه‌زار اوهام است

چه سود برق جنون یک شرر نمی‌تابد

غبار عجز من و دامن خط تسلیم

ز پا فتادگی از جاده سر نمی‌تابد

نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد

کسی دو رشته بهم اینقدر نمی‌تابد

نشان من مگر از بی ‌نشان توانی یافت

وگرنه هستی عاشق اثر نمی‌تابد

نمی‌توان زکف خاک من غبار انگیخت

جبین عجز بجز سجده بر نمی‌تابد

نزاکتی‌ست در آیینه خانه ی هستی

که چون حباب هوای نظر نمی‌تابد

نگاه بر مژه دامن‌فشان استغناست

دماغ وحشت من بال و پر نمی‌تابد

خروش دهر بلند است بر تغافل زن

که این فسانه به جز گوش کر نمی‌تابد

شبی به روز رساندن‌ کمال فرصت ماست

چو شمع کوکب ما تا سحر نمی‌تابد

ز خویش می‌روم اینک تو هم بیا بیدل

که قاصد آمد و هوشم خبر نمی‌تابد

***

گذشتگان‌ که ز تشویش ما و من رستند

مقیم عالم نازند هر کجا هستند

چو اشک شمع شرر مشربان آزادی

ز چشم خویش چکیدند اگر گهر بستند

همین نه ناله ی ما خون شد از نزاکت یأس

کدام رشته‌ کزین پیچ و تاب نگسستند

عنان ‌کشان هوس صنعت نظر دارند

خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند

به عاشقان همه ‌گر منصب ‌گهر بخشی

همان به عرض چکیدن چو اشک تردستند

نکرده‌اند زیان محرمان سودایت

اگر ز خویش‌ گسستند با که پیوستند

چه جلوه‌ای که چو شبنم هواییان گلت

شدند آب و غبار نگاه نشکستند

ز ساز عافیت خاک می‌رسد آواز

که ساکنان ادبگاه نیستی‌، هستند

کدام موج ندامت خروش طاقت نیست

شکستگان همه آواز سودن دستند

در این زمانه سخن محو یأس شد بیدل

دمید عقده ی دل معنیی‌ که می‌بستند

***

گر آرزوی رستن از این دامگه ‌کنید

آرایش بساط پر و بال ته ‌کنید

چندان دماغ جهد ندارد شکست رنگ

از دست سوده نقش دو عالم تبه ‌کنید

آزاده است نور دل از اقتباس غیر

قطع نظر ز منت خورشید و مه‌ کنید

کمفرصتی خجالت سعی‌ کروفر است

از حرص عذرخواهی تخت و کله‌ کنید

شب پرده‌دار صبح قیامت نمی‌شود

موی سپید چند به صنعت سیه‌ کنید

پیش از اجل تهیه ی مردن‌ کمال ماست

آن به‌ که فکر بیگه خود را پگه ‌کنید

زبن پارساییی ‌که سر و برگ خجلت است

طاعت‌ کجاست‌، ‌کاش دو روزی ‌گنه ‌کنید

گر خامشی چراغ فروزد در این بساط

چون شخص سرمه خورده نفس را نگه ‌کنید

دیر و حرم به سیر گریبان نمی‌رسد

در عالمی ‌که بار هوس نیست ره‌ کنید

شایسته ی قبول عدم عرض نیستی‌ست

رویی که نیست جانب آن بارگه‌ کنید

ناقدردان ذرّه ز خورشید عافلست

بیدل‌ گداست‌، شرمی از آن پادشه کنید

***

گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند

عبرت بهانه‌جوست بر این خنده‌ها بخند

گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است

در زیر لب چو آبله ی زیر پا بخند

افسردی ای شرر به فشار شکفتگی

آخر تو را که ‌گفت در این تنگنا بخند

مستغنی از گل است مزار شهید عشق

ای غنچه لب‌، تو بر سر خاکم بیا بخند

فرصت کمین وعده ی فردا دماغ کیست

ای‌ گل بهار رفت برای خدا بخند

منعم‌! غبار چهره ی محتاج‌، شستنی‌ است

بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند

چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت

یک‌ گل تو نیز از لب بام هوا بخند

در پرده خون حسرت بی ‌دست و پا مریز

گاهی چو اشک گریه ی دندان‌ نما بخند

صد گل بهار منتظر یک جنون توست

آتش به صفحه‌ات زن و سر تا به پا بخند

با صبح ‌گفتم از چه بهار است خنده‌ات

گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند

بر شام ما چو شمع جوانی بسی ‌گریست

پیری‌ کنون تو گل‌ کن و بر صبح ما بخند

بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است

ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند

***

گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد

جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد

خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند

چه ممکن است این ‌که سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد

نرست تخمی در این گلستان ‌که نوبهاری نکرد سامان

هوای رنگ‌ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد

ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن

که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد

ز پهلوی جذبه ی محبت قوی‌ست امید ناتوانان

سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بی‌رسن برآرد

دل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی

به لغزش اشک ‌کاش خود را چو شمع از این انجمن برآرد

ز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامه ی تعین

دلیل صبح قیامت است این که مرده سر از کفن برآرد

به این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشه ی فضولی

مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآرد

تجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت

چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگه ی مرد و زن برآرد

قدم‌ به آهنگ ‌کین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن

تفنگ قالب تهی نماید دمی‌ که دود از دهن برآرد

دماغ اهل صفا نچیند بساط ‌انداز خودستایی

سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد

غبار اسباب چند پوشد صفای آیینه ی تجرد

کجاست عریانیی‌ که ما را ز خجلت پیرهن برآرد

به آن صفا بیخته‌ست رنگم‌ که مانی ‌کارگاه فطرت

قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآرد

نفس به صد یأس می‌گدازم دگر ز حالم مپرس بیدل

چو شمع رحم است بر اسیری ‌که مرگش از سوختن برآرد

***

گر آیینه‌ات در مقابل نماند

خیال حق و فکر باطل نماند

نه ‌صبحی‌ست اینجا نه بامی‌ست پیدا

کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند

همین‌ پوست مغز است اگر واشکافی

خیال است لیلی چو محمل نماند

نم خون عشاق اگر شسته ‌گردد

حنا نیز در دست قاتل نماند

ز دانش به صد عقده افتاده‌ کارت

جنون ‌گر کنی هیچ مشکل نماند

نخواهی به تاب نفس غره بودن

که این شمع آخر به محفل نماند

نشان گیر از گرد عنقا سراغم

به آن نقش پایی‌ که در گل نماند

برد شوق اگر لذت نارسیدن

اقامت در آغوش منزل نماند

مجاز آفرین است میل حقیقت

کرم گر کند ناز سایل نماند

نفس عالمی دارد امّا چه حاصل

دو دم بیش پرواز بسمل نماند

جهان جمله فرش خیال است امّا

ز صیقل گر آیینه غافل نماند

دل جمع دارد چه دنیا چه عقبا

چو گوهر شدی بحر و ساحل نماند

در این بزم ز آثار اسرارسنجان

چه ماند اگر شعر بیدل نماند

***

گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد

این داغ دل اولی‌ست‌ که در سینه نباشد

صد عمر ابد هیچ نیرزد به‌ گذشتن

امروز خوشی هست اگر دینه نباشد

لعل تو مبراست ز افسون مکیدن

این پسته ی تر مصرف لوزینه نباشد

تکرار مبندید بر اوراق تجدّد

تقویم نفس را خط پارینه نباشد

بر شیخ دکانداری ریش است مسلم

خرس این همه سوداگر پشمینه نباشد

زاهد به نظر می‌کند از دور سیاهی

این صبح قیامت شب آدینه نباشد

لب ‌کم شکند مهر ودیعتکده ی راز

گر تشنه ی رسوایی گنجنیه نباشد

از دل چو نفس می‌گذری سخت جنونی‌ست

ای بیخبر این خانه ی آیینه نباشد

گر حرف وفا سکته فروشد به تامّل

در رشته ی الفت‌ گره کینه نباشد

چون صبح اگر یک نفس از خویش برآیی

تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشد

بیدل حذر از آفت پیوند علایق

امید که در دلق تو این پینه نباشد

***

گر بی‌ تو نگه را به تماشا هوس افتاد

بر هرچه گشودم مژه در دیده خس افتاد

از بخت سیه چاره ندارم چه توان کرد

چون زلف به آشفتگی‌ام دسترس افتاد

در گریه تنک‌ مایه‌تر از من دگری نیست

کز ضعف سرشکم به شمار نفس افتاد

تا بیکسی‌ام قافله ‌سالار فغان کرد

خون شد دل و چون اشک ز چشم جرس افتاد

شوقی به شکست دل من مست خروش است

آگه نی‌ام این شیشه ز دست چه کس افتاد

از آفت تعجیل حذر کن که در این باغ

بر خاک نخستین ثمر پیشرس افتاد

شد عین حقیقت چو مجازت ز میان رفت

عشق است گر آتش به بنای هوس افتاد

چون شانه ره ما همه پیچ و خم زلف است

چندان که قدم پیش نهادیم پس افتاد

عمری‌ست پر افشان گلستان خیالیم

غم نیست اگر طایر ما در قفس افتاد

اسباب غبار نگه عبرت ما نیست

در دیده ی آتش نتوان گفت خس افتاد

کلفت مکش از عمر عیان است چه باشد

سنگینی باری که به دوش نفس افتاد

بیدل لب آن برگ ‌گل اندام ندارد

شهدی‌ که تواند به خیالش مگس افتاد

***

گر جنونم ناله واری نذر بلبل می‌کند

شور محشر آشیان در سایه ی ‌گل می کند

انتظار ناز استغنا نگاهی می‌کشم

کز غبارم سرمه ی چشم تغافل می‌کند

غیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست

هرقدر پر می‌زند افسردگی ‌گل می‌کند

عافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا

خاک بر باد است اگر ترک تحمّل می‌کند

دل به مستی چون نغلتد در هوای نرگست

آب ‌گوهر را خیالش در صدف مل می‌کند

از زمینگیری هوا آیینه‌دار شبنم است

اشک می‌گردد اگر آهم تنزل می‌کند

گریه‌ توفان و‌حشت‌ است ای ‌چرخ دست ‌از خود بشو

سیل ما خلخال پا از حلقه ی پل می‌کند

حفظ آب‌رو نفس در جیب دل دزدیدن است

قطره را گوهر همان مشق تامّل می‌کند

گاه بر خاشاک و گه بر موج می‌پیچد غریق

حیله‌جوی زندگی چندین توکٌل می‌کند

آفت این باغ بیدل بر خزان موقوف نیست

صد قیامت یک نسیم آه بلبل می‌کند

***

گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود

همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود

بی‌ جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر

مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود

سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم

تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود

لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست

موج چون ساکن شد از کشتی تباهی می‌رود

از هوسهای سری بگذر که در انجام کار

شمع این محفل به داغ بی ‌کلاهی می‌رود

گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست

بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود

تیره ‌بختی هم شبستان چراغان وفاست

داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود

کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق

رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود

ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن

فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود

شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم

اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود

بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است

این همه سعی نگه تا بی ‌نگاهی می‌رود

***

گر چنین بخت نگون عبرت ‌کمین پیدا شود

هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود

هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست

جای خط یا رب زبانم از جبین پیدا شود

در گلستانی‌ که خواند اشک من سطر نمی

سایه ی‌ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود

دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست

دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود

آن ‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست

بگذر از خود تا نگاهی پیش‌ بین پیدا شود

بازگرداند عنان جهد عیش رفته را

موم اگر از آب‌ گشتن انگبین پیدا شود

بسکه بی رویت در این‌ کهسار جانها کنده‌ام

هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود

ناله تا دستی‌ کند در یاد دامانت بلند

چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود

عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام

بی ‌عرق‌ گردد جبینم تا زمین پیدا شود

در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم

بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود

***

گر خاک ‌نشینان علم افراخته باشند

چون آبله ی پا سپر انداخته باشند

از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد

پیداست‌ که روها چقدر ساخته باشند

پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت

دستی چو غریق از ته آب آخته باشند

چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار

گو خلق هزار آینه پرداخته باشند

صبح و شفقی چند که ‌گل می‌کند اینجا

رنگ همه رفته‌ست‌ کجا باخته باشند

مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت

بگذار دمی چند که می‌تاخته باشند

حرص و هوس آواره ی وهمند چه تدبیر

ای ‌کاش به این ‌گوشه ی دل ساخته باشند

یا رب نرمد ناله ز خاکستر عشاق

در خاک هم این سوختگان فاخته باشند

عمریست نفس می‌کشم و می‌روم از خویش

این بار دل از دوش که انداخته باشند

هر اشک سراغی ز دل خون شده‌ای داشت

آن چیست در این بوته ‌که نگداخته باشند

بیدل به تغافلکده ی عجز نهان باش

تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند

***

گر خیال ‌گردش چشم توام رهبر شود

چون قدح هر نقش پایم عالم دیگر شود

سیل بیتاب مرا یا رب نپیوندی به بحر

ترسم این جزو تپیدن مایه ی‌ گوهر شود

عزت ترک تجمّل ازکرم افزونترست

سر به‌ گردون می‌فرازد نخل چون بی‌ بر شود

گوهر ما را همان شرم است زندان ابد

از گشایش دست می‌شوید گره چون تر شود

تن ‌پرستان هم مقیم آشیان معنی‌اند

مرغ اگر در تنگنای بیضه صاحب پر شود

تیغ ‌موجی برسرت ننوشت تعمیر محیط

ای حباب بی‌ سر و پا خانه‌ات ابتر شود

نیست آسان می‌ کشیهای بهشت عافیت

فرصتی باید که دل خون ‌گردد و کوثر شود

عافیتها درکمین حسرت واماندگیست

صبر کن ای شعله تا سعی تو خاکستر شود

از ره تقوا نگشتی محرم سر منزلی

بعد از این بر گمرهی زن‌ کاش راهی سر شود

نیست جز اشک ندامت در محیط روزگار

آنقدر آبی ‌که چشم آرزویی تر شود

شوخی یأسم همان ناموس اظهار است و بس

آه می‌بالد اگر مطلب نفس‌پرور شود

حسن سرشار طلب بیدل تماشا کردنی‌ست

گر سواد موج می خط لب ساغر شود

***

گرد عجزم‌، خوشخرامان سرفرازم کرده‌اند

سجده‌واری داشتم گردون ‌طرازم کرده‌اند

رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینه‌ام

اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کرده‌اند

صافی دل بیخودی پیمانه‌ای در کار داشت

کز شعور هر دو عالم بی‌ نیازم کرده‌اند

نیستی سرچشمه ی توفان هستی بوده است

چون طلسم خاک خلوتگاه رازم‌ کرده‌اند

پیش از این صد رنگ، رنگ‌آمیزی دل داشتم

این زمان یک ناله ی بی‌درد سازم‌ کرده‌اند

سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم

هم ز جیب خویش محراب نمازم‌ کرده‌اند

چشم شوق الفت آغوش است سر تا پای من

سخت حیرانم به دیدار که بازم کرده‌اند

از هجوم برق‌تازیهای ناز آگه نی‌ام

اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کرده‌اند

بیدلی‌ها‌یم دلیل امتحان بیغشی‌ست

نیستم قلب آشنا از بس گدازم کرده‌اند

***

گرد مرا تحیر، صبح جنون سبق ‌کرد

دستی نداشت طاقت‌، جیبم چنین‌ که شق‌ کرد

دل تشنه ی جنونهاست از وهم و ظن مپرسید

زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق ‌کرد

پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد

سرها به یکدگر کوفت هرگه ‌که یاد حق ‌کرد

دل با کمال تحقیق از شبهه‌ام نپرداخت

آیینه ساخت امّا پرداز بی ‌نسق کرد

زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم

گلگون قبای نازی صبح مرا شفق‌ کرد

از انفعالم آخر شستند دست قاتل

خونم روان نگردید رنگ حنا عرق‌ کرد

مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل

دیدار نعمتی بود آیینه در طبق بود

***

گردی دگر نشد ز من نارسا بلند

هویی مگر چو نبض‌ کنم بیصدا بلند

بنیاد عجز و دعوی عزّت جنون‌ کیست

مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند

کم‌ همّتی به ساز فراغم وفا نکرد

دامن نیافتم به درازای پا بلند

از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی

یک زینه‌وار از همه منظر برآ بلند

دور است خواب قافله از معنی رحیل

ورنه نمی‌شد اینهمه بانگ درا بلند

پیری دکان ناله ی ما گرم داشته‌ست

نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند

خلق جهان جنون‌زده ی بی‌ بضاعتی‌ست

از کاسه ی تهی‌ست خروش گدا بلند

فطرت محیط نه فلک آبگون شود

گر وارسیم آبله پست است یا بلند

ما بیخودان تظلم حسرت‌ کجا بریم

دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند

چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم

مژگان نمی‌شود به تماشای ما بلند

پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم

یک پشت پای بگذر از این دستها بلند

بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما

دریاست بی‌ کنار و پل مدّعا بلند

***

گر شور مستی‌ام کند اندیشه گردباد

در گردش قدح شکند شیشه‌ گردباد

از رشک وحشتی‌ که‌ گرفته‌ست دامنم

ترسم به پای خویش زند تیشه‌ گردباد

شور جهان ترانه ی دود دماغ کیست

صد دشت و در تنیده به یک ریشه‌ گردباد

جولان شوق باک ندارد ز خار و خس

مشکل ز پیش پا کند اندیشه‌ گردباد

نخل جنون علم کش باغ و بهار نیست

سر بر نمی‌کشد مگر از بیشه‌ گردباد

هرجا نشان دهند ز سرگشتگان عشق

پیچد به من ز غیرت هم پیشه‌ گردباد

بیدل در این حدیقه نشد جز من آشکار

سرگشتگی نهال وگل ریشه گردباد

***

گر شوق به راهت قدمی پیش برآرد

چون آبله بالیدنم از خویش برآرد

آنجا که خیال تو دهد عرض تجمل

تنهایی‌ام از هر دو جهان بیش برآرد

مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است

در دیده خلد گر مژه‌ام نیش برآرد

امروز در بسته به روی همه باز است

آیینه مگر حاجت درویش برآرد

از نسخه ی کیفیت امکان ننوشتند

لفظی ‌که‌ کسی حاصل معنیش برآرد

گر شوخی لیلی نشود دام تحیر

مجنون مرا کیست ادب‌ کیش برآرد

فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت

موجی‌ که نفس بی‌ غم تشویش برآرد

با برق‌ سواران چه‌ کند سعی غبارم

واماندگیی هست اگر پیش برآرد

نومیدی سودازدگان نیز دعایی‌ست

امید که آن نوخط ما ریش برآرد

بیدل چمن‌ آرای گریبان خیالیست

یا رب نشود آنکه سر از خویش برآرد

***

گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد

سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد

با تشنه ‌لبی ساز و مخور آبی از این بحر

تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد

آن دل ‌که تپیدن فکند قرعه ی وصلش

حیف است‌ که آیینه به سیماب نگیرد

محتاج کریمان نشود مفلس قانع

سرچشمه ی آیینه ز بحر آب نگیرد

صیاد اسیران محبّت خم ابروست

کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد

از نور هدایت نبرد بهره سیه‌ بخت

چون سایه‌ که رنگ از گل مهتاب نگیرد

دل مست جنون است بگویید خرد را

امروز سراغ من بیتاب نگیرد

از بس به مراد دو جهان دست فشاندم

گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد

منظور حیا ضبط نگاهی ست وگر نه

سر پنجه ی مژگان بتان خواب نگیرد

در حلقه ی خامش ‌نفسان در دل باش

تا هیچکست نکته در این باب نگیرد

ہنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر

بیدل‌ کف خاکی ره سیلاب نگیرد

***

گر طمع دست طلب وامی‌کند

بر قناعت خنده لب وامی‌کند

گرم می‌جوشی به لذات جهان

این شکر دکان تب وامی‌کند

موج گوهر باش کارت بسته نیست

ناخنی دارد ادب وامی‌کند

فتح باب عافیت وقف ‌کسی‌ست

کز جبین چین غضب وامی‌کند

شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط

راه کهسار حلب وامی‌کند

سایه ی طوبی نباشد گو مباش

جای ما برگ عنب وامی‌کند

ای چراغ محفل شیب و شباب

صبح ته ‌گیر آنچه شب وامی‌کند

شرم‌ کم دارد ز ناموس عدم

هر که طومار نسب وامی‌کند

پنبه از مینا به غفلت برمدار

این پری بند قصب وامی‌کند

بی ‌ادب بر غنچه نگشایید دست

این‌ گره را گل به لب وامی‌کند

عقده ناپیداست در تار نفس

لیک بیدل روز و شب وامی‌کند

***

گرفتار رسوم اندیشه ی آرام‌ کم دارد

عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارد

دماغ آرمیدن نیست با گل‌، شبنم ما را

در این آیینه ‌گر آبی‌ست چون تمثال رم دارد

از این ‌صحرای ‌وحشت ‌چون ‌شرر دیگر چه بردارم

همه ‌گر سر توان برداشتن حکم قدم دارد

خرد را از بساط می ‌پرستان نیست جان بردن

که هر ساغر ز موج می به ‌کف تیغی علم دارد

نوای خامشان در پرده ی دود دل است اینجا

نگویی شمع تنها گریه دارد، ناله هم دارد

گسستن سخت دشوارست زنار محبت را

برهمن رشته‌واری از رگ‌ سنگ‌ صنم دارد

به وقت رخصت یاران تواضع می‌شود لازم

قد پیران به آهنگ وداع عمر، خم دارد

اگر مردی در تخفیف اسباب تعلق زن

کز انگشت دگر انگشت نر یک بند کم دارد

بود در طینت بی ‌مغز حفظ‌ گفتگو مشکل

برون ریزد دهانش هرچه انبان در شکم دارد

بغیر از وهم ‌کو سرمایه تا بر نقد خرد نازی

همان در کیسه ی دریاست‌ گر گاهی درم دارد

ز خاک ‌شور نتوان بیش از این حاصل طمع‌ ‌کردن

به ‌حسرت هم اگر جان می‌دهد ممسک ‌کرم دارد

خموشی ربط آهنگ جنونم نگسلد بیدل‌

ز ساز دل مشو غافل تپیدن زیر و بم دارد

***

گر کمال اختیار خواهم کرد

نیستی آشکار خواهم کرد

جیب هستی قماش رسوایی‌ست

به نفس تار تار خواهم کرد

صفر چندی‌ گر از میان بردم

یک خود را هزار خواهم ‌کرد

کس سوال مرا جواب نگفت

ناله در کوهسار خواهم کرد

دور گل گر گذشت گو بگذر

یک‌، دو ساغر بهار خواهم کرد

شوق تا انحصار نپذیرد

وصل را انتظار خواهم ‌کرد

داغ آهی اگر بهار کند

سرو و گل اعتبار خواهم‌ کرد

گر به خلدم برند وگر به جحیم

یاد آن گلعذار خواهم کرد

اینقدر جرم ننگ عفو مباد

هرچه کردم دوبار خواهم کرد

صد فلک انتظار می‌بالد

با که خود را دچار خواهم‌ کرد

انجمن‌ گر دلیل عبرت نیست

سیر شمع مزار خواهم کرد

در عدم آخر از هوای خطی

خاک خود را غبار خواهم ‌کرد

وضع‌ آغوش وصل‌ ممکن نیست

از دو عالم کنار خواهم کرد

آسمان سرنگون بیکاری‌ست

من ‌که هیچم چه‌ کار خواهم ‌کرد

بیدل از صحبتم کنار گزین

فرصتم من فرار خواهم کرد

***

گر ناله ی من پرتو اندیشه دواند

توفان قیامت به فلک ریشه دواند

شوق تو به سامان خراش دل عشاق

ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند

دور از مژه اشک است و همان بی‌ سر و پایی

غربت همه‌ کس را به چنین بیشه دواند

شوری‌ست در این بزم‌ کز افسون شکستن

چندان که پری بال کشد شیشه دواند

صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا

تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند

مجنون تو را گر همه تن‌بند خموشی‌ست

چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند

وقت است‌ که چون غنچه به افسون خموشی

در ناله ی بلبل نفسم ریشه دواند

سعی امل از قد دوتا چاره ندارد

بیدل به ره‌ کوهکنی تیشه دواند

***

گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود

ششجهت اجزای بی‌ شیرازگی دفتر شود

گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیره‌ام

صفحه ی آیینه ماتمخانه ی جوهر شود

چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا

نسخه ی آیینه یا رب چون دلم ابتر شود

چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است

شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود

یک عرق نم کن غبار هرزه ‌گرد خویش را

بعد از این آن به ‌که پروازت قفس‌پرور شود

خواب راحت شعله را در پرده ی خاکستر است

گر غبار جستجوها بشکنی بستر شود

ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم

عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود

در گلستانی‌ که رنگ نقش پایت ریختند

بال طاووس از خجالت حلقه‌ساز در شود

عالمی از خود تهی کردیم و کاهش‌ها بجاست

پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود

یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار

قطره ی ما ژاله می‌بندد اگر گوهر شود

مقصدم‌ چون‌ شمع‌ از این‌ محفل‌ سجود نیستی‌ست

سر به زیر پا نهم‌، ‌کاین یک قدم ره‌، سر شود

عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهی‌ست

معرفت غول ره است اما که را باور شود

***

گره به رشته ی نفس خوش آن که نبندد

ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد

نگاه تا مژه بستن ندارد آن همه فرصت

گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبندد

ز کشت تفرقه ی دهر حاصلی که تو داری

چو تخم اشک از آن خوشه کن گمان که نبندد

دوباره سلسله ی اتفاق حسن و جوانی

هزار بار نمودند امتحان که نبندد

خیال گردن آزادگان، مصور فطرت

اگر به خامه دهد تاب ریسمان که نبندد

به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم

تو غافل از عدمی دل بر آن میان که نبندد

دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش

حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبندد

بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا

در این چمن چه کند بلبل آشیان که نبندد

لب شکایت اگر واشود به وصف خموشی

چه بیرها به همان یک دو برگ پان که نبندد

خیال جسته ی عنقاست مصرعی که ندارم

ز معنی ام چه گشاید کسی جز آن که نبندد

همین کمند علایق که بسته چین فسردن

تو گر ز وهم برآیی چه نردبان که نبندد

جهان به سرمه گرفت اتفاق معنی بیدل

حدیث عشق چه صنعت کند زبان که نبندد

***

کس طاقت آن لمعه ی رخسار ندارد

آیینه همین است که دلدار ندارد

سحرست چه‌ گویم ‌که شود باور فطرت

من کارگه اویم و او کار ندارد

گرداندن اوراق نفس درس محال‌ست

موج آینه‌ پردازی تکرار ندارد

آیینه ز تمثال خس و خار مبراست

دل بار جهان می‌کشد و عار ندارد

چون نقش قدم بر سر ما منت ‌کس نیست

این خواب عدم سایه ی دیوار ندارد

پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار

تا موج گهر جاده ی هموار ندارد

اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست

غیر از سر خویش آبله دستار ندارد

چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید

گل در چمن رنگ وفا بار ندارد

شب‌ رفت و سحر شد به ‌چه افسانه توان ساخت

فرصت نفس ساخته بسیار ندارد

بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولی‌ست

زان آینه بگریز که زنگار ندارد

***

***

کسی از التفات چشم خوبان‌ کام بردارد

که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد

به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن

نمی‌باشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد

به طوف دامنت‌ کم نیست از سعی غبار من

اگر خود را بجای جامه ی احرام بردارد

عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد

تبسم برنمی‌دارد چسان دشنام بردارد

جهان بی ‌جلوه مدهوش است هم در پرده توفان ‌کن

که می‌ترسم تحیر گردش از ایام بردارد

نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی

که از آغاز با خود نسخه ی انجام بردارد

دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی

مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد

چو دل بی ‌مدعا افتاد گو عالم به غارت رو

که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد

گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان

نگین را می‌شود قالب تهی چون نام بردارد

عبارت بی‌غبار صافی مطلب نمی‌باشد

محبت‌ کاش رسم نامه و پیغام بردارد

کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل

خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد

***

کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد

به خاک تا نگرد چشم خم به ‌گردنش افتد

خوش است ناز تجرد به دیده‌های نفروشی

خجالت است ‌که عیسی نظر به سوزنش افتد

غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم

که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد

درین محیط رسد موج ما به منصب ‌گوهر

دمی‌که نوبت دندان به دل فشردنش افتد

به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا

گداز شمع خورد هر که نان به روغنش افتد

کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت

مباد چین سر آستین به دامنش افتد

وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد

قیامت‌ است اگر چشم کس به رفتنش افتد

به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید

غلط به سرمه‌ کند چون نگاه بر منش افتد

ز نام جاه حذر کن مباد نقش نگینش

به نقب قبر کشد تا هوس به‌ کندنش افتد

اراده شکوه ی دل نیست لیک ریشه ی الفت

ز دانه‌ای ا‌ست‌ که آتش به ساز خرمنش افتد

به پاس راز محبت ‌گداخت طاقت بیدل

که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد

***

کسی ‌که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد

خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد

به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن

حذر کنید از آن آستین ‌که دست بپوشد

بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق

غبار نیست ‌که چشمت دمی ‌که جست بپوشد

تلاش موج جنون است نارسیده به ‌گوهر

عیوب آبله‌ پایان همین نشست بپوشد

کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت

هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد

ترحمی‌ست به نخجیر اگر کمان‌کش ما را

سزد که چشم به وقت‌ گشاد شست بپوشد

حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد

گمان مبر ره شوق ‌آنکه چشم بست بپوشد

ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعین

غرور چینی این انجمن شکست بپوشد

گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت

لب تو زاهد اگر عیب می‌پرست بپوشد

به طعن بیدل دیوانه سر برهنه نیایی

مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد

***

کسی معنی بحر فهمیده باشد

که چون موج برخویش پیچیده باشد

چو آیینه پر ساده است این‌ گلستان

خیال تو رنگی تراشیده باشد

کسی را رسد ناز مستی‌ که چون خط

به گرد لب یار گردیده باشد

به گردون رسد پایه ی گردبادی

که از خاکساری‌ گلی چیده یاشد

طراوت در این باغ رنگی ندارد

مگر انفعالی تراویده باشد

غم خانه‌داری‌ست دام فریبت

گره بند تار نظر دیده باشد

درین ره شود پایمال حوادث

چو نقش قدم هر که خوابیده باشد

به وحشت قناعت‌ کن از عیش امکان

گل این چمن دامن چیده باشد

ز گردی کزین دست خیزد حذر کن

دل کس در این پرده نالیده باشد

ندارم چو گل پای سیر بهارت

به رویم مگر رنگ گردیده باشد

جهان در تماشاگه عرض نازت

نگاهی در آیینه بالیده باشد

بود گریه دزیدن چشم بیدل

چو زخمی‌ که او آب دزدیده باشد

***

کلاه هر که فلک بر سماک می‌فکند

سرش چو آبله آخر به خاک می فکند

به‌ گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش

که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند

چو صبح تا ز گریبان سری برون آری

زمانه رخت‌ تو بر دوش‌ چاک می‌فکند

به‌ کارگاه تعین‌ که «‌لاشریک له‌» است

خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند

ز جوش‌ گریه ی مستانه‌ای‌ که دارد ابر

چه‌ شیشه‌ها که نه‌ در پای‌ تاک می‌فکند

ز امتلا مپسندید خواری نعمت

که شاخ میوه‌ ز سیری به خاک می‌فکند

عرق‌ که جبهه ی‌ تسلیم‌ سرفکنده ی اوست

گره به رشته ی ما شرمناک می‌فکند

رهت‌ گل است به آهستگی قدم بردار

که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند

ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل

که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند

***

گل به سر، جام به کف‌، آن چمن‌ آیین آمد

میکشان مژده‌، بهار آمد و رنگین آمد

طبعم از دست زبان‌سوز تبی داشت چو شمع

عاقبت خامشی‌ام بر سر بالین آمد

نخل‌ گلزار محبت ثمر عیش نداد

مصرع آه همان یأس مضامین آمد

حیرتم بی‌ اثر از انجمن عالم رنگ

همچو آیینه ز صورتکده ی چین آمد

حاصل این چمن از سودن دستم‌ گل‌ کرد

به‌ کف از آبله‌ام دامن‌ گلچین آمد

هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون

بار نابسته ی این قافله سنگین آمد

چه خیالست سر از خواب گران برداریم

پهلوی ما چو گهر در ته‌‌ی بالین آمد

چون نفس سر به خط وحشت دل می‌تازیم

جاده در دامن این دشت همان چین آمد

باز بی‌روی تو در فصل جنون جوش بهار

سایه ی گل به سرم پنجه ی شاهین آمد

خون به‌ دل‌، خاک‌ به‌ سر، آه به‌ لب‌، اشک به چشم

بی ‌جمال تو چه‌ها بر من مسکین آمد

بیدل آسوده‌تر از موج گهر خاک شدیم

رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد

***

گل نکرد آهی ‌که بر ما خنجر قاتل نشد

آرزو برهم نزد بالی‌که دل بسمل نشد

دام محرومی درین دشت احتیاط آگهی‌ست

وای بر صیدی‌ که از صیاد خود غافل نشد

دل به راحت‌ گر نسازد با گدازش واگذار

گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد

در بیابانی که ما را سر به کوشش داده‌اند

جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد

شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است

داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد

گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند

از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد

اعتبار اندیشگان آفت‌پرست کاهشند

هیچکس‌ بی ‌خودگدازی شمع این محفل نشد

عافیت گر هست نقش پرده ی واماندگی‌ست

حیف پروازی‌ که آگاه از پر بسمل نشد

ذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن

بیخبر مجنون ما لیلی شد ومحمل نشد

نی‌ گداز دل به‌ کار آمد نه ریزشهای اشک

بی‌ تو مشت خاک من بر باد رفت وگل نشد

در لباس قطره نتوان تلخی دریا کشید

مفت آن خونی‌ که خاکستر شد امّا دل نشد

غیر من زین قلزم حیرت حبابی ‌گل نکرد

عالمی صاحبدل ‌است امّا کسی بید‌ل نشد

***

گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد

صد صبح اگر بخندد یک لب نمک ندارد

رنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است

سیر جهان تحقیق ملک و ملک ندارد

پوچ است غیر وحدت نقد حساب‌ کثرت

اعداد چیزی از خود چون رفت یک ندارد

اسلام و کفر هر یک واحد خیال ذات است

در چشم دور و نزدیک خورشید شک ندارد

دل نوبهار هستی‌ست امّا چه می‌توان ‌کرد

رنجی‌ که دارد این‌ گل خار و خسک ندارد

پامال عجز باشید تدبیرها جز این نیست

مست است فیل تقدیر یاد کجک ندارد

آیینه آب سازید تا چند وهم صیقل

مکتوب ساده‌لوحی تشویش حک ندارد

ذوق طراوت از گل آغوش غنچگی برد

زخمی‌ که آب دزدد غیر از گزک ندارد

افشای راز ظالم موقوف تیره ‌روزی‌ست

تا غافل از زگال است آتش محک ندارد

آفات دهر بیدل تنبیه غافلان نیست

طبع خر آنقدرها ننگ از کتک ندارد

***

کم نیست صحبت دل ‌گر مرد، زن نماند

آیینه خانه‌ای هست‌، گر انجمن نماند

گر حسرت هوس‌ کیش باز آید از فضولی

کلفت‌ کراست هر چند گل در چمن نماند

افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست

دامن‌ فشان بر این شمع تا سوختن نماند

عرفان ز فهم‌ دوری‌ست‌،‌ ادراک بی‌ حضوری‌ست

جهدی‌ که در خیالت این علم و فن نماند

چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم‌ کن

کز دامن بلندت‌ گرد شکن نماند

یاد گذشتگان هم آینده است اینجا

در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند

بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت

گلشن ‌کجاست هرگه سرو و سمن نماند

مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست

عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند

گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم

جایی روم‌ که آنجا او هم ز من نماند

این مبحث تو و من از نسخه ی عدم نیست

گر زان دهن بگویم جای سخن نماند

یاران به وسع امکان در ستر حال‌ کوشید

تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند

بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه

تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند

***

کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد

مه نو دمید و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شد

به صفای جلوه نساختی حق‌ کبریا نشناختی

به خیال آینه باختی‌ که جمال رفت و مثال شد

سحری‌ گذشتی از انجمن سر آستین به هوا شکن

ز شمیم سایه ی سنبلت ‌گل شمع ناف غزال شد

چو نفس مرا ز سر هوس به هوا رسیده ز جیب دل

گرهی ز رشته ‌گشوده‌ای ‌که شکست بیضه و بال شد

به ترانه ی من و ما کسی ز نوای دل چه اثر برد

مزه ی حلاوت این شکر ز ازل ودیعت لال شد

ز تلاش نازکی سخن‌،‌ گهر صفا به زمین مزن

خجل است جور چینیی‌ که به مو رسید و سفال شد

ز غبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برآ

حذر از تلاش دو مویی‌ات‌ که هجوم رستم زال شد

به دل‌ گداخته ‌کن طرب‌ که در این سراب جنون تعب

چو عقیق بر لب ‌تشنگان‌، جگر آب‌ گشت و زلال شد

ستم است جوهر غیرتت به فسردگی فشرد قدم

بکش انفعال سیه‌ دلی اگر اخگر تو زگال شد

سحر غناکده ی حیا به نفس نمی‌برد التجا

چه غرض به طبع تو بال زد که تبسم تو سوال شد

نفسی زدی و جهان‌ گرفت اثر ترانه ی ما و من

که شکست شیشه ی محفلت ‌که صدا به رنگ خیال شد

ز حضور غیبت‌ کامها همه راست زحمت مدّعا

تو چه بیدل از همه قطع‌ کن ‌که وقوع رفت و محال شد

***

کو جنون تا عقده ی هوش از سر ما واکند

وهم هستی را سپند آتش سودا کند

از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن

آن قدر گردی‌ که تعمیر شکست ما کند

بعد از این آن به‌ که خاموشی دهد داد سخن

گوهر معنی‌ کسی تا کی زبان ‌فرسا کند

عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده‌اند

تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند

برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه

هر که چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند

بادپیمای سبک ‌مغزی‌ست هر کس چون حباب

ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند

بعد عمری آن پری‌ گرم التفات دلبری‌ست

می‌روم از خود مبادا یاد استغنا کند

قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات

نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند

بی‌ تکلّف صنعت معمار عشقم داغ ‌کرد

کز شکست هر دو عالم ناله‌ای برپا کند

بی‌بریها را علاجی نیست شاید چون چنار

دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند

عبرت من چاشنی ‌گیر از شکست عالمی‌ست

هرچه‌ گردد توتیا، چشم مرا بینا کند

چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را

شرم حسن او مگر در دیده ی ما جا کند

***

کو رنگ‌، چه بو؟ جلوه ی یارست ببینید

گل نیست همان لاله‌ عذارست ببینید

زبن برگ ‌گلی چند که آیینه ی رنگند

آن دست‌ که بیرون نگارست ببینید

آفاق به عرض اثر خویش اسیرست

صیاد همین گرد شکارست ببینید

بر صفحه ی آتش‌زده ی عمر منازید

فرصت چقدر سبحه‌ شمارست ببینید

این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست

ای آبله‌ پایان همه خارست ببینید

خونگرمی عشق آینه ‌پرداز ‌بهارست

کو غنچه چه ‌گل‌بوس و کنارست ببینید

یک سجده نپیمود طلب بی ‌عرق شرم

پیشانی ما آبله‌دارست ببینید

آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش

دیگر نتوان دید بهارست ببینید

عمری‌ست تماشاکده ی شوخی نازیم

آیینه ی ما با که دچارست ببینید

بیدل ز نفس آینه‌ام یأس خروش است

کای دیده‌وران این چه غبارست ببینید

***

گهی بر سر،‌ گهی در دل‌،‌ گهی در دیده جا دارد

غبار راه جولان تو با من‌ کارها دارد

چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت

به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد

مباد آفت تماشاخانه ی گلزار حسرت را

که آنجا رنگهای رفته هم رو بر قفا دارد

در این‌ وادی ‌که قطع‌ الفت است اسباب جمعیت

بنالد بیکسی بر هر که چشم از آشنا دارد

که می‌گوید به آن صیاد پیغام ‌گرفتاران

قفس بر طایر ما گرنه راه ناله وادارد

به این آوارگیها گردباد دشت توحیدم

بنای من به ‌گرد خویش ‌گردیدن به پا دارد

خیالی می‌کند شوخی‌ کدام اظهار وکو هستی

هنوز این نقشها در خامه ی‌ نقاش جا دارد

شرر در سنگ می‌رقصد، می ‌اندر تاک می‌جوشد

تحیر رشته ی سازست و خاموشی صدا دارد

بهار انجمن وحشی‌ست از فرصت مشو غافل

که عشرت در شکفتنهای ‌گل آواز پا دارد

به انداز تغافل پیش باید برد سودایی

که جنس جلوه عریان است و چشم ما حیا دارد

حذر کن از تماشاگاه نیرنگ جهان بیدل

تو طبع نازکی داری و این ‌گلشن هوا دارد

***

کی به آسانی دم آبم میسر می‌شود

دل به صد خون می‌گدازم تا لبی تر می‌شود

گر به این‌ کلفت فغانم ربشه بر گردون زند

سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر می‌شود

سنگ را هم می‌توان برداشت بر دوش شرار

گر گرانیهای دل از ناله کمتر می‌شود

بی‌ کمالی نیست معنی بر زبان خامشان

موج چون در جوی تیغ آسود جوهر می‌شود

خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است

گر مس مردم ز فیض ‌کیمیا زر می‌شود

نیست بی‌ القای معنی حیرت سرشار ما

طوطی از آیینه ی روشن سخنور می‌شود

حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن

هر چه دارد شیشه ی ما وقف ساغر می‌شود

در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم

صفحه ی ما را چو دریا موج مسطر می‌شود

شبنم اشکم عرق‌ گل ‌کرده‌ام یا آبله

کز سراپایم گداز دل مصور می‌شود

بسکه شرم خودنمایی آب می‌سازد مرا

آینه در عرض تمثالم شناور می‌شود

سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن

بحر می‌لرزد بر آن موجی‌ که‌ گوهر می‌شود

بیدل از بی‌ دستگاهی سر به‌ گردون سوده‌ایم

بال ما را ریختن پرواز دیگر می‌شود

***

کیست‌ کز جهد به آن انجمن ناز رسد

سرمه‌ گردیم مگر تا به تو آواز رسد

درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست

همه محویم‌ گر آیینه به پرداز رسد

حذر ای شمع ز تشویش زبان ‌آرایی

که مبادا سر حرفت به لب ‌گاز رسد

ما و من آینه‌دار دو جهان رسوایی‌ست

هستی آن عیب ندارد که به غمّاز رسد

سر به جیب از نفس شمع عرق می‌ریزد

یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد

حشر آتش همه‌ جا آینه ی سوختن است

آه از انجام غروری که به آغاز رسد

هستی‌ام نیستی انگاشتنی می‌خواهد

ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد

خاکساری اثر چون و چرا نپسندد

عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد

مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل

سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد

***

لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند

که به غربتکده ی دیده ی مورم افکند

ذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد

خاک در چشم جهان پیکر عورم افکند

چه توان کرد نفس گرم نجوشید به حرص

سردی آتش دل نان ز تنورم افکند

پیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک

ذلّتی بود که از بام حضورم افکند

علم بیحاصلی از سیر کمالم واداشت

آگهی آبله در پای شعورم افکند

ذوق وصلی ‌که به امّید دلی خوش می‌کرد

«‌لن‌ترانی‌» شد و در آتش طورم افکند

خواندم از گردش پیمانه ی تحقیق خطی

که به ظلمتکده ی حیرت نورم افکند

ناتوانی چو غبار از فلک آن سو می‌تاخت

طاقت خون شده در خاک به زورم افکند

هیچ‌ کافر نشود محرم انجام نفس

واقف مرگ شدن زنده به‌ گورم افکند

یا رب از خاطر ناز تو فراموش شود

آن خیالات که از یاد تو دورم افکند

سبب قید علایق ز خرد پرسیدم

گفت‌: در چاه همین فطرت‌ کورم افکند

چرخ از پهلوی خاک این همه چیده‌ست بلند

عجز بیدل به جنونزار غرورم افکند

***

لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند

زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند

زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد

رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده‌اند

برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب

آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده‌اند

سرنگونی با همه نشو و نما از ما نرفت

ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده‌اند

به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز

موجها بیتاب بودند این دم آرامیده‌اند

خواه بر گردون سحر شو خواه در دریا حباب

در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده‌اند

منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش

دستها اینجا دو برگ ‌گل به هم ساییده‌اند

نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی

بی‌ تمیزان عقل‌ کامل را جنون نامیده‌اند

کل شوی تا دور گردون محرم عدلت‌ کند

جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده‌اند

از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال

خانه ی بیمار را دارالشفا نامیده‌اند

حیرتی را مغتنم ‌گیرید و عشرتها کنید

محرمان از صد بهار رنگ یک‌ گل چیده‌اند

پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است

کاین به خاک‌ افتادگان پای کسی بوسیده‌اند

بی ‌ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری

شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده‌اند

***

لب بی ‌صرفه نوا جهل سبق می‌باشد

خامه شایان عرق در خور شق می‌باشد

با ادب باش که در انجمن یکتایی

دعوی باطلت اندیشه ی حق می‌باشد

بلبلان قصه مخوانید که در مکتب عشق

دفتر گل پر پروانه ورق می‌باشد

هر کجا غیرت حسن انجمن‌آرای حیاست

خجلت از آینه‌داران عرق می‌باشد

در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب

سکته ی وضع رضا سد رمق می‌باشد

جوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبی‌ست

نغمه ی دهر ز قانون نهق می‌باشد

خون ما مغتنم ‌گرد سر تمکین‌ گیر

چتر کوه از پر طاووس شفق می‌باشد

سنگ هم در کف اطفال ندارد آرام

دور مجنون چقدر سست نسق می‌باشد

ورق جود کریمان جهان برگردید

نان محتاج ‌کنون پشت طبق می‌باشد

بید‌ل از خلق جهان عشوه ی خوبی نخوری

غازه ی چهره ی این قوم به حق می‌باشد

***

لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد

تا حشر غبار من بر آب ‌گهر خندد

بی‌ جلوه ی او تا چند از سیر گل و شبنم

اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد

یک خنده ی او برق بنیاد دو عالم شد

دیگر چه بلا ریزد گر بار دگر خندد

جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد

آنجا که ‌گل داغم از آه سحر خندد

یک شبنم از این گلشن بی ‌چشم تماشا نیست

چندان‌ که حیا بالد سامان نظر خندد

یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید

چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد

افسردگی دل را از آه‌ گشایش‌ کو

سنگ است و همان ‌کلفت هر چند شرر خندد

از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو

کم نیست از این خانه یک حلقه ی در خندد

آنجا که ز هم ریزد چار آینه ی امکان

یک جبهه ی تسلیمم صد گل به سپر خندد

از خجلت بیدردی داغ است سراپایم

مژگان به عرق‌ گیرم تا دیده ی تر خندد

بی‌ جلوه او بید‌ل زین باغ چه ‌گل چیند

در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد

***

لمعه ی مهرش دمی کاینه تابان کند

شرم به چشم جهات سایه ی مژگان‌ کند

گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه

خانه ی صد آینه یک مژه ویران‌ کند

حسن عرقناک او محرمی دل نخواست

آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند

هرزه ‌دو مطلبم‌ کاش چو موج‌ گهر

آبله‌ام‌ یک نفس محرم دامان کند

فو‌ت زمان حضور آینه ی دل شکست

یأس کنون جای مو ناله پریشان ‌کند

در بن دندان شوق حسرت‌ کنج لبی‌ست

گر بگزم پشت دست بوسه چراغان ‌کند

در برم از نیستی جامه ی پوشیده‌ای‌ست

تا کی از این‌ کسوتم رنگ تو عریان ‌کند

شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق

آب ز عکس غریق آینه پنهان‌ کند

با همه واماندگی شوق‌ گر آید بجوش

آبله ی پا چو شمع بر مژه توفان ‌کند

گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض

دشت و در از گردباد رو به گریبان ‌کند

عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد

کافر آن غمزه را بت چه مسلمان‌ کند

بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو

سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان ‌کند

***

ما را به در دل ادب هیچکسی برد

تمثال در آیینه‌، ره از بی‌ نفسی برد

زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم

خار و خس ما را عرق شرم خسی برد

بیگانه ی عشقیم ز شغل هوسی چند

آب رخ عنقایی ما را مگسی برد

فریاد که محمل‌کش یک ناله نگشتیم

دل خون شد و در خاک غبار جرسی برد

دور همه چون سبحه یکی ‌کرد تسلسل

زین قافله‌ها پیش وپسی‌ ، پیش و پسی برد

آخر پی تحقیق به جایی نرساندم

بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد

دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی

جمعیت بالم الم بی ‌قفسی برد

بیدل ثمر باغ ‌کمالم چه توان‌ کرد

پیش از همه در خاک مرا پیشرسی ‌کرد

***

ما را که نفس آینه پرداخته باشد

تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد

فرداست که زیر سپر خاک نهانیم

گو تیغ توهم به سپهر آخته باشد

تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است

مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد

با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد

ماری به هوس پوستی انداخته باشد

شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد

خاکستر عاشق قفس فاخته باشد

بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز

یاد که در اندیشه ی ما تاخته باشد

دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم

این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد

از شرم نثار تو به این هستی موهوم

رنگی که ندارم چقدر باخته باشد

بیدل به هوس دامنت از کف نتوان داد

ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد

***

ماضی و مستقبل این بزم حیرت حال بود

شخص از خود رفته در آیینه‌ها تمثال بود

سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند

ورنه هستی بر لب عرض نفس تبخال بود

بسکه یأس ناتوانی در مزاجم ریشه‌ کرد

بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود

هر قدر بر جا فسردم وحشتم سامان‌ گرفت

چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود

غیر حسرت از جهان جستجو گردی نکرد

کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود

خلق را در تیر باران هجوم احتیاج

آبرو تا بود وقف چشمه ی غربال بود

هر کجا فال شکفتن زد بهار غنچه‌اش

صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود

بی ‌نصیبان چشم در گرد دو رنگی باختند

ورنه حسنش را سواد هر دو عالم خال بود

غیر را در دل شکوه عشق‌ گنجایش نداد

خانه ی خورشید از خورشید مالامال بود

جلوه ی عیش و الم یکسر به موهومی گذشت

عمر را کیفیت تصو‌یر ماه و سال بود

ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد

رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بود

بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم

سینه می‌کندی چه می‌شد گر زبانت لال بود

***

مباش غره به سامان این بنا که نریزد

جهان طلسم غبارست از کجا که نریزد

مکش ز جرأت اظهار شرم تهمت شوخی

عرق دمی شود آیینه ی حیا که نریزد

به جد گرفتن تدبیر انتقام چه لازم

همانقدر دم تیغت تنک‌نما که نریزد

قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان

نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد

به ‌گوش منتظران ترانه ی غم عشقت

فسانه ی شبخون دارد آن صدا که نریزد

دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم

کسی‌ کجا برد این دانه زیر پا که نریزد

به باد رفتم و بر طبع ‌کس نخورد غبارم

دگر چه سحر کند خاک بی ‌عصا که نریزد

نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی

گرفتم از مژه‌اش بر کف دعا که نریزد

خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد

قدح به یاد تو کج کرده‌ام بیا که نریزد

به این حنا که‌ گرفته است خون خلق به ‌گردن

اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد

غم مروت قاتل ‌گداخت پیکر بیدل

مباد خون ‌کس ارزد به این بها که نریزد

***

مبصّران حقیقت‌ که سر به سر هوشند

به رنگ چشمه ی آیینه فارغ از جوشند

نی‌اند چون صدف از شور این محیط آگاه

ز مغز خشک کسانی‌ که پنبه در گوشند

علاج حیرت ما کن که رنگ‌ باختگان

شکست خاطر آیینه خانه ی هوشند

زبان بیخودی رنگ کیست دریابد

شکستگان همه تن ناله‌های خاموشند

مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو

که خاکساری و آزادگی هم‌آغوشند

ملایمت نشود جمع با درشتی طبع

که عکس و آینه با یکدگر نمی‌جوشند

به صبح عیش مباش ایمن از سیه‌روزی

مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند

ز شوخ‌ چشمی خویشند غافلان محجوب

برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند

تو هر شکست‌ که خواهی حواله ی ما کن

حباب و موج سراپا خمیدن دوشند

کجا رسیم به یاد خرام او بیدل

که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند

***

محبت ستمگر نباشد نباشد

وفا زحمت‌آور نباشد نباشد

دل جمع مهری‌ست بر گنج اقبال

اگر کیسه پر زر نباشد نباشد

شکوهی که دارد جهان قناعت

به خاقان و قیصر نباشد نباشد

دلی می‌گدازم به صد جوش مستی

می‌ام گر به ساغر نباشد نباشد

در افسردنم خفته پرواز عنقا

چو رنگم اگر پر نباشد نباشد

هوس جوهر تربیت نیست همت

فلک سفله‌پرور نباشد نباشد

چه حرف است لغزش به رفتار معنی

خطی‌ گر به مسطر نباشد نباشد

به جایی‌ که باشد عروج حقیقت

اگر چرخ و اختر نباشد نباشد

چنان باش فارغ ز بار تعلق

که بر دوش اگر سر نباشد نباشد

یقینی که از شبهه ی دوربینی

لب یار کوثر نباشد نباشد

به‌ خویش‌ آشنا شو چه‌ واجب چه‌ ممکن

عرض را که جوهر نباشد نباشد

پیامی‌ست این اعتبارات هستی

که هرجا پیمبر نباشد نباشد

از آن آستان خواه مطلوب همت

که چیزی بر آن در نباشد نباشد

ز اعداد خلق آن چه وامی‌ شماری

اگر واحد اکثر نباشد نباشد

اثر نامدارست‌، ز آیینه مگذر

گرفتم سکندر نباشد نباشد

چه دنیا چه عقبا خیالست بیدل

تو باش این و آن‌ گر نباشد نباشد

***

محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند

یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند

خود گدازی‌ کعبه ی مقصود دارد در بغل

کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند

عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق

آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند

نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق

گر توانی مشت خاکی شو لب غماز بند

با خراش قلب‌، ممنون صفا نتوان شدن

خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند

موج می‌باشد کلید قفل وسواس حباب

عقده ی دل وا نمی‌گردد به تار ساز بند

ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت

این ‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند

زان لب خاموش شور دل‌ گریبان می‌درد

حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند

ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد

ای اثر مکتوب ما بر شعله ی آواز بند

دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته‌ گیر

هر چه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند

بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست

از شکست دل ‌گشادی بر طلسم راز بند

***

محرمان‌ کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند

بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند

وحشت‌ آهنگان‌ چو شمع از عبرت‌ کمفرصتی

آستین تا چیده گردد چین دامن ‌دیده‌اند

از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک

گر همه ‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند

بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن

غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند

فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد

شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند

زین نگینهایی‌ که نقشش داد شهرت می‌دهد

عبرت ‌آگاهان دل از اسباب‌ کندن دیده‌اند

گر تو نگشایی‌ ز خواب‌ ناز مژگان‌ چاره چیست

از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند

عشوه ی دنیا نخوردن نیست امکان بشر

غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند

سر به‌ پستی دزد و ایمن زی‌ که مغروران چو کوه

تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند

جز همین ‌نان ‌ریزه ی‌ خشکی‌ که ‌بی‌آلایش است

لکه در هر کسوت از تأثیر روغن دیده‌اند

از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها

بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند

بیدل افکار دقیق آیینه ی تحقیق نیست

ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند

***

محرمانی‌ که به آهنگ فنا مسرورند

تپش آماده‌تر از خون رگ منصورند

نامجویان هوس را ز شکست اقبال

کاسه‌ها آمده بر سنگ و همان فغفورند

جرسی نیست در این قافله ی بی‌ سر و پا

ناله این است ‌که از منزل معنی دورند

نارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند

تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند

چشم عبرت به ره هرزه‌دوی بسیارست

لیک این آبله‌ها زیر قدم مستورند

صوف و اطلس همه را پرده‌در رسوایی‌ست

تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند

می‌روند از قد خم مایل مطلوب عدم

بوسه‌ خواه لب افسوس کمین گورند

محرم نشئه به خمیازه نمی‌دوزد چشم

حلقه‌های در امید همه مخمورند

تا کجا واسطه را حایل تحقیق ‌کنید

مژه‌ها پیش نظر دود چراغ طورند

معنی از حوصله ی فهم بلند افتاده‌ست

خرمن ماه همان دانه‌ کشانش مورند

خلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال

ورنه این نامه‌ سیاهان به حقیقت نورند

بیدل از شب‌پره ‌کیفیت خورشید مپرس

حق نهان نیست ولی خیره‌نگاهان‌ کورند

***

محفل هستی به تحریک دلی آراستند

دانه‌ای در شوخی آمد حاصلی آراستند

ذره تا خورشید بال‌افشان‌ انداز فناست

عرصه ی امکان ز رقص بسملی آراستند

عقده ی‌ کار دو عالم دستگاه هوش بود

بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند

دل غبار آورد و چشمی‌ گشت با نم آشنا

غافلان هنگامه ی آب و گلی آراستند

کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست

هر کجا گم ‌گشت ره سرمنزلی آراستند

قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود

گرد حیرت جلوه‌گر شد ساحلی آراستند

ساده بود آیینه ی امکان ز تمثال دویی

مشق حق‌ کردند و فرد باطلی آراستند

بی ‌نیازیها به توفان عرق داد احتیاج

کز نم خجلت جبین سایلی آراستند

چون جرس از بسکه پیش‌ آهنگ ساز وحشتیم

گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند

دست هر امید محکم داشت دامان دلی

یأس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند

***

محو تسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود

سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود

یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر

این حباب بی‌ سر وپا پر تنک سرمایه بود

مایه ی بالیدن ما پهلوی خود خوردنست

درگداز استخوان شمع شیر دایه بود

ناله ی فرهاد می‌آید هنوز از بیستون

رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود

این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست

خانه ی شطرنج تا بوده‌ست خوش همسایه بود

التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم

هر کجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود

محمل نازش ز صحرایی‌ که بال افشان گذشت

گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود

بید‌ل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان

منظری ‌کز خود برآیم با فلک هم‌پایه بود

***

محو طلبت گردی اگر داشته باشد

آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد

دل آیه ی فتحی است ز قرآن محبت

زیر و زبر زخمی اگر داشته باشد

از شعله ی هم نسبتی لعل تو آب است

هر چند که یاقوت جگر داشته باشد

ما و من وحدت‌نگهان غیر تویی نیست

این رشته محالست دو سر داشته باشد

آن را که ز کیفیت چشمت نظری نیست

از بیخبریها چه خبر داشته باشد

چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است

چون آینه ‌گر پاس نظر داشته باشد

از طینت ظالم نتوان خواست مروت

شمشیر کجا آب گهر داشته باشد

امروز دم کر و فر خواجه بلند است

البته که این سگ دو سه خر داشته باشد

سوز دلم از گریه چرا محو نگردید

بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد

سیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد

تا خانه ی خورشید خطر داشته باشد

افسانه ی هنگامه ی اوهام مپرسید

شامی ‌که ندارم چه سحر داشته باشد

بیدل من و آن ناله از عجز رسایی

در نقش قدم ‌گرد اثر داشته باشد

***

محو گریبان ادب‌ کی سر به هر سو می‌زند

موج ‌گهر از ششجهت بر خویش پهلو می‌زند

واکردن مژگان ادب می‌خواهد از شرم ظهور

اول در این گلشن بهار از غنچه زانو می‌زند

زین باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف

بلبل به چهچه‌ گر تند قمری به ‌کوکو می‌زند

تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو

اندیشه ی داغ پلنگ آتش به آهو می‌زند

تا آمد و رفت نفس می‌بافت وهم پیش و پس

ماسوره چون بی‌ رشته شد بیرون ماکو می‌زند

پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز

آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو می‌زند

شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم

هر سور‌ه ی تمثال من آیینه ی او می‌زند

داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی

تا یاد نشتر می‌کنم خون در رگم هو می‌زند

یا رب‌ کجا تمکین فرو شد کفه ی قدر شرر

آفاق‌ کهسارست و سنگم بر ترازو می‌زند

بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من

رنگی‌ که پروازش دهم چون شمع بر رو می‌زند

***

مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد

چشم می‌پوشم‌ کنون پیراهنی پیدا نشد

در فرامشخانه ی امکان چه علم و کو عمل

سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد

زآن حلاوتها که آداب محبت داشته‌ست

خواستم نام لبش‌ گیرم لب از هم وانشد

گر وفا می‌کرد فرصتهای‌ کسب اعتبار

از هوس من نیز چیزی می‌شدم اما نشد

انتظار مرگ شمع آسان نمی‌باید شمرد

سر بریدن منفعل‌ گردید و یار ما نشد

دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد

شکر کن ای ناله پروازت قفس‌فرسا نشد

بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن

زین تکلف عالمی بی ‌دین شد و دنیا نشد

قانعان از خفت امداد یاران فارغند

موج هرگز دستش از آب‌ گهر بالا نشد

از دل دیوانه ی ما مجلس‌آرایی مخواه

سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد

آتش فکر قیامت در قفا افتاده است

صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد

خاک ناگردیده رستن از شکست دل‌ کراست

موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد

با زبان خلق‌ کار افتاد بیدل چاره چیست

گوشه‌‌ گیری‌های ما عنقا شد و تنها نشد

***

مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد

نقاش رنگ هرچه‌ کشد بال می‌کشد

واماندگی به قافله ی اعتبار نیست

پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد

نگسستنی‌ست رشته ی آمال زیر چرخ

چندین ‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد

سنگ همه به خفت فرسودگی ‌کم است

قنطار رفته رفته به مثقال می‌کشد

از ریش و فش مپرس ‌که تا قید زندگی‌ست

زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد

خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند

فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد

تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست

صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد

موقع‌ شناس محفل آداب حسن باش

ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد

معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود

پیری ز قد خم شده خلخال می کشد

بی ‌مایه ی غنا نتوان شد حریف فقر

ادبار نیز همت اقبال می‌کشد

بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون

تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد

***

مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند

بهر این ‌یک ‌قطره خون‌، ‌صد رنگ ‌توفان ریختند

زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار

رنگ وهمی از نوای عندلیبان ریختند

خار‌بستی کرد پیدا کوچه ‌باغ انتظار

بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختند

تهمت دامان قاتل می‌کشد هر گل ز من

چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختند

از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق

روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند

نیستی عشاق را رفع ‌کدورت بود و بس

از گداز، این شمعها گردی ز دامان ریختند

بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب‌ کرم

کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند

سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام

کابروی هرچه هست این خاکساران ریختند

شبنم ما را درین‌ گلشن تماشا مفت نیست

صد نگه شد آب ‌تا یک چشم حیران ریختند

از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان

شد ستم برناله ‌کاتش در نیستان ریختند

دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت

خون من چون اشک بر تحریک مژگان ریختند

قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی

کز عرق آنجا جبین بی ‌نیازان ریختند

نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم

هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند

تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن

چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند

***

مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد

که بال افشاندنم خمیازه ی یاد قفس باشد

به منزل چون رسد سرگشته‌ای ‌کز نارساییها

بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد

تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن

که چون اشک یتیمان در دویدن بی‌ نفس باشد

در این محفل خجالت می‌کشم‌ از ساز موهومی

کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد

گلی پیدا نشد تا غنچه‌ای نگشود آغوشش

در این ‌گلشن ملال از میوه‌های پیشرس باشد

به داغ آرزویی می‌توان تعمیر دل کردن

بنای خانه ی آیینه یک دیوار بس باشد

امل پیما ندارد غیر تسخیر هوس جهدی

نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد

ضعیفان دستگیر سرفرازان می‌شوند آخر

به روز ناتوانیها عصای شعله‌، خس باشد

ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر

همان فریاد حسرت باده ی جام جرس باشد

به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل

مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد

***

مژده ای ذوق وصال آیینه بی‌زنگار شد

آب گردید انتظار و عالم دیدار شد

خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد

بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد

سایه‌وار از سجده طی‌ کردم بساط اعتبار

کوه و دشت از سودن پیشانی‌ام هموار شد

غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست

غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد

حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور

بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد

عالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت

دستها اینجا به افسون حنا بیکار شد

در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم

خانه از سامان اسباب هوس بازار شد

از وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم

چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد

رنج هستی اینقدر از الفت دل می‌کشم

ناله را در نی‌ گره پیش آمد و زنار شد

ننگ خست توأم بی ‌دستگاهی بوده است

رفت تا ناخن‌ گشاد پنجه‌ام دشوار شد

خجلت غفلت قوی‌تر کرد بر ما رفع وهم

سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد

محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع

خار از همرنگی آتش‌ گل بی‌خار شد

بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه‌ کرد

بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شد

***

مشتاق تو گر نامه‌بری داشته باشد

چون اشک هم از خود سفری داشته باشد

از آتش حرمان کف خاکستر داغی‌ست

گر شام امیدم سحری داشته باشد

چون شمع بود سر به دم تیغ سپردن

گر نخل مرادم ثمری داشته باشد

آیینه مقابل نکنی با نفس من

آه است مبادا اثری داشته باشد

غیر از عرق شرم مقابل نپسندد

هستی اگر آیینه‌گری داشته باشد

عمری‌ست‌ که ما گمشدگان‌ گرم سراغیم

شاید کسی از ما خبری داشته باشد

آرایش چندین چمن آغوش بهار است

هر سینه ‌که یک زخم دری داشته باشد

ای اهل خرد منکر اسرار مباشید

دیوانه ی ما هم هنری داشته باشد

ما محو خیالیم ز دیدار مپرسید

سامان نگه دیده‌وری داشته باشد

مفت طرب ما چمن ساده‌ دلیها

گر حسن به آیینه سری داشته باشد

امید ز عاشق نکند قطع تعلق

گر آه ندارد جگری داشته باشد

بیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت

هر سنگ‌ که بینی شرری داشته باشد

***

مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی‌ کند

عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند

واصل مقصد ز خاموشی ندارد چاره‌ای

چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند

سیری از شوخی ندارد طفل آتش ‌خوی من

اشک را کی در دویدن‌ها نفس تنگی کند

انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه‌ کرد

خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند

بوی‌ گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس

باغ امکان بی ‌تو از آهم ز بس تنگی ‌کند

دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر

آن‌چه بر گل واشود بر خار و خس تنگی ‌کند

بی‌ دماغ دستگاه مشرب یکتایی‌ام

خانه ی آیینه ی ما بر دو کس تنگی کند

کیسه‌ پردازان افلاس از فضولی فارغند

بی‌ گشادی نیست‌ گر دست هوس تنگی ‌کند

عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد

بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند

چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی

کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند

***

مصوران به هزار انفعال پیوستند

که طره ی تو کشیدند و خامه نشکستند

ز جهل نسبت قد تو می‌کنند به سرو

فضول چند که پامال فطرت پستند

به رنگ عقد گهر وا نمی‌توان کردن

دلی‌ که در خم زلف تواش گره بستند

ز آفتاب گذشته است مد ابروبت

کمانکشان زه ناز پر زبردستند

دماغ ‌سوختگان بیش از این وفا نکند

سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند

ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر

به دور ما قدح آفتاب بشکستند

در این محیط ادب کن ز خودنمایی‌ها

حباب و موج همان نیستند اگر هستند

ادب ز مردمک دیده می‌توان آموخت

که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند

ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است

که شعله‌ها همه خود را به داغ دل بستند

به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل

که ناله‌وار چو برخاستند، ننشستند

***

مصور نگهت ساغر چه رنگ زند

مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند

چنین‌ که نرگست از ناز سرگران شده است

ز سایه ی مژه ترسم به سرمه سنگ زند

به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی

حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند

ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد

به دامن تو همان دامن تو چنگ زند

دل گرفته ی ما قابل تصرف نیست

کسی چه قفل بر این خانه‌های تنگ زند

گشودن مژه مفت نفس‌ شماری ماست

شرر دگر چه ‌قدر تکیه بر درنگ زند

جهان ادبگه‌ دل‌هاست بی‌نفس می‌باش

مباد آینه‌ای زین میانه زنگ زند

دل شکسته جنون بهانه‌جو دارد

که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند

نموده‌اند ز دست نوازش فلکم

دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند

ز خویش غیر تراشیده‌ای‌، کجاست جنون

که خنده‌ای به شعور جهان بنگ زند

به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش

هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند

ز بیدلی قدح انفعال سودایم

به شیشه‌ای‌ که ندارم ‌کسی چه سنگ زند

***

مطلبی‌ گر بود از هستی همین آزار بود

ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود

زندگی‌ جز نقد وحشت در گره چیزی نداشت

کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود

غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست

هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود

دست همت ‌کرد از بی ‌جرأتیها کوتهی

ورنه چون گل‌ کسوت ما یک گریبان‌وار بود

سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار

کوکب ‌کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود

غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم

خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود

عافیت در مشرب من بار گنجایش نداشت

بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود

این دبستان چشم قربانی‌ست ‌کز بی ‌مطلبی

نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود

قصر گردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست

گردن منصور را حرف بلندش دار بود

مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت

نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود

دل به‌ حسرت خون‌ شد و محرم‌ نوایی برنخاست

ناله ی فرهاد ما بیرون این ‌کهسار بود

شوخی نظاره بر آیینه ی ما شد نفس

چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود

***

معنی ‌سبقان ‌گر همه صد بحر کتابند

چون موج ‌گهر پیش لبت سکته جوابند

رحم است به حال تب وتاب نفسی چند

کاین خشک‌ لبان ماهی دریای سرابند

بیش وکم خلق آیت بیمغزی وهمست

صفر آینه‌داران عدم در چه حسابند

جز هستی مطلق ز مقید نتوان یافت

اشیا همه یک سایه ی خورشید نقابند

عبرت ‌نظران در چمن هستی موهوم

چون شبنم صبح از نفس سوخته آبند

مستی به خروشی است در این بزم که از شرم

مستان همه گر آب شوند اشک کبابند

پیری تو کجایی‌ که دهی داد هوسها

این منتظران قد خم پا به رکابند

چون کاغذ آتش زده این شوخ‌ نگاهان

تسلیم غنودنکده ی یک مژه خوابند

فرصت‌ شمرانیم چه رایی و چه مریی

موج و کف پوچ آینه در دست حبابند

زیر فلک از منعم و درویش مپرسید

گر خانه همین است همه خانه خرابند

بیدل مشکن ربط تأمل که خموشان

چون کوزه ی‌ سربسته پر از باده ی نابند

***

مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند

پنجه ی بیکار بیعت با پشیمانی کند

چشم‌ من از درد بیخوابی‌ در این‌ وادی‌ گداخت

سایه ی خاری نشد پیدا که مژگانی کند

از حیا هم شرم می‌دارم ز ننگ اشتهار

جامه ی پوشندگی حیف است عریانی کند

دل به غفلت نه‌ که در دفع تمیز خوب و زشت

خانه ی آیینه را زنگار دربانی کند

جز به موقع آبروریزی‌ست عرض هر کمال

غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانی ‌کند

تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع

هر که را رنگی‌ست باید آسیابانی کند

سبحه را گردآوری چون حلقه ی زنار نیست

کفر چون هموار شد کار مسلمانی کند

نامه‌ای دارم بهار انشا که طبع بلبلش

چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی‌ کند

بی‌ تأمل هرزه‌ نالیهایم از خود می‌برد

کاش چون بند نی‌ام خجلت‌ گریبانی‌ کند

شرم بیدردی عرق می‌خواهد ای بیدل مباد

بی‌ نمی‌ها دیده را محتاج پیشانی کند

***

مکتوب شوق هرگز بی‌ نامه‌بر نباشد

ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد

هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت‌ گردون

در فهم پرگار حکم دو سر نباشد

خاشاک را در آتش تا کی خیال پختن

آنجا که جلوه ی اوست از ما اثر نباشد

مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید

بست و گشاد مژگان شام و سحر نباشد

برقی ز دور دارد هنگامه ی تجلی

ای بیخودان ببینید دل جلوه‌گر نباشد

ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید

باید به دیده رفتن ‌گر بال و پر نباشد

هرچند کار فرداست امروز مفت خودگیر

شاید دماغ و طاقت وقت دگر نباشد

زاهد ز وضع خلوت ناز کمال مفروش

افسردن از کف خاک چندان هنر نباشد

آیینه خانه ی دل آخر به زنگ دادیم

زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد

خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن

در عالم تماشا بر خود نظر نباشد

آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل

این جوهر چکیدن آب‌ گهر نباشد

***

مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد

قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد

دل بی ‌رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک

واسوخت این سپندان چندانکه سرمه‌دان شد

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد

تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش

این یک نفس بضاعت صد ناقه ‌کاروان شد

شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم

هرچند عزم پا بود رو سوی آسمان شد

تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما

گندم قفای آدم از بس دوید نان شد

کسب و کمال در خلق پر آبرو ندارد

بر دوش بحر آخر موج گهر گران شد

جمعیت عدم را از کف نمی‌توان داد

در یاد بیضه باید مشغول آشیان شد

دل در خیال دیدار آیینه خانه‌ای داشت

تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد

از الفت رفیقان با بیکسی بسازید

کس همعنان ‌کس نیست از مرگ امتحان شد

از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید

هرچند جمله باشیم چیزی نمی‌توان شد

بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی

باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد

***

مکتوب من به هرکه برد باد می‌برد

تا یاد کس رسیدنم از یاد می‌برد

پرواز رنگ من اگر آید به امتحان

مانی شکست خامه به بهزاد می‌برد

در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ

دیگر کجایم این دل ناشاد می‌برد

از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر

آیینه تا نفس زده‌ای باد می‌برد

این پیکری ‌که تیشه ی تدبیر جانکنی است

ما را همان به تربت فرهاد می‌برد

تا گردی از خرام تو باغ تصورست

شوق از خودم به سایه ی شمشاد می‌برد

یک موج اگر عنان گسلد سیل‌ گریه‌ام

از خاک هند دجله به بغداد می‌برد

هرچند دل ز شرم خیالت عرق کند

یک شیشه خانه عرض پریزاد می‌برد

در آتشم فکن که سپند فسرده‌ام

تا سرمه نیست زحمت فریاد می‌برد

بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس

خاموشی‌ات ز خاطر صیاد می‌برد

***

مگر با نقش پایت مژده ی جوشیدنی دارد

که همچون مو خط پیشانی‌ام بالیدنی دارد

خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی

ز پهلوی جمال آیینه‌ام نازیدنی دارد

چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی

گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد

ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم

که‌ گرد هر که‌ گردد گرد دل‌ گردیدنی‌ دارد

چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل

اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد

ببند از خلق‌ چشم و هرچه می‌خواهی تماشا کن

گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد

سر و برگ املها می‌کشد آخر به نومیدی

تو طوماری که انشا کرده‌ای پیچیدنی دارد

ز هر مو صبح‌ گل‌ کرده‌ست‌ و دل ‌افسانه می‌خواند

به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد

بساط استقامت از تکلف چیده‌ایم اما

به رنگ شمع سر تا پای ما لغزیدنی ‌دارد

پیام ‌کبریایی در برت واکرده مکتوبی

رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد

به‌ گفت‌وگو عرق‌ کردی دگر ای بی‌ ادب بشکن

حیا آیینه می‌بیند، نفس دزدیدنی دارد

ز تسلیم سپهر کینه‌جو ایمن مشو بیدل

که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد

***

مگو این نسخه طور معنیی یک دست‌ کم دارد

تو خارج نغمه‌ای ساز سخن صد زیر و بم دارد

صلای عام می آید به ‌گوش از ساز این محفل

قدح بحر گدا چیده‌ست و جام از بهر جم دارد

ادب هرجا معین ‌کرده نزل خدمت پیران

رعایت‌ کردگان رغبت اطفال هم دارد

زیان را سود دانستم ‌کدورت را صفا دیدم

سواد نسخه ی کمفرصتان خط در عدم دارد

خم ابرو شکست زلف نیز آرایش است اینجا

نه‌ تنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد

به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی

صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد

من این نقشی ‌که می‌بندم به قدرت نیست پیوندم

زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد

نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد

مرا بی ‌اختیاریها به خجلت متهم دارد

ز تحریرم توان ‌کیفیت تسلیم فهمیدن

غرور کاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد

نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن

به هر رنگی‌ که خواهی ‌گردن مزدور خم دارد

تمیز خوب‌ و زشتم ‌سوخت ذوق ‌سرخوشی بیدل

ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد

***

مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد

سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد

چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت

ز یاس پرس ‌کزین ماجرا خبر دارد

نگار دست بتان بی ‌لباس ماتم نیست

مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد

فضولی من و تو در جهان یکتایی

دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد

در این هوسکده‌ گر ذوق‌ گردن‌ افرازیست

سری برآر که از پیش پا خبر دارد

تمیز خشک و تر آثار بی‌ نیازی نیست

گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد

پیام عالم امواج می‌برد به محیط

تپیدنی‌ که ز پهلوی ما خبر دارد

غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک

نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد

به‌ پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید

گل از ترانه ی بلبل‌ کجا خبر دارد

مباد در صف محشر عرق به جوش آیم

که از تباهی‌ کارم حیا خبر دارد

از این فسانه که بی‌ او نمرده‌ام بیدل

قیامت است گر آن دلربا خبر دارد

***

مگو رند از می و زاهد ز تقوا گفتگو دارد

دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد

عدم‌ از سرمه ‌جوشانده‌ست‌ شور محفل امکان

تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد

جهان ‌بزمی‌ست‌، نفرین ‌و ستایش‌ نغمه ی سازش

سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد

ز بس برده‌ست افسون امل از خود جهانی را

گر از امروز می‌پرسی ز فردا گفتگو دارد

ندارد صرفه ی غیرت به جنگ سایه رو کردن

خجالت نقد بیکاری ‌که با ما گفتگو دارد

نباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر

به بزم ما قدح ‌گوش است و مینا گفتگو دارد

اسیر تنگنای کلفتم از هرزه‌ پروازی

غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد

سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن

ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد

نفس وحشت‌ نگار گرد از خود رفتن است اینجا

صریر خامه‌ای در لغزش پا گفتگو دارد

اثرهای کمال وحدت است افسانه ی کثرت

برای خود خیال شخص تنها گفتگو دارد

نگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل

مگر لعلش ‌که از شرح معما گفتگو دارد

***

مگو صبح طرب در ملک هستی دیر می‌آید

در اینجا موی پیری هم به صد شبگیر می‌آید

من و ما نیست غیر از شکوه ی وضع گرفتاری

ز ساز هر دو عالم ناله ی زنجیر می‌آید

چه رنگینی‌ست یا رب عالم خرسندی دل را

به خاکش هر که سر می‌زدد از کشمیر می‌آید

کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت

که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر می‌آید

ندارد چشمه ی حیوان حضور آب پیکانت

ز یاد زخم او جان در تن نخجیر می‌آید

جهانی در محبت دشمن من شد که عاشق را

همه گر اشک خود باشد گریبانگیر می‌آید

مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت

ز خدمت بی ‌نیازم‌ گر ز من تقصیر می‌آید

جراحت‌پرور عشقم به گلزارم چه می‌خوانی

که در گوشم ز بوی ‌گل صدای تیر می‌آید

صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن

سحر هرگاه می‌آید به عالم پیر می‌آید

به نعمت غره ی این‌ گرد خوان منشین که مهمانش

دل خود می‌خورد چندانکه از خود سیر می‌آید

دلیل اختراع شوق‌ از این‌ خوشتر چه می‌باشد

که از تمکین مجنون ناله در زنجیر می‌آید

به حیرت رفته‌ام از سیر دیدارم چه می‌پرسی

نگاه بیخودان از عالم تصویر می‌آید

به غفلت تا توانی ساز کن‌، از آگهی بگذر

ندارد خواب تشویشی که از تعبیر می‌آید

ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها

خدنگ امتحان ناز پر دلگیر می‌آید

***

من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد

اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد

نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان

جز این‌ که یا رب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد

به این ‌گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم

چو کشتی‌ام پای رفتنی‌ که اگر محیطم به سر نگیرد

به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم

کسی جز آغوش بی‌نشانی چو اشکم از خاک برنگیرد

دل از فسون امل طرازی به جد گرفته‌ست هرزه‌تازی

مباد شرم نفس‌گدازی عنان این بیخبر نگیرد

نگاه غفلت‌ کمین ما را کنار مژگان نشد میسر

تپد به خون خفته خوابناکی‌ که سایه‌اش زیر پر نگیرد

چو موج عمریست بی‌ سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا

چه ممکن است این‌ که رشته ی ما چو عقده‌ گیرد گهر نگیرد

خوشا غنا مشربی‌ که طبعش به حکم اقبال بی‌نیازی

ز هر که خواهد جزا نخواهد ز هرچه ‌گیرد اثر نگیرد

اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی

گلی‌ که تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد

دلی‌ که بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش

چو شیشه بر سنگ خورد سازش‌ کسیش جز شیشه‌گر نگیرد

گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان

تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد

قبول سرمایه ی تعین‌ کمینگه آفت است بیدل

چو شمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد

***

منتظران بهار بوی شکفتن رسید

مژده به ‌گلها برید یار به‌ گلشن رسید

لمعه ی مهر ازل بر در و دیوار تافت

جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید

نامه و پیغام را رسم تکلف نماند

فکر عبارت کراست معنی روشن رسید

عشق ز راه خیال‌ گرد الم پاک رفت

خار و خس وهم غیر رفت و به‌ گلخن رسید

صبر من نارسا باج ز کوشش ‌گرفت

دست به دل داشتم مژده ی دامن رسید

عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت

نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید

مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز

ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید

زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست

آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید

بردم از این نوبهار نشئه ی عمر دوبار

دیده‌ام از دیده رست دل به دل من رسید

سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت

هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید

بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست

گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید

***

من و حسنی‌ که هرجا یادش از دل سر برون آرد

به دوش هر مژه صد شمع چشم تر برون آرد

کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم

که فیض جلوه یک اشکم نگه‌پرور برون آرد

ز گرمیهای لعلش گر دل دریا خبر گردد

حباب‌آسا به لب تبخاله از گوهر برون آرد

به صحرای قیامت قامتش‌ گر فتنه انگیزد

به رنگ‌ گردباد آه از دل محشر برون آرد

ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش می‌لرزم

مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد

که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من

ورق‌ گردانی رنگی‌ که صد دفتر برون آرد

در این محفل سراغ عشرت دیگر نمی‌یابم

مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد

به‌گلشن‌ گر دهد عرض ضعیفی ناتوان او

به ناز صد رگ ‌گل پهلوی لاغر برون آرد

ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی

که ‌گر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد

ز بحر بی‌کناری ناامیدی در نظر دارم

نم اشکی که غواصش سر از گوهر برون آرد

ندامت ساز کن هرجا کنی تمهید پیدایی

که بوی‌ گل به صد چاک از گریبان سر برون آرد

غم اسباب دنیا چیده‌ای بر دل از این غافل

که آخر تنگی این خانه‌ات از در برون آرد

به‌ توفان ‌حوادث‌ چاره‌ها خون ‌شد کنون‌ صبری

به ساحل‌ کشتی ما را مگر لنگر برون آرد

صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل

ز غفلت تا به ‌کی آیینه‌ات جوهر برون آرد

***

موج‌ گل بی ‌تو خار را ماند

صبح‌‌، شبهای تار را ماند

به فسون نشاط خون شده‌ام

نشئه ی من خمار را ماند

چشم آیینه از تماشایش

نسخه ی نوبهار را ماند

زندگانی و گیر و دار نفس

عرصه ی کارزار را ماند

گل شبنم ‌فروش این گلشن

سینه ی داغدار را ماند

چند باشی ز حاصل دنیا

محو فخری‌ که عار را ماند

شهرت اعتبار تشهیرست

معتبر خر سوار را ماند

دود آهم ز جوش داغ جگر

نگهت لاله‌زار را ماند

می‌کشندت ز خلق خوش باشد

جاه هم پای دار را ماند

تا نظر باز کرده‌ای هیچ است

عمر برق شرار را ماند

مژه واکردنی نمی‌ارزد

همه عالم غبار را ماند

محو یاریم و آرزو باقی‌ست

وصل ما انتظار را ماند

بی ‌تو آغوش گریه‌آلودم

زخم خون در کنار را ماند

سایه را نیست آفت سیلاب

خاکساری حصار را ماند

نسخه ی صد چمن زدیم بهم

نیست رنگی‌ که یار را ماند

مژه ی خونفشان بیدل ما

رگ ابر بهار را ماند

***

موج گوهر طینتان‌، گر شوخی افزون کرده‌اند

پای درد دامن سری از جیب بیرون کرده‌اند

کهکشان دیدی شکست رنگ هم فهمیدنی‌ست

بیخودان در لغزش پا سیر گردون کرده‌اند

اعتباری نیست کز ذلت‌کشان خاک نیست

عالمی را پایمال فطرت دون کرده‌اند

نشئه ی ناقدردانی بسکه زور آورده است

اکثری از ترک می‌، بیعت به افیون کرده‌اند

خلق را خواب پریشان تا کجا راحت دهد

سایه بر فرق جهان از موی مجنون کرده‌اند

پر به صهبا خو مکن‌ کاین عاریت پیمانه‌ها

رنگی از سیلی‌ست هرگه چهره‌ گلگون ‌کرده‌اند

بگذرید از شغل بام و درکه جمعی بیخبر

زین تکلف دشت را از خانه بیرون کرده‌اند

گل به دست و پا که بست امشب که چون برگ حنا

بوسه مشتاقان چمنها زیر لب خون‌ کرده‌اند

موج گوهر بی ‌تأمل قابل تمییز نیست

مصرع ما را به چندین سکته موزون‌ کرده‌اند

زین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم

کاستنهای مرا هم بر من افزون کرده‌اند

بیدل این دریای عبرت را پل دیگر کجاست

زورقی چند از قد خم گشته واژون کرده‌اند

***

موی دماغ جاه و حشم حل نمی‌شود

فغفور خاک‌ گشت و سرش‌ کل نمی‌شود

ما و من هوسکده ی اعتبار خلق

تقریر مهملی است ‌که مهمل نمی‌شود

زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز

بر یکدگر چو سایه فتد تل نمی‌شود

آیینه‌دار جوهر مرد استقامت است

پرداز تیغ کوه به صیقل نمی‌شود

افسردگی ‌کمینگر تعطیل وقت ماست

تا دست گرم کار بود شل نمی‌شود

ناقدردان راحت وضع زمانه‌ای

تا دردسر به طبع تو صندل نمی‌شود

با این دو چشم کاینه‌دار دو عالم است

انسان تحیر است که احول نمی‌شود

زین آرزو که سرمه نظرگاه چشم اوست

حیف است اصفهان همه مکحل نمی‌شود

ای خواجه خواب راحت از اقبال رفته ‌گیر

این کار بوریاست ز مخمل نمی‌شود

با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است

عالم مفصلی‌ست که مجمل نمی‌شود

بیدل‌ کسی به عرش حقیقت نمی‌رسد

تا خاک راه احمد مرسل نمی‌شود

***

میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند

گر بشکنم ‌کلاه‌، دلم درد می‌کند

تسلیم تحفه‌ای‌ست‌ که طبعم بر اهل ذوق

چو میوه ی رسیده ره‌آورد می‌کند

خال زیاد تخته ی خاک اختراع‌ کیست

دل را خیال مهره ی این نرد می‌کند

پر در تلاش خرمی این چمن مباش

افراط آب چهره ی گل زرد می‌کند

رم می‌خورد ز سایه ی غیرت فسردگی

تمثال مرد آینه را مرد می‌کند

از می حذر کنید که این دشمن حیا

کاری که از ادب نتوان کرد می‌کند

چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست

آب سفال دل ز هوس سرد می‌کند

زنگار اگر نه پرده ی ناموس راز اوست

آیینه را خیال که شبگرد می‌کند

عزم فنا به شیشه ی ساعت نهفته‌ایم

بیدل به پرده رفتن ما گرد می‌کند

***

می و نغمه مسلم حوصله‌ای که قدح‌کش گردش سر نشود

بحل است سبکسری آنقدرت‌ که دماغ ‌جنون‌زده‌تر نشود

اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی

دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود

ز تعین خواجه و خودسری‌اش نکشی به طویله ی گه خری‌اش

چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود

ز ترانه ی اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس

تن برهنه ‌پوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود

تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت

همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته ‌پر نشود

ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس

خم‌ گوشه ی زانوش آینه‌ کن که ستمکش شغل دگر نشود

بد و نیک تعین خیره‌سری زده جام کشاکش دربه ‌دری

تو چو سایه ‌گزین در بیخبری ‌که به زلزله زیر و زبر نشود

ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس ‌کمین

مددی ز فسون جهان یقین ‌که ‌گزیده ی مار دو سر نشود

ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا

که تردد قطره ی بی ‌سر و پا به صدف نرسیده گهر نشود

به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا

در پرده ی شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود

به تصور وعده ی وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم

به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود

دل خسته ی بیدل نوحه ‌سرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا

در ساز فغان نزند چه‌ کند سر و برگ نی که شکر نشود

***

ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند

می‌پرد رنگ و مرا از بزم بیرون می‌کند

بیش از آن ‌کان پنجه ی بیباک بربندد نگار

سایه ی برگ حنا بر من شبیخون می‌کند

خلق ناقص این‌ کمالاتی ‌که می‌چیند به هم

همچو ماه نو حساب‌ کاهش افزون می‌کند

تا ابد صید دو عالم ‌گر تپد در خاک و خون

بهله ی ناموس از دستش‌ که بیرون می‌کند

هر دماغی را به سودای دگر می‌پرورند

آتش این خانه دود از موی‌ مجنون می‌کند

پایه ی اقبال عزت خاص قدر صبح نیست

تا نفس باقی‌ست هر کس سیر گردون می‌کند

ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش

وضع شیطان آدمی را نیز ملعون می‌کند

درخور افسوس از این میخانه ساغر می‌کشم

دست‌ بر هم سودن اینجا چهره ‌گلگون می‌کند

فطرت‌ دون هم زر و سیمش‌ کفیل ‌عبرت است

مالداری خواجه را سرکوب قارون می‌کند

فکر خود خمخانه ی رازست اگر وا می‌رسی

سر به زانو دوختن ناز فلاطون می‌کند

موی پیری بسکه در سامان تجهیز فناست

تا کفن‌ گردد سفید ایجاد صابون می‌کند

می‌رسد آخر ز سعی آمد و رفت نفس

باد دامانی‌ که فرش خانه واژون می‌کند

تا غباری در کمین داریم آسودن کجاست

خاک مجنون در عدم هم یاد هامون می‌کند

بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری

دل به صد خون جگر یک آه موزون می‌کند

***

ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد

قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد

شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن

بی‌ زبان بودن چه مشکلها که آسانم نکرد

تا مبادا خون خورد تمثالی از پیدایی‌ام

نیستی در خانه ی آیینه مهمانم نکرد

زین ‌چمن عمری‌ست پنهان‌ می‌روم چون‌ بوی‌ گل

شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد

در گهر هم موج من زحمت‌کش غلتیدنی‌ست

سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد

جان فدای‌ طفل خوش‌خویی ‌که پرواییش نیست

عمرها گرد سرم‌ گرداند و قربانم نکرد

انفعالم آب کرد اما همان آواره‌ام

گل شدن شیرازه ی خاک پریشانم نکرد

وقت هر مژگان‌ گشودن یک جهان دیدار بود

آه از این چشمی ‌که واگردید و حیرانم نکرد

دیده گر بی ‌اشک گردید از حیا امیدهاست

جبهه آسان می‌کند کاری ‌که مژگانم نکرد

زین‌ نُه‌ آتشخانه بیدل هرچه‌ برهم چید حرص

یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد

***

زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد

شبنمی نیست که ‌بی‌ دیده ی تر می‌گذرد

از نفس چند پی قافله ی دل‌ گیریم

سنگ عمریست‌ که بر دوش شرر می‌گذرد

دام دل نیست بجز دیده ‌که مینای شراب

از سر جام به صد خون جگر می‌گذرد

رغبت جاه چه و نفرت اسباب‌ کدام

زین هوسها بگذر یا مگذر می‌گذرد

انجمن در قدمی‌، هرزه به هر سو مخرام

هر کجا پا فشرد شمع ز سر می‌گذرد

عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما

برق از این مزرعه ی سوخته‌تر می‌گذرد

خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد

آخر این جلوه‌ات از آینه در می‌گذرد

همچو تصویر به آغوش ادب ساخته‌ایم

عمر پرواز ضعیفان ته پر می‌گذرد

بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود

عرق از روی تو با دیده ی تر می‌گذرد

***

ناله می‌افشاند پر در باغ ما بلبل نبود

عبرتی بر رنگ عشرت خنده می‌زد گل نبود

سیر این باغم نفس در پیچ و تاب جهد سوخت

موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود

وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت

خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود

رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد

رونق این انجمن غیر از چراغ‌ گل نبود

زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست

جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود

عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید

موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود

پرده‌ها برداشتیم از اعتبارات غرور

در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود

خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بسته‌اند

ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود

پیکر خاکی جهانی را غریق وهم ‌کرد

از سر آبی ‌که بگذشتیم ما جز پل نبود

مستی اوهام بیدل بیدماغم ‌کرد و رفت

فرصتی می‌زد نفس در شیشه‌ها قلقل نبود

***

نامم هوس نگین ندارد

نظمم چو نفس زمین ندارد

همت چه فرازد از تکلف

دامان سپهر چین ندارد

هستی جز شبهه نیست لیکن

بر شبهه کسی یقین ندارد

در طبع لئیم شرم‌ کس نیست

خست عرق جبین ندارد

هرچند به دامنش بپوشی

دست کرم آستین ندارد

درد وطن از شکسته دل پرس

چینی جز مو ز چین ندارد

هر سو نظر افکنی اسیریم

صیادی ما کمین ندارد

خود خصم خودیم ورنه‌ گردون

با خلق ضعیف‌ کین ندارد

عیش و الم از تو پیش رفته‌ست

فرصت دم واپسین ندارد

عیش و الم از تو پیش رفته‌ست

فرصت دم واپسین ندارد

ما و تو خراب اعتقادیم

بت‌، کار به کفر و دین ندارد

تعداد به عالم احد نیست

او در هرجاست این ندارد

هر جلوه ‌که ناگزیر اویی

خواهی دیدن ببین ندارد

شوقی‌ست ترانه‌سنج فطرت

بیدل سر آفرین ندارد

***

ناموس عالم عین اندیشه ی سوا برد

آیینه‌داری وهم از چشم ما حیا برد

راحت به ملک غفلت بنیاد بی‌خلل داشت

مژگان‌ گشودن آخر سیلی شد و ز جا برد

دوری فسون وهم است اما چه می‌توان‌ کرد

روبی به خاطر آمد ما را ز یاد ما برد

این دشت بی ‌سر و بن غول دگر ندارد

ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد

جایی‌ که سعی فطرت بار گمان نمی‌یافت

هرچند من نبودم او آمد و مرا برد

ظرف قناعت دل لبریز بی ‌نیازی‌ست

هر جا که نعمتی بود کشکول این‌ گدا برد

داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد

سر بسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد

حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند

بالین راحت از خلق فکر پر هما برد

اندیشه ی تلون غارتگر صفا بود

رنگی‌ که سادگی داشت از دست ما حنا برد

آیینه ی تسلی صیقل‌گرش تقاضاست

بر خاکم آرزو زد تا سرمه‌ام صدا برد

بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی

دل آب‌ گشت و خون‌ شد گل‌ رفت و رنگها برد

نرد خیالبازان افسانه ی جنون است

آورد ما چه‌ ‌آورد گر برد در کجا برد

از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم

بی ‌منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد

بید‌ل به وادی عجز کم بود راه مقصود

قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد

***

نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد

گوهر چه نفس سوخت ‌که از آب برآمد

غافل نتوان بود به خمخانه ی توفیق

ز آن جوش‌ که دردی ز می ناب برآمد

خواه انجمن‌آرا شد و خواه آینه پرداخت

از خانه ی خورشید همین تاب برآمد

نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست

در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد

ای دیده‌وران چاره ی حیرت چه خیال است

آیینه عبث طالب سیماب برآمد

از ساحل این بحر زبان می‌کشد آتش

کشتی به چه امید ز گرداب برآمد

بیش از همه در عالم غیرت خجلم‌ کرد

آن‌ کار که بی ‌منت احباب برآمد

این دشت ز بس منفعل‌ کوشش ما بود

خاکی‌ که بر آن دست زدیم آب برآمد

زین باغ به‌ کیفین رنگی نرسیدیم

دریا همه یک ‌گوهر نایاب برآمد

پیدایی او صرفه ی موهومی ما نیست

با سایه مگویید که مهتاب برآمد

زان گرمی نازی که دمید از کف پایش

مخمل عرقی‌ کرد که از خواب برآمد

بیدل چو مه نو به سجود که خمیدی

کامروز چراغ تو ز محراب برآمد

***

نشاط این بهارم بی ‌گل رویت چه‌ کار آید

تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید

ز استقبال نازت ‌گر چمن را رخصتی باشد

به صد طاووس بندد نخل و یک آیینه‌وار آید

پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت

جنون‌ تازی‌ که صید لاغر ما هم به‌ کار آید

به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن

خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید

شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت

تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید

ندارد موج بی ‌وصل ‌گهر امید جمعیت

هماغوشت برآیم تا کنارم در کنار آید

به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری

تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید

فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را

سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید

چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان

کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید

شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران

خداوندا کی آن خورشید غربت اختیار آید

هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل

که یا رب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید

***

نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد

نغمه گردی‌ست که از کوچه ی نی می‌خیزد

از لب نو خط او گر سخن ایجاد کنم

جام را مو به تن از موجه ی می می‌خیزد

پیر گشتی ز اثرهای امل عبرت‌ گیر

از کمان بهر شکستن رگ و پی می‌خیزد

پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر

گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد

چه خیال‌ست به خون تا به ‌گلو ننشیند

هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد

دل اگر آیینه ی انجمن امکان نیست

اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد

عالمی سلسله پیرای جنون است اما

گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد

سعی آه از دل ما پیچ و خم وهم نبرد

جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد

مشو از آفت دمسردی پیری غافل

دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد

بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم

از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد

***

نشئه ی ‌گوشه ی دل از دیر و حرم نمی‌رسد

سر به هزار سنگ زن درد بهم نمی‌رسد

آنچه ز سجده‌ گل ‌کند نیست به ساز سرکشی

من همه جا رسیده‌ام نی به قلم نمی‌رسد

نیست‌ کسی ز خوان عدل بیش‌ربای قسمتش

محرم ظرف خود نه‌ای بهر تو کم نمی‌رسد

راحت‌ کس نمی‌شود زحمت دوش آگهی

خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمی‌رسد

دعوی نفس باطل است رو به حقش حواله‌ کن

مدعی دروغ را غیر قسم نمی‌رسد

تشنگی معاصی‌ام جوهر انفعال سوخت

بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمی‌رسد

غیر قبول علم و فن چیست وبال مرد و زن

نامه ی ‌کس سیاه نیست تا به رقم نمی‌رسد

دوری دامن تو کرد بسکه ز طاقتم جدا

تا به ندامتی رسم دست به هم نمی‌رسد

هستی‌ و سعی پختگی خامی‌ فطرت است و بس

رنج مبر که این ثمر جز به عدم نمی‌رسد

هیچ مپرس بیدل از خجلت نارسایی‌ام

لافم اگر جنون کند تا برسم نمی‌رسد

***

نشئه ی یأسم غم خمار ندارد

دامن افشانده‌ام غبار ندارد

نیست‌ حوادث شکست پایه ی عجزم

آبله از خاکمال عار ندارد

شبنم طاقت فروش گلشن اشکم

آب در آیینه‌ام قرار ندارد

پیش که نالم ز دور باش تحیر

جلوه در آغوش و دیده بار ندارد

عبرت و سیر سواد نسخه ی هستی

نقش دگر لوح این مزار ندارد

شوخی نشو و نمای شمع‌ گدازست

مزرع ما جز خود آبیار ندارد

کینه به سیلاب ده ز نرمی طینت

سنگ چو شد مومیا شرار ندارد

هر چه ‌توان ‌دید مفت ‌چشم تماشاست

حیرت ما داغ نور و نار ندارد

کیست برون تازد از غبار توهم

عرصه ی شطرنج ما سوار ندارد

نی شرر اظهارم و نی ذره‌ فروشم

هیچکسی‌های من شمار ندارد

خواه به بادم دهند خواه به آتش

خاک من از هیچکس غبار ندارد

چند کنم فکر آب دیده ی بیدل

قطره ی این بحر هم کنار ندارد

***

نشد آنکه شعله ی وحشتی به دل فسرده فسون‌ کند

به زمین‌ تپم به فلک روم چه جنون ‌کنم ‌که جنون‌ کند

به فسانه ی هوس طرب‌، تهی از خودیم و پر از طلب

چه دمد ز صنعت صفر نی بجز اینکه ناله فزون ‌کند

به خیال‌ گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من

که ز دور اگر نظرم‌ کنی مژه‌ کار بوقلمون‌ کند

ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان

که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند

به چنین زبونی دست و دل‌، ز صنایع املم خجل

که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند

کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود

شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند

نه فسانه‌ ساز حلاوتی‌، نه ترانه مایه ی عشرتی

به فسون ز پرده ی‌ گوش ما چه امید پنبه برون‌ کند

نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر

که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند

چمن تحیر بیدلم ‌که سحاب رشحه ی خامه‌اش

به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند

***

نظم امکانی ‌کجا ضبط روانی می‌کند

کوه هم‌ گر پا فشارد سکته‌ خوانی می کند

زین من و ما چون شرار کاغذ آتش زده

اندکی دامن فشاندن گل‌فشانی می‌کند

خلق از آغوش عدم نارسته می‌جوید فراغ

بی ‌نشانی هم تلاش بی‌ نشانی می‌کند

ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست

خاک اگر تمکین نچیند آسمانی می‌کند

این بلند و پست کز گرد نفس‌ گل‌ کرده است

تا کسی از خود برآید نردبانی می‌کند

عجز پر بی‌ پرده است اما درشتیهای طبع

مغز بی‌ناموس ما را استخوانی می‌کند

از تعین چند مهمان فضولی زیستن

خاکساری بیش از اینت میزبانی می‌کند

آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است

کار صد قدرت همین یک ناتوانی می‌کند

بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات

زخم اگر می‌خندد اینجا مهربانی می‌کند

در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس

لکنت تقریر تفضیح معانی می‌کند

زین همه اسباب‌ کز دنیا و عقبا چیده‌اند

هرچه برداریم غیر از دل گرانی می‌کند

بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس

بی‌ پر و بالی دو روزم آشیانی می‌کند

***

نفس ‌با یک‌ جهان وحشت به‌ خاک‌ و آب می‌سازد

پرافشان نشئه‌ای با کلفت اسباب می‌سازد

چو آن دودی ‌که پیدا می‌کند خاموشی شمعش

ز خود هر کس تسلی شد مرا بیتاب می‌سازد

دل آواره‌ام هر جا کند انداز بیتابی

فلک را خجلت سرگشتگی‌ گرداب می‌سازد

به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن

غبار از پهلوی خود بستر سنجاب می‌سازد

ز موی پیری‌ام گمراهی دل کم نمی‌گردد

نمک را دیده ی غفلت‌ پرستم خواب می‌سازد

تواضع های من آیینه ی تسلیم شد آخر

هلال اینجا جبین سجده از محراب می‌سازد

دل بی‌نشئه‌ای داری نیاز درد الفت کن

گداز انگور را آخر شراب ناب می‌سازد

دماغ حسرت اسباب می‌سوزی از این غافل

که اجزای ترا هم مطلب نایاب می‌سازد

سحر ایجاد شبنم می‌کند من هم‌ گمان دارم

که شوقت آخر از خاکسترم سیماب می‌سازد

به رنگ شمع‌ گرد غارت اشک است اجزایم

چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب می‌سازد

چنین‌ کز عضو عضوم موج‌ غفلت می‌دمد بیدل

چو فرش مخملم آخر طلسم خواب می‌سازد

***

نفس به غیر تک و پوی باطلی‌ که ندارد

دگر کجا بردم جز به منزلی‌ که ندارد

به باد هرزه‌دوی داد خاک مزرع راحت

دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد

به یک دو قطره‌ که ‌گوهر دمانده است تأمل

محیط خفته در آغوش ساحلی‌ که ندارد

بپوش دیده و بگذر که‌ گرد دشت تعلق

هزار ناقه نشانده‌ست در گلی که ندارد

بهار گلشن امکان ز ساز و برگ شکفتن

همین شکستن رنگ است مشکلی ‌که ندارد

عرق ذخیره نماید به بارگاه ‌کریمان

زبان جرأت اظهار سایلی که ندارد

به غیر تهمت خونی ‌که نیست در رگ بسمل

چه بست وهم به دامان قاتلی ‌که ندارد

در این رباط‌ کهن خواب ناز برده جهان را

به زبر سایه ی دیوار مایلی که ندارد

غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را

مپوش چشم ز لیلی به محملی ‌که ندارد

هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین

جهان به خود طرف است از مقابلی ‌که ندارد

نفس‌ گداخت دویدن، به باد رفت نپیدن

خیال پا نکشید آخر از گلی ‌که ندارد

به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان

به خلوتی‌ که ندیده است و محفلی‌ که ندارد

غم محبت و داغ وفا و رنج تمنا

چها نمی‌کشد این بیدل از دلی که ندارد

***

نفس تا پرفشان است از تو و من برنمی‌آید

کسی زین خجلت در آتش‌افکن برنمی‌آید

زبانم را حیا چون موج‌ گوهر لال ‌کرد آخر

ز زنجیری‌ که در آب است شیون برنمی‌آید

حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر

که ‌گوهر از صدفها بی ‌شکستن برنمی‌آید

گدازی از نفس‌ گیر انتخاب نسخه ی هستی

که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمی‌آید

غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد

ز تخم اول به جز رگهای‌ گردن برنمی‌آید

ریاضت تا کجا بار درشتی بندد از طبعت

به صیقل آینه ازننگ آهن برنمی‌آید

به رفع تهمت غفلت ‌گداز درد سامان ‌کن

که دل تا خون‌ نگردد از فسردن برنمی‌آید

هوا پرورده ی شوق بهارستان دیدارم

به ‌گلخن هم نگاه من ز گلشن برنمی‌آید

به عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن

به این رازی‌ که من دارم نهفتن برنمی‌آید

بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن

به برق جلوه ی او هستی من برنمی‌آید

ادب فرسوده‌تر از اشک مژگان‌ پرورم بیدل

من و پایی که تا کویش ز دامن برنمی‌آید

***

نفس درازی‌ کس تا به چون و چند نیفتد

گره خوش است‌ که بیرون این‌ کمند نیفتد

حیاست آینه‌پرداز اختیار تعلق

اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد

رعونت است‌ که چون شمع می‌کشد ته پایت

به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد

مروت آن همه از چشم زخم نیست‌ گزندش

اگر به‌ گوش حیا ناله ی سپند نیفتد

سفاهت است ‌کرم بی‌ تمیز موقع احسان

گشاده دست و دل آن به ‌که هرزه‌خند نیفتد

ز فکر کینه ندارد گزیر طینت ظالم

چه ممکن است حسد در چی ‌که ‌کند نیفتد

چو صبح‌ گرد من از دامنت رسیده به اوجی

که تا ابد اگرش بر زمین زنند نیفتد

مباد کام کسی بی‌ نصیب لذت معنی

تو لب ‌گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد

به خاک راه تو افکنده‌ام دلی که ندارم

نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد

گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل

چو صبح به‌ که صدا از نفس بلند نیفتد

***

نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد

غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارد

از این ‌گلشن حضوری نیست آغوش تمنا را

نگه بر هر چه مژگان واکند دست ردی دارد

تماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه

حضور سایه ی برگ حنا هم مشهدی دارد

ز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت

که دست از آستین بیرون ‌کشیدن ساعدی دارد

نیاز باید باید کرد پیچ و تاب مهلت را

دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی دارد

بساط آفرینش را سر و پایی نمی‌باشد

همین‌ آثار کمفرصت جهان سرمدی دارد

اگر عجز است اگر طاقت به‌ جایی می‌رسیم آخر

ره واماندگان در لغزش پا مقصدی دارد

یکی غیر از یکی چیزی نمی‌ آرد به عرض اینجا

احد در عالم تعداد میم احمدی دارد

ز تصویر مزار اهل دل آواز می‌آید

که در راه فنا از پا نشستن مسندی دارد

بعید است از زمین خاکسار اقبال‌ گردونی

ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی دارد

ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل

گل شمعی‌ که داری در نظر بوی بدی دارد

***

نفس را شور دل از عافیت بیگانه‌ای دارد

ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانه‌ای دارد

غبارم در عدم هم می‌تپد گرد سر نازی

چراغم خامش است اما پر پروانه‌ای دارد

تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را

قفس در عالم آشفته ‌بالی شانه‌ای دارد

چه ‌سوداها که‌ شورش نیست در مغز تهی‌ دستان

جنون‌ گنج است و وضع مفلسی ویرانه‌ای دارد

نفس یکدم ز فکر چاره ی دل برنمی‌آید

کلید از قفل غافل نیست تا دندانه‌ای دارد

مدان ‌کار کمی با زحمت هستی بسر بردن

ز خود نگذشتن اینجا همت مردانه‌ای دارد

اگر منعم به دور ساغر اقبال می‌نازد

گدا هم در به‌ در گردیدنش پیمانه‌ای دارد

به‌ گردون نی‌ سوار کهکشان باشی چه فخر است این

تلاش اوج جاهت بازی طفلانه‌ای دارد

تو شمع‌ محفلی تا کی نخواهی چشم پوشیدن

برای خواب نازت هر که هست افسانه‌ای دارد

غم نامحرمی بیتاب دارد کعبه‌جویان را

وگرنه حلقه ی بیرون در هم خانه‌ای دارد

قناعت مفت جمعیت دو روزی صبر کن بیدل

جهان دام است اگر آبی ندارد دانه‌ای دارد

***

نفس هم از دل من بی‌ شکستن برنمی‌آید

از این مینا شرابی غیر شیون برنمی‌آید

گداز خود شد آخر عقده‌ فرسای دل تنگم

گشاد کار گوهر غیر سودن برنمی‌آید

چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان‌ کن

که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمی‌آید

تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر

که بی‌ انگشت کج از کوزه روغن برنمی‌آید

شکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی

صدا از جام و مینا بی ‌شکستن برنمی‌آید

کمند ناله از دل بر نمی‌دارد گرانی را

به سنگ‌ کوه زور هر فلاخن برنمی‌آید

ضعیفی اشک ما را محو در نظاره‌ کرد آخر

به آسانی‌ گره از چشم سوزن برنمی‌آید

زمانی ‌غنچه‌ شو از گلشن‌ و صحرا چه می‌خواهی

به سامان‌ گریبان هیچ دامن برنمی‌آید

چو آه بی‌ اثر واسوختم از ننگ بیکاری

مگر از خود برآیم دیگر از من برنمی‌آید

نفهمیده‌ست راه لب نوای شکوه‌ام بیدل

که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمی‌آید

***

نقش دویی بر آینه‌ من نبسته‌اند

رنگ دل است اینکه به رویم شکسته‌اند

آرام عاشقان رم پرواز دیگر است

چون شعله رفته‌اند ز خود تا نشسته‌اند

غافل مشو ز حال خموشان ‌که از حیا

صد رنگ ناله در نگه عجز بسته‌اند

هوشی ‌که رنگ و بوی پرافشان این چمن

آواز دلخراش جگرهای خسته‌اند

بیگانگی‌ ز وضع نفس بال می‌زند

این رشته را ز نغمه ی الفت گسسته‌اند

ابنای روزگار برای گلوی هم

خنجر شدن اگر نتوانند دسته‌اند

جمعی‌ که دم زعالم توحید می‌زنند

پیوسته‌اند با حق و از خود نرسته‌اند

آفاق نیست مرکز آرام هیچکس

زین خانه ی کمان همه یک تیر جسته‌اند

غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش

ما را به یاد طرف کلاهی شکسته‌اند

بیدل نجسته است گهر از طلسم آب

نقدی‌ست دل که در گره اشک بسته‌اند

***

نقشم از ضعف به اندیشه ی دیدن نرسید

نامم از گمشدگیها به شنیدن نرسید

زین خمستان هوس نشئه ی وهمی داریم

که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید

طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست

پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید

بال معنی نکشد کوشش هر بی ‌سر و پا

اشک را منصب بینش به دویدن نرسید

غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید

رنگ افسرده ی من گر به پریدن نرسید

بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو

جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید

تار و پود نفس صبح همان باب فناست

خرقه ی هستی ما جز به دریدن نرسید

غنچه‌سان‌، قطره ی اشک مژه ی شاخ‌ گلیم

سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید

هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است

ما نرفتیم به جایی ‌که رسیدن نرسید

چشم روزن مگر از بی‌ نگهی دریابد

ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید

چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل

قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید

***

نقشم ‌کسی از سعی چه فرهنگ برآرد

نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد

عمری‌ست که با کلفت دل می‌روم از خویش

خود را چه ‌قدر آینه با زنگ برآرد

صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت

تا یأس ز خویشم دو سه فرسنگ برآرد

پهلو خور هنگامه ی صحبت نتوان زیست

زین انجمنم ‌کاش دل تنگ برآرد

در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است

تیر تو کس از دل به چه آهنگ برآرد

تفریح دماغ تو و من درخور وهم است

زین نسخه محال است ‌کسی بنگ برآرد

با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی

عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد

زین بار که من می‌کشم از کلفت هستی

سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد

آیینه ی او محرمی وصل ندارد

حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟

آه این دل مایوس نشاطم نپسندید

کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد

بیدل‌، به ‌کف خاک‌، قناعت کن و خوش باش

تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد

***

نقش نیرنگ جهان جوهر رم می‌باشد

صفحه ی آینه تمثال رقم می‌باشد

یاس انگشت‌نما را ندهی شهرت جاه

موی ماتم‌زده بر فرق علم می‌باشد

ربط احباب در این بزم ندامت‌ خیزست

دستها درخور افسوس به هم می‌باشد

نتوان شد سبب چاک‌ گریبان ‌کسی

پشت ناخن خم از اندوه قلم می‌باشد

هر کجا حکم قضا ممتحن تدبیر است

سپر بیخردان تیغ دو دم می‌باشد

رمز تنزیه حرم فکر برهمن نشکافت

صمد است آنکه هیولای صنم می‌باشد

به خیال دهنت‌ گر نرسم معذورم

مدعا اندکی آن سوی عدم می‌باشد

طاقت خلق بجز عذر طلب پیش نبرد

پا در این مرحله بی‌ آبله‌ کم می‌باشد

هستی منفعلم بی ‌عرق جبهه نخواست

بر سرم خاک زمینی است که نم می‌باشد

کف افسوس سراغی است ز کیفیت عمر

فرصت رفته به این نقش قدم می‌باشد

هرچه آید به نظر زان سرکو سجده‌ کنید

سنگ و دیوار در کعبه صنم می‌باشد

رگ ‌گردن به حیا راست نیاید بیدل

تا ته پاست نظر بر مژه خم می‌باشد

***

نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود

چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود

منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم

در ترازویی که ما بودیم‌، پاسنگی نبود

اینقدر از پرده ی بی‌خواست توفان کرده‌ایم

ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود

مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است

عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود

هر کجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم

سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود

نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین

یاد ایامی که پیش پای ما سنگی نبود

از فضولی چون نفس آواره ی دشت و دریم

ورنه دل هم آنقدرها خانه ی تنگی نبود

دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن

تا جداری این تقاضا می‌کند جنگی نبود

خاک را وهم سلیمانی به پستی داغ‌ کرد

خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود

ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت می‌کشیم

گر نمی‌بود آینه در دست ما زنگی نبود

اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زندگی‌ست

بی‌ گمان معلوم شد کاین نسخه بی‌ بنگی نبود

***

نقطه ی دل‌ گرد خود گشت و خط پرگار شد

گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد

ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود

قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد

صفحه‌ای در یاد آن برق نگاه آتش زدم

شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد

زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است

چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد

ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل

تنگی این کوچه‌ام چون نی خرام‌ افشار شد

جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت

تا نفس در لب شکستم راه‌ دل هموار شد

حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت

بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد

شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست

در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد

آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد

موی این چینی به فرقم سایه ی دیوار شد

از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم

جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد

مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار

کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد

خاطرم از کلفت افسانه ی هستی گرفت

چشم ‌می‌پوشم‌ کنون ‌گرد نفس بسیار شد

جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست

در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد

***

نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد

تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد

ز ریحان خطت بالد بهار سبزه ی جنّت

وز آن زلف‌ دو تا روح‌الامین شهپر برون آرد

به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت

بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد

لبت در خنده‌ گوهر ریزد از آغوش برگ گل

رخت‌گاه عرق از آفتاب اختر برون آرد

رم دیوانه ی شوق تو گر جولان دهد گردی

به چندین‌ گردباد آه از دل محشر برون آرد

گرفتم بی‌ نقابی رخصت نظّاره است اینجا

نگاهی‌ کو که مژگان‌واری از خود، سر برون آرد

فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم

گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد

نمی‌ارزد به رنگ خوش عیار چهره ی عاشق

خزان از بوته‌های گل گرفتم زر برون آرد

همان پیرایه ی وهم است اگر کامل شود زاهد

هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد

کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن

مگر آیینه گردیدن ‌گل دیگر برون آرد

در این دریا، طلب آیینه ی مطلوب می‌باشد

گره سازد نفس‌، غواص‌، تا گوهر برون آرد

قفس فرسوده ی‌ گرد هوسهایم خوشا روزی

که پروازم چو بوی ‌گل ز بال و پر برون آرد

اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل

حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد

***

نگه در شبهه ی تحقیق من معذور می‌باشد

سراب آیینه‌ام آیینه ی من دور می‌باشد

من‌ و ساز دکان خودفروشی‌ها، چه ‌حرف ‌است این

جنون این فضولی در سر منصور می‌باشد

عذابی نیست ‌گر از خانه‌ پردازی برون آیی

جهانی از غم طاق و سرا در گور می‌باشد

چه دارد آگهی غیر از قدح ‌پیمایی حاجت

به قدر چشم واکردن نگه مخمور می‌باشد

معاش جاه بی‌ عاجزکشی صورت نمی‌بندد

برات رزق شاهان بر دهان مور می‌باشد

علاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن

کفن این زخمها را مرهم‌ کافور می باشد

حذر از گوشه ی چشمی ‌کزین یاران طمع‌ داری

نگاه اینجا چراغ خانه ی زنبور می‌باشد

سراغ یک نگاه آشنا از کس نمی‌یابم

جهان ‌چون ‌نرگسستان بی‌ تو شهر کور می‌باشد

در آن وادی که من دارم جنون شعله ‌پروازی

اگر عنقاست محتاج پر عصفور می‌باشد

ترنگی نیست ‌کز شوقت نپیچد در دماغ من

سر عشاق چینی خانه ی فغفور می‌باشد

ندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی

ز موسی پرس آوازی ‌که شمع طور می‌باشد

خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش

می و مینا همان یک دانه ی انگور می‌باشد

عبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی

پری تا نیست پیدا شیشه هم مستور می‌باشد

سیاهی ریخت بر آیینه ی ادراک ما بیدل

چراغ محفل تحقیق را این نور می‌باشد

***

نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد

تحیر آینه ی آفتاب می‌گردد

ز گرمجوشی لعلت به‌ کسوت تبخال

حباب بر لب ساغر کباب می‌گردد

چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت

که هوشیاری و مستی خراب می‌گردد

نگاه من به ‌گل عارض عرقناکت

شناوری‌ست‌ که بر روی آب می‌گردد

فروغ بزم بهار آنچه دیده‌ای امروز

همین گل است‌ که فردا گلاب می‌گردد

بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش

که این بنا به نگاهی خراب می‌گردد

به فهم نسخه ی هستی چرا نه ناز کنیم

که نقطه ی شک ما انتخاب می‌گردد

چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری

قدم به هرچه‌ گذاری رکاب می‌گردد

کمند گردن آرام نارسایی‌هاست

شکسته بالی نظّاره خواب می‌گردد

غرور طاقت ما با شکست نزدیک است

دمی‌ که قطره ببالد حباب می‌گردد

ز عافیت ‌گره اعتبار خویشتنیم

چو نقطه بگذرد از خود کتاب می‌گردد

به عالمی‌ که ‌گلت مست جلوه‌ پیمایی‌ست

گشودن مژه جام شراب می‌گردد

ز سیل کاری اشک ندامتم دریاب

که آرزو چقدر بی‌ تو آب می‌گردد

نفس به سینه ی بیدل ز شعله ی شوقت

چو دود در قفس پیچ و تاب می‌گردد

***

نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد

وضع دیوانه ی ما نیز تماشا دارد

دل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش

دامن آینه از خار چه پروا دارد

اثر ناله ی عشاق ز هر ساز مخواه

این نوایی‌ست که در پرده ی دل جا دارد

ادب عشق اگر مانع شوخی نشود

خاک ما مرهم ناسور ثریا دارد

هیچکس رمز سویدای دل ما نشکافت

نفس سوخته ی لاله معما دارد

عالم از هرزه‌دوی اینهمه بر ما تنگ است

گرد ما گر شکند دامن صحرا دارد

کفر و دین مانع تحقیق نگاهان نشود

سیل هر سو گذرد راه به دریا دارد

صد چمن لاله و گل زد قدح ناز به سنگ

قمری از سرو همان‌ گردن مینا دارد

به طواف در دل‌ کوش‌ که آیینه ی مهر

جوهر بینش اگر دارد از آنجا دارد

وحشت ریگ روان صیقل این آینه است

که به صحرای جنون آبله هم پا دارد

مو به مو حسرت نیرنگ تماشای توایم

شمع‌، سامان نگه در همه اعضا دارد

بیدل از حیرت آیینه ی ما هیچ مپرس

نشئه ی جوهر تحقیق اثرها دارد

***

نهال زندگی بالیدنی وحشت‌ کمین دارد

نفس‌ گر ریشه پیدا می‌کند ننگ از زمین دارد

عدم سرمایه‌ایم از دستگاه ما چه می‌پرسی

شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد

نمی‌خواهد کسی خود را غبارآلود بی‌ دردی

اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد

فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی

که در هر جزو این سنگ آتش دیگر کمین دارد

تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را

که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد

تو هر رنگی‌ که خواهی جلوه ‌کن در تنگنای دل

سراسر خانه ی آیینه‌ام یک‌ گل زمین دارد

به ‌هر بی ‌دست‌ و پایی شمع ‌از خود می‌برد خود را

نبیند واپسی هر کس نگاه پیش‌بین دارد

شکنج چهره ی اقبال باشد درخور دولت

به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد

ندارد چاره از بی ‌دستگاهی طینت موزون

که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد

به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن

هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد

کمال دانش ما گر فراموشی‌ست از عالم

مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد

به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمی‌ارزد

نمی‌دانم کدامین آرزو دل را برین دارد

به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل

وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد

***

نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود

ز خود برآمدن ناله ناله بی‌ اثر نبود

ز محو جلوه مجو لذت شناسایی

که چشم آینه را بهره ی نظر نبود

حصار عالم بیچارگی دهان بلاست

پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود

غبار هر دو جهان در سراغ ما خون ‌کرد

ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبود

ز سعی جسم مکش منت سبکروحی

خوش است بار مسیحا به دوش خر نبود

سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس

کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود

ز بس که الفت مردم عذاب روحانی‌ست

فشار قبر چو آغوش یکدگر نبود

طلسم حیرت ما منظر تجلی اوست

غرور حسن ز آیینه بی ‌خبر نبود

به غیر ساز عدم هرچه هست رسوایی‌ست

مباد سایه ی شب بر سر سحر نبود

زبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل

ز عرض نغمه ی خود، ساز صرفه‌بر نبود

***

نه با ساز هوس جوشد نه بر کسب هنر پیچد

طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد

به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت

هوای طره‌ات جای نفس بر دل مگر پیچد

گمان حلقه ی دام است آن صید نزاکت را

گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد

ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن

گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد

شب امید طی شد وقت آن آمد که نومیدی

غبار ما ضعیفان هم به دامان سحر پیچد

جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداری

گریبانی چو گل دامن کنم تا بر کمر پیچد

امید عافیت گر هست از تیغ است بسمل را

غریق بحر الفت به که بر موج خطر پیچد

ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان

همه دام است اگر این رشته‌ها بر یکدگر پیچد

نزاکت‌گاه ناز کیست یا رب کلک تصویرم

دو عالم رنگ‌ گرداند سر مویی اگر پیچد

به رنگ شمع مجنون‌ گرفتار دلی دارم

که زنجیرش گر از پا واکنی چون مو به سر پیچد

به انداز خرام او مباد از خودروی بیدل

که ترسم‌ گردش رنگت عنان ناز درپیچد

***

نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ می‌جوشد

نوای محفل قدرت به صد آهنگ می‌جوشد

بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد

اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ می‌جوشد

جهان را بی ‌تأمّل کرده‌ای نظاره زین غافل

که این حیرت‌فزا از سینه‌های تنگ می جوشد

در این‌ صحرا که یکسر بال‌ طاووس است اجزایش

غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد

***

نه غنچه سر به گریبان‌ کشیده می‌ماند

ز سایه سرو هم اینجا خمیده می‌ماند

زمین و زلزله‌،‌ گردون و صد جنون گردش

در این دو ورطه کسی آرمیده می‌ماند

ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ

پر شکسته و رنگ پریده می‌ماند

ز یأس‌، شیشه ی رشکی مگر زنیم به سنگ

وگرنه صبح طرب نادمیده می‌ماند

خیال نشتر مژگان کیست در گلشن

که شاخ‌ گل به رگ خون‌ کشیده می‌ماند

به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر

به نارسایی تاک بریده می‌ماند

چو گل به ذوق هوس هرزه‌خند نتوان بود

شکفتگی به دهان دریده می‌ماند

خیال کینه به دل گر همه سر مویی‌ست

به صد قیامت خار خلیده می‌ماند

طراوت من و مایی که مایه‌اش نفس است

به خونی از رگ بسمل چکیده می‌ماند

گداخت حیرتم از نارسایی اشکی

که آب می‌شود و محو دیده می‌ماند

ز بسکه رشته ی ساز نفس‌ گسیخته است

نشاط دل به نوای رمیده می‌ماند

غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم

قفس به صفحه ی مسطر کشیده می‌ماند

به هرچه وانگری سر به دامن خاک است

جهان به اشک ز مژگان چکیده می‌ماند

حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد

که داغ حسرت بیدل به دیده می‌ماند

***

نه فخر می‌دمد اینجا نه ننگ می‌بارد

بر این نشان ‌که تو داری خدنگ می‌بارد

فریب ابر کرم خورده‌ای از این غافل

که قطره قطره همان چشم تنگ می‌بارد

دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب

بر آبگینه ی ما آه سنگ می‌بارد

وداع فرصت برق و شرار خرمن کن

به مزرعی که شتاب از درنگ می‌بارد

بهار این چمن از بسکه وحشت‌ اندودست

ز داغ لاله جنون پلنگ می‌بارد

به پرسش دل چاک که سوده‌ای ناخن

که رنگ خون بهارت ز چنگ می‌بارد؟

به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم

ز خار وگل همه حسن فرنگ می‌بارد

دل شکسته خمستان یاد نرگس کیست

که اشکم از مژه ساغر به چنگ می بارد

مخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ

که جای باده از این شیشه سنگ می‌بارد

ز آبیاری کشت حسد تبرا کن

که خون عافیت از ساز جنگ می‌بارد

خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن

هزار آبله بر پای لنگ می‌بارد

مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل

که ابر مزرع این قوم بنگ می‌بارد

***

نه مفصل نه مجملی دارد

ما و من حرف مهملی دارد

اوج اقبال نه فلک دیدیم

سیر یک پشت پا تلی دارد

زبر چرخ از امل بریدن نیست

سر این رشته مغزلی دارد

موشکاف عیوب جاه مباش

تاج زرین سر کلی دارد

در تجمل چه ممکن است آرام

پشت این بام دنبلی دارد

نقش هرکس مکرر است اینجا

آگهی چشم احولی دارد

سایه در خواب می‌شمارد گام

عاجزی کفش مخملی دارد

مصلحتهاست وقف موی سپید

هر سری فکر صندلی دارد

گرچه هر اول آخر است آخر

لیک آخر هم اولی دارد

کار مجنون به طره ی لیلی است

قصه ی ما مسلسلی دارد

بیدل از حیرتم‌ گذشتن نیست

آب آیینه جدولی دارد

***

نه هستی از نفسهایم شمار ناله می‌گیرد

عدم هم از غبار من هم عیار ناله می‌گیرد

نمی‌دانم دل آزرده‌ام یا شوق مأیوسم

که هرجا ‌می‌روم راهم غبار ناله می‌گیرد

بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان

نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله می‌گیرد

عرق گل کرده‌ام از شرم مطلب لیک استغنا

همان چون موج اشکم آبیار ناله می‌گیرد

نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من

نیستانها در آتش خار خار ناله می‌گیرد

اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل

دو عالم شوخی یک نی‌سوار ناله می‌گیرد

ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را

جنون شوق راه انتظار ناله می‌گیرد

فنا مشکل که گردد پرده‌دار ناکسیهایم

خس من آتش از رنگ بهار ناله می‌گیرد

شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل

چو کامل شد خموشی اشتهار ناله می‌گیرد

نمی‌دانم که را گم کرده است آغوش امیدم

که حسرت عالمی را در کنار ناله می‌گیرد

ز خاکستر گذشت افسانه ی داغ سپند من

هنوزم آرزو شمع مزار ناله می‌گیرد

فلکتازی‌ست بیدل ترک وضع خویشتن‌ داری

که هر کس رفت از خود اعتبار ناله می‌گیرد

***

نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد

خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد

به دل غیر از خیال جلوه‌ات نقشی نمی‌یابم

به جز حیرت‌ کسی در خانه ی آیینه‌ کی باشد

ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را

محبت غیر خون گشتن نمی‌دانم چه شی باشد

ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن

که می‌ترسم نگاه عبرت‌ آلودی ز پی باشد

گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت

که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد

به بادی هم نمی‌سنجم نوای عیش امکان را

به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد

ندارد از حوادث توسن فرصت عنان‌داری

نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد

توان از یک تغافل صد دهان هرزه‌گو بستن

چه لازم رغبت طبعت به طشت‌ پر ز قی باشد

جنون ‌جوش است امشب مجلس‌ کیفیت مستان

مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد

ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه می‌گیرد

هجوم خار وخس بر روی آتش فصل دی باشد

قفس‌ فرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو

که می‌داند زمان رخصت پرواز کی باشد

نیابی جز امل شیرازه ی سختی‌کشان بیدل

مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد

***

نیرنگ امل‌ گل بقا بود

امید بهار مدعا بود

کس محرم اعتبار ما نیست

آیینه ی ما خیال ما بود

حیرت همه جا ترانه‌سوزست

آیینه و عکس‌ یک نوا بود

شادم‌ که شهید بیکسم را

خندیدن زخم خونبها بود

خونی‌ که نریختم به پایت

پامال تحیر حنا بود

آن رنگ‌ که آشکار جستیم

در پرده ی غنچه ی حیا بود

دل نیز نشد دلیل تحقیق

آیینه‌ به عکس‌ آشنا بود

گر محرم جلوه‌ات نگشتیم

جرم نگه ضعیف ما بود

فریاد که سعی بسمل ما

چون‌ کوشش موج نارسا بود

گلریزی اشک‌، بوی خون داشت

این سبحه ز خاک‌ کربلا بود

بر حرف هوس بیان هستی

دخلی ‌که نداشتم بجا بود

بیدل ز سر مراد دنیا

برخاست کسی که بی ‌عصا بود

***

وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد

باده ی ما هیچکس در جام نتوانست‌ کرد

در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست

مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد

رحم‌ کن بر حال محرومی ‌که مانند سپند

سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد

بی‌ نشانم لیک بالی از زبانها می‌زنم

ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد

آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس

من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد

در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه

یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد

عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل

مرغ ما پرواز جز در دام نتوانست کرد

باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود

گرد ما را جامه ی احرام نتوانست کرد

نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس

بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد

در جنون‌زاری که ما حسرت کمین راحتیم

آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد

گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک

قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد

آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم

آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد

***

وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد

تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد

اشک مژگان‌ پرورم‌، از حسرتم غافل مباش

ناله‌ اندودست آن گل کز نیستان بشکفد

کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق

غنچه ی دل در برم تا کوی جانان بشکفد

می‌توان با صد خیابان بهشتم طرح داد

یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفد

تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست

دل تپد، آیینه بالد، ‌گل دمد، جان بشکفد

هستی جاوید ریزد گل به دامان عدم

یک تبسم‌وار اگر آن لعل خندان بشکفد

گل‌ فروشان جنون را دستگاهی لازم است

غنچه ی این باغ ترسم بی‌ گریبان بشکفد

ناله‌ها از کلفت بی ‌دردی دل آب شد

یا رب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفد

نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم

می‌کند سایل عرق تا دست احسان بشکفد

بر دل مایوس بیدل پشت دستی می‌گزم

غنچه ی این عقده کاش از سعی دندان بشکفد

***

وداع سرکشی‌ کن ‌گر دلت راحت‌ کمین باشد

چو آتش داغ شد جمعیتش نقش نگین باشد

ز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیرد

ز خواب می کشان مینا چرا اندوهگین باشد

نگاهی گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخی‌ها

در این محنت‌سرا معراج پروازت همین باشد

لب دامن نگردید آشنای حرف اشک من

چو شمعم سلک‌ گوهر وقف‌ گوش آستین باشد

گرفتاری به حدی دلنشین است اهل دولت را

که تا انگشتشان در حلقه ی انگشترین باشد

سراغ عافیت احرام مرگم می‌کند تلقین

مگر آن ‌گوهر نایاب در زیر زمین باشد

به قدر زخم دل‌ گل می‌کند شور جنون من

پر پرواز شهرت نام را نقش نگین باشد

چه امکانست سر از حلقه ی داغت برآوردن

سپند بزم ما را ناله هم آتش‌نشین باشد

در این معبد، فنا را مایه ی توقیر طاعت کن

که‌ چون ‌خاکت ‌دو عالم ‌سجده ‌وقف‌ یک ‌جبین باشد

گرت شمعی‌ست دامن زن وگر کشتی‌ست برق افکن

محبت جز فنای ما نمی‌خواهد یقین باشد

اشارت می‌کند بیدل خط طرف بناگوشش

که ‌هرجا جلوه ی ‌صبحی‌ست ‌شامش‌ در کمین باشد

***

وداع عمر چمن‌ساز اعتبارم کرد

سحر دماندن پیری سمن بهارم‌ کرد

به رنگ دیده ی یعقوب حیرتی دارم

که می‌توان نمک خوان انتظارم‌ کرد

تعلق نفسم سوخت تا کجا نالم

غبار وهم گران گشت و کوهسارم‌ کرد

دل ستم‌زده صد جا غم تظلم برد

شکست آینه با عالمی دچارم‌ کرد

غبار می‌دمد از خاک من قدح در دست

نگاه مست که سیر سر مزارم‌ کرد

به نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم

گذشتگی چقدر تیغ آبدارم‌ کرد

نهفته داشت قضا سرنوشت مستی من

نم عرق ز جبین شیشه آشکارم ‌کرد

کنون ز خود مژه بندم ‌که عبرت هستی

غبار هر دو جهان بر نگاه بارم ‌کرد

امید روز جزا زحمت خیال مباد

می نخورده در این انجمن خمارم کرد

چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل

وفا گلی به سرم زد که داغدارم‌ کرد

***

وداع‌ کلفتم تا گل‌ کند چاک جگر ریزد

شب از برچیدن دامان‌ گریبان سحر ریزد

نی‌ام فرهاد لیک از دل‌گرانی‌ کلفتی دارم

که بار ناله ی من بیستون را از کمر ریزد

در این‌ گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم

که سر تا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد

مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل

کف خون است اگر این رنگ‌ها بر یکدگر ریزد

جهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی

چو چشم آید به هم‌، ناچار مژگان از نظر ریزد

سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را

همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزد

محبت‌ کشته‌ را سهل‌ است اشک از دیده افشاندن

که عاشق‌ گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد

هوس‌ پیمایی آماده‌ست اسباب ندامت را

حذر آن شیوه‌ کز بی‌ حاصلی خاکت به سر ریزد

به انداز خرامش‌ کبک اگر دوزد نظر بیدل

خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد

***

وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد

رنگ من و تو چند سبکبال نباشد

تا وانگری رفته‌ای از دیده ی احباب

آب آن همه زندانی غربال نباشد

گردن نفرازی‌ که در این مزرع عبرت

چون دانه سری نیست که پامال نباشد

دل را نفریبی به فسونهای تعین

آرایش این آینه تمثال نباشد

عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم

شرمی که لبت تشنه ی تبخال نباشد

از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد

در قحط وفا جرم مه و سال نباشد

امروز گر انصاف دهد داد طبایع

کس منتظر مهدی و دجال نباشد

ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست

امید که آهیت به دنبال نباشد

دامان کری گیر و نوای همه بشنو

تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد

خفت مکش از خلق و به اظهار غنا کوش

هرچند به دست تو زر و مال نباشد

در هر کف خاکی که فتادیم‌، فتادیم

پهلوی ادب قرعه ی رمال نباشد

تر می‌کند اندیشه ی خشکی مژه‌ام را

مغز قلم نرگس من نال نباشد

آزادگی و سیر گریبان چه خیال است

بیدل سر پرواز ته بال نباشد

***

وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند

پای تا سر یک دل امیدوارم کرده‌اند

تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی

خاک بر جا مانده‌ای بودم غبارم ‌کرده‌اند

بر نمی‌آیم ز آغوش شکست رنگ خوبش

همچو شمع از پرتو خود در حصارم‌ کرده‌اند

بعد مردن هم ز خاک من‌ گرانجانی نرفت

از دل سنگین همان لوح مزارم کرده‌اند

یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستی‌ام

زخمی خمیازه مانند خمارم کرده‌اند

نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست

صافی آیینه‌ای را آبیارم کرده‌اند

می‌توان صد رنگ گل چید از طلسم وضع‌ من

چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده‌اند

حامل نقد نشاطم ‌کیسه ی داغ است و بس

همچو شمع از سوختن ‌گل در کنارم‌ کرده‌اند

بی‌ بهاری نیست سیر تیره‌روزی های من

انتخاب از داغ چندین لاله‌زارم کرده‌اند

هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح

تهمت‌آلود نفس بهر چه کارم کرده‌اند

تا بود دل در بغل نتوان ‌کفیل راز شد

بی‌خبر کایینه دارم‌، پرده‌دارم کرده‌اند

بی‌ هوایی نیست بیدل شبنم وامانده‌ام

از گداز صد پری یک شیشه ‌وارم‌ کرده‌اند

***

وهم بلند و پست جاه چند دلت سیه‌ کند

گر گذری ز بام و در سایه بساط ته ‌کند

رفع غبار وهم و ظن آن همه‌ کذب داشته‌ست

یک مژه‌ گر به هم خورد نقش جهان تبه ‌کند

داد نشان میکشان‌ گر ندهد سپهر دون

جام پر و تهی همان‌ کار هلال و مه‌ کند

جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار

یک ‌گره است شش جهت‌ کس به دل ‌که ره‌ کند

شمع به حسرت فنا تا به سحر در آتش است

کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه‌ کند

محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور

سیر هزار رنگ ‌گل آینه بی‌ نگه ‌کند

طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه

خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه‌ کند

در طلب ‌غنا چو شمع ‌جبهه به عجز سودن است

آبله‌ بشکند به پا تا سر ما کله‌ کند

بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده

شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده‌ کند

غیر توقع‌ کرم هیچ نداشت زندگی

فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه‌ کند

گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود

بیدل ناامید ما رو به چه بارگه‌ کند

***

هرجا خرام ناز تو تمکین عیان‌ کند

حیرت در آب آینه کشتی روان کند

زخمی که خندد از دم تیغ تبسمت

خون چکیده را چمن زعفران کند

چشمت به محفلی که تغافل کند بلند

نی هم به میل سرمه نیاز فغان کند

از فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر

رنگ پریده در چه بهار آشیان کند؟

خاموش باش بر در دل ورنه بی‌ادب

هر دم زدن یک آینه‌وارت زیان‌ کند

از فعل زشت دشمن آسایش خودیم

ما را مگر به خویش حیا مهربان کند

آن شعله طینتم که پی طعمه ی گداز

مغزم چو شمع پرورش استخوان کند

تغییر پهلویم ستم است از هجوم درد

ترسم که بوریای مرا نیستان کند

در خاک من غبار فنا نیست پرفشان

خواب عدم کجا مژه‌ام را گران کند

بسمل صفت به سکته رسانیده‌ام ورق

سطری ز خون مگر سبقم را روان کند

باور نداشتم که غبار مرا چو صبح

دامان چیده تا به فلک نردبان کند

تمثال من چو صورت عنقا همین صداست

چیزی نی‌ام که آینه‌ام امتحان کند

ای آینه عیوب مثالم به رو میار

بگذار تا عرق ته آبم نهان کند

بیدل مخوان فسانه ی بخت سیاه من

کافاق را مباد چو شب سرمه ‌دان‌ کند

***

هرجا صلای محرمی راز داده‌اند

آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند

سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست

بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند

زان یک نوای‌ کن که جنون‌ کرده در ازل

چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند

مژگان به کارخانه ی حیرت گشوده‌ایم

در دست ما کلید در باز داده‌اند

مرغان این چمن همه چون شبنم سحر

گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند

از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس

تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند

سازی‌ست زندگی‌ که خموشی نوای اوست

پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند

بر فرصتی ‌که نیست مکش حسرت ای شرار

انجام کارها به یک آغاز داده‌اند

خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس

آیینه ی خیال تو پرداز داده‌اند

ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت

رنگ بهار خرمن‌ گل باز داده‌اند

بیدل تو هم  بناز دو روزی‌ که عمرهاست

اوهام داد آینه ی ناز داده‌اند

***

هر جا تپش شمع درین خانه نهفتند

ناموس پر افشانی پروانه نهفتند

آشفتگیی داشت خم طره ی لیلی

در پیچش موی سر دیوانه نهفتند

همواری از اندیشه ی اضداد بهم خورد

چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند

از سلسله ی خط خبر نقطه مپرسید

تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند

شد هستی بی‌ پرده حجاب عدم ما

در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند

در چاک گریبان نفس معنی رازیست

باریکی آن مو به همین شانه نهفتند

نامحرم دل ماند جهانی چه توان‌ کرد

هر چند که بود آینه در خانه نهفتند

بی‌ سیر خط جام محال است توان یافت

آن جاده ‌که در لغزش مستانه نهفتند

در پرده ی آن خواب که چشم همه پوشید

کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند

کار همه با مبتذل یکدگر افتاد

فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند

حسرت به دل از مطلب نایاب جنون‌ کرد

خمیازه عنان‌ گشت چو پیمانه نهفتند

بیدل به تقاضای تعین چه توان ‌کرد

پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند

***

هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد

دیوانه و هشیار همین سلسله دارد

پیچیده به پای طلبم دامن دشتی

کز آبله صد ریگ روان قافله دارد

معذورم اگر طاقت رفتار ندارم

چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست

از وضع جرس قافله ی ما گله دارد

بیگانه ی کیفیت غیب است شهادت

چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد

محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم

این قافله یک لغزش پا راحله دارد

در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست

دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد

بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق

چون اشک همین یک دل بی‌ حوصله دارد

یک‌ چند تو هم خانه به ‌دوش‌ من و ما باش

آفاق در آواز جرس قافله دارد

دردسر گل چند دهد ناله ی بلبل

بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد

***

هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد

بر درددلی گر برسی دور نباشد

آثار غرور انجمن ‌آرای شکست است

چینی طرب مجلس فغفورنباشد

بر شیشه ی قلقل هوس ما مگذاربد

آن پنبه‌ که مغز سر منصور نباشد

پیغام وفا در گره سعی هلاک است

غمنامه ی ما جز به پر مور نباشد

ای مست قناعت مگشا کف به دعا هم

تا دست تو خمیازه ی مخمور نباشد

از بست و گشاد در تحقیق میندیش

چشم و مژه سهل است‌، دلت‌ کور نباشد

یاران غم دمسردی ایام ندارند

باید خنکیهای تو کافور نباشد

بگذر ز مقامات و خیالات فضولی

داغ «‌ارنی‌» جز به سر طور نباشد

در وادی تحقیق چه حرف است سیاهی

گر حایل بینایی ما نور نباشد

نقد دل و پا مزد تردد چه خیال است

این آبله سر بر کف مزدور نباشد

ما سوختگان‌، برهمن قشقه ی شمعیم

در دیر وفا صندل و سندور نباشد

بر هم زدن الفت دلها مپسندید

دکان حلب خوشه ی انگور نباشد

بیدل ز شروشور تعلق به جنون زن

گو خانه ی زنجیر تو معمور نباشد

***

هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد

در عرض بی ‌حیایی آیینه‌ کم نباشد

پیش از خیال هستی باید در عدم زد

این دستگاه خجلت‌ کاو یک دو دم نباشد

موضوع ‌کسوت جود دامن‌فشانیی هست

در بند آستین‌ها دست کرم نباشد

از خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر

کانجا ز خوردنیها غیر از قسم نباشد

حیف است ننگ افلاس دامان مرد گیرد

تا ناخنی‌ست در دست کس بی‌ درم نباشد

غفلت هزار رنگ است در کارگاه اجسام

چون چشم خواب پا را مژگان بهم نباشد

بی ‌انتظار نتوان از وصل‌ کام دل برد

شادی چه قدر دارد جایی ‌که غم نباشد

روزی ‌دو، این‌ تب و تاب ‌باید غنمیت انگاشت

ای راحت انتظاران‌، هستی‌، عدم نباشد

دل داغ سرنوشت است از انفعال تقدیر

تا سرنگون نگردد خط در قلم نباشد

در عرصه‌ای‌ که بالد گرد ضعیفی ما

مژگان بلند کردن کم از علم نباشد

از ما سراغ ما کن‌، وهم دویی رها کن

جایی‌ که ما نباشیم آیینه هم نباشد

هر دم زدن در اینجا صد کفر و دین مهیاست

دل معبد تماشاست‌، دیر و حرم نباشد

از شاخ بید گیرید معیار بی‌ بریها

کاین بار برندارد دوشی که خم نباشد

عمری‌ست‌ گوهر ما رفته‌ست از کف ما

این آبله ببینید زیر قدم نباشد

وحشت‌ کمین نشسته‌ست ‌گرد هزار مجنون

مگذار پا به خاکم تا دیده نم نباشد

چو عمر رفته بیدل پر بی‌ نشان سراغم

جز دست سوده ما را نقش قدم نباشد

***

هرچند دل از وصل قدح‌نوش نباشد

رحمی ‌که ز یاد تو فراموش نباشد

حرفی که بود بی ‌اثر ساز دعایت

یا رب به زبان ناید و در گوش نباشد

جایی ‌که به ‌گردش زند انداز نگاهت

چندان ‌که نظر کار کند هوش نباشد

آنجا که ادب قابل دیدار پرستی‌ست

واکردن مژگان کم از آغوش نباشد

در دیر محبت که ادب آینه‌دارست

خاموش به آن شعله‌ که خاموش نباشد

گویند به صحرای قیامت سحری هست

یا رب ‌که جز آن صبح بناگوش نباشد

خلقی‌ست خجالت‌کش مخموری و مستی

این خمکده را غیر عرق جوش نباشد

سر تا قدم وضع حباب است خمیدن

حمال نفس جز به چنین دوش نباشد

بیدل چه خیال است‌ کمال تو نهفتن

آیینه ی خورشید نمدپوش نباشد

***

هرچه آنجاست چو آنجا روی‌ اینجا گردد

چه خیال است‌ که امروز تو فردا گردد

در مقامی‌ که بود ترک و طلب امکانی

رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد

جمع شو، مرکز نه دایره ی چرخ برآ

قطره چون فال‌ گهر زد دل دریا گردد

رستن از پیچ و خم رشته ی آمال‌ کراست

بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد

نور دل در گرو کسب قبول سخن است

به نفس‌ گو چه دهد سنگ‌ که مینا گردد

سن بی‌ سر و پا تفرقه ی ساز حیاست

آب چون بر در فواره زد اجزا گردد

طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا

خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد

عجز تقریر من آخر به اشارات کشید

ناله چون راه نفس‌ گم کند ایما گردد

نامه ی رمز نفس در پر عنقا بربند

سر این رشته نه جایی‌ست‌ که پیدا گردد

کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است

آسیا نیست سر شوق‌ که هر جا گردد

گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل

سر چو گردید گران آبله ی پا گردد

***

هر سخن ‌سنجی‌ که خواهد صید معنیها کند

چون زبان می‌باید اول خلوتی پیدا کند

زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن

زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند

عمرها می‌بایدت با بی‌زبانی ساختن

تا همان خاموشی‌ات چون آینه ‌گویا کند

می‌کشد بر دوش ‌صد توفان شکست حادثات

تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند

هرزه‌گرد از صحبت صاحب‌ نظر گیرد حیا

آب‌ گردد دود چون در چشم مردم جا کند

آه ‌گرمی صیقل صد آینه دل می‌شود

شعله‌ای‌ چون شمع چندین‌ داغ را بینا کند

بی‌گداز خود علاج‌ کلفت دل مشکل است

کیست غیر از آب‌ گشتن عقد گوهر واکند

می‌دمد صبح از گریبان صفحه ی آیینه را

از تماشای خطت گر جوهری انشا کند

شانه را اقبال‌ گیسویت ختن سرمایه‌ کرد

وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند

خاک مجنون را عصایی نیست غیر از گردباد

ناله‌ای ‌کو تا بنای شوق ما برپا کند

سخت دور افتاده‌ایم از آب و رنگ اعتبار

زین گلستان هر که بیرون جست سیر ما کند

بی‌ خطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد

اشک چون بیتاب‌ گردد لغزشی پیدا کند

***

هر سو نظر گشودیم زان جلوه رنگ دارد

آیینه خانه‌ها را یک عکس تنگ دارد

بیش و کم تو و ماست نقص و کمال فطرت

میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ دارد

خفاش و سایه عمری‌ست از آفتاب دورند

از وضع تیره‌طبعان تحقیق ننگ دارد

صیادی مرادت گر مطلب تمناست

زین دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد

عالم جمال یار است بی‌پرده ی تکلف

اما کسی چه بیند آیینه زنگ دارد

گردی دگر که دیده است از کاروان امید

افسوس فرصت اینجا چندی درنگ دارد

زین‌ کارگاه تمثال با دل قناعت اولی‌ست

از هر گلی ‌که خواهی آیینه رنگ دارد

آسان نمی‌توان شد غیرت شریک مجنون

از خانه برمیایید، صحرا پلنگ دارد

کس تا کجا بمالد چشم تأمل اینجا

سیر سواد هستی صد دشت بنگ دارد

شغل دگر نداریم جز سر به پا فکندن

شمع بساط تسلیم یک ‌گل به چنگ دارد

پیری دمی ‌که ‌گل ‌کرد بی‌ یأس دم زدن نیست

چون شیشه سرنگون شد قلقل ترنگ دارد

آیینه عالمی را بی‌دم زدن فروبرد

آغوش سینه صافی‌ کام نهنگ دارد

نقاش چشم مستی گردانده است رنگم

تصویر من ‌کشیدن چندین فرنگ دارد

در طبع هر که دیدیم سعی نگین‌ تراشی است

تا نام بی‌ نشان نیست این‌ کوه سنگ دارد

بیدل تلاش دولت ننگ هزار عیب است

بر نردبان دویدن رفتار لنگ دارد

***

هر کجا آیینه ی حسن جنون‌ گل می‌کند

دود سودا بر سر ما ناز کاکل می‌کند

بر لب ما، خنده یکسر شکوه ی درد دل است

هر قدر خون می‌خورد این شیشه قلقل می‌کند

سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک

هر که ‌گردد شانه‌، یاد زلف و کاکل می کند

دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوه‌ات

جوهر آیینه را منقار بلبل می‌کند

دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ

خاک را آشفتگی‌ گردون تجمل می‌کند

منزلت خواهی مدارا کن‌ که در فواره آب

اوج دارد آنقدر کز خود تنزل می‌کند

جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود

دیده و دانسته حیرانی تغافل می‌کند

زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا

از تردد هر که می‌رنجد توکل می‌کند

از سلامت ‌دست باید شست و زین دریا گذشت

موج ‌اینجا از شکست‌ خویشتن پل می‌کند

موج چون ‌برهم خورد بیدل ‌همان ‌بحر است ‌و بس

کم شدن از وهم هستی جزو را کل می‌کند

***

هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند

کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند

دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار

همچو آن ‌زخمی‌ که بر رویش نمکدان بشکند

می‌دمد از ابرویش‌ چینی‌ که‌ عرض شوخیش

پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند

دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست

می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند

برنمی‌دارد تأمل نسخه ی دیوانگی

کم‌ کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند

بر تغافلخانه ی ابروی او دل بسته‌ایم

یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند

هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست

ای خدا در دیده ی آیینه مژگان بشکند

کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن

گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند

با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند

سنگ ‌اگر مرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند

لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود

به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند

بی‌ مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست

سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند

بر سر بی‌مغز بیدل تا به ‌کی لرزد دلت

جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند

***

هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود

از زمین تا آسمان آیینه خرمن می‌شود

ما ضعیفان لغزشی داریم اگر رفتار نیست

سایه را از پا فتادن پای رفتن می‌شود

موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب

سعی چون بی‌مقصد افتد آرمیدن می‌شود

بسکه غفلت در کمین انقلاب آگهی‌ست

تا کسی چشمی‌ کند بیدار خفتن می‌شود

گر چنین افسردن دل عقده‌ها آرد به بار

دانه ی ما ریشه گل ناکرده خرمن می‌شود

فتنه‌ای دارد جهان ما و من کز آفتش

زندگانی عاقبت مشتاق مردن می‌شود

طبع ظالم از ریاضت عیب‌پوش عالم است

آهن قاتل چو لاغر گشت سوزن می‌شود

از فروغ جوهر بی‌اعتباریها مپرس

شمع ما در خانه ی خورشید روشن می‌شود

آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن

این‌ گلستان هرچه دارد وقف گلخن می‌شود

صنعت خونریزی تیغش تماشا کردنی‌ست

بسمل ما می‌فشاند بال وگلشن می‌شود

فصل مختار است اما عجز پر بی ‌دست و پاست

من نخواهم او شدن هرچند او من می‌شود

پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است

بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن می‌شود

***

هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود

صورت پست و بلند دهر منبر می‌شود

چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر

همچو اعداد اقل کز صفر اکثر می‌شود

غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست

کشتی ما را همان‌ گرداب‌، لنگر می شود

در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن

از گداز آرزوها زندگی تر می‌شود

از سلامت اینقدر آواره‌گرد خفتیم

گرد ما گر بشکند سد سکندر می‌شود

آه عالم‌سوز دارد رشته ی پرواز ما

شعله ی آتش پر و بال سمندر می‌شود

آخر کار من و مای جهان بیرنگی‌ست

می‌گدازد این‌ عرض چندان ‌که جوهر می‌شود

راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است

سایه در هر جا برای خویش بستر می‌شود

ناتوان رنگم ‌، سراغ شعله‌ام از دود پرس

نیست جز آه حزین‌، چو ناله لاغر می‌شود

قامت خم خجلت عمر تلف‌ گردیده است

هر قدر مینا تهی شد سرنگونتر می‌شود

بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم

بر سپند شبنم من غنچه مجمر می‌شود

***

هر کجا عشاق را درد طلب منظور شد

رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد

رنگ منت بر نمی‌دارد دل اهل صفا

صبح‌، زخم خویش را خود مرهم‌ کافور شد

بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند

دیده ی احباب بر من خانه ی زنبور شد

بیقرارانت دماغ حسرتی می‌سوختند

یک شرر از پرده بیرون ‌زد چراغ طور شد

دل چه سامان ‌کز شکست آرزو بر هم نچید

بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد

بود بی‌ تعمیریی صرف بنای کاینات

دل خرابی‌ کرد کاین ویرانه‌ها معمور شد

ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست

بسکه چشم از معنی‌ام پوشید حاسد،‌ کور شد

گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست

از شکست پل نترسد سیل چون‌ پر زور شد

زبن همه حسرت‌ که مردم در خمارش مرده‌اند

جمع شد خمیازه‌ای چند و دهان گور شد

آبله بی ‌سعی پامردی نمی‌آید به دست

ریشه ی تاک از دویدن صاحب انگور شد

محنت پیری‌ست بیدل حاصل عیش شباب

هر که ‌شب ‌می خورد خواهد صبحدم‌ مخمور شد

***

هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود

گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود

عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست

گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود

هرکه هست از همدم ناجنس ایذا می‌کشد

رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود

با ادب سر کن به خوبان ورنه در بی‌طاقتی

بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود

تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب

گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود

مایه ی نومیدیی در کار دارد سعی آه

بی ‌شکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود

همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسری‌ست

گرد بادش خیمه و ریگ روان لشکر بود

ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم

طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود

بی ‌فنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن

شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود

تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق

آتش این کاروانها کاش خاکستر بود

انحراف طور خلق از علت بی‌ جادگیست

کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود

***

هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود

شخص‌ هستی ‌چون ‌سحر هرجا نفس‌ زد خنده ‌بود

ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست

دانه‌ای گر داشت دایم آسیا گردنده بود

خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند

عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود

خلق از بی‌ اتفاقی ننگ خفت می‌کشد

پنبه‌ها ربطی اگر می‌داشت دلق و ژنده بود

آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد

نام هم بهر فرورفتن زمینی‌ کنده بود

صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست

بی‌ تکلف رفته ی ما بود اگر آینده بود

نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن

خوش نگاهی از حیا چشمی به‌ خاک افکنده بود

بر سر فرهاد تا محشر قیامت می‌کند

تیشه‌ای ‌کز بی‌ تمیزی روی شیرین‌ کنده بود

عالمی‌ زین انجمن ‌در خود نفس‌ دزدید و رفت

تا کجا بوی چراغ زندگانی ‌گنده بود

مستی و مخموری این بزم بی ‌تغییر نیست

باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود

نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی

از دم یک ‌شیشه ‌گر این‌ شیشه‌ها آکنده بود

دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت

جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود

***

هرگز به دستگاه نظر پا نمی‌رسد

کور عصاپرست به بینا نمی‌رسد

هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست

هر صاحب‌ نفس به مسیحا نمی‌رسد

 گ ل خاک‌ گشت و شوخی رنگ حنا نیافت

افسوس جبهه‌ای که به آن پا نمی‌رسد

این است اگر حقیقت نیرنگ وعده‌ات

ماییم و فرصتی که به فردا نمی‌رسد

از نقش اعتبار جهان سخت ساده‌ایم

تمثال کس به آینه ی ما نمی‌رسد

در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ

جایی رسیده‌ایم که عنقا نمی‌رسد

ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس

تا آن زمان که دست به دریا نمی‌رسد

آسوده‌اند صافدلان از زبان خلق

از موج می شکست به مینا نمی‌رسد

یک دست می‌دهد سحر و شام روزگار

هیچ آفتی به این گل رعنا نمی‌رسد

در گلشنی که اوست چه شبنم‌، کدام رنگ

یعنی دعای بوی ‌گل آنجا نمی‌رسد

رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس

طبع سقیم ما به معما نمی‌رسد

زاهد دماغ توبه به کوثر رسانده‌ای

معذور کاین خیال به صهبا نمی‌رسد

آخر به رنگ نقش قدم خاک ‌گشتن است

آیینه پیش پا و کسی وانمی‌رسد

بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت

آیینه‌ای به صفحه ی سیما نمی‌رسد

***

هر کس به رهت چشم تری داشته باشد

در قطره محیط‌ گهری داشته باشد

با ناله چرا این همه از پای درآید

گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد

از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس

نادیده اگر سیم و زری داشته باشد

چون برگ گل آیینه ی آغوش بهار است

چشمی که به پایت نظری داشته باشد

گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک

دانم‌ که نگین هم جگری داشته باشد

آسودگی و هوش‌ پرستی چه خیال است

این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد

ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی

این آینه شاید دگری داشته باشد

جز برق در این مزرعه‌ کس نیست‌ که امروز

بر مشت خس ما نظری داشته باشد

افسانه تسلی ‌نفس عبرت ما نیست

این پنبه مگر گوش کری داشته باشد

زین فیض که عام است لب مطرب ما را

خاکستر نی هم شکری داشته باشد

عالم همه ‌گر یکدل بیمار برآید

مشکل که ز من خسته‌تری داشته باشد

چشمی‌ست‌ که باید به رخ هر دو جهان بست

گر رفتن از این خانه دری داشته باشد

بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن

آن‌ کس ‌که ز هستی اثری داشته باشد

***

هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود

کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود

از شکست اعتبار آگاه باید زیستن

نیست بی‌گرد پری راهی ‌که مینا می‌رود

سر خط مضمون زلفش‌ کج رقم افتاده است

شانه‌ گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود

گر سر رفتن بود سوی ‌گریبان رو کنید

شمع زین محفل برون بی ‌زحمت پا می‌رود

بی ‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید

سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود

طمطراق عالم عبرت تماشا کردنی‌ست

پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود

انتظار صبح محشر عالمی را خاک‌ کرد

عمرها رفت‌ و همین امروز و فردا می‌رود

کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد

رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود

در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست

بام و در، بی‌ جستجو آخر به صحرا می‌رود

ششجهت وامانده ی یاس سراغ مدعاست

نام فرصت نیست ‌کم‌ گر بر زبانها می‌رود

حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی

در تلاش‌ گوهر، آب روی دریا می‌رود

دوستان ‌گر مدعا عرض پیام آرزوست

قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود

پی غلط‌ کرده است بیدل آمد و رفت نفس

خلق می‌آید به آیینی‌ که‌ گویا می‌رود

***

هر که انجام غرور من و ما می‌بیند

بر فلک نیز همان در ته پا می‌بیند

شش ‌جهت آینه ی عرض صواب است اما

چشمت از کور دلی سهو خطا می‌بیند

چشم بر حلقه ی دروازه ی رحمت دارد

خویش را هر که به تسلیم دوتا می‌بیند

نکنی جرأت کاری که نباید کردن

گر شوی اینقدر آگه ‌که خدا می‌بیند

زندگانی چه و آسودگی عمر کدام

صبح ما عرض غباری به هوا می‌بیند

شمع‌وار آینه ی راستی از دست مده

کور هم ‌پیش و پس خود به عصا می‌بیند

جای رحم است‌ گر آزاده مقید گردد

آب در کسوت آیینه چها می‌بیند

بلبل ما چه‌ کند گر نشود محو خروش

از رگ ‌گل همه محراب دعا می‌بیند

به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم

کان ‌گلستان حیا جانب ما می‌بیند

همه ماضی‌ ست کجا حال و کدام استقبال

دیده هر سو نگرد رو به قفا می‌بیند

بس‌که کاهیده‌ام از درد تمنا بیدل

موی دارد به نظر هر که مرا می‌بیند

***

هر که اینجا می‌رسد بی‌ اعتدالی می‌کند

شمع هم در بزم مستان شیشه خالی می‌کند

تا به گردون چید آثار بنای میکشی

طاق این میخانه را ساغر هلالی می‌کند

زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است

آخر این قالی که می‌بافی جوالی می‌کند

درس دانش ختم کن کایینه‌دار سیم و زر

زنگی مکروه را ملا جمالی می‌کند

سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم

حلقه از خود هم همان سیر حوالی می‌کند

طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش

رنگها پرواز در افسرده‌ بالی می‌کند

زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس

گرد فرصت در نظر ناز غزالی می‌کند

غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار

چینی فغفور را یک مو سفالی می‌کند

وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است

آتش است آبی که در جامت زلالی می‌کند

از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست

عمرها شد چشم من فریاد حالی می‌کند

جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس

دست افسوسی که دارم سینه‌مالی می‌کند

گوشه ی دیوار فقرم گرمی پهلو بس است

سایه‌، بر دوش و برم‌، کار نهالی می‌کند

چون چنار از بی‌بری هم کاش تا پیری رسم

چاره ی من دود آه‌ کهنه‌سالی می‌کند

شرم محروم است بیدل از حصول مدعا

بیشتر کار جهان بی‌انفعالی می‌کند

***

هرکه حرفی از لبت وامی‌کشد

از رگ یاقوت صهبا می‌کشد

بسکه مخمور خیالت رفته‌ایم

آمدن خمیازه ی ما می‌کشد

نازش ما بیکسان بر نیستی‌ست

خار و خس از شعله بالا می‌کشد

شوق تا بر لب رساند ناله‌ای

گرد دل دامان صحرا می‌کشد

می‌رویم‌ از خویش‌ و خجلت می‌کشیم

ذوق آغوش که ما را می‌کشد

عشق خونخوار از دم تیغ فنا

دست احسان بر سر ما می‌کشد

خودگدازی ظرف پیدا کردنست

اشک دریاها به مینا می‌کشد

عمرها شد پای خواب‌آلود من

انتقام از سعی بیجا می‌کشد

نی نشان دارم نه نام اما هنوز

همت ‌من ‌ننگ عنقا می‌کشد

می‌گریزم از اثرهای غرور

اشک هر جا سرکشد پا می‌کشد

محو عشق از کفر و ایمان فارغ‌ست

خانه ی حیرت تماشا می‌کشد

بید‌ل از لبیک و ناقوسم مپرس

عشق در گوشم نواها می‌کشد

***

هرکه در اظهار مطلب هرزه‌نالی می‌کند

گر همه ‌کهسار باشد شیشه خالی می‌کند

بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن

خفت این تصویر را آخر زگالی می‌کند

منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد

چینی خود را عبث ننگ سفالی می‌کند

جز خری‌ کز صحبت اهل دول نازد به خویش

کم‌ کسی با خرس فخر هم جوالی می‌کند

جسم خاکی را به اقبال ادب ‌گردون ‌کنید

این بناها را خمیدن طاق عالی می‌کند

خامشی دل‌چسبیی دارد که تا وا می‌رسیم

حرف نامربوط ما را شعر عالی می‌کند

شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور

ابروی بی ‌مو به چشم ما هلالی می‌کند

لاف منعم بشنو و تن زن‌ که آب و رنگ جاه

عالمی را بلبل‌ گلهای قالی می‌کند

با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت

سایه گر پایی ندارد سینه ‌مالی می‌کند

بسکه جای پر زدن تنگ است در گلزار ما

چاره ی پرواز رنگ‌، افسرده‌بالی می‌کند

در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت

کس چه سازد زندگی بی‌ اعتدالی می‌کند

***

هرکه زین انجمن آثار صفا می‌بیند

نشئه از باده و از تار صدا می‌بیند

روغن از پرده ی بادام تواند دیدن

هرکه از نرگس مست تو ادا می‌بیند

نیست رنگین ز حنا ناخن پایت ‌که بهار

طلعت خویش در این آینه‌ها می‌بیند

چه خطاها که ندارد اثر کج‌نظری

سرو را احول معذور دوتا می‌بیند

در مقامی که تماشا اثر بیرنگی‌ست

چشم پوشیده به معنی همه را می‌بیند

این غروری‌ که به خلوتگه یکتایی اوست

گر همه آینه‌ گردیم‌ کجا می‌بیند

از خم کاکل او فکر رهایی غلط است

شانه هم دست خود آنجا به قفا می‌بیند

جلوه ی شخص ز تمثال عیان‌ست اینجا

از تو غافل نبود هرکه مرا می‌بیند

شش‌ جهت آب شد و آینه‌ای ساز نکرد

حسن یا رب چقدر عرض حیا می‌بیند

غیر در عالم تحقیق ندارد اثری

بیدل آیینه ی ما صورت ما می‌بیند

***

هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند

جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می‌کند

اقتضای جلوه دارد این‌قَدَر تمهید رنگ

تا پری بی‌پرده‌ گردد شیشه پیدا می‌کند

شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه‌ کرد

هر که باشد غیرت از هم پیشه پیدا می‌کند

مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر

ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می‌کند

در زوال عمر وضع قامت پیری بس است

نخل این باغ از خمیدن تیشه پیدا می‌کند

یأس‌ دل‌ کم‌ نیست‌ گر خواهی ز خود برخاستن

نشئه‌واری از شکست این شیشه پیدا می‌کند

حسرت پیکان او بی‌ناله نپسندد مرا

آخر این تخم محبت ریشه پیدا می‌کند

دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون‌، عاشق جنون

هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می‌کند

عرصه ی آفاق جای جلوه ی یک ناله نیست

نی‌ گره از تنگی این بیشه پیدا می‌کند

بیدل از سیر تأمل ‌خانه ی دل نگذری

نقشها این پرده ی اندیشه پیدا می‌کند

***

همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد

بر خم‌ تسلیم زن‌ تا سر به پشت‌ پا رسد

تا ز مستی تردماغی‌، انفعال آماده باش

آخر از صهبا خمی بر گردن مینا رسد

فطرت آفتها کشد تا نقش بربندد درست

اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسد

غافل از کیفیت پیغام یکتایی مباش

قاصد او می‌رسد هر جا دماغ ما رسد

عالمی را بی‌ بضاعت‌ کرد سودای شعور

نقدی از خود کم کند هر کس به جنسی وارسد

راحت آبادی‌ که وحشت بانی آثار اوست

گر کسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسد

نور شمع عزتم اما در این ظلمت‌سرا

عالمی پهلو تهی سازد که بر من جا رسد

همچو بوی غنچه از ضعفی ‌که دارم در کمین

امشبم‌ گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد

پیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری‌ گداخت

سر به ره می‌افکنم تا پا به خواب پا رسد

همنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این

بشکنم رنگی ‌که فریادم به آن‌ گلها رسد

غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است

بی‌ تأمل نیست ممکن‌ کس به این انشا رسد

خودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست

سرو زین اندام می‌خواهد به آن بالا رسد

***

همتی‌ گر هست پایی بر سر دنیا زنید

همچو گردون خیمه‌ای در عالم بالا زنید

خانه‌ پردازی نمی‌باید پی آرام جسم

این غبار رفته را در دامن صحرا زنید

نیست ساز عافیت در محفل‌ گفت و شنود

گوش اگر باز است باری قفل بر لبها زنید

می‌توان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن

تیغ اگر بر سر نباشد تیشه‌ای بر پا زنید

شهرت موهوم ننگ بی‌ نشانی تا به کی

آتش‌ گمنامیی در شهپر عنقا زنید

نقد راحت برده‌اند از کیسه‌ گاه زندگی

بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید

خاک صحرای فنا خمخانه ی جوش بقاست

یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید

کشته ی تیغ نگاه لاله‌ رویانیم ما

شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید

بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست

ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید

بیقراری همچو اشک از دیده‌ها افتادنست

حلقه‌ای چون داغ باید بر در دلها زنید

حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار

بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید

مصرع آهی ‌که گردد از شکست دل بلند

گر فتد موزون به‌ گوش بیدل شیدا زنید

***

همچو آتش‌ هرکه را دود طلب در سر بود

هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود

می‌زند ساغر به طاق ابروی آسودگی

هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود

بی‌هوایی نیست ممکن ‌گرم جست‌وجو شدن

سعی در بی‌ مطلبیها طایر بی ‌پر بود

خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن

صندل دردسر هر شعله خاکستر بود

از شکست خویش دریا می‌کشد سعی حباب

نشئه ی‌ کم ظرف ما هم‌ کاش از این ساغر بود

چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است

هرکه را چون سکه روی التفات زر بود

شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست

عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود

نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق

چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود

ضبط آه ما چراغ شوق روشن‌ کردن است

آتش دل آبروی دیده ی مجمر بود

در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج

حفظ‌ آب‌روست چون ‌گوهر اگر لنگر بود

هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است

در نیام لب زبانش تیغ بی ‌جوهر بود

حاصل عمر از جهان یک ‌‌دل به دست آوردنست

مقصد غواص از این نه بحر یک‌ گوهر بود

چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیده‌ام

مایه ی بالیدن ما پهلوی لاغر بود

رونق پیری‌ست بیدل از جوانی دم زدن

جنس ‌گرمی زینت دکان خاکستر بود

***

همچو گوهر قطره ی خشکی عیانم‌ کرده‌اند

مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند

زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست

سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند

غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا

بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند

نیستم آگه‌ کجا می‌تازم و مقصود چیست

در سواد بیخودی مطلق عنانم‌ کرده‌اند

خجلت بی‌ دستگاهی ناگزیر کس مباد

بی ‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند

کیست یا رب تا مرا از خودفروشی واخرد

دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند

جز تحیر رتبه ی دیگر ندارم در نظر

چون زمین نظم خود بی‌ آسمانم کرده‌اند

همچو مژگان رازها بی ‌پرده است از ساز من

درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند

با همه بی‌ دست‌ و پایی‌ها غم دل می‌خورم

بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند

سر به سنگ‌ کعبه سایم یا قدم در راه دیر

بی‌ سر و بی ‌پا برون زان آستانم کرده‌اند

شکوه ی تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد

قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند

بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس

چون نفس در بال پرواز آشیانم‌ کرده‌اند

***

همچو مینا غنچه ی رازم بهار آهنگ شد

پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد

بس که ‌در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم

چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد

کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است

بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد

در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم

تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد

پیکرم در جستجویت رفت همدوش نفس

رشته ی این ساز از فرسودگی آهنگ شد

در شکنج پیری‌ام هر مو زبان ناله‌ای است

از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد

آن‌قدر وامانده‌ام کز الفتم نتوان گذشت

اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد

جوهر خط آخر از آیینه‌ات میگون دمید

دود هم از شعله ی حسن تو آتش‌ رنگ شد

کسب آگاهی کدورت‌خانه تعمیر است و بس

هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد

هیچکس حسرتکش بی ‌مهری خوبان مباد

آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد

بیدل از درد وطن خون ‌گشت ذوق عبرتم

بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد

***

همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد

من و پرفشانی حسرتی‌، که ز نامه گل به سری رسد

چقدر ز منت قاصدان‌، بگدازدم دل ناتوان

به بر تو نامه‌بر خودم‌، اگرم چو رنگ پری رسد

نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر

برویم در پی‌ات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد

شرر، طبیعت عاشقان‌، به فسردگی ندهد عنان

تب موج ما نبری گمان‌، که به سکته ی گهری رسد

به‌ کدام آینه جوهری‌، ‌کشم التفاتی از آن پری

مگر التماس ‌گداز من به قبول شیشه‌گری رسد

به تلاش معنی نازکم‌، ‌که درین قلمرو امتحان

نرسم اگر من ناتوان‌، سخنم به مو کمری رسد

ز معاملات جهان کد، تو برآ کزین همه دام و دد

عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسد

به چنین جنونکده ی ستم‌، ز تظلم تو کراست غم

به هزار خون تپد از الم‌، ‌که رگی به نیشتری رسد

همه جاست شوق طرب‌ کمین‌، ز وداع غنچه‌ گل‌ آفرین

تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسد

به هزار کوچه دویده‌ام‌، به تسلّیی نرسیده‌ام

ز قد خمیده شنیده‌ام‌، ‌که چو حلقه شد به دری رسد

ز کمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر

چه قیامت است بر آن هنر که به همچو بی‌ هنری رسد

***

همین دنیاست کانجامش قیامت پرده‌در گردد

دمد پشت ورق از صفحه هنگامی‌ که برگردد

مژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل

تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد

ز اقبال ادب‌ کن بی ‌خلل بنیاد عزت را

به دریا قطره چون خشکی به خود بندد، ‌گهر گردد

مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری

قلم هرگاه گردد مایل تحریر، تر گردد

مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی

به صد توفان رسد کهسار تا سنگی شرر گردد

به آسانی حبابت پا برآورده‌ست از دامن ..

به خود بال اندکی دیگر که مغز از سر به ‌درگردد

کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا

اگر این است عزت آدمی آن به ‌که خر گردد

در این محفل که چون آیینه عام افتاد بی ‌دردی

تو هم واکرده‌ای چشمی ‌که ممکن نیست تر گردد

غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها

شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد

چه امکان است‌ گردون از شکست ما شود غافل

مگر دوری رسد کاین آسیا جای دگر گردد

چو شمعم آن قدر ممنون پا برجایی همّت

که رنگ از چهره ی من‌ گر پرد بر گرد سر گردد

ز بس پروانه ی فرصت کمینی‌های پروازم

نفس‌ گر دامن افشاند چو صبحم بال و پر گردد

هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این

چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربه ‌در گردد

ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن

پیامت با که‌ گوید آن‌ که از پیش تو برگردد

سواد آن تبسم نیست‌ کشف هیچکس بیدل

مگر این خط مبهم را لبش زیر و زبر گردد

***

هوس‌پیمایی جاهت خمارآلود غم دارد

رعونت‌ گر نخواهی نقش پا هم جام‌ جم دارد

مزاج آتشین ‌کم نیست چون‌ گل خرمن ما را

به آن‌ برقی‌ که باید سوخت‌ خود را رنگ هم دارد

چه نقصان گر کدورت سرخط پیشانی ما شد

دبیر طالع ما خامه ی مشکین رقم دارد

دماغ ‌آرای وهمیم از حباب ما چه می‌پرسی

شراب محمل ما شیشه بر طاق عدم دارد

چسان رام‌ کمند ناله ‌گردد وحشی چشمی

که خواب ناز هم در حلقه ی آغوش رم دارد

علاجی نیست غیر از داغ زخم خاکساران را

که چاک جاده یکسر بخیه ی نقش قدم دارد

بود خونریزتر گر راستی شد پیشه ی ظالم

چو شمشیری که افتد راست خم اکثر دودم دارد

دل از همدوشی عکس تو بر آیینه می‌لرزد

که او مست می نازست و این دیوار نم دارد

ز ما و من نشد محرم نوای عافیت ‌گوشم

همه افسانه است این محفل اما خواب کم دارد

در این غارت‌سرا مشت غبار رفته بر بادم

به آرامم سجود آستانت متهم دارد

به رنگی تشنه ی شوقم خراش زخم الفت را

که خار وادی مجنون به پای من قسم دارد

سراغ رفته ‌گیر از هرچه می‌یابی نشان بیدل

همه گر نام باشد در نگین نقش قدم دارد

***

هوس‌ پیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد

همین خاک است و بس گر شیشه ی ساعت نفس دارد

لب از خمیازه ی صبح قیامت تا نمی‌بندی

خم آسودگی جوش شراب خام‌رس دارد

در سعی جنون زن‌، از وبال هوش بیرون آی

به زحمت تا نگیرد کوچه ی دانش عسس دارد

نه ‌تنها شامل هستی‌ست عشق بی‌ نشان جوهر

عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس دارد

جنون الرحیلی شش جهت پیچیده عالم را

مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس دارد

برون آر از طبیعت خار خار وهم آسودن

که چشم بی ‌نیازان از رگ این خواب خس دارد

نفس هر پر زدن خون دگر در پرده می‌ریزد

طبیب زندگی شغلی همین نیش مجس دارد

خراش دامن عزت مخواه از ترک خوشخویی

که راه کوی بدکیشی سگان بی‌ مرس دارد

محبت عمرها شد رفته می‌جوشد ز خاطرها

ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس دارد

ندامت نیست غافل از کمین هیچکس بیدل

به هر دستی که عبرت وارسد دست مگس دارد

***

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد

بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد

به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم

گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد

به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل

گشایم رشته ی پایی که دستارم به سر بندد

به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد

خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد

ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را

به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد

جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان

که ناهنجاریت در خانه ی آیینه خر بندد

جنون گل عیانست از گریبان ‌چاکی اجزا

که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد

جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل

حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد

به بزم عشق پر بی ‌جرأت تمهید زنهارم

مگر اشکی چو مژگان بر سر انگشتم جگر بندد

وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم

حضور بوریا یا رب به پهلویم شکر بندد

ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل

پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد

***

هوس تعین خواجگی‌، به نیاز بنده نمی‌رسد

رگ ‌گردنی که علم کنی‌، به سر فکنده نمی‌رسد

ز طنین غلغله ی مگس‌، به فلک رسیده پر هوس

همه سوست باد بروت و بس‌، که به پشم کنده نمی‌رسد

ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه‌تک

که به غیر حسرت مزبله به دماغ ‌گنده نمی‌رسد

پی قطع الفت این و آن‌، مددی به روی تنک رسان

که به تیغ تا نزنی فسان‌، به دم برنده نمی‌رسد

زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر

که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی‌رسد

همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی

من از این چمن به چه گل رسم‌، ‌که لبم به خنده نمی‌رسد

مگر از فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی

که خراش تخته ی زندگی ز نفس برنده نمی‌رسد

به عروج منظر کبریا، نرسیده ‌گرد تلاش ما

تو ز سجده بال ادب‌ گشا، به فلک پرنده نمی‌رسد

به پناه زخم محبتی‌، من بیدل ایمنم از تعب

که دوباره زحمت جانکنی به نگین‌ کنده نمی‌رسد

***

هوس جنون ‌زده ی نفس به کدام جلوه کمین کند

چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند

ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم

به هزار عرصه‌ کشد الم نفسی‌ که پرده‌نشین ‌کند

ز خموشی ادب امتحان‌، به فسردگی نبری‌ گمان

که کمند ناله ی عاشقان‌، لب برهم آمده چین کند

سر بی ‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام

که به جز تتبع نظم من‌، احدی خیال زمین کند

زفسون فرصت وهم و ظن‌، بگداخت شیشه ی ساعتم

که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین ‌کند

ز بهار عبرت جزو کل‌، به ‌گشاد یک مژه قانعم

چه‌ کم است صیقلی از شرر،‌ که نگاه آینه‌بین ‌کند

پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدر که کشد دلت

ته پاست منزل رهروی‌ که به پشت آبله زین‌ کند

نه بقاست مایه ی فرصتی‌، نه نفس بهانه ی شهرتی

به خیال خنده زند کسی ‌که تلاش‌ نقش نگین ‌کند

چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا

که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین ‌کند

ز حضور شعله ی قامتی‌، ز خیال فتنه علامتی

نرسیده‌ام به قیامتی‌، که کسی گمان یقین کند

به چه ناز سجده ادا کند، به در تو بیدل هیچکس

که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین‌ کند

***

هوس در مزرع آمال‌ گو صد خرمن انبارد

شرار کاغذ ما ریزش تخم دگر دارد

غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی

نفسها رفته رفته شور محشر بار می‌آرد

جلال ‌عشق آخر سرمه سازد شور امکان را

ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد

جهان محکوم‌ تقدیر است باید داشت مغرورش

اگر ناخن ز قدرت دم زند گو پشت خود خارد

چه‌ گل خرمن‌ کنیم از ریشه‌های نقش پیشانی

عرق در مزرع بیحاصل ما خنده می‌کارد

شکست‌ شیشه برهم می‌زند هنگامه ی مستان

کسی از امتحان یا رب دل ما را نیازارد

به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم

نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد

جنون مشرب پروانه‌ای دارم ‌که از مستی

زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد

مژه هرجا گشودم سیر نیرنگ دویی‌ کردم

ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد

نمو از ریشه ی بی ‌عشرت ما می‌کشد گردن

وگرنه ابر این وادی سر افکنده می‌بارد

چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل

فراموشی‌، فراموشی به یاد کس نمی‌آرد

***

هوش تا عافیت آیینه ی مستی نشود

نیست ممکن‌ که ‌کند کاری و عاصی نشود

با خبر باش که نگذشته‌ای از عالم وهم

نقش فردای تو تا آینه ی دی نشود

خون عشاق‌، وطن در رگ بسمل دارد

نیست این آب از آن چشمه‌ که جاری نشود

تا به‌ کی شبهه‌پرس حق و باطل بودن

مرد این محکمه آن است‌ که قاضی نشود

به هوس راحت جاوید ز کف باخته‌ایم

شعله داغ است اگر مست ترقی نشود

بی‌ تو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم

که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود

از بدآموزی تنهایی دل می‌ترسم

که دهی منصب آیینه و راضی نشود

آه از آن داغ‌ که خاکستر شوق‌ آلودم

در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود

تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل

با خبر باش ‌که رخت تو نمازی نشود

***

هیهات دم بازپسین عرض ادب برد

رشک نفسم سوخت‌ که نام تو به لب برد

بر عالم فطرت‌ دل بی ‌درد ستم کرد

نشکستن این شیشه قیامت به حلب برد

فرصت نرسانید به مقصد نفسم را

این شمع پیام سحری داشت‌ که شب برد

ای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار

زین غمکده هرگاه الم رفت طرب برد

فریاد که بی‌ مطلبی پیش نبردم

همت خجلم‌ کرد ز جایی ‌که طلب برد

چون شمع به بیماری دل ساخته بودم

فرصت به تکلف عرقی‌ کرد که تب برد

قاصد، نشوی منفعل لغزش مستان

خواهد همه جا نامه ی ما برگ عنب برد

درد طلب عشق در آفاق‌ که دارد

کم نیست‌ که لیلی غم مجنون به عرب برد

گر ‌مرگ نمی‌بود غم خلق‌ که می‌خورد

صد شکر که اینجا همه‌ کس روز به شب برد

این آدم و حوا شرف نسبت هستی است

بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد

***

یاد تو آتشی است که خامش نمی‌شود

حق نمک چو زخم فرامش نمی‌شود

زین اختلاطها که مآلش ندامت است

خوشدل همان کسی که دلش خوش نمی‌شود

بوی‌ کباب مجلس تنهایی‌ام خوش است

کانجا جگر ز بی‌ نمکی شش نمی‌شود

ملکی‌ست بیکسی‌ که در آنجا غریب یأس

گر می‌شود شهید ستمکش نمی‌شود

بیدل مزبل عقل‌، شراب تعلق است

مست تغافل این همه بیهش نمی‌شود

***

یاد شوقی‌ کز جفاهایت دل ما شاد بود

در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بود

آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم

هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود

زندگی را مغتنم می‌داشتم غافل از این

کز نفس تیغ دودم در دست این جلاد بود

وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من

بند حیرت سخت‌تر از بیضه ی فولاد بود

عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت

این قفس آیینه‌دار خاطر صیاد بود

مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم

ورنه دل مستسقی و عالم سراب‌آباد بود

بلبل ما از فسردن ناز گلها می‌کشد

گر پری می‌زد چو رنگ از خویش هم آزاد بود

از شکست ساغر هوشم سلامت می‌چکد

بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود

شب ‌که در بزمت‌ صلای سوختن می‌داد عشق

نغمه ی ساز سپندم هرچه باداباد بود

روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتاده‌ایم

چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود

عالم نسیان تماشاخانه ی یکتایی است

عکس بود آن جلوه تا آیینه‌ام در یاد بود

صد نگارستان چین با بیخودی طی کرده‌ام

لغزش پا هم به راهت خامه ی بهزاد بود

سرمه اکنون نسخه ی خاموشی از من می‌برد

یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود

پیری‌ام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد

قامت خم‌ گشته بیدل تیشه ی فرهاد بود

***

یاران مزه ی عبرت از این مائده بردند

در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند

در چشمه ی شرم آب نماند از دل بیدرد

کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند

آه از شرری چند کز افسون تعلق

دندان به دل سنگ فشردند و نمردند

امواج به صد تک زدن حسرت‌ گوهر

آخر کف پا آبله کردند و فسردند

هر چینی از این بزم شکست دگر آورد

موی سر فغفور چه مقدار ستردند

چون شمع در این صومعه از شرم فضولی

تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند

در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان

لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند

***

یاران فسانه‌های تو و من شنیده‌اند

دیدن ندیده و نشنیدن شنیده‌اند

نامحرمان انجمنستان حسن و عشق

آواز بلبل آنسوی گلشن شنیده‌اند

غافل ز ماجرای دل و وحشت نفس

بسمل به پیش چشم و تپیدن شنیده‌اند

خلقی نگشته محرم ناموس آبرو

نام چراغ در ته دامن شنیده‌اند

گر فیض اشک حاصل موی سفید نیست

از شیر صبح بوی چه روغن شنیده‌اند

جز شبهه ی حضور به دوران چه می‌رسد

زان بت که نام او ز برهمن شنیده‌اند

عشاق سرنوشت ‌کلیم و نوای طور

از خامشان قصه ی ایمن شنیده‌اند

رمز تجرد به فلک رفتن مسیح

مستان ز بیزبانی سوزن شنیده‌اند

لب‌ خشک می‌دوند حریفان ز ساز جسم

هرچند شش جهت همه تن‌تن شنیده‌اند

هرجا نوای عین و سوا می‌خورد به ‌گوش

از پرده ی تو یا ز لب من شنیده‌اند

صور است شور دهر و کسی را تمیز نیست

یکسر کران ترانه ی الکن شنیده‌اند

افسانه نیست آینه‌دار مآل شمع

آثار تیرگی همه روشن شنیده‌اند

جمعی نبرده راه به حرمانسرای عمر

آتش گرفته دامن خرمن شنیده‌اند

بیدل شهید طبع ادب را زبان ‌کجاست

حرف سر بریده ز گردن شنیده‌اند

***

یاران در این بیابان از ما اثر مجویید

گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید

رنگی ‌کزین‌ چمن جست‌،‌ با هیچکس نپیوست

گرد خرام فرصت از هر گذر مجویید

خفّت ز کفه ی ما معراج بی‌ وقاری‌ست

خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجویید

در پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن

زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجویید

پا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است

در خانه آنچه ‌گم شد بیرون در مجویید

رنگ پریده‌ای هست فرصت کمین وحشت

پرواز مقصد ما زین بال و پر مجویید

بی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت

گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجویید

عقل و دلایل علم پامال برق عشقند

شب ‌را به شمع و مشعل‌ پیش سحر مجویید

چون شمع‌، شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان

سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجویید

هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش

گم‌ گشتن پی موج جز در گهر مجویید

جایی‌ که یأس بیدل نالد ز بینوایی

نم از مژه مخواهید آه از جگر مجویید

***

یاران‌، چو صبح‌‌‍‌‍، قیمت وحشت‌ گران کنید

دامان چیده را به تصنع دکان ‌کنید

جهد دگر به قوت ترک طلب‌ کجاست

کاری کز آرزو نگشاید همان کنید

معراج سعی مرد همین استقامت است

لنگی است هر قدر هوس نردبان ‌کنید

بی ‌حرف و صوت‌، معنی تحقیق روشن است

آیینه ی خود از نظر خود نهان ‌کنید

توفیق فکر خویش به هر کس نمی‌دهند

گر جیب نیست رو بسوی آسمان‌ کنید

نقص و کمال و، پست و بلند جهان یکی است

نقش جبین و نفس قدم امتحان‌ کنید

مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس

از عالم کرم طلب رایگان کنید

عالم همه به نیک و بد خود مقابل است

آیینه را ز حسن ادب مهربان‌ کنید

چون شمع‌ گر به معنی راحت رسیدن است

درس نشستن پی زانو روان کنید

پهلوی لاغری‌ که قناعت نشان دهد

در نقش بوریای تجرد نهان‌ کنید

از شیشه ی دل آنچه تراود غنیمت است

قلقل اگر نماند ترنگی عیان‌ کنید

خورشید در تلافی سودای همت است

گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیان‌ کنید

روزی دو از نم عرق شرم زندگی

خاکی که باد می‌برد آخر گران کنید

در زیر پاست خاک مراد غرور عجز

ای غافلان تلاش همین آستان‌ کنید

هنگامه ی دل است چه دنیا چه آخرت

بیدل شوید و ترک غم این و آن ‌کنید

***

یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند

از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند

آیین حسن جوهر سعی بصیرت است

کوران تلاش وسمه ی ابرو نکرده‌اند

وارستگان ز شرم نی بوریای فقر

نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند

خودسنجی از دکانچه ی سودای شهرت است

ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند

آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد

ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند

توفیق کعبه ی دل از این سرکشان مخواه

یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند

خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک

جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند

چین جبین به وصف تبسم بدل‌ کنند

شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند

هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است

تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند

گرد عبارتیم‌، به معنی‌ که می‌رسد

ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند

بیدل به خود جنون‌ کن و صد پیرهن ببال

بی ‌چاک جامه ی هوس اتو نکرده‌اند

***

یا رب چه ‌سان ‌کنم به هوای دعا بلند

دستی‌ که نیست چون مژه جز بر قفا بلند

صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود

هویی نکرد گردن از این ‌کوچه‌ها بلند

عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه

گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند

از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش

دل شیشه‌ها شکست و نکردم صدا بلند

عرض اثر، نشانه ی آفات گشتن است

جمعیت از سری‌ که نشد هیچ جا بلند

کلفت نوای دردسر هیچکس نه‌ایم

در پرده‌های خامشی آواز ما بلند

ساغر به طاق همت منصور می‌کشیم

بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند

جز گرد احتیاج‌ که ننگ تنزّه است

موجی نیافتیم در آب بقا بلند

خط بر زمین‌ کش‌، از هوس خام صبر کن

دیوار اعتبار شود تا کجا بلند

در احتیاج بر در بیگانه خاک شو

اما مکن نظربه رخ آشنا بلند

عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس

در خانه‌های پست نگردد هوا بلند

بیدل ز بس که منفعل عرض هستی‌ایم

سر می‌کند عرق ز گریبان ما بلند

***

یاران به رنگ رفته دو روزم مثل‌ کنید

تمثال من‌ کم است‌ گر آیینه تل ‌کنید

انجام این بساط در آغاز خفته است

شام ابد تصور صبح ازل ‌کنید

یک‌ گام پیش از آب در این ورطه آتش است

فکری به سیر عبرت حوت و حمل‌ کنید

گر دستگاه چینی بی‌ موست اعتبار

رفع هوس به خارش سرهای‌ کل ‌کنید

بی ‌ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق

تدبیر پای لنگ به بازوی شل‌ کنید

این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین

دلاک امتحانی رفع ‌کسل کنید

***

یأس ‌فرسای تغافل دل ناشاد مباد

بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد

عیش ما غیر گرفتاری دل چیزی نیست

یا رب این صید ز دام و قفس آزاد مباد

پر گشودن ز اسیران محبت ستم است

ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد

عاشق از جان ‌کنی حکم وفا غافل نیست

نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد

همه عنقا به قفس در طلب عنقاییم

آدمی بیخبر از فهم پریزاد مباد

صور در پرده ی نومیدی دل خوابیده است

یا رب این فتنه نوا قابل فریاد مباد

در عدم بیخبر از خویش فراغی داریم

صلح ما متهم نسبت اضداد مباد

نفس افشاگر راز دو جهان نومیدی‌ست

خاک این باد به جز در دهن باد مباد

های و هویی‌ که نواسنج خرابات دل است

سر به هم کوفتن سبحه ی زهاد مباد

صبح وشام‌، ازنفس سرد، غرض جویی چند

باد بادی‌ست به عالم ‌که چنین باد مباد

حیف همت‌ که‌ کسی چشم به عبرت دوزد

انتخاب دو جهان زحمت این صاد مباد

شبخون خط پرگار به مرکز مبرید

هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد

حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل

صبر زحمتکش اندیشه ی بیداد مباد

***

یکدو دم هنگامه ی تشویش مهر و کینه بود

هرچه دیدم میهمان خانه ی آیینه بود

ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت

هرگلی ‌کامسالم آمد در نظر پارینه بود

منفعل می‌شد ز دنیا هوش اگر می‌داشت خلق

صبر و حنظل در مذاق‌ گاو و خر لوزینه بود

هیچ شکلی بی‌ هیولا قابل صورت نشد

آدمی هم پیش از آن‌ کادم شود بوزینه بود

امتحان اجناس بازار ریا می‌داد عرض

ریشها دیدیم با قیمت‌تر از پشمینه بود

هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان

چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود

خاک‌ شد فطرت ‌ز پستی لیک‌ مژگان برنداشت

ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود

تخته ی مشق حوادث‌ کرد ما را عاجزی

زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود

در جهان بی ‌تمیزی چاره از تشویش نیست

ما به صد جا منقسم ‌کردیم و دل در سینه بود

آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال

پاس ناموس تحیر مهر این ‌گنجینه بود

هر کجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند

خرقه ی درویشی ما لختی از دل پنبه بود

***

یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد

پشم ما بالد به حدی ‌کز کلاهی بگذرد

شمع محفل داغ می‌گردد کز آهی بگذرد

آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد

دسترنج سعی آزادی نمی‌گردد تلف

کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد

در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک

سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد

روشن است از جاده ی انصاف حکم ما ز شمع

داغ نقش پاست‌ گر زین ره نگاهی بگذرد

شمع بردار از مزار تیره ‌روزان وفا

باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد

از غبار ما سواد عجز روشن‌ کردنیست

باید این خط هم به چشمت‌ گاه‌گاهی بگذرد

عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان

چون سحر صد نردبان بندی‌ که آهی بگذرد

بر نمی‌دارد چو گردون عمر تمکین وحشتم

ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد

ترک دنیا هم دلیل پایه ی دون همتی است

سر به معنی پا شود تا از کلاهی بگذرد

ناله ی نی می‌کشد از موج آب آواز پا

عمر عاشق‌ گر همه در زیر چاهی بگذرد

بی‌ فنا ممکن بدان بیدل ‌گذشتن زین محیط

بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد

***

ای ساز بر و دوش تو پیراهن ‌کاغذ

تا چند به هر شعله زنی دامن ‌کاغذ

کس نیست‌ که بر خشکی طبعت نستیزد

گر آتش و گر آب بود دشمن‌ کاغذ

بی‌ کسب هنر فیض قبولی نتوان یافت

تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ

هر نامه ی بی‌ مطلب ما جای رقم نیست

قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ

گر آگهی‌، آیینه‌ات از زنگ بپرداز

ای علم تو مصروف سیه کردن ‌کاغذ

سهل است به هر شیشه دلی تیغ ‌کشیدن

دارد نم آبی شرر خرمن‌ کاغذ

هر نقطه ‌که از شوخی خال تو نویسند

آرام نگیرد چو شرر بر تن ‌کاغذ

از راه تو آسان نرود نقش جبینم

خط پنجه ی دیگر زده در دامن کاغذ

تسلیم من از آفت‌ گردون نهراسد

بر هم نخورد حرف به پیچیدن ‌کاغذ

ثبت است جواب خط عاشق به دریدن

دریاب صریر قلم از شیون‌ کاغذ

فریاد که در مکتب بیحاصل امکان

یک نسخه نیرزید بگرداندن‌ کاغذ

بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد

اخگر نشود تکمه ی پیراهن‌ کاغذ

***

ای شعله نهال از قلمت‌ گلشن ‌کاغذ

دود از خط مشکین تو در خرمن‌ کاغذ

خط نیست‌ که ‌گل ‌کرد از آن‌ کلک‌ گهربار

برخاسته از شوق تو مو بر تن‌ کاغذ

با حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت

کاش آینه می‌داشت فرستادن کاغذ

لخت جگرم سد ره ناله نگردید

پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذ

از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم

افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذ

سهل است به این هسی موهوم غرورت

آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذ

با تیغ توان شد طرف از چرب‌ زبانی

در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ

بر فرصت هستی مفروشید تعین

گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذ

چون خامه خجالت ‌کش این مزرع خشکیم

چیدیم نم جبهه به افشردن کاغذ

بیدل سر فواره ی این باغ نگون است

تا کی به قلم آب دهی گلشن کاغذ

***

ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ

به سیل اشک زند دست و سر دهد کاغذ

ز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط

چه دولت است‌ که ناگه ثمر دهد کاغذ

چسان صفای بناگوش او کنم تحریر

اگر نه مطلع فیض سحر دهد کاغذ

سیاه ‌کرد فلک نامه ی امید مرا

برای آن ‌که به هر بی ‌بصر دهد کاغذ

ز دود کلفت دل رنگ نامه‌ام ابری‌ست

مگر به او خبر از چشم تر دهد کاغذ

به هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست

بگو به لاله ‌که خوش رنگتر دهد کاغذ

چه دود دل‌ که نپیچیده‌ای به پرده ی خط

عجب مدار که بوی جگر دهد کاغذ

هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا

به بی ‌سواد چه عرض هنر دهد کاغذ

نفس مسوز به پرواز لاف ما و منت

به شعله تا چقدر بال و پر دهد کاغذ

به مفلسی نتوان لاف اعتبار گرفت

که عرض قدر به افشان زر دهد کاغذ

تهی ز کینه مدان طینت تنکرویان

ز سنگ عرض شرر بیشتر دهد کاغذ

به دست غیر تو آیینه دادم و خجلم

چو قاصدی‌ که بجای دگر دهد کاغذ

قلم به حسرت دیدار عجز تحریر است

بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذ

سفینه در دل دریا فکنده‌ام بیدل

مگر ز وصل‌ کناری خبر دهد کاغذ

***

از بس که زد خیال توام آب در نظر

مژگان شکسته‌ام ز رگ خواب در نظر

هر گوهری که در صدف دیده داشتم

از خجلت نثار تو شد آب در نظر

روز و شبم به عالم سیر خیال توست

خورشید در مقابل و مهتاب در نظر

تا کی در انتظار بهار تبسمت

شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر

آنجا که نیست ابروی بت قبله ی حضور

خون می‌خورد برهمن محراب در نظر

ما در مقام آینه ی رنگ دیگریم

چون اشک‌، داغ در دل و سیماب در نظر

بیچاره آدمی به تکلف ‌کجا رود

اوهام در تخیل و اسباب در نظر

تا گل ‌کند نگاه به مژگان تنیده است

از زلف‌ کیست اینقدرم تاب در نظر

ای جلوه انتظار پری‌، سیر شیشه کن

جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر

بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک

صد گردباد در دل و گرداب در نظر

***

از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر

چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر

بسته‌ام محمل به دوش یأس و از خود می‌روم

بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر

خدمت موی میانت تا که را باشد نصیب

گلرخان را زین هوس زنار می‌بندد کمر

چون‌ گهر زین پیش سامان سرشکی داشتم

این زمانم نیست جز حیرت سراغ چشم تر

وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمور کیست

صورت خمیازه دارد چین دامان سحر

عالمی را از تغافل ربط الفت داده‌ایم

نیست مژگان قابل شیرازه بی ‌ضبط نظر

این تن ‌آسانی دلیل وحشت سرشار نیست

هر قدر افسرده گردد سنگ می‌بندد کمر

گر فلک بی‌ اعتبارت‌ کرد جای شکوه نیست

بر حلاوت بسته‌ای دل چون‌ گره در نیشکر

فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است

هم‌ تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر

سیر رنگ و بو هوس داری ز گل غافل مباش

شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر

چند باید شد هوس‌ فرسود کسب اعتبار

سر هم ای غافل نمی‌ارزد به چندین دردسر

منزل سرگشتگان راه عجز افتادگی‌ست

تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر

***

ای ابر! نی به باغ و نه در لاله‌زار بار

یادی ز اشک من‌ کن و درکوی یار بار

قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده

ما را نداد دل به در اختیار بار

آیینه ی وصال ندارد غبار وهم

بندد اگر ز کشور ما انتظار بار

از درد زه برآ که در این انجمن هنوز

ننهاده است حامله ی اعتبار بار

ای شمع گریه ی تو دل انجمن گداخت

ای اشک شعله‌ بار به خاک مزار بار

درد شکست دل همه را در زمین نشاند

یک شیشه کرده‌اند بر این کوهسار بار

هرچند آستان کرم تشنه ی وفاست

آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار

گر در مزاج جوش غنا کسب پختگی‌ست

دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار

ناموس یک جهان غم از این دشت می‌بریم

پیری تو هم به دوش من از خم‌ گذار بار

گلچینی حدیقه ی تسلیم آگهی‌ست

باغ بهار خیره‌سری گو میار بار

بیدل ز هر دو کون فراموشیت خوش است

زین بیش نیست‌ گر همه‌ گویم هزار بار

***

ای قاصد تحقیق ز تسلیم مدد گیر

هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر

فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد

چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر

پس از تو گذشته‌ست غبار رم فرصت

زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر

بی مغزی از این بحر فتاده‌ست به ساحل

گیرم‌ گهرت آینه پرداخت ز بد گیر

خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت

چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر

قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد

گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر

گر تربیت خلق بد و نیک ضروری است

چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر

ناموس غنا در گرو کسوت فقرست

گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر

کارت به خود افتاده‌، چه دنیا و چه عقبا

هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر

جز ذات احد نیست‌، چه تشبیه و چه تنزیه

خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر

بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند

آن راه‌ که دور از بر خویش است بلد گیر

***

این بحر را یک آینه دشت سراب‌ گیر

گر تشنه‌ای چو آبله از خویش آب ‌گیر

بنیاد چشم در گذر سیل نیستی‌ست

خواهی عمارتش کن و خواهی خراب‌ گیر

گر زندگی همین نظری باز کردن‌ست

رو بر در عدم زن و چشمی به خواب‌ گیر

این استقامتی ‌که تو بر خویش چیده‌ای

چون اشک بر سر مژه پا در رکاب‌ گیر

گلچینی خیال به امید واگذار

چون یأس از گداز دو عالم گلاب‌ گیر

ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است

تا از اثر تهی‌ست دعا مستجاب ‌گیر

کیفیتی به نشئه ی عرفان نمی‌رسد

چشمی به خویش واکن و جام شراب ‌گیر

در خاک هم ز معنی خود بی‌ خبر مباش

از هر نشان پا نقط انتخاب‌ گیر

سیلاب خوش عمارت ویرانه می‌کند

ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیر

جز چاک دل نشیمن عنقای عشق نیست

چون صبح ساز کن قفس و آفتاب‌گیر

عالم تمام‌، خانه ی زین اعتبار کن

یعنی قدم به هرچه ‌گذاری رکاب‌گیر

خاموشیت نظر به یقین باز کردن‌ست

آیینه‌ای به ضبط نفس چون حباب‌گیر

قاصد، سوادنامه ی عشاق نیستی‌ست

بردار مشت خاک ز راه و جواب‌گیر

بی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست

از هر نفس‌ که ناله ندارد حساب‌گیر

از نسیه فیض نقد نبرده‌ست هیچکس

بیدل تو می خور و دل زاهد کباب‌ گیر

***

ای هوس قطع نفس ‌کن ساعتی دنگم‌ گذار

بیخماری نیست مستی شیشه در سنگم‌ گذار

بوی منت بر نمی‌دارد دماغ همتم

از غرض بردار دست و بر دل تنگم‌ گذار

بیخودان محمل‌کش‌ گرد دو عالم وحشتند

گر شکست دامنت بارست بر رنگم ‌گذار

ای جنون عمریست می‌خواهم دلی خالی‌ کنم

شیشه‌ام را بشکن و گوشی بر آهنگم‌ گذار

کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم

آب شو آنگه قدم در عرصه ی جنگم‌ گذار

داغ را غیر از سیاهی سایه ی دیوار نیست

یک دو روزی عافیت آیینه در زنگم گذار

بی ‌جنون دنیا و عقبا کسوت ناکامی است

زین دو دامن یک گریبان‌وار در چنگم گذار

پله ی میزان موهومی نمی‌باشد گران

گو فلک همچون شرر در سنگ بی‌ سنگم‌ گذار

بی‌ دماغی نقد امکان را ودیعت خانه‌ای‌ست

مهر هر گنجی‌ که خواهی بر دل تنگم‌ گذار

نُه فلک بیدل غبار آستان نیستی‌ست

گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم ‌گذار

***

به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر

دهل نابسته بر لب در صف واعظ‌ گران مگذر

به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمی‌باشد

به روی تیغ بگذر بر لب بی ‌جوهران مگذر

دو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن

چو خط امتحان بر جاده ی‌ کج ‌مسطران مگذر

تهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را

گر این ‌کشتی نداری از محیط بیکران مگذر

مروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت

به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذر

به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن

اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذر

سراغ عافیت از خلق بیرون ‌تازیی دارد

به هرسو بگذری زین دشت ‌و در جز بر کران مگذر

تأمل در طریق عشق دارد محمل خجلت

به‌هر راهی ‌که ‌می‌باید گذشت‌ از خود گران‌ مگذر

تجرد پیشه را نام تعلق می‌گزد بیدل

مسیحا گر نه‌ای از کوچه ی سوزن‌ گران مگذر

***

با همه بی ‌دست و پایی اندکی همت‌ گمار

آسمان می‌بالد اینجا کودک دامن سوار

وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد

تا ز سعی ناخنت ‌کاری‌ گشاید سر مخار

پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش

غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار

سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش

ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراک‌ وار

فرق نتوان یافتن در عبرت‌آباد ظهور

اشک شمع انجمن تا گریه ی شمع مزار

در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ

غنچه می‌گوید قفس تنگ است پاس شرم دار

راه صحرای عدم طی ‌کردنت آسان نبود

تا نفس سر می‌زند بنشین و خار از پا برآر

عالمی را طینت بی‌حاصلم بیکار کرد

بر حنا می‌چربد این رنگی که من دارم به کار

هر کجا پا می‌نهم از تیرگی پا می‌خورم

چون نفس هرچند دارم راه در آیینه‌زار

وعده ی دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد

شد سفید آخر ز مو‌یم‌ کوچه‌های انتظار

ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید

رفتن رنگم تهی ‌کرده‌ست یک آغوش‌وار

حرص آسان بر نمی‌دارد دل از اسباب جاه

عمرها باید که گردد آب در گوهر غبار

گرد جاه از آشیان فقر بیرون رانده‌ام

خورده است این نقد هم از تنگی دستم فشار

بیخودی بیدل فسون شعله ی جواله داشت

رنگ گرداندن ‌کشید آخر به گرد من حصار

***

به خود آنقدر کروفر مچین‌ که ببنددت پی‌ کین‌ کمر

حذر از بلندی دامنی که ‌گران ‌کند ته چین‌ کمر

ز پیام نشئه ی عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان

که مباد چون خط‌ کهکشان فکند به چرخ برین ‌کمر

بگذار کوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود

تو به سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین ‌کمر

ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان

نبری به حکم جنون‌ گمان‌ که‌ کند طواف سرین‌ کمر

همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر

تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دین ‌کمر

به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم

که نبست سجده ی هستی‌اش به میان ز خط جبین‌ کمر

که دوید در پی جستجو که نبرد ره به وصال او

چه‌ گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین‌ کمر

چو سحر فسرده نفس نه‌ای‌، ز گذشتن این همه پس نه‌ای

تو گران رکاب هوس نه‌ای‌، مگشا به خانه ی زین‌ کمر

به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان

که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر

ز غرور شمع و تعینش همه وقت می‌رسد این نوا

که علم به سرکش و ناز کن به همین‌ کلاه و همین‌ کمر

ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان

که مدوز کینه ی خودسری به امید طاقت این کمر

***

بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر

یافتم در حلقه‌ گشتن حلقه ی چشم دگر

از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد

پیکرم سر تا قدم اشکی‌ست در چشم ‌گهر

رفت آن سامان ‌که در هر چشم سیلی داشتم

این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر

چون سپند آخر نمی‌دانم کجا خواهم رسید

می‌روم از خود به دوش ناله‌های خود اثر

معنی دل در خم و پیچ امل‌ گم‌ کرده‌ام

یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوه‌گر

بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است

می‌زند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر

شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول

جز خجالت هرچه آن‌جا می‌توان بردن مبر

جوهر اصلی ندامت می‌کشد از اعتبار

رو به ناخن می‌کند چون سکه پیدا کرد زر

لب گشودنهای ظالم بی‌ غبار کینه نیست

می‌شمارد عقده‌های سنگ پرواز شرر

عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم

آشیان خمیازه‌ گشت از دستگاه بال و پر

دود سودای تنزه از دماغ خود برآر

گر پری خواهی تماشا کن دکان شیشه‌گر

در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست

خود فروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر

***

بر خیالی چیده‌ایم از دیده تا دل انتظار

لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار

تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود

ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار

هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت

بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار

از هوس جز ناامیدی با چه پردازد کسی

جست‌وجو آواره است و پای در گل انتظار

نقش پا هر گامت آغوش دگر وامی‌کند

ای طلب شرمی‌ که دارد چشم منزل انتظار

قطره‌ات دریاست گر از وهم گوهر بگذری

عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار

چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو

بر شرار کاغذ ما بست محمل انتظار

عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم

ریشه ی‌ کشت امل خاک است و حاصل انتظار

بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید

شمع خاموش است و می‌سوزد به محفل انتظار

وعده ی احسان به معنی از گدایی نیست کم

از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار

مرده‌ایم اما همان صبح قیامت در نظر

این‌ کفن می‌پرورد در چشم بسمل انتظار

در محبت آرزو را اعتبار دیگر است

این حریفان وصل می‌خواهند و بیدل انتظار

***

به صفحه‌ای‌ که حدیث جنون‌ کنم تحریر

ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر

چه ممکن است در این انجمن نهان ماند

سیاه‌بختی عاشق چو مو به‌ کاسه ی شیر

خرابه ی دل محزون بینوایان را

به جز غبار تمنا که می‌کند تعمیر

بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی

که صرف‌ کرد سپهرش به پرده ی تصویر

ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است

به خدمتم نپذیرند اگر کنم تقصیر

شرار کاغذم از آه من‌ حذر مکنید

که هم به خود زنم آتش اگر کنم تاثیر

گرفتم اینکه در این دشت بی ‌نشان مقصد

به منزلی نرسیدی سراغ آبله‌ گیر

سواد نسخه ی ما سخت مبهم افتاده‌ست

خیال حیرت آیینه می‌کند تحریر

نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر

به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر

زمین طینت ما نیست‌ کینه‌خیز نفاق

به آب‌، آتش یاقوت‌ کرده‌اند خمیر

به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد

که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر

حذر ز زمزمه ی عندلیب ما بیدل

که اخگرست به منقار ما چو آتشگیر

***

به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان‌ گیر

به رنگ آبله چندی زمین به دندان گیر

به سربلندی اقبال اعتبار مناز

چو شمع تا ته پا عالم گریبان گیر

به دست طاقت اگر اختیار گیرا نیست

عصا ز کف مفکن دست ناتوانان گیر

به عالم‌ کرم آداب جود بسیار است

وضو کن از عرق آنگاه نام احسان‌ گیر

شکست دل ز بنای امید خلق نرفت

عمارتی که به این رونق است ویران گیر

برون نقش قدم‌،‌ گردی از تسلی نیست

سراغ مقصد تسلیم خاکساران گیر

به عرض شیشه ی افلاک و نقش پرده ی خاک

قدت دمی که خم آورد طاق نسیان گیر

کمینگران طلب بوی یار در نظرند

رفیق منتظران باش و راه کنعان گیر

دلیل مقصد اگر رفت و آمد نفس است

ز فرق تا قدم خود کف پشیمان گیر

به دستگاه دل جمع هیچ صحرا نیست

چو جیب غنچه به یک چین هزار دامان گیر

نگاه وارت اگر ذوق عافیت باشد

وطن میانه ی دیوارهای مژگان گیر

حضور غیبت یاران یقین نشد بیدل

جز اینقدر که لگد افکنند و دندان گیر

***

تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر

کو گریه‌ای ‌که خنده کنم بر هوای ابر

افراط عیش دهر ز کلفت گران‌ترست

دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر

باید به روز عشرت مستان‌ گریستن

مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر

زاهد مباش منکر تردامنان عشق

رحمت بهانه‌جوست در این لکه‌های ابر

چندین هزار تخم اجابت فراهم است

در سایه ی بلندی دست دعای ابر

یا رب در این چمن به چه اقبال می‌رسد

چتر بهار و سایه ی بال همای ابر

توفان به این شکوه نبوده‌ست موجزن

چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر

از اعتبار دست بشستن قیامت است

افتاده است آب چو آتش قفای ابر

جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد

زبن چشم تر که دوخته‌ام بر قبای ابر

جایی که ظرف همت مستان طلب کنند

ماییم و کاسه ی می و دست گدای ابر

صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت

چندان گریستم که تهی گشت جای ابر

عمری‌ست می‌کنم عرق و می‌چکم به خاک

بیدل سرشته‌اند گلم از حیای ابر

***

تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار

جام می‌خواهم در این میخانه یک طاووس‌دار

سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من

دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار

تیره‌بختی چون سیاهی ناله‌ام را زیر کرد

سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار

آهم از خاکستر دل سرمه‌آلود حیاست

ناله ی خاموش داغم چون نسیم لاله‌زار

سعی بیتابم‌ کمند جذبه ی آسودگی‌ست

از تپیدن می‌رسد هر جزو دریا در کنار

آتش رنگی که دارد این چمن بی‌ دود نیست

آب می‌گردد به چشم شبنم از بوی بهار

ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی‌کشد

بر شکست شیشه ی ما هم زمانی ‌گوش دار

دیده‌ها در جلوه گاهت زخمی خمیازه‌اند

باده ی جام تحیر نیست جز رنگ خمار

عمرها شد در خیال آفتاب و آینه

سایه‌وار از الفت زنگار می‌دزدم کنار

با تن‌آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت

برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار

انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست

گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار

از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر

روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار

***

تا کی خیال هستی موهوم‌، سر برآر

عنقایی‌، ای حباب‌، از این بیضه پر برآر

حیف از دلی‌ که رنج فسون نفس ‌کشد

از قید رشته‌ای که نداری گهر برآر

جهدی‌ که شعله‌ات نکشد ننگ اخگری

خاکستری برون ده و رخت سفر برآر

دل جمع ‌کن ز آمد و رفت خیال پوچ

بر روی خلق از مژه ی بسته در برآر

سامان دهر نیست حریف قناعتت

این بحر را به قدر لب خشک تر برآر

سیماب رو در آتش و روغن در آب باش

خود را ز جرگه ی بد و نیک این قدر برآر

پشت دوتا تدارک او بار سرکشی‌ست

تیغ آن زمان‌ که ریخت دم از هم به سر برآر

آهی به لب رسان ‌که نیفسرده‌ای هنوز

زان‌ پیشتر که سنگ برآری شرر برآر

سامان تازه‌رو‌یی‌ات از شمع نیست کم

خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر

فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر

مویی‌ست در خمیر تو ای بی‌خبر برآر

در خون نشسته است غبار شهید عشق

ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر

بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است

تا زندگی‌ست خون خور و تیر از جگر برآر

***

ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار

آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار

تا نگردد همتت ممنون سامان غنا

چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدار

گر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن

غیر این باری‌ که دارد طبع سایل برمدار

از حیا دور است سعی خفت روشندلان

شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار

سجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست

گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدار

گر مروت قدردان آبروی زندگی‌ست

تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدار

ذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن

محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدار

آنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست

رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار

تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامه‌ای

خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدار

پیش قاتل شرم دار از دیده ی قربانیان

تا نگه باقی‌ست مژگان در مقابل برمدار

از تماشاخانه ی امکان به عبرت قانعم

یا رب این ‌گوهر ز پیش چشم بیدل برمدار

***

تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر

صبح شد بی‌ پرده از خواب ‌گران بردار سر

فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق

هست بی‌ سعی بریدن پای بی رفتار سر

در محیط عشق‌ کافسون شهادت موج اوست

چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر

از زبان بینوای شمع می‌آید به‌ گوش

کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر

ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنه‌جوی

از مه نو ناخنی پیدا کن و میخار سر

می‌نشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ

گر کند با قامت او دعوی رفتار سر

دهر اگر گلخن شود سامان عیش من‌ کجاست

یاد رخسار توام داده‌ست در گلزار سر

از گزند خلق دل فارغ ‌کن و آسوده باش

چند باید داشت باب‌ کوفتن چون مار سر

وضع همواری مده از دست اگر صاحب‌دلی

نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر

بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی

همچو نقش پا در این ره می‌شود هموار سر

اهل دنیا را ز جست‌وجوی دنیا چاره نیست

می‌کشد ناچار کرکس جانب مردار سر

در جهان بی ‌نیازی جز شهادت باب نیست

شمع‌سان چندان که مقدورت بود بردار سر

حاصل ‌کار شکفتنهای ما آشفتگی است

غنچه را بعد از دمیدن می‌شود دستار سر

با کدامین آبرو گردن توان افراختن

همچو شمعم‌ کاش باشد یک بریدن وار سر

جوش بحر بی ‌نیازی تشنه ی اسباب نیست

چون‌ گهر بی ‌گردن اینجا می‌دهد بسیار سر

اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن

می‌نهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر

***

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌ کار

کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار

عیش این ‌گلشن دلیل طبع‌ خرسند است و بس

ورنه از کس بیدماغی بر نمی‌دارد بهار

طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند

داد ما را عشق در بی‌ اختیاری اختیار

همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی

آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار

دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش

تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار

دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب

ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار

بی‌ نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم

چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار

عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام

در خزانم رنگهای رفته می‌آید به ‌کار

نخل آهم‌، آبیار من‌ گداز دل بس است

بحر رحمت‌ گو مجوش و ابر احسان ‌گو مبار

تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ

محمل پرواز من بستند بر دوش شرار

سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی

شانه‌ای در‌ کار دارد ریشخند روزگار

برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان

نعل در آتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار

***

چشم تعظیم از گران‌جانان این محفل مدار

کوفتن‌ گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار

سیر این ‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست

عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار

هرچه می‌بالد علم بر دوش‌ گرد عاجزی‌ست

نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار

از بنای چینی دل‌ کیست بردارد شکست

ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر

نشئه ی دور و تسلسل تا که را گردد نصیب

جای ساغر ششجهت خمیازه می‌چیند خمار

دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست

بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار

عالم امکان تماشاخانه ی آیینه است

هرچه می‌بینم به رنگ رفته ی خویشم دچار

با دل افتاده‌ست کار زندگی آگاه باش

آب را ناچار باید گشت در گوهر غبار

مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود

کز گرانی شد صدا نقش نگین‌ کوهسار

بوی ‌پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل

می‌کشد یک دیده ی یعقوب چندین انتظار

از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی‌ست

صد گریبان می‌درم اما همین یک رشته‌وار

می‌کشم تا قامت پیری‌ست بار هرچه هست

گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار

بوریای فقرم آخر شهره ی آفاق شد

هر سر موی من اینجا چون نفس شد نی ‌سوار

زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل

پر کهن شد ریشه اکنون ‌گردن دیگر برآر

بیدل از علم و عمل ‌گر مدعا جمعیت است

هیچ کاری غیر بیکاری نمی‌آید به‌ کار

***

چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار

غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار

از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش

گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار

فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست

این شبستان روشن است از شمع‌ خاموش شرار

با همه کم فرصتی دیگ املها پخته‌ایم

برق هوشی‌ کو که برداریم سرپوش شرار

نیست صبح هستی ما تهمت‌آلود نفس

دود نتواند شدن خط بناگوش شرار

کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی

می‌دهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار

داغ نیرنگم ‌که در اندیشه ی رمز فنا

منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار

یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن

سنگ هم دارد همان خمخانه ی جوش شرار

ساقی این محفل عبرت ز بس‌ کمفرصتی‌ست

می‌کشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار

کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن

کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار

نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن

بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار

***

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار

آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی‌ گل از قید پیراهن برآ

از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج توفان گل است

سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار

از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش

پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار

چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است

از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار

بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید

صفحه ی ما گر زنی آتش شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند

جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن

هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار

از گل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم

این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند

هر که گردد بسملت بر من نظر دارد بهار

زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست

از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

***

چه رسد ز نشئه ی معنوی به دماغ بی‌حس بی‌ خبر

ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشه‌گران مبر

در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی

که به ‌کام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر

به وداع قافله ی هوس‌، دل جمع ناقه‌کش تو بس

نگذشته محمل موج‌ کس‌، ز محیط جز به پل ‌گهر

نگهی ‌که در چمن ادب‌، هوس انتظار چه عبرتی

چو سحر ز چاک دل آب ده‌، به‌ گلی ‌که خنده زند به سر

چو سرشک تا نکشی تری‌، مگذر ز جاده ی خودسری

ستم است رنج قدم بری به خرام آبله در نظر

به‌ شمار عیب‌ گذشتگان‌، مگشا ز هم لب تر زبان

اگر از حیا نگذشته‌ای به فسانه پرده ی ‌کَس مَدر

سر و برگ فرصت ‌آگهی همه سوخت غفلت‌ گفتگو

چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر

غم بی‌تمیزی عافیت نشود ندامت هوش‌ کس

به چه سنگ‌ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زیر پر

هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه‌ گره زدن

به هوا چه خط ‌که نمی‌کشد تری از طبیعت نیشکر

نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی

زده‌ایم دست بریده‌ای به زمین چو بهله ی بی‌ کمر

به صفی ‌که تیغ اشارتش‌ کند امتحان جفاکشان

فکند جنون‌ گذشتگی سر بیدل از همه پیشتر

***

چیست هستی به آن همه آزار

گل چشمی و ناز صد مژه خار

عیش مزد خیال نومیدی‌ست

حسرتی خون کن و بهار انگار

نیست امروز قابل ترجیح

حلقه ی صحبتی به حلقه ی مار

در ترش‌رویی انفعالی هست

سر که ناچار عطر آرد بار

دم پیری ز خود مشو غافل

صبح را نیست در نفس تکرار

شاید آیینه‌ای ببار آید

تخم اشکی به یاد جلوه بکار

حیرتت قدردان این چمن است

رنگ ما نشکنی‌، مژه مفشار

چون قلم عندلیب معنی را

بال پرواز نیست جز منقار

سرکشی سنگ راه آزادی‌ست

کوه‌، صحراست‌،‌ گر شود هموار

نوسواد کتاب امیدم

غافلم زانچه می‌کنم تکرار

خلوت بی‌ تکلفی دارم

که اگر وارسم ندارم بار

بیدل این باغ حیرت‌ آبادست

هر گل آنجاست پشت بر دیوار

***

حکم دل دارد ز همواری سر و روی‌ گهر

جز به روی خود نغلتیده‌ست پهلوی‌ گهر

خواه دنیا، خواه عقبا گرد بیتاب دل است

بحر و ساحل ریشه‌گیر از تخم خودروی‌ گهر

ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است

در دماغ بحر افتاد ازکجا بوی‌ گهر

خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری

قطره بار دل‌ کشد تا کی به نیروی ‌گهر

آبرو دست از تلاش ‌کار دنیا شستن است

خاک ساحل باش ای نامحرم خوی ‌گهر

مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش

هر کجا موجی‌ست از خود می‌رود سوی ‌گهر

خفّت اهل وقار از بی ‌تمیزیها مخواه

قطره را نتوان نشاندن در ترازوی‌ گهر

موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر

بی‌ نمی در طبع ما آبی‌ست از جوی‌ گهر

کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز

موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر

فکر خویش آن نیست‌ کز دل رفع ننمایی دویی

فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر

غازه ی اقبال من خاک ره فقر است و بس

بیدل از گرد یتیمی شسته‌ام روی‌ گهر

***

خاک ما نامه‌ها به جانب یار

می‌نویسد ولی به خط غبار

خون شو ای دل‌ که بر در مقصود

کوشش ناله‌ام ندارد بار

ذوق آیینه‌ سازیی داریم

از عرقهای خجلت دیدار

شوق مفت است ورنه زین اسباب

ناامیدی ندارد اینهمه کار

دل گرفتار رشته ی امل است

مهره از دست کی گذارد مار

پیر گشتی چه جای خودداری‌ست

نیست در خانه ی کمان دیوار

حیرت ما سراسری دارد

صبح آیینه کرده است بهار

هستی ‌آفت شمر چه موج‌ و چه‌ بحر

کم ما هم مدان‌ کم از بسیار

منعم و آگهی چه امکان است

مخمل از خواب‌ کی شود بیدار

بگذر از سرکشی‌ که شمع اینجا

از رگ گردن است بر سر دار

طایر گلشن قناعت ما

دانه دارد ز بستن منقار

سخت نتوان ‌گرفت دامن دهر

بیدل از هر چه بگذری بگذار

***

خیال زلف‌ که واکرد راه در زنجیر

که عجز ناله ی ما کنده چاه در زنجیر

به محفل تو که غیرت ادب‌ پرست حیاست

ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر

چو نرگس تو که مژگان‌ کمند آفت اوست

کسی ندید بلای سیاه در زنجیر

شبی‌ که موج‌ سرشکم به قلب چرخ‌ زند

برد تپیدن سیاره راه در زنجیر

ز بسکه حلقه ی داغم به دل هجوم آورد

تپش به دام وطن ‌کرد آه در زنجیر

به هر شکن ‌که ز گیسوی یار می‌بینم

نشسته است دلی بیگناه در زنجیر

نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست

صدا که دید به این دستگاه در زنجیر

به دور خط تو آزادگی چه امکان است

شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر

به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد

شکست ناله ی مجنون‌ کلاه در زنجیر

چو موج‌، آینه ی مستی‌ات گرفتاری‌ست

ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر

ز ریشه ی دم تسلیم می‌تپد بیدل

نهال‌ گلشن ما تا گیاه در زنجیر

***

دام ز سیر گلشن اسباب در نظر

رنگی‌ که شعله می‌زندم آب در نظر

خون شد دل از تکلف اسباب زندگی

یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر

مخمل نه‌ایم و لیک ز غفلت نصیب ماست

بیداریی‌ که نیست به جز خواب در نظر

در وادی طلب که سراب است چشمه‌اش

اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر

همواری از طبیعت روشن نمی‌رود

تار نگاه را نبود تاب در نظر

گلها چو شبنمت به سر و چشم جا دهند

گر باشدت رعایت آداب در نظر

بر خویش هم در حسدت باز می‌شود

گر گل کند حقیقت احباب در نظر

یا رب صداع غفلت ما را علاج چیست

مخموری خیال و می ناب در نظر

موهومی حقیقت ما را نموده‌اند

چون نقطه ی دهان تو نایاب در نظر

دیگر ز سایه ی دم تیغت‌ کجا رویم

سرها سجود مایل محراب در نظر

غافل مشو که انجمن اعتبارها

ویرانه‌ای‌ست وحشت سیلاب در نظر

آسوده‌ایم در کف خاکستر امید

بیدل‌ کراست بستر سنجاب در نظر

***

در چمن تا قامتش انداز شوخی‌ کرد سر

سرو خاکستر شد و پرواز قمری‌ کرد سر

بی‌ نیازی لازم اقبال عشق افتاده است

عجز مجنون آخر استغنا به لیلی‌ کرد سر

آسمان‌ عمری‌ست در ایجاد دل خون می‌خورد

تا کجا بحر از گهر خواهد تسلی‌ کرد سر

زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری

از رگ گردن چو موج آنکس ‌که دعوی‌ کرد سر

در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست

نور با ظلمت در این محفل مساوی‌ کرد سر

شاهد بیباکی ‌گردون هجوم انجم است

جوش ساغر داشت ‌کاین طاووس مستی ‌کرد سر

قابل جولان اشکم عرصه ی دیگر کجاست

هر دو عالم خاک شد کاین طفل بازی ‌کرد سر

بسکه فرصت بر گذشتن محمل تعجیل داشت

تا دم از فردا زدم افسانه ی دی ‌کرد سر

مقصد کلی به فکر کار خویش افتادنست

بی ‌گریبان نیست هر راهی ‌که خواهی ‌کرد سر

بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط

پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر

***

درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده‌ گیر

ای فضول مکتب رنگ این ورق ‌گردانده ‌گیر

آنقدرها نیست بار الفت این کاروان

دامنت‌ گرد نفس دارد چو صبح افشانده ‌گیر

جز کف بی ‌مغز از این دریا نمی‌آید برون

ای ‌گهر مشتاق‌، دیگی از هوس جوشانده ‌گیر

رنگ پروازت چو شمع آغوش پیدا کرده‌ست

با وداع خویش این‌ کر و فر از خود رانده‌ گیر

ای جنون چندین غبار کر و فر دادی به باد

خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده ‌گیر

خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت

بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده ‌گیر

دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار

گر همه فکرت فلک‌تازست برجا مانده‌ گیر

در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست

نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر

بی‌ تأمل هرچه‌ گویی نیست شایان اثر

تیغ حکمی ‌گر ببازی اندکی خوابانده‌ گیر

ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز

قدرتی ‌گر هست دست بید‌ل وامانده ‌گیر

***

در طلسم درد از ما می‌توان بردن اثر

گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر

گرمی هنگامه ی هستی نگاهی بیش نیست

شمع را تار نفس محو است در مدّ نظر

زین محیط آخر به جرم عافیت خواهیم رفت

موج آرامیده دارد چین دامان گهر

بسکه جز عریان‌ تنی ها نیست سامان کسی

پوست جای سایه می‌ریزد، نهال بارور

صحبت نیکان علاج کین ظالم می‌شود

در دل خارا به آب لعل اگر ریزد شرر

خفّت ابله دو بالا می‌زند در مفلسی

می‌شود از خشک‌ گردیدن سبکتر چوب تر

از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است

چرب و نرمیها زبان پسته ‌گیرد در شکر

ای حباب از زورق خود اینقدر غافل مباش

نیست در دریای امکان جز نفس موج خطر

فکر جمعیت در این گلشن گل بیحاصلی‌ست

غنچه از هر برگ دارد دست نومیدی به سر

سایه ی‌گم‌ گشته را خورشید می‌باشد سراغ

قاصدت هم از تو می‌باید ز ما گیرد خبر

بیش از این بر ناز نتوان خفّت تمکین‌ گماشت

ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته‌تر

سجده ی عجز است بیدل ختم‌ کار سرکشی

عاقبت از داغ تیغ شعله اندازد شرر

***

در عشق ز پرواز نفس آینه برگیر

هرچند رهت قطع شود باز ز سر گیر

تا کی چو گهر در گره قطره فسردن

توفان شو و آفاق به یک دیده ی تر گیر

در ملک شهادت دیت است آنچه بیابند

ای ناله تو هم خون شو و دامان اثر گیر

خودداری و اندیشه ی دیدار خیالست

دل را به تپش آب کن و آینه برگیر

تا چند زبان ‌گرم‌ کند مجلس لافت

ای شعله دمی با نفس سوخته برگیر

آیینه ی اسرار دو عالم دل جمعست

سر وقت‌ گریبان‌ کن و دریا به‌ گهر گیر

حیرت خبر از زشتی آفاق ندارد

آیینه شو و هر چه بود عیب هنر گیر

پروانه ی دیدار، نفس سوختگانند

من رفته‌ام از خویش ز آیینه خبر گیر

بر باد دهد تا کی ات این هرزه‌ نگاهی

خود را دمی از بستن مژگان ته پر گیر

بیدل نفسی چند چو مزدور حبابت

از بار نفس چاره محال است به سر گیر

***

در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر

شاخ‌ گل شمشیر خون‌آلودم آید در نظر

دست جرأتها به چین آستین ‌گردد بدل

تا تواند حلقه گردیدن به آن موی ‌کمر

تا کند روشن سواد مصرع ابروی او

می‌نویسد مدّ بسم‌الله ماه نو به زر

بر ندارد دست زنگار از کمین آینه

هر که را ذوق نمایش بیش‌ ، ‌کلفت بیشتر

در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش

لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر

عالم امکان نمی‌ارزد به چندین جستجو

زین ره آخر می‌بری خود را دگر زحمت مبر

محو شوقم‌ ، تهمت‌آلود فسردن نیستم

در گریبان تأمل قطره‌ها دارد گهر

قصه‌ ها محو است در آغوش بخت تیره‌ام

شام من جای نفس عمریست می‌دزدد سحر

اندکی پیش آ، ‌که حیرت نارسای جرأت است

چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر

دل نه ‌تنها بیدل از برق تمنا سوختیم

دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر

***

در هوسگاه عالم بیکار

اگرت ناخنیست سر میخار

مگذر از عشرت برهنه‌سری

پای ‌پیچ است پیچش دستار

فرصتی نیست نقد کیسه ی صبح

ای هوا مایه‌ات نفس بشمار

فکر جولان مکن ‌که روی زمین

از هجوم دل است آبله‌ زار

چون نگین بهر سجده ی نامی

بسته‌ایم از خط جبین زنار

سیر مجمل‌، مفصلی دارد

دانه مهریست بر سر طومار

چیست معموره ی فریب جهان

دل بنای شکستگی معمار

شش جهت از دل دو نیم پر است

خاطرت خوش که گندم است انبار

غره منشین به حاصل دنیا

نیست جز مرگ نقد کیسه ی مار

کینه‌ خیز است طبعهای درشت

سنگ باشد زمین تخم شرار

چون ‌گهر کسب‌ عزت ‌آسان نیست

سر به‌ کف ‌گیر و آبرو بردار

بیدل افسانه بشنو و تن زن

شب دراز است وگفت ‌وگو بیکار

***

در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار

جهان تمام زمین دل است پا مگذار

چو خامه تا نکشی خفّت نگون‌ساری

به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذار

تظلم ضعفا چند گیردت دنبال

به هر رهی ‌که روی‌ گرد بر قفا مگذار

در آتشیم ز برق گذشته ی فرصت

سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار

جهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست

چو امتحان قلم نقطه جابه‌جا مگذار

مقیم خلوت ناموس بی‌نشانی باش

درت اگر همه دست و دل است وامگذار

قناعت آینه‌ای نیست مختلف تمثال

غبار خود به ره منت صفا مگذار

ترانه ی نگه واپسین چه ابرام است

ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذار

جبین شمع به قدر نم آشیان صباست

تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذار

حمایت تو بهارآفرین چتر گل است

به فرق بی ‌کلهان دست بی‌ حنا مگذار

شنیده‌ام تویی آنجا که ‌کس نمی‌باشد

مرا ز قافله ی بیکسان جدا مگذار

به داغ می‌رسد از شعله‌های شمع آواز

کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار

رموز دهر عیان است فهم ‌کن بیدل

بنای فطرت خود بر فسانه‌ها مگذار

***

دست داری برفشان چون کل در این‌ گلزار زر

داغ می‌خواهی بنه چون لاله در کهسار سر

تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند

همچو پروانه به موج شعله‌ای بسپار پر

تو درون خانه مست خواب و در بیرون در

در غمت از حلقه دارد دیده ی بیدار در

دشمن مشق رسایی نیست جز نفس لعین

کوش، آن دارد که ‌گشت از مکر این مکار کر

هر سحرگه غوطه‌ها در اشک بلبل می‌زند

نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر

از غبار خاطر من جوهری آرد به‌ کف

بگذرد تیغ خیالش از دل ‌افگار گر

غیر بار عشق‌ هر باری که ‌هست‌ افکندنی‌ست

بیدل ار باری بری‌، باری به دوش این باربر

***

دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر

چو موج چند توان رفت راه در زنجیر

امل به طبع نفس صبح محشری دارد

هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر

چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن

نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر

به ساز زندگی آزادگی نیاید راست

کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر

به هر صفت‌ که تأمل ‌کنی‌ گرفتاری‌ست

تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر

به جرم زندگی است این ‌که می‌برند به سر

گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر

چو بخت‌، یار نباشد، به جهد نتوان ‌کرد

ز حلقه‌های مرصع‌ کلاه در زنجیر

نشانده‌ام به سر انتظار جنون

هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر

هجوم ناله‌ام‌، از راحتم مگو بید‌ل

کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر

***

دل بیضه ی طاووس خیال است به برگیر

یعنی نفسی چند توهم در ته پر گیر

این صبح امیدی ‌که طرب مایه ی هستی‌ست

بادی به قفس فرض‌ کن آهی به جگر گیر

اقبال به آتش همه یأس است ندامت

گر تاج به فرق تو نهد دست به سر گیر

در محفل هستی منشین محو اقامت

خمیازه بهار است نفس‌، جام سحر گیر

آسودگی دهر کمینگاه تپشهاست

هر سنگ‌ که بینی پر پرواز شرر گیر

رنگ دو جهان ریخته‌اند از تپش دل

بر هرچه زنی دست همان موج‌ گهر گیر

مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست

ای شمع ز آتش پر پروانه به زر گیر

امید به ‌کوی تو همین خاک‌نشین است

گوهر سر مویم ره صحرای دگر گیر

حرفی ننوشتم ‌که دلی خون نشد آنجا

از نامه ی من در پر طاووس خبر گیر

بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست

دستی‌ که نیابی به ‌گریبان به ‌کمر گیر

بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست

تا آبله‌ای ‌گر برسی مفت سفر گیر

***

زاهد ز دعوت خلق دارد عجب‌ کر و فر

گر گوشه‌گیری این است رحمت به شور محشر

واعظ به اوج معنی ‌گر راه شرم دارد

باید ز خود برآید بر پایه‌های منبر

جهدی‌ که نور فطرت بی‌ نور برنتابد

از قول و فعل شخص است اندیشه‌ها مصور

سر منزل تسلی سیر قفای زانوست

فرسخ شماره‌ای نیست از موج تا به‌ گوهر

حکم صفای فطرت در سکته هم روان است

آب ‌گهر نسازد استادگی مکدر

هرچند ناتوانم‌، با ناله پرفشانم

بیمار عشق دور است از التفات بستر

مپسند طبع آزاد تهمت‌کش تعلق

من الاخیر منشان بر کشتی قلندر

پست و بلند مژگان ‌سد ره نگه چند

اوراق این گلستان بر هم گذار و بگذر

حیرت سرای تحقیق صد چشم بازدارد

چون خانه‌های زنجیر موضوع حلقه ی در

آینه تا قیامت حیران خاک‌ لیسی‌ست

خشکی ‌نمی‌توان برد از چشمه ی سکندر

نقش بساط فغفور آشفته می‌نوشتند

سر زد ز موی چینی‌ آخر خطی به مسطر

صد شکر شکوه ی‌ کس از عجز ما نبالید

فربه نشد گره هم زین رشته‌های لاغر

چون سایه سعی پستی تشویش لغزشی داشت

خاکم به مشق راحت‌ گفت اندکی فروتر

صد رنگ جلوه در پیش اما چه می‌توان‌ کرد

افسون وعده دارد گل بر بهار دیگر

بیدل در این هوسگاه تا چند خود نمایی

ساز تغافلی هم آیینه شد مکرر

***

ز صبح طلعتش آیینه ی دل را صفا بنگر

ز شام طره‌اش چون شب دلیل بخت ما بنگر

به ‌کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن

ز چین ابرویش دندانه ی داس بلا بنگر

به پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشا کن

به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگر

غبار خاطر خورشید از خطش برون آمد

به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگر

به جای خنده‌های غفلت ‌گل در گلستانها

ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگر

نشان مردمی بیدل چه جویی از سیه ‌چشمان

وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر

***

زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر

نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر

به عالمی که تویی نارساست کوششها

وگرنه ناله ی عاشق نمی‌کند تقصیر

بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد

ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر

ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست

چو آب آینه داریم خاک دامنگیر

سپند نیم نفس بال اختیار نداشت

که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر

ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه

که کس گلاب نمی‌گیرد از گل تصویر

به زندگی چو نفس بی‌ تلاش نتوان زیست

هوای راحت اگر افشرد دماغ‌، بمیر

بجاست با همه وحشت تعلق اوهام

نشد به ناله میسر گسستن زنجیر

به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست

چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر

فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار

نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر

به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل

به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر

***

زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر

موج‌ گهر شو و سر خود در کنار گیر

الفت‌پرست کنج دلی‌، اضطراب چیست

رخت نفس در آینه‌داری قرار گیر

مردان به احتیاط به امن آرمیده‌اند

چندان‌ که‌ گرد خویش برآیی حصار گیر

دانا ستم کمینی خفّت نمی‌کشد

برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر

وصل هوس کرای تمنا نمی‌کند

این بوالفضول ترک ره انتظار گیر

نقش خیال پرده ی اعیان نهفته نیست

راز نهان آینه‌ها آشکار گیر

نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار

برخیز دوده‌ای ز چراغ مزار گیر

این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم

بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر

تا خاک‌ گشتن آب ز گوهر نمی‌رود

ای شرم‌ کوش دامن دل استوار گیر

هر چند کار چشم نمی‌آید از زبان

ای لب تو احولی ‌کن و نامش دوبار گیر

مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده

طاووس شو فضای جهان در بهار گیر

دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم

بیدل ه یک پیاده ره صد سوار گیر

***

سعی نفس‌ کفیل ‌توست زحمت جستجو مبر

ریشه دواندنش بس‌ست پای رسیدن ثمر

در خط مرکز وفا ننگ بلند و پست نیست

سر به طواف پا بریم‌ گر نرسد قدم به سر

داغ فسون هستی‌ام معنی دل ز ما مپرس

آینه را نفس زدن برد به عالم دگر

شرکت انفعال خلق جوهر نشئه ی حیاست

بر نم جبهه‌ام فزود دامن هر که ‌گشت تر

عمر گذشت و می‌کشد ساز ادب ترانه‌ام

ناله‌ای از میان او یک دو عدم به پرده‌ تر

دل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا

شاهد پرده ی حیا گفت همان برون در

درخور عرض راز دل بخیه ‌گشاست زخم لب

تا ندرند پرده‌ات پرده ی هیچکس مدر

طور ز آه بیدلی سینه به برق داد و سوخت

عشق گر این پیام اوست وای به حال نامه ‌بر

آینه زنگ خورد و رفت‌ صیقل‌ ما چه ممکن است

از شب ما سلام گوی شام تو گر شود سحر

عجز به سر نمی‌کشد غیر کدورت از صفا

سیر پری ز سنگ کن بی ‌نفس است شیشه‌ گر

طاقت یک جهان طلب در دل بی‌ دماغ سوخت

راه هزار موج زد آبله ‌پایی‌ گهر

بیدل اگر نشسته‌ایم راه هوس نبسته‌ایم

دامن ماست زیر سنگ نی سر ما به زیر پر

***

سیر گلزار که یا رب در نظر دارد بهار

از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار

شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن

کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار

رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتنست

هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار

جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست

فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار

محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس

از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار

ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر

در جنون سر داد ما را تا چه سر دارد بهار

سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست

در طلسم خنده ی‌ گل بال و پر دارد بهار

بوی ‌گل عمریست‌ خون‌ آلوده ی‌ رنگست‌ و بس

ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار

لاله داغ و گل‌ گریبان ‌چاک و بلبل نوحه‌گر

غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار

زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست

رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار

زخم دل عمریست در گرد نفس خوابانده‌ام

در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار

کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان

چند روزی شد که ما را بی ‌خبر دارد بهار

چند باید بود مغرور طراوتهای وهم

شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار

***

شب زندگی سر آمد به نفس‌ شماری آخر

به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر

طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد

نگذشت بی‌ گلابم‌ گل خنده‌ کاری آخر

الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم

به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر

تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید

چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر

سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست

ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر

گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد

بگذار از اول او را که فروگذاری آخر

به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا

من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر

به فسانه ی تغافل ستم است چشم بستن

نگهی‌ کزین ‌گلستان به چه‌ گل دچاری آخر

عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران

ز برت ‌کجا رود کس‌ که تو بی‌ کناری آخر

چو چراغ‌ کشته بیدل ز خیال ‌گریه مگذر

مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر

***

***

شبی ‌که شعله ی یاد تو داشت سیر جگر

چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر

سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست

نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر

سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند

ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر

کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست

فتیله آینه ی داغ را بود جوهر

به محفلی ‌که نگاهش تغافل‌ آلودست

به گرد حلقه ی ماتم تپد خط ساغر

به وصف صبح بناگوش او چه پردازد

ز رشته است نفس خشک در دل گوهر

مناز بر هنر ای ساده ‌دل که آینه‌ها

ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر

فروغ محفل بی ‌آبروی عمر هواست

به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر

تپش‌ کدورتم از طبع منفعل نرود

نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر

خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست

صدای‌ کاسه ی چشم است پیچ و تاب نظر

گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید

چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر

به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل

گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر

شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار

لغزش پای نگاهی داشت مدهوش شرار

***

غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر

که پیر گشت سحر تا دهن‌ گشود به شیر

امل به صبح قیامت رساند گرد نفس

گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تأخیر

همین‌ کشاکش اوهام تا ابد باقی‌ست

فنا بجاست تو خواهی بزی و خواه بمیر

در این چمن نفسی می‌کشیم و می‌گذریم

گمان مبر به ‌کمانخانه آرمیدن تیر

نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است

به سرمه تا نرسد ناله‌، عذر ما بپذیر

هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است

غبار عالم دیوانه نیست بی‌ زنجیر

در این ستمکده سود و زیان من این است

که از شکستن دل ناله می‌کنم تعمیر

سیاه ‌بختی‌ام آرایشی نمی‌خواهد

ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر

صفای دل به نفس عمرهاست می‌بازم

چو صبح آینه در زنگ می‌کنم شبگیر

به ناتوانی من یأس می‌خورد سوگند

که ناله‌ای نکشیدم چو خامه ی تصویر

ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل

به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر

***

قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور

که نیست خانه ی زنجیر بی ‌صدا معمور

وجود عاریت آیینه‌دار تسلیم است

مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور

محیط فال حبابی نزد ز هستی من

نماید آینه ‌ام را مگر سراب از دور

به یاد جلوه قناعت ‌کن و فضول مباش

که سخت آینه ‌سوز است حسن خلوت طور

نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد

قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور

شه سریر یقین شد کسی ‌که چون حلاج

فراشت از علم دار رایت منصور

در این جنونکده حیرت‌ طراز عبرتهاست

کمال باقی یاران به دستگاه قصور

گزیر نیست به زیر فلک ز شادی و غم

به نوش و نیش مهیاست خانه ی زنبور

سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست

شکست چینی مو ریخت از سر فغفور

در آب ملک قناعت‌ که می‌خرند آنجا

غبار شوکت جم سرمه ‌وار دیده ی مور

به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید

ز جامه جز کفن‌، از خانه‌ها، به غیر قبور

اگر نه‌ کوری و غفلت فشرده مژگانت

گشاد چشم مدان جز تبسم لب‌ گور

گواه غفلت آفاق‌ کسب آگاهی‌ست

همان ‌خوش است که ‌باشد به خواب دیده ی ‌کور

زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل

به هرزه چند کشی دست از آستین شعور

***

گل عجزی تصور کن بهار کبریا بنگر

ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر

ز سیر موج‌، وضع قطره‌ ها پنهان نمی‌گردد

به زلف او نظر افکنده‌ای احوال ما بنگر

نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی‌ طاقتت دارد

اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر

ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی

به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر

به چشم شوخ تا کی هرزه ‌تاز شش جهت بودن

از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر

ز حسرت‌ خانه ی اسباب سامان گذشتن کو

در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر

سواد انتظار جاه تا چشمت ‌کند روشن

به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر

نگاه ناتوانش سرمه ‌کرد اجزای امکان را

قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر

حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد

که بر تشویش قلقل خنده ی اهل فنا بنگر

چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش

گریبان ‌چاکی عریانی من در قبا بنگر

گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد

شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر

زبان بیخودی افسانه ی تحقیق می‌گوید:

که عرض هر چه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر

کدورت‌خیز اوهامند ابنای زمان‌، بیدل

دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر

***

مردی چو شمع در همه جا، جا نگاهدار

هرچند سر به باد رود پا نگاهدار

گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج

دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار

تا گم نگردد آینه ی بی‌نشانی‌ات

هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار

ابرام ما ذخیره ی صد رنگ آبروست

هر خجلتی‌ که می‌بری از ما نگاهدار

آغوش بی ‌نیاز دل از مدعا تهی است

این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار

هرجا خط رعایت احباب خواندنی‌ست

نام وفا همان به معما نگاهدار

یک‌بار صرف یأس مکن یاد رفتگان

چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار

در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد

یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار

تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج

مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار

ای منکر محال اگر مرد طاقتی

یاد خرام او کن و خود را نگاه دار

بی‌ باده نیز شیشه به طاق هوس خوش است

ما را به یادگار دل ما نگاه دار

دامان عجز با همه قدرت زکف مده

از سر فتادنی به ته پا نگاه دار

تا حرص ‌کم خورد غم چیزی نداشتن

ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار

بیدل غریب ‌کشور لفظ است معنی‌ات

عرض پری به عالم مینا نگاه دار

***

مژگان‌ گشا جهان ته بال نگاه ‌گیر

صیدت به زیر پاست ز شاهین ‌کلاه‌ گیر

بال هما ز شش جهتم سایه‌افکن است

اقبال ‌گو کلاغ به بخت سیاه ‌گیر

ای غره ی تمیز وبال جهان تویی

آیینه بشکن و همه را بیگناه‌ گیر

آغوش بیخودی خط پرگار راحت است

رنگ به ‌گردش آمده‌ای را پناه‌ گیر

با دل چه الفت است نفس را در این مقام

منزل نشسته باش‌، تو برخیز و راه ‌گیر

آخر تو از حباب تنک‌ مایه‌تر، نه‌ای

خود را دمی عرق‌ کن و بر روی راه‌ گیر

آه از بلند ریختن شمع هستی‌ات

چندان که سر فراخته‌ای عمق چاه‌ گیر

آن ‌سوی عالم‌اند و به پیشت نشسته‌اند

در خانه‌های چشم سراغ نگاه‌ گیر

ای باغبان خمار عدم تا کجا کشیم

ما را به سایه ی مژه‌های‌ گیاه گیر

آیینه ی تأمل موج گهر حیاست

گر نظم ما به سکته زنی عذرخواه ‌گیر

بیدل شباب رفته به عبرت مقابل است

در سجده نیز قد دوتا را گواه‌ گیر

***

ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر

حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سر

بی‌جگر در عرصه ی غیرت علم نتوان شدن

جز به‌ دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر

تحفه ی تسلیم در هر جا قبول ناز اوست

گر نه‌ای دیوانه در کوه و بیابان نیست سر

در خم هر سجده اوج آبرویی خفته است

همچو اشکم آه بر هر نوک مژگان نیست سر

بر خیالی بسته‌ام دستار نیرنگ حباب

ورنه بر دوشی‌ که دارم غیر بهتان نیست سر

بسکه فکر نیستی می‌بالد از اجزای من

بر هوا چون‌ گردبادم بی‌ گریبان نیست سر

چون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن

تا به قید گردن افتاده است غلتان نیست سر

اهل همت دامن از گرد ندامت شسته‌اند

همچو پشت دست باب زخم دندان نیست سر

در نمد نتوان نهفت آیینه ی اقبال مرد

زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سر

وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد

ای چراغ‌ کشته دایم در گریبان نیست‌ سر

دانه را گردنکشی با داس می‌سازد ط‌رف

طعمه ی تیغ‌ است تا با خاک یکسان نیست سر

یکدم از آب دم تیغی مدارایش ‌کنید

آخر ای‌کم ‌همتان زین بیش مهمان نیست‌ سر

همچو شمعم بر امید نارسا باید گریست

شور تیغی‌ در سر افتاده‌ست و چندان ‌نیست سر

بیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او

سبحه سودای خوشی کرده‌ست‌، ارزان نیست سر

***

نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور

چو بوی‌ گل شدم آخر به خاموشی مشهور

ز جلوه ی تو چه‌ گوید زبان حیرت من

که هست جوهر آیینه در سخن معذور

به یاد لعل تو شیرازه می‌توان بستن

چو غنچه دفتر خمیازه بر لب مخمور

سر بریده نجوشد چرا ز پیکر شمع

به محفل تو که آیینه می‌دهد منصور

اگر رهی به ادبگاه درد دل می‌برد

شکست شیشه ی ما محتسب نداشت ضرور

ز ننگ زاهد ما بگذر ای برودت طبع

به حق ریش دوشاخی‌ که نیست کم ز سمور

خلاف قاعده ی اصل آفت‌انگیزست

حذر کنید ز آبی‌ که سرکشد ز تنور

به عالمی‌ که زند موج شعله مجمر دل

ز چشمک شرری‌ بیش نیست آتش طور

ز صبح و شبنم این باغ چشم فیض مدار

مجو طراوت عیش از چکیدن ناسور

مروت است نگهبان عاجزان ورنه

کسی دیت ننماید طلب ز کشتن مور

غبار ذرگی آیینه‌دار منفعلی‌ست

چه ممکن است فلک‌ گشتنم‌ کند معذور

منی به جلوه رساندم‌ که در تویی‌ گم شد

نداشت آینه ی عجز بیش از این مقدور

به جام خنده ی‌ گل مست عشرتی بیدل

نرفته‌ای به خیال تبسم لب‌ گور

***

نمی‌گویم به‌ گردون سیر کن یا بر هوا بنگر

نگاهی ‌کرده‌ای ‌گل تا توانی پیش پا بنگر

به پرواز هوا تا کی عروج آهستگی غفلت

حضیض قدر جاه از سایه ی بال هما بنگر

نگردی از گرانیهای بار زندگی غافل

به عبرت آشنا کن دیده و قد دوتا بنگر

تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی

برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر

حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا

که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر

چو نی از ناتوانی ناله‌ها در لب‌ گره دارم

نفس‌ کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر

در این‌ گلزار هر سو شبنمی بر خاک می‌غلتد

به حال خنده ی‌ گل ‌گریه‌ها دارد هوا بنگر

خرام سیل در ویرانه‌ها دارد تماشایی

ز رفتارت قیامت می‌رود بر دل بیا بنگر

جبینی ‌سود و رنگ تهمت خون بست بر پایت

به آیین ادب‌ گستاخی رنگ حنا بنگر

به انصاف حیا تا پرده ی روی حسد بندی

به ‌آن ‌چشمی ‌که ‌خود را دیده‌باشی سوی ما بنگر

ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت

سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر

اثرهای مروت از سیه‌ چشمان مجو بیدل

وفا کن پیشه و زین قوم‌، آیین جفا بنگر

***

نه جام باده‌ شناسم نه کاسه ی طنبور

جز آنقدر که جهان یکسر است و چندین شرر

ندانم آنهمه‌ کوشش برای چیست‌ که چرخ

ز انجم آبله‌دار است چون کف مزدور

هجوم آبله ی اشک پر به سامان است

درین حدیقه همین خوشه می‌دهد انگور

به خرده‌بینی غماز عشق می‌نازیم

که تا به دست سلیمان رسانده‌ام پی مور

چو غنچه ‌گلشن پوشیده حالتی دارم

به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور

ز اهل قال توان بوی درد دل بردن

به جای نغمه اگر خون‌ کشد رگ طنبور

جهان طربگه دیدار و ما جنون‌ نظران

پی غبار خیالی رسانده‌ایم به طور

کشیده‌اند در این معرض پشیمانی

عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور

ز موج درخور جهدش شکست می‌بالد

به عجز پیش نرفته‌ست اعتبار غرور

توان معاینه کرد از فتیله‌سازی موج

که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور

چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد

کسی‌ که ماند ز شهد حقیقتی مهجور

ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح

دل شکسته همین ناله می‌کند مغرور

ز سردمهری ایام دم مزن بیدل

مباد چون سحرت از نفس دمد کافور

***

نه غنچه عافیت افسون‌، نه‌ گل بقا تأثیر

جهان رنگ‌، شکست ‌که می‌کند تعمیر

نشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم

که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر

گرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت

به نارسایی بال مگس‌،‌ کلاغ مگیر

نفس مسوز به آرایش بساط جنون

بس است آبله فانوس خانه ی زنجیر

به تیغ هم نشود باز عقده ی‌ گرداب

به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیر

به شرم‌ کوش‌ که بنیاد حسن خوبان را

گرفته‌اند در آب گهر گل تعمیر

دلیل عبرت ما نیست غیر آ‌گاهی

گشاد دام نگاه است وحشت نخجیر

نیافتیم در این‌ کارگاه فقر و غنا

کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیر

چه ممکن است‌ که ما را ز یأس وانخرد

به قحط‌ سال ترحم ذخیره ی تقصیر

زمان فرصت دیدار سخت موهوم است

به سایه ی مژه نظّاره می‌کند شبگیر

ز تیغ حادثه پروا نمی‌کند بیدل

کسی ‌که بر تن او جوشن است نقش حصیر

***

هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر

پرواز پرگشاست‌، تو چاک قفس مگیر

تسلیم باش‌، با غم خیر و شرت چکار

خود را به ‌کار عشق فضول و هوس مگیر

لذت ‌پرست مایده ی فضل بودن است

سلوی و من از آیه ی سیر و عدس مگیر

بی‌ا نتظار در حق نعمت ستم مکن

یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر

تمکین خرام قافله ی اعتبار باش

دل بر هوا منه‌ پی صورت جرس مگیر

ترسم به خود ز ننگ ‌گرفتن فرو روی

زنهار از طمع چو نگین نام ‌کس مگیر

در پله ی ترازوی انصاف میل نیست

ای نوبهار عدل‌ کم خار و خس مگیر

آیینه پایمال تغافل‌، قیامت است

تمثال از حضور تو داریم پس مگیر

عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است

گر محرمی ‌کلاغ به بال مگس مگیر

بیدل به این ‌کدورت اگر ساز زندگیست

آیینه‌ گر شوی سر راه نفس مگیر

***

همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر

خوابم از سر می‌برد نام پر بالین مگیر

کاروان صبح و سامان توقف خفته است

بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر

مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ ‌کرد

ای ‌گران‌جان اینقدرها دامن تمکین مگیر

حیف می‌آید به فکر یاد من دل بستنت

این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر

برگشاد چشم‌ موقوف‌ است تسخیر جهان

طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر

دستگاه عالم اسباب وحشت‌پرور است

زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر

پرفشان رنگی به دست اختیارت داده‌اند

صید اگر خواهی به‌ جز پرواز از این ‌شاهین مگیر

عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانه‌ای است

ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر

ای بسا خاکی‌ که از برداشتن بر باد رفت

دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر

بی‌تکلف تابع اطوار خودبینان مباش

آینه هرچند دل باشد، مبین‌، مگزین‌، مگیر

از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد

تا توانی ترک صحبتها گرفتن‌، ‌کین مگیر

***

هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر

به موج چشمه ی خورشید می‌زند ساغر

حضور منزل دل ختم جاده ی نفس است

پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر

چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما

حباب داغ شمارد، محیط خون جگر

به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست

ز باده نشئه محال است قسمت ساغر

سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را

به نثر و نظم نگردد، دماغ‌ کاغذ، تر

ستم به خامه‌ کند خشکی دوات اینجا

زبان به حرف نگردد چو گوش باشدکر

نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست

به چوب دسته الم نیست از جفای تبر

زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است

خمار خواب مکش‌ گر فکندی این بستر

در این زمانه ‌که غیر از سکوت آفت نیست

به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر

نداشت مایده ی عمر بیوفا مزه‌ای

نمک زدندکباب مرا ز خاکستر

درای قافله ی رنگ سخت خاموش است

خبر مگیر که از ما گرفته‌اند خبر

تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل

در این بساط به امید بخیه جیب مدر

***

از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز

ای ‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز

تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز

نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز

در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم

قفلی‌ست که بر حقه ی گوهر زده‌ای باز

افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم

در کلبه ی ما آتش دیگر زده‌ای باز

مجروح وفا بی‌ اثر زخم‌، شهید است

کم بود تغافل‌ که تو خنجر زده‌ای باز

ای خط‌، ادبی ‌کن‌، مشکن خاطر رنگش

زین شوخ‌ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز

با تیره ‌دلی‌ کس نشود محرم چشمش

ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز

احرام گلستان تماشای که داری

ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز

خون‌ کرد دلت سعی فسردن‌، چه جنون است

خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز

بیدل چه خیال است در این راه نلغزی

اشکی و قدم بر مژه ی تر زده‌ای باز

***

ای بیخودی بر آینه ی وهم رنگ ریز

یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز

شور شکست‌ شیشه ‌در این ‌بزم ‌قلقل است

چندی به جام وهم شراب ترنگ ریز

موقوف‌ گریه نیست بساط بهار عجز

خونت نماند بر جگر از چهره رنگ ریز

ای جستجو اگر هوس آرمیدنی‌ست

ما را بجای آبله در پای لنگ ریز

روزی دو در وفاکده ی فقر صبر کن

بر شیشه ‌خانه ی هوسی چند سنگ ریز

رنگ ادب نریختی از شرم آب شو

گوهر نبسته‌ای چو عرق بی ‌درنگ ریز

یک دشت وحشت است چمنزار کاینات

آیینه ی خیال ز داغ پلنگ ریز

ای نوبهار، بیهوده نقاش وحشتی

یک برگ ‌گل ز عالم تصویر رنگ ریز

دلهای خلق قابل تأثیر عجز نیست

پرواز ناله در پر و بال خدنگ ریز

عمری‌ست امتحانکده ی درد الفتیم

یا رب دل ‌گداخته ی ما ز سنگ ریز

آرامگاه وحشت رنگند غنچه‌ها

خونم بر آستانه ی دلهای تنگ ریز

مفت است اگر به وهم غنا متهم شوی

چون تار، ساز آنچه نداری ز چنگ ریز

تا وعده‌گاه خنجر نازت کشیده‌ام

خون فسرده‌ای‌ که چه ‌گویم چه رنگ ریز

غارت سرشته ی نگه کافر توایم

یاد از غبار ما کن و طرح فرنگ ریز

بیدل مآل هستی موهوم ما فناست

این قطره را همان به دهان نهنگ ریز

***

به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز

در امید مزن خون انتظار مریز

مبند دل به هوای جهان بیحاصل

ز جهل‌، تخم تعلق به شوره‌زار مریز

به یک دو اشک‌، غم ماتم ‌که خواهی داشت

گل چراغ فضولی به هر مزار مریز

حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست

زلال آب‌ گهر در دهان مار مریز

به عرض بیخردان جوهر کلام مبر

به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز

به تردماغی کروفر از حیا مگذر

ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز

ز آفتاب قیامت اگر خبر داری

به فرق بیکلهان سایه‌ کن‌، غبار مریز

خجالت است شکفتن به عالم اوهام

در آن چمن ‌که نه‌ای رنگ این بهار مریز

خراب گردش آن چشم نشئه‌پرور باش

به ساغر دگر آب رخ خمار مریز

اگرچه جرأت اهل نیاز بی‌ ادبی است

ز شرم آب شو و جز به پای یار مریز

به هرچه ناز کنی انفعال همت توست

غبار ناشده در چشم انتظار مریز

به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل

به غیر ریختن رنگ اختیار مریز

***

بسکه از شادابی خطت شد این‌ گلزار سبز

خاک می‌گردد چو ابر از سایه ی دیوار سبز

زین هوا گر دانه ی تسبیح‌ گیرد آب و رنگ

می‌شود چون ریشه‌های تاکش آخر تار سبز

می‌نماید بی‌ نسیم مقدم جان‌ پرورت

سبزه ی این باغ‌، چون رگ‌، بر تن بیمار سبز

نخل عجزم‌، آبیارم التفاتی بیش نیست

می‌توان ‌کردن مرا از نرمی گفتار سبز

خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست

دارد این آیینه‌ها را شوخی زنگار سبز

جزوها را تابع‌ کیفیت‌ کل بودنست

سنگ ‌هم در شیشه می‌غلتد چو شد کهسار سبز

صورت خاکیم و دام اعتباری چیده‌ایم

ریشه ی ما را دمیدن می‌کند ناچار سبز

بهره ی تحقیق از تقلید بردن مشکلست

خضر نتوان شد، ‌کنی‌ گر جامه و دستار سبز

ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است

سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز

چون خط پرگار هستی حلقه در گوشم ‌کشید

کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز

عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است

بنگ دارد هرچه می‌بینی در این‌ گلزار سبز

عارضش‌ از سایه ی ‌گیسو به خط غلتیده است

برگ گل‌ کم می‌شود بیدل به زهرمار سبز

***

به‌ کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز

در آب آینه‌، موجیست بی ‌نشیب و فراز

به پرده ی تو ز ساز عدم نوایی هست

که هر نفس زدنت سرمه می‌دهد آواز

در این هوسکده جهدی که بی ‌نشان گردی

بس است آینه‌ات را همین قدر پرداز

گذشت فرصت و دل وانشد کسی چه‌ کند

گشاد عقده ی بی ‌رشته ‌گسسته است دراز

غبار ما چو سحر سینه‌ چاک می‌گذرد

که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز

چو غنچه پرده‌در رنگ و بو خودآرایی‌ست

اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز

ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد

بلند و پست‌ تویی سر به هیچ جا مفراز

به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال

کله شکستن محمود و چین زلف ایاز

فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح

تبسمی ‌کن و بر صنعت بهار بناز

نسیم‌ کوی فنا مژده ی چه عافیت است

که می‌رود شرر کاغذ این قدر گلباز

اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد

بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز

فغان‌ که شمع صفت زین بهار نومیدی

ندید کس‌ گل انجام بر سر آغاز

به هرچه وانگری عالم‌ گرفتاری‌ست

ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز

چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل

که هر کجا نگهی بود کرد با مژه ساز

***

بی ‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز

از خاک می‌دمد چو گلم پیرهن هنوز

عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود

یک‌ گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز

چون شمع خامشی ‌که فروزی دوباره‌اش

می‌سوزدم سپهر به داغ ‌کهن هنوز

ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست

یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز

عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست

شمع خیال سوخته است انجمن هنوز

فریاد ما به پرده ی دل بال می‌زند

نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز

اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت

گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز

آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است

دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز

مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی

جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز

یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت

آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز

برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام

پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز

خاکستری ز آتش من ‌گل نکرده است

دل غافل است از نمک سوختن هنوز

از بی‌ نصیبی من غفلت هوا مپرس

در خون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز

بیدل غبار قافله ی هرزه ‌تازی‌ام

مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز

***

پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز

چون شیشه زین ‌کدو مطلب زینهار مغز

راحت‌ کند به سختی ایام نرمخو

از استخوان به خویش برآرد حصار مغز

ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود

چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز

سرها ز بس فشرده ی افسون وحشت است

چون نارگیل می‌کند از خود کنار مغز

نقد است انتقام شکفتن در این چمن

جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز

از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم

چون استخوان سفید شد از انتظار مغز

ناصح مکش ترانه ی عبرت به ‌گوش من

دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز

ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند

آتش به پوست زن‌ که نیاید به‌ کار مغز

عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند

گردش نرفت از این سر بی‌ اعتبار مغز

بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است

از هر سری که مغز ندارد برآر مغز

کو سر که فال عشرت سامان زند کسی

نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز

بیدل دماغ سوخته ی طرز فکر را

مانند نال خامه دمد تار تار مغز

***

جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز

کاتش به دل شیشه و ساغر زده‌ای باز

آن زلف پریشان زده‌ای شانه ندانم

بر دفتر دلها ز چه مسطر زده‌ا‌ی باز

بر گوشه ی دستار تو آن لاله ی سیراب

لخت جگر کیست‌ که بر سر زده‌ای باز

ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی

خوش خیمه بر آن چشمه ی ‌کوثر زده‌ای باز

مخموری و مستی همه فرش است به راهت

چون چشم خود امروز چه ساغر زده‌ای باز

ابر چه بهار است‌ که بر بسمل نازت

تیغ مژه با برق برابر زده‌ای باز

هشدار که پرواز غرورت نرباید

دل بیضه ی وهم است و ته پر زده‌ای باز

بر هستی موهوم مچین خجلت تحقیق

بر کشتی درویش چه لنگر زده‌ای باز

از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد

ای گل ز گریبان که سر بر زده‌ای باز

بیدل ز فروغ‌ گهر نظم جهانتاب

دامن به چراغ مه و اختر زده‌ای باز

***

جرأت پیریم این بس که به چندین تک و تاز

قدم عجز رساندم به سر عمر دراز

کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع

وهم انجام گدازی ست به طبع آغاز

فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس

قاصد ملک عدم نامه نمی آرد باز

رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری

آن در باز که بر روی کسی نیست فراز

نفس کافر نشد آگاه ز اقبال سجود

کله ی ناز خمی داشت به محراب نماز

بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع

همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز

شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم

سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز

حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند

بی نیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز

پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم

در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز

نشئه ی فیض ریاضت نتوان سهل شمرد

ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز

فکر جمعیت دل کوتهی همت بود

عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز

نشدم محرم انجام رعونت بیدل

شمع هرچند به من گفت: که گردن مفراز

***

چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز

سریست زحمت دوشت به زیر پا انداز

گدای درگه حاجت چه گردن افرازد

بلندی مژه هم بر کف دعا انداز

اشارتی ست ز دی ککشته های فردایت

که هر چه پیش تو آرند بر قفا انداز

به فکر خویش فتادی و باختی آرام

تو را که گفت که خود را در این بلا انداز؟

جهان به کنج فراموشی دل آسوده ست

تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز

کم از حباب نه ای، ناز کن به ذوق فنا

سر بریده کلاهی ست بر هوا انداز

به نام عزت اگر دعوی کمال کنی

به خانه های نگین نقش بوریا انداز

شهید حسرت آن نقش پای رنگینم

به خاک، جای گلم، برگی از حنا انداز

غبار می کند از خاک رفتگان فریاد

که سرمه ایم، نگاهی به سوی ما انداز

دگر فسانه ی ما و منت که می شنود

بنال و گوش بر آواز آشنا انداز

به روی پرده ی هستی که ننگ رسوایی ست

چو بیدل از عرق شرم بخیه ها انداز

***

خارخارت کشت و پیش حرص بیکاری هنوز

در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز

می شماری گام و راهی می کنی قطع از هوس

کعبه پر دور است در تسبیح و زناری هنوز

زین بیابان آنچه طی گردید جز کاهش که داشت

همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز

ریشه ات بگسیخت ساز اندیشه ی مضراب چند

شد نفس بی بال و در پرواز منقاری هنوز

صبح جزشبنم گلی زین باغ نومیدی نچید

گریه یکسر حاصل است و خنده می کاری هنوز

عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد

بیخبر در سایه ی این کهنه دیواری هنوز

جان پاکی، تاکی افسردن به کلفتگاه جسم

یوسفت در چاه مرد و بر نمی آری هنوز

چشم بندی بی تمیزی را نمی باشد علاج

در کف است آیینه و محروم دیداری هنوز

غنچه تا کی در عدم بفریبد افسون گلش

سر به یادت رفته و در بند دستاری هنوز

همسری با ذره ات آب حیا در خاک ریخت

زین هوس هم اندکی کم شو که بسیاری هنوز

بر در هر سفله می مالی جبین احتیاج

خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز

نیست بیدل هر کسی شایسته ی خواب عدم

از تو تا افسانه ای باقیست بیداری هنوز

***

خودسری گرد دل تنگ نگردد هنوز

غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز

سرمه ی چشم ادب پرور جمعیت ماست

ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز

بی سخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است

سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز

سایه خفت کش اندیشه ی پامالی نیست

خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز

ترک هستی کن اگر صافی دل می خواهی

از نفس، آینه بیرنگ نگردد هرگز

دور وهمی ست که بر جام سپهر افتاده ست

بی تکلف سر بی ننگ نگردد هرگز

هر که دارد تپشی در جگر از شعله ی عشق

گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز

پستی طبع که چون آبله ی پا ازلی ست

گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز

فکر روزی ست که پر می کشد از مغز وقار

آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز

کلفت هر دو جهان در گره حسرت ماست

دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز

بیدل از طور کلامت همه حیرت زده ایم

در بهاری که تویی رنگ نگردد هرگز

***

خون شد دل و ز اشک اثر می کشد هنوز

ساز آب گشت و نغمه ی تر می کشد هنوز

حیرت به نقش صفحه ی امکان قلم کشید

مژگان خمار زیر و زبر می کشد هنوز

خلقی در این جنونکده ی وهم، چون هلال

از سر گذشته تیغ و، سپر می کشد هنوز

جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان

منزل رسیده رنج سفر می کشد هنوز

ما را به وهم نشئه ی تجرید داغ کرد

عریانیی که جامه ز بر می کشد هنوز

نامحرمی به وصل هم از ما نمی رود

حیرت قدح ز حلقه ی در می کشد هنوز

فرش است دستگاه حلاوت به کنج فقر

نی گشته بوریا و شکر می کشد هنوز

نشکسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن

عنقا ز آشیان تو پر می کشد هنوز

ای شمع نقش پرده ی تحقیق دیگر است

تصویرت انتظار سحر می کشد هنوز

تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا

این گاو مرده بار دو خر می کشد هنوز

بیدل چه گنجها که نشد طعمه ی زمین

قارون به خاک رفته و زر می کشد هنوز

***

دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز

چون کاغذ آتش زده غربال شرربیز

چون شمع مپرسید ز سامان بهارم

سیلاب بنای خودم از رنگ عرق ریز

تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست

از هرچه در آیینه نمایند بپرهیز

مرد طلبی از دل معذور حذر کن

ز آن پیش که لنگت کند از آبله بگریز

بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است

یاقوت به آتش ندهد شعله ی مهمیز

اخلاص، به اظهار، مکدر مپسندید

چون شکر ز دل زد به زبان شد گله امیز

هر خار و گل آیینه ی تعظیم بهار است

ای کوفته ی خواب گران یک مژه برخیز

از مغتنمات است تماشای دویی هم

تا محرم خود نیستی با آینه مستیز

بیگانه ی طور دل بلبل نتوان زیست

بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز

با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است

تیغی که تو داری به فسونها نشود تیز

بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی

ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز

***

دل مصفا کن شرر در خرمن اسباب ریز

آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز

در تغافل خانه ی اسباب فرش مخملی است

زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز

غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ

ای حیا آیینه ی ما هم به این آداب ریز

کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا

آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز

زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم

تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز

دامنی کز کلفت آزادت کند از کف مده

چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز

فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد

گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز

سجده ی طاق سپهرت نقش جمعیت نبست

بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز

خشک بر جا مانده ایم ای ابر رحمت همتی

خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز

عمرها شد صورتم را می کشی بی انفعال

ای مصور در صدف خشک است رنگت آب ریز

نقش هستی بیدل از کلفت طرازان صفاست

تا تویی در هر کجایی سایه ی مهتاب ریز

***

رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز

چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز

بی تو پیش از اشک شبنم زین گلستان رفته ام

می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز

پیکرم چون اشک در ضبط نفس گردید آب

می شمارد عشق چون ایینه غمازم هنوز

زین چمن عمری ست گلچین تماشای توام

دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز

زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز

چون نفس صیدم به فتراک است می تازم هنوز

عشق حیرانم، غبارم را کجا خواهد شکست

یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز

مژده ای از وصل دارم خانه خالی می کنم

ای نفس ضبطی که من آیینه پردازم هنوز

رفته ام عمری ست زین محفل، نوای فرصتم

ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز

مرده ام اما همان رقص غبارم تازه است

خاک راه کیستم یا رب که می نازم هنوز

یک قفس قمری ست از شور جنون خاکسترم

چون نگه در سرمه هم می بالد آوازم هنوز

سوختن از شعله ی من خامی حسرت نبرد

دیده ام انجام کار و داغ آغازم هنوز

کی برم چون صبح کام از عشرت جان باختن

من که چون گل از ضعیفی رنگ می بازم هنوز

مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند

نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز

شبنم رم طینتم بیدل گر افسردم چه باک

می رسد بر یک جهان بیطاقتی نازم هنوز

***

سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز

پرواز به جایی نتوان برد پر انداز

هر جا تویی آشوب همین دود و غبار است

از خویش برآ طرح جهان دگر انداز

شوری که ز زیر و بم این پرده شنیدی

حرف لب گنگش کن و در گوش کر انداز

رسوایی عیب و هنر خلق میندیش

ضبط مژه کن پرده ی ناموس درانداز

صلح و جدل عالم افسرده مساوی ست

رو آتش یاقوت در آب گهر انداز

این عرصه اشارتگه ابروی هلالی ست

اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز

کمفرصتی عمر غبار نفسم را

داده ست ردایی که به دوش سحر انداز

گر از تو سراغ من گمگشته بپرسند

بردار کفی خاک و به چشم اثر انداز

شیرینی جان نیست گلوسوز چو شمعم

ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز

نامحرم عبرتکده ی دل نتوان بود

این خانه بروب از خود و بیرون در انداز

ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش

گر دست رسا هست تو هم در کمر انداز

پرسیدم از آوارگی دربه دری چند

گفتند مپرسید از آن خانه برانداز

بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن

گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز

***

عمری خیال پخت سر گیرودار مغز

زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز

در ستر حال کسوت فقری ضرورت است

پیدا کند ز پوست مگر پرده دار مغز

زهر است الفت از نگه چشم خشمناک

بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز

مخموری می آفت، نقدی ست هوش دار

کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز

سرمایه ی طبیعت بی درد کینه است

نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز

سختی کشند چرب سرشتان روزگار

از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز

دون همتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ

چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز

در خورد عرض جوهر هر چیز موقعی است

در استخوان گو چه فروشد عیار مغز

اسرار در طبیعت کم ظرف آفت است

از استخوان بسته برآرد دمار مغز

منعم همان ز پهلوی جا هست تازه رو

تا گوشت فربهاست بود شیرخوار مغز

از بس به ذوق آتش عشقت گداختیم

شد استخوان ما همه تن شمع وار مغز

در هر سری که شور هوای تو جا کند

مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز

بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی

از استخوان ما نشود آشکار مغز

***

غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز

شه قلمرو فقری به این علم برخیز

به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد

ز بخت خفته میندیش و صبحدم برخیز

غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن

کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز

فرو نشسته تر از جسم مرده است جهان

دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز

از اغنیا به تواضع مباش غره ی امن

چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز

حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست

به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز

شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش

به خواب چون مژه ها با هم و به هم برخیز

غبار هرزه دو دشت آفتی چه بلاست

تو را که گفت ز خاک ره عدم برخیز؟

درای قافله ی صبح می دهد آواز

که ای ستم زده رفتیم ما، تو هم برخیز

چو شمع سیر گریبان عصای همت تست

به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز

در این ستمکده نومید خفته ای بیدل

به آرزوی دلت می دهم قسم برخیز

***

فتیله ای به دل بیخبر ز داغ افروز

علاج خانه ی تاریک کن چراغ افروز

ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است

که گفت چهره برافروز و بی دماغ افروز؟

پری رخان به هزار انجمن قدح زده اند

تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز

دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است

به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز

امید شعله ی آواز بلبلان تا چند

به دود یأس دمی آشیان زاغ افروز

به غیر آبله ی پا دلیل راحت نیست

به این چراغ تو هم گوشه ی فراغ افروز

اگر تیله ی موج می ات به تاب رسد

هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز

دمی که صفحه به ذوق فنا زدی آتش

ره طلب به گهرهای شبچراغ افروز

فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل

چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز

***

کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز

مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز

عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ

اینقدر از عجز من قد می کشد بالای ناز

دل نه تنها از تغافلهای سرشارش گداخت

حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز

نیست ممکن گل کند زین پرده ی عجز و غرور

عشق بی عرض نیاز و حسن بی ایمای ناز

تا به شوخی می زند چشمت عرق گل می کند

نیست بی ایجاد گوهر موج این دریای ناز

بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش

چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز

گرچه رنگ شوخ چشمی بر نمی دارد حیا

در عرق یک سر نگه می پرورد سیمای ناز

در چمن، رعنایی سرو لب جویم گداخت

از کجا افتاده است این سایه ی بالای ناز

تا به کی باشی فضول آرزوهای غرور

در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز

شعله ی افسرده رعنایی به خاکستر نهفت

موی پیری گشت آخر پنبه ی مینای ناز

گر تظلم دامنت گیرد به دل خون کن نفس

با تغافل توأم است افتاده ست سر تا پای ناز

چشم کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند

سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز

***

نرگسش وا می کند طومار استغنای ناز

یعنی از مژگان او قد می کشد بالای ناز

سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من

خم شدنها برده اند از گردن مینای ناز

از غبارم می کشد دامن، تماشا کردنی است

عاجزیهای نیاز و بی نیازیهای ناز

چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض

این چه توفان است یا رب، ناز بر بالای ناز

بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است

در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز

جیب و دامان خیال ما چمن می پرورد

بسکه چیدیم از بهار جلوه ات گلهای ناز

با همه الفت نگاهی بی تغافل نیست حسن

چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز

عالمی آیینه دارد در کمین انتظار

تا کجا بی پرده گردد حسن بی پروای ناز

سجده واری بار در بزم وصالم داده اند

هان بناز ای سر، که خواهی خاک شد در پای ناز

تا نفس بر خویش می بالد تمنا می تپد

هر که دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز

بیدل امشب باد شمعی خلوت افروز دل است

دود آهم شعله ای دارد به گرمیهای ناز

***

هر کجا آیینه ی ما گردد از زنگار سبز

گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز

این چمن الفت پرست سایه ی گیسوی کیست

سبزه می جوشد به گردن رشته ی زنار سبز

برگ عیش قانعان بی گفتگو آماده است

شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز

گر مزاج خام ظالم پخته کار افتد بلاست

ورنه دارد طبع گل چندان که باشد خار سبز

کسوت ما هر چه باشد ناله خون آلوده است

طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز

از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه سار

موج می خواهد شدن در ساغر خمار سبز

گر سحاب آرد نوید سایه ی نخل قدش

ناله ی بلبل دهد چون سرو از این گلزار سبز

برق حسن نوخطی در گل گرفت آیینه را

جلوه گر این است کشت تشنه ی دیدار سبز

ریشه ی گل بی طراوت نیست از ابر بهار

می کند تردستی مطرب زبان تار سبز

هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست

خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز

رنگ می بندد لب خندان به عزلت خو مکن

آب هم می گردد از آسودن بسیار سبز

آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست

نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز

***

از لب خامش زبان وامانده ی کام است و بس

بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس

مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن

گوش مینا حلقه ای گر دارد آن جام است و بس

تا نفس باقی ست نتوان ست بال احتیاج

این غناهایی که ما داریم ابرام است و بس

از نشان کعبه ی مقصود آگه نیستم

اینقدر دانم که هستی ساز احرام است و بس

وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم

هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس

بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع

صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس

دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست

صحن این کاشانه ها یکسر لب بام است و بس

کاش از خجلت شرارم بر نمی آمد ز سنگ

سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس

بر پر عنقا تو هر رنگی که می خواهی ببند

صورت آیینه ی هستی همین نام است و بس

بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن

داغم از اندیشه ی وصلی که پیغام است وبس

پختگی دیگ سخن را باز می دارد ز جوش

تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس

***

ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس

کز خموشی رشته می بندد به صد مضمون نفس

با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن

حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس

چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حیاست

نشئه خون کرده ست در رنگ می گلگون نفس

طبع دانا را خموشی به که گوهر در محیط

از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس

تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر

چون رسد در کوچه ی نی می شود محزون نفس

ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت

موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس

لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد

ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس

جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید

اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس

زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش

بهر تسخیر هوا تا کی کند افسون نفس

دل مقامی نیست کانجا لنگر اندازد کسی

از خیال خانه ی آیینه بگذر چون نفس

درد انشا می کند کسب کمال عاجزان

مصرع آهی ست بیدل گر شود موزون نفس

***

بی پردگی کسوت هستی ز حیا پرس

این جامه حریر است ز عریانی ما پرس

آه است سراغ نم اشکی که نداریم

چون گم شود آیینه ی شبنم ز هوا پرس

اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست

چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس

از مجمل هر چیز عیان است مفصل

کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس

مستقبل امید دو عالم همه ماضی است

این مسئله بر هر که رسی رو به قفا پرس

عالم همه آواره ی پرواز خیال است

سر منزل این قافله از بانگ درا پرس

جز تجربه ی سنگ محک عیب و هنر نیست

رمز کرم و خست مردم ز گدا پرس

ای همت دونان سبب حال کامت

تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس

واماندگی از ششجهت آغوش گشوده ست

راهی که به جایی نرسد از همه جا پرس

در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت

دل گفت سراغ همه بی صوت و صدا پرس

بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد

تا گم شدن از خویش ره خانه ی ما پرس

***

بی تأمل در دم پیری مده بیرون نفس

از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس

جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست

راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس

گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس

صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس

ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش

چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس

گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون

بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم

غنچه وارم بر نمی آید ز موج خون نفس

آه از شام جوانی صبح پیری ریختند

آنچه می زد بال عشرت می زند اکنون نفس

شعله ای دارد چراغ زندگی کز وحشتش

در درون دل تمنا می تپد بیرون نفس

فیضها می باید از حرف بزرگان گل کند

صبح روشن می شود تا می زند گردون نفس

خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ

تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس

***

پر تیره روزم از من بی پا و سر مپرس

خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس

در دل برون دل چو نفس بال می زنم

آوارگی گل وطن است از سفر مپرس

صبح آن زمان که عرض نفس داد شبنم است

پروازم آب می شود از بال و پر مپرس

هستی فسانه است کجا هجر و کو وصال

تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس

گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار

دریا ز سر گذشت رموز گهر مپرس

ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم

هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس

فرسود چاره ای که طرف شد به رنج دهر

با صندل از معامله ی دردسر مپرس

هر کس درین بساط سراغ خودست و بس

نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس

دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست

ناز پری ز کارگه شیشه گر مپرس

ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال

مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس

بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ

صدبار بیش گفتم از این بیشتر مپرس

***

تب و تاب بیهده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس

سر رشته وقف گره کنم دلی آورم به بر از نفس

به هزار کوچه شتافتم، چه ترانه ها که نیافتم

رگی از اثر نشکافتم که رسد به نیشتر از نفس

غم زندگی به کجا برم، ستم هوس به که بشمرم

چو حباب هرزه نشسته ام به فشار چشم تر از نفس

سر و کار فطرت منفعل، به خیال می کند خجل

که چرا عیار گداز دل نگرفت شیشه گر از نفس

ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آینه ی وفا

چو شرار داغم از آتشی که نگشت صرفه بر از نفس

تک و تاز عرصه ی بی نشان، به خیال می بردم کشان

به هوا اگر ندهد عنان به کجا رسد سحر از نفس

به غبار عالم وهم و ظن، نرسیده ای که کنی وطن

عبث انتظار عدم مده به شتاب پیشتر از نفس

به دو دم تعلق آب و گل، مشو از حضور عدم خجل

که نشاط خانه ی آینه، نبرد غم سفر از نفس

ز ترانه ی نی نوحه گر به خروش هرزه گمان مبر

همه را به عالم بی اثر، اثری ست در نظر از نفس

کلف تصور زندگی، مفکن به گردن آگهی

چقدر سیه شود آینه که به ما دهد خبر از نفس

مگشا چو بیدل بیخبر، در هر ترانه ای بی اثر

بفشار لب به هم آنقدر که هوا رود به دراز نفس

***

جز ستم بر دل ناکام نکرده ست نفس

خون شد آیینه و آرام نکرده ست نفس

یک نگین وار در این کوه چه سنگ و چه عقیق

نتوان یافت که بدنام نکرده ست نفس

زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند

این هوا وقف لب بام کرده ست نفس

زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب

باده ای نیست که در جام نکرده ست نفس

فرصت چیدن و واچیدن خلق این همه نیست

کار ما بیخبران خام نکرده ست نفس

تابع ضبط عنان نیست جنون تازی شوق

تا می از شیشه گران وام نکرده ست نفس

رفت آیینه و هنگامه ی زنگار بجاست

صبح ما را چقدر شام نکرده ست نفس

غیر فرصت که درین بزم نوای عنقاست

مژده ای نیست که پیغام نکرده ست نفس

که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما

خویش را نیز به خود رام نکرده ست نفس

معنی اینجا همه لفظ است، مضامین همه خط

آن چه عنقاست که در دام نکرده ست نفس

هر دو عالم به غبار دل یافته اند

بیدل اینجا عبث ابرام نکرده ست نفس

***

چشم واکن ششجهت یارست و بس

هر چه خواهی دید، دیدارست و بس

سبحه بر زنار وهمی بسته اند

این گره گر واشود تارست و بس

گر بلند و پست نفروشد تمیز

از زمین تا چرخ هموارست و بس

هر نفس صد رنگ بر دل می خلد

زندگانی نیش آزارست و بس

چند باید روز بازار هوس

چینی ات را مو شب تارست و بس

باغ امکان نیست آگاهی ثمر

جهل تا دانش جنون کارست و بس

مبحث سود و زیان در خانه نیست

شور این سودا به بازارست و بس

کاری از تدبیر نتوان پیش برد

هر که در کار است، بیکارست و بس

دود نتوان بست بر دوش شرار

چون ز خود رستی نفس بارست و بس

جهل ما بیدل به آگاهی نساخت

نور بر ظلمت شب تارست و بس

***

چند نشینی به کلفت دل مأیوس

همچو دویدن به طبع آبله محبوس

ای نفس از دل برآر رخت توهم

خانه ی آیینه نیست عالم ناموس

ریخت ندامت به دامنم دل پر خون

آبله ای بود حاصل کف افسوس

سرکشی از طینتم گمان نتوان برد

نقش قدم کس ندید جز به زمین بوس

دامن شب تا به کی بود کفن صبح

به که برآیی ز گرد کلفت ناموس

ناله در اشک زد ز عجز رسایی

آب شد این شعله از رتقی معکوس

صد چمن امید لیک داغ فسردن

نامه ی رنگم که بست بر پر طاووس؟

آتش دیر از هوای عشق بلند است

گبر نفس غره ی دمیدن ناقوس

چیست مجاز انفعال رمز حقیقت

جلوه عرق کرد گشت آینه محبوس

بیدل اگر دست ما ز جام تهی شد

پای طلب کی شود ز آبله مأیوس

***

خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس

آهی که قد کشید به دل خط کشید و بس

راه تلاش دیر و حرم طی نمی شود

باید به طوف آبله ی پا رسید و بس

جمعی که در بهشت فراغ آرمیده اند

طی کرده اند جاده ی دشت امید و بس

دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد

آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس

ناز سجود قبله ی توفیق می کشیم

زین گردنی که تا سر زانو خمید و بس

محمل کشان عجز، فلکتاز قدرتند

تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس

عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست

در باغ نیز، شمع گل از خویش چید و بس

ما را درین ستمکده تدبیر عافیت

ارشاد بسمل است که باید تپید و بس

هیهات راه مقصد ما وانموده اند

بر جاده ای که هیچ نگردد پدید و بس

خواندیم بی تمیز رقمهای خیر و شر

از نامه ای که بود سراسر سفید و بس

رفع تظلم دم پیری چه ممکن است

هر جا رسید صبح گریبان درید و بس

بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی است

موسی برون پرده ندیدن شنید و بس

***

در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس

همان به دوش هوا بسته گیر بار نفس

صفای آینه در رنگ وهم باخته ایم

به زیر سایه ی کوهیم از غبار نفس

به هیچ وضع نبردیم صرفه ی هستی

چو صبح ضبط خود آید مگر به کار نفس

به رنگ شمع سحر فرصتی نمی خواهد

خزان عشرت و رنگینی بهار نفس

در این چمن اثر اشک شبنم آینه است

که آب شد سحر از شرم گیر و دار نفس

غرور هستی ما را گر انتقامی هست

بس است اینکه خمیدیم زیر بار نفس

شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش

فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس

به ساز انجمن هستی آتش افتاده ست

چو نبض تب زده مشکل بود قرار نفس

دل است آینه دار غبار ما و منت

وگرنه عرض نهانی ست آشکار نفس

هزار صبح در این باغ بار حسرت بست

گشاده گیر تو هم یک دو دم کنار نفس

همان به ذوق تماشاست زندگانی من

به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس

ز ضعف تنگدلیها چو غنچه ی تصویر

نشسته ام به سر راه انتظار نفس

شکست جام حبابم غریب حوصله داشت

محیط می کشم امروز از خمار نفس

به عالمی که من از دست زندگی داغم

نگردد آتش افسرده هم دچار نفس

بهار عمر ندارد گلی دگر بیدل

نچید هیچکس اینجا به غیر خار نفس

***

دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس

بیستون یک ناله می گردد ز فرهادم مپرس

نام هم مفت است، عنقا بشنو و خاموش باش

صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس

محفل آرای حضورم خلوت نسیان اوست

گو فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس

پهلوی خود می خورم چون شمع و از خود می روم

رهنورد وادی تسلیمم از زادم مپرس

تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست

خواب امنی دارم از عجز خدادادم مپرس

تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است

شمع بزم یأسم از اشک سررزادم مپرس

همچو طاووسم به چندین رگ محو جلوه ای

نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس

کس در این محفل زبان دان چراغ کشته نیست

از خموشی سرمه گردیدم ز فریادم مپرس

آب در آیینه بیدل حرف زنگار است و بس

سیل اگر گردی سراغ کلفت آبادم مپرس

***

ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس

صورت نقش نگین خمیازه ی نام است و بس

نوحه کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل

آفتاب آنجا که زیر خاک شد شام است و بس

از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال

آنچه تحسین دیده ای زین قوم دشنام است و بس

حق شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو

جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس

گلرخان دام وفا از صید الفت چیده اند

گردش چشمی که هوش می برد جام است و بس

هرچه می بینی بساط آرای عرض حیرت است

این گلستان سر به سر یک نخل بادام است و بس

هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق

جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس

در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتی ست

هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس

بال آهی می کشد اشکی که می ریزیم ما

شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس

از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی

اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس

چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست

جامه هرگه شسته گردد باب احرام است و بس

فطرت بیدل همان آیینه ی معجزنماست

هر سخن کز خامه اش می جوشد الهام است و بس

***

زندگی محروم تکرارست و بس

چون شرر این جلوه یک بارست و بس

از عدم جویید صبح ای عاقلان

عالمی اینجا شب تارست و بس

از ضعیفی بر رخ تصویر ما

رنگ اگر گل می کند بارست و بس

غفلت ما پرده ی بیگانگی ست

محرمان را غیر هم بارست و بس

کیست تا فهمد زبان عجز ما

ناله اینجا نبض بیمارست و بس

نیست آفاق از دل سنگین تهی

هر کجا رفتیم کهسارست و بس

از شکست شیشه ی دلها مپرس

ششجهت یک نیشتر زارست و سب

در تحیر لذت دیدار کو

دیده ی آیینه بیدارست و بس

اختلاط خلق نبود بی گزند

بزم صحبت حلقه ی مارست و بس

ای سرت چون شعله پر باد غرور

اینکه گردن می کشی، دارست و بس

بیدل از زندانیان الفتیم

بوی گل را رنگ، دیوارست و بس

***

صاحب دل را نزیبد گفت ‌وگو با هیچکس

محرم آیینه چون تمثال باید بی ‌نفس

جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد

نخل ماتم راست اشک از میوه‌های پیشرس

در بیابانی که مابار خموشی بسته‌ایم

با نگاه چشم حیران می‌دمد شور جرس

الفت اسباب دل را جوهر آیینه شد

آب می‌گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس

ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا

تا در این صورت توانم دست شستن از هوس

تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت

دست خون بسملم در دامن چاک است و بس

نیست‌ گر پرواز سیر بیخودی هم عالمی‌ست

از شکست رنگ پیدا کرده‌ام چاک قفس

خاکساری می‌رسد آخر به داد سرکشی

اضطراب موج را ساحل بود فریادرس

چون‌ حیا غالب‌ شود غیر از خموشی‌ چاره نیست

هر که باشد چون گهر در آب می‌دزدد نفس

لذت درد محبت هم تماشا کردنی‌ست

دل به‌ ذوقی می‌خورد خونم ‌که نتوان ‌گفت بس

کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست

می‌چکد اشک و قیامت می‌کند شور جرس

***

صبح است و دارد آن ‌گل در سر هوای نرگس

از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس

ابر و بهار اقبال امروز سایه ی کیست

گل‌ کرد تاج برسر بال همای نرگس

آب و گل تعین این دلکشی ندارد

رنگ شکسته ی‌ کیست طرف بنای نرگس

هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است

دارد غنودن اما تا غنچه‌های نرگس

بی‌ انتظار نتوان از وصل‌ کام دل برد

گل می‌رسد درین باغ یکسر قفای نرگس

حیرت برون این باغ راهی نمی‌گشاید

هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس

ما را به ‌این دو دم عیش با چتر گل چه‌ کار است

همسایه ی خزانیم زیر لوای نرگس

اقبال اوج گردون گر می‌گشود کاری

میل زمین نمی‌کرد دست دعای نرگس

تقلید چند باید در جلوه‌گاه تحقیق

پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس

مضمون پیش پا نیز آسان نمی‌توان خواند

صد صفر و یک الف بود عبرت‌فزای نرگس

چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت

ای‌ کاش داغ می‌رست زین باغ جای نرگس

بیدل ز چشم مردم دور است حق‌شناسی

کوری‌ است خرمن اینجا چون‌ دستهای نرگس

***

غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس

پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس

مدعای عجزم از وضع خموشی روشن است

لب‌ گشودن می‌دهد چون ناله بر بادم مپرس

جوهر تعمیر پروازست سر تا پای شمع

رنگ بر هم چیده‌ام از خشت بنیادم مپرس

حسن پنهان نیست اما عشق راحت دشمن است

خانه ی شیرین ‌کجا باشد ز فرهادم مپرس

الفت آیینه ی دل نیز تسخیرم نکرد

چون نفس پر وحشی‌ام از طبع آزادم مپرس

کرده‌ام یک عمر سیر گلشن‌آباد جنون

ناله می‌دانم دگر از سرو و شمشادم مپرس

هیچ فردوسی به رنگ‌آمیزی امید نیست

سر به پایی می‌کشم از کلک بهزادم مپرس

معنی ‌گل کردن موج از تظلم بسته‌اند

زندگی افسانه‌ها دارد ز بیدادم مپرس

مشت خاکم‌، عشق‌، نادانسته صیدم‌ کرده است

ای حیا آبم مکن از ننگ صیادم مپرس

هر کجا لفظی‌ست بیدل معنیی‌ گل‌ کرده است

دیگر از کیفیت ارواح و اجسادم مپرس

***

غم نه ‌تنها بر دلم نالید و بس

عیش هم بر فرصتم خندید و بس

گر طواف‌ کعبه ی درد آرزوست

می‌توان گرد دلم گردید و بس

چون ‌گلم زین باغ عبرت داده‌اند

آنقدر دامن که باید چید و بس

جاده چون طی شد حضور منزل است

رشته می‌باید به پا پیچید و بس

علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ

اینقدر می‌بایدت فهمید و بس

صحبت دل با نفس معکوس بود

سبحه اینجا رشته‌ گردانید و بس

دل حرم تا دیر در خون می‌تپید

خانه راه خانه می‌پرسید و بس

چون شرر در راه ‌کس ‌گردی نبود

شرم فرصت چشم ما پوشید و بس

بر بهار عیش می‌نازد غنا

بیخبر کاین ‌گل قناعت چید و بس

بیقرارم داشت درد احتیاج

ناله‌ای‌ کردم‌ که‌ کس نشنید و بس

منزل مقصود پرسیدم ز اشک

گفت باید یک مژه لغزید و بس

بیدل اسباب جهان چیزی نبود

زندگی خواب پریشان دید و بس

***

کاروان ما ندارد گردی از صوت جرس

صبح بر دوش شکست رنگ می‌بندد نفس

در ترازویی‌ که صبر عاشقان سنجیده‌اند

کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس

آشیان دل پناه هرزه‌ گردیهای ماست

خانه ی آیینه دارد جای آرام نفس

در ادبگاه ظهور از منت دونان منال

شعله هم‌ گاه ضعیفی می‌شود محتاج خس

عافیت خواهی‌، در الفت سواد فقر زن

بهر صید خواب فرشی سایه می‌باشد نفس

از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت

می‌کند صید هما در سایه ی بال مگس

صبح عیش و شام ‌کلفت توأم یکدیگرند

شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس

چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش

نیست بی‌فال سفر آشفتن موی فرس

گاه کندنها صدا می‌بالد از نقش نگین

بی خروشی ‌نیست ‌گر سنگی‌ خورد بر پای ‌کس

می‌روی از خود دمی هم وضع آزادی برآ

خانه را روشن ‌کن‌، آتش زن به بنیاد هوس

تا توانی صبر کن بیدل در این ‌کلفت‌ سرا

چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس

***

گر شود از خواب من خیال تو محبوس

حسرت بالین من برد پر طاووس

ساز حجابی نداشت محفل هستی

سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس

دل نفسی بیش نیست مرکز الفت

چند نشیند نفس در آینه محبوس

دامن بیحاصلی غبار ندارد

رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس

تا نکشد فطرت انفعال تریها

شبنم ما را هواست پرده ی ناموس

سر ز گریبان مکش ‌که ریخته گردون

شمع در این انجمن ز دیده ی جاسوس

منکر قدرت مشو که جغد ندارد

جز به سر گنج پا ز طینت منحوس

گل به ‌کف و در غم بهار فسردن

مزد تخیل پر است جلوه ی محسوس

گوشت اگر نیست نغمه‌سنج مخالف

صوت مأذن بس‌ است ناله ی ناقوس

ریشه دوانده‌ست در بهار جنونم

پیچش هر گردباد تا پر طاووس

بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد

دانه امل بود و آسیا کف افسوس

***

گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس

فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس

زمانه صد سحر از هر کنار می‌خندد

به ضبط کار تو و وضع استوار نفس

خوش آن زمان ‌که شوی در غبار کسوت عجز

چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس

اشاره‌ایست به اهل یقین ز چشم حباب

که دیده وانشود تا بود غبار نفس

به سوی خویش‌ کشد صید را خموشی دام

سخن ز فیض تأمل شود شکار نفس

ز موج بحر مجویید جهد خودداری

چه ممکن است درآمد شد اختیار نفس

متن چو صبح در انکار هستی ای موهوم

گرفته است جهان را هوا سوار نفس

در این محیط‌ که هر قطره صد جنون تپش است

شناخت موج‌ گهر قیمت وقار نفس

شب فراق توام زندگی چه امکان است

مگر چو شمع ‌کند سعی اشک‌،‌ کار نفس

به چاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست

متاب رشته ی وهم امل به تار نفس

فلک به ساغر خمیازه سرخوشم دارد

چو صبح می‌کشم از زندگی خمار نفس

تأملی نکشیده‌ست دامنت ورنه

برون هر دو جهانی به یک فشار نفس

فروغ دل طلبی خامشی ‌گزین بیدل

که شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس

***

نفس ثبات ندارد به شست ‌کار نویس

شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس

جریده ی رقم اعتبارها خاک است

تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس

زمان وصل به صبح قیامت افتاده‌ست

سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس

سوار مطلب عشاق دقتی دارد

برای خاطر ما اندکی غبار نویس

شقی‌ که ‌گل ‌کند از خامه بی ‌صریری نیست

برات ناله تو هم بر دل فگار نویس

خط جنون‌ سبقان مسطری نمی‌خواهد

چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس

شگون یمن ندارد برات عشرت دهر

زبان خامه سیاه است‌ گو بهار نویس

هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا

قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس

ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی

خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس

بیاض دیده ی یعقوب اشارتی دارد

که سیر ما کن و تفسیر نقره‌کار نویس

به نامه‌ای‌ که در او نام عشق ثبت ‌کنند

به جای هر الف انگشت زینهار نویس

ز خود تهی شدن آغوش بی‌ نشانی اوست

چو صفر اگر ز میان رفته‌ای‌ کنار نویس

به مشق حسرت از آن جلوه قانعم بیدل

بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس

***

نیست بی‌ شور حوادث آمد و رفت نفس

کاروان موج دارد از شکست خود جرس

باغ امکان را شکست رنگ می‌باشد کمال

ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس

تا توانی پاس آب روی سایل داشتن

خودفروشی های احسان به‌ که ننمایی به کس

ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمی‌ست

بیضه ‌گر بشکست‌، چون ‌طاووس رنگین ‌کن ‌قفس

مشت خونی هرزه‌گرد کوچه ی زخم دلیم

حسرت است ‌اینجا بجز عبرت چه ‌می گردد عسس

دستگاه سفله‌خویان مایه ی شور و شر است

خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس

چون به آگاهی رسیدی‌ گفتگوها محو کن

نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس

بی‌ غباری نیست هرجا مشت خاکی دیده‌ایم

شد یقین ‌کز بعد مردن هم نمی‌میرد هوس

چون‌ حبابم ‌بیدل از وضع‌ خموشی ‌چاره نیست

صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس

***

آب از یاقوت می‌ریزد تکلم کردنش

جیب گوهر می‌درد ذوق تبسم کردنش

زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست

کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش

در عرق زان چهره ی خورشید سیما روشن است

برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش

ترک من می‌تازد آشوب قیامت در رکاب

نیست باک از خاک ره در چشم مردم‌ کردنش

بنده ی پیر خراباتم که از تألیف شوق

یک جهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش

در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد

می‌نشاند خاک را در خون تیمم ‌کردنش

دل اگر جمع است ‌گو عالم پریشان جلوه باش

گوهر آسوده‌ست در بحر از تلاطم‌ کردنش

در پی روزی تلاش آدمی امروز نیست

از ازل آواره دارد فکر گندم کردنش

کلفت هستی تپشها سوخت در نبض نفس

رشته ی این ساز خون شد از ترنم‌ کردنش

چون سحر شور نفس‌ گرد خیالی بیش نیست

تا به کی آیینه ی هستی توهّم کردنش

بر دل آزرده تمهید شکفتن آفت است

جام در خون می‌زند زخم از تبسم‌ کردنش

بی‌ لب دلدار بیدل غوطه زد در موج اشک

عاقبت افکند در دریا گهر گم کردنش

***

آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش

یا رب نصیب‌ کس نشود امتیاز خویش

لیلی‌ کجاست تا غم مجنون خورد کسی

از خویش رفته‌ایم به توفان ناز خویش

بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق

عالم‌ گلی‌ست از چمن بی‌ نیاز خویش

این یک نفس ‌که آمد و رفت خیال ماست

بر عرش و فرش خندد و شیب‌ و فراز خویش

در عالمی‌ که انجمن‌ کوری و کری است

هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش

هر کس اسیر سلسله ی ناز دیگر است

ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش

این بیستون قلمرو برق جمال ‌کیست

هر سنگ دارد آتش شوق‌ گداز خویش

بر آرزوی خلق در خلد واگذار

ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش

بی ‌پردگی نقاب بهار تعینیم

گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش

از دور باش عالم نامحرمی مپرس

خلقی زده‌ست حلقه به درهای باز خویش

بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است

ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش

***

آن را که ز خود برد تمنای سراغش

چون اشک پر از رفتن خود کرد ایاغش

هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت

کردند چو شمع از نفس سوخته داغش

رحم است بر آن خسته‌ که چون آه ندامت

در گوشه ی دل نیز ندادند فراغش

فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت

صبحی ‌که به شبها نکشد بانگ ‌کلاغش

پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد

خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش

این نشئه ز کیفیت جولان‌ که‌ گل کرد

تا ذره در این دشت به چرخ است دماغش

حیرت چمن مستی و مخموری وهمیم

تمثال در آیینه شکسته‌ست ایاغش

در مملکت سایه ز خورشید نشان نیست

ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش

خاکسترت از دود نفس بال فشان است

آتش قفس فاخته دارد پر زاغش

از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید

دل آن همه خون‌ گشت‌ که بردند به باغش

بیدل من و بزمی ‌که ز یکتایی الفت

خاکستر پروانه بود باد چراغش

***

آه از این جلوه ی نقاب فروش

بحر در جیب و ما حباب فروش

تو و صد موج‌ گوهر تمکین

من و یک اشک اضطراب فروش

انفعال است شبنم این باغ

عرقی‌ گل ‌کن و گلاب فروش

چشمی از نقش این و آن بر بند

اعتبار جهان به خواب فروش

دل افسرده سنگ راه وفاست

کاش خون گردد این حجاب فروش

هوش اگر صد قماش پردازد

تو به یک جرعه ی شراب فروش

آخر کار شعله همواری‌ست

نفسی چند پیچ و تاب فروش

به هوس پایمال نتوان زیست

مخمل ما مباد خواب فروش

باب غم جز دل‌ گداخته نیست

مشتری تشنه است‌، آب فروش

قدر داغ جگر چه می‌دانی

رو به دکانچه ی ‌کباب فروش

سایه پرورد جلوه ی یاریم

خاک ما گیر و آفتاب فروش

بیدل ایام غازه کاری رفت

ماند بخت سیه خضاب فروش

***

آیین خود آرایی از روز الست ‌استش

دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش

نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد

در رنگ تو پردازد تیری ‌که به دست استش

توفان‌ کشاکشها وضع نفس است اینجا

ما ماهی آن بحریم‌ کاین صورت شست استش

هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد

در بند چه بند استش‌ دربست چه‌ بست استش

موضوع خیالات است آرایش این محفل

چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش

برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید

دنیا گله‌ای دارد کاین شور شکست استش

هر چند زمینگیری‌ست جز نعل درآتش نیست

مانند سپند اینجا هر آبله جست استش

سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن

بی‌ منت خودداری لغزیدن مست استش

بیمایگی فقرم تهمت‌کش هستی ماند

کم سایگی دیوار برگردن پست استش

چون نقش نگین بیدل پا در گل آفاتیم

هر چند بنای ما سنگ است شکست استش

***

اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش

تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش

دل سجده فروش سر کویی است کز آنجا

خاکم همه‌ گر آب شود پا ننهد پیش

کیفیت یادت ز خودم می‌برد آخر

این جرعه محال است‌ که مینا ننهد پیش

حیرانی ما صفحه ی صد رنگ بیان است

آیینه بساط لب‌ گویا ننهد پیش

ما و نم اشکی و سجود سر راهی

تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش

روشن نتوان ‌کرد سواد خط هستی

تا نسخه ی عبرت پر عنقا ننهد پیش

ما بیخبران سر به‌ گریبان جنونیم

مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش

پروانه ی نیرنگ سحرگاه ندارد

مشتاق تو آینه ی فردا ننهد پیش

جز سوختن از داغ‌، حضوری نتوان یافت

آن به‌ که ‌کسی آینه ی ما ننهد پیش

در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم

ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش

آن جا که بود تیغ تو خضر ره تسلیم

آن‌ کیست ‌که چون شمع سر از پا ننهد پیش

همت خجل است از هوس دست فشاندن

کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش

حرصت همه‌ گر قطره تقاضاست حذر کن

تا کاسه ی در یوزه ی دریا ننهد پیش

مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد

زین بیش‌ کسی نعمت دنیا ننهد پیش

بیدل‌، شمرد بند گریبان ندامت

آن دست‌ که در خدمت دلها ننهد پیش

***

اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش

توان شنید صدای ز دام جستن خویش

مقیم منزل تحقیق ‌گشتن آسان نیست

بده غبار دو عالم به باد جستن خویش

خموش گشتم و سیر بهار دل کردم

در بهشت ‌گشودم چو لب ز بستن خویش

به رنگ شمع در این انجمن جهانی را

به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش

خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست

به ‌آب ‌حیرت ‌آیینه هست ‌شستن ‌خویش

چه ممکن است تسلی به غیر قطع نفس

ز ناله نیست رها تار بی‌ گسستن خویش

ز دود تنگ فضای سپند این محفل

به دوش ناله‌ گرفته‌ست بار جستن خویش

در این محیط ‌که جز گرد عجز ساحل نیست

مگر چو موج ببندید بر شکستن خویش

چو گل نه صبح‌ کمینیم و نی‌ بهار پرست

شکفته‌ایم ز پهلوی سینه خستن خویش

کمند صید حواس است گوشه‌گیری ها

نشسته‌ایم چو مضمون به فکر بستن خویش

شکنج دام بود مفت عافیت بیدل

چو بوی‌ گل نکنی آرزوی رستن خویش

***

اگر زین رنگ‌، تمکین می‌زند موج از سراپایش

خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش

به غارت رفته ی گرد خرام او دلی دارم

که چون‌ گیسوی محبوبان پریشانی‌ست اجزایش

زبان در سرمه می‌غلتد اسیران نگاهش را

صدا را هم رهایی نیست از مژگان‌ گیرایش

نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ می‌جوشد

قیامت ریخت بر آیینه‌ام برق تماشایش

نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی

نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش

وفا در هر صفت بی‌ رنگ تأثیری نمی‌باشد

هنوز از خاک مشتاقان حنایی می‌شود پایش

وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش

همان برگشتن از یاد تو خالی می‌کند جایش

نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی

خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش

ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق

ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش

به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت‌ کن

به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش

به این بی‌ مطلبی احرام خواهش بسته‌ام بیدل

که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش

***

ای خیال آواره ی نیرنگ هوش

تا توانی در شکست رنگ ‌کوش

تا نفس باقیست ما و من بجاست

شمع بی‌ کشتن نمی‌گردد خموش‌

زندگی در ننگ هستی مردنست

خاک ‌گرد و، عیب ما و من بپوش

زین خمستان گرمی دل برده‌اند

همچو می با خون خود چندی بجوش

از جراحت‌زار دل غافل مباش

رنگها دارد دکان گلفروش

عشق اگر نبود هوس هم عالمی‌ست

نیست خون دل ‌گوارا، می بنوش

خاک من بر باد رفت و خامشم

همچو صبحم در نفس خون شد خروش

تر دماغان از مخالف ایمنند

گاه خشکی باد می‌پیچد به ‌گوش

یارب از مستی نلغزد پای من

اشک مینا خانه‌ای دارد به دوش

زندگانی نشئه ی وهمش رساست

تا نمی‌میری نمی‌آیی به هوش

گر لباس سایه از دوش افکنی

می‌کند عریانیت خورشید پوش

یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت

امشب ما نیست جز اندوه دوش

تا مگر بیدل دلی آری به دست

در تواضع همچو زلف یار کوش

***

ای ز لعلت سخن ‌گلاب فروش

نگه از نرگست شراب فروش

تیغ ناز تو موجها دارد

از سر بیدلان حباب فروش

زین دو نیرنگ قطع نتوان ‌کرد

جلوه‌گر باش یا نقاب فروش

ذره‌ای مهر بی ‌نشان خودی

هرکجا باشی آفتاب فروش

زاهدا کار عشق بی ‌سببی است

تو دعاهای مستجاب فروش

فرصت اینجا ترانه ی عنقاست

گر توقف ‌کنی شتاب فروش

می‌روی چشم بسته زین بازار

جنسهای نگه به خواب فروش

نقش هر ذره‌ای که می‌بینی

آفتابی است انتخاب فروش

زندگانی قماش راحت نیست

تا نفس داری اضطراب فروش

برق تازان ز خود برون رفتند

حیرت ما همان رکاب فروش

حرف بی‌ موقع از حیا دور است

آبم از پیری شباب فروش

ای شعورت خیالباف جنون

این کتانها به ماهتاب فروش

همه سقای آبروی خودند

یک دو گوهر تو نیز آب فروش

بیدل اینجا کجاست دام و چه صید

دل‌ کمندی‌ست پیچ و تاب فروش

***

این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش

دامن شکن همت ‌گردد دو سه چین هستش

پر هرزه درا مگذار زین قافله ی آفات

شور نفسی دارد صد صور طنین هستش

طبعی‌ که ‌کمالاتش جز کسب دلایل نیست

بی‌ شبهه مکن باور گر حرف یقین هستش

از خیره‌سر دولت اخلاق نیاید راست

آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش

ادبار هم از اقبال ‌کم نیست در این میدان

بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش

از وضع زمینگری‌ گو خواجه به تمکین ‌کوش

دم جز به تکلف نیست رخشی ‌که به زین هستش

هر فتنه که می‌زاید از حامله ی ایام

غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش

هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد

دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش

آن چشم ‌که انسان را سرمایه ی بینایی‌ست

از هر دو جهان بیش است‌ گر آینه بین هستش

بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند

هر گل‌ که تو می‌کاری آیینه زمین هستش

از روز و شب‌ گردون بیدل چه غم و شادی

خوش باش ‌که مهر و کین‌ گر هست همین هستش

***

به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش

فشار چین جبین ریخت با عرق رنگش

درین چمن سر و برگ حضور رنگ‌ کراست‌؟

حنا اگر نکشد دامن گل از چنگش

گلی‌ که بوی وفای تو در نظر دارد

به سنگ هم چه خیال است بشکند رنگش

به حیرتم چه تمنا شکست دامن اشک

که درد آبله پایی نمی‌کند لنگش

خرد نداشت سر و برگ نشئه ی تحقیق

ز یک دو جام رساندم به عالم بنگش

تلاش وادی نومیدی‌ام از آن بیش است

که اشک سبحه‌ کشد در شمار فرسنگش

مزار کوهکن آن دم که بی ‌چراغ شود

فتیله تر کند از خون من رگ سنگش

اگر ز آینه ی دل غبار بردارند

عبیر پیرهن ‌کعبه جوشد از رنگش

نیافتیم در این عبرت انجمن سازی

که چون سپند نغلتد به سرمه آهنگش

به خویش باز نشد چشم ما ز وحشت عمر

دگر چه کار گشاید ز فرصت تنگش

به چار سوی تامل نیافتم بیدل

ترازویی ‌که ‌گرانتر ز دل بود سنگش

***

به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش

در آتش ریختم نامی که آبم می‌کند ننگش

به مضمون جهان اعتبارم خنده می‌آید

چها این کوه در خون غوطه زد تا بسته شد سنگش

به شوخی بر نمی‌آمد دماغ ناز یکتایی

من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش

اگر شخص تمنا دامن ترک طلب ‌گیرد

چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش

به غفلت پاس ناموس تحیر می‌کند دل را

در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش

جوانی تن زد ای غافل‌، ‌کنون صبری‌ که پیری هم

به‌ گوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش

مزاج عافیت از گردش حالم تماشا کن

شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش

به تحریری نمی‌شایم‌، به تغییری نمی‌ارزم

ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش

تأمل بر قفای حیرت دیدار می‌لرزد

که می‌ترسم به هم آوردن مژگان‌ کند تنگش

چه تسخیر است یا رب جذبه ی تأثیر الفت را

که رنگم تا پر افشاند حنا می‌جوشد از رنگش

در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد

پر طاووس یعنی پنبه ی مینای بی ‌رنگش

به حیرت رفته ی آیینه ی وهم خودم بیدل

چه صورتها که ننهفته‌ست بر گل ‌کردن رنگش

***

به رنگی ‌کج‌ کلاه افتاده خم در پیکر تیغش

که از حیرت محرف می‌خورد صورتگر تیغش

به جوی برگ گل آب از روانی دست می‌شوید

به سعی خون ما نتوان‌ گذشت از معبر تیغش

در این محفل بساط راحتی دیگر نمی‌باشد

مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش

چو موج از عجز گردن می‌کشد کر و فر امکان

نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش

کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان

بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش

گرانجانی‌ست زبر سایه ی برق بلا بودن

ز فرق‌ کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش

چو گل در پیکر افسرده‌ام خونی نمی‌باشد

به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش

کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یا رب

سراغ نقش پایی برده‌ام تا جوهر تیغش

بهار فیض در رنگ شهادت خفته است اینجا

تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش

خط تسلیم سرمشق‌ کمال دیگر است اینجا

به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش

به خون بیدلان ‌گویند ابرویش سری دارد

سر سودایی من هم به قربان سر تیغش

***

بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش

هر که را سرمایه ی رنگی‌ست می‌گردد سرش

مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی

کز خیال سایه ی بالی‌ست بالین پرش

بی‌ حضور وصل جانان چیست فردوس برین

بی‌ شراب لطف ساقی کیست آب کوثرش

جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی

نشئه در سر می‌دود چون مو ز خط ساغرش

چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند

سجده‌ دامن چیده باشد بهر تعظیم درش

حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات

شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش

داغ حرمان شعله‌ای دارم که در پرواز شوق

ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش

بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل

موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش

رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن

جای پهلو ناله می‌غلتد به روی بسترش

خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است

می‌رود جایی ‌که می‌گردد هیولی پیکرش

چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است

لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش

گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا

خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرش

نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی

آنکه گاهی ازکرم دستی ‌گذارد بر سرش

***

به ساز نیستی بسته‌ست شور ما و من بارش

بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش

خجالت با دماغ بید مجنون بر نمی‌آید

جهانی زحمت خم می‌کشد از دوش بی‌ بارش

ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ می‌بارد

تو ضبط شیشه ی خود کن‌، پری خیز است‌ کهسارش

زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم‌ گشتن

سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش

کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی‌خواهد

سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش

صفا هم دام پا لغزی‌ست از عبرت مباش ایمن

به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش

به میدانی ‌که رخش عزم همت می‌کند جولان

حیا از هر دو عالم می‌کشد دست عنان ‌دارش

جفا با طینت مسرور عاشق بر نمی‌آید

مگر از درد محرومی ز پا بیرون خلد خارش

به رفع‌ کلفت غفلت غبار خود ز پا بنشان

شکست سایه دارد هر چه می‌افتد ز دیوارش

خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد

که می‌داند چه‌ها دیدند مشتاقان دیدارش

مجاز پوچ ما را از حقیقت باز می‌دارد

به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش

کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم

کسی یا رب در این محفل نیفتد با نگه‌ کارش

به تعمیر دل تنگم‌ کسی دیگر چه پردازد

طناب وسع همت پر گره بسته است معمارش

در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمی‌باشد

مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش

چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل

ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش

***

بسکه افتاده است بی‌ نم خون صید لاغرش

می‌خورد آب از صفای خود زبان خنجرش

آنکه چون‌ گل زخم ما را در نمک خواباند و رفت

چون سحر شور تبسم می‌چکد از پیکرش

بعد مردن هم مریض عشق بی‌ فریاد نیست

گرد می‌نالد همان‌ گر خاک‌ گردد بسترش

بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست

می‌دهد عشق از حباب من سراغ‌ گوهرش

من ز جرأت بی‌ نصیبم لیک دارد بیخودی

گردش رنگی که می‌گرداندم گرد سرش

تا نفس باقی‌ست دل را از تپیدن چاره نیست

طایر ما دام وحشت دارد از بال و پرش

کوس وحدت می‌زند دل گر پریشان نیست وهم

شاه اینجا می‌شود تنها به جمع لشکرش

باید از شرم فضولی آب‌ گردد همتت

میهمان عالمی آنگه غم گاو و خرش

عافیت دل را تنک سرمایه دارد چون حباب

از شکستنها مگر لبریز گردد ساغرش

پر بلند است آستان بی ‌نیازیهای عشق

آن سوی این هفت منظر حلقه‌ای دارد درش

از سراغ مطلبم بگذر که مانند سپند

ناله‌ای ‌گم کرده‌ام‌، می‌جویم از خاکسترش

بس که از درد محبت بیدل ما گشت زار

همچو مژگان می‌خلد در دیده جسم لاغرش

***

به لوح جسم ‌که یکسر نفس خطوط حک استش

دل انتخاب نمودم به نقطه‌ای ‌که شک استش

به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم

که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش

در آن مکان‌ که غبارم به یاد کوی تو بالد

سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش

از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران

سری‌ که شد تهی از مغز گردش فلک استش

به ابر و رعد خروشم حقی است‌ کاین مژه ی تر

اگر به ناله نباشد به‌ گریه مشترک استش

به تیغ‌ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد

که همچو موج ز گردن شکستگی‌ کمک استش

نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه

سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش

به حرمت رمضان‌ کوش اگر ز اهل یقینی

همین مه است‌ که آدم طبیعت ملک استش

چنین‌ که خلق به نور عیان معامله دارد

حساب جوهر خورشید و چشم شب‌ پرک استش

ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر

همانقدر که به زخم دلی رسد نمک استش

اگر به فقر کنند امتحان همت بیدل

سواد سایه ی دیوار نیستی محک استش

***

بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش

به رنگ رفته نوشتم برات ‌گلزارش

به آسمان مژه ی من فرو نمی‌آید

بلند ساخته ی حیرتی‌ست دیوارش

رهایی از کف صیاد عشق ممکن نیست

کمند جای نفس می‌کشد گرفتارش

به خاک خفته ی دام تواضع خلقم

چو سجده‌ای‌ که فتد راه در جبین زارش

به وضع خلق برآ یا ز دهر گوشه‌ گزین

گهر سری‌ست‌ که دریا نمی‌کشد بارش

ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام

به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش

چو شمع بلبل این باغ بسکه عجز نماست

شکستن پر رنگ است سعی منقارش

خرام یار ز عمر ابد نشان دارد

در آب خضر نشسته‌ست‌ گرد رفتارش

ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه

شنیده‌ایم که بی ‌پرده است دیدارش

ره جنونکده ی دل گرفته‌ای بیدل

به پا چو آبله نتوان نمود هموارش

***

به پیری از هوس زندگی خمار مکش

سپید گشت سرت دیگر انتظار مکش

تعلق من وما ننگ جوهر عشق است

چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش

چو شمع خط امان غیر نقش پای تو نیست

ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش

ز دیده می‌چکد آخر جهان چو قطره ی اشک

تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش

جهان بی ‌سر و پا بر تپش غلو دارد

اگر تو سبحه نه‌ای سر به این قطار مکش

به دشت و در همه سو کاروان دردسر است

هزار ناقه ستم می‌کشد تو بار مکش

مباد باز فتد حرص در تلاش جنون

ز پای هر که در این ره نشست خار مکش

به رنج‌ کلفت تمکین غنا نمی‌ارزد

چو موج‌ گوهر از آسودگی فشار مکش

ز وضع عافیتت بوی ناز می‌آید

به بحر غرق شو و منت‌ کنار مکش

به حرف و صوت تهی ‌گشتن از خود آسان نیست

چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش

چو تخم راحت بی ‌ریشگی غنیمت‌ گیر

سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش

اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل

نفس چو خامه ی تصویر زینهار مکش

***

به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهر تیغش

به چشم زخم دلها سرمه ‌گردد جوهر تیغش

زلال آبروها می‌زند موج از پر بسمل

به‌ کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش

ز رنگ خویش‌ گردد پایمال برق نومیدی

کف خونی‌ که نگذارند برگرد سر تیغش

چو آن مصرع‌ که هر حرفش ‌کشد تا معنی رنگین

به قصد خون من جوهر بود بال و پر تیغش

توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان

خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش

تغافل پیشه‌ای در کار ابروی کجش دارد

کجا شور شهیدان بشنود گوش‌ کر تیغش

به خون بسملی ‌گر تهمت‌آلود هوس‌ گردد

شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش

به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما

سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش

ندارد موج هرگز در کنار بحر آسودن

به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش

در این محفل ‌که یک خواب فراموش است راحتها

کجا پهلو نهد کس‌ گر نباشد بستر تیغش

به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمی‌خواهد

رموز بی‌ نیامی روشن‌ است از پیکر تیغش

***

بی تو مشکل ‌کنم از خلق نهان جوهر خویش

اشک آیینه ی یأس است ز چشم تر خویش

ساکنان سر کویت ز هوس ممتازند

خلد خواهد به عرق غوطه زد از کوثر خویش

فطرت پست به‌ کیفیت عالی نرسد

کس چو گل‌، آبله را جا ندهد بر سر خویش

عاشق و یاد رخ دوست ‌که چشمش مرساد

خواجه و حسرت مال و غم‌ گاو و خر خویش

تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص

عالمی آینه‌ کرده‌ست نهان در بر خویش

هر چه خواهی همه در خانه ی خود می‌یابی

همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش

عجز رفتار من آخر در بیباکی زد

اشک تا آبله پا گشت‌، ‌گذشت از سر خویش

صبح جمعیت ما سوخته‌ جانان دگر است

ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش

سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود

عقده در کار من افتاد چو قفل از پر خویش

سایل از حادثه آب رخ خود می‌ریزد

بی ‌شکستن ندهد هیچ صدف ‌گوهر خویش

فکر لذات جهان کلفت دل می‌آرد

نی به صد عقده فشرده‌ست لب از شکر خویش

سفله را منصب جاه است ندامت بیدل

چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش

***

بی ‌خلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش

بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش

هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت

تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش

هر نفس آواره ی فکر کنار دیگریم

قطره ی ما را هوس نگذاشت در دریای خویش

عالم انس از فراموشان وحشت مشربی‌ست

گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش

بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است

باید ای یاران سر افکندن ز گردن‌های خویش

تا بر آید از فشار تنگی این انجمن

هرکه هست از خویش خالی می‌نماید جای خویش

دل هزار آیینه روشن کرد اما پی‌ نبرد

فطرت بی ‌نور ما بر معنی پیدای خویش

رفته‌ایم از خویش و حسرت‌ها فراهم کرده‌ایم

عالم طول امل جمع است در شبهای خویش

هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است

وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش

رنگ و بو چون غنچه‌ات آخر گریبان می‌درد

این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش

صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن

عاشق از ذوق طلب‌، معشوق از استغنای خویش

بیدل از افسانه‌ات عمری‌ست گوشم پر شده‌ست

یک نفس تن زن‌ که از خود بشنوم غوغای خویش

***

بی‌ نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش

عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش

خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی

دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش

کس ندید از روغن بادام توفان جنون

جز غبار من‌ که آشفت از نگاه پر فنش

فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی

گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش

داغم از وضع سبکروحی‌ که چون رنگ بهار

می‌برد گرداندن پهلو برون زین گلشنش

از طواف خویش دل را مست عرفان‌ کرده‌اند

خط ساغر می‌کند گل‌، گرد خود گردیدنش

عافیت خواهی لب از افسون عشرت بسته‌دار

هر گل اینجا خنده در خون می‌کشد پیراهنش

ناله شو تا بی ‌تکلّف از فلکها بگذری

خانه ی زنجیر راهی نیست غیر از روزنش

تهمت زنگارغفلت می‌برد جهد از دلت

مهر زن این صفحه چندانی ‌که سازی روشنش

در غبار فوت فرصت داغ خجلت می‌کشم

شمع رنگ رفته می‌بیند همان پیرامنش

تیغ مژگانی‌ که عالم بسمل نیرنگ اوست

گر نپردازد به خونم خون من در گردنش

جز عرق بیدل ز موی پیری‌ام حاصل نشد

آه از آن شیری‌ که خجلت می‌کشد از روغنش

***

تا کی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش

سر برون‌ آر از گریبان معنی برجسته باش

گر نداری جرأت از خانمان بر هم زدن

همچو می ‌خون در جگر زین شیشه ی بشکسته باش

تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم

زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش

روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است

محرم منقار ساز آن نهال پسته باش

عزم صادق می‌رهاند چون تنت از بند طبع

شاید از پستی برون آیی‌ کمر می بسته باش

دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است

ناخنی تا هست دور از سینه‌های خسته باش

چند باشی از فراموشان ایام وصال

رنگهای رفته یادت می‌دهم گلدسته باش

خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی

تا به لب آمد نفس خون ‌گشت و گفت‌: آهسته باش

از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع

هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش

***

تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش

هزار آیینه یک گل می‌دهد از طرف بستانش

نفس در سینه‌ام تیری‌ست از بیداد هجرانش

که من دل کرده‌ام نام به خون آلوده پیکانش

به عالم برق حسنت آتش افکنده‌ست می‌ترسم

که‌ گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش‌

چنان روشن شدی یا رب سواد سرنوشت من

که از بی‌حاصلی کردند نقش طاق نسیانش

ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی

ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش

جنون گردید ما را رهنمای کعبه ی شوقی

که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش

صفای دل کدورت‌های امکان بر تو بست آخر

دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش

پی آزار مردم از جهنم ‌کم نمی‌باشد

بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش

عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی ‌صورت

چه دشواری‌ست‌ کز اوهام نتوان‌ کرد آسانش

نظر وا کرده‌ای ترک هوسهای اقامت ‌کن

که شمع‌ اینجا همان پا می‌کشد سر از گریبانش

به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می‌ساید

چه لازم آسیابانت‌ کند وضع پشیمانش

بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد

که روشن می‌کند عبرت به چشم پیر کنعانش

***

جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش‌

بود چون شبنم‌ گل دلنشین هر زخم پیکانش

به یاد جلوه‌ات‌ گر دیده مژگان می‌نهد بر هم

به جز حیرت نمی‌باشد چراغ زیر دامانش

جنون‌ کن تا دلت آیینه ی نشو و نما گردد

که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش

تغافل صرفه ی توست از مدارای فلک مگذر

که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش

علاج سختی ایام صبری تند می‌خواهد

درشتی‌ گر کند سنگت مقابل کن به سندانش

به ترک وهم‌ گفتی التفات این و آن تا کی

غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش

جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل

چه یاقوت و کدامین لعل‌، آتش در بدخشانش

نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه می‌آرد

به مکتوبی‌ که دارد آتش و دود است عنوانش

غرور اندیشه‌ای تا کی خیال بندگی پختن

تو در جیب آدمی داری که پرورده‌ست شیطانش

ادب ابرام را هم در نظر هموار می‌سازد

به خشکی نیست مکروه از سریشم وضع چسبانش

جهان هر چند در چشمت بساط ناز می‌چیند

تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش

چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم

که حسرت غنچه می‌بندد بقدر یاد پیکانش

***

چند پاشی ز جنون خاک هوس بر سر خویش

ای‌ گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش

ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌ کرد

به‌ که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش

این کمانخانه اقامتکده ی الفت نیست

عبرتی‌ گیر ز کیفیت بام و در خویش

نقد ما ذره صفت در گره باد فناست

غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش

عمرها شد قدم عافیتی می‌شمریم

شمع هر چشم زدن می‌گذرد از سر خویش

خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست

ذره آن نیست‌ که شیرازه‌ کند دفتر خویش

پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست

مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش

سینه ‌چاکان به هم آمیزش خاصی دارند

صبح در شبنم‌ گل آب‌ کند شکر خویش

خود شناسی‌ست تلافی‌گر پرواز دلت

نیست بر آینه‌ها منت روشنگر خویش

عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است

مژه‌ در دیده شکست آینه از جوهر خویش

ای نگه عافیتت درخور مشق خواب است

به فسون مژه تغییر مده بستر خویش

بی‌ تو غواصی دربای ندامت داریم

غوطه زد شبنم ما لیک به چشم تر خویش

مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت

پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش

کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد

تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش

***

چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش

درآغوش‌ کمان بر دل قیامت می‌کند تیرش

مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را

که چون آیینه بی‌ حرف است صافیهای تقریرش

اگر این است برق خانه سوز شعله ی حسنت

جهانی می‌توان آتش زدن از رنگ تصویرش

مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را

گر از تار نظر سازند موی‌ کلک تحریرش

سیه‌روزی که یاد طره‌ات آوازه‌اش دارد

به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش

به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد

برهمن دارد ایمانی‌ که شرم آید ز تکفیرش

به سعی جان‌ کنیها کوهکن آوازه‌ای دارد

به غوغا می‌فروشد هر که باشد آب در شیرش

در این دشت جنون الفت ‌گرفتاری نمی‌باشد

که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش

نفس می‌بست بر عمر ابد ساز حباب من

به‌ یک بست و گشاد چشم آخر شد بم و زیرش

دل جمع آرزو داری بساط‌ گفتگو طی‌ کن

که‌ گوهر بر شکست موج موقوف است‌ تعمیرش

به صحرایی که صیادش ‌کمند زلف او باشد

اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش

به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی

جوانی‌ها اگر این است رحمت باد بر پیرش

***

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش

گذشت از قامت خم‌ گوش بر آواز خلخالش

ز پرواز نفس آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش

به خواب وهم تعبیر بلندی ‌کرده‌ام انشا

به‌گردون می‌تند هر کس بقدر گردش حالش

وداع ساز هستی‌ کن‌ که اینجا هر چه پیدا شد

نفس‌ گردید بر آیینه ی تحقیق تمثالش

مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد

که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش

شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم

چراغان‌ گر نمی‌بود از شرار سنگ اطفالش

گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن

همان آیینه‌دار وحشت پا راست امسالش

به ضبط ناله ی دل می‌گدازم پیکر خود را

مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش

غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمی‌خواهد

نفس هر دم زدن بی‌ پرده است ادبار و اقبالش

به هر کلکی ‌که پردازند احوال من بیدل

چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش

***

جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش

نبرد این شعله را خوابی‌ که خاکستر زند آبش

هوای ‌کعبه ی تحقیق داری ساز تسلیمی

سجود بسمل اینجا در خم بال است محرابش

به جرأت بر میا، سامان جمعیت غنیمت‌دان

بنای اشک غیر از لغزش پا نیست سیلابش

چو آتش‌، جاه دنیا، بد مژه خواباندنی دارد

حذر از استر مخمل‌، لباس ابره سنجابش

طریق خلق داری‌، سنگ بر ساز درشتی زن

نهال رأفت از وضع ملایم می‌دهد آبش

بساط بی ‌نیازی بایدت از دور بوسیدن

ندارد لیلی آن برقی ‌که مجنون آورد تابش

درین محفل چو شمع آورده‌ام غفلت ‌کمین چشمی

که تا مژگان در آتش خفته است و می‌برد خوابش

ره تحقیق از سیر گریبان طی نمی‌گردد

ندارد پیچش طومار دریا سعی گردابش

به یاد شرمگین چشمی قدح می‌زد خیال من

عرق تا جبهه خوابانید آخر در می نابش

اگر این برق دارد آتش رخسار او بیدل

نیابی در پس دیوار هیچ آیینه سیمابش

***

چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش

کرم‌ کن و عرق انفعال احسان باش

بساط این چمن آیینه‌داری ادب است

چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش

حضور آبله ی پا اگر به دست افتد

قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش

ز خون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد

گل وسیله ی پابوس خوش خرامان باش

چه لازم است ‌کشی رنج انتظاریها

جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش

ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل

به حسن معنی‌ کفر آبروی ایمان باش

هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است

چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش

کجاست وسعت دیگر سواد امکان را

چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش

ز فکر عقده ی دل چون‌ گهر مشو غافل

دمی که ناخن موجت نماند دندان باش

دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست

به نامه‌ای که ندارد سواد عنوان باش

به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است

اگر زمانه قیامت ‌کند تو توفان باش

به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست

تمام شیفته ی اینی و اندکی آن باش

در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم

تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش

چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست

به هر لباس ‌که باشی ز خویش عریان باش

دلیل وحدت از افسون‌ کثرتی بیدل

همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش

***

چو تمثالی ‌که بی ‌آیینه معدوم است بنیادش

فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش

نفس هر چند گرد ناله بر دل بار می‌گردد

جهان تنگ است بر صیدی ‌که دامت ‌گیرد آزادش

گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن

ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش

سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل

ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش

ثبات رنگ امکان صورت امکان نمی‌بندد

فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش

جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی

برون آشیان در بیضه پرورده‌ست فولادش

سخن بی‌ پرده‌ کم‌ گو از زبان خلق ایمن زی

چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش

به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من

که نتواند نفس گردن ‌کشید از جیب ایجادش

گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد

مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش

حیا از سرنوشتم نقطه ی بی ‌نم نمی‌خواهد

عرق تا کی نمایم خشک‌، تر دست است استادش

دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک ‌دارد

مگر این نقطه ‌گردد صفر تا روشن شود صادش

چه شور افکند شیرین در دماغ‌ کوهکن یا رب

که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش

نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم

که الفت عالمی را داغ‌ کرد آتش به بنیادش

***

چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش

نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش

رساییها به فکر طره ی او خاک می‌بوسد

مپرس از شانه ی‌ کوتاه دست آغاز و انجامش

خیال او مقیم چشم حیران است‌، می‌ترسم

که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش

به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینه ی شبنم

نگاهی نیست در چشمم ‌که حیرانی‌ کند رامش

تبسم ساغر صبح تمنای ‌که می‌گردد

اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش

گر این باشد غرور شیوه ی نازی ‌که من دیدم

به ‌کام خویش هم مشکل‌ که باشد لعل خودکامش

چه امکان است دل را در خرامش ضبط خود کردن

همه ‌گر سنگ باشد بر شرر می‌بندد آرامش

اگر در خانه ی آیینه حسنش پرتو اندازد

چو جوهر لعمه ی خورشید جوشد از در و بامش

نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه می‌خندد

در آغوش نگینها هم تبسم می‌کند نامش

طواف خاک‌ کویش آنقدر جهد طرب دارد

که رنگ و بوی ‌گل در غنچه‌ها می‌بندد احرامش

در آن محفل ‌که حسن عالم آرایش بود ساقی

فلک میناست می عیش ابد خورشید و مه جامش

ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن

که خم‌ گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش

امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی

نفس تا می‌تپد بر خویش در کار است پیغامش

سر انگشت اشارات خطش با دیده می‌گوید

حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش

مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمی‌خواهد

که ‌همچون نبض موج آخر کفن می‌گردد آرامش

***

چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش

سر افتاده‌ای دارم که پیشانی‌ست زانویش

کف بی‌ پنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم

که آیینه چسان حیرت‌ گرفت از دیدن رویش

سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن

خط‌ گرداب می‌خواند اسیر حلقه ی مویش

چه توفانها کز انداز عتاب او نمی‌بالد

زبان موج می‌فهمم ز طرز چین ابرویش

در این باغ اتفاق شبنم و گل می‌کند داغم

نگاهم ‌کاش سامان عرق می‌کرد بر رویش

ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان

به غیر از جبهه ی من نقش پایی نیست در کویش

مریض الفتش تمهید آسودن نمی‌داند

مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش

چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را

اگر سعی ضعیفیها نسازد خامه ی مویش

بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل

چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش

نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم

که هرجا سر برآرد شمع در پیش است زانویش

بهار آلوده ی رنگ تمنایت دلی دارم

که ‌گر سیر گلی در خاطر افتد می‌کنم بویش

ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل

مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش

***

چه لازم است‌ کشد تیغ چشم خونخوارش

به روی دل‌ که نفس نیز می‌کند کارش

به حیرتم‌ که چه مضمون در آستین دارد

نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش

چمن به فیض بیابان نا امیدی نیست

که از شکستن دل آب می‌خورد خارش

محیط فیض قناعت ‌که موجش استغناست

چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش

ندارد آن همه تخمین عرصه ی امکان

ببند چشم و بپیما فضای مقدارش

بساط خامش هستی ستیزه آهنگم

مگر رسد به نوای‌ گسستن تارش

کباب همت آن رهروم‌ که در طلبت

چو اشک آبله دارد عنان رفتارش

ز ناله بلبلم آسوده است و می‌ترسم

دل دو نیم دهد باز یاد منقارش

ز جلوه ی تو جهان کاروان آینه است

به هر چه می‌نگرم حیرتی است در بارش

غرور عشق تنزه بساط خودرایی‌ست

دماغ‌ کس نخرد گلفروش بازارش

فریب عشرت طوبی‌ که می‌خورد بیدل

به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش

***

چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش

بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش

به آیینی ‌که شاخ‌ گل هجوم غنچه می‌آرد

چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش

محبت‌ گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی

کف خون هم بجایی می‌رساند رهبرتیغش

به صد تسلیم می‌باید رضا جوی قدر بودن

چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش

به بال طایر رنگ از رگ‌ گل رشته می‌باشد

رهایی نیست خونم ‌را ز دام جوهر تیغش

اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون

بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش

خطی از عافیت در دفتر بسمل نمی‌گنجد

مزن بر صفحه ی دلهای ما جز مسطر تیغش

به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما

که دارد آنقدر خونی‌ که‌ گردد زیور تیغش

دماغ دست‌از آب‌، ‌خضر شستن‌ برنمی‌دارم

بلند است از سرم صد نیزه موج‌ گوهر تیغش

درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را

مه‌ نو هم سری می‌آرد آخر بر سر تیغش

چه مقدار آبرو سامان‌ کند خون من بیدل

به دریا تر نمی‌گردد زبان اژدر تیغش

***

حیا بی ‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش

پری تا فال شوخی زد عرق‌ کردند مینایش

دلی می‌افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت

نمی‌دانم چه صید است این‌ که دارد چنگ‌ گیرایش

چراغ عقل در بزم جنون روشن نمی‌گردد

مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش

به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را

چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش

بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان

ز هر جا شعله‌ای جسته‌ست داغی مانده بر جایش

به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن

شکستن ختم قلقل می‌کند بر ساز مینایش

دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینه ی تهمت

تو هر اسمی‌ که می‌خواهی برون آر از معمایش

مقیم ‌گوشه ی دل چون نفس دیوانه‌ای دارم

که‌ گر تنگی‌ کند این خانه افشارد به صحرایش

قناعت کرده‌ام چون عشق از آیینه ی امکان

به آن مقدار تمثالی ‌که نتوان ‌کرد پیدایش

ندانم سایه با بخت ‌که دارد توأمی بیدل

مقیم روز بودن بر نمی‌آرد ز شبهایش

***

خط مشکین شد وبال غنچه ی جان پرورش

گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش

گر به این شوخی‌ کند عکس تو سیر آینه

می‌تپد بر خود به رنگ موج دریا جوهرش

هرکه را از نغمه ی ساز سلامت‌ آگهی‌ست

نیست جز ضبط نفس در بزم دل خنیاگرش

نسخه ی دل عالمی دارد که‌ گر وا می‌رسی

هست صحرای قیامت صفحه‌ای از دفترش

گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم

کاسمان هم می‌کند گردیدنی‌ گرد سرش

ناله‌ام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست

وای بیماری‌ که غیر از دل نباشد بسترش

سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست

خواب من چون غنچه بر می‌آرد از بالین پرش

ط‌فل خویی ‌گر زند لاف‌ کمال آهسته باش

می‌کند چون اشک آخر خودنماییها ترش

بی‌ فنا نتوان چراغ اعتبار افروختن

آتش ما شعله می‌بارد پس از خاکسترش

احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان

مطلبی سرکن به پیش هر که می‌خواهی‌ کرش

کبریایی از کمین عجز ما  گل‌ کردنی‌ ست

سایه هم خورشید می‌یابد زمان دیگرش

تیغ خونخوارست بیدل جاده ی دشت جنون

تا ز سر نگذشته‌ای نتوان ‌گذشتن از سرش

***

خواه در معموره ی جان خواه در ویرانه باش

با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش

چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد

صیقل آیینه‌ای خاکستر پروانه باش

دعوی قدرت رها کن هیچ‌ کارت بسته نیست

ای سراپایت کلید فتح بی ‌دندانه باش

دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است

در پناه سایه ی مو چون سر دیوانه باش

کاروان عمریست از پاس قدم پا می‌خورد

پیرو محمل ‌کشان لغزش مستانه باش

بیوفایی صورت رنگ بهار زندگی‌ست

آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش

مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست

شعله ی جواله شو سر بر خط پیمانه باش

تا تأمل می‌گماری رفته‌اند این حاضران

چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش

عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست

گر تو هم زین نشئه بویی برده‌ای میخانه باش

بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن

پای تا سر ریشه‌ای بی ‌احتیاط دانه باش

***

در آن کشور که پیشانی ‌گشاید حسن جاویدش

گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش

ز خویشم می‌برد جایی ‌که می‌گردم بهار آنجا

نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش

به ‌گلزاری‌ که الفت دسته بند موی مجنونست

هوا هر چند بالد نگذرد از سایه ی بیدش

اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی

خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش

ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا

نظر واکرد بر کیفیت خویش آنکه پوشیدش

گر این یأس از شمار سال و ماه‌ کلفتم خیزد

مه نو خم شود چندان‌ که از دوش اوفتد عیدش

به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن

تو هم پیمانه‌ای داری که پر کرده‌ست جمشیدش

جنون مضرابی ناموس الفت نغمه‌ها دارد

شکست از هر چه باشد می‌زند بر سایه امیدش

چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا

خیالت راست تحقیقی‌ که ممکن نیست تقلیدش

نپردازی به فکر نغمه ی تحقیق من بیدل

که چرخ اینجا خمیدن می‌کشد با چنگ ناهیدش

***

دل به ‌کام تست چندی خرمی اظهار باش

ساغری داری شکست رنگ را معمار باش

فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ

گر دل آسوده خواهی عقده ی این نار باش

بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت

گر همه جان باشد از اندیشه‌اش بیزار باش

تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار و گل

چون نگه در هر کجا پا می‌نهی هموار باش

هیچکس تهمت نشان داغ بی‌ نفعی مباد

چتر شاهی ‌گر نباشی سایه ی دیوار باش

ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان‌ کشید

سودن دستی نبازی جهد کن در کار باش

نقش پای رفتگان مخمور می‌آید به چشم

یعنی ای وامانده در خمیازه ی رفتار باش

مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست

ناله از خود می‌رود، گو ششجهت ‌کهسار باش

بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحه‌ات

یک دو ساغر محو عشرتخانه ی خمّار باش

هرزه تازی تا به ‌کی‌ گامی به‌ گرد خویش ‌گرد

جهد بر مشق تو خطی می‌کشد پرگار باش

هر قدر مژگان‌ گشایی جلوه در آغوش تست

ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش

عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت

ذره هم کم نیست‌، تا باشی همین مقدار باش

***

دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش

خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش

مزرعی‌ کز اشک دردآلود من آتش دمید

ناله خیزد چون سپند از دانه‌های خرمنش

یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم

عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش

هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست

شانه را دست تصرف دور باد از دامنش

جنبش مژگان‌ گرانی می‌کند بر عارضش

سایه ی گیسو کبودی می‌رساند بر تنش

نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است

چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش

عشق را با خانه پردازان آبادی چه ‌کار؟

کرده‌اند این گنج از دل‌های ویران مسکنش

خط مشکینی ‌که در چشم جهان تاریک‌ کرد

سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش

برمدار ای جستجو دست از تپیدن‌های دل

این جرس راهی به منزل می‌گشاید شیونش

ناتوانی پرده ی اسرار مطلب‌ها مباد

ناله‌گاه عجز می‌گردد نگه پیراهنش

بار اندوه فنا را زندگی نامیده‌ایم

شمع جای سر بریدن می‌کشد بر گردنش

قامت خم‌ گشته بیدل التفات ناز کیست

همچو ابرو گوشه ی چشمی‌ست بر حال منش

***

دل بی‌ مدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش

صدف در حیرت آیینه گم کرده‌ست نقاشش

درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها

چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش

جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد

به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش

به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را

شکست کاسه در بزم کرم کرده‌ست بی‌آشش

به این شرمی که می‌بیند کریم از جبهه ی سایل

گهر هم سرنگون می‌افتد از دست گهر پاشش

به ملک بی‌ نیازی رو که‌ گاه احتیاج آنجا

چو ناخن می‌کشد درهم به پشت دست قلاشش

خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمی‌ارزد

همه‌ گر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش

شئون هر صفت مستوری عاشق نمی‌خواهد

کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش

بساط زندگی مفت حضور اما به دل جا کو

نفس می‌گسترد در خانه ی آیینه فراشش

ندارد کاوش دل صرفه ی امن ‌کسی بیدل

در این ناسور توفانهای خون خفته‌ست مخراشش

***

دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش

که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش

ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من

سر تسلیم‌ تا ننهد به بالین ‌پر تیرش

تو در بند خودی قدر خروش دل چه می‌دانی

که آواز جرس گمگشتگان دانند تأثیرش

مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی

چو گل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش

مآل ‌کار غفلتهای ما را کیست دریابد

که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش

سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد

تو از فقر و غنا آماده‌ کن ساز‌یم در زیرش

غبار صیدم از صحرای امکان رفته‌ام اما

هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش

تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد

که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش

اثر پرورده ی ذوق گرفتاری دلی دارم

که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش

دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی‌بندد

تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش

جوانیهای اوهامت به این خجلت نمی‌ارزد

که چون نظاره خم ‌گردیدن مژگان ‌کند پیرش

مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل

جنون دارد کف خاکی‌ که من دارم به زنجیرش

***

دل گمگشته‌ای دارم چه می‌پرسی ز احوالش

دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش

گره‌ گردیدن من نیست بی‌ عرض پریشانی

گل است اظهار تفصیلی‌ که باشد غنچه اجمالش

به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی

که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش

قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد

تو و صد سبحه ‌گردانی من و یک دانه ی خالش

ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را

مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش

جهان از ساغر وهم امل مست است و زین غافل

که فرصت رفته است از خود به دوش‌ گردش حالش

قفس نشکسته‌ای تا وانماید رنگ پروازت

که هر گنجشک پرورده‌ست عنقا درته بالش

نی‌ام در خاکساری هم بساط آبله اما

سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش

شرر خرمن دلی چون‌ کاغذ آتش‌ کمین دارم

تماشایی‌ که نومیدی چه می‌بیزد به غربالش

چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را

بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش

بجایی برد حیرانی دل خون گشته ی ما را

که چون یاقوت نتوان رنگ‌ گرداندن به صد سالش

پر افشان هوای‌ کیست از خود رفتن بیدل

که چون صبح بهاران رنگ می‌گردد به دنبالش

***

دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش

تبسم همچو زخم صبح می‌سازد نمکسودش

توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن

نگاهی سوده‌ام امشب به لبهای می‌آلودش

ز موج خط‌ وقار شعله ی حسنش تماشا کن

که تمکین می‌چکد همچون رگ یاقوت از دودش

نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق

عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش

گر آهنگ پر فشانی کند پروانه ی بزمت

چراغان سرکشد از گرد بال شعله فرسودش

جهانی در تلاش آبرو ناکام می‌میرد

نمی‌داند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش

تو خواهی بوی ‌گل‌، خواهی شرار سنگ باش اینجا

ز خود رفتن رهی دارد که نتوان ‌کرد مسدودش

ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را

کز آغوش قبول خویش هم دور است مردودش

ز سر تا پای من در حسرت دیدار می‌کاهد

به آن ذوقی ‌که بر آیینه ی دل باید افزودش

مپرس از دستگاه نیستی سرمایه ی هستی

عدم بی ‌پرده شد تا اینقدر کردند موجودش

سیاهی‌ کی ز دست زرشماران می‌رود بیدل

به هر جا آتش افروزی اثر می‌ماند از دودش

***

دلی را که بخشد گداز آرزویش

چو شبنم دهد غوطه در آبرویش

به جمعیت زلف مشکین بنازم

که از هر بن موست حیران رویش

چرا دل نبالد در آشفتگیها

که چون تاب زد، دست در تار مویش

چنان ناتوانم ‌که بر دوش حسرت

ز خود می‌روم‌ گر کشد دل به سویش

توانی به گرد خرامش رسیدن

ز ضبط نفس‌ گر کنی جستجویش

به عاشق ز آلودگیها چه نقصان

که مژگان بود دامن تر وضویش

ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن

خوشا عالم مستی و های و هویش

به میخانه ی وهم تا چند باشی

حبابی‌که خندد پری بر سبویش

مشو مایل اعتبارات دنیا

گل شمع اگر دیده باشی مبویش

فلک خواهد از اخترت داغ‌ کردن

مجو مغز راحت ز تخم ‌کدویش

صبا گرد زلف‌ که افشاند یا رب

که عالم دماغ ختن شد ز بویش

نگه موج خون گشت در چشم بیدل

چه رنگ است یا رب گل آرزویش

***

دلی که گردش چشم تو بشکند سازش

به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش

به هر زمین‌ که خرام تو شوخی انگیزد

چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش

به محفلی‌ که نگاهت جنون‌ کند تعمیر

پری به سنگ زند شیشه خانه ی نازش

به خانه‌ای ‌که مقیمان انتظار تواند

زنند از آینه‌ها حلقه بر در بازش

من و جنون زده اشکی ‌که چون به شور آید

بقدر آبله ی پا دمد تک و تازش

غبار عرصه ‌گه همتم‌ که تا به ابد

چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش

به رنگم آینه‌ای بود سایه پرور ناز

در آفتاب نشاند التفات پروازش

تلاش خلق‌ که انجام اوست خاک شدن

به رنگ اشک تری می‌چکد از آغازش

به‌ گرد عالم کم ‌فرصتی وطن داریم

شرر خوش است به ‌پرواز آشیان سازش

چه شعله‌ها که نیامد به روی آب ‌امروز

مپرس از عرق بی دماغی نازش

ز خویش تا نروی ناز این چمن برجاست

شکست در پر رنگ تو کرد پروازش

به‌ کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل

فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش

***

رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش

تا چشم به خون‌ که سیه ‌کرده حنایش

عمریست ‌که عشاق به آنسوی قیامت

رفتند به برگشتن مژگان رسایش

چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم

جز در نفس سوخته تغییر هوایش

سامان تماشاکده ی عبرت امکان

سازیست‌ که در سودن دست است صدایش

از ما و من آواره ی صد دشت خیالیم

این قافله را برد ز ره بانگ درایش

خالی نشد این انجمن از کلفت احباب

هر کس زمیان رفت غمی ماند به جایش

از پرده ی این ‌خاک‌ همین ‌نوحه ‌بلند است

کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش

ما را چه خیال است بر این مائده سیری

چشمی نگشودیم به کشکول گدایش

تا حشر چو افلاک محالست برآییم

با قد خم از معذرت زلف دوتایش

با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست

از ما به سوی او برسانید دعایش

جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا

چشمی‌ که‌ گشودیم جبین شد ز حیایش

هیهات‌ که در انجمن عبرت تحقیق

بر روی‌ کسی باز نشد بند قبایش

راهی اگر از چاک گریبان بگشایید

با دل خبری هست بپرسید سرایش

یک لحظه حباب آیینه ی ناز محیط است

بر بیدل ما رحم نمایید برایش

***

زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش

قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش

محیط‌ عشق ‌بر محرومی ‌آن ‌قطره ‌می‌گرید

که دهر از تنگ چشمی در صدف وامی‌کند جایش

درین ‌گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان

که عنقا هم غم بی‌ آشیانی‌ کرد عنقایش

اگر کام امیدی بر نگرداند می هستی

توان پیمانه پر کرد از شکست رنگ مینایش

حضور آفتاب از سایه‌ گرد عجز می‌چیند

ز پستی تا برون آیی نگاهی ‌کن به بالایش

فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را

نیابی جز شرر سنگی‌ که بشکافی معمایش

برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد

نمودم قطره‌واری موج سر دادم به دریایش

زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن

که در خون می‌تپد نظاره از رنگ تماشایش

به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را

به دامن پا کشیدن داد آخر سر به صحرایش

ترحم‌ کن بر آن بیدل‌ که از افسون نومیدی

به مطلب می‌فشاند دست و بر خود می‌رسد پایش

***

ز برق بی ‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش

شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش

دل و آیینه ی رازش معاذالله چه بنماید

کف خاکی ‌که در کسب صفا کردند بهتانش

درین صحرا گل آسوده رنگی نقد مجنونی

که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش

درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر

که اشک آخر تپیدن می‌کند با خاک یکسانش

گشاد دل که از ما جوهر تدبیر می‌خواهد

گره باقی‌ست در کار گهر تا هست دندانش

جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی

صدا یک دامن افشانده‌ست بر بیداد پنهانش

چه می‌دانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان

به ‌کف جنسی‌ که مفت آمد نباشد قدر چندانش

ندانم واصل بزم یقین ‌کی می‌شود زاهد

هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش

مخور جام فریب از محفل‌ کمفرصت هستی

شرار کاغذ است آیینه ی عرض چراغانش

ز خون هر چند رنگی نیست تیغ قاتل ما را

قیامت می‌چکد هر گه بیفشارند دامانش

هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت

که آتش در طلسم دود نتوان ‌کرد پنهانش

به رنگ بیضه ی طاووس چشم بسته‌ای دارم

که یک مژگان گشودن می‌کند صد رنگ حیرانش

تو هم بیدل خیال چند سودا کن به بازاری

که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش

***

ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش

خط مشکین دمید آخر ز موج‌ گرد دامانش

ز جوش شوخی چشم تماشا می‌کند پنهان

به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش

در آن محفل‌ که شوق آیینه ی اسرار می‌گردد

ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش

ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او

نگاهش بر نمی‌گردد اگر برگشت مژگانش

شکست موج دارد عرض بی‌ پروایی دریا

من و آرایش رنگی‌ کزو بستند پیمانش

به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را

نیاراید روانی محمل خون شهیدانش

ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی

که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش

فلک‌ گر نسخه ی جمعیت امکان زند بر هم

تو روشن ‌کن سواد سطری از زلف پریشانش

دل بیمدعا یعنی بیاض ساده‌ای دارم

به آتش می‌برم تا صفحه‌ای سازم زرافشانش

وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد

که آتش غیر خاکستر نمی‌باشد گریبانش

درین گلزار حیرت هر که بسمل می‌شود بیدل

چو اشک دیده ی شبنم تپیدن نیست امکانش

***

ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش

بجز غبار عدم نیست آنچه پیش و پس استش

کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان

که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش

ز کسب فضل حیا کن‌ کزین دو روزه تخیل

کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش

ز مال غیر تعب چیست اغنیای جهان را

محیط در خور امواج وقف دیده خس استش

مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد

میی‌ که جام تو دارد خمار پیشرس استش

دمی‌ که عرض تحمل دهد اسیر محبت

مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش

مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا

هوس سگی‌ست‌ که اینها گسستن مرس استش

چو شمع چند توان زیست داغدار تعین

حذر ز ساز حیاتی‌ که سوختن نفس استش

درین هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت

به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش

***

سخن‌ سنجی‌ که مدح خلق نفریبد به وسواسش

مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش

نفس محمل‌ کش چندین غنا و فقر می‌باشد

که در هر آمد و رفتی است‌ گرد جاه افلاسش

ز تار و پود اضداد است عبرت بافی‌ گردون

کجی و راستی شد جمع تا گل‌ کرد کرباسش

فسردن هم ‌کمالش پاس آب روست در معنی

نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش

فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی

من و مای تو می‌باشد گر آوازی است در طاسش

مرا بر بی ‌نیازیهای مجنون رشک می‌آید

که گم کرده‌ست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش

شکوه عزت از اقبال دونان ننگ می‌دارد

بلندی تا کجا بر آبله خندد ز آماسش

تو زین مزرع نموهای درو آماده‌ای داری

که در هر ماه چون ناخن ز گردون می‌دمد داسش

به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی

که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش

حباب بیدل ما را غم دیگر نمی‌باشد

نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش

***

سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش

به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش

گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش

صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش

ز شبنم ‌کاری خجلت سیاهی شسته می‌روید

نگاه دیده ی نرگس به دور چشم شهلایش

خیال از هر بن مویش به چندین نافه می‌غلتد

ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش

تبسم می‌زند امشب به لعلش پهلوی چینی

مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش

به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن

که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش

محبت سعی ما را مایل پستی نمی‌خواهد

عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش

بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد

که چیدن از شکفتن بیش می‌بالد ز گلهایش

به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی

زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش

زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی

نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش

چو صبح‌ این‌ گرد موهومی‌ که در بار نفس داری

پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش

دم تیغی‌ که من دارم خمار حسرتش بیدل

سحر پرورده ی نازست زخم سینه فرسایش

***

شخص معدومی‌، به پیش وهم خود موجود باش

ای شرار سنگ از آن عالم ‌که نتوان بود باش

رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست

صفحه ی آیینه‌ای داری خیال اندود باش

سالی و ماهی نمی‌خواهد رم برق نفس

در خیالت مدت موهوم گو معدود باش

در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت

گر توانی خاک شد آیینه ی مقصود باش

جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست

ای امل جولاه فطرت‌ محو تار و پود باش

پرده ی ساز خداوندیست وضع بندگی

گر سجودآموز خود گردیده‌ای مسجود باش

مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع ‌کن

یک دو روز ای بیخبر گو حرص ناخشنود باش

سنگ هم بی ‌انتقامی نیست در میزان عدل

بت شکستی مستعد آتش نمرود باش

هر چه از خود می‌دهی بر باد بی‌ ایثار نیست

خاک اگر گردی همان بر آستان جود باش

شکوه ی درد رسایی را نمی‌باشد علاج

گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی ‌دود باش

خانه ی آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ

بر در دل حلقه زن‌ گو شش جهت مسدود باش

***

شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش

که موی چینی آنسوی سحر برده‌ست شبگیرش

غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم

صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش

چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را

چوگل دامان قاتل می‌دمد خون زمینگیرش

نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم

که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش

سیه کاری نمی‌ماند نهان در کسوت پیری

به رنگ مو که رسوایی‌ست وقف‌ کاسه ی شیرش

نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن

که با آب‌ گهر شسته‌ست حیرت خون نخجیرش

علاجی نیست جرم غفلت آیینه ی ما را

مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش

نه حرف رنگ می‌دانم نه سطر جلوه می‌خوانم

کتابی در نظر دارم که حیرانی‌ست تفسیرش

نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز می‌آید

به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش

جهان کیمیا تأثیر استعداد می‌خواهد

چو تخمت قابل افتد هرکف خاکی‌ست اکسیرش

به این طاقت سرا تا چند مغرورت‌ کند غفلت

نفس دارد بنایی ‌کز هوا کردند تعمیرش

به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل

خوشا آهی‌ که از آیینه هم بردند تأثیرش

***

شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش

گر کشی بار تعلق جز به پشت پا مکش

ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند

گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش

بر نمی‌آید خرد با ساز حشر آهنگ دل

مغز مستی ‌گر نداری پنبه از مینا مکش

شمع را رعنایی او داغ خجلت می‌کند

سرنگونی می‌کشی ‌گردن به این بالا مکش

صرفه ی هستی ندارد سایه را ترک ادب

هر طرف خواهی برو لیک از گلیمت پا مکش

معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس

از ادب مگسل طناب خیمه ی لیلا مکش

خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تری‌ست

عالم آب است اگر ساغر کشی تنها مکش

کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است

خار اگر داری بیا رنج‌ کشیدنها مکش

گفتگو هنگامه ی برهمزن روشن دلی است

این بساط آیینه‌ها دارد نفس اینجا مکش

آب می‌گردد دل از درد وطن آوارگان

ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش

انفعال فطرتم ای کلک نقاش ‌کرم

رنگ می‌بازد حیا ما را به روی ما مکش

نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم

رشته‌ای داری تو هم از دامن صحرا مکش

***

صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش

که رنگم می‌پرد گر می‌تپد گرد از سر کویش

نفس تا می‌کشم در ناله ی زنجیر می‌غلتم

گرفتارم نمی‌دانم چه مضمونست گیسویش

تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن

که عالم خانه ی آیینه است از حیرت رویش

دل یاقوت خون گردیده‌ای در حسرت لعلش

رم آهو به خاک افتاده‌ای از چشم جادویش

چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون‌آ

به لب‌ گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش

غبارآلود هستی‌ گر همه تا آسمان بالد

چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش

شکست شیشه ی من ناکجا فریاد بر دارد

تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش

دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم

کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش

غبار آرمیدن برده‌اند از خاک این صحرا

سواد وحشتی روشن‌ کنید از چشم آهویش

کباب وحشت اشکم‌ که چون بیدست و پا گردد

به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون می‌برد گویش

به وصل از ناتوانی رنج هجران می‌کشم بیدل

ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش

***

صبح از چه خرابات جنون ‌کرد بهارش

کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش

شام اینهمه سامان ‌کدورت ز کجا یافت

کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش

گردون به تمنای چه ‌گل می‌رود از خویش

عمریست که بر گردش رنگست مدارش

دریا به حضور چه جمالست مقابل

کز خانه ی آیینه‌ گرو برد کنارش

صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند

کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش

کوه از چه ادب ضبط نفس‌ کرد که هر سنگ

در دل مژه خواباند چراغان شرارش

ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت

کایینه چکید از نمد خورده فشارش

برق از چه طرف رخش به مهمیز طلب داد

کز عرض برون برد لب خنده سوارش

گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن

کافتاد سر و کار به دلهای فکارش

بلبل ز چه ساز انجمن‌ آرای طرب بود

کز یک نی منقار ستودند هزارش

طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند

کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش

شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک

یک آبله‌ گردید به هر گام دچارش

موج‌ گهر آشوب چه توفان خبرش ‌کرد

کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش

آیینه ز تکلیف چه مشرب زده ساغر

کز هر چه رسد پیش نه فخرست و نه عارش

دل رمز چه سحر است که در دیده ی تحقیق

حسن است و نیفتاد به هیچ آینه‌ کارش

عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت‌

کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش

بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت

کاینها به شق خامه ‌گرفته‌ست قرارش

***

تپد آینه بسکه در آرزویش

ز جوهر نفس می‌زند مو به مویش

تبسم‌، تکلم‌، تغافل‌، ترحم

نمی‌زیبد الا به روی نکویش

به جنت که می‌بندد احرام تسکین‌؟

فشاندند بر زخم ما خاک ‌کویش

نهال خیالم‌ که در چشم بینش

به صد ریشه یک مو نبالد نمویش

نگه سوخت در دیده ی انتظارم

خرامت مگر آبی آرد به جویش

ز بس محو آن لعل‌ گردید گوهر

عرق هم چکیدن ندارد ز رویش

طراوت درین خاکدان نیست ممکن

گر آبی‌ست دارد تیمم وضویش

لب از هرزه سنجی است مقراض هستی

سر شمع هم در سر گفتگویش

چو نی هر کرا حرف بر لب‌ گره شد

تأمل شکر کرد وقف‌ گلویش

اگر انتقام از فلک می‌ستانی

مکن ‌جز به چشم ترم روبرویش

خوشا انتقامی که از عجز طاقت

شوی خاک و ریزی به ‌چشم عدویش

چو آتش سیاه است رنگ لباسش

به صابون خاکستر خود بشویش

جهان از وفا رنگ گردی ندارد

جگر خون کن‌ کس ‌مباد آرزویش

برون از خودت‌ گر همه اوست بیدل

مبینش‌، مدانش‌، ‌مخوانش‌، مجویش

***

طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش

بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش

گلستانی‌ که حرص احرام عشرت بسته است آنجا

به جای سبزه می‌روید دم تیغ از لب جویش

چراغ مطلب نایاب ما روشن نمی‌گردد

نفس تا چند باید سوخت در وهم تک و پویش

به آهی می‌توانم ساز تسخیر جهان کردن

به دست آورده‌ام سر رشته‌ای از تار گیسویش

غبار یک جهان دل می‌کند توفان نومیدی

مبادا سر بر آرد جوهر از آیینه‌ای رویش

به تاراج نگاه ناتوانش داده‌ام طاقت

هنوزم در کمین قامت پیریست ابرویش

صبا تا گردی از خاک سر راه تو می‌آرد

چمن در کاسه ی گل می‌کند در یوزه ی بویش

درین محفل ندارد سایه هم امید آسودن

مگر در خانه ی خورشید گردد گرم پهلویش

جنون را تهمت عجز است بی ‌سرمایگی‌هایت

گریبانی نداری تا ببینی زور بازویش

هوای‌ گل نمی‌دانم دماغ مل نمی‌فهمم

سری دارم‌ که سامان نیست جز تسلیم زانویش

به زلفی بسته‌ام دل از مضامینم چه می‌پرسی

دو عالم معنی باریک قربان سر مویش

کرا تاب عتاب اوست بیدل‌ کاتش سوزان

به خاکستر نفس می دزدد از اندیشه ی خویش

***

عالم از چشم ترم شد میفروش

زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا

می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم

نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست

چشمه ی آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر

راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد

سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند

از زبان است آنچه می‌آید به ‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج

می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم

بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است

جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است

فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی

خون منصوری نیاوردی به جوش

***

عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش

مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش

برهمن‌ گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش‌زن

غرور ناز دارد بی ‌نیاز از کفر و اسلامش

نگردانده‌ست اوراق تمنا انتظار من

هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش

رهایی نیست مضمونی که ‌گرد خاطرم ‌گردد

ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش

هوای جستجوی وصل برد اندیشه ی ما را

به آن عالم‌ که می‌باید شنید از خویش پیغامش

ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد

بهار از رنگ و بو عمریست ‌گم ‌کرده‌ست آرامش

به زیر چرخ منشین‌ گر تنزه مدعا باشد

عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش

ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری

اثر وا می‌کند از کیفیت برجیس و بهرامش

دو عالم عیش و یک دم ‌کلفت مردن نمی‌ارزد

حذر از الفت صبحی ‌که باشد در نظر شامش

سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب می‌داند

مگس هنگام راندن بیشتر می‌گردد ابرامش

تلاش جاه بیدل انحراف وضع می‌خواهد

کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش

***

عمرها شد بی ‌نصیب راحتم از چشم خویش

چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش

زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کرده‌ام

همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش

بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من

کس نمی‌خواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش

شوق دیدارم به هر آیینه توفان می‌کند

عالمی دارد سراغ حیرتم‌ از چشم خویش

جوهر بینش خسک ریز بساط‌ کس مباد

می‌پرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش

نسخه ی موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت

اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش

نیست ایمن خانه ی آیینه از آفات زنگ

دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش

غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست

می‌گشاید ذره راه خلوتم از چشم خویش

نُه فلک را یک قفس می‌بیند انداز نگاه

تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش

چون شرر هرگه درین محفل نظر وا می‌کنم

می‌زند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش

ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است

نیست بی ‌سیر نگاهت فطرتم از چشم خویش

یا رب این ‌گلشن تماشاخانه ی نیرنگ کیست

کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش

خواه دریا نقش بندم خواه شبنم‌ گل ‌کنم

رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش

امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت

همچو شمع‌ افکند آخر همتم از چشم خویش

***

عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش

این پرده به هر جا تنک افتد مژه‌ در پوش

بی ‌قطع نفس کم نشود هرزه‌درایی

رسوایی پرواز به افشاندن پر پوش

در زنگ خوشست آینه از ننگ فسردن

ای قطره فضولی مکن اسرار گهر پوش

پر مبتذل افتاده لباس من و مایت

خاکی به سر وهم فشان رخت دگر پوش

ای‌ خو‌اجه غرامت مکش از اطلس و دیبا

آدم چقدر ناز کند، رو، جل خر پوش

جز خلق مدان صیقل زنگار طبیعت

دلگیری این خانه به واکردن درپوش

چون صبح میندوز بجز وحشت ‌از این دشت

تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش

پیش از نفس آیینه ی ‌هستی‌ به ‌عرق‌ گیر

تا غوطه به شبنم نزنی‌ عیب ‌سحر پوش

دل طاقت آن آتش رخسار ندارد

یاقوت نمایان شو و خود را به ‌جگر پوش

بی ‌نقطه مصور نشود معنی ‌موهوم

آن موی میانی ‌که نداری به ‌کمر پوش

بی‌ پرده خیالی که نداریم عیانست

حیرت نشود بر طبق آینه سر پوش

انجام تلاش همه کس آبله پایی است

بیدل تو همین ریشه به تحصیل ثمر پوش

***

فریاد جهان سوخت نفس سعی ‌کمندش

تا سرمه رسانید به مژگان بلندش

از حیرت راه طلبش انجم و افلاک

گم‌ کرد صدا قافله ی زنگله بندش

ننمود سحر نیز درین معرض ناموس

بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش

هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود

یا رب به چه رفتار جنون‌ کرد سمندش

صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت

پیش دو لب او که مکرر شده قندش

کو تحفه ی دیگر که بیرزد به قبولی

دل پیشکشی بود که در خاک فکندش

جز در چمن شرم جمالش نتوان دید

ای آیینه‌سازان عرق افتاد پسندش

تسلیم به غارتکده ی یأس ندارد

جز سجده ‌که ترسم ز جبینم ببرندش

چون من ز دل خاک‌ کمر بسته جهانی

تا زور چه همت ‌گسلد اینهمه بندش

تشویش دل کس نتوان سهل شمردن

زان شیشه حذر کن‌ که به راهت شکنندش

دل فتنه ی شورافکن هنگامه ی هستی است

نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش

بیدل به‌ که ‌گویم غم بیداد محبت

این تیر نه آهی‌ست ‌که از دل شکنندش

***

گر نه‌ای عین تماشا حیرت سرشار باش

سر به سر دلدار یا آیینه ی دلدار باش

با هجوم عیش شو چون نغمه ی ذوق وصال

یا سراپا درد دل چون ناله ی بیمار باش

بال و پر فرسوده ی دام فلک نتوان شدن

گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش

چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس

ساز موهومی‌ که ما داریم ‌گویی تار باش

صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی

ناله هر جا گل‌ کند کوته‌تر از منقار باش

گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت

بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش

آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است

چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش

بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست

عرصه ی کون و مکان گو یک تپیدن‌وار باش

داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست

گر نه‌ای طاووس باری رخت آتشکار باش

سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودن‌ست

پیش مردم اندکی‌، در چشم خود بسیار باش

غنچه‌ات از بیخودی فال شکفتن می‌زند

ای ز سر غافل‌، برو بیمغزی دستار باش

تا به‌ کی باشد دل از خجلت شماران نفس

سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش

بی‌ نیازیهای عشق آخر به هیچت می‌خرد

جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش

یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک

بر سر مژگان چو اشک استاده‌ای هشیار باش

***

کشت عاشق‌ که دهد داد گیاه خشکش

موی چینی‌ست رگ ابر سیاه خشکش

بی ‌سخا گردن منعم چه کمال افرازد

سر خشکی‌ست که آتش به‌ کلاه خشکش

سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم

برق خفته‌ست به فواره ی آه خشکش

شاه اگر دامن انعام به‌ خسّت چیند

نیست جز مهره ی شطرنج سپاه خشکش

غفلت بیدل ما تا به‌ کجا گرد کند

ابر رحمت نشود تر به ‌گناه خشکش

***

کلاه نیست تعین ‌که ما ز سر فکنیمش

مگر به خاک نشینیم ‌کز نظر فکنیمش

غبار ما و منی‌ کز نفس فتاد به ‌گردن

ز خانه نیست برون ‌گر برون در فکنیمش

مآل ‌کار ندیدیم ورنه دیده ی عبرت

جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش

سری‌ که یک خم مژگان به خاک تیره نماند

چو اشک شمع چه لازم ‌که با سحر فکنیمش

هزار حسرت‌ گفتار می‌تپد به خموشی

نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش

چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی

بلندیی ‌که به پستی‌ کشد ز سر فکنیمش

به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد

گلاب نیست‌ که بر روی یکدگر فکنیمش

چه ممکن است نچیند تری جبین مروت

ز سر فکندن شاخی‌ که از تبر فکنیمش

ز ضبط ناله به دل رحم‌ کرده‌ایم وگرنه

جهان ‌کجاست‌ که آتش به خشک و تر فکنیمش

غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی

جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش

سری به سجده ی پیری رسانده‌ایم ‌که شاید

ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش

حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل

به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش

***

که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش

جهانتاب است شمع و بیضه ی عنقاست فانوسش

تبسم ریز صبحی رفت از گلشن‌ که تا محشر

به هر سو غنچه‌ها لب می‌کند از حسرت بوسش

خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را

که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش

نوید وصل آهنگی‌ست وقف ساز نومیدی

اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش

درین محفل به هر جا شیشه ی ما سرنگون‌ گردد

خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش

شکستم در تمنای بهارت شیشه ی رنگی

که هر جا می‌رسم پر می‌زند آواز طاووسش

جهان یکسر حقست‌، آری مقید مطلق است اینجا

ز مینا هر که آگه شد پری ‌گردید محسوسش

ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم

که از تبخاله می‌باید شنیدن بانگ ناقوسش

دگر می‌تاختم با ناز در جولانگه فطرت

به این خجلت عرق ‌کردم ‌که نم زد پوست بر کوسش

زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل

به وهم آیینه صیقل می‌زنم از دست افسوسش

به آزادی پری می‌زد نفس در باغ ما بیدل

تخیل‌ گشت زندانش توهُم‌ کرد محبوسش

***

گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش

سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش

چه مغناطیس حل‌ کرده‌ست‌ یا رب خون نخجیرش

که پیکان یک قدم پیش است از سعی پر تیرش

به دریا برد از دشت جنون دیوانه ی ما را

هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش

ازین صحرای حیرت‌ گرد نیرنگ که می‌بالد

که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش

ز نفی سایه نور آیینه ی اثبات می‌گردد

شود یا رب شکست رنگ ما هم صرف‌ تصویرش

به ‌گرد سرمه خوابیده‌ست مغز استخوان ما

که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش

پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمی‌خواهد

بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش

سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهی ‌کردن

که شست این‌ کاسه را یا رب به موج ‌آب شمشیرش

درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم

که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش

به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمی‌خواهم

که می‌ترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش

نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل

عرق‌ کرد آه من آخر ز خجلت‌های تأثیرش

به چندین سعی پی بردم‌ که از خود رفته‌ام بیدل

رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش

***

متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش

به صد آتش قیامت می‌کنی ‌گر واکشی دودش

به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم

نمی‌دانم چه می‌گوید زبان عجز فرسودش

شبستان سیه‌بختی ندارد حاجت شمعی

بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش

به تقلید سرشکم‌، ابر شوخی می‌کند اما

ز بس‌ کم مایگی آخر فشاری می‌دهد جودش

سلامت آرزو داری برو ترک سلامت‌ کن

به ساحل موج این دریا شکستن می‌برد زودش

نپنداری ز جام قرب زاهد نشئه‌ای دارد

دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش

خیال اندود هستی نقش موهومی‌ که من دارم

به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش

به زلفت شانه دستی می‌زند اما نمی‌داند

کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش

درین محفل رموز هیچکس پنهان نمی‌ماند

سیاهی خوردن هر شمع روشن می‌کند دودش

به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را

بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو‌دش

***

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش

پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است

ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش

در غنچه ی دل رنگ بهار هوسی هست

ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش

چون لاله به حسنی نرسد آینه ی دل

تا داغ خیالت نشود زینت خالش

زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست

آیینه ی ما چند دهد عرض مثالش

هرذره‌ که آید به نظر برق رم ماست

عالم همه دشتی‌ست که ماییم غزالش

از الفت دل نیست نفس را سر پرواز

این موج حبابی‌ست‌ گره در پر و بالش

محمل صفت اظهار قماشی که تو داری

خوابی‌ست که تعبیر نمایی به خیالش

هر چند برون جستن از این باغ محالست

دامن به هوا می‌شکند سعی نهالش

از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی

نقش قدمت بس بود آیینه ی حالش

***

مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش

برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش

تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر

همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش

خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد

بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش

محالست این که کام تشنه ی دیدار تر گردد

ز موسی جمع ‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش

به ذوق امتحان ملک سلیمان‌ گر زنی بر هم

نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیده ی مورش

همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما

هنوز از بی ‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش

به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم

جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش

به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد

ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش

سراغ‌ گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی

سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش

نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی

که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش

گزند ذاتی از بنیاد ظالم ‌کم نمی‌گردد

به موم از پرده ی زنبور نتوان برد ناسورش

به این شوری‌ که مجنون خیال ما به سر دارد

مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش

به یاد صبح پیری‌ کم‌کم از خود بایدم رفتن

ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌ کافورش

فلک هنگامه ی تمثال زشتیهای ما دارد

ز خودبینی است ‌گر آیینه ی ما نیست منظورش

انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها

تو خواهی نغمه ی فرعون ‌گیر و خواه منصورش

دگر مژگان ‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل

که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی ‌نورش

***

من وآن فتنه بالایی ‌که عالم زیر دست استش

اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش

به اوضاع جنون زان زلف بی‌پروا نی‌ام غافل

که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش

چو آتش دامن او هر که ‌گیرد رنگ او گیرد

به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش

خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی

چه صنعت در زه ایمای حکم‌ اندازد شست استش

نه‌ تنها باده از بوس لب او جام می‌گیرد

حنا هم زان‌ کف پای نگارین ‌گل به دست استش

شکفتن با مزاج‌ کلفت انجامم نمی‌سازد

چو آن چینی ‌کز ابروی تغافل رنگ بست استش

به ‌کانون خیال آن شعله ی موهومی انجامم

که در خاکستر امید دم صبح الست استش

بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی

شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش

به رنگ شعله‌ای کاسودنش خاکستر انگیزد

ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش

پر طاووس یعنی گرد ناز اندوده‌ای دارم

که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم‌ مست استش

روم از خویش تا بالد شکوه جلوه‌اش بیدل

کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش

***

من و پرفشانی حسرتی ‌که ‌گم است مقصد بسملش

ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش

ستم است ذوق گذشتنت ز غبار کوچه ی عاجزی

اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبله‌ کن ‌گلش

به هزار یأس ستم کشی زده‌ایم بر در عافیت

چو سفینه‌ای‌ که شکستگی فکند به دامن ساحلش

خوشت‌ آنکه خط به فنون‌ کشی سر عقل غره به خون‌ کشی

که مباد ننگ جنون‌ کشی ز توهم حق و باطلش

به شهید تیغ وفا کرا رسد از هوس دم همسری

که ‌گسیخت منطقه ی فلک ز شکوه زخم حمایلش

دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو

چه هوس ‌که تحفه نمی‌کشد به نگاه آینه مایلش

به خیال آینه ی دل از دو جهان ستمکش خجلتم

به چه جلوه‌ها شبخون برم که نفس ‌کشم به مقابلش

به هوای مطلب بی‌ نشان چو سحر چه واکشم از نفس

که ز چاک پیرهن حیا عرقیست‌ در دم سایلش

نه سری ‌که ساز جنون‌ کنم نه دلی‌ که نالم و خون کنم

من بینوا چه فسون‌ کنم ‌که رود فرامشی از دلش

کسی از حقیقت بی‌ اثر به چه آگهی دهدت خبر

به خطی‌ که وا نرسد نظر بطلب ز نامه ی بیدلش

***

من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش

در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس

شعله هم‌ گر بال بی‌ آبی‌ گشاید دود باش

زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن

نکهت‌ گل ‌گر نه‌ای دود دماغ عود باش

از خموشی‌ گر بچینی دستگاه عافیت

گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش

راحتی‌ گر هست در آغوش سعی بیخودیست

یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب‌آلود باش

مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست

ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش

خاک آدم‌، آتش ابلیس دارد در کمین

از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش

چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن

حسن بی‌ پروا خوشست آیینه ‌گو مردود باش

زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست

گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش

نقد حیرتخانه ی هستی صدایی بیش نیست

ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش

بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ

چون تو اینجا نیستی‌ گوهر که خواهد بود باش

***

مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس‌ کاهش

به چندین کوچه افکنده‌ست سعی نام در چاهش

خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت می‌نازد

ز ماتم ‌کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش

اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند

گریبان دامن آراید به طوف دست ‌کوتاهش

ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی

که محشر چشم می‌پوشد به مژگان پر کاهش

چو آن‌ گل ‌کز سر و دستار مستی بر زمین افتد

به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند در راهش

عنان ‌گیر غبار سینه چاکان نیست‌ گردون هم

سحر هر سو خرامد کوچه‌ها پیداست در راهش

سراپای ‌گهر موج است اگر آغوش بگشاید

گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش

هلال آیینه‌دار است ای ز سامان طلب غافل

که از خمیازه ی یک ریشه بالد خرمن ماهش

قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمی‌باشد

پریشان‌ کرد عالم را زمین آسمان خواهش

چه امکانست رمز پرده ی این وهم بشکافی

که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش

زبان در کام دزدد هر که درس عشق می‌خواند

برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش

گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل

بس است الله الله از من‌الله و الی‌اللهش

***

نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینه ی فرنگش

تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش

شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل

مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش

به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو

ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش

چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنینی

که ششجهت همچو موج‌ گوهر هجوم آغوش‌ کرده تنگش

قبول نازش نه‌ای جنون‌ کن سر از گداز جگر برون ‌کن

دلی به‌ ذوق نیاز خونین حنا چه ‌گل می‌دهد به چنگش

اگر دو عالم غلو نماید به شوق بی‌ خواست بر نیاید

چه رنگها پر نمی‌گشاید به ‌سیر باغی ‌که نیست رنگش

ز سیر گلزار چشم بستن‌ کسی نشد محرم تسلی

کجاست آیینه تا نمایم چه صبح دارد بهار رنگش

دریغ فطرت نکرد کاری نبرد ازین انجمن شماری

تأملم داشت شیشه داری زدم ز وهم پری به سنگش

ز ساز عشق غرور ساغر هزار بیداد می‌کشد سر

تو از تمیز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش

به سعی جولان هوش بیدل نگشت پیدا سراغ قابل

مگر ز پرواز رنگ بسمل رسی به فهم پر خدنگش

***

نمی‌دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش

که رنگ هر دو عالم می‌تپد در خون نخجیرش

دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت‌ کن

به‌ گوش زخمم افتاده‌ست آواز نی تیرش

مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من

چو مخمل دیده‌ام خوابی‌ که در خوابست تعبیرش

چه سازد غیر خاموشی جنون‌ گریه دربارم

که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش

سبگ گردی در این حیرتسرا آزاده‌ام دارد

نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش

صد آفت از که باید جست در معموره ی امکان

اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش

حباب از موج هستی دست طاقت شسته می‌کوبد

که طاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش

ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن

که مژگان تا بهم آرد سیاهی می‌کند زیرش

نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم

چو نشتر ناله‌ای دارم‌ که خونریز است تأثیرش

‌به رنگی ‌کرد یادم داغ الفت پیشه ی صیاد

که جوشد حلقه ی دام از رمیدنهای نخجیرش

ز صحرای فنا تا چشمه ی آب بقا بید‌ل

ره خوابیده‌ای دیگر ندیدم غیر شمشیرش

***

هرگه روم از خویش به سودای وصالش

توفان ‌کند از گرد رهم بوی خیالش

خواندند به ‌کوثر ز لب یار حدیثی

از خجلت اظهار عرق ‌کرد زلالش

رنگی ‌که دمید از چمن وحشت امکان

بستند همان نامه ی پرواز به ‌بالش

از کلفت آیینه ی عشاق حذر کن

بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش

عمری‌ که ز جیبش شرر خسته نخندد

بگذار که پا‌مال کند گردش مالش

تحریک زبان صرفه ی بی‌ مغز ندارد

سر رشته ی‌ رسوایی ‌کوس است دوالش

درویش همان قانع آهنگ خموشیست

هم‌ کاسه ی چینی نتوان یافت سفالش

کلکی ‌که به سر منزل معنی‌ست عصایم

صد شمع توان ریختن از رشته ی نالش

از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست

چین حسدی هست در ابروی هلالش

بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان

رنگی‌ که نه پرواز عیانست و نه بالش

***

هوس وداع بهار خیال امکان باش

چو رنگ رفته به‌ باغ دگر گل‌افشان باش

کناره‌جویی ازین بحر عافیت دارد

وداع مجلسیان ‌کن ز دور گردان باش

گرفتم اینکه به جایی نمی‌رسد کوشش

چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش

بقدر بی ‌سر و پاپی‌ست اوج همتها

به باد ده‌ کف خاک خود و سلیمان باش

نظاره‌ها همه صرف خیال خودبینی است

به‌ دهر دیده ی بینا کجاست عریان باش

اگر گدا ز دلی نیست دیده‌ای بفشار

محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش

سراسر چمن دهر نرگسستان است

تو نیز آینه‌ای بر تراش و حیران باش

به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست

به رنگ موج ز گردابها گریزان باش

مگیر این همه چون گردباد دامن دشت

بقدر آنکه سر از خودکشی ‌گریبان باش

شرار کاغذم از دور می‌زند چشمک

که یک نفس به ‌خود آتش زن و چراغان باش

جنون متاع دکان خیال نتوان بود

به ‌هر چه از هوست واخرند ارزان باش

درین زمانه ز علم و هنر که می‌پرسد

دو خر گواه‌ کمالت بس است انسان باش

خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست

شبی چو شمع درین قحطخانه مهمان باش

چو شانه‌ات همه ‌گر صد زبان بود بیدل

ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش

***

از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص

آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص

هیچ دشتی نیست‌ کز ریگ روان باشد تهی

بر نمی‌آید حساب از ریزش دندان حرص

هر طرف مژگان‌ گشایی عالم خمیازه است

از زمین تا آسمان چاک است در دامان حرص

دعوت فغفور ماتمخانه‌ کرد آفاق را

موکشی زایل نشد از کاسه‌های خوان حرص

ای حریصان رحم بر احوال یکدیگر کنید

آب شد سعی نفس جان شما و جان حرص

تا به‌ کی باشد کسی سودایی سود و زیان

تخته می‌گردد به‌ یک خشت لحد دکان حرص

عالمی اسباب بر هم چید و زین دریا گذشت

تا نفس داری تو هم پل بند از سامان حرص

خاک هم از شوخی ابرام دام آسوده نیست

از تصنع‌ کیست پوشد چشم بی ‌مژگان حرص

تا نبندی سنگ بر دل از تقاضای طلب

معنی دل چیست نتوان یافت در دیوان حرص

گه غم یعقوب و گه ناز زلیخا می‌کشیم

یوسف ما را که افکند آه در زندان حرص

مردگان را نیز سودای قیامت در سر است

زنده می‌دارد جهانی را همین احسان حرص

خواه بر کنج قناعت خواه در قصر غنا

روزکی چند است بیدل هر کسی مهمان حرص

***

پرکوته است دست به هر سو دراز حرص

غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص

عزلت گزیده‌ایم و به صد کوچه می‌تپیم

آه از قناعتی‌ که کشد بی ‌نیاز حرص

در رنگ آبرو زرت ازکیسه می‌رود

انجام شمع بین و مپرس از گداز حرص

خاکیم و هرچه‌ گل‌ کند از ما غنیمت است

ای غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص

آثار شرم از نظر خلق برده‌اند

خاکی مگر شود شره ی چشم باز حرص

از طبع دون هنوز به پستی نمی‌رسد

گر پا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص

دامن نچیده ایمن از آلودگی مباش

کاین مزبله پر است ز بول و براز حرص

آنجا که عافیت طلبی عزم جست و جوست

گامی به مقصد است قریب احتراز حرص

تا مرگ چون نفس ز تک و تاز چاره نیست

خوش عالمیست عالم بی ‌امتیاز حرص

بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است

از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص

***

گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص

چنین‌ که داد ندانم به یاد مستان رقص

شرار خرمن جمعیت‌ است خود سریت

غبار را چو نفس می‌کند پریشان رقص

اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد

چو گردباد توان کرد در بیابان رقص

طرب‌ کجاست درین محفل ای خیال ‌پرست

که نغمه غلغله ی محشر است و توفان رقص

درین ستمکده‌ گویی دگر نمی‌باشد

سر بریده ی ما می‌کند به میدان رقص

ز اضطراب دل‌، اهل زمانه بی خبرند

بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص

فضولی آینه ی دستگاه‌ کم ظرفیست

به ‌روی بحر کند قطره وقت باران رقص

ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن

به‌ کام دل نکند ناله بی‌ نیستان رقص

گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت

شرار ما به دل سنگ‌ کرد پنهان رقص

نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال

و گر نه ‌کس نکند در شکنج زندان رقص

مگر به باد فروشد غبار ما ورنه

ز خاک راست نیاید به‌ هیچ ‌عنوان رقص

مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست

شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص

به اعتماد نفس اینقدر چه می‌نازی

به اشک صرفه ندارد به ‌دوش مژگان رقص

به این ترانه صدای سپند می‌بالد

که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص

تپش ز موج‌ گهر گل نمی‌کند بیدل

نکرد اشک من ‌آخر به‌ چشم حیران رقص

***

ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض

بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض

ای‌ دانه کلفت ندمیدن غنیمت است

رسوا مشو به ‌علت نشو و نمای فیض

تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند

توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض

همت چه ممکن‌ است ‌کشد ننگ انتظار

مردن از آن به است‌ که باشی‌ گدای فیض

صاحبدلی ز گرد ره فقر سر متاب

خاکستر است آینه را توتیای فیض

غافل مشو ز ناله ‌که در گلشن نیاز

می‌بالد این نهال به ‌آب و هوای فیض

دل را عبث به ‌کلفت اوهام خون مکن

تا زندگی‌ است نیست‌ جهان بی‌ صلای فیض

پستی دلیل عافیت عجز ما بس است

افتادگی است نقش قدم را عصای فیض

بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار

فیض است‌ کلفتی که کند اقتضای فیض

ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی

بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض

حسن از سواد الفت حیرت نمی‌رود

لغزیده است در دل آیینه پای فیض

صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت

یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض

بیدل ز تشنه ‌کامی حرص تو دور نیست

گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض

***

خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض

قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض

بیهوده بر ترانه ی وهم و گمان مپیچ

قانون این بساط ندارد نوای فیض

از صبح این چمن نکشی ساغر فریب

خمیازه موج می‌زند از خنده‌های فیض

نام ‌کرم اگر شنوی در جهان بس است

اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض

حشر هوس ز شور کرم ‌گرد می‌کند

امن است هر کجا به‌ میان نیست پای ‌فیض

اقبال ظلم پایه به‌ اوجی رسانده است

کانجا نمی‌رسد ز ضعیفی دعای فیض

چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت

ترسم ز گریه وانکشی خونبهای فیض

گرد حقیقتی به‌ نظر عرضه می‌دهند

تا چشم‌ کیست قابل این توتیای فیض

از دود آه منصب داغ جنون بلند

گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض

عمری‌ست در کمینگه ساز خموشی‌ام

چین‌ کرده است ناله‌ کمند رسای فیض

آخر به‌ خواب مرگ ‌کشد صبح پیریت

افسون لغزش مژه دارد صفای فیض

آغوش صبح می‌کند اینجا وداع شب

بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض

***

مباد دامن‌ کس‌ گیرم از فسون غرض

کف امید حنا بسته‌ام به خون غرض

توهم آینه ی احتیاج یکدگرست

منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض

فضای شش جهتم پایمال استغناست

هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض

ز بحر بهره ی سیری نبرد چشم حباب

پریست منفعل از کاسه ی نگون غرض

حریف تیشه ی ابرام بودن آسان نیست

حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض

دل از امید بپرداز جهل مفت غناست

جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض

نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور

شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض

سراغ انجمن‌ کبریا ز دل جستم

تپید و گفت‌: همین یک‌ قدم برون غرض

به روی ‌کس مژه از شرم بر نداشته‌ایم

مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض

***

مگشا جریده ی حاجتت بر دوستان ز کف غرض

بنویس نامه ی آبرو به سیاهی ‌کلف غرض

ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصه ی امتحان

به ظفر قرین نتوان شدن نشکسته‌ گرد صف غرض

عبث از تلاش سبکسری نشوی ستمکش آرزو

که به باد می‌شکند کمان پر ناوک هدف غرض

بگذر ز مطلب هرزه دو به زیارت دل صاف رو

ز طواف‌ کعبه چه حاصلت‌ که تو چنبری به دف غرض

چقدر معامله‌ی جهان شده تنگ زین همه ناکسان

که چو سگ به حاصل استخوان‌ کند آدمی عفف غرض

ز بهار مزرع مدعا ندمید نوبر همتی

که به‌ داس تیغ غنا دهد سر فتنه ی علف غرض

نگشودن لبت از حیا چمنی است غنچه ی مدعا

به طلب تغافل اگر زنی گهرت دهد صدف غرض

غلطی اگر نبری گمان دهمت علم یقین نشان

ز جحیم می‌طلبی امان به ‌درآ ز دود و تف غرض

چه جگر که خون نشد ازحیا به تلاش حاجت ناروا

نرسد کسی به قیامتی‌، به قیامت آن طرف غرض

سزد آنکه ترک هوا کنی‌، طربی چو بیدل ما کنی

اگر آرزوی فنا کنی به فنا رسد شرف غرض

***

بر جنون نتوان شد از عقل ادب‌پرور محیط

سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط

غیر بیکاری چه می‌آید ز دست مفلسان

نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط

بهره ی آسایش دانا ز گردون روشن است

از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط

صاف طبعان را به پستی می‌نشاند چرخ دون

با همه روشندلی درد است‌ گوهر در محیط

کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس

موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط

هر کسی را در خور اسباب تشویش است و بس

از هجوم موج بر خود می‌کشد لشکر محیط

عالمی‌ را می‌کشی زیر نگین اعتبار

گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط

قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر

صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط

عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست

ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط

بی‌ ندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس

موج تا باقیست دستی می‌زند بر سرمحیط

بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نی‌ام

کشتی ما چون صدف‌ گیرد به سر کمتر محیط

***

شده فهم مقصد عالمی ز تلاش هرزه قدم غلط

ته پاست‌ کعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط

به غبار مرحله ی هوس اثر نفس نشکافت‌ کس

به‌ کجا رسد پی لشکری ‌که‌ کند نشان علم غلط

نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمه ی یقین

که‌ گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط

ز صفای شیشه طلب پری ‌که ره یقین به‌ گمان بری

تو بر آب می‌فکنی تری من و تست هر دو بهم غلط

به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان

چه خطی ‌که شد ز تأمل تو کتاب آینه هم غلط

ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد

خط پا به دایره می‌رسد سر اگر شود به قدم غلط

من و مای مکتب آب و گل ستم است اگر کندت خجل

به ندامت ابدی مکش سبقی‌ که ‌گشته دو دم غلط

خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا

چو نقوش معنی روشنی ‌که شود به ‌کاغذ نم غلط

اگر آبم آب رخ‌ گهر و گر آتش آتش سنگ زر

به تو آشنا نی‌ام آنقدر که دویی ‌کند به خودم غلط

من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیده‌ام

رقم جریده ی مدعا غلط است اگر نکنم غلط

***

گشتم از بی ‌دست و پاییها به خشک و تر محیط

کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط

قاصدان شوق یکسر ناخدایی می‌کنند

موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط

دل به هر اندیشه فال انقلابی می‌زند

می‌کند از هر نسیمی نسخه ی ابتر محیط

گر چنین افسردگی جوشد ز طبع روزگار

رفته رفته می‌خزد در دیده ی‌ گوهر محیط

شوخی برگ نگه در دیده ی آیینه نیست

همچو گوهر موج ما را گشت چشم‌ تر محیط

طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست

می‌کند حاصل ‌گهر گرد یتیمی در محیط

هر قدر ساز تعلق بیش‌، وحشت بیشتر

می‌گشاید در خور امواج بال و پر محیط

شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست

خار و خس را همچو گل جا می‌دهد بر سر محیط

چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست

آب‌ گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط

چشم حیران مرا آیینه‌ای فهمیده است

در طلسم‌ گوهر من نیست بی‌ لنگر محیط

محرم او کیست‌،‌ گرد خویش می‌گردیده باش

حلقه‌ای دارد ز گردابت برون در محیط

دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست

بیدل از چشم تر خود می‌کشد ساغر محیط

***

نبود نقطه‌ای از علم این‌ کتاب غلط

شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط

فریب زندگی از شوخی نفس نخوری

که تیغ‌ را نکند کس به موج آب غلط

شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید

ز رنگ باخته ‌کردی به ‌ماهتاب غلط

رموز وضع جهان را کسی چه دریابد

که خلق ‌کور سوادست و این ‌کتاب غلط

رجوع اصل خطا می‌برد ز طینت فرع

گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط

جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت

که راه خانه ی خود کرد آفتاب غلط

نداشت آینه‌ای موج آب غیر محیط

به جلوه خوردم از اندیشه ی نقاب غلط

برون دایره مرکز چه آبرو دارد

نبست عشق سرم را به ‌آن رکاب غلط

به فرق حاصل این دشت خاک می‌بایست

عرق ز آینه ی سعی ریخت آب غلط

به خواب دیدمت امشب ‌که در کنار منی

اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط

ز قطره‌، قطره عیان دید و از محیط‌، محیط

نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط

***

دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ

جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ

داغ محرومی همان بند غرور سروریست

شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ

در هوای برگ‌ گل شبنم عبث خون می‌خورد

خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ

گریه‌ات رنگی نبست از دیده ی حیران چه سود

بی می از کیفیت خمیازه ی ساغر چه حظ

کسب دانش سینه ی خود را به ناخن کندن است

می‌کنند آیینه‌های ساده از جوهر چه حظ

ظلم بر ابله ز منع‌ کامرانیها مکن

غیر جوع و شهوت از دنیا به‌گاو و خر چه حظ

رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا می‌کند

تشنگی می‌باید اینجا ورنه از کوثر چه حظ

داده‌ایم از حاصل اسباب جمعیت به باد

مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ

ای که می‌خواهی چراغ محفل امکان شوی

غیر ازین‌ کز دیده‌ات آتش چکد دیگر چه حظ

لذت دنیا نمی‌ارزد به‌ تلخیهای مرگ

کام زهر اندوده‌ای ترغیبت از شکر چه حظ

جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست

از نصیب خضر جز حسرت به اسکندر چه حظ

چون کمان می بایدت با گوشه ی تسلیم ساخت

خانه‌دار وهم را از فکر بام و در چه حظ

حسن بیرنگی اثر پیرایه ی تمثال نیست

گر کنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ

بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا

گر نباشد دود سودای‌ کسی در سر چه حظ

***

نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ

بجز اینکه ننگ نفس‌ کشی چو خضر ز عمر رسا چه حظ

طربی‌ که زخم دل آورد سزد آنکه نامده بگذرد

گل اگر ز فرصت رنگ و بو کند آرزوی وفا چه حظ

به خیال تا به کجا پرد هوس مقید ما و من

بپری که آرزویت کشد ز قفس نگشته رها چه حظ

سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگی قفس آشنا

به بهار عشرت این هوا نگشوده بند قبا چه حظ

فلکت به چنبر پوست‌کش چه ترانه‌ها که نمی‌زند

ز تپانچه‌ای ‌که خورد رخت نرسی به رمز صدا چه حظ

دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش

به فقیر اگر نکنی نظر ز گشود چشم غنا چه حظ

سپری اگر ره عافیت ز تلاش‌ کام هوس برآ

قدمی و گوشه ی دامنی ز خرام آبله را چه حظ

به حضور منزل اگر رسد کسی از چه زحمت ره برد

در و دشت پی سپر تو گشت و عیان نشد ته پا چه حظ

ز فرشته ‌تا ملخ و مگس همه جبری قدرند و بس

بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم‌، ز بیا چه حظ

به ‌درآ ز کلفت‌ کروفر ز دماغ پیری و خشک تر

چو ز مغز شد تهی استخوان دگرت ز بال هما چه حظ

ز عروج نشئه ی بیدلی قدحی اگر به کف آیدت

ره ناله‌گیر و ز خود برآ سر بام و کسب هوا چه حظ

***

نمی‌شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ

مگر چو شمع‌ کنی دل به سوختن محظوظ

در جنون زن و از کلفت لباس برآ

چه زندگیست‌ که باشد کس از کفن محظوظ

نفس نمانده هنوز از ترانه‌های امل

چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ

جهان قلمرو امن است اگر توان گردید

چو طبع ‌کر به اشارت ز هر سخن محظوظ

ز دور گردی تمییز خلق ‌کم دیدم

که‌ کس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ

درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما

به رفتنی ‌که توان شد ز آمدن محظوظ

ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس

ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ

کراست وسوسه ی هستی از حضور عدم

نشسته‌ایم به خلوت در انجمن محظوظ

ز رقص بسملم این نغمه می‌خورد بر گوش

که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ

به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل

به حرف و صوت نیابی‌ کسی چو من محظوظ

***

از عدم مشکل نه آسان سیر امکان ‌کرد شمع

داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع

بسکه از ذوق فنا در بزم جولان ‌کرد شمع

ترک تمهید تعلقهای امکان‌ کرد شمع

از هجوم شوق بی‌ روی تو در هر جا که بود

دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع

آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل

سر به تیغش داد و جان تازه سامان ‌کرد شمع

آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است

فاش شد هر چند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌

رشته ی جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت

جای تا در محفل ناز آفرینان‌ کرد شمع

دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب

خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌

***

اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع

چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع

اگر امتحان دهدت عنان به طناب خیمه ی آسمان

ته خاک خسب و علم مشو به نگونی علم از طمع

سر شاخ طوبی و سد‌ره هم ز ثمر کشد به زمین علم

به ‌کجاست ‌گردن همتی‌ که نمی‌رسد به خم از طمع

غرض جنون زده خلق را به سوال ساخته در به‌ در

بهم آیدت دو جهان اگر لبی آوری بهم از طمع

تو ز حرص باخته دست و پا چه رسی به قافله ی غنا

که هزار مرحله بستری نگذشته یک قدم از طمع

چه بلاست زاهد بی ‌یقین به فسون زهد هوس ‌کمین

زده فال کنج قناعتی که ندیده پای‌ کم از طمع

سر مسجدی و در حرم دل دیری و تپش صنم

چه سر و چه دل به جهان غم‌ که نمی‌کشد ستم از طمع

ز قناعت ار نچشی نمک منگر به مائده ی فلک

غلط است حاصل سیری‌ات نخوری اگر قسم‌ از طمع

ز جنون ماهی بحر حرص اگر آگهی رم عبرتی

که به پوست تو فتاده داغ و شمرده‌ای درم از طمع

خط بی‌ نیازی همتی شده ثبت لوح جبین تو

ستم است خجلت طبع دون برساندش‌ کرم از طمع

اگر از تردد در به ‌در بود انفعال مذلتت

به تلاش همت بیدلی در ننگ زن تو هم از طمع

***

ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع

بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع

باز است چشم خلق بقدر گدا ز خویش

پاشیده‌اند بر رخ محفل ‌گلاب شمع

تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم

ما را به هر نگه مژه‌واریست خواب شمع

درس وصال و مبحث هستی خیال‌ کیست

پروانه را گم است ورق در کتاب شمع

ای نیستی بهار زمانی به هوش باش

خود را نهفته است‌ گلی در نقاب شمع

فهم زبان سوختگان سرمه داشته است

کرد انجمن خموش لب بی ‌جواب شمع

اشکی‌ که سیل‌ کلفت هستی شود کراست

یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع

جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند

برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع

شد داغ از تتبع دیوان آه ما

تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع

با تاب و تب بساز و دمی چند صبر کن

تا صبح پاک می‌شود آخر حساب شمع

بیدل به سوختن نفسی چند زنده‌ایم

پوشید مصلحت به دل ‌آتش آب شمع

***

باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع

حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع

صافی آینه ناموس غبار رنگ است

جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع

نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم

حکم بر مملکت شام روان دارد شمع

صنعت جرأت عبرت نگهان هوش ‌رباست

حلقه چشمی است‌ که بر نوک سنان دارد شمع

یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن

بی ‌تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع

تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق

شعله تابی است ‌که در رشته ی جان دارد شمع‌

زندگی ‌گرمی بازار نفس سوزیهاست

از قماش پر پروانه دکان دارد شمع

خامشی صرفه ی جمعیت آسوده دلی است

ناله در بستن منقار نهان دارد شمع

زنگ آیینه ی دل آمد و رفت نفس است

از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع

عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان

اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع

چشم عشاق فنا میکده ی شوخی اوست

در لگن ناوک دیگر به ‌کمان دارد شمع

بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب

کیست پروانه ‌که ‌گوید چه نشان دارد شمع

***

بی ‌نم خجلت نمی‌باشد سر و کار طمع

جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع

غیر نومیدی علاج اینقدر امراض چیست

عالمی پر می‌زند در نبض بیمار طمع

عم در حسرت شد و یک طوق قمری خم نبست

خجلت بیحاصلی بر سرو گلزار طمع

آسمان خمیازه ی یأس تو خرمن می‌کند

ای هوس بردار دست از شکل انبار طمع

بی‌ نیازی تابع اندیشه ی اغراض نیست

خدمت همت محال است از پرستار طمع

بهر تعمیر خیالی ‌کز نفس ویرانتر است

خاک دهر از آبرو گل کرد معمار طمع

زجر عبرت نیست تنبیه سماجت پیشگان

لب گزیدن نشکند دندان اظهار طمع

درخور جان کندن از اغراض می‌باید گذشت

عمرها شد مرگت از پا می‌کشد خار طمع

از کمال خویش غافل نیست استعداد خلق

شور اقبال گدا می‌باشد ادبار طمع

بزم چندین حسرت آنسوی قیامت چیده‌ایم

باید از شخص امل پرسید مقدار طمع

گر همه بر آسمان خواهی نظر برداشتن

چون مژه بی ‌سرنگونی نیست دیوار طمع

از خرد جستم طریق انتعاش ‌کام خلق

دست بر هم سود و گفت این است دیوار طمع‌

نیست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب

بستن لب هم‌ کمر بسته است در کار طمع

بی‌ نیازی بیدل آخر احتیاج آمد به عرض

محرم راز غنایم ‌کرد آثار طمع

***

سوختن یک نغمه است از ساز شمع

پرده نتواند نهفتن راز شمع

خود گدازی آبروی دیگر است

می‌رسد بر انجمنها ناز شمع

ناله‌ها در دود دل گم کرده‌ایم

سرمه پیچیده‌ست بر آواز شمع

عاشقان را مونسی جز درد نیست

سوختن باشد همین دمساز شمع

تا کی ای پروانه بال افشانی‌ات

پرفشانیهاست با گلباز شمع

ختم تدبیر زبان لب بستن است

تا خموشی می‌رسد پرواز شمع

رونق عشاق عرض نیستی است

سر بریدن می‌شود پرواز شمع

کیست دریابد زبان بیخودان

نیست جز پرواز رنگ آواز شمع

سعی خود را خود تلافی ‌کرده‌ایم

هم سر خویش است پا انداز شمع

مدعای جستجو روشن نشد

پر بلند افتاده است انداز شمع

فکر انجام دگر داریم ما

دیده باشی صورت آغاز شمع

خامشی هم ترجمان حال ماست

بی‌سخن پیداست بیدل راز شمع

***

غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع

به هم رسیدن لب‌هاست قاصد دل جمع

ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال

به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع

دمی فراهم شیرازه ی تأمل باش

کتاب معنی‌ات اجزا شد از دلایل جمع

به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست

تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع

مدوز کیسه به وهم ذخیره ی انفاس

که این نقود پراکنده نیست قابل جمع

کجا بریم غم ذلت‌ گرانجانی

که می‌کشیم به یک ناقه بار محمل جمع

تو در خیال تعلق فسرده‌ای ورنه

همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع‌

نرست موجی ازین بحر بی‌ تلاش‌ گهر

تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع

حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل

چو اشک شمع همان خرج‌ گیر داخل جمع

هزار خوشه درین ‌کشت دانه شد بیدل

به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع

***

نشسته‌ای ز دل تنگ بر در تصدیع

دمی‌ که واشود این قفل عالمیست وسیع

به خویش گر نرسی آنقدر غرابت نیست

که سر کشیده‌ای از کارگاه صنع بدیع

طلب ز هرچه تسلی شود غنیمت‌ گیر

به جوع می‌مکد انگشت خویش طفل رضیع

قیامت است طمع ز امتلا نمی‌میرد

که تا به حلق رسیده است می‌خورد تشنیع

چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی

به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع

به‌ گرد قاصد همت رسیدن آسان نیست

ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع

بدون خاک حضور یقین نشد روشن

چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع

بقا فنا به‌ کنار و فنا بقا به بغل

همین ربیع و خریفست هم خریف و ربیع

ز شرم چشم‌ گشودن به ‌بارگاه حضور

عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع

پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل

که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع

***

نی در پرواز زد، نی‌ سعی جولان کرد شمع

تا به نقش پا همین سیر گریبان‌ کرد شمع

خودگدازی محرم اسرار امکان گشتن است

هر قدر در آب خفت آیینه سامان‌ کرد شمع

دل اگر روشن نمی‌شد داغ آگاهی ‌که داشت

اینقدر ما را درین هنگامه حیران‌ کرد شمع

غفلت این انجمن درخورد اغماض دل است

عالمی را چشم پوشانید و عریان ‌کرد شمع

بیخودی‌ کن از بهار عافیت غافل مباش

رنگ ها پرواز داد و گل به دامان ‌کرد شمع

بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند

کز تغافل خانه ی پروانه ویران‌ کرد شمع

دل نه قدر آه فهمید و نه پاس اشک داشت

سبحه و زنار را با خاک یکسان‌ کرد شمع

درگشاد عقده ی هستی که دامنگیر نیست

از بن هر قطره اشک ایجاد دندان‌ کرد شمع

تا کجا زین انجمن چشم هوس پوشد کسی

عضو عضو خویش اینجا صرف مژگان ‌کرد شمع

نور دل در ترک لذات جهان خوابیده است

موم تا آلوده ی شهد است نتوان‌ کرد شمع

نیستی بیدل به داد خود نمایی می‌رسد

عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان‌ کرد شمع

***

هر چه در دل ‌گذرد وقف زبان دارد شمع

سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع

نور تحقیق ز لاف دم هستی‌ که رساست

از نفس‌ گر همه جان است زبان دارد شمع

خامشی می‌شود آخر سپر تیغ زبان

داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع

خواب در دیده ی عاشق نکشد رخت هوس

سرمه ی شعله به چشم نگران دارد شمع

رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست

در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع

رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است

چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع

اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن

آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع

نشود شکوه‌ گره در دل روشن ‌گهران

دود در سینه محال است نهان دارد شمع

ضامن رونق این بزم‌ گداز دل ماست

سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع

نشود صیقل آیینه ی این بزم چرا

اثری از نفس سوختگان دارد شمع

زعفران‌زار طرب سیر رخ کاهی ماست

نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع

سوختن مفت تماشا مژه‌ای باز کنید

کز فسردن به‌ کمین خواب‌ گران دارد شمع

بی‌تمیز است حیا حسن چو سرشار افتد

رنگ خود را پر پروانه‌ گمان دارد شمع

رفتن از دیده ی خود طرز خرامی دگر است

بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع

***

هرکجا کردم به یاد سجده‌ات ساز رکوع

چون مه نو تا فلک رفتم به پرواز رکوع

پیش از آن کز خاک من بالد نهال زندگی

می‌رسد از بار دل در گوشم آواز رکوع

پیچ و تاب موجها یکسر گهر گردیدن است

سجده انجام است هر جا دیدی آغاز رکوع

شخص تسلیمی ز پرواز هوسها شرم ‌دار

با هوا کاری ندارد سرنگون تاز رکوع

ما ضعیفان را به سامان سلیمانی بس است

سجده ایجاد نگین و خاتم انداز رکوع

گر منافق از تواضع صاحب دین می‌شود

تیغ هم خواهد نمازی شد به پرواز رکوع

راست می‌تازم چو اشک از دیده تا دامان خاک

بر نمی‌دارد دماغ سجده‌ام ناز رکوع

سرکشیها زین ادا آغوش رحمت می‌شود

دیگر ای غافل چه می‌خواهی ز اعجاز رکوع

پیکرت خم‌ کرد پیری از فنا غافل مباش

سخت نزدیکست بیدل سجده با ساز رکوع

***

هوس جنون زده نا کجا همه سو قدم زند از طمع

به‌ کجاست‌ کنج قناعتی ‌که در قسم زند از طمع

به دو روزه فرصت بی‌ بقا که نه فقر دارد و نه غنا

به زمین فرو نرود چرا که‌ کسی علم زند از طمع

حذر از توقع این و آن که مذلتت نکشد عنان

همه ‌گر بود سر آسمان‌ که به خاک خم زند از طمع

فلکت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد

چو غرض معامله‌ساز شد همه را بهم زند از طمع

چه خوش است آینه ی خسان نرسد به صیقل امتحان

که حریص اگر مژه واکند به حیا قلم زند از طمع

مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو

که مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع

بلد است مصلحت ازل سوی وعده‌گاه قیامتت

که تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع

اگرت بود رگ غیرتی‌ که بر آبرو نزند تری

کف خاک‌ گیر و حواله‌ کن به لبی‌ که دم زند از طمع

کف دست می‌گزد امتحان ز خسیس و همت ما مپرس

که چو سکه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع

نشود کدورت فقر ما کلف صفاکده ی غنا

چقدر غبار دل‌ گدا به صف کرم زند از طمع

سر و برگ بیدل ما شود اگر اتفاق قناعتی

شجر جهان غنا شود نفسی ‌که‌ کم زند از طمع

***

به ذوق‌ گرد رهت می‌دوم سراسر باغ

ز بوی‌ گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ

سزد که بیخودی‌ام بخشد از بهار سراغ

پی شکستن رنگی رسیده است به باغ

به فکر عافیت از سر گذشته‌ام لیکن

چو شمع یافته‌ام زیر پای خویش سراغ

هزار جلوه زیان کرده‌ام ز بیخبری

چه رنگها که نرفته‌ست از کف صبّاغ

ز نقد عیش جنون یأس مهر جام مپرس

به غیر داغ میی نیست در پیاله ی داغ

به عالمی‌ که سخن داغ بی ‌رواجی‌هاست

چو غنچه بر لب خاموش چیده‌ایم دماغ

در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است

چو شب‌ گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ

فضولی تو مقابل پسند یکتایی است

مباد جلوه ی تحقیق‌ کس به آینه داغ

چراغ رهگذر باد در نمی‌گیرد

درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ

ز دور چرخ درین انجمن‌ که دارد باد

به هوش باش‌ که مستان شکسته‌اند ایاغ

چه‌ کوری است‌ که خفاش طینتان دلیل

به سیر خانه ی خورشید می‌برند چراغ

غبار عالم اندیشه ی کی‌ام بیدل

که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ

***

شمع من‌ گرم حیا کرد مگر سوی چراغ

می‌توان‌ کرد شنا در عرق روی چراغ

دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی

شعله‌ کافی‌ست همان سرو لب جوی چراغ

سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید

بال پروانه ی ما شانه به‌ گیسوی چراغ

نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل

بزم‌ گرم است به افروختن روی چراغ

بالش عافیتی نیست درین شعله‌ بساط

نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ

پیری و عشرت ایام جوانی غلط است

صبحدم رنگ نبندد گل شب‌بوی چراغ

قرب این شعله مزاجان به‌ خود آتش زده است

نیست پروانه ی ما بیخبر از خوی چراغ

عجز ما رنگ اشارتکده ی ناز تو ریخت

بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ

آب‌ گردید دل و ناله همان عجز تو است

رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ

هر کجا گرد کند شمع خیالم بیدل

شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ

***

عالم همه داغست و ندارد اثر داغ

در لاله‌ستان نیست ‌کسی را خبر داغ

دل قابل‌ گل‌ کردن اسرار جنون نیست

در زیر سیاهی است هنوزم سحر داغ

نقش پی خورشید همان ظلمت شام است

از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ

محو کف خاکستر خویشم‌ که تب عشق

اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ

عالم همه در دیده ی عشاق سیاه است

بر دود تنیده است هجوم نظر داغ

کس ساغر تحقیق ز تقلید نگیرد

تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ

رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید

نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ

عمری‌ست به ‌حیرتکده ی عجز مقیمم

در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ

فریاد که شد عمر ز نومیدی مطلب

خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ

از هیچ ‌گلی بوی وفایی نشنیدیم

دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ

در زنگ خوش است آینه ی سوخته جانان

بیدل نکشی جامه ی ماتم ز بر داغ

***

فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ

که بر شهاست بقدر تنکی‌ در دم تیغ

عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد

پشت در سینه نهان می‌کند اینجا خم تیغ

تا قضا آینه ی مجمع امکان پرداخت

گردنی نیست‌ که چون شمع نشد محرم تیغ

غافل از درد مباشید که در عرصه ی عشق

زخمها همچو نیامند همه توأم تیغ

از قضا بیخبری‌، ورنه درین عرصه ی وهم

سر فرمانبر تسلیم‌ ندارد غم تیغ

جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت

چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ

شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور

چون نیام تهی از خویش‌ گرفتم ‌کم تیغ

جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب

زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ

بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار

گریه خون ریختن است از مژه ی بی‌ نم تیغ

***

کنون ‌که می‌گذرد عیش چون نسیم ز باغ

چو گل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ

ز شبنم ‌گلم این نکته نقد آگاهیست

که ‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ

ز چشمک‌ گل باغ جنون مشو غافل

تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ

گذشته است ز هستی غبار وحشت ما

ز رنگ رفته همان در عدم ‌کنند سراغ

درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست

به ‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ

چه انجمن چه‌ گلستان فضای دلتنگی‌ست

مگر ز مزبله جوید کسی مقام فراغ

ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن

خمار نغمه ی بلبل شکن به بانگ‌ کلاغ

تلاش منصب‌ پروانه مشربی مفت است

بگردگرد سر هر دلی ‌که دارد داغ

خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا

ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ

دو روز در دل خون‌ گشته جوش زن بیدل

نه باغ درخور جولان آرزوست نه راغ

***

کو شعله ی دردی‌ که به ذوق اثر داغ

خاکستر من سرمه‌ کشد در نظر داغ

افسردگی از طینت من رنگ نگیرد

چون‌ کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ

غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست

جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ

هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق

چون شمع روانیم همان بر اثر داغ

از اهل هوس جرأت عشاق محالست

زین بی ‌جگری چند نجویی جگر داغ

هر لخت دل آیینه ی برقی‌ست جهانسوز

خورشید کشیده است جنونم به بر داغ

هر چند جهان خنده ی یک لاله‌ستانست

کو دل ‌که برد رنگ قبول از نظر داغ

مهتاب شبستان خیالم بر رویی است

آن به‌ که ‌گل پنبه ‌گذارم به سر داغ

با عجز بسازید که صد شعله درین دیر

شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ

ما را به بلای سیهی‌ کرد مقابل

یارب‌ که بسوزد کف آیینه‌گر داغ

بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد

هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ

***

ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ

سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ

چهره با خورشید گشتن طاقت خفاش نیست

خیره می‌گردد نگاه بی ‌جگر از آب تیغ

هر سری‌ کز فکر ابروی‌ کجت‌ گردید خم

از گریبان غوطه زد در حلقه ی‌ گرداب تیغ

دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است

چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ

نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن

بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ

از زدودن بی ‌طراوت نیست زنگار خطت

شسته می‌بالد بهار سبزه‌ات از آب تیغ

خون ما در پرده بالی می‌زند اما چه سود؟

شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ

انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است

گل‌ کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ

بی‌ تکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق

صبح دیگر می‌زند جوش از دم سیراب تیغ

جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست

سینه‌داران سطر زخمی خوانده‌اند از باب تیغ

نیستم افسرده رنگ عرصه‌ گاه امتحان

خون‌ گرمم می‌فروزد شمع در محراب تیغ

بی‌ هنر مشکل‌ که باشد تازه‌روییهای مرد

کرده جوهر شبنمی با سبزه ی شاداب تیغ

مایه ی‌ گردنکشی غارت کمین آفت است

همچو شمع اینجا سر بی‌ سجده باشد باب تیغ‌

بی ‌دم تسلیم مگذر پیش ابروی‌ کجش

سر به‌ گستاخی مکش گر دیده‌ای آداب تیغ

بیدل از مژگان خواب‌آلود او ایمن مباش

می‌گشاید فتنه‌ها چشم از کمین خواب تیغ

***

نازد به عشق غازه ی حسن جنون دماغ

پروانه است جوهر آیینه ی چراغ

ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب

تا کی رسد به بوس و کله، کج‌ کند ایاغ

مجبور هستی‌ایم ز جرأت‌ گزیر نیست

از پر زدن به نشئه نگیرد کسی ‌کلاغ

چون ناله ی سپند به هر جا گذشته‌ایم

نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ

در عشق کوش‌ کز غم اسباب وارهی

درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ

از سرکشان جاه توقع مدار چشم

افشانده‌ گیر دست ثمر زین چنار باغ

با دوستان ‌گرت نبود مقصد انفعال

الفت بس است شرم کن از بستن جناغ

عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست

ای‌ کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ

دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت

آیینه را هجوم صور کرد بی‌ دماغ

بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است

مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ

***

نشئه ی عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ

از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ

بیخودی گل می‌کند از پرده ی آزادیم

می‌شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ

چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست

دست بر هر دل ‌که سودم برق شوقش ‌کرد داغ

مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب

از شکست رنگ می چون ‌گل ز هم ریزد ایاغ

عافیت نظاره را در آشیان حیرتست

داغ‌ گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ

گر به این بی ‌پردگی می‌بالد آثار جنون

دود می‌گردد صدا در حلقه ی زنجیر باغ

از حسد دل آشیان طعن غفلت می‌شود

زنگ بر آیینه ی ناصاف می‌گیرد کلاغ

از تو هر مژگان زدن‌ گم می‌شود همچون تویی

گر نداری باور از آیینه روشن‌ کن سرا‌غ

عمرها شد شسته‌ام چون ابر دست از خرمی

بیدل از من گریه می‌خواهد چه صحرا و چه باغ

***

نه صورت بویی و نه رنگی‌ست درین باغ

وهم تو تماشایی بنگی‌ست درین باغ

شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده

تصویر کمانی و خدنگی‌ست درین باغ

وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است

کو سایه ی گل پشت پلنگی‌ست درین باغ

اقبال جهان را به بلندی نستانی

آغوش سحر کام نهنگی‌ست درین باغ

ای غنچه مخور عشوه ی امید شکفتن

هشدار که بوی دل تنگی‌ست درین باغ

انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست

آیینه مپرداز که رنگی‌ست درین باغ

در خنده ی‌ گل بوی سلامت نتوان یافت

گر قلقل میناست ترنگی‌ست درین باغ

هر رنگ‌ که ‌گل ‌کرد شکستن به‌ کمین بود

هر شیشه مچینید که سنگی‌ست درین باغ

رسوایی ناموس حیا بود تبسم

گل حیف نفهمید که ننگی‌ست درین باغ

پرواز نسیم است پرافشان تسلسل

یاران همه نازان‌ که‌ درنگی‌ست درین باغ

بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم

هر گل شکن آماده‌ُ رنگی‌ست درین باغ

***

نیست پروانه ی من قابل پهلوی چراغ

حسرت سوختنی می‌کشدم سوی چراغ

سیر این انجمنم وقف گشاد مژه‌ایست

بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ

یأس بر عافیت احرامی دل می‌خندد

من و خاصیت پروانه‌، تو و خوی چراغ

داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد

ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ

برق آن شعله‌ که حرز دل بیتابم بود

مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ

آبیار چمن عشق گداز است اینجا

کشت پروانه همان سبز کند خوی چراغ

عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است

جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ

سیر هستی چقدر برق ندامت دارد

شعله در رنگ عرق می‌چکد ازروی چراغ

طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است

تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ

غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست

شانه دارد نفس صبح به ‌گیسوی چراغ

رنگ پروانه ی این بزم ندارد بیدل

تا به‌ کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ

***

یارب از سر منزل مقصد چه سان یابم سراغ

دیده حیرانست و من‌ بیدست‌ و پا، دل بی ‌دماغ

غیرت بی ‌دست ‌و پایی‌های شخص همتم

هرکه را سوزد نفس‌، می‌بایدم گردید داغ

دل اگر روشن شود غفلت نمی‌گنجد به چشم

آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ

زشت هم از قرب خوبان موج خوبی می‌زند

خار را جوهر کند آیینه ی دیوار باغ

از سبکروحان گرانجانی‌ست‌ گر ماند اثر

بوی‌ گل هرجا رود با خویش بردارد سراغ

ساغر فطرت به گردش‌ گر نیاید گو میا

نیست کم بوی جنون هم بهر سامان دماغ

کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن

در بهار آواز بلبل‌، در خزان بانگ‌ کلاغ

بی ‌تپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس

ای ز اصل ‌کار غافل‌، زندگی آنگه فراغ‌؟

سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید

صبح خود را شام‌ کردی شام می‌خواهد چراغ

اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست

ورنه یکرنگ ‌است خون در پیکر طاووس و زاغ

***

ای ز عکس نرگست آیینه جام مل به‌ کف

شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به‌ کف

تا دم تیغت ‌کند گلچینی باغ هوس

گردن خلقی‌ست چون شمع از سر خود گل به ‌کف

چون هوا سودایی فکر پریشان می‌شود

هر که دارد بوی مضمونی از آن ‌کاکل به ‌کف

بزم امکان را که و مه‌ گفتگو سرمایه‌اند

جامها در سر ترنگ و شیشه‌ها قلقل به ‌کف

غنچه واری رنگ جمعیت درین ‌گلزار نیست

از پریشانی‌ گل اینجا می‌دمد سنبل به‌ کف

قامت پیری نشاط رفته را خمیازه‌ایست

چشم حیرانیست‌ گر سیلاب دارد پل به ‌کف

گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را

از خری این پشت خر تا کی برآید جل به ‌کف

ریشه ی آزادگی در خاک این‌ گلشن‌ کجاست

سرو هم چون ‌گردن قمری است اینجا غل به‌ کف

حسن چون شد بی ‌نقاب از فکر عاشق فارغ است

گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به‌ کف

محو گشتن می‌کند دریا حباب و موج را

جزو از خود رفته دارد دستگاه‌ کل به ‌کف

فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز

در نظر می‌آیدم محراب جام مل به‌ کف

از چمن تا انجمن بی ‌تاب تسخیر دل است

بوی ‌گل تا دود مجمر می‌دود کاکل به کف

یاد رخسار تو سامان چراغان می‌کند

هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف

نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان

شیشه را جز سرنگون ‌گردیدن از قلقل به‌ کف

***

بحث و جدل به آفت جان می‌کند طرف

سرها به تیغ فتنه زبان می‌کند طرف

طعن خسان مقابل صدق مقال توست

اظهار راستی به سنان می‌کند طرف

از گفت وگو به خاک مزن ‌گوهر وقار

این موج بحر را به‌ کران می‌کند طرف

تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی

جنسی ‌که آتشش به دکان می‌کند طرف

تشویش خوب و زشت ز آثار آگهی‌ست

آیینه را صفا به جهان می‌کند طرف

بد نیست با معامله ی جاه ساختن

اما دماغ را به خران می‌کند طرف

پیدا اگر نباشی از آفات رسته‌ای

با ناوک غرور نشان می‌کند طرف

تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند

آداب را به ناله چسان می‌کند طرف

همدرس خلق باش‌، تغافل کمال نیست

ای بی خبر کری به فغان می‌کند طرف

آسان مدان تردد روزی که چون هلال

با نُه سپهر یک لب نان می‌کند طرف

بیدل غرور لاف دلیل سبکسری‌ست

خودسنجی‌ات به سنگ گران می‌کند طرف

***

تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف

می‌دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف

بسته‌اند از شوخی اضداد نقش کاینات

کرده‌اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف

دل مصفا کرده‌ای باید به حیرت ساختن

بیشتر آیینه می‌گردد به روشنگر طرف

مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج

جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف

عالم تحقیق ما آیینه‌دار غیر نیست

چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف

هر کجا شور تمنایت دلیل جستجوست

پای خواب ‌آلود می‌گردد به بال و پر طرف

ششجهت آیینه ی تمثال خوب و زشت ماست

کس نگردیده‌ست اینجا با کس دیگر طرف

تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان‌ گوش داشت

جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف

عافیتها در جهان بی‌ تمیزی بود جمع

کرد آدم ‌گشتنت آخر به‌ گاو و خر طرف

گر زمین ‌گرآسمان حیران نیرنگ دلست

شوخی این نقطه افتاده‌ست با دفتر طرف

قطره کو،‌ گوهر کدام‌، افسون خودبینی بلاست

جمله دریاییم اگر این عقده‌ گردد بر طرف

بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است

سبزه ی خوابیده می‌بالد چو مژگان هر طرف

***

تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف

در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف

هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند

تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف

یاران اگر لبی به تأمل رسانده‌اند

خمیازه خورده است گره در کمین لاف

لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه

چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف

پیوندها به روی گسستن گشوده‌اند

گو وهم‌، تار و پود خیالات ننگ باف

چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد

این برف پنبه‌ای‌ست اشارتگر لحاف

دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار

ای صاحب دماغ نه‌ای شخص موشکاف

آخر همه به نشئه ی تحقیق می‌رسیم

پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف

بی‌ یار زیستن ز تو بیدل قیامت است

جرمی نکرده‌ای که توان کردنت معاف

***

جای آن است‌ که بالد گهر شان صدف

بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف

عزلت از حادثه ی دهر برون تاختن است

موج دریا نشود دست و گریبان صدف

نیست در عالم بی ‌مطلبی اسباب دویی

دل صافیست همان دیده ی حیران صدف

ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر

موج‌ گوهر شو و میتاز به میدان صدف

جهد افسوس طلب آبله‌واری دارد

سودن دست ‌گهر ریخت به دامان صدف

قسمتت گر دم آبی‌ست غنیمت می‌دان

بحر بیجا نشکسته‌ست لب نان صدف

بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود

به دو دیوار نگون ‌خانه ی ویران صدف

صحبت مرده‌دلان سخت سرایت دارد

آب‌ گوهر همه وقت است به زندان صدف

زله ی مائده ی حرص نیندوخته‌ایم

استخوان خشکی مغز است در انبان صدف

جوش یأسی‌ست بهار طرب ما بیدل

می‌دمد چشم پر آب از لب خندان صدف

***

چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به ‌کف

که به راه ما نگذشته‌ای قدمی ز آبله سر به‌ کف

دلت از هوس نزدوده‌ای‌، ره معنیی نگشوده‌ای

ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌ کف

ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بی ‌بقا

ز محیط تا قدحت‌ رسد مشکن خمار نظر به ‌کف

ز غرور طاقت بی‌ یقین مفروش ما و من آنقدر

که رسی به عرصه ی امتحان ز گداز زهره جگر به‌ کف

کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی

ز گشاد عقده ی دست و دل‌، به درآ کلید سحر به‌ کف

تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش

بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف

نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی

ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف

به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیره ی عافیت

چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف

به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی

به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجه ی زر به کف

نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم

صدف قناعت بیدلم ز دل شکسته‌ گهر به ‌کف

***

رستن چه ممکنست ز قید جهان لاف

وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف

از انفعال کوشش معذور ما مپرس

پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف

گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم

زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف

آخر ز خودفروشی اجناس ما و من

لب بستن است تخته نمودن دکان لاف

در عالمی‌ که دعوی تحقیق باطل است

صدق مقال ماست همان ترجمان لاف

خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم

دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف

زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر

فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف

این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر

بی‌ خاتم است تا به ابد داستان لاف

ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد

تا کی شود کسی طرف امتحان لاف

از آفت ایمن است سپردار خامشی

مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف

شور غبار ما به فنا نیز کم نشد

دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف

بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم

اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف

***

ساز تبختر است اگر مایه ی شرف

این خواجه بوق می‌زند اقبال چنگ و دف

سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق

بالیدگی مخواه ز گاوان ‌کم علف

از رونق ‌کمال تعین حذر کنید

دکان مه پُر است ز آرایش‌ کلف

خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می‌برد

نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف

شد بی ‌صفا دلی که به نقش و نگار ساخت

گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف

عارف ز اعتبار تعین منزه است

دریا حباب نیست‌ که بالد ز موج و کف

وهم فضول دشمن یکتایی است و بس

آیینه تا کجا نکند با خودت طرف

اسرار دل ز هر چه درد پرده مفت‌گیر

مشتاق یک ‌صداست بهم خوردن دو کف

در دشت آتشی‌ که شرر پر نمی‌زند

ما پنبه می‌بریم به امید «‌لاتخف‌»

تمثال نقش پا هم ازین دشت‌ گل نکرد

از بس شکست و خاک شد آیینه ی‌ سلف

نایاب گوهری به کف دل فتاده است

می‌لرزدم نفس که مبادا شود تلف

بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست

صف‌ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف

***

عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف

بیخبر تا چند سازی پنبه با اخگر طرف

کلفت جاوید پستی‌های فطرت توأم‌اند

از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف

از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن

لیک نتوان ‌گشت با یک دل ز صد لشکر طرف

هرزه‌گو را قابل صحبت نگیری زینهار

عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف

ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر

تیغ کمتر می‌شود با پیکر لاغر طرف

تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن

چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف

ناله ی ما بر نیاید با تغافلهای ناز

سعی خاموشی مگر باشد به‌ گوش ‌کر طرف

جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست

موج می‌باید که ‌گردد با خط ساغر طرف

ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی

کرده‌اند این قطره ی خون را به صد گوهر طرف

سایه را از هیچکس اندیشه ی تعظیم نیست

ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف

بوی گل با ناله ی بلبل وداع آماده است

خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف

هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا

تا نشد چشم طمع با حلقه‌های در طرف

شور امکان بر نیاید با دل آسودگان

جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف

تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن

یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف

***

نسبت لعل‌ که داد این همه سامان صدف

شور در بحر فکنده است نمکدان صدف

عرق شرم همان مهر لب اظهار است

بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف

ترک مطلب‌ کن و از کلفت این بحر برآ

نیست جز بستن لب‌، چیدن دامان صدف

به قناعتکده‌ام ره نبرد صحبت غیر

ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف

نتوان مایه ی اسباب طرب فهمیدن

اشک چندی گره ی دیده حیران صدف

بگذر از حاصل این بحر که بی‌ عبرت نیست

بعد تحصیل‌ گهر وضع پشیمان صدف

در شکست جسد آرایش تعمیر دلست

نیست بی ‌سود گهر تاجر نقصان صدف

اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست

ای‌ گهر آب شو از خجلت سامان صدف

کام تقلید ز نعمت نبرد بهره ی ذوق

غیر ریزش نبود درخور دندان صدف

اشک شوخ است به ضبط مژه‌ گیرم بیدل

طفل چندی بنشانم به دبستان صدف

***

بر خود از ساز شکفتن ‌کی ‌گمان دارد عقیق

درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق

جای آن دارد که باشد باب دندان طمع

نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق

بسکه بی ‌آب است این صحرای شهرت اعتبار

روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق

سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است

حلقه‌های دام را خاتم ‌گمان دارد عقیق

عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست

عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق

هر کسی تا خاک‌ گردیدن به رنگی بسمل است

خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق

حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار

در هجوم تشنگی‌ها امتحان دارد عقیق

هر که می‌بینی به قدر شهرت از خود رفته است

سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق

بی‌ جگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار

آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق

اعتبارات جهان پر بی‌ نسق افتاده است

جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق

خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است

آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق

لعل ها از بهر مشتاقان تبسم‌پرور است

آب باریکی به ذوق تشنگان دارد عقیق

محو لعلت را فسردن نیز آب زندگی‌ست

همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق

نیست بیدل‌ کاهش ایام بر دلخستگان

در شکست خود همان خط امان دارد عقیق

***

رخ شرمگین تو هیچگه به خیال ما نکند عرق

که دل از تپش نگدازد و نگه از حیا نکند عرق

به نیاز تحفه ی یکدلی سبقی نبرده‌ام از وفا

که ز گرمجوشی خون من به‌ کف حیا نکند عرق

به لبم ز حاجت ناروا گرهی‌ست نم زده ی حیا

سر رشته ی‌ گله واکنم اگر آشنا نکند عرق

به غبار رنگ و هوای ‌گل نگه ستمزده اشک شد

کسی اینقدر که پس هوس بدود چرا نکند عرق

تب و تاب هستی منفعل سرشمع بسته به دوش من

نگشاید از دم تیغ هم‌ گرهی‌ که وانکند عرق

الم تردد سرنگون ز تری چسان بردم برون

چو قدم نمی‌سپرم رهی‌ که نشان پا نکند عرق

چو سحاب معبد آرزو دهدم نوید چه آبرو

اگر از بلندی دست من اثر دعا نکند عرق

چقدر ز کوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم

که به خاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق

به نفس رسیده‌ای از عدم چو سحر به جبهه ی شبنمی

خجلست زندگی از کسی‌ که درین هوا نکند عرق

ز نیاز بیدل و ناز او ندمد تفاوت ما و تو

اگر از طبیعت منفعل ز خودم جدا نکند عرق

***

غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق

چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق

با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم

خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق

بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار

رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق

شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است

آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق

شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن

ما را گشاد چشم فرو برد در عرق

گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم

کم نیست ته نشینی این درد در عرق

نومید وصل بود دل از ساز انفعال

آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق

بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد

خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق

***

گاه به رنگ مایلی‌ گاه به بوی بی ‌نسق

دسته ی باطلت که ‌بست ای‌ چمن حضور حق

تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی

چیده زمین و آسمان عالم ‌کاسه و طبق

عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمایی‌ات

از نظر تو دور رفت آینه‌های ما سبق

پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید

منتخب چه نسخه است اینکه شکسته‌ای ورق

در عمل محال هم همت مرد سرخ‌روست

برد علم بر آسمان پای حنایی شفق

تحفه ی‌ محفل حضور در کف عرض هیچ نیست

کاش شفیع ما شود آینه‌سازی عرق

قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است

مغز به امتلا سپرد پسته دمی‌ که ‌گشت شق

خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی

یک نفس است صد جنون‌، یک رمق است صد قلق

هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست

چشم‌ به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق

***

ما سجده ی حضوریم محو جناب مطلق

گمگشته همچو نوریم در آفتاب مطلق

در عالم تجرد یارب چه وانماییم

او صد جمال جاوید ما یک نقاب مطلق

ای خلق پوچ هیچید بر وهم و ظن مپیچید

کافیست بر دو عالم این یک جواب مطلق

کم نیست‌ گر به نامی از ما رسد پیامی

شخص عدم چه دارد بیش ار خطاب مطلق

اوراق اعتبارات چندان که سیر کردیم

در نسخه ی مقید بود انتخاب مطلق

خواهی بر آسمان بین خواهی به خاک بنشین

زیر و زبر جز این نیست وقف‌ کتاب مطلق

افسانه‌های هستی در خلوت عدم ماند

کس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق

شاید به برق عشقی از وهم پاک‌ گردیم

این نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق

تقریر بیش و کم چند چشمی ‌گشا و بنگر

جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق

هر چند وارسیدیم زین انجمن ندیدیم

با یک جهان عمارت غیر از خراب مطلق

بیدل به رنگ ‌گوهر زین بحر بر نیاید

آب مقید ما غیر از شراب مطلق

***

ای مژده ی دیدار تو چون عید مبارک

فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک

جان دادم و خاک سر کوی تو نگشتم

بخت اینقدر از من نپسندید مبارک

در نرد وفا برد همین باختنی بود

منحوس حریفی ‌که نفهمید مبارک

هر سایه‌ که ‌گم ‌گشت رساندند به نورش

گردیدن رنگی که نگردید مبارک

ای بیخردان غره ی اقبال مباشید

دولت نبود بر همه جاوید مبارک

صبح طرب باغ محبت دم تیغ است

بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک

ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست

مجنون مرا سایه این بید مبارک

بر بام هلال ابروی من قبله‌نما شد

کز هر طرف آمد خبر عید مبارک

دل قانع شوقیست به هر رنگ‌ که باشد

داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک

در عشق یکی بود غم و شادی بیدل

بگریست سعادت شد و خندید مبارک

***

این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک

با صدف بود لبی در جگر دریا خشک

اشک‌ گو دردسر تربیت ما نکشد

از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک

کار مقصد طلبی سخت کشاکش دارد

آرزو تشنه لب و وادی استغنا خشک

واصل منزل مقصود شدن آسان نیست

تا به دریا برسد سیل شود صد جا خشک

پی رشح ‌کرم آب رخ امید مریز

ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک

سعی مژگان چقدر نمی‌شد از دیده ی ما

کوشش ابر محالست ‌کند دریا خشک

ای‌ خوش آن بحر سرشتی‌ که بود در طلبش

سینه لبریز گداز جگر و لبها خشک

لال مانده است زبانم به جواب ناصح

همچو برگی‌ که شود از اثر سرما خشک

زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست

چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک

عشق بی ‌رنگ از این وسوسه‌ها مستغنی است

دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک

بگذر از حاصل امکان‌ که درین مزرع وهم

سبزه‌ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک

هم چو نظاره ‌که از دیده ی تر می‌گذرد

درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک

حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما

پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک

بیدل از دیده حیران غم اشکی خون‌ کرد

خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک

***

بسکه بی ‌لعل تو رفت از بزم عیش ما نمک

می‌زند بر ساغر می ‌خنده ی مینا نمک

داغ شوقت زیر مشق منت هر پنبه نیست

اشک خود کافیست‌ گر خواهد کباب ما نمک

جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد

با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک

ای‌ خرد خمخانه ی نازی بجوش آورده‌ای

باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک

پشت بر گل دادن از آثار کافر نعمتی است

جای آن دارد که‌ گیرد چشم شبنم را نمک

اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است

کوشش ما می‌برد داغی‌ که دارد با نمک

بی ‌تبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش

تا تو دریابی‌ که در کار است در هر جا نمک

آفت هستی به اسبابی دگر موقوف نیست

زخم صبح از خنده ی خود می‌کند انشا نمک

با همه ابرام باید تشنه‌ کام یأس مرد

حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک

بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن

دیده‌های زخم را هم ‌می‌کند بینا نمک

***

تا کجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ

شیوه ی‌ کم نامرادی ساز این بی‌ پیر جنگ

با جنون‌ کن صلح و از تشویش پیراهن برآ

ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ

خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست

صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ

انفعالی کاش برچیند بساط اختیار

آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ

هر بن مویم به صد زخم ندامت‌ کوچه داد

بسکه‌ کردم چون سحر با آه بی‌ تأثیر جنگ

از شکست ساغر مینا صدا آزاده است

در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ

مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد

ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ

مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است

در چراگاهی ‌که بسیار است گاو شیر جنگ

به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم

شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ

چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی

خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ

گر نمی‌خوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت

کرد بیرون ناله را از خانه ی زنجیر جنگ

تنگی این کوچه‌ها پهلو خراش آماده کرد

دل اگر می داشت وسعت بود بی‌ تقصیر جنگ

تشنه‌ کام یأس مردیم از تک و تاز نفاق

آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ

خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما

عرصه ی شطرنج با آن مهره‌های دیر جنگ

در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد

رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ

حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد

سر به جای خشت نه‌ گر می کنی تعمیر جنگ

بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج

عالمی را کشت این تشویش بی ‌شمشیر جنگ

***

چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ

شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ

صفای طبع به بخت سیاه باخته‌ایم

ز سایه آینه ی ماهتاب ماست به زنگ

صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن

شکست رنگ نمی‌خواهد اعتبار ترنگ

ز یأس قامت پیری به آه ساخته‌ایم

کشیده‌ایم دلی در کمند گیسوی چنگ

کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست

شتابهاست‌ به خون خفته ی فریب درنگ

به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا

عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ

بهار حیرتم از عالم تقدس اوست

به‌ گلشنی‌ که منم رنگ هم ندارد رنگ

به قدر همت خود کسوتی نمی‌بینم

مباد جامه ی عریانی‌ام بر آرد ننگ

گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی

دلی نجستم از آیینه خانه ی نیرنگ

به عبرتی نگشودم نظر درین‌ کهسار

که سرمه میل نهان‌ کرده است در رگ سنگ

به مکتبی‌ که نوشتند حرف ما بیدل

به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ

** *

در نظرها معنی‌ام‌ گل می‌کند غیرت به چنگ

خامه‌ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ

ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است

در صدای‌ کوه یک میناست لبریز ترنگ

بی ‌نقابی اینقدرها بر نمی‌دارد جمال

هر صفایی را که دیدم می‌کند ایجاد رنگ

هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه

خجلت از روی پری شسته‌ست رنگ

دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من

خانه ی آیینه تمثال نفسها کرده تنگ

از حدیث کینه‌جو ایمن نباید زیستن

هرکجا دم می‌زند دود دگر دارد تفنگ

از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق

خواب‌ کو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ

محرم درد دل ما کس درین‌ کهسار نیست

بر صدای ناتوانان سینه مالیده‌ست سنگ

رنگها دارد سواد سرمه ی چشم بتان

کلک نقاشان صدف‌ گل‌ کرده در خاک فرنگ

فهم حکم‌ اندازی شست قضا آسان مگیر

در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ

با تأمل مشورت در کار حق جستن خطاست

دامن فرصت کم افتاده‌ست در دست درنگ

بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت

فکر ساحل می‌تراشد کشتی از کام نهنگ

***

در یاد جلوه ی تو که دارد هزار رنگ

چون ‌گل گرفته است مرا در کنار رنگ

عصمت صفای آینه ی جلوه‌ات بس است

تا غنچه است‌ گل نفروشد غبار رنگ

عریان تنی ز چاک گریبان منزه است

ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ

در راه جلوه‌ات که بهشت امیدهاست

گل‌ کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ

ای بیخبر درین چمن اسباب عیش‌ کو

اینجاست بی‌ بقا گل و بی‌ اعتبار رنگ

هر برگ ‌گل ز صبح دگر می‌دهد نشان

از بس شکسته است به طبع بهار رنگ

بی برگ ازین چمن چو سحر بایدت‌ گذشت

گو خاک جوش ‌گل زن و گردون ببار رنگ

سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است

بال فشانده‌ایست به روی شرار رنگ

از خود چو اشک جرأت پرواز شسته‌ایم

یا رب مکن به خون نیازم دچار رنگ

افراط در طبیعت عشرت کدورت است

بی داغ ‌گل نمی‌کند از لاله‌زار رنگ

خونم همان به دشت عدم بال می‌زند

گر بسملم‌ کنی چو نفس صدهزار رنگ

بیدل ‌کجاست ساغر دیگر درین بساط

گردانده‌ام‌ چو رنگ به رفع خمار رنگ

***

رسانده‌ایم درین عرصه ی خیال آهنگ

چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ

ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد

شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ

شرابخانه ی هستی که عشق ساقی اوست

بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ

درین چمن همه با جیب خویش ساخته‌ایم

کسی ندید که ‌گل دامن ‌که داشت به چنگ

سواد الفت این دشت عبرت‌اندوز است

نگاهی آب ده از سرمه‌دان داغ پلنگ

در آرزوی شکستی‌ که چشم بد مرساد

درین ستمکده ما هم رسیده‌ایم به رنگ

خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست

صفا ودیعت نازیست در طبیعت رنگ

به قلزمی ‌که فتد سایه ی بناگوشت

گهر به رشته ‌کشد خارهای پشت نهنگ

چه آفتی تو که نقاش فتنه ی نگهت

به رنگ رفته‌ کشد مخمل غبار فرنگ

چو گل جز این ‌که گریبان درم علاجی نیست

فشرده است به صد رنگ ‌کلفتم دل تنگ

هنوز شیشه نه‌ای‌، نشئه عالم دگر است

تفاوت عدم و کم‌، مدان پری تا سنگ

به دوش برق ‌کشیدیم بار خود بیدل

ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ

***

رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ

مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ

ساغر قسمت هر کس ازلی می‌باشد

شیشه می می‌کشد اول ز گداز دل تنگ

آگهی‌ گر نبود وحشت ازین دشت ‌کراست

آهو از چشم خود است آینه ی داغ پلنگ

غره ی عیش مباشید که در محفل دهر

شیشه‌ای نیست‌ که قلقل نرساند به ترنگ

عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد

موی چینی شکند خامه ی تصویر فرنگ

فکر تنهایی‌ام از بس به تأمل پیچید

زانو از موی سرم آینه‌ گم ‌کرد به زنگ

بی تو از هستی من ‌گر همه تمثال دمد

آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ

بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس

یک خرابات قدح می‌کشد ازگردش رنگ

هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان

نفس از دل چو سحر می‌دمد آیینه به چنگ

از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل

پای تمثال من از آینه خورده‌ست به سنگ

***

ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ

چو اشک شمع چکیده‌ست خونم آنسوی رنگ

به قدر آگهی اسباب وحشت است اینجا

سواد دیده ی آهو بس است داغ پلنگ

نمی‌شود طرف نرمخو درشتی دهر

به روی آب محالست ایستادن سنگ

تو ناخدای محیط غرور باش ‌که من

ز جیب خوبش فرورفته‌ام به ‌کام نهنگ

به نیم چشم‌ زدن وصل مقصد است اینجا

شرار ما نکشد زحمت ره و فرسنگ

به اعتبار اگر وارسی نمی‌ارزد

گشاده‌رویی ‌گوهر به خجلت دل تنگ

به ذوق‌ کینه ستم پیشه زندگی دارد

کمان همین نفسی می‌کشد به زور خدنگ

به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست

که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ

جز این ‌که کلفت بیجا کشد چه سازد کس

جهان‌المکده و آرزو نشاط آهنگ

ز صورت ار همه معنی شوی رهایی نیست

فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ

به ‌کسب نی نفسی زن صفای دل دریاب

گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ

وبال دوش ‌کسان بودن از حیا دور است

نبسته است‌ کسی پا به‌ گردنت چو تفنگ

درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس

حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ

چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل

که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ

***

شرع هر دین بهره ی او نیست جز رفع شکوک

قبضه ی تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک

گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم

ناله ی ناقوس با لبیک نتوان یافت‌ کوک

از تکلف چون ‌گذشتی رسم و آیین باطلست

مشرب عریانی از مجنون نمی‌خواهد سلوک

غیر خوبان قدردان دل نمی‌باشد کسی

عزت آیینه باید دید در بزم ملوک

دور گردون با مزاج ‌کاملان ناراست است

رشته سست افتد اگر باشد کجی در ساز دوک

کی رسد یا رب به داد ما یقین نیستی

صرف شد عمر طلب در انتظار کاش و بوک

جبریان محفل تقدیر پر بیچاره‌اند

با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک

***

غیر خاموشی ندارد گفتگوی ما نمک

تا به‌ کی بر زخم خود پاشد لب ‌گویا نمک

سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش

در دل آب است آنجا سخت ناپیدا نمک

جاده‌ها چون زخم بی ‌چاک‌ گریبان نیستند

گرد مجنون تا کجاها ریخت در صحرا نمک

زین‌ گلستان هرچه می‌بینی به رنگی می‌تپد

شبنم‌ گل نیست الا بر جراحتها نمک

گرد موهومی به خاک نیستی آسوده بود

یاد دامان که شد یارب به زخم ما نمک

محو تسلیم وفایم از فضولیها مپرس

داغ ما را نیست فرق از پنبه‌ کردن با نمک

درطلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح

هر که‌ گردد خاک راهت می‌کند پیدا نمک

چاره خون عافیتها می‌خورد هشیار باش

نسبت مرهم قوی افتاده اینجا با نمک

بی‌ تغافل ایمن از آفات نتوان زیستن

دیده ی باز است زخم و صورت دنیا نمک

طبع دانا می‌خورد خون از نشاط غافلان

خنده ی موج است بیدل بر دل دریا نمک

***

گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ

شیشه ی نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ

بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش

عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ

ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما

سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ

با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران

چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ

گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود

تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ

مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد

هست طوماری‌ که دارد مُهر عنوانش ز سنگ

همچو گندم می‌کشد هر کس درین هفت آسیا

آنقدر رنجی ‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ

سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص

تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ

پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا

همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ

حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم

می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ

شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست

ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ

***

گرم نوید کیست سروش شکست رنگ

کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ

جام سلامت از می آسودگی تهی است

غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ

مانند نور شمع درین عبرت انجمن

بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ

ای صبح‌ گر ز محمل عجزیم چاره نیست

باید نفس ‌کشید به دوش شکست رنگ

غیر از خزان چه‌ گرد کند رفتن بهار

خجلت نیاز بیهده‌ کوش شکست رنگ

چون موج بر صحیفه ی نیرنگ این محیط

نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ

آنجا که عجز قافله سالار وحشتست

صد کاروان دراست خروش شکست رنگ

آخر برای دیده ی بیخواب ما چو شمع

افسانه شد صدای خموش شکست رنگ

پرواز محو و منزل مقصود ناپدید

ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ

شاید پیام بیخودی ما به او رسد

حرفی‌ کشیده‌ایم به ‌گوش شکست رنگ

بیدل‌ کجاست فرصت ‌گامی در این چمن

چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ

***

کعبه ی دل ‌گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ

می‌دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ

محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک

کم نمی‌باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ

عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر

دشت هم از کوه پر کرده‌ست دامانش ز سنگ

حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب

عاشقان چون شعله می‌بینند عریانش ز سنگ

آسمان مشکل‌ گره از دانه ی ما واکند

گر همه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ

اعتبار است اینکه ما را دشمن ما می‌کند

سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ

سختی ایام در خورد قبول طبع کیست

چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ

حسن‌ کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس

بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ

سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین

گر همه مجنون ما باشد گریبانش ز سنگ

یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل

نیست ممکن ‌گر ببندی راه جولانش ز سنگ

مزرع دیوانه ی ما بسکه آفت‌پرور است

آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ

نیست آسان ره به ‌کهسار ملامت بردنت

دانه می‌چینند همچون‌ کبک‌، مرغانش ز سنگ

تا ز غفلت نشکنی دل گوشه‌گیر جیب توست

شیشه را در سنگ می‌دارند پنهانش ز سنگ

آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم

بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ

***

گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک

چو حباب حیفت اگر شوی ز غرور سر به هوا سبک

نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت

که زمانه می‌کشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک

ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون

که ز سنگ دامن بیستون نکند کسی به صدا سبک

همه ‌گر به ناله علم ‌کشی وگر اشک‌ گردی و نم ‌کشی

به ترازویی ‌که ستم ‌کشی نشود به غیر جزا سبک

به علاج ننگ فسردگی نفسی ز تنگی دل برآ

که چو سنگ رنج‌ گرانی‌ات نشود مگر به جلا سبک

کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب‌، مفراز کف

که وقار گوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک

غم بی‌ ثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران

به‌ کجاست جنسی ازین دکان ‌که شود به بانگ درا سبک

مخروش خواجه به ‌کروفر که ندارد اینهمه آنقدر

دو سه‌ گام آخر ازین‌ گذر تو گران قدم زن و پا سبک

اگرت به منظر بی ‌نشان دم همتی بکشد عنان

چو سحر به جنبش یک نفس ز هزار سینه برآ سبک

ز گرانی سر آرزو شده خلق غرقه ی های و هو

تو اگر تهی ‌کنی این ‌کدو شود اتفاق شنا سبک

نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن

چو غبار بی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک

***

مگو پیام وفا جسته‌ جسته دارد رنگ

هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ

به عالمی ‌که خیال تو می‌کند جولان

غبار هم چو شفق دسته ‌دسته دارد رنگ

هوای وادی شوق تو بسکه‌ گلخیز است

چو شمع خار به پا گر شکسته دارد رنگ

نه ‌گل شناسم و نی غنچه این‌قدر دانم

که جلوه ی تو به دلهای خسته دارد رنگ

هوس هزار گل و لاله ‌گو بهم ساید

کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ

برون نرفته ز خود سیر خود چه امکانست

شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ

طرب‌پرستی از افسردگی برآ بیدل

که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ

***

مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک

باده چون آب ‌گهر گشت درین مینا خشک

تشنه ‌لب بس که دویدم به بیابان جنون

گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک

کام امید چسان جام تسلی‌ گیرد

که‌ کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک

به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن

برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک

اشک شمعیم که از خجلت بی ‌تأثیری

می‌شود قطره ی ما تا به چکیدنها خشک

گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب

نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک

منع آشوب هوسها نشود عزلت ما

سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک

تشنه‌ کامی‌ گل بی ‌صرفگیی اسرار است

تا خموش است نگردد جگر مینا خشک

نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما

خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک

اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست

سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک

نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما

یا رب این چشمه ی رحمت نکنی فردا خشک

حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل

آب آیینه نسازد اثر گرما خشک

***

نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ

عبرتی بیرون چکیده‌ست از فشار چشم تنگ

صدر استغنای یار آماده ی تعظیم ماست

یک قدم‌ گر بگذریم از چوب دربانان ننگ

دهر بی‌ باک‌ست اما قابل بیداد کیست

همت از مینا طلب در کوه بسیار است سنگ

فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست

ابر رحمت خضر می‌رویاند از صحرای بنگ

تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد

پر برون می‌آرد اینجا سعی منقار خدنگ

از هوس عمریست چون آیینه مژگان بسته‌ایم

کم نگردد از سر ما سایه ی دیوار زنگ

خاک می‌لیسد دم بیدستگاهی لاف مرد

سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ

گرمی آغوش بیرنگی برودت مایه نیست

همچو بوی‌ گل چه شد زیر پرم نگرفت رنگ

چشم بدمست‌ که زد بر سنگ مینای مرا

کز غبارم تا قیامت صوت خیزاند ترنگ

امتحان هستی از دل رونق تحقیق برد

از نفس‌ کردیم آخر خانه ی آیینه تنگ

آسمان بیدل ندانم تا کجا می‌راندم

این فلاخن می‌زند عمریست از دورم به سنگ

***

نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک

لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک

منت چشمه ی خضر آینه‌ پردازی‌تریست

دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک

برق حسن تو در ابروی اشارت دارد

خم موجی ‌که ‌کند خون دل دریا خشک

در تماشاکده ی جلوه که چشمش مرساد

موج آیینه زند هر که شود برجا خشک

چون حیا آب رخ‌ گوهر ما وقف‌تریست

عرقی چند مبادا شود از سیما خشک

زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن

تا رسد نان به تری می‌شود آب ما خشک

وقت آن شد که ز بی آبی ابر احسان

برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک

بسکه افسردگی افسون تحیر دارد

سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک

ترک اسباب لب شکوه ی نایابی دوخت

کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک

ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت

ناله در سینه ی بیدل چو رگ خارا خشک

***

یک برگ گل نکرده ز رویت بهار رنگ

می غلتدم نگاه به صد لاله زار رنگ

تا چشم آرزو به رهت کرده ام سفید

چندین سحر شکسته ام از انتظار رنگ

موج طراوت چمن ناامیدی ام

دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ

بیرنگیی به هیچ تعلق گرفته ام

یعنی به رنگ بوی گلم در کنار رنگ

کو مایه ای که قابل غارت شود کسی

ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ

بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است

صد رنگ می تپد به رخ شرمسار رنگ

قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است

آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ

ما را چو گل به عرض دو عالم غرور ناز

کافیست زان بهار یک آیینه وار رنگ

سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است

ای بوی گل به حلقه ی در واگذار رنگ

عمریست رنگ باخته ی وحشت دلم

چون کرده هوشم این گل بی اختیار رنگ

جوش خیال انجمن بی نشانی ام

بیدل بهار من نکند آشکار رنگ

***

از شوخی فضولی ما داشت عار وصل

آخر کنار کرد ز ننگ کنار وصل

چشمی به خود گشوده‌ام و رفته‌ام ز خویش

ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل

قاصد نوید وعده ی دلدار می‌دهد

ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل

رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد

مردیم در فراق و نیامد به کار وصل

مژگان صفت موافقت خلق حیرتست

اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل

جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست

هجران کجاست تا نکند خارخار وصل

انجام سور بدتر از آغاز ماتم است

ای قدردان امن مکن اختیار وصل

چندین مراد جام تمنا به سنگ زد

یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل

با نام محض صلح کن از ربط دوستان

واو است و صاد و لام درین روزگار وصل

خلق از گزند یکدگر ایمن نمی‌زیند

باور مدار این همه در مور و مار وصل

بیدل به زور راست نیاید موافقت

عضو بریده راست بریدن دوبار وصل

***

اگر آن نازنین رود به تماشای رنگ‌ گل

چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگ ‌گل

به خرامی‌ که ‌گل ‌کند ز نهال جنون ‌گلش

الم خار می‌کشد قدم عذر لنگ‌ گل

می مینای این چمن ز شکست است موجزن

پی بو گیر و درشکن به خیال ترنگ ‌گل

ز نشاط عرق ثمر به ‌گلاب آب ده نظر

مگشای بالت آنقدر که‌ کشند غنچه بنگ‌ گل

نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا

مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگ‌ گل

طرب باغ رنگ اگر زند از خنده ‌گل به سر

تو هم این زخم تازه ‌کن دو سه روزی به رنگ ‌گل

به چنین وضع ناتوان نستیزی به این و آن

نبرد صرفه‌ای حیا به خس و خار چنگ‌ گل

سحر جام فرصتم رمق شمع وحشتم

نفسی چند می‌کشم به شتاب درنگ‌ گل

من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم

به فشار است رنگ هم ز قباهای تنگ‌ گل

***

ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل

از شوخی ‌گرد رهت عالم‌ گلستان در بغل

ابرویت از چین جبین زه‌ کرده قوس عنبرین

چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل

بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم

چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌ گریان در بغل

دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان

صحرا ز گرد وحشیان پیچیده دامان در بغل

حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است

آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل

دیوانه ی ما را دلی در سینه نتوان یافتن

دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل

می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی ‌رخت

برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل

هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب

این صفحه ‌گر آتش زنی یا بی‌ چراغان در بغل

عشق از متاع این و آن مشکل ‌که آراید دکان

آخر خریدار تو کو ای ‌کفر و ایمان در بغل

کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن

چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل

چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام

وحشت‌ کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل

در وادیی‌ کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام

خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل

***

ای بهار جلوه‌ات را شش جهت دربار گل

بی‌ رخت در دیده ی من می‌خلد چون خار گل

یک نگه نظاره‌ات سر جوش صد میخانه می

یک تبسم‌ کردنت آغوش صد گلزار گل

در گلستانی که بوی وعده ی دیدار توست

می‌کند جای نگه چون برگ از اشجار گل

اینقدر در پرده ی رنگ حنا شوخی‌ کجاست

می‌زند جوش از کف پایت به این هنجار گل

تا به ‌کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب

در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدار گل

بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکنده‌اند

تا ز خواب ناز گردد بر رخت بیدار گل

نیست ممکن‌ گر کند در عرض شوخی‌های ناز

لاله‌رویان را عرق بی‌ رنگ از رخسار گل

می‌زند در جمع احباب از تقاضای بهار

سایه ی دست کرم بر گوشه ی دستار گل

ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است

ابر رنگ نغمه می‌بندد به روی تار گل

ریشه‌ها را گر به این سامان نمو بخشد هوا

موی سر چون خامه ی تصویر آرد بار گل

نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ

بوی‌ گل از غنچه‌ کرده نغمه از منقار گل

بیدل از اندیشه ی لعلش به عجزم معترف

می‌کند در عرض جرأت رنگ استغفار گل

***

ای جوش بهارت چمن‌ آرای تغافل

چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل

عمریست‌ که آواره ی امید نگاهیم

از گوشه ی چشم تو به صحرای تغافل

از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست

ابروی تو بر طاق معلای تغافل

از نقطه ی‌ خالی ‌که ‌بر آن‌ گوشه ی‌ ابروست‌

مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل

سربازی عشاق به بزم تو تماشاست

هرچند نباشد به میان پای تغافل

کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند

سطر نگه از صفحه ی سیمای تغافل

هرچند نگاه تو حیات دو جهان است

من ‌کشته ی تمکینم و رسوای تغافل

فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم

موجی نزد این گوهر دریای تغافل

دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است

مپسند به این حوصله مینای تغافل

از حسن درین بزم امید نگهی نیست

ای آینه خون شو به تماشای تغافل

بیدل نکشیدیم ز کس جام مدارا

مردیم به مخموری صهبای تغافل

***

ای خانه ی آیینه ز دیدار تو پر گل

خون در دل ما چند کند رنگ تغافل

امروز سواد خط آن لعل‌ که دارد

عینک ز حبابست به چشم قدح مل

بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم

شبنم ته دندان نگرفته‌ست لب گل

عمریست‌ که‌ گم‌ گشت در این قلزم نیرنگ

از موج و حباب انجمن دور و تسلسل

در عشق جنون‌خیز پرافشانی کاهی‌ست

گر کوه شود پای به دامان تغافل

هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است

غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل

از طینت امواج تردد نتوان برد

تا هست نفس فکر محالیست توکل

هم نسبتی عجز تظلمکده ی ماست

مشکل‌ که خم شیشه برد صرفه ز قلقل

پرواز عروج اثر درد ندارد

بر ناله ببندید برات پر بلبل

همت هوس ترک علایق نپسندد

این جلوه از آنجاست‌ که او زد به تغافل

بیدل همه‌ جا آینه ی صورت عجزیم

نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل

***

ای فرش خرامت همه ‌جا چون سر ما گل

در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل

گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد

در شیشه ی هر رنگ شکسته‌ست صدا گل

شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم

غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل

ای بیخبران غره ی اقبال مباشید

از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل

نعل همه در آتش تحصیل نشاط است

دریاب‌ که از رنگ چه دارد ته پا گل

عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد

ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل

آشفتگی وضع جنون بی‌ چمنی نیست

گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل

دلدار سر نامه و پیغام که دارد

آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل

سیر چمن بیخودی آرایش ناز است

گر می‌روی از خویش برو رنگ و بیا گل

بیدل سر احرام تماشای که دارد

آیینه‌ گرفته‌ست به صد دست دعا گل

***

با چنین شوخی نشیند تا به‌ کی بیکار گل

رخصت نازی‌ که‌ گردد گرد آن دستار گل

ناله ی ما را، ز تمکینت بهای دیگر است

می‌کند یک دم زدن صد رنگ در کهسار گل

اینقدر توفان نوای حسرت گلزار کیست

کز شکست رنگ می‌بالد به صد منقار گل

در گلستانی‌ که مخمور خیالت خفته‌ایم

رنگ می‌بازد ز شرم سایه ی دیوار گل

آگهی آیینه‌دار معنی آشفتگی است

می‌شود خوابی‌ پریشان چون شود بیدار گل

چشم‌ کو تا محرم اسرار بی ‌رنگی بود

ورنه زین باغ تحیر می‌دمد بسیار گل

تا گهر باشد چرا دریا کشد ننگ حباب

حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل

گر کنی یک غنچه فکر عالم آزادگی

یابی از هر چین دامن صد گریبانزار گل

عشرت این باغ یکسر برگ تسلیم فناست

جبهه‌ای چند از شکفتن می‌کند هموار گل

خلوت آن جلوه غیر از حیرتم چیزی نداشت

هر قدر بی‌ پرده شد آیینه‌ کرد اظهار گل

خاک ما هم می‌کشد آغوش ناز جلوه‌ای

چون بهار آمد جهانی می‌کند یکبار گل

سر به سر باغ جهان بیدل مقام حیرتست

دارد از هر برگ اینجا پشت بر دیوار گل

***

بازآ که بی ‌جمالت توفان شکسته بر دل

تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل

سرو تو در چه‌ گلشن دارد خرام عشرت

چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل

از آه بی ‌ا‌ثر هم ممنون التفاتیم

کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل

نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها

آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل

شبنم به باغ حسرت دیدار می‌پرستد

افتاده‌ام به راهت آیینه بسته بر دل

افسوس‌ ازین دو دم عمر کز یأس بایدم زد

در هر نفس‌ کشیدن تیغ دو دسته بر دل

چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش

آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل

***

بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل

ذوق عشرت آب ‌گردد تا کند مهتاب‌ گل

زین طلسم رنگ و بو سامان آزادی‌ کنید

نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل

هرزه‌گویی چند؟ لختی‌ گرد خود گردیدنی

شاخسار موج هم می‌بندد از گرداب گل

هر کجا شمع جمال او نباشد جلوه‌گر

دیده‌ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل

بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده‌اند

در چمن مشکل اگر آید به روی آب‌ گل

از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت

بر لب زاهد کند خمیازه تا محراب ‌گل

نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان

رشته ی ساز جنون را می‌شود مضراب گل

مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست

بعد ازین خواهد فشاند در ره احباب‌ گل

راحت ما را همان پرواز بالین پر است

در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل

در همه اوقات پاس حال باید داشتن

ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل

شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت

آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل

عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده‌ام

می‌کند از چشم من بیدل همان سیماب گل

***

به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل

که درد آید اگر گویم بیا دل

خجالت مقصد چشم است‌ کو چشم

غمت باب دل است اما کجا دل

سراپا ناله می‌جوشیم چون موج

تپش خون‌ کرد در هر عضو ما دل

درای کاروان دشت یأسیم

چه سازد گر ننالد بینوا دل

سراغ ما غبار بال عنقاست

به رنگ رفته دارد نقش پا دل

ز اشک و آه مشتاقان مپرسید

هجوم بسمل است از دیده تا دل

ز پرواز نفس غافل مباشید

چو شبنم ریشه دارد در هوا دل

ز خاک ما قدم فهمیده بردار

مبادا بشکنی در زیر پا دل

درین محفل ‌کسی محتاج‌ کس نیست

همین کار دل افتاده‌ست با دل

گرفتارم گرفتارم گرفتار

نمی‌دانم نفس دام است یا دل

به صورت بیدلم اما به معنی

بود چون اشک سر تا پای ما دل

***

بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل

ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل

خودداری شبنم چه‌ کند با تف خورشید

ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل

کیفیت لعل تو ز بس نشئه‌ گداز است

در چشم حباب آینه دارد قدح مل

زان نیش‌ که از اشک خم زلف تو دارد

مشکل‌ که تپیدن نگشاید رگ سنبل

دلهای خراب انجمن جلوه ی یارند

خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل

ما قمری آن سرو گلستان خرامیم

دارد ز نشان قدمش‌ گردن ما غل

آیینه ی دردیم چه عجز و چه رسایی

اشک است اگر ناله‌ کند ساز تنزل

هر غنچه ازین باغ‌ گره بسته ی‌ نازیست

اشکی است‌ گریبان‌ در چشم تر بلبل

اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت

مفتاح در گنج معانیست تأمل

روزی دو به فکر قد خم‌ گشته فتادیم

کردیم تماشای‌ گذشتن ز سر پل

خجلت شمر فرصت پرواز شراریم

بیدل به چه امید توان ‌کرد توکّل

***

به پیری ‌گشته حاصل از برای من فراغ دل

سحر شد روغن دیگر نمی‌خواهد چراغ دل

قناعت در مزاج همت مردان نمی‌باشد

فلک هم ساغری دارد اگر باشد دماغ دل

خمستان فلک صد نوبت صهبا تهی دارد

ولی از بی‌ دماغی تر نشد کام ایاغ دل

همای عزتی پر می‌زند آن سوی اوهامت

کم پرواز عنقا گیر اگر گیری‌ کلاغ دل

نه دنیا جهد می‌خواهد نه عقبا هوش می‌کاهد

دلی در خویش‌ گم‌ گشته‌ست و می‌پرسد سراغ دل

حریفان از شکست رنگ شمع آواز می‌آید

که ما را عاقبت زین بزم باید برد داغ دل

هزار آغوش واکرده است رنگ ناز یکتایی

جز این‌ گل نیست بیدل هر چه می‌روید ز باغ دل

***

تا بست ادب نامه ی من در پر بسمل

پرواز گرفته‌ست شکن در پر بسمل

یاد تب شوقی ‌که ز سامان تپیدن

آسودگیم داشت سخن در پر بسمل

فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم

طرز نو من گشت‌ کهن در پر بسمل

دل محو شهادتگه نازیست که اینجا

خون در رگ موجست و کفن در پر بسمل

ای شوق ‌کرا نیست تپشهای محبت

سرتا قدم من بشکن در پر بسمل

بیتابی ساز نفس از دود خموشیست

ای عافیت آتش مفکن در پر بسمل

شبگیر فنا هم چقدر داشت رسایی

عمریست‌ که داریم وطن در پر بسمل

هر جا دم تیغ تو گل افشان خیالیست

فرشست چو طاووس چمن در پر بسمل

ای راهروان منزل تحقیق بلندست

باید قدمی چند زدن در پر بسمل

بیدل هوس ‌آرایی پرواز که دارد

محو است غبار تو و من در پر بسمل

***

تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل

خون دو جهان ریخت به دامان تغافل

بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز

گل‌ کرده تبسم ز نمکدان تغافل

آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست

چندین مژه چاکست گریبان تغافل

برگیست لبت از چمنستان تبسم

موجیست نگاه تو ز عمان تغافل

گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی

ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل

امید به راه تو زمینگیر خیالیست

شاید نگهی واکشد از شان تغافل

چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها

نشکست چرا ساغر پیمان تغافل

فردا که به قاتل‌ گرود خون شهیدان

دست من خون ‌گشته و دامان تغافل

صد صبح نمک بر جگر خسته ی ما بست

آن غنچه ی نشکفته نمکدان تغافل

در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست

ای آینه ی لطف تو برهان تغافل

عمریست‌ که دل تشنه لب دور نگاهیست

یارب که بگردد سر مژگان تغافل

بیدل شرری‌ گشت و به دامان نگه ریخت

گردی‌ که نکردیم به میدان تغافل

***

چیست درین فتنه‌زار غیر ستم در بغل

یک نفس و صد هزار تیغ‌ دو دم در بغل

گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین

الحذر از فتنه‌ای دیر و حرم در بغل

منفعل فطرتم‌ کو سر و برگ قبول

خوش قلم صنع نیست‌ کاغذ نم در بغل

پای‌ گر آید به سنگ‌ کوشش همت رساست

زیر زمین می‌رود ریشه علم در بغل

با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار

غنچه ی ما خفته است باغ ارم در بغل

خشکی مغز شعور جوهر فطرت‌ گداخت

منشی این دفتریم نال قلم در بغل

تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا

کاسه ی درویش‌ داشت‌ ساغر جم‌ در بغل

گرنه به بوس آشناست زان دهن بی‌ نشان

غره ی هستی چراست خلق عدم در بغل

لطمه ی آفات نیست مانع جوع هوس

سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل

وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز

بر سر زانو گذار گردن خم در بغل

مایه ی ‌ایثار مرد بر کف ‌دست ‌است و بس

کیسه ی ممسک نه‌ای چند درم در بغل

بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک

زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل

***

خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل

آفاق نوشتم به یک انشای تغافل

مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا

آسودگی از بادیه پیمای تغافل

هنگامه ی آشوب جهان‌ گوشه ی آب است

پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل

در کارگه هستی موهوم ندیدیم

نقشی‌ که توان بست به دیبای تغافل

در عشق ننالی ‌که اسیران نفروشند

صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل

گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست

لطفست همان اسم معمای تغافل

فریاد که تمکین غرور تو ندارد

سنگی‌ که خورد بر سر مینای تغافل

آن سرمه‌ که در گوشه ی چشم تو مقیم است

دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل

از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است

کیفیت نظّاره سراپای تغافل

خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند

بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل

***

در چمن‌ گر جلوه‌ات آرد به روی‌ کار گل

رنگها چون شمع بندد تا به نوک خار گل

رازداران محبت پرتنک سرمایه‌اند

کز جنون چیدند یک چاک‌ گریبان‌وار گل

چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است

نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل

از رگ تاکم لب امید بی‌ خمیازه نیست

می‌کند زین‌ ریشه آخر نشئه‌ای سرشار گل

سبحه ریزد غنچه ی ‌کیفیت این ‌شاخسار

گر کند در باغ‌ کفرم رشته ی زنار گل

الفت دلها بهار انبساط دیگر است

شاخ این‌ گلبن ز پیوند آورد بسیار گل

ناله از انداز جرأت در عرق گم می‌شود

بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل

در گلستانی‌ که رنگ و بوی می‌سازد بهم

عالمی را از تکلف گشت ربط‌ دار گل

ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده‌ گیر

چشم واکردن نمی‌ارزد به این مقدار گل

در بهارم داغ‌ کرد آخر به چندین رنگ یأس

ساغر بی‌ باده یعنی بی‌ جمال یار گل

برنفس بسته‌ست فرصت محمل فیض سحر

ناله شو ای رنگ تا چشمی‌ کند بیدار گل

رشته ی شمع‌ است مژگانم‌ که‌ گوهرهای اشک

بسکه چیدم بیدل امشب‌ کرد دیگر بار گل

***

دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ و هوای‌ گل

ستم‌ست غنچه ی این چمن مژه واکند به صدای‌ گل

به حدیقه‌ای‌ که تبسمت فکند بساط شکفتگی

مگر از حیا عرقی‌ کند که رسد به خنده دعای ‌گل

به فروغ شمع صد انجمن سحری‌ست مایل این چمن

چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای ‌گل

چمنی است عالم ‌کبریا بری از کدورت ماسوا

نشود تهی به‌ گمان ما ز هجوم رنگ تو جای ‌گل

ز بلند و پست بساط رنگ اثری نزد در آگهی

که چه یافت سبزه‌ کلاه سرو و چه دوخت غنچه قبای ‌گل

چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت ‌که ‌کشد عنان

ز بهار می‌طلبی نشان مگذر ز آینه‌های‌ گل

قدح شکسته ی فرصتت چقدر شراب نفس‌ کشد

به‌ خمیر طینت سنگ هم زده‌اند آب بقای‌ گل

تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا کنی آرزو

که نساخت کاسه ی‌ رنگ و بو به ‌مزاج‌ خنده‌ گدای ‌گل

به خیال غنچه نشسته‌ام به هوای آینه بسته‌ام

ز دل شکسته‌ کجا روم چو بهارم آبله پای ‌گل

بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب

تو هم آبگینه به خاک نه‌ که خم است طاق بنای ‌گل

ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی‌ کر و فر

که تهیست قافله ی سحر ز متاع رنگ و درای‌ گل

***

زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال

ریشه‌واری‌ به ‌نظر کاشته‌ام همچو هلال

قانعم زین چمنستان به رگ و برگ ‌گلی

از تبسم لبی انباشته‌ام همچو هلال

عاقبت سرکشی‌ام سجده فروشیها کرد

در دم تیغ سپر داشته‌ام همچو هلال

نشود عرض ‌کمالم‌ کلف چهره ی عجز

در بغل آینه نگذاشته‌ام همچو هلال

سقف‌ کوتاه فلک معرض رعنایی نیست

از خمیدن علم افراشته‌ام همچو هلال

ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد

آسمان بر مژه برداشته‌ام همچو هلال

بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو

شام را هم سحر انگاشته‌ام همچو هلال

***

ز من عمریست می‌گردد جدا دل

ندانم با که گردید آشنا دل

ز حرف عشق خارا می‌گدازد

من و رازی‌ که نتوان‌ گفت با دل

به فکر ناوک ابرو کمانی

چو پیکانم‌ گره از سینه تا دل

به امید پری مینا پرستیم

ز شوقت‌ کرد بر ما نازها دل

نفس آیینه را زنگار یأس است

ز هستی باخت امید صفا دل

به رنگ لاله نقد دیگرم نیست

مگر از داغ خواهد خونبها دل

تپش‌ گم ‌کرده اشکی ناتوان چشم

گره بالیده آهی نارسا دل

ثباتی نیست بنیاد نفس را

حباب ما چه بندد بر هوا دل

مزن ای بیخبر لاف محبت

مبادا آب‌ گردد از حیا دل

در آن معرض‌ که جوشد شور محشر

قیامت هم تو خواهی بود با دل

حریفان از نشان من مپرسید

خیالی داشتم‌ گم‌ گشت با دل

فسردن بیدل از بیدردی‌ام نیست

چو موج‌ گوهر‌م در زیر پا دل

***

زین باغ‌ گذشتیم به احسان تغافل

گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل

طومار تماشای جهان فتنه ی سوداست

خواندیم خط امن ز عنوان تغافل

مشکل که درین عشوه‌سرا کام ستاند

فریاد دل از سرمه فروشان تغافل

مغرور نباشید که این یک دو نفس عمر

وارسته نگاهیست به زندان تغافل

یارب به‌ چه نیرنگ چنین‌ کرده خرابم

شوخی‌ که ندارد ز من امکان تغافل

گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد

ای جان تغافل مشکن شان تغافل

بر طرف بناگوش تو صف می‌کشد امروز

گردی عجب از دامن میدان تغافل

یک سطر نگاه غلط‌ انداز نخواندیم

زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل

عبرت‌ گهر قلزم اسرار نگاهیم

ما را نتوان داد به توفان تغافل

عمریست‌ که اطفال هوس هرزه خرامند

مشق ادبی‌ کن به دبستان تغافل

ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست

دارد سر ما گوی گریبان تغافل

بیدل مژه مگشای‌ که در عالم عبرت

کس سود ندیده است به نقصان تغافل

***

سعی روزی‌ کاهش است ای بیخبر چشمی بمال

آسیاها شد درین سودا تنک‌تر از سفال

از کدورت رست طبعی‌ کز تردد دست بست

آب خاک آلوده را آرام می‌سازد زلال

دستگاه جاه‌، اصلش واضع شور و شر است

می‌خروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال

از فضولیهای طاقت عافیت آواره است

غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال

لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس

آب گوهر می‌زند موج از زبان بی ‌سوال

با عرق یارب نیفتد کار غیرت‌زای مرد

الحذر از خنده ی دندان نمای انفعال

می‌کند بی‌ کاریت نقاش عبرتگاه شرم

چون شود افسرده‌روها سازد اخگر از زگال

حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض

بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال

خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام

ای سحر زین یکدودم چندانکه می‌خواهی ببال

انتخاب نسخه ی جمعیت هستی است فقر

عاشق بخت سیه می‌باشد این جا خال خال

گامی از خود رفته‌ام وقتی به یاد گیسویی

نقش چینم تا کنون بو می‌کنم ناف غزال

از عدم هستی و از هستی عدم گل می‌کند

بالها در بیضه دارد بیضه‌ها در زبر بال

انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع

تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال

***

سنگی چو گوهر، بستیم بر دل

از صبـر دیدیم در بحر ساحل

رحمت گشوده‌ست آغوش حاجات

درهاست اینجا مشتاق سایل

چون شمع ما را با عجز نازیست

سر بر هواییم تا پاست در گل

رسوایی و عشق‌، مستوری و حسن

مجنون و صحرا، لیلی و محمل

نی دهر بالید، نی خلق جوشید

چندانکه جستیم دل بود در دل

بی‌ پا روانی‌، بی ‌پر پریدن

این باغ رنگیست از خون بسمل

هر جا دمد صبح شبنم ‌کمین است

چشمی به نم ‌گیر، ای خنده مایل

گر مرد جاهی جا گرم‌ کم‌ کن

خواهد عرق‌ کرد رخشت به منزل

چون سایه هر چند بر خاک سودیم

خط جبینها کم‌ گشت زایل

یکسر چو تمثال حیران خویشم

با غیر کس نیست اینجا مقابل

شخص حبابم از ما چه آید

ضبط نفس هم اینجاست مشکل

ما و من خلق هذیان نوایی‌ست

از حق مپرسید مست است باطل

چون اشک رنگی بستیم آخر

خونها غرق شد از شرم قاتل

گفتم چه سازم با ربط هستی

آزاد طبعان گفتند بگسل

نی مطلبی بود، نی مدعایی

ما را به هر رنگ‌ کردند بیدل

***

عشرت سالگره تا کی‌ات ای غفلت فال

رشته‌ای هست‌ که لب می‌گزد از گفتن سال

بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی

کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال

دعوی عشق و هوس عام فتاده‌ست اینجا

عالم از کام و زبان عرصه ی‌ کوس است و دوال

دل سخت آینه ی آتش‌ کبر و حسد است

تب این‌ کوه بجز سنگ ندارد تبخال

سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد

زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال

خاکساریست بهاری که چمنها دارد

ای نهال ادب از ریشه مکن قطع وصال

انفعال من وتو با دل روشن چه‌کند

عرق شخص زآیینه نریزد تمثال

عالمست این به غرور تو که می‌پردازد

بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال

مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است

چون به معراج رسد طالب نقص است‌ کمال

عشق بیخود ز خودم می‌برد و می‌آرد

رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال

به‌ که چون شمع به سر قطع ‌کنی راه ادب

تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال

دیده ی شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است

چه‌ کند بیدل اگر نگذرد آب از غربال

***

عمریست چون‌ گل می‌روم زین باغ حرمان در بغل

از رنگ دامن بر کمر، از بو گریبان در بغل

مجنون و ساز بلبلان‌، لیلی و ناز گلستان

من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل

ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی

مشت غبارم می‌رسد وضع پریشان در بغل

تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل‌ گره

آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل

می‌آید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب

می در قدح تا کنج لب‌ گل تا گریبان در بغل

آه قیامت قامتم آسان نمی‌افتد ز پا

این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل

از غنچه ی خاموش او ایمن مباش ای زخم دل

کان فتنه ی طوفان‌ کمین دارد نمکدان در بغل

بنیاد شمع از سوختن در خرمن‌ گل غوطه زد

گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل

چون صبح شور هستی‌ات کوک است با ساز عدم

تا چند گردی از نفس اجزای بهتان در بغل

دارد زیانگاه جسد تشویش «‌حبل من مسد»

زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل

بیدل ز ضبط گریه‌ام مژگان به خون دارد وطن

تا چند باشد دیده‌ام از اشک پیکان در بغل

***

گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل

روزگاری شد به ‌کار عشق حیرانست دل

سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس

می‌شود روشن‌ که از هستی پشیمانست دل

خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست

بام و در می‌فهمد و غافل‌ که ویرانست دل

فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ‌ نیست

دامن بر چیده ی چندین گریبانست دل

پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن

چشم‌ گر وا می‌کنی عیب نمایانست دل

حسن مطلق بی ‌نیاز از احتمالات دویی‌ست

وهم می‌داند که از آیینه دارانست دل

دیده ی یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است

در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل

راه ناپیدا و جست‌وجو پر افشان هوس

گرد مجنون تا کجا تازد بیابانست دل

با همه آزادی از الفت گریبان می‌دریم

در کجا نالد نفس زین غم‌ که زندانست دل

حسن می‌آید برون تا حشر در رنگ نقاب

از تکلّف هر چه می‌پوشیم عریانست دل

مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن

در خیال‌آباد خود روزی دو مهمانست دل

***

گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل

دیدن آیینه خواهد کرد دلتنگش ز دل

آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن

پاس مطلب آتشی داده‌ست در چنگش ز دل

ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است

تا به لب صد نردبان می‌بندد آهنگش ز دل

دقتی دارد خرام کاروان زندگی

چون نفس باید شمردن‌ گام و فرسنگش ز دل

ناله‌واری گل کند کاش از چکیدنهای اشک

می‌زنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل

طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است

تا کجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل

خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت

ای ‌خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل

غنچه ی ما بر تغافل تا کجا چیند بساط

می‌رسد آواز پای رفتن رنگش ز دل

در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست

بر نمی‌آرد چه سازد وحشت لنگش ز دل

شوخی طاووس این ‌گلشن برون بیضه نیست

آسمان بر می‌کشد عمریست نیرنگش ز دل

با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت

گفت آن سازی ‌که نتوان یافت آهنگش ز دل

لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست

از فضولی اینقدر من کرده‌ام تنگش ز دل

چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن

آن ترازویی‌ که باشد در نظر سنگش ز دل

***

گر کند طاووس حیرتخانه ی اسباب گل

دستگاه رنگ او بیند همان در خواب‌ گل

ای بهار از خودفروشان دکان رنگ باش

بی دماغانیم ما اینجا ندارد باب گل

جز خموشی بر نتابد محفل تسلیم عشق

از چراغ‌ کشنه اینجا می‌کند آداب‌ گل

از خودم یاد جمال میفروشی برده است

کز تبسم جمع دارد با شراب ناب‌ گل

آفت ایجاد است ساز زندگی هشیار باش

از طراوت خانه دارد در ره سیلاب‌ گل

فیض خاموشی به یاد لب ‌گشودنها مده

ای ز خود غافل همین در غنچه دارد آب ‌گل

گلشن داغیم از نشو و نمای ما مپرس‌

در بهار ما ز آتش می‌شود سیراب‌ گل

موی چینی ‌گر به سامان سفیدی می‌رسد

شام ما هم می‌تواند چیدن از مهتاب‌ گل

بیقرار عشق هرگز روی جمعیت ندید

جز پریشانی نکرد از ناله ی بیتاب ‌گل

غره ی عشرت مشو کاین نوبهار عمر نام

نا امیدی نکهت است و مطلب نایاب ‌گل

ای‌ غنیمت‌! جلوه‌ای‌، فرصت‌ پریشان وحشتست

رنگی از طبع هوس خندیده‌ای دریاب گل

معنی روشن به چندین پیچ و تاب آمد به‌ کف

کرد بیدل‌ گوهر ما از دل گرداب‌ گل

***

محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل

چون چشم خوبان خفته‌ام ناز غزالان در بغل

نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن

گل‌ کرده‌ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل

عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم

چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل

خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس

شور قیامت در قفس‌ آشوب توفان در بغل

تنها نه‌ خلق بیخرد بر حرص‌ محمل ‌می‌کشد

خورشید هم تک می‌زند زر در کمر نان در بغل

دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی

ای سنگ تا کی داشتن آیینه پنهان در بغل

از بسکه با خاک درت می‌جوشد آب زندگی

دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل

از خار خار جلوه‌ات در عرض حیرت خاک شد

چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل

مشکل دماغ یوسفت پیمانه ی شرکت‌ کشد

گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل

این درد صاف‌ کفر و دین محو است در دیر یقین

بی ‌رنگ صهبا شیشه‌ای دارند مستان در بغل

بیدل به این علم و فنون تا کی به بازار جنون

خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل

***

می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل

توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل

سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم

پروانه ی بزم وفا دارد چراغان در بغل

از وحشت این تنگنا هر کس به رنگی می‌رود

دریا و مینایی به‌ کف صحرا و دامان در بغل

از چشم خویش ایمن نی‌ام ‌کاین قطره ی دریا نسب

دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل

رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون

چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل

گرید به حال آگهی ‌کز غفلت نامحرمی

چون چشم اعمی‌ کرده‌ام آیینه پنهان در بغل

خاک من بنیاد سر در حسرت چاک جگر

وقتست چون‌ گرد سحر خیزد گریبان در بغل

کام دل حسرت‌ گدا حاصل نشد از ما سوا

عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل

ای‌ کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن

اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل

دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن

خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان در بغل

بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت

چشمی‌ که ‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل

***

می‌توان در باغ دید از سینه ی افگار گل

کاین‌ گل اندامان چه مقدارند در آزار گل

گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچه‌اش

می‌درد منقار بلبل خنده ی سرشار گل

ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین

در نظرها می‌خلد هر چند باشد خار گل

فرصت نشو و نما عیار این بازیچه است

رنگ تا پر می‌گشاید می‌برد دستار گل

خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم

خشت چیند تا کجا بر رنگ و بو معمار گل

پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار

مخمل و کم ‌خواب دارد دولت بیدار گل

باید از دل تا به لب چندین‌ گریبان چاک زد

کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل

باغ امکان درسگاه عذر بی‌ سرمایگی است

رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل

غفلت بی‌ درد پر بی ‌عبرتم برد از چمن

ناله ی دل داشت بو در بستر بیمار گل

تا به فکر مایه افتادیم ‌کار از دست رفت

رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل

می‌برد خواب بهار نازم از یاد خطش

بی‌ فسونی نیست بیدل سایه ی دیوار گل

***

می‌کند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل

با همه بی‌ دست‌ و پایی نیست پُر بیکار گل

غنچه‌ها از جوش دلتنگی‌ گریبان می‌درند

ورنه این گلشن ندارد یک تبسم‌وار گل

همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس

این چمن دارد بقدر دیده ی بیدار گل

عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی

چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل

بوی دردی می‌تراود از مزاج نوبهار

در غبار رنگ دارد ناله ی بیمار گل

وحشتی می‌باید اسبابی دگر در کار نیست

هر قدر زین باغ دامن چیده‌ای بردار گل

طرز روشن مشربان بیگانه از آرایش است

شمع را مشکل‌ که ‌گردد زینت دستار گل

اینقدر زخم آشیان ناوک بیداد کیست

آرزو چیده‌ست از دل تا لب سوفار گل

الفت اسباب منع شوق وحشت مشربی است

سد راه بو نمی‌گردد به صد دیوار گل

بلبل ما بیخبر بر شعله ی آواز سوخت

بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموار گل

***

نوبهار آرد به امداد من بیمار گل

تا به جای رنگ ‌گردانم به‌ گرد یار گل

در گلستانی که شرم آیینه‌دار ناز اوست

محو شبنم می‌شود از شوخی اظهار گل

باغبان‌! از دور گردان چمن غافل مباش

تا کی‌ام دزدیده باشد رخنه ی دیوار گل

از خموشی پرده ‌دار شوخی حسن است عشق

می‌کند بلبل نهان در غنچه ی منقار گل

تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس

هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل

رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است

خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل

گر ز اسرار بهار عشق بویی برده‌ای

غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل

بر بساط غنچه خسبان‌ گر رسی آهسته باش

می‌شود از جنبش نبض نفس بیدار گل

این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار

داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل

حاصل این باغ بر دامن‌ گرانی می‌کند

چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل

جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن

هر کجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل

شوخی نشو و نماها بس که شبنم‌پرور است

سبزه چون مژگان بیدل ‌کرده ‌گوهربار گل

***

وفور مال به تأکید خسّت است دلیل

گشاد دست نمی‌خواهد آستین طویل

شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ

چراغ دیده ی مور است در سرای بخیل

به قوّت حشم از جاده ی ادب مگذر

صلای ‌کام نهنگست کوچه دادن سیل

ز سرکشان به بزرگی فروتنی مطلب

چه ممکنست خمیدن رسد به ‌گردن فیل

غضب به جرأت تسلیم بر نمی‌آید

حیاست آتش نمرود را ز وضع خلیل

رموز عشق سزاوار حکم هر خس نیست

نفس به حوصله ی من نمی‌شود تحلیل

قد خمیده به صد احتیاج داغم‌ کرد

چه گریه‌ها که نفرمود ساز این زنبیل

به سرخ و زرد منازید زیر چرخ‌ کبود

که جامه هر چه بود ماتمی است در خم نیل

به هر خیال قناعتگر است موهومی

کشید سرمه ‌به‌ چشم پری ز سایه ی میل

هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد

مبرهن است از اجمال ذره‌ها تفصیل

خبر ز دل نگرفتی‌ کسی چه چاره ‌کند

که شیشه‌ای‌ست به طاق تغافلت تحویل

ادب غبار خموشی است کاروان حباب

نهفته است به ضبط نفس درای رحیل

چو شمع خیره‌ سر فرصتیم وزین غافل

که چین بلند گرفته‌ست دامن تعجیل

تلاش علم و عمل مغتنم شمر بیدل

مکش خمار شرابی‌ که عقل راست مزیل

***

آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم

چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم

خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است

آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم

بی‌ نیازی در کمین سجده ی تسلیم بود

تا زمین آیینه ‌گردید آسمانی یافتم

کوشش غواص دل صد رنگ ‌گوهر می‌کشد

غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم

دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست

بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم

جلوه‌ها بی پرده و سعی تماشا نارسا

هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم

وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد

تیر شد ساز نفس تا من ‌کمانی یافتم

یأس چون امید در راه تو بی ‌سامان نبود

آرزوی رفته را هم‌ کاروانی یافتم

چون هما بر قسمت منحوس من باید گریست

شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم

همچو آن آیینه‌ کز تمثال می‌بازد صفا

گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم

چول سحر زین جنس موهومی‌ که خجلت عرض اوست

گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم

زندگانی هرزه تا ز عرصه ی تشویش بود

بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم

***

آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم

حسرتی از دیده بیرون ریختم دریا شدم

نسخه ی آزادی‌ام خجلت کش شیرازه بود

از تپیدنها ورق ‌گرداندم و اجزا شدم

عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید

باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم

هر دو عالم خانه ی نقاش شد تا در خیال

صورتی چون نام عنقا بی ‌اثر پیدا شدم

بی‌ نقابیهای گل بی ‌التفات صبح نیست

آنقدر واگشت آغوشت ‌که من رسوا شدم

عشق را در پرده ی نیرنگ افسونها بسی است

در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم

کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف

عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم

وسعت دل تنگ دارد عرصه ی خودداری‌ام

در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم

عافیت در جلوه‌گاه بی ‌نشانی بود و بس

رنگ تا گل ‌کرد غارتگاه شوخیها شدم

بی ‌تکلف جز خیالات شرار سنگ نیست

اینقدر چشمی ‌که من بر روی هستی واشدم

حیرتم بیدل زمینگیر تأمل ‌کرده است

ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم

***

آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم

دل در کف تغافل‌ گل بر سر تبسم

خط جوش خضر دارد بر چشمه ی خیالش

یا خفته خاکساری سر بر در تبسم

مستی ادب طرازست یا چشم نیم بازست

یا ناتوان نازست بر بستر تبسم

شمع کدام بزمی ای نسخه ی تغافل

صبح کدام شامی ای پیکر تبسم

از غنچه ی عتابت گلچین التفاتیم

ای جبهه ی تو از چین روشنگر تبسم

زنهار جرعه ی ناز از رنگ پا نگیری

خون می‌کنی چو مینا در ساغر تبسم

آورد خط نازی بر قتل بیگناهان

یک مهر بوسه باقیست بر محضر تبسم

ای آه خفته در خون چاک دلت مبارک

آن غنچه ی تغافل دارد سر تبسم

گر برق خونفشان شد یا شعله خصم جان شد

بسمل نمی‌توان شد بی ‌خنجر تبسم

عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم

چون غنچه‌ام سراپا بال و پر تبسم

آن به ‌که شبنم ما زین باغ پرفشاند

چون اشک پر غریبیم در کشور تبسم

از صبح باغ امکان غافل مباش بیدل

بی‌ گرد فتنه‌ای نیست این لشکر تبسم

***

آمدم طرح بهار تازه‌ای انشا کنم

یک دو گلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم

از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست

زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم

در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست

التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم

غنچه خرمن می‌کند شوقم زمین تا آسمان

بوسه‌واری گر به خاک آستانت جا کنم

فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه‌ کرد

رخصت نازی‌ که من هم مصرعی رعنا کنم

شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست

بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم

در شکایت‌ نامه‌ام چون کاغذ آتش زده

نقطه پر پیدا کند تا نامه‌بر پیدا کنم

ناز پرورد تغافل خانه ی یکتایی‌ام

هر کجا آیینه‌ای را بینم استغنا کنم

قطره ی اشکی به توفان آورم‌ کز حسرتش

تشنه‌ کامی را صدای ساغر دریا کنم

عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع

آنقدر گردن ‌کشم از خود که سر را پا کنم

***

آنی که بی تو من همه جا بی ‌سخن نی‌ام

هر جا منم تویی‌، تویی آنجا که من نی‌ام

غیر از عدم پیام عدم کس نگفته است

در عالمی که دم زده‌ام زان دهن نی‌ام

عجزم چو آب و آتش یاقوت روشن است

یعنی‌ که باعث تری و سوختن نی‌ام

حاشا که بشکنم مژه در دیده ی ‌کسی

گر مو شوم که بیش ز موی بدن نی‌ام

ننموده‌ام درشتی طاقت به هیچکس

عرض رگ‌ گلم رگ نشتر شکن نی‌ام

نیرنگ حیرتی نتوان یافت بیش ازین

پیچیده‌ام به پای خود اما رسن نی‌ام

عنقا به هر طرف نگری بال می‌زند

رنگم بهار دارد و من در چمن نی‌ام

بیچاره‌ای تظلم غفلت‌ کجا برد

افتاده‌ام به غربت و دور از وطن نی‌ام

عریانی از مزاج جنونم نمی‌رود

هر چند زیر خاک روم در کفن نی‌ام

رنگم نهفته نیست که بویش کند کسی

کنعانی نقاب درم پیرهن نی‌ام

بی ‌فقر دعوی من و ما گم نمی‌شود

نی شد ز بوریا شدن آگه‌ که من نی‌ام

یاران ترحمی که درین عبرت انجمن

من رفتنم چو پرتو و شمع آمدن نی‌ام

بیدل تجددی‌ست لباس خیال من

گر صد هزار سال برآید کهن نی‌ام

***

آه دود آخته‌ای می‌خواهم

روز شب ساخته‌ای می‌خواهم

زین محیطم هوس گوهر نیست

دل نگداخته‌ای می‌خواهم

فارغ از طوق وفا نتوان زیست

گردن فاخته‌ای می‌خواهم

تا شوم محرم خاک قدمت

سر افراخته‌ای می‌خواهم

صافی آینه منظورم نیست

خانه پرداخته‌ای می‌خواهم

به متاع تپش آباد هوس

آتش انداخته‌ای می‌خواهم

رنگها جمله سراغ ‌هوسند

گرد پی باخته‌ای می‌خواهم

ساز این انجمن آزادی نیست

آنطرف تاخته‌ای می‌خواهم

چشم زخمست شناسایی خلق

قدر نشناخته‌ای می‌خواهم

چون جرس تا ننمایم بیدل

ناله ی ساخته‌ای می‌خواهم

***

ادب سرشته ی عجزم مپرس از آیینم

به پا چو آبله فرسودنست تسکینم

ز محو یاد تو آزار کس چه امکان است

مژه ندید گرانی ز خواب سنگینم

به اختلاط هوس سخت مایلم یارب

سریشمی ‌نکند غفلت‌ شلایینم

چو شمع راحتم از پهلوی ضعیفیهاست

پر است از پر رنگ شکسته بالینم

هزار شکر که آخر ز حسن سعی وفا

حنای پای تو گردید اشک رنگینم

ز نقش پای تو بوی بهار می‌آید

بیا که جبهه نهم بر زمین و گل چینم

تپیدن دل من جوهر چه آینه است

که می‌روم ز خود و جلوه ی تو می‌بینم

به آستان تو عهد غبار من اینست

که‌ گر سپهر شوم جز به خاک ننشینم

نه نقش پایم و نی سایه اینقدر دانم

که خاک راه توام خواه آن و خواه اینم

هوس به لذت جاهم نکرد دعوت حرص

مگس نداد فریب از لعاب شیرینم

به پایداری صبرم فلک ندارد دست

به نشتر رگ خارا کمر کشد کینم

نهفته در سخنم انفعال مضمونی

که لب چو جبهه عرق می‌کند به ‌تحسینم

به رنگ جوهر آبی ‌که در گهر سوزد

غبار گشته‌ام اما بجاست تمکینم

مبرهن است ز آثار نام من بیدل

که غره نیستم از زمره ی مساکینم

***

از انفعال عشرت موهوم آگهم

ای چرخ پر مکن قدح هاله از مهم

صبح ازل شکوفه ی اشکم بهار داشت

هم در پگاه بود چراغان بیگهم

شمعم فروتنی ز مزاجم نمی‌رود

هر چند سر به اوج ‌کشم مایل چهم

پا در گل کدورتم از التفات جسم

گر اندکی ز وهم برآیم منزهم

کو جهد همتی‌ که به همدوشیت رسد

از گردن بلند تو یکدست کوتهم

پیری شکنج پوست به جسم فسرده است

رختم امید شست ‌کنون می‌کند تهم

از قامت خمیده گذشتن وبال شد

این ناخن بریده که افکند در رهم

گنجینه و ذخیره ی اسباب اعتبار

دست تأسفی است اگر آوری بهم

خاکم به پایمالی وضعم تأملی

تا بینی آستان‌ که‌ام یا چه درگهم

از کبک من ترانه ی مستان شنیدنی‌ست

چیزی دگر مپرس همین الله الهم

تا بارگاه فقر شکوه ‌که می‌رسد

بیدل‌ گذشتگی‌ست جنیبت‌کش شهم

***

از بسکه چون نگه ز تحیر لبالبم

یک پر زدن به ناله نداده‌ست جا لبم

جرأت مباد منکر عجز سپند من

کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم

صد رنگ ناله در قفس یأس می‌تپد

کو گوش رغبتی‌ که شود نغمه‌زا لبم

کلفت نقاب عافیت غنچه می‌درد

ترسم فشار دل ‌کند از هم جدا لبم

خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد

تبخال را هنوز حسابی‌ست با لبم

نام ترا که گوهر دریای مدعاست

دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم

بی‌ دوست‌ زندگی به عرق جام می‌زند

تر کرده است خجلت آب بقا لبم

زین‌سان ‌که ناله هرزه درای تظلمست

ترسم به خامشی نبرد التجا لبم

این شیشه ی هوس که دلش نام‌ کرده‌اند

در خون‌ گشوده است ره خنده تا لبم

رنگم چو گل هزار گریبان دریده است

زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم

زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید

خون شد کلید آه و نگردید وا لبم

بیدل خموشی‌ام ز فنا می‌دهد خبر

آگه نی‌ام ‌که این لب‌ گور است یا لبم

***

از جراحت‌زار دل چیده‌ست دامان ناله‌ام

می‌رسد یعنی ز کوی گل‌فروشان ناله‌ام

دیده دردآلوده ی محرومی دیدار کیست

کز شکست اشک می‌جوشد ز مژگان ناله‌ام

همعنان درد دل عمریست از خود می‌روم

نسبتی دارد به آن سرو خرامان ناله‌ام

دید و وادیدم برون پرده ی رنگست و بس

هر کجا باشم چه پیدا و چه پنهان ناله‌ام

با ‌دو عالم اضطراب اظهار مطلب خامشی است

صد جرس دل دارم اما نیست امکان ناله‌ام

دوش ‌کز بام ازل افتاد طشت ‌کاف و نون

گر تأمل محرم معنی است من آن ناله‌ام

خنده ی ‌گل را نمک از شور بلبل بوده است

حسن او بی ‌پرده شد تا گشت عریان ناله‌ام

درد عشقم قصه ی من بشنو و خاموش باش

تا نهانم‌، داغ‌، چون گشتم نمایان ناله‌ام

از شکست شیشه ی دل آنقدر غمگین نی‌ام

درد آن دارم‌ که خواهد شد پریشان ناله‌ام

چون سپندم نیست خاکستر دلیل خامشی

سرمه گشتم تا ببیند چشم یاران ناله‌ام

راز دل چون موج پوشیدن ندارد ساز من

می‌درد در هر تپیدن صد گریبان ناله‌ام

بیدل از مشت غبار حسرت‌آلودم مپرس

یک بیابان خار خارم‌، یک نیستان ناله‌ام

***

از چاک گریبان به دلی راه نکردیم

کار عجبی داشت جنون آه نکردیم

دل تیره شد آخر ز هوایی ‌که به سر داشت

این آینه را از نفس آگاه نکردیم

فرصت ‌شمریهای نفس بال امل زد

پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم

هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ

پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم

چون شمع ‌که از خویش رود سر به ‌گریبان

نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم

صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن

خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم

ماندیم هوس شیفته ی کثرت موهوم

از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم

در وصل ز محرومی دیدار مپرسید

شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم

چون سایه به حرمانکده ی فرصت هستی

روز سیهی بود که بیگاه نکردیم

بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق

ماییم‌ که خود را ز خود آگاه نکردیم

***

از خیالت وحشت‌اندوز دل بی‌ کینه‌ام

عکس را سیلاب داند خانه ی آیینه‌ام

بس که شد آیینه‌ام صاف از کدورت‌های وهم

راز دل تمثال می‌بندد برون سینه‌ام

کاوش از نظمم گهرهای معانی می‌کشد

ناخن دخل است مفتاح در گنجینه‌ام

طفل اشکم‌، سر خط آزادی‌ام بیطاقتی است

فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینه‌ام

حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است

تا مژه‌واری ورق گردانده‌ام پارینه‌ام

در خراش آرزویم بس که ناخن‌ها شکست

آشیان جغد باید کرد سیر از سینه‌ام

تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست

دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینه‌ام

قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من

حسن هر جا جلوه‌پرداز است من آیینه‌ام

تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت

بر هوا بسته است تشویش نفسها زینه‌ام

بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت

ابر نیسانی برآمد خرقه ی پشمینه‌ام

***

از زندگی بجز غم فردا نمانده‌ایم

چیزی که مانده‌ایم درینجا نمانده‌ایم

روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر

بی ‌سعی التفات و مدارا نمانده‌ایم

چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است

از پا فتاده‌ایم ولی وا نمانده‌ایم

سر بر زمین فرصت هستی درین بساط

زان رنگ مانده‌ایم که گویا نمانده‌ایم

زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش

حرفیست بعد مرگ به دنیا نمانده‌ایم

مجبور اختبار تعین‌ کسی مباد

گوهر شدیم لیک به دریا نمانده‌ایم

سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت

جز نام گردباد به صحرا نمانده‌ایم

محو سراغ خویش برآمد غبار ما

بودیم بی ‌نشان ازل یا نمانده‌ایم

دود چراغ بود غبار بنای یأس

بر سر چه افکنیم ته پا نمانده‌ایم

بر شرم کن حواله جواب سلام ما

تا قاصدت رسد بر ما، ما نمانده‌ایم

چون مهره‌اى ‌که شش درش افسون حیرت است

ما هم برون شش‌ در این خانه مانده‌ایم

بیدل به فکر نقطه ی موهوم آن دهن

جزوی به غیر لایتجزا نمانده‌ایم

***

از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم

جوشد پر پروانه ز هر ذره ی خاکم

بیتابی من عرض نسب‌ نامه ی مستی است

چون موج می از سلسله ی ریشه ی تاکم

دود نفس سوخته‌ام طره ی یار است

کآن را نبود شانه بجز سینه ی چاکم

تهمت‌کش آلایش هستی نتوان شد

چون عکس ز تردامنی آینه پاکم

آهم‌، شررم‌، اشکم و داغم‌، چه توان کرد

چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم

ای همت عالی‌ نظران دست نگاهی

تا چند برد پستی طالع به مغاکم

گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است

عمریست که در راه تمنای تو خاکم

چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید

گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم

خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج

از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم

از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت

بیدل ز سر ما نشود سایه ی ما کم

***

از ضعف بسکه در همه جا دیر می‌رسم

تا پای خود چو شمع‌ به شبگیر می‌رسم

وهم علایق از همه سو رهزن دل است

پا در گل خیال به صد قیر می‌رسم

برنقش پای شمع تصور حنا مبند

من رنگها شکسته به تصویر می‌رسم

رنگ بنای صبح ز آب و گل فناست

بر باد می‌روم ‌که به تعمیر می‌رسم

از کام حرص لذت طفلی نمی‌رود

دندان شکسته باز پی شیر می‌رسم

بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی

گرد رمی ز دور نفس‌گیر می‌رسم

خواب عدم فسانه ی هستی‌ شنیده است

شادم‌ کزین بهانه به تعبیر می‌رسم

چون شمع رنگم از چه بهار آفریده است

کز هر نگه به صد گل تغییر می‌رسم

از نارسایی ثمر خام من مپرس

تا رنگ زرد نیز همان دیر می‌رسم

آسان نمی‌رسد به تسلی جنون من

چون ناله رفته رفته به زنجیر می‌رسم

ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو

من هم به تو همین که شدم پیر می‌رسم

همدم چو فرصت از دو جهان قطع‌ الفت است

بر هر چه می‌رسم دم شمشیر می‌رسم

بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه

بر گوش ناسخن شنوان تیر می‌رسم

***

از عزت و خواری نه امید است نه بیمم

من‌ گوهر غلتان خودم اشک یتیمم

دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا

طور ادبم سرمه ی آواز کلیمم

هرچند سر و برک متاع دگرم نیست

زین گرد نفس قافله ی ملک عظیمم

از نعمت بی‌ خواست به کفران نتوان زد

محتاج نی‌ام لیک‌ کریم است‌ کریمم

از سایه ی گم گشته مجویید سیاهی

شستند به سرچشمه ی‌ خورشید گلیمم

بالیدن من تا ندرد جامه ی آفاق

باریکتر از ریشه ی تحقیق جسیمم

چشمی نگشودم ‌که به زخمی نتپیدم

عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم

با تیغ طرف گشته‌ام از دست سلامت

چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم

بی‌ درد سری نیست سحر نیز درین باغ

صندل به جبین می‌وزد از دور نسیمم

چون خوشه ی‌ گندم ‌چه ‌دهم ‌عرض تبسم

از خاک پیام‌آور دلهای دو نیمم

بیدل نی‌ام امروز خجالت‌کش هستی

چون چرخ سر افکنده ی ادوار قدیمم

***

از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم

خاکم به دهن به، ‌که بگویم چه شنیدم

عالم همه در چشم من از یأس سیه شد

جز کسوت پایم به بر دهر ندیدم

آماج جهان ستمم‌ کرد ندامت

چندانکه ز دل آه کشم تار کشیدم

دیوانه‌ام امروز به پیش که بنالم

ای کاش عدم بشنود آواز بعیدم

جانا ز خیال تو به خود ساخته بودم

نازت به نگاهی نپسندید شهیدم

می‌سوخت دل منتظر از حسرت دیدار

دامن زدی آخر به چراغان امیدم

داغت به عدم می‌برم و چاره ندارم

ای‌ گل تو چه بودی‌ که منت باز ندیدم

هیهات به خاکم نسپردی و گذشتی

نومید برآمد کفن موی سپیدم

از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد

رفتی و چنین آمدی ای رنج شدیدم

می‌گریم و چون شمع عرق می‌کنم از شرم

ای وای‌ که یکباره ز مژگان نچکیدم

رسم پر بسمل ز وفا منفعلم‌ کرد

گردی شده بر باد نرفتم چه تپیدم

ای توسن ناز تو برون تاز تصور

رفتم ز خود اما به رکابت نرسیدم

انجام تک و تاز درین مرحله خاکست

ای اشک من بی ‌سر و پا نیز دویدم

پیش که درم جیب‌ که ‌گردون ستمگر

عقلم به در دل زد و بشکست‌ کلیدم

بیدل اگر این بود سرانجام محبت

دل بهر چه بستم به هوا، آه امیدم

***

از کتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام

همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام

موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت

قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام

بی ‌دماغی نشئه ی اظهارم اما بسته‌اند

یک جهان تمثال بر آیینه ی ننموده‌ام

گر چراغ فطرت من پرتو آرایی‌ کند

می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام

داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش

رنگ‌ گردیده‌‌ست هر گه دست بر هم سوده‌ام

در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست

تا کجا منزل‌ کند گرد هوا فرسوده‌ام

بر چه امید است یارب اینقدر جان‌ کندنم

من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام

نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی

ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام

اینقدر یارب پر طاووس بالینم‌ که کرد

بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام

دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست

خاک بر سر کرده باشم‌ گر به خویش افزوده‌ام

بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه

اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام

***

از کجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم

حسن‌، بی رنگ و، من بیخبر آیینه به چنگم

شوخی‌ام جز عرق شرم درین باغ چه دارد

همچو شبنم‌ گل حیرت چمن آینه رنگم

تهمت‌آلود هوسهای دویی نیست محبت

عکس او گشتم از آیینه زدودند چو زنگم

شیشه بر سنگ زدم لیک ز سنگینی غفلت

چشم نگشود درین بزم رگ خواب ترنگم

زین بیابان به چه تدبیر شوم رام تسلی

هست هر ذره جنون چشمکی از داغ پلنگم

طرفی ‌از شوق نبستم چه به دنیا چه به عقبا

به جهانی دگر افکند فشار دل تنگم

نتوان ‌کرد به این عجز مگر صید تحیر

جوهر آینه دارد پر پرواز خدنگم

در رهت تا نشوم منفعل ساز فسردن

چون نفس‌ کاش به پایی که عیان نیست بلنگم

عالمی شد چو سحر پی سپر بیخودی من

دامن ناز که دارد شکن آرایی رنگم

بی‌ نیازم ز صنمخانه ی نیرنگ دو عالم

کلک تصویر توام در بن هر موست فرنگم

شور موج خطر افسانه ی تشویش‌ که دارد

عافیت زورقی آراسته از کام نهنگم

می‌کشد محمل بیطاقتی شمع تحیر

بیدل آیینه ی صد رنگ شتابست درنگم

***

از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم

همچو مژگان پیش پایی تا به یاد آید خمیم

ذره‌ایم اما پر است از ما جهان اعتبار

بیشی ما را حساب اینست کز هر کم کمیم

بی وفاق آشفتگی می‌خندد از اجزای ما

در کتاب آفرینش جمله خط توأمیم

عالم عجز و غرور از یکدگر ممتاز نیست

گر همه خاکیم و گر افلاک ناموس همیم

تر دماغ انفعالیم از وفای ما مپرس

از تعین هر که پیشانی گشاید ما نمیم

حسن را آغوش عشق اقبال ناز دیگر است

او تماشا ما تحیر، او نگین ما خاتمیم

کو جنون تا مست عریانی برآییم از لباس

ور نه دامن تا گریبان دستگاه ماتمیم

غیر رسوایی چه دارد شهرت اقبال پوچ

گر علم گردیم چون سرهای کل بی پرچمیم

دستگاه کبر و ناز عاریت پیداست چیست

ما بچینی جمله فغفوریم با ساغر جمیم

زین شکایت انجمن سامان گوش کر کنید

پنبه‌ای گر هست صد زخم زبان را مرهمیم

مرده را بهر چه می‌پوشند چشم آگاه باش

خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم

بیدل اینجا تیغ جرأت در کف کم فرصتی‌ست

چون سحر قطع نفس کم نیست پر نازک دمیم

***

از هر طلبی پیش ندامت‌ گله ‌کردم

سودم قدمی چند که دست آبله‌ کردم

در غنچگی‌ام یکدلیی بود که چون گل

بر وهم شکفتن زدم و ده دله‌ کردم

بی ‌صحبت پیران نگذشتم ز رعونت

تا حلقه شدن خدمت این سلسله‌ کردم

بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت

لرزیدم از اندام وفا زلزله‌ کردم

نومیدی سعی از دم فرصت خبرم ‌کرد

پا خورد به سنگم جرس قافله‌ کردم

پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا

نفرت عملی بود درین مزبله‌ کردم

ضبط نفس‌، آیینه ز آفاق جلا داد

زین صیقل معنی مدد حوصله ‌کردم

مژگان نگشودم به تماشای تعین

سیر عدم و هستی بی‌ فاصله‌ کردم

بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست

فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم

***

از هوس چون شمع ‌گر سر بر هوا برداشتم

چون تأمل شد گریبان نقش پا برداشتم

زندگانی جز خجالت مایه ی دیگر نداشت

تر شدم چون اشک تا آب بقا برداشتم

ناتوانی در دماغ غنچه‌ام پرورده بود

پایمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم

خواهشم آخر به زیر بار منت پیر کرد

پیکرم خم شد زبس دست دعا برداشتم

هر کجا رفتم غبار زندگی در پیش بود

یا رب این خاک پریشان از کجا برداشتم

چون نهال از غفلت نشو و نمای من مپرس

پای من تا رفت در گل سر ز جا برداشتم

از پشیمانی کنون می‌بایدم بر سر زدن

چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم

سر خط بینش سواد نیستیهایم بس است

گرد هستی داشت چشم از توتیا برداشتم

هرزه جولانی دماغ همت من برنداشت

چون شرر خود را ازین ره جای پا برداشتم

بار هستی پیش از ایجادم دلیل عجز بود

چون هلال اول همان پشت دوتا برداشتم

نوبهار بی ‌نشانم از سلامت ننگ داشت

تا شکستی نقش بندم رنگها برداشتم

چون جرس از بس نزاکت محمل افتاده‌ست شوق

کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم

شبنم من زین چمن تا یک عرق‌ آید به عرض

بار صد ابرام بر دوش حیا برداشتم

طاقتم از ناتوانیهای مژگان مایه داشت

یک نگه بیدل به زور صد عصا برداشتم

***

ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم

که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم

خرد بیهوده می‌سوزد دماغ فکر تعمیرم

غم‌آباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم

به توفان رفته ی شوقم ز آرامم چه می‌پرسی

که من گر خاک هم گردم همان در دامن بادم

دماغ نکهت ‌گل از وداع غنچه می‌بالد

محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم

ز بس‌ گرم است در یادت هوای عالم الفت

عرق آلوده می‌آید ز دل اشک شرر بادم

خبر از خود ندارم لیک در دشت تمنایت

دل‌ گمگشته‌ای دارم که از من می‌دهد یادم

غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی

که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم

امید تلخکامان وفا شیرینیی دارد

لب حسرت به جوی شیر تر کرده است فرهادم

ز پرواز دگر چون بلبل تصویر محرومم

پری در رنگ می‌افشانم و حیران صیادم

قفس از ششجهت باز است اما ساز وحشت کو

من و آن بی پروبالی که نتوان کرد آزادم

شکوه فطرتم فرشست هرجا می‌روی بیدل

ز هستی تا ‌عدم یک سایه افکنده است شمشادم

***

ازین صحرای بی ‌حاصل دگر با خود چه بردارم

نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم

محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم

به رنگ رشته ی تسبیح ‌چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان

کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم

نه برق شعله‌ای دارم نه ابر شوخی دودی

چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم

ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی‌ها

چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد

اگر آیینه‌ام سازد همان حیرت به بر دارم

سویدای دل است این یا سواد عالم امکان

که تا وا می‌کنم چشمی غباری در نظر دارم

مجو صاف طرب از طینت‌ کلفت سرشت من

کف خاکم غبار از هرچه ‌گویی بیشتر دارم

نمی‌گردد فلک هم چاره فرمای شکست من

به رنگ موی چینی طرفه شام بی‌ سحر دارم

دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی‌بندد

ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم

سراغم می‌توان از دست بر هم سوده پرسیدن

رم وحشی غزال فرصتم ‌گرد دگر دارم

نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی

چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی‌ که بر دارم

توانم جست از دام فریب این چمن بیدل

چو شبنم ‌گر به جای‌ گام من هم چشم بردارم

***

اسمیم بی ‌مسمی دیگر چه وانماییم

در چشمه ‌سار تحقیق آبی ‌که نیست ماییم

هر چند در نظرها داریم ناز گوهر

یک سر چو سلک شبنم در رشته ی هواییم

بر موج و قطره جز نام فرقی نمی‌توان بست

ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم

فطرت ز شرم اظهار پیشانی‌ام به نم داد

ما غرق صد خیالات زان یک عرق حیاییم

رمز عیان نهان ماند از بی‌ تمیزی ما

گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاییم

راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل

آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم

بنیاد عهد هستی زین بیشتر چه باید

در خورد یک تأمل خشت در وفاییم

از بیکسی نشستیم پامال سایه ی خویش

غمخوار ما دگر کیست بی ‌بال و پر هماییم

بی نسبتی ازین بزم بیرون نشاند ما را

بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم

ترک ادب در این باغ چون ابر بی ‌حیایی‌ست

پرواز می‌شود آب گر بال می‌گشاییم

ای بلبلان دمی چند مفت است شغل اوهام

در بیضه پر فشانی‌ست از آشیان جداییم

رنگ نبسته بر ما بیداد کرد ورنه

دست ‌که را نگاریم‌، پای که را حناییم

گر رنگ‌ گل پرستیم یا جام می به دستیم

اینها جنون عشق است ما بلکه آشناییم

با دل اگر بجوشیم بیدل کجا خروشیم

دود همین سپندیم بانگ همین دراییم

***

اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانه‌ام

سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه‌ام

تیره‌بختی فرش من آشفتگی اسباب من

حلقه ی زلف سیاه کیست یارب خانه‌ام

خرمن بیحاصلان را برق حاصل می‌شود

سیل هم از بیکسی‌ گنجیست در ویرانه‌ام

ذوق چتر شاهی و بال هما منظور کیست‌؟

کم نگردد سایه ی مو از سر دیوانه‌ام

رفته‌ام عمریست زین‌ گلشن به یاد جلوه‌ای

گوش نه بر بوی‌ گل تا بشنوی افسانه‌ام

در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند

برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه‌ام

روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان

باده‌ها از گردش خود می‌کشد پیمانه‌ام

سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست

می‌برد شوقت به دوش لغزش مستانه‌ام

قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه است

اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه‌ام

عمرها شد دست من دامان زلفی می‌کشد

جای آن دارد که از انگشت روید شانه‌ام

شوخی‌اش از طرز پروازم تماشا کردنی‌ست

شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه‌ام

چون حباب از نشئه ی سودای تحقیقم مپرس

بسکه می‌بالم به خود پر می‌شود پیمانه‌ام

عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی

چشم بر هم بسته واکرده‌ست راه خانه‌ام

چون نفس بیدل کلید آرزوها داشتم

قفل وسواس دل آخر کرد بی‌ دندانه‌ام

***

اگر دریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم

ز مغروری ندارند این ‌گل اندامان غم شبنم

صبا بوی سر زلف که می‌آرد درین گلشن

که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم

نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت

مگر آیینه دریابد زبان همدم شبنم

بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد

نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم

هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان

زمین تا چرخ لبریز است از زیر وبم شبنم

بجز تیغت که بر دارد سر افتاده ی ما را

همان خورشید می‌چیند بساط مبهم شبنم

به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمی‌داند

تحیر می‌کشد همواری از پیچ و خم شبنم

غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد

ز رنگ و بوی‌ گل دریاب‌ انداز رم شبنم

تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی

که محو انتظار کیست چشم پر نم شبنم

درین‌ گلشن‌ که شخص از شرم پیدایی عرق دارد

سحر گل ‌کرد اما گشت آخر محرم شبنم

طلسم حیرتست آیینه‌دار شوکت هستی

مدان جز حلقه ی چشمی نگین با خاتم شبنم

عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد

مگیر ای جوش‌ گل از ناتوانیها کم شبنم

طربها خاک توست آنجا که دل بی ‌مدعا گردد

درین ‌گلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم

***

اگر ساقی ز موج با ده بندد رشته ی سازم

رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم

عروج خاکساران آنقدر کوشش نمی‌خواهد

چو گرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم

مباش ای آرمیدن از کمین وحشتم غافل

کف خاکسترم بی ‌بال و پر جمع‌ست پروازم

نگاه چشم عبرت جوهر آیینه ی یأسم

گسستنها ز پیوند جهان تاریست از سازم

نفس تا بال بر هم می‌فشاند ناله می‌گردد

ز استغنای نومیدی بلند افتاده اندازم

ز اسرار محبت صافی آیینه‌ای دارم

که نتواند بجز حیرت نمودن چشم غمازم

قدح پیمایی الفت ندارد رنج مخموری

ز بس گردیده‌ام گرد سر او نشئه ی نازم

کمال من عروج پایه ی دیگر نمی‌خواهد

همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم

وبال عشرتم یا رب نگردد قید خود داری

که من با لغزش پا همچو طفل اشک ‌گلبازم

هوای نارسا را نیست جز شبنم‌ گریبانی

ز خجلت آشیان ساز عرق‌ گردیده پروازم

به سامان شکست رنگ من خندیدنی دارد

به رنگی ناله سر کردم‌ که‌ کس نشنید آوازم

نی‌ام چون موج‌، جولان جرأت آزار کس بیدل

شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ می‌تازم

***

امشب آن مست ناز می‌رسدم

رفتن از خویش باز می‌رسدم

عشق را با من امتحانی هست

نقد رشکم گداز می‌رسدم

گریه و ناله عذرخواه منند

دردم افشای راز می‌رسدم

بسته‌ام دل به تار گیسویی

ناز عمر دراز می‌رسدم

مو به مویم تپیدن آهنگست

مگر آن دلنواز می‌رسدم

به حریفان ز موج می نرسید

آنچه از تار ساز می‌رسدم

نی‌ام از چشمت آنقدر محروم

مژه‌واری نیاز می‌رسدم

عمرها رنگ بایدم گرداند

بی‌ خودی هم نیاز می‌رسدم

رنگ مینای اعتباراتم

بر شکست امتیاز می‌رسدم

یارب از دست دامنش نرود

هوش اگر رفت باز می‌رسدم

صبح شبنم کمین این چمنم

از نفس هم گداز می‌رسدم

محو دیدارم آنقدر بیدل

که بر آیینه ناز می‌رسدم

***

ای دلت حسرت‌ کمین انتخاب صبحدم

نقطه‌ای از اشک کن اندر کتاب صبحدم

عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است

یک نفس تا کی فروشد پیچ و تاب صبحدم

تیره‌روزان جنون‌ را هست بی‌ انداز چرخ

چاک دل‌، صبح طرب‌؛ داغ‌، آفتاب صبحدم

هر دل افسرده داغ انتظار فیض نیست

آفتابست آنکه می‌بینی لباب صبحدم

وحشت ما بر تعلق دامنی افشانده است

تکمه نتوان یافت در بند نقاب صبحدم

عالم فرصت ندارد از غبار ما سراغ

می‌دود این ریشه یکسر در رکاب صبحدم

آسمان ‌گر بی‌ حسد می‌بود در ایثار فیض

دیده‌های اخترش می‌داشت تاب صبحدم

رنج الفت را علاج از غیر جستن آفت است

رعشه بر مخمور می می‌بندد آب صبحدم

نشئه ی غفلت به هر رنگی که باشد مفت ماست

کاش ما را واگذارد دل به خواب صبحدم

از توهم چند خواهی زیست مغرور امل

ای نفس گم ‌کرده در گرد سراب صبحدم

گر قدت خم‌ کرد پیری راستی مفت صفاست

در دم صدق است بیدل فتح باب صبحدم

***

ای طرب وجدی‌ که باز آغوش‌ گل وامی‌کنم

بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا می‌کنم

چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند

کعبه‌ای دارم به پیش‌، آهنگ صحرا می‌کنم

ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است

از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم

حسن خلقی در نظر دارم‌ که افسون هوس

گرهمه آیینه بینم در دلش جا می‌کنم

چون شفق هر چند بر چرخم برد پرواز رنگ

همچنان سیر حنای آن‌ کف پا می‌کنم

در طربگاه حضورم بار فرصت داده‌اند

روز کی چند انتخاب آرزوها می‌کنم

یک نگه دیدار می‌خواهم دو عالم حوصله

می‌گدازم کاینقدر طاقت مهیا می‌کنم

زین ‌کلامم معنی خاصیت سود اتفاق

غیر پندارد به حرف و صوت سودا می‌کنم

در دبستان محبت طور دانش دیگر است

سجده‌ می‌خوانم خط‌ پیشانی انشا می‌کنم

حیرتم بیدل سفارشنامه ی آیینه است

می‌روم جایی ‌که خود را او تماشا می‌کنم

***

ای نرگست حیاکده ی صلح و جنگ هم

ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم

دنباله‌های ابروت از دل گذشته است

می‌آید از کمان تو کار خدنگ هم

تنها نه دف ز حلقه به ‌گوشان بزم تست

دارد سری به فکر سجود تو چنگ هم

رنگینی لباس چه مقدار دلکش است

گل‌ کرده است این هوس از طبع سنگ هم

از آگهی به مغز خرد جمع‌ کرده‌ایم

کیفیتی‌ که نیست در اوهام ننگ هم

زانو زدن ز خصم مپندار عاجزیست

پیداست این ادا دم‌ کین از تفنگ هم

ای خستت عقوبت جاوید، هوش‌دار

بدتر ز قبر می‌فشرد جسم تنگ هم

راهیست راه عمر که خود قطع می‌شود

وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم

عجزیست در مزاج تحیر سرشت من

کز خویش رفتنم نشکسته‌ست رنگ هم

در کارگاه عشق سلامت چه می‌کند

اینجا به طبع شیشه خزیده‌ست سنگ هم

بی‌ الفت لباس ز عریان تنی چه باک

جنس دکان فخر پرستی‌ست ننگ هم

بیدل مباد منکر جام تهی شوی

دارد حضور قلقل مینا ترنگ هم

***

باده ندارم که به ساغر کنم

گریه ‌کنم تا مژه‌ای تر کنم

کو تب شوقی‌ که دم واپسین

آینه را آبله بستر کنم

صف شکن ناز توانایی‌ام

تیغ‌ گر از پهلوی لاغر کنم

تا نگهی در تپش آرام شمع

ناخن پا تا مژه شهپر کنم

تهمت آسودگی‌ام داغ کرد

رفع خجالت به چه جوهر کنم

کاش درین عرصه به رنگ شرار

از نفس سوخته سر بر کنم

در همه ‌کارم اگر این است جهد

خاک به سر از همه بهتر کنم

نیست کسی دادرس هیچکس

رعد نی‌ام‌ گوش‌ که را کر کنم

تر شود از شرم لب تشنه‌ام

خشکی اگر تهمت ساغر کنم

عزتم این بس ‌که چو موج ‌گهر

پای به دامن‌ کشم و سر کنم

حسرت دیدار نیاید به شرح

تا به‌ کجا آینه دفتر کنم

بیدل از آن جلوه نشان می‌دهد

قلزمی از قطره چه باور کنم

***

باز از جهان حسرت دیدار می‌رسم

آیینه در بغل به در یار می‌رسم

خوابم بهار دولت بیدار می‌شود

هر چند تا به سایه ی دیوار می‌رسم

زین یک نفس‌ متاع‌ که‌ بار دل است و بس

شور هزار قافله در بار می‌رسم

میخانه ی حضور خیال نگاه ‌کیست

جام دماغ دارم و سرشار می‌رسم

نازم به دستگاه ضعیفی‌ که چون خیال

در عالمی‌ که اوست من زار می‌رسم

ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید

از یک گشاد چشم به‌ گلزار می‌رسم

غافل نی‌ام ز خاصیت مژده ی وصال

می‌بالم آنقدر که به دلدار می‌رسم

هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار

راهم به منزلی‌ست ‌که ناچار می‌رسم

جسم‌ فسرده‌ را سر و برگ طلب‌ کجاست

دل آب می‌شود که به رفتار می‌رسم

شبنم به غیر سجده چه دارد به پای‌ گل

من هم در آن چمن به همین کار می‌رسم

بیدل چنانکه سایه به خورشید می‌رسد

من نیز رفته رفته به دلدار می‌رسم

***

باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام

آشیانی در سواد سایه ی گل بسته‌ام

نسخه ی آیینه ی دل دستگاه حیرتست

چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام

بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم

نامه ی آهی به بال نکهت‌ گل بسته‌ام

تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی

عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام

چون صدا سیرم برون از کوچه ی زنجیر نیست

گر ز گیسو برگرفتم دل به کاکل بسته‌ام

نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی

پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام

از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است

جزوی از دل دارم و شیرازه ی‌ کل بسته‌ام

دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست

خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام

از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله

تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بسته‌ام

یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار

محو دستار توام‌ گل بر سر گل بسته‌ام

گردش رنگ از شرارم شعله ی جواله ریخت

نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام

خط او شیرازه ی آشفتگی‌های من است

از رگ یک برگ ‌گل، صد دسته سنبل بسته‌ام

در خیال گردش چشمی‌ که مستی محو اوست

رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام

می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم‌ کند

مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام

اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم

پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام

***

باز بیتابانه ایجاد نوایی می‌کنم

مطلب دیگر نمی‌دانم دعایی می‌کنم

مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است

تا نفس پر می‌زند کسب هوایی می‌کنم

ناامید عالم اقبال نتوان زیستن

استخوان نذر مدارای همایی می‌کنم

دامن دیگر نمی‌یابم درین حرمان ‌سرا

عذر بیکاری‌ست بیعت با حنایی می‌کنم

چون نفس کارم به تعمیر دل افتاده‌ست لیک

طرح بنیادی ز آب و گل جدایی می‌کنم

زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است

بی ‌غم ساحل درین دریا شنایی می‌کنم

هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان

جاده‌ها را محمل بانگ درایی می‌کنم

کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن

پیر گشتم خدمت قد دوتایی می‌کنم

پیش یارانم دل بی‌ آرزو شرمنده کرد

جام خالی ‌گر قبول افتد حیایی می‌کنم

از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر

می‌درم جیبی دماغ دلگشایی می‌کنم

یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی

یا قیامت می‌نمایم یا بلایی می‌کنم

ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگی‌ست

رشته‌ها می‌تابم و بند قبایی می‌کنم

***

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم

این نوا نیز ز جایی‌ست‌ که من می‌دانم

محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه

گردی از بانگ درایی‌ست‌ که من می‌دانم

خونم آخر به‌ کف پای‌ کسی خواهد ریخت

این همان رنگ حنایی‌ست‌ که من می‌دانم

چشم واکردم و توفان قیامت دیدم

زندگی روز جزایی‌ ست ‌که من می‌دانم

آب‌ گردیدن و موجی ز تمنا نزدن

پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم

نیست راهی که به‌ کاهل ‌قدمی‌ طی نشود

پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم

در مقامی که بجایی نرسد کوششها

ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم

ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس

سر این ‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم

طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست

کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم

ای غنا شیفته با ‌این دل راحت محتاج

فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم

عشق زد شمع‌ که ای سوختگان خوش باشید

شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم

حیرتم سوخت ‌که از دفتر عنقایی او

جهل هم نسخه‌ نمایی‌ست‌ که من می‌دانم

بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب

بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم

***

با صد حضور باز طلبکارت آمدم

دست چمن‌ گرفته به‌ گلزارت آمدم

جمعیتی دلیل جهان امید بود

خوابیدم و به سایه ی دیوارت آمدم

شغل نیاز و ناز مکرر نمی‌شود

بودم اسیر و باز گرفتارت آمدم

بیع و شرای چار سوی عشق دیگر است

خود را فروختم‌ که خریدارت آمدم

احسان‌ به هرچه می‌ خردم‌ سود مدعاست

از قیمتم مپرس به بازارت آمدم

وصل محیط می‌برد از قطره ننگ عجز

کم نیستم به عالم بسیارت آمدم

قطع نظر ز هر دو جهانم‌ کفیل شد

تا یک نگاه قابل دیدارت آمدم

مستانه می‌روم ز خود و نشئه رهبر است

گویا به یاد نرگس خمارت آمدم

دیگر چه سحر پرورد افسون آرزو

من زان جهان به حسرت رفتارت آمدم

وقف طراوت من بیدل تبسمی

پر تشنه‌ کام لعل شکر بارت آمدم

***

با عشق نه نامیست نه ننگم‌ که برآیم

از خانه دگر با که بجنگم‌ که بر آیم

در عرصه ی توفیق چو تیغ‌ کف نامرد

نگرفت ‌نیام آن همه تنگم‌ که برآیم

رسوایی موهوم‌ گریبان در ننگست

زین بحر نه ماهی نه نهنگم‌ که برآیم

خلقی به عدم آینه‌پرداز خیال است

من زان گل نشکفته چه رنگم‌ که برآیم

بی‌همتی از تهمت پستی نتوان رست

زلف تو دهد دست به چنگم‌ که برآیم

مردان ز غم سختی ایام گذشتند

من نیز بر این‌ کوه پلنگم‌ که بر آیم

یکبار ز دل چون نفسم نیست‌ گذشتن

تا چند خورم خون و بلنگم‌ که برآیم

در قید جسد خون شدم از پیروی عقل

نامرد نیاموخت شلنگم‌ که بر آیم

پرواز دگر زین قفسم نیست میسر

راهی بگشاید پر رنگم‌ که بر آیم

کم همتی فرصت ازین عرصه ی دلگیر

چندان نپسندید درنگم‌ که بر آیم

در آینه خون می‌خورم از لنگر تمثال

ترسم زند این خانه به سنگم‌ که برآیم

از کلفت اسباب رهایی چه خیالست

بیدل به فشار دل تنگم‌ که بر آیم

***

باغ هستی نیست جز رنگی‌ که‌ گرداند عدم

ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم

چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست

زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم

گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته‌ام

آه از آن روزی ‌که بر ما دامن افشاند عدم

خواه‌عشرت‌، خواه‌غم‌، خواهی‌ خزان، خواهی بهار

هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم

قاصد ملک خیالم از تک و پویم مپرس

هر کجایم می‌فرستد باز می‌خواند عدم

خلوت تنزیه و این سامان ‌کدورت حیرت است

گرد ما عمریست از خود دور می‌راند عدم

یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من

چشم‌ ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم

مرگ هم از فتنه ی خلد و جحیم آسوده نیست

کاش این‌ گردی‌ که ما داریم بنشاند عدم

ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم ‌کرد

می‌ نویسد هستی‌ام سطری ‌که می‌خواند عدم

همچو بوی‌ گل ز نقد ما فنا سرمایگان

هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم

گفتگو بسیار دارد آن دهان بی‌ نشان

هوش معذور است اینجا تا چه فهماند عد‌م

لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت ‌کجاست

گر همه هستی‌ شود چیزی نمی‌داند عدم

***

به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم

مشو غایب ‌که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم

شدم پیر و نی‌ام محرم نوای ناله ی دردی

محبت ‌کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم

به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم

که‌ گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم

ز خاک آستانت چشم بی‌ نم می‌روم اما

دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم

به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم

ز دود شمع آخر سرمه‌دان شد کلبه ی تنگم

حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی

به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم

جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی

که تا گل می‌کند یادش پری هم می‌زند سنگم

ز قانون نفس جستم رموز پرده ی هستی

همین آواز می‌آید که بسیار است آهنگم

خوشا روزی‌ که نقاش نگارستان استغنا

کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم

به صرصر داده‌اند آیینه ی ناز غبار من

شه فرمانرو آزادی‌ام اینست اورنگم

به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمی‌بندد

پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم

ببینم تا کجا منزل‌ کند سعی ضعیف من

به این یک آبله دل چون نفس عمریست می‌لنگم

دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل

پر پرواز گردد گر در آید پای در سنگم

***

با کف خاکستری سودای اخگر کرده‌ایم

سر به تسلیم ادب گم در ته پر کرده‌ایم

آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت

خویش را چون قطره ی بی‌ موج گوهر کرده‌ایم

اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب

لغزش پا را خیال گردش سر کرده‌ایم

بی‌ زبانی دارد ابرامی‌ که در صد کوس نیست

هر کجا گوش است ما از خامشی کر کرده‌ایم

از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس

ذره‌ایم اقلیم معدومی مسخر کرده‌ایم

آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم

چون نفس پر آمد و رفت مکرر کرده‌ایم

عاقبت خط غبار از نسخه ی ما خواندنی است

باد می‌گرداند آوازی که دفتر کرده‌ایم

خامشی در علم جمعیت ریاضتخانه است

فربهی‌های زمان لاف لاغر کرده‌ایم

آستان خلوت‌ کنج عدم‌ کمفرصتی است

شعله ی جواله‌ای را حلقه ی در کرده‌ایم

مقصد ما زین چمن ‌بر هیچکس ‌روشن ‌نشد

رنگ گل بوده‌ست پروازی که بی‌ پر کرده‌ایم

زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه

خط موهومی عیان بود از عرق تر کرده‌ایم

یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشت‌سرا

چون نفس در خانه ی آیینه لنگر کرده‌ایم

***

پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده‌ام

بر سر سایه چو دیوار فرود آمده‌ام

آنقدر عجز سرشتم‌ که ز یک عقده ی دل

نه فلک آبله ی پا به نمود آمده‌ام

حرف بیعانه ی سودای امیدم هیهات

در زیانخانه ی اندیشه ی سود آمده‌ام

عمرها شد که به ‌کانون دل آتش زده‌اند

تا ز عبرت نفسی چند به دود آمده‌ام

دل به خسّت‌ گره و نقد نفس انباری

چقدر بی‌ خبر از عالم جود آمده‌ام

هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد

این چه سحر است که در چشم وجود آمده‌ام

غیب از اطلاق تعین گلف پیدایی‌ست

معنی مبتذلم تا به شهود آمده‌ام

قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه

نامه گم کرده خجالت به ورود آمده‌ام

غیر رفتن به تماشاکده ی عالم رنگ

نیستم محرم عزمی که چه بود آمده‌ام

عرض حاجت‌ چه خیالست‌ به خاکم بزند

عرق شرمم و از جبهه فرود آمده‌ام

رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل

من درین قافله دیر است که زود آمده‌ام

***

بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم

خواستم ناز پری انشا کنم مینا شدم

صحبت بی‌ گفتگویی داشتم با خامشی

برق زد جرأت لبی واکردم وتنها شدم

صد تعلق در طلسم وهم هستی بسته‌اند

چشم واکردم به خویش آلوده ی دنیا شدم

آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش

ناله‌ای کردم غبار عالم بالا شدم

از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت

یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم

صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس

گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم

الفت فقرم خجل دارد ز کسب اعتبار

خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم

جام بزم زندگی‌ گر باده دارد در هواست

عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم

مایه ی ‌گفتار در هر رنگ دام‌ کاهش است

چون‌ قلم‌ آخر به ‌خاموشی زبان‌فرسا شدم

در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست

این بیابان بسکه تنگی ‌کرد نقش پا شدم

بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون

مشت‌ خاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم

***

با همه سرسبزی از سامان قدرت عاری‌ام

صورت برگ حنایم معنی بیکاری‌ام

همچو شبنم‌ کاش با خواب عدم می‌ساختم

جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداری‌ام

اشک شمع‌ کشته آخر در قفای آه رفت

سبحه را هم خاک ‌کرد اندوه بی ‌زناری‌ام

هر کجا باشم‌ کدورت جوهر راز من است

چون غبار از خاک دشوار است بیرون آری‌ام

عجز طاقت‌ گر نباشد ناله پیش آهنگ‌ کیست

بی ‌پر و بالی شد افسون جنون منقاری‌ام

همچو گوهر خاک‌ گردم تا کی از وهم وقار

یک نفس ‌کاش آب سازد خجلت خود داری‌ام

قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس

موج یک دریا گهر فرش است در همواری‌ام

شکر اقبال جنون را تا قیامت بنده‌ایم

آفتاب اوج عزت کرد بی ‌دستاری‌ام

غنچه ی من از شکفتن دست ردّ بیند چرا

نا دمیدن هر چه باشد نیست بی‌ دلداری‌ام

وسعت مشرب برون ‌گرد بساط فقر نیست

دشت را در خانه پرورده‌ست بی‌ دیواری‌ام

نیست بیدل ذره‌ای‌ کز من تپش سرمایه نیست

چون هوای نیستی در طبع امکان ساری‌ام

***

با هیچکس حدیث نگفتن نگفته‌ام

در گوش خویش گفته‌ام و من نگفته‌ام

زان نور بی‌ زوال که در پرده ی دل است

با آفتاب آنهمه روشن نگفته‌ام

این دشت و در به ذوق چه خمیازه می‌کشد

رمز جهان جیب به دامن نگفته‌ام

گلها به خنده هرزه گریبان دریده‌اند

من حرفی از لب تو به ‌گلشن نگفته‌ام

موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است

«‌انی انا اللهی‌» ‌که به ایمن نگفته‌ام

آن نفخه‌ای کز او دم عیشی‌ گشود بال

بوی کنایه داشت مبرهن نگفته‌ام

پوشیده‌دار آنچه به فهمت رسیده است

عریان مشو که جامه دریدن نگفته‌ام

ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید

با هرکسی همین خم‌ گردن نگفته‌ام

در پرده ی خیال تعین ترانه‌هاست

شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفته‌ام

هر جاست بندگی و خداوندی آشکار

جز شبهه ی خیال معین نگفته‌ام

افشای بی‌ نیازی مطلب چه ممکن است

پر گفته‌ام ولی به شنیدن نگفته‌ام

این انجمن هنوز ز آیینه غافل است

حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام

افسانه ی رموز محبت جنون نواست

هر چند بی‌ لباس نهفتن نگفته‌ام

این ما و من‌ که شش‌ جهت از فتنه‌اش پُر است

بیدل تو گفته باشی اگر من نگفته‌ام

***

پایمالیم و فارغ از گله‌ایم

سر به بالین شکر آبله‌ایم

منزل و مقصدی معین نیست

لیک در فکر زاد و راحله‌ایم

همه چون اشک می‌رویم به خاک

سرنگونی متاع قافله‌ایم

از سجود دوام وضع نیاز

فرض خوان نماز نافله‌ایم

یک نفس ساز و صد جنون آهنگ

کس چه داند که در چه سلسله‌ایم

پهلوی عجز ما مگردانید

چون زمین خوابگاه زلزله‌ایم

عبرت از بند بند ما پیداست

شکل مربوط جمله فاصله‌ایم

امتحان گلفروش راز مباد

غنچه‌سان یکدلیم و ده دله‌ایم

آخر از یکدگر گسیختن است

خوش معاشان بد معامله‌ایم

ناقبولی رواج معنی ماست

هرزه‌ گویان دم زن صله‌ایم

شرم‌دار ازکمال ما بیدل

قطره ظرف و حباب حوصله‌ایم

***

به این طاقت نمی‌دانم چه خواهد بود انجامم

نگین بی‌ نقش می‌گردد اگر کس می‌برد نامم

به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری

به پستی می‌توان زد لاف معراج از لب بامم

هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد

همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم

چه اندوزم به این جوش‌ کدورت غیر خاموشی

گلوی شمع می‌گردد کمند سرمه ی شامم

نپیچد بر دل کس ریشه ی شوق گرفتاری

چو تخمم تا گره واکرده‌ای گل می‌کند نامم

مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید

صدایی درشکست رنگ می‌دارد لب جامم

هنوزم شمع سودا در نقاب هوش می‌سوزد

سراپا آتشم اما به طرز سوختن خامم

به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت

ز صد روزن به حیرت می‌تپد در پرده بادامم

شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد

کند صد کوچه ی بیداد را رنگین گل اندامم

شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمی‌تابد

مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم

گرفتار طلسم حیرت دل مانده‌ام بیدل

به رنگ آب‌ گوهر نیست بیش از یک ‌گره دامم

***

به باغی که چون صبح خندیده بودم

ز هر برگ گل دامنی چیده بودم

به زاهد نگفتم ز درد محبت

که نشنیده بود آنچه من دیده بودم

چرا خط پرگار وحدت نباشم

به گرد دل خویش گردیده بودم

جنون می‌چکد از درو بام امکان

دماغ خیالی خراشیده بودم

اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم

به مژگان نازت که خوابیده بودم

هنوزم همان جام ظرف محبت

نم اشک چندی تراویده بودم

شرر جلوه‌ای کرد و شد داغ خجلت

به این رنگ من نیز نازیده بودم

قیامت غبار است صحرای الفت

من اینجا دمی چند نالیده بودم

ندزدیدم آخر تن از خاکساری

عبیری بر این جامه مالیده بودم

ادب نیست در راه او پا نهادن

اگر سر نمی‌بود لغزیده بودم

ندانم ‌کجا رفتم از خویش بیدل

به یاد خرامی خرامیده بودم

***

ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم

توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم

به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل

شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم

به رنگ شعله ی تصویر سخت بی پر و بالم

چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم

هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل

هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم‌؟

به چاره سازی وهم تعلقم متحیر

مگر جنون زند آتش به خانه‌ای‌ که ندارم

فسون‌ کمند هوس نیست بی ‌بضاعتی من

کسی ‌کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم

به عزم بی ‌جهتی‌ گم نکرده‌ام ره مقصد

خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم

دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش

به غیر آینه بودن بهانه‌ای ‌که ندارم

لوای فتنه‌ کشیده‌ست تا به دامن محشر

نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم

فغان‌ که بست به بالم هزار شعله تپیدن

نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم

اگر به دیر کبابم‌، وگر به‌ کعبه خرابم

من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم

ز یأس بیدلی‌ا‌م ‌گل نکرد شوخی آهی

نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم

***

به جستجوی خود از سعی بی ‌دماغ ‌گذشتم

غبار من به فضا ماند کز سراغ‌ گذشتم

نچیدم از چمن فرصت یقین‌ گل رنگی

چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ‌ گذشتم

شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل

به بال بلبلی آتش زدم ز باغ ‌گذشتم

نساخت حوصله ی شوق با مراتب همت

ز بس بلند شد این نشئه از دماغ‌ گذشتم

بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم

چو می‌ببوس لبی از سرایاغ ‌گذشتم

نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت

ز صدهزار شبستان به یک چراغ‌ گذشتم

جنون ترک علایق هزار سلسله دارد

گر این بلاست رهایی من از فراغ‌ گذشتم

اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت

ز دوستی به پل بستن جناغ ‌گذشتم

نوای الفت این همرهان‌ کشید به ماتم

ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم

چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت

که من ز آتش سوزنده هم‌ به داغ‌ گذشتم

نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت

به پای خفته ی بیدل ز باغ و راغ‌ گذشتم

***

به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم

ز پیچیدن جهانی رشته می‌بندد بر انگشتم

مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش

اشارت‌ گر کنم از دور می‌گردد تر انگشتم

هلاکم ‌کرد دست نارسا کز رشک بیکاری

سنان‌ها می‌کشد عمری‌ست بر یکدیگر انگشتم

تحیرنامه ی مضمون زنهارم که می‌خواند

ببندد نامه بر، ای‌ کاش بر بال و پر انگشتم

تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن

چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم

اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ بر گردن

همان چون شمع از تسلیم بر چشم تر انگشتم

به سیم و زر چه امکانست فقرم سر فرود آرد

گلوی حرص می‌افشارد از انگشتر انگشتم

اگر چون گردباد از خاکساری می‌شدم غافل

قلم بر کهکشان می‌راند تحریک سر انگشتم

درین خمخانه‌ها مخمور من نگذشت صهبایی

صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم

چو ماه نو به این مستی شکست امشب‌ کلاه من

که خاتم هم قدح‌ کج‌ کرده می‌آید در انگشتم

نمی‌دانم چه‌ گل دامن‌ کشید از دست من یا رب

که فریادی‌ست چون منقار بلبل در هر انگشتم

به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل

که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم

***

به حسرت غنچه‌ام یعنی به دلتنگی وطن دارم

خیالی در نفس خون می‌کنم طرح چمن دارم

سپند من به نومیدی قناعت‌ کرد از این محفل

تو از می چهره می‌افروز من هم سوختن دارم

کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن

چراغ لاله‌ای در رهن مهتاب و سمن دارم

وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری

که من چون برق، از خود رفتنی در آمدن دارم

نمی‌دانم چه نیرنگ است افسون محبت را

که خود را هم تو می‌پندارم و با خود سخن دارم

به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل

شکست دل فغانها دارد از رنگی‌ که من دارم

که دارد فکر بی ‌سامانی وضع حباب من

به رنگی‌ گشته‌ام عریان که ‌گویی پیرهن دارم

به غفلت خانه ی امکان چه امکان است یکتایی

دویی می‌پرورم در پرده تا جان در بدن دارم

دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی

قیامت انتخابم نسخه‌ها بر همزدن دارم

درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من

غباری هم ‌گر از خود چشم پوشد من‌ کفن دارم

گر آگاهم وگر غافل‌، نگردد حیرتم زایل

تو بر آیینه مرهم نه‌ که من داغی‌ کهن دارم

به هر افسردگی بیدل مباش از ناله‌ام غافل

که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم

***

به حیرت خویش را بیگانه ی ادراک می‌سازم

جنون ناتوانم جیب مژگان چاک می‌سازم

تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را

تو با آیینه و من با دل غمناک می‌سازم

به چندین آرزو می‌پرورم یک آه نومیدی

نهال شعله‌ای سیراب ازین خاشاک می‌سازم

ندارد پنجه ی آفت کمین جیب عریانی

چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک می‌سازم

همای لامکان پروازم و از بی ‌پر و بالی

به پسی مانده‌ام چندانکه با افلاک می‌سازم

به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی

کنون با سایه‌واری از نهال تاک می‌سازم

خیال از چین ابرویی تبسم می‌کند انشا

به ناموس محبت زهر را تریاک می‌سازم

غرور اعتبار از قطره‌ام صورت نمی‌بندد

به تدبیر گهر آبی‌ که دارم خاک می‌سازم

شکار افکن چو خون صیدم از ره بر نمی‌دارد

ز نومیدی به خود می‌پیچم و فتراک می‌سازم

در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم

ز من تا آستینی هست مژگان پاک می‌سازم

***

به دشت بیخودی آواره ی شوق جرس دارم

ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌ نفس دارم

درین‌ گلشن نوایی بود دام عندلیب من

ز بس نازک دلم از بوی‌ گل چوب قفس دارم

نشاط اعتبارم کرد بی ‌تاب تپیدنها

چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم

نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی

دماغ سوختن‌ گرم است تا این مشت خس دارم

به گفت‌وگو سیه‌ تا چند سازم‌ صفحه ی دل را

ز غفلت تا به‌ کی آیینه در راه نفس دارم

محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا

به سعی هرزه‌ فکریها دماغی‌ بوالهوس دارم

گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود

به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم

سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل

که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم

***

به دل‌ گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم

نفس تا خانه ی آیینه روشن کرد من رفتم

شرار کاغذم از بی ‌دماغیها چه می‌پرسی

همه گر یک قدم رفتم به خویش آتش‌فکن رفتم

ز باغ امتیاز آیینه ‌گل چیدن نمی‌داند

تحیر خلوت‌آرا بود اگر در انجمن رفتم

ز دل بیرون نجستم چون خیال از آسمان تازی

نیفتادم به غربت هر قدر دور از وطن رفتم

تحیر شد دلیلم در سواد دشت آگاهی

همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم

ز بس وحشت ‌کمین الفت اسباب امکانم

کسی با خویش اگر پرد‌اخت من از خویشتن رفتم

چو شمعم مانع‌ وحشت نشد بی‌ دست و پاییها

به لغزشهای اشک آخر برون زین انجمن رفتم

به آگاهی ندیدم صرفه ی تدبیر عریانی

ز غفلت چشم پوشیدم به فکر پیرهن رفتم

هجوم ضعف برد از یادم امید توانایی

نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم

پر طاووس دارد محمل پرواز مشتاقان

به یادت هر کجا رفتم به سامان چمن رفتم

ادا فهم رموز غیب بودن دقتی دارد

عدم شد جیب فطرت تا به فکر آن دهن رفتم

به قدر التفات مهر دارد ذره پیدایی

به یادت گر نمی‌آیم یقینم شد که من رفتم

مرا بر بستن لب فتح باب راز شد بیدل

که در هر خلوت از فیض خموشی بی‌ سخن رفتم

***

به ذوق سجده ی او از عدم گلباز می‌آیم

چه شوق‌ست اینکه یک پیشانی و صد ناز می‌آیم

تحیر نامه‌ها دارم‌، هزار آیینه دربارم

خیال آهنگ دیدارم به چندین ساز می‌آیم

خمستان در رکاب گردش رنگم چه سحرست این

به یاد نرگسی ساغرکش اعجاز می‌آیم

طواف کعبه ی دل آمد و رفت نفس دارد

اگر صد بار ازین جا رفته باشم باز می‌آیم

به هر جا پا گذارم شوقت استقبال من دارد

ادب پرورده ی عشقم به این اعزاز می‌آیم

ز تجدید بهار انس دارم در نظر رنگی

که‌ گر صد سال پیش آیم همان آغاز می‌آیم

نوای بوی گل سازم‌، نوید عالم رازم

نسیم گلشن نازم‌، هزار انداز می‌آیم

بهار آرزو در دل‌،‌ گل امید در دامن

به هر رنگی ‌که می‌آیم چمن پرداز می‌آیم

به حکم مهر تابان اختیاری نیست شبنم را

پر و بالم تویی چندان‌ که در پرواز می‌آیم

خواص مرغ دست‌آموز دارد طینت بیدل

به هر جا می‌روم تا می‌دهی آواز می‌آیم

***

به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می‌سازم

غباری می‌دهم بر باد و راهی پاک می‌سازم

به چندین عبرت از دل قطع الفت می‌کند آهم

فسانها می زنم‌ کاین تیغ را بیباک می‌سازم

در آن عالم که انداز عروجی می‌دهم سامان

سری می‌آورم در گردش و افلاک می‌سازم

نمی‌دانم چسان کام امید از عافیت گیرم

که من در بیخودیها نیز با ادراک می‌سازم

به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من

به‌ گردون ‌گر ندارم دسترس با خاک می‌سازم

به عشقت تا ز ننگ وضع بی ‌دردی برون آیم

جبین را هم ز خجلت دیده ی نمناک می‌سازم

به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد

دلی چون آبله پا مزد سعی تاک می‌سازم

ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی

که ‌گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک می‌سازم

به عریانی تظلم نیز از من چشم می‌پوشد

اگر باشد گریبان تا در دل چاک می‌سازم

طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل

به دندان تا توانم ساخت با مسواک می‌سازم

**

بر آسمان رسانم وگر بر هوا برم

مشت غبار خویش ز راهت‌ کجا برم

گر استخوان من بپذیرد سگ درت

بر عرش ناز سایه ی بال هما برم

شایان دست بوس توام نیست نامه‌ای

در یوزه‌ای به قاصد برگ حنا برم

عمر به غم ‌گذشته مباد آیدم به پیش

خود را ازین ستمکده رو بر قفا برم

امید فال جرأت دیدار می‌زند

آیینه سان عرق ‌کنم و بر حیا برم

پر نارساست‌ کوشش ظلمت خرام شمع

شب طی شود که من نگهی تا به پا برم

پیری نفس ‌گداخت‌ کنون ما و من خطاست

بی ‌ریشه چند تهمت نشو و نما برم

عریان‌تنان ز ننگ فضولی گذشته‌اند

کو پنبه‌ای ‌که تحفه به دلق گدا برم

تا رنج انتظار اجابت توان کشید

دست دگر به دعوت دست دعا برم

آرایشی به غیرت مجنون نمی‌رسد

جیبی درم‌ که رنگ ز بند قبا برم

امید نارساست دعا کن که چون حباب

بار نفس دو روز به پشت دوتا برم

بیدل ز حد گذشت معاصی و من همان

ردّ نیستم اگر به درش التجا برم

***

پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم

به قدر چاک دل خمیازه ی شوق قفس دارم

فسون ا عتبار افسانه ی راحت نمی باشد

چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم

به گفت وگو سیه تا چند سازم صفحه ی دل را

ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم

محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا

به سعی هرزه فکریها دماغی بوالهوس دارم

تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی

نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم

ضعیفی کسوتم از دستگاه من چه می پرسی

پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم

دل نالانی از اسباب امکان کرده ام حاصل

هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم

نفس تا می کشم فردوس در پرواز می آید

به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم

هجوم نشئه ی دردم مپرس از عشرتم بیدل

چو مینا خون ز دل می ریزم و عرض نفس دارم

***

بر خموشی زده‌ام فکر خروشی دارم

تا توان ناله درودن نفسی می‌کارم

امتحان ‌گر سر طومار یقین بگشاید

ریشه از دانه ی تسبیح دمد زنارم

مرکز همت من خانه ی خورشید غناست

پستی سایه مگیرد کمر دیوارم

شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد

بی‌ نفس کرد زبان را ادب اسرارم

خضر جهدم نشود قافله ی سیر بهار

بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم

هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن

رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم

عشق تعمیر بنایم به چه آفت ‌که نکرد

سیل پرورده ی تردستی این معمارم

چون شرر فرصت هستی‌ نگهی ‌بیش‌ نبود

سوخت این نسخه ی عبرت نفس تکرارم

نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن ‌کو

نتوان‌ کرد به افسون نگه بیدارم

زین ندامتکده چون موج‌ گهر می‌خواهم

آنقدر سودن دستی که‌ کند هموارم

رگ ‌گل جوهر آیینه ی شبنم نشود

به‌ که من دامن ازین باغ به چین افشارم

عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست

بیدل از گرد کساد آینه ی بازارم

***

بر سینه داغهای تمنا نوشته‌ایم

یک لاله‌زار نسخه ی سودا نوشته‌ایم

هر جا درین بساط خس ما به پرده‌ایست

مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشته‌ایم

منشور باج اگر به سر گل نهاده‌اند

ما هم برات آبله برپا نوشته‌ایم

خواهد به نام جلوه ی او واشکافتن

از چشم بسته طرفه معما نوشته‌ایم

حاجت به نامه نیست ‌که در سطرهای آه

اسرار پرفشانی دل وا نوشته‌ایم

بر نسخه ی بهار خط نسخ می‌کشد

رنگ شکسته‌ای که به سیما نوشته‌ایم

پهلوی لاغریست‌ که هم نقش بوریاست

سطری که بر جریده ی دنیا نوشته‌ایم

دیگر ز نقش نامه ی اعمال ما مپرس

نظاره‌ای به لوح تماشا نوشته‌ایم

از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است

تا آسمان چو صبح الفها نوشته‌ایم

از صفحه‌ کلک وحشت ما پیش رفته است

امروز هم ز نسخه ی فردا نوشته‌ایم

مشق خیال ما به تمامی نمی‌رسد

ای بیخودان همه‌، ورقی نانوشته‌ایم

جز امتحان فطرت یاران مراد نیست

بی‌ پرده معنیی که به ایما نوشته‌ایم

در زندگی مطالعه ی دل غنیمت است

خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشته‌ایم

بیدل مآل سرکشی اعتبارها

پیش از فنا به نقش‌ کف پا نوشته‌ایم

***

برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده‌ام

جوهر آیینه یعنی موی آتش دیده‌ام

نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست

چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیده‌ام

هر قدر پر می‌زنم پرواز محو بیخودی است

از کجا یا رب عنان رنگ گردانیده‌ام

تا ابد می‌بایدم خط بر شکست دل‌ کشید

در غبار موی چینی چون صدا لغزیده‌ام

جز ندامت چاره ی درد سر اسباب نیست

صندل انشای ‌کف دست به هم ساییده‌ام

محو گردد کاش از آیینه‌ام نقش کمال

کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیده‌ام

صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست

هر کجایم چون صدا عریانیی پوشیده‌ام

زندگی یارب تماشاخانه ی دیدار کیست

گل‌ فروش صد چمن تعبیر خوابی دیده‌ام

غیر را در خلوت تحقیق معنی بار نیست

جز به ‌گوش ‌گل صدای بوی ‌گل نشنیده‌ام

صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر

قاصدم لیک از جهان ناز برگردیده‌ام

پا به خاکم زن‌ که مژگان غبارم وا شود

گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیده‌ام

بیدل از بی دست ‌و پاییهای من غافل مباش

چون ضعیفی گوشمال گردن بالیده‌ام

***

بر کاغذ آتش زده هر چند سواریم

فرصت شمران قدم آبله داریم

چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است

گل می‌دمد آن خار که از پا به در آریم

دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست

تا آینه با ماست تماشایی یاریم

گر دقت فطرت ورق خاک تکاند

ماییم که پیدا و نهان خط غباریم

روزی دو نفس‌ گرمی هنگامه ی نازست

هر چند فروز‌یم همان شمع مزاریم

زهاد اگر غره ی نیرنگ بهشتند

ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم

کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی

پرواز در آتش فکن سعی شراریم

از وصل تعین به غلط‌ کرده فراهم

اجزای من و ما که بهم ربط نداریم

آن قطره ی خونی ‌که بجوشیم بهم‌ گر

بیگانه‌تر از توأمی دانه ی باریم

کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد

از آینه پرسید که ما با که دچاریم

باید الم خامه ی نقاش کشیدن

بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم

بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت

ما خشک‌ لبان ساغر دریا به کناریم

***

برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام

ریشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام

قامت خم ‌گشته بیش از حلقه ی زنجیر نیست

غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانه‌ام

خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی

سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانه‌ام

دل ز دست شوخی وضع نفس خون می‌خورد

شمع دارد لرزه از یاد پر پروانه‌ام

التفات زندگی تشویش اسبابست و بس

آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانه‌ام

دستگاه عاریت خجلت کمین‌ کس مباد

صد شبیخون ریخت نور شمع بر کاشانه‌ام

دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت

گوشها در چشم خواباندند از افسانه‌ام

مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست

همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانه‌ام

بسکه بر هم می‌زند بی ‌جوهری اجزای من

چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانه‌ام

تا شود روشنتر اسبابی‌ که باید سوختن

احتیاج شمع دارد خانه ی پروانه‌ام

زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش

در شکستن‌ گشت‌ گم چون موی چینی شانه‌ام

بیدل از کیفیت شوق‌ گرفتاری مپرس

ناله ی زنجیر هر جا گل کند دیوانه‌ام

***

بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم

بی عرق‌ گل می‌کند از جبهه ی تصویر شرم

در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو

تا طلوع صبح پیری نیست بی ‌شبگیر شرم

می‌کند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش

در مزاج ‌کس ندارد جوهر تأثیر شرم

شیوه ی اهل ادب در هر صفت بی ‌جرأتیست

رنگ اگر گردانده باشد نیست بی‌ تقصیر شرم

لعل خوبان بوسه‌گاه حسرت پیران مباد

می‌کند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم

ننگ بیکاری‌ کسی را بی‌ عرق نگذاشته‌ست

از همین خفت ز خارا می‌چکاند قیر شرم

از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون

بر نمی‌آید به زور خار دامنگیر شرم

منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما

دارد از تمکین مجنون ناله ی زنجیر شرم

زین تنک رویان نمی‌باید مروت خواستن

نیست چون آیینه در آب دم شمشیر شرم

خلق غافل را همین با پوشش افتاده است ‌کار

کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم

مفت رندان‌ گر تکلفها نباشد سد راه

بی‌ ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم

بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خوانده‌ایم

متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم

***

به رنگ‌ گلشن از فیض حضورت عشرت آهنگم

مشو غایب‌ که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم

حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی

به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم

ز مردم بسکه چون آیینه دیدم سخت‌ روییها

نگه در دیده پیچیده است مانند رگ سنگم

خوشا روزی‌ که نقاش نگارستان استغنا

کشد تصویر من چندان که بیرون آرد از رنگم

به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم

که‌ گر پنهان شوم نورم وگر پیدا همین رنگم

شدم پیر و نی‌ام محرم نوای ناله ی دردی

محبت‌ کاش بنوازد طفیل قامت چنگم

ز خاک آستانت چشم بی نم می‌برم اما

دلی دارم‌ که خواهد آب گردید آخر از ننگم

به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت ‌گل را

نمی‌گنجد نفس در سینه ی من بسکه دلتنگم

تنک ظرفی چو من در بزم میخواران نمی‌باشد

که دور جام بیهوشی است چون‌ گل ‌گردش رنگم

مگر بر هم توانم زد صف جمعیتت رنگی

به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم

به وضع احتراز هر دو عالم باج می‌گیرم

جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم

طرف در تنگنای عرصه ی امکان نمی‌گنجد

همان با خویش دارم‌ کار،‌ گر صلح است وگر جنگم

به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل

شکستی‌ کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم

***

به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم

به سودن مژه فرسوده شد سراپایم

در این محیط مقیم تغافلم چو حباب

غبار چشم گشودن تهی کند جایم

حریف مطلب اشک چکیده نتوان شد

صدا شکست نفس در شکست مینایم

شرار مرده‌ام از حشر من مگوی و مپرس

چنان گذشته‌ام از خود که نیست فردایم

سحر طرازی گلزار حیرتست امروز

شکسته رنگی آیینه ی تماشایم

خیال هستی موهوم سرخوشم دارد

وگرنه در رگ تاکست موج صهبایم

چو عمر رفته ندارم امید برگشتن

غنیمت است ‌که‌ گاهی به یاد می‌آیم

کسی خیال چه هستی ‌کند ز وضع حباب

شکافته است به نام عدم معمایم

هزار رنگ ز من پر فشان بیرنگی‌ست

اگر غلط نکنم آشیان عنقایم

غرور خودسری آیینه ی نمودم نیست

چو انفعال عرق کرده است پیدایم

طواف دشت جنون ذوق سجده‌ای دارد

که جای آبله دل می‌کشد سر از پایم

نگاه چاره ندارد ز مردمک بیدل

نشانده است جنون در دل سویدایم

***

به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم

جنون مغزی ‌که من دارم برون استخوان دارم

نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم

سپند حسرتم تا سرمه می‌گردم نشان دارم

ز رمز محفل بی ‌مغز امکانم چه می‌پرسی

کف خاکستری در جیب این ‌آتش نشان دارم

به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من

که ‌گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم

به رنگ ‌گردباد از خاکساری می‌کشم جامی

که تا بر خویش می‌پیچم دماغ آسمان دارم

مباشید از قماش دامن برچیده‌ام غافل

که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم

نفس سرمایه‌ای با این گرانجانی نمی‌باشد

شرر تاز است ‌کوه اینجا و من ضبط عنان دارم

به غیر از سوختن‌ کاری ندارد شمع این محفل

نمی‌دانم چه آسایش من آتش به جان دارم

به این سامان اگر باشد عرق‌پیمایی خجلت

ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم

خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ می‌باشد

جدا از آستانت مردنم این بس‌ که جان دارم

به دوش هر نفس بار امیدی بسته‌ام بیدل

ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم

***

پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم

ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم

ثابت و سیار گردون ‌گرده ی وهم منست

صفحه ی بیکاری آمد در نظر سوزن زدم

گاهگاهی آفتابم ناز پرتو می‌فروخت

چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم

کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت

با تجاهل ساز کردم‌ کوس چندین فن زدم

حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز

بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم

تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد

شعله ی تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم

غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت

حرص را می‌خواستم سیلی زنم‌ گردن زدم

رشک همچشمی نرفت از طبع غیرت‌زای من

هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم

سیر از خود رفتنی‌ کردم ز عشرتها مپرس

رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم

پیری از من جز ندامت شیوه‌ای دیگر نخواست

حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم

حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد

گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم

***

پرواز بی نشانی دارد دماغ جاهم

بشکن غبار امکان تا بشکنی کلاهم

سر رشته ی جنونم ‌گیسوی ‌کیست یارب

شد دهر سنبلستان از پیچ و تاب آهم

دریای جستجو را بی پا و سر حبابیم

صحرای آرزو را بی‌پا و سر گیاهم

چون نی اگر چه نخلم بی برگ سایه داریست

بس ناله ‌گر ضعیفی آسوده ی پناهم

گردون که از فروغش هر ذره آفتابیست

چون داغ در سیاهیست از کوکب سیاهم

آخر ز شرم هستی باید به خود فرو رفت

چون شمع در کمین‌ست از جیب خویش جاهم

سرمایه ی حیا بود آیینه‌ گشتن من

همواره کرد حیرت انگاره ی نگاهم

محمل به دوش وهمم فرصت شماری‌ام کو

چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم

از جاده ی رمیدن تا منزل رسیدن

دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم

هر چند هستی من بی‌ مغزی حبابی است

دریا سری ندارد جز در ته کلاهم

مشتاق‌ جلوه بودن آیین بی بصر نیست

در حیرتم چه حرفست ای بی‌ خبر نگاهم

شبنم به هر فسردن محو هواست بیدل

دل عقده‌ای ندارد در رشته‌های آهم

***

پروانه شوم یا پر طاووس گشایم

از عالم عنقا چه خیالست برآیم

آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند

در چشم خیالست به چشم همه جایم

سعی طلبم بیش شد از هر چه نه بنشست

زین بعد مگر شوق برد رو به قفایم

در دامن دشتی‌ که نه راه است نه منزل

عمریست‌ که محمل‌کش آواز درایم

جوشیده‌ام از انجمن عبرت معشوق

مشکل‌ که در آیینه ی ‌کس جلوه نمایم

ذرات جهان چشمک اسرار وصال است

آغوش من اینست‌ که چشمی بگشایم

سازم ادب آهنگ خیال نگه‌ کیست

در انجمن سرمه نشسته‌ست صدایم

با موج‌ گهر باخته‌ام دست و گریبان

از دامن خود نیست برون لغزش پایم

بی‌ پردگی معنی از آیینه ی لفظ است

فریاد که در ساز نگنجید نوایم

امید اجابت چقدر منفعلم‌ کرد

امشب عرق آینه ی دست دعایم

تا غره ی افسون سعادت نتوان زیست

بر سایه ی خود بال فشانده است همایم

ساقی قدحی چند مشو مانع تکلیف

شاید روم از یاد خود و باز نیایم

بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد

بر باد نهادند چو پرواز بنایم

***

برون دل نتوان یافت‌ گرد جولانم

چو رنگ قطره خون رفته‌ست می‌دانم

زهی تصرف وحشت‌ که چون پر طاووس

به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم

تحیرم‌، تپشم‌، برق ناله‌ام‌، داغم

چو درد عشق به چندین لباس عریانم

حساب‌ کسوتم از دستگاه عجز مپرس

هواست نیم نفس تکمه ی‌ گریبانم

چو دشت دعوی آزادی‌ام جنون دارد

ز دست خاک رهایی نچیده دامانم

نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی

به روی آبله‌ کندند نام جولانم

چو صبح اگر همه پروازم از فلک ‌گذرد

چه ممکنست برون قفس پرافشانم

هزار رنگ چو طاووس سوختم اما

نکرد شعله ز بی ‌روغنی چراغانم

نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست

چو صبح دامن من چیده است دکانم

تأمل از گره هستی‌ام گشود عدم

نگه به خاک چکید از فشار مژگانم

دماغ نشئه ی تحقیق اگر رسا گردد

برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم

بساط بند تعلق نچیده‌ام بیدل

به غیر ناله ی من نیست در نیستانم

***

بر یار اگر پیام دل تنگ می‌فرستم

به امید بازگشتن همه رنگ می‌فرستم

در صلح می‌گشاید ز هجوم ناتوانی

مژه‌وار هر صفی را که به جنگ می‌فرستم

نی‌ام آن که دستگاهم فکند به ورطه ی خون

پر اگر بهم رسانم به خدنگ می‌فرستم

به نظر جهان تمثال اگرم‌ کند گرانی

به خمی ز دوش مژگان ته رنگ می‌فرستم

اثر پیام عجزم ز خرام اشک واکش

به طواف دامن امشب دو سه لنگ می‌فرستم

ز درشتی مزاجت نی‌ام ای رقیب غافل

اگر ارمغان فرستم به تو سنگ می‌فرستم

به هزار شیشه زین بزم سر و برگ قلقلی نیست

ز شکست دل سلامی به ترنگ می‌فرستم

ز جهان رنگ تا کی‌ کشم انتظار نازت

تو بیا وگر نه آتش به فرنگ می‌فرستم

اگر انتظار باشد سبب حضور بیدل

همه‌ گر زمان وصل ‌است به درنگ می‌فرستم

***

به زور شعله ی آواز حسرت‌ گرم رفتارم

چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم

اگر چه بوی‌ گل دارد ز من درس سبکروحی

همان چون آه بر آیینه ی دلها گرانبارم

ز ترک هرزه‌ گردی محو شد پست و بلند من

به رنگ موج‌ گوهر آرمیدن‌ کرد هموارم

چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن

که عالم خانه ی آیینه است و من نفس وارم

شکست از سیل نپذیرد بنای خانه ی حیرت

نمی‌افتد به زور آب چون آیینه دیوارم

کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمی‌فهمد

به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم

به دل هر دانه‌ای از ریشه ی خود دامها دارد

مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم

بنای نقش پایم در زمین خاکساریها

که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم

ز حال رفتگان شد غفلتم آیینه ی بینش

به چشم نقش همچون جاده ی خوابیده بیدارم

ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل

که چون طاووس پای خویش باشد خار گلزارم

***

بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام

همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام

از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه

اخگری در دامن افسردگی آسوده‌ام

در خیالت حسرتی دارم به روی‌ کار و بس

همچو دل یک صفحه ی رنگ امید اندوده‌ام

سودها دارد زیان من‌ که چون مینای می

هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده‌ام

هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد

دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده‌ام

بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم

این چه پرواز است یا رب در پر نگشوده‌ام

نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی

ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام

گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت

حسرت آگاهست از راهی که من پیموده‌ام

در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است

تا کجا منزل‌ کند گرد هوا آلوده‌ام

نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت

صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام

***

بسکه چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم

خط پیشانی من گم شده در نقش قدم

عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است

غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم

قطع خود کرده‌ام از خیر و شرم هیچ مپرس

خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم

راحت از عالم اسباب تغافل دارد

مژه بی‌ دوختن چشم نیاید بر هم

فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد

مار از گنج چه اندوده و ماهی ز درم

نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان

رشته ی موج ندوزد لب‌ گرداب به هم

طالب صحبت معنی نظران باید بود

خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم

عشق هر جا فکند مایده ی حسن ادب

هم به پایت‌ که به پایت نتوان خورد قسم

عجز طاقت چقدر سرمه ی عبرت دارد

بسکه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم

موی ژولیده همان افسر دیوانه ی ماست

علم شعله به جز دود ندارد پرچم

عجز هم‌ کاش نمی‌کرد گل از جرأت ما

تیغ ما تهمت خون می‌کشد از ریزش دم

بی فنا چاره ی تشویش نفس ممکن نیست

پنبه‌ گردد مگر این رشته‌ که‌ گردد محکم

به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل

من ‌که آغوش وداع خودم از قامت خم

***

بسکه چون طاوو‌س‌، پیچیده‌ست مستی در سرم

جام‌ها در گردش آید گر به خود جنبد پرم

گرد بادم‌، مستی‌ام موقوف کوه و دشت نیست

هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم

تازه است از من بهار سنبلستان خیال

جوهر آیینه ی زانو بود موی سرم

موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب

می‌توان تعمیر دل‌ کرد از شکست پیکرم

وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است

می‌کند خلقی جنون تا من‌ گریبان می‌درم

با خیال جلوه ی خورشید افتاده‌ست‌ کار

همچو شبنم می‌کند بال از نگه چشم ترم

نیستم بی‌ سعی وحشت با همه افسردگی

بلبل تصویرم و تا رنگ دارم می‌پرم

حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس

برده است آیینه‌ گشتن در جهان دیگرم

ناله ی عجزم من و بی‌ طاقتیهای محال

اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم

صرفه‌ای آرام نتوان برد در تسخیر من

خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرم

تا به‌ کی بینم به چشم بسته داغ سوختن

همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم

از خط لعل‌ که امشب سرمه خواهد یافتن

می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم

***

بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام

دور می‌گردد عرق تا می‌تراود در مشام

بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من

چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام

بی‌ ندامت نیست عشق از آه ارباب هوس

شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام

جز عمل آیینه‌دار جوهر تحقیق نیست

امتحان تا محو باشد تیغ می‌بندد نیام

فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است

گوش می‌باشد ز چشم آینه حسن کلام

گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش

ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام

خرمی می‌خواهی از افسرده طبعیها برآ

قدر دان بوی گل بودن نمی‌خواهد ز کام

سوخت خلقی بر امید پخته ‌کاریها نفس

کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام

عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس

چند باید بود محو انفعال از احتلام

فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است

تا تو آغوشی ‌گشایی وصل می‌گردد پیام

بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من

جای تخم اشک می‌ریزد گره از چشم دام

سوختم از برق نیرنگ برهمن زاده‌ای

کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام

ناز پروردی‌ که موج ‌گوهرش‌ گرد رم است

ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام

تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما

حلقه‌ای چند از پر طاووس بایدکرد وام

بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کرده‌ایم

بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام

***

بسکه در شغل ندامت روز و شب جان می‌کنم

گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان می‌کنم

در طلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من

پیش راهم ‌کوه اگر باشد به مژگان می کنم

سعی دانش بر نمی‌آید به مویی از خمیر

مست اگر باشم به ناخن روی سندان می‌کنم

پیش همت رشته ی آمال پشمی بیش نیست

مژده ای رندان‌ که ریش زاهد آسان می‌کنم

با همه طفلی درین‌ گلشن ‌که وحشت رنگ و بوست

قدر دان اتفاقم بال مرغان می‌کنم

سیبی از باغ خیال آن زنخدان کنده‌ام

تا ابد لب می‌گزم از شرم و دندان می‌کنم

یوسف مقصد ندارد هیچ جا گرد سراغ

بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان می‌کنم

تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس

عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران می‌کنم

از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست

گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان می‌کنم

بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست

نیم جانی دارم و در حسرت نان می‌کنم

***

بسکه در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم

می‌توان از موی چینی سایه ‌کردن بر سرم

صد عدم از جلوه زار هستی آن سو می‌پرم

گر پری از شیشه بیرونست من بیرون‌ترم

مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست

موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم

جوهر آیینه در مژگان نگه می‌پرورد

حیرتی دارم‌ که توفان جنون را لنگرم

چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود

ورنه تا پر می‌فشاند ناله من خاکسترم

هیچکس آیینه‌دار ناتوانیها مباد

انفعال شخص پیدایی‌ست جسم لاغرم

هستی من بر عدم می‌چربد از بی‌حاصلی

خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم

کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز

چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان می‌درم

خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است

حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم

واعظ هنگامه ی این عبرت آبادم چو صبح

زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم

کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری

خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم

***

بسکه نیرنگ قدح چیده‌ست در اندیشه‌ام

می‌کند طاووس فریاد از شکست شیشه‌ام

تخم عجزم در زمین ناامیدی کشته‌اند

ناله می‌بالد به رنگ تار ساز از ریشه‌ام

یک نفس در سینه‌ام بی ‌شور سودای تو نیست

می‌کند تا خار وخس چون شیر تب در بیشه‌ام

کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا

نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشه‌ام

قصه ی فرهاد من نشنیده می‌باید شمرد

سرمه ی جوهر نهان دارد صدای تیشه‌ام

مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست

چون نفس می‌سوزد آخر از دویدن ریشه‌ام

بسکه اسباب تعلقهای من وارستگی است

بی ‌گره خیزد به رنگ ناله نی از بیشه‌ام

آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز

در لطافت محو شد فرق پری از شیشه‌ام

بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست

با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشه‌ام

***

به سعی ضعف ‌گرفتم ز دام خویش نجستم

بس است این که طلسم غرور رنگ شکستم

ز بسکه سرخوشم از جام بی‌ نیازی شبنم

بهار شیشه به رویم شکست و رنگ ببستم

سراغ گوشه ی امنی نداشت وادی امکان

چو گرد صبح به صد جا شکستم و ننشستم

گذشت همت ازین نه هدف به نیم تغافل

کمان ناز که زه کرده بود صافی شستم

ز بسکه می‌برم افسوس ازین محیط ندامت

حباب آبله دارد چو موج سودن دستم

به این ادب فلکم ‌گر دهد عروج ثریا

همان ز خجلت بالیدگی چو آبله پستم

نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم

ز درد بی پر و بالی قفس به ناله شکستم

دلیل عجز رسا نیست حیرتم به خیالت

ز بس‌ کمند نظر حلقه بست آینه بستم

به رنگ آینه کز شخص غیر عکس نبیند

به عین وصل من بی ‌خبر خیال پرستم

کراست شبهه در ایجاد بی تعین بیدل

همان‌ که در عدمم دیده‌اند بودم و هستم

***

به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌ گریانم

پر طاووس دامانی ‌که نم چیند ز مژگانم

لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرت‌ها

خموشی پنبه‌ است امشب جراحتهای پنهانم

جنون‌ کو تا غبار دستگاه مشربم‌ گیرد

که دامنها فرو رفته‌ست در چاک گریبانم

گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها

به این نم یک دو دم شیرازه ی خاک پریشانم

دل هر ذره رنگ خانه ی آیینه می‌ریزد

به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم

چو گل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمی‌خواهد

بهار عالمی طی می‌شود تا رنگ گردانم

کدورت بر نمی‌دارد دماغ انتظار من

محبت می‌دهد ساغر ز چشم پیر کنعانم

سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی

جنونی هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم

نه من از خود طرب حاصل‌، نه غیر از وضع من خوشدل

همان در خانه ی مفلس‌ فضولیهای مهمانم

مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمی‌دارد

به ‌گردون می‌برم چون صبح‌ گردی راکه بنشانم

به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم

جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم

ز حرف پوچ بی‌ مغزان سراپا شورشم بیدل

ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم

***

به سودای هوس عمری درین بازار گردیدم

کنون‌ گرد سرم‌ گردان‌ که من بسیار گردیدم

ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل

کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم

فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد

گهر گل کردم و بر طبع دریا بار گردیدم

به این‌ گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن

جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم

به هر بیحاصلی بودم جنون انگاره ی حرصی

ز سیر سودن دست‌ کسان هموار گردیدم

خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش

چو ساغر هر کجا گشتم تهی سرشار گردیدم

وفا تا ناتمامی بگسلاند رشته‌ها سازش

به گرد هر که گردیدم خط پرگار گردیدم

درین‌ گلشن جهانی داشت آهنگ تمنایت

من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم

قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی

غبارم سایه‌ کرد آن دم که بی‌ دیوار گردیدم

به قطع هرزه ‌گردی‌ها ندیدم چاره ی دیگر

ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم

شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل

صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم

خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد

به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم

به هر جا موج می‌پیچد به خود گرداب می‌گردد

عنان از هر چه‌ گرداندم به گرد یار گردیدم

ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل

بقدر رنگ‌ گل من هم درین ‌گلزار گردیدم

***

به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام

به دامن ‌که زنم دست از او جدا شده‌ام

جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت

چه سرمه زد به خیالم که بی ‌صدا شده‌ام

هنور ناله نی‌ام تا رسم به ‌گوش ‌کسی

به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام

قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش

اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام

خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد

چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام

شرار سنگ به این شور فتنه پردازی

نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام

چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست

ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام

به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن

ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام

ز اتفاق تماشای این بهار مپرس

نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام

چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی

ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام

به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد

ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام

مباش منکر بی ‌دست و پایی‌ام بیدل

که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام

***

به صد گردون تسلسل بست دور ساغر عشقم

که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم

سیاهی می‌کنم اما برون از رنگ پیدایی

غبار عالم رازم سواد کشور عشقم

نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم

به هیچ آتش نمی‌سوزم سپند مجمر عشقم

به صیقل ‌کم نمی‌گردد غرور زنگ خودبینی

مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم

عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم

نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم

غمم‌، دردم‌، سرشکم‌، ناله‌ام‌، خون دلم‌، داغم

نمی‌دانم عرض ‌گل ‌کرده‌ام یا جوهر عشقم

گهی ‌صلحم، ‌گهی ‌جنگم‌، ‌گهی ‌مینا،‌ گهی ‌سنگم

دو عالم ‌گردش رنگم جنون ساغر عشقم

چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمی‌گردد

درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم

نی‌ام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم

که من چون داغ هر جا حلقه ‌گشتم بر در عشقم

نه فخر کعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم

سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم

ندارد موی مجنون شانه‌ای غیر از پریشانی

چه امکانست بیدل جمع‌ گردم دفتر عشقم

***

به صد وحشت رفیق آه بی تأثیر گردیدم

ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم

به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر

به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم

بر این خوان هوس از انفعال ناگوارایی

به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم

حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را

که با این نقش رنج خامه ی تقدیر گردیدم

غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش

به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم

ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را

در جرأت زدم منت کش تقصیر گردیدم

چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل

به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم

خیال دی بر امروزی‌ که من دارم شبیخون زد

جوانی داشتم تا یادم آمد پیر گردیدم

به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی

کشیدم ناله‌ها تا کلک این تصویر گردیدم

صدای پر فشان عالم آزادی‌ام بیدل

کز افسردن غبار کوچه ی زنجیر گردیدم

***

بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم

غول چندی در بیابان پرورم آدم ‌کنم

در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر

زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهم ‌کنم

عالمی رنج توقعهای بیجا می‌کشد

کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم ‌کنم

چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او

خوک را حلوا کشم در پیش تا ملزم‌ کنم

با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح

آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم

هرزه‌کاریها درین دل مردگان از حد گذشت

بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم

هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر

چون عدم‌ کاری ‌که نتوان ‌کرد اگر خواهم ‌کنم

صنعتی دارد خیال من ‌که در یک دم زدن

عالمی را ذره سازم ذره را عالم ‌کنم

حکم تقدیر دگر در پرده ی‌ کلک منست

هر لئیمی را که خواهم ‌بی ‌کرم حاتم ‌کنم

ننگ همت‌ گر نباشد پوچ بافیهای وهم

بر سماروغی نویسم جاه و چتر جم‌ کنم

تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی

موی چینی بر علمهای شهان پرچم ‌کنم

از صفا آیینه‌دار یک جهان دل می‌شود

سنگ خشتی را که من با نقش خود محرم ‌کنم

بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام

محرم انصاف گردد گر کسی را ذم کنم

عبرت ایجادست بیدل تنگی آغوش شرم

بی‌ گریبان نیستم هر چند مژگان خم‌ کنم

***

بعد ازین درگوشه ی دل چون نفس جا می‌کنم

چشم می‌پوشم جهانی را تماشا می‌کنم

زان دهان بی‌ نشان هرگاه می‌آیم به حرف

بر لب ذرات امکان مهر عنقا می‌کنم

تا چه ‌پیش آید چو شمعم زین شبستان خیال

صیقل آیینه زان نقش‌ کف پا می‌کنم

مدعای دل به لب دادن قیامت داشته‌ست

رو به ناخن می‌تراشم‌ کاین‌ گره وا می‌کنم

بی ‌تمیزی کفر و اسلامم برون آورده‌اند

هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا می‌کنم

نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد

خانه بازار است من در پرده سودا می‌کنم

از چراغ دیده ی خفاش می‌گیرم بلد

تا سراغ خانه ی خورشید پیدا می‌کنم

چون‌ گهر خود داری‌ام تا کی در ساحل زند

دست می‌شویم ز خویش و سیر دریا می‌کنم

بر که نالم از عقوبتهای بیداد امل

آه از امروزی‌ که صرف فکر فردا می‌کنم

ناله ی دردی ‌گر از من بشنوی معذور دار

غرقه ی توفان عجزم دست بالا می‌کنم

بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس

دل به حسرت می‌گدازم می به مینا می‌کنم

***

به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم

که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم

سپند مجمر یأسم نداشت سرمه ی دیگر

تپید ناله به‌ کیفیتی‌ که‌ کرد خموشم

ز بس به درد تپیدن‌ گداختم همه اعضا

توان شنید چو موج از شکست رنگ خروشم

چه ممکنست‌ کسی پی برد به شوخی حالم

نشانده است تحیر به آب آینه جوشم

خوشم به حاصل تردامنی چو اشک ندامت

نه ‌گوهرم‌ که شوم خشک و آبرو بفروشم

ز آفتاب‌ کشم ناز خلعت زرین

گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم

نوید عافیتی دارم از جهان قناعت

صدای‌ بی‌ نفس موج‌ گوهر است سروشم

تغافلست ز عالم لباس عافیت من

حباب‌وار ندانم به غیر چشم چه پوشم

چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب

صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم

شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد

در انتظار که باشم به آرزوی چه‌ کوشم

درین چمن به چه‌ گل آشنا شوم من بیدل

مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم

***

بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم

روشنست از دیده ی حیران چراغ بسملم

رنگ دارد آتشی از کاروان بوی‌ گل

می‌توان از موج خون‌ کردن سراغ بسملم

پر فشانیهای یأس آخر به تسکین می‌کشد

عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم

منفعل بود از شراب عاریت مینای من

رفتن خون ناگهان پر کرد ایاغ بسملم

باغ اقبالست‌ گر بخت سیاهم خون شود

صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم

تیغ نازت آستین می‌مالد از جوهر چرا

یک تپیدن می‌کند خامش چراغ بسملم

جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ

تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم

دستگاه راحتم منت‌کش اسباب نیست

در پر خویشست بالین فراغ بسملم

حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس

خار مژگان چیده‌ام‌، دیوار باغ بسملم

شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است

بی ‌نفس خاموش می‌گردم چراغ بسملم

موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست

جز تپیدن بر نمی‌دارد چراغ بسملم

چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک

باده بی‌ درد است بیدل در ایاغ بسملم

***

به عشقت‌ گر همه یک داغ سامان بود در دستم

همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم

درین‌ گلشن نه‌ گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم

ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم

ز غفلت ره نبردم در نزاکت‌ خانه ی هستی

ز نبضم رشته‌واری زلف جانان بود در دستم

به هر بی ‌دستگاهی گر به قسمت می‌شدم قانع

کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم

ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی

چو گل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم

به بالیدن نهال محنتم فرصت نمی‌خواهد

ز پا تا می‌کشیدم خار پیکان بود در دستم

پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران

به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم

جنون آواره ی دیر و حرم عمری‌ست می‌گردم

مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم

کفی صیقل نزد سودن درین هنگامه ی عبرت

به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم

درین مدت‌ که سعی نارسایم بال زد بیدل

همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم

***

به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن‌ گشتم

سراب موج نقش بوریای خویشتن‌ گشتم

به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعت‌ کن

بس است آیینه ی قد دوتای خویشتن‌ گشتم

به قدر گفتگو هر کس در این جا محملی دارد

دو روزی من هم آواز درای خویشتن‌ گشتم

سپند مجمرآهم مپرسید از سراغ من

پری افشاندم و گرد صدای خویشتن‌ گشتم

غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی

ز خود برخاستم آخر عصای خویشتن ‌گشتم

دمیدن دانه‌ام را صید چندین ریشه‌ کرد آخر

قفس تا بشکنم دامی برای خویشتن ‌گشتم

حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمی‌خواهد

قفس فرسود دل چون مدعای خویشتن‌ گشتم

خط پرگار وحدت را سراپایی نمی‌باشد

به ‌گرد ابتدا و انتهای خویشتن گشتم

ندانم شعله ی افسرده‌ام یا گرد نمناکم

که تا از پا نشستم نقش پای خویشتن‌ گشتم

مآل جستجوی شعله‌ها خاکستر است اینجا

نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتن ‌گشتم

درین دریا که غارتگاه بیتابی‌ست امواجش

گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم

سراغ مطلب نایاب مجنون‌ کرد عالم را

به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن‌ گشتم

سواد نسخه ی عیشم به درس حسن شد روشن

گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتن ‌گشتم

خطا پیمای جام بیخودی معذور می‌باشد

به یاد گردش چشمت فدای خویشتن گشتم

کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل‌

به رنگ شمع از سر تا به پای خویشتن‌ گشتم

***

به ‌کمین دعوی هستی‌ام‌ که چو شمعش از نظر افکنم

هوس سری ته پا کشم رگ گردنی به سر افکنم

ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر

اثری نچیده‌ام آنقدر که بروبم و به در افکنم

به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل من ‌کشد

فلک اطلسش مگر آورد که جلی به پشت خر افکنم

اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا

دو جهان به آتش دل‌ گدازم و طرح یک جگر افکنم

نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب ‌کمین

چو سرشک پا کشدم جبین ‌که به آن مکان ‌گذر افکنم

المی‌ که بر جگر آورم به‌ کجا ز سینه برآورم

که به ‌کوه اگر گذر آورم به صدایش از کمر افکنم

چقدر به عرصه ی آب وگل ‌کندم مصاف هوس خجل

مژه‌ای ز گرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم

به رهی ‌که محمل نیک وبد هوس سجود تو می‌کند

سر خویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم

چو سحاب می‌پرم از تری به هوای منصب محوری

مگر انفعال سبکسری عرقی‌ کند که پر افکنم

به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن

که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم

***

به‌ کنج نیستی عمریست جای خویش می‌جویم

سراغ خود ز نقش بوریای خویش می‌جویم

هدایت آرزویم می‌کشم دستی به هر گنجی

درین ویرانه چون اعما عصای خویش می‌جویم

جنون می‌آورد زین کاروان دنباله فهمیدن

جز آتش نیست‌ گردی ‌کز قفای خویش می‌جویم

ز بس حسرت‌ کمین جنس مطلبهای نایابم

ز هر کس هر چه‌ گم شد من برای خویش می‌جویم

جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی

دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش می‌جویم

خیالی‌ کو که نتوان یافت نقش پرده ی خاکش

سراغ هر چه خواهم ز‌یر پای خویش می‌جویم

محیط از وضع موج آغوش پروازی نمی‌خواهد

من این بیگانگی از آشنای خویش می‌جویم

چه مقدار از دماغ نارسایی ناز می‌بالد

که آن‌ گل پیرهن را در قبای خویش می‌جویم

به خاکستر نفس دزدیده‌ام چون شعله معذورم

بقایی‌ کرده‌ام گم در فنای خویش می‌جویم

نیستانی به ذوق ناله انشا کرده‌ام بیدل

ز چندین آستین دست دعای خویش می‌جویم

***

به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم

خیال خام من تا پختگی‌ گیرد نفس سوزم

هوس پردازی‌ام از سیر مقصد باز می‌دارد

چراغم در ره عنقاست ‌گر بال مگس سوزم

دلیل‌ کاروان وحشتم افسردگی تا کی

خروشی ‌گل ‌کنم شمعی به فانوس جرس سوزم

ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی

مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم

خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم

که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم

ز وهم عجز خجلت می‌کشم در بزم یکتایی

چه سازم عشق مختار است و می‌خواهد هوس سوزم

به رنگ حیرت آیینه غیرت شعله‌ای دارم

که ‌گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم

سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل

شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم

جهان جلوه چون آیینه رفت از دیده‌ام بیدل

تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم

***

به نقش سخت رویی‌های مردم بسکه حیرانم

رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم

گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمی‌گنجد

ز سر تا پا چو جام باده یک چاک‌ گریبانم

حباب از پیرهن آیینه داری می‌کند روشن

به پوشش ساختم تا اینقدر کردند عریانم

اگر بنیاد مینا خانه ی ‌گردون به سنگ آید

منش در چشم همت یک شکست اشک می‌دانم

چراغ ‌کشته دودش زیر دست داغ می‌باشد

ز نقش پا فروتر می‌تپد گرد بیابانم

قیامت داشت بی ‌روی تو شمع انجمن بودن

گدازم آب زد تا سوختن ‌گردید آسانم

ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری

به یادت سطر اشکی می‌نویسم ناله می‌خوانم

تماشا مشربم از ساز راحتها چه می‌پرسی

جهان افسانه ‌گردد تا رسد مژگان به مژگانم

به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری

چو مغز پسته هر چند استخوان باشد گریبانم

عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست می‌تازم

ندارم آنقدر آبی‌ که ‌گرد خویش بنشانم

درین محفل مبادا از زبان ‌گردن ‌کشم بیدل

چو شمع از فیض خاموشی ‌گریبان ساز دامانم

***

به هر جا رفته‌ام از خویشتن راه تو می‌پویم

اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم

هوای ناوکی دارم ‌که هر جا گل‌ کند یادش

ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم

به مضراب خیالی می‌کند توفان خروش من

زبان رشته ی سازم نمی‌دانم چه می‌گویم

به گردون گر رسم از سجده ی شوقت نی‌ام غافل

چو ماه نو جبینی خفته در محراب ابرویم

دو تا شد پیکر و آهی نبالید از مزاج من

نوا در سرمه خوابانیده‌تر از چنگ گیسویم

نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نومیدی

غباری از تپش وامانده ی جولان آهویم

تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت

که من تمثال خود می‌بینم و آیینه ی اویم

به تکلیف بهارم می‌دهی زحمت نمی‌دانی

به جای گل دل خون ‌گشته‌ای دارم که می‌بویم

تمیز رنگ حالم دقت بسیار می‌خواهد

که من از ناتوانی در نظرها رستن مویم

چو شمعم گر به این رنگست شرم‌ساز پیمایی

عرق گل می‌کنم چندان که رنگ خویش می‌شویم

چو آن مویی که آرد در تصور کلک نقاشش

هنوز از ناتوانیها به پهلو نیست پهلویم

به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من

نسیم کویش از خود رفتنی می‌آورد سویم

چنان محو تماشای گریبان خودم بیدل

که پندارم خیال او سری دارد به زانویم

***

به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم

فتاده نامه ی ما سر به مُهر نقش قدم

ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه

رمیده‌ گیر رمیدن ز آهوان حرم

به خوان عهد و وفا خلق خاک می‌لیسند

نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم

علم به عرصه ی پستی شکست شهرت جاه

دمید سلسله ی موی چینی از پرچم

سخن اگر گهر است انفعال گویایی‌ست

خموش باش که آب گهر نگردد کم

خیال خلد تو زاهد طویله آرایی‌ست

خری رها کن اگر بایدت شدن آدم

بسا گزند که تریاق در بغل دارد

زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم

مزاج خودشکن آزار کس نمی‌خواهد

کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم

غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت

یقین شد اینکه بلند است آستان ‌کرم

خجالت است خرابات فرصت هستی

قدح زنید حریفان همین به جبهه ی نم

به خط جاده ی پرگار رفته‌ایم همه

چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم

به یاد وصل‌ که لبریز حسرتی بیدل

که از نم مژه‌ات ناله می‌چکد چو قلم

***

به هر طرف‌ که هوای سفر شکست‌ کلاهم

همان شکست شد آخر چو موج توشه ی راهم

خیال موی میان‌ که شد گره به دل من

که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم

به‌ گلشنی ‌که ادب داشت آبیاری حیرت

نمو ز جوهر آیینه وام ‌کرد گیاهم

کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی

ز رنگ رفته همان سر به بالش پر کاهم

به صفحه‌ای که نویسند حرفی از عمل من

خطاست نقطه‌اش از انفعال کار تباهم

به جز وبال چه دارد سواد نسخه ی هستی

بس است آفت مور کلف به خرمن ماهم

به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل

اگر چه موی ‌کمر نیستم حباب‌ کلاهم

عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت

چو صبح بوی ‌گلی دارد آشنایی آهم

چه ممکنست نبالد به عجز ریشه ی جهدم

شکست آبله می‌افکند چو تخم به راهم

به جلوه ی تو ندانم چسان رسم بیدل

به خود نمی‌رسم از بسکه نارساست نگاهم

***

به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم

چو موی‌ کاسه چینی به غیر سایه ندارم

مگر به خاک رسانم سر بنای تعین

که غیر آبله ی پا چو اشک پایه ندارم

چو طفل اشک‌ گداز دلیست پرورش من

یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم

تهیه ی ‌کف افسوس‌ کرده‌ام چه توان ‌کرد

به سرمه سایی عبرت جز این صلایه ندارم

بس است سطر گدازم چو شمع نامه ی الفت

دگر صریح چه انشا کنم ‌کنایه ندارم

به ماکیان تو زاهد مرا چه ربط و چه نسبت

تو سبحه‌ گیر که من چون خروس خایه ندارم

سزد که مولوی‌ام خرده بر شعور نگیرد

که‌ گمره ازلم جزوی از هدایه ندارم

به هر طرف ‌کشدم دل‌، یکیست جاده و منزل

سوار مرکب شوقم خر کرایه ندارم

به نام محض قناعت کنید از من بیدل

که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم

***

به هوس چون پر طاووس چمنها دارم

داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم

بلبل من به نفس شور بهاری دارد

می‌توان غنچه صفت چید گل از منقارم

معنی موی میان تو خیالم نشکافت

عمرها شد چو صدا در گره این تارم

قید احباب به راهم نکشد دام فریب

خار پا تیزتر از شعله ‌کشد رفتارم

ناله‌ها گرد پرافشانی اجزای منند

تا بدانی‌ که ز هستی چقدر بیزارم

جسم خاکی‌ گره رشته پروازم نیست

ناله‌ای صرف نیستان تأمل دارم

عدم آماده‌تر از کاغذ آتش زده‌ام

شرری چند به خاکستر خود می‌بارم

سوختن چون پر پروانه‌ام انجام وفاست

بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم

موی چینی به توانایی من می‌خندد

چه خیالست به این ضعف صدا بردارم

چند چون شمع عرق‌ ریز نمو باید پست

کاش این برق حیا آب‌ کند یکبارم

از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس

اشکم اما نفتاده‌ست به مژگان کارم

بیدل از حادثه ‌کارم به تپیدن نکشد

موج رنگم نرسانید شکست آزارم

***

به یاد نرگس او هر طرف احرام می‌بندم

جرس وا می‌کنم از محمل و بادام می‌بندم

به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی

به حیرت می‌روم آیینه بر پیغام می‌بندم

ز باغ زندگی هر کس غرور حاصلی دارد

به امید ثمر من هم خیال خام می‌بندم

چو صبح آزادی‌ام پا لغز شبنم در نظر دارد

ز آغاز این تری بر جبهه ی انجام می‌بندم

نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی

ز چیدنها همان وا چیدنی بر دام می‌بندم

گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا

به قدر نردبان بر خویش راه بام می‌بندم

جنون هرزه فکری از خمارم بر نمی‌آرد

اگر پیچم به خود مضمون خط جام می‌بندم

درین ظلمت سرا تا راه پروازی ‌کنم روشن

چو طاووس از عدم بر بال و پر گلجام می‌بندم

دم صبحم به شور ساز امکان بر نمی‌آید

چو شب در سرمه می‌خوابم زبان عام می‌بندم

حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت

بر این یک قطره عمری شد پل ابرام می‌بندم

اگر این است بیدل جرأات جولان شهرتها

نگین را همچو سنگ آخر به پای نام می‌بندم

***

بی ‌تکلف گر گدا گشتیم وگر سلطان شدیم

دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم

عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم

ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم

جز فنا گویند رنج زندگی را چاره نیست

از چه یا رب تشنه ی این درد بی‌ درمان شدیم

راحتی ‌گر بود در کنج خموشی بوده است

بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم

بی ‌حجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار

پیرهن ‌کردیم سامان هر قدر عریان شدیم

مشت خاک تیره را آیینه‌ کردن حیرت است

جلوه‌ای ‌کردی ‌که ما هم دیده ی حیران شدیم

از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق

بی‌ زبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم

آتش ما از ضعیفی شعله‌ای پیدا نکرد

چون چراغ حیرت از آیینه‌ها تابان شدیم

در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک

سجده‌ای‌ کردیم و با نقش قدم یکسان شدیم

دردسر کمتر چه لازم با فنون پرداختن

عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم

بسکه ما را شعله ی درد وداع از هم ‌گداخت

آب گشتیم و روان از دیده ی یاران شدیم

در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است

چشم چون آیینه تا واگشت بی‌ مژگان شدیم

احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است

همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم

***

بی ‌تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام

همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام

چون زمین زین بیش نتوان بردبار وهم بود

دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده‌ام

در خیالت حسرتی دارم به روی‌ کاروبس

همچو دل یک صفحه ی رنگ امید اندوده‌ام

روزگار بی تمیزی خوش‌ که مانند نگاه

می‌روم از خویش و می‌دانم همان آسوده‌ام

سودها مزد زیان من‌ که چون مینای می

هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده‌ام

بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم

این چه پرواز است یا رب در پر نگشوده‌ام

گر چه قطع وادی امید گامی هم نداشت

حسرت آگاهست از راهی‌ که من پیموده‌ام

بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستی‌ام

عمرها شد در لباس رنگم و ننموده‌ام

نیستم آگه چه دارد خلوت یکتایی‌اش

اینقدر دانم ‌که آنجا هم همین من بوده‌ام

نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت

صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام

***

بی حوصلگی ‌کرد درین بزم ‌کبابم

چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم

پامال هوسهای جهانم چه توان ‌کرد

مخمل نی‌ام اما سر هر موست به خوابم

بنیاد من آب و گل تشخیص ندارد

از دور نمایند مگر همچو سرابم

آن روز که چون شعله به خود چشم ‌گشودم

بر چهره ز خاکستر خود بود گلابم

یار از نظرم رفته و من می‌روم از خویش

ای ناله شتابی که درنگست شتابم

از صفحه ی من غیر تحیر نتوان خواند

چون آینه شستند ندانم به چه آبم

انداز غبارم چو سحر بسکه بلند است

با همنفسان از لب بام است خطابم

چون ماه نوم بسکه برون دار تعین

شایسته ی بوس لب خویش است رکابم

ای چرخ ز سر تا قدمم رشته ی عجزیست

تا نگسلم از خو مده آنهمه تابم

در جلوه‌گه او اثر من چه خیالست

گمگشته تر از سایه ی خورشید نقابم

تا دم زده‌ام ساز طربها همه خشکست

آب تنکی تاخته بر روی حبابم

واکردن چشم آنقدرم ده دله دارد

بی‌ دل به همین صفر فزوده است حسابم

***

بیخودی‌ کردم ز حسن بی حجابش سر زدم

از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم

وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند

چون‌ گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم

سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم

همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم

غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت

من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم

چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس

از هوس خمیازه‌ای‌ گل کردم و ساغر زدم

زندگی مخموری رطل‌ گرانی می‌کشد

سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم

زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است

عافیت می‌خواست غفلت بر دم خنجر زدم

شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت

با تغافل ساختم حرفی به‌ گوش کر زدم

اعتبار هستی‌ام این بسکه در چشم تمیز

خیمه‌ای چون سایه از نقش قدم برتر زدم

پن تماشاخانه ی حیرت رهایی مشکلست

چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم

***

بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشه‌ام

بوی می آخر صدا شد از شکست شیشه‌ام

دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب

مهر خاموشیست داغ شورش اندیشه‌ام

در بن هر موی من چندین امل پر می‌زند

همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشه‌ام

نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من

گر نباشد خجلت شغل محبت پیشه‌ام

عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش

ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشه‌ام

گر نفس در سینه می‌دزدم صلای جلوه‌ایست

نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشه‌ام

رنگ شمعی‌ کرده‌ام‌ گل از خرابات هوس

باده می‌باید کشیدن در گداز شیشه‌ام

با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس

سنگ در طبع شرر می‌پرورد اندیشه‌ام

ناله‌ها ار کلفت دل در نقاب خاک ماند

سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشه‌ام

***

بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم

پیشانی عرق ریز برداشت آستینم

بی قدریم برآورد همقدر آتش خس

بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم

آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند

صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم

نامم گداخت چندان از انفعال شهرت

کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم

گویند از میانش جز در گمان نشان نیست

من هم درین توهم همسایه ی یقینم

چون موج از محبت هر چند آب ‌گشتم

نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم

در صلحنامه ی هوش ثبت است بی‌ دماغی

رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم

الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد

دست چنار تا کی بندد حنای زینم

خودداری‌ام دل افشرد کو صنعت جنونی

کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم

آخر به سجده تازی از من‌ که می‌برد پیش

بگذار یک دو روزی میدان ‌کشد جبینم

سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل

چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم

***

بی دست و پا به خاک ادب نقش بسته‌ام

در سایه ی تأمل یادش نشسته‌ام

فریاد ما به ‌گو‌ش ترحم شنیدنی است

پر بینوا چو نغمه ی تار گسسته‌ام

ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد

بالی ‌که داشت رنگ به حیرت شکسته‌ام

گوشی که بر فسانه ی ما وا رسد کجاست

حرمان نصیب ناله ی دلهای خسته‌ام

جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس

گلهای چیده ی به همین رشته دسته‌ام

خجلت نیاز دعوی مجهول ما که ‌کرد

نگذشته زین سو آن سوی افلاک جسته‌ام

این است اگر عقوبت اسباب زندگی

از هول مرگ و وسوسه ی حشر رسته‌ام

بیدل مپرس از ره هموار نیستی

بی چین ‌تر از نفس همه دامن شکسته‌ام

***

بی روی تو گر گریه به اندازه‌ کند چشم

بر هر مژه توفان دگر تازه ‌کند چشم

تا کس نشود محرم مخمور نگاهت

دست مژه سد ره خمیازه‌ کند چشم

باز آی که چون شمع به آن شعله ی دیدار

داغ‌ کهن خویش همان تازه‌ کند چشم

این نسخه ی حیرت که سواد مژه دارد

بیش از ورقی نیست چه شیرازه ‌کند چشم

هم ظرفی دریا قفس وهم حبابست

با دل چقدر دعوی اندازه ‌کند چشم

چون آینه یک جلوه ازین خانه برون نیست

از حیرت اگر حلقه ی دروازه کند چشم

عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست

یا رب ز تغافل نفسی غازه ‌کند چشم

کو ساز نگاهی ‌که بود قابل دیدار

گیرم‌ که هزار آینه شیرازه ‌کند چشم

از حسرت دیدار قدح ‌گیر وصالیم

مخمور لقای تو ز خمیازه‌ کند چشم

بیدل چمن نازگلی خنده فروش است

امید که زخم دل ما تازه ‌کند چشم

***

بی شبهه ی تحقیق نه شخصم نه مثالم

چون صورت عنقا چه خیال است خیالم

جز گرد جنون خیز نفس هیچ ندارد

این دشت تخیل که منش وهم غزالم

گفتم چو مه نو کنم اظهار تمامی

از خجلت نقصان سپر انداخت کمالم

از چرخ چرا شکوه ی اقبال فروشم

آنم ‌که مرا هم نظری نیست به حالم

با بخت سیه صرفه‌ای از فضل نبردم

در عرض هنر رستن مو بر سر خالم

از هر مژه صد چاک جگر نسخه فروش است

حیرت چقدر نامه گشود از پر و بالم

هر چند سبک می‌گذرم از سر هستی

چون رنگ همان پی سپر گردش حالم

حرفیست وجودم ز سراب رم فرصت

چون عمر درین عرصه غبار مه و سالم

هستی المی نیست‌ که یابند علاجش

در آتش خویشم چه‌ کنم پیش که نالم

تدبیر فراقی که ندارم چه توان کرد

بیدل به هوس سوخته ی ذوق وصالم

***

بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم

یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم

نی منزلی معین نی جاده‌ای مبرهن

عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم

تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست

دیگر بگو چه حالست فریاد بی‌ زبانیم

افسانه ی من و ما نشنیدن است اولی

تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم

زین جنسها که چون صبح غیر از نفس ندارد

چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم

منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست

از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم

قید خیال هستی افسون نارسایی‌ست

پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم

در خاک تیره بوده است هنگامه ی تعین

از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم

تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد

حرف نگفته‌ای را صد رنگ ترجمانیم

یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیا کن

ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم

دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند

نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم

گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد

امید جا ندارد دامن‌ کجا فشانیم

با خود اگر نسازیم بر الفت‌ که نازیم

پر بی‌ کسیم ناچار بر خویش مهربانیم

ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم

چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم

بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها

ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم

***

سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم

ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم

به تاراج تحیر داده‌ام آیینه و شادم

که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم

گهی خاکم‌،‌ گهی بادم‌،‌ گهی آبم‌،‌ گهی آتش

چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم

درین ‌گلشن من و سیر سجود ناتوانیها

که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم

نگاهم در نقاب حیرت آیینه می‌بالد

چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم

دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت

وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم

ز خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من

نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم

***

بیکس شهیدم خون هم ندارم

دیگر که ریزد گل بر مزارم

حسرت‌کش مرگ مردم به پیری

بی آتشی سوخت در پنبه‌زارم

سنگی‌ که زد یأس بر شیشه ی من

رطل‌ گران بود بهر خمارم

افسون اقبال خوابی گران داشت

بخت سیه ‌کرد شب زنده دارم

بی ‌مطلبی نیست‌ تشویش هستی

چون دوش مزدور ممنون بارم

باید به خون خفت تا خاک‌ گشتن

عمریست با خویش افتاده کارم

تمثال تحقیق دارد تأمل

آیینه خشکست دل می‌فشارم

ای ‌کلک نقاش مژگان به خون زن

از من کشیدند تصویر یارم

صحرانشین‌اند آواره‌ گردان

بی دامنی نیست سعی غبارم

رنگی نبستم از خودشناسی

آیینه عنقاست یا من ندارم

سر می‌کشد از من وهم هستی

خاری ندارم کز پا برآرم

بیدل ندانم در کشت الفت

جز دل چه ‌کارم تا بر ندارم

***

بیگانه وضعیم یا آشناییم

ما نیستیم اوست او نیست ماییم

پنهانتر از بو در ساز رنگیم

عریانتر از رنگ زیر قباییم

پیدا نگشتیم خود را چه پوشیم

پنهان نبودیم تا وا نماییم

پیش که نالیم داد از که خواهیم

عمریست با خویش از خود جداییم

هر سو گذشتیم پیدا نگشتیم

رفتار عمریم بی ‌نفش پاییم

این ‌کعبه و دیر تا حشر باقیست

ما یک دو دم بیش دیگر کجاییم

تنگی فشرده‌ست صحرای امکان

راهی نداریم دل می‌گشاییم

نفی دویی بود علم تعین

تا خاک ‌گشتیم ‌گفتیم لاییم

فکر دویی چیست ما و تویی ‌کیست

آیینه‌ای نیست ما خود نماییم

سیر دو عالم کردیم لیکن

جایی نرفتیم‌ کز خود برآییم

گر بحر جوشید، ور قطره بالید

ما را نفهمید جز ما که ماییم

اظهار هر چند غیر از عرق نیست

در پیش بیدل آب بقاییم

***

پیمانه ی غناکده ی بی ‌مثالیم

پر نیست آنقدر که توان‌ کرد خالیم

شادم به‌ کنج فقر کز ابنای روزگا‌ر

سیلی خور جواب نشد بی سوالیم

خاک ضعیف مرکز صد شعله رنگ و بوست

غافل مشو ز وحشت افسرده بالیم

آغوش مه پر است ز کیفیت هلال

بالیده‌ گیر نقص ز صاحب کمالیم

پستی ‌گل بلندی نخلست ریشه را

در خاک خفته اینقدر از طبع عالیم

از بس به رنگ نی پرم از انتظار درد

آغوش ناله می‌کند از خویش خالیم

عمریست ‌وحشتم ‌نگه چشم ‌حیرتیست

یادت نشانده است غبار غزالیم

سامان طراز راحتم از سعی نارسا

افکنده خواب با همه‌ جا فرش قالیم

از بسکه ناله داشت نی بوریای فقر

مخمل نبرد صرفه ی خواب از نهالیم

فریاد کز فسردگی باغ اعتبار

هم جوهر چنار نشد کهنه سالیم

آغوش حیرتم به چه تنگی ‌گشوده‌اند

در من شکسته است چو گردون حوالیم

نتوان به چشم داد سراغ نمود من

بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیم

***

تا به در یوزه ی راحت طلبیدن رفتم

مژه‌ گشتم سر مویی به خمیدن رفتم

صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود

زین‌ گلستان به غبار ندمیدن رفتم

تا به مقصد بلدم‌ گشت زمینگیری عجز

همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم

نبض جهدم شرر کاغذ آتش زده است

یک مژه راه به صد چشم پریدن رفتم

چون هلالم چقدر نشئه ی تسلیم رساست

سرکشی داغ شد از بس به خمیدن رفتم

شور این بزم جنون خیره دماغی می‌خواست

دل نپرداخت به افسانه شنیدن رفتم

این شبستان به چراغان هوس یمن نداشت

که به صد چشم همان داغ ندیدن رفتم

یأس بر حیرت حال‌ گهرم می‌گرید

قطره‌ای داشتم از یاد چکیدن رفتم

سیر گلزار تمنای تو طاووسم کرد

غوطه در رنگ زدم تا به پریدن رفتم

بیدل آندم‌ که به تسلیم شکستم دامن

تا در امن به پای نرسیدن رفتم

***

تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانه ی چشم

روشن حباب دارد بنیاد خانه ی چشم

آیینه‌ها ز جوهر بال نگه شکستند

از حیرت جمالت در آشیانه ی چشم

خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو

بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانه ی چشم

در عالم تماشا ایمن نمی‌توان بود

زین برق عافیت سوز یعنی زبانه ی چشم

مژگان یار دارد مضراب صد قیامت

در سرمه هم نهان نیست شور ترانه ی چشم

در جلوگاه نازش بار نگه محالست

دیگر چه وا نماید حیرت بهانه ی چشم

خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز

مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانه ی چشم

سرمایه ی نشاطم زین بحر قطره اشکیست

بالیده‌ام چو گوهر از آب و دانه ی چشم

شاید به سرفشانم ‌گرد ره نگاهی

افتاده‌ام چو مژگان بر آستانه ی چشم

بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم

نظاره سوخت ما را آتش به خانه ی چشم

در پرده ی تحیر شور قیامتی هست

نشنیده است بیدل‌ گوشت فسانه ی چشم

***

شب ‌گردش چشمت قدحی داد به خوابم

امروز چو اشک آینه ی عالم آبم

تا چشم بر این محفل نیرنگ‌ گشودم

چون شمع به توفان عرق داد حجابم

هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است

اجزای هوایی‌ست ورقهای کتابم

چون لاله ندارم به دل سوخته دودی

عمری‌ست که از آتش یاقوت کبابم

بی ‌سوختن از شمع دماغی نتوان یافت

بر مشق گدازست برات می نابم

چون سبزه ز پا مال حوادث نی‌ام ایمن

هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم

معنی نتوان در گره لفظ نهفتن

بی‌ پردگیی هست در آغوش نقابم

بر آب و گلم نقش تعلق نتوان بست

زین آینه پاکست چو تمثال حسابم

کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه

دریاست می ریخته از جام حبابم

واداشت ز فکر عدمم شبهه ی هستی

آه از غم آن‌ کار که ننمود صوابم

پیمانه ی عجزم من موهوم بضاعت

چندان که به قاصد نتوان داد جوابم

گفتی چه‌ کسی در چه خیالی به ‌کجایی

بیتاب توام‌، محو توام‌، خانه خرابم

بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست

هرحلقه‌ که آید به نظر پا به رکابم

***

تا چند به هر مرده و بیمار بگریم

وقتست به خود گریم و بسیار بگریم

زین باغ‌ گذشتند حریفان به تغافل

تا من به تماشای ‌گل و خار بگریم

بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان

فریاد به پیش که من زار بگریم

دل آب نشد یک عرق از درد جدایی

یارب من بی شرم چه مقدار بگریم

شمع ستم ایجاد نی‌ام این‌ چه معاشست

کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم

ای غفلت بیدرد چه هنگامه ی‌ کوریست

او در بر و من درغم دیدار بگریم

تدبیر گداز دل سنگین نتوان کرد

چون ابر چه مقدار به‌ کهسار بگریم

چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست

تا در غم وا کردن زنار بگریم

ای محمل فرصت دم آشوب وداعست

آهسته‌ که سر در قدم یار بگریم

تا کی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن

چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم

بر خاک درش منفعلم باز گذارید

کز سعی چنین یک دو عرق‌وار بگریم

شاید قدحی پر کنم از اشک ندامت

می نیست درین میکده بگذار بگریم

ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن

بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم

هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل

این چاره‌ که فرمود که ناچار بگریم

***

تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم

کو درد که لختی به دل ریش نشینم

یک چشم زدن الفت اشک و مژه‌ کم نیست

ظلمست درین غمکده زین بیش نشینم

در آتش امید سپندم منشانید

ناجسته ز خود چند به تشویش نشینم

گردون دو نفس نقش حصیرم نپسندید

تا پهلوی آسایش درویش نشینم

آب‌ گهرم چند درین‌ کینه پرستان

ممنون دم تیغ و سر نیش نشینم

از نقش قدم سرکشی ناز نشاید

تا محو شدن به‌ که ادب‌ کیش نشینم

بر دامن پاک تو غبارم من بیدل

مگذار که دیگر به سر خویش نشینم

***

تا حسرت سر منزل او برد ز جایم

منزل همه چون آبله فرسود به پایم

مهمان بساط طربم لیک چه حاصل

چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم

در پرده ی هستی نفسی بیش نداریم

تا چند ببالد قفس اندود نوایم

پیداست ز پرواز غباری چه گشاید

ای ‌کاش خم سجده خورد دست دعایم

جیب نفسی می‌درم و می‌روم از خویش

کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم

کونین غباریست‌ کز آیینه ی من ریخت

کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم

از صنعت مشاطگی یأس مپرسید

کز خون مراد دو جهان بست حنایم

گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن

از جهد مپرس آینه دست مژه پایم

قانون ندامتکده ی محفل عجزیم

آهسته‌تر از سودن دست است صدایم

تحقیق ز موهومی سازم چه نماید

تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم

حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت

بر هر چه نظر می‌فکنم رو به قفایم

بیدل به مقامی‌ که تویی شمع بساطش

یک ذره نی‌ام ‌گر همه خورشید نمایم

***

تا خامه‌وار خود را از سعی وا نداریم

مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم

ناموس بی نیازی مهر لب سوالست

کم نیست حاجت اما طبع‌ گدا نداریم

بر ما نفس ستم‌ کرد کز عافیت بر آورد

چون بوی‌ گل به هر رنگ تاب هوا نداریم

باید چو موج‌ گوهر آسوده خاک گشتن

در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم

زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت

ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم

عنقا دماغ امنیم در کنج بی ‌نشانی

فردوس هم ندارد جایی ‌که ما نداریم

مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است

بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم

در گوش ما مخوانید افسانه ی اقامت

خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم

نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من‌ کرد

گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم

ناقدردان رازیم از بی تأملی‌ها

عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم

آیینه گرم دارد هنگامه ی فضولی

آن جلوه بی ‌نقاب است یا ما حیا نداریم

زین تنگیی ‌که دارد بیدل بساط امکان

ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم

***

تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم

در کاغذ آتش زده ثبت است براتم

آثار بقایم عرق روی حبابست

شرم آینه دارد به‌ کف از موت و حیاتم

هستی به هوس تک زدن‌ گرد فسوس است

مانند نفس سخت ندامت حرکاتم

عجزم ز نم جبهه ‌گذشتن نپسندید

زین یکدو عرق شد پل جیحون و فراتم

گرد نفس و فال اقامت چه خیالست

پرواز گرفته‌ست سر راه ثباتم

خطی به هوا می‌کشم از فطرت مجهول

در مشق جنون خامه نوا کرده دواتم

چون نشئه ندانم به‌ کجا می ‌روم از خویش

دارد خط پیمانه شمار درجاتم

هیهات نبردم اثر از نشئه ی تحقیق

دین رفت به باد هوس صوم و صلاتم

محتاج نی‌ام لیک چو آیینه ز حیرت

هر جلوه‌ که آمد به نظر داد زکاتم

خاموشی‌ام آن نیست‌ که جوشم به تکلم

از حرف تو بر لب شکری بست نباتم

بیدل نفسم‌ کارگه حشر معانی‌ست

چون غلغله ی صور قیامت کلماتم

***

تا درین باغ ‌گل افشان نمو گردیدم

رنگی آوردم و گرد سر او گردیدم

جز شکستم ننمودند درین دیر هوس

بارها آینه ی جام و سبو گردیدم

سبزه‌ام چون مژه ساغرکش سیرابی نیست

زین چه حاصل‌ که مقیم لب جو گردیدم

حیرتم می‌برد از خویش ‌که چون ساغر رنگ

به چه امید شکستم، به چه رو گردیدم

فرصت سلسله ی زلف درازست اینجا

من به یک موی میان تو، دو مو گردیدم

خامشی هم چقدر نسخه ی تحقیق ‌گشود

که من آیینه ی اسرار مگو گردیدم

خاک ناگشته ز شور من و ما نتوان رست

سرمه جوشیدم و سرکوب گلو گردیدم

چون سحر نیز جهان تهمت جولان منست

نفسی بود که در پرده ی او گردیدم

خجلت سجده ی خاک در او کرد مرا

آنقدر آب که سامان وضو گردیدم

پیکرم غوطه به صد موج ‌گهر زد بیدل

خوش غبار هوس آن سر کو گردیدم

***

تا دچار ناز کرد آن نرگس مستانه‌ام

شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه‌ام

نشئه ی از خود ربای محرم و بیگانه‌ام

گردش رنگم‌، به دست بیخودی پیمانه‌ام

حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس

نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه‌ام

ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست

وهم می‌گوید که او گنج است و من ویرانه‌ام

آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد

خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه‌ام

موی‌ کافوری‌ست نومیدی ‌که شمع عمر را

صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه‌ام

هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست

در نظر خوابم ولی در گوشها افسانه‌ام

عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن

روشنست از چشم آهو روزن کاشانه‌ام

ای نسیم ازکوی جانان می‌رسی آهسته باش

همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه‌ام

شوخی نشو و نما از موج‌ گوهر برده‌اند

در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه‌ام

موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من

می‌زند گردون به سر چنگ ملامت شانه‌ام

ناله‌ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت

درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه‌ام

شوق اگر باقی‌ست‌، هجران جز فسون وصل نیست

شمعها در پرده می‌سوزم‌، دل پروانه‌ام

صید شوق بسملم بیدل نمی‌دانم‌ که باز

خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه‌ام

***

تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم

خورشید عیان‌ گشت مثالی ‌که نمودیم

خون در جگر از حسرت دیدار که داریم

آیینه چکید از رگ آهی‌ که‌ گشودیم

امروز به یادیم تسلی چه توان ‌کرد

ماییم ‌که روزی دو ازین پیش تو بودیم

رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید

چون غیب خجالت‌کش اوضاع شهودیم

نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود

از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم

تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست

یک دهر قیامتکده ی ‌گفت و شنودیم

یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست

گفتند دل است آینه باور ننمودیم

زین بیش خجالت‌کش غفلت نتوان زیست

ای شبهه‌پرستان عدم است اینکه چه بودیم

بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشی‌ست

ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم

***

تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم

از تار نظر رشته ی شیرازه کند چشم

از مردمک دیده به گلزار نگاهش

داغ کهنی بر دل خود تازه‌ کند چشم

مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان

هرگه ز تغافل به رخت غازه ‌کند چشم

مپسند که در پله ی میزان عدالت

شوخی ستمها به خود اندازه ‌کند چشم

مرغان تحیر همه جغدند به دامش

هرگه ز صفیر نگه آواز‌ه کند چشم

بیدل ‌گل رخسار بتی خنده‌فروش است

وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم

***

تا کجا بوس کف پایت شود ارزانی‌ام

همچو موج آواره می‌گردد خط پیشانی‌ام

بال و پر گم کرده‌ام در آشیان بیخودی

چون دماغ عندلیب از بوی گل توفانی‌ام

در عدم هم داشت استغنای حسن بی نشان

چون شرار سنگ داغ چشمکی پنهانی‌ام

عالمی گم کرده‌ام در گرد تکرار نفس

نسخه‌ها بر باد داد این یک ورق گردانی‌ام

چار سوی دهر جنس جلوه‌ها بسیار داشت

تخته شد هر جا دکانی بود از حیرانی‌ام

شبهه ی هستی به چندین رنگ داغم می‌کند

وانما تا کیستم جز خاک اگر می‌دانی‌ام

هیچ کس یارب گرفتار کمال خود مباد

چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانی‌ام

دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست

نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانی‌ام

فقرم از تشویش چندین آرزوها باز داشت

بی تکلف هیچ گنجی نیست در ویرانی‌ام

داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتی

بر سر راهی که لیلی پا نهد بنشانی‌ام

جان فدای خنجر نازی که در اندیشه‌اش

هر کجا باشم شهیدم‌، بسملم‌، قربانی‌ام

هیچ کس نشکافت بیدل پرده ی تحقیق من

چون فلک پوشیده چشم عالم عریانی‌ام

***

تا کی ستم‌ کند سر بی ‌مغز بر تنم

زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم

طفلی ‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر

پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم

ماضی‌ گرفت دامن مستقبل امید

از آمدن نماند به جا غیر رفتنم

دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد

از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم

پایی ‌که بود گرمتر از اشک قطره‌اش

خوابیده با شکستگی چین دامنم

از بس که سر کشید خم از قامت رسا

دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم

صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت

صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم

سطری ز مو نماند کنون قابل سواد

دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم

پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح

چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم

آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست

افکنده بود آینه در آب روغنم

لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار

باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم

بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس

صبح جنون رمیده ی پرواز خرمنم

گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ

شخص خیال بوقلمون سایه افکنم

یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من

هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم

حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند

تا یاد زندگی نشود باز مردنم

بیدل درین حدیقه ز تحقیق من مپرس

رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم

***

تا می ز جام همت بد مست می‌کشم

جز دامن تو هر چه ‌کشم دست می‌کشم

عنقا شکار کس نشود گر، چه همت است

خجلت ز معنیی ‌که توان بست می‌کشم

قلاب امتحان نفس در کشاکش است

زین بحر عمرهاست همین شست می‌کشم

ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر

چون آبله سری‌ که‌ کشم پست می‌کشم

دل بستنم به‌ گوشه ی آن چشم صنعتی است

تصویر شیشه در بغل مست می‌کشم

خاکستر سپند من افسون سرمه داشت

دامان ناله‌ای ‌که ز دل جست می‌کشم

جز تحفه ی سجود ندارم نیاز عجز

اشکم همین سری به کف دست می‌کشم

چون صبح عمرهاست درین وادی خراب

محمل بر آن غبار که ننشست می‌کشم

بیدل حباب‌وار به دوشم فتاده است

بار سری‌ که تا نفسی هست می‌کشم

***

تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمی‌رسم

با تو چنانکه بیخودم بی‌ تو به تو نمی‌رسم

خجلت هستی‌ام چو صبح‌ در عدم آب می‌کند

جیب چه رنگ بر درم من ‌که به بو نمی‌رسم

در سر کوی میکشان نشئه ی خجلتم رساست

دست شکسته دارم و تا به سبو نمی‌رسم

گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست

هیچ به سا ز حسن این آبله‌رو نمی‌رسم

سجده‌گه امید نیست معبد بی‌ نیازی‌ام

تا نگدازد آرزو من به وضو نمی‌رسم

رنج طلب‌ کشم چرا کاین ادب شکسته پا

می‌کشدم به منزلی‌ کز تک و پو نمی‌رسم

شرم حصول مدعا مانع خود نمایی‌ام

بی‌  ثمری رسانده‌ام گر به نمو نمی‌رسم

چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا

تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمی‌رسم

زین نفسی که هیچ سو گرد پی‌اش نمی‌رسد

نیست دمی ‌که من به خویش از همه سو نمی‌رسم

غفلت‌ گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد

جرم به خود رمیدن است این ‌که به او نمی‌رسم

بید‌ل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است

آنچه تو دیده‌ای بگو خواه مگو نمی‌رسم

***

تحیر آینه ی عالم مثال خودم

بهانه گردش رنگست و پایمال خودم

به داغ می‌رسد آهنگ زخم من چو هلال

هنوز جاده ی سر منزل کمال خودم

به هر چه می‌نگرم آرزو تقاضا نیست

چو احتیاج سراپا لب سوال خودم

ز چینی آفت بی‌ آبی‌ام مشو ای حرص

که من طراوت لب خشکی سفال خودم

غبار دامن هر موج نیست قطره ی من

چو اشک در گره صافی زلال خودم

رسیده ضعف بجایی ‌که همچو شمع خموش

شکست رنگ نهان ‌کرد زیر بال خودم

بهار نازم و کس محرم تماشا نیست

به صد خیال یقین شد که من خیال خودم

وداع ساز نموده‌ست ضعف پیکر من

خم اشارتی از ابروی هلال خودم

به حیرت آینه‌ام بی ‌نیاز هستی بود

تو جلوه ‌کردی و نگذاشتی به حال خودم

درین المکده بیدل چه مجلس آرایی‌ست

چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم

***

تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم

به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم

نه پروازم پر افشانی‌، نه رفتارم قدم سایی

غباری در شکست رنگ دارم‌،‌ گردش حالم

تمنایی نمی‌دانم‌، تولایی نمی‌فهمم

جبین ناله‌ای بر آستان درد می‌مالم

شرار بی‌ دماغم رنج فرصت بر نمی‌دارد

چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم

تب شوقت چه آتش ریخت در بنیاد شمع من

که شد سرمایه ی هستی سراپا حرف تبخالم

ز درد نارساییهای پروازم چه می‌پرسی

چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم

نوای درد دل نشنیده‌اند آخر درین محفل

شکستی‌ کاش می‌شد ترجمان رنگ احوالم

ز وضع خامش من حیرت دیدار می‌جوشد

ادب سازم نفس می‌کاهم و آیینه می‌بالم

خمار وصل و خرسندی بجوش ای‌ گریه تا گریم

اسیر عشق و بی‌ دردی ببال ای ناله تا نالم

ندانم گل‌ فروش باغ نیرنگ کی‌ام بیدل

هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم

***

تحیر مطلعی سر زد چو صبح‌ از خویشتن رفتم

نمی‌دانم‌ که آمد در خیال من‌ که من رفتم

صدای ساغر الفت جنون کیفیت‌ست اینجا

لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم

شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی

تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم

ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن

اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم

برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی

به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم

تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمی‌آرد

به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم

درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد

جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم

ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی

به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم

به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا

نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم

به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم

ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم

چو گردون عمرها شد بال وحشت می‌زنم بیدل

نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم

***

تو می‌رفتی و من ساز قیامت باز می‌کردم

شکست رنگ تا پر می‌فشاند آواز می‌کردم

اگر ناموس الفت‌ها نمی‌شد مانع جرأت

چو شوخی آشیان در دیده ی غماز می‌کردم

حیا رعنایی طاووس از وضعم نمی‌خواهد

وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز می‌کردم

خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم

نشد آیینه‌ای را یک نفس پرداز می‌کردم

عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی

که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز می‌کردم

درین محفل نمی‌یابد سپند بینوای من

گریبانی ‌که چاک از شعله ی آواز می‌کردم

وفا منع تمیز شادی و غم می‌کند ورنه

نواها انتخاب از طالع ناساز می‌کردم

عنان ناله می‌بودی اگر در ضبط تمکینم

چو خاموشی وطن در پرده‌های راز می‌کردم

به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن

به این نومیدی انجامی دگر آغاز می‌کردم

گر از دستم گشاد کار دیگر برنمی‌آید

به حال خویش می‌بایست چشمی باز می‌کردم

اگر بیدل بجایی می‌رسیدم از پر افشانی

به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز می‌کردم

***

تو کریم مطلق و من ‌گدا چه‌ کنی جز این ‌که نخوانی‌ام

در دیگرم بنما که من به کجا روم چو برانی‌ام

کسی از محیط عدم ‌کران چه ز قطره واطلبد نشان

ز خودم نبرده‌ای آن چنان ‌که دگر به خود نرسانی‌ام

به‌ کجاست آنقدرم بقا که تأملی‌ کندم وفا

عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانی‌ام

به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم

چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانی‌ام

سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس

چقدر عرق کندم نفس که به شبنمی بستانی‌ام

ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم

ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانی‌ام

ز حضور پیری‌ام آنقدر اثر امتحان قبول و رد

که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانی‌ام

نه به نقش بسته مشوّشم‌، نه به حرف ساخته سرخوشم

نفسی به یاد تو می‌کشم چه عبارت و چه معانی‌ام

همه عمر هرزه دویده‌ام خجلم کنون که خمیده‌ام

من اگر به حلقه تنیده‌ام تو برون در ننشانی‌ام

ز طنین پشه ی بی‌نفس خجلست بید‌ل هیچکس

به کجایم و که‌ام و چه‌ام‌ که تو جز به ناله ندانی‌ام

***

تیغ آهی بر صف اندوه امکان می‌کشم

خامه ی یأسم خطی بر لوح سامان می‌کشم

نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن

از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان می‌کشم

ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است

از گریبان جای سر چاک گریبان می‌کشم

می‌زنم فال فراموشی ز وضع روزگار

صورت بی‌ معنیی بر طاق نسیان می‌کشم

کس ندارد طاقت زورآزماییهای من

بازوی عجزم کمان ناتوانان می‌کشم

عضو عضوم ‌با شکست رنگ معنی می‌کند

ساغر اندیشه ی آن سست پیمان می‌کشم

جوهر آیینه ی من خامه ی تصویر کیست

روزگاری شد که ناز چشم حیران می‌کشم

خاک می‌گردم به صد بیطاقتیهای سپند

غیر پندارد عنان ناله آسان می‌کشم

مشت خون نیم ‌رنگم طرفه شوخ افتاده است

چون حنا دستی به دست و پای خوبان می‌کشم

با مروت توام افتاده‌ست ایجادم چو شمع

خار هم ‌گر می‌کشم از پا به مژگان می‌کشم

از غبار خاطرم ای‌ بی‌خبر غافل مباش

گردباد آه مجنون بیابان می‌کشم

سایه ی بیدست و پایی از سر من‌ کم مباد

کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان می‌کشم

در غبار خجلتم از تهمت آزادگی

من‌ که چون صحرا هنوز از خاک دامان می‌کشم

کلفت مستوری‌ام در بی ‌نقابی داغ کرد

بار چندین پیرهن از دوش عریان می‌کشم

لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست

هر کجا او سر برآرد من گریبان می‌کشم

***

جبهه ی فکر ز خجلت عرق افشان ‌کردیم

در شبستان خیال که چراغان کردیم

دل هر ذر‌ه ی ما تشنه ی دیدار تو بود

چشم بستیم و هزار آینه نقصان ‌کردیم

هر که از سعی طلب دامنی آورد به‌ دست

ما به ‌فکر تو فتادیم و گریبان کردیم

یارب آیینه ی دیدار نماید خرمن

تخم اشکی ‌که به یاد تو پریشان ‌کردیم

گل وارستگی از گلشن اسباب جهان

خاکساریست‌ که چون دست به دامان ‌کردیم

وسعت‌آباد جنون وحشت شوقی می‌خواست

دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم

هر چه‌ گل‌ کرد ز ما جوهر خاموشی بود

همچو شمع از نفس سوخته توفان‌ کردیم

اشک تا آبله ی پا همه دل می‌غلتید

آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم

آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار

رنگها ریخت ز بالی ‌که پر افشان ‌کردیم

عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع

صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم

در بساطی ‌که سر و برگ طرب سوختن است

فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم

بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال

چون قدح از لب زخم جگر افغان ‌کردیم

***

چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم

سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم

نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم

ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم

ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را

در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم

نمی‌خواهم ‌که پیمان طلب باید شکست از من

وگرنه هر کجا از پا نشستم منزل خویشم

به چشم آفرینش نیست چون من عقده ی اشکی

چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم

خجالت بایدم چون‌ گل کشید از دامن قاتل

که من واقف ز جرأتهای خون بسمل خویشم

چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد

به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم

اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین‌ گلشن

همان چون‌ گل قفس پرورده ی چاک دل خویشم

ز دریای قناعت سیر چشمی ‌گوهری دارم

همه‌ گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم

غم و شادی مساوی‌ کرد بر من بی‌ تمیزیها

به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم

دم تیغم ز یاد انتقام خصم می‌ریزد

مروت جرأتی دارم‌ که ‌گوی قاتل خویشم

عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه می‌پرسی

دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم

به خلوتخانه ی تحقیق غیر از حق نمی‌گنجد

من بی‌ کار در رفع خیال باطل خویشم

سراغ رفتن عمری‌ست عرض هستی‌ام بیدل

چو صبحم تا نفس باقی‌ست‌ گرد محمل خویشم

***

جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم

عبرت نگهی ‌کاشت ‌که آیینه درودیم

در زیر فلک بال نگه وا نتوان ‌کرد

عمریست ‌که وامانده ی این حلقه ی دودیم

فریاد که در کشمکش وهم تعلق

فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم

عبرتکده ی دهر غبار هوسی داشت

ما نیز نگه‌واری ازین سرمه ربودیم

پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد

جا نیز نبوده‌ست به جایی‌ که نبودیم

آیینه جز آرایش تمثال چه دارد

صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم

از شور دل‌ گمشده سرکوب جرس شد

دستی ‌که به یاد تو درین مرحله سودیم

از جاده ی تسلیم گذشتن چه خیال است

چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم

فرداست‌ که باید ز دو عالم مژه بستن

گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم

بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت

دیریست چو فرصت به ‌گذشتن همه زودیم

***

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم

در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم

روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم

خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم

بی‌ کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید

خاکستری زند کاش‌ گل بر سر مزارم

زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد

آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم

جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن

یا رب عرق نریزد از خجلت آبیارم

شوقی ‌که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان

وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم

شمع بساط الفت نومید سوختن نیست

در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم

خاکم به باد دادند اما به سعی الفت

در سایه ی خط او پر می‌زند غبارم

صبر آزمای عشقت در خواب بی‌ نیازی‌ست

گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم

بی ‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من

تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم

بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست

چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم

***

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم

از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم

وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس

فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم

ذوق آزادی قسم بر مشرب ما می‌خورد

خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم

نسخه ی اسباب از مضمون دل بستن تهی است

انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم

حیرت‌آباد است اینجا کو قدم برداشتن

اینقدرها بسکه دامان مژه بالا زدیم

بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست

یک شرر چشمک به روی پنبه ی مینا زدیم

بسکه بی ‌تعداد شد ساز مقامات کرم

چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم

هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست

شد قیامت آشکار آن دم‌ که بر فردا زدیم

ای تمنا نسخه‌ها نذر توّهم‌ کن‌ که ما

مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم

حسرت اسباب و برق بی ‌نیازی عالمیست

دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم

پیشتر ز آشوب‌ کثرت وحدتی هم بوده است

یاد آن موجی ‌که ما بیرون این دریا زدیم

شام غفلت ‌گشت بیدل پرده ی صبح شعور

بسکه عبرت سرمه‌ها در دیده ی بینا زدیم

***

چشمش افکنده طرح بیدادم

سرمه ‌کو تا رسد به فریادم

سرو تهمت قفس چه چاره ‌کند

پا به ‌گل کرده‌اند آزادم

شبنم انفعال خاصیتم

همه آب است و خاک بنیادم

از فسون نفس مگوی و مپرس

خاک نا گشته می‌برد بادم

درد عشق امتحان راحت داشت

همچو آتش به بستر افتادم

دلش آزادی‌ام نمی‌خواهد

قفس است آرزوی صیادم

او دلم داد تا به خود نگرم

من هم آیینه در کفش دادم

خالی‌ام از خود و پر از یادش

شیشه ی مجلس پری زادم

بی‌ دماغانه نشکند چه کند

شیشه می‌خواست دل فرستادم

نفسی هست جان ‌کنی مفت است

تیشه دارم هنوز فرهادم

نظم و نثری ‌که می کنم ‌تحریر

به‌ که در زندگی ‌کند شادم

ورنه حیفست نقشم از پس مرگ

گل زند بر مزار بهزادم

این زمان هرچه دارم از من نیست

داشتم آنچه رفت از یادم

نیستی هم به داد من نرسید

مرگ مرد آن زمان ‌که من زادم

یأس من امتحان نمی‌خواهد

بیدلم عبرت خدا دادم

***

چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم

از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم

ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد

چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم

فرصت هستی ورق ‌گرداندنی دیگر نداشت

این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم

حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن

انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم

خودگدازی‌ها نسیم مژده ی دیدار بود

سوختم چندان ‌که بر آیینه خاکستر زدم

داد پیری وحشت از کلفت سرای هستی‌ام

قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم

تا قناعت شد کفیل نشئه ی آسودگی

جمع ‌گردید آبرو چندان ‌که من ساغر زدم

شبنم من ماند خلوت‌پرور طبع هوا

از خجالت نقش آبی داشتم‌ کمتر زدم

معرفت در فکر کار نیستی افتادنست

سیر جیب ذره‌ کردم آفتابی سر زدم

گردم از اوج کلاه بی‌ نشانی هم گذشت

یک شکست رنگ ‌گر چون صبح دامن بر زدم

قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز

آب‌ گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم

بیدل از افسردگان حیرتم‌، تدبیر چیست‌؟

گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم

***

جغد ویرانه ی خیال خودیم

پر فشان لیک زیر بال خودیم

شمع بخت سیه چه افروزد

آتش مرده ی زگال خودیم

رنگ کو تا عدم بگرداند

عالمی رفت و ما به حال خودیم

غم اوج‌، حضیض جاه‌ کراست

عشرت فقر بی‌ زوال خودیم

کو قیامت چه محشر ای غافل

فرصت اندیش ماه و سال خودیم

دور ما را نه سبحه‌ای‌ست نه جام

گردش رنگ انفعال خودیم

باده در جام و نشئه مخموری

هجر پرورده ی وصال خودیم

بحر در جیب و خاک لیسیدن

چقدر تشنه ی زلال خودیم

غیر ما کیست حرف ما شنود

گفت‌ وگوی زبان لال خودیم

دوری از خود قیامتست اینجا

بی‌ تو زحمت‌کش خیال خودیم

شمع آسودگی چه امکانست

تا سری هست پایمال خودیم

از که خواهیم داد ناکامی

بیدل بیکسی مآل خودیم

***

چکیدنهای اشکم یا شکست شیشه ی رنگم

نفس دزدیده می‌نالم نمی‌دانم چه آهنگم

به ناموس ضعیفی می‌کشم بار گرانجانی

ندامتگاه مینایی‌ست خلوتخانه ی سنگم

نمی‌دانم چه خواهد کرد حیرت با حباب من

که دریا عرض توفان دارد و من یک دل تنگم

حنایم یک فلک بر بخت سبز خویش می‌بالد

که با هر بی‌ پر و بالی به پایی می‌رسد رنگم

تواضع احتراز از هر دو عالم باج می‌گیرم

جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم

چو اشکم ختم ‌کار جستجو فرصت نمی‌خواهد

به منزل می‌رسد در یک چکیدن‌ گام فرسنگم

دم پیری نفس ‌گر می‌کشم عرض عرق دارد

نوا هم سرنگون‌ گل می‌کند از خجلت چنگم

اثرها برده‌ام از حیرت گلزار بیرنگی

به غربال پر طاووس باید بیختن رنگم

غنیمت می‌شمارم چون فروغ شمع ظلمت را

صفا هم می‌رود بر باد اگر بر هم خورد رنگم

طرف در تنگنای عرصه ی امکان نمی‌گنجد

همان با خویش دارم ‌کار اگر صلحست و گر جنگم

نه دنیا مسکن الفت نه عقبا مأمن راحت

به ذوق امتحان یا رب بیفشارد دل تنگم

ز سعی بیخودی نقد اثرها باختم بیدل

جهانی را به عنقا برد بال افشانی رنگم

***

چمن طراز شکوه جهان نیرنگم

مسلّم است چو طاووس سکه ی رنگم

ز نیستان تعلق به صد هزار گره

نیی نرست ‌که ‌گردد حریف آهنگم

دل ستم‌زده با تنگنای جسم نساخت

فشار ریخت برون آبگینه از سنگم

بهار دهر ندارد ز خنده ی اوهام

ذخیره‌ای که کند میهمانی بنگم

چه نغمه واکشم از دل ‌که لعل خاموشت

بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم

به یاد چشم تو عمریست می‌روم از خویش

به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم

مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد

به دامن تو نهفته است صورت چنگم

بجز غبار ندانم چه بایدم سنجید

ترازوی نفسم‌، باد می‌برد سنگم

به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست

عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم

چنار تا به‌ کجا عیب مفلسی پوشد

هزار دستم و بیرون آستین تنگم

شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست

به این چمن برسانید نامه ی رنگم

چو سایه آینه ی تیره‌روز خود بیدل

به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم

***

چسان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم

نیستان صفحه‌ای مسطر زند تا ناله بنویسم

به سطری ‌گر رسم از نسخه ی بخت سیاه خود

خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنویسم

ز فرصت آنقدر تنگم‌ که‌ گر مقدور من باشد

برات نه فلک بر شعله ی جواله بنویسم

زوال اعتبارات جهان فرصت نمی‌خواهد

ز خجلت آب‌ گردم تا گهر را ژاله بنویسم

ز تحقیق تناسخ نامه ی زاهد چه می‌پرسی

مگر آدم بر آید تا منش‌ گوساله بنویسم

به خاطر شکوه‌ای زان لعل خاموشم جنون دارد

قلم در موج ‌گوهر بشکنم تبخاله بنویسم

ز آن مدّ تغافلها که دارد چین ابرویش

قیامت بگذرد تا یک مژه دنباله بنویسم

از آن مهپاره خلقی برد داغ حسرت آغوشی

کنون من هم تهی ‌گردم ز خویش و هاله بنویسم

بهار فرصت مشق جنونم می‌رود بیدل

زمانی صبر کن تا یک دو داغ لاله بنویسم

***

چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم

از خون شهید که زند آب به چشمم

کو آنقدر آبی‌ که درین دشت جگرتاب

چون اشک ‌کند یک مژه سیراب به چشمم

جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد

یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم

دور نگهی تا سر مژگان برساندم

گرداند حیا ساغر گرداب به چشمم

گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل

مشکل‌ که برد صرفه‌ای از خواب به چشمم

آیینه ی تمثال‌، تعلق نپذیرد

سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم

از دوش فکندم به یک انداز تغافل

بار مژه بود الفت اسباب به چشمم

بی ‌روی تو هرچند به عالم زنم آتش

صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم

در کعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت

کج‌ کرد قدح صورت محراب به چشمم

غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل

چون آبله آتش به دل است آب به چشمم

***

جنون از بس قیامت ریخت بر آیینه ی هوشم

ز شور دل‌،‌ گران چون حلقه ی زنجیر شد گوشم

ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری

به هر رنگی‌ که می‌جوشم برون رنگ می‌جوشم

به سعی همت از دام تعلق جسته‌ام اما

نمی‌افتد شکست خود به رنگ موج از دوشم

فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل

که آخر چشم واکردن شود خواب فراموشم

مزاج اعتبار و عرض یکتایی خیالست این

هجوم غیر دارد اینقدر با خود هماغوشم

نم خجلت چو اشک از طینت من‌ کیست بر دارد

ز نومیدی عرق‌ گل می‌کنم در هر چه می‌کوشم

فنا در موی پیری‌ گرد آمد آمدی دارد

به‌ گوش من پیامی هست از طرف بناگوشم

شناسایی اگر پیدا کنم چون معنی یوسف

به جای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم

به جیب بیخودی تا سرکشم صد انجمن دیدم

جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم

مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها

دو عالم ناله‌ گردد تا به قدر یأس بخروشم

اگر رنگ نفس‌ کوهیست بر آیینه‌ام بیدل

خموشی عاقبت این بار بر می‌دارد از دوشم

***

جنون ذره‌ام در ساز وحشت سخت قلاشم

به خورشیدم بپوشی تا به عریانی‌ کنی فاشم

گوارا کرده‌ام بر خویش توفان حوادث را

به چندین موج چون اجزای آب از هم نمی‌پاشم

نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی

حیا نم می‌کشد از انتظار کلک نقاشم

سر بی ‌سجده باشد چند مغرور فلک تازی

چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم

طرف با آفتاب آگهی دل می‌برد از دست

تو ای غفلت رسان تا سایه ی مژگان خفاشم

روم چون شمع‌ گیرم‌ گوشه ی دامان خاموشی

ز تیغ ایمن نی‌ام هر چند با رنگست پرخاشم

ادب با شوخی طبع فضولم بر نمی‌آید

به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم

بساط کبریا پایان خار و خس که می‌خواهد

به ننگ ناکسی زان در برون رفته‌ست فراشم

چو اشک مضطرب تا کی نشیند نقش من یارب

عنان لغزش پا می‌کشد عمریست نقاشم

به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من

کفن‌ کو تا نباید آب‌ گشت از شرم نبّاشم

چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل

به آن‌ گرمی‌ که باید سوخت خامان پخته‌اند آشم

***

چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم

اگر یک دانه ی دل جمع‌ کردم خرمن خویشم

چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمی‌خندد

به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم

به وحشت سخت محکم‌ کرده‌ام سر رشته ی الفت

به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم

دلیلی در سواد وحشت امکان نمی‌باشد

همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم

فروغ خویش سیلاب بنای شمع می‌باشد

به غارت رفته ی توفان طبع روشن خویشم

سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت

عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم

نمی‌دانم خیالم نقش پیمان‌ که می‌بندد

که چون رنگ ضعیفان بست بشکن‌ بشکن خویشم

تعلق صرفه ی جمعیت خاطر نمی‌خواهد

خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم

تمیزی گر نمی‌بود آنقدر عبرت نبود اینجا

تحیر نامه ‌در دست از مژه وا کردن خویشم

پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری

به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم

کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری

چو آتش از شکست رنگ‌ گل در دامن خویشم

به خاک افتاده‌ام تا در زمین عاریت بیدل

مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم

***

چنین ز شرم‌ که‌ گردید سرنگون جامم

که از نگین چو نم از جبهه می‌چکد نامم

سرشک پرده‌ در حسرت تبسم‌ کیست

برون چو پسته فتاده‌ست مغز بادامم

به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش

که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم

غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست

چه‌ گل کنم‌ که ز گردن ادا شود وامم

دمی ز خویش برآیم‌ که چون غبار سحر

شکست رنگ کند نردبانی بامم

چو شمع صبح بهارم چه‌ کار می‌آید

بسست سایه ی ‌گل بر سر افکند شامم

حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست

عبث قدح کش گلجامهای حمامم

شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است

غبار صید به غربال می‌دهد دامم

هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود

کسی ندید که من قاصد چه پیغامم

به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام

اگر خیال نسوزد به داغ انجامم

تلاش کعبه ی تحقیق ترک اقبال‌ست

به تار سبحه نبافی ردای احرامم

ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل

که پایمال فنا چون نفس به هر گامم

***

چنین‌ کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم

سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم

تو هر جا می خرامی نازنینان رفته‌اند از خود

بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم

سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان

چو شب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم

شبی با برق دندان ‌گهر تابت مقابل شد

هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم

بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون

سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم

چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد

من و آهی‌ که دارد بی‌ تو بر نوک سنان انجم

نیاز آهنگ توفان خیال کیست‌؟ حیرانم

که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم

جفا خیز است دهر اینجا مروت‌ کو محبت‌ کو

سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم

ز گردون مایه ی عشرت طمع دارم و زین غافل

که اینجا هم عنان اشک می‌باشد روان انجم

دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه

همان از نارسایی می‌تپد در آشیان انجم

تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمی‌باشد

همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم

مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان

که من عمریست می‌بینم همان چرخ و همان انجم

***

چو اشک امشب به ساغر باده ی نابی دگر دارم

ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم

به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من

نهال باغ یأسم ریشه در آبی دگر دارم

نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید

نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم

غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد

چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم

لبی تر کرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد

به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم

گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم

چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم

گسستن بر ندارد رشته ی ساز امید من

به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم

درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها

چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم

نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد

چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم

به دست‌ گلخنم بفروش از گلشن چه می‌خواهی

متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم

به تاراج تحیر داده‌ام آیینه ی دل را

در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم

چو شمع از خجلت هستی عرق پیماست جام من

نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم

کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد

تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم

گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم

محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم

***

چو بوی‌ گل به نظرها نقاب نگشودم

بهار آینه پرداخت لیک ننمودم

خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست

به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم

هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش

چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم

به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس

گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم

چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر

همان تبسم خود می‌کند نمکسودم

ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس

هزار دشت به اقبال ناله پیمودم

هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد

ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم

ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب

چو عمر رفته سراپا زیان بی ‌سودم

ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود

به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم

تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌ گیر

در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم

***

چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم

تمنای کناری دارم و توفان آغوشم

به شور فطرت من تیره بختی بر نمی‌آید

زبان شعله‌ام از دود نتوان ‌کرد خاموشم

قیامت همتم مشکل‌ که باشد اطلس‌ گردون

دو عالم می‌شود گرد عدم تا چشم می‌پوشم

خوشم ‌کز شور این دریا ندارم‌ گرد تشویشی

دل افسرده مانند صدف شد پنبه در گوشم

هوس مشکل ‌که بالد از مزاج بی نیاز من

درین محفل همه گر شمع ‌گردم دود نفروشم

خیال‌ گل نمی‌گنجد ز تنگی در کنار من

مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم

مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی

ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه می‌کوشم

به هر جا می‌روم از دام حیرت بر نمی‌آیم

به رنگ شبنم از چشمی‌ که دارم خانه بر دوشم

به حیرت خشک باشم به‌ که در عرض زبان سازی

به رنگ چشمه ی آیینه جوهر جوشد از جوشم

ز یادم شبهه‌ای در جلوه آمد عرض هستی شد

جهان تعبیر بود آنجا که من خواب فراموشم

شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل

دربن ویرانه ‌گردی کرده باشد رفتن هوشم

***

چو سایه خاک به سر داغم از غمی‌ که ندارم

سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم

گداز طینت نامنفعل علاج ندارد

جبین به سیل عرق دادم از نمی‌ که ندارم

نفس‌ گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق

قفس هم آب شد از خجلت رمی‌ که ندارم

فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا

به زیر سایه ی دیوار مبهمی که ندارم

به صفر نسبت من‌ کرد هر که محرم من شد

ندیده‌ام چقدر بیش از کمی که ندارم

چو شمع سرفکنم تا کجا ز شرم رعونت

گران فتاد به دوش من آن خمی‌ که ندارم

به قطع الفت اسباب مانده‌ام متحیر

فسان زنید به تیغ تنک دمی ‌که ندارم

خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم

به شور ماتم عید و محرمی ‌که ندارم

هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا

نشست نقش نگینم به خاتمی ‌که ندارم

رسیده‌ام دو سه روزیست در توهم بیدل

از آن جهان که نبودم به عالمی که ندارم

***

چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق‌ کردم

ز شرم زندگی ‌گفتم ‌کفن پوشم‌، عرق ‌کردم

کف پا می‌شدم ای کاش از بی‌ اعتباریها

جبین ‌گردیدم و صد رنگ خجلت در طبق‌ کردم

چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل

به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم

به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر

پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم

مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من

به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم

به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمی‌باشد

هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم

شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی

چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم

زبان اصطلاح رمز توحیدم که می‌فهمد

که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم

نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل

نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم

***

چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می‌گردم

به صیقل می‌رسد آیینه و من آب می‌گردم

حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمی‌خواهد

اگر رنگم در گردش زند بیتاب می‌گردم

ندانم درد دل جوشیده‌ام یا نیش فصادم

نوا خون است سازی را که من مضراب می‌گردم

به ضبط اشک برق مزرع شوقم مشو ناصح

نهال ناله‌ام بی‌ گریه کم سیراب می‌گردم

غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد

اگر زین جوش بنشینم شراب ناب می‌گردم

خیال هستی‌ام صد پرده بر تحقیق می‌بافد

ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب می‌گردم

خمی بر دوش همت بسته‌ام از قامت پیری

کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب می‌گردم

درین صحرا که جز عنقا ندارد گرد پیدایی

سیاهی گر کنم خورشید عالمتاب می‌گردم

به دیر و کعبه‌ام آوازه ی ناقدردانیها

سرم‌ گر محرم زانو شود محراب می‌گردم

ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد

به چشم تر گهرها بسته چون دولاب می‌گردم

تمیز از طینت من ننگ غفلت می‌کشد بیدل

به چشم هر که خود را می‌رسانم خواب می‌گر‌دم

***

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم

به دست افتاد مضمونی‌ کزین بحرش جدا بستم

نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم

چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم

دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه می‌پرسی

قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم

فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید

ز گرد دانه ‌گردیدن ‌کمر چون آسیا بستم

عدم آیینه ی تمثال ما و من نمی‌باشد

فضولی ‌کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم

فغان در سینه ورزیدم نفس‌ خون شد ز بیکاری

به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم

کم مطلب‌ گرفتن نیست بی‌ افسون استغنا

چو گوهر صد زبان از یک لب بی‌ مدعا بستم

ندارد بی ‌دماغی طاقت بار هوس بردن

من و ما کاروان‌ها داشت محمل بر دعا بستم

خمار حرص می‌باید شکست از گردباد من

سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم

دماغ وضع آزادی تکلف بر نمی‌دارد

نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم

سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق ‌گم شد

چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم

بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی

ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم

***

جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم

چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم

هر کس ز گل این باغ آیین دگر می‌بست

من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم

با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن

در راه نفس یارب آیینه چرا بستم

در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن

برخاستم از غیرت ‌گر کف به عصا بستم

این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت

چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم

شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست

آن دل‌ که هوایی بود بازش به هوا بستم

بخت سیهی دارم کز سایه ی اقبالش

هر چیز سیاهی‌ کرد بر بال هما بستم

چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست

یارب من سرگردان خود را به‌ کجا بستم

هنگامه ی وهمی چند از سادگی‌ام‌ گل‌ کرد

تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم

مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود

از بسکه‌ گرانی داشت بر دست دعا بستم

بر دل چو گهر خواندم افسانه ی آزادی

این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم

بیدل چقدر سحر است ‌کز هستی بی ‌حاصل

بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدا بستم

***

چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام می‌گیرم

جنونها می‌کند خمیازه تا یک جام می‌گیرم

به این‌ گوشی ‌که معنی از تمیزش ننگ می‌دارد

طنین پشه‌ای‌ گر بشنوم الهام می‌گیرم

ز فهم مدعا پر دورم افکنده‌ست موهومی

همه با خویش اگر دارم سخن پیغام می‌گیرم

کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری

امل هر جا پرد در حلقه ی این دام می‌گیرم

هوای‌ کعبه ی شوقی به شور آورد مغزم را

که چون شمع استخوان را جامه ی احرام می‌گیرم

به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم

که هر مژگان فشردن روغن از بادام می‌گیرم

ضعیفی‌ گر به این اقبال بالد پایه ی نازش

به زیر سایه ی دیوار چندین بام می‌گیرم

به ذوق پای‌بوست هیچ جا خوابم نمی‌باشد

همین در سایه ی برگ حنا آرام می‌گیرم

چو موی ‌کاسه ی چینی اگر بالد شکست من

شبیخون می‌زنم بر چین و راه شام می‌گیرم

ز خاموشی معاش غنچه‌ام تا کی‌ کشد تنگی

لبی وا می‌کنم‌ گل می‌فروشم جام می‌گیرم

به آسانی دل از بار تعلق وا نمی‌گردد

ز پیمان جنون‌ کیشان‌ گسستن وام می‌گیرم

تمتع چیست زین بیحاصلانم چون نگین بیدل

زبانم می‌خراشد گر کسی را نام می‌گیرم

***

چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم

چو شمع از سرکشی در بزم دل نازیدنت نازم

همه موج شکفتن می‌چکد از چین پیشانی

گلستان حیا در غنچگی پیچیدنت نازم

گهی از خنده گاهی از تغافل می‌بری دل را

دقایقهای ناز دلبری فهمیدنت نازم

به بازار تمنا گوهر بحر تغافل را

به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم

زبان شانه می‌گوید به زلف فتنه پیرایت

که با این سرکشیها گرد سر گردیدنت نازم

ز شبنم اشک می‌ریزد صبا ای غنچه بر پایت

به حال‌ گریه ی آشفتگان خندیدنت نازم

به دست مردمان دیده صبح وصل او بیدل

گل حیرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم

***

چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم

کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم

نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت

دامان خیالی به ته سنگ‌ گرفتم

عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش

ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم

چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد

دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم

خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد

من نیز گرفتم ‌که ره ننگ‌ گرفتم

خجلت‌کش خودسازی‌ام از خودشکنیها

نگشوده در صلح و ره جنگ‌ گرفتم

گر چرخ نسنجید به میزان وقارم

من نیز به همت‌ کم این سنگ‌ گرفتم

در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود

بر هر چه هوس پای زد اورنگ‌ گرفتم

تا گرم‌ کنم بستر امنی‌ که ندارم

چون صبح نفس زیر پر رنگ ‌گرفتم

بیدل نفس آخر ورق آینه‌ گرداند

سیلی به تجرد زدم و رنگ‌ گرفتم

***

چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم

درگشاد پرده ی چشم از سر خود وا شدم

عرصه ی آزادی از جوش غبارم تنگ بود

بر سر خود دامنی افشاندم و صحرا شدم

معنیم از شوخی اظهار آخر لفظ توست

بسکه رنگ باده‌ام بی ‌پرده ی مینا شدم

در فضای بیخودیها پی به حالم بردنست

هر کجا سرگشته‌ای گم گشت من پیدا شدم

هر بن مویم تماشاخانه ی دیدار بود

عاقبت صرف نگه چون شمع سرتا پا شدم

خامشیهایم جهانی را به شور دل‌ گرفت

آخر از ضبط نفس صبح قیامت زا شدم

ای خوش آن وحدت‌ کزو نتوان عبارت باختن

می‌زند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم

داغ نیرنگم‌، مپرس از مطلب نایاب من

جستجوی هر چه کردم محرم عنقا شدم

شمع سیر انجمن‌ها در گداز خویش داشت

هر قدر از پیکر من سرمه شد بینا شدم

ماضی و مستقبل من حال‌ گشت از بیخودی

رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم

فقر آخر سر ز جیب بی ‌نیازی‌ها کشید

احتیاجم جوش زد چندانکه استغنا شدم

گرچه بیدل شیشه ی من از فلک آمد به سنگ

اینقدر شد کز شکستن یک دهن‌ گویا شدم

***

چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم

صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم

هر چند چون حبابم بی ‌دستگاه قدرت

تسخیر عالم آب ترکی‌ست از کلاهم

اقبال بینوایی چندین فتوح دارد

دست تهی ‌کلیدیست در پنجه ی سیاهم

غافل مباش چون شمع از ناتوانی من

صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم

در بارگاه همت سرگرمیی ندارد

هنگامه ی گدایی یعنی دماغ شاهم

ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا

چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم

آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است

آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم

در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم

با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم

تصویر انتظارم از راحتم مپرسید

در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم

چون سایه‌ام سراپا تمثال تیره‌روزی

دیگر چه وانماید آیینه ی سیاهم

باید چو موج‌ گوهر آسوده خاک گشتن

از عافیت مپرسید در منزلست راهم

ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را

مینا شکسته‌ای چند آسوده‌اند با هم

بید‌ل سراغ رنگم از گرد آه دریاب

در گرد باد محو است پرواز برگ ‌کاهم

***

چون سبحه یک دو روز که با هم نشسته‌ایم

از یکدگر گسسته فراهم نشسته‌ایم

باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع

اما در انتظار فنا هم نشسته‌ایم

هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست

زحمت‌کشی خیال خطا هم نشسته‌ایم

دود سپند مجلس تصویر حیرت است

هر چند گل کنیم صدا هم نشسته‌ایم

غافل نه‌ایم از غم درماندگان خاک

چندی چو آبله ته پا هم نشسته‌ایم

نا قدردان راحت عریان تنی مباش

گاهی برون بند قبا هم نشسته‌ایم

خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه

بر فرش بوریای گدا هم نشسته‌ایم

دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما

بی پا و سر به روی هوا هم نشسته‌ایم

دود چراغ محفل امکان بهانه‌جوست

در راه باد ما و شما هم نشسته‌ایم

آسایشی به ترک مطالب نمی‌رسد

در سایه‌های دست دعا هم نشسته‌ایم

گر التفات نقش قدم شیوه ی حیاست

بر خاک آستان تو ما هم نشسته‌ایم

بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو

هر چند یک دلیم جدا هم نشسته‌ایم

***

چون سپند اظهار مطلب از کجا پیدا کنم

سرمه می‌گردم اگر خواهم صدا پیدا کنم

دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم

کو ز جا برخاستن تا من عصا پیدا کنم

عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد

می‌رمد عریانی از من‌ گر قبا پیدا کنم

هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری

از کجا یا رب دل بی‌ مدعا پیدا کنم

خاک من در سجده‌گاه عجز داغ حیرتست

تا سری بردارم و دست دعا پیدا کنم

شمع بزم وحدتم در من سراغ من گم‌ست

واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم

چون گل از وحشت نسیمی‌های آن گلشن کجاست

آنقدر فرصت‌ که رنگ رفته را پیدا کنم

بی‌تمیزی چون خط پرگار مفت جستجو

انتها گل می‌کند گر ابتدا پیدا کنم

بس که خلوت پروران این چمن بی‌ پرده‌اند

آب می‌گردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم

بی ‌جنون از کلفت اسباب رستن مشکل است

خانه بر آتش فروشم تا صفا پیدا کنم

نغمه ی یأسم مپرس از دستگاه ساز من

بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیدا کنم

در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان

بال می‌گردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم

منت خویش از سراب وهم هستی تا به‌ کی

به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم

مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت

گوشه ی چشمی نشد پیدا که جا پیدا کنم

***

چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن می‌کنم

می‌زنم آتش به خویش و گل به دامن می‌کنم

محرم ناموس دردم ‌گریه‌ام بیکار نیست

تا نمیرد این چراغ امداد روغن می‌کنم

قطره‌ام عمریست دریا در بغل خوابیده است

تا به یادت غنچه‌ام‌، ناز شکفتن می‌کنم

صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل

کز خراش هر الف یک شمع روشن می‌کنم

گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک

سینه‌ای دارم زیارتگاه کندن می‌کنم

سبحه‌وارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست

بار صد سر زحمت یک رشته گردن می‌کنم

ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست

چون جرس تا گرد دل باقیست شیون می‌کنم

هم رکاب لاله‌ام از بی ‌دماغیها مپرس

داغ در دل پا در آتش سیر گلشن می‌کنم

ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس

بی‌ پر و بالیست یاد آن نشیمن می‌کنم

گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ

گرهمه خورشید باشم خانه روشن می‌کنم

قفل مینای من بیدل نوای عیش هست

بر سلامت نوحه ی درد شکستن می‌کنم

***

چون شمع روزگاری با شعله ساز کردم

تا در طلسم هستی سیر گداز کردم

قانع به یأس گشتم از مشق‌ کج ‌کلاهی

یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم

صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم

گردی به باد دادم افشای راز کردم

رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد

دل بر در تپش زد من ناله ساز کردم

ممنون سعی خویشم ‌کز عجز نارسایی

کار نکرده ی دی امروز باز کردم

رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت

من از فسانه شب را بر خود دراز کردم

در دشت بی ‌نشانی شبنم نشان صبحست

عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم

اسباب بی‌ نیازی در رهن ترک دنیاست

کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم

مینای من ز عبرت در سنگ خون شد آخر

تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم

جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل

آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم

***

چون شمع زحمتی که به شبگیر می‌کشم

از داغ پنبه می‌کشم و دیر می‌کشم

طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید

لیکن یقین نشد که چه تصویر می‌کشم

فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست

سیماب رفت و زحمت اکسیر می‌کشم

عجزم به زعم خویش رگ از سنگ می‌کشد

هر چند موی از قدح شیر می‌کشم

بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کس

رنج شباب تا نشوم پیر می‌کشم

مزدوری بنای جسد بار گردن است

تا زنده‌ام همین گل تعمیر می‌کشم

زین ناله‌ای که هرزه دو نارسایی است

روزی دو انتقام ز تأثیر می‌کشم

بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس

وهم ثبات دارم و تغییر می‌کشم

در دل هزار ناله به تحسین من کم است

نقاش صنعت المم تیر می‌کشم

ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع

پایی که می‌کشم ز گل قیر می‌کشم

تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود

می‌سایم استخوان و تباشیر می‌کشم

پیری اشاره‌ای ز خم ابروی فناست

ای سر مچین بلند که شمشیر می‌کشم

بیدل سخن صدای گرفتاری دل است

این ریشه‌ها ز دانه ی زنجیر می‌کشم

***

چون شمع می‌روم ز خود و شعله قامتم

گرد ره خرام که دارم‌، قیامتم

آن ناله‌ام که گر همه خاکم دهی به باد

کهسار می‌خورد قسم استقامتم

تسلیم خوی از غم آفات رستن است

افکنده نیستی به جهان سلامتم

مینا طبیعتم حذر از انفعال من

هرگاه آب می‌شوم آتش علامتم

از قحط امتیاز معانی درین بساط

تحسینم این بس است که ننگ غرامتم

یک دانه‌وار آبله ی دل نکرد نرم

دست آسیای سودن دست ندامتم

کو وحشتی که بگذرم از دامگاه وهم

تشویش رفتن است به قدر اقامتم

عمریست نام من به جنون دارد اشتهار

داغ نگین تراشی سنگ ملامتم

بیدل ز حالم اینکه نفس گرد می‌کند

کم نیست در قلمرو هستی‌ کرامتم

***

چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام

موجم اما در گهر لغزیده‌ام

مستی‌ام از مشرب میناگری‌ست

هر قدر بالیده‌ام کاهیده‌ام

رفتن رنگم به آن کو می‌برد

از که راه خانه‌ات پرسیده‌ام

حیرتم آیینه ی تحقیق نیست

اینقدر دانم که چیزی دیده‌ام

فطرت شمع از گدازم روشن است

سوختن را آبرو فهمیده‌ام

عالم رنگست سر تا پای من

در خیالت گرد خود گردیده‌ام

چون سحر از وحشتم غافل مباش

تا گریبان دامن از خود چیده‌ام

کسوت هستی چه دارد جز نفس

از همین تار اینقدر بالیده‌ام

رنگ تا باقیست آزادی‌ کجاست

بهر خود چون ‌گل نفس دزدیده‌ام

عمرها شد از خم دیوار عجز

سایه پیدا کرده‌ام خوابیده‌ام

شرم هستی از خود آگاهم نخواست

تا شدم عریان مژه پوشیده‌ام

بیدل افسون کری هم عالمی است

گوشم اما حرف کس نشنیده‌ام

***

چون غنچه در خیال تو هرگاه رفته‌ایم

محمل به دوش بیخودی آه رفته‌ایم

پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست

عمری به دوش آبله‌ها راه رفته‌ایم

راه سفر اگر همه ابروست تا جبین

از ضعف چون هلال به یک ماه رفته‌ایم

از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس

چون داغ آرمیده و چون آه رفته‌ایم

محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست

ماییم خواه آمده و خواه رفته‌ایم

امروز سود ما غم فردای زندگی است

اندیشه‌ای که در چه زیانگاه رفته‌ایم

عجز و غرور هر دو جنون ‌تاز وحشتند

زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفته‌ایم

لاف صفا ز طبع هوس موج می‌زند

ای هوش غفلتی ‌که پر آگاه رفته‌ایم

فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی

غافل ز ما مباش که ناگاه رفته‌ایم

عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم

کو بازگشتنی که به افواه رفته‌ایم

بانگ دراست قافله ی بیقرار ما

یک‌ گام ناگشوده به صد راه رفته‌ایم

بیدل به بند نی‌ گرهی نیست ناله را

آزاده‌ایم اگر همه در چاه رفته‌ایم

***

چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته‌ایم

سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفته‌ایم

دیده‌ها تا دل همه خمیازه ی ما می‌کشند

جای ما در هر مکان خالی‌ست گویا رفته‌ایم

کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد

چون‌ گهر عمریست در دریا ز دریا رفته‌ایم

فکر خود ما را چو شمع‌ آخر به طوف خاک برد

یکسر از راه‌ گریبان در ته پا رفته‌ایم

رهرو عجزیم ما را جرأت رفتار کو

چند روزی شد چو عنقا بر زبانها رفته‌ایم

سایه را در هیچ‌ صورت نسبت خورشید نیست

تا تو ما را در خیال آورده‌ای ما رفته‌ایم

بر زمین چندانکه می‌جوییم‌ گرد ما گم است

کاش گردد چون سحر روشن‌ که بالا رفته‌ایم

چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن

جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفته‌ایم

الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست

تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفته‌ایم

کلک معنی در سواد مدعا بی ‌لغزش است

گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفته‌ایم

ساز هستی ‌گر به این رنگ احتیاج آماده است

ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفته‌ایم

از نفس کم نیست ‌گر پیغام ‌گردی می‌رسد

ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفته‌ایم

بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمع‌دار

کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفته‌ایم

***

چون ‌کاغذ آتش‌زده مهمان بقاییم

طاووس پر افشان چمنزار فناییم

هر چند به سامان اثر بی ‌سر و پاییم

چون سبحه همان سر به کف دست دعاییم

شوخی سر و برگ چمن آرایی ما نیست

یکسر چو عرق جوهر ایجاد حیاییم

وامانده ی عجزیم سر و برگ طلب‌ کو

چون آبله ی پا همه تن آبله پاییم

کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست

از دیدن ما چشم ببندید صداییم

آیینه ی تحقیق مقابل نپسندد

تا محرم آغوش خودیم از تو جداییم

بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد

بگذار که یک آبله از پوست برآییم

کو ساز نگاهی ‌که به یک سیر گریبان

دلدار نقابی که ندارد نگشاییم

فرداست ‌که یکتایی ما نیز خیال است

امروز که در سجده دوتاییم‌، دوتاییم

آیینه ی اسرار غنا پرده ی خاکست

تا سرمه نگشتن همه آواز گداییم

پیش که درّد هوش گریبان تحیر

دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم

در دشت توهم جهتی نیست معین

ما را چه ضرور است بدانیم ‌کجاییم

بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست

در طینت ما سوخت دماغی‌ که بناییم

بیدل به تکلف اثری صرف نفس‌ کن

عمریست تهی کاسه‌تر از دست دعاییم

***

چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم

زیر کوه از سایه ی دیوار مژگان خودیم

دعوی هستی سند پیرایه ی اثبات نیست

اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان خودیم

وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر

یعنی از خود می‌رویم و گرد دامان خودیم

سخت جانی عمر صرف ژاژخایی‌ کردن‌ست

همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم

شیشه ی ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست

از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم

نقد ما با فلس ماهی هم رواج افتاده است

درهم بیحاصل بیرون همیان خودیم

عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت

آنقدر کایینه نتوان گشت حیران خودیم

نعمت فرصت غنیمت‌ پرور توفیر ماست

میزبان‌ عرض‌ بهار توست‌ و مهمان خودیم

سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست

دامن‌ آن جلوه در دست از گریبان خودیم

چشم می‌باید گشودن جلوه‌ گو موهوم باش

هر قدر نظاره می‌خندد گلستان خودیم

همچو مژگان شیوه ی بی‌ ربطی ما حیرتست

گر بهم آییم یکسر دست و دامان خودیم

گوهر اشکیم بیدل ازگداز ما مپرس

اینقدر آب از خجالت ‌وضع عریان خودیم

***

چه حاجتست به بند گران تدبیرم

چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم

اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست

توان به جنبش مژگان‌ کشید تصویرم

ز بسکه ششجهت از من‌ گرفته است غبار

اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم

ز یأس قامت خم‌ گشته ناله‌ام نفس است

شکسته‌اند به درد کمان تدبیرم

جنون من چو نگه قابل تسلی نیست

مگر به دیده ی حیران‌ کنند زنجیرم

نگشت لنگر آسایشم زمینگیری

چو سایه می برد از خویش پای در قیرم

نوای پست و بلند زمانه بسیارست

خیال چند فریبد به هر بم و زیرم

رمید فرصت هستی و من ز ساده‌ دلی

چو صبح می‌روم از خویش تا نفس‌ گیرم

دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست

که بی‌ تو زنده‌ام و یک نفس نمی‌میرم

به جای ناله نفس هم اگر کشم ‌کم نیست

نمانده است دماغ خیال تأثیرم

هجوم جلوه ی یار است ذره تا خورشید

به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم

***

چه دولت است که من نامت از ادب گیرم

ز شرم دست تهی دامنی به لب‌ گیرم

به عشق اگر همه تن غوطه‌ام دهند به قیر

چو داغ لاله سحرها به طوف شبگیرم

به این زبان که چو شمعم دماغ می‌سوزد

خموش‌ اگر نشوم انجمن به تب‌ گیرم

خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی

به مستی حلب شیشه ‌گر حلب ‌گیرم

غم وراثت آدم نخورده‌ام چندان

که راه خلد به امید این نسب‌ گیرم

ندارم این همه رغبت به لذت دنیا

که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم

چو موی چینی از اقبال من چه می‌پرسی

عنان به شام شکسته‌ست سعی شبگیرم

خوشست چشم بپوشم ز نقش‌ کار جهان

هزار نسخه به این نقطه منتخب ‌گیرم

ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل

دمی ‌که هفت فلک برگی از عنب‌ گیرم

***

چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم

که آواز پر طاووس می‌آید به زنجیرم

دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من

بهارم هر کجا رنگیست می‌نازد به تصویرم

کتاب صلح کل ناز عبارت بر نمی‌دارد

ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم

به دام حیرت صیاد کو اندیشه ی فرصت

چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم

سری در خویش دزدیدم به فکر حلقه ی زلفی

دهان مار گل کرد از گریبان گلو گیرم

سراپایم خطی دارد که خاموشیست مضمونش

قضا گویی به ‌کلک موی چینی ‌کرد تحریرم

چو موج ‌گوهرم باید زمینگیر ادب بودن

برش قطع روانی‌ کرده است از آب شمشیرم

چه سازم سستی طالع ز خویشم بر نمی‌آرد

وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم

غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی

دهد هرکس به بادم می‌تواند کرد تعمیرم

ز ساز هستی‌ام با وضع حیرانی قناعت‌ کن

نفس در خانه ی نقاش گم کرده‌ست تصویرم

نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی

به‌ رنگ خواب‌ با واماندگی بوده‌ست تغییرم

ز بی ‌قدری ندارم اعتبار نقطه ی جهلی

کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم

گهی از شوق می‌بالم ‌گهی از درد می‌کاهم

نوای‌ گفت وگو پیرایه ی چندین بم و زیرم

بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل

چو آه شمع یکسر رنگ می‌باشد پر تیرم

***

چیزی از خود هر قدم زیر قدم‌ گم می‌کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم‌ گم می‌کنم

بی ‌نصیب معنی‌ام کز لفظ می‌جویم مراد

دل اگر پیدا شود دیر و حرم‌ گم می‌کنم

ای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچ

زیر این پرچم چو شمع آخر علم‌ گم می‌کنم

تشنه ‌کام حرص می‌میرد قناعت تا ابد

یک عرق‌ گر از جبین شرم نم‌ گم می‌کنم

دعوی خضر طریقت بودنم آواره‌ کرد

اندکی‌ گر کم شود این راه‌ کم ‌گم می‌کنم

تا غبار وادی مجنون به یادم می‌رسد

آسمان بر سر، زمین‌، زیر قدم‌ گم می‌کنم

رنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهار

هر چه از خود گم‌ کنم با او بهم‌ گم می‌کنم

دل نمی‌ماند به دستم طاقت دیدار کو

تا تو می‌آیی به پیش آیینه هم ‌گم می‌کنم

عالم صورت برون از عالم تنزیه نیست

در صمد دارم تماشا گر صنم گم می‌کنم

قاصد ملک فراموشی ‌کسی چون من مباد

نامه‌ای دارم ‌که هر جا می‌برم گم می‌کنم

دم مزن از جستجوی شوق بی ‌پروای من

هر چه می‌یابم ز هستی تا عدم‌ گم می‌کنم

بر رفیقان بیدل از مقصد چسان آرم خبر

من‌ که خود را نیز تا آنجا رسم ‌گم می‌کنم

***

حباب‌وار که کرد اینقدر گرفتارم

سری ندارم و زحمت پرست دستارم

ز ناله چند خجالت ‌کشم‌؟ قفس تنگ است

به بال بسته چه سازد گشاد منقارم

هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم

نمی‌برد چو نگه بی ‌صدایی از تارم

به راه سیل فنا خواب غفلتم برجاست

گذشت قافله و کس نکرد بیدارم

ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس

گسسته بود طنابی ‌که داشت معمارم

طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما

هزار آبله دارد هنوز رفتارم

چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست

ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم

تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا

به مهر آینه باید رساند طومارم

به این متاع غبار کدام قافله‌ام

که بیخودی به پر رنگ می‌کشد بارم

سماجت طلبی هست وقف طینت من

که‌ گر غبار شوم دامن تو نگذارم

گرفتم آینه‌ام زنگ خورد، رفت به خاک

تو از کرم نکنی نا امید دیدارم

به درد عاجزی من‌ که می‌رسد بیدل

که برنخاست ز بستر صدای بیمارم

***

حرف داغی لاله‌سان زیر زبان دزدیده‌ام

مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیده‌ام

نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من

عمرها شد دست‌ ازین ‌تردامنان دزدیده‌ام

گر همه توفان ‌کنم موجم خروش آهنگ نیست

بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیده‌ام

بر سر کوی تو هم یارب نینگیزد غبار

ناله ی ‌دردی که از گوش جهان دزدیده‌ام

سایه از بی ‌دست و پایی مرکز تشویش نیست

عافیتها در مزاج ناتوان دزدیده‌ام

همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس

روز و شب ‌می‌تازم از خویش و عنان دزدیده‌ام

هستی من تا به‌ کی باشد حجاب جلوه‌ات

آتشی در پنبه‌، ماهی در کتان دزدیده‌ام

چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد

جبهه‌ای کز سجده ی آن آستان دزدیده‌ام

رنگ من یارب مباد از چشم‌ گریان نم کشد

این ورق از دفتر عیش خزان دزدیده‌ام

می‌توانم عمرها سیراب چون آیینه زیست

زین قدر آبی‌ که من در جیب‌ نان دزدیده‌ام

خورده‌ام عمری خراش از چربی پهلوی خویش

تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیده‌ام

معنیم یکسر گهر سرمایه ی ‌گنج غناست

نیست زان جنسی‌ که گویی از کسان دزدیده‌ام

ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه

همچو گل مشت پری در آشیان دزدیده‌ام

در کتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن

لفظ آن نامی‌ که از ننگ و نشان دزدیده‌ام

در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات

بسته‌ام چشم و زمین تا آسمان دزدیده‌ام

هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون می‌کند

رشته ی آهی‌ که از زلف بتان دزدیده‌ام

***

حرفم همه از مغز است از پوست نمی‌گویم

آن را که بجز من نیست من اوست نمی‌گویم

اسرار کماهی را تأویل نمی‌باشد

سر را سر و پا را پا، زانوست نمی‌گویم

ظرفست به هر صورت آیینه ی استعداد

در کوزه اگر آبست در جوست نمی‌گویم

معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی

نارنج ذقن سیب است لیموست نمی‌گویم

عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است

هر چند گل چشم است بی‌ بوست نمی‌گویم

من در به ‌در انصاف از فعل خود آگاهم

گر غیر بدم ‌گوید بدگوست نمی‌گویم

گر صفحه ی آفاقست یا آینه ی فلاک

تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم

جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا

چینی چو سر فغفور بیموست نمی‌گویم

لبریز فنا باید تا دل همه را شاید

ناگشته تهی از خود مملوست نمی‌گویم

گر شبهه ی تحقیقم زین دشت سیاهی‌ کرد

لیلی به نظر دارم آهوست نمی‌گویم

آیین محبت نیست سودای دویی پختن

من بیدل خود را هم جز دوست نمی‌گویم

***

حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم

یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم

کس درین محفل زبان‌دان گداز دل نبود

چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم

نشئه ی تحقیق ما را شعله ی جواله‌ کرد

گرد خود گشتیم چندانی ‌که خود را سوختیم

حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن

آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم

در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است

خواب در چشم تماشا سوخت تا ما سوختیم

یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق

همچو برق از جاده ی نقش‌ کف پا سوختیم

اضطراب شعله‌ ی ما داغ افسردن نداشت

چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم

در دیار ما چو شمع از بسکه قحط درد بود

تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم

از نشان و نام ما بگذر که ما بیحاصلان

دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم

صرفه ی ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم

شمع خود در هر کجا بردیم خود را سوختیم

***

حضور معنی‌ام‌ گم گشت تا دل بر صور بستم

مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم

ز غفلت بایدم فرسنگها طی ‌کرد در منزل

که چون شمع‌ از ره پیچیده دستاری به سر بستم

به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری

که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم

ز خاک آن‌ کف پا بوسه‌ای می‌خواست مژگانم

سرشکی را حنایی‌ کردم و بر چشم تر بستم

مقیم آستانش‌ گرد خود گردیدنی دارد

شدم‌ گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم

به صید خلق مجهول اینقدر افسون ‌که می‌خواند

گرفتم پای ‌گاوی چند با افسار خر بستم

دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن‌ گوشی

ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم

به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر

تپیدم ناله ‌کردم سوختم‌ کاین نقش بر بستم

درین‌ گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی

به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم

غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی

پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم

اسیر اعتبار عالم مطلق عنانی‌ کو

گذشت آن محمل موجی‌ که بر دوش‌ گهر بستم

فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی

دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم

***

حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم

در آینه جوهر شکند نغمه ی سازم

چون غنچه سر زانوی تسلیم ‌که دارم

صد جبهه به خون می‌تپد از وضع نیازم

وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت

بر روی دو عالم مژه ‌کردند فرازم

زان پیش که آیینه شود طعمه ی زنگار

بگذار که چندی به خیال تو بنازم

زین عرصه ی شطرنج جنون تازی هوشست

چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم

تا سجده به همواری خاکم نرساند

دارد گره ابروی محراب نمازم

خواب عدم افسانه ی تعبیر ندارد

آیینه ی خاکم چه حقیقت چه مجازم

آزادی من عرض گرفتاری شوقیست

چون دیده ی حیرت‌ زدگان عقده ی بازم

چون شعله ‌که آخر به دل داغ نشیند

در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم

زین بیش غبارم تپش شوق نگیرد

چون اشک به صد بوته دویده‌ست‌ گدازم

شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند

عمریست ز خود می‌روم و آبله سازم

بیدل امل اندیشی‌ام از عجز رسایی‌ست

واماندگی افکند به این راه درازم

***

حیف سازت‌ که منش پرده ی آهنگ شدم

چقدر ناز تو خون گشت که من رنگ شدم

بی تو از هستی من‌ گر همه تمثال دمید

بر رخ آینه عرض عرق ننگ شدم

سرکشیهای شبابم خم پیری آورد

نوحه مفت است‌ که بی ‌سوختنم چنگ شدم

وحشتم نسخه ی اجزای جهان برهم زد

ساز خون‌ گشت ز دردی‌ که من آهنگ شدم

دور جام طلبم جرعه ی پرواز چشید

گردشی داشتم آیینه اگر رنگ شدم

چون شرر خفتم از قدر ادب نشناسی است

پا ز دامن به در آوردم و بی‌ سنگ شدم

چه یقین‌ها که به افسون توهّم نگداخت

سوخت صد میکده تا قابل این ننگ شدم

جلوه‌ها حیرت من در قفس آینه داشت

مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم

موجها مفت شما قطره ی این بحر که من

چون‌ گهر تا نفسی راست‌ کنم سنگ شدم

طایر از بی پر وبالی همه جا در قفس است

من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم

غنچه‌ گردیدن من حسرت آغوش گلی‌ست

یاد دامان تو کردم همه تن چنگ شدم

بحر تسخیری آغوش حبابم بیدل

مزد آن است که بر خود نفسی تنگ شدم

***

خاک بودم آب گشتم‌ گل شدم

عالمی گل کردم آخر دل شدم

غیرت حسن اقتضای شرم داشت

لیلی بی‌ پرده ی محمل شدم

تشنه ‌کام امن بودم زین محیط

خاک مالیدم به لب ساحل شدم

جوهر تیغش پر طاووس داشت

رنگها گل ‌کرد تا بسمل شدم

نغمه‌ها دارد مقامات ظهور

او غنا ورزید و من سایل شدم

بسکه کردم عقده ی اوهام جمع

خوشه ی این کشت بیحاصل شدم

در من و او غیر حق چیزی نبود

فرقی اندیشیدم و باطل شدم

همچو اشکم لغزشی آمد به پیش

گام اول محرم منزل شدم

ناخن تدبیر پیدا کرد وهم

بیدل اکنون عقده ی مشکل شدم

***

خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم

گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم

اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد

من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم

شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد

داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم

جمعیتی ذخیره ی دل داشتم چو صبح

از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم

بویی نبردم از ثمر نخل عافیت

تا ریشه ی نفس به دویدن نسوختم

افروختم به آتش یاقوت شمع خویش

باری به علت رگ گردن نسوختم

در دشت آرزو ز حنابندی هوس

رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم

مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم

گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم

شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق

با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم

دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن

مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم

بیدل نپختم آرزوی مزرع امید

کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم

***

خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم

چندانکه فراموش توام یاد تو دارم

این ناله‌ که قد می‌کشد از سینه ی تنگم

تصویر نهال ز غم آزاد تو دارم

تمثال‌ گل و رنگ بهارم چه فریبد

من آینه ی حسن خداداد تو دارم

هرچند به صد رنگ زنم دست تصنع

چون وانگرم خامه ی بهزاد تو دارم

تا زنده‌ام از جان ‌کنی‌ام نیست رهایی

شیرینی و من خدمت فرهاد تو دارم

گو شیشه ی امکان شکند سنگ حوادث

من طاقی از ابروی پریزاد تو دارم

پرواز نفس یاد گرفتاری شوق است

این یک دو پر از خانه ی صیاد تو دارم

چشمت به نگاهی ز جهان منتخبم‌ کرد

تمغای قبول از اثر صاد تو دارم

مطرب چه تراود ز نی ‌بی ‌نفس من

هر ناله که من دارم از ارشاد تو دارم

بیدل تو به من هیچ مدارا ننمودی

عمریست ‌که پاس دل ناشاد تو دارم

***

خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم

در عالمی ‌که هستیم شادیم و شاد بودیم

در کوه آتش سنگ‌، در باغ جوهر رنگ

با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم

چاک جگر کجا بود مژگان تر کرا بود

با داغ این هوسها در اتحاد بودیم

اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد

گر می‌نشست این ‌گرد نقش مراد بودیم

عشق مقام ما را با خود خیالها بود

در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم

رسم حضور و غیبت‌ کم داشت محفل انس

فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم

بستیم از تعلق بر دوش فطرت آخر

افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم

فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند

چون نقش بال عنقا پر بی‌سواد بودیم

گر از فرامشانیم امروز شکوه از کیست

زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم

آن شعله تا قد آراست از خلق دود برخاست

بیت بلند او را ما مستزاد بودیم

از چشم بسته بیدل شک داشت نقطه ما

تا بازگشت مژگان دیدیم صاد بودیم

***

خراب راحتم نپسندی ای تعمیر آزارم

چو مژگان سر به جیب سایه دزدیده ست دیوارم

گمارد آسمان بیهوده بر حالم سیه بختی

سواد معنی باریک بس باشد شب تارم

محبت مشربی پروانه ی شمعی نمی خواهد

بههر رنگی که خاکستر کند عشقم نمک دارم

ز حال رفتگان شد غفلتم سامان آگاهی

به چشم نقش پا همچون ره خوابیده بیدارم

به دل هر دانه ای از ریشه ی خود دامها دارد

مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم

ز صهبای دگر بر خود نمی بالد حباب من

تهی گردیدن از خود دارد این مقدار سرشارم

کسی جز منتهی عنوان کار من نمی فهمد

به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم

تحیر عمرها شد در حصار آهنم دارد

نمی افتد به زور سیل چون ایینه دیوارم

ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من

به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم

ز اکسیر قناعت ذره ی من گنجها دارد

کمم در چشم خلق اما برای خویش بسیارم

به دوش بوی گل هر چند محمل می کشم بیدل

همان چون نار رنگ نازک شهلای گلزارم

***

خرمن هستی به برق و هم عقبا سوختیم

آه از آن آتش که ما در یادش اینجا سوختیم

لاله تنها خون نخورد از ساغر تحصیل داغ

کار دل تا پخته شد ما هم نفسها سوختیم

از سپند ما شراری هم درین محفل نجست

سوخت پیش از ما لب اظهار هر جا سوختیم

وصل هم آبی نزد بر آتش سعی طلب

همچو خواب دیده ی ماهی به دریا سوختیم

بر بساط دهر نقش طاقتیم اما چه سود

آتش شوقی ز هر کس شعله زد ما سوختیم

سردمهریهای گردون هم کم از آتش نبود

چون گیاه ناتوان آخر به سرما سوختیم

در گره یا رب سپند بینوای ما چه داشت

بی تأمل تا گشودیم این معما سوختیم

در گداز خویش دارد سرمه ی تحقیق شمع

چشم وا کردیم بر خود هر قدر وا سوختیم

فارغیم از خامکاریهای حسرت چون شرار

بود با ما اینقدر آتش که خود را سوختیم

می کشی یکسر چراغان بساط یأس بود

چهره ها افروختیم از غفلت اما سوختیم

شب که شمع جلوه ات آتش فروز ناز بود

ما و بیدل با پر پروانه یکجا سوختیم

***

خط زناری که من چون سبحه املا می کنم

مایل تکرار تا گردم چلیپا می کنم

عالم نیرنگ عنقایم تماشا کردنی ست

نقش هر اسمی که می بندم مسما می کنم

حسرت مخمور من چون نقش صورتخانه ایست

می کشم خمیازه و آیینه پیدا می کنم

سنگ بر دل زن که من هم در خرابات خیال

از شکست شیشه آغوش پری وا می کنم

آنچه می آید به پیشم جز همین امروز نیست

دی چه و فردا کجا تشویش افشا می کنم

منشأ عشق و هوس جز ناامیدی هیچ نیست

بسکه نایابست مطلب آرزوها می کنم

هر عرق کز جبهه می ریزم سرشکش در قفاست

منفعل کیفیتی دارم دو بالا می کنم

آنقدر بی نسبتم کز ننگ استعداد پوچ

می خلم در چشم خود گر در دلی جا می کنم

نیستم آگه هوس ممنوع چشم تر چراست

اینقدر دانم که گاهی سیر دریا می کنم

شرم ناموس حقیقت از مجازم بازداشت

آب می گردد پری تا می به مینا می کنم

ششجهت بیدل همین یکدل قیامت می کند

خانه ی آیینه ای من هم تماشا می کنم

***

خلق را نسبت بیگانگیی هست بهم

که به صد عقد وفا دل نتوان بست بهم

ذوق راحت چقدر دشمن آگاهی ماست

خواب گردید نگه تا مژه پیوست بهم

دعوی فقر ز پهلوی غنا پیش مبر

افسر و ابله ی پا ندهد دست بهم

آفت آماده بود قسمت ارباب وصول

ماهیان را نرسد طعمه ی پی شست بهم

دهر تا چند به اصلاح طبایع کوشد

بزم یک شیشه می و اینهمه بدمست بهم

آن سپندم که به یک شعله پر افشانی شوق

نغمه و سازم ازین بزم برون جست بهم

وحشتی فرصتم از فکر سراغم بگذر

به غبارم نرسی تا نزنی دست بهم

جگر از کلفت نومیدی اشکم خون شد

که برید از مژه و باز نپیوست بهم

سینه صافان نفسی چند غنیمت شمرید

چرخ کم دید دو ایینه که نشکست بهم

آبرو می طلبی ترک طمع کن بیدل

این دو تمثال به هیچ آینه ننشست بهم

***

خلوت‌پرست گوشه ی حیرانی خودیم

یعنی نگاه دیده ی قربانی خودیم

ما را چو صبح با گل تعمیر کار نیست

مشتی غبار عالم ویرانی خودیم

لاف بقا و زندگی رفته ناز کیست

لنگر فروش کشتی توفانی خودیم

مو گشته‌ایم و نقش خیال تو مشق ماست

حیران صنعت قلم مانی خودیم

پر هرزه بود چشم ‌گشودن دین بساط

چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم

جمعیت از غبار هوای رمیده است

صبح جنون بهار پریشانی خودیم

چون اشک راز ما به هزار آب شسته‌اند

آیینه ی خجالت عریانی خودیم

خاک فسرده خواری جاوید می‌کشد

عمریست پایمال تن‌ آسانی خودیم

دیوار رنگ منع خرام بهار نیست

ای خام فطرتان همه زندانی خودیم

بیدل چو گردباد ز آرام ما مپرس

عمریست در کمند پرافشانی خودیم

***

خود را به عیش امکان پر متهم نکردم

خلقی به خنده نازند من‌ گریه هم نکردم

سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت

از خجلت جدایی یاد عدم نکردم

کاش انفعال هستی می‌داد سر به آبم

در آتشم ز خاکی‌ کز جهل نم نکردم

همواری آتشم را باغ خلیل می‌کرد

محراب‌ کبر گردید دوشی‌ که خم نکردم

از بسکه نقد هستی سرمایه ی عدم داشت

هر چند صرف‌ کردم یک ذره‌ کم نکردم

پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست

تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم

رنگ پریده یکسر محمل‌کش بهار است

از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم

آیینه ی تجرد جوهر نمی‌پرستد

پرچم‌ گرانیی داشت خود را علم نکردم

از طبع بی ‌تعلق حیران‌ کار خویشم

این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم

بیدل چه بگذرد کس از عالم‌ گذشتن

این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم

***

خوشا ذوقی‌ که از دل عقده‌ای‌ گر باز می‌کردم

همان چون دانه بهر خویش دامی ساز می‌کردم

به صحرایی ‌که دل محمل‌کش شوق تو بود آنجا

غباری‌ گر ز جا می‌جست من پرواز می‌کردم

به بزم وصل‌، فریادم نبود از غفلت آهنگی

بهار رنگهای رفته را آواز می‌کردم

درین‌ گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی

وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز می‌کردم

خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی

کز آتش‌ گل برون می‌دادم و اعجاز می‌کردم

در آن محفل ‌که حسن از جلوه ی خود داشت استغنا

من بی ‌هوش بر آیینه داری ناز می‌کردم

سحر شور من و بار شکست رنگ می‌بندد

نفس را کاش من هم رشته ی این ساز می‌کردم

جنون بر صفحه ی بیحاصلم آتش نزد ورنه

جهانی را به یک چشمک شرر گلباز می‌کردم

ندارم تاب شرکت ورنه من هم زین چمن بیدل

قفس بر دوش مانند سحر پرواز می‌کردم

***

خوشا عهدی‌ که غم‌ کوس تسلی می‌زد و دل هم

به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم

درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد

شلایین‌تر ز صد خارست دامنگیری‌ گل هم

به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم

کنون دیدم‌ کزین جرأت ندارم راه در دل هم

به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما

مگو مجنون بیابانی است‌، صحرایی‌ست محمل هم

زمینگیری ندارد بهره ی راحت درین وادی

چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم

غرور کیست سرمشق دبیرستان نومیدی

که دارد کج‌ کلاهی‌ها شکست فرد باطل هم

کف خاکستر پروانه ی ما این نظر دارد

که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم

به تصو‌یر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو

همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم

غباری نیست بیتابی‌ کزین حیرتسرا جوشد

به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم

اگر از صفحه ی آیینه حیرت می‌شود زایل

توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم

***

خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم

بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم

عمریست پر افشان جنونم چه توان ‌کرد

چون ناله درین‌ کوه به سنگی نرسیدم

خود داری من سدّ ره عمر نگردید

از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم

چندین فلک آغوش‌ کشید آینه ی شوق

اما به عصای دل تنگی نرسیدم

راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت

از سایه ی‌ گل هم به پلنگی نرسیدم

این بزم به جز نشئه ی اوهام چه دارد

جامی نگرفتم ‌که به بنگی نرسیدم

یک گا‌م درین مرحله‌ام قطع نگردید

کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم

چندان که ز خود می روم آن جلوه به پیش است

رنگی نشکستم‌ که به رنگی نرسیدم

بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی

ممنون جنونم‌ که به ننگی نرسیدم

***

خیال آن مژه عمریست در نظر دارم

درین چمن قلم نرگسی به سر دارم

نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا

گل بهار توام رنگ از که بردارم

وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌ خوابست

من این امید ز آیینه بیشتر دارم

دل و دماغ تماشای فرصتم‌ کم نیست

هزار آینه در چشمک شرر دارم

به یاد نرگس مستش‌ گرفته‌ام قدحی

دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم

خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا

دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم

حضور دولت بی ‌اعتباریم چه کم است

گره ندارم اگر رشته بی ‌گهر دارم

غم فضولی وحشت‌ کجا برم یا رب

که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم

جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی

به دست جای گریبان همین کمر دارم

کسی به فهم‌ کمالم دگر چه پردازد

ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم

دلیر عرصه ی لافم ز انفعال مپرس

همین قدر که نفس خون کنم جگر دارم

کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل

پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم

***

خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم

جای شرم‌ست ز آیینه‌ کناری‌ گیریم

دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید

بعد ازین دامن بی‌ رنگ نگاری‌ گیریم

نیستی صیقل آیینه ی رحمت دارد

خاک‌ گردیم و سر راه بهاری‌ گیریم

تا توان سینه به بوی‌ گل و ریحان مالید

حیف پایی‌ که درین دشت به خاری‌ گیریم

عمرها شد نفس سوخته محمل‌کش ماست

برویم از قدم ناقه شماری‌ گیریم

زندگی ‌آب شد از کشمکش حرص و هوا

چند تازیم پی سگ که شکاری‌ گیریم

بنشینیم زمانی پس زانوی ادب

انتقام از تک و دو آبله واری‌ گیریم

ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست

پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم

دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست

کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم

دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است

پر گرانیم بیا تا کم باری گیریم

رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور

مژه پوشیم و سر خود به ‌کناری گیریم

خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل

مگر از هستی موهوم غباری‌ گیریم

***

داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم

جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم

آنقدر از شهرت هستی خجالت مایه‌ام

کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم

کور شد چشمش ز سوزن‌ کاری دست قضا

پیش از آن ‌کز نرگس شوخت زند بادام دم

از خجالت در لب‌ گل خنده شبنم می‌شود

با تبسم آشنا گر سازد آن ‌گلفام فم

مژده ای لب تشنگان دشت بی ‌آب جنون

گریه‌ای دارم‌ که خواهد شد درین ایام یم

بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است

از وصالم داغ دل می‌جوشد از پیغام غم

شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست

دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم

آنچه ما در حلقه ی داغ محبت دیده‌ایم

نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم

محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است

در سواد دیده ی حیران ندارد نام نم

محمل موج نفس دوش تپیدن می‌کشد

عافیت در کشور ما دارد از آرام رم

زین نشیمن نغمه‌ ی شوقی به سامان‌ کرده گیر

سایه ی دیوار دارد زیر و پشت بام بم

اهل دنیا را مطیع خویش‌ کردن‌ کار نیست

پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم

وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام‌ کرد

این فسون بر هر که می‌خواهی برون دام دم

بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما

گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم

***

در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم

جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم

طلسم ذره ی من بسته‌اند از نیستی اما

به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم

بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم

سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم

نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها

تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم

چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن

غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم

سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد

تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم

بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی

که من چندانکه بر می آیم از خود نردبان دارم

نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل

که در گرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم

شرارم در زمین بی ‌یقینی ریشه‌ها دارد

اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم

گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم

خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم

جناب ‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش

من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم

***

در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم

غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم

رفت آن فرصت‌ که ساز شوق گرم آهنگ بود

چون سپند از سرمه ‌گیر اکنون سراغ شیونم

حیرتی‌ گل ‌کن‌ گر از تمثال او خواهی نشان

یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم

با که‌ گویم ور بگویم‌ کیست تا باور کند

آن پری‌رویی‌ که من دیوانه ی اویم منم

چون حبابم پرده ی هستی فریبی بیش نیست

بحر عریانست اگر بیرون ‌کنی پیراهنم

قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن

عمرها شد چون نفس در آشیان پر می‌زنم

در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش

رفته‌ام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم

بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست

نیست بی آواز پای دل شکست دامنم

سوی بیرنگی نفس هر دم پیامم می برد

می‌رسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم

بیدل از بس مانده‌ام چون کوه زیر بار درد

ناله جای‌ گرد می‌گردد بلند از دامنم

***

در جگر صد رنگ توفان ‌کرده‌ایم

تا سرشکی نذر مژگان کرده‌ایم

حیرت از طاووس ‌ما پر می‌زند

وحشتی را نرگسستان کرده‌ایم

اخگر ما پرده ی خاکسترست

بیضه ی قمری نمایان کرده‌ایم

تا نفس بر خود تپید آیینه نیست

چون حباب این جلوه سامان کرده‌ایم

شبنم ما جیب خجلت می‌درد

یک عرق آیینه عریان کرده‌ایم

ناله حسرتخانه ی دیدار اوست

در نفس آیینه پنهان کرده‌ایم

عشق از محرومی ما داغ شد

بی‌ جنون سیر بیابان کرده‌ایم

دست بر هم سودنی داریم و بس

خدمت طبع پشیمان کرده‌ایم

ما و شمع‌ کشته نتوان فرق‌ کرد

اینقدر سر در گریبان کرده‌ایم

ماتم فرصت ز حیرت روشن است

جای مو مژگان پریشان کرده‌ایم

ای توانایی به زور خود مناز

ما ضعیفان آنچه نتوان کرده‌ایم

از هجوم اشک ما بیدل مپرس

یار می‌آید چراغان کرده‌ایم

***

در جنون گر نگسلد پیمان فرمان ناله‌ام

بعد ازین‌، این نه فلک گوی است و چوگان ناله‌ام

هر نگه مدّی به خون پیچیده ی صد آرزوست

هوش کو تا بشنود از چشم حیران ناله‌ام

مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است

در گلستان رنگم و در عندلیبان ناله‌ام

بسکه خون آرزو در پرده ی دل ریختم

گر چه زخمی بود هر جا شد نمایان ناله‌ام

عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن

آه اگر نبود چراغ این شبستان ناله‌ام

ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است

چون نفس‌ گر می‌شود کارم به سامان، ناله‌ام

هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست

روزگاری شد که می‌گردد پریشان ناله‌ام

پوست از تن رفت و مغز از استخوان‌، اما هنوز

بر نمی‌دارد چو نی دست از گریبان ناله‌ام

گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت

تا کجا خواهد رساند این خانه ویران ناله‌ام

گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست

گاه گاهی می‌کشد تا کوی جانان ناله‌ام

مژده‌ای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند

من شدم خاکستر و پیچید دامان ناله‌ام

بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنی‌ست

بی ‌تکلف چون نگاه ناتوانان ناله‌ام

***

در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم

بی فیض نیست گوشه ی دل‌های تنگ هم

ساز طواف‌ دل نه همین جوهر صفاست

دارد هوای خانه ی آیینه زنگ هم

بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست

ما را که چشمکی‌ست ز داغ پلنگ هم

اضداد ساز انجمن یک حقیقتند

مینا ز معدنی ا‌ست که آنجاست سنگ هم

در گلشنی که عرض خرام تو داده‌اند

محمل به دوش بوی ‌گلست آب و رنگ هم

خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است

کفری به این‌ کمال ندارد فرنگ هم

تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا

این راه قطع می‌شود از پای لنگ هم

تا آبیار مزرع جمیعتت کنند

آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم

فرداست ربط الفت ما باد برده است

مفت وفاق‌ گیر درین عرصه جنگ هم

صد رنگ جانکنی‌ست درین‌ کوچه نام را

آسان نمی‌رسد سر یاران به سنگ هم

گویند در بساط وفا عجز می‌خرند

ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم

بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال

باید وطن گرفت به ‌کام نهنگ هم

***

در حسرت ‌آن شمع طرب بعد هلاکم

پروانه توان ریخت ز هر ذره ی خاکم

خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است

بی‌تاب شهید مژه ی عربده‌ ناکم

بی ‌طاقتیم عرض نسب نامه ی مستی است

چون موج می از سلسله ی ریشه ی تاکم

امروز که خاک قدم او به سرم نیست

نامرد حریفی ‌که نفهمد ز هلاکم

عالم همه از حیرت من آینه زارست

بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم

گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد

چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم

فریاد که دیوانه ی من جیب ندارد

چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم

عمریست نشانده‌ست به صد نشئه تمنا

اندیشه ی مژگان تو در سایه ی تاکم

تر نیستم از خجلت آیینه ی هستی

تمثال کشیده‌ست ته دامن پاکم

از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت

بیدل ز سرما نشود سایه ی ما کم

***

در راه عشق توشه ی امنی نبرده‌ام

از دیر تا به ‌کعبه همین سنگ خورده‌ام

هستی جنون معامله ی صبح و شبنم است

اشکی چکیده تا رگ آهی فشرده‌ام

محمل کش تصور خلد انتظار کیست

گامیست آرزو که به راهی سپرده‌ام

پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند

تا روشنت شود چقدر سالخورده‌ام

امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد

من گام قاصد از تپش دل شمرده‌ام

در یاد جلوه‌ای که بهشت تصور است

آهی نکرد گل ‌که به باغش نبرده‌ام

اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست

نقاش خامه گیر ز موی سترده‌ام

خجلت چو شمع‌ کشته ز داغم نمی‌رود

آیینه زنگ بسته ز وضع فسرد‌ه‌ام

گامی به جلوه آی و ز رنگم برآر گرد

از خویش رفتنی به خرامت سپرده‌ام

در خاک تربتم نفسی می‌زند غبار

بیدل هنوز زنده ی عشقم‌، نمرده‌ام

***

در رهت نا رفته از خود هر طرف سر می‌زنیم

همچو مژگان بیخبر در آشیان پر می‌زنیم

چون سحر خمیازه آغوش فنا را می‌کند

ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر می‌زنیم

از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست

صفحه بیکار است مجهولانه مسطر می‌زنیم

نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست

ناله می‌بالد اگر پهلو به بستر می‌زنیم

زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما

می‌رسد چین ‌بر فلک دامن اگر بر می‌زنیم

چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود

نقطه‌ای تا گل کند آتش به بستر می‌زنیم

بر نمی‌آید دل از زندانسرای وهم و ظن

هر قدر این مهره می‌تازد به ششدر می‌زنیم

کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست

حلقه ی نامحرمی بیرون هر در می‌زنیم

موج‌ها زین بحر بی ‌پایان به افسردن رسید

نارسابیهاست ما هم فال گوهر می‌ زنیم

عاجزی بر حیرت ما شرم جرأت ختم ‌کرد

لاف اگر مژگان زدن باشد که ‌کمتر می‌زنیم

شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده‌اند

دست پیش هر که برداریم‌ بر سر می‌زنیم

در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست

طایر رنگیم بید‌ل بال دیگر می‌زنیم

***

در عالم حق شهرت باطل چه فروشم

جنسم همه لیلی‌ست به محمل چه فروشم

کفرست فضولی به ادبگاه حقیقت

در خانه ی خورشید دلایل چه فروشم

قانون ادب غلغل تقریر ندارد

دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم

نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان

در مدرسه ی وهم مسایل چه فروشم

بر نقد هنر کیسه ی حاجت نتوان دوخت

ملا نی‌ام اجزای رسایل چه فروشم

جمعیت دل شکوه ی‌ کوشش نپسندد

گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم

عمریست که بازار کرم گرد کسادست

اینجا به ‌جز آب رخ سایل چه فروشم

آیینه ی تحقیق ز تمثال مبراست

حیران خیالم به مقابل چه فروشم

سودایی اوهام تعلق نتوان زیست

ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم

بی‌ مایگی رنگ اثر منفعلم کرد

خونم همه آب است به قاتل چه فروشم

در بحر به آبی گهرم را نخریدند

خشکم ز تحیر که به ساحل چه فروشم

اظهار قماش همه کس نقص و کمالی‌ست

آیینه ندارم من بیدل چه فروشم

***

در کارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم

امروز از تو باغیم دی خاک هم نبودیم

از ما چه خواهد انصاف جز عرض بی‌ نشانی

آیینه ی سکندر یا جام جم نبودیم

نی دیر جای ما شد نی ‌کعبه متکا شد

در هر کجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم

همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد

اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم

پرواز تا کجاها شهرت طرازد از ما

در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم

شایسته ی هنر را کس از وطن نراند

در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم

در عرصه ی تخیل‌ گرد حدوث تا کی

ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبو‌دیم

اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد

تا چشمه در نظر بود عبرت رقم نبودیم

نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست

تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم

ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران

هر چند خاک بودیم از سرمه‌ کم نبودیم

تا در خیال جا کرد تمییز آب و گوهر

بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم

***

در گلستانی که محو آن‌ گل خودرو شدم

چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم

نشئه ی آزادی من آنقدر ساغر نداشت

گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم

هرکه می بینم به وضع من تأمل می‌کند

از قد خم ‌گشته خلقی را سر زانو شدم

کاش اوج عزتم با نقش پا می‌شد بدل

آسمان ‌گل‌ کردم و با عالمی یک رو شدم

آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من

عافیت‌ها رقص بسمل شد که‌ گفت‌وگو شدم

تر‌جمان عبرتم از قامت پیری مپرس

تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم

وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند

خانه صحرا گشت از بس دیده ی آهو شدم

یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی

همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم

درس بلبل از سواد نسخه ی‌ گل روشن است

از لبت حرفی شنیدم‌ کاینقدر خوشگو شدم

در چه فکر افتاده‌ام یارب‌ که مانند هلال

تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم

در دل هر ذره‌ام توفان دیدار است و بس

جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم

کاستنهای من بیدل به درد انتظار

هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم

***

در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم

بویی به غنچه محوم خطی به نقطه حرفم‌

تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست

طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم

نام تویی تصنع درس کمال من بس

یارب مخواه از این بیش مصروف نحو و صرفم

چون صبح تا رمیدم غیر از عدم ندیدم

کم‌فرصتی درین بزم با کس نبست طرفم

خفت‌کش حبابم از فطرت هوایی

گر جیب دل شکافم غواص بحر ژرفم

موی سفید تا کند خشت بنای فرصت

سیل است آنچه بر خویش تل‌ کرده‌ست برفم

بیدل به خامی طبع معیارم از عرق‌ گیر

آیینه می تراود از انفعال ظرفم

***

درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم

ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌ نفس دارم

چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع

همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم

به صاف جام الفت‌ کز طریق‌ کینه‌‌جوییها

غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم

شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من

هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم

هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من

به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم

گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود

به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم

نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی

دماغ سوختن‌ گرم‌ست تا این مشت خس دارم

چو صبح‌ از ننگ هستی در عدم هم بر نمی‌آیم

غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم

همان منصور عشقم گر هوس فرسوده‌ام بیدل

به عنقا می‌رسد پروازم و بال مگس دارم

***

درین‌ گلشن نه بویی دیدم و نی‌ رنگ فهمیدم

چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم

گشود از نفی خویشم پرده ی اثبات بی ‌رنگی

پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم

ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی

شدم عکس و برون خانه ی آیینه خوابیدم

تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری

تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم

چو صبح از برگ ساز بی‌ کسی‌هایم چه می‌پرسی

غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم

خوشا آیینه داریهای عرض ناز معشوقان

بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم

درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی

چو اشک از چهره ی هستی عرق‌واری تراویدم

غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی

به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم

ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی

لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم

مرا از وهم عقبا سخت می‌ترسانی ای واعظ

به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم

ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه می‌پرسی

اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم

خموشی در فضای دل صفا می‌پرورد بیدل

غباری داشت گفت‌وگو نفس در خویش دزدیدم

***

دست و پا گم کرده ی شوق تماشای توام

افکند یا رب سر افتاده در پای توام

اینکه رنگم می‌پرد هر دم به ناز بیخودی

انجمن پرداز خالی کردن جای توام

خانمان پرداز الفت را چه هستی ‌کو عدم

هر کجا مژگان گشایم‌ گرد صحرای توام

هیچکس آواره گرد وادی همت مباد

مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام

نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط

زین بضاعت آب سازد کاش سودای توام

خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش

همچو می از قلقل آهنگان مینای توام

کیست‌ گردد مانع مطلق عنانیهای من

موج بی‌ پروای توفان خیز دریای توام

سجده‌ها دارم به ناز هستی موهوم خویش

کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام

در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو

هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام

می‌شکافم پرده ی هستی تو می‌آیی برون

نقش نامت بسته‌ام یعنی معمای توام

گرمی هنگامه ی موج و محیط امروز نیست

تا تو افشای منی من ساز اخفای توام

می‌شنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان

این زمان محو کلام حیرت انشای توام

***

دل با تو سفر کرد و تهی ماند کنارم

اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم

گر ناله برآیم نفس سوخته بالم

ور اشک‌ کنم‌ گل قدم آبله دارم

افسردگیم سوخت درین دیر ندامت

پروانه ی بی بال و پر شمع مزارم

فرصت ثمر منتظر لغزش پایی‌ست

سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم

چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست

جز گردش رنگی‌ که قضا کرد حصارم

تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد

چون اشک خم یک مژه‌ کافیست فشارم

زین ساز تحیر تپش نبض خیالم

با جان نفس سوخته ی جسم نزارم

نزدیکی من می‌کند از دور سیاهی

چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم

هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل

ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم

بخت سیهم باب حضوری نپسندد

تا در چمنت یک دو سه‌ گل آینه‌کارم

دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات

کو طاق درستی‌ که بر آن شیشه‌ گذارم

رحمست به حال من ‌گم ‌کرده حقیقت

آیینه ی خورشیدم و با سایه دچارم

ای نشئه ی تسکین طلبان‌ گردش جامی

کز خویش نمی‌کرد چو خمیازه خمارم

نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است

هر چند که هیچم تو فرامش مشمارم

گردی‌ که به توفان رود از طرز خرامت

امید که یادت دهد از نبض قرارم

صبحی‌ که درد سینه به‌ گلزار خیالت

یارب که دهد عرض گریبان غبارم

در انجمن یاس چه‌ گویم به چه شغلم

در کارگه عجز ندانم به چه کارم

بارم سر خویشست به دوش ‌که ببندم

خارم دل ریش است ز پای‌ که برآرم

شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم

نالیدم و نشنید کسی ناله ی زارم

دل‌ گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی

گفتم‌ گلم و دور فکنده‌ست بهارم

مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست

زین خامه خطی‌ گر بنگارم چه نگارم

ای انجمن ناز، تو خوش باش و طرب‌ کن

من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم

***

دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم

خاکم به سرای وای ‌که جان رفت و نمردم

جان سختی صبرم چقدر لنگ بر آورد

کاین یک مژه ره جز به قیامت نسپردم

پایم ته سنگ آمد از افسردگی دل

تاب رگ خواب از گره آبله خوردم

برگ طرب من ورق لاله برآمد

آه از کف خونی که سیه گشت و فسردم

دل نیز ز افسردگیم سرمه نوا ماند

بر شیشه اثر کرد سیه روزی دردم

چون شمع قیامت به سرم می‌کند امروز

داغی‌که چرا سر به خرامش نسپردم

ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست

گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم

بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن

فریاد ز آبی‌ که ندادند به خوردم

بیدل مژه از خویش نبستم‌ گنه‌ کیست

راحت عملی داشت ‌که من پیش نبردم

***

دل حیرت آفرین است هر سو نظر گشاییم

در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم

زین بیشتر چه باشد هنگامه ی توهم

چون‌ گرد صبح‌ عمریست هیچیم و خود نماییم

ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست

گردون چه برفرازیم سر نیستیم پاییم

تا چند دانه ی ما نازد به سخت جانی

در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم

آیینه ی سعادت اقبال بی‌ نشانی است

گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم

آیینه مشربی‌ها بیگانه ی وفا نیست

جایش به ‌دیده گرم ‌است با هر که آشناییم

عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است

هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم

شبنم چه جام گیرد از نشئه ی تعین

در باده آب دائم‌، پیمانه ی حیاییم

محتاج زندگی را عزت چه احتمالست

لبریز نقد لذت چون کیسه ی گداییم

تا کی ‌کشد تعین ادبار نسبت ما

ننگی چو بار مردن در گردن بقاییم

ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش

ای محرمان بفهمید ما زین میان‌ کجاییم

شخص هوا مثالیم خمیازه ی خیالیم

گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم

رنگ حناست هستی فرصت ‌کمین تغییر

روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم‌

گوش مروتی‌ کو کز ما نظر نپوشد

دست غریق یعنی فریاد بی ‌صداییم

بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما

مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم

دوزخ‌ کجاست بیدل جز انفعال غفلت

آتش حریف ما نیست زین آب اگر برآییم

***

دل را به مستی از من و ما ساده می‌کنم

بال صدای جام تر از باده می‌کنم

فکرتعلق جسدم نیست چون نفس

عمریست خدمت دل آزاده می‌کنم

جیبی به صد شکفتگی صبح می‌درم

حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم

در رنگ زرد می‌شکنم گرد خون دل

یاقوت می‌گدازم و بیجاده می‌کنم

جولان شعله عافیتش وقف اخگر است

من هم بساط آبله آماده می‌کنم

سیلم‌، ز بیقراری مجنون من مپرس

هر جا که منزلیست غمش جاده می‌کنم

شوق نثار خجلت‌ گوهر نمی‌کشد

نذر خرام او سر افتاده می‌کنم

چشم خیال دوخته‌ام بر طلسم دل

آیینه حلقه ی در نگشاده می‌کنم

گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت

بیدل هنوز یک علم استاده می‌کنم

***

دل را به یاد روی کسی یاد می‌کنم

آیینه کرده‌ام گم و فریاد می‌کنم

بوی پیامی از چمن جلوه می‌رسد

از دیده تا دل آینه ایجاد می‌کنم

خاکم به باد می‌رود و آتشم به آب

انشای صلحنامه ی اضداد کنم

چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست

رنگ پریده را نفس امداد می‌کنم

علم و عمل فسانه ی تمهید خواب کیست

عمریست هر چه می‌شنوم یاد می‌کنم

قد خمیده نسخه ی تدبیر جانکنی است

سر گوشیی به تیشه ی فرهاد می‌کنم

در ضمن ناله‌ای که دل از یأس می‌کشد

پروازهاست کز پرش آزاد می‌کنم

افسانه ی تظلم حیرت شنیدنی است

دست بلندی از مژه ایجاد می‌کنم

دل آب گشت و خجلت جان سختی‌ام نرفت

آیینه می‌گدازم و فولاد می‌کنم

مینای دل به ذوق خیالی شکسته‌ام

آرایش جهان پریزاد می‌کنم

کیفیت میان تو باغ تصور است

مو در دماغ خامه ی بهزاد می‌کنم

بیدل خرابی‌ام نفس وحشتست و بس

دل نام عالمی‌ که من آباد می‌کنم

***

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم

اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد

درین غربتسرا خورشید تنها گرد رامانم

بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم

به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من

درین دفتر شکست‌ گوشهای فرد رامانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر

پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم

شکست رنگم وبر دوش آهی می‌کشم محمل

درین دشت از ضعیفی ‌کاه باد آورد رامانم

تمیز خلق از تشویش‌ کوری بر نمی‌آید

همه‌ گر سرمه جوشم در نظرها گرد رامانم

نه داغم مایل‌ گرمی نه نقشم قابل معنی

بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد رامانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی

ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم

خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ کردارم

سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم

نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم

تپیدن هم نمی‌دانم دل بی ‌درد رامانم

به مجبوری‌ گرفتارم مپرس از وضع مختارم

همه‌ گر آمدی دارم همان آورد رامانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل

به روی صفحه ی آفاق بیت فرد رامانم

***

دعوت تنزیه حسن بی ‌مثالی می‌کنم

گر زنم آیینه صیقل خانه خالی می‌کنم

سجده ره همچون قدم آخر به جایی می‌برد

پا گر از رفتار ماند جبهه مالی می‌کنم

پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من

گرد خود می‌گردم و ضبط حوالی می‌کنم

عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر

سیر این نه پرده فانوس خیالی می‌کنم

لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار

یک چراغان در بهار کهنه سالی می‌کنم

ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست

چینی‌ام هر چند دل باشد سفالی می‌کنم

شرم دارد جرأت من از ملایم طینتان

آتشم‌ گر پنبه می‌بندد زگالی می‌کنم

پوچ‌ بافیهای جا هم ‌گر شود موی دماغ

پشمهای کنده بسیار است قالی می‌کنم

می‌زنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند

گاهگاهی اینقدر بی ‌اعتدالی می‌کنم

زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن

تا دمی دارد نفس ناز غزالی می‌کنم

شمع در محمل نمی‌داند کجا باید نشست

در گداز خویش جای خویش خالی می‌کنم

پیری‌ام بیدل به هر مو بست مضمون خمی

بعد از این ترتیب دیوان هلالی می‌کنم

***

دمی چون شمع‌ گر جیب تغافل چاک می‌کردم

به مژگان زین شبستانها سیاهی پاک می‌کردم

به این ‌گرد چمن چیزی ‌که دارد اضطراب من

گر از پا می‌نشستم عالمی را خاک می‌کردم

قضا گر می‌گرفت از من غبار قدردانیها

فلکها را زمین سایه‌های تاک می‌کردم

به جست ‌وجو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش

سر افتاده را پیش از قدم چالاک می‌کردم

به یاد لعل اوگر می‌کشیدم از جگر آهی

رگ یاقوت را بال خس و خاشاک می‌کردم

گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش

به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک می‌کردم

به پرواز آنقدر مایل نشد عنقای رنگ من

که شاهین کبوتر خانه ی افلاک می‌کردم

به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه

فلک هم حلقه‌واری بود اگر فتراک می‌کردم

به این وضعی که می‌ریزم عرق در دشت و در بیدل

غبار خودسری کاش اندکی نمناک می‌کردم

***

دیده ی انتظار را دام امید کرده‌ایم

ای قدمت به چشم ما خانه سفید کرده‌ایم

دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن

سیر تأملی که دل تا مژه عید کرده‌ایم

همچو صدف قناعتست بوته ی امتحان فقر

مغز شد استخوان ما بسکه قدید کرده‌ایم

فیض جنون نارسا فکر برهنگی ‌کراست

خرقه ی دوش عافیت سایه ی بید کرده‌ایم

معنی لفظ‌ حیرتیم‌ کیست به فهم ما رسد

بوی اثر نهفته را رنگ پدید کرده‌ایم

گرد به باد رفتگان دست بلند ‌مطلبی است

گوش به چشم‌ کن بدل ناله جدید کرده‌ایم

آه‌ کجا برد کسی خجلت تهمت عدم

نام خموشی و کری‌ گفت و شنید کرده‌ایم

فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی

خنده دیت نمی‌شود گریه شهید کرده‌ایم

بیدل اگر خطای ما درخور ساز زندگیست

تا به‌ کفن رسیده‌ایم ناله سفید کرده‌ایم

***

دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم

چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم

رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تأیید صبح

آسمان گردی عجب می‌ریزد از پرویزنم

اضطراب شعله در اندیشه ی خاکستر است

تا نفس باقیست از شوق فنا جان می‌کنم

همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست

رنگ هم از شوخی آتش می‌زند در خرمنم

دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق

تیغ او نزدیکتر از رگ بود با گردنم

مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق

چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم

تا قناعت‌ دستگاه خوان توقیر من است

آب چون آیینه افکنده‌ست نان روغنم

صورت آیینه ی خورشید، خورشید است و بس

بر نمی‌دارد خیال غیر، طبع روشنم

جوهر آزادی بوی‌ گلم پوشیده نیست

از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم

در دبستان تأمل پیش خود شرمنده ‌کرد

معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم

دانه‌ای من در زمین نارسیدن کشته‌ام

عمرها شد پای خواب آلوده ی این دامنم

بسکه از خود رفته‌ام بیدل به جست‌وجوی خویش

هر که بر گمگشته‌ای نالیده دانستم منم

***

دیده را باز به دیدار که حیران کردیم

که خلل در صف جمعیت مژگان ‌کردیم

بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست

مژه را هم رقم خواب پریشان ‌کردیم

غیر وحشت نشد از نشئه ی‌ تحقیق بلند

می به ساغر مگر از چشم غزالان ‌کردیم

زین دو تا رشته ‌که هر دم نفسش می‌خوانند

مفت ما بود که چون صبح‌ گریبان ‌کردیم

خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌ گناه

هر چه کردیم درین کلبه ی ویران کردیم

عرصه ی‌ کون و مکان وسعت یک گام نداشت

چون نگه بیهده اندیشه ی جولان کردیم

رهزنی داشت اگر وادی بی‌ مطلب عشق

عافیت بود که زندانی نسیان کردیم

موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند

بحر عجزیم‌ که در آبله توفان ‌کردیم

سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع

داغ را مغتنم دیده ی حیران کردیم

حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن

اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم

تازه‌رویی ز دل غنچه ی ما صحرا ریخت

آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم

عشق در عرض وفا انجمن معشوقست

چشم‌بندی‌ که به این پیکر عریان کردیم

بیدل از بسکه تنک مایه ی دردیم چو شمع

صد نگه آب شد و یک مژه‌ گریان‌ کردیم

***

دیده ی مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام

نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام

ششجهت دیدار گل می‌چیند از اجزای من

از تحیر زور بر آیینه‌زار آورده‌ام

حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن

کعبه جویان رو به خاک پای یار آورده‌ام

تا کشد شوق انتظار خجلت از افسردگی

رنگ می‌جستم براتی بر بهار آورده‌ام

چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار

چون مژه هر چند یک آغوش‌وار آورده‌ام

ای ادب بگذار تا مشق جنونی سر کنم

آخر این لوح جبین بهر چه کار آورده‌ام

سادگی می‌خندد از آیینه ی اندیشه‌ام

دل ندارد هیچ و من بهر نثار آورده‌ام

ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن

بی‌ فضولی نیست هر چند انکسار آورده‌ام

بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز

تحفه‌ام این بس ‌که خود را در شمار آورده‌ام

***

دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم

بخت برگردیده برگردد که برگرداندم

طالعی دارم ‌که چرخ بی‌ مروت همچو شمع

شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم

آگهی در کارگاه مخملم خون می‌خورد

خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم

زهره‌ام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق

می‌تواند کوه یاقوت جگر گرداندم

خاک هم‌ گاهی به رنگ صبح‌ گردی می‌کند

فقر می‌ترسم به استغنا سپر گرداندم

ای قناعت پا به دامن‌ کش‌ که چشم حرص دون

کاسه‌ای دارد مبادا در به ‌در گرداندم

هم به زیر پایم آب و دانه خرمن می‌کند

آنکه بیرون قفس بی ‌بال و پر گرداندم

شیشه‌ها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست

بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم

از ضعیفی سوده می‌گردد چو شمع انگشت من

گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم

چیزی از ایثار می‌خواهم نیاز دوستان

تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم

چون حنا بیدل ز گلزار عدم آورده‌ام

رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم

***

دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم

تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم

گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش

ز بی ‌تأثیری اقبال سم گل کرده تریاکم

هوا تازی به خاک ذلتم پامال می‌دارد

اگر سوی‌ گریبان روکنم سرکوب افلاکم

ز صد مستی قناعت کرده‌ام با یاد مژگانی

دماغ‌ گردن مینا بلند است از رگ تاکم

مزار کشته ی تیغ تبسم عالمی دارد

سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم

پرافشان می‌روم چون صبح ممکن نیست آزادی

چه سازم ار قفس فرسوده‌های سینه ی چاکم

ز بی‌ دندانی ایام پیری نعمتم این بس

که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم

طلسمی بسته‌ام چول شمع‌ کو خلوت کجا محفل

ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم

کمند کس حریف صید آزادم نمی‌گردد

امل‌ها رشته در گردن‌ کم است از سعی فتراکم

اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم

به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم

نمی‌سوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت

دم فرصت‌ کسل دارم منش ناچار دلاکم

به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل

خموشی‌ کرده‌ام روشن چراغ‌ کنج ادراکم

***

دور هستی پیش از گامی تمامش کرده‌ایم

عمر وهمی بود قربان خرامش کرده‌ایم

شیشه‌ها باید عرق بر جبهه ی ما بشکند

کز تری‌های هوس تکلیف جامش کرده‌ایم

ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس

صد نفس شد آب‌ کاین مقدار رامش کرده‌ایم

خواب عیش زندگی پر منفعل تعبیر بود

شخص فطرت را جنب از احتلامش‌ کرده‌ایم

زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ

آه از فکر ادایی آن چه وامش کرده‌ایم

تیره‌ بختی هم به آسانی نمی‌آید به دست

تا شفق خورده‌ست خون‌، صبحی‌ که شامش‌ کرده‌ایم

ما اسیران چون شرار کاغذ آتش زده

مشق آزادی ز چشمکهای دامش کرده‌ایم

چشم ما مژگان ندزدیده‌ست ز آشوب غبار

در ره او هر چه پیش آمد سلامش کرده‌ایم

پیش دلدار است دل قاصد دمی ‌کانجا رسی

دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامش‌ کرده‌ایم

غیر خاموشی نمی‌جوشد ز مشت خاک ما

سرمه گردی دارد و فریاد نامش کرده‌ایم

منظر کیفیت‌ گردون هوایی بیش نیست

بارها چون صبح ما هم سیر بامش کرده‌ایم

نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست

از لب خاموش فکر انتقامش کرده‌ایم

***

دوری بزمت در غم‌ و شادی ‌گر کند این می قسمت جامم

صبح نخندد بر رخ روزم‌، شمع نگرید بر سر شامم

صورت و معنی هیچ نبودن‌، چند زند پر وبال نمودن

همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم

غنچه هم آخر از می رنگش‌، شیشه ی طاقت خورد به سنگش

دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم

نامه ی من‌ که پیش تو خواند، قصه ی من‌ که به عرض رساند

گر جگرم به صد آه تپیدن‌، تا به لبم نرسید پیامم

در نظرم نه رهیست نه منزل‌، می‌گذرم به تردد باطل

شمع صفت ز طبیعت غافل‌، سر به هوا ته پاست خرامم

پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت

پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم

داغ تظلم و شکوه نبودم‌، بیهده دفتر ناله گشودم

کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم

چون نفس پر و بال گشایی‌، سوخت در آتش سعی رهایی

ریشه ی کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم

گر بتپد پی جمع رسایل‌، ور بزند در کسب فضایل

نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم

***

دوش چون نی سطر دردی می‌چکید از خامه‌ام

ناله‌ها خواهد پر افشاند از گشاد نامه‌ام

شمع را جز سوختن آینه‌دار هوش نیست

پنبه ی گوشست یکسر سوز این هنگامه‌ام

تا به‌ کی باشد هوس محو کشاکشهای ناز

داغ‌ کرد اندیشه ی رد و قبول عامه‌ام

قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست

ورنه من در مکتب بی‌ دانشی علامه‌ام

پیش من نه آسمان پشمی ندارد در کلاه

می‌دهد زاهد فریب عصمت عمامه‌ام

لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود

فکر معنیهای نازک کرد نال خامه‌ام

تا به‌ کی پوشد نفس عریان تنیهای مرا

بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه‌ام

بیدل از یوسف دماغ بی ‌نیاز من پراست

انفعال بوی پیراهن ندارد شامه‌ام

***

دوش‌ کز دود جگر طرح شبسشان ‌کردیم

شرری جست ره ناله چراغان ‌کردیم

دهر توفانکده ی شوق سراسر زدگی است

گرد دل داشت به هر دشت‌ که جولان ‌کردیم

لغزشی داشت ره عشق ‌که در گام نخست

طوف آسودگی آبله پایان کردیم

صبح این میکده‌ گم بود در آغوش خمار

ما هم از شوخی خمیازه‌ گریبان‌ کردیم

وسعت عیش جهان درخور خرسندی بود

عالمی را ز دل تنگ به زندان‌ کردیم

بی‌ تو یک غنچه ی آسوده درین باغ نماند

هر چه همرنگی دل داشت پریشان ‌کردیم

هر نفس چاک گریبان بهاری دارد

در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم

حاصل سینه بر آتش زدن ما چو سپند

اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم

همچو مژگان ز تماشاکده ی عالم رنگ

حاصل‌ این بود که خمیازه به دامان‌ کردیم

هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست

به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم

به تنزل عرق سعی ندامت ‌گل ‌کرد

آنچه‌ گم‌ شد ز جبین بر مژه تاوان‌ کردیم

فکر خویش است سرانجام دو عالم بیدل

همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم

***

دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم

صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم

پای تا سر نشئه‌ام از فیض ناکامی مپرس

آرزویم هر قدر خون‌ گشت من ساغر زدم

شبنم من زین ‌گلستان رنگی و بویی نیافت

از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم

آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت

تکیه‌ای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم

بر صف‌آرای تعلق بود اسباب جهان

چشم‌ پوشیدم شبیخونی بر این‌ لشکر زدم

برگ برگ این ‌گلستان پرده ی ساز منست

هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم

سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده‌اند

عام شد درسی ‌که من هم صفحه‌ای مسطر زدم

ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنی‌ست

من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم

رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است

دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم

فیض صبحی در طلسم هستی‌ام افسرده بود

دامن این ‌گرد سنگین یک دو چین برتر زدم

شعله ی افسرده‌ام اقبال نومیدی بلند

هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم

خانه ی دل را که همچون لاله ‌از سودا پر است

بیدل از داغ محبت حلقه‌ای بر در زدم

***

دوش ‌گستاخ به نظاره ی جانان رفتم

جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم

سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست

یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم

فیض عریان تنی‌ام خلعت صحرا بخشید

جیب شوق آنهمه وا شد که به‌ دامان رفتم

بی نشانی اثرم آینه ی بوی ‌گلم

رنگ شد کسوت من ‌کاینهمه عریان رفتم

بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه ‌کند

تا به جایی ‌که نفس ماند ز جولان رفتم

فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال

تا به دامان تو از راه‌ گریبان رفتم

چقدر کاغذ آتش زده‌ام داغ تو داشت

که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم

تپش دل سحری بوی ‌گلی می‌آورد

رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم

بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن

یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم

نگه‌ دیده ی قربانی‌ام از شوق مپرس

سر آن جلوه رهی داشت ‌که پنهان رفتم

جرأت پا نپسندید طواف چمنش

حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم

خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد

رنگ ناکرده گل از چهره ی امکان رفتم

پای پر آبله شد دست تأسف بیدل

بسکه از وادی امید پشیمان رفتم

***

رفت فرصت ز کف اما من حیرت‌زده هم

آنقدر دست ندارم‌ که توان سود بهم

حیرتم ‌گشت قفس ورنه درین عبرتگاه

چون نگاهم همه تن جوهر آیینه ی رم

شمع عبرتگه دل ناله ی داغ آلودست

بایدم شاخ‌ گلی‌ کرد درین باغ علم

سر خورشید به فتراک هوا می‌بندد

گردنی‌ کز ادب تیغ تو می‌گردد خم

بیخودی ‌گر ببرد خامه‌ام از چنگ شعور

وصف چشمت به خط جام توان‌ کرد رقم

صافی دل مده از دست به اظهار کمال

نسخه ی آینه مپسند ز جوهر بر هم

چشمه ی فیض قناعت غم خشکی نکشد

آب یاقوت به صد سال نمی‌گردد کم

آبرویی‌ که بود عاریتی روسیهی است

جمله زنگست اگر آینه بردارد نم

غنچه ی وا شده آغوش وداع رنگست

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما

آرزو نیست چراغی‌ که توان ‌کشت به‌ دم

عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست

قدم از آبله آن به‌ که ندزدد شبنم

کو مقامی ‌که توان مرکز هستی فهمید

از زمین تا فلک آغوش ‌گشوده‌ست عدم

نامداری هوسی بیش ندارد بیدل

به نگین راست نگردد خم پشت خاتم

***

رفتم از خویش و به بزم جلوه‌اش لنگر زدم

شیشه ی رنگی شکستم با پری ساغر زدم

صافی دل بی ‌نیازم دارد از عرض کمال

حیرتی ‌گشتم ره صد آینه جوهر زدم

خشک ‌طبعان غوطه‌ها در مغز دانش خورده‌اند

بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم

تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت

از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم

هرگز از دل شکوه ی داغ جفایت سر نزد

بی ‌صدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم

عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز

من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم

شبنم اشکی فرو برده‌ست سر تا پای من

از ضعیفی غوطه در یک قطره چون‌ گوهر زدم

بی‌ تو یکدم صرفه ی راحت نبردم چون سپند

بر سر آتش نشستم ناله ‌کردم پر زدم

چون سحر هر چند شوقم سوخت از کم‌فرصتی

اینقدرها شد که از شوخی نفس‌ کمتر زدم

عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود

مشت خاشاکی فراهم‌ کردم و آذر زدم

بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا

بس که چون ‌گل از شکست رنگها ساغر زدم

***

رفتم ز خویش و یاد نگاهیست حالی‌ام

مستی نماست آینه ی جام خالی‌ام

یک روی و یک دلم به بد و نیک روزگار

آیینه کرد جوهر بی انفعالی‌ام

هر برگ ‌گل به عرض من آیینه است و من

چون بو هنوز در چمن بی مثالی‌ام

عمریست در ادبکده ی بوریای فقر

آسوده‌تر ز نکهت گلهای قالی‌ام

در پرده کوس سلطنت فقر می‌زند

حیرت صداست چینی ناز سفالی‌ام

بخت سیاه ‌کو که ز ضعفم نشان دهد

بر شب نوشته‌اند برات هلالی‌ام

شد خاک از انتظار تو چشم تر و هنوز

قد می‌کشد غبار نگه از حوالی‌ام

هر جزوم از شکسته دلی موج می‌زند

من شیشه ریزه‌ام حذر از پای ‌مالی‌ام

در هر سری به نشئه ی دیگر دویده است

چون موج باده ریشه ی بی‌ اعتدالی‌ام

موج از گهر ندامت دوری نمی‌کند

اندیشه ی فراق ندارم وصالی‌ام

بیدل به ناتوانی خود ناز می‌کنم

پرواز آشیانی افسرده بالی‌ام

***

رنگ پر ریخته ی الفت گلزار توایم

جسته‌ایم از قفس خویش و گرفتار توایم

خاک ما جوهر هر ذره‌اش آیینه‌گر است

در عدم نیز همان تشنه ی دیدار توایم

مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست

از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم

اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع

همه وا سوخته ی سبحه و زنار توایم

پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید

می‌رویم از خود و در حیرت رفتار توایم

دامن عفو حمایتکده ی غفلت ماست

خواب راحت نفس سایه ی دیوار توایم

جنس موهوم هوس شیفته ی ارزش نیست

قیمت ما همه این بس‌ که به بازار توایم

مست‌ کیفیت نازیم چه هستی چه عدم

هر کجاییم همان ساغر سرشار توایم

خرده بر بیش و کم ذره نگیرد خورشید

ای تو در کار همه ما همه بیکار توایم

ناله سامان جبین سایی اشک است اینجا

بیدل عجز نوای ادب اظهار توایم

***

زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام

چون ‌گل امشب تا گریبان‌ گل به دامان‌ کرده‌ام

بوی ‌گل می‌آید از کیفیت پرواز من

بال و پر رنگ از نوای عندلیبان ‌کرده‌ام

بی نشانی مشربی دارم‌ که مانند نگاه

آینه در دستم و تمثال پنهان کرده‌ام

نقش این نه شیشه‌ گر یادم نباشد گو مباش

سیر مینایی دگر در طاق نسیان کرده‌ام

با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست

هر گه از خود رفته‌ام سیر چراغان ‌کرده‌ام

از جنون سامانی ‌کیفیت عنقا مپرس

آنقدر پوشیده‌ام خود را که عریان ‌کرده‌ام

بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس

خانه ی آیینه‌ای دارم که‌ ویران کرده‌ام

ز انتظار صبح باید بر چراغم خون‌ گریست

بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کرده‌ام

در غم نایابی مطلب ‌که جز وهمی نبود

سوده‌ام دستی که همت را پشیمان ‌کرده‌ام

جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم

از فضولی خویش را در دشت مهمان‌ کرده‌ام

ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابی‌ات

گفت وقتی ‌گریه بر عاجز گیاهان کرده‌ام

بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش

نرگسستان چشمکی خس‌پوش مژگان‌ کرده‌ام

***

زان پری چون شیشه تا کی شکوه‌ای خالی‌ کنم

می‌رود دامانش از کف‌ گر دلی خالی ‌کنم

جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال

کاش من هم یک نگه آیینه دلالی ‌کنم

خاک من دارد سحر در جیب و خاری می‌کشد

همتی ‌کو کاین بنای پست را عالی ‌کنم

دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود

دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم

کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است

چشم پوشم آنچه تفصیلی‌ست اجمالی ‌کنم

آبروی شمع آخر ریخت اشک بی‌ اثر

آرزوی مرده را تا چند غسالی‌ کنم

سوختن همچون چنار آسان نمی‌آید به دست

نوبر این رنگ‌ شاید در کهنسالی کنم

آتش افتد در بنای ‌فقر و من از سوز دل

گر هوس را آبیار گلشن قالی ‌کنم

نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن

ناله بیکارست وقف بی پر و بالی‌ کنم

بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من

شیشه ی دیگر تو هم پر ساز تا خالی‌ کنم

عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی

نقش پایم تا کجا تدبیر پا مالی‌ کنم

***

زا‌ن ناله‌ که شب بی ‌رخت افراخته بودم

در گردن گردون رسن انداخته بودم

این عالم آشفته که هستی است غبارش

رنگیست‌ که من صبح ازل باخته بودم

پرواز غبارم پر طاووس ندارد

همدوش خیالت نفسی تاخته بودم

هیهات‌ که فردا چه شناسم من غافل

دیروز هم آثار تو نشناخته بودم

پیشانی‌ام آخر ز عرق پاک نگردید

کز تاب رخت آینه نگداخته بودم

جز باد نپیمودم ازین دشت توهم

چون صبح طلسم نفسی ساخته بودم

در آتشم از ننگ فضولی چه توان‌ کرد

او در بر و من آینه پرداخته بودم

خاکسترم امروز تسلی ‌گر دود است

پروانه ی بیتاب همین فاخته بودم

بیدل ز میان دست غریبی به در آمد

تیغی‌ که به میدان غرور آخته بودم

***

ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم

لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم

چو تمثالم نهان از دیده‌های اعتبار اما

همان آیینه ی بی اعتباریهاست غمازم

نفس‌ گر می‌کشم قانون حالم می‌خورد بر هم

چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمی‌سازم

خیالی می‌کشد مخمل‌ کدامین راه و کو منزل

سوار حیرتم در عرصه ی آیینه می‌تازم

درین گلشن‌ که سامان من و ما باختن دارد

چو گل سرمایه‌ای دیگر ندارم رنگ می‌بازم

ز شمع‌ کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان

نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم

ندارد ذره ی موهوم بی‌ خورشید رسوایی

تو کردی جلوه و افتاد بر رو تخته ی رازم

شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من

هنوز از پرده ی ساز عدم می‌جوشد آوازم

ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه می‌پرسی

سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم

بنازم خرمی های بهارستان غفلت را

شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ می‌نازم

به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمی‌آیم

همان یک عقده دارم تا قیامت‌ گر کنی بازم

ند‌انم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل

که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم

***

ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم

به رنگ خامه لغزشهای مژگان ‌کرده پامالم

کف خاکم‌، غبار است آبروی دستگاه من

به توفان می‌روم تا گل ‌کند آثار اقبالم

نظرها محرم نشو و نمای من نمی‌باشد

نهال ناله‌ام آن سوی عرض رنگ می‌بالم

همان بهتر که پیش از خاک‌ گشتن بی‌ نشان باشم

دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم

به رنگی آب می‌گردم ز شرم خودنماییها

که سیلابی‌ کند در خانه ی آیینه تمثالم

چو گل تا زین چمن دوری به ‌کام ساغرم خندد

به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم

دلی ‌کو تا به ‌درد آید ز عجز مدعای من

نفس شور قیامت می‌کند انشا و من لالم

ز اوضاعم چه می‌پرسی ز اطوارم چه می‌خواهی

به حسرت می‌تپم جان می‌کنم این است اعمالم

ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل

به‌ گوشم می‌رسد آ‌وازها چندانکه می‌نالم

شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد

تمنا همچنان پرواز می‌بیزد به غربالم

ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمی‌بندد

چه امکان دارد آسودن دل افتاد‌ست دنبالم

ندامت توأم آگاهی‌ام گل می‌کند بیدل

چو مژگان دست بر هم سوده‌ام تا چشم می‌مالم

***

ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم

چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم

هنوز جلوه ی من در فضای بیرنگیست

خیالم و به نگه کرده‌اند زنجیرم

کسی به هستی موهوم من چه پردازد

که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم

ز فرق تا به قدم حیرتم نمی‌دانم

گشوده‌اند به روی ‌که چشم تصویرم

چو اخگرم به ‌گره نیست غیر خاکستر

تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم

چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش

چو رنگ می‌رود از خویش خون نخجیرم

سیاه‌بخت محبت بهارها دارد

به هند نازفروش سواد کشمیرم

نگاه دیده ی آهوست وحشتی ‌که مراست

به روز هم نتوان‌ کرد قطع شبگیرم

چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست

به خشت نقش قدم ‌کرده‌اند تعمیرم

مپرس ز آتش شوق‌ که داغم ای ناصح

که چون سپند مبادا به ناله درگیرم

من آن ستمزده طفلم ‌که مادر ایام

به جام دیده ی قربانی افکند شیرم

چنان به ضعف عنان رفته از کفم بیدل

که من ز خویش روم‌ گر کشند تصویرم

***

ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم

چو موج چشمه ی آیینه نیست یک مژه جوشم

زبان ناله ی من نیست جز نگاه تحیر

چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم

نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی

بلند می‌شود از سرمه چون نگاه خروشم

به سعی حیرت ازین بزم‌ گوشه‌ای نگرفتم

همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم

ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم

گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم

سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم

چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم

سپند جز تپش دل مدان فسانه ی خوابش

به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم

غرور حسن دلیل‌ست بر تظلم عاشق

شنیده‌اند به قدر تغافل تو خروشم

ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد

هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم

سیاه‌بختی من سرمه ی گلو شده بیدل

به رنگ حلقه ی زنجیر زلف سخت خموشم

***

ز بسکه شور جنون ‌گشت برق‌ کلبه ی هوشم

به رنگ حلقه ی زنجیر سوخت پرده ی‌ گوشم

چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من

به صدهزار تپش کرده‌اند آبله پوشم

شکست ساز امید و نداد عرض صدایی

ندانم این همه رنگ از چه سرمه‌ کرد خموشم

میی نماند و ز خمیازه می‌کشم قدح امشب

هنوز تازه دماغ خیال نشئه ی دوشم

سحر به گوش ‌که خواند نوای ساز تظلم

شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم

چو غنچه تا نفسی‌ گل‌ کند ز جیب تأمل

دل شکسته نواها کشیده است به‌ گوشم

به حسرت‌ کف و آغوش موج‌ کار ندارم

پر است همچو حباب از وداع خود برو دوشم

هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر

دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم

گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد

به خود نساخته‌ام آنقدر که با تو بجوشم

چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفس‌ کن

به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم

***

ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم

به یک پا چو شمع ایستاده است رنگم

دلی دارم آزادی امکان ندارد

ز مینا چو دست پری زیر سنگم

نفس دستگاهم مپرس از کدورت

چو آیینه آبیست تکلیف رنگم

چه سازم به افسون فرصت شماری

چو عزم شرر در فشار درنگم

کشم تا کجا خجلت نارسایی

به پا تیشه زن چون سراپای لنگم

ز موهومیم تا به آثار عنقا

تفاوت همین بس‌ که نام است ننگم

به تحقیق ره بردم از وهم هستی

به‌ کیفیت می رسانید بنگم

بهاری ‌کز آن جلوه رنگی ندارد

گلش می‌دهد می به داغ پلنگم

به در یوزه ی‌ گرد دامان نازش

اگر کف‌ گشایم دمد گل ز چنگم

ز گیسو نیاید فسون نگاهش

تو از هند مگذر که من در فرنگم

دلم کارگاه چه میناست بیدل

جرس بسته عبرت به دوش ترنگم

***

ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم

چکد آیینه‌ها بر خاک اگر مژگان بیفشارم

تغافل زین شبستان نیست بی‌ عبرت چراغانی

مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم

بنای نقش پایم در زمین نارساییها

به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم

غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد

وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم

زبان حالم از انصاف عذر ناله می‌خواهد

گران جانتر ز چندین‌ کوهم و دل می‌کشد بارم

ضعیفی شوخی نشو و نمایم بر نمی‌دارد

مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم

چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد

خدایا آتشین رویی‌ کند یک چشم بیدارم

مگر آهی‌ کند گل تا به پرواز آیدم رنگی

که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیده‌ست منقارم

وفا سر رشته‌اش صد عقد الفت در کمین دارد

ز بس درهم‌ گسستم سبحه پیدا کرد زنارم

جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل

جهانی را ز سر وا می‌توان ‌کردن به دستارم

ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل

به درد خار پا داغست چون طاووس‌ گلزارم

***

ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شک‌ کردم

به چشمم هر چه زین صحرا سیاهی‌ کرد حک‌ کردم

ز وحشت بسکه بودم بی‌دماغ سیر این گلشن

شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم

مطیع بی ‌نیازی یافتم افلاک و دورانش

خم ابروی استغنا بر این فیلان‌ کجک کردم

خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت

سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم

به کیش الفت از بس قدردان نشئه ی دردم

به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم

چو موج گوهرم یکسر نفس‌ شد حرف خاموشی

صف رنگ ادب تا نشکند شوخی‌ کمک کردم

غرور کبریایی داشتم در ملک آزادی

ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم

قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم

تو کردی شور دیگر حرص من هم ‌کم نمک ‌کردم

به جرم سرکشیدن شعله ی من داغ شد بیدل

کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم

***

ز چاک سینه آهی می‌نویسم

کتانم حرف ماهی می‌نویسم

محبت نامه پردازست امروز

شرار برگ کاهی می‌نویسم

سرا پا دردم از مطلب مپرسید

به مکتوب آه آهی می‌نویسم

به رنگ سایه مشق دیگرم نیست

همین روز سیاهی می‌نویسم

غبار انتظار کیست اشکم

که هر سطری به راهی می‌نویسم

سواد نقطه ی موهوم روشن

به تحقیق اشتباهی می‌نویسم

رسایی نیست سطر رشته ی عجز

ز بس خاکم‌ گیاهی می‌نویسم

گناه دیگر اظهار تحیر

اگر عذر گناهی می‌نویسم

نیاز آیینه ی اسرار نازست

شکستم کجکلاهی می‌نویسم

هجوم لغزش هوشست خط نیست

به رغم جاده راهی می‌نویسم

دو عالم نسخه ی حیرت سوادست

به هر صورت نگاهی می‌نویسم

ز دل نقش امیدی جلوگر نیست

بر این آیینه آهی می‌نویسم

چو صبحم صفحه بی‌ نقشست بیدل

شکست رنگ‌ گاهی می‌نویسم

***

ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه در گوشم

مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم

شنیدن شد دلیل اینقدر بی ‌صرفه‌ گوییها

زبان هم لال می‌گردید اگر می‌بود کر گوشم

حدیث عشق سر کن ‌گر علاج غفلتم خواهی

که این افسانه آتش دارد و من پنبه در گوشم

نواها داشت ساز عبرت این انجمن اما

نگردید از کری قابل تمیز خیر و شر گوشم

به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی ‌گشتم

که سعی غیر می‌بندد صدای خویش در گوشم

سفیدی می‌کند از پنبه اینجا چشم امیدی

نوای عالم آشوبی ‌که دارد در نظر گوشم

به ذوق مژده وصل آنقدر بیتاب پروازم

که چون گل می‌تواند ریخت رنگ بال و پر گوشم

به درس بی‌ تمیزی چند خون سعی می‌ریزم

چو شور عشق باید خواند افسونی به هر گوشم

ز ساز هر دو عالم نغمه ی دلدار می‌جوشد

کدامین پنبه سیماب تو شد ای بیخبر گوشم

مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی

به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم

***

زخمی به دل از دست نگارین تو دارم

یا رب‌ که شود برگ حنا سنگ مزارم

آیینه جز اندیشه ی دیدار چه دارد

گر من به خیال تو نباشم به چه‌ کارم

هر چند به راه طلب افتاده‌ام از پا

ننشسته‌ چو نقش قدم آبله دارم

آغوش هوس تفرقه ی وضع حضور است

چون غنچه اگر جمع شود گل به ‌کنارم

داده‌ست به باد تپشم حسرت دیدار

آیینه چکد گر بفشارند غبارم

چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست

هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم

رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز

در کارگه آینه خفته‌ست بهارم

در چشم کسان می‌کنم از دور سیاهی

خورشیدم و آیینه ی تحقیق ندارم

زان پیش که آید به جنون ساغر هستی

مینا به دل سنگ شکسته‌ست خمارم

در وصل ز محرومی دیدار مپرسید

آیینه نفهمید که من با که دچارم

چون رشته ی تسبیح‌ خورم غوطه به صد جیب

تا سر به هوایی‌ که ندارم به در آرم

کس قطره ‌کند تحفه ی دریا چه جنون است

دل پیشکشت‌ گر همه عذر است نیارم

شاید به نگاهی‌ کندم شاد و بخواند

مکتوب امیدم برسانید به یارم

افسردگی‌ گل نکشد آفت چیدن

بیدل چقدر گردش رنگست حصارم

***

ز خود تهی شدم از عالم خراب‌ گذشتم

چه سحر بود که برکشتی از سراب گذشتم

شرار بود که در سنگ بود آینه ی من

به ‌خویش دیر رسیدم‌ که‌ از شتاب‌ گذشتم

عنان به دست تپیدن ندارد عزم سپندم

به بزم تا رسم از پهلوی ‌کباب‌ گذشتم

به هر زمین ‌که رسیدم ز قحطسال اقامت

گریستم نفسی چند و چون‌ سحاب‌ گذشتم

ز دیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی

چو شمع تا سحر از خود به پیچ‌ و تاب‌ گذشتم

به مایه ی نفس اندوه حشر منفعلم‌ کرد

وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم

عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت

جز انفعال ‌که داند که از چه آب‌ گذشتم

به پیریم هوس مستی از دماغ به‌ در زد

قدم نگون شد و پل بست‌ کز سراب گذشتم

شرار کاغذم افتاد ختم نسخه ی هستی

بر این حروفی چند انتخاب گذشتم

تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها

گریست نقش قدم هر کجا چو آب‌ گذشتم

نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم

کجاست بحر و چه ‌گوهر گر از حباب گذشتم

سخن به پرده چه‌ گویم برون پرده چه جویم

ز جلوه نیز گذشتم گر از نقاب گذشتم

چه ممکن است به این جرأتم ز خویش‌ گذشتن

اگر ز سایه گذشتم ز آفتاب گذشتم

چو بوی ‌گل سبقی داشتم به جیب تأمل

چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب‌ گذشتم

فغان‌ که چشم به رفتار زندگی نگشودم

ز خود چو سایه گذشتم ولی به خواب گذشتم

سوال بیدل اگر جوهر قبول ندارد

تو لب به عربده مگشا من از جواب ‌گذشتم

***

ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم

فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم

خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمی‌آید

نوا بر سرمه بستم بسکه بی ‌آهنگ گردیدم

به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را

جهان آیینه پیدا کرد تا من رنگ گردیدم

به عرض قابلیت‌ گفتم اقبالی ‌کنم حاصل

سزاوار فشار دیده‌های تنگ گردیدم

فراهم کردن اضداد ربط عافیت دارد

جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگ‌ گردیدم

ندانم از که خواهد یأس داد ناشناسایی

که من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گردیدم

به هر بی ‌دست‌ و پایی سعی همت‌ کارها دارد

بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم

به قید لفظ بودم عمرها بیگانه ی معنی

کم مینا گرفتم با پری همسنگ‌ گردیدم

به پیری هم وفایی ناله نپسندید سازم را

نی این بزم بودم تا خمیدم چنگ گردیدم

به هر واماندگی ممنون چندین طاقتم بیدل

که چون پرگار گرد خود به پای لنگ گردیدم

***

ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم

به‌ گردون می‌شود در دیده ی حیرت نهان انجم

سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان

که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم

اسیر حلقه ی بیتابی شوق‌ که می‌باشد

که همچون اشک می‌ریزد ز چشم آسمان انجم

مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد

که می‌گیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم

به امیدی ‌که مهر طلعتش‌ کی جلوه فرماید

چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم

***

ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم

به این آتش که من دارم مگر آتش‌ کند سردم

اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این

چو طاس نرد هر نقشی‌ که آوردم نیاوردم

چو شبنم شرم پیدایی‌ست آثار سراغ من

عرق چندانکه می‌بالد بلندی می‌کند گردم

چو اوراق خزان بی‌ اعتبارم خوانده‌اند اما

جهانی رنگ سیلی خورده است از چهره ی زردم

در آن مکتب که استغنا عیار معنی‌ام ‌گیرد

کلاه جم بنازد بر شکست‌ گوشه ی فردم

ز خویشم می‌برد یاد خرام او به آن مستی

که‌ گل پیمانه ‌گرداند اگر چون رنگ برگردم

ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی

شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم

وفایم خجلت ناقدردانی بر نمی‌دارد

اگر بر آبله پا می‌نهم دل می‌کند دردم

نی‌ام بیدل خجالت مایه ی ننگ تهی‌دستی

چو مضمون در خیال هر که می‌آیم ره آوردم

***

ز دشت بیخودی می‌آیم از وضع ادب دورم

جنونی‌ گر کنم ای شهریان هوش معذورم

ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم

که تا دست سلیمان می‌رسد نقش پی مورم

جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من

سراب‌ آیینه‌ام گل‌ می‌کند نزدیکی از دورم

همان بهترکه خاکستر شوم در پرده ی عبرت

نقاب از روی‌ کارم بر نداری خون منصورم

برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد

تو محو و من تغافل اشتیاق‌ جنت و حورم

به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من

کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم

سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من

چسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم

اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان‌ گیرد

به‌ مستی می‌رساند لغزش مژگان مخمورم

به خون پیچیده می‌بالم نفس دزدیده می‌نالم

دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم

مکش ای ناله دامانم مدر ای غم‌ گریبانم

سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم

خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل

بنای حسرتی در عالم امید معمورم

***

ز دل چون غنچه یک چاک‌ گریبانگیر می‌خواهم

گشاد کار خود بی ‌ناخن تدبیر می‌خواهم

نی‌ام مخمور می‌ کز قلقل مینا به جوش آیم

سیه مست جنونم غلغل زنجیر می‌خواهم

به‌ کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری

دم آبی اگر می‌خواهم از شمشیر می‌خواهم

بنایم ننگ ویرانی‌ کشید از دست جمعیت

غبار دامن زلفی پی تعمیر می‌خواهم

ز آتش‌ کاش احرام جنون بندد سپند من

به وحشت جستنی زین خانه ی دلگیر می‌خواهم

به هر مویم هجوم جلوه خوابانده‌ست مژگانها

ز شوقت جنبشی چون خامه ی تصویر می‌خواهم

به بوی غنچه نسبت‌ کرده‌ام طرز کلامت را

زبان برگ گل در عذر این تقصیر می‌خواهم

درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد

دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر می‌خواهم

لب سوفارم از خمیازه‌های بی ‌پر و بالی

ز گردون مقوس همتی چون تیر می‌خواهم

حصول مطلب از ذوق تمنا می‌کند غافل

زمان انتظار هر چه باشد دیر می‌خواهم

به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند

به این امید طفلی را که خواهم پیر می‌خواهم

ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من

به چوب‌ گل چو بلبل اندکی تعزیر می‌خواهم

***

زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم

چو شمع از شوخی‌ برق نگه بالیدنت نازم

ز خاموشی به هم پیچیده‌ای شور قیامت را

به جیب غنچه توفانهای ‌گل دزدیدنت نازم

نبود این دشت ای پای تمنا قابل جولان

به رنگ اشک در اول قدم لغزیدنت نازم

همه لطفی و از حال من بیدل نه‌ای غافل

نظر پوشیده سوی خاکساران دیدنت نازم

***

ز سودای چشم تو تا کام ‌گیرم

دو عالم فروشم دو بادام گیرم

شهید وفایم ز راحت جدایم

نه مردم به ذوقی که آرام گیرم

سیه مست شهرت نی‌ام ورنه من هم

چو نقش نگین صبح در شام گیرم

ز بس همتم ننگ تزویر دارد

محالست اگر دانه در دام گیرم

چنین‌ کز طلب بی‌ نیاز است طبعم

گدا گر شوم ترک ابرام گیرم

چو شبنم چه لافم به سامان هستی

مگر از عرق صورتی وام گیرم

درین انجمن مشرب غنچه دارم

زنم شیشه بر سنگ تا جام‌ گیرم

زمانی شود خواب عیشم میسر

که چون نقش پا سایه بر بام گیرم

کمند نفس حرص صیاد عنقاست

به ‌این نارسایی مگر نام گیرم

جهان نیست جز اعتبار من و تو

تو تحقیق دان‌ گر من اوهام‌ گیرم

تجاهل سر و برگ هستی است بیدل

همه گر وصالست پیغام گیرم

***

ز سور و ماتم این انجمنها کی خبر دارم

چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم

چو گردون ششجهت همواری من می‌کند جولان

برون وحشتم گردی‌ست در هر جا گذر دارم

نه برق و شعله می خندم نه ابر و دود می‌بندم

چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم

سویدای دل‌ست این یا سواد وحشت امکان

که تا واکرده‌ام مژگان غباری در نظر دارم

نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی

چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی که بر دارم

دماغ عبرت من طرفی از سامان نمی‌بندد

ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم

شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من

که با صد شوخیی اظهار یک چشمک شرر دارم

تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوت‌آرا شو

که من چون شمع رنگ رفته ی خود در نظر دارم

چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد

که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم

مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من

کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم

نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد

عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم

تلاطم دستگاه شوخی موجم نمی‌گردد

محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم

توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل

چو شبنم‌ گر بجای ‌گام من هم چشم بردارم

***

ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم

ادب ‌پرورده ی عشقم نگه را ناله می‌دانم

تماشای دو رنگی بر نمی‌دارد حباب من

نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم

به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سر کردم

گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم

بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان

چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم

درین حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد

دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم

خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند

جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم

مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل

که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم

پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل

کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم

چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم

سر راحت به دامن چیده ی چندین ‌گریبانم

به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت

جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم

ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد

غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم

***

ز علم و عمل نکته‌ها گوش‌ کردم

ندانم چه خواندم فراموش کردم

خطوط هوس داشت اوراق امکان

مژه لغزشی خورد مغشوش‌ کردم

گر این انفعال است در کسب دانش

جنون بود کاری که با هوش کردم

اثر تشنه ‌کام سنان بود و خنجر

چو حرف وفا سیر صد گوش‌ کردم

نقاب افکنم تا بر اعمال باطل

جبینی ز خجلت عرق پوش‌ کردم

بجز سوختن شمع رنگی ندارد

تماشای امشب همان دوش کردم

جنون هزار انجمن بود هستی

نفسها زدم شمع خاموش کردم

به یک آبله رستم از صد تردد

کشیدم ز پا پوست پاپوش‌ کردم

بس است اینقدر همت میکشیها

که پیمانه برگشت و من نوش‌ کردم

ز قد دو تا یادم آمد وصالش

شدم پیر کاین طرح آغوش کردم

اگر بار هستی گران نیست بیدل

خمیدن چرا زحمت دوش‌ کردم

***

ز فیض‌ گریه ی سرشار افسردن فراموشم

به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم

جنونی در گره دارم به ذوق سرمه ‌گردیدن

سپند بیقرارم ناله خواهد کرد خاموشم

حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد

سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم

نم اشک زمینگیرم‌، مپرس از سرگذشت من

شکست ‌دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم

ز تشریف ‌کمال آخر قبای یأس پوشیدم

به رنگ چشمه ی آیینه جوهر کرد خس پوشم

محبت پیش ازین داغ خجالت بر نمی‌دارد

ز وصلت چند باشم دور و با خود تا کجا جوشم

کمند صید نازم هر قدر از خود برون آیم

به رنگ شمع‌، رنگ رفته می‌پردازد آغوشم

چو تمثال لباسی نیست‌ کز هستی بپوشاند

مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم

به بی‌ دردی بیابان هوس تا چند طی‌ کردن

درای محمل شوقم‌،‌ کجا شد دل‌ که بخروشم

به احوال من بیدل ‌کسی دیگر چه پردازد

ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم

***

ز فیض‌ ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم

چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم

به یاد چشمی از خود می‌روم ای فرصت امدادی

که از گردش رسد رنگی به آن پیمانه ی نازم

نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمه ی عمرم

مپرس از نارسایی تا چه دارد رشته ی سازم

به هجرت‌ گر نی‌ام دمساز آه و ناله معذورم

شکست خاطرم در سرمه خوابیده‌ست آوازم

ز حیرت در کفم سر رشته‌ای داده‌ست پیدایی

که تا مژگان بهم می‌آید انجام است آغازم

تماشاخانه ی حسنم بقدر محو گردیدن

تحیر بسکه لنگر می‌کند آیینه می‌سازم

بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه می‌بازد

چوگل من هم درین‌ گلشن‌ گریبانی بپردازم

طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد

دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل‌ کند رازم

چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی

غباری را به‌ گردون برده‌ام کم نیست اعجازم

غرور خودنمایی ها به‌ این زحمت نمی‌ارزد

به رنگ شمع چند از سر بریدن‌ گردن افرازم

به آسانی ز بار زندگی رستن نمی‌باشد

مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم

به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل

صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم

***

زندگی را از قد خم عبرت آگه می‌کنم

وقف رعنایی بساطی داشتم ته می‌کنم

پوچ می‌یابم سر و برگ بساط اعتبار

این‌ کتانها را خیال پرتو مه می‌کنم

در خرابات تغافل درد هم ناصاف نیست

چشم اگر پوشم جهانی را منزه می‌کنم

ضبط دل در قطع تشویش املها صنعتی‌ست

چون گهر زین یک گره صد رشته کوته می‌کنم

یک نفس‌ گر سر به جیبم واگذارد روزگار

یوسفستانها خمیر از آب این چه می‌کنم

مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست

کوشش مزدور خوابم روز بیگه می‌کنم

حلقه ی قامت مرا صفر کتاب یأس‌ کرد

ناله‌ای گر می‌کنم اکنون یکی ده می‌کنم

چون نفس موهومی‌ام هر چند اجزای فناست

کوس هستی می‌زنم گر در دلی ره می‌کنم

شوق بیتاب است بیدل فهم معنی گو مباش

تا زبان می‌بوسدم کام الله الله می‌کنم

***

ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم

چرا ترا نگزینم‌ که آفتاب ‌گزینم

چراغ عشرت این بزم بی تو نور ندارد

مگر در آتشی افتم که ماهتاب گزینم

به چشمه گر بردم احتیاج تشنه لبی‌ها

جبین به عرق دهم تا ز آب تری گزینم

ز حرص چند کشم انتظار مخمل و دیبا

روم به سایه ی دیوار فقر و خواب‌ گزینم

به محفلی که نم منتی است در می جامش

سپند نالم اگر اشکی از کباب گزینم

طپانچه نقد نشاط است و گوشمالی مالش

چه آرزو کنم از دف‌، چه از رباب‌ گزینم

گذشته است ز هم کاروان محمل فرصت

درنگ ‌کو که من بیخبر شتاب‌ گزینم

به هر دری ‌که نشاند ز خود تهی شدن من

چو حلقه چشم‌ کنم باز و فتح‌ باب‌ گزینم

به مکتبی ‌که بود درسش از حدیث تعلق

همین گسستن شیرازه از کتاب گزینم

نی‌ام ستمکش اوهام تا به زهد ریایی

خمار خلد ز ترک شراب ناب‌ گزینم

به قصر خلد رسانم طناب خیمه ی عصیان

چو ریش زاهد اگر یک دو گز ثواب‌ گزینم

فلک اگر دهدم اختیار عزت و خواری

به ‌گنج پا زنم و یک دل خراب‌ گزینم

مدم به ‌گوش خیالم فسون آتش الفت

که شکل موی ضعیفم مباد تاب‌ گزینم

دماغ دردسر موج این محیط که دارد

قدح نگون ‌کنم و مشرب حباب‌ گزینم

بجوشم و به در آیم ازین هوسکده بیدل

به جوش خم چقدر خامی شراب‌ گزینم

***

زین باغ تا ستمکش نشو و نما شدم

خون‌ گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم

بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت

زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم

دل دانه‌ای نبود که ‌گردد به جهد نرم

سودم‌ کف ندامت و دست آسیا شدم

مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی

آماجگاه ناوک تیر قضا شدم

پیغام بوی‌ گل به دماغم نمی رسد

آیینه‌دار عالم رنگ از کجا شدم

حرفی به جز کریم ندارد زبان من

سلطان کشور طربم تا گدا شدم

یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی

شایسته ی معامله ی کبریا شدم

زین حیرتی‌ که چید نفس فرق و اتحاد

او ساغر غنا زد و من بینوا شدم

نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد

بعد از وداع‌ گل به بهار آشنا شدم

بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌ گداخت

زیر قدم ندیدم و طاووس پا شدم

***

زین باغ همچو شبنم رنج خیال بردم

هرکس طراوتی برد من انفعال بردم

ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت

من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم

در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت

آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم

داد دل از عزیزان‌ کس بیش از این چه خواهد

در مجلس ‌کری چند فریاد لال بردم

با وضع اهل عالم راضی نگشت همت

هرکلفتی ‌که بردم زین بد خصال بردم

دل را تردد جاه از فقر کرد غافل

در آرزوی چینی عرض سفال بردم

چون شعله ‌کز ضعیفی خاکسترش پناهست

پرواز منفعل بود سر زیر بال بردم

یاد نگاهی امشب بر صفحه‌ام زد آتش

رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم

تنهایی‌ام بر آورد از تنگنای اوهام

زین ششدر آخر کار بازی به خال بردم

بیدل به این سیاهی کز دور کرده‌ام گل

پیش یقین خود هم صد احتمال بردم

***

زین سجده ی خود دار تفاخر چه فروشم

در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم

چون موج‌ گهر پای من و دامن حیرت

سعی طلبی بود که‌ کرد آبله پوشم

تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش

بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم

خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد

آنسوی یقین مژده رسانده‌ست سروشم

مجبور ترددکده ی وهم چه سازد

روزی دو نفس بال فشان است به‌ گوشم

چیزی ز من و ما بنمایم چه توان‌ کرد

گرم است دکان آینه داری بفروشم

زین بزم به جز زحمت عبرت چه ‌کشد کس

طنبور تقاضای همین مالش گوشم

چون دیده ی آهو رمی افروخت چراغم

کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم

دور است به مژگان بلند تو رسیدن

من سرمه نگشتم چه ‌کنم ‌گر نخروشم

بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید

تا من به ‌گداز آیم و با خویش بجوشم

***

زین صفر کز عدم در هستی گشوده‌ایم

آیینه ی حباب خیالت زدوده‌ایم

گرد هزار رنگ تماشا دمانده است

دستی‌ که همچو عکس بر آیینه سوده‌ایم

خلقی به یاد چشم تو دارد سجود ناز

ما هم به سایه ی مژه‌هایت غنوده‌ایم

جمعیت وسیله ی دیدار مفت ماست

آیینه داری از صف حیرت ربوده‌ایم

پر روشن است حاصل انجام ‌کار شمع

پرواز گریه دارد و ما پر گشوده‌ایم

در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست

با عشق طالعی‌ست که ما آزموده‌ایم

از دوری حقیقت ادراک ما مپرس

دریا سراب شد که به چشمت نموده‌ایم

از مزرع امید که داند چه ‌گل‌ کند

ما دانه‌های کاشته ی نادروده‌ایم

جانیم رفته رفته جسد بسته‌ایم نقش

کم نیستیم کاینهمه بر خود فزوده‌ایم

معدومی حقیقت ما حیرت آفرید

پنداشتیم آینه‌دار تو بوده‌ایم

بیدل ترانه‌سنج چه سازی که عمرهاست

از پرده ی خیال حدیثت شنوده‌ایم

***

زین ‌گریه اگر باد برد حاصل خاکم

چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم

دست من و دامان تمنای وصالت

نتوان چو نفس‌ کردن ازین آینه پاکم

از آبله‌ام منع دویدن نتوان کرد

انگور نگردد گره ریشه ی تاکم

بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک

از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم

گردم چمن رنگ نبالد چه خیال‌ست

عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم

دارد نفسم پیچ و خم طره ی رازی

کان را نبود شانه مگر سینه ی چاکم

از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید

دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم

ای همت عالی نظران دست نگاهی

تا چند کشد پستی طالع به مغاکم

دل شمع خیالی‌ست‌ که تا حشر نمیرد

زنهار تکلف مفروزید به خاکم

بیدل به خیال مژه ی چشم سیاهی

امروز سیه مست‌تر از سایه ی تاکم

***

سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم

شخص طاقت رفته و ما نقش پای طاقتیم

عجز بینش جوهر ما را به خاک افکنده است

یک مژه‌ گر چشم برداریم‌ گرد فطرتیم

دامن افشاندن ز اسباب جهان بی‌مدار

آنقدرها نیست اما اندکی بی ‌جرأتیم

هیچکس چون شمع داغ بی‌تمیزیها مباد

سر به جیب و پا به دامن در تلاش راحتیم

حرص بر خوان قناعت هم همان خون می‌خورد

میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم

زبن وبالی‌ کز وفاق حاضران‌ گل می‌کند

همچو یاد رفتگان آیینه‌دار عبرتیم

رفت ایامی‌ که عزلت آبروی ناز داشت

این زمان از اختلاط این و آن بی‌ حرمتیم

همچو مینایی نمی از جبهه ی ما کم نشد

آب می‌گردیم اما انفعال خجلتیم

با همه نومیدی اقبال سیه‌بختان رساست

چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم

خواه عالم نقش بند و خواه عنقا کن خیال

در دماغ خامه ی نقاش موی صورتیم

نیم چشمک خانه روشن ‌کردنی داریم و هیچ

چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم

***

سراغ عیش ز عمر نمانده می‌گیرم

اثر ز آتش در آب رانده می‌گیرم

رمید فرصت و من غره ی خیال‌ که من

سوار توسن برق جهانده می‌گیرم

سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع

رهی ز یأس به پایان رسانده می‌گیرم

به وادیی که‌ کشد حرص تشنه‌ کام زبان

عرق ز جبهه ی خجلت دمانده می‌گیرم

هلاک بوی لبی بودم انتظارم‌ گفت‌:

غمین مشو به‌ کنارش نشانده می‌گیرم

مرا همین سبق از مکتب ادب ‌کافی‌ست

که نام یار به لب نگذرانده می‌گیرم

زناله تا نفس واپسین یقینم نیست

که دامن‌ که به دست فشانده می‌گیرم

به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست

عنان دو روز دگر هم دوانده می‌گیرم

گذشته‌ام به رکاب‌ گذشتگان و هنوز

سراغ خود به قفا بازمانده می‌گیرم

سواد نامه چو صبحم نهان نمی‌ماند

نفس دو سطر هوایی‌ست خوانده می‌گیرم

چو شمع بیدل اگر صد رهم شهید کنند

دیت ز گردن شمشیر رانده می‌گیرم

***

سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیده‌ام

آستانش کرده‌ام یاد و جبین مالیده‌ام

برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنی‌ست

عطری از پیراهنش در پوستین مالیده‌ام

سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست

من به‌ کار شعله چون شمع انگبین مالیده‌ام

موی پیری شعله ی امید را خاکستر است

درد سر معذور صندل بر جبین مالیده‌ام

کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت

حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیده‌ام

گوهر صد آبرو در پرده حل‌ کرد احتیاج

تا عرق‌واری به روی شرمگین مالیده‌ام

جز ندامت نیست ‌کار حرص و من بی ‌اختیار

از پی مالیدن دست آستین مالیده‌ام

ناله ی دل‌ گر کسی نشنید جای شکوه نیست

گوش خود باری به این صوت حزین مالیده‌ام

نیستم بیدل هوس پروانه ی این انجمن

چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیده‌ام

***

سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت می‌کشیدم

چو شمع‌، انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم

به ‌گوشم از صدهزار منزل رسید بی‌ پرده ناله ی دل

ولی من بی ‌تمیز غافل ‌که حرف لعل تو می‌شنیدم

در انجمن سیر ناز کردم به خلوت آهنگ‌ ساز کردم

به هر کجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم

یقین به نیرنگ‌ کرد مستم نداد جام یقین به دستم

گلی در اندیشه رنگ بستم شهود گم شد خیال چیدم

چه داشت آیینه ی وجودم ‌که ‌کرد خجلت‌کش نمودم

دو روز ازین پیش شخص بودم کنون ز تمثال ناامیدم

نه چاره‌ای دارم و نه درمان نشسته‌ام ناامید و حیران

چو قفل تصویر ماند پنهان به‌ کلک نقاش من‌ کلیدم

به ‌گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر

که دارد این سحر تازه باور که تیغ مژگان ‌کند شهیدم

غرور امید سرفرازی نخورد از افسون یأس بازی

چو سرو در باغ بی ‌نیازی ز بار دل نیز کم خمیدم

به راه تحقیق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم

چو اشک آخر به سر فتادم چنانکه پنداشتم دویدم

دربن بیابان به غیر الفت نبود بویی ز گرد وحشت

من از توهم چو چشم آهو سیاهیی داشتم رمیدم

خیالی از شوق رقص بسمل‌ کشید آیینه در مقابل

نه خنجری یافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپیدم

قبول دردی فتاد در سر ز قرب و بعدم‌ گشود دفتر

نبود کم انتظار محشر قیامتی دیگر آفریدم

تخیل هستی‌ام هوس شد عدم به جمعیتم قفس شد

هوا تقاضایی نفس شد سحر نبودم ولی دمیدم

خطای‌ کوری از آن جمالم فکنده در چاه انفعالم

تو ای سرشک آه‌ کن به حالم‌ که من ز چشم دگر چکیدم

به دامن عجز پا شکستن جهانی از امن داشت بیدل

دل از تک و تاز جمع‌ کردم چو موج در گوهر آرمیدم

***

سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم

زمین خانه ی خورشید را به آب رساندم

به یک قدح به در آوردم از هزار حجابش

تبسم سحری‌ گفتم آفتاب رساندم

رهی به نقطه ی موهوم بردم از خط هستی

جریده‌ای که ندارم به انتخاب رساندم

تلاش راحتم این بس که با کمال ضعیفی

چو شمع‌ یک مژه تا نقش پا به خواب رساندم

پیام ملک یقینم نداشت قاصد دیگر

چو عکس از آینه برگشتم و جواب رساندم

به یک حدیث‌ که خواندم ز شبهه‌زار تعین

به گوش هر دو جهان آیه ی عذاب رساندم

صفای جوهر معنی نداشت غیر ندامت

مرا نشاند در آتش به هر مآب رساندم

چو شمع‌ آن سوی خاکسترم نبود تسلی

دماغ سوخته آخر به ماهتاب رساندم

به سعی فطرت معذور بیش ازین چه‌ گشاید

نگاهی از مژه ی بسته تا نقاب رساندم

شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد

دعای خود به دعاهای مستجاب رساندم

به عشق نسبت عجزم درست کرد تخیل

سری نداشتم اما به آن رکاب رساندم

خطی ز مشق یقین‌ گل نکرد از من بیدل

چو حرف شبهه‌، خراشی به هر کتاب رساندم

***

سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم

به حیرت رفت چندانی ‌که من هم محو‌ گر‌دیدم

به ذوق وحشتی از خود تهی‌ کردم جهانی را

جنون چندین نیستان‌ کاشت تا یک ناله دزدیدم

به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد

سواد فقر پرورده‌ست یکسر در شب عیدم

ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی

شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم

ندامت در خور گل ‌کردن آگاهی است اینجا

کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم

نی این محفلم از ساز عیش من چه می‌پرسی

به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم

به شوخی ‌گردشی از چشم تصویرم نمی‌آید

که من در خانه ی نقاش پیش از رنگ گردیدم

ز آتش‌ گل نکرد افسانه ی یأس سپند من

تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم

نه آهنگی ‌است نی سازم نه انجامی نه آغازم

به فهم خویش می‌نازم نمی‌دانم چه فهمیدم

اگر خود را تو می‌دانم وگر غیر تو می‌خوانم

به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم

چراغ حسرت دیدار خاموشی نمی‌داند

تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم

ندانم سایه ی سرو روان کیستم بیدل

به رنگی رفته‌ام از خود که پنداری خرامیدم

***

سر خط نازیست امشب زخمهای سینه‌ام

جوهر تیغ که گل کرده‌ست از آیینه‌ام

شعله‌ گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک

حصن سنگینی ست ‌گرد خرقه ی پشمینه‌ام

چون‌ گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس

تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینه‌ام

می‌توان حال درون دیدن ز بیرون حباب

امتحان دل عبث وا می‌شکافد سینه‌ام

با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی

خانه بر دوش تماشای تو چون آیینه‌ام

ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت

ای بسا گوهر که‌ گردید آب در گنجینه‌ام

خرقه ی ناموس رسوایی‌ کشد از احتیاط

بخیه‌ها بر روی کار افتاد لیک از پینه‌ام

مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام

روشن است از آتش یاقوت دود کینه‌ام

انتظار فرصت از مخمور شوقت برده‌اند

جام تا در گردش آمد شنبه است آدینه‌ام

گر ادب بیدل نپیچد پنجه‌ام در آستین

می‌کند گل از گریبان حسرت دیرینه‌ام

***

سر خوش آن نرگس مستانه‌ایم

ما گدایان در میخانه‌ایم

قید دل ما را امل فرسود کرد

در کمند ریشه ی این دانه‌ایم

شغل سر چنگ حوادث مفت ماست

زلف بیداد آشنای شانه‌ایم

چون سحر جیبی‌ که ما وا کرده‌ایم

خنده ی بی ‌مطلب دیوانه‌ایم

بی‌ چراغ از ما که می‌یابد سراغ

خانه ی گم کرده ی پروانه‌ایم

اسم ما تهمت‌کش وصف است و بس

گر پر و خالی همین پیمانه‌ایم

بت ‌پرستی باعث ایجاد ماست

برهمن زادان این بتخانه‌ایم

گر نفس سرمایه ی این فرصت است

آشنا تا گفته‌ای بیگانه‌ایم

ما و من پر سحر کار افتاده است

هر چه می‌گوییم هست اما نه‌ایم

بیدل از وهم جنون سامان مپرس

گنج ناپیدا و ما ویرانه‌ام

***

سرمه شد آخر به خواب بی‌ خودیها پیکرم

سایه ی دیوار مژگان که زد گل بر سرم

خواب نازی‌ کرد پیدا شعله از خاکسترم

بالش پرواز شد واماندگیهای پرم

رشته ی تسبیحم از گمگشته‌های یادِ کیست

تا سری از خود برآرم صد گریبان می‌درم

مزد ایمایی ‌که از من رنگ حرفی واکشد

معنی نشنیده‌ای افتاده در گوش کرم

الفت خویشم بیابان‌گردی واماندگی‌ست

هر دو عالم طی شود گامی ‌که از خود بگذرم

انفعال جرم سامان بهشتی دیگر است

از نم یک جبهه خجلت آب چندین‌ کوثرم

با چنین عصیان ز دوزخ بایدم خجلت‌ کشید

ظلم مپسندید بر آتش ز دامان ترم

بی‌تکلّف چون حباب از قلزم آفات دهر

چشم اگر پوشم لباس عافیت دارد پرم

دل به عزلت خاک شد از درد آزادی مپرس

کاش از ننگ فسردن آب ‌گردد گوهرم

تهمت اوهام چندین دام پیدا می‌کند

طایر رنگم‌ کجا پرواز و کو بال و پرم

نیستم آگه مقیم خلوت اندیشه ‌کیست

اینقدر دانم که فریادی‌ست بیرون درم

سیر گلشن چیست تا دامان دل‌ گیرد هوس

می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم

بر حلاوت بس که پیچیدم غم دردم نماند

ناله‌ها بیدل به غارت داد چون نیشکرم

***

سطری اگر ز وضع جهان وانوشته‌ایم

گردانده‌ایم رنگ و چلیپا نوشته‌ایم

در مکتب طلب چقدر مشق لغزش است

کاین جاده‌ها به صفحه ی صحرا نوشته‌ایم

هر جا خطی ز نسخه ی امکان دمیده است

عبرت غبار دیده ی بینا نوشته‌ایم

از زخم حسرتی‌ که لب جام می‌کشد

خون بر بیاض گردن مینا نوشته‌ایم

رمز ازل‌ که صد عدم آن سوی فطرت است

پنهان نخوانده اینهمه پیدا نوشته‌ایم

معنی سواد نسخه ی اشک چکیده‌ کیست

غمنامه‌ها به خون تمنا نوشته‌ایم

زین آبرو که پیکر ما خاک راه اوست

خط غبار خود به ثریا نوشته‌ایم

از نقش ما حقیقت آفاق خواندنی‌ست

چون موج کارنامه ی دریا نوشته‌ایم

قاصد چو رنگ باز نگردید سوی ما

معلوم شد که نامه به عنقا نوشته‌ایم

در مکتب نیاز چه حرف و کدام سطر

چون خامه سجده‌ای‌ست‌ که صد جا نوشته‌ایم

دستی اگر بلند کند نامه‌بر بس است

تا روشنت شود که دعاها نوشته‌ایم

اسرار خط جام که پرگار بیخودی‌ست

بیدل به ‌کلک موجه ی صهبا نوشته‌ایم

***

سنگ راهم می‌خورد حرصی که دارد احتشام

روز اول طعمه از جزو نگین‌ کرده‌ست نام

خانه روشن کرده‌ای هشدار ای مغرور جاه

آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام

پختگی نتوان به دست آورد بی‌ سعی فنا

غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام

تا سخن باقی بود درد است صهبای‌ کمال

نیست غیر از خامشی چون صاف می‌گردد کلام

نامداران زخمی خمیازه ی جمعیتند

سخت محروم است ناسور نگین از التیام

ذلتی در پرده ی امید هر کس مُضمر است

کاسه ی دریوزه ی صیاد دارد چشم دام

بیخبر فال تماشا می‌زنی هشیار باش

شمع را واکردن چشم است داغ انتقام

به که ما و من به‌ گوش خامشی ریزد کسی

ورنه تا مژگان زدن افسانه می‌گردد تمام

طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است

تا بود از می تهی لبریز فریادست جام

بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب

روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام

فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست

صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام‌، شام

همت آزاد را بیدل ره و منزل یکی‌ست

نغمه را در جاده‌های تار می‌باشد مقام

***

سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم

از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم

کردیم گل از عالم اندیشه ی قدرت

دستی که به دامان دعایی نرسیدیم

شیرینی ‌گفتار ز ما ذوق عمل برد

چون وعده ی ناقص به وفایی نرسیدیم

تا رخت نبردیم به سرچشمه ی خورشید

چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم

واماندن ما زحمت پای دگرانست

ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم

آن بی‌ پر و بالیم ‌که در حسرت پرواز

گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم

ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن

آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم

افسانه ی هستی چقدر خواب فسون داشت

مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم

مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن

فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم

شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا

ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم

بیدل من و گرد سحر و قافله ی رنگ

رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم

***

سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام

صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده‌ام

طمطراق گفتگوی بی ‌اثر فهمیدنی‌ست

کاروانی چند آواز جرس بالیده‌ام

انفعال همتم‌، ننگ جهان فطرتم

آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده‌ام

در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی‌ست

چون حباب جرم مینا بی ‌نفس بالیده‌ام

سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه ‌کو

پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده‌ام

هر غباری در هوای دامنی پر می‌زند

من هم ای حسرت‌کشان زین دسترس بالیده‌ام

ناله‌ام اما نمی‌گنجم درین نه انجمن

یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده‌ام

غیر دریا چیست افسون مایه ی ناز حباب

می‌درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده‌ام

بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش

صور می‌خندد طنینی کز مگس بالیده‌ام

***

شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم

ز گیسو هر که می‌پرسید مشک سوده می‌گفتم

وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی

ز خود چون صفر اگر می‌کاستم افزوده می‌گفتم

خرابات حضورم‌ گردش چشم که بود امشب

که من از هر چه می‌گفتم قدح پیموده می‌گفتم

گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما

هنوز افسانه ی بال قفس فرسوده می‌گفتم

ندامت هم نبود از چاره‌کاران سیهکاری

عبث با اشک درد دامن آلوده می‌گفتم

جنون ‌کرد وگریبانها درید از بند بند من

دو روزی بیش ازین حرفی‌ که لب نگشوده می‌گفتم

ز غیرت فرصت ذوق طلب دامن ‌کشید از من

به جرم آن ‌که حرف دست برهم سوده می‌گفتم

نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد

به حیرت ‌گر نفس می‌سوختم آسوده می‌گفتم

گه از وحدت نفس راندم‌،‌ گه از کثرت جنون خواندم

شنیدن داشت هذیانی ‌که من نغنوده می‌گفتم

سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل

به خاموشی یقینم شد که پر بیهوده می‌گفتم

***

شب از یاد خطت سر رشته ی جان بود در دستم

ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم

به غارت رفته‌ام تا از کفم رفته‌ست‌ گیرایی

چو بوی ‌گل نمی‌دانم چه دامان بود در دستم

فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی

به رنگ غنچه یک چاک‌ گریبان بود در دستم

کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود

وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم

نفس در دل‌ گره ‌کردم به ناموس وفا ور نه

کلید ناله ی چندین نیستان بود در دستم

سواد عجز روشن‌کردم و درس دعا خواندم

درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم

ز جنس‌ گوهر نایاب مطلب هر چه ‌گم ‌کردم

کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم

پر افشانی ز موج‌ گوهرم صورت نمی‌بندد

سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم

سواد دشت امکان داشت بوی چین‌ گیسویی

اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم

به سعی نارسایی قطع امید از جهان‌ کردم

تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم

چو صبح از کسوت هستی نبردم صرفه ی چاکی

چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم

شبم آمد به ‌کف بیدل حضور دامن وصلی

که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم

***

شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم

به دام حلقه ی مار از قد دو تا ماندم

گذشت یار و من از هر چه بود واماندم

پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم

دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت

رفیق آبله پایان نقش پا ماندم

نبست محملم امداد همنوایی کس

ز بار دل به ته ‌کوه چون صدا ماندم

هزار قافله بار امید داشت‌ خیال

عیان نشد که ‌گذشتم ز خویش یا ماندم

جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد

قدح پرست هوا چون ‌کف دعا ماندم

به وسع دامن همت ‌کسی چه ناز کند

جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم

گذشت خلقی ازین دشت بی‌ نیاز امید

من از فسانه ی کوثر به کربلا ماندم

ز خوان بی ‌نمک آرزو درین محفل

به غیر عشوه چه خوردم‌ کز اشتها ماندم

چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت

به طاق پرده ی ناموسی هوا ماندم

شکست بال ز آوارگی پناهم بود

نفس به موج ‌گهر دادم از شنا ماندم

تمیز هستی از اندیشه ی خودم واداشت

گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم

ز هیچ قافله ‌گردم سری برون نکشید

به حیرتم من بی‌ دست و پا کجا ماندم

به دست سوده مگر کار خود تمام ‌کنم

که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم

تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل

که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم

***

شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم

تصویر تو گل ‌کرد ز آهی که ‌کشیدم

تا هیچکسم منتظر وصل نداند

گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم

عجزم چقدر پایه ی اقبال رسا داشت

جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم

گل ‌کردن ازین باغ‌، جنون هوس ‌کیست

پرواز غبارم سحری داشت دمیدم

در تخم‌، محالست ‌کند ریشه فضولی

پایم به در افتاد ز دامن که دویدم

نیرنگ دل‌ از صورت من شبهه تراشید

رفتم‌ که‌ کنم رفع دویی آینه دیدم

آخر الم زندگی‌ام تیر برآورد

برداشت نفس آن همه زحمت‌ که خمیدم

تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد

در سایه ی مژگان تو کردند شهیدم

هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت

چون شمع‌ گلی چند به نوک مژه چیدم

حیرت قفس خانه ی چشمم‌، چه توان ‌کرد

هرگه بهم آرم مژه قفل است‌ کلیدم

بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت

کز سودن دست تو صدایی نشنیدم

***

شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم

آیینه ی تو دیدم چندان که ناز کردم

فریاد ناتوانان محو غبار عجز است

رنگی به رخ شکستم عرض نیاز کردم

سامان صد عبادت تسلیم ناتوانی

یک جبهه سجده بستم چندین نماز کردم

حیرتسرای امکان از بسکه ‌کم فضا بود

بر روی هر دو عالم چشمی فراز کردم

نومیدی طلبها آهی به جلوه آورد

بگسستم از دو عالم کاین رشته ساز کردم

آسوده‌ام درین دشت از فیض نارسایی

گر دست کوتهی کرد، پایی دراز کردم

تنزیه موج می‌زد در عرصه ی حقیقت

من از خیال تازی گرد مجاز کردم

اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد

دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم

نقد حباب بیدل از چنگ آگهی ریخت

شد بوته ی‌، گدازم چشمی که باز کردم

***

شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم

گل چید خیال تو و من رنگ شکستم

مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت

پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم

خلوتکده ی غنچه طربگاه بهار است

در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم

هر ذره به ‌کیفیت دل مست خروشی‌ست

این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم

بی ‌برگی‌ام از کلفت افسرده دلیهاست

دستی‌ که ندارم ته این سنگ شکستم

آخر به در یأس زدم حلقه ی پیری

فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم

خون گشتن دل باعث واماندگی‌ام بود

تا آبله‌ای در قدم لنگ شکستم

گرد هوسی چند نشاندم به تغافل

کونین صفی بود که بی ‌جنگ شکستم

شبگیر سرشک اینهمه ‌کوشش نپسندد

در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم

در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت

صد میکده مینا به سر سنگ شکستم

از ششجهتم گرد سحر آینه‌دار است

چون شمع چه ‌گویم چقدر رنگ شکستم

خون در جگر از شیشه ی خالی نتوان کرد

بی‌ درد دلی داشتم از ننگ شکستم

بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی

آیینه ی راحتکده ی رنگ شکستم

***

شب که آیینه ی آن آینه‌رو گردیدم

جلوه‌ای کرد که من هم همه او گردیدم

ساغر بی‌ خودی‌ام نشئه ی پروازی داشت

رنگها بسکه شکستم همه بو گردیدم

حاصل ریشه ی امید ازین مزرع وهم

بیش ازین نیست که پامال نمو گردیدم

وضع این میکده واماندگی و بیکاری‌ست

محرم پای خم و دست سبو گردیدم

زخمها داشتم از جوهر آیینه ی راز

صنعتی کرد تحیر که رفو گردیدم

در بیابان طلب هر که دچارم ‌گردید

به تمنای تو گرد سر او گردیدم

داشتم شعله صفت در گره بیتابی

آنقدر مایه که خرج تک و پو گردیدم

گل شبنم زده بی ‌روی تو داغم دارد

ازکجا مایل این آبله‌رو گردیدم

ناتوانی است پریخانه ی صد رنگ امید

مفت نقاش خیال تو که مو گردیدم

ترک جولان هوس موج‌ گهر کرد مرا

جمع در جیب خودم‌ کز همه سو گردیدم

در مقامی‌ که خموشی نفسی‌ گرم نداشت

بیدل از بیخبری قافله جو گردیدم

***

شب‌ که در حسرت دیدار کمین می‌کردم

دو جهان یک نگه باز پسین می‌کردم

یاد نامی که به وحشتکده عنقایی

ناله می‌شد همه‌ گر نقش نگین می‌کردم

باد برد آن همه طاقت ‌که به خاکستر ریخت

نفس سوخته را پرده‌نشین می‌کردم

هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت

صرف وحشتکده ی خانه ی زین می‌کردم

عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت

تا ز هر عضو خود ایجاد جبین می‌کردم

سجده آنجا که مرا افسر عزت می‌داد

می‌شدم بر فلک و یاد زمین می‌کردم

هر قدر گرد من از حادثه می‌دید شکست

من ز دامان تو اندیشه ی چین می‌کردم

پیش از آن دم‌ که غم عشق به توفان آمد

گریه بر رنگ بنای دل و دین می‌کردم

ناله‌ها کردم و آگاه نگشتی ای کاش

خاک می‌گشتم و گردی به ازین می‌کردم

بیدل آرایش تحقیق مقابل می‌خواست

کاش من هم نگهی آینه بین می‌کردم

***

شب‌ که عبرت را دلیل این شبستان یافتم

هر قدر چشمم به خود وا شد چراغان یافتم

جام می خمیازه ی جمعیت آفاق بود

قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم

سیر این هنگامه‌ام آگاه کرد از ما و من

ناله‌ای گم کرده بودم در نیستان یافتم

سایه ی ژولیده‌ مویی از سر من کم مباد

پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم

هر کسی چون گل درین‌ گلشن به رنگی می‌ کش است

لب به ساغر باز کردم بیره ی پان یافتم

عمرها می‌آمد از گردونم آهنگی به گوش

پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم

سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر

جمله را در خانه‌های خویش مهمان یافتم

ربط اجزای عناصر بس که بی ‌شیرازه بود

هر یکی را چار موج فتنه توفان یافتم

میوه ی باغ موالید آن‌قدر ذوقم نداد

از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم

بر رعونت ناز تمکین داشت تیغ ‌کوهسار

جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم

دشت را نظاره ‌کردم‌ گرد دامن بود و بس

بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم

آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال

پستیی را از لب این بام خندان یافتم

خانه ی خورشید جاروب تأمل می‌زند

سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم

صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود

از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم

مور روزی دانه‌ای می‌برد در زیر زمین

چون برون افکند خال روی خوبان یافتم

آن سماروغی‌ که می‌رست از غبار کوچه‌ها

چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم

موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد

گرد چینی خانه ی فغفور و خاقان یافتم

چشمه ی اسکندر آبش موج در آیینه داشت

کوس اقبال سلیمان‌، شور مرغان یافتم

ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ریخت

ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم

عالمی ‌گردن به رعنایی ‌کشید و محو شد

مجمع این شیشه‌ها در طاق نسیان یافتم

هر زمینی ریشه ی وهمی دگر می‌پرورد

ریش زاهد شانه‌ کردم باغ رضوان یافتم

سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت

نفس ‌کافر را درین صورت مسلمان یافتم

حرص واماند از تردد راحت استقبال ‌کرد

پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم

خلق زحمت می‌کشد در خورد تمییز فضول

ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم

هر کرا جستم چو من‌ گمگشته ی تحقیق بود

بی‌ تکلف کعبه را هم در بیابان یافتم

چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش

دامن این هفت خلعت بی‌ گریبان یافتم

بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت

پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم

***

شب وصل است از بخت اندکی توقیر می‌خواهم

به قدر یک دو دور صبح محشر دیر می‌خواهم

ز تیغ ناز او در خون تپم چندان که دل‌گردم

جهان‌ گر کیمیا خواهد من این اکسیر می‌خواهم

به رنگ غنچه امشب دیده‌ام خواب پریشانی

ز چاک سینه یک آه سحر تعبیر می‌خواهم

به چشم اعتبار بیخودی عمری جنون کردم

کنون چون اشک یک افتادگی زنجیر می‌خواهم

درین گلشن خم تسلیم هر شاخی گلی دارد

به ذوق سجده خود را در جوانی پیر می‌خواهم

دو عالم نیست جز آیینه ی زنگار پروردی

منم‌ کانجا ز آه بی‌ نفس تأثیر می‌خواهم

ندارد دشت امکان آنقدر میدان آزادی

نگاه آهوم ناچار پا در قیر می‌خواهم

ز رمز جستجوها غافلم لیک اینقدر دانم

که چون خورشید زیر خاک هم شبگیر می‌خواهم

درین گلشن سلامت باب جمعیت نمی‌باشد

چو رنگ گل شکستی عافیت تعمیر می‌خواهم

سفید از گریه شد چشم و همان مست تماشایم

به هر بیحاصلیها روغنی زین شیر می‌خواهم

من و دلبر بهم نقشی ببستیم از هماغوشی

ز نقاش ازل زین رنگ یک تصویر می‌خواهم

چسان آید ز شمع‌ کشته بیدل محفل آرایی

زبان در سرمه خوابیده‌ست و من تقریر می‌خواهم

***

شبی ‌که بی ‌تو جهان را به یأس تنگ برآرم

ز ناله‌ای ‌که ‌کنم ‌کوه را ز سنگ برآرم

چه دولتی‌ست‌ که در یاد آن بهار تبسم

نفس قدح به‌ کف و ناله‌ گل به چنگ برآرم

به نیم‌ گردش چشمی‌ که واکشم به خیالت

فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم

چه ممکن است‌ که تمثال آفتاب نبندد

چو سایه آینه‌ای را که من ز زنگ برآرم

صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها

ز آب آینه من هم سر نهنگ برآرم

ازین دلی‌ که چو آماج بوی امن ندارد

نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم

شکست چینی فغفور گو سفال بر آمد

چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم

نریخت سعی زمینگیری‌ام به حاصل دیگر

جز این‌ که خار تکلف ز پای لنگ برآرم

خمار تا به کی‌ام بی ‌دماغ حوصله دارد

خوش است جام می از شیشه‌ها به رنگ برآرم

ز چرخ چند کشم انفعال شیشه دلیها

روم جنون‌ کنم و پوست زین پلنگ برآرم

هزار رنگ‌ گریبان درد جنون ندامت

که من چو صبح نفس زین قبای تنگ برآرم

به ششجهت ‌گل خورشید بستم و ننمودم

به حیرتم من بیدل دگر چه رنگ برآرم

شبی کز خیال تو گل چیده بودم

هماغوش صد جلوه خوابیده بودم

چرا آب‌ گوهر نباشد غبارم

به راه تو یک اشک غلتیده بودم

نهان از تو می‌باختم با تو عشقی

تو فهمیده بودی نفهمیده بودم

کس آیینه دارت نشد ورنه من هم

به حیرت امیدی تراشیده بودم

به رنگی‌ست چون سایه‌ام جوش غفلت

که می‌رفتم از خویش و خوابیده بودم

طریق وفا تلخکامی ندارد

شکر بود اگر خاک لیسیده بودم

بنازم به اقبال درد محبت

که تا چرخ یک ناله بالیده بودم

ز وهم ای جنون عقده‌ام وا نکردی

به خویش آنقدرها نپیچیده بودم

تماشا خیال است و دیدار حیرت

ز آیینه این حرف پرسیده بودم

چو گل چاک می‌روید از پیکر من

ندانم برای چه خندیده بودم

به مژگان گشودن نهان گشت بیدل

جمالی که پیش از نگه دیده بودم

***

شبی مشتاق رنگ ‌آمیزی تصویر دل ‌گشتم

زگال مشق این فن بر سیاهی زد خجل ‌گشتم

غباری بودم از آشفتگی نومید آسودن

پر افشانی عرقها کرد تا امروز گل‌ گشتم

ستم از هیأت تسلیم خوبان شرم می‌دارد

دم تیغ قضا برگشت تا خون بحل‌ گشتم

وبال موی پیری در نگیرد هیچ‌ کافر را

شبم این بسکه با صبح قیامت متصل‌ گشتم

حیا ضبط عنان آتش یاقوت من دارد

شررها آب شد تا اینقدرها مشتعل‌ گشتم

ز دقت تنگ‌ کردم فطرت ارباب دانش را

چو مو در دیده‌ها از معنی نازک مخل گشتم

قناعت هر چه باشد زحمت دلها نمی‌خواهد

در مطلب زدم بر طبع خلقی دق و سل ‌گشتم

به دل چندان‌ که می‌جویم سراغ خود نمی‌یابم

نمی‌دانم چه بودم در خیالش مضمحل‌ گشتم

سحر هر سو خرامد شبنم ایجاد عرق دارم

نفس پرواز دادم کاینقدرها منفعل گشتم

بهار رنگم از آسودگی طرفی نبست آخر

چه سازم آشنای فرصت پیمان گسل گشتم

تلاش شوق از محرومی من داغ شد بیدل

که بر گرد جهانی چون نفس بیرون دل ‌گشتم

***

شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم

گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم

به ملک بی ‌تمیزی داشت عالم ربط مژگانی

گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم

گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی

خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم

نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی

عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم

غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد

که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم

به ترک های و هو‌یم بی ‌تلافی نیست سامانش

نی بزمم غنا گر بینوا شد بوریا ‌کردم

به زنگ انباشتم آیینه ی سوز محبت را

به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم

کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل

دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم

***

شرار سنگم و در فکر کار خویش می‌سوزم

به چشم بسته شمع انتظار خویش می‌سوزم

نمی‌خواهم نفس ساز دل بی‌ مدعا باشد

هوا تا صاف‌تر گردد غبار خویش می‌سوزم

فسردن‌ گاه امکان را محال است آتش دیگر

چو برق از جرأت بی ‌اختیار خویش می‌سوزم

اگر آسوده‌ام خواهی به محفل چهره‌ای بگشا

سپندی جای خویش اول قرار خویش می‌سوزم

نمی‌دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من

که هر جا می‌شود چشمم دچار خویش می‌سوزم

خرام فرصت‌ کارم‌، وداع الفت یارم

به هر دل داغ‌واری یادگار خویش می‌سوزم

درین‌ گلزار عبرت باد در دست است‌ کوششها

عبث همچون نفس رنگ بهار خویش می‌سوزم

نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعله ی شمعم

به هر جا می‌فروزم بر مزار خویش می‌سوزم

دم نایی به ذوق ناله آسودن نمی‌داند

نفسها در قفای نی سوار خویش می‌سوزم

هوای عالم غفلت تحیر شعله‌ای دارد

که در آغوش خود دور از کنار خویش می‌سوزم

نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها

دماغی دارم و درگیر و دار خویش می‌سوزم

نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل

که من از شرم سنگ بی ‌شرار خویش می سوزم

***

شرار کاغذ فرصت کمینم

چراغان نگاه واپسینم

ز خط سرنوشتم می‌توان خواند

گریبان چاکی لوح جبینم

غم درد دلم‌، آه حزینم

نبودم‌، نیستم‌، گر هستم اینم

به مستی از عدم واکرده‌ام چشم

چه خواهم دید اگر او را نبینم

نوای عجز اگر فهمیده باشی

به چندین صور میخندد طنینم

چه تلخ افتاد آب‌ گوهر من

که نتواند فرو بردن زمینم

حلاوت می‌مکد چون شمع انگشت

به قدر خودگداز آبگینم

چو نقش پا و من جولان حرف است

ز کوتاهی به دامن نیست چینم

ز نیرنگ تک و تازم مپرسید

سوار حیرتی آیینه زینم

غبارم را امید دامنی نیست

ندانم بر سر خود کی نشینم

چو شمع از نارساییهای اقبال

به پا افتاد دست از آستینم

د‌کان جنس نامم تخته اولی‌ست

نگین بندید بر نقش نگینم

اگر بیدل به فردوسم نشانند

همان آلوده ی دنیاست دینم

***

شررواری ز فرصت رو نمای خویش می‌جویم

نگاه واپسینم خونبهای خویش می‌جویم

به غیر از خانمان‌سوزی مقامی نیست عاشق را

چو آتش ‌گوشه ی داغی برای خویش می‌جویم

خرابیهای دل بی ‌دام امیدی نمی‌باشد

شکست طره ی او از بنای خویش می‌جویم

چو شمع‌ کشته سامان تلاشم‌ کم نمی‌گردد

سر گم کرده اکنون زیر پای خویش می‌جویم

توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن

جهانی از دل بی‌ مدعای خویش می‌جویم

به گردون گر رسم زان آستان سر بر نمی‌دارم

به هر جایم همان خود را به جای خویش می‌جویم

بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد

به داغت بسکه ممنونم رضای خویش می‌جویم

ضعیفی تا کجاها بست خم بر دوش عریانی

که من از اطلس‌ گردون ردای خویش می‌جویم

طلب عجز و تمنا یأس و من از ساده‌لوحیها

ز دامان تو دست نارسای خویش می‌جویم

از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل

کنون آواز پایش در صدای خویش می‌جویم

***

شعله ی بی ‌طاقتی افسرده در خاکسترم

صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم

سیر گلشن چیست تا درمان دل ‌گیرد هوس

می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم

تازه است از من بهار سنبلستان خیال

جوهر آیینه ی زانو بود موی سرم

موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب

می‌توان تعمیر دل‌ کرد از شکست پیکرم

در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست

داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم

می‌روم از خویش در هر جنبش آهنگ شوق

طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم

از نزاکت نشئه‌گیهای می عجزم مپرس

کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم

در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم

پوشیدن لباس عافیت شد در برم

همچو شبنم جذبه ی خورشید حسنی دیده‌ام

چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم

تخم اشک حیرتم بی ‌ریشه ی نظاره نیست

در گره چون رشته پنهان است موج‌ گوهرم

از خط لعل ‌که امشب سرمه خواهد یافتن

می‌پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم

***

شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم

چو ساغر می‌کشی دارد ازین اندیشه‌ها دورم

نفس بی ‌طاقتی را مفت ساز خویش می‌داند

همین پر می‌فشانم آشیانی نیست منظورم

مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش

که سوزد کرم شبتابی به برق شعله ی طورم

چو توفان داشت یا رب ناوک نیرنگ دیدارش

که جای خون مجمر شعله می‌جوشد ز ناسورم

ز داغ اخترم مشکل‌ که بر دارد سیاهی را

دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم

نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل

که من چون شمع در مشق و گداز خویش مجبورم

ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش

چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم

نفس بودم فغان ‌گشتم دگر از من چه می‌خواهی

ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم

نه از دنیا غم اندیشم نه عقبایی‌ست در پیشم

مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچه‌ها دورم

درین محفل که پردازد به‌ داد ناتوان من

شنیدن در عدم دارد دماغ ناله ی مورم

محبت از شکست دل چه نقصان می‌کند بیدل

نگردد موی چینی سرمه ی آهنگ فغفورم

***

شکوه ی اسباب چند، دل به رمیدن دهیم

دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم

درد سر ما و من سخت مکرر شده‌ست

حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم

عبرت این انجمن خورد سراپای ما

شمع صفت تا کجا لب به ‌گزیدن دهیم

غفلت سرشار خلق نیست ‌کفیل شعور

چشمی اگر واشود مژده ی دیدن دهیم

عبرت پیری شکست شیشه ی‌ گردن‌کشی

حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم

هیچکس از باغ دهر صرفه ‌بر جهد نیست

بی‌ ثمری را مگر حکم رسیدن دهیم

ریشه ما می‌دود هرزه به باغ خیال

آبله‌ کو تا دمی‌ گل به دمیدن دهیم

مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست

دانه‌ کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم

مایه همین عبرتست در گره اشک و آه

آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم

بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست

یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم

زحمت مژگان ‌کشد اشک جهان تاز چند

کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم

شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما

پا کند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم

سیر خودش باعثی است ‌کاش به دل رو کند

حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم

گر همه تن لب شویم جرأت‌ گفتار کو

قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم

***

شکوه فقر ملک بی ‌نیازی‌ کرد تسلیمم

به اقبالی‌ که دل برخاست از دنیا به تعظیمم

بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما

ادب روزی دو زیر پا نشستن‌ کرد تعلیمم

اگر دامن نمی‌افشاندم از پس مانده‌ها بودم

چو فرصت بی ‌نیازی بر دو عالم داد تقدیمم

هوس تا رنگی از شوخی به عرض ‌آرد فضولی کو

فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم

نقوش ما و من آخر ورق ‌گرداندنی دارد

به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم

طلب‌ کردم ز همت خاتم ملک سلیمانی

فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم

مژه هر جا گشودم دولت بیدار پیش آمد

به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم

بهشت نقد، آزادی‌ست‌، وعظ دردسر کمتر

هلاک عالم امید نتوان ‌کرد از بیمم

غبار صبحم از پرواز موهومم چه می‌پرسی

پری بودم ‌که در چاک قفس ‌کردند تقسیمم

ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمی‌باشد

بر اعداد همه هر گه مضاعف می‌شوم نیمم

***

شمع‌سان چشمی ‌کز اشک آتشین تر می‌کنم

گردن مینا به دستم می به ساغر می‌کنم

شعله‌ها را سیر خاکستر عروجی دیگر است

جمله پروازم اگر سر در ته پر می‌کنم

گر بخوانم قصه ی عیش تهی از خود شدن

عالمی را بهر این ‌کشتی قلندر می‌کنم

دستگاه قطع امید دو عالم سرکشی‌ست

چون دم شمشیر پهلویی که لاغر می‌کنم

مرگ می‌خندد به فهم غافل من تا ابد

بی تو گر یک لحظه خود را زنده باور می‌کنم

گر همه تنهایی اقبال است ننگ اختری‌ست

گریه بر حال یتیمی‌های ‌گوهر می‌کنم

صد نیستان ناله ی بیمار دارد در بغل

آن نمی ‌کز بوریایش فکر بستر می‌کنم

پُر تبهکارم مپرس از معبد توفیق من

بیشتر غسل از فشار دامن تر می‌کنم

چون خط پرگار می‌باید زمینگیرم‌ گذشت

زیر پا می‌آیدم سر گر رهی سر می‌کنم

چشم یعقوبم ‌که در راه نسیم پیرهن

بوی گل پرورده بادامی مقشُر می‌کنم

دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است

دست بر خود می‌فشانم ‌گرد دیگر می‌کنم

هیچکس بیدل رهین منت راحت مباد

کوه می‌گردد همه ‌گر سایه بر سر می‌کنم

***

شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کرده‌ام

بلبلی از پر فشانیها چمن ‌گم کرده‌ام

حسرت جاوید از نایابی مطلب مپرس

نارسایان آنچه می‌جویند من گم کرده‌ام

ای تمنا نوحه‌ کن بر کوشش بیحاصلم

جستجوها دارم اما یافتن گم کرده‌ام

هیچکس چون من زمان فرسوده ی فرصت مباد

تا سراغ رنگ می‌پرسم چمن‌ گم‌ کرده‌ام

می‌شدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو

لیک چون‌ گل دستگاه پر زدن گم کرده‌ام

روز و شب خون می‌خورم در پرده ی بیطاقتی

گفت و گوی لالم و راه دهن‌ گم کرده‌ام

چون سپند از بی ‌نواییهای من غافل مباش

ناله‌واری داشتم در سوختن گم کرده‌ام

یافتن ‌گم ‌کردنی می‌خواهد اما چاره نیست

کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده‌ام

بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس

بیخودی می‌داند آن راهی که من گم کرده‌ام

***

شور آفاق است جوشی از دل دیوانه‌ام

چون گهر در موج دریا ریشه دارد دانه‌ام

تا نگه بر خویش جنبد رنگ ‌گردانده‌ست حسن

نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانه‌ام

شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت

عالمی شد آشنا از معنی بیگانه‌ام

یک جهان حسرت لب از چاک ‌دلم واکرده است

غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانه‌ام

گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش

یادی از ساغرکشان مشرب دیوانه‌ام

بلبل من این‌ قدر حسرت نوای درد کیست

پرده‌های گوش در خون می‌کشد افسانه‌ام

خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود

شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه‌ام

رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است

سیل پرورده‌ست اگر خاکی‌ست در ویرانه‌ام

کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد

از دو عالم برد بیرون تنگی این خانه‌ام

بر دماغم نشئه ی مینای خودداری مبند

می‌دمد لغزش چو اشک از شیوه ی مستانه‌ام

قامتی خم‌ کرده‌ام‌، از ضعف آهی می‌کشم

یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانه‌ام

گردش رنگی در انجام نفس پر می‌زند

برده است از هوش چشمکهای این پیمانه‌ام

آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان

صد بیابان می‌دود از ریشه آن سو دانه‌ام

***

صبح است و ما دماغ تمنا رسانده‌ایم

چون شمع بوسه ی مژه تا پا رسانده‌ایم

گل می‌کند ز شعله ی خاکستر آشیان

بال شکسته‌ای که به عنقا رسانده‌ایم

ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است

آیینه ی نفس به مسیحا رسانده‌ایم

کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک

خود را به پای آبله فرسا رسانده‌ایم

وحدت نماست شور خرابات ما و من

وهم است این که نشئه دو بالا رسانده‌ایم

آیینه ی جهان لطافت کدورت است

نقب پری ز شیشه به خارا رسانده‌ایم

در هر دماغ فطرت ما گرد می‌کند

هر جا رسیده است‌ کسی ما رسانده‌ایم

شوقی فسرد و قطره ی ما در گهر گرفت

این است کلفتی‌ که به دریا رساند‌ه‌ایم

طاووس ما بهار چراغان حیرت است

آیینه خانه‌ای به تماشا رسانده‌ایم

از بس تنک بضاعت دردیم چون‌ گهر

یک قطره اشک بر همه اعضا رسانده‌ایم

گر مستی‌ات شکست دو عالم به شیشه کرد

ما هم دلی به پهلوی مینا رسانده‌ایم

بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس

کامروز نارسیده به فردا رسانده‌ایم

***

صبح تمنا دمید، دل چمنستان ‌کنیم

یوسف ما می‌رسد آینه سامان ‌کنیم

حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست

آنچه نگنجد به جیب تحفه ی دامان‌ کنیم

ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست

مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم

چشم وفا مشربان این همه بی‌ نور چند

منتظر جلوه‌ایم ساز چراغان کنیم

خوان بهار انجمن مایل این گلشن است

صد چمن اثبات ناز بر گل و ریحان‌ کنیم

جبهه ی اندیشه را با قدم او سریست

به‌ که در آن نقش پا سیر گریبان‌ کنیم

چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست

دیده به دیدار اگر یک مژه حیران‌ کنیم

قابل این آستان جبهه نداریم حیف

سبزه ی خاک رهیم سجده به مژگان کنیم

گردن ما تا ابد بسته ی زنجیر اوست

قمری این‌ گلشنیم طوق چه پنهان‌ کنیم

از لب جانبخش او یک دو نفس دم زنیم

مصر حلاوت شویم قند و گل ارزان‌ کنیم

هرزه درای هوس چند توان زیستن

لب به ثنایش دهیم بر نفس احسان‌ کنیم

بیدل اگر سبز شد دانه ز فیض سحاب

ما دل افسرده را در قدمش جان کنیم

***

صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم

اینقدر یاد که کرده‌ست فراموش خودم

ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است

چون صدف‌ خسته دل از فکر دُر گوش خودم

حیرت از لذت دیدار توام غافل ‌کرد

چشمه ی آینه‌ام بیخبر از جوش خودم

انتظار هوس‌ گردن خوبان تا چند

کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم

پرفشان است نفس لیک زخود رستن‌ کو

با همه شور جنون در قفس هوش خودم

شمع تصویر من از داغ هم افسرده‌تر است

اینقدر سوخته ی آتش خاموش خودم

نقد کیفیتم از میکده ی یکتایی‌ست

می‌کشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم

عضو عضوم چمن‌آرای پر طاووس است

به خیال تو هزار آینه آغوش خودم

بار دلها نی‌ام از فیض ضعیفی بیدل

همچو تمثال ‌کشد آینه بر دوش خودم

***

صد شکر که جز عجز گیاهی ندمیدیم

فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم

تا آبله پایی نکشد رنج خراشی

خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم

حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب

بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم

چون آه هوس هرزه دوی ریشه ی ما سوخت

اما ز دل سوخته ‌گاهی ندمیدیم

صد رنگ‌ گل افشاند نفس لیک چه حاصل

یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم

سر تا قدم ما به هوس سرمه شد اما

در سایه ی مژگان سیاهی ندمیدیم

بر ابر کرم تهمت خشکی نتوان بست

کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم

فریاد کزین مزرعه ی سوخته حاصل

آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم

گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد

از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم

بر باد ندادیم درین عرصه غباری

زان رنگ فسردیم‌ که گاهی ندمیدیم

بیدل تو برون تاز که ما وهم‌پرستان

چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم

***

صفحه ی هستی شرر تاراج آهی می‌کنم

یک نگه سیر چراغان جلوه‌گاهی می‌کنم

تا غبار من به ناز آسمانی پر زند

مشت خاکی هست نذر شاهراهی می‌کنم

آنقدر وامانده ی عجزم که مانند هلال

سیر ابرو تا جبین در عرض ماهی می‌کنم

دوری مقصد به این نیرنگ هم می‌بوده است

کز خیال پر به خود هم اشتباهی می‌کنم

هیچکس را جز حیا در جلوه‌گاهش بار نیست

چشم می‌گردد عرق تا من نگاهی می‌کنم

در طریق عجز همدوشم به وضع آبله

سر به پایی می‌گذارم قطع راهی می‌کنم

گر بهشتم مدعا می‌بود تقوا کم نبود

امتحان رحمتی دارم گناهی می‌کنم

دوستان معذور کز سر منزل وضع شعور

بس که دورم یاد خود هم گاه‌گاهی می‌کنم

اینقدر هم مشرب گرداب غفلت داشته‌ست

در محیط از جیب خویش ایجاد چاهی می‌کنم

قامت پیری سرم در دامن زانو شکست

شوق پندارد خیال کج‌ کلاهی می‌کنم

بسکه چون صبحم تنک سرمایه افتاده‌ست شوق

می‌درم صد جیب تا اظهار آهی می‌کنم

بیدل از سیر بهارستان امکانم مپرس

بسکه رنگم می‌پرد هر سو نگاهی می‌کنم

***

صورت خود ز تو نشناخته‌ام

اینقدر آینه پرداخته‌ام

گر فروغی‌ست درین تیره بساط

رنگ شمعی‌ست که من باخته‌ام

رم آهو به غبارم نرسد

در قفای نگهی تاخته‌ام

دوری یار و صبوری ستم است

آبم از شرم که نگداخته‌ام

داغ تحقیق به تقلیدم سوخت

کاش پروانه شود فاخته‌ام

برده‌ام بر فلک افسانه ی لاف

صبح خیز از نفس ساخته‌ام

شرم حیرت مژه خواباندن داشت

تیغها سر به نیام آخته‌ام

فرصت ناز حباب آنهمه نیست

سر به بی ‌گردنی افراخته‌ام

هستی از خویش ‌گذشتن دارد

یک دو دم با سر پل ساخته‌ام

بیدل این بار که بر دوش من است

مژه تا خم شود انداخته‌ام

***

صید کمند شوقی‌ست از مهر تا به ما هم

جوش بهار حیرت یعنی‌ گل نگاهم

با هر فسرده رنگی شادم‌ که پیش شمعت

تا بال می‌فشانم پروانه دستگاهم

جولان ناز سر کن اندیشه مختصر کن

ظلم آنقدر ندارد پا مالی ‌گیاهم

تا زنگ پرده برداشت آینه محو صافی‌ست

خوابیده است عفوت در سایه ی گناهم

زنجیر می نویسد سطری ز حال مجنون

در دعوی اسیران‌، زلف دو تا، گواهم

جوهر ز ضعف پروار آیینه می‌پرستد

نقش نگین داغ است سطری‌ که دارد آهم

آمد به یاد شوقم‌ کیفیت خرامی

شد موج ساغر می در چشم تر نگاهم

ای زلف یار تا کی با شانه همزبانی

ما نیز سینه چاکیم رحمی به حال ما هم

تاری‌ست پیکر من در چنگ ناتوانی

از زخمه ی نگاهی بنواز گاه گاهم

عرض مثال امکان منظور الفتم نیست

در عالم تحیر آینه بارگاهم

قصرم سری ندارد یا گیر و دار فغفور

یا رب چو موی چینی دل بشکند کلاهم

همدوش سایه رفتم تا خاک آستانش

از بخت تیره بیدل زین بیشتر چه خواهم

***

عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده‌ام

چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیده‌ام

بایدم از دیده ی تحقیق پنهان زیستن

ناتوانیها از آن موی میان دزدیده‌ام

با خیال عارضت خوابم چسان آید به چشم

حلقه ی زلف آنچه دارد من همان دزدیده‌ام

نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست

چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیده‌ام

دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس

او متاع کاروان من کاروان دزدیده‌ام

داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس

مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیده‌ام

در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست

صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیده‌ام

تا ابد می‌بایدم غلتید در آغوش خویش

قعر این سیماب‌گون بحرم کران دزدیده‌ام

هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو

تا نفس دزدیده‌ام گنج روان دزدیده‌ام

هر نفس شوری دگر در دل قیامت می‌کند

اینقدر توفان نمی‌دانم چسان دزدیده‌ام

وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست

دامن رنگی که دارم بر میان دزدیده‌ام

دم زدن تا چرخ بر می‌آردم زین خاکدان

در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیده‌ام

یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است

مفت راحتها که خود را زین میان دزدیده‌ام

بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس

سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیده‌ام

***

عبرت انجمن جایی‌ست مأمنی که من دارم

غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم

در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست

رنگ و بو فراموش است ‌گلشنی‌ که من دارم

موج گوهرم عمریست آرمیده می‌تازد

رنج پا نمی‌خواهد رفتنی‌ که من دارم

منت کفن ننگ است بر شهید استغنا

غیرت شرر دارد مردنی که من دارم

خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمی‌چیند

نا شنیده تحسینی‌ست‌ گفتنی ‌که من دارم

وضع مشرب مجنون فاش‌تر ز رسواییست

در بغل نمی‌گنجد دامنی‌ که من دارم

دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است

شمع بزم منصوری‌ست‌ گردنی ‌که من دارم

آه درد نومیدی بر که بایدم خواندن

داشت هر که را دیدم شیونی ‌که من دارم

پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر

گفت دیده‌ای آخر جوشنی که من دارم

چرب و نرمی حرفم حیله‌ کار افسون نیست

خشک می‌دود بر آب روغنی ‌که من دارم

حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن

دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم

غور معنی‌ام دشوار، فهم مطلبم مشکل

بیدل از زبان اوست این منی‌که من دارم

***

عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم

به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم

چو آن طفلی ‌که رقص بسملش در اهتزاز آرد

نفسها را پر افشان یافتم ناز طرب‌ کردم

به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت

چو ماه از خانه ی خورشید اگر آتش طلب‌ کردم

مخواه از موج ‌گوهر جرأت توفان شکاریها

کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم

ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی

در حیرت زدم آیینه‌داری را سبب‌ کردم

به مستان می‌نوشتم بیخودی تمهید مکتوبی

مدادش را دوات از سایه ی برگ عنب کردم

چو شمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل

ز چندین دفتر آخر نقطه‌ای را منتخب‌ کردم

چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد

به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلب‌ کردم

به مشق عافیت ر‌اهی دگر نگشود این دریا

همین چون موج‌ گوهر گردنی را بی ‌عصب‌ کردم

نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش

چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم

ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن

به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب ‌کردم

***

عزت‌ کلاه بی سر و سامانی خودیم

صد شعله نازپرور عریانی خودیم

آیینه نقشبند گل امتیاز نیست

محو خیال خانه ی حیرانی خودیم

گوهر خمار بستر و بالین نمی‌کشد

سر در کنار زانوی غلتانی خودیم

پر می‌زنیم و هیچ به جایی نمی‌رسیم

وامانده‌های وحشت مژگانی خودیم

دوران سر ز سبحه ی ما کم نمی‌شود

وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم

با آفتاب ذره چه نسبت عیان ‌کند

دلدار باقی خود و ما فانی خودیم

چون کوه ناله نیز ز ما سر نمی‌کشد

از بسکه زیر بار گرانجانی خودیم

پوشیدگی ز هیأت آفاق برده‌اند

حیرت قبای چاره ی عریانی خودیم

خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست

آیینه ی کمین پر افشانی خودیم

ما را ز تیره بختی ما می‌توان شناخت

چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم

بیدل به جلوه‌گاه حقیقت‌ که می‌رسد

ما غافلان تصور امکانی خودیم

***

عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم

باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم

آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود

سینه در یادت خراشیدیم و گلباز آمدیم

جسم خاکی گر نمی‌بود اینقدر شوخی که داشت

بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم

چون سحر زین ‌یک تبسم قید نیرنگ نفس

با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم

آشیان پرداز عنقا بود شوق بی ‌نشان

گفت‌وگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم

دوری آن ‌مهر تابان نور ما را سایه ‌کرد

بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم

لب گشودن انحراف جاده ی تسلیم بود

شکر هم‌ گر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم

نغمه ی ما بر شکست ساز محمل می‌کشد

سرمه رفتیم آنقدر از خود که آواز آمدیم

از کفی خاک اینقدر گرد قیامت حیرت است

بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم

اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت

چون بهم پیوست بی‌ انجام و آغاز آمدیم

فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست

راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم

***

عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم

ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم

با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی

کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم

تا عرق باشد نم اشکی دگر در کار نیست

چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم

بر کمر دارند دامن وحشت آهنگان و من

وحشتی دارم که می‌بندد کمر در دامنم

می‌زدم پایی به غفلت فتنه‌ها وا کرد چشم

خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم

بیش ازین نتوان در پرواز گمنامی زدن

کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم

ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس

بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم

عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد

چنگ زد این خار غم پر بی‌خبر در دامنم

با فلک‌ گفتم ره صحرای عجزم طی نشد

گفت من‌ هم چون تو حیران سفر در دامنم

در چه سامان است بیدل‌ کسوت مجنون من

تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم

***

عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم

چون سحر در نفس آیینه ی شبنم داریم

قدردان چمن عافیت خویش نه‌ایم

چه توان‌ کرد نصیب از گل آدم داریم

یک نفس آینه ی انس نپرداخت نفس

فهم‌ کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم

کم و بیش آنچه ‌کسی داشت رها کرد و گذشت

فرض ‌کردیم کزین داشته ما هم داریم

زندگی پرده ی سحر است چه باید کردن

عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم

نگسست از دل ما حسرت ایام وصال

دامن رفته ز دستی‌ست‌ که محکم داریم

با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست

این هوس به ‌که بر آیینه مسلم داریم

غیر تسلیم ز ما هیچ نمی‌آید راست

پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم

گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد

گنجها برکف دستی است‌ که بر هم داریم

عذر احباب تلافیگر آزار مباد

کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم

با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست

سبحه سان پا به سر آبله‌ای هم داریم

شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا

الفت‌، آنگه گله‌؟ پیداست حیا کم داریم

***

عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام

آنچه می‌یابم به مینا می‌کنم تکلیف جام

از زبان بینواییهای دل غافل مباش

غنچه چندین تیغ خون‌آلود دارد در نیام

حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودی‌ست

می‌گشاید موج می بال نگاه از چشم جام

ناله‌ام یارب چسان خاطرنشین او شود

نامه خاموشی بیان‌، قاصد فراموشی پیام

هر چه دارد خانه ی آیینه بیرنگ است و بس

محو افسون دلم‌، تمثال کو، حیرت‌ کدام

رهنورد زندگی را سعی پا در کار نیست

بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام

تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند

از صدا مشکل ‌که‌ گردد جلوه‌گر غیر از خرام

احتیاج ما هوس پیرایه ی ابرام نیست

موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام

اعتبارات جهان آیینه‌دار کاهش است

پهلوی خود می‌خورد نقش نگین از حرص نام

گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ

خانه ی ما آنسوی افلاک دارد پشت بام

عافیت خواهی قناعت‌ کن به وضع بیکسی

شمع این ویرانه فانوسی ندارد غیر شام

مورث‌ کفران نعمت هم وفور نعمت است

از طبیعت توسنی می‌آرد آب بی‌ لجام

یک تأمل وار هم‌ کم نیست سامان حباب

وای بر مغرور وهمی ‌کز نفس خواهد دوام

نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است

بیشتر پرواز دارد ناله ی مرغان دام

***

عمری‌ست به ‌صحرای طلب عجز دراییم

چون اشک روانیم و همان آبله پاییم

از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید

در رشته ی سازی که نداریم صداییم

تحقیق در آیینه ی ما شبهه فروش‌ست

از بسکه سرابیم چنین دور نماییم

چون نخل علاج هوس ما نتوان‌ کرد

چندانکه رود پای به‌ گل سر به هواییم

بی ساز دویی جلوه ی تحقیق نهان بود

امروز در آیینه نمودند که ماییم

از خویش برون نیست چو گردون سفر ما

سرگشته ی شوقیم مپرسید کجاییم

وسعتکده ی عالم حیرت اگر این است

از خانه ی آیینه محال است بر آییم

شور دو جهان آینه دار نفس ماست

نی فتنه نه توفان نه قیامت‌، چه بلاییم

پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست

عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم

دریا نتوان در گره قطره نمودن

ای ساده دلان ما هم از این آینه‌هاییم

بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم

شرمنده‌تر از کجروی تیر خطاییم

***

عمری‌ست در نظرها اشک عرق نقابیم

از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم

جوشیده‌ایم از دل با صد خیال باطل

دود همین سپندیم اشک همین ‌کبابیم

خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار

خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم

مستان این خرابات هنگامه ی جنونند

از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم

دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست

از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم

سامان پر زدنها در آشیان عنقاست

یکسر شرار سنگیم‌ کاش اندکی بتابیم

افسانه‌ها نهفته‌ست در دل ولی چه حاصل

می‌خواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم

هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد

چون ناله‌های زنجیر یک پا و صد رکابیم

دل مرکز سویداست خطش همان معماست

از نقطه‌ کس چه خواند جز این ‌که انتخابیم

کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع

زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم

از خلق تا قیامت جز حق نمی‌تراود

با ما نفس مسوزید یک ‌حرف بی‌ جوابیم

بی‌ دانشی چه مقدار نامحرم قبول است

بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم

***

عمری‌ست ز اسباب غنا هیچ ندارم

چون دست تهی غیر دعا هیچ‌ ندارم

تحریک لبی بود اثر مایه ی ایجاد

معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم

تشویق خیالات وجود و عدمم نیست

چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم

یا رب چقدر گرم‌ کنم مجلس تصویر

سازم همه ‌کوک است و صدا هیچ ندارم

چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد

غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم

وامانده یأسم که از این انجمن آخر

برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم

مغرور هوس می‌زیم از هستی موهوم

فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم

همکسوت اسباب حبابم چه توان‌ کرد

گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم

شخص عدم از زحمت تمثال مبراست

آیینه‌! تو هیچم منما هیچ ندارم

بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم

جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم

***

عمری‌ست قیامتکده ی گردش حالم

چون آینه مینای پریزاد خیالم

حسرت ثمر نشو و نمایم چه توان‌ کرد

سر تا به قدم چون مژه یک ریشه نهالم

آیینه ی من ریخته ی رنگ ملالی‌ست

بالیده ی چینی چو مه از چین هلا‌لم

بیرنگی‌ام از شوخی اظهار مبراست

در آینه هم آینه‌ کافیست مثالم

معموره سوادش خط تسخیر جنون نیست

الفت قفس سایه ی مژگان غزالم

ای تشنه سراغ اثرم سیر عدم‌ کن

در خلوت اندیشه ی خاکست سفالم

در پرده ی خواب اینهمه توفان خیالست

نقشی نتوان یافت اگر چشم بمالم

خودبینی شخص آینه ی ناز مثال است

بر خود نگهی تا من موهوم ببالم

در بزم و ساز طربم سخت خموش است

کو بخت سپندی ‌که شوم داغ و بنالم

ساز سحرم قابل آهنگ نفس نیست

شاید به نسیمی رسد افشاندن بالم

بیدل نفسم سحر بیان خم زلفی است

آشفت جوابی که طرف شد به سؤالم

**

عمری‌ست چون نفس به تپیدن فسانه‌ام

از عافیت مپرس دل است آشیانه‌ام

در قلزمی که اوج و حضیضش تحیر است

موج خیالم و به خیالی روانه‌ام

آهم چو دود آتش یاقوت گل نکرد

وا سوخته‌ست در گره دل زبانه‌ام

خط غبار آفت نظاره است و بس

بی ‌صرفه نیست این که شناسد زمانه‌ام

نیش حسد به وضع ملایم چه می‌کند

چون موم آرمیده به زنبور خانه‌ام

ای چرخ بیش ازین اثر زحمتم مخواه

چون دل بس است تیر نفس را نشانه‌ام

اشکی به صد گداز جگر جمع می‌کنم

چون شمع زندگی‌ست به این آب و  دانه‌ام

خجلت به عرض جوهر من خنده می‌کند

مویی ز چشم رسته ی مغرور شانه‌ام

آن شور طالعم که در این بزم خواب عیش

در چشم عالمی نمک است از فسانه‌ام

بی‌ اختیار می‌روم از خویش و چاره نیست

تا کی کشد عنان نفس از تازیانه‌ام

خاکم به باد رفت و نرفت از جبین شوق

یک‌سجده وار حسرت آن آستانه‌ام

آسوده‌تر ز آب گهر خاک می‌شوم

پرواز در کنار فسردن بهانه‌ام

موج فضول‌، محرم وصل محیط نیست

بی‌ طاقتی مباد زند بر کرانه‌ام

بیدل اسیر حسرت از آنم ‌که همچو چشم

در رهگذار سیل فتاده‌ست خانه‌ام

***

عروج همتی در کار دارم

همه گر سایه‌ام دیوار دارم

غبارم آشیان حسرت اوست

چمن در گوشه ی دستار دارم

نفس بیتابی دل می‌شمارد

هجوم سبحه در زنار دارم

نگاهی تا به مژگان می‌رسانم

ز خود رفتن همین مقدار دارم

مپرس از انفعال ساز غفلت

ز هستی آنچه دارم عار دارم

چو شمعم چاره غیر سوختن نیست

به سر آتش‌، ته پا خار دارم

به خود می‌لرزم از تمهید آرام

چو گردون سقف بی دیوار دارم

تظلم قابل فریادرس نیست

طنین پشه در کهسار دارم

ازین یک مشت خاک باد برده

به دوش هر دو عالم بار دارم

دگر ای نامه پهلویم مگردان

که پهلوی دل بیمار دارم

به حیرت می‌روم آیینه بر دوش

سفارش نامه ی دیدار دارم

به چشمم توتیا مفروش بیدل

که من با خاک پایی کار دارم

***

غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم

شکست خویش چون موج ‌است هم بر گردن خویشم

درین مزرع‌ که جز بیحاصلی تخمی نمی‌بندد

نمی‌دانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم

سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمی‌یابم

درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم

شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم

بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم

چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که می‌پیچد

که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم

درین وادی ندارد عافیت ‌گرد «‌اناالعشقی‌».

اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم

چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن

بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم

چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید

به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم

چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد

شکست رنگ بر هم چیده ی پیراهن خویشم

تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی

ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم

جهان را صید حیرت کرد جوش ناله‌ام بیدل

همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم

***

غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد می‌نگارم

به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد می‌نگارم

به مکتب طالع آزمایی ندارم از جا‌نکنی رهایی

قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد می‌نگارم

اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم

ز پرده ی دیده تا به مژگان چه حیرت‌آباد می‌نگارم

ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی

ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد می‌نگارم

تعافلت‌ کرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم

فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد می‌نگارم

نه ‌گرد می‌فهمم از سواری نه رنگ می‌خواهم از بهاری

شکسته ی کلک اعتباری به اوج ایجاد می‌نگارم

ادب به کلکم نیاز دارد وفا ز من امتیاز دارد

به صد رگ سنگ ناز دارد خطی که بر باد می نگارم

دماغ نظمی ندارم اکنون که ریزم از نوک خامه بیرون

ز نبض دل جسته مصرعی خون به نیش فصاد می نگارم

برون گرد نمودم اما ز اسم دارم غم مسما

هنوز نقشی ز بال عنقا به صفحه ی باد می نگارم

به نقش تحقیق رعشه دستم، خطاست ترکیب رنگ بستم

دمی که این خامه در شکستم هزار بهزاد می نگارم

درین دبستان به سعی‌ کامل نخواندم افسون نقش‌ باطل

کمالم این بس ‌که نام بیدل به خط استاد می‌نگارم

***

فرصت‌ کمین پرواز چون ناله ی سپندیم

چندان که سر به جیبیم چین گشته ی کمندیم

طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است

هرگاه پر شکستیم زین آشیان بلندیم

پرواز خاک غافل در دیده‌ها غبار است

عمری‌ست از فضولی ردیم ناپسندیم

امروز هیچکس نیست شایسته ی ستودن

مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم

از بس رواج دارد افسانه‌های باطل

چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم

نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد

در خانه‌ها حلاوت بیرون در گزندیم

ظلم است مرهم لطف از ما دریغ‌ کردن

چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم

از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما

آن سر که می‌کشیدیم آخر به پا فکندیم

شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را

فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم

آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد

ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم

بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی

بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم

***

فریاد کز توهم نامحرم حضوریم

خفاش بی‌ نصیبیم ظلمت‌ شناس نوریم

زان دم ‌که دامن ‌کل رفته‌ست از کف ما

در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم

پیوند هیچ دارد از آگهی‌ گسستن

ناآشنای خویشیم بیگانه ی شعوریم

ما را نمی‌توان یافت بیرون از این دو عبرت

یا ناقص‌الکمالیم یا کامل‌القصوریم

آشوب لن ترانی‌ست هنگامه ساز عبرت

زین‌ کسوتی‌ که داریم فانوس شمع طوریم

خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص

در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم

در ساز ما نهفته‌ست احیای عالم وهم

عمری‌ست چون د‌م صبح توفان خروش صوریم

هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست

در عرصه ی خیالی گرد خرام موریم

این انفعال جاوید یا رب ‌کجا برد کس

گمگشته ی خفاییم آواره ی ظهوریم

دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش

گر اینقدر بداند ما را که‌، از که دوریم

رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید

این به‌ که چشم بندیم بند قبای عوریم

بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر

از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم

***

فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم

رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مویم

به رنگ پرتو خورشید عالم را به زر گیرم

اگر میل پر افشانی نماید رنگ از رویم

ورق‌ گردانده است از معنی تحقیق لفظ من

بیاض نسخه ی عبرت مراد چشم آهویم

من و نشو و نمای سرکشی حاشا معاذالله

نهال جاده‌ام یک سجده ی هموار می‌رویم

زبان لاف هم در مفلسی‌ها بسته می‌گردد

تهی دستی درین ویرانه کرد آخر دعاگویم

درین گلشن بغیر از انفعالم نیست سامانی

گل چشمم همین عیبی‌ست گر رنگست و گر بویم

به خواب نیستی موج دگر می‌زد غبار من

به این آوارگی یا رب ‌که ‌گردانید پهلویم

ندارد چاره از دریا شکافی طالب گوهر

دلی‌ گم‌ کرده‌ام در عالم اسباب و می‌جویم

ز طاق چین ابروی که افتادم نمی‌دانم

که‌ گل‌ کرده‌ست هر چینی شکست از هر بن مویم

ضعیفی ننگ تغییر وفایم بر نمی‌دارد

چو نقش جبهه ی خود با دو عالم سجده یکرویم

بضاعت نیست جز تسلیم در بار نیاز من

محبت کرد ایجاد از خمیدنهای ابرویم

مرا سنجیدگی ایمن ز تشویق هوس دارد

زدام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم

ز افسون شرر پروازی من ناله درگیرد

زبان شمعم و حرف پر پروانه می‌گویم

ضعیفم آنقدر بیدل ‌که با صد شعله بیتابی

نچیند تا ابد دامن شکست رنگ در رویم

***

فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم

به خواب دیده اکنون سایه پیدا کرد دیوارم

چو کوهم بسکه افکنده‌ست از پا سر گرانبها

به سعی غیر محتاجم همه ‌گر ناله بردارم

درین ‌گلزار عبرت گوشه ی امنی نمی‌باشد

چو شبنم‌ کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم

ندانم شعله ی جواله‌ام یا بال طاووسم

محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم

به این رنگی‌ که چون‌ گل در نظر دارد بهار من

به گرد خویش گردانده‌ست یاد او چه‌ مقدارم

تپش آواره ی دست خیال‌ کیستم یارب

که همچون سبحه مرکز می‌دود بر خط پرگارم

به طوف ‌کعبه و دیرم مدان بی ‌مصلحت سیرم

هلاک منت غیرم مباد افتد به خود کارم

سپید من به خاکستر نشست از سعی بیتابی

رسید آخر ز گرد وحشت خود سر به دیوارم

چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن

که عالم خانه ی آیینه است و من نفس دارم

صدای شیشه‌ام آخر یکی صد کرد خاموشی

ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم

بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی

به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم

به رنگی درگشاد عقده ی دل خون شدم بیدل

که دندان در جگر گم‌ گشت همچون دانه ی نارم

***

فغان‌ گل می‌کند هرگه به ‌وحشت‌ گام بردارم

سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم

شرارم‌، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم

محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم

به رنگ رشته ی تسبیح چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان

کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم

حیا چون شمع می‌پردازدم آیینه ی عزت

درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم

نمی‌گردد فلک هم چاره تعمیر شکست من

به رنگ موی چینی طرفه شامی بی‌ سحر دارم

به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد

به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد

اگر آیینه‌ام سازی همان حیرت به بر دارم

سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن

رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم

ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمی‌دارد

تو سیر آسمان ‌کن من به پیش پا نظر دارم

بهار بی ‌نشانم دستگاه دردسر کمتر

چو گل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم

به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل

که من طاووسم و این حلقه‌ها بیرون در دارم

نگردد گوشه‌گیری دام راه وحشتم بیدل

اشارت مشربم در کنج ابرو بال و پر دارم

***

فهم حقیقت من و ما را بهانه‌ام

خوابیده است هر دو جهان در فسانه‌ام

چون بوی غنچه‌ای‌ که فتد در نقاب رنگ

خون می‌خورد به پرده ی حسرت ترانه‌ام

پاک است نامه ی سحر از گرد انتظار

قاصد اگر درنگ کند من روانه‌ام

بر دوش آه محمل دل بسته است شوق

چون سبحه می‌دود به سر ریشه دانه‌ام

زبن بزم غیر شمع کسی را نسوختند

دنیاست آتشی که منش در میانه‌ام

چندی تپید شعله ی امید و داغ شد

چون شمع بال سوخته بود آشیانه‌ام

عجزم چو سایه بر در دیر و حرم نشاند

یک جبهه ی نیاز و هزار آستانه‌ام

آشفته نیست طره ی وضع تحیرم

یارب به جنبش مژه مپسند شانه‌ام

در موج حیرتی چو گهر غوطه خورده‌ام

محو است امتیاز کران و میانه‌ام

عنقا به بی ‌نشانی من می‌خورد قسم

نامی به عالم نشنیدن فسانه‌ام

لبریزم آنقدر ز تمنای جلوه‌ای

کز شرم ‌گر عرق‌ کنم آیینه خانه‌ام

تا پر فشانده‌ام قفس و آشیان گم است

بیدل چو بوی‌ گل به ‌کمین بهانه‌ام

***

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم

سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم

در عدم جنس محبت قیمت‌ کونین داشت

تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم

ای بسا نقشی ‌که آگاهی به یاد ما شنید

تاکنون زیب تغافلخانه ی نسیان شدیم

گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار

همچو شمع ‌کشته در زیر زبان پنهان شدیم

سود اگر در پرده ‌خون می‌شد زیانی هم نبود

چون مه از عرض ‌کمال آیینه ی نقصان شدیم

پیکر ما را چو گردون بی سبب خم‌ کرده‌اند

در میان گویی نبود آندم ‌که ‌ما چوگان شدیم

غنچه ی ما عرض چندین برگ گل در بار داشت

یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم

هر کسی‌ ویرانه ی خود را عمارت می‌کند

ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم

آینه‌ در زنگ‌ مژگانی‌ بهم‌ آورده‌ بود

چشم تا وا شد به روی نیک‌ و بد حیران‌ شدیم

بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا

آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم

زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است

نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم

اینقدرها حسرت آغوش هم می‌بوده است

هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم

هیچ نتوان بست نقش خجلت از کمفرصتی

رنگ ما پیش از وفا بشکست‌ اگر پیمان شدیم

پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق

طبع ما وقتی پشیمان شد که بی‌ دندان شدیم

بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست

ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم

***

قصه ی دیوانگان دارد سراسر نامه‌ام

می‌تراود شور زنجیر از صریر خامه‌ام

دیگ زهدی در ادبگاه خموشی پخته‌ام

زیر سرپوش حباب از گنبد عمامه‌ام

در فراقت خواستم درد دلی انشا کنم

جوش زد خون پرده‌های دیده اشک از نامه‌ام

مشق راحت نیست مژگانی‌ که می‌آرم بهم

بی ‌رخت خط می‌کشد بر لوح هستی خامه‌ام

طاقت شور دماغ من ندارد کاینات

می‌زند آتش به عالم گرمی هنگامه‌ام

بر نمی‌دارد دماغ وحدتم رنگ دویی

غنچه سان کرده ‌است بوی خود معطر شامه‌ام

معنی‌ام اجزای بیرنگی‌ست بیدل چون حباب

اینقدرها شوخی اظهار دارد خامه‌ام

***

قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم

کشیده پیکر خم در کمند وحدت خویشم

صفای آینه می‌پرورم به رنگ طبیعت

چراغ در ته دامان‌ گرفته ظلمت خویشم

هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین

به هر نفس ‌که ‌کشد صبح من قیامت خویشم

غبار هرزه‌ دویهای آرزو که نشاند

به‌ گل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم

فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد

به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم

چو شمع چند کشم ناز پایداری غفلت

به باد می‌روم و غره ی اقامت خویشم

مگر عرق برد از نامه‌ام سیاهی عصیان

بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم

چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد

چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم

به پیری‌ام ز حوادث چه ممکن است خمیدن

نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم

ز آبروی حبابم ‌کسی عیار چه گیرد

جز این‌ که نیم نفس انفعال مهلت خویشم

می‌ام‌ کم است دماغم فروغ محو ایاغ است

گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم

ز خاک راه قناعت‌ کجا روم من بیدل

به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم

***

قیامت‌ کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم

جهان شد صبح‌ محشر زیر لب خندیدنت نازم

در آغوش نگه‌ گرد سر بیتابی‌ات‌ گردم

به تحریک نفس چون بوی‌ گل‌ گردیدنت نازم

عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا

گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم

تغافل در لباس بی‌ نقابی اختراع است این

جهاننی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم

تحیر عذرخواهست از خیال ‌گردش‌ چشمی

که با این‌ سرگرانی ‌گرد دل گردیدنت نازم

نبود ای اشک این‌ دشت ندامت قابل جولان

در اول‌ گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم

نفس در آینه بیش از دمی صورت نمی‌بندد

درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم

متاع‌ کاروان ما همین یک پنبه ی‌ گوش است

اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم

نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمی‌خواهد

قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم

کی‌ام من تا بنازم بر خود از اندیشه ی نازت

به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم

عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا

تبسم‌ کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم

تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی

قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم

رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه می‌داند

دلت در دست و از من حال دل پرسیدنت نازم

تغافل صد نگه می‌پرسد احوال من بیدل

مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم

***

قیامت می‌کند حسرت مپرس از طبع نا شادم

که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم

زمانی در سواد سایه ی مژگان تأمل کن

مگر از سرمه دریایی شکست رنگ فریادم

حضور نیستی افسون شرکت بر نمی‌دارد

دو عالم با فراموشی بدل‌ کن تا کنی یادم

گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت

امیر الفت خود کن اگر می‌خواهی آزادم

چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمی‌خواهد

به علم آرمیدن لغزش پایی‌ست استادم

به سامان دلم آواره ی صد دشت بیتابی

ز منزل جاده‌ام دور است یا رب ‌گم شود زادم

طراوت برده‌ام از آب و گرمی از دل آتش

چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم

فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد

چو آواز جرس‌ گیرم قفس سازد ز فولادم

درین صحرای حیرت دانه و دامی نمی‌باشد

همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم

علاج خانه ی زنبور نتوان ‌کرد بی آتش

رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم

نفس را دام الفت خواند‌ه ام چون صبح و زین غافل

که بیرون می‌برد زین خاکدان آخر همین بادم

غبار جان کنی بر بال وحشت بسته‌ام بیدل

صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم

***

کاش یک نم‌ گردش چشم تری می‌داشتم

تا درین میخانه من هم ساغری می‌داشتم

اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست

بحر می‌گشتم‌ گر آب گوهری می‌داشتم

دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد

ورنه با این فقر من هم کشوری می‌داشتم

شوخی نظاره‌ام در حسرت دیدار سوخت

کاش یک آیینه حیرت جوهری می‌داشتم

وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد

گر ز بالین می‌گذشتم بستری می‌داشتم

صورت انجام کار آیینه‌دار کس مباد

کو دماغ ناز تا کرو فری می‌داشتم

الفت جاهم نشد سرمایه ی دون همتی

جای قارون می‌گرفتم گر زری می‌داشتم

چون نفس عشقم به برق بی ‌نشانی پاک سوخت

صبح بودم‌ گر همه خاکستری می‌داشتم

انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس

خاک می‌کردم به ‌راهت ‌گر سری می‌داشتم

عشق بی پرواز من پروانه ی شمعی نریخت

تا به قدر سوختن بال و پری می‌داشتم

دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر می‌کند

کاش چشمی می‌گشودم تا دری می‌داشتم

بیدل از طبع درشت آیینه‌ام در زنگ ماند

آب اگر می‌گشت دل روشنگری می‌داشتم

***

کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم

آغاز چیست محرم انجام هم شدم

یاد نگاه او به چه‌ کیفیتم بسوخت

عمری چراغ خلوت بادام هم شدم

پاس جدایی‌ام چه کمی داشت ای ‌فلک

کامروز ناامید ز پیغام هم شدم

در عالمی که نقش نگین بال وحشت است

پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم

صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش‌ کشید

چون اشک اگر مسافر یک‌ گام هم شدم

جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد

گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم

گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست

بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم

چون موی چینی از اثر طالعم مپرس

صبحم نفس‌ گداخت اگر شام هم شدم

آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت

یعنی غبار خاطر ایام هم شدم

چون گل مگر به گردش‌ رنگ التجا برم

کز دور بی ‌نصیبم اگر جام هم شدم

یک عمر زندگی به توهم خیال پخت

آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم

نامحرم حریم فنا چند زیستن

مو شد سفید قابل احرام هم شدم

باید ادا نمود حق زندگی به مرگ

زبن یکنفس به‌گردن خود وام هم شدم

خجلت دلیل شهرت عنقای‌ کس مباد

چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم

بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز

وحشت بجاست ‌گر همه آرام هم شدم

***

گاه خرد جوهرم‌، گاه جنون خودم

انجمن جلوه ی بوقلمون خودم

صبح بهار دلم لیک ز کم‌فرصتی

تا نفسی‌ گل‌ کند گرد برون خودم

شور چمن داده‌ام کوچه ی زنجیر را

تا به بهار جنون راهنمون خودم

صید بتان کرده‌ام از نگه حیرتی

زین عمل آیینه‌سان داغ فسون خودم

تنگی آغوش دل سوخت پر افشانی‌ام

الفت این آشیان‌ کرد زبون خودم

گر نبود زندگی رنج هوسها کراست

در خور آب بقا تشنه ی خون خودم

تالب جرأت نفس مایل اظهار نیست

غنچه صفت مرهم زخم درون خودم

خلوت آیینه‌ام موج پری می‌زند

اینکه توام دیده‌ای نقش برون خودم

تا به ثریا رسید آبله ی پای من

اینقدر افسرده ی همت دون خودم

در خور ظرف خیال حوصله دارد حباب

بیدل دریاکش جام نگون خودم

***

گاهی به ناله‌ گه به تپش ‌گرد می‌کنم

یعنی دل گداخته‌ام‌، درد می‌کنم

عمری‌ست‌ گرمی قدحش باده پرور است

شیری‌ که چون سحر به نفس سرد می‌کنم

محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب

گویا وضو به زهره ی نامرد می‌کنم

یارب مباد زحمت محمل‌ کشان ناز

از پا فتاده نی که ره‌آورد می‌کنم

فقرم به صد هزار غنا ناز می‌کند

کاری‌ که از هوس نتوان‌ کرد می‌کنم

بر نسخه ی خیال فریب نه آسمان

تحقیق می‌نویسم و یک فرد می‌کنم

با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است

عکسی‌ که نیست آینه پرورد می‌کنم

غربت به الفت وطن از من نمی‌رود

در دل برون دل چو نفس‌ گرد می‌کنم

گردانده‌ام به ذوق خزان صد هزار رنگ

بیدل هنوز برگ گلی زرد می‌کنم

***

کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم

چو شمع‌ خواب فراغت بس است ترک ‌کلاهم

غبار وادی الفت سوار ناز که دارد

مقیم سایه ی بال هماست بخت سیاهم

دبیر حشر ز اعمال من شمار چه‌ گیرد

که شسته است خط از نامه انفعال‌ گناهم

درین چمن‌ که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست

ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم

تحیرم جرس شوق کاروان که دارد

که شور رفتن دل می‌چکد ز تار نگاهم

ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من‌ کن

که برتر از خم گردون شکسته‌اند کلاهم

غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی

به ودایی‌ که دل برق سوخت عجز گیاهم

قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت

دل شکسته شکسته‌ست شیشه بر سر راهم

چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ

تری نبرد ز نقشی‌ که ‌کرد نامه سیاهم

چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل

که همچو آینه از چشم خویش در بن چاهم

***

گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم

هزار گل به بغل داشتم بهار نکردم

جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزه‌دویها

به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم

نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا

به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم

ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق

به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم

وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد

ز شرم می‌کشی اندیشه ی خمار نکردم

جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم

گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم

غبار جلوه ی امکان گرفت آینه ی من

ولی چه سود که خود را به خود دچار نکردم

ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم

که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم

هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم

دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم

درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل

که طوف سوخته جانان لاله‌زار نکردم

***

گر از سایه یک نقش پا برترم

به اقبال وهم آسمان منظرم

به خاکم مده منصب‌ گرد باد

مباد از تعین بگردد سرم

چو عنقا به رنگم خوش‌ست آینه

که خود را به چشم هوس ننگرم

صدا نیست در نبض بیمار من

مگر گرد بر خیزد از بسترم

تنک ‌مشرب ‌حسرتم‌ چون‌ هلال

ز خمیازه پر می‌شوم ساغرم

تعین عرق‌واری آبم نداد

جبین‌ کرد از بی‌ نمیها ترم

چو صبح قیامت ز سازم مپرس

به ضبط نفس پرده محشرم

بلایی چو تکلیف پرواز نیست

قفس بشکند گر برنجد پرم

چو موجم خیال‌ گهر رهزن است

محیطم ازین پل اگر بگذرم

گه از علم دارم فغان‌ گه ز جهل

جنونهاست جیب نفس می‌درم

کمان وار ازین خانه‌های خیال

به هر جا رسم حلقه ی بی‌ درم

چه‌ گویم ز نیرنگ تجدید عشق

که هر دم زدن بیدل دیگرم

***

گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم

رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم

طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع

آخر از خویش به‌ دوش مژه چیدن رفتم

چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طی‌ کرد

تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم

حیرت از وحشتم آیینه ی دیدار تو ریخت

آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم

عاجزی هم چقدر پایه ی عزت دارد

بر فلک همچو مه نو به خمیدن رفتم

بی پر و بالی من همقدم شبنم بود

زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم

نارسایی چه ‌کند گر نه به‌ غفلت سازد

خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم

در ره دوست همان چون نگه بازپسین

اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم

چون حباب آینه‌ام هیچ نیاورد به عرض

چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم

بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود

یک دو گل بر اثر سینه دریدن رفتم

ناله ی جسته‌ام از فکر سراغم بگذر

تا کشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم

موج‌ گوهر به صدف راز خموشان می‌گفت

گوش گرداب‌ گرفتم به شنیدن رفتم

غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال

دامن شعله‌ گرفتم به پریدن رفتم

سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست

تو همان‌ گیر که من هم به دمیدن رفتم

محمل شوق من آسوده نیابی بیدل

اشک راهی‌ست اگر من ز دویدن رفتم

***

گر چراغ از نفس سوخته بر می‌کردم

شب هنگامه ی تشویش سحر می‌کردم

آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت

کاشکی سیر گریبان شرر می‌کردم

گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات

تا قفس را نفسی بالش پر می‌کردم

یاد آن دولت بیدار که در خواب عدم

چشم‌ نگشوده بر آن ‌جلوه نظر می‌کردم

زان تبسم‌ که حیا زیر لبش پنهان داشت

چه شناها که نه در موج ‌گهر می‌کردم

آه بیدردی فرصت نپسندید از من

آن قدر جهد که خونی به جگر می‌کردم

فطرت از جوهر تنزیه ‌که در طبع من است

آب می‌شد اگر اظهار هنر می‌کردم

این بنایی ‌که جهان خمزده ی پستی اوست

نردبان داشت اگر زیر و زبر می‌کردم

امشبم ناله ی دل اشک فشان پر می‌زد

چقدر حل معمای شرر می‌کردم

قدم سعی به جایی نرساندم بیدل

کاش چشمی به نمی آبله تر می‌کردم

***

گر در هوای او قدمی پیش رفته‌ایم

مانند شبنم از گره خویش رفته‌ایم

قید جهات مانع پرواز رنگ نیست

از حیرت اینقدر قفس اندیش رفته‌ایم

آنجا که نقش جبهه ی تسلیم جاده است

آسوده‌ایم اگر همه در نیش رفته‌ایم

تا لب ‌گشوده‌ایم به در یوزه ی امید

چون آبرو ز کیسه ی درویش رفته‌ایم

زاهد فسون زهد رها کن‌ که عمرهاست

ما هم چو شانه از ته این ریش رفته‌ایم

دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال

ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفته‌ایم

غواص درد را به محیط‌ گهر چه‌ کار

اخگر صفت فرو به دل ریش رفته‌ایم

در آفتاب سایه سراغ چه می‌کند

از خویش تا تو آمده‌ای پیش رفته‌ایم

با هیچ ذره راست نیاید حساب ما

از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم

بیدل نشاط دهر مآلش ندامت‌ست

چون‌ گل ازین چمن همه تن ریش رفته‌

***

کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم

بشکنید این سازها تا چیزی از دل بشنوم

غافل از معنی نی‌ام لیک از عبارت چاره نیست

هرچه لیلی گویدم باید ز محمل بشنوم

تا به فهم آید معانی رنگ می‌بازد شعور

گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم

چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست

کاش شور این محیط از گرد ساحل بشنوم

احتیاج و شرم با هم می‌گدازد سنگ را

آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم

دوستان خون بحل هم ازدیت نومید نیست

واگذاریدم دمی تا نام قاتل بشنوم

ای تپیدن بعد مرگم آنقدر همت‌ گمار

کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم

از حضور دل نفس غافل نمی‌خواهد مرا

جاده‌ گوشم می‌کشد کآواز منزل بشنوم

شور امکان بی‌ تغافل قابل تفهیم نیست

گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم

خامشی مضمون نوایی چند داغم کرده است

از زبان شمع تا کی شور محفل بشنوم

بسکه دارد فطرتم ننگ از تمیز علم و فن

آب می‌گردم همه‌ گر شعر بیدل بشنوم

***

گر لبی را به هوس ناله ‌کمین می‌کردم

صد کمند از نفس سوخته چین می‌کردم

دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی می‌داشت

صد تبسم ز لب چین جبین می‌کردم

گر خیال چمنت رخصت شوقم می‌داد

بی نگه سیر پریخانه ی چین می‌کردم

اینقدر خنده‌ کز افسون هوس رفت به باد

صبح می‌گشت اگر آه جز این می‌کردم

خانمان پا به رکاب هوس سوختن‌ست

کو شراری‌ که منش خانه ی زین می کردم

گر به محرومی تمثال نمی‌سوخت نفس

خانه ی آینه زنگار نشین می‌کردم

با سجود درت امروز سر و کارم نیست

مشت خاکم به عدم نیز همین می‌کردم

شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز

که من سوخته فکر چه زمین می‌کردم

از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید

تا کبابی که ندارم نمکین می‌کردم

عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل

تا جهان را پر طاووس نگین می‌کردم

***

گر ما گوییم‌، ما کجاییم

ور تو، تو هم آن‌ کسی‌ که ماییم

پوشیدگی‌ایم لیک رسوا

عریانی لیک در قباییم

گوشیم و شنیدنی نداریم

چشمیم و مژه نمی‌گشاییم

گر شکوه کنیم بی‌تمیزیم

ور شکر خیال نارساییم

تا خاک نشان دهیم عرشیم

چون سر به ‌گمان رسیم پاییم

بی نسبت نسبتیم و سحریم

نی هست نه نیست آشناییم

زین شعبده هیچ نیست منظور

جز آنکه به فهم در نیاییم

عیب و هنر تعین این‌ست

پیدا و نهان جنون قباییم

پنهان چیزی ‌که در گمان نیست

پیدا اینها که می‌نماییم

آخر به کجا رویم زین دشت

در خارستان برهنه پاییم

اینجا چه سلامت و کجا امن

یک‌دانه و هفت آسیاییم

کوه و صحرا و باغ و بستان

ماییم اگر ز خود برآییم

با غیر یگانگی چه حرف است

از عالم خو هم جداییم

یا رب ز کجا تمیز جوشید

کایینه ی صد جهان بلاییم

در نسخه ی شبهه ی جدایی

تصحیف حقیقت خداییم

استغنا بی نیاز خویش است

خود را بر خود چه وانماییم

عرض من و ما عرق ‌کمین است

ساز خاموش تر صداییم

بیدل‌ زین حرف و صوت‌ تن زن

افسانه ی راز کبریاییم

***

گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم

زلف نی‌ام از چه رو دام جنون خودم

شعله ی یاقوت من در غم پرواز سوخت

رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم

با نگه آشنا انجمن الفتم

از دل وحشت غبار دشت جنون خودم

سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس

ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم

عشرتم ازباغ دهر طرف به رنگی نبست

همچو گل از بی ‌کسی دست به خون خودم

هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب

تا نفس آیینه است محو فسون خودم

کیست برد از کفم دامن افتادگی

سایه‌ام و عاشق بخت نگون خودم

قطره ی این بحر را ظاهر و باطن یکی است

هم ز برون دیدنی‌ست آنچه درون خودم

بیدل ازین طبع سست وحشی اندیشه را

رام سخن‌ کرده‌ام صید فنون خودم

***

کف خاکستری می‌جوشم از خود پاک می‌گردم

چو آتش تا برآیم از سیاهی خاک می‌گردم

شرار فطرت من غور این و آن نمی‌خواهد

به گلشن می‌رسم گر محرم خاشاک می‌گردم

درین صحرا به جستجوی حسن بی ‌نشان رنگی

چو فهم خود برون عالم ادراک می‌گردم

شکار افکن به درد اضطراب من چه پردازد

نم اشکی به چشمی حلقه ی فتراک می‌گردم

وطن در پیش دارم لیک اگر نوشی به یاد آید

ز تلخی‌های منت حقه ی تریاک می‌گردم

اجابت صد سحر می‌خندد از دست دعای من

که من درد دلی در سینه‌های چاک می‌گردم

دم صبح اضطراب شعله‌های شمع می‌بالد

ترا می‌بینم و بر قتل خود بیباک می‌گردم

دماغ همت من ناز کوشش برنمی‌دارد

دمی ‌گرد سرت می‌گردم و افلاک می‌گردم

بسامان بهار از من بجز عبرت چه می‌چیند

گریبان می‌درم گل می‌فروشم خاک می‌گردم

ببینم تا کجا محوم‌ کند شرم تماشایت

ز خود با هر عرق مقدار رنگی پاک می‌گردم

به زیر خاک هم فارغ نی‌ام از می‌ کشی بیدل

خمستان در بغل چون ریشه‌های تاک می‌گردم

***

کف خاکم چسان مقبول جست‌وجوی او گردم

فلک در گردش آیم تا به‌ گرد کوی او گردم

دل مأیوس صیقل می‌زنم عمری‌ست حیرانم

نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم

جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا

روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم

محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی

روم از خویش هر گه باز گردم سوی او گردم

وفا در وصل هم آسودن عاشق نمی‌خواهد

بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم

خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این

به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم

رمیدن در سواد صیدگاه دل نمی‌باشد

تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم

چه امکانست با وضع‌ کسان‌ گردم طرف بیدل

که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم

***

کند هر جا عرق ز آن ماه تابان‌ گلفشان انجم

شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم

جبین و عارضش از دور دیدم در عرق‌ گفتم

که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم

تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت ‌کن

به اظهار اثر گو داغ شو بر آسمان انجم

در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم

توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم

عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن

قدح باید گرفت آندم‌ که آمد در میان انجم

به هرجا شکوه‌ای گل کرده است از بخت ناسازم

ز خجلت چون شرر در سنگ می‌باشد نهان انجم

به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان

به این حاصل مگر در خاک‌ کارد آسمان انجم

شراری چند سامان‌ کن اگر در خود زدی آتش

نمی‌تابد به‌ کام بینوایان رایگان انجم

چراغ این شبستان قابل پرتو نمی‌باشد

نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم

تو از غفلت به صد امید سودا کرده‌ای ورنه

به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم

درین حسرت‌ که مهر طلعتش‌ کی پرده برگیرد

چو بیدل می‌تپد هر شب به چشم خون فشان انجم

***

کو جهد که چون بوی‌ گل از هوش خود افتم

یعنی دو سه‌ گام آنسوی آغوش خود افتم

در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست

مپسند که در آتش خاموش خود افتم

در خاک ره افتاده‌ام اما چه خیالست

کز یاد شب وعده فراموش خود افتم

بهر دگران چند کنم وعظ طرازی

ای‌ کاش شوم حرفی‌ و در گوش خود افتم

کو لغزش پایی‌ که به ناموس وفایت

بار دو جهان‌ گیرم و بر دوش خود افتم

عمریست‌ که دریا به‌ کنار است حبابم

آن به‌ که در اندیشه ی آغوش خود افتم

شور طلبم مانع تحقیق وصالست

خمخانه ی رازم اگر از جوش خود افتم

ای بخت سیه‌روز چرا سایه نکردی

تا در قدم سرو قباپوش خود افتم

بیدل همه تن بار خودم چون نفس صبح

بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم

***

کو شور دماغی ‌که به سودای تو افتم

گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم

عمری‌ست درین باغ پر افشان امیدم

شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم

آن زلف پریشان همه جا فتنه فکنده‌ست

هر دام که بینم به تمنای تو افتم

چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست

بگذار که در پای سراپای تو افتم

مپسند که امروز من گمشده فرصت

در کشمکش وعده ی فردای تو افتم

خورشید گریبان خیالات ندارد

کو لفظ‌ که در فکر معمای تو افتم

پروای خم ابروی ناز فلکم نیست

هیهات‌ گر از طاق دل‌آرای تو افتم

چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی

یا رب روم از خویش به دریای تو افتم

بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد

پیش‌آ قدمی چند که در پای تو افتم

***

کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم

خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم

شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد

تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم

بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست

نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم

قابلیت گل سرمایه ی استعداد است

رنگ‌ کو تا طرف سیلی استاد کنم

گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل

ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم

نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز

بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم

عالمی چشم به ویرانی من دوخته است

به ‌که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم

تاب محرومی پرواز ندارم ور نه

بال و پر بشکنم و خانه ی صیاد کنم

بی خزان است بهار چمنستان خیال

هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم

هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است

آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم

بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم

من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم

***

گهی بر صبح پیچیدم‌ گهی با گل جنون‌ کردم

به چاک صد گریبان خویش را از خود برون‌ کردم

شرار کاغذ من محمل شوق ‌که بود امشب

که هرجا جلوه ‌کرد آسودگی وحشت فزون‌ کردم

شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی

برای چشم بند هر دو عالم یک فسون ‌کردم

غرورهیچکس با جرأت من بر نمی‌آید

جهان برخصم جست و من همین خود را زبون ‌کردم

بهار آمد تو هم ای زاهد بی ‌درد تزویری

چمن‌ گل‌، شیشه قلقل‌، یار مستی‌، من جنون ‌کردم

هجوم‌ گردش رنگم غرور دل شکست آخر

به چندین دور ساغر شیشه‌ای را سرنگون ‌کردم

به قدر هر نفس می‌باید از خویشم برون رفتن

غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون ‌کردم

نسیم هرزه ‌تاز من عرق آورد شبنم شد

درین خجلت سرا کاری که می‌باید کنون کردم

چه خواهم خواست عذر نازپروردی‌ که رنگش را

به تکلیف خرام سایه ی‌ گل نیلگون کردم

حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد

من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خون‌ کردم

***

گهی حجاب وگه آیینه ی جمال توام

به حیرتم‌ که چها می‌کند خیال توام

مزاج شوقم از آب و گل تسلی نیست

جنون سرشته غبار رم غزال توام

کلاه گوشه ی پروازم آسمان سایی‌ست

ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام

بس است حلقه ی ‌گوشم خم سجود نیاز

اگر به چرخ برآیم همان هلال توام

ز امتیاز فنا و بقا نمی‌دانم

جز اینکه ذره ی خورشید بی زوال توام

زمانه ‌گر نشناسد مرا به این شادم

که من هم آینه ی حسن بی مثال توام

سپند من به فسردن چرا نه ناز کند

نفس گداخته ی جستجوی خال توام

مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی

حنا گداخت که من نیز پایمال توام

به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد

عرق فروش گلستان انفعال توام

به خود نمی‌رسم از فکر ناقصی ‌که مراست

زهی هوس که در اندیشه ی کمال توام

خیال وحشت و آرام حیرت‌ست اینجا

چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام

خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند

نگاه شوق تو بودم ‌کنون خیال توام

زمین معرفت از ریشه ی دویی پاک است

چرا ز خویش نیایم برون نهال توام

ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل

دلی ندارم و سودایی وصال توام

***

گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم

وطن آواره ی شوقم نگاه خانه بر دوشم

درین محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد

خوشم کز درد بی ‌کیفیتی کردند مدهوشم

سراغم کرده‌ای آماده ی ساز تحیر باش

غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم

چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من

ز بس عریانم از خود کسوت آیینه می‌پوشم

به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی

که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم

ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری

ز تحریک نفسها شور زنجیر است در گوشم

به آن نامهربان‌، یارب که خواهد گفت حال من

ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم

خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد

جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم

ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایه ی حیرت

خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم

ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود ‌دارد

درین ‌گلشن بقدر جلوه ی خود من هم آغوشم

نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن

چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم

به ‌کنج عالم نسیان دل‌ گمگشته‌ام بیدل

ز یادم نیست غافل هر که می‌سازد فراموشم

***

کی در قفس و دام هوا و هوس افتم

آن شعله نی‌ام من ‌که به هر خار و خس افتم

در قطره‌ام انداز محیطست پر افشان

حیف است کز افسون گهر در قفس افتم

از بی نفسی‌ کم نشود ربط خروشم

در قافله ی حیرت اگر چون جرس افتم

بیقدر نی‌ام ‌گر به چمن سازی تسلیم

در خاک به رنگ ثمر پیشرس افتم

رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است

ای‌ کاش درین‌ کوچه به چنگ عسس افتم

اندیشه ی تغییر وفا هوش گداز است

ترسم ‌که رود عشق و به دام هوس افتم

چون شانه به این سعی نگون در خم زلفت

چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم

از بس که دو تا گشته‌ام از بار ضعیفی

خلخال شمارد چو به پای مگس افتم

فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست

ای وای‌ که دور از تو به یک ناله‌رس افتم

چون صبح اگر دم زنم از جرأت هستی

از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم

سر تا قدمم نیست بجز قطره ی اشکی

عالم همه یارست به پای چه ‌کس افتم

طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است

بیدل چه عجب‌ گر ز هنر در قفس افتم

***

مپرسید از معاش خنده عنوانی‌ که من دارم

از آبی ناشتاتر می‌شود نانی‌ که من دارم

دو روزم باید از ابرام هستی آب‌ گردیدن

بجز ننگ فضولی نیست مهمانی‌ که من دارم

دل آواره با هیچ الفتی راضی نمی‌گردد

چه سازم چاره ی این خانه ویرانی ‌که من دارم

جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی‌ کردن

به خارا تیشه می‌باید زد از جانی ‌که من دارم

ز شوخی قاصدش هر گام دارد باز گردیدن

به رنگ سودن دست پشیمانی ‌که من دارم

ز گلچینان باغ آرزوی ‌کیستم یا رب

پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم

ندارد جز تأمل موج‌ گوهر مصرعی دیگر

همین یک سکته است انشای دیوانی ‌که من دارم

ز رنگ آمیزی این باغ عبرت بر نمی‌آید

به ‌غیر از نقشبند طاق نسیانی‌ که من دارم

به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی

به چشم بسته بر بندند مژگانی‌ که من دارم

نمی‌دانم چه سان از شرم نادانی برون آید

به زنار آشنا ناگشته ایمانی‌ که من دارم

کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد

حیا بر دوش زحمت بست تاوانی‌ که من دارم

چو شمع از فکر خود تا خاک‌ گشتن بر نمی‌آیم

گریبانهاست بیدل در گریبانی‌ که من دارم

***

محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم

آیینه خنده است دماغ تحیرم

آن ناله‌ام‌ که با همه پرواز نارسا

تا دل توان رسید ز نقب تأثرم

پستی درین محیط‌ گهر کرد قطره را

کسب فروتنی است عروج تفاخرم

دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت

گل کرد از گداز خجالت تحیرم

زین‌ گلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش

خون می‌شود چو گل دم آبی‌ که می‌خورم

جرأت به ناتوانی من ناز می‌کند

رنگی شکسته‌ام چقدرها بهادرم

گرد هزار جاده به منزل شکسته است

چون موج‌ گوهر آبله پای تحیرم

شمع خموشم از سر زانوی من مپرس

آیینه زنگ بست به جیب تفکرم

درد دلم‌، گداز غمم‌، داغ حیرتم

فریاد از خیالم و آه از تصورم

نقدی دگر نمی‌شمرد کیسه ی حباب

بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم

***

مرده‌ام اما همان خجلت طراز هستی‌ام

با عرق چون شمع می‌جوشد گداز هستی‌ام

رنگ این پرواز حیرانم‌ کجا خواهد شکست

چون نفس عمری‌ست ‌گرد ترکتاز هستی‌ام

کاش چشمم وانمی‌گردید از خواب عدم

منفعل شد نیستی از امتیاز هستی‌ام

حاصل چندین امل چشمی بهم آوردن است

بگذر از افسانه ی دور و دراز هستی‌ام

بر هوا چند افکنم سجاده ی ناز غبار

سجده‌ای می‌خواهد ارکان نماز هستی‌ام

نقش من چون اشک شوخی ‌کرد و از خجلت‌ گداخت

کاش هم در پرده خون می‌گشت راز هستی‌ام

چون حبابم یک نفس پرواز و آن هم در قفس

ای ز من غافل چه می‌پرسی ز ساز هستی‌ام

صبح پیری می‌دمد ای شمع ما و من خموش

جز نفس مشکل که گیرد شاهباز هستی‌ام

چشمکم را چون شرر دنباله ی تکرار نیست

پر تغافل پیشه است ابروی ناز هستی‌ام

سرنگونیهای خجلت تحفه ی بی‌حاصلی‌ست

کیست غیر از یأس بیند بر نیاز هستی‌ام

بیدل از منصوبه ی عنقایی‌ام غافل مباش

نقد اظهاری ندارم پاکباز هستی‌ام

***

مزرع تسلیم ادب حاصلم

سر نکشد گردن آب و گلم

موج ‌گهر نیستم اما ز ضعف

آبله‌ گل ‌کرده ره منزلم

خاک ندامت به سر عاجزی

صبحم اگر تار نفس بگسلم

نفی من آیینه ی اثبات اوست

حق دمد آندم‌ که‌ کنی باطلم

بار نفس می‌کشم و چاره نیست

بی‌ تو فتاده‌ست الم بر دلم

الفت دل سدّ ره‌ کس مباد

کرد همین آبله پا در گلم

عافیتم داد به توفان شرم

راند به دریا عرق ساحلم

خامشی اسباب غنا بود و بس

تا به زبان آمده‌ام سایلم

بر تپشم تهمت راحت مبند

بیضه منه زبر پر بسملم

گرد من از قافله ی رنگ نیست

کلک مصور چه‌ کشد محملم

نامه برید از چمن خون من

برگ حنایی به کف قاتلم

آبم ازین درد که آن مست ناز

آینه می‌خواهد و من بیدلم

***

مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم

تماشا پر گرانی داشت بر دوشی‌ که خم ‌کردم

ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی

بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم

به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمی‌گردد

ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم

دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت

نوشتم نسخه ی رنگی‌ که شاخ‌ گل قلم ‌کردم

در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش

غذای همت از الوان نعمت‌ها قسم کردم

طمع را هم به حال این خسیسان رحم می‌آید

گرفتم ماهیی را پوست‌ کندم بی ‌درم ‌کردم

ز من می‌خواست سعی نارسا احرام تسلیمی

چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدم ‌کردم

به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی

ز هر جیبی ‌که در دامن زدم تیغ دودم ‌کردم

چه مقدار آنسوی تحقیق پر می‌زد شرار من

که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم

کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من

تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم

ندامت برد از آیینه‌ام زنگ هوس بید‌ل

به سودن‌های دست این صفحه را پاک از رقم کردم

***

مسلمان‌ گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم

بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم

خرابات محبت از اسیران ظرف می‌خواهد

خط پیمانه‌ای دارد قدح در دست زنارم

به خود می‌لرزم از اندیشه ی تعبیر همواری

مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم

مسلمانی به ‌این سامان دلکوبی نمی‌ارزد

ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم

به دیر همتم پروانه ی آتش پرستیها

به خط شعله ی جواله باید بست زنارم

نفس را الفت دل صرفه ی راحت نمی‌باشد

ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم

مپرس از ریشه ی باغ تعلقهای امکانی

گسستن در بغل می‌پرورم تا هست زنارم

چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم

که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم

وفا سر رشته‌ای دارد که هرگز نگسلد بیدل

نمی‌افتد ز گردن گر فتاد از دست زنارم

***

مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم

آلوده بود دست طمع آب ریختم

طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ

گوهر شد آن کفی‌ که به ‌گرداب ریختم

زان منتی‌ که سایه ی دیوار غیر داشت

بردم سیاهی و به سر خواب ریختم

بی‌ شمع دل جهان به شبستان خزیده بود

صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم

عشق از غبار من بجز آشفتگی نخواست

آتش به کارخانه ی آداب ریختم

چندین زمین به آب رسانید و گل نشد

خاکی‌ که بر سر از غم احباب ریختم

مستان دماغ ‌کعبه پرستی نداشتند

خشت خمی به صورت محراب ریختم

موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند

صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم

کردم زهر غبار سراغ وصال یار

هیهات آب‌ گوهر نایاب ریختم

بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین

لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم

***

مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم

به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم

نفس می‌سوزم و داغی به حسرت نقش می‌بندم

چراغی می‌کنم خاموش و تمهید لگن دارم

حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری

که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم

کدام آهو به بوی نافه خوابانده‌ست داغم را

که تا یاد سویدا می‌کنم سیر ختن دارم

نفس تا هست سامان امیدم کم نمی‌گردد

تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم

ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا

که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم

قفس پرورده ی رنگم به این ساز است آهنگم

چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم

بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی

در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم

ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن

در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم

حجاب آلود موهومی‌ست مرگ و زندگی بیدل

ازین کسوت ‌که دیدی گر برون آیم کفن دارم

***

من درین بحر، نه‌ کشتی نه‌ کدو می‌آرم

چون حباب از بر خود جامه فرو می آ‌رم

حرف او می‌شنوم جلوه او می‌بینم

پیش رو آینه‌ ای چند ازو می آ‌رم

خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد

عمرها شد که در این بزم سبو می آ‌رم

بند بندم ‌چو نی افسانه ی دردی دارد

تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم

شرم می‌آیدم از طوف درش هیچ مپرس

عرفی چند به احرام وضو می‌آرم

جهتی نیست‌ که در عالم دل نتوان یافت

سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم

نقش اجناس اشارتکده ی بیرنگی‌ست

این من و ما همه از عالم هو می آرم

عمرها شد چو سحر می‌دهم از یأس به باد

جیب چاکی که به امید رفو می آرم

تشنه‌ کامی‌ گهر قلزم بیقدری نیست

آبرویی که ندارم به سبو می آرم

چقدر گردن تسلیم وفا باریک است

پیش تیغت سر مو بر سر مو می‌ آرم

نخل شمعم‌ که به‌ گل‌ کردن صد رنگ‌ گداز

می‌شوم آب و نگاهی به نمو می‌آرم

چون‌ گل از حاصل این باغ ندارم بیدل

غیر پیراهن رنگی‌ که به بو می‌آرم

***

من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم

سر آبله‌ دماغی ته پا بلند کردم

در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی

که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم

ز فسونگه تعین نفسی ز وهم‌ گل‌ کرد

چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم

ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد

که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم

صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار

به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم

طلب‌ گدا طبیعت نشناخت قدر عزت

خم پایه ی اجابت به دعا بلند کردم

ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید

که به رنگ شمع‌ گردن همه جا بلند کردم

سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت

عرق نگون‌ کلاهی ز حیا بلند کردم

سحری نظر گشودم به‌ خیال سرو نازی

ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم

به هزار ناز گل‌ کرد چمن نیاز بیدل

که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم

***

منم آن نشئه ی فطرت‌ که خمستان قدیم

دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم

ندمیدم ز بهاری‌ که چمن ساز نفس

صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم

بیش از آن است در آیینه ی من مایه ی نور

که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم

در بهاری‌ که منش غنچه ی تمکین بندم

وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم

شوقم آن دم‌ که پر افشاند به صحرای عقول

گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم

قصر سودای جهان پایه ی قدری می‌خواست

چتر زد دود دماغ من و شد عرش عظیم

فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان

این دو تمثال در آیینه ی من بود مقیم

به گشاد مژه‌ام انجمن آرای حدوث

به شکست نفسم آینه پرداز قدیم

شعله بودم من و می‌سوخت نفس شمع‌ مسیح‌

من قدح می‌زدم و مست طلب بود کلیم

پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد

داشت نور احدم در کنف حلقه ی میم

رفت آن نشئه ز یادم به‌ فسون من و تو

برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم

خاکبوسی‌ست‌ کنون سر خط پیشانی ناز

عشق‌ کرد آخرم این نسخه ی عبرت تسلیم

حلقه‌ام کرد سجود در یکتایی خویش

حیرت آورد بهم دایره ی علم و علیم

نفس ماهی دریای وفا قلاب است

جیم‌ گل می‌کند از نون چو نمایند دو نیم

بحر فطرت به ‌گهر سازی من می‌گوید

گرچه صیقل زده‌ام آینه ی اشک یتیم

خلقی اینجاست به عبرتکده ی‌ کعبه و دیر

پیش پا خورده ی هر سنگ ز جولان سقیم

زین خطوطی‌ که نفس‌ کوشش باطل دارد

جام جم تا به‌ کجا کهنه نسازد تقویم

زین شکستی ‌که به مو می‌رسد از چینی دل

سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم

طاق نسیانی از این انجمن احداث‌ کنیم

تا دم شیشه ی دل ماند از آفات سلیم

بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست

می‌کند اینقدرم سیر گریبان تعلیم

***

موج ما را شرم دریای‌ کرم

تا قیامت برنمی‌آرد ز نم

در کنار فطرت ما داد عشق

لوح محفوظ نفهمیدن رقم

سطری از خط جین ما نگاشت

سرنگونی بر نیامد از قلم

آسمانها سر به جیب فکر ماست

تاکجا بار امانت برد خم

بی وجود آثار امکان باطل است

پرتو خورشید می‌جوشد بهم

نیست موج و آب جز ساز محیط

بر حدوث اینجا نمی‌چربد قدم

هم کنار گوهر آسوده‌ست موج

در بر آرام خوابیده است رم

جهل و آگاهی ز هم ممتاز نیست

زین سر افزود آنچه زان سرگشت‌ کم

گردباد آسا درین صحرای وهم

می‌دود سر بر هوا سعی قدم

امتحان‌ گر سنگ و گل بر هم زند

فرق معدوم است در دیر و حرم

ذره تا خورشید معدوم است و بس

می‌خورد عرفان به نادانی قسم

بعد معنی ‌کسب مایی و تویی است

قرب تحقیق اینکه می‌گویی منم

شخص حیرت مانع تمثال نیست

می‌کند آیینه داری‌ها ستم

عالمی را از عدم دور افکند

این من و مای به هستی متهم

بیدل از تبدیل حرف دال و نون

شد صمد بیگانه ی لفظ صنم

***

می ‌پرست ایجادم نشئه ی ازل دارم

همچو دانه ی انگور شیشه در بغل دارم

گر دهند بر بادم رقص می‌کنم شادم

خاک عجز بنیادم طبع بی‌ خلل دارم

آفتاب در کار است سایه ‌گو به غارت رو

چون منی اگر گم شد چون تویی بدل دارم

معنی بلند من فهم تند می‌خواهد

سیر فکرم آسان نیست ‌کوهم و کتل دارم

از منی تنزل‌ کن‌، او شو و تویی ‌گل ‌کن

اندکی تأمل ‌کن نکته محتمل دارم

حق برون مردم نیست‌، جوش باده بی ‌خم نیست

راه مدعا گم نیست‌، عرض مبتذل دارم

دل مشبک است امروز از خدنگ بیدادت

محو لذت شوقم شانی از عسل دارم

سنگ هم به حال من‌ گریه‌ گر کند برجاست

بی‌ تو زنده‌ام یعنی مرگ بی‌ اجل دارم

ترک سود و سودا کن‌، قطع هر تمنا کن

می خور و طربها کن‌، من هم این عمل دارم

بحر قدرتم بیدل موج خیز معنی‌هاست

مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم

***

می‌دهد زیب عمارت از خرابی خانه‌ام

آب در آیینه دارد سیل در ویرانه‌ام

از گداز رنگ طاقت بر نمی‌آیم چو شمع

گردش چشم ‌که در خون می‌زند پیمانه‌ام

اینقدرها بیخود جام نگاه کیستم

گوشها میخانه شد از نعره ی مستانه‌ام

عمرها شد از مقیمان سواد وحشتم

ریخت چشم او به‌ گرد سرمه رنگ خانه‌ام

هر کجا روشن‌ کنند از سرو او شمع چراغ

ناله ی قمری شود خاکستر پروانه‌ام

نشئه ی سودا به این نیرنگ هم می‌بوده است

سنگ را گل می‌کند شور سر دیوانه‌ام

اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست

همچو بو در طبع رنگ از رنگها بیگانه‌ام

با دل قانع فراغی دارم از تشویش حرص

مور را دست تصرف ‌کوته است از دانه‌ام

نامه ی احوال مجنون سر به مُهر حیرت است

جای مژگان بسته می‌گردد لب از افسانه‌ام

پیچ و تاب طره ی امواج خون بسملم

جوهر شمشیر می‌باشد زبان شانه‌ام

عشق در انجام الفت حسن پیدا می‌کند

شمع می‌آید برون از سوختن پروانه‌ام

یار شد بی‌ پرده دیگر تاب خودداری که‌ راست

ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانه‌ام

صبح بودم‌ گر سبکروحی به دادم می‌رسید

سخت جانی‌ کرد بیدل خشت این ویرانه‌ام

***

می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم

صبح‌ کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم

ناله یکسر نغمه ی ساز شب اندوه ماست

دیده ی ‌گریان همان جام شراب صبحدم

تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم

نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم

یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما

می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم

دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست

شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم

غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن

دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم

زندگی‌ کمفرصت است از مدعای دل مپرس

در نفس خون شد سوال بی ‌جواب صبحدم

گر سواد عمر روشن‌ کرده‌ای هشیار باش

سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم

این زیارتگاه وحشت قابل آرام نیست

عزم‌ گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم

پیر گشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست

دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم

آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست

به‌ که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم

غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد

سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم

***

می‌ام به‌ ساغر اگر خشک شد خمار ندارم

خزان‌ گمست به باغی ‌که من بهار ندارم

هوس چه ریشه‌ کند در زمین شرم دمیدن

چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم

محبت از دل افسرده‌ام به پیش که نالد

قیامت است‌ که من سنگم و شرار ندارم

به حیرتم چه‌ کنم تحفه ی نوید وصالش

نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم

به بحر عشق چه سازند زورق طاقت

کنار جوست طلب لیک من‌ کنار ندارم

کرم‌ کنی اگرم قابل کرم نشناسی

که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم

تو خواه سر خط ‌ گبرم نویس خواه مسلمان

نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم

ز سحر کاری نیرنگ عشق دم نتوان زد

برون نجسته‌ام از خلوتی ‌که بار ندارم

مگر کند غم نایابی‌ام کدورتی انشا

سراغم از که طلب می‌کنی غبار ندارم

فتاده‌ام به خم و پیچ عبرتی‌ که مپرسید

برون بحر شنا دارم اختیار ندارم

دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین

که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم

حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست

بجز خمی‌ که به دوش من است بار ندارم

***

ناله ی عجز نوای لب خاموش خودم

نشئه ی شوقم و درد می بیجوش خودم

بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب

در شکنج قفس از وضع ادب‌ کوش خودم

گریه توفانکده ی عالم آبی دگر است

بی ‌رخت درخور هر اشک قدح نوش خودم

چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظری‌ست

مژه ‌گر باز کنم خواب فراموش خودم

خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن

عالم افسانه و من پنبه کش ‌گوش خودم

ای بسا سعی عروجی‌ که دلیل پستی است

همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم

درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا

من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم

چه خیالست‌ کشم حسرت دیگر چو حباب

من‌ که از بار نفس آبله ی دوش خودم

بیدل از فکر غم و عیش ‌گذشتن دارد

امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم

***

نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار می‌گردم

بهار فرصت رنگم به گرد یار می‌گردم

قضا چون مردمک جمعیت حالم نمی‌خواهد

تحیر مرکزی دارم که با پرگار می‌گردم

حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را

که من گرد هوس می‌گردم و بسیار می‌گردم

به عجز خامه می‌فرسایدم مشق سیهکاری

که در هر لغزش پا اندکی هموار می‌گردم

نی بی برگ من هنگامه ی چندین نوا دارد

ز بی‌ بال ‌و پری سر تا قدم منقار می‌گردم

ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش می‌لرزد

که می‌داند ز شغل سبحه بی ‌زنار می‌گردم

تعلق از غبار جسم بیرونم نمی‌خواهد

به رنگ سایه آخر محو این دیوار می‌گردم

تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی ‌کنم من هم

که بر خود همچو کوه از بی‌ صدایی بار می‌گردم

هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن

کشم گر پا به دامن یک گل بی‌ خار می‌گردم

نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن

اگر برگردم از کویت همین مقدار می‌گردم

ز خواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم

که هر کس می‌برد نام تو من بیدار می‌گردم

کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را

که من عمریست گرد عالم بیکار می‌گردم

گر از صهبا نیاید چاره ی مخموری‌ام بیدل

قدح از خو‌یش خالی می‌کنم سرشار می‌گردم

***

نبری گمان فسردگی به غبار بی ‌سر و پایی‌ام

که به چرخ می‌فکند نفس چو سحر زمین هوایی‌ام

ز تعلقم ندهی نشان که گذشته‌ام من از این و آن

به خیال سلسله ی جهان گرهی نخورده رسایی‌ام

به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئه ی عاجزی

نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پایی‌ام

ز خیال تا مژه بسته‌ام قدح بهانه شکسته‌ام

خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نمایی‌ام

هوسم زناله ی بی‌ اثر به چه مدعا شکند نظر

نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هوایی‌ام

نه نشیمنی‌ که‌ کنم مکان نه پری‌ که بر پرم از میان

نکنی به عشوه ی امتحان ستم آشیان رهایی‌ام

به‌ کجاست رفتن و آمدن‌ که به غربتم‌ کشد از وطن

ز فسون صنعت وهم و ظ‌ن هوس آزمای جدایی‌ام

به جهان جلوه رسیده‌ام ز هزار پرده دمیده‌ام

ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خدایی‌ام

سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من

مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جایی‌ام

به نگاه حیرت کاملم به خیال عقده ی مشکلم

ز جهان فطرت بیدلم نه زمینی‌ام نه سمایی‌ام

***

ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم

به جنبش تا رسد مژگان محرف می‌خورد خوابم

نفس در دل‌ گره دارم نگه در دیده معذورم

خطی از نقطه بیرون نیست در دیوان آدابم

مگر ترک طلب گیرد درین ره دست من ورنه

چو آتش دور می‌افتم ز خود چندانکه بشتابم

خزان پیش از دمیدن بود منظور بهار من

کتان در پنبگی می‌داد عرض سیر مهتابم

به امید قد خم گشته محمل می‌کشد فرصت

مگر پیری ازین دریا برون آرد به قلابم

به فکر خود فتادم معبد تحقیق پیدا شد

خم سیر گریبان رفت و پیش آورد محرابم

چو آتش‌ گرمی پهلو ندیدم جز به خاکستر

درین دیر هوس دامن زدند آخر به‌ سنجابم

به ‌سعی بیخودی هم از عرق بیرون نمی‌آیم

ز طبع منفعل تا گردش رنگست گردابم

خدا از انفعال می ‌کشیهایم نگهدارد

مزاج شرم مینایم‌، در آتش خفته است آبم

من بیدل نبودم اینقدر پروانه ی جرأت

دم تیغ تو دیدم ذوق‌ کشتن‌ کرد سیمابم

***

ندارم رشته ی دیگر که آیین طلب بندم

شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم

ز گفت‌وگو دهم تا کی به توفان زورق دل را

حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم

به این ترتیب الفاظی ‌که دارد ننگ موزونی

دو مصرع ربط پیدا می‌کند گر لب به لب بندم

به خیر و شر چه پردازم ‌که تسلیم حیا مشرب

به ‌کفرم می‌کند منسوب‌ گر دل بر سبب بندم

مزاج خاکسارم با رعونت بر نمی‌آید

جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم

ز طبع موج ‌گوهر غیر همواری نمی‌جوشد

مروت جوهرم‌ گر تیغ بندم بر غضب بندم

دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد

جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم

ندارد چون تأمل شاهد نظم دقیق اینجا

نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم

هلاک‌ گریه‌های مستی‌ام ای اشک امدادی

که بر مژگان بی نم خوشه‌ای چند از عنب بندم

به ستر حال چندان مایلم‌ کز پرده ی اخفا

اگر صبح قیامت‌ گل‌ کنم خود را به شب بندم

ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمی‌گردد

مگر در وصف مینا حرف تبخالی به‌ لب بندم

***

ندانم مژده ی وصل‌ که شد برق افکن هوشم

که همچون موج از آغوشم برون می‌تازد آغوشم

به صد خورشید نازد سایه ی اقبال شام من

که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم

به حیرت بسکه جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد

من آن آیینه‌ام‌ کز شوخی جوهر نمد پوشم

به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم

چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم

وداع غنچه‌،‌ گل را نیست جز پرواز مخموری

دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم

چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد

به یاد من مکش زحمت فراموشم‌، فراموشم

حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن

چه می‌گوید که آتش می‌زند در کلبه ی هوشم

چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن

خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم

ز کس امید دلگرمی ندارد شعله ی شمعم

به هر محفل ‌که باشم با شکست رنگ در جوشم

بجز حسرت چه اندوزم بجز حیرت چه پردازم

نگاهم بیش ازینها بر نمی‌تابد بر و دوشم

مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی

دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم

کجا بست از زبان جوهر آیینه ‌گویایی

چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم

حضور آفتاب از سایه پیدایی نمی‌خواهد

دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم

به یاد آن میان عمریست از خود رفته‌ام بیدل

چو رنگ‌ گل به باد ناتوانی می‌پرد هوشم

***

ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم

که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم

حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد

گران شد چون صدف آخر به آب این ‌گهر گوشم

به‌ گلشن بی‌ تو می‌لرزم به خویش از نوحه ی بلبل

مباد از شعله ی آواز گیرد در شرر گوشم

غبار ریزش اشک و گداز ناله‌ گیر از من

که من از پرده ی دل تا سواد چشم تر گوشم

ز انداز پیامت لذت دیدار می‌جوشد

نهان می‌گشت چشم انتظار، ای‌ کاش در گوشم

نمی‌دانم چه آهنگست قانون خرامت را

که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم

چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من

تویی منظور اگر چشمم‌، تویی مسموع اگر گوشم

خموشم دیده‌ای اما به ساز بینواییها

خروشی هست‌ کان را در نمی‌یابد مگر گوشم

مقیم خلوت رازت نی‌ام لیک اینقدر دانم

که حرفی می‌کشد چون حلقه از بیرون در گوشم

فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن‌سازان

که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم

به تیغ‌ گفتگو آفاق با من بر نمی‌آید

اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم

دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی‌باشد

جهان افسانه سامان است بید‌ل هر قدر گوشم

***

نسخه ی هیچیم‌، وهمی از عدم آورده‌ایم

ما و من حرفی‌ که می‌گردد رقم آورده‌ایم

خامشی بی آه و گفت‌ وگوی باب ناله نیست

یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آورده‌ایم

هیچ نقش از پرده ی معدومی ما گل نکرد

یک‌قلم خاکستریم‌، آیینه کم آورده‌ایم

ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه

چون مه نو خویش را بر پشت خم آورده‌ایم

آفتابی‌ کرد رنگ طاقت ما احتیاج

تا به‌ خاطر سایه ی دست کرم آورده‌ایم

بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است

سجده‌ای در بار ما گر نیست نم آورده‌ایم

عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم

تاکنون ما و خیالت سر بهم آورده‌ایم

کو تنزه سجده‌ای تا آبرو بندیم نقش

زحمتی بر خاک پایت از قسم آورده‌ایم

صبح ما روشن سواد نسخه ی آرام نیست

سطر گردی در خیال از مشق رم آورده‌ایم

دست عجز ما صلای جلوه‌ای دارد بلند

عرصه حیرانی است از مژگان علم آورده‌ایم

اینقدر رقص سپند ما به ‌امید فناست

ناله در باریم اما سرمه هم آورده‌ایم

سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت

همچو لغزش زور بر نقش قدم آورده‌ایم

همت ما چون سحر منت‌کش اسباب نیست

اینقدر هستی که داریم از عدم آورده‌ایم

حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود

مفت ما بیدل‌ که مژگانی بهم آورده ایم

***

نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم

تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم

حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت

نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم

چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری

دل خون بسته‌ای پامال می‌گردد به هر گامم

خط پرگار دارد ریشه ی تخم‌ کمال اینجا

مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم

درین گلشن بهار حیرتم آیینه‌ها دارد

اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل‌، بادامم

ز قید من علایق آب در غربال می‌باشد

رهایی محضری دارد به مهر حلقه ی دامم

جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی

به طوف سوختن هم‌ کسوت شمع است احرامم

خجالت می‌کشم از شوخی اظهار مخموری

ندارم باده تا بال صدایی تر کند جامم

جنون ساز نقط‌ کردم فغانها صرف خط‌ کردم

ولی از سستی طالع‌ کسی نشنید پیغامم

به هر واماندگی ناچار می‌باید ز خود رفتن

تحیر می‌شمارد در دل مو گهر گامم

سراغ تیره بختی هم نمی‌یابم به آسانی

بسوزم خویش را چون شمع تا روشن شود شامم

ز بس بار خجالت می‌کشم از زندگی بیدل

نگین در خود فرو رفته‌ست از سنگینی نامم

***

نشنیده حرف چند که ما گوش‌ کرده‌ایم

تا لب گشوده‌ایم فراموش کرده‌ایم

درد دلیم شور دو عالم غبار ماست

اما زیارت لب خاموش کرده‌ایم

تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست

سیر نُه آسمان به خم دوش کرده‌ایم

آفات دهر چاره‌ گرش یک تغافلست

توفان به بستن مژه خس پوش کرده‌ایم

شوری دگر نداشت خمستان اعتبار

خود را چو درد می سبب جوش‌ کرده‌ایم

حیرت سحر دمانده ی طرز نگاه ماست

صد چاک سینه نذر یک آغوش‌ کرده‌ایم

طاووس رنگ ما ز نگاه ‌که می ‌کش است

پرواز را به‌ جلوه قدح نوش کرده‌ایم

بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند

کم نیست این که پیروی هوش کرده‌ایم

مردم به دستگاه بقا ناز می‌کنند

ما تکیه بر فنای خطا پوش کرده‌ایم

بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است

بودیم معنیی که فراموش کرده‌ایم

***

نفس را بعد ازین در سوختن افسانه می‌سازم

چراغی روشن از خاکستر پروانه می‌سازم

به فکر گوهر افتاده‌ست موج بیقرار من

کلید شوق از آرام بی‌ دندانه می‌سازم

خیال مصرع یکتایی‌اش بی ‌پرده می‌گردد

به مضمونی‌ که خود را معنی بیگانه می‌سازم

نی‌ام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم

که تا نقش تحیر می‌کشم بتخانه می‌سازم

سرا پا خار خارم سینه چاک طره ی یارم

به جسمم استخوان تا صبح‌ گردد شانه می‌سازم

محبت در عدم بی‌ نشئه نپسندد غبارم را

همان‌ گرد سرت می‌گردم و پیمانه می‌سازم

رم لیلی نگاهان ‌گرد تعمیر جنون دارد

چو وحشت در سواد چشم آهو خانه می‌سازم

عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی

قفس چندان ‌که تنگی می‌نماید دانه می‌سازم

دما‌غ طاقتی ‌کو تا توان ‌گامی ز خود رفتن

سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه‌ می‌سازم

سر و برگ تسلی دیده‌ام وضع‌ عبارت را

برای یکمژه خواب اینقدر افسانه می‌سازم

به‌کام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان

دو عالم می‌دهم بر باد و یک دیوانه می‌سازم

مبادا بیدل آن ‌گنجی‌ که می‌گویند من باشم

مرا هم روزگاری شد که با ویرانه می‌سازم

***

نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم

باز می‌آیم و بر گرد سرت می‌گردم

هستی‌ام‌ گرد خرام است چه صحرا و چه باغ

هر کجا مهر تو تابد سحرت می‌گردم

بی ‌تو با عالم اسباب چه کار است مرا

موج این بحر به ذوق‌ گهرت می‌گردم

نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا

خاک این مرحله‌ام پی سپرت می‌گردم

نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت

محرم رازم و بیرون درت می‌گردم

در میان هیچ نمی‌یابم ازین مجمع وهم

لیک بر هر چه بپیچم‌ کمرت می‌گردم

وهم دوری چقدر سحر طراز است‌ که من

همعنان تو به ‌ذوق خبرت می‌گردم

وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب

پیش خود در همه ‌جا نامه برت می‌گردم

به نمی از عرق شرم غبارم بنشان

که من گم شده دل در به ‌درت می‌گردم

بیدل از سعی مکن شکوه ‌که یک ‌گام دگر

پای خوابیده ی بی درد سرت می‌گردم

***

نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم

شرار بی‌ دماغ آخر ندارد پر زدن هر دم

گریبان می‌درم چون صبح و بر می‌آیم از مستی

چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم

چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد

که چون ابر آب‌ گردیدن ببرد آشفتن ‌گردم

غبارم توأم آشفتن آن طره می‌بالد

همه‌ گر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم

تو سیر زعفران داری و من می‌کاهم از حسرت

زمانی هم بخند ای بی ‌مروت بر رخ زردم

ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم

به خاک آسوده ی بخت سیاهم سایه پروردم

جهانی می‌گذشت آواره ی وحشت خرامیها

در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم

جنون بر غفلت بیکاری من رحم‌ کرد آخر

گریبان‌ گر به‌ دست من نمی‌آمد چه می‌کردم

چو شمعم غیرت نامحرمیها کاش بگدازد

که من هرچند سر در جیب می‌تازم برون‌ گردم

من بیدل نی‌ام آیینه لیک از ساده لوحیها‌

به خوبان نسبتی دارم‌ که باید گفت بیدردم

***

نمی‌باشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم

ز هستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم

چو خاکستر شوم‌، داغم به مرهم آشنا گردد

گداز خویش دارد چون تب اخگر تباشیرم

جبین از آستان سینه صافان بر نمی‌دارم

چو حیرت آب این آیینه‌ها کرده‌ست تسخیرم

چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من

که چون آب‌ گهر رنگی ندارد خون نخجیرم

دم پیری سواد ناامیدی کرده‌ام روشن

غبار زندگی چون مو نمودارست ازین شیرم

ببینم تا کجا تسکین رسد آخر به فریادم

درین محفل نفس عمری‌ست از دل می‌کشد تیرم

غباری هم ز من پیدا نشد در عرصه ی امکان

جهان آیینه و من مرده ی یک آه تأثیرم

فلک صد سال می‌باید که خم بر گردنم بندد

به این فرصت که تا سر در گریبان برده‌ام سیرم

ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتن‌ها

اگر تا حشر گم باشم سراغ خود نمی‌گیرم

دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی

که پرواز نفس دارد به یادش رنگ تصویرم

فنای جسم می‌گویند حشری در کمین دارد

خجالت مزد ناکامی به مردن هم نمی‌میرم

تب و تاب نفس صید کشاکش داردم بیدل

گرفتارم نمی‌دانم به دست کیست زنجیرم

***

نمی‌دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم

که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم

مگر بر هم توانم زد صف جمعیت رنگی

به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم

ز خلق بی مروت بس که دیدم سخت رویی‌ها

نگه در دیده نتوان یافت ممتاز از رگ سنگم

نمی‌یابم به غیر از نیست ‌گشتن صیقلی دیگر

چه سازم ریختند آیینه‌ام چون سایه از رنگم

جنون بوی گل در غنچه‌ها پنهان نمی‌ماند

نفس بر خود گریبان می‌درد در سینه ی تنگم

تنک ظرفی چو من در محفل امکان نمی‌باشد

که چون گل شیشه‌ها باید شکست از گردش رنگم

به میزان گرانقدر شرر سنجیده‌ام خود را

مگر از خود برآیی ناتوانی ‌گشت همسنگم

طرب هیچ است می‌بالم‌، الم وهم است و می‌نالم

به هر رنگی که هستم اینقدر سامان نیرنگم

مبادا هیچکس تهمت خطاب نسبت هستی

که من زین نام خجلت صد عرق آیینه ی ننگم

به این هستی قیامت طرفی اوهام را نازم

ز دور نه فلک باید کشیدن کاسه ی بنگم

به حکم عشق معذورم گر از دل نشنوی شورم

نفس دزدیدن صورم قیامت دارد آهنگم

به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل

شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم

***

ننمود غنچه‌ات آنقدر ادب اقتضای تأملم

که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانه ی بلبلم

به خیال مستی نرگست نشدم قدح‌کش‌ گلشنی

که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره ی سنبلم

ز مقابل تو ضروری‌ام شده ننگ تهمت دوری‌ام

ادب امتحان صبوری‌ام به قفا نشانده ی کاکلم

نگهی بهانه ی ناز کن‌، در خلدم از مژه باز کن

که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم

ز تصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم و گمان مجو

به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم

خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا

مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته‌، این پلم

به فنا بود مگر ایمنی‌، ز کشاکش غم زندگی

که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم

غم ناقبولی ما و من به ‌که بشمرم من بیخبر

که به رنگ شیشه ی سرنگون دل آب برده ی قلقلم

قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب

که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم

چقدر ز منظر بی‌ نشان شده شوق مایل جسم و جان

که رسیده تا فلک این زمان خم مایه‌های تنزلم

من بیدل از در عاجزی به‌ کجا روم چه فسون‌ کنم

ز شکست جرأت بال و پر قفس آفرین توکلم

***

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده‌ام

آه ازین یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم‌ کرده‌ام

وحدت از یاد دویی اندوه‌ کثرت می‌کند

در وطن ز اندیشه ی غربت وطن گم کرده‌ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام

از زبان دیگران درد دلم باید شنید

کز ضعیفها چو نی راه سخن‌ گم‌ کرده‌ام

موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس

آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام

گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست

عالمی را در خیال آن دهن گم کرده‌ام

تا کجا یارب نوی دوزد گریبان مرا

چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کرده‌ام

عمرها شد همچو نال خامه میپیچم به خویش

پیکر چون رشته‌ای در پیرهن گم کرده‌ام

شوخی پرواز من رنگ بهار نازکیست

چون پر طاووس خود را در چمن‌ گم‌ کرده‌ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی‌ام

اینقدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام

هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست

صد نگه چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام

***

نه تعین نه ناز می‌رسدم

تا جبین یک نیاز می‌رسدم

ناز اقبال نارسایی ها

تا به زلف ایاز می‌رسدم

تا ز خاکسترم اثر پیداست

سوختن بی تو باز می‌رسدم

تا شوم قابل نم اشکی

دیده تا دل گداز می‌رسدم

مژده ی وصل و بخت من هیهات

این نوا از چه ساز می‌رسدم

نشئه ی انتظار یعقوبم

ساغر از چشم باز می‌رسدم

وارث عبرتم علاجی نیست

از جهان احتراز می‌رسدم

سوی دنیا نبرده‌ام دستی

گر کنم پا دراز می‌رسدم

گر همین نفی خویش اثباتست

رنگ نا رفته باز می‌رسدم

سعی اشکم‌ که دیده تا مژگان

صد نشیب و فراز می‌رسدم

گر رموز حقیقتم این است

هر کجایم مجاز می‌رسدم

نرسیدم به هیچ جا بید‌ل

تا کجا امتیاز می‌رسدم

***

نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم

زبس حرمان نصیبم پیش من لیلی‌ست محمل هم

حضور عافیت از فکر خویشم بر نمی‌آرد

درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم

بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد

شهادت گر نباشد می‌توان گردید بسمل هم

چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن

اگر مطلوب آرام است دارد پای در گل هم

مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد

درین وادی بیا منشین ‌که در راه است منزل هم

خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی

ا‌گر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم

غبار غیر رنگی بود از گلزار یکتایی

ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم

نگه را ربط عینک مانع جولان نمی‌باشد

گذ‌شتن ‌گر بود منظور مهمیزی‌ست حامل هم

ز بی آرامی ساز نفس آواز می‌آید

که جای یکنفس راحت ندارد گوشه ی دل هم

من و آن مطلب نایاب‌ کز جوش تقاضایش

خروشی می‌گشاید لب‌ که آگه نیست سایل هم

ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من

ز جوهر در عرض خفته‌ست اینجا تیغ قاتل هم

***

نه خط شناس امیدم نه درس محرم بیم

به ‌حیرتم‌ که محبت چه می‌کند تعلیم

بیاکه منتظرانت چو دیده ی یعقوب

فضای کلبه ی احزان گرفته‌اند نسیم

ز نسبت دهنت بسکه لذت اندود است

بهم دو بوسه زند لب دم تکلم میم

بغیر سجده ز سیمای عجز ما مطلب

جبین سایه و آیینه داری تسلیم

چه شد زبان تمنا خموش آهنگست

نگاه نامه ی سایل بس است سوی ‌کریم

به یأس گرد هوسهایم از نظر برخاست

نفس‌ گداخته را رنگ می‌کند تعظیم

به رنگ پسته لب از جوش خون ندوخته‌ام

حذر که صورت منقار من دلی‌ست دو نیم

فتادگی همه جا خضر مقصد ضعفاست

عصای جاده همان می‌کشد خط تسلیم

عبث متاز که خونت به‌ خاک می‌ریزد

سرشک را قدم جرأت خودست غنیم

پی حقیقت نیک و بد گذشته مگیر

خطوط وهم مپیما که‌ کهنه شد تقویم

ز شور وحدت و کثرت به درد سر نروی

حدیث ذره و خورشید مبحثی است قدیم

مرو به صومعه کانجا نمی‌توان دیدن

به وهم خلد، جهانی گرفته کنج جحیم

در آن بساط که کهسار ناله پرداز است

غبار ماست هوس مرده ی امید نسیم

غبار شمع به تاراج رنگ باخته رفت

متاع عاریت ما به هیچ شد تقسیم

درون پرده ی هستی تردد انفاس

اشاره‌ای‌ست که اینجا مسافر است مقیم

دل گداخته مضمون گوهر دگر است

محیط آب شد اما نبست اشک یتیم

چو ابر دست به دامان اشک زن بیدل

مگر به ‌گریه برآید سیاهی‌ات ز گلیم

***

نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم

غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم

شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم

گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم

به استقبال شوقش از غبار وادی امکان

گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم

نشان دل نجستم‌ کوشش تحقیق شد باطل

برون زین پرده هر تیری‌ که افکندم خطا کردم

نبودم شمع تا از سوختن حاصل‌ کنم رنگی

درین محفل به‌ امید چه یا رب چشم وا کردم

به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط امکانی

گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم

گرانی ‌کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی

خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم

به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی

رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم

به رنگ انباشتم آیینه ی سوز محبت را

به ناموس وفا از آب‌ گردیدن حیا کردم

نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی

عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم

غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد

که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم

به ترک های و هویم بی ‌تلافی نیست آسایش

نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم

کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل

دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم

***

نه عبادت‌، نه ریاضت کردم

باده‌ها خوردم و عشرت کردم

میهمان‌ کرمی بود خیال

با فضولی دو دم الفت کردم

هر چه زین مایده‌ام پیش آمد

نعمتی بود که غارت کردم

خلق در دیر و حرم تک زد و من

دل آسوده زیارت‌ کردم

گردم از عرصه ی تشویش گذشت

آنسوی حشر قیامت‌ کردم

خاک را عرش برین نتوان ‌کرد

ترک خود رایی همت ‌کردم

عافیت تشنه ی بیقدری بود

سجده بر خاک مذلت کردم

آگهی رنج پشیمانی داشت

عیشها در خور غفلت‌ کردم

بی ‌دماغ من ما و نتوان زیست

تن زدم‌، خواب فراغت کردم

شوق بی ‌مقصد و، دل بی ‌پروا

خاک بر فرق ندامت کردم

تا شدم منحرف از علم و عمل

سیر کیفیت رحمت کردم

مغفرت مزد معاصی بوده‌ست

کیست فهمد که چه خدمت‌ کردم

هیچم از کرده و ناکرده مپرس

یاد آن چشم مروت‌ کردم

هرچه از دست من آمد بید‌ل

همه بی ‌رغبت و نفرت‌ کردم

***

نه فکر غنچه نی اندیشه ی ‌گل می‌کند شبنم

به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم

هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد

هم از اشک پریشان طرح‌ سنبل می‌کند شبنم

درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش

به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم

به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینه ی دل را

نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم

اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد

به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم

توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو

به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم

گذشتن بی‌ تغافل نیست از توفان این گلشن

همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم

چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد

هوا آنجا که ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم

طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانه ی عشرت

قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم

ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا

هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم

حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد

عرق را مایه ی عرض تجمل می‌کند شبنم

ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را

به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم

تو محرم نشئه ی اسرار خاموشان نه‌ای ورنه

درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم

ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد

گهر در رشته ی موج رگ ‌گل می‌کند شبنم

***

نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم

همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم

مپرس از مزرع بیحاصل نشو و نمای من

چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم

به چندین ناز خونم می‌چکد در پرده ی حسرت

تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم

ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن

به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم

ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی

عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم

تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش

به رنگ دود شمع‌ از شانه دارد شرم‌ گیسویم

به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن

به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم

نی‌ام گوهر که هر یک قطره آبم بگذرد از سر

اگر توفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم

غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید

به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم

ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم

درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم

چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم

حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم

نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل

تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم

**

نه گر‌دون بلندی نی زمین پستی خویشم

چو شمع‌ از پای تا سر پشت پای هستی خویشم

نوا سنج‌ چه مضراب‌ است ساز فرصتم ‌یارب

که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم

نفس هرگام مینا می‌زند بر سنگ می‌گوید

به این دوری که دارم بیدماغ مستی خویشم

ندارم جوهر عزمی که احرام نشان بندم

ز یأس ‌آماجگاه ‌ناوک‌ بی ‌شستی خویشم

بیاض نسخه ی دیگر نیامد در کفم بیدل

درین مکتب تحیر خوان خط دستی خویشم

***

نه مضمون نقش می‌بندم نه لفظ از پرده می‌جوشم

زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم

به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری

چراغان خیالم کسوت فانوس می‌پوشم

چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش

تحیر مژده‌ای دارد که من نشنیده مدهوشم

چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمی‌خندد

ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم

نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها

به شور اضطراب دل‌ که سیمابی‌ست در گوشم

دل از من شوخی عرض من و ما بر نمی‌دارد

درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم

خرام تیر می‌سازد کمان را حلقه ی شیون

به هنگام وداعت ناله می‌جوشد ز آغوشم

حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمی‌آیی

چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم

تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من

به جام آرزو خون می‌خورم چندانکه می‌جوشم

فزود از گردش رنگم غرور مستی نازت

نگاهت می‌زند ساغر به قدر رفتن هوشم

به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم

زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم

چه حسرت‌ها که در خاکسترم خون می‌خورد بیدل

سپند شوقم و از ناله خالی‌ گشته آغوشم

***

نه وحدت سرایم نه ‌کثرت نوایم

فنایم‌، فنایم‌، فنایم‌، فنایم

نه پایی که گردون فرازد خرامم

نه دستی که بندد تعین حنایم

اگر آسمانم عروجی ندارم

اگر آفتابم همان بی‌ ضیایم

نه شخصم معین نه عکسم مقابل

خیال آفرین حیرت خود نمایم

ز صفر است در دست تحقیق جامم

حساب جنون بر خرد می‌فزایم

سلامت‌ که می‌جوید از دانه ی من

هوس کوب دندان هفت آسیایم

درین چارسویم چه سودا چه سودی

چو صبح از نفس مایگان هوایم

چه مقدار وحشت‌ کمین است فرصت

که با هر نفس باید از خود برآیم

شعور است آثار موجود بودن

من بیخبر هر کجایم‌، کجایم

لباس تعلق خیالست بیدل

گره نیست جز من به بند قبایم

***

نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم

صاحب خفتان شرمم عیب‌پوشی چلقدم

منفعل نشو و نمای سر به جیبم داده‌اند

رستن مو می‌کشد نقاش تصویر قدم

هرچه پیش ‌آید غنیمت مفت سعی ‌بیکسی است

آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم

صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من

انفعالم نیست‌، بیکار جهان سرمدم

عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود

فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم

تنگی میدان هوشم‌ کرد محکوم جهات

زندگی در بیخودی‌ گر جمع‌ کردم بیحدم

رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار

هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم

کعبه و دیری ندیدم غیر الفت‌گاه دل

هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم

خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن

پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم

از بهار من چراغ عبرتی روشن‌ کنید

همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم

بیدل از ترک هوس موج ‌گهر افسرده نیست

پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم

***

نی سر تعمیر دل دارم نه تن می‌پرورم

مشت خاکی را به ذوق خون شدن می‌پرورم

با نگاه دیده ی قربانیانم توأمی است

بی ‌نفس عمری‌ست خود را در کفن می‌پرورم

صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد

تخم نومیدی سپندم سوختن می‌پرورم

سایه وار آسودگیهایم همان آوارگی‌ست

تیره روزم شام غربت در وطن می‌پرورم

پیرم و شرمم نمی‌آید ز افسون امل

عبرتی در سایه ی نخل ‌کهن می‌پرورم

بسته‌ام دل را به یاد چین‌ گیسوی‌ کسی

در دماغ نافه‌ای فکر ختن می‌پرورم

اختیار گوشه ی خاموشیم بیهوده نیست

قدردان معنی‌ام ربط سخن می‌پرورم

بی‌ تماشایی نمی‌باشد تعلق زار جسم

در قفس زین مشت پر گل در چمن می‌پرورم

اشک مجنون آبیار انتظار عبرتی‌ست

می‌دمد لیلی نهالی را که من می‌پرورم

بیدل این رنگی ‌که عریانی ز سازش‌ کم نبود

در قیاس ناز آن‌ گل پیرهن می‌پرورم

***

نیرنگ جلوه‌ای‌ که به دل نقش بسته‌ام

طاووس می‌پرد به هوا رنگ جسته‌ام

با موج‌ گوهرم‌ گرو تاختن بجاست

من هم به سعی آبله دامن شکسته‌ام

افسون الفت دل جمعم مآثر است

چون بوی‌ گل به ‌غنچه توان بست دسته‌ام

موج ‌گهر خمار تپیدن نمی‌کشد

برخاسته‌ست دل ز غبار نشسته‌ام

وضع سحر مطالعه ی عبرت‌ست و بس

عالم‌ بهار دارد و من سینه خسته‌ام

در ضبط عیش جرأت خمیازه‌ات رساست

میدان کشیدن رگ ساز گسسته‌ام

بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم

سعی غبار نم زده ی پر شکسته‌ام

***

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم

چون صبح غباری به هوا چیده دکانم

عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم

زه در بن گوش که کشیده است کمانم

غیر از دل سنگین تو در دامن این ‌کوه

یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم

هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف

دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم

موج‌ گهر از دوری دریا به‌ که نالد

فریاد که در کام شکستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد

بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پیر شدم رستم از آفات تعین

در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشید که من نیز به تکلیف

پیغام دماغی به شنیدن برسانم

حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است

گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم

نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد

چندان نشدم آب که گردی بنشانم

بیدل نکند موج گهر شوخی جولان

در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم

***

واکرد صبح آهی بر دل در تبسم

تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم

دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد

بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم

ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد

شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم

گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد

من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم

تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم

در حیرتم چو می‌خواند افسونگر تبسم

امید ما بهار است از چین ابروی ناز

یارب مباد تیغش بی‌ جوهر تبسم

نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی

گردیدن‌ست چون خط‌ گرد سر تبسم

ای هوش بی‌ تأمل از لعل یار بگذر

بی ‌شوخی خطی نیست آن مسطر تبسم

از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی

پر بی ‌نمک دمیدیم از منظر تبسم

ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد

مالیده‌ گیر بر لب خاکستر تبسم

بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی

این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم

***

وحشتی‌ کو تا وداع اینهمه غوغا کنم

نغمه ی ساز دو عالم را صدای پا کنم

هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست

من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیدا کنم

ناخنی در پرده ی طاقت نمی‌یابم چو شمع

می‌زنم آتش به ‌خود تا رفع خار پا کنم

یکنفس آگاهی‌ام چون صبح بود اما چه سود

گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم

می‌شود در انتظارت اشک و می‌ریزد به خاک

حسرت چندی ‌که من با خون دل یکجا کنم

حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد

کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم

گرد راه حسرتم وامانده ی جولان شوق

بایدم از خویش رفت آندم‌ که یاد پا کنم

تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن

به ‌که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم

هر سر مویم درین وادی به ‌راهی رفته است

ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم

یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال

تا ز موج آب‌ گردیدن سری بالا کنم

عمر من چون شعله ی تصویر در حیرت‌ گذشت

بخت ‌کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم

شوخی امواج‌، آغوش وداع ‌گوهر است

عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم

کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست

لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم

اعتبارات جهان حرفی‌ست من هم بعد ازین

جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم

بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد

خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم

در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است

تا به‌ کی بینم پر طاووس و مستیها کنم

بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است

گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم

***

وداع دور گرد عرضه ی آرام رم کردم

سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم

روا کم دارد اطوارم‌ که گردد در دل رسوا

اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم

وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد

عسل گل کرد هر گه ‌کام دل مسرور سم کردم

سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد

دل آسوده را مردود درگاه الم کردم

هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل

حصول سکه ی دل کو، طلا و مس درم کردم

دل آواره‌ام طور رم آسوده‌ای دارد

اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم

طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع

صدا را در سواد سرمه ‌سر دادم ‌عدم کردم

اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد

که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم

مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم

دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم

***

وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم

چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم

تا گرد ره هرزه دوی‌ها بنشیند

از آبله چشمی بکنم وام و بگریم

چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانی‌ست

کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم

فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت

از منتظرانم که شود شام و بگریم

شاید نگهی صید کند دانه ی اشکی

در راه تو چندی فکنم دام و بگریم

چون شمع خموشم بگذارید مبادا

یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم

دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ

چشمی دهم آب از گل بادام و بگریم

نومید وصالم من بیدل چه توان ‌کرد

دل خوش ‌کنم ای ‌کاش به این نام و بگریم

***

وقت است ‌کنیم ‌گریه با هم

ای شمع شب است روز ما هم

دوریم جدا زدامن یار

چون دست شکسته از دعا هم

هستی چقدر رعونت انشاست

سرها دارد چو شمع پا هم

تا زندگیت نفس شمارست

رو چون نفس از خود و بیا هم

زین ‌گرد نشسته در زمین‌ست

چیزیست چو صبح بر هوا هم

خونم چه نشان دهد ز دستی

کایینه نگیرد از حنا هم

گر سر نکنم نیاز تسلیم

چون اشک که بشکند کلاهم

از کوشش نارسا مپرسید

ما را نرساند تا به ما هم

هر جا بردیم نقب راحت

دیدیم بجا نبود جا هم

بر جوهر تیغ خم منازید

سر می‌فکند قد دو تا هم

خاری ندمید ازین بیابان

مژگان طلب است خواب پا هم

بیدل چو عرق وفا سرشتان

آیند ز عبرت از حیا هم

***

هر چند درین مرحله بی تاب و توانم

چون آبله سر در قدم راهروانم

بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید

من بوی‌ گلم ناله ی رنگین فغانم

دیدار طلب زهره ی گفتار ندارد

در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم

بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری

خم‌ گشته ی فکر خودم از بس که گرانم

جرأت ز خیالم به چه امید بنازد

فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم

چون موج‌ گهر صرفه نبردم ز تأمل

زین عرصه برون برد همین ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی

گردی ‌که ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تمیز من و موهوم‌ که دارد

برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم

از کوشش بی‌ حاصل عشاق مپرسید

مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم

مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید

شاید که پیامی به شنیدن برسانم

چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت

از دامن برچیده بلند است دکانم

بی دامن و جیب است لباس من مجنون

بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم

***

هرگه به برگ و ساز معیشت‌ گریستم

خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم

چون شمع‌ کلفت سحری داشتم به پیش

دور از وطن نرفته به غربت‌ گریستم

نقشی بر آب می‌زند اجزای کاینات

حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم

چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت

تا بر مزار عالم عبرت‌ گریستم

ای شمع سعی عجز همین خاک ‌گشتن است

من هم به نارسایی طاقت‌ گریستم

از بسکه درد بی‌ اثری داشت طینتم

در پیش هر که‌ کرد نصیحت‌ گریستم

بیدردی‌ام‌ کشید به در یوزه ی عرق

مژگان نمی نداشت خجالت گریستم

یک اشک‌ گرم داشت شرار ضعیف من

باری به دیده ی رم فرصت‌ گریستم

حسرت شبی به وعده ی دیدارم آب‌ کرد

از هر سرشک صبح قیامت‌ گریستم

روزی که اشک شد گره دیده ی‌ گهر

بر تنگی معاش فراغت گریستم

هر جا طمع فکند بساط توقعی

چون آبرو به مرگ قناعت‌ گریستم

اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود

بر خفت تنزل رحمت‌ گریستم

بیدل‌ گر آگهی سبب‌ گریه‌ام مپرس

بیکار بود ذوق ندامت گریستم

***

هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم

به ‌غیر رنگ نبودم‌، بهار کردم و دیدم

ز ناامیدی خمیازه‌های ساغر خالی

چه سر خوشی ‌که به صرف خمار کردم و دیدم

ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی

چو صبح یکدو نفس اختیار کردم و دیدم

به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل

نفس به سبحه رساندم‌، شمار کردم و دیدم

سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت

من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم

دلی‌ که داشت دو عالم فضای عرض تجمل

ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم

به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل

شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم

کنون چه پرده‌ گشاید صفا به غیر کدورت

که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم

قماش‌ کارگه ما و من ثبات ندارد

منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم

احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت

هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم

جهان تلافی شغل ترددی که ندارد

تو فرض‌ کن‌ که من هیچکار کردم و دیدم

دو گام بیش نشد حامل ‌گرانی هستی

شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم

گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین

ازین دو عرصه چو بیدل ‌کنار کردم و دیدم

***

هستی نیاز دیده نمناک کرده‌ام

تا شمع سان جبین ز عرق پاک کرده‌ام

راهم به کوچه ی دگر است از رم نفس

زین موج می سراغ رگ تاک ‌کرده‌ام

تیغی به جاده ی دم الفت نمی‌رسد

سیر هزار راه خطرناک کرده‌ام

دل از نفس نمی‌گسلد ربط آرزو

این رشته را خیال چه فتراک کرده‌ام

طاقت به دوش‌ کس ننهد بار احتیاج

وامانده‌ام که تکیه بر افلاک کرده‌ام

از ضعف پیریی ‌که سرانجام زندگی‌ست

دندان غلط به ریشه ی مسواک کرده‌ام

پر بیدماغ فطرتم از سجده‌ام مپرس

سر بود گوهری که کنون خاک کرده‌ام

گرد شکستم از چه نخندد به روی ‌کار

مزدوری قلمرو ادراک کرده‌ام

بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم

خطها به ‌خون نوشته‌ام و پاک کرده‌ام

***

همچو آیینه تحیر سفرم

صاحب خانه‌ام و در به درم

از بهار و چمنم هیچ مپرس

به خیال تو که من بیخبرم

یاد چشم تو جنونها دارد

هر کجایم به جهان دگرم

شعله‌ام تا نشود خاکستر

آرمیدن نکشد زیر پرم

زین جنونزار هوس آبله وار

چشم پوشیده‌ام و می‌گذرم

این چمن عبرت‌ گلچینی داشت

چید دامن ز تبسم سحرم

احتیاجم در اظهار نزد

خشکی لب نپسندید ترم

فقرم از ننگ هوسها دور است

بیضه نشکست‌ کلاهی به سرم

شور بیکاری‌ام آفاق گرفت

بهله زد دست تهی بر کمرم

دل ز تشویش جسد می‌بالد

صدف آبله دارد گهرم

جنس آتشکده بیداغی نیست

مفت آهی‌ که ندارد جگرم

ره نبردم به در از کوچه ی دل

تک و پوی نفس شیشه‌گرم

انفعال آینه‌پرداز من است

عرقی می‌کنم و می‌نگرم

من نه زان گمشدگانم بیدل

که رسد باد به‌ گرد اثرم

***

همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم

بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم

ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود

از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم

هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است

سرمه‌ها دارد ز دود خویش چشم مجمرم

در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست

داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم

می‌گشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه

نیست بیرون ‌گره یک رشته موج‌ گوهرم

همچو آن‌ کلکی‌ که فرساید به ‌تحریر نیاز

نگذرم از سجده‌ات چندانکه از خود بگذرم

صفحه ی آیینه محتاج حک و اصلاح نیست

بسکه بی ‌نقش است شستن شسته‌ام از دفترم

عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است

من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم

دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس

عمر ها شد ناخدای کشتی بی ‌لنگرم

مرگ هم در زندگی آسان نمی‌آید به دست

تا ز هستی جان برم عمریست زحمت می‌برم

مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند

ظلمت من بر نمی‌دارد چراغان پرم

بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون

طرف دامانی نمی‌یابم گریبان می‌درم

***

هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم

ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم

امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را

ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم

ره مقصد نمی‌گردید طی بی سعی برگشتن

ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم

به اقبال دل از صد بحر گوهر باج می‌گیرد

سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم

درین‌ گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری

چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم

فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه می‌خواهد

بقدر نیستی کاری که از من می‌سزد کردم

بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن

ستم‌ کردم ‌که من اندیشه ی جان و جسد کردم

دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد

محیطی را به افسون‌ گهر بی جزر و مدّ کردم

غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا

ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم

در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم

ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم

هزار آیینه‌ گل‌ کرد از گشاد چشم من بیدل

به این صفر تحیر واحدی را بی‌ عدد کردم

***

هیچ می‌دانی مآل خود چرا نشناختیم

سر به پیش پا نکردیم از حیا نشناختیم

غیرت یکتاییش از خودشناسی ننگ داشت

قدر ما این بس که ما هم خویش را نشناختیم

عالمی را معرفت شرمنده ی جاوید کرد

خودشناسی ننگ ‌کوری شد ترا نشناختیم

دل اگر با خلق ‌کم جوشید جای شکوه نیست

از همه بیگانه بودیم آشنا نشناختیم

چشم پوشیدن جهان عافیت ایجاد کرد

غیر کنج دل برای امن جا نشناختیم

در گلستانی که رنگش پایمال ناز بود

خون ما هم داشت رنگی از حنا نشناختیم

چشم‌بندی بی‌ تمیزی را نمی‌باشد علاج

حسن عریان بود ما غیر از فنا نشناختیم

جهل موج و کف به فهم راز دریا روشن است

عشق مستغنی است ‌گر ما و شما نشناختیم

عالم از کیفیت رد و قبول آگاه نیست

چون نفس یکسر برو را از بیا نشناختیم

فهم واجب نیست ممکن تا ابد از ممکنات

اینکه ما نشناختیمت از کجا نشناختیم

بی ‌نیازی از تمیز عین و غیر آزاده است

جرم غفلت نیست بی‌ بود که ما نشناختیم

صبر اگر می‌بود ابرام طلب خجلت نداشت

ما اجابت را دو دم پیش از دعا نشناختیم

زین تماشا بیدل از وحشت عنانیهای عمر

دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم

***

هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم

من خاک ره به سر چه ‌کنم خاک بر سرم

پوشید چشم از دو جهان ‌گرد رفتنش

آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم

بیمار یأس بر که برد شکوه ی الم

داغم ز ناله‌ای که تهی کرد بسترم

زین عاجزی ‌کسی چه به حالم نظر کند

سوزن به دیده می‌شکند جسم لاغرم

فریاد من ز شمع به‌ گوش ‌که می‌رسد

هر چند بال ناله ‌کشم رنگ بی‌ پرم

گرمی در آتش تب و تابم نفس‌ گداخت

خاکستری مگر بکشد در ته پرم

جیب ملامتم ز تظلم بهانه جوست

مژگان ‌به هر که باز کنم سینه می‌درم

در دامنی‌ که دست زنم از ادب شلم

بر وعده‌ای که گوش نهم از حیا کرم

اکنون‌ کجاست حوصله و کو امید عیش

می پیش ازین نبود که کم شد ز ساغرم

ای‌ کاش در عدم به سراغم رضا دهند

تا من بدان جهان دوم و بازش آورم

بر فرق بیکسم‌ که نهد دست داغ دل

در ماتمم که گریه کند دیده ی ترم

بیدل کجا روم ز که پرسم مقام یار

آواره قاصد نفسم نامه می‌برم

***

یاد آن فرصت‌ که عیش رایگانی داشتیم

سجده‌ای چون آستان بر آستانی داشتیم

یاد آن سامان جمعیت ‌که در صحرای شوق

بسکه می‌رفتیم از خود کاروانی داشتیم

یاد آن سرگشتگی‌ کز بستنش چون‌ گردباد

در زمین خاکساری آسمانی داشتیم

یاد آن غفلت ‌که از گرد متاع زندگی

عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم

گرد آسودن ندارد عرصه ی جولان هوش

رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم

دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او

در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم

ذوق وصلی‌ گشت برق خرمن آرام ها

ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم

ای برهمن بیخبر از کیش همدردی مباش

پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم

هر قدر او چهره می‌افروخت ما می‌سوختیم

در خور عرض بهار او خزانی داشتیم

در سر راه خیالش از تپیدنهای دل

تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم

دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش

خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم

روز وصلش باید از شرم آب ‌گردیدن ‌که ما

در فراقش زندگی ‌کردیم و جانی داشتیم

خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست

مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم

شوخی رقص سپند آماده ی خاکستر است

سرمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم

جرأت پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما

در شکست بال‌، فیض آشیانی داشتیم

***

یاد آن فرصت‌ که ما هم عذر لنگی داشتیم

چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم

دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار

ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم

عافیت چون موج شست از نقش ما گرد نمود

تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم

یأس گل ‌کرد از نفس آیینه ی ما صاف شد

آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم

خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست

نام تا آیینه ی ما بود ننگی داشتیم

عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار

ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم

ناله ی ما گوش ‌کردن صرفه ی یاران نکرد

در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم

جز فرو رفتن به ‌جیب عجز ننمودیم هیچ

همچو شمع آیینه در کام نهنگی داشتیم

حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد

ورنه تا مژگان بهم می‌خورد جنگی داشتیم

تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد

بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم

هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند

چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم

زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت

ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم

***

یاد من کردی به سامان ‌گشت ناز هستی‌ام

نام دل بردی قیامت کرد ساز هستی‌ام

تخم عجزم پر تنک سرمایه ی نشو و نماست

سجده‌ای می‌دانم و بس نو نیاز هستی‌ام

تنگ ظرفی احتیاطم ورنه مانند حباب

بحر می‌بالد ز آغوش گداز هستی‌ام

همچو شمعم هر نگه داغی دگر ایجاد کرد

اینقدر یارب که فرمود امتیاز هستی‌ام

من هم از موهومی ساز نفس غافل نی‌ام

تاکجا خواهد دمید افسون طراز هستی‌ام

صبحم و در پرده ی شب زندگانی می کنم

بی ‌نفس خوابیده ‌است افسانه ساز هستی‌ام

گر همه توفان شوم‌ کیفیتم بی ‌پرده نیست

عشق در گوش عدم خوانده‌ست راز هستی‌ام

ای شرار رفته از خود پر به بیرنگی مناز

دیده‌ام رنگی که من هم بی نیاز هستی‌ام

سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج

اینقدر من نیز بیدل سر فراز هستی‌ام

***

یاران نه در چمن نه به ‌باغی رسیده‌ایم

بوی ‌گلی به سیر دماغی رسیده‌ایم

مفت تأملیم اگر وا رسد کسی

از عالم برون ز سراغی رسیده‌ایم

از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس

طی‌ گشت شعله‌ها که به داغی رسیده‌ایم

پر دور نیست از نفس آثار سوختن

پروانه‌ها به دور چراغی رسیده‌ایم

بر بیخودان فسانه ی عیش دگر مخوان

رنگی شکسته‌ایم و به باغی رسیده‌ایم

اقبال پر گشایی بخت سیاه داشت

از سایه ی هما به ‌کلاغی رسیده‌ایم

از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است

اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیده‌ایم

چون سکته‌ای‌ که‌ گل‌ کند از مصرع روان

کم فرصت یقین به فراغی رسیده‌ایم

بیدل درین‌ بهار ثمرهاست گلفشان

ما هم به وهم خویش دماغی رسیده‌ایم

***

یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم

یارب به روی نام ‌که ‌گردید وا لبم

تا چند پرسی از من آشفته حال دل

چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم

بال هوس ز موج‌ گهر سر نمی‌کشد

چسبیده است بر دل بی مدعا لبم

لبریز حیرتم به ‌کمالی ‌که روزگار

خشت بنای آینه ریزد ز قالبم

خواهی محیط فرض‌ کن و خواه قطره ‌گیر

دارد همین یک آبله از سینه تا لبم

آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن

جوشد مگر چو زخم ز سر تا به‌ پا لبم

می‌ترسم از فراق بحدی گه گاه حرف

در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم

افسون شوق زمزمه آهنگ جرأت‌ست

ور نه‌ کجا حدیث وصال و کجا لبم

عمری‌ست عافیت کف افسوس می‌زند

من در گمان‌ که با سخن است آشنا لبم

غیر از تری چه نغمه ‌کشد ساز احتیاج

موجی در آب ریخته است از حیا لبم

احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست

روید مگر ز پرده ی برگ حنا لبم

گردون به مهر خامشی‌ام داغ می‌کند

چون ماه نو مباد فتد کار با لبم

خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است

یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم

بیدل زبان موج ‌گهر باب شکوه نیست

گر مرد قدرتی تو به ناخن‌ گشا لبم

***

یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کرده‌ایم

سعی‌ها شد خاک تا آرام پیدا کرده‌ایم

تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست

روز اگر گم‌ گشت باری شام پیدا کرده‌ایم

مقصد عشاق رسوایی‌ست ما هم چون سحر

یک گریبان جامه ی احرام پیدا کرده‌ایم

شهره واماندگی‌هاییم چون نقش نگین

پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کرده‌ایم

قطره ی اشکیم ما را جهد کو جولان‌ کدام

از چکیدن تهمت یک گام پیدا کرده‌ایم

ای‌ شرر زین بیش بر آیینه ی‌ فطرت مناز

ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کرده‌ایم

چشم حیران در کفیم از نشئه ی دیدار و بس

بیخودی وقف تماشا جام پیدا کرده‌ایم

عمرها شد با خیال جلوه ی او توأم است

بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کرده‌ایم

خامشی‌ خلوتگه ی وصلست و ما نامحرمان

از لب غفلت نوا پیغام پیدا کرده‌ایم

عمر زندانخانه ی چندین تعلق بوده است

در غبار خود سراغ دام پیدا کرده‌ایم

خاک ما امروز گرم آهنگ پرواز فناست

ای هوس کسب هواها بام پیدا کرده‌ایم

عالم موهومه‌ای اسباب صورت بسته است

آنچه بیدل از خیال خام پیدا کرده‌ایم

***

آخر از بار تعلق‌های اسباب جهان

عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان

از خم‌ گردون مهیا شو به ایمای بلا

تیر می‌باشد اشارتهای ابروی کمان

از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت

خامشی تا کی‌ گره در رشته ی ساز فغان

زحمت بسیار دارد از عدم گل ‌کردنت

نقب در خارا زنی ‌کز نام خود یابی نشان

گر چنین حیرت عنان جستجوها می‌کشد

جوهر آیینه می‌گردد غبار کاروان

گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن

می‌شود این شمع را افشاندن دامن زبان

از سواد چشم پی بر معنی دل برده‌‌ام

در همین خاک سیه آیینه‌ای دارم‌ گمان

عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است

این زمانه آیینه‌ام چشمی است در مژگان نهان

همچو آن طفلی ‌که بستانش‌ کند خمیازه سنج

زخم دل از شوق پیکانت نمی‌بندد دهان

شب به وصل طره‌ات فکر مسلسل داشتیم

یک سخن چون شانه‌ام نگذشت جز مو بر زبان

مشت خاک‌ِ من نیاز سجده ی تسلیم اوست

آب اگر گردم زکوی او نمی‌گردم روان

رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید

غنچه واری هم در این ‌گلشن نبستم آشیان

***

آزادی آخر بد باخت با من

رنج‌ کمر شد چینهای دامن

مزدور عجز است تسلیم الفت

دل هر چه برداشت ‌گشتم دو تا من

زیر و بم عمر روشن نگردید

کاین شور عبرت او بود یا من

یارب چه پرداخت سحر تعین

خلقی شهید است زین خونبها من

غافل مباشید از فهم اسرار

معنی خیالان یادی‌ست با من

دل بر که بندم رنگ از چه‌ گیرم

از هر دو عالم چون او جدا من

هر جا رسیدم یک نغمه دیدم

یارب کجایی‌ست این جابجا من

خود سنج وهمی با بیش و کم ساز

مفت ترازوست مثقال یا من

دل زین خرابات دیگر چه جوید

زد شیشه بر سنگ آمد صدا من

هنگامه ی وهم بگذار مگذر

من تا کجا او، او تا کجا من

بیدل به خود هیچ طرفی نبستم

در معنی او بود این بیوفا من

***

آسان مکن تصور بار مغان کشیدن

سر می‌دهد به سنگت رطل‌ گران ‌کشیدن

نشر و نمای هستی چون شمع‌ خود گدازیست

می‌باید از بهارت رنج خزان کشیدن

بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت

تا چند بار دنیا چون آسمان ‌کشیدن

ای زندگی فنا شو یا مصدر غنا شو

تا منتی نباید زین ناکسان ‌کشیدن

از بیضه سر کشیدم اما کجاست پرواز

تا بال و پر توانیم از آشیان‌ کشیدن

کام امل پرستان شایسته ی پری نیست

زین چاه تیره تا کی یک ریسمان کشیدن

بدگوهر‌ی محال است ‌کم‌ گردد از ریاضت

روی تنک دهد آب تیغ از فسان ‌کشیدن

گیرم‌ کشد مصور صد بیستون به سویی

چون من اگر تواند یک ناتوان‌ کشیدن

بار خمیدگیها یکسر به دوش پیری‌ست

بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن

ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست

ما را به ما رسانید آخر عنان‌ کشیدن

گر تحفه ی نیازی منظور ناز باشد

در پیش ساده رویان خط می‌توان ‌کشیدن

بیدل میان خوبان مجبور ناتوانی است

تا کی به تار مویی کوه ‌گران ‌کشیدن

***

آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن

می‌کشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن

بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار

خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن

شرم‌ دار از فکر گیر ودار اسباب جهان

ننگ آسانی‌ست بار گاو و خر برداشتن

جانکنیها در کمین نامرادی خفته است

چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن

آگهی دست از غبار آرزو افشاندن‌ست

نشئه ی پرواز دارد بال و پر برداشتن

همچو شبنم بی‌ کمند جذبه ی خورشید عشق

سخت دشوار است ازین‌ گلشن نظر برداشتن

از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان

دانه ی دل بایدت زاد سفر برداشتن

پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگی‌ست

نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن

چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتاده‌ایم

ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن

پستی فطرت چه امکان‌ست نپذیرد علا‌ج

سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن

شکوه ی اسباب تا کی زندگانی مفت نیست

تا سری داریم باید درد سر برداشتن

ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است

احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن

***

آگهی تا کی ‌کند روشن چراغ خویشتن

عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن

رفت ایامی ‌که غیر از نشئه‌ام در سر نبود

می‌خورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن

همچو شمع ‌کشته دارم با همه افسردگی

اینقدر آتش که می‌سوزم به ‌داغ خویشتن

پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت

سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن

روشنان هم ظلمت آباد شعور هستی‌اند

نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن

این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست

گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن

تا گره از دانه وا شد ریشه‌ها پرواز کرد

کس چه سازد دل نمی‌خواهد فراغ خویشتن

هر چه‌ گل‌ کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت

باده ی ما ماند حیران ایاغ خویشتن

محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل

ساخت آخر بوی این‌ گل با دماغ خویشتن

***

آن عجز شهیدم‌ که به صد رنگ تپیدن

خونم نزند دست به دامان چکیدن

بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد

از خاک‌ که چیده‌ست‌ گهر جز به خمیدن

دندان طمع تیز مکن بر هوس ‌گنج

از مو‌ج چه حرفست لب بحر گزیدن

وحشت نسبان در گرو خانه نباشند

مانع نشود چشم‌، نگه را ز رمیدن

از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید

تا کی‌ گل عکس از چمن آینه چیدن

هر جاست سری نیست‌ گریزش ز گریبان

در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن

تا کی چو نگه در هوس‌آباد تخیل

یک رشته ی موهوم به صد رنگ تنیدن

سر رشته ی وصلش ز کف جهد برون‌ست

کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن

طاووس من و داغ فسردن چه‌ خیالست

بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن

کس مانع جولان ره عجز نگردد

نتوان قدم سایه به ‌شمشیر بریدن

آن فاخته‌ام‌ کز تپش سعی جنونم

از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن

گر نشئه ی نیرنگ تماشای تو این است

از حیرت آیینه توان باده کشیدن

حیرت به دلم جرأت انداز تپش سوخت

چون‌ گوهر ازین قطره چکیده‌ست چکیدن

ابنای زمان منفعل چین جبین‌اند

بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن

***

آه‌ با مقصد تسلیم ‌نپیوستم ‌من

نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من

نسبت سلسله ی ریشه ی تاکم خون‌ کرد

پا به‌ گل داشتم و آبله‌ها بستم من

خاصه ی غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ

هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من

نیست‌ گل بی‌ خبر از عالم نیرنگ بهار

تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من

زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست

هست اقبال بلندم که سر پستم من

خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست

نفسی چند کنون ماهی این شستم من

مفت آرام غبار است سجود در عجز

چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من

غیر تسلیم رهایی چه خیال‌ست اینجا

وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من

دل‌ گمگشته ‌که در سینه سپندیها داشت

گرهی بود ندانم به ‌کجا بستم من

همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید

در کجایم بنمایید اگر هستم من

نیستی شیخ ‌که نفرت رسد از رندانت

تو خمار از چه‌ کشی بیدل اگر مستم من

***

آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن

زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن

داغ یأسم ‌که به‌ کیفیت شمع است اینجا

آگهی سوختن و بستن چشم افسردن

فرصت هستی از ایمای تعین خجل است

صرفه ی نقد شرر نیست ‌مگر نشمردن

پارسایی چقدر شرم فضولی دارد

بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن

مشت خاکیم ‌کمینگاه هوایی ‌که مپرس

چه خیالست به پرواز عنان نسپردن

دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار

یا رب این آبله را چند توان آزردن

چه توان کرد به هر بی‌ جگری‌ها بیدل

ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن

***

آینه ی وصل چیست‌، حیرتی آراستن

وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن

مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه

از سر خود بایدت چون مژه برخاستن

جلوه ی رنگ دویی خون حیا می‌خورد

سخت ادب دشمنی‌ست آینه آراستن

به ‌که به پیش ‌کریم ناز کنی وقت جرم

ورنه ز کم همتی‌ست عذر گنه خواستن

عیش و غم روزگار طعمه ی یکدیگرند

حاصل روز و شب است در بر هم ‌کاستن

نیست‌ کف خاک ما قابل عرض غبار

پیشتر از ما نشست جرأت برخاستن

بیدل اگر محرمی جلوه ی بیرنگ باش

دام تماشا مکن‌ کلفت پیراستن

***

از تب شوق‌ که دارد اینقدر تاب استخوان

کز تپش چون اشک شمعم می‌شود آب استخوان

از خیال ‌کشتنم مگذر که بیتاب ‌ترا

می‌زند بال نفس در نبض سیماب استخوان

عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت

پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان

هرکجا درد تو باشد مطرب ساز جنون

همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان

آشیان زخم تیغ‌ کیست یارب پیکرم

عمرها شد شمع می‌چیند به محراب استخوان

گر حریف درد الفت‌ گشته‌ای هشیار باش

همچو شاخ آهو اینجا می‌خورد تاب استخوان

نرم‌خویان را به زندان هم درشتی راحت‌ست

از برای مغز دارد پرده ی خواب استخوان

پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه

می شود در فربهی در گوشت نایاب استخوان

سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس

می‌شود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان

این سگان از قعر دریا هم برون می‌آورند

گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان

در مقامی‌ کآرزوها بسمل حسرت کشی است

ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان

آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید

جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان

ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب‌ کیست

عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان

صبح تا دم می‌زند بیدل هجوم شبنم است

گر نفس بر لب رسانم می‌شود آب استخوان

***

از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن

گوشه ی چشم کمان از تیر نتوان یافتن

طینت‌ کامل خرد از تهمت نقصان بری‌ست

رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن

حیف همت‌ گر شود ممنون تحصیل مراد

ای خوش آن آهی‌ کزو تأثیر نتوان یافتن

می شو‌د اصحاب غفلت پایمال حادثات

خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن

فقر ما آیینه ی‌ رمز هوالله است و بس

فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن

بی عبا‌رت شو که گردد معنی‌ دل روشنت

رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن

عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست

جز صدا در خانه ی زنجیر نتوان یافتن

حرص و یک عالم‌ فضولی خواه طاقت خواه عجز

جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن

ما درین محفل عبث جانی به حسرت می‌کنیم

یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن

بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس

مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن

د‌ر حریم ‌کبریا بیدل ره قرب وصول

جز به سعی ناله ی شبگیر نتوان یافتن

***

از خاک یک دو پایه فروتر نزول ‌کن

سرکوبی عروج دماغ فضول‌ کن

تاب و تب غرور من و ما به سکته‌ گیر

رقص خیال آبله پا بی‌ اصول کن

نقصان گل اعاده ی باغ کمان تست

آدم شو و تلاش ظلوم و جهول ‌کن

خلقی فتاده در گو غفلت ز کسب علم

چندی تو نیز سیر چراغان غول‌ کن

سعی نفس به خلوت دل ره نمی‌برد

گو صد هزار سال خروج و دخول ‌کن

فکر رسا مقید اغلاق لفظ چند

چندانکه ‌کم شود گرهت رشته طول‌ کن

ای خط مستقیم ادبگاه راستی

فطرت نخواهدت ‌که ز مسطر عدول‌ کن

تا هرکس از تو در خور فطرت اثر برد

چون شوق در طبیعت عالم حلول ‌کن

افراط جاه نیز ز افلاس نیست کم

صبح سفید را به ‌تکلف ملول ‌کن

تا غره کمال نسازد قناعتت

بیدل ز خلق منت احسان قبول ‌کن

***

از خودآرایی به ‌جنس جاودان لنگر مکن

آبرو را سنگسار صنعت‌ گوهر مکن

خار جوهر زحمت‌ گلبرگ تمثالت مباد

پرده ی چشم تر آیینه را بستر مکن

تا توان در کسوت همواری آیینه زیست

دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن

ای ادب‌، بگذار مژگانی به رویش واکنم

جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن

انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس

گر جبین دارد عرق اندیشه ی ‌کوثر مکن

آب‌ و رنگ حسن معنی ‌نشکند بیجوهری

آسمان گو نسخه‌ام را جدولی از زر مکن

از محیط رحمتم اشک ندامت مژده‌ای‌ست

یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن

ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا می‌کشد

نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن

تا به‌ کی چون خامه موی حسرتت باید کشید

اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن

درد سر بسیار دارد نسخه ی تحقیق خویش

جز فراموشی اگر درسی‌ست هیچ از بر مکن

خامشی دل را همان شیرازه ی جمعیت‌ست

نسخه ی آیینه از باد نفش ابتر مکن

حیف اوقاتی ‌که صرف حسرت جاهش‌ کنند

آدمی‌، آدم‌! وطن در فکر گاو و خر مکن

تا کجا بیدل به افسون امل خواهی تنید

قصه ی ما داستان مار دارد سر مکن

***

از خود سری مچینید ادبار تا به ‌گردن

خلقی‌ست زین چنین سر بیزار تا به ‌گردن

ای غافلان گر این است آثار سربلندی

فرقی نمی‌توان یافت از دار تا به گردن

تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد

چون موست پیکر ما یک تار تا به ‌گردن

زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت

آفات همچو سیل‌ست در کار تا به گردن

تمکین نمی‌پسندد هنگامه ی رعونت

زین وضع زیر تیغ‌ست کهسار تا به گردن

فرداست خاک این‌ دشت پا بر سر شکسته‌ست

امروز در ته پاش انگار تا به گردن

خلقی‌ست زین جنونزار عریان بی‌ تمیزی

دستار تا به زانو شلوار تا به گردن

رنج خلاب دنیا مست بهار خوبی‌ست

تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن

مینای این خرابات بی می نمی‌توان یافت

در خون نشستگانند بسیار تا به گردن

از حرص ما تعلق دارد سر تملق

چندیش پای در گل بگذار تا به گردن

موج‌ گهر چه مقدار از آب سر برآرد

دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن

تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد

عقد انامل یأس بشمار تا به گردن

تا زندگی ست چون شمع‌ ایمن نمی‌توان زیست

یک‌ کوچه آتش از پاست این خار تا به ‌گردن

در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاق‌ست

پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن

کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی

خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن

کو طاعتی ‌که ما را تا کوی او رساند

تسبیح تا زبان‌ست زنار تا به‌ گردن

بید بهار یأسیم از بی‌ بری مپرسید

اعضا به خم شکستیم زین بار تا به‌ گردن

رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست

پابوس و منت خون بردار تا به گردن

زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش

بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به ‌گردن

چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت

رنگ شکسته‌ام کرد هموار تا به گردن

سودایی هوس را کم نیست موی سر هم

بیدل مپیچ ازین بیش دستار تا به ‌گردن

***

از سعی ما نیامد جز زور در گریبان

چون شمع قطع‌ کردیم شب تا سحر گریبان

در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود

از عالم خیالات دارد خبر گریبان

بلبل‌ گر از دل جمع احرام بیضه بندی

فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان

خلقی‌ گذشت ازین دشت نامحرم حلاوت

هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان

بیرون خانمانها آغوش عشق بازست

مجنون نمی‌فروشد بر بام و در گریبان

صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست

گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان

شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی

سر تا کجا فزازد موج‌ گهر گریبان

چون گل ازین گلستان دیوانه‌ها گذشتند

چاکی به سینه مانده‌ست با ما زهر گریبان

زین دشت و در بهم چین ‌دامان جهد و خوش باش

ما کسوت خیالیم پا تا به سرگریبان

آن‌ کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی

دامان وحشت شمع‌ گیرد مگر گریبان

سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم

پر بی تمیز مردیم آیینه در گریبان

فریاد یک تأمل راهم به دل ندادند

بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان

سر رشته ی مقاصد در دست سعی ‌کس نیست

خواهی به دامن آویز خواهی بدر گریبان

فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی

از دامن و کمر بود برجسته‌تر گریبان

تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات

جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان

***

از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن

نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن

از پهلوی دل شعله خرامند نفسها

ای اشک تو هم آتش از این خانه طلب کن

دل‌ها همه خلوتکده ی جلوه ی نازند

از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن

توفانکده ی جوش محیط است سرابت

از لفظ خود آن معنی بیگانه طلب‌ کن

ای الفت آبادی موهوم حجابت

آن‌ گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن

عمری‌ست به یادش همه تن یک دل چاکیم

چون صبح ز آیینه ی ما شانه طلب کن

افسون روانی بلد جرأت ما نیست

اشکیم ز ما لغزش مستانه طلب کن

سر جوش تماشاکده ی محفل رنگیم

ما را ز همین شیشه و پیمانه طلب ‌کن

عالم همه در پرتو یک شمع نهانست

این سرمه ز خاکستر پروانه طلب ‌کن

مردی ز سر و برگ غرور است بریدن

گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن

بی‌ کسب قناعت نتوان یافت دل جمع

از بستن منقار طلب‌، دانه طلب‌ کن

تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن

تا خواب ز خویشت برد افسانه طلب‌ کن

تهمت قفس الفت وهمی‌ست دل ما

این شیشه هم از طاق پریخانه طلب ‌کن

بیدل رقم صفحه ی ما بیخبریهاست

رو سر خط تحقیق ز فرزانه طلب ‌کن

***

از ناله ی دل ما تا کی رمیده رفتن

زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن

بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد

حیف‌ست ازین خرابات من ناکشیده رفتن

آهنگ بی‌ نشانی زین‌ گلستان ضرور است

راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن

جرأتگر طلب نیست بیدست و پایی ما

دارد به سعی‌ قاتل خون چکیده رفتن

چون شعله‌ای که آخر پامال داغ‌ گردد

در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن

زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدی‌ست

بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن

از وحشت نفسها کو فرصت تأمل

چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن

بر خلق بی ‌بصیرت‌ تا چند عرض‌ جوهر

باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن

همدوش آرزوها دل‌ می‌رود نفس نیست

در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن

قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو

در خواب هم نبیند پای بریده رفتن

رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد

در منزلست پرواز از آرمیده رفتن

قد دو تای پیریست ابروی این اشارت

کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن

بال فشانده ی آه بی‌ گرد حسرتی نیست

با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن

تعجیل طفل خوبان مشق خطاست بیدل

لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن

***

اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن

افتادن‌ست آخر اطفال را دویدن

از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد

عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن

فقرست و نقد تمکین‌، جاه‌ست وموج خفّت

از بحر بیقراری‌، از ساحل آرمیدن

ارباب رنگ دایم محو لباس خویشند

از داغ نیست ممکن طاووس را پریدن

بیدل به جوی شمشیر خون جگر خورد آب

زندان بیقراران نبود جز آرمیدن

***

انفعال باطن خاموش دارد بوی خون

ریزش صهباست هر جا شیشه می‌گردد نگون

کاملان در خاکساری قدر پیدا می‌کنند

چون عیار رنگ زر کز خام می‌گردد فزون

ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم

رفته گیرید اعتماد از خانه‌های بی‌ ستون

با مراد نیک و بد یکسان نمی‌گردد فلک

این خم نیلی که دیدی رنگها دارد جنون

سرمه‌سا چشمی ‌دو عالم را به جوش آو‌رده است

کیست دریابد که خاموشی چه می‌خواند فسون

اینقدر بر علم و فن مغرور آگاهی مباش

آخر این دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون

دعوی پیشی مکن ‌کز واپسانت نشمرند

بیشتر رو بر قفا تازی‌ست سعی رهنمون

مشت خاک ما که از بی‌ انفعالی بسته سنگ

یک عرق گر گل کند آیینه می‌آید برون

سرنگونیهای ماه نو دلیل عبرت است

موج لب خشکی تری دارد چراغ آبگون

هر که را دیدم توانایی به خاک افکنده بود

بیدل اینجا نیست غیر از مرکب طاقت حرون

***

اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن

ز مطلب هر چه گم گردد درین آیینه پیدا کن

ز خود نگذشته‌ای از محمل لیلی چه می‌پرسی

غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن

تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد

گره در کار بینایی میفکن دیده‌ای و‌اکن

محیط بی ‌نیازی در کنار عجز می‌جوشد

تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن

درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد

به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن

درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن

جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن

به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن

سری دزدیده‌ای در جیب حل این معما کن

بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل

تپیدن‌ گر به حیرت زد گلی دیگر تماشا کن

اثر پردازی تمثال تشویشی نمی‌خواهد

به یک آیینه دیدن چاره ی معدومی ما کن

ز ساز پرفشانیها عرق می‌خواهد افسردن

غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریا کن

کنار عرصه ی سامان تماشا بیشتر دارد

ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن

در اینجا گرم نتوان یافت جای ‌هیچکس بیدل

سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن

***

اگر مشت غبار خود پر‌یشان می‌توان ‌کردن

به چشم هر دو عالم ناز مژگان می‌توان‌ کردن

متاع زندگی هر چند می‌ارزد به باد اینجا

به همت اندکی زین قیمت ارزان می‌توان ‌کردن

شب حرمان فرو برده‌ست عصیان‌ گاه هستی را

اگر اشکی به درد آید چراغان می‌توان کردن

بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی

جنون مفتست اگر یک ناله عریان می‌توان‌ کردن

غبار وادی حسرت فسردن بر نمی‌دارد

به پای هر که از خود رفت جولان می‌توان کردن

اگر حرص‌ گهر دامن نگیرد قطره ی ما را

برون زین بحر چندین رنگ توفان می‌توان ‌کردن

به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل

به پا جهدی که نتوانم به مژگان می‌توان کردن

به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد

جهانی را غبار طاق نسیان می‌توان کردن

به طاووسی نی‌ام قانع ز گلزار تماشایت

مرا زین بیشتر هم چشم حیران می‌توان ‌کردن

ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل

ز شور دل دو عالم یک نمکدان می‌توان‌ کردن

***

ای اثرهای خرامت چشم حیران در کمین

هرکجا پا می‌نهی آیینه می‌بوسد زمین

گر چه می‌دانیم دل هم منظر ناز تو نیست

اندکی دیگر تنزل‌ کن به چشم ما نشین

غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نه‌ایم

تیغ خوابانیده‌ای دارد نگاه شرمگین

دستگاهت هر قدر بیش است‌ کلفت بیشتر

در خور طول است چینهایی‌ که دارد آستین

عالمی در سایه می‌جوید پناه از آفتاب

گر عیار مهر گیری نیست بی‌ آثار کین

پا به دامن‌ کش‌ که دارد عجز پیمای طلب

عشرت روی زمین از آبله زیر نگین

لذت دنیا نمی‌سازد به ‌کام عافیت

عالمی خفته‌ست در نیش از هوای انگبین

چون شرار از وحشت‌ کمفرصتیهای وصال

حیرت آیینه می‌گردد نگاه واپسین

کی توانم پنجه با سرپنجه ی خورشید زد

من ‌که پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین

پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند

شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین

گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است

دیگر از عقبا چه می‌بیند نگاه دوربین

چند خواهی حسرت دیدار پنهان داشتن

چشم می‌روید درین محفل چو شمع‌ از آستین

یک قلم شوق است بیدل‌ کلفت وارستگان

موج عرض تازه‌رویی دارد از چین جبین

***

ای التفات نام تو گیرایی زبان

ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان

حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو

اخفایی خموشی و افشایی زبان

هرچند ما و من به صد آهنگ‌ گل‌ کند

نبود خلل به معنی یکتایی زبان

تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال

برگ‌ گلی نرُست به رعنایی زبان

این چار سو که مرکز سودای ما و توست

دارد دکانی از نفس آرایی زبان

خاموشی است مطرب ساز خروش ما

جز گوش نیست مایه ی گویایی زبان

رمز چه مدعا که به افشا نمی‌کند

از یک ورق خیال معمایی زبان

عالم به حسن خلق توان‌ کرد صید خویش

دام و کمند نیست به‌ گیرایی زبان

موجی‌ که باد شوخی‌اش آسود، ‌گوهر است

دل طرح می‌کند انشایی زبان

بیدل به حرف و صوت حقیقت نمی‌خرند

هذیان نواست جرأت سودایی زبان

***

ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن

صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن

شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس

تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن

زندگی مفتست اگر بی ‌فکر مردن بگذرد

شعله ی خود را بیابان مرگ خاکستر مکن

تا توانی در کمین زحمت دلها مباش

همچو سیل از خاک این ویرانه‌ها سر بر مکن

لب‌ گشودن‌ کشتی عمرت به توفان می‌دهد

در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن

قسمتت زین گردخوان بی‌ انتظار آماده است

خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن

تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد

این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن

ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز

بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن

هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است

از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن

دود دل تا خانه ی خورشید خواهد شد بلند

یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن

نخل‌ گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست

ای خموشی ناله ی ما را نفس پرور مکن

ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینه‌ات

انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن

احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست

فهم در کار است اگر گوشی نداری‌ کر مکن

تا سلامت جان بری بیدل ازین‌ گرداب یأس

تشنه چون‌ گشتی بمیر اما لب خود تر مکن

***

ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن

عزت‌ کجاست تا نتوان خوار زیستن

اندیشه‌ای که در چه خیال اوفتاده‌ای

مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن

تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر

مردن به از خجالت بسیار زیستن

در بارگاه یأس ادب اختراع ماست

بیخوابی و به سایه ی دیوار زیستن

غفلت زداست پرتو اندیشه ی کریم

حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن

بی امتیاز بودنت از مرگ برتر است

تا کی به قید سکته چو بیمار زیستن

ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت

رنگ بهار عالم بیکار زیستن

بی دوست عمرهاست در آتش نشسته ایم

با این تعب نبود سزاوار زیستن

ذلت کش هزار خیالیم و چاره نیست

لعنت به وضع دور ز دلدار زیستن

آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را

در جستجوی لقمه ی دور ز دلدار زیستن

آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را

در جسجوی لقمه ی مردار زیستن

از درد ناقبولی وضع نفس مپرس

بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن

با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع

خوش داردم به اینهمه آزار زیستن

بیدل من از وجود و عدم کردم انتخاب

بی اختیار مردن و ناچار زیستن

***

ای خواجه خود ستایی اقبال سر مکن

با مفلسان تبختر تعداد زر مکن

پیش آی تا حقیقت خلقت بیان کنم

مغز تمیز پنبه نه ای گوش کر مکن

طبع فضول غره ی پرواز خودسری ست

بشکن چو رنگ در خود و اظهار پر مکن

در بی بضاعتان تنک مایه ی هوس

خود را به ناز کیسه پریها سمر مکن

جایی که فقر خرقه ی انسان دریده است

وصف جل و ستایش پالان خر مکن

اشکی ست هر کجا گره دیده ی یتیم

از خجلت آب گرد و نظر بر گهر مکن

حرف حیا دمی که ز احباب بشنوی

سر بر هوا چو شمع به هر سو نظر مکن

هر جا خطی ز چشم تو لغزد ز مسطری

چون نقطه پا ز دامن عبرت به در مکن

تا لکنت تکلم کس در خیال توست

شعری که سکته داشته باشد زبر مکن

در مجمع حضور تو تا آدم کلی ست

گر سر بخاردت که به ناخن نظر مکن

مینای اختراع اهانت به طاق نه

در پیش شخص لنگ ره بام سر مکن

گر روز کس به شام رسانیده روزگار

خود را ز دستگاه تبسم سحر مکن

کوری از آن به است که بینی خطای کس

کر باش و حرف عیب شنیدن هنر مکن

پوشیده دار جوهر آزاده مشربی

خود را هم از گذشتگی خود خبر مکن

بیدل بس است اینقدر اندرز عافیت

در مجلسی که شرم نباشد گذر مکن

***

ای رنگ طرب باخته خون در طبقی کن

تا شام غمت شمع فروزد شفقی کن

صد جلوه به همواری یک آینه ثبت است

اجزای نگه را به تحیر ورقی کن

نا منفعل ساز تعلق نتوان زیست

تا اندکی از خویش برآیی عرقی کن

خجلت رقم هرزه سوادیست شعورت

یک سطر نگه صرف تأمل سبقی کن

تا سر ز خط جاده ی تحقیق برآری

چون قوت تقریر به هر خامه شقی کن

بی سعی تپش راه به مقصد نتوان برد

بر جرأت بسمل زن و ساز قلقی کن

مفت ست حضور نفس باز پسینت

ای شمع سحر سیر بهار رمقی کن

عمری ست هوس داغ چراغن خیالی ست

بر صفحه ام آتش زن و اثبات حقی کن

عذر دل غافل به نم از جبهه توان خواست

ای بیدل اگر گریه نداری عرقی کن

***

ای عجز سجده کار طلب کن جبین ز من

این تخم رستنی ست به شرط زمین ز من

چون شمع گر چه دور حلاوت نمانده است

وا می کشد گداز هنوز انگبین ز من

تا چند پاره دوزی جیب قبای وهم

برکندنی است عافیت این پوستین ز من

فکر جسد به قیر فرو می برد مرا

چیزی نمانده است به روی زمین ز من

چون نام رفته ام ز میان لیک از انفعال

خالی نکرده است دل خود نگین ز من

چون سرو حسرت ثمر آزادی ام نخاست

چندن هزار دست کشید آستین ز من

فرصت پرست عمر چه و زندگی کدام

گردی به شیشه کرد شهور و سنین ز من

هر چند خاک من به غبار فنا رود

ای حسرت وصال تو دامن مچین ز من

عمری ست پا به عرصه ی عبرت فشرده است

آیینه دیدن از تو و جز دل مبین ز من

تنهایی از غم دو جهان کرد فارغم

دنیا و دین همه ز همه من همین ز من

نقاش کارگاه چه عالم تحیر است

بیدل ز خویش رفتن او، آفرین ز من

***

ای هرزه درا ناله به لب دزد، گره کن

سست است کمان از نفس سوخته زه کن

تلخی ست درین باغ سرانجام حلاوت

بر سیب تغافل زن و دل جمع ز به کن

چون کاغذ سوزن زده در عرصه ی آفات

رو سینه به ناوک ده و سامان زره کن

بی گم شدن از آفت شهرت نتوان رست

در نام تو زخمی ست نگین بشکن و به کن

زان پیش کزان معرکه نومید برآیی

بیدل مژه بر بند وداع که و مه کن

***

باز چون جاده به پایی که ندارد رفتن

رفتم از خویش بجایی که ندارد رفتن

گاه جولان تو چون شعله ی فانوس گهر

می رود دل به ادایی که ندارد رفتن

عاقبت شبنم وامانده هوا می گردد

اشک آه است به جایی که ندارد رفتن

خاک گشتیم و هوای تو نرفت از سرما

چکند کس به بلایی که ندارد رفتن

هر چه بود از کف ما رفت به ناگیرایی

جز همین جنس دعایی که ندارد رفتن

زاهدا با همه بینش چقدر کور دلی ست

ره سپردن به عصایی که ندارد رفتن

می دمد صد بم و زیر از نفس ساز غرور

در شکست ست صدایی که ندارد رفتن

پنبه ی گوش گرفته است جهان را چون صبح

مرو ای ناله بجایی که ندارد رفتن

از مقیمان زیارتگه عجزیم چو شمع

سجده ی ماست به پایی که ندارد رفتن

گل اگر گرد رکاب تو نشد معذور است

چکند پا به حنایی که ندارد رفتن

الفت آه مقیم در دل ساخت مرا

دارد این خانه هوایی که ندارد رفتن

بیدل آن کیست که با سیل خرامش امروز

همچو دل نیست بنایی که ندارد رفتن

***

با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن

چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن

مست‌ست طبع خود سر از کسب خلق بگذر

تا کم‌ کند جنونت می با گلاب خوردن

گر محرمی برون‌آ از تشنه‌ کامی حرص

چون وهم غوطه تا کی در هر سراب خوردن

نقشی‌ که مبهم افتد دل جمع‌ کن ز فهمش

جهل است عشوه ی حسن زیر نقاب خوردن

آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم‌ کرد

زخم‌ کمی ندارد تیغ عتاب خوردن

اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار

طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن

پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار

با سنگ بر نیامد پهلو به‌ خواب خوردن

موقع‌شناس عصیان ذلت کش خطا نیست

می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن

بد مستی تنعم مغرور کرد ما را

ای‌ کاش سیخ‌ می‌خورد حرص از کباب خوردن

ملک تو نیست دنیا کم ‌کن تصرف اینجا

مال حرام تا کی بهر صواب خوردن

ترک تلاش دارد آب رخ قناعت

سیر است موج‌ گوهر از پپچ و تاب خوردن

تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل

تکلیف خاک و خون‌ست این نان و آب خوردن

***

به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من

بقدر جوهر از آیینه می‌بالد صفیر من

سراغی از مثال من نداد آیینه ی هستی

به‌ ملک نیستی رو کن مگر یابی نظیر من

در این ویرانه جز یاد خط الفت سواد او

تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من

به عبرت‌ کرده‌ام آیینه ی نقش‌ قدم روشن

تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من

به زیر چرخ فریاد نفس دزدیده‌ای دارم

چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من

به چندین جانکنی موی سفیدی‌ کرد‌ه ام حاصل

توان فهمید سعی‌ کوهکن از جو‌ی شیر من

چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمی‌خواهم

مگر مژگان تر گردد زمانی دستگیر من

گهر در پرده ی آبی ‌که دارد چاک می‌گردد

به‌ فکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من

ازین مشت غبار آرایش دیگر نمی‌آید

مگر ریزد جنون در جیب‌ پروازی عبیر من

اثر از زخم نخجیرم دو بالا می‌زند ساغر

به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من

شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید

مزاج چینی‌ام موی دگر دارد خمیر من

به ‌کنج‌ بیخودی بیدل دماغ التفاتی‌ کو

که شور حشر را افسانه‌ گیرد گوشه ‌گیر من

***

به تماشای این چمن در مژگان فراز کن

ز خمستان عافیت قدحی‌ گیر و ناز کن

مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو

عرق احتیاج را می مینای راز کن

مپسند آنقدر ستم ‌که به خست شوی علم

گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن

به چه افسانه مایلی ‌که ز تحقیق غافلی

تو تماشا مقابلی ز خیال احتراز کن

نه ظهوری‌ست نی خفا نه بقایی‌ست نی فنا

به تخیل حقیقتی‌ که نداری مجاز کن

چو غبار شکسته در سر راهت نشسته‌ام

قدمی بر زمین ‌گذار و مرا سرفراز کن

به ادای تکلمی‌، به فسون تبسمی

شکری را قوام ده‌، نمکی را گداز کن

عطش حرص‌ یکقلم ز جهان برده رنگ نم

همه خاکست آب هم به تیمم نماز کن

نکند رشته کوتهی‌، اگر از عقده وارهی

سرت از آرزو تهی‌، چه شود پا دراز کن

ز فسردن چو بگذری سوی آیینه ی پری

دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن

بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی

نفسی چند حرص را ز طلب بی ‌نیاز کن

***

به خود پیچیده‌ام نالیدنم نتوان‌ گمان بردن

به رنگ رشته فربه گشته‌ام لیک از گره خوردن

حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این

نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن

دلی پرواز ده‌ کز ننگ کم ظرفی برون آیی

ز صافی می‌تواند قطره را دریا فرو بردن

سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمی‌گردد

مگر آتش برآرد ترک‌، هندو را پس از مردن

غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را

ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن

مزاج عشق در سعی فنا مجبور می‌باشد

ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن

به ‌حکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی

به خاک ما نمی‌خواهد مروت دام‌ گستردن

به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه می‌باشد

که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن

طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل

به چین می‌بایدم چون ابر چندی دامن افشردن

***

به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن

شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن

نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد

گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن

اگر آنسوی افلاکی همان وا مانده ی خاکی

گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن

سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد

زهستی تا عدم یک طول و صد پهنای بگذشتن

جهان وحشت است اینجا توقف‌ کو، اقامت‌ کو

تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن

چو موج ‌گوهر آسودن عنان‌ کس نمی‌گیرد

جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن

دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت

از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن

چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها

به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن

در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد

حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن

بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل

کسی نگذشت بی ‌این ‌کشتی از دریای بگذشتن

***

به دل‌ گر یک شرر شوق تو پنهان می‌توان ‌کردن

چراغان چشمکی در پرده سامان می‌توان کردن

به رنگ غنچه ‌گر دامان جمعیت به چنگ افتد

دل از اندیشه ی یک گل گلستان می‌توان کردن

ز کلفت بایدم پرداخت حسرتخانه ی دل را

اگر تعمیر نتوان کرد ویران می‌توان کردن

گرفتم سیر این‌ گلشن ندارد حاصل عیشی

چو گل از خون شدن رنگی به دامان می‌توان کردن

ادا فهم مضامین تمناها نه‌ای ورنه

چمن طرح از نوای عندلیبان می‌توان ‌کردن

طلب چون چشم قربانی تسلی بر نمی‌دارد

نگه‌ گو جمع شو مژگان پریشان می‌توان کردن

چو صبح از انفعال ساز هستی آب می‌گردم

که از خود گر روم یک آه سامان می‌توان‌ کردن

توان مختارعالم شد ز ترک اختیار خود

که در بی ‌دست و پایی آنچه نتوان می‌توان کردن

حسد هرجا به فهم مطلب عیب وهنر پیچد

بر استغنا هزار ابرام بهتان می‌توان کردن

به چشم امتیاز اسرار نیرنگ دو عالم را

اگر مژگان توان پوشید عریان می‌توان کردن

مقیم وسعت‌آباد تأمل نیستی ورنه

به چشم مور هم یک دشت جولان می‌توان‌ کردن

بهار بی‌ نشانم لیک تا در فکر خویش افتم

ز موج یک جهان رنگم ‌گریبان می‌توان ‌کردن

شدم خاک و همان آیینه‌دار وحشتم بیدل

هنوز از گرد من طوف غزالان می‌توان ‌کردن

***

بر آن سرم‌ کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان

به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان

نمی‌توان‌ گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش

چه طاقت آیینه ی تو بودن ازین‌ که داریم چشم حیران

تبسمی‌، حرفی‌، التفاتی‌، ترحمی‌، پرسشی‌، ‌نگاهی

شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان

به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت

مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان

گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد

به دامن بحر بی ‌نیازی چکیده باشد نمی ز مژگان

خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون

به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی

که بسته‌اند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان

خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل

دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان

به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه می‌شمارد

در این جنون‌زار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان

عدم به آن بی ‌نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش

چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رسته‌ست گل به دامان

هوای لعلش کراست بیدل که‌ با چنان قرب همکناری

به بوسه‌گاه بیاض گردن ز دور لب می‌گزد گریبان

***

بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن

این صفحه رقم‌ گیر وفا نیست قلم زن

تحقیق به اسباب هوس ربط ندارد

هنگامه ی آیینه و تمثال بهم زن

ممنون ستم ‌کیشی انجام وفایم

بر شیشه ی ما برهمنان سنگ صنم زن

تا واکشی از پرده ی تحقیق نوایی

سازی که نداریم به مضراب عدم زن

آوارگی سعی هوس را چه علاج است

ای بی ‌خبر از دل به در دیر و حرم زن

صد عیش ابد در قفس آگهی توست

واکن مژه و خیمه به گلزار ارم زن

با جهد برون ‌آ ز کمینگاه ندامت

تا دست بهم بر نزنی خیز و قدم زن

این بزم جنون عرصه ی رعنایی نازست

چندان که غبارت ننشسته است علم زن

بی‌ کنج قناعت نتوان داد غنا داد

در دامن خود پا به سر عیش و الم زن

بیهوده به صحرای هوس جاده مپیما

هر صفحه که آید به نظر مسطر رم زن

با ساز جسد شرم کن از شعله نوایی

تا خشکی این دف ندرّد پوست به نم زن

بیدل اگرت دعوی آداب‌پرستی است

جایی که نیابی اثر آینه‌، دم زن

***

بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن

پشت دست و روی دست‌ الله خواهی یافتن

جستجوی هر چه باشد مدعا خاص است و بس

گر گدا جویی سراغ شاه خواهی یافتن

هر قدر سیر گریبانت چو شمع آید به پیش

یوسف خود را مقیم چاه خواهی یافتن

ترک مطلب گیر مطلوبت نرفته‌ست از کنار

هر چه خواهی چون شدی آگاه خواهی یافتن

تا به پیشانی از ابرو راه مقصد دور نیست

گر هلال آید به چشمت ماه خواهی یافتن

احتیاطت گر نباشد خضر راه عافیت

هر قدم آبت به زیر کاه خواهی یافتن

شرم دار ای ذره تا کی هستی موهوم را

گاه گم خواهی نمودن گاه خواهی یافتن

هرچه یابی اختیاری نیست در تسلیم کوش

مرگ را چون زندگی ناگاه خواهی یافتن

روز تا پیش است گامی می‌زن و می‌رفته باش

راحت منزل همان بیگاه خواهی یافتن

پوچ بافان امل را هر قدر وا می‌رسی

رشته ی ماسوره ی جولاه خواهی یافتن

موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش

طالب و واصل همه در راه خواهی یافتن

زین بلند و پست اگر گیری عیار اعتبار

دست و گردن را ز پا کوتاه خواهی یافتن

حال و استقبال دنیا انفعالی بیش نیست

خواه حاصل‌ کرده باشی خواه خواهی یافتن

گر به عزم منزل تحقیق خواهی زد قدم

هر چه اندیشی غبار راه خواهی یافتن

بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی

بی‌ تکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن

***

بر شیشه خانه ی دل افسرده سنگ زن

کم نیستی ز گل قدحی را به رنگ زن

چشمی به وحشت آب ده از باغ اعتبار

مهری تو هم به محضر داغ پلنگ زن

رنج دگر مکش به کمانخانه ی سپهر

جای نفس همین پر و بال خدنگ زن

تسلیم حکم عشق نشاید کم از سپند

گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن

امن است هر کجا سر تسلیم رهبر است

زین وضع فال‌گیر و به‌ کام نهنگ زن

تاکی نفس به خون‌کشی از انتقام خصم

تیغی ‌که می‌زنی به فسانش به رنگ زن

هر غنچه زین بهار طلسم شکفتنی است

ای غافل از طرب در دلهای تنگ زن

خلد و جحیم چند کند غافل از خودت

آتش به‌ کارگاه خیالات بنگ زن

همت زمین مشرب تغییر خجلت است

در دامنی‌ که چین نزند دست چنگ زن

خمخانه‌ها به ‌گردش چشمت نمی‌رسد

امشب محرفی به دماغ فرنگ زن

بیدل شکست شیشه ی دل نیز عالمی‌ست

ساز جنون ‌کن و قدحی در ترنگ زن

***

پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن

سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن

خفته چندین ملک جم در حلقه ی‌ تسلیم فقر

خاتمی دارد جهان بی‌ نگینی داشتن

همت از در یوزه ی علم و عمل وارستن است

ناز کن خرمن ز ننگ خوشه چینی داشتن

بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه

چون نگه تا کی غم عبرت‌ کمینی داشتن

آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است

تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن

شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که‌ کرد

گفت‌: سودای رعونت آفرینی داشتن

تا سواد کلک تقدیر اندکی روشن شود

سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن

بی‌ نیازانی ‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند

جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن

قید جسم‌ آنگه دماغ بی‌ نیازی‌؟ شرم دار

آسمان بالیدن و گرد زمینی داشتن

بوی این‌ گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم

پنبه ی گوش اندکی باید به بینی داشتن

گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی

ترک کن اندیشه ی سحر آفرینی داشتن

***

پریشان ‌کرد چون خاموشی‌ام آواز گردیدن

ندارد جمع ‌گشتن جز به خویشم باز گردیدن‌

هوس طرف جنون سیرم‌، مپرس از کعبه و دیرم

سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن

اگر هستی ز جیب ذره صد خورشید بشکافد

ندارد عقده ی موهومی من باز گردیدن

سر گرد سری دارم‌ که در جولانگه نازش

چو رنگم می‌شود بال و پر پرواز گردیدن

پس از مردن بقدر ذره می‌باید غبارم را

به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن

دو عالم طور می‌خواهد کمین برق دیدارش . ..

به یک آیینه دل نتوان حریف ناز گردیدن

گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو

گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن

شرارت‌ گر نگه واری پر افشاند غنیمت‌دان

به رنگ رفته نتوان بیش از این ‌گلباز گردیدن

فنا هم دستگاه هستی بسیارمی‌خواهد

بقدر سرمه‌ گشتن بایدم بسیار گردیدن

خط پرگار نیرنگی‌ست بیدل نقش ایجادم

هزار انجام طی کرده‌ست این آغاز گردیدن

***

بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان

کرده‌ام پیدا چو گوهر در دل دریا کران

بسکه پستی در کمین دارد بنای اعتبار

بعد ازین دیوارها بی ‌سایه خواهد شد عیان

از تجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست

خاک ‌از سامان بالیدن نگردد آسمان

ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال

صید خود کن دیگر از عنقا چه می‌جوبی نشان

نارسایی جاده ی سر منزل جمعیت است

از شکست بال می‌بالد حضور آشیان

جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس

حلقه ی زنجیر گیسو بر نمی‌دارد فغان

عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز

کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان

رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ

کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان

عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من

جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان

کوشش‌ گردون علاج بی بریهایم نکرد

مشکلست از سرو،‌ گل چیدن بسعی باغبان

در فضای دل مقام عزت و خواری یکی‌ست

نیست صدر خانه ی آیینه غیر از آستان

بی‌ رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد

آبرو چندانکه می‌ریزم نمی‌گردد روان

صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش

یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان

چشم او را نیست بیدل سیری از خون ریختن

جام می از باده پیمایی نگردد سرگران

***

به سعی بی ‌نشانی آنسوی امکان رهی واکن

پر افشانست همت آشیان در چشم عنقا کن

ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد

سری از خواب اگر برداشتی اندیشه ی پا کن

به یک مژگان زدن از خود چو حیرت می‌توان رفتن

اگر گامی نداری جنبش نظاره پیدا کن

ز رفع‌ گرد هستی می‌توان صد صبح بالیدن

نسیم امتحان شو گوشه‌ای زین پرده بالا کن

گداز قطره بحری را ز خود لبریز می‌بیند

جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید مینا کن

درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری

ز حاصل‌ گر به استغنا زدی آفت تقاضا کن

عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن

اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پا کن

گرفتم ‌گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت ‌کو

همه یک قطره ی خون باش اما در دلی جا کن

خیال ما شراب بی‌ خمار نیستی دارد

اگر از بزم همت ساغری داری پر از ما کن

غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند

فروتن باش یعنی سایه ی دیواری انشا کن

اگر چشمت ز اسرار محبت سرمه ی دارد

بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلا کن

کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بید‌ل

به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن

***

بسکه ناموس وفا دارد کمین حال من

هر که بسمل گشت می‌بندد تپش در بال من

بیخودی در بال حیرت می‌رسد آیینه‌ام

می‌توان‌ کردن به رنگ رفته استقبال من

ساز پروازم هوای گلشن دیدار کیست

جوهر آیینه می‌باشد زگرد بال من

دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم

ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من

در دل هر ذره‌ گرد وحشتم پر می‌زند

گر همه آیینه ‌گردی نیست بی ‌تمثال من

نسخه ی داغ‌ست و سامان سواد سوختن

می‌توان خواند از جبینم نامه ی اعمال من

کو جنونی‌ کز نفس شور قیامت واکشم

چون شرر تفصیل چندین‌ گلخن است اجمال من

جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست

آتشم خاکستر افتاده‌ست در دنبال من

همچو گل بیدل خمار انفعالی می‌کشم

شرم پار است آبیار ریشه ی امسال من

***

بعد مردن از غبارم‌ کیست تا یابد نشان

نقش پای موج هم با موج می‌باشد روان

خامشی مهری‌ست بر طومار عرض مدعا

همچو شمع‌ کشته دارم داغ بر روی زبان

خاک‌ گردیدن حصول صد گهر جمعیت است

کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان

کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند

گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان

نیست غیر از احتیاط آگهی دشواریم

زیر کوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان

تن به سختی داده را آفت‌ گوارا می‌شود

نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان

در فضای شعله خاکستر هم از خود می‌رود

عالمی در جستجوی بی نشان شد بی‌ نشان

غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن

ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان

گرمیی در مجمر هنگامه ی آفاق نیست

آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان

زینهمه نقشی‌ که توفان دارد از آیینه‌ات

گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان

چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام

تا قیامت درس طفل ما نمی‌گردد روان

همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی

مدعا پرواز اگر باشد قفس‌ گیر آشیان

خانه ی نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس

روزن بام و در از خمیازه می‌بندد گمان

با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت

جز به‌ حیرت بر نمی‌آید نگاه ناتوان

بسکه بار زندگی بیدل به پیری می‌کشم

موی من از سخت جانی برد رنگ استخوان

***

بعد مردن گر همین داغست وحشت‌زای من

خاک هم خالی در آتش می‌نماید جای من

گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است

در دل مأیوس خود یارب نلغزد پای من

صد جنون شور قیامت می‌تپد در گرد یأس

از ادبگاه خموشی تا لب گویای من

آرزوها بسکه در جیب نفس خون‌ کرده‌ام

بال طاووس است اگر موج است در دریای من

کو تأمل تا به کنه نسخه ی خاکم رسد

بی‌ غباری نیست خط صفحه ی سیمای من

ای هوس چون‌ گل فریب عشرت از رنگم مده

خون پروازیست در بال قفس فرسای من

روزگاری چشم مجنون داشت مشق گردشی

گردباد است این زمان در مکتب صحرای من

دستگاه عبرت اینجا جز تعلق هیچ نیست

می‌گشاید چشم من چون شمع خار پای من

کیست رنگ معنی از لفظم تواند کرد فرق

باده چون آب‌ گهر جوشید با مینای من

دیده ی آهو نگردد تهمت آلود بیاض

صبح یک خواب فراموش‌ست از شبهای من

هستی موهوم عرض بی‌ نشانی هم نداد

از نفس خون شد صدای شهپر عنقای من

می‌کشم چون صبح از اسباب این وحشت‌سرا

تهمت ربطی‌ که نتوان بست بر اجزای من

فرصت از کف رفت و دل‌ کاری نکرد، افسوس عمر

کاروان بگذشت و من در خواب مردم‌، وای من

کارگاه حیرتم بیدل خموشی باف نیست

ناله دارد تار و پود صورت دیبای من

***

بگذشت ز خاکم بت‌ گل پیرهن من

چون صبح نفس جامه درید از کفن من

یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد

شد چشم پری بخیه ی دلق ‌کهن من

یارب ز نظرها به چه نیرنگ نهان ماند

برق دو جهان شمع قیامت لگن من

بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند

بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من

تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت

گردن همه جا رست چو مو از بدن من

رنگی ننمودم ز بهارت چه توان ‌کرد

حیرانم و آیینه‌گری نیست فن من

شمع سحرم‌، پیری‌ام افسون تسلی است

خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من

گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست

گفتم نگه کار به عبرت فکن من

عمریست تماشایی سیر دل تنگم

در غنچه شکسته‌ست دماغ چمن من

فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید

شد پخته جهانی ز نفس سوختن من

یک دل‌، گهر رشته ی افکار کفاف‌ست

گو پای خری چند نبندد رسن من

جز مبتذلی چند که عامست در این عصر

بیدل نرسیده است به یاران سخن من

***

به‌ کنج ابروی دلدار خال فتنه کمین

سیاهپوش سیه خانه‌ای‌ست گوشه‌نشین

چو سایه‌، جذبه ی خورشید او سراپایم‌،

چنان ربود که نگذاشت سجده‌ام به جبین

سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس

خیال خال سیاه تو کرده است کمین

هوای گلشن یاد ترا بهاری هست

کزو چو شعله توان ‌کرد ناله‌ها رنگین

چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم

جراحتی‌ست‌ که دارد تبسمی نمکین

به شعله‌کاری غیرت هزار دوزخ نیست

بسوز هستی‌ام‌، اما به ‌سوی غیر مبین

به جلوه‌ات رگ گلدسته بند مژگانم

بهار می‌چکد اینجا ز دامن گلچین

ز بس به حسرت رنگ حنا گداخته‌ام

ز خاک من ‌کف پای تو می‌شود رنگین

هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب

تو می‌خرامی و من نقش بسته‌ام به زمین

چو کوه غیر زمینگیری‌ام علاجی نیست

شکست در ره من شیشه‌ها دل سنگین

تپیدن از چه جرس وام بایدم ‌کردن

نفس ندارم و دل ناله می‌کند تلقین

ز سر برآر هواهای عافیت طلبی

به عالمی‌ که منم سایه نیست سایه‌نشین

درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست

بهار هم ز پر رنگ می‌کند بالین

بهار لاله ی این باغ دیده‌ای بیدل

تو هم به‌ خاتم دل داغ نه به‌ جای نگین

***

به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزیدن

که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن

به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم

به رنگ سایه‌ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن

ز دست خودنمایی می‌کشم چندین پریشانی

چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن

سیه‌بختم دگر از حاصل غفلت چه می‌پرسی

به ‌رنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن

چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری

که نتوانم به ‌گرد خاطر صیاد گردیدن

به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من

نفس دزدیده‌ام اما ندارم ناله دزدیدن

مقابل کرده‌ام با نقش پایی جبهه ی خود را

درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن

شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد

که موی کاسه ی چینی بود مشکل تراشیدن

چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی

که‌ کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن

اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی

که از آیینه‌ها دشوار باشد چشم پوشیدن

ادب پرورده ی تسلیم دیرستان انصافم

دل آتشخانه‌ای دارد که می‌باید پرستیدن

مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها

چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن

***

به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن

ز گرد باد رسد تا به ‌نقش پا ننشستن

به‌ کیش مشرب انصاف از التفات نشاید

رسیدن از دل و در چشم آشنا ننشستن

من و تو زاهد ازین‌ کوچه هیچ صرفه نبردیم

ترا گداخت زمینگیری و مرا ننشستن

خدا به ‌مرکز تشویش راحتم بنشاند

که‌ گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن

ز اختلاط بد و نیکم آستان ندامت

به خون نشاند ازین جرگه‌ام جدا ننشستن

مآل‌ کوشش یاران درین بساط چه دارد

به باد رفتن و بر محمل رضا ننشستن

به پا رسید سر شمع و وانماند ز وحشت

نبرد سعی نشستن ز گرد ما ننشستن

چو ناله‌ای‌ که سر از بندهای نی به در آورد

نشسته‌ایم به چندین مقام تا ننشستن

سراغ خواب فراغت نداد هیچکس اینجا

مگر به سایه ی دیوار مدعا ننشستن

درین بساط غرض چیست قدردانی غربت

چو حلقه بر در کس با قد دوتا ننشستن

بس است اینقدر از اختراع همت بیدل

غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن

***

به وهم این و آن خون شد دل غفلت‌پرست من

وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من

تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم

ز پرواز نگاه ‌کیست یارب رنگ بست من

سلامت متهم دارد به ‌کمظرفی حبابم را

محیطی می‌کنم تعمیر اگر بالد شکست من

حریف بیخودیها کیست ‌کز چشم جنون پیما

خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من

رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک در خاکم

زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من

ز برق آه دارم ناوکی در کیش نومیدی

حذر از جرأت ای ظالم ‌که پر صاف‌ست شست من

به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل

کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من

***

از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن

باید به ‌پای مردی دست از جهان کشیدن

توفان‌ کن و برانگیز گرد از بنای هستی

دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن

یک ناله ی سپندت از وهم می‌رهاند

تا کی به رنگ مجمر دود از دهان‌ کشیدن

اسباب می‌فزاید بر تشنه ‌کامی حرص

گل را ز جوش آب‌ست چندین زبان ‌کشیدن

ای حرص‌! وهم بنما، قطع نظر کن از خویش‌

کاین راه طی نگردد غیر از عنان ‌کشیدن

صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز

باید به حلقه ی دام خط امان ‌کشیدن

آه از هجوم پیری‌، داد از غم ضعیفی

همچون ‌کمان خویشم باید کمان کشیدن

گردی شکسته بالم پرو‌از من محالست

دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن

محو سجود شوقم در یاد چشم مستی

از جبهه ی خیالم می می‌توان کشیدن

زان ‌جلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی

نقاش را محال است تصویر جان کشیدن

گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم

تا چند ناز یوسف از کاروان کشیدن

خاکسترم همان به ‌کز شعله پیش تازد

مرگ است داغ خجلت از همرهان ‌کشیدن

صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است

نتوان چو گل درین باغ ساغر توان ‌کشیدن

بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان

تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن

***

به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من

که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من

چو دل خون جگر کافیست رزق ناگزیر من

همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من

چه امکانست پیچد ناله‌ام در گنبد گردون

چو موج باده زین مینا برون جسته‌ست تیر من

من مخمور صید مرغزار گلشن تاکم

به طبع خنده و میناست افسون صفیر من

به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم

که رفعت بر نمی‌دارد چو نقش پا سریر من

نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمی‌باشد

به چندین لوح یک خط می‌کشد کلک دبیر من

الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم

گداز خویش می‌باشد چو طفل اشک شیر من

به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل

به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من

به هر واماندگی ممنون بخت تیره ی خویشم

که چون سایه به پای‌ کس نپیچیده‌ست قیر من

ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم

چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من

نشانم روشن است اما سر و برگ تسلی‌ کو

هنوز از کج خرامیها کماندار است تیر من

به سودای تمنا نقد خود کردم تلف بیدل

بجز حسرت نبود آبی ‌که شد صرف خمیر من

***

به‌ هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من

سیاهی افکند در خانه ی خورشید داغ من

به بویی زین بهارم وا نشد آغوش استغنا

عیار شرم‌ گیرید از تریهای دماغ من

به رنگ نشئه ی می‌ رفته‌ام زین انجمن اما

همان خمیازه نقش پاست در یاران سراغ من

حباب اینجا عرق تا چند بر روی هوا مالد

پری را از نگونی منفعل دارد ایاغ من

شبستانها درین دشت انجمن ساز جنون دیدم

سیاهی تا کجا افتاده است از روی داغ من

جهانی جستجویم دارد و من نیستم پیدا

نفس سوز ای هوس تا آتش افتد در سراغ من

غبار از خاک می‌بالم شرار از سنگ می‌جوشم

به هر صورت خیال او نمی‌خواهد فراغ من

تماشای بهار انشا خط نارسته‌ای دارم

هنوز از سایه قامت می‌کشد دیوار باغ من

ازین آب و هوا بیدل به رنگ غنچه مختل ‌شد

مزاج بوی گل پرورده ناموس دماغ من

***

بیا ای ‌گرد راهت خرمن حسن

به چشم ما بیفشان دامن حسن

سحرپردازی خط عرض شامی است

حذر کن از ورق گرداندن حسن

به چشمم از خطت عالم سیاه است

قیامت داشت‌ گرد رفتن حسن

چو خط پروانه ی حیرت مآلیم

پر ما ریخت در پیراهن حسن

ز سیر بیخودی غافل مباشید

شکست رنگ دارد گلشن حسن

نه ‌ای‌ خفاش با مهرت‌ چه ‌کین است

بجز کوری چه دارد دشمن حسن

تعلقهای ما با عالم رنگ

ندارد جز دلیل روشن حسن

گشاد غنچه آغوش بهار است

مپرس از دست عشق و دامن حسن

نه عشقی بود و نی عاشق نه معشوق

چه‌ها گل کرد از گل کردن حسن

شکست رنگ ما نازی دگر داشت

ندیدی آستین مالیدن حسن

ز دل تا دیده توفانگاه نازست

تحیر از که پرسد مسکن حسن

نگه سوز است برق بی نقابی

که دید از حسن جز نادیدن حسن

غبارم پیش از آن کز جا برد باد

عبیری بود در پیراهن حسن

رگ‌ گل مرکز رنگ است بیدل

نظر کن خون من در گردن حسن

***

پیر گشتم چند رنج آب وگل برداشتن

پیکرم خم ‌کرد ازین ویرانه دل برداشتن

خفت بی‌ اعتباری سخت سنگین بوده است

چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن

کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد

چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن

پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست

بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن

از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است

بیش نتوان ناله ی طاقت‌ گسل برداشتن

در خراب‌آباد هستی از کدورت چاره نیست

دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن

چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق

نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن

با ضعیفی ساز ایمن زی ‌که آفتهای دهر

هست در خورد مزاج مستقل برداشتن

عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن

بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن

***

بی ‌سراغی نیست ‌گرد هستی وحشت ‌کمین

نقش پای جلوه‌ای داریم در خط جبین

بندگی ننگ‌ کجی از طینت ما می‌برد

می تراود راستی در سجده از نقش نگین

وضع نخوت خاکیان را صرفه ی آرام نیست

گردباد آشفتگی می‌چیند از چین جبین

جلوه ی اسباب منظور تغافل خوشتر است

سخت مکروه‌ست دنیا چشم اگر داری ببین

اهل دنیا در تلاش غارت یکدیگرند

خانه ی شطرنج را همسایه نگذارد کمین

اعتبارات غرور و عجز ما پیداست چیست

از نفس یک پیرهن بالیده‌تر آه حزین

خاکساری طینت‌ گل ‌کردن تشویش نیست

گر قیامت خیزد از جا بر نمی‌خیزد زمین

از حلاوتهای دنیا سوختن خرمن ‌کنید

کو حصول شمع‌،‌ گیرم موم دارد انگبین

زندگانی دامگاه اینقدر تزویر نیست

از شمار سبحه ی زاهد عرق ریز است دین

وضع خاموشی محیط عافیت موج است و بس

از حباب اینجا نفس دارد حصاری آهنین

دوری اصل اینقدر کلفت سراغ نیستی است

کرد آتش را وداع سنگ خاکستر نشین

بیدل امشب در هوای دامنش‌ گل می‌کند

همچو شاخ‌ گل مرا صد پنجه از یک آستین

***

بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن

چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن

هنگامه ی رعونت مندیش خاصه ی شمع

در هر سر آتشی هست تا نقش پا نکردن

آیینه ی حضوریم اما چه می‌توان‌ کرد

شرمت به‌ دیده ی ما زد قفل وا نکردن

در بارگاه اکرام مصنوع بی ‌یقینی است

با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن

از شوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب

داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن

هر چند رنگ نازت مشاطه ی غنا بود

بر خون ما ستم‌ کرد یاد حنا نکردن

حیفست محرم بحر بر موج خرده‌ گیرد

با خلق‌ بی ‌حیایی ‌ست شرم از خدا نکردن

قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری

بر رنگ رفته ی ما تا کی صدا نکردن

وصل‌ گهر درین ‌بحر، موقوف بی‌ تلاشی است

ای موج،‌ مصلحت نیست ترک شنا نکردن

نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان

گفتند: دامن هم از کف رها نکردن

انجام ‌کار چون موج منظور هیچکس نیست

عمریست می‌رود پیش رو بر قفا نکردن

محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم

گفتار ما خموشی‌ست کردار ما نکردن

بیدل غم علایق حیف است بار دوشت

سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن

***

بی ‌نشان حسنی ‌که درس جلوه می‌خواند ز من

عالمی بر هم زند تا رنگ‌ گرداند ز من

نور غیر از کسوت عریانی خورشید نیست

چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من

آبیار مزرع خاموشی‌ام اما چه سود

شوق می‌کارد نفس تا ناله رویاند ز من

شهپر عنقاست موج جوهر آیینه‌ام

مزد آن صیقل ‌که تمثالی بخنداند ز من

بر غبار الفت این دشت دست افشانده‌ام

یأس می‌ترسم جنون را هم برون راند ز من

هیچ صبح از عهده ی شامم نمی‌آید برون

داغ ‌نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من

نخل یأس از سوختنها دارد امید بهار

کاش بی‌ برگی پر پروانه رویاند ز من

داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا

آنقدر گردی نمی‌یابد که بنشاند ز من

سایه‌دار‌ان‌! به‌که دیگر بر ندارم سر ز خاک

تا توانایی دل موری نرنجاند ز من

چون حباب آیینه‌ام چشمی‌ست آنهم بی‌ نگاه

آه از آن روزی‌ که حیرت دامن افشاند ز من

در مقامی کا‌متحان گیرد عیار اعتبار

مایه تمثالی‌ست ‌گر آیینه بستاند ز من

تا نجوشد سرمه از خاکستر من چون سپند

خامشی را هم محبت ناله می‌داند ز من

بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس

دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من

***

ببینم تا کی ام آرد جنون زین دامگه بیرون

پری افشانده ام در رنگ یعنی می تپم در خون

بقدر هستی از بی اختیاری ساختم اما

به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون

جنون عالم از گرد سحر بی پرده است اینجا

بقدر داغ اختر پنبه سامان می کند گردون

تو و من عالمی را از حقیقت یبخبر دارد

زمانی گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون

گشاد دل به آغوش تعلقها نمی سازد

چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون

جهانی را شهید بی نیازی کرده ام اما

طرب خونی ندارد تا کنم رخت هوس گلگون

چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند

نرفت آخر به زیر خاک هم گنج از کف قارون

به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم گشتم

به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده ام موزون

سواد آگهی گر دیده ی هوشت کند روشن

به زیر خیمه ی لیلی رو از موی سر مجنون

مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل

بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون

***

تا به ‌کی باشی قفس فرسوده ی شان نگین

ای خوش آن نامی ‌که نقشش نیست بهتان نگین

گر نه‌ای ‌محکوم حرص‌ افسانه ی اوهام چند

بگذر از جام جم و حرف سلیمان نگین

غیر مخموری چه دارد ساغر اقبال جاه

یکقلم خمیازه می‌بالد ز عنوان نگین

هوش اگر آیینه پردازد دلیل عبرت است

خودفروشیهای نام و قید زندان نگین

کاش رسوایی همین‌ جا در خور زحمت دهند

رشته واری می‌کشد نام از گریبان نگین

بسکه تخمیر مزاج همت ما وحشت است

نام ما چون‌ گرد می‌خیزد ز دامان نگین

چون هلال از پیکر خم سر به گردون سوده‌ام

خاتم است اینجا دلیل عزت وشان نگین

سنگ را هم شیشه می‌سازد تهی از خود شدن

سود نامی هست در اجزای نقصان نگین

صحبت ارباب دنیا مفلسان را می‌گزد

ظاهر است از روی کاغذ نقش دندان نگین

تا کجا وسعت کند پیدا بساط اعتبار

ناقصان گو پهن‌تر چینند دکان نگین

با همه شهرت ‌فروشی‌ها بضاعت هیچ نیست

خون همان نام است در زخم نمایان نگین

اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس

در پر طاووس کن سیر چراغان نگین

وحشت تقلید هم بیدل کم از تحقیق نیست

نشئه ی پرواز دارد چین دامان نگین

***

تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن

چند بهر آبرو آتش به‌ سر برداشتن

چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق

حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن

از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش

ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن

رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار

زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن

ناله ی دردی نمایان از دل صد چاک باش

فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن

پیش دونان چند ریزی آبروی احتیاج

از جهان بردار باید دست اگر برداشتن

نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است

چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن

ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است

ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن

ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید

چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن

چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم

شعله ی ما را قدم برده است سر برداشتن

کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد

بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن

بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید

کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن

***

تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان

مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان

زین محفل جنون چقدر ربط می‌دهد

آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان

غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار

بی‌ مغز نیست ناله کش درد استخوان

عرفان به ‌کسب علم میسر نمی‌شود

از سرمه روشنی نبرد چشم سرمه‌دان

از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم

آیینه ی حقیقت دل نیست جز زبان

سر کن به کج ادایی ابنای روزگار

آتش مزن به راستی از طبع بدگمان

زینهار از تواضع دشمن مخور فریب

بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان

سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است

دارد شکفتنی به رگ و ریشه زعفران

تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری

رنگست عالمی ‌که ز بو می‌دهد نشان

یک ناوک تو بی‌ اثر موج می نبود

خواندیم خط ساغر از آن حلقه ی کمان

ناموس آگهی چقدر عجز پرورست

کوه است سایه ی مژه بر چشم پاسبان

آب بقای ما الم مرگ تلخ‌ کرد

سود هوس زیان شد از اندیشه ی زیان

خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش

در عرض احتیاج نفس می‌شود گران

یوسف توان خرید به مژگان‌ گشودنی

آیینه باش جلوه متاعست کاروان

محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن

بیدل چو شمع می‌بردم چشم خونچکان

***

تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن

پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن

هستی عشّاق از آیین جهان دیگر است

بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن

روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون

تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن

در دل افسرده خون‌ها می‌خورد ناموس عشق

آتش یاقوت دارد تا به محشر سوختن

چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال

چون خیال بی‌ تمیزان می به ساغر سوختن

با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست

بشنو از پروانه دیگر قصه ی پر سوختن

دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگی‌ست

موج را باید نفس در سعی ‌گوهر سوختن

بی‌ ندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول

گریه‌ها دارد ز دست هیزم تر سوختن

همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد

نیست غافل‌ گرمی پهلو ز بستر سوختن

شب به دل‌ گفتم چه باشد آبروی زندگی

گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن

نقطه‌ای چند از شرار کاغذم ‌کرده‌ست داغ

بی‌ تکلف انتخابی داشت دفتر سوختن

میهمان عبرتی ای شمع ‌پُر بر خود مبال

تا بود پهلوی چربت نیست‌ لاغر سوختن

با دل مأیوس عهدی بسته‌ایم و چاره نیست

کس چه سازد نیست بیدل جای دیگر سوختن

***

تا چند به عیب من وما چشم‌ گشودن

آیینه ی ما آب شد از شرم نمودن

مانند شرر دانه ی بیحاصل ما را

نا کاشته دیدند سزاوار درودن

زین بیش که‌ کاهیدی از اسباب تعین

ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن

جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست

باید به تأمل مژه‌ای چند غنودن

نا صافی دل بیخبر از وهم و گمان بود

تمثال بر آیینه ما بست زدودن

علم و عملی چند که‌ افسانه ی وهم است

می‌جوشد ازین پرده‌ چو گفتن ز شنودن

ما را به تصرفکده ی عالم اسباب

دستی‌ست‌که باید چو نفس بر همه سودن

خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم

چشمم به ‌تو وا می‌کند آغوش گشودن

ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم

گل از سر تسلیم محالست ربودن

جز عجز ز پیدایی ما پرده‌گشا نیست

انداز خمی هست در ابروی نمودن

بیدل ‌رم فرصت سرو برگ نفس‌ توست

جایی‌ که تو باشی نتوان آنهمه بودن

***

تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من

همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من

بیخودی را رونق بزم حضورم‌ کرده‌اند

رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من

گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم

دهر شد طاووس خیز از گریه ی رنگین من

زین‌ گلستان دامنی بر چیده‌ام مانند صبح

کز گریبان فلک دارد تبسم چین من

موج این بحر جنون هنگام توفان مشربی‌ست

نیست بی ‌تجدید وحشت الفت دیرین من

ذوق آگاهی به چندین شبهه‌ام پامال‌ کرد

عالم تمثال شد آیینه ی خود بین من

بسکه چون‌ گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد

موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من

بستن چشمی‌ست تسخیر جهات امّا چه سود

داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من

ناروایی معنی‌ام را بسکه در پستی نشاند

خاک می‌لیسد زبان عبرت از تحسین من

از شکست دل خیال نازکی گل کرده‌ام

واکشید از موی چینی مصر‌ع تضمین من

شخص عبرت بی‌ ندامت قابل ارشاد نیست

از صدای دست بر هم سوده‌ کن تلقین من

شکوه ی افسردگی بیدل‌ کجا باید شمرد

ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من

***

تا کی غرور انجمن آرایی زبان

گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان

خارج نوای ساز نفس چند زیستن

بر دل مبند تهمت رسوایی زبان

رمزی‌ که درس مکتب آرام خامشی‌ست

نشکافت جستجوی معمایی زبان

پرواز آرمیدگی از بال می‌برد

از گفتگو مخواه شکیبایی زبان

خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند

محتاج نیست شیشه به‌ گویایی زبان

دندان شکست‌ گوهر کارش درستی است

نرمی همان حصار توانایی زبان

در محفل شعور بلایی نیافتیم

جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان

ای سست حرف ضبط نفس‌ کن ‌که همچو شمع‌

می‌دارد از گداز تو مینایی زبان

هست از حباب و موج دلیلی ‌که بحر هم

سر می‌دهد به باد سبکپایی زبان

اهل سخن غریب جهان حقیقتند

باید گریست بر غم تنهایی زبان

هستیم بید‌ل از نسق دلفریب نظم

حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان

***

تب و تاب اشک چکیده‌ام ‌که رسد به معنی راز من

زشکست شیشه ی دل مگر شنوی حدیث‌ گداز من

سر وکار جوهر حیرتم به ‌کدام آینه می‌کشد

که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من

سخنی ز پرده شنیده‌ام به حضور دل نرسیده‌ام

چه نمایم آنچه ندیده‌ام تو بپرس از آینه ساز من

عرق جبین خجالتم ‌که چو شمع در بر انجمن

ننهفت عیب ‌کفی تهی سر آستین دراز من

ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی

قدمی در آبله بشکنم ‌که به خود رسد تک و تاز من

ز ترانه‌ای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم

ز دل فسرده چه واکنم‌ گره است رشته ی ساز من

نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو

شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من

ز غرور نشئه ی ناز او نرسیده‌ام به تغنیی

که خمد به افسری فلک سر سجده ‌کار نیاز من

ره دیر و کعبه نرفته‌ام به سجود یاد تو خفته‌ام

سر زانویی ‌که نداشتم ‌که نمود جای نماز من

اگرم غبار زمین‌ کنی وگر آسمان برین ‌کنی

من اسیر بیدل بیکسی تو کریم بنده نواز من

***

ترشح مایه‌ای ناز دلی را محو احسان‌ کن

تبسم می‌کند آیینه برگیر و نمکدان کن

طربگاه جهان رنگ استعداد می‌خواهد

در اینجا هر قدر آغوش‌ گردی گل به دامان کن

شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد

جهانی‌ گبر از یک‌ کشتن آتش مسلمان ‌کن

بهار جلوه‌ای‌ گر اندکی از خود برون آیی

چو تخم از ریشه بیرون دادنی تحریک مژگان‌ کن

به گوشم از شبستان عدم آواز می‌آید

که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن

نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد

تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان‌ کن

اگر در سایه ی مژگان مورت جا دهد فرصت

به ‌راحت واکش و آرایش چتر سلیمان ‌کن

به دریا قطره ی گمگشته از هر موج می‌جوشد

فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان‌ کن

به جرم بی‌ گناهی سوختن هم حیرتی دارد

به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن

نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش می‌بندد

گهر انگاره‌ای داری به ضبط موج سوهان کن

ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل

بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن

***

تغافل دارد از اسباب امکان اقتدار من

جهانی را به چشم بسته می بیند کنار من

چو تصویر از طلسم رنگ ممکن نیست وارستن

ندانم از کجا گردید حیرانی دچار من

ز نقدم کیسه ی هستی سر مویی نمی بالد

خجالت می کشد از پیرهن جسم نزار من

نی ام آیینه اما از حضورت عشرتی دارم

که بر می گردد از هر گردشی رنگ بهار من

دو عالم بسمل از هر قطره خونم می کند توفان

نمی دانم که می آید به انداز شکار من

نگاه حسرتش آخر قیامت کرد در چشمم

به برق ناله زد دود چراغ انتظار من

شهید حسرتم، افسردنم صورت نمی بندد

تپیدن می کشد خون از رگ سنگ مزار من

علاج زحمت هوش از جنون می باید جستن

به این آتش مگر از پا نشیند خار خار من

گهر داری صدف را از شکست ایمن نمی سازد

بضاعتها دلست و دل نمی آید به کار من

چو اشکم خود فروشی بی عرق نگذاشت دردت را

نهانها آب شد آخر ز شرم آشکار من

به رنگی ناتوانی محمل افسردنم بیدل

که گر از خود روم بر رنگ نتوان بست بار من

***

تمثال فنایم چه نشان‌؟ کو اثر من

خودبین نتوان یافتن آیینه ‌گر من

گم‌ کرده اثر چون نفس باز پسینم

کو هوش‌ که از آینه پرسد خبر من

جمعیت شبنم‌ گره بال هوایی ‌ست

تدبیر اقامت چه‌ کند با سفر من

در نسخه ی تجرید تعلق چه حدیث است

چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من

من آینه پردازم و دل شعبده انگیز

ترسم‌ که مرا جلوه دهد در نظر من

چون ابر ز بس منفعل نشو و نمایم

پرواز عرق می‌شود از سعی پر من

زین سعی ‌که جز لغزش پا هیچ ندارم

تا چند چو اشک ابله بندد کمر من

هر جا تپشم محو شد از خویش نهانم

شب در نفس سوخته دارد سحر من

تا بر الم بیکسی‌ام ناله نخندد

از سرمه توان سایه فکندن به سر من

عریان تنیی هست درین معرکه بیدل

این جامه‌ که تنگی ننماید به‌ بر من

***

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من

بیستون زار است هر جا می‌رسد فرهاد من

اضطرابم در کمین وعده ی فردا گداخت

دانه افکنده‌ست بیرون قفس صیاد من

نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت

خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من

سیلیی ‌گر می‌کند با گردش رنگم طرف

صد گلستان بهله می‌پوشد کف استاد من

قلقل مینای دل یارب صفیر یاد کیست

رنگهای رفته بر می‌گردد از فریاد من

از مقیمان تغافلخانه ی ناز توام

روزگاری شد که یادم رفته است از یاد من

دود شمعم فطرت آشوب دماغ‌ کس مباد

خواب پر دور اوفتاد از سایه ی شمشاد من

بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات

کاه دیوار عدم صرفست در ‌بنیاد من

آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم

شد گره در کوچه ی نی ناله ی آزاد من

عرض جوهر شد حجاب معنی آگاهی‌ام

دیده در مژگان نهفت آیینه ی فولاد من

جز عرق چیزی نگردد حاصل از کسب‌ کمال

خاک بودم آب‌ گشتم اینک استعداد من

جور گردون بیدل از دست ضعیفی می‌کشم

ناله ی نگذشته بر لب از که خواهد داد من

***

جایی ‌که بود پیش بری پیش نبردن

مفت تو اگر پیش بری بیش نبردن

تا چند توان زیست به افسون رعونت

مکروهتر از سجده‌ به هر کیش نبردن

ای شیخ تو در کشمکشی ورنه بهشتی است

از شانه قیامت به سر ریش نبردن

انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد

حکم‌ست به فردوس بز و میش نبردن

برگشتن مژگان بتان قاصد نازی‌ست

ظلم است نویدی به دل ریش نبردن

دردا که دل اگه نشد از لذت دردی

خون می‌خورم از آبله بر نیش نبردن

ساقی خط ییمانه نی‌ام حوصله تا چند

حیف است به موج می‌ام از خویش نبردن

جز در سخن بی‌ غرضی راست نیاید

بر خلق ستمنامه ی تشویش نبردن

بیدل همه دم مزرع اقبال کریمان

سبز است ز آب رخ درویش نبردن

***

چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن

به خیال قامت یار دو سه سرو آه ‌کردن

کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان

ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه ‌کردن

ز قبول و ردّ میندیش‌ که مراد سایل اینجا

دم جرأتی‌ست وقف لب عذر خواه ‌کردن

به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن

که به تیغ مرگ نتوان سپر از کلاه ‌کردن

ز مآل هستی آگه نشدند سرفرازان

که چو شمع باید آخر ز مناره چاه ‌کردن

به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها

تو و صد هزار رحمت من و یک‌ گناه ‌کردن

بر صنع بی ‌نیازی چقدر کمال دارد

کف خاک برگرفتن ‌گل مهر و ماه‌ کردن

به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی

چو سحاب چند خواهی به هوا شناه ‌کردن

اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت

همه بیگه است باید عملت پگاه‌ کردن

ز ترانه‌های عبرت به‌ همین نوا رسیدم

که در آینه نخواهی به نفس نگاه ‌کردن

ز معاشران چو بیدل غم لاله‌ کرد داغم

به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه ‌کردن

***

جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون

چو مجنون‌ کاش سازد گرد ما با دامن هامون

سراغ عافیت از برگ برگ این چمن جستم

کجا آرام کو راحت جهانی می‌تپد در خون

مقیم سایه ی بید از چمن دارد فراغتها

به رفع بی ‌کسی ‌کم نیست مو هم بر سر مجنون

درین ‌گلزار ممکن نیست از تحقیق گلچیدن

ز دامان زمین یکچشم حیران گیر تا گردون

تبسم نسخه از لعلش‌ که دارد تاب بردارد

رگ یاقوت می‌گردد نمایان زین خط موزون

فنون نرگسش هر جا کتاب سحر پردازد

به جیب خم نگاه چشم حیرانست افلاطون

تب شوق که می‌جوشد ز مغز استخوان من

که از نبضم چو تار شمع آتش می‌جهد بیرون

سواد ا‌ضطراب موج این توفان نشد روشن

حباب آن به‌ که عینک بشکند در دیده ی جیحون

گرفتم وا‌شکافی پرده ی رمز نفسها را

چه خواهی خواند جز اوهام از این سطر هوا مضمون

به‌ غیر از عشق رنگی نیست حسن بی‌ نیازی را

همه گر نام لیلی برده‌ای ‌گل می‌کند مجنون

مپرسید از نسیم ناتوان پرواز ایجادم

دم صبح ازل بودم نفس گل کرده‌ام اکنون

به این عجزی‌ که در بنیاد طاقت دیده‌ام بیدل

مگر کوهی شوم تا ناله پردازم من محزون

***

چنین کشته ی حسرت کیستم من

که چون ‌آتش از سوختن زیستم من

نه شادم نه محزون نه خاکم نه ‌گردون

نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من

نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم

پری می‌فشانم کجاییستم من

اگر فانی‌ام چیست این شور هستی

وگر باقی‌ام از چه فانیستم من

بناز ای تخیل ببال ای توهم

که هستی ‌گمان دارم و نیستم من

هوایی در آتش فکنده‌ست نعلم

اگر خاک گردم نمی‌ایستم من

نوایی ندارم نفس می‌شمارم

اگر ساز عبرت نی‌ام چیستم من

بخندید ای قدردانان فرصت

که‌ یک خنده برخویش نگریستم من

در این غمکده ‌کس ممیراد یارب

به مرگی ‌که بی‌دوستان زیستم من

جهان گو به سامان هستی بنازد

کمالم همین بس‌ که من نیستم من

به این یکنفس عمر موهوم بیدل

فنا تهمت شخص باقیستم من

***

چو موج ‌گوهر ازین بحر بی ‌تعب نگذشتن

ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن

اسیر سلسله ی اختراع و هم چه دارد

به ملک بی‌ سببی از غم سبب نگذشتن

جنون معاشی حرص‌، آنگه انفعال تردد؟

قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن

به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد

دلیل آبله پایی‌ست از طلب نگذشتن

مزار نام ز نقش نگین چه شمع فروزد

تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن

چو شمع تیغ سر ما به خار سینه پر آتش

ازین ستمکده می آیدم عجب نگذشتن

به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف

الم شمر همه‌ گر باشد از طرب نگذشتن

نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت

سحر دمیده و می‌بایدم ز شب نگذشتن

حریف نفس‌ که می‌گشت جز تعلق دنیا

غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن

ترددی ز پل دوزخم ‌گذشت به خاطر

یقین به تجربه‌ گفت از سر غضب نگذشتن

چو سنگ شیشه به دامن شکست دل به ‌کمینم

نشسته در رهم از کوچه ی حلب نگذشتن

صد آبرو به‌ گره بستن است بیدل ما را

به رنگ موج‌ گهر از فشار لب نگذشتن

***

چون ریشه در این باغ به افسون دمیدن

سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن

تا فاش شود معنی‌ گلزار حقیقت

از رفتن رنگ آینه باید طلبیدن

در باغ خیالی ‌که ‌گذشتن ثمر اوست

انگار که من نیز رسیدم به رسیدن

تدبیر خرد محرم نیرنگ جنون نیست

نقاش ندارد قلم ناله کشیدن

تا هست نفس صرفه ی راحت نتوان برد

بال است و همان زحمت انداز پریدن

چون رنگ عبث سلسله اظهار شکستم

یعنی نرساندیم صدایی به شنیدن

ما هیچکسان فارغ از آرایش نازیم

تمثال ندارد سر آیینه خریدن

تا پیرهنی چند به نیرنگ ببالیم

چون شمع کفاف‌ست سر انگشت مکیدن

طاووس من احرام تماشای که دارد

دل گشت سراپای من از آینه چیدن

دست هوسم شیفته ی دامن کس نیست

بیدل چو نسیمم همه تن ‌گرد رمیدن

***

چون شمع تا چکیدن اشک‌ست ساز من

هستی خطی‌ست و قف جبین‌ گداز من

دامن به چین شکست ز نومیدی رسا

دستی در آستین به هر سو دراز من

آخر تلاش لغزش پا دامنم‌ کشید

هموار شد خیال نشیب و فراز من

برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک

دیگر مجو قیام و قعود از نماز من

چون شمع در ادبگه همواری زبان

برهم زدم لبی ‌که همان بود گاز من

تا در زبان خامه ی حیرت بیان شقی است

خالی‌ست در بساط سخن جای ناز من

وحشت غبار عمر ندانم‌ کجا رسید

مقصد گداز قافله ی برق تاز من

مینا شکسته در سر ره‌ گریه می‌کند

چون طفل اشک آبله ی خاکباز من

زبن فطرتی‌ که ننگ خیالات آگهی‌ست

دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من

دارم چو حلقه عهده ی نامحرمی به دوش

بیرون در نشاند مرا پاس راز من

سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند

بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من

***

چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن

جسته‌ست گریبان من از عالم دامن

تا وحشت عنقایی‌ام آهنگ جنون ‌کرد

گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن

از تنگی دل وسعت امکان به‌ گره رفت

شد کلفت این‌ گرد دلیل رم دامن

گر ترک حسد چهره ی‌ توفیق فروزد

چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن

بال رم فرصت نتوان‌ کرد فراهم

چاکست گریبان گل از ماتم دامن

بر صورت دنیا زده‌ام پهلوی تسلیم

پای است در این انجمنم توام دامن

طاقت اثر حوصله ‌گم‌ کرد درین باغ

حیرت ‌گلی آورد که‌ گفتم‌ کم دامن

فریاد که بر چهره ی ما داغ تری ماند

چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن

بیدل به فشار دل تنگم چه توان ‌کرد

صحرا شدم اما نشدم محرم دامن

***

چون‌ گهر هر چند بر دریا تند غوغای من

در نم یک چشم سر غرق‌ست سرتا پای من

ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست

بیشتر از سایه می‌بوسد زمین اعضای من

مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست

جز غبار خویش‌ ننشیند کسی بر جای من

اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم

بر سر مژگان وطن‌ کرده‌ست دیدنهای من

منع در سعی طلب ترغیب سالک می‌شود

«‌لن‌ترانی‌» داشت درس همت موسای من

زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا

قامت خم‌ گشته ‌گردید ابروی ایمای من

لفظ ممکن نیست بر معنی نچیند دقتی

باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من

ناله ی محو خیالت قابل تحریر نیست

هر قدر ننوشته‌ام بی ‌پرده است انشای من

در جنون عریانی‌ام تشریف ‌امنی دیگر است

یا رب این خلعت نگردد تنگ‌ بر بالای من

از غبار شیشه ی ساعت قدح پر می‌کنم

خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من

سایه‌ام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس

نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من

***

چون هلالم بی‌ خم تسلیم آن اختر جبین

غوطه در خط جبین زد بسکه شد لاغر جبین

یاد آهنگ سجودش آب می‌سازد مرا

از حیا همچون عرق دزدیده‌ام سر در جبین

سایه‌ام از شیوه ی همواری‌ام غافل مباش

کز جبین تا نقش پا گل‌ کرده‌ام یکسر جبین

در دبیرستان نیرنگ تعلق خواندنی‌ست

معنی صد خیر و شر از یک‌ ورق دفتر جبین

کلفت اسباب ما را داغ صد تدبیر کرد

دردسر می‌بندد اینجا ناز صندل بر جبین

زینهار ای اخگر از داغ محبت دم مزن

تا نگردانی عرق پرداز خاکستر جبین

یارب این مقدار بیتاب سجود کیستم

می‌چکد عمریست چول شمعم ز چشم تر جبین

با چنین عجزی‌ که دارد صورت بنیاد من

حق تعظیمی است همچول سجده‌ام بر هر جبین

شرم جرأت کاش مینای هواها بشکند

تا بقدر شبنمی در نم زند ساغر جبین

انفعال آیینه ی پاداش اعمالم بس است

می کنم تا یاد عقبا می شود کوثر جبین

بیدل از کیفیت بنیاد تسلیمم مپرس

خانه ی آیینه دارد تا برون در جبین

***

چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن

ز غرور دلایل بیخردی همه تیر خطا به نشانه زدن

تب و تاب قیامت و غلغل آن به حیا رها کن و قصه مخوان

حذر از نفسی ‌که در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن

ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس

که ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن

همه ‌گر تک و تاز جنون طلبی‌ کشدت به وصول بساط غنا

چو طبیعت موج‌ گهر نسزد ز محیط ادب به ‌کرانه زدن

مژه از توقع‌ کار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان

به گشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن

عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد

تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن

اگرم به فلک طلبد ز زمین و گرم به زمین فکند ز فلک

به قبول و اطاعت حکم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن

دل عاشق و عجز مزاج‌ گدا سر حسن و غرور دماغ جفا

من و آینه داری عرض وفا، تو و طره ی عربده شانه زدن

به دماغ تغیر ناز بتان ز خرابی بیدل ما چه زیان

که به‌ کلفت طبع غنی نزند غم پینه به دلق گدا نزدن

***

چه دارد این گیر و دار هستی‌ گداز صد نام و ننگ خوردن

شکست آیینه جمع‌ کردن فریب تمثال رنگ خوردن

خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی

به‌ کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن

شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد

دماغ‌ کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن

مزاج همت نمی‌شکیبد که ساز نخلش نظر فریبد

به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن

کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم

به کعبه ی امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن

طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان

به اشتهای غرض‌ پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن

چسان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت

که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن

اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید

مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن

به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایه ی کدورت

ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن

به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی

نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن

به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل

بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن

***

حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن

عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن

درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمی‌باشد

چو گوهر پای در دامن کش و سامان عزت کن

ندارد مغز تمکین از خیال می‌کشی بگذر

به بوی باده‌ای چون پنبه ی مینا قناعت کن

به محرومی کشد تا کی گرانخیزی چو مژگانت

تماشا می‌رود از دیده چون نظاره سرعت کن

حبابت از شکست آغوش دریا می‌کند انشا

غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوکت کن

علاج چشم خودبین نیست جز مژگان بهم بستن

چو آیینه نمد را پنبه ی این داغ‌ کلفت ‌کن

به نومیدی دل از زنگ هوسها پاک می‌گردد

گرش صیقل کنی از سودن دست ندامت کن

ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمی‌آید

عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن

دل هر ذره اینجا چون تو جانی در بغل دارد

مناز ای بیخبر چندین‌، مروت کن‌، مروت کن

به احسان ریزش ابر کرم موقع نمی‌خواهد

گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت کن

در اینجا سعی غواص از صدف وا می‌کشد گوهر

تو هم باری دل ما واشکاف او را زیارت کن‌

سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت

فسردن تا به کی با ناله ی دردی رفاقت کن

***

حیرت آهنگم که می‌فهمد زبان راز من

گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من

ناله‌ها در سینه از ضبط نفس خون کرده‌ام

آشیان لبریز نومیدی‌ست از پرواز من

حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود

تا به بزم آیم ز خلوت سوخت رنگ ناز من

لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگی‌ام

نیست غیر از من ‌کسی چون بوی‌ گل غماز من

دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است

در چه رنگ افتاده است آیینه ی ‌گلباز من

مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کرده‌ام

ناله‌ای‌ کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من

داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند

نغمه‌ای دارم‌ که آتش می‌زند در ساز من

گوش ‌گو محرم نوای پرده ی عجزم مباش

اینقدر ها بسکه تا دل می‌رسد آواز من

با مزاج هستی‌ام ربطی ندارد عافیت

رنگ تصویر دلم خونست و بس پرواز من

شمع را در بزم بهر سوختن آورده است

فکر انجامم مکن‌ گر دیده‌ای آغاز من

چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزاده‌ام

در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من

اینقدر بیدل به دام حیرت دل می‌تپم

ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من

***

خار خار کیست در طبع الم تخمیر من

چون خراش سینه ناخن می‌کشد تصویر من

بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من

نیست ممکن‌ گر کشند از رنگ‌ گل تصوبر من

از عدم افسانه ی عبرت به گوشم خوانده‌اند

در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من

بر که بندم تهمت قاتل‌ که تا صبح جزا

خونم از افسردگی‌ کم نیست دامنگیر من

شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند

دوده‌ گیرید از چراغ خانه ی زنجیر من

یا رب آن روزی ‌که‌ گیرد شش جهت ‌گرد شکست

بر غبار خاطر کس نفکنی تعمیر من

از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنی‌ست

می‌دود چون مو سحر بر آستین شبگیر من

انفعال بیوفایی بر محبت آفت است

دام می‌نالد چو زنجیر از رم نخجیر من

چون سحرتا دست یازم‌ گرد جرأت ریخته‌ست

پر تنک ‌کرده‌ست نومیدی دم شمشیر من

آب می‌گردم چو شمع اما سیاهی زیر پاست

خاک‌ گردیدن مگر شوید خط تقصیر من

عمرها شد دل به قید وهم وظن خون می‌خورد

رحم ‌کن ای یأس بر مجنون بی ‌زنجیر من

از نشان مدعا چون شمع دور افتاده‌ام

تا سحر هر شب همین پر می‌گشاید تیر من

عمر رفت و همچنان سطر نفس بی‌مسطر است

تا کجا لغزیده باشد خامه ی تقدیر من

بیدل از طور کلامم بی ‌تأمل نگذری

سکته خیز افتاده چون موج‌ گهر تقدیر من

***

خداست حاصل خدمت‌ گزین درویشان

مکار غیر جبین در زمین درویشان

هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد

بر آستان سعادت کمین درویشان

غبار حادثه را نقش طاق نسیان‌ کن

که نیستی‌ست بنای متین درویشان

حضور و غیبت‌شان قرب بعد ما و تو نیست

ز عالم دگرست آن و این درویشان

به دستگاه تهی‌ کیسگان فقر و نیاز

«‌ز کنت کنز» پر است آستین درویشان

شک و یقین تو آیینه دار اضدادست

به حق حواله نما کفر و دین درویشان

چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان

ستمکشی که ندارد یقین درویشان

محیط جود به هر قطره صد گهر دارد

زپاس آب رخ شرمگین درویشان

جهان سیاهی دوری‌ست از سراب خیال

به چشم آینه ی پیش بین درویشان

به روی آینه شمشیر می‌کشی هشدار

مباش زخم‌ خور خود ز کین درویشان

هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است

به کارگاه شهور و سنین درویشان

هواللهی ‌که مسماش آنسوی اسماست

مبرهن است ز نقش نگین درویشان

سپهر خرمن اقبال بی‌ نیازیهاست

چو بیدل آنکه بود خوشه‌چین درویشان

***

خلقی‌ست غافل اینجا از کشتن و درودن

چون خوشه‌ های‌ گندم صد چشم و یک غنودن

گل‌ کردن حقیقت چندین مجاز جوشاند

بر خویش پرده‌ ها بست این نغمه از سرودن

گر نوبهار هستی این رنگ جلوه دارد

نتوان زد از خجالت‌ گل بر سر نمودن

آن به‌ که همچو طاووس از بیضه بر نیایی

چشم هزار دام‌ست در راه پر گشودن

رفع صداع هستی در سجده صندلی داشت

بر عافیت تنیدیم آخر ز جبهه سودن

گوش از فسانه ی ما پیش از تمیز بربند

حرف زبان شمعیم داغ دل شنودن

ای حرص جبهه‌واری عرض حیا نگهدار

تا کی به رنگ سوهان سر تا قدم ربودن

سیلاب خانه اینجا تشویش رفت و در بست

غارتگری ندارد آیینه جز زدودن

تحقیق موج بی‌ آب صورت نمی‌پذیرد

از خویش نیز خالیست آغوش‌ بی ‌تو بودن

بر رشته ی تعلق چندین مپیچ بیدل

جز درد سر ندارد از موی سر فزودن

***

خم قامت نبرد ابرام طبع‌ سخت‌کوش من

گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من

تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل

که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش‌ من

غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن

ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من

چنین دیوانه ی یاد بناگوش‌ که می‌باشم

که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من

گریبان بایدم چون گل دمید از لب‌ گشودنها

ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من

چه می‌کردم اگر بی ‌پرده می‌کردم تماشایت

ترا در خانه ی آیینه دیدم رفت هوش من

نشاندن نیست آسان همچو موج‌ گوهر از پایم

محیط از سرگذشت آسود تا یکقطره جوش من

به رنگی بی‌ زبانم در ادبگاه نگاه او

که ‌گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من

قیامت بود اگر خود را چنین آلوده می‌دیدم

مرا از چشم خود پوشید فضل عیب پوش من

نمی‌دانم شکفتن تا کجا خرمن‌ کنم بیدل

سحر در جیب می‌آید تبسم ‌گلفروش من

***

خوش عشرت است دمبدم از غم‌ گریستن

در زندگی چو شمع پی هم ‌گریستن

آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع

چون دلو لازم است به‌عالم ‌گریستن

غرق است پای‌ تا به ‌سر اندر محیط اشک

باید سبق ‌گرفت ز شبنم ‌گریستن

بنیاد ما ز اشک چو شبنم رود به باد

اجزای ما چو شمع کند کم گریستن

تا کی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع

باید به روی صبح چو شبنم گریستن

بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر

تا کی چو چشم‌ کیسه به درهم‌ گریستن

***

خواه غفلت پیشگی‌ کن خواه آگاهی ‌گزین

ای عدم فرصت دو روزی هر چه می‌خواهی ‌گزین

ذره تا خورشید امکان‌ گرم از خود رفتن است

یکقدم با هر چه جوشد شوق همراهی‌ گزین

هر قدر غفلت فزونتر لاف هستی بیشتر

ای طلسم خواب ازین افسانه ‌کوتاهی‌ گزین

چند در آتش نشانندت به افسون غرور

اختصار ناز چون شمع سحرگاهی‌ گزین

دستگاه مشت خاک ناتوان پیداست چیست

ای غبارت رفته بر باد آسمان جاهی ‌گزین

هیچکس خود را نمی‌خواهد غبارآلود عجز

ای گدا گر اختیاری باشدت شاهی گزین

پرتو شمع هدایت در کمین غفلت است

خضر اگر زین دشت مطلوبست ‌گمراهی گزین

جاه اگر بالد همین شاهی‌ست اوج عبرتش

از کمال فقر باش آگه هواللهی‌ گزین

هر دو عالم شوخی پست و بلند ناز اوست

گر نگه قاصر نباشد ماه تا ماهی‌ گزین

در تماشاگاه هستی کور نتوان زیستن

محرم آن جلوه شو یا مرگ ناگاهی ‌گزین

اعتبار اندیشه‌ای بیدل ندامت ساز کن

شمع محفل بودن آسان نیست جانکاهی‌ گزین

***

خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن

ز سر تا پای خود محو یک انداز نظر کردن

غرور ناز و آنگه خاک ‌گردیدن چه ننگست این

حیا کن از دم تیغی‌ که می‌باید سپر کردن

حوادث‌ کم ‌کند آشفته اوضاع ملایم را

پریشانی نبیند آب از زیر و زبر کردن

چمن ساز بهار عشقم از شوقم مشو غافل

به مژگان بایدم‌ گلچینی داغ جگر کردن

به رنگی بی‌ غبار افتاده در راه تو حیرانم

که بر آیینه چون آه سحر نتوان اثر کردن

غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد

قیامت می‌کند دل را نمی‌باید خبر کردن

به هر وحشت جنونم‌ گر بساط الفت آراید

صدا از خانه ی زنجیر نتواند سفر کردن

عرق غواص شرمم در غبار تهمت هستی

مرا افکند در آب از سر این پل‌ گذر کردن

به رنگ توأم بادام دلها را در این محفل

وطن باید ز تنگی در فشار یکدگر کردن

نموها نیست غیر از شوخی تن بر هوا تازی

ندارد نخل این بستان به اصل خود نظر کردن

تهی‌ گشتیم از خود تا ببالد نشئه ی دردی

نیستان‌ کرد ما را آرزوی ناله سر کردن

به دریای شهادت غوطه‌ گر نتوان زدن بیدل

گلویی می‌توان از آب جوی تیغ تر کردن

***

داغم ز ابر دیده به ‌شبنم گریستن

یعنی ‌که بیش ازین نتوان‌ کم ‌گریستن

ای دیده با لباس سیه‌ گریه‌ات خوش است

دارد گلاب جامه ی ماتم گریستن

بر ساز زندگانی خود نیز خنده‌ای

تا چند در وفات اب و عم ‌گریستن

تو ابن آدمی‌ گرت امید رحمتی است

میراث دیده گیر ز آدم گریستن

گر شد دل از نشاط و لب از خنده بی ‌نصیب

یارب ز چشم ما نشود کم‌ گریستن

ضعف اینچنین‌ که خصم توانایی منست

مشکل‌ که بی ‌رخ تو توانم‌ گریستن

شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو کند

اینجاست بر نگاه مقدم گریستن

کس اینقدر ادب قفس درد دل مباد

اشکم نبست طاقت یکدم‌ گریستن

تا کی درین بهار طرب خنده‌های صبح

این خنده توأم است به شبنم ‌گریستن

شیرازه ی موافقت آخر گسستنی است

باید دو روز چون مژه با هم‌ گریستن

خجلت رضا به شوخی اشکم نمی‌دهد

می‌بایدم به سعی جبین نم ‌گریستن

بیدل ز شیشه‌های نگون باده می‌کشد

زیباست از قدی که بود خم گریستن

***

در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من

چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من

از هوا پروردگان نوبهار وحشتم

چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من

ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت

رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من

یکسر مویم تهی از گریه نتوان یافتن

چشمی و ‌اشکی است همچون شمع‌ سر تا پای من

گاه اشک یأس و گاهی ناله عریان می‌شود

خلعت دل در چه‌ کوتاهی ‌ست بر بالای من

شبنم وحشت‌ کمین الفت‌پرست رنگ نیست

چشمکی دارد پری در کسوت مینای من

بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است

جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من

سایه در دشتی ‌که صد محمل تمنا می‌کشد

می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من

سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست

شد هواگیر از فشار این مکانها جای من

بی‌رخت آیینه ی نشو و نما گم‌ کرد و سوخت

چون نگه در پرده ی شب‌، روز ناپیدای من

سرکشیدنهای اشکم‌، غافل از عجزم مباش

آستان سجده می‌آراید استغنای من

غوطه در آتش زدم چون شمع و داغی یافتم

این‌ گهر بوده‌ست بیدل حاصل دریای من

***

در خور گل‌ کردن فقرست استغنای من

نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من

از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جسته‌ام

در غبار وحشت دی می‌تپد فردای من

سایه ی مویی ز کلک خود تصور کرد و بس

نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من

ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت

رنجه‌ کرد افشاندن این ‌گرد پشت پای من

مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو

عالمی آیینه می‌پردازد از سیمای من

نقش مهر خامشی چون موج بر خود می‌تپد

در محیط حسرت طبع سخن پیرای من

پرده ی ناموس بیرنگی‌ست شوخیهای رنگ

می‌دری جیب پری ‌گر بشکنی مینای من

از سبکروحی درون خانه بیرونم ز خویش

چون نگه در دیده‌ها خالیست از من جای من

اینقدرها لاله ی گلزار سودای کی‌ام

بی‌ چراغان نیست دشت و در ز نقش پای من

عمرها شد حسرتم خون گشته ی پابوس اوست

صفحه می‌باید حنایی‌ کردن از انشای من

یاد ایامی‌ که از آهنگ زنجیر جنون

کوچه ی نی بود یکسر جاده در صحرای من

شمع این محفل نی‌ام لیک از هجوم بیخودی

در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من

هیچکس خجلت نقاب ربط‌ کمظرفان مباد

نشئه عمری شد عرق می‌چیند از صهبای من

کرد بیدل سرخون جمعیتم آخر چو شمع

داغ جانکاهی همان ته جرعه ی مینای من

***

درین وادی که می‌یابد سراغ اعتبار من

مگر آیینه ‌گردد خاک تا بینی غبار من

کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی

نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من

ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمی‌بالد

به‌ جای نغمه یکسر عقده پرورده‌ست تار من

به‌ این آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد

چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من

درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم

مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من

فنا مشتاقم اما سخت بی‌ سرمایه آهنگم

فلک چون سنگ بر دوش شرر بسته‌ست بار من

چو آن شمعی‌ که پرتو در شبستان عدم دارد

سفیدی ‌کرد راه زندگی در انتظار من

ندارد هستی‌ام غیر از عدم مستقبل و ماضی

چو دریا هر طرف در خاک می‌غلتد کنار من

نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه می‌جوشد

تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من

به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد

به هر جا می‌روم آیینه می‌گردد دچار من

چو شبنم یکدو دم فرصت‌ کمین وحشتم بیدل

نی‌ام ‌گوهر که خودداری تواند شد حصار من

***

درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن

تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن

خوبی یکی هزار است از شیوه ی تواضع

ابروی نازگردد شاخ گل از خمیدن

تا گوش می‌توان شد نتوان همه زبان شد

نقصان نمی‌فروشد سرمایه ی شنیدن

ای هرزه جلوه فهمان غافل ز دل مباشید

کوری درشت رو‌یی آیینه را بدیدن

جز عجز سعی ناقص چیزی نمی‌برد پیش

افتادن است چون اشک اطفال را دویدن

فقر و حضور تمکین جاه و هزار خفت

از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن

حیفست محرم دل ‌گردد فسانه مایل

آیینه در مقابل آنگه نفس‌ کشیدن

از تیغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند

عمر دوباره گیرند چون ناخن از بریدن

تا جلوه ‌کرد شوخی حسن تو در عرق زد

دارد حیا به این رنگ آیینه آفریدن

صید کمند عجزم سامان وحشتم‌ کو

رنگ شکسته دارد صد رنگ دام چیدن

طاووس این بهارم ساغرکش خمارم

در راه انتظارم صد چشم و یک پریدن

گر هستی‌ام به این رنگ محجوب خودنماییست

آیینه برنیارد تصویر از کشیدن

چون تخم اشک بیدل نومیدی آبیارم

بی‌برگ ازین گلستان می‌بایدم دمیدن

***

در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان

زنجیری حیاست به موج‌ گهر فغان

سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است

افعی گزیده می‌رمد از شکل ریسمان

در عالم خیال بهار تبسمت

گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان

کلفت شکار غیرتم از آه بی ‌اثر

بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان

چون شمع بس که در تب عشقت گداختم

محمل کشید بر سر تبخالم استخوان

نی آب خضر دارم و نی چشمه ی حیات

عمریست می‌خورم دم شمشیر خونفشان

در راه انتظار کسی خاک گشته‌ام

مشت غبار من به سلام چمن رسان

چون صبح رنگ آیینه ی هیچکس نی‌ام

گردون مرا به بی‌ نفسی‌ کرد امتحان

از گفت‌وگو تلاش ستم پیشه روشن‌ست

گاه خرام تیر نفس می‌زند کمان

تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست

افکنده است خاک هم از بیخودی عنان

بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست

یکسر غبار گردش رنگست آسمان

بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی

منزل کجاست گر نبود جاده در میان

بگذار سربلندی اقبال این بساط

تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان

هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش

از موج بحر تشنه لبی می‌کشد زبان

بیدل ز بحر منت ساحل‌ که می‌کشد

بر حیرت است زورق ما بیخودان روان

***

درین محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن

پریشانی‌ست مشت خاک را سر بر هوا کردن

اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی

قضای هر دو عالم می‌توان یکجا ادا کردن

مشو مغرور بنیادی که پروازست تعمیرش

ز غفلت چند خواهی تکیه بر بال هما کردن

بساط چیده ی صبح از نفس هم می‌خورد بر هم

ندارد آنقدر اجزای ما را توتیا کردن

رهایی نیست روشن‌ طینتان را از سیه‌بختی

که نور و سایه را نتوان ‌به تیغ از هم جدا کردن

می مینای آگاهی فنا کیفیت است اینجا

به بنیاد خود آتش زد شرار از چشم وا کردن

مقام عافیت جز آستان دل نمی‌باشد

چو حیرت ‌بایدم در خانه ی‌ آیینه جا کردن

تمنا شد دلیل من به طوف‌ کعبه ی فیضی

که از هر نقش پایم می‌توان دست دعا کردن

به عریانی ‌گریبان‌ چاکی از سازم نمی‌خندد

مدوز ای وهم بر پیراهن مجنون قبا کردن

گداز یأس در بارم مکن تکلیف اظهارم

شنیدم سرمه است و سرمه نتواند صدا کردن

اگر روشن شود بیدل خط پرگار تحقیقت

توانی بی ‌تأمل ابتدا را انتها کردن

***

دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین

همچو شمع کشته خواباندم علم در استین

با همه الفت چو موج از یکدگر پهلو تهی‌ست

عالمی زین بحر جوشیده‌ست رم در آستین

باطن این خلق کافر ‌کیش با ظاهر مسنج

جمله قرآن در کنارند و صنم در آستین

دامن‌ افشان بایدت چون موج از این ‌دریا گذشت

چند چون گرداب بندی پیچ و خم در آستین

شوق بیتابیم ما را رهبری در کار نیست

اشک هر جا سر کشد دارد قدم در آستین

گر تأمل پرده بردارد ز روی این بساط

هر کف خاکی‌ست چندین جام جم در آستین

دم زدن شور قیامت خامشی حشر خیال

یک نفس ساز دو عالم زیر و بم در آستین

پنجه ی قدرت رهین باد دستیها خوش است

تا به افسردن نگردد متهم در آستین

در جنون هم دستگاه‌ کلفت ما کم نشد

ناله عریان است و دارد صد الم در آستین

دعوی ‌کاذب ‌گواه از خویش پیدا می‌کند

چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستین

سرکشی در تنگدستیها مدارا می‌شود

سودن‌ست انگشتها را سر بهم در آستین

بسکه بیدل عام شد افلاس در ایام ما

نقش ناخن هم نمی‌بندد درم در آستین

***

دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو ‌کن

گر مایل نازی سوی این آینه رو کن

شایسته ی تسلیم یقین سجده ی ‌کس نیست

ای ننگ عبادت عرقی چند وضو کن

تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند

در جوهر این آینه چاکی‌ست‌، رفو کن

منظور وفا گر بود امداد ضعیفان

با سبزه خطابی ‌که ‌کنی از لب جو کن

صد طبله ی عطار شکسته‌ست در این دشت

هر خاک‌ که بینی نم آبی زن و بو کن

تحقیق خیالات مقابل نپسندد

تمثال پرستی سر آیینه فرو کن

برچینی دل غیر شکستن چه توان‌ کرد

ابریشم این ساز نوا باخته مو کن

زین ورطه نرسته‌ست کسی بی ‌سر تسلیم

زان پیش که ‌کشتی شکند فکر کدو کن

از قطره ی ‌گمگشته همان بحر سراغ‌ست

هرگاه که یادم کنی اندیشه ی او کن

بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست

آن روی امیدی که نداری همه سو کن

بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است

چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن

***

دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن

چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن

بی ‌چاک جگر رمز محبت نشود فاش

خط عرضه دهد نامه ی عاشق به دریدن

تسلیم همان شاهد اقبال وصولست

افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن

راحت طلبی سر شکن چین جبین باش

کس ره نتواند به دم تیغ بریدن

از دل به تغافل زدنش بی‌ سببی نیست

چیزی به نظر دارد از آیینه ندیدن

بی ‌ساخته ی ناز تو بس مست غرور است

می می‌کشد از رنگ حنا دست کشیدن

زین مزرعه‌، خجلت ثمر حاصل خویشم

تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن

پیری هوس جرأت جولان نپسندد

ما را دو سه‌ گام آنسوی پا برد خمیدن

جز اشک پریشان قدم من نتوان یافت

آن دانه ‌که از ریشه برد پیش دویدن

بیدل همه معنی‌ نظران پنبه به‌ گوشند

من نیز شنیدم سخنی از نشنیدن

***

دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن

این خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن

آیینه ی فضولی زنگارش از صفا به

تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن

زین خلق بی‌ مروت انصاف جستن ما

طومار شکوه در مرگ بر نیشتر گشودن

صبح دعاست فرصت ای غافل از اجابت

دارد گشود مژگان دست اثر گشودن

نشکسته گرد هستی پوچ است لاف عرفان

در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن

در گلشنی که شوقش بر صفحه‌ام زد آتش

فردوس در قفس داشت طاووس پر گشودن

بر دستگاه هستی چندان هوس مچینید

بیش از تبسمی نیست خوان سحر گشودن

مغرور جاه و عبرت افسانه ی خیال است

در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن

چینی به مرگ فغفور کاری دگر ندارد

از درد حقگذاری جز موی سر گشودن

دل بسته ی وفایی جهدی که وانگردد

ظلم است این گره را بی ‌دست تر گشودن

وارستن از تعلق با ما نساخت بیدل

نی را به ناله آورد درد کمر گشودن

***

دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن

ز جوهر خانه ی آیینه را زیر و زبر کردن

به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی

کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن

اگر چون آفتاب آیینه ی همت جلا گردد

توانی خاک را از یک نگاه‌ گرم زر کردن

ز قید خود برای غنچه یکساعت‌ گلستان شو

نفس را تا به‌ کی شیرازه ی لخت جگر کردن

درین دریا که از ساحل تیمم می‌کند موجش

به آب دیده می‌باید وضویی چون‌ گهر کردن

به رنگ سایه ‌گم ‌کن نقش پا در نقش پیشانی

ره عجزی‌ که ما داریم آسان نیست سر کردن

ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را

ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن

شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی

ز مکتوبم ستم نتوان به ‌بال نامه بر کردن

وبال لذت دنیاست بال رستگاریها

گره در کار نی‌ کم افتد از ترک شکر کردن

ز فیض اغنیا با تشنه‌ کامیها قناعت ‌کن

ندارد چشمه ی خورشید غیر از چشم تر کردن

فراهم تا شود سر رشته ی آغوش تحقیقت

چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن

ندامت می‌کشد عشق از دل افسرده‌ام بیدل

ندارد گنج در ویرانه جز خاکی به سرکردن

***

دل‌ گر نه داغ عشق فروزد کباب ‌کن

در خانه‌ای ‌که‌ گنج نیابی خراب کن

نامحرم کرشمه ی الفت کسی مباد

باب ترحمیم زمانی عتاب‌ کن

هستی فریب دولت بیدار خوردن‌ست

خوابی تو هم به بالش ناز حبا‌ب‌ کن

خلقی به زحمت‌ سر بیمغز مبتلاست

با این کدو تو نیز شنای شراب ‌کن

پیری چو صبح شبهه ی آثار زندگی‌ست

این نسخه را به نقطه ی شک انتخاب کن

گرد نفس شکست و تو داری غم جسد

اوراق رفت احاطه ی جلد کتاب کن

یک حلقه قامتیم چه هستی‌ کجا عدم

این ‌صفر را به‌ هر چه پسندی حساب‌ کن

بر گردن تصرف ادراک بسته‌اند

بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن

رنگ قبول حوصله ی عجز ناز کیست

ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن

جام مروت همه بر سنگ خورده است

زین دور خشک چشم توقع پر آب‌ کن

گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر

زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن

بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد

فرصت‌ کم است ترک درنگ و شتاب‌ کن

***

دمی ز عبرت اگر خم‌ کند حیا گردن

سر غرور نبندد به دوش ما گردن

ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش

رگی‌ست آنکه ز تن می‌کند جدا گردن

ز خود نمایی طاقت نمی‌توان برخاست

به‌ حکم خجلت اگر بشکند عصا گردن

چه ممکن‌ست‌ که ظالم رسد به اوجِ کمال

مگر کشیدن دارش کند رسا گردن

رگی ‌که ساز تو دارد گسستن آهنگ است

چو گردباد مده تاب بر هوا گردن

به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاری‌ست

که سرکشیده به چندین کمندها گردن

به هر که وانگری هستی ستم ایجاد

ز پشت پاش ‌کشیده‌ست پوست تا گردن

به رنگ دانه درین‌ کشتزار دعوی خیز

فتاده است سر و می‌کشد ز پا گردن

فکنده‌ایم سپر تا قضا چه پیش آرد

ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن

تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه

چو نیشکر همه بند است جابجا گردن

اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست

سر بریده ی قمری‌که دوخت با گردن

فغان ‌که حق حضوری بجا نیاوردیم

چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن

کسی مباد هوس میهمان خوان غرور

ز اشتهای سری‌، می‌خورد قفا گردن

ز ساز قلقل مینا شنیده‌ام بیدل

که سنگ اگر شکنی نیست بی ‌صدا گردن

***

دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من

نقش پا گم‌ کرد پیش پا ندیدنهای من

چون نفس از هستی خود در غبار خجلتم

کز جهانی برد آسایش تپیدنهای من

الفت هستی چو صبحم نردبان وحشت است

چین دامن نیست جز بر خویش چیدنهای من

شور محشر گوش خلقی وانکرد اما چه سود

اندکی نزدیک می‌خواهد شنیدنهای من

شمع ماتمخانه ی یأسم ز احولم مپرس

بی‌ تو در آغوش مژگان سوخت دیدنهای من

خاکساری آبیارم چون نهال‌ گرد باد

گرد می‌گردد بلند از قد کشیدنهای من

سیر جیب امن امکان بود بی ‌سعی‌ گداز

همچو شمع آمد به ‌کار از هم چکیدنهای من

پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نیست

خاک افسردن به فرق آرمیدنهای من

ریشه ی وامانده‌م‌، رنگ نمو گم کرده‌ام

با رگ یاقوت می‌جوشد دویدنهای من

چون ثمر بیدل به چندین ریشه جولان امید

تا شکست خود رسید آخر رسیدنهای من

***

دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من

قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من

نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم

چون نفس می‌جوشد از هر دل تپیدنهای من

غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست

خودنمایی می‌دهد آخر به باد اجزای من

هر نفس‌ کز دل کشیدم خامشی افشاند بال

می‌زند موج از زبان ماهیان دریای من

بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی

همچو شمع آخر سر من‌ گشت نقش پای من

صافی دل در غبار عرض استعداد رفت

موج می شد جوهر آیینه ی مینای من

راه از خود رفتنم از شمع هم روشن‌تر است

جاده پرداز است برق ناله در صحرای من

حسن هرجا جلوه‌گر شد عشق می‌آید برون

عرض مجنون می‌دهد آیینه ی لیلای من

تا قیامت بایدم سرگشته ی پرواز بود

دام دارد بر هوا صیاد بی‌ پروای من

همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده‌ام

طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من

پرده ی تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت

عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من

***

رساند عمر به جایی دل از وفا کندن

که کس نگین نتواند به نام ما کندن

ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا

مخواه از آبله دندان پشت پا کندن

اگر به ناله‌ کنی چاره ی‌ گرانی دل

هزار کوه توانی به یک صدا کندن

به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین

زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن

چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست

ز رشک سایه نباید پر هما کندن

جهان چو شمع فرو می‌رود به‌ خاک سیاه

به سر فتاده هواهای زیر پا کندن

قد دو تا به ‌کجا می‌بری تأمل‌ کن

عصا به پیش گرفته‌ست جا به ‌جا کندن

چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست

نگین به خنده ده از نقش بر هوا کندن

گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند

قیامت است دل از بند آن قبا کندن

به وهم نشو و نما نخل‌های این گلشن

رسانده‌اند به گردون ز بیخها کندن

فتاد کشمکشی چند در کمین نفس

خوش است ‌گر ‌کند این ریشه را رسا کندن

تلاش رزق به تهدید کم نشد بیدل

فزود تیزی دندان آسیا کندن

***

رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن

هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن

نفس ‌کشد چقدر محمل غرور تردد

به یک دو گام ره وهم تا کجا نرسیدن

تأملی‌ که جهان چیده سعی هرزه تلاشان

بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن

ز دیر و کعبه مپرسید کاین خیال‌پرستان

رسیده‌اند به چندین مقام تا نرسیدن

چه‌ گویم از مدد ضعف نارسایی طاقت

به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن

تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد

چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن

ز آبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل

تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن

ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی

گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن

تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا

رسیده ‌گیر به هر یک بقدر وا نرسیدن

بس است آینه پرداز جرأت من بیدل

عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن

***

روانی نیست محو جلوه را بی‌ آب‌ گردیدن

سزد کز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن

به داد حسرت دل کس نمی‌پردازد ای بلبل

چو گل می‌باید اینجا از شکست رنگ نالیدن

فسردن چند، از خود بگذر و سامان توفان کن

قیامت نغمه‌ای حیفست سر در تار دزدیدن

که می‌داند کجا رفتند گلچینان دیدارت

هم از خورشید می‌باید سراغ سایه پرسیدن

برو زاهد که هر کس مقصدی دارد درین وادی

تو و صد سبحه جولانی و من یک اشک لغزیدن

درین غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد

سرا پا مغز دانش‌ گشتن و چیزی نفهمدن

نظر بر بند و می ‌کن سیر امن آباد همواری

بلند و پست یکسان می‌نماید چشم پوشیدن

ز خواب عافیت چون موج ‌گوهر نیستم غافل

بهم می‌آورد مژگان من بر خویش پیچیدن

چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان است ‌کوششها

شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن

اگر فرصت نقاب از چهره ی تحقیق بردارد

شرار کاغذ ما و هزار آیینه خندیدن

گشاد بال طاووسیم از عبرت چه می‌پرسی

شکست بیضه ی ما داشت چندین چشم مالیدن

صفای دل بهار جلوه ی معشوق شد بیدل

طلسم ناز کرد آیینه را بیرنگ گردیدن

***

رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی‌ کن

پر افشانده را بسم الله بخت آزمایی‌ کن

ز غفلت چند ساز نغمه‌های بی‌اثر بردن

به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن

ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد

ز خود گر بر نیایی نوحه‌ای بر نارسایی ‌کن

نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد

مژه بردار و رفع شکوه‌های بی‌عصایی کن

دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل

تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبهه‌سایی کن

نیاز پای بوسش تحفه ی دیگر نمی‌خواهد

به خون هر دو عالم صفحه ی شوقی حنایی کن

ز پیش‌ آهنگی قانون عبرت‌ها مشو غافل

به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن

حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی

چو محو جلوه‌اش‌ گشتی دو عالم خودنمایی‌ کن

حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو

شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن

نفس تا بی ‌نشان گشتن کمین زندگی دارد

غبارت را به هر رنگی‌ که می‌خواهی هوایی‌ کن

تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری

اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن

سحاب فضل از هر قطره استعداد می‌ریزد

نه‌ای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن

جهان غیرست تا الفت‌پرست نسبت خویشی

ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن

فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت

غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن

***

زان تغافلگر چرا نا شاد باید زیستن

ای فراموشان به ذوق یاد باید زیستن

بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس

بر مراد خاطر صیاد باید زیستن

من نمی‌گویم به ‌کلی ازتعلق‌ها برآ

اندکی زین درد سر آزاد باید زیستن

خواه در دوزخ وطن ‌کن خواه با فردوس ساز

عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن

چون سپندم عمرها در کسوت افسردگی

بر امید یک تپش فریاد باید زیستن

نیست زین دشوارترجهدی‌ که ما را با فنا

صلح کار عالم اضداد باید زیستن

زندگی بر گردن افتاده‌ست یاران چاره چیست

چند روزی هر چه باداباد باید زیستن

موج‌ گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست

تردماغ شرم استعداد باید زیستن

هر سر مویت خم تسلیم چندین جانکنی است

با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن

بیدل این هستی نمی‌سازد به تشویش نفس

شمع را تا کی به راه باد باید زیستن

***

ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من

بهشتی رنگ می‌ریزد ز پرواز غبار من

پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد

گواهی می‌دهد حالم که بی ‌پرواست یار من

چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن

چو نخل شمع خصم ریشه افتاده‌ست تار من

تحیر رستم و بی‌ جنبش مژگان پر افشاندم

نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من

به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم

خط موهوم هستی نقطه ریزست از شرار من

جنون ‌کو تا به دوش بحر بندد قطره‌ام محمل

که خودداری چو گوهر بر دل من بست بار من

حیاتم هم به ‌خود منسوب‌ کن تا بر تو افزایم

عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من

حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمی‌باشد

ز من تا چند پنهان می‌روی ای آشکار من

هلاکم‌ کرده‌ای مپسند از آن فتراک محرومم

هنوز این آرزو رنگی‌ست در خون شکار من

کمینگاه خیالت گر به‌ این رنگست سامانش

پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من

به راحت مرده‌ام اما زیارتخانه ی ننگم

تو می‌آیی و من آسوده‌، آتش در مزار من

فنا را دام تسکین خوانده‌ام بیدل ازین غافل

که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من

***

ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامان‌ کن

چمن تا در برت غلتد حنایی را گریبان ‌کن

اثر پرورده ی یاد نگاه اوست اجزایم

ز خاکم سرمه‌کش در دیده و عریان غزالان ‌کن

به‌ تمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی

دویی ‌تا محو گردد خانه ی آیینه ویران‌ کن

درین گلشن‌ که بال افشانی رنگست بنیادش

توهم آشیانی در نوای عندلیبان کن

غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد

به ذوق امتحان رنگی اگر داری پر افشان‌ کن

به ‌شور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت

دمی در جیب خاموشی نفس دزیده توفان‌ کن

صفای عافیت تشویش صیقل برنمی‌ دارد

اگر آسودگی خواهی چو سنگ آیینه پنهان‌ کن

تحیر می‌زند موج از غبار عرصه ی امکان

نم اشکی اگر در لغزش آیی ناز جولان ‌کن

شکوه همتت آیینه در ضبط نفس دارد

هوا را گر مسخر کرده‌ای تخت سلیمان‌ کن

ندارد قدردانی جز ندامت‌ کوشش همت

به دست سوده چندی خدمت طبع‌ پشیمان ‌کن

بهار هستی‌، انداز پر طاووس می‌خواهد

به یک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران ‌کن

چو صبح‌ از صنعت وارستگی غافل مشو بیدل

به‌ چین دامنی طرح شکست رنگ امکان‌ کن

***

ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون

به‌ روی ‌گل ننشیند ز شرم رنگ برون

خیال آن مژه خون می‌کند چه چاره‌ کنم

دل آب‌ گشت و نمی‌آید این خدنگ برون

زمانه مجمع آیینه‌های ناصاف است

درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون

حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد

شرار کوفته می‌آید از دو سنگ برون

بساط صلح‌ گر از عافیت نگردد تنگ

کسی ز خانه نیاید به ‌عزم جنگ برون

بهار عالم انصاف گر به‌ این رنگست

نرفته است مسلمانی از فرنگ برون

به لاف پیش مبر دعوی توانایی

که خار تنگ نیاید ز پای لنگ برون

ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد

نفس جنون زده می‌آید از تفنگ برون

دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست

نشسته‌ایم ز آیینه همچو زنگ برون

تعلقات جهان حکم نیستان دارد

نشد صدا هم ازین کوچه‌های تنگ برون

هزار سنگ به دل‌ کوفتیم لیک چه سود

میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون

نفس نیاز خرام که می‌کنی بیدل

که سنگ سبزه نیارد به ‌این درنگ برون

***

ز خودداری نفس می‌زد تب و تاب چراغ من

در آتش تاختم چندان‌ که شد هموار داغ من

سواد عالم اسباب ‌کو صد دشت پردازد

تغافل ‌کم فضایی نیست در کنج فراغ من

گل جمعیت رنگم پریشان ‌کرد ناکامی

مگر گرد سرت ‌گردم ‌که بندد دسته باغ من

خیالت در دل هر ذره گم کرده‌ست اجزایم

غبار خود شکافد هر که می‌خواهد سراغ من

اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سر تابد

نگه در سایه ی مژگان نخواباند چراغ من

به‌ پاس نشئه ی عجز از تعلق برنمی‌آیم

مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من

به هر بوس و پیامم سر فرود آید چه حرف است این

تو تا نگشوده‌ای لب ‌کج نمی‌گردد ایاغ من

چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را

که من می‌سوزم و بوی تو می‌آید ز داغ من

***

ز ره هوس به تو کی رسم نفسی ز خود نرمیده من

همه حیرتم به‌ کجا روم به رهت سری نکشیده من

به چه برگ ساز طرب‌ کنم زچه جام نشئه طلب ‌کنم

گل باغ شعله نچیده من‌، می داغ دل نچشیده من

چو گل آنکه نسخه ی صد چمن ز نقاب جلوه ‌گشوده تو

چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من

چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانه ی حیرتم

که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من

تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعله ی غیرتش

همه اشک‌ گشته به ‌رنگ شمع و زچشم خود نچکیده من

می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا

ز سر جفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من

چو نگاه ‌گرم به هر طرف‌ که ‌گذشته محمل ناز تو

چو دل‌ گداخته از پی‌ات به رکاب اشک دویده من

تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه‌ آبرو

به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من

نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی

به سواد درد تو کی رسم الفی ز ناله‌ کشیده من

چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر

که برم بر آب شکفتگی به طراوت‌ گل چیده من

به‌ کدام نغمه ی دل گسل ز نواکشان نشوم خجل

چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من

من بیدل و غم غفلتی‌ که ز چشم بند فسون دل

همه جا ز جلوه ی من پر است و به هیچ جا نرسیده من

***

ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین

عرق شو و نفسی‌ گریه‌ کن‌ به ‌حال جبین

ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم

چه سجده‌ها که نگردید پایمال جبین

تواضع آینه‌دار کمال مرد بس است

چو ماه از خم ابرو کنید بال جبین

ز سجده محرم قرب بساط ناز شو

به‌ خاک ختم عروج است اتصال جبین

تر است از عرق شرم تشنه ‌کامی حرص

ولی تو غافلی از چشمه ی زلال جبین

ثبات چهره‌ گشای بنای تسلیم است

قضا نخواست ز همواری اختلال جبین

کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست

بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین

عروج منسب اقبال بی‌ تلاش خوش است

چو مه به چین مشکن دامن‌ کمال جبین

کسی به‌ مشق ‌خط‌ سرنوشت ‌را نرسید

هزار صفحه سیه‌ کرد احتمال جبین

چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل

چو گل‌ کند کف پا من‌ کنم خیال جبین

***

ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من

به چینی خانه ی افلاک می‌خندد شکست من

خیالش نقش امکان محو کرد از صفحه ی شوقم

به صورت‌ پی نبرد آیینه ی معنی ‌پرست من

چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد

نگردید از ضعیفی سایه ی من زیر دست من

به نظم عافیت در فتنه‌زار کشور هستی

لب و چشمی‌ست‌ گر مقدور باشد بند و بست من

به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم

گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من

به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه‌ کم بردم

نگین نقشم‌،‌ گشاد بال و پر دارد نشست من

به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل

نفس‌ گر می‌کشم می‌آید آواز شکست من

***

زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان

دو نرگست قبله‌گاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان

سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما

صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان

به غمزه سحری‌، به ناز جادو، به طره افسون‌، به قد قیامت

به خط بنفشه‌، به زلف سنبل‌، به چشم نرگس‌، به رخ‌ گلستان

چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ‌ گلفروشی

سحر ز گل‌ کردن عرقها به عالم آب شبنمستان

ز رویت آیینه صفحه ی ‌گل ز گیسویت شانه موج سنبل

ختن سوادی ز چین‌ کاکل فرنگ نقاش چین دامان

اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بوی‌ گردی

هجوم‌ کیفیت تحیر به‌ چشم آهو کند چراغان

به وحشت آباد این بساطم ‌کجاست عشرت‌ کدام راحت

خیال محزون‌، امید مجنون‌، نگه پریشان‌، نفس پر افشان

به‌کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن

هوس چه مقدار کرده خرمن تبسم‌ گندم از لبی نان

حصول ظرفست اوج عزت‌، نه لاف فضل و نه عرض حکمت

گرفتم ای مور پر برآری کجاست‌ کیفیت سلیمان

رگ تخیل سوار گردن‌، نم فسردن متاع دامن

چو ابر تا کی بلند رفتن‌، عرق ‌کن و این غبار بنشان

متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل

به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان

***

زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من

چون آبله در پای من افتاد سرمن

مینای سرشکم می سودای که دارد

عمری‌ست پری می‌چکد از چشم تر من

چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است

بر ریشه تنیده‌ست هجوم ثمر من

ناموس دلم در گره ی ضبط نفسهاست

اشک است‌ گر از رشته برآید گهر من

آیینه ی تحقیق شکستم چه توان‌ کرد

در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من

چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش

شامم شبخون بود که زد بر سحر من

تا جوهر آیینه‌ام از پرده برون ریخت

عیب همه‌ کس‌ گشت نهان در هنر من

خرسندی طبع از همه اقبال بلند است

چون می ز دماغی‌ست فلک پی سپر من

عریانی‌ام آیینه ی تحقیق ندارد

رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من

من خود به‌ خیالش خبر از خویش ندارم

تا در چه خیالست ز من بیخبر من

گفتند به دلدار که دارد غم عشقت‌؟

فرمود همان بیدل بی پا و سر من

***

سجده ی خواریست آب رو پی نان ریختن

این عرق را بی‌ جبین بر خاک نتوان ریختن

بهر یک شبنم درین‌ گلشن نفسها سوخت صبح

سهل‌ کاری نیست رنگ چشم‌ گریان ریختن

گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست

چین پیشانی نمی‌زیبد به دامان ریختن

منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند

خاک‌ بر ابری ‌که ‌کرد امساک باران ریختن

این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست

ساعتی بر باد رفتن بعد از آن‌شان ریختن

هر قدم چون شمع فکر خویش در پیش است و بس

دامنی برچیده باید در گریبان ریختن

عمرها شد گرد مجنون می‌کند ناز غزال

خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن

صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به ‌دست

هیچکس این شمع نتوانست آسان ریختن

کشتگانت در کجا ریزند آب روی شرم

برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن

خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال

ما فشاندیم اشک می‌بایست مژگان ریختن

ای ادب‌سنج وفا گر قدردان ناله‌ای

شرم دار از نام آتش در نیستان ریختن

ما نفهمیدیم‌ کاینجا نام هستی نیستی است

از بنای هر عمارت بود خندان ریختن

بوی شوقی برده‌ام درکارگاه انتظار

کز غبارم می‌توان بنیاد کنعان ریختن

صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه‌ کرد

چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن

دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد

ورنه دل بایست از کوه بدخشان ریختن

پاس ناموس دلم در پرده ی شرم آب‌ کرد

دانه‌ای دارم‌ که نتوان پیش مرغان ریختن

دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف

آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن

***

سخت جانی هر کجا آید به عرض امتحان

مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان

تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان

می‌کند فانوس شب روشن چراغ‌ کهکشان

از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه

وحشت ما بال و پر کرده‌ست اندر آشیان

در بیابانی که می‌بالد رم دیوانه‌ام

می‌کنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان

گر نشد دیوانه ی من پا به دامان ادب

ناله را زنجیر می‌گردد رگ خواب گران

مگذر ای شوخ از طواف دیده ی حیران من

دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان

رنگ می‌بازد سراپایم به یک پرواز دل

در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان

تیشه ی فرهاد من مضراب ساز درد کیست

کز رگ هر سنگ همچون تار می‌جوشد فغان

حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط

موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان

حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد

ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان

قابل عرض سجودت کو به سامان جبهه‌ای

از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان

هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است

خانه دارد در بغل تا حلقه می‌باشد کمان

نیست بیدل گوشه گیریهای ما بی ‌مصلحت

خلوتی می‌باید ارباب سخن را چون زبان

***

سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن

قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن

برون افتاده‌ای از پرده ی ناموس یکتایی

نمی‌باید ز شاخ و برگ رمز دانه پرسیدن

محبت هر خسی را مورد الفت نمی‌خواهد

به زلف یار نتوان جای دل از شانه پرسیدن

نفس تا می‌تپد لبیک و ناقوسی‌ست در سازش

دلی داریم چند از کعبه و بتخانه پرسیدن

چراغی را که پیش از صبحدم بردند ازین محفل

سراغش باید از خاکستر پروانه پرسیدن

به سر خاکی فشان و گنج استغنا تماشا کن

ز مجنون چند خواهی عشرت ویرانه پرسیدن

چراغی از قدح بردار و هر جانب که خواهی رو

نمی‌خواهد طریق لغزش مستانه پرسیدن

به ذوق حرف و صوت پوچ خلقی رفته است از خود

دماغ خوابناکان باید از افسانه پرسیدن

خمار ناتمامی دور چندین ما و من دارد

چو پر شد هیچ نتوان از لب پیمانه پرسیدن

معارف با که می‌گویی حقایق از که می‌پرسی

که‌ گفتن‌هاست بر نامحرم و بیگانه پرسیدن

زبان شرم اگر باشد به‌ کام خامشی بیدل

جواب مدعایت می‌دهد از ما نه پرسیدن

***

سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن

چون به عرض آمد برون تار باید تاختن

نغمه ی تحقیق محو پرده ی اخفا خوش است

یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن

منت هستی قبول اختیار کس مباد

دوش‌ مزدوریم و زیر بار باید تاختن

چون بهارم کوشش بیجا ندارد انقطاع

رنگ امسال مرا تا پار باید تاختن

جهد منصوری‌ کمینگاه سوار همت است

گر تو هم زین عرصه‌ای تا دار باید تاختن

دشت آتشبار و دل بیچاره ی ضبط عنان

نی‌ سواران نفس ناچار باید تاختن

پاس دل تا چند دارد کس درین آشوبگاه

شیشه در باریم و برکهسار باید تاختن

مرکز پرگار غفلت ما همین جسم است وبس

سایه را پیش و پس دیوار باید تاختن

چون‌ گلم در غنچه چندین چشم زخم آسوده است

آه از آن روزی ‌که در بازار باید تاختن

عرصه ی شوق عدم پر بی‌ کنار افتاده است

هر چه باشی چون شرر یکبار باید تاختن

سعی مردی خاک شد هرگاه همت باخت رنگ

مرکب پی ‌کرده را دشوار باید تاختن

سر به‌ گردون تازیت چون شمع پر بیصرفه است

چاه پیش است اندکی هشیار باید تاختن

پیش پای سایه تشویش بلند و پست نیست

گر جبین رهبر شود هموار باید تاختن

موج ما تا گوهر دل ره به آسانی نبرد

در پی این آبله بسیار باید تاختن

ای سحر زین یک تبسم‌وار جولان نفس

تا کجا گل بر سر دستار باید تاختن

شرم‌دار از دعوی هستی که در میدان لاف

یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن

از خط تسلیم بیدل تا توانی سر متاب

سبحه را بر جاده زنار باید تاختن

***

سر طره‌ای به هوا فشان ختنی ز مشک‌تر آفرین

مژه‌ای بر آینه باز کن‌ گل عالمی دگر آفرین

ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوه ی رنگ و بو

به تو التماسی‌ گریه‌ام دو سه خنده ‌گل به سر آفرین

سر زلف عربده شانه‌ کن نگهی به فتنه فسانه ‌کن

روش جنون بهانه‌ کن ز غبار من سحر آفرین

ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم

به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین

به‌ کمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان

به صدف‌ کسی چه دهد نشان ز حقیقت‌ گهر آفرین

حذر از فضولی وهم و ظن‌، تو چه می‌کند به جهان من

در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین

منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان

رقم حقیقت رنگ شو، به‌ شکست‌، نامه بر آفرین

چمنی‌ست عالم بی‌ بری ز طرب شکاری عافیت

چو چنار رو زکف تهی همه بهله بر کمر آفرین

سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن

چو غبار نم زده‌ گو فلک سر ما به زیر پر آفرین

به‌ کلام بیدل اگر رسی مگذر ز جاده ی منصفی

که‌ کسی نمی‌طلبد ز تو صله‌ای دگر مگر آفرین

***

سرمایه ی اظهار بقا هیچکسی کن

پرواز هما یمن ندارد مگسی کن

تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش

تا قافله آرام پذیرد جرسی‌ کن

افروختنت سوختنی بیش ندارد

گر رشته ی شمعی نتوان ‌گشت خسی ‌کن

در کوچه ی بیباکی هر طبع غباری‌ست

کس مصلح‌ کس نیست تو برخود عسسی کن

بی‌ کسب هوس‌ کام تمنا نتوان یافت

گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن

چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی‌ست

ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن

کثرت ز تخیلکده ی وهم خیالی‌ست

یک را به تصنع عدد آوازه سی کن

هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است

تا باد چراغی نشوی بی ‌نفسی کن

بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد

گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن

***

سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من

عقده ی دل‌ گشت آخر آرمیدنهای من

آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست

درد می‌جوشد چو تبخال از دمیدنهای من

صد بیابان آرزو بی‌ جستجو طی می‌شود

تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من

آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم

رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من

از مقیمان بهارستان ضعف پیری‌ام

گل ز نقش پا به سر دارد خمیدنهای من

عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز

دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من

از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز

می‌تپد هر ذره در یاد تپیدنهای من

جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد

اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من

بسکه اجزایم ز درد ناتوانیها گدا‌خت

چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من

وحشتم غیر از کلاه بی ‌نشانی نشکند

دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من

همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب

تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من

وحشتم فال‌ گرفتاریست بیدل همچو موج

نیست بی‌ ایجاد دام از خود رمیدنهای من

***

سوخته لاله‌زار من رفته گل از کنار من

بی‌ تو نه رنگم و نه بو ای ‌قدمت بهار من

دوش نسیم مژده‌ای گل به سر امید زد

کز ره دور می‌رسد سرو چمن سوار من

گر به تبسمی رسد صبح بهار وعده‌ات

آینه موج‌ گل زند تا ابد از غبار من

گر همه زخم خورده‌ام گل ز کف تو برده‌ام

باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من

فرصت دیگرم‌ کجاست تا کنم آرزوی وصل

راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من

عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه

گرد نفس نمی‌کند هستی من ز عار من

آه سپند حسرتم ‌گرمی مجمری ندید

سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من

کاش به‌ وامی از عرق حق وفا ادا شود

نم نگذاشت در جبین گریه ی شرمسار من

خاک تپیدنم ‌که برد گرد مرا به‌ کوی تو

بنده حیرتم که کرد آینه‌ات دچار من

ظاهر و باطن دگر نیست به ‌ساز این نشاط

تا من و تو اثر نواست نغمه ی توست تار من

گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست

بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من

***

شکست حادثه بر ما نیافت دست‌ کمین

نرفت دامن عریان تنی به غارت چین

صفای دل نکشد خجلت گرانی جسم

به ‌آب‌، آینه مشکل نمد شود سنگین

کدام ذره‌ که خورشید نیست در بغلش

هزار آینه دارد حقیقت خود بین

مباش بیخبر از مغز استخوان قلم

غبار کوچه ی فکر است معنی رنگین

درین تپشکده الفت کمین رفتن باش

خوش است پا به ‌رکابی مقیم خانه ی زین

به درد عشق همان عشق محرم تو بس است

بساط شوخی عجز از شکست رنگ مچین

درین چمن مخور از رنگ و بو فریب نشاط

بجز غبار تو چیزی نمی‌دمد ز زمین

ز سعی شعله خوش‌ست آشیان طرازی داغ

بلند رفته‌ای ای ناله ساعتی بنشین

به راه حسرت پرواز نام چون طاووس

نشانده‌ام ز هوس رنگها به زیر نگین

نه عیش دانم و نی غم جز اینقدر دانم

که چون جرس همه جا ناله می‌کنم به حنین

ز اشک دیده ی بیدل چو غنچه خون‌ گردد

اگر کند کف پای ترا حنا رنگین

***

ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن

توان سیر دو عالم در شکست رنگ ما کردن

امل می‌خواهد از طبع جنون‌ کیشت پشیمانی

به راه آورده تیری را که می‌باید خطا کردن

دویی در کیش از خود رفتگان کفر است ای زاهد

من و محو صنم ‌گشتن تو و یاد خدا کردن

شرار بیدماغم آنقدر کم فرصتی دارم

که نتوانم نگاهی را به غیرت آشنا کردن

هوس فرسوده ی بوی ‌کف پایی‌ست اجزایم

وطن می‌بایدم در سایه ی برگ حنا کردن

ز نیرنگ خرامت عالمی از خاک می‌جوشد

به رفتاری توان ایجاد چندین نقش پا کردن

تپیدم‌، ناله کردم‌، آب‌گشتم‌، خاک گردیدم

تکلف بیش ازین نتوان به عرض مدعا کردن

حیا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم

شرر دامان خس بی‌ آب نتواند رها کردن

تلاش روزی از مجنون ما صورت نمی‌بندد

ندارد سنگ سودا دستگاه آسیا کردن

به هر واماندگی زین خاکدان برخاستن دارد

دمی چون گردباد از خویش می‌باید عصا کردن

به زهد خشک لاف تردماغیها مزن بیدل‌

شنا نتوان به روی موج نقش بوریا کردن

***

شکست رنگ که بود آبیار این‌ گلشن

به هر چه می‌نگرم ناله‌ کرده است وطن

به ‌کلبه‌ای که من از درد هجر می‌نالم

به قدر ذره چکد اشک دیده ی روزن

خیال‌ کشت‌ گل و سیر لاله حیف وفاست

ز چشم منتظران هم دمیده است سمن

تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست

نفس بر آتش مهر تو می‌زند دامن

دل شکسته به راه امید بسیار است

ز گرد ماست گر دامنت ‌گرفت شکن

به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت

منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من

طراوت چمن اعتبار حسن حیاست

چراغ رنگ ‌گل از آب می‌کند روغن

ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد

به موج می‌دهد از آب صورت رفتن

به هر طریق همین پاس آبرو دین است

اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن

جنون بی ‌نفس آرمیده‌ای داریم

چو زلف سلسله ی ماست فارغ از شیون

به آرمیدگی وضع خویش می‌نازیم

چو آب آینه در جلوه‌ کرده‌ایم وطن

زمانه‌ گو پی سامان من مکش زحمت

چراغ شعله ی ما را بس است داغ لگن

کسی مباد هلاک غرور رعنایی

چو شمع بر سر ما تیغ می‌کشد گردن

جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل

کمر چو ناله ی زنجیر بندم از آهن

***

شمع صفت دیدنی‌ست عجز جنون زای من

سر به هوا می‌دود آبله ی پای من

بال فشان می‌روم لیک ندانم کجا

بر پر من بسته‌اند نامه ی عنقای من

بسکه به رویم عرق آینه ی شرم بست

ماند نهان از نظر صورت پیدای من

همقدم‌ گرد باد تاختم از بیخودی

گردش ساغر شکست گردن مینای من

خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فکند

روی ورق پشت‌ کرد مشق چلیپای من

تا ز نم انفعال صورتی آرم به ‌عرض

دام نکرد از حباب آینه دریای من

با همه آزادگی منفعل هستی‌ام

حیف‌ که چین‌وار نیست دامن صحرای من

غیر فسوس از نفس یک سخنم‌ گل نکرد

هر چه شنیدم زدل بود همین وای من

ضعف به صد دشت و در می‌کشدم سایه‌وار

تا به‌ کجایم برد لغزش بی پای من

چند نفس خون کنم تا به‌ خود افسون‌ کنم

سوختم و وا نشد در دل من جای من

خواه ادب پروریم خواه گریبان دریم

غیر درین خیمه نیست جز من و لیلای من

داغ شو ای عاجزی نوحه‌ کن ای بیکسی

با دو جهان شد طرف‌ بیدل تنهای من

***

صبح است ازین مرحله ی یأس به در زن

چون صبح تو هم دامن آهی به‌ کمر زن

کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان

بر باد رو و دست به دامان اثر زن

چون نی گره‌ کار تو لذات جهان است

گر دست دهد ناله‌ات آتش به شکر زن

خمها همه سنگند زمینگیر فشردن

خامی‌ست درین میکده‌ گو جوش شرر زن

زین بحر خطر مقصد غواص تسلی‌ست

دل جمع ‌کن و سنگ به سامان‌ گهر زن

ساغرکش این میکده مخموری راز است

خمیازه مهیا کن و بر حلقه ی در زن

تا منفعل‌ کوشش بیهوده نباشی

بر آتش افسرده ی ما دامن تر زن

مجنون روشان خانه ی در بسته ی امنند

تا خون نخوری‌ گل به در کسب هنر زن

در ملک هوس رفع خمار است جنون‌ هم

گر دست به جامت نرسد دست به سر زن

قطع نظر اولی‌ست ز پیچ و خم آمال

این شاخ پراکنده دمیده‌ست تبر زن

پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست

یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن

بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی

خواب تو گران است به رخ آب دگر زن

***

صف حرص و هوا در هم شکستی‌ کجکلاهی‌ کن

دل جمع است ملک بی ‌نیازی پادشاهی کن

نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت

سراب وهم ‌گو در چشم مغروران سیاهی ‌کن

برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا

قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی ‌کن

تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی

فلک‌ گو کشتی جمعیت امکان تباهی‌ کن

ز رنگ ‌آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت

به خویش آورده‌ رویی سیر گلزار الاهی‌ کن

تقدس پایه ی قدرت به این پستی نمی‌خواهد

همه ‌گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن

ز طبل و کرّونای ‌سلطنت آواز می‌آید

که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی‌ کن

حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت

برآوردی ز دل زنگار باطل هر چه خواهی کن

مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را

فریب غیر وهمی بود اکنون قبله‌ گاهی کن

تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی

ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی ‌کن

جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد

تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی‌ کن

شهود حق ندارد این ‌کنم یا آن‌ کنم بیدل

به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی ‌کن

***

صفا گل‌ کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن‌

تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن

به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر

به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن

کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت

کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن

امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این

به ‌منزل ‌خفتن ‌و گرد ره ‌و فرسنگ ‌نشکستن

به وهم ای ‌کاش می‌کردم علاج بی دماغیها

رسا شد نشئه ی یأس از خمار بنگ نشکستن

نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری

درین ‌کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن

درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد

چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن

به جام عیش امکان عمرها شد سنگ می‌بارد

تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن

سلامت از دل افسرده خونها می‌خورد بیدل

ندامت می‌کشد زین ساز بی آهنک نشکستن

***

صفای دل به چراغ بقا دهد روغن

نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن

گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست

سخن بلند بود تا بلند نیست سخن

به غیر هیچ نمی‌زاید از خیالاتت

به باد چند شوی چو حباب آبستن

لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر

مباش زنده به رنگی‌ که بایدت مردن

شکست جسم همان فتح باب آگاهیست

گشاد چشم حباب‌ست چاک پیراهن

چه ممکن است نبالد غرور دل ز نفس

به موج می‌دمد از شیشه هم رگ گردن

کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز

مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن

کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا

به سعی رشته زند موج چشمه ی سوزن

کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم

پری پریست تو مینای خود عبث مشکن

هزار انجم اگر آورد فلک‌، فلک است

ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس‌ کهن

فروغ خانه ی خورشید اگر نمایان نیست

عبث ز دیده ی خفاش وامکن روزن

به قسمت ازلی‌ گر دلت شود قانع

بس است لقمه ی‌ بیدرد سر زبان به‌ دهن

به یک دو دم چه تعلق‌، ‌کدام آزادی

به زیر خاک به صحرا و خانه آتش زن

مقیم الفت‌ کنج دلیم لیک چه سود

که در پی تو ز ما پیش رفته است وطن

به پنبه زاری اگر راه برده‌ای دریاب

که زیر خاک چه مقدار ریخته است ‌کفن

چو لاله از دل افسرده تا به ‌کی بیدل

چراغ کشته توان داشت در ته دامن

***

صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان

ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان

ننگ آگاهی‌ست عرض‌ کلفت از روشن‌دلان

آتش یاقوت را جز رگ نمی‌باشد دخان

چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست

جاده می‌گردد به‌ هر جا زین جرس بالد فغان

موج‌ گوهر نیست در جوی دم شمشیر او

از صفای آب می‌گردد پر ماهی عیان

وحشتی می‌باید اینجا خضر ره در کار نیست

رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان

هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی

منظر قدر تو دزدیده‌ست چندین نردبان

گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن

عندلیب ماکنون در بوی ‌گل ‌گیرد فغان

با کج آهنگان همان ساز کجی زیبنده است

راستی اینجا نمی‌باشد بجز تیر و سنان

حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت

در دم شمشیر می‌باشد رگ خواب‌گران

ای هما کام هوس از ما نخواهی یافتن

مغز داران حقیقت فارغند از استخوان

هر کجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم

خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان

عمرها شد بیدل از بیچارگی پر می‌زنم

چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان

***

ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن

صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن

جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم

چون مرکز پرگار خط و خال نمودن

گرم است ز ساز حشم و زینت افسر

هنگامه ی تب کردن و تبخال نمودن

ای شیشه ی ساعت دلت از گرد خیالات

گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن

ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم

تسلیم متاع همه دلال نمودن

چون آبله آرایش افسر هوس کیست

ماییم و سری قابل پا مال نمودن

فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق

اندوه زبان داشتن و لال نمودن

شد عمر به پرواز میسر نشد آخر

چون شمع دمی سر به ته بال نمودن

پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد

شد موی سپید آب به غربال نمودن

بیدل به نفس آینه‌پردازی هستی‌ست

دل جمع کن از صورت احوال نمودن

***

عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن

پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن

آنقدر وامانده ی عجزم ‌که مجنون مرا

از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن

مژده ای غفلت‌ که در بزم ‌کرم بار قبول

جز به قدر تحفه ی تقصیر نتوان یافتن

رازها بی ‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال

جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن

بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌ کشتگان

تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن

کاسه ی انعام گردون چون حباب از بس تهیست

چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن

وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت

جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن

تا پیامی واکشند این دوستان خصم‌ کیش

هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن

فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز

خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن

شمع را از شعله سامان نگاه آماده است

خانه ی چشمی به‌ این تعبیر نتوان یافتن

من به این عجز نفس عمریست سامان‌ کرده‌ام

شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن

عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت‌ کیش من

طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن

هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است

بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن

***

عرق دارد عنان احتیاج بی ‌نقاب من

ره صد دیر آتشخانه واکرده‌ست آب من

به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد

چو مژگان سیلها خفته‌ست در موج سراب من

ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم

که گردد خامشی صور قیامت در جواب من

چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش

پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من

به خود تا می‌گشایم چشم از شرم آب می‌گردم

تنکرویی‌ست پر بیگانه ی وضع حباب من

درین گلشن که شبنم ‌کاری خجلت جنون دارد

گلم اما خیال رنگ می‌گیرد گلاب من

ز آتشخانه ی امکان میسر نیست وارستن

به رنگ شعله حیرانم چه می‌خواهد شتاب من

نمو در مزرعم پای به دامن خفته‌ای دارد

ترشح ریزه ی میناست در طبع سحاب من

ندانم در کمین انتظار کیستم یارب

ز بالین می‌دمد امشب پر پروانه خواب من

به بزم وصل نام هستی عاشق نمی‌گنجد

ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من

به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل

نمی‌دانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من

***

عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان

به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان

چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها

به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان

زدم از آفت امکان به برق سایه ی تیغت

به ذوق عافیت کردم به زیر بال‌، سر پنهان

شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم

در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان

چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد

تحیر رشته‌ای چون موج دارم در گهر پنهان

ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من

صدای کاسه ی چشم است در تار نظر پنهان

تماشاگاه جمعیت‌، تحیر خانه‌ای دارم

که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان

مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را

که بو در برگ گل تیغی‌ست در زیر سر پنهان

سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمی‌آید

جهانی می‌رود در نقش پای یکدگر پنهان

سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی

ز چشم نقش پا چون رنگ می‌دارم سفر پنهان

ندارد لب گشودن صرفه ی جمعیتم بیدل

که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان

***

عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من

صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن

با اقامت ما نفس سرمایگان بی ‌نسبتیم

دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن

قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش

بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن

آن هوس منزل که باغ جنتش نامیده‌اند

رنگها چیده‌ست لیکن در غبار وهم و ظن

هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودی‌ست

گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن

چند باشی انفعال آماده ی افراط عیش

خنده ی سرشار دارد گریه از آب دهن

غافل از تقدیر بر تدبیر می‌چینی دکان

کارگاه بی ‌نیازی نیست جای علم و فن

از عمارت خشت غفلت تا لحد چیده‌ست خلق

ای ز خود غافل تو هم خشتی بر این ویرانه زن

هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست

شمع از شرم آب می‌گردد تو زرین‌ کن لگن

آنقدرها رفتن از خویشت نمی‌خواهد تلاش

شمع را یک‌ گردش رنگست و صد دامن زدن

سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است

آتش یاقوت می‌گردد نفس از سوختن

قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست

می‌کند ایجاد سیل از خویش دیوار کهن

غازه ی حسن ادا آسان نمی‌آید به دست

فکر خونها می‌ خو‌رد تا رنگ می گیرد سخن

کارگاه انتظار ما تسلی باف بود

پنبه ی چشم سپید آورد بوی پیرهن

خون پا مالی ‌که چون رنگ حنایت داده‌اند

آبرو گردد اگر بر جا توانی ریختن

زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه‌ کرد

محو بود اندوه رفتن‌ گر نمی‌بود آمدن

***

غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان

چو شمع‌ کشته در نقش قدم‌ کردیم سر پنهان

چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه می‌پرسی

ز پاس آبرو داریم آتش در جگر پنهان

بنازم سبزه ی خطی‌ که از سیر سواد او

نگه در سرمه می‌گردد چو مژگان تا کمر پنهان

چه فیض است این که در اندیشه ی شیرینی نامش

چو مغز پسته می‌گردد زبانها در شکر پنهان

خیالش آنقدر پیچیده است اجزای امکان را

که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان

همه آگاهی است اینجا تو ترک وهم و غفلت‌ کن

چو شب از پیش برخیزد نمی‌ماند سحر پنهان

مجو نفع از نکوکاری‌ که با بد گوهر آمیزد

گوارا نیست آن آبی‌ که شد در نیشتر پنهان

گر از خواب‌ گران چون شمع برخیزی شود روشن

که در بند گریبانت چه مقدار است سر پنهان

به وصل آیینه ی نازم به هجران پرده ی رازم

به حسنی عشق می‌بازم اگر پیدا و گر پنهان

توان خواند از عرقهای خجالت سرنوشت من

درین یک صفحه پیشانی‌ست چندین چشم تر پنهان

گشادی هست در معنی به جیب هر گره بیدل

نمی‌باشد درون بیضه غیر از بال و پر پنهان

***

غم تلاش مخور عجز را مقدم‌ کن

به خواب آبله پا می‌زنی جنون‌ کم‌ کن

ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید

به یک خم مژه این نسخه را فراهم ‌کن

جراحت دل اگر حسرت بهی دارد

به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم‌ کن

سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است

اگر مطالعه کردی‌، تغافلی هم کن

رهت اگر فکند حرص در زمین طمع

ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن

به امتحان هوس خقت وقار مخواه

گهر دمی‌ که بسنجند سنگ آن‌ کم‌ کن

طریق تربیت از وضع روزگار آموز

به پشت خر، جل زرین‌ گذار و آدم ‌کن

ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان

کف‌ گشوده بهم آر و ساغر جم‌ کن

درین بساط اگر حسرت علمداری‌ست

چو گردباد به سر خاک ریز و پرچم‌ کن

نشاید اینقدرت‌ گردن غرور بلند

به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن

ز طور عافیتت می‌کنم خبر هشدار

درین ستمکده کاری اگر کنی رم کن

کدام جلوه‌ که خاکش نمی‌خورد بیدل

تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم‌ کن

***

غنیمت ‌گیر چون آیینه محو شان خود بودن

جهانی را تماشا کردن و حیران خود بودن

چه صحرا و چه‌ گلشن‌ گر تأمل رهبرت‌ گردد

سلامت نیست غیر از پای در دامان خود بودن

ز تشویش دو عالم چشم زخم آزاد می‌باشد

ته یک پیرهن از پیکر عریان خود بودن

دو دم شغل معاصی انتظار رحمتی دارد

که باید تا ابد شرمنده ی احسان خود بودن

تو محرم نشئه ی فرصت‌شناسی‌ نیستی ورنه

به ‌صد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن

خیال سدره و طوبی نیاز طاق نسیان‌ کن

نگاهی بایدت در سایه ی مژگان خود بودن

رضای خاطر فرصت ضرور افتاده است اینجا

به هر تقدیر باید خادم مهمان خود بودن

کمان قبضه ی اسرار یکتایی به زه دارد

مقیم گوشه ی تحقیق در میدان خود بودن

یقین را شبهه دیدی آگهی را جهل فهمیدی

خدایی داد از کف منکر فرمان خود بودن

وجوب آینه خود نیز جز پیش تو نگذارد

زمانی گر توانی محرم امکان خود بودن

به گرد خویش می‌گردد سپهر و نازها دارد

که تا هستی‌ست می‌باید همین قربان خود بودن

تبسم واری از اخلاق می‌خواهد وفا بیدل

نمک دارد همین مقدار شور خوان خود بودن

***

فلک چه نقش‌ کشد صرف بند و بست جبین

مگر زمین فکند طرحی از نشست جبین

به سجده نیز ز بار قبول نومیدیم

زمین معبد ما بود پشت دست جبین

نگین عبرتی از سرنوشت هیچ مپرس

دمیده‌ گیر خطی چند از شکست جبین

ز صد هزار جنون و فنون نخواهی یافت

به غیر سجده ی عجز از بلند و پست جبین

به پیش خلق دنی عرض احتیاج مبر

به خاک جرعه نریزد قدح پرست جبین

بلند و پست جهان زیردست همواری‌ست

ز عضوهاست سرافرازتر نشست جبین

به هیچ سوز حیا گرم ننگری بیدل

عرق اگر دهد آیینه‌ات به ‌دست جبین

***

فلک نبست ره صبح لاابالی من

پلگ داغ شد از وحشت غزالی من

به نقص قانعم از مشق اعتبار کمال

دمید نقطه ی بدر از خط هلالی من

خم بنای سجودم بلندیی دارد

که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من

دماغ چینی اقبال موی بینی کیست

جنون فقر اگر نشکند سفالی من

کسی فسانه ی ابرام تا کجا شنود

کری به‌ گوش جهان بست هرزه نالی من

به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم

قفس تراش برآمد شکسته بالی من

در انتظار که محوم‌ که همچو پرتو شمع

نشسته است ز خود رفتنم حوالی من

گدای خامشم اما به هر دری که رسم

کریم می‌شنود حرف بی‌ سوالی من

طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود

نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من

به هر چه ‌گوش نهی قصه ی پریشانی‌ست

تنیده است بر آفاق شیر قالی من

فروغ ‌کوکب عشاق اگر به ‌این رنگ است

به اخگری نرسد تا ابد زگالی من

چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید

به هیچ فصل نموهای پایمالی من

***

قد خم‌ گشته را تا می‌توانی وقف طاعت ‌کن

به این قلاب صید ماهی دریای رحمت‌ کن

نه‌ای‌ گردن ‌که همچون ‌شعله باید سرکشت بودن

تو با خود جبهه‌ای آورده‌ای ساز عبادت کن

به‌ رنگ موج تا کی پیش پای یکدگر خوردن

به فرش آبروی خویش یک‌ گوهر فراغت‌ کن

تماشا وحشت آهنگست ای آیینه تدبیری

به پیچ و تاب جوهر چاره‌پردازیی حیرت‌ کن

ز دستت هر چه آید مفت قدرتهای موهومی

دماغ جهد صرف قدردانیهای فرصت‌ کن

درین محفل سپندی نیست شوری برنینگیزد

تو هم ای بیخبر با خود دلی داری قیامت ‌کن

دماغ‌ گلشنت‌ گر نیست سیر نرگسستانی

ز گل قطع نظر بیمار چندی را عیادت‌ کن

به چینی از اشارت آب ده انداز ابرویی

مه نو را به ‌گردون موج دریای خجالت‌ کن

گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا

همینت‌ گر بود معراج همت ترک همت‌ کن

ز مینا خانه ی‌ گردون اگر نتوان برون جستن

تهی شو از خیال و طاق نسیانی عمارت‌ کن

کس از باغ طمع بیدل ندارد حاصل عزت

چو شبنم زین چمن با سیر چشمیها قناعت‌ کن

***

کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن

همچو خورشید آتشی باید به سر برداشتن

غفلت ذاتی به جهد ازدل نگردد مرتفع

تیرگی نتوان به صیقل از سپر برداشتن

سعی بیمغزان به عزم خفت ما باطل است

نیست ممکن پنبه را آب از گهر برداشتن

برندارد دوش آزادی خم باری دگر

یک نگه‌ کم نیست ‌گر خواهد شرر برداشتن

سایه ی مو نیز می‌چربد بر آثار نفس

اینقدر گردن نمی‌ارزد به سر برداشتن

حایلی دیگر ندارد منزل مقصود ما

گرد خود می‌باید از ره چون سحر برداشتن

همتت در ترک اسباب اینقدر عاجز چراست

می شود افکندن بارت مگر برداشتن

چون نگه تا کی ز مژگان زحمتت باید کشید

یک تپش پرواز و چندین بال و پر برداشتن

نیست عذر ناتوانی باب اقلیم وفا

زخم بسیار است می‌باید جگر برداشتن

شرم‌دار از سعی خوه ای حرص‌ کوش بیخبر

عزم مقصد گور و آنگه‌ کرّ و فر برداشتن

گر چنین نیرنگ حرصت دشمن آسودگی‌ست

خاک شو در منزل از گرد سفر برداشتن

دانه را بیدل ز فیض سجده‌ریزیهای عجز

نیست بی نشو و نما از خاک سر برداشتن

***

گر به این ساز است دور از وصل جانان زیستن

زنده‌ام من‌ هم به آن ننگی ‌که نتوان زیستن

انفعالم می‌کشد از سخت جانیها مپرس

کاش باشد بی ‌رخت چون مرگم آسان زیستن

موج‌ گهر نیستم زندانی خویشم چرا

سر به جیبم خاک‌ کرد این بامدادان زیستن

چشم زخم خودنمایی را نمی‌باشد علاج

ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن

از وطن دوری و غربت هم ‌گوارای تو نیست

چند خواهی ‌این چنین‌ای خانه ویران زیستن

یک دودم‌ کم نیست خجلت مایگیهای نفس

چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن

هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش

گل به سر می‌خواهد آتش در گریبان زیستن

سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس

جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن

کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست

در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن

نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز

بی‌ خس جاوید باید جوع دندان زبستن

گر قناعت قطره آبی چون‌ گهر سامان ‌کند

می‌توان صد سال بی ‌اندیشه ی نان زیستن

خواجه‌ کاری ‌کن ‌که درگیرد چراغ شهرتت

حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن

سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس

اینقدر می‌خواهد آیین مسلمان زیستن

ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست

موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن

بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش

خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن

***

گر به این واماندگی مطلق عنان خواهم شدن

گام اول در رهت سنگ نشان خواهم شدن

جبهه ی من در کمین سجده‌ای فرسوده است

عالمی را قبله‌ام ‌گر آستان خواهم شدن

اینقدر کز خود به فکر جستجویت رفته‌ام

گر نگردم بی ‌نشان عنقا نشان خواهم شدن

خاکساری نیست آن تخمی‌ که پا مالش ‌کنند

با زمینی‌ گر بسازم آسمان خواهم شدن

غیر جیب بیخودی خلوتگه آرام نیست

در شکست رنگ چون آتش نهان خواهم شدن

اشک مجنونم تسلی در مزاجم تهمتی‌ست

از چکیدن گر فرو ماندم روان خواهم شدن

آتش یاقوت من خاموش روشن‌ کرده‌اند

از تکلف تا کجا صاحب زمان خواهم شدن

با چنین ضعفی‌ که سازش‌ جز شکست رنگ نیست

گر به‌ گردون هم برآیم‌ کهکشان خواهم شدن

خشک بردارید ازین دریا گلیم ابر من

یک عرق‌ گر نم‌ کشم صد دل‌ گران خواهم شدن

با همه افسردگی بیدل چو آواز جرس

گر روم از خود دلیل‌ کاروان خواهم شدن

***

گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن

تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن

موجها نفس دزدید تا گهر به عرض آمد

کرده‌ام سری تعمیر از شکست صد گردن

حرص افسر آرایی سر به سنگ می‌کوبد

سجده مفت راحتها گر کند مدد گردن

هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است

تخم می‌دماند سر ریشه می‌دود گردن

انتخاب این مسلخ قطعه‌های همواری‌ست

پشت و سینه تا باشد کس نمی‌خرد گردن

کارگاه استعداد می‌کند چها ایجاد

خاک جبهه می‌بندد شعله می‌کشد گردن

زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار

خواهدت شکست آخر زیر این سبد گردن

ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی

از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن

راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن

منزلت سر دار است‌ گر شود بلد گردن

گل قیامت چیدن در شکفتگی دارد

غنچه‌ گرد و ایمن باش خنده می‌زند گردن

سرکشان دم افلاس رو به نقش پا دارند

هر قدر تهی ‌گردد شیشه خم‌ کند گردن

خاک ما سر مویی از زمین نمی‌بالد

یا رب از کجا آورد این هزار قد گردن

تیغ بر کف استاده‌ست صرصر اجل بیدل

همچو شمع در هر جا سر برآورد گردن

***

گر چه جز ذکرت نمی‌گنجد حدیثی در زبان

چون نگینم جای نام توست خالی‌ بر زبان

درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال

خار پا چون آتش اینجا می‌کشد از سر زبان

مزرع اهل سخن شایسته ی آفات نیست

رشحه ی معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان

نغمه ی من اضطراب ایجاد ساز عالمی‌ست

عمر‌ها شد چون سخن‌ پر می‌زنم در پر زبان

بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست

در قفس تا کی تپد ای بیخبر یک هر زبان

تا فنا صورت نبندد زندگی بی‌ لاف نیست

شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان

غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم

گر همه از کام بیرون افکند خنجر زبان

تا به رنگ خانه ی چشم ایمن از آفت شوی

به‌ که باشد همچو مژگانت برون در زبان

لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت

چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان

عجرما بیدل ‌به تقریری دگر محتاج نیست

موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان

***

گر حنا بر خاک پایت جبهه سا خواهد شدن

خون صد گلزار پا مال حنا خواهد شدن

ما اسیران را به سامان‌گاه اقبال فنا

تیغ قاتل سایه ی بال هما خواهد شدن

از رعونت بگذر ای غافل ‌که آخر شعله را

سرکشیها زیر دست نقش پا خواهد شدن

خودنمایی ‌گر به این خجلت عرق سامان شود

عکس در آیینه غواص حیا خواهد شدن

نیست غم ‌گر آب و رنگ این چمن بر باد رفت

شبنم ما نیز اجزای هوا خواهد شدن

از نوید پیری‌ام بر زندگانی نازهاست

کز خمیدن قامتم زلف دوتا خواهد شدن

نیستم غفلت سواد نسخه ی هستی چو شمع

یکسر این اجزا به چشمم توتیا خواهد شدن

گر چنین دارد کمین عافیت سرگشتگی

سنگ این‌ کهسار یکسر آسیا خواهد شدن

دامن الفت ز گرد این و آن افشانده‌ گیر

رنگ و بو آخر ز برگ ‌گل جدا خواهد شدن

امتحانی گر ز جولانگاه طاقت‌ گل کند

سعی ما از سایه دامن زیر پا خواهد شدن

در جنون سامان جیب و دامنی در کار نیست

جامه ی عریانی از رنگم قبا خواهد شدن

شوق طاووس است بیدل بیضه می‌باید شکست

صد در فردوست از یک عقده وا خواهد شدن

***

کرد حرف بی‌ نشانم عالمی را تر زبان

همچو عنقا آشیانی بسته‌ام در هر زبان

وصف آن خط شوخیی دارد که در اندیشه‌اش

می‌دواند ریشه‌ها موج رگ گل بر زبان

به‌ که عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد

موج سیلاب است اگر جوشد ز چشم‌ تر زبان

مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا

خاص آن عالم تحیر، تاب این ‌کشور زبان

اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند

موج ممکن نیست بیرون آرد از گوهر زبان

بی‌ خموشی‌ کلبه ی دل عافیت اسباب نیست

کاش ‌گردد شمع این‌ کاشانه را صرصر زبان

عافیت خواهی تبرا کن ز اظهار کمال

رو به ناخن می‌کند آیینه ی جوهر زبان

راحت اهل سخن در بی ‌سخن گردیدن‌ست

غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان

بحر بر خود می‌تپد از خود فروشیهای موج

عالمی بی ‌طاقت است از مردمان تر زبان

راز کمظرفان نمی‌پوشد هجوم احتیاج

می‌کشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان

شور دل چون غنچه از رنگم ‌گریبان می‌درد

پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان

هر که دارد قوت روحانی از کاهش تهی‌ست

بیدل از ضعف بدن‌ کم می‌شود لاغر زبان

***

گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من

رفتن رنگی تواند کرد خالی جای من

کیست‌ گردد مانع انداز از خود رفتنم

شمع مقصد می‌شود چون شمع خار پای من

گر همه افسون جاهم بستر آرایی ‌کند

خواب نتوان یافتن بر اطلس دیبای من

همچو دریا خار خارم را جگر می‌افکند

ناخنی چون موج اگر می‌بالد از اجزای من

عمر ها شد انفعال از آستانت می‌کشم

کاش نقش سجده‌ای می‌بست سر تا پای من

بر امید حلقه ی آغوش فتراک کرم

داد دامان دعا هم دست ناگیرای من

آنسوی اندیشه‌ام هنگامه ساز خامشی است

جهد آن دارم‌ که دل هم نشنود غوغای من

تا نفس پر می‌زند دل محو اسباب است و بس

رشته‌ها بسیار دارد گوهر دریای من

نشئه ی شور دماغم پر بلند افتاده است

می‌درد چون صبح جیب آسمان سودای من

بی‌ نیاز دستگاه وحشت است آزادی‌ام

زحمتی چیدن ندارد دامن صحرای من

چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن

آتش دل‌ گر نپردازد به حالم وای من

بیدل از کیش نفس سرمایگان دیگر مپرس

نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من

***

گر ز بزم‌، آن بت ساقی لقب آید بیرون

شیشه‌ها جام به‌ کف تا حلب آید بیرون

تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می

چون برم نام لبش‌ گل زلب آید بیرون

گر زند بال هوا داری مست نگهش

تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون

ننگ غیرتکده ی عشق به عرض آمده‌ایم

همچو تبخال ‌که از جوش تب آید بیرون

پرده ی نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام

حیف ‌کز خامه ی خورشید شب آید بیرون

جستن از وسوسه ی شیر و پلنگ آنهمه نیست

مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون

لب ما پرده‌در راز تمنا نشود

ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون

گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست

هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون

سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد

کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون

آه از آن سر که درین غمکده ی یأس چو صبح

از گریبان به هوای طرب آید بیرون

نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل

تا کلامت همه جا منتخب‌ آید بیرون

***

گر قناعت را توانی داد سامان نگین

پشت ناخن نیز دارد در کفت شان نگین

ای حباب از خود فروشی شرم باید داشتن

یک نفس فرصت نمی‌ارزد به بهتان نگین

دوش همت چند زیر بار منت خم شود

مفت آن خاتم ‌که نپسندید احسان نگین

نیست ممکن از طلسم خودفروشی جستنت

نقش نتواند کشیدن پا ز دامان نگین

هر چه نومید است در رفع جنون دستگاه

هرکه را ره نیست در چاک‌ گریبان نگین

گر همین ساز گرفتاریست بال اشتهار

دام هم در راه ما چیده‌ست دکان نگین

جوهر اقبال نقد هر تنک سرمایه نیست

فلس ماهی تا کجا نازد به سامان نگین

جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه

موم شو تا باج‌ گیری از درشتان نگین

سستی طالع ز بس افسردگی دربار داشت

نام ما هم سر به سنگ آمد ز دامان نگین

ای نفس سرمایه اقبالت فریبی بیش نیست

چون هوا از شبنمش بندند پیمان نگین

بیدل از گل کردن نامش گریبان می‌درٌد

نقش چون تار نظر در چشم حیران نگین

***

گر گدا دست طمع دزدد ز هم در آستین

می‌کشد خشکی کف اهل کرم در آستین

در قمار زندگی یا رب چه باید باختن

چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین

برگ و ساز بی ‌بری غیر از ندامت هیچ‌ نیست

سرو چندین دست می‌سابد بهم در آستین

ناله ‌گر بر لوح هستی خط‌ کشد دشوار نیست

خامه‌ام زین دست دارد صد رقم در آستین

آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم

نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین

بسکه چون شمعم تنک سرمایه ی این انجمن

یک ‌گلم هم در گریبانست و هم در آستین

این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد

همچو گل دستی‌ که بر سر می‌زدم در آستین

وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست

پنجه ی اهل کرم خفته‌ست کم در آستین

بی ‌قناعت کیسه ی حرصت نخواهد پر شدن

تا به کی چون مار می‌گردی شکم در آستین

پیر گشتی‌، غافل از قطع تعلقها مباش

صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین

تا به رنگ مدعا دست هوس افشانده‌ام

کرده‌ام بیدل گلستان ارم در آستین

***

کس چو شمع من نبوده‌ست آشنای سوختن

گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن

عاشقان بالی به ذوق نیستی افشانده‌اند

کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن

دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش

از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن

شمع آداب وفا عمریست روشن کرده‌ام

تا نفس دارم سر تسلیم و پای سوختن

زندگی چندان‌ گوارا نیست اما عمرهاست

با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن

بی‌ تو ما را چون چراغ‌ کشته هستی داغ‌ کرد

هر کجا رفتیم خالی بود جای سوختن

از وبال بی‌ پریها چون غبار آسوده‌ایم

در پناه سایه ی دست دعای سوختن

نعل در آتش نمی‌باشد سپند بزم ما

لیک اندک وجد می‌خواهد نوای سوختن

تا نفس باقیست اجزای نفس می‌پروریم

مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن

طول و عرض حرص کوته کن که خطها می‌کشد

از طناب برق معمار بنای سوختن

لاله ی این گلستان چندان نشاط آماده نیست

کاسه ی داغیست در دست گدای سوختن

کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو

نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن

خواه دور چرخ‌، خواهی شعله ی جواله گیر

روز و شب می‌گردد اینجا آسیای سوختن

صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگی‌ست

هر قدر سر داشتم‌ کردم فدای سوختن

شمع دل گفتم درین محفل چرا آورده‌اند

داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن

بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده

چیده‌ام گلها ز باغ دلگشای سوختن

***

گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان

نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان

نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش

چه طاقت آیینه ی تو بودن ازین که داریم چشم حیران

خرد کمند هوس شکار است‌، ورنه در چشم شوق مجنون

بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

عدم به این بی‌ نشانی رنگ گلشنی داشت‌ کز هوایش

چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان

خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل

دل غباری و صد چمن گل‌، نگاه موری و صد چراغان

به‌ کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن

هوس چه مقدار کرد خرمن تبسم ‌گندم از لب نان

حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت

گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان

رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن

چو ابر تا کی بلند رفتن عرق ‌کن و این غبار بنشان

هوای لعلش‌ کراست بیدل‌ که با چنان قرب و همکناری

به بوسه‌ گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان

***

گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من

که رنگ خامه ی نقاش هم دامن کشید از من

بهار حیرتم از رنگ آثارم چه می‌پرسی

مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من

یقینها نقش بندم ‌گر به عرض شبهه پردازم

درین صحرا سیاهی هم نمی‌گردد سپید از من

چو شمع از انفعال سجده ی این آستان داغم

جبین چندان که‌ گل ‌کردم عرق‌ کرد و چکید از من

درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم

که پیغام وصال او به‌ گوش من رسید از من

چو مژگان‌ کز خمیدن می‌کند ساز نگه باطل

قد پیری به طومار هوس‌ها خط کشید از من

به یاد گفت‌وگو ناقدردان مدعا رفتم

بهاری داشتم اما تأمل ‌گل نچید از من

به یاد جلوه‌ات مرهون حسرت دارم آغوشی

که هر جا حیرتی‌ گل ‌کرد مژگان آفرید از من

تپیدم‌، ناله کردم‌، داغ گشتم‌، خاک گردیدم

وفا افسانه‌ها دارد که می‌باید شنید از من

به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید

محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من

تمیز وحشت فرصت ندارم لیک می‌دانم

که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من

شکست دل نشد بیدل ‌کفیل ناله ی دردی

نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من

***

گلفروش از پرتو شمع من است این انجمن

رنگ می‌بالید تا گردید رنگین انجمن

عارف از سیر گریبان دهر را دل می‌کند

می‌شود خلوت به حکم چشم حق بین انجمن

عالمی رفت از خود و برخاست آشوب جنون

سایه ی بال پری کرده‌ست سنگین انجمن

بی ‌نشان شوقی ‌که نیرنگش برون است از حساب

با فقیران خلوت است و با سلاطین انجمن

گوشه‌ای می‌خواستم زین دشت بیتابی غبار

مشورت از هر که جستم‌ گفت‌: برچین انجمن

گر خورد بر گوشت ‌آواز سپند از مجمری

در وداع وهم دارد رقص تحسین انجمن

تا کجا با هر جنون طبعی طرف باید شدن

لب بهم بند و تهی ‌کن از سخن چین انجمن

زین علایق هیچ چیزت خار دامنگیر نیست

گر تو می‌خیزی نمی‌گردد شلایین انجمن

خود گدازی مطلبی چون شمع انشا کرده‌ایم

مصرع ما را ندارد تاب تضمین انجمن

ما حریفان جهدها داریم و تنها می‌رویم

از گرو تازی‌ست در هر خانه‌ای زین انجمن

برخود از غوغا نمی‌چید اینقدر سامان ناز

یاد اگر می‌کرد از یاران پیشین انجمن

ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم

آن تغافل این نگاه‌، آن خلوت و این انجمن

بیدل اینجا تر زبانان مایه ی درد سرند

شمع‌ گر خاموش‌ گردد گوید آمین انجمن

***

گلی‌ که‌ کس نشد آیینه‌اش مقابل او من

دری که بست و گشادش گم است سایل او من

چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم

دلی‌ که زورق طاقت شکست ساحل او من

در این تپشکده بی‌ اختیار سعی وفایم

غمش به هر که‌ کشد تیغ‌، بال‌ بسمل‌ او من

کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت

که شمع بود دل و سوختم به محفل او من

به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت

چرا غبار خودم‌ گر نرفتم از دل او من

به عالمی‌ که وفا تخم آرزوی تو کارد

دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من

کسی‌ که برد به‌ خاک آرزوی جوهر تیغت

به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من

غبار تربت مجنون به‌ این نواست پرافشان

که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من

رها کنید سخن سازی جهان فضولی

خجالت است که‌ گوید زبان قایل او من

ز خود چه پرده‌ گشایم جز او دگر چه نمایم

حق است آینه ی او، خیال باطل او من

به جود و مهر، عطای سپهر کار ندارم

کریم مطلق من او،‌ گدای بیدل او من

***

ما را ز بار هستی تا کی غم خمیدن

آیینه هم سیه‌ کرد دوش‌ از نفس‌ کشیدن

چندین‌ گهر درین بحر افسرد و خاک ‌گردید

یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن

رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی

این لعل بی ‌بها را نتوان به زر خریدن

ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند

بی ‌دام نیست طاووس در عالم پریدن

یک نخل ازین‌ گلستان از اصل باخبر نیست

سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن

در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست

ای دانه سبز بختی‌ست از خاک سر کشیدن

افسانه ی حلاوت با ساز انگبین رفت

ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن

تا وصل جلوه‌ گر شد دل قطع آرزو کرد

آنسوی رنگ و بو برد این میوه را رسیدن

در کاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت

این اشک بی‌فغان نیست از درد ناچکیدن

ای‌ کاش قطع‌ گردد سر رشته ی تعلق

مقراض وار عمرم شد صرف لب‌ گزیدن

جز خاک ‌گشتنم نیست عرص نیاز دیگر

باید به پیش چشمت از سرمه خط‌ کشیدن

رنگی به پرده ی شوق آرایش هوس داشت

چون‌ گل زدیم آخر گل بر سر دمیدن

بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری

چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن

***

ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن

آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن

ضبط نفس ز کف مده فرصت چاره نازک است

غنچه قبا به خاک داد در غم باز دوختن

عشق جنون ترانه است‌، ناله نفس بهانه است

بی لب بسته مشکل است پرده ی راز دوختن

شهرت خودنمایی‌ات رونق شرم می‌برد

پرده‌دری و آنگهت جامه ی ساز دوختن

در همه حال نیستی است چاره‌گر شکست دل

قابل زخم شیشه نیست غیر گداز دوختن

گرد تردد حدوث بخیه به روی ما فکند

خرقه درید پرده ی شرم مجاز دوختن

گر مژه بسته‌ای ز خلق هر دو جهان شکار توست

قوت بال می‌دهد دیده ی باز دوختن

عمر به تاب وتب‌ گذشت محرم عافیت نگشت

رشته ی سعی نارسا کرد دراز دوختن

عجز نفس حباب را کرد به خامشی ‌گرو

رشته کجاست تا توان نغمه ی ساز دوختن

بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقای‌ کس مباد

دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن

***

مجو از ناله‌ام تاب نفس در سینه دزدیدن

که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن

شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی

میسر نیست اینجا جز به زیر تیغ خوابیدن

درین دریا که عریانی‌ست یکسر ساز امواجش

حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن

به اقبال محبت همعنان شوخی نازم

ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن

به سعی بیقراری می‌گدازم پیکر خود را

مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن

ز خودداری تبرا کن اگر آرام می‌خواهی

که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن

دمی آشفته باش ای غنچه‌، گو هستی به غارت رو

به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن

نفس پیمایی صبح است‌ گرد محفل امکان

ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن

ز قمری سرو این ‌گلشن به منظر می‌کشد قامت

به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن

به روی نکهت‌ گل غنچه هرگز در نمی‌بندد

ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن

تو بر خود جلوه‌ کن من هم‌ کمین حیرتی دارم

ندارد عکس راه خانه ی آیینه پرسیدن

در آن محفل‌ که لعل او تبسم می‌کند بیدل

اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن

***

محیط جلوه ی او موج خیز است از سراب من

ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من

به تحقیق چه پردازم‌ که از نیرنگ دانشها

دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من

قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمی‌داند

چو شبنم‌ گوشه ی چشمی‌ست مینای شراب من

غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل

همان خاکم اگر آرام‌ گیرد اضطراب من

ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را

که در وزن‌ کمی بسیار پیش آید حساب من

به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه می‌پرسی

چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من

به هر بی‌ آبرویی چشمه ی آیینه ی یأسم

که نقش هر دو عالم شسته می‌جوشد ز آب من

به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا

کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من

به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمی‌خیزم

ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من

به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت

ورق‌ گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من

درین محفل ندارد هیچکس خون‌ گرمی الفت

مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من

تهی از خود شدن بیدل به بی‌ مغزی‌ کشید آخر

درین دریا پُر از خود بود چون‌ گوهر حباب من

***

منفعل خلق را ناز صنم داشتن

زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن

خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری

تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن

می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار

سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن

چوب به ‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ

نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن

کارگه حیرتی ورنه که دارد گمان

دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن

گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد

آبله واری خوش است پاس قدم داشتن

محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست

آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن

مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن

ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن

بر رخ ما بافتند پرده ی تصویر صبح

دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن

آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت

مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن

ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس

خصم سر ناخن است شکل درم داشتن

بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است

جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن

***

موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن

حق شمشیر تو رنگین‌تر ادا خواهد شدن

عمرها شد در تمنای خرامت مرده‌ام

خاک من آیینه ی آب بقا خواهد شدن

از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار

چشم وا کن غنچه ی بادام وا خواهد شدن

دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست

حیف دامانت‌ که از دستم رها خواهد شدن

قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط

بی ‌نیازیها زبان التجا خواهد شدن

در کمین شعله ی هر شمع داغی خفته است

هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن

بی‌ تلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال

دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن

نشئه ی آب و گل و شوخی بنای وحشتیم

دامنی ‌گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن

در بیابانی که دل می‌نالد از بار غمت

گر همه ‌کوه است پا مال صدا خواهد شدن

پختگان یکسر کباب انتظار خامی‌اند

انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن

گر به ‌این افسردگی جوشد جنون اعتبار

بحر را موج‌ گهر زنجیر پا خواهد شدن

جاده ی سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست

نقش پا تا خاک ‌گشتن رهنما خواهد شدن

دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است

موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن

سرمه ی صد نرگسستان عبرت است اجزای ما

خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن

نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید

آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن

***

می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن

همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن

زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی ‌پرده شد

این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن

شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است

بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن

این چمن ‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست

تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن

دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست

یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن

جاده‌ گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است

می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن

تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک

خرقه ی صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن

اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار

خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن

بی‌ تو باید سوخت بیدل را به هر رنگی ‌که هست

داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن

***

ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن

ازین الفت فریبان صلح‌ کن چندی به رنجیدن

تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزونتر

وداع ساز بیخوابی ست موی سر تراشیدن

به دامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد

به رنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن

چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم می‌دارد

شکست کس نخواهد سنگ از آیینه‌ گردیدن

زیارتگاه آیین ادب شوخی نمی‌خواهد

به رنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن

میان استقامت چست کن مغزی اگر داری

دلیل خالی از می ‌گشتن میناست غلتیدن

هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را

به هر صرصر ندارد شعله ی تصویر لرزیدن

چسان خواهم به چندین چاک دل مستوری رازت

که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن

نیاز امتحان شوق کردم طاقت دل را

متاع بوی این‌ گل رفت در تاراج پوشیدن

جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت

ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن

نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم

چه حاصل سایه را از خانه ی خورشید پرسیدن

نگردی مجرم او گر همه از خود برون آیی

نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن

ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا

سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن

سواد نسخه ی تحقیق بیدل دقتی دارد

دو عالم جلوه باید خواندن و بیرنگ فهمیدن

***

نسزد ز جوهر فطرتت به جنون شبهه وشک زدن

چو نفس جریده ی ما و من به هوس نوشتن و حک زدن

به بساط جرعه‌ کشان تو، غم نقل و باده ‌که می‌کشد

که توان ز حرف تبسمت به ‌هزار پسته نمک زدن

چه ظهور گرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو

به‌ گشاد و بست نگاه تو در راز ملک و ملک زدن

به جهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر

بر محرمان ستم است اگر زرگل رسد به محک زدن

تو شه قلمرو عزتی چه جنون ز طبع ‌تو جوش زد

که درید جیب تعینت غم پینه بر کپنک زدن

ز مزاج پیچش خلق دون خجل است طعنه ‌گر فنون

نشوی جراحت مرده را هوس آزمای ‌کلک زدن

اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستی دولتت

به‌ کجاست‌ گوشه ی زانویی‌ که توان علم به فلک زدن

بگذر ز حاصل مدعا که به حکم فرصت بی‌ بقا

چمن است بر سر زخم ما گل انتظار گزک زدن

پی وهم هرزه عنان مدو به سراب غرق‌ گمان مشو

ز شنای بحر گمان مرو به خیال باطل حک زدن

حذر ای حسود جنون حسب ‌که به حکم آگهی ادب

مثلی ‌که بیدل مازند به تو نیست‌ کم ز کتک زدن

***

نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن

اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن

کجاست موقع‌شناس راحت ‌که کم‌ کشد زحمت تردد

به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن

قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانه ی تعین

که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن

غبار ناگشته نیست ممکن ز تهمت ما و من رهایی

به ‌حسرت سرمه می‌خروشد هزارکوه صدا به دامن

جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی

گرفتم ای ‌گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن

چه شیشه سازی‌ست یا رب اینجا به‌ کارگاه دماغ مجنون

که‌ کرده ‌کهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن

چو آسمان از گشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را

ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن

به یک رمیدن ز گرد امکان حصول هر مطلب است آسان

به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن

نفس بهار است غنچه ی دل‌، نی‌ام زامداد غیر غافل

چو رنگ‌ گل آتشی‌ که دارم نمی‌برد التجا به دامن

بهانه ی درد هم‌ کمالی‌ست در طریق وفاپرستی

عرق دمد تا من اشک بندم به‌ دوش چشم حیا به دامن

بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد

ز شرم پوشیده‌ام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن

***

نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این

کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این

هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست

شکسته بر گل رنگی ‌که دسته بستنش است این

نفس ‌کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی

در آتش است سپندی ‌که ‌گرم جستنش است این

به حیرت‌ آینه بشکن نفس به سرمه‌ گره زن

که نقش عافیتی داری و نشستنش است این

عدم شمار وجودت غبار گیر نمودت

جهان شکنجه ی وهمست و طور رستنش است این

بلندی مژه سامان کن از مراتب همت

به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این

نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل

جز اینکه نغمه ی ساز ز خود گسستنش است این

***

نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من

مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من

نهال ناله‌ام نشو و نمای طرفه‌ای دارم

دل هر کس گدازی دید گردید آبیار من

نمی‌دانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم

که داغ دل شرار کاغذی شد در کنار من

به وحشت ناله ی آزادم از گردون چه غم دارد

اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من

تحیر جوهری گل کرده‌ام نومید پیدایی

مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من

چو اجزای تخیل نامشخص هیأتی دارم

قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من

ز بس بی‌ انفعال دور باش عبرتم دارد

نمی‌گرید عرق هم بر ندامتهای کار من

رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری

به فتراک نفس عمری‌ست می‌لرزد شکار من

نمی‌دانم هوس بهر چه می‌سوزد نفس یا رب

تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من

ز بس در یاد چشم او سراپا مستی‌ام بیدل

قدح بالید اگر خمیازه‌ گل کرد از خمار من

***

نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین

سرنوشت ماست نام دیگران ‌همچون نگین

یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست

جلوه در کار و ندیدن‌، جای حیرانی‌ست این

از رگ هر برگ‌ گل پیداست مضمون بهار

این چمن در کار دارد دیده ی باریک بین

جز عرق زان عارض رنگین ‌کسی را بهره نیست

غیر شبنم خرمن این ‌گل ندارد خوشه چین

تا وفا از سجده‌اش عهد درستی بشکند

بر میان زنار باید بستن از خط جبین

وادی امید بی‌ پایان و فرصت نارسا

می‌روم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین

صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود

خانه ی آیینه ما نیست جز یک ‌گل زمین

در بساطی کز هوس فکر اقامت کرده‌ایم

خانه ی پا در حنا نتوان‌ گرفتن همچو زین

سایه و تمثال هرگز شخص نتواند شدن

نیست هستی جز گمان‌،‌ گو پرده بردارد یقین

سر به سنگی آیدت ‌کز خود بری بوی سراغ

می‌دهد تمثالت از آیینه و نام از نگین

ای سپند آن به‌ که از وضع خموشی نگذری

ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین

با مروت آشنایی نیست اهل حرص را

دیده‌های دام نبود خانه ی مردم نشین

چون غبار از عجز پیمان خیالی بسته‌ایم

تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین

فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوه‌اش

اندکی یاد خرامش‌ کن قیامت آفرین

تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش

همچو نی در دل‌ گره مفکن ز چین آستین

***

وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان

عالم غبار دامن نازیست پر فشان

مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست

از سوختن نرفت برون تاب ریسمان

بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر

دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان

بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد

از سایه ی هما چه برد بهره استخوان

دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست

من مرده‌ام به ‌خواب و زخود رفته ‌کاروان

ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا

آیینه هم نداد ز تمثال من نشان

هستی به غیر پرده ی روی فنا نبود

روشن شد این متاع به برچیدن دکان

عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا

پروانه در کمین فنا دارد آشیان

پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد

ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان

نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند

رنگ شکسته می‌شود از خون من روان

آواره ی سراب شعوریم و چاره نیست

ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان

از درد عشق شکوه ی اهل هوس بجاست

بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌ فغان

***

هر چند نیست بی‌ سبب از غم ‌گریستن

باید ز شرم دیده ی بی نم‌ گریستن

تا کی به رنگ طفل مزاجان روزگار

بر بیش شاد بودن و بر کم گریستن

عیش و غم تو تابع رسم است‌، ورنه چیست

در عید خنده و به محرم گریستن

آنجا که صبح گریه ی شادی‌ست شبنمش

آموخته‌ست خنده ی ما هم گریستن

سامان گریه هم به‌ کف گریه دادن است

یعنی به چشم اشک چو شبنم گریستن

در عرصه ی وفا عرق شرم همت است

از زخم تازه در پی مرهم گریستن

زین‌ دشت اگر خیال نگاهت گذر کند

در دیده ی غزال شود رم گریستن

شاید گلی ز عالم دیدار بشکفد

تا چشم دارم آینه خواهم گریستن

یک ذره زین بساط ندارد سراغ امن

باید چو ابر بر همه عالم گریستن

بیدل اگر چه نیست جهان جای خنده لیک

نتوان به پیش مردم بی ‌غم گریستن

***

همچو بوی‌ گل ز بس بی‌ پرده است احوال من

می‌شود لوح هوا آیینه ی تمثال من

داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز

خاک می‌ریزد به فرق عالمی اقبال من

نکته ی سر بسته ی موج‌ گهر فهمیدنی‌ست

بر سخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من

عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش

هر که رفت از خود غبارش کرد استقبال من

گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش

سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من

عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست

یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من

بی ‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام

همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من

صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس

گر شود روشن سواد نامه ی اعمال من

عمرها شد شمع تصویرم به‌ نومیدی‌ گذشت

ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من

ریشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان

مرگ هم نگسست بیدل رشته ی آمال من

***

همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن

پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن

دل ز نیرنگ تغافل‌های او مأیوس نیست

ناز می‌گوید که آخر مهربان خواهم شدن

چون سحر زخمم سفارشنامه ی گلزار اوست

قاصد خون ‌گر نباشد خود روان خواهم شدن

نرگسش را گر چنین با تیره‌روزان الفت است

بعد ازین چون مردمک یک سرمه‌دان خواهم شدن

پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست

هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن

من که از خود رفتنم دشوار می‌آید به چشم

محرم طرز خرام او چسان خواهم شدن

دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست

چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن

بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست

تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن

خانه ی جمعیتم بی‌ آفت وسواس نیست

تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن

می‌کشم عمری‌ست بیدل خجلت نشو و نما

در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن

***

هوس ها می‌دمد زین باغ جوش گل تماشا کن

امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن

تعلقهاست یکسر حلقه ی زنجیر سودایت

دو روزی گر هوس دیوانه‌ای غلغل تماشا کن

گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل

به عرض خنده ی گل شیون بلبل تماشا کن

سواد نسخه ی تحقیق اگر چشمت کند روشن

ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن

به جیب هر بن مو جلوه ی خاصی‌ست خوبی را

اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن

ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی

در آب و رنگ این ‌گلزار بوی گل تماشا کن

تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد

دهان شیشه‌ای واکرده‌ای قلقل تماشا کن

کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری

کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشا کن

چه حسرت‌ها که دارد نردبان قامت پیری

عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن

به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل

دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن

***

هویی کشید کلک قیامت صریر من

صد نیستان گداخت گره در صفیر من

خاک زمین فقر گلستان دیگر است

زان چشم بلبلی که دمید از حصیر من

هر جا عیار اول و آخر گرفته‌اند

خطی‌ست از قلمرو کلک دبیر من

چون نقطه‌ام نشاند به صد عرش امتیاز

جز پشت ناخنی که ندارد سریر من

فرصت شمار کاغذ آتش زده‌ست عمر

از زود یک دو گام به پیش است دیر من

پوشیده نیست راز هواداری عدم

پیداست از نفس که چه دارد ضمیر من

زین دامگاه گر بپرد کس‌ کجا رود

پرواز حیرتست ز مرغ اسیر من

رفتم ز خویش لیک به پهلوی عاجزی

برخاستن چو سایه نشد دستگیر من

در عرصه‌ای که نیست نشان غیر بی‌ نشان

چون نی نفس بس است پر و بال تیر من

چون صبح خرقه‌ای‌ست نفس باف نیستی

باری که بسته‌اند به دوش فقیر من

زین قامت خمیده ی صد حرص در رکاب

غافل نی‌ام هنوز جوان است پیر من

گردی که کرده‌ام عرقی کن فرو نشان

پرواز تا کی ای ادب ناگزیر من

بیدل شکست چینی دل را علاج نیست

نقاش صنع‌، مو نکشید از خمیر من

***

یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن

موج شد بهر جگر کاری دریا ناخن

سعی تردستی منعم چقدر پر زور است

می شکافد جگر سنگ در این جا ناخن

غنچه ای نیست که اوراق گلش در بر نیست

هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن

صورت قد دوتا حل معمای فناست

عقده بازست کنون کرده ام انشا ناخن

بی تمیزان همه جا قابل بیرون درند

بر کنارست ز هنگامه ی اعضا ناخن

خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا

می رود رو به هوا با سر بی پا ناخن

بی حسی بسکه درین شوره زمین کاشته اند

موی و دندان دمد از پیکر ما یا ناخن

خلق بیکار ز بس شیفته ی سر خاری ست

همچو انگشت نشانده ست به سرها ناخن

گره رشته دگر عقده ی معنی دگر است

چه خیال است کند حل معما ناخن

موج این بحر فرومانده ی وضع گهر است

نیست دل بسته ی کاری که کند وا ناخن

غافل از نشو و نما نیست کمین آفات

سر بریدن نکند قطع وفا با ناخن

جوهر کارگشایی علم احسانهاست

می کند دست بلند از همه بالا ناخن

بیدل از دولت دونان به تغافل بگذر

هیچ نگشاید اگر سر کشد از پا ناخن

***

از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو

خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو

آبم در‌ین ادبگاه از شرم غفلت شرم

سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو

کو معبد حضوری‌ کز ما برد رعونت

صد حیف پیر گشتیم در جستجوی زانو

هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور

تمثال دل مجویید نادیده روی زانو

شکر قد دو تایم امروز فرض گردید

عمریست می‌کشیدم گردن به سوی زانو

مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد

اما نمی‌توان خواند حرف مگوی زانو

چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم

شد عمر در جبینم خفته‌ست بوی زانو

زین فکرهای باطل چیزی نمی‌گشاید

گیرم فتاده باشم سر در گلوی زانو

بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند

چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو

تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد

یارب پی چه راحت‌ گشتم عدوی زانو

بیدل چو موج‌ گوهر در فکر خویش خشکم

پیشانی‌ام قدح زد اما به‌ جوی زانو

***

ای پرفشان‌ گرد نفس چندی شرار سنگ شو

ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو

جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر

یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو

فریاد کوس و کرنا می‌گویدت ‌کای بی‌ حیا

زین دنگ ‌دنگ روز و شب ‌گر کر نگشتی دنگ شو

همت نمی‌چیند غنا بر عشوه ی پا در هوا

چون صبح‌ گرد رفته‌ای‌ گو یک دو دم اورنگ شو

می‌دان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان

گر کهنه‌ات خواهی گران با ذره‌ای همسنگ شو

گلچینی باغ یقین ‌گر نیست تسکین آفرین

اوهام را هم‌ کم مبین خود روی دشت بنگ شو

شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان

یکچند منزل در قدم‌ گرد ره و فرسنگ شو

بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت

چون عکس نتوان دیدنت آیینه‌ گوهر رنگ شو

آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون

هر چند جهل ‌آیی‌ برون سرکوب صد فرهنگ شو

ای بوی موهومی چمن‌ کم نیست سیر وهم ظن

باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو

بیدل به یاد زلف او گر ناله‌ای سر می‌کنم

تسلیم‌ گوشم می‌کشد کای بی ‌ادب خود چنگ شو

***

ای بسمل طلب پی خون چکیده رو

چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو

فرصت در این‌ بهار پر افشان وحشت است

همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو

تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن

یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو

امروزت از امل پی فردا گرفته است

ای غافل از غزل به خیال قصیده رو

سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست

یک پر زدن به همت رنگ پریده رو

ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است

عمری‌ست بار می‌کشی اکنون خمیده رو

زین گرد تهمتتی که نفس نام کرده‌اند

چون صبح دامنی که نداری کشیده رو

کورانه چند در پی عصیان قدم زدن

شاید که باز گردی از این راه دیده رو

بی ‌وحشتی رهایی ازین باغ مشکل است

از بوی‌ گل به خویش فسونها دمیده رو

زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است

بر نردبان صبح ز دامان چیده رو

قاصد پیام ما نفس واپسین ماست

گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو

بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا

مانند خامه یک خط بینی‌کشیده رو

***

ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو

شور سپند محفل حسرت شنیده رو

از پیچ و تاب دام هوس احتراز کن

زین دود همچو شعله غبار کشیده رو

زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست

محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو

آخر ازین زیانکده نومید رفتنست

خواهی رفیق قافله خواهی جریده رو

در گلشنی که رنگ بهارش ندامت‌ست

ای شبنم بهار تماشا ندیده رو

چون شعله در طریق فنا اضطراب چیست

ضبط نفس‌ کن و قدمی آرمیده رو

در تنگنای خانه ی گردون هلال وار

خواهی سرت به سقف نیاید خمیده رو

ای صبح‌ کاروان فنا سخت بیکس است

بر روی خود همان نفس خود دیده رو

کیفیت گداز دل از می رساتر است

یک جرعه از قرابه ی ما هم چشیده رو

شاید ز ترک جهد به جایی توان رسید

گامی در این بساط به پای بریده رو

ما از در امید وصالت نمی‌رویم

گو دل به حسرت آب شو و خون ز دیده رو

پیغام حسرت من بیدل رساندنی است

ای اشک یار می‌رود اینک دویده رو

***

ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو

آینه ی جمال تو آینه ی جمال تو

از تب‌ و تاب آب و گل‌ تا تک و تاز جان و دل

ریشه ی‌ کس نمی‌دود در چمن خیال تو

چرخ به صد کمند چین‌ بوسه زده است‌ بر زمین

بس که بلند جسته است‌ گرد رم غزال تو

بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا

در کف وهم من‌ که داد آینه ی محال تو

این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال

نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو

خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا

برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو

شیشه ی ساعت فلک از چه حساب دم زند

راه نفس‌ گرفته است غیرت ماه و سال تو

پیری‌ام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا

هم به در تو می‌برم حلقه ی انفعال تو

تشنه ی بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی

جرأتم آب می‌کند از تری زلال تو

باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم‌ گریست

از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو

طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است

رنگ شکسته می‌پرد بیدل خسته بال تو

***

ای فکر نازکت را شبهت ‌کمینی از مو

تشویش عطسه تا کی مانند بینی از مو

در کارگاه فطرت نام شکست ننگست

باید قلم نبندد نقاش چینی از مو

دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست

اخگر نمی‌پسندد نقش نگینی از مو

نیرنگ التفاتت مغرور کرد ما را

افسون آفتاب است مار آفرینی از مو

تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد

بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو

کم نیست شخص ما را در کسوت ضعیفی

از رشته دامنیها یا آستینی از مو

بالیدم از تخیل سرکوب آسمانها

بر خود نچیدم اما فرق یقینی از مو

عمریست ناتوانان ممنون آن نگاهند

ای دیده ی مروت زحمت نبینی از مو

ما را شکیب دل برد آنسوی خود فروشی

شبگیر کرد بیدل آواز چپنی از مو

***

باز چو صبح کرده‌ام تحفه ی بارگاه تو

رنگ شکسته‌ای‌ که نیست قابل‌ گرد راه تو

ذره به بال آفتاب تا به سپهر می‌رود

کیست به خود نمی‌کند ناز ز دستگاه تو

بسکه شکوه جلوه‌ات ریخته است ز هر طرف

عکس به روی آینه‌، آینه درپناه تو

خاک شهید غمزه‌ات‌ گرد کند چه ممکنست

سرمه نمی‌شود سفید از مژه ی سیاه تو

غیر تحیر از جمال آینه را چه می‌رسد

حیرت ما دلیل ما جلوه ی تو گواه تو

دل به هزار جلوه‌ام چهره‌ گشای حیرتست

آینه ی شکسته‌ای یافته‌ام به راه تو

از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند

هر که محرفی نخورد از غلط نگاه تو

سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض

هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو

سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست

گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو

بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده

دود چراغ‌ کشته است شامه‌ گداز آه تو

***

به این موهومی‌ام یا رب‌ که‌ کرد آیینه‌دار او

تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او

سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم

مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او

حریف ساغر خورشید پیمایی‌ که می‌گردد

سحرها رفت با خمیازه ی ذوق خمار او

به غیر از ترک هستی از تردد بر نمی‌آید

نفس پر می‌خلد در سینه‌ام از خار خار او

چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش

مگر آیینه از بی ‌دانشی گردد دچار او

غرورش زحمت آیینه‌داران بر نمی‌دارد

تو محو خویش باش اینها نمی‌آید به‌ کار او

امید وصل تدبیر دگر از ما نمی‌خواهد

سفید از چشم قربانی‌ست راه انتظار او

هوس‌ پیمای آغوش وصال‌ کیست حیرانم

کنار خود هم افتاده‌ست بیرون ازکنار او

مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد

دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او

تو آگاه از سجود آستان دل نه‌ای بیدل

که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او

***

پر نارساست سعی تحیر کمند او

ای ناله‌ همتی ز نهال بلند او

برقی به ماه‌ نو زد و گردی به موج‌ گل

از ابروی اشاره ی نعل سمند او

ناسور را به داغ دوا می‌کنند و بس

جز سوختن چه چاره‌کند دردمند او

آنجا که برق جلوه ی او عرض ناز داشت

آیینه بود مجمرو جوهر سپند او

زنهار! از حلاوت دنیا، مخور فریب

تا زندگیت تلخ نگردد ز قند او

تیغی‌ست آسمان که به انداز زخم صبح

دندان نماست جوهرش از زهرخند او

قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است

یک لغزوار بیش ندیدم‌ کمند او

بیخوابی فسانه ی طوبی ‌که می‌کشد

ماییم و سایه ی مژه‌های بلند او

بیدل مباش ایمن از آفات روزگار

چون مار خفته در بن دندان گزند او

***

بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو

موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو

پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست

یک قلم دست تهی می‌روید از اعضای سرو

ناله ی آزاد الفت پرور زنجیر نیست

طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو

نخوت آزادگی دود دماغ ‌کس مباد

یک رگ ‌گردن نمایانست سر تا پای سرو

ناله ی درد طراوت آبیار دل نشد

این چمن بی‌ آب ماند از نارساییهای سرو

شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش

کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو

رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود

از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو

صفر در معنی الفها را یکی ده می‌کند

طوق قمری می‌فزاید قدر استغنای سرو

خاک بر سر کرده عشق و پای در گل ماند حسن

گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو

بیدل آخر خاک می‌گردد درین حرمانسرا

عارض رنگین‌ گل تا قامت رعنای سرو

***

بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو

ناله ی قمری شد آخر قد کشیدنهای سرو

چیدن دامن درین‌ گلشن‌ گل آزادگی است

کیست تا فهمد زبان عافیت ایمای سرو

مطلب آزادگیها پر بلند افتاده است

عالمی خم شد به فکر بار ناپیدای سرو

باغبانان قدر آزادی ندانستند حیف

ناله بایستی درین ‌گلشن نشاندن جای سرو

باده را در دامن مینا بهاری دیگر است

آب دارد آبرو تا می‌رود در پای سرو

شعله ی ادراک خاکستر کلاه افتاده است

نیست غیر از بال قمری پنبه ی مینای سرو

بسکه موزونان ز شرم قامتت ‌گشتند آب

صورت فواره باید ریخت از اجزای سرو

اینقدر رعنا نمی‌بالد نهال این چمن

سایه ی نخل که افتاده‌ست بر بالای سرو

پای در زنجیر دورش گفتگو آزادگی

بیدل این سطر تکلف نیست جز انشای سرو

***

به پیری هم نی‌ام غافل ز عشق آن‌ کمان ابرو

حضور قامت خم‌ گشته ایمایی‌ست زان ابرو

دم تیغی چو اشک از خون من رنگین نمی گردد

مبادا افتد از مستی به فکر امتحان ابرو

کمان ناز آشوب کشاکش برنمی دارد

اشارت چند باشد بار دوش ناتوان ابرو

به بی پروایی ترکان مخمور تو می لرزم

که عمری شد مقیم سایه ی تیغند از آن ابرو

خرامت آفت امکان و قامت فتنه ی دوران

نگه غارتگر آفاق و آشوب جهان ابرو

زبان سرمه آهنگان مژگانت که می فهمد

اگر از شوخی ایما نگردد ترجمان ابرو

خط پشت لبت هر جا برات تازگی آرد

عرق واشوید از لوح جبین نو خطان ابرو

دم تیغ تغافل تا کجا خواهی تنک کردن

هنوز از گردش آن چشم می خواهد فسان ابرو

تو محرم نشئه ی بزم تغافل نیستی ورنه

به طاق ناز چینی خانه ها دارد نهان ابرو

به ذوق سجده ات هر جا نیازی کرده ام انشا

به جای سبزه می روید ز خاک آن مکان ابرو

عروج پستی آرایم غرور عجز پیمایم

بنازد از کجیهایم به چشم راستان ابرو

سلامت در دم تیغست بیدل داغ تسلیمی

که امشب ناز گستاخانه می پیچد از آن ابرو

***

به پیکرم شکن پوست کوچه داده به هر سو

طناب خیمه گسست اینکه چین فتاده به هر سو

در انتظار جمالی نشسته ام به خیالی

تحیر از مژه آغوشها گشاده به هر سو

غم طلب به که گویم سراغ خود ز که جویم

سفید گشت ز مویم هزار جاده به هر سو

نفس غبار دلست اینکه می کشد به تپیدن

شکست شیشه به دوش است موج باده به هر سو

به حیرتم که چه می خواهد از بهار تخیل

چمن طرازی ایینه های ساده به هر سو

ز تخم مزرع غفلت نرست ریشه ی دیگر

کشیده یک رگ گردن سر فتاده به هر سو

بهوش باش که دیوانگان غره ی دولت

مرس گسسته سگانند بی قلاده به هر سو

تو شخص آبله پایی و دشت و در همه نشتر

متاز در طلب عافیت پیاده به هر سو

هوس ز گوشه ی تسلیم فال امن نگیرد

به یک مقام نسازد قدم نهاده به هر سو

غبار بی سر و پای عنان گسسته ی ما را

دویدنی ست درین دشت بی اراده به هر سو

خدنگ مشق تلاش تو تا رسد به نشانی

کمان به دوش فلک می کشد کباده به هر سو

به قدر گردش رنگی به گرد خویش برآیید

عیار سعی مگیرید ازین زیاده به هر سو

به رنگ شمع دمی چند دور گردی عبرت

نظر کنید درین محفل ایستاده به هر سو

هوای لعل که دارد درین هوسکده بیدل

که می رود قدح از خویش لب گشاده به هر سو

***

تبسم تا چه گل ریزد ز لعل میفروش او

تغافل غنچه ها چیده ست از وضع خموش او

خوشا ذوق نوید وصل تمهید ز خود رفتن

که غیر از اضطراب دل نمی باشد سروش او

درین صحرای نومیدی بنازم ناتوانی را

که بار هر که سنگین گشت می افتد به دوش او

نگردی از حضور معبد اهل صفا غافل

که دوش صبح می خواهد ردای خرقه پوش او

تمنا هر نفس فکر معمای دگر دارد

نمی دانم چه انشا می کند لعل خموش او

ز کسب فیض غافل، طبع خواب آلوده ای دارم

که نور صبح یکسر پنبه می کارد به گوش او

نم پیشانی همت مچین از قلزم امکان

به رنگ چشمه ی آیینه حیرانست جوش او

خرابات قناعت بی نیازی نشئه ای دارد

که خورشیدی بود ننگ دماغ درد نوش او

به یاد بزم جم عمریست حسرت می کشم اما

ازین غافل که داغ امشب ما بود دوش او

ندانم نشئه ی درد که دارد طینت بیدل

که در آیینه از تمثال می بالد خروش او

***

چو سرشک، بی سر و پایی ام قدمی نزد به هوای تو

که هزار آبله در عرق بگداختم ز حیای تو

به خرام فتنه مده عنان که مباد چون دل عاشقان

به ترنگ شیشه زند جهان ز شکست رنگ حنای تو

خجلست همت پر گشا که به فرصتی برد التجا

دل چاک می کشد از نفس سحر انتظار دعای تو

چمن وفاکده ی کرم نکشد خجالت این ستم

که چو غنچه کاسه نهد به کف ز دل شکسته گدای تو

به شباب اگر همه خم رسد من و ما به ربط عدم رسد

نبری گمان که بهم رسد لب من ز حرف ثنای تو

ز سخن خروش تو جلوه گر ز خموشی آه تو پرده در

به کدام زمزمه سر کند متحیر من و مای تو

ز فسانه ی منی و تویی چه فروشم آیینه ی دویی

به تأملی نشدم گره که نبود بند قبای تو

اگر از توام چه طلب کنم وگر این منم چه طرب کنم

همه انفعال فضولی ام چه فنای من چه بقای تو

چه جنون به خود تک و تاز من چه خطا نشیب و فراز من

چه جحیم غفلت ساز من چه بهشت یاد لقای تو

به چه رنگ صورت خون من ندرد نقاب جنون من

که به آب آینه شسته است اثر حنا کف پای تو

نه به دل ز عجز رسا رسم، نه به رمز آینه وارسم

به کجا رسم که بجا رسم، من غافل از همه جای تو

چو سحر به عالم جلوه ات خجلم ز تهمت زندگی

نفسی که داشتم آب شد ز حجاب آینه های تو

من بیدل و صف انس و جان دل خاک تا سر آسمان

به فدای تو به فدای تو به فدای تو به فدای تو

***

دل آب گشت و نیست امید نگاه ازو

آیینه ای شکست تغافل که آه ازو

تنها سر شکسته دلان محو جیب نیست

افتاده است دلو فلک هم به چاه ازو

ماییم و حسرت سرکویی که چون نفس

در منزل اوفتاده جهانی به راه ازو

هر چند گرد دامن بی اعتباری ام

دارم شکستنی که ببالد کلاه ازو

مشکل که این دو شیوه ز مرکز جدا شود

یعنی خجالت از من و عفو گناه ازو

حیرت غبار قافله ی انتظار کیست

کز خویش رفته ایم به روز سیاه ازو

خاکستر سپند وفا طرفه گوشه ای ست

افسوس ناله ای که بجوید پناه ازو

ای سایه داغ مهر پرستان نمی رود

ما هم نشسته ایم به روز سیاه ازو

یا رب علاج سوخته جانان که می کند

داغ کلف به پنبه گرفته ست ماه ازو

آنجا که عشق عام کند عرض احتیاج

جز عذر مطلبی که نداری مخواه ازو

گرد نفس چو صبح به شبنم نشاندنی ست

غیر از عرق مخواه به این دستگاه ازو

آرایش زبان اگر این خجلت آورد

خاکی توان شدن که نروید گیاه ازو

شوقت مرا ز هر دو جهان بی نیاز کرد

چندان تپید دل که شکستم کلاه ازو

سامان اشک و دیده ی بیدل چه تهمت است

شرم تو می کشد عرقی گاه گاه ازو

***

دل بسملی ست کز تپش بی نشان او

نگرفت رنگ دامن خون روان او

ما را سراغ کعبه به تسلیم داده اند

یعنی به نقش جبهه گم است آستان او

دریا ز دست رفته ی موج خیال کیست

کز هر نسیم می رود از کف عنان او

آه از ستمکشی که به معراج عبرتی

پست و بلند دهر نشد نردبان او

دل کیست تا حریف خم ابرویت شود

نقاش نیز ناله کشید از کمان او

مژگان شانه رشته ی شمع تحیر است

تا بهله گشت شانه ی موی میان او

طوق گلوی قمری ما نقش پا خوش است

در عالم خرامش سرو روان او

اندیشه در سواد عدم بال می زند

گویا رسیده ایم به رمز دهان او

در ساز موج غیر نوای محیط نیست

من نیز می کشم سخنی از زبان او

تحقیق طایری ست که در گلشن یقین

در بستن است بر رخ غیر آشیان او

رحم است بر دلی که در آشوبگاه عشق

مهتاب پنبه ای نکشید از کتان او

بیدل ز دشت شوق نشان قدم مخواه

همچون نگه گم است پی کاروان او

***

دل هم نبرد ره به در کبریای تو

دیگر سراغت از که کنم ای تو جای تو

بر هر گلی فسون دگر می دهد بهار

خلقی ست خودنما به خیال لقای تو

ای صد هزار پرده نهانتر ز بوی گل

عالم چه دید از تو که دارد هوای تو

دل انفعال می کشد از تهمت دویی

غافل که نیست غیر تو کس آشنای تو

ما غافلان فسانه ی حاجت کجا بریم

ای نه سپهر غیر تو کس آشنای تو

ما غافلان فسانه ی حاجت کجا بریم

ای نه سپهر کاسه ی دست گدای تو

پرواز سایه می کشد آخر به آفتاب

ناز و فنای ما به امید بقای تو

در کیسه ی حباب سزاوار بحر چیست

بخشی توام سری که بگویم فدای تو

نی را درین بساط به نایی چه نسبت است

کم نیست اینکه بشنوم از خود صدای تو

در چاه دوزخم فکند انفعال شرک

گر فکر ماسوا بودم ماسوای تو

تحقیق غوطه در عرق شرم می زند

زان آینه که خلق تراشد برای تو

تجدید از لباس تو بیرون نمی رود

محو است انتهای تو در ابتدای تو

آنجا که وهم داد دل خلق می دهد

بی نغمه نیست بیدل حرمانسرای تو

***

دل هوش باخته جمع شد ز فسون موسی و طور تو

به کنارت از تو شنیده ام همه جا فسانه ی دور تو

چه فلک چه ذره ی ناتوان به هوای شوق تو پرفشان

تو بهار و عالم رنگ و بو همه آشیان طیور تو

نتوان شد از چمن اثر متحیر عجبی دگر

مگر آنکه ریشه ی عجز ما زده گل به سر ز غرور تو

همه عرض ناکسی خودیم اگر آفتاب وگر آسمان

به کمال ما چه کمال تو ز قصور ما چه قصور تو

که رسد به بارگه قدم که به صد تأمل کیف و کم

نشدیم محرم خویش هم ز شکوه ناز غیر تو

گل صورتی ندمیده ام می معنیی نچشیده ام

به خود آنقدر نرسیده ام که رسم به علم ظهور تو

به سواد معنی بیکران نکنی به تصور امتحان

دل تنگ قافیه شبنمی چه کند شنای بحور تو

رقم سپید و سیاه من به زمین شکسته نگاه من

چه من و چه قدر گناه من خجلم ز نام غفور تو

خم ناز صد کلهم رسد که ملالی از گنهم رسد

کلفی اگر به مهم رسد کشدم به عالم نور تو

ستم است حرص جنون حشم کندم به ذوق غنا علم

زده اند حلقه ی جام جم به در قناعت مور تو

همه را به عالم علم و فن به هزار پیشه علم زدن

چو قلم بود سر بیدلم قدم بساط سطور تو

***

رفتی و دل نشست به خون در قفای تو

ای رفته از نظر چه حنا داشت پای تو

مستوریت نخواست جنون غرور ناز

بالیدن تو کرد ستم بر قبای تو

خون شد به ناله و دل دیوانه رنگ بست

لیلی خیال محمل بانگ درای تو

بازآ که رفت عمر و تپشهای دل همان

جاروب می زند در مهمانسرای تو

رنگ قبول آن کف پا بی اثر مباد

گل سجده کاشته ست به باغ حنای تو

از قطره تا محیط به جوش عرق گمست

آیینه خانه کرد جهان را حیای تو

امکان جرأت مژه برداشتن کراست

لغزیده است هر دو جهان در صفای تو

از دور می رسی و مرا برده انفعال

جایی که باید از عرقم شست پای تو

در معبد وفا به رکوعی نمی رسد

دوشی که نیست قابل بار عطای تو

ای کاش گردی از کف خاکم شود بلند

تا گل کند بهانه ی دست دعای تو

بیدل دلت به بند خود افسرد و خاک شد

راهت به هیچ سو نگشودند وای تو

***

زین بزم شکل ساز نگر یا نوا شنو

نقش قدم نظر کن و آواز پا شنو

این مژده ی طرب که وداغ تکلف است

چون غنچه از گسستن بند قبا شنو

چندین قیامت از دل هر ذره پر گشاست

کس واعظ تو نیست که کر باش یا شنو

عمری ست زین بساط به غفلت گذشته ای

ای شمع سرگذشت خود از نقش پا شنو

راز دل شکسته به گردون حواله است

از دانه آنچه سهو شد از آسیا شنو

فهمیدنی ست معنی انشای احتیاج

حرف بلند از کف دست دعا شنو

هر چند شور صبح قیامت جنون کند

افسانه ی هوس همه پا در هوا شنو

خاکیم و با نسیم نفس گرد می کنیم

از سرمه گر صدا نشنیدی ز ما شنو

گلهای باغ ناز پر افشان عبرتند

آواز دست سوده ز رنگ حنا شنو

در هر طنین پشه که کنج قناعت است

سرکوبی خروش دو عالم غنا شنو

آسودگی ترانه ی اسرار فقر ماست

بی زحمت نفس زنی بوریا شنو

گیرم که فطرت تو سزاوار منصفی است

بر هر که دخل حرف کنی ناسزا شنو

نتوان طرف شدن به زبانهای مختلف

حق گوی، لیک ترجمه اش ما سوا شنو

در گوش دل ز ششجهتت بانگ ارجعی است

نشنیده قصه ای برو اکنون ز ما شنو

بیدل رموز فهم معمای حال خویش

حرف…….. گوش پا شنو

***

سر نقش پا به بلندیی برسد ز شکوه خرام او

که هلال خط به زمین کشد ز تبسم لب بام او

ز شکوه جلوه نداشتم سر و برگ آینه ی طلب

به زبان موج گهر زدم در التماس خرام او

اگر از زمین به هوا رسم وگر از سمک به سما رسم

به دل رمیده کجا رسم که رسم به فهم مقام او

سر خاک اگر به هوا رسد چو نظر کنی ته پا رسد

نرسیده ام به عبارتی که ببالم از در و بام او

بد و نیک مشهد آرزو به چه زخم می تپد اینقدر

که هنوز تیغ تبسمی نکشیده سر ز نیام او

ز سراغ منزل بی نشان چه اثر برد تک و تاز دل

که به هر قدم سپر افکند چو نفس در آینه گام او

نفست به سینه شکسته به، در جنبش مژه بسته به

نشود که رم کند از نظر چونگاه وحشی رام او

بجز اینکه خاک عدم به سر فکند دگر چکند کسی

نرسید دیده به جلوه اش چو زبان به حرکت نام او

همه اوست ساز فسون مکن، به خیال، آینه خون مکن

ز نیاز و ناز جنون مکن چه دعای تو چه سلام او

به سواد انجمن ادب مژه باز کردن بیدلم

که نزد نفس به چراغ کس سحر آفرینی شام او

***

طبعی که شد طرب اثر نوشخند او

چون نی شکر کشید سر از بند بند او

بوی گلست دام وفا غنچه ی مرا

دارم سری که نیست برون از کمند او

حیران بی نیازی خوبان کسی مباد

خون شد دل از نگاه تغافل پسند او

هر چند چشم زخم دویی را علاج نیست

باری سپند باش به رفع گزند او

کثرت غبار آینه ی وحدت است و بس

گلزار عالم و هوس چون و چند او

زاهد به مو شکافی تزویر غره است

غافل که شانه است همان ریشخند او

ناصح ز دست خویش کنون ناله می کند

از بسکه بر لب و دهنش کوفت پند او

ای طعمه ی زمانه چو خونخوار عبرتی

بر فربهی چه ناز کند گوسفند او

گفتم به سرو چون تو ندیدم سهی قدی

آهی کشید و گفت نهال بلند او

بیدل به دام پیچ و خم فکر طره ای

تاری شدیم و نیست رهایی ز بند او

***

گاه روی بر خاکم گاه جبهه بر زانو

زین سری که من دارم نیست بی خبر زانو

این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست

هر که فکر بالین کرد یافت زیر سر زانو

یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود

حلقه وار ته کردیم بر هزار در زانو

گل دمیده ایم اما رنگ و بو پشیمانی است

بود غنچه ی ما را عالم دگر زانو

زین تلاش پا در گل کو ره و کجا منزل

همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو

دل ادبگه نازست دعوی هوس کم کن

بایدت زدن چون موج پیش این گهر زانو

شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید

ورنه سلک این کهسار بود سر به سر زانو

بسته ام کمر عمری ست بر حلاوت تسلیم

بند بند من دارد همچو نیشکر زانو

عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت

پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو

فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت

تا جبین به بار آمد گشت چشم تر زانو

شب ز کلفت اسباب شکوه پیش دل بردم

گفت بر نمی دارد درد سر مگر زانو

تا به کی هوس تازی چند هرزه پردازی

طایران رها کردند زیر بال و پر زانو

مشق معنی ام بیدل بر طبایع آسان نیست

سر فرو نمی آرد فکر من به هر زانو

***

کجایی ای جنون ویرانه ات کو

خس و خاریم آتشخانه‌ات کو

الم پیمایم از کم ظرفی هوش

شراب عافیت پیمانه‌ات کو

تو شمع بی‌ نیازیها بر افروز

مگو خاکستر پروانه‌ات کو

اگر اشکی چه شد رنگ‌ گدازت

وگر آهی رم دیوانه‌ات‌ کو

اگر ساغر پرست خواب نازی

چو مژگان لغزش مستانه‌ات‌ کو

گرفتم مو شکاف زلف رازی

زبان بینوای شانه‌ات کو

ز هستی تا عدم یک نعره واری

ولیکن همت مردانه‌ات کو

کمان قبضه ی آفاقی اما

برون از خود سراغ خانه‌ات ‌کو

بساط و هم واچیدن ندارد

نوا افسانه‌ای افسانه‌ات کو

حجاب آشنایی قید خویش است

ز خود گر بگذری بیگانه‌ات کو

ندارد این قفس سامان دیگر

گرفتم آب شد دل دانه‌ات‌ کو

سرت بیدل هوا فرسود راهیست

دماغ کعبه و بتخانه‌ات کو

***

گر از موج‌ گهر نشنیده‌ای رمز خروش او

بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او

حیا ساقی‌ست چندانی‌ که حسنش رنگ ‌گرداند

ز شبنم می‌زند ساغر بهار گلفروش او

چمن جام طرب در جلوه ی شاخ‌ گلی دارد

که خم ‌گردید از بار سبوی غنچه دوش او

ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پیماید

که شد پا در رکاب از صورت پیمانه هوش او

خروشی می‌کند توفان چه از دانا چه از نادان

جهان ‌خمخانه‌ای د‌ارد که این ‌رنگ است‌ جوش او

نباید بودن از پشت و رخ‌ کار جهان غافل

چو زنبور عسل نیشی است در دنبال نوش او

غرور خود سری را چاره ی دیگر نمی‌باشد

مگر گردد خیال خاک‌ گشتن عیب پوش او

نوای صور هم مشکل ‌گشاید گوش استغنا

چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او

زبان بو‌ی‌ گل جز غنچه بیدل ‌کس نمی‌فهمد

فغان نازکی دارم اگر افتد به‌ گوش‌ او

***

کو عبرت آگهی‌ که به تحقیق راه او

جو شد ز چشم آبله ی پا نگاه او

چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی

کز اشک تیغ آب دهد برق آه او

مأوا کشیده‌ایم به دشتی که تا ابد

برق آب می‌خورد ز زبان گیاه او

حیران دستگاه حبابم‌ که بسته‌اند

نقد محیط در خم ترک کلاه او

دارم به سینه خون شده آهی ‌که همچو صبح‌

در کوچه‌های زخم گشودند راه او

بگذار تا به درد تمناش خون کنند

دل قابل وفاست مپرس از گناه او

ما عاجزان ز کنج خموشی‌ کجا رویم

آسوده‌ایم ناله صفت در پناه او

زین قامتی که حلقه ی تسلیم بیخودی‌ست

دامی فکنده‌ایم به راه نگاه او

آهسته رو که بر دل موری اگر خوری

گردی غبار خاطر خال سیاه او

چندانکه می‌شود نظر همتت بلند

دارد عروج آینه ی بارگاه او

گر تار و پود کارگه عشق پروری

جز پنبه‌زار وهم ‌کتان نیست ماه او

بیدل اگر به عشق‌ کند دعوی وفا

غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او

***

لباس ‌کعبه پوشید از خط مشکین عذار او

نگه را این زمان فرض است طوف لاله‌زار او

بهارم ‌کرد ذوق محرم فتراک او بودن

به خون خویش چندین رنگ می‌نازد شکار او

مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا

شب حسرت پرستان را سحر کرد انتظار او

به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل

که پنداری حنا بسته‌ست دست بهله‌دار او

به داغی آشنا گشتیم مفت عیش موهومی

درین ‌گلشن ‌گلی چیدیم ما هم از بهار او

ز تکلیف دم تیغش خجالت می‌کشم ورنه

سر سودایی دارم ‌که بی ‌مغزی‌ست بار او

حیا می‌خواهد از ما نازک‌ اندامی که از شرمش

دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامه‌وار او

وطن گر مایه ی افسردن است آوارگی خوشتر

ز نومیدی گداز سنگ می‌خواهد شرار او

جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا

دلی آورده‌ام من هم به امید نثار او

ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد

بیا گرد سرش گردیم تا گردد حصار او

***

ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن‌ کو

هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو

از شمع بزم مقصود نی شعله‌ای‌ست نی دود

باید پری به هم سود پروانه سوختن کو

ما را برون آن در پا در هوا خروشی‌ست

آنجا که خلوت اوست امکان یاد من‌ کو

چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی

هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو

افسانه گرم دارد هنگامه ی توهم

از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو

خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند

هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو

صورت‌پرستی از خلق برد امتیاز معنی

هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو

آیینه‌داری وهم برق افکن شعور است

از شمع اگر بپرسی می‌کند انجمن‌ کو

عمر و شرار یکسر محمل‌کش وداعند

ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو

سر رشته‌ای ندارد پیچ و خم تعلق

از طره‌ام نشان ده تا گویمت شکن‌ کو

تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند

آواره‌گرد یأسم یارب نصیب من‌ کو

بید‌ل لباس هستی تا کی شود حجابت

ای غره ی تعین آن خرقه ی‌ کهن ‌کو

***

من سنگدل چه اثر برم ز حضور ذکر دوام او

چو نگین نشد که فرو روم به خود از خجالت نام او

سخن آب‌ گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش

تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او

نه سری‌ که سجده بنا کند نه لبی‌ که ترک ثنا کند

به‌ کدام مایه ادا کند عدم ستمزده وام او

سر خاک اگر به هوا رسد چو نظر کنی ته پا رسد

نرسیده‌ام به عمارتی ‌که ببالم از در و بام او

به بیانم آن طرف سخن به تأمل آنسوی وهم و وظن

ز چه عالمم ‌که به من ز من نرسیده غیر پیام او

تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم

دری از نفس نشکافتم‌ که رسم به ‌گرد خرام او

به هوا سری نکشیده‌ام به نشیمنی نرسیده‌ام

ز پر شکسته تنیده‌ام به خیال حلقه ی دام او

نه دماغ دیده ‌گشودنی نه سر فسانه شنودنی

همه را ربوده غنودنی به‌ کنار رحمت عام او

ز حسد نمی‌رسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی

تو معلم ملکوت شو که نه‌ای حریف‌ کلام او

***

منفعلم بر که برم حاجت خوبش از بر تو

ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو

آینه ی‌ کون و مکان حیرت سیر چمن است

ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو

تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس

حلقه ی گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو

محرم آن لعل نشد کام تمنای‌ کسی

غیر تبسم ‌که برد چاشنی از شکر تو

رنگ تو آشفته چو گل در چمن آرزویت

موج تو غلتان چو گهر در طلب ‌گوهر تو

صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش

وانشود زین هوسی چند ره منظر تو

نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر

همت ظرف که کشد باده ی بی‌ ساغر تو

سعی طلب بی سر و پا جاده ی تحقیق رسا

سبحه صفت آبله‌ها خفته برون در تو

خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا

صفر نماید به نظر نقطه‌ای از دفتر تو

بیدل از افسون سخن بلبل باغ چه ‌گلی

رنگ چمن می‌شکند بوی بهار از پر تو

***

مه نو می‌نماید امشبم از آسمان ابرو

قدح‌ کج‌ کرده می‌آید اشارتهای آن ابرو

تعالی الله چه نقشی دلفریب است این نمی‌دانم

که جوهر در دم تیغ است یا ناز اندر آن ابرو

به این انداز در اندیشه ی صید که می‌تازد

که عمری شد همان افکنده است از کف عنان ابرو

اشارت محو حیرت کن که در بزم تماشایش

به رنگ ماه نو در چشم می‌گردد نهان ابرو

نه گلشن نرگسی دارد نه دریا موج می‌آرد

به عالم فتنه می‌کارد همان چشم و همان ابرو

چرا در خاک و خون ننشاندم دردی که من دارم

چو تیر افکنده است از خویش دورم آن کمان ابرو

خرابی می‌کنم تعمیر نازی در نظر دارم

ز بخت تیره ی من وسمه‌ای می‌خواهد آن ابرو

ز غفلت شکوه‌ها پرداختم اما نفهمیدم

که خوبان را تغافل گوش می‌باشد زبان ابرو

جهانی را تحیر بسمل ناز تو می‌بینم

نمی‌دانم چه تیغ است اینکه دارد در میان ابرو

به یاد چین ابروی تو دریا را ز امواجش

شکستی می‌کشد بر دوش چندین ‌کاروان ابرو

اشارت هم به ایمای خیالش بر نمی‌آید

اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو

به وضع سرکشی لطف تواضع دیده‌ام بیدل

به چشم مصلحت تیغم به عرض امتحان ابرو

***

نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو

خشک است جبین یک دو عرق آینه گر شو

حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت

گر تیغ ‌کنندت تو چو آیینه سپر شو

جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن

گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو

تسلیم ز احباب تغافل نپسندد

گر نیست ادب سر به زمین دست به سر شو

ضبط من و ما انجمن آرای شهود است

چون سرمه ز تنبیه زبان نور نظر شو

گر حسن کلام آینه‌دار دم پیری‌ست

در خلق ضیافتکده ی شیر و شکر شو

ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت

مستسقی بیحاصلی آب‌ گهر شو

امید سلامت بجز آفات ندارد

کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو

خواب عدمت به‌ که فراموش نگردد

از بیضه برون در طلب بالش پر شو

در نامه و پیغام یقین واسطه محو است

بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو

هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است

ای نقطه ی تحقیق تو بی زیر و زبر شو

بیدل به تکلف ره صحرای عدم‌ گیر

زان پیش‌ که‌ گویند ازین خانه به در شو

***

نقاش تا کشد اثر ناتوان او

بندد قلم ز سایه ی موی میان او

از بحر عشق رخت سلامت‌ که می‌برد

کشتی شکستن است دلیل‌ کران او

حزنی درین بساط تحیر نیافتم

شمعی‌ که مغز ناله ‌کشد استخوان او

راز تو آتشی‌ست‌ که چون پرده در شود

کام هزار سنگ شکافد زبان او

دارد وداع عافیت از عشق دم زدن

یعنی چو عود سوختنست امتحان او

آن موج تیغش از سر دریا گذشته است

کایینه دارد از دل گوهر فشان او

در وادیی که محمل امید بسته‌ایم

نالد شکست بر جرس کاروان او

عمر شرار فرصت گلزار زندگی‌ست

از هم‌ گذشته ‌گیر بهار و خزان او

تمثال نیست غیر غبار خیال شخص

خلقی‌ست خود فروش متاع دکان او

هر ساز از ترانه ی خود می‌دهد خبر

وهم است اگر زمن شنوی داستان او

بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است

آن نیست بی‌ نشان ‌که تو یابی نشان او

***

نمی‌گویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو

غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو

جهانی می‌کشد بر دوش فرصت بار ناکامی

تو هم امروز بنشین در سر این راه و فردا رو

نمی‌باید سپند مجمر افسردگی بودن

به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو

چو آواز جرس تجرید آزادی غنیمت دان

برون زین کاروانها دامن خود گیر و تنها رو

پیام یار می‌آید کنون ننگ است خودداری

عرق واری به حسرت آب کن دل را و از جا رو

تلاش گوهر نایاب جهدی تند می‌خواهد

اگر مردی به غواصی زن و بیرون دریا رو

درین محفل به نومیدی چه لازم زندگی کردن

دو روزی هر چه پیش آید طرب کن یا ز دنیا رو

نهال گلشن اقبال پر معکوس می‌بالد

به رنگ شمع سر چندانکه افرازی ته پا رو

جنون حرص بی ‌وضع قناعت بر نمی‌آید

تسلی دشمنی چون عمر مفلس در تمنا رو

مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل

همه گر پشه باشی چون پر افشاندی به عنقا رو

غبار من زحد برداشت ابرام زمینگیری

مبادا عشق فرماید که برخیز از در ما رو

به طبع دوستان یادت گرانی می‌کند بیدل

به دامان فراموشی بزن دست و ز دلها رو

***

نمی‌گویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو

ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو

برآر از عالم تمثال امکان رخت پیدایی

تو کار خویش‌ کن گو خانه ی‌ آیینه ویران شو

جمال بی‌ نشان در پرده ی دل چشمکی دارد

که در اندیشه ی ما خاک ‌گرد و یوسفستان شو

جنون از چشم زخم امتیازت می‌کند ایمن

بقدر بوی یک‌ گل از لباس رنگ عریان شو

به بیقدری ازین بازار سودی می‌توان بردن

گرانی سنگ میزان‌ کمالت نیست ارزان شو

درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی

هزار آیینه است از هر کجا خواهی نمایان شو

طریق عشق دشوارست از آیین خرد بگذر

حریف ‌کفر اگر نتوان شدن باری مسلمان شو

ز گیر و دار امکان وحشتی تا کنج زانویی

به فکر چین دامن گر نمی‌افتی گریبان شو

هزار آیینه چون طاووس می‌خواهد تماشایت

بقدر شوخی رنگی که داری چشم حیران شو

به بزم جلوه‌پیمایی حیا ظرفی دگر دارد

حباب این محیطی در گشاد چشم پنهان شو

ز ساز محفل تحقیق این آواز می‌آید

که ای آهنگ یکتایی ازین نُه پرده عریان شو

گر از سامان اقبال قناعت آگهی بیدل

به ‌کنج چشم موری واکش و ملک سلیمان شو

***

هر چند دورم از چمن جلوه‌گاه او

میخانه است شوق به یاد نگاه او

دارم دلی به سینه‌ کز افسون نرگست

فیروز نیست سرمه به روز سیاه او

آنجا که از اسیر تو جرأت طلب‌ کنند

جز شرم نیستی ‌که شود عذر خواه او

خوبی ز الفت ذقنت ره به در نبرد

یوسف از آن‌ گریخت در آغوش چاه او

غافل ز خط مباش ‌که صفهای ناز حسن

درهم شکسته است غبار سپاه او

در وادیی که شرم نقاهت گشوده است

بر چشم نقش پا مژه پوشد گیاه او

محتاج عرض نیست شکوه غرور عشق

گردون چو آستین شکند دستگاه او

نقش قدم نگشته مسیر نمی‌شود

آیینه داری سر تسلیم راه او

بر سرکشان چرا نفروشیم ناز عجز

ما را شکسته‌اند به یاد کلاه او

شمعی ‌که محو انجمن انتظار توست

آیینه بر سر مژه بندد نگاه او

بیدل به یاد سرو تو در خون تپید، لیک

موزون نگشت یک الف از مشق آه او

***

همچون نفس به آینه ی دل رسیده رو

یعنی درین مکان نفسی واکشیده رو

تسلیم خضر مقصد موهوم ما بس است

چون سایه سر به خاک نه و آرمیده رو

آخر به خواب نیستی از خویش رفتنی است

باری فسانه ی من و ما هم شنیده رو

زین دشت خارها همه بر باد رفته‌اند

از خود چو سیل بر اثر آب دیده رو

عالم تمام معبد تسلیم بیخودی‌ست

هر سو روی به سجده ی اشک چکیده رو

تا سر بر آری از چمن مقصد جنون

بر جاده‌های چاک چو جیب دریده رو

در خرقه ی گدایی و در کسوت شهی

سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو

سیر بهار میکده ی نازت آرزوست

گامی ز خود برون چو دماغ رسیده رو

گلچینی بهار طرب بی تعلقی‌ست

چون‌ گردباد دامن از این دشت چیده رو

بال امید بسمل این عرصه بسته نیست

پرواز اگر دری نگشاید تپیده رو

رنج خیال مصلحت ساز زندگی‌ست

باری‌ گهی‌ که نیست به دوشت‌ کشیده رو

بیدل عنان عافیت ما گسسته است

مانند ریشه زیر زمین هم دویده رو

***

امروز کیست مست تماشای آینه

کز ناز موج می‌زند اجزای آینه

دیوانه ی جمال تو گر نیست از چه رو

جوهر کشیده سلسله در پای آینه

در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند

جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه

موقوف جلوه ی ‌گل شبنم بهار توست

جوش‌ گهر ز موجه ی دریای آینه

از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات

گرداب خجلت است سراپای آینه

شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود

نگرفت بینوا دل ما جای آینه

جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است

در عشق بعد از این من و سودای آینه

با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه

زنگی خجل شود به تماشای آینه

حسن و هزار نسخه ی نیرنگ در بغل

ما و دلی و یک ورق انشای آینه

روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار

افتاد مو به دیده ی بینای آینه

چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد

اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه

بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ

اسکندر است باب تمنای آینه

***

ای به اوج قدس فرش آستان انداخته

سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته

هر کجا پایی به راهت برده عجز لغزشی

بر سپهر ناز طرح‌ کهکشان انداخته

شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال

کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته

دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی

جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته

ای بسا فطرت‌ که در پرواز اوج عزتت

جسته زین ‌نه بیضه بر در آشیان انداخته

هر کسی اینجا به رنگی خاک بر سر می‌کند

آبروی فکر در جوی بیان انداخته

حیرت بی ‌دست و پایان طلب امروز نیست

موج‌ گوهر بحرها را بر کران انداخته

در بساطی کز هجوم بی ‌دماغیهای ناز

یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته

چون سحر خلقی جنون‌ کرده ‌ست و ‌از خود می‌رو‌د

بر نفس بار دو عالم ‌کاروان انداخته

تا کری‌ گیرد ره شور محیط‌ گیر ودار

قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته

تا نچیند از گل و خار تعین انفعال

انس بویی در دماغ بیدلان انداخته

صنعت عشقست‌ کز آیینه ‌سازیهای شوق

کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته

خواب و بیداری‌ که جز بست و گشاد چشم نیست

راه هستی تا عدم شب در میان انداخته

چرخ را سرگشته ی ذوق طلب فهمیده‌ایم

غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته

عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست

خودسریها فهم ما را در گمان انداخته

سعی فطرت نارسا و عرصه ی تحقیق تنگ

در کمان جویید تیر بر نشان انداخته

با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست

آگهی بر مغز بار استخوان انداخته

تا نمی‌سوزیم بیدل پرفشانیها بجاست

مشرب پروانه‌ایم آتش به جان انداخته

***

ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه

بی تو خس می‌پرورد جوهر به چشم آینه

تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو

می‌زند مشاطه خاکستر به چشم آینه

شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند

می‌کشد یاد خطت مسطر به چشم آینه

تا شود روشن سواد نسخه ی حیرانی‌ام

صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه

گریه پر رسواست‌ کو بند نقاب حیرتی

تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه

از گرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل

می‌شود تمثال من پیکر به چشم آینه

چون نگه بی ‌مطلب افتد زشتی و خوبی یکی‌ست

سنگ هم‌ کم نیست از گوهر به چشم آینه

مست حیرت از خمار وهم امکان فارغ‌ست

انتظار کس مکن باور به چشم آینه

دعوی باریک‌بینی تا توانی برد پیش

فرق‌ کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه

جوهر عبرت مخواه از کس ‌که ابنای زمان

دیده‌اند احوال یکدیگر به چشم آینه

از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر

حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه

***

به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته

تو به ناز و ما در آتش‌، تو به خواب و ما نشسته

سرو برگ جرأت دل به ادب چرا نسوزد

که سپند هم به بزمت ز تپش جدا نشسته

چه قیامت است یارب به جهان بی‌ نیازی

که ز غیب تا شهادت همه ‌جا گدا نشسته

چه نهان‌، چه آ‌شکارا نبری خیال وحدت

که ز دیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته

مرو ای نگه به ‌گلشن‌ که به روی هر گل آنجا

ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته

چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش

که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته

همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا

نکنی‌ که نقش وهمت ز امل ‌کجا نشسته

به رهی ‌که برق تازان همه نقش پای لنگند

به‌ کجا رسیده باشم من بی ‌عصا نشسته

به هزار خون تپیدم ‌که به آبله رسیدم

چقدر بلند چیند سر زیر‌ پا نشسته

هوس‌ کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل

به چه نازد استخوانی ‌که بر او هما نشسته

***

به دست‌ تیغ تو تا خون من حنا بسته

به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته

چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز

که حیرت از مژه‌اش رشته‌ها به پا بسته

به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم

ولی ادب ره تقریر مدعا بسته

فراق بیگنهم ‌کشت و نقد داغ خطا

به‌ گردن دل خون ‌گشته خون‌بها بسته

ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد

که عقد عهد به خلوتگه ی حیا بسته

چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم

مرا سریست‌ که احرام بوریا بسته

تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف

که دل به سلسله ی نقش بوریا بسته

بهار بوسه به پای تو داد و خون‌ گردید

نگه‌ تصور رنگینی حنا بسته

به وادی طلب نارسایی عجزیم

که هر که رفته ز خود خویش را به ما بسته

کدام نقش که گردون نبست بی ‌ستمش

دلی شکسته اگر صورت صدا بسته

مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد

که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته

***

برآرد گَرَم آتش‌ دل زبانه

شود گرد بال سمندر زمانه

گشایم‌ گر از بیخودی شست آهی

کنم قبه ی چرخ زنبور خانه

به صد لاف وارستگی صید خویشم

نبرده‌ست پروازم از آشیانه

چراغ ادبگاه بزم خیالم

نمی‌بالد از آتش من زبانه

درین دشت خلقی زخود رفت اما

ندانست سر منزلی هست یا نه

فلک نقش نام که خواهد نشاندن

به این خاتم صد نگین در میانه

صدف‌وار تا یک گهر اشک داری

ازین آسیاها مجو آب و دانه

دو روزی‌ کزین ما و من مست نازی

به خواب عدم ‌گفته باشی فسانه

کف پوچ مغزی مکن فکر دریا

که هر جا تویی نیست غیر از کرانه

قیامت خروشست بنیاد امکان

ازین ساز نیرنگ انسان ترانه

دمیده‌ست از آب منی مشت خاکی

به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه

محال است پروازت از دام زلفش

اگر جمله تن بال ‌گردی چو شانه

به پیری‌ کشیدیم رنج جوانی

سحر می‌کند گل خمار شبانه

اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا

روانیم از خود به چندین بهانه

غبار جسد چشم بند است بیدل

چو دیوارت افتاد صحراست خانه

***

به رشته‌ات اثر وهم مدعاست گره

تو گر ز بند هوس واشوی کجاست گره

طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود رایی‌ست

که شبنم تو به بال و پر هواست ‌گره

ز آرمیدگی دل فریب امن مخور

به هر شراری ازین سنگ شعله‌هاست‌ گره

ره تردد اقبال ‌کیست بگشاید

که از قلمرو ما تا پر هماست‌ گره

نکرد سعی نفسها علاج‌ کلفت دل

گداخت تار و ز سختی همان بجاست‌ گره

ادب نفس شمر انتظار جلوه ی‌ کیست

چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست‌گره

سپند خویش بر آتش زدیم و خاک شدیم

هنوز بر لب ما عرض مدعاست‌ گره

چو غنچه‌ای‌ که شود خشک بر سر شاخی

در آستین امیدم کف دعاست گره

چو سبحه تفرقه ی دل ز بس جنون اثرست

به ساز پیکرم از یکدگر جداست‌ گره

ز کار بسته بلند است قدر راست روان

در آن بساط ‌که نی قد کشد عصاست‌ گره

نفس مسوز به‌ کلفت شماری اوهام

به قدر قطره درین بحر عقده‌هاست ‌گره

چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل

که ناله در نفس ناتوان ماست‌ گره

***

بر شعله تا چند نازیدن‌ کاه

در دولت تیز مرگی‌ست ناگاه

صد نقص دارد ساز کمالت

چندین هلال است پیش و پس ماه

در فکر خویشیم آزادگی ‌کو

ما را گریبان افکنده در چاه

یارب چه سحر است افسون هستی

از هیچ بودن‌ کس نیست آگاه

بر غفلت خلق خفت مچینید

منظور نازست آیینه ی شاه

دل صید عشق است محکوم‌ کس نیست

الحکم لله و الملک لله

عمری تپیدیم تا خاک گشتیم

فرسنگها داشت این یک قدم راه

از صبح این باغ شبنم چه دارد

جز محمل اشک بر ناقه ی آه

بر طبع آزاد ظلمست الفت

تا عمر باقیست عذر از نفس خواه

ای ناله خاموش در خانه ‌کس نیست

یک حرف گفتیم افسانه کوتاه

بیدل چه‌ گویم از یأس پیری

چون شمعم ازصبح روز است بیگاه

***

پرتوت هر جا بپردازد کنار آینه

آفتاب آید به‌ گلگشت بهار آینه

در هوای شست زلفت خاک بر سر کرده‌اند

ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه

بی‌ تو چون جوهر نگه در دیده‌ها مژگان شکست

آخر از ما نیز گل‌ کرد انتظار آینه

دام جوهر نسخه ی طاووس دارد در بغل

اینقدر رنگ ‌که شد یا رب شکار آینه

بیخودی ساغرکش‌ کیفیت دیدار کیست

در شکست رنگ می‌بینم بهار آینه

هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس

بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه

تا به تمثالی رسد زین جلوه‌های بی‌ ثبات

رفت در تشویش صیقل روزگار آینه

زین تماشاها صفای دل به غارت می‌رود

یک تامل آب در چشم از غبار آینه

غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن

عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه

دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ

می‌چکد تمثال چون اشک از فشار آینه

بیدل از اندیشه ی آن جلوه ی حیرت ‌گداز

می‌رود چون آب از دست اختیار آینه

***

پری می ‌فشان ای تعلق بهانه

به دل چون نفس بسته‌ای آشیانه

درین عرصه زنهار مفراز گردن

که تیر بلا را نگردی نشانه

گر از ساز بسمل اثر برده باشی

تپش نیست در نبض دل بی ‌ترانه

دل ما و داغی ز سودای عشقت

سر و سجده‌واری از آن آستانه

درین‌ دشت جولان بی ‌مقصد ما

بجز شوق منزل ندارد بهانه

ازین بحر وارستن امکان ندارد

مجویید بی ‌خاک گشتن کرانه

مپرسید از انجام و آغاز زلفش

درازست سر رشته ی این فسانه

بهارست ای میکشان نشئه تازی

جنون دارد از بوی گل تازیانه

سرشک نیازم نم عجز سازم

چه سان ‌گردم از خاک کویت روانه

دل خسته آنگاه سودای زلفت

بنالم به ناسوری زخم شانه

به نومیدی‌ام خاک شد عرض جوهر

چو شمشیر در قبضه ی موریانه

صدایی‌ست پیچیده بر ساز هستی

چه دارد بجز ناله زنجیر خانه

فسردیم و از خویش رفتیم بیدل

چو رنگ آتش ما ندارد ترانه

***

بسکه می‌جوشد ازین دریای حسرت حب جاه

قطره هم سعی حبابی دارد از شوق ‌کلاه

می‌رود خلقی به‌ کام اژدر از افسون جاه

شمع را سرتا قدم در می‌کشد آخر کلاه

گیرودار محفل امکان طلسم حیرتی‌ست

تا مژه خط می‌کشد این صفحه می‌گردد سیاه

گرد صحرا از رم آهو سراغی می‌دهد

رفتن دل را شکست رنگ می‌باشد گواه

عالمی در انتظار جلوه‌ات فرسوده است

جوهر آیینه هم می‌ریزد از دیوار کاه

اینقدر جهدم به ذوق نشئه ی عجز است و بس

همچو پرواز از شکست بال می‌جویم پناه

نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان

درکمین ‌کاروان خفته‌ست منزل سر به راه

بسکه پیچ‌ و تاب حسرت در نفس خون کرده‌ام

تیغ جوهردار عریان می‌کنم در عرض آه

جوهر آیینه‌ای در گرد پیغامم گم است

ناله ی من می‌رود جایی‌ که می‌گردد نگاه

گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن

دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه

این زمان عرض ‌کمال خلق بی‌ تزویر نیست

جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه

طبع‌ روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست

تا ابد رنگ‌ کلف نتوان زدود از روی ماه

***

بسکه ما را بر آن لقاست نگاه

عالمی را به چشم ماست نگاه

حیرت امروز بی بلایی نیست

از مژه دست بر قفاست نگاه

مایه ی بینش است ضبط نفس

گر به شبنم تند هواست نگاه

بی‌ صفا زنگ بر نمی‌خیزد

مژه ی‌ بسته را عصاست نگاه

حرص معنی شکار عبرت نیست

دیده ی دام را کجاست نگاه

فکر رحلت خجالتی دارد

دم رفتن به پیش پاست نگاه

غنچه شو چشم ازین و آن بربند

که درین باغ خونبهاست نگاه

بال شوق رسا تری نکشد

همچو شبنم سرشک ماست نگاه

بزم ما بسکه محو جلوه ی اوست

شیشه‌ گر بشکنی صداست نگاه

حسرت حسن نو خطی داریم

طالب جنس توتیاست نگاه

مژده دستی بلند خواهد کرد

چشم وا می‌کنم دعاست نگاه

بیدل افسانه ی دگر متراش

با همین رنگ آشناست نگاه

***

به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته

به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته

سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است

دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته

ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو

که صدای پا به‌ گوشم چو هزار پا نشسته

به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم

که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته

چو حباب عالمی را هوس کلاه‌داری‌ست

به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته

به غرور هستی ای صبح مگذر درین ‌گلستان

که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته

ره ناله نیست آسان به خیال قطع‌ کردن

که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته

به سجود آن دو ابرو نه من و تو سر به خاکیم

به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته

گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد

که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته

چو به‌ کام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش

نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته

مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم

که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته

چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم

که غبارها درین ره به امید ما نشسته

***

بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه

می‌گدازم دل که گردم آبیار آینه

نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن

بر ملا افکند جوهر خار خار آینه

کیست تا فهمد زبان بی‌ دماغیهای من

نشئه ی دیدار می‌خو‌اهد غبار آینه

غفلت دل پرده ی ساز تغافلهای اوست

جلوه خوابیده‌ست یکسر در غبار آینه

بسکه محو جلوه ی او گشت سر تا پای من

حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه

نور دل خواهی به فکر ظ‌اهر آرایی مباش

جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه

عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان

موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه

حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال

بی ‌نگاهی می‌تواند کرد کار آینه

شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است

چند باید بودنت آیینه‌دار آینه

عرصه ی جولان آگاهی ندارد گرد غیر

هم به روی خویش می‌تازد سوار آینه

در مراد آب و رنگ از ما تحیر می‌خرند

بر کف دست است جنس اعتبار آینه

غیر حیرتخانه ی دل مرکز آرام نیست

چون نفس غافل مباشید از حصار آینه

انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل

حسرتم تا چند پردازد کنار آینه

***

تا به شوخی نکشد زمزمه ی ساز نگاه

مردمک شد ز ازل سرمه ی آواز نگاه

در تماشای توام رنگ اثر باختن است

همچو چشمم همه تن ‌گرد تک و تاز نگاه

گر همه آب بود آینه بینایی ‌کو

نرسد اشک به‌ کیفیت انداز نگاه

دیگر از عاقبت تشنه ی دیدار مپرس

هست از خویش برون تاختن ناز نگاه

همچو شمعی ‌که ‌کند دود پس از خاموشی

حسرتت زمزمه‌ای می‌کشد از ساز نگاه

طوبی از سایه ی ناز مژه‌ام می‌بالد

چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه

مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد

بر فلک نیز نلغزید رسن باز نگاه

غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل

مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه

گرد غفلت مشکافید که در عرصه ی رنگ

بی‌ نشانی‌ست خطای قدر انداز نگاه

چون شرارم چقدر محمل ناز آراید

یک تپش‌ گرد دل و یک مژه پرواز نگاه

بیدل از نور نظر صافی دل مستغنی‌ست

کسب بینش نکند آینه ی ناز نگاه

***

تار پیراهن حیاست نگاه

کاسه ی چشم را صداست نگاه

حیرت آیینه ی زمینگیری‌ست

مژه تا نیست بی ‌عصاست نگاه

شبنم من به وصل گل چه کند

که ز چشم ترم جداست نگاه

همه آفاق نرگسستان‌ست

چشم گو باز شو کجاست نگاه

بی‌تمیزی تمیزها دارد

کور را مسح دست و پاست نگاه

نیست نقشی برون پرده ی خاک

حیرتست این‌ که بر هواست نگاه

حاصل ما در این تماشاگاه

انتها حیرت‌، ابتداست نگاه

مژه ی بسته آشیان غناست

ورنه هر جا رسد گداست نگاه

فطرتت پای در رکاب هواست

که ترا بر پر هماست نگاه

کثرت جلوه مفت دیدنها

گر کند احولی بجاست نگاه

شمع فانوس انتظار توایم

گرد پرواز رنگ ماست نگاه

زندگی ساز جلوه مشتاقی‌ست

شمع را رشته ی بقاست نگاه

بس که عالم بهار جلوه ی اوست

بر رخ اوست هر کجاست نگاه

بید‌ل از جلوه قانعم به خیال

چه توان کرد نارساست نگاه

***

چیست‌ گردون‌ کاینقدر در خلق غوغا ریخته

سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته

گرد ما صد بار از صحرای امکان رفته‌اند

تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته

آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل

خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته

قطع امید قیامت ‌کن که پاس مدعا

در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته

تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید

جمع نتوان ‌کرد آب روی صد جا ریخته

زیر دیوار که باید منت راحت ‌کشید

سایه ی مو هم شبیخون بر سر ما ریخته

حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم

خاک ما را کرده ‌گِل آب رخ ما ریخته

گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز

از تنک‌رویی دم شمشیر خون ها ریخته

از ازل ‌گمگشته ی آغوش یکتای توام

تا به‌ کی جویم‌ کف خاکی به‌ دریا ریخته

تا ز هر عضوم سجود آستانت‌ گل‌ کند

پیکری چون آب می‌خواهم سراپا ریخته

تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش

شیشه‌ گر نقد نفس در جیب عنقا ریخته

***

حیرت حسن‌ که زد نشتر به ‌چشم آینه

خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه

چاره ی مخموری دیدار نتوان یافتن

دیده‌ام خمیازه ی دیگر به چشم آینه

برق حیرت دستگاه جرأت نظاره سوخت

تاب روی‌ کیست آتشگر به چشم آینه

عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است

بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه

اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست

کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه

صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد

گرد موهومی‌ست خیر و شر به چشم آینه

عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌ کرده‌ام

داده‌ام رنگ خیالی گر به‌ چشم آینه

نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست

شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه

گر همه وهم است بیداری‌، طرب مفت خیال

می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه

گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است

گر نفس پی‌ گم ‌کند بنگر به چشم آینه

رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما

مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه

***

خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه

من نیز داغم از ید بیضای آینه

بیچاره دل چه خون‌ که ز هستی نمی‌خورد

تنگ است از نفس همه‌ جا، جای آینه

در عالمی‌ که حسن ز تمثال ننگ داشت

ما دل‌ گداختیم به سودای آینه

تا کی دل از فضولی حرصت الم‌ کشد

زنگار نیستی مکن ایذای آینه

آنجا که دل طربکده ی عرض نازهاست

خوبان چرا کنند تمنای آینه

دل در حضور صافی خود نشئه ی رساست

حیرت بس است باده ی مینای آینه

آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است

کو حیرتی ‌که ‌گرم‌ کند جای آینه

آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست

پیداست تیره‌روزی اجزای آینه

عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم

گر حسن‌ کم نگاه فتد وای آینه

الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد

حیرت دویده است به پهنای آینه

از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند

دستی به سر گرفته‌ کف پای آینه

بیدل شویم تا نکشد دامن هوس

خودبینیی که هست در ایمای اینه

***

داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای

دسترنج کس نشود مزد پای آبله‌ای

شب خیال آن نگهم‌ گفت نکته‌ها که‌ کنون

صد فغان ادا نکند شکر سرمه‌سا کله ای

غوطه در محیط زند تا حباب باده‌ کشد

در شکست ساغر دل خفته است حوصله‌ای

محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم

شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحله‌ای

نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم‌ کس

در زمین عبرت ما ریشه‌ کرد زلزله‌ای

نیست امتداد نفس بگذر از تأمل و بس

بر وجود ما ز عدم خط‌ کشید فاصله‌ای

چرخ تیغ زن بفسان خاک باز کرده دهان

هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حامله‌ا‌ی

ناقه بی‌ صدای جرس نی سراغ پیش و نه پس

می‌رود به‌ دوش نفس باد برده قافله‌ای

بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین

دارد آن لب شکرین ‌گوهر آفرین صله‌ای

***

در شکنج عزتند ارباب جاه

آب‌ گوهر بر نمی‌آید ز چاه

نخوت شاهی دهان اژدهاست

شمع را در می‌کشد آخر کلاه

عمرها شد می‌تپد بی ‌روی دوست

چون رگ یاقوت در خونم نگاه

در خیالش محو شد آثار من

این‌ کتان را شست آخر نور ماه

در ادبگاه خم ابروی او

ماه نو دارد زبان عذر خواه

خانه ی مجنون ما هم دود داشت

روزن چشم غزالان شد سیاه

شعله ی ما را درین آفت سرا

جز به خاکستر نمی‌باشد پناه

ناامیدی دستگاه زندگیست

تار و پود کسوت صبح است آه

شرم دار ای سرکش از لاف غرور

نیست بال شعله‌ات جز برگ کاه

باغ و بستان پر مکرر می‌شود

جانب دل هم نگاهی‌ گاه گاه

در تماشاخانه ی آیینه‌ام

می‌شود جوهر چو می‌سوزد نگاه

عشق را بر نقص استعداد من

گریه ی ابر است بر حال گیاه

می‌گدازد شمع و از خود می‌رود

کای به خود واماندگان این است راه

دم مزن بیدل اگر صاحبدلی

محرم آیینه را کفر است آه

***

در محیطی ‌کز فلک طرح حباب انداخته

کشتی ما را تحیر در سراب انداخته

با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم

عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته

بر شکست شیشه ی دلهای ما رحمی نداشت

آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته

تا کجاها بایدم صید خموشی زیستن

در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته

نقشی از آیینه ی‌ کیفیت ما گل نکرد

دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته

هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس

این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته

غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت

عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته

گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست

تشنگی ما را به توفان سراب انداخته

رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری

سایه ی ما خویش را در آفتاب انداخته

ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال

می‌فشارد چشم من رخت در آب انداخته

ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبهه‌ کرد

لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته

یک نگه‌ کم نیست بیدل فرصت عمر شرار

آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته

***

زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه

کرد توفانها بهشت و کوثر اندر آینه

جلوه ی او هر کجا تیغ تغافل آب داد

خون حیرت ریخت جوش جوهر اندر آینه

عالم آب است امشب دل به یاد نرگسش

شیشه‌ها دارد خیال ساغر اندر آینه

دل به نیرنگ خیالی بسته‌ایم و چاره نیست

ما کباب دلبریم و دلبر اندر آینه

آنچه از اسباب امکان دیده‌ای وهمست و بس

نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه

دامن دل‌ گرد کلفت بر نتابد بیش ازین

ای نفس تا چند می‌دزدی سر اندر آینه

طبع روشن فارغ است از فکر غفلتهای خلق

نیست ظاهر معنی گوش کر اندر آینه

در خیال آباد دل از هر طرف خواهی درآ

ره ندارد نسبت بام و در اندر آینه

گرد تمثالم ولی از سرگرانیهای وهم

بایدم کردن چو حیرت لنگر اندر آینه

صحبت روشندلان اکسیر اقبال است و بس

آب پیدا می‌کند خاکستر اندر آینه

جبهه‌ای داری جدا مپسند از آن نقش قدم

جای این عکس است بیدل خوشتر اندر آینه

***

زین چمن در کف ندارد غنچه ی دل جز گره

دانه ی ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره

از امل محمل‌کش صد کاروان نومیدی‌ام

سبحه در گردن نمی‌بندد حمایل جز گره

از تعلق‌، حاصل آزادگان خون‌ خوردن است

سرو کم آرد به ‌بار از پای در گل جز گره

از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند

رشته ی راهت نمی‌بیند ز منزل جز گره

از حیا بر روی خود درهای نعمت بسته‌ای

بی‌ زبانی نفکند در کار سایل جز گره

غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش

زخمه جز ناخن ندارد در کف و دل جز گره

همتی ای شعله‌خویان‌! کاین سپند بینوا

تحفه‌ای دیگر ندارد نذر محفل جز گره

یک دل تنگ است عالم بی‌ حصول مدعا

تا بود در پرده لیلی نیست محمل جز گره

بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان

نیست در چشم ‌گهر دریا و ساحل جز گره

صاف طبعان بیدل از هستی‌ کدورت می‌کشند

از نفس آیینه‌ها را نیست در دل جز گره

***

عالم و این تردماغیهای جاه

شبنمی پاشید بر مشتی گیاه

مرگ غافل نیست از صید نفس

آتش از خس برنمی‌دارد نگاه

سرزمین شعله‌ کاران گلخن است

کشت ما را دود می‌باشد گیاه

زندگانی از نفس جان می‌کند

عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه

ناامیدی فتح باب عشرت است

خنده لب وا می‌کند از حرف آه

ای زبان لافت افسون سلوک

باشد از مقراض مشکل قطع راه

باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟

پرتو خورشید و مه‌، وانگه سیاه

بی‌ زبانی از خجالت رستن است

عذر تا باقیست می‌بالد گناه

جستجو آیینه‌دار مقصد است

می شوی منزل اگر افتی به راه

ناز کن‌ گر فکر خویشت ره نزد

از گریبان غافلی بشکن کلاه

نرخ بازار کرم نشکستنی‌ست

گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه

بیدل از غفلت ‌کسی را چاره نیست

سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه

***

غبار خط ز لعل او به ‌رنگی سر برآورده

که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده

برون آورد چندین نقش دلکش خامه ی قدرت

به آن رنگی که دارد عارضش‌ کمتر برآورده

به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم

به هر مژگان زدن پروانه‌واری پر بر آورده

چسان در پرده دارم حسرت طفلی‌ که نیرنگش

تأمل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده

ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن

که پروازم چو بوی ‌گل ز بال و پر بر آورده

ز تشویش توانایی برون‌آ کز هلال اینجا

فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده

چه سازد بوی‌ گل گر نشنوی از سازش آهنگی

ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده

به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد

یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده

تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن

چو آتش‌ کز شکست رنگ خود بستر برآورده

به سامان غنا می‌نازم از اقبال تنهایی

دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده

به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را

چه سازد طبع انسانی ‌که چرخش خر برآورده

چه جای خسّت مردم‌ که‌ گل هم در گلستانها

به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده

تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت‌ کن

مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده

حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا

سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده

***

غبارم بر نمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده

اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده

به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی

تو هم ته جرعه‌ای بردار ازین مینای خوابیده

به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم

رگ خواب پریشان‌ گشت مژگانهای خوابیده

با این قامت قیامت نیست ممکن‌ گردن افرازد

به مژگان تو یعنی فتنه‌ای بر پای خوابیده

هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا

بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده

درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد

به پهلو می‌رود عمری زیان فرسای خوابیده

به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن

که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده

غبارم اوج ‌گیرد تا سر از خجالت برون آرم

چو محمل بی‌ سبب پامالم از اعضای خوابیده

ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمی‌بندد

به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده

ز سعی نارسا مشق ندامت می‌کنم بیدل

عصای ناله شد آخر چو کوهم پای خوابیده

***

گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه

چون سحر بر ما شکستن می‌رسد پیش از کلاه

سینه صافی می‌شود بی ‌پرده تا دم می‌زنم

در دل ما چون حباب آیینه‌پرداز است آه

ما و من آخر سواد یأس روشن می‌کند

خلقی از مشق نفس آیینه می‌سازد سیاه

صاحب دل کیست حیرانم درین غفلت‌سرا

آینه یک‌ گل زمین است و جهانی خانه خواه

گر گشایی دیده ی انصاف بر اقبال ظلم

همچو آتش اخگر است و شعله آن تخت و کلاه

اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است

بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه

استخوان چرب و خشکی هست ‌کز خاصیتش

سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه

ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است

بیش ازین از جامه ی عریانی‌ام عریان مخواه

با شکوه آسمان‌ گردن نیفرازد زمین

خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه

محرم راز کرم نتوان شدن بی‌ احتیاج

در پناه رحمت آخر می‌برد ما را گناه

بی ‌گداز نیستی صورت نبندد آگهی

شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه

گر به این رنگست بید‌ل رونق بازار دهر

تا قیامت یوسف ما بر نمی‌آید ز چاه

***

گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه

خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه

قید یک حلقه ی زنجیر خیالی‌است محال

دیده تا چند کند منع‌ جنون‌ تاز نگاه

عمرها شد که به آن جلوه مقابل شده‌ام

می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه

حیرت آینه‌ام مهر نبوت دارد

تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه

دور باش عجبی داشت شکوه حیرت

دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه

آشیان می‌شود از وحشت شوقم پر‌ و بال

مژه خمیازه‌کش است از پی پرواز نگاه

در نهانخانه ی دل مژده ی دیداری هست

می‌کشد گوش من از آینه آواز نگاه

شوق بیتاب‌ نسیم چه بهارست امروز

می‌کشم بوی‌ گل از شوخی انداز نگاه

راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت

صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه

چون شرر چشم به ذوق چه‌ گشایم بیدل

من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه

***

ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده

بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده

زمینگیر‌ی چه امکانست باشد مانع جهدم

به رنگ سایه‌ام من هم جهان پیمای خوابیده

اگر آسودگی می‌خواهی از طاقت تبرّا کن

طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده

جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را

تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده

عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمی‌گردد

نفس چون نبض بیدار است د‌ر اعضای خوابیده

چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری

که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده

ز غفلت چند خو‌اهی زندگی را منفعل ‌کردن

که غیر از مرگ رو‌شن نیست جز سیمای خوابیده

دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را

نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده

نماند از قامت خم‌ گشته در ما رنگ امیدی

تنک‌ کردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده

ز حرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمی‌آید

به هذیان ‌کن قناعت از لب ‌گویای خوابیده

ز شکر عجز بیدل تا قیامت بر نمی‌آیم

به رنگ جاده منزل‌ کرده‌ام در پای خوابیده

***

ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه

تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه

زبن چمن رشکی‌ست بر اقبال وضع غنچه‌ام

کز شکست دل دهد آرایش طرف‌ کلاه

طالب وصلیم ما را با تسلی‌ کار نیست

ناله‌ گر از پا نشیند اشک می‌افتد به راه

در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند

زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه

نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست

خامه ی تصویر نتواند کشیدن مدّ آه

مایه ی یمنی ندارد دستگاه آگهی

خانمان مردمان دیده می‌باشد سیاه

جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری

می‌شود آیینه چون هموار می‌گردد نگاه

تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس

شاه ما آیینه می‌پردازد از گرد سپاه

بی ‌تماشا نیست حیرتخانه ی ناز و نیاز

عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه

چون نگه در دیده ی حیران ما مژگان گمست

جوهر آیینه در دیوار حل کرده‌ست کاه

سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست

حیف خورشید‌ی‌ که پرتو باز می‌گیرد ز ماه

زیر گردون هرزه شغل لهو باید زیستن

غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه

***

نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده

جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده

هوس آیینه ی عشق است اگر کوشش رسا افتد

سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده

درین‌ گلشن ندارد غنچه تا گل آنقدر فرصت

فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده

حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن

گره گردیدن از آغوش نی‌، شکر برآورده

به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان

ازین دریا چه کشتی‌ها که بی‌ لنگر برآورده

ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد

که تا نقش قدم روشن شود گل سر برآورده

صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت

فراهم‌ کرده موج خجلت وگوهر برآورده

فریب موج سیرابی مخور از چشمه ی احسان

طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده

به رنگ خامه ی تصویر سامان چه نیرنگم

که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده

ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من

که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده

مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه

شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده

سپهر مجمری تا گرمی سامان ‌کند بیدل

دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده

***

نیست خاموشی به ‌کار شمع محفل جز گره

داغ شد آهی ‌که نپسندید بر دل جز گره

از جنون بر خویش راه عافیت هموار کن

وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره

خامه ی صدقیم آهنگ صریر ما حق است

بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره

بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس

موج ما را نیست بر لب نام ساحل جز گره

چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست

هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جز گره

گر سر ما شد جدا از تن چه جای شکوه است

وا نکرد از رشته ی ما تیغ قاتل جز گره

وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت

ناله را در کوچه ی نی نیست منزل جز گره

دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است

رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره

هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس

گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره

فرصتی کو تا به ضبط‌ خود نفس گیرد نفس

رشته ی‌ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره

ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من

تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره

تا نفس باقیست‌ کلفت بایدم اندوختن

بر ندارد رشته ی تسبیح بیدل جز گره

***

نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه

جلوه می‌خواهی نگه می‌پرور اندر آینه

دل چو روشن شد هنرها محو حیرت می‌شود

موج جوهر کم زند بال و پر اندر آینه

حیف آگاهی‌ که باشد مایل و هم دویی

گر به معنی آشنایی منگر اندر آینه

صانع از مصنوع اگر جویی بجز مصنوع نیست

عکس می‌گردد عیان اسکندر اندر آینه

بس که پیدایی درین تهمت سرا آلودگی‌ست

دامن تمثال می‌بینم تر اندر آینه

رنگ حال نیک و بد می‌بینم اما خامشم

سرمه دارم در گلو چون جوهر اندر آینه

هیچ نقشی بر دل آگاه نفروشد ثبات

می‌نماید کوه هم بی‌ لنگر اندر آینه

دل مصفا کرده را از خودنمایی چاره نیست

بیند اول خویش را روشنگر اندر آینه

حسن بیرنگی ‌که عالم صورت نیرنگ اوست

عرض تمثال ‌که دارد باور اندر آینه

کیست دل‌ کز جلوه ی طاقت‌ گدازش جان برد

حسرت اینجا می‌شود خاکستر اندر آینه

تا شود روشن ‌که بیمار محبت مرده نیست

از نفس باید فکندن بستر اندر آینه

بیدل اظهار هنر محرومی دیدار بود

خار راه جلوه‌ها شد جوهر اندر آینه

***

وهم شهرت بهانه‌ایم همه

همه ماییم و مانه‌ایم همه

من و ما راست ناید از من و ما

ساز او را ترانه‌ایم همه

عشق‌ اینجا محیط بیرنگی‌ست

ششجهت در میانه‌ایم همه

هر دو عالم غریق اوهام است

قلزم بیکرانه‌ایم همه

شیشه ی ساعت خیال خودیم

خاک بیز زمانه‌ایم همه

جهد داریم تا به خویش رسیم

تیر خود را نشانه‌ایم همه

چون ‌نفس می‌پریم و می‌نالیم

بسکه بی‌ آشیانه‌ایم همه

برکسی راز ما نشد روشن

آتش بی‌ زبانه‌ایم همه

قاصد لنگ نیست غیرت شمع

نامه بر سر روانه‌ایم همه

مفت‌ ما هر چه بشنویم از هم

بی‌ تکلف فسانه‌ایم همه

سینه‌چاکی‌ست مو شکافی‌ نیست

هر چه باشیم شانه‌ایم همه

دل خود می‌خوریم تا نفس است

عالم دام و دانه‌ایم همه

بیدل از دل برون مقامی نیست

دشت و در تاز خانه‌ایم همه

***

هزار نغمه به‌ساز شکست ماست‌ گره

به موی‌ کاسه ی چینی ‌دل صداست گره

ز موج باز نشد عقده ی دل‌ گرداب

به ‌کار ما همه دم ناخن آزماست‌ گره

به‌ کوشش از سر مقصد گذشتن آسان نیست

چو جاده رشته ی ما را در انتهاست ‌گره

ز خبث‌ گریه‌ام ای غافلان نفس دزدید

به برشگال دم اسب را رواست‌ گره

قناعتم نکشد خجلت زبان طلب

ز فرق تا قدمم یک‌ گهر حیاست‌ گره

به وادیی‌ که پر افشانده است‌ کلفت من

ز گرد بادیه پیشانی هواست گره

چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی

فلک به‌ کار من افکند هر کجاست گره

ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام

به تار جاده ی این دشت نقش پاست گره

که غنچه‌ گشت‌ که آغوش‌ گل نکرد ایجاد

به صبر کوش‌ که اینجا گره‌ گشاست گره

تعلق من و ما سهل نشمری بیدل

تأملی‌ که به تار نفس چهاست ‌گره

***

آسوده است شوق ز دل پیش نگذری

ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری

از طبع ذره ‌گر تپشی واکشی بس است

در پرده ی خیال ازین پیش نگذری

بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحه‌ای

بی‌ التفاتی از سر درویش نگذری

دریای عشق بیخود توفان این صداست

کای موج از گذشتگی خویش نگذری

سیلاب نیز طعمه ی خاکست از احتیاط

زین دشت آنقدر قدم اندیش نگذری

در کاروان غبار املهای آرزو

پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری

بیدل غبار عالم اوهام زندگیست

نگذشته‌ای ز هیچ اگر از خویش نگذری

***

آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری

دختر رز فتنه ها می زاید از بی شوهری

تا کی اجزای کمال از گفتگو بر هم زدن

یک نفس هم گر دو لب بر هم گذاری دفتری

هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد

عالمی را کلفت این خانه کشت از بی دری

دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف

موی چینی کرد ما را دستگاه لاغری

تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض

هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری

ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است

بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری

رنگها دارد بهار انتظار مدعا

فرق دام اینجا محال است از دکان جوهری

همچو شبنم انفعال نارسایی می کشم

در عرق خواباند پروازم ز بی بال و پری

چون دف عبرت خراش از پیکر فرسوده ام

پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری

مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش

جام و مینا در بغل می آید آواز پری

هر کدورت را که می بینی صفا می پرورد

سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری

زحمت تدبیر یکسو نه که در دریای عشق

بادبانی نیست کشتی را به از بی لنگری

در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش

خار این صحرا ندارد شیوه ی دامن دری

تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنی ست

ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری

الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست

پا کش از دامن چو اشک آندم که از سر بگذری

از سراغ چشمه ی حیوان که وهمی بیش نیست

می دهد آبی نشان آیینه ی اسکندری

خلقی از اوهام استخراج مستی می کند

یادگیر آن می که پیماید فرس از ساغری

طوق در گردن به گردون می پری چون گردباد

جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری

از فضولی قطع کن بیدل که در بزم یقین

حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری

***

آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی

چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی

جنس ‌کساد جوهرم نیست قبول هیچکس

خاک خورد مگر ز شرم سجده ی هیچ قیمتی

داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی

معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی

چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو

یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی

آفت اعتبار کس‌ ننگ مقلدی مباد

سوخت بنای شمع من‌ گریه ی بی ‌ندامتی

ریگ روان ‌کجا برد شکوه ی درد جستجو

از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی

دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌ گداخت

داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی

با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام

کاش دمی چو بند نی ‌لب گزدم حلاوتی

همت سعی نیستی تا به‌ کجا رساندم

خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی

همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی

تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی

راحت بوریای فقر ناز هزار جلوه داشت

من به‌ گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی

بیدل اگر تو محرمی دم مزن‌ از حدیث عشق

بست زبان علم و فن معنی بی‌ عبارتی

***

ازین ‌نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی

نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی

تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم

نگاه ناتوانم غرقه ی توفان خاموشی

ز تمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم

اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی

ز درس نسخه ی هستی چه خواهم سخت حیرانم

به صد تعبیرم ایما می‌کند خواب فراموشی

به غارت رفته گرد جلوه‌گا‌ه ‌کیستم یارب

که از هر ذره‌ای بالم نگاه خانه بر دوشی

نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی

نفس دزدیده‌ام تا در نگیرد پنبه در گوشی

شکستن تا چه‌ها ریزد به دامان حباب من

نگاهی رفته است از خویش و گل‌ کرده‌ست آغوشی

ز مستان هوس ‌پیمای این محفل نمی‌بینم

چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی

ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی‌بندد

تو بر خود جلوه‌ کن ما را کجا چشمی کجا هوشی

دل داغ آشیانی در قفس پرورده‌ام بیدل

به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی

***

افتاده‌ام به راهت چون اشک بی‌ روانی

مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی

از ساز حیرت من مضمون ناله درباب

گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی

آنجا که عشق ریزد آیینه ی تحیر

روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی

یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی

تا کی به رنگ مژگان پرواز آشیانی

از رفتن نفسها آثار نیست پیدا

نقش قدم ندارد صحرای زندگانی

دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست

تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی

تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی

از وحشت شرر کن نقش سبک‌عنانی

در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست

ابرام می‌ فروشی چند‌ان که زنده مانی

تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت

ناکردن است اولی کاری که می‌توانی

بی صید دیده ی دام مخمور می‌نماید

قد دو تاست اینجا خمیازه ی جوانی

خمخانه ی تمنا جامی دگر ندارد

مفتست بیدماغی گر نشئه می‌رسانی

بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد

از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی

***

افسانه ی وفایی اگر گوش کرده‌ای

یادم کن آنقدر که فراموش کرده‌ای

لعلت‌ خموش و دل ‌هوس‌ انشای ‌صد سئوال

آبم ز شرم چشمه ی بیجوش کرده‌ای

خیمازه ی خیال تسلی کنار نیست

ای موج اختراع چه آغوش‌ کرده‌ای

دل نیست‌ گوهری ‌که به خاکش توان نهفت

آیینه است آنچه نمدپوش کرده‌ای

موی سپید پنبه ی ‌گوش ‌کسی مباد

در خواب‌، سیر صبح بناگوش کرده‌ای

لغزیده بر جهات پریشان نگاهیت

خطی دگر شد آنچه تو مغشوش ‌کرده‌ای

جز وهم چون حباب ندانم چه بار داشت

خم گشتنی که آبله ی دوش کرده‌ای

گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است

امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده‌ای

زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده ‌گیر

فرداست کاین حساب فراموش کرده‌ای

تصویر شمع‌، محرم سوز و گداز نیست

در ساغرت می است که کم نوش کرده‌ای

بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه

ای بیخبر چراغ که خاموش کرده‌ای

***

اگر با پای سروی سعی آهم رهبری ‌کردی

کف خاکسترم با بال قمری همسری ‌کردی

ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها

به رنگ رشته ی شمعم نفس هم اژدری ‌کردی

نشد اول چراغ عافیت در دیده‌ام روشن

که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی

دلی دارم که گر آیینه دیدی حیرت کارش

همان جوهر عرق از خجلت بی ‌جوهری کردی

نبردم رنج تزویری ‌که زاهد از فسون او

به هر گوسالگی خود را خیال سامری‌ کردی

به بی دردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد

چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری‌ کردی

خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری

که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری‌ کردی

اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی

دل صد چاک ما هم دست در بال پری‌ کردی

چو قمری چشم اگر می‌دوختم بر سرو آزادش

به گردن‌ گردش رنگ تحیر چنبری کردی

نگاه او گر افکندی سپند ناز در آتش

به حیرت ماندن چشم غزالان مجمری‌ کردی

ز گرد جلوه ی خود خاک بر سر ریختی بیدل

اگر نظاره ی رفتار او کبک دری کردی

***

اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی

به هر جا جلوه‌ گر کردی همان جز دور ننمایی

نه لفظ آیینه ی انشا، نه ‌معنی قابل ایما

به این سازست پنهانی‌، به این رنگست پیدایی

بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمی‌بندد

خیال آیینه‌ دارد لیک بر روی تماشایی

به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد

دو عالم سر بهم سوده‌ست تا مژگان بهم سایی

دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را

گداز قطره ی من عالمی را کرد دریایی

هجوم ‌گریه برد از جا دل دیوانه ی ما را

به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی

بهارستان شوق بی‌ نیازی رنگ ها دارد

گلی مست خود آرایی‌ست یعنی عالم آرایی

به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن

چو گردون شش جهت آغوش واکرده‌ست یکتایی

قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد

زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی

بنازم نشئه ی یکرنگی جام محبت را

دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو می‌آیی

هزار آیینه حیرت در قفس ‌کرده‌ست طاووست

جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی

ز تحریک نفس عمری‌ست بیدل در نظر دارم

پر پروانه ی چندی جنون پرواز عنقایی

***

اگر سیر زمین داری وگر افلاک می‌بینی

دماغ فرصت امروزست فردا خاک می‌بینی

پری نفشانده‌ای تا وانماید رنگ این باغت

قفس پرورده‌ای گل از کمین چاک می‌بینی

نخواهی غره ی آرایش علم و عمل گشتن

خیالی چند دور از عالم ادراک می‌بینی

نپنداری شود آب وضوی باطنت حاصل

به فالی گر فشاری دامن نمناک می‌بینی

هنوز از موج می بویی ندارد جام این محفل

خط پیمانه در اندیشه‌های تاک می‌بینی

نه دنیا کلفت‌ آموزست و نه عقبا غم ‌اندوزست

ستم ها از جنون فطرت بی باک می‌بینیشکار وهم

گردونی‌، به زنجیر چه افسونی

که هر سو می‌روی یک حلقه ی فتراک می‌بینی

که برد آن طول و پهنایت‌، چه شد دریا دلی‌هایت

که چون گوهر غنا در عقده ی امساک می‌بینی

اقامت آرزو، هیهات با اسباب جوشیدن

به قدر آشیان‌، رنج خس و خاشاک می‌بینی

رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطی دارد

که تا لغزید مژگان هر چه دیدی پاک می‌بینی

غم تدبیر لذات از مزاجت‌ گم نشد بیدل

به دندان سنگ زن پر زحمت مسواک می‌بینی

***

الهی سخت بی‌ برگم به ساز طاعت‌اندوزی

همین یک الله الله دارم آن هم ‌گر تو آموزی

ز تشویش نفس بر خویش می‌لرزم ازین غافل

که شمع از باد روشن می‌شود هرگه تو افروزی

تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمی‌داند

نفس هر پر زدن بی‌ پرده دارد صبح نوروزی

سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل

سیه‌ کردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی

درین وادی‌ که دل از آه مأیوسان عصا گیرد

چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی

ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه

تبسم می‌کشد سویت چو گندم محمل روزی

قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل

چو عریانی لباسی نیست‌ گر مژگان بهم دوزی

***

ای امل آواره فرصت را چه رسوا کرده‌ای

نوحه‌ کن در یاد امروزی ‌که فردا کرده‌ای

حسن مطلق را مقید تا کجا خواهی شناخت

آه از آن یوسف‌ که در چاهش تماشا کرده‌ای

آشنای شخص با اسم و صفت محتاج چند

خوانده ای آیات تحقیق و معما کرده ای

پشت و روی صفحه ای ادراک توست اسلام و کفر

سطر قرآن را ز کم بینی چلیپا کرده ای

حکم عنقا داشت اینجا معین فقر و غنا

اختراع است این که نامش دین و دنیا کرده ای

پنبه ی میناست گر محرم شوی ای بیخرد

آنچه از طبع درشتش فهم خارا کرده ای

چون کف صیقل گران تا کی مکدر زیستن

ظاهرت هم پاک کن گر دل مصفا کرده ای

صورت آیینه ای، از حال خود غافل مباش

گر همه در خانه باشی رو به صحرا کرده ای

دیدن آیینه، اسرار عدم فهمیدن است

نقش بی رنگی ست تمثالی که پیدا کرده ای

در ادبگاهی که باید از فضولی آب شد

بیخبر کاری اگر کردی تمنا کرده ای

ساغرت بر سنگ زن تا ناله ای گردد بلند

نشئه ی هنگامه ی پستی دو بالا کرده ای

هر کجا عشاق دامان مژه افشرده اند

قطره ای را دیده ای گر سیر دریا کرده ای

حیرت بی معنی ات خمیازه است آغوش نیست

غفلت اوهام طولی داشت پهنا کرده ای

سیر زندانست بیدل دعوی آزادیت

از گشاد بال و پر چاک قفس واکرده ای

***

ای آنکه رمز اخفا با صد ترانه گفتی

ما را که پر عیانیم از ما چرا نهفتی

صبح تبسم ناز صد کاف و نون گل افشاند

لیک از غنای عبرت یک لب گهر نسفتی

نی ناله دید رویت، نی گل شنید بویت

ای غنچه ی تحیر آخر چنین شکفتی

خلوتگه تنزه ننگ از خیال ما داشت

چندانکه گرد گردیم بیرون خانه رفتی

خون گشت دل که هیهات اینجا نیارمیدی

شد دیده داغ کای وای اینجا دمی نخفتی

قدر تو کس چه داند، تا بر تو جان فشاند

ای آفتاب تابان گنجی و گنج مفتی

وحدت خیال بازی ست، کثرت جنون طرازی ست

این جمله بی نیازی ست، نی طاق و نه جفتی

آراسته ست محفل افسانه های باطل

نی با دلی نه بیدل بی گفت و بی شنفتی

***

ای بیخبر بکوش که مرد خدا شوی

بنگر چه می شوی اگر از خود جدا شوی

گر ذره محو نور شود آفتاب نیست

تا کی به صیقل آینه ی کبریا شوی

بیگانگی ست بوی بهار تعینت

مفت تو گر دو روز به رنگ آشنا شوی

در ساز کارگاه عدم انقلاب نیست

اینجا چه دیده ای ز بقا تا فنا شوی

کم نیست اینکه از دم نارنجی امل

فقری و پیش خود سر و برگ غنا شوی

بر فرق عزت تو نزیبد گلی دگر

ای خاک گر بهار کنی نقش پا شوی

سعی نفس رساند تنت آنسوی عدم

این رشته تا کجا گسلد تا رسا شوی

دست طلب به دامن صد حسرت آشناست

بر خاک نه مباد غبار دعا شوی

تنهایی تو انجمن آرا نمی شود

من تا کجا به خویش ببالد که ما شوی

فرصت کفیل نیست مگر چون غبار صبح

نابرده سر به جیب تأمل هوا شوی

سرمایه ی تو جز عرق شرم هیچ نیست

چیزی مشو که هر چه شوی بیحیا شوی

زین یبشتر مپیچ به افسون علم و فن

ای عقده ی خیال جنونی که واشوی

ناموس نیستی به تغافل نگاهدار

امروز کو سری که تو فرداش پا شوی

شبنم به جبهه ای که ندارد عرق کش است

بیدل خوش است گر تو هم آب از حیا شوی

***

ای جگر خون کن پوشیده و پیدا چه بلایی

جلوه هایت همه اینجاست تو باری به کجایی

تو نگاهی اگرم دیده زند فال تماشا

و گر از تار نفس نغمه تراود تو صدایی

سعی نظاره به سیر چمنت داغ تحیر

شوخی ناله به انداز قدت محورسایی

چشم من بی تو طلسمی است بهم بسته ز عالم

این معمای تحیر تو مگر بازگشایی

مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد

از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی

بی ادب بسکه به راه طلبت راه گشودم

می زند آبله ام از سر عبرت کف پایی

طایر نامه بر شوقم و پرواز ندارم

چقدر آب کنم دل که شود ناله هوایی

بست زیر فلک آزادگی ام نقش فشردن

ناله در کوچه ی نی شد گره از تنگ فضایی

خنده عمری ست نمی آیدم از کلفت هستی

حاصلی نیست در اینجا تو هم ای گریه نیایی

دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد

ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی

دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت

حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی

***

ای سعی نگون‌، زین دشت‌، در سر چه هوا داری

کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری

صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم

تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری

پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا

عریانی دیگر نیست‌ گر جامه فرود آری

غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن

بیرنگ نمی‌آید از آینه‌ ستاری

در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت

آخر به چه روی است این‌ کز پشت برون آری

آگاهی و جهل از ما تمییز نمی‌خواهد

بی‌ چشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری

در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها

سر بر فلکم اما از آبله دستاری

ما ذره ی موهومیم اما چه توان‌ کردن

تشویش‌ کمی‌ها هم‌ کم نیست ز بسیاری

فریاد ز افلاسم‌ کاری نگشود آخر

بی‌ ناخنی‌ام خون کرد از خجلت سرخاری

پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام

چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری

بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده‌ست

دل این همه سنگین نیست وقتست‌ که برداری

***

ای شیخ به تدبیر امل بیهده حرفی

دستار به کهسار میفکن تل برفی

همنسبتی جوهر رازت چه خیال است

از وهم برون ‌آ،‌ کف این قلزم ژرفی

دون فطرتیت غیر جنون هیچ ندارد

بر حوصله ی پوچ مناز آبله ظرفی

در عالم برق و شرر امید وفا نیست

هستی رم نازست و تو حسرت‌کش طرفی

با نقش خیال این همه رعنا نتوان زیست

چون پیکر طاووس ز نیرنگ شگرفی

بحث من و ما برده‌ای آن سوی قیامت

ای مدٌ نفس با همه فرصت دو سه حرفی

بیدل ادب علم و فن از دور بجا آر

جز خجلت تقریر نه نحوی و نه صرفی

***

ای گشاد و بست مژگانت معمای پری

جام در دستست از چشم تو مینای پری

از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن

یک جنون می‌پرورد پنهان و پیدای پری

زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است

گر بفهمی بی‌ مساسی نیست اعضای پری

عالمی را حرف و صوت بی‌ اثر دیوانه ‌کرد

طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری

آخر آغوش خیال از خویش خالی‌ کردنست

شیشه‌ای داری دو روزی گرم کن جای پری

تا کجا گردد غبار وحشت اسباب‌، جمع

بگذر از شیرازه‌ بندیهای اجزای پری

ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن

آدمی‌، آدم چه می‌خواهی ز صحرای پری

کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است

بیشتر بی ‌نقش می بافند دیبای پری

آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم

شیشه‌ها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری

سخت محجوب است حسن‌، آیینه‌دار شرم باش

از تو چشم بسته می‌خواهد تماشای پری

هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشه‌ای

بی ‌ادب مگذر عرق ‌کرده‌ست سیمای پری

بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش

وضع این نه حلقه خلخالی‌ست در پای پری

***

ای ‌که در دیر و حرم مست‌ کرم می ‌آیی

دل چه دارد که درین غمکده کم می‌آیی

جوهر ناز چه مقدار تری می‌چیند

که به حسرتکده ی دیده ی نم می‌آیی

اینقدر سلسله ی ناز که دیده‌ست رسا؟

عمرها شد که به هر سو نگرم می آیی

صمدی لیک درین انجمن عجز نگاه

به چمن سازی آثار صنم می آ‌یی

چقدر لطف تو فریاد رس‌ بی‌ بصریست

که به چشم همه کس دیر و حرم می آیی

عقل و حس غیر تحیر چه طرازد اینجا

کز حدوث آینه پرداز قدم می‌ آیی

عرض تنزیه به تشبیه نمی‌آید راست

سحر کاریست که معنی به رقم می آ‌یی

فقر نازد که به تجرید نظر دوخته‌ای

جاه بالد که به سامان حشم می‌آیی

ای نفس آمد و رفت هوست داغم‌ کرد

می‌رو‌ی سوی عدم باز عدم می آیی

چشم تا بسته‌ای‌، آفاق سواد مژه است

صد شق خامه ز یک نقطه بهم می آیی

چینت از دامن آرام به هر جا گل ‌کرد

ذره تا مهر به آرایش هم می آیی

انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرش

هر کجا پای نهی پا به سرم می آ‌یی

کم آرایش تسلیم نگیری زنهار

ابروی نازی اگر مایل خم می آ‌یی

چه ضرور است ‌کشی رنج وداعم بیدل

می‌روم من به مقامی‌ که تو هم می‌آیی

***

ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی

تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی

هنگامه ی خموشت چندین کتاب دارد

یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی

آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت

بوی سبک عنانی رنگ‌ گران رکابی

آیینه ی تعین حکم حباب دارد

از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی

دل معنی غریبی است چشمی ‌گشا و دریاب

یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی

حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست

اینجا پر و تهی چیست پیمانه ی حبابی

دانش اگر کمال است فهم خودت محال است

دل غرق انفعال است یونان زیر آبی

افتاده است حیرت در عالم خیالات

فرش بساط وهمی‌، نی مخملی و خوابی

خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی

بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی

تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست

سر کوتهی نخواهی این رشته بر نتابی

بیدل‌ که داد اینجا آگاهی از تو ما را

ما عالم جنونیم‌، تو مجلس شرابی

***

این ‌چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای‌؟

پای تا سر همه چشمی و به خود دوخته‌ای

برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد

شعله در پرده ی سنگ است و جهان سوخته‌ای

رونق چار سوی دهر ز کالای دلست

کو دکانی ‌که تو این آینه نفروخته‌ای

صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد

پنبه‌ای چند که بر دلق گدا دوخته‌ای

فطرت آب است ز اظهار کمالی‌ که تراست

صنعت شیشه‌گران عرق آموخته‌ای

آتش منفعل روز زمینگیر حیاست

لاله گل کرد چراغی ‌که تو افروخته‌ای

بیدل اندیشه ی طور و شجر ایمن چند

آتشی نیست درین جا تو نفس سوخته‌ای

***

ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای

نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی

صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست

تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای

کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد

محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای

بیش ازین فتنه ی هنگامه ی اضداد مباش

چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای

اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست

قطع کن زحمت تیغی ‌که تواش آخته‌ای

دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات

ای ستمکش نگهی خانه‌ کجا ساخته‌ای

عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت

آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای

نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد

صورت‌ توست در آن پرده ‌که نشناخته‌ای

گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل

در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای

***

ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی

سیل‌ خیزست حیا آنهمه عریان نشوی

چه‌ بهار و چه ‌خزان رنگ گل حیرت توست

جلوه‌ای نیست گر آیینه نمایان نشوی

از زمین تا فلکت دعوی استعدادست

به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی

ذره خورشید دکان‌، قطره و دریا سامان

آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی

هر قدم رشته ی این راه تأمل دارد

به گشاد گره آبله دندان نشوی

بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار

گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی

آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد

خون عاشق‌ گنهی نیست پشیمان نشوی

کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانی‌ست

تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی

وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است

ای نگه سعی‌ کمی نیست‌ که مژگان نشوی

فکر کیفیت خود نیستیی می‌خواهد

تا سر از دوش نرفته‌ست گریبان نشوی

شرم کن بیدل از آن جلوه‌ که چون آب روان

همه تن آینه پردازی و حیران نشوی

***

ای هوش‌! سخت داغیست‌، یاد بهار طفلی

تا مرگ بایدت بود شمع مزار طفلی

قد دو تا درین بزم آغوش ناامیدیست

خمیازه کرد ما را آخر خمار طفلی

ای عافیت تمنا مگذر ز خاکساری

این شیوه یادگارست از روزگار طفلی

ای غافل از نهایت تا کی غم بدایت

مو هم سفید کردی در انتظار طفلی

ای واقف بزرگی آوارگی مبارک

منزل نماند هر جا بستند بار طفلی

ما را ز جام قسمت خون خوردنی است اما

امروز ناگوارست آن خوشگوار طفلی

تا روزگار سازد خالی به دیده جایت

چون اشک برنداری سر از کنار طفلی

چشمم به پیری آخر محتاج توتیا شد

می‌داشت کاش گردی از رهگذار طفلی

انجام پختگی بود آغاز خامی من

تا حلقه‌ گشت قامت ‌کردم شکار طفلی

تا خاک یأس بیزم بر فرق اعتبارات

یکبار کاش سازند بازم دچار طفلی

بر رغم فرع گاهی بر اصل هم نگاهی

تا کی بزرگ بودن ای شیرخوار طفلی

از مهد غنچه خواندیم اسرار این معما

کاسودگی محال است بی ‌اعتبار طفلی

آخر ز جیب پیری قد خمیده گل کرد

رمز کچه نهفتن در روزگار طفلی

بر موی پیری افتاد امروز نوبت رنگ

زد خامه در سفیداب صورت نگار طفلی

امروز کام عشرت از زندگی چه جویم

رفت آن غباربیدل با نی سوار طفلی

***

باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی

رنگ ‌گل‌، طرف عذاری بوی ‌سنبل ‌کاکلی

سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم

مصرع موزون نکردم در زمین قلقلی

لاله وارم دل به حسرت سوخت اما گل نکرد

آنقدر دودی ‌که پیچم بر دماغ سنبلی

جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون

عقده ی ما هم نیاز ناخن بی‌چنگلی

کاش نومیدی به فریاد گرفتاران رسد

خانه ی زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی

نفس را تا کی به آرایش مکرم داشتن

پشم هم بر پشت خر کم نیست‌ گر خواهد جلی

اینقدر از فکر هستی در وبال افتاده‌ایم

جز خم‌ گردن درین زندان ‌نمی‌باشد غلی

ترک حاجت‌ گیر ناموس حیا را پاس ‌دار

تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی

سرخوش پیمانه ی میخانه ی تسلیم باش

حلقه ی بیرون در هم نیست بی ‌جام ملی

نیست غافل آفتاب از ذره ی بی‌ دست و پا

با همه موهومی آخر جزو ما دارد کلی

بیدل امشب بر سرم چون شمع ‌دست ناز کیست‌؟

خفته‌ام در زیر تیغ و چتر می‌بندم گلی

***

بازم به جنون زد هوس طرح زمینی

کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی

حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است

بوی نگهی برده‌ام از آینه بینی

زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم

صور است اگر واکشی از پشه طنینی

ای فقر گزین‌! خرقه ی صد رنگ مپرداز

حیف‌ست دمد گلبنی از خاک ‌نشینی

در طینت خست نسبان جوهر اخلاق

از تنگی جا در رحمی مرده جنینی

افسوس به دامان هوایت نشکستیم

گردی که زند دست به آرایش چینی

خجلت‌کش نقش قدم آبله‌دارست

در راه تو هر سو عرق آلوده جبینی

با فتنه ی آن نرگس کافر چه توان کرد

چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و دینی

پیش آی که چون شمع نشسته‌ست به راهت

در گردش رنگم نگه بازپسینی

بیدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم

تا یک مژه جاروب کشم خانه ی زینی

***

به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری

تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری

غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد

حضور چین دامان تو محرابست پنداری

ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی

به مژگانت ‌که شوخیهای مضرابست پنداری

سپند آتش دل کرده‌ام ذرات امکان را

تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری

سر از بالین نازم یاد مخمل بر نمی‌دارد

بساط خاکساریها شکر خوابست پنداری

به فکر هستی از خود هر نفس می‌بایدم رفتن

خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری

نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس‌ روشن

درین عبرت سرا آیینه نایابست پنداری

خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا

سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری

گهر در بحر از گرد یتیمی خاک می‌لیسد

تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری

دلیل شوخی عشق است محو حسن‌ گردیدن

نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری

خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد

مصور در کمین طرح سنجابست پنداری

تحیر صورتی نگذاشت در آیینه‌ام بیدل

صفای خانه‌ای دارم که سیلابست پنداری

***

به جلوه ی تو نگه را ز حیرت اظهاری

ببالد از مژه انگشتهای زنهاری

چو گردباد اسیران حلقه ی زلفت

کشند محمل پرواز بر گرفتاری

نگه ز پرده ی آن چشم ناتوان پیداست

به رنگ شخص اجل در لباس بیماری

زبان خار ندانم چه‌ گفت در گوشش

که چشم از آبله‌ام برد سیل خونباری

چه ممکنست دل از گریه‌ام بجا ماند

ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری

دلیل عافیت شمع عرض زنهارست

تو نیز جز به سرانگشت ‌گام نشماری

گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست

به روی‌ آب‌نشین چون کف از سبکباری

نظر به خاک ره انتظار دوخته‌ام

بس است مردمک چشم دام بیداری

به آن مراتب عجزم‌ که همچو نقش قدم

کند بنای مرا سایه سقف و دیواری

در آن بساط که من مرکز فسردگی‌ام

رمد ز شعله ی جواله سعی پرگاری

غبار هستی‌ام اجزای وحشت عنقاست

چها به باد دهی تا مرا بهم آری

ز بسکه ساغر بزم ادب زدم بیدل

چو شمع ناله ‌گره ‌گشت و کرد منقاری

***

به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی

زمین چاره تنگ و بر سر افتاده‌ست گردونی

نه شور واجب است اینجا و نی هنگامه ی ممکن

همین یک آمد و رفت نفس می‌خواند افسونی

ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد

که شکل چتر بسته‌ست از بلندی موی مجنونی

مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را

مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی

فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمی‌خواهد

بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی

رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت

اگر وا کرده‌ای بند نقاب جامه گلگونی

صفای‌ کسوت آلوده ی ما بر نمی‌یابد

مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی

تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد

وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی

تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر

ندانستم که مشت خاک من می‌جست هامونی

ز تشویش حوادث نیست بی‌ سعی فنا رستن

پل از کشتی شکستن بسته‌ام بر روی جیحونی

تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان

به گوش از ششجهت می‌آیدم فریاد موزونی

به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن

چراغ خانه اینجا روشن است از قطره ی خونی

غم بی‌ حاصلی زین‌ گفتگوها کم نمی‌گردد

عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی

به حیرت می‌کشم نقشی و از خود می‌روم بیدل

فریبم می‌دهد تمثال از آیینه بیرونی

***

به دل دارم چو شمع از شعله‌های آه سامانی

مرتب کرده‌ام از مصرع برجسته دیوانی

خراش تازه‌ای در طالع نظاره می‌بینم

درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی

به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل

تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی

ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم

که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی

چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت

که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی

ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم

نگه بیخانمان می‌گردد از تحریک مژگانی

ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمی‌ماند

صدا بر شش جهت می‌پیچد از گام پریشانی

تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر

گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی

ز خود بینیت عیب دیگران بی‌ پردگی دارد

اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی

ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت

به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی

فضای عشرتی‌ کو وادی خونریز امکان را

زمین تا آسمان خفته‌ست در زخم نمایانی

به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت

به هستی چون سحر می‌بایدم افشاند دامانی

دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو

ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی

ازین ‌گلشن جنون حیرتی ‌گل کرده‌ام بیدل

نهان چون بوی گل در رشته ی چاک گریبانی

***

به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی

چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی

به جیب زندگی ‌تهمت شمر نقد بقا بستن

مگر در کاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی

ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را

بساطی را که بر هم چیده‌ای آن به‌ که در پیچی

خیال هرزه‌ گردی اینقدر آواره‌ات دارد

به جایی می‌رسی زین ره سر مویی اگر پیچی

گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد

به خود می‌پیچ اگر می‌خواهی از آفاق سرپیچی

حریف آن میان نتوان شد از باریک‌بینیها

مگر از زلف مشکین تار مویی در کمر پیچی

تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را

تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی

سواد مدعای ‌نسخه ی هستی ‌شود روشن

اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی

اگر فقر از تو می‌نالد و گر جاه از تو می‌بالد

نه‌ای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی

حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی

همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی

نفس در سینه تا دزدیده‌ای اندیشه می‌تازد

عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی

خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد

ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی

جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد

چو موگردد رسا ناچار می‌باید به سر پیچی

گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل

مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی

***

بر اوج بی ‌نیازی اگر وارسیده‌ای

تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار

چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانه ی هر نارسیده نیست

حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند

ای میوه ی رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت

یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبله ی پای همتت

پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود

ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن

با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوه ی تو تماشایی خود است

گویا ز سیر آینه ی ما رسیده ای

فکر شکست توبه ی ما نیست آنقدر

مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس

امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمه ی غربت و وطن

زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت

مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای

***

بر خود مشکن تا همه تن رنگ نگردی

ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی

دور است تلاشت ز ره ‌کعبه ی تحقیق

ترسم‌ که به ‌گرد قدم لنگ نگردی

تا راه سلامت سپری ضبط نفس‌ کن

قانون تو سازست گر آهنگ نگردی

چون خاک هواگیر درین عرصه محالست

کز خود روی و صاحب اورنگ نگردی

در آینه ی شوخی این جلوه شکستی است

بر روی جهان بیهده چون رنگ نگردی

پیداست خراشی که ز نقش است نگین را

از نام جراحتکده ی ننگ نگردی

این جلوه نیرزد به غبار مژه بستن

آیینه مشو تا قفس زنگ نگردی

در عالم اضداد چه اندیشه ی صلحست

با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی

صیاد کمینگاه امل قامت پیریست

هشدار که چون حلقه شوی چنگ نگردی

بیگانگی وضع جهان حوصله خواه است

از خویش برون آی اگر تنگ نگردی

آیینه ی نازت همه دم جلوه بهارست

ای رنگ نگردانده تو بیرنگ نگردی

بیدل به ادای مژه ‌کجدار و مریزی

پر شیفته ی محفل نیرنگ نگردی

***

برداشتن دل ز جهان کرد گرانی

کز پیری‌ام آخر به خم افتاد جوانی

مهمیز رمی نیست چو تکلیف تعلق

نامت نجهد تا به نگینش ننشانی

ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا

تا نام تو خفت کش یادی‌ست گرانی

سر پنجه ی تسخیر جهانت به چه ارزد

دست تو همان ست کشه دامن نفشانی

بر هر که مدد کرده‌ای از عالم ایثار

نامش به زبان گر ببری بازستانی

سطر نفس و قید تأمل چه خیال است

هر چند بمیری ‌که تواش سکته نخوانی

هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت

باید نسب حرف به آیینه رسانی

آب است تغافل به دم تیغ غرورش

یارب ‌که ز خونم نکند قطع روانی

تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل

پیداست چه مقدار عیانی که نهانی

هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست

هنگامه ی ‌کنج دهن و موی میانی

کیفیت آن دست نگارین اگر این است

طاووس کند گل مگسی را که برانی

ای موج‌ گهر آب شو از ننگ فسردن

رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی

بیدل اثر نشئه ی نظم تو بلندست

امید که خود را به دماغی برسانی

***

برون تازست حسن بی ‌مثال از گرد پیدایی

مخوان بر نشئه ی نازپری افسون مینایی

فریب آب خوردن تا کی از آیینه ی هستی

دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی

گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا

ندارد خون کس رنگی مگر دستی به‌ هم سایی

ز اعیان قطع‌ کن افسانه ی شکر و شکایت را

همان سطریست نامفهوم طوماری ‌که نگشایی

نگردی از عروج نشئه ی دیوانگی غافل

خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی

جنون عشق توفان می‌کند در پرده ی شوقم

گریبان می‌درٌد از بند بند نی دم نایی

به شوخیهای ‌کثرت سعی وحدت بر نمی‌آید

چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی

به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد

ز خود رنگی نمی‌کاهی‌ که بر آیینه افزایی

وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر

چو گم‌ گشتی به چشم هر که آیی آفتاب آیی

ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان

حقیقت محرمان‌ گفتند: داغ ناشناسایی

به شغل‌ گفتگو مپسند بیدل ‌کاهش فطرت

به مضراب هوس تاکی چو تارساز فرسایی

***

بر هر گلی دمیده‌ست افسون آرزویی

بوی شکسته رنگی رنگ پریده بویی

ناموس ناتوانی افتاده بر سر هم

رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلویی

سازی که چینی دل ناز ترنمش داشت

روشن شد آخر کار از پرده تار مویی

در کاروان هستی یک جنس نیستی بود

زین چار سو گزیدیم دکان چارسویی

تدبیر خانمانت در عشق خنده دارد

کشتی شکسته آنگه غمخواری سبویی

از هر سری درین بحر ناز حباب ‌گل ‌کرد

مست شناست اینجا بیمغزی کدویی

تا چشم باز کردیم با تو چه ساز کردیم

بر ما چو نی ستم کرد آوازی و گلویی

چون‌ گرد باد زین دشت صد نخل بی‌ ثمر رست

ما نیز کرده باشیم بی ‌پا و سر نمویی

جوش و خروش عشقیم زیر و بم هوس چیست

هر پشه در طنینش دارد نهنگ هویی

هستی همان عدم بود، نی کیفی و نه کم بود

در هر لب و دهانی من داشته‌ست اویی

در معبدی که پاکان از شرم آب گشتند

ما را نخواست غفلت تر دامن وضویی

چون شمع تا رسیدیم در بزمگاه قسمت

یاران نشاط بردند ما داغ شعله خویی

دل بر چه داغ مالیم سر بر چه سنگ ساییم

ما را نمی‌دهد بار آیینه پیش رویی

بیدل گذشت خلقی مأیوس تشنه ‌کامی

غیر از نفس درین باغ آبی نداشت جویی

***

بسکه بی روی تو خجلت‌ کرد خرمن زندگی

بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی

با چنین دردی ‌که باید زیست دور از دوستان

به‌ که نپسندد قضا بر هیچ دشمن زندگی

کاش در کنج عدم بی درد سر می‌سوختم

همچو شمعم‌ کرد راه مرگ روشن زندگی

خجلت عشق و وفا، یأس و امید مدعا

عالمی شد بار دل زین بارگردن زندگی

بی ‌نفس گردیدن از آفات ایمن می‌کند

آن چراغی را که دارد زیر دامن زندگی

تشنه ی آبی نباید بود کز سر بگذرد

می‌شود آخر دم تیغ از گذشتن زندگی

فرصت ‌آوارگی هم یک دو گردش بیش نیست

تا به‌ کی دارد چو سنگت در فلاخن زندگی

هرکه می‌بینی دکان آرای نازی دیگرست

زین قماش پوچ یعنی باب مردن زندگی

تا کجا همکسوت طاووس خواهی زیستن

بیخبر در آبت افکنده‌ست روغن زندگی

گه به منظر می‌فریبد گه به بامت می‌برد

می‌کشد تا خانه ی‌ گورت به هر فن زندگی

دستگاه ناله هم ای کاش مدّی می‌کشید

چون سپندم سوخت داغ نیمه شیون زندگی

شبنم انشا بود بیدل خجلت پرواز صبح

بر کفن زد تا عرق‌ کرد از دویدن زندگی

***

بسکه ‌گردید آبیار ما ز پا افتادگی

سبز شد آخر چو بید از وضع ما افتادگی

می‌توان از طینت ما هم رعونت خواستن

گر برآید از طلسم نقش پا افتادگی

عمرها چون اشک‌ کنج راحتی می‌خواستم

بهر ما امروز خالی کرد جا افتادگی

دام عجزی در کمین سرکشی خوابیده است

می‌کشد انجام نی از بوریا افتادگی

سرکشی تا کی گریبانت درّد چون گردباد

همچو صحرا دامنی دارد رسا افتادگی

مرد وحشت گر نه‌ای با هر چه هستی صلح کن

ای به یک رویی مثل یا جنگ یا افتادگی

غوطه زن در ناز اگر با عجز داری نسبتی

بر سراپای تو می‌بندد حنا افتادگی

خط پرگار کمالت ناتمام افتاده است

تا نمی‌سازد سرت را محو پا افتادگی

با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا

گفت‌: در هر صورتی نام خدا افتادگی

تخم اقبالم ز فیض سجده خواهد همتی

کز سرم چون پا دواند ریشه‌ها افتادگی

کاروان نقش پاییم از کمال ما مپرس

منزل ما جاده ما خضر ما افتادگی

نیست ممکن بیدل از تسلیم‌، سر دزدیدنم

نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی

***

به طبع مقبلان یارب‌ کدورت را مده راهی

بر این ‌آیینه‌ها مپسند زنگ تهمت آهی

چراغ ابلهان عمری‌ست می‌سوزد درین محفل

چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی

جهان آیینه ی وهم است و این طوطی سرشتانش

نفس پرداز تقلیدند و می‌گویند اللهی

پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست این

به این بی ‌حاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی

به حیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد

فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی

تپش‌ها دارم و از آشیان بیرون نمی‌آیم

به این انداز مژگان هم ندارد بال‌ کوتاهی

به خاک آستانت چون هلال از بس‌ که‌ گم‌ گشتم

جبینی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی

ندانم مژده ی وصل که دارد انتظار من

که حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهی

چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن

بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی

به تنگیهای دل یک غنچه نتوان نقش بست اینجا

شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی

ببینم تا کجاها می‌برد فکر خودم بیدل

به رنگ شمع امشب در گریبان کنده‌ام چاهی

***

به عجز کوش ز نشو و نما چه می‌جویی

به خاک ریشه ی توست از هوا چه می‌جویی

دل گداخته اکسیر بی‌ نیازی‌هاست

گداز درد طلب‌، کیمیا چه می‌جویی

سراغ قافله ی عمر سخت ناپیداست

ز رهگذار نفس نقش پا چه می‌جویی

به هر چه طرف‌ کنندت رضا غنیمت دان

ز کارگاه فنا و بقا چه می‌جویی

به فکر خلق متن‌، هرزه سعی جهل مباش

محیط ناشده زین موج‌ها چه می‌جویی

محیط شرم بقدر عرق‌ گهر دارد

هنوز آب نه‌ای از حیا چه می‌جویی

به دامگاه جسد پرفشانی انفاس

اشاره‌ای‌ست کزین تنگنا چه می‌جویی

هزار سال ره اینجا نیاز یکقدم‌ است

زخود برآی ز فکر رسا چه می‌جویی

زبان حیرت آیینه این نوا دارد

که ای جنون زده خود را ز ما چه می‌جویی

به ذوق دل نفسی طوف خویش‌ کن بیدل

تو کعبه در بغلی جابجا چه می‌جویی

***

به عزم بسملم تیغ‌ که دارد میل عریانی

که در خونم قیامت می‌کند ناز گل افشانی

چه سازم در محبت با دل بی‌ انفعال خود

نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی

در آن محفل که بود آیینه‌ام‌ گلچین دیدارش

ادب می‌خواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی

اگر هوشی‌ست پرسیدن ندارد صورت حالم

که من چون ناله‌ام صد پرده عریانتر ز عریانی

دو عالم‌ گشت یک زخم نمکسود از غبار من

ز مشت خاک من دیگر چه می‌خواهد پریشانی

تنک سرمایه‌ام چون سایه پیش آفتاب او

که آنجا تا سجودی برده‌ام کم گشت پیشانی

به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم

سر مو می‌کند مانند تصویرم‌ گریبانی

چو شمع از نارساییهای پروازم چه می‌پرسی

که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی

به ‌کام دل چه جولان سر کنم ‌کز عرصه ی فرصت

نظرها باز می‌گردد به چشم از تنگ میدانی

سحرخندی‌ست از عصیان من‌ گرد ندامت را

بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی

محبت تهمت‌آلود جفا شد از شکست من

حبابم‌ گرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی

ورق‌ گردانی بیتابی‌ام فرصت نمی‌خواهد

سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی

دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل

محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی

***

به غبار عالم جستجو ز چه یأس خسته نشسته‌ای

که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای

نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد

که ز دستهای دعای بد به‌ کمین تیغ دو دسته‌ای

سر و برگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد

تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی ‌که نخسته‌ای

به حضور بارگه ی ادب ستم است دمزدن از طلب

تک و تاز گرد نفس مبر به دری‌ که آینه بسته‌ای

ز گل تعلق این چمن به ‌کجاست لاله ی ‌گوش من

چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای

ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا

مژه ‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای

نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت

به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای

نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم

به تأمل از چه گره خوری که چو رشته ی بگسسته‌ای

چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر

همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای

***

به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی

به پیش ناله اکنون می‌برم فریاد خاموشی

در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت

نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی

جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی

همین آواز دارد تیشه ی فرهاد خاموشی

به ضبط نفس موقوف‌ست‌ آیین گهر بستن

فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی

ز ساز مجلس تصویرم این آواز می‌آید

که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی

همه گر ننگ باشد بی‌ زبانی را غنیمت دان

مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی

نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر

رسانیدم به ‌گوش آینه فریاد خاموشی

لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن

درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی

به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش می‌روبم

پسند ناله ی من نیست بی ‌ایجاد خاموشی

نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت

که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی

به دل گفتم ‌درین مکتب که دارد درس جمعیت

نفس در سرمه خوابانیده ‌گفت‌: استاد خاموشی

چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل

فراموش خودی یا رفته‌ای از یاد خاموشی

***

به گلزاری که آن شوخ پری ‌پیکر کند بازی

غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی

جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش

ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی

گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد

به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی

عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید

نگه در خانه ی خورشید با اختر کند بازی

قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد

چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی

مخور جام فریب از نقش صورتخانه ی گردون

به لعبت‌باز بنگر کز پس چادر کند بازی

دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل

که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی

مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد می‌گردم

کم افتد مهره‌ای زینسان که در ششدر کند بازی

ز بس پیچیده است آفاق را بی ‌مهری گردون

عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی

کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی

زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی

وداع بیقراری می‌کند چون شعله پروازت

هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی

من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان

که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی

***

به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی

جهان تنگ آسودن دل پر می‌کند خالی

نقوش وهم و ظن در هر تأمل می‌شود باطل

خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی

نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش می‌خواند

که عمری شد ز هوشم می‌برد این مصرع خالی

در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید

دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی

به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمی‌ماند

فسردن می‌شود پرواز رنگ از بی پر و بالی

نمی‌دانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم

عرق عمریست بر پیشانی‌ام بسته‌ست غسالی

به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب

زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی

جهان بی‌ اعتبار افتاد از لاف دنی طبعان

نیستان پشم می‌بافد ز شیر و گربه ی قالی

شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس

هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی

به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل

سیه‌ گردید همچون شانه دوش من ز حمالی

***

به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی

تو فطرت عدمی از عدم چه فهمیدی

نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه دید

سرت به زانو اگر گشت خم چه فهمیدی

زبان به حرف گشودی چه بود آهنگت

دو لب دمی که رساندی بهم چه فهمیدی

هزار رنگ خطت ریخت از زبان لیکن

کسی نگفت ترا ای قلم چه فهمیدی

به رشته‌های نفس نغمه‌ای جز ارّه نبود

ازین ترانه که گفتی منم چه فهمیدی

بلند و پست تو چون شمع دودی و داغیست

به سر چه دیدی و زیر قدم چه فهمیدی

قفای سایه دویدی ز شخص شرمت باد

دل آب گشت ز دیر و حرم چه فهمیدی

سواد معنی و صورت ز فهم مستغنی‌ست

صمد اگر صمد است از صنم چه فهمیدی

بغیر وهم که در درسگاه فطرت نیست

منت به هیچ قسم می‌دهم چه فهمیدی

فرامشی سبقم کیست تا ازو پرسم

که من به یاد تو گر آمدم چه فهمیدی

چنین که بیدل ما نارسای عرفان ماند

مباد غره ی دانش تو هم چه فهمیدی

***

به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی

بر این نُه دیر آتش می‌زنم سر می‌دهم هویی

ز فیض وحشتم همسایه ی جمعیت عنقا

چو دل دارم به پهلو گوشه ی از عالم آنسویی

به هر بی‌دست و پایی سیر گلزاری دگر دارم

سرشکی رفته‌ام از خویش اما تا سرکویی

بساط خاک عرض دستگاهم بر نمی‌دارد

چو ماه نو به‌ گردونم اگر بالم سر مویی

محیط ناز کانجا زورق دلهاست توفانی

حبابش گردش چشم است و موج‌، ایمای ابرویی

خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگی دارد

درین گلشن مگر واکرده‌ای طومار گیسویی

ختن می‌گردد از ناف غزالان‌ کاسه‌ها بر کف

سزد کز زلف مشکینت‌ کند در یوزه ی بویی

سری داریم الفت نشئه ی سودای فرمانت

به جولانگاه تسلیم از تو چوگانها ز ما گویی

نوای عندلیبان نکهت‌ گل شد در این صحرا

مگر مینا به قلقل واکشد حرف از لب جویی

ز منزل نیست بیرون هر چه می‌بینی درین صحرا

تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تک وپویی

شعور آیینه ی بیطاقتی ترسم‌ کند روشن

به خاک بیخودی دارد غبارم سر به زانویی

به یک عالم ترشرو کارم افتاده‌ست و ممنونم

شکست رنگ صفرای طمع می‌خواست لیمویی

ز خواب بیخودی مشکل که بردارم سر مژگان

به زیر سایه‌ام دارد نهال ناز خودرویی

به خاک عاجزی چون بوریا سر کرده‌ام بیدل

مگر زین ره نشانم نقش آرامی به پهلویی

***

پوچست قماش تو به اظهار تلافی

ای‌ کسوت موهوم فنا رنگ نبافی

نشکافت کس از نظم جهان معنی تحقیق

از بسکه بهم تنگ نشسته‌ست قوافی

در فکر خودم معنی او چهره‌گشا شد

خورشید برون ریختم از ذره شکافی

آیینه دلان جوهر شمشیر ندارند

اجزای مدارایی ما نیست مصافی

زندانی حرمانکده ی داغ وفاییم

بر ما نتوان بست خطاهای معافی

خون ناشده ره در دل ظالم نتوان برد

جز آب‌ که دیده‌ست ز شمشیر غلافی

زین ما و من اندیشه ی تحقیق که دارد

معنی نفروشی به سخنهای ‌گزافی

تا محمل آسایش جاوید توان بست

یک آبله ی پاست درین مرحله ‌کافی

گو این دو سه رنگت به توهّم نفریبد

آیینه مشو تا نکشی منت صافی

زان پیش که احسان فلک شعله فروشد

بیدل عرقی ریز به سامان تلافی

***

به وحشت بر نمی‌آیم ز فکر چشم جادویی

چو رم دارم وطن در سایه ی مژگان آهویی

به بزمت نیست ممکن جرأت تحریک مژگانم

نی‌ام آیینه اما از تحیر برده‌ام بویی

نگردی ای صبا بر هم زن هنگامه ی عهدم

که من مشت غباری‌ کرده‌ام نذر سر کویی

به پیری هم ز قلاب محبت نیستم ایمن

قد خم‌ گشته جیبم می‌کشد تا ناز ابرویی

جهانی نقد فطرت در تلاش شبهه می‌بازد

یقین مزد تو، ‌گر پیدا نمایی همچو من رویی

سر تسلیم می‌دزدم به بالین پر عنقا

چه سازم در خم نُه چرخ پیدا نیست زانویی

سراغ از حیرت من کن رم لیلی نگاهان را

برون از چشم مجنون نیست نقش پای آهویی

دو عالم معنی آشفته حالی در گره دارم

دل افسرده‌ام مهریست بر طومار گیسویی

دماغ آشفتگان را مهره ی سودا اثر دارد

برای زلف سازید از دلم تعویذ بازویی

به رنگی ناتوانم در تمنای میان او

که گرداند عیان مانند تصویرم سر مویی

محال است آنچه می‌خواهم‌، خیالست اینکه می‌بینم

مقابل کرده‌اند آیینه ی من با پریرویی

خیال نیستی سیر شبستانی دگر دارد

چو شمع کشته سر دزدیده‌ام در کنج زانویی

درین‌ گلشن چو بوی گل مریض وحشتی دارم

که خالی می‌کند صد بستر از تغییر پهلویی

بهار راحت از پاس نفس گل می‌کند بیدل

به رنگ گل ندارم زین چمن سررشته ی بویی

***

به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای

که خود را به پیش خود او کرده‌ای

چو صبح از نفس پر گریبان مدر

که ناموس چاک رفو کرده‌ای

یمین و یسار و پس و پیش چیست

تو یکسویی و چارسو کرده‌ای

نه باغیست اینجا نه‌ گل نه بهار

خیالی در آیینه بو کرده‌ای

کجا نشئه‌،‌ کو باده‌، ای بیخبر

چو مستان عبث های و هو کرده‌ای

عدم از تو مرهون صد قدرت است

بدی هم که کردی نکو کرده‌ای

اگر صد سحر از فلک بگذری

همان در نفس جستجو کرده‌ای

ننالیده‌ای جز به کنج دلت

اگر نیستان در گلو کرده ای

به انداز نخلت‌ کسی پی نبرد

که پر می‌زنی یا نمو کرده‌ای

ز هستی ندیدی به غیر از عدم

مگر سر به جیبت فرو کرده‌ای

نفس وار مقصود سعی تو چیست

که عمری‌ست بر دل غلو کرده‌ای

سخنهای تحقیق پر نازک است

میان گفته و فهم مو کرده‌ای

بشو دست و زین خاکدان پاک شو

تیمم بهل گر وضو کرده‌ای

جهانی نظر بر رخت دوخته‌ست

تو ای گل به سوی که رو کرده‌ای

چو بیدل چه می‌خواهی از هست ونیست

که هیچی و هیچ آرزو کرده‌ای

***

به وضع غربتم منظور بیتابی‌ست آرامی

ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بی‌ دامی

دل مأیوس ما را ای فلک بیکار نگذاری

حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی

فنا گشتیم و خاک ما به زیر چرخ مینایی

چو ریگ شیشه ی ساعت ندارد بوی آرامی

حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را

درین محفل به ‌کام بخت ما هم بود ایامی

غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی

تغافل شوخی از حد می‌برد ای ناله ابرامی

ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش بر نمی‌آیم

چسان گرداب گیرد بحر را در حلقه ی دامی

درین صحرا نمی‌یابم علاج تشنه کامیها

مگر تبخاله بالد تا لب حسرت‌ کشد جامی

خمار و مستی این بزم جز حرفی نمی‌باشد

مشو مغرور آگاهی‌ که وصل اینجاست پیغامی

نگاه بی ‌نیازی اندکی تحریک مژگان کن

جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری‌ گامی

شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم

نشد این جامه ی افسردگی منظور احرامی

دماغ بی ‌نشانی خود نمایی بر نمی‌دارد

بس است آیینه ی آثار عنقا کرده‌ام نامی

جنون صیادی من چون سحر پنهان نمی‌باشد

به هر جا گرد پروازی‌ست من افکنده‌ام دامی

ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون

شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی

درین محفل نه آن بیربطی افسرده‌ست دلها را

که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی

دماغی در هوای پختگی پرورده‌ام بیدل

به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی

***

بهار آن دل ‌که خون ‌گردد به سودای ‌گل رویی

ختن فکری‌ که بندد آشیان در حلقه ی مویی

سحر آهی‌ که جوشد با هوای سیر گلزاری

گهر اشکی‌ که غلتد در غبار حسرت‌ کویی

ز پای مور تا بال مگس صد بار سنجیدم

نشد بی اعتباریهای من سنگ ترازویی

چو گل امشب به آن رنگ آبرو بر خویش می‌بالم

که پنداری به خاک پای او مالیده‌ام رویی

به صد الفت فریبم داد اما داغ‌ کرد آخر

گل اندام سمن بویی‌، چمن رنگ شرر خویی

سر سوداپرست‌، آوارگی تا کی کشد یارب

گرفتم بالشی دیگر ندارم‌، کنج زانویی

تلاش دست از ترک تعلق می‌شود ظاهر

ز دنیا نیست دل برداشتن بی ‌زور بازویی

ز درد مطلب نایاب بر خود می‌تپد هر کس

جهان ‌گردی‌ست توفان برده ی جولان آهویی

وداع فرصت دیدار بی‌ ماتم نمی‌باشد

ز مژگان چشم قربانی پریشان‌ کرده‌ گیسویی

قد خم‌ گشته‌ای در رهن صد عقبا امل دارم

به این دنباله داریها کم افتاده‌ست ابرویی

بنای محض قانع بودن‌ست از نقش موهومم

که من چون موی چینی نیستم جز سایه ی مویی

درین‌ گلشن ز بس تنگست بیدل جای آسودن

نگردانید گل هم بی ‌شکست رنگ پهلویی

***

بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی

به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی

خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی

قیامت پرفشان هویی‌، جهان آتش ‌فکن‌هایی

ز هر برگ ‌گل این باغ عبرت در نظر دارم

کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی

جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل

هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی

طرب‌ کن‌ گر پی محمل ‌کشان صبح برداری

که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی

به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم

خمستان در بغل اشک قدح‌ کج‌ کرده مینایی

به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل

پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی

به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا

سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی

خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم

شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی

ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل

سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی

***

به شهرت زد اقبال خلق از تباهی

سپید است نقش نگین از سیاهی

دماغ غرور از فقیران نبالد

کجی نیست سرمایه ی بی‌ کلاهی

گر این است درد سر زر پرستان

همان اجتماع گدایی‌ست شاهی

ندانم خیال دماغ آفرینان

چه دارد درین امتحان ‌گاه واهی

ندیده‌ست ازین بحر غیر از فسردن

به چشمی‌ که موج‌ گهر نیست راهی

یقین احتیاج دلایل ندارد

در آب افکند سرمه را چشم ماهی

نخواهی شدن منکر آنچه‌ گفتی

دو لب داده در هر حدیثت گواهی

گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد

فروزد چراغ از دم صبحگاهی

به هر جا گشادند مژگان نازت

به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی

شنیدم قدم می‌گذاری به چشمم

زمین سبز کرده‌ست مژگان گیاهی

کتان باب مهتاب چیزی ندارد

به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی

کرم بسکه ‌گرم امتحانست بیدل

مرا سوخت اندیشه ی بی‌ گناهی

***

به نمو سری ندارد گل باغ‌ کبریایی

ندمیده‌ای به رنگی که بگویمت‌ کجایی

پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن

نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی

ره دشت عشق و آنگه من‌ گشته گم درین ره

به سر چه خار بندم الم برهنه پایی

زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت

ز سر بریده بر سر گل طالع آزمایی

سر ریشه‌ام ندانم به کجا قرار گیرم

ته خاک هم نیاسود گل باغ خود نمایی

ز شکوه‌ ملک صورت سربرگ و بارم این بس

که ز خاک اهل معنی‌ کنم آبرو گدایی

همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من

مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی

من بیخبر کجایم که در دگر گشایم

ز تو آنچه وانمایم تویی آنکه وانمایی

ز جهان رمیدم اما نرهیدم آنقدرها

که هنوز همچو صبحم قفسی‌ست با رهایی

خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان

بدرد مگر گریبان ز جنون نارسایی

چه شگرف دلربایی‌، چه قیامت آشنایی

نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مایی

بم و زیر ساز امکان به ادبگه ثنایت

عرقی دمانده بیرون ز جبین تر صدایی

به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست‌ یکتا

همه موج یک محیطم همه خلق یک خدایی

به محیط عشق یارب به چه آبرو ببالیم

چو حباب‌ کرده عریان همه را تنک ردایی

ز وصال مهر تابان چه رسد به سایه بیدل

روم از خود و تو گردم‌ که تو در کنارم آیی

***

به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی

جبین هم‌ کاشکی می داشت چون مژگان عرق‌چینی

به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم

بر این اجزا مگر شیرازه‌ گردد چنگ شاهینی

چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب

هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی

در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم

مژه واکرده‌ام اما به روی خواب سنگینی

ادا فهم چراغان خمو‌شم کس نشد ورنه

تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی

از این آیینه‌سازیها که دارد فطرت‌، اسکندر

گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی

به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل

که اشکی چند بر مژگان تر بسته‌ست آیینی

دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد

مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی

غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن

ز خود برده‌ست خلقی را هوای خانه ی زینی

ز رنگ سایه ی من بوی چندین نافه می‌بالد

ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی

مژه نگشوده چندین رنگم از خود می‌برد بیدل

رگ ‌گل بستر نازی پر طاووس بالینی

***

به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری

دل شکسته ی ما کرد ناله معماری

در آن بساط ‌که موجود بودن‌ست غرض

چو ذره اندکی ما بس است بسیاری

به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را

نسیم درد سر و شبنم است سر باری

خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد

منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری

سرم به خدمت هستی فرو نمی‌آید

نفس به گردنم افتاد و کرد زناری

چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت

که مرده است جهانی به ذوق بیماری

در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم

نفس به سینه ی من ره برد به دشواری

جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت

به بحرش ای مژه‌ام بیش ازین نیفشاری

دگر چو سایه‌ام از خانمان چه می‌پرسی

نشسته‌ام به غبار شکسته دیواری

نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز

سر برهنه ‌کند چون حباب دستاری

ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است

گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری

کجاست‌ گوهر دیگر محیط عرفان را

مگر ز جیب تأمل سری برون آری

طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است

به خون نشین و طرب ‌کن اگر دلی داری

چه جلوه‌ها که نشد فرش حیرتم بیدل

صفای خانه ی آیینه داشت همواری

***

به یمن سبقت جهد از هزار قافله‌ گیری

به رنگ موج‌ گهر گر پی یک آبله‌ گیری

به علم و فن تک وتاز نفس چه فایده دارد

جز اینقدر که عدم تا وجود فاصله‌ گیری

حیا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستی

به یک قدم سفر ‌آخر چه زاد و راحله گیری

به محفلی‌ که بود دور جام و جلوه ی ساقی

چو زاهد از چه هوس کنج خلوت و چله‌گیری

فتاده خلق مقید به دامگاه تعین

تو هم اسیر خودی عبرت از چه سلسله‌ گیری

ز فکر مدحت ابنای روزگار حذر کن

که بدتر از لگدست آنچه زین خران صله‌ گیری

دلت به‌ کینه مینباز تا فساد نزاید

چه مردی است‌ که بار زنان حامله‌ گیری

نشسته هر نفس آماده ی هزار شکایت

گرفتن در لب به ‌که دامن‌ گله ‌گیری

ز موج‌ کف به‌ گهر ختم‌ کن تردد دنیا

سزد که یکدلی از روزگار ده دله‌ گیری

صفای آینه ی دل گشاد کام نهنگست

فرو بری دو جهان ‌گر عیار حوصله گیری

قضا چه صور دمیده‌ست در مزاج تو بیدل

که از نفس زدنی‌ کوه را به زلزله ‌گیری

***

بی ‌تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای

ناله‌ام جغدی قیامت کرده در ویرانه‌ای

در سراغ فرصت ‌گم ‌کرده می‌سوزم نفس

رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه‌ای

آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم

چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای

جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت

آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای

در کلید سعی‌، امید گشاد کار نیست

از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای

چاره ی دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم

ناتوانیها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای

عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا

سوخت خرمنها بهم تا پاک ‌کردم دانه‌ای

سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش

ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای

میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند

بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای

بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن

آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای

دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس

بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای

***

بیحاصلی‌ام بست به‌ گردن خم پیری

چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری

در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است

مو،‌ رست سیه‌، پیش‌تر از ماتم پیری

تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی

کافور ندارد اثر مرهم پیری

موقوف فراموشی ایام شبابست

خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری

هیهات به این حلقه در دل نگشودند

رفتند جوانان همه نامحرم پیری

آزادگی آن نیست ‌که از مرگ هراسد

بر سرو نبسته‌ست خمیدن غم پیری

دل خورد فشاری‌ که ز هم ریخت نگینش

زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری

تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن

رو آتش یاقوت فروز از دم پیری

انگشت ‌نمای عدم از موی سپیدم

کردند چو صبحم علم از پرچم پیری

چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن

هشدار که زال است همان رستم پیری

بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن

من سایه ی دیوار خودم از خم پیری

***

بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری

ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری

زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس

کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری

بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا

ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری

آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس

مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری

بی ‌تو چو شمعم همه‌ تن سوخته ی یأس وطن

داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری

قابل آگاهی او نیست خیال من و تو

حسن خدایی نشود آینه دارش دگری

جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود

ما همه صیقل زده‌ایم آینه ی بی ‌جگری

نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما

آینه دارد همه جا خانه ی بیرون دری

در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی

در همه سازست رمی با همه رنگست پری

پرده ی صد رنگ دری تا به چمن راه بری

خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌ گری

بیدل خونین جگرم بلبل بی ‌بال و پرم

نیست درین غمکده‌ها ناله ی من بی‌ اثری

***

پیرو تسلیم باش آخر به جایی می‌رسی

از سر ما گر قدم سازی به پایی می‌رسی

کاروانها می‌رود زین دشت بی ‌گرد سراغ

می‌شوی‌ گم تا به آواز درایی می‌ر‌سی

زیر گردون عقده ی کار کسی جاوید نیست

دانه‌وار آخر تو هم تا آسیایی می‌رسی

صبر اگر باشد دلیل نارساییهای جهد

تا به مقصد چون ثمر بی ‌رنج پایی می‌رسی

ای زبان دان عدم از خامشی غافل مباش

زین ادابازی به حرف آشنایی می‌رسی

چون سحر تا آسمان بالیده‌ای اما هنوز

از بهار بی‌ نشان برخود هوایی می‌رسی

گردش رنگ تجدد تنگ دارد فرصتت

ابتدایی تا به فکر انتهایی می‌رسی

بیدماغی می‌کند نازت به صد گردون غرور

تا به سیر کلبه ی چون من‌ گدایی می‌رسی

بر ملایک هم سجود احترامت واجب‌ست

خاکی اما از جناب کبریایی می‌رسی

گرم داری در عدم هنگامه ی سیر خیال

نی به جایی می‌روی و نی ز جایی می‌رسی

ای به چندین پرده پنهان تر ز ساز بوی‌ گل

یاد رنگی می‌کنی‌ گلگون قبایی می‌رسی

باز می‌گردد مژه گل می‌کند عریانیت

چشم می‌پوشی به سامان ردایی می‌رسی

رمز هستی و عدم زین بیش نتوان واشکافت

چون نفس هر دم زدن هویی به هایی می‌رسی

بیدل آهنگت شنیدیم و ترا نشناختیم

ای ز فهم آن سو به ‌گوش ما صدایی می‌رسی

***

تا چند کشد دل الم بیهده ‌کوشی

چون صبح نفس باختم از خانه بدوشی

خجلت ثمر دشت تردد نتوان زیست

ترسم به عرق‌ گم شود از آبله جوشی

امروز کسی محرم فریاد کسی نیست

دلکوب خودم چون جرس از هرزه خروشی

شمعی که به فانوس خیال تو فروزند

چون آتش یاقوت نمیرد ز خموشی

ای خواب تو تلخ از هوس مخمل دنیا

حیف است ز حرف کفنت پنبه ‌به ‌گوشی

گر آگهی از ننگ بدانجامی اقبال

هر چند به گردون رسی از خاک به جوشی

تا خجلت پستی نکشد نشئه ی همت

آن جرعه‌ که بر خاک توان ریخت ننوشی

در سعی طلب چشم به فرصت نتوان دوخت

برق آینه‌دار است مبادا مژه پوشی

بیدل اگر آگه شوی از درد محبت

یک ‌زخم‌ به صد صبح‌ تبسم‌ نفروشی

***

تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی

نقاش قدرتی اگر از رنگ پاکشی

عرض ‌کمال آینه موقوف سادگی‌ست

زان جوهرت چه سود که خط بر صفا کشی

حیرت غنیمت است مبادا چو گرد‌باد

چشمی به‌ گردش آری و جام هوا کشی

بار دلت به ناله رسانی سبک شود

کز پای ‌کوه رشته به زور صدا کشی

بیرون‌ نُه فلک فکنی طرح‌ کشت و کار

تا دانه‌ای سلامت ازین آسیا کشی

با این شکست و عجز رسا موی چینی‌ایم

آسان مدان ‌که دامنش از دست ما کشی

بار وفا دمی ‌که شود طاقت آزما

غیر از عرق دگر چه به دوش حیا کشی

مخمل رضا به مشق سجودت نمی‌دهد

خط بر زمین مگر ز نی بوریا کشی

دوش غنا ستمکش ناز هوس مباد

بار جهان خوشست‌ که بر پشت پا کشی

گر آگهی ز خفّت اوضاع احتیاج

دست آنقدر میاز که ننگ دعا کشی

غافل مشو ز مزد تلاش فروتنی

شاید که سایه‌ای کنی ایجاد واکشی

بیدل ‌گذشت عمر و نه‌ا‌ی فارغ از امل

بگسیخت رشته و تو همان در کشاکشی

***

تا کجا آن جلوه در دل‌ها کشد میدان سری

در فشار شیشه افتاده‌ست آغوش پری

غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است

از فسون پنبه منت بر نمی‌دارد کری

تا عدم آواره ی آفات باید تاختن

جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری

فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است

تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری

برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمی‌ست

هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بی‌ بری

با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی

سوی‌ دنیا دید وگفت‌: اشغال اسباب خری

عمرها شد می‌زنی بیدل در دیر و حرم

آه از آن روزی‌ که‌ گویندت چه زحمت می‌بری

***

تا محرم طبیعت بلبل نمی‌شوی

رنگ آشنای خاصیت گل نمی‌شوی

تا نیست وقف هر سر مویت محرفی

جوهر شناس تیغ تغافل نمی‌شوی

پست است نردبان عروج تعینت

تا سرنگون فهم تنزل نمی‌شوی

زین‌ کشمکش‌ که خاصیت فهم نارساست

آسوده جز به‌ کسب تجاهل نمی‌شوی

هر غنچه‌ای تأملی ای دود پرفشان

آخر درین چمن رگ سنبل نمی‌شوی

دوش حباب و بار نفس یک نفس بس است

زین بیشتر حریف تحمل نمی‌شوی

تا از کفت عنان نبرد ترک اختیار

موصول بارگاه توکل نمی‌شوی

بر طاق نه، تردد مینای قسمتت‌!

صد بار اگر گداز خوری مل نمی‌شوی

تا نیستی به صیقل اجزا نمی‌رسد

آیینه دار انجمن کل نمی‌شوی

از سجده ی فناست بقای حقیقتت

زین وضع‌ گر چراغ شوی‌ گل نمی‌شوی

با پیکر خمیده مخواه امتداد عمر

کم نیست‌ گر به‌ گردن خود غل نمی‌شوی

آخر از این محیط خیالت‌ گذشتن است

بیدل چرا چو موج‌ گهر پل نمی‌شوی

***

تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی

نسیم از طره‌ات چون فتنه در محشر کند بازی

فلک بر مهره‌های ثابت و سیار می‌لرزد

مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر کند بازی

قدح لبریز حیرت‌ گردد و مینا به رقص آید

در آن محفل‌ که آن شوخ پری پیکر کند بازی

بجز مشاطه ی جادو که دارد نبض‌ گیسویش‌

چنین ماری مگر در دست افسونگر کند بازی

شهید ناز او خون‌ گرمیی دارد که از شوقش

چو نبض موج جوهر در دم خنجرکند بازی

بضاعت نیست بیش از مشت خونی ‌بسمل ما را

گل آخر رنگ خواهد باختن‌ گر سر کند بازی

ز گرد اضطراب دل نفس در سینه‌ام خون شد

بگو این طفل شوخ از خانه بیرونتر کند بازی

نگه را محرم دل ساز و فارغ ‌کن ز افلاکش

چو طفلان تا به ‌کی با حلقه‌های در کند بازی

فضای پرزدن تنگ‌ست در جولانگه امکان

شرار ما مگر در عالم دیگر کند بازی

به زیر چرخ از انسان‌، هرزه جولانی نمی‌آید

مگر بوزینه‌ای باشد که در چنبر کند بازی

دل خرسند بر هر کس ز شوق افسون دمد بیدل

در آتش هم همان چون شمع ‌گل بر سر کند بازی

***

تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی

خجل کرد آخر از روی جنونم بی ‌گریبانی

چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من

صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی

ندانم مشهد تیغ خیال کیست این ‌گلشن

که شبنم‌ کرد گلها را نهان در چشم قربانی

به راه او نخستین ‌گام ما را سجده پیش آمد

تو ای حسرت قدم می‌زن ‌که ما سودیم پیشانی

به جای شعله از ما آب نم خون کرده می‌جوشد

چو یاقوت آتش ما را حیا کرده‌ست دامانی

بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت

بیاموز از شرار کاغذ ما سبحه‌ گردانی

کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن

توان کردن به این ‌گرداب دریا را گریبانی

محبت نیست آهنگی ‌که آفت جوشد از سازش

گسستن بر نمی‌آید به زنار سلیمانی

سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر

بس است آیینه‌دار جوهر شمشیر عریانی

به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمی‌بینم

که گردد سایه‌ام چون دیده ی آهو بیابانی

نی‌ام نومید اگر گرد سر شمعت نمی‌گردم

پر پروانه‌ای دارم بقدر رنگ گردانی

به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیده‌ام بیدل

که در رنگ غبارم می‌توان زد خامه ی مانی

***

تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

ای آینه بر ما نتوان بست دورویی

ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ

با خاک اگر حشر زند جوش نرویی

هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

چاک دو جهان را به همین رشته رفویی

ترتیب دماغت به هوس راست نیاید

خود را مگر ای غنچه‌ کنی جمع‌ و ببویی

از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب

باور مکن این حرف‌ که ‌گویند تو اویی

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن

چون نی به نیستان همه تن بند گلویی

حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن

تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی

هر چند که اظهار جمال از تو نهفتند

اما چه توان‌ کرد که پر آینه خویی

گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی

سیراب‌تر از سبزه ی طرف لب جویی

تا چینی دل‌ کاسه به خوان تو نچیند

گر خود سر فغفور برآیی دو سه مویی

تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت

در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی

کو جوش خمستان و تماشای بهارت

زبن ساز که ‌گل در سبدومی به سبویی

غواصی رازت به دلایل چه جنون است

در قلزم تحقیق شنا خوانده ‌کدویی

ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز

رنگی ‌که نداری عرقی‌ کن‌ که بشویی

فهمی به‌ کتاب لغز وهم نداری

آن روز که پرسند چه چیزی‌، تو چه‌ گویی

ای مرکز جمعیت پرگار حقیقت

گر از همه سو جمع ‌کنی دل‌، همه سویی

بیدل من و ما از تو ببالد، چه خیال است

هر چند تو او نیستی‌، آخر نه از اویی

***

تنش را پیرهن چون‌ گل دمید افسون عریانی

قبای لاله‌گون افزود بر رنگش درخشانی

جنون حسن از زنجیر هم خواهد گذشت آخر

خطش امروز بر تعلیق می‌پیچد ز ریحانی

مژه‌ گو بال میزن من همان محو تماشایم

به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی

نمی‌باید به تعمیر جسد خون جگر خوردن

بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی

به رنگ غنچه تا کی داغ بیدردی به دل چیدن

چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی

هوس در نسخه ی تسلیم ما صورت نمی‌بندد

نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی

بهار سادگی مفت‌ست گلباز تماشا را

دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی

ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی

ز درد دل چه می‌پرسی هنوز آیینه می‌خوانی

کمینگاه شکست شیشه ی یکدیگر است اینجا

مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی

نیابی بی ‌امل طبع گرفتاران عالم را

رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی

ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی

همان در خانه ی نقاش ماند از ما پر افشانی

عدم هم بی ‌بهاری نیست تخم نا امیدی را

به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی

دچار هر که‌ گشتم چشم پوشید از غبار من

درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی

دل هر ذره‌ام چندین رم آهو جنون دارد

غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی

***

تو با این پنجه ی نازک چه لازم رنگها بندی

بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی

سراپایت چو گل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد

تبسم زیر لب دزدی‌ کز او بند قبا بندی

غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم

که می‌ترسم قیامت بر من بی ‌دست و پا بندی

درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی

جز این‌ کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی

به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن

عرق‌ کن نقطه ی نظمی‌ که در وصف حنا بندی

شرار کاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد

به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی

درین صحرا عنان سیل بی پروا که می‌گیرد

سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی

به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم

خمیدن می‌کشم هر چند بر دوشم صدا بندی

به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی

مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی

به ‌گردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن

چو نی چند از سبکمغزی‌ کمرها بر هوا بندی

دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد

گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی

وفا سررشته ی تسخیر می‌خواهد رسا بیدل

به آیینی‌ که هر کس را گرفتی دست‌، پا بندی

***

جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی

ای خاک بر آن سر که نیرزید به سنگی

انجام خرام تو شکار افکن دل بود

ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی

مخمور لبت ‌گر چمنش نشئه رساند

در شیشه ی یک غنچه نماند می رنگی

محو است در آیینه ی تمکین تو شوخی

چون معنی پرواز شرر در دل سنگی

تا طرح تبسم فکنی چین جبین است

در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی

در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست

هر دل المی دارد و هر آینه رنگی

در دیده ی عبرت اثر دام حوادث

خفته‌ست به زیر پر طاووس‌، پلنگی

خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت

گر زمزمه ی نی نبود، نوحه ی چنگی

آن مشهد نیرنگ‌ که صبح است دلیلش

زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی

فریاد که در سرمه نهفتند خروشم

بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی

عمریست‌ که چون اشک قفا باز نگاهم

با برق سواران چه ‌کند کوشش لنگی

در دیده ی ابنای زمان چند توان زیست

مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی

تا خون‌ که ساغرکش آرایش نازست

از رنگ حنا می‌رسد آیینه به چنگی

بیدل نی‌ام آزاد به رنگی‌ که ز تهمت

بر چشم شرارم مژه بندد رگ سنگی

***

چند پیچد بر من بی ‌دست و پا افتادگی

از رهم بردار تا گیرد عصا افتادگی

شیوه ی عشاق چون اشک است در راه نیاز

ابتدا سرگشتگیها، انتها افتادگی

نیست سعی ما بیابان مرگ منتهای خضر

لغزش پایی‌ست خواهد برد تا افتادگی

عالمی از عجز ما چیده‌ست سامان غرور

کرد ما را سایه ی بال هما افتادگی

بگذار از کوشش ‌که دارد وادی تسلیم عشق

جاده از خود رفتن و منزل ز پا افتادگی

دامن تسلیم هم آسان نمی‌آید به دست

خاک گردیدیم تا شد آشنا افتادگی

هر چه از ما گل ‌کند تمهید تسلیم است و بس

سرکشی هم دارد از دست دعا افتادگی

کرکسی از پا درافتد ما ز سر افتاده‌ایم

یک زمین و آسمان از ماست تا فتادگی

ما به تعظیم از سر بنیاد خود برخاستیم

شعله هم ‌گر کرد با خاشاک ما افتادگی

همچو آتش سر مکش بیدل‌ که در تدبیر امن

خاک بنیاد ترا دارد به پا افتادگی

***

چو بوی ‌گل ز چه افسردگی مقید رنگی

تو دست قدرتی ای بیخبر چرا ته سنگی

حباب وار ز دردی‌کشان حوصله بگذر

که تا گشوده‌ای آغوش شوق کام نهنگی

ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق

اگر ز خانه بر آیی پر هزار خدنگی

فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد

فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی

ز داغ اگر همه طاووس‌ گل ‌کنی چه ‌گشاید

که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی

به عشق تا عرق شرم نیست توأم اشک است

حذر که خنده ی دندان نمای عالم بنگی

دل پری‌ که نداری مکن تهی ز تعین

کزین ترانه ‌گرانتر ز عطسه‌های تفنگی

غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت

شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی

مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت

درین گذر به‌ ادایی قدم‌گشا که نه لنگی

گذشت قافله‌ها زین بساط نعل در آتش

سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی

به عزم هر چه قدم می‌زنی بجاست فسردن

شتاب تا نگذشته‌ست از پرتو درنگی

گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل

به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی

***

چو چینی شدم محو نازک ادایی

ز مو خط‌ کشیدم به شهرت نوایی

فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی

فسرد آتشم ای تپیدن ‌کجایی

به آن اوج اقبالم از بی کسی ها

که دارد مگس بر سر من همایی

پر افشان شوقم خروشی‌ست طوقم

گرفتارم اما بقدر رهایی

کباب وصالم خرابست حالم

ز غم چون ننالم فغان از جدایی

نشد آخر از خون صید ضعیفم

سر انگشت پیکان تیرت حنایی

تری نیست در چشمه ی زندگانی

ز خجلت نم جبهه دارم‌ گدایی

فنا ساز دیدار کرد از غبارم

نگه شد سراپایم از سرمه‌سایی

تکلف مکن ساز تقلید عنقا

ز عالم برآ تا به رنگم برآیی

ببالد هوس در دل ساده لوحان

کند عکس در آینه خودنمایی

درین کارگاه هلاکت تماشا

چه بافد شب و روز جز کربلایی

نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی

به بیکاری‌ام گشت بیمدعایی

هوایی نشد دستگیر غبارم

زمینم فرو برد از بیعصایی

به ساز خموشی شدم شهره بیدل

دو بالا زد آهنگم از بینوایی

***

چو قارون ته خاک اگر رفته باشی

به آرایش ‌گنج و زر رفته باشی

چه ‌کارست امل پیشه را با قیامت

به هر جا رسی پیشتر رفته‌ باشی

بر این انجمن وا نگردید چشمت

یقین شد که جای دگر رفته باشی

رم فرصت اینجا نفس می‌شمارد

چو عمر آمدن ‌کو، مگر رفته باشی

چو شمعت به ‌پیش ایستاده‌ست رفتن

ز پا گر نشستی به سر رفته باشی

شراری‌ است آیینه‌پرداز هستی

نظر تا کنی از نظر رفته باشی

غبار تو خواهد جنون‌ کردن آخر

در آن ره‌ که با کروفر رفته باشی

در این بزم تاکی فروزد چراغت

اگر شب نرفتی سحر رفته باشی

جهان بیش و کم مجمع امتیاز است

تو پر بی تمیزی به در رفته باشی

چه عزت چه خواری اقامت محال است

به هر رنگ ازین رهگذر رفته باشی

هوا مخملی ‌گر همه آفتابی

وگر سایه‌ای بی سحر رفته باشی

سلامت در این‌ کوچه وقتی‌ست بیدل

که از آمدن بیشتر رفته باشی

***

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

متاع خانه آیینه حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بیمدعا چه می‌جویی

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

تو گرنه ‌کوردلی از عصا چه می‌جویی

جز این‌ که خرد کند حرص استخوان ترا

دگر ز سایه ی بال هما چه می‌جویی

به سینه تا نفسی هست‌ دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

ز حرص‌، دیده ی احباب حلقه ی دام است

نم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیده ی ما را زما چه می‌جویی

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

***

چو من به دامگه عبرت او فتاده‌ کمی

قفس شکسته ی بی بال دانه در عدمی

نفس به ‌کسوت سیماب مضطرم دارد

نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی

مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ

چو سایه صفحه سیه‌ کرده‌ایم بی‌ رقمی

به صد هزار تردد درین قلمرو یاس

نیافتیم چو امید قابل ستمی

چو ابر بر عرق سعی بسته‌ام محمل

کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی

به خاک راه تو یعنی سر فتاده ی من

هنوز فرصت نازیست رنجه ‌کن قدمی

نی‌ام به مشق خیالت‌ کم از چراغ خموش

بلغزش مژه من هم شکسته‌ام قلمی

عروج همتم امشب خیال قامت‌ کیست

ز خود برآمدنی می‌زند به دل علمی

کجا روم ‌که برآرم سر از خط تسلیم

به‌ کنج زانوم آفاق خورده است خمی

قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت

که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی

درین ستمکده حیران نشسته‌ام بیدل

چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی

***

چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته‌ای

گرد شکسته‌ای به هوا نقش بسته‌ای

گل‌ کرده‌ای ز مصرع برجسته ی نفس

یک سکته در دماغ تأمل نشسته‌ای

خون می‌خورم ز درد دل و دم نمی‌زنم

ترسم بنالد آبله در پا شکسته‌ای

چون من ندارد آینه دار بساط رنگ

شیرازه ی مژه به تحیر گسسته‌ای

نی‌ گرد محملی‌ست درین دشت و نی جرس

می‌بالد از هوس دل بیداد خسته‌ای

گردون چه جامها که به ‌گردش نداشته‌ست

بر دستگاه شیشه ی گردن شکسته‌ای

آشفتگی به هیأت ما می‌خورد قسم

کم بسته روزگار به این رنگ دسته‌ای

صیاد پرفشانی اوقات فرصتم

نخجیرهاست هر نفس از خویش رسته‌ای

بیدل نمی‌توان همه دم زیر آسمان

سر کوفتن به هاون گم کرده دسته‌ای

***

جهان‌ کورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی

به هر کس وارسی می‌افکند تیری به تاریکی

چراغ دل به فکر این شبستان‌ گر نپردازد

ندارد مردمک هم رنگ تقصیری به تاریکی

امل سست است از نیرنگ این چرخ‌ کهن یکسان

خیالی چند می‌ریسد زن پیری به تاریکی

به رنگ آمیزی عنقا جهانی می‌کشد زحمت

تو هم زین رنگ می‌پرداز تصویری به تاریکی

چه مقصد محمل ما ناتوانان می‌کشد بارت

که عمری شد چو مو داریم شبگیری به تاریکی

کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمی‌داند

محبت بر مس ما هم زد اکسیری به تاریکی

دلی روشن‌ کن از تشویش این ظلمتسرا بگذر

بجز فکر چراغت نیست تدبیری به تاریکی

ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم

سیاهی کرده‌ام چون کاسه ی شیری‌ به تاریکی

نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن

رسیدم همچو شمع اما پس از دیری به تاربکی

کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بیدل

قیامت کرده است آواز زنجیری به تاریکی

***

جهد کن تا نروی بر اثر نیک و بدی

که خضر نیز درین بادیه دام است وددی

تا گلستان تو در سبزه ی خط ‌گشت نهان

دیده‌ای نیست‌ که چون لاله ندارد رمدی

داغها در دل خون گشته مهیا دارم

کرده‌ام نذر وفای تو پر از گل سبدی

جان چه باشد که توان نذر توام اندیشید

اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی

عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست

نیست در محفل تحقیق چو می با خردی

ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما

کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی

جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان

ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی

رونق جاه‌ گر از اطلس و دیبا باشد

صیقل آینه ی ماست غبار نمدی

همره قافله ی اشک تو هم راهی باش

که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی

همه جا داغ‌ گدایی نتوان شد بیدل

خجلم بیشتر از هر که ندارم مددی

***

چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی

غباری را فراهم کرده‌ام در دامن بادی

به خاک افتاده‌ام اما غرور شعله خویان را

کفی خاکسترم از آرمیدن می‌دهد یادی

مباش ای مژده ی وصل از علاج ‌گریه‌ام غافل

هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی

ز کوه و دشت عشق آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که خاکی خورد مجنونی و کوهی‌ کند فرهادی

طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان

مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی

هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد

درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی

تو هر رنگی‌ که خواهی حیرت دل نقش می‌بندد

ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی

نباشد گر حضور جلوه ی بالا بلندانت

به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی

به یاد جلوه ی او حیرت ما را غنیمت دان

صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی

خطا از هر که سر زد چون جبین‌، من در عرق رفتم

ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی

تو هم چون شمع محمل‌کش به سامان جگر خوردن

درین ره هر کسی از پهلوی خود می‌کشد زادی

نمی‌دانم چه ‌گم‌ کردم درین صحرا من بیدل

دلی می‌گویم و دارم به چندین نوحه فریادی

***

چه دولت است نشاط تجدد اندوزی

دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی

نعیم و خلد برین‌ گرد خوان استعداد

قناعت است ولی تا کرا شود روزی

به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید

چراغ دهر خمش‌ گیر اگر دل افروزی

فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم

به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی

به سایه ی علم سرنگونی مژه باش

جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی

چو صبح شور در آفاق می‌توان افکند

به یک نفس زدنی‌ گر خموشی آموزی

ندارد این ستم آباد ما و من بیدل

لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی

***

چه شد آستان حضور دل ‌که تو رنج دیر و حرم کشی

به جریده ی سبق وفا نزدی رقم‌ که قلم‌ کشی

به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی

چه قدر مصور عبرتی‌ که چو سنگ بار صنم‌ کشی

رمقی‌ست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم

چو حباب سعی ‌کمی مدان‌ که نفس به پیکر خم‌ کشی

کسی از پری‌ که مگس‌ کشد ز چه ننگ دام و قفس‌ کشد

غم ساغری‌ که هوس‌ کشد به دماغ سوخته ‌کم ‌کشی

به خیال غربت وهم و ظن‌، مپسند دوریت از وطن

عرق‌ست حاصل علم و فن ‌که خمار یاد عدم ‌کشی

اگرت دلیل ره وفا به مروتی ‌کند آشنا

به زمین نیفکنی از حیا به رهی‌ که خار قدم‌ کشی

به یقین معرفت آگهان ز تفکرت نبرم‌ گمان

چو کشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکم‌ کشی

به برت ز جوهر آینه ورقی‌ست نسخه طراز دل

سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقم‌ کشی

اگر از تردد بی‌ اثر نرسی به منصب بال و پر

چو نهال صبر کن آنقدر که ز پای خفته علم ‌کشی

ندمید صبحی از این چمن ‌که نبست صورت شبنمی

حذر از مآل ترددی ‌که نفس گدازی و نم کشی

من زار بیدل ناتوان نی‌ام آنقدر به دلت گران

که چو بوی‌ گل دم امتحان به ترازوی نفسم ‌کشی

***

چه غافلی ‌که ز من نام دوست می‌پرسی

سراغ او هم از آنکس‌ که اوست می‌پرسی

چه ممکن‌ست رسیدن به فهم یکتایی

چنین ‌که مسئله ی مغز و پوست می‌پرسی

ز رسم معبد دل غافلی‌ کز اهل حضور

تیمم آب چه عالم وضوست می‌پرسی

نگاه در مژه‌ای گم ز نارسایی‌ها

که‌ کیست زشت و کدامین نکوست می‌پرسی

تجاهل تو خرد را به دشت و در گرداند

رهی نداری و منزل چه سوست می‌پرسی

به تر دماغی هوش تو جهل می‌خندد

کز اهل هند عبارات خوست می‌پرسی

دل دو نیم چو گندم ‌گرفته در بغلت

تو گرم و سردی نان دو پوست می‌پرسی

به چشمه سار قناعت نداده‌اند رهت

کز آبروی غنا از چه جوست می‌پرسی

سوال بیخردان کم جواب می‌باشد

نفس بدزد که تا گفتگوست می‌پرسی

ز قیل و قال منم ناگزیر و می‌گویم

به حرف و صوت ترا نیز خوست می‌پرسی

به خامشی نرسیدی‌ که‌ کم زنی ز نخست

ز بیدل آنچه حدیث نکوست می‌پرسی

***

چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی

تعین است‌ کمی هم مباد بیش برآیی

ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد

خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی

به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن

تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی

بهشت عافیتت گوشه ی دل‌ست مبادا

چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی

بس است جرأت نظاره ننگ مشرب الفت

به‌ گرد حسن مگرد آنقدر که ریش برآیی

سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا

ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی

فریب‌ کسوت وهمت ره یقین زده بیدل

ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی

***

چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی

رسایی مدان تا ز خود بر نیایی

چو رو یابد آیینه ی بیحیایی

شود جوهر آرای دندان نمایی

چه مقدار آرایش خنده دارد

کف خاک و آنگه دماغ خدایی

متن بر غروری ‌که مانند آتش

روی شعله‌ای چند و خاکستر آیی

نفس مایه را می‌کشد لاف هستی

به رسوایی بی ‌زر و میرزایی

فلک غم ندارد ز آه ضعیفان

چه پروا هدف را ز تیر هوایی

در آیینه ی هوش ما زنگ غفلت

نهفته‌ست چون فسق در پارسایی

به درد سرتهمت سرکشیها

من و عافیت صندل جبهه سایی

چو ریزد پر و بال من از تپیدن

شکست قفس را شود مومیایی

سخن کرد توفانی انفعالم

شنا داد ساز مرا تر صدایی

قناعت ‌کند مرکز آبروبت

شود قطره‌ گوهر به صبر آزمایی

اگر کشتی آسمان غرق ‌گردد

قلندر ندارد غم ناخدایی

دربن انجمن غیر عبرت چه دارد

غرورنی ‌و خجلت بوریایی

به هستی من و ما ضروریست بید‌ل

نفس نیست جز مایه ی خود ستایی

***

چه می‌شد گر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی

مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی

شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشد

به این هستی‌ که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی

گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالم

قضا از شرم‌ کم می‌بست بر مور و مگس هستی

هوای عافیت صحرای مأنوس عدم دارد

نمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی

غریب است از گرفتاران، ‌غم تن پروری خوردن

حذر زین دانه و آبی ‌که دارد در قفس هستی

تو بر جمعیت اسباب مغروری و زین غافل

که آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی

خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر

سراغ‌ کاروان دارد در آواز جرس هستی

نبودی‌، آمدی و می‌روی جایی که معدومی

زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی

مزاری را که می‌بینم دل از شوق آب می‌گردد

خوشا جمعیت جاوید و ذوق بی‌ نفس هستی

تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدل

درین حرمان ‌سرا می‌داشت گر فریادرس هستی

***

حبابت ساغر و با بحر توفان پیش می‌آیی

حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش می‌آیی

حلاوت آرزوییها گزند آماده است اینجا

همه ‌گر در عسل پا افشری بر نیش می‌آیی

در آن محفل‌ که ناز آدمیت خرس و بز دارد

محاسن می‌فروشی هرقدر با ریش می‌آیی

برو آنجا که سقف سیمکار و قصر زر باشد

تو شیطانی کجا در کلبه ی درویش می‌آیی

در اهل مزبله ‌گند حدث تأثیرها دارد

خباثت پیشه ‌کن دنیاست آخر پیش می‌آیی

چه افسون اینقدرها دارد از قرب دلت غافل

که منزل در بغل‌ گم ‌کرده دوراندیش می‌آیی

به عریانی سر یک رشته دامانت نمی‌گیرد

جنون‌ کن‌ گر برون از عالم تشویش می‌آیی

حباب نقد هستی امتحانی دارد از صفرت

کمی هم زین میان‌ گر رفته باشی بیش می‌آیی

همین آوازم از دلهای درد آلود می‌آید

که مرهم شو اگر بر آستان ریش می‌آیی

بهارت بیدل آخر در چه ‌گلزار آشیان دارد

که عمری شد به چندین رنگ پیش خویش می‌آیی

***

حریف مشرب قمری نه‌ا‌ی طاووسی نازی

کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی

نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامه ی ما را

نوای حیرتم آنهم به بند تار بی‌ سازی

سرت راه‌ گریبان وانکرد از بی ‌تمیزیها

وگرنه بر تأمل سنگ هم دارد در بازی

به این سامان ندانم صید نیرنگ ‌که خواهم شد

که چون طاووس در بالم چراغان ‌کرده پروازی

نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم

چو شمع‌ کشته روشن‌ کرده‌ام هنگامه ی رازی

غبارم در عدم هم‌ گر هوایی دارد این دارد

که برگرد سر او گردم و بر خود کنم نازی

اگر ساحل شوم آواره ی یک گوهر آرامم

به توفان می‌گریزم تا کنم با عافیت سازی

ندانم ماجرای‌ کاف و نون‌ کی منقطع‌ گردد

درین کهسار عمری شد که پیچیده‌ست آوازی

مگو از ابتدای من‌، مپرس از انتهای من

نگاهی بود خون‌ گشتن چه انجامی چه آغازی

به جایی می‌رسی بیدل مباش از جستجو غافل

دری از آشیان تا وا شود یک چند پروازی

***

حیرت قفسم ‌کو اثر عجز و رسایی

مجبور ادب را چه وصال و چه جدایی

آیینه و تسلیم فضولی‌، چه خیالست

رنگی ننماییم ‌که آنرا ننمایی

وقتست‌ که چون آبله از پوست برآییم

کز خویش برون می‌کشدم تنگ قبایی

از بسکه به دل ناخن تدبیر شکستم

چون غنچه دمید از نفسم عقده‌ گشایی

خوشباش که کس مانع آزادگیت نیست‌

عالم همه راه است گر از خویش برآیی

ای حسن معیت ز فریبت نگهم سوخت

یک پرده عیانتر که بسی دور نمایی

بر گنج همان صورت ویرانه نقابست

پوشد مگرت بندگی آثار خدایی

در بحر چرا قطره ی ما بحر نباشد

در بزم کریمان چه خیالست گدایی

از لاف حذر کن که درین عرصه مبادا

پرواز فروشی و فسردن به درآیی

رفع هوس از طینت مردم چه خیالست

زین قافله بیرون نرود هرزه درآیی

نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد

با دام و قفس ساز که دور است رهایی

حاصل نکنی صندل درد سر هستی

بیدل به ره عشق اگر جبهه نسایی

***

خشم را آیینه پرداز ترحم کرده‌ای

در نقاب چین پیشانی تبسم کرده‌ای

هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است

بسکه شوخی در خموشی هم تکلم‌ کرده‌ای

تا عرق از چهره‌ات خورشید ریز عبرت‌ست

چرخ را یک دشت نقش پای انجم کرده‌ای

عقده‌های غنچه ی دل بی ‌گلاب اشک نیست

می به ساغر کن کزین انگور در خم کرده‌ای

گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب

ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کرده‌ای

بر حدیث مدعی کافسانه ی دردسر است

گر تغافل کرده‌ای بر خود ترحم کرده‌ای

ای خیالت غرق سودای جهان مختصر

قطره‌ای را برده‌ای جایی‌ که قلزم کرده‌ای

موج اقبال تو در گرد عدم پر می‌زند

قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده‌ای

بی ‌تکلف گر همین‌ست اعتبارات جهان

کم ز حیوانی اگر تقلید مردم ‌کرده‌ای

معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است

غفلت‌ست اما تو آگاهی توهّم کرده‌ای

این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است

آدمیت داشتی در کار گندم کرده‌ای

بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست

دست از آبش تا نمی‌شویی تیمم ‌کرده‌ای

بسته‌ای بیدل اگر بر خود زبان مدعی

عقربی را می‌توانم‌ گفت بی دم کرده‌ای

***

خطابم می‌کند امشب چمن در بار پیغامی

بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی

چو خواب افتاده‌ام منظور چشم مست خود کامی

به تلخی‌ کرده‌ام جا در مذاق طبع بادامی

به یاد جلوه‌ات امید از خود رفتنی دارم

در آغوش نگاه واپسین از دیده‌ام کامی

به حمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت

چراغ دیده تا روشن شود می‌خواستم شامی

گر از طرز کلام آب رخ ‌گوهر نمی‌ریزی

دل لعلی توان خون‌ کرد از افسون دشنامی

بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها

چو بوی گل نمی‌باشد پریزاد گل اندامی

کدامین نشئه جولان صید بیرون جست ازین صحرا

که بی‌ خمیازه نتوان یافت اینجا حلقه ی دامی

چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم

به بزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی

به کف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی

نگین جان می‌کند تا زین سبب حاصل ‌کند نامی

کمند همت از چین تأمل ننگ می‌دارد

مپیچ از نارساییها به هر آغاز و انجامی

بهار بیخودی ‌گویند بزم عشرتی دارد

روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی

به یاد جلوه عمری شد نگه می‌پرورد بیدل

هنر از حیرت آیینه‌ام منت‌ کش دامی

***

خطاپرست مباش‌ ای ز راستی عاری

که ‌گر سپهر شوی می‌کشی نگونساری

جهان ز شوخی نظّاره ی تو کهسارست

به چشم بسته نظر کن بهار همواری

قبول آفت هرکس بقدر حوصله است

به تیغ می‌کند اینجا طرف جگر داری

چو گل درین چمن از بحر عبرتت ‌کافیست

تبسمی‌ که همان چین دامن انگاری

به رنگ و بو دل خود بسته‌ای و زین غافل

که غنچه سان ‌گل پرواز در بغل داری

گره ز کار فروبسته ی تو بگشاید

اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری

غبار دامن این دشت ناله اندود است

قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری

به غیر طبع تو کز سجده‌است معراجش

کدام شعله که خاکش بکرد همواری

چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن

که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری

گواه عاقبت‌ کار ظلم پیشه بس است

به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری

ز خواب صبح سر غنچه می‌رود بر باد

مده ز دست چو شبنم عنان بیداری

به مزرعی‌ که دلش برگ خرمن آرایی‌ست

شکست می‌دروی آبگینه می‌کاری

به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند

خوش آن ‌زمان که‌ ز اسباب ‌دست برداری

اگر ز جاده ی تسلیم نگذری بیدل

کند به‌ کسوت موجت شکست معماری

***

خوش آن ساعت‌ که چون تمثال از آیینه ی فردی

تو آری سر برون از جیب ناز و من ‌کنم ‌گردی

ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم

به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی

اگر گردی ‌کند خاک ته پا پشت پا بوسد

بر احباب ازین بیشم نمی‌باشد ره آوردی

عقوبت از کمین معصیت غافل نمی‌باشد

شب من تیره‌تر شد آخر از تشویش شبگردی

جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می‌بازد

بجز دست پشیمانی ‌که دارد برد و آوردی

مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم

ز زخم کس نمی‌گردد دچار نیشتر دردی

به این سامان که‌ گردون نشئه ی وارستگی دارد

بلند افتا‌ده باشد دامن برچیده ی مردی

اسیر فقرم اما راحت بی ‌درد سر دارم

به ملک تیره‌ روزی نیست چون من سایه پرورد‌ی

به ذوق‌ کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل

بهشت آن بس ‌که یابی نان‌ گرم و آبک سردی

***

خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی

جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی

فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری

به فهم این لغت جز خاک‌ گشتن نیست قاموسی

نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل

شرر در پرده ی هر سنگ دارد چشم جاسوسی

دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت

چه شمع‌ست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی

سجود سایه‌ام‌، امید اقبال دگر دارم

به خاک افتاده‌ام در حسرت اقبال پابوسی

چه اقبال است یارب مژده ی شمشیر قاتل را

که بوی خون ‌چکیدن در دماغم می‌زند کوسی

ز وحشت شعله ی من مژده ی خاکستری دارد

به استقبال بالم می‌رسد پرواز معکوسی

به صد چاک جگر آهی نجست از سینه ی تنگم

در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی

نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل

شرار سنگ هم در بیضه پرورده‌ست طاووسی

***

خیالت هر کجا تمهید راحت‌پروری کردی

به خواب بیخودی بوی بهارم بستری‌ کردی

نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم

به توفان خیالت ‌گرنه حیرت لنگری‌ کردی

به پاس راز الفت شکر بیدردیست ‌کار من

اگر دل آب می‌گردید مژگان هم تری ‌کردی

به این نازک مزاجی حیرتم آسوده می‌دارد

و گرنه جنبش مژگان به چشمم نشتری‌ کردی

شدی یاقوت اگر آیینه‌دار رنگ اشک من

رگ خونی نمایان از نگاه جوهری‌ کردی

درین گلشن ‌که از افلاس نامی دارد آزادی

چه ‌کردی سرو مسکین ‌گر وداع بی ‌بری ‌کردی

به بخت تیره ممنون تغافلهای ‌گردونم

زدی آیینه‌ام بر سنگ اگر روشنگری کردی

نبود از حق شناسیهای الفت آنقدر مشکل

که چون قمری پر پروانه را خاکستری‌ کردی

به تیغ وهم اگر می‌کرد عشق اثبات آگاهی

شکست شیشه هم سر در گریبان پری ‌کردی

جنون چون شمع در رنگ بنای من نزد آتش

که تا نقش قدم‌ گشتن سرا پایم سری ‌کردی

ازین بی‌ ماحصل افسانه‌های دردسر بیدل‌

کسی گوشی اگر می‌داشت بایستی کری کردی

***

خیالش بر نمی‌تابد شعور، ای بیخودی جوشی

نمی‌گنجد به دیدن جلوه‌اش ای حیرت آغوشی

ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من

چو مژگان می‌کنم مضرابی آهنگ خاموشی

از آن نامهربان منت‌کش صد رنگ احسانیم

به این حسرت‌ که ‌گاهی می‌کند یاد فراموشی

نه از صبحی خبر دارم نه از شامی اثر دارم

نگه می‌پرورم در سایه ی خط بناگوشی

به روی جلوه ی او هر چه باداباد می‌تازم

به این یک مشت خس در بحر آتش می‌زنم جوشی

چنین محو خرام ‌کیست طاووس خیال من

که واکرده‌ست فردوس از بن هر مویم آغوشی

هنر کن محو نسیان تا صفای دل به عرض آید

ز جوهر چشمه ی آیینه دارد آب خس پوشی

به غفلت از نوای ساز هستی بیخبر رفتم

شنیدن داشت این افسانه گر می‌داشتم گوشی

ز بار حسرت دنیا دوتا گشتیم و زین غافل

که عقبا هم نمی‌ارزد به خم ‌گرداندن دوشی

حباب من ز درد بی‌ نگاهی داغ شد بیدل

فروغ‌ کلبه‌ام تا چند باشد شمع خاموشی

***

دارد به من دلشده امشب سرجنگی

گلبرگ ‌کمانی پر طاووس خدنگی

پیش که برم شکوه از آن نرگس ‌کافر

بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی

مشکل‌ که ز فکر عدم خویش برآییم

داریم سر اما به ‌گریبان نهنگی

آن جلوه ‌که بیرون خیالست خیالش

دیدیم به رنگی ‌که ندیدیم به رنگی

محتاج نفس ‌کرد تحیر دل ما را

آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی

کلفت نبرد ره به دل باده پرستان

آیینه ی مینا نکشد زحمت زنگی

نیرنگ بد و نیک دو عالم همه از توست

گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی

هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد

گر نیست سخن را اثر تیر و تفنگی

گامی به ‌گشاد خط پرگار نرفتیم

چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی

گرد رم عیش است چه صحرا و چه ‌گلزار

فرصت همه جا خون شده در بخیه ی رنگی

بیدل خوشم از عارض‌ گلگون به خط سبز

فارغ زمی‌ام ساخته ‌کیفیت بنگی

***

در آن محفل ‌که الفت قابل زانوست پیشانی

گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی

به چشم بی ‌نگه آیینه می‌بیند جهانی را

خوشا احوال دانایی ‌که دارد وضع نادانی

تواضع نسخه‌ایم ‌از سرنوشت ما چه می‌پرسی

خم ابروست اینجا انتخاب سطر پیشانی

غبار تن سر راه سبکروحان نمی‌گیرد

نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی

برون پرده ی دل گردی از کلفت نمی‌باشد

همین در خانه ی آیینه ها جمع است حیرانی

گریبان می‌درد از تشنه ‌کامی زخم مشتاقان

به جوی حسرت ما آب تیغت باد ارزانی

به این هستی چسان باشم نقاب شوخی رازت

که اینجا بر نیاید اشک هم از ننگ عریانی

گل عشرت به باغ طالع ما غنچه می‌گردد

شکست افتادگان را می‌کشد سوفار پیکانی

حیا ایجادم از من بی‌ نقابیها نمی‌آید

اگر مژگان‌ گشودم چشم می‌پوشم به حیرانی

ندارد موج جز جوش محیط آیینه ی دیگر

ز جیبت سرکشم‌ گر خود مرا از من نپو‌شانی

نموهای بهار اعتبار افسردگی دارد

نمی‌بارد سحاب فضل نیسان جز به آسانی

درین صحرا به فکر جستجو زحمت مکش بیدل

که جولان آبله ‌گل می‌کند از تنگ میدانی

***

در پرده ی هر رنگ کمین کرده شکستی

داده است قضا کارگه شیشه به مستی

بر نقش خیال تو و من بسته شکستی

از هر دو جهان آن طرف آینه بستی

عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است

گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی

خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم

کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی

فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی

کردند بلند آتشم از خانه ی پستی

هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود

بی‌ خاک شدن نقش مرا نیست نشستی

کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است

این مزد مدان وعده ی هر آبله دستی

از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید

ماییم همان سایه ی خورشید پرستی

گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری

درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی

هشدار که در عرصه ی همت نتوان یافت

چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی

بیدل اثر سعی ندامت اگر این است

آتش به دو عالم فکن از سودن دستی

***

در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی

چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی

چو ماه نو فلک را زیر دست سجده می‌بینم

نیازم می‌زند ساغر به طاق ابروی چاهی

بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم

ز چشم انتظار آخر زدم‌ گل بر سر راهی

چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد

غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی

به بی‌دردی تو هم ای شوق شمعی کشته رو‌شن کن

ندارد لاله‌زار آفرینش داغ دلخواهی

ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم

خزان رنگ هم از من نمی‌بالد پر کاهی

به جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم

که دارد نیش تفتیشی ‌که بشکافم رگ آهی

طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمی‌خواهد

به طوف خانه ی دل‌ کوش اگر پیدا شود راهی

جهان کثرت اظهار غرورت بر نمی‌دارد

ز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهی

مگو بیدل سپند ما دل آسوده‌ای دارد

تسلی هم درین محفل به آتش می‌تپد گاهی

***

در دلی اما به قصد اشکم افسون می‌کنی

سر ز جیب صد هزار آیینه بیرون می‌کنی

جز تغافلهای نازت دستگاه ناله چیست

مصرع چندی‌ که من دارم تو موزون می‌کنی

با حنا ربطی ندارد اشک استغنای ناز

می‌نهی پا بر دل پرخون و گلگون می‌کنی

خاک اگر صد رنگ گرداند همان خاک است و بس

یک زمانم ‌کرد سرگردان‌ که ‌گردون می‌کنی

گر به این ساز است آهنگ تغافلهای ناز

جوهر آیینه را زنجیر مجنون می‌کنی

فطرت از تاب سر مویی محرف می‌خورد

در وفا گر یک قدم کج می‌روی خون می‌کنی

هر ‌قد‌ر سعی زبانت پرفشان گفت‌وگوست

عافیت می‌روبی و از خانه بیرون می‌کنی

ماهی بحر حقیقت تشنه ی قلاب نیست

هرزه بر زانو سرت را نقطه ی نون می‌کنی

دعوی نازک‌ خیالی‌، چشم‌زخم فطرت‌ست

بیخبر خاموش موی چینی افزون می‌کنی

بیدل از فهم کلامت عالمی دیوانه شد

ای جنون انشا دگر فکر چه مضمون می‌کنی

***

در زندگی نگشتیم منظور آشنایی

افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی

همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست

چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی

بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت

بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه‌سایی

خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت

شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی

در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش

چندین بهار دارد گلزار بیوفایی

مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ

پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی

کیفیت مروت در چشم دوستان بست

مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی

جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم

آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی

جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان

انگشت زینهارست‌ گر قد کشد عصایی

همت ز ترک دنیا بر قدر خود چه نازد

مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی

جیب دریده ی صبح مکتوب این پیام است

کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی

اسرار پرده ی دل مفهوم حاضران نیست

بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی

***

در گرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌ سر وپایی

ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی

خاک خور تا نخوری عشوه ی اسباب تکلف

جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی

هر کجا کوکب اقبال جنون ناز فروشد

تاج شاهی‌ست غبار قدم آبله پایی

عبرت‌آباد جهان فرصت افسوس ندارد

مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی

فیض اقبال قناعتکده ی فقر رساتر

می‌کند سایه ی دیوار درین گوشه همایی

زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد

ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی

حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید

تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی

غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم

صرفه ی ماست که در آینه ی ما ننمایی

شعله‌ای خواست به مهمانی خاشاک اجازت

گفت‌: در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی

می‌کشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر

دارم از گرد رهت آینه ی بی‌ سر وپایی

چشم بر روی تونگشود کسی غیر نقابت

محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی

بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم

نی این بزم شکسته‌ست نفس در لب نایی

***

درین محفل ‌که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی

چراغ حسرت آلود نگاهم می‌کند دودی

چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش

درون بیضه‌ام پیداست بال شعله فرسودی

خروش بینوایی‌های من یارب که می‌فهمد

چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه‌آلودی

طریق بندگی ناز فضولی بر نمی‌دارد

تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی

عدم ایمای اسرارت‌، وجود اظهار آثارت

ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی

به یک مژگان زدن آیینه بی ‌تمثال می‌گردد

به حیرت ساز رنگ خودنمایی می‌برد زودی

به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی‌ارزد

اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی

مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام می‌خواهی

چو صحرا خاکساری نیست بی ‌دامان مقصودی

به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت

کند خاکستر من ناله از هر حلقه ی دودی

به راه انتظار جلوه‌ای افکنده‌ام بیدل

چو شمع‌ از چهره ی زرین خود فرش زر اندودی

***

درین حدیقه‌ نه‌ای قدردان حیرانی

به شوخی مژه ترسم ورق بگردانی

به‌ کار عشق نظر کن شکست دل دریاب

ز موج سیل عیانست حسن حیرانی

صداع هستی ما را علاج تسلیم است

بس است صندل اگر سوده‌ایم پیشانی

ز خویش رفتن ما محملی نمی‌خواهد

سحر به دوش نفس بسته است آسانی

به عالمی ‌که خیال تو نقش می‌بندد

نفس نمی‌کشد از شرم خامه ی مانی

جماعتی‌ که به بزم خیال محو تواند

هزار آینه دارتد غیر حیرانی

خیال حلقه ی زلف تو ساغری دارد

که رنگ نشئه ی آن نیست ‌جز پریشانی

خراب آینه رنگ بنای مجنونم

فلک در آب و گلم صرف‌ کرده ویرانی

کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست

جهان گرفت غبار من از پر افشانی

چو ناله سخت نهان‌ست صورت حالم

برون ز خویش روم ‌تا رسم به عریانی

ندامتم ز تردد چو موج باز نداشت

کفی نسوده‌ام الا به ناپشیمانی

به عافیت نتوان نقش این بساط شدن

مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی

نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش

که هر که جلوه فروشد تو رنگ‌ گردانی

گل است خاک بیابان آرزو بیدل

چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی

***

درین مکتب‌ که باز آن طفل بازیگر کند بازی

که از علم آنچه تعلیمش دهی از بر کند بازی

به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد

هوس مستی‌ که جای باده در ساغر کند بازی

نشاط طبع در ترک تکلف بیش می‌باشد

به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی

اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق می‌خواهم

سپندم یک تپش بیرون این مجمر کند بازی

نمی‌دانم چه پردازد هوس در خانه ی گردون

مگر با گردکانی چند ازین اختر کند بازی

به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت‌ کارت

شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی

به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را

کبوتر مایل پستی‌ست هرگه سر کند بازی

بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما

کجا رندی ‌کزین بازیچه بیرونتر کند بازی

نگه‌ گر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ

چو مژگان چند پروازت به بال و پر کند بازی

قد پیری نمودارست طفلی تا به ‌کی بیدل

کچه در خاک پنهان ‌کن مبادت تر کند بازی

***

درین ویرانه بی‌ سعی قناعت وانشد جایی

به دامن پا کشیدم یافتم آغوش صحرایی

به سعی خویش می‌نازم ‌که با این نارساییها

شدم خاک و رساندم دست تا نقش‌ کف پایی

نمی‌باشد پریشان بالی نظاره شبنم را

به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی

دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن

که جز ضبط نفس اینجا نمی‌باشد مسیحایی

درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی ‌کن

که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی

نفس سرمایه ی این چار سوییم ای هوس شرمی

بضاعتها پر افشانی‌ست ‌کو سودی چه سو‌دایی

ز خواب غفلت هستی ‌که تعبیر عدم دارد

توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی

ز یادت رفته است افسانه ی بزم ازل ورنه

نمی‌باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی

جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم

ندیدم چون‌ گشاد بال مژگان چنگ‌ گیرایی

به درد بی‌ نگاهی درهم افشردست مژگانم

خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی

ندانم فرش تسیلم سر راه‌ که ام بیدل

به دامن ‌گردی از خود داشتم افشانده‌م جایی

***

دلت فسرد جنونی ‌کز آشیانه برآیی

چو ناله دامن صحرا به ‌کف ز خانه برآیی

به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست‌ گزیرت

چو مو ز پرده چه لازم به ذوق شانه برآیی

گر التزام جنون نیست سعی‌ گوشه ی فقری

مگر ز جرگه ی یاران به این بهانه برآیی

شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ

ز توسنی است‌ که محتاج تازیانه برآیی

چو موج ‌گوهر اگر بگذری ز فکر تردد

برون نرفته ازین بحر بر کرانه برآیی

ز جا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیا کن

نه کودکی که به صورت دهل ز خانه برآیی

چو مور نقب قناعت رسان به ‌کنج غنایی

که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی

ز گوشه ی دل جمع آن زمان دهند سراغت

که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی

به خاک نیز پر افشان فتنه‌ای‌ست غبارت

بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی

به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت

که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی

***

دلدار قدح بر کف‌، ما مرده ز مخموری

آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری

سرمایه ی آگاهی گر آینه‌داریهاست

در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری

از نسخه ی ما و من تحقیق چه خواند کس

تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌ نوری

زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم

ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری

تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل

از پوست برون آورد ما را غم مستوری

رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست

خورشید هم اینجا نیست بی ‌علت شب‌ کوری

بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش

گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری

در مشرب‌ کمظرفان بیمغزی فطرت بود

پرکرد صدا آخر پیمانه ی منصوری

هر کار که پیش آید انگار که من ‌کردم

زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری

در دانه‌ کشی مردیم چون مور ز حرص آخر

در خاک سیه بردیم هنگامه ی مزدوری

ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل

مو چین دگر دارد در کاسه ی فغفوری

همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت

ما غفلت و او فطرت‌، ما ظلمتی او نوری

***

دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری

گره گشایی ناخن کشد به سر خاری

میان آگهی و راحتست بیزاری

ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری

دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج

بود رهایی ما درخور گرفتاری

کسی مباد اسیر شکنجه ی افلاس

که آدمی به سر دار به زناداری

ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید

که پایمال جهانند اهل بیکاری

چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود

به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری

بقدر تفرقه ی دل شکفتن آهنگیم

جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری

مقیم عالم تسلیم باش و راحت ‌کن

بلند و پست جهان سایه است همواری

چنان مباش‌ که در چشم مردم از حسدت

مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری

چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردی‌ست

خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری

چو ذره هستی من ‌کاش بی ‌نشان بودی

خجل ز نیستی‌ام کرد هیچ مقداری

به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل

برات دیده مکن فضله ی جگر خواری

***

دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای

چون شمع کشته داغ نگاه رمیده‌ای

شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال

در سایه ی گلی به نسیم وزیده‌ای

ما حسرت انتخاب صباییم از محیط

کنج دلی و یک نفس آرمیده‌ای

در حیرتم به راحت منزل چسان رسد

راهی به چشم آبله ی پا ندیده‌ای

محمل کشان عجز رسا قطع کرده‌اند

صد دشت وره امید، به پای بریده‌ای

اشکم نیاز محفل ناز تو می‌کشد

آیینه داری از دل حسرت چکیده‌ای

آخر به پاس راز وفا تیغها کشید

چون صبح بر سرم نفس ناکشیده‌ای

دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون

یک اشک وار تا به چکیدن رسیده‌ای

می‌بایدم ز خجلت اعمال زیستن

نومیدتر ز زنگی آیینه دیده‌ای

بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم

تخم دلی به سعی شکستن دمیده‌ای

***

دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری

خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری

مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز

در غبارم داشت استقبال پابوسش سری

می‌روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده‌ام

کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری

خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت

زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری

اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس

بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری

از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده‌اند

با زمین چون بند نی چسبیده‌ام بر شکری

آرزوها در سواد وهم جولان می‌کند

آنسوی میدان در افتاده‌ست با هم لشکری

زنگ غفلت محرم آیینه ی دل بوده است

عافیت دارد درون خانه بیرون دری

دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی‌ کم نکرد

عمرها شد یک مرکب می‌کشم از محبری

وادی واماندگی طی می‌کنیم و چاره نیست

می‌برد ما را ته پا نارسیدن رهبری

آب می‌گردیم تا مشتی عرق ‌گل می‌کنیم

شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری

بسکه بی ‌رویش چو شمعم زندگانی خجلت است

گر پرد رنگم به روی آب می‌گردد پری

در ادبگاهی ‌که حرف تیغش آید بر زبان

گردن من بین اگر خواهی ز مو هم لاغری

بیدل از مقدار ظرف خود نمی ‌باید گذشت

وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری

***

دیده‌ای داریم محو انتظار مقدمی

یارب این آیینه را زان ‌گل حضور شبنمی

آنکه در یکتاییش وهم دویی را بار نیست

چون ‌کنم یادش مقابل می‌شوم با عالمی

گریه ‌گو خجلت ‌فروشیهای عرض درد اوست

از عرق در پرده‌های دیده می‌دزدم نمی

چشمه ی خونی دگر دارد بن هر موی من

خاک ‌گردم تا به چندین زخم پاشم مرهمی

چون هلالم دستگاه عاجزی امروز نیست

در عدم بر استخوانها جبهه می‌دیدم خمی

ای بهار نیستی از قدر خود غافل مباش

هر دو عالم خاک شد تابست نقش آدمی

سنگ اگر گردی شرر خواهد کشیدن محملت

نیست این آسودگیها جز کمینگاه رمی

از گزند امتداد روز و شب غافل مباش

بر سراپای تو پیچیده‌ست مار ارقمی

مایل قطع وفا تا چند خواهی زیستن

تیغ‌ کین را جز تنک رویی نمی‌باشد دمی

با کمال عجز بیدل بی ‌نیازی جوهریم

در شکست ما کلاه آراییی دارد خمی

***

رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی

ای اشک دمی بر مژه ی ‌تر ننشستی

جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد

زد بر کمرت بار دل این در ننشستی

نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت

پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی

ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن

خوشباش ‌که بر مسند گوهر ننشستی

چون آتش ازین جاه ‌که خاکست مآلش

گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی

ای سایه چنین پهن ‌که چیده‌ست بساطت

آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی

بر مسند اقبال‌ که جز نام ندارد

چون نقش نگین یکدو عرق تر ‌ننشتی

عالم همه افسانه ی تکلیف صداع است

آه از تو درین مجلس اگر کر ننشستی

ناراستی از جاده ی فهمت به ‌در انداخت

بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی

گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت

تشهیر کمی نیست ‌که بر خر ننشستی

بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل

در خاک نشستی و بر آن در ننشستی

***

رمی‌’ بیتابیی‌، تغییر رنگی‌،‌ گردش حالی

فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی

به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن

پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی

بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد

همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی

حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمی‌باشد

بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی

به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان

همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی

تحیر زحمت تکلیف دیگر بر نمی‌دارد

نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی

من از سود و زبان آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی

به هر جا رفته‌ایم از خود اثر رفته‌ست پیش از ما

غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی

به رسوایی ‌کشید از شوخی چاک‌ گریبانت

تبسم از سحر همچون شکنج از چهره ی زالی

به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی‌بندد

چو مضمون بلند افتاده‌ام در خاطر لالی

مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم

که از طبع سپند من تپیدن می‌کشد بالی

تپش در طبع امواجست سعی‌ گوهر آرایی

تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی

چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی

مگر از خامه ی تحقیق بیرون افکنم نالی

به ناسور جگر عمری‌ست گرد ناله می‌ریزم

خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی

ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت ‌کن

که ‌گل اینجا همین یک جامه می‌یابد پس از سالی

***

ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی

زبانها داشت تا مژگان مبارک‌ باد قربانی

مراد کشتگان هم از تو آسان بر نمی‌آید

به یاد عید تا آید به یادت یاد قربانی

تحیر انتقام یک جهان وحشت کشید از من

ندارد حاجت دامی دگر صیاد قربانی

ز حیرت پا زدم نقش نگارستان امکان را

به مژگانم بنازد خامه ی بهزاد قربانی

هنوز از چشم حیرانم سفیدی می‌کند توفان

کف از جوش تسلی می‌کشد بنیاد قربانی

تحیر نسخه‌ها شسته‌ست در چشم سفید من

همین یک صفحه دارد جزو استعداد قربانی

سواد حیرتی روشن‌کنید از مشق تسلیمم

نشست سجده طرزی دارد از استاد قربانی

چه دیر و کعبه هر جا می‌روم خونی بحل دارم

مروت خاک شد تا کرد عشق ایجاد قربانی

کسی از عهده ی دیدار قاتل بر نمی‌آید

کبابم از نگاه هر چه باداباد قربانی

ز چشم بی‌ نگه اجزای هستی مهر کن بیدل

ندارد انتخاب ما بغیر از صاد قربانی

***

ز بسکه ‌کرد قصور نگاه مژگانی

به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی

شرر گل است خزان و بهار امکانی

ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی

ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند

غبار هم به هوا نیست بی ‌سلیمانی

به عجز کوش‌ گر از شرم جوهری داری

مباد دعوی کاری کنی که نتوانی

لباس بر تن آزادگان نمی‌زیبد

بس است جوهر شمشیر موج، عریانی

گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه

فلک به چین مه نو نهفته پیشانی

فراغ دارد از اسلام و کفر غره ی جاه

یکی‌ست سبحه و زنار در سلیمانی

سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن

که انتظار نویسی به چشم قربانی

کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد

چو صبح می‌دمد از پیکرم خود افشانی

ز ابر گریه ی دیده گر ایمنی می‌داشت

نمی‌کشید ز مژگان کلاه بارانی

چو خون بسملم ‌از دستگاه شوق مپرس

بهار کرد طواف من از پریشانی

درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش

مکار آینه تا حیرتی نرویانی

***

ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی

جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی

گل آیینه را روی تو بخشد رنگ حیرانی

دهد زلفت به دست شانه اسباب پریشانی

به پاس راز اشک از ضبط مژگان نیستم غافل

به خاک افکندن است این طفل را گهواره جنبانی

به مجنون نسبت سودا پرستانت نمی‌باشد

ز آدم فرق بسیارست تا غول بیابانی

به هر جا چاره می‌جستند مجروحان الفت را

فتیله در دهان زخم بود انگشت حیرانی

سر بیمغز ما را چاره‌ای دیگر نمی‌باشد

مگر تیغی شود ناخن بر این عقد گرانجانی

در بر بسته می‌گوید رموز خانه ی ممسک

سواد تنگی دل روشن است از چین پیشانی

شمار عقده ی دل همچنان باقیست در زلفش

گر انگشتت شود تا شانه خشک از سبحه گردانی

ندانم آرزو تمهید دیدار که‌ام امشب

چو چشمم یک لب عرض و هزار انگشت حیرانی

تو از خود ناشناسی حق عزت کرده‌ای باطل

در آن محفل که خاکی تیره دارد آب حیوانی

غرور طبع و آنگه لاف دینداری چه ظلمست این

به دلها ریشه‌ای چون سبحه می‌خواهد سلیمانی

ز اظهار کمالم‌، آب می‌باید شدن بیدل

لباس جوهرم‌، چون تیغ تا کی ننگ عریانی

***

ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی

تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی

می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم

سر از خیال خالی دل بی ‌اراده باشی

قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی

به هزار چین دامن ز سحر زیاده باشی

ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد

تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی

زنمو به رنگ شبنم طرب بهار این بس

که ز چشم‌ تر کشی سر به‌ در اوفتاده باشی

نسزد به مکتب وهم غم سرنوشت خوردن

خط این جریده پوچ‌ است خوشت آنکه ساده‌ باشی

همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش

تو نم جبین نداری چه‌ گل آب داده باشی

شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد

ز مشیمه ی تعین به چه ننگ زاده باشی

گل سرخوش و مستی طلبی است مابقی هیچ

اگر این خمار بشکست‌ نه قدح نه باده باشی

چو جوانی و چه پیری به‌ کشاکش است‌ کارت

چو کمان دمی‌ که زورت شکند کباده باشی

نروی به محفل ای شمع‌ که ز تنگی دل آنجا

به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی

سخنت به طبع مستان اثری نکرد بیدل

سر شیشه‌های خالی چقدر گشاده باشی

***

ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی

غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی

تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت

به جلوه‌ات‌ که نه دین دارم و نه دنیایی

نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق

هزار اسم‌ گره بسته در معمایی

رموز حیرت آیینه‌ کیست در یابد

اقامت در دل نیست بی‌ تقاضایی

مقیم‌ کنج خرابات زحمتیم همه

گمان مبر که برون افتد از خمش لایی

ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا

سپند سوخته‌ای یا ترنگ مینایی

نشانده است جهان را در آتشی‌ که مپرس

جمال در نظر و انتظار فردایی

درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه

جنون دمانده خط از نقطه ی سویدایی

نظر به حیرت تصویر هند باخته‌ام

کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی

به آن‌ خمی ‌که جنون چین دامنم پرداخت

چو گردباد شکستم کلاه صحرایی

چو صبح می‌روم از خویش تا کجا برسم

به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی

غرور خودسری از پست‌ فطرتان بید‌ل

دمیده آبله‌ای چند از کف پایی

***

ز دستگاه مبر زحمت گرانجانی

مکش روانی از آب ‌گهر به غلتانی

خوش آن نفس ‌که چو معنی رسد به عریانی

چو بوی ‌گل ز بهارش لباس پوشانی

به نظم و نثر مناز از لطافت تقریر

زبور معجزه‌ای دارد از خوش الحانی

کمال نغمه در اینجا بقدر حنجره است

ادا کنید به خواندن حق سخندانی

سخن خوش است به‌ کیفیتی ادا کردن

که معنی آب نگردد ز ننگ عریانی

حریف مردم بد لهجه بودن آسان نیست

کسی مباد طرف با عذاب روحانی

در این هوسکده درس خموشیت اولی‌ست

که بر وقارنویسی برات نادانی

خدای را مپسند، ای بهار رنگ عتاب

شکست آینه ی دل به چین پیشانی

تغافلت عدم آواره‌ کرد عالم را

مگر به ‌گردش چشم این عنان بگردانی

مسیح موج زند تا تبسم آرایی

جنون بهار کند زلف اگر برافشانی

نشاط با دل آزرده‌ام نمی‌سازد

به روز زخم ‌کند خنده‌اش نمکدانی

خطای فکر اقامت به خود مبند اینجا

که درس عمر روانست و سکته می‌خوانی

به تیغ قطع نشد انتظار ما بیدل

هنوز نامه سیاه است چشم قربانی

***

ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی

توان دست از دو عالم برد اگر باشد گریبانی

مگر از خود روم تا اشکی وآهی به موج آید

که چون شبنم نی‌ام سر تا قدم جز چشم حیرانی

چه سان زیر فلک عرض بلندیها دهد همت

که از کوتاهی این خیمه نتوان چید دامانی

ندانم از کدامین‌ کوچه خیزد گرد من یا رب

نوای شوقم و گم کرده‌ام ره در نیستانی

تبسم جلوه‌ای چون صبح بگذشت از کنار من

سراپایم نهان گردید در گرد نمکدانی

ز سوز دل تجلی منظر برقی‌ست هر عضوم

چو مجمر دارم از یک شعله سامان چراغانی

ز قرب سایه ی من می‌گدازد زهره ی راحت

تبی در استخوان دارم چو شیری در نیستانی

چنین‌ کز هر بن مو انتظار چشم یعقوبم

پس از مردن تواند ریخت خاکم رنگ‌ کنعانی

به زلف او شکست آماده ی حسرت دلی دارم

که عمری شد شکن می‌پرورد در سنبلستانی

به اسباب تعلق جمع نتوان یافت آسودن

دو عالم محو گردد تا رسد مژگان به مژگانی

هیولی ماند دهر و نقشی از پیکر نبست آخر

ز لفظ این معما برنیامد نام انسانی

اگر بیدل چو گل پایم ز دامن بر نمی‌آید

ندارد کوتهی دست من از سیر گریبانی

***

زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی

که چو مو نشسته هزار سر،‌ ته تیغ‌، از رگ ‌گردنی

تب وتاب طاقت فتنه‌گر، همه را دوانده به دشت و در

تو به عجز اگر شکنی قدم‌، نه رهی است‌ پیش و نه رهزنی

دوسه روز گو تپش نفس به هوا زند علم هوس

ندویده ریشه‌ات آنقدر که رسد به زحمت کندنی

چو سحر تلاش ‌گذشتنی ز جهات بایدت آنچنان

که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی

گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی

به‌ کجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی

خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو

که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی

ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی

شب و روز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی

چمن است خلق نو و کهن‌، ز بهار عبرت وهم و ظن

نخوری فریب گل و سمن‌ که در آب ریخته روغنی

چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت

که ز سعی‌ گردش رنگها نرسیده‌ای به فلاخنی

به کمین صفحه ی باطلت نفتاد آتش امتحان

که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی

به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی

نشد آشنای‌ کف آن حنا که نه پیش آمده سودنی

چو نفس ز همت پر فشان من بید‌ل ز همه رسته‌‌ام

به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی

***

ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی

چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی

ز خیال خویش بگذر چه مجاز، ‌کو حقیقت

چو گذشتی از کدورت به صفا رسیده باشی

نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را

توکه می‌روی نظر کن به ‌کجا رسیده باشی

چه تپیدن است ای اشک به توام نه این ‌گمان بود

که زسعی آب‌ گشتن به حیا رسیده باشی

به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت

که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی

تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید

من و یک جبین نیازی‌ که تو وارسیده باشی

به بساط بی‌ نیازی غم نارسیدنم نیست

من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی

ثمر بهار رنگی به‌ کمال خود نظر کن

چمنی ‌گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی

سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است

به ‌تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی

به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل

که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی

***

ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی

شرر حواله گردیده‌ست تا گردانده‌ام رنگی

تجلی صیقا دیدار چون آیینه‌ام اما

نمی‌باشد به نابینایی حیرانی‌ام زنگی

تلاش لازم افتاده‌ست ساز زندگانی را

سری بر سنگ می‌باید زدن بی صلحی و جنگی

چو صبح اظهار ناکامی‌ست سامان بهار من

ز پرواز غباری چند پیدا کرده‌ام رنگی

دو عالم می‌توان از یک نگاه‌ گرم طی‌ کردن

تک و تاز شرر نی جاده می‌خواهد نه فرسنگی

فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت

همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی

ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن

تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی

ز یأس قامت خم ‌گشته بر خود نوحه‌ای دارم

پریشان‌ کرده‌ام در مرگ عشرت‌ گیسوی چنگی

زبان ‌اضطراب اشک‌ نومیدم که می‌فهمد؟

شکستم شیشه‌ای اما نبردم بوی آهنگی

چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من

شکستی طره ‌تا بستی به روی حال من‌ رنگی

ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل

خرام ناله‌ها نگذاشت در کهسار ما سنگی

***

زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی

می‌برد چون رنگم آخر بی‌ قدم‌ گردیدنی

از ندامت‌ کاری ذوق طرب غافل نی‌ام

صد گریبان می‌درد بوی گل از بالیدنی

عمرها بر خویش بالد شیشه تا خالی شود

گردن بسیار می‌خواهد به ‌سر غلتیدنی

تا به ‌کی دزدد تری یارب خط پیشانی‌ام

خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی

پنجه ی بیکار منع خار خار دل نکرد

کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی

مست و مخموری نمی‌باشد همه محو دلیم

سنگ این ‌کهسار و مینا در بغل خوابیدنی

چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت

خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی

عیب جویی طبع ما را دشمن آرام‌ کرد

خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی

خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست

چون‌ گره بیرون تاریم از همین بالیدنی

دیده از نقش تماشاخانه ی‌ گردون مپوش

دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی

غیر عریانی به هر کسوت ‌که می‌دوزیم چشم

دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی

بی ‌دلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید

سعی‌ کن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی

***

سبکساری‌ست هر گه در نظرها بیدرنگ آیی

به این جرأت مبادا چون شرر مینا به‌ سنگ آیی

به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد

چرا مستقبل مردم چو تصویر فرنگ آیی

ز ما و من جهانی شیشه زد بر سنگ نومیدی

در قلقل مزن چندان که در پای ترنگ آیی

همه‌ گر جبن باشد از طریق صلح‌ کل مگذر

چو غیرت تا کجا با هر که پیش آیی به جنگ آیی

حیا سامانی این ‌مقدار رسوایی نمی‌خواهد

که چون فواره هر چند آب ‌گردی در شلنگ آیی

خمار، آفت‌کشیها دارد از ساغرکشی بگذر

که می‌اندیشم از خمیازه در کام نهنگ آیی

بساط لاف چندین انفعالی در کمین دارد

حذر زان وسعت دامن ‌که زیر پای لنگ آیی

کسی با برق بی ‌زنهار فرصت بر نمی‌آید

به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آیی

سخن دردسر است اما متن بر خامشی چندان

که چون آیینه از ضبط نفس در زیر زنگ آیی

در آن محفل به ظرف وهم ‌وظن ‌کم می‌رسد فطرت

مگر گردون شوی تا قابل یک‌ کاسه بنگ آیی

همین در کسوت وهم است سیر باغ امکانت

بپوش از هر دو عالم چشم اگر زین جامه تنگ آیی

به سامانست بیدل عشرتت در خورد همواری

به سیر این چمن باید روی آیی‌ که رنگ آیی

***

سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی

سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی

از شعاع مهر یکسر خاکساری می‌چکد

بر جبین چرخ هم خطی‌ست با افتادگی

سجده را در خاک راهش ‌گر عروج آبروست

می‌شود چون دانه‌ام آخر عصا افتادگی

نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن

با زمین سر کن چو نقش بوریا افتادگی

استقامت نیست ساز کهنه ی دیوار جهد

عضو عضوت می‌زند موج ز پا افتادگی

بی ‌عرق یک ‌سجده از پیشانی من‌ گل نکرد

می‌کند بر عجز حالم گریه‌ها افتادگی

چون غبار رفته از خود دست و پایی می‌زنم

تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی

آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است

آب می‌گردد چو شبنم ازحیا افتادگی

تا به ‌چشم نقش پایی راه عبرت ‌واکنم

پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی

با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم

همچو زلف یار می‌نازد به ما افتادگی

***

سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تأثیری

کنون از ناله در تاریکی شب افکنم تیری

بجز مردن علاج ما و من صورت نمی‌بندد

تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری

فلک بر مایه‌داران من و ما باجها دارد

عدم شو تا نبینی‌ گیرو دار حکم تقدیری

اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی

که در کیش تعین چون جوانی نیست بی‌ پیری

به نفی سایه ی موهوم‌ کن اثبات خورشیدی

همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری

رهایی نیست از اندیشه ی عجز و غرور اینجا

به قانون خموشی هم‌ نفس دارد بم و زیری

چه دیدی ای تأمل زین خیال آباد موهومی

تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم‌ به تعبیری

نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد

درین صحرا جنونی ‌کرده باشد گرد نخجیری

محبت از مزاج عشقبازان ‌کینه نپسندد

پر پروانه ممکن نیست ‌گردد زینت تیری

گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم

همان چون ناله‌ام سر تا قدم نی رنگ تصویری

دلی پر دارد از مجنون ما سنگ‌ کف طفلان

مگر خالی‌ کند در صورت ایجاد زنجیری

نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل

به زیر خاک هم چون آفتابم هست شبگیری

***

شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی

در دست فتنه دادند جام شراب نیمی

موج خجالت سرو پیداست از لب جو

کز شرم قامت او گردیده آب نیمی

گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم

از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی

زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت

خورشید پنجه ی ناز زد در خضاب نیمی

پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها

باقی نمی‌توان یافت از صد حساب نیمی

سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم

در کسب حرص نیمی‌، در خورد و خواب نیمی

قانع به‌ جام وهمیم از بزم نیستی کاش

قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی

عمریست آهم از دل مانند دود مجمر

در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی

آن لاله‌ام درین باغ‌ کز درد بیدماغی

تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی

در دعوی ‌کمالات صد نسخه لاف فضلم

اما نی‌ام به معنی در هیچ باب نیمی

موی سفید گل‌ کرد آماده ی فنا باش

یعنی سواد این شهر برده‌ست آب نیمی

بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است

چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی

***

شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای

دلکی ز ناله ی بی‌ اثر گرهی ز رشته بریده‌ای

به ‌کجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس

چو حباب می‌کشم از هوس عرقی به دوش خمیده‌ای

من برق سیر جنون قدم به‌ کدام مرحله تاختم

که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیده‌ای

ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ

زده شور مستی‌ام این صدا به ‌دماغ نشئه رسیده‌ای

حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان

هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دست‌ گزیده‌ای

به خیال گوشه ی عافیت چو غبار هرزه فسرده‌ام

به ‌کجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیده‌ای

ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان

نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیده‌ای

به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من

ز حیا به جبهه نهفته‌ام خط بر زمین نکشیده‌ای

ز قبول معنی دلنشین نی‌ام آنقدر به اثر قرین

که به گوش من‌ کشد آفرین سخن ز کس نشنیده‌ای

نه ز شور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر

مژه‌ای چو چشم‌ گشوده‌ام به غبار رنگ پریده‌ای

من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیده‌ام

ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیده‌ای

***

شرر کاغذی‌، آرایش دکان نکنی

صفحه آتش نزنی‌، فکر چراغان نکنی

عمل پوچ مکافات کمین می‌باشد

آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی

ذوق دریا کشی از حوصله ی وهم برآ

تا ز خمیازه ی امواج ‌گریبان نکنی

هر کجا جنس هوس قابل سودا باشد

نیست نقد تو از آن ‌کیسه‌ که نقصان نکنی

ای سیهکار اگر گریه نباشد، عرقی

آه از آن داغ ‌که ابر آیی و باران نکنی

سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است

خانه ی آینه هشدار که ویران نکنی

دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا

تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی

چه خیال است‌ که در انجمن حیرت حسن

گل‌ کنی آینه و ناز به دامان نکنی

نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد

تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی

حیف سعیت ‌که به انداز زمینگیریها

پای خود را نفسی آبله دندان نکنی

چشم موری اگرت ‌کنج قناعت بخشند

همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی

***

شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی

حیف همت‌ که شود منفعل عنقایی

ننگ هوش ‌است ‌که چون عکس درین ‌دشت‌ سراب

آب آیینه ‌کند کشتی ‌کس دریایی

خلقی از لاف جنون شیفته ی آگاهیست

تو به خمیازه مبر عرض قدح پیمایی

شمع با ماندنش از خویش ‌گذشت آخر کار

پشت پای است ز سر تا به قدم بی‌ پایی

در مقامی‌ که نفس نعل در آتش دارد

خنده می‌آیدم از غفلت بی‌ پروایی

یاد آن قامت رعنا به‌ تکلف نکنی

که مبادا روی از خویش و قیامت آیی

حسرت باده ‌کشی نیست کم از آتش صور

کوهها رفت به‌ باد از هوس مینایی

سعی مطرب نشود چاره‌ گر کلفت دل

این‌ گره نیست‌ که ناخن زنی و بگشایی

شور هنگامه ی افلاک و خروش دل خاک

بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی

حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا

بند نی ‌گردد اگر لب بهم آردنایی

خواب در دیده ی ارباب قناعت تلخ است

بوریا گر نکند مخملی و دیبایی

هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن

شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی

شعله را جز ته خاکسترش آرام‌ کجاست

جهد آن کن تو در سایه ی خویش آسایی

بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست

نفسی آینه باشی‌ که نفس ننمایی

***

شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی

سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی

جهانی رفته است از خویش در اندیشه ی وهمی

سرابی هم نمی‌بینیم و کشتیهاست توفانی

نگه واری تأمل ‌گر نمایی صرف این‌ گلشن

تماشا هرزه‌ گردی دارد و غفلت تن آسانی

چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل

که هر کس‌ گرد دامان خود است از دامن افشانی

حریف عرض رسوایی نه‌ای فال تغافل زن

مژه پوشیدنت ‌کم نیست‌ گر خود را بپوشانی

به چشم خلق آدم باش اگر گاو و خری داری

که از کج بینی این قوم بر عکس است انسانی

دهان ‌گفتگو را خاتم مهر خموشی‌ کن

اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی

به یک دم خامشی نتوان ز کلفت‌ها برون جستن

نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی

جدا گردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان

همه ‌گر عکس توست آن به ‌که از آیینه نستانی

مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل ‌گردد

مرو تا می‌توانی جز پی‌ کاری که نتوانی

ز پیراهن برون ‌آ تا ببینی دستگاه خود

حباب آیینه ی دریاست از تشریف عریانی

خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من

عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی

نگه کافیست بیدل ناله ی زنجیر تصویرم

زبان جوهر آیینه‌ کم لافد ز حیرانی

***

صد رنگ نقش بستیم در یاد گل جبینی

طاووس‌ کرد ما را تصویر نازنینی

پرواز شوق امروز محمل‌کش تپش نیست

در بیضه‌ام جنون داشت بی ‌بال و پر کمینی

وهم برهنه پایی ‌گر دامنت نگیرد

هر خار این بیابان دارد ترنجبینی

صور و خروش محشر در گوش عاشقانت

کم نیست‌ گر رساند از پشه‌ای طنینی

ما را غرور دانش شد دور باش تحقیق

می‌خواست این تماشا چشم به خود نبینی

در مکتب تعین چندین ورق سیه‌ کرد

مشق خیال هستی از سر خط جبینی

زین دشت و در ندیدیم جایی‌ که دل ‌گشاید

در بحر نظم شاید پیدا شود زمینی

شهرت ‌کمین عنقا مردیم و خاک‌ گشتیم

بر نام ما نخندید زین انجمن نگینی

از ذره تا مه و مهر آماده ی رحیل است

هر پای بر رکابی هر توسنی و زینی

بیدل مپیچ چندین بر دستگاه اقبال

در دامن بلندت چین دارد آستینی

***

عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی

تو همین آینه بودی به چه امید شکستی

چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن

امل آشفت دماغت تو شدی غره‌ که رستی

مثل موج گهر آینه دار است در اینجا

گره دام تو گردید کمندی که گسستی

به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن

نفس آیینه غبار ست درین ‌کوچه‌ که هستی

نگهی صرف تأمل ننمودی چه‌ کند کس

قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی

دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد

به هوس چشمک نازی ‌که تو آیینه به دستی

چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت

که به ‌گرد دو جهان آب زدی‌ گر تو نشستی

ثمر لمعه ی تحقیق نشاید مژه بستن

حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی

به نگاهی‌ست چو همت اثر اوج و نزولت

همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی

من اگر با همه ‌کوشش به ‌کناری نرسیدم

تو هم ای موج د‌رین بحر چه بستی، چه شکستی

نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن

چقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی

مژه بیهوده درین بزم‌ گشودم من بیدل

به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی

***

عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی

ورق‌ گرداندی و روی سیاهی در کفن بردی

به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی

چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی

حریفان را چراغ راه مقصد دسته ی ‌گل شد

تو داغ لاله‌ای با نیل سوسن زین چمن بردی

صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیر کوه آمد

که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی

سیهکاری نمی‌بایست زاد آخرت کردن

ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی

طواف دار عقبایت‌ کنون معلوم خواهد شد

که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی

حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت

به‌ امید آبروها ریختی‌، خون ریختن بردی

تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت

که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی

به‌ خواب امن می‌ترسم سیاهیها کند زیرت

کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی

وفا در کسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد

محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی

به نفرین جهانی باخت‌ گردون نقد عمرت را

از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی

به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد

ز خلق آن جنس معنیها ز بیدل این سخن بردی

****

عالمی بر باد رفت از سعی بی ‌پا و سری

خامه‌ها در مشق لغزش‌ گم شد از بی ‌مسطری

فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست

غنچه خسبی‌ها مقدم گیر بر گل بستری

گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می‌دهد

گر همه‌ کهسار باشی زین صداها می‌پری

بی‌ محابا دم مزن‌ گر پاس دل می‌بایدت

با نفس دارد حباب آیینه ی میناگری

ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصد کرده‌اند

کاش با این لغزش از استادگی‌ها بگذری

ریشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست

سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری

در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است

نامه ی ما را مپیچان خط ما دارد تری

زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما

بر پر طاووس بایستی دکان مشتری

***

عرق ریز خجالت می‌گدازد سعی بیتابی

ندارم مزرع امید اما می‌دهم آبی

درین دریا به ‌کام آرزو نتوان رسید آسان

مه اینجا بعد سالی می‌کشد ماهی به قلابی

خجالت هم ز ابرام طبیعت بر نمی‌آید

حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی

گهی فکر تعین‌ گاه هستی می‌کنم انشا

سر و کارم به تعبیر است ‌گویا دیده‌ام خوابی

خم تسلیم‌، قرب راحت جاوید می‌باشد

به ذوق سجده سر دزدیده‌ام در کنج محرابی

قناعت پرور این ‌گرد خوانیم از ضعیفیها

غنیمت می‌شمارد رشته ی ما خوردن تابی

ز فکر خود گریزان رفت خلق نارسا فطرت

بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی

تلاش حرص هم سرمایه ی مقدور می‌خواهد

دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی

برو در کربلا دیگر مپرس از رمز استغنا

شهید ناز او از تیغ می‌خواهد دم آبی

نوایی‌ گل نکرد از پرده ی ساز نفس بیدل

ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی

***

عمر سبک عنان ‌کجاست از نظرم تو می‌روی

دامن خود گرفته‌ام می‌نگرم تو می‌روی

موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر

گر گهرم تو ساکنی ورگذرم تو می‌روی

غنچه‌ کمین نشسته‌ام دامن بوی‌ گل به‌ کف

جیب تأمل از هوس‌ گر بدرم تو می‌روی

بر در جود کبریا نیست ترانه ی ‌گدا

نام‌ کریم بر زبان مست‌ کرم تو می‌روی

خلق طلب بهانه‌ات محمل وهم می‌کشد

سیر خودت هزار جاسث دیر و حرم تو می‌روی

با نفس آمد و شدیست لیک ندارم امتیاز

قاصد من تو می‌رسی نامه برم تو می‌روی

لاله ‌کجا و کو سمن تا شکند کلاه من

همچو بهار ازین چمن ‌گل به ‌سرم تو می‌روی

هستی و نیستی چو شمع پرتوی از خیال توست

با شب من تو آمدی با سحرم تو می‌روی

عکس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست

من ز برت کجا روم‌ گر ز برم تو می‌روی

بیدل از التفات تو دوری من چه ممکن است

در وطنم تو مونسی همسفرم تو می‌روی

***

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر

درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی

آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال

رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد

کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

پرتوی از گداز دل بسته ره خرام شمع

زین‌ کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی

تا نفس آیت بقاست ناله‌ کمین مدعاست

دود دلی بلند کن دست دعاست زندگی

از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت

پنبه به روی هم بدوز دلق‌ گداست زندگی

یک دو نفس خیال باز، رشته ی شوق‌ کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم خواه طنین ‌کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی

شور جنون ما ومن جوش و فسون وهم و ظن

وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

جز به خموشی از حباب صر‌فه ی عافیت ‌که دید

ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی

بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای

تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی

***

عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی

دامن فشاندن من دارد جگر فشانی

وامانده ی ادب را سرمایه ی طلب‌ کو

خاک است و آب‌ گوهر در عالم روانی

فریاد کز توهم بر باد خود سری داد

مشت غبار ما را سودای آسمانی

آنجا که بیدماغی زور آزمای عجز است

دارد نفس‌ کشیدن تکلیف شخ کمانی

ای آفتاب تابان دلگرمیی ضرور است

بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی

از وحشت نفسها دریاب حسرت دل

بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی

در عالم تعین وارستن از امل نیست

در قید رشته‌ کاهد گوهر ز سخت جانی

پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند

از بار سایه نبود بر هیچکس ‌گرانی

همت به فکر هستی خود را گره نسازد

حیف است کیسه دوزی بر نقد رایگانی

ای نیستی علامت تا کی غم اقامت

خواهد به ‌باد رفتن گردی که می‌فشانی

دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها

چشم تمیز ما بست‌ گرد فسانه خوانی

بید‌ل بساط دل را بستم به ‌ناله آمین

کردم به ‌گلشن داغ از شعله باغبانی

***

عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی

به ‌قلب آسمانها می‌زنم از آه هیهایی

ز سامان دو عالم آرزو مستغنی‌ام دارد

شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی

دمیدن گو نباشد آبیار ریشه ی جهدم

نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی

نیاز خاک راه نا امیدی بایدم کردن

دل خون‌ گشته در دستی‌، سر فرسوده در پایی

سراغ خون من از گرد رنگ ‌گل چه می‌پرسی

به یاد دامن او می‌کشم آخر سر از جایی

چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم

رهی ‌گم کرده‌ام در ظلمت آباد سویدایی

درین‌ گلشن میسر نیست ترک احولی‌ کردن

که در هر برگ‌ گل آیینه دارد حسن رعنایی

ز نفی ما و من اثبات وحدت‌ کرد آگاهی

حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی

نبود امیدی از جام سلامت غنچه ی ما را

هم از جوش شکست رنگ پر کردیم مینایی

ندامت مایه‌ایم ای یأس آتش زن به عقبا هم

که امروز زیانکاران نمی‌ارزد به فردایی

دل از کف داده‌ام دیگر ز کلفتها چه می‌پرسی

به سامان غبارم دامن افشانده‌ست صحرایی

من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد

تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی

***

غبارم می‌کشد محمل به دوش ناله ی دردی

که از وحشت نگیرد دامن اندیشه‌اش گردی

به توفان تماشای ‌که از خود رفته‌ام یا رب‌؟

که ‌گردم می‌دهد یاد از نگاه جلوه پروردی

خرد را در مقام هوش تسلیم جنون‌ کردم

به حال خویش هم باز آمدن دارد ره مردی

تماشای سواد عافیت برده‌ست از خویشم

مگر مژگان بهم آرد کسی تا من کنم‌ گردی

درین غفلت‌سرا از یاس بردم فیض آگاهی

گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی

جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم

به دوشم تا به ‌کی محمل‌ کشد فریاد بیدردی

چسان با صفحه ی افلاک سازد نقش آزادم

غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی

شبستان جسد پاس از دل بیدار می‌خواهد

جهانی خفته‌ است اینجا و پیدا نیست شبگردی

بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها

شکست بال قدرت ‌گشت بر ما چنگ ‌نامردی

ز بس چون شمع بیدل با شکست ‌رنگ در جوشم

ز هر عضوم توان ‌کرد انتخاب چهره ی زردی

***

غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی

بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی

نمی‌دانم به ‌غیر از عذر استغنا چه می‌خواهم

گدای بی ‌نیازم بر در دل دارم آوازی

خیالش در نظر خمیازه ی بالیدنی دارد

ز حشر ناله می ترسم قیامت‌ کرده اندازی

غبارم هر تپیدن ناز دیگر می‌کند انشا

اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی

گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر

ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی

به سیل‌ گریه دادم رخت ناموس محبت را

به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیه ی رازی

حیا را هم نقاب معنی رازت نمی‌خواهم

که می‌ترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی

نفس‌ گیر است همچون صبح‌ موی پیری ای غافل

سفیدی می‌کند هشدار گرد بال شهبازی

قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را

به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی

خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع‌ کن بیدل

ندارد نسخه ی نیرنگ دهر انجام و آغازی

***

فریبم می‌دهد آسودگی ای شوق تدبیری

به رنگ غنچه خوابی دیده‌ام ای صبح تعبیری

ندانم دل اسیر کیست اما اینقدر دانم

که در گرد نفس پیچیده است آواز زنجیری

جهان میدان آزادی‌ست اما مرد وحشت‌ کو

نبالید از نیستان تعلقها نی‌ تیری

به مغروران طاقت بر نمی‌آیی مدارا کن

نیاز سرکشان دارد خم تسلیم شمشیری

دل غافل به خاک تیره برد آخر شکست خود

غبار زندگی هم بود اگر می‌کرد تعمیری

چه خواهد کرد با ما صافی آیینه ی دلها

گرفتم آه من خون‌ گشت و پیدا کرد تأثیری

نماز بیخودی تکلیف ارکان بر نمی‌دارد

چو خون بسملم یک سجده ی شوق زمین ‌گیری

نفس هر پر زدن‌ گرد دو عالم رنگ و بو دارد

ز صید خود مشو غافل که داری طرفه نخجیری

به آسانی مدان آیینه ی دیدار گردیدن

صفا در پرده ی زنگار دزدیده‌ست شبگیری

من و مشق ندامتها که چون مژگان قربانی

نشد ظاهر ز چندین خانه‌ام یک اشک تحریری

نمود معنی احوال من صورت نمی‌بندد

مگر سازد خیال موی مجنون کلک تصویری

شب مهتاب ذوق گریه دارد فیض‌ها بیدل

کدامین بیخبر روغن نخواهد از چنین شیری

***

قدح از شوق لعلت چشم بی ‌خوابست پنداری

گل از شرم رخت آیینه ی آبست پنداری

خیال‌ کیست یا رب شمع نیرنگ شبستانم

هجوم حیرتی دارم ‌که مهتابست پنداری

شدم خاکستر و از جوش بیتابی نیاسودم

رگ خوابی ‌که دارم نبض سیمابست پنداری

تعلقهای هستی محو چندین حیرتم دارد

به خود پیچیدنم در زلف او تابست پنداری

به چندین پیچ و تاب از دام حیرت بر نمی‌آیم

سراپایم نگاه چشم‌ گردابست پنداری

جهانی سیر مستی دارد از وضع جنون من

گریبان چاکی‌ام موج می نابست پنداری

به نیک و بد مدارا سر کن و مسجود عالم شو

تواضع هم خمی دارد که محرابست پنداری

امل از چنگ فرصت می‌رباید نقد عمرت را

توان را رشته ی تسخیر اسبابست پنداری

به ملک نیستی راه یقینت اینقدر واکن

که هر کس هر چه آنجا می‌برد بابست پنداری

ز هستی جز تن آسانی ندارم در نظر بیدل

چو محمل هر سر مویم رگ خوابست پنداری

***

قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی

به طبع آرزویم‌، تر دماغی کرده توفانی

نگه صورت نبندد بی‌ گشاد بال مژگانی

تماشا پیشه را لازم بود چاک گریبانی

بقدر شوخی آه است دل مغرور آزادی

به رهن گرد‌باد این دشت دارد چین دامانی

نسیمی می‌تواند برد از ما رخت خودداری

جنون انگاره‌ایم اما میسر نیست سوهانی

به ذوق بیخودی چندان ‌که خواهی سعی و جولان‌ کن

بقدر گردش رنگت نفس رفته‌ست میدانی

فلک گر حلقه ی زنجیر عدل‌ست اینقدرها بس

که بهر نازنینان سازد از آیینه زندانی

گر اعجاز محبت آبیار عافیت گردد

ز دود دل توان چون شعله ‌کرد ایجاد ریحانی

به اسباب هوس مفریب شوق بی ‌نیازم را

غرور موج بر خار و خس افشانده‌ست دامانی

سواد دشت امکان روشن‌ست از فکر خود بگذر

تأمل نشئه ی دامن نمی‌خواهد گریبانی

درین دقت فضا سعی قدم معذور می‌باشد

مگر دستی بهم سایی و ریزی رنگ جولانی

قناعت نیست در طبع فضولی مشربت بیدل

وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغانی

***

کجا خلوت و انجمن دیده‌ای

تو شمعی همین سوختن دیده‌ای

ز رنگی‌ که جز داغش آیینه نیست

چو طاووس خود را چمن دیده‌ای

به وهم حسد باختی نور دل

چراغی ندیدی لگن دیده‌ای

که صیقل زد آیینه ی عبرتت

که او بودی امروز و من دیده‌ای

جنون بر شعورت نخندد چرا

که گم کرده را یافتن دیده‌ای

به عمر تلف ‌کرده حسرت چه سود

زمین بر زمین ریختن دیده‌ای

به ترکیب پیری چه دل بستن است

خم طاقهای کهن دیده‌ای

ز مرگ ‌کسانت چه عبرت چه شرم

چو نباش عرض کفن دیده‌ای

اقامت تصور کن و آب شو

گر از خانه بیرون شدن دیده‌ای

ز اسباب‌، خاشاک بر دل مچین

اگر زحمت رُفتن دیده‌ای

به در زن چو موج از کنار محیط

که رنج سفر در وطن دیده‌ای

کسی داغ عبرت مبادا چو شمع

ز رفتن مگو آمدن دیده‌ای

سحر خوانده‌ای گرد آشفته را

حیا کن که بر خویشتن دیده‌ای

به صبح قیامت مبر دستگاه

چو بیدل نفس را سخن دیده‌ای

***

کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی

قطره را شد سوی دریا رهنما افتادگی

راحت روی زمین زیر نگین ناز توست

گر چو نقش پا توانی ساخت با افتادگی

بی‌ نیازی نیست ناز غیرت آهنگان عشق

شعله را گردن‌کشی برده‌ست تا افتادگی

عالمی چون اشک بر مژگان ما دارد قدم

این نیستان داشت بیش از بوریا افتادگی

داغ می گوید به گوش شعله‌، کای مست غرور

تا به ‌کی سر بر هوای پیش پا افتادگی

ما ضعیفان فارغیم از زحمت تحصیل جاه

مسند ما خاکساری تخت ما افتادگی

از مزاج کینه‌جو وضع مدارا برده‌اند

با شرر مشکل که گردد آشنا افتادگی

گه به پای کاکلش افتم گهی در پای زلف

خوش سر وکاری مرا افتاد با افتادگی

رفته‌ام از خویش تا از خاک بردارم سری

اینقدر چون سایه‌ام دارد به پا افتادگی

یار رفت و من چو نقش پا به خاک افتاده‌ام

سایه می‌گردید کاش این نارسا افتادگی

فال اشکی می‌زند بی‌دست و پاییهای آه

شبنم است آن دم که گل کرد از هوا افتادگی

خاک عاجزنیز خود را می‌زند برروی باد

خصم اگر منصف نباشد تا کجا افتادگی

ما همه اشک و تو مژگان‌، ما همه تخم و تو ابر

دستگیری از تو میزیبد، ز ما افتادگی

تا تواند خواست عذر سرکشیهای شباب

می‌کند بیدل به ما قد دو تا افتادگی

***

گر از گوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی

دمی بی‌ کشمکش‌ گردی ‌که زیر خاک سرپیچی

نفس خون ‌گشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل

چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی

ز حیرت پای در گل مانده‌ای‌، تحریک مژگانی

نگاه بی ‌نیازی تا به ‌کی در چشم تر پیچی

به خط عنبرین در هاله‌گیری ماه تابان را

ز گیسو سنبل شاداب بر گلبرگ تر پیچی

ز تدبیر دگر آرایش نازت نمی‌آید

به ‌گردد نازکی ‌گرد میانت تا کمر پیچی

کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد

جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی

برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن

تو محو ظاهری عمامه می‌باید به سر پیچی

به پرواز هوس تا کی نفس می‌سوزی ای غافل

کمند ناله‌ای جهدی‌ که بر صید اثر پیچی

تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمی‌باشد

نگه‌ گر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی

بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل‌ کامت‌

اگر چون عنکبوتان رشته بر صد بام و در پیچی

غرور عجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد

تو هم چندانکه بر خود بیش بالی بیشتر پیچی

بسی پیچید بیدل ناله‌ات بر دامن شبها

کنون وقت است اگر این رشته در پای سحر پیچی

***

گر به ‌گردون می‌کشی‌ گردن وگر در سجده‌ای

از تو تا گل کرده است الله‌اکبر سجده‌ای

خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست

زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده‌ای

هرزه بر خود چیده‌ای ای محو اسباب غرور

یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجده‌ای

همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود

عشق می‌گوید ادب کن جبهه ی تر سجده‌ای

بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ

زحمت این آستانی بسکه لنگر سجده‌ای

هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش

ای‌ گزند کعبه و دیر از چه نشتر سجده‌ای

جرات پرواز خاکت را به ‌گردون برده‌است

ورنه هرگه می‌کشی سر در ته پر سجده‌ای

سرکشی چون شمع‌، شبگیر غروری بیش نیست

می‌رسی تا صبحدم جایی که یکسر سجده‌ای

گر خم اندیشه‌ات بیدل گریبانی کند

می‌شود روشن ‌که خود محرابی و در سجده‌ای

***

گر درین قحط سرایت نکند نان مددی

نه جسد رنگ نمو گیرد و نی جان مددی

سرسری نگذری ای بیخبر از عقده ی دل

گر ز ناخن نشود کار به دندان مددی

ای غنی تا اثر انجم و افلاک بجاست

کس نمی‌خواهد از اقبال تو چندان مددی

در قناعت همه اسباب به زیر قدم است

مور این دشت نخواهد ز سلیمان مددی

اینقدر باز نگردد در تشویش سوال

از کریمان نرسد گر به گدایان مددی

صحبت بیخردان آفت روحانی بود

آه اگر نوح نمی‌دید ز توفان مددی

حیف از آن بیخبری چند که با قدرت جاه

خاک گشتند و نکردند به یاران مددی

فصل بیحاصلی اشک تریها دارد

سنگ شد ابر اگر کرد به نیسان مددی

اشک بی ‌رونقی بخت سیه نپسندید

داشت این شام هم از فیض چراغان مددی

گل این باغ جنون حوصله‌ای می‌خواهد

بیدل از چاک ضرور است به دامان مددی

***

گرفتم شوخیت با شور صد محشر کند بازی

می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی

به هر دشتی ‌که صید طره ات بر هم زند بالی

غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی

زجیب هر بن مژگان دمد موزونی سروی

خیال قامتت هر گه به ‌چشم تر کند بازی

غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان

که گاهی با عقیق و گاه با گوهر کند بازی

ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو می‌لرزم

رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی

به موج اشک چوگانی ‌کنم نه ‌گوی ‌گردون را

اگر یک جنبش مژگان جنونم سر کند بازی

شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم

چه لازم اشک من با دیده ی اختر کند بازی

بساط این محیط از عافیت طرفی نمی‌بندد

گهر هم چون حباب اینجا همان با سر کند بازی

سفیدی ‌کرد مویت لیک از طفلی نمی‌فهمی

که آتش تا کجا در زیر خاکستر کند بازی

شرر در عرصه ی تحقیق با ما چشمکی دارد

که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی

به شغل لهو آخر پیر گردیدم ندانستم

که همچون شعله ی جواله‌ام چنبر کند بازی

نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل

که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی

***

گر نیست در این میکدهها دور تمامی

قانع چو هلالیم به نصف خط جامی

در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز

گر نان شبی هست و چراغ سر شامی

این باغ چه دارد ز سر و برگ تعین

تخم‌، آرزوی پوچ و، ثمر، فطرت خامی

بنیاد غرور همه بر دعوی پوچ است

در عرصه ی ما تیغ ‌کشیده‌ست نیامی

شاهان به ‌نگین غره‌، گدایان به قناعت

هستی همه را ساخته خفت‌کش نامی

عبرت خبری می‌دهد از فرصت اقبال

این وصل نه زانهاست که ارزد به پیامی

دلها همه مجموعه ی نیرنگ فسونند

هر دانه ‌که دیدی ‌گرهی بود به دامی

هستی روش ناز جنون تاز که دارد

می‌آیدم از گرد نفس بوی خرامی

تا مهر رخش از چه افق جلوه نماید

گوش همه پر کرده صدای لب بامی

آفاق ز پرواز غبارم مژه پوشید

زین سرمه به هر چشم رسیده‌ست سلامی

بیدل چه ازل‌ کو ابد، از وهم برون آی

در کشور تحقیق نه صبح است و نه شامی

***

گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای

تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجده‌ای

بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن

خاک اگر گشتی همان از پای تا سر سجده‌ای

لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست

ای همه معنی به جرم خط مسطر سجده‌ای

دام تکلیف نیاز توست هر جا منزلی‌ست

یعنی از دیر و حرم تا کوی دلبر سجده ای

تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی

چون نماز غافلان سیلی خور هر سجده‌ای

ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ

ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجده‌ای

خاک‌ گردیدی و از وضعت پریشانی نرفت

جمع شو از آب‌ گردیدن که ابتر سجده‌ای

در ضعیفی رشته ی ساز رعونت بیصداست

از رگ‌ گردن غباری نیست تا در سجده‌ای

اوج عزت زیر دست پایه ی عجز است و بس

سرنوشت جبهه ی نیکان شدی ‌گر سجده‌ای

بی‌ نیازیها جبین می‌مالد اینجا بر زمین

ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای

هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویش‌ گیر

کز گریبان تا برون آورده‌ای سر سجده‌ای

***

گر یک مژه چون چشم فراهم شده باشی

شیرازه ی اجزای دو عالم شده باشی

تمهید خزان آینه ی اصل بهار است

بیرنگی اگر رنگ‌ گلی‌ کم شده باشی

هشدار که اجزای هوایی‌ست بنایت

گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی

عاجز نفسان قافله ی سرمه متاعند

کو ناله‌ گرفتم‌ که جرس هم شده باشی

بی‌ جبهه ی تسلیم تواضع دم تیغ است

حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی

قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست

هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی

پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی

در دام خودی ‌گر همه تن رم شده باشی

ناصح سخن ساخته‌ات پر نمکین است

رحم است به زخمی‌ که تو مرهم شده باشی

تا بار خری چند نبندند به دوشت

آدم نشو‌ی ‌گر همه آدم شده باشی

فرداست‌ که خاک‌ست سرو برگ غرورت

هر چند که امروز فلک هم شده باشی

عمری‌ست که آب رخ ما صرف طلب‌هاست

ای جبهه ی همت چقدر نم شده باشی

خلوتگه تحقیق ز تمثال مبراست

آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی

بید‌ل مگذر چون مه نو از خط تسلیم

بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی

***

گه به رو می‌دوی و گاه به سر می‌آیی

نیستی اشک چرا اینهمه ‌تر می‌آیی

درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت

سنگها بسته به دامان شرر می‌آیی

زین تخیل‌ که فشرده‌ست دماغ هوست

قطره نارفته به انداز گهر می‌آیی

شعله‌ات گو نفسی چند به‌ پرواز تند

آخر از ضبط نفس در ته پر می‌آیی

خواب غفلت چقدر گرد پریشان نظری‌ست

به وطن خفته ز تشویق سفر می‌آیی

عالمی در نفس سوخته خون می‌گردد

تا تو یک ناله ی پرواز اثر می‌آیی

پایه‌ات آنهمه از خاک نچیده‌ست بلند

تا کجاها به سر آبله بر می‌آیی

نفی اوهام ز اثبات یقین خالی نیست

هر چه شب رفته‌ای از خویش سحر می‌آیی

آخر از جلوه ی تحقیق به حیرت زدن‌ست

وعده وصل است و تو آیینه به بر می‌آیی

نه دل آیینه و نی دیده تماشا قابل

حیرت این است ‌که در دل به نظر می‌آیی

می‌شود هر دو جهان یک مژه آغوش هوس

تا تو همچون نگه از پرده به در می‌آیی

بیدل این انجمن شوق فسردنکده نیست

همچو پرواز به افشاندن پر می‌آیی

***

که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی

تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی

سحر حدیقه ی آگهی ستم است جیب درون درد

چه هوا بپرورد آتشت ‌که برون پیرهن آمدی

هوس‌ تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت

برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی

ز عدم جدا نفتاده‌ای قدم دگر نگشاده‌ای

نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی

نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون ‌تک و تاز شد

به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی

نه ‌لبت‌ به ‌زمزمه‌ چنگ‌ زد،‌ نه‌ نفس ‌در دل‌ تنگ

عدم آبگینه‌ به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی

چقدر تجرد معنی‌ات به در تصنع لفظ زد

که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی

چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا

که ‌تو در زیانکده ی فنا پی یک دو گز کفن آمدی

ز خروش عبرت مرد و زن‌، پر یأس می‌زند این سخن

که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی

ز مزاج سایه ی آفتاب اثر دویی نشکافتم

من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی

به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن

چه بلاست ذوق‌ گهر شدن ‌که چو موج خود شکن آمدی

***

که دم زند ز من و مادمی‌ که ما تو نباشی

به این غرور که ماییم از کجا تو نباشی

نفس چو صبح زدن بی ‌حضور مهر نشاید

چه زندگیست ‌کسی را که آشنا تو نباشی

ازل به یاد که باشد، ابد دل‌ که خراشد

که بود و کیست‌ گر آغاز و انتها تو نباشی

غنای موج تلافیگرش بقای محیط است

نکشت عشق ‌کسی را که خونبها تو نباشی

محیط عشق به‌ گوشم جز این خطاب ندارد

که ای حباب چه شد جامه‌ات فنا تو نباشی

مکش خجالت محرومی از غرور تعین

چه من چه او همه‌ با توست اگر تو با تو نباشی

جهان پر است ز گرد عدم سراغی عنقا

تو نیز باش به رنگی ‌که هیچ جا تو نباشی

طمع به ششجهتت بسته راه حاصل مطلب

جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشی

بر این بهار چو شبنم خوش‌ست چشم‌ گشو‌دن

دمی ‌که غیر عرق چیزی از حیا تو نباشی

چنین ‌که قافله ی رنگ بر هواست خرامش

به رنگ شمع نگاهی ‌که زیر پا تو نباشی

من و تو بیدل ‌ما را به وهم‌ چند فریبد

منی جز از تو نزیبد تویی چرا تو نباشی

***

کیستم من نفس سوخته ی منجمدی

دل خون‌ گشته و گل‌ کرده غبار جسدی

نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم

دعوی‌ام شوخی و مستی و ندارم سندی

وصل جستم دو جهان جلوه دچارم‌ کردند

چه صنمها که ندیدم به ‌سراغ صمدی

هر چه موقوف بیان‌ست شماری دارد

از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی

جز خموشی‌ که‌ کس انگشت به‌ حرفش ننهد

سخنی ‌کو که ندارد ز زبان دست ردی

غنچه ی سر گره وهم تعلق تا چند

ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی

عرض هستی‌ست‌ گزندی که علاجش عدم‌ست

نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی

موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن

می‌شود ضبط نفس رشته ی عمر ابدی

مژده ی عافیتی یافتم از کلفت دهر

موی چشم آینه را گشت حضور نمدی

هر کجا بیدل از این باغ نهال‌ست بلند

در هوای قد او ناله کشیده‌ست قدی

***

کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای

چون نفس چندانکه می‌آیی فراهم رفته‌ای

بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد

کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته‌ای

خواه گردون جلوه‌گر شو خواه دریا موج زن

هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته‌ای

با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن

دعویت بی‌ پرده شد آخر که ملزم رفته‌ای

ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست

از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته‌ای

عیش و غم آن به‌ که از تمییز آن‌ کس بگذرد

تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته‌ای

آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است

گر بدانی رفته‌ای در حصن محکم رفته‌ای

هیچکس ‌در عرصه ی وحشت گرو تاز تو نیست

تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته‌ای

سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس

چون خط پرگار هر جا رفته‌ای خم رفته‌ای

دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند

پیش و پس چون ‌دست بر هم سود‌ه با هم رفته‌ای

قطع راه زندگی بیدل نمی‌خواهد تلاش

بی‌ قدم زین انجمن چون شمع‌ کم‌کم رفته‌ای

***

که‌ام من شخص نومیدی سرشتی‌ عبرت ایجادی

به صحرا گرد مجنونی به ‌کوه آواز فرهادی

به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی

که تیغش شاخ‌ گلریزست و تیرش سرو آزادی

زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی

که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی

دل صید آب شد در حسرت شوق ‌گرفتاری

رسد یارب به‌ گوش حلقه ی دام تو فریادی

حریفان‌، جام افسون تغافل چند پیمودن

بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی

گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام می‌چیند

ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی

به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم

ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی

دماغ شعله از خار و خس افسرده می‌بالد

غرور سرکشان را بی ‌ضعیفان نیست امدادی

به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن

ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی

بنای اعتبار ما به حرفی می‌خورد بر هم

به‌ چندین رنگ می‌گردد بهار از سیلی بادی

ز سعی جان‌ کنیهایم مباش ای همنشین غافل

که از هر ناله ی من تیشه دزدیده‌ست فرهادی

جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله‌ام بیدل

چو موج افتد به ساحل می‌کند ناچار فریادی

***

ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه ‌کلاهی

خاکیم به ‌زیر قدم خویش نگاهی

آنجا که قناعت‌ کند ایجاد تسلی

گرم است سرکوه به زیر پر کاهی

بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست

خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی

بر صد چمن هستی‌ام افسانه ی نازست

خواب عدم و سایه ی مژگان گیاهی

از پرده ی دل تا چه ‌کشد سعی تأمل

چون خامه زنالم رسنی هشته‌ به چاهی

یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی

می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی

زین دشت سبکتازی فرصت ندمانید

گردی‌ که توان بست به پیشانی آهی

آخر چو غبار نفس از هرزه دویها

رفتیم به باد و ننشستیم به راهی

گرد تری از جبهه ی شبنم نتوان برد

در آینه ی ما عرقی ‌کرده نگاهی

بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین

آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی

***

ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی

چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی

از پرده ی ناموسی افلاک کشیدیم

ننگی‌ که‌ کشد لاغری از تنگ قبایی

گامی به ‌رهت نازده در خاک نشستیم

چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی

جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود

زخم است همه ‌گر مژه واری‌ست جدایی

دل مایل تحریر سجودی‌ست ‌که امروز

نقش قدم او ورقی‌ کرده حنایی

ای آینه‌ گرد نفسی بیش ندارم

زین بیش مرا در نظر من ننمایی

همت نپسندد که به این هستی موهوم

چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی

در کشور یأسی ‌که سحر خنده ی شام است

خفاش شوی به‌ که دهی عرض همایی

زین جوش غباری ‌که‌ گرفته‌ست جهان را

فتح در خیبر کن اگر چشم‌ گشایی

تا چند خراشد اثر لاف ‌گلویت

داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی

گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم

بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی

بر همزن‌ کیفیت یکتایی ما نیست

این سجده که بر پیکر ما بست دوتایی

بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست

ای صفر بر اعداد تعین نفزایی

***

ماییم و گرد هستی حرمان دمیده‌ای

چون صبح آشیانه ی رنگ پریده‌ای

در دامن خیال تو دارد غبار ما

بی ‌دست و پایی به ثریا رسیده‌ای

بر گریه‌ام نظر کن و از حسرتم مپرس

عرض گداز صد نگهست آب دیده‌ای

غافل مباد وصل ز فریاد انتظار

چشمی گشوده‌ایم به حرف شنیده‌ای

عبرت ز انجم و فلکم عرضه می‌دهد

جوشی به کلک پیکر افعی‌ گزیده‌ای

آسودگی سراغ ره عافیت نداشت

دستی زدم چو رنگ به دامان چیده‌ای

دارد محبت از دل بی مدعای من

نومیدیی به خون دو عالم تپیده‌ای

امروز بی تو ریگ بیابان حسرت‌ست

اشکم‌ که داشت بوی دل آرمیده‌ای

بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز

ته جرعه‌ای به شیشه ی رنگ پریده‌ای

هر چند خاک من چو سحر باد برده است

دارم هنوز رنگ گریبان دریده‌ای

بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است

پیشانی شکسته و دوش خمیده‌ای

***

مباش سایه صفت مرده ی تن آسانی

دلت فسرده مبادا به خود فرومانی

فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم

چو خوشه از گره‌ کاکل پریشانی

چو گل مباش هوس غره ی فسون طرب

هجوم زخم دل است اینکه خنده می‌خوانی

جنون مفلس ما عالمی دگر دارد

ز برگ و ساز مگو ناله‌ای‌ست عریانی

خیال ما و منت سخت‌ کلفت انگیز است

ز شرم آب شوی‌ کاین غبار بنشانی

به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر

کنون مگر لب ‌گورت ‌کند گریبانی

اگر امید خراب بنای بی ‌خللی‌ست

عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی

غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست

چو آب در قفس‌ گوهریم زندانی

به دیده هر چه‌ کند جلوه از خزان بهار

همان چون آینه از ماست رنگ‌ گردانی

به داغ کلفت بی ‌رونقی گداخته‌ایم

چراغ انجمن مامدان شبستانی

به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست

شکست ‌کو که‌ کند رنگ نیز دامانی

به خلوتی ‌که حیا پرور است شوخی حسن

ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی

حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست

نهفته‌اند نگاهی به چشم قربانی

ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل

چو خامه رفته‌ام از خود به سعی پیشانی

***

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی

گر همه مژکان ‌گشود آغوش دانستم تویی

حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من

بر در دل تا نهادم ‌گوش دانستم تویی

مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست

بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی

نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات

با عدم هم ‌گر شدم همدوش دانستم تویی

محرم راز حیا آیینه دار دیگر است

هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی

غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد

اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

بیدل امشب سیر آتشخانه ی دل داشتم

شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی

***

مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری

آبله‌ای ‌کو که نهم در قدم خویش سری

نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن

گلبن نیرنگ ‌گلی سرو قیامت ثمری

گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا

غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری

بر قد خم سنگ مزن شیشه ی رنگم مشکن

تا بکشد ناله ی من کوه ندارد کمری

شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم

می‌گسلد هر نفسم رشته ی ساز سحری

همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه ‌کفن

تا عدم از هستی من ناله فشانده‌ست پری

نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس

دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری

هست امل پروریی لازم اقبال جهان

بی تری مغز بلندی نکند موی سری

شبهه ی هستی چو سحر می‌کندم خون به جگر

آینه بندم به عدم ‌کز نفس آرم خبری

ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت

جانب آن انجمنت دل نگشوده‌ست دری

لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون

داغ شو ای ناله ‌کنون راه نفس زد شکری

بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر

بر رخ فرصت چقدر آینه بندد شرری

***

مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری

فضای مشرب دل حیرت‌ست تنگ نگیری

خم نگین نخورد نام بی‌ نیازی همت

حذر که راه سبکتازیت به‌ سنگ نگیری

قفای زانوی انجام اگر دهند نشانت

وطن به ‌سایه ی دیوار نام و ننگ نگیری

به وحشتی ز تعلق برآ که چون پر عنقا

مصورت‌ کند ایجاد نقش و رنگ نگیری

اگر به بوی دل خسته تر کنند دماغت

گلی دگر که ندارد جهان به چنگ نگیری

زده‌ست عشق تو سنگی به ‌شیشه خانه ی رنگم

ز خود برآمدنم را کم از ترنگ نگیری

چو دین و دل ‌که به مستی نشد مسخر چشمت

به ساغری‌ که‌ گرفتی چرا فرنگ نگیری

کسی نبرد سلامت ز آه سوخته جانان

ز خود سری سر این‌ کوچه ی تفنگ نگیری

خطی‌ست جلوه‌گر از پرده ی منقش دیبا

که زینهار به بازی دم پلنگ نگیری

مبند محمل امروز بر تصور فردا

طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگیری

به عشق اگر شوی آگه ز خواب راحت بیدل

عجب‌ که بالش ناز از پر خدنگ نگیری

***

معراج ماست پستی‌، اقبال ما زبونی

عمری‌ست‌ کوکب اشک می‌تابد از نگونی

از ذره تا مه و مهر در عاجزی مساوی‌ست

اینجا کسی ندارد بر هیچ‌ کس فزونی

یک‌ گل بهار دارد این رنگ و بو چه حرف‌ست

تهمت ‌کشان نامند بیرونی و درونی

آن به‌ که خاک باشید در سجده‌گاه تسلیم

بر آسمان مبندید از طبع پست دونی

در حرف و صوت دنیا گم‌ گشت فهم عقبا

فرسوده بال عنقا پرواز چند و چونی

در عشق جان ‌کنی هم دارد ثبات جاوید

بنیاد نام فرهاد کرده‌ست بیستونی

نامحرمی به گردن بی‌ اعتباری‌ام بست

شد صفر حلقه ی ‌در از خجلت برونی

ای‌ گمرهان خودسر تحقیر عاجزان چند

از خس عصا گرفته آتش به رهنمونی

در ساز عجز کوشید گردن به مو فروشید

با سرکشی مجوشید تیغ قضاست خونی

چندانکه وارسیدیم ز آیینه عکس دیدیم

بیدل تلاش تحقیق بوده‌ست واژگونی

***

مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی

پا به دامن نشکستی ‌که به آداب رسی

مخمل‌ کارگه غفلتی ای بیحاصل

سعی بیداریت این بس ‌که تو تا خواب رسی

آنقدر بر در اظهار مبر حاجت خویش

که به خفتکده منت احباب رسی

رمز اقبال جهان واکشی از ادبارش

گر به شاگردی شاگرد رسن تاب رسی

منت آلوده مکن چاره ی زخم دل کس

ترسم از مرهم‌ کافور به مهتاب رسی

بی عرق نیست دل از خجلت تعمیر جسد

برمدار آنهمه این خاک‌ که تا آب رسی

ماهی قلزم حرص آب دگر می‌خواهد

عطشت‌ کم شود آندم‌ که به قلاب رسی

سیر این بحر دلیل سبق غیرتهاست

گرد خود گرد زمانی ‌که به ‌گرداب رسی

نشئه پیمایی کیفیت تاک آسان نیست

وا شود عقده ی دل تا به می‌ ناب رسی

ختم غواصی دریای یقینت این است

که ز هر قطره به آن‌ گوهر نایاب رسی

واصل کعبه ی تحقیق ادب کوشانند

سر به‌ زانو نه و دیدی ‌که به محراب رسی

راهی از مقصد بسمل نگشودی هیهات

تا به ذوق طلب بیدل بیتاب رسی

***

مکش رنج تأمل‌ گر زیان خواهی و گر سودی

درنگ عالم فرصت نمی‌باشد کم از دودی

جهان یکسر قماش کارگاه صبح می‌بافد

ندارد این ‌کتان جز خاک حسرت تاری و پودی

خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد

بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی

درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم

عرقها می‌شمارد خجلت انفاس معدودی

خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم

که می‌بالد ز چشمم حیرت بوی‌ گل اندودی

شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد

که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی

از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم

همین در سودن دست ندامت دیده‌ام سودی

به هر سو بنگری دود کباب یأس می‌آید

به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی

تو هم ‌در آرزوی سیم و زر زنار می‌بندی

مکن طعن برهمن‌ گر کند از سنگ معبودی

علاج زندگی بی نیستی صورت نمی‌بندد

چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی

به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل

چراغ لاله ی ما نیست تهمت قابل دودی

***

من و دیوانه‌خو طفلی ‌که هر جا سر کند بازی

دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی

خیال چین ابروی تو هر جا بی ‌نقاب افتد

نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی

به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم

که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی

به رویت پیچ و تاب طره ی مشکین به آن ماند

که شاخ سنبلی بر لاله ی احمر کند بازی

در آن محفل‌ که ‌گلچین هوس باشد دم تیغت

مرا چون شمع یک‌ گردن به چندین سر کند بازی

بود ننگ شکوه مهر محو ذره ‌گردیدن

بگو تا جلوه در آیینه‌ها کمتر کند بازی

دل عاشق به گلگشت چمن حیف‌ست پردازد

سپند آن به‌ که در جولانگه مجمر کند بازی

طلب سرمایه ی عشقی به درس لهو کمتر رو

مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی

اگر آیینه ی عبرت دلیل پیش پا باشد

چرا طاووس ما با نقش بال و پر کند بازی

مزاج خوابناک افسانه را باطل نمی‌داند

جهان بازی‌ست اما کیست تا باور کند بازی

طرب‌ کن‌ گر نشاط وهم هستی زود طی‌ گردد

به کلفت می‌کشد دل هر قدر لنگر کند بازی

هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمی‌داند

چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی

***

می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی

چه ‌کم است عروج دماغ غنا که خمار توقع ‌کس‌ نکشی

درجات سعادت پاس ادب به قبول یقین رسد آن نفست

که چو صبح تلاطم حکم قضا دهدت به غبار و نفس نکشی

نی زمزمه‌های بساط وفا خجل‌ست ز حرف ریایی ‌ما

مرسان به نگونی خامه خطی‌ که به مسطر چاک قفس نکشی

ز جهان تنزه بی‌خللی چه فسرده عالم دون عملی

تو همان همای نشیمن منزلی سر خود ته بال مگس نکشی

ز گذشتن عمر گسسته عنان دل بی ‌حس مرده نزد به فغان

ستم است ‌که قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نکشی

ره ننگ رسوم زمانه بهل ز تتبع وضع جهان بگسل

که به دشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نکشی

اگرت ز مواعظ بیدل ما عرقی شود آب جبین حیا

به دودم نفسی ‌که دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نکشی

***

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی

تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت

که همان کف غباری به هوا رسیده باشی

به هوای خودسریها نروی ز ره‌ که چون شمع

سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی

که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

خم طره ی اجابت به عروج بی‌ نیازی‌ست

تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما

که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

برو ای‌ سپند امشب سر و برگ ما خموشی‌ست

تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی

به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ

که ز خویش اگر گذشتی همه ‌جا رسیده باشی

ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس

که به‌ گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی

***

ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی

چمن فریاد بلبل می‌کند گر بشکنی رنگی

از این کهسار مگذر بی‌ادب‌ کز درد یکرنگی

پری در شیشه نالدگر بگردد پهلوی سنگی

به غفلت داده‌ای آرایش ناموس آگاهی

گریبان می‌درّد آیینه‌ گر بر هم خورد رنگی

فسردن تا به‌ کی ای بیخبر گردی پر افشان‌ کن

تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی

چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت

ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی

غنا پرورده ی فقرم خوشا سامان خرسندی

کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی

جهان حرف افسون مخالف بر نمی‌دارد

جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی

به این جرأت تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش

به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی

سحر گاهی نوای نی به‌ گوشم زد که ای غافل

نفسها ناله‌ گردد تا رسد سازی به آهنگی

در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی

فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی

ز رمز صورت و معنی دل خود جمع‌ کن بیدل

بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی

***

نشد آیینه‌ کیفیت ما ظاهر آرایی

نهان ماندیم چون معنی به چندین لفظ پیدایی

به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امکان

چها می‌سوخت این آیینه‌ گر می‌داشت بینایی

مزاج عافیت یکسر شکست آماده است اینجا

همه‌ گر سنگ باشد نیست بی‌ اندوه مینایی

بلد عشق است از سر منزل مجنون چه می‌پرسی

که اینجا خانه‌ها چون دیده ی آهوست صحرایی

خیال زندگی پختن دماغ هرزه می‌خواهد

همه ‌گر دل شود آیینه‌ات آن به که ننمایی

علف خواری نباید سر کشد از حکم‌ گردونت

که دوش از بار اگر دزدی به زیر چوب می‌آیی

ز ننگ اعتبار پوچ هستی بر نمی‌آید

عدم‌ کرد از ترحم پیکر ما را هیولایی

نوایی از صدف‌ گل می‌کند کای غافل از قسمت

لب خشکی که ما داریم دریایی‌ست دریایی

به خاموشی مباش از ناله ی بی ‌رنگ دل غافل

نفس چندین نیستان ریشه دارد از لب نایی

به خواب ناز هم زان چشم جادو می‌کشد قامت

به انداز بلندیهای مژگان فتنه بالایی

نهان می‌دارد از شرم تکلم لعل خاموشش

چو بند نیشکر در بوس هم ذوق شکرخایی

هلال اوج قدر از وضع تسلیم تو می‌بالد

فلک فرشی‌ گر از خود یک خم ابرو فرود آیی

ندانم با که می‌باید درین ویرانه جوشیدن

به هرمحفل‌ که ره بردم چو شمعم سوخت تنهایی

هوای دامن او گر نباشد شهپر همت

که بر می‌دارد از مشت غبارم ناتوانایی

چه سان از سستی طالع ز پا افتاده‌ام بیدل

که تمثال ضعیفم را کند آیینه دیبایی

***

نشد حجاب خیالم غبار جسمانی

حباب رانه ز پیراهن است عریانی

جز اینقدر نشد از سرنوشت من ظاهر

که سجده می‌چکدم چون نگین ز پیشانی

چو شمع دام امید است سعی پروازم

سزد که رنگ قفس ریزم از پر افشانی

به خاک تا نشود ساز ما و من هموار

نفس نمی‌گذرد از تلاش سوهانی

ز پیچ و تاب نفس عالمی جنون قفس است

چو گرد باد توهم‌ دسته کن پریشانی

سفر گزیده به فکر وطن چه پردازد

دوباره مرغ نگردد به بیضه زندانی

نوای عیش تو تا رشته ی نفس دارد

ز سطر نسخه ی زنجیر ناله می‌خوانی

به مرگ نیز همان حب جاه خلق بجاست

مگر همابرد از استخوان گرانجانی

گداز ما چونگه آنسوی نم افتاده است

دل و دماغ چکیدن به اشک ارزانی

غبار کثرت امکان حجاب وحدت نیست

شکوه شعله به خاشاک چند پوشانی

جنون به‌ کسوت ناموس جلوه‌ها دارد

چو اشک، آینه صیقل مزن ز عریانی

چو خامه ‌گر به خموشی به سر بری بیدل

تو نیز راز دل خلق بر زبان رانی

***

نفس در طلب سوختی دل ندیدی

به لیلی چه دادی‌ که محمل ندیدی

به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت

به زیر قدم بود منزل ندیدی

تو ای موج غافل ز اسرار گوهر

برون ‌گرد ماندی و ساحل ندیدی

به قطع مرور زمان تعین

نفس بود شمشیر قاتل ندیدی

نشد مانع عمر قید تعلق

تو رفتار این پای در گل ندیدی

طرب داشت از قید پرواز رستن

تو کیفیت رقص بسمل ندیدی

حساب تو با کبریا راست ناید

زمین را به‌ گردون مقابل ندیدی

بغیر از تک و تاز گرد خیالت

کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی

ز اسباب خوردی فریب تجرد

تماشای بیرون محفل ندیدی

تمیز تو شد دور باش حقیقت

که حق دیدی و غیر باطل ندیدی

از این علم و فضلی‌ که غیرت ندارد

چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی

***

نقش ما شد وبال یکتایی

برد طاووس عرض عنقایی

نفس‌ آمد برون جنون ‌به ‌بغل

کرد آشفته ‌گرد صحرایی

چیست ما و من تو در عالم

انفعال غرور پیدایی

عمرها شد ز جنس ما گرم است

روز بازار عبرت آرایی

تا ابد باید از خیال گذشت

یک قلم دینه است فرودآیی

ای هوا ناقه ی هوس محمل

به کجا می‌روی و می‌آیی

برده‌ای سر به آسمان غرور

خاک ناگشته‌ کی فرود آیی

صحبت ادبار بی کسی آورد

عالمی داشته است تنهایی

شش جهت چشم زخم می‌بارد

جهد آن‌ کن‌ که هیچ ننمایی

وصل دیدیم و هجر فهمیدیم

خاک در چشم ناشناسایی

بیدل از آسیای چرخ مخواه

غیر اشغال‌ کف بهم سایی

***

نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی

حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی

اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش

ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی

به دوران تو گردون مهره ی سیاره می‌چیند

بفرما چشم فتان را که تا ابتر کند بازی

به بزم بیقراری مشرب عیش شرر دارم

من و اشکی ‌که چون اطفال با اخگر کند بازی

اگر تحریر خط دلفریبش سر کنم بیدل

زبان ‌کلک خشک من به مشک تر کند بازی

***

نمی‌باشد چو من در کسوت تجرید عریانی

که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی

ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی

خدنگ بوی ‌گل را نیست غیر از غنچه پیکانی

چو شمع از ما چکیدن هم درین محمل غنیمت دان

که اعجازست اگر از شعله جوشد چشم‌ گریانی

هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را

نفس‌ کو تا رسد آیینه ی ما هم به بهتانی

جهان یکسر سراب مطلب‌ست و گیر و دار اما

فضولی می‌کند در خانه ی آیینه مهمانی

نگه بی‌ پرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا

بمیرد شمع ما گر برزند فانوس دامانی

دل آخر در گداز ناتوانی جام راحت زد

چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی

درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن

به سعی آبله یکدم به خاک افشار دندانی

ز تحریرم چه می‌خواهی ز مضمونم چه می‌پرسی

چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی

به وضع دستگاه غنچه‌ام خندیدنی دارد

فراهم‌ می‌کنم‌ صد زخم‌ تا ریزم‌ نمکدانی

سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب

که چون طاووس وحشت نیز می‌خواهد چراغانی

به هر محفل چو شمعم اشک باید ریختن بیدل

ندارد سال و ماه هستی‌ام جز فصل نیسانی

***

نمی‌باشد دل مأیوس بی ‌کیفیت نازی

پری زین بزم دور است‌، ای شکست شیشه آوازی

به تسکین دل بیتاب ما عمری‌ست می‌خندد

شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی

به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی

نبود آیینه ی ما جز غبار شعله پروازی

تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنه ی محشر

ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی

درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت

جهان پر می‌زند در سایه ی بال غلیوازی

خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان

مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایه ی نازی

نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل

لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشته ی سازی

درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد

غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی

به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر

که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی

ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم

بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی

شبی از گوشه ی چشم عدم غافل شدم بیدل

هنوزم گوش می‌مالد پیام سرمه آوازی

***

نمی‌دانم ز گلزارش چه گل چیده‌ست حیرانی

به چشمم می‌کند موج پر طاووس مژگانی

شوم محو فنا تا خاک آن ره بر سرم باشد

مباد از سجده بینم آستانش زیر پیشانی

طلسم وحشت صبحم مپرسید از ثبات من

نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پیمانی

به جولان تو چون بوی گلم کو تاب خودداری

که از خود رفته باشم تا عنان رنگ گردانی

چه پردازم به عرض مطلب دل‌، سخت حیرانم

تو هم آخر زبان حیرت آیینه می‌دانی

فریب عشرت ازاین انجمن خوردم ندانستم

که دارد چون فروغ شمع بالیدن پریشانی

به دل گفتم: ازین زندان توان نامی به در بردن

ندانستم که اینجا چون نگین سنگ است پیشانی

ندارد اطلس افلاک بیش از پرده چشمی

چو اشکم آب می‌باید شدن از ننگ عریانی

ندامت هم دلیل عبرت مردم نمی‌گردد

درینجا سودن دست است مقراض پشیمانی

کسی از انفعال جرم هستی بر نمی‌آید

محیط و قطره یک موجست در آلوده دامانی

ز تسکین مزاج عاشقان فارغ شو ای گردون

نهال این گلستان نیست گردد تا که بنشانی

هوا صاف‌ست بیدل آنقدر باغ شهادت را

که صبحش بی نفس گل می‌کند از چشم قربانی

***

نمی‌گنجم به عالم بسکه از خود گشته‌ام فانی

حبابم را لباس بحر تنگ آمد به عریانی

ز بس ماندم چو چشم آینه پامال حیرانی

نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانی

نفس در سینه‌ام موجی‌ست از بحر پریشانی

نگه در دیده مدّ جاده ی صحرای حیرانی

به جولانت چه حیرت زد گره بر بال پروازم

که ‌گردم را تپیدن شد چراغ زیر دامانی

دلی تهمت‌کش یک انجمن عیب و هنر دارم

کجا جوهر، چه زنگ‌، آیینه و صد رنگ حیرانی

من آن آواره ی شوقم‌ که بر جمعیت حالم

بقدر حلقه ی آن زلف می‌خندد پریشانی

به رمز وحشت من سخت دشوارست پی بردن

صدا چشم جهان پوشیده است از گرد عریانی

سبک چون برق می‌باید گذشت از وادی امکان

سحر گل ‌کردن اینجانیست بی عرض گرانجانی

ز فیض تازه رویی آب و رنگ باغ الفت شو

متن بر ریشه ی تخم حسد از چین پیشانی

چه افشاند از خود دانه تا وحشت‌ کند پاکش

نپنداری دل از اسباب برخیزد به آسانی

سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد

غبار نقش پا چون شمع تا در دیده ننشانی

ز کافر طینتیهای دل بی ‌درد می‌ترسم

که زنارم مباد از سبحه روند چون سلیمانی

بنایم را نم اشکی به غارت می‌برد بید‌ل

به‌ کشتی حبابم می‌کند یک قطره توفانی

***

نه با صحرا سری دارم نه با گلزار سودایی

به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی

چه‌ گل چیند دماغ آرزو از نشئه ی تمکین

من و صد بزم مخموری دل و یک غنچه مینایی

در اول گام خواهد مفت ‌گردون پی سپر گشتن

سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی

عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری

وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی

تعلق می‌فروشد عشوه ی مستقبل و ماضی

تو گر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی

به زندانم مخواه افسرده ی تکلیف آسودن

غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی

رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل

مرا بیدار سازد هر که بر راحت زند پایی

دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشا کن

که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی

عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر

ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی

به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن

گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی

درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من

که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی

تأملهای کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل

دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی

***

نه نفس تربیتم ‌کرد و نه دامان مددی

آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی

شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت

مگر آیینه‌ کند بر من حیران مددی

آرزو می‌کشدم بر در ابرام طلب

کو حیا تا کند از وضع پشیمان مددی

یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست

گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی

بسملم‌ گرم طواف چمن عافیتی است

ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی

راحت از قافله ی هوش برون تاخته است

ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی

کیست بار تپش از دوش هوس بردارد

بی ‌عصایی نکند گر به ضعیفان مددی

با همه ظلم رها نیست‌ کس از منت چرخ

آه از آن روز که می‌کرد به احسان مددی

حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک

کاش از آبله بخشند به مژگان مددی

بیدل از غنچه‌ گرفتم سبق زانوی فکر

بود کوتاهی دامن به گریبان مددی

***

نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی

ز دیوان نگاه امشب برون آورده‌ام فردی

به روی چهره ی امکان‌، من آن رنگ سبکبالم

که هر کس می‌رود از خویش می‌خیزد ز من گردی

به بال هر نفس پرواز از خود رفتنی دارم

به رنگ اضطراب ناله‌ام توفانی دردی

بیا زاهد طریق صلح‌ کل هم عالمی‌ دارد

تو و تسبیح‌، ما و می کشی‌، هر کاری و مردی

ز نیرنگ تغافل برده است آن چشم فتانم

به بازی نیز نتوان یافتن در طاسم آوردی

ز خود رفتن به یادت ریشه در موج ‌گهر دارد

به این تمکین نمی‌باشد خرام ناز پروردی

به جیب بیخودی دارم سراغ شعله جولانی

چو اخگر در شکست رنگ پیدا کرده‌ام گردی

خمار عافیت نتوان شکست از نشئه ی صهبا

گرفتم چون خزان در خون ‌گرفتم چهره ی زردی

ز بس جوش مخنث می‌زند این عرصه ی عبرت

زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی

تپیدم آنقدر کز دل فسردن محو شد بیدل

به سعی کوفتنها گرم کردم آهن سردی

***

که‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی

غبار دامن رنگی صدای دست افسوسی

حباب این محیطم مفت دیدنهاست اسرارم

پری زیر بغل می‌گردم از مینای محسوسی

ندانم تیغ قاتل از چه گلشن داده‌اند آبش

چکیدنهای خونم نیست بی آواز طاووسی

حجاب وصل نتوان یافت جز گرد خیال اینجا

ز بالیدن فروغ شمع‌ گل ‌کرده‌ست فانوسی

دلی پرداخت از بی ‌پردگیها ساز بیرنگی

بهار آیینه دارد در شکست رنگ فانوسی

ز دیرستان حیرت تشنه ی دیدار می آیم

به بار هر نم اشکی فغان‌ گم‌ کرده ناقوسی

کباب لذت خاموشی‌ام از گفتگو بس کن

بهم آوردن لبها به یادم می‌دهد بوسی

شکست آیینه ی تعمیر چندین جلوه است اینجا

چکید اشک من و، حسن تو در آفاق زد کوسی

نگردی ای شرار کاغذ از هم مشربان غافل

که از خاکستر ما هم پر افشان بود طاووسی

ز خود گر نگذری باری ز اسباب جهان بگذر

چراغی تا کنی روشن در آتش گیر فانوسی

از آن سامان عشرتها که چون گل داشتم بیدل

کنون از گردش رنگ است با من دست افسوسی

***

یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی

در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی

یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر

در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی

یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون

چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی

گاهگاهی با وجود بی‌ نیازیهای ناز

خدمتی ارشاد می‌کردی غلامی داشتی

آمد آمد خاک مشتاقان به‌ گردون می‌رساند

یک دو گام آنسوی تمکین طرفه ‌کامی داشتی

کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات

در تغافل سخت تیغ بی ‌نیامی داشتی

اینقدر خلوت پرست‌ کنج ابرویت‌ که ‌کرد

چون نگاه بی‌ نیازان سیر بامی داشتی

ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا

پیش زین هم با همه تمکین‌، خرامی داشتی

سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی

آخر ای بدمست‌ گاهی دور جامی داشتی

تیغ هم بر بیدل ما مد احسان بود و بس

گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی

***

یک تار مو گر از سر دنیا گذشته‌ای

صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای

بار دل‌ست این‌ که به خاکت نشانده است

گر بی ‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای

ای هرزه تاز عرصه ی عبرت ندامتی

چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای

جمعیت وصول همان ترک جستجوست

منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای

ای قطره ی گهر شده‌، نازم به همتت

کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای

در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند

از هر چه بگذری ز سر ما گذشته‌ای

ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست

لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای

اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت

مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای

حرف اقامتت مثل ناخن است و مو

هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای

برق نمودت آمد و رفت شرار داشت

روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای

بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به ‌عرش

گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای

***

مژه‌واری ز خواب ناز جستی

دو عالم نرگسستان نقش بستی

تغافل مهر گنج کاف و نون بود

تبسم کردی و گوهر شکستی

ز آهنگی ‌که افسون نفس داشت

عنان صور بر عالم گسستی

مگر با آن میان ربطی ندارد

سخن بر معنی نایاب بستی

محیط آنگه محاط قطره حرف است

که می‌داند چسان در دل نشستی

خودآرایی چه مستور و چه اظهار

خراباتی چه مخموری چه مستی

نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار

تو دیرستان ناز خود پرستی

تحیر چشم بند سحر کاری‌ست

بهار بی‌ نشانی گل به دستی

دریغا رمز خورشیدت نشد فاش

ابد رفت و همان صبح الستی

کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد

به آیینی‌ که نتوان یافت هستی

به معراج خیالات تو بیدل

بلندیهاست سر در جیب پستی

***

مژه‌واری ز خواب ناز جستی

دو عالم نرگسستان نقش بستی

تغافل مهر گنج ‌کاف و نون بود

تبسم کردی و گوهر شکستی

ز آهنگی‌ که افسون نفس داشت

عنان صور بر عالم گسستی

مگر با آن میان ربطی ندارد

سخن بر معنی نایاب بستی

محیط آنگه محاط قطره حرف است

که می‌داند چسان در دل نشستی

خودآرایی چه مستور و چه اظهار

خراباتی چه مخموری چه مستی

***

نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار

تو دیرستان ناز خود پرستی

تحیر چشم بند سحرکاری‌ست

بهار بی ‌نشانی گل به دستی

دریغا رمز خورشیدت نشد فاش

ابد رفت و همان صبح الستی

کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد

به آیینی ‌که نتوان یافت هستی

به معراج خیالات تو بیدل

بلندیهاست سر در جیب پستی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا