- منوچهری دامغانی (اواخر قرن چهارم – احتمالا 398 – تا 432 هجری قمری)
ابوالنجم احمد بن قوص بن احمد متخلص به منوچهری دامغانی، تخلص خود را از نام منوچهر بن قابوس گرفته و گویا مدتی در دربار قابوس بن وشمگیر بوده است. سپس به ری رفته و در اوخر عمر به دعوت سلطان مسعود عازم غزنین شده است. منوچهری شاعر برجسته دربار غزنوی است اما با عنصری ملک الشعرای دربار غزنوی معاشرتی مبتنی بر رعایت مراتب استاد و شاگردی داشته است.وی مبتکراشعارمسمط است درحکمت ونجوم وطب هم سررشته داشته است وفاتش به سال 452هجری ودیوانش درحدودسه هزاربیت است.
***
قصاید
1
در صفت بهار و مدح ابوالحسن
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه ی فرخار شدست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوس زن و شارک سنتور زنست
فاخته نای زن و بط شده طنبور زنا
پرده ی راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده ی باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده یکی پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست به کردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه ی مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار به کردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ، بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن ماننده ی جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان برطرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی، چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانی وار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربناکترست
پار و پیرار همی دیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
***
2
همی ریزد میان باغ، لؤلؤها بزنبرها
همی سوزد میان راغ، عنبرها بمجمرها
ز قرقویی به صحراها، فرو افکنده بالش ها
ز بوقلمون بوادیها، فرو گسترده بسترها
زده یاقوت رمانی، به صحراها به خرمن ها
فشانده مشک خرخیزی، به بستان ها به زنبرها
به زیر پر قوش اندر، همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها
چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبن ها
جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده
همه زلفین ز سنبل ها، همه دیده ز عبهرها
شکفته لاله ی نعمان، بسان خوب رخساران
به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها
چو حورانند نرگس ها، همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبق ها بر ز زر ساو ساغرها
شقایق های عشق انگیز، پیشاپیش طاووسان
بسان قطره های قیر باریده بر اخگرها
رخ گلنار، چونان چون شکن بر روی بت رویان
گل دوریه چونان چون قمرها دور پیکرها
دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را
ورقها پر ز صورت ها، قلم ها پر ز زیورها
بسان فال گویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها
عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده
همه کف ها به ساغرها، همه سرها به افسرها
فروغ برق ها گویی ز ابر تیره ی تاری
که بگشادند اکحل های جمازان به نشترها
زمین محراب داودست، از بس سبزه، پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داود حنجرها
بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقا بودی
ولیکن مندرس گردد به آبان ها و آذرها
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی
که بفزاید به آبان ها و نگزایدش صرصرها
خجسته خواجه ی والا، دران زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و یازان زیر عرعرها
خداوندی که ناظم اوست، چون خورشید درخشنده
ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها
به پیش خشم او، همواره دوزخ ها چو کانون ها
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها
خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی
که فرمان می دهند او را برین هر هفت کشورها
مه و خورشید سالاران گردون، اندرین بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها
چه دانی از بلاغت ها، چه خوانی از سخاوت ها
که یزدانش بدادست آن و صد چندان و دیگرها
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها
الا یا سایه ی یزدان و قطب دین پیغمبر
به جود اندر چو باران ها، به خشم اندر چو آذرها
بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحین ها
بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها
ستمکاران و جباران بپوشیدند از بیمت
همه سرها به چادرها، همه رخ ها به معجرها
بود آهنگ نعمت ها، همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتی ها، همه ساله به معبرها
کف راد تو بازست و فرازست این همه کف ها
دربارت گشادست و ببستست این همه درها
مکارم ها به حکم تو گرفتست استقامت ها
که باشد استقامت های کشتی ها به لنگرها
همی تا بر زند آواز بلبل ها به بستان ها
هی تا برزند قالوس خنیاگر به مزمرها
به پیروزی و بهروزی، همی زی با دل افروزی
به دولت های ملک انگیز و بخت آویز اخترها
***
3
چو از زلف شب باز شد تاب ها
فرو مرد قندیل محراب ها
سپیده دم، از بیم سرمای سخت
بپوشید بر کوه سنجاب ها
به می خوارگان ساقی آواز داد
فکنده به زلف اندرون تاب ها
به بانگ نخستین ازین خواب خوش
بجستیم چون گو ز طبطابها
عصیر جوانه هنوز از قدح
قمی زد به تعجیل پرتاب ها
از آواز ما خفته همسایگان
بی آرام گشتند در خواب ها
بر افتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتاب ها
منجم به بام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلاب ها
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده به مضراب ها
«و کأس شربت علی لذة
و اخری تداویت منها بها»
«لکی یعلم الناس انی امرؤ
اخذت المعیشة من بابها»
***
4
غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا از عشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا
عنیزه برفت از تو و کرد منزل
به مقراط و سقط اللوی و عقیقا
خوشا منزلا، خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا
بود سرو در باغ و دارد بت من
همی بر سر سرو باغی انیقا
ایا لهف نفسی که این عشق با من
چنین خانگی گشت و چونین عتیقا
ز خواب هوای گشت بیدار هر کس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا
بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور و قلیقا
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل: منازل، مجره: طریقا
بریدم بدان کشتی کوه لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا
***
5
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالیم بفرموده طبیب
آب انگور فراز آور یا خون مویز
که مویزای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مرده ی انگور بود
چون وراتر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم به هم عاشق و معشوق همی
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه بر خاک همی ریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
***
6
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست
وین نیز عجب تر که خورد باده نه بر چنگ
بی نغمه ی چنگش به می ناب شتابست
اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست
در مجلس احرار سه چیزست و فزون به
وآن هر سه شرابست و ربابست و کبابست
نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد
وین هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست
دفتر بدبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
***
7
در وصف خزان و مدح احمد بن عبدالصمد وزیر سلطان مسعود
المنة لله که این ماه خزانست
ماه شدن و آمدن راه رزانست
از بسکه درین راه رزانگور کشانند
این راه رزایدون چوره کاهکشانست
چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نکند
در قوس قزح خوشه ی انگور گمانست
آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست
در کیسه یکی بیضه ی کافور کلانست
واندر دل آن بیضه ی کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست
وان سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ی اعضا و تن او را دو رخانست
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقانست
وان نار همیدون بزنی حامله ماند
واندر شکم حامله مشتی پسرانست
تامی نزنی بر زمیش، بچه نزاید
چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست
مادر، بچه یی، یا دو بچه زاید و یا سه
وین نار چرا مادر سیصد بچگانست
مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون
بستر نکند، وین نه نهانست عیانست
اندر شكم او خود بچه را بستركی زرد
كردست و بدودر ز سر بچه نشانست
اکنون صفت بچه ی انگور بگویم
کاین هر صفتی در صفت او هذیانست
انگور به کردار زنی غالیه رنگست
و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست
گویند که حیوان را جان باشد در دل
آن را ستخوانی دل و جانست و روانست
جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش
همرنگ یکی لاله که در لاله ستانست
جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او
چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست
انگور سیاهست و چو ماهست و عجب نیست
زیرا که سیاهی صفت ماه روانست
عیبیش جز این نیست که آبستن گشتست
او نوز یکی دخترک تازه جوانست
بیشوی شد آبستن، چون مریم عمران
وین قصه بسی خوبتر و خوشتر از آنست
زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد
این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست
آبستنی دختر عمران به پسر بود
آبستنی دختر انگور به جانست
آن روح خداوند همه خلق جهان بود
وین راح خداوند همه خلق جهانست
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند، این بچسانست
آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز
وین، زنده گر جان همه خلق زمانست
ناکشته ی کشته صفت روح قدس بود
ناکشته ی کشته صفت این حیوانست
گر قصد جهودان بد در کشتن عیسی
در کشتن این، قصد همه اهل قرانست
آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود
این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست
آن را، پس سختی ز همه رنج امان بود
وین را، پس سختی ز همه رنج امانست
آن را به سموات مکان گشت و مر این را
بر دست امیران و وزیرانش مکانست
چون دست وزیر ملک شرق که دستش
از باده گران نیست، که از جود گرانست
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو
شمس الوزرانیست که شمس الثقلانست
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ی خطی که سنانست
مهتر ز همه خلق جهان او بدو کوچک
مهتر بدو کوچک: بدلست و به زبانست
درانه و دوزان به سر کلک نیابی
درانه و دوزان به سر کلک و بنانست
اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد
واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست
خردک نگرش نیست، که خردک نگرشنی
در کار بزرگان همه ذلست و هوانست
دینار دهد،نام نکو باز ستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست
مر حاشیه ی شاه جهان را و حشم را
هم مال دهنده است و هم مال ستانست
زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیه ی شاه رگست و شریانست
دستور طبیبست که بشناسد شریان
چون با ضربانست كند قوت او كم
وركم نكند، بیم خناق از هیجانست
چون بی ضربان باشد، نیرو دهد آنرا
ورنه دل ملکت را بیم یرقانست
این کار وزارت که همی راند خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهانست
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
کز خردمنش محتشمان را حدثانست
ار پشه عنا و الم پیل بزرگست
وز مور، فساد بچه ی شیر ژیانست
خسرو تنه ی ملک بود او دله ی ملک
ملک چو قرآن، او چو معانی قرآنست
ملک چو چراگاه و رعیت رمه باشد
جلاب بود خسرو و دستور شبانست
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست
ما را رمه بانیست نه زو در رمه آشوب
نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست
تا بر بم و بر زیر نوای گل نوش است
تا بر گل بربار خروش و رشانست
عمر و تن او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و تنش را نه قیاس و نه کرانست
بادا به بهار اندر، چندان که بهارست
بادا به خزان اندر، چندان که خزانست
***
8
در مدح سلطان مسعود غزنوی
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
وگر امروز شکیبا شد فردا نشود
یک دل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
وآنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود
تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من
تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود
نکشم ناز تو را و ندهم دل به تو هم
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار
بدرم نرم کنم، گر به مدارا نشود
وگر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی
سخنی بر دلش از ملک معما نشود
گشت یک نیمه جهان او را و ز همت خویش
نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود
مشرق او را شد و مغرب هم او را شده گیر
هر که را شرق بود، غرب جز او را نشود
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست
کو ز مسعود بر اندیشد و شیدا نشود
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری نیز که روزی به تماشا نشود؟
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت
هر که فرتوت شود، هرگز برنا نشود
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز
دولتی کز عقب آدم و حوا نشود
به که رو آرد دولت، که بر او نبود؟
به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت
زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود
هر چه اند این ملکان، بنده و مولای ویند
هیچ مولا بتن خود سوی مولا نشود
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی
هر که مولای کسی باشد، مولا نشود
ملکان رسوا گردند کجا او برسد
ملک او باید کو هرگز رسوا نشود
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود
به طلب کردن او میر همانا نشود
خبر فتح تو آمد خبر نصرت تو
جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب
هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود
خانه از موش تهی کی بود و باغ ز مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
مار تا پنهان باشد، نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود
درد یک ساعت اندر تنشان و سرشان
راحتی شد متواری که ز اعضا نشود
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا کی نپیرایی والا نشود
بته ی شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود
شمع تاری شده را، تا نبری اطرافش
بر نیفروزد و چون زهره ی زهرا نشود
این نشاطیست که از دل ها غایب نشود
وین جمالیست که از تنها، تنها نشود
این نگارستان، وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سرما نشود
این سماع خوش و این ناله ی زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود
تا همی خاک زمین بیضه ی عنبر نشود
تا همی سنگ زمین لؤلؤ لالا نشود
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود
ملکا بربخور و کامروایی میکن
هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود
***
9
در مدح سلطان مسعود غزنوی
دلم ای دوست تو دانی که هوای تو کند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم
بخورد بر ز تو آن کس که هوای تو کند
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند
نکنم بر تو جفا، ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند
رایگان مشک فروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی، زلف دو تای تو کند
بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند
چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی
تا چو تو چاکر تو نیز دعای تو کند
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند
میر مسعود که هرچ آن تو از و یاد کنی
طالع سعد، همی سعد عطای تو کند
به همه کار تویی راهنمای تن خویش
خسروی تو دل تو راهنمای تو کند
با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند
باب ها، دولت را فر و بهای تو کند
به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار
گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه ی بیست رش دست گرای تو کند
کاروان ظفر و قافله ی فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ی تو
کز خطا دور تو را ذهن و ذکای تو کند
آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک
جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل و نیت او قصد عنای تو کند
ملک روم به مرو آمد و خواهد که کنون
خدمت و شغل غلامان سرای تو کند
این جهان کرد برای تو خداوند جهان
وان جهان، من بیقینم که برای تو کند
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند
بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد
از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند
نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود، آنچه به جای تو کند
نتواند كه جزای تو كند خلق بخیر
ملك العرش تواند كه جزای تو كند
من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم
شرف آن را بفزاید، که ثنای تو کند
شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند
ملک عرش، چو برخیزی هر روز، ثنای
همه بر جان و تن و عمر و بقای تو کند
***
10
در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی
وقت بهار است و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژ پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چو معشوقه ییست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چو پشت درم زن
نرگش چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چو ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشه ی فرفد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قول سرایان
پاش به دیبا و خیز رانها در ید
مرغ، چنان بو کلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
این همه آمد شدنش چیست بر اورد
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشتست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چو سلیم مسهد
این چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد، چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعده ی مکرمات و فایده ی حد
تاش به حوا، ملک خصال، همه ام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جزا و در زمانه منزل و مقصد
چون علوی و حسینی است، ستوده ست
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بی عدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضه ی مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیده یی که باشد ارمد
این هنری خواجه ی جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که نباشد
منظرش و مخبرش همیشه مقید
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجا هست
بستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر بار دار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمنده ییست که جاوید
هست به رنج دل و به هیأت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم بر افتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودكی دیگرست و نصر بن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
و الی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
بأسش، چون نسج عنکبوت کند، روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانه ی کهسار
تا بچمد گور در میانه ی فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
***
11
در وصف نوروز و مدح خواجه ابوالحسن بن حسن
روزی بس خرمست، می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند، ایزد کام تو داد
خواسته داری و ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد
نیز چه خواهی دگر، خوش بزی و خوش بخور
انده فردا مبر، گیتی خوابست و باد
رفته و فرمودنی، مانده و فرسودنی
بود همه بودنی، کلک فرو ایستاد
می خورکت باد نوش، بر سمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد
آمد نوروز ماه، می خور و می ده پگاه
هر روز تا شامگاه، هر شب تا بامداد
بارد در خوشاب، از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب، روی به بالا نهاد
برجه تا برجهیم، جام به کف برنهیم
تن به می اندر دهیم، کاری صعب اوفتاد
مرغ دل انگیز گشت، باد سمن بیز گشت
بلبل شبخیز گشت، کبک گلوبر گشاد
بلبل باغی به باغ، دوش نوایی بزد
خوب تر از باربد خوبتر از بامشاد
وقت سحرگه چکاو، خوش بزند در تکاو
ساعتكی گنجگاو، ساعتكی گنج باد
رعد تبیره زنست، برق کمند افکنست
وقت طرب کردنست، می خور کت نوش باد
قوس قزح قوس وار، عالم فردوس وار
کبک دری کوس وار، کرده گلو پر زباد
باغ پر از حجله شد، راغ پر از حله شد
دشت پر از دجله شد، کوه پر از مشک ساد
زان می عنابگون، در قدح آبگون
ساقی، مهتاب گون ترکی، حورا نژاد
ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن، صاحب دو کف راد
در همه کاری صبور، وز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور، کالبد ما ز لاد
فضل و کرم کرد تست، جودو سخا ورد تست
دولت شاگرد تست گوهر و عقل اوستاد
ویژه تویی در گهر، سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر، از نکت سندباد
ای عوض آفتاب، روز و شبان تاب تاب
تو به مثل چون عقاب، حاسد ملعونت خاد
گفته امت مدحتی، خوب تر از لعبتی
سخت نکو حکمتی، چون حکم بومعاذ
جایزه خواهم یکی، کم بدهی اندکی
ور ندهی بیشکی، زایزد خواهم عیاذ
سیم تو زی من رسید، جامه نیامد پدید
جام به باید کشید، جامه به بایدت داد
هست در آن بس کشی جامه ز تن در کشی
در کشی و بر کشی بنده ات را بر چکاد
بنده بنازد بدان، سر بفرازد بدان
کس نگذارد بدان چون بچه بایست شاد
تا طرب و مطربست، مشرق و تا مغربست
تا یمن و یثرب است، آمل و استارباد
بنشین خورشید وار، می خور جمشید وار
فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد
***
12
در مدح ابو حرب بختیار
ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم همه بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانه وار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میر اجل که کارش یا کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان بجایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکر گذار باشد، دشمن شکار باشد
دینار بخش باشد، دینار بار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاسدار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینار خوار باشد
از فخر فخر باشد، از عار عار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین کیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
چون بنگری به طولش، سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
وز کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لاله زار باشد، چون مرغزار باشد
نه لاله زار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن و قرارش مانند مار باشد
زخشیدن شعاعش، گویی نضار باشد
میر جلیل بر خور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
بر لحن چنگ و سازی کش زیر زار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزه ی بهار باشد
نوروز کیقبادی و آزاد وار باشد
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بی اضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
***
13
در وصف بهار و مدح خواجه طاهر
باد نوروزی همی در بوستان ساحر شود
تا به سحرش دیده ی هر گلبنی ناظر شود
گل که شب ساهر شود پژمرده گردد بامداد
وین گل پژمرده، چون ساهر شود زاهر شود
ابر هزمان پیش روی آسمان بندد نقاب
آسمان بر رغم او در بوستان ظاهر شود
زرد گل بیمار گردد، فاخته بیمار پرس
یاسمین ابدال گردد خرد ما زائر شود
آستین نسترن پر بیضه ی عنبر شود
دامن بادام بن پر لوء لوء فاخر شود
مرغ بی بربط، به بربط ساختن دانا شود
آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود
بلبل شیرین زبان برجوزبن راوی شود
زند باف زند خوان بر بید بن شاعر شود
کبک رقاصی کند، سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود
باد همچون دزد گردد هر طرف دیبا ربای
بوستان آراسته چون کلبه ی تاجر شود
هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود
نوبهاران مفرش صد رنگ پوشد تا مگر
دوستی از دوستان خواجه ی طاهر شود
اختیار اول سلطان که از گیهان بهین
اختیار ذوالجلال اول و آخر شود
بر هوای خویشتن قاهر شد و بهتر کسی
او بود کو بر هوای خویشتن قاهر شود
نیست جابر بر کس و بر خویشتن و آنکس که او
بر کسی جابر بود، بر خویشتن جابر شود
پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شدست
هادم بخل او بود کو جود را عامر شود
نفس او پاکیزه است و خلق او پاکیزه تر
نفس تن چون خلق تن طاهر شود طاهر شود
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید، کو بخشم سخت بر قادر شود
همتش آنست تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شود غافر شود
ای قوی رای و قوی خاطر، مرا معلوم نیست
هیچ کس چون تو، قوی رأی و قوی خاطر شود
نعمت بسیار داری، شکر از آن بسیارتر
نعمت افزون تر شود آن را که او شاکر شود
عقل و دین آمرت گشت و گشت مأمورت هوی
عقل و دین مأمور گردد، چون هوی آمر شود
از صیانت، هیچ با فاجر نیامیزی به هم
هر که با فاجر نشیند، همچنان فاجر شود
دولت ضایر به گاه صلح تو نافع شود
دولت نافع به گاه خشم تو ضایر شود
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود
تا موحد را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود
طالع مسعود پیش تخت تو طالع شود
طایر میمون فراز تخت تو طایر شود
***
14
در مدح خواجه احمد وزیر سلطان مسعود غزنوی
ابر آزاری چمن ها را پر از حورا کند
باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند
گوهر حمرا کند از لو علوء بیضای خویش
گوهر حمرا کسی از لوء لوء بیضا کند
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند
ناله ی بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند
من دژم گردم که با من دل دو تا کردست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند
هر زمان جوری کند بر من بنو معشوق من
راضیم راضی به هرچ آن لاله رخ با ما کند
گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن
زعفران، قیمت فزون از لاله ی حمرا کند
ور همی چفته کند قد مرا گو چفته کن
چفته باید چنگ تا بر چنگ ترک آوا کند
ور همی آتش فروزد در دل من، گوفروز
شمع را چون بر فروزی روشنی پیدا كند
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
ورفکندست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند
آفتاب ملکت سلطان که دست جود او
خواهد او را کز میان خلق بی همتا کند
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ رویش، مشک را چون لؤلؤ لالا کند
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیده ی حورا کند
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند
حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند
همچو معشوقی که سالی با تو هم زانو شود
ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند
دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد
تا نگویی خواجه ی فرخنده از عمدا کند
تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست
در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ
اژدهار احرب ننگ آید که با حربا کند
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه ی تنها کند
هر که او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند
نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند
نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند
دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند»
با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند
هر که او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او، تا کار او زیبا کند
ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو
کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند
تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند
تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند
قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند
بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند
***
15
در وصف نوروز و مدح خواجه احمد بن عبدالصمد وزیر
نوروز روز خرمی بیعدد بود
روز طواف ساقی خورشید خد بود
مجلس به باغ باید بردن، که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود
آن برگ های شاسپرم بین و شاخ او
چون صد هزار همزه که بر طرف مد بود
نرگس بسان حلقه ی زنجیر زر نگر
کاندر میان حلقه ی زرین و تد بود
اندر میان لاله، دلی هست عنبرین
دل عنبرین بود، چو عقیقین جسد بود
آن خاک هست والد و گل باشدش ولد
بس رشد والدی که لطیفش ولد بود
ابر گهر فشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن و جزر و مد بود
خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب
کاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود
چشم خجسته را مژه زرد و میان سیاه
پرده ی زبرجدین و عقیقین رمد بود
سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد
زلف آن نکو بود که بدو در عقد بود
باران چون شیانی بارد به روز بار
چون دست راد احمد عبدالصمد بود
***
16
در مدح سلطان مسعود غزنوی
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح!
وان دگر بی شوی چون مریم چرا بر داشت بار!
ابر دیبا دوز، دیبا دوزد اندر بوستان
باد عنبر سوز، عنبر سوزد اندر لاله زار
این یکی سوزد، ندارد آتش و مجمر به پیش
وآن یکی دوزد، ندارد رشته و سوزن به کار
نافه ی مشکست هرچ آن بنگری در بوستان
دانه ی در ست هرچ آن بنگری در جویبار
آن یکی دری که دارد بوی مشک تبتی
وان دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار
چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار
این به رنگ سبز کرده پای ها را سبز فام
وان به مشک ناب کرده چنگ ها را مشکبار
ژاله ی باران، زده بر لاله ی نعمان نقط
لاله ی نعمان شده از ژاله ی باران نگار
این چنین ناری کجا باشد، به زیر نار آب
وان چنان آبی کجا باشد، به زیر آب نار
بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید
ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار
این چو روی سرخ: گشته از سر دندان کبود
وان چو روی زرد: کرده بر وی از مژگان نثار
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار
این، چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وان، چنان چون بر غلاف زر سیمین گوشوار
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید به درد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد به زار
این، زند بر چنگ های سغدیان پالیزبان
وان، زند بر نای های لوریان آزادوار
زرد گل بینی، نهاده روی را بر نسترن
نسترن بینی، گرفته زرد گل را در کنار
این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشم بند
وان چو سیمین گوش اندر گوش زرین گوشوار
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رود بار
این، چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وان چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا به حق و راستی
وان نبودش جز به خیر و جز به عدل آموزگار
دولت سعدش ببوسد هر زمانی آستین
طالع میمونش باشد هر زمانی خواستار
این دهد مژده به عمری بی حساب و بی عدد
وان کند عهده به ملکی بی کران و بی شمار
چون زند بر مهره ی شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاو سار
این، کند بر دوش گردان، گردن گردان چو گرد
وان، کند بر پشت شیران، مهره ی شیران شیار
آهنین رمحش چو آید بر دل پولاد پوش
نه منی تیغش چو آید بر سر خنجر گذار
این بدرد ترک رویین را، چو هیزم را تبر
وان، شود در سینه ی جنگی، چو در سوراخ مار
هر زمان حملش فرستد پادشاه قیروان
هر نفس باجش فرستد، شهریار قندهار
این، همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت
وان، همی گوید که دارم دولت از تو مستعار
اختیار دست او، جو دست جود بی ریا
اعتقاد رای او، عین است عین بی عیار
این، نکرد الا به توفیق ازل این اعتقاد
وان، نکرد الا به تأیید ابد آن اختیار
رایت منصور او را، فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را، بخت باشد پیشکار
این، مراد عاجلش حاصل کند، بی اجتهاد
وان، هوای آجلش حاصل کند، بی انتظار
تا ملک را در حجاب آسمان باشد سکون
تا فلک را در غبار آسمان باشد مدار
این، کمال ملک او جوید به سعد از اختران
وان دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار
دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد
پای او خالی نخواهد ماند ماهی صد هزار
این ز عالی گاه و عالی مسند و عالی رکاب
وان ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار
***
17
در مدح سلطان مسعود غزنوی
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کر دست رای تاختن و قصد کارزار
وینک بیامدست به پنجاه روز پیش
جشن سده، طلایه ی نوروز و نوبهار
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه دار
این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود
این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز از این وطن، سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروز مه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او به غارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار
برداشت تا جهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار
در باغ ها نشاند، گروه از پس گروه،
در راغ ها کشید، قطار از پس قطار:
زین خواجگان پنبه قبای سپید پر
زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید
اندر تک ایستاد چو جاسوس بی قرار
نوروز را بگفت که در خاندان ملک
از فر و زینت تو که پیرار بود و پار
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار
معشوقگانت را: گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار
خنیا گرانت: فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار
نوروز ماه گفت: به جان و سرا میر
کز جان دی بر آرم تا چند گه دمار
گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش
زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار
از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار
قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینه ی پیل بی شمار
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار
این جشن فرخ سده را چون طلایگان
از پیش خویشتن بفرستاد کامگار
گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار
چون اندر و رسی به شب تیره ی سیاه
زود آتشی بلند بر افروز زر وار
این عزم جنبش و نیت من که کرده ام
نزد شهنشه ملکان بر باسگذار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو بر زبان خویش، دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو
با وی سخن مواجهه گویی و آشکار
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار
گو: ای گزیده ی ملک هفت آسمان!
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار!
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فر خجسته طالع و فرخنده اختیار
با صد هزار جام می سرخ مشکبوی
با صد هزار برگ گل سرخ کامگار
با عندلیبکان کله سرخ چنگ زن
با یاسمینگان به سد روی مشکبار
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار
بر سبزه ی بهار نشینی و مطربت
بر سبزه ی بهار زند سبزه ی بهار
ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی، از عود تا به قار
توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار
سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان
سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار
سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر
سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار
اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار
بابل کنی سرایچه ی مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه کریز گه باز و بازدار
باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان
بیت الحرم رواق تو باشد به روز بار
مهتر بود خزانه ی زر تو از خزر
بهتر بود، قمطره ی عود تو از قمار
زراد خانه ی تو بود هشتصد کلات
انبار خانه ی تو بود هفتصد حصار
قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان
خاقان رکابدار تو ففغور پرده دار
وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهتران شان را زنده کنی به دار
جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر
زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار
پل بر نهادن تو، به جیحون نبود پل
غل بود بر نهاده به جیحون بر، استوار
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندر نراند پیل به جیحون درون هزار
دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار
در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک
جسری بر آب جیحون، به زان هزار بار
دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی
دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار
سالار خانیان را، با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگونبخت و خاکسار
تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم
پیش تو ناید و نکند با تو چار چار
بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را از آن دیار دوانید به این دیار
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و حال او فگار
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار
گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل
کز عار و ننگ هیچ امری نکشته مار
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و تنش را به روزگار
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار
***
18
در تهنیت نوروز و مدح خواجه ابوالقاسم کثیر
نوروز، فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع سعادت و با کوکب منیر
ابر سیاه چون حبشی دایه یی شدست
باران چو شیر و لاله ستان کودکی به شیر
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیر خواره، بلبل کوهی زند صفیر!
صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم
اشعار بونواس همی خواند و جریر
بر بید، عندلیب زند: باغ شهریار
بر سرو، زند واف زند: تخت اردشیر
عاشق شدست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر
با سرمه دان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمه دان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قواره ی حریر، ز بیجاده گون حریر
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر
بر روی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد و قیر
بر شاخ نار، بشکفه ی سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگس دانی بود صغیر
نرگس چنان که بر ورق کاسه ی رباب
خنیاگری فکنده بود حلقه یی ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر
وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است
در کاسه ی بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان سمن ستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایه ی شهنشه و این سایه ی قدیر
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر
خواجه ی بزرگوار، بزرگست نزد ما
وز ما بزرگ تر، ببر خسرو خطیر
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگ تر ببر مردم بصیر
زیرا که میر داند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر
بسیار کس بود که بخواند زبر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر
کس را خدای بی هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر
ای بی قیاس و دولت تو چون تو بی قیاس
ای بی نظیر و همت تو چون تو بی نظیر
در خورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر
ورز غنی بباید اندر خور غنی
ورز فقیر باید اندر خور فقیر
پیراهن قصیر، بود زشت بر طویل
پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر
بر تو یسیر کرد خداوندگار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای تو را اسیر
دولت، به سوی شاه رود، یا به سوی تو
باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید، از موضع زئیر
باشد بهر مراد به پیش تو بخت نیک
از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشت باز
هرگز ز راه باز نگشتست هیچ تیر
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر
گر حکم تو سریر تو محکم نداردی
زیر تو از سرور تو بر پردی سریر
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون دلت مهربان
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر
***
19
در وصف بهار و مدح خواجه علی بن محمد
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی خار
آن گل که مرا او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بر بار
آن گل كه مر او را بود اشجار ده انگشت
وامد شدنش باشد از اشجار به اشجار
آن گل که به گردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار
همواره به گرد گل طیار بود نحل
وین گل به سوی نحل بود دایم طیار
در سایه ی گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوالت بر خواند اشعار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار
آن قطره ی باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه ی دستارچه ی سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ی دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشته ی سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطره ی باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی به مثل بیضه ی کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندست عطار
وان قطره ی باران که فرود آید از شاخ
بر تازه بنفشه، نه به تعجیل باد رار
گویی که مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همی ریزد، باریک به مقدار
وان قطره ی باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سر پستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطره ی باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تب خاله ی خردک بدمیده است
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطره ی باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست بر افتاده به رخسار
وان قطره ی باران که برافتد به سر خوید
چون قطره ی سیمابست افتاده به زنگار
وان قطره ی باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیدست مل زرد به دینار
وان قطره ی باران که چکد بر گل خیری
چون قطره ی می بر لب معشوقه ی می خوار
وان قطره ی باران که برافتد به سمن برگ
چون قطره سفیداب بود از بر طومار
وان قطره ی باران ز بر لاله ی احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطره ی باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطره ی دیگر
چون قطره ی خوی برزنخ لعبت فرخار
آن دایره ها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطره ی امطار
چون مرکز پرگار شده قطره ی باران
وان دایره ی آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطره ی باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار،
گویی علمی از سقلاطون سپیدست
از باد جهنده متحرک شده نهمار
وانگه که فرو بارد باران به قوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار
این جوی معنبر بر و این آب مصندل
پیش در آن بار خدای همه احرار
گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست
جوی است به دیدار و خلیج است به کردار
زین پیش گلاب و عرق و باده ی احمر
در شیشه ی عطار بد و در خم خمار
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیقست در انهار
آن سید سادات زمانه که نخواهد
شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار
از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم
وز چرخ، به نیزه بکند کوکب سیار
گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند
پیکان پسین ناوک، در پیشین سوفار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار
هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت
مشکست در آنجا که بوی آهوی تاتار
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آزار
از مردم بد اصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار
جبارتری چون متواضع تر باشی
باشی متواضع تر، چون باشی جبار
الحق که سزاوار تو بودست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار
انگشتری جم برسیدست به جم باز
وز دیونگون اختر برده شده آوار
جبار همه کار به کام تو رسانید
بادات شب و روز خداوند نگه دار
***
20
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور
کما بیش از صد و هفتاد و سه روز
به دم در بستر خورشید پر نور
میان ما، نه عقدی، نه نکاحی
نه آیین عروسی بود و نه سور
نبودم سخت مستور و نبودند
گذشته مادرانم نیز مستور
شدم آبستن از خورشید روشن
نه معذورم، نه معذورم، نه معذور
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور
من از اول بهشتی وار بودم
رخ من بود چون پیراهن حور
خداوندم زبانی روی کرده است
سیاه و لفجن و تاریک و رنجور
گماریدست زنبوران به من بر
همی درد به من بر پوست زنبور
همی خواهم من ای دهقان که امروز
بگیری خنجری مانند ساطور
به خنجر حنجر من باز بری
نشانی مر مرا بر پشت مزدور
بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بسنبانی چو شاپور
بچر خشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور
لگد سیصد هزاران بر سر من
زنی، وز من بدان باشی تو مأمور
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد مقشور
بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ژاله و چون اشک مهجور
فرو ریزی به خم خسروانی
نظر داری در او یک سال محصور
مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور
پس آن گاهی برون آور ز خمم
چو کف دست موسی در که طور
به یاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور
***
21
در وصف بهار و مدح شهریار
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فراز آور و بربط بنواز
ای بلند اختر نام آور، تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز
بوستان عود همی سوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد، طنبور بساز
به قدح بلبله را سر به سجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز
به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه
بنبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز
گر همی خواهی بنشست، ملک وار نشین
ور همی تاختن آری، به سوی خوبان تاز
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهو بچه: یوز و بر تیهو بچه: باز
زرستان مشک فشان جام ستان بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز
بخل کش، داد ده و شیر کش و زهره شکاف
تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل:
طرب و ملک و نشاط و هنر وجود و نیاز
بستان کشور جود و بفشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بلا ساغون آید به طراز
شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و بروش باد مجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او کوه بلرزاند، چون شنه ی شیر
سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در ره و برگردد باز
نه بدستش در خم و نه به پایش در، عطف
نه بپشتش در، پیچ و نه بپهلو در، ماز
بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر و ز آتش به فراز
بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط
بجهد باز به یک جستن از کوه حراز
ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار
شیردل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز
بجهد، گر بجهانی، ز سر کوه به کوه
بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کار کن و راه نورد
صفدر و تیز رو و تازه رخ و شیر آواز
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز
رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای، آلت ملکت بطراز
بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای
درهای حدثان و خم های بگماز
نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ
نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز
ماه را رأس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز
ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز
نصرت از کوهه ی زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشه ی تاجت نه فرازست و نه باز
همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی
همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز
دست زی می بر و برنه بسر نیكان تاج
جام بر كف نه و بر نه بدل اعدا گاز
كش و بند و برو آر و کن کار و خور و پوش:
کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز
ده و گیر و چن و بازو گز و بوس و رو و کن
زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره و ناز
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز
***
22
در مدح سلطان مسعود غزنوی
عاشقا رودیده از سنگ و دل از فولاد ساز
گر سوی دلبر برآمد عشقبازی تاز تاز
عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز
دل به جای شاه باشد وین دگر اندام ها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز
شاه دل گم گشت و چون شطرنج راشه گم شود
کی تواند باختن شطرنج را، شطرنج باز
من نیازومند تو گشتم و هر کوشد چنین
عاشق ناز تو میزیبدش هر گونه نیاز
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز
آن خداوندی که حکمش گر به مازل بر نهی
پهلوی او یک به دیگر بر نشیند مازماز
آسمان فعلی که هست از رفتن او بر حذر
هم قدر خان در بلاساغون و هم خان در طراز
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز
همچنان سنگی که سیل آن را بگرداند ز کوه
گاه زان سو، گاه زین سو، گه فراز و گاه باز
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز
شیر گام و پیل زور و گرگ پوی و گور گرد
ببرد و ، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست
وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز
تا همی گیتی بماند، اندرین گیتی بمان
تا همی عزت بنازد، اندرین عزت بناز
نوش خور، شمشیر زن، دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز
کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج
ناصحت را گو: گزار و حاسدت را گو: گداز
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز
از ستمکاران بگیر و با نکو خواهان بخور
با جهانخواران بغلط و بر جهاندان بتاز
***
23
در مدح خواجه احمد عبدالصمد وزیر سلطان مسعود
آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامگارا کار گیتی تازه از سر گیر باز
لاله ی خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز
گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته
مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز
لاله ی رازی شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز
بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز
وان بنفشه چون عدوی خواجه ی گیتی نگون
سر به زانو بر نهاده رخ به نیل اندوده باز
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر و کیخسرو دل و رستم براز
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری، آرد بر، دو دندان گراز
هست حرص او بمال و خواسته از بهر جود
حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز
گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز
وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان زو با مذلت، دوستان با اعتزاز
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟
قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم
گونه ی بیمار دارد، قوت کوه طراز
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبرست او را بضاعت لؤلؤست او را جهاز
هر مدیحی کو به جز بر کنیت و بر نام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز
هست با خط تو خط چینیان چون خط بر آب
هست با شمشیر تو اقلام شیران خر گواز
تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیر ساز
روی بین و رلف ژول و خال خار و خط به بوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز
جز بگرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی
جز بنایی دم مزن و نرد جز با می مباز
***
24
در مدح خواجه ابوالعباس
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرامست و نه ز عداد اناس
نگاه کن که به نوروز چون شدست جهان
چو کارنامه ی مانی در آبگون قرطاس
فرو کشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس
همی نثار کند ابر شامگاهی در
همی عبیر کند باد بامدادی آس
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس
خجسته را به جز از «خردما» ندارد گوش
بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس
هزار دستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس
بزرگ بار خدایی که ایزد متعال
یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس
همه به کردن خیرست مرو را همت
همه به دادن مالست مرو را وسواس
هزار بار ز عنبر شهی ترست به خلق
هزار باز ز آهن قویترست ببأس
چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور
چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس
خدای عزوجل از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس
***
25
در مدح سلطان مسعود غزنوی
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی از تبت گردد ز روی شوق مشتاقش
دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش
که هم مارست مارافسای و هم زهرست تریاقش
بخواب اندر سحرگاهان خیالش را ببر دارم
همی بوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش
ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم
از آن جادو، وزان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش
مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری
که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش
گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو
کنون آهو و شاقی گشت و جادو کرد او شاقش
ز سالاری بشادی ها همه ساله رسد مردم
بزاری ها رسیدم من از آن دو چشم زراقش
مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی
که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاتش
بتانرا پیش بنشاندی به هم با عاشقان یک جا
بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش
ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش در گیتی
چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش
ملک مسعود بن محمود بن ناصر لدین الله
که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش
جهانداری که هر گه کو بر آرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق بر ساقش
وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
بسنباده حروفش را بسنباند در احداقش
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید بایلاقش
وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی
خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی، نه اسحاقش
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنان چون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش
وگر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر
گلاب و شهد گرداند حمیمش را وغساقش
همایون بازو و دستا! که آن دستست و آن بازو
که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش
که را خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد
که را خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی
که ملکت های گیتی را بود نسبت برستاقش
***
26
در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق
ای به مردی و به شاهی برده از شاهان سباق
ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان
ای زایران تا به توران بندگانت را وثاق
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق
ای ملک مسعود بن محمود که احرار زمان
بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق
هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود
چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق
از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد
از عراق اندر خراسان و ز خراسان در عراق
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل به سوی جنت آمد بر براق
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صد هزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق
زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک
هر که نبود بنده ی تو بی ریا و بی نفاق
هر یکی را مال، گردد بی ربا دادن حرام
هر یکی را زن، شود بی هیچ گفتاری طلاق
آسمان نیلگون، زیرش زمین بی سکون
گر نیاید پیش اندر عهد و پیمان و مثاق
آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف
اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق
بدسگالت گر بر آرد از گریبان سر برون
چون کمند تو، گریبانش فرو گیرد خناق
ای خداوندی که نصرت گرد لشکر گاه تست
چترت ایوانست و پیلت منظر و فحلت رواق
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
بر نهادند از تعجب قصه ی شاهان به طاق
روزگار شادی آمد، مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق
تا بباشد آسمان را تیرگی و روشنی
تا بباشد اختران را اجتماع و افتراق
شادباش و می ستان از ریدکان و ساقیان
ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق
***
27
در مدح اسپهبد
بینی آن ترکی که او چون بر زند بر چنگ، چنگ
از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ، سنگ
بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر
چون کشد بر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی
با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ
عاشقی، کو بر میان خویش بربستست جان
از سر زلفین معشوقش کمر بستست تنگ
زنگیی گویی بزد در چنگ او در، چنگ خویش
هر دو دست خویش ببریده بر او مانند چنگ
وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او
جنبشی بس بلعجب و آمد شدی بس بی درنگ
بین که دیبا باف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد به کار اندر، به رنگ باد رنگ
بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آید خاصه اندر مهرگان بر بانگ چنگ
خوش بود بر هر سماعی می، ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشتر باده ی روشن چو زنگ
مهرگان جشن فریدونست و او را حرمتست
آذری نو باید و می خوردنی بی آذرنگ
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد
آن کجا تنها بکشکنجیر بندازد زرنگ
آب چون آتش بود با خشمش آتش همچو آب
گنگ چون دریا بود با جود او دریا چو گنگ
ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیو
پشه یی باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ
تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او،
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ
گاه ضرب و گاه طعن و گاه رمی و گاه قید
گاه جود و گاه خط و گاه بزم و گاه جنگ
فرق بر سینه سوز و دیده دوز و مغز ریز
در بار و مشکسای و زرد چهر و سرخ رنگ
آفرین زان مرکب شبدیز رنگ رخش روی
آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زین زرنگ
دست او و پای او و سم او چشم او
آن شیر و آن پیل و آن گور و آن رنگ
برده ران و برده سینه، برده زانو، برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را،
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ
با شدن، با آمدن، با رفتن و برگشتنش
ابر گرد و باد کند و برق سست و چرخ لنگ
ساق چون پولاد، پی همچون کمان، رگ همچو زه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ
بیش بین چو کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ
ای رئیس مهربان، این مهربان خرم گذار
فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ
خزبده اکنون برزمه، می ستان اکنون به رطل
مشک ریز اکنون به خرمن، عود سوز اکنون به تنگ
گاه سوی روم شو، گاهی به سوی زنگ شو
روی معشوق تو روم است و سیه زلفش چو زنگ
تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ گون
آسمان آس گون از رنگ او گردد خلنگ
تا برآید از پس آن میغ باد تند رو
آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گرد رنگ
باد عمرت بی زوال و باد عزت بی کران
باد سعدت بی نحوست، باد شهدت بی شرنگ
بخت بی تقصیر و محنت، روز بی مکروه و غم
دهر بی تلبیس و تنبل، چرخ بی نیرنگ و رنگ
***
28
در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی
الا یا خیمگی، خیمه فرو هل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل
نماز شام نزدیکست و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل
ولیکن ماه دارد قصد بالا
فرو شد آفتاب از کوه بابل
چنان دو کفه ی سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل
نگارین منا بر گرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل
زمانه حامل هجرست و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل
نگار من، چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل
تو گویی پلپل سوده به کف داشت
پراکند از کف اندر دیده پلپل
بیامد اوفتادن خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل
دو ساعد را حمایل کرد بر من
فرو آویخت از من چون حمایل
مرا گفت ای ستمکاره به جانم
به کام حاسدم کردی و عاذل
چه دانم من که باز آیی تو یا نه
بدان گاهی که باز آید قوافل؟
ترا کامل همی دیدم بهر کار
ولیکن نیستی در عشق کامل
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق، عاقل
نگار خویش را گفتم: نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل
که عاشق قدر وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل
بدین زودی ندانستم که ما را
سفر باشد به عاجل یا به آجل
ولیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل
غریب از ماه والاتر نباشد
که روز و شب همی برد منازل
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل
نگه کردم به گرد کاروانگاه
به جای خیمه و جای رواحل
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل
نجیب خویش را دیدم به یک سو
چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست
چو مرغی کش گشایند از حبایل
برآوردم زمامش تا بناگوش
فرو هشتم هویدش تا به کاهل
نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجست او چون یکی عفریت هایل
همی راندم نجیب خویش چون باد
همی گفتم که اللهم سهل
چو مساحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل
همی رفتم شتابان در بیابان
همی كردم به یك منزل دو منزل
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
كزو خارج نباشد هیچ داخل
زبادش خون همی بفسرد در تن
كه بادش داشت طبع زهر قاتل
زیخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها، بر سر زرین مراجل
سواد شب بوقت صبح بر من
همی گشت از بیاض برف مشكل
همی بگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل
بكردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخسارها گل
چوپاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از كوه موصل
بنات النعش كرد آهنگ بالا
بكردار كمر شمشیر هرقل
رسیدم من فراز كاروان تنگ
چو كشتی كو رسد نزدیك ساحل
بگوش من رسید آواز خلخال
چو آواز جلاجل از جلاجل
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل
عماری از بر تركی تو گفتی
كه طاووسیست بر پشت حواصل
جرس ماننده ی دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل
ز نوک نیزه های نیزه داران
شده وادی چو اطراف سنابل
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر محامل
نجیب خویش را گفتم سبک تر
الا یا دستگیر مرد فاضل
بچر! کت عنبرین بادا چراگاه
بچم! کت آهنین بادا مفاصل
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازل ها بکوب و راه بگسل
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل
به عالی درگه دستور، کور است
معالی از اعالی وز اسافل
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان، چه در صدر محافل
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسایل
حدیث او معانی در معانی
رسوم او فضایل در فضایل
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل
درآید پیش او بدره چو قارون
در آید پیش او سائل چو عائل
شود از پیش او سائل چو بدره
رود از پیش او بدره چو سائل
بلرزند از نهیب او نهنگان
بلرزد کوه سنگین از زلازل
الا یا آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت و شمع قبایل
تویی ظل خدا و نور خالص
به گیتی کس شنیدست این شمایل
یکی ظلی که هم ظلست و هم نور
یکی نوری که هم نورست و هم ظل
گهرداری، هنر داری به هر کار
بزرگی را چنین باشد دلایل
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل
یکی شعر تو شاعرتر ز حسان
یکی لفظ تو کامل تر ز کامل
خداوندا من اینجا آمدستم
به امید تو و امید مفضل
افاضل نزد تو یازند هموار
که زی فاضل بود قصد افاضل
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل
الا تا بانگ دراجست و قمری
الا تا نام سیمرغست و طغرل
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل
دهاد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل
***
29
در مدح سلطان مسعود غزنوی
آمده نوروز ماه با گل سوری بهم
باده ی سوری بگیر، بر گل سوری بچم
زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر، پیش چمانه بخم
از پسر نرد باز داو گران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم
ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم
شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش
باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم
مقرعه زن گشت رعد مقرعه ی او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیه ی او دیم
قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق
بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم
در صلوات آمدست بر سر گل عندلیب
در حرکات آمدست شاخک شاهسپرم
باغ علمدار شد، ابر علم شد سیاه
برق چنان چون ززریک دو طراز علم
راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم
باغ براغ اندرون، چون ارم اندر ارم
بردم طاوس ماه، بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیده ی هر کبککی مسکن میمی زدم
رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم
ماهی در آبگیر دارد جز عین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم
باد زره گر شدست، آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم
صلصل خوانده همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و خثم
بر دم هر طاوسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کبککی نه رقم و ده رقم
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بار خدای عجم
بار خدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین می ننهد یک قدم
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم
از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر
هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم
دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم
عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم
نیست ببد رهنمون، نیست ببد مضطرب
نیست ببد بردبار، نیست ببد متهم
شرم خدا آفرین بر دل او غالبست
شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم
بد نسگالد به خلق، بد نبود هر گزش
وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم
ایزد هفت آسمان کردست اندر قران
لعنت اینند جای بر تن دیو دژم
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شدست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم
بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست
کز همه دیوان ملک، دود بر آرد بهم
یا بکشدشان بپیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم
تیغ دو دستی زند بر عدو آن خدای
همچو پیمبر زده است بر در بیت الاحرم
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سیاه، وز پی سود خدم
دانی کاین قصه بود هم بگه بیور اسب
هم بگه بخت نصر هم بگه بوالحکم
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم بگه اردشیر هم بگه رستهم
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم
داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم
اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق
اوست محلی به حمد اوست مصفا ز دم
داد بر خسرو است، عدل بر شهریار
جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم
تا نکند کس شمار جنبش چرخ و فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم
شادروان باد شاه شاد دل و شاد کام
گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم
بر سر او تاج او نور فزوده به ملک
در کف او تیغ او خصم کشیده بدم
دست سوی جام می، پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر و بم
***
30
در مدح سپهسالار مشرق علی بن عبیدالله صادق
شبی گیسو فرو هشته به دامن
پلاسین معجز و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هر شب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
ازان فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
همی برگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن
بنات النعش گرد او همی گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنان چون چشم شاهین از نشیمن
«یکی پله» است این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین
نعایم پیش او چون چار خاطب
به پیش چار خاطب چار مؤذن
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون زآهن و پولاد هاون
همی راندم فرس را من بتقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن
بکردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خز ادکن
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن
چنان چون صد هزاران خرمن تر
که عمدا در زنی آتش به خرمن
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن
چنان آهنگری کز کوره ی تنگ
به شب بیرون کشد تفسیده آهن
خروشی بر کشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو بگردن
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن
فرو بارید بارانی ز گردون
چنان چون برگ گل بارد به گلشن
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دستاورنجن
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن
رسیدم من به درگاهی که دولت
از او خیزد، چو رمانی ز معدن
به درگاه سپسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن
علی بن عبیدالله صادق
رفیع الشأن امیر صادق الظن
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ی ذوالطول و المن
خجسته ذو فنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یکفن
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلفین بستنش بهتر زلفین
یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رأی متقن
تهمتن کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون
به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که درتابد ز روزن
که گر زینسو بدو در بنگرد مرد
بدانسو در زمین بشمارد ارزن
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن
چو پرگاری که از هم باز دری
ز هم باز اوفتد اندام دشمن
الا یا آفتاب جاودان تاب
هنرور یار جوی حاسد افکن
شنیدم من که بر پای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین
زنان دشمنان از پیش ضربت
بیاموزند الحان های شیون
چنان چون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن
نسب داری حسب داری فراوان
ازیرا نسبتت پاکست و مسکن
الا تا مؤمنان گیرند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن
به دریا بار، باشد عنبرتر
به کوه اندر، بودکان خماهن
نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن
انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
درم ده، دوست خوان دشمن پراگن
به چشم بخت روی ملک بنگر
به دست سعد پای نحس بشکن
به دولت چهره ی نعمت بیارای
به نعمت خانه ی همت بیاگن
همه ساله به دلبر دل همی ده
همه ماهه به گرد دن همیدن
همه روزه دو چشمت سوی معشوق
همه وقته دو گوشت سوی ارغن
***
31
در مدح منوچهربن قابوس
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
همی زاد این دختر بر سپید
پسر همچو فرتوت پنبه سران
جر این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی آمدند از هوا خرد خرد
به نور سپید اندر، آن دختران
نشستند زاغان به بالینشان
چنان دایگان سیه معجران
تو گویی به باغ اندرون روز برف
صف ناربون و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران
ز زاغان بر نوژ گویی که هست
کلاه سیه بر سر خواهران
چنان کارگاه سمرقند شد
زمین از در بلخ تا خاوران
در و بام و دیوار آن کارگاه
چنان زنگیانند کاغذ گران
مراین زنگیان را چه کاراو فتاد
که کاغذ گرانند و کاغذ خوران
نخوردند کاغذ ازین بیشتر
نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن
ولیکن شود تری این فزون
چو تابند بیش اندر آن نیران
شده آبگیران فسرده زیخ
چنان کوس رویین اسکندران
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران
برآید به زیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران
چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون
به خرگاه و طارم درون آذران
فرو برده مستان سراز بیهشی
برآورده آواز خنیاگران
به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران
سر با بزن در سر و ران مرغ
بن با بزن در کف دلبران
کباب از تنوره در آویخته
چو خونین ورق های جوشن وران
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته در بازوی او چاکران
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران
به عمری چنان گوهر پاک او
نیاید یکی گوهر از گوهران
بدادست داد از تن خویشتن
چو نیکو دلان و نیکو محضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران
مرا با ثناهای او نیست تاب
کرایی پیاده منم با خران
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران
در آمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران
می زعفری خور ز دست بتی
که گویی قضیبی است از خیزران
می زغفرانی که چون خوردیش
رود سوی دل راست چون زعفران
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران
دو گوشت همیشه سوی گنجگاو
دو چشمت همیشه سوی دلبران
***
32
در وصف شراب فرماید
ای باده! فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من
خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی
بیداری من با تو خوشست ووسن من
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من
هر جا یگهی کانجا آمد شدن تست
آنجا همه گه باشد آمد شدن من
وانجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من
یا در خم من بادی، یا در قدح من
یا در کف من بادی، یا در دهن من
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من
آزاده رفیقان منا، من چو بمیرم
از سرخ ترین باده بشویید تن من
از دانه ی انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من
در سایه ی رز اندر، گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من
***
33
در لغز شمع و مدح حکیم عنصری
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو مضمر همیگردد بدن
گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی
چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن
تا همی خندی، همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بیدهن
تو مرا مانی و منهم مر ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو، دوستدار انجمن
خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن
آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی
وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن
اشک تو چون در که بگدازی و برریزی به زر
اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن
راز دار من تویی، همواره یار من تویی
غمگسار من تویی، من زان تو، تو زان من
روی تو چون شنبلید نو شکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن
رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن
از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب
وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتتن
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان راز دار و نی وفا اندر دو تن
تو همی تا بی و من بر تو همی خوانم به مهر
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بیغش و دینش بی فتن
شعر او چون طبع او: هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
«گنج باد آورد» یک بیت مدیحش را ثمن
تا همی خوانی تو اشعارش، همی خایی شکر
تا همی گویی تو ابیاتش، همی بویی سمن
حلم او چون کوه و اندر کوه از کهف امان
طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو،
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن:
در بار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن
کو جریر و کو فرزدق، کو زهیر و کو لبید
رؤبه ی عجاج و دیک الجن و سیف ذویزن
کو حطیئه، کو امیه، کو نصیب و کو کمیت
اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل یمن
در خراسان، بو شعیب و بوذر آن ترک کشی
وان صبور پارسی، وان رودکی چنگزن
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن
ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز ابن بیض
دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودند شان:
عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن
وان دو امرؤالقیس و آن دو طرفه و دو نابغه
وان دو حسان و سه اعشی وان سه حماد و سه زن
از بخارا پنج و پنج از مرد و پنج از بلخ باز
هفت نیشابوری و سه طوسی و سه بوالحسن
گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
نی بر آثار و دیار و رسم و اطلال و دمن
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنیهاش سرتاسر سنن
شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست
هر چه در فردوس ما را وعده داده ذوالمنن
کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل
ذوق او انهار خمر و وزنش انهار لبن
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطف اوست ما را بی شجن
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن
وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار
وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش، هر عتابش، هر مدیحش، هر سخن
همتش اب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن
در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار
گرچه باشد چون شهیل اسب آواز زغن
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن
چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب
چون نعایم در بیابان، چون بهایم در قرن
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
بر شود برباره ی سنگین، چو سنگ از منجنیق
در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با اژگهن
این چنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا
از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیش زن
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن
گشته روی بادیه چون خانه ی جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن
همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زمینش از قیروز مشک ختن
راست چون یک هقعه و یک خانه ی قوسی بود
آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن
بر سپهر لاجوردی صورت سعد السعود
چون یکی خال عقیقین، بر یکی نیلی ذقن
چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندرسفن
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی بر نشیند بر رسن
در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن
تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ
تا نبوسم خاک زیر پای او ذوالطول و من
ای منوچهری همی ترسم که از بی دانشی
خویشتن را هم به دست خویشتن دوزی کفن
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزرست و چون بهار برهمن
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟
کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن
بر دم طاووس خواهی کرد نقشی خوبتر؟
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون؟
آنکه استادان گیتی بر حذر باشند ازو
تو به نادانی مرو نزدیک او، لا تعجلن
مجلس استاد تو چون آتشی افروخته است
تو چنانچون اشتر بی خواستار اندر عطن
اشتر نادان ز نادانی فرو خسبد به راه
بی حذر باشد از آن شیری که هست اشتر شکن
***
34
در شکایت از حسودان و دشمنان خود فرماید
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هر جا و خو کان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد جان آفرین
حاسدم بر من همی بیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همی گردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید، چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید: ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود برابر و بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوستش یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بد گوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهانرا کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبانرا روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگانرا روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم گوید: که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بر بط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهای مشک چین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید: چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من، هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز منهم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر نا گفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاهرا سرسبز با دو تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با مادر گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا می بایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردم متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب، این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین
من بدانم: علم دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی: دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند: الا هبی بصحنک فاصبحین
خواست از ری خسرو ایران مرا بر پشت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فرونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندرری تو سرگین چیدتی از پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مر ترا
عارضی بس با شدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چار صد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین
وآنگهی گویی: من از شاه جهان شاکرنیم
گر نه نیک آید ازین شه، رخت رو بربندهین
باز شروان شو، بدانجایی که دادندت همی
گوشت خوک مرده ی یک ماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نزری و گرگان همی یادم آیدم، نز خافقین
شاعرانرا در ری و گرگان و در شروان که دید
بدره ی عدلی، به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کهتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایه ی خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
***
35
فغان ازین غراب بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نای زن شد ست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزم است چشم من
که کعبه ی وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل باد پای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع او سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
ستام او و دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ و زتف آن
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه
سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
زکر کی و نعامه و قطای او
زمار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون
زئیر شیر و گرگ را عوای او
چو راه پر سموم و گرم، اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
ز سهم دیو و بانگ های های او
بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او:
دو پیکر و مجره همچو نای او
چو جامه ی نگار گر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
حبوب او: هوا و بر حبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعه ی چونیم خانه ی کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی، چنان بشاره یی در آستر
چو نقطه یی به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
بروزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بردمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم درد گین شود
سپیده دم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بی کفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم، عزم او
به جایگاه رای، رای، رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمه یی شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصا حتم هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله ای وشه طباطبای او
«اما صحا» بتازی است و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیة الحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او
***
36
در مدح شهریار
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اور مزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
در سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزیش نه
راست پنداری بلورین جام های چینیان
بر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی بر کند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتش زنه
خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
کوبیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه نوای بسکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنجگاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی باروزنه
بامدادان برچکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ می خور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
***
37
در شکرگزاری عید و مدح خواجه محمد
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد، المنة لله
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
وآنکس که بود رفتنی او رفته بده به
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زان سرخترین آب رهی را ده و مسته
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور، به کف دست دگر نه
من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام
یاساتگنی بر سر خوانم ننهی سه
چون می بدهی، نوش همی گوی و همی باش
چون می بخورم، جام همی گیر و همی جه
ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می
با جان و سر سلطان سوگندش همی ده
ور خواجه ی اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که می اش مه دهی و هم قدحش مه
بر بار خدای رؤسا خواجه محمد
کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که
تأیید خدایی به تن او متنزل
اقبال سمائی به رخ او متوجه
پاکیزه لقایی که ز بس حکمت وجودش
«الحکمة و الجود سری مفتخرا به»
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دو رخ او تابد یزدانی فره
دو ساعد او چون دو درختست مبارک
انگشت بر او: شاخ و بر وجود: فواکه
بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت موله
پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آن را که سخن گفتی، گفتیش که: هان زه
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده
اندر چله ی جهل، کمالت شکند تیر
واندر گلوی آز، نوالت فکند زه
کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست
بسیار نزارست مه از مردم فربه
از منفعت دریا وز مردم دریا
بسیار که و پیش خرد منفعتش مه
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور بر درنگ و به از به
مکره بگه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره
من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله
از بی ادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن، پیش متفقه
ای خواجه ی فرخنده، ارایدون که نیامد
این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه
معذور همی دار که این بار دگر من
شعریت بیارم که بود صدره ازین به
تا راه توان یافت به دریا ز ستاره
تا دور توان گشت به توشه زمهامه
بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد
ایزد مرساناد به روی تو مکاره
***
38
در وصف جشن مهرگان و مدح ابو حرب بختیار
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه
آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان
نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بی چنگها
گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن
نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه
نرگس همی در باغ در، چون صورتی در سیم و زر
وان شاخه های مورد تر چون گیسوی پر غالیه
وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه
شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز
اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پر کند
مرغ آشیانه بفکند وندر شود در زاویه
انگورها بر شاخها، ماننده ی چمچاخها
واویجشان چون کاخ ها، بستانشان چون بادیه
گردان بسان کفچه یی، گردن بسان خفچه یی
واندر شکمشان بچه یی، حسناء مثل الجاریه
بچه نداند از بوو، مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه
آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان
در فرقشان و پشتشان اندر فشاند ناصیه
چون جانهاشان بر کند، خونشان ز تن بپراکند
آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید بافدم، آنگه بیارد باطیه
خشت از سر خم بر کند باده زخم بیرون کند
وانگه و را در افكند در قصعه ی مروانیه
چون صبح صادق بردمد، میرمرا او می دهد
جامی به دستش بر نهد، چون چشمه ی معمودیه
گوید بخورکت نوش باد، این جام می از بامداد
ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه
ای بختیار راستین! صدر امیرالمؤمنین
چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه
آنکو ادب داند همی، صاحب ترا خواند همی
کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد
شاعر همی بدره کشد پیشت به جای غاشیه
دشمنت را جویندگان، جویند اندر دو مکان
در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه
پیرایه ی عالم تویی، فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه
یار تو خیر و خرمی، چون یار شاعی فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت وندر ظفر
از «سیف اصدق» راست تر در فتح آن عموریه
چون من ترا مدحت کنم، گویم که خود اعشی منم
از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی زیان
همواره، پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه
***
39
در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک من امروز نگویی به کجایی
تا کس نفرستیم و نخوانیم و نیایی
آنکس که نباید بر ما زود تر آید
تو دیرتر آییی ببر ما که ببایی
آنروز که من شیفته باشم ببر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی
چون باد گری من بگشایم، تو ببندی
ور باد گری هیچ ببندم بگشایی
گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ی خویش چرایی
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید بستم، چون تو ربایی
من دردگران زان نگرم تا به حقیقت
قدر تو بدانم که ز خوبی بچه جایی
هر چند بدین نغز بتان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی
با تو ندهد دل که جفایی کنم از بیش
هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی
ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد
هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی
بیخدمت و بیجهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروایی
شاه ملکان پیشرو بار خدایان
زایزد ملکی یافته و بار خدایی
مسعود ملک، آنکه نبودست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی
این مملکت خسرو تأیید سمائیست
باطل نشود هرگز تأیید سمائی
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی
پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را
پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی
با هر که وفا کرد، وفا را بسر آورد
بس شهره بود در ملکان نیک وفایی
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی،
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،
از طاعت او حلقه کند قیصر در گوش
وز خدمت فغفور کند پشت دو تایی
هرگز بکجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیه ی خویش و غلامان سرایی
الا که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رخایی
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان میر که دیدست و گدایی
کار مدد و کارکیا نا بنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نا بنوایی
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
بر شد بهوا همچو یکی مرغ هوایی
گرچه بهوا بر شد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین در شد چون مردم مائی
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گوایی
زانروز مرائی شد و گشتست سبکدل
سالار، سبکدل نشود میر مرائی
ای بار خدا و ملک بار خدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفایی
در دار فنا، اهل بقا خلق ندیدست
از اهل بقایی تو و در دار فنایی
چون ایزد شاید ملک هفت سموات
بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی
یک نیمه جهانرا به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ی دیگر بگشایی
زنگ همه مشرق بسیاست بزدودی
زنگ همه مغرب بسیاست بزدایی
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی
آنکس که دغایی کند او با ملک ما
زو باز نگردد ملک ما به دغایی
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل
تا رنگ دهد دیبه رومی و الایی
جاوید بزی بار خدایا به سلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی
یکدست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی و دگر گوش بنایی
***
40
در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری
چونانکه من به شادی روزی همی گذارم
خواهم که تو به شادی روزی همی گذاری
گر دوستدار مائی، ای ترک خوبچهره
زین بیش کرد باید مارات خواستاری
بنمای دوستداری، بفزای خواستاری
دانیکه خواستاری باشد ز دوستداری
تو خوار کار ترکی، من بردبار عاشق
زشتست خوار کاری، خوبست بردباری
گر گرد خوار کاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری
من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی
زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری
گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم
خواهم که دل به رأفت، تو باز من سپاری
دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری
از درگه شهنشه، مسعود با سعادت
زیبا به پادشاهی، دانا به شهر یاری
شاهی بزرگواری، کورا به هیچ کاری
از کس نخواست باید، جز از خدای یاری
او را گزید لشکر، او را گزید رعیت
او را گزید دولت، او را گزید باری
از ننگ آنکه شاهان، باشند برستوران
بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری
گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر
خنیاگران او را پیلست با عماری
اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لؤلؤ
صندوق پیلهایش از صندل قماری
ای شهریار عالم یک چند صید کردی
یک چند گاه باید اکنون که می گساری
جام نبید گیری، عیش لطیف خواهی
مال حلال جویی، شاخ کمال کاری
من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها
پاینده باد بختت، پاینده بختیاری
درخواستی تو شعرم، این آمدت زرادی
اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت بادو نعمت، شادیت و شادخواری
شعری که تو شنیدی، آنست سحر نیکو
آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری
بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی، باشد ز بدعواری
ای میر، مصطفی را گفتند کافران بد
با آن همه نبوت، وان فر کردگاری
چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان
بر عیسی بن مریم، بر مریم و حواری
من کیستم که بر من نتوان دروغ گفتن
نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری
چون روی من ببینی، با من کنی تلطف
مهمان بری به خانه، نقل و نبید آری
وانجا که من نباشم، گویی مثالب من
نیکست کت نیاید زین کار شرمساری
یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک
نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند
خود باز باز داند از مرغک شکاری
تزویر گر نیم من، تزویر گر تو باشی
زیرا که چون منی را تزویر گر شماری
اینجایگاه نتوان تزویر شعر کردن
افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری
هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی
با لفظهای مائی، با طبعهای ناری
ایشان مرا تجارب کردند بی محابا
دیدند قدرت من، دیدند کامگاری
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بر دوم به شعرت چون باد بر صحاری
از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد
برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری
من شعر بیش گویم، کان شاهرا خوش آید
الفاظهای نیکو، ابیاتهای جاری
گر تو بهر مدیحی، چندین تپید خواهی
نهمار ناصبوری، نهمار بی قراری
تا من درین دیارم، مدح کس نگفتم
جز آفرین و مدحت شه را بحقگزاری
جز بر در شهنشه بر درگهی نرفتم
نه بر در حجازی، نه بر در بخاری
همچون تویی که خدمت، کهتر کنی و مهتر
از بهر دوشیانی وز بهر یک دو آری
دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه
تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری
این دشتها بریدم، وین کوهها پیاده
دو پای پر جراحت، دو دیده گشته تاری
امید آنکه روزی، خواند ملک دو بیتم
بختم شود مساعد، روزم شود بهاری
اکنون که شاه شاهان بر بنده کرده رحمت
کوشی که رحمت شه از بنده در گذاری
خشم آمدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری؟
ای کاشکی حسودم، چون تو هزار بودی
اکنون که دیده خسرو از من امیدواری
حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشد، بهتر رود سماری
شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهی را
چون شاعران دیگر بر خدمتی گماری
بر من زفرت «ارجو» کآن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی، بوده است با غضاری
دایم بزی امیرا با عز و با جلالت
فعل تو بختیاری، ملک تو اختیاری
زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا
زینسو صف غلامان، زانسو صف جواری
***
41
در مدح سلطان مسعود غزنوی
خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری
تا از چه برآشوبی، تا از که بیازاری
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر؟
بدخوتر ازین خواهی گشتن سر آن داری؟
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری
نازی تو کنی بر ما، وز ما نکشی نازی
خواری بکنی بر ما، وز ما نکشی خواری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن، ای دوست برهواری
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو، چونان که نپنداری
عیشیم بود با تو، در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری
هر کو به شبی صد ره، عمرش نه همی خواهد
بی شک ببر ایزد باشدش گرفتاری
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل
بیش از همه شیرانست در شیری و در شاری
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان
از اول و از آخر، از نافع و از ضاری
شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی
الا بنکو نامی، الا بنکو کاری
هشتاد و دو شیر نر کشته است به تنهایی
هفتاد و دو من گرزی، کرده است ز جباری
داده است بدو ایزد خلق همه عالم را
و ایزد نکند هرگز بر خلق ستمکاری
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت
«بیمار شده» ملکت، برخاست ز بیماری
بیمار بد این ملكت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بروی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری
آهستگیی باید آنجا و مدارایی
صدگونه عمل کردن، صد گونه هشیواری
ای میر جهان، ایزد بسپرد بتو گیهان
گیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری
این ملکت مشرق را وین ملکت مغربرا
آری تو سزاواری، آری تو سزاواری
شغل همه ببسیجی، داد همه بستانی
کار همه دریابی، حق همه بگزاری
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت
مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری
این را عوضش خشتی از مشک وززر سازی
وانرا به دلش شاخی از در و گهر کاری
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری
چیزیکه تو پنداری در حضرت و در غربت
کاری که تو اندیشی از کژی و همواری
نیکوتر ازان باشد بالله که تو اندیشی
آسانتر ازان باشد حقا که تو پنداری
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی
تا ابر فرو بارد ثاد و نم آزاری
برخوردن تو باشد: از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، از لعبت فرخاری
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه قرقوبی وز نافه ی تاتاری
***
42
در وصف نوروز و مدح ملک محمد قصری
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ی لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته یکسر باز
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان قمری
ماند ورشان بمقری کوفی
ماند ورشان بمقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم برقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری
بر پر بکشید هفت الف یا نه
از بی قلمی و یا ز بی حبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنكی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بی آستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیز کیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیده ی فخری
بر فرق زده است شانه یی مشکین
بی گیسوکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بیوزن عرض بحرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابه ی می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
بر گردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش به روز سیم «هل تدری»؟
شمشاد نگر بدان نکو زلفی
گلنار نگر بدان نکو چهری
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایه ی دهر و زیور عصری
بارنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلة القدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ی مشک و عنبر تری
و زرنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه ی حری
با چهره ی ماه و طلعت زهره
با زهره ی شیر و عفت زهری
در داشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بد دلی و بدی و بد مهری
با مهره ی آهنین دبوس او
بر مهره ی پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش بیک دره
کسرا نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زانجانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و زبی قدری
میرا، ملکا، ستاره ی بدرا
میری، ملکی، ستاره ی بدری
گریمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گند نابرد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام ببزم، خیر بر خیری
با تیغ برزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحة الکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فر خجسته آزادی
در دایره ی سپهر بی غدری
***
43
در وصف بهار و مدح میر کامگار
اندر آمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه کرده گرد زر «ده دهی»
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی
پنج دیبای ملون بر تنش
باز جسته دامن هر دیبهی
هر کجا پویی ز مینا خرمنی است
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین ز نخ زرین چهی
سرو بالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی
بوستان افزوز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسم اللهی
بوستان ماننده ی معشوق میر
با دگرگونه لباسی هر گهی
میر نیکوکار و میر حق شناس
مهربان تر میرو فرخ تر مهی
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر، مهی
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی
روز هیجاها بود کشورگشای
روز مجلسها بود کشور دهی
عقد جود او همه پنجه بود
«خود بدست چپ بود هر پنجهی»
از فراز همت او نیست جای
«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در هر هفته یک ماهه رهی
مرکبی، طیاره یی، که پاره یی
شخ نوردی که کنی، وادی جهی
تیر گوشی، پهن پشتی، ابلقی
گرد سمی، خرد مویی، فربهی
***
44
نوروز بر نگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه و تصویرهای می
بستان بسان بادیه گشتست پر نگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی
صد کارگاه ششتر کردست باغ لاش
صد کارگاه تبت کردست دشت طی
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی
پایش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی
وین هدهد بدیع، در این اول ربیع
برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی
برجاس او بسربر، گه باز و گه فراز
چون خادمیکه سجده برد پیش شاه ری
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی
مرغ اندر آبگیر و برو قطره های آب
چون چهره ی نشسته برو قطره های خوی
از قهقهه ی قنینه چو می زو فرو کنی
کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی
چون سبزه ی بهار بود نای عندلیب
چون بند شهریار بود صوت طیطوی
بلبل بزخمه گیرد نی بر سر چنار
چون خواجه ی خطیر برد دست را بمی
پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک
مخدوم اهل مشرق و مکثوم بن جنی
فرخ فری که بر سرش ار ماه و آفتاب
چترست، چون دو بال همای خجسته فی
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی، خاندان طی
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شییء است همچو لاشیی و لاشییء همچو شیی
دور از فجور و فسق و بری از زیان و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکته ی مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبرد و اغراق نفطوی
با خط ابن مقله و با حکمت زهیر
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی
ابرهز برگون و تماسیح پیل خوار
با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی
آن سیدی که بادو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دو خوی
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بو فلانی آن دگران ابنه و بنی
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هینی بزرگ باز نگردد به هین و هی
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آنروز کاسمان بنوردند همچو طی
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی
همواره باش مهتر و میباش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی
***
45
در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
نوروز روزگار مجدد کنی همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درم زنیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لاله زار، لاله ی نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کو نافرا میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
یپکانهای پهن زبرجد کنی همی
ضراب وار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کنی همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کنی همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد بر آسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلابریز همی بر گلابدان
بر روی گل گلاب مصعد کنی همی
ابر سیاه باز مطرا کند بهار
هر گه که روی خویش براورد کند همی
بی عود، باد عود مثلث کند همی
بی تاب، آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابه ی زر رومی کند همی
در بر لباده یی ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیله ی عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفه ی عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه بر
بو حرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بی ابر، فعل ابر بهاری کند همی
بی تیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کرداره ی سلیم ترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد برای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلاده ییست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتی است رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بی نهایت و بیحد کند همی
این عادتش طبیعی و جودش جبلی است
هر عادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشک بیز باردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کو پای حادثات مقید کند همی
زوقوت و سیادت و سودد مباد دور
کو قوت و سیادت و سودد کند همی
***
46
در مدح علی بن عمران
جهانا چه بد مهر و بد خو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
بدرد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
بهر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
وگر آزمایمت صد بار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبی تر کس، آن کش غنی تر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بی پاسبانی
یکی را زبن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه ای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی دهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گذاری
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگر چند ما را همی بگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هرگه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
بزرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم بسی از تو من به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیان است
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران بآخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکردست کس حمری و بهر مانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از درد سر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود بر پرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فرو هشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خاره دری، تو گفتی
چویوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
برو خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک ساعت او هم دهانش بیاکند
به یاقوت و بی جاده و بهر مانی
علی بن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
به واصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همی نیستی کم
از آن پادشاهان بری بی گمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیر کمتر ازان شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر تو را با زبانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
برود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک واللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
***
47
در مدح ابوالحسن عمرانی
صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود، گردانی
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی
یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدارست اندازه ی نافرمانی
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی
بر نیاید صنما کار بدین آسانی
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
گویی: اندر دل پنهانت همی دارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت
عدل باز آمد بابوالحسن عمرانی
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی
***
48
در مدح خواجه طاهر
بینی آن بیچاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای
جعد پرده پرده درهم همچو چتر آبنوس
زلف حلقه حلقه بر هم، همچو «مشک اندوده» نای
دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را
بر جراحت بر نهی راحت پدید آرد خدای
زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای
ای بسا شورا که از آن زلفکان انگیختی
گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای
طاهری، گوهر نژادی، از نژاد طاهری
عزم او: عزم و کمال او: کمال و رای: رای
کامگاری کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند در گردن قیصر درای
گر پیمبر زنده بودی، بر زبان جبرئیل
آمدی در شأن جودش آیت از عرش خدای
از فراز همت او آسمانرا نیست راه
وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای
نیست خالی بزم او ازباش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیر گیرو های های
روز رزم او نگیرد عز عزرائیل جان
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای
گر کسی گوید که در گیتی کسی بر سان اوست
گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای
آفرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش
مرکبی زین کرده و خاره بر و جادو ربای
گورجست و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی
ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیل پای
چون بر آری تازیانه بگسلد زنجیر وی
چون زنی نعلش، شکالش بس بود بند قبای
گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی دود
بر طراز عنکبوت و حلقه ی ناخن پرای
وان قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه یی
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای
مرکبی دریاکش و طیاره یی عنبر فشان
دایه یی در پرور و دوشیزه یی یاقوت زای
ای خداوندی که فرمان ترا ماند همی
تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر تاج رای
همچنین لشکر کش و دشمن کش و دینار بخش
همچنین گیتی خور و میری کن و نیکی فزای
فر و روی خویشتن را برفراز و برفروز
ناصح و بدخواه خود را برنشان و در ربای
دوستانرا بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش
دشمن و اعدا شکن، بردار کن، کین آزمای
اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای
گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن
پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای
جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران
بت فریب و کین گداز و دین پژوه وره نمای
خازنت را گو بسنج و رایضت را گو بران
شاعرت را گو بخوان و صاحبت را گو بپای
حاسدت را گو: گریز و ساقیت را گو که ریز
ناصحت را گو: نشین و مطربت را گو: سرای
چون بیابی مهر و کین: آن را ببین، این را ستر
چون ببینی بخل وجود: این را گزین، آن را گزای
نافه را و مشک را و سیم را و جام را
برنواز و بر فتال و بر فشان و برگرای
ملک ده، لشکر شکن، خنجر کش و مغفر شکاف
گنج نه، باره فکن، شمشیر زن، بخت آزمای
عشق و مهر و زلف و خال و روی و چشم و خط و لب
ورزو کار و بوی و مال و بوس و بین و خار و خای
اسب و اشتر، زر و سیم و جام وجود و مشکناب
رام گیر و برفشان و برفراز و برگرای
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای
جز بخیلان را مروب و جز لئیمانرا مبند
جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای
***
49
در مدح فضل بن محمد حسینی
یکی سخنت بگویم گر ازرهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه علیک عین الله
تویی که چشمه ی خورشید را بنورضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی بر افروزند
بر آسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ آنجا بود کجا تونیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، توزی کسی ندوی
اگر قوام زمانه بر آفتاب بود
تو آن «زمانه قوامی» که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، چو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بوشعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
بوزن و ذوق عروض و بنظم و نثرو روی
چون ابن رومی شاعر، چو ابن مقله دبیر
چون ابن معتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو بعلوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو برو و بر آسمان نشوی
بمشریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
بگاه خلعت دادن، به گاه صله ی شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی بسر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی نه قیس و نه طحوی
بزرگوارا، نام آورا، خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعه ی توزیع بر تو عرضه کنم
چنان که عرضه کند دین بما نوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیک خوی
***
50
در مدح ابوالحسن بن علی بن موسی
رفت سرما و بهار آمد چون طاووسی
به سوی روضه برون آمد هر محبوسی
هر زمان نوحه کند فاخته، چون نوحه گری
هر زمان کبک همی تازد، چون جاسوسی
بر سر سرو زند: پرده ی عشاق، تذرو
ورشان نای زند، بر سر هر مغروسی
بر زند نارو، بر سرو سهی، سرو سهی
بر زند بلبل بر تارک گل، قالوسی
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دسته ی سوسن دم هر طاووسی
به سحرگاهان، ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی
رعد، پنداری طبال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی
آن رئیس رؤسای عرب و آن عجم
که همی ماند بر تخت چو کیکاوسی
***
51
در مدح خواجه ابو سهل زوزنی
نوروز روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی
بر یاسمین عصابه ی در منضد است
بر ارغوان طویله ی یاقوت معدنی
خیل بهار خیمه به صحرا برون زند
واجب کند که خیمه به صحرا برون زنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی
بر ارغوان قلاده ی یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژه ی عود بشکنی
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بردن همی دنی
درست ناخریده و مشکست رایگان
هرچند برفشانی و هر چند برچنی
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه یی به عنبر سارا بیاگنی
نرگس بسان کفه ی سیمین ترازوییست
چون زر جعفری به میانش در افکنی
ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل
چون مشک و در و دانه درو بر پراگنی
دو رویه گل چو دابره یی از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشته ی زرین بیاژنی
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست
گویی شدست این گل دو روی باطنی
نرگس بسان چرخ به شش پره آسیاست
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ززر زرد کنی وانگهی درو
دندانه ی بلورین گردش فروکنی
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
ماننده ی مخالف بوسهل زوزنی
شیخ العمید سید صاحب که ذوالجلال
نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی
او را ز ریمنی گهرپاک باز داشت
ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی
آید به سوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الا لطف کنی
هست او شریف و همت او همچو او شریف
هست اوسنی و همت او همچو اوسنی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی
هستند شاهرا خلفای دگر جز او
لیکن به کام اوست دل شاه معتنی
خورشید را ستاره بسی هست بر فلک
لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی
احسان شهریار به تعلیم نیك اوست
چون قوت بهار بباران بهمنی
ای ذو نسب به اصل خود و ذوفنون بعلم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زر ساوی و با نفع آهنی
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی
تا حرف بی نقط بود و حرف با نقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی
***
52
در صنعت «جمع و تقسیم» و مدح فریاد
بزن ای ترک آهو چشم آهو از سر تیری
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعری
یکی چون خیمه ی خاقان، دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجره ی قیصر، چهارم قبه ی کسری
گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری
ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری
یکی چون دو رخ وامق، دوم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی
بنالد مرغ با خوشی، ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی، بخندد برق بی معنی
یکی چون عاشق بیدل، دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه ی مجنون، چهارم چون لب لیلی
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری كند از بر، گهی ساری كند املی
یكی مقصوره ی عتاب و دیگر چامه ی دعبل
سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی
زبان و ارغوان و اقحوان و ضیمران نو
جهان گشتست از خوشی بسان لات و العزی
یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری
گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین
ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی
یکی چون روی بیماران، دوم چون روی می خواران
سیم چون دست باحنی چهارم دست بی حنی
بریز گل زند چنگی، به زیر سر و بن نایی
به زیر یاسمین عروة، به زیر نسترن عفری
یکی نی بر سر کسری، دوم نی بر سر شیشم
سه دیگر پرده ی سرکش، چهارم پرده ی لیلی
حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یا لهفی
یکی چون بشر بن حازم، دوم چون عمر و بو یحیی
سیم چون اعشی همدان، چهارم نهشل حری
نوای قمری و طوطی، که بارودست می بر سر
نشید بلبل و صلصل: قفانبک و من ذکری
یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی
سیم چون ستی زرین، چهارم چون علی مکی
چو طوبی گشت شاخ بید و شاخ سرو و نوژ و گل
نشسته ارغنون سازان به زیر سایه ی طوبی
یکی چون چتر زنگاری، دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری، چهارم نامه ی مانی
گل سرخ و پر تیهو، گل زرد و پر نارو
به شعر عشق این هر دو، کنند این هر دو تن دعوی
یکی همچون جمیل آمد، دوم مانند بثینه
سه دیگر چون زهیر آمد، چهارم چون ام اوفی
کنار آبدان گشته به شاخ ارغوان حامل
سحاب ساجگون گشته به طفل عاجگون حبلی
یکی چون دیده ی یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سه دیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی
به باغ مشک بوی اندر، نسیم باغ را جنبش
به راغ سبز روی اندر، فرات آب را مجری
یکی چون روی این خواجه، دوم چون امر این مهتر
سیم چون رای این سید، چهارم دست این مولی
خداوندی که حزم و جزم و خشنودی و خشم او
رسیدستند این هر یک، به حد غایة القصوی
یکی پران تر از صرصر، دوم بران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی
فعالش مایه ی خیز و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دینی
یکی ماء معین آمد، دگر عین الیقین آمد
سیم حبل المتین آمد، چهارم عروة الوثقی
به روی پاک و رای نیک و فعل خوب و کار خوش
نظیر او ندانم کس، چه در دنیی، چه در عقبی
یکی چون چشمه ی زمزم، دوم چون زهره ی ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث، چهارم دست بویحیی
رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو
هوای او کند بینا، سخای او کند فربی
یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری
سه دیگر صورت زشت و چهارم دیده ی اعمی
خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی
یکی بتخانه ی آزر، دوم بتخانه ی مشکو
سه دیگر جنت العدن و چهارم جنت المأوی
الا تا از صبورانست، نام چار پیغمبر
هم اندر مصحف اولی، هم اندر مصحف اخری
یکی یعقوب بن اسحق و دیگر یوسف چاهی
سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی
جمالت باد و جاهت باد و عزت باد و آسانی
هم اندر عالم کبری، هم اندر عالم صغری
یکی بی رنج و بی درد و دو بی سختی و بیماری
سیم بی دل و بی خواری، چهارم بی غم و شادی
***
53
در وصف اسب و مدح شهریار
آفرین زان مرکب شبدیز رنگ رخش روی
اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی
در شود بی زخم و زجر و در شود بی ترس و بیم
همچو آذرشت به آتش، همچو مرغابی به جوی
پی ز قوس و رگ ز درع و فش ز موی و تن ز کوه
سر ز نخل و دم ز حبل و بر ز سنگ و سم ز روی
دیر خواب و زود خیز و تیز سیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیر گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی
ابر سیر و باد گرد و رعد بانگ و برق جه
پیل گام و سهل بر و شخ نورد و راه جوی
گور ساق و شیر زهره، یوز تاز و غرم تک
پیل گام و كرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی
تیز چشم آهن جگر، فولاد دل، کیمخت لب
سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی
این چنین اسبی مرا داده است بی زین شهریار
است بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی
***
54
بساز چنگ و بیاور دو بیتی و رجزی
که بانگ چنگ فرو داشت عندلیب رزی
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بر بست روزگار خزی
جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ورست
چهار پیشه کند، هر یکی بدیگر زی
به روزگار زمستان کندت سیمگری
به روزگار حزیران کندت خشت پزی
به روزگار خزان زرگری کند شب و روز
به روزگار بهاران کندت رنگرزی
کندت پیشه ی خویش اندرو همی کج و راست
پدید نیست ورا هیچ راستی و کژی
تو اوستادی و داناتری به صرف زمان
چرا که عاقل باشی چنانکه می نمزی
جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد
هر آینه تو مر او را نگیری و نگزی
مدار دل متفکر به فتنه ی ایام
چرا که فکرت ایام را همی نسزی
به پیچ زلفک معشوق خویش بر تن خویش
چنانکه منت گمانی برم که کرم قزی
بیار باده کجا بهترست باده هنوز
که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی
بهر تنی که می اندر شود، غمش بشود
چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی
به باده سرد توان کرد آتش حدثان
که آتش حدثان همچو آتشیست گزی
بگیر باده ی نوشین و نوش کن به صواب
به بانگ شیشم، با بانگ افسر سکزی
به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو
به لحن مویه ی زال و قصیده ی لغزی
به شعر خبز ارزی بر، قدح بخور سه چهار
که دوست داری تو شعرهای خبز ارزی
قدح به کار نیاید، به رطل و باطیه خور
چنانکه گر بخرامی، نمی نوی، بخزی
به راه ترکی مانا که خوب تر گویی
تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی
بهر لغت که تو گویی سخن توانی گفت
که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی
فرات علمی هر جایگه کجا بروی
نسیم جودی هر جایگه کجا بوزی
به گاه جنبش خشم و به گاه طیبت نفس
درشت تر ز مغیلان و نرم تر ز خزی
نگاه داشتن دوست را ز کید زمان
هزار قلعه ی سنگین و صد هزار دزی
بزرگواران همچون قلاده ی خرزند
تو همچو یاقوت اندر میانه ی خرزی
جز این دعات نگویم که رودکی گفتست
«هزار سال بزی، صد هزار سال بزی
***
55
در شرح شکایت
گاه تو به کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی
گر خسیسان را هجی گویی، بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری، بلی باشد هجی
روزگاری پیشمان آمد، بدین صنعت همی
هم خزینه، هم قبیله، هم ولایت، هم لوی
از میان خانه ی کعبه فرو آویختند
شعر نیکو را به زرین سلسله پیش عزی
امرؤالقیس و لبید و اخطل و اعشی قیس
برطللها نوحه کردندی و بر رسم بلی
ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم
نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی
بونواس و بوحداد و بوملیک، ابن البشیر
بودواد و بن درید و ابن احمر، یافتی
آن که گفتست: آذنتنا. آن که گفت: الذاهبین
آن که گفت: السیف اصدق. آن که گفت: ابلی الهوی
بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
آن که ازو لوالج آمد آنکه آمد از هری
از حکیمان خراسان، کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیایید و ببینید این شریف ایامرا
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری؟
روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند
بود هر یکی را به شعر نغز گفتن اشتهی
اندرین ایام ما بازار هزلست و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی
هر که را شعری بری، یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت، کی شنیدی مصطفی
بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه
کی دعا کردی رسول هاشمی خیر الوری
شاعری عباس کرد و طلحه کرد و حمزه کرد
جعفر و سعد و سعید و سید ام القری
ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی
***
56
در مدح فضل بن محمد حسینی
به نام خداوند یزدان اعلی
که دادار دهرست و دادار مولی
ملیک سموات و خلاق ارضین
به فرمان او هر چه علوی و سفلی
نشستم بر آن ناقه ی آل پیکر
فکندم بر او نطع و دلو و مصلی
سپردم بدو من قفاری که گفتی
نشستست دیوی به زیر هر اصلی
بهر جانب از برف بر کوه صدی
بهر گوشه از میغ، بر کوه وصلی
ز خس گشته هر چاهساری چ خوری
ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی
سم اسب در دشت مانند ماهی
شده ماه بر چرخ مانند نعلی
شبی پیشم آمد که از خود برون شد
مرا بر سر بارکش کرده کحلی
شبی پای طاووس در بر کشیده
بلؤلوی پیوسته هر سهل و جبلی
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره، ز لؤلؤش خصلی
شده نسر واقع بسان سه بیضه
شده نسر طایر چنان شاخ نخلی
مهین دختر نعش چون صولجانی
کهین دختر نعش مانند قفلی
جدی هم به کرداره ی چشم رنگی
سها هم به کرداره ی چشم نملی
شده شعریانش چو دو چشم مجنون
شده فرقدانش چو دو خد لیلی
مه صبحگاهی چنان قرن ثوری
مه منکسف همچنان سم بغلی
شده زهره مانند یاقوت سرخی
شده مشتری همچو بیجاده لعلی
دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری و طرفه چو حملی
ثریا چنان دسته ی تیر بسته
که پیکان ها پیش و پنهانش نبلی
دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی
عوانا چو یک خوشه انگور زرین
و یا چون مصرع به یاقوت رطلی
شهب همچو افکنده از نور نیزه
و یا چون ز چرخی رها گشته حبلی
سپر دم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیده به سهلی
بر امید دیدار استاد فاضل
چراغ هدایات و نور تجلی
همش کینت نیک و هم نام فرخ
همش نام پیغمبر رب علی
یکی نامداری که از پشت آدم
نیامد بافضال او هیچ فضلی
***
57
در مدح شیخ العمید ابوسهل زوزنی
چنین خواندم امروز در دفتری
که زنده است جمشید را دختری
بود سالیان هفتصد، هشتصد
که تا اوست محبوس در منظری
هنوز اندر آن خانه ی گبرکان
بماندست بر جای چون عرعری
نه بنشیند از پا و نه یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری
نگیرد طعام و نگیرد شراب
نگوید سخن با سخن گستری
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری
بدانخانه ی باستانی شدم
به هنجار چون آزمایشگری
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زر وار آذری
چراغی گرفتم چنان چون بود
ز زر هریوه سر خنجری
در آن خانه دیدم به یکپای بر
عروسی کلان، چون هیونی بری
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر بر تنک معجری
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرما بنان پهن فرق سری
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده سر بر گلین افسری
برو گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری
دودیم من از مهر نزدیک او
چنان چون بر خواهری خواهری
ز فرق سرش باز کردم سبک
تنک تر ز پر پشه چادری
ستردم رخش را به سر آستین
ز هر گرد و خاکی و خاکستری
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازییی مغفری
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان حنجری
مر او را لبی زنگیانه سطبر
چنان چون ز جوعی لب اشتری
و لیکن یکی سلسبیلش سبیل
گشاده بد اندر میانش دری
همی بوی مشک آمدش از دهان
چوی بوی بخور آید از مجمری
مرا عشق آن سلسبیلش گرفت
چو عشق پریچهره ی احوری
ببردم ازو مهر دوشیزگی
وزان سلسبیلش زدم ساغری
یکی قطره یی بر کفم برچکید
کف دست من گشت چون کوثری
ببوییدم او را وزان بوی او
برآمد ز هر موی من عبهری
به ساغر لب خویش بردم فراز
مرا هر لبی گشت چون شکری
امیری شدم آن زمان، زان سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری
یکی هاتف از خانه آواز داد
چو رامش بری، نزد رامشگری
که هست این عروسی به مهر خدای
پریچهره ی سعتری منظری
بباید علی الحال کابینش کرد
بیرزد به کابین چنین دختری
بود عقد کابین او اینکه تو
کنی سجده ی شکر چون شاکری
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقایی، بلند اختری
سخاوت همی زاید از دست او
که هر بچه یی زاید از مادری
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری
دو کوثر بر آن دو کف دست اوست
بهشت برین را بود کوثری
گران حلم او در سبک عزم اوست
بهر کشتیی در، بود لنگری
به فعلش بپایست اخلاق نیک
به شاهی بپایست هر لشکری
سر کلک او بر تن کلک او
سر اسودی بر تن اصفری
چو سیمین دواتش ندیدست کس
تن مؤمنی، با دل کافری
ایا خواجه همداستانی مکن
که بر من تحمل کند ابتری
فراوان مرا حاسدان خاستند
زهر گوشه یی و ز هر کشوری
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
بذره نیندیشم از هر غری
چنین حضرتی را بدین اشتهار
نباشد زیان از چو من شاعری
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری
الا تا ازین جمع پیغمبران
نباشد حکیمی چو پیغمبری
خداوند ما باد پیروز گر
سر و کار او با پرندین بری
***
مسمطات
***
58
مسمط نخستین
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست
گویی به مثل پیرهن رنگرزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ زاریش پسندند
با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بدو باز نبندند
تا آذر مه بگذرد و آید آزار
شبگیر نبینی که خجسته بچه دردست
کرده دور خان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست
گویی که شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست
پستانی سختست و درازست و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار
نارنج چو دو کفه ی سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو
آگنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ
وانگاه یکی زر گرک زیرک جادو
با زر به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار
آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته
چون جوژگکان ارتن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار
وان نار به کردار یکی حقه ی ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
لختی سلب زرد بر آن روی فتاده
بر سرش یکی غالیه دانی به گشاده
واگنده در آن غالیه دان سونش دینار
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در «معصفری آب» زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه یی خفته به هر یک در، چون قار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بیاید
نزدیک رز آید، در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
گوید که شما دخترکان را چه رسیدست؟
رخسار شما پردگیان را که بدیدست؟
وز خانه شما پردگیان را که کشیدست؟
وین پرده ی ایزد به شما بر که دریدست؟
تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیدست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر، بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار
امروز همی بینمتان «بار گرفته»
وز بار گران جرم تن اوبار گرفته
رخسارکتان گونه ی دینار گرفته
زهدان کتان بچه ی بسیار گرفته
پستان کتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار
من نیز مکافات شما باز نمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم
از باغ به زندان برم و دیر بیابم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم
اندام شما زیر لگد، خرد بسایم
زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار
دهقان به در آید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان
وانگه بتبنگویگش اندر سپردشان
ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار
آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلوی به هم در شکندشان
از بند شبان روزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک، به یک بار
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکندشان و نگردد نگرانشان
خونشان همه بردارد و بردارد جانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار
یک روز به تک خیزد، شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندان که به گلزار ندیدست و سمنزار
گوید که شما را به چسان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجای بهشتم
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
به انگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی آهوتر از آنید
زنده تر از آنید و به نیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس تان ننمایم آزار
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل و دیده گرامی تر دارم
بر فرق شما آب گل سوری بارم
با جام جوانی به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد
عود و به لسان بویش در مغز بکارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار
سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایژه ی عود
دادست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است
گیتی بگرفتست و بخوردست و بداده است
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاده است
هرگز به تن خود به غلط در نفتاده است
مغرور نگشتست به گفتار و به کردار
شاهی که برو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد
یک نیمه ی گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ی دیگر به گرد دیر نباشد
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار
امسال که جنبش کند این خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک
تا روی به جستن ننهد ابر شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک
تا باد نجنبد نشود خود ز پشه یاک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی نی که تهی دست خود او شیر بگیرد
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد، زبر و زیر بگیرد
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گو گرد کند سرخ، همه وادی و کهسار
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
از جوشن او موی تنش بیرون جوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش به هم اندر شود از بسکه بکوشد
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار
ای شاه! تویی شاه جهان گذران را
ایزد به تو دادست زمین را و زمانرا
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهانرا
با ملک چکارست فلانرا و فلانرا
خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار
هرکو به جز از تو به جهانداری بنشست
بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست
دادار جهان ملک جهان وقف تو کردست
بر وقف خدا هیچ کسی را نبود دست
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است «النار و لاالعار»
جدان تو از مادر از بهر تو زادند
از دهر بدین ملک برای تو فتادند
این ملک به شمشیر برای تو گشادند
خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند
زین دست بدان دست، به میراث تو دادند
از دهر بداین شه را، این ملکت بسیار
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو درین باب سپاسی
زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی، پاک تنی، پاک حواسی
کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی، و طبیعت نتوان کردن بیزار
ای بار خدا و ملک بار خدایان
ای نیزه ربایی به سر نیزه ربایان
ای راهنمایی به سر راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان
ای ملک زداینده ی هر ملک زدایان
ای چاره ی بیچاره و ای مفزع زوار
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه
کردار تو ضد همه کردار زمانه
در پشت عدویت تو کنی بار زمانه
از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار
تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی
بر جان و روان پدرانت بفزودی
چندان که توانستی رحمت بنمودی
چندان که توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوارتر آسان شد و آسان تو دشوار
بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت به زیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی
وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار
***
59
مسمط دوم
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
آب انگور بیارید که آبان ماهست
کار یک رویه به کام دل شاهنشاهست
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست
دست تابستان از روی زمین کوتاهست
آب انگور خزانی را خوردن گاهست
که کس امسال نکردست مر او را طلبی
شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه بر زد نفسی
همه را زاد به یکدفعه، نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله یی بود و نه فریادرسی
این چنین آسان فرزند نزادست کسی
که نه دردی به گرفتش متواتر، نه تبی
چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت دژم
وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم
بچگان زاد مدور همه بیقد و قدم
صد و سی بچه ی اندر زده دو دست به هم
دو تکز در شکم هر یک، نه بیش و نه کم
نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر
بچه ی گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگكان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقه ی زنجیر همی
بمرند این بچگان گرسنه برخیر همی
بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی!
رفت رزبان، چود رود تیر به پرتاب همی
تیره زانده بکشید آب ز دولاب همی
گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی
مزد یابد که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی
بچگانش بنهادند تن خویش در آب
نچمیدند و نجنبیدند از بستر خواب
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب
دادشان دائم و پیوسته مر آبی چو گلاب
نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی
گفت پندارم کاین دخترکان ز آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند
تا بباشند درین رز در مهمان منند
رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند
تا درین باغ و درین خان و درین مال منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچه ی رز، دل او خسته و ریش
گفت کم صبر نماندست درین فرقت بیش
رفت سوی رز، با تاختنی و خببی
در چو بگشاد، بدان دخترکان کردنگاه
دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه
جای جای بچه ی تابان چون زهره و ماه
بچه ی سرخ چو خون و بچه ی زرد چو کاه
سر نگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی
رزبانرا بدو ابروی برافتاد گره
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این بلایه بچگان را ز چه کس آمد زه
همه آبستن گشتند به یک ره که و مه
نیست یک تن به میان همگان اندر، به
اینچنین زانیه باشد بچه ی هر عنبی
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد
نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهن برننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد
این مکافات چنین باشدتان اجر شبی
راست گویید که این قصه و این نادره چیست
این که آبستنتان کرد بگویید که کیست
این چه بی شرمی و بی باکی و بیداد گریست
جای آنست که باید به شما بربگریست
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی
دختران رز گفتند که ما بیگنهیم
ما تن خویش به دست بنی آدم ندهیم
ما همه سر به سر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی
روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما
خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچ کس این بی ادبان را ادبی
بچگانمان همه ماننده ی شمس و قمرند
زانکه همسیرت و همصورت هر دو پدرند
تابنا کند، ازیرا که دو علوی گهرند
بچگان آن به نسب ترکه ازین باب گرند
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند
تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم
تا شکمشان ندرم، تا سرشان بر نکنم
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم
کاین خشو کان را جز شمس و قمر نیست ابی
اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
وگر ایدون که بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی!
رزبان آمد و حلقوم همه باز برید
قطره یی خون به مثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید ازیشان کس، نه کس بتپید
باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید
بلگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و برش
جامه یی گرم بیفکند پلاسین ز برش
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش
دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده است بهر کودککی
به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سموات علی بر شده زیشان لهبی
رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند
هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند
از سوی ناف وز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند
گاه آنست که از محنت و سختی برهند
جای آنست که امروز کنم من طربی
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب
که همش گونه ی گل بینم، هم بوی گلاب
گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب
یاد باد ملکی، ذو حسبی، ذو نسبی
ملک شیردل پیلتن پیل نشین
بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین
از عباد ملک العرش نکو کار ترین
خوش خویی، خوش سخنی خوش منشی، خوش حسبی
ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود
کز سخا و کرم کلی موجود بود
میر کز گوهر پاکیزه ی محمود بود
همچو محمود بنای کرم وجود بود
هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود
ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی
میر، باید که چنو راد و ملکزاده بود
ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او برخشبی
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم، هر هفت، بدو بربشمرد
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد
ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد
روم را ماندست اکنون که ببازد ندبی
تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد
تن او تازه جوان با دو دلش خرم و شاد
پیشه ی او طرب و مذهب او دانش و داد
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی
***
60
مسمط سوم
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
باز دگر باره مهر ماه در آمد
جشن فریدون آتبین بدر آمد
عمر خوش دختران رز به سر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد
دهقان در بوستان همی سحر آمد
تا ببرد جانشان به ناخن و چنگال
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده
مادرکانشان به دایه هیچ نداده
وز در گهواره شان برون ننهاده
بر سر گهواره شان بر وی فتاده
مروحه ی سبز در دو دست همه ی سال
دخترکان بیست بیست خفته بهر سو
پهلو بنهاده بیست بیست به پهلو
گیسو در بسته بیست بیست به گیسو
گیسوشان سبز و گیسو از بر زانو
هر یکی از ساعدین مادر و بازو
خویشتن آویخته به اکحل و قیفال
شیر دهدشان به پای، مادر آژیر
کودک دیدی کجا به پای خورد شیر؟
مادرشان سرسپید و جمله شده پیر
و ایشان پستان او گرفته به زنجیر
دهقان روزی ز در درآید شبگیر
گوید کای دختران گربز محتال
مادرتان پیر گشت و پشت به خم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد
تا کی ازین گنده پیر، شیر توان خورد
سرد بود لا محاله هر چه بود سرد
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
گر سرتان نگسلم ز دوش به کوپال
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را و دو پس رزبان
هر یک داسی بیاورند یتیمیان
برده به آتش درون و کرده به سوهان
حنجره و حلقشان ببرند ایشان
نادره باشد گلو بریدن اطفال!
نادره تر اینکه طفلکان نخروشند
خون ز گلو بر نیاورند و نجوشند
وان کشتگکان سختکوش نکوشند
پس بکواره فرو نهند و بپوشند
در طمع آنکه کشته را بفروشند
اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال
آنگه آرند کشته را بکواره
بر سر بازارشان نهند بزاره
آید بر کشتگان هزار نظاره
پره کشند و بایستند کناره
نه به قصاصش کنند خلق اشاره
نه بدیت پادشه بخواهد ازو مال
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه به درشتی و گه بخواهش و خنده
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده
راست چو کشته شوند و زار فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال
زود بخرندشان ز حال نگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته!
کشته و بر کشته چند روز گذشته
در کفنی هیچ کشته را ننبشته
روز دگر آنگهی بناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگد کوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون
بر سرشان بر نهند و پشت و ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون
تا برود قطره قطره از تنشان خون
پس فکند خونشان به خم در قتال
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد
تیرزند بی کمان و سخت بکوشد
مرد سر خمش استوار بپوشد
تا بچگان از میان خم بنجوشد
آید هر ساعتی و پس بنیوشد
تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال
چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای بنوشه
در فکند سرخ مل برطل دو گوشه
روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدو مال
بار خدای جهان خلیفه ی معبود
نیکو مولود و نیک طالع مولود
گویی محمود بود بیش ز مسعود؟
نی نی مسعود هست بیش ز محمود
همچو سلیمان که بیش بود ز داود
بیشتر از زال بود رستم بن زال
باش! که آن پادشه هنوز جوانست
نیم رسیده یکی هزبر دمانست
این رمه ی گوسفند سخت کلانست
یک تنه تنها بدین حظیره شبانست
گرگ بر اطراف این حظیره روانست
گرگ بود بر لب حظیره علی حال
گرگ یکایک توان گرفت، شبانرا
صبر همی باید این فلان و فلانرا
هر که همی خواهد از نخست جهانرا
دل بنهد کارهای صعب و گرانرا
هر که بجنباند این درخت کلانرا
از بر او مرغکان زنند پر و بال
عاقبت کار نیک باید فردا
عاقبت کار، نیک باشد حقا
روی نهاده است کار شاه به بالا
دیده ی ما روشن است و کار هویدا
ایزد کردست وعده با ملک ما
کش برساناد بر مراد دل امسال
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکر شرق از عراق در گذراند
باز ندارد عنان و باز نماند
تا نزند در یمن سناجق اقبال
زود شود چون بهشت گیتی ویران
بگذرد این روزگار سختی از ایران
روی برامش نهد امیر امیران
شاد و بدو شاد این خجسته وزیران
دست به می شاهرا و دل به هژیران
دیده به روی نکو و گوش به قوال
ای ملک ایزد جهان برای تو کرده است
ما همه را از پی هوای تو کرده است
هر چه بکرد ای ملک سزای تو کرده است
نیکو کاری که او به جای تو کرده است
عالم را خاک کف دو پای تو کرده است
عزوجل ایزد مهیمن متعال
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آن همه ایزد تو را بداد و از آن بیش
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش
ای ملک این ملک را تو دانی معنیش
ملک بگیر و سر خوارج به فتال
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان
در کن ز آهنگ رزم خصم ز میدان
درگذر این تیر دلشکاف ز سندان
از دل گردان بر آر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز، به کوپال
سال هزاران هزار شاد همی باش
یاد همیدارمان و یاد همی باش
بادهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میر زاد همی باش
جمله برین رسم واین نهاد همی باش
قدر تو هر روز و روزگار تو چون فال
***
61
مسمط چهارم
در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
زابر سیه روی سمن بوی راد،
گیتی گردید چو دارالقرار
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زیر و ستا خواستند
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار
لاله به شمشاد بر آمیختند
ژاله به گلنار در آویختند
بر سر آن مشک فرو بیختند
وز بر این در فرو ریختند
نقش و تماثیل بر انگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار
قمریکان نای بیاموختند
صلصکان مشک تبت سوختند
زرد گلان شمع بر افروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند
سرو بنان جامه ی نو دوختند
زین سو و زان سو به لب جویبار
طوطیان برگلگان تاختند
آهوکان گوش بر افراختند
گور خران میمنه ها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار
باز جهان خرم و خوش یافتیم
زی سمن و سوسن بشتافتیم
زلف پریرویان بر تافتیم
دل زغم هجران بشکافتیم
خوبتر از بوقلمون یافتیم
بوقلمو نیها در نو بهار
پیکر در پیکر بنگاشتیم
لاله بر لاله فرو کاشتیم
گیتی را چون ارم انگاشتیم
دشت به یاقوت تر انباشتیم
باز بهر گوشه برافراشتیم
شاخ گل و نسترن آبدار
باز جهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت
ابر به آب مژه در روی کشت
گل بمل و مل به گل اندر سرشت
باد سحرگاهی اردیبهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار
صحرا گویی که خورنق شدست
بستان همرنگ ستبرق شدست
بلبل همطبع فرزدق شدست
سوسن در دیبه ازرق شدست
باده ی خوشبوی مروق شدست
پاکتر از آب و قویتر ز نار
مرغ نبینی که چه خواند همی
میغ نبینی که چه راند همی
دشت نبینی بچه ماند همی
دوست نبینی چه ستاند همی
باغ بتانرا بنشاند همی
بر سمن و نسترن و لاله زار
من بروم نیز بهاری کنم
بر رخش از مدح نگاری کنم
بر سرش از در خماری کنم
بر تنش از شعر شعاری کنم
وینهمه را زود نثاری کنم
پیش امیرالامرا بختیار
بار خداییکه به توفیق بخت
بر ملک شرق عزیزست سخت
میرهمی بر کشدش لخت لخت
واخر کارش بدهد تاج و تخت
اندک اندک سر شاخ درخت
عالی گردد به میان مرغزار
ایزد تیغش سبب ضرب کرد
قطب همه شرق و همه غرب کرد
تا پدرش کنیت ابو حرب کرد
بسکه شد و با ملکان حرب کرد
از لطف و آن سخن چرب کرد
خلق جهان طالبش و دوستدار
از کرم و نعمت آلای او
کس نشنیدست ز لب لای او
فر خدایی همه آلای او
هست بر آن قالب و بالای او
صورت او و رخ زیبای او
هست چنان ماه دو پنج و چهار
مهتر آزاده ی مهتر منش
کز خردش جانست از جان تنش
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش
خلق ندانم به سخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار
همتهای فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش
دولتهای ملکی بینمش
مدت برج فلکی بینمش
بویا چون مشک زکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار
همتش از چرخ همی بگذرد
رایش در غیب همی بنگرد
هیبت او چنگل شیران درد
دولت او سعد ابد پرورد
بختش هر روز همی آورد
قافله ی نعمت را بر قطار
تا گل خودروی بود خوب روی
تا شکن زلف بود مشکبوی
تا بت کشمیر بود جعد موی
تا زن بد مهر بود جنگجوی
تا ز بر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی بآواز زار،
عمر خداوندم پاینده باد
بختش هر روز فزاینده باد
دستش هرگاه گشاینده باد
رایش هر زنگ زداینده باد
درد رونده طرب آینده باد
ملکت او را به حق کردگار
***
62
مسمط پنجم
در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی
نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نو روز
برزن غزلی، نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست تو را بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوزود گر فاخته زان گوز
بر قافیه ی خوب همی خواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگانرا سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار
کبکان بی آزار که بر کوه بلندند
بی قهقهه یکبار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو ازین نیمه، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گویی که سحرگاه همی خوب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بی آنکه همی غالیه دارند
صد بار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده باشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهره ی نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند
چون گردن سیمین خماری بفرازند
بر فرق سر تیر و بر از شیر بدیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و از آب بروید
گویی که همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد در شهوار
دراج کند گرد گیا راه تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لاله ی خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه بشگرفش و سبزی نه بزنگار
باد از سمنستان به تک آید به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابراز طرف کوه برآمد دو سه پایه
از شرم به رخسار فرو هشته وقایه
آورد لآلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینه ی دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهیش بسوزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابراز فرع باد چو از کوه بخیزد
با باد در آمیزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد
چون مهتر پاکیزه همه حال بریزد
هم در بی اندازه و هم لؤلؤ شهوار
***
63
مسمط ششم
در وصف صبوحی
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فراز آورید چاره ی بیچارگان
قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین
می زدگانیم ما، در دل ما غم بود
چاره ی ما بامداد رطل دمادم بود
راحت کژدم زده، کشته ی کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود
هر که صبوحی زند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین
ای پسر می گسار، نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی
ماسیکی خوار نیک، تازه رخ و صلح جوی
توسیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب صاف چو ماء معین
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بدی
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
در شده آب کبود در زره داودی
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
وامده اندر شراب آن صنم نازنین
بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب
نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب
می زدگانرا گلاب باشد قطره ی شراب
باشد بوی بخور، بوی بخار کباب
آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا
مطرب سرمست را باز هش آورد نا
در گلوی او بطی باده فرو کرد نا
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، باده ات اندر یمین
کرده گلو پر ز باد قمری سنجاب پوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقه ی رایگان بیطمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاع سیه بر دو بال غالیه اشپیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله، باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیه یی ساخته است
وز لب دریای هند تا خزران تاخته است
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته است
طبل فرو کوفته است، خشت بینداخته است
ماه نو منخسف در گلوی فاخته است
طوطیکان با حدیث، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زده است
کبک دری ساقها در قدح خون زده است
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده است
لشکر چین در بهار خیمه بهامون زده است
لاله سوی جویبار خرگه بیرون زده است
خیمه ی آن سبزگون، خرگه این آتش
از دم طاووس نر ماهی سر برزده است
دستگکی مورتر، گویی بر پر زده است
شانگكی ز آبنوس هدهد بر سر زده است
برد و بنا گوش كبك غالیه ی تر زده است
قمریک طوقدار گویی سر در زده است
در شبه گون خاتمی، حلقه ی او بی نگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده است
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمده است
از شغب مردمان لاله به هوش آمده است
زیر به بانگ آمده است بم به خروش آمده است
نسترن مشکبوی مشك فروش آمده است
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله و داعت کند
از سمن و مشک و بید باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند در دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
***
64
مسمط هفتم
در مدح خواجه خلف، روح الرؤسا ابو ربیع بن ربیع
سبحان الله جهان نبینی چون شد
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد
شمشاد بتوی زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پر نون شد
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ
در باغ کنون حریر پوشان بینی
بر کوه صف گهر فروشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
بر روی هوا گلیم گوشان بینی
در دست عبیر و نافه ی مشک به چنگ
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی
بر لاله کند سرخ گل افسوس همی
نرگس گل را دست، دهد بوس همی
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی پرده ی طنبور و نی و رشته ی چنگ
هر طوطیکی سبز قبایی دارد
هر طاووسی دراز پایی دارد
هر فاخته یی ساخته نایی دارد
هر بلبلکی زیر و ستایی دارد
تیهو به دهن شاخ گیایی دارد
وآهو به دهن درون گل رنگ به رنگ
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کند لیلی را
گلبن به گهر خیره کند کسری را
موسیجه همی بانگ کند موسی را
قمری به مژه درون کند شعری را
هدهد به سر اندرون زند تیر خدنگ
هر روز درخت با حریر دگرست
وز باد سوی باده سفیر دگرست
هر روز کلنگ با نفیر دگرست
مسکین ورشان با بم و زیر دگرست
هر روز سحاب را مسیر دگرست
هر روز نبات را دگر زینت و رنگ
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا براغی دارد
هر باز به زیر چنگ ماغی دارد
هر سرخ گل از بید جناغی دارد
هر قمریکی قصد به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله یی در بر تنگ
در باغ به نوروز درم ریزانست
بر نار و نان لحن دل انگیزانست
باد سحری سپیده دم خیزانست
با میغ سیه به جنگ آویزانست
وان میغ سیه ز چشم خون ریزانست
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه
دارد سمن اندر ز نخش سیمین چاه
بر فرق سر نرگس اززر کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتش اندر اوفتاده به خف است
گل باد و هزار کبر و ناز و صلف است
زیرا که چو معشوقه ی خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه و جودش به درنگ
روح رؤسا ابو ربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع
چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع
زیرا که شریفست و لطیفست و منیع
گر بنده جریرست و حبیب است و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ
والا منشی که پشت در پشت آگاه
بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه
مر حاجب شاه و شاه را نیکو خواه
زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ی بد سکال او ماتم باد
فرمانش رونده در همه عالم باد
بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد
احباب ترا سعادت بی غم باد
تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ
***
65
مسمط هشتم
در مدح سلطان مسعود غزنوی
بوستانبانا حال و خبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنموده، دران پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان بازست، به سروستان چیست
اور مزدست، خجسته سر سال و سر ماه
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زرد خجسته به عبیر آگندند
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند
سرو را سبز قبایی به میان در بندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه
سندس رومی در نارونان پوشاندند
خرمن مینا بر بیدبنان افشاندند
زندوافان بهی زند زبر برخواندند
بلبلان وقت سحر زیروستا جنباندند
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صلصلان باغ سیاوشان با سرو ستاه
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی
ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی
بلبل از دور همی گوید بر من بجوی
خون طنبوره تو گویی زند و لا سکوی
از درختی به درختی شود و گوید: آه
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله یی
گویی از یارک بد مهرست او را گله یی
کرده پنداری گرد تله یی هروله یی
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله یی
هر چکاوک را رسته زبر سر کله یی
زاغ در باغ گرفته به یکی کنج پناه
کبک چون طالب علمست و درین نیست شکی
مسأله خواند تا بگذرد از شب سیکی
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
ساخته پایکها را زلکا موزگکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی
در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تند
چون «بریدانه مرقع» به تن اندر فکند
راست چون پیکان نامه به سر اندر بزند
نامه گه باز کند، گه به هم اندر شکند
بدو منقار زمین چون بنشیند بکند
گویی از بیم کند نامه نهان بر سر راه
به سمنزار درون لاله ی نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی
که گل سرخ بدر آمد از پرده همی
با تو در باغ به دیدار کند وعده همی
نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی
به تکاپوی سحاب آید از جده همی
به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه
باغ معشوقه به دو عاشق او بوده سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب
دوستگان دست بر آورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه
عاشق از دور به معشوقه ی خود درنگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید
آتشی داشت به دل، دست ز دو دل بدرید
تا بدیده بت او آتش پنهانش بدید
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده ی معشوق گیاه
همچنین ماه دو سه از بر بالینش تافت
گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت
عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت
تا دل و دیده ی باقیش ازو گرم بیافت
گر چه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از تابش خورشید تباه
این همه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقه ی او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت
این چنین سنگدلی، بیحق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه
ملکی کش ملکان بوسه به کلیل زنند
میخ دیوار سرا پرده به صد میل زنند
چون به لشکرگه او آینه ی پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه
ملکی کو ملکانرا سرمایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه
پادشاهی که به رومش در صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران
رای کردست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران
بامدادی که زمین بوسه دهندش پسران
چهل و اند ملک بینی با خیل سپاه
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود
چون سپه را به سوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود
چون سواران سپه را به هم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد
رسن و رشته ی جنبنده ی به مار انگارد
بالله و بالله و بالله که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره او بارد
میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند
گر بترسندی و فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند
وندر آن در یاوان آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا، نتواند بشناه
ملکا در ملکی فر همایست ترا
تا بجایست جهان، ملک بجایست ترا
بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا
که خداوند جهان راهنمایست ترا
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند
از لطف هر چه کند با تو سزای تو کند
زانکه ضایع نکند هر چه به جای تو کند
همه شاهانرا خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه ی زنگ و هراه
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود «ارجو» ان شاء الله
***
66
مسمط نهم
بوستانبانا امروز به بستان بده ای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای؟
آستین بر زده ای؟ دست به گل بر زده ای؟
غنچه یی چنداز و تازه و نو برچده ای؟
دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟
باز گرد اکنون و آهستکشان بر سرو روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بشوی
جامه یی بفکن و بر گرد به پیراهن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی
هر کجا یابی ازین تازه بنفشه ی خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر
چون به هم کردی بسیار بنفشه ی طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
که ز دینار در آویخت کسی چند پری
هر چه بکشفته بود پاک بکن باک مدار
گذری گیر ازان پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار پیر خفته ستان
هر یکی همچو یکی جام در و غالیه دان
بالش غالیه دانش را میلی به میان
میل آن غالیه پر غالیه ی غالیه دان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو بر آن خم نبید
از سرو روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید
جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر و فرو نه به قطار
به رکوع آر صراحی را در قبله ی جام
چون سر افتاده شود، باز در آور به قیام
از سجودش به تشهد برو آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام
این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار
مطربا گر تو بخواهی که می ات نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
به چمم دست زنم، نعره واخروش کنم
غم بیهوده ی ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار
بر بط تو چو یکی کودککی محتشم است
سرمازان سبب آنجاست که او را قدم است
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خم است
رودگانیش چرا نیز برون شکم است
زان همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش ده از انگشت بدانسان که سزاست
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بیخطا گوش به مالش، بزنش چوب هزار
تا هزار آوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رود نواز
که بزاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدانرا همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقی است بدین ناله ی زار
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشتست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشتست
دشت ماننده ی دیبای منقش گشتست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشتست
مرغ در باغ چو معشوقه ی سرکش گشتست
که ملک را سر آن شد که زند جام عقار
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بل اسد، حارث منصور امام جیلان
آنکه، چون او ننموده ست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف وز نون ایدر کردست عیان
از بدیها که نکرده است، ورا عقل ضمان
دین گرفته است ازو زین، شرف و دوده فخار
***
67
مسمط دهم
در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
نه ازین آمد، بالله نه ازان آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد
مهرگان آمد، هان در بگشاییدش
اندر آرید و تواضع بنماییدش
از غبار راه ایدر بزداییدش
بنشانید و به لب خرد بخاییدش
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی،
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامه ی عتابی
پرز برخاسته زو، چون سر مرغابی
وان ترنج ایدر چون دیبه ی دیناری
که به مالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض برشی دو سه برداری
کیسه یی دوزی و درزش نپدید آری
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری
در کشی سرش بابریشم زنگاری
نار ماندبیکی سفر گک دیبا
آستر دیبه زرد، ابره ی آن حمرا
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا برتا
دل هر مرجان چو لؤلؤ کی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر «ماسور گکی» در سر او پیدا
نگرید آن رز، وان پایک رزداران
درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
برگهای رز چون پای خشنساران
زرگون ایدون همچون رخ بیماران
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان
کو دلش بود همیشه سوی رز خواهان
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسم الله و اندر شد ناگاهان
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان
دست بر رو زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لا حول و لا قوت
باز رز را گفت: ای دختر بیدولت
این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده است ترا حمیت
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم
که من از مادر با حمیت زادستم
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی به تو اندر نفتادستم
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری
کردم از پیش رزستانت دیواری
بزدم بر سر دیوار تو من خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
پس دری کردم از سنگ و «درافزاری»
که بدو آهن هندی نکند کاری
زدمت بر در یک قفل سپاهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
چون شدم پنهان از درت بلرزانی
نیک مردی بنشاندم به نگهبانی
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار برآورد پشیمانی
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران وز شرمگنان باشی
پاک تن باشی و از پاک تنان باشی
هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی
من دگر گفتم، ویحک تو دگر گشتی
روز به بودی چون روز بتر گشتی؟
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی
دختری بودی، بر بام و بدر گشتی
تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
راست بر گوی که در تو شده ام عاجز
به کدامین ره بیرون شده ای زین دز
راست گویند زنانرا نگوارد عز
بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
بر هوا رفتی چون عیسی بی معجز
یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
تاک رز گفتا: از من چه همی پرسی
کافری کافر، ز ایزد نه همی ترسی
به حق کرسی و حق آیت الکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی
که نه اویستی جنی و نه خود انسی
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی
کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
بچه یی دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
اگرت باید، این بچه بزایم من
وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
گر نبایدت بزادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من
وگرم بکشی، بر کشتن تو خندم
من بچرخشت تن خویش بپیوندم
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره یی آزار به فرزندم
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم
او برز گفت که ویحک چه فضول آری
تو هنوز این هوس اندر سر خودداری
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری
نه بسنده است مراین جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری
جست از جایکه آنگاه چو خناسی
هوسی اندر سر و اندر دل وسواسی
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی، ماننده ی الماسی
حلق بگرفتش ماننده ی نسناسی
بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
باز برید سر او به جدال او
وان همه بچگکان را به مثال او
پس بگردونش نهاد او و عیال او
گاو و گردون بکشیدند رحال او
در فکندش بجوال و بحبال او
سر با ریش همیدون اطفال او
برد آن کشتگکان را به سوی چرخشت
همه را در بن چرخشت فکند از پشت
لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت
تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ی جانهاشان
داشت خنبی چند از روی بگنجینه
که درو بر نرسیدی پیل از سینه
مانده میراث ز جدانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
رزبان آمد، با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه
بر سر هر خم، بنهاد گلین تاجی
افسر هر خم چون افسر دراجی
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی
رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم
بفکند از سر خم تاج گلین خم
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وانهمه دعوی را معنی بنمودی
راست گفتی و جز از راست نفرمودی
گشته ای تازه ازان پس که بفرسودی
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی
بد کردم که به جای تو جفا کردم
نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بیگنه بودی، این جرم چرا کردم
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و با بربط و با نایت
بر کف دست نهم، یک دل و یک رایت
وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
رزبان برزد سوی رزگامی را
غرضی را و مرادی را کامی را
بر گرفت از لب رف سیمین جامی را
بر لب جام نگارید غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را
بردگر دستش جامی و مدامی را
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده
باده یی دید بدان جام در افتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده
جز به یاد ملک مهتر آزاده
آن خداوند من آن فخر خداوندان
دولبش در گه گفتن خندان خندان
قوتش چندان وانگه خردش چندان
که درو عاجز گردند خردمندان
مایه ی راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چو فرزندان
***
68
مسمط یازدهم
در وصف بهار و مدح محمد بن نصر سپهسالار خراسان
آمد بهار خرم و آورد خرمی
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شدست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فرو چکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حله یی که ابر مر او را همی تنید
باد صبا بیامد و آن حله بر درید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
وآمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پای رشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش بر گذشت
شاخ بنفشه باز چو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به هم
زو دسته بست هرکس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چویکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپید به مانند عبقری
برگ گل دو رنگ به کردار جعفری
برگ گل مورد بشکفته ی طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یکپاره در میان
چون بردرید در کف صحرا قباله ها
بارانها چکید و ببارید ژاله ها
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون در زده بآب معصفر غلاله ها
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وانگه پیاله ها، همه آگنده مشک و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گلرا اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفت جوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعر خوان
گلها کشیده اند به سر بر کبودها
نه تارها پدید بر آنها نه پودها
مرغان همی زنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ بر آرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیت الحرم شود
بانگ هزار دستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یکروز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو بر آرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره بر آرند از آبگیر
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یک جای بم و زیر
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
عاشق ز مهریار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق، در باغ بگذرد
اطراف گلستانرا چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بر درد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود، خوش بود بهار
ای یار دلربای، هلا خیز و می بیمار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم
داند هر آن که داند ما را که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتروییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
پور سپاهدار خراسان، محمدست
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤیدست
آزاد طبع و پاک نهاد و مجردست
نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
نصرست باب میر که فخر ِانامه بود
بخشیدنش همه زر، یا سیم و جامه بود
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شاد کامه بود
بودند خلق زوبهمه وقت شادمان
اندر عجم نبود به مردی کسی چو نصر
بگذشتش از سهیل سر برج کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الاعذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کسرا گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آنخدایرا که چنین باشدش توان
امروز خلقرا همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی
زین زمان تویی و چراغ دول تویی
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی
پرهیزگار تر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
از جود در جهان بپراگند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دو تا گشت چون کمان
از نام و کنیت تو جهانرا محامدست
وز فضل و جود تو همه کس را فوایدست
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت
دارد به کارهای تو سلطان تو نیت
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر گردد و گردون زبر بود
تا ابر «نوبهار مهی» را مطر بود
تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه بگرم و گداز باد
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان
***
قطعات و قصاید ناتمام
***
69
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟
نامم نهاده بودی بدخوی و جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آنروز شد که آب گذشتی به جوی ما
گویند سردتر بود آب از سبوی تو
گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین بخیر خیر چه گردی به کوی ما؟
***
***
70
می بر کف من نه که طربرا سبب اینست
آرام من و مونس من روز و شب اینست
تریاق بزرگست و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب اینست
بی می نتوان کردن شادی و طرب هیچ
زیرا که بدین گیتی اصل طرب اینست
معجون مفرح بود این تنگدلانرا
مر بی سلبانرا به زمستان سلب اینست
ای آنکه نخور دستی می گر بچشی زان
سوگند خوری، گویی: شهد و رطب اینست
می گیر و عطا و رز و نکو گری و نکو خواه
اینست کریمی و طریق ادب اینست
***
72
سپیده دم که وقت کار عامست
نبیذ غارجی رسم کرامست
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جامست
ولیکن لختکی باریکتر ده
نبیذ یکمنی دادن کدامست
نماز بامدادان کرد باید
سه جام یکمنی خوردن حرامست
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وامست
چنانکه باز نشناسد امامم
رکوعم را رکوعست ارقیامست
خوشا جام میا، خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلامست
دو زلفش دو شب و دو خال مشکین
ظلام اندر ظلام اندر ظلامست
صبوح از دست آن ساقی صبوحست
مدام از دست آن دلبر مدامست
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملامست
همیدانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرامست
***
73
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفه ی فردوس به فردوس قرینست
همچون حرمش طالع سعدست و مبارک
همچون ارمش نقش مهنا و گزینست
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزینست
چوبش همه از صندل و از عود قماری
سنگش همه از گوهر و یاقوت ثمینست
آبش همه از کوثر و از چشمه ی حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجینست
***
74
چرخست ولیکن نه درو طالع نحس است
خلدست ولیکن نه درو جوی عقارست
چون ابروی معشوقان با طاق و رواقست
چون روی پریرویان با رنگ و نگارست
بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبرست
منزلگه جود و کرم و حلم و وقارست
از روی سلاطینش هر روز بساطست
وز بوسه ی شاهانش هر روز نثارست
***
75
الا وقت صبوحست، نه گرمست و نه سردست
نه ابرست و نه خورشید، نه بادست و نه گردست
بیار ای بت کشمیر، شراب کهن پیر
بده پر و تهی گیر که مان ننگ و نبردست
از آن باده که زردست و نزارست ولیکن
نه از عشق نزارست و نه از محنت زردست
به جان اندر قوتست و به مغز اندر مشکست
به چشم اندر نورست و بر وی اندر، وردست
***
76
آمد ای سید احرار شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت، بسیار بود
بر فروز آتش برزین که در این فصل شتا
آذر بر زین پیغمبر آزار بود
آتشی باید چونانکه فراز علمش
برتر از دایره ی گنبد دوار بود
چون ز گردون بر ازین سلسله ی زراندود
قرص خورشید، فروخفته، نگونسار بود
آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که بر اندوده به طرف دم اوقار بود
وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده به منقار بود
چون یکی خیمه ی جان ز برش نافه ی مشک
که سمنبرگ بر آن نافه ی عطار بود
یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر
که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فرو بارد باری که بر اشجار بود
می خور ای سید احرار! شب جشن سده
باده خوردن بلی از عادت احرار بود
زان می ناب، که تا داری در دست و چراغ
باز دانستنشان از هم دشوار بود
هر که را کیسه گران، سخت گرانمایه بود
هر که را کیسه سبک، سخت سبکسار بود
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود
هست جبار ولیکن متواضع گه جود
متواضع که شنیدست که جبار بود
طالب شعر و جوانمردترین همه خلق
آن جوانمردست کو طالب اشعار بود
***
77
به جز چشم عظمت هر که درو در نگرد
مژه در دیده ی او خار مغیلان گردد
گر نسیم کرمش بر در دوزخ بجهد
ها ویه خوبتر از روضه ی رضوان گردد
هنرش هست فراوان گهرش هست نکو
چون شجر نیک بود میوه فراوان گردد
***
78
به فال نیک و به روز مبارک شنبد
نبیذ گیر و مده روزگار نیک به بد
بدین موسی امروز خوشترست نبیذ
بخور موافقتش را نبیذ نو شنبد
اگر توانی یکشنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد
طریق و مذهب عیسی به باده ی خوش ناب
نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد
به روزگار دو شنبد نبیذ خور به نشاط
به رسم موبد پیشین و موبدان موبد
بگیر روز سه شنبد نبیذ را یک جام
بخور که خوب بود عیش روز سه شنبد
چهارشنبه که روز بلاست باده بخور
بساتگینی می خور تا به عافیت گذرد
به پنجشنبه که روز خمار می زدگیست
چو تلخ باده خوری راحتت فزاید خود
پس از نماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد
***
79
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار
تا رخ گلنار تو رخشنده گشت
بر دل من ریخته گلنار نار
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده ازان چشمک خونخوار خوار
بنده وفادار و هواخواه تست
بنده هواخواه و وفادار دار
داد کن ای کودک و بردار جور
منبر پیش آور و بردار دار
ای تو دل آزار و من آزرده دل
دل شده ز آزار دل آزار، زار
گر دل من باز ببخشی به من
جور مکن لشکر تیمار مار
***
80
نوبهار از خوید و گل آراست گیتی رنگ رنگ
ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ
شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ
***
81
شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ
به دست راست شراب و به دست چپ زلفین
همی خوریم و همی بوسه می دهیم به دنگ
نبیذ و بوسه تو دانی همی چه نیک بود
یکی نبیذ و دو صد بوسه و شراب زرنگ
گهی بتازد بر من، گهی بدو تازم
به ساعتی در گه آشتی و گاهی جنگ
به گاه مستی چونان شود دو چشم بتم
که نرگسینی غرقه شود به خون پلنگ
***
82
می ده پسرا بر گل، گل چون مل و مل چون گل
خوشبوی ملی چون گل خودروی گلی چون مل
مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل
گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل
در زیر گل خیری آن به که قدح گیری
بر تارک شبگیری، بانگ و شغب صلصل
هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری
گوید به گل حمری باده بستان، بلبل
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دسته ی طنبوره گیرد شجر از چنگل
چون فاخته ی دلبر برتر پرد از عرعر
گویی که به زیر پر، بر بسته یکی جلجل
آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده، هر فاخته یی یک غل
بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان
چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل
آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل
آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی
طوطی سخن هندی گوید به که مازل
***
83
خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم
بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت
تا بدو دست و بدو پای بنفشه سپریم
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
به سمنبرگ چو می خورده شود لب ستریم
وگرایدون که بینجا مدمان نقل و نبیذ
چاره ی هر دو بسازیم که ما چاره گریم
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه نقلش شمریم
نخوریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدون که بریم انده او ور نبریم
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم
***
84
ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم
بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم
***
85
ای بت زنجیر جعد، ای آفتاب نیکوان
طلعت خورشید داری، قامت فردوسیان
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان
گرت خوانم ماه، ماهی ورت خوانم سرو سرو
گرت خوانم حور حوری، ورت خوانم جان چو جان
مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشک بوی
خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان
روت از گل درج دارد، درجت از عنبر طراز
مشکت از مه نافه دارد ماهت از مشک آسمان
هم بت زنجیر جعدی، هم بت زنجیر زلف
هم بت لاله جبینی، هم بت لاله رخان
ای روان و جان من دایم ز تو با خرمی
ای سرا و باغ من دایم ز تو چون بوستان
***
86
نبیذ پیش من آمد به شاطی برکه
به خنده گفتم طوبی لمن یری عکه
خوشم نبیذ و خوشا روی آنکه داد نبیذ
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه
من و نبیذ و به خانه درون سماع و رباب
حسود بر در و بسیار گوی در سکه
مرا تو گویی می خوردنست اصل فساد
به جان تو که همی آیدم ز تو ضحکه
اگر فساد کند هر که او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه
ورین فساد ز من، دست باز دار و برو
که نیست با تو مرانی نکاح و نی شرکه
چرا نبیذ حرامست و هست سرکه حلال
نه هم نبیذ بود ابتدا از آن سرکه؟
نبیذ تلخ چه انگوری و چه میویزی
سپید سیم چه با سکه و چه بی سکه
کجا نبیذست آنجا بود جوانمردی
کجا نبیذست آنجایگه بود برکه
***
87
خوشا قدح نبیذ بوشنجه
هنگام صبوح، ساقیا رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربط زن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
***
88
گرفتمت که رسیدی بدانچه می طلبی
گرفتمت که شدی آن چنانکه می بایی
نه هر چه یافت کمال از پی اش بود نقصان؟
نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟
رباعیها
***
89
هر کار که هست جز به کام تو مباد
هر خصم که هست جز به دام تو مباد
هر سکه که هست جز به نام تو مباد
هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
***
90
دولت همه ساله بی جلال تو مباد
همت همه ساله بی جمال تو مباد
هر بنده که هست بی کمال تو مباد
خورشید جهان تویی، زوال تو مباد
***
91
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب از آه جگر سوزم روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز
***
92
ای کرده سپاه اختران یاری تو
فخرست جهانرا به جهانداری تو
مستند مخالفان ز هشیاری تو
بخت همه خفته شد ز بیداری تو
***
93
در بندم ازان دو زلف بند اندر بند
نالانم ازان عقیق قند اندر قند
ای وعده ی فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
***
94
مسعود جهاندار چو مسعود ملک
بنشست به حق به جای محمود ملک
از ملک جز این نبود مقصود ملک
کز ملک به تربیت رسد جود ملک
***
بیتهای پراکنده
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
***
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین، و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
***
تو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
***
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
***
آرغده بر ثنای تو جان منست ازانک
پرورده ی مکارم اخلاق تو منم
***
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی
***
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفته های خویشتن پر لوش باد
***
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسنج گرگانی
***
مهره ی ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
***
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
***
نوای تو ای خوب ترک نوآیین
در آورد در کار من بینوایی
رهی گوی خوش ورنه بر راهوی زن
که هرگز مبادم ز عشقت رهایی
ز وصفت رسیدست شاعر به شعری
ز نعتت گرفتست راوی روایی
***
بکرده راست با مزمار شهرود
بکرده راست با بربط ربابا