• عمعق بخاری

عمعق بخارایی از شعرای دربار خضرخان (یکی از ایلک خانهای ماوراء النهر )بوده ، و سمت ملک الشعرایی خضرخان را داشته است وی متوفای 542 یا 543 هجری قمری است دیوانی مشتمل بر هفت هزار بیت دارد

***

قصاید

***

در مدح شمس الملک نصر

نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب

سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب

چو برکشید سر از باختر علامت شب

فروکشید علم دار آفتاب طناب

هوا نهان شد در زیر خیمه ی ازرق

زمین نهان شد در زیر خرقه ی سنجاب

هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون

کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب

یکی ز جامه ی عباسیان فگنده ردا

یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب

چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب

چو از عمامه ی مصقول چهره ی اعراب

یکی چو عارض معشوق زیر سایه ی زلف

یکی چو چشمه ی خورشید زیر چتر سحاب

ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین

هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب

یکی چو آینه ای زیر پرده ی ظلمات

یکی چو برگ سمن زیر لاله ی سیراب

نماز شام پدید آمده ز روی فلک

خیال وار کوکب، چو مهره ی لعاب

من و نگار من از بهر دیدن مه نو

دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب

چو دومهندس زیرک، که بنگرند به جهد

دقیقهای مطالع به شکل اسطرلاب

بت مرا، ز نشاط نظاره ی مه عید

چکیده بر گل احمر هزار قطره گلاب

ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال

مرا، ز دیدن او، دیده پر مه و مهتاب

گهی به گوش همی بر نهاد مرزنگوش

گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب

ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال

همه هوا قلم سیم شد، به شکل شهاب

یکی به برگ سمن برنگاشته نرگس

یکی به لاله همی بر نگاشته عناب

هلال عید پدید آمد از سپهر کبود

چو شمع زرین، پیش ز مردین محراب

فلک چو چشمه ی آب و مه نواندروی

بسان ماهی زرین میان چشمه ی آب

گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال

چو نور عارض فردوسیان به زیر نقاب

بسان زورق زرین میانه ی دریا

گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب

همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک

گهی چو دشنه ی زرین، گهی چو جام شراب

شه مظفر منصور، نصر، ناصر دین

ابوالحسن، که ز احسانش عاجزست حساب

جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک

قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب

به جاه قبله ی اسلام و قوت ایمان

به جود مقصد اسلاف و قبله ی اعقاب

اگر به جرم فلک بنگرد، به چشم رضا

وگر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب

چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک

چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب

به بزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک

به صلح و جنگ به کردار رحمتست و عذاب

نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین

نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب

مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر

معین رای دلا رای اوست صدق و صواب

ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع

ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب

درین صحیفه فهرست گنجهای علوم

در آن سفینه کتاب نوادر و آداب

ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو

کسی نیارد کردن به تیغ و تیر عتاب

به روزگار تو تیغ تو یادگاری ماند

که حجتست به نزد همه اولوالالباب

چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست به جهد

نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب

بلی،‌ که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد

حریص باید و کوشا به جستن اسباب

زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا

جهان سراسر کامست و کام او نایاب

اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود

چو رنج نبود نتوانش دید جز در جواب

بیا، بیا و ببین مرد را به روز مصاف

بیا، بیا و بیین مرد را به گاه ضراب

بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف

بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب

زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک

هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب

میان میدان سرهای شیر مردان را

تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب

هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند

چو اژدها، که سواری کند به پشت عقاب

چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا

چو کوه درزمی و چون نهنگ در گرداب

چو کوه وقت سکون و چو سیل درگه سیر

چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب

همی روی به مصاف اندرون چو عزرائیل

فتاده پیش تو در، کشتگان بسان ز باب

یکی به ضربت تیغ و یکی به طعنه ی رمح

یکی به زخم عمود و یکی به زخم رکاب

ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ

ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب

ز بیم حمله ی تو هر زمان بجوشد خون

ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب

ایا شهی، که جهان را به کام تست مآل

و یا شهی، که زمان را به حکم تست مآب

چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته

چو بزم سازی، گیتی کنی پراز می ناب

خدا یگانا، شاها، مظفرا، ملکا،

مه مبارک بگسست صحبت از احباب

قرار کرد تمام و به وقت کرد خرام

کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب

خجسته یادت عید، ای خجسته عید جهان

خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب

همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل

همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب

چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای

چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب

همه جهان بگشای و همه هنر بنمای

همه جمال ببین و همه جلال بیاب

***

قصیده

عنان همت مخلوق اگر به دست قضاست

چرا دل تو چراگاه چون و چند و چراست؟

گر اعتقاد در ستست، اعتراض محال

ور اعتراض ثوابست، اضطراب خطاست

بلاست جستن بیشی و پیش دستی باز

همیشه همت ما مبتلای این دو بلاست

بجد و جهد نگردد زیادت و نقصان

هر آنچه بر من و بر تو ز روزگار قضاست

کمال جویی و دانی که مرد راست کمال

ز راستی و درستی چنین کی آید راست؟

صفات خاص خداوند بنده را نسزد

به هیچ حال خدایی و بندگی نه رواست

طریق آز درازست و بار حرص گران

بزیر هر نفسی صد هزار گونه بلاست

اگر به دندان ذره نی هزاران کوه

هر آینه نشود غیر آنچه یزدان خواست

قضا قضاست و شاهد درست، قاضی عدل

ترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست

به هیچ حال من از زیر بند او نجهم

به هر صفت که برآرد مرا، رضا و سزاست

جز آنکه طعنه و تعریض دوستان نشاط

برین دلم بتر از صد هزار تیر جفاست

بپریم همه کس سرزنش کنند همی

گناه من چه درین؟ از خدای باید خواست

نه اختیار منست این، چو اختیار کسیست

که هرچه بر من و تو حکم کرد، حکم رواست

نماز شام، شب عید، چون طلایه ی ماه

برآمد از فلک و نور شمع روز بکاست

سپهر تیره بیاراست رخ به مروارید

چنانکه گفتی دریای لؤلو لالاست

مه و ثاق من، از بهر دیدن مه نو

دژم نمود سر زلف و از برم برخاست

دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بردوخت

رخ سپهر به شمع رخان خود آراست

به چشم نیک بدید آخر، آن مه خندان

مهی که سایه ی مویست، یا سهیل و سهاست

چون ماه دید، به عادت گفت: آنک ماه

به شرم گفتمش: ای ماه چهره، ماه کجاست؟

به نوک آن قلم سیمگون اشارت کرد

بگفت: آنک، در زیر زهره ی زهراست

نگاه کردم، نی ماه دیدم و نه فلک

بدین چه گفتم و گویم همی خدای گواست

نگار من ز سر کودکی و تنگدلی

چه گفت؟ گفت که: بینایی از خدای عطاست

حقیقتست که پیری رسول عاقبتست

همیشه از بر پیری نهایتست و فناست

به شوخ چشمی بگذاشتی جوانی و عمر

کنون که پیر شدی، در دولت همان سوداست

ترا چه وقت تماشا و عشرتست و سفر؟

ترا نه پایه ی آسایش و نماز و دعاست

ز خویشتن تو برنجی همی و مازعنا

نصیب ما همه از دولت تو رنج و عناست

جهان بمان بجوانان و درد سر بگلسل

که کار عالم،‌ تا هست، خاربا خرماست

چو پرده ی حرم حرمت از میان برخاست

دهن ببستم، چونانکه عادت حکماست

ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش

از آنکه در سخن راست راستی پیداست

غلام پیر شهی ام، که صد هزاران پیر

ز فر بخت جوانش جوان دل و برناست

شنیده ام که: بده سال جور و ظلم ملوک

به از دو روزه ی سرسام و فتنه و غوغاست

کنون شد این مثل، ای پادشه، مرا معلوم

به امتی که هلاکست و ملکتی که هباست

بهفته ای که مثال و خطاب تو بگسست

از آن طرف که حداوش و او ز جندونساست

بر اهل قبله بر، از کافران رسید آن ظلم

کز آتش و تف خورشید روی بسته گیاست

نجست هیچ کس، الا اسیر یا مجروح

نماند هیچ زن، الا فضیحت و رسواست

سواد ساحت فرغانه ی بهشت آیین

چو کربلا همه اثار مشهد شهداست

کز آب چشم اسیران و موج خون شهید

نباتهاش تبر خون و خاکهاش حناست

هزار مسجد و محراب خالیست و خراب

هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست

***

در مدح شمس الملک

خوشا باد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد

که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد

گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد

گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد

دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند

پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد

سحرگه باد شبگیری به گل بر، ساحری سازد

چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد

نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او

رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد

نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید

عروسان بهاری را حجاب از روی بردارد

گهی بر کل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد

گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد

الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان

خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟

چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟

چو ما هر شب رخ عارض پر از یاقوت تر دارد؟

رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو

ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد

شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد

مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد

همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد

همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد

ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی

امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد

الا، یا جفت تنهایی و یا روز نومیدی

مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد

به جان در دارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی

به خاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد

مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی

که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد

جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او

قضا در پرده ی غیب از حریم او حذر دارد

خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران

که ملک و عز و جاه وجود میراث از پدر دارد

هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد

زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد

به صلح اندر، چورای او طریق مصلحت جوید

به جنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد

یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد

یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد

نشاط زربندی مرسوم پیش شاه هر عیدی

ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد

خداوندی، که تا جا هست، جاه از وی شرف گیرد

خداندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد

خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را

که اندر طاعتش هرکس ز یاقوتی کمر دارد

ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان

بداندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد

خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را

خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد

بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین

بخواه آن می، که بوی مشک و رنگ معصفر دارد

بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را

که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد

بقا بادت بفر ملک ، چندانی که تو خواهی

که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد

***

قصیده ی ناتمام التزام موروموی

اگر موری سخن گوید، و گر مویی روان دارد

من آن مور سخن گویم، من آن مویم که جان دارد

تنم چون سایه ی مویست و دل چون دیده ی موران

ز هجر غالیه مویی، که چون موران میان دارد

اگر مر آب و آتش را مکان ممکن بود مویی

من آن مویم که در توفان و در دوزخ مکان دارد

اگر با موی و با موری شبان روزی شوم همره

نه موی از من خبر یابد، نه مور از من نشان دارد

به چشم مور در گنجم، ز بس زاری و بس مستی

اگر خواهد مرا موری به چشم اندر نهان دارد

من آن مورم که از زاری مرا مویی بپوشاند

من آن مویم که از سستی کم از موری توان دارد

منم چون مور از انده از هر موی خون افشان

نه مویی کو گره گیرد، نه موری کو میان دارد

به یک جزو از هزاران جزو یک ذره نسنجم من

که از ارزیزو از آهن تن من استخوان دارد

فراق دوست بر عارض همی بنگار دم گویی

هر آن نقشی که روز باد روی آبدان دارد

ز خون دیدگان گه گه مخطط می کنم عارض

چنان پیراهن گلگون، که سال و مه کمان دارد

گه از عارض برافروزم هر آنچ اندر جگر دارم

گه از دیده فرو بارم هر آنچ اندر دهان دارد

خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من

چو چشم خستگان چشمم همه شب خون فشان دارد

سحرگه چون خیال او مرا پیرایه بربندد

از آن گوهر که بوی مشک و رنگ ناردان دارد

مرا گوید: به خرما را، اگر زر و گهر داری

گهربستان ازین چشمم، که زر سیم رخان دارد

از آن گوهر که من دارم درین دیده ندارد کس

مگر شمشیر گوهردار شاه خسروان دارد

***

در مدح نصیرالدوله نصر

الا یا مشعبد شمال معنبر

بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟

نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا

نه نوری، ولیکن چو نوری منور

چو آرام گیری هوای تو بی جان

چو جنبش پذیری فضا بر تو جانور

نفسهای فردوسیانی به صنعت

روانهای روحانیانی به گوهر

چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان

چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر

همی پویی و پای تو در تو پنهان

همی پری و پر تو در تو مضمر

ز اشکال تو روی دریا منقش

ز آثار تو روی صحرا مسطر

رسول بهشتی ز عالم به عالم

برید بهاری ز کشور به کشور

نسیم تو نافه گشاید به صحرا

صریر تو دستان زند بر صنوبر

گه از لطف گردی تو برهان عیسی

گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر

به خاک ندرت صد هزاران مطرا

بآب اندرت صد هزاران زره ور

الا، ای خجسته براق سلیمان

یکی بر سر کوی معشوق بگذر

یکی صورت انگیز بر خاکش از خون

نزار و جگر خسته و زرد و لاغر

یکی صورتی چون هلال مزور

یکی صورتی چون خیال مزور

خروشان و جوشان و بریان و گریان

بری گشته از خواب و بیزار از خود

درآویخته از خیالی معرا

شمن وار پیشش نشسته چو عنبر

گذشته بنا گوشش از گوشه ی پا

رسیده دو زانوش بر تارک سر

همه پیش پیراهن او مخطط

همه خاک پیرامن او معصفر

روان گشته رنجور از درد هجران

زبان گشته مجروح از یاد دلبر

چون خوی قطره قطره برخساره از خون

چو دل پاره پاره شده جامه در بر

ز داغ درونش جوارح جراحت

ز پیکار هجرانش افگار پیکر

شکسته ز احداث گردونش گردن

بریده زمانه به خنجرش حنجر

به حالی که گر بر صفت بگذرانی

شرر بارد از کلک و توفان ز دفتر

الا باد مشکین، چواین نقش کردی

در آویزش از دامن آن ستمگر

بگویش که: بر خون این سوخته دل

چه عذر آوری پیش دادار داور؟

اگر شرط مهر آزمایی نداری

کم از پرسشی، باری، از حال چاکر

بیا، ای صنم، بر سر راه یاری

یکی بر سر راه بگری و بگذر

ببین چون ره صید مجروح راهم

منقط ز بس قطره های مقطر

فرازش ز خونم چو کوه تبرخون

نشیبش ز اشکم چو آغاز فرغر

همه خاک و خاره چو لعل بدخشی

همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر

هوا پر ز دل پارهای معلق

زمین پر ز بیجادهای معصفر

یکی از علمهای گلگون منقش

یکی از نقطهای زرین مشجر

شجرها نگر چون شررهای سوزان

شمرها نگر چون صدفهای گوهر

هماوار بعضی و بعضی کیاگن

چو اندر مغاک چغندر چغندر

به خروارها خاک بین همچو روین

به فرسنگها سنگ بین همچو اخگر

همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا

همه خاک و خونست بر وادی و جر

از آن سنگ پرخون و خاک عقیقین

بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر

کزان سان که من بر فراق تو رفتم

برادر رود زیر بار برادر؟

بدان، ای نگارین، که بردندم از تو

بدانسان که آرند اسیران ز کافر

چو بیمار بر پشت حمال نالان

دو لب از تفش خشک و دو آستین تر

زمانی ستاده، چو بر طور موسی

زمانی نشسته، چو دجال بر خر

خری بد نژادی، خری بد طبیعت

خری چفته بالای مصروع منظر

خری زین من چون خبزد و ولیکن

برو من چنان چون کلاوی اعور

دو دستش چنان چون دو چوگان گلگون

دو پایش چو دوخر کمان کمانگر

همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل

همه خمش، از پای تا سر، مجدر

بخفتی گر از باد پالانش بودی

بماندی گر از سایه بودیش افسر

ز هر موی او دیده ای رسته گریان

بهر دیده ای نوحه کردی بر آخر

زمانی فتادی چو مصروع بیخود

زمانی معلق زدی چون کبوتر

دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل

دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر

همی ره بریدیم چون مار بشکم

که این هر دو برره عجب مانده رهبر

مرا گفتیی: دست بر کتف گردون

ورا گفتیی: پای بر پای لنگر

شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد

پیاده شد و ماند خر را هم ایدر

مرا با چنین خر به معراج عیسی

ببردند با جان پاکان برابر

به دشتی رسیدم بمانند دریا

که کس جز ملایک ندیدیش معبر

نه خورشید کردی رسومش مساحت

نه تقدیر کردی حدودش مقدر

گیاش، از درشتی، چو دندان افعی

هواش، از عفونت، چو کام غضنفر

ز آبش اجل رسته وز باد پیکان

ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر

نه جز دیو در ساحتش کس مساعد

نه جز وحش در وحشتش خلق یاور

همی رفتمی در چنین حال لرزان

چو کتف یتیمان عریان در آذر

حصاری پدید آمد از دور، گفتی

سپهرست رسته ز فولاد و مرمر

نشیبش ز الماس گسترده مفرش

فرازش ز کافور پیچیده چادر

به بالاش پوشیده افلاک و انجم

به دامانش پنهان شده خاور و خور

نه خورشید را سوی بالای او ره

نه اندیشه را سوی پهنای او در

یکی صورتی چون جهانی به پهنا

برآورده پیکر به فرق دو پیکر

ز وادیش عالم پر از تف دوزخ

ز بادش دو دیده پر از نیش نشتر

هوایی پر از آسمانهای سیمین

زمینی پر از بوستانهای بی بر

درین بوستان خاره و خار گلشن

در آن آسمان چشم نخجیر اختر

چو روحانیان بر بساط بهشتی

بر آن سیم غلتان پلنگان بربر

نگاران خلدند، گفتی غزالان

گرازان و تازان بر آن فرش عبقر

طریقی بر آن آسمان، چون صراطی

چو موی سر زلف خوبان کشمر

به باریکی پای موران، ولیکن

به تنگی و تاریکی دیده ی ذر

به جایی مسلسل چو هنجار ماران

به جایی شده است چون خط محور

چو شکل هلالی به صرح ممرد

چو شکل دوالی به سد سکندر

رهی چون شهابی به پهنای گردون

رهی چون طنابی فروهشته از بر

رهی هم به کردار زنار راهب

برآویخته طرف محراب و منبر

رهی تنگ ازان سان، که گویی مهندس

نمونه خطی بر نگارد به مسطر

چو بر روی حراقه بر، کرم پیله

همی رفتمی من بر آن راه منکر

چو دیوانه بر نردبان دوالین

چو مصروع سرمست بر شاخ عرعر

گهی دوخته پای بر پشت ماهی

گهی برده سر بر رخ نجم ازهر

عدیل و رفیق من اندر چنین ره

یکی اژدهایی خروشان چو تندر

به قوت چو گردون، به صولت چو دریا

به تندی چو توفان، به تیزی چو صرصر

شکنهای او چون نهنگان سیمین

ولیکن در آمیخته یک به دیگر

چو پیلان و بر گستوانهای چینی

پراگنده بر روی دریای اخضر

چنان اژدهایی که از سهم و وهمش

فسرده شدی بحر و بگداختی بر

من اندر کنارش پشیمان و حیران

همی رفتمی همچو عاصی به محشر

ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی

چو قعر جهنم مخوف و مقعر

یکی و ادیی چون یکی کنج دوزخ

درون گنده مشتی خسیس و محقر

گروهی چو یک مشت عفریت عریان

به کنجی چو گور جهودان خیبر

چو دیوان به مطمورهای سلیمان

چو رهبان به کنج ستودان قیصر

سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم

هنر فتنه و فخر شور و شرف شر

چون نسناس ناکس، چو خنزیر خیره

چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر

سواران، ولی بر نمد زین و چارخ

شجاعان، ولیکن به فسق و به ساغر

همه غافل از حکم دین و شریعت

همه بی خبر از خدا و پیمبر

نه هرگز کسی دیده هنجار قبله

نه هرگز شنیده کس الله اکبر

چو دیوان بندی همه پیر و برنا

چو غولان دشتی همه ماده و نر

چو زاغان به صحرا، چو ماغان بوادی

چو سیمرغ در که،‌ چو نخجیر در جر

گروهی کریهان سگ طبع سگ خو

گروهی خسیسان خس خوار خس بر

به یک روزه نان جمله درویش، لیکن

ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر

به یک تای نان آن کند دیده ی زن

به یک استخوان این خورد خون مادر

همه دیو چهران و دیوانه طبعان

همه سگ پرستان گوساله پرور

بهر زیر سنگی گروهی برهنه

خزیده به یک دیگر اندر، سراسر

جلا گاه ابلیس بودست گویی

هم از وی برد جانور رخت بی مر

چه دارن این قوم بند سلیمان؟

اگر نیستی سهم شاه مظفر

ملک ناصر حق و سلطان مشرق

که جمشید ملکست و خورشید لشکر

خداوند عالم، شهنشاه عادل

نصیر دول، نصر با نصرة و فر

بزرگی، که اندر شروط تفاخر

بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر

بدان جا رسیده که گوینده گوید

نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر

چه عز است؟ کان مر ورا نیست زیبا

چه جاه است؟ کان مر ورانیست درخور

جهان را بدو گوهر ناموافق

به توفیق ایزد بکرد او مسخر

یکی کلک روشن تن تیره صورت

یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر

دو گوهر که هرگز مثالش نیابند

یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر

یکی دولت افشاند از تاج محنت

یکی آتش انگیزد از آب کوثر

ایا پادشاهی، که از دولت تو

جوان گشت باز این جهان معمر

فلک زان شرف،‌ تا شود خاک پایت

شود هر شبی چون بساط مدبر

به روزی که بخت آزمایند مردان

برد هرکس از کرده ی خویش کیفر

زمین گردد از نعل اسبان مقرنس

هوا گردد از گرد میدان مغبر

یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان

یکی بندد از فرش بیجاده بر زر

جهان گردد از خون مردان چو دریا

تو چون نوح و کشتی تو جنگ رهور

گهی همچو خورشید بر روی گردون

گهی چون فرامرز بر پشت اشقر

به نوک سنان بستری موی دشمن

به گرز گران بشکنی ترگ و مغفر

بدانگه که حمله بری بر معادی

چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور

سر کینه جویان به تن درگریزد

زره بر کتف گردد از بیم چادر

ایا پادشاهی، که از سهم تیغت

مؤنث شود در رحمها مذکر

زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا

زمان ارچو حنظل شود، یا چو شکر

منم بر زبان و دل خویش ایمن

ز ریبت مصفا، ز شبهت مطهر

ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف

ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر

میان من و دشمن من شریعت

طریقی نهادست سهل و میسر

اگر گشت راضی به احکام ایزد

وگر سر نتابد ز دین پیمبر

به حکم نیاگان او باز گردم

سیاوخش وار اندر آیم به آذر

همی تا موافق نگشت آب و آتش

همی تا مساعد نشد نفع با ضر

همی تا جهان گردد از نور و ظلمت

زمانی مصفا، زمانی مکدر

بقا بادت، ای شاه،‌ در عز و دولت

سر چتر تو گشته با چرخ همبر

همیشه دو چشمت به ترک پریرخ

همیشه دو دستت به زلف معنبر

رخ بدسگال تو از آب دریا

دل دشمن تو پر آتش چو مجمر

***

در مدح نصر بن ابراهیم

سپیده دم، چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر

زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون برسر

هوای قیرگون بر چد نقاب قیرگون از رخ

برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر

شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره

ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر

ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا

بسان چتر یاقوتین به لشکر گاه اسکندر

هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه ی دامن

زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه ی چنبر

شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا

شعاع چشمه ی خورشید چون یاقوت بر مرمر

عبادتگاه موسی شد ز نور این همه عالم

تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور

جهان هشیار و من غافل، ز بیدرای چو مخموران

نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر

به دریاهای معنی در، فرورفته چو غواصان

گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر

دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده

همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر

یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان

به پیش عکس آن دوزخ بسان ذره ی آذر

قطار قطرهای اشک بر رخساره ی هر دو

یکی چون رشته رشته در، یکی چون صفحه صفحه زر

نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان

ز غم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر

به صد نیرنگ و صدافسون به روز آورده این شب را

که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر

به رسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین

ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر

به خرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ

به چنبرهای مشک اندر نهاده توده ی عنبر

به مشکین سلسله بسته کنار روضه ی رضوان

به یاقوتین عرق کشته بخار چشمه ی کوثر

زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی

قطار قطرهای خون برو چون گوهرین اختر

ز دیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل

ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر

چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط

چو سر وی، گر کسی دیدست هرگز سر و سیمین بر

ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان

هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر

ازینسان آن نگار من درآمد سوی من ناگه

کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر

ز زلف و چهره ی شیرینش مغز و چشم من هزمان

یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر

مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟

چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر

جهان را گر خزان آمد ز مرد هاش زرین شد

همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر

تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی وزرین رخ

مگرتان هر دورا بودست این فصل خزان زرگر؟

بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون

کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر

دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش

یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر

ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت

جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر

عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت

دلیل صنع یردانست و عون دین پیغمبر

امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت

جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر

بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف

بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر

نکو کردار، کشور دار، گوهربار، دریادل

جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر

نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان

نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنوداور

وگر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد

هزاران سوخته در حین برآرد سر ز خاکستر

به چشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا

به پیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر

جهان آرای، فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران

ولایت بخش، کشوردار، دشمن بند، دین پرور

به روز رزم چون توفان، به روز بزم چون دریا

بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر

شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس

ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در

به محشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد

کمر بسته، جگر خسته، دهان خشک و دو دیده تر

مظفر رایت عالیش، هرگه چهره بنماید

بروز آزمون جنگ، مردان را به میدان در

زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد

همه عالم نگون گردد، جهان آید به زیر اندر

فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان

بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر

خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته ی او

خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر

***

در مدح خاقان ملک خضر

نسیم زلف آن سیمین صنوبر

مرا بر کرد دوش از خوابگه سر

گل افشانان ببالینم گذر کرد

پیامی داد ازان معشوق دلبر

عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان

نیاید گفتهای تو برابر

میان ما و تو عهد این چنین بود

که چون من دیگری گیری تو دربر؟

شب تاریک و من ز اندیشه ی تو

چو نفت اندوده مرغی پیش آذر

گه اندر موج خون گم کرده هنجار

گه اندر بحر غم گم کرده معبر

عقسقن ابر توفان بار چشمم

جهان کردست پر بیجاده ی تر

ز آه من اگر بگداختی کوه

به نرخ خاک بودی در و گوهر

چو دریاییست هر شب خانه ی من

چو کشتی آتشین سوزنده بستر

نه دریا از تف کشتی شود خشک

نه کشتی از غم دریا شود تر

میان آب و آتش مانده حیران

خیالت در دل و دیده مصور

ز شب یک نیمه چون فرزند عمران

دگر نیمه ز شب فرزند آزر

بدین حالم من و فارغ تو از من

به شرط دوستی این نیست درخور

مرا گر خط فرود آمد به عارض

نگردد زان جمال من مزور

به خورشید اندر اینک هم سیاهیست

ولیکن عالم از نورش منور

همانم من به حسن اندر، که بودم

چه شد گر بر سمن بررست عنبر؟

مرا موران مشکین اند بر گل

بگرد عارض خورشید پیکر

وگر بر گل بنفشه سایه افگند

نه بر آتش بر آید عود و عنبر؟

نبینی نوبهار از نور خورشید

پدید آید به گل بر، مور بی مر؟

خداوندم همی خواندی، چه افتاد

که اکنون بنده نپسندی و چاکر؟

کنون گر تیره شد آن ماه رخسار

وگر تاری شد آن گل برگ احمر

همان انگار کندر موکب شاه

بپوشید آفتابم گرد لشکر

و یا مر عارض سیمین ما را

سیه کردست روز جنگ مغفر

مرا زین سبزی عارض، درین فصل

هزاران رونقست و زینت و فر

که بر سبزه بود زین پس به صحرا

نشاط و نزهت شاه مظفر

جمال ملک، خاقان معظم

خجسته طلعت و فرخنده اختر

ملک خضر، آنکه یک انگشت رادش

هزاران کوثرست و بحر اخضر

خداوند خداوندان گیتی

شه شاهان هفت اقلیم یکسر

جمال مجلس و میدان و مرکب

نظام مسجد و محراب و منبر

نه قدرش را پذیرد هفت گردون

نه جاهش را بس آید هفت کشور

خداوندی، که خاک پای او را

بدیده در کشد، در روم، قیصر

ز حکم او زمانه طوق سازد

بگرد گردن چرخ مدور

برای و رسم و تدبیر و شجاعت

بجاه و جود و فضل و اصل و گوهر

ندانم من ز مخلوقاتش امروز

همال او جزو، الله اکبر!

جهان را نو نظامی داد جاهت

چو مر اسلام را جاه پیمبر

سعادت با رضای تست مقرون

سلامت در هوای تست مضمر

جهان را طاعت تو درختیست

که اقبالش گلست و دولتش بر

کسی، کندر خلاف دولت تو

زید، ز اکنون به گیتی تا به محشر

به جای موی روید بر تنش مار

به جای خونی چکد مغز سرازسر

ایا جمشید ملک و شیر دیدار

ایا مه طلعت و خورشید منظر

بهار فرخ آمد تا به شادی

کند مقصود تو با تو مقرر

بیاراید جهان را از پی تو

چو هیکلهای چین از نقش آزر

به صحرا بر فشاند لاله و گل

بلاله در چکاند لؤلؤ تر

کند مر آب دیده را مصعد

کند مر خاک تیره را معنبر

بلاله زار ها بر گسترد سیم

به سبزه زارها برگسترد زر

به گلبن بر، عماری بندد از گل

در آذر گون ستان بفروزد آذر

هوا عنبر فرو ریزد به صحرا

فلک پروین فرو ریزد به ساغر

ترا گوید که: اکنون شاد بنشین

که تاریخ جهان نو گشت از سر

ز نعمت ناز بین وز بخت می بال

ز دولت کام یاب از بخت برخور

بداندیش تو از اندیشه ی تو

همه ساله حزین و خوار و مضطر

ز جاه و دولت و اقبال درویش

ز گنج و گوهر دیده توانگر

***

در مدح نصیرالدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر

خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار

کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار

نقش خورنقست همه باغ و بوستان

فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار

فرشی فگنده دشت، پر از نقش بافرین

تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار

آن چون بهارخانه ی چین پر ز نقش چین

این چون نگارخانه ی مانی پر از نگار

آن افسر مرصع شاخ سمن نگر

و آن پرده ی موشح گلهای کامگار

این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک

و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار

گلبن عروس وار بیاراست خویشتن

ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار

گاهی طویله بندد از گوهرین صدف

گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار

آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر

گویی که جامهای عقیقست پر عقار

یا شعلهای آتش ترست اندر آب

یا موجهای لعل بدخشیست در شرار

یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز

آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار

آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای

وین از پر فریشتگان دوخته ازار

آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت

و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار

از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع

وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار

رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت

طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار

یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی

یک مرغزار ناله ی مرغان زار زار

هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش

صحرا ستاره برشد و گلبن ستاره بار

عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش

من زار و دور از آن رخ مانند نوبهار

ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو

من بنده دور مانده از آن روی چون بهار

روزی هزار بار به پیش خیال تو

دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار

ما را چو روزگار فراموش کرده ای

یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟

گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن

وز انتظار وصل تو خونیست در گذار

گرد وداعگاه تو، ای دوست، روز و شب

یعقوب وار مانده خروشان و سوکوار

پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر

پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار

نه بر وصال روی تو، ای دوست، دسترس

نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار

گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل

گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار

هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد

گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار

ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش

یا رهی نوشته تو بر پشت یادگار

از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام

زان پس که می بداشتمت در دل استوار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست بر احداث روزگار!

شرطیست مر مرا که: نگیرم بجز تو دوست

عهدیست مر مرا که: نخواهم بجز تو یار

گر کالبد به خاک رساند مرا فراق

در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار

ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد

جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار

شاه جهان،‌ سپهر هنر، آفتاب جود

سلطان شرق، ناصر دین، شمسه ی تبار

گنج  محاسن و سر اخیار، ابوالحسن

نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار

شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید

چون او ندید چشم ستاره بزرگوار

از جود او نهایت موجود شد نهان

وز فضل او کمال شرف گشت آشکار

اندازه ی هنر هنر او کند پدید

آوازه ی خرد خرد او کند عیار

فخرست ملک را بچنوشاه ملک بخش

عزست بخت را بچنو شاه تاجدار

نی در خرد قیاسش معقول در خرد

نی در هنر صفاتش معدود در شمار

معلوم اوست هرچه معانیست در علوم

موروث اوست هرچه نهانیست در بحار

آثار عدل او چو ستاره است بی عدد

دریای جود او چو سپهرست بی کنار

پایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب

رسمش چو اعتقادش تا بنده تر زنار

گر باد جاه او به زمین برگذر کند

ور گرد مو کبش به فلک بر کند گذار

این توتیای چشم شرف گردد از شرف

و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار

ای خسروی،‌ که دولت و اقبال روز و شب

دارند گرد درگه میمون تو قرار

این از منازعان تو صافی کند جهان

وآن از مخالفان تو خالی کند دیار

ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم

نیلی به روز بخشش و پیلی به روزگار

میدان پر اژدها شود از تو به روز جنگ

مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار

شمشیر تو قضای به دست، ای ملک، که او

نه در قراب راحت دارد، نه در قرار

تا او پدید نامد معلوم کس نشد

خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار

گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک

تیغ تو ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار

روزی که گرد معرکه تیره کند هوا

گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار

کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس

گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار

بی مهر چهرهای دلیران شود زریر

بی باده چشمهای شجاعان کند خمار

بر حلقهای جوشن خون مبارزان

گردد چو لعل خرده به پیروزه برنگار

شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف

چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار

گه گرد بر فشانی بر گوشه ی فلک

گه آب بر جهانی در دیده ی سوار

گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه

گاهی کنی به نیزه همه روی کوه غار

از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ

وز جان بدسگال رخ آفتاب تار

هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان

بر نعل توسن تو جان سفندیار

از جود دست تو عجب آید مرا همی

تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟

رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر

گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار

آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ

بر آسمان زمین دگر سازد از غبار

گور افگند به باد و سوار افگند به عکس

تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار

ور عکس تیغ تو به هوا روشنی دهد

ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار

ای کارزار کرده بر اعدای ملک خویش

وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار

تو سایه ی خدایی و از روی حفظ خلق

نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار

ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد

آنگه چنانکه خواست لعین کرد و خاکسار

چندین هزار دست برآورده در دعا

با یارب و تضرع و زاری و زینهار

هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟

خوش زی و عمر خویش به شادی همی گذار

رنجه مباش هرگز، زین پس به دولتت

از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار

ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو

از جان بدسگال برآرد همی دمار

من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور

حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟

تا آب و خاک و آتش و باد، این چهارضد

با یک دگر به طبع نگردند سازگار

تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم

چون چشم عشق بازان پر در شاهوار

شاه جهان مظفر و منصور باد و باد

از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار

درگاه او ز جاه شده قبله ی ملوک

میدان او ز فخر شده مقصد کبار

نیکو سگال دولت او همچو از عزیز

بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار

چشمش همه به قد سواران سرو قد

دستش همه به زلف نگاران گل عذار

***

قصیده ی ناتمام در مدح ملک تاج الملوک محمود

وقت گل سوری، خیز ای نگار

بر گل سوری می سوری بیار

بربط سغدی را گردن بگیر

زخمه ی زیر و بم او برگمار

زان می نوشین، که چو جانم بدی

گر شدی اندر تن من پایدار

آنکه بود در تن آزادگان

از همه شادی و طرب دستیار

گوهر جودست، که گردد بدو

از گهر مردم جود آشکار

گر نبدی خاصیت او به جود

جای نبودیش کف شهریار

خسرو محمود، شهنشاه دهر

تاج ملوک و ملک شهریار

آتش سوزنده بهنگام رزم

مهر فروزنده به هنگام بار

آنکه ازو باغ بهارست ملک

کف زرافشانش ابر بهار

***

تغزل

***

دوش آن صنم سنگدل سیم بنا گوش

آمد بر من،  تنگدل و خسته و مدهوش

دو نرگس مخمور چو دو نایژه ی خون

دو لعل گهر پوش چو دو ناوچه ی نوش

ای عارض سیمینش پر از قطره ی سیماب

ای زلفک مسکینش پر از عنبر پرجوش

دو لب چو دو تا لعل و دو یاقوت شکربار

دورخ چو دو گلبرگ و دو خورشید زره پوش

از خون رخ رنگینش پر از جدول تقویم

وز اشک پر از گوهر ناسفته بناگوش

غرقه شده از خون دل آن چهره ی شیرینش

تیره شد از گرد غم آن صورت نیکوش

آمد بر من، گفت: زهی یار وفادار

بس زود شد این بیعت و سوگند فراموش

ما را به بها عرضه کند پیش تو نخاس

تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش

ای راه خرد بسته، گهی چند به ره آی

وی سد جفا بسته،‌ زمانی به وفاکوش

بی قدرترین کس منم امروز بر تو

یاد آیدت آن گه که تهی ماند آگوش

بس خون که فروریزی شبگیر به بالین

آن شب که مرا جویی از دامن شب پوش

***

در مدح شمس الملک

رسول بخت به من بنده دوش داد پیام

بدان گهی که فلک زد به دل ضیا به ظلام

سپاه روز برافگند خرگه از صحرا

زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام

چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین

همی به سر بری ا ین عمر خویش در ناکام؟

یکی به صحرا بیرون شو و عجایب بین

مگر که آید اندیشهات را فرجام

چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی

برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته زدام

نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای

که خیره کردی از عکس دیده ی اوهام

جهان به صورت دیبای قیر گشته درست

گرفته موجش بالای آسمان چو غمام

هوا چو خرگه سیماب برکشیده به چرخ

فلک چو خیمه ی دیبای بر زده به مقام

یکی به صورت افعی لاجوردین تن

یکی به گونه ی پیل ز مردین اندام

همه هوا علم قیر گون زده، چپ و راست

نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام

خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه

ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام

مجره گشته به کردار مسندی ز بلور

سپهر گشته به کردار گنبدی زرخام

همه سراسر گردون ز کوکب زرین

چو پشت کره ی اشهب ز گوهرینه ستام

شب سیاه برافگند طیلسان سیاه

خطیب وار به منبر برآمد آن هنگام

درخش کیوان صمصام وار در بر او

بنات نعش بسان حمایل صمصام

زبان به حمد خداوند برگشاد و بگفت:

«تبارک اسمک یا ذوالجلال والاکرام»

سپاس و شکر ترا کاین همه بدایع صنع

همی نباشد جز با قضای تو به قوام

درین تفکر بودم که این چه شایبه بود؟

وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟

که روی سوی بخارا نهاد و گفت به مهر:

ایا بخارا، بر تو درود باد و سلام

به دست دولت و اقبال و اتفاق قضا

همیشه خرم و آباد بادی و پدرام

چنین شنیدم کندر کتابها لقبت

مدینة المحفوظست و قبة الاسلام

نسیم باد تو مشکست و آب ابر توشیر

هوات کان مرادست و خاک معدن کام

بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز

نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام

تو همچو بیت المعموری و همه قومت

همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام

نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین

نه در تو تازگی اختلاف در احکام

ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات

به شهرهای دگر خاطبان سزند و امام

ایا بخارا، چندین بزرگواری تو

ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟

که ایزدت به چنین شاهزاده کرد عزیز

که بهترین ملوکست و برترین کرام

شه مظفر پیروز بخت دولتیار

بلند همت بسیار دان نیکونام

چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ی ملک

قوام دین و جمال جهان و فخر انام

برای و رسم نگهدار لشکر ایمان

بداد و عدل نگهبان قسمت قسام

نکات بزله ی او شد دلیل بحر علوم

حروف نکته ی او شد کلید گنج کلام

به زور بزم بود آفتاب گوهر بار

به روز رزم بود اژدهای جان انجام

مخالفان ورا روز حرب او از بیم

به جای قطره ی خون زهره بردمد زمسام

به دست فتح فرستد به دوستان اخبار

به پای مرگ فرستد به دشمنان پیغام

همیشه تا به بهاران زمین شود خرم

ستاره بارد باد از شکوفه ی بادام

بقات باد بسی تا که سال و مه شمری

مبارکت مه و سال و مبارکت ایام

قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع

زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام

***

در مدح ابوالمظفر ابراهیم

مست و شادان درآمد از در تیم

کرده بیجاده جای در یتیم

زیر خط زبرجدش میمی

زیر زلف معنبرش صد جیم

زیر آن جیم طوبی و فردوس

زیر این میم کوثر و تسنیم

پشتم از جیم او چو جیم دو تا

بر من از میم او جهان چون میم

از نسیم گل و کلاله ی او

گل سوری همی ربود نسیم

چشمکانش چنانکه یوسف گفت:

«ان ربی بکیدهُنَّ علیم»!

زلفکانش به جنگ من چون شست

او چو صیاد و من چو ماهی شیم

گه به بوسه دم مسیح نمود

گه به عارض نمود دست کلیم

از پی سی و دو ستاره ی او

رخم از خون چو جدول تقویم

گفت: مژده ترا، که عدل ملک

کرد عالم به خلق خویش و سیم

در بهشت و تو در میان جحیم

بی گنه مانده هشت سال به هند

چون گنه گار در عذاب الیم

چشمه ی مرغزار آهو شد

چشم بر روی شیر نر از بیم

زان براهیم باغ گشت آتش

زین براهیم خلد گشت جحیم

عالم از داد خسرو عادل

مانده در صد هزار ناز و نعیم

عیب و جرم تو آن که پرهنری

اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!

دل چو کانون و سینه چون آتش

کار نامستقیم و حال سقیم

چه کنی حال خویش را پنهان؟

چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟

نه همانا که هرکه دید ترا

از هنر کرد بر همه تقدیم؟

حال خود شاه را بگوی و مترس

و توکل علی العزیز رحیم

ملک تاج بخش ملک ستان

قطب دین بوالمظفر ابراهیم

فتح با رایتش همیشه قرین

جود با راحتش همیشه ندیم

نعل پای کمیت ادهم او

چرخ را طوق و ماه را دیهیم

زخم او کوه را دو پاره کند

عدل او موی را کند به دو نیم

خشم او «کل من علیها فان»

عفو «یحیی العظام و هی رمیم»

گر فلک سر بتابد از امرش

باز پس تر شود ز دیو رجیم

ملکا، خسروا، خداوندا

چشم عالم ندید چون تو کریم

گر به یاد تو می گرفتندی

نآمدی هرگز آیت تحریم

ملک هرگز ندید چون تو ملک

چون بزادی تو ملک گشت عقیم

شیر در تب همیشه از بیمت

زرد کرده چو دشمنانت دیم

سعد و نحس جهان همه یکسر

در سر تیغ تو نهاد حکیم

فکر من مدح تو نیارد گفت

مگرش فضل تو کند تعلیم

داد بنده عطا تو نیز بده

تا رهد این دل از عذاب الیم

تا بود کعبه و منا و صفا

تا بود معشر و مقام و حطیم

مر ترا باد در جلال مقام

دولتت باد سال و ماه مقیم

دشمنت باد همچو بنده اسیر

مانده در دست روزگار لئیم

***

در مدح نصر

خیال آن صنم سرو قد سیم ذقن

به خواب دوش یکی صورتی نمود به من

هلال وار رخ روشنش گرفته خسوف

کمند وار قد راستش گرفته شکن

هزار شعله ی آتش فروخته در دل

هزار چشمه ی توفان گشاده کرده ز تن

نه برد و عارض گل رنگ او نشانه ی گل

نه گرد سینه ی سیمین او نسیم سمن

سمنش سوخته و ریخته گلش در گل

یکی ز درد و دریغ و یکی زیاد محن

رخی، که بود چو جان فریشته رخشان

ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن

شهیدوار به خون اندرون گرفته مقام

غریب وار به خاک اندرون گرفته وطن

یکی سرشک و هزاران هزار درد و دریغ

یکی دریغ و هزاران هزار گونه حزن

گشاده بر رخ بیجاده گون طویله ی در

گرفته در عرق گوهرین عقیق یمن

چه گفت؟ گفت: دریغا امید من، که مرا

غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن

گمان نبردم بدم من که تو بدین زودی

صبور وار ببندی زیاد بنده دهن

هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان

هنوز سوسن آزاد من ندیده چمن

هنوز ناچده از بوستان من کس گل

هنوز ناشده سیر این لبان من ز لبن

به خاک تیره سپردی مرا به دست اجل

به دل گزیدی کمتر کسی ز من بر من

کنار پر گل من رفته بر کنار زمین

تو در کنار سمن سینگان سیم بدن

بنفشه موی مرا خاک بر گشاده گره

تو با بنفشه عذاران گره زده دامن

همان کسم که بدی صورتم جمال بهار

همان کسم که بدی عارضم نگارختن

همان کسم که مرا هر که دید می گفتی:

سهیل مشکین زلفی و ماه زهره ذقن

کنون به زیر زمینم چون صد هزار غریب

گرفته آن تن مسکین من به گل مسکن

ز خاک و خشت همی کرده بستر و بالین

ز درد و حسرت کرده از ارو پیراهن

چو چشمهای یتیمان ز آب دیده لحد

چو جامهای شهیدان به خون بشسته کفن

نه کس بیارد روزی به روزگارم یاد

نه کس بگردد روزی مرا به پیراهن

به زیر خاک فراموش گشته از دل خلق

ستم رسیده ز جور زمانه ی ریمن

گرفته یاد ترا دوست واراندر بر

نهاده عهد ترا طوق وار بر گردن

ایا به چنگ اجل در سپرده مان بحیل

و یا بدام بلا در فگنده مان بفتن

صنم بدیم وشمن تاکنون و بازکنون

خیال تو صنمست و روان تو چوشمن

گذاشتیم و گذشتیم و آمدیم و شدیم

تو شاد زی و بکن نوش باده ی روشن

کنون دلیل بهارست و روزگار نشاط

نشاط کن، که جهان پرگلست و پر سوسن

بخواه جام و بر افروز آذر برزین

که پر شمامه ی کافور شد که و بر زن

رسوم بهمن و بهمنجنه است و روز سده

الا، به بهمن پیش آر قلبه ی بهمن

زمین صحیفه ی سیمست و ابر گنج گهر

درخت قبه ی کافور و سنگ در عدن

ملک درخش همی بارد و فلک الماس

ز خاک سنگ همی روید وز آب آهن

شمامهای بلورست شاخ هر گلبن

خزینهای عبیرست خاک هر معدن

بخواه آن گهر پاک نابسوده، که اوست

بیان قدرت در شان قادر ذوالمن

از آنکه چو بفرازد شعاع آن به فلک

کند کنار نگارینش خلد بر گلشن

اگر فروخته باشد بود چو زرین کوه

چو آرمیده بود باز بسدین خرمن

شبی که او بنماید به خلق صورت خویش

عقیق بار گلست از میان مشک ختن

شعاعهای پدید آرد از زمین یاقوت

شرارهاش برویاند از زمین روین

زبانهاش چو شمشیرهای خون آلود

برزمگه به کف شهریار شیر اوژن

شه مظفر منصور، نصر، ناصر حق

که پادشاه زمینست و شهریار ز من

امان خلق خدای و امین دین رسول

نظام حجت و حق و قوام دین و سنن

بزرگوار کسی، کز بزرگی ملکت

به تیغ دولت برکند اصل و بیخ فتن

مبارک اختر شاهی، که از ملوک وراست

زمانه زیر مراد و جهان به زیر منن

به دست دولت اسلام را دهد تعلیم

به فرق همت افلاک را کند روزن

چه سد آهن پیشش، چه کاغذین دیوار

چه کوه زرین پیشش، چه دانه ی ارزن

شجاعت و هنر وجود و جاه و دولت او

جمال و خوبی و خلق کریم و خلق حسن

خدای دادست این دولتش به فضل عطا

برغم حاسد بدخواه و کوری دشمن

ایا گزیده سواری، که در صف میدان

شوند مردان پیشت زنان آبستن

هزار لشکر باشی تو در یکی میدان

هزار رستم باشی تو در یکی جوشن

نهنگ کوه او باری و شیر آهن خای

هزبر خون افشانی و پیل کوه فگن

سوار تیغ گزاری، شجاع حیدر زخم

سپهر گرز گرایی، سهیل ناچخ زن

تبارک الله! روزی که در مصاف آیی

نشسته قارون کردار بر که قارن

شعاع تیغ تو مرجان کند همه میدان

نهیب زخم تو سندان کند خزاد کن

ز گرز رستم بیشست تازیانه ی تو

چنانکه نیزه ی رستم ترا کم از سوزن

به روزگار تو باطل شد، ای ملک، یکسر

فسانهای فرامرز و قصه ی بیژن

جهان تویی و سر تیغ تست دولت و ملک

چنانکه خواهی زی و چنانکه خواهی زن

به دست دولت شخص موافقان بردار

به تیغ نصرة بیخ مخالفان بر کن

همیشه تا به دلایل جداست روز از شب

همیشه تا به حقیقت بهست مرد از زن

همیشه باش نشاط آزمای و جان پرور

جهان گشای،‌ ولایت ستان و خصم افگن

***

قصیده ی ناتمام در مدح الب ارسلان

به گردون برین برشد،‌ ز فخر این ملکت ایران

که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان

اگر ویران شد این ایران ز جور تر کمان بد

ز عدل شاه نیک اختر به ساعت گردد آبادان

خداوند جهان، الب ارسلان، سلطان دین پرور

که با عدلش نماید جور یکسر عدل نوشروان

خداوندی، که در سود و زیان خشنودی و خشمش

یکی لهویست بی انده، یکی دردیست بی درمان

بهول رعد و گشت باد و خشم ابر آزاری

به زور پیل و سهم شیر و مکر گرگ پردستان

به هنگام درنگ اندر همه چون کوه برهامون

بهنگام شتاب اندر همه چون چرخ در جولان

قوی چون سد اسکندر، سیه دل چون شب تاری

همه آشفته چون دریا، بقدر قطره ی باران

به یک حمله، که سلطان کر همچون شیر بر آهو

ز خون خصم دریا شد، به یک ساعت همه میدان

چو سهم رایتت بیند معادی زود بگریزد

چو اهریمن، که بگریزد ز سهم آیت فرقان

بچونین فتح فرخنده، که دادت ایزد داور

تو شادی کن، که دشمن گشت زار و خسته و حیران

همی تا چرخ زنگاری بگرد مرکز ناری

همی گردد گه و بیگه، به شادیها و بر احزان

تو یار شادمانی باش، تا دشمن خوردانده

تو جفت تن درستی باش، تا دشمن بود نالان

***

در مدح کمال الدین محمود

زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!

زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!

سپاس آنرا که توفیقش موافق گشت با دولت

بتایید چنین دولت، به اقبال چنین سلطان

چنین سلطان، که چشم ملک در عالم چنو کمتر

ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان

خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش

جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان

مظفر شد سپاه دین و ایمن شد طریق حق

منور شد رخ اسلام و روشن شد ره ایمان

هزاران صورت جانست در شمشیر او پیدا

هزاران صورت جاهست در اقبال او پنهان

جماد ار جانور گردد، بفر او، عجب نبود

که از بیمش همی گردد هزاران جانور بی جان

فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریا دل

جهان آرای ملک افروز کشور گیر فرمان ران

سپهر دانش و دولت، بهار ملکت و ملت

جمال مسجد و منبر، نظام مجلس و میدان

ز شاهان و جهانداران کرا بود این چنین حجت؟

ز سلطانان و جباران کرا بود این چنین برهان؟

وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز

وی اندر صدر و بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان

زهی همت! که چون دستش موافق گشت بارایش

جهانی را براندازد به یک ساعت، به یک فرمان

نه دیبا ماند اندر چین، نه گوهر ماند اندر که

نه لؤلؤ ماند اندر بحر و نه زر ماند اندر کان

الا، یا دولت عالی، همیشه شادمان بادی

که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان

نعیم تو جهان نو بنا کردست، کندر وی

صفت گردد همی عاجز، خرد گردد همی حیران

یکی عالم پدید آمد، که فردوس برین گویی

نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان

مرصع کرد تقدیرش بفرآفرین صورت

منقش کرد اقبالش به تأیید شرف ارکان

ز رایت ها و آذینها همه وادی بهشت آیین

ز ایوانها و میدانها همه صحنش نگارستان

یکی از خرمن دیبا، چو قصر و قبه ی قیصر

یکی از گنج مروارید، همچون تاج نوشروان

هوا در زر و در دیبا نهفته صورت گردون

سپهر اندر رواق و طاق گم کرده ره دوران

فلک کردار منظرها، بر اطراف صنوبرها

ارم کردار طارمها، به کیوان بر زده ایوان

زره زلفان مشکین خط به صحرا دایره بسته

فگنده گوی یاقوتین به پیش عنبرین چوگان

یکی با ساغر زرین، یکی با جام یاقوتین

یکی با بیضه ی عنبر، یکی با دسته ی ریحان

نگاران چون بتان خلد هریک با دگر زینت

درختان چون درخت خلد هریک بادگر الحان

زهی نهمت! که از بهر غرور ین و دنیا را

جهانی را کنی آباد و گنجی را کنی ویران

مروت را و همت را به جایی بر رسانیدی

که اندروهم مخلوقان نگنجد وصف این و آن

همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا

همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان

به ملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو

چو تو گردند فرزندان فرزندان فرزندان

***

قصیده ی ناتمام در مدح شمس الملک ناصرالدین نصر

ای نگار،‌ از بسکه اندر دلبری دستان کنی

هر زمان ما را به عیش خویش سرگردان کنی

عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش

زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی

گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی

گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی

گاه سنبل را حجاب توده ی نسرین کنی

گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی

بند دلها بگسلی، چون زلف بربند افگنی

نرخ لؤلؤ بشکنی، چون آن دو لب خندان کنی

دیده روید مجلس، ار تو پای در مجلس نهی

گل دمد میدان، اگر تو روی زی میدان کنی

بخت خدمتگار گشت آن را که تو خدمت کنی

چرخ فرمان بر بود آنرا که تو فرمان کنی

زلف شهر آشوب تو برگل همی جولان کند

تو همی گرد روان و جان و دل جولان کنی

آیت حسنی، که هر گه روی بنمایی به خلق

دیدهای خلق را یکسر نگارستان کنی

ای صنوبر قد، ندانی تو چگونه فتنه ای

یا همی دانی، بعمدا خویش را نادانی کنی

گه کنار دلبران چون حلقه ی گوهر کنی

گاه چشم بیدلان چون چشمه ی توفان کنی

هر زمان در دلبری بندی دگرگون افگنی

هر زمان در جادویی رنگی به دیگرسان کنی

خستگی های سر زلف تو به ناگشته، تو

خط فرود آری به من، تا درد بی درمان کنی

خوش بدی، خوشتر شدی، زین پس بسی خوشتر شوی

خوب رویا، جهد کن تا سیرت خوبان کنی

دل فشانم پیش زلفت،‌جان فشانم پیش خط

هرچه خواهی کن، که تو هر چه بخواهی آن کنی

خدمت خاک کف پای تو از دیده کنم

زانکه امروز،‌ای صنم، تو خدمت سلطان کنی

شاه شمس الملک، نصر، آن ناصر دین رسول

ان امینی، کز امانش عهده ی ایمان کنی

حافظ اسلام و سلطان زمین و شاه شرق

بوالحسن نصر، آن که احسانش ز کف برهان کنی

آن بزرگی، کز بزرگی پستش آید پیش چشم

گر تو قدرش را قرین گنبد گردان کنی

ور دوال تازیانه اش را زنی بر شاخ خشک

در زمان آن را عصای موسی عمران کنی

ور بروی آسمان داری تو گرز شیر سار

شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی

ای خداوندی، که ایزد مر ترا زان برگزید

تا همه دشوارها بر بندگان آسان کنی

***

مقطعات و اشعار پراکنده

***

هزاران قبه ی عالی کشیده سر به ابر اندر

که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا

چو گرگ ظلم را کشتی به زور بازوی عدلت

ز انبوهی شده صحرای اقلیم تو چون کمرا

یکی دبه درافگندی به زیر پای اشتربان

یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ی مارا

***

بسکه بخشد کف تو درو گهر

بحر شرمنده گشته و فاوا

***

اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد

بیمست ازین سخن دهن و چشم تنگ را

***

گرفت آب کاشه ز سرمای سخت

چو زرین ورق گشت برگ درخت

***

خشم تو آبست، اگر در آب موج آتشست

حلم تو خاکست، اگر در خاک کوه آهنست

چنگ عزرائیل را ماند سر شمشیر تو

زانکه عزرائیل را دایم عقیقین دامنست

رزمگاه تو به محشر گاه ماند کندرو

مرد نشناسد که مردست از نهیب او یا زن است

***

گر نیستی درون دلم آتش فراق

کم هر زمان بسوزد ازو استخوان و پوست

چندان بگریمی، که مرا آب چشم من

برداردی روان و ببردی بکوی دوست

***

بعمان قدرت فلک چون حباب

ز دریای جاهت جهان بیله ایست

***

آن نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد

صورت ظلمست کاو بر عدل نوشیروان نهاد

توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد

زلف را تا تاب داد و بر رخ رخشان نهاد

بوسه گر بر سنگ بدهد سنگ گردد چون شکر

یا رب، این چندین حلاوت بر لبی نتوان نهاد!

***

بویی که از بهار نسیم صبا برد

گویی همی زطره ی دلدار ما برد

شمشاد طوق فاخته گردد به کوهسار

خلخال لاله کبک دری را عطا برد

باشد صواب باده، چو از ناف یاسمین

باد شمال نافه ی مشک ختا برد

***

گله ها دارم و نگویم از آنک

عشق را مهر بر دهن باشد

عاشقان را چو کرم ابریشم

خانه هم گور و هم کفن باشد

عاشقی کاو ز جان بیندیشد

عاشق جان خویشتن باشد

***

روز رزم او چو رایتهای او صف برکشند

اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند

تیغ جان آهنج او چون برکشد سر از نیام

خلق باید تا به میدانش تن بی سر کشند

خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت

از پی آن تا نیالایند، دامن برکشند

سایه ی گرزش اگر بر کوه آهن برفتد

کوه آهن ذره گردد، کت به پشت درکشند

ای خداوندی که هر جایی که تو لشکر کشی

بر اثر پیروزی و فتح و ظفر لشکر کشند

***

به بزم وصال تو هر جرعه ای

که دولت به نایم فرو می کند

چو خواهم که گیرم به کف، بخت بد

دگر باره اندر سبو می کند

***

جهان چو چشم نگاران خر گهی گردد

که از خمار شبانه نشاط خواب کنند

***

مردم چشمم چو مرکز، پلک چون برهون شود

مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود

***

کند گر تموج هیولای اولی

تلاطم نماید مزاج از طبایع

وراز نفس کل عقل کلی شکیبد

برافتد زاوتاد رسم صنایع

سپهر ملاعب بساط مزور

چو برجنبد، افراد گردند ضایع

***

ندانم چه بردی برین بازی نرد؟

که برد ترا هر دو گیتی ست بورک

***

هرگز نبود خار بشوری چو نمک

وز کاه چگونه می بسازند کسک

***

ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل

من شیفته و فتنه ی آن سنبل و آن گل

زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج

رخسار تو شیریست برآمیخته با مل

زلفین تو زاغیست برآویخته هموار

دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل

***

سیرم از خوان سیه کاسه ی گردون، هرچند

قرص مهر و مهم آرایش خوان می بینم

آن چنان خسته ام از دست خسیسان کامروز

مرهم از خستن شمشیر و سنان می بینم

***

سیمرغ وقت بود، ولیکن ز پنج مرغ

ترکیب داده بودش جبار ذوالمنن

همت ز باز و تگ ز غراب و فراز همای

طوق شغب ز فاخته، قوت ز کرگدن

***

ازین سپس تو ببینی دوان دوان در دشت

به کفش و موزه در افگنده صد هزار سیان

***

هنگام آنکه گل دمد از خاک بوستان

رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان

هنگام آنکه شاخ شجر نم کشد ز ابر

بی آب ماند نرگس آن تازه بوستان

با جام باده در وطن امروز بر فروز

آن گوهری که هست مدد در صفای جان

قد بلند او به مثل مثل نارون

رنگ عجیب او به صفت رنگ ناردان

بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار

بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان

رخشان تر است پیکرش از جنس آفتاب

پیچان تر است قالبش از شاخ خیزران

در گوش او ز گوهر چرخ است گوشوار

بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان

شنگرف را به گونه دلیل معین ست

لیکن همی نماید زنگار ازودخان

چون خاطر کریم صفا اندرو پدید

چون همت بلند جوادی درو عیان

چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند

سوی سپهر پشه ی زرین شود روان

نقصان کجا رسد به طبایع ز روزگار؟

تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان

***

گویی که هست مردم چشمم چو آبخو

یا خود چو ماهی است که دارد در آب خو

***

همیشه بود نعمتت را خورنده

ز آزاد و بنده، چه خرد و چه رنده

***

این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند

این کله خاک چین و آن کمر قیصری

***

غم تو خجسته بادا، که غمی ست جاودانی

ندهم چنین غمی را به هزار شادمانی

منم آنکه خدمت تو کنم و نمی توانم

تویی آنکه چاره ی من نکنی و می توانی

***

چند پویی بگرد عالم؟ چند؟

چند کوبی طریق پویایی؟

تا کی از بهر قوت و شهوت نفس

هچو کاسانه می نیاسایی؟

***

رباعیات

خواهم همه را کور ز عشق رویت

تا من نگرم بسی به رخ نیکویت

خود خواهم همی دو چشم خود را هم کور

تا دیدن دیگری نبینم سویت

***

ای شاه، بهار دشمنانت دی باد

در دست تو بند زلف و جام می باد

چشم عدو از خون جگر رنگین باد

هرجا که روی تو نصرت اندر پی باد

***

تا دیده بر آن عارض گلگون افتاد

چشمم ز سرشک چشمه ی خون افتاد

هر راز که در پرده ی دل پنهان بود

با خون دلم ز پرده بیرون افتاد

***

نه دل ز تمنای تو در بر گنجد

نه عشق ز سودای تو در سر گنجد

ای موی میان، از کمرت در رشکم

کان جا که وی است موی کی در گنجد؟

***

تا زلف تو کفر را خریداری کرد

تسبیح ز روی شوق زناری کرد

کعبه ز سر شوق به بت خانه شتافت

بت زنده شد و ترا پرستاری کرد

***

آن سبزه که از عارض او خاسته شد

تا ظن نبری که حسن آن کاسته شد

در باغ رخش بهر تماشای دلم

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد

***

هر دیده که عاشقست خوابش مدهید

هر دل که در آتشست آبش مدهید

دل از بر من رمید، از بهر خدای

گر آید و در زند جوابش مدهید

***

تا بود همیشه خون روان بود از دل

وین بیشه تمام ارغوان بود از دل

بر هر سر خار صد نشان بود از دل

با این همه عشق سرگران بود از دل

***

از واقعه ی روز پسین می ترسم

از حادثه ی زیرزمین می ترسم

گویند مرا از چه سبب می ترسی؟

از مرگ گلو گیر چنین می ترسم

***

چون نعره زنان قصد به کوی تو کنم

جان در سر کار آرزوی تو کنم

در هر نفسم هزار جان می باید

تا رقص کنان نثار روی تو کنم

***

نوری ز جمال خود به روزن فگنم

برقی ز وصال خود به خرمن فگنم

من خار ره تو و خس باغ توام

در هم فگنم، زود به گلخن فگنم

***

خط تو، که چون مشک شد از خامه ی حسن

طغرای ملاحت است و سر نامه ی حسن

خورشید، کزوست گرم هنگامه ی حسن

در نیل زد از رشک رخت جامه ی حسن

***

مردان سازند جای در خانه ی زین

باشند زنان خانه نشین همچو نگین

بر عکس بود کار من بی دل و دین

در خانه ی زین زن و منم خانه نشین

***

رفتیم ز خدمت تو، دل خون کرده

دل خون شده و ز دیده بیرون کرده

قد چو الف به عشق تو نون کرده

خاک ره پشت موزه گلگون کرده

***

با یارم اگر نیست ره دیداری

آرید به بالین منش یک باری

تا گر من خسته دل نبینم رویش

او خسته ی خویش را ببیند باری

***

نه در ره اقرار قراری داری

نه از صف انکار کناری داری

می پنداری که کار تو سرسری است؟

کوته نظرا، دراز کاری داری

***

ای چنگ، سرافگنده چو هر ممتحنی

در پای کشان زلف چو محبوب منی

گر حلق تو راست خشک، پس در چه فنی؟

هم خشک زبانی تو و هم تر سخنی

***

یک دم نشود که دردم افزون نکنی

چون عادت خویت این بود، چون نکنی؟

دلداری من یقین که داری در دل

لیکن نکنی، تا جگرم خون نکنی.

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا