ابن یمین فریومدی(685تا 769هجری قمری)
امیر فخرالدین محمود بن امیر یمینالدّین طغرایی مستوفی بیهقی فریومدی، مشهور و متخلص به – ابن یمین- از شاعران برجسته قرن هشتم هجریاست. در قریه فریومد سبزوار به دنیا آمد و پدرش ترکنژاد بود. از جوانی در شمار شاعران و منشیان عهد خویش درآمد و مقام استیفا یافت و «مستوفی» خوانده شد و چون مانند پدر متصدی تحریر طغرا در آغاز حکمها بود به «طغرایی» نیز مشهور گشت. در دوران جوانی، به تبریز رفت و به درگاه غیاثالدّین محمد بن رشیدالدّین فضلالله وزیر پیوست ولی کارش در آن شهر دوام نیافت و ناگزیر شد در قطعهای خطاب به غیاثالدین محمد از او اجازه مراجعت به وطن بخواهد.
پس از بازگشت به خراسان بیشتر در زادگاه خود فریومد به سر برد و در همان حال با گروهی از امیران و وزیران عهد خود در جانب شرقی ایران ارتباط داشت و آنها را میستود.
ابن یمین شاهد کشاکشهای پیدرپی امیران خراسان در عهد فترت میان ایلخانان و حمله تیمور بود و گاه در این کشمکشها و جنگها نیز حضور داشت. علاقه آشکاری به سربداران داشت. نخستین دیوانش در جریان یکی از جنگها مفقود شده و دیوان فعلی شامل پانزده هزار بیت مجموعه اشعاری است که پس از آن واقعه در سال های 732تا 754 گرد آوری شده اند.
زندگانی ابنیمین در فریومد به قناعت گذشت و اصولاً وی مردی قانع و گوشهگیر و دهقانپیشه و معتقد به بنیادهای اخلاقی بود.
قصاید
***
ای کرمت نظم داده کار جهانرا
والی اقلیم جسم ساخته جانرا
داده شتاب و درنگ از ره حکمت
قدرت تو هیأت زمین و زمانرا
کرده گهرپاش و درفشان بطبیعت
از کرم ابر بهار و باد خزانرا
بهر شکر خرد ز غمزه و ابرو
داده بهر ماهروی تیر و کمانرا
در چمن گلشن وجود خلایق
کرده بسی جویبار آب روانرا
هر چه ازین پیش بود و باشد ازین پس
علم تو دانسته آشکار و نهانرا
می نرسد پا بر آستان جلالت
وقت سیاحت خیال و وهم و گمانرا
لطف تو معنی نهفته در دل آگاه
حکمت تو در زبان نهاده بیانرا
قدرت تو داده ترجمانی فکرت
زاول فطرت سخن سرای زبانرا
مهر تو در سنگریزه های بدخشی
تعبیه کرده است داروی خفقانرا
از پی نظم امور عالم هستی
قوت اعطا و منع داده بنانرا
شهپر مرغان که از قبیل جماد است
صنع تو کرده است آلت طیرانرا
لطف تو کانرا نهایتی نه پدیدست
نظم معاش و معاد خلق جهانرا
از همه عالم گزیده بهر رسالت
راهبر ساکنان کون و مکانرا
شمع نبوت چراغ دوده ی آدم
احمد مرسل مثلث قمرانرا
ابن یمین است روز حشر و رکابش
تا که بتابد سوی بهشت عنانرا
***
وله
ایدل ارخواهی گذر بر گلشن دارالبقا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خارهوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه وثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون زدیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت بازیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده ی این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسکری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی یاری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشدبدان پاکان مرا
***
و له در مدح علاء الدین محمد
اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را
زخلد باز ندانند دار دنیی را
گهی که سلسله زلف را بجنبانی
جنون شود متمنی عقول اولی را
ندید روی ترا بت پرست و گر بیند
گمان مبر که برد سجده لات و عزی را
از آنزمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا چار باغ عقبی را
بعهد لعل لب جانفزات طی کردست
زمانه ذکر دم روحبش عیسی را
نموده تیرگی زلف و روشنی رخت
بچشم خلق شب پرتو تجلی را
شکسته زلف تو بازار عنبر سیراب
رخت نشانده بر آتش روان مانی را
ملامتم چه کنی ای رقیب در عشقش
ببین بدیده مجنون جمال لیلی را
لبت بخون دلم کرد مدتی دعوی
خوشا کنون که خط آورد صدق دعوی را
بخون خسته دلان رنگ کرده ئی انگشت
نهاده تهمت بیهوده برگ حنی را
اگر نه هیبت دستور شهریار بود
نهد دو زلف تو زنار اهل تقوی را
محیط مرکز همت که رای رفعت او
بسود تارک سر نه سپهر اعلی را
جهان جود که ایزد زبهر صورت او
نهاد قاعده قابلی هیولی را
علاء دولت و دین مقتدای اهل کرم
که اعتصام بحبلش بود تمنی را
کفش نوشته زدیوان همت عالی
زبهر روزی خلقان برات اخری را
زمانه یافته از رشگ خاک درگه او
همیشه جفت تعب اوج طاق کسری را
ستاند قاضی عدلش برای میش ز گرگ
بحکم جزم مبرهن سجل ابری را
عقاب حادثه از بیم تیر معدلتش
بسان زاغ کمان گوشه جست مأوی را
بهر چه حکم کند امر آن قدر قدرت
زبان گشاده قضا در جوابش آری را
توئی که هر نفسی طعنها زند گردون
بدست و کلم تو دست و عصای موسی را
بیان همیکند اینک به پیش دشمن و دوست
زبان کلک تو معنی خوب و بشری را
نماند در تنق غیب هیچ سر محجوب
چو تنگ بست میان خامه ی توانهی را
فرو شود بزمین منشی سپهر زرشک
چو بر سپهر فرازد لوای انشی را
بهر قضیه که مفتی شرع درماند
زلوح رأی تو گیرد جواب فتوی را
زخاک پای تو گر توتیای دیده کنند
چو آفتاب دهد نور چشم اعمی را
نسیم لطف تو از بادیان تر سازد
زمردی که برد نور چشم افعی را
سموم قهر تو در چشم خاکسار عدو
کند چو آتش سوزنده آب کسنی را
کسیکه فیض کف در فشانت را بیند
چگونه یاد کند جود معن و یحیی را
زرشک دست تو دریا فتاد در تب و لرز
بسست طبع و دهانش دلیل حمی را
عطای ابر فلک چون کفت بود هیهات
زتره فرق توان کرد من وسلوی را
فلک جنابا ابن یمین بمدحت تو
زبان خامه چو بگشاد بهر املی را
بخاکپای تو از غایت بلندی شعر
بزیر پای کند پست فرق شعری را
گهی که آتش طبعم برآورد شعله
روان زتاب بسوزد جریر واعشی را
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
کنون بصدق بپویم طریق اولی را
نظر بعین رضا باد تا جهان باشد
ببارگاه جلالت ملک تعالی را
***
و له ایضا در مدح حضرت مولی علی علیه السلام و الصلوة
مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفا
ابن عم مصطفی را دان علی مرتضا
آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت
اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب
تا نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند
سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روح الله زبهر افتخار
نوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق است
چون توان منکر شدن در شأن او من کنت را
بر جهان جاهش سرادق میکشد خورشیدوار
و از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوار
چون به دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدی
در زخیبر کندن و برهم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیز
با علی اکنون بشارت میرساند هل اتا
بهر اثبات امامت گر بود قاضی عدل
علم وجود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهر
مرسلی بودی علی افضل زکل انبیا
آنکه در حین صلوة از مال خود دادی زکوة
جز علی را کس نمیدانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجوی
جهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی افضلیت وصف او
از سلونی دم زدن در بارگاه مصطفا
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه را
چون نبرد اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک افضل بهر مفضول از فضول نفس دان
در طریق حق مکن جز نور عصمت پیشوا
و آن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذری
جز علی مرتضا را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا با تبرایم زغیر
چون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطب
ور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابن یمین میگویدش
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنک
از شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که من
بنده ی اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا
***
و له ایضا در مدح علاء الدین محمد
مدتی گردون زغیرت داشت سر گردان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه ی حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش زبهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکوگوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سر فرازد دولتش بر ذروه ی کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید زجود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های ستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر ساحری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش از این با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفاکاری و بدکیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گرچه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی زرخت و بخت و خان و مان مرا
***
و له ایضا در مدح امیر شیخ حسن
واجب بود از راه نیاز اهل زمن را
در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست
رایش بصفا روی زمین را و زمن را
در رسته ی بازار هنر ملک خریدست
وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
گر جمله جهان صدقه کند همت رادش
اینخانه ادا را بود اثار نه من را
از دل الم فقر برد مرهم جودش
زانگونه که صابون برد از جامه درن را
چون از پی تحریر کند خامه گهربار
قیمت برود مرسله در عدن را
بر چرخ کمان وش زپی مدحت جاهش
سوفار صفت تیر گشاد است دهن را
یکروز مصافش زتن زار اعادی
صد ساله فزون طعمه دهد زاغ و زغن را
هنگام ملاقات دو صف از تف تیغش
بدرود کند جان بد اندیش بدن را
با جوشن و درع آنکه شد اندر بر تیرش
از بیخبری ساخت سپر برد یمن را
از ربقه فرمانش سر آنکس که برون برد
آماده نهاد از پی خود تیغ و کفن را
آنکس نهد از درگه او روی بغیری
کز جهل کند تره بجا سلوی و من را
ای مظهر الطاف الهی دل پاکت
بشناخته چون مردم یکفن همه فن را
پیوسته ز پروانه رأی تو برد نور
این شمع زر اندوده فیروزه لگن را
بانگهت خلق تو زخود لاف زدن نیست
جز عین خطا نافه آهوی ختن را
از گلشن خلق تو وزد باد بهاری
در باغ که خوشبوی کند صحن چمن را
سرتاسر آفاق چو بگرفت سپاهت
ناچار عدو هاویه بگزید وطن را
شمشیر تواندر دل چون سنگ عدویت
مانند سنانی که دهد جای مسن را
گه تیغ تو سازد دو تن از یکتن دشمن
گه تیر تو یک تن کند از خصم دو تن را
چون دست اجل گردن خصم تو همی بست
از حبل وریدش بسزا یافت رسن را
بیداری و هوشیاری بخت تو ربوده است
از چشم بد حاسد جاه تو وسن را
هست ابن یمین داعی جاه تو و باشد
آگاهی ازین واقف هر سر و علن را
تا در نظر دیده وران حسن فزاید
تاب و شکن زلف بت سیم ذقن را
بادا دل اعدادی تو از صرصر قهرت
چون زلف بتان کرده ضمان تاب و شکن را
***
قصیده در مدح طغا تیمورخان
ای کرده روز را ز شب قیر گون نقاب
یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
دانی عرق چگونه بود بر عذار او
چون بر صحیفه گل تر قطره ی گلاب
در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل
در روضه ی وجود نروید بهیچ باب
چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود
جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
برتافتست دست دلم تاب زلف تو
باری تو بیگناه زمن روی برمتاب
از ترکتاز چشم تو دل میکند گله
هندوی زلفت از چه سبب میشود بتاب
عشق تو آتشیست که چون در دل اوفتاد
از چشمها گشاد مرا چشمه های آب
باشد بسعی روی تو معمور ملک حسن
کرد آب دیده کشور صبر مرا خراب
دوشم رسید خیل خیال تو میهمان
پالوده کردم اشگ و زدل ساختم کباب
یکره ببر در آرم و بنواز همچو چنگ
تا چند گوشمال کشم از تو چون رباب
تا کی جفا کنی مگر آگه نه ی که من
هستم کمینه بنده سلطان کامیاب
دارای دین طغا تیمور (خان) که روز رزم
میسازد از رقاب عدو تیغ او قراب
در پیش او عدوش چو گاو است پیش شیر
نی نی چو صعوه در کشش چنگل عقاب
تشویر آسمان و زمین داد و میدهد
عزم سبک عنانش و حزم گران رکاب
سرخی صبح و شام برین نیلگون فلک
داند که چیست هر که کند فکرتی صواب
اینست و بس که خنجر خورشید میکند
روی فلک بخون دل دشمنش خضاب
هر کو بعهد شاه کند بندگی غیر
بیچاره شیر پرده نداند زشیر غاب
قارون شود بمال کسی گر بعمر خویش
بیند شبی خیال کف راد او بخواب
ای در پناه سایه رای تو آفتاب
وی درگه تو قبله آمال شیخ و شاب
چرخ اثیر از آتش خشم تو یک شرار
کوثر زچشمه سار صفای تو یک زهاب
ناید کفایت کفت از ابر تیره دل
آب حیات می نتوان یافت از سراب
زین پیشتر که دست سعادت نکرده بود
چون سرمه در دو دیده من خاک آنجناب
بودم امید واثق و هم ظن صادق آنک
دولت رساندم بجناب هنر مآب
منت خدای را که کنون در جناب تو
کردم دعات خاتمه نظم مستطاب
تا بی عمود خیمه نه پشت آسمان
باشد بیا چو بر سر می قبه حباب
بادا فرو شده بزمین دشمنت چو میخ
حبل ورید گشته بگردن درش طناب
در روز و شب ملائکه را ورد افضل است
یا رب دعای ابن یمین باد مستجاب
***
وله
ای بزیر سایه ی لطف مدار آفتاب
وی زخط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه بر گردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خون ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهراست گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیرش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زرفشانی در جهان
در معادن زگرش گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
بر کشد گوهر زتیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بربریست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیر و دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره برگیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون برشدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر زنور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
بادکار عالم از تأثیر عدلش برقرار
برمدار رای او بادا مدار آفتاب
***
و له ایضا
حبذا قصری که دارد پای ثابت اندر آب
سر ز رفعت برکشیده تا باوج آفتاب
آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش
کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب
از خجالتها که مییابد ز نقش دلکشش
روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب
آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد
کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب؟
وضع او بر طالع ثابت نهاد استاد صنع
تا بسان بیت معمورش نبیند کس خراب
چون وزیر شه نشان در صدرگاه او نشست
آستانش خلق عالم را بود حسن المآب
بر که او را چگویم راست حوض کوثرست
گر بود آبی که از کوثر همی خیزد گلاب
بر کنارش خشت پخته رشگ یاقوتست و لعل
در میانش سنگریزه غیرت در خوشاب
با خرد گفتم مقامی هست با زینت چنین
گفت فردوس است و بس و الله اعلم بالصواب
باز پرسیدم که در وی مسند تمکین که راست
گفت خوش گفتی زمن بشنو سؤالترا جواب
آصف ثانی علاء الملک را کز فر اوست
این گل افشان بر مثال باغ جنت مستطاب
آنکه بیداری بختش چون بگیتی سرکشد
تا ابد یأجوج فتنه دیده نگشاید ز خواب
وانکه عزم او بهر جانب که برتابد عنان
برق نتواند که ماند پیش او پا در رکاب
دولتش پاینده بادا تا برغم دشمنان
قرنها نوشد درو با دوستان جام شراب
گه گهی هم جرعه ئی ریزد سوی ابن یمین
تا شود چاکر بیمن دولت او کامیاب
***
ایضا قصیده در مدح و تهنیت ورود امیر یحیی
فرخنده باد مقدم دستور کامیاب
بر روزگار دولت شاه فلک جناب
سلطان مشرقین که از اوج سروری
رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
آن کز صریر خامه او گوش سایلان
پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
یحیی تاج بخش که تارسم خسرویست
تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب
از شرم رأیش آخر هر روز میشود
خورشید زرد رو پس این نیلگونحجاب
تا عدل او عمارت عالم بنا نهاد
جائی نماند جزدل اعدای او خراب
ای خسروی که گر برد از بحر همتت
فصل بهار قطره بسوی هوا سحاب
گر بر زمین شوره فشاندرشاش خویش
در سبزه هاش لاله شود لؤلؤ خوشاب
گر بگذرد به بیشه شیران زخلق او
بوئی که میبرد گر و از کار مشک ناب
گردد چو ناف آهوی تاتار مشکبار
از بوی فایح او کام شیر غاب
ور بنگرند سوی زمین و زمان بخشم
عزم سبک عنانت و حزم گران رکاب
طبع زمان شود چو زمین طالب سکون
حزم زمین شود چو زمان باعث شتاب
شاها امیدوار چنانم که عنقریب
سر برکند زدولت تو بخت من زخواب
در خشکسال مکرمت از ابر رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب
ابن یمین چو از ره اخلاص میبرد
با بندگان حضرت میمونت انتساب
هر چند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب
حقا که با ثنات ز دیوان طبع خویش
از بهر افتخار فلک کردم انتخاب
جز بر جناب حضرت شاهی بهیچ فصل
از راه التجا نگذشتم بهیچ باب
در غیبت و حضور نیم فارغ از دو کار
فکرم نهاده قاعده هر دو بر صواب
گر حاضرم بذکر دعاهای مستطاب
ور غائبم بفکر دعاهای مستجاب
واجب بود رعایت آنکس که جز درت
نشناسد از بسیط زمین مرجع و مآب
تا روز بزم قاعده خواستن بود
از ساقیان شراب و زباورجیان کباب
هر کو نه بر مراد تو برمینهد اساس
باد از دلش کباب و زخون جگر شراب
***
و له أیضا در مدح امیر ستلمش بیگ
دوش این سیمرغ زرین بال یعنی آفتاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبرجد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی ز معمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین و الله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
برفشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فروخوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت زصبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این در درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره زسر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد بر تنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن زبهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعاگوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی زشست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دلوت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب
***
ایضا قصیده در مدح امیر تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره ی نازلترین است آفتاب تیر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد زبهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم زعدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر زبحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل بارغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان رکد از حیا حتی توارت بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
***
و له ایضا فی التوحید
ایدل گرت شناختن راه حق هواست
خود را بدان که عارف خود عارف خداست
غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند
زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست
هر دم سر از دریچه دیگر برون کند
گه آب و گاه آتش و گه خاک و گه هواست
گاهی فرشته گاهی پری گاه آدمیست
گه دیو زشت پیکر و گه حور خوش لقاست
هم زوست نور و ظلمت و هم زوست کفر و دین
هم ماجرا ازوست هم او مایه صفاست
هر دم چو نوعروس کند جلوه ی دگر
گه بر زمین سهی و گهی بر فلک سهاست
معنی یکیست در نظر عقل دور بین
از راه صورت ار چه که بیحد و منتهاست
صد نام اگر بود بازای حقیقتی
بر اتفاق مذهب فرزانگان رواست
چیزیکه هست هست نه کم میشود نه بیش
و آن خود که نیست نیست چو سیمرغ و کیمیاست
بگذشت دورها که درین درج زرنگار
نه یک شبه فزود و نه زویک گهر بکاست
گر شد نهان بزیر پر زاغ تیره شب
باز سفید روز مپندار کان فناست
جائی اگر زغیبت او تیره شد جهان
جای دگر زپرتواش آفاق با ضیاست
در دی بزیر خرقه فرورفت زاهدی
این می پرست اوست که امروز در قباست
مقصود هر دو کون توئی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست
ایدل نمود ابن یمین راه حق بتو
گر غیر این طریق صواب آیدت خطاست
***
و له ایضا
ای دیده در شناختن حال کاینات
باید که باشدت نظری از سر انات
بنیاد کارها همه بر هفت و چاردان
نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
زان هفت وزین چهار که مجموع یازده است
آباش هفت باشد و چارست امهات
زآبا و امهات سه فرزند خاستند
حیوان و معدن و سوم هر سه شان نبات
محصول اینجهان همه زان هر سه زاده اند
خواهی ببحر در نگر و خواه در فلات
وانگه نظر فکن سوی دیوان اختران
مکتون از وروان شده بی کلک و بی دوات
گاهی رسد بخیبت فرزانگان مثال
گاهی بود ببهره دیوانگان برات
گاه از رخ بساط فلک بیدقی رود
آرد شهان فیل فکن را بشاهمات
ایدل بسی رموز و اشارات در رهست
قانون عقل گیر و برو بر ره نجات
گر ظن بری که اینهمه موجود خود شدند
پس آن چرا جماد شد این گشت ذوحیات
آن کیست کو بداشت بیکجای بحر را
وزحکم کیست گشته روان دجله و فرات
هر صورتی بخویشتن ارهست میشدی
کم نامدی زشیر گوزن و زگور شات
هر چند هست صورت اجرام بیشمار
دارای جمله غیر یکی نیست بر ثبات
هر یک قبول فیض دگرسان همی کنند
نال ار چه نی بود نشود چون نی فتات
هستند معترف همه خلقان که خالقیست
تا آن کسان که سجده عزی کنند ولات
هر جوهر و عرض که تو بینی چو ممکنند
دانند عاقلان که بود واجبی بذات
ذاتی که در مبادی ایجاد جود او
فضل بنین ندید در افضال بر بنات
آن حی لا ینام که ذات وی از ازل
دارد فراغ تا ابد از نوم و از سبات
او را پرستد آنکه خرد رهنمای اوست
خواهی زمکه گیرش و خواهی ز سومنات
هر جا که شد کسی چو زملکش برون نشد
منزل چه مرو و بلخ و نشابور و چه هرات
چون پیروی واضع دینیت واجبست
وین هست فرض بر همه کس تا گه فوات
باری چو میروی پی سلطان شرع گیر
تا ره بری بروضه رضوان پس از ممات
دارای دین محمد مرسل که نام او
با نام ذوالجلال قرینست در صلوة
هر کو شفای درد خود از مهر او نجست
نومید از نجات رود درگه وفات
گر نکته های ابن یمین را تو منکری
هات الذی عری بک یا منکری وهات
میخواستم که قافیه وحدان بود تمام
تا مختلط بهم نشود حنظل و نبات
خود دیدم آنکه طبع ضعیفم بشایگان
کردست یکدو جا ز سر غفلت التفات
آری سزد که خورده نگیرند زانکه آب
شیرین و شور هر دو همی خیزد از قنات
یا رب بنور پاک محمد که عفو کن
زابن یمین گناه که طاعت نکرد وفات
طاعت زمفلسان گنهکار خود مجوی
کز مفلسان بشرع نخواهد کسی زکات
***
ایضا فی التوحید
ایدل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست
پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
چون زشادی کس نیابد در همه روی زمین
زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
با خزان عمر و سردی دم باد فنا
نوبهار عمر اگر چه هست خرم هیچ نیست
سور ایام ولادت و آن نشاط و خرمی
پیش این غم کز پس او هست ماتم هیچ نیست
آدمی چون هست خاکی بر ره باد فنا
پس حقیقت دان که از وی تا به آدم هیچ نیست
کس نمیداند که بالای فلک احوال چیست
آنچ باری هست زیر چرخ اعظم هیچ نیست
از برون ماریست دنیا پر زنقش دلفریب
وز درونش آگه نه ی آنجا بجز سم هیچ نیست
تا بکی گرد زمین گردی بکردار فلک
چون فلک را نیز ازین دور دمادم هیچ نیست
من گرفتم گشته ئی خصم از پس چون یسار
گر بدانی غیر بادی در کف یم هیچ نیست
ابر با آن سروری و گنج گوهر حاصلش
جز دلی پر آتش و چشمی پر از نم هیچ نیست
گر سلیمانرا بخاتم بود ملک جن و انس
ملک چون بر باد شد پس سعی خاتم هیچ نیست
بود دورانی که جم جام شهنشاهی گرفت
غیر نام اکنون نشان از جام و از جم هیچ نیست
نادر افتد متفق تدبیر با تقدیر حق
چون اجل آمد دم عیسی مریم هیچ نیست
حیلت اندر معضلات کار ترک حیلت است
چون بغیر از امتثال حکم مبرم هیچ نیست
پیش از این نامد زتو کاری که ارزد هیچ چیز
وانچ اکنون کار پنداریش آنهم هیچ نیست
پیروی شرع کن اینست کار ابن یمین
و آنچه غیر از این کنی از بیش و از کم هیچ نیست
عروه ی وثقی که دائم باد ایمن زانفصام
غیر شرع مصطفی در کل عالم هیچ نیست
***
و له ایضا در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
این منزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش زکوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جاهش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره به خورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
و الا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است وزین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
***
و له ایضا در مدح علاء الدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی زمقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که زیمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهرفشانش ابر
با سینه ی پر آتش و با چشم پرنم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ای صاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاده پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ارچه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا و آدم است
ذات تو در زمان زفلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بر وی مقدم است
نعل سمند تست مه نو و زین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
***
قصیده ایضا له
ای کاشف اسرار فلک رأی منیرت
وی مظهر انوار سعادات ضمیرت
تو یوسف مصری و عزیز همه آفاق
بر جمله خزائن بجهان کرد امیرت
ای میر محمد توئی آنکس که بمردی
مانند علی نیست در ایام نظیرت
در معرکه خصم تو که بادا بجهان گم
چون زاغ کمان گوشه نشین گشت چو تیرت
هر گه که سنان راست کنی بر دل دشمن
گر آهن و سنگست نماید چو حریرت
در پاشی انوار تو از وصف برونست
با فیض کف راد نمودست حقیرت
در بزم چو جنت بنشین شاد چو رضوان
کز غالیه حور بسوزند عبیرت
زان خوشه انگور که پروین لقب اوست
نشگفت گر آرند گه بزم عصیرت
هر پیر و جوانرا که نظر بر رخت افکند
با بخت جوان بیند و با دانش پیرت
در تربیت بنده خود ابن یمین کوش
زیرا که نباشد زچنین بنده گزیرت
از تست جهان کرم آباد که بادا
داری جهان تا که جهانست نصیرت
***
ایضا له در مدح تاج الدین علی
آنکه دست و دل او مظهر جود و کرم است
وانکه در داد و دهش صد چو فریدون و جم است
قدوه و قبله شاهان جهان خواجه علی
یاور ملک عرب داور ملک عجم است
و آنکه تیغش بگه رزم زخون دل خصم
رود نیلست که سیلش همه آب بقم است
فکر صائب نظرش دیده و دانسته که چیست
هر چه بر تخته تقدیر الهی رقم است
همچو عیسی و خضر ذات محمد سیرش
فرخ آثار و مبارک دم و میمون قدم است
هر که با درگه او داد پناه از حدثان
ایمن از حادثه چون صید حریم حرم است
همتش گر نشود ضامن روزی نکند
عزم صحرای وجود آنکه بکتم عدم است
گر چه سیم و زر کان بیش زپیش است ولیک
با در افشان کف او وقت عطا کم زکم است
بخشش ابر چو فیض کف او نیست چنانک
گاه گاهی بود آن بخشش این دم بدم است
لابهنگام تشهد بود اندر سخنش
چون از آن در گذری صیغه لفظش نعم است
دشمنش ابر بهارست ولیکن نه بجود
زآنجهت کز دل و از دیده همه سوز و نم است
تیر عدلش نه شگفت ار برد از راست روی
هر چه در پشت کمان از کژی و تاب و خم است
شهریارا زدرت هر که دمی دور فتاد
تا قیامت زچنین غبن ندیدم ندم است
چار پهلو شود از خوان تو چون شیره آش
آزا گر خود همه اعضاش چو کاسه شکم است
هر که با لشکر چون مور و ملخ دید ترا
گفت با خسرو سیاره زانجم حشم است
همچو خورشید گرفتی همه آفاق به تیغ
زانکه زلف ظفرت پرچم رمح و علم است
گشت ظالم شکن از عدل تو مظلوم چنانک
طعمه مورچگان از دل شیر اجم است
هر که در بوته اخلاص تو چون زر ننشست
کنده چون سکه و سر کوفته همچون درم است
از ره تیره دلی دشمن تو هست دوات
لیک بس کلسته و بیسر و پا چون قلم است
خسروا داعی درگاه جلال تو رهی
که هوادارتر از جمله عبید و خدم است
با خرد گفت که دانی بچه عیب ابن یمین
از کمان فلک آزرده بتیر ستم است
برکشیده از جگر آهی خرد و گفت بدرد
عیبش اینست که مسکین بخرد متهم است
دین پناها چو دل اهل هنر شاد بتست
مپسند آنکه نصیب از فلکش جمله غم است
گر تو اندیشه کارش نکنی پس که کند
کوشهی در همه عالم چو تو عالی همم است
با کریمی چو توأش جستن کام از دگری
چون زعصفور طلب کردن لحم و دسم است
تا بود از سر دانش سخن اهل هنر
آنکه روزی ده خلقان کرم ذوالنعم است
کرمت ضامن ارزاق خلایق بادا
که توئی آنکه کف راد تو کان کرم است
مجلس انس تو خرم چو ارم باد و بود
زانکه از عدل تو عالم بخوشی چون ارم است
***
ایضا له
ای سایه خدای توئی همچو آفتاب
با خاص و عام بر سر اظهار تربیت
گرد بسیط خاک فلک دورها بگشت
قادر نیافت کس چو تر بر کار تربیت
مهر ترا مهندس فکر تو دوختست
بر هر دلی که هست زمسمار تربیت
من بنده کمینه که ننواخت مدتی
لطف توأم بلفظ گهر بار تربیت
یکچند اگر بخانه چون ذره نتافتم
از آفتاب رأی تو انوار تربیت
ور شد حسود مانع آن کافتدم بدست
از بحر جود گوهر شهوار تربیت
شکر خدا که باز پس افتاد کار آنک
پیش تو کرد در حقم انکار تربیت
دی گفت فخر ملت و دین آنکه عقل او
داند نکو طریقه و هنجار تربیت
کز آصف زمانه شنیدم که بعد ازین
ابن یمین شدست سزاوار تربیت
گفتم بلی درین سخنم نیست شبهه ئی
زیرا که میرسد بمن آثار تربیت
در حق من بسیط جهان سر بسر گرفت
چون صیت عدل شاملش اخبار تربیت
وقتست اگر بسایه لطفم درآورد
آن دوحه مبارک پربار تربیت
خوشگوی بلبلی چو من آخر دریغ نیست
محروم و بی نصیب زگلزار تربیت
تا هست عادت اهل کرم را که مینهند
بر کتف فاضلان جهان بار تربیت
بادا روان عامل دیوان لطف او
بر اهل فضل متصل ادرار تربیت
***
قصیده
جهان پیر را دولت جوانست
که ارغونشان نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشان عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
زروی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
***
ایضا له قصیده
چون فلک از آفتاب مشعله ئی در گرفت
عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت
خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید
لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت
زرگر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد
قصر زمرد اساس در ورق زر گرفت
باز سفید فلک از افق اندر پرید
بیضه زاغ سیاه در کنف پر گرفت
تا جور نیمروز با علم زرنگار
از طرف باختر آمد و خاور گرفت
صبح مزین صفت از رخ رومی روز
طره زنگی شب بهر صفا برگرفت
خنده زخاصیت است صبح دوم را از انک
در دهن از آفتاب قرص مزعفر گرفت
روز چو بر زد سر از جیب شب لاجورد
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت
دلبر من از در حجره درآمد بناز
مجلس من صد صفا از رخ چون خور گرفت
ابن یمین را نظر بر رخ او چون فتاد
زود ره گفتن این غزل تر گرفت
ماه رخار مهر تو باز دل از سر گرفت
خرم و شادان دلی کو چو تو دلبر گرفت
از دل و دین آگهی کی بود آنرا که او
جز خم ابروی او قبله دیگر گرفت
گر مه انور زند لاف صفا با رخت
اهل خرد را رسد بر مه انور گرفت
آزر بتگر بتی چون تو نیارست ساخت
بیشک از اینسو خلیل خرده بر آزر گرفت
گر چه جفا از توأم تلخ نیاید از انک
بر لب تو چون گذشت لذت شکر گرفت
لیک مکن بیش جور بر دل آنکو بجان
راه عبودیت شاه مظفر گرفت
شاه سکندر سریر تاج ملوک جهان
آنکه جهان سر بسر همچو سکندر گرفت
آنکه بروز وغا کشتن اعداش را
در کف او برگ نی نیروی خنجر گرفت
پنجه عدلش چنان دست ستم تاب داد
کز اثر آن گوزن جای غضنفر گرفت
شاه فلک رغبت بندگی حضرتت
از پی کسب شرف در دل و در سر گرفت
بر در میمون او همچو دگر بندگان
خواست که بندد کمر راه دو پیکر گرفت
کامروا خسروا از حسد رأی تو
مهره ی مهر ستم گونه اصفر گرفت
حزم تو گاه درنگ عزم تو گاه شتاب
خجلت کهسار داد سرعت صرصر گرفت
کلک ترا میرسد دعوی معجز از انک
زو شبه بی بها قیمت گوهر گرفت
مثل تو در هیچ دور تاجوری کس ندید
تا شه سیاره این تخت مدور گرفت
تا بتوشد دل قوی هر که ازین پیشتر
پیرو بوجهل بود راه پیمبر گرفت
بنده بفرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت
باد قبول تو بر شعر چو آبم وزید
بر صفت صید تو عرصه کشور گرفت
گر چه لطیف جهان شمس زمین و زمان
زلف عروس ثنات پیش ز چاکر گرفت
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو
تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت
توبه کنم از سخن گر کند اندر جهان
بر سخن من بحق هیچ سخنور گرفت
تا بود اندر جهان فاش که خیبر علی
بیمدد خالد و یاری قنبر گرفت
باد بدنیا و دین یاور تو روح آنک
کو سر عنتر برید قلعه خیبر گرفت
***
قصیده در تعریف بنای مسجد جامع سبزوار و مدح تاج الدین بانی آن
حبذ اطاقی که جفت این رواق اخضرست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گرچه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش زآسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کز وی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گرچه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
و اندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
زآنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع زراه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وین عجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او زتاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری در وی زروی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هر کجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زر کان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روزرزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه زخط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چون تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ورچه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهربار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میرباید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
زآن بود کاندر دهان او زشکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
***
قصیدة فی المنقبة
خرم دلی که مجمع سودای حیدرست
فرخ سری که خاک کف پای حیدرست
جائیکه جبرئیل بدانجا نمیرسد
برتر هزار مرتبه زآن جای حیدرست
در دعوت ملائکه بر خوان آرزو
هر نعمتی که هست به آلای حیدرست
در خطیر معرفت سر کاینات
یک قطره حقیر زدریای حیدرست
علمی که هست عالم افلاک را زبر
عکسی زنور خاطر دانای حیدرست
کس حال کاینات به علم الیقین ندید
ور دید کار دیده بینای حیدرست
عقل ارچه در ممالک هستی سرآمدست
دیوانه وار واله و شیدای حیدرست
شمع جهانفروز که خوانندش آفتاب
برقی زتاب مشعله رأی حیدرست
گر ممکن است معجزه ئی از پس نبی
الفاظ جانفزای دلارای حیدرست
دانی که عرش چیست بر اهل معرفت
اول قدم زمنبر والای حیدرست
از صبغة الله ار بیقین آگهیت نیست
هست اتفاق عقل که سیمای حیدرست
زآنروی بر وحوش جهان شیر شد امیر
کان هم یکی زجمله اسمای حیدرست
لطفی که در خزانه غیب است مدخر
اظهار آن بسیرت زیبای حیدرست
فرزانگان عالم غیب آنچه داشتند
از رازها نهان همه پیدای حیدرست
با جبرئیل هم ننهادند در میان
سری که در صمیم سویدای حیدرست
هر چند دارد ابن یمین جرم بیشمار
اما از آن چه باک که مولای حیدرست
بیشک بدینوسیله که دارم مقام من
روز جزا بحضرت اعلای حیدرست
نندیشم از تزلزل اقدام کاعتصام
من بنده را بحبل تولای حیدرست
فردا که اختیار دهندم که جای گیر
گیرم بخلد جای که مأوای حیدرست
***
قصیده
دو سه روزی دگرم جان بر تن مهمانست
بعد ازین وقت جدائی و وداع جانست
گه آنست که جان خو ز بدن باز کند
که میان من و جان وقت غم هجرانست
غم تن نیست که تن در وطن خویشتنست
غم جانست که او را ره بی پایانست
آه از آنروز که عزم سفرم باید کرد
اولین منزل من عرصه گورستانست
چون برندم بلب گور و نهندم در خاک
بهمان قاعده و رسم که در دورانست
تن تنها بگذارند و نماند با من
بجز اعمال اگر کفر و اگر ایمانست
دستگیری نکند مال و زن و فرزندم
مگرم آن عملی کان صفت رحمانست
راستی و کرم و لطف و کم آزاری و داد
هر چه زین نوع بود آنهمه با انسانست
سفری دور و درازست که اندر پیش است
مرکبی سست و ضعیف است که زیر رانست
بر تن زار خود ایدوست بزاری بگری
که رهی پرخطر از پیش وزپس طوفانست
جان چو مرغیست گرفتار قفس بی پر و بال
یا چو بیچاره غریبیست که در زندانست
نیست اندر عملش آنکه ورا گیرد دست
طاعتش جمله گناهست و عمل عصیانست
عمر ضایع شده و داده جوانی بر باد
هر چه کردست همه عمر بر او تاوانست
نیکبخت آنکه زباطل سوی حق روی نهاد
مقبل آن دل که درو معرفت سبحانست
حاصل از ذکر خدایست کمال همه کس
آنچه بی ذکر خدایست همه نقصانست
یا رب از ما نظر رحمت خود باز مگیر
که درین درد مرا رحمت تو درمانست
عفو کن بار خدایا تو گناهان مرا
که مرا زاتش خجلت جگری بریانست
گرچه اندر عملم نیست کم از طاعت و بیش
لیک اندر کرمش بیش زپیش احسانست
هست محمود یمین عاصی و مفلس شده پیر
در دو عالم بامید کرم یزدانست
***
و له ایضا قصیده در مدح علاء الدین محمد
ساقی بیا که موسم نوشیدن ملست
هم راغ پر زلاله و هم باغ پرگلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن زبلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده ی عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از آنک ابر چو با گونه ملست
یا رب زخلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه و همه مشک و قر نفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسره نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم زهندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
و الا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ای صاحبی که ماه نو و اطلس و حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش زطبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گر خواهدار نی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایش عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه زگوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگدکوب چون پلست
***
و له ایضا ملمع در مدح وجیه الدین مسعود شاه
ساقی الاصحاب مائا بارقا کالنار هات
لا تدافعنی و سافحنی به واذکر ولات
ای برخ مانند آتش وی بلب آب حیات
کشتئی میران زدریای غم ارخواهی نجات
راحتی لا تهجریها ساعة من راحتی
ان فی التأخیر آفات و وقت العیش فات
تلخ شورانگیز در ده تا کند ابن یمین
کام جان شیرین که هست آن تلخ را اصل از نبات
لو ترانی تارکا تدبیر امری لاتلم
و اعلمن ان الذی آت من الحالات آت
فرصت امروزست و دی خود رفت و فردا نامدست
وقت را دریاب و مگسل از مسا عیش غدات
هات ساقینا شرابا من رآه حاله
لمعة من رأی من فاز الوری بالمکرمات
خسرو عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه
آنک گرگ از حفظ او مولع بود بر حفظ شات
مالک الاملاک یبذال یری فی دینه
بذل ما فی راحتیه واجبا مثل الزکات
نسبت شاهی بغیر او در این دوران بود
چون الهیت که می بندند بر عزی ولات
دائم فی عز منیع ثابت ارکانه
لا یح ما لاح برق الال من ظهر الفلات
هر که سر بر خط فرمانش ندارد چون قلم
چشم بادا چشمه آب سوادش چون دوات
***
و له در تهنیت عید روزه
شهریارا ماه روزه بر تو میمون باد و هست
همچو عیدت روزها یکسر همایون باد و هست
تاج ملک و دین علی کز صبغة الله تا ابد
بخت روز افزونت را رخساره گلگون باد و هست
نوعروس ملک را همچون تو دامادی نخاست
جای آن داری بگویم بر تو مفتون باد و هست
خاک پایت کز شرف تاج سر شاهان بود
چون گل از خون دل اعدات معجون باد و هست
چون شنید از باغ ملکت بد کنش بوی بهی
چون انارش دل زغم پرقطره ی خون باد و هست
هر سعادت کان ازین پس بود و باشد تا ابد
از برای نظم کارت یکسر اکنون باد و هست
از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت
چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست
فتنه را دایم ز شربتخانه انصاف تو
پرورش از شیره خشخاش و افیون باد و هست
در جهان از لطف ایزد هیچ چیز نیست کم
وزهمه چیزیکه باشد عمرت افزون باد و هست
از گزند روزگار پیر بخت نوجوانت
دایم اندر عصمت دارای بیچون باد و هست
تا نباشد کار گردون را سر و پائی پدید
کارخصمت بی سر و پا همچون گردون باد و هست
تا بود سیماب و گوگرد ابتدای زر و سیم
دشمنت چون سیم وزر در خاک مدفون باد و هست
تا کند از جان نثار حضرت میمون تو
با یسار ابن یمین از در موزون باد و هست
عمرت اندر کامرانی کم مباد از عمر نوح
مالت افزون تر بسی از مال قارون باد و هست
***
قصیده در مدح خواجه یحیی
کار ملک و دین بحمدالله نظام از سر گرفت
مصطفی بطحا گشاد و مرتضی خیبر گرفت
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت
خسرو جمشید فر سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین ازو صد فرخی و فر گرفت
سرور گردنکشان یحیی که چون الیاس و خضر
از مددکاری ایزد ملک بحر و بر گرفت
سایه الطاف یزدان آنکه همچون آفتاب
زابتدای باختر تا غایت خاور گرفت
وانکه چون بهر شکار آورد پای اندر رکاب
شهریاری با سپاه و تخت با افسر گرفت
شاهباز همت او سر بسر آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر بال و پر گرفت
خسرو سیاره زان گیرد جهان کو هر صباح
فال فرخ زان رخ همچون مه انور گرفت
یک سحر بهر تماشا رأی عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر برگرفت
از برای مقدم میمونش آئین بند صنع
چار طاق هفت منظر در زر و زیور گرفت
ذره ئی از شمع رأیش کرد خورشید اقتباس
وز فروغ آن چراغ مهر انور درگرفت
منشی گردون قلم الا بمدح او نراند
زهره زهرا بیاد بزم او مزمر گرفت
از برای بزم عامش خسرو سیارگان
زرگری میکرد تا آفاق را در زر گرفت
گر نبرد از بحر طبعش ابر نیسان فضله ئی
پس چرا در دل صدف از فیض او گوهر گرفت
در صفات لفظ شیرینکار او ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت
عقل کار آگاه داند کز لب و چشمست بس
گر بگیتی دشمنش قسمی زخشک و تر گرفت
حزم او وقت درنگ و عزم او گاه شتاب
رسم خاک آورد پیدا عادت صرصر گرفت
نوعروس حجله زربفت یعنی آفتاب
در سر از تشویر رأیش نیلگون چادر گرفت
از نهیب احتساب حزم او بیند خرد
کز صراحی خون چکید و در دل ساغر گرفت
سر کشید از آتش خشمش بگردون شعله ئی
وزشرارش سطح گردون سربسر اخگر گرفت
آستانش هر که چون در بوسه جای خود نکرد
حلقه وار از دار دنیا زود راه درگرفت
از شهان کس را جز او گویند کانی کانچنانک
هر یکی یا شهریاری یا یکی صفدر گرفت
خسرو مازندران چون مرزبان طوس بود
رأی نقض عهد میزد لاجرم کیفر گرفت
تا عدوش از زخم گرز سرگران در خواب شد
هر کجا شاهی زبیمش ترک خواب و خور گرفت
کافران جستند راه از مؤمنان سوی گریز
خود میسرشان نشد مؤمن ره کافر گرفت
گر جهانی را بهم برزد که داند سر آن
کهتران را کی رسد بر سیرت مهتر گرفت
هر چه باشد بعد ازین گو باش خود نیکی بود
شه بکام خویش باری اینزمان کشور گرفت
کشور شاهان گرفتن باد کار شهریار
تا ردیف شعر سازد هر سخن گستر گرفت
هر که دید آن حال یا از دیگری بشنید گفت
کار ملک و دین بحمدالله نظام از سر گرفت
***
قصیده در مدح حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء و تعریف بقعه منوره او
گوهر افشان کن زجان ایدل که میدانی چه جاست
مهبط نور الهی روضه ی پاک رضاست
در دریای فتوت گوهر کان کرم
آنک شرح جود آباء کرامش هل اتاست
ظلمت و نور جهان عکسی زموی و روی اوست
موی او و اللیل اذا یغشی و رویش و الضحاست
قبه ی گردون ندارد قدر خاک درگهش
یا رب این فردوس اعلی یا مقام کبریاست
سرمه ئی از خاک پای او کشیدست آفتاب
موجب این دانم که عینش منبع نور و ضیاست
اوست بعضی از وجود آنکه در معراج قدس
گرد نعل مرکبش روح الامین را توتیاست
قلب میگردد روان از بوی خاک درگهش
خاک نتوان گفتنش کز روی عزت کیمیاست
قبه ی پر نورش از رفعت سپهر دیگریست
و اندرو ذات پر انوارش چو مهر اندر سماست
رفعت گردون گردان دارد آنگه بر سری
مجمع تقوی و عصمت مرکز صدق و صفاست
حاسد ار نشناسدش کز روی رفعت کیست او
پادشاه اتقیا و ازکیا و اصفیاست
قرة العین نبی فرزند دلبند وصی
مظهر الطاف ایزد فخر اصحاب عباست
مقتدای شرق و غرب و پیشوای بر و بحر
خود چنین باشد کسی کو نور پاک مصطفاست
هست مخدوم بحق اهل جهان را بهر آنک
وارث آنست کو را بر جهان حق ولاست
وارث شاهی که از تشریف خاص مصطفی
کسوت من کنت مولاه بقد اوست راست
طاعت صد ساله گر باشد بوزن کوه طور
چون کند ایزد تجلی بی هوای او هباست
کوکب دری تاج شهریاران جهان
با وجود نیم ذره خاک پایش بی بهاست
هست سلطان خراسان نی چه گفتم زینهار
بر سر هر هفت اقلیم و دو عالم پادشاست
صیت اقبالش که برهاند چو آب از آتشت
در بسیط خاک پیمودن مگر باد صباست
اصل علمی را که بخشد ایمنی از مهلکات
در حقیقت با علوم منجیاتش انتماست
حاسد از درد حسد هرگز کجا یابد نجات
بی اشاراتش که کلیات قانون شفاست
شاهباز همتش بر لا مکان سازد مکان
تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست
سر فرو نارد بطوبی و بکوثر همتش
کی فرود آرد که آن با همتش آب و گیاست
بس عجب ناید نعیم خلد اگر خوش نایدش
چون زمهمان خانه ی قدسش ابا اندر اباست
از نژندی خصم او را جایگه تحت الثری
از بلندی قدر او فوق سماوات العلاست
همت عالی او را خاک و زر یکسان بود
و اینکه زر بر خاک پاشیده است بر حالش گواست
قبه ی گردون گردان حلقه ی درگاه اوست
زآنسبب چون حلقه دائم قامتش در انحناست
هر که مهرش در میان جان ندارد چون الف
قامتش روز جزا از غم چو جیم و نون دو تاست
ایجنابت قبله ی حاجات ارباب نیاز
حاجتی کاینجا رود معروض بی شبهت رواست
حاجت ابن یمین را هم روا کن بهر آنک
حاجت خلقان روا کردن زاخلاق شماست
در ره اخلاص تو جز افتقارم هیچ نیست
و آنکه زاد او نه فقرست اندرین ره بینواست
نیستم محتاج دنیا چون فنایش در پی است
کار عقبی دار و حالش را که در دار البقاست
جرم اینعاصی مجرم روز حشر از حق بخواه
کز تو استغفار و غفران فراوان از خداست
وین شکسته بسته بینی چند ازین مسکین پذیر
کاین نه مدح تست بهر شهرت اخلاص ماست
من کدامین مدح گویم کان ترا لایق بود
چون صفات ذات پاکت برتر از حد ثناست
کردگارا طاق این فیروزه قصر زرنگار
تا بحکم واضع دین قبله اهل دعاست
حضرت عالیش را بر داعیان مفتوح دار
کز جنابش یافت داعی هر مراد دل که خواست
***
قصیده در مدح خاتم الانبیاء علی مرتضی و بقیه ی امامان هدی
مظهر نور نخستین ذات پاک مصطفاست
مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را
وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست
گفته شد اوصاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست
وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
حکمتست و عصمتست و بخشش و مردانگی
کژ نشین و راست میگو تا زیاران این کراست
این صفات و زین هزاران بیش و عصمت بر سری
با وصی مصطفی یعنی علی المرتضاست
جز علی مرتضی در بارگاه مصطفی
هیچکس دیگر به دعوی سلونی برنخاست
مصطفی و جمله یارانش مسلم داشتند
اینچنین دعوی چو دانستند کان رمز از کجاست
حجت اثبات علمش لو کشف باشد تمام
از فتوت خود چگویم قائل آن هل اتاست
او باستحقاق امام است و بنص مصطفی
بر سر این موجب نص نیز حکم انماست
با چنین فاضل زمفضولی تراشیدن امام
گر صواب آید ترا باری بنزد من خطاست
چون گذشت از مرتضی اولاد او را دان امام
اولین زیشان حسن وانگه شهید کربلاست
بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود
بعد از او موسی نجی الله و بعد از وی رضاست
چون گذشتی زوتقی را دان امام آنگه نقی
پس امام عسکری کاهل هدی را پیشواست
بعد ازو صاحب زمان کز سالهای دیر باز
دیده ها در انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را باصفا
هر کژی کاندر جهان باشد شود یکباره راست
این بزرگان هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی رفعتی فوق سماوات العلاست
بنده خود را گرچه حد آن نمیداند ولیک
دائم از اخلاص ایشان کارش انشاء ثناست
بر امید آنکه روز حشر ازینشاهان یکی
گوید این ابن یمین از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمین را بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست
روح پاک هر یکی در جنة المأوی مقیم
بود و باشد کان مقام اتقیا و اصفیاست
***
قصیده در مدح حضرت ولایت
نوری که هست مطلع آن هل اتی علیست
خلوت نشین صومعه ی اصطفا علیست
مهر سپهر حکمت و جان و جهان فضل
فهرست کارنامه ی اهل صفا علیست
آنکس که بت پرستی و میخوارگی نکرد
سلطان اولیاء و شه اصفیا علیست
آنکس که در یقینش نگنجد زیادتی
صد بار اگر زپیش برافتد غطا علیست
آن طفل شیر دل که بتوفیق ایزدی
در عهد مهد کرد شکار اژدها علیست
آنکس که با نبی چو بخلوت دمی زدی
گرد سرادقات جلال از عبا علیست
و آنکو برای دین بسر کفر برفشاند
از میغ تیغ صاعقه روز وغا علیست
آمد زحق ندا به نبی در مضیق حرب
کآنکس که برکند در خیبر زجا علیست
گر بود مستحق زسلف یک وجود کو
باشد بحق وصی زپی مصطفی علیست
وز حجت نبوت امامت عدالتست
با عفت و شجاعت و جود و سخا علیست
علم نبی همی طلبی از علی طلب
کاو هست شهر علم در آن شهر را علیست
نشگفت اگر ملائکه گردند مقتدی
آنرا که در مناهج حق مقتدا علیست
هرگز جهان نبود که در وی علی نبود
بی ابتدا علی بد و بی انتها علیست
بودست و هست و باشد و تصدیق واجبست
زیرا که نور ساطع ذات خدا علیست
کردن بیان رفعت قدرش چه حاجتست
دانند اهل عقل که فوق السما علیست
ما عمرو و زید را نشناسیم در جهان
ما را بس این شناخت که مولای ما علیست
ترک حسب بگیر خود این بس که در نسب
داماد و ابن عم شه انبیا علیست
از هر عطیه کابن یمین را خدای داد
فاضلترینش دوستی مرتضی علیست
دارم امید عفو گرم هست صد گناه
بر اعتماد آنکه مرا پیشوا علیست
ایدل زتشنگی قیامت مترس از آنک
ساقی حوض کوثر دارالبقا علیست
دانم که از تو باز ندارد بهیچ حال
یک شربت آب از آنکه سر اسخیا علیست
***
قصیده
هر که را توفیق ایزد یار و دولت یاورست
خاکپای آسمانسای تواش تاج سرست
این منم یا رب که از بیدای حیرت چون کلیم
سوی طور عزتم نور تجلی رهبرست
سر بشاهی گر برارم عقل را ناید شگفت
زآنکه خاک پای تاج ملک و دینم افسرست
آن خضر تدبیر کاندر دفع یأجوج ستم
باره ی عدلش بجای سد شاه اسکندرست
مسند فیروزه گردون سریر قدر اوست
زانسبب چون تاج شاهان جمله زو با زیورست
آفتاب از نور رأیش ذره ئی کرد اقتباس
از حصول آن سعادت بر جهانی سرور است
کوه با چندان گران سنگی بنزد حلم او
در سبکساری چو برگ کاه پیش صرصرست
آتش افروزست باد قهر او در جان خصم
خاک پایش در لطافت رشگ آب کوثر است
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خلق را
چون زشربتخانه ی خلقش بود جانپرورست
دشمنش را افسر از افسار زیبد همچو خر
ور چو عیسی جایش این اورنگ مینا پیکرست
زآتش قهرش بگردون شعله ئی گر سرکشد
هر یکی گردد شراری هر چه بر وی اخترست
در دل اعدای او نوک سنان آبدار
در میان ظلمت انگشت نور اخگرست
روی او چون بارز مجموع انوار آمدست
خط ترقین بهر آن بر روی ماه انورست
زآستان حضرتش برتر نمی یارد پرید
طایر قدسی که عرش او را بزیر شهپرست
در گشاد حصن دشمن تیغش از روی قیاس
همچو در تسخیر خیبر ذوالفقار حیدرست
زآن جهانگیرست تیغش همچو تیغ آفتاب
کز پرند فتح و نصرت پیکرش را گوهرست
از نکو خلقی و زیبا خلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است
شاد باش ایشاه دین پرور که حد ملک تو
زابتدای باختر تا انتهای خاورست
روز بزم از ترک و هندو روم بر درگاه تو
در عداد بندگان خاقان ورای و قیصرست
جان خصمت را دهد چون خاک ره تیغت بباد
تیغ تو آبست و خصمت را گرفتم آذرست
در جهانی وز جهان افزونتری گویم که چون
همچو صد معنی که در یک لفظ موجز مضمر است
طوطی طبعم چو در اوصاف الطافت فتاد
نطق او را از خواص آن مزاج شکرست
روز بار ابن یمین چون عرضه دارد مدح تو
عقل گوید انوری مداح سلطان سنجرست
راستی را هر که فر شاه و شعر بنده دید
گر خرد یارست با او گفت عقلش یاورست
شهریارا دارم از دوران شکایتها ولیک
زوچه گویم چون ترا او نیز چون من چاکرست
با تو گویم حال خود چون رأی و روی کلک تست
آنکه بر دوران بحکم لایزالی داورست
چون یقین دانی که از بیش و کم دنیا مرا
هر زمانی بیشتر خرجی و دخلی کمترست
خود بفرما تا چه باید کرد چون از لطف حق
همت عالی تو خلق جهان را غمخورست
با چو تو ممدوح و مداحی چو من انصاف ده
شاخ امیدم روا باشد کزینسان بی برست
تا بهار و مهرگان گویند ابر و باد را
کان یکی گوهر فروش و این دگر یک زرگرست
شد بهار و مهرگان و حادثات از بزم تو
دور بادا کز خوشی بزمت بهاری دیگرست
***
ایضا قصیده در مدح شاه ابونصر
یا رب این نکهت جانپرور مشک ختن است
یا دم غالیه ی زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره ی باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمید است زبید طبری
چون زفیروزه سنانست و زمرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زین
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابونصر علی
آنکه مانند علی رزمزن و صف شکن است
و آنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا زاهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته ی سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله ی رأی تو نوری ندهد
تاب این شمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید زچه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند زاطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه ی پر کینه کند تیر ترا
دشمنت زآنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ور چو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه ی رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر هر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
***
در تعریف شادیاخ
یا رب این باغ ارم یا شادیاخ خرم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دو نر امرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح در می در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی زآفتاب
دل زنزهتگاه او چون جان زدانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گر چه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
***
قصیده
الوداع ایدل که ما زین جا سفر خواهیم کرد
منزل اصلی خود جای دگر خواهیم کرد
هست دنیا در حقیقت رود عقبی را پلی
ما مسافر بیگمان زین پل گذر خواهیم کرد
تا بکی در چار میخ طبع خود بینیم رنج
نفس را زین چار میخ غم بدر خواهیم کرد
ما با کراهیم چون یوسف درین زندان اسیر
مصر عزت را عزیزآسا مقر خواهیم کرد
همچو نی در بند شکر مانده ایم اما چو سرو
تا شویم آزاد خود ترک شکر خواهیم کرد
حاصل دنیا متاعی نیست کانرا قیمتست
زو چو صاحب همتان قطع نظر خواهیم کرد
کار دنیا دیده ایم و حال او دانسته ایم
جهل باشد رغبتش منبعد اگر خواهیم کرد
ما از اینجا شاد و خرم میرویم از بهر آنک
منزل اندر بقعه ئی زین خوبتر خواهیم کرد
گوهری خواهیم کشتن شبچراغ عالمی
چون تن اندر خاک پنهان همچو زر خواهیم کرد
گر کلاه عمر بر باید قضا از سر چه باک
با فلک چون دست همت در کمر خواهیم کرد
هر کرا عزم تماشای ریاض قدس هست
گو مهیا شو که ما ناگه سفر خواهیم کرد
میرویم آنجا که حق یابیم چون ابن یمین
عمر تا کی در سر بوک و مگر خواهیم کرد
قطع کردیم از همه عالم کنون آرامگاه
در جناب حضرت خیر البشر خواهیم کرد
رهبر اولاد آدم مصطفی کز پیرویش
تارک افلاکیان را پی سپر خواهیم کرد
پیروی کردیم شرع مصطفی را تاکنون
شکرایزد کاندرین عمری بسر خواهیم کرد
***
ایضا قصیده در منقبت حضرت علی مرتضی علیه السلام و الصلوة
آنرا که پیشوای دو عالم علی بود
نزد خدای منزلتی بس علی بود
اقبال دارد آنکه زند دم زدوستیش
بل بندگی قنبرش از مقبلی بود
امروز هر دلی که تهی باشد از ولاش
روز جزا ز نار سقر ممتلی بود
بر اتفاق مرشد و هادی اولیاست
از نور اوست مقتبس آنکو ولی بود
شرطست در نماز جماعت امام را
کاو را از آن میان صفت افضلی بود
فاضل بجای ماندن و مفضول را امام
کردن نه در طریقه ی حق مبطلی بود
هر کس که مؤمنست بفرمان مصطفی
مولاش اگر عناد ندارد علی بود
گر فیض او مدد نکند خاطر مرا
آخر مرا بگوی که این پردلی بود
ممدوح از این قبیل که گفتم فضایلش
گفتن مدیح غیر وی از جاهلی بود
تا زنده ماند ابن یمین کار افضلش
در گلشن مدایح او بلبلی بود
***
قصیدة فی النصیحه
ایها الناس دل از کار جهان برگیرید
رستگاری طلبید و ره داور گیرید
تا چو پروانه درآئید بنور از ظلمات
هر زمان شمع صفت سوزدل از سر گیرید
چهره در بوته اخلاص بکردار خلاص
از تف آتش دل یکسره در زر گیرید
بگذرید از سر شر چون زشما خیری نیست
خیر بسیار بود آنکه کم شر گیرید
خیزد از بحر معاصی گهر عیش ولیک
تا نگردید غریقش کم گوهر گیرید
هر چه از نیک و بد امروز نهان میدارید
جمله فردا بظهور آید و کیفر گیرید
آخر کار چون این ره بدری می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید
دهقنت بر صفت اهل صفا پیشه کنید
تا بتدریج بر کشته ی خود بر گیرید
ره بمقصد نبرید ار نبود راهبری
تا رسد راه بمقصد پی رهبر گیرید
مصطفی آنک چو بر تربت یثرب گذرید
از چراغ دل او شمع صفا درگیرید
رهبری کو بود ایمن زخطا در ره حق
جز پیمبر نبود راه پیمبر گیرید
و آنکه ذاتش بصفا هست یکی شهر علوم
تا بدان شهر درآئید ره درگیرید
مرتضی را در آن شهر شناسید که اوست
آن کز او رسم و ره شرع مطهر گیرید
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایه ی او طارم اخضر گیرید
کثرت علم وی از لفظ سلونی دانید
زور بازوش قیاس از در خیبر گیرید
هست چندان هنر او را که چو تعداد کنید
کمترین منقبتش کشتن عنتر گیرید
ایعزیزان سخنی بیغرض از ابن یمین
بشنوید و همه بر خاطر انور گیرید
اگر از تشنگی روز قیامت ترسید
دامن مرحمت ساقی کوثر گیرید
در زمین دل و جان دانه ی مهرش کارید
تا بر کشته خود هر چه نکوتر گیرید
***
و له قصیده در مدح امیر معز الدین حسین کرت
این منم یا رب که بختم پیشوائی میکند
دولت بیگانه طبعم آشنائی میکند
آنچه محبوبست میجوید بمن پیوستگی
و آنچه دل زو میرمد از من جدائی میکند
در شب تاریک فکرت رغم انف روزگار
اختر فیروز روزم روشنائی میکند
بیگمان از شام نکبت رستگاری حاصل است
هر کرا صبح سعادت پیشوائی میکند
مگذر ای ابن یمین از مرکز توفیق حق
سوی شاه دین پناهم رهنمائی میکند
سرور عالم معز الدین که خاک پای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
آنکه روز رزم رمح مار پیکر در کفش
چون عصا در دست موسی اژدهائی میکند
دین پناهی کز نهیب احتساب عدل او
طبع رند زهره میل پارسائی میکند
دشمنش در صف چو صفراندر حساب هندسه است
هیچ نه وز بهر کثرت خودنمائی میکند
رنگ روی خصم او از خون دل گشتست لعل
تیغ مینا رنگش آنرا کهربائی میکند
عنف و لطفش هر بدو هر نیکرا در رزم و بزم
سر همی آرد به بند و دلگشائی میکند
در علاج خستگان صنعت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از دل تاریکتر از شام خصمش هر سحر
آه میل آسمان از تنگ جائی میکند
با وجود جود او گردم زند ابر از سخا
جز حیا زو گر نیاید بیحیائی میکند
ابر میخواهد ز ابر دست فیاضش مدد
اینهمه زاری و سوز از بینوائی میکند
شهریارا تا درین فرخ جناب ابن یمین
بر گل مدحت چو بلبل خوشنوائی میکند
عقل کارآگاه نیک اندیش میگوید مگر
پیر گردون ماه را مدحت سرائی میکند
بکر فکرم گر بیابد از قبولت زیوری
عالمی گیرد چو بی آن دلربائی میکند
ورخطا رفت از بزرگی خرده بر چاکر مگیر
کو بدعوی در جنابت خودنمائی میکند
پیش صرافان معنی قلب روی اندود من
زان روان باشد که لطفت کیمیائی میکند
تا نسیم نوبهاری چون زگلشن میرسد
همچو خلق جانفزایش عطرسائی میکند
تازه بادا گلشن خلق خوشش کانفاس او
چون نسیم نوبهاری جانفزائی میکند
***
ایضا قصیدة له در مدح علاء الدین محمد
این سعادت بین که باز اهل خراسان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کارو بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست در افشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده ی سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ماحضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته ی خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وین عجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را زآب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه ی فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه ی مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت باید از کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان درخم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند
***
ایضا له
آن پریچهره که صد عاشق زارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله ی صاعقه برقی زشرارش باشد
سر گلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده ی خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد زدست
گرچه از غالیه صد حلقه ی مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
برهم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
زآنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
مینکم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها ماده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی از مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه ی برتر و بهتر سردارش باشد
هر کجا روی نهد رایت خورشید وشت
فتح و نصرت زیمین و زیسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه ی قرص زرمهر زرأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده ی تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه زپی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده ی مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
***
و له فی المدح ایضا
این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید
وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر
وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
در دریای فتوت از صدف بنمود روی
گوهر کان کرم ناگه زکان آمد پدید
از بر سر و سهی شاخی بگردون سر کشید
میوه ئی زآن شاخ سرکش ناگهان آمد پدید
خسرو خسرو نشانرا دان تو آنسرو روان
صاین است آن شاخ کز سرور روان آمد پدید
میوه ی شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ
از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید
آنچنان آزاده شاخی وین چنین نوباوه ئی
هم زبخت خسرو خسرو نشان آمد پدید
خسرو عادل که در ایام او بر گوسفند
گرگ ظالم پیشه را مهر شبان آمد پدید
سرور گیتی جمال ملک و ملت نیک پی
کز وجودش در تن ایام جان آمد پدید
آنک پیش نوک پیکانش بگاه کارزار
جوشن پولاد همچون پرنیان آمد پدید
از درنگ و از شتاب حزم و عزمش شمه ایست
آنچه در طبع زمین و آسمان آمد پدید
شد نهان از ظلمت شب همچو ذره آفتاب
گفت پیش نور رایش چون توان آمد پدید
آبحیوان خاک پای لطف جان افزای اوست
زآنسبب از وی حیات جاودان آمد پدید
سفره ی انعام عامش را برسم ماحضر
قرص زر پیکر برین فیروزه خوان آمد پدید
خصمش از خامی خود گر پخت سودای محال
زآن چه سود آخر چو جانشرا زیان آمد پدید
خسروا ابن یمین را تا ثناگوی تو شد
خاطری چون ابر نیسان درفشان آمد پدید
ختم کردم بر دعا تا کس نگوید کای فلان
از ملالت بر جبین شه نشان آمد پدید
تا زمان باشد بقا بادت که ذات پاک تو
بهر دفع فتنه ی آخر زمان آمد پدید
عمر تو بادا و فرزندانت بیش از هر چه هست
کانچه میخواهی زدولت بیش از آن آمد پدید
***
قصیده ایضا له در مدح طغاتیمورخان و تهنیت ورود او
ایدل بیار مژده که شاه جهان رسید
فرمانده ملوک زمین و زمان رسید
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
چون او رسید با تن آزرده جان رسید
چون عز پایبوس شهنشاه یافت تخت
پایش زقدر بر سر هفت آسمان رسید
از خرمی بسان دل گل گل دلم
بشکفت چون شهنشه گیتی ستان رسید
جان من ضعیف زمحنت خلاص یافت
صد گونه راحتم بدل ناتوان رسید
منت خدایرا که سوی جویبار ملک
شاه جهانپناه چو سرو روان رسید
با مسند جلالت و با تخت خسروی
از رأی پیرو قوت بخت جوان رسید
از گلشن مکارم او بوی نوبهار
اهل زمانه را بگه مهرگان رسید
بودیم در کشاکش دوران روزگار
شاه آمد و بشارت امن و امان رسید
چون مه بر اوج مسند عزت نهاد پای
گفتی که گل بگلشن و گوهر بکان رسید
کو مطربی که گه گه این غزل عذب آبدار
گوید زنا زآنکه شه کامران رسید
ای ترک می بیار که فصل خزان رسید
نی نی بهار عشرت صاحبدلان رسید
زین پس بآب رز بنشان آتش دلم
شادی اینخبر که شه شهنشان رسید
خورشید می زمشرق خم چون طلوع کرد
صد روشنی بعالم عقل و روان رسید
شیرینی نشاط شد اندر مذاق دل
چون تلخی شراب کام و زبان رسید
گنج طرب نهاد می اندر دل خراب
گوئی که چاشنی بوی از زعفران رسید
رطل گران طلب کن ایا ترک میگسار
بزم طرب بساز که شاه جهان رسید
در ده میی که خنده زند همچو نوبهار
خاصه کنون که نوبت جشن خزان رسید
باد خزان بباغ بر اوراق شاخسار
چون دست شه ببزم درون زرفشان رسید
شاهی که بر مشارب جودش زسایلان
بس کاروان که بر اثر کاروان رسید
شاها اگر چه ابن یمین بود پیش ازین
نالان چنانکه بر فلک از وی فغان رسید
اکنون بفر مقدم میمون شهریار
هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
دانم که بعد ازین نکند سوی او بکین
گردون دون نظر چو شه مهربان رسید
عمرش دراز باد که از یمن دولتش
هر آرزو که هست بدان میتوان رسید
***
قصیده در مدح محمد بیک ارغونشاه
امیری کو سزای گاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر زاطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
زدامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسر تر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندر گاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجزتر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ی ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
زمنزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
تار میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
زدورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
***
قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون زکار بسته ی من بندها گشاد
هر چند یکدو روز زگلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز برشود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد زشرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کز و خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست درفشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد زبخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از اواستاد
***
و له
با شاه بین چه مرحمتست این که حق نمود
دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
دادش کلیم وار زبیدای شک خلاص
نور یقین زوادی ایمن بمن نمود
حالش بدان رسید که نگاه بگوش هوش
توبوا الی الله از لب کر و بیان شنود
مصحف گشاد و دولت و اقبال بهر فال
در خط اول آیت الصلح خیر بود
دانست شاه عهد که در کشتزار عمر
تخمی که کشت حاصل آن بایدش درود
زد آتش محبت خاصان ملک فقر
در باطنش زبانه و فی الحال همچو دود
بشتافت سوی آنکه بمیدان معرفت
از جمله اولیا قصب السبق در ربود
یعنی جناب حضرت شیخی که همتش
بر فرق فرقد از ره رفعت قدم بسود
شیخ از کرم بصیقل نور یقین خویش
زنگ شکوک زآینه ی رأی شه زدود
با آنکه کس نیافت زیان زین مصالحت
آمد زجانبین بسی رنج دل به سود
آنکس که سعی کرد درین صلح باصفا
جاوید خواهش همه خلق جهان ستود
منبعد عقده ئی که فتد در امور ملک
روشن شدست ابن یمین را که زود زود
گردد بیمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود
بیدار باد دولت اسلام تا ابد
باشد یکی که شرک بیکبارگی غنود
***
و له ایضا
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پرچین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل برمیکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر برمیکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره ی دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گرنه رخت بر درمیکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبانه در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم زبحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه ی دستور کشور میکشد
سایه ی الطاف حق و الاغیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده ی بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه ی اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی برمیکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت زبهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ی ابن یمین
بر بیاض صفحه ی کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه ی آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امید اگر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زرنقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نوعروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
***
و له ایضا قصیده در مدح امیر محمد بیک
چون نگارم گوی مه از غالیه چوگان کند
عاشقانرا دل زغم چون گوی سرگردان کند
گر نسیم صبحدم بر خاک کویش بگذرد
قیمت مشک ختائی در جهان ارزان کند
هر کرا مار سر زلفین پر تابش بخست
لعل چون تریاق او هم در زمان درمان کند
هست خوشیدار بود خورشید را ابر و هلال
هست ماه ارمه زپروین رسته ی دندان کند
خط میناگون بگرد لعل شکر بار او
خضر را ماند که قصد چشمه ی حیوان کند
عکس آن یاقوت شکر نوش گوهر پاش او
جزع دربار مرا هر دم عقیق افشان کند
من همیگریم چو ابر و او همی خندد چون گل
گر نگرید ابر گل رخسار کی خندان کند
دل فکندم در خم زلفین مشکینش از آنک
گاه این دیوانه را زنجیر با انسان کند
هندوی زلفین تر کم گوئیا پروانه است
زانکه دائم گرد شمع عارضش جولان کند
هر که بیند قامت و بالاش چون سیمین الف
جای او همچون الف اندر میان جان کند
ترکش تیر بلا کرد آن کمان ابرو دلم
سر زپایش برنگیرم جانم ار قربان کند
هر سحر زین سرگرفته آشیان یعنی دلم
طوطی جانم هوای شکر جانان کند
دل ربود از من ندانم تا چه پشتی یافته است
کاین ستم در عهد عدل خسرو ایران کند
خسرو عادل محمد بیگ آن کز قدر و جاه
خاک پایش افسری بر تارک کیوان کند
گوهر معنی که دشوار آید اندر سلک نظم
خامه ی مشکین زبانش نظم آن آسان کند
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
آتش قهرش همی با خاک ره یکسان کند
عکس اشک لعل فام دشمنش از خاصیت
رنگ زرد کهربا را سرخ چون مرجان کند
آفتاب عدل او چون شد بگیتی آشکار
فتنه همچون ذره اندر سایه رخ پنهان کند
چون کند آهنگ جولان شهسوار همتش
عرصه ئی کز لامکان برتر بود میدان کند
دست استاد طبیعت هر بهاری بهر ابر
سازد از گلها سپر از غنچه ها پیکان کند
شاه انجم همچو بریانگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند
دفتر یکروزه خرج همت بی انتهاش
سالها مستوفی افلاک را حیران کند
ماه نو خواهد که پایش را ببوسد چون رکاب
هر مهی خود را رکاب آسا زبهر آن کند
خسروا از یمن مدحت خاطر ابن یمین
هست بحری خاطر ار خواهد گهر افشان کند
گر کفت پاشد برو زر همچو باد مهرگان
در فشانی بر مثال ابر در نیسان کند
با وجود اینچنین نظمی که در بازار فضل
قیمت در بشکند نرخ شکر ارزان کند
چون بدرگاه تو میآرد سخن ماند بدان
با گهر بهر تجارت رخ سوی عمان کند
بعد از آن این به که طبعم تا نیفزاید صداع
این ثنا را بر دعای دولتت پایان کند
هر یکی زآن هفت آبا گرد اینچار امهات
بهر مولود سه تا پیوسته تا دوران کند
مقتضای دور او در خیر و شر و نفع و ضر
آنچنان بادا که رأی انورت فرمان کند
باد دایم سر نهاده در شکم چون استره
هر که موی بندگانت را ز سر نقصان کند
***
قصیده
خبری سوی نگارم بخراسان که برد
قصه ی ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته ی کوره ی کنعان که برد
قصه ی من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه ی حیوان که برد
زآنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله ی بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگر گوشه مرا
هست جائی که در آن راه بامکان که برد
قرة العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی زتو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند ز غم گریانم
رقم شادی از آن چهره ی خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
***
قصیده
دوش نسیم سحر بادم مشک و ز باد
نزد من آمد مرا مژده ی جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده ی دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او دل احباب شاد
قاعده ی دل را کرد ممهد چنانک
تا بابد در جهان رسم ستم برفتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره ی هر شام اوست
مطلع ارباب نصر غره ی هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه ی پور قباد
کامروا خسروا در همه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست تراهر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر او رنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ی ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک زپیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و زخاک و زباد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
***
قصیده
رسید خسرو عادل بطالع مسعود
بمنتهای مراد و بغایت مقصود
سر ملوک زمان شهریار روی زمین
خدایگان سلاطین وجیه دین مسعود
چو آفتاب جهان سروری جهانگیری
که باد سایه ی عالیش تا ابد ممدود
جواز بر رخ ماه ار بخط او نبود
طریق منزل اول بر او بود مسدود
صحیفه ئی که نه در مدحتش نویسدتیر
چو حکم حاکم معزول میشود مردود
بیاد مجلس او زهره گر نسازد چنگ
شود زبزم دل افروز آسمان مطرود
اگر بسایه ی جاهش درآمدی خورشید
گه کسوف کجا نقد او شدی مفقود
سوار عرصه ی میدان پنجمین بهرام
که روز رزم لجوج است و گاه بزم حقود
کمر ببندگی او بدان طمع بندد
که در عداد عبیدش مگر شود معدود
زبهر کسب سعادت غبار مرکب او
کشد بدیده درون مشتری ام سعود
فراز کنگره ی قصر جاه او کیوان
یکی بود زفرومایگان صف قعود
فلک بمهر دل از بهر وجه موهبتش
صمیم سینه کان را بیا کند بنقود
اگر روایح گلزار خلق او ندمد
نسیم خوش که نهد در مزاج صندل و عود
جهان مکرمت آباد از وجود وی است
که هست عنصر پاکش همه سخاوت وجود
ضمیر او بسرانگشت فکر بگشاید
زکار ملک بیک لحظه صد هزار عقود
ببوسه دادن خاک درش روان بینی
چو سوی کعبه ی اسلامیان وفود وفود
زبهر نصرت اسلام در متابعتش
مجوس باشد و ترسا کسیکه نیست جهود
جهان پناه امیرا توئی که طره ی فتح
بذیل پرچم رایات تو بود مقعود
یکیست این زهمه فتحها که روز الست
شدست کوکبه ی کبریات را موعود
بگرد حیله برآمد بسی عدو و نیافت
برون شد بجز از رفتن از جهان وجود
لگد زن ارچه بودنره گور و دندان گیر
ولی نداردش آن سود در مصاف آسود
سر عدوی تو شد پایمال هیبت تو
چه جای قوت عاد است یا نبوت هود
اگر چه خصم تو را ساختست سوخته به
بآتشی که بود سنگ و آدمیش وقود
بیان عقل بوصف کمال او نرسد
بلی چگونه توان شد محیط با محدود
چنانکه مثل تو ممدوح در جهان نبود
چون من مدیح سرا نیز کم بود موجود
بپرور ابن یمین را و جاودانه بمان
که هست زنده زگفتار عنصری محمود
همیشه تا ز ره ذوق اهل معنی را
طرب فزای بود بانگ چنگ و نغمه ی عود
تن عدوی ترا خشگ باد پوست چو چنگ
چو عود بر سر آتش نشسته باد حسود
***
قصیده در مدح خواجه علاء الدین محمد
زهی بسلسله ی زلف مشگبار مجعد
دل شکسته ی چون من هزار کرده مقید
ربوده گوی لطافت بصولجان سر زلف
زدلبران سهی قد و شاهدان سمن خد
گشاده هندوی زلفت بتاب دست تطاول
کشیده غمزه ی ترکت زجفن تیغ مهند
صبا زروی تو شبگیر نسخه ئی بچمن برد
عروس گل بتماشا برون دوید زمسند
ببرده رونق نرگس بدان دو غمزه ی جادو
شکسته قیمت سنبل بدان دو زلف مجعد
شگفت نیست که در پیش سر و سرکش قدت
فرو شود بگل از رشک پای سرو سهی قد
جواب تلخ زشیرین لبت شنیدم و گفتم
زشور بختی من شد شرنگ نار طبرزد
بغیر از آتش عشق تو کیمیا که نشان داد
که اشک دیده عاشق چو عسجدست و چو بسد
غلام آنلب لعلم که چون بخنده درآید
چو کلک صاحب اعظم نشاند در منضد
خدیو عالم رادی که کان لعل فشانرا
زغیرت کف او در دل است خون مقعد
محیط مرکز رفعت سپهر جاه و جلالت
علاء دولت و ملت محمد بن محمد
وزیر شاه نشان آنکه دولت ابدی را
جناب او بود از کاینات مرجع و مقصد
ببوی جود وی آیند سایلان بجنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمدش ند
خرد فتاب بحیرت زکار نامه ی وردش
که روی ملک بآب سیاه کرده مورد
اگر بعقد ثریا کند نگاه بغیرت
شود زغیرت او چون بنات نعش مبدد
نسیم لطفش اگر بگذرد بر آتش دوزخ
شوند دوزخیان در ریاض خلد مخلد
زهی رفیع جنابی که زیبد ار بتفاخر
زخاک پای تو سازند تاج تارک فرقد
برات رزق خلایق از آن همیشه روانست
که میشود بعلامات همت تو مؤکد
بعهد عدل تو فتنه چنان بخواب فروشد
که برنخیزد از این پس بهیچوقت زمرقد
اگر شود چو الف قامت حسود تو ممدود
زتیغ قهر تو باشد کشیده بر سر او مد
زخوف تیغ تو نگذشته هیچ حرف ندانم
که در مطاوی آن مدغم است ملک مؤبد
حسود سرسبک ار سر کشد زحکم روانت
نهند بر سرش اره بسان حرف مشدد
عجب مدار که از روی تست کوری خصمت
که هست کوری افعی بخاصیت ز زمرد
هزار یک نشود گفته از صفات تو هرگز
اگر بوصف تو مشحون کنم هزار مجلد
اگر چه قافیه دالست یک دو جای درین شعر
غرض زشعر تو دانی نه قافیه است مجرد
ز فر مدح تو آرم بدست دولت باقی
که بود دولت حسان زیمن دولت احمد
ولی چو پیشتر از من مهندسان فصاحت
بنای شعر برین شیوه کرده اند مشید
روا بود که بزرگان فضل خورده نگیرند
چو اقتداست که کردم نه مذهبی است مجدد
دعای جاه تو گفتن مهم تر ابن یمین را
زعذر قافیه گفتن بدین طریق ممهد
همیشه تا رخ خورشید همچو صورت بلقیس
جهانفروز بود بر فراز صرح ممرد
نظام کار تو ای آصف زمانه چنان باد
کزو روان سلیمان برد خجالت بیحد
***
و له قصیده در مدح طغایتمورخان
زلف تو برد و هفته قمر چون مقر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین زچه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم زعاشقان تو بر سر کلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته ی فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمورخان نظر کند
در سایه ی رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی وعد و گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کارزار زخون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا زکثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد زاطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده ی خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر زبحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پرگهر کند
تصدیع بیش از این ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سراوپی سپر کند
***
قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرایی
شاه عالم روز کین چون قصد دشمن میکند
تیغش از یکتن دو و تیر از دو یکتن میکند
شاه شاهان جهان آنکو بگرز گاو سار
شیر مردانرا بگاه حمله چون زن میکند
سرور گردنکشان سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین ازو فرش مزین میکند
آب تیغش می دهد چون خاک خصمش را بباد
همچو آتش گر چه حصن از سنگ و آهن میکند
روز رزم از بس که ریزد خون بدخواهان ملک
شاخ و برگ سبزه را چون بیخ روین میکند
گر سپر داری بود عادت عدو را همچو ماه
ور چو ماهی بر تن خود پوست جوشن میکند
روز کین با وی کند تیر از کمان سخت شاه
آنچ با برد یمانی نوک سوزن میکند
در دل خصمش که باشد خانه ی تاریک و تنگ
تیغ روشن گوهرش صد گونه روزن میکند
سینه ی دشمن چو گندم میشکافد خنجرش
وزوجودش هر جوی صد دانه ارزن میکند
هر که با خسرو پرستان می زید گرگین صفت
خشم شه بر وی جهان چون چاه بیژن میکند
سائلانرا گاه بزم و بددلانرا روز رزم
همتش قارون و دلگرمیش قارن میکند
میدهد بیشک عنان مرکب دولت زدست
از رکاب عزش آنکو عزم رفتن میکند
با سر خود هم بدست خود همی آرد صداع
ابلهی کز بیخ اشتر خار چندن میکند
دوستدارش را زلطفش وقت شیون هست سور
دشمن از عنقش بگاه سور شیون میکند
باد اگر بوئی زخلقش سوی دوزخ میبرد
گلخنشرا چون بهشت از لطف گلشن میکند
ای شهنشاهی که درگاه ترا از حادثات
هر که بختش رهنمائی کرد مأمن میکند
شد مجره چون فلاخن آسمان از مهر و ماه
بهر زخم دشمنش سنگ فلاخن میکند
نکته ئی کو بود مخفی تاکنون از سر غیب
کلک سا آنرا بآب تیره روشن میکند
هر که میگوید که بزمت هست چون باغ ارم
گلشن فردوس را نسبت بگلخن میکند
گردهد گردون بخصمت نعمتی هیچش مگوی
از پی کشتن چو مرغ او را مسمن میکند
شهریارا خاطر ابن یمین از مدح تو
چون فصاحت را بصد برهان مبرهن میکند
گوش میگردد در اصغا چون بنفشه جمله تن
هر که دائم ده زبانی همچو سوسن میکند
تا بگیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی در خور معین میکند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون میکند
***
قصیده در مدح طغا یتمورخان
شاه جهان چو رخش بمیدان درآورد
مه را چو گوی در خم چوگان درآورد
آنشان دین پناه که ارباب کفر را
تیغش بعنف از در ایمان درآورد
نوشیروان و حاتم و داد و دهش ولیک
در کینه رسم رستم دستان درآورد
شاهی که از هوای عدم باز همتش
سیمرغ را بیک لگد آسان درآورد
گردد پیاده ابلق گردون سوار چرخ
چون پا باسب بر سر میدان درآورد
اعداش را زمانه بخونابه ی سرشک
هر دم چو قوم نوح بطوفان درآورد
گر باشدش عنایت او کاه و دانه را
از سنبله بخرمن دهقان درآورد
نسر سپهر اگر چه که طایر بود ولیک
تیر شه از هواش به پیکان درآورد
رسمی که دین و ملک برونق از آن شود
شاه جهان طغایتمورخان درآورد
شاهی که آفتاب بود بر اسد سوار
هنگام کین چوپای بیکران درآورد
شاهان نسیم گلشن خلق تو مرده را
همچون دم مسیح بتن جان درآورد
با ابر درفشان کفش طالب گهر
کشتی چرا بلجه ی عمان درآورد
با تاج گردد ازتو چو طاوس هر که سر
قمری صفت بر بقه ی فرمان درآورد
خصمت چو یوسف ارچه که باشد عزیز مصر
قهر تو خوارش از در زندان درآورد
شاید که از حمل شه انجم چو مطبخی
بر سر بگاه بزم تو بریان درآورد
خورشید رأی تست که در سایه ی سپهر
صد روشنی بکار خراسان درآورد
چون حلقه بر درست خرد از دماغ آن
گر مثل او بحیز امکان درآورد
در بارگاه جاه تو روزی که مدحتی
ابن یمین برسم ثناخوان درآورد
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش بناله و افغان درآورد
با اینهمه چو بر تو سخن عرضه میکند
ماند بدانکه زیره بکرمان درآورد
بپذیر نقدش ارچه که قلبست از آنکه مور
پای ملخ به پیش سلیمان درآورد
چندانک در زمانه شب و روز را فلک
در طی سال و ماه بدوران درآورد
بادا مدار روز و شب و سال و مه چنانک
اینت مراد دل زپی آن درآورد
***
قصیده در مدح امیر تالش
شاد باش ای دل که بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطرسائی میکند
نفخه ی اخلاق او در چین زخون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خودنمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سر گرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه ی بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد زدریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر می شود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گریافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد زرشک خاطرم
گرچه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه ی دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بروی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
***
و له ایضا
شاد آنک عیش برطرف بوستان کند
وین موسم بهار بفصل خزان کند
فصل بهار موسم گلها و لاله هاست
فصل خزان حقیقت آنرا بیان کند
اطفال باغ فصل خزان گر شوند پیر
باد بهار باز زسرشان جوان کند
سرمایه ی نشاط درین هر دو موسم است
شاد آنک او موافقت هر دوشان کند
رنگ بهار رنگرزان را مدد دهد
برگ خزان معاونت زرگران کند
چون کار روزگار بیک حال کس ندید
غافل کسی که فکرت دورزمان کند
داند که بس بهار و خزان آید و رود
کایام نام او زجهان بی نشان کند
شادی و غم چو بر گذرست آن صوابتر
کآزاده شاد باشد و از غم کران کند
راحست آنکه راحت روح از نسیم اوست
خون در عروق خلق روان چون روان کند
بنگ است آنکه فطرت گردون نور داوست
بر خاطرت سرایر انجم عیان کند
بنگ و شراب هر دو بهم میخورند از آنک
تا بنگ لوت خواهد و می هضم آن کند
هر کس که سود خویش یکی زین دو را شناخت
سرمایه ی حیات زسودا زیان کند
ای دل حدیث ابن یمین محض حکمتست
تحقیق آن شنو که برمز آن بیان کند
بیتی که بر تخلص شعرم مقدم است
آنرا بیاد گیرد وزان حرز جان کند
***
و له در مدح طغای تیمورخان
شاه جهان چو پای فراپیش صف نهاد
دشمن برای تیر وی از جان هدف نهاد
دارای دین طغایتمورخان که بر دلش
ایزد بروز کین رقم لاتخف نهاد
از زخم تیر کرد عدو را چو خارپشت
وانگه سرش بسینه درون چون کشف نهاد
آبیست تیغ او که بهنگام کارزار
آتش مثال در دل اعداش تف نهاد
در عهدش آنکه داشت بیکجو ستم روا
در زیر چوب معدلتش تن چو کف نهاد
بر روی ماه شحنه ی انصاف و عدل او
از شبروی شناس که داغ کلف نهاد
قصر جلال اوست مگر حصن آسمان
کاستاد صنعش از مه و از خور شرف نهاد
هر روز رتبتی زبر رتبتش داد
آنکس که در بهشت غرف بر غرف نهاد
طبع جواد اوست که بر خود فریضه کرد
احیاء سنت کرمی کش سلف نهاد
تشبیه ابر چون بکف او کنم که ابر
یکسر بنای بخشش خود بر صلف نهاد
در یکزمان بداد کفش هر ذخیره ئی
کآنرا بصد قران فلک اندر کنف نهاد
از بیهشی مگر فلک عاق مدتی
تیغ مراد در کف هر ناخلف نهاد
امروز باهش آمد و بر دل زمهر او
صد مهر دوستداری و داغ شعف نهاد
گر خواست ورنه خاک کف پاش بوسه داد
آن کش زمانه سرور و صاحب طرف نهاد
شاها کف تو وقت سخا بر سر آمدست
از بحر بهر آن خردش نام کف نهاد
دریا شنید قصه ی در پاشی کفت
بر روی خود زخجلت جود تو کف نهاد
در آرزوی تاج تو شد گوهری نفیس
هر قطره ئی که ابر درون صدف نهاد
تشبیه آفتاب برأیت کسی که کرد
پهلوی جام جم قدحی از خزف نهاد
نالان چو نای خصم تو شد زآنکه نامراد
گردن به پیشی سیلی دوران چودف نهاد
ماهی فزون نیافت فلک مدت حیات
خصم ترا از آنش میان منتصف نهاد
بر جان بنده ابن یمین گر چه مدتی
ایام درد فرقت و داغ اسف نهاد
اما سپاس حق که قضا باز بر سرش
افسر زخاک پای تو ابهر شرف نهاد
بهر نثار گرچه نبودش زری از آنک
زین پیش رندوش همه را در تلف نهاد
اما زبحر خاطر خود دانه های در
در بندگی شاه برسم تحف نهاد
طبعش چو داد زینت بزم مدایحت
بر هر طرف زصنعت خود صد طرف نهاد
تا در میان خلق بود آنکه مصطفی
احکام انبیا همه برطرف رف نهاد
پیش خدای عرض ترا دستگیر باد
شاهی که پای بر سر خاک نجف نهاد
***
قصیده در مدح علاء الدین محمد هندو وزیر
صبا بهر شکن از زلف او که تاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چون بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
زشرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه ی سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا زتو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی بروی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او زرقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه ی عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره زپستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گر گذر کند بر آب
صدف زسورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
زکاسه ی سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فراطناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان زدل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس زشرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا زپی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره ی او تاب آفتاب دهد
***
ایضا له قصیده در مدح طغای تیمورخان
صبح سعادت از افق خرمی دمید
ساقی بیار باده که وقت طرب رسید
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبید
بهر گشاد کار بده جام خوشگوار
قفل مراد را نبود همچو می کلید
دانی که برد سود زبازار روزگار
آنکو فروخت انده و شادی دل خرید
برنه بدست ابن یمین جام خسروی
کزوی شود چو لاله رخ همچو شنبلید
تا در کشد بدولت شاهنشه جهان
کآنرا کسی دگر نتواند چو او کشید
شاه جهان طغایتمورخان که آسمان
هر چند گشت گرد زمین مثل او ندید
مانند خضر زنده ی جاوید ماند آنک
زآبحیات رأفت او شربتی چشید
گر خصم او زاطلس گردون لباس کرد
مانند کرم قز کفن خویشتن تنید
در باغ ملک چون گل اقبال او شکفت
پشت عدو بنفشه وش از بار غم خمید
هر کو بساط حضرت میمونش بوسه داد
و آن پرسش و نوازش دلجوی او شنید
از شوق شکر سخن دلگشای او
طوطی جانش از قفص تن برون پرید
نرد مراد باختن آغاز کرد خصم
چون کم زد او در اول ازو مهره باز چید
پرواز باز رایت او دشمنی که دید
در گوشه همچو زاغ کمان بایدش خزید
چون از صفای رأی وی آگاه گشت صبح
زد آه سرد از حسد و پیرهن درید
آمد بجوش خون عدوش و بسر نرفت
گفتی که موی او چوزرو خونش برمکید
شاها زیمن عدل تو امروز در جهان
آن شد که گرگ از نظر میش می رمید
تا در پناه دولت بیدارتست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید
چندان زبحر دست تو شد ابر شرمسار
کزوی بجای خوی همه آب حیا چکید
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل زغم کفید
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل الله است کش نتواند کسی برید
زآواز کوس و طبل تو بدخواه را برزم
دیدم که دل چو رایت خفاق میطپید
شاها کمینه بنده ی میمون جناب تو
کز کاینات حضرت عالیت را گزید
شیرین نکرد از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
وقتست اگر برین دل رنجور ناتوان
خواهد نسیم گلشن الطاف او وزید
تا ماه و آفتاب برین کاخ زرنگار
خواهند روز و شب زپی یکدگر دوید
عمر تو همچو ماه نو ای آفتاب ملک
بادا اگر چه قافیه دالست بر مزید
***
ایضا قصیده در مدح تاج الدین علی
صبح صادق بیرق نور از افق چون برکشید
خسرو سیارگان از باختر لشکر کشید
شاه ترک از باختر با تیغ زرین حمله کرد
رای هند از رأی او رایت سوی خاور کشید
شد روان کشتی برود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زر نگارش در کشید
نوعروس گلعذار طارم نیلوفری
از حریر زرکش اندر فرق سر معجر کشید
دختران سبز پوش حجله ی زربفت را
بر مثال مادران در سیمگون چادر کشید
هر زمان صورتگر فکرت بنوک کلک صنع
بر حریر نیل پیکر صورتی دیگر کشید
با خرد گفتم چه حالست اینکه آئین بند لطف
چار طاق آسمانرا در زر و زیور کشید
گفت کاین بهر تفرج همت دارای ملک
دامن رفعت مگر خواهد بر این منظر کشید
همت او چون قدم در عالم مینا نهد
خواهد اندر پای او دیبای زرد زر کشید
باز گفتم کیست بر روی زمین امروز آنک
همت او پا تواند زآسمان برتر کشید
گفت ملک آرای عالم آنکه رایش خط نسخ
بی قلم بر لوح سیمین مه انور کشید
بحر جود و کان احسان تاج ملک و دین علی
آنکه در مردی و رادی نام چون حیدر کشید
آنک اعدا میکشند از رمح او در روز کین
آنکه شب دیو از مسیر پیلک اختر کشید
غنچه و بید از برای قتل بدخواهان او
آن بطوع طبع پیکان ساخت وین خنجر کشید
زو عدو ور خود بود در حصن هفت اورای چرخ
آن کشد کز دست حیدر مالک خیبر کشید
هر کجا نمرود فعلی میکشد در عهد او
آن خلاقت کز خلیل الله بت آزر کشید
سرکشی ناید زخصمش زآنکه چرخ چنبری
گردنش را چون رسن در حلقه ی چنبر کشید
از طریق خاصیت گشتست حرز ملک و دین
هر رقم کو بر رخ کافور از عنبر کشید
بره را همچون سگ چوپان نگهبان گشت گرگ
عدل او تا خط بطلان ظلم را بر سر کشید
خصمش از بحرین چشم خویشتن غواص وار
تا نثار خاک پای او کند گوهر کشید
سعی باطل کرد آن کز مصر سوی سبزوار
با وجود لفظ شیرینکار او شکر کشید
خسروا منشی گردون استفادت میکند
زین رقم کابن یمین بهر تو در دفتر کشید
گر چه میگوید خرد کاین نیست یکسر بار دل
کوبعالی درگه دارای بحر و بر کشید
لیک باید زاو تحمل کردنت از بهر آنک
رنج ارباب هنر دائم هنرپرور کشید
بر دعا خواهم ثنا را ختم کردن بعد ازین
زآنکه ابر امم زحد بگذشت و دور اندر کشید
تا کسی در دار دنیا هر چه کرد از خیر و شر
در سرابستان عقبی بایدش کیفر کشید
در سرابستان دنیا شاد باش و دوستکام
زآنکه دشمن رخت هستی زین سرا بردر کشید
***
قصیده در مدح معز الدین حسین کرت و تهنیت عید
عید نو بر خسرو خسرونشان فرخنده باد
رأی ملک آرای او را شاه انجم بنده یاد
خسرو جمشید رتبت سایه ی یزدان حسین
کآفتاب قدرش از برج شرف تابنده باد
قصر جاه او که کیوان میسزد چوبک زنش
چون بنای طارم نیلوفری پاینده باد
هر سعادت کز وجود سعد اکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یا زنده باد
زهره ی زهرا که بزم آسمان خرم ازوست
عود را در بزم او سوزنده و سازنده باد
هر خطا و هر عطا کاندر خیال آرد خرد
همتش بر دوستان پوشنده و پاشنده باد
کسوت اقبال را بر قد چون سرو سهیش
تا ابد خیاط لطف ایزدی دوزنده باد
در مزاج بدسگال جاهش آب زندگی
همچو آتش از طریق خاصیت سوزنده باد
دایم اندر جویبار دیده ی بدخواه او
نیزه های جانستان برسان نی روینده باد
حاسد چون گل دو رویش از ره تر دامنی
همچو نیلوفر سپر بر روی آب افکنده باد
در ریاض ملک خصم او که شاخ بی بر است
از هبوب صرصر نکبت زبن برکنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان رفعت تا ابد تا زنده باد
در نقاط خط مشکین روی فکر بکر او
همچو آب زندگی در تیرگی رخشنده باد
تا بخندد گل زلطف گریه ی مژگان ابر
از دل خرم دهانش غنچه وش پرخنده باد
تا بود نام از مکارم زنده اهل جود را
در جهان از جود او نام مکارم زنده باد
هر دعا را کز میان جان و دل ابن یمین
گویدش روح الامین آمین زپی گوینده باد
***
ایضا له مدح طغای تیمورخان
فروغ صبح سعادت جهان منور کرد
نسیم نصرت حق ملک جان معطر کرد
فتاد نیک و بد کار خلق با شاهی
که در امور جهان ایزدش مخیر کرد
شهی که خنجر او کرد در مساکن خصم
که ذوالفقار علی در حصار خیبر کرد
محیط مرکز شاهنشهی طغایتمور
که مشکلات جهان ایزدش میسر کرد
خدیو مشرق و مغرب که ملک هفت اقلیم
برأی و دولت پیر و جوان مسخر کرد
بکارخانه ی تقدیر نقشبند قضا
طراز رایت او در ازل مظفر کرد
دوات وار شود پرزتیرگی شکمش
که بندگی نه چو کلکش بتارک سر کرد
خدای عزوجل ذات او زنور سرشت
بدست خود چو گل بوالبشر مخمر کرد
بوقت قسمت اعمال ایزد متعال
برو خلافت خود در جهان مقرر کرد
زهی خجسته جنابی که خاک درگه او
فلک بدیده چو کحل الجواهر اندر کرد
زشرم رأی تو پیوسته آفتاب فلک
حریر ازرق گوهر نگار در برکرد
بروز معرکه اندر دماغ دشمن ملک
خیال تیغ تو نقش اجل مصور کرد
کسیکه بوسه نه بر خاک آستان تو داد
فلک چو حلقه زدارالبقاش بر در کرد
بموسمی که فلک زازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد
رسید زهره بجائیکه طیلسان بربود
زمشتری و بسر برفکند و چادر کرد
حکیم رأی تو در بوته ی هوان جهان
بکیمیای خرد کار جمله چون زر کرد
خلیل وار بت اهل شرک را بشکست
بقدر مرتبه مقدارها مقرر کرد
نظر بعین عنایت بسوی اهل هنر
فکند و تربیت هر کسی فراخور کرد
گزید ابن یمین را و بر هنرمندان
بدین قصیده ی غرای عذب سرور کرد
جهان بکام دلت باد و خود چنین باشد
که هر چه خواست برایش خدای داور کرد
***
و له قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
گاه آن آمد که بر کف ساقیان ساغر نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
و اندر او ساغر بجای چشمه ی کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر زخاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نرنهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
زابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را زبهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر برآرد قدر او
ماحضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چوژه ئی کآرد برون
گر بنامت ما کیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم زمدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
***
ایضا در مدح نظام الدین یحیی کرابی
گاه آن آمد که عالم جمله باغستان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه ی رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان زآب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه ی گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر و الا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک از و با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید زبید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زرپاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ی ابر است آن کو مایه ی طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چارر کن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده ی فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه ی کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهر پست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا زدور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
***
قصیده در مدح طغایتمورخان
مرا خدای اگر عمر جاودان بدهد
بجای هر سر مویم دو صد زبان بدهد
بصد هزار لغت هر زبان سخن گوید
چنانک داد فصاحت گه بیان بدهد
بدان لغات درینمدت ار دلم خواهد
که داد شرح شهنشاه کامران بدهد
بصد هزار صفت گر چه بیش نتواند
که شرح عشر عشیر یکی از آن بدهد
پناه اهل زمین و زمان طغایتمور
که نقد هفت زمین را بیک زمان بدهد
بنزد همت رادش قراضه ئی چند است
زری که شاخ رزان درگه خزان بدهد
سنان او شود اندر دل عدوش نهان
زبیم آنکه کفش گوهر سنان بدهد
زبهر پرورش بره گرگ را ایام
بعهد معدلتش شفقت شبان بدهد
زبهر خاتم او تا نگین حکم کند
عدو زدیده یواقیت و بهرمان بدهد
قضیم مرکب او را فلک شگفت مدار
که جو زسنبله ی راه کهکشان بدهد
از آنکه خسرو سیاره مفرد و راداست
فلک زباخترش تا بخاوران بدهد
شهنشها توئی آن زرفشان که همت تو
نریزد آب رخ آنکه وجه نان بدهد
بعهد عدل تو گنجشگ را عجب نبود
درون چشم خود ار بازش آشیان بدهد
زنور رأی تو هر ذره بر بسیط زمین
خواص پیکر خورشید آسمان بدهد
کنونک عدل تو والی ربع مسکونست
سزد اهالی آنرا خط امان بدهد
زعدل تو برده و گرگ بچه را با هم
زمانه شاید اگر مهر توأمان بدهد
زترک رهزن بهرام نام از پی حزم
سپهر بدرقه ی راه کاروان بدهد
در آنزمان که زصفرای خامه ی تو فلک
رخ عدوی ترا آب زعفران بدهد
عدو زدیده برای نشاندن صفرا
زثقبه ی عنبی آبن ناردان بدهد
گهی که ابن یمین در سواد مدحت تو
زکلک ژرده صفت مرکب بنان بدهد
عجب مدار اگر تیر چرخ را دوران
زرشک آن وطن از خانه ی کمان بدهد
همیشه تا بود آئین روزگار چنان
که جان از این بستاند بدان جهان بدهد
جهان بکام دل دوستان همی گذران
که خود زغصه ی این دشمن تو جان بدهد
***
ایضا له در تهنیت قدوم ارغونشاه
مقدم میمون نوئین جهان فرخنده باد
عمر او در کامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره ی زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان و همچون قلم پوینده باد
دوحه ی اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت زبن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بدخواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ی ویران مر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجارون فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه ی فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مرآ بحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم زگنج سیم و زر
وزدل خرم دهانت غنچه وش پرخنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نوعروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پیش روح الامین آمین بجان گوینده باد
***
قصیده
یا رب این نکهت عنبر زکجا میآید
گرنه از صحن چن باد صبا میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وزطرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه درافشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی زتف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
زآنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو زدل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت و جود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ی ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه ی راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
زآنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده ی عدل نهاد
غرم در بیشه ی ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه ی دنیا زستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ی ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر زصفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی زتو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
***
ایضا له
یا رب از من خبری سوی خراسان که برد
قصه ی دردل من سوی درمان که برد
سخن ذره که گوید بر خورشید فلک
ناله ی بلبل شیدا بگلستان که برد
کس ندانم که رساند بر جانان سخنم
از گدائی سخنی بر در سلطان که برد
زلف او را چو پریشانی خود هست تمام
پیش او نام دل زار پریشان که برد
جان من تشنه و لعل لب او آب حیات
تشنه ئی را بلب چشمه ی حیوان که برد
یوسف است او و من اندر غم او یعقوبم
سوز یعقوب سوی یوسف کنعان که برد
جان فرستاد می ایکاش کسی میبردی
تحفه ئی سخت حقیرست بجانان که برد
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد
آنگه از روح قدس عقل بخلوت پرسید
کز شرف ره بسوی ذروه ی کیوان که برد
روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش
آصف عهد یمین دول است آن که برد
آنکه جز دست و دل او بگه جود و کرم
می ندانم بجهان آب یم و کان که برد
بارز دفتر دیوان وجود است ار نی
یاد دفتر که کند راه بدیوان که برد
خاطر او بگه فکر برد راه بغیب
راه دشوار بجز خاطرش آسان که برد
صاحبا چون صفت قصر معالیت رود
نام این طارم فیروزه ی گردان که برد
شعر نزد تو فرستادم و عقلم میگفت
رشحه ی کوزه سوی لجه ی عمان که برد
این ثنا رفع همیکردم و عقلم میگفت
شرم بادت پسرا زیره بکرمان که برد
با همه نضرت و سیرابی گلهای بهشت
شاخ خضرای دمن تحفه برضوان که برد
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد
بیتو زندان بودم گر همه باغ ارم است
بهر گل گر نبود راه ببستان که برد
خود گرفتم من اگر در خور زندان بودم
مفلسی را چو من ای خواجه بزندان که برد
گر مرا جان و دل اندر سر کار تو رود
با تو ایجان و دلم نام دل و جان که برد
بر دعا ختم کن ای ابن یمین بیش مگوی
نطق باقل بفصاحت بر سحبان که برد
خود گرفتم سخنت هست همه سحر حلال
سحر آخر بسوی موسی عمران که برد
بادت از دور فلک عمر در اقبال فزون
خود بیندیش که تا راه بدوران که برد
***
و له ایضا در مدح امیر یحیی
یکچند بکام دلم ایام زمان داد
تا عاقبتم قبله ی اقبال نشان داد
المنة لله که مرا درگه پیری
لطف ازلی بار دگر بخت جوان داد
اینست جوانبختی من کین فلک پیر
توفیق زمین بوس سرافراز جهان داد
سلطان فلک مرتبه یحیی که نشانی
از رفعت حالش بحقیقت نتوان داد
برتر زفلک وهم بسی سال سفر کرد
آخر خبر از پایه ی قدرش نتوان داد
طبعش بکرم ابر بهار است ولیکن
زر وقت سخا بر صفت باد خزان داد
عدلش به دل کینه ور گرگ ستمگر
در پرورش بره ی نر مهر شبان داد
سیمرغ فلک را ملک از سکه ی عدلش
در گوشه وطن بر صفت زاغ کمان داد
بدخواه وی از آتش غم تشنه جگر بود
آبش فلک از چشمه ی شمشیر و سنان داد
ای سرور عالم زمعالی و جلالت
آن رتبه که جستی زخدا بیش از آن داد
رازی که پس پرده ی زنگاری چرخ است
آئینه ی رأیت خبر از جمله عیان داد
دایم زخطای فلک ایمن بود آنکس
کورا زحوادث کرمت خط امان داد
با تربیت عدل تو نشگفت که گویند
مهتاب بکتان و قصب تاب و توان داد
شمشیر تو برندگی تیغ اجل کرد
گوئی که طبیعت گهرش از دبران داد
برنده چنین تیغ تو زانست که چرخش
از سنگ سیاه دل اعدات فسان داد
در معرکه از غرش کوست بدل خصم
چون رایت خفاق تو هیبت خفقان داد
خصم تو در آتشکده یعنی جگر خویش
سیاف صفت تیغ ترا آب روان داد
ای سایه ی حق یکدمه انعام تو نبود
هر نقد که خورشید همه عمر بکان داد
هر کس که ترا دست ببوسید چو خاتم
بر تخت زرش بخت نگین وار مکان داد
امروز در آفاق بسی خلق که خود را
شهرت بثنا گوئی تو شاهنشان داد
اما تو بانصاف نگه کن که از آنها
جز ابن یمین کیست که او داد بیان داد
توهم بدهش داد که فهرست سعادات
اینست که گویند فلان داد فلان داد
از داد تو جان تازه شدست اهل جهانرا
زان دم که بتو خالق جان ملک جهان داد
تا هست جهان جان تو بادا و بود زآنک
از بهر به افتاد جهان حق بتو جان داد
***
قصیده فی مدح پادشاه عالی مقدار تاج الدین علی
یا رب این خرم نسیم از عالم جان میرسد
یا زبستان ارم یا باغ رضوان میرسد
یا دم پیراهن یوسف شده همراه او
از برای نور چشم پیر کنعان میرسد
یا مشام جان پاک مصطفی را از یمن
همدم آه اویس انفاس رحمان میرسد
یا زبهر شادی دلهای غم فرسودگان
از خم زلفین مشک افشان جانان میرسد
یا برای راحت ارواح محنت دیدگان
چون دم روح القدس با روح و ریحان میرسد
یا بشارت میدهد کز قتلگاه دشمنان
بر مراد دوستان رایات سلطان میرسد
تاج ملک و دین علی کآنچ از مطالب آرزوست
بودش اکنون با حصول و بیشتر زان میرسد
جان فدای این بشارت کاهل دلرا خوشترست
زان بشارت کز صبا نزد سلیمان میرسد
بر مبشر دوستان او زرافشان میکنند
از نشاط آنک شاهنشاه ایران میرسد
مردم چشم عدو هم میکند گوهر نثار
وین عجب نبود ازو کز بحر عمان میرسد
در صف هیجا زبهر قهر بدخواهان او
لشکرش را دمبدم تأیید یزدان میرسد
روی خصم از تیع سبزش گرچه زرد آمد چوزر
لیک در سرخی سرشک او بمرجان میرسد
سعد و نحس آسمان چون خیر و شر قسمت کند
قسم او و خصم او هر یک دگرسان میرسد
از سعادت افسر و اورنگ میافتد بدو
وزشقاوت خصم او را بند و زندان میرسد
از سنان آبدار او بدشمن آن رسد
کز شهاب آتشین پیکر بشیطان میرسد
حاسدش را آرزوی رتبش باشد ولی
کی زهاب پارگین در آب حیوان میرسد
عدل او گشتست شامل خلق عالم را ولیک
از دل و دستش ستم بر بحر و بر کان میرسد
با عطای بحر دست درفشانش قطره ایست
آنچه عالم را زفیض ابر نیسان میرسد
رتبتی میجست خصمش عقل گفت آهسته باش
آهت آخر بسکه بر گردون گردان میرسد
تا همی رانم سخن در ارتفاع قدر او
از بلندی شعر من بر اوج کیوان میرسد
گرچه اهل فضل را از صدمت گردون دون
زخم بی اندازه و رنج فراوان میرسد
آفتاب لطف او چون سایه دارد بر سرم
دمبدم درد مرا دارو و درمان میرسد
با چنین الطاف بیغایت که بادا بر مزید
بر تواتر بنده را از شاه شاهان میرسد
زود گویند اهل فریومد بهم کابن یمین
اینک از تکلیف دیوان گشته ترخان میرسد
شهریارا خاطر وقاد من در مدح تو
بر سر معنی مشکل گر چه آسان میرسد
لیک خواهم از ثنا سوی دعا آمد ولیک
هست ناممکن که آن دفتر بپایان میرسد
تا فلک دایر بود باد اقتضای دور تو
آنچنان کت هر زمان ملکی زدوران میرسد
***
قصیده در مدح نظام الدین یحیی
آفرین باد آفرین ای حیدر خنجر گذار
کامد از تیغ تو آبی ملک را بر روی کار
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار
دشمنانرا کارزار از خوبی کردار تست
وینچنین آمد زمردان کار وقت کارزار
منتظر بودند خلقان مدتی این فتح را
جمله را دادی بیکساعت خلاص از انتظار
دشمنت چون حرص و آزی داشت غالت همچو مور
پایمال دهر شد از بهر فتحش همچو مار
تند باد قهر تو چون آتش کین برفروخت
شد بجوش آب روان از چشم خصم خاکسار
دوستانرا گشت خندان غنچه ی دلها چه باک
دشمنانرا دیده شد چون ابر نیسان در بهار
تا جهان بودست و باشد نامد و ناید دگر
بر سر میدان مردی چون تو مردی شهسوار
آسمان در سایه ی خود جز تو هرگز کس ندید
کو جهانگیری به تنهائی کند خورشیدوار
دور بادا چشم بد از بال و برز پهلوی
کاهل عالم را چو رستم هست گوئی یادگار
ترک رزم آرای گردون گرد دار یابد مجال
کمترین هندوت را چاکر زبهر افتخار
چون عنان عزم تا بی سوی میدان روز رزم
با تو آندم جز رکابت کس نباشد پایدار
گر چه هست آبی تنک تیغت ولی در پیش او
کوه آتش گر بود ناچیز گردد چون شرار
برفکند آئین مستی حزم هشیارت چنانک
می نخواهد رست نرگس تا قیامت از خمار
در زمان بخت بیدارت زبهر خواب خوش
فتنه را دادست دهر از باغ عدلت کو کنار
با تو همراه آمده زآغاز فطرت چار چیز
هم سعادت هم سخاوت هم شجاعت هم وقار
در درافشانی و زرپاشی خجالتها برند
از کفت باد خزان و از دمت باد بهار
دوستانرا دلنوازی کن که جانبازی کنند
آشنا کن باز را کو خود همیداند شکار
غم نصیب دشمنان افتاد زین پس شاد باش
تا ابد با دوستان عمری بعشرت میگذار
آنزمان کآری بیاد از بندگان خویشتن
چاکرت ابن یمین را هم از ایشان میشمار
شاخ امیدی که بیخش تازه زآب لطف تست
زآفتاب ملک و ملت سایه ی پروردگار
صاحب اعظم نظام الدین که کرده تربیت
رأی او را شاه انجم بهر صیت و اشتهار
شهریار ملک و دین یحیی که دین و ملک را
تا بقا باشد مبادا غیر او کس شهریار
***
قصیده
باد بهار میوزد از روی مرغزار
جان تازه میکند نفس باد نوبهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین زچه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چیست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت زدیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره ی شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل درآمدست
تا دست میزند زسر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم زعارض گلگونت خارخار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاو را بود زسنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم زباده ی خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل زروزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهر دو سرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم زصحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه ی چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شد کند گذار
این قبه ی زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را زباغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر زنار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد زفر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد زعقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون زصد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن زنقص و عیب چو این نیلگون حصار
***
و له
بعزم سفر شاه جمشید فر
برافراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم زگفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد زحالم کماهی خبر
زمستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
زداد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
زدرگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمین بشنو این نکته ی مختصر
بده داده بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
***
قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ زشرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کار آگاه نشناسد زفصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر زعکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پرعجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد برکنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه ی پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت وچار
در چنین خرم سرا از گفته ی ابن یمین
زهره کوتاخوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله ی اقبال اهل روزگار
حمله ی رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه ی شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت زآرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را زابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی باوقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صدهزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی برفکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کر عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
***
قصیده
خرم صباح آنکه او زاول که بگشاید نظر
بیند همایون طلعت کشورگشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو زدل بیکران کر دست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا زصنع دادگر
آئینه ی رخسار ماه از زنگ شد زآنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هرگاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
با بوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده ی جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش زمرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین زآنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون زعدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
***
قصیده
دوش رفتم از ره فکرت بر این نیلی حصار
دیدمش فیروزه گون صرحی زمرد زرنگار
منزل اول به پیشم چیست پیکی باز جست
آنچنان کش بادگاه سیر بشکافد غبار
در دوم ایوان دبیری بود کافشاندی زکلک
گوهر شهوار بر اوراق سیم از بحر قار
در سیم منزل نشسته حور منظر مطربی
در میان اهل عشرت ارغنونی برکنار
در چهارم تخت دیدم خسروی فیروز بخت
پادشاهی کامران و شهریاری کامکار
در صف پنجم رسیدم پیش ترکی آنچنانک
زآب دریا آتش تیغش برآوردی شرار
در ششم مسند چه دیدم قاضی نیک اختری
قد او شاخی که هستش بخت و دولت بیخ و بار
چون بهفتم پایه بر رفتم به پیش آمد مرا
پیر دهقانی باصل از حد هند و زنگبار
چون شدم در خانقاه هشتم آنجا یافتم
صوفیان باصفا و سالکان باوقار
با خرد گفتم که دانی این جماعت کیستند
گفت دانم مستفید از آن مفید روزگار
شیخ عالم قطب ملت کآسمان فضل را
محور رأی منیر او بود دائم مدار
قطب دین یحیی که علمش مردگان جهل را
همچو مه کز مهر باشد نور رأیش مستعار
و آنکه او باشد فذلک جمع آن اصحاب را
کز هوای حق بپردازند با دار القرار
بلبل طبعش چو در گلزار دانش دم زند
در دل روح القدس افتد زذوقش خارخار
تیغ بران زبانش چون گهر پیدا کند
ناطقه فریاد بردارد که یا رب زینهار
تیغ گوهر بارش ار بر سطح دریا خط کشد
در صدف گردد زخجلت آب در شاهوار
آسمان چون کرد قدرش را تصور در ازل
تا ابد باشد زبس حیرت که دارد دردوار
زآه سرد اندر دل خصمش بامید بهی
قطره های خون افسرد است دایم چون انار
زآنکه مییابد مساس پای گردونسای او
میرسد بر آسمان خاک زمین را افتخار
از سم یکران او نعلی فتادش آسمان
زو کند بهر شرف چون از مه نو گوشوار
گر نسیم لطف او بر عرصه ی بستان وزد
با کف خالی نخیزد از چمن دیگر چنار
از مسام ابر هم ناید بجز آب حیا
بسکه میگردد زبحر دست رادش شرمسار
اقتباس ماه اگر باشد زمهر رأی او
تا قیامت گردد ایمن از محاق و از شرار
چون نهد بر پایه ی منبر زبهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار
باز ماند صوفیان خانقاه قدس را
گوش بهر استماع و چشم بهر انتظار
ربع مسکون فی المثل گر مجلس وعظش بود
چون اجیبوا داعی الله دردمند اندر دیار
طول و عرضش با همه وسعت زانبوهی خلق
آنچنان گردد که در وی باد را نبود گذار
مجلسی را کو برافرازد زبهر صالحان
رحمت یزدان بود بر اهل آن مجلس نثار
نور پاکست از صفای دل زبهر آن بود
راز پنهان فلک در پیش رأیش آشکار
خاک پایش نه فلک را بر سر افسر از چه شد
زآنکه بگشادست هفت اعضا به بند پنج و چار
نفس نامی گر زبیداریش یابد آگهی
پرورد از بهر دفع خواب کودک کو کنار
خرقه ی نیلی که یابد فخر میمون کتف او
آیدش از حله های سبز اهل خلد عار
حاسدانش را هوس باشد که همچون او شوند
لیک مشکل مهره گردد قطره های زهر مار
ایکه اندر کارگاه فکان گشتست راست
برد اخلاص ترا از زهد و تقوی پود و تار
در جنابت نفثة المصدور خواهم عرضه داشت
از ره چاکر نوازی گوش سوی بنده دار
آسمان زان سان که با اهل هنر آئین اوست
دیده و دانسته ئی با من دگرگون کرد کار
چون همیدیدم ازین بس بر محک امتحانش
نقد اصحاب سخن خواهد نمودن کم عیار
جز توجه سوی دار الامن یعنی حضرتت
می ندیدم هیچ راهی از یمین و از یسار
از حوادث میگریزم در پناهت بهر آنک
عقل را دستور بینم در حدیث الفرار
عروه ی وثقی که ذیل کسوت طاعات تست
و اعتصام عاصیان و مذنبان روز شمار
چون بچنگ آورده ام از دست مگذارم دگر
تا بخواهی عذر عصیانم بنزد کردگار
از تو استمداد همت میکنم از غیر نی
زآنکه لطف گل نجوید هوشیار از نوک خار
مفلسم از نقد طاعت یکنظر کن سوی من
تا بیمن همتت ابن یمین یابد یسار
تا بود ابر بهار و تا وزد باد خزان
درفشان بر مرغزار و زرفشان بر شاخسار
باد چون باد خزان زر پاش دست دوستت
باد چشم دشمنت در بار چون ابر بهار
***
و له ایضا در مدح و تهنیت قدوم پادشاه
دوش وقت صبحدم آمد نسیمی مشکبار
مژده ی جانپرورم داد از قدوم شهریار
گفت کآمد رایت منصور شاه شرق و غرب
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
شاه شاهان جهان کورا توان گفتن بحق
آفتاب ملک و ملت سایه ی پروردگار
چون رسانید این بشارت باد صبح آنگاه گفت
خیز کآمد قبله ی حاجات حاجت عرضه دار
گفتمش ابن یمین را چون بوجه یک شبه
گر چه طبعی درفشان دارد نمیبینم یسار
چون روددست تهی جائیکه شاهان جهان
جان بجای زر کنند از بهر فخر آنجا نثار
گفت کز دریای موج آمیز طبع درفشان
رو بغواصی فکرت گوهر موزون برآر
پس بتأیید سعادت پیش رو بی دهشتی
بر جنابش گوهرافشانی کن اندر روز بار
خسروا بنگر که چاکر چون بآئین میکند
در مدیحت مجلس آرائی بدر شاهوار
ایفلک قدری که رایت را زروی اقتدار
شد مسلم سروری اندر جهان خورشید وار
ماه نو با نعل یکران تو ماند زین شرف
آسمان بهر تفاخر سازد از وی گوشوار
تا بزیر سایه ی رایت درآمد آفتاب
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
برق تیغ آبدارت روز کین مانند باد
میفروزد آتش اندر جان خصم خاکسار
لاله و بید از پی قتل عدوت از راغ و باغ
با سنان آتشین آیند و تیغ آبدار
گر سپاهت بگذرد بر هفت دریا روز عرض
هشت گردد آسمان از بس که برخیزد غبار
رسم مستی حزم هشیارت برافکند آنچنانک
تا ابد نرگس نخواهد رست از رنج خمار
گر نسیم صبح را با نفحه ی اخلاق تو
اتفاق افتد بسوی بیشه ی شیران گذار
عقل را ناید شگفت ارزانکه مشک افشان شود
کام شیر شرزه همچون ناف آهوی تتار
در مذاق جان زجام ساقی لطفت بود
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خوشگوار
غصه ها دارد زدریای کفت ورنه چراست
ابر نیسان با دل سوزان و چشم اشکبار
کو ببین در روز هیجا تیغ بران در کفت
هر که در دست علی خواهد که بیند ذوالفقار
گر نسیم لطف او بر مار زهرافشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
زوجهد بیرون کواکب همچو از آتش شرار
بهر افزونی رتبت گر چه خود را دشمنت
در صف آرد لیک همچون صفر باشد در شمار
خسروا گر جاودان گویم صفات ذات تو
ذره ئی و قطره ئی دان از جبال و از بحار
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد ازین خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار
تا بهار و مهرگان از عدل شاه اختران
راستی پیدا شود در پله ی لیل و نهار
در صفا و خرمی بادا برین آئین که هست
لیک تو همچون نهار و مهرگانت چون بهار
***
و له ایضا قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
دوش بی هیچ خبر کوکبه ی باد سحر
بر در حجره ی من کرد بصد لطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد زدر و غم زدلم رفت بدر
دم برافتاده و سر تا قدمش گردآلود
مست و بیچاره زسختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم زکجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک زپیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه زپا و سراوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشک و زتر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و زبر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد زابر بهاری بجز از قطره ی آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره ی زر
با دم خلق وی ارباد سوی چین گذرد
کند آهو زحسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند زآهن و پولاد گذر
کار امسال برونق زتو هم پار شدست
زآنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گرچه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببوکست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر زشرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
***
و له ایضا
دوش بادی مشکبو آمد بهنگام سحر
گفتم ای خرم نسیم از خلد میآئی مگر
کز عبیر تست عطر مجلس اصحاب دل
وزغبار تست نور چشم ارباب نظر
گفت نی کزد خلد زینسان خوش نفس نآید نسیم
بر جناب سرور گردنکشان کردم گذر
صفدر مازندران افراسیاب گردد گیر
آن بمردی در جهان چون رستم دستان سمر
خیر مقدم گفتمش چون از جنابت میرسید
ای بتو شوقم چو الطاف تو بیش از حد و مر
نامه ی نامی از آنعالیجناب آورده بود
روح را معنی آن در خور چو طوطی را شکر
نامه بود از راه معنی چون بدو در بنگری
هست در جی پر لطایف هست در جی پردرر
چون بقعر بحر آن در غوص کردم بارها
یافتم در کسوت وعظ اندر و چندین گهر
مشتمل بر قسر و قهر اهل طغیان دیدمش
صورت و معنیش را چون ضبط کردم سر بسر
حق همیداند که تا من روی دوران دیده ام
نامدست از من بجز دین پروری کار دگر
من نیم در بند آسایش تو هم دانسته ئی
کز برای نصرت دین بسته ام دائم کمر
نصرت اسلام و قهر کفر از آنسان کرده ام
کافرین گوید اگر بیند امام منتظر
صلح را در بسته ام بگشاده ام در جنگ را
زآنک از کافر نیاید هیچ صلحی معتبر
اعتماد جمله بر توفیق یزدانست و بس
زآنکه توفیق است سوی فتح و نصرت راهبر
از مدد و از عدد بسیار ناید هیچ کار
گر معاون می نگردد کردگار دادگر
بس که گردد لشکر بسیار از اندک منهزم
در صف هیجا چو بخشد ایزد قادر ظفر
***
قصیده در مدح
زهیر حیران زقد و خط و دندان و لب دلبر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چو ن بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره ی عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
زعکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت و از حور و از طوبی و از کوثر
زموی و روی و بالا و بر او گرنشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
زحزم و عزم او بینم زلطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابر و خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
نیاید کار حلم و خشم و لطف و صیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
زگنجشک و زکبک و پشه و از مور باعدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
زشرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخابی مر
زبهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نو یاوه گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
زعکس تیغ و خون خصم و گرد و حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
زبید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و برآید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار وحق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعاگوی و رضای جوی و هنربین و وفا گستر
زبرجیس و زتیر و زهره و بهران تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
زهند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
***
قصیده ی گوهر
زهی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
زشرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهرفشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد زچشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه ی من زعکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع درفشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
زرشک لفظ تو خود را زریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر زجزع من اینک برایگان گوهر
زعکس رسته ی دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهرشاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه ی خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
زبحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود زدل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
زبیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
زطیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهرنمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان زخامه و تیغ
که آگهی خط چون درگهی نشان گوهر
***
و له ایضا
زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
زفر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه سار او کوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اند و نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزار گونه فتوح اندرین ستوده سفر
زهر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ی ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی زصورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
زبحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بجهت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مراین دو اختر فرخنده را ز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم و ززهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد زخلوتسرایشان بر در
***
قصیده در مدح معز الدین حسین کرت
شکر این دولت که یارد گفت زاهل روزگار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهربارش نبینی در جهان
هیج دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد برکنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری زلطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم زبحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گرچه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
اینجابت قبله ی اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم زشعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ورسموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
زآب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه ی آب حیا باشد مدام
بس که میگردد زبحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد زشوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده ی خود در گذار
وزکرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملالت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا زتاج ودار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هر یک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
***
قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
عید آمد ای نگار بده جام خوشگوار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز بر گذار
برخیز و عزم میکده کن زآنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رزخری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم زگفته ی استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه ی تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زرنگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زوشرر و چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره ی غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته ی کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده زآنمیانه نماندست برکنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان زروی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
***
قصیده در مدح امیر تالش
فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار
کوکبه ی گل رسید باده ی گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه ی بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
بر کف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه ی زعفران
بس که زند خنده بر گریه ی ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
زآن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود برآید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نس جان زنسیم صبا
خاصه که می بگذرد برطرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چو فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه ی پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره ی او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه ی بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت درفشان ابر بود اشکبار
هم زکف رادتست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر زمسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب زآنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بارگه هفت پشت
خیمه ی جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
***
ایضا در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایازوار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن زبحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
***
قصیده فی التوحید و الزهد و نعت الرسول صلی الله علیه و سلم
موسم پیری رسید ایدل جوانی ترک گیر
زآنکه نالایق بود کار جوان از مرد پیر
هر چه آن در تیرگی شام دستت میدهد
می نشاید کرد چون روشن شود صبح منیر
بگذر از کار جهان اکنون که داری اختیار
پیشتر کآن اضطرارت بگذراند ناگزیر
بیش چون بلبل هوای گلشن دنیا مکن
چون ترا بر سر سمن بشکفت و بر عارض زریر
پای مرغ جان زدام زلف جانان برگشای
تا زند بر شاخسار سدره و طوبی صفیر
دل چه بندی اندرین فانی سرای مستعار
چون کس دیگر بود هر ساعت او را مستعیر
نقد عمر خویش را از غش عصیان پاک دار
زآنکه ره داری به پیش وزادت اینست ایفقیر
ورنه بی برگ و نوا مانی تو در بازار حشر
قلب روی اندود داری وانگهی ناقد بصیر
گرچه ریزی از هوا بر خاک آبروی خویش
چون شرر بیرون جهی از آتش چرخ اثیر
ای دل از چاه ضلالت گر خلاصی بایدت
عروه ی وثقای شرع احمد مختار گیر
تاج بخش انبیا کاندر شب معراج قدس
برگذشت از عرش و کرسی زد فراز آن سریر
آن سپهر شفقت و رحمت که مهرش تافتست
بر وضیع و بر شریف و بر صغیر و بر کبیر
و آنکه رغم دشمنانرا ساخت از سیمین سپر
یکدوقوس اندر خور سدره بانگشت چو تیر
کرد بر دعویش اظهار شهادت سوسمار
با عزیز و با ذلیل و با عظیم و با حقیر
سایه ی او کس ندیدی زآنکه بودی نور پاک
سایه ظلمانی بود باشد محال از مستنیر
گوش او در خواب و بیداری و چشم از پیش و پس
بود بر سمع و بصر قادر بفرمان قدیر
تا نشاند آتش اشراک عالم سوز را
از پی اظهار معجز دست او شد آبگیر
یکزمان کز متکا مهر نبوت واگرفت
چوب خشگ مسجد آمد از تأسف در نفیر
قطره ئی چند از مساس پای گردون سای او
کرد شیرین آب شور و تلخ را در قعر بیر
زاطلس گردون ببالای رفیع قدر او
کسوتی میدوخت خیاط ازل آمد قصیر
در جهان زاهل فصاحت چون کتابش سورتی
کس نیاورد ار چه بعضی بود بعضی را ظهیر
نسخ آیاتش بدین غیر او ناممکن است
زآنکه نی بهتر از آن باشد نه نیز آنرا نظیر
هر که سر بر تابد از درگاه جنت رتبتش
زآسمانش آید ندا سحقا لاصحاب السعیر
تا زبانم میسر اید نعت ان صاحب کمال
از اثیرم گرمروتر گشت در فکرت ضمیر
گر چه نعتش را چو آرد بر زبان ابن یمین
با زبانی پر زه افتد در کمان از غصه تیر
میشود در وصف او حیران بلکنت این زبان
گر همه منشی دیوان فلک باشد دبیر
ور درختان باشد او را کلک و دریاها مداد
ور پی انشا زاوراق فلک سازد حریر
پس کند تحریر وصف ذات پاکش تا بحشر
در خیالم نیست کآرد در قلم عشر عشیر
یا رسول الله اگر چه مجرمم تائب شدم
دستگیری کن مرا در روز سر مستطیر
نیستم نومید اگر چه مسرفم زیرا که هست
آیه ی لا تقنطوا من رحمة الله دلپذیر
در طریق اهل عرفان ناامیدی شرط نیست
مصطفی گر چه نذیر آمد هم او آمد بشیر
***
ایضا قصیده در مدح معزالدین حسین کرت
منت خدایرا که بتوفیق کردگار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه ی خدای
بشنو حکایتی زمن زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره برفراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم در فراق یار
ناگه درآمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخارخار خار
جستم زجای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم زجام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش زبیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله ی طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه ی دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشید چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در اوزآنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در میکند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه ی پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سرعدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نوگشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم زگنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر زتوئی نیست گو بیار
تا در جهان زهفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
***
و له ایضا قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گربگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
ناپسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره ی آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زرفشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زربر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور زدیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را زبهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ماحضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او زمرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شباروزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا زدیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
***
و له
مرا چو یاد خراسان گذر کند بضمیر
زخون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گرچه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله ی زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور از ایشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل باز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
***
قصیده
نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار
رستم از مازندران و زهفت خوان اسفندیار
آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش
بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب
آفتاب ملک و ملت سایه ی پروردگار
خسرو گیتی ستان سلطان نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه زر مغربی از آفتاب رأی او
گر نگیرد گو نه آید بر محکها کم عیار
و آنکه مهرو کین او یارند کرد از خاصیت
دوستانرا تاجدار و دشمنانرا تاج دار
روز رزم ار شیر بیند تیغ آتشبار او
ناخن از بیمش کند در پنجه پنهان گربه وار
همچو شاه اختران بگرفت عالم را چنانک
همچو شاه اختران آمد بخود خنجر گذار
روزگار پیر ازین پس خواهد آسودن زخود
زآنکه با بخت جوان او حوالت کرد کار
شاد باش ای شهریار تاجبخش تخت گیر
کاولین فتحست این زآنها که داری در شمار
چشم حاسد دور باد از روزگار دولتت
کین چنین دولت نبیند تا قیامت روزگار
دولت بوسیدن میمون رکابت را بسی
بر سر راه امید ابن یمین کرد انتظار
چون رسید آنوقت کان دولت بیابد خود نبود
از پریشانی طالع بر مرادش اقتدار
عرضه دارم کز چنان دولت چرا محروم ماند
زآنکه خود لنگست و اسبی هم ندارد در اهوار
تا زماه نو بود بر سبز خنگ چرخ زین
تا شتروش روزهای هفته باشد بر قطار
سبزخنگ چرخ بادت زیرزین دوستان
دشمنانت را چو اشتر کرده در بینی مهار
***
قصیده در مدح طغایتمورخان
هر چند مدتی شدم از روی اضطرار
دور از جناب حضرت میمون شهریار
شاه جهان پناه که بر تخت خسروی
یک تاجور ندید چو او چشم روزگار
شاه جهان طغایتمورخان که ملک را
آورده زابر معدلت آبی بروی کار
اما امید هست که بار دگر کشم
در دیده خاک درگه عالیش سرمه وار
من بنده را امید بدین گونه دولتی
دانی که از کجاست پس از فضل کردگار
زآنجا که رأی سرور گردنکشان عهد
کرد التفات سوی من زار دلفکار
آن سروریکه مملکن شاه را بدو
لابل که ملک جمله جهانراست افتخار
پشت و پناه ملت و دارای مملکت
سر دفتر نتایج این هفت و آن چهار
و الا نظام ملت و دین آنکه در جهان
تا گرد این مدر بود افلاک را مدار
ممکن نباشد آنکه چو او هیچ صفدری
پیش سپاه شاه کند رایت آشکار
من بنده را بدرگه عالی خوش خواند
با لطف بی نهایت و با بر بی شمار
تا در رکاب موکب کشورگشای او
بوسم جناب حضرت سلطان کامکار
سلطان تاج بخش و شهنشاه تخت گیر
کز وی گرفت افسر و اورنگ اشتهار
ای شاه کامیاب توئی آنکه یافتی
هر آرزو که خواست دلت زآفریدگار
اینک سعادتی که ندارد نهایتی
کامروز بندگی ترا کرد اختیار
آن شهسوار عرصه ی مردی که در نبرد
بر اسب پیلتن چو شود روز کین سوار
رمحش سواد دیده رباید زچشم مور
تیغش سر عدوت کند چون زبان مار
اخلاص من نهفته همانا نمانده است
بر رأی دوست پرور شاه عدو شکار
زین مخلصی بدست نیاید بقرنها
کو ملک را بتیغ کند کار چون نگار
ای آفتاب عالم ازو سایه برمگیر
کز تیغ او برآید از اعدای تو دمار
و آنگه نظر بابن یمین کن که تا شود
قلبش زکیمیای تو همچون زر عیار
تا اهل عقل را بود اجماع و اتفاق
کاندر فصول سال خزان آید و بهار
بادا بهار دولت خصم تو چون خزان
بادا خزان عیش تو خرمتر از بهار
***
مطلع ثانی
دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار
آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
آن شاه داد بخش که دوران دولتش
آرد بمهرگان ستم عهد نوبهار
سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
خورشید ملک سایه ی الطاف کردگار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
دایم بزیر سایه ی چترش کند مدار
رأیش فکند در دل خورشید آتشی
کانراز ثابتات فروزنده شد شرار
بر اسب پیلتن خرد او را چو دید گفت
بر شیر آسمان شه سیاره شد سوار
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند
خیل و سپاه او که برونند از شمار
گردد شمار چرخ فلک یکعدد فزون
از روی آب بس که رود بر هوا غبار
از رأی پیرو قوت بخت جوان شدست
تا حد قیروانش مسخر زقندهار
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
میپرورد بمهر دل اندر صمیم کان
گردون زبهر بخشش عامش زر عیار
در روزگار معدلت او گوزن و میش
با شیر گشته همبر و با گرگ همکنار
گر منجنیق قهر بگردون روان کند
گردد زخاک پست تر این نیلگون حصار
شاها توئی که خسرو سیاره هر بگاه
بوسد جناب جاه تو از بهر افتخار
حزم تو رسم مستی از آن گونه برفکند
کز چشم دلبران نرود تا ابد خمار
در مصر هر دلی شده مانند زر عزیز
زآنرو که زر بود بر تو همچو خاک خوار
گر ذره ئی زرأی تو عکسی بر آسمان
اندازد آفتاب دگر گردد آشکار
باد ار فشاند از تف قهرت شراره ئی
بر آب بحر خیزد ازو دود چون بخار
جولان کنان بعرصه ی میدان آسمان
روزی فتاد باره ی قدر تو را گذار
نعلی فتاد از سم گردون نورد تو
زودش فلک زبهر شرف کرد گوشوار
ای خسروی که بر درت از سروران عهد
صفها بود کشیده زهر سو بروز بار
هر یک بصفدری و بگردی و پهلوی
از پور زال برده سبق روز کارزار
زآنجمله سروران سر گردنکشان ملک
چون کرد شاه بنده نوازش بزرگوار
برباید از جلالت رتبت بفر شاه
از فرق آفتاب فلک تاج زرنگار
و الا نظام دولت و ملت که در جهان
دارد چو آفتاب جهانگیر اشتهار
فرخنده طالعی که شهنشاه عهد راست
کورا چنین خجسته مطیع است و دوستدار
شاها نظام ملت و دین چون بجان کمر
در پای تخت فرخ تو بست بنده وار
گردونش دید پیش تو برسم تهنیت
گفت ای ستوده شاه زشاهان روزگار
غیر از تو بنده ئی که بود شه نشان که داشت
چشم بد از تو دور وزان گرد نامدار
او را نواز و تربیت از وی مدار باز
تا مملکت بملک در افزایدت هزار
ختم ثنا کنم پس از این بر دعای خیر
نی بهر آنک برسخنم نیست اقتدار
اما چون بنده ابن یمین نیک واقف است
بر نازکی طبع تو ای شاه کامکار
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون باقتصار
تا زآب و خاک و آتش و با دست در جهان
ترکیب هر چه زیر فلک باشدش قرار
بادا قرار در کنف عدل رأفتت
هر چیز را که هست مرکب ازین چهار
***
و له ایضا
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسیء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره ی خلوت بسوی صفه ی بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه ی تقدیر زصدگونه نگار
سبزه از قطره ی شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو زحسد نافه ی آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست برآورد چنار
در چنین موسم خرم زدرم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده زرخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
زآن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهربار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نباید زکسی ناله ی زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد زسم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج برآرد زمیان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره ی مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو زخر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد زافسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو برانگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چو سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید زهزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ی ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان زحسد خصم تو چون ابر بهار
***
قصیده
بر من در سعادت و دولت کشاد باز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
زآندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله ی اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه ی شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیرباز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو زکفش گر زگاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گرنه زانوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع ناگداز
جرم وی از دو عقده ی رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر زتیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگرچه زکوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره زبهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده ی رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
وآنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک زاقبال تو رسد
بر شاهدان حجله ی قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
***
قصیده در مدح علاء الدین محمد
مرا زجور تو از روزگار سفله نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران زتو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست زاطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ارچه زآتش دل شمع وار بگدازم
زمن چنانکه زپروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو جو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکار گه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس زچه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کزو غرض زبدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا زگداز
دگر زجور تو دانم که باز می نشود
بروی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
زآب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه ی رویش زخط اوست جواز
اگر چه کار بداندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید زبیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت زخاز
معانیی که زلفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست زرحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه ی تست موسم انجاز
زشوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
زصبح و شام علم زآفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
***
و له ایضا قصیده در مدح ملک معزالدین کرت
منت خدیرا که پس از هجر دیرباز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه ی خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صدهزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشان شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله ی حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد زخوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل زحیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کارساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه ی عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
***
و له ایضا
جهان جود و کرم ای پناه اهل نیاز
بروی خلق در خرمی زلطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین زدولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گرچه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه ی رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گرکبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چون صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
زبهر نصرت و فیروزی کتابه ی تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
زمهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد زتابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده ی تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
زخلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم زخوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو زاندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید زغیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
زبهر بنده حقیقت زبهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم زدست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
زساز و سور درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ی ساز
***
قصیده در طبیعت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی بر سرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی درزرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد ولیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید زچشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سرانجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیوا گر بگریزد از زخمش رواست
زآنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد زمشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد بیش و کمترش
خانه ی یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میآرد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پر کند دامن زدر و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سرافکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییابد او دائم زگرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گرچه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهرمار
چون شرنگ آید زتلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگرخنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا زباغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبند دگر بیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین در بنده کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب از رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
***
قصیده
گرش گردون بکامم گر نباشد گو مباش
ورز مهرش بر سرم افسر نباشد گو مباش
گر هنرمند از کسی یاری نیابد گو میاب
چون هنر یارست اگر یاور نباشد گو مباش
پرتو نور تجلی چون زشب ظلمت زدود
بر سپهر ار تابش اختر نباشد گو مباش
چون ندارم داوری با هیچکس در خیر و شر
گر مرا دلگرمی داور نباشد گو مباش
در جهان از خلق اگر یاری نیابم باک نیست
با علی در رزم اگر قنبر نباشد گو مباش
با چنین قحط هنر کابناء دهر از جهل خویش
جمله گویند از هنر پرور نباشد گو مباش
گر هنر پرور زمین آسا نگردد پایمال
گر بسان آسمان سرور نباشد گو مباش
چون کمر هرگز نخواهم بودن اندر بند زر
گر قبای زرکشم در بر نباشد گو مباش
چون همای همتم برتر زنسر طایر است
تاجش ار هدهد صفت بر سر نباشد گو مباش
آبروی از بهر نان بر خاک نتوان ریختن
گر نهال رزق ما را بر نباشد گو مباش
کی توان در بند بودن بهر شکر همچو نی
سرو آزادی گرش شکر نباشد گو مباش
خواری منت زبهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش
منت رضوان زبهر کوثر ار باید کشید
فارغم زآن هر گزار کوثر نباشد گو مباش
هستم از همت چو موسی رهرو وادی قدس
گر بپایم پای پوش اندر نباشد گو مباش
مرد باید کز ره معنی بود آراسته
گر بظاهر صورتش در خور نباشد گو مباش
رأی باید کز صفا چون آب و چون آذر بود
روی اگر چون آب و چون آذر نباشد گو مباش
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش
منت ایزد را که تر دامن نیم مانند ابر
گر چو ابرم جیب پر گوهر نباشد گو مباش
چون بود ابن یمین از در موزون با یسار
گر چو کانش گنج سیم و زر نباشد گو مباش
حاصل عاقل زدنیا چون نکو نامی بود
این بست گر حاصل دیگر نباشد گو مباش
***
قصیده عینیه
چگویم ازین روزگار مخادع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شده و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادت چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
زجام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
زالطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
و گر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمدلله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مفیض عوارف مضییء صنایع
چو دریا بود طبع او پرعجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارت کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد زقهرت فلک هیچ شافع
الا تا زآغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
زسمتی که باشد مراد تو راجع
***
أیضا له
گر شود در عشق جانان جان شیرینم تلف
هر زمان افزون بود دل را بمهر او شعف
چشم من گر رسته ی دندانش را بیند بخواب
از خیال روی او گوهر شود همچون صدف
همچو چنگ از پیش بر نارم سر اندر بندگیش
ور زچنگ او خورم دائم قفا مانند دف
باشدم دل سوی او و دیده سوی دیگران
از نهیب آنکه میبیند رقیب از هر طرف
با خیالش در جحیم ار جای من باشد درک
خوشترم آید که در فردوس بی او بر غرف
چشم من از چشمه ی نوش و خط سرسبز او
صنع یزدان بیند و شهوت پرست آب و علف
تا کمان مشک پیکر زابروان دارد بزه
ناوک دلدوز او را گشته ام از جان هدف
تا شدم شیدای او مسکین پدر با دوستان
گفت من وین یک پسر وینهم بدینسان ناخلف
وای بر ابن یمین از غمزه ی بیداد او
ور نگیرد عدل شاهنشاه عهدش در کنف
آنکه از تشویر ابر دست گوهر بار او
ابر با چندین مواهب رخ همی پوشد بکف
شد سیه رو پیش ابر بحر در بارش سحاب
بسکه راند بر زبان رعد بی بخشش صلف
میرسد زاجرام سعد و تا ابد خواهد رسید
از سعاداتش هدایا وز کراماتش تحف
از زبان عفو او ناید بگوش مجرمان
غیر آنک ان ینتبه یغفر لکم ما قد سلف
عدلش آنرا کو برد کاهی بظلم از خرمنی
سینه بشکافد چو گندم سر فرو کوبد چو کف
در جهانگیری زکس یاری نخواهد همچو مهر
کی مدد خواهد زقنبر گاه کین شاه نجف
هست سیمرغ ستم از بیم باز رایتش
همچو بوتیمار دائم با دلی و صد اسف
چون بمیدان اندر اید گر بود خصمش نهنگ
زود پا واپس نهد خرچنگ وار از پیش صف
دشمنش گردد ززخم تیر او چون خارپشت
ورچه در جوشن کند خود را نهان همچون کشف
در شب تاریک برباید سواد از چشم مور
گاه جولان مار پیکر نیزه گر گیرد بکف
در جهان جز تیغ آتش فعل او هرگز که دید
آب نیلی کو نهنگانرا همی سوزد بتف
تا برین ایوان مینا پیکر گوهر نگار
زآفتاب و مه شرف سازند از بهر شرف
قصر جاهش را کز این فیروزه طارم برترست
زآفتاب و ماه باد ابر سر ایوان شرف
***
ایضا له
حبذا دار الحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد در وی زگوهر پر برآمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد زلطف طبع گوهر بار او کان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زوسلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون زرأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با زهجرت وزرجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
***
أیضا در مدح رضی الدین عبدالحق
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
زبهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه بر خصمت کشد دائم
ببرد تیغ مر یخش چو حر با دست از مرفق
زدیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی زرأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده ی باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کورا یقین گردد
که جودت میکند رزقش زدیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود زالماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم ازین لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته ی خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
***
و له ایضا در مدح طغایتمورخان
تا شه نهاد پای بر اوج سریر ملک
دولت زبهر نصرت او شد نصیر ملک
شاه جهان طغایتمورخان که فر اوست
در حادثات دور فلک دستگیر ملک
هرگز مشام جان نشنیدست در جهان
خوشتر زبوی روضه ی خلقش عبیر ملک
زآنسان که ناگزیر بود جسم راز جان
ذات شریف شاه بود ناگزیر ملک
زآنست دین و ملک برونق که رأی شاه
قطمیر دین شناسد و داند نقیر ملک
شاه جهان کمان کمین چون بزه کند
دادش بدست مالک املاک تیر ملک
خورشید ملک را نبود بعد ازین زوال
چون گشت لطف سایه ی یزدان ظهیر ملک
دودی کز آتش دل خصمت کند صعود
گردد زسوز و تاب سپهر اثیر ملک
شاها توئی که تا بجهان رسم خسرویست
ننشست بر سریر چو تو دلپذیر ملک
تخت از وجود تو بفلک آفتاب شد
برجیس میسزد پس از اینت وزیر ملک
ملک آنچنان بماند که یا رد شدن محیط
هر کم بضاعتی بقلیل و کثیر ملک
آمد کنون مداد زکیوان ورق زماه
دیوان زآسمان و عطارد دبیر ملک
یکچند بی تو ملک جهان بود با نفیر
منت خدایرا که نشاندی نفیر ملک
چشم بد از تو دور که زیبنده کسوتیست
بر قد خسروی تو برد حریر ملک
شاهی جدا چگونه شود از تو چون ترا
پرورد دایه ی کرم حق به شیر ملک
غیر از دعای دولت شاهنشه جهان
کس نشنود سخن زجوان و زپیر ملک
در ملک شه نماند جز ابن یمین فقیر
شاها نظر دریغ مدار از فقیر ملک
تا احترام و عزت تاج و سریر هست
از جمله واجبات صغیر و کبیر ملک
بادا همیشه بر سر شه تاج خسروی
بی پای شه مباد بگیتی سریر ملک
***
ایضا در مدح امیرمولای بیگ
ندانم آن رخ حورست یا جمال ملک
که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک
بسان دائره کارم شدست بی سر و پای
زعشق آن دهن همچو نقطه ی کوچک
زهی جمال تو برهم شکسته رونق حور
خهی زشرم تو اندر حجاب رفته ملک
کمان ابروی مشکین کشیده تا بن گوش
گشاده بر هدف جان عاشقان ناوک
شدست پسته ی شرینت شور هفت اقلیم
شگفت نیست چو دروی مرکبست نمک
خرد چو زلف ترا دید بر رخت میگفت
که هندوئیست بسی نیکبخت و بس زیرک
رخ چو ماه تو از زیر زلف میتابد
چنانک نور یقین در میان ظلمت شک
دلم چو ماهی بر خاک میطپد زآندم
که گرد آب کشیدی زمشک ناب شبک
مکن ستم صنما بر دلم که ناگاهی
رسید بسرور آفاق این سخن یکیک
امیر شاهنشان سرور جهان مولای
که صیت عدل ویست از سماک تا بسمک
محیط مرکز رفعت که تیغ معدلتش
کند زصفحه ی گیتی نشان حادثه حک
چو کلکش از پی ضبط جهان میان دربست
فکند مهر شبان گرگ بر سر شیشک
زبیقراری کلکش جهان گرفت قرار
چنان کز آب نیابد دگر گزند آهک
بظل رأفتش ار فی المثل ورد گنجشک
شود موافق طبعش چو دانه سنگ تفک
ز رشک نفحه ی گلزار خلق فایح او
مژه بدیده ی دشمن درون شدست خسک
بگاه کوشش و بخشش بر او حسد دارد
روان رستم دستان و یحیی برمک
زبیم خنجر او خصم مأمنی میجست
قضا بگوشه ی چشمش نمود هفت درک
توئی که خصم تو در عرضگاه نقد هنر
دوروی همچو زر آمد سیاه دل چو محک
نوشت قاضی تقدیر بر صحیفه ی دهر
امارت همه روی زمین بنام تو چک
چو گشت مرکب قدر تو ابلق گردون
شدند ماه و خورش گوی گردن و طاسک
قضا چو تیغ قدر پیکر تو درگه رزم
زحرف تیغ تو خواند این که العد و هلک
سزد که خصم تو نالد رباب وار از آنک
خمید قامتش از بار فسق همچو خرک
حیات حاسد جاهت بیکنفس گروست
رسید نوبت آن کان ازو شود منفک
چو گشت ابن یمین مادحت مسلم شد
له ولایة فضل کما الامارة لک
سپاه فکر من آفاق را گرفت چنانک
دعای جاه تو لشکر کش است و فتح یزک
منم بتربیت اولی ولیک پیش از ما
وجود فاطمه بودست و غیر برده فدک
همیشه تا بتموز و به دی خلایق را
دهد بگرمی و سردی خلاص جنبش و تک
جهان بحکم تو بادا چنانگ گر خواهی
کند اشارت تو بسته بر قضا مسلک
چو قمری آنکه بگردنش طوق حکمت نیست
خروس وار مبادش جز اره بر تارک
***
و له أیضا فی المدح خواجه نظام الدین یحیی
از افق ماه نو عید بفیروز فال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سرافراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر زآنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که زدیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب زچشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره ی فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهرافشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب زشب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال
***
أیضا له
چو از نشیمن قدسی بیمن طالع و فال
گشاد باز سفیده سفیده دم پر و بال
بتی بچهره چو آتش بلب چو آب حیات
در آمد از در من با هزار غنج و دلال
شکارمرغ دلم را فراز خرمن گل
کشید دام ززلف و نهاده دانه زخال
شکر زپسته ی خندان فشانده میلامیل
زگریه دیده عشاق کرده مالامال
مرا چو دید سبک از پی بشارت خوش
گشاد پسته ی شکر شکن بحسن مقال
چه گفت گفت کهاینک باوج برج شرف
رسید خسرو سیارگان بفرخ فال
بلطف گفتمش ای دلبر این چنین خبری
چنان بگوی که دانم که چیست صورتحال
جواب داد که خورشید را چه حاجت آنک
که دیده رنج کشد بهر دیدنش چو هلال
چو آفتاب یقین سایه بر جهان فکند
بقاء ظلمت شب صورتی بود زمحال
بلا به بارد گر گفتمش که رمز مگوی
نگر حقیقت احوال بی کلال و ملال
بناز گفت که دستور دین پناه رسید
بمستقر شرف با هزار جاه و جلال
سپهر مهر فتوت محیط مرکز جود
علاء دولت و دین سرور ستوده خصال
محمد بن محمد که در فنون هنر
کمال یافت کزو دور باد عین کمال
هنر پناه وزیری که هیچ باقی نیست
که نیست جمع در او از فضایل و افضال
چو نصب رایت رای منیر او کردند
رسید مملکت شاه اختران بزوال
گهی که موکب عزمش شتاب درگیرد
قضا چو مهره دود بی درنگ در دنبال
چو زین صفات بپرداخت گفت هین برخیز
کمر ببند چو دولت بعزم استقبال
نیاز و حاجت خود عرضه دار بی دهشت
که هست روی تو اکنون بقبله ی اقبال
چرا بخویشتن آخر روا همی داری
نشسته تشنه و عالم گرفته آب زلال
جواب دادم و گفتم ز رأی انور او
که سر غیب شناسد چه حاجتست سؤال
دوای ناله ی ابن یمین زجور فلک
همین بس است که فرمایدش بلطف منال
جهان پناه وزیرا دعای دولت تو
مهم تر است زتقریر کردن احوال
توئی خلاصه سال و مه ای جهان کرم
جهان بکام دلت باد تا بود مه و سال
***
و له ایضا
خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل
بفال سعد نماید زحبیب ماه چگل
زطرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
زعشق سلسله ی زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله ی زلفش از جنون افتاد
و گرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره ی خورشید زرد فام چراست
اگر نه زآنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو زرشکش فروشدست بگل
دلش زناله ی نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی زناله ی زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا زجمله جهان تلخ و وزلبت شیرین
زجان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که در افتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لا یعقل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه ی تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده ی شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
زشوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه ی تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
زمهر رأی تو گرماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمین مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی یابد
بجز ززیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
زذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل
***
و له ایضا در مدح مولانا غیاث الدین بحرآبادی
صبحدم بر خاک کویش بگذاری باد شمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه ی جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
برنخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد زعشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سود چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ی ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
زآنکه اندر روی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی برآمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ی ارباب قال و زبده ی اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ای صبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نوعروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیبایش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بروی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بدسگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر زاطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سرفراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
***
قصیده در مدح فاضل اوحد حکیم الدین
این منم یا رب که در دل شادمانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دارالکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده ی آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو زتصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
***
ایضا عرض اخلاص و مدح امیر ابونصر بن علی
ای پیک پی خجسته نسیم سپیده دم
وی چون مسیح و خضر مبارک دم و قدم
از راه لطف عرضه کن اخلاص بنده وار
جائی که همچو کعبه منیع است و محترم
یعنی جناب آنکه فلک بهر بندگی
قامت زد است بر در او حلقه وار خم
فهرست کارنامه ی شاهان روزگار
آن مقصد طوایف و آن مرجع امم
سلطان نشان امیر ابونصر بن علی
آن مظهر فتوت و آن مظهر کرم
گر طبع راد او نکند رزق را ضمان
کی تار و پود معده شود متصل بهم
از خشگسال مکرمت و قحط مردمی
با فتح باب همت او خلق را چه غم
بر منظر وجود ز شوق لقای او
آیند ساکنان سراپرده ی عدم
بر مار ارقم ار وزد از لطف او نسیم
گردد چو نوش در دهنش قطره های سم
ور بگذرد بر آب یم از قهر او سموم
خیزد چو موج شعله ی آتش زآب یم
باشد میان لشکر منصور خویشتن
چون شاه اختران که زانجم کند حشم
بهر شکوه موکب میمون او بود
رمح شهاب و طره ی شب پرچم و علم
یک ترکتاز خنجر هندوی او کند
ملک عرب مسخر فرمانش چون عجم
ای صفدری که رزمگهت روز کارزار
از خون دشمنان تو چندان کشیدنم
از خاکش ارمدد گیهی تا بروز حشر
جزبیخ و شاخ او نبود روین و تنم
در وقت آنکه زد قلم حکم کردگار
بر لوح کاینات به بیش و به کم رقم
فرمان چنان شدست که از کل کاینات
ذات تو بیش باشد و از روزگار کم
تا شمه ئی زخاک کف پات ار وزد
بر نرگس و بنفشه نسیم سپیده دم
از روی خاصیت چو مسیحا بیکنفس
از چشم او عمی برد از گوش او صمم
ابن یمین اگر چه که از بوته هوان
دور از تو بد گداخته از آتش ستم
با اینهمه گداز نشد زایل از دلش
یک لحظه مهر مهر تو چون سکه از درم
تا در زمانه وقت کتابت دبیر را
سرچشمه ی دوات بود مورد قلم
بدخواه تو چو قلم باد و چون دوات
تا سینه سر شکافته پر تیر نی شکم
***
و له ایضا
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کآن بحقیقت سقرست آزادم
این نه خوابیست که می بینم اگر پنداری
کز پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
گر چه بیداد فلک بود ولی شکر بر آنک
داد لطف و کرم والی سلطان دادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه زپا افتادم
گرنه فریاد رسی همچو خرد داشتمی
زود بودی که رسیدی بفلک فریادم
خردم راه قناعت بنمود از ره لطف
جز بدان راه که او گفت قدم ننهادم
مننم آن آب قناعت زده بر آتش حرص
که سراسر کره ی خاک نماید بادم
شد چو طفلان دلم از مکتب شاگردی سیر
زآن زمان باز که پیر خرداست استادم
خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنانک
که ز مخدومی مخلوق نیاید یادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گرنه زین مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده ی طبع رادم
می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون
سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم
پیرو ابن یمینم ره خرسندی پیش
دو سه روزی که درین دیر خراب افتادم
نبود صحبت شیرین پسران بی شوری
زآنسبب کوه نشین بر صفت فرهادم
***
و له در مدح علاء الدین حسین
پیشتر زین چندگاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم زدل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاء الدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من زآن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ورچه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن زیزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
***
ایضا له
حبذا آرامگاهی خوشتر از دارالنعیم
وزپری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندرو یا بدهمی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گرچه میگویند در حمام باشد دیولیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
***
قصیده فی مدح السلطان نظام الدین یحیی
خراسان بار دیگر شد بهشت آسا خوش و خرم
زفر خسرو عادل خدیو خطه ی عالم
سر گردنکشان شاهی که رأی عالم آرایش
نموداری بود خرم خلایق را زجام جم
نظام ملک و دین یحیی که او را میتوان گفتن
سلیمان قدر و آصف رأی و موسی دست و عیسی دم
جوانبختی که از پوشیدگان غیب رأی او
گشاید پرده زآنمعنی که هم پیرست و هم محرم
بدستت گر کند نسبت کسی ابر بهاری را
خرد باور کجا دارد که چون دریا بود شبنم
نشاید قد قدرش را قبا جز اطلس گردون
ازین استاد صنع او بمهر و مه کند معلم
فلک در موکب جاهش علمداریست زآن بندد
فراز صبح زرین شهاب از زلف شب پرچم
کند رد قضا حکمش فلک خود اینقدر داند
که با حکم مطاع او نخواهد شد قضا مبرم
چو چنگش گوش دشمن را فرو مالد رباب آسا
زنایش ناله ها خیزد زمانی زیرو گاهی بم
چنین کو دیو مردم را پری وش کرد در شیشه
سلیمان گر شود زنده در انگشتش کند خاتم
نسیم لطفش ار خواهد کند تریاق جانپرور
ززهری کزسر دندان فشاند وقت کین ارقم
سموم قهر او روزی گذر کردست پنداری
بسوی بیشه ی شیران که میسوزد زتب ضیغم
اگر فرمان دهد گردد به بینائی و گویائی
بسان چشم یعقوب و زبان عیسی مریم
زبان سوسن گویا و چشم نرگس رعنا
اگر چه هست آن ابکم و گرچه هست این بی نم
مجرب شد خلایق را که آمد مایه بخش حان
زشربتخانه لطفش بسان نوشدارو سم
صفات خلق و خلق او گهی کاندر میان آرم
شوند از بهر تصدیقم جهانی متفق با هم
فلک چون حلقه میخواهد که دائم بردرش باشد
از آن رو پشت خود دارد بسان حلقه اندر خم
جهاندارا توئی آنکس که هست از رای و روی تو
فروغ شمع گردون و چراغ دوده ی آدم
بود در نوک کلک تو رموز مهر و کین مضمر
چو اندر ضرب شمشیرت صلاح ملک و دین مدغم
حسودت گر همیخواهد که یابد رتبتی چون تو
ولیکن پارگین هرگز نگردد چشمه زمزم
بمیدان هنر با تو چو خصم اندر جدال آید
زبان قاطع تیغت بیک حرفش کند ملزم
از آندم کاشهب روزست زیرزین فرمانت
زبخت بد همی آرد حسودت پای در ادهم
عدو چون شعرم ار خواهد که اندر وزن تام آید
چو تقطیعش کند تیغت بود رکنی ولی اخرم
فلک قد را تو میدانی نیم زآنها که در مدحت
زبی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم
کس از ابن یمین بهتر نداند گفت اوصافت
اگر چه زو نماید خویشتن را هر کسی اعلم
گر او را تربیت باشد زرأی عالم آرایت
زند کوس فصاحت را ببام گنبد اعظم
چه باک از صدمت گردون اگر یابد جراحتها
چو از دارالشفاء لطفت امیدش بود مرهم
همیشه تا غم و شادی و سور و ماتم گیتی
یکی چون بگذرد گیرد دگر یک جای او محکم
بکام دوستانت باد دائم دشمنان تو
بگاه سور در ماتم بوقت شادی اندر غم
جهان شاد و خوش و خرم زداد تست و تا باشد
ترا نیز از جهان بادا دلی شاد و خوش و خرم
***
و له أیضا در مدح خواجه علاء الدین هندو
روز جشن عربست ای مه خوبان عجم
وقت شادیست مباش از غم ایام دژم
می خور اندوه و غم گیتی بدعهد مخور
که کرا می نکند گیتی بد عهد بغم
بعد ازین رایت عیش و طرب افراخته دار
کز افق ماه نو عید برافراخت علم
روز عیدست بخورباده گلگون و بده
کآرزو میکندم باده ولی با تو بهم
باده از دست تو در مجلس دستور جهان
آب حیوان بود اندر چمن باغ ارم
جان فزاید می گلگون زکف همچو توئی
خاصه در مجلس دارای عرب شاه عجم
آصف عهد علاء دول و دین هندو
که بود تارک ترک فلکش زیر قدم
آن جوانبخت که دائم فلک پیر بود
بر درش حلقه صفت پشت بخدمت زده خم
آنکه از غیرت بحر کف او ابر بهار
دارد اندر دل و در دیده مدام آتش و نم
کان ممسک بسخا چون کف رادت نبود
رشحه کوزه شناسد خرد از بحر خضم
دشمن از وی شود انجم صفت از مهر نهان
گر چه زانجم بودش بر صفت مهر حشم
تیغ برانش گه رزم تو گوئی که مگر
رود نیل است روان گشته در او آب بقم
خسروا چون سخن از رتبت و جاه تو رود
آسمانرا نرسد دم زدن از ملکت جم
کسوت ملک ببالای تو خیاط ازل
آن چنان دوخت که یکحبه نه بیش است و نه کم
تا در حضرت میمون تو اقبال گشاد
دولت احرام درش بست چوزو ار حرم
صیقل رأی تو چون آینه از زنگ زدود
هر چه بر صفحه اوراق بد از ظلم و ظلم
شد سیاه آینه جان بداندیش ززنگ
بس که دادش فلک آینه گون عشوه و دم
گر بر آهو بره از نام تو حرزی بندند
از دلیری نخورد شیر جز از شیر اجم
خاکپای تو اگر باد رساند بچمن
گردش از دیده نرگس ببرد آفت نم
خلق را گر نزدی داعی جود تو صلا
کی بصحرای وجود آمدی از کتم عدم
حرص را گر چه بود علت جوع کلبی
چار پهلو کند از خوان نوال تو شکم
خرد از رأی تو بیند که ببازار فلک
از زر مغربی مهر روانست درم
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
زآنکه بر کسوت مدح تو دعائیست علم
تا زنوک قلم کاتب تقدیر بود
بر رخ تخته گردون به بد و نیک رقم
بادش از آب سیه دیده بکردار دوات
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چو قلم
***
و له أیضا در مدح علاء الدین وزیر خراسان
زهی جمال تو خورشید آسمان کرم
وجود پاک تو سر خیل دودمان کرم
علاء دولت و ملت توئی که یافت خرد
خجسته حضرت والات را مکان کرم
دعای دولت تو ورد خویشتن کردی
گر اقتدا بسخن داشتی زبان کرم
بصد قران فلک اندر زمانه ننماید
بسان همت تو گوهری زکان کرم
نیافت پرورش از چشمه سار آب حیات
براستی چو تو سروی ببوستان کرم
هزار بار اگر خامه را زبان ببری
نه ممکن است که بار استد از بیان کرم
گهی که نام کرم بر زبان من رفتی
فلک بنام تو دادی مرا نشان کرم
چه واجبست که شد با کریم طبعی تو
ببخت ابن یمین منقطع زمان کرم
سپهر سفله سیه کاسگی چو پیشه گرفت
نداد بی جگرم لقمه ئی زخوان کرم
مرا زگفته غیری لطیفه ئی یاد است
که آیتیست فرو آمده بشأن کرم
ببوی فضل و کرم خان و مان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
نه نیک باشد اگر پایمال دهر شود
سری که پیش تو باشد بر آستان کرم
همیشه تا زکریمان بیادگار بود
نوشته بر ورق دهر داستان کرم
وجود پاک تو اندر زمانه باقی باد
که از وجود تو دارد حیات جان کرم
***
قصیده در مدح طغای تیمورخان
که برد رونق کان و که داد خجلت قلزم
بجز طغایتمورخان جم دوم بتعظم
شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش
سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان
بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم
جهان زمعدلت او چنان شدست که روزی
رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم
بروزگار وی از زحمتی رسد بکبوتر
سوی نشیمن باز آید از برای تنعم
عجب مدار اگر نفحه ی زگلشن خلقش
گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم
که همچو قطره دهد مار مهره از بن دندان
زنیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم
بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد زبیانش
زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم
دقیقه ئی که زطبع لطیف رأی وی آید
محال دید عطارد در آن مجال تفهم
عطارد ار چه بتعلیم هست شهره ولیکن
رود بمدرسه رأی انورش بتعلم
بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید
گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم
عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد
که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم
یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی
نگین خاتم زرین کند بگاه تختم
برغم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا
زطبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم
شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست
که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم
توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید
بگرد او نرسد تیز تک براق توهم
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی
بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم
میان خلق جهان ذات باصفای تو باشد
چنانکه خسرو سیاره در میانه ی انجم
بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل
باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم
چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت
پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم
هلال صورت خود را به شکل نعل برآرد
که تا سمند ترا بوسه از برای شرف سم
برای مصلحت کار دوستان تو هر دم
زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم
زریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن
نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم
نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن
که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم
گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند
برد زجذر اصم شوق استماع تصامم
سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید
چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم
چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند
که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم
عروس مدح توبکر آید از سراچه فکرم
نه همچو زان شعرای دگر عجوزه وکالم
بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را
زیمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خار پشت نماید گه مساس چو قاقم
بسان قاقم و بر شکل خارپشت حسودت
کشیده پوست زسرباد و سر درون شکم گم
***
و له ایضا
هر گه که نام مجلس مولی همی برم
قدر سخن بپایه اعلی همی برم
مولی ملوک مملکة الفضل و العلی
کاندر ثناش شعر بشعری همی برم
ای رکن حصن شرع مشید برای تو
در مدحتت چو دست بانشی همی برم
حقا که از میامن اوصاف ذات تو
از لطف نظم آب ثریا همی برم
نی هوش دار ابن یمین اینچینین مگوی
گو خوشه ئی زخرمن مولی همی برم
گیرم که هست خود سخنم سحر سامری
جهلم نگر که زی ید بیضا همی برم
میآورم سخن بتو کرمان و بصره را
بر رسم تحفه زیره و خرما همی برم
غواص بحر شعر توام هست سالها
کز قطره هاش لولو لالا همی برم
از بندگان خویشتنم دان که مدتیست
کین دولت از زمانه تمنا همی برم
میگویم این سخن که بنو عرض میکنم
شوخی نگر که قطره بدریا همی برم
***
و له أیضا قصیده در مدح زنگی بیک محمد برکال قتلغ
ای چشم مست دلربای تو مست از شراب حسن
وی لعل جانفزای تو سیراب از آب حسن
خرم دمی که بر رخت از شعله های می
بینم عرق نشسته چو بر گل گلاب حسن
چون لب بخنده گشائی گمان برم
کآب حیات هست روان از زهاب حسن
جز زلف همچو سنبل ورخسار چون گلت
بر گل کسی ندید زسنبل نقاب حسن
چون حسنت از نصاب فزونست پس چرا
ما را زکوة می ندهی از نصاب حسن
چون حسن دلبران بحساب اندر آورند
باشد رخت فذلک جمع حساب حسن
جیب تو مشرقیست که از وی بفال سعد
هر صبحدم طلوع کند آفتاب حسن
گوئی زرأی خسرو عادل فتاد عکس
بر روی تو که گشت منور بتاب حسن
زنگی بینگ محمد بر کال قتلغ آنک
از رشک کلک اوست مزین کتاب حسن
معنی بکر در تتق خط دلکشش
چون نوعروس جلوه کنان در نقاب حسن
چون کلکش آب برکشد از بحر قیرگون
بارد چو ابر دانه ی در خوشاب حسن
زلفین یار بینم و بس در زمان او
در تاب و پیچ مانده و آن پیچ و تاب حسن
ای لفظ جانفزای تو صاحب نصاب لطف
وی خط دلگشای تو مالک رقاب حسن
فتنه زخواب حسن تو خوردست کو کنار
زان شد بسان غمزه ی خوبان بخواب حسن
ای صاحبی که زهره برین کاخ زرنگار
بر یاد مجلس تو نوازد رباب حسن
ابن یمین بمدح تو اندر ردیف شعر
اول بقصد طبع نکرد انتخاب حسن
لیکن زبان بمدح جنابت چو برگشاد
از بحر این قصیده برآمد حباب حسن
تامهر خان سیم ذقن را زبرگ گل
چون بردمد بنفشه بود انقلاب حسن
بی انقلاب باد ترا دولت جوان
با رأی سالخورد تو باد انتساب حسن
هم ذات بیهمال تو بادا مآل لطف
هم سیرت و خصال تو بادا مآب حسن
***
قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرابی
ای داور زمانه و فرمانده زمین
سلطان نظام ملت و دین شاه راستین
هستی تو تاج سرور شاهان روزگار
و اورنگ خسروی زتو شد باز شه نشین
هر بامداد بهر شرف بنده وش نهند
بر خاک درگهت شه سیارگان جبین
از حیز عدم بسوی عرصه وجود
از شوق بندگیت بسر میدود جنین
شاهان نهاده بر در تو سر بر آستان
تا دولت تو کرده برون دست از آستین
لاف برابری نزند با تو خصم از آنک
طعم شرنگ را نبود ذوق انگبین
شادند عالمی زتو زآنسان که کس نیافت
در کاینات غیر عدوی تو یک حزین
از خجلت روایح خلقت سیاهروی
گشتست نافه در بدن آهوان چین
در عالم از مکارم اخلاق تو نماند
چین در جبین هیچکس الا که در قسین
از کام شیر با نفس خلق تو شوند
همچون زناف آهوی چین خلق ناقه چین
نوشین روان و حاتم اگر در زمان تو
بار دگر نهند قدم بر سر زمین
چون بر سخا و عدل تو یابند اطلاع
ورد زبان هر دو نباشد جز آفرین
زر را امان زدست سخای تو کی بود
از سنگ خاره گرچه که حصنی کند حصین
چون خاتم آنکه دست تو یکبار بوسه داد
بر تخت زر نشست همه عمر چون نگین
گرگان دزد پیشه بدوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین
ای آنکه بارها بگه رزم یافتند
از نوک نیزه تو سران داغ بر سرین
سازد کمان زقوس قزح وز شهاب تیر
چون بر عدوی تو بگشاید فلک کمین
صیت مکارم تو که بادا زمین نورد
در طاس زرنگار سپهر افکند طنین
چون ابلق فلک نسزد بارگیت را
غیر از مجره تنگ برو از هلال زین
شاها سپهر اگر چه که فرقی نمینهد
اندر میان اهل هنرگاه بهگزین
لیکن از آن چه باک چو دانی بوقت کار
چونست شیر پرده و چون ضیغم عرین
ابناء جنسم ارچه که هستند با یسار
اما یسار باز ندانند از یمین
گر زر ندارد ابن یمین زآن چه غم خورد
دارد بیمن مدحت تو گوهر ثمین
ورهم بسوی زر کندش خاطر التفات
یابد بسعی جود تو آن نیز بعد ازین
تا در پناه سایه جود تو سا کنم
سهل است با من ار فلک ون بود بکین
تصدیع دادمت بکرم عفو کن زمن
تا بر دعات ختم کنم بیت آخرین
تا حور عین مقام بخلد برین کنند
بادا چو خلد بزمگهت پرزحور عین
***
و له أیضا قصیده در مدح طغای تیمورخان
ترا سزد بصفا ماه آسمان گفتن
ترا بحسن توان زینت جهان گفتن
اگر تو از درم ای حور چهره بازآئی
توان مقام مرا خلد جاودان گفتن
کج است در نظر قد چون صنوبر تو
سخن زراستی سرو بوستان گفتن
اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود
به پیش طلعت جانان مرا زجان گفتن
بترک جان و جهان زود میتوانم گفت
بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن
بدان هوس که زطبعت برون کنم صفرا
توان سرشک مرا آب ناردان گفتن
زرشک رسته در تو بس عجب نبود
تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن
وصاف همچو توئی گر بجهد دست دهد
توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن
نه لایقست زلطف چو تو سبکروحی
جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن
کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین
بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن
میان خامه ببند و زبان او بگشای
پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن
فروغ اختر شاهنشهی طغاتیمور
که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن
زمین درگه او را زبس جلالت و جاه
توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن
جناب حضرت او را رسد زرفعت و قدر
سخن زمنزلت اوج لامکان گفتن
بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد
بتوان زقوتش آن برگ را سنان گفتن
کمینه بنده که از درگهش روان گردد
توان بکشور اعداش مرزبان گفتن
زعدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوان زشفقت سگ شبان گفتن
جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر
برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن
همان زمان که نهی پای بر زمین عدو
بر آسمان رسد آوای الامان گفتن
بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را
پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن
عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس
توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن
شنوده ام زسخنهای سوزنی بیتی
مناسب ارچه توانم نظیر آن گفتن
ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم
چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
زعدل او بره با گرگ توأمان گفتن
جهانپناه شها بنده پرورا از آنک
که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن
مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی
زبان بنده تواند بصد بیان گفتن
تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست
دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن
همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد
زارغوان صفت طبع زعفران گفتن
زدیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد
چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن
***
و له أیضا در مدح تاج الدین علی سربداری
چون شد سعادت ابدی یار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک از اوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهربار ملک و دین
زاز و نزار ژرده کلکش زبهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به زاین مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم زفیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک دستان گرچه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکارملک و دین
جز دولت جوان ترا از آن میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
زآندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
زآندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بر بقه ی اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه ی اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
***
أیضا له در مدح نجم الدین عبدالعلی
دوش وقت صبحدم از لطف رب العالمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر برآر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومد اکنون شد زنزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
باز گو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم زیمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون زآستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا برنگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد زتو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هرگه که بگشاید زبان
چون بود زاخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
***
أیضا له در مدح نظام الدین یحیی
ساقی بیار باده که چون خلد شد چمن
شد باغ روشن از گهر ابر تیره تن
آهوی سرو نافه بیفکند و زین قبل
باد صبا گرفت دم نافه ختن
زد بر نوای بلبل شیدا چنار دست
وزذوق آن برقص در استاد نارون
شد روی آبگیر چو سوهان آژ ده
تا از صبا فتاد بر اندام او شکن
لاله زبس که قطره ی شبنم برو نشست
شد ساغر عقیق پر از لولو عدن
از روشنی انجم گلهای بوستان
گوئی مگر مجره کشیدند بر چمن
جز برگ بید و سرخ گل اندر جهان که دید
تیغ از زمرد و سپر از گوهر یمن
گر غنچه در فریب دل عندلیب نیست
بهر چه زر ساو گرفتست در دهن
با شنبلید و نرگس تر نسبتی گرفت
زلف سیاه دلبر و رخسار زرد من
آن دلبری که عارض و زلف مسلسلش
بشکست نرخ سنبل و بازار یاسمن
در حیرتم زطلعت او تا چه خوانمش
ماه شب چهارده یا شمع انجمن
ماه است اگر نه ماه بود خسته ی محاق
شمع است اگر نه شمعت بود بسته ی لگن
جز خط مشکبوی و رخ جانفزای او
هرگز بنفشه دید کسی رسته بر سمن
جز قد خوش خرام او تن چون حریر او
سرو روان که دید برش برگ نسترن
میزیبدش که پای نهد بر دو چشم من
زیرا که جویبار سزد سرو را وطن
زلفش بکافری دل زارم اسیر کرد
وانگه فکند بی سببی در چه ذقن
سهلست اگر چو خود ذقنش در چهش فکند
در چه توان شدن بامید چنان رسن
شهری اسیر فتنه و غوغای حسن او
و او بر جناب خسرو آفاق مفتتن
و الا نظام دولت و ملت که ذات او
نور مجسم است زانوار ذوالمنن
آن سروری که که از حسد بوی خلق او
بر تن قبا کند گل خوشبوی پیرهن
برخاک اگر زفیض کفش قطره ئی چکد
طوبی حسد برد بدل از سبزه دمن
گردون شد از رقی و مه و مهر انوری
بهر ثنا و مدحت آن سرور زمن
حاسد چو اوج جاه وی آورد در خیال
ازغم بسان چاه فروشد بخویشتن
دشمن بروز معرکه از تیغش آن کشد
کز طعنه شهاب کشد در شب اهرمن
ای نابسوده اوج جلال تو دست وهم
وی ناسپرده خاک جناب تو پای ظن
در رزم و بزم بر سر اعدا و اولیا
چون ابر درفشانی و چون مهر تیغ زن
تا عدل دین پناه تو ضبط جهان نهاد
در یک کنام میچرد آهو و کرگدن
در جنب بارگاه تو کان نسر واقع است
سیمرغ بی ثبات بود راست چون زغن
ابن یمین کمینه ثنا خوان جاه تست
بادا ثنای او بقبول تو مقترن
پیوسته باد مرجع خلقان جناب تو
در نفع و ضر و خیر و شر و شادی و حزن
دائم دل سیاه چو سنگ مخالفان
باد از برای خنجر خونخوار تو مسن
***
قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
مرا دولت بشارت داد و گفت آمد زمان آن
که از دوران شوی بار دگر خرم دل و شادان
صفای صبح پیروزی بفال سعد شد پیدا
ظلام شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه خوش زین مژده ی ناگه بگوش هوش من آمد
میان تیره شب گفتی فرزوان شد مه تابان
چه گفتم گفتم ایدولت بمانی تا ابد باقی
که از رمز تو میگوید برسم مژده دل با جان
که اینک وقت آن آمد که بخشد از سر شفقت
زتاب آفتاب غم نجاتم سایه ی یزدان
محیط مرکز دولت سپهر حشمت و رفعت
جهان رأفت و رحمت خدیو کشور ایران
سلیمان قدر آصف رأی تاج ملک و ملت آن
ببخشش هست چون حاتم ببخشایش چو نوشروان
فلک قدر و ملک سیرت بود آنشاه نام آور
که نامش بر نگین خود نگارند از شرف شاهان
بر اوج طارم جاهش که با عرش است هم زانو
فروتر پایه اش باشد برتبت برتر از کیوان
نباشد سعد قاضی را درین فیروزه گون مسند
جز این کاری که حکمش را بامضا میدهد فرمان
سپهدار صف پنجم که بهرام است نام او
کند بدکیش خصمش را به تیغ جانستان قربان
فراز مسند شاهی صفای ذات پاکش بین
که خورشیدست پنداری بر اوج آسمان تابان
نوای زهره ی زهرا از آنرو دلپذیر آمد
که بر ساز طرب گوید مدیحش را بصد الحان
عطارد نامه ی فتحش بفیروزی چو بنویسد
کند نصر من الله را طراز کنیت عنوان
به پیکی بر درش گردد مه تابان شبانه روزی
بمیدان فلک زین رو فرو مانند ازو اقران
چو خصمش خیمه بر صحرا زند بر عزم رزم او
طناب گردنش گردد زبخت بد رگ شریان
نسیم روضه خلقش بر آن کورا خلیل آمد
بلطف ار بگذرد روزی شود آتش بروریحان
سموم آتش قهرش بدریا بگذرد بیند
زقعرش خاک و خاکستر شود بر گنبد گردان
نگویم ابر نیسانی بود چون دست در بارش
که اصحاب کمال از من شمارند این بصد نقصان
ازین گر رشحه ئی ریزد بود اصل سعادتها
وز آن گر قطره ئی بارد شود سرمایه ی طوفان
جهاندارا بدرگاهت کشید ابن یمین گوهر
که در عالم کسی چون تو نمیداند بهای آن
سخن آوردم و عقلم مرا گفت این متاع آنجا
چو سحر سامری باشد بنزد موسی عمران
اگر چه در موزونست شعر آبدار تو
ولیکن زیرکی نبود گهر بردن سوی عمان
بلی گرچه صوابست این که عقلم رأی زد لیکن
چنین دولت نمی افتد بنزد هر کسی آسان
کنون چون بخت یاری کرد بوسیدم رکاب تو
عنان این سعادت را زکف دادن توان نتوان
فراز مسند شاهی توئی سلطان بحمدالله
بسان عنصری بنده بر تخت تو مدحت خوان
تو آن شاهی که میدانی کماهی حال من بنده
هنرهای ایازی را که داند بهتر از سلطان
بماند جاودان نامت بشعرم زنده بهر آن
که نامت زنده میدارم بآب چشمه ی حیوان
بشاعر زنده میماند بگیتی نام شاهانرا
فرو از رودکی گیرد چراغ دوده ی سامان
منم بستان ملکت را نوای بلبل خوشگوی
نوائی ده فراکارم برای رونق بستان
همیشه تا مه تابان نماید چشم خلقانرا
گهی چون گوی و گه چوگان برین فیروزه گون میدان
بمیدان شقاوت باد گوی آسا سر خصمت
بهر صورت که رأی تست گردان در خم چوگان
***
و له أیضا در مدح طغای تیمورخان
منت خدای را که علی غفلة الزمان
پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
بزدود سرمه وار مرا تیرگی زچشم
خاک جناب حضرت سلطان کامران
دارای دین طغایتمورخان که عدل او
سازد زگرگ پرورش بره را شبان
شاهی که گر خلاف طبیعت دهد مثال
گوی زمین بدور درآید چو آسمان
آرد بحکم پوست به پشت پلنگ باز
از پشت زین ارادتش ار باشد اندر آن
دشمن بگاه سورت صفرای کلک او
آرد زثقبه ی عنبی ماء ناردان
اهل خرد بتجربه اسرار غیب را
بهتر زکلک شاه ندیدند ترجمان
گر یک شرر زآتش خشمش بگاه کین
یاید گذر بلجه ی دریای بیکران
ماهی عجب مدان که دم آتشین زند
از تف قهر او چو سمندر در آبدان
از بهر ساز لشکر منصور او کند
چرخ از شهاب تیر و زقوس قزح کمان
درعی فراخ چشمه کند جوشن عدو
شاه جهان بناوک دلدوز جانستان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید زآشیان
از تیغ و تیر شاه مرا روشنست آنک
یکتن توان دو کرد و دو تن را یکی توان
عین عقاب حادثه از باز رایتش
سیمرغ وار گم شده در قاف قیروان
ای ترک میگسار بیا جام می بیار
و آنگاه مطربان خوش آواز را بخوان
تا برکشند نغمه ی عشاق و این غزل
خوانند روز بار ببزم خدایگان
خیز ای لب تو مایه ده عمر جاودان
در جام لاله فام فکن آب ارغوان
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده بباد فنا انده جهان
زآن می که از مسام ترشح گرش بود
آید بجای خوی زبدن قطره ی روان
جان خواهدم ببوسه بها ترک نوش لب
بادش فدا اگر ببرد هم برایگان
ای از هوای شعر سیاه تو از حریر
شد پیکرم ضعیفتر از تار پرنیان
وقت طرب رسید که با نام شهریار
از دشمنان نماند بگیتی درون نشان
در ده چنان مئی که زتأثیر سورتش
گردد خرد سبکرو و سرها شود گران
صاف و طرب فزای که گوئی سرشته اند
در جان تاک خاصیت طبع زعفران
جان پرورد چو لعل لب روحبخش یار
جامی چو نوبهار بهنگام مهرگان
از دست ساقئی که زعکس جمال او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
خاصه ببزم خرم شاهی که لطف او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
شاه جهان طغایتمورخان که حکم اوست
در کاینات مظهر آیات کن فکان
ابن یمین زدیرگه ای آفتاب ملک
دارد بزیر سایه ی الطاف تو مکان
در سایه ی عنایت خود دار بنده را
از تاب آفتاب غم دهر در امان
تا برکشد باوج فلک در مدیح تو
شعری که هست شعری گردونش توأمان
مهر تو گر بتاب عنایت بپرورد
مهتاب را ظفر نبود بیش بر کتان
تا روضه ی سپهر ز گلهای کاینات
باشد شکفته بر صفت گلشن جهان
بادا گل مراد تو در نوبهار عمر
شاداب و نوشکفته و بی آفت خزان
***
أیضا له در مدح علاء الدین محمد
مرا که هست زبان تیغ آبدار سخن
گهر نما شد ازو در شاهوار سخن
رها نمیکند ایام ور نه بگشایم
بدستکاری فکرت گره زکار سخن
مبارزان سخن چون صف جدال کنند
نخواندم خرد الا که شهسوار سخن
منم که خاطر من نوعروس معنی را
بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن
زمانه دست تعدی گشاد تا زحسد
کند بر اهل هنر بسته رهگذار سخن
کر است زهره کزین پس بکارخانه فضل
طراز برکشد از شعر بر شعار سخن
اگر نه تربیت خسرو زمان باشد
فرو شود بزمین آب خوشگوار سخن
سپهر حشمت و رفعت علاء دولت و دین
که گرد مرکز مدحش بود مدار سخن
محمد بن محمد که در ممالک فضل
زفر مدحت او بینم اشتهار سخن
سخن که آن نه صفات کمال او باشد
سخنورانش نیارند در شمار سخن
بکارگاه طبیعت درون مهندس فکر
ببافت کسوت مدحش بپود و تار سخن
چونای خامه ی مشکین زبانش نیشکری
نرست بر همه اطراف جویبار سخن
سپهر فضل شود پرکواکب دری
گهی کز آتش طبع افکند شرار سخن
بنفس نامیه گر بوی فضل او برسد
زبان سوسن ازو یابد اقتدار سخن
زهی رفیع محلی که نفس ناطقه را
گلی چو مدح تو نشکفت در بهار سخن
توئیکه زرگر فطرت زداست سکه ی مدح
بنام نیک تو بر زر با عیار سخن
بدرگه تو که بازار گوهر هنر است
گشاد قافله سالار فضل بار سخن
کنون چو کلک تو معمار خطه ی هنر است
خراب می نشود بعد ازین دیار سخن
چو کلک تیز زبانت ادا کند سخنی
سزد که ناطقه جانها کند نثار سخن
گهی که موج زند بحر خاطر تو شود
کنار فضل پر از در شاهوار سخن
زابر دست تو بینم بخشگسال کرم
که میرود بقرار آب چشمه سار سخن
خدایگانا ابن یمین چو مادح تست
بیمن دولت تو دارد آن یسار سخن
که اهل فضل بدین شعر معترف گردند
که نیست همچو روی امروز کامکار سخن
همیشه تا زلطافت عروس معنی را
بگاه جلوه نشانند در کنار سخن
عروس خوب رخ مدح در کنار تو باد
که در جهان چو توئی نیست خواستار سخن
***
أیضا قصیده در مدح وجیه الدین مسعود
ندانم صبغة الله است یا گلگون شرابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
زابریق ارسوی ساغر روان گردد می روشن
زبهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و دروی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد زجام می
زرنگ و بوی او گوئی مگر بر گل گلابست این
زساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
زتاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
زبسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذ الله خطائی گرز کلکت در وجود آید
زبیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو را هم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
***
أیضا له در مدح ملک شمس الدین محمد
نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین
سایه چون گسترد بر وی آفتاب ملک و دین
خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او
گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار
از روان حیدر کرارش آید آفرین
آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او
در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع
در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین
شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم
خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین
هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او
تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین
گر زبحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
هر یکی از قطره های او شود دری ثمین
هم زفیض دست دربارش همی بینم که تیغ
بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین
برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را
ناله های زار بد خواهش بآواز حزین
از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه
چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین
خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد
در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین
گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود
ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین
گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد
تا ببیند هم فصیحش لفظ و هم معنی متین
ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی
لطف عامت بارهی گر یکزمان گردد قرین
تا زنصر و فتح باشد در جهان نام و نشان
تا میسر می نگردد کارها بی آن و این
چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد
فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین
چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت
آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین
***
و له أیضا در مدح علاء الدین وزیر
هوای آنرخ چون ماه و زلف غالیه گون
بهیچ حال نخواهد شد از سرم بیرون
غلام دلبر خویشم که بامداد پگاه
چو سر زحبیب برآرد بطالع میمون
روا بود که پدید آید آفتاب دگر
زعکس چهره ی او بر سپهر آینه گون
پیام دادم و گفتم که بوسه ایم بده
بگیر جان بعوض گرچه هست غرقه بخون
جواب داد که از سر برون کن این سودا
که این نشان جنونست و الجنون فنون
چو شاخ سنبل تر بر سمن کشد مفتول
شود بهر سر مویش هزار دل مفتون
فراز عارض چون روز زلف اولیلیست
که عاقلان جهانرا همی کند مجنون
صبا چو سلسله زلف او بجنباند
خرد برغبت خود سر برآورد بجنون
زعشق آن دهن همچو میم و زلف چو جیم
مرا شدست قد چون الف خمیده چو نون
چو یاد چشمه ی حیوانش بگذرد بدلم
زموج چشمه ی چشمم خجل شود جیحون
سزد که درد دل من دوا پذیر شود
اگر زحقه لعلش بمن رسد معجون
اگر چه عارض دلدار من دو هفته مهست
ولی بحسن چو ماه نو است روزافزون
ستم همیکند آن ماهروی بر دل من
سزد که عرضه کنم حال خویشتن اکنون
به پیش سرور گیتی علاء دولت و دین
که باد مهر جلال وی از زوال مصون
بگاه عزم دهد خاک را چو با شتاب
بوقت حزم دهد باد را چون خاک سکون
بدست سایش عدلش زبون شد ابلق دهر
اگر چه سرکش و بدخوی و تند بود و حرون
طبیب حاذق دار الشفای معدلتش
بفتنه داد زبهر نجات خلق افیون
چو نعل گشت هلال و چو جل شد اطلس چرخ
زبهر موکب جاهش بحکم کن فیکون
زبهر خیمه جاهش سپهر ساخته کرد
زخیط فجر طناب از عمود صبح ستون
اگر عدوش کشد سر بماه چون نمرود
فرو برد بزمین آسمانش چون قارون
نخست کسوت خصمش چو کرم قز کفن است
تو آن مبین که بود کسوت اطلس و اکسون
بهای تره یکروزه خوان همت اوست
هر آن ذخیره که در بحر و کان بود مخزون
معالم کرمش در زمانه قانونی است
که هست مختصری فیض ابراز آن قانون
هزار یک نشود گفته از فضایل او
اگر هزار مجلد بدان کنم مشحون
گهی که حکمت تو با بیان کند تقریر
باستفادتش آید هزار افلاطون
بزرگوار وزیرا توئی که خاطر تو
نماند مشگل و صعبی که آن نکرد زبون
ضمیر روشنت از راه کشف میداند
که چیست راز پس پرده ی سپهر درون
زمانه خصم ترا کرد زآن بسنگ نیاز
بسنگ اگر چه گردن فراز بد چو هیون
سخن بنزد تو آوردن آنچنان باشد
که سوی خطه کرمان کسی برد کمون
زیمن مدح تو ابن یمین یساری یافت
که کرد جمله جهان پر زلولو موزون
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
مباد جز باجابت دعاء من مقرون
همیشه تا که بود گوژپشت و سرگردان
زرشک رفعت جاهت سپهر انگلیون
کسی که با تو نه برسمت مستقیم بود
خمیده قامت و سرگشته باد چون گردون
***
و له ایضا در مدح علاء الدین حسین
هزار شکر و سپاسم زخالق ثقلین
که باز کرد زلطف خودم قریر العین
بنور طلعت میمون قدوة النقبا
ستوده سرور اولاد تارک الثقلین
سپهر مهر فتوت جهان جان کرم
علاء دولت و دین افضل زمانه حسین
بزرگوار امیری که بر قضا همه وقت
ادای واجب حکمش بود فریضه چو دین
اگر کشد بمثل تیغ بر سر کهسار
به بیقراری زیبق شود زهم لجین
بچنگ و تیغ گه جنگ میدهد خبرم
زذوالفقار و کف مرتضی و حرب حسین
بدفع دشمن ازو دوست گر مدد طلبد
جهد زجای چو برق و نترسد از کم و این
جواز بر رخ ماه ار بحکم او نبود
نیارد آنک زشرطین ره برد ببطین
و گر زپرتو رأیش سها مدد خواهد
شود بزیر شعاعش نهفته پیکر عین
بود زبیم کف راد گوهر افشانش
درون قلعه ی خارا همیشه مسکن عین
سماع دشمن او درگه طرب نبود
بغیر ناله ی زیر و بم غراب البین
عدوش اگر ز دربخت امید دل طلبد
بود زساحت او رجعتش بخف حنین
اگر زروی نسب سیدی مشارک اوست
فضیلت حسبش بس بود تفاوت بین
بصورت ار چه که مانند عین و غین بهم
ولی بنهصد و سی زائدست غین زعین
هنر پناه امیرا ندارد ابن یمین
بغیر نشر ثنای تو کارتا گه حین
عروس مدح تو از حجله ی طبیعت من
بگاه جلوه معری شود زکسوت شین
ور از قبول تو خود زیوری بر او بندند
شکست حور دهد از بس که زیب یابد و زین
ضمیر پاک تو هم بیشک آگهست که من
درین قضیه نیم سالک مسالک هین
همیشه تا بود از عین در زمانه اثر
زدشمنت نه اثر باد در زمانه نه عین
***
و له ایضا
یارب چه موجبست که دستور شه نشان
و الا جلال دولت و دین آصف زمان
مهر سپهر دانش و جان و جهان فضل
حامی ملک و ملت و راعی انس و جان
روزی نپرسد از ره اشفاق و مرحمت
مولای خویش ابن یمین را که ای فلان
چونی و در چه کار و درین موسم از چه خاست
عزم توجهت بجناب خدایگان
سلطان نظام دولت و دین شاه تاج بخش
کز قدر هست پایه تختش بر آسمان
ای پیش رأی انور تو گشته آشکار
سری که هست در حجب آسمان نهان
از راه انبساط سئوالی همیکنم
تشریف ده زبنده نوازی جواب آن
مفتی شرع مکرمت امروز رأی تست
باشد روا که همچو منی شهره ی جهان
بر آستان حضرت خورشید ملک و دین
باشم بسان ذره در سایه بی نشان
خاصه کنون که چون تو هنر پروری بود
در ملک شاه داور و دارا و قهرمان
بر رأی شاه اگر نکنی حال بنده عرض
زودا که بر فلک رسدم ناله و فغان
تا از جهانیان بود اندر جهان اثر
بی تو جهان مباد مقام خدایگان
***
و له ایضا
میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت باصفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد زبهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست زخالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
زاحسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر زامور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یا رد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد زآب شعله اگر بگذرد برو
تا بی زآتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه ی دشمن ربای تو
زآن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی زبرق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود زدرگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست زبحر عطای تو
شاها دلم امید زجان برگرفته بود
از محنتی که دید زشوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چون ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من زجان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا درجهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
***
قصیده ایضا له
آیا بود که باز ببینم جمال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چون من پیاده زاسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز زچشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شر مملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لا یزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن زدور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
زآنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم زفلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه زبیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت محدت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
***
ایضا له در مدح علاءالدین محمد
اگر بیابم از آن ترک دلستان بوسه
زحور یافته باشم درینجهان بوسه
بر آسمان لطافت مهی است عارض او
خوشا اگر دهد آن ماه آسمان بوسه
گر آشکار نکردی زنا زکی رخ او
نشان بوسه برو داد می نهان بوسه
بخواب لعل لبش را نهان ببوسیدم
هنوز در سخنم هست ذوق آن بوسه
سئوال کردم ازو بوسه ئی جوابم داد
که کس نخواست زخوبان برایگان بوسه
بجان ازو بخرم بوسه لیک میگوید
بدین بها نفروشم من ایفلان بوسه
جمال دوست چو شمع است و من چو پروانه
شگفت نیست کزو میخرم بجان بوسه
بپایبوس شدم زو چو زلف او قانع
چو بخت آن نه که یابم از آن دهان بوسه
چو چشم من دهنم گشت پرگهر زآندم
که داد بر کف دستور کامران بوسه
وزیر شاهنشان آصف سلیمان فر
که خاک درگه او داد انس و جان بوسه
علاء دولت و ملت که پیش دست و دلش
همی دهند بتعظیم بحر و کان بوسه
بسان بحر توانگر شود به در سائل
گرش بخواب دهد دست درفشان بوسه
دهد زمعدلتش شیر چشم آهو را
چو عاشقی لب معشوق مهربان بوسه
عروس مملکتش در حباله زآن آمد
که داد بر لب تیغ و سر سنان بوسه
بدیده باز نهد خصم نوک پیکانی
که یافت در کفش از قبضه کمان بوسه
بدان امید مه نو شود رکاب آسا
که تا دهد بهوس پاش ناگهان بوسه
شدست دری اکلیل آسمان میخی
که داد بر سم اسب خدایگان بوسه
زهی جناب تو در رفعت آنچنانک فلک
زآستانش نیابد بصد قران بوسه
زکاینات اگر بگذرند وهم و خیال
گمان مبر که دهندت بر آستان بوسه
سپهر پیر از آن سر نهد ترا برپای
که داد دست ترا بخت نوجوان بوسه
زبان خامه سخن گوید ار سرش ببری
بدانسبب که ترا داد بر بنان بوسه
سزد که خرده نگیری شها بر ابن یمین
که در جناب تو آورد بر زبان بوسه
دلم ببوسه خوبان نه مایلست ولیک
ردیف مدح تو کردم بامتحان بوسه
همیشه تا ندهد آهن لکام هوان
بزیر زین کسی اشهب زمان بوسه
بزیر زین تو باد ابلق سپهر چنانک
گهت رکاب دهد مهرو گه عنان بوسه
***
و له در مدح تاج الدین علی سربداری
باز آمدم بحضرت سلطان دین پناه
خورشید خسروان جهان سایه اله
نی من بخود بچنین منزلت رسم
مشکل توان رسید زماهی بر اوج ماه
گر جذبه عنایت دارای کشورم
سوی جناب خود ننمودی بلطف راه
همچون منی پیاده زاسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه شدی همنشین شاه
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
کافسر ازوست سرور و ثابت بدواست گاه
فرماندهی که رأی وی ار اقتضا کند
دانند اهل عقل که بی هیچ اشتباه
مانند عزل اگر چه بود برخلاف طبع
ماه از تعرض قصب و کهربا زکاه
دعوی شهریاری عالم بانفراد
زآنش مسامست که عدلش بود گواه
هر صنف آدمی که بجویند بر درش
صف بر صف ایستاده بود غیر دادخواه
چون کاه سر سبک بود از باد عفو او
از کوه اگر بوزن گرانتر بود گناه
حاسد کجا بپایه قدرش همیرسد
کی سرکشی بسدره و طوبی کند گیاه
هر کس که بنده وار کمر بست بر درش
بر بود از سر شه سیارگان کلاه
دانی که زنگ آینه آسمان زچیست
زآن کز دل عدوش بگردون رسید آه
صد ره کشید سرزنش گرز او عدو
وزبخت بد نمیشودش یکره انتباه
عین عنایت ازلی یار بس بود
از قاف تا بقاف عدو گر کشد سپاه
شاها توئی که جمله ی شاهان روزگار
سایند بر جناب تو بهر شرف جباه
در دین و ملک تیغ تو حصنی است آهنین
گوهر زبیم جود تو بروی برد پناه
کلک ترا زمنشی دیوان اختران
جز عبده خطاب نمیآید و فداه
ابن یمین چو رفعت قدرت بیان کند
شعری بشعر او نرسد در علو جاه
از یمن مدح تست که شعریست بنده را
راحت فزای چون می صافی و رنج کاه
دانم نکو طریق سخن گستری ولیک
در من فلک بچشم حسادت کند نگاه
دریای خاطرم گهر افشان و من زفقر
در آب چشم خویش چو کشتی کنم شناه
فریاد من رس ایشه عالم که دست آن
داری که داریم زجفای فلک نگاه
تا صبح و شاه مفتتح روز و شب بود
تا شام باصفا نبود همچو صبحگاه
هر روز خصم تو که همی آورد بشب
بادا بسان شام رخ روز او سیاه
***
و له در مدح کرایشاه
ایصبا لطفی بود گر بگذری یک صبحگاه
بر جناب خسرو خسرو نشان کر ایشاه
آنکه گردون در هنر همتا ندیدش گر چه کرد
بارها از مرکز ماهی نظر بر اوج ماه
ورچه هم ممکن بود دیدن نظیرش در هنر
گر کند از چشم احول سوی او گردون نگاه
و آن هنرپرور که اهل فضل را الطاف اوست
در حوائج پایمرد و در حوادث دستگاه
زنگ بر آئینه ماه دو هفته بهر چیست
گر نشد بر آسمان از سینه ی بدخواهش آه
کوه با چندان گران سنگی بجنب حلم او
باشد از روی سبکساری بسان پر کاه
حاسدش خواهد که باشد در هنر چون او ولی
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
ای صبا از طالع میمون و اقبال بلند
چون ببوسی خاک عالی درگهش را صبحگاه
گو بدرگاه توزین پیش ار نیامد چاکرت
میکند تمهید عذر آن و میآرد گواه
کعبه صاحبدلان درگاه خلد آسای تست
هر ضعیفی کی تواند برد سوی کعبه راه
با وجود این کرم نیزت بخواهد عذر من
کو بعالم چون کرم ابن یمین را عذرخواه
***
ایضا له در مدح نظام الدین یحیی
باد میمون نهضت رایات شاه دین پناه
آنکه بر خلقش بحق کردست ایزد پادشاه
شاه دین پرور نظام دولت و ملت کز اوست
سربلند و پای برجا در جهان دیهیم و گاه
و آنکه شاه اختران در بندگی او کمر
گر نبندد آسمان بر بایدش از سر کلاه
سرور گردنکشان کز بدو فطرت ثبت کرد
خامه منشی گردون مدح او بر فرق ماه
گر جهان پرفتنه و آشوب گردد ایمن است
هر که او را شحنه انصافش آرد در پناه
با وجود او عدو را لاف شاهی کی رسد
آفتاب از ذره بشناسد خرد بی اشتباه
ناید از مردم گیاه آنها که آید زآدمی
ورچه در صورت بود چون آدمی مردم گیاه
گر کند دعوی که ملک اوست ملک خافقین
مدعا ثابت بود آنرا که عدل آمد گواه
در شگفتم تا چرا آئینه مه زنگ یافت
چون بگردون بر نشد در عهد عدلش هیچ آه
گر رسد بوئی زحزم او بکاه سرسبک
ور کند عزمش بسوی کوه پابرجا نگاه
از گرانباری حزمش کاهرا بینی چو کوه
در سبکساری عزمش کوه را یابی چو کاه
از نسیم و از سموم لطف و عنفش زهر و نوش
آن ولی را جانفزای و وین عدو را عمر کاه
هر کرا در مصر عالم کرد لطف او عزیز
روی چون یوسف نهاد از چاه خواری سوی جاه
شهریارا بر زمین هر فتنه کآید زآسمان
ورچه باشد بهر غیری از رعیت تا سپاه
چون بجمع ساکنان ربع مسکون بگذرد
خانه ابن یمین جوید نخست از گرد راه
آسمان چون دید عدلت را که با ظالم چه کرد
باری آنهم شمه ئی کز عقل بودش انتباه
با خرد گفتم خلاصم زو که یارد داد گفت
آفتاب اوج رفعت سایه لطف اله
خسرو عادل نظام ملک و دین کز بهر فخر
بر زمین سایند پیش او سرافرازان جباه
طاعت مقبول نبود جز دعای دولتش
وانچ غیر این بود نزد خرد باشد گناه
میکنم بهر دعا تضمین دو بیت خویشتن
زآنکه افتد میل تضمین شاعرانرا گاه گاه
عرضه میدارم کنون بر رأی ملک آرای تو
استماعش کن بلطف شاملت زین نیکخواه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چون دواتش چشم بادا چشمه آب سیاه
***
و له ایضا در مدح پهلوان حسن دامغانی امیر سرابداری
دارم زجورت ایصنم عنبرین کله
صد گونه در صمیم سویدای دل گله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
چون گویمت ببوسه بها دل قبول کن
گوئی که قلب نیست روا در معامله
برزد دلم زجیب جنون سر از آنزمان
کز بند زلف خویش نمودیش سلسله
تا روز هر شب از تف شمع جمال تو
آتشفشانم از دل سوزان چو مشعله
در پا فتاد کار دل از غم چو دامنت
تا دست برد سوی گریبانت از کله
چون ماه از آفتاب شود از تو منکسف
خورشید با تو گرفتد اندر مقابله
در عهد با من ارچه دورنگی کنی چو گل
باشم هنوز لاله صفت با تو یکدله
آمد زمان آنکه دگر باره در چمن
گردد رسیل بلبل خوشگوی بلبله
گردان کن ای نگار می ناب تا کنیم
غمهای روزگار بیکبارگی یله
بگشای حلق بلبله تا غلغلی کند
کز بلبل اوفتاد در آفاق غلغله
نومید نیستم که نزاید بجز مراد
چون هست از قضا شب ایام حامله
بنگر که عهد کیست مکن بیش ازین جفا
بر من که بیش از این نکند کس مساهله
بر رأی شاه عرضه کنم حال خویش را
ناگاه در مواجهه یا در مراسله
شاهی که بر جناب وی از اهل احتیاج
می نگسلد زقافله یک لحظه قافله
تاج سر ملوک جهان پهلوان حسن
کز بیم اوفتاد بر اعداش ولوله
فرمان اگر دهد فلک از بهر خوان او
از مرغ شیر دوشد و از فاخته فله
نفس نفیس او نشود خاضع فلک
سیمرغ را کسی نفکندست در تله
با حزم کار دیده او دین و ملک را
اندیشه کی بود زملمات هایله
از زخم سم توسن خارا شکاف اوست
پیوسته در مساکن اعداش زلزله
ای واهبی که حاصل دریا و کان بود
با جود کامل تو کم از نیم خرد له
ابرت نگویم از ره بخشش از آنکه ابر
بی ناله نیست درگه اعطای نایله
چون آورد بحرب عدو رایت تو روی
نصرت شود پذیره ی او چند مرحله
شاها بسان ابن یمین از سخنوران
در مدایحت نکشد کس بمرسله
اما فلک نمیکندش فرق از شبه
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله
منبعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کزو بکس نرسد هیچ طایله
آخر کجا رسد چو بقرصی بسر برد
روزی تمام این فلک تنگ حوصله
گر یابم از تو تربیت ای شاه بشکنم
بازار نفس ناطقه گاه مجادله
بهتر ز منشی فلکی در سخن مخواه
او هم حریف می نبود در مقاوله
تا آفتاب و ماه برین کاخ زرنگار
باشند همچو کنگره ها بر مقابله
بادا فروغ رأی صفا گستر ترا
با آفتاب و ماه برفعت مماثله
***
و له أیضا در تهنیت ورود ملک معزالدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیر از گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه ی لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که بازآمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او بازیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله ی اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بدخواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهد
سوی هر گوشه زپیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او زانجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
زآنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک درگاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صدره بیش مالش یافت زو دشمن ولیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتبتش
گر زبدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هر کسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او زبار غم چو پیران شد دو تا
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را زسر برباید ارخواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بداندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه ی آب سیاه
***
و له أیضا در مدح تاج الدین شیخ علی مؤید
فرخنده باد مقدم شاه جهانپناه
خورشید ملک شیخ علی سایه اله
شاهی که باشد از زبر تخت خسروی
تابان رخش چنانکه زگردون دو هفته ماه
از فر فرق او که در آفاق سرورست
بر آفتاب سایه کند گوشه کلاه
ایخسروی که صومعه داران قدس را
اینست ورد و بس زپی شام و صبحگاه
از لطف حق شناس که بر رغم دشمنان
با دوستان بمجلس عشرت نشست شاه
یعنی که ماه برج سعادت بکام دل
با آفتاب گشته مقارن به تختگاه
این آفتاب تا بابد بی زوال باد
داراد حق زکاستن آن ماه را نگاه
دور از جناب جاه تو احداث روزگار
کرد اعتدال طبع مرا منحرف زراه
نوش شرابخانه لطف تو چون رسید
در کام جان من زکف بخت نیکخواه
از فر شاه و فرخی نوش انجمن
یابم شفا هر آینه زین رنج عمر کاه
شاها کمینه چاکرت ابن یمین منم
آنم که کرده ئی بعنایت بمن نگاه
و آنگاه مدح شاه کنم در جهان روان
شعری ربوده گوی زشعری بقدر و جاه
***
ایضا
ای سپهر بیوفا با ما جفا تا کی کنی
با گروه پرجفا آخر وفا تا کی کنی
چشم ما را از غبار آستان سفلگان
تا چه مدت سرمه سازی توتیا تا کی کنی
گر شدی بیگانه با من دست از کارم بدار
هر زمانم با غمی نو آشنا تا کی کنی
عمرم اندر رنج دل آخر شد و درمانش هست
میکشم دردی بامید دوا تا کی کنی
چون نمییابم صفا از صفه ی نه طاق تو
با من صوفی سریرت ماجرا تا کی کنی
دون نوازی میکنی این سعی نامشکور چیست
آدمیزادی زهر مردم گیا تا کی کنی
هر لئیمی را بروی هر کریمی برکشی
اطلس و خارا بگو از بوریا تا کی کنی
عالمانرا بیگناه از جاهلان آزرده ئی
ابن ملجم را عدوی مرتضی تا کی کنی
بر سر بازار جمعی بی بصارت چون شبه
گوهر فضل و هنر را بی بها تا کی کنی
شد زبی سیمی چو زر رخسار ارباب هنر
چند ازین اکسیر سازی کیمیا تا کی کنی
هر کجا فرزانه ئی را از برای دانه ئی
در جهان سرگشته همچون آسیا تا کی کنی
ای مقامر طبع کژرو بر بساط روزگار
با حریف راست باز آخر دغا تا کی کنی
گلشن کام و مراد هر کجا نابخردی
از گل و بلبل پر از برگ و نوا تا کی کنی
***
قصیده
الا ای نسیم سحر گر توانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
زشهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم زموری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
زمن بشنو ای من ترا یار جانی
زدریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارت ابر بهاری
وزین خاکسارت باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره بر قصد
زشادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردوش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهر سودوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زر کانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طمع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی زمن بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
و گرزین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چونزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
***
و له أیضا در مدح تاج الدین علی سربداری و بیان رفع نقار و کدورتی که بین سرداران بوده
باز دین و ملک را بر رغم چرخ چنبری
کارها خواهد نهان روی در نیک اختری
عرضه دارم کز چه معنی این تصور کرده ام
و اندر استخراج آن چون کرد فکرم ساحری
بنده را شاهنشه عادل طلب فرموده بود
تا بدرگاهش کنم تقدیم رسم چاکری
چون بتأیید سعادت و اتفاق بخت نیک
یافتم از لطف حق بر پایبوسش قادری
حضرتی دیدم درو شاهی که بر وی ختم شد
سروری چون بر محمد معجز و پیغمبری
آصفی رائی سلیمان قدرتی کز حکم او
دیو مردم را کند در شیشه مانند پری
گر نداند کس که این اوصاف را شایسته کیست
وز سرافرازان کرا زیبد کلاه سروری
سرور گردنکشان ملک و ملت را که اوست
در جلالت آفتاب و در سعادت مشتری
ظل یزدان آنکه دارد رأی ملک آرای او
در جهانگیری خواص آفتاب خاوری
شهریار هفت کشور تاج ملک و دین علی
آنکه باشد چون علی در رزمش آئین صفدری
در جناب حضرتش اکنون که آوردم بجای
شرط نیکو بندگی و رسم زیبا محضری
جمع دیدم لشکری انبوده چون مور و ملخ
هر یکی همچون هژبری از دعای لشکرت
سر بسر در روز هیجا بریلان کارزار
چیره بر آهوی دشتی چون پلنگ بربری
لشکری زینسان بسوی دامغان میبرد شاه
تا سر اعدا کشد در ربقه فرمانبری
ناگه آمد افضل آفاق شمس ملک و دین
آنکه معجز میکند ظاهر بگاه ساحری
آنکه گر سحر حلال شعر او دیدی بخواب
زآتش غم سوختی پیش از قیامت سامری
بود همدم با امیر نامور دیلانجی
آنکه با وی شیر دستان را دلاور نشمری
قهرمان و پیشوای خطه فرزانگی
سرفراز و رزمساز کشور کند آوری
هیچ دانی کان بزرگان از کجا میآمدند
از همایون حضرتی کز چرخ دارد برتری
حضرت نوئین ملک و داور و دارای دین
آنکه اندر دین و ملک او را برازد سروری
آن سلیمان حشتمی کاورد در فرمان خویش
ملک جن و انس را بی منت انگشتری
خسرو عادل ستلمش بیگ دریا دل که هست
همتش برتر از آن کاندر تصور آوری
خسرو سیارگان پیوسته همچون زرگران
بهر بذلش میکند در کوره ی کان زرگری
مشتمل بر شرح اشواق و محبت یافتم
هر چه الماس زبانشان سفت از در دری
شاهرا مصدوقه احوال چون معلوم شد
کرد زآب لطف گلزار محبت را طری
عزم اول فسخ کرد از شوق نوئین جهان
خود چنین باشد ره و رسم شهان گوهری
هر دو را با هم پدید آمد بفضل کردگار
در امور ملک و ملت اتفاق و یاوری
دوستانرا لب زشادی گشت خندان همچو صبح
دشمن از غم چون شفق منبعد ازین گو خون گری
منت ایزد را که گشتند آفتاب و ماه ملک
آن مر این و این مر آنرا از دل و جان مشتری
مهربانیها کند زین پس بیمن این صفا
شیر شرزه با گوزن و باز با کبک دری
آنچه دید ابن یمین در کار نظم ملک و دین
گفت رمزی هم در آغاز مدایح گستری
اینزمان پیدا همیگردد که افتاد اتفاق
اجتماع مهر و ماه از دور چرخ چنبری
گوهر شمشیر ایشان کرد خواهد بیخلاف
بر عروس ملک و دین تا روز محشر زیوری
روشنی پیدا شود در ملک و دین لابد از آنک
از جهان بردند بیرون تیرگی و کافری
هر کجا کردند با هم اتفاق این هر دو شاه
بگسلند از هم نطاق فتنه نیلوفری
تا زمحمود و زسنجر ماند خواهد در جهان
نام نیک از گفته های عنصری و انوری
باد چون محمود و سنجر هر یکی را صد غلام
باد جانشان برده گوی از انوری و عنصری
***
أیضا در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرا دانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر زابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را زجمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه زذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد دو قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید زرشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره واپوشد
بروی کهربا گون برفشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد زلطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیز مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهربخشی چه باشد گوهر کانی
زفرط جودتست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
زعدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بدزگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
زچرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زرپاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گرچه محرومم زعز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت زجان داعی پنهانی
نمیگردد زبخت بد دمی غایب زفریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
زعنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بربپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها ا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
***
و له أیضا در مدح علاء الدین محمد
برآمد صبحدم باد بهاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
زشکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نوعروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن درکشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا زمن یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
زنزهت جایگاه میگساری
نوای این غزل آمد بگوشم
زصوت مطربان مرغزاری
بیا تا زاعتدال نوبهاری
چمن را جنة الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر کند در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
وقاک الله که نیکوخواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
زسلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
زمادح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری
***
و له أیضا در مدح شهاب الدین زنگی
بهارست ای پسر در ده زبهر رفع دلتنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهر مطربی آید زگردون زهره ی چنگی
ببرم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
زبهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس رانبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش زبهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او زپروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری زسوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گرنی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش زبخت بدگهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای برجا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت زآنک چو آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش زناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش زتاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
زبیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره ی رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
***
أیضا له
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسند دار خواند کسی خلدش زبهر آنک
که تا گشتست این پیدا زشرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ارباغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا در وی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی زبهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا برآوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی زعکس جان روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهند و ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدرو آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
زعدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا زبهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
***
و له
تا زمان باشد کسی رادر زمان سروری
از علاء الدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطاپوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق زسحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت درگاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو برتافتن باشد نشان مدبری
خسروان ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ارچه باشد روز و شب
چشم او در سیه پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دمی زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
***
أیضا له
چند گاهی زیر طاق گنبد نیلوفری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مددکاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شباروزی زچشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
زاختلاف دور گردون طالع بدخواه من
منطقع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گرچه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون زلطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاظش کند
نوعروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سرافسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی زپا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری زینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید زجان سامری
تا زبهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه ی اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
***
و له در مدح تاج الدین علی سربداری
چون سعادت رهنمائی کرد و دولت یاوری
بستم احرام طواف کعبه نیک اختری
حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست
ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری
تاج شاهان جهان کزبد و فطرت داده اند
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او
ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری
آن سلیمان قدر کورا جن و انس عالم اند
سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری
سروی هست از عرض کورا بحکم لایزال
می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری
از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد
گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری
می نیارد شد زچشم آدمی پنهان چو روز
گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری
کار ملک و دین بسعی کلکش آید باقرار
گرچه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری
کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه
گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری
تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود
ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری
دوستانش را زفیض دست رادش تا ابد
داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری
دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم زآنکه هست
چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری
آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم
از یکی خنجر گذاری و زدگر خنیاگری
هست خورشید از برای توتیای چشم خویش
ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری
از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب
زآنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری
خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو
آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری
چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی
می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری
عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد
میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری
گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید زخاک سامری
هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک
میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری
چون تو افزونی بحمدالله زصد محمود و من
کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری
پس چنان زیبد زلطف شاملت کین بنده نیز
یابد از ابنای جنس خود برتبت برتری
میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص
یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری
در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع
از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری
باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان
همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری
***
و له ایضا در مدح امیر مولای بیگ
حبذا بختی که ناگه گشت ما را رهنمای
بر در نوئین اعظم سرور فرخنده رای
خسرو عادل امیر شهنشان مولای بیگ
حارس ملک شهنشه حامی دین خدای
آنکه سیمرغ فلک از بیم تیر عدل او
دارد اندر گوشه چون زاغ کمان پیوسته جای
و آنکه اندر خیر و شر و نفع و ضر پیوسته هست
عقل پیرش رایزن بخت جوانش رهنمای
هر کجا شاهی پیاده همچو فرزین رخ نهند
در گریز ار پیلتن اسبت نهد در جنگ پای
دشمنان و دوستانرا روز رزم و گاه بزم
عنف او شد عمر کاه و لطف او شد جانفزای
ناله زیر و بم خصمش چو چنگ از بهر چیست
گرنه سر تا پای بند و زخم دارد همچو نای
کوتوال قلعه هفتم که کیوان نام اوست
هست کمتر خادمش بر درگه و پرده سرای
بر تطاولهای رمحش نرم شد دشمن ولیک
سختش آمد سرزنش از زخم گرز سرگرای
هر که در ظل عقاب رایتش آرام یافت
زآفتاب غم شد اندر سایه فر همای
گر بچشم احول اندازد نظر بروی سپهر
شاید ار بیند نظیر او جهانرا کدخدای
ای سخی طبعی که سائل چون بدرگاهت رسد
از صریر در ندا آید بگوشش کاندر آی
از نهیب سایس عدل تو در عالم نماند
رهزن و خونخواره الا ساغر و بربط سرای
با ستیزه کاری طبع ار رسد فرمان تو
می نیارد گشت گرد کاه ازین پس کهربای
مادر گیتی سترون گر شود زین پس رواست
چون تو فرزندی چو دارد گود گر هرگز مزای
خسروا ابن یمین گر تربیت یابد زتو
دیده ی گردون نبیند همچو او خسروستای
تا بود گلزار حسن دلبرانرا رنگ و بوی
از گل سیراب عارض وز دوزلف مشکسای
غیرت باغ ارم یعنی جنابت باد و هست
از بتان حور پیکر چون بهشت دلگشای
مهر و قهرت دوستان و دشمنانرا تا ابد
بادنوشی روحپرور باد زهری جانگزای
***
و له ایضا در مدح علاء الدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جاودان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
زعکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پرماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زانسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وزگفتارش صدا را ترجمان بینی
زروی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاء الدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
***
و له ایضا در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان بیند زبهر طرب چونی
مطرب بگوی نغمه خوش زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دلی بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه ی بزم از فروغ او
خوشتر زنوبهار نماید بماه دی
زآن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب گر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
و الا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند زشرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای زرفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم زسمت زابل و حاتم زراه طی
ننهاد پا زکتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدرترا زاطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گرنه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
***
ایضا له در مدح خواجه نظام الدین یحیی
گر شود هر سر موئی که مرا هست زبانی
وز ازل تا بابد یابم از ایام زمانی
هر زبانی که زگفتار بصد گونه عبارت
دهد از مکرمت شاه فلک قدر نشانی
در چنان مدت بیحد بچنین ساز فصاحت
نکنم عشیر عشیر از کرم شاه بیانی
شاه یحیی جهانبخش که چون یحیی برمک
همتش کرد روان در بدن جود روانی
آنکه از معدلتش در همه آفاق نه بینند
از پی پرورش بره به از گرگ شبانی
شهریارا توئی آنشاه جوانبخت که هرگز
فلک پیر ندیدست چو تو شاه نشانی
در جهان گر طلبند اهل بصیرت ابدالدهر
کار دانی که بود ناظم احوال جهانی
کس نبیند بصفا بر صفت رأی تو پیری
بکفایت نتوان یافت چو بخت تو جوانی
سایس حکم تو سازد زهلال وزمجره
از پی مرکب خاص تو رکابی و عنانی
عقل کار آگه اگر فکر کند تا بقیامت
از جلالت ندهد هیچ نشان جز بگمانی
دورها دور کنند انجم و سازند قرانها
می نخیزد بهنر مثل تو در هیچ قرانی
هر چه فایض شود از ابر بهر فصل بهاری
و آنچه باشد بچمن باد بهر وقت خزانی
با عطای دل چون بحر تو و دست چو کانت
کمترین قطره بحری و غباریست زکانی
قسم دشمن زتو جز پشت سپر هیچ نباشد
نبود بهر توزو نیز بجز روی کمانی
چون عدو را نظر افتد بسوی تیغ و سنانت
شودش هر مژه در دیده چو تیغی و سنانی
گر جهان پر شود از فتنه چه باک اهل جهانرا
گر دهد شحنه انصاف تواش خط امانی
از فلانی غرض روح قدس ابن یمین است
آن کزو هر سخنی را بخرد عقل بجانی
گر بجانی بخرد عقل ازو هر سخنی را
می نبیند زچنین بیع و شری هیچ زیانی
طوطی طبعش از آن شهره بشیرین سخنی شد
که لبالب شکر شکر تواش هست زبانی
ختم کردم بدعای تو سبکروح ثنا را
تا نگویند زهرسو که فلان گشت گرانی
زیور تیغ زبانها گهر مدح تو باشد
تا سخن باشد و بس گوهر هر تیغ و زبانی
***
و له أیضا در مدح نظام الدین یحیی
گر نگارم برقع از رخسار برگیرد همی
عالم جانرا بسحر یکنظر گیرد همی
هر که بیند خط میناگون بگرد لعل او
در گمان افتد مگر طوطی شکر گیرد همی
در توهم بوسه بر رویش نیارم زد از آنک
عارضش از نازکی ترسم اثر گیرد همی
گر خبر بودی زخود دلرا اسیرش کی شدی
مشکلم اینست کو دل بیخبر گیرد همی
هر که پا در راه عشق آن پری پیکر نهد
شرطش آن باشد که اول ترک سر گیرد همی
گفتمش آتش زنم از سوز عشقت در جهان
گفت پنداری مگر در مات درگیرد همی
زو نیارم شد جدا روز وداع از بهر آنک
از سرشکم سیل خونین رهگذر گیرد همی
میکند چندانکه میخواهد ستم بر عاشقان
وز شگرفی این گنه را مختصر گیرد همی
گر ستم زینسان بود زودا که چاکر بهر داد
راه درگاه شه جمشید فر گیرد همی
شاه یحیی آنکه رأی او چو تیغ آفتاب
دارد آن قدرت که ملک بحر و بر گیرد همی
و آنکه هر جا تاجداری پیش تختش بنده وار
دست بهر کسب عزت بر کمر گیرد همی
و آنکه چون آرد عطارد مدحت او در قلم
خامه ورق از شهاب و از قمر گیرد همی
هر یکی از بندگانش را بود هنگام کار
آن توانائی که شاه تاجور گیرد همی
رایتش هر سو که رو آرد بفضل کردگار
لشکری دیگر زند ملک دگر گیرد همی
روبهی کز بارگاه او روان گردد بصید
چون بدو موسوم باشد شیر نر گیرد همی
روزکین پنهان شود زوخصم چون اختر زمهر
ور چو مهر از اختران بی مر حشر گیرد همی
چون کند پرواز باز رایتش آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر پرگیرد همی
وقت جود و گاه بخشش همچو ماه و آفتاب
عالمی را همتش در سیم و زر گیرد همی
ابر نیسانی مگر از بحر دستش برد آب
کز رشاش او صدف در و گهر گیرد همی
گر نسیم خلق او یابد گذر بر خاک چین
از غم آهو نافه در خون جگر گیرد همی
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
از برای مدح تو چون خامه برگیرد همی
منشی دیوان گردون بس که گردد شرمسار
بفکند دیوان و دفتر راه درگیرد همی
با چنین شعری که همچون صیت عالمگیر تو
تا بخاور از حدود باختر گیرد همی
گر کنم دعوی که مدحی لایقت انشا کنم
خرده ها بر من خرد بیحد و مر گیرد همی
تا نگردد بعد ازینت خاطر عاطر ملول
چاکر آن به کین سخن را مختصر گیرد همی
خوبتر باشد ثنا کآنرا دعا آید زپی
بنده آن بهتر که راه خوبتر گیرد همی
تا خبر باشد که میآید امام منتظر
سربسر آفاق را از خشگ و تر گیرد همی
بادت آن قدرت زحکم نافذت آفاق را
سر بسر همچون امام منتظر گیرد همی
***
و له ایضا
منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری
سوی عالی درگهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بددی ابر بهاری زرفشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ای همایون طالعی کآمد زدیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کوزاحداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گرچه برنامد زالطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هرکس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم زراه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا زراه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا زملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
***
قصیده عیدیه
نو گشت ماه عید بیمن و مبارکی
ساقی بیار باده ی گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید زبرگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود زنوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را زگشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
***
و له
از من ای باد صفا لطف بود گر سحری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا زشکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری
***
غزلیات
***
1
آمدم بار دگر بر سر پیمان شما
که ندارم پس ازین طاقت هجران شما
بر سرم افسر شاهی نبود خوشتر از آنک
دست و پا بسته بزنجیر بزندان شما
چون دوات ارچکد از دیده من خون سیاه
سر نه بپیچم چو قلم از خط فرمان شما
سرمه روشنی دیده ی غمدید کنم
گرد خاک کف پای سگ دربان شما
صدف گوهر شهوار کند جزع مرا
چون شود خنده زنان لعل درافشان شما
گرز سودا نبود پس زچه روی ابن یمین
میکشد اینهمه صفرا ز رقیبان شما
***
2
ای تو از حسن در جهان سمرا
دور باد از تو چشم بد پسرا
بر بناگوش و زلف مشکینت
رقمی دان زشام تا سحرا
عمر مائی ولی نمیپائی
چون کنم عمر هست بر گذرا
زآن لب لعل و خط مینا فام
شد بر آن گونه عقل بیخبرا
گر زخار غمت همی نالم
مزن ایگلعذار طعنه مرا
که تو هم گر شوی چون من عاشق
ما رأت منک صحتا اثرا
گر بشاهی برآید ابن یمین
میکند خاک پات تاج سرا
***
3
ایها العشاق از آن نامهربان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش زجان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر بلعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم زلعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون زسودای فلان بس شد مرا
گر زتاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
***
4
الا ایدل اگر خواهی تماشاگه علوی را
بسان قدسیان برشو ببام گنبد مینا
نظر بگشای تا بینی جهانی جان همه شادان
ولیکن این کسی بیند که دارد دیده بینا
درین بیدای بی پایان که شد عقل اندروحیران
دلیلت عشق میباید نه علم بوعلی سینا
بکوش ایدل که سالک را نشاید یکدم آسودن
زهی دولت اگر باشی زجمع جاهدوا فینا
تو باری جهد خود میکن چه دانی حال چون باشد
کسی واقف نخواهد گشت بر اسرار لوشئنا
***
5
باشد از من باز کمتر غم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جانپرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا
تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه چشمم نشد از نم جدا
بسکه امواج پیاپی میزند
کس نیارد کردنش از یم جدا
گفتمش جانا نپنداری مگر
من بکام از درگهت گشتم جدا
گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا
روزگار احبابرا چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
***
6
بیا ماهرویا شکر لب نگارا
گشایش ده از بند غم جان ما را
صبا گر رساند بما بوی وصلت
دهم جان بشکرانه باد صبا را
گرم سرمه از خاک پای تو باشد
نیارم بچشم اندرون توتیا را
نمائی بخونم خط و هر دو چشمت
گواهی دهند ای پسر صد بلا را
بگفتار ایشان مکن کار با من
لانی اراهم شهودا سکارا
من و گریه و آه ازین پس چو دلبر
نخواهد جزین آب و جز این هوا را
وفا جستم از وی زهی سعی باطل
چه دانند خوبان طریق وفا را
زکوی خود ابن یمین را چه رانی
نرانند شاهان زدرگه گدا را
***
7
بر وصالش یکنفس گر دسترس باشد مرا
حاصل عمر عزیز آن یکنفس باشد مرا
خواهم افکندن زدست دل سراندر پای دوست
گر زمن بپذیردش این فخر بس باشد مرا
عاشقم بر روی جانان هر که خواهی گو بدان
عشق او بر من حرام ار بیم کس باشد مرا
بنده ی خاص ملک زآنم که تا در روز و شب
نی زشحنه بیم و نی ترس از عسس باشد مرا
جان فدای شکر شیرین شورانگیز او
کز فراقش دست بر سر چون مگس باشد مرا
با رخ او ننگرم در هر که کج طبعی بود
با گل ارخاطر بسوی خار و خس باشد مرا
تا نبیند بلبل طبعم گل رخسار او
گر جهان باغ ارم گردد قفس باشد مرا
در سر من نیست الا وصل آن دلبر هوس
تا سرم بر جای باشد این هوس باشد مرا
در میان ما حجاب ابن یمین افتاد و بس
گر شود یکسر بجانان دسترس باشد مرا
***
8
تا بر آنقامت و بالا نظر افتاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ایخسرو حسن
شد بتلخی زبدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ئی
دیده شد در هوسش دجله بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت بسر شکم نشود نرم بلی
کی شود نرم بآب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اندر برآنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل بداد دگری
تا بدل میرسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
***
9
توئی که مهر تو دلبند و دلگشاست مرا
منم که عشق تو هم درد و هم دواست مرا
من و توئیم نگارا که مه بصورت و شکل
چو شد تمام ترا ماند و چو کاست مرا
نظیر قد تو جستم بسی نداد کسی
بغیر سرو سهی زو نشان راست مرا
گل جمال ترا تاز حسن یک برگست
چو بلبلان زطرب کار بانواست مرا
چو شمع جمع توئی پس بگو همیشه چو شمع
بروز کشتن و شب سوختن چراست مرا
بروز وصل دلم همچو بید لرزانست
زبیم آنکه شب هجر در قفاست مرا
کنون چه سود که گویند دل بدوست مده
چه دل کدام دل آخر دل از کجاست مرا
اگر چه با تو بسی ماجرای عشقم هست
ولی چو روی تو بینم همه صفاست مرا
تو خواه ابن یمین را بخوان و خواه بران
به هر چه رأی تو فرمان دهد رضاست مرا
***
10
خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله ی سیراب و قدش سروسهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد زدست
گرچه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
وز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
***
11
زلف مشکین تو سرمایه سود است مرا
لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا
بیتو با خود نیم ایدوست ولیکن چکنم
هست دشمن زپس و پیش و چپ و راست مرا
دست من کوته و بالای تو سرویست بلند
کی رسد دست بدو این چه تمناست مرا
سرود آزاد ترا بنده شدم از دل پاک
لیک گفتن سخن راست چه یار است مرا
تا چه حالست مرا با تو که در دیده و دل
خال مشکینت سوادست و سویداست مرا
صفت رسته دندانت بصد لطف کنم
خود سخن در صفتش لؤلؤ لالاست مرا
شد روان صرف ببازار غمت عمرو نشد
در سر از عشق تو بنگر که چه سود است مرا
جان و دل بودی و گفت ابن یمین بهر دلت
کین ستم بر همه تنهاست نه تنهاست مرا
از دلم خود اثری نیست ولی صورت جان
در رخ آینه سیمای تو پیداست مرا
***
12
شمع رخسار تو شیرین پسرا سوخت مرا
جرم ناکرده چو پروانه چرا سوخت مرا
دل خرید از لب شیرینت بجانی شکری
شاکرم گرچه درین بیع و شراسوخت مرا
با تو گفتم زتف عشق بنرمی سخنی
سخت گفتی که کرا سوخت کرا سوخت مرا
گفتمت سایه لطفت زسرم دور مدار
آفتاب رخ تو خوش پسرا سوخت مرا
بارها ابن یمین گفت و دلت نرم نشد
که تب و تاب غمت سوخت مرا سوخت مرا
***
13
هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
بو که احیا نکند ملت ترسائی را
تا نیابد زرخت شمع فلک پروانه
روشنائی ندهد گنبد مینائی را
زآنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد
بیگمان نسخ کند آیت موسائی را
کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب
تا بدو باز برم محنت تنهائی را
گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت
خود گشادی رخ و بستی در گویائی را
عشق آمد زدر ابن یمین رفت شکیب
کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را
***
14
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وامدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گرچه زدیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم زدیده یاقوتبار آب
از نوبهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش زروی کار غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امید دار
آرد زلطف تو بازم به کار آب
***
15
بر من گذشت آن پسر شنگ نوش لب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب
میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او
میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب
با چشم آهوانه او تاب در دلم
افکند و همچو شیر همی سوزدم زتب
دست از دو کون شسته ام دوست بهر تو
ورز آنکه دشمنان شمرند این سخن عجب
آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز
کآتش کند پدید که عود است یا حطب
هر فتنه را بود سببی شکر حق در آن
بهر هلاک ابن یمین هم توئی سبب
***
16
بیاض غمزه روی و سواد طره شب
زروی و موی نمود آن نگار شیرین لب
رخش بسایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
زمار مهره بدست آید و زخار رطب
پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من
زمهر روی تو چون از فروغ ماه قصب
جواب داد که من ماهم و تنت قصب است
قصب زپرتو مه گر بسوخت نیست عجب
اگر چه آن صنم آذری خلیل منست
مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب
بیا و بر لبم آبی زن ای مسیح نفس
که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب
زسر برون نکنم جستجوت در همه عمر
اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب
سفر زکوی تو ابن یمین چگونه کند
که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب
***
17
بر گل سیراب او بین سنبلی پرپیچ و تاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
سبزه ی خطش بگرد پسته شکر فشان
همچو عکس شهپر طوطی است بر گلگون شراب
مردم چشمم زعکس روی چون گلنار تو
همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب
هر رگی چون ارغنونم ناله دیگر کند
گوشمال از بس که مییابم زچنگش چون رباب
هم توان از وعده ی وصلش امیدی داشتن
گر کسی خوردست هرگز آبحیوان از سر آب
یک شبی مست خراب از شام تا وقت سحر
در بر خود دیده ام آنماه را اما بخواب
ناله ابن یمین از ترکتاز چشم اوست
از چه معنی میرود هندوی زلف او بتاب
***
18
تا کرد زیر سایه نهان زلفت آفتاب
افتاد همچو ذره مرا دل در اضطراب
هر کس که چین زلف ترا آگاه وصف گفت
مشک خطا نراند سخن بر ره صواب
زلف تو سنبلیست که لالاش عنبرست
جز خون سوخته نبود هیچ مشک ناب
از نازکی برون تنت دل بود پدید
زانسان که سنگریزه پدیدست اندر آب
خواهم که همچو جان کشم اندر برت ولیک
بی زر زسیمبر نتوان گشت کامیاب
چون چنگ سرفکنده به پیشم بغم مدام
کز جور دور کیسه تهی کرد چون رباب
دل میل جام لعل تو کردست چون کنم
زین ناخلف که باز فتادست در شراب
گفتم مگر بخواب ببینم خیال تو
لیکن مرا خیال محالست بیتو خواب
مهر تو باز در دل ابن یمین نشست
یعنی که جای گنج بکنجی بود خراب
***
19
روی شهر آرای یارم گر نبودی آفتاب
کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب
چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ
بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب
تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا
سوزد آری تار کتانرا فروغ ماهتاب
شاد میگردم چو دلبر میکند با من عتاب
زآنکه باشد دوستی بر جای تا باشد عتاب
دلگشای و غم زدا آمد هوای یار من
چون صبوح اندر بهار و همچو عمر اندر شباب
ای خط شیرین تو چون سبزه بر آب روان
زلف مشکینت میانش سایبان بر آفتاب
سر بپایت درفکند ابن یمین از شوق و گفت
این که میبینم به بیداریست یارب یا بخواب
***
20
گرچه با ترکانه چشم مست او دارم عتاب
هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب
در خم چوگان زلف او دل سرگشته را
همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب
با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب
گر ندارم روی دیدن روی او را زاحتشام
میتوان دید خیالش را دریغا نیست خواب
چشم او را من بگفتم ترکتازی تا بکی
زین سخن کردست خود را هندوی زلفش بتاب
گر بعمری در رهی با من درنگی افتدش
همچو عمر اندر زمان گیرد سوی رفتن شتاب
آن مه تابان ندارد آگهی کابن یمین
شد زتاب مهر او همچون کتان از ماهتاب
***
21
گر از روی تو افتد عکس بر آب
شود جانرا مصور چهره در آب
ترا تا دیدم از جمع لطیفان
نیاید هیچ در چشمم مگر آب
زمهر عارضت چشمم پر آبست
بلی خورشید آرد در نظر آب
شد آب از شرم رویت شمع از آنسان
که تا پایش گرفت از فرق سر آب
مگر وصف لبت در مصر گفتند
که در نی شد زشرم آن شکر آب
مشو از چشم من دور ارچه باشد
مرا در چشم دائم بر گذر آب
بعهد ترکتاز چشمت ارچه
نماند ابن یمین را در جگر آب
ولی دارد زفیض هندوی چشم
هنوز از جمله اشیا بیشتر آب
***
22
اگر معشوق سیم اندام اهلست
کشیدن از رقیبان جور سهلست
نخواهم جز که با جانان گذارم
اگر یکساعتم از عمر مهلست
مرا این نکته زاهل علم یاد است
که عاشق زنده بی معشوق جهلست
نهم ناگاه سر بر پاش و گویم
که باشد کار سهل ار یار اهلست
بیا کابن یمین را هست در سر
جنونی گر جوان و گرچه کهلست
***
23
ای ترک بده باده ی گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را زسر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عیدست
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
***
24
ای قبله صاحنظران روی چو ماهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ای حوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
***
25
آن کزو داریم درد دل دوای جان ماست
درد کز جانان بود سرمایه درمان ماست
یوسف مصر دلست و همچو جان ما را عزیز
بی رخش فردوس اعلی کلبه ی احزان ماست
آبروئی نیست ما را پیش آن سلطان حسن
ور بود آنهم زسیل چشم اشک افشان ماست
عاقلان گویند در زنجیر زلفش دل مبند
این دل دیوانه پندارند در فرمان ماست
گفت نزد ما زحرمت کس نمی یارد رسید
گرچه حرمت هست لیکن این خود از حرمان ماست
ما چو ترک جان گرفتیم از پی جانان خویش
اندرین ره هرچه آن دشوار هست آسان ماست
جان فدا کردیم و سر در پایش افکند و نگفت
هرگز او کابن یمین سرگشته و حیران ماست
***
26
ای مرا خاک کف پای تو چون آبحیات
در هوای توام از آتش غم نیست نجات
بر رخ همچو مهت نیل صبوحی که کشید
که مرا دیده شد از حسرت او عین فرات
دایه حسن لب لعل شکر بار ترا
راستی نیک بپرورد بدان تازه نبات
در نبات از لب شیرینت مگر چاشنی ایست
که بنزد همه کس تحفه ی شیرینست نبات
سبزه خط تو داند صفت لعل لبت
خضر داند بحقیقت صفت آبحیات
از چنان عارض اگر پرده ز رخ برداری
بت پرستان دگر اقرار نیارند بلات
آخر ایخسرو خوبان چه گنه کرد دلم
که بخونش لب شیرین تو آورد برات
تا کمان ستم ابروی تو آورد بزه
پیش تیر تو هدف وار نمودیم ثبات
گر پس از ابن یمین بر سر خاکش گذری
بمشام تو رسد بوی محبت ز رفات
***
27
ایدل مده ببند سر زلف یار دست
مارست زلف یار مبر سوی مار دست
بر عهد دلبران نتوان استوار بود
ایدل بعهدشان ندهی زینهار دست
دارم بدست بوس وی امیدها ولیک
بی زر نمیدهد بت سمین عذار دست
در نرد دلبری رخ او مهر و ماه را
ده خصل طرح داده و بر ده هزار دست
در آرزوی آنکه زگلزار عارضش
چینم گلی گرفت مرا خار خار دست
گر عاشقی حذر مکن از طعنه ی رقیب
بی گل نشیند آنکه بپوشد زخار دست
مائیم در هوای سهی سرو قامتت
بر سر زنان همیشه بسان چنار دست
در تاب آفتاب غم از پا درآمدم
ایسرو سایه ور زسرم بر مدار دست
جان در میان بحر غم افتاد و باک نیست
گر خواهدم رسید بلب یا کنار دست
برد است در هوای گلستان عارضت
چشمم بگاه گریه زابر بهار دست
از خون دل نگار کنم چشم خویش را
باشد که گیرد ابن یمین را نگار دست
***
28
بفروغ مهر رویش که مهست از آن عبارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سر خاک ما گل تر
چو کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مرساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
زسرشک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین زپایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
***
29
بیتو ایجان و جهان کار من از دست برفت
دل شیدا زبرم تا بتو پیوست برفت
عقلم آمد که بصبرم کند ارشاد ولیک
چون مرا دید چنین شیفته ننشست برفت
سنبل زلف تو چون سلسله جنباند زدور
بیخود از جا دل سودا زده برجست برفت
دل اسیر خم ابروی کمان پیکر تست
چاره ئی نیست کنون تیر چو از دست برفت
تا تو رفتی رمقی در تن من داشت مقام
او هم اندر عقبت بار سفر بست برفت
گفتم از عشق تو بی خویشتنم گفت بلی
هر که هشیار درآمد بر ما مست برفت
دسترس داشت بدان طرفه نگار ابن یمین
چشم بد تا که رسانید کش از دست برفت
***
30
بحسن روی تو خورشید عالم آرا نیست
بلطف رسته ی دندان تو ثریا نیست
توئی چو سرو ولی سرو ماهرخ نبود
توئی چو ماه ولی ماه سرو بالا نیست
زجان غلام قد همچو سرو آزادت
شدم ولی سخن راست با تو یارا نیست
زدست غم برهم گر ترا بجانب من
نظر بعین عنایت بود فاما نیست
از اینطرف که منم نیست در میان میلی
میان تست اگر هست لیک پیدا نیست
بزلف کافرت ایمان ندارد ابن یمین
اگر چو زلف تو شوریده وش زسودا نیست
زچین زلف تو هر حلقه ئی بدست دلیست
عجب که مملکت زنگبار یغما نیست
***
31
با من آن مهروی من نامهربان از بهر چیست
با دلم دایم بکین آن دلستان از بهر چیست
آن نگار بی وفا را بی سبب چندین جفا
بر مراد دشمنان با دوستان از بهر چیست
هیچم اندر وهم ناید کان سبکروح جهان
بی سبب با دوستداران سرگران از بهر چیست
گر ندارد قصد صید جان مشتاقان خویش
غمزه و ابروی او تیر و کمان از بهر چیست
میکنم جان و جهان ایثار آن آرام دل
ور نباشد بهر اینجان و جهان از بهر چیست
در دهان دارد مدام ابن یمین وصف لبش
ور ندارد پس چنین شیرین زبان از بهر چیست
***
32
باد صبا چون نقاب از رخ گل برگرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره ی آتشین
زآن سببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدورن گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ی ساغر گرفت
***
33
بر ماه و سرو آید هر لحظه صد قیامت
زآن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم زکویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش زآنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آن لحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
***
34
بر دلم از جور او امبار بار دیگرست
باش کو صد بار بود این نیز بار دیگرست
بنده آن سرو آزادم که دایم بهر او
هر دمی از هر دو چشمم جویبار دیگرست
در هوای عارض همچون گل بیخار او
چشم من چون ابر نیسان اشکبار دیگرست
با خرد گفتم که سرو راستی بالای اوست
گفت نی خپ باش کآنجا کاروبار دیگرست
بر سر سرو سهی نسرین و سنبل کی شکفت
تا چه شاخست آنکه او را برگ و بار دیگرست
گرچه با من دوستم دی بود بر نوعی که بود
رغم دشمن آن گذشت امروز بار دیگرست
گر دهد سلطان حسنم در دمی صد بار بار
همچنان ابن یمین در عشق بار دیگرست
***
35
بر سپهر حسن رویش آفتابی دیگرست
لیکن از شعر سیاهش سایبانی دیگرست
زینت خوبان بگاه جلوه از زیور بود
روی شهر آرای تو زیب و بهای زیورست
گفتم آرم در دهن ناگه لبت خندید و گفت
زآن نمیترسی که بگدازد نه آخر شکرست
با خرد گفتم که زیر سایه زلفش رخ است
گفت میگویند اما آفتابی دیگرست
درد عشقش چون نهان دارم که بر رویم زاشک
شرح آنرا خوش خطی از سیم بر سطح زرست
بس که هست ابن یمین را آرزوی وصل او
یک سخن کز روی معنی گنجهای گوهرست
استعارت کرد از درگاه شاهنشاه و گفت
باز اندر دل تمنای وصال دلبرست
***
36
بنده سروم بآزادی که چون بالای تست
عاشقم بر گل که همچون روی شهر آرای تست
گر ندارد هندوی زلفت چو من سودای تو
پس چرا همچون منش پیوسته سر برپای تست
کس نمیبینم که بر بالای چون سروت رسد
جز کمند زلف چین بر چین که همبالای تست
خط مشکین ترا از هر که پرسیدم که چیست
گفت کآن دود دل و سرمایه ی سودای تست
زرگران صنع گوئی سیم سوزی کرده اند
زآن خط مشکین که گرد روی مه سیمای تست
دل که بودی جای تو سیلاب غم کردش خراب
چون توانم گفت اکنون کاین خرابه جای تست
جا بگیر اندر میان جان شیرین چون الف
کز قدیم العهد باز این مسکن و مأوای تست
من نمیدانم که حوری یا پری کاندر جهان
زآدمی باری نمیدانم که کس همتای تست
دل رمید از من چنان کزوی نبودم آگهی
دیدمش اکنون بچین زلف سوسن سای تست
گفتم ای از من رمیده هیچ یادم میکنی
گفت کز عشقش کجا آخر مرا پروای تست
گر کند ابن یمین جان در سرکارت چه باک
جاودان زنده است آنکو کشته غوغای تست
***
37
پرتو روی تو بر کسوت خوبی علم است
زلفت از غالیه بر ماه دو هفته رقم است
چون خم ابروی مشکین تو مانند هلال
شود انگشت نما سوره ی نون و القلم است
دهن تنگ تو چون لب بسخن بگشاید
سخنت حجت اثبات وجود و عدم است
یوسف مصر وجودی و زبس محتشمی
چون سلیمانت روان بر عقب از جان حشم است
کشتگان غم خود را چو درآری بشمار
گر از ایشان بشمارد غمت اینهم کرم است
گر بکشتن برسد در قدمت ابن یمین
اینچنین راه بسر گر نرود بی قدم است
***
38
تا بر گل سیراب تو از غالیه خالیست
حقا که مرا تیره تر از خال تو حالیست
طغرای خم ابروی مشکینت ندارد
مه گر چه از آن روی چو خورشید مثالیست
در باغ لطافت قد چون سرو روانت
چشم بد ازو دور برومند نهالیست
محراب دلست آن خم ابروت که گوئی
از غالیه بر پیکر خورشید هلالیست
بر دیده ره خواب فروبست خیالت
نی نی غلطم بیتو مرا خواب خیالیست
گر تن شودم خاک زهجرانت چه باکست
چون جان مرا هر نفسی با تو وصالیست
سودای وصال تو زسر ابن یمین را
بیرون نرود گرچه که سودای محالیست
***
39
ترا زشکر شیرین از آن دمید نبات
که یافت پرورش از آب چشمه سار حیات
اگر نه چشمه ی حیوان دهان تنگ تو بود
بگوی تا زچه پوشیده گشت در ظلمات
چو برکشید قضا نیل حسن بر بقمت
مرا زحسرت آن دیده گشت عین فرات
بیا که بیتو مرا لذت حیات نماند
حیات بیتو چگویم که هست عین ممات
شفای درد دلم لعل روحپرور تست
بیا که بیتو نیابد دلم زدرد نجات
دلی که بسته زلفین مشکبار تو شد
چو زلف پر شکنت کس نبیندش به ثبات
گشادم از پی وصل تو مصحف تقدیر
زبهر فال برآمد خط نخست برات
گرم چو خامه سر از تن به تیغ بردارند
نگردم از خط فرمانت تا بروز وفات
بخاک ابن یمین گر گذر کنی روزی
هنوز بوی وفای تو آیدش زرفات
***
40
توئی که سایه زلفت شعار خورشیدست
غبار خط تو نقش و نگار خورشیدست
فروغ روی تو کز لطف آب ازو بچکد
چو آتش است که در چشمه سار خورشیدست
بگرد عارض تو خط عنبرین گوئی
هلال غالیه گون بر کنار خورشیدست
بسان ذره دلم بیقرار گشت چو دید
که زیر سایه زلفت قرار خورشیدشت
کسیکه دید بناگوش و در شهوارت
سهیل گفت مگر گوشوار خورشیدست
زنور روی تو یکذره تافت بر خورشید
بحسن طلعت از آن اشتهار خورشیدست
بنور چهره ی خود ظلمت از دلم بزدای
از آنکه تربیت ذره کار خورشیدست
بسان دیده ی حربا همیشه ابن یمین
زشوق روی تو در انتظار خورشیدست
***
41
جبیب یار پاکدامن مطلع روز منست
دیدن رویش نشان بخت فیروز منست
فال فرخ از رخ و زلفش همی گیرم از آنک
این شب قدر من و آن روز نوروز منست
خط مخوان نقشی که بر سطح مهش بینی از آنک
آینه است آن روی و زنگش آه دلسوز منست
گر فشانم جان بر او پروانه وش عیبم مکن
روی شهر آرای او شمع دلفروز منست
هر بدی کابن یمین را آید ار جانان بسر
گوید اصل شادی جان غم اندوز منست
***
42
جانا دلم آمد بهوای سر زلفت در
پای تو افتاد بجای سر زلفت
جان تازه کند چون دم عیسی به نسیمی
بادیکه بود غالیه سای سر زلفت
یکموی سر زلف تو خوشتر زجهانی
ای هر دو جهان نیم بهای سر زلفت
آشفته و سودا زده شد زلف تو زین پس
بند است و دگر هیچ دوای سر زلفت
اندر جگر آتش فکند آهوی چین را
بادی که بود نافه گشای سر زلفت
گر زلف تو خون دل من ریخته خواهد
چشمم کند اینکار برای سر زلفت
هر عهد که با زلف سیهکار تو بستم
بشکست زهی عهد و وفای سر زلفت
جز لطف لب روح فزایت نرهاند
کس ابن یمین را زبلای سر زلفت
***
43
چون بت من برسمن زلف معنبر شکست
رونق کافور شد قیمت گوهر شکست
بر مه تابان او ابروی همچون هلال
پرده ی مانی درید خامه آذر شکست
تا بشکر خنده کرد لعل لبش درفشان
رسته پروین گسست رشته گوهر شکست
باد صبا صبحدم بر گل رویش وزید
نازکی او چو دید بر سمن تر شکست
خواست برابر شود با رخ زیباش ماه
مهر رخ او فکند بر مه انور شکست
ماه چو با آفتاب روی در آرد بروی
از پی آن اوفتد کار وی اندر شکست
گر دل ابن یمین بشکند آن نازنین
جانش فدا باد و هست ار شکند ورشکست
***
44
خرامان میرود دلبر تعالی الله چه رفتارست
شکر میبارد از پسته بنا میزد چه گفتارست
بگرد چشمه ی نوشین چه خرم سبزه ئی دارد
خضر بر آبحیوانست و بر شنگرف زنگارست
نگارا از دلم یکدم غمت غائب نمیگردد
ندارم در جهان جز غم که دلجویست و دلدارست
من از جام می عشقت اگر مستم عجب نبود
عجب زآنکس همی دارم که در دور تو هشیارست
سر اندر پایت افکندم گرفتی خرده ئی بر من
منه آئین بیزاری که اندک مایه آزارست
زچشم فتنه انگیزت بدی کردن چه آموزی
بیاموز از رخت آخر که او بس نیک کردارست
اگر ابن یمین گوید که از جانت نیم بنده
ازو مشنو که این دعوی پس اقرار انکارست
***
45
خوشست آن پسته ی خندان و خوش آن گفتارت
خوشست آن سرو خرامان و خوش آن رفتارت
یاد صحت ببرد از دل صاحبنظران
چشم شیرافکن آهو شکن بیمارت
بتوهم ز رخت گر بربایم بوسی
بنماید اثرش نازکی رخسارت
دهنت نیست بتحقیق و کس ار گفت که هست
هیچ دانی زچه گفت از شکرین گفتارت
چون دل لاله سیه شد دلم از غم که مباد
ناگهان سبزه نشیند زبر گلنارت
کم بود بنده ی دلسوز ترت زابن یمین
گر چه به زابن یمین بنده بود بسیارت
***
46
دلا بدست گرفتی می این چه دستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
زخوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که روشناس خرابات و یار مستانست
بدستکاری فعلش در اوفتد از پای
هر آنکه سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا بخانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او بباغ و بستانست
گرت قراضه ی زربر کفست همچون گل
زنور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست میروی بر او
مرو که او متنفر زتنگدستانست
شگفتم آید از آنکس که داد گوهر عقل
بمهر آنکه نه اندر خور شبستانست
زجام عشق طلب کن شراب جانپرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست زخویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
***
47
در عشق هیچ درد چو درد حبیب نیست
درمان درد عشق بدست طبیب نیست
ای زلف پر زچین تو شام دل غریب
دانی که هیچ شام چو شام غریب نیست
دریاب کز فراق تو یک لحظه نگذرد
کز خون دیده چهره زردم خضیب نیست
در شرع واجبست زکاتی زهر نصاب
لیک از نصاب حسن تو ما را نصیب نیست
گر من زعشق روی تو افغان کنم رواست
گل بی فغان و مشغله عندلیب نیست
درد دلم زلعل تو درمان پذیر شد
آری زلعل منفعت دل عجیب نیست
ساقی بیار باده که بر رغم دشمنان
با دوست همنشینم و ترس از رقیب نیست
ابن یمین بپات درافکند سر زمهر
گفتش خرد که در خور پای حبیب نیست
***
48
دهن غنچه وشت پسته خندان منست
لب شکر شکنت نیک بدندان منست
پای بند سر زلفین چو زنجیر تو شد
دل دیوانه و شم چون نه بفرمان منست
هست دلبستگی جان بسر زلف تو زان
که نموار سر و کار پریشان منست
مردم از فرقت جانان و عجب نیست از آنک
زنده بیجان نتوان بودن و او جان منست
کشته ی عشق وی از زنده جاوید به است
درد کز وی رسدم مایه درمان منست
گفتمش یوسف مصری توز بس غنج و دلال
گفت کاین منقصت حسن فراوان منست
از سر زلف من اینک دل صد یوسف عهد
بند برپا زده در چاه زنخدان منست
گفتمش آیتی از مصحف خوبی رخ تست
گفت خود مصحف خوبی همه درشان منست
شیر گردون نگرد ابن یمین گر شنود
زو که خاک کف پای سگ دربان منست
***
49
دوش چه دانی مرا بیتو چه بر سر گذشت
لشکر غم بر سرم بیحد و بیمر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم زجزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بسکه بباریدم اشگ
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته بزنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
زآن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گرچه گران بود هجر
لیک بامید وصل دوش سبکتر گذشت
***
50
روی شهر آرای یارم آفتابی دیگرست
هر زمانی زلف او در پیچ و تابی دیگرست
بر رخ او قطره های خوی چو شبنم بر گلست
هر زمانی چون گلی و چون گلابی دیگرست
گفتم از روی خودم روشن نشانی باز ده
گفت آخر روشنست این آفتابی دیگرست
زآتش سودای عشقش در جهان هر جا دلیست
بر سر خوان هوس هر دم کبابی دیگرست
تا بهار حسن رویش تازه ماند هر زمان
زابر چشم اشکبارم فتح بابی دیگرست
بر روانم دارد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی زاینها خرابی بر خرابی دیگرست
وعده ی وصلش اگر چه دلفریب آمد ولیک
دل بر آن نتوان نهادن کان سرابی دیگرست
جز رضای او نجوید در جهان ابن یمین
و آن صنم را هر زمان با او عتابی دیگرست
***
51
روی زیبای تو آرایش هر انجمن است
لعل شیرین تو شور دل هر مرد و زن است
خال مشکین تو بر عارض خورشید وشت
نقطه عنبر نو بر ورق نسترن است
بر بیاض رخ تو خط سیه باقی باد
کان سوادیست کزو روشنی چشم منست
یارب آن در خوشابست و بناگوش چو سیم
یا سهیل یمن اندر بر ماه ختن است
هست در وصف دهانت سخنم تنگ مجال
آن دهن خود که تو داری چه مجال سخن است
نیش زنبور عسل بر گل سیراب رسید
نوش بنهاد در او و عسل اکنون دهن است
همچو سایه پی خورشید رخت چون نرود
دل که در گردنش از زلف تو مشکین رسن است
بشکست دل بیچاره کجا در نگرد
زلف مشکینت که سر تا بقدم پرشکن است
یوسف حسنی و یعقوب صفت ابن یمین
در فراق رخ تو ساکن بیت الحزن است
***
52
رخسار لاله رنگ خوشت آتش ترست
آبحیات در لب میگونت مضمرست
صبحست و شام هر دو بهم روی و موی تو
و آن صبح و شام هر دو چو کافور و عنبرست
چون ذره در هوای تو دلرا قرار نیست
تا روی دلربای تو خورشید انورست
بگداخت چون شکر دل من در میان شیر
تا عارضت چو شیر و لبت همچو شکرست
دایم در آن امید که باز آئی از درم
چشمم در انتظار تو چون حلقه بر درست
گفتم برای زیورت ای سرو سیمبر
پیوسته چشم و چهره ی من گوهر و زرست
لعلت بخون ابن یمین گرچه خط نمود
ناحق مریز خونش که آن خط مز ورست
***
53
رویت که ازو عالم خوبی بنظام است
چشم بد ازو دور یکی ماه تمام است
نی نی غلطم مه که و خورشید چه باشد
خورشید کنیز است ترا ماه غلام است
یک بنده ی رومی رخت غره صبح است
یک چاکر هندوی خطت طره شام است
خرم نفسی کز درم آئی بسلامی
باز آی که منزل زتو خود دار سلام است
ناکامی من زین فلک بی سر و پای است
از دوری آن هیچ مرا کار بکام است
خون ریختن من بچه فتویت حلال است
دیدار تو دیدن بچه تقویم حرام است
گشتم زغم عشق تو ایدوست بحالی
کز هستی من نیست نشانی همه نام است
گر زآنکه مرا در نظر آری و خیالم
پرسی زیکی کابن یمین زین دو کدام است
***
54
زلف دلبر گیرم امشب آن شبست
کام دل برگیرم امشب آن شبست
هر دم از دست تو ایماه چگل
جام دیگر گیرم امشب آن شبست
ماه تابانرا بعمری گر شبی
تنگ در برگیرم امشب آن شبست
مهرت آتش در دلم زد شمع وار
سوزش از سر گیرم امشب آن شبست
همچو موسی از تجلی رخت
آتشی در گیرم امشب آن شبست
گر شبی خواهم که بی ابن یمین
زلف دلبر گیرم امشب آن شبست
***
55
زلف عنبر شکنت مایه ده مشک خطاست
پیش چین سر زلفت سخن مشک خطاست
لعل نوشین تو دارد صفت آبحیات
خط مشکین ترا خاصیت مهر گیاست
چشم بد دور از آنروی چو ماه و خط سبز
که بر آئینه تو گوئی مگر آه دل ماست
آفتاب فلک ار روی بروی تو کند
از حسد همچو مه نوفتد اندر کم و کاست
در غم عارض خورشید وشت جان و دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
گر نجات دل این خسته زغم میطلبی
نظری کن که اشارات تو قانون شفاست
طمع از دانه ی خالت نبرد مرغ دلم
گرچه از زلف تو آویخته دام بلاست
هست بر حال دلم ناله شبگیر گواه
خود ترا بر دل من بنده چه حاجت بگو است
تا بقصد دلم آنماه کلهدار کمر
بست بر هیچ مرا پیرهن صبر قباست
من نه تنها نگران رخ چونماه ویم
جمله صاحبنظران مینگرند از چپ و راست
نظر ابن یمین نیست بر آن عارض و خال
نظر او همه بر نازکی صنع خداست
***
56
زین پیش داشتم صنمی سیمبر بدست
اکنون نه عین دارم ازو نه اثر بدست
گوئی که چشم غیرت ایام خفته بود
کان گنجم اوفتاد چنان بیخبر بدست
بازش ربود از کفم ایام و چشم من
دارد به یادگار وی اکنون گهر بدست
ایجان برگزیده کجائی که بیتو دل
دارد همیشه ناله و آه سحر بدست
جان در خطر همی فکنم از برای تو
آری نیامدست گهر بیخطر بدست
از چهره در هوای تو زر میدهم ولیک
جانی که رفت باز نیاید بزر بدست
گوید بطعنه با دل من هر شبی فلک
بیهوده پر مجه که نیاید قمر بدست
صد بار اگر نبات برآید زخاک من
یکره نیایدم چو تو شاخ شکر بدست
جان بذل کرد ابن یمین در هوای تو
عیبش مکن نداشت جز این مختصر بدست
***
57
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صحبش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا زکوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذر گه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
***
58
سحرگه چون برانگیزد زخواب آهنگ میدانت
بفال سعد بنماید قمر روی از گریبانت
دهان غنچه از شادی بماند باز اگر گویم
که با وی نسبتی دارد لب چون غنچه خندانت
بهر مجلس که بنشینی هزاران فتنه برخیزد
زبس کاندر جهان شورست از آن شیرین نمکدانت
خیال زلف تو دیدم شبی در خواب و دل میگفت
ندانم تا چها بینم از این خواب پریشانت
اگر بختم دهد یاری که یابم از لبت کامی
بمانم چون خضر زنده زذوق آبحیوانت
بخاک پایت ای دلبر که سربازم چو پروانه
گرم در خواب بنمائی رخ چون شعله رخشانت
دل ابن یمین در بر کبوتر وش طپد از غم
که عکس شهپر طوطی فتد در شکرستانت
***
59
سبزه و آب روان باده ی گلگون بدست
سروقدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
مستم و امید نیست زآنکه شوم هوشیار
هوش نیاید بلی مست صبوح الست
همچو رخت اختری دیده گردون ندید
گرچه بگرد سرت گشت زبالا و پست
مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه
کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
خیز دل عاشقم مصلحتی را بجوی
بت چکند حسن خویش گر نبود بت پرست
دل بخم زلف او دست زد و خویش را
با همه دیوانگی بر تو بزنجیر بست
غمزه سرمست تو تیر بلا در کمان
بر دل ابن یمین باز گشادست شست
***
60
ساقیا برخیز کاکنون وقت می نوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی زبهر گریه بگشادست چشم
غنچه ی لب بسته رازین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم زآنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پرخون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد زرویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
***
61
ساقی قدحی در ده گر هیچ می ات باقیست
کز سوختگی جانم در غایت مشتاقیست
گر خادم مسجد را قندیل بکف بینم
از شوق دلم گوید کاین ساغر و آن ساقیست
معنی طلب از باطن بگذر زره ظاهر
کار استن صورت سالوسی و زراقیست
شنگرف لب لعلت زنگار خط سبزت
از صمغ سرشک من در غایت براقیست
مستوفی عشق تو در دفتر خرج من
جز صبر نمیراند مجموع غمت باقیست
گر ابن یمین بوسی از لعل تو برباید
معذور همیدارش کان از ره ذواقیست
***
62
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بیجان بود کو وقت گل میخواره نیست
نوعروس گل زمهد غنچه میآید برون
بالغ است آری ازین پس جای او گهواره نیست
اینزمان کز خرمی صحرا بهشت آسا شدست
خانه دوزخ گشت بر دل گر دلی از خاره نیست
بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو
از خوشی و خرمی اندر خور نظاره نیست
عزم ثابت دار بر عیش و میی خواه آنچنانک
چون حبابش بر سپهر آبگون سیاره نیست
وقت آن آمد که گوید چون کمال ابن یمین
با پری روئی که چون او دلبری عیاره نیست
در میان سرو و سوسن در ده آن رطل گران
مجلس آزادگانرا از گرانی چاره نیست
***
63
شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
برآمد از تتق غیب چون غزاله زمیغ
بمن نمود رخ ازدور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر زغایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کزامتداد زپنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم زرنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمین
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگرچه که دیریست تا بلال گذشت
***
64
شکرست آن لب میگون تو یاقوت روانست
که ازو چشم رهی چشمه یاقوت روانست
بشکر خنده اگر پسته ی شیرین نگشائی
عقل باور نکند آنکه ترا هیچ دهانست
آب عناب روان گشت زبادام دو چشمم
بسکه آن پسته شکر شکنت چرب زبانست
حیرت آرند زرخسار تو صاحبنظران
تا چه چیزست بجز حسن که آنحیرت از آنست
چشم بد دور از آنقامت چون سرو روانت
که زسر تا بقدم راست تو گوئی همه جانست
هر زمان بر سر آتش نهدم آب دو دیده
بس که پیدا کند اسرار که در سینه نهانست
کامم امروز بده از لب شرینت که فردا
کس چه داند چه شود حال که گیتی گذرانست
گر دل خسته زارم هدف تیر تو گردد
دولت من بود آخر نه که زآن تیرو کمانست
دارد آشفته و سرگشته چو خود ابن یمین را
زلف مشکینت که سر تا قدم آشوب جهانست
***
65
شهره شهر شد از غایت خوبی رویت
ای شده ترک فلک از دل و جان هندویت
هست رخسار تو یک ماه که در غره او
جلوه دادست دو عنبر زهلال ابرویت
چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهادست گل خود رویت
فتنه دور قمر نیست در آفاق کنون
بجز آن غمزه غمازوش جادویت
خوان عشقت چون نهادند و صلا در دادند
میخورد دل جگر خویشتن از پهلویت
چه کند این دل دیوانه که در پی نرود
چون بزنجیر کشان میبردش گیسویت
من چنین شیفته زآنم که رگی از سودا
هست پیوسته مرا با دل زار از مویت
عابدان روی سوی قبله ی اسلام کنند
عارفانرا نبود قبله ی جان جز کویت
بستم احرام طواف سر کوی تو زشوق
که ببوسم حجر الاسود خال رویت
خواب خرگوش بچشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه ی شیرافکن چون آهویت
***
66
شکن زلف یار پرشکن است
ای بسا دل که زیر هر شکن است
تا دلم را شکست طره ی او
آهم از پای تا بسرشکن است
سبزه خط بگرد عارض او
بصفت طوطی شکرشکن است
کس نیارد نظر برویش کرد
زآنکه خورشیدوش نظر شکن است
تا دل خسته کرد ابن یمین
بسته ی زلف یار در شکن است
***
67
عالم از حسن تو یکسر حسن آباد شدست
بنده ی عارض تو سوسن آزاد شدست
پیش صاحبنظران معجزه ی روح الله
با وجود لب جان پرور تو باد شدست
هندوی چشم ترا ترک فلک شاگردی
کرد گوئی که چنین رهزن و استاد شدست
تا شدی یوسف مصر دلم ایجان عزیز
دیده یعقوب وشم دجله بغداد شدست
هیچ شادی مرسادم بدل غمکش اگر
هرگزم جز بغم عشق تو دل شاد شدست
تا شدی خسرو خوبان جهان ابن یمین
در هوای لب شیرین تو فرهاد شدست
بستان جان بده ام بوسه مکن هیچ مکاس
تاجرانرا نه که آئین ستد و داد شدست
***
68
عشقبازی با چو تو معشوق کاری بس خوشست
روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست
تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند
داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
خواهم افکندن سراندر پای آن زیبا نگار
بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
گر چه زآن سیمین سرین بار گرانم بر دلست
در زیادت باد تا باشد که باری بس خوشست
نرگس جادوت را مخمور می بینم ولیک
تا چه می خور دست کش در سر خماری بس خوشست
گرچه کشت ابن یمین را انتظار وصل دوست
گر میسر گردد آخر انتظاری بس خوشست
***
69
قبله جان طاق ابروی شماست
ماه مهر افزای ما روی شماست
از چه ره گیرد جهان قوس قزح
گر نه جفت طاق ابروی شماست
دیده صاحبنظر را بهترین
سرمه ئی خاک سر کوی شماست
فتنه دور قمر دانی که چیست
غمزه ی غماز جادوی شماست
گفته با چشمان تو ترک فلک
بنده خونریز هندوی شماست
میخورم خون جگر از بیدلی
وین جگر خواری زپهلوی شماست
گر بمسجد در نماز استاده ام
روی در محراب و دل سوی شماست
هیچکس دیدست مستی شیر گر
کو بخشم و لطف آهوی شماست
میبرد جمعیت از ابن یمین
آن پریشانی که در موی شماست
***
70
کشور حسن تو امروز بکام دل ماست
خطبه در مملکت عشق بنام دل ماست
صد چو لیلی بگه حسن کنیز رخ تست
صد چو مجنون بگه عشق غلام دل ماست
بر سر آتش سودای توأم سوخت جگر
وینهم از کار بشولیده خام دل ماست
چین زلف از چه سبب باز بهم بر زده ئی
گشت معلوم تو گوئی که مقام دل ماست
طمع از دانه خجالت نبرد مرغ دلم
که ززنجیر سر زلف تو دام دل ماست
جان بشکرانه فدا میکنم اندر قدمت
گر رسد از لبت آنچیز که کام دل ماست
نیست در عشق تو ما را خبر از صبح و زشام
صبح جان روی تو و موی تو شام دل ماست
نشود ابن یمین از تو بغیری نگران
روی تو قبله و عشق تو امام دل ماست
***
71
گل جمال تو چون بر فراز سرو شکفت
بر او چو سنبل زلفت هزار دل آشفت
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب نهفت
دهان تنگ تو یاقوت سفته را ماند
در او دو رشته نهفته جواهر ناسفت
هوای سرو روان تو هست در دل من
چه سود چون سخن راست با تو نتوان گفت
مرا که قبله جان طاق ابروی تو بود
روا مدار که باشم همیشه باغم جفت
امیدم از همه عالم بتوست رد مکنم
که گر توام نپذیری که خواهدم پذرفت
نشست در دل من مهر عارض چو مهت
چنانکه بر تن آزادگان نشنید زفت
زشام تا بسحر در غم تو ابن یمین
چو بخت صاحب صاحبقران عهد نخفت
علاء دولت و ملت محمد زنگی
که گرد حادثه از ساحت زمانه برفت
***
72
گرچه هر دم زغمت بر دلم آزاری هست
باشم اغیار اگر جز تو مرا یاری هست
نشود دور زتیغ تو که هرگز نکند
بلبل اندیشه که اندر پی گل خاری هست
گر خطت هست مزور سزد ایدوست از آنک
خفته در سایه ابروی تو بیماری هست
گنج حسنت بطلب آورم ایدوست بدست
گرچه از هر طرفش غاشیه گون ماری هست
شادی وصل تو گر بهره ی دل نیست مرا
چه توان کرد غم هجر توأم باری هست
بر خود میندهی بارم و این خوش که مرا
بر دل از سیم سرین تو گرانباری هست
زین پس از ابن یمین گشت دلم فارغ از آنک
شب و روزش زغم عشق تو دلداری هست
***
73
گر دلم بردی بغارت قصد جان باری چراست
ور نخواهی کرد خیری شور و شرباری چراست
بر خراب آباد دل بار فراغ عشق بس
از فراقت بر سر بارم دگر باری چراست
با تو خورشید ار زبی آبی کند دعوی حسن
پیش رویت خودنمائی چون قمر باری چراست
هر که با قد تو بر سرو سهی چشم افکند
عقل و هوش ار نیستش کوته نظر باری چراست
گر زگرمی دل آهم سرد شد آری رواست
با دماغ خشگم آخر دیده تر باری چراست
چون اثر نگذاشت از من ترکتاز چشم او
اینچنین از حال زارم بیخبر باری چراست
چون نکرد ابن یمین در گردنش طوقی زدست
بر میان از ساعد غیرش کمرباری چراست
***
74
گلهای نوشکفته بهر بوستان که هست
پیش رخ تو خار نماید چنانکه هست
با دود و آتش جگر و دل زرشک تست
هر لاله ئی که باشد و هر ارغوان که هست
گر بهر سرو سرکش تو نیست پس چراست
در جویبار چشم من آب روان که هست
از دست دیده کار دل من بجان رسید
کو آشکار میکندش هر نهان که هست
گرچه یقینست آنکه دهن نیستت ولی
میافکند حدیث توأم در گمان که هست
باریکتر زموی میانت دقیقه ایست
کزوی بجز کمر ندهد کس نشان که هست
تا دستگیر بنده شوی همچو آستین
باشد سرم همیشه بر این آستان که هست
بازار دل چو زآتش سودای تست گرم
کمتر زسود نیست مرا هر زیان که هست
ابن یمین مخواه دل از دلستان که نیست
گر بایدت بیا ببر این نیم جان که هست
***
75
گر مرا جان رود اندر پی جانان از دست
وصل جانان نتوان داد بصد جان از دست
مهر روی چو مهت رونق ایمان منست
بدهم جان ندهم رونق ایمان از دست
یک دل اهل نظر در همه آفاق نماند
که نبردی تو پریچهره بدستان از دست
چون توانی که دهی داد دل شیفتگان
بده ایدوست مده فرصت امکان از دست
جان بگیر از من و بوسی بده و باک مدار
گر دهد لعل تو یکبوسه ارزان از دست
تا بدیدم من سودا زده لطفی که تراست
شد بیکباره دلم در هوس آن از دست
یکدمه وصل ترا من بجهانی ندهم
بهر دیوی که دهد ملک سلیمان از دست
چون خضر گر برهم از ظلمات شب هجر
ندهم تا بزیر چشمه ی حیوان از دست
***
76
لعل شیرین تو پیرایه در عدن است
زلف پرچین تو سرمایه مشک ختن است
سرو تا بنده بالای تو شد از دل پاک
بر زبان همه آزادی سرو چمن است
بر زنخدان تو چاهیست که دل یوسف اوست
جانم اندر غم او ساکن بیت الحزن است
گر نبندد کمر آن ماه سرافراز بناز
ور نگوید سخن آن پسته که شور زمن است
بچه دانند که دلدار مرا هست میان
بچه معلوم توان کرد که او را دهن است
لطف آنخال سیاه و رخ چون ماهش بین
نقطه عنبر تر بر ورق نسترن است
نیست ممکن که ازو صبر کنم زآنک مرا
نور در چشم و فرح در دل و جان در بدن است
حاصل از زلف وی این دارد و بس ابن یمین
که دل آشفته و سرگشته و با صد شکن است
***
77
مشکین سر زلف تو که در پای کشانست
در دل رگ سود است که پیوسته بجانست
لعل تو ندا کرد که یکبوسه بجانی
زآندم دل سودائی من در پی آنست
گر زآنکه دلم را بود این بیع مسلم
سودیست که سرمایه اقبال جهانست
طاق خم ابرویت که پیوسته بماناد
محراب دل خسته صاحبنظرانست
یاقوت لبت تا بشکر خنده درآمد
خون دل لعلش زحسد در خفقانست
بیمار شد از چشم سیهکار تو نرگس
زردی جهان بینش دلیل یرقانست
جان و دل من شد سپر تیغ ملامت
زآنغمزه و ابروت که چون تیر و کمانست
گفتم که ببادام سیاهت ندهم دل
لیکن چکنم پسته تو چرب زبانست
در عشق تو بر دل رقم صبر کشیدن
چون خشت زدن بر زبر آب روانست
رفتی وزپس مینگرد ابن یمینت
چون کشته که چشمش زپی جان نگرانست
***
78
ما چو زلف و چشمت ای مهوش پریشانیم و مست
جام نام و ننگ را بر سنگ قلاشی شکست
گو مکن دیوانه را عاقل نصیحت بهر آنک
هوشیاری ناید از مست صبوحی الست
بر صوامع از صفای رویت ار عکسی فتد
ای بسا غوغا که خیزد از صف اهل نشست
آرزو دارم به تریاق لب جانپرورت
رحم کن چون مار زلف تابدارت دل بخست
مهر آنماه کمان ابرو نه کار تست لیک
از پشیمانی چه سود اکنون چو تیر از شست چیست
دل بسان ماهی بر خاک از آنم میطپد
کآید از یک بند زلف پرخمش پنجاه شست
دل بمهر دیگری ابن یمین دادی زدست
در جهان گر دیگری همتاش دانستی که هست
***
79
مرا ترکانه چشم او بمستی گر جفاها گفت
چرا در تاب شد زلفش جفا گر گفت ما را گفت
بت شیرین سخن گرچه جوابم تلخ گفت اما
زجان خوشتر همی آید دلم را زآنکه زیبا گفت
لب و دندانش را هرکس چو دید از لطف و دلجوئی
مر اینرا سلک مروارید و آنرا لعل گویا گفت
چو دیدم روی او گفتم که این هم دل برد هم دین
همین گفت آنکه دید او را نه این بیچاره تنها گفت
کسی کز سینه نرم و دل سخت وی آگه شد
خلاف رسم سیمین کان مکان سنگ خارا گفت
از اول چشمه میپنداشت چشمم را ولی آخر
چو در وی مردم آبی شناور دید دریا گفت
گرش ابن یمین گوید کز آن مائی ای مهوش
چرا رنجد چو پیش از ما نبی سلمان منا گفت
***
80
ماه عیدست این ندانم یا خم ابروی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یاروی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرائی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ئی دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دلرا دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدانرا سوی خلد و عاشقانرا سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه دیوانگان
میکشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بسکه در چوگان کشیدش حلقه گیسوی دوست
قد چون تیرم زبار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
***
81
نه هر گیاه در باغ رست شمشادست
نه هر درخت که پیر است سرو آزادست
نه هر که را لب چون شکرست شیرینست
نه هر که کوه تواند برید فرهادست
هزار فکر دقیقست فکر بکر اینجا
نه هر که لوح تواند نبشت استادست
نه هر که صومعه دارد شقیق بلخی شد
نه هر که صوف بپوشد جنید بغدادست
رقیب ابن یمین را چه میکنی انکار
جزالت سخن عذب او خدا دادست
***
82
هرگز از یاد نخواهد شدنم صحبت دوست
کی فراموش شود چون همه هستی من اوست
بی سهی سرو سمن سای تو ایجان جهان
همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست
تا برفتی زبرم در نظرم قامت تو
راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست
نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم
که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست
گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست
هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست
جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند
آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست
نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین
چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست
***
83
هنگام نوبهار و لب جویبار و کشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسرخم کلاه خشت
گر جام زرکشم زکف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار زدست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
***
84
هر کجا صاحبدلی آزاده و فرزانه ایست
در هوای زلف چون زنجیر او دیوانه ایست
تا نپنداری که آن خال است بر رخسار او
از سویدای دلم بر خرمن مه دانه ایست
آبحیوان پیش لعلش خاکساری بیش نیست
در هوای عارضش شمع فلک پروانه ایست
در هوای حسن او و عشق شورانگیز من
قصه فرهاد و شیرین مختصر افسانه ایست
گر کنم سر در سر سودای زلف پرخمش
سهل باشد جان فدای او که خوش جانانه ایست
عاقلان تدبیر کار ایندل شیدا کنید
کو برای آشنائی با خرد بیگانه ایست
روی سوی کعبه کردن کی روا باشد مرا
با دلی کز یاد آن بت دائما بتخانه ایست
هوشیاری ناید از ابن یمین در دور او
زانکه این مستی نه از جام است نز پیمانه ایست
***
85
هر سحر بی شام زلفین تو ای حورا صفت
چشمه ی چشمم پر از گوهر شود دریا صفت
روضه رضوان فروغی از شعاع روی تست
من نمیدانم جز اینت ای بت زیباصفت
لؤلؤ کافوروش چون سر فراگوش تو بود
غیرتم بگداختش از نیستی لالاصفت
من در مهرت گشاده بر دل شیدا و تو
بسته ئی بر هیچ در کینم کمر جوزا صفت
نقش تو چون ماند بر آب روان چشم من
مهر مهر من چرا شد زآندل خارا صفت
من توام ور تو منی اینست وصف ما و بس
گر چه بر نوع دگر گویندمان هر جا صفت
گرتو جان تن نه ئی ابن یمین را پس چرا
می نبیند جز ترا و اینست خود جانرا صفت
***
86
هر که با زلف تو اندر دام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گرچه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویم با تو راز
زآنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
***
87
یا رب این پسته شیرین چه شکر گفتارست
و آن چه شکل است و شمایل چه قدر و رفتارست
زهره شد ماه شب چارده را حلقه بگوش
یا بناگوش چو سیم و گهر شهوارست
بسکه در پای گل از حسرت او خار شکست
تا بدید آنکه گل عارض او بی خارست
اوست کز زلف و رخش گلشن جانرا همه سال
سنبل غالیه بوی و ورق گلنارست
پسته را از حسد غنچه خندانش دلیست
نیمه ئی خون و دگر نیمه ازو زنگارست
نرگسش خون دلم خورد و ازو نیست دریغ
شربتش چون ندهم خاصه چنین بیمارست
دل نیارم که نگهدارم از آن جان جهان
زآنکه پیوسته دلم در پی آن دلدار است
هر که در صورت او بنگرد و جان ندهد
آدمی نیست یقین صورت بر دیوارست
در جهان زابن یمین وصف لبش هر که شنید
آفرین کرد بر او گفت شکر گفتار است
***
88
یارب این بوی خوش از روضه ی رضوان برخاست
یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست
یا زچین سر زلفین چو شام بت من
صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر
از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست
سرمه ی روشنی چشم جهان بین من است
هر غباری که زخاک در جانان برخاست
جان فدای خط مشکینت که چون مهر گیاه
سبز و خرم زلب چشمه حیوان برخاست
یافت طوطی خطت خضر صفت آبحیات
گرچه اول بهوای شکرستان برخاست
خال مشکین تو بر آتش رخ همچو سپند
سوخت در آتشت این دود سیه زان برخاست
غمزه ی مست تو در خون دلم دارد دست
زودم از پای درآرد چو بدستان برخاست
سر بپای تو در افکندم و عقلم میگفت
مور با پای ملخ پیش سلیمان برخاست
سخن زلف تو ناگه بزبان آوردم
از دهانم صفتش سخت پریشان برخاست
گر نشنید سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن نه چو سوزیست که از جان برخاست
***
89
یا رب این بوی خوش از زلف دلارام منست
یا صبا همنفس نافه مشک ختن است
آفتاب رخاو در شکن زلف سیاه
همچو در سایه سنبل ورق نسترن است
گر شکر خنده آن پسته شیرین نبود
بچه معلوم توان کرد که او را دهن است
ماه رویا دهن غنچه وش خوش سخنت
چون شود خنده زنان پسته شکر شکن است
در ته چاه زنخدان تو افتاد دلم
دستگیرم خم آنزلف چو مشکین رسن است
تا بدید ابن یمین رسته دندان ترا
چون صدف جزع وی آکنده به در عدن است
آب رویش مده از آتش محنت بر باد
زآنکه او خاک کف پای سر انجمن است
سرور ملک علاء دول و دین که درش
همچو درگاه حرم قبله هر مرد و زن است
آنکه تا بخت به درگاه ویم راه نمود
وردم الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
***
90
زهی من وفای تو نادیده هیچ
بغیر از جفای تو نشنیده هیچ
مرا دست هجرانت خاری نهاد
گل دلگشای تو ناچیده هیچ
زمهرت تنم گشت همچون هلال
مه دلربای تو نادیده هیچ
تو خورشید حسنی و من ذره وار
برون از هوای تو نگزیده هیچ
نکردست ابن یمین سرمه ئی
به از خاک پای تو در دیده هیچ
***
91
ای لعل درفشان تو کرده بیان روح
نام تو داده خلق جهانرا نشان روح
از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت
جز شکر شکرت نسراید زبان روح
جسم ترا بعالم خاکی چه نسبت است
روحست جان عالم و جسم تو جان روح
از من مکن کناره که عمریست تا بمهر
میپرورم وفای تو را در میان روح
روح مجسم است وجود تو زآن سبب
باشد نهان زدیده خلقان بسان روح
گویند روح را نبود در جهان مکان
یاقوت آبدار تو اینک مکان روح
گشتی زجور عشق تو ابن یمین هلاک
میگون لب تو گر نشدی در ضمان روح
***
92
از روی تو ای مهوش گر پرده براندازند
خلقی بهوای دل در پات سراندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه براندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
***
93
امیدوارم از آنمه که مهربان گردد
اگر حقیقت حال منش عیان گردد
چو بگذرد بدلم یاد رشته ی گهرش
زشوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
زتاب لاله سیراب آتش افروزش
گلاب دیده من آب ارغوان گردد
گهی که شعر سیه در حریرساده کشد
تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
بآستینش چو دستم نمیرسد آن به
بزیر پاش سرم خاک آستان گردد
زکوی وی نه گزیری مرا که بلبل مست
نیارد آنکه نه برطرف گلستان گردد
بسوزم از غم و پروانه وار دم نزنم
بسان شمع گرم جمله سر زبان گردد
بیا که خط تو منشور حسن را طغراست
مثال فائده مند از پی نشان گردد
بگاه وصف لبت از دهان ابن یمین
زبس لطیف که آید سخن روان گردد
***
94
آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد
آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او
آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد
حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد
از خواب مستی صبحدم چون سر برآرد ماه من
خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد
معشوق سیم اندام من در دل ندارد جز جفا
لیکن دل عشاق را اندیشه صد جا میبرد
چشم وی از هر گوشه ئی صد دل برد در لحظه ئی
چشم بد از وی دور باد الحق که زیبا میبرد
تا کی ببازار غمش نقد روان گردد زیان
زینسان که با زلفش دلم دستی بسودا میبرد
گفتی مرو اندر پی اش کو هست بس نامهربان
ای بیخبر آخر ببین من میروم یا میبرد
گفتم بدو کابن یمین جان تحفه میارد بتو
خندید و گفت از بیخودی قطره بدریا میبرد
***
95
آندم که مرا فرقت آن لعبت چین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیر کشان این دل دیوانه بچین بود
گر زآنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن ابن یمین بود
***
96
آنها که درین دوران صاحبنظران باشند
چون بر سر کوی او با هم گذران باشند
در مستی عشق او گر باخبرند از خود
نزدیک خبرداران از بیخبران باشند
در بحر غمش غرقم آنها چه خبر دارند
کز لجه این دریا مانده بکران باشند
گر خسرو پرویز است فرهاد زمان گردد
جائیکه درو یکسر شیرین پسران باشند
ای باد بگو با او کز سوختگان خود
بشنو سخنی کایشان صاحبنظران باشند
بر ابن یمین عشقت گر عیب همی دانند
آنها که کنند این عیب از بیهنران باشند
از طعنه بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند
***
97
باز آمد آن نگار که از ما بریده بود
وزهجر او قرار زدلها رمیده بود
بر صورتیکه دیده رضوان بباغ خلد
حوری نظیر آن بت زیبا ندیده بود
زنجیر عنبرین زسر زلف ساخته
گوئی که شور این دل شیدا شنیده بود
بر روی همچو ماه چو منشور شهریار
بهر فریب خلق دو طغرا کشیده بود
گل را بپای و پیرهن لعل را زسر
از رشک روی آن بت رعنا دریده بود
سرو سهی که بر چمن آزاد می زید
در بندگیش قامت والا خمیده بود
عشق من و حکایت حسنش بهر مقام
همچون حدیث وامق و عذرا رسیده بود
دل بیقرار بود زسودای زلف او
گوئی که تاب طره حورا ندیده بود
ابن یمین گناه چه بر دل همی نهی
اول بنای فتنه و غوغا زدیده بود
***
98
بنده ئی کز چو تو شاهی بوی اعزاز رسد
بر مه و مهرش ازین مرتبه صد ناز رسد
آسمان کرد بسی جهد و بجاهت نرسید
کی بدان مسند والا بتک و تاز رسد
دشمنی کز رده کین با تو درآید بمصاف
از تنش طایر جانرا گه پرواز رسد
عهدها کرد فلک با تو بهر وعده که داد
واندر آنست که آن وعده بانجاز رسد
بود در کوره ی تب پیکرم از شوشه زر
که بدو ضربت پتک و برش گاز رسد
کرمت پرسش من کرد و گرنه چه محل
چون منی را که بگوشم زتو آواز رسد
نرسدتا به باد صدمت انده بدلی
که زالطاف توأش مونس و دمساز رسد
تو بمانی که بر اورنگ شهی تا گه حشر
نه همانا که نظیر تو سرافراز رسد
مرغ جانم چه شود گر بپرد چون کرمت
هست ضامن که دگر باره بمن باز رسد
***
99
بر برگ گلشن سنبل سیراب ببینید
در حقه لعلش گهر ناب ببینید
چون خفته بود نرگش جادوش بیائید
در دور قمر فتنه در خواب ببینید
شرط ادب آنست که آرید سجودش
چون بر قمر از غالیه محراب ببینید
خون دلم از عکس لبش جوش برآورد
خونی که بجوشست زعناب ببینید
از پرتو خورشید رخ او تن زارم
چون تار قصب سوخت زمهتاب ببینید
در آرزوی لعل لبش ابن یمین را
بر روی چو زر اشک چو سیماب ببینید
***
100
با من و دلدار من جز بخت در مجلس مباد
مجلس ما را بغیر دخت رز مونس مباد
چشم من بادا و بس روشن بنور روی او
ور بود چشم دگر باری بجز نرگس مباد
مجلسی کز پرتو شمع رخش رخشان بود
غیر من پروانه جانسوز آن مجلس مباد
قلب من در بوته هجران گدازان شد چو مس
یکزمان بی کیمیای وصل او این مس مباد
وصل آن سیمین ذقن ناید بکف الا بزر
چون کند ابن یمین کس همچو او مفلس مباد
***
101
بوئی که زچین سر زلفت بمن آید
خوشتر زدم نافه مشک ختن آید
جز قامت رعنای تو بالا ننماید
سروی که ازو بوی گل و یاسمن آید
میگون لب شیرین تو چون در نظر آرم
در دیده ی غمدیده عقیق یمن آید
با کوثر اگر وصف لب لعل تو گویم
آبش زخوشی سخنم در دهن آید
در تاب و سرافکنده بود سرو چو نرگس
گر قد چو شمشاد تو سوی چمن آید
آمد بلب از چاه زنخدان تو جانم
گر در کفش از زلف تو مشکین رسن آید
بر آتش اندوه دلم آب فشاند
بادی که زخاک سر کویت بمن آید
آمد بدل ابن یمین دوش خیالت
چون یوسف مصری که به بیت الحزن آید
***
102
با ما غم هجران تو ای دوست نه آن کرد
کان قصه توانیم بصد سال بیان کرد
از خانه دل رخت صبوری بدر انداخت
چه جای صبوری که از اینخانه روان کرد
با باغ و بهار طربم آتش شوقت
آن کرد که با برگ رزان باد خزان کرد
پیدا شد ازین اشک روان خلق جهانرا
رازیکه دل غمزده در پرده نهان کرد
دریاب مرا بار دگر زنده کزین پس
هجران تو ای سرو روان قصد روان کرد
چوگان قضا باز چو گوی ابن یمین را
سرگشته و برگشته در آفاق دوان کرد
با ما سرگردون جفا پیشه چو خوش نیست
با خصم و بوی غیر مدارا چه توان کرد
***
103
بازم از دیده ی در بار گهر میآید
لعل فام است مگر خون جگر میآید
تیر مژگان که زند ترک کمان ابروی من
پیش پیکان ویم سینه سپر میآید
هر زمانی که تصور کنم آن روی چو مه
جانم از بهر تماشاش بدر میآید
منتظر بر سر راهم شب و روز و مه و سال
تا از آنسو که توئی هیچ خبر میآید
پایبوسی زتو میخواهم اگر دست دهد
سهل باشد اگرم عمر بسر میآید
طوطی جان من خسته هوای تو کند
سوی آن پسته خندان بشکر میآید
کر قمر آنرخ زیباست نگوئی که چرا
در کم و کاست تنم همچو قمر میآید
کیمیا عشق ترا دانم و بس کز اثرش
سیمم از دیده بر این روی چو زر میآید
کوش در آینه روی چو ماهت از زنگ
کز دل ابن یمین آه سحر میآید
***
104
بر گل سیراب سنبل را چو جولان میدهد
بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد
چون نبات از شکر میگونش سر برمیزند
خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد
مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او
زان چو انفاس مسیحا راحت جان میدهد
تا بماند تازه گلبرگ رخش در باغ حسن
چشمم آبش از هوا چون ابر نیسان میدهد
گر بجانی میفروشد یکنظر جانان من
شاهد حال است روی او که ارزان میدهد
در سر ابن یمین هست آنکه جان پاشد بر او
زنده دل آنکس که جان در پای جانان میدهد
سهل باشد جان بتلخی دادنم فرهاد وار
گر لب شیرین او بختم بدندان میدهد
***
105
تا سنبل سیراب تو بر لاله گره شد
خورشید تو گفتی که مگر زیر زره شد
مسکین دل زارم هدف تیر بلا گشت
آندم که کمان خم ابروت بزه شد
احرام طواف سر کوی تو گرفتیم
چون ابروی تو قبله جان که و مه شد
چشمت زکمان خم ابروی تو تیری
بگشاد زسر گوشه برآورده زه شد
گفتم صفت زلف چو جیم تو توان کرد
خود زای زبانها صفت از عجز گره شد
با حسن تو دل نرد هوس باخت ولیکن
جان در گرو حسن تو بسیار فره شد
سلطان غمت دست چو بگشاد به بیداد
عقلم که رئیس ده دل بود زده شد
در آرزوی سیب زنخدان تو اشکم
چون آب انار آمد و رخساره چوبه شد
با گریه و با آه دل ابن یمین باش
زین آب و هوا نرگس بیمار تو به شد
***
106
تا سنبل تر بر سمنت جلوه گری کرد
بس غالیه سائی که نسیم سحری کرد
در معرض بالای بلندت بسوی سرو
هر کس که نظر کرد زکوته نظری کرد
زد با دهنت غنچه زخود لاف و از اینروی
در پیش ریاحینش صبا پرده دری کرد
ایدل مرو اندر پی آن ترک پریوش
کایام بغم مدت عمرم سپری کرد
دیوانگیی باشد اگر مردم عاقل
گویند که سر در سر سودای پری کرد
واجب بود آواره شدن از وطن خویش
آنرا که طلبکاری یاری سفری کرد
شد شهره بشیرین سخنی ابن یمین زان
کش طوطی جانرا لب لعلت شکری کرد
***
107
تا زپیشم نازنین دلدار شد
بی رخش نور و نوام از کار شد
پوستم بر استخوان مانند چنگ
چنگ گشتم ناله زیر و زار شد
تا هوای چشم و زلف پرخمش
در دماغ این دل افکار شد
خسته آنغمزه غماز گشت
بسته آن طره طرار شد
عکس دندانش چو بر چشمم فتاد
چشم من چون ابر گوهر بار شد
بسکه چشمش خلق را بیمار کرد
عاقبت او نیز هم بیمار شد
کی بود یا رب که گویند آن صنم
همچو روی خود نکو کردار شد
از لبش ابن یمین گوید سخن
همچو طوطی زان شکر گفتار شد
***
108
جز زلف یار غالیه بر روی مه که کرد
یا سایبان مهر زشعر سیه که کرد
گر می مدد زلب لعل او نیافت
بر عقل کار دانش نگوئی که شه که کرد
خوبان صفا زپرتو روی تو میبرند
جز آفتاب تصفیه روی مه که کرد
گر حسن دلفریب توام پیشوا نگشت
در کوی عاشقیت ترا سر بره که کرد
جز زلف مشکبار تو تشویق من که باد
جز خال عنبرین تو حالم تبه که کرد
از من بتهمت گنهی رخ بتافتی
گشتی زمن ملول و گرنه گنه که کرد
گفتم نیاز ابن یمین بین و رحم کن
از ناز سوی ابن یمین خود نگه که کرد
***
109
جز رخ یار من بهار که دید
چون قدش سرو جویبار که دید
چشمه آب خضر جز دهنش
معدن در شاهوار که دید
طرب افزای تر زیاقوتش
باده ی لعل خوشگوار که دید
غیر دردانه بر بناگوشش
ماهرا زهره گوشوار که دید
شاخ سنبل بلطف طره او
کشته بر چین لاله زار که دید
چون من از عاشقانش گرم روی
گر چه هستند صد هزار که دید
دستش از پا فکند ابن یمین
دست کس را چنین نگار که دید
***
110
جانا زلبت ما را گر کام نخواهد بود
از ما بجهان باقی جز نام نخواهد بود
شادی وصالت را اغیار نمی بیند
گوئی غم هجرانرا انجام نخواهد بود
با طوطی جان گفتم گرد شکرش کم گرد
کان سلسله مشکین جز دام نخواهد بود
آرام نمیگیرد بر روی تو زلف آری
کس را ببر آتش آرام نخواهد بود
ما را شکری باید از پسته خندانت
گیرم که سلامی نه دشنام نخواهد بود
هست ابن یمین از تو خشنود بدشنامی
از تو طمعش زین بیش اکرام نخواهد بود
***
111
چون نبات از شکر میگونش سر برمیزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر برمیزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو برمیزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
***
112
چو روی آن پری پیکر گلی بیخار کی باشد
چو قدش سرو سیم اندام خوش رفتار کی باشد
کجا یاقوت رمانی بمیگون لعل او ماند
و گر ماند بلعل او چنان دربار کی باشد
دهانش از لب کوثر بسی خوشتر که از کوثر
نخیزد در و گر خیزد همه شهوار کی باشد
غم عشقش بدلداری برد هرگز کسی چون من
مرا همچون غم عشقش کسی دلدار کی باشد
گرم جان در سر مهرش رود زو برنگیرم دل
زجان باشد شکیبائی ولی از یار کی باشد
مرا مستی عشق او زسر بیرون نخواهد شد
چو عشقش در دهد ساغر کسی هشیار کی باشد
گروهی را شگفت آمد که جان در کار او کردم
ولی زابن یمین آخر شگفت اینکار کی باشد
***
113
چون پسته خندان توأم در نظر آید
در دیده غمدیده عقیق و گهر آید
چون برگذری بهر تماشای جمالت
از حجره ی دلگیر تنم روح برآید
گر قصه ی پرغصه خود باز نمایم
هر گوش که باشد بوی این دردسر آید
گر جان طلبی بر سر دل پیش تو آرم
دانی که مرا قلب و روان مختصر آید
از سیم روان صورت حال دل زارم
هر لحظه کماهی همه بر لوح زر آید
در پای میفکن دل ما را چو سر زلف
به زاینت همانا که بکار دگر آید
در زیر قبا چون که سیمینت به ببینم
خونابم از آن بار گران تا کمر آید
از عارض گلگون وی این خسته دلانرا
شایسته و بایسته بسی گلشکر آید
بالای تو سرویست ولی ابن یمین را
امید چنانست که روزی ببر آید
***
114
خطش از ریحان طرازی بر گل سوری کشید
نرگس از مستی چشمش رنج مخموری کشید
از می عشقش برندی و بقلاشی فتاد
هر که روزی در جهان نامی بمستوری کشید
بر سر سرو سهی تا گل ببار آمد ترا
غنچه دلها چو نرگس از تو رنجوری کشید
پسته شکر فشانت بسکه شیرینکار شد
رخ زشرمش انگبین در ستر مسروری کشید
تا خراب آباد دل را عشق تو معمار شد
عقل کاستادی نمودی با رمز دوری کشید
از دلم شاکر نگشتی تا نشد خون در غمت
شکر ایزد را که سعی دل بمشکوری کشید
کو شب وصلی که تا ابن یمین در بندگیت
عرضه دارد آنچه دل از درد مهجوری کشید
***
115
دل دیوانه سار من چو از زلفش درآویزد
زطاق ابرویش خود را بزنجیر اندر آویزد
کسی در کوی عشق او بپایان میبرد پیمان
که چون پا در نهد اول بدست خود سر آویزد
بیاد رسته دندان همچون در شهوارش
زتار هر مژه چشمم هزاران گوهر آویزد
بناگوش چو سیم او و بروی دانه های در
مه است ارنه بگرد رخ نگر این زیور آویزد
دلم در بر کبوتروش نباشد بی تپش یکدم
زبیم آنکه طوطی خطش در شکر آویزد
بنفشه بر گل سوری بگرد چشمه نوشش
چو دود عنبر افشانست کاندر اخگر آویزد
نیاید در تن عاشق بزنجیر آندل شیدا
که یکره دست در زلف بت سیمین برآویزد
دل ابن یمین گر شد اسیر عشق او شاید
بلی بلبل بدام گل عجب نبود درآویزد
کجا بازوی تقوی را بود آن دسترس هیهات
که با سرپنجه عشق پریرویان در آویزد
***
116
در خواب اگر خیال و بر من گذر کند
دلرا زذوق مملکت جان خبر کند
باد سحرگهی زتوأم میدهد خبر
یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
برطرف غنچه سبزه سیراب خط تو
مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
اکسیر عشق تست که در بوته فراق
سیم روان زاشکم و وزچهره زر کند
تا کی طبیب هجر تو بیمار عشق را
شربت زخون چشم و غذا از جگر کند
کو آنکه بوی وصل تو بر خستگان هجر
همچون دم مسیح برحمت گذر کند
زابن یمین سزد که دم عاشقی زند
گر باشد آنکه در قدمت ترک سر کند
باشد کمان ابروی خوبان ببازوئی
کز سینه تیر حادثه ها را سپر کند
***
117
روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود
نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام
لیک دو چشم پرغمم بیتو بخواب چون شود
میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم
آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد
دست کش زمانه ی سفله نواز دون شود
باد زچین زلف تو گر خبری بچین برد
در تن آهوان زغم نافه مشک خون شود
سلسله ایست زلف تو کز هوس وصال او
جوهر پاک عقل را دل همه پرجنون شود
ابن یمین محب تو در سحر الست شد
گرچه که فاش در جهان سر دلش کنون شود
***
118
روزگاریکه بهجران توأم میگذرد
فلک آنروز مبادا که زعمرم شمرد
هر چه بر خاطر من بگذرد از شرح نیاز
مردم چشم من از اشک بنم میسترد
من همانروز که دیدم رخ زیبای ترا
گفتم اینست که دل از غم او جان نبرد
بکرشمه نظری می بکند چشم خوشت
همچو آهوی رمیده که زپس مینگرد
گل بدوران تو از حسن خود دار لاف زند
به نسیمی زتوأش باد صبا پرده درد
بسته زلف تو شد دل مزنش ناوک چشم
مرغ در دام چو افتاد برون می نپرد
چون بمیرم زغمت زنده شوم بار دگر
گر بخاکم زسرکوی تو بادی گذرد
نتوان تافت رخ از دوست که دشمن زپی است
دل بدو گر نبرد راه طمع هم نبرد
گر نخورد ابن یمین برز وصالت چه عجب
تو سهی سروی و از سرو کسی برنخورد
***
119
زلفت از سنبل تر گرد سمن پرچین کرد
گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد
آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان
مگر از شام دو زلفت گذری برچین کرد
با سر کوی تو صاحبنظرانش نتوان گفت
هر که رغبت بتماشا گه حور عین کرد
شمه ئی از صفت حسن تو میگفت صبا
گل چو بشنید رخ از شرم رخت رنگین کرد
در هوای لب تو جان بدهم تا گویند
بود فرهاد که جان پیشکش شیرین کرد
بشکر خنده چو بنمود گهر لعل لبت
روی خورشید پر از کوکبه پروین کرد
چون سخن از قد چون سرو تو گفت ابن یمین
راستی را همه کس از دل و جان تحسین کرد
***
120
زآنروی طره بر رخ دلدار کج نهند
کاهل خرد طریقه ی طرار کج نهند
گیرد مناسبت برخ و زلف یار من
گر شاخ سنبل از بر گلنار کج نهند
حقا که لاف راستی از سرو بوستان
در پیش قامتش گه رفتار کج نهند
از سر کلاه حسن نهد شاه اختران
خوبان زراه ناز چو دستار کج نهند
در کوی عشق راست نهادند جمله روی
آنها که پای بر سر بازار کج نهند
گفتی که با تو راست دلم برمگرد از آن
انکار کردن از پس اقرار کج نهند
پرگار عاشقان خم ابروی جفت تست
در طاقش ارچه قاعده ی کار کج نهند
گر جان طلب کنی بدم زانکه اهل دل
کردن بجان مضایقه با یار کج نهند
ابن یمین بعشق تو جان داد و دم نزد
زیرا که عاشقان همه گفتار کج نهند
***
121
زتاب می چو خوی از روی دلستان بچکد
مرا زنرگس تر آب ارغوان بچکد
زغنچه لب یاقوت رنگ او چه عجب
که خون شود دل لعل از عروق کان بچکد
زرنگ و بوی ندانم گلاب یا عرق است
خویی که از رخ آنماه مهربان بچکد
زشرم عارض چون ماه و شگفت مدار
گر آب از آتش خورشید آسمان بچکد
بدان امید که صفرای او شود کمتر
زثقبه عنبیم آب ناردان بچکد
تن نزار من از عشق او چنان زرد است
کزو بجای عرق آب زعفران بچکد
زلطف خود بسرم دست اگر فرود آرد
چو خوی زهر بن مویم هزار جان بچکد
گهی که ابن یمین وصف آن نگار کند
زنازکی سخن آید که آب از آن بچکد
***
122
زمانه رونق کارم بکام می نکند
ره مراد مرا زیر گام می نکند
کرشمه ئی نکند دلبرم بسحر حلال
که صبر بر دل عاشق حرام می نکند
نظام رشته ی دندان زلعل بنماید
که کار خسته دلان بی نظام می نکند
بگرد عارض او خط قیرفام چراست
زمانه پرده ی صبح ارز شام می نکند
مهندس خرد من بنای خانه صبر
نهاد اول و آخر تمام می نکند
بنزد ابن یمینش خلیل نتوان گفت
که با هواش در آتش مقام می نکند
گشاده باد صراحی صفت زجانش خون
که از صفاش دل خود چو جام می نکند
***
123
سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسرو سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقانرا هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون زغمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
بمژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ایدوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آنروز مبادا که غم عشق ترا
از دل زار من خسته جگر بردارند
***
124
سنبل غالیه گون بر گل تر میشکند
ظلمت شام بر انوار سحر میشکند
هر زمان پسته شیرینش که شور شهر است
خنده ئی میزند و نرخ شکر میشکند
هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم
ساخته تیر و کمان قلب دگر میشکند
تا من از رشته ی دندانش سخن میگویم
از لطافت سخنم قدر گهر میشکند
میکند بر دل من پیرهن صبر قبا
از سر ناز کله گوشه چو برمیشکند
ناصوابست که آن ترک خطا بی سببی
دل بیمار من خسته جگر میشکند
از می عشق چنان مست شدست ابن یمین
که در خانه ی معشوق بسر میشکند
***
125
شاد باش ای دل که حالت پیش جانان گفته اند
ماجرای درد تو یکیک بدرمان گفته اند
شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند
حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
این چه دولت بود یا رب کز چنین مور ضعیف
قصه او را به درگاه سلیمان گفته اند
در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند
هر سر موئی رگی پیوسته با جان گفته اند
روی چون کافور او و زلف مشکین را بهم
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان گفته اند
از چه روی افکند دردی در دلم میگون لبش
گرد و ای درددل لعل بدخشان گفته اند
گفته اند ابن یمین در دل نهان دارد غمش
آشکار است این ندانم کز چه پنهان گفته اند
***
126
شراب عشق چون در جام کردند
خرد را مست و بی آرام کردند
چه با لذت میی بود آنکه گوئی
زمیگون لعل جانان وام کردند
چو نام دلبر از مطرب شنیدند
بکلی ترک ننگ و نام کردند
ز عشقش دست بر دنیا فشاندند
دو عالم را بزیر گام کردند
بماند از رشک دست سرو بر سر
چو یاد سرو سیم اندام کردند
غلام آن رخ و زلفم که گوئی
سحر را همنشین با شام کردند
سرشک همچو لعل و روی چون زر
زحالم خلق را اعلام کردند
کشید ابن یمین بر یاد لعلش
نخستین باده کاندر جام کردند
***
127
صبحدم بادی که از سوی خراسان میدمد
چون دم روح القدس در پیکرم جان میدهد
باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن
کز برای نور چشم پیر کنعان میدمد
چون گذر کرداست بر خاک خراسان لاجرم
روح پرور چون نسیم باغ رضوان میدمد
مینشاند آتش اندوه دل چون آب رز
باد روح افزای کز خاک خراسان میدمد
باد را خاصیت جانپروری دانی که چیست
زآنسبب کز کوی چون فردوس جانان میدمد
آن مسیحا دم که انفاسش بود جانبخش از آنک
از میان چشمه سار آبحیوان میدمد
چین زلفش میکند یغما نسیم صبحدم
خوش نفس چون نگهت مشک ختن زان میدمد
بلبل طمع مرا آمد نسیم کوی او
همچو باد صبحگاهی کز گلستان میدمد
میبرد جمعیت از ابن یمین یکبارگی
نفحه ئی کز چین آن زلف پریشان میدمد
***
128
صبا زبرگ گلشن چون کلاله برگیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جانرا بیک نظر گیرد
دمید سبزه تر برکنار سرخ گلش
چو هاله ئی که ز قوس قزح قمر گیرد
بغیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات درگیرد
باختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش برگیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد بلبش لذت شکر گیرد
***
129
طالع سعد دلم زان رخ گلگون گیرد
خرم آندل که چنین طالع میمون گیرد
عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد
که بدندان لب میگون تو در خون گیرد
بی گل عارضت از خون جگر هر سحری
شبه آید رخ من رنگ طبر خون گیرد
ای بسا فتنه که آن غمزه فتانت کند
و آنگهی بر من آشفته مفتون گیرد
بجزآن رسته دندان و رخ خوب که دید
عقد پروین که وطن در مه گردون گیرد
زلف مشکین تو لیلی است کزو مجنونم
ای خوش آنروز که دست من مجنون گیرد
گفتم ایدل کم آن زلف سیه کارش گیر
کان نه ماریست که در وی دم افسون گیرد
دل مرا گفت چو زلفش مگر آشفته شدی
عاقل آخر کم آن حبل متین چون گیرد
سخن ابن یمین گوش کن ایعشوه فروش
تا همه گوش تو در گوهر موزون گیرد
***
130
عاشق اول زسرجان و جهان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این میطلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که باول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیمبران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت میلرزد
که مباد از برم آنسرو روان برخیزد
دارد آنرشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او پیر جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش زکمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آنروز که اینهم زمیان برخیزد
***
131
عاشقان تا ز کمند غم عشقت نرهند
دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند
بیدلانی که گرفتار خم زلف تواند
تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند
بندگانی که کنند ار کرمت آزادی
هر یک از راه شرف غیرت صد پادشهند
نظرم بر مه و مهرست شب و روز ولیک
مه و مهر تو که در سایه زیر کلهند
من چو یعقوبم و جاان و دل من یوسف وار
در چه سیب زنخدان تو دائم به چهند
لعل دربار ترا خاصیت کاهرباست
ورنه عشاق چرا در طلبش همچو کهند
نرم و آهسته بما بر گذر ای سرو روان
که بزیر قدمت شیفتگان خاک رهند
من از آن چشمه حیوان و خط سبزوشت
صنع حق بینم و قومی زپی آب و کهند
گفتمش از تو مرا بوس و کناری هوس است
گفت نشنیده ئی آخر دو بیک کس ندهند
هوشدار ابن یمین فتنه دور قمراند
آندو جادو که بعینه دو بلای سیهند
***
132
عشق تو گر ضلال دل ماست گر رشاد
ما را توئی زهر دو جهان غایت مراد
ما عشق تو بمبدء فطرت گزیده ایم
وز بهر روح ساخته زو توشه معاد
گر مکر دشمن از تو جدا میکند مرا
لا تنقص المحبة بالهجر و البعاد
دور از جمالت آتش هجر ار بسوزدم
گیرد هوای کوی تو هر ذره از رماد
محسوب در شمار ولیکن نه آشکار
نقش دهان تنگ تو چون فارد و زباد
چون نوعروس فکر تو آید بجلوه گاه
آن لحظه یا زغایت اخلاص یا ز داد
رحمی کن ای نگار که در کشتزار عمر
جز کشت خویش ندروی اندر گه حصاد
ای دل رضای دوست گردت دست میدهد
از دشمنان چه باک که باشند با عناد
ابن یمین بپای تو خواهد فکند سر
کز ذال کرد قافیه و هر چه باد باد
***
133
عاشقان چون عزم رفتن سوی دلبر کرده اند
در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند
بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش
تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند
بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند
پس بخوبی ماهرا با او برابر کرده اند
نور محض است او و دانی چیست مه ظلمانیی
کز فروغ آفتابش رخ منور کرده اند
صبح صادق جامه از غم تا بدامن چاک زد
زانکه حسنش مطلع خورشید خاور کرده اند
از دو زلف مشکبارش یک گره بگشاده اند
چارسوی و شش جهة از وی معطر کرده اند
غنچه خود را با دهانش عبده گفت و فداه
از خوشی آن دهان او پر از زر کرده اند
ناصحان گویند ازو دوری کن اما چون کنم
چون بدیوان قضا کارم مقرر کرده اند
صحبت جانان گزین ابن یمین نه جان خویش
گر میان جان و جانانت مخیر کرده اند
***
134
گرد گلت سبزه ی تر میدمد
تازه نباتت زشکر میدمد
خط تو بر آب رقم می زند
دود سیه زآتش تر میدمد
بوی بهشتست چنین خوش نفس
یا زدرت باد سحر میدمد
عنبر سوده است خطت یا زگل
برگ بنفشه است که برمیدمد
هر دمی از چین دو زلفت صبا
مشک بر اطراف قمر میدمد
بوی خوشت دل زبر من ببرد
جان برد امبار اگر میدمد
آتش غم ابن یمین را بسوخت
بسکه دم گرم تو در میدمد
***
135
گر بوصل خودم آنماه زمانی بدهد
دل من روح بشکرانه روانی بدهد
آشکارا ندهد بوسه ام از بیم رقیب
کاش باری نکند بوسه روانی بدهد
بتماشای قدش دل بچمن رفت مگر
سروش از قامت او راست نشانی بدهد
ندهم صحبت جانان بهمه ملک جهان
ناسپاس است که جانی بجهانی بدهد
سپر ماه کنم چون زره ارزانکه مرا
غمزه و ابروی او تیروکمانی بدهد
یکزمان غیبت دل از بر آنماه چکل
نیست ممکن مگر از جانش ضمانی بدهد
حاجب ابروست میان دل و روی چو مهش
یک زمانی زغمش بو که امانی بدهد
روی او وجه زری میطلبد از عشاق
خواست تا مالش هر یک بقلانی بدهد
کرد اشارت بسوی ابن یمین غمزه او
گفت خوش باش که این وجه فلانی بدهد
***
136
گر چشم من ایجان جهان روی تو بیند
هم صورت و هم معنی جان روی تو بیند
باد سحری چون گذرد بر ورق گل
هر صفحه که روشنتر از آن روی تو بیند
تو روی مپوش از من شیدا که نیم من
آنکس که بصد وهم و گمان روی تو بیند
خورشید صفت روی تو پیداست بر آنکو
در جمله ذرات همان روی تو بیند
از غایت شوقی که بود ابن یمین را
تا دیده ی او اشک فشان روی تو بیند
***
137
لب و دندان تو با لعل و گهر میماند
زلف و رخسار تو با شام و سحر میماند
حسن رخسار قمر گر نبدی عاریتی
گفتمی پرتو رویت بقمر میماند
جزع دربار من از آرزوی لعل لبت
روز و شب با صدفی پر زگهر میماند
چهره منمای بدشمن که ز زخم نظرش
بر رخ نازکت ایدوست اثر میماند
چشم من در غم تو چون سپر افکند بر آب
نرگسی بین که به نیلوفر تر میماند
گفته بودی که زدست غم من جان نبری
نبرم جان ببرم هیچ دگر میماند
هر که پا در ره عشقت چو من از صدق نهاد
نه همانا که دلش در غم سر میماند
شور فرهاد کجا کم شود از پاسخ تلخ
رو ترش کردن شیرین بشکر میماند
سخن ابن یمین گرچه سراسر گهرست
لیکن از گوش تو چون حلقه بدر میماند
***
138
ماهروی من اگر پرده ز رخ بگشاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بربقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور زدل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولواست مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون برآرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
***
139
مرا بمجلس انس تو بار چون نبود
دل شکسته من زیر بار چون نبود
چنین کز آتش دل شعله میرود بسرم
چو شمع دیده من اشکبار چون نبود
مرا که رفته بود آنچنان نگار از دست
رخم بخون دل آخر نگار چون نبود
وصال سیمبران چون بزر میسر نیست
چه سازد ابن یمین با یسار چون نبود
بدین صفت که منم چون رباب کیسه تهی
بسان نای مرا ناله زار چون نبود
***
140
مرا زعشق تو گر شادیی بجان نرسد
تو شاد باش که جز غم بعاشقان نرسد
روا مدار که بیمار لعل چون شکرت
زپا درآید و دستش بناردان نرسد
بیان طره تو کردمی ولیک دلم
زبس بشول که دارد بکنه آن نرسد
مه ارچه ابلق گردون بزیر ران دارد
بگرد آنرخ جانبخش دلستان نرسد
نشان قد خود ارزانکه راست میپرسی
بسالها چو تو سروی ببوستان نرسد
بیادگار زمن جان بگیر و خورده مگیر
که دست عاشق بیچاره جز بجان نرسد
لب تو مایه ده عمر جاودانست ولیک
چه سود چون بکسی عمر جاودان نرسد
کجا رسم زلبت من بکام چون هرگز
بکام زان دهن تنگ جز زبان نرسد
چگونه ابن یمین آستین بدست آرد
ترا که پای زعصمت بر آستان نرسد
***
141
مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند
چشم پرخوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند
چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند
نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتامشتاب بازی میکند
***
142
نرگس مست تو گر دست بدستان نبرد
دل چنین از من سودا زده آسان نبرد
راه عشقت نه بپای دل ما بود ولیک
چکنم با دل سرگشته چو فرمان نبرد
نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم
گرچه داند که زدست غم او جان نبرد
عاشق ارپای باول قدم اندر ره عشق
بر سر جان ننهد راه بجانان نبرد
هر که سر در ره سودا ننهد بر کف دست
گو مشو رنجه که این راه بپایان نبرد
هر کرا خار غم عشق تو دامن بگرفت
نکند یاد گل و نام گلستان نبرد
جان بنزد تو فرستاد می از عشق ولیک
هیچکس زیره سوی خطه کرمان نبرد
ای طبیب از سر من در گذر و رنج مبر
کاین چنین درد بداروی تو درمان نبرد
ندهد دامن مهر تو زدست ابن یمین
تا اجل دست تغلب بگریبان نبرد
***
143
نرگس مست تو این فتنه که بنیاد نهاد
دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
حبذا باد بهاری که زروی و مویت
بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک
گرچه زآغاز جهان نام خود آزاد نهاد
عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات
شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد
من بخود سوخته او نشدم سوخت مرا
آنکه در سینه سیمین دل فولاد نهاد
خوردن خون جگر سوختگان فرض شناخت
آنکه چشم سیهش سنت بیداد نهاد
گفت هست ابن یمین در طلبم بی غم عشق
تهمتی بر من ازینسان زدل شاد نهاد
***
144
نگار ماه رخم چون نقاب بگشاید
زخجلتش عرق از آفتاب بگشاید
شوم بنفشه از فرق تا قدم همه گوش
گهی که غنچه زبهر خطاب بگشاید
رخش ببینم و اشکم شود روان آری
زدیده پرتو خورشید آب بگشاید
بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم
بیک گره که زمشکین طناب بگشاید
چو لعل او به تبسم گهرفشان گردد
زجزع بنده عقیق مذاب بگشاید
توان رسید بکام از لبش بوعده او
گهی که آبحیات از سراب بگشاید
مرا هوای لب می پرست او چه عجب
زثقبه عنبی گر شراب بگشاید
دری بر ابن یمین از بهشت باز شود
نگار حوروشم گر نقاب بگشاید
***
145
هست وقت عیش ساغر در دهید
آتشین آبی معطر در دهید
ساقیان گلعذار غنچه لب
آب لعل از ساغر زر در دهید
ای حریف مجلس آزادگان
ساقیانرا گو که ساغر در دهید
مطربان زهره آسا را بخوان
گو نوای نیک و در خور در دهید
کهربای چشم را سازیم لعل
آب چون یاقوت احمر در دهید
گر چه هست ابن یمین مست خراب
بی تعلل جام دیگر در دهید
***
146
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
راستی خود را سزاوار غرامت می کند
شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش
کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
گر دلم شد بسته ی زنجیر زلفش باک نیست
دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم
نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
گر نماید رجعتی آنماه شب در منزلم
اختر سرگشته میل استقامت می کند
از دلم بار سفر بربست صبر بی ثبات
چون همی بیند که غم در وی اقامت می کند
من بمهر و او بکین مایل و زین مشگلتر آنک
سرگرانی آن سبکروح از سئآمت می کند
گو بچشم پرنم ابن یمین رویش ببین
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
***
147
هر نسیمی که زخاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل ازعشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز
گفت دربارم ازین خرده فراوان باشد
راستی جان من خسته متاعیست حقیر
تحفه ئی سازم ازو لابد ازینسان باشد
هر گدائی که شود شبفته بر عارض شاه
دائم از حرمت او بر در حرمان باشد
جان بتحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره و کرمان باشد
***
148
هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد
از ساده دلی روی زجنت بسقر کرد
و آنکو بکمان گوشه ی ابروی تو دل داد
بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
گفتم که زدست غم تو جان نبرد دل
آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق
شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
گل از رخ زیبای تو میداد نشانی
زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد
باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد
آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد
دریاب کنون ابن یمین را که به ناگاه
پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد
***
149
هر که را در سر هوای چون تو دلداری بود
جان فدا کردن درین ره کمترین کاری بود
گر رود سر در سر سودای وصلت باک نیست
زین زیانها اندرین بازار بسیاری بود
دیدن روی تو میخواهد دلم ای کاشکی
طاقت نور تجلی توأش باری بود
با تو چون پیوستم از دنیا بریدم بهر آنک
زشت باشد گر بزیر خرقه زناری بود
چون دل دیوانه را زنجیر زلفت بند کرد
عاقل ار پندش دهد بیهوده گفتاری بود
گر ببینم شمع رویش جان دهم پروانه را
کمتر از پروانه بودن کمترین کاری بود
جان فشانی باید از ابن یمین آموختن
هر کرا در سر هوای چون تو دلداری بود
***
150
یک قدح می دو بدره زر ارزد
بزر مغربی خور ارزد
رنگ صباغ اگر بسیم خرند
صبغة الله نیز زر ازرد
طایر روح را بساز از راح
پر و بالی که بال و پر ارزد
باده نوش از کف پریروئی
که بصد جانش یکنظر ارزد
آنکه بوسی زپسته تنگش
به ز خروارها شکر ارزد
و آنکه آبحیات با لب او
کمتر از خاک رهگذر ارزد
بذله گوئی که گفتمش بوسی
از عقیقت بصد گهر ارزد
گفت بوسی و جان ابن یمین
گفتم آیا بدین قدر ارزد
***
151
آمد بهار و وقت نشاطست می بیار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت زخاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو دیر که خواهد دمید خار
درکش چو خارپشت ز ناجنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و ناامید زغفران حق مباش
کافزون زجرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار
***
152
ای رخ خوب تو چون گل چمن آرای دگر
وی لب لعل تو چون مل طرب افزای دگر
خوشتر از روی چو گلنار تو بر سرو سهی
نشکفد هیچ گلی بر سر و بالای دگر
هر کجا دل رود آید بسر کوی تو باز
زآنکه از کوی تو بهتر نبود جای دگر
بنشین یکنفس و بند دو تائی بگشای
که نیابی چو من شیفته یک تای دگر
گر تو بر چشم رهی از سرکین پای نهی
چشم دیگر بنهم تا تو نهی پای دگر
در سر زلف چو زنجیر تو آویخت دلم
عقل گفتا که زدی دست بسودای دگر
دشمنم گفت که از دوست غمی یابی و بس
گفتم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
چون سخن از لب شیرین تو گفت ابن یمین
عقل گفتش نبود چون تو شکر خای دگر
***
153
ای ماه مهربان مه مهرست می بیار
بزمی بساز فصل خزان خوشتر از بهار
زود آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی در آبگینه فکن لعل آبدار
بر دست من بنه که بجان آمدم زغم
تا یکنفس بشادی دل رغم روزگار
بوسم زمین بعزت و آنگه زخرمی
نوشم بیاد بزم چو فردوس شهریار
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
شاه جهان طغای تمرخان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
ابراز خجالت کف دریای عطای او
با سوز دل همی رود و چشم اشکبار
از یمن مدحش ابن یمین را علی الدوام
رغم عدو زگوهر موزون بود یسار
تا زآفتاب و سایه بود در جهان نشان
باداش سایه بر سر خلق آفتاب وار
***
154
ای چشم آهوانه تو مست شیر گیر
وی سرو نوجوان تو آشوب عقل پیر
گلرا صبا بحسن تو میکرد سرزنش
گل چاک زد زدست تو آن گر ته حریر
با من مگوی جز صفت سرو قامتت
زیرا که نیست جز سخن راست دلپذیر
دارم زعارض و لب چون شیر و شکرت
تن در گداز همچو شکر در میان شیر
تا زلف قیرگون تو بگشاد دست جور
پای دل شکسته ی من بسته شد بقیر
در زیر بار عشق تو از پا درآمدم
آخر برغم دشمنم ایدوست دست گیر
دائم زعکس عارض مه پیکرت مرا
جانی مصور است در آئینه ضمیر
ایدوست بشنو آه دل سوزناک من
آری زعود سوخته خوش میدمد عبیر
گر غمزه ی تو زابروی مشکین کمان کشد
ابن یمین چو صید درآید به پیش تیر
***
155
ای برده نرد حسن زخوبان روزگار
قدت براستی چو سهی سرو روزگار
الحق بسان نقش زیاد آن دهان تو
موهوم نقطه ایست به پنهان نه آشکار
داریم دل بدست خط و زلف و خال تو
از دست هر سه تا چه کشد این دل فکار
باده هزار دشمن اگر دوست با منست
دارم مصاف و روی نپیچم زکارزار
عشقت چو در سراچه دل خانه گیر شد
زین پس برون شود خرد از وی باضطرار
گر سروبیش قد تو سر میکشد مرنج
عقل طویل را نبود هیچ اعنبار
منصوبه هوای تو ابن یمین چو باخت
در شش در غمت دلش افتاد مهره وار
***
156
بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر
زدست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
زوصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی زدلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد زسیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
زچشم و لب دهد بادام و شکر
***
157
باد بهاری وزید از طرف جویبار
بر سر میخوارگان کرد بدامن نثار
از بن شاخ سمن بیضه ی کافور ناب
وز سر سرو سهی نافه مشک تتار
بهر صبوحی زنان قمری مقری صفت
کرد ندا صبحدم بر سر بید و چنار
کایدل اگر آگهی چون گل خیری شکفت
پای ز گلشن مکش دست زساغر مدار
باد درآمد بدشت لاله برآمد بکوه
هر که شد آگه ازین هر دو بفصل بهار
گفت که عیسی بلطف دم بجهان در دمید
و آتش موسی بتافت از طرف کوهسار
فصل بهار ار بود طبع هوا معتدل
پس بچمن از چه روی نوع دگر گشت کار
غمزه نرگس چرا یافت زصفرا اثر
طره سنبل چرا ساخت زسودا شعار
ابن یمین صبحدم باده ی گلگون بکف
شد بتماشای گل با صنم گلعذار
از سر گلبن شنید غلغل بلبل که گفت
عیش و طرب کن که نیست خوشتر از این روزگار
***
158
تعالی الله چه رویست آن که دارد ترک سیمین بر
ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
تماشاگه جانها را بباغ حسن او صانع
بگرد چشمه ی حیوان نبات انگیخت چون شکر
پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش
و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
زهی دریای حسن او که چون موجی برانگیزد
شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده ی عنبر
دمادم چشم بیمارش زخونم میخورد شربت
از آن هر لحظه بیماریش آید در نظر خوشتر
گدای کوی آن مهوش بشاهی گردن افرازد
اگر بختش نهد بر سر زخاک پای او افسر
خلاف دوستان کردی نگارینا چه بر بردی
خلاف آخر تو خود دانی که هرگز می نیارد بر
بیا بر چشم من بنشین که تا هر لحظه در پایت
فشاند مردم چشمم هزاران دانه گوهر
اگر ابن یمین روزی بخلوت با تو بنشیند
نسیم زلف تو گردد جهانی را بدو رهبر
***
159
حبذا نزهت ایام بهار
که برد زاهل خرد صبر و قرار
سجع گویان شده از ذوق و طرب
قمری و فاخته بر سرو و چنار
وقت آنست که از خانه کنند
بتماشا سوی گلزار گذار
دشت از سبزه چو دریا در موج
ریخته گوهر عشرت بکنار
گوهر عشرت اگر میطلبی
گذری کن سوی آن دریا بار
ساقیا سبحه و سجاده بگیر
بر خمار برو باده بیار
نقد را دان که نبینم اثری
با تو امسال زآینده و پار
اینجهان مزرعه ی آخرتست
هر چه خواهد دلت ایدوست بکار
دهقنت پیشه گرفت ابن یمین
تا هم از کشت خودش آرد بار
***
160
دل بدست غم جانان دهم و جان بر سر
گرچه زین کار فتد رنج فراوان بر سر
روی او شاهد حالست که در بردن دل
آمد آن طره طرار پریشان بر سر
دستگیر ار نشود زلف چو مشکین رسنش
کی دلم آید از آنچاه زنخدان بر سر
گفتم ای دل مرو اندر پی او نشنیدی
تا قضا چیستت از گنبد گردان بر سر
گر بکفر شکن زلف ویم دست رسد
جان بشکرانه برافشانم و ایمان بر سر
در جهان جز قد و بالای خوشش دید کسی
هیچ سروی که شکفتش گل و ریحان بر سر
گر بریزد بهوس خون دل ابن یمین
حکم او هست روان بر سر و فرمان بر سر
***
161
دلبرا سلسله ی غالیه گونست مگر
بر رخ نازک تو یا شکن آب شمر
گر شب تیره به نیلوفر تر بر گذری
آفتابت شمرد سر کند از آب بدر
نیست رنگی زتوام لیک بمن بوی خوشت
دوش باد سحر آورد خنک وقت سحر
به نصیحت پدرم منع همی کرد زعشق
گفتم ای پیر نبودی تو جوان هیچ مگر
بملامت نشوم به برو ای خواجه مرا
هم درین درد که دارم بگذار و بگذر
قبله ی راست تر از ابروی کج کردارش
بنما تا شود آن قبله اصحاب نظر
هر که دودی نرسیدست بدو زآتش عشق
از تب و تاب جگر سوختگانش چه خبر
من چو از رسته دندان تو گویم خبری
افتدم شبک درر بر زبر عقد گهر
گر چو طوطی شکرت را نستود ابن یمین
در جهان از چه بشیرین سخنی گشت سمر
***
162
روی زیبای ترا نیست در آفاق نظیر
چشم بد دور زرخسار تو ای بدر منیر
از غم عارض چون شیر و لب چون شکرت
در گدازست تنم همچو شکر اندر شیر
ناوک غمزه ی خونریز مزن بر دل من
نیست محتاج کمان گوشه ابروت بتیر
هست رخسار من از عشق تو در خون جگر
همچو در آب بقم غرق شده برگ زریر
گفتم ایدوست دلم بسته زلفین تو شد
گفت دیوانه همان به که بود در زنجیر
دلم از حلقه زلفت نرود جای دگر
کی تواند که رود پای فرورفته بقیر
جان فدا میکنم اما بفدا باز نرست
هر که در بند سر زلف بتان گشت اسیر
خواهم ایدوست که جان بر تو فشانم روزی
لیک ترسم نپذیری که متاعیست حقیر
گر گنه کرد که شد ابن یمین بنده تو
تو بزرگی کن و بر بنده خود خرده مگیر
***
163
کوکبه گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتیست
با چو تو شیرین لبی خاصه بوقت بهار
چون زمی حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست می نرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعره زنان شد دلم
تا تو بهم برزدی سلسله ی مشکبار
درد دل ریش را من زکه جویم دوا
هم تو قراریش ده چون زتو شد بیقرار
من زلبت بوسه ئی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و بیار تا کی ازین انتظار
دوش نسیم صبا زابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد بنزد یک یار
گفت که در گوش گیر این سخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار
***
164
گل بصد ناز درآمد بچمن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم زبت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
***
165
گر کسی چشم و لبی خواست چو بادام و شکر
گو ببین چشم و لبش راست چو بادام و شکر
نه لب و چشم همه شکر و بادام بود
چشم و لب دلبر ما راست چو بادام و شکر
بهر چشم و لبش ار جان بدهم شاید از آنک
آرزوی دل شیداست چو بادام و شکر
گرچه از چشم و لبش دید زیانها دل من
لیک آنرا بهوس خواست چو بادام و شکر
بوسه ئی خواستم از وی زپی منع سؤال
چرب و شیرین سخن آراست چو بادام و شکر
سخن ابن یمین در صفت چشم و لبش
چرب و شیرین زهمه خاست چو بادام و شکر
***
166
صنما حال زار من بنگر
با غمت کارزار من بنگر
در غم لعل گوهر افشانت
جزع یاقوتبار من بنگر
برگ من در غم تو بار دلست
برگ من بین و بار من بنگر
در هوای گلت چو بلبل مست
ناله زیر و زار من بنگر
اختیار من از جهان رخ تست
خوبی اختیار من بنگر
لاله زارست رویم از چشمم
نزهت لاله زار من بنگر
منم ابن یمین و کار چنین
چیست تدبیر کار من بنگر
***
167
صبحدم باد صبا آمد و آورد خبر
که بصد ناز رسد آن مه تابان زسفر
چون صبا مژده رسانید که دلدار رسید
مرده بودم زغمش زنده شدم بار دگر
در جهان عشق من و حسن بتم پیدا شد
هیچ پیدا نبود بر دل اصحاب نظر
بر میانش کمر از ساعد من میباید
ای دریغا چو کمر دسترسم نیست بزر
گر بتیرم بزند ترک کمان ابروی من
چاره ئی نیست جز اینم که کنم سینه سپر
گر تب عشق مرا دوست فسون می نکند
خط چون شهپر طوطی چه کند گرد شکر
مردم از آتش سودای خط مشکینش
می رود ابن یمین را چو قلم دود بسر
***
168
از توأم آرزوی بوس و کنارست هنوز
که گلستان تو بی زحمت خارست هنوز
بسرشک آب زنم خاک سر کوی ترا
بر دل نازکت از بنده غبارست هنوز
در خزان غمت افتاد دل اما چشمم
در هوای گل تو ابر بهارست هنوز
دارم از خون جگر چهره پر از نقش و نگار
وین عجب میل دلم سوی نگارست هنوز
دست شستیم زجان و سرکویت بسرشک
تا بآخر چه کشم اول کارست هنوز
چون جهانی زمی حسن تو مستند چرا
در سر نرگس جادوت خمارست هنوز
با بناگوش مکش ابروی مشکین چو کمان
که دل از ناوک چشم تو فکارست هنوز
از نسیم سحری دوش خبر پرسیدم
از دل گم شده گفتا بر یارست هنوز
گفت خو باز کن از صحبت دل ابن یمین
کو بر آن جان و جهان عاشق زارست هنوز
***
169
ای خم ابروی تو قبله ی اصحاب نیاز
جز ترا می نبرند اهل دل از صدق نماز
عشق و خوبی بمن و تست سزا کز من و تو
نوشد از عهد کهن قصه محمود و ایاز
مه زبس حسرت حسنت بمنازل نرسد
بر رخش گر نبود عکس رخت خط جواز
زلف خم در خم زنجیر وشت دانی چیست
حلقه شهپر بط در شکن چنگل باز
با تو بنشینم و زلفت زبس آشفته دلی
پیش خلقان جهان قصه ی من گوید باز
کی بزنجیر سر زلف توأم دست رسد
عمر بس کوته و این آرزوی سخت دراز
بامیدیکه بیابم زتو پروانه ی وصل
تنم از آتش دل شمع صفت یافت گداز
گر در آئی بسلامی زدر ابن یمین
در فردوس برویش شود از لطف تو باز
***
170
نرگس مست تو دارد هوس خواب هنوز
سنبل زلف ترا هست سرتاب هنوز
ساخت اکسیر غم عشق تو ز راز رخ من
هست چشم من از آنچشمه ی سیماب هنوز
سوخت از مهر رخت همچو قصب زار تنم
بر من از روی تو ناتافته مهتاب هنوز
گرچه هر خون که مرا بود بپالود زچشم
دارم از شوق لبت رغبت عناب هنوز
روی پنهان مکن از مردم چشم من از آنک
هست طفلی که ندیدست اثر خواب هنوز
چون دل ابن یمین همچو کبوتر بطپید
حلقش از زلف تو در حلقه مضراب هنوز
***
171
ساقیا خیز که گل عزم چمن دارد باز
گوهر کام دل اندر صدف جان انداز
مرغ جانرا بده از می پر و بالی که کند
در هوای گل سیراب چو بلبل پرواز
صبحدم نعره بلبل شنو از طرف چمن
بتماشای گلت میدهد از جان آواز
وقت آنست که بر گل دو سه روزی بزنیم
چار تکبیر روان در عقب پنج نماز
زاهدا طعنه مزن بر من ورندی که از آنک
مسجد و میکده یکسانست بر اهل نیاز
من و سودای غم عشق بس این مایه مرا
تو سخن خواه حقیقت شنو و خواه مجاز
آرزو میکندم با تو بخلوت نفسی
کار من جمله نیاز و تو همه بر در ناز
هنرم نیست بجز عشق تو ای بیخبران
پیش محمود مگوئید دگر عیب ایاز
***
172
صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفتم از آن آشوب و شورو شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کردار از سر گریز
برنگیرم سرزپایش گر شود چون خاک پست
من زبیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون زاشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز زسیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا نا ورد سر در گریز
***
173
خلیلم گو نقاب از رخ برانداز
شکستی بر بتان آذر انداز
بسنبل شورها در عالم افکن
بنرگس فتنه ها در کشور انداز
ززلف عنبرین بگشای بندی
گره بر کار مشکین اذفر انداز
از آن مشکین رسن یعنی که زلفت
مرا در گردن جان چنبر انداز
بخنده پسته شیرینت بگشای
بسوی طوطی جان شکر انداز
دلم سلطان عشقت را وفا بست
ازو رخت صبوری بر در انداز
زبهر درد دل ابن یمین را
دوای جان ازو رمزی درانداز
***
174
دل بزنجیر سر زلف تو در بستم باز
من دیوانه و از بند خرد رستم باز
مطلب هوش زمن کز می عشقت قدحی
بهوس خوردم و چون چشم خوشت مستم باز
مستی و عاشقی من همه امروزی نیست
من درین کوی بسی بوده ام و هستم باز
من و تو به زکجا تا بکجا دورم باد
توبه گر بود ترا مژده که بشکستم باز
دل و جان هر دو گرفتار غمت بود بجهد
دل رها کردم وزو با رمقی رستم باز
من چو چشمان تو بیمار از آنم که بدل
رگ سودای سر زلف تو پیوستم باز
بارها مار سر زلف تو خستست مرا
وقت تریاق لب تست کزو جستم باز
تا شدی در دلم ایجان جهان صدرنشین
در دل بر همه خوبان جهان بستم باز
در هوای رخ زیبای تو چون ابن یمین
بر سر آتش سودای تو بنشستم باز
***
175
تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی زآه سحرگاهست و بس
چشم مخمورت زبیماری من دارد خبر
وزپریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جا هست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی زابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس
***
176
منم از محنت ایام بدانسان که مپرس
و آن بدل میرسدم زآفت دوران که مپرس
وان که از شست قضا زد زکمان چرخم
بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس
من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان
تا بحدی شده ام بسته ی زندان که مپرس
من نه روئین تنم و رستم دستان زندم
از کمان ستم آن ناوک پران که مپرس
هر چه ایام بروی آردم از چون و چراش
زهره دارم که بپرسم شده فرمان که مپرس
عیب جویان منند زآنهمه روو دل من
از هنر هست بد آنگونه گریزان که مپرس
دوش گفتم خردا هیچ خبر داری از آنک
داد چندان فلکم بهره زحرمان که مپرس
گفت کای ابن یمین خسته دل از دور فلک
هست در وادی حرمان چو تو چندانکه مپرس
هیچ دانی چه کنی قطع نظر کن زجهان
تا شود بر تو چنان مشکلش آسان که مپرس
***
177
آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش
شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب
بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
گرنه شوریدست و سودائی چرا میافکند
همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
میزد آب خرمی بر آتش اندوه من
بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
در خمار عشق چشمش زآن بود دایم دلم
کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش
مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو
هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش
در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من
هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش
تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر
کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش
آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است
در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش
بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین
پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش
***
178
ای زجام می عشق تو خرد رفته زهوش
لب و دندان ترا لعل و گهر حلقه بگوش
عکس یاقوت لبت سوی بدخشان بردند
آمد اندر رگ کان خون دل لعل بجوش
پاسخ تلخ تو و خنده شیرین با هم
نوش در نیش نهان گشته و نیش اندر نوش
روی زیبای تو از زلف گره کردارت
گشته چون آب زباد سحری جوشن پوش
دوش سیلاب غمم تا بسر زانو بود
امشب ایدوست چه تدبیر که بگذشت زدوش
دل من بسته زنجیر سر زلف تو شد
با گرفتار خود ای سست وفا سخت مکوش
عهد بستی که در وصل گشائی بر من
چو وفا نیستت ای دلبر بدعهد خموش
بخت با ابن یمین دست در آغوش کند
گر شود با تو شبی تا بسحر دست آغوش
***
179
رنگ یاقوت آبدارت خوش
بوی زلفین مشکبارت خوش
در میان دو لعل گوهر بار
رشته در شاهوارت خوش
بیقرارست زلف پرتابت
تاب زلفین بیقرارت خوش
گر چه شد روزگارم از تو تباه
باد پیوسته روزگارت خوش
بوی زلف تو وقت ماخوش کرد
وقت زلف سیاه کارت خوش
جان بشکرانه در میان آرم
گر کشم باز در کنارت خوش
در دل و جان من وطن داری
باد دائم در این دیارت خوش
بی تو بیزارم از جهان که جهان
نیست بی روی چون بهارت خوش
از تو ابن یمین غمی دارد
دارد آنرا بیادگارت خوش
***
180
گر کند ماه فلک زهره زهرا در گوش
آن تو باشی صنما لؤلؤ لالا در گوش
سخنم گر چه که دریست گرانمایه ولیک
بستیزه نکند آن بت رعنا در گوش
ترک من سرو سهی قامت و ماه چکل است
بشنو و جای ده این نکته غرا در گوش
گوهری کز صدف دیده پراکند رهی
گشت مجموع ترا جمله بیکجا در گوش
داد عشاق بده وقت خود از دست مده
وقت آنست که گیری سخن ما در گوش
هیچ دانی که زند گوی بچوگان مراد
آنکه گیرد سخن مردم دانا در گوش
سخن ابن یمین گوش کن ایدوست از آنک
در شهوار خوشت آید و زیبا در گوش
***
181
در دلم کز زن ای پسر آتش
بیش از اینم مدار در آتش
دارم از آب و آتش رخ تو
آب در چشم و در جگر آتش
عشق تو چون گذشت بر دل من
کرد بر سوخته گذر آتش
چون رخت مشعله برافروزد
شمع وارم رود بسر آتش
خون چکانید بر رخت دل من
خون چکد از کباب بر آتش
در جهان جز رخ چو گلنارت
کس ندید آبدار وتر آتش
دل ابن یمین چو مسکن تست
مزن اندر دلش دگر آتش
***
182
خوش آنشعر سیه بر پرنیانش
بنفشه رسته گوئی زارغوانش
چو قدش گر بود سروی ببستان
نتابد رخ چو ماه آسمانش
و گر تابد چو رویش زآسمان ماه
نباشد قد چو سرو بوستانش
بچوگان گوی مه بر بود زلفش
درین دعوی نه بس شاهد رخانش
زعشقش گرچه خون شد دل ولیکن
نمیگویم بجز آرام جانش
چه سود ابن یمین را پند چون شد
درین سودا زیان نقد روانش
***
183
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وین سخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی بازنیاید بهوش
***
184
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
داد پیامت بمن برد زمن صبر و هوش
دل ببر آمد بجوش زآتش سودای تو
وز گذر دیدگان خون دلم شد بجوش
شمع رخت گر زند آتشم اندر جگر
همچو زپروانه کس نشنود از من خروش
ناله کنان من ز تو پیش که خیزم بپای
ظلم چو شه میکند چون بنشینم خموش
هر چه تو گوئی بگوی کز لب شیرین تو
گرچه بود تلخ و تیز یابم از آن ذوق نوش
گر بسرایت رسم پست چو در گشته ام
معتکف آستان حلقه خدمت بگوش
از سر کویت سوی خلد برین نگذرم
ور بطلب آیدم از بر رضوان سروش
ایدل اگر بایدت مرتبه عاشقی
زابن یمین یک سخن از سردانش نیوش
خیز چو سودائیان بر سر بازار عشق
آنده دل میخر و شادی جان میفروش
***
185
چو شمع روی تو افروخت در جهان آتش
کدام جان که نه پروانه شد بر آن آتش
زعکس روی تو در باغ و راغ شعله زند
زنوک لاله و از شاخ ارغوان آتش
چو بگذرد بدلم یاد شمع طلعت تو
بسان شمع شود در تنم روان آتش
زرشک لاله سیراب تست و هیچ دگر
که نیست بی تب و بی تاب یکزمان آتش
حدیث شوق تو با خامه در میان ننهم
که زیر نی نکند هیچکس نهان آتش
بیاد مهر رخت گر برآورم نفسی
شود زتاب ویم شمع وش زبان آتش
مرا چو شعله آتش دلی بود نه چو شمع
که بسته باشد بر خود بریسمان آتش
بترس زآه دلم کان چو خط تو دودی است
که زیر دامن آن هست بیگمان آتش
تو سوز ابن یمین خوار و مختصر مشمار
که گیرد از شررش عرصه ی جهان آتش
***
186
گرم زعشق تو جان در بلاست گو میباش
و گرچه با منت آئین جفاست گو میباش
بیا که گر گذرت بر دو چشم من باشد
چو خاک پایت توأم توتیاست گو میباش
اگر چه در بر کافور عارضت افعی است
ترا چو لعل زمرد نماست گو میباش
بچین زلف چو شام تو مایلست دلم
شدن بجانب چین گر خطاست گو میباش
اگر چه از من مسکین رقیب در خشم است
ترا نظر چو بعین رضاست گو میباش
میان لیلی و مجنون مودتست و صفا
اگر میان عرب ماجراست گو میباش
زبهر دانه خالت همیشه مرغ دلم
بدام زلف تو گر مبتلاست گو میباش
اگر چه ابن یمین را دل از تو پردرد است
چو لطف صاحب دیوان دواست گو میباش
علاء دولت و دین صاحبی که از عدلش
ستم ز سیمبران گر رواست گو میباش
***
187
تا بر حریر ساده کشیدی علم ز صوف
شد شکل یک هلال زخورشید در کسوف
حسن رخت بسبزه ی خطت تمام شد
نادر مهی که هست تمامیش در خسوف
سطح سپهر پر شود از ماه و آفتاب
چون نور عارضت رود از روزن سقوف
گر جان چو سایه در پی مهرت روان بود
زآن خوشتر آیدم گه کند در برم وقوف
باشد بدور حسن تو یکسر نصیب ما
در روزگار هر چه شود واقع از صروف
در حسن یوسفی و عجب آنکه نزد تو
باشد چنانکه نزد سلیمان زجان صفوف
ابن یمین سپر کند از جان چو برکشید
از جفن خویش غمزه جادوی تو سیوف
***
188
تا دبدبه ی حسن تو افتاد در آفاق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سودست زتریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دو سه می جزمی و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش زانفاق
با دختر رزجفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
***
189
روی چو صبح تو کرد اشک مرا چون شفق
ریخت ز جزعم گهر لعل تو بر زرورق
تا دلت آتش فکند بر دل پردرد من
شد بترشح برون جان زتنم چون عرق
گر رمقی داشتم زنده ببوی تو بود
چون تو برفتی زپیش بس بچه ماند رمق
عاشق قد توأم ای تو مسیحا نفس
لیک چو مریم زر است می نتوان زد نطق
داد صبا را مدد زلف و خط و خال تو
تا ز مثلث دهد عالم جانرا عتق
گفتم و از مهر تو سوخت بباطل دلم
گفت که پروانه را شمع بسوزد بحق
گر کند آن شوخ چشم دعوی خون بر دلم
ابن یمین گوید از بهر خوشآمد صدق
***
190
ای بعمد از ده بر لاله ی تر خال زمشک
وی نگاریده بر اطراف قمر دال زمشک
بوی خوش میدمد از زلف گره بر گرهت
نفس خوش دمد آری بهمه حال زمشک
طوطی خط تو بر گرد لب چون شکرست
همچو زاغیست برآورده پر و بال زمشک
بنده ی خط سیاهم که بر آن روی چو ماه
برکشیدی زپی فرخی فال زمشک
من نگویم که رخت ماه دو هفته است از آنک
بر رخ مه نتوان دید خط و خال زمشک
با وجود رخ و زلف سیهت ابن یمین
مه نبیند نکند یاد بصد سال زمشک
***
191
ای زچشمم شده پنهان و بدل در زده چنگ
چون بسر میبری ایام درین کلبه تنگ
گشت زآئینه جان عکس رخت ظاهر از آنک
صیقل نور تو بزدود ازو ظلمت زنگ
چشم بد دور چه زیباست بر آن روی چو ماه
پیکر سنبل عنبر نفس غالیه رنگ
تا ز زنجیر سر زلف تو دیوانه شدم
شادم ایجان که مرا نه غم نامست نه ننگ
تو اگر صلح و گر جنگ کنی محبوبی
خوشتر از صلح کس دیگرم آید زتو جنگ
از سر کوی تو گفتم بسلامت بروم
خود درآمد زقضا پای دل زار بسنگ
گوهر وصل تو در کام نهنگست ولیک
در نهم گام و برون آوردم از کام نهنگ
بس که خوارم چونی از قول مخالف دم تو
هر رگی ناله دیگر کندم راست چو چنگ
دم عصمت مزن و تازه برون آی زپوست
روشنست ابن یمین را که تو بس شوخی و شنگ
***
192
ای شمع رخسار ترا پروانه خورشید فلک
زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
چون قد یار نازنین چون خد آن سمین سرین
سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
زآنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر
نور یقین آید بدر از تیرگی وهم و شک
دل شد بدست غمزبون و زدل برآمد موج خون
دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
گر خاص خواهی ایفلان درکش عنان از دیگران
زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک
در بوته ی شوره ی ستم هستم چو زر ثابت قدم
دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک
گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا
ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک
***
193
ای در زمانه حسن تو چون در بهار گل
ناید به پیش روی تو اندر شمار گل
تا انتساب گل بتو کردند آمدست
خندان و سرخ روی سوی جویبار گل
گل را چه نسبت است برویت چو ایمنست
در گلشن جمال تو زآسیب خار گل
از بس که سرخ و زرد برآمد از آنکه شد
از روی لاله رنگ رخت شرمسار گل
باد صبا حکایت حسنت بگل رساند
از رشک شد چو سنبل تر بیقرار گل
و آن زر ساو بر طبق لعل فام کرد
تا بر سرت کند بتواضع نثار گل
ای باغبان بیا و قد و خد او نگر
منشان بباغ سرو سهی و مکار گل
آب روان و سبزه و جام شراب و رود
گر چه خوشند خوشتر ازین هر چهار گل
اما بسان ابن یمین هم که عاشق است
با روی دلستانش نیاید بکار گل
***
194
ای بخوبی عارضت ماه چکل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته ی دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
***
195
بیا که شد چمن از آب ابرو آتش گل
بلطف عارض ترکان عنبرین کاکل
عروس گل بچمن باز چهره برگی ساخت
نوای پرده عشاق میزند بلبل
بباغ بلبل خوشگوی چون غزلخوان شد
ز ذوق بلبله را قول شد همه قلقل
پری رخی که خط و زلف مشکبارش را
ز خادمان سیاهند عنبر و سنبل
چمن خوشست ولی با بت سمن بوئی
که پیش عارض او همچو خار باشد گل
شکر لبی که چو آهنگ جام باده کند
زشرم شکر میگونش آب گردد مل
مراست چشمه چشم از غمش چنانکه خیال
ازو گذر نتواند مگر بزورق و پل
بدام حلقه ی زلفین او گرفتارم
کبوتریست که بازش کشیده در چنگل
بخاک درگهش ابن یمین تولا کرد
عزیز اگر نشود خوش بود زجانان ذل
***
196
ای لعل آبدارت آتش فکنده در مل
بر باد داده حسنت چون خاک خرمن گل
هم خط مشکبارت اثبات دور کرده
هم زلف تو دلایل آورده بر تسلسل
خطیست گرد لعلت یا طوطی شکرچین
یا زاغ شد شناور بر روی چشمه مل
تا چند چشمت مستت بندد بسحر خوابم
تا کی خیال زلفت با من کند تطاول
بوسی زلعل میگون گر میدهد بجانی
سودای تست ایدل بشتاب بی تأمل
گوئی که روز روشن از تیره شب برآمد
باد صبا چو یکسو کرد از جبینت کاکل
هر چند کاکل تو دل برد و قصد جان کرد
نشگفت اگر عذارت پوشد زره زسنبل
ابن یمین نگیرد آرام جز بکویت
گلزار زیبد الحق آرامگاه بلبل
***
197
ای قاعده ی زلف دلاویز تو مشکل
زآنغالیه گون سلسله آسان تو مشکل
گفتم که لبت خون دلم ریخت خطا بود
با چشمه ی حیوان نتوان گفت که قاتل
زینسان که زند دیده دریا صفتم موج
ناگاه فتد مردم آبیش بساحل
زلف تو بتخویف دلم سلسله جنباند
خرم دل دیوانه گراینست سلاسل
با این لب شیرین دلم از چشمه ی حیوان
هرگز نخورد آب که شورست مناهل
چون سایه اگر در پی اویم مکنم عیب
ای بیخبر اندر نگر آن شکل و شمایل
مشغول بتست ابن یمین لیک چه مقصود
پروای ویت نیست زمانی زمشاغل
***
198
گر بصبوحی کنی عزم تماشای گل
بر قدمت سر نهد شاهد رعنای گل
عکس سر زلف تو شاید اگر لاله وار
نیل صبوحی کشد بر رخ زیبای گل
وصف رخت پیش گل بلبل سرمست گفت
سرخ برآمد زشرم روی دلارای گل
عشق تو و غیر تو چون گل و خار آیدم
خار که باشد که او بردمد از جای گل
پیش رخت گل بسی سجده و تعظیم کرد
هست اثر آن سجود پاکی سیمای گل
گر بچمن بگذری بهر نثارت فلک
پر کند از زر ساو جمله طبقهای گل
سرکشد از خرمی رایت عیشم بماه
طوق من ارباشد از دست تو پروای گل
ابن یمین همچو گل همنفس خار باد
بیتو اگر باشدش میل تماشای گل
***
199
ایجان و جهان بیتو سر خویش ندارم
جز وصل تو درمان دل ریش ندارم
تا غمزه و ابروی تو چون تیر و کمانست
قربان تو گر نیست دلم کیش ندارم
دادم دل و دین را بهوای لب لعلت
وزنوش لبت بهره بجز نیش ندارم
بیگانه شدم با خرد خویش زعشقت
و اندیشه زبیگانه و از خویش ندارم
جز صبر که هر لحظه کم و عشق که بیش است
در عهد تو چیزی زکم و بیش ندارم
جان بر تو فشانم مکنش رد که ازین بیش
حقا که من مفلس درویش ندارم
بر رغم رقیبان تو بس کابن یمین گفت
دارم سر معشوق و سر خویش ندارم
***
200
این منم باز که روی چو مهت می بینم
هر دم از پسته شور تو شکر می چینم
این که باز از تو رسیدم من دلخسته بکام
گرنه خوابیست زهی بخت که من میبینم
در شکر خنده چو آن رسته ی دندان ترا
بینم از چشم گهربار فتد پرونیم
گرچو پروانه بسوزد دلم از شمع رخت
جز هوای تو گزیدن نبود آئینم
هر چه خواهی تو بجای من دلخسته رواست
از تو نفرین به از آن کزد گری تحسینم
گر چه شد زآتش عشقت دل من نرم چو موم
لیک هرگز بجز از نقش رخت نگزینم
بده ایخسرو خوبان زلبت کام دلم
که چو فرهاد ستمکش زغم شیرینم
رحم کن بر دلم ایجان و جهان ابن یمین
که چنین عاجز و درمانده و بس مسکینم
که اگر حکم کنی از سر جان برخیزم
ورنشانیم بر آتش بوفا بنشینم
***
201
ای خم زلف تو چون حلقه جیم
دهن تنگ تو چون حلقه میم
جیم زلف آمده بر حسن تو دال
دل شده نقطه ی آن حلقه ی جیم
شکل ابروی تو نیست زمشک
حرف دندان تو سینی است زسیم
من و تو هر دو چو لام و الفیم
زوتر آلام الفی بو که شویم
از دلم هوش و زتن توش ببرد
آنکه چشمان ترا کرد سقیم
دلم از مار سر زلف تو باز
خست و در پای تو افتاد سلیم
روح بخشد چو مسیحا سحری
کآید زخاک در دوست نسیم
ای رفیقان چه تدارک که مرا
بر ره افتاد یکی بند عظیم
بسفر رفت دلارام و غمش
در دل ابن یمین ماند مقیم
***
202
ای روی دلربای تو خورشید انورم
پیوسته باد سایه سرو تو بر سرم
بادی که صبحدم بمن آید زکوی تو
همچون دم مسیح بدو روح پرورم
تا می بیاد چشم و لبت نوش میکنم
نقلی مرتبست زبادام و شکرم
تر آتشیست لعل لبت زآب زندگی
من غرق آب دیده از آن آتش ترم
فریاد از آن نگار که چون چشم پرخمار
بیمار و زار کرد بخط مزورم
عمریست تا خیال ترا جسته ام بخواب
تا یکنفس بیاد تو با او بسر برم
اکنون که دید از پس چندین شب فراق
روزیکه گشت دولت وصلت میسرم
ابن یمین حجاب شد اندر میان ما
آیا بود که بی ویت اندر برآورم
***
203
باز منزل بسر کوی نگار آوردیم
بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم
شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او
که زمستان غمش را ببهار آوردیم
بر کنارست زما آن بت و ما خود دل زار
در میان با غمش از بهر کنار آوردیم
گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی
گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم
جان زیان گشت زسود او جوی سود نداشت
در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم
عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند
همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم
مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند
که زخاک در آن یار غبار آوردیم
***
204
تا فتادست نظر بر رخ رخشان توام
بر تو آشفته تر از زلف پریشان توام
صفت حسن تو آئینه کند با تو بیان
نه دل خسته که من واله و حیران توام
گو مرا جان و جهان در سر سودات شود
از تو تاوان نتوان خواست که من زآن توام
ور کنی دیده پر از خون سیاهم چو دوات
سر بود همچو قلم بر خط فرمان توام
ملک وصلت که بعشاق سیه دل برسید
حیف آمد برقیبان گرانجان توام
ننهم روی زبیماری عشقت به بهی
تا بدندان نرسد سیب زنخدان توام
جزع من همچو صدف پر شود از گوهر تر
گر در آید بنظر رشته دندان توام
منت امروز چنان سست وفا می بینم
که یقین شد زدل سخت چو سندان توام
گر بفردا برسد ابن یمینت گوید
عهد بشکستی و من بر سر پیمان توام
***
205
تا من زبان چو بلبل خوشگو گشوده ام
گلزار فضل را بصد الحان ستوده ام
در کسب هر هنر که زمردی و مردمیست
کوشیده ام چو منقلب آن شنوده ام
هر نیمشب بآه دل سوزناک خویش
زنگ هوا زآینه ی دل زدوده ام
از بهر رنگ و بوی چو زلف سمنبران
آشفته روزگار و پریشان نبوده ام
وقت جدال در خم چوکان آسمان
گوی هنر زجمله اقران ربوده ام
در باغ فضل زآتش طبع چو آب خویش
همچون خلیل سنبل و ریحان نموده ام
داند خرد که پایه ی تخت سخنوری
بر اوج تاج تارک کیوان بسوده ام
داماد نوعروس سخن بوده ام ولیک
رخسار او بناخن حرمان شخوده ام
ابن یمین مکار بجز تخم نیک از آنک
من آنچه کشته ام بر آز آنسان دروده ام
***
206
خیال روی تو هر شب بخواب میجویم
خیال بین که بشب آفتاب میجویم
فروغ روی تو جستم در آب دیده خویش
چه بیخودیست که آتش در آب میجویم
زتاب زلف تو جانم فتاد در تب و تاب
هنوز در سر زلف تو تاب میجویم
زکوة حسن بده چون نصاب آن داری
بحکم شرع زکوة از نصاب میجویم
بیا و بر لب من نه لبت که جان منست
بلب رسیدن جانرا شتاب میجویم
بچین زلف چو شامت نمیرسد دستم
نسیم زلف تو از مشک ناب میجویم
بوعده تو امید وصال میدارم
منم که آبحیات از سراب میجویم
بعهد حسن تو دل را بصبر فرمودم
منم مگر که خراج از خراب میجویم
منم که ابن یمینم چونیست دولت وصل
در آرزوی خیال تو خواب میجویم
***
207
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغة الله زمی ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله زخود لاف زند
خرده بر کودک نوخاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت زمی
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هر کجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را برشکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
***
208
دل به بند سر زلفین تو دادیم و شدیم
دجله بر عارض چون نیل گشادیم و شدیم
نشود حجره ی دل منزل کس جز تو از آنک
بر در از مهر تواش مهر نهادیم و شدیم
چون نبد زهره ی بوسیدن دستت ما را
بزمین بوس تو در خاک فتادیم و شدیم
ما برآنیم که در پای تو چون ابن یمین
سرفشانیم که آزاده و رادیم و شدیم
بگشادی زدر خویش روانم کن از آنک
دل به بند سر زلفین تو دادیم و شدیم
***
209
درآی از درم ای آرزوی دل که برآنم
که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم
دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم
همان دمست اگر هست حاصلی زجهانم
حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم
در آرزوش هوا کرد و رفت طوطی جانم
غلام آنرخ خوبم که چون نقاب گشاید
بهار روی نماید میان فصل خزانم
زتیر غمزه خونریز و ابروی چو کمانت
چو تیر خاک نشینم خمیده قد چو کمانم
برفت نقد روانم زدست و سود غم آمد
نگاه کن که زسودات بر چه مایه زیانم
تو شاه جمله بتانی و من گدای کمینت
گرم بلطف نخوانی بعنف نیز مرانم
بترس زآه دل من که زود زنگ برآرد
سپهر آینه گون گر برویش آه رسانم
زبند عشق تو دلرا چو نیست روی گشایش
بسان ابن یمین جمله بر عزیمت آنم
که در هوای لب شکرینت طوطی جانرا
زبند این قفس سرگرفته باز رهانم
***
210
روز آنست که با یار بمیخانه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه ی آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما زمی عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله ی مشکینش
چون ببینیم زدل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آن خسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
***
211
روی بنمای ای صنم کز شوق جان میسوزدم
و آتش غم تا بمغز استخوان میسوزدم
میزند پروانه سلطان عشقت آتشی
در دلم کز پای تا سر شمعسان میسوزدم
چون نویسم شرح شوقت زآب چشم و دود دل
کاغذم تر میشود کلک و بیان میسوزدم
گر نشد چون تار کتان از نزاری پیکرم
پس چرا مهرت چو ماه آسمان میسوزدم
پیش خلقان کرد پیدا آه دودآسای من
کآتش هجران جانان در نهان میسوزدم
تا دلم در رسته ی حسنت بسودا در فتاد
گرمی بازار او سود و زیان میسوزدم
هر زمانم شعله ئی از دل فروزان میشود
آنچنان کز تاب آن آب روان میسوزدم
زآه من گردد معطر مجلس روحانیان
همچو عودم خوش نفس گردون از آن میسوزدم
گوید اغیارم بمن کابن یمین چندین منال
چون ننالم کز فراق یار جان میسوزدم
***
212
زلف مشکین تو بر طرف بناگوش چو میم
هست چون برسمن از سنبل تر حلقه جیم
من بجز جوهر فرد تو که نامش دهن است
درج یاقوت ندیدم صدف در یتیم
در جهان نیست کسی را بجز از نرگس مست
نسخه غمزه ی جادوی تو آن نیز سقیم
تا چه فرخنده وجودی که چو موجود شدی
مادر دهر شد از مثل تو فرزند عقیم
زآن حلاوت که لب لعل شکر بارتر است
نبود بهره جز آنرا که بود ذوق سلیم
ای نسیم سر زلفت دم جانبخش مسیح
وی بناگوش چو سیمت ید بیضای کلیم
تا اشارت غم عشق تو بربود دلم
هست قانون فلک راست چو تقویم قدیم
چون زخاک سرکوی تو صفا بینم و بس
چه کنم روی به مروه چه کنم رکن حطیم
زنده گردد بنوی بار دگر ابن یمین
گر بخاکش گذرد زآن دم جان بخش نسیم
***
213
ساقیا باده ی گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم زدلم دود بر افلاک زند
چشمه ی نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه ی خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو زآشفتگی و سرمستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
***
214
ساقیا موسم آنست که می نوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد زبلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکا می همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گرمی از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پرجوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
***
215
صبح از سر صفا بجهان در دمید دم
عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم
ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب
وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم
بر دست گیر ساغر و انگار روزگار
از سر گرفت بار دگر دور جام جم
دستم بزلفت ار رسد ای جان نازنین
مشکین کمند سازم از آن زلف شست خم
مست خراب گردم و اندازم آن کمند
در گردن و کشم سوی هستیش از عدم
ابن یمین اگر بکمندت خورد بساط
باید کشید و داشت چنین کار مغتنم
فرصت مده زدست اگر آگهی زکار
میدار چشم گردش احوال دمبدم
***
216
گاه آنست که در آب سرافشان گردیم
تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم
گر فتد سایه خورشید رخت بر سر ما
از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم
چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم
وقت نامد که بر آن چشمه حیوان گردیم
غمزه و ابروی چون تیر و کمان آفت ماست
لیک ترکش نکنم گر همه قربان گردیم
زر و گوهر زرخ و دیده چو داریم تمام
بر عقیق یمن و لعل بدخشان گردیم
آفتاب فلک فضل و کرم شیخ علی
که چو در سایه ایوانش با خوان گردیم
دانم ای ابن یمین کز کف دریا صفتش
زود با کام دل و با سوی سامان گردیم
سایه عالی او تا بابد باقی باد
تا زاحسانش چو خورشید زرافشان گردیم
***
217
کج نظر باشم اگر با تو بدل راست نیم
یا بجان در پی کاری که دلت خواست نیم
آنکه بر آتش سودای تو بنشست منم
آنکه از خاک ره عشق تو برخاست نیم
خارخار گل سیراب تو گر نیست مرا
بنده ی آنکه سهی سرو تو پیراست نیم
نیست صاحبنظر آن کز تو شکیبش باشد
شکر ایزد که من آن کز تو شکیباست نیم
من و تو هر دو چو ماهیم و عجب نیست مرا
تو در افزونی و من بی کم و بی کاست نیم
طاق ابروی تو محراب کنم گرچه کج است
تا نگویند مگر با تو بدل راست نیم
گفته ئی ابن یمین نیست بدل عاشق من
گر نیم بنده ی آنکو رخت آراست نیم
***
218
من اندر حلقه زلفش دلی دارم خراب از غم
مرا در عشق او چشمیست دائم غرق آب از غم
خیالش را توان دیدن بخواب اما کجا بینم
چو اندر دیده می ناید مرا ایدوست خواب از غم
دل غمگین من دارد هوای لعل میگونت
چو میداند که نرهاند کس او را جز شراب از غم
جگرخوارست معشوق و جگر خونست عاشق را
ولی گر سر فرود آرد دلی دارم خراب از غم
نگارین من از سنبل چو چو کان میکشد بر گل
بسان گوی میافتد دلم در اضطراب از غم
صبا از چین زلف او نسیمی گر بچین آرد
درون نافه خون گردد دگر ره مشک ناب از غم
بحنا چون کند دلبر خضاب آندست سیمین را
کند ابن یمین چهره بخون دل خضاب از غم
***
219
مرا در سر همیگردد که سر در پایت افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
زچوگان سر زلفت شدم چون گوی سرگردان
زعشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل دربارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت زدست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم
***
220
من دوش بیخود یکنفس در کوی جانان آمدم
بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم
هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم
زآن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم
ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود
آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم
در هجر جانان مدتی با دردل در ساختم
دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم
شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو
تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم
همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر
تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم
زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم
رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم
بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران
مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم
در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم
عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم
***
221
من از هوای تو ای سرور راستین چکنم
من از جفای تو ایجان نازنین چکنم
مرا چو چین سر زلف تو بدام آورد
نظر بدانه ی خال بتان چین چکنم
من از هوای تو بیخواب و بی خورم شب و روز
بگو مسیح بما تا دوای این چکنم
چو نیست قدرت آنم کت آستان بوسم
بخون دل نکنم رنگ آستین چکنم
بروز حشر گرم بی تو در بهشت آرند
چه جای حور بود جنت برین چکنم
گشاده ابروی مشکین تو کمان ستم
گشاد بر دل من ناوک از کمین چکنم
کرشمه ئی سوی ابن یمین نهان کردی
اگر رقیب بدیدست گو ببین چکنم
***
222
من عاشق ورند و می پرستم
سر مست صبوحی الستم
ای غره بهوشیاری خویش
بگذار نصیحتم که مستم
از بند جهان بگشتم آزاد
از منت این و آن برستم
دل از سر نام و ننگ برخاست
تا من بمراد دل نشستم
بس حیله و بس بهانه جستم
تا از در ننگ توبه جستم
چون ابن یمین بسا که گویم
زینگونه که رند و می پرستم
از پای درآمدم زمستی
ایدوست بیا بگیر دستم
***
223
نگارینا بهار آمد بیا تا جام می گیریم
طرب را طالع ثابت زجرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
زدستت کی دهم ایجان چنان یاد آرهم آخر
که پای از دست نگذاریم وز آن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
***
224
ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خودروی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید زرخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد زتو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی زمستی عشق و خمار حسن
***
225
ای قاعده ی زلفت آشوب جهان بودن
وی رسم لب لعلت آسایش جان بودن
در باغ چو بخرامی جانم بهوس خواهد
در پای سهی سروت چون آب روان بودن
از بهر شکار دل گشست ترا آئین
از غمزه و از ابرو با تیر و کمان بودن
چوکان چو بود زلفت کار دل من باشد
در عرصه ی میدانت چون گوی روان بودن
ایجان و جهان من جز لطف تو نفزاید
در غایت پیدائی از خلق نهان بودن
خون دل مشتاقان خوردست لب لعلت
سرخست لبت اینک منکر نتوان بودن
با ما نه چنین بودی زین پیش مکن جانا
کز تو نبود لایق با ما نه چنان بودن
***
226
ایدل ره عاشقی طلب کن
اندیشه یار نوش لب کن
با خار نخست آشنا شو
پس قصد ربودن رطب کن
امشب که وصال اوست تا روز
می نوش و بکام دل طرب کن
از طره او بگیر شاخی
پیوند دراز نای شب کن
جان در تب عشق او فتادست
عیسی نفسا دوای تب کن
گر ابن یمینت گناهکارست
مگذار بکس توأش ادب کن
کاندر ره عاشقی نیابی
زین گرم روی تو خود طلب کن
***
227
ای رخ زیبای تو رشک سمن
بنده ی بالای تو سرو چمن
طره مشکین تو عنبر فشان
پسته ی شیرین تو شکر شکن
بر رخ زیبای تو خال سیاه
نقطه ی عنبر زده بر نسترن
طیره شد از گیسو و بالای تو
طره شمشاد و قد نارون
خنده شیرین تو گر نیستی
کس بچه داند که تو داری دهن
جز خط ور رخسار تو هرگز که دید
نافه چین هاله مشک ختن
در تن سیمین تو سنگیست دل
ای بت سنگین دل سیمین بدن
تا دل شوریده ی ابن یمین
در خم زلفین تو دارد وطن
عاشق رخسار تو گشت آنچنانک
نیستش از عشق تو پروای تن
***
228
ای صنم گلعذار ای بت سیمین ذقن
ای شه خوبان چین ای مه هر انجمن
غمزه تو جان شکار طره تو دل شکن
فتنه ملکی و دین آفت جانی و تن
حسن تو رشک بهار قد تو سرو چمن
خال خوشت عنبرین زلف تو مشکین رسن
لعل تو گوهر نثار لفظ تو در عدن
زلف تو پرتاب و چین جزع تو پر مکروفن
موی تو رشک تتار روی تو ماه ختن
در لب تو جان دفین بر تو جهان مفتتن
گل زرخت شرمسار از تو خجل نسترن
تیره زتو یاسمین خیره زتو یاسمن
روی تو چون لاله زار قد توچون نارون
دل زفراقت حزین جان زغمت ممتحن
کوی تو دارالقرار دل زتو بیت الحزن
عاشقت ابن یمین ای تو و ثن من شمن
***
229
ای عارض گلگونت عکسی زده بر گردون
خورشید شده پیدا زآن عکس رخ گلگون
چون لعل تو سلک در درخنده کند پیدا
با لطف وی از جز عم افتد گهر موزون
بیرون نرود یکدم مهرت زدل تنگم
صد سال اگر باشم در خاک لحد مدفون
زلفت بسیه کاری مسند زقمر سازد
هندو نبود چون او هم مقبل و هم میمون
زآندم که سفیده دم زد بر رخ گلگونت
دل میکشدم دامن مانند شفق در خون
دریاب کنون دلرا کز وی رمقی ماندست
چون زهر بجان آمد تریاق چه سود اکنون
از ابن یمین جانا یکره سخنی بشنو
در گوش کشند آخر خوبان گهر موزون
***
230
ایام گل اربی مل خواهی بسر آوردن
رسمی بود این محدث از خود بدر آوردن
آئین چمن زین پس دانی چه بود هر روز
صد بوی برافشاندن صد رنگ برآوردن
در موسم گل توبه از جمله بدعتهاست
می ده که نمی یارم رسم دگر آوردن
گل گرچه دل افروزست اما بر اهل دل
بی روی ویش نتوان اندر نظر آوردن
گفتم که سهی سروا ناگه ببرت گیرم
گفتا نتواند کس سروی ببر آوردن
ای ترک کمان ابرو از ابن یمین زیبد
تیر غم عشقت را از جان سپر آوردن
در دائره عشقت باشد عمل جزعم
از سیم روان خطی بر سطح زر آوردن
***
231
ای نرگس مست تو برده دل هشیاران
با عقل خود اغیارند از عشق رخت یاران
زلف تو کند پیدا احوال پریشانم
چشم تو برد دل را با خانه بیماران
گر نیست ترا رحمت بر حالت من شاید
خفته چه خبر دارد از حالت بیداران
بر خاک سر کویت بادی که گذر یابد
آتش زند از غیرت بر کلبه عطاران
تا باده فروش آمد لعل لب میگونت
افتاد بسی نقصان در مکسب خماران
پر مکر و فریبست آن چشم خوش مستانه
زنهار بترس ای دل از فتنه مکاران
تا ابن یمین دارد مهر رخ تو در دل
دیوانگئی هستش مانند پری داران
***
232
بر بیاض مه سواد خط عنبر ساش بین
بر گل سوری طراز سنبل رعناش بین
خسرو ملک ملاحت آن بت شیرین لبست
بر سر منشور حسن ابروی چون طغراش بین
کج نظر گر نیستی بگشای چشم دوربین
کسوت لطف الهی راست بر بالاش بین
ایدل از تلخی جور او مکن ابرو ترش
چون الف اندر میان جان شیرین جاش بین
ور ندیدی شاخ سنبل سرفشان در پای سرو
قد چون سرو روان و زلف سر تاپاش بین
خضر را خواهی که بینی بر لب آبحیات
شهپر طوطی بگرد شکر گویاش بین
ایکه پندم میدهی یکره بکویش بر گذر
تا مرا معذور داری خنده زیباش بین
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
خنده زد بر من بطعنه گفت آن سوداش بین
میخورد خون دل ابن یمین میگون لبش
ور زمن باور نداری سرخی لبهاش بین
***
233
تا دلم شد در خم آن طره مشکین نهان
گشت شادی از دل غمگین این مسکین نهان
بر بناگوش چو صبحش زلف همچون شام من
گوئیا کافور دارد زیر مشک چین نهان
کفر زلف اوست دینم هر که خواهی گو بدان
کفر باشد گر ز بیم خلق دارم دین نهان
دارم اندر چین زلف کژ نهاد او دلی
راست چون صاع ملک دربار بن یامین نهان
میکند در خنده پیدا عقد پرویین زآفتاب
زآفتاب ارچند گردد رسته پروین نهان
روز من شد تیره شب با آفتاب عارضت
گشت زیر سایه زلفین چین بر چین نهان
ماهرویا سیم اگر در سنگ باشد پس چرا
کرده ئی در سینه ی سیمین دل سنگین نهان
با تو مهر ما و با ما کین تو پیدا شدست
خود کجا ماند بگیتی بیش مهر و کین نهان
گر شود سوزدل ابن یمین پیدا رواست
کی بماند آتش اندر سوخته چندین نهان
***
234
تا بود در شکن طره جانان دل من
همچو گوئی بود اندر خم چو کان دل من
ای کمان خم ابروی تو پیوسته بزه
شد زتیر غم تو ترکش و قربان دل من
دل خیال سر زلفین تو دیدست بخواب
تا چها بیند ازین خواب پریشان دل من
با تو پیمان دلم هست چنان پابرجا
که رود سر نرود از سر پیمان دل من
تا عزیزی چو تو در مصر دلم خواهد بود
نکند میل سوی یوسف کنعان دل من
خارخار گل رویت نه چنانست مرا
که بعهد تو کند میل گلستان دل من
سبزه ی خط ترا یافت بگرد لب تو
چون خضر برطرف چشمه حیوان دل من
یوسف مصر دلی وین عجب ایجان عزیز
که بچاه زنخت هست بزندان دل من
بمشام دل آزرده رسد بوی بهی
گر بدست آورد آن سیب زنخدان دل من
دوستانم همه گویند دل از دست مده
نیک پندست ولی نیست بفرمان دل من
زلف مشکین ترا ابن یمین دید چه گفت
گفت کز بند کمندش نبرد جان دل من
***
235
تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون
دارم چو واو غرقه دلی در میان خون
خون دلم زدیده برون شد زآرزوت
آری زدیده هر چه شد از دل شود برون
با مشکبار سلسله ی زلف پرخمت
عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون
گر شد زبون غمزه آهووشت دلم
نشگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون
آنرا که مار زلف تو بر دل زدست زخم
تریاک آبدار لب تو دم و فسون
در پای تو فکنده سر خویش دیده ام
آندم که شد بحسن توام دیده رهنمون
زابن یمین اگر طلبی جان نازنین
بس لاابالی است بگوید چرا و چون
***
236
تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون
از هوای او دلم افتاد در راه جنون
گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا
همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون
گنج حسنت را که مار مشک پیکر برسرست
چون بدست آرم که در مارت نمیگیرد فسون
شاید ار گویم که جانست آن پری پیکر که هست
زلف او چون جیم و قامت چون الف ابرو چو نون
از هوای شکر میگون او طوطی عقل
شد زبون آری خرد باشد بدست می زبون
خاک هستی مرا دادند بر باد فنا
آب چشمم از برون و آتش دل از درون
بر دل ابن یمین ترک کمان ابرو زد است
تیر غمزه زخم آن پیدا و پنهان جوی خون
***
237
جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان
سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان
بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم
بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان
با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی
معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان
در ملک دلربائی سلطان با نوائی
معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان
تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت
بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان
هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی
آرد زبان شانه آنرا زسر بپایان
تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان
کردند وضع ما را از جمله پارسایان
هرگز بقول دشمن از دوست برنگردم
در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان
ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی
خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان
***
238
چنان بخون دلم در زد آن پسر ناخن
که هست سرخی آنش هنوز بر ناخن
مرا گشاد و کشید آن صنم بصد دستان
هزار ناخنه در چشم و در جگر ناخن
قمر کبود رخ از بهر آن بود که زد است
بدست حسن بتم در رح قمر ناخن
مرا خبر نه و افزون شدست رنج دلم
چنانکه میشود افزوده بیخبر ناخن
رباب وار سر از پاش برنخواهم داشت
بدین گناه گرم نی کنند در ناخن
فرو برم بخیل ناخن وفا بدلش
اگر چه می نکند کار بر حجر ناخن
منم که خشگ نیارم ازین سپس که کند
بخون ابن یمین دوست دست تر ناخن
برم قضیه بشاهی که هیبتش بر بود
بترکتازی چندان زشیر نر ناخن
شکوه افسر تخت شهی طغایتمور
که ظلم را زند از عدل در بصر ناخن
***
239
زلف و رخسار تو دانی بچه مانند بخون
بشنو از ابن یمین تا دهدت شرح که چون
این چو خونست ولی ناشده در نافه هنوز
و آن چو خونست ولی آمده از نافه برون
دل دیوانه من تا ز رخ و طره او
دید بر گرد سمن سلسله غالیه گون
عزم کردست که رغم خرد کار افزای
نرود تا بتواند بجز از راه جنون
هر حدیثی که درو قصه لیلی نبود
ور خود آن وحی بود جمله فسانه است و فسون
عقل کار آگه من در هوس لعل لبش
هیچ دانی بچه از پای در افتاد نگون
لعل او باده ی نابست و مرا عقل ضعیف
عقل باشد همه وقتی بکف باده زبون
***
240
شکر میریزد از پسته نگارم در سخن گفتن
نباشد هیچ طوطی را ازین خوشتر سخن گفتن
زیاد رسته دندان همچون در شهوارش
مرا گوهرفشان گردد زبان اندر سخن گفتن
بدور اختر چشمش کزو شد چشم جان روشن
نباشد عقل را لایق زماه و خور سخن گفتن
زآه سرد و اشک گرم خشک و تر بود دایم
لب و چشمم ولی نتوان زخشک و تر سخن گفتن
اگر چه عشق او بربود خواب و خور زمن لیکن
نباشد لایق عاشق زخواب و خور سخن گفتن
نسیم صبح را گفتم بگو رمزی زمن با او
که با او جز نتواند کسی دیگر سخن گفتن
بگفت ابن یمین خشک آر و بگذر زین حدیث تر
که با آن سیمبر نتوان بجز از زر سخن گفتن
***
241
صبح دمید ساقیا بزم صبوح ساز کن
بر دل ما زخرمی در ز بهشت باز کن
گرچه که ناز کرده ئی ای بت نازنین من
نیک خوش آیدم زتو باز درآی و ناز کن
زآنچه بود زیادتی دست زآب رز بشوی
وز خبثات آرزو پاک شو و نماز کن
صوم و صلوة نافله گر چه ستوده طاعتیست
شاید اگر نباشدت نان بده و نیاز کن
باز سپید عقل را دیده چنین چه بسته ئی
تا بهوای دل رسی دیده باز باز کن
بلبل خوشنوا چنان در قفس از زبان بود
دم مزن و نشیمن از دست شهان چو باز کن
ابن یمین اگر ترا آرزوی ملامتست
رو در آرزوی دل بر رخ خود فراز کن
***
242
عارضست آن یا گل سیراب بر برگ سمن
قامتست این یا قد شمشاد یا سرو چمن
گفتم اندر وصف آن شیرین دهن رانم سخن
خود سخن در وی نمیگنجد زتنگی دهن
در دلم مهر رخ چون ماهش امروزی مدان
سالها شد تا همی تابد سهیل اندر یمن
با رخش نوری ندارد چون چراغ نیمروز
پرتو این شمع زرین پیکر مینا لگن
گرچه چشم مست او کشتم بکین اما مرا
تا ابد خواهد دمیدن بوی مهرش از کفن
عاشقانرا بوی زلفت ای بت یوسف جمال
هست چون یعقوب کنعان را نسیم پیرهن
زلف چون شام ترا گر مشک میگویم خطاست
چون زهر چین خیزدش صد نافه مشک ختن
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
خوشترست از روشنی در چشم و روح اندر بدن
***
243
کار عشاق است جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زآنکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا زعاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سراندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
***
244
گر دلی بودی مرا در طالع و فرمان من
کی زجانان آمدی چندین ستم بر جان من
از خیال لعل او یکبوسه بربودم بخواب
هست ذوق آن هنوزم در بن دندان من
یوسف جانم چو در چاه زنخدانش فتاد
گفت رضوان رشک دارد بر من و زندان من
هست در زلف پریشانش دلم مجموع از آنک
نسبتی دارد بکار بی سر و سامان من
در میان عاشقان جادوی چشم مست او
کفر پیدا کرد و پنهان میبرد ایمان من
داغ هجر آن پری پیکر مرا کشتی بدرد
گر نبودی از امید وصل او درمان من
خوشترم آید زعیدی کان کمان ابروم گفت
تا کی ای ابن یمین خواهی شدن قربان من
***
245
ندانم صبغة الله است یا گلگون شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
زابریق ارسوی ساغر روان گردد می روشن
زبهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و دروی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش زتاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
زساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ای دلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
***
246
نگار اعزم آن دارم که گر بر رغم اغیاران
زراه لطف و دلجوئی درآئی از دریاران
کنم دنیا و دین هر دو فدای خاک پای تو
چه وزن آرد کله جائی که سر بخشند عیاران
گر از خاک سرکویت برد باد صبا گردی
زند در مشک چین آتش بریزد آب عطاران
پریشانی زلف خود مپرس الا زچشمانت
که احوال شب تیره نداند کس چو بیماران
ببازار غم عشقت دلم تا گشت سودائی
زمن نقد روان بردی بطیره همچو طراران
زتاب آتش عشقت شدم با خاک ره یکسان
هوادار توام آخر مریز آب هواداران
مرا ایدوست در عشقت چه باک از طعنه دشمن
چو شد ابن یمین غرقه کجا اندیشه باران
***
247
یارب رخ دلدارست یا ماه تمامست این
طوطی شکرافشان شد یا ذوق کلامست این
خالش نگر و زلفش از بهر شکار دل
از مشک سیه دانه و زغالیه دامست این
در دایره خطش سطح مه تابان بین
از صبح دوم نوری در ظلمت شامست این
گر راست همی پرسی کو چون قد او سروی
برجای نماندست این طاوس خرامست این
دل مست غم عشقش از بزم الست آمد
دیگر مدهیدش می زیرا که خرابست این
در عشق تو مشتاقان پختند بسی سودا
اما نکند سودی چون نزد تو خامست این
سر ابن یمین بر تن بهر قدمت دارد
از گردن این مفلس بردار که وامست این
***
248
یارب گلست عارض زیبات یاسمن
یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن
چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز
باشد بسوی کشور جانهاش تاختن
میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی
باد صباش خرده ی زر کرد در دهن
از چین زلف تو بختن نافه ئی رسید
از شرم شد سیه رخ آن نافه ختن
کی با شکست حال دل زار میرسد
زلفت که زیر هر خم او هست صد شکن
ای سرو سیمتن زسرم سایه برمدار
کز تاب آفتاب غمت سوخت جان من
ابن یمین زعشق تو پروانه وار سوخت
تا روی دلربای تو شد شمع انجمن
***
249
آبحیات میچکد از لب جانفزای تو
راحت روح میدهد خنده ی دلگشای تو
خوش بود از لبت سخن هم بجفا و هم ثنا
همچو ثنا خوش آیدم از لب تو جفای تو
مهر رخت بتیغ اگر گرد برآرد از دلم
ذره خاک من کند میل سوی هوای تو
گر بهلاک جان بود میل تو من رضا دهم
هیچ ارادتی مرا نیست بجز رضای تو
حجره دل چو جای تست از غم خود تهی کنش
غم چه که هیچ شادیی نیست مرا بجای تو
جز لب و دیده در غمت خشگ و ترم نماند هیچ
از تر و خشگم آنچه هست نیست مگر برای تو
تا تو برخ غزاله ئی تا تو بچشم چون غزال
ابن یمین زجان و دل هست غزلسرای تو
***
250
ای بخوبی رخ تو برده زخورشید گرو
گشته طاق خم ابروی تو جفت مه نو
که شب از روز شناسد بیقین گر نبود
طره و چهره ی تو مایه ده ظلمت وضو
گر چو پروانه ز غم سوخت رقیبت چه غم است
چون زمن شمع رخت بازنگیرد پرتو
گو مکن شور و مکن کوه بتلخی فرهاد
که رسیدست بکام از لب شیرین خسرو
نه سرشکی تو که در چشم من آئی و روی
مردم چشم منی از نظرم دور مرو
گفتمش سینه چو گندم زغمت بشکافم
گفت کزماش بگوئید که برما بد وجو
دانه مهر تو کشت ابن یمین در دل تنگ
و آبش از دیده همیداد غم آمد بدرو
***
251
ای مرا از لب تو شهد و شکر نو بر نو
وز رخ و عکس رخت شمس و قمر نو بر نو
برهم افتاد زباد سحری طره تو
بر مثال شکن آب شمر نو بر نو
میروی و دل عشاق جهان در پی تو
برهم افتاده همه راهگذر نو بر نو
تا مرا خار غمت در جگر خسته نشست
هست مانند گلم خون جگر نو بر نو
مکن ای حور که آئینه حسنست رخت
ناگهش زنگ فتد زآه سحر نو بر نو
نشنید ابن یمین آنکه کسی جز تو کند
در همه دور قمر زیر و زبر نو بر نو
در بر ماه ختن مشک ختاچین بر چین
بر سر سرو چمن سنبل تر نو بر نو
***
252
ایماه آسمان لطافت جمال تو
ترسم همیشه بر تو زعین الکمال تو
همچون سواد چشم و سویدای دل مرا
نور و سرور دیده و دل داد خال تو
از بسکه با تو راست دلم گرچه کج بود
محراب سازم ابروی همچون هلال تو
جان و جهان زبهر وصال تو بایدم
چه جان و چه جهان چو نباشد وصال تو
روزی مرا برابر سالی بشب رسد
در آرزوی طلعت فرخنده فال تو
وقت زوال اگر چه بلندست آفتاب
ای آفتاب حسن مبادا زوال تو
ابن یمین بطره و خال معنبرش
میده نشان آنکه بپرسد زحال تو
***
253
بکمند تا بدارت که مهست در خم او
به بنفشه عذارت که گلست همدم او
بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند
که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او
من و درد عشق جانان زکسی دوا نجویم
بهزار شادمانی ندهم دمی غم او
عرق سمن نشیمن که فراز لاله بینی
زگل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او
بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون
لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او
دل ریش بنده ای را بنوازشی دوا کن
که بلب رسید جانم بامید مرهم او
پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید
چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پرخم او
***
254
چون ذره هوا میکند ای ماه زهر سو
دلها بتو خورشید رخ غالیه گیسو
بی روی تو گل خار بود اهل خرد را
هر چند که در حسن کند جلوه بصد رو
دانی بچه رو ماه نو انگشت نمایست
زآنروی که شد جفت چنان طاق دو ابرو
با چین سر زلف تو در بوی فروشی
دم جز بخطا می نزند نافه آهو
هر چند که لؤلؤش یکی حلقه بگوشست
چون سود بر آن باد بنا گوش تو پهلو
یکبار دگر آب شدی زآتش آهم
لاله صفتی گر نبدی همدم لؤلؤ
هر صبح زنم کوی ترا آب زدیده
تا زحمت گر ندهد خاک سر کو
دریاب که بی هیچ سبب هندوی زلفت
از شوخی و غمازی آن غمزه ی جادو
زنجیر کشان برد دل ابن یمین را
وز طاق دو ابروش در آویخت بیکمو
***
255
سنبل است آن بناگوش سمن سیمای تو
یا کمند عنبرین یا زلف سوسن سای تو
چون تو سرو راستی را چشم کس هرگز ندید
هم تو باشی آنکه کژبین بیندش همتای تو
چشم آن دارم زبخت خود که روزی بیحجاب
گر بود رای تو بینم روی شهر آرای تو
در جهان گر لاف آزادی زند سرو سهی
زیبدش چون هست کمتر بنده بالای تو
با چنان قدی که ماند راست با سیمین الف
چون الف زیبد میان جان شیرین جای تو
گر کنم سر در سر سودای وصلت باک نیست
زنده آنرا دان که باشد کشته غوغای تو
خورده ئی خون دلم ور نیست باور از منت
شاهد حالست اینک سرخی لبهای تو
سرفرازم بر فلک گر باز بینم خویش را
سرمه ی چشم جهان بین کرده خاک پای تو
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
گفت کای ابن یمین تا چند ازین سودای تو
***
256
مرحبا ای چشم جان روشن بنور رای تو
دستگیر دل گه آشفتگی گیسوی تو
هر که دید آن موی و رو در کفر و در اسلام گفت
صبح اسلام است و شام کفر روی و موی تو
پیش شمع روی تو مهر فلک پروانه ایست
جفت شد ماه نو از طاق خم ابروی تو
آفتاب نور بخشی سایه از من وامدار
تا شوم ذره صفت اندر هوای کوی تو
با دل شوریده گفتم بر سر خوان امید
جز جگر ما را نصیبی نیست از پهلوی تو
پیش تیر غمزه ی خوبان سپر گشتن زعشق
و آن کمان بالاترست از قوت بازوی تو
گفت کای ابن یمین از من مبین اندوه خویش
دیده میآرد بلا هم سوی من هم سوی تو
***
257
نگارم ار بگذارد ز رخ نقاب فرو
شود زخجلت رخسارش آفتاب فرو
بطاق ابروی او ماه نو چو در نگرد
همان زمان که درآید رود زتاب فرو
پر غراب نگوید بزلف او ماند
که دید ریخته مشک از پر غراب فرو
زشرم غالیه گون خط او چون نیلوفر
بنفشه سر برد از خوی تر بآب فرو
فروشدست سر عقل من زشوق لبش
بلی شود همه کس را سر از شراب فرو
زتاب آتش هجرش چکید خون زدلم
چکد هر آینه خونابه از کباب فرو
مجوی از دل ابن یمین شکیب از آنک
نوشته اند خراج از ده خراب فرو
***
258
هستم به جستجوی تو پوینده کو بکو
باشد که با توأم فتد از دست روبرو
عشقت درید پیرهن صبر من چنانک
نتوان بدست عقل توان کردنش رفو
گر بگذری بشهر زغوغای عاشقان
سیلاب خون روان شود اندر چهار سو
من از تو دور و با تو رقیبست همنشین
هست این ز روزگار که بادا برو تفو
ز آبحیات خضر خطت بهره میبرد
من جان همی دهم چو سکندر در آرزو
گفتم تنم فدای میان تو گشت گفت
دیریست تا بدیده ام اینکار مو بمو
ایزد گناه ابن یمین را جو عذر او
روشن زروی تست کند بیگمان عفو
***
259
آمد آن سرو سهی بر رخ نقاب انداخته
سایه شعر سیه بر آفتاب انداخته
برکشیده لاله گلبوی را نیل صبوح
سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداخته
عارضش غرق عرق از می ولی با رنگ و بوی
بود گوئی سیب سرخ اندر گلاب انداخته
تا رباید دل زهشیاران و پنداری که هست
نرگس مست ترا در نیم خواب انداخته
کرده چوگان از کند زلف مشک افشان خویش
گوی دلها را زغم در اضطراب انداخته
در هوای آتش رخسار چون گلنار تو
من چو نیلوفر سپر بر روی آب انداخته
از هوای خاک پایش آب چشم پر نمم
آتش اندوه را در التهاب انداخته
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
گنج آبادست در کنج خراب انداخته
***
260
ای ترک پریچهره از آن جام شبانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفتی که بده جان زپی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدرنشین شد
گر خواست خردور نه برون رفت زخانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
***
261
ای فروغ رخت آتش زده بر خرمن ماه
خوشه چین لب جانپرور تو روح الله
تو سهی سروی اگر سرو سهی بست کمر
تو دو هفته مهی ار ماه برافراخت کلاه
ترسم آئینه ی رخسار ترا زنگ رسد
ورنه هر دم بفلک برکشم از جور تو آه
زاهدان عشق توام گر زگنه میشمرند
من نه آنم که کنم توبه از اینگونه گناه
هندوی زلف تو چون دست تطاول بگشاد
جز تحمل نتوان کرد بلائیست سیاه
گیرم از آتش دل پیش کسی دم نزنم
چه کنم اشک روانرا بلغ السیل زباه
گفته ئی پیش رقیبان منگر در رخ من
که از اینکار شود حال تو ناگاه تباه
چون کنم ابن یمین کشته حسن رخ تست
دیده کشته سوی جان کند ایدوست نگاه
***
262
این منم بار دگر عزم خراسان کرده
روی چون بلبل شیدا بگلستان کرده
بوده یعقوب صفت ساکن بیت الاحزان
وین زمان روی سوی یوسف کنعان کرده
بسته احرام طواف حرم حضرت دوست
قبله گاه دل و جان ابروی جانان کرده
کی بود باز که خاک کف پایش بینم
سرمه ی روشنی دیده گریان کرده
شکرها گویم از این طالع برگشته خویش
که ببینم ره هجرانش به پایان کرده
خرم آنروز که درد دل سودا زده را
بینم از نوش لبش دارو و درمان کرده
این همه شادی آنروز که باز ابن یمین
بیندش پسته ی خندان شکرافشان کرده
***
263
پری رخا نکنی هیچ سوی بنده نگاه
چه کرده ام چه خطا شد بگو که چیست گناه
منم که دعوی عشق تو میکنم همه عمر
بسست سرخی و زردی اشک و چهره گواه
شکر که طوطی جانرا غذا دهد لب تست
زهی حلاوت لب لا اله الا الله
بخاک پای عزیزت که خضر را ماند
بر آب چشمه ی حیوانت رسته مهر گیاه
سفید شد همه کس را که حال ابن یمین
زدست جور تو مانند خال تست سیاه
زدست جور تو مسکین دلم پناهی خواست
بر آستان خودش شاه عهد داد پناه
سر ملوک جهان پادشه طغایتمور
که در پناه خدا باد با جلالت و جاه
***
264
تا در آمد خط شبرنگ تو پیرامن ماه
کسوت حسن ترا شد علم از شعر سیاه
آنچنان کز شکرت سبزه دمیدست و نبات
از لب چشمه ی حیوان ندمد مهر گیاه
حبذا طالع فرخنده آنکس که فتد
نظرش بر رخ میمون تو هر روز پگاه
چشمم از خیل خیال تو از آن محرومست
که گذر می نتوان کرد زدریا بشناه
گفتم ایدل چه گنه دید دلارام زتو
کت بسیمین ذقن افکند چو یوسف در چاه
گفت کز بهر خدا تهمت بیهوده مکن
ستمی میکند او ورنه که کردست گناه
وربخون ریختنم میل کنی بهر دلت
کند اینکار بچشم ابن یمین بی اکراه
***
265
تا تو ایدلبر چو ماه انوری آراسته
از رخت گشتست ملک دلبری آراسته
هم ز روی تو ید بیضا پدیدار آمده
هم زچشمت کارگاه ساحری آراسته
آدمی را عیبت نتوان کرد بر دیوانگی
گر تو بروی بگذری همچون پری آراسته
بس که خیزد فتنه ها از گوشه خلوت نشین
گر تو روزی بر صوامع بگذری آراسته
ماهرویا با تو کار ابن یمین را تاکنون
گر نشد از بی زری و مضطری آراسته
***
266
روی میتابد زمن آن سیمبر یعنی که چه
میگزیند بر سرم یار دگر یعنی که چه
من سرآمد گشته در مهرش کلاه آسا و او
بسته بر هیچ از پی کینم کمر یعنی که چه
من نمییارم زمانی زو نظر برداشتن
و او مرا دایم فکنده از نظر یعنی که چه
از نعیم خوان وصلش بینوائی را چو من
لقمه ئی حاصل نگردد بی جگر یعنی که چه
خستگان زخم خود را هرگز از بهر ثواب
می نسازد از رخ و لب گلشکر یعنی که چه
کار من دایم بود پرسیدن از حالش خبر
و او نخواهد در جهان از من اثر یعنی که چه
ناگزیر آمد چو جان ابن یمین را و چو عمر
روی ننماید بدو جز بر گذر یعنی که چه
***
267
سحرگه آن صنم سرو قد شتاب زده
درآمد از در ابن یمین شراب زده
عرق نشسته زمی بر عذار نازک او
چنانکه بر ورق یاسمین گلاب زده
شکنج طره او بر رخش فتاده چنانک
زرأس عقده مشکین بر آفتاب زده
لبش چو دید دلم را کباب زآتش عشق
نمک بگاه شکر خنده بر کباب زده
بزیر خط رخ خوب ترا چنان دیدم
که آتشست بر او آب مشک ناب زده
بلطف گفتمش ای نازنین تو عمر منی
بدان دلیل که هستی چنین شتاب زده
منم که مردم چشم خیال پیمایم
که تا خیال تو دیده دلش زخواب زده
در سرای ترا هر سحر چون فراشان
برفته خاک بمژگان خویش و آب زده
***
268
شیرین بتم ای خسرو خوبان زمانه
در عشق تو گشتیم چو فرهاد فسانه
تا غمزه مست تو کمان ساخت زابرو
شد تیر بلا را دل عشاق نشانه
سوز دل من شعله زد از اشک دمادم
کس دید که آتش زند از آب زبانه
ای بس که دلم در طلب چشمه نوشت
در بادیه فکر فرو برد گمانه
در دام بلا دانه ی خال توام افکند
ای بس که فتد مرغ بدام از پی دانه
زان بر جگرم آب نماندست که چشمم
از گوهر شهوار بپرداخت خزانه
فرقی که میان سر زلف تو و مشکست
فرقیست که مشاطه کند راست بشانه
با عارض گلگون و قد راست چو سروت
از سرو وز گل ابن یمین کرد کرانه
هرگز نرود بهر تماشا سوی صحرا
آنکس که تماشاگه او هست بخانه
***
269
فرخنده طالعی بود آنرا که هر پگاه
کز تاب آفتاب شود با فروغ ماه
آید بگوشش از لب میگون تو سلام
چشمش کند بطلعت میمون تو نگاه
گفتم که بار عشق تو ایجان نازنین
بر کوه اگر بود شود از ضعف همچو کاه
زان بیشتر که چشمه ی آبحیات تو
گردد نهفته در ظلمات از خط سیاه
بگذار تا ازو چو خضر شربتی خورم
در گردن من اربودت هیچ ازین گناه
ابن یمین زغمزه مست تو ترکتاز
بس دوست دارد چه بناموس گاهگاه
گویند شوخیش همه زآنست کش بناز
پیوسته حاجبان تو دارند در پناه
***
270
گر نور روی روشنت افتد بر آینه
از زنگ تیره می نشود دیگر آینه
ور آینه به پیش رخ چون مه آوری
گردد مصور از رخ تو جان در آینه
در روی آینه چو تبسم کنی بلطف
گردد صدف مثال پر از گوهر آینه
میخواست تا شود بصفا همچو روی تو
صد سوز و تاب یافت زآهنگر آینه
روی تو آینه است و خطت عنبر ترست
نگرفت هیچکس چو تو عنبر در آینه
از آب حسن سبزه دمیدست بر گلت
زنگ آورد هر آینه چون شدتر آینه
ابن یمین چو آینه دل با تو صاف کرد
آخر دلش بجو که بود در خور آینه
***
271
گفتم ایدوست شدم عاشق آن روی چو ماه
گفت لاحول و لا قوة الا بالله
بار دیگر سخن عشق چه آغاز کنی
بس که افتاد حدیث من و تو در افواه
دلم از عشق تو دیوانه و شیداست از آنک
بند کردیش بزنجیر سر زلف سیاه
گر کنم دعوی عشقت صنما هست مرا
بر دلم چشم گهربار برینحال گواه
آفتاب رخ زیبات مبنیاد زوال
که دل از سایه ی او ذره صفت ساخت پناه
تا دلم زآن رخ گلگون غم چون کوه کشید
رنگ رخسار و تن زرد و نزارست چو کاه
در رخ آینه سیمای تو ای صورت جان
هست پیدا چو بسوی تو کند دیده نگاه
بجفا ابن یمین را ز در خویش مران
که گدا را ز در خویش نمیراند شاه
***
272
مرا زنجیر زلف او بدان سان کرد دیوانه
که از سودای او کشتم زعقل خویش بیگانه
رموز حسن لیلی را که دریابد بجز مجنون
بدین ده ره نیارد عقل هر فرزانه
گرم سر در سر کارش رود زو برندارم دل
توانم دل زجان برکند و نتوانم زجانانه
بمجلس گر براندازد نقاب از عکس رخسارش
نگارستان چین گردد در و دیوار کاشانه
من از عشقش چنان مستم که عمر جاودان دانم
فروغ شمع رخسارش گرم سوزد چو پروانه
زروی دوست تا باشم نتابم رخ چو آئینه
باره گر کند دشمن سرم صد پاره چون شانه
ملامت مرد عاشق را چو باد اندر قفس باشد
کجا در گوش جان گیرد مرا زینگونه افسانه
کسی ابن یمین را گفت کورندست و میخواره
بتضمین گو بیا بشنو زمن این بیت مستانه
چراغ عالم علوی بهر روزن دهد نوری
تواش در صومعه بینی و من در کنج میخانه
***
273
ای عارض مه پیکر تو صورت جانی
وی پسته ی شیرین سخنت شور جهانی
گلزار رخت هست چنان تازه بهاری
کورا خللی نیست زهر باد خزانی
تابان رخ چونماه تو از زلف چو عقرب
چون نور یقینی زپس تیره گمانی
تا چشم خوشت تیر گشاید زکمینی
ابروی تو پیوسته کشیدست کمانی
بالای بلند خوش تو وقت خرامش
دانی چه بود راست یکی سرو روانی
مائیم و روانی و غمت آمده بر لب
سودیست از آنمایه وزینگونه زیانی
گر سر رود اندر سر سودات چه باکست
گر حکم کنی بر تو فشانیم روانی
مسکین دلم از حسن تو تا یافت نشانی
در عالم ازو نیست کنون نام و نشانی
گر ابن یمین را زلبت کام نبخشی
باری دل او شاد همی کن بزبانی
***
274
ای زلف تو سر تا قدم آشوب جهانی
وی در چمن حسن قدت سرو روانی
یک نقطه ی موهوم سخنگوی نمودی
در دایره ماه که این هست دهانی
چون سایه رخسار تو خورشید ندیدست
چون داد چنین روشن از آنچهره نشانی
بوسی بروانی لب میگونت روان کرد
برخاست خریدار بهر سوی روانی
برخاسته ایم از سر جان تا بنشینیم
در پای سهی سرو خرامانت زمانی
دور از رخ زیبای تو در چشم پرآبم
مژگان شده هر یک چو گهردار سنانی
جان در سر سودای تو کردیم و نگفتیم
در حضرت جانان که کند یاد ز جانی
بگشاد کمین ناوک مژگان چو کشیدی
از عنبر تر بر سپر ماه کمانی
چون ابن یمین دست درآرد بمیانت
آن به که شود این تن خاکی بکرانی
زآنروی که خلوتگه یاران سبکروح
دانم که تحمل نکند بار گرانی
***
275
ای صبا گر بودت سوی خراسان گذری
ببر از حال دل من سوی جانان خبری
جان بسوغات فرستاد می اما چه کنم
که کسی می نبرد تحفه بعمان گهری
نرم و آهسته ببالینش خرام از سر راه
حلقه گیسوی مشکینش بجنبان سحری
نرگس مست وی از خواب چو بیدار شود
خوش خوش آغاز کن از قصه هجران قدری
که اگر هجر بدینگونه بود زود بتو
خبر آید که نماند از من حیران اثری
چشم زخم فلکی بود و گرنه زچه روی
در ره افتاد مرا ناگه ازینسان سفری
همچو طوفان رسد آتش بهمه روی زمین
گر برآرم زتنور دل سوزان شرری
جان رسید ابن یمین را بلب از فرقت تو
گرچه جانرا نبود نزد تو چندان خطری
بفرست از لب میگون شکر از چهره گلی
تا بسازم زبرای دل و جان گلشکری
***
276
ای از تو هزار فتنه بر پای
بنشین و قبای بسته بگشای
از آینه ی دل سیاهم
زنگی که زهجر تست بزدای
تا سبزه دمید بر گل تر
تا برگ بنفشه شد سمن سای
چون از لب تو سخن سرایم
طوطی نبود چو من شکرخای
ای دل چو هوای دلبرت هست
زین پس بر ما عفاف منمای
زیرا که بر خرد محال است
مستوری و عاشقی بیکجای
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک بگل میندای
چون ابن یمین زخود برون آی
بر تارک نام و ننگ نه پای
***
277
ای جان و جهانرا زرخت نور و نوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که زچین سرزلف تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه ی کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ زدائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهانی هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرد این ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت زاقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
***
278
ای روی تو آئینه الطاف الهی
وی دبدبه حسن تو از ماه بماهی
نقاش ازل نقش رخ و زلف تو میبست
از روز و شب آمیخت سپیدی و سیاهی
در مصر دل هر که عزیزی چو تو بنشست
آخر بچه یاد آورد از یوسف چاهی
آنکو به نکو بندگیت نام برآورد
ننگ آیدش از مرتبه ی منصب شاهی
گر غایت حسنت نتوان دید عجب نیست
اشیا نشود دیده بدین دیده کماهی
چون تار قصب سوخت تن زار و نزارم
از پرتو رخسار تو زآنروی که ماهی
از آتش غم بر جگرم آب نماندست
خود دود دلم میدهد ایدوست گواهی
با این همه گر سر برود در سر سودات
سهلست زیانی که بود مالی و جانی
سر نیز گر از دست رود باک نباشد
آنست مراد ابن یمین را که تو خواهی
***
279
آنچه با من میکند از دوستی سیمین تنی
دشمنم نپسندد آنحالت بجای چون منی
هر مژه در چشم من خاریست بی برگ گلش
طالع من بین که خاری یافتم در گلشنی
داردش در خرمن مه خوشه پروین نظام
خوشه ئی از من همی دارد دریغ از خرمنی
گر شبی بر بام او آیم زمهر روی او
هر زمان ماهی فروزان آید از هر روزنی
سنگ بر دل میزنم از فرقت آن سیمتن
هیچکس دیدست از آن سنگین دلی سیمین تنی
زین دم گرمم که بروی میدمم از سوز دل
نرم گردد آن دل سخت ارچه باشد آهنی
از دل ابن یمین گر مرد و زن آگه شدی
گشت بر ابن یمین دلسوز هر مرد و زنی
***
280
ایماه دل افروز بگردان قدح می
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما تو به کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی زگه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ارچه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر درکش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که برو ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سرزلف توأش پی
***
281
آب حیاتست یا لبان که تو داری
چشمه ی نوشست یا دهان که تو داری
در نظرم آفتاب سایه نشین است
زیر کله روی دلستان که تو داری
پسته دهن بسته زان بود که ندارد
چربی و شیرینی زبان که تو داری
مایه سودای ماست شعر سیاهت
در بر نازک چو پرنیان که تو داری
حسن تو گنجیست شایگانی و زلفت
مار سر گنج شایگان که تو داری
با تو چنانم که در میان من و تو
موی نگنجد جز آن میان که تو داری
ابن یمین را چو تیر خاک نشین کرد
از کجی ابروی چون کمان که تو داری
***
282
ای باد صبا بگذر زآنجا که تو میدانی
حال دل من بر گوی آنرا که تو میدانی
در پرده ی اسرارش هرگه که شوی محرم
در پرده بگو با او زیرا که تو میدانی
گر درد نهان دل هر چند زحد بگذشت
پیدا نکنم با تو زیرا که تو میدانی
دل درشکن زلفت زنجیر کشان تا کی
دیوانه اسیر تست حقا که تو میدانی
درد دل ریشم را همچون تو نداند کس
لطفی کن و درمانش فرما که تو میدانی
چون سرمه ی بنیائی در دیده کشم گردی
کش باد صبا آرد زآنجا که تو میدانی
گفتم زلبت بوسی و زابن یمین جانی
هستی تو بدین راضی گفتا که تو میدانی
***
283
ای داده دل بمهر تو تا بر تو نوگلی
در گلشن امید تو نالان چو بلبلی
جز عارضت که از همه خوبان سرآمدست
هرگز شکفت بر سر سرو سهی گلی
دور و تسلسل ار چه محالست نزد عقل
دوری خوشست خطت و زلفت تسلسلی
باز اشک و چهره سیم و زری میدهد عجب
هستم بفر دولت او با تجملی
جور از تو میکشیم و تحمل همی کنیم
از دست عاشقان چه برآید تحملی
از ترکتاز چشم تو پیوسته میرسد
بر دل زتاب هندوی زلفت تطاولی
سیلاب چشم ابن یمین در هوای تو
افکند در بلای صبوری تزلزلی
***
284
ای زلف دلاویزت در گردن جان بندی
وی لعل شکر ریزت هر بوسه ازو قندی
من دل بتو میدادم جمعی زسر غفلت
کردند نصیحتها در عشق توأم چندی
ای خسرو مهرویان فرهاد خودم کردی
ما در بجهان نارد شیرین چو تو فرزندی
جانا زتو ببریدن ممکن نبود هرگز
دارد سر هر مویم با مهر تو پیوندی
هر چند ترا باشد بسیار چو من بنده
ما را نبود باری همچون تو خداوندی
گفت ابن یمین از چه گریان شده ئی گفتم
از عشق پریروئی شنگیست شکر خندی
***
285
ای آنکه بخوبی بمه چارده مانی
از دیده چرا همچو هلالی تو نهانی
هستی صنما غایت آمال و امانی
افسوس که غارتگر ایمان و امانی
بس صافتر و پاکتر از آب روانی
هم قوت دل از تو و هم قوت روانی
گرچه همه عمرای مه بد مهر برانی
کز پیش خودم بی سببی دور برانی
محبوب همه خلق جهان همچو جهانی
آخر چو جهان زابن یمین از چه جهانی
آری تو مرا کی ببر خویش نشانی
من بنده گدا پیشه و تو شاه جهانی
***
286
آن غالیه گون نقش نگر بر گل سوری
بر ماه دو هفته رقم است از گل سوری
چشم بد حساد که برکنده زسرباد
افکند زتو دورم و فریاد زدوری
از ظلمت فرقت برهان ذره و شم زآنک
چون چشمه خورشید فلک منبع نوری
زلف ار نکند بر رخت آرام عجب نیست
کس بر سر آتش ننمودست صبوری
با زلف بگو کابن یمین میخرد از تو
یکموی بجانی بچه دربند قصوری
***
287
بیا ساقی بدور دو ستکانی
بده بر گل شراب ارغوانی
کنار جویبار از خرمی شد
چو دوران جوانی از جوانی
نهان کرد آب را از دل ولی آب
پدید آورد اسرار نهانی
چمن چون کلبه ی جوهر فروش است
زگوهرهای دریائی و کانی
سحرگاهان زبستان سوی مستان
صبا میآرد از گل ارمغانی
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو بوستانی
طرب امروز با فردا میفکن
چه زاید این شب حبلی چه دانی
مجوی ابن یمین جز نیکنامی
اگر خواهی که دایم زنده مانی
نمیرد هر که نام نیک ازو ماند
چنین باشد حیات جاودانی
***
288
بگرد مه زعنبر خط کشیدی
دو هفته ماه را در خط کشیدی
عطارد را مکر خواهی خط آموخت
که بر سطح قمر سر خط کشیدی
نهادی خار غم آن لحظه گل را
که چون لاله زعنبر خط کشیدی
گر افسون تب عشقم نکردی
چرا بر گرد شکر خط کشیدی
شدم چون ذره ئی در غم از آندم
که بر خورشید انور خط کشیدی
مرا کشتی بشوخی وین خطا را
بروی دلستان بر خط کشیدی
هم از دود دل ابن یمین بود
که گرد آتش تر خط کشیدی
***
289
بگوش جان من آید دمادم آوازی
که هست طایر جانرا هوای پروازی
بلی نشیمن او شاخسار سدره بود
چه میکند قفسی و اندرونه دمسازی
بعقل و علم اگر پرورش دهی جانرا
زسر غیب نماید بر او نهان رازی
مجردی چو مسیحا کجا که از سروقت
بهر نفس که برآرد نماید اعجازی
غذای طوطی جان تو شکر خرد است
عزیز دار مر او را که ارزد اعزازی
بود زجهل گرش آرزوی نفس دهی
کسی بطعمه نداد ارزنی بشهبازی
بنزد ابن یمین کر چو مار خاک خوری
به است از آنکه چو موری مسخر آزی
***
290
بحسن روی تو ای آفتاب خرگاهی
ندید دیده گردون زماه تا ماهی
توئیکه رنگ رخت را جهانیان گویند
که چشم بد مرسادت که صبغة اللهی
اگر رسائی قد تو باغبان بیند
هزار طعنه زند سرو را بکوتاهی
زعشق سلسله زلف عنبرینت دلم
نهاد روی بدیوانگی و گمراهی
بیا که در هوس زلف شام پیکر تو
تنم چو نال شد از ناله سحرگاهی
چه حاجتست بخورشید و ماه با رخ تو
مرا بروز تو خورشیدی و بشب ماهی
بیا که روی تو میخواهد و تو میدانی
که هست عادت ابن یمین نکو خواهی
***
291
بتا از نازکی گوئی زسر تا پا همه جانی
زجان نازکتر ارباشد تو سرو سیمبر آنی
نهم رخ بر رخ خوبت بر غم خصم تا بیند
که بشکفته گل رعنا فراز سرو بستانی
خوشاروی دلارایت زمی بروی هزاران خوی
لطیف و پاک چون بر گل سرشک ابر نیسانی
مرا چون در وفای تو کنار از دیده دریا شد
تو کشتی جفا چندین چرا بر خشگ میرانی
تو چون گردون و چون گیتی دلارائی و خوش لیکن
چو گردون سخت پیکاری چو گیتی سست پیمانی
غلام یکنفس خوابم مگر بینم جمالت را
که پنهان از توام با تو تماشائیست روحانی
زباد صبحدم بویت دلم بشنید و گفت آمد
نسیم یوسف مصری سوی یعقوب کنعانی
نگارا بر پرویان سلیمان وار شاهی کن
که چون حسن تو ملک جان نگیرد کس بآسانی
بکوش ابن یمین چندان که امکانست در عشقش
بود دستت دهد روزی که سر در پایش افشانی
***
292
بمراد دل من گر بودم دسترسی
نزنم تا بزیم بیرخ جانان نفسی
در سر من هوس زلف تو خوش سودائیست
نرود سر برود ار سر ازینسان هوسی
هر چه در مستی عشق تو کنم خرده مگیر
عاشق و مست کجا مینگرد پیش و پسی
نروم از سر کوی تو ببد گفت رقیب
شبروان باز نه ایستند ببانگ عسسی
آستین بر من بیدل مفشان از پی آنک
هر کجا هست شکر نیست گریز از مگسی
دامن اندر مکش ای تازه گل از بلبل مست
که نیارد گل تر عار زهر خار و خسی
بی گل عارض تو ابن یمین در گلزار
هست چون بلبلکی بیدلکی در قفسی
***
293
بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی
بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی
فرماندهی بمصر دلم در نیامدست
هرگز عزیزتر زتو یوسف مگر توئی
بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک
بر هر چه افکنم نظر اندر نظر توئی
ماند سهی بقامت و خورشید با رخت
لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی
خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید
خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی
بودم گمان که خوش پسری خون بریز دم
اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی
چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم
جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی
تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید
با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی
***
294
تا بر سریر حسن توئی ماه چهره ئی
هستم زعشق تو در شهر شهره ئی
زآن در شاهوار و بناگوش همچو سیم
هستند در مقار نه ماهی و زهره ئی
چون جزع دلفریب تو هرگز بجادوئی
نامد برون زحقه ی افلاک مهره ئی
چشم بد از تو دور که مانی بعمر خویش
نقشی نبست چون تو و نگشاد چهره ئی
کاری تر است بر دل عشاق مستمند
هر غمزه ئی زچشم تو از زخم دهره ئی
ابن یمین طمع بوفای تو چون کند
او را بس ار بود زجفای تو بهره ئی
***
295
تا شد درست بر تو که پیمان شکسته ئی
ما را امید در دل و در جان شکسته ئی
آنعهد نادرست که دشوار بسته شد
دستت درست باد که آسان شکسته ئی
چون گوی بیقرار و چو چوگان خمیده ام
بر گوی ماه تا خم چوگان شکسته ئی
تا پسته را بخنده شکر ریز کرده ئی
بر نازکی غنچه خندان شکسته ئی
هر دل که در هوای تو عهدی درست داشت
مجموع را بزلف پریشان شکسته ئی
تا زینت جهان زرخ خوب داده ئی
بازار حور و روضه شکسته ئی
دلرا که مهر روی تو پرورد برکنار
دستی نه در میانه بدستان شکسته ئی
تا از کمان غالیه گون تیر میزنی
در جان من نگر که چه پیکان شکسته ئی
بر گو درست ابن یمین را که تا بر او
بی هیچ موجبی زچه پیمان شکسته ئی
***
296
تا ساخته ئی بر قمر از غالیه خالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شبی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست زهجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
***
297
تنگ شکرست این دهن ایجان که تو داری
رشک قمرست این رخ رخشان که تو داری
یک لحظه دل اندر بر من جمع نباشد
زآشوب سرزلف پریشان که تو داری
در حسن توئی یوسف و این طرفه که ما را
دل بسته ی آنچاه زنخدان که تو داری
عناب فتادست زبادام دو چشمم
تا دیده ام آن پسته خندان که تو داری
افسون تب عشق من ار نیست بگو چیست
بر گرد شکر آنخط خوش خوان که تو داری
تا صورت از اینسان که ترا هست بخوبی
ناخوب بود سیرت از اینسان که تو داری
گر دست دهد ابن یمین را که بجانی
بوسی خورد از لعل درافشان که تو داری
جان در سر سودا کند و باک ندارد
یکدم پی آن بوسه ارزان که تو داری
***
298
تا خط مشکبار برخ برکشیده ئی
خورشید را بسایه شب در کشیده ئی
گردی زمشک بر گل سوری فشانده ئی
خطی زسبزه بر سمن تر کشیده ئی
شاخ بنفشه بر ورق لاله کشته ئی
مه را بلطف در خم چنبر کشیده ئی
بر گوی کز بنفشه چه آمد پسند تو
کو را بروی لاله ی تر برکشیده ئی
در گل بماند سرو سهی را زرشک پای
زآن قد که راست همچو صنوبر کشیده ئی
زرد و نزار و بی خور و خوابم هلال وار
زآن عنبرین هلال که بر خور کشیده ئی
منشور حسن اگر نه لب دلربای تست
طغرای ابرویش زچه بر سر کشیده ئی
آورده ئی بخون دل عاشقان برات
و آنرا بخط خویش مقرر کشیده ئی
سنگین دلا بر ابن یمین نیست رحمتت
آری بلای عشق تو کمتر کشیده ئی
***
299
تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی
صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک
رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را
دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
زآن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر
تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
غرق خونم چو گل و همچون بنفشه سوگوار
تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی
طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
گر تو بازآئی بصلح از من نبینی جز وفا
گرچه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور
خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
عاشقان از ناامیدی همچو زلفت درهم اند
تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
***
300
تو آن نئی که ندانی طریق دلداری
ولی چه شود که با ما نمیکنی یاری
بعهد چین سر زلف شام پیکر تو
سیاهروی جهان گشت مشک تاتاری
چنان زعشق تو مستم که دل نمیخواهد
که هیچگونه رود بر طریق هشیاری
بسان آنلب میگون همیشه ساغر چشم
لبالبست مرا از شراب گلناری
بیاد شادی وصلت که آرزوی دلست
زدست هجر توان رست اگر تو بگذاری
کمال حسن تو نقصان پذیر می نشود
بقول دشمن اگر دوسترا نیازاری
زدرد ابن یمین هیچکس نمیپرسد
بغیر غم که نماید همیشه دلداری
***
301
بگو ای ماه تابان تا کجائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو زآن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی بجز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
زدست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشد ارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
***
302
جانا رخ چون بهار بنمای
عالم بجمال خود بیارای
از روی چو ماه تو صبوری
ممکن نبود مرا مفرمای
یا مهر خود از دلم برون بر
یا از درد من بمهر بازآی
یا جان بستان و وارهانم
یا بر دل زار من ببخشای
با من بوفا ببند عهدی
وین بسته در امید بگشای
چون دست نمیرسد که یابم
کام دل از آنلب شکر خای
آخر چه شود که سر در آری
تا از دل و جان ببوسمت پای
پس کابن یمین زعشق رویت
گفتست بغمز و رمز هر جای
این دل بر اوست نیک بنگر
آئینه جان ززنگ بزدای
***
303
جان بچشمم در نیاید ورنه جانت خواندمی
خوشتر از جان هم ندانم تا چسانت خواندمی
جان ندارد هیچ وزنی بی ثبات اندر جهان
ورنه ایجان و جهان جان و جهانت خواندمی
حسن خلق عالم ار گشتی مجسم پیکری
از لطافت اندران پیکر روانت خواندمی
ایچراغ جان اگر پروانه دادی حسن تو
در شبستان صفا شمع روانت خواندمی
گر نسفتی لعل دربار ترا الماس نطق
عقل باور داشتی گر بی دهانت خواندمی
پای سرو از شرم قدت گربگل در نیستی
در سرم گشتی که سرو بوستانت خواندمی
گر نبودی حسن ماه آسمانی مستعار
روی آن داری که ماه آسمانت خواندمی
چون نمک داری جگر کردم کباب از بهر تو
سر فروناری و گرنه میهمانت خواندمی
جان طلب گر کرده ئی زابن یمین بی کین دل
کرد می تسلیم و ماه مهربانت خواندمی
***
304
جانا چه کرده ایم که از ما بریده ئی
بر گوی تا زغیر محبت چه دیده ئی
این شرط دوستی بود آخر تو خود بگوی
کز ما رمیده بغیر آرمیده ئی
دلرا چو غنچه ئی زتو مستور داشتم
چون باد صبحدم بسر آن رسیده ئی
اکنون که دست عشق تو بگرفت جیب جان
دامن چرا زصحبت جان درکشیده ئی
سوزیکه هست در دلم از آتش فراق
هرگز ندیده ئی و نه از کس شنیده ئی
تلخست بیتو عیشم و دانی تو هم یقین
گر هیچ وقت شربت صبری چشیده ئی
غائب مرو زدیده ی ابن یمین از آنک
تو اشک نیستی که روی نور دیده ئی
***
305
چوگان زمشک بر مه تابان کشیده ئی
مه را چو کوی در خم چوگان کشیده ئی
آورده ئی زشعر سیه سایبان حسن
بر فرق آفتاب درفشان کشیده ئی
آنخط سبز فام که خضر است نام او
خوش بر کنار چشمه ی حیوان کشیده ئی
هر جان و دل که یافته ئی در کمند عشق
مجموع را بزلف پریشان کشیده ئی
دارد هوای دانه ی خال تو مرغ روح
با آنک دام بر زبر آن کشیده ئی
اندر میان جان چو الف جایگیر شد
قدت که راست چون الف جان کشیده ئی
چون اشک عاشقانت لطیفست و آبدار
گوهر که زیر لعل بدخشان کشیده ئی
چشم بد از تو دور که در مصر دلبری
خط در جمال یوسف کنعان کشیده ئی
گفتم بر آستان تو جان کرده ام نثار
گفتی که باز زیره بکرمان کشیده ئی
بی یاد تو نمیزند ابن یمین دمی
در نام او چرا خط نسیان کشیده ئی
***
306
چو بلبل از سرمستی گذشتم سوی گلزاری
نمود از هجر رخسارت بچشمم هر گلی خاری
دلم میگفت با چشمت که خوردی خونم از مستی
ولی لعل ترا دیدم زخون دل نشان داری
بدل گفتم که خون ما زلعلش خواه اگر خواهی
مخواه از چشم مخمورش چه میخواهی زبیماری
چگویم از تطاولهای زلف ترکتاز تو
چه گوید کس زهندوی پریشان کار طراری
دلم را در فساد افکند چشمت وین چنین باید
صلاح آخر کجا آید زجلاد سیهکاری
گروهی را اگر رغبت به تسبیح است و سجاده
گرفت ابن یمین باری ز زلفین تو زناری
***
307
چو رخسار سمن سیما بشوئی
نشان هستی از دلها بشوئی
فروزان گردد آتش اندر آبی
گر آن روی جهان آرا بشوئی
مشام جان معطر گردد از وی
بمی چون لؤلؤ لالا بشوئی
شراری کم نبینم زآتش دل
گر این آتش بصد دریا بشوئی
بآب مغفرت جرمی که ماراست
گرت باشد بما پروا بشوئی
چو ما را بیسر و سامان تو کردی
روا داری که دست از ما بشوئی
بران ابن یمین از دیده سیلی
بود کین نامه بسودا بشوئی
***
308
در باغ حسن سرو روانی براستی
دور از تو چشم بد همه جانی براستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی براستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی براستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی براستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی بمنتهاش رسانی براستی
دارم گمان کز آن معنی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی براستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی براستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر بدوست نهانی براستی
***
309
دی بر در دلدار نشستیم زمانی
گفتیم بگوئید که اینجاست فلانی
آنعاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
زآشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی بجز او نیست روانی
برخاست روانی زسر ناز و کرشمه
میرفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد برضا جوئی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده ی موری و چو یک تاره ی موئی
آورد ببازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش میشودم دل بگمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر بجهان وعده دهی عشوه ستانی
***
310
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
برغم دشمنان خود را بکوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی بعنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران بجز وصف سهی سروش زکس مشنو
که با کژ طبعی گردون بگیتی راستان بینی
بجانی گر دهد بوسی بخر ایدل اگر خواهی
در این سودا بانبازی مرا همداستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من بکام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
***
311
دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی
گفتم که تلخ از آنلب شکرفشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پندگو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره ی دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو زعشق گل
دل نرم کرد گرچه بود سخت تر زروی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین زضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
***
312
زهی بوقت سخت لعلت از درافشانی
شکسته رونق بازار گوهر کانی
حدیث طره مشکینت قصه ایست دراز
بکنه آن نرسد خاطر از پریشانی
توئی که مینهد آبحیات از دل پاک
به پیش لعل تو بر خاک تیره پیشانی
دلم وصال تو میجست عقل میگفتش
بخیره کشتی بر خشگ تا بکی رانی
شکایتی زتو گر هست با تو گویم و بس
که گر زتست مرا در دهم تو درمانی
بجز موافق طبع تو یکنفس نزنم
گرم بر آتش سوزان چو عود بنشانی
بیا که ابن یمینت بدیده جا سازد
که جویبار سزد جای سرو بستانی
***
313
زلف مشکین بر بناگوش چو سیم افکنده ئی
از بنفشه بر سمن صد حلقه جیم افکنده ئی
زابن مقله خون چکاند ابن بواب از حسد
زآنچنان شینی که اندر عین سیم افکنده ئی
بر گذرگاه صبا بگشاده ئی بندی ززلفت
در جهان از عنبر سارا نسیم افکنده ئی
ای مسیحا دم قدم آخر مدار از ما دریغ
پرسشی کن چون توام زینسان کلیم افکنده ئی
لطف کن با وی زتریاق لبم ده شربتی
مار مسکین چون برین قلب سلیم افکنده ئی
تا گرفتی ایدل اندر چین زلف او قرار
خویشتن را در شر و شور عظیم افکنده ئی
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه خویش
نشمری محدث که از عهد قدیم افکنده ئی
***
314
زهی ملک لطافت را وجودت نازنین شاهی
جهان عالم آرایت سپهر حسن را ماهی
زمهر رویت ارعکسی فتد بر عالم خاکی
هزاران ماه کنعانی برآرد سر ز هر چاهی
بگرد غنچه ی خندان درآمد سبزه ی خطت
تو گوئی مور پیدا کرده بر تنگ شکر راهی
مه دیگر شود پیدا سپهر لاجوری را
اگر در تیره شب ناگه نمائی رخ زخرگاهی
مکن با عاشقان جوری عزیز من از آن ترسم
که در آئینه حسنت رسد از چشم بد آهی
کمال حسن شاهی را نباشد هیچ نقصانی
اگر پرسد گدائی را زراه لطف گه گاهی
مرا بار غمت بر دل فزون میآید از کوهی
ترا بادی زبیرحمی همی آید کم از کاهی
شب یلدای هجرانت تسلی میدهم دلرا
که شام غم رسد روزی بشادی سحرگاهی
اگر روی ترا بینم شود اندیشه های بد
تو چون ابن یمین آخر کجا یابی نکو خواهی
***
315
ساقیا موسم عیدست بده ساغر می
برفشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره ی این واقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر زآنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگرمی
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سرمی
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
این صفت نیست کسی را بجز از ساغر می
***
316
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به زآن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده ی لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده ی روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
***
317
صبا چو با سر زلف تو کرد همرازی
زبان گشاد نسیم خوشش بغمازی
ببوی زلف تو مرغ دل از قفس بپرید
هوای کوی تو بگزید و گشت پروازی
دل از تو سیر نگردد بجور کز تو کشد
گرش بعنف برانی ورش بلطف بنوازی
دلم شکار تو گشت و هنوز در پی او
کمان و تیر زابرو و غمزه میسازی
بدین صفت که دل از دست عاشقان بردی
ترا رسد که کنی بر بتان سرافرازی
زسر برون نکنم شور لعل شیرینت
گرم بر آتش سوزان چو شمع بگدازی
زخط حکم تو تا حشر برندارم سر
گرم چو خامه بآب سیه در اندازی
چه باک ابن یمین را از آنکه سر برود
چو نیست در سرش الا هوای سربازی
***
318
گر من زبند عشق تو یکروز رستمی
باقی عمر با دل خرم نشستمی
ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا
بازار سحر جادوی بابل شکستمی
مستی غمزه ی تو زبس نغز کآمدم
خواهم بدانهوس که شب و روز مستمی
دستم بزلف تو نرسد ورنه خویش را
دیوانه وار بر تو بزنجیر بستمی
گر سوی پایبوس تو بر تارک سنان
بودی رهی بدیده و سرآمد ستمی
گفتی که نیستت کنم اندر هوای خویش
تا تو بکام دل رسی ایکاش هستمی
چون رنگ می گرفت لب مشکبوی تو
آن به که همچو ابن یمین می پرستمی
***
319
گر نشینم با تو در خلوت بشادی یکدمی
از غبار خود نبیند چشم دل دیگر نمی
حاصل از عالم دمی دانم که گویم با تو راز
اهل دلرا زین دمی خوشتر زملک عالمی
ایدل از دلبر مدار امید شادی بهر آنک
عاشقانرا بهره از معشوق بس باشد غمی
گر خرد داری بگرد بهگزینی پر مگرد
کز پی این دورماند از خلد همچون آدمی
زآتش دل در هوایت این تن خاکی من
سوختی گر چشمه چشمم نمیدادی نمی
برکنار چشم او نگذاشت با ابن یمین
زآنچه بودش جز غم و صبری زهر بیش و کمی
***
320
لعل لبش کزو بچکد آب زندگی
آورد خط بنام من از بهر بندگی
در جستجوی عارض چون آفتاب او
هستم چو ماه گرد جهان در دوندگی
طوطی جان همی زندم بال تا کند
اندر هوای شکر جانان پرندگی
نسبت بقامتش نتوان کرد سرو را
کو سرو را میان چمن آن چمندگی
مرغ رمیده دانه ی خال ار بیندش
از دام زلف او ننماید رمندگی
تا گشت چون کمان قدم از من چو تیر جست
تیر از کمان هر آینه جوید جهندگی
بی او نخواهد ابن یمین یکنفس حیات
کز بهر وصل او بودش میل زندگی
***
321
من ندیدم نشنیدم که بود در چمنی
همچو بالای تو سروی و چو رخ نسترنی
چند از رسته ی دندان چو عقد گهرت
صدفش جوهر فردی شده یعنی دهنی
تا گل عارضت اندر چمن حسن بود
کی خوش آید بدلم یاسمنی یاسمنی
دگر از مادر ایام نزاید پسری
چون تو یاقوت لبی سنگدلی سیمتنی
تا دلم بشکند اندر خم زلفت بطفیل
افکنی هر نفس از وی شکنی بر شکنی
مکن ایدوست بدستان مفکن در پایم
زآنکه سر حلقه عشاق نیابی چو منی
تو شدی یوسف مصری و ولی ابن یمین
گشت یعقوب صفت ساکن بیت الحزنی
***
322
ماهرویا گه آنست که رخ بنمائی
که بجان آمدم از بیکسی و تنهائی
تو پس پرده و خلقی بگمان در سر شور
تا چها خیزد اگر پرده زرخ بگشائی
چشم ترکانه تو برد بیغما دل خلق
چه عجب باشد اگر ترک بود یغمائی
منگر ایدوست در آئینه از آن میترسم
که دل از مردمک دیده ی خود بربائی
مردم دیده ی من چون رخ زیبای تو دید
ننگرد از تو بکس تا نبود هر جائی
چون بنفشه همه گوشم چو سخن میگوئی
همچو نرگس همه چشمم چون برون میائی
دوش زلفین ترا دل بهوس می پیمود
عقل گفتاش چه سودا است که می پیمائی
خال مشکینت سوادیست که در چشم منست
زآنسبب چشم مرا هست ازو بنیائی
چون دل ابن یمین از تو فتادست بدرد
چشم دارم که تواش باز دوا فرمائی
***
323
نگارینا نمی شاید ترا گفتن برخ ماهی
که در حسنت کسی همتا ندید از ماه تا ماهی
زنور روی تو خورشید اگر نه ذره ئی بودی
برین پیروزه اورنگش مسلم کی شدی شاهی
دلم را زآتش اندوه بآب لطف برهاند
زخاک پایت ار گردی کند با باد همراهی
تو قصد جان من داری و من روی تو میخواهم
ترا آئین بدی کردن مرا عادت نکو خواهی
مکن بر من ستم چندین که بر آئینه حسنت
نشاند ناگهان زنگی دلم زآه سحرگاهی
ببازار غم عشقت کسی را میرسد سودا
که سود جان خود داند زیان مالی و جاهی
چه غم ابن یمین را زآن که جان شد در سر کارت
غمش گر هست زآن باشد که از حالش نه آگاهی
***
324
یا رب کراست چون تو نگاری شکر لبی
سروی سمنبری صنمی سیم غبغبی
جانی بلطف و جمله خوبان چو قالبند
هرگز بلطف جان نشود هیچ قالبی
چون هست نور روی تو گو مه دگر متاب
با نور آفتاب چه حاجت بکوکبی
نسبت مکن بماه نو ابروی خویش را
کو هست پیش ابروی تو نعل مرکبی
بس روزها که در غمت آورده ام بشب
بر یاد آنکه با تو بروز آورم شبی
در آرزوی زلف چو شام تو هر سحر
مائیم و آب دیده و آهی و یاربی
دائم در آنهوس که تو آئی بپرسشم
شکرانه جان همیدهم ار گیردم تبی
یکشب خیال تو لب بر لبم نهاد
گفتم که حاصلم زتو جانیست بر لبی
تا در سفر چها کشد ابن یمین چو دید
روز وداع ماه تو در قلب عقربی
***
قطعات
1
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
این سخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا زپس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی زبند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درین معنی زدرج غیر دری یافتم
برفشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
***
2
آن شهنشاهی که از تأثیر جود عام او
هر چه باشد آرزوی دل بچنگ آید مرا
کسوت امید را در دستگاه او زدم
برخم نیل فلک تا خود چه رنگ آید مرا
دی یکی میگفت تو زیعیت هست اندر حساب
گفتمش در سر ازین کبر پلنگ آید مرا
تا مرا هست آگهی از همت عالی شاه
از زر توزیع اگر گنجی است ننگ آید مرا
***
3
از برای دو چیز جوید و بس
مرد عاقل جهان پر فن را
یا از آن سربلند گردد دوست
یا کند پایمال دشمن را
و آنکه میجوید و نمیداند
که غرض چیست کار جستن را
چیده باشد بمسکنت خوشه
داده باشد بباد خرمن را
غیر جان کندن او خیالش چیست
حاصل آن شناس مردن را
***
4
ابن یمین اگر همه عالم بکام تست
باید کزان فرح نفزاید دل ترا
ور ملک کاینات زدستت برون شود
هان تا غمش زجان رباید دل ترا
چون هست و نیست نماند بیک قرار
آن به کزان بیاد نیاید دل ترا
قانع شو و متابعت عقل پیر کن
کز بند غم جز او نگشاید دل ترا
جز صیقل قناعت و استادی خرد
از زنگ حرص کس نزداید دل ترا
***
5
ای نسیم صبحگاهی بر تو جان افشان کنیم
گر کنی آگه زحالم خواجه نصر الله را
آن سرافرازیکه دائم دارد اندر شکر خویش
فیض ابردست او رطب اللسان افواه را
و آنکه با تدبیر رأی او توان گفتن کنون
کز کتان دست تعدی هست کوته ماه را
چون ببوسی خاک درگاهش اگر فرصت بود
عرضه دار احوال این داعی دولتخواه را
گو بسا ابن یمین را آرزو بودست آنک
توتیای دیده سازد خاک آن درگاه را
این زمان چون گشت ممکن یافتن مطلوب خویش
لطف کن بهر رهی بگشا بدرگه راه را
***
6
ای بسا دوستان که بگزیدم
تا بدیشان بمالم اعدا را
راستی را بسعیشان ایام
داد مالش ولی بسی ما را
***
7
بتمثیل ابن یمین نکته ئی
کند عرضه بر شاه فرمانروا
هنرمند مانند بازی بود
که او را بدام آوری از هوا
بتعلیم صیدش مشو رنجه هیچ
که نیک آرد او این صفت را بجا
همان به که آن باز بیگانه را
کنی با خود از راه لطف آشنا
چو وحشت بکلی زطبعش رود
دهد زان پست از هنر بهره ها
و گر عنف بیند چو یابد مجال
کند خویشتن را زدامت رها
بلطفش نگهدار گر بایدت
که باشد چنین شاهبازی ترا
***
8
بیا زابن یمین ایدوست بشنو
مرین شایسته پند رایگان را
یکی و – سی و – پنج است آن کز آنها
نباید بود غافل مؤمنانرا
زده عشری وزآنپس منزلی چند
اگر ممکن بود پیمودن آنرا
نبی را پیروی کردن در اینها
کز اینها پرورش باشد روانرا
بوی مفزای و هم چیزی مکن کم
منت ضامن بهشت جاودانرا
***
9
باهل خطه ی فریومد از طریق رضا
مگر بعین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل ترا
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
زفیض ابر سخای تو رست مهر گیا
توئی چنان که اگر ذره ئی شود موجود
زعزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین باوقار و پابرجا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
زبدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برینحال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
زاتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل زجهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر زبخت شما نیز یابد ابن یمین
فراغتی که تواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمیزند نفسی بی رضای رأی شما
***
10
بر کاتبان خویشتن املاک بد مکن
چون سر زدند از پی تحریر خامه را
املا نگر که بر چه نویسندگان کنی
و ایشان بحضرت که نویسند نامه را
***
11
چشم پدر از هجر تو پوشیده چو گردید
فرزند دل افروز من ای بدر منیرا
پیراهن خود تحفه فرست ای پسر و گوی
القره علی وجه ابی یات بصیرا
***
12
خداوندم مرا در علم منقول
زبان و دیده گویا کرد و بینا
بمعقولات نیزم دسترس هست
اگر چه نیستم چون ابن سینا
ترا گر مال بسیارست شاید
رضینا قسمة الجبار فینا
***
13
خرد چون کند دوستی با کسی
که با دشمنان باشد او را صفا
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا
شبان برّه آن به که دارد نگاه
از آن سگ که با گرگ گشت آشنا
***
14
خسیسی اگر لاف آن میزند
که باشد یکی در نسب اصل ما
نیم منکر این ولی در حسب
میان من و او بود فرقها
اگر چه از آهو بود پشگ و مشک
ولی پشگ چون مشک نارد بها
***
15
خطابی با فلک کردم از تیغ جفا کشتی
شهان عالم آرا و جوانمردان برمک را
زمام حل و عقد خود نهادی در کف قومی
که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را
نهان در گوش جانم گفت فارغ باش و خوش بنشین
که سبلت برکند ایام هر ده روز یکیک را
***
16
دانی چه موجبست که فرزند از پدر
منت نگیرد ار چه فراوان دهد عطا
یعنی درین جهان که محل حوادثست
در محنت وجود تو افکنده ئی مرا
***
17
زهی فرخنده جائی خوش مقامی
که خجلت میدهد خلد برین را
نقوش دلفریب جانفزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
زمنظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آنساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بیقرین را
خرد با روح میگوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی بکف جام مروق
بنزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی بعشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد بدل در
که بگذارد بدل ابن یمین را
***
18
شبی در تواریخ کردم نگاه
شعار بزرگان پیشینه را
درم را بدانگونه افشانده اند
که در پیش مرغان کسی چینه را
ولیکن بزرگان این عصر ما
که صیقل زنند از دل آئینه را
چنانند کز بهر توفیر خویش
زهفته بدزدند آدینه را
هر آنکس که مدح چنینها کند
نهد در بر گاو لوزینه را
***
19
عزلت و انزوا و تنهائی
برهانندت از هزار بلا
رسته از دام هر زبون گیری
زین چنین حالها بود عنقا
گوشه ئی و جریده ئی که در او
جمع باشد لطایف شعرا
هر که دارد بسان ابن یمین
نیست تنها که هست با تنها
***
20
عطا میخواست از من ماهروئی
بگفتم جان زبهر تست ما را
ولی باید زفرمان سر نتابی
که این معنی بود قلب عطا را
***
21
گر خرد یار تست ابن یمین
بر طرب نه بنای کارت را
زانکه چندان تفاوتی نکند
بد و نیک تو کردگارت را
***
22
گنهی میکنم کنون پنهانی
ایزد آنرا نمیکند پیدا
کرم ذوالجلال ازین بیش است
که کند یاد آن بروز جزا
***
23
فراخ دستی زاندازه مگذران چندان
که آفتاب معاشت بدل شود بسها
نه نیز پیرو امساک را زبونی کن
چنانکه دامن همت دهی زدست رها
وسط گزین که گزیدست سید عربی
بدین حدیث که خیر الامور اوسطها
***
24
قطعه ئی نزد من رسید امروز
از سخنهای قدوة الشعرا
مرتضی افضل و یگانه ی دهر
فخر سادات و زبدة النقبا
آن سخن پرور هنر گستر
و آن نکو سیرت خجسته لقا
و آنکه با صد هزار دیده فلک
جز به احول نبیندش همتا
تیر گردون زرشگ خامه او
در کمان اوفتد گه انشا
گلبن فضل را بآب سخن
کس چو طبعش نداد نشو و نما
راستی قطعه ئی زغایت لطف
همچو آبحیات روح افزا
قطعه ئی نی که بود دریائی
موج او جمله لؤلؤ لالا
از لطافت که هست کار گرست
در مزاج عقول چون صهبا
سخنش چون شنید ابن یمین
گفت از اخلاص نه زروی ریا
کاین سخن گر بسنگ خاره رسد
دم احیا زند زمان صدا
باد باقی که بلبل طبعش
کرد گلزار طبع را بنوا
***
25
مرا فلک بمواعید میفریفت ولیک
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده بامید ثم خیر مرا
چو زان غرور بجز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت زاصحاب منصب والا
بحسب حال خود اینک بصورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت میکنم املا
مرا سخن زمفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت زکجا
***
26
مرا پیشه شعرست و در وقتها
اثرها پدید آید از پیشه ها
چو تیغ زبان اندر آرم ز کام
کنم از هژبران تهی بیشه ها
زتیغ زبان من آنکس که او
نیارد بخاطر در اندیشه ها
سرانجام داند که بر پای خود
ز نابخردی میزند تیشه ها
***
27
منم ابن یمین که نتوان کرد
جز بمن انتساب شعر مرا
در میان سخنوران باشد
فضل فضل الخطاب شعر مرا
نتوان کرد نسخ تا به ابد
همچو ام الکتاب شعر مرا
نبود فرق در جهانگیری
ذره آفتاب و شعر مرا
زاهل دل هوش بردن آئینست
بر مثال شراب شعر مرا
از حسد آتش اندر آب افتد
گر نویسی بر آب شعر مرا
عقد گوهر کنند تعبیرش
هر که بیند بخواب شعر مرا
بیت معمور یافتست فلک
در جهان خراب شعر مرا
کس معارض نمیتواند شد
بجواب صواب شعر مرا
زآنکه خود در فضیحت آرد و بس
هر که گوید جواب شعر مرا
***
28
علاء دولت و دین آصف سلیمان فر
زهی جناب تو ارباب فضل را مأوا
زحادثات کسی کالتجا بجاه تو کرد
درآمد از تف دوزخ بسایه طوبی
توئیکه گوهر مدحت بنظم ابن یمین
ز راه مرتبه گشتست زیور دنیا
منم که نام تو در هر هنر که نام برند
کناره کرد بتابید شعرم از شعرا
مرا بپرور و نام نکو بدست آور
که نام نیک زهرچ آوری بود اولی
سخن جدا کند اندر زمانه نیک از بد
نگاه کن که چه خوش گفت صابر این معنی
چه پایه ذکر که از شعر منتشر گشتست
کریم را بمدیح و لئیم را بهجا
ترا خدای بحمدالله آن کرم دادست
که منشی فلکی مدح تو کند انشا
بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو
همی کند کرمت بر سخنوران املا
***
29
منور شد بشمس دولت و دین
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود زحزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سز کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
***
30
مده دل زدست ارغمی هست و خوفی
که آید دو چندانت شادی ویسرا
نه ایزد چنین گفت در وحی منزل
مع العسر یسرا مع الیسر عسرا
***
31
هر که در مال میکند ضنت
سعی در جمعش ار بود تنها
غلطست آنکه میکند نادان
ناپسند آید آن بر دانا
جمع تنها نه ضنتی باشد
گر که تفریق باشدش زقفا
جمع و تفریق هر دو میباید
تا نکو صنعتی شود پیدا
آنچه دانست گفت ابن یمین
کس چه داند که چیست میل شما
***
32
یکی گفت با من که خورشید تافت
ترا سر پر از خواب مستی چرا؟
بدو گفتم ای مهربان یار من
ترا چیست با من در این ماجرا؟
بسی بی من و تو درین مرغزار
غزاله کند چون غزالان چرا
***
33
ای جوانبختی که در خلوتسرای کاینات
رأی پیرت میگشاید پرده از ابکار غیب
در جهان عدلت چو موسی تا ید بیضا نمود
گوسفند از گرگ بیند مهربانی شعیب
تا نشستی چون محمد بر سریر سروری
من بپا استاده ام در بندگی همچون صهیب
در جنابت ظلمت از روز شبابم محو گشت
زین خوشم چون تیره شب روشن شد از انوار شیب
پیش ازین با من عنایت بیش ازین بودی ترا
لیس فیما یدعیه العبد یا مولای ریب
پای در دامن کشیدم مدتی چون خارپشت
وزتفکر سر فروبردم کشف آسا بجیب
موجب حرمان ندیدم در وجود خویشتن
هیچ چیز الا هنر کان هست نزدیک تو عیب
***
34
ای خدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم زتیغ معدلتت
چون شب دیو شد زتیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
زآنچه دارد فلک ورای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور این سرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت زدست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
***
35
ایدل جهان بکام گرت نیست گو مباش
منت خدایرا که جهان هست منقلب
ور دور روزگار نه بر وفق رأی تست
خود را مدار از غم این کار مضطرب
خوش باش اگر چه روز بشب شد بناخوشی
آخر نه شام را سحری هست در عقب
***
36
اگر نیک و گر بد چو خواهد رسید
زایام عمر تو روزی بشب
ببین روز را تا صلاح تو چیست
بغم به که آری بشب یا طرب
***
37
چو دونان درین خاکدان دنی
مباش از برای دو نان مضطرب
یقین دان که روزی دهنده قویست
مدار از طمع طبع را منقلب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
***
38
دو مشفق اند ادیب و طبیب بر سر تو
نگاه دار بعزت دل ادیب و طبیب
زدرد خسته شوی گر بنالد از تو طبیب
بجهل بسته شوی گر برنجد از تو ادیب
***
39
دیدم برین رواق زبرجد کتابتی
بر لوح لاجورد نوشته بزرناب
هر خانه ئیکه داخل این طاق ازرقست
گر صد هزار سال بپاید شود خراب
بیرون ازین رواق بنا کن تو خانه ئی
کو آفت خراب نیابد بهیچ باب
***
40
سائلی حال جهانرا زیکی کرد سؤال
آن شنیدی که چه فرمود حکیمش بجواب
گفت دنیا و نعیمش چو بیابان و سراب
یا خیالیست که صاحبنظرش دید بخواب
خواب را مردم بیدار دل اصلی ننهند
نشوند اهل خرد غره بمتویج سراب
***
41
من ار چند باری بدل گفته ام
که چون هست کار جهان منقلب
جهان جهانرا بشادی گذار
مکن خویشتن را بغم مضطرب
ولیکن دل خسته هم روز غم
بشب چون رساند بلهو و لعب
چو چرخ کهن هر دم از نو غمی
نهد پیش من حیث لا یحتسب
***
42
هر کس که توبه کرد بدور گل از شراب
کی توبه اش قبول کند غافر الذنوب
تائب شدن بدور گل از لطف طبع نیست
ساقی بیار باده علی رغم من یتوب
قطع تعلق از همه لذات کرده ام
الا زجام باده ی صافی و روی خوب
***
43
مرا مهر خسرو چو تابان شود
چه باک ار بود خصم با کین و تاب
چو رخشان کند رخ زشرق آفتاب
زحل خواه گو تاب و خواهی متاب
***
44
هر چند که در خلاف وعده
مشهور جهان شدی چو عرقوب
با اینهمه نزد من عزیزی
چون یوسف مصر نزد یعقوب
***
45
یکچند روز من زسیهکاری فلک
بودی چنانکه فرق نمیکردمش زشب
واکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سرآمد بفضل حق
اکنون زخار میدمد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر زسر گرفت
آنرا سبب نه کس زعجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید زکس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب ناورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری زنثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت زخلق نیست
گر حاجتیت هست زدرگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
***
46
یک دو سیمین تن و یاری دو سه چاریم بهم
خورده هر روز منی پنج شش از باده ناب
هفته ئی مجلس ما طعنه زن هشت بهشت
بود و امروز تهی گشت صراحی زشراب
ای تو در طاق نه ابروی فلک جفت کرم
وقت ما را بمنی ده می گلگون دریاب
***
47
هست همچون نمونه سخنت
زآنچه داری تو در بدن محجوب
کر درونت بد است گفتت بد
ور درون تو خوب گفتت خوب
***
48
اهل هنر را کنون خطبه بنام منست
ملک سخن گستری جمله بکام منست
نقد سخن چون روان بر سر بازار فضل
چون نشود چون بر او سکه بنام منست
روز و شب من یکیست بر ره ظلمت زنور
صبح دوم از ضمیر همدم شام منست
بر سر میدان صبر رفته بجولان منم
توسن نفس حرون سخره و رام منست
مذهب حق دارم و ملت خیر البشر
در بدو نیک جهان عقل امام منست
رغبت باغ کسم نیست و گر هست ارم
روضه اخلاق نیک دار سلام منست
منت رضوان پرا از پی کوثر کشم
جوی من و انگبین جرعه ی جام منست
بر در هر سفله ئی پیش نباشم بپای
صدر هنر پروری چونکه مقام منست
چند چو کرکس توان در پی مردار بود
باز سفید فلک صید حمام منست
چونکه زدونان دهر نیست دو نانم طمع
غره شوالشان ماه صیام منست
طفل نیم چون خورم شیر زپستان آز
مادر طبع مرا وقت فطام منست
گر چه چو یوسف شدم بسته بزندان غم
گرد جهان چون مسیح صیت کلام منست
هر سخن پاک را کاهل خرد پخته اند
اینهمه بگذاشتیم آنهمه خام منست
کیست که گوید زمن پیش بزرگان فضل
کابن یمین کاین سخن گفت بنام منست
کز پی صید هنر دانه دل ریختم
مرغ فضایل از آن بسته دام منست
***
49
ای خسرو زمانه که ارکان ملک و دین
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زراندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند زصولتت
گرزانکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ای سروری که نور در آئینه سپهر
الا زرأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم ازانکه مثل تو گوهرشناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وزبیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
***
50
آرزومندی بدرگاه عبودیت مرا
همچو الطاف خداوندی زغایت در گذشت
چشم آن دارم زلطف حق که بینم روی تو
زانکه حرمان مرادم از نهایت در گذشت
***
51
اکنون که هر کسی بمرادات واصلند
حرمان نگر که بنده بمهجوری اندرست
اینهم یکی زجمله شوریده طالعیست
کاین بنده ضعیف، برنجوری اندرست
***
52
آفت مرد چون زشهوت اوست
خنک آنکس که خامل الذکرست
زانکه در مجلس اکابر عصر
ناقص القول کامل الذکرست
***
53
الهی معاصی ابن یمین
اگر چه زغایت بسی در گذشت
نماند و گر هست در آب و خاک
اگر باد عفوت بدو برگذشت
***
54
از کوی حیات تا در مرگ
جز نیم نفس مسافتی نیست
وین طرفه که اندرین مسافت
گامی ننهی که آفتی نیست
***
55
استاد کارخانه دنیا بهیچ وقت
از بهر کس بنقش بقا جامه ئی نیافت
چون رستم زمانه بدستان گشاد دست
اسفندیار رویتن از وی امان نیافت
افتاد در کشاکش ایام چون کمان
آنکو بتیر فکرت خود موی می شکافت
از بهر در کشیدن آزادگان به بند
گردون زخیط ابیض و اسود کمند تافت
نانی نیافت عاقل ازین چرخ سفله طبع
تا چون تنور سینه بسوز جگر نتافت
دنیا بجای دین مطلب کابلهست آنک
با دشمنان نشست ورخ از دوستان بتافت
بگریز از این جهان زغرورش که پیش از این
عنقا نه بر گزاف سوی انزوا شتافت
***
56
ای پسر در ضبط آنچت هست جهدی مینمای
تا زهرچ آن نیست اندوهی نباید خوردنت
لیکن ار ضبط از راه امساک خواهی کردنش
خون نام و ننک تو زانپس بود در گردنت
بشنو از من تا نمایم در معاشت راه راستث
سنت ابن یمین باید بجای آوردنت
از در افراط و از تفریط بودن محترز
بر طریق اقتصاد آهنگ باید کردنت
***
57
ایدل وفا امید مدار از مدار چرخ
کین هرزه گردد مالک ادوار خویش نیست
گر چون سپهر گرد جهان دورها کنی
یکدل به تیر می نتوان زد که ریش نیست
لطف ملک زسگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهاد گرگ شبانی میش نیست
هر جا که صیت مکرمت آنجا قویترست
آواز طبل و حیله روباه بیش نیست
***
58
ایدل ازین جهان اگرت رای رفتنست
در نه قدم کنون که ترا پای رفتنست
از ما سوی الله ار نشوی منقطع بکل
معلوم کی بود که ترا رای رفتنست
قطع علایق است نخستین بسیج راه
آنرا کزین مقام تمنای رفتنست
دنیا پلی است برگذر رود آخرت
در وی مکن مقام که پل جای رفتنست
هر کو نشد چو ابن یمین از جهان جهان
او را گه رحیل چه پروای رفتنست
***
59
آنکس که جوینی و گلیمیش بدستست
گر زین دو فزون میطلبد آز پرستست
بیشی مطلب زانکه درستست یقینم
کان خامه که این نقش نگارید شکستست
در وجه معاش تو براتی که نوشتند
تغییر نیابد که زدیوان الستست
باید بقضا داد رضا اهل خرد را
کان دست بلندست که مالنده پستست
ایدل سپر حزم کنون سود ندارد
دیریست که از شست قضا تیر بجستست
چون زاغ کمان گوشه نشین باش بدشتی
سیمرغ بدین حیله زهر دام برستست
ماهی که زدریا ننهد روی بساحل
هرگز نشنیدم که در افتاده بشتست
قواده لقب هدهد از آمد و شد خود یافت
عنقا شه مرغان زچه از بهر نشستست
کنجی و کتابی و جوینی و گلیمی
هست ابن یمین را خوش اگر پیش تو زشتست
***
60
آصف ملک عز دولت و دین
داد یزدانت چون سلیمان بخت
پیش پیرانه رای انور تو
نوجوانی است بنده فرمان بخت
مشکلات زمانه حل کردی
زانکه آمد بدستت آسان بخت
دشمنت گر شود چو رستم زال
می نیابد بمکر و دستان بخت
از شقاوت که حاسدت دارد
باشد از صحبتش گریزان بخت
با خرد گفتم ای بهر کاری
با تو پیوسته بسته پیمان بخت
کیست آنکس که او بدست آورد
بی مشقت زلطف یزدان بخت
گفت دستور مشرق و مغرب
عز دولت امیر سلطان بخت
ای وزیریکه کس نیافت چو تو
زاقتضای سپهر گردان بخت
گرچه زابن یمین نپرسیدی
که چسانست آن پریشان بخت
لیک تا دامن ابد بادت
سر برآورده از گریبان بخت
***
63
ایکه در جمع مال می بینم
از همه چیزها فزون هَوَسَت
گر نگردی زمال برخوردار
در زمانی که هست دسترست
پیش من همچو روز معلوم است
که عدو خورد خواهدش زپَسَت
گر درائی زپا مدار طمع
که شود دستگیر هیچ کست
بشنو این سخن زابن یمین
که بود در صلاح کار بست
***
62
ایدل اندر جهان کریم مجوی
کاندرین عهد آن نخواهی یافت
جز کرم کیمیا و عنقا را
ثالثی در جهان نخواهی یافت
چون مسمی ندارد این اسما
پس یقین دان که شان نخواهی یافت
مطلب آنچه در زمانه ازو
غیر نامی نشان نخواهی یافت
با تو ابن یمین بیان کردم
گفت ازین به بیان نخواهی یافت
***
63
ایفلک با من اگر بد کنی ار نیک رواست
نه مرا از تو هراس و نه بتو امیدست
ور دلم محنت دور تو کشد باکی نیست
رسم محنت کشی اهل هنر جاویدست
تیر گردون همه انواع فضایل دارد
لیک در ملک طرب کامروا ناهیدست
هر کمالی که مرا هست تو نقصان بینی
چه کنم عود زجهل تو چو شاخ بیدست
ور سفالی بود اندر نظرت جام جمی
گنه از خفت عقل است نه از جمشیدست
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ی خفاش نه بر خورشیدست
***
64
آنکه از برق سحاب کرم شامل او
تا ابد حاتم طی را دل و جان در تابست
و آنکه خصمش بمثل گر بود از آهن و روی
درگه معرکه لرزنده تر از سیمابست
تیغ چون آب وی و سینه ی پرآتش خصم
دشنه رستم دستان و دل سهرابست
اتفاق همه خلقان جهان هست برآنک
پهلوانی که بدین زور و توان و تابست
حارس و حامی اقلیم هنر شیخ علیست
که به بیداری او چشم فلک در خوابست
بجز این ورد ندارند گروهی که مدام
رویشان از پی طاعت بسوی محرابست
که سرافراز جهان شیخ علی باقی باد
کز نم ابر کفش کشت امل شادابست
***
65
ای شده ظاهر پرست باطنت آباد کن
خرقه پاکت چه سود چون بدنت پاک نیست
مرد ره عشق را گر قدمی همدم است
صاحب سجاده و شانه و مسواک نیست
گر بفلک بر کشی دامن رفعت چو مهر
صبح صفت گر زصدق جیب دلت چاک نیست
روی براه آر چست ترک گرانی بگیر
هر که سبکبار نیست چابک و چالاک نیست
چون بکسی از زرت می نرسد بهره ئی
آنچه تو خوانش زرش ای عجب ار خاک نیست
هر که رسد نزد تو روزی خود میخورد
چون نخورد رزق تو زآمدنش باک نیست
نیک و بد دهر چون میگذرد لاجرم
ابن یمین زین دو حال خرم و غمناک نیست
***
66
ایزدا مستحق عفو توأم
زآنکه من بنده را گناه بسیست
نه تو خود را عفو همیدانی
پس برین قول بیخلاف بایست
عفو کردن پس از گناه بود
بیگنه را بعفو حاجت نیست
***
67
الهی زفرط وثوقی که هست
من پر گنه را بغفاریت
فراوان گناه نهان کرده ام
ولی بنده چون هست زنهاریت
مکن آشکارا بروز جزا
نگهدار با بنده ستاریت
***
68
ایدل اگر زمانه بصد غم نشاندت
بنشین و صبر کن که صبوری دوای اوست
با دور روزگار نشاید ستیزه کرد
و آنکس که کرد این مثل خوش برای اوست
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند
گر جان بباد بر دهد الحق سزای اوست
ورکار عاقلی نرود بر ره صواب
از وی مبین که آن نه زفکر خطای اوست
ور جاهلی بمنصب و جاهی رسد مگوی
کان جاه و منصب از مدد عقل و رای اوست
چون کارها بجهد میسر نمیشود
آن زیبد از کسی که خرد رهنمای اوست
کز کار نیک و بد نشود شاد و نی دژم
داند که هر چه هست بحکم خدای اوست
***
69
ای سروری که در ره مردی و مردمی
رستم ترا مقابل و حاتم نظیر نیست
گر زخم تیغ دست ترا خستگی رساند
بشنو که هیچ عذر جز این دلپذیر نیست
دست گهرفشان تو ابرست و تیغ برق
هر جا که ابر خاست زبرقی گریز نیست
***
70
ایدل هوشیار اگر چه سپهر
با تو در شیوه مواسا نیست
مخور انده که با همه تنها
هستش اینحال با تو تنها نیست
کیست باری سپهر هرزه روی
کایستادن دمیش یارا نیست
بی ثباتیست بیسر و پائی
در جهان با کسش مدارا نیست
سر فرو ناوری بوعده ی او
می نبینی که پای برجا نیست
گر تو خواهی که برخوری از عمر
خلق را خود جز این تمنا نیست
نقد امروز را مده از دست
دی برفت و امید فردا نیست
***
71
ای صاحبی که همت بی منتهای تو
آئین جود می ندهد یکزمان زدست
بگشاد کار خلق جهان کلک لاغرت
زآندم که بر مصالح خلقان میان ببست
رأی منیرت آب رخ آفتاب ریخت
دست و دل تو رونق دریا و کان شکست
معلوم تست زآنکه زدستان بهمنی
بیچاره چاکر تو چو دستان بجان بجست
باران چو تیر گشت روان از گشاد ابر
زآندم که مهر تیغ زن اندر کمان نشست
هر کس که داشت مهر تواش پشت گرمئی
از باد سرد حادثه ها جاودان برست
تابنده را زرحمت باران دهی خلاص
بارانی لطیف بدو بخش از آنکه هست
***
72
ای روزگار از تو بوجه معاش خویش
قانع شدیم ترک بگیر این مضایقت
یا رب چه موجبست که با عاقلی اگر
نانی طلب کند نکند کس موافقت
… خری گر از پی آب خضر شود
با او کند دو اسبه سعادت مرافقت
آری میان فکرت ما و قضای حق
نادر شود گشاده طریق مصادقت
ابن یمین زسفله مجوی آب زندگی
گر جان زتشنکی کند از تن مفارقت
***
74
ای صبا گر پیش مولانا رسی
گو فرامش کردن از ما شرط نیست
گر بمخدومان تولا واجبست
جستن از یاران تبرا شرط نیست
ورچه دریای عمل پر گوهرست
غوطه تا این حد همانا شرط نیست
در طریق مردمی ان الکرام
در ضمیر آوردن الا شرط نیست
خود درین مذهب توبه دانی مگر
یاد کردن دوستانرا شرط نیست
***
74
احرام بستم از پی عالیجناب شاه
کز کائنات قبله بگزیده منست
گفتم که خاک درگه او درکشم بچشم
کان توتیای روشنی دیده منست
نوشم شراب تربیت از جام لطف او
کان اصل شادی دل غمدیده منست
دربان مرا زمقصد امید باز داشت
این نیز هم زطالع شوریده ی منست
***
75
آشنائی خلق درد سرست
معتکف باش تا ندانندت
گرد هر در مگرد بهر طمع
ورنه چون سگ زدر برانندت
گر شوی گوشه گیر چون ابرو
بر سر دیده ها نشانندت
این همه جد و جهد حاجت نیست
آنچه روزی است میرسانندت
***
76
ایدل بجستجوی هنر در جهان بگرد
باشد که آوریش بهر حیلتی بدست
مرد آن بود که درگه و بیگه نشان علم
جوید بهر دیار زهر هوشیار و مست
گر علم یافت سرور اقران خویش گشت
ور مرد عذر او بر اصحاب روشنست
***
77
اکسیر اعظم است در این روزگار کو
حلقه بگوش دنیی ناپایدار نیست
یکدل در اینزمان نیابی که روز و شب
بر مرکب هوای طبیعت سوار نیست
با هر که ساعتی بنشینی هوای او
جز در فضایل زر کامل عیار نیست
میرو وزیر و مفتی و شیخ و مرید را
مانند باد هرزه رو و خاکسار نیست
آنکس فراز مسند شاهی نهد قدم
کاو را بتخت و افسر و زر افتخار نیست
فردا کسی شراب سعادت خورد مدام
کامروز از شراب هوا در خمار نیست
***
78
ایدل از احوال عالم باش دائم باخبر
طمطراق خواجگی روزی سه چاری بیش نیست
گه گهی گر سوی دنیا التفاتی میکنند
اهل دل آن از برای اعتباری بیش نیست
نقد عمر آنکس که در تحصیل فانی صرف کرد
بر سر بازار باقی هرزه کاری بیش نیست
بگذر از دوزخ نظر بر جنة المأوی مدار
زآنکه حاصل زین دو منزل انتظاری بیش نیست
عمر باقی جوی یعنی نام نیک ابن یمین
کاین دو روزه عمر فانی مستعاری بیش نیست
گر نداری گوهر و زر زآن دژم باشی چرا
این یکی آب روان و آن خاکساری بیش نیست
شهره ی عالم شدی در خوش کلامی اینت بس
غایت قصوای همت اشتهاری بیش نیست
***
79
ای خرده شناسان که بانواع فضایل
ارباب شرف را چو شما راهبری نیست
حیف است که با این هنر و فضل شما را
از حال دل مردم دانا خبری نیست
سرمایه سودش چه کنی محنت و رنج است
گنجی که از او دولت صاحبنظری نیست
با وی سخن خوش بتوان گفت که او را
گر در کف احسان شما سیم و زری نیست
محرومی ما هم زگدا همتی ماست
ما را لگد از بخت خودست از دگری نیست
***
80
از مال مهتری نبود کسب فضل کن
کانکس که فاضلست بگیتی مسودست
گر جهل با غناست همه عاران کس است
با فقر ساختیم که فخر محمدست
باز آمدم از آنچه هوا بود رهنماش
عقلم نمود راه که این عود احمدست
چون با قضا مرام موافق نهاده اند
زندان مرا مقابل صرح ممرد است
***
81
اگر در حوادث که پیش آیدت
بدرگاه ایزد پناهد دلت
ور از امر و نهیی که فرمود حق
نه افزاید ایچ و نه کاهد دلت
چنان خاص درگاه یزدان شوی
که یابی ازو هر چه خواهد دلت
***
82
بگاه فقر توانگر نما – زهمت باش
که گر چه هیچ نداری بزرگ دارندت
نه آنکه با همه هستی شوی خسیس مزاج
شوی اگر تو چو قارون گدا شمارندت
***
83
بزرگان عراقی را بگوئید
که چاکر بسکه اینجا بینوازیست
از اینجا رجعتش سوی خراسان
درین ده روزه باشد غاینش بیست
گر اصحاب خراسانش بپرسند
که در ملک عراق اهل کرم کیست
چو اینجا از کرم نشنید بوئی
جواب آن چه گوید مصلحت چیست؟
***
84
بنام ایزد زهی خرم سرائی
که چون فردوس اعلی دلگشایست
هواش از اعتدال طبع دائم
چو انفاس مسیحا جان فزایست
غبار آستانش از خوش نسیمی
بسان ناف آهو مشک زایست
درو گر سوز باشد مشک و عودست
و گر نالد کسی آن چنگ و نایست
زنور جام چون ماه تمامست
که چون مهر از جهان ظلمت زدایست
بر اسرار فلک واقف توان شد
که همچون جام جم گیتی نمایست
چو بخشد سایه سقفش سعادت
چه جای سایه فر همایست
لطیف آمد عمارتهاش یکسر
بلی معمار او لطف خدایست
فلک حیران شود زین بیت معمور
چو بیند کش زمین آرام جایست
سرای است این ندانم یا بهشتست
بهشتست این ندام یا سرایست
زخلق خوش نسیم صاحب او
هوا دروی همیشه عطر سایست
صفا در وی چو رای صاحبش باد
که الحق باصفا و نیک رایست
***
85
بروز نکبت اگر برج قلعه فلکت
چو شاه کوکبه چرخ منزل و مأواست
یقین بدان و برو ظن مبر بهیچ طریق
که برج و باروی او همچو دامن صحراست
ولی چو لشکر دولت رخ آورد بمصاف
سواد دامن صحرا چو قلعه میناست
بدان قدر که تو جدی نمائی و جهدی
گمان مبر که دگرگون شود هر آنچه قضاست
تو کار خویش بفضل خدای کن تفویض
بروز دولت و نکبت که کار کار خداست
***
86
پادشاهی نزد اهل معرفت آزادگیست
هر که بند آرزو بگشاد از دل پادشاست
گرد و خاک آستان کلبه آزادگی
گر خرد دارد کسی چشم خرد را توتیاست
ره بمعنی بر که در صورت بهم ماند دونی
از یکی خیزد شکر و ان یک زبهر بوریاست
گر صفا خواهی ره وحدت سپر زیرا که آب
زامتزاج خاک باشد که گهی گر بی صفاست
میرسد خواری زآمیزش بمرغ خانگی
عزتی گر هست عنقا را زبهر انزواست
کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای ابن یمین
تا بدانی کانچه میکاریش در نشو و نماست
جستن گو گرد احمر عمر ضایع کردنست
روی بر خاک سیه آور که یکسر کیمیاست
***
87
بهر روزی بهر دری چه روی
ای زضعف دل اعتقاد تو سست
چه بری آبروی چون نانی
نخورد کس از آنچه روزی تست
گر نیوشی و گرنه من گفتم
گفتنی ها تمام راست و درست
***
88
با فلک دوش بخلوت گله ئی میکردم
که مرا از کرم تو سبب حرمان چیست
این همه جور تو با مردم فاضل زچه خاست
وینهمه فضل تو با جاهل و با نادان چیست
فلکم گفت که ای خسرو اقلیم هنر
هست معهود چو این مشغله و افغان چیست
در زوایای فلک چشم بصیرت بگشای
با همه فضل برون آر که بی نقصان چیست
گر کنی دعوی همت بجهان ابن یمین
همچو دونان سخن جامه و ذکر نان چیست
***
89
بردم بنزد خواجه شکایت زرنج فقر
گفتم دوای این بکف همت شماست
بر حال من چو یافت وقوف تمام گفت
زین رنج غم مخور که دوایش بدست ماست
از من گرفت باز طعام و شراب و گفت
اول علاج مردم بیمار احتماست
***
90
بزرگوار امیری که زبده ی کرم است
در انتساب حسینی و سیرتش حسن است
سر اکابر سادات مشرق و مغرب
عماد دولت و ملت علی بن حسن است
ملک صفات بزرگی که نطق فایح او
شکست رونق بازار نافه ختن است
زنور مشعله رای انورش برقی
فروغ شمع زراندود نیلگون لگن است
بزیر سایه عالی نهان همت او
درخت سدره و طوبی چو سبزه ی دمن است
جریده ئی برهی داد و عقل گفت اینست
سفینه ئی که در او بحر لؤلؤ عدن است
مثال داد که اثبات کن بر او ابیات
که طبع راست به بیت لطیف مفتتن است
زامتثال ندیدم گزیر بیتی چند
اگر چه سخت رکیک و عظیم دلشکن است
نوشت خادم و گفتش خرد که لایق نیست
ولی اشارت مخدوم عذرخواه من است
***
91
بخور بنوش بپاش و بدان که حاصل عمر
خرد نداشت کسی کو بدیگری بگذاشت
منه ذخیره که بسیار کس زغایت حرص
نهاد گنج بصد رنج و دیگری برداشت
***
92
بگفتار اگر درفشاند کسی
خموشی به بسیار از آن بهترست
خردمند خامش بود چون صدف
اگر خود درونش پر از گوهرست
***
93
براه راست توانی رسید در مقصود
تو راست باش که هر دولتی که هست تراست
تو چوب راست بر آتش دریغ میداری
کجا بآتش دوزخ برند مردم راست
***
94
تا توانی التماس از کس مکن
خاصه از ناکس که آن عین خطاست
گر دهد، مانی به زیر منتش
ورندادت آبرویت را بکاست
گر کشد نفست بلاها صبر کن
زانکه عز صبر به از ذل خواست
***
95
ترک و تجریدست زاد اندر طریق راه حق
هر که دارد توشه ئی او را امید مخرجست
نردبان سازی زهمت روح را گاه عروج
در طریق حق براق رهنوردت مسرجست
هر که جان داد تو آزادیش را هرگز مجوی
تا در آنصورت که او دارد چه معنی مدرجست
شر اندک خوار مشمر زانکه اصل فتنه ها
کاندر ایران بود و در توران زخون ایرجست
هر چه میبینی که هست آن بود و خواهد بود نیز
در صدف دری که پروردند یکسر مخرجست
دی گذشت و کس نمیداند که فردا چون بود
روز امروزست و صبح صادق از وی ابلجست
آنکه وجه نسیه هر کو سازد از نقد روان
هست سودائی چه میگوئی بغایت اهوجست
راستی خواهی مرو جز بر صراط مستقیم
بر یمین و بر یسارا رفت خواهی معوجست
بی نیازی بایدت با فقر خو کن بهر آنک
التفات خاطر آن کو بیش دارد احوجست
کار دنیا سربسر باطل شناسد از خرد
هر که چون ابن یمین او را ره حق منهجست
***
96
تو زمن برتری اگر جستی
گفت آنکو زحالت آگاهست
گرچه فخرست ظن مبر که بدین
دست عارت زعرض کوتاهست
نه که تبت یدا ابی لهب است
جاش بالای قل هو اللهست
***
97
تعیین دال و زذال که در مفردی فتد
زالفاظ فارسی بشنو زانکه مبهمست
حرف صحیح ساکن اگر پیش ازو بود
دالست ورنه هرچه جز این ذال معجمست
***
98
جهان لطف و کرم تاج ملک خواجه علی
توئی که کس زتو شد هر که در زمانه کس است
طبیعتی است در احیای مکرمت ترا
که هست خاصیتش آنکه عیسوی نفس است
بجز خیال کسی شبروی نیارد کرد
در آن دیار که سرپاس پاس تو عسس است
بهر مهم که نهد رای تو قدم در پیش
هزار منزل ازو آفتاب بازپس است
سخن سرای که وردش ثنای تو نبود
میان اهل سخن هرزه لای چون جرس است
مرا تو آنچه بتشریف داده ئی همه عمر
زبهر فخر بر ابنای روزگار بس است
ولیک طوطی طبعم که طوطی ملکوت
بجنب او چو بنزد همای خرمگس است
از آنکه بال وپری نیستش مناسب حال
فتاده اکثر اوقات در بن قفس است
ببخش بال و پری از مثال ترخانیش
که در هوای تو پرواز کردنش هوس است
کنون که دسترست هست دستگیرش باش
مده زدست مر اینوقت را که دسترس است
***
99
جهان از بهر یکتن نیست تنها
یقین میدان درین معنی شکی نیست
مپنداری که هر جا هست تاجی
زبهر آن مهیا تارکی نیست
سلامت با قناعت توأمانند
چو آز اندر زمانه مهلکی نیست
اگر صد اسب داری در طویله
ترا مرکب از آنها جز یکی نیست
اگر رنجه نباشی بهر بیشی
توان گفتن که چون تو زیرکی نیست
کفافی از قضات ار میدهد دست
تمام است اینقدر وین اندکی نیست
***
100
جمعی اقاربم طمع خام بسته اند
در ملک ریزه ئی که بدانم تعیش است
زینگونه ناپسند کجا مرتکب شود
هرگز کسی که با خرد و رای و باهش است
اندوهناک و خشمگن است از طمع مدام
هر یک ازین گروه که گویا وخامش است
من قانعم هر آنچه مرا میدهد خدای
کارم از آن مدام نشاط است و رامش است
قانع همیشه خرم و طامع دژم بود
بار طمع مکش که گران سنگ و خرکش است
***
101
جمعی که رباعی زغزل باز ندانند
گفتار چنانهاست که شایسته و زیباست
اینست هنرشان که بیان کردم و آنگاه
اسباب معاش همه از شعر مهیاست
و انکو بهنر همچو صدف زیور دل بست
خاموش چو ماهی زچنان شاعر گویاست
از ملک فصاحت بکناری شدن اولیست
اکنون زمیان فرق بیکبار چو برخاست
نزدیک بزرگان جهان گر هنری نیست
آری چه توان کرد جهان صورت دریاست
گوهر که نفیس است زخاشاک بزیرست
خاشاک خسیس از گهرش مرتبه بالاست
اوصاف بزرگان بسخن راست نیاید
از تربیت اهل سخن آن همه والاست
***
102
چنان سزد که زکار جهان نفور بود
کسیکه پیرو گفتار مردم داناست
زبیوفائی گیتی اگر نئی آگاه
بقصر خواجه نگه کن که اندرو پیداست
درین سرا و درین صفه و درین مسند
بسی امیر نشست و وزیر ازو برخاست
توهم روی و نمانی درین سرا جاوید
گرت خوش آید و ورنه منت بگفتم راست
چو اختیار نداری بسان ابن یمین
نکوتر از همه کارت رضای دل بقضاست
***
103
چیزیکه رفت رفت مکن یاد ازو دگر
زیرا که تازه کردن غم کار عقل نیست
تا نقد روزگار تو را کم زیان شود
بگذر از آن متاع که دربار عقل نیست
خار عقال عقل بیفکن زبار دل
غم یار آن کسی است که او یار عقل نیست
مانند بلبلان همه بی برگ و بینواست
هر دل که خستگی وی از بار عقل نیست
خوش روزگار ابن یمین کش خدای داد
آزادگی از آن که گرفتار عقل نیست
***
104
چرخ دولابست دور آسمان
زانکه هر کس را که اندروی گریخت
برکشیده کوزه دولاب وار
سرنگونش کرد و آب وی بریخت
***
105
چون سفیهی زبان دراز کند
که فلانکس بفسق ممتازست
فسق او زین بیان یقین نشود
و این باقرار خویش غمازست
***
106
چشم مهر از فلک سفله چه داری چو ازو
جز جفا و ستم و حیله عیانست که نیست
از جفاکاری و بدمهری و بدکرداری
چرخ بد عهد دنی را چه نشانست که نیست
نیک مردان جهانرا بقضایای امور
از جفای فلک دون چه زیانست که نیست
فلک از بیهنری دشمن اهل هنر است
مهر اهل هنرش در دل از آنست که نیست
اهل دانش همه در رنج و عذابند زدهر
و آنکس از دائره بیهنرانست که نیست
***
107
چیست آن برگی که شاخ دانش از وی بی برست
مهره ی عقل از وجودش دائم اندر ششدرست
کیمیا خوانندش آنها کز خرد بیگانه اند
راست میگویند زآنکه چهره هاشان چون زرست
قاصد خون دل است و ناقض نور بصر
سبزه ی باغ حماقت مایه درد سرست
قصد جان خود مکن و زبنگ سرسبزی مجوی
آخرای کودن نه قحط باده جانپرورست
در نصیحت داد معنی میدهم لیکن خرد
چون خیال بنگ بنگی را جهان دیگرست
***
108
حالت مال و علم اگر خواهی
تا بدانی که هر یکی چونست
مال دارد چو بدر روی به کاست
علم چون ماه نو در افزونست
رفع را بین که حق ادریس است
کسر را بین ک مال قارونست
طلب مال بهر علم بود
هر که را طلعت همایونست
***
109
خدائی که بنیاد هستیت را
بروز ازل اندر افکند خشت
گل پیکرت را چهل بامداد
بدست خود از راه حکمت سرشت
قلم را بفرمود تا بر سرت
همه بودنیها یکایک نوشت
نزیبد که گوید ترا روز حشر
که این کار خوبست و آن کار زشت
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آنکس که بیخ شتر خار کشت
چو از خط فرمانش بیرون نه اند
چه اصحاب مسجد چه اهل کنشت
خرد را شگفت آید از عدل او
که اینرا دهد دوزخ آنرا بهشت
***
110
در جهان هر چه میکنند عوام
نزد خاصان رسوم و عاداتست
انقطاع از رسوم این حضرات
اتصال همه سعاداتست
راه تقلید محض را بستن
افتتاح در مراداتست
***
111
دانی بزرگمهر حکیم جهان چه گفت
بشنو که بشنود سخنش هر که عاقلست
گر مرگ در پی است املت ابلهی بود
ورحق بود قضا و قدر سعی باطلست
ورمکر سیرتیست که در نفس آدمی است
کآنرا شناختن بیقین کار مشکلست
پس بودن این از همه کس نفس خویشرا
کشتن بدست خویش چو زهر هلاهل است
***
112
دی شنیدم که ابلهی میگفت
پدر من وزیر خان بودست
با وجودیکه نیست معلومم
خود گرفتم که آنچنان بودست
هیچکس دیده ئی که گه خورده است
کاین بعهد قدیم نان بودست
***
113
دی مرا گفت محترم یاری
که دلم هیچ راز ازو ننهفت
که بگلزار طبع وقادت
در بهار سخن چه غنچه شکفت
نوک الماس فکر ثاقب تو
گوهر نظم در مدیح که سفت
گفتم اکنون بمدح و هجو کسی
نشود فکر با ضمیرم جفت
زآنکه مرد دروغ نیست رهی
وندرین عهد راست نتوان گفت
***
114
دیدم آنکس را که باز همتش
گاه صید باز سیمین طبل ساخت
کمترین بندگان درگهش
در تماشاگه او اصطبل ساخت
***
115
در جهان هیچ به از عزلت و تنهائی نیست
وین سعادت زدر مردم هر جائی نیست
این چنین دولت فرخنده کسی یابد و بس
که وی امروز در اندیشه فردائی نیست
گوشه خلوت و دروی سخن اهل هنر
گر بود در نظر اندیشه تنهائی نیست
گنج عزلت که فراغی و رفاغی است در او
بخوشی کمتر ازین منظر مینائی نیست
گر بدست آید از نیکو نه مباد ابن یمین
بفروشد بجهانیش که سودائی نیست
***
116
در بهشت است هر که در وطنش
نعمتی هست و جیق و واقی نیست
کنج عزلت گوید و در عالم
در پی طارم و رواقی نیست
هر دم از ناگوار ناجنسیش
همنشینی و هم وثاقی نیست
هر که جفت چنین مراد بود
همچو او در زمانه طاقی نیست
خوش کسی کین سعادتش باشد
هست شاهی و طمطراقی نیست
***
117
دی گفت دوستی که مرا موی روسفید
بس زود گشت گرچه که آنهم تباه نیست
لیکن هنوز موسم آن نیستت برو
مو را خضاب کن که بشرع این گناه نیست
دادم جواب و گفتمش ای آنکه در جهان
از دوستان یکی چو توام نیکخواه نیست
دانی سر خضاب چرا نیستم از آنک
باز سفید کم زکلاغ سیاه نیست
هر چند شام موسم آرام و راحتست
میدان یقین که خوبتر از صبحگاه نیست
***
118
در زبان فارسی فرقی میان دال و ذال
یاد گیر از من که این نزد افاضل مبهم است
پیش ازو در لفظ مفرد گر صحیحی ساکن است
دال خوان آنرا و باقی را که ذال معجم است
***
119
رزق مقسوم و وقت معلومست
ساعتی بیش و لحظه ئی پس نیست
هر یکی را مقررست که چیست
چه توان کرد اگر ترا بس نیست
وانکه جفت مراد خود باشد
زیر طاق سپهر اطلس نیست
گر قناعت کنی بخانه تنگ
کمتر از طارم مقرنس نیست
لذتی کز شراب خرسندیست
در شفاخانه مسدس نیست
بقدم کوش تا بکام رسی
مرد وامانده کاروان رس نیست
هم زخود جوی هر چه میجوئی
که بغیر از تو در جهان کس نیست
***
120
رسد ایدل بتو روزی تو بیسعی ولیک
از گدا طبعی خویشت هوس خواستن است
چه نشینی بهوس مار صفت بر سر گنج
از سر جمله سرانجام چو برخاستن است
رو قناعت کن و در تربیت حرص مکوش
که مغیلان نه چو سرو از پی پیراستن است
رنج بر جان چه نهی بهر جهان آرائی
این خود آراسته بیزحمت آراستن است
در جهان پوشش و خوردست کزان نیست گزیر
زین فزون خواستنت عمر بغم کاستن است
***
121
روز بازار فضل کاسد شد
وین زجور سپهر طیاش است
از جفای سپهر در قفس است
هر که طوطی صفت شکرپاش است
کار اهل صلاح یافت فساد
روزگار رنود و اوباش است
***
122
رسید نامه نامی ببنده ابن یمین
بتازگی جگر مرده زو حیاتی یافت
دلم که بود گرفتار غم اشاراتش
چو کشف گشت حقایق بر او نجاتی یافت
***
123
زیاری در خماری باده جستم
گمانم بود کاو را بنگ نیکست
میم کم داد لیکن بد نباشد
زچشم کور اشک لنگ نیکست
***
124
زآنها که خبث باطن ایشانت ظاهرست
ابن یمین مرنج که بدشان سرشت و خوست
گر طعنه ئی زنند بر اشعار عذب تو
این فرقه عوام که بعضی نه خاص اوست
درهم مشو که بی هنر از غایت حسد
بر اهل فضل در همه ابواب عیبجوست
خواهند تا چو طوطی طبعت شکرفشان
گردند لیک مغز شناسد خرد زپوست
هر چند هست تازه و تر سبزه ی دمن
هرگز کجا چو سرو سهی بر کنار جوست
گو یکتن از تمامت حساد بدگهر
کاو را زصد سخن که بگوید یکی نکوست
خاقانی فصیح درین یکدو بیت نغز
گفتست بشنوید که او بس لطیف گوست
خاقانی آنکسان که طریق تو میروند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست
گیرم که مارچوبه کند تن بشکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهر بهر دوست
***
125
زدم از کتم عدم خیمه بصحرای وجود
وزجمادی به نباتی سفری کردم و رفت
بعد ازینم کشش طبع بحیوانی بود
چون رسیدم بوی از وی گذری کردم و رفت
با ملایک پس از آن صومعه قدسی را
گرد برگشتم و نیکو نظری کردم و رفت
بعد از آن در صدف سینه ایشان بصفا
فطرت هستی خود را گهری کردم و رفت
بعد از آه ره سوی او بردم و چون ابن یمین
در امان گشتم و ترک دگری کردم و رفت
***
126
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادقست
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشترست
خوبتر بر چهره ی قدرت نماید خال زهد
کسوت عفت بقد کامکاری خوشترست
بوی دانش در مشام جان اهل معرفت
نزد عاقل از نسیم مشک تاری خوشترست
خوی نیک اردادت ایزد هیچ دیگر گو مباش
خوی نیک ار عاقلی از هر چه داری خوشترست
سر سبک چون باد و عالمسوز چون آتش مباش
همچو آب و خاک لطف و بردباری خوشترست
سازشی کز وی نباشد هیچ خوشتر در جهان
گر خرد نپسنددش ناسازگاری خوشترست
از غنا و عزتی حاصل زآزار دلی
راستی ابن یمین را فقر و خواری خوشترست
***
127
سر اکابر عالم علاء دولت و دین
توئیکه رأی تو بر آفتاب طعنه زن است
زعکس مشعله رأی عالم آرایت
هزار تاب درین شمع نیلگون لگن است
حکایتیست مرا بر تو عرضه خواهم داشت
چگونه عرضه ندارم چه جای تن زدن است
جهانیان همه را اعتقاد بود چنان
که خواجه منبع رایست و مجمع فطن است
چو بر سرایر احوالشان وقوف افتاد
که نزد او شبه برتر زلؤلؤ عدن است
ازین سبب همه را اعتقاد باطل شد
شود هر آینه باطل چو اندرین سخن است
گمان برند که جنسیت است علت ضم
از آنکه جنس طلبکار جنس خویشتن است
بزرگوار وزیرا چه لطف طبع است این
که سرو پیش تو کمتر زسبزه ی دمن است
ولی زروی حقیقت تو نیز معذوری
شکایت از تو ندارم گناه بخت من است
***
128
سود دنیا و دین اگر خواهی
مایه هر دوشان نکوکاریست
راحت بندگان حق جستن
عین تقوی و زهد و دینداریست
گر در خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاریست
***
129
شاعرانی که پیش ازین بودند
گر زمنشان بجاه برتری است
این نه تنها زشعردان که مرا
با یکایک درین برابری است
این زمان نیز شاعران هستند
که تو گوئی که هر یک انوری است
لیک پیوسته با هنرمندان
رسم گردون دون ستمگری است
من گرفتم عطاردم به هنر
کو هنر را کسی که مشتری است
تا بنزدیک اهل عصر کنون
مرد بلجی فروش جوهری است
زین پس ابن یمین تو از گل و مل
گر مسیحی طلب کنی خری است
پی کن اسب فصاحت از پی آنک
رسم ابناء دهر خرخری است
بیتکی حسب حال من بشنو
که ترا زان عظیم یاوری است
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه صد چو عنصری است
***
130
شنیدم صفات تو عاشق شدم
ندیده بدیده رخ فرخت
بیاد تو برخاست صبر از دلم
چها خیزد آیا چو بیند رخت
***
131
شهریارا کامکارا یک سخن زابن یمین
بشنو و پاسخ بگو ای جان فدای پاسخت
قبله ی جان از جهان زآن کرد درگاه ترا
تا همی بیند بفال سعد روی فرخت
نیکخواه تست و خواهد بود چون داری روا
کو بود بیموجبی چون چشم بد دور از رخت
***
132
شکر ایرد اگر نماند زرم
بحر طبعم هنوز پرگهرست
نزد جوهر شناس بینا دل
عقد در چون بود چه جای زرست
ماه را در منازل علوی
فکر من پیشوا و راهبرست
زآتش خاطر اثیر وشم
شعله ی آفتاب یک شررست
ذهن صافیم لوح محفوظ است
کز رموز فلک بر او صورست
نکته های لطیف من چون می
در مزاج عقول کار گرست
طوطی طبع عقل اول را
سخن خوشگوار من شکرست
چه سخن گویم از هنر با کس
سخن من معرف هنرست
سخن اینست گو بگوی جواب
هر کرا اندرین سخن نظرست
کج نشین راست گو بده انصاف
با جزالت نگر چگونه ترست
با چنین حالها که من دارم
بهتر از جمله حالتی دگرست
که اگر تاج منتی با آن
بر سر من نهند درد سرست
فارغم از جهان و هر چه دروست
چون سرانجام جمله بر گذرست
لیکن این روزگار سفله نواز
نیک بد مهر و سخت کینه ورست
ناوکی کز کمان چرخ جهد
سینه ی من به پیش آن سپرست
میکشم جور چرخ حادثه زای
وز همه حادثاتم این بترست
کافتاب جهان غیاث الدین
از من دلشکسته بیخبرست
آن هنر پروری که ابن یمین
در ره او کمینه خاک درست
***
133
صاحبا همت تو یکچندی
بمواعید شادمانم داشت
و آرزوی محال چون سایه
بر پی مهری تو دوانم داشت
وعده را چون ندیدم انجازی
راستی را خرد برانم داشت
که بگویم که من بدولت تو
چون تو صدها چنین توانم داشت
***
134
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو برنگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت زچاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
***
135
صاحبا گرچه از ضعیفی تن
می نیارم ببندگیت شتافت
لیک طبع چو آب و آتش من
میتواند بفکر موی شکافت
رشته در بازوی هنرمندان
ذهن وقاد من تواند تافت
لایق کسوت مدایح تو
دیبه ی خسروی توانم بافت
تربیت کن مرا که چرخ کهن
کم چو من نوسخن تواند یافت
***
136
صاحب اعظم کریم الدین سرگردنکشان
ایکه در مردی و رادی چون تو سرداری نخاست
رأی پیرت گرچه باشد یاور اندر کارها
لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست
فتنه را در خواب مستی سر فروشد تا بدید
در جهان چون حزم هشیار تو بیداری نخاست
هر چه کرد از بهر نظم ملک و ملت رأی تو
در ضمیر آسمان بر کارش انکاری نخاست
فتنه تا در پیش عدلت سر صراحی وش نهاد
در جهان غیر از پیاله هیچ خونخواری نخاست
آزرا در خشگسال مکرمت یکدم که دید
کش زا بر دست گوهر بارت ادراری نخاست
صاحبا گوهر فروشی میکنم از من بخر
کاین چنین جنس نفیس از هیچ بازاری نخاست
پیش ازین گر شاعران بودند چون ابن یمین
شاعری قادرتر از وی اینزمان باری نخاست
با نوا دارش که در گلزار مدحت بلبلی است
بلبلی چون او به دورانها زگلزاری نخاست
***
137
صحت و امن هست و وجه معاش
گر نباشی شکور کفرانست
شکر انعام منعم ار نکنی
آن نه کفران که عین کفر آنست
هست کفران فزون زکفر از آن
که مثنی کفر کفرانست
***
138
عالیجناب حضرت دستور شه نشان
کزوی بجاه گنبد گردون فروتر است
ایوان او کجاست ندانم که بر ثری
کز آستانش گنبد گردان فروتر است
در نزهت از مکانت آن بزم دلگشای
صد پا به پیش روضه ی رضوان فروتر است
در وی که هیچ دیده ندیدست ناپسند
آخر چرا فرشته زشیطان فروتر است
فرعون برترست زموسی بمرتبت
هارون بقدر و جاه زهامان فروتر است
مپسند صاحبا که در آنمجلس رفیع
دانا کسی بود که زنادان فروتر است
***
139
عماد دولت و دین ای وزیر زاده ی ملک
چه جای زاده که این کار پیشه و فن تست
دلیل صحت نفس و طهارت نسبت
غرارت شرف نفس و خلق احسن تست
عطارد ارچه که باشد به زیرکی مشهور
ولی چو با تو کنندش قیاس کودن تست
اگر چه سوسن آزاد ده زبان باشد
ولی چو بنده بوقت ثنات الکن تست
بدان که تا کمر بندگیت می بندد
سعادت دو جهانی مقیم مسکن تست
کمینه بنده دیرینه ابن یمین
که در فنون هر خوشه چین خرمن تست
بر اینجریده گر اثبات کرد بیتی چند
چو حکم تست بدو نیک آن بگردن تست
***
140
فرزند خواجه در هنر از خواجه کمترست
گرچه بشکل و صورت و هیئت بسان اوست
منگر بدانکه این پدرست آن پسر ولیک
بس مغز کز بدی نرسد در بهای پوست
خاقانی بلند سخن خود مثال این
گفتست نکته ئی بشنو زانکه بس نکوست
گیرم که مار چوبه کند تن بشکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
***
141
فخر آل مصطفی سید لطیف الدین توئی
آنکه پیش رأی پیرت عقل اول کودکیست
با صفا از کوکب دری نعلین تو شد
هر کجا تاجی فروزان بر فراز تار کیست
صیقل رایت بانوار یقین روشن کند
هر کرا آئینه دل تیره از زنگ شکیست
هر غباری کان زنعل سم یکران تو خاست
بر رخ زرنیخ فام دشمنانت آهکیست
هر که دارد چون کمان در سر کژی با خدمتت
هر مژه بر چشم شوخش راست همچون ناوکیست
بنده میمون جناب تست چون ابن یمین
هر کجا پیروز روزی بختیاری زیر کیست
از ره چاکر نوازی یکزمان با بنده باش
بنده را با مجلس عالیت اندک کار کیست
بر من از وجه شریعت هست دینی واجبت
گرچه نزد همتت بسیار چیزاند کیست
ملک طلق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش الله زو که خاک وزر بنزد او یکیست
***
142
فاقه را کرده باشد استقبال
هر که ممسک بود بوقت حیات
در جهان میزید چو درویشان
بینوا تا رسد زمان وفات
زوحساب توانگران خواهند
چون در آید بعرصه ی عرصات
***
143
فرزند و نور دیده ی من ایکه در سخن
داند خرد که مرتبه مهتری توراست
خورشید در نظم تو در گوش میکشد
چون آفتاب ملک سخن گستری توراست
میدان نظم و نثر مرا بود پیش ازین
پا نه درین بساط کنون سروری توراست
آنکس که از مبانی اشعار واقفست
داند یقین که مرتبه شاعری تو راست
ابن یمین تو را چو نظر میکند بمهر
محمود باش عاقبت عنصری تو راست
***
144
فرهاد خویش کرد مرا ماه چهره ئی
شیرین لبی که خسرو خوبان برزنست
مثلش زآدمی نتوان یافت بهر آنک
با حور و با پری بگه حسن برزنست
بس نازک و لطیف زنی خواستست لیک
او را هزار فخر بهر شیوه برزنست
***
145
عقل با روح قدس گفت که فردوس برین
هیچ دانی بخوشی بر چه مثال افتادست
روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش
بخوشی راست چو گرمابه علیا با دست
***
146
گردش گردون دون آزاده ها را خسته کرد
کودل ازاده ئی کز دست او مجروح نیست
در عنا تا کی توان بودن بامید بهی
گر کسی را صبر ایوبست عمر نوح نیست
***
147
کردم زمیان همگان عزم کناری
تایب شده یکباره زچیزیکه حرام است
گفتند که اسرار نهان داشتنت چیست
بر گو که حلالست حرامست کدام است
گفتم که بلی هست نهان نزد من اسرار
کاسرار نهان داشتم آئین کرام است
***
148
کسی گفت عزت بمال اندرست
که دنیا و دین را درم یاورست
چه مردی کند زور بازوی جاه
که بی مال سلطان بی لشکرست
تهیدست با هیبت و نام نیک
زن زشتروئی که بیچادرست
بدان مرغ ماند که بر شخص او
پروپوش بسیار و بس لاغرست
دگر کس نگر تا جوابش چه داد
بجاهست اگر آدمی سرورست
بذلت بود مرد مجهول نام
و گر خود زمال آستانش زرست
خردمند را جاه باید نه مال
و گر مال خواهی بجاه اندرست
و گر راست خواهی زسعدی شنو
قناعت ازین هر دو نیکوترست
***
149
کسی کو طریق تواضع رود
کند بر سریر شرف سلطنت
ولیکن تو جایش بدان و مکن
ملک سیرتی درگه شیطنت
تواضع بود با بزرگان ادب
بود با فرومایگان مسکنت
***
150
گر وعده ئی که داد مرا آصف زمان
یکبارگی مرا زخاطر عاطر گذاشتست
بروی گرفت نیست گر اینسان که چاکرست
بس خلق را که بر در امید داشتست
وانگاه دین وعده یکیک گزارده
چون رایت کرم بفلک برفراشتست
وزیاد بنده گر نرود وعده های او
نشگفت از آنکه بنده بر آن دل گماشتست
مانند او چو نیست کس اندر جهان بجود
دل نقش وعده هاش بجان برنگاشتست
***
151
لطفی کن و ز سگ صفتان آرزو ببر
کاندر نهاد گرگ شبانی میش نیست
هر جا که صیت مکرمت آنجا قویترست
آواز طبل و حسرت روباه بیش نیست
***
152
گر چو سندس بود ترا دندان
چون کهن شد زدردمندانست
در جوانی مرا چو سندان بود
آنچه دندان و وزن دندانست
وین زمانم که نوبت پیری است
ضعف دندان و وهن حمدانست
گر یکی ناتوان شود چه عجب
چند کارم کند نه سندانست
***
153
گفتم بدل که غم مخور اندر جهان بسی
هر چند نظم حال تو بی اختلال نیست
از فیض لطف او مکن امید منقطع
گر دولتی قرین تو گردد محال نیست
کز کارگاه غیب بسی میشود پدید
نقشی که در خزانه وهم و خیال نیست
***
154
گر مرا دور فلک کرد تهیدست چو سرو
نیم آزاده گرم بر دل از آن باری هست
چکنم گنج زر و رنج نگهداشتنش
هر کجا تازه گلی در پی آن خاری هست
روز و شب منتظر حارث و وارث باشد
هر کجا آز وری ضابط و زر داری هست
شکرها میکنم ار سیم و زری نیست مرا
که فراغت زنگهداشتنش باری هست
نشوم شاد به تنگی زر و سیم از پی آنک
وز نگهداشتنش غائله بسیاری هست
***
155
گر جهانی زدست تو برود
مخور اندوه آن که چیزی نیست
عالمی نیز ار بدست افتد
هم مشو شادمان که چیزی نیست
بدو نیک جهان پو بر گذر است
در گذر از جهان که چیزی نیست
***
156
گر آسیای چرخ ترا آرد میکند
باید که همچو قطب نمائی در آن ثبات
روزی دو گر شود ایام بدکنش
هم عاقبت نکو شود ار باشدت حیات
تا زنده ئی مدار زاحداث دهر باک
بیرون زمرگ سهل بود جمله حادثات
***
157
گر نوازد فلکت غره مباش از پی آن
کش صعودی نبود کونه هبوطی زپی است
ور بلندی دهدت بخت بدان نیز مناز
کارتفاعی نبود کش نه سقوطی زپی است
***
158
لاله را گفتم ای پری پیکر
صورتت خوب و سیرتت نیکوست
باز گو این سیه دلی از چیست
مگرت زحمتی رسید از دوست
گفت نی نی که زر ندارم زر
زر که اسباب کامرانی از اوست
غنچه را بین که خرده ئی دارد
می نگنجد زشادی اندر پوست
***
159
ما بدوری فتاده ایم کنون
که عجائب درو فراوانست
زان عجائب یکی بخواهم گفت
که نمودار اکثرانست
بسلامت نمیزند اکنون
جز کسی کو مطیع فرمانست
من ندارم منازعت با کس
بر من این مشکلات آسانست
هر که با زنده از پی مرده
میکند جنگ سخت نادانست
***
160
مرد آزاده در میان گروه
گرچه خوشگوی و عاقل و داناست
محترم آنگهی تواند بود
که از ایشان بمالش استغناست
وانکه محتاج خلق شد خوارست
ورچه با علم بوعلی سیناست
***
161
ما را شکایتیست زگردون دون نواز
کانرا چو دور او سر و پائی پدید نیست
بس ماجری که خاسته بینم ز هر کنار
واندر میان جمله صفائی پدید نیست
کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل
در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
شد کارگاه فضل بدستان روزگار
وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
گفم بعقل جان نبرم از ره مخوف
زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست
دیدیم و آزموده بکرات حال عقل
زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست
از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو
درخانه هیچ خانه خدائی پدید نیست
گردون بمهرت ارچه که دل گر مئی دهد
مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست
ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک
دمساز درد شو که دوائی پدید نیست
در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای
کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغربست که جائی پدید نیست
***
162
مرد بیمار کاحتما نکند
هیچ دانی که حال او چونست
میدهد تیغ تیز از سر جهل
بعدوئی که طالب خونست
***
163
من نگویم که از فوائد تو
هر زمانی دو صد فتوحم نیست
یا که لطف مسیح خاصیتت
مدد زندگی و روحم نیست
وعده تو وفا شود لیکن
صبر ایوب و عمر نوحم نیست
***
164
مرا بدرگه دولت پناه سرور عهد
که با جلالت قدرش سپهر اعلا نیست
امید عاطفت آورد زآنکه میگفتند
که در جهان بفتوت کسیش همتا نیست
بلی زهرچه شنیدم هزار چندانست
ولی چه سود کز آن هیچ بهره ی ما نیست
نمیکند نظر مرحمت بابن یمین
زحال ابن یمینش خبر همانا نیست
جناب حضرت والاش هست دریائی
که چون محیط سپهرش کرانه پیدا نیست
بغیر بنده نبینی بر آن لب دریا
کسیکه مشرب عذبش ازو مهنا نیست
من ار زساحل آن تشنه باز میگردم
گناه بخت منست این گناه دریا نیست
***
165
مردمان با یکدیگر دائم نزاعی میکنند
از برای آنک دارند از دگر کس عاریت
من ندارم با کسی در سر نزاع از بهر آنک
بی گمان داند که باید داد واپس عاریت
گر پلاسی باشدم بیزحمت و تشویق خلق
عارم آید زانکه پوشم در بر اطلس عاریت
***
166
مرا بلبل طبع شیرین نفس
کز آواز او عقل مدهوش گشت
زبانی کهوقت نوا میگشاد
فروبست و یکسر از آن گوش گشت
که انر خزان مشیب اوفتاد
بهار شبابش فراموش گشت
نبیند گل خرمی زآنسبب
زبانرا فرو بست و خاموش گشت
***
167
مطبخی ایست ناگوار مرا
شهره گشته بآش پختن کست
تا بشام از سحر بود بنگی
وز سحر تا بشام باشد مست
هر چه از مایعات یافت بریخت
و آنچه از جامدات جست شکست
گر بقبض آورد عصای کلیم
و بود سوی ذوالفقارش دست
دایم آنش بود تنور آشاب
اکره الجیش این بود پیوست
بنگر تا بغیر ابن یمین
این چنین مطبخی کسی را هست
***
168
منم ابن یمین ذاتی که او را
هزار و یک چو بشماری صفاتست
چه میگویم صفت گر باز خواهی
صفات حضرت من عین ذاتست
منم آن چشمه کزوی می تراود
نمی کان نم بنام آبحیاتست
توهم این وصف داری گر بدانی
مپنداری که آن از ترهاتست
***
169
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که زنفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستد
نکند فایده فریاد که اینش هدرست
عمر ضایع شده و مال نماندست بجا
انده عمر کنون از همه غمها بترست
اینزمان یکنفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران زهنر
زانکه بحریست ضمیرم که سراسر گهرست
مایل ملک قناعت چو شدم دانستم
که هنر هر چه زیادت شودان دردسرست
از بد و نیک جهان هر چه ترا پیش آید
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
***
170
مرا نیمه نانی که در خور بود
بدست آورم از ره دهقنت
چو دونان نخواهم نمودن دگر
برای دونان پیش کس مسکنت
من و گنج آزادگی بعد از این
زهی پادشاهی زهی سلطنت
***
171
ما را حکایتی عجب افتاد با ملک
ناید بیان حالت آنهم بشرح راست
در عمرها بکلی آن کس نمیرسد
اما چه گویمت که زجزوی آن چه خاست
خاطر بسوخت زاتش فکرم که هر صباح
وجه معاش را جهتی روشن از کجاست
جستم زپیر عقل درین باب اشارتی
تا چیست آنکه درد مرا موجب دواست
گفتا که اهل فضل چو پیل اندر و جای نیک
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست
اکنون زبیشه قطع نظر کرده ام بکل
ورچه نیاز من سوی درگاه کبریاست
درگاه شاه مشرق و مغرب نظام دین
خورشید آسمان جهان سایه خداست
شاها بحال من نظری کن زراه لطف
قلب مرا زتو نظر لطف کیمیاست
شد مدتی مدید که خاک جناب تو
در چشم رنج دیده من بنده توتیاست
تو خود بگو که با تو چو شاهی هنر پناه
بی بهره از کفاف چو من بنده کی رواست
ابن یمین که بلبل گلزار مدح تست
از لطف طبع تو نسزد این که بینواست
***
172
مرا صورت از لغوه گر کج شود
چه نقصان رسد زان بمعنی راست
اگر چه فتد تیر در احتراق
و گر چند گیرد تن ماه کاست
همان سروری ماه را ثابتست
همان دانش تیر گردون بجاست
زمعنی ندارد کسی آگهی
که مانند آئینه صورت نماست
نه انسان همین شکل و این صورت است
که این صورت و شکل مردم گیاست
جز این نیست پیدا که انسان دلیست
که او هست باقی و باقی فناست
چو معنی آن یافت ابن یمین
اگر صورتش نیک و ور بد رواست
***
174
معنی طلب که بر در و دیوار صورتست
مغزست نزد مردم دانا هنر نه پوست
همچون پیاز جمله تن ار پوست گشته ئی
گند دماغ از تو نه دشمن خرد نه دوست
معنی نو طلب منگر جامه کهن
بگذر زصورت بد اگر سیرتش نکوست
***
175
مرا مذهب اینست گیری تو نیز
همین ره گرت مردی و مردمیست
که بعد از نبی مقتدای بحق
علی ابن بوطالب هاشمیست
***
175
مخور ای ابن یمین غم چو وفاتت برسد
بحضور عم و خال و پدر و مادر نیست
هر وفاتی که بسلطانیه واقع گردد
تو یقین دان که بفریومد از آن خوشتر نیست
***
176
نکند عمر خویشتن ضایع
هر که در عقل او قصوری نیست
هر چه او را جماد میشمرند
هیچش از نیک و بد شعوری نیست
آدمی نیز اگر بهرزه زید
همچنان از جماد دوری نیست
خواه گو باش او و خواه مباش
چون ازو ظلمتی و نوری نیست
سور باید شمرد شیون او
چون ازو شیونی و سوری نیست
***
177
وزیر مشرق و مغرب مگر نمیداند
که منصبی که مرا هست هیچکس را نیست
بر آستانه جاه و جلال و قدرت تو
ثری بتربیت او کم از ثریا نیست
مشیر مملکتش راستی نمیشاید
کسی که در همه عالم کسیش همتا نیست
نه زآن قبل که زافراد روزگار بود
ازین قبیل که گفتن صریح یارا نیست
بزرگوار وزیرا خدیو خلق توئی
بحال بنده چرا یکزمانت پروا نیست
بحضرت تو که دریا نمونه ایست ازو
بغیر بنده کرا آرزو مهیا نیست
بلی جناب تو دریا و موج پرگهرست
ولی چه سود کز آن هیچ بهره ما نیست
من ار زگوهر دریای جود محرومم
گناه بخت منست این گناه دریا نیست
***
178
وزیر شاه نشان ای یگانه دو جهان
توئی که ذات تو مقصود از سه مولودست
چهار ماه بود تا به پنجگانه حواس
زشش جهة به دل خسته ام که موعودست
زهفتمین درک انتظار برهانم
امید هشت بهشت ار تراز معبودست
که زیر نه فلک ده دله بصد اخلاص
امیدوار بجان بنده تو محمودست
***
179
و الاضیاء دین توئی آنکس که آفتاب
در پیش رای انورت از ذره کمترست
الفاظ دلگشای ترا نزد عاقلان
اندر مذاق طوطی جان ذوق شکرست
دی قطعه ئی بدست من افتاد ناگهان
از گفته های تو که بلطف آب کوثرست
چون نور یافت چشم رهی از سواد آن
دیدم که قطعه نیست یکی بحر گوهرست
نی نی صواب نیست یکی بحر خوانمش
هر بیت آن که در نگری بحر دیگرست
عمرت دراز باد که ملک سخنوری
طبع ترا بقوت فکرت مسخرست
***
180
هر که رنجی کشید و گنج نهاد
بضرورت به دیگران بگذاشت
چون نظر میکنی در آخر کار
حاصل گنج غیر رنج نداشت
خرم آنکس که همچو ابن یمین
نخورد وقت شام انده چاشت
***
181
هر یکی از شهان بوقت شکار
صید دیگر کند بقوت بخت
شاه یحیی چو عزم صید کند
شهریاران رباید از سر تخت
باد پاینده تا جهان گیرد
بمساعی بخت و بازوی سخت
***
182
هر که در کارها مشاوره کرد
گلبن باغ دولتش بشکفت
هر مهمی که باشد از بدو نیک
در جهان با دو شخص باید گفت
اولا آنکه او بحق گوئی
همچو الماس در تواند سفت
ثانیا با کسی که صورت صدق
با تو بیرون بیاورد زنهفت
تا ببینی که هر یکی زایشان
گرد غم از دلت چگونه برفت
سخن دوست در جهان طاق است
با دل خویش کرد باید جفت
ور قبول آیدت نصیحت خصم
غم خود خور که روزگار آشفت
***
183
هر که در صبح از بگه خیزی
در دل از مهر حق چراغ افروخت
هر چه خاشاک راه او میشد
بر سر آتش فناش بسوخت
آدمی زاد را طریق معاش
باید از آدم صفی آموخت
آدم از ما بدانش افزون بود
او بهشتی بحبه ئی بفروخت
نقد را داد زابلهی بعضی
نسیه را کیسه طمع بر دوخت
نزد عاقل سزای بند بود
هر که مال از برای غیر اندوخت
***
184
هر که را در جهان همی بینی
گر گدائی و گر شهنشاهیست
طالب لقمه ایست و زپی آن
در تک چاه یا سر چاهیست
مقصد خلق جمله یک چیز است
لیک هر یک فتاده در راهیست
اهل عالم بنان چو محتاج اند
پس بنزدیک هر که آگاهیست
شاهرا بر گدا چه ناز رسد
چون گدا شاه نیز نان خواهیست
اختلافی که هست در نام است
ورنه سی روز بیگمان ماهیست
***
185
هر چه داری بخورو بذل کن و باک مدار
که ترا طعنه زند کس که فلان متلافست
نبود هر چه کنند اهل کرم بی توجیه
چه توان کرد که آن نزد بخیل اسرافست
حاسدم مسرف اگر گفت چه غم کابن یمین
نشمرد جود زاسراف گرش انصافست
***
186
هر کس که حال دینی و عقبی شناخت او
زین بس ملول حال بدان سخت مایل است
چیزیکه هست مرتبه اولش هلاک
ترسان بود زآخر او کو نه غافل است
و آنچیز کآخرش بجز از مرگ هیچ نیست
دانی که رغبتش نکند هر که عاقل است
***
187
هیچ دانی کز چه باشد عزت آزادگان
از سر خوان لئیمان دست کوته کردنست
هر که را این قحبه ی دنیا زبون خویش کرد
گر بصورت مرد باشد لیک در معنی زنست
بر سر کوی قناعت گوشه ئی باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تنست
***
188
هر کو درین زمانه طلبکار منصبی است
هیچ از نصاب عقل مر او را نصیب نیست
گیتی بجز فریب ندارد طریقه ئی
از وی خلاف وعده نمودن غریب نیست
سرور کند بلطف وز پا افکند بعنف
اینست عادتش زوی اینها عجیب نیست
گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول
پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست
ابن یمین گرت به عمل میل خاطرست
اول بدانکه آخر آن جز مهیب نیست
حال نجیب و آن عمل عزل او نگر
یک واعظت چو حال تباه نجیب نیست
چون عزل مرد هست بجای طلاق زن
خرم کسیکه قاضی و شیخ و خطیب نیست
***
189
هنرمند باشد بسان گهر
که هر کس مر او را خریدار نیست
زبیحاصلی گر نخواهد بطبع
هنرمند را بی هنر عار نیست
زبیمایگی دان اگر عاقلی
بدل مایل در شهسوار نیست
چو با من ندارند جنسیتی
عوام از پی این کسم یار نیست
چه خوش نکته گفتند اهل خرد
کزین خوبتر هیچ گفتار نیست
هنرمند باید که باشد چو فیل
کزین نوع هر جای بسیار نیست
به بیشه درون یا بدرگاه شاه
که او در خور اهل بازار نیست
***
190
هر که موجود حقیقی را شناخت
ذات ایزد را بلا اشباه گفت
ره به یزدان هیچ میدانی که برد
آنکه لاموجود الا الله گفت
***
191
یکیست فاضل و دانا اصیل و پاک نسب
ولیک هیچ کسش در جهان ندارد دوست
یکیست ناکس و بداصل و بدرگ و مردود
بهر کجا که رود صد هزارش نیکو گوست
سئوال کردم ازین سر زپیر دانائی
که این تفاوت فاحش در اینجهان زچه روست
زمانکی به تأمل شد و پس آنگه گفت
که میکشم زبرای تو مغز را از پوست
بدان که اصل سعادت درین جهان مالست
هر انکه مال ندارد چو نافه ی بی بوست
و گر بد است چو دردست سیم و زر دارد
به نزد خلق همه قول و فعل او نیکوست
و گر هزار هنر دارد و ندارد مال
بجای هر هنری صد هزار عیب در اوست
***
192
یک دو نوبت در جناب خسرو جمشید فر
آنکه یابد ملک ازو همچون تن از جان تربیت
وانکه بهر بخشش او سیم و زر را میرسد
در صمیم کان زلطف مهر تابان تربیت
وانکه زیر سایه مهرش عجب ناید مرا
گر زنور ماه یابد تار کتان تربیت
من بعون رأی پیر و قوت بخت جوان
عرضه کردم شعر و زو دیدم فراوان تربیت
خود بتحسین تربیت فرمود و پس نواب را
کرد اشارت تا کند از راه احسان تربیت
در عمل نواب را پروای من گوئی نبود
زانکه تا اکنون اثر پیدا نشد زان تربیت
نفثة المصدرو کردم عرضه تا داند امیر
آنکه اندر شأن منشان بود ازاینسان تربیت
تربیت گر میکند خسرو بدوست خود کند
زآنکه این چاکر نخواهد یافت زیشان تربیت
تا بود عادت که دائم غنچه دلتنگ را
لب شود خندان چو یابد زابر نیسان تربیت
ابر نیسان کفش فیاض بادا آنچنانک
یابد از وی غنچه لبهای خندان تربیت
***
193
با خرد گفتم که داری در جهان جائی چنان
کاندرو دلخسته ئی یکدم برآساید زرنج
گفت بگذر زآن و این ساده دلیها ترک گیر
زانکه نتوان یافتن بی خار گل بی مار گنج
هست راحت در جهان مانند عنقا در زمان
غیر نامی نیست از وی اندرین دار سپنج
کس در این ایوان ششدر چون دمی بیرنج زیست
راحت جانت همی باید گذر زین چار و پنج
منزلت دورست و ره دشوار و تو نازک مزاج
بار بیش از حد طاقت بر تن مسکین مسنج
***
194
غرمائی که داشتم زین پیش
که از ایشان بمن رسیدی رنج
همچو قارون فرو شدند بخاک
جمله و باز ماند زایشان گنج
هر یکی را بغیر مظلمه نیست
هیچ حاصل درین سرای سپنج
***
195
هر که دارد کفاف عیش چنان
که نباشد بدیگری محتاج
کلبه ئی نیز باشدش که ازان
نکند هر دمش کسی اخراج
در جهان پادشاه وقت خود است
وین چنین شاه ننگرد سوی تاج
بیشتر زین مجوی ابن یمین
تا نمانی مگر ازین منهاج
کانچه افزون ازین کنی حاصل
بهره ی وارثست یا تاراج
***
196
هر که را دسترس بنقره و زر
باشد و بهره برندارد هیچ
وانکه بر آب زندگانی خویش
تخم خیرات می نکارد هیچ
ابر او بر زمین تشنه دلان
خشکسال کرم نبارد هیچ
صفر باشد بپیش ابن یمین
صفر را کس چه میشمارد هیچ
نقد او بر محک صرافان
بپشیزی عیار نارد هیچ
***
197
منت ایزد را که هستم با قناعت همنشین
نیستم با کس رجوعی گر سقیمم گر صحیح
نگذرم بر صدر مخلوق ار کریسمت ار لئیم
ننگرم بر روی معشوق ار قبیح است ار صبیح
با یساری کاملست ابن یمین از در نظم
درنسیب و در مراثی در هجا و در مدیح
وین نه پنهانست خوان شعر گستردم چنانک
در مذاق عقل باشد با حلاوتها ملیح
ختم شد بر من سخن همچونکه معجز بر نبی
وین سخن در روی اهل نطق میگویم فصیح
ور نداری باورم شعری زدیوانم بخوان
تا ازو آیات معجز در نظر آید صریح
کو مرا ممدوح تا مدحیش گویم آنچنانک
لفظ آن باشد فصیح و عرصه معنی فسیح
من در ایام بیقیمت بسان گوهرم
رحلتم فرماید از بهر بها عقل نصیح
گویدم چون هست در گیتی جنابی آنچنانک
در پناه آن بیابد راحت جان مستریح
با چنان دارالشفائی در گشاده خلق را
دل چرا داری چنین از صدمت گردون جریح
سوی درگاهش سفر کن کز سفر شد آنچنان
طارم پیروزه گردون وطنگاه مسیح
رو بظل و سایه جاهش رها کن این و آن
سرکشی ناید تو خود دانی چو سرو از سایه سیح
نطق سحبانرا زباقل کی توان امید داشت
وز محالات خرد باشد سخاوت از شحیح
کهف خویش الاغیاث ملت و دین را مدان
آنکه همچون عقل کل نامد در افعالش قبیح
در جهان بادا ریاح دولت او را هبوب
تا ریاح اندر کلام الله بود خوشتر زریح
***
198
ایکه اندر شرب می ما را ملامت میکنی
شرب می ازرشد باشد زان کزو گیرد سماح
می نگهدارد نفوس خلق را از عیب بخل
وان کزو آید سخاوت باشد از اهل فلاح
***
199
یکی گفت صبح مشیبت دمید
تو در خواب غفلت زهی بی فلاح
بدو گفتم آخر ندانسته ئی
که خوشتر بود خواب وقت صباح
***
200
هر که او بر چار مطلوب از مطالب قادرست
دستگاهش در شرف باشد بهر جائی فسیح
اولا عقلی صحیح و ثانیا اصلی صریح
ثالثا یاری نصیح و رابعا نطقی فصیح
***
201
گرت از شهد و شکر ذوقی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ
کاغذ خام شکر پیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ
***
202
ایدوستان بکام دلم نیست روزگار
آری زمانه دشمن اهل هنر بود
رسمیست در زمانه که هر کم بضاعتی
رتبت بسیش زاهل هنر بیشتر بود
دریا صفت که منصب خاشاک اندرو
بالای سلک گوهر و عقد درر بود
سهلست اگر جفا کشم از دور روزگار
زحمت نصیب مردم والا گهر بود
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بر دل شمس و قمر بود
***
203
الهی مرا چون سرای سپنج
سرانجام باید بغیری سپرد
ازین منزلم اندک اندک مبر
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد
نخواهم حیاتی که مر شخص را
گر انسان بود زنده نتوان شمرد
سعادت رفیق کسی کرد حق
که او راز گیتی بیکبار برد
***
204
ایدل اگر روزی دو سه دنیا نباشد بر مراد
خوش باش کاحوال جهان زانسانکه آید بگذرد
کار جهان برقی بود بر تیرگی رخشان شده
خوش در نظر آید مرا چون رخ نماید بگذرد
بگذار گیتی را وزو بگذر چو دانی این قدر
کز ما در آنکو در جهان روزی بزاید بگذرد
مائیم در دست غمش با نیم جانی غرق خون
ایکاشکی بارغمش چون جان رباید بگذرد
بر ما چو دور خرمی بگذشت و آمد وقت غم
دل شاد باید داشتن کان هم نپاید بگذرد
سیرت بگردان از بدی و زرنج دهر آسوده شو
کز مردم نیکو سیر هرچ آن نشاید بگذرد
از تنگنای آرزو مسکین دل ابن یمین
گر حق بخرسندی دری بروی گشاید بگذرد
***
205
ای خردمند چو روزی زجهان خواهی رفت
مدت عمر تو گر پنجه و گر صد باشد
بگمانی که مگر زان شودت حال نکو
نکنی آنچه بر اهل خرد بد باشد
کز همه خلق جهان سیرت بد ناخوبست
لیک ناخوبتر از مردم بخرد باشد
بگذر از صورت و سیرت بصفا دار از آنک
آدمی شکل بود کو بتر از دد باشد
مکش از ربقه فرمان سر تسلیم و رضا
که شرنگ از لب محبوب طبرزد باشد
در تصاریف زمان پای بیفشار چو کوه
تا ترا طرف کمر لعل و زمرد باشد
در حسب کوش چه نازی به نسب ابن یمین
رو حسب جو که گهر را نسب از خود باشد
***
206
ای دل ار چند در سفر خطرست
کس سفر بیخطر کجا یابد
آنچه اندر سفر بدست آید
مرد آن در حضر کجا یابد
هر که در سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد
وانکه در بحر غوطه می نخورد
سلک در و گهر کجا یابد
وانکه پهلو تهی کند از کان
صره سیم و زر کجا یابد
باز کز آشیان برون نپرد
بر شکاری ظفر کجا یابد
گر هنرمند گوشه ئی گیرد
کام دل از هنر کجا یابد
***
207
ای دل از احداث روزگار نگردی
بدکنش و زشتخو که نیک نباشد
مست خرابات عشق را بملامت
سنگ مزن بر سبو که نیک نباشد
در پس آزادگان بهیچ طریقی
پیش کسان بدمگو که نیک نباشد
گر بدیئی بینداز تو کس که مبیناد
زود دلش را بجو که نیک نباشد
یار کهن را بهیچ رو مده از دست
بهر حریفان نو که نیک نباشد
با همگان باش یکزبان و مگردان
رشته وحدت دو تو که نیک نباشد
هر که بداند که بد چگونه قبیح است
هیچ نیاید ازو که نیک نباشد
***
208
اتفاقم شب دوشین بوثاقی افتاد
کاندرو بود حریفی صنمی حور نژاد
من و او بر صفت وامق و عذرا با هم
کرده از اول شب خلوت و عشرت بنیاد
ناگه آن چارده شب ماه بتم را در سر
هوس باختن یک ندبی نرد افتاد
مهره از کیسه برون کرد و بگسترد بساط
پنج تا خصل باوستادی خود طرحم داد
وه که در بازی فارد چه ظرافتها کرد
ذوق آنم نرود در همه عمر از یاد
من چو نقد دل و جانرا بنهادم پیشش
او زلب یکدوسه تا بوسه گروگان بنهاد
ده هزارش حیل و مکر بهر باختنی
بیشمارش نکت و غمز بهر نطق گشاد
گفتمش گر تو اشارت کنی امشب فردا
خانه گیرم بسر کوی تو ایحور نژاد
گفت سهل است ترا بر سر و چشمم جایست
گفتم ای ماه خدا عمر طویلت بدهاد
در سبکباری منصوبه ندیدم مثلش
در همه عرصه آفاق ندیم و استاد
تا بدان دم که بزد داو و تمامی و ابرد
کافرین بر هنر و بازو و بر دستش باد
مدتی بود که تا ابن یمین بود ملول
شب دوشین گره بسته زکارش بگشاد
***
209
ایدل ایام مستیت بگذشت
بعد از اینت بهوش باید بود
از کدورات شیطنت رستی
با صفای سروش باید بود
سوی شیبت چو روی تاختن است
خیر را سخت کوش باید بود
سرفکنده چو نرگس اندر پیش
همچو سوسن خموش باید بود
بر سر آتش بلا چون دیگ
با دلی پر زجوشن باید بود
سینه گر گنج درهمی خواهی
چون صدف جمله گوش باید بود
اندرین دور تن زن ابن یمین
ورنه زو با خروش باید بود
که گرت بایداین نه آن دوریست
کاندرو زهر نوش باید بود
گر نگوئی خوش آمد همه کس
ناخوش آمد نیوش باید بود
***
210
اصلت ایدل چو زخاکست بلندی مطلب
عنصر خاک نه مایل سوی پستی باشد
بخرد آنست که از خال خود آگاه بود
آنقدر عمر که در ربقه هستی باشد
مسکنی باید و مقدار کفافی زمعاش
زین فزون خواستنت آزپرستی باشد
باده دور باندازه دهند ای هشیار
بیشتر خواستن از غایت مستی باشد
بشنو زابن یمین یک سخن ایجان عزیز
اعتقاد تو بحق گر بدرستی باشد
بیشک اندر طلب بیشتر از قدر کفاف
سخت کوشی تو از غایت سستی باشد
***
211
ای خداوندی که از رفعت همای همتت
بر فراز گنبد گردون نشیمن ساز کرد
هر کجا میزان عدل شاملت شاهین نمود
از سر گنجشک عاجز ظلم باشه باز کرد
دشمن از تیر تو چون زاغ کمان شد گوشه گیر
روز کوشش چون عقاب رایتت پرواز کرد
می نیارد کرد ظاهر روز روشن همچو بوم
هر که با تو بی ثباتی چون زغن آغاز کرد
تا چه قمری طوق انعام تو دارد چاکرت
همچو بلبل بر گل مدحت هزار آواز کرد
گرچه بود ابن یمین عنقا صفت عزلت گزین
چون بدین عالیجناب آمد هوای باز کرد
***
212
ای شه کامران وجیه الدین
ای چو نام تو طالعت مسعود
رخ نهاده به بندگی چو ایاز
بر بساطت هزار چون محمود
چاکرت لاشه اسبکی دارد
همچو فرزینش کژ روی معهود
هر که گردد برو سوار بود
در عداد پیادگان معدود
گر بچاکر دهی چنان اسبی
که شوم نزد حاسدان محسود
سیل آسا فشانم از دل پاک
در مدیح تو گوهر منضود
***
213
آسمان قدر وزیرا چو تو بر روی زمین
تا زمان هست نبودست و بزرگی نبود
شاه ملک کرمی در بر خود فرزین وار
جای دادی و پسندد زتو هر کس شنود
بنده بر رقعه اخلاص چو رخ راست رواست
نه چو فرزین که از این گوشه بدان گوشه دود
من چو پیلم که فرا پیش تو از بیشه خویش
نه چو پشه که دل من بهمه کس گرود
مفت شرع مکارم چو توئی هست روا
کز بساط کرمت بنده پیاده برود
***
214
ای خسروی که خسرو سیارگان سزد
در پیش رای انورت از جمله عبید
در خانقاه عالم امر و جهان نهی
رای تو هست شیخ و قضا و قدر مرید
یاجوج ظلم راه نیابد بسوی خلق
تا در جهان زعدل تو سدی بود سدید
در کار دهر پیر تصرف روا بود
بخت ترا از آنکه جوانیست بس رشید
حاسد زبوی فضل تو گر جان دهد رواست
یابد جعل زنفحه گل زحمتی شدید
خصمت برنج سکته حیرت اسیر شد
خونش بریز چون بود این سکته را مفید
بشکاف آهنین دل دشمن بنوک تیغ
قد یقطع الحدید کما قیل بالحدید
هر لحظه میرسان المی نو بجان خصم
زیرا که لذتی بدل آید زهر جدید
هر دم زتاب حادثه تازه دشمنت
بادا چو بایزید گه زندگی قدید
آن بایزید نام ولیکن یزید فعل
فعل یزید نیست مناسب زبا یزید
شیعی زید بظاهر و از خبث باطنش
بهتر زخونش خون سگ درگه یزید
کج خلقتی است علت ضم ورنه از چه کرد
ترک رضای من زپی تاج دین حمید
هان تا بقول او نشوی غره زانکه او
ظاهر شود مرید و بباطن بود مرید
از گفته مجیر یکی بیت آبدار
بشنو زمن که نیست خرد را بر آن مزید
شاها روا مدار که مفعول من اراد
گردد روزگار تو فعال ما یرید
هر چند کشتنی است ولی خون او مریز
کافسوس باشد آنکه بود ناصبی شهید
ای خسروی که فائه لطف و عنف تست
هر نیک و بد که میرسد از وعد و از وعید
خورشید رای تو نظر دوستی نکرد
بر دشمن شقی که نشد تا ابد سعید
دریاب بنده را که گروهی دوروی چهر
یکدل شدند با هم و من در میان وحید
گر یابم از تو تربیت از دشمنان چه باک
آمد فزون زصد شبه یک گوهر فرید
تا در جهان زعید و زنوروز خرمی است
روزت بخرمی همه نوروز باد و عید
بادا حسود تو چون خیمه چار میخ
در گردنش طناب شده رشته ورید
***
215
ای دل مدار چشم کرم زاهل روزگار
کانها که بوده اند کریمان نمانده اند
و اینها که بر زدند سر از حبیب خواجگی
بر مکرمات دامن همت فشانده اند
از جویبار دهر نسیم خوشی مجوی
زیرا که ناخوشیش بغایت رسانده اند
برکنده اند سرو سهی را زجویبار
بر جای سرو بقله حمقا نشانده اند
آری چه چاره ابن یمین رو صبور باش
کاندر ازل بهر چه رود خامه رانده اند
***
216
آمده مه صیام که بر آصف زمان
این و چنین هزار دگر هم خجسته باد
و الاعلاء دولت و ملت که جاودان
دست فنا زدامن جاهش گسسته باد
در بندگیش صف زده آزادگان دهر
زینسان که هست تا به ابد رسته رسته باد
هر کام دل که حاسد او آرزو برد
دستش بآب دیده از آنجمله شسته باد
بهر نشاط خاطر او شیر آسمان
بوزینه وش زچنبر افلاک جسته باد
زنگار و خون گرفته و سرباسر آژده
چشم و دل عدوش چو بادام و پسته باد
از بیم لشگرش که چو موراند بیشمار
دشمن ملخ صفت پس زانو نشسته باد
دائم زگوشه جگر خصم جغد فال
بهر عقاب رایتش آماده مسته باد
نیهای نیزه های سپاه مظفرش
در جویبار دیده اعداش رسته باد
ای سرور زمانه ززلف عروس فتح
پرچم فراز رایت عالیش بسته باد
تیغ ترا چو آهنش از کان نصرتست
دندان ماهی فلکش نیز دسته باد
شیر سپهر اگر ننهد سر بروبهیت
از تیغ آفتاب دلش ریش و خسته باد
چون شمع آسمان بجهان نور در دهد
پروانه از ضمیر منیر تو جسته باد
پیوسته در زمانه زخیل سخای تو
پشت سپاه فاقه چو اکنون شکسته باد
ابن یمین بیمن مساعی دولتت
از محنت نوایب ایام رسته باد
***
217
اهل دنیا سه فرقه بیش نیند
چون طعام اند و همچو دارو و درد
فرقه ئی چون طعام در خوردند
که از ایشان گزیر نتوان کرد
باز جمعی چو داروی دردند
که بدان گه گهست حاجت مرد
باز جمعی چو درد باضررند
تا توانی بگرد درد مگرد
***
218
امیر و خواجه منعم کسی تواند بود
که پای همت بر فرق فرقدان دارد
زراه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف
دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد
نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد
نه آنکه او کمر لعل بر میان دارد
کسی که نیست در او لطف و مردمی و کرم
مرا از آن چه که صد گنج شایگان دارد
کس آن بود که بنزدیک اهل علم و خرد
که جود بیحد و الطاف بیکران دارد
***
219
اگر اقلیم قناعت شودت زیر نگین
پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند
دست نفس تو چو کوته شود از شاخ مراد
عارفان طالب خاک کف پای تو شوند
از طمع روی بگردان و قناعت بگزین
تا بزرگان جهان طالب رای تو شوند
پیشه کن جود و تواضع که بتحقیق و یقین
عالمی معتقد صدق و صفای تو شوند
***
220
از ابن یمین سؤال کردند
آنها که ره نجات جویند
زین چار خلیفه کیست اول
کاندر ره حق بصدق پویند
گفتم که مرا چکار با آن
کاندر حق هر کسی چه گویند
من پیرو آنکسم باخلاص
کایشان همه پیروان اویند
***
221
انصاف فلک بین که درین مدت اندک
چه شور برانگیخت زبیداد و چه شر کرد
اسباب مرا داد بتاراج و پس آنگه
سد رمق قوت حواله بجگر کرد
گردون چه بود چیست ستاره چه بود چرخ
تقدیر خدا بود حواله بقدر کرد
***
222
ای دل آخر ترا که باد هوس
بر تن زار ناتوان باشد
کی توانی نهاد روی براه
چون گه کوچ کاروان باشد
خود گرفتم سبک روان گشتی
بارت ایدل چو بس گران باشد
چون کنی کی رسی بمقصد خویش
خاصه کاین راه بیکران باشد
لیکن ار خوی نیک همره تست
قطع این ره بیک زمان باشد
هر که میزان گران رکاب کند
اندرین ره سبک عنان باشد
هر فطیری که پخته ئی همه عمر
توشه راه تو هم آن باشد
***
223
آنها که داشتند شدند و گذاشتند
زانسان گذشتند که گوئی نداشتند
باد فنا زخاک اثرشان ربود از آنک
نقشی بر آب از آتش شهرت نگاشتند
نیک اختر آنگروه که بر کار روزگار
فکری سزای اهل بصیرت گماشتند
اندر جهان چو کفه میزان زراستی
کردند دل تهی ززر و سرفراشتند
زان پیشتر که باز ستانندشان بزور
چیزی که داشتند برغبت گذاشتند
ابن یمین زنعمت دنیا بروزه باش
چون زان نه ئی که در پی شامند و چاشتند
زحمت مکش که دانه مرغ حیات تو
بر چشمه سار کوثر و تسنیم کاشتند
***
224
از طبیبی شنیده ام روزی
کاوستاد بزرگ بود آن مرد
گفت آنرا که در شکم ناگاه
از غذای غلیظ پیچد درد
گر طبیبش معالجی نیکست
چشم او را علاج باید کرد
زانکه چشم وی آن غذای غلیظ
گر همی دید پس چرا میخورد
***
225
آصف ثانی علاء دولت و دین
چون سلیمان جهان بکام تو باد
تا بود عمر جاودانت چو خضر
چشمه آبحیات جام تو باد
زهره از هر کنیز مجلس تست
خسرو سیارگان غلام تو باد
زینت و زیب و بهای سکه ملک
از لقب فرخ و زنام تو باد
گفته قضا تیغ آبدار ترا
جفن عدو کمترین نیام تو باد
خصم جگر تشنه را در آتش غم
آبخور از چشمه حسام تو باد
هر شفق و صبح کز افق بدمد
فرخی فال صبح و شام تو باد
تا که بود سبز خنک چرخ شموس
ابلق تند زمانه رام تو باد
وز کرمت زیر پای ابن یمین
باره ی رهوار خوش لگام تو باد
***
226
ایدل غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد
گر بد کند زمانه تو نیکو خصال باش
بگذشت ازین بسی بسر این نیز بگذرد
ور دور روزگار نه بر وفق رای تست
انده مخور که بیخبر این نیز بگذرد
یک حمله پای دار که مردان مرد را
بگذشت ازین بسی بتر این نیز بگذرد
منت خدایرا که شب دیر پای غم
افتاد بادم سحر این نیز بگذرد
ابن یمین زموج حوادث مترس از انک
هر چند هست با خطر این نیز بگذرد
تشویق خاطرست ولی شکر چون نکرد
ایزد قضا جز این قدر این نیز بگذرد
***
227
ایدل آسوده همی باش که باکی نبود
گر بروی تو حسودی بحسد می نگرد
صبر کن بر حسد و حاسد و دلشاد بزی
کان بداندیش خود از رنج حسد جان نبرد
غم مخور کز حسد آتشکده ئی شد دل او
که گهی برق زند صاعقه اندر گذرد
آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش اینست که خون دل خود را بخورد
***
228
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز جلالت با سپهر هفتمین پهلو زند
پیش بلقیس سلیمان مرتبت کز خلق او
هر نسیمی طعنه ئی بر نافه آهو زند
عرضه دار اول زمین بوس رهی زانو زده
چون رهی را نیست راه آنکه خود زانو زند
پس بگو ای آنکه عدلت هست تا حدیکه نیست
شاهباز تند را یارا که بر تیهوزند
چون روا داری که چوپان تو اندر ملک من
ترکتازی آرد و صد چوب بر هندو زند
خوش نگردد خاطر ابن یمین از عدل تو
تا نگوئی چوب یا ساقش پس از یرغوزند
***
229
ای خردمند اگر شراب خوری
با تو گویم که چونش باید خورد
تا بخواهد طبیعت می خور
چون نخواهد دگر نشاید خورد
***
230
اقبال را بقا نبود دل بر او مبند
عمری که در غرور گذاری هبا بود
ور نیست باورت زمن اینک تو خود ببین
اقبال را چو قلب کنی لابقا بود
***
231
ایدل چو ممکنست که روزی بشب بری
کایام جز بکام تو یک گام نسپرد
نومید بس مباش بشادی گذار عمر
شاید که عمر تو هم از آنگونه بگذرد
***
232
ای وزیری که بر رای جهان آرایت
هیچ رازی پس این پرده پیروزه نماند
با چنان رای و رویت عجب ار بیخبری
زانکه در مزو دمن توشه یکروزه نماند
وانگهی طعنه زنندم که فلان میخواراست
چون خوردم می که مرا وجه منی بوزه نماند
بسکه دریوزه کنان وام زهر در جستم
بسر خواجه که در پای رهی موزه نماند
قوت یکروزه ازین در چو بکف می ناید
چاره دیگرم امبار بجز روزه نماند
چند بر خاک درت باد هوس پیمایم
زآتش فقر مرا آب چو در کوزه نماند
لطف کن خواجه و تشریف اجازت فرمای
کاین گدارا پس ازین طاقت دریوزه نماند
***
233
ای دل چه میکنم وطنی را که اندرو
هر دم هزار غصه زهر سو بمن رسد
در تیه آرزو دهن آز بسته ام
نگشایم ار بمن همه سلوی و من رسد
دنیا کرای آن نکند کز برای آن
بر دامن ضمیر غبار زمن رسد
حقا که از دو کون ملالت بود مرا
گر حکم او بمن بسپاس و بمن رسد
بر جویبار دهر سهی سرو بیش نیست
آزاده ئی چو من که بطرف چمن رسد
گردد سهیل همچو سها مختفی زشرم
گر برق خاطرم سوی ملک یمن رسد
گر حاسدان بمن نظر شر همی کنند
سهل است کی بقدر ملک اهرمن رسد
با من حسود را نرسد لاف همسری
در منزلت کجا بموحد شمن رسد
کی سرکشی سد چو سهی سرو جویبار
آن سبزه را که پای بخاک دمن رسد
خواری چرا کشتم نخرم عزت خسان
ور جان دهم ثمن چو بوقت ثمن رسد
گلخن چه میکنم بریاضی روم کزو
هر دم بمن نسیم گل و یاسمن رسد
یعنی سوی عزیز جهان کرم شوم
کز جور وی بمن زر مصری بمن رسد
دارای ملک شیخ علی آنکه هر دمم
از گلشن سخاش نسیم سمن رسد
***
234
ایدل آگه نیستی کز پیکرت باد فنا
ناگه انگیزد غباری چون زمیدان گرد گرد
زابر خذلان زمهریر قهر چون ریزان شود
هر که دار برد طاعت جان زدست برد برد
و انکه دارد اقتدار خیر و فرصت فوت کرد
چون بمرد آن ناسپاس بیخرد نامرد مرد
مرد آن باشد که بخشد سیم و زر در زندگی
سیم و زر سودی ندارد آنزمان کو مرد مرد
در مصائب ناله کم کن کین مثل ماند بدان
بره را میبرد گرگ و اشتلم میکرد کرد
عاقبت خواهد فتادان بره در چنگال گرگ
گرچه بسیاری نگهبانیش خواهد کرد کرد
ساقیا درمان ندارد خشگریش روزگار
باده در ده تا فرو ریزم بپای درد درد
غم مخور ابن یمین کین دور چرخ نیلگون
بس امیر و پهلوان را استخوانها خورد خورد
***
235
اول نظرم کامد بر دنبه لرزانش
گفتم که ازو هر گز یک موی کجا روید
چون پشم دمید از وی گفتم که چه شد گفتا
هر جا که رود آبی ناچار گیاروید
***
236
اگر بایدل ایدل که تا آبروی
میان بزرگانت باقی بود
مجو نان اگر حاتمت نان دهد
مخور آب اگر خضر ساقی بود
***
237
بدان گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو در کشید میگریند
همه مسافر و آنگه زجهل خویش مقیم
بر آنکه پیش بمنزل رسید میگریند
***
238
بمیدان اظهار مردانگی
بنزد خردمند مرد آن بود
که نارد بیاد آنچه ناید کار
خود از حسن اسلام مرد آن بود
***
239
بزیارت بر اصحاب مناصب کم رو
گر نخواهی که زاعزاز تو چیزی کاهند
همچو باران که نخواهند که بسیار شود
ور نیاید زخدایش بتضرع خواهند
***
240
بهترین مراتب آن باشد
کان بفضل و هنر بدست آید
رتبتی کان نباشد استحقاق
زودش اندر بناشکست آید
***
241
ببزم آصف جمشید رتبت
گهی کابن یمین از پا نشیند
ندارد خویشتن را در مضیقی
زنااهلی اگر ادنا نشیند
فروتر پایه دارد مرد نادان
اگر چه برتر از دانا نشنید
ندارد قدر گوهر هیچ خاشاک
بدریا گر چه او بالا نشیند
زحل هرگز نگردد سعد اکبر
بجای ار چند ازو اعلی نشیند
***
242
بغربت ارچه سپهرم بدان صفت دارد
که سوی حضرت شاهم همیشه راه بود
زدل برون نکنم همچنان هوای وطن
درین حدیث کسی را چه اشتباه بود
که شیر بیشه خود دوست تر از آن دارد
که در ملازمت پایتخت شاه بود
***
243
با خرد گفتم ای مدبر کار
که بدانش چو تو نشان ندهند
چیست حکمت که از خزانه غیب
برگ کاهی به راستان ندهند
بخسیسان دهند نعمت و ناز
اهل دلرا بجان امان ندهند
آنچه با جاهلان سفله دهند
با بزرگان نکته دان ندهند
گنج و دولت دهند نادانرا
با هنر پیشه نیم نان ندهند
سفله بر صدر و اهل دانش را
بغلط ره بر آستان ندهند
گجروان را دهند خرمن ها
قوت یکشب به نیکوان ندهند
مگسان را دهند شکر و قند
با همایان جز استخوان ندهند
عقل گفت این حدیث نشنیدی
هر که را این دهند آن ندهند
***
244
باغبانی بنفشه می انبود
گفتم ای گوژ پشت جامه کبود
این چه رسمیست در جهان که توراست
پیر ناگشته بر شکستی زود
گفت پیران شکسته دهرند
در جوانی شکسته باید بود
***
245
بر اوج فلک رایت سرودی را
زجمع بزرگان کسی میرساند
که داد و ستد باشدش با سخنور
زری میدهد گوهری میستاند
چنین گر نباشد چرا مرد فاضل
باستد بپا پیش او مدح خواند
چه خوش نکته ئی گفت شیرین زبانی
کز او تا جهان باشد این نکته ماند
طمع چون بریدم من از مال خواجه
زنش غر که خود را کم از خواجه داند
***
246
ببخش آنچه دستت بدان میرسد
گرت دست بخشش بجان میرسد
که هر نیک و بد کز تو آید بتو
مکافات آن بیگمان میرسد
سرانجام چون حکم میر اجل
بطفل و به پیر و جوان میرسد
خردمند را باید آماده بود
که حکم اجل ناگهان میرسد
ره مردمی گیر ابن یمین
گرت دست قدرت بدان میرسد
که اینست راهی که پایان او
به بستانسرای جنان میرسد
***
247
برو ایدوست مپندار که اندر همه عمر
از خط و شعر ترا هیچ گره بگشاید
شعر و خط نیست متاعی که بهائی آرد
با تو گویم که چرا تا عجبت ننماید
مصطفی از همه کس بود بدان قادرتر
کین و آنرا به بنان و به بیان آراید
لیک آن هر دو پسندیده رایش چو نبود
ننگش آمد که بدان دست و دهن آلاید
گر تو از امت اوئی چه روی راه خلاف
برمگرد از رهش ار ملک دو کونت باید
***
248
بشمس دولت ودین مفخر زمان و زمین
سلام من که رساندم پیام من که برد
لطیف طبع جهان آنکه گر رسد سوی گل
نسیم لطف وی از رشک پیرهن بدرد
روان زنفحه اخلاق او بیاساید
چو از نسیم بهاری که بر چمن گذرد
بگویدش که بساطی بتو نشان دادند
که دل بجانب او همچو جان زتن بپرد
بسیط خاک بجست و چنان بساط نیافت
رهی که تا زپی نرد خویشتن بخرد
گرش بابن یمین از ره کرم بخشی
تر از فرط سخا حاتم زمن شمرد
***
249
بوستان گل فضل و گل بستان هنر
سیف دین ای ز وجود تو هنرها موجود
بکر فکرت دل صاحبنظران برباید
چون ز کتم عدم آید سوی صحرای وجود
مهر رایت چو بر اقلیم هنر سایه فکند
طالع اهل هنر شد متوجه بسعود
ذهن وقاد تو از سلک معانی گه نظم
بسر انگشت بیان باز گشادست عقود
تا در اقلیم هنر نوبت شادیت زدند
بنده گشت از دل و جان همچو ایازت محمود
گر زند تیر فلک با تو دم از شعر بلند
خرد از بانگ دهل فرق کند نغمه عود
ور حسد میبرد از رای تو خورشید رواست
بی هنر آنکه در آفاق کسش نیست حسود
پیش صاحبنظران بر سر بازار هنر
گوهری کو نبود نظم تو باشد مردود
قطعه ئی نزد من آوردی و از غایت لطف
روی بر خاک نهاد آبحیاتش بسجود
گر چه یک قافیه ذالست ولی گوهر خود
سیف از آن قطعه غرا بهمه خلق نمود
التماس فرجی کرده و دستار زمن
بخدائی که جز او نیست خرد را معبود
بحکیمی که درین خیمه ی نه پشت فلک
قرص خورشید کماجش بود و صبح عمود
کز تو جان باز ندارم زمروت لیکن
چکنم نیست مرا دسترسی در خور جود
***
250
پدر که مرقد او باد تا ابد پرنور
خیال خود شب دوشین مرا بخواب نمود
چو دید زاتش محنت کباب گشته دلم
نهاد روی سوی من بصد شتاب چو دود
زراه شفقت و از روی مرحمت در حال
زدرج گوهر شهوار قفل لعل کشود
سؤال کرد که ابن یمین چه عیبت بود
که روی بخت ترا ناخن زمانه شخود
جواب دادم و گفتم که جز هنر عیبی
اگر چه قافیه ذالست نیست در محمود
ولیکن این فلک بی هنر بدین عیبم
زدل قرار ببرد وز دیده خواب ربود
خرد بطعنه همیگویدم که خوش میباش
اگر بکاست زشادیت در غمت بفزود
شکایتی که مرا بود از فلک گفتم
شنود یکسر و نیکو نصیحتی فرمود
چه گفت گفت زمهر سپهر دل بردار
که هست اطلس نیلی چرخ جامه کبود
مباش رنجه زبهر جهان که سکه شناس
نداد نقد روا را بقلب روی اندود
مدار امید زاهل زمانه از که و مه
و گر زراه شرف فرق فرقدین فرسود
ندیده ئی که چه گفتست شاعری که دمش
غبار زنک زآئینه روان بزدود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود
تو نیک باش بهر حال از بدان مندیش
که تخم نیک هر آنکس که کشت بد ندرود
***
251
پنج روزیکه در کشاکش غم
در سرای سپنج خواهی بود
گر فزون از کفاف میطلبی
طالب درد و رنج خواهی بود
مال کز وی تمتعت نبود
چه کنی مار گنج خواهی بود
***
252
پیش ازین گر قدسیان با یکدیگر
راز میگفتند گوشم میشنید
وینزمان ننیوشم اسرافیل اگر
صور خود در گوش من خواهد دمید
وای بر ابن یمین زین بستگی
گر نگردد لطف یزدانی کلید
***
253
پایم چو بسته نیست بجائی روم کزو
هر دم نسیم باد بهاری بمن رسد
ساکن چرا شوم بمقامی و خطه ئی
کز اهل وی مذلت و خواری بمن رسد
در بیشه ئی شکار کنم کز فوایدش
هر دم هزار صید شکاری بمن رسد
***
254
پنجروزی که حیاتست چنان باید زیست
باخلایق که کم و بیش ثنائی ارزد
وقت رفتن چو رسد نیز چنان باید رفت
که زبیگانه و از خویش دعائی ارزد
***
255
بزرکزاده اگر چند کودکش بینی
گرش جفا کنی از کارهای هرزه بود
ندانی اینقدر آخر که شیر بچه خرد
بزرگ گردد و او نیز شیر شرزه بود
***
256
تا شتابان بر فراز خاک خواهد بود باد
تا زآب آتش نخواهد هیچ وقتی دید داد
داور هر چیز کین زینچار میاید پدید
خسرو عادل محمد بیگ ارغونشاه باد
آنکه تا شد صیت عدل او بگیتی منتشر
منطوی شد نامه اعمال کسروی و قباد
وانکه تا ذاتش برادی در جهان مشهور گشت
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
مادر ارکان نزاید تا ابد چون او پسر
زانکه تا اکنون زاغاز و ازل بازی نزاد
در هنر با او وعده گر لاف همرنگی زند
هر که را عقلی بود شهباز بشناسد زخاد
شاد باش از لطف ایزد تا ابد لابد بود
زانکه چون ابن یمین خلقی ازو هستند شاد
***
257
ترا فضل بر دیگران بیش از آن نیست
که تو میدهی چیز و او میستاند
چو ندهی و نستاند آن فضل برخاست
چو اوئی و بر او چه رجحان بماند
طمع چون بریدم من از مال خواجه
زنش غر که خود را کم از خواجه داند
***
258
چون سفیهی ترا بیازارد
آن دمش گر ادب نیاری کرد
باید آبی زدن بر آتش خشم
تا بتدریج ازو برآری گرد
***
259
تا بود در سرت کلهداری
یکدمت بی صداع نگذارند
پای در دامن قناعت کش
تا زجیب تو دست وادارند
***
260
چو دولت خواهد آمد بنده ایرا
همه بیگانگانش خویش گردند
چو برگردید روز نیکبختی
در و دیوار با او نیش گردند
***
261
چه عادتست که انباء دهر هر قومی
کرم بلاف زعهد گذشته واگویند
برانگروه بباید گریست کز پس ما
حکایت کرم از روزگار ما گویند
***
262
چند گوئی که دولت و دولت
زینهوس تو هلاک خواهی شد
من گرفتم که خود زدولت و مال
از سمک بر سماک خواهی شد
نه از اینخاکدان آدمخوار
عاقبت زیر خاک خواهی شد
***
263
چه گویم گردش گردون دون را
که خس را بر سر اوج آسمان برد
جوانمردان و آدم زادگان را
زبهر نانشان آب از رخان برد
کسان را داد مال و جاه دنیا
که ننگ آید مرا خود نامشان برد
***
264
جمعی که شاعران جهانشان ستوده اند
کز قدر پای بر سر افلاک سوده اند
آئینه وار خاطر اصحاب فضل را
از زنگ غم بصیقل احسان زدوده اند
روزی زمردمی بسر انگشت مکرمت
بندی زکار خسته دلی برگشوده اند
گوئی نبوده اند و گر نیز بوده اند
با فضل و با هنر زجهانشان ربوده اند
یا جمله خادمان بده اندر نه پس کجاست
فرزندشان اگر همه خادم نبوده اند
ممسک بنام نیک شده ضابط جهان
آری بخیل را لقبی در فزوده اند
هر یک بمال هم تک قارون ولی بجمع
در بیمروتی ید بیضا نموده اند
طامات شاعران مشنو کان گروه را
ایشان برای منفعت خود ستوده اند
***
265
جهان کشور دانش شه ممالک فضل
جمال دولت و دین صاحب کریم نژاد
توئی که منشی گردون بسان شاگردان
خطابت از ره تعظیم میکند استاد
چو کلکت از پی نظم جهان میان دربست
چه عقده بود که از کار مملکت نگشاد
بهیچ دور بجز ذات پر فضائل تو
نشان نداد کسی آدم فرشته نهاد
بپیش نفحه اخلاق روحپرور تو
بیان معجز عیسی بود سراسر باد
به بندگیت کسی کوچونی میان بربست
بسان سرو شد از بند بندگی آزاد
کمینه بنده داعی جاهت ابن یمین
که هست مهر تو از بدو فطرتش همزاد
بحضرت تو فرستاد یک سفینه چنانک
ازو شود دل غمناک اهل دانش شاد
بدان امید که چون بگذرد برو نظرت
زحال بنده درگاه خویشت آید یاد
چو بحر فضل توئی زان سفینه داد بتو
که کس سفینه بجز سوی بحر نفرستاد
همیشه تا اثر فضل در جهان باشد
بجز جناب تو مأوی اهل فضل مباد
***
266
جلال دولت و دین یونس ایجهان کرم
توئی که چون تو جوانمرد چرخ پیر ندید
فلک بگرد زمین با هزار دیده بگشت
بجز بدیده احوال ترا نظیر ندید
سپاه مکرمت و فضل را مناسب حال
بغیر ذات شریفت خرد امیر ندید
زرشک بحر کفت هیچ دیده زابر بهار
برون زگریه و سوز دل و نفیر ندید
بقحط سال مروت امید ابن یمین
چو ذیل همت تو هیچ دستگیر ندند
بر آستان تو چون عرض کرد حاجت خویش
مکارم تو زانجاح آن گزیر ندید
هزار سال بمانی که در جهان کرم
بجز شمایل تو عقل دلپذیر ندید
***
267
جاهل از بهر که و هیزم و بهر علفست
نه بدان پایه که بر صدر بزرکیش برند
عالم ار لنگ و کرو کور بود محترم است
جاهلانرا چو فرو مرد جوارح بمرند
پای گاو است نگهبان سر گاو بکار
با چو بشکست بناچار سرش را ببرند
***
268
حکیم ملت و دین را زمن پیام برید
که دوستان حق صحبت نگاه داشته اند
زبی عنایتی تو شکایتی است مرا
که بر ضمیرم از آن فکرها گماشته اند
بمن رسید زگفت رضی دین سخنی
که رایتش زعلو بر فلک فراشته اند
کنون بصورت تضمین ادا کنم سخنش
که عاقلان رقمش بر روان نگاشته اند
تو نیز کشته خود بدروی که در حق من
دروده اند بزرگان هر آنچه کاشته اند
***
269
حاسد بد سکال باری کیست
او بمیزان من چه می سنجد
زود باشد که ماهی کلکم
چون زرو خونش از جگر هنجد
پوست اندر کشم بناخن هجو
از سرش همچو پوست از سنجد
***
270
حبذا روزگار بیعقلان
کز خرابی عقل آبادند
عقل و غم را بهم گذاشته اند
وزحماقت همیشه دلشادند
هر کجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو توامان زادند
***
271
چون جامه چرمین شمرم صحبت نادان
زیرا که گران باشد و تن گرم ندارد
از صحبت نادان بترت نیز بگویم
خویشی که توانگر شد و آزرم ندارد
زین هر دو بتردان تو شهی را که در اقلیم
با خنجر خونریز دل نرم ندارد
زین هر سه بتر نیز بگویم که چه باشد
پیری که جوانی کند و شرم ندارد
***
272
خداوند زهر احسان که با ما
نمودی در ضیافتخانه جود
یکی را از هزار ار شکر گوید
نیارد گفت هر کس هست موجود
بحق آن کرم کاول نمودی
که گردان آخر هر کار محمود
***
273
خدیو کشور را دی بهاء دولت و دین
توئی که ابر کفت لؤلؤ خوشاب دهد
اگر نه فیض تو باشد محیط با همه آب
به تشنگان امل وعده سراب دهد
چو نیست ساقی ما را زبیم طعنه خلق
مجال آنکه بما جرعه شراب دهد
چه باشد از کرم شاملت که چون دریا
بهر نفس که زند مایه سحاب دهد
بلفظ خویش زمعجون دلگشای بدین
گرفته دل قدری از پی ثواب دهد
***
274
خود را دوش میگفتم بخلوت
که ای بیدار دل پیر مجرد
که باشد کزمی جود وی امروز
رخ اهل هنر گردد مورد
زبان بگشاد پیر کار و گفتا
علاء الدین و الدنیا محمد
سپهر حشمت و رفعت که دارد
بزیر پای همت فرق فرقد
***
275
خلق خدا که خدمت دادار میکنند
هستند بر سه قسم که این کار میکنند
قسمی شدند از پی جنت خداپرست
و آن رسم و عادتیست که تجار میکنند
قوم دگر کنند پرستش زبیم او
و اینکار بندگانست که احرار میکنند
جمعی نظر ازین دو جهت قطع کرده اند
بر کار هر دو طایفه انکار میکنند
چون غیر خویش مرکز هستی نیافتند
بر گرد خویش دور چو پرگار میکنند
اینست راه حق که سوم فرقه میروند
سیر و سلوک راه بهنجار میکنند
***
276
خیمه بوالعجبی زد فلک شعبده باز
هر دم از پرده برون نقش دگرگون آرد
صبحدم از سر کین تیغ زخورشید کشید
وز شفق شام مبادا که شبیخون آرد
شد دلم خون و ندانست کسی کاخر کار
تا ازین حقه سربسته چه بیرون آرد
***
277
خلعت شاه جهان بر شهریار شرق و غرب
تا قیامت بر مراد دوستان فرخنده باد
تاج ملک و دین علی آن سایه پروردگار
کافتاب بختش از برج شرف تا بنده باد
رونق عالم زفر دولت میمون اوست
تا بود عالم برونق دولتش پاینده باد
***
278
دی یکی گفت که در مجلس دستور جهان
هر چه خواهد دلت آن نیست که حاصل نشود
لیک یک شیوه در او دیدم و نپسندیدم
و انچنان شیوه پسندیده عاقل نبود
هر که در صف نعال است کنون روز دگر
بجز از صدر گهش مسکن و منزل نبود
مجلسش از ره تعظیم چو کعبه است و در او
هر کجا فرض کنی منزل نازل نبود
گفتم ای ساده دل اندیشه بخود راه مده
که بنزد خرد این مسئله مشکل نبود
کعبه را خاصیتی هست که در حضرت او
قدر مفضول کم از رتبت فاضل نبود
***
279
در باب من زروی حسد یک دو ناشناس
دمها زدند و کوره ی تزویر تافتند
بر کارگاه خبث طبیعت که هستشان
یکچند سال حلیت تلبیس بافتند
تا در شب ضلال بسعی کمان چرخ
موی غرض بناوک حیلت شکافتند
ظنشان چنان فتاد که غمها بمن رسد
از بسکه بهر غمز بهر سو شتافتند
رغما لأنفهم همه نیکی بمن رسید
وایشان جزای فعل بد خویش یافتند
***
280
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه حال
هزار طعنه دشمن به نیم جو نخرند
ور اتفاق نمایند و عزم جزم کنند
سزد که قلعه افلاک را زهم بدرند
مثال این بنمایم ترا زمهره نرد
یکان یکان بسوی خانه راه می نبرند
ولی دو مهره چو هم پشت یکدیگر گردند
دگر تپانچه دشمن بهیچ رو نخورند
بکوش ابن یمین دوستی بدست آور
که دشمنان سوی یک کس بصد کژی نگرند
***
281
دمی نمیگذرد کاین دل کباب مرا
زمانه زاتش هجران کبابتر نکند
همیشه ساغر چشمم پر آب باشد لیک
نمیرود نفسی تا پرآبتر نکند
خراب شد دل و جانم زمحنت ایام
هنوز نیکم اگر زاین خرابتر نکند
***
282
دامن مرد کاهلی چو گرفت
گله از گردش زمانه کند
مطرب از کار چون فروماند
خشم بر گوشه چغانه کند
***
283
دشمنی دوست رویم افتادست
که زهستیش نیست خواهم شد
هر رهی کان گرفتم اندر پیش
گشت خرسنگ و بند راهم شد
بسکه زد رای ناصواب مرا
عرض عرض و مال و جاهم شد
بو که باری زدست او برهم
بسلامت سر ار کلاهم شد
***
284
در قصه شنیده ام که ابلیس
روزی سه هزار تیز میداد
پرسید ازو کسی که این چیست
وزبهر که میفرستی این باد
گفتا که هزار از این به ریشش
کاو ملک دهد به پور و داماد
پس وجه معاش خویشتن را
خواهد بتضرع و بفریاد
ثلث دگرش به ریش آنکس
کاو رنج کشید و گنج بنهاد
نه خود بخورید و نه خورانید
و او گشت خراب و وارث باد
یک ثلث دگر که ماند باقی
آن نیز به ریش هر دوشان باد
***
285
دو سه روزی که زندگانی تست
هیچ دانی که چون همی گذرد
گر بکسب فضیلتی مشغول
عاقلت زاهل معرفت شمرد
وانکه او کسب مال خواهد کرد
هست غافل بنزد اهل خرد
با همه کسب مال هم بد نیست
گر خوراند بدوستان و خورد
وانکه بهر نهادنش طلبد
از جهان غیر حسرتی نبرد
خوبتر آنکه همچو ابن یمین
رقم آرزو زدل سترد
بسوی رفتگان و آمدگان
چشم عبرت گشاده می نگرد
***
286
در این زمانه ندانم کسی زاهل خرد
نظر بدوزد و بهر طمع زبون نشود
مجردی چو الف در جهان کجا باشد
که پیش میم طمع قامتش چو نون نشود
غلام همت آنم که خاطر عالیش
مطیع همت انباء دهر دون نشود
چو خاک پای لئیمان شوی زآتش حرص
شود بباد همه آبروت و چون نشود
***
287
در اقبال و ادبار گردون دون
رگ جان تدبیرها بگسلد
چو آید بموئی توانش کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد
***
288
دوش در تنگنای عقل مرا
با خرد صحبت اتفاق افتاد
گفتم از راه لطف نوعی کن
تا شوم از غمان دهر آزاد
گفت یاری طلب که در عالم
شهر بند وفا کند بنیاد
در جهان هیچکس ندیدم کو
عاقبت دوستی بباد نداد
چون چنین است هر که در عالم
فرد گردد خداش خیر دهاد
***
289
دلا بار گران بر گردن جان
منه چندان که چندانی نیرزد
بسیم و زر مشو بسیار مایل
که آنها کندن کانی نیرزد
طعام چرب و شیرین سلاطین
جواب تلخ دربانی نیرزد
بکنج بندگی آزاد بنشین
که ملک مصر زندانی نیرزد
مرا خیزد زبحر دل گهرها
که هر یک زان کمن از جانی نیرزد
ولی با همت اصحاب دولت
بقیمت گوهری نانی نیرزد
دریغ ابن یمین جائیکه آنجا
دو صد دانا بنادانی نیرزد
***
290
در جهان کهن از عامه نو کیسه بسی است
که یکی زآنهمه بر خوان پدر کاسه ندید
دست کفچه مکن ایدل که ترا خوان ننهد
آنکه خود را بجز از کاسه سر کاسه ندید
مطلب جود از آنکس که همه عمر زبخل
دست همکاسه جز از صورت بر کاسه ندید
***
291
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت
آنقدر عمریکه دارد مردم آزاد مرد
کاستینها در غم او تر کنند از آب گرم
فی المثل گر بگذرد بر دامن او آب سرد
***
292
در جهان هر جا که هست آزاده ئی
بار غم از تنگدستی میکشد
و آن مشقت هم چو نیکو بنگری
اکثرش از می پرستی میکشد
گر حکیمانه است و گر رندانه می
آخر کارش بمستی میکشد
نرگس اندر مجلس گلها نگر
سرزمستی سوی پستی میکشد
***
293
رای مخدوم که از عالم غیب آگاهست
حال من بنده کماهی بیقین میداند
من نه آنم که بجز شعر ندارم هنری
عیب من همت والام خود این میداند
منم آنکس که باکسیر هنر خامه من
از شبه ساختن در ثمین میداند
لیک ازین گونه مضیق که منم کس نبود
وین سخن بی سخن آن داور دین میداند
چه کنم عرضه بر او قصه پرغصه چو او
به زمن حال من زار حزین میداند
دولتش باد که او مصلحت ابن یمین
در همه کار به از ابن یمین میداند
***
294
روزگاری که زکس هیچ گزندت نرسد
و اندرو وجه معاشی بنظامت باشد
دیو را طبع تو مزدوری بیمزد کند
گر زیادت طلب زآنچه تمامت باشد
صحت و وجه معاشی و زکس بیمی نه
این سعادت بس اگر زانکه مدامت باشد
زهد راهی بود و شیوه رندی راهی
زین دو بنگر که بدل میل کدامت باشد
مرسان غم بدل هیچکس و شاد بزی
عقل باید که هه جای امامت باشد
آب انگور نکو خور که مباحست و حلال
آب زمزم نخوری بد که حرامت باشد
اگر سیرت از اینسان بود ای ابن یمین
چشمه آب خضر جرعه جامت باشد
***
295
رزق مقسومست و وقت آن معین کرده اند
بیش از آن و پیش ازین واصل نمیگردد بجهد
هر چه میاید زنیک و بد بدان خرسند باشد
کانچه خواهی زآسمان حاصل نمیگردد بجهد
هر که با ادبار آمد توام از آغاز کار
گو مرنجان خویش را مقبل نمیگردد بجهد
سوسن آزاد چون از قول محروم آمدست
گر چه دارد ده زبان قائل نمیگردد بجهد
هر که چون ابن یمین مجنون لیلی منظریست
ترک او گیرید کاو عاقل نمی گردد بجهد
***
296
زراه بیخردی گفت بوالفضولی دی
مرا چو دید که جز میل انزوا نبود
چه گفت گفت که چون روزگار میگذرد
ترا که وجه معاشی زهیچ جا نبود
جواب دادم و گفتم که این مپرس از من
ازو بپرس که او بنده خدا نبود
ترا که خدمت مخلوق میکنی نان هست
مرا که خدمت خالق کنم چرا نبود
***
297
زمن بخدمت مخدوم من فتوح الله
که باد سایه عالیش تا ابد ممدود
که باشد آنکه زروی نیاز عرض کند
که از طریق کرم گر بطالع مسعود
عنان عزم سوی مخلصان خود تابی
شود ایاز تو از راه بندگی محمود
***
298
زین پیشتر برین لب آب و کنار جوی
آزادگان چو سوسن و چون سرو بوده اند
هر یک زروی نخوت و از راه افتخار
بر فرق فرقدین قدمها بسوده اند
زین گلستان چو باد صبا در گذشته اند
آثار خلق خویش بخلقان نموده اند
بگشای چشم عبرت و هشدار کان گروه
رفتند اگر ستوده و گر ناستوده اند
در کشتزار دهر بر آب حیات خویش
تخمی که کشته اند بر آن دروده اند
***
299
سالها خاطر مرا زنشاط
هیچ پروای قیل و قال نبود
ماه طبعم همیشه خرم بود
مهر جان را سر زوال نبود
چرخ میخواست تا کند خطری
لیکنش قدرت و مجال نبود
آخر الامر آنچه خواست بکرد
بطریقی که در خیال نبود
***
300
سر اکابر عالم نظام ملت و دین
توئیکه چون تو پسر مادر زمانه نزاد
هزار سال فلک گر بگرد مرکز خاک
کند طواف نیابد چو تو کریم نژاد
پس از هزار زبانم که داد وعده تو
بیا بگوی چه بندی زکار بنده گشاد
نه لایقست که گویند طاعنان که ملک
جواب رای تو بر موجب سؤال نداد
بقول چون تو فصیحی اگر چنان گنگی
نکرد گوش مکن کو بقای جاه تو باد
کنون بر آتش شهرت زنیم آب کرم
زخاک درگه عالیت بگذریم چو باد
***
301
سفید بود مرا روی و خال و موی سیاه
زمانه بین بدل هر یکی چگونه نهاد
سفید روئی حالم شدست بهره ی موی
سیاهرنگی مویم نصیب حال افتاد
***
302
سکه ئی اندر سخن فردوسی طوسی نشاند
تا نپنداری که کس از زمره فرسی نشاند
اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن
او دگر بارش ببالا برد و بر کرسی نشاند
***
303
شکرها واجب که نفس سرکش بدخوی را
رایض عقلم بزیر زین همت رام کرد
بود در آغاز کارم دل چو گردون بیقرار
چون بدید انجام آن نیکو چو قطب آرام کرد
عمر ضایع میشد اندر پختن سودای خام
پخته نبود هر که زینسان کارهای خام کرد
عقل پیر از راه شفقت گفتن با من کای جوان
هر که کرد آغاز کاری فکرت انجام کرد
مرغ جانرا کاشیان برسد ره و طوبی سزد
از برای دانه نتوان پای بند دام کرد
چون شنید ابن یمین فرمان سلطان خرد
نفس سرکش امتثال از کام و از ناکام کرد
کنج عزلت با فراغ خاطریرا همتش
بارگاه هر امیری و وزیری نام کرد
***
304
شادی هر که کدخدای شود
چند روزی چو عهد گل باشد
بعد از آن آنعزیز آزاده
بنده وش در مضیق ذل باشد
نتواند بهیچ سوی گریخت
گرچه داننده ی سبل باشد
زآنکه بر پای و گردنش دائم
از زن و مهر بند و غل باشد
***
305
شبی بلطف زپیر خرد بپرسیدم
بدان خیال که در خاطرم مصور شد
که رنج محنت ایام و حادثات زمان
همه برای من اندر جهان مقرر شد
بعمر خویش ندیدم که یک مراد مرا
زسعی گردش گردون دون میسر شد
جواب داد که از گردش زمانه مرنج
که در مبادی فطرت چنین مقدر شد
***
306
شهریار جهان طغاتیمور
شاه سیارگان غلام تو باد
جام گیتی نما که خورشید است
دور او تا ابد بکام تو باد
هست بزم تو رشک خلد برین
حور عین ساقی مدام تو باد
تا بمانی خضر صفت جاوید
آبحیوان شراب جام تو باد
***
307
شاها کمینه بنده میمون جناب تو
کز کائنات حضرت عالیت را گزید
شیرین نکرده از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
وقتست اگر بر این دل رنجور ناتوان
خواهد نسیم گلشن انصاف تو وزید
***
308
شهریارا بدان خدای که او
از جهانت گزید و شاهی داد
روز و شب راز خم نیل فلک
هم سفیدی و هم سیاهی داد
زبر آسمان و زیر زمین
گاه قسمت بماه و ماهی داد
که مرا مرکبیست کز سستی
تن بیکباره در تباهی داد
کرده بر خویشتن خری ثابت
هر که بر اسبیش گواهی داد
بازماند رهی زراه گرش
باره ی باد پا نخواهی داد
نظری کن که بنده ابن یمین
شرح احوال خود کماهی داد
***
309
شنیده ام که در ایام بعد هر بندی
دری گشاید و مردم از آن رسد بمراد
حکایتیست و گرنه در مراد مرا
چگونه بسته که هرگز دری دگر نگشاد
***
310
صبر در کارها چه نیک و چه بد
از علامات بخردی باشد
بشتاب از تو رد نخواهد شد
هر قضائی که ایزدی باشد
بقضا دادنت رضا اولی
گر نکوئی و گر بدی باشد
***
311
ضیاء دولت دین ای که مادر ارکان
بصد قران چو تو فرزند نامور نارد
بخشکسال کرم بر سر نهال امید
زابر دست تو باران جود میبارد
کمینه چاکرت امروز با سه چار یار لطیف
بباغ عمر گل خرمی همیکارد
بیممن دولت تو هست جمله اسبابش
جز آب رز زتو آنهم امید میدارد
***
312
طالع من ببین که از پی آب
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ورز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ زر گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
این چنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار برگردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
***
313
طالعی بس عجبست ابن یمین را که مدام
با وی اولاد زمان بی سببی بد باشند
گاو در خرمنم از کون خری گر چه کنند
هر چه گویند چو تحقیق کنی خود باشند
فی المثل در همه کس گر چو فرشته نگرند
چون رسد نوبت من بر صفت دد باشند
سهل باشد که بآسان شکند شیر ژیان
گردن گور خران گرده و گر صد باشند
منم و تیغ هجا و سر ایشان پس ازین
ور همه با کمر لعل و زمرد باشند
***
314
طمع مدار که راه صلاح گیرد پیش
هر آنکه عادت بد با گلش سرشته شود
مرا زناکس و بد اصل نیست چشم وفا
چگونه دیو لعین پاک چون فرشته شود
***
315
ظالمی را خانه غارت کرد روزی کافری
خلق را دیدم که مالش را بغارت میبرند
گفتم ای ظالم چه حال افتاده است اکنون ترا
گفت آنچ از غارت آوردم بغارت میبرند
***
316
عقل گویدم از عالم وحدت مگذر
که بسی دوست نما دشمن بدخواه بود
گوشه ئی گیر و کناری زهمه خلق جهان
تا میان تو و غیری نبود داد و ستد
زانکه با هر که ترا داد و ستد پیدا شد
گفته آید همه نوعی سخن از نیک و زبد
یکتن از انجمن ار نیک زبد بشناسد
باشد آنکس که ممیز نبود بیش از صد
شخص بیهوده را گوهر مغناطیس است
که کشد تیغ بلا را بطبیعت سوی خود
تن زن ای ابن یمین زین پس و تنها میباش
گر چه تنها نبود هر که بود زاهل خرد
بگذر از صحبت همدم که ترا هست دلی
همچو آئینه و آئینه زدم تیره شود
***
317
عوانرا آشنا مشمر تو روزی
بتخصیصی زتو بیگانه گردد
اگر در مهر او چون موی گردی
زبهر کندنت چون شانه گردد
عوانرا سگ نشاید گفت زیراک
که گر سگ بشنود دیوانه گردد
سگی را گر دهی نانی تو گاهی
همیشه او در آن خانه گردد
***
318
عید نو کائینه دلها ززنگ غم زدود
بر وزیر شهنشان فرخنده و پیروز باد
چون برات و قدر بادا هر شب از شبهای او
روزهاش از خرمی چون عید و چون نوروز باد
***
319
هر که را داد نعمتی ایزد
او ازو نی چشاند و نه چشد
ملک الموت را بقا بادا
تا زقهرش بیکنفس بکشد
وانکه آنرا بسان جان دارد
بستاند بدیگری بخشد
***
320
کریم زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود ازو بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد
***
321
غیاث دولت و دین آنکه طوطی جانرا
زشکر سخن خوش اداش چینه بود
جهان فضل که پیر خرد به نسبت او
تهی زجمله فضائل چو طفل دینه بود
نهال مهر ویم در میان جان همه عمر
بسان دانه ی دل در صمیم سینه بود
سفینه ئی برهی داد پر زبحر گهر
سفینه ئی که در او روح را سکینه بود
سفینه ئی که در الفاظ عذب او معنی
بلطف همچو می صاف در قنینه بود
چه گفت گفت که دیباچه ئی نویس بر او
که گنجهای گهر اندر او دفینه بود
جواب دادم و گفتم مگر نئی آگاه
زمن که با من زآنسان فلک بکینه بود
که پیش صدمت دورش بنای هستی من
چنانکه بر گذر سنگ آبگینه بود
مرا که با من از اینسان ستم کند گردون
چه جای کتبت دیباچه سفینه بود
اگر قبول کند عذر من خداوندم
زجانش ابن یمین بنده کمینه بود
ور اعتذار منش دلپذیر می ناید
روا نباشد و شرط کرم چنین نه بود
***
322
غلام همت آنم که همچو باد سحر
زبار معصیت خود چو بید میلرزد
بگوی زاهد مغرور را که مدت عمر
برسم اهل ریا طاعتی همی ورزد
که بیش رنجه مدار و مرنج بهر جنان
که دیده ئی پس مردن زخاک سر برزد
بخاکپای قناعت که نزد ابن یمین
جهان به رنجش آزاده ئی نمیارزد
***
323
غم فرزند خوردن از جهل است
که خدا این و آنش می ندهد
کردگاری که آفرید او را
میتواند که جانش می ندهد
از کمال و کرم چو جانش داد
نکند آنکه نانش می ندهد
***
324
فلک آنست که یکروز بپایان نبرد
تا دلم را ببلای چو شبی نسپارد
روز روشن زشب تیره سیه تر گردد
گر زحالم رقمی عقل بر او بنگارد
کرده روزم چو شب تیره ولی صبح دلم
گر همه خود شب یلداست بروزش آرد
طمعم هست که روزی بدمد صبح امید
وز شب تیره حرمان اثری نگذارد
روز روشن چو برآرد زافق رایت نور
پرچم شب زسر جمله جهان بردارد
***
325
فریاد ازین جهان که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و حرمان نمیرسد
دانا بمانده در غم تدبیر روزیش
یکذره غم بخاطر نادان نمیرسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید کلید و راه بدربان نمیرسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
با صد هزار غصه یکی نان نمیرسد
اینکارها بحکمت یزدان مقدرست
کس در رموز حکمت یزدان نمیرسد
***
326
قصه پرغصه بر درگاه خاتون جهان
عرضه دارم گر زراه مکرمت اصغا کند
میکند گردون دون با من ستم بیموجبی
عدلت آخر چون روا دارد که او اینها کند
هر زمان آرد محصل نسخه ئی کابن یمین
مبلغی چندین ادا در وجه مولانا کند
وجه جستن چون بر این منوال دید ابن یمین
گشت واجب آنکه بر رأی منیر آنها کند
کاین رهی وجه معیشت چون نمییابد بجهد
وجه این نوع حوالت از کجا پیدا کند
***
327
که داند که در وحدت و انزوا
چه آسایش جان بمن میرسد
گشاد است بر من ریاضی کز آن
خرد را نسیم سمن میرسد
دمادم لطیفی دگر نزد من
زآزادگان زمن میرسد
رسد هر زمانم بدل دلبری
چو سروی که سوی چمن میرسد
بر او زیور عقدهای گران
زعمان و ملک یمن میرسد
بقیمت بر اهل دانش چنان
که نقد روانش ثمن میرسد
معاشی بمن زآسیای زبر
بلا زحمت کیل و من میرسد
نه من بر کسی منتی مینهم
نه بر من مشقت بمن میرسد
شد ابن یمین فارغ از خلق از آن
که رزقش چو سلوی و من میرسد
***
328
کسی کو خموش است و پشمینه پوش
میان خلایق سروشی کند
نبینی که از جمله میوه ها
به است آنکه پشمینه پوشی کند
از آن سوسن آزادگی یافتست
که باده زبان در خموشی کند
بر این هر دو گر نرم خوئی چرا
بقصد کسی سخت کوشی کند
حکیمانه میگوید ابن یمین
کسی کو که حکمت نیوشی کند
***
329
کار چون سخت گشت بر بنده
فضل حق زود دستگیر شود
چون ببرد طمع زنصرت خلق
ایزدش بیگمان نصیر شود
چون کمان گر چه کج نماید کار
هم زلطف خدا چو تیر شود
هر که گردد اسیرگو خوش باش
عاقبت همچو ما امیر شود
***
330
کی تواند بود بی وجه معاش
هر که اندر عالم هستی بود
لیکن از ساقی می افزون خواستن
نزد هشیاران زبد مستی بود
با کفاف روزگار ایدل بساز
کز خوشی گر بگذری کستی بود
کفه ی میزان تهی باشد بلند
وانکه پربارست در پستی بود
نی شکر دارد از آن در بند ماند
سرو آزاد از تهی دستی بود
***
331
گر زمن اقران بثروت فایق اند
گو همی باشید و بادا بر زیاد
من هنر میجستم ایشان سیم و زر
شکر ایزد داد هر یک را مراد
من گرفتم سر بسر کان زراند
پیش من هستند همچون کان جماد
نیست با ایشان عنادی در دلم
خود مسیحا کی کند با خر عناد
قافیه هر چند خواهد گشت ذال
سهل باشد تیزشان بر ریش باد
***
332
گروهی جوانان نوخاسته
در کینه کهنه ئی میزنند
چو یأجوج در سد اسکندری
بدستان بسد رخنه ئی میزنند
بر انشأ چون من مسیحا دمی
ز… خری طعنه ئی میزنند
همانه نیند آگه از بس غرور
که پا بر سر دشنه ئی میزنند
***
333
گردون دون بتهمت فضل و هنر را
هر لحظه بیگناه عذابی دگر کند
گاهم چو عود پوست کند بازو گه چو عود
سوزد مرا و گاه چو عودم همی زند
هر شاخ شادیم که بود در زمین دل
آنرا بباد حادثه از بیخ برکند
بر گرد دانه ئی که بر او نام رزق ماست
چون عنکبوت گرد مگس دامها تند
من نیز دشمنی کنم امبار با هنر
باشد بدوستی نظری بر من افکند
***
334
گرچه دور فلک سفله نوازم همه عمر
بگمان هنر و فضل مشوش دارد
وزکمان ستم چرخ اگر سوی دلم
ناوک غم گذرد بیلک آرش دارد
وربدان قصد که قربان کندم ترک فلک
گاه و بیگاه میان بسته بترکش دارد
نکنم میل بدان کس که مرا دیده و دل
از سر جهل پر از آب و زآتش دارد
نشود رام فلک ورچه بسی رنج کشد
هر که نفسی چو رهی توسن و سرکش دارد
سرمه دیده کنم خاک کف پای کسی
که نسیم کرمش وقت مرا خوش دارد
***
335
گر سیم و زری بقرض یابی
بستان منگر گرانی سود
زیرا که چو دین حال گردد
حال از دو برون نخواهدت بود
گر هست ترا حیات باقی
ایزد در بسته بس که بگشود
ور تاج بقا قضای مبرم
از تارک هستی تو بربود
زآتش که تو کرده ئی فروزان
بعد از تو به وارثان رسد دود
وارث چو تو در میان نباشی
خواه از تو بخشم و خواه خوشنود
فی الجمله بهر جهت که باشد
آنکس که ربود زر بیاسود
***
336
گرم بدست فتد ساقی سمن ساقی
که بر لطافت طبعش وثوق من باشد
زشام تا بسحر می خورم که خود زرخش
نماز شام زمان شروق من باشد
صبوح کان نبود پیشتر زبانگ نماز
بجان دختر رز کان غبوق من باشد
نخواهم آنکه شود ثالثی مزاحم ما
و گرچه محرم صدق و صدوق من باشد
بگاه مستی اگر بوسه ئی ازو خواهم
چنانکه عادت فسق و فسوق من باشد
شگفتم آید ازو در کنارم ار نکند
زتندی آنچه سزاوار بوق من باشد
***
337
کسیکه اهل خرد باشد آن سزد از وی
که همچو روغن از آب از شراب بگریزد
ور اتفاق فتد ساعتیش با احباب
که بی حجاب به بنت العنب در آویزد
اگر ضعیف شرابست اندکی نوشد
و گرنه مزج کند و رنه زود برخیزد
زنیکنامی و مردی فتاده باشد دور
بر اینکه ابن یمین گفت چونکه بستیزد
***
338
کنجی که در او گنجش اغیار نباشد
کس از تو و بر تو زکس آزار نباشد
رودی و سرودی و حریفی دو سه یکدل
باید که عدد بیشتر از چار نباشد
نردی و کتابی و شرابی و ربابی
شرطست که ساقی بجز از یار نباشد
عقلست که تمییز کند نیک و بد از هم
او نیز در این کار بانکار نباشد
و انکس که بود منکر اینکار که گفتم
از عالم ارواح خبر دار نباشد
این دولت اگر دست دهد ابن یمین را
با هیچکسش در دو جهان کار نباشد
***
339
گفتند که صحبت بزرگان
از رنج نیاز وارهاند
روزی دو بخدمت ایستادن
عمری بمراد دل رساند
سرمایه عمر میدهد نقد
پس وعده ی نسیه میستاند
اول همه زحمتست باری
تا چون بود آخرش که داند
چون نیک و بد سپهر گردان
پیوسته به یک صفت نماند
به زان نبود که مرد عاقل
چون ابن یمین اگر تواند
گرد هوس جهان فانی
از دامن دل فرونشاند
پیوسته زمصحف ارادت
جز آیت عافیت نخواند
تا هست بهوش می کند نوش
جامی که قضاش میچشاند
***
340
گر پرسدت کسی که بر آتش چه افکنند
از بهر چشم زخم بهر جا بگو سپند
ور پرسدت کسیکه چه خوشتر که بشنوند
از لفظ دوستان به اندیش گو سه پند
گر پرسدت کسیکه چه بهتر که برنهند
بر دست و پای و گردن دشمن بگو سه بند
ور پرسدت کسیکه چه به کدخدای را
گو گندم سفید و می لعل و گوسپند
***
341
گر نبندی کمر بخدمت خود
خدمت دیگرانت باید کرد
در همه کارها چه نیک و چه بد
فکر سود و زیانت باید کرد
در همه جا و در همه مورد
نفس خود امتحانت باید کرد
***
342
کسی بمدح و ثنای برادران عزیز
زعیب خویش نباید که بیخبر باشد
زدشمنان شنو ایدوست تا چه میگویند
که عیب در نظر دوستان هنر باشد
***
343
گفتیم بکوشش بتوان یافت در آفاق
یاری که توانیم همه عمر بهم بود
سرتاسر آفاق بگشتیم و ندیدیم
یاری که توان گفت که از اهل کرم بود
دیدیم سه یار از همه عالم که در ایشان
آئین صفا بود و دم صدق و قدم بود
یاری که بدست آمد و سر باخت شب و روز
و اندر همه حالی بقدم بود قلم بود
و آن یار که بد همدم و دم زد زسر صدق
صبح است که با ما همه دم در سردم بود
و آن یار که با ما بوفا بود یکی دم
غیبت ننمود از دل سودا زده غم بود
گر معرفتت هست برون زین مطلب یار
تا عاقبت کار نباید به ندم بود
***
344
گر کریمی بدولتی برسد
دشمنانرا همیشه بنوازد
ور لئیمی سعادتی یابد
دوستانرا بکل براندازد
***
345
گر تو یادم کنی و ور نکنی
من زاخلاص کم نخواهم کرد
دسترس نیستم ببد عهدی
ور بود نیز هم نخواهم کرد
***
346
گرم گردون گردان چند روزی
بسر زآنسان که میباید نگردد
طمع زو نگسلم یکبارگی هم
برینسان بعد ازین شاید نگردد
***
347
گر کم بدرت آیم معذور همی دارم
کانرا که بسی بینند هجرش زخدا خواهند
باران چو پیاپی شد گردند ملول از وی
وانگه که نبارد هیچ وصلش بدعا خواهند
***
348
گر بمثقال ذره ئی بد و نیک
آورد فعلت از عدم بوجود
در قیامت جزاش خواهی یافت
پس ببین تا چه میکنی محمود
***
349
گر چه فرزندان جسمانی سه چارم هست لیک
از حیات و موتشان هرگز نه غمگینم نه شاد
منت ایزد را که فرزندان روحانیم هست
تا قیامت عمر فرزندان روحانیم باد
***
350
مرا دو یار جهاندیده و دو همزادند
که یکزمان نتوانم گزیر از ایشان کرد
دو طفل کز پی ایشان بلطف دایه صنع
دو مهد ساخت زجزع و بنازشان پرورد
دو توأمند که هرگز بیکدگر نرسند
بخانه کرده وطن هر یکی مجرد و فرد
دو نرگس اند تر و تازه وقت صحت نفس
شوند گاه مرض هر دو چون شکوفه ورد
دو خادم اند نه از روی قطع آلتشان
از آنجهت که نه خنثی و نه زن اند و نه مرد
باختیار زمن لحظه ئی جدا نشوند
نه گاه شیون و سور و نه وقت صلح و نبرد
بهیچوجه زمن جامه ئی طلب نکند
هوا اگر چه بود گرم یا که باشد سرد
زخانه پای برون نانهاده می پویند
بگرد جمله آفاق بی مشقت و درد
هزار میل مساحت بلحظه ئی بروند
نیاورند تعلل بهیچ حر و ببرد
معرف ار نشوند این دو یار نشناسم
سیاهرا زکبود و کبود را از زرد
شود بسان شب تیره روز من روشن
اگر بدامن آن هر دو برنشیند گرد
گذشت مدت یک هفته تا همی بینم
که کندرو شده اند این دو پیک راهنورد
اگر چه روشنئی آورند در کارم
بسا غما که ازین تیرگی بباید خورد
مگر بر ابن یمین رحمتی کند ایزد
که کاهلی برود زین دو پیک عالم گرد
***
351
مرد دنیا طلب از غایت نادانی خویش
ببرد با خود از اینجا چو رود سوزی چند
من از آن رندم و قلاش که ناخوش بروم
از مقامی که در او دم زده ام روزی چند
هر که میراث مرا بیند ازین پس گوید
داد بر وارث خود ابن یمین گوزی چند
***
352
من ابن یمینم که چون طبع من
سخن را بدانش اساسی کند
نرانم سخن آنچنان گر کسی
که خواند دلم زو هراسی کند
اگر سامری بیند این ساحری
سخن وقف بر لامساسی کند
ندارد زشعرم کسی آگهی
که بر شعر غیرش قیاسی کند
من آن لحظه رنجم زاشعار خویش
که تحسین آن ناشناسی کند
***
353
مرا دوستی کو که با دشمنم
بگوید که این نکته میداریاد
که گر دادت اقبال دور فلک
ور ادبار ازو بهره ما فتاد
سپاس از خدای جهان آفرین
که هر شام آمد پس از بامداد
از ادباد و اقبال ما و شما
سپهر برین داد روزی بباد
چو خواهد گذشتن همان و همین
چرا غم خورم من چه باشی تو شاد
***
354
منه بر جهان دل که معشوق تست
که او چون تو عاشق فراوان کشد
ببر تا توانی ازین گرگ پیر
که او دایما شیر مردان کشد
ندارد غم از چشم گریان کس
که بسیار با روی خندان کشد
توقع مکن هیچ بهبود از او
که بیمار خود را بدرمان کشد
حذر کن ازو همچو سیمرغ زال
که این زال رستم فراوان کشد
***
355
مرد باید بهر کجا باشد
عزت خویشتن نگهدارد
خودپسندی و ابلهی نکند
هر چه کبر و منی است بگذارد
بطریقی رود که مردم را
سر موئی زخود نیازارد
همه کس را زخویش به داند
هیچکس را حقیر نشمارد
سر و زر در طلب نهد آنگه
تا مگر دوستی بدست آرد
***
356
مرد فرزانه کز قضا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود
زانکه اینحال از دو بیرون نیست
یا قضا هست یا قضا نبود
گر قضا هست جهد نیست مفید
ور قضا نیست خود بلا نبود
***
357
محیط و مرکز افضال زین ملت و دین
توئیکه چون تو جوانبخت چرخ پیر ندید
سپهر اگر چه بهر سود هزار دیده گشاد
بجز بدیده احول ترا نظیر ندید
خیال در همه عالم بگشت و همچو توئی
بچار بالش امکان درون امیر ندید
قیاس کلک تو با تیر میگرفت سپهر
شکوه کلک ترا هیچ کم زتیر ندید
زراه بنده نوازی اشارتی کردی
به بنده ئی که زفرمانبری گزیر ندید
خلاف رأی تو چندانکه عقل صورت بست
بهیچ روی در آئینه ضمیر ندید
شکسته بسته مدیحی چنین که میبینی
بر این جریده نبشت ارچه دلپذیر ندید
مگیر خرده بر آن بنده ئی که طاعت خویش
بجز متابعت خاطر خطیر ندید
***
358
مکن هرگز ستم بر زیردستان
که ایشان چون تو حق را بندگانند
حیات دائم از داد و دهش جوی
که نوشروان و حاتم زندگانند
***
359
مرد باد که در جهان خود را
همچو شطرنج باز پندارد
هر چه بیند از آن خصم برد
و آنچه دارد نگاه میدارد
***
360
مرا از هر چه در عالم هنر هست
مر او را از ندامت میشمارد
طریق دهقنت آمد گزیده
که دهقان ندرود جز آنکه کارد
***
361
مرد آزاده بگیتی نکند میل دو چیز
تا همه عمر وجودش بسلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد
***
362
مراست صد هنر و نیست زر بدین عیبم
اگر تو طعنه زنی بی هنر نخواهم شد
اگر نصیب خرانست در جهان زر و مال
من از برای زر و مال خر نخواهم شد
***
363
ملامت مکنید ار نبید مینوشم
که رستگاری آزادگان بود زنبید
کسی که بخل نورزید رستگاری یافت
بحکم ایزد کس مست را بخیل ندید
***
364
مرا که طوطی شکرفشان گلشن قدس
چو پیش بلبل نطق اوفتد پر اندازد
عروس این تتق سبز زرنگار زشرم
چو بکر فکر مرا دید زیور اندازد
فریب و ریو زسودائیان بیمایه
بدان رسید که سود و زیان براندازد
ولی مهابت ان افضل زمین و زمان
که منشی فلکش زیر پا سر اندازد
غیاث دولت و ملت که بحر خاطر او
گه تلاطم امواج گوهر اندازد
فلک شود همه تن آفتاب اگر رایش
بلطف سایه بر این سبز منظر اندازد
چنان ببست زبانشان که پیش کس پس ازین
که راست زهره که رمزی از آن در اندازد
همیشه تا دم باد خزان چو اهل کرم
بروی خاک پر از شاخها زر اندازد
مباد حاسد جاهت جز آنچنان که زجزع
فراز صفحه ی زرگوهر تر اندازد
***
365
نسیم باد صبا کیست جز تو کز بر من
بنزد خواجه رسالت گذار خواهد بود
بگویدش که گرم برقرار کار نماند
کدام کار که آن برقرار خواهد بود
مرا که فخر نبودست تاکنون بعمل
قیاس کن که زعزلم چه عار خواهد بود
دو چیز موجب شکرست بنده را گه عزل
که نزد زنده دلانش اعتبار خواهد بود
یکی که هیچ نکردست در زمان عمل
که وقت عزل از آن شرمسار خواهد بود
دوم کتابت ارکان دولتت پس از آن
شد آن فسانه که در هر دیار خواهد بود
چه میکنم عملی را که عزل در پی آن
زبی ثباتی این روزگار خواهد بود
مرا ثنای تو گفتن نکوترین کاریست
همین بسم به ازاینم چه کار خواهد بود
من و رسالت صیتت بشش جهات جهان
علی الدوام که این پنج و چار خواهد بود
***
366
نظام دولت و دین آنکه عدل شامل او
زمانه را بخوشی همچو باغ رضوان کرد
عمارت کرم اندر جهان اساس نهاد
بنای بخل بکلی خراب و ویران کرد
مگر بدرگه عالیش آگهی نرسید
از آنچ در حق من پیشوای دیوان کرد
چه کرده بود زخست علی شمس الدین
بجز نزاع که با اهل فضل در نان کرد
همان مضایقه در نان که با من او کردی
وزیر نایب دیوان بعینه آن کرد
گر آن پسند نبود از علی شمس الدین
پس اقتدا بچنان کار زشت نتوان کرد
اگر تو ابن یمین را وظیفه ئی ندهی
ضرورتش سفری باید از خراسان کرد
***
367
نهال باغ وزارت علاء دولت و دین
چو سرو بر چمن ملک سرفراز افتاد
عروس فضل که بودی اسیر فاقه و فقر
بروزگار وی اندر نعیم و ناز افتاد
سپهرش ار چه زعین الکمال نقصی جست
و گر چه پایه قدرش در اهتزاز افتاد
و گر چه ماه معالیش در محاق نشست
و گرچه شمع بزرگیش در گداز افتاد
چو آفتاب زجاهش نکاست یکذره
نه ماه نیز بصف النعال باز افتاد
***
368
ناصر دولت و دین شاه ابوبکر علی
که بحال دل محنت کش ما باز رسد
شک ندارم که بمن از پس این مکرمتش
چون ازین پیش صدا کرام و صد اعزاز رسد
دل دریا صفت او چو زند موج سخا
ای بسا در که بدست أمل و آز رسد
نرسد ابر بهاری بکفش وقت عطا
بوم را همت آن کو که بشهباز رسد
وعده ئی ابن یمین را زکرم فرمودست
وقت اینست که آن وعده بانجاز رسد
***
369
نه بکوشش در است روزی خلق
نه بجد و بجهد دادستند
از تکاپوی رزق نگشاید
گرچه مردم در آن فتادستند
بی بر و بار ماند برگ چنار
گرچه صد دست برگشادستند
باز نرگس فکنده سر در پیش
تاج زر بر سرش نهادستند
تا بدانی که طالعست همه
هر کسی را هر آنچه دادستند
***
370
نوشته یافتم امروز بر دری بیتی
کزو دلم همه خون گشت و دیده ام پردرد
خوشست قصر حیات نگار خانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
***
371
وزیر کشور چارم غیاث دولت و دین
توئی که رای تو صد ملک را بیاراید
بهر چه بخت جوان تو حکم جزم کند
سپهر پیر بر آن نکته ئی نیفزاید
فضایل تو گر از خود نهان کند حاسد
چنان بود که بگل آفتاب انداید
هزار عقده اگر بر امور ملک افتد
ضمیر تو بسرانگشت فکر بگشاید
روا بود که در ایام دولت چو توئی
زمانه همچو منی را بغم بفرساید
زگوسفند و جو و کاه و از دقیق و حطب
گزیر نیست که این پنجگانه میباید
تو گفته ئی که مرتب کنند لیک چه سود
زدست نایب و حاجب برون نمیآید
ضمیر پاک تو چون حال بنده میداند
سزد که بنده بذکرش صداع ننماید
کنون چو کار مرا هیچ استقامت نیست
گرم اجازت رجعت دهی همی شاید
***
372
هر که در اصل بد نهاد افتاد
هیچ نیکی ازو مدار امید
زآنکه هرگز بجهد نتوان کرد
از کلاغ سیاه باز سفید
دون پرستی مکن که می نشود
در صفا هیچ ذره چون خورشید
هر کرا دور چرخ جامی داد
با بصارت نکشت چون جمشید
بید را گر بپرورند چو عود
برنیاید نسیم عود از بیم
***
373
هر که ابنای جنس را خواهد
که سر و سرور خودش دانند
در فتوت گرش بود قدمی
همه تاج سر خودش دانند
گر نباشد زکهتران بهتر
پس چرا مهتر خودش دانند
***
374
هر بلا کز قضای بد باشد
ببزرگان روزگار رسد
می نبینی که صرصرا بوزد
چون بر اطراف جویبار رسد
سروهای کهن زجا بکند
کی ازو سبزه را غبار رسد
***
375
هر کرا با خود مصاحب میکنی
بنگرش تا خویشتن چون میزید
گر بقدر حال سامانیش هست
میل او کن کو بقانون میزید
ور نباشد رونقی در کار او
زآنکه حد اوست افزون میزید
سالها گر تربیت خواهیش کرد
همچنان باشد که اکنون میزید
***
376
هر که را داد نعمتی ایزد
و او از و نی چشاند و نه چشد
ملک الموت را بقا بادا
تا زقهرش بیک نفس بکشد
و آنگه آنرا بسان جان از وی
بستاند بدیگری بخشد
***
377
هر آن کش خرد رهنمایست و رهبر
بگیتی ره و رسم صحبت نورزد
که صحبت نفاقیست یا اتفاقی
وزین دو دل مرد دانا بلرزد
اگر خود نفاقیست جانرا بکاهد
و اگر اتفاقیست هجران نیرزد
***
378
هنر بباید و رادی و مردمی و خرد
بزرگزاده نه آنست کو درم دارد
زمال و جاه ندارد تمتعی هرگز
کسیکه بازوی ظلم و سر ستم دارد
خوشا کسیکه ازو بد بهیچکس نرسد
غلام همت آنم که این قدم دارد
***
379
هیچ رنجی بتر زغربت نیست
گرچه کامل شود بغربت مرد
خاصه آن ساعتی که بر سر راه
دوستانرا وداع باید کرد
***
380
هر که از بهر خود نگفت سخن
بهر غیرش سخن بجان شنوند
اهل عالم همه کشاورزند
هرچ کارند هم چنان دروند
***
381
هر که دل بر اصابت خیرات
ببد و نیک مطمئن نکند
و آنکه در طبع خویشتن چو ضمیر
مهر اصحاب مستکن نکند
گر نمیرد ببایدش کشتن
تا هوای جهان عفن نکند
***
382
همی شد رهی دی بنزد بزرگی
بدان تا دمی حق صحبت گذارد
یکی گفت ضایع چرا میکنی عمر
چگونه کسی تخم در شوره کارد
برو ترک او گیرو بنشین بکنجی
که این صحبت الا ندامت نیارد
نه او خود رساند بتو هیچ خیری
نه شر کسی از تو هم باز دارد
خردمند ازینگونه کس را که او هست
وجود و عدم هر دو یکسان شمارد
***
383
هر چه رزق تو باشد ای درویش
بیقین دان کسی نخواهد خورد
و آنچه روزی دیگران باشد
نتوانی بجهد حاصل کرد
چون چنین است پس نداشت خرد
هر که بیهوده آزرا پرورد
***
384
یارب چه موجبست که روزی نگفت شاه
کابن یمین بیدل شیدا چه میخورد
چون هر چه داشت رفت بتاراج حادثات
اکنون بغیر حسرت و سرما چه میخورد
باشد ملازم در ما همیچو آستان
جز خاک این جناب معلا چه میخورد
دانم که نوکری دو سه و اسبکیش هست
ور نیز نیست اینهمه تنها چه میخورد
چون خود نداشت ثروت و از هیچکس نیافت
دانم که بینوا بود اما چه میخورد
***
385
یا رب که میروی سوی اعیان روزگار
آنها که راه فضل فراوان سپرده اند
وز روی عرض خویش غبار نبهر کی
از مکرمت بحلیه احسان سترده اند
در عالم وجود بدست سخا وجود
در چشم بخل غوره ی خذلان فشرده اند
در نرد جود حاتم طی را هزار دست
ده خصل طرح داده و آسان ببرده اند
وز بحر شعور بنده خضروار در جهان
الا زلال چشمه حیوان نخورده اند
گوید که گفت ابن یمین را طریق آنک
او را زفاضلان خراسان شمرده اند
دلگرمی کرم زلئیمان نمیرسد
منت خدایرا که کریمان نمرده اند
***
386
یسار ار چه کم گشت ابن یمین را
بمقدار خود از مروت نکاهد
چو دونان زبهر دو نان حیف باشد
اگر جز بدرگاه ایزد پناهد
رسد رزق او خود بد و بیکم و کاست
زرزاق اگر خواهد و گر نخواهد
***
387
ای نسیم صبحدم از راه لطف
خواجه یوسف را زمن پیغام بر
گو به درگاه تو آمد پیش ازین
بکر فکرم با هزاران زیب و فر
دولتی گوئی نبودش زآن نشد
از کرامات قبولت بهره ور
بعد از آن بکری دگر پرورده ام
در شبستان هنر زآن خوبتر
در بلاغت چون کمالی یافتست
وقت آن آمد که گردد جلوه گر
گر برون آید زپرده خیزدش
خاطب از هر سو فزون از حد و مر
زآن همی ترسم که زآن خواهندگان
افتدش ناگاه ناجنسی بسر
من نیم در عهده ی آن بعد ازین
گر بزاید زو هزاران شور و شر
هان چه فرمائی چه می بینی صواب
کز شبستان آید آن دلبر بدر
عرضه کردم زآنچه رویم مینمود
مصلحت زین پس توبه دانی دگر
***
388
اقامت در خراسان گشت مشکل
شد اینجا مشرب عشرت مکدر
مرا در رشته دانش نباشد
بجز گوهر فروشی کار دیگر
درین اقلیم صاحب همتانند
که هر یک زآن بزرگان هنرور
بهمت آنچنان باشد که او را
نیرزد نیم نان صد دانه گوهر
مرا گوهر فروشی با چنین قوم
نمیگوئی که چون باشد میسر
ضرورت از خراسان رفت باید
اگر زینسان بدست آید هنر خر
***
389
ای سروری که از تو عدو و ولی تو
این تاج دار آمد و آن گشت تاجدار
گر چشم بد بدست درافشان تو رسید
از بنده نیک قصه اینرا تو گوش دار
چون ذوالفقار سرور نام آوران علی
بشکست و پاره پاره شد از دور روزگار
زآن پاره ی بدست عدوت اوفتاده بود
چون دیده دستبرد تو در روز کارزار
گفتا مگر علی توئی از دست او بجست
و آمد بفرق و دست تو بوسید ذوالفقار
***
390
ای باد صبحدم گذری کن زراه لطف
بر خاک آستانه سحبان روزگار
آن افصح زمانه که نفس نفیس اوست
سر دفتر اماثل و اعیان روزگار
حاجی شاعر آنکه بصد قرن گوهری
ناید برون نظیر وی از کان روزگار
با ذوقتر زگفته او هیچ ذقه ئی
هرگز نگشت حاصلم از خوان روزگار
گو گر چه دورم از تو بدین جثه ضعیف
نزدیک تست جان من ایجان روزگار
دانم که آگهی تو هم از شوق من از آنک
پیداست بر ضمیر تو پنهان روزگار
دارد توقع ابن یمین آنکه گه گهی
یادش دهی بحضرت سلطان روزگار
داری ملک امیر ابوبکر بن علی
کامروز اوست قدوه شاهان روزگار
تا دور روزگار بود باد دور او
کاینست و بس خلاصه دوران روزگار
***
391
ای شهنشاه بختیار که هست
در همه کار دولتت یاور
هر کجا رایت تو روی آرد
نصرت ایزدش بود رهبر
شهریاران نهند بهر شرف
بر سر از خاک پای تو افسر
از ره بنده پروری بشنو
قصه ی پر زغصه ی چاکر
لاشه اسبی فتاد مرکب من
بروش از همه خران کمتر
هست آن گاو گوش اشتر دل
اسب صورت ولی بمعنی خر
من برآنم که داند این معنی
شاه گیتی پناه دین پرور
که چو من شهسوار معنی را
نبود خر مناسب و در خور
برهان بنده را ازین غم و رنج
تا نگهدارت زغم داور
مرکبی باد پای بخش مرا
بسرین فربه و میان لاغر
راهواری بخوشروی چون آب
رهنوردی بتیزی صرصر
تا نباشد گمان که با بنده
بی عنایت شدست شاه مگر
این یک اسبم ببخش و عمرت باد
تا ببخشی چنین هزار دگر
***
392
اهل خرد که دنیی فانی طلب کنند
جز بر سه چیز نیست در آن حالشان نظر
یا بر کمال عزت و یا اکتساب مال
یا بر حصول راحت این نفس خیره سر
خواهی که دسترس بودت بر مراد دل
بشنو بگوش هوش زمن پند معتبر
گر آرزوی عزت جاوید بایدت
برکن دل از جهان که متاعیست مختصر
وز بهر سیم و زر پی دنیا همی دوی
باری بکوش تا بودت عقل راهبر
پایت مگر بگنج قناعت فرو شود
یا در کفت چو خاک شود بیعیار زر
ور میل خاطرت سوی آسایش دل است
پس جان خود مکن سپر ناوک خطر
زحمت مکش که روزی خلقان مقدرست
آنرا بجهد می نتوان کرد بیشتر
***
393
ای پسر همنشین اگر خواهی
همنشینی طلب زخود بهتر
زآنکه در نفس همدم از همدم
نقش پیدا شود بخیر و بشر
مثل اخگر که با همه گرمی
سرد گردد بوصل خاکستر
ورچه باشد فسرده طبع انگشت
چون بآتش رسد شود اخگر
گر تو خواهی که نیکنام شوی
دور باش از بدان عزیز پدر
وین سخن را که گفت ابن یمین
در صلاح و فساد آن بنگر
گر پسندیده نایدت مشنو
ور پسند آیدت از آن مگذر
***
394
اگر پاک طبعی و پاکیزه کار
توقع بدرگاه دونان مبر
لت نان خشک از سر خوان خویش
خوری به که با دیگران گلشکر
بیک استخوان صلح کن چون همای
مگس وار بر گرد حلوا مپر
***
395
ای نسیم صبحدم از بخت نیک ار باشدت
بر در گیتی پناه خسرو عادل گذار
خسرو جمشید فر کز رشک دریای کفش
ابر باشد با دلی سوزان و چشمی اشکبار
شمس ملک و دین که خورشید از لقب پاشی او
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
آنکه تا بر شکل نعل مرکبش آمد هلال
آسمان بهر شرف میسازد از وی گوشوار
خاک درگاهش ببوسیدی بتعظیم تمام
زآن پس اینجا نبخش باد صبحگاهی زینهار
در بیان شوقم از اطناب چون فارغ شوی
عرضه دار این یک دو معنی بر سبیل اختصار
گو ندیدم هیچ سودا در سر ابن یمین
جز بچشم اندر کشیدن خاکپایت سرمه وار
لیکن از راه حسد گردون نمیخواهد که او
در جناب حضرت میمونت گردد بختیار
یعلم الله کز درت غایب نبودی یکزمان
هیچ اگر بودیش بر ادراک مأمول اقتدار
بعد از آن گر فرصت گفتن بود از راه لطف
تربیت فرما و بر گو کای امیر نامدار
شد غریق بحر احسانت جهانی آنچنانک
زآن میان جزوی نبینم هیچکس را برکنار
آفتاب ذره پرورای ملک آراء تست
سایه الطاف بر ابن یمین گسترده وار
***
396
ابن یمین دریغ یساری نیافتست
بر قدر همتی که بدو داد کردگار
ور یافتی زپا شش زر در ره صواب
دشمنش تاج دار شدی دوست تاجدار
زر بهر دشمنان طلب و بهر دوستان
چون بگذری ازین دو نیاید بهیچ کار
آنرا عزیز مصر جهان دان که بهر عرض
از پاک جوهری عرضش آمدست خوار
نرگس فکنده سر چو ززر چشم او پر است
دست کشاده دارد از آن سرکشد چنار
***
397
ایدل نصیحتم بشنو تا برون بری
گوی مراد از خم چوکان روزگار
خواری مکش زحرص چو مرغان خانگی
سیمرغ وار قاف قناعت کن اختیار
چون شیر شرزه یک تنه میباش در جهان
مانند گاو چشم بکنجاره پرمدار
شادان مشو زنیک و زبد هم غمین مباش
میدار ممکنات جهان جمله در شمار
میدان که بودنی بوجود آید از عدم
تا چرخ را بود زبر این مدر مدار
تخمئی که کشته ئی بر آن بدروی بصبر
من بعد هر چه بایدت ایدل برو بکار
***
398
ای همای همت عالی تو
کرکسان چرخ را کرده شکار
از هوای مجلست باز آمدم
انزوا کردم چو سیمرغ اختیار
همچو صعوه دم زدم بر رنگ از آن
شد حریفت عندلیب آسا هزار
یک بطی می هست چون چشم خروس
جلوه ئی کن سوی من طاووس وار
تا بشادی هر دو چون زاغ کمان
گوشه ئی گیریم رغم روزگار
***
399
ای نسیم صبحدم زآنجا که لطف تست خیز
رنجه شو بگذر بدرگاه شه گردون سریر
تاج ملک و دین علی کز بدو فطرت آمدست
همدمش بخت جوان و رهنمایش رأی پیر
خسرو جمشید فر شاهی که از آغاز کار
دادش ایزد هر چه آید در تصور جز نظیر
گو منم آن کز بلندی در مدیحت شعر من
بر بیاض من بمشک سوده بنوشته است تیر
نام نیکت چون زشعری بگذرانیدم بشعر
چون روا داری که فکرم وقف باشد بر شعیر
چون نیم در بند افزونی طلب کردن ولیک
رأی شه داند که باشد از کفافی ناگزیر
چون ترا بر هر چه خواهی داد ایزد دسترس
پایمردی بکن بلطف ابن یمین را دست گیر
***
400
ای نسیم سپیده دم برخیز
وز سر لطف یک قدم بردار
رو بدرگاه قدوة النقبا
فخر آل محمد مختار
بحر دانش علاء دولت و دین
آن بحق اهل فضل را سردار
اولا بوسه داده جنابش را
پس پیامم یکان یکان بگذار
گو بجان آمدست ابن یمین
از جفای سپهر ناهموار
وز نیاز نهفته بر چشمش
روز روشن شدست چون شب تار
از ره بنده پروری برخیز
یک دو گام از ره کرم بردار
رو بعالیجناب خسرو عهد
آن ببخش فزون زابر بهار
و آنکه باشد نهال همت او
چون درخت بهشت گوهربار
وصف حالم بجملگی بر گوی
مکن اهمال در بیان زنهار
گو مثال جهان مطاع فرست
سوی نواب این خجسته دیار
تا بلطف عمیم خود گیرند
بر یکی زین سه کار سهل قرار
یا دهندم سه ماه غله بقرض
هر مهی کمترینش یک خروار
تا من ادراک غله را عوضش
برسانم بقابض انبار
یا بر آئین سایر فقرا
بدهندم وظیفه وادرار
یا اجازت دهند تا بروم
زین وطن کاندر و شدستم خوار
بمقامی که قوت یومی خود
نبود ساختن چنین دشوار
کز یکی ساخته توانی کرد
ای کریم جهان ازین دو سه کار
هم دعاگوی باشمت همه عمر
هم رهینت بمنت بسیار
***
401
شهریارا آن شنیدستی که روزی در شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر
پیر دهقان جو زبن میکشت با او گفت شاه
نیستی گوئی بتحقیق از فلاحت باخبر
جوزبن گویند نارد کمتر از سی سال بار
تو کجا یابی ازو بر، روزگار خود مبر
گفت ما خوردیم بر از کشته های دیگران
هر که آید گو بری از کشته های ما بخور
شاهرا از وی خوش آمد این سخن گفتا که زه
یکهزار از بهر وی گنجور شه بشمرد زر
پیر گفت ار کشت غیری بر بسی سال آورد
کشت من باری بیکروز آمد ایخسرو ببر
شاه کسری بهر تحسین بار دیگر گفت زه
خازنش چون بار اول داد زربار دگر
من کنون زآن پیر دهقان هیچ کمتر نیستم
صدره از کسری تو خود هستی برتبت بیشتر
کرده ئی شعر مرا صد بار تحسین و نشد
یکره احسان همره تحسینت ای جمشید فر
کی توانم کرد حمل اینحال بر تقصیر شاه
طالع بد حال من شد موجب حرمان مگر
***
402
ایدل ازین جهان دلازار در گذر
وزتنگنای گنبد دوار در گذر
کار جهان نه لایق اهل بصیرتست
فرزانه وار از سر اینکار در گذر
در بحر غم زحرص چو غواص شوخ چشم
غوطه مخور زگوهری شهوار در گذر
گر زخم خار از پی گل بایدت کشید
منگر برنگ و بوی و زگلزار در گذر
بر طور همت ار ندهندت جواب خوش
ترک سؤال گیر و زدیدار در گذر
گر طاق نه رواق زراندودت آرزوست
زین طاق پابرون نه وزین چار درگذر
دار غرور نیست مقام قرار تو
منصور وار از سر این دار در گذر
با مار بهر مهره کسی دوستی نکرد
بر کن طمع زمهره و از مار در گذر
چون میتوان بگلشن روحانیان رسید
سعیی نما وزین ره پر خار در گذر
صد بار گفتمت که نئی مرد این مقام
چون صدق من یقینت شد این بار در گذر
ابن یمین نشیمن قدس است جای تو
زین آشیان چو جعفر طیار در گذر
***
403
ای خداوندا رسیدت دختری دل شاد دار
ای بسا دختر که باشد در هنر چون صد پسر
ماده گر خوانند خورشید فلک را عیب نیست
ور زحل را نر نویسندان نباشد از هنر
***
404
بنگر چه سرخ چشمی و شوخی همیکند
با من کبود روی سپهر سیاه کار
بر خوان روزگار نگردم بصبر سیر
اینست کار بنده بتر زین مخواه کار
کارم تباه میکند این چرخ دون پرست
زآن غصه کم نیافت چو دونان تباه کار
با من همی کند زبدی هر چه میکند
با دیگریش نیست بدین رسم و راه کار
مهمان اگر رسد برم – از شرم نیستی
مانند سرم بپیش درون چون گناهکار
هست اینزمان مباشر کار آنکه نیستش
از راه طبع جز غم آب و گیاه کار
ابن یمین گشایش کارت زحق طلب
نگشایدت زهیچ امیر و زشاه کار
***
405
با خرد در حجره دل دوش صحبت داشتم
شکوه ها میکردم از دوران این نیلی حصار
گه زحل و عقد او با هم سخن میراندیم
گاه میکردیم سر نحس و سعدش آشکار
گفتم آخر چیست موجب کابن سپهر دون نواز
با هنرمندان ندارد غیر خصمی هیچکار
داشت قصد آن که از پایم درآرد بیگناه
گر نمیشد دستگیر من مسیح روزگار
عالم عادل علاء الدین که از انفاس او
بر سپهر چارمین گردد مسیحا شرمسار
آنکه در قلب طبایع آن تصرف باشدش
کآرد اندر طبع دی پیدا مزاج نوبهار
و آند گر فرزند وی شهاب الدین که نیست
در جهان امروز مثل او حکیمی هوشیار
آنکه لطف جانفزای او زروی خاصیت
نوشدارو سازد از آب بن دندان مار
جان من بخشیده احسان ایشان هر دو شد
باد جان هر دو تا روز قیامت پایدار
***
406
با عطارد گفتم آخر با تو دارم نسبتی
چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور
گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا
کی بدینسان گشتمی گرد جهان آسیمه سر
اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق
بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر
رونق کارت زدستم برنمیآید ولیک
خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر
از کریمان چون جهانی خالی همی بینی مکن
بعد ازین عمر گرامی در سر بوک و مگر
در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دونان
در پی دونان مپوی و آبروی خود مبر
هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
برچسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر
از کدورات حوادث چونکه ماند باصفا
آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر
***
407
باشد لئیم در نظر عقل چون شبه
بیقیمت و کریم بود پربها چو در
چون قدر هر یکی بر دانا مقررست
بشنو نصیحتی زمن ای نامدار حر
با مردم کریم بپیوند و دوست باش
وز مردم لئیم چو از دشمنان ببر
***
408
بر بساط امیر عزالدین
قصه ئی راست میکنم تقریر
بنده مانند مهره ی یکتا
مانده درششدر خمار اسیر
بزیادت نمیدهم زحمت
بسه تائی بیا و دستم گیر
ده هزارت غلام باد چو من
خانه گیر مساکن تسخیر
حل منصوبه خمارم کن
سخن اینست از طویل و قصیر
***
409
بتجرید در شهر من شهره ام
چه گفتم خود از من بود شهره شهر
چو عیسی نخواهم زن از فی المثل
بخواهد زمن نیم خرمهره مهر
گرم زهره بوسی بمنت دهد
مرا آید آن از لب زهره زهر
نجویم بکس التجا جز بحق
ورم خون بریزد بصد دهره دهر
***
410
پدر که جان عزیزش بلب رسید چه گفت
یکی نصیحت من گوش کن تو جان پدر
اگر چه دوست عزیزست رازخود مگشای
که دوست نیز بگوید بدوستان دگر
***
411
برهان دین و حجت اسلام خواجه نصر
ای منظر تو مظهر الطاف کردگار
وی آنکه خاکپای ترا شاه اختران
زیبد که تاج سر کند از بهر افتخار
من بنده در مدایح سلطان معز دین
گفتم قصیده ئی خوش و مطبوع و آبدار
اول بر آستان تواش عرضه داشتم
بردی بر آسمانش زتحسین بیشمار
و آخر نگشت خاطر تو ملتفت بدآنک
شعرم بفر مدحت شه یابد اشتهار
زینرو چو زر ناسره در دست من بماند
هر چند بود پاکتر از در شاهوار
آری بهر کجا که روم حرفة الادب
باشد مرا لازم و همراه و یار غار
ور نیست حرفة الادب آخر زبهر چیست
کین بنده را زصدمت احداث روزگار
پیوسته با عنایت چون تو مر بیئی
چون خال و زلف سیمبرانست حال و کار
شعر مرا که عرصه ی عالم فرو گرفت
مانند صیت معدلت شاه کامکار
حقا که در جناب افاضل مآب تو
دارم طمع که بهتر ازین باشد اعتبار
***
412
چو از جهان وز اهل جهان نداری بهر
جهان و هر چه در او هست جمله باد انگار
بدور دولت این خواجگان سفله نواز
امید لذت و عیش از جهان و چرخ مدار
غم زمانه مخور چشم عقل برهم نه
که در دیار کرم نیست زآدمی دیار
***
413
چونکه سفر جزم کرد خسرو جمشید فر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده واربست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند زسر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت زانجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر زآفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بکشد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
و او زپی تهنیت هر نفسی ابروار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
***
414
چهار رکن جهانرا بساط نرد انگار
خلایقش چو حریفان مشتغل بقمار
شمار خانه که در چار سوی او بینی
دوره دوازده ساعات لیل دان و نهار
شمار مهره ی او سی عدد بسان مه است
که سی عدد بود ایام مه بوقت شمار
بیا و زیر و زبر نقش کعبتین ببین
که هست صورت این هفت کوکب سیار
روان بطاس درون کعبتین غلطانش
چو اختران که بر افلاک میکنند دوار
باحتیاط رو ایدل که دست خونست این
که روح در گرواست و حریف بس طرار
چو با حریف در افتاده ئی به بهبازی
خصال نیک بدست آر در مبادی کار
براستی پس از این در زمانه فارد باش
که تا زیاد کنی داو رتبت و مقدار
اگر فره بهنر زین سه تا موالیدی
زده هزار حریف شگرف باک مدار
بکوی صبر درون خانه گیر و ششدر کن
امل طویل مدار و ره طمع مسپار
بگفت ابن یمین کار اگر کنی نبود
ترا گشادن منصوبه فلک دشوار
***
415
پیرمردی زنی جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر
زآنکه از عمر جاودان با پیر
با جوانیش یکنفس خوشتر
گر چه مرغند جمله مرغان لیک
جنس با جنس همنفس خوشتر
***
416
پرهیز کن زصحبت ارباب لوم از آنک
گردند از لئام کریمان اثرپذیر
هم صحبت کریم شو ار بایدت کرم
زیرا که طبع میشود از طبع خوی گیر
گیرد صبا زهر چه برو بگذرد نصیب
از جیفه گند گیرد و بوی خوش از عبیر
***
417
تا شدست این قصر خرم بزمگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنة المأوی که بودی پیش از این پنهان زخلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش افتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را زآسمان الا بدآنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صد هزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
این همایون قصر بادا جشنگاه شهریار
***
418
چو دنیا کند با تو بخشش تو نیز
ببخشش که گردان بود روزگار
نه از جود یابد چو آمد کمی
نه بخلش بود چون شود گوشدار
***
419
چون روزگار هست بتصحیف روزکار
پس روزکار خواندن او به که روزگار
یعنی که روزکار کنون است کار کن
کاین روز چون گذشت دگر نیست روزکار
***
420
حضرت اصحاب دنیا را مثالی گفته اند
عرضه دارم گرچه بعضی را نیاید دلپذیر
نسبتش با مستراحی کرده اند از بهر آنک
باشد از بهر قضای حاجت از وی ناگزیر
لیک چون حاجت برآمد زود از آنجا در روند
زآنک عاقل نبود اندر وی زمانی جایگیر
گر بگوش دل نیوشی پند ارباب خرد
انیت حالی بس شگرف و انیت کاری بی نظیر
***
421
خرم آزاده ئی که نشناسد
کسش اندر جهان زجمع بشر
زآنکه آنرا که مردمان دانند
یاد نارند ازو مگر که بشر
***
422
خداوند دریا دل ای آنکه یافت
زجود تو جان خلایق سرور
عطای کف گوهر افشانت هست
بمن بنده نزدیک و من از تو دور
تو چون آفتابی که گاه طلوع
رساند بدور و به نزدیک نور
***
423
خیز ای نسیم باد صبا از طریق لطف
بر درگه سپهبد ما ز ندران گذر
اول سلام من برسان بعد از آن بگو
کای سرور زمانه و سردار نامور
کارت که شد گشاده بتوفیق روزگار
ما را همه خیال چنانست کان مگر
بعد از قضای ایزد و تأیید بخت نیک
بود اتفاق صحبت ما را در آن اثر
نوع دگر سپهبد اگر میبرد گمان
ور ناورد حقیقت اینحال در نظر
آری اگر بکام تو یکره نرفت کار
دارم توقع از کرم و لطف دادگر
کاحوال تو چنانکه تو خواهی چنان شود
بر موجب ارادة ما صد ره دگر
***
424
دوش با خود نفسی مصلحت دنیا را
میزدم هندسه ئی در بدو در نیک امور
گاه میساختمی بر که و حوضی که در او
جز بکشتی نکند خیل خیالات عبور
گه بصحرای هوس از پی نظارگیان
باغها ساختمی متصل دور و قصور
گاهشان کردمی از حور چو فردوس برین
زآنکه فردوس برین خوش نبود بی رخ حور
ناگهان گفت بگوش دل من هاتف غیب
کز جهان بیخبری بس که شدی مست غرور
رخت بربند ازین خانه ظلمانی خاک
نور پاکی وطنت نیست بجز عالم نور
بود پیش از تو فراوان چه صدور و چه عظام
وین زمان نیست بجا غیر عظامی زصدور
خانه ئی بر گذر سیل درین کهنه رباط
بچه کار آید ازو خانه خدا گشته نفور
خانه در عالم وحدت طلب ای ابن یمین
تا بار کانش زدوران نرسد هیچ فتور
***
425
دی مرا دوستی که مایل بود
دائمش خاطر خطیر بشعر
گفت از اشعار خود بخوان غزلی
ای تو بر شاعران امیر بشعر
گفتم از شعر کرده ام اعراض
گر چه هستم بلا نظیر بشعر
زان کز ابناء دهر نیست کسی
نه جوان راغب و نه پیر بشعر
وین بترتر که طبع وقادم
می نپردازد از شعیر بشعر
***
426
در باب تواضع آنچه دانی
با خلق جهان بجای می آر
کافزوده کند ترا تواضع
نزدیک کریم طبع مقدار
اما چو لئیم طبع باشد
افتد ز تواضعت به پندار
بروی نظر از تکبر افکن
و آن جزء ادب تمام بشمار
***
427
روزی که فتوحی رسد از عالم غیبت
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار برآید کم نو گیر
در مسکن خویش از نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
زآنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین این سخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر
***
428
زین همدمان فغان که همه مارماهیند
صورت بسان ماهی و سیرت بسان مار
از بهر سیم خام بماهی طمع مکن
پخته زبهر مهره نبوسد لبان مار
محبوب اهل دل نشود بد کنش بمال
آخر نه گنج سیم و زر آمد مکان مار
هر کس چو مور کرد بنان پاره شان کشش
بر ساخت پادزهر زآب دهان مار
این مار سیرتان بره آیند وقت مرگ
آید بلی بره چو سرآید زمان مار
چون مار هر یکی دو زبانند زهرپاش
با داد و نیمه سر همه را چون زبان مار
***
429
زحالم نیست آگه کس که چون من
برنجم زین سپهر سخت پیکار
بتلخی میکشد در تنگ و بندم
چو شیرین دید طبعم نیشکروار
اگر زین پس بر این سیرت بماند
نماند در دیار فضل دیار
دلا زوهم مبین شادی و غم را
که او را اختیاری نیست در کار
مقرر در ازل شد هر دو و اینک
نخواهد گشت اینصورت دگر بار
مرنج از بهر دنیا و مرنجان
مباش آزرده و کس را میازار
که هست و نیست یکسر بر گذاراست
هر آنچت نیست آنرا هست پندار
بر ابن یمین گیتی نیزرد
بدان کز بهر او گیرند تیمار
***
430
زدانای صانع مشو ناامید
که گردد مبدل غمت با سرور
نبینی که خورشید بعد از کسوف
بپوشد رخش دیده ها را زنور
***
431
زمستان و پیری و بیحاصلی
بدینصورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
***
432
سر افاضل عالم امام عبدالحی
زهی بخامه گهر پاشتر زابر مطیر
زاهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی زاثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در زلجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
زغیرت سخن خوشترت زشیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
***
433
شکر انعام حاتم ثانی
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها زشکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آتش اندر سر
که برارد زلجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی زجود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه ی مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند زگفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هر کجا شاعری بود فاخر
***
434
شنیدم که عیسی علیه السلام
تضرع کنان گفت کای کردگار
جمال جهان فریبنده را
چنانک آفریدی بچشمم درآر
برین آرزو پند گاهی گذشت
همی کرد روزی بدشتی گذار
زنی را در آن دشت از دور دید
نه اغیار با او رفیق و نه یار
بدو گفت عیسی که تو کیستی
چنین دور مانده زیار و دیار
چنین داد پاسخ که من آن زنم
که بردی مرا مدتی انتظار
چو بشنید عیسی شگفت آمدش
مرا گفت با صحبت زن چکار
بپوزش درآمد زن آنگاه گفت
جهانست نام من ای نامدار
مسیحا بدو گفت بنمای روی
که تا بر چه دلها ترا شد شکار
بزد دست و برقع زرخ برفکند
برو کرد راز نهان آشکار
یکی گنده پیری سیه روی دید
ملوث بصد گونه عیب و عوار
بخون غرقه گشتست یکدست او
دگر دست کرده بحنا نگار
مسیحش بپرسید کین حال چیست
بگو با من ای قحبه ی نابکار
چنین گفت کین لحظه یک شوی را
بدین دست کشتم بزاری زار
دگر دست حنا از آن بسته ام
که شوئی دگر شد مرا خواستگار
چو بردارم این را بقهر از میان
بلطف آن دگر گیردم در کنار
شگفت آنکه با اینهمه شوهران
هنوزم بکارت بود برقرار
زراه تعجب مسیحاش گفت
که ای زشت رو قحبه خاکسار
چگونه بکارت نشد زایلت
چو داری فزون شوهران از هزار
بپاسخ چنین گفت آن گنده پیر
که ای زبده ی و قدوه ی روزگار
گروهی که کردند رغبت بمن
از ایشان ندیدم یکی مرد کار
کسانی که بودند مردان مرد
نگشتند گرد من از ننگ و عار
چو حالم چنین است با شوهران
اگر بکر باشم شگفتی مدار
تو نیز ای برادر مرین قصه را
همی دار زابن یمین یادگار
زمردیت هیچ ار نصیبی بود
بدین قحبه رغبت مکن زینهار
***
435
شاه جهان طغای تمورخان تاجبخش
کز قدر و جاه بر سر کیوان نهد سریر
شاهی که از جلالت جاه و علو قدر
تیرش دبیر میسزد و مشتری وزیر
از گلشن مکارم اخلاق او برد
باد صبا بعرصه ی عالم دم عبیر
از یمن کردگار بتأیید بخت یافت
چیزی که گنج داشت در امکان بجز نظیر
بیرون کشد زعرصه عالم عدوش را
احداث دهر بر صفت موی از خمیر
پیکان آب داده او روزکار زار
بیرون جهد زجوشن و خفتان که از حریر
حکمی که بر سپهر کند بخت نوجوانش
جز امتثال آن نکند این سپهر پیر
گشست بدسگال وی از زندگی نفور
زانش همی رسد بفلک هر زمان نفیر
در تیره شب بدیده موران فرو کند
شست وی از کمان کیانی هزار تیر
از بیقرار خامه او ملک را قرار
ای چشم دین و ملک بنور رخش قریر
شاها توئی که بر فلک اجرام سعد را
در نیک و بد موافق رایت بود مسیر
از عکس تیغ سبز تو شد کور دشمنت
افعی بلی زعکس زمرد شود ضریر
خصم تو گر شود همه تن جامه چون پیاز
زودش فلک برهنه بسازد بسان سیر
بهر وجود جود تو پیدا کند فلک
مالی که هست گر زقلیل و اگر کثیر
تا دست درفشانت ببخشش درآمدست
در کاینات می نتوان یافت یک فقیر
در روزگار عدل تو از یمن رافتت
نوشد بره دلیر زپستان شیرشیر
دوران بعهد عدل تو در حفظ کاروان
از ترک رهزن فلکی میدهد سفیر
شاها منم که بلبل خوشگوی طبع من
در گلشن مدایح تو میزند صفیر
شعر مرا تو قدرشناسی که در جهان
چون رای روشنت نبود ناقدی بصیر
دارم طمع که ابن یمین را عنایتت
گردد زجور حادثه دهر دستگیر
تا من قصایدی کنم انشا بمدح تو
کاندر کمان فتد زحسد بر سپهر تیر
تا از امیر و بنده بگیتی نشان بود
تا بنده چون امیر بندرت بود خطیر
بادا کمینه بنده میمون جناب تو
برهر که در زمانه امارت کند امیر
***
436
شرف دولت و دین مشرف دیوان هنر
آن منوچهر که خجلت ده مینوست بچهر
گفت جزوی دو سه از گفته تو یافته ام
آورم نزد تو روزی زسر شفقت و مهر
روزها رفت و نیاورد مگر مهر برید
او هم از بنده خود ابن یمین همچو سپهر
نه همانا که تقاضاش بود حاجت از آنک
من اگر خواهم و گر نه رسدم نور بمهر
***
437
شکرها میکنم در این ایام
که تهیدست گشته ام چو چنار
زآنکه چون گل اگر زرم بودی
دست گیتی مرا نهادی خار
بستدندی بصد شکنجه و چوب
بقیاس جماعت زر دارد
من چنین گشتمی که اکنونم
مفلس و با هزار عیب و عوار
شکر ایزد بر آن همیگویم
که درین فترت و تغلب کار
گرچه اندک بضاعتم باری
سودم آمد شکنجه بسیار
***
438
شرف مرد به علمست و کرامت بسجود
نیست بی علم و عمل هیچکسی را مقدار
هر کرا هست حسب گر نسبی نیست چه باک
بی هنر را چه شرف از نسب خویش و تبار
***
439
شکر نعمت زکفر وادارد
اینچنین خوانده ایم در اخبار
گر فزونی نعمتت باید
شکر منعم زواجبات شمار
***
440
صاحبا مدتیست تا کردم
خدمتت آنچنانک بد مقدور
هر چه فرموده ئی زباطل و حق
بوده امر ترا بجان مأمور
نه مرا هست عز و منصب و جاه
نه شراب و نه کباب و نه منظور
هر که از بهر خدمت مخلوق
گردد از وصل دوستان مهجور
چون زجنس هنروران باشد
بر سه نوعست حالتش مقصور
راحتش گر فزون بود از رنج
اندکی سعی او بود مشکور
ور بود رنج و راحتش یکسان
این هم از کار نیست چندان دور
ور فزونست رنجش از راحت
هست بیمزد دیو را مزدور
چون من از فرقه سوم گشتم
که بهر عشوه ئی شوم مغرور
عقل داند کزین سلیم دلی
مرد گردد باحمقی مشهور
زین پس ار سر بتابم از خدمت
شاید ار خواجه داردم معذور
***
441
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر
ور بمستی ادبی کوش نداشت
خرده زو نیست و گر هست مگیر
بشنو از شعر امیر الشعراء
یکدو بیت و سخنش پست مگیر
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست مگیر
هر که او گیرد بر دست شراب
هر چه او گیرد بر دست مگیر
***
442
صاحب اعظم جلال ملک و دین یونس که باد
انجم و افلاک را گرد مراد او مدار
پنجه زرپاش و کلک درفشانش میدهد
خجلت باد خزان ورشک ابر نوبهار
عالمی در بحر احسانش غریقند آنچنانک
زآن میان ابن یمین را بینم و بس برکنار
ای کریمی کز نهیب جودت استادان صنع
ساخته از سنگ خارا بهر سیم و زر حصار
چون زبهر عرض بخشیدن غرض ذاتی تست
تا کرم ماند بگیتی از کریمان یادگار
دوستانرا دلنوازی کن برغم دشمنان
وزرهی این بیت تضمین را بدل تو گوش دار
باد رنگینست شعر وخاک رنگین است زر
باد رنگین میستان و خاک زرین می سپار
***
443
صحبت نیکان بود مانند مشک
کز نسیمش مغز جان یابد اثر
هر که از ناکس طمع دارد وفا
از درخت خشک میجوید ثمر
از هنرمندان طلب کن دوستی
زآنکه یاری را نشاید بی هنر
در زمین و دل نشان بیخ ادب
تا درخت عزتت آید ببر
تا نپرسندت مکو از هیچ باب
تا نخواهندت مرو بر هیچ در
***
444
صاحب اعظم غیاث ملک و دین هندو کز
وعده ی شیرین بگیتی ماند خواهد یادگار
در جوابم گفت پیر کاردان یعنی خرد
کای جوان آخر چه میگوئی زپیران شرم دار
خود همی دانی که در کتم عدم بودی که داد
نیک و بد را با وجودت داور گیتی قرار
هر چه امید دلت باشد بدان خواهی رسید
گر بود تقدیر یزدانیت با تدبیر یار
ور خلاف آرزو رفتست فرمان در ازل
رنجه کم شو کز تمنا بر نیاید هیچ کار
چون بد و نیک جهان یکسر بحکم خالق است
پس بمخلوق ار خرد داری مباش امیدوار
***
445
طبع انسانی بدان مفطور شد
کو زدنیا وی نخواهد گشت سیر
کی توان کردن سبوئی پر زآب
کآنچه از بالا در آمد شد ززیر
در ره مردی زمردن غم مخور
مرد بیدل هم بمیرد هم دلیر
دل منه بر کار دنیا بهر آنک
زود بینی انقلاب او نه دیر
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر
***
446
عمر تا کی چنین بریم بسر
حاصل روزگار بوک و مگر
همچو بلبل گه خزان خاموش
زآن شدم کز بهار نیست اثر
کز نسیم بهار شاخ امید
دهد از لطف جانفزایش بر
کو ببازار فضل جوهریئی
که شبه باز داند از گوهر
گرچه روزی درین دیار نجست
دل ما را بجز غم دلبر
بر سر خستگان مسیح دمی
از برای شفا نکرد گذر
هیچ آزاده غیر سرو نزد
دست از بهر کار ما بکمر
شکر ایزد که همتی دارم
که بکونین در نیارد سر
با چنین همتی قناعت نیز
دارم از هر چه دادم افزونتر
گر جهانرا بمن دهند اقطاع
آنکه او هست بر جهان سرور
منتی گر کشید باید از آن
برشکستیم و کرده قطع نظر
***
447
علاء دولت و دین آن وزیر شاه نشان
که میدهد دل و دستش چو بحر و کان گوهر
اگر زبحر کف او سحاب رشحه برد
کند چو قطره پراکنده در جهان گوهر
بخواند ابن یمین را و گفت ساخته اند
ردیف شعر ازین پیش شاعران گوهر
ترا که ابن یمینی چو هست آن قدرت
ردیف مدحت من کن بامتحان گوهر
نثار حضرت او کردم امتثالش را
زگنج خاطر خود گنج شایکان گوهر
یکی قصیده بگفتم که مطلعش اینست
زهی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
بسمع خواجه رسانیدم از کرم فرمود
که هست قیمت شعر تو بیکران گوهر
زبسکه تربتیم کرد امیدوار شدم
که یابم از کف راد خدایگان گوهر
گذشت عمر و کسی در کنار من ننهاد
بغیر مردمک چشم درفشان گوهر
چو دید مردم چشم از کنار فاقه من
زروی مردمی آورد در میان گوهر
چو ریسمان شدم از بار انتظار نزار
که جمع کی کنم ایا چو ریسمان گوهر
اگر چه وعده احسانش امتدادی یافت
هنوز هست امیدم که ناگهان گوهر
بیابم از کرمش زآنکه گوهرش پاکست
خلاف وعده نیاید از آنچنان گوهر
***
448
فلک سرگشته کرد ابن یمین را
فکندش در ره ایوار و شبگیر
و گرنه او که و شبگیر و ایوار
ضعیفی ناتوانی مردکی پیر
سفر کردن نه کار اوست چون او
گرفت اکنون بسان کودکان شیر
***
449
کسی خوش برآید در این روزگار
که باشد بدستش یکی از سه کار
نخستین حکومت که آن منصبی است
کز آنجا گشاید بسی کار و بار
دوم کار سرهنگ تندست و تیز
که یکسان بود نزد او مور و مار
دگر کار از آن هر سه خواهند گیست
که خواهنده نندیشد از ننگ و عار
زهر سو بدست آورد لوت و بوت
بشادی برآرد زانده دمار
چو ابن یمین زین سه فرقه نبود
نشد لاجرم حاصل او را یسار
زسستی اصحاب دولت کنون
بسختی بسر میبرد روزگار
سپهرا کفافی نخواهیش داد
زهی بیحیائی زخود شرم دار
***
450
کردگارا بعذاب ارچه که بس نزدیکم
از در مغفرت خویش مگردانم دور
ظلمت معصیتم نور و نوا برد زکار
بکرم باز رسان از ظلماتم سوی نور
عفو و غفران چو هم از جمع صفاتست ترا
که بهنگام خود آیند یکایک بظهور
گر نبخشی گنه ما که ظلومیم و جهول
بچه دانند خلایق که عفوی و غفور
***
451
کاری که لطف پای نهد در میان آن
آید بسان زر طلا پاک و بی عیار
و آنجا که عنف دست تغلب برآورد
بینی گسسته اشتر دیوانه را مهار
از عنف با کناره و با لطف همعنان
تا جهد ممکنست همی باش زینهار
وین پند یاد گیر کز ابن یمین بماند
در روزگار اهل خرد را بیادگار
***
452
کریم الدین تو آن پهلو نژادی
که گردانرا بتو باشد تفاخر
فرستادم بخدمت رقعه ئی دی
بدست پهلوی همکتف لمتر
یکی رقعه چو آب زندگانی
سراسر پر زنظم و نثر چون در
بخدمت گر رسانید از چه معنی
تهی ماندست مان از باده منقر
زهی عشرت اگر حالی فرستی
سبوئی از می چون ارغوان پر
***
453
منت ایزد را که باز افکند چتر شهریار
بر سر اهل خراسان سایه خورشید وار
شهریار شه نشان الجایتوخان کآفتاب
میکند اندر پناه سایه چترش مدار
آفتابی سایه پرور در جهان دانی که چیست
چتر شاهنشه که بادا تا قیامت برقرار
***
454
مجلس نوئین اعظم خسرو جمشید فر
سرور گیتی ایسن قتلغ امیر بحر و بر
هست چون باغ ارم از گلرخان سرو قد
هست چون خلد برین از دلبران سیمبر
مجلسی زینسان و صاحب مجلسی زآنسان که اوست
هر که بیند روضه رضوانش آید در نظر
***
455
مرا نام اگر نیک و گر بد بود
چو رفتم از آنم چه فخر و چه عار
کسی را سزد فخر وار عار بود
که ماند زمن در جهان یادگار
پس از من اگر هر چه باشد رواست
چو من دامن افشانده ام زین غبار
***
456
من نیم در بند افزونی طلب کردن ولی
رأی شه داند که باشد از کفافی ناگزیر
چون ترا بر مرد خواهد داد ایزد دسترس
پایمردی کن بلطف ابن یمین را دستگیر
***
457
کریمان گر بدست راست بخشند
گه بخشش یکی از زر و دینار
ولی نعمت خداوندم چو بخشد
بدست چپ کند جودش چنین کار
***
458
هر که مدح اندرو اثر نکند
فکرت هجو او مکن زنهار
اثر مدح با تو گویم چیست
یادگار منش بخاطر دار
آنکه چون در شاهوار خرید
بدهد در بهاش زر عیار
هر که را سیرت این چنین نبود
آدمی جز بصورتش مشمار
این چنین ناسپاس نادانرا
خواه افسر فرست و خواه افسار
***
459
نزد اهل زمانه از که و مه
گر عبیدند جمله گر احرار
هست عقل معاش آن بکمال
که زید در جهان منافق وار
و آنکه امساک غالبست برو
اوست اکفی الکفاة در همه کار
زین دو فرقه چو نیست ابن یمین
زان بر خواجگان دنیی دار
هست عقل معاش او اندک
هست اتلاف مال او بسیار
من و اتلاف مال و بیعقلی
وین فضیحت کزوست فخر تبار
و آن گروه و تجمل دنیا
و آن رویت که اوست مایه عار
***
460
نیست مغبون نبزد عقل کسی
که بزرگی خرد بسیم و بزر
مال بهر بقای جاه نهند
ور نه ناید بهیچ کار دگر
گر تمتع نباشد از زر و سیم
چه زر و سیم و چه سفال و حجر
***
461
ناکسانیکه درین دور حریفان تواند
هر یکی را چو صراحی سوی جامست نظر
خرده ئی گر زتو بینند چه هشیار و چه مست
سرزنش را ببزرگانش رسانند خبر
در خمار ارشودت جان و جهان جمله بباد
نکند بر تو یکی با قدحی باده گذر
رو مسیحا نفسا زین خرکان روی بتاب
هم طویله نسزد عیسی مریم با خر
ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح
خرخری لایق تو نیست خر امبار مخر
***
462
همانا که شاهنشه بی نظیر
کزو تازه شد رسم تاج و سریر
تمورخان شهنشاه جمشید فر
که هم تاج بخش است و هم تختگیر
گر اخلاص من بنده یاد آورد
ببخت جوان بیند و رأی پیر
که ابن یمین بر گل مدح کس
جز او گر زند بلبل آسا نفیر
اگر چه بظاهر بود نام غیر
ولیکن مراد او بود در ضمیر
***
463
ای باد صبحدم گذری کن زراه لطف
بر حضرتی چو کعبه اسلامیان عزیز
یعنی جناب سرور گردنکشان عهد
آنکو بنزد خلق جهان چون روان عزیز
خاک درش ببوس بتعظیم و پس بگوی
گر باشدت مجال سخن پیش آن عزیز
کابن یمین فروخت بوجه معاش خویش
املاک و هر چه بودش در خان و مان عزیز
اکنون نه ملک ماند و نه یکجو بهای ملک
وین خوش که برقرار بماندست نان عزیز
نانی در این دیار بخواری همی خورد
ای کرده کردگار ترا در جهان عزیز
لطفی کن و جواز دهش تا از اینمقام
جائی رود که نان نبود همچو جان عزیز
***
464
اگر کار ابن یمین را فلک
بکام دل او نسازد بساز
و گر حاسدش را کند روزگار
چنان کش نباشد بچیزی نیاز
چو او را ازین بر دل اندوه نیست
حسودش بدین نیز گو هم مناز
اگر تاج اگر بند سازد فلک
زبهر سر هدهد و پای باز
نه هدهد زخواری از آن وارهد
نه ماند زعزت از این باز باز
***
465
اگر تنعم و دولت دهد بپوش و بخور
بدوستانت بده آنچه از تو ماند باز
و گر مخالف طبع تو نغمه ئی سازد
مرنج و نیز مرنجان و جان و دل مگداز
که روزگار حرونست و ناگهان برمد
نه مال ماند و منصب نه جاه ماند و ناز
چنانکه گفته در آن قطعه آن حکیم خرد
زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز
***
466
بگوش هوش بشنو نکته ئی خوب
و گر داری خرد دستور خود ساز
همیشه تا توانی ای برادر
مشو با هشت کس همراز و دمساز
حسود و بیوفا نادان و کاذب
بخیل و ناکس و بدخوی و غماز
***
467
با مردم نادان منشین ور بنشینی
زنها بدو تا بتوان هیچ میاموز
زیرا که بیاموزد و در دشمنی آرد
کاری چو شب تیره برویت بهمین روز
***
468
گر ترک طمع کنی نباشد
ایدل زکست هراس هرگز
روزی زخزانه کسی خواه
کاو را نبود مکاس هرگز
چیزیکه دهد که شد مقرر
بر سر ننهد سپاس هرگز
از سفله مخواه هیچ زنهار
کاطلس نشود پلاس هرگز
***
469
گر که سیم و زر بسیار بود نادانرا
مرد داناش بمردم نشمارد هرگز
ابله ار چند پر از زور بود لیک به رأی
گر چه بیزور بود بشکند او را گربز
آب اگر چند عفن گشته بود در شمرش
می نخواهد شدن از کشتن آتش عاجز
***
470
یعلم الله که در امور معاش
نرود خاطر من از پی آز
لیکن ار کوششی نخواهم کرد
بیشک افتد بناسزام نیاز
و آن نیاز ار کسی خرد دارد
نزد آن کو بر آمدست بناز
بحقیقت زراه معنی چیست
مرگ در صورت حیات مجاز
بس ملامت نمیسزد بر من
گر کنم بالضروره کار بساز
***
471
آنکه کارش زابتدا تا انتها
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم وزان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
زآنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
***
472
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پرفسوس
گفتم زجور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سریئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
وارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاور نگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
برپای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نوعروس
این فخر بس که چهره ی دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همی زند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
***
473
بلبل گلشن قدسم شده از جور فلک
بیگنه بسته زندان و گرفتار قفس
آمده روضه فردوس برین مانده بجای
گل سیراب و سمن ساخته از خار و زخس
نه چو بلبل منم آن سدره نشیمن شهباز
کز هوای ملکوت آمدم اینجا بهوس
باز خواهم بسوی مسکن عقبی رفتن
چکنم گلخن دنیا پس ازینم بس و بس
گر پیاپی شود احداث فلک بر سر من
تا بحدی که مرا روز بود بیم عسس
نیست اندیشه ز ارعاد و ز ارعاب ویم
کاروانی بود آمیخته بر بانگ جرس
از کمان فلک ار تیر حوادث بارد
التجای دل من غیر خدا نیست بکس
نکنم رغبت دنیا که متاعیست قلیل
شاهبازان بگه صید نگیرند مگس
چه دهد ابن یمین دل بجهانی که ازو
رفت اگر باز نیاید بتن این رفته نفس
***
474
پنج روزی که درین توده ی خاکت وطنست
بتف آتش سودا چه پزی دیک هوس
طوطی روح ترا سدره نشیمن زیبد
بهر شکر مکنش بسته درین تیره قفس
تا بصد سال دگر زین همه خلقان جهان
از نوادر بود ارزنده بماند یک کس
چون ترا رحلت ازین دار فنا در پیش است
جهد کن تا همه نیکی تو گویند زپس
گر ترا هست هنر عیب کسان باز مجوی
کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس
بشنو از ابن یمین یک سخن نغز مفید
از بدی دور شو اینست ره جنت و بس
***
475
خواهی که خوار می نشوی ای عزیز من
هرگز به ذم کس نزنی پیش کس نفس
زیرا که با تو کس نکند ماجرا از آنک
بهر چه یاد می نکنی پیش من زکس
و آنکس که شهره گشت ببد گفت دیگران
کس را بصحبتش نبود در جهان هوس
***
476
دیگر نروم بر در مخلوق ازین پس
آسیمه سری تا بکی امبارم ازین پس
جمعیت خاطر چو بود کنج خرابم
خرمتر ازین قبه مینای مقرنس
زین پس من و یاری که قدر است چو تیرم
از بار غمش گشت جو ابروی مقوس
منشور لطافت رخ آن کبک خرامست
طغرای وی از غالیه خطیست مطوس
سوگند بدان صانع قادر که بحکمت
کردست شفاخانه زنبور مسدس
کز نیک و بد کار جهان فارغ و فردم
المنته لله تعالی و تقدس
***
477
دوش خرد گفت بروح القدس
کز تو سؤالم همه اینست و بس
کاهل سخن را چو تو دانی بحق
راست بگو تا که گزین است و بس
گفت کنون قدوه ی اهل سخن
طبع خوش ابن یمین است و بس
اوست که در مجلس روحانیان
گفته او صدرنشین است و بس
عذب مبین نیست بجز شعر او
شعر همین عذب مبین است و بس
عیب وی اینست که در باب او
دور فلک بر سر کین است و بس
آنکه خلاصش دهد از کین او
مهر شه روی زمین است و بس
***
478
زاقتضای دور گردون گر پدید آید ترا
چند روزی در جهان بر قول و فعلی دسترس
بشنو از ابن یمین پندی بغایت سودمند
با سلامت عمر اگر داری بسر بردن هوس
بد مگوی و بد مکن با هیچکس در هیچ حال
تا نه بد گوید کست نی باشدت بیمی زکس
***
479
سعی در تنقیص قدر خویش کرد
هر که کرد اهمال در تکمیل نفس
بارها ای نفس نافرمان ترا
گفته ام کز حرص بر دنیا مچفس
آبروخواهی چو خاک افتاده باش
نی چو آتش از هوا در تاب و تفس
***
480
صاحبا چون یمین دولت و دین
کرد خالی زمرغ روح قفس
زو یتیم و یتیمه ئی دیدم
در سرای سپنج مانده و بس
چون برفت او زهر طرف برخاست
خاطبانرا بر آن یتیمه هوس
خاطبان کفو آن یتیمه نیند
تو بفریاد این یتیم برس
زانکه تا این یتیم زنده بود
ننماید یتیمه روی بکس
***
481
گر کسی از روزگار اکنون شکایت میکند
بنده باری زو ندارد غیر شکر بیقیاس
دوستان جمعند و جمع دشمنان در تفرقه
هست صحت حاصل و وجه معاشی بی هراس
من نمیدانم کزین خوشتر چه باشد روزگار
گر تو نپسندی مرین را اینت مردی ناسپاس
***
482
مدتی شعر به هرگونه که آمد گفتم
لفظ و معنیش بدانسان که پسندد همه کس
غزل از روی هوس بود و قصائد زطمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس
بر مراثی و هجا نیز گرایش نکند
بر دل افشاندنم از فکرت تاریک قبس
زین پس ای ابن یمین دام طمع باز مکن
عنکبوتی زتو لایق نبود بهر مگس
صحت و وجه معاش و همه اسباب به کام
ناسپاسی مکن انصاف بده اینت نه بس
بنشین فارغ و تیمار منه بردل از آن
که چو شاهان نبود موکبت از پیش و زپس
شِکـَر شُکر زطوطیِّ روان باز مدار
دو سه روزی که بماندست درین تیره قفس
***
483
کسی که چشم کرم دارد از اکابر عصر
نظر بحالت او میکنم زروی قیاس
بعینه مثل آن حریص محروم است
که باز می نشناسد زفربهی آماس
***
484
هر کرا همت بلند بود
راه یابد بمنتهای بیوس
و آنکه در کسب نیکنامی نیست
عمر بر باد میدهد بفسوس
از کرم میتوان رسید بکام
تاجدار از کرم شدست خروس
کرمست آنکه در میان آرد
ور بود کم زنیم ذره سبوس
***
485
آن دل که داشتم ز وی آزادگی طمع
در چار میخ طبع گرفتار دیدمش
چون نقطه تا نهاد قدم در میان کار
سرگشته گرد خویش چو پرگار دیدمش
وقتست اگر چو سایه نشیند بگوشه ئی
زآنک آفتاب بر سر دیوار دیدمش
حاجت بگلشنش نبود چون زروی و موی
بشکفته شنبلید و سمنزار دیدمش
با اینهمه چو ابن یمین گر چه مجرم است
واثق بعفو شامل دادار دیدمش
***
486
ای بسا فیلسوف کارآگاه
که بمردی ببرد کار از پیش
چون رسیدش زمان آنکه خورد
نوش دولت زدش نحوست نیش
وی بسا غافل زمانه که یافت
حظ وافر زبخت بیش از پیش
نیست نکبت زغفلت مردم
نیست دولت زفکر دور اندیش
چون چنین است عاقلان دانند
که کسی را نخواسته است بخویش
تیرها را غرض بود قربان
تا که را راست میرود از کیش
نرهد کس بعقل ازین دریا
سر کشتی نزد کسی به سریش
***
487
از حسد نااهلم ار گوید بدی
زان بود کز من بدل در دیستش
حاسدان هستند و ما را باک نیست
بی هنر آنکس که حاسد نیستش
***
488
آنکس که مهیا بودش وجه معاش
وز دور فلک نباشدش هیچ خراش
دانم بکمالش نرسد نقصانی
بر خاطر اگر بگذرد اندیشه ماش
***
489
اول ببین مواقع اقدام خویشتن
در نه قدم از آن پس و با احتیاط باش
خواهی که بی درنگ بمقصود خود رسی
پیوسته مستقیم رو و بر صراط باش
***
490
بستم احرام آستانه شاه
بامید سخاوت عامش
زآنکه مشهود بود در عالم
صیت انعام و ذکر اکرامش
خود نهادند پیش من کاری
که بود نام بد سرانجامش
من گرفتم زفقر بپذیرم
آنچه در ننگ افکند نامش
همت شه رضا چگونه دهد
که زتوزیع باشد انعامش
***
491
بس کس که یافت خست و امساک پیشه کرد
بر نفس ناستوده و اهل و عیال خویش
عذرش بر آن دنائت و خست همین بود
دائم زبیم فقر نگهداشت مال خویش
عمری بفقر میگذراند زبیم فقر
مسکین نگر چه بیخبر آمد زحال خویش
***
492
بر تو خوانم زدفتر اخلاق
آیتی در وفا و در بخشش
با تو گویم که چیست غایت حلم
هر که زهرت دهد شکر بخشش
هر که بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش
کم مباش از درخت سایه فکن
هر که سنگت زند ثمر بخشش
از صدف یاد گیرد نکته ی حلم
هر که سر ببردت گهر بخشش
***
493
چو با دشمنت فرصتی دست داد
مکن جز بدان ابتدا کار خویش
که گر درنیائی از آن در بجهد
عدوت از همان در در آید به پیش
مبادا کز آن پس پشیمان شوی
چنان فرصتت کم دهد دست بیش
***
494
چه طالع است مرا یا رب ایدل قلاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی زاهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسرآید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان زحاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم زبهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زرفشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
***
495
حبذا شهر علائیه و شهرستانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر برفکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست با نیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خطوی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش
***
496
خسروا بنده را اجازت دهد
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان زبهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان زبدمهری
میچشاند بجای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
***
497
دشمن خورد را حقیر مدار
خواه بیگانه باش و خواهی خویش
زانکه چون آفتاب مشهورست
آنچه گفتند زیرکان زین پیش
که زرمح بلند قد ناید
آنچه سوزن کند به خوردی خویش
***
498
دوش دیدم ماه را مانند پیکی تیز رو
زهره با بربط خرامان از پس و قاصد زپیش
گفتم این تعجیل بهر چیست گفتا فرصت است
کین زمان بهرام و کیوانرا زما کندست نیش
سعد قاضی را زبهر خطبه خواندن میبرم
تا عطارد آورد خورشید را در عقد خویش
***
499
دوری درآمدست که راضی نمیشود
کمتر کسی که صدر معظم نویسمش
آخر وزیر را چه نویسم که هر فقیر
دارد طمع که صاحب اعظم نویسمش
منصب بدان رسیده که اکنون گدای کوی
نپسند دار زشاه جهان کم نویسمش
***
500
در مجلسی که همدم آزادگان شوی
صافی و دلگشای بکردار باده باش
مهمان خویش را بنواز و بجای نیک
بنشان و بهر خدمت او ایستاده باش
صد بند اگر زمانه بکارت درافکند
ضجرت مکن بخدمت و ابرو گشاده باش
مانند خوشه گر هوس سرکشیت هست
چون دانه از طریق تواضع فتاده باش
خواهی که شاه خطه آزادگان شوی
زاسب مراد خویش برغبت پیاده باش
ور بایدت چو ابن یمین کنج عافیت
زنهار دور از طلب نانهاده باش
***
501
روزی بخرد ابن یمین از غم دل گفت
آندم که فلک بستد ازو هر کم و بیشش
پرسید که آیا بجهان هیچ کریمی
باشد که کند چاره ی درد دل ریشش
گفتا که بلی شاه ابوبکر علی کوست
شاهی که بود جود و کرم عادت و کیشش
خورشید صفت ذره نوازست از آنست
چون سایه دوان خلق جهان از پس و پیشش
چون مرحمت او همه را شامل حالست
بیگانه همان لطف ازو دید که خویشش
بر ظلم فلک داد ازو خواه که امروز
نوش کرم او شکند تلخی نیشش
رو معتکف درگه او باش که آنست
جائیکه کنند اهل جهان قبله خویشش
***
502
شب دراز بتاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان بمن رسد تابش
جگر زآتش حرمان کباب اولی تر
که از سقایه دونان کنند سیرابش
***
503
سخن بکری بود نوزاده فکر
گرامی دار همچون جان پاکش
چو سروش هست میل سربلندی
اگر بر هر خس آویزی چو تاکش
برسم جاهلیت کرده باشی
بگاه زندگی در زیر خاکش
***
504
شهریار جهان طغایتمور
ای چو حاتم بمکرمت شده فاش
وی چو باد خزان و ابر بهار
دست تو زرفشان و گوهر پاش
بنده را بسته بود بر آخور
لاشه اسبی مناسب او باش
چند روزست تا فروخته ام
کرده وجه معاش خود زبهاش
وجهکی مختصر چه بردارد
خاصه در دست رند کی قلاش
شاه از آن پس به بنده اسبی داد
چیست و رهوار و چابک و جماش
صورتی آنچناک برنکشید
مثل آن نوک خامه نقاش
گرچه سمش چو تیشه فرهاد
هست در کوهسار سنگتراش
بگسلد از سبکروی باری
فرش میدانش اگر کنند رشاش
خسروا چون برای اسب نماند
زر بمقدار دانه ی خشخاش
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت بلاش
عیش ممکن نباشدم بی شک
گر نخواهم زشاه وجه معاش
***
505
صفت کیمیا اگر خواهی
با تو گویم که چیست اکسیرش
کیمیا میکشد بقلابی
نیست توفیر او چو تقصیرش
گر ترا گنج سیم و زر باید
من بگویم که چیست تدبیرش
دهقنت پیشه گیر و قانع باش
تا ببینی که چیست تأثیرش
آن فوائد که اندرین کارست
عقل عاجز شود زتقریرش
از یکی هفتصد شود حاصل
نیک بنگر باصل و توفیرش
بیش ازین نیز هست رحمت حق
هم زتقصیر تست تأخیرش
***
506
قطع کن ای ابن یمین وصل آنک
هیچ بجز بوالعجبی نیستش
اهل ادب را نکند التفات
آنک بجز بی ادبی نیستش
آن چه بزرگیست که یکجو کرم
در نسب و در حسبی نیستش
هستی او را عدم انگار از آنک
آنچه ازو میطلبی نیستش
***
507
کسی که لاف بزرگی همی زند بنگر
که تا چگونه کند پیش عقل اثباتش
گرش مروت و مردی بود ازو بپذیر
و گرنه روی بگردان زحشو و طاماتش
کسیکه با تو نکوئی کند چو بتوانی
در استمالت او کوش و در مراعاتش
و گر بدی کند او را بروزگار سپار
که روزگار دهد بهر تو مکافاتش
***
508
کریم دولت و دین سرور زمان و زمین
توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش
سزد که خسرو سیارگان زبهر شرف
زخاکپای شریف تو سازد افسر خویش
عروس مملکت اندر زمان جلوه گری
کند زگوهر تیغ و سنانت زیور خویش
منم که درگه مدحت زبان خوش سخنم
کند زتیغ بلارک پدید گوهر خویش
پناه اهل هنر چون جناب تست چه شد
که یادمی نکنی از غلام کمتر خویش
من ار نیایم و لطفت نخواندم باشد
چنانکه آیم و رانی بعنفم از در خویش
کجاست آن کرم طبع و آن سخاوت نفس
که ذات پاک ترا ساختند مظهر خویش
زوصلشان چو خلایق مراد یافت چه شد
که چهره شان بنمائی بچشم چاکر خویش
چرا بسیم و زرم تربیت نفرمائی
چرام خلعت فاخر نپوشی از بر خویش
که هر که بنده او زر بود بازادی
همی دهد زسر علم گونه زر خویش
جهان بکام تو بادا – و باشد از پی آنک
جهان ندید جهاندار جز تو در خور خویش
***
509
که میبرد سخنی از زبان ابن یمین
بدانجناب که اقبال زیبدش فراش
خجسته درگه شاهنشه زمین و زمان
که هست بر در او شاه انجم از او باش
ستوده خسرو افاق تاج دولت و دین
که باد تا باید بر سریر ملک بقاش
بروز رزم بود تیغش آب آتشبار
بگاه بزم بود کلکش ابر گوهر باش
بگوید ارچه که دور فلک بکامم نیست
ولی چه با کم ازو هر چه هست گو میباش
بدولت تو برین آستان همیشه مرا
مرتبست و مهیا همیشه وجه معاش
سپهر نیز تفاوت نمیکند چندان
اگر بصلح بود با من ار کند پرخاش
ولی بخانه رها کرده ام یتیمی چند
ضعیف و بیحد و بیمر چو دانه خشخاش
اگر چه اهل صلاح اند جمله لیک زفقر
شدند بی سر و سامان چو مردم قلاش
فتاده اند کلحم علی و صم جایع
نه هیچ صامت و ناطق نه هیچ نقد و قماش
منم حواله گه رزق انضعیفی چند
که کاش نیستمی و چه سود گفتن کاش
زبینوائی ایشان چو یاد میارم
همی رسد بدل من هزار گونه خراش
بلطف شاملت ای شاه بنده را دریاب
که تا نهفته نیازی من نگردد فاش
***
510
گر بعیب انقلاب روزگار بی ثبات
میکشد ابن یمین از آشنائی سرزنش
مشفقی فرزانه ئی باید زهر تهمت بری
تا بگوش جان فرو خواند به پیغام از منش
کز صروف روزگار ایمن بود هر سفله طبع
رنج دل باشد نصیب مردم والامنش
عقل کاراگاه داند کز خطر خیزد خطر
وین قضا بر لوح دلها از قلم شد منتقش
شهره افاق گردد هر شجاع مفتخم
در خمول ذکر ماند هر جبان مرتعش
در جهان وقتی رواج زر همی آید پدید
کاندراتش بارها پالایدش زرگر زغش
سکه نتواند تصرف کردن اندر سیم و زر
تا زپولادش نگردد چهره اول منخدش
کر که باور می ندارد بی ثباتی جهان
از برای او بآئین مثل گویند غش
وانکه چون ابن یمین از کار دهر آگاه نیست
گو ببین احوال خوارزم از پی سلطان تکش
***
511
گر بانگورست مایل خاطر ابن یمین
عرضه دارم شمه ئی گر زانکه داری باورش
پیش ازین معشوقه بودی دختر رز بنده را
گشت پیدا حالتی کاندر گذشتم از سرش
این زمان چون شد زترشی دختر رزمنزوی
هر زمان بر یاد دختر میزنم بر مادرش
***
512
مرا سپهر چو نراد مهره دزد آمد
که دانه ی دل ازادگان بود خصلش
هر آن خدنگ بلا کز کمان چرخ جهد
درون سینه فرزانگان بود نصلش
گرش عنایت و گر بیعنایتی است رواست
که این بنا چه فتادست بی ثبات اصلش
جهان و هر چه درو هست فارغیم ازان
که داغ هجر نیرزد تنعم وصلش
نبود حبل مودت میان ما و جهان
و کر که بود بهمت همی کنم فصلش
***
513
هر که وجه معاش خود دارد
وز کسی هم نمیرسد ستمش
در جهان پادشاه وقت خودست
چیست از پادشاه وقت کمش
***
514
هر نکته که از گفتن آن بیم گزندست
از دشمن و از دوست نهان دار چو جانش
هرگاه که خواهی بتوان گفت و چو گفتی
هر وقت که خواهی نتوان کرد نهانش
***
515
ایدل زغم منال که از گردش زمان
تنها تو نیستی بجفای زمانه خاص
خاصیتی است مردم این روزگاررا
نتوان بهیچ روی شدن منکر خواص
گر فی المثل هزار نکوئی کنی بخلق
زیشان بجز بدی نتوان یافتن قصاص
***
516
دل بجان آمد از مضیق جهان
وین بتر کم امید نیست خلاص
از گزند سپهر ناهموار
چون گزیدم ولات حین مناص
بخت را گفتم ای رمیده زمن
با زمانه مزن دم اخلاص
که ندارد معاویه در مکر
حاجت یاری سلاله ی عاص
ساز او با نوا و دستانست
تو بدستان او مشو رقاص
ای بسا کاوفتد بکام نهنگ
گرچه بهر صدف رود غواص
تا صروف زمانه صرافست
سیم کس را نمیخرد برصاص
پیش این سفله طبع دون پرور
نیست فرق از عوام تا بخواص
شاخ کسنی بذوق نیشکرست
سیب شیرین ترش تر از اجاص
گر لبی نان زخوان او شکنی
بشکند سر همان دمت بقصاص
گر کند منشی فلک جوری
جز بابن یمین نباشد خاص
شاید آری که در زبانها هست
ذکر القاص لا یحب القاص
***
517
کسی کو زغوغای فقر و نیاز
بغیر از جنابت نجوید مناص
گرش حاجت از تو نگردد روا
وز آن بینوائی نگردد خلاص
یقین دان که رونق زبازار او
تو بردی و سیمش تو کردی رصاض
به بی آبی او را چو خون ریختی
براینند یکسر عوام و خواص
همی شاید او هم بتیغ زبان
ترا خون بریزد برسم قصاص
***
518
گر کسی با تو میزند لافی
که ترا دوستم بصد اخلاص
نقد او بر محک تجربه زن
تا کنی فرق سیم او زرصاص
گوشه ئی نان دوست گر شکنی
که بجوئی از آن زضعف خلاص
فی المثل گر برادر و پدرست
بشکند در زمان سرت بقصاص
بعد از آن گر بعذر پیش آید
روبرو خوان ولات حین مناص
***
519
منم آنکس که بهر گوهر فضل
گشته در بحر فکرتم غواص
مدحت گفته های من گویند
اهل تمییز از عوام و خواص
گر عطارد نکوهدم شاید
زآنکه القاص لایحب القاص
گر نه از طبع جوهریم بدی
سیم گشتی بقدر کم زرصاص
آنکه زین پیش بود اهل نفاق
این زمان میزند دم از اخلاص
لیک ممکن نگرددش بحیل
رستن از من ولات حین مناص
***
520
رضی ملت و دین ای که با افاضت تو
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
زهمت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را زفتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
زخازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
***
521
یک نکته اختیار کن از عقل خرده دان
دانسته ئی که عقل مصون باشد از غلط
چون مشک گیسوی تو بکافور شد بدل
دیگر مگیر دامن خوبان مشک خط
***
522
بدوستی که نیاید امیدها همه راست
نه نیز هر چه بترسند از آن شود واقع
چو در میانه هر دو بلا شبی باشد
چه داند آنکه چه سازد بصبحدم صانع
***
523
طلب کن گوشه امن و فراغی
که عالم نیست خالی از وقایع
خلاف طبع دونان زی که باشد
سلیقتها مخالف چون طبایع
زدونان نیز صحبت را فروکش
مکن با هر لئیمی عمر ضایع
***
524
پیشتر زینکه رند وش بودم
کار من داشتی هزار فروغ
وین زمان کز برای مصلحتی
دم زهدی همی زنم بدروغ
کارم از فقر و فاقه گشته چنانک
نرسد نان بتره تره بدوغ
وز برای رعایت ناموس
میزنم در گرسنگی آروغ
***
525
عزمم درست گشت که نارم دگر بکف
مدح کسی که هست بدو هجو هم دریغ
میغند این خسان به نپاشیدن عطا
زآنرو که جمله صاعقه بارند همچو میغ
ابن یمین زهمت دونان کرم مجوی
کی کار ذوالفقار کند زنگ خورده تیغ
***
526
پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک
بود حالم و بالم از وی با رفاغ و با فراغ
از پی عشرت براغ اندر مزارع داشتم
وز برای عیش بودم کاخها در صحن باغ
با حریفان موافق عمر میبردم بسر
در تماشا و تفرج گه بباغ و گه براغ
زانقلاب روزگار چون زغن نر ماده طبع
این زمانم بر کلوخ ملک بنشیند کلاغ
بود چون باز سفیدم پیش از این کسوت حریر
در سیه پیکر گلیمی میروم اکنون چو زاغ
از برای قوت دل گر بخواری بایدم
صندل و سندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ
پیش از این یارستمی در روز شمع افروختن
اینزمان شب می نیارم کرد روغن در چراغ
بودم امیدی که روزی این شب حبلی من
دولتی زاید خود او هم شد ببخت من ستاغ
بر مثال اسب دزدیده که تا نتوان شناخت
روزگارم هر زمان داغی نهد بالای داغ
از دل پرسوز و چشم اشگبار خویشتن
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو ماغ
منکه چون عیسی نیارم بی خری رفتن براه
هر زمانی دیگرم گیرد چو اسب یام الاغ
رشته ی صبرم که بودش قوت حبل المتین
اختلاف روزگار از ضعف کردش چون کماغ
ای نسیم صبحدم ابن یمین آمد بجان
لطف کن احوال او را درگه خلوت بلاغ
عرضه کن بر شاه گیتی و تدارک بر تو نیست
خود نباشد هیچ واجب بر رسول الا بلاغ
سایه حق آنکه اسبش را چو خنک آسمان
از مه نو زین و از خورشید میزیبد جناغ
در دماغ من نگنجد جز باو بردن نیاز
تا بود در سر دماغم باشد اینم در دماغ
***
527
شاعری نیست پیشه ئی که ازو
رسدت نان بتره تره بدوغ
زان بود کار شاعران بی نور
که ندارد چراغ کذب فروغ
راستی سخت زشت و بیمعنی است
اجرتی خواستن برای دروغ
***
528
ای سپهر بیحفاظ دون نواز
صرفه میکن گاهگاهی در صروف
کارهائی کز تو میآید برون
اهل دانش را نمیباشد وقوف
تربیتها میکنی نااهل را
چشم شهبازی همیداری زکوف
سگ نخواهد کرد شیری در شکار
گر کنی زاطلس جل او را یا زصوف
از تو گر یابند زخم اهل هنر
عیب نبود ماه تابان را خسوف
گر تو با ابن یمین باشی بکین
زان چه باک او را چو هست ایزد رئوف
***
529
حال صیغت امر و ماضی و مضارع بودنست
اسم فاعل اسم مفعول و مشبه جمع و وقف
مصدر و اسم زمان اسم مکان ادغام و مد
التقاء ساکنین اعلال و قصر ابدال و حذف
افل التفضیل اماله نسبت تخفیف همز
ابتدا و آلت و اسماء آلت اینت صرف
***
530
در وصیت از بزرگان جهان
گفت دانائی بفرزند خلف
با کسی کن دوستی کو در دو حال
با تو باشد همچو گوهر در صدف
برنگرد از تو چون گردی فقیر
صحبتت داند در آنحالت شرف
هم نخواهد چون ترا بیند غنی
تا شود مالت بآسانی تلف
ور کند گردون ترا در جاه ماه
با تو دارد چهره ی خود بی کلف
اینت کار خوب اگر گردد تمام
اینت یار نیک اگر آید بکف
***
531
زمن نامناسب بود این زمان
نشستن ببزم طرب با حریف
ولیک ار بود خلوتی دلپذیر
می از دست سیمین عذاری ظریف
به پیری اگر باشدم آرزو
نیاید شگفتم زطبع لطیف
***
532
من از فروتر خویش ارهمی کشم رنجی
عجب مدار که خواهم برینت داد وقوف
نه آفتاب فلک نور بخش ماه بود
همیشه ماه رساند به آفتاب کسوف
***
533
آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چوروز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم زابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
***
534
از بخل و زکبر بر حذر باش
کاین هر دو کنند جمع تفریق
زین هر دو بجز فساد ناید
دلرا نکنی بدین دو تعلیق
در بخشش و در تواضع افزای
شاید که دهد خدای توفیق
***
535
دلا مکارم اخلاق اگر همی خواهی
دو کار پیشه کن اینت مکارم اخلاق
مشو مخالف امر خدای عزوجل
بکوش تا بود اندر میان خلق و فاق
***
536
دلا تا میتوان کردن منه پیش سران گردن
ترا خود وجه نان خوردن رساند قادر مطلق
ببر شاخ طمع از پی که باشد بار آن لاشی
طمع اسمی بود کز وی شود صدر شور و شر مشتق
بمجلس پسته خندان کن زبانرا شکر افشان کن
چو گل برگت پریشان کن که تا جذرت شود منطق
کسی کوشد بزر شهره وز او اصحاب بی بهره
از آنسان بیدل و زهره چه خواند عاقلش احمق
مجوی ابن یمین زین پس نظام کار خود از کس
ترا در سازگاری بس توکل کردنت بر حق
***
537
سیه باد روی سپهر کبود
که با کینه جفتست و با مهر طاق
بعیسی مریم خری میدهد
بکون خری میدهد صد یراق
***
538
مدتی گردون دونم خسته و آزرده داشت
از فراق افضل آفاق و بار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد زبهر بندگی
پیش رای انور او شاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شد بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون زبهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لا تیأس وثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق
***
539
پیروی خردت روی ظفر بنماید
که خرد بر سپه هستی تو هست یزک
بخرد راه توان برد بسوی درجات
که خدا گفت که عاقل نبود زاهل درک
رو هنر جمع کن از تفرقه مال منال
مرتضی را چه تفاوت که برد غیر فدک
مال مایل بود ای ابن یمین علم طلب
کز تو یکدم نشود در غم و شادی منفک
علم دادند بادریس و بقارون زر و سیم
شد یکی فوق سماک و دگری زیر سمک
***
540
دختران ضمیر ابن یمین
همه چستند و چابک و چالاک
در پس پرده ی طبیعت خویش
آنچنانشان بپروریدم پاک
که گر هم بدست نامحرم
افکندشان فلک ندارم باک
ببلاغت رسیده اند و کفو
نیست شوئی و من ازین غمناک
ور بدین خواجگان که کفو نیند
میدهمشان زشومی افلاک
بره و رسم جاهلیتشان
کرده باشم بزندگی در خاک
حال ابناء روزگار اینست
نیتم نیست بعد ازین الاک
نزنم دم بشعر تا بزیم
جز باطرای خواجه لولاک
***
541
زدلتنگی خرد را دوش گفتم
که ای بر ملک دانش گشته مالک
بسا کاندر پی کسب فضائل
کشیدم رنج در قطع مسالک
چو حاصل کردمش گفتم بیابم
بسعی او خلاصی از مهالک
بدیدم از هنر عیبی بتر نیست
بنزدیک بزرگان ممالک
خرد گفتا مشو یکباره نومید
لعل الله یحدث بعد ذلک
***
542
زهی ابله کسی کز بهر مرده
کند با زندگان عهد خود جنگ
کسی کو باز نشناسد بد از نیک
بود واجب گریز ازوی بفرسنگ
بتاج خسروی کی نازد آنکس
که از تابوت یاد آرد باورنگ
مرائی زیستن در پیش خلقان
بود تزویر نزد اهل فرهنگ
تو تا دربند نام و ننگ باشی
نخواهی بازرست از محبس تنگ
گرت آسایش کونین باید
بباید شست دست از نام و از ننگ
نظر ابن یمین گوئی برین داشت
که بر زد شیشه تزویر بر سنگ
***
543
رسم کرم مجو ز بخیلان روزگار
نشنیده ئی که میوه نروید زچوب خشک
از ناکسان دهر امید وفا مدار
ناید زجیفه ی سگ مردار بوی مشک
***
544
مرد ثابت قدم آنست که از جا نرود
ور چه سر گشته بود گرد زمین همچو فلک
همچو سیمرغ که از جانبرد طوفانش
نی چو گنجشک که افتد زدم باد تفک
بهره ئی از ملکت هست و نصیبی از دیو
ترک دیوی کن و بگذر بفضیلت زملک
نقد امروز مده نسیه ی فردا مستان
که یقین را ندهد مردم فرزانه بشک
***
545
ای پسر بشنو زمن پندی بغایت سودمند
نیکبخت آنکس که چون بنیوشد آرد در عمل
چون مدام اهل غنا را بیم فقر اندر دلست
کی سر همت فرود آرد بدان صاحب دول
عزت صاحب نسب را هم نبینم اعتبار
زآنکه لرزان خمول آرد به بنیادش خلل
من گرفتم خود رسیدی از همه دنیا بکام
نی زتو خواهد جدا کردن بناکامش اجل
عزت از حکمت طلب کان هست دری شاهوار
کاندر ایامش نیابد هیچ صاحبدل بدل
چون بنای کار بر حکمت نهی نارد فلک
گر تو باشی زنده ورنی در رسوم آن خلل
***
546
اگر چه صبر مفتاح نجاتست
ولیکن صابری کاریست مشکل
باول عمر در وی صرف کردن
بآخر داشتن زو غصه بر دل
بتلخی صبر همچون نام خویشست
بود دور از صبوری مرد غافل
***
547
ای افضل زمانه که در عرصه ی زمین
افراشته زرای تو شد رایت کمال
مشنو حکایت دو سه آحاد از آنکه هست
نقصان عقل یکسره در غایت کمال
دانم که نشنوی زچه روز آنکه منزلست
در شأن عقل وافر تو آیت کمال
***
548
ای ابن یمین جهان نیرزد
آنرا که غمش نهند بر دل
شاان گذران که ابلهست آنک
انده کند از حیات حاصل
دارد هنری جهان که دروی
باشد حرج و فرج مقابل
آسان گذرد اگر تو او را
بر خود نکنی زجهل مشکل
***
549
ای برادر هیچ اگر داری زحال خود خبر
پس چرا باید که باشد یکدمت پروای قال
در تو حد کوش و وقت خویشرا ضایع مکن
از تکثر می نیاید هیچ حاصل جز ملال
آنچه داری گر بر آن افزون کنی نقصان تست
و آنچه دانی گر بیفزائی بر آن یابی کمال
عقل کارآگاه کو را میبرازد سروری
حیف باشد گر کنی از بهر مالش پایمال
مال اگر زابن یمین مایل بغیری شد چه شد
گفته ام با دل که از بهر منال ایدل منال
مال را زآغاز فطرت در طبیعت هست میل
واضع اسماش گوئی بهر این گفتست مال
کی بمعشوقی که هر دم عاشق او دیگریست
ملتفت گردند از عین بصیرت اهل حال
***
550
آنچه ناگفتنی است در دل خود
دار پنهان بدانمثابه که دل
اگرش مدتی زمان طلبد
نتوان که آردش حاصل
***
551
باخبر باش که دنیا گذرانست ایدل
خیز کاین خوابگه بیخبرانست ایدل
هر یک از برگ بنفشه که دمد از دل خاک
خال مشکین رخ سیمبرانست ایدل
شاخ سنبل که سر از جیب زمین بردارد
جعد عنبر شکن خوش پسرانست ایدل
وقت دریاب که بس کاسه سرهای ملوک
تفته در کارگه کوزه گرانست ایدل
بتکبر مرو و شوخی و شنگی مفروش
کین سر کوچه صاحبنظرانست ایدل
در همه کار پس و پیش نگهدار از آنک
خوش و بیگانه زهرسو نگرانست ایدل
بهمه خلق جهان خلق پسندیده نمای
که سوی خلد برین راهبرانست ایدل
گرنه بر وفق مراد تو بود کار جهان
از جهان نیست زدور قمرانست ایدل
مادران نقش بیک رنگ ببستند ولیک
اختلاف از حرکات پدرانست ایدل
ای بسا کابن یمین درگه و بیگه گفتست
که سعادت همه با بی هنرانست ایدل
من گرفتم که نمودی ید بیضا بسخن
نطق عیسی چه کنی دور خرانست ایدل
***
552
بتابی رخ ایدل زمال و منال
گر آگاه گردی زحال مآل
کسیرا که بیش از کفاف آرزوست
خرد پایمالست در پایمال
زبهر نهادن اگر بخردی
چه یاقوت و لعل و چه سنگ و سفال
تو شهباز قدسی ولیکن چه سود
که شهوت ترا می کند پر و بال
نشمین تو در سایه عقل جوی
که عقل آفتابی بود بیزوال
تو محکوم هر باطلی کی شوی
اگر حکم حق را کنی امتثال
چه سازی زتقلید تحقیق جوی
بحال آی بگذر زقیل و زقال
مکن ذره کردار میل هوا
که خورشید رأیت فتد درو بال
چه گردی بگرد نم پارگین
چو شربت توان خورد زآب زلال
اگر در سرت هست سودای آن
که خواند ترا عقل صاحب کمال
برو اقتدا کن بابن یمین
توکل علی الله فی کل حال
***
553
برمن سپهر کرده نعیم جهان حرام
از رشک گفته هام که سحری بود حلال
آبم نه در سبو و مرا دست نام و ننگ
دامن گرفته از پی نان دادن عیال
زین حالتی که دید عجبتر که تشنه لب
جان میدهیم برطرف چشمه زلال
آنچشمه چیست حضرت شاهی که در جهان
بحریست همتش که بود موج آن نوال
سلطان نظام دولت و ملت که جود او
گوید جواب پیشتر از گفتن سئوال
منبعد نظم کار مفوض برای اوست
زابن یمین بس این که بیان کرد وصف حال
***
554
تهتک در سخن گفتن زیانست
تأمل کن تأمل کن تأمل
بکار بد چه کوشی تا توانی
تعلل کن تعلل کن تعلل
بهر کاریکه خواهی کردن اول
تعقل کن تعقل کن تعقل
مکن ای جان من از کس شکایت
توکل کن توکل کن توکل
***
555
تو بدی میکنی و میخواهی
کایدت نیک پیش در همه حال
نیک پاداش بد نخواهد شد
بگذر ای خواجه از خیال محال
***
556
چه باشد ای نفس خرم نسیم شمال
که بکذری سوی آن اختر سپهر جلال
خدیو کشور دانش نظام ملت و دین
که هست در همه فن همچو یک فنان بکمال
بجز لطایف انفاس روحپرور تو
نشان نداد کس اندر زمانه سحر حلال
زبان بنطق چو بگشاید از سلامت لفظ
گمان بری که زکوثر روان شدست زلال
نظر بطلعت میمون او چو بگشائی
چنانکه شرط ادب باشد ای نسیم شمال
بگوی قصه هجران ولی چنان بمگوی
که طبع نازک او را فزاید از تو ملال
چه حاجتست بتطویل شرح هجرانرا
بس است یک سخن مختصر بحسب الحال
سلام من برسان پس بصورت تضمین
بگوی کابن یمین گفت کای ستوده خصال
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم تا سحر زخیال
***
557
دلا زوقت بد خود جزع مکن زنهار
صبور باش چه دانی نکو شود ایدل
مجوی صحبت نادان از آن همی ترسم
که همچو صحبت سنگ و سبو شود ایدل
بترک صحبت او گیر کز فضیحت او
بسیط خاک پر از گفتگو شود ایدل
فروغ شهوت و سوزش مده بباد امل
که آبروی تو چون آب جو شود ایدل
بگرم مهری دوران مباش غره از انک
که بیگناه ترا کینه جو شود ایدل
هنر طلب که هنرمند را سعادت و بخت
بروزگار کهن ماه نو شود ایدل
هنر چو مشک بود مشک کی نهان ماند
جهان زنفحه او پر زبو شود ایدل
کنون چو ابن یمین را هنر پناهی نیست
که لطف بیند اگر سوی او شود ایدل
بکنج عافیت ارام یافت تا پایش
مگر بگنج قناعت فرو شود ایدل
***
558
دیدم پریر ساده غلام بخارئیی
زیبا و دلفریب و نکو فعل و خوب قول
چشمم بر اوفتاد طمع کردم اندرو
سرپوش بردم از سر خوان بی هراس و هول
گفتم بغیر بوسه دهی هیچ دیگرم
بشنید و خوش برآمد و خندید و گفت هول
***
559
دو هفته مه روزه چون رخ نمود
بدو گفتم از من مبادی بحل
من از فربهی تو لاغر شدم
که بادی بزودی گرفتار سل
***
560
زمن بشنو ای خواجه پیرانه پندی
گرت در نصحیت مزاجیست قابل
اگر جاه جوئی بجمع اعاظم
و گر جای خواهی بجرگ افاضل
من بخل را پیشه در هیچ حالی
که آن هست نقصان بچندین دلایل
اگر یوسفی از جمال و لطافت
و گر بوعلی در کمال و فضایل
گرت هست رائی بهر حال صائب
ورت هست عقلی زهر حال کامل
قدم گر نداری همه هست ضایع
کرم گر نداری همه هست باطل
***
561
سحرگهی متفکر نشسته در کنجی
بفکر آنکه پرا حال من بد است امسال
زدیده آب روان و زسینه آه کشان
زبهر نعمت دنیا و بهر مال و منال
درین میانه ی اندیشه ها بدل گفتم
بود که نیک شود خاطر پریشان حال
جواب داد و بگفتا بعهد این مخدوم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
***
562
سئوال کرد زمن سائلی که ای درویش
ترا عیال همی بینم و نبینم مال
بگو که وجه معاش از کجا همی سازی
کنون بصورت ماضیت چون نبینم حال
جواب دادم و گفتم که ای سلیم القلب
چه حاجت اهل خرد را در این قضیه سئوال
یقین شناس که نان باز می نخواهد داشت
کریم بار خدائی که داد جان بعیال
***
563
شهریار جهان معزالدین
ای کرم پرور کریم خصال
بر مرادات کرده پیروزی
بسعادت بمستقر جلال
کرد عزم رجوع و دولت گفت
عزمه ضمنت بایمن فال
هر کجا رایتش رود آید
فتح صد منزلش باستقبال
بهر سم سمند او گردون
نعل سیمین کند زجرم هلال
با کمالست ازو مدارج ملک
که ازو دور باد عین کمال
هر که در سایه عنایت او
یابد از اتفاق بخت مجال
تا ابد آفتاب اقبالش
نکشد زحمت کسوف و وبال
در هوای تصور جاهش
طاهر وهم بفکند پر و بال
رتبت جاه و رفعت قدرش
هست برتر زپایگاه مقال
چه دهم شرح آن چو روز الست
زد برین طبل روزگار دوال
قلب اقبال یافت دشمن او
تا برو کرد بخت نیک اقبال
تیر دلدوزش از کمان چو بجست
سوی اعدا رسالت احوال
ازتن دشمنان فشاند خون
همچو شنگرف سوده از غربال
شهریارا توئی که از تو شکست
بگه عشرت و زمان مقال
قدر بخشندگی حاتم طی
نام کوشندگی رستم زال
مرکب عزم تو چو بشکافد
گردن میغ از نسیم شمال
رهنورد قضاش وقت مسیر
میرود همچو مهره بر دنبال
سرفرازا اگر چه ابن یمین
دید محنت بسی زگردش حال
پیکر او چو مویه گشت ضعیف
شخص او شد زناله همچون نال
نکند بیش ناله ها زاحداث
گر زشاهش رسد ندا به منال
تا مه و سال را کند ترکیب
از شب و روز ایزد متعال
باد برسمت حکم تو گذران
روز و شب بر تعاقب مه و سال
***
564
عزت خلق اگر نگهداری
نکشی دردسر زقال و زقیل
ور نداری زکبر عزت کس
ناکسی گشت ثابتت بدلیل
مشکل است آنکه او عزیز شود
هر که او را زمانه کرد ذلیل
هر چه نقصان کند ازو چیزی
چیزکی ماند از کثیر و قلیل
غیر عزت که نیم ذره ازو
نتوان کاستن بهیچ سبیل
***
565
کوته نظران ابن یمین را نتوانند
از راه برون برد باقوال مقول
افزون زد و قرنست که تا خلق برآنند
کو بر فضلا هست در آفاق مفضل
پس فائده فضل نگوئی که چه باشد
گر زو نشود اکثر اغراض محصل
نامی که بدو تا بکنون شهره شهرم
و آن ثابت و راسخ شده در عهد مطول
هر چند که کوته نظران جهد نمایند
از نیک ببد می نتوان کرد مبدل
***
566
گرچه میبینم پریشان ایدل آشفته کار
روزگارت را ولیکن غم مخور در هیچ حال
در حوادث پایداری میکن و میدار امید
ای که یا بی پای بوسان از پی نقص کمال
بیش بینی آنکه در اطوار هستی از ثبات
اطلسی آید زبرگ توت و بدری از هلال
بارها بر وجه پند مشفقانه گفته ام
گر زدستت شد برون مال و منال ایدل منال
راستی غبنی بود فاحش بر ابن یمین
گر عزیزی پایمال ذل شود از بهر مال
***
567
گر زاسماء مقولات عشر پرسد کسی
یک بیک بروی شمارم در جواب آن سؤال
جوهر و کیف و کم و این و متی آورده اند
وضع و ملک و نسبت است آنگاه فعل و انفعال
***
568
گرت میل باشد که در پارسی
همی دال را باز دانی زذال
بگویم یکی ضابطه یاد گیر
که آنرا نیابی بگیتی همال
اگر پیش ازو حرف عله بود
بجز ذال معجم ندارد مجال
ور آنحرف جز حرف عله بود
نگه کن که آنحرف را چیست حال
اگر هست ساکن تواش دال دان
و گرنه همان ذال معجم نه دال
***
569
مرجع اهل حیل مجمع تزویر و نفاق
شرف دولت و دین قدوه ی اصحاب ضلال
آن بدنیا شده مغرور چنان پندارد
که بزرگی جهان جمله بمال است و منال
با بزرگی کرم و خوی خوش ار حاجت نیست
او بزرگیست که گردونش ندیدست همال
زو ندیدست کرم هیچکس الا در خواب
و آن کرم نیست که دیدست خیالست خیال
ملکات وی اگر چه همه با نقصانست
لیک بخلش بود و خبث طبیعت بکمال
اعتقادش چه توان گفت عفی الله ملحد
نکند یاد سلف جز ببدی در همه حال
سخنی کش نبود فایده گوید همه وقت
که در آن طبع غلیظش نتوان یافت کلال
لیک یک نکته لطفش مدد روح دهد
گر بگوشش برسد جای کلالست و ملال
با چنین کس بسوی روضه رضوان نرود
هر که بر پای دل او بود از عقل عقال
***
570
مرو ای ابن یمین گر دهد ایام ترا
دو سه روزی دگر اندر وطن خاکی مهل
هیچ اگر زآمدن و رفتن خود باخبری
جهد کن تا ندهی عمر بباد از سر جهل
وقت را دار غنیمت که برفت آنچه برفت
نخورد انده ناآمده خود مردم اهل
صعب گردد بتو آنکار گرش گیری صعب
بگذرد سهل گرش نیز فرو … سهل
***
571
میدهد دست فلک دولت اصحاب یمین
بکسانی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را چو خری تو بره باید بر سر
فلکش لعل به دامن دهد وزر بجوال
***
572
مرا زین پیش خاطر چند گاهی
بانواع سخن میبود مایل
غزل میگفتم و مدح و مراثی
هجا گفتن نبودم نیز مشکل
کنون از جور گردون بسته بینم
در گوهر فشانی بر افاضل
غزل را عشق باید عشق را یار
ندارم من یکی زین هر دو حاصل
بمدحت مدم نیابم اهتزازی
زصاحب منصبان بی فضایل
هجا را نیز اثر چندان نبینم
درین مشتی خسیس دون جاهل
کنون چون زنده را فهم سخن نیست
مدیح مرده باشد سعی باطل
چو حال شعر ازاینسان شد که گفتم
همان بهتر کزین پس مرد فاضل
مراثی و غزل دیگر نگوید
شود از زیور اشعار عاطل
ندارد رنجه خاطر تا تواند
بمدح و هجو این مشتی اراذل
***
573
نرسد هیچ بدو نیک بکس
جز بتقدیر خدا عزوجل
زآنگه از رزق تو فارغ شده اند
وز حیات تو و تو وقت اجل
***
574
وارث املاک اینجو سعد دین مسعود آنک
عرضه خواهم داشتن در خدمت او شرح حال
از خراسان چون نهادم پای در ملک عراق
بود اول کس که کردم بر درش حط رحال
راستی را نیک توجیهی بترحیبم بگفت
آنچنان کآید زذات پاک هر نیکو خصال
چون بخرجی احتیاجم دید دیناری هزار
از کرم ده شانزده انعام کرد اما عوال
بعد از آن آنرا حوالت کرده با فرزانه ئی
گر بزی روشندلی صاحب کمال
راستی را آنچه من دیدم زنا اهلی او
شرح آن نتوان که بیرونست از حد مقال
با چنان نیکی که اول خواجه سعدالدین نمود
حیف بود آخر زدن بر طبل بدنامی دوال
گوئیا کز من گناهی بس بزرگ آمد پدید
کو چنین ناگه مرا افکند با سگ در جوال
***
575
هر چه موجودست آنرا یافتند
اهل حکمت منحصر در ده مقال
جوهر و کیف و کم و این و متی
وضع و ملک و نسبت و فعل انفعال
و آنچه خارج زین مقولات اوفتد
تنک بینم عقل را دروی مجال
پس هر آن موجود کاندر وی خرد
هست حیران نیست الا ذوالجلال
***
576
هر که در جمع مال سعی کند
تا بدست آرد از حرام و حلال
کرد باید بکام دل صرفش
که بود زنده را منافع مال
ور بماند برای وارث خویش
او برد وزر و وارثش اموال
***
577
هر کرا طالع مساعد نیست
هر چه او کرد و گفت نامقبول
مردی وجود او جنون و تلف
زهد و فضلش همه فساد و فضول
و آنکه اقبال رهنمای ویست
میرود تا به پیشگاه قبول
مختصرتر بگویم ابن یمین
تا نگردند اهل عقل ملول
هر چه مدبر کند همه مردود
و آنچه مقبل کند همه مقبول
***
578
هر که بندد کمر بخدمت خلق
چون خردمند باشد و فاضل
نظرش بر دو چیز اگر نبود
پس بود سعی او از آن باطل
گر نگردد ز خدمت مخلوق
هیچ از آن هر دو آرزو حاصل
اولا حرمت و دوم نعمت
که از آن حاصلست شادی دل
کز پی بیخودی شبانروزی
عمر ضایع چرا کند عاقل
***
579
هر چه آن آشکار نتوان کرد
مکن اندر نهان بهیچ سبیل
زآنکه بی شک نهان نخواهد ماند
بدو نیک جهان بهیچ سبیل
سخنی کت گزیر باشد از آن
مگذران بر زمان بهیچ سبیل
که سخن چون روان روان برود
باز نآید روان بهیچ سبیل
هر بلائی که از تو بر تو رسد
نتوان رست از آن بهیچ سبیل
پند پیرانه را زابن یمین
رد مکن ای جوان بهیچ سبیل
سودمندست پندش ار شنوی
ز آن نبینی زیان بهیچ سبیل
***
580
هفتاد سالگی که دو چندانت عمر باد
کردست رنجش ابن یمین را زجان ملول
پیری مخواه زآنکه ندیدم که سوی پیر
آید زهیچ روی نسیم خوشی قبول
سودای پیر گشتن اگر میپزد جوان
باشد از آن سبب که ظلوم آمد و جهول
***
581
ای دل ار گوش سوی من داری
کنم از حال عالمت اعلام
نفس اماره تو صیادیست
دام گسترده بهر صید مدام
طمع خام دام او باشد
حبته القلب کرده دانه ی دام
و آن کزین پایدام رسته شود
بر سر اختران سپارد گام
گر بچشم خرد نگاه کنی
کز چه زاید حوادث ایام
خود بدانی که جز طمع نبود
مایه فتنه خواص و عوام
هر که در دام او اسیر شود
بر نیارد دمی زخلق بکام
من برآنم که واضع اسماء
چون بر ایشان همی کشید ارقام
هر چه آنرا زجنس فتنه شمرد
جمع کرد و طمع نهادش نام
***
582
ای هنرمند نامجوی پسر
هر که در کارها چه بیش و چه کم
قدم از سر کند قلم کردار
بر خطش سر نهند همچو قلم
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخودکار خود کند ضیغم
***
583
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کان بحقیقت سقرست آزادم
این بخوابست که میبینم اگر بیداری
که پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه زپای افتادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گر چه این مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده ی طبع رادم
***
584
آن کسانرا که بمقدار جوی نیست هنر
بیشتر با زر و با سیم و درم میبینم
عاقلانی که شکافند بتاریکی موی
از پی تو شه یکروزه دژم میبینم
***
585
بجای هیچکس اندر زمانه بد نکنم
اگر هزار بد آید ازو فرا پیشم
روم بحضرت داد ار خود نیاز برم
بجز دعا نرود هیچ تیر از کیشم
دعا کنم که مرا از بدیش ایمن دار
نه آن کنم که بجای بدی بد اندیشم
خدای هست گواه من اندرین حالت
غرض دعای ویم نیست داعی خویشم
***
586
بهفته ئی که جدا گشته ام زخدمت تو
مپرس کز غم تو حال بر چه سان دارم
منم که بر رخ چون شنبلید دور از تو
زنرگس آب بقم روز و شب روان دارم
***
587
بدان خدای که بنگاشت دست قدرت او
درون پرده ارحام صورت اجسام
که بنده عیش نخواهم مدام جز با تو
از آنکه با تو دلم را خوشست عیش مدام
***
588
ببابا حیدرم باشد توقع
که چون واقف شود از حال زارم
فرستد ناخنی سوده زمرد
که تا افعی غم را کور دادم
***
589
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
کیست آن کورا توان از خسروان گفتن کریم
گفت اکنون شاه ابوبکر علی باشد که هست
خسروی کو را توان ز اهل جهان گفتن کریم
از برای نظم کار ملک و دین پاینده باد
عمر او در کامرانی تا توان گفتن کریم
***
590
پامال اگر چه چرخ جفا کرد گوبکن
ما از جفای چرخ و غم دهر فارغیم
ساقی طبیب و ما طمع از جان بریده ایم
گر نوش میچشاند و گر زهر فارغیم
محتاج کس نه ایم و نداریم غم زکس
گر لطف میکند و گرم قهر فارغیم
مارا چو ملک و مال خرید و فروخت نیست
گر محتسب برون کند از شهر فارغیم
***
591
بحمدالله مرا هستند فرزندان روحانی
که حوراشان بپروردست در آغوش و رضوان هم
سراسر بر جهانگیری چو شاه اختران قادر
عراق آورده زیر حکم اقلیم خراسان هم
دمی با هر که بنشینند بگشایند بر طبعش
زصورتهای پرمعنی در صد باغ و بستان هم
بهر مجلس که بگشاید یکی زیشان در حکمت
دمادم اهل مجلس را کند خندان و گریان هم
زلطف هر یکی گشته است غرق اندر خوی خخلت
نم سرچشمه زمزم چه زمزم آب حیوان هم
سه چارم نیز میباشد فرزندان جسمانی
ولی من فارغم زیشان و از من نیز ایشان هم
زفرزندان جسمانی ندارم چشم جمعیت
کزیشان روز و شب هستم دل افکار و پریشان هم
بقای جان فرزندان روحانی من بادا
که من زیشان شدم شهره بایران و بتوران هم
کرای آن کنند الحق که چون ابن یمین سازم
یکایک را وطن در دل نه در دل بلکه در جان هم
***
592
با خویشتنم هست دمی خوش که در آندم
گنجای نبی نی ولی نی و ملک هم
در عالم وحدت بمقامیست مرا جای
کآنجا نه سما کست پدید و نه سمک هم
در خانه شش گوشه مربع چو نشینم
زآنسوی مکان پویم و زین دور ترک هم
آگه نشود عقل زاسرار من و او
کانها نه پدیدار یقین است و نه شک هم
ای ابن یمین زنده برانم که بمانم
چندانک بماند کره خاک و فلک هم
شیرینی گفتار تو افکند در آفاق
شوری زچه زآنروی که شهدست و نمک هم
***
593
بمن رسید که بحر علوم درگه موج
گهر فشاند بساحل برای تربیتم
سر افاضل ایام فخر ملت و دین
که اوست بلبل دستانسرای تربیتم
هوای تربیتم کرد و میل خاطر او
بحال بنده بود منتهای تربیتم
ضمیر روشن او شد بچشم سرور عهد
بسان آینه صورت نمای تربیتم
بر آستانه جاه وزیر شاه نشان
بلطف شامل خود داد جای تربیتم
محل تربیتم مینهد ور او نبود
مرا چه قدر بود من کهای تربیتم
همین که صنعت خیاط رسته کرمش
چگونه ساخت بآسان قبای تربیتم
اگر چه عذر کرمهای او نیارم خواست
که کرد بیجهتی ابتدای تربیتم
ولی زابن یمین یک خزانه گوهر نظم
ستانم و دهمش در بهای تربیتم
تهی زبلبل طبعش مباد گلشن فضل
که خوش همی زند الحق نوای تربیتم
***
594
پیشتر زین بسی صدور و عظام
داشتندی درین سرای آرام
جز عظام صدور باقی نیست
این زمان زآن همه صدور و عظام
چون سرانجام ازین خرابه رباط
رخت بربست بایدت ناکام
پس همان به بود که واو وداع
متصل باشدت بمیم سلام
زآنکه دنیا پلیست و اهل خرد
بر سر پل نکرده اند مقام
***
***
596
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم زدل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی علم حسن سیرت علاء الدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بسکه بر خاطر ملامت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
از جفای چرخ چوکانی دل آزرده را
بر سر میدان غم چون گوی گردان داشتم
گر چه بر من زآن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ورچه یکساعت نبودم دور از و بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته ایمن زآنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن زیزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدو
ظن مبر کانحال ماضی بد که من آن داشتم
داشتم در دل هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
***
597
تا شنیدم که نو فراش شدی
بالرفا و البنین همی گویم
روزگارت همه عروسی باد
بدعا از حق این همی جویم
***
598
جمعی که در تصور اوهام نامدی
پروین صفت بریدن پیوندشان زهم
دیدم بچشم خویش که دستان روزگار
همچون بنات نعش پراکندشان زهم
***
599
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
برین صحیفه مینا بخامه خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسیکه تاج بسر داشت بامداد پگاه
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
ز روزگار و جهانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک بر گذر دیدم
***
600
چو در دنیا نخواهد ماند چیزی
زبد کردار و نیکوکار جز نام
بکسب نیکنامی کوش و نیکی
که نیکو را نکو باشد سرانجام
***
601
چون سرانجام زین خرابه رباط
رخت بربست بایدت ناکام
پس همان به بود که واو وداع
متصل باشدت بسین سلام
***
602
حقا که ملک شاه نیرزد بجملگی
گفتار سرد حاجب و دربان شنیدنم
عنقا صفت بگوشه عزلت روم که نیست
چون مرغ خانگی سر خواری کشیدنم
***
603
حال خود بر جمال دین سنقر
یک رهی عرض کردم و رفتم
چون امیدم روا نشد غرضش
هم ز خود قرض کردم و رفتم
در وجودش نبود فایده ئی
عدمش فرض کردم و رفتم
***
604
خدیو کشور دانش یمین دولت و دین
توئی ز راه حقیقت خلاصه ایام
ترا جلال و کرامت بدان مثابه رسید
که نافرید چو تو ذوالجلال و الاکرام
مدام باد ترا عیش بر مراد دلت
از آنکه نیست گوارنده تر زعیش مدام
شنیده ام که رسیدست سهل عارضه ئی
بدان کریم که نسبت بدو برند کرام
همان نفس که خبر یافتم دلم میخواست
که آیمش بعیادت بسر نه با اقدام
ولیکن افضل ایام اگر خبر یابد
که من چگونه اسیرم بدرد بی آرام
گمان برم که گنه را بعذر عفو کند
بر اعتذار سخن کرد بنده ی تو تمام
***
605
خسروانرا دو کار میباید
تا شود کار خسروی بنظام
اولا همتی چو ابر بهار
که دهد بهره ی خواص و عوام
ثانیا هیبتی که دشمن را
خون چکاند بجای خوی زمسام
گر یکی زین دو خصله پامال است
خسرویرا مدار چشم دوام
این دو چیزست و هیچ دیگر نیست
خسرویرا همین دو هست قوام
***
606
خردم راه قناعت بنمود از سر لطف
جز بر آنراه که او گفت قدم ننهادم
منم آب آن قناعت زده بر آتش حرص
که سراسر کره ی خاک نماید بادم
شد چو طفلان دلم از محنت شاگردی سیر
زآنزمان باز که پیر خردست استادم
خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنان
که زمخدومی مخلوق نیاید یادم
چکنم ملک خراسان چکنم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون
سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم
میبرد ابن یمینم ره خرسندی پیش
دوسه روزیکه درین دیر خراب آبادم
نبود صحبت شیرین پسران بی شوری
زین سبب کوه نشین بر صفت فرهادم
***
607
در پی آنکه کار به گردد
در تکاپوی هر طرف جستیم
بطمع تا مگر شویم کسی
پیش هر ناکسی کمر بستیم
عاقبت کار بر مراد نشد
هرزه ناموس خویش بشکستیم
دست و پائی زدیم در نگرفت
پشت پائی زدیم وارستیم
***
608
دی یکی آمد بنزدم از ندیمان امیر
آنکه در مدحش همیخواهم که فردوسی شوم
گفت مخدومت همیخواند بگفتم این مگوی
او نخواند هرگزم گر آیة الکرسی شوم
***
609
روزی گذر فتاد مرا از قضای چرخ
بر منزلی که بود در او یار همدمم
یاد آمدم زعهد و وفای قدیم او
جائیکه او نهاد بصدق و صفا قدم
باریدم آب دیده و گفتم بسوز دل
کایام خرمی شد و آمد زمان غم
بیتو چو تون و تنجه نماید بچشم من
گر بگذرم بروضه رضوان و برارم
گر بیتو زندگی بودم مدتی دراز
دانم که در ریاض طرب کمترک چرم
حقا که بنده ابن یمین را در آرزوت
برعمر مانده از پس تو هست صد ندم
اما همی دهد دل خود را تسلیی
کان چون گذشت بگذرد این روز نیز هم
***
610
روزگاریست که بر خاطر ارباب هنر
از جفای فلک سفله ستم میبینم
و آن کسانرا که بمقدار جوی نیست هنر
بیشتر با زر و با سیم و درم میبینم
عاقلانی که شکافند بتاریکی موی
از پی توشه ی یکروزه دژم میبینم
اقتضای فلک سفله چنین است ولیک
هم ز نایافتن اهل کرم میبینم
***
611
زینسان که دور مانده زیاران جانی ام
مردن هزار بار به از زندگانی ام
ای چرخ بیوفا چه شود گر زروی مهر
بار دکر بآن مه تابان رسانی ام
ای بخت اگر بخاک درش جا دهی مرا
بر مسند سعادت و دولت نشانی ام
***
612
زدیوانه ئی کرد روزی سؤال
سلیمان مرسل علیه السلام
که چون بینی این سلطنت کز پدر
مرا ماند با این همه احتشام
چه خوش گفت دیوانه او را جواب
که چون نیست این سلطنت مستدام
پدر مدتی آهن سرد کوفت
تو در باد پیمودنی صبح و شام
***
613
سپهر مهر جلالت جلال دولت و دین
توئی که رأی ترا شاه انجم است غلام
کسیکه سر ننهد پیش تو صراحی وار
مدام در دل او باد خون ناب چو جام
بمن رسید بشارت که رأی آن داری
که حال بنده رسانی زتفرقه بنظام
بدان مبشر فرخنده من چنین گفتم
که عرضه دار بدان مقتدای جمله کرام
که بس عجب نبود کز هزار فرسنگی
نسیم جود تو من بنده را رسد بمشام
علی الخصوص که قرنی زیادتست که من
که بر جناب تو دارم چو آستانه مقام
اساس تربیتم کرده ئی و خوش کاریست
تمام کن که بود نظم کار در اتمام
هلال اگر چه خوش آید بچشم خلق ولی
ز روی حسن کجا میرسد بماه تمام
بکوش ابن یمین را بکام دل برسان
زلطف خویش که بادت جهان همیشه بکام
***
614
سرگشته بهر دانه چه باشم چو آسیا
آمد بسان قطب گه آرمیدنم
تا چند باشم ایفلک دون زجور تو
بهر دونان بخدمت دونان دویدنم
خاک ار خورم بهست زمانی هزار بار
کانرا باب روی بباید خریدنم
گر لحم طیر میخورم از دست سفلگان
چون شحم حنظلست بگاه چشیدنم
خاطر ملول گشت مرا زانتظار انک
تا کی بود بحضرت سلطان رسیدنم
حقا که ملک شاه نیرزد بجملگی
گفتار سرد حاجب و دربان شنیدنم
عنقا صفت بگوشه عزلت شدم که نیست
چون مرغ خانگی سر خواری کشیدنم
***
615
سلطان تاجبخش مرا پیش تخت خواند
بر امتثال حکم بناچار تافتم
تا زر زنم بمدحت او بوته ضمیر
صد ره بتاب آتش اندیشه تافتم
وز بهر ارمغانی او دیبه ثنا
از تار و پود لفظ و معانی ببافتم
چون گشت روشنش که من اندر گه بیان
موی سخن بناوک فکرت شکافتم
در بازوی فصاحت گردنکشان نظم
از قوت طبیعت خود رشته بافتم
تشریف خاص خویشتنم داد و عقل گفت
کز برکت برامکه بود آنچه یافتم
***
616
سالها در چارسوی خطه کون و فساد
همچو باد از هر طرف بی پا و سر بشتافتم
وز پی یار موافق تا مگر پیدا شود
موی گشتم بلکه موی اندر طلب بشکافتم
بعد چندین گفتگو و جستجوی از هر طرف
نیستم مرد ار کسی را مرد صحبت یافتم
***
617
شنیدم از سر منبر مذکری میگفت
رضای حق طلبی باش بر سر تسلیم
بطاعت آنکه تف آتش هوا ننشاند
کجا رسد بلب آب کوثر و تسنیم
خدای عزوجل از فرائضی که نهاد
غریم ماست که باید گذاشت حق غریم
اگر چه موعظتش عین حکمتست ولیک
همیدهد کرم ایزدی مرا تعلیم
که گویم ار کنم اندر ادای حق تقصیر
بود به پشتی آن کم غریم هست کریم
کدام معصیت ابن یمین تواند کرد
که بیش از آن نبود رحمت خدای رحیم
***
618
شهریارا من از این حضرت چون خلد برین
میروم وز سر حسرت بفضا مینگرم
هستم از بیم جدائیت سر آسیمه چنانک
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
اگرم دست اجل از سر ما نفشاند
خاک پای تو شود بار دگر تاج سرم
ور اجل دور زرویت ندهد مهل مرا
بهمین مهر و نشان مهر تو با خاک برم
***
619
شرح جوری که من از دور قمر میبینم
با که گویم که جهان زیر و زبر میبینم
هر کجا مینگرم ناله و غم میبینم
هر کرا مینگرم دیده ی تر میبینم
هر کجا بدگهری بود کنون همچو نگین
متمکن شده در خانه زر میبینم
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر میبینم
***
620
شرح شوق و نیازمندی خویش
می نیارم که در بیان آرم
با کنار ار رسم ز بحر فراق
جان بشکرانه در میان آرم
***
621
صحبت جمعی که ما را دوستان میزیستند
بر مثال صحبت اصحاب کشتی یافتم
نیکشان سهل انقیاد و نرمخو دیدم نخست
و آخر الامر از طبیعتشان درشتی یافتم
خوب سیرت زیستم با جمله شان وز هر یکی
سربسر گفتار چون کردار زشتی یافتم
با وجود این برایشان هم نگیرم بهر آنک
دوزخی فعلند و اکثر را بهشتی یافتم
***
622
صاحبا گر چنین همی شاید
که بهر یک مهت سلام کنیم
ما چه حاضر چه غائب از در تو
هم برین قصه را تمام کنیم
کز تو پرسیم و تو جواب دهی
که ازین هر دوان کدام کنیم
در سفر آوریم عمر بسر
یا به بنگاه خود مقام کنیم
چند ازین دیگ آرزو پختن
تا کی این آرزوی خام کنیم
پس همان به که نفس سرکش را
گوشمالی دهیم و رام کنیم
گوشه عزلت و قناعت را
بارگاه امیر نام کنیم
***
623
ظفر نیافت خردمند در جهان روزی
بهیچ فائده دیگر از حضور کرام
زمانه هیچ تعدی نکرد با خاصان
بتر زصحبت مشتی عوام کالانعام
***
624
عهد کردم که بعد ازین همه عمر
غصه ی روز و رنج شب نکشم
نفس خود را ادب کنم بهنر
رنج والام بی ادب نکشم
قصه ی خود بنزد کس نبرم
منت هیچ زن جلب نکشم
لقمه و گوشه ئی کفاف منست
گوشه ئی گیرم و تعب نکشم
***
625
فیلسوفی که من در اسرارش
ببد و نیک بود می محرم
گفت پندی سه چار فرمودست
شاه کسری سر ملوک عجم
اولین پند آنکه مالش نیست
هیچ کامی نیابد از عالم
دومین پند آنکه جفتش نیست
نیستش دل بهیچ رو خرم
سومین آنکه نیست فرزندش
نیست تا هست پشت او محکم
چارمین آنکه هر که این هر سه
نیستش نیستش بگیتی غم
گر تو خواهی که خوش گذاری عمر
آنچه یابی بده زبیش و زکم
پند چارم گزین که آن حرفیست
کاندرو هست بیغمی مدغم
***
626
فراق حضرت گردون جناب سرور عهد
مرا چو فرقت روح از تنست و نور از چشم
گرم زچشم رود نور و جان زتن شاید
چو گشت طلعت جان پرور تو دور از چشم
***
627
قدوه ی اهل کرم ای زبده ی آزادگان
اکرم الاخوان شهاب الدین که بادی دوستکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نمای
کرده از بیم ملالت در وی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارد مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وز ره امن و فراغت غیرت دار السلام
لیک در وی پای بند صحبت اصحاب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط کردند در سلک نظام
و رنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریزند از هم والسلام
***
628
گربدست آید مرا در تیه حیرت یک جوین
قانعم منت پذیر از من و از سلوی نیم
ور پلاسی باشدم از نقش منت بی علم
طالب دیبای چین و اطلس و خارا نیم
دم فروبستم بکلی از مدیح و از غزل
بشنو از من کز چه معنی در پی اینها نیم
از کسی لطفی نمی بینم که گویم مدح او
بر جمال دلبری هم عاشق و شیدا نیم
نوبهار شادمانی و گل عشرت نماند
بلبلم اندر خزان غم از آن گویا نیم
چون بود در کنج خلوت فکر بکرم همنشین
راست گو ابن یمین در جنت المأوا نیم
***
629
گاه آن باشد که باشم پای برجا همچو قطب
آسمان آخر چو خود سرگشته تا کی داردم
گرچه گردون اینزمان یکسر سخن با من گذاشت
زان چه حاصل چون زمانی بی سخن نگذاردم
در کفم روزی نبیند کس وجوه یک شبه
با همه گوهر که ابر دیدگان میباردم
نه چرا از فقر نالم چون خرد فلاح وار
تخم صبر اندر زمین پاک دل میکاردم
تلخ تخمی کشت و دادم آب شوراز دیده اش
لیک میدانم که شیرین میوه ئی بار آردم
بس که گردونرا خوش آمد شربت گفتار من
در گلاب دیده هر دم چون شکر آغاز دم
دائم از روباه بازی خواب خرگوش دهد
لیک در رخ شیروش درکین دل بگذاردم
هیچ دانی کز چه عیبم گشت گردون کینه ور
زانکه چون ابن یمین زاهل هنر پنداردم
گرچه دارم نطق عیسی لیک بهر مصلحت
گشته ام راضی کزین … خران انگاردم
***
630
گر ترا هست خرد یار بیا زابن یمین
یک نصیحت بشنو این زبزرگان قدیم
هر چه در دست تو باشد بفشان باک مدار
زان میندیش که از دست برون شد زر و سیم
چون بهر نوع که باشد بشب آری روزی
بخورید و بخوریم و بخرید و بخریم
***
631
گر نگردد فلک بکام دلم
خلق را اضطراب ننمایم
زنک اندوه را بصیقل عقل
از دل آئینه وار بزدایم
همچو ابن یمین شوم قانع
خویشتن را صداع نفزایم
***
632
گر بگویم خون شود در کوه سنگ
آنچه من از دور گردون میکشم
کس نداند چون منی دیوانه ئی
جور این گردون دون چون میکشم
گرده ام خون میشود تا گرده ئی
از تنور رزق بیرون میکشم
***
633
مرا هست در خم می خوشگوار
نهاده زبهر ندیم کریم
حریفم چو من باید اندر هنر
خردمند و آزاده خوی و حلیم
خورم باده تنها گر از دور چرخ
بدستم نیفتد از اینسان ندیم
اگر با حریفان نااهل می
ننوشم ملامت مکن ای حکیم
من از می پرستم نیاید دریغ
ولی صحبت آید دریغ از لئیم
***
634
منم ابن یمین که مرکب نطق
چون بقصد کسی برانگیزم
بزبان چو آب و آتش خویش
آتش از آب کوثر انگیزم
داورانرا برآورم بر داو
وزسر داو داور انگیزم
چون زند موج بحر طبعم ازو
بصدر در و گوهر انگیزم
وز برای غذای طوطی جان
ازنی خامه شکر انگیزم
گر بدی بینم از کس ار نیکی
زودش از طبع کیفر انگیزم
وز پی شهسوار هرصیتی
مرکب از باد صرصر انگیزم
***
635
مدتی در پی هوی و هوس
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی زفکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که زاندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساختم زجوهر عقل
پس ززنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین زانقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بد و نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم
***
636
من نیم چون مرد سالوس و فریب
پرده ناموس خود خود میدرم
قلب خود را سکه رندی زده
پیش صرافان عالم میبرم
گر زدخت رز بریدم زهد نیست
مصلحت را راه او می نسپرم
بوی خون آید زوصل دخت رز
تا بمانم سوی او می ننگرم
لیک هر وقت از زمردگون کنب
کوری افعی غم را میخورم
تا بر اینقانونم ای ابن یمین
کس نبینی زاهل معنی منکرم
***
637
هر بلائی که میشود واقع
در میان خلایق عالم
چون نکو بنگری طمع باشد
منشأ آن بلا زبیش و کم
گر نبودی طمع نیفتادی
از بهشت برین برون آدم
هر که نقش طمع زلوح ضمیر
بسترد وارهد زمحنت و غم
از طمع دور باش ابن یمین
گر دلی بایدت خوش و خرم
***
638
هر که بر حضرت دادار توکل دارد
مخلصی زود پدید آیدش از قید هموم
وانکه باطاعت و پرهیز رود بر در او
شافعش بود و بود گر چه جهولست و ظلوم
مکن اندیشه بیهوده زنیک و بدکار
که بد و نیک جهان هست یکایک محتوم
طالع ار سعد و گر نحس بفرمان ویست
نبرد ره بقضا معتقد رمل و نجوم
بودنی عاقبت الامر بباشد لیکن
هر یکی را اجلی باشد و وقتی معلوم
هر کسی را زپی کار دگر ساخته اند
دست داود کند آهن و پولاد چو موم
راه تسلیم و رضا گیر که نگشود کسی
گرچه کوشید بسی پرده سر مکتوم
سخن ابن یمین گوش تو گر بنیوشد
شود آکنده صدف وار بدر منظوم
***
639
هر دشمنی که با همه کس در ره افتدم
او را برای صاحب خود دوستی کنم
جز دشمنی مردم حاسد که دفع آن
ممکن نباشد ارچه که صد دوستی کنم
***
640
هر کرا با خویشتن حالی بود
کی شود خاطر زتنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد ور بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بند جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خودکفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
***
641
هوس مسکن مألوف و دیار معهود
دمبدم میپزم و باز همی گردد خام
زانکه در غربت اگر شخص بمیرد به از آن
کز سفر با وطن خویش رود دشمن کام
***
642
یعلم الله که چون شباب گذشت
ذات خود را مسن نمیخواهم
عاقلان از من وزمن گفتند
خویشتن را زمن نمیخواهم
بهوای لطیف خواهم رفت
کین هوای عفن نمیخواهم
میل استبرقست واکسونم
این پلاس خشن نمیخواهم
***
643
یمین دولت و دین ای یگانه دو جهان
سه چار یار بکنجی فتاده مخموریم
زبهر پنج منی می بشش جهة گشتیم
نیافتیم از آن دردمند ور نجوریم
شدست تفته دل ما چو هفت دوزخ از آن
گز آستانه چون هشت جنتت دوریم
زمجلس تو که از نه فلک فزونست بجاه
امیدوار بده من شراب انگوریم
***
644
ای صبا با صاحب صاحبقران
اصف ثانی جلالی ملک و دین
یوسف طاهر نسبت کز رای پیر
هست با بخت جوانش همنشین
آنکه بهر بخشش اش می پرورند
کان و دریا گوهر و در ثمین
وانکه بار حلمش ار گردون کشد
در زمان آرام گیرد چون زمین
گر بود فرصت بگو این یک سخن
در بیان وصف حال این حزین
گو بکمتر بنده درگاه خود
پیش ازین بود التفاتت بیش ازین
چون نیامد تا باکنون بر زبان
چاکرت را جز ثنا و آفرین
باز گو تا منقطع بهر چه شد
التفات خاطرت زابن یمین
هر چه خواهی کن که خواهم بودنت
تا بحشر از بندگان کمترین
***
645
ایدل ار ننگ داری از نقصان
جز سلوک ره کمال مکن
هر چه عقلت بدان دهد دستور
جز بدان کار اشتغال مکن
شرف نفس اگر همی خواهی
با فرومایه قیل و قال مکن
بامیدی که شم خیر بود
از در راحت ارتحال مکن
غم که فردا رسد مخور امروز
ترک شادی بنقد حال مکن
عرض نفس نفیس را هرگز
در پی مال پایمال مکن
منت از دوست بهر دنیائی
ور بود حاتم احتمال مکن
عجز و بیچارگی بهیچ سبیل
دشمن ار هست پور زال مکن
بشنو این پندها ز ابن یمین
ور مفید است از آن ملال مکن
***
646
ای نسیم صبحدم زانجا که لطف طبع تست
گرچه میدانم که هستی سخت سست و ناتوان
یک سحر بگذر زبهر خاطر ابن یمین
بر جناب خسرو عادل امیر شه نشان
سرور گیتی شهاب دولت و دین بوالفتوح
آنکه زیبد خاک پایش تاج فرق فرقدان
آنکه باز همت او چون کند عزم شکار
کرکس گردون رباید چون کبوتر زآشیان
چون بدان عالیجناب جنت آسا بگذری
عرضه دار اول زمین بوسم بعزت بعد از آن
گو رهی زانعام عامت داشت اسبی پیلتن
گفته ئی بودند او و رخش رستم توأمان
نرم رو بودی چو آب و تیز تک مانند باد
سم چون پولاد او بر خاک ره آتش فشان
گه شدی سوی بلندی چون دعای مستجاب
گه به پستی آمدی همچون قضای آسمان
بر مثال اسب شطرنج از بساط روزگار
طرح کردش چرخ بازیگر بحیلت ناگهان
وین زمان در پیش دارد بنده راهی آنچنانک
کش سر و پائی نمی بیند چو راه کهکشان
خاصه در فصلی که مرغابی زسرما روز و شب
در هوای بابزن باشد بر آتش پرزنان
آنچنان راهی درین موسم که گفتم وصف آن
با دلی از عم سبکسار و زمحنت سرگران
ای سوار عرصه مردی ورادی ذات تو
خود بگو آخر پیاده قطع کردن میتوان
تا زدور چرخ گردان اشهب روز سپید
ادهم شب را بود پیوسته اندر پی دوان
ابلق توسن نهاد آسمان رام تو باد
بخت و دولت در رکاب و فتح و نصرت هم عنان
***
647
ای بس که بر طریق مناجات گفته ام
وقت سحر بدرگه رزاق ذوالمنن
ای آنکه رزق تفرقه بر ابلهان کنی
من هم نیم چنان بخرد کو نصیب من
***
648
ایکه حصن حصین همی سازی
پس بکیوانش میکشی ایوان
تا بدانی که چیست حاصل آن
آیت اینما تکونوا خوان
***
649
از کریمان خواه حاجت زآنکه نبود هیچ عیب
زابر باران در زدریا وزرازکان خواستن
وز لئیمان دم مزن زیرا که بیمعنی بود
استخوان از سگ زگربه نان که از خر خواستن
***
650
آنچه ندیدست دو چشم زمان
و آنچ بنشیند دو گوش زمین
در گل ما آنک نبودست آن
خیز و بیا در گل ما این ببین
***
651
الا ای صبا خدمتم عرضه دار
بدرگاه دستور با زیب و زین
سرسر کشان کز بلندی قدر
همی بسپرد تارک فرقدین
اگر بگذرد برق تیغش بکوه
بلرزد چو سیماب در کان لجین
زبیم سخای درافشان کفش
شود زرد رخ همچو بیجاده عین
بگویش که سوی خراسان خرام
که در دین زحب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
زایران برانش بخف حنین
اگر خصم گوید که من چون توام
خرد صدق را باز داند ز بین
بصورت بود عین چون غین لیک
بود نهصد و سی کم از غین عین
حسن نیست با عدل تو چون منی
بتیغ ستم خسته همچون حسین
بیا کام ابن یمین را برآر
که در ذمت همتت هست دین
تو در نیکنامی بمان جاودان
که آمد بداندیش را حین حین
***
652
ای باد صبحدم گذری کن زروی لطف
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آن صاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یک سخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین زبهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن
***
653
آصف ثانی علاء ملک و دین کورا خطاب
مینویسد منشی گردون وزیر خافقین
صاحب صاحبقران آن حاکم فرمانروا
کامتثال حکم او باشد فلک را فرض عین
آن سرافرازی که در راه معالی قدر او
از بلندی زیر پای آورد فرق فرقدین
کار ساز ملک و دین و قهرمان کلک و تیغ
آنکه گشت از کلک و تیغش ملک دین با زیب و زین
گاه بخشش از نهیب دست گوهر بار او
سیم را در حصن کاخ رخ زرد گردد همچو عین
هیبت او بر فراز کوه اگر تیغی کشد
همچو سیماب از نهیب او شود لرزان لجین
گر چه گویند ابر نیسان با کفش ماند بجود
لیکن این الغیم من کفیه مذ طالا و این
مدتی از وی امید تربیت میداشتم
ور بدو دارم امیدی زو ندارم هیچ شین
گفتم از انعام عامش بر فلک سایم کلاه
بازگشتم خود بسعی چرخ با خف حنین
وعده کرد اما نکرد ایجاز و ترک سنت است
زآنکه باشد وعده اندر ذمه آزاده دین
گرچه رنج انتظارم داد یک چندی ولیک
هم بسعی لطف او حاصل شد احدی الراحتین
عقل را ناید حسن کز نان خوان رافتش
مانده ام محروم چون از آب جان پرور حسین
راستی را نامد آن نقصان که من دیدم ازو
بلکه از عین الکمال آمد بلی حق است عین
گرفتاد ایطا درین ابیات معذورم از آنک
هست چشم عقلم از جور فلک ماوای این
***
654
امیر حیدری ای سالک مسالک حق
توئی مجرد و مفرد بسان روح الامین
چو عقل کل شده دانند حقیقتها
توئی که علم یقین تو هست عین یقین
کنند صومعه داران عالم علوی
برین روش که تو داری بصد زبان تحسین
سپهر گرم رو شوق را چو تو قطبی
نشان نداد کس از ساکنان روی زمین
مرا چو زاغ کمان چند روز دور از تو
عقاب حادثه دهر داشت گوشه نشین
بخدمت ار نرسیدم تو از بزرگی خویش
مگیر خرده برین بنده ضعیف حزین
که در فضایل ذات تو کم نخواهد شد
ببعد و قرب مکان اعتقاد ابن یمین
***
655
آنم که بندگی نکنم حرص و آزار
آزادگیست رسمم و این خود سزد زمن
حقا که بر سر افسر شاهی نبایدم
گر بیم آن بود که صداعی رسد زمن
شادی نمای هستم و از دولت زمان
غم نیز هم نمیخورم از محنت زمن
اکنون زمانه گر چه شمار – از کسی نیافت
کز جهل فرق می نکند کیل را زمن
غمگین مباش ابن یمین زآنکه پیش ازین
جمعی گرفته اند بدل تیره را زمن
***
656
اگر تو در کلام الله نون ساکن و تنوین
بدشواری همی گوئی کند ابن یمین آسان
شود پیدا بحرف حلق و اندر یرملون مدغم
بود مقلوب بایا و شود در مابقی پنهان
***
657
اگر مجال بود بندگی ابن یمین
ببارگاه جلال خدایگان برسان
نیاز من بزمین بوس او چو شرح دهی
سخن چنانکه تو دانی بآسمان برسان
***
658
ای عزیز ار نصیحتی کنمت
در بدو نیک آن تفکر کن
گر پسند آیدت زمن بشنو
ورنه نشنوده اش تصور کن
اولا صدر شو باستحقاق
پس بمجلس درون تصدر کن
ردف را از ردیف بازشناس
بعد از آن دعوی تشعر کن
با بزرگان ره تواضع گیر
با فرومایگان تکبر کن
وسط کارها نگه میدار
نه زبونی ونه تهور کن
نی چو طاوس خودنما میباش
نه بویران وطن چو کنگر کن
یا نه با نیک و بد بساز و برو
شبه را هم طویله در کن
با مسیحا بمصلحت خر را
در طویله کش وهم آخور کن
دمبدم روزگار میگذرد
تو تماشای این تغیر کن
چون تباشیر صبحدم بدمد
عزم تبسی و میل و متقر کن
همچو ابن یمین بساقی گوی
دور بگذشت ساغری پر کن
***
659
ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو
آن اثر دارد که اندر دفع صرصر پوستین
بنده ئی کز مهر تو بودست دائم پشت گرم
چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
باد دیماهی بصد سختیش خواهد کند پوست
زآنسبب کش نیست الا پوست در بر پوستین
گر نپوشی پوستینش می نگردد پشت گرم
تا بپوشد از بره خورشید خاور پوستین
پوستینی هست از اقبالت ولی با بنده نیست
چون من اینجایم چو سودم جای دیگر پوستین
گر چه شیر بیشه فضلم ولی از باد دی
این زمانم هست چون روباه در خور پوستین
بنده را دریاب تا عمری بپائی در خوشی
ماههای آن فزون از مویها بر پوستین
***
660
بتعییر دی گفت با من یکی
که میزیستی از نصیحت گران
که پیری ترا در میان چون گرفت
چرا از جوانی نیی بر کران
شدت سر سپید و نشد از دلت
سیاهی خال و خط دلبران
بدو گفتم ای ساده دل اینقدر
ندانی زگفتار دانشوران
که با سیم اگر خیر و شرت بود
چو زر گشت کارت زسیمین بران
***
661
با گوی گفت چوگان کای در هوای وصلت
پیوسته کار قدم از بار غم خمیدن
داری دمی سر آن کآئی برم اگرچه
با من ترا نباشد آئین آرمیدن
گویش چه گفت گفتا گر خوانی ار برانی
از دوست یک اشارت از ما بسر دویدن
***
662
بنزد زبده ی ایام قدوة الحکما
سر افاضل عالم غیاث ملت و دین
محیط مرکز علم و سپهر اختر حلم
جهان لطف و کرم پیشوای اهل یقین
که باشد آنکه پس از عرض صد هزار اخلاص
بگوید این دو سه حرف از زبان ابن یمین
که از مجالس قرب تو گه گهم دوری
بجز وساوس شیطان نکرد کس تلقین
کنون کز آینه خاطرم صفای دلت
زدود زنگ توهم بصیقل تمکین
به پیشوائی شوق و برهنمائی عقل
شدم بدولت فرخنده باز با تو قرین
چو دیدمت همه آزادگی چو سرو سهی
بشکر جمله زبانم چو سوسن سیمین
چو گویم از قدم و از وفا و از کرمت
که این صفات ترا هست و صد هزار چنین
صفای آینه رأی تو کند پیدا
سرایری که در استار غیب هست دفین
هنر پناه کریما توئی که چون تو دگر
ندارد دور زمان و ندید چشم زمین
چو شاه رقعه دانش توئی نکو دانی
که در روش که بود چون رخ و که چون فرزین
اگر چه معتقد و مخلصت زیند بسی
ولی نساخت کس از خار و خس گل و نسرین
بصورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
زشیر پرده نگیرد حساب شیر عرین
بقول حاسد و صاحب غرض دریغ بود
گرم زدست دهی بی تفحص و تبیین
امید واثق و ظن صادقست زین سپسم
چو پیش خاطر تو هست سر غیب مبین
که کارگر نشود بی بیان سعایت خصم
علی الخصوص که لطفت بدین شدست ضمین
سعادت ابدی باد قسم ایامت
همیشه تا متعاقب بود شهور و سنین
***
663
بحق چار محمد بعز چار علی
بحرمت دو حسن مقتدای جمله جهان
بیک حسین و بیک جعفر و بیک موسی
که بنده ابن یمین را زبند غم برهان
***
664
بدرگاه عماد دولت و دین
که هست ابن یمینش بنده از جان
دو سه فصل از مهمات ضروری
کنم معروض اگر داری سر آن
بدان امید کاندر وقت فرصت
کند معلوم رأی شاه ایران
نظام ملک و ملت شاه یحیی
که باد از شرق تا غربش بفرمان
نخستین آنکه بی وجه معاشم
وزین دارم دلی دائم پریشان
امیدم هست کز دیوان خسرو
کفافی گرددم مجری زدیوان
دوم بر دل زقرضم هست دردی
که غیر از لطف شاهش نیست درمان
خلاصم گر دهد لطفش ازین درد
کمال شهریاری را چه نقصان
بگویم راست کین قرض از چه دارم
زدخل اندک و خرج فراوان
سوم تشریف سر تا پای دارم
امید از جود شاهنشاه کیهان
از آن گویا محمد سیرت آمد
منش حسان صفت هستم ثناخوان
اگر شاهم دهد خلعت چه باشد
محمد داد هم خلعت بحسان
چهارم آنکه گستاخی نمودم
امید عفو میدارم زسلطان
جهانی در پناه جاه اویند
که بادا در پناه لطف یزدان
***
665
بر تو پاشم زبحر دانش خویش
سخنی همچو لؤلؤ و مرجان
بخت اگر یار و عقل رهبر تست
بنگاریش چون الف در جان
دشمنت را بهیچ رو منمای
گر چه او دوست کام گردد از آن
تشنه میباش از خضر میپذیر
منت آب چشمه حیوان
هر چه در آشکار باید خواست
عذر بر کردنش مکن پنهان
ور نیاید پسندت این گفتار
بر تو کس را نمیرسد تاوان
گر بدی از تو آید ار نیکی
نزد ابن یمین بود یکسان
زآنکه او را بهیچ کس طمعی
نیست الا برحمت یزدان
***
666
بنظم با تو بگویم بنای مصدر را
که چند و چیست ذهاب و صهو بتست و لبان
صراف و مدخل دگری خنق صفر بشری
بغایه و سرقه فسق و کدره و حرمان
سؤال و نشده و دعوی و رایة و مسغاة
دخول و محمدت و شغل و رحمت و غفران
هدی و مرجع و قتل و دهادت و غلبه
طلب قبول و جیف و کراهیت نزوان
***
667
بچنگ شیر تن خویش را رها کردن
زمار و افعی در بادیه عصا کردن
شراب ساختن از زهر قاتل و زحمیم
زتف تیره و آب سیه غذا کردن
بنوک هر مژه آتش کشیدن از دوزخ
میان خون دل خویشتن شنا کردن
کشیدن همه آسانترست بر عاقل
از آنکه خدمت بد اصل ناسزا کردن
***
668
پیام من که رساند چنانکه میگویم
بسمع خواجه دنیا شهاب دولت و دین
سپهر مهر فتوت جهان و جان کرم
نظام دنیی و دین مفخر زمان و زمین
بلند پایه بزرگی که نقشبند قضا
نگاشت صورت قدرش بر اوج علیین
بگوید ار چه زنا سازگاری گردون
ببندگیت مشرف نگشت ابن یمین
ولیک درگه و بیگه بهر مقام که هست
بجز مدایج جاه تو نیستش آئین
همیشه اهل کرم را مثل بجود تو باد
که در مکان کرم جودتست با تمکین
***
669
پریشان باد هر کو خاطری را
زفعل خویشتن دارد پریشان
اگر بازی زصید برکند پر
پدید آرد قضا در هر پریش آن
گروهی را که ایذا گشت عادت
هزاران لعنت ایزد بر ایشان
***
670
پیش اهل کمال نقصانست
شاد و غمگین زبیش و کم بودن
وز پی حاصل امور جهان
روز و شب در غم و الم بودن
نزد دانا جمیع ملک جهان
می نیرزد دمی بغم بودن
***
671
تاج فرق اهل دانش ای عروس فضل را
حلقه گوهر کش طبعت نکوتر پیرهن
وی زرشک نفحه گلزار خلق فایحت
گل دریده هر سحری تا پای از سر پیرهن
آفتاب رأی تو چون سایه بر گیتی فکند
کرد نیلی از غم او ماه انور پیرهن
قطعه ئی نزد من آوردند کاندر لفظ او
بود معنی خوش نفس چون غنچه اندر پیرهن
قطعه ئی چون آب و در وی پیرهن کرده ردیف
می نترسیدی که گردد ناگهان تر پیرهن
پیرهن جستی زمن ایکاش بودی دسترس
تا چو شاخ اندر خزان پوشمت از زر پیرهن
کو شمالم باد بهره چون رباب از چنگ دهر
گر چو چنگم نیست الا پوست در بر پیرهن
نی مزاحست اینکه گفتم با یکی اندر زمان
بی توقف رو بسوی خدمتش بر پیرهن
پیرهن آورد و من در آب خجلت غرق از آن
چون فرستم پیش تو بی هیچ دیگر پیرهن
***
672
تریاق و ارقمست مرا بر سر زبان
این قسم دشمنان بود آن حظ دوستان
کمتر زنحل می نتوان بود کان ضعیف
هم نوش را محل شد و هم نیش را مکان
بحریست خاطرم که چو برخاست موج او
گاهی نهنگ و گه صدف افکند بر کران
طبع من ار نه ابر بهارست پس چرا
کردند با هم آتش و آب اندرو قران
ابرست در حقیقت ازان رو که ابر وار
هم درفشانش بینم و هم صاعقه جهان
در باغ عمر خویش کسی کو بنام من
تخمی فشاند زآب سخن دادمش روان
گر تخم بد فشاند همه خار و خس درود
ور تخم نیک بود گلشن رست و ضیمران
دارم زبان سنان وش و برکس نمیزنم
خود را مزن گرت خردی هست بر سنان
من خود گرفتم ابن یمین گشت در ثبات
کوهی کش از مکان نبرد صدمت زمان
آخر نه هر ندا که بکهسار در دهی
آید بگوش تو هم از آنسان صدای آن
***
673
جهان نزد عقل نیرزد بدان
که بارش نهی بر دل خویشتن
توانی اگر دور باشی از آن
که آسان کنی منزل خویشتن
بجز یکنفس حاصل عمر نیست
غنیمت شمر حاصل خویشتن
زناجنس اگر نیستی بر کران
بدست خودی قاتل خویشتن
توئی شهره ی شهر در زیرکی
اگر گشته ئی مقبل خویشتن
بهمت خلاص اردهی روح را
ازین منزل نازل خویشتن
گرت آگهی هست ابن یمین
زآب خود و از گل خویشتن
سفرهای علوی کنی آنچنانک
نهی بر فلک محمل خویشتن
هوا کن ازین خاکدان تا کنی
بر آب خضر منزل خویشتن
***
674
چون بسخن دم زند طوطی طبع خوشم
کز شکر آرد ببار شاخ نبات سخن
مرده ی صد ساله را زنده کند گر زند
آتش طبعم بر او آبحیات سخن
زابن یمین خیره شد چشم خرد کو چسان
کرد چو عیسی بدم زنده رفات سخن
خواست دلم تا سخن پیش بزرگی برد
گفت خرد کامدت وقت وفات سخن
من زمدیح کسی اجر ندارم طمع
مدحت اینها مرا هست زکات سخن
گرچه زدیوان کس تا بکنون نامدست
هیچ براتی مرا بهر صلات سخن
بنده زدیوان خود از پی هر کس که خواست
در همه عالم روان کرد برات سخن
***
675
چهار چیز دهد آبروی مرد بباد
باختیار مباش ای پسر مباشر آن
یکی دروغ و دوم صحبت عوام الناس
سوم مزاح و چهارم شراب برادمان
***
676
خرم آنکس که بقعه ئی دارد
و او نه مأمور و نه امیر کسان
کنج عزلت گرفته از عالم
گشته فارغ زدارو گیر کسان
زآتش آرزو نتافته دل
چون تنور از پی فطیر کسان
گشته راضی بحکم کن فیکون
رسته از زحمت و زخیر کسان
داند آزاده ئی که یک چندی
بوده باشد بعنف اسیر کسان
که فراز کلوخپاره خویش
بهتر از مسند و سریر کسان
پشته خار خار پشتک را
نرمتر آید از حریر کسان
رو قناعت گزین که نتوان پخت
قرص امبد از خمیر کسان
پایمزد تو در زمانه بسست
آنکه او هست دستگیر کسان
***
677
خرم این قصر دلفروز که بر روی زمین
ارم و خلد برین نیست اگر هست جز این
نی چه جای ارم و خلد برینست کز او
هم ارم تیره همی گردد و هم خلد برین
خاصه آندم که در او پادشه تاجوران
باشد از بهر تماشا و طرب تخت نشین
شاه یحیی جوانبخت که در هیچ هنر
خرد پیر ندیدش بجهان هیچ قرین
آنکه خاک در این کاخ زعکس رایش
آمد از روی صفا رشک ده ماء معین
وانکه از تربیتش بانی این قصر مشید
سر زشعری گذرانید چو این شعر متین
فخر عالم هبة الله که در دولت شاه
به هزارش به ازین بخت جوان هست ضمین
***
678
دلا در نیک و بد بی اختیاری
چنین آمد ز بد و فطرت آئین
بهر نیکی سزای آفرینی
بهنگام بدی در خورد نفرین
اگر خود فی المثل مقدار کاهیست
که بر احسان همی یابند تحسین
محاسب روز محشر چون کریمست
میندیش از حساب تیره چندین
***
679
زآستانه جاه و جلال خسرو عهد
که هست پایه قدرش بر اوج علیین
خجسته حضرت شاهنشه زمین و زمان
که تا زمان بود او باد شهریار زمین
سپهر مهر فتوت جهان و جان کرم
چراغ دوده ی آدم نظام دولت و دین
پناه ملت حق سایه اله که هست
چو آفتاب سپهرش جهان بزیر نگین
بچشم خشم نظر بر زمانه گر فکند
شود گسسته زهم رشته شهور و سنین
منم که تا کمر بندگی او بستم
کلاه جاه برافراشتم بچرخ برین
بالتفات چنین خسرو جوانبختی
که چرخ پیر ندیدش بهیچ قرن قرین
مرا اگر چه امور معاش منتظم است
ولی زبان سعادت همی کند تلقین
که آرزوی دل از بندگی شاه بخواه
که گر چه حال تو نیکست هم شود به ازین
ولیک با کرم او سؤال حاجت نیست
زآفتاب نخواهند نور اهل یقین
همیشه بر سر میدان کامرانی باد
زبهر مرکب او سرخ خنگ چرخ بزین
***
680
زابن یمین پیام برای باد صبحدم
نزد علاء دولت و دین آصف زمان
دستور دین پناه محمد که خلق را
بخشد بهر دمی چو مسیحا هزار جان
خلق جهان بطاعت او سر نهاده اند
هرگز کراشدست مسلم چنین جهان
گو حق خدمت منت از یاد اگر شدست
ما را حقوق بر تو یادست همچنان
یکبارگی زبنده فراموش کرده ئی
دانی که آید از تو سبکروحم این گران
زآشفتگی طالعم این نیز هم یکیست
کافتاده ام زحضرت عالیت بر کران
نارد کمال جاه تو نقصان بهیچ روی
گر یادت آید از من مهجور ناتوان
***
681
زهی سعادت من گر نسیم باد شمال
که در ادای رسالت بود چو روح الامین
رساند از من دلخسته مختصر سخنی
بسمع اشرف دارای ملک و داور دین
محیط و مرکز جود آن کریم دریادل
که در مکان کرم ذات اوست با تمکین
سپهر حشمت و رفعت جهان فضل و هنر
نظام دولت و دین سرور زمان و زمین
بگوید ار چه بود قدرتم بدولت تو
که سبز خنگ فلک را درآورم در زین
ولی زگردش گردون قوی ضعیف تنم
چنانکه می نتوانم که گردم اسب نشین
و گر چه پیر مسیحا دمم ولی نبود
مسیح وار بخر بر نشستنم آئین
پیاده نیز نیارم که در سفر باشم
بهر کجا که روی همچو بخت با تو قرین
چو از ملازمت و بندگی گزیرم نیست
مرا الاغ مگر استری دهی پس ازین
***
682
زندگانی بکنج عافیتی
بیمشقت چو میتوان کردن
پس چرا بر و بحر پیمائی
ای سلیم از برای نان خوردن
***
683
سخن فرزند جان و بکر فکرست
بهر نااهل و دون نتوانش دادن
چنین فرزند دشوارت دهد دست
بود عیبی زدست آسانش دادن
سخن بکری بود پرورده ی فکر
که بر جان میتوان فرمانش دادن
چنین بکری زعاقل نیست لایق
بدست این و دست آنش دادن
خصوصا آنکه چون کابینش خواهند
بود دشوارتر از جانش دادن
***
684
سفر نیک است بهر آنکه هر روز
چه خوش باشد بنوجائی رسیدن
مشرف گشتن از دیدار اصحاب
رخ صاحبدلان هر جای دیدن
ولی تلخست آن شربت که هر روز
زدست دیگری باید چشیدن
***
685
شبی بحجره ی خلوتسرای عقل گذشت
ملول گشته زاغیار و یار ابن یمین
چو شد بحجره درون تازه تر زبخت جوان
نشسته دید یکی پیر کار ابن یمین
چو یافت محرمش از پر دلی اساس نهاد
شکایتی دو سه از روزگار ابن یمین
سؤال کرد در اثنای آنکه چند بود
بسان سرو سهی بی یسار ابن یمین
جواب داد که آزادگان چنین باشند
تو در زمانه نظر برگمار ابن یمین
نگاه کن که زابنای دهر یک کس هست
که نیستش گله زو صد هزار ابن یمین
غم جهان چه خوری چون جهان نیرزد غم
دمی که هست بشادی گذار ابن یمین
***
686
غیر این اصطرخ پرماء معین
کس نشان داد آسمانی بر زمین
میوزد از روی آبش باد صبح
میفشاند روح قدسی آستین
میدهد از سدره و طوبی نشان
برکنار او درخت صف نشین
مطربانش بر درختان میزنند
شادی دلرا نواهای حزین
همچو جنت زیر اشجارش روان
جویهای شیر و خمر و انگبین
گر هوای خلد و کوثر بایدت
خیز و علیا باد و اصطرخش ببین
در هوا و در صفا هر چند نیست
خلد و کوثر آنچنان و این چنین
ای بسا ایام کاین خرم مقام
بود و خواهد بود بی ابن یمین
زاقتضای دور گردون چون شدیم
چند روزی در مکان او مکین
اینکه گویم آفرین بر اولین
باد بر ما آفرین هم زآخرین
***
687
قلم را بر تبت فزون دان زتیغ
بود گرچه کم زو بنیروی تن
قلم کارفرمای گر بایدت
که باشی سرافراز هر انجمن
نبینی که از بهر وجه معاش
بمحتاج اویند هر مرد و زن
فرابیش یکمرد صاحب قلم
بیایند صد پهلوان تیغ زن
***
688
که میبرد سخنی از زبان ابن یمین
بسیف دولت و دین مفخر زمان و زمین
سر اکابر آفاق عمدة الوزراء
کزوست زینت ملک و بدوست رونق دین
بگویدش که زبهر نثار مقدم تو
مرا دلیست صدف وار پر زدر ثمین
بگوی تا چه سبب را بمن نسیم قبول
نمیرسد زمهب عنایتت به ازین
منم که زنده جاوید ماند از دم من
کسی که اسم ویم فعل او کند تلقین
منم زجمع محبان تو فذلک و تو
کشیده بر سر من بی سبب خط ترقین
مکن که نیک نباشد بگفت بدگویان
اگر زدست دهی دوستی چو ابن یمین
***
689
که باشد آنکه رساند زراه لطف و کرم
رسالتی بجناب خدایگان از من
کراست قدرت آن کین سخن فرو خواند
بسمع اشرف سردار شه نشان از من
امیر عالم عادل که به ز مدحت او
کسی سخن نشنیدست در جهان از من
جهان رافت و رحمت امیر شیخ علی
که ذکر خیر کند دائمش زبان از من
بگویدش که زشه داشتم توقع آنک
هم آشکار کند یاد و هم نهان از من
اگر زطالع شوریده نیست بهر چرا
نکرد یاد شهنشاه کامران از من
روا بود که جهان کرم ستلمش بیک
مدیح خود بستاند برایگان از من
کسی که با من از اینسان کند تو خود دانی
که واجبش چه بود لیک ناید آن از من
منم که جز بمدیحش سخن روا نکنم
علاقه تا نکند منقطع روان از من
***
690
کسی که نیک نهاد آمد از بدایت کار
زخود چگونه پسند آیدش بدی کردن
چو سیرت ملکی میتوان گرفت بجهد
نشان همت قاصر بود ددی کردن
بکوش در ره احسان که آن بود با حق
تجارتی زپی سود ده صدی کردن
بهوش باش که پیری رسید ابن یمین
گذشت وقت جوانی و بیخودی کردن
شباب فرع جنونست و شیب اصل خرد
جنون قبیح بود وقت بخردی کردن
***
691
گفتم روم زیارت پیشینیان کنم
باشد که راحتی رسد از روحشان بمن
عقلم شنید و گفت که بنشین بجای خویش
واندر خطر بهرزه مینداز جان و تن
آخر ززندگان بچه خلعت رسیده ئی
تا گسترند در قدمت مردگان کفن
***
692
گشتست طبیعت گروهی
دائم دو زبان چو مار بودن
در شیوه مکر و رسم تلبیس
امسال بتر ز پار بودن
چون زلف بتان زفتنه جوئی
آشفته و بیقرار بودن
دائم زمنی بسان حمدان
برجستن و بادسار بودن
زین جمع که وصفشان میانست
دوری به و برکنار بودن
با اهل خرد بکنج خلوت
با باده ی خوشگوار بودن
***
693
گفتند چو هست رزق مقسوم
زحمت چه کشی زبهر جستن
گفتم که بلی ولی ازین پیش
گشتست حواله گه معین
روزی یکی بمصر و شامست
و آن دگری بروم و ارمن
از بنده مبین تو این تکاپوی
کین حکم خدای راند بر من
بی هیچ شکی نفاذ یابد
حکمی که کند خدای ذوالمن
***
694
گر ثواب و عقاب خواهد بود
نیک و بد را مخیری پس ازین
ور بد و نیک را جزائی هست
زین دو هر یک که بایدت بگزین
یا نکوئی کن و جزاش بیاب
یا بدی کن سرای خویش ببین
***
695
مهر سپهر رفعت و دارای مملکت
والا علاء دولت و دین آصف زمان
دستور شرق و غرب محمد که خلق او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
آنک از فروغ مشعله رای انورش
پروانه ضیا طلبد شمع آسمان
با عدل او بنزد خرد بس شگفت نیست
گر هست بره با بچه گرگ توأمان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید زآشیان
من بنده را بمجلس خاص اختصاص داد
و آورد در میان زکرم لطف بیکران
در مدح او مدیحه بگفتم رباعیی
چون آب زندگی مدد عمر جاودان
اصغا نمود شعرم و از راه تربیت
بر دست من نهاد سبک ساغر گران
گفتا بنوش باده گلگون ببیلکا
دانی بپارسی چه بود بیلکا نشان
یعنی بدین نشان سبک از جود من شوی
مانند صیت مکرمتم شهره ی جهان
من تشنه لب نشسته بامید قطره ئی
از ابر درفشان کف دستور شه نشان
گفتم صداع بیش به پیشش نیاورم
لیکن صبور بودن ازین پس نمیتوان
دریاب صاحبا که بابن یمین نماند
الا حشاشه ئی که تو هم واقفی بر آن
چون خاک ماهیان شود از تشنگی بباد
زان پس چه سود که آب درآید بآبدان
***
696
مرا هفتاد و پنج از عمر بگذشت
ندیدم آدمی از هیچ انسان
نه از تحسین امیری گشت خرم
نه از تهجین وزیری شد هراسان
کرمشان گرچه باشد سخت دشوار
ولی خست بودشان نیک آسان
ستودمشان یکایک را بکرات
نه تحسین یافتم زیشان نه احسان
نمیدانم که دارند این خساست
همه آفاق یا اهل خراسان
هزاران تیز بر پیشینیان نیز
اگر بودند ایشان هم بدینسان
***
697
می نوش و شادباش و طرب کن که دمبدم
نو مهره ئی برآید ازین حقه کهن
چیزیکه هست و بود و بود نیست غیر این
این لوح اگر هزار پی آری زسر به بن
زای زبان عجز گره میشود چو ها
در شرح آنکه هست بر آن دال کاف کن
ابن یمین نصیحت پیرانه میکند
تا بخت نوجوان شودت گوش کن سخن
گر رنج دلی همی طلبی از برای رزق
فکرت بجمع بیشتر و پیشتر مکن
***
698
مرد ناآزموده را زنهار
نه ثناگوی و نه نکوهش کن
گر برو اعتماد خواهی کرد
اول احوال او پژوهش کن
***
699
مجلس دستور ایرانست یا خلد برین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می در وی روان چون چشمه ی ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
***
700
منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا
در جهان میداشت سرگردان بسان خویشتن
از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت
دشمنانم را بکام دوستان خویشتن
من نه چون دونان برای نان چنین سرگشته ام
بهر آب افتاده ام دور از مکان خویشتن
از مکان خود اگر بیرون فتادم عیب نیست
از هنر بیرون فتد گوهر زکان خویشتن
بس که در بیدای حیرت عقل سرگردان شود
گر بگویم شمه ئی از داستان خویشتن
زاحتمال بار غم چو کان صفت شد قامتم
گرچه بردم گوی زاقران در زمان خویشتن
من زطبع همچو آب خویشتن در آتشم
در قفص از چیست بلبل از زبان خویشتن
خویشتن را هر که بر تیغ زبان من زند
خونش در گردن که دارد قصد جان خویشتن
تا من از خوان قناعت سیر کردم آز را
بسته ام از لقمه ی دونان دهان خویشتن
منت رضوان نیرزد کوثر و باغ بهشت
ما و آب روی خویش و بوستان خویشتن
بهترست از توتیائی کان بمنت پرورند
چشم ما را گرد و خاک آستان خویشتن
آشکارا کرد پیش از آفرینش رزق تو
آنکه نتوانی نهفت از وی نهان خویشتن
هر کرا بینی بگیتی روزی خود میخورد
گرز آن تست نانش یا زآن خویشتن
پس ترا منت زمهمان داشت باید بهر آنک
میخورد بر خوان احسان تو نان خویشتن
از طمع خواری همی خیزد بترک آن بگیر
تا شوی در ملک عزت کامران خویشتن
ور همی خواهی که یا بی نام آزادی چو سرو
راستی کن با همه خلقان بسان خویشتن
بشنو از ابن یمین این پندهای سودمند
ور خلاف این کنی بینی زیان خویشتن
***
701
منم ابن یمین کالماس فکر من
نکو داند زهر نوعی گهر سفتن
زشوق و ذوق خواهد طوطی قدس
غبار از گوهر نطقم بپر رفتن
مهارت در سخن دارم ولی نتوان
زتاب آتش فکرت جگر تفتن
بمدح آنکه باشد حاصل عمرش
بسان گاو خوردن یا چو خر خفتن
***
702
مقصود کاخ و صفه و ایوان نگاشتن
کاشانه های سر بفلک برفراشتن
گلهای دلفریب و درختان میوه دار
در باغ و بوستان زره عیش کاشتن
دانی چراست تا بمراد دل اندر او
یک لحظه دوستی بتوان شاد داشتن
ورنه کدام مرد عاقل بنا کند
هرگز عمارتی که بباید گذاشتن
***
703
میندیش در حق مردم بدی
که آری بلا بر سر خویشتن
نبینی که رنج فراوان کشد
که چاهی کند بهر من چاه کن
بآخر چو چه را بپایان برد
وی اندر تک چاه بینی نه من
***
704
ندانم از چه بکینم میان ببست سپهر
چو هست بر همه آفاق مهر او روشن
کدام مهر که از تیغ کین او نرهی
و گرز پوست بپوشی چو ماهیان جوشن
گلی بگلشن نیلوفری چو من نشکفت
بکام اهل دلی در جهان در این گلشن
***
705
نبود مهتری بروز و بشب
باده ی خوشگوار نوشیدن
یا طعام لذیذ را خوردن
یا لباس لطیف پوشیدن
من بگویم که مهتری چه بود
گر بخواهی زمن نیوشیدن
همگنان را زغم رهانیدن
در رعایات خلق کوشیدن
***
706
وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی
براستی که نیم کج طریق چون فرزین
بپای پیل حوادث سرم نگشتی پست
زیادتی نرسیدیم از سپهر برین
زبهر یکدو سه من می که آنجوان خوردست
بر اسب کینش سواری نمیرسد چندین
بده هزار حیل حاسدان چنان کردند
که نور باز گرفت از من آفتاب زمین
طویل باد حیاتت که تا بدولت تو
بیک پیاده فکرت که راند ابن یمین
هزار بند که منصوبه اعادی بست
زهم گشاید و یابد زدوستان تحسین
***
707
هر چند روزگار کند پست مرد را
از همت بلند نشاید بکاستن
رزقت چو از خزانه خالق مقدرست
دون همتی بود ز در خلق خواستن
بنشین بعزت از پی کاری که کار تست
تا پیش کس بپای نباید بخاستن
***
708
هر کسی را چنانکه هست بدان
پس بدانقدر دوستی میکن
باوفا باش و وصل و فصل مکن
بهر یاران نو ز یار کهن
در عمل کوش و ترک قول بگو
کار کرده نمی شود بسخن
***
709
هدهد ار افسر بسر برمینهد
پای زشت او و گندائیش بین
ور بود شهباز را برپای بند
آن مبین چستی و زیبائش بین
ورشدست ابن یمین در کار سست
در هنر زور و توانائیش بین
***
710
هر کرا یاد بنده میآید
بکرم بندگی من برسان
زان بمفرد نمیدهم زحمت
که همی ترسم از ملالتشان
***
711
هیچ دانی که مردمی چه بود
روز قوت فروتنی کردن
سیم و زر بیقیاس بخشیدن
گاه قدرت غضب فروخوردن
***
712
هر که آزردی بکینش زو مدار امید مهر
مار را چون دم زدی هم بایدش سر کوفتن
از خرد دورست فرصت با عدو دادن زدست
بعد از آن از راه حسرت دست بر سر کوفتن
پای را از دست نتوان دادن آنگه پی زدن
خصم چون در حصن شد حاصل چه از در کوفتن
هر که اندر خرگه حزمست دستش میدهد
میخهای خیمه را بر فرق اختر کوفتن
چرب و نرمی با عدو ناید گه شدت بکار
آهن سرد است نتوانی بگوهر کوفتن
از تعصب کارها در گردن افتد مرد را
بر علی واجب از آن شد باب خیبر کوفتن
***
713
هست کار سعادت دنیا
راست همچون مناره ی برفین
آفتاب تموز حادثه ها
برگشاده برو – زتاب کمین
در تزلزل بنای ارکانش
دل برو کی نهند اهل یقین
ناگهانی زهم فرو ریزد
که امید ثبات دارد ازین
هر کرا آز پیشوائی کرد
باز نشناخت مهر چرخ از کین
هر زمانش زبان حرص کند
آیتی دیگر از هوا تلقین
ما و یاری و کنج عافیتی
که همینست و بس بهشت برین
این سخن باور ار نمیداری
خیز و رنجه شو و بیا و ببین
زانگروهی که سخره ی شهرند
تا بدانی که نیست ابن یمین
***
714
هر که نه بر دین تست کالعدمش فرض کن
وانکه زید با تو کم کم زکمش فرض کن
وانکه دردم دارد و وز درم او بکس
می نرسد بهره ئی بی درمش فرض کن
وانکه زلوح دانش نقش کرم کس نخواند
تیره رخ از سرزنش چون قلمش فرض کن
***
715
یکچند شد که بر هدف دل کمان چرخ
تیر از کمین گشاد و فروبست کار من
وز دور ناموافق و ایام مختلف
آشفته شد چو زلف بتان روزگار من
وز اختلاف گردش گردون دون نواز
اغیار من شدند کنون یار غار من
وز صرصر هموم و دم سرد حاسدان
بی برگ و بینوا چو خزان شد بهار من
با عقل کار دیده که در حل مشکلات
رای ویست مؤتمن و مستشار من
گفتم از آنچه میکشم از دهر شمه ئی
زان پس که در گذشت زحد اضطرار من
گفتا که مسپر ابن یمین جز طریق صبر
کاینست در حوادث دهر اختیار من
***
716
یک نصیحت بشنو از من کاندران نبود غرض
چون کنی رای مهمی تجربت از پیش کن
طاعت فرمان ایزد شفقتی بر خلق او
در همه حال این دو معنی را شعار خویش کن
کارت ار دائم تواضع بود با خورد و بزرگ
منصبت گر بیشتر گشتست اکنون بیش کن
آب در حلق ضعیفان از کرم چون نوش ساز
موی بر اندام خصم از بیم همچون نیش کن
گر تکبر میکنی با خواجگان سفله کن
ور تواضع میکنی با مردم درویش کن
چون کسی درددلی گوید ترا از حال خویش
گوش بر درد دل آن عاجز دلریش کن
مصلحت از شخص دینداران کامل عقل جوی
مشورت با رای نزدیکان دور اندیش کن
***
717
یکروز بپرسید منوچهر زسالار
کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
او داد جوابش که درین عالم فانی
گفتار حکیمان به و رفتار فهیمان
***
719
ای شهنشاهی که هر جا در جهان ازاده ایست
از میان جان و دل شد بنده ی احسان تو
بسکه با خلقان عالم همتت اکرام کرد
گشت تاریخ مکارم در جهان دوران تو
عرضه دارد کمترین بندگان ابن یمین
یک سخن در بندگی گر باشدش فرمان تو
بر جنابت هر که باشند از عوام و از خواص
هر یکی شغلی معین دارد از دیوان تو
لیک از آنها گر یکی کاری بدشواری کند
هست غیری نصب کردن بهر آن آسان تو
وانکه من چاکر بدان موسوم کردم خویش را
در همایون حضرت چون روضه رضوان تو
وانگهر پاشی بود زین بنده بر رسم نثار
در میان بزم و رزم و مجلس و میدان تو
ای تو در مردی علی آئین و من قنبر ترا
وی تو در سیرت محمد سان و من حسان تو
در خراسان و عراق اکنون کجا داری نشان
شاعری کو همچو من باشد مدایح خوان تو
چون روا باشد کز اینسان بنده بیمثل را
لقمه ئی روزی نباشد بی جگر بر خوان تو
گرچه نانت گندم است و آستانت جنت است
من نیم آدم چرا بی بهره ام از نان تو
گوهرم صد جای دیگر گرچه میآرد بها
لیکن این سودا ندارد سود با هجران تو
در فراغت گر شود فردوس اعلی جای من
یعلم الله کآیدم خوشتر ازان زندان تو
***
720
ای شهنشاهی که ترک آسمان بندد کمر
از برای بندگی کمترین هندوی تو
بر مثال استره سر در شکم پنهان کند
روزگار آنرا که جوید نقص یکتا موی تو
کمترین بندگان ابن یمین کز اعتقاد
هست و خواهد بود دایم معتکف در کوی تو
چون بامیدی که بیند طلعت میمونت را
هر صباحی میشتابد همچو دولت سوی تو
کی روا باشد که دربان نیکخواهی را چو او
دور دارد بر مثال چشم بد از روی تو
***
721
آصف ایام تاج ملک و دین عبدالکریم
ای برونق کار دین از رای ملک آرای تو
عقل باور دارد ار جان مصور خوانمت
زانکه همچون جان همه لطف است سر تا پای تو
در ازل خیاط صنع لایزالی دوختست
کسوت لطف الهی راست بر بالای تو
آز را کز بد و فطرت جوع کلبی همدم است
چار پهلو شد شکم از سفره نعمای تو
صاحبا گویا نئی آگه که روز عیش خویش
چون بشب میآورد ابن یمین مولای تو
بیصفا گشتست روز عیش او وقتست اگر
با صفا گرداندش یک التفات رای تو
***
722
ایدل صبورباش بر احداث روزگار
نیکو شود بصبر سرانجام کار تو
با هیچکس زخلق خدا دشمنی مکن
تا بر مراد دوست بود روزگار تو
با حلم و با تواضع اگر همنشین شوی
اغیار تو شود بصفا یار غار تو
بر هر چه کردگار ترا داد شکر کن
تا بیش از ان جزات دهد کردگار تو
همت بلند دار که نزد خدا و خلق
باشد بقدر همت تو اعتبار تو
***
723
بر فلک دل منه ار بوی خرد یافته ئی
که نبینی بوجود آمده ناحق تر ازو
عاقل امروز کسی را نهد این دون پرور
که نباشد بجهان هیچکس احمق تر ازو
لاجرم هر که بود رونق عقلش کمتر
هیچکس را نبود کار برونق تر ازو
***
724
پدری با پسر بشفقت گفت
که پسندیده دار عادت و خو
راحت نفس اگر همیخواهی
بیشتر از نصیب خویش مجو
تا نپرسند دم مزن بسخن
و آنچه گوئی بجز صواب مگو
کر رسیدن بمقصدت هوس است
راه کان مستقیم نیست مپو
بطمع در خطر میفت و مکن
رشته غم بدست آز دو تو
که نخواهد همیشه بازآید
بسلامت زچشمه سار سبو
***
725
چه کنی با فلک عتاب که من
نیک و بد حال گشتم از فن تو
گر خموشی چو باز پیشه کنی
دست شاهان بود نشیمن تو
ور برآری خروش چون بلبل
هست زندان تنگ مسکن تو
رو که گردون فراغتی دارد
از بلند و زپست کردن تو
هم زخود بین اگر فتد روزی
طوق یا غل ذل بگردن تو
***
726
چرخ دولابیست پنداری جهان
بر مثال کوزه ها خلقان او
فرقه ئی سر سوی بالا میروند
دامنی پرنعمت از احسان او
باز جمعی را زبالا بر نشیب
کف تهی میآورد دوران او
زو مدار ابن یمین چشم وفا
کاعتمادی نیست بر دوران او
زو طمع برکن که هرگز کس نیافت
لقمه ئی بی استخوان بر خوان او
***
727
حبذا باغ و راغ علیا باد
و آن ریاض چو اطلس و خز او
زاعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه ی سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بربندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
***
728
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دو تای جامه اگر کهنه است اگر از نو
بچار گوشه ایوان خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجای خیز و آنجا رو
هزار بار نکوتر بنزد ابن یمین
زفر مملکت کیقباد و کیخسرو
***
729
زآتش مجمر ار کشم دودی
بی نیازم زعود سوزی او
ور بدستم رسد زگل خاری
فارغم از چمن فروزی او
نرود عاقل ار پی روزی
خود رساند خدای روزی او
***
730
سحرگه که در گوش گردون فتاد
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی ناروا ماند مانند چاو
گذشم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زرساو
ولی در قمار هواداریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
***
731
کردم سئوال از کرم خواجه حاجتی
بیرون ز وعده ئی نشنیدم جواب او
طبعش بگاه وعده بود راست چون سحاب
با رعد و برق لیک نبارد سحاب او
نی ابر باز میشود از روی آسمان
تا برکنم دل از اثر فتح باب او
نی قطره ئی همی چکد از ابر تیره دل
تا آتش جگر بنشانم بآب او
فقر و غنای خواجه بنسبت یکی بود
آنرا که نیست هیچ نصیب از نصاب او
***
732
که میرد بجناب رفیع آصف عهد
که با فلک ز علو برزد آستانه او
غیاث دولت و دین هندوی مبارک رای
که مثل او بهنر نیست در زمانه او
ستوده ئی که بود با نسیم الطافش
دم مسیح خجل از هوای خانه او
نپرسدش که چرا وعده را وفا نکند
نداند آنچه بباشد درین بهانه او
اگر زبنده برافروخت آتش غضبش
بآب دیده نشاند رهی زبانه او
و گر زقلت مال است دور باد ازو
که اینقدر نتوان یافت در خزانه او
زدام غم نرهد تا بحشر مرغ دلم
اگر وظیفه نیابد دمی ز دانه او
چگونه باز کند خو ز دانه کرمش
دلی که نیست بجز مرغ آشیانه او
***
733
گر بمنت بر کفت لعلی نهد فیروزشاه
گر خراج ملک هندستان بود مستان ازو
ورمحبی از محبت بر کفت کاهی نهد
منت کوه احد برگیر و خوش بستان ازو
***
734
گر بدانی فریب دنیی دون
دل بجان آیدت زصحبت او
دشمنی در لباس دوست بود
که کند تکیه بر محبت او
***
735
مجلسی داریم الحق جامع هر کام دل
ای دریغا نیست در وی منظر چالاک تو
راستی را جمله ی اسباب عشرت حاصل است
هیچ دیگر در نمیباید درو الاک تو
***
736
مرا چون خار غم در دل شکست از مهر گلرویان
نهادم سر ازین حسرت بنفشه وار بر زانو
ولی نیک و بد گردون چو گردانست میگویم
عسی الایام ان یرجعن یوما کالذی کانوا
***
737
مرد عاقل نرود در پی کاری که در آن
هر کسی تهمت دیگر نهد اندر حق او
عاقل آنست که فکرش بمقامی برسد
که بگویند پس از وی همه کس منطق او
زیر زین رام کند توسن ایام چنان
کز لگامش نکشد سر پس ازین ابلق او
گر زدریای فلک میل گذارش باشد
شود از قوت رایش مه نو زورق او
چون بدین پایه رسد مرد زند هر سو دست
دست احداث مقید نکند مطلق او
هر که بر اسب مراد دل خود گشت سوار
شاه گیری نکند پس چه کند بیدق او
میکند ابن یمین نیز در احوال جهان
فکر تا حل شودش مسئله ی مغلق او
***
738
ملک عزت گرت همی بایدت
از من این پند مشفقانه شنو
دل منه بر سرای عرصه فریب
که فراوان گذشت ازو کی و کو
روز دولت مباش غافل از آنک
هست ترکیب دولت ازلت و دو
چون همای خجسته قانع باش
نه چو گنجشک جان بدانه گرو
در زمین قناعت افکن تخم
تا مراد دل آوری بدرو
با کنار آمد از بحار غم آنک
شد برون از میان چو کیخسرو
به گزینی مکن که آدم را
بیشتر از وجود ظلمت وضو
ایزد از بهر به گزینی گفت
که فلان خیز از بهشت و برو
چون شود معده پرتفاوت چیست
که زگندم پرست یا از جو
تن چو پوشیده شد چه فرق بود
نزد عاقل میان کهنه و نو
راه تسلیم گیر ابن یمین
تا خلاصت دهد زلیت و زلو
***
739
ندیدم من از آدمی هیچکس
که اخلاق او جمله باشد نکو
هنرمند را اینقدر بس بود
که گویند اینست و بس عیب او
***
740
هر که از طاعت بسیار در افتاد بعجب
چون عزازیل شود مستحق لعن و تفو
گر ته طاعت ما را که گنه چاک زدست
سهل باشد کندش توبه بیک لحظه رفو
هر گناهی که کند بنده خداوندش اگر
نکند عفو مر او را نتوان گفت عفو
***
741
الهی بهنگام پیری مرا
تمنای نفس جوانان مده
میفکن بسختی و دشواریم
گشاده کن آسان زکارم گره
جهانی سراسر پر از دون شدست
چه آن مه که هستند از ایشان چه که
ندارم سر کدیه زین سفلگان
بگردن درم بارشان بر منه
***
742
اندرین ایام هر کو همچو فرزین کژ رواست
دارد از منصب چو فرزین خانه در پهلوی شاه
آنکه تا بودست چون رخ راست رو بودست و هست
دائما در گوشه ئی محروم و دور از روی شاه
***
743
ای کریمی که مادر ارکان
چون تو فرزند راد نازاده
دست گوهر فشانت درگه جود
از کرم داد مکرمت داده
کی توان گفت ابر چون کف تست
عقل داند گهر زبیجاده
حال خود عرضه میکنم بر تو
ای کریم جواد آزاده
باده من بنده را بقرض انداخت
کز جهان باد منقرض باده
گر خلاصم دهی زدست غریم
گردد اسباب عیشم آماده
قافیه گر چه دال خواهد شد
بعد ازین ما و روی سجاده
***
744
ای نسیمی زلبت معجزه روح الله
صفت حسن تو گردان چو زبان در افواه
یوسف حسنی و این طرفه که در موکب تو
چون سلیمان بود از لشکر جان خیل و سپاه
بلطافت خط چون خضروشت کمتر نیست
کز لب چشمه حیوان بدمد مهر گیاه
بجز از سبزه خط و گل رخسار ترا
من ندیدم که بود قوس قزح هاله ی مرا
تا کی آخر دل عشاق ربائی بستم
چون نداری دل یک کس بهمه عمر نگاه
لیک در وصف نیاید که چه شکرست مرا
از خیال تو که بر چشم رهی دارد راه
هیچ دانی زچه آئینه مه زنگ گرفت
زآنکه هر شب بفلک میبرم از هجر تو آه
امشب از دوش گذشتست مرا اشک روان
بصفت راست نیاید بلغ السیل ذباه
گرچه از عین عنایت بسوی ابن یمین
نکنی ای مه تابان بهمه عمر نگاه
دوش پنهان زتو همخانه من بود خیال
چون برآورد سر از خوابش امروز بگاه
گفتمش خیز صبوحی کن و اندیشه مکن
که کند عفو خداوند جهان غرق گناه
گفت با طاعت قطب ملک افضل را
بر چنین معصیتی می نتوان کرد اکراه
در دریای حقیقت گهر کان یقین
سر اخوان صفا شیخ جهان فضل الله
***
745
ای صبا از بخت نیک ار اتفاق افتد ترا
چونکه یابی راه سوی شهریار دین پناه
آنکه باشد لطف و عنفش از طریق خاصیت
دوستانرا جانفزای و دشمنانرا عمر کاه
خسرو عادل نظام ملک و دین کز عدل او
بر کتان زین پس تعدی می نیارد کرد ماه
کس نگوید ابر نیسان با کفش ماند از آنک
فیض این باشد دمادم بخشش آن گاهگاه
چون بدان عالیجناب آسمان رفعت رسی
گر دهد حاجب ترا بار ای صبا از گرد راه
خاک درگاهش ببوس اول بتعظیم تمام
بعد از آن این یک سخن را عرضه کن بر رای شاه
گو منم آنکس که تا بستم کمر در بندگیت
آمدم در شیوه ی اخلاص بر سر چون کلاه
چون جهانی را همی بینم زجودت بهره ور
پس چرا زینگونه محروم است چاکر بیگناه
چاکرت را نیز ازین حرمان خلاص آید پدید
لطف عامت گر کند یکره بحال او نگاه
***
746
ای فلک قدری که دایم بر بساط حضرتت
خسروان عهد را چون بندگان سایه جباه
باد زیر پای پیل حادثات افکنده سر
هر که طبعش با تو کژ دارد چو فرزین رسم و راه
بنده را در وجه خرجی اسب و استر صرف شد
این زمان چون وقت رفتن آمدش زین بارگاه
خود تو انصافم بده آخر روا باشد که من
رخ براه آرم پیاده میروم از پیش شاه
***
747
ای تو هر نقش که با خویش مصور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر کرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن بر دیمن دیبه ی ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
***
748
ای نسیم سپیده دم بگذر
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه در شان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بردر
پشت گردون بسان حلقه دوتاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی زچهره ی ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
با جنابش هی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای انور تو
هست از سر کاینات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
***
749
افتخار آل یاسین سید سادات عصر
اینکه جاهت را خرد برتر زگردون یافته
عقل کل در مجلس روحانیان بخت ترا
از شراب لایزالی چهره گلگون یافته
هر چه بخت نوجوانت جسته از گردون پیر
بیش از آن از بخشش وهاب بیچون یافته
گرچه نامطبوع می بینم حسودت را ولیک
روزگارش درگه تقطیع موزون یافته
با تو چون اخلاص خود را چاکرت ابن یمین
زآنچه اندر حیز حصر آید افزون یافته
بر دعای دولتت مصروف کرده عمر خویش
و آنچه گفته جمله با ایجاب مقرون یافته
عمر نوحت جسته از یزدان نکرده ذکر مال
زانکه مالت را فزون از مال قارون یافته
***
750
بینوائی و حفظ ناموسم
کرد فرد از جماعتی انبوه
نکشم همچو ماکیان خواری
از پی دانه در میان گروه
جای گیرم چو کبک در کهسار
ریک چینم بجای دانه زکوه
زان گزیده است انزوا عنقا
که شد از ناپسند خلق ستوه
***
751
بمال حاجت مردم برآرای سره مرد
برو دراهم معدوده جوی نو سکه
اگر تو راه ندانی منت نشان بدهم
بسوی گنج دوره میرود ازین سکه
یکی زعرصه نسل و دوم زغایت حرص
یکی ازین دو گزین کن بتاج یا سکه
دو اصل معتبرند انگهی نتیجه دهد
که کشن یافته باشد فضیله با سکه
***
752
بحر دانش عماد دولت و دین
ای همه کارهات شایسته
غرقه بحر غم شدم بفرست
یک سفینه که هست بایسته
***
753
در که رحمت حق بر روان پاکش باد
زمن دریغ نمیداشت پند پیرانه
چه گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چو کوف کنی آشیان بویرانه
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دارم کشیدست بر سر دانه
هر آن طلسم که بستند عاقلان برهم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد زخویش و بیگانه
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
بگوش تا ز تو نیکی بماند افسانه
***
754
جلال دولت و دین یونس ایکه جاه تراست
مقام برتر کیوان فروترین پایه
بر آفتاب بچربدسها بتابش اگر
زنور رای تواش ذره ئی بود مایه
زعقد گوهر لفظت عروس معنی را
ببسته کلک تو مشاطه وار پیرایه
بخشگسال کرم آز تشنه لب دیده
زابر خامه ی تو آنچه کودک از دایه
تو آفتاب جهانی و بنده ابن یمین
ترا شدست بامید نور همسایه
اگر زطالع شوریده نیست این از چیست
جهانیان زتو در نور و بنده در سایه
تو خود بگو که بدوران چون توئی چو منی
شکسته حال چو این قافیه همی شایه
***
755
جفت گاوی را اگر خدمت کنی سالی سه ماه
روزگارت زو شود هر هفته و هر ماه به
ورکنی شاه جهانرا هفته ئی هفتاد مدح
سخره گوئی را بود در پیش او مقدار به
گر تأملها کنی در نفع گاو و مدح شاه
خدمت یکتای گاو از مدحت صد شاه به
***
756
خدایگان فصیحان دهر ابن یمین
توئی که هست فضایل ترا و همتانه
بریخت خون بسی ملحدا این مه روزه
ازو ملول جهانیست بنده تنها نه
بروز زحمت دق باشد و شب استسقا
عوارضی که دوایش بجز مدارانه
برای دفع مضرت برای هضم طعام
بشرط آنکه به پنهان بود به پیدا نه
بجای آن دو سه کاسه می پس از افطار
اگر کنیم تناول روا بود یا نه
***
757
خواجه را بین کز برای حرص و بخل
سیم حاصل میکند بیفائده
وز پی نانی همی گوید زنش
ربنا انزل علینا مائده
***
758
دلا زحال بد خود مکن جزع زنهار
صبور باش چه دانی نکو شود ناگاه
مجوی صحبت دنیا کز آن همی ترسم
که همچو صحبت سنگ و سبو شود ناگاه
بترک وصلت او گیر کز فصیحت او
بسیط خاک پر از گفتگو شود ناگاه
فروغ آتش شهوت مده بباد امل
که آبروی تو چون آب جو شود ناگاه
بگرم مهری گردون مباش غره از آن
که بیگناه ترا کینه جو شود ناگاه
هنرطلب که هنرمند را سعادت و بخت
بروزگار کهن باز نو شود ناگاه
هنر چو مشک بود مشک کی نهان ماند
جهان زنفحه او پر زبو شود ناگاه
کنون چو ابن یمین را هنر پناهی نیست
که لطف بیند اگر سوی او شود ناگاه
بکنج عافیت آرام جست تا پایش
مگر بگنج قناعت فرو شود ناگاه
***
759
دل ابن یمین گرچه زغصه خون همی گردد
ازین بخت سیه روز وازین گردون پیروزه
ولیکن زین خرف گشته سپهر ناسپاس ایدل
چه گویم چون زنادانی کله میسازد از موزه
معاذ الله اگر روزی بغیری احتیاج افتد
بدین معنی که در دستم نماند قوت یکروزه
و گر آتش زند فاقه چنان در خانمان من
که نگذارد زدنیاوی مرا تا آب در کوزه
بهائم وار چون دیده بر آب و بر علف نارم
شوم همچون ملک سازم شعار خویشتن روزه
دلا در آتش محنت گرت جان میرسد بر لب
بمیر از تشنگی و آبی مکن از بحر دریوزه
زدونان چون طمع داری کرمهای جوانمردان
خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه
***
760
دی یکی گفت کابن یمین
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وزخلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
***
761
دی معرف به پیش آصف عهد
خواند فصلی ستوده که و مه
طمع خام او بر آنش داشت
که مگرپخته کرد نان فره
خواجه را خود دهن بتحسینش
همچو سوفار بود پر از زه
گفت ناگه معرف ای خواجه
سبحه ی آفرین زدست بنه
گه گهی نیز میکن احسانی
گرچه تحسینت هست زاحسان به
زآنکه دیریست تا مثل زده اند
نشود بز بگدگدی فربه
***
762
روزی زبهر تجربه بگرفتم آینه
دیدم نشان مرگ در آنجا معاینه
بگریستم بزاری زار از نهیب مرگ
در حال بر زمین زدم از درد آینه
گفت آینه را چه زنی خیره بر زمین
هر کس که زاد نیز بمیرد هر آینه
***
763
زآستانه جاه و جلال خسرو عهد
سپهر کشور داد و دهش سپاهانشاه
ستوده سرور عالم که صیت مکرمتش
علم فراخت زماهی بر اوج قبه ماه
مثال ممتثل آمد به بنده ابن یمین
که شعر خویش روان کن بسوی این درگاه
اگر چه گوهر نظمم کرای آن نکند
که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه
ولی چو داد مثال امتثال واجب شد
از آنکه هست برین عقل کار دیده گواه
که شاه تاجور تخت چارمین بربست
کمر به بندگی او بطوع بی اکراه
سه چار جزو زاشعار خود فرستادم
بسان نامه اعمال خویش کرده سیاه
گر از مهب عنایت وزد نسیم قبول
وگر بعین عنایت کند ببنده نگاه
بزیر پای کنم پست فرق فرقد را
زبس بلندی قدر و زبس جلالت جاه
پناه دین الهست تا بماند دین
بعز و ناز بما ناد در پناه اله
***
764
این قطعه را ابن یمین در جواب قطعه ئی که شاعری ایرج نام فرستاده و فتوای او را در می خوردن پس از افطار در ماه رمضان پرسیده بهمان وزن و قافیه سروده مصرع اول قطعه ایرج اینست: خدایگان فصیحان دهر ابن یمین
سرا فاضل دهر ایرج ایکه در همه فن
بسان مردم یک فن کسیت همتانه
بنزد بنده رسید از تو قطعه ئی که بلطف
ندانم آبحیات آنچنان بود یا نه
سئوال کرده لطیفا نه نکته ئی که مرا
جواب راست نوشتن زعامه یارانه
اگرچه زحمت حق دق است و رنج استسقا
ولیک بر همه تنهاست بر تو تنها نه
زبیم عامه درین مه چو باده نتوان خورد
دوای این دو مرض هیچ جز مدارانه
***
765
شرف دولت و دین زبده ی اصحاب کرم
ای بذاتت هنر و فضل تولا کرده
ابر کلک گهر افشان تو مانند صدف
دهن آز پر از لؤلؤ لالا کرده
چشم بد دور زخط تو که هر نقطه او
سطح کافور پر از عنبر سارا کرده
دی زیاران که چو بختند مقیم در تو
بتولای تو از غیر تبرا کرده
ورقی چند بمن داد عزیزی و بر آن
رأی عالیت اشارت بسوی ما کرده
که زاشعار خود این چند ورق بیضا را
دارم امید بتو نامه سودا کرده
کردم اثبات بفرمان تو ابیات برو
زآنچه زین پیشترک داشتم انشا کرده
بجناب تو فرستادم و عقلم میگفت
کای تو بسیار از این ساده دلیها کرده
مثلت هست چو تاجر که رود از پی سود
بسوی بصره و سرمایه زخرما کرده
تو فرشته صفتی زابن یمین در گذران
کلماتی که بر او دیووی املا کرده
***
766
صاحب عادل جلال ملک و دین دستور شرق
از زرفعت خاک پایت افسر خورشید و ماه
نفثةالمصدور خواهم عرضه کردن پیش تو
گرچه داند رای صاحب حال من بی اشتباه
بر بساط حضرتت چون رخ نهاد ابن یمین
داد بختش همچو فرزین جای در پهلوی شاه
از قضا اسبش چو خر اندر خلاب عجز ماند
ای گرفته قدرتت درماندگانرا در پناه
راه تا مقصد بپای پیل صد فرسنگ هست
چون کند اکنون پیاده در رکابت قطع راه
***
767
صاحب صاحبقران و العلاء ملک و دین
مهترانرا داد دادی داد این کهتر بده
مانده ام چون مهره اندر ششدر رنج خمار
بنده ی خود را خلاص از رنج این ششدر بده
چون بیایم در پی این قطعه سوی بزم تو
ساقی خود را بفرماکش یکی ساغر بده
خاطرم در مدح تو پرورد گوهر چون صدف
چون توئی گوهرشناس انصاف این گوهر بده
شکر شکرت غذای طوطی طبع منست
طوطی طبع مرا دائم ازین شکر بده
بکر فکرم نوعروس آمد بخدمت لطف کن
از قبول خود برای زینتش زیور بده
بارها ابن یمین را داده ئی سوگندها
تا کی از سوگند اخر چیزکی دیگر بده
***
768
طمع ابن یمین چیست زکرم کرمت
خود بدانی چو در آن صرف کنی اندیشه
هست آن میوه که از لطف بود چهره نمای
دانه از باطن او همچو پری از شیشه
با همه لطف که دارد نخورم خون دلش
خرم آنکس که کند خوردن خونش پیشه
قوت خونش اگر در تن روباه رود
شیرگیری کند از روی نهد در بیشه
ندهد این بجز آن راد که چون رنده بود
دور باد آنکه ترا شد سوی خود چون تیشه
***
769
طلب کردن همیشه کهتران را
بود مر مهتران را کار و پیشه
زمرغان گرچه کمتر بود هدهد
سلیمانش طلب کردی همیشه
***
770
فریومد آنمقام کزین پیش خسروان
بودند با هم از پی آن در مطاعنه
مصری چو خلد جامع اهل صفا ولیک
بودی عزیز او شده مشتی فراعنه
هر یک بدان مثابه که با مادرش پدر
کردی برای صحت اصلش ملاعنه
رفتند آن گروه که در هیچ دعوئی
معنی نداشتند چو لفظ جغاغنه
زین پس دمی برآر بکام دل اندرو
وارسته از خباثت مشتی ملاعنه
***
771
فخر دین و ملک معنی ای زنور رای تو
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکات یافته
بردل پردرد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چو تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بدحالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث برمدار
ای زتو اهل هنر دائم عنایت یافته
***
772
کاتب این حروف ابن یمین
بر خط و قول خود گرفت گواه
که بتاریخ بیستم ز رجب
تا بنوغان که باشد آن شش ماه
ده من ابریشم گزیده نیک
برساند بشیخ عبدالله
بود تاریخ سال هفتصد و چار
که نوشت این حروف بی اکراه
***
773
گفتم دلا تویی که همه عمر بوده ئی
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هرگه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم برکران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نقص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که زترکیب گوهرش
زودل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
زآنست نام ما بجهان بی نشان شده
***
774
گر حال نیک خواهی فرزند را همیشه
آموزش ای برادر قرآن و خط و پیشه
زیرا که پیشش آید روزیکه کارش افتد
چون پیشه ئی نداند بیل و کلنگ و تیشه
هر کو خطی نخواند یا پیشه ئی نداند
بس گاو و خر چراند در کوه و دشت و بیشه
***
775
منت خدایرا که مرا داد خاطری
بر اختراع بکر معانی گماشته
اینهم زلطف اوست که دارم طبیعتی
رایات علم را بفلک برفراشته
زین پیش بوده اند فراوان سخنوران
یکسر گذشته اند و سخنها گذاشته
کو این زمان کسیکه کند شعرشان قیاس
با آنچه کلک ابن یمینش نگاشته
وانگه بدانش از ره انصاف بنگرد
تا کیست آنکه او خبر از شعر داشته
با این همه بدانه ی رزقم چو بنگری
بینی هنوز برزگر آنرا نکاشته
***
776
میدهد گردون بهر نامستحقی بهره ها
زآنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته
روز و شب نااهل را با سیم و زر دارد چو شمع
زانسبب خندان چو شمع آمد روان افروخته
هدهد قواده را با تاج میدارد نگاه
باز را بین پایها دربند و چشمان دوخته
عیبش آخر این نه بس کابن یمین از دور اوست
با زلال شعر خود در تیه حرمان سوخته
هین مکن با عیب گردون ساز ایدل بهر آنک
با هنرمندان بود بر قصد جان آموخته
***
777
مکروه طبعت آنچه شود واقع ای حکیم
خوردن غمش یکسیت زغمهای زایده
یا میشود بکام تو یا خود نمیشود
درهر دو حال خوردن غم را چه فایده
***
778
میار فخر باستاد و شیخ و جد و پدر
که بوده علم و عملشان همه پسندیده
قراضه ئی بتو گرزان رسید بیرون آر
و گرنه جمله جهان گنج گیر پوشیده
***
779
مرا دو بال بکردار مرغ اگر بودی
گشادمی بجنابت طریق بسته شده
ولی چه سود ندارد رهی بجز پائی
بسنگ حادثه آن نیز سخت خسته شده
***
780
من نخواهم خرید کبر کسی
کاولش نطفه ئی بود مذره
و آخرش جیفه ئی شود قذره
و او همه عمر حاصل عذره
***
781
القطعة فی المشعله
از زده صد طعنه شمع روی تو بر مشعله
آتش افتاده زتاب عارضت در مشعله
تا نمییابد فلک پروانه از شمع رخت
بر نمیافروزد از خورشید خاور مشعله
از فروغ شمع رویت بزم میگیرد صفا
افتد اندر سوز و تاب از رشک در بر مشعله
پرتوی از شمع رویت گر نگشتی آفتاب
کی توانستی که بودی نور گستر مشعله
با رخ چون روز و زلف چون شبت نسبت کنم
گر بتابد از میان دود عنبر مشعله
نسبتی روشن برویت گر ندارد پس چرا
تیره شب دارد رخی زآنسان منور مشعله
رخ نهد بر خاک پیش لعلت آب زندگی
دل کند از رشک رویت پر زآذر مشعله
تا خیالت شبروی آسان کند در پیش او
میفروزد آسمان از ماه انور مشعله
گر کنی دور از رخ چون روز روشن پرده را
در شبستان نیز نفروزند دیگر مشعله
آمد اندر راه عشقت گرم از آنشب تا بروز
بر درت باشد بتا مانند چاکر مشعله
هر شبی ابن یمین بیند رخ چون روز تو
در نظر دارد چراغ از ماه و از خور مشعله
شمع روی تست آن کآش زدست جور او
میکند در بارگاه شاه بر سر مشعله
شاه عالم آنکه تا دم میزند دربندگیش
خسرو آسا میرود با افسر زر مشعله
***
782
ابن یمین منم که بآیات بینات
در ملک نظم کرده ام اثبات داوری
در سخن برسته فضل ار بها کنم
گردد عطاردم بدل و دیده مشتری
گر آمدی نبی زپس مصطفی بخلق
من بودمی بمعجزه شعر و شاعری
اما چو مصطفی در اعجاز مهر کرد
این را کنون چه نام کنم جز که ساحری
لیکن چه سود ازین چو مسیحای وقت را
اکنون نمیخرند بیکجو ز خرخری
***
783
اگر من پنج روزی بالضروره
براه ناسزائی میزدم پی
مپندارید کان بود اختیاری
که هست اندر مثل آخر دوا کی
مرا خورشید دولت چون فروشد
چراغی ساختم ناچار از وی
***
784
الا ای نسیم صبا از ره لطف
گذر کن بخاک در شهریاری
که بوسد زبهر شرف پای تختش
کجا باشد اندر جهان تاجداری
زمن عرضه کن این سخن گر توانی
از آن پس که خواهی ازوینهاری
که گر من برین در بنانی نیرزم
برین آستان پس چه باشم غباری
اجازت دهم تا نهم رو بملکی
که ارزم بنانی در آنملک باری
گواهی نه بر حال من بنده آنکس
که نتوان نهفتن ازو هیچ کاری
که چاکر درین اختیاری ندارد
رسانید کارش بجان اضطراری
رهی در جنابت گلی گر نباشد
نه آخر بگلشن بود نیز خاری
سحاب کرم را چه نقصان درآید
که آبی زند بر لب خاکساری
***
785
الهی زبان مرا در سخن
روان دار پیوسته بر راستی
بمعنی بیارای چون زاولم
به نیکوترین صورت آراستی
نگهدار اعمال ما را از آن
که افتد در آن کژی و کاستی
بیکدم مسوز آنسهی سرو را
که قدش بچل روز پیراستی
چنان دار ابن یمین را کز او
نیاید بجز آنک تو خواستی
***
786
ایدل برو مقلد احکام شرع باش
کز یمن آن بعالم تحقیق وارسی
تقلید شرع نیز بتحقیق میکشد
این را مثال با تو بگویم بپارسی
معنی یکیست گرچه بصورت دو انداز آنک
جز سی هزار نیست شمار هزار سی
***
787
ایدل زپی جهان چه پوئی
وز زحمت جسم و جان چه جوئی
گر خار بگیردت سر دست
بگذر زگل ایفلان چه بوئی
رو دست تهی چو گربه می لیس
چون سگ پی استخوان چه پوئی
چون بر تو نفس همی شمارند
بی فکر مگو هر آنچه گوئی
رو پرده ی دل بشوی ای شیخ
این خرقه و طیلسان چه شوئی
***
788
اگر چه رزق مقسومست میجوی
که خوش فرمود این معنی معزی
***
789
آخر کری کند که زبهر دو روزه عمر
مغرور جاه و نعمت دنیا شود کسی
یا از برای یک شکم نان نیم سیر
گردد غریق منت احسان هر خسی
آزاد باش و قانع و راضی بحکم حق
دل در خدای بند و مبر آرزو بسی
***
790
ای خردمند اگر همی خواهی
که شوی شهره در نکوکاری
جهد کن تا غلام و خدمتکار
بیش از ابناء جنس خود داری
زانکه روزی یک بیک ایزد
میدهد در کمی و بسیاری
نان زدیوان غیرشان مجراست
وز تو مشهور آدمی ساری
میدهندت بنان و جامه ی خویش
در مهمات این جهان یاری
***
791
اگر خاطرت میل کاری کند
کزان کار داری امید بهی
ازین پیشتر عاقلان گفته اند
فارسل حکیما و لا توصهی
***
792
ای پیک پی خجسته نسیم سحر گهی
لطفی کن از برای دل خسته ی رهی
بگذر بدان جناب که از لطف صاحبش
یا بی نشان خلد چو در وی قدم نهی
یعنی جناب حضرت شاهی که می نهد
شیر فلک زهیبت او سر بر و بهی
فرخنده تاج دولت و دین کاهل فضل را
دوران اوست موسم آسایش و بهی
اول ببوس خاک درش وانگه این سخن
بر گوی و مگذر از سر ایجاز و کوتهی
گو با وجود جود تو آن کو مراد دل
بر آستان غیر تو جوید زابلهی
از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند
و آماس باز می نشناسد زفربهی
اکنون که روزگار برآشفت و فتنه گشت
و آفاق شد زمردی و وز مردمی تهی
مردی بسان رستم دستان تو میکنی
داد کرم چو حاتم طائی تو میدهی
چون در زمانه زاهل هنر باخبر توئی
بادا زحال ابن یمین نیزت آگهی
تا خرگه سپهر منور بود ماه
بادت معاشرت همه با ماه خرگهی
رایت بهر طریق که تابد عنان عزم
اقبال در رکاب تو بادا بهمرهی
***
793
ای باد خوش نفس گذری کن زراه لطف
بر خاک درگهی زفلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه ی آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
برهم شکست قاعده ی سحر سامری
آن سایه ی خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته ی سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشند از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام برسری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه ی لطفش درآوری
خواهی که تا حال تیره ی او باصفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ارچه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده ی بنده پروری
***
794
ایدل ارداری هوای سروری پاشنده باش
بر جهان ابراز چه سرور باشد از پاشندگی
بر زبردستان چو خوشه سرکشیت ار آرزوست
پیشه کن با زیردستان دانه وار افکندگی
گر ز سوز تشنگی جانت بلب خواهد رسید
از خضر مپذیر منت بهر آب زندگی
دانه را بگذار وارستی زدام چار تیر
آرزو میافکند آزاد را در بندگی
گر زدیوان قضا مجری نباشد رزق تو
سعی بی حاصل بود از هر دری خواهندگی
آنچه داری چون زخود وزدوستان داری دریغ
پس بگو تا چیست حاصل زین همه دارندگی
بر سر گنجست پایت لیک چون اگه نئی
کرده ئی عادت زلوم طبع خود جویندگی
خوش برآی ابن یمین چون هست گیتی برگذر
هم بود روزی که آید نوبت فرخندگی
گرچه گردون خاتم دولت بدان کس میدهد
کش بود همچون نگین یا سادکی یا کندکی
***
795
از من که میبرد سوی دستور خافقین
رمزی در آن شکایت ایام منطوی
والاعلاء دولت و ملت محمد آنک
لطفش شکست رونق اعجاز عیسوی
خورشید چون بسایه رای وی اندرست
دارند اخترانش مسلم بخسروی
کلک ضعیف اوست که محکم میان ببست
تا رسم ملک و قاعده ی دین کند قوی
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم بپهلوی
پیکان او زجوشن پولاد بگذرد
چون سوزن فسان زده از لابلا جوی
گوید بدو که ابن یمین را شکایتی است
در بندگیت عرضه کنم بو که بشنوی
آخر روا بود چو منی را که گاه نطق
روح الامین سزد بر سیلی و پیروی
نظمی چو آب زآتش طبعم روان شده
خواهی قصیده خواه غزل خواه مثنوی
در کام من دمی بصفت سحر سامری
در دست من خطی بخوشی نقش مانوی
در زیر طاق گنبد فیروزه هر که دید
لب برگشاد و گفت چر بسته چون خوی
اکنون که شد شکفته زفیض سحاب لطف
صد گونه گل بگلشن اقبالت از نوی
از دور چرخ هست پریشان دلم چنانک
افتاد یکدو جای مرا ناروا روی
خوشگوی بلبلی چو من آخر دریغ نیست
در گوشه قفص شده ناکام منزوی
کیوان مهابتی چو تو برجیس منظری
بهرام صولتی تو و خورشید پرتوی
یکره نظر بابن یمین کن که گفته اند
از هیچ تخم نیک بر بدبند روی
بادا بقای عمر تو تا جاه اخروی
حاصل کنی بواسطه ی مال دنیوی
***
796
اوستاد شعرا ابن یمینست امروز
که بشاگردی او گشته عطارد راضی
حال را همچو ویی نیست بشیرین سخنی
به ازو نیز نبودست بعهد ماضی
صدق دعویش چه محتاج گواهست آخر
از خرد پرس کزو به نبود کس قاضی
***
797
انقدر از متاع دنیاوی
که کفاف تو باشد ار طلبی
هم بفتوای عقل معذوری
هم بقول محمد عربی
زین فزون گر طلب کنی چه بود
روسبی خواهری و زن جلبی
***
798
اگر چه ابر بلای سپهر زنگاری
فشاند بر گل زردم سرشک گلناری
هنوز همت ما سر بدان فرو نارد
کزو برم برکس قصه ستمکاری
دلا نصیحت ابن یمین بجان بپذیر
که تا چو عقل شوی شهره در نکوکاری
چو زلف ماهرخان با همه پریشانی
مباش غافل و فارغ دمی زدلداری
که عالمی بر دانا بدان نمیارزد
که بهر آن دل آزاده ئی بیازاری
***
799
آسمان زیرپای خود آرد
هر کرا هست همت عالی
وانکه باشد خسیس طبع و لئیم
سر فرو آورد بحمالی
***
800
آنکس که بود بعلم و حکمت عالی
بر گفته ی او نقیض آرم حالی
گوید که خلاء نزد خرد هست محال
کندوله ی من هست زگندم خالی
***
801
اگر بروی ترش کار فقر راست شدی
کدوی سر که بدی بایزید بسطامی
و گر بخرقه ازرق تمام گشتی کار
تغار نیل بدی شیخ احمد جامی
و گر برقص کسی شهره و علم بودی
امام شهر شدی خرس در نکونامی
منبعد ننگرم بجهان و جهانیان
با این فراغت ار بودم هم رفاغتی
***
802
ایدل ار چشم عقل بگشائی
و آنچه نیکست و آنچه بدبینی
شودت روشن آنکه هر که کند
مایه ی عمر نقد خود بینی
همچو حمال برف با همه رنج
حاصلش آب در سبد بینی
***
803
ایدل نصیحتی کنم ار زانکه بشنوی
ناداده آب کشت سعادات ندروی
زنهار در نهان نکنی آن معاملت
کانگه که آشکار شود زان خجل شوی
***
804
اگر بجستن کار شگرف میخواهی
که قاصدی بفرستی و حال بنمائی
بجوی همنفسی کارساز و راد و درست
بدو فرست که تا بند بسته بگشائی
***
805
این بزرگان که بنوخاستگان مشهورند
نرسیدست بر ایشان ز کرم جز نامی
چون ندانند که انعام چه باشد بمثل
نتوان داشت ازیشان طمع انعامی
هر یکی را تو پراشنده ی قومش دانی
بر سر دانه کشیدست بدستان دامی
تانگویند که داد – ار شنود صد دشنام
بمکافات یکی را ندهد دشنامی
دی یکی گفت که ای ابن یمین تا کی ازین
عمر کردن تلف و وجه معاش از وامی
عرض کن حال دل سوخته پیش همه شان
گفتم این دیگ هوس را نپزد جز خامی
***
806
افضل عالم حکیم ای آنکه رای روشنت
در شب تاریک فکرت موی بشکافد همی
فرقه ئی بر گفته ی ابن حسام آشفته اند
باز جمعی را زبان از اوحدی لافد همی
چون توئی در شعر و نقد شاعری استاد وقت
نیک بنگر تا درین شانه که به بافد همی
***
807
ای صاحبی که یابد از لطف دلگشایت
محبوس چاه محنت از بند غم رهائی
گر پرتوی ز رایت بر خاک تیره افتد
هر ذره آفتابی گردد بروشنائی
آنم که فکربکرم با زیور مدیحت
مشهور عالمی شد در حسن و دلربائی
پیوسته ام بمهرت وز دیگران گسسته
در دیده خاک پایت کرده بتوتیائی
گفتم بصیقل لطف آئینه دلم را
روزی بشادکامی از زنگ غم زدائی
زان پس که چند گاهی بودم بر تو گفتی
در حضرتت بخوانم اصغا اگر نمائی
گر هرگزم نبینی در خاطرت نیایم
وانگه که پیشت آیم گوئی فلان کجائی
هرگز مباد بندی بر کارت اوفتاده
از کارم ارچه بندی هرگز نمیگشائی
***
808
ای نفس سپیده دم جان دهمت بخدمتی
گر بجناب حضرت آصف عهد بگذری
بحر سحائب کرم کان مواهب نعم
مهر سپر مهتری اختر برج سروری
خواجه عماد ملک و دین آنکه بکلک درفشان
کرد سپهر فضل پرکوکب دری دری
آنکه زرای او بجان لمعه نیم ذره را
از پی اقتباس شد مهر سپهر مشتری
چون برسی بحضرتش جان و جهان فدای تو
زابن یمین رسالتی گر بجناب او بری
گو شرف قبول تو یافته ام ز مقبلی
ور چه که بوده ام از در تو زمدبری
وین شرف دگر که تو از ره بنده پروری
بر سر جمع برده ئی نام رهی بچاکری
ورد منست ازین طرب شعر تر سخنوری
کآب حیات میچکد از سخنش زبس تری
بنده غریب شهر تو ای تو غریب در جهان
از تو غریب کی بود رسم غریب پروری
عمر تو باد تا ابد تا زتو اهل فضل را
تا برسد بسروری مایه بود ببرتری
***
809
بحر جود و کرم جمال الدین
ای برخ فرخ و مبارک پی
نشر صیت سخاوتت بجهان
کرد منسوخ جود حاتم و طی
با جوادی تو عجب نبود
گر نماید بخیل حاتم طی
در بیان علو تو سخنم
بسپرد زیر پای فرق جدی
التماسی همیکنم از تو
بشنو و گوی و الضمان علی
نوبهار حیات من گشست
بی نم آب زر چو موسم دی
زآب رز باشدم حیات بلی
و من الماء کل شیء حی
سخن اینست آن همیخوانم
که یکی باشد از قوافی وی
***
810
با حریفان بر بساط دهر ای نیکو خصال
راستی کن پیشه همچون سرو اگر آزاده ئی
گر بکوشی در شرف زآبا زیادت میشوی
از موالید سه تا چون بهترین افتاده ئی
ده هزارت خصم اگر باشد چو اندر حصن صبر
خانه گیری خوش نشین کانجمله را استاده ئی
تکیه کمتر کن بر آمال طویل ابن یمین
جز برین عمر قصیرش چون بنا ننهاده ئی
در مضیق ششدر حرص ار نیفتی مهره وار
بند هر منصوبه را کآرد فلک بگشاده ئی
***
811
بوالفضولی مرا بکنجی دید
همچو جنی نهان زهر انسی
گفت دانم ملول میگردی
گفتم آری زچون تو ناجنسی
***
812
بیادگار من ای یار اگر نگهداری
یکی لطیفه نویسم زغایت یاری
زمانه در گذرست و اجل زپی تازان
بهوش باش که فرصت زدست نگذاری
***
813
با من پدر که مرقد او باد پرزنور
گفتا شنوده ئی که چه گفتست عاقلی
هرگه که از حوادث گردون دون نواز
پیش آیدت زنیک و بد کار مشکلی
یا در پناه همت صاحبدلی گریز
یا التجا نمای باقبال مقبلی
***
814
بشنو ای فرزانه حبری کز لغتهای فصیح
دائما چون بحر عمان با صحاح جوهری
چون زبحر طبع تو هر دم برآید صد حباب
در نظر ناید ترا هرگز صحاح جوهری
***
815
با آنکه بی نصیبم از مال و جاه دنیا
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
بر هیچکس دلم را حسرت نبود هرگز
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی
***
816
با خرد همره و دو لب به ادب باز مکن
هیچ کاری که از آن غیر تو یابد ضرری
زانکه نیک و بد ایام نماند هرگز
وز تو ماند ببدی در همه عالم اثری
بد اندک مشمر خوار که بسیار شود
هست سرمایه احراق جهانی شرری
دردسر کم ده و کم کش زپی کار جهان
که نیرزد کلهی نزد خرد دردسری
از جهان قطع نظر کن برو ای ابن یمین
تا نباشد بجهان همچون تو صاحبنظری
***
817
بزرگوار وزیرا نصیحتی بشنو
زبنده ئی که ترا هست مشفق جانی
یقین شناس که تو نیستی بشغل اولی
زهر که هست گیتی زانسی و جانی
کسی بنزد تو گر حاجتی کند عرضه
برآر حاجت او را چنانکه بتوانی
مکن بشغل تعلل که وقت معزولی
کس از تو یاد نیارد بهیچ تاوانی
***
818
بقطع راه دراز امل غنی نشوی
برآستان قناعت مگر مقام کنی
مرو بعجب و تکبر بر آستانه خلق
که زندگانی و عیشت همه حرام کنی
دو تای گاو بدست آوری و مزرعه ئی
یکی امیر و دگر را وزیر نام کنی
بنان خشک و حلالی کزو شود حاصل
قناعت از شکرین لقمه حرام کنی
و گر کفاف معاشت نمیشود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی
هزار بار از آن به که بامداد پگاه
کمر ببندی و بر چون خود سلام کنی
***
819
بر میوه های نوبر بستانسرای طبع
کردم بسان ماه بآئین صباغتی
دیوان من بخواه و بتدقیق در نگر
ناکرده هیچ زرگر ازینسان صیاغتی
اکنون گذشت انکه کسی گاه نظم و نثر
از من فصاحتی طلبد یا بلاغتی
صد شکر و صد سپاس کز اشغال روزگار
داد ایزدم فراغت و نیکو فراغتی
که یزدان رزق اگر بی سعی دادی
بمریم ی ندا کردی که هزی
***
820
با تو ابن یمین بخواهد گفت
سخنی از ره نکو خواهی
پادشاهی که بندگان وی اند
خلق عالم زماه تا ماهی
راه رشد و ضلال پیدا کرد
بر یکایک زابله و داهی
وز برای بیان باطل و حق
کرد ارسال آمر و ناهی
رهروانرا بدان و پیرو باش
گر زجویندگان این راهی
لاف عرفان حق چگونه زنی
تو که از خویشتن نه آگاهی
همه او باش تا توانی گفت
لیس فی جبتی سوی اللهی
***
821
با خرد از سر ضجرت سخنی میگفتم
کای زنور تو زظلمت دل و جانم ناجی
هیچ حضرت بود امروز که صاحب هنری
گردد از گردش گردون بجنابش لاجی
گفت باشد در دستور جهان آصف عهد
آنکه خائب زدرش بازنگردد راجی
در دریای فتوت گهر کان کرم
مردم دیده ی دولت شرف الدین حاجی
آنکه بر سیخ زراندود شهاب از پی خوانش
نسر طایر بگه بزم کند دراجی
و انکه حکمش بزمین و زمن ار برگذرد
گویدش خیز چرا بسته ی این افلاجی
ور بزیبق رسد از حلم و وقارش اثری
جرم زیبق کند از طبع برون رجراجی
ای جوانبخت که هر دم خرد پیر ترا
گوید اندر خود تاج زر و تخت عاجی
راستی را خرد پیر نکو میگوید
آنجوانی تو که آرایش تخت و تاجی
شاه انجم دهد از زر کواکب باجت
گر تو از مملکتش طالب ساو وباجی
گرنه پروانه زرای تو برد شمع فلک
کی درین گنبد پیروزه کند وهاجی
روز برتر شدن از ذروه ی افلاک هنر
گرم رو همچو محمد بشب معراجی
تا ثناگوی توام نیست چو من در ره نظم
خود تو دانی چو تو هم سالک این منهاجی
نشود ابن یمین هر که دم از شعر زند
کی چو منصور بود هر که کند حلاجی
تا کند غمزه جادوی بتان از سر حسن
گاه تاراج دل شیفتگان غناجی
باد تاراج قضا جان حسود تو چنان
که قدر گویدش اندر خور این تاراجی
***
822
برای نعمت دنیا مکش مذلت خلق
که نزد اهل خرد زین سبب خسی باشی
زخون دیده غذا گر کنی از آن خوشتر
که زیر منت احسان ناکسی باشی
اگر قبول کنی پند من از آن خوشتر
و گرنه همچو سگان در بدر بسی باشی
***
823
پیشتر زین علی شمس الدین
که سر از کبر بر فلک سودی
گرچه در جمع مال و در ضبطش
ید بیضا و سحر بنمودی
لیکن از شاعران خوش گفتار
گر کس او را بشعر بستودی
هم در او هزتی شدی پیدا
هم عطائی بقدر فرمودی
این دم از دسته اکابر عصر
غیر سودا نمیرسد سودی
صد از آنرا بآتش ارفکنی
برنیاید زهیچیک دودی
کاش باری چو این چنین میبود
گر بد ار نیک هم همو بودی
***
824
پدر کردی نصیحت مر پسر را
که زنهار از کسی چیزی نخواهی
و گر روزی چنان افتد که خواهی
زمردی خواه اگر چیزی بخواهی
***
825
تا توانی ضمان مشو کس را
کاولش بر دهد پشیمانی
و اوسط آن بود ملامت خلق
و آخر اندر غرامتش مانی
***
826
ترک شراب کردم از آنرو که دیدمش
کز وی نماند در دل اصحاب طاعتی
یک کار نیک ازو ندهد هیچکس نشان
الا بهم کشیدن احباب ساعتی
***
827
جهد کردیم بسی تا دو سه روزی زحیات
دم برآریم بکام دل خود با یاری
عمر شد در سر این آرزو و دست نداد
آنکه آید بکفم تازه گل بی خاری
من تهیدستم و آزاده چو سرو از پی آن
ندهد سرو صفت شاخ امیدم باری
ای بسا یار که دارد زپی کار جهان
هر که دارد خردی بنده ندارد باری
چون نصیحت گر من دید که در رسته ی آن
من نه آنم که بدم گرم کنم بازاری
گفت ازین بهترک آخر غم کای میخور
گفتم الحق چه توان گفت بگو غمخواری
زآن شد آشفته چنین ابن یمین تا نبود
همچو اهل خردش بهر جهان تیماری
***
828
جلال دولت و دین آصف سلیمان فر
خدیو کشور اهل هنر امیر علی
فلک چو یاد وزیران کند توئی که بود
یکیش صاحب کافی دگر امیر علی
جهان پیر دگر باره نوجوان گردد
زناز آنکه فتادش پسر امیر علی
کمینه بنده عالی جنابش ابن یمین
که دارد از بد و نیکش خبر امیر علی
شبی نشسته بامید روز بهروزی
بر آستانه جمشید فر امیر علی
شکایتی دو سه از روزگار گفت و شنود
کسی بدرگه و الا گهر امیر علی
چه گفت گفت که این بنده محکم از کارت
کس دگر نگشاید مگر امیرعلی
همین بسست که یکره بحال تو زکرم
کند بعین عنایت نظر امیرعلی
***
829
چو روزگار بکام تو گشت و دولت یار
بکوش تا دل آزرده ئی بدست آری
مباش یکنفس از کار خویشتن غافل
مگر که فرصت امکان زدست بگذاری
که آن کسیکه زتو جست یاریی امروز
روا بود که تو فردا طلب کنی یاری
***
830
چه خوش بودی ایدل درین دیر فانی
که کس را بکس آشنائی نبودی
و گر بودی آنگه بیاران یکدل
فلک را سر بیوفائی نبودی
خوشست آشنائی بهم اهل دلرا
چه بودی که رسم جدائی نبودی
***
831
چهار چیز بچار دگر بود محتاج
بیان کنم اگر آنرا تو مستمع باشی
خرد بتجربه خویشی بدوستی با هم
نسب بفخر حسب سروری بزر پاشی
***
832
چهار چیزست آئین مردم هنری
که مردم هنری زین چهار نیست بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیکنامی دائم ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرونگری
سه دیگر آنکه زبان را بوقت گفتن بد
نگاهداری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی گر بجای تو بد کرد
چو عذر خواهد نام گناه او نبری
***
833
چون رسد روزی بوقت خویشتن
زحمت جستن چه برخود مینهی
بی اجل چون کس نخواهد مرد نیز
پس چرا بر عجز و سستی تن دهی
رزق مقسومست لا ترحل به
موت محتومست لا تغفل بهی
***
834
چنان زندگانی کن ای نیک رای
بوقتی که اقبال دادت خدای
که خایند از حسرت انگشت دست
گرت بر زمین آید انگشت پای
***
835
خداوندا همیشه بود ما را
کتان و صوف و کمخا و عتابی
زر و اجناس و غله اسب و استر
زپالانی و زینی و رکابی
کنون از جور چرخ ناسزاگار
چنان گشتست حالم از خرابی
اگر سالی بجوئی در سرایم
بجز غم هیچ مالی را نیابی
ازینسان خانه در عالم که دیدست
عفا الله خانه بوبک ربابی
***
836
خسروا قدرت آن بینمت از لطف خدای
که بکتان مدد از پرتو مهتاب دهی
بدل دشمن اگر خود بود از آهن و روی
چو بهیبت نگری لرزش سیماب دهی
مده از دست کنون فرصت امکان چو ترا
دست آن هست که داد دل احباب دهی
حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یا دست
عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی
وقت هر کار نگهدار که نافع نبود
نوشدارو که پس از مرگ بسهراب دهی
چون شود تشنه جگر زاتش حسرت برهان
خاکبیزی بسر از کوثرش ار آب دهی
تا ابد عمر تو خواهد بمراد ابن یمین
تا مراد دل او و دگر اصحاب دهی
***
837
خداوندا بر این عالیجنابت
کزو دارد فلک صد شرمساری
فراوان رنج بی راحت کشیدم
کنون سیر آمدم زین هرزه کاری
نخواهم کرد ازین پس عمر ضایع
کرم باشد گرم معذور داری
بحمدالله ندارم مال و جاهی
که بستانی بغیر من سپاری
چو من بر بینوائی دل نهادم
چرا باید تحمل کرد خواری
***
838
خداوندا بحق آن کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
زما نادیده استحقاق احسان
لقد اعطیتها فوق المرامی
مرا کافتاد عقد صحت ذات
زدستان فلک در بی نظامی
زلطف خود بدین معنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلامی
اذا ابدات بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمامی
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
***
839
دیده ام اکثر ممالک را
به ندیدم زملک تنهائی
سایه همسایه گیر اگر خواهی
تا چو ابن یمین بر آسائی
***
840
دلا تفرج فردوس اگر همی طلبی
بیا و نزهت فردوس بین در این طنبی
ببین زپرتو جام پر از عجایب او
بچرخ آنیه گون بر هزار بوالعجبی
چو گفتمش طنبی عقل رهنمایم گفت
که عاقلان شمرند این سخن زبی ادبی
دگر مگو طنبی خلد گویش از پی آنک
چو اهل خلد درو سال و ماه در طربی
بگوی کین وطن جانفزای همچو بهشت
بیابی آنچه در او آرزوی دل طلبی
همیشه باد مزین بدان وزیر که اوست
پناه ملک چه موروثی و چه مکتسبی
علاء دولت و ملت محمد آنکه ازوست
رواج دولت و دین محمد عربی
***
841
در قصه شنیدیم کزین پیش بزرگی
یک بدره زر داد بیک بیت فلانی
ما هم بطمع پیش بزرگان زمانه
بستیم میانی و گشادیم زبانی
بر دیم بسی رنج و نشد حاصل از اینکار
جز خوردن خونی و بجز کندن جانی
گر تربیت اینست بسا کاهل سخن را
دل تافته گردد چو تنور از پی نانی
عنقا و کرم هر دو یکی اند کزیشان
جز نام نیابند بتحقیق نشانی
ای اهل هنر قصه همینست که گفتم
هان تا نفروشید یقینی بگمانی
***
842
دلا پاس این یک سخن گوش دار
که دارد خواص دم عیسوی
چو دانی که انجام دولت بچیست
بآغازش ار عاقلی نگروی
که از تو بکوه ار رسد نطق خوش
جواب از صدا جز همان نشنوی
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که گر خار کاری سمن ندروی
چنین است رسم سرای کهن
بنائی دگر کس نکرد از نوی
***
843
دست اگر در دهان شیر کنی
وز پی قوت لقمه برداری
نزد ابن یمین ستوده ترست
زانکه حاجت بسفلگان آری
***
844
زبهر خوشدلی خویش دون دنیا را
نگاه کن که چه گفت از طریق استادی
نسب چه میطلبی صورت تو بس باشد
دلیل انکه بدانند کآدمی زادی
فریب خلق مخور زانکه از لئام الناس
نیاید انکه کریمان کنند از رادی
ببین که حال چه داری مبین که اصلت چیست
بنقد روز نگه کن به دی چه افتادی
***
845
زمستی عشق ار خرد یار تست
مشو هوشیار ار توانی دمی
مده یکدمه وقت خود را زدست
دمی نزد دانا به از عالمی
***
846
زمخلوق کاری گشایش نگیرد
دل اندر خدا بند اگر کار خواهی
مرو گرد هر در بامید عزت
چه فخری بود کز ره عار خواهی
جناب امیر و وزیران نیرزد
که از حاجب بارشان بار خواهی
چو مرکز درین دائره پای بفشار
چه سرگشتگی همچو پرگار خواهی
زناجنس بگریز اگر آفتابست
ترا سایه خود بس ار یار خواهی
بوحدت بسر بر که راحت درآنست
اگر گلشن عیش بیخار خواهی
کزین خلق امید مهر آنچنانست
که آبحیات از لب مار خواهی
***
847
زر بسیار چه حاجت که کنی صرف برآنک
خانقاهی بگچ و سنگ بعیوق بری
زر که بر خشت و گلت صرف شود ساده دلا
شرم دار از خرد خود که زخیرش شمری
سفره گردان کن اگر نام نکو میطلبی
که باین نام زاعیان جهان درگذری
***
848
زنهار قصد کندن بیخ کسان مکن
زیرا که بیخ خویشتن است اینکه میکنی
تا کی من و جمال من و ملک و مال من
چندین هزار من شدی ای قطره ی منی
***
849
سیرت آزادگان از سفلگان هرگز مجوی
کی بود چون سرو و سوسن هر کجا خار و خسی
آبروی از آتش شهوت چرا ریزی بخاک
از هوا چون بگذری زانپس صفا بینی بسی
شوربای چشم خود خوردن بر ابن یمین
به که باید خورد سکبای رخ هر ناکسی
***
850
سرا فاضل آفاق رکن ملت و دین
توئی که زبده ی اسلاف و فخر اخلافی
هر آن رموز کز آن عین عقل قاصر ماند
کند حقایق آن را بیانت کشافی
چگونه گوهر و صفت بسلک نظم آرم
که شرح فضل تو مشکل توان بوصافی
زدیده همچو صراحی مدام خون بارد
کسی که با تو ندارد مدام دل صافی
کمینه بنده عالیجنابت ابن یمین
که هست از ره اخلاص در وفا وافی
زبندگی تو دور اوفتاده در تب و لرز
چو خاشه بر سر دریای خوی شده طافی
شفای خسته دلان چون زتست لطف بود
بیک دو جرعه گلابش اگر شوی شافی
***
851
سپهرا من از گردشت فارغم
مرا کی توانی که غمگین کنی
نه نایم که بربسته باشم کمر
بدان تا مرا کام شیرین بکنی
نه نرگس که سر پیشت آرم فرود
گرم افسر و تاج زرین کنی
گرفتم که ایوان قصر مرا
زخشت زر و نقره پرچین کنی
نمیارزدم این تنعم بدان
که در آخرم خشت بالین کنی
***
852
شهاب الدین علی را گفت یاری
که ما را از می ات چون نیست بهری
تو خود باری همی نوش و میفکن
نشاط باده از شهری بشهری
جوابش داد کان نوشیدنی نیست
کزان خواهم گرفتن پادزهری
***
853
صاحبا بنده را بخدمت تو
پیش ازین بیش ازین محل بودی
بعنایت که داشتی با او
پیش آزادگان مثل بودی
از شرف در پناه سایه تو
همچو خورشید در حمل بودی
از تو تحسینش بود و احسان هم
که گهی نیز در عمل بودی
بنده را هم قواعد اخلاص
داند ایزد که بی خلل بودی
آنچه رایت بدان نظر کردی
ورچه بر تارک زحل بودی
رفتمی از پی ارچه رهگذرش
بر سر کوچه اجل بودی
وینزمان همچو عهد پیشین است
حاش لله که بر بدل بودی
چشم آن دارم از مکارم تو
که بصد نوعم ار زلل بودی
نقد من یافتی رواج از تو
ورچه یکبارگی دغل بودی
***
854
صحبت صاحبنظر باید که باشد با دو کس
یا کریمی نامجوی و یا حکیمی راستگوی
تا زجود آن درین دنیا بیابد کام دل
یا زعلم این بدان دنیا بیابد آبروی
گر خرد داری مشو یکدم جدا زین هر دو تن
ور نیابی هر دو را باری یکی زینها بجوی
ور یکی را هم نیابی این خود اندر عهد ماست
کنج عزلت گیر و دیگر در پی دنیا مپوی
خویشتن را در خطر مفکن بامید بهی
کز کنار چشمه ناید تا ابد سالم سبوی
عزت ار خواهی که یابی خیز چون ابن یمین
آب خورسندی بجوی و دست ازین دونان بشوی
***
855
عمری بغفلت ایدل نادان گذاشتی
بر عقل خود وساوس شیطان گماشتی
مغرور خود مباش که من فرض کرده ام
کایوان و قصر خویش بکیوان فراشتی
آخر نه روز کی دو سه چون بگذرد برین
رفتی و کار خویش بیاران گذاشتی
در کشتزار آخرت اندر حیات خویش
تخمی که حاصل دهد آنرا نکاشتی
آنها که با تو جنگ سکالند در جهان
رو بازگرد از در ایشان بآشتی
احوال دهر چون گذرانست پس چرا
دشوار روزگار خود اینسان بداشتی
گردی چو ابن یمین فارغ از جهان
بر لوح دل گر آیت حرمان نگاشتی
***
856
عزیزی مرا گفت بر گوچه حالست
که تنها بسر میبری روزگاری
نه روزت بمجلس درآید حریفی
نه شب در شبستان بود غمگساری
بدو گفتم ای نازنین یار مشفق
ازین ره منه بر دل خویش باری
مصاحب نباید مگر بهر راحت
چو زو رنج یابی نیاید بکاری
گرفتم گل و مل شدند اهل عالم
زمن بشنو اوصاف این هر دو باری
مجرب شدست این که باری سرانجام
زگل زخم خاری و از مل خماری
مرا سایه همسایه الحق تمام است
گرم در جهان ناگزیرست یاری
که از من بشادی و غم برنگردد
نخیزد میان من و او غباری
جهانرا کسی گر بغربال بیزد
بسر بر نیاید چو او راز داری
چو ابن یمین ذوق اینحال دانست
گرفت از میان خلایق کناری
***
857
عاقل نکند بهیچ روئی
بی منفعتی زیارت حی
نزدیک خردپسند ناید
هر قول که فعل نیست باوی
هر کو نشود بوصل تو شاد
گر گویم ازو ببر مگو کی
***
858
عماد الدین محمد را بگوئید
زمن رمزی بآئین عتابی
که باشد هفته ئی یا بیش یا کم
که تصدیعت نمودم در خطابی
نیامد تا باکنون از جنابت
به نیک و بد بر چاکر جوابی
بلی آنرا که نان در حلق گیرد
نباید از تو جستن قطره آبی
مفرمای انتظارم بیشتر زین
کرم کن یا جوابی یا ثوابی
***
859
فیلسوف زمانه قطب الدین
کرده کاری عجب چه نادانی
بر لب شیخ زاده ی بسطام
از طمع تیز کرده دندانی
خواست تا گاو لیس بر دهدش
خورد گوساله بازگردانی
***
860
فرزند هنرمند من ای نور دو چشمم
حقا که مرا بیتو زجان هست ملالی
در هجر تو خون شد دل از اندیشه آنم
کایا بودم با تو دگر باره وصالی
روزیکه بصد حسرت و محنت بشب آید
بی روی چو ماه تو مرا هست بسالی
رفتی بهوای تو روان مرغ روانم
زین تیره قفس گر نبدی سوخته بالی
جاوید بمانم اگرت بینم و این حکم
اثبات محالست بتدبیر محالی
آوردم دلم یکسخن خویش بتضمین
چون داشت در این قطعه دلسوز مجالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
***
861
فیلسوفی گفتم اندر خطه ی هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانه ئی
گفتمش برگو چه حکمت هست گفتا آنکه بود
آدمی چون بار شیشه چرخ چون دیوانه ئی
***
862
قطب سپهر مکرمت ای یافته دلم
از جود تو چو ذره زخور تاب زندگی
بر من که مرده بودم از احداث روزگار
مهرت گشاد بار دگر باب زندگی
در خشکسال مکرمت ابر سخات زد
بر تاب آتش جگرم آب زندگی
باز آر از آنشراب کهن شربتی بجام
کآنست رکن اعظم اسباب زندگی
گر اهتمام لطف تو نبود گسسته دان
از خیمه وجود من اطناب زندگی
***
863
کاشکی با این همه محنت که من دارم زغم
روز آخر خود نکردی با من این بد گوهری
محنت دوران و رنجوری و درد بیکسی
فرقت احباب و تنهائی و غربت برسری
***
864
کریما وعده ئی دادی چنانم
که خادم گشت از آن مخدوم راضی
تقاضا میکنم هر چند دانم
که بر رأی تو نسیان نیست قاضی
ولی محتاج باشد تیغ بران
بتحریک ارچه باشد سخت ماضی
***
865
کسیکه سفله و ادنای خلق بوده بود
اگر بگیرد امروز ماه تا ماهی
چنان بود که کدو همسر چنار بود
ولیک ناید ازو مسند شهنشاهی
مریز آب رخ از بهر نان تو ای درویش
که خاک بر سر این خواجگان ناگاهی
برو بملک قناعت درآو ایمن باش
زکردگار جهان خواه هر چه میخواهی
***
866
گر کسی با تو بد کند زنهار
جز بنیکی جزای آن نکنی
از بدی گر کسی کند سودی
از نکوئی تو هم زیان نکنی
***
867
گر ستم میرسد از غیر ترا باک مدار
که مرا تجربه افتاد درین کار بسی
او نماند ابدا ظالم و تو مظلومش
که بد و نیک بیک حال ندیدست کسی
چون بد و نیک سرانجام فنا خواهد شد
جز نکوئی مکن ار هست ترا دسترسی
***
868
گر تمتع ترا زنقره و زر
اینقدر بس که قابض آنی
یک سخن بیغرض زمن بشنو
غم خور خور که سخت نادانی
چه نهی سیم و زر بدشواری
تا خورد دشمنت بآسانی
گر مراد از زرت وجود زرست
فرض کردم که سر بسرکانی
چون زگنج خودت نصیبی نیست
تو مر آن گنج را نگهبانی
بشنو این نکته را زابن یمین
که ترا هست مشفق جانی
سیم آن به که رغم دشمن را
در ره دوستان بر افشانی
مال تو داد دشمنت بدهد
گرتو زو داد دوست نستانی
شمع جمع انگهی توانی شد
کافکنی سیم در پریشانی
***
869
گر تو بر سهل و ممتنع خواهی
خویشتن را که مطلع یابی
شعر ابن یمین بدست آور
کان همه سهل و ممتنع یابی
از لطائف هر آنچه نام بری
در مطاویش مجتمع یابی
لفظها موجز و معانی را
عرصه ئی نیک متسمع یابی
قصه کوته کنم گرش خوانی
بر کسانی که مستمع یابی
از خجالت در طبایع را
در محاجات منطبع یابی
خاطر جمله را ز ادراکش
نیک مهجور و منقطع یابی
***
870
گذر کن از ره لطف ای نسیم باد شمال
بخاک درگه نوئین شهنشان کرتای
امیر عالم عادل که غیر او نرسید
زخسروان جهان کس درین سپنج سرای
به بی نظیری عنقا و همت شهباز
بدلفریبی طاوس و فرخی همای
زرهبری سعادت همان زمان که رسی
بدان خجسته جناب ای نسیم روح افزای
نخست بوسه ده آن آستان عالی را
بس آنکه از در تقریر اشتیاق درای
نیاز ابن یمین عرضه کن بشرط ادب
بگوی کای مه و مهرت خجل زروی و زرای
تو آفتابی و من ذره هوادارت
چو آفتاب سوی ذره التفات نمای
***
871
مرا در خفیه دی میگفت یاری
که بینم شاه را از تو غباری
چه گفتی بازگو تا هست باقی
در آن حضرت مجال اعتذاری
بدو گفتم که تا اکنون جز اخلاص
بحمدالله نکردم هیچ کاری
ولی گفتم ازو لایق نباشد
پس از پیری شدن توزیع خواری
خصوصا در زمان شهریاری
کریمی نامجوئی کامکاری
چو باد مهرگانی زرفشانی
چو ابر نوبهاری در نثاری
چه نقصانست در مالش و گر هست
کجا شد همت عالیش باری
***
872
مکافات بدی کردن حلالست
چو بی جرم از کسی بد دیده باشی
بدی با او بجای خویش باشد
نکوئی کن که نیکو کرده باشی
***
873
منم آنکه در مدحتت طبع من
سپهر ازرقی گشت و مهر انوری
عطارد شود نکته های مرا
ببازار دانش بجان مشتری
بهر سو که روی آورم اهل فضل
گذارند با من سخن گستری
زناسازگاری گردون دون
بگردن درآمد مرا شاعری
و گرنه زمحمود نه لایقست
بمدحت سرائی شدن عنصری
***
874
من شنیدم که از ره شفقت
پدر پیر گفت با پسری
که ترا ناگه ار بدست فتد
زاقتضای زمانه سیم و زری
بشنو از طوطی شکر گفتار
روح را در مذاق چون شکری
هم بخور هم بدوستان بخوران
از نهال سعادتت ثمری
حیفم آید که حاصل همه عمر
بگذاری که تا برد دگری
***
875
منم آنکس که در اشعار عذبم
نیابد هیچ طاعن جای طعنی
اگر ممدوح یابم مدح گویم
سزای آفرین از لفظ و معنی
همانا داستان باستانست
که وقتی حاتمی بودست و معنی
درین ایام باری این بزرگان
نیند الا سزای طعن و لعنی
فلک را دوش میگفتم که ما را
بجز آسایشی از تو طمع نی
فلک چون این سخن بشنید گفتا
برو ابن یمین خب باش یعنی
***
876
من اندر کسب اسباب فضائل
نکردم هیچ تقصیر و توانی
هنر پرورده ام زینسان که بینی
بیا انکار کن گر میتوانی
سخنهائی بنظم آرم روانبخش
که گوید روح قدسش از روانی
که تو آب روانی از سلاست
ندانم یا زمحبوبی روانی
فلک در حق من تقصیرها کرد
تو تکذیبم کنی هر چند دانی
ولی بر صدق دعوی پیش خصمم
گواهی میدهد قاضی و دانی
منال ابن یمین از جور گردون
که این از بدو فطرت هست جانی
ترا این بس که حاسد از کسافت
تنست و تو زروی لطف جانی
***
877
من و نفس نفیس و فقر و فاقه
نمیخواهم غنی گشتن بخواری
بود جان دادنم در آب خوشتر
از آن کز غوک خواهم جست یاری
بمیرد گرسنه شهباز از آن به
که جغد او را کند سیر از شکاری
***
878
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم زغم در اضطرابی
که خوش میباش کز دوران گیتی
عمارت باز یابد هر خرابی
کشیدم از جگر آهی و گفتم
بدان صاحبدلان نیکو جوابی
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که باز آید بجوی رفته آبی
***
879
مزن دم درآنچت گزیرست ازان
که حمل افتد این شیوه بر بیهشی
گر ایدون بمقدار گوئی سخن
زخوی خوش خویش در رامشی
ور از حد برون میبری گفت را
بتیغ زبان خویش را میکشی
زگفتن پشیمان بسی دیده ام
ندیدم پشیمان کس از خامشی
***
880
مرا مبشر فرخنده فال خوش خبری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا زلطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زرپاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
***
881
مرا زخدمت عالیجناب آصف عهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رای
ملامت آن نفس افزود و نفرت آندم خاست
که عزم ثابت او را برفت پای از جای
نشاند بی هنرانرا بجای اهل هنر
ندید هیچ تفاوت زکوف تا بهمای
بر آستان چنوئی اقامت چو منی
برای منصب و مالست یا برای خدا
چو این دو نیست مهیا چرا بمدحت او
زبان بهرزه درائی گشوده ام چو درای
عجب که خواجه ندانست و داند این معنی
کسیکه باز تواند شناخت سر از پای
که هجو نیز توان گفت و هیچ مشکل نیست
بدان زبان که بود خواجه را مدیح سرای
***
882
مربی چو محمود باشد گرم
چه سنجد بمیزان من عنصری
چو سنجر هنر پروری کو مرا
که تا بشکنم رونق انوری
بزرگی این هر دو شاعر زچیست
زاکرام محمودی و سنجری
و گرنه نه اینست ابن یمین
چه دارند ایشان ازو برتری
زدوران چنانم من اکنون که نیست
زفکر شعیرم سر شاعری
***
883
ندیده نان تو اندر جهان کسی هرگز
بسان خاک چنین خوار از پی آنی
چو آدمی نخورد نان فرشته را ماند
تو قلتبان نخوری نان و دیو را مانی
***
884
القطعة فی الشعر (1)
نگار ماه رخم چون گره زند بر موی
دل هزار در آرد بعقده هر موی
زروی لطف چو نیلوفرست بر سر آب
فراز عارض آنسرو یا سمنبر موی
بغیر زلف و رخ همچو سنبل و گل او
بر آفتاب که دیدست سایه گستر موی
نسیم غالیه زلف از چه داد بر رخ او
چو بوی خوش ندهد بر فراز آذر موی
ندانم از چه بر آن گونه تیره دل گردد
نگشته دور دمی زآنرخ منور موی
شد آفتاب فلک زیر ابر غالیه فام
چو بر عذار پراکنده کرد دلبر موی
بعینه مژه ی اشکبار من بودی
گر آن نگار بیاراستی بگوهر موی
بسان پیکر زار و نزار من باشد
گه خضاب کند گر کسی مزعفر موی
زهر که بر رخ زیبای اوست آشفته
بسان ابن یمین آمدست بر سر موی
نمیکند صنما بعد ازین طبیعت من
مسامحت که نشاند ردیف دیگر موی
از آنکه افضل عالم غیاث ملت و دین
که گاه نظم شکافد برأی انور موی
زراه بنده نوازی بجملگی کردست
ردیف گفته خود در مدیح چاکرموی
چو موی بر سر اصحاب با دو هست که نیست
کسیکه در سخن آرد چو آن سخنور موی
***
885
والا شهاب دولت و دین ایکه در کرم
صد همچو معن زایده و آل برمکی
دارم طمع زجود تو یک گبرکی شراب
بفرست و بنده را مکن از خویش مشتکی
ور نیست گبرکی بفرست آنچه هست از آنک
هرچ آید از تو خود نبود غیر گبرکی
***
886
همی گفتم از راه ضجرت شبی
نسیم صبا را بخواهشگری
که لطفی بود بی نهایت اگر
پیامی زمن سوی خسرو بری
کریم جهان انک گر حاتمش
بدیدی نکردی بجز چاکری
بهنگام فرصت بگو اینقدر
از آن پس که خدمت بجای آوری
که سمع شریفت همانا شنید
بفرخنده فالی و نیک اختری
که محمود با عنصری از کرم
چها کرد و موجب همین شاعری
تو بیشی و من بنده هم کم نیم
زمحمود غازی و از عنصری
اگر حرفة الفضل مانع نشد
چرا سوی ابن یمین ننگری
***
887
هرگز این آسمان سرگردان
بمرادم نمیکند دوری
هر سعادت که جست فی الحالم
او زطوری فکند با طوری
و آن شقاوت که بود طالب غیر
بمنش ره نمود بر فوری
بارها بودم اندرین فکرت
که چرا میکند چنین جوری
عقل گفتا منال از جورش
ور چه دردل همیکند غوری
زانکه گرداند اهل تمییزی
هر دمی بشکفاندت شوری
***
888
هر که در عالم رندی قدمی رفته بود
هیچ زاهد نتواند که بنازد بروی
زوفره می نتوان برد ولی وقت سپرد
دنبه بگذارد و به نیز گدازد بروی
گر بزرگی کند اندر نظرش حاتم طی
سر بپاشندگی خرده فرازد بروی
سکه داری که چنین است سترک و روشن
خرقه رندوشی نیک برازد بروی
***
889
هر چه در دولت تو ساخته اند
و آنچه با کس کنی زنیکوئی
نزد اهل کرم نه ئی معذور
گر از آن هیچگونه واگوئی
***
890
هزار اهل مروت درآمدند از پای
که هیچ سست قدم را نرفت پای از جای
گذر زگنبد گردان که نیست منزل عیش
حذر زمادر گیتی که هست حادثه زای
***
891
یکی پرسید زافلاطون بگاه نزع کای دانا
کجا دفنت کنم وقتی که روی از خلق برتابی
برآورد از جگر آهی حکیم زنده دل وانگه
بگفتش دفن کن هر جا که خواهی گر مرا یابی
مدار ابن یمین زین پس نظر بر تن چو دانستی
نه این خاکی نه این بادی نه این آتش نه این آبی
زخود گر آگهی خواهی بکوی نیستی در شو
که تو در عالم هستی نه بیداری که در خوابی
***
892
یاد ایامی که در وی صاحب صاحبقران
گاهگاهی التفاتی سوی چاکر داشتی
حاتم ثانی جلال ملک و دین کان کرم
آنکه هر روزم زروز رفته بهتر داشتی
گر هزاران غم رسیدی بر دل ابن یمین
از دلش یکیک بدست مکرمت برداشتی
بیگنه با من ندانم تا شرنگ افشان چراست
آنکه گفتاری بشیرینی چو شکر داشتی
از رهی بد خدمتیی چون نیامد در وجود
تا زطبع نازک او چشم کیفر داشتی
پس چرا از سایه لطف خودم محروم داشت
آنکه با من صفوت خورشید خاور داشتی
کی چو من عیسی دمی کردی درین منزل مقام
گر ببودی اش خری یا اجرة خر داشتی
***
893
یعلم الله که در وفاداری
زان فزونم که در گمان آری
چشم آن دارم از فراست تو
که مرا بی روش نپنداری
خود مبادا و گر بود جرمی
هم تو گیری بغیر نگذاری
***
894
در تعریف بهار و مدح تاج الدین علی سربداری
باز فراش چمن یعنی نسیم نوبهار
بر چمن گسترده فرشی از پرند هفتکار
بر زمین گوئی که عکس آسمان افتاد باز
شد زمین چون آسمان در کسوت گوهر نگار
زامتزاج خاک یابی باد را مشکین نفس
در مزاج لاله بینی آب را آتش شعار
گل سلیمانست پنداری بدار الملک باغ
زآنکه تختش را بهر سو میبرد باد بهار
لاله گوئی مجمری لعلست کاندر وی صبا
نافه های مشک میریزد زسرو جویبار
سر برآرد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بیند که پای بط برآمد از چنار
طبع استاد طبیعت بین که از تأثیر او
غنچه شد پیکان نما و بید شد خنجر گذار
بار دیگر در زمین از صنع رب العالمین
همچو بزم خسرو آفاق تاج ملک و دین
***
895
بر چمن چون کرد باد نوبهاری گلفشان
شد چمن در باغ چون بر چرخ راه کهکشان
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر او
میکند مستی و مخموری چو چشم مهوشان
صبحدم باد سحر سرمست در بستان جهد
طره شمشاد گیرد میبرد هر سو کشان
چون صبا عنبر نسیم و خاک مشک آمیز شد
خیز و تاب آتش غم را بآب رز نشان
اندرین موسم که آید چون نسیم نوبهار
اهل عالم را دهد از روضه طوبی نشان
عشرت ار خواهی که رانی همچو بلبل با نوا
بر مثال تازه گل برگی که داری برفشان
ور همی خواهی که دائم خوش برآئی همچو سرو
عقل ناصح پیشه را در بزم صاحب بینشان
خسروی کاندر کفش باشد بروز رزم و کین
لاله چون بر رمح میناگون سنان بسدین
***
896
چون دم عیسی عهد آمد نسیم صبحگاه
شاید ارجان یابد از لطفش تن مردم گیاه
زآنکه باد صبحگاهی از طریق خاصیت
شد چو آب زندگی راحت فزای و رنج کاه
در شگفتم از بنفشه تا چرا شد قد او
در جوانی بر مثال قامت پیران دو تاه
شکل نرگس بین که چون از سیم میتابد زرش
گوئیا خورشید تابانست بر رخسار ماه
گوئیا جرمی ازین ازرق لباس آمد پدید
شد دو تا چون صوفیان تا عذر خواهد از گناه
ابر نیسانی چو جام سرخ گل پر مل کند
توبه پرهیزکاران شاید ار گردد تباه
ای بت گلرخ بیا و بیدق عشرت بران
تا شوم فرزین صفت از باده دستور شاه
آنکه از بحر کفش گه ابر گردد خوشه چین
پرگهر آید کنون دست چنار از آستین
***
897
آنکه بهر نصرتش دائم بصد گرمی و تاب
خنجر زرین کشد بر روی خصمش آفتاب
طره هند وی شب را از برای رایتش
آسمان پرچم کند بر رمح زرین شهاب
در جهان از یمن عدلش برنمیگیرد کسی
تیغ بران جز خطیب و هست آنهم در قراب
تا زباغ عدل او خوردست فتنه کوکنار
برنمیگیرد چو بخت حاسدانش سر زخواب
از سموم خشم ظالم سوز او بیند خرد
آنکه شیر شرزه میافتد زتب در سوز و تاب
گر شراری زآتش قهرش بدریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
ور نسیم لطف او یکره وزد بر گرزه مار
مهره گردد در بن دندان او یکسر لعاب
گر ارادت یکزمان با قدرتش گردد قرین
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
***
898
گر گذر یابد زخلق او نسیمی بر چمن
گل زغیرت تا بپای از سر بدرد پیرهن
روز رزم و گاه بزم آید زلطف و عنف او
زندگانرا تن بجان و مردگان را جان بتن
ذره ئی از نور رایش کرد خورشید اقتباس
تا جهان افروز شد شمعی برین نیلی لگن
فی المثل گر اطلس گردون بپوشد دشمنش
همچو کرم قز نخستین کسوتش باشد کفن
گر نرفتی در ضمان روزی خلقانرا کفش
کی شدندی منتظم ارکان بهم در یک قرن
قرنها باید که آید همچو او صاحبقران
بشنو اندر صورت تضمین مثال او زمن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
خون لعل اندر عروق کان همی گردد نگین
تا شود با خاتم گیتی ستانش همنشین
***
899
ای شده بر ذات پاکت ختم کار سروری
همچو بر ذات محمد کسوت پیغمبری
آسمان سرگشته و حیران زرشک رأی تست
ورنه پابرجا روا بودی سپهر چنبری
پیش قدت گر فلک لاف سرافرازی زند
عقل داند معجز موسی زسحر سامری
شاید ار ناهید و بهرامت بگاه رزم و بزم
آن شود خنجر گذار و این کند خنیاگری
خسرو عالیجنابت را جهان گفتی خرد
گر نبودی بر جهان گردون دون را سروری
خاکپایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هرگز بنقص مشتری
چون توئی را کی تواند گفت مدحت چون منی
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
انوری شد آفتاب و ازرقی چرخ برین
تا ثنای حضرتت گویند چون ابن یمین
***
900
خسروا چون ابر دستت رسم زرپاشی نهاد
در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد
آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
زر بحصن کان درون بندی گران برپای داشت
کلک دربارت میان بربست و بندش را گشاد
یافتند انعام عامت اهل عالم جز دو کس
من بگویم کز چه حرمان بهره ی ایشان فتاد
آن یک از گیتی برون شد پیشتر از عهد تو
وین دگر در نوبت دورانت از ما در نزاد
تا بخندد نوبهار از گریه مژگان ابر
تا نگردد شام هرگز همنشین بامداد
باد خندان نوبهارت تازه از آبحیات
بامداد عشرتت را شام غم در پی مباد
بر ثنای حضرتت گوید سپهرم آفرین
در دعای دولتت آمین کند چرخ برین
***
ترکیب بند خزانیه در مدح علاء الدین محمد وزیر
1
تا نسیم مهرگان را زرگری آئین شدست
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هر کسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پرچین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان درکشید
با عروسان چمن گوئی که اندرکین شدست
قطره ی باران زبس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد ازین با لشکر بهمن نکوشد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
2
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کز وی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گر چه از سرما زسرتا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گرچه باد دی بسان تیر میآید ولیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
3
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یا رب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب مقعد ژاله میبارد زابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم زآتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون زفیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
4
آنکه خورشید درخشان ذره ای پیش ویست
آسمانرا چون زمین سرکوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را برمیکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
و انکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گرد دهد فرمان هر آنچه اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسان توان مالید گوش
زانکه تن پرزخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خو دشمن ولیک
گفت گرز گران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
5
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گردونسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را زجود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون زبحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زرپاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خود دل در صد قران آورد جمع
6
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صد روزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد با دو هست
هر سبکساری که سر برتابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند
***
ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
1
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگرگون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون زعکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
2
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
زخط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
3
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیارا کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد زترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
زشرم کهربا گون خامه ی او
برآرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش زشاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
4
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چوکان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
***
و له ایضا مخمس
1
در عشق تو ای صنم چنانم
کز هستی خویش در گمانم
هر چند که زارو ناتوانم
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
2
کو بخت که از سر نیازی
در حضرت چون تو دلنوازی
معروض کنم نهفته رازی
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بآشیانم
3
هر چند ستمگری ترا خوست
کم کن زبدی که آن نه نیکوست
گر آنکه دلت زآهن و روست
آخر بسرم گذر کن ایدوست
انگار که خاک آستانم
4
گفتم که چو کشتیم بزاری
زین پس ره مرحمت سپاری
بر دل رقم وفا نگاری
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
5
ای بسته کمر زدور و نزدیک
بر هیچ بخون ترک و تازیک
وز مسکن اخلص الممالیک
کر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
6
من از تو بجز وفا نجویم
بیرون زگلی وفا نبویم
الا ره بندگی نپویم
اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم
7
نه مهر بمهر تو فزودیم
گیرم نه در وفا گشودیم
نه بود هر آنچه مینمودیم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
8
گر سر ببری بتیغ تیزم
از کوی وفات برنخیزم
ورزانکه کنند ریز ریزم
من مهره ی مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم
9
آنها که نشان عشق جویند
جز راه رضای حق نپویند
خاک من زار چون ببویند
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد برآید از روانم
10
گر غمزه تو زند به تیرم
ور زلف تو درکشد بقیرم
یکدم نبود زتو گزیرم
من ترک وصال تو نگیرم
الا بفراق جسم و جانم
11
گر بگذردم به پیش خیلی
هر یک بصفا به از سهیلی
از تو نکنم بغیر میلی
مجنونم اگر بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
12
گفتم صنما در آرزویت
آشفته و تیره دل چو مویت
هر چند نمیرسد بکویت
شب نیست که در فراق رویت
زاری بفلک نمیرسانم
13
ای وصل تو اصل شادمانی
دامن بفراق جاودانی
بر ابن یمین چه میفشانی
هر حکم که بر سرم برانی
سهلست زخویشتن مرانم
***
ایضا له
1
تا ابروی تو بدلربائی
انگشت نمای چون هلال است
دارد زجمال تو خجالت
خورشید که مظهر جمالست
2
ای از تو جهان حسن آباد
ایزد همه حسنها ترا داد
از عین کمال در امان باد
حسنت که بغایت کمال است
3
یک صبحدم ای نسیم خوشبوی
بگذر بسوی نگار و برگوی
کز مویه تنم شدست چون موی
وز ناله زار همچو نال است
4
مائیم زعشقت ای پریوش
با چشم و دلی پر آب و آتش
از هجر تو نیست زندگی خوش
باز آی که نوبت وصال است
5
دل کز تو صبور گشت یارا
دل نیست که هست سنگ خارا
گر هست ترا شکیب ما را
باری زتو صابری محال است
6
گفتیم خیال چون تو ماهی
بینیم بخواب گاهگاهی
لیک از غم چون تو دلپناهی
خواب آیدم این هوس خیال است
7
گر ابن یمین زعشق رویت
بر باد شود چو خاک کویت
بیرون نپرد زدام مویت
مرغ دل او که بسته بال است
***
ایضا له مخمس در مدح علاء الدین محمد
1
در حضرت با نصرت مخدوم حقیقی
مستجمع انواع هنر بحر فضایل
دستور فلک رتبه، علاء دول و دین
آنکس که بود درگه او کهف افاضل
زمین بوس من عرضه دار ای صبا
2
در حیز تقریر نگنجد که چسانست
شوق من دلخسته بدان شکل و شمایل
از حضرت عزت شهدالله که شب و روز
خواهم بتضرع که بود کام تو حاصل
مبادا بجز مستجاب این دعا
3
من بنده که دارم رقم مهر تو بر جان
کردم بهوا داری تو قطع منازل
احرام در قبله اقبال گرفتم
و آیند بدین قبله گه اعیان قبایل
به امّید الطاف بی منتها
4
شک نیست که دلسوختگان شور برآرند
جائیکه بدانند که عذبست مناهل
من بنده هم امید کرم دارم و خود هست
پیوسته بر احوال رهی لطف تو شامل
برین لطف واجب بود شکرها
5
تصدیع گذشت از حد و ابرام زغایت
دانم که ندارد سر این صاحب عادل
تا نام و نشان باشد از اقبال و زادبار
تا هست بدو نیک اثر مدبر و مقبل
مباد از تو اقبال هرگز جدا
***
ایضا له در مدح شمس الدین علی
1
دلبری دارم برخ چون آفتاب خاوری
خیره گردد دیده از رویش چو در وی بنگری
از رخ زیبا و چشم مست گاه دلبری
می نماید معجز عیسی و سحر سامری
هست پیدا بر رخ عاشق که وقت ساحری
میکند چشمش بصد دستان و صنعت زرگری
2
از پی چوگان زدن چون رخ سوی میدان کند
عالمی را دل بسان گوی سرگردان کند
چون بمیدان از برای گوزدن جولان کند
ای بسا قامت که زیربار غم چوکان کند
در شهوار از بناگوش خود ارتابان کند
در قران بینی بفال سعد ماه و مشتری
3
ماه مهر افزایم ار بنوازدم ورنه رواست
دل نخواهد جز مرادی کان بت دلدار خواست
بنده ی آن سرو آزادم که گر پرسند راست
گویم اندر روضه ی رضوان چو او طوبی نخاست
ذره وارم میل دل سوی هوا دانی چراست
زانکه دارم دلبری چون آفتاب خاوری
4
کو کسی کز من بگوید ماه بی اشباه را
دلبر شادی فزای و مهوش غمکاه را
باز پوش آئینه رخسار همچون ماه را
کین دل پر درد نتواند نهفتن آه را
میرسد در سایه ی حسن آن بت دلخواه را
همچو خورشید فلک بر خیل خوبان سروری
5
هم لب گوهرفشانت رونق یاقوت برد
هم خجالتها مه نوزان خم ابروت برد
نرگس جادوت آب صنعت هاروت برد
من چه گویم کز چه سان آسایش ماروت برد
از برم دل ترکتاز طره ی هندوت برد
آن سیاه از پردلی آغاز کرد این کافری
6
همچو طوطی در هوای آن بت همچون شکر
تا بکی خواهی زد ایدل نغمه بوک و مگر
با چنین طالع چنین سروی کیم آید ببر
من بدینسان بی زر و آن سر بستان سیمبر
با همه بی برگی از وی بر توان خوردن اگر
آدمی هرگز تواند گشت همراز پری
7
هین مشو نومید از اقبال خود ابن یمین
سایه بر سر چون فکندت آفتاب ملک و دین
شاه دریا دل که هر کس بوسه دادش بر یمین
نامور شد بر سریر سیم و زر همچون نگین
با تو چون دارد عنایت خسرو روی زمین
گر چه شیرین جهان باشد بچنگش آوری
***
و له مستزاد در مدح یمین الدوله عمدة الملک حسن
یارب از من که برد سوی خراسان خبری
ای صبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور زمن
عمدة الملک یقین دول و دین که بود
اتفاق همه کاوراست خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر زبار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محروممم و این شیوه ی فضل و هنر است
دور بادا زمن این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند زاهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای زلفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
زآتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله ی رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
زانجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر برد از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
***
مستزاد
با جمع بتان صحبت سنگین چه خوش آید در گلشن زیبا
در کاسه زر باده ی رنگین چه خوش آید همچون گل رعنا
گر یار زرخ پرده برانداخته باشد از غایت لطفش
جان باختن از عاشق مسکین چه خوش آید در وقت تماشا
دیدن بجمالی که بهست از گل صد برگ از روی لطافت
با لاله و نسرین و ریاحین چه خوش آید در جانب صحرا
لعل لب دلدار شرابیست فرحبخش در میکده ی عشق
بیهوش از آن شربت شیرین چه خوش آید بی ساغر صهبا
چون مردمک دیده ی من خال رخ یار آن نقطه ی جانم
در حلقه ی آنطره ی مشکین چه خوش آید و آن مایه ی سودا
قطرات سرشکی که سحر دیده ی ما ریخت از عین ندامت
پرتو زده بر چرخ چو پروین چه خوش آید در عالم بالا
گر یار کند ناز کشد ابن یمین را از تندی خویش
و آنهم چه نکو باشد اینهم چه خوش آید زان شوخ دلارا
***
مخمس
1
تا چند عمر خود بجوانان بسر کنیم
من بعد ما زعشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست زغیرش بدر کنیم
ایدل بیا زدنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
2
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش زوصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
3
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید بهر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعده وصال ترا در بدر کنیم
4
با ما زلطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا زنخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازان دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود بملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
5
در راه دوست اینهمه سوز و گداز چیست
مستغرق جمال ترا از نماز چیست
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست
عشقست هر چه هست سخن مختصر کنیم
***
و له ترکیب در مرثیه فوت مولانا بهاء الدین و تاریخ فوت او
1
ایدوستان زصبر قبائی ببر کنید
دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
از تنگنای حبس طریق نجات نیست
یکره بسوی عالم باقی سفر کنید
پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست
از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
بینید روی دوست در آئینه روان
گر صیقلش بناله و آه سحر کنید
تیر قضا خطا نرود از کمان چرخ
هر چند کز لطایف حیلت سپر کنید
چون میتوان نزول بجنات عدن کرد
حیف آیدم که راه بسوی سقر کنید
خلق نکوست موجب رضوان و اندر این
دارید شبهتی بتعجب نظر کنید
در رفعت و مراتب سلطان اولیا
والابهاء ملت و دین قطب اصفیا
2
آن عارف زمانه که دوران معرفت
نارد نظیر او گهر از کان معرفت
جان و جهان معرفت او بود در جهان
چون او برفت رفت زتن جان معرفت
نالان چو بلبل از غم آنم که پژمرید
از صرصر فنا گل بستان معرفت
تا میزبان جان تن خاکی است مثل او
مهمان ندید کس بلب خوان معرفت
پیوسته عقل کل زپی زاد آخرت
بردی زخوان نعمت او نان معرفت
آنرا که بود منکر عرفانش مینمود
سیر و سلوک همت و برهان معرفت
رفت از زمانه معرفت و مکرمت چو رفت
فرمانده کرامت و سلطان معرفت
یعنی بهاء ملت و دین مقتدای حق
برهان صدق و جان صفا رهنمای حق
3
……………………….. ار نیست
……………………. چون پایدار نیست
بربند رخت ازو که سپنجی است این سرا
دارالفرار منزل و دارالقرار نیست
امروز کارسازی خود کن که میروی
فردا بمنزلی که در او هیچ کار نیست
از دست ساقیان هوا ساغر هوس
مستان دلا که مستی او بیخمار نیست
چون ناوک قضا بجهد از کمان چرخ
جانها کند فرار و مجال قرار نیست
رفتند همرهان و تو در خواب غفلتی
گوئی خیال رفتنت اندر شمار نیست
در حال قطب عالم و شیخ جهان نگر
در هیچ حال دیگرت ار اعتبار نیست
بنگر بهاء ملت و دین را که چون برفت
کز رفتنش زدیده ی اصحاب خون برفت
4
گر جیب جان زفرقت او شق همی کنیم
ای دل گمان مبر که نه بر حق همی کنیم
چون در هواش تابع او بوده ایم ازو
کار معاد خویش برونق همی کنیم
بی آفتاب طلعت آن سایه ی خدای
روی از تپانچه همچو مه ازرق همی کنیم
تا از سرشک دیده بدریای خون دریم
زانسان از آن گذار بزورق همی کنیم
خون جگر چو باده بپالونه مژه
در ساغر دو دیده مروق همی کنیم
کوس رحیل میزند ایام و ماز جهل
نصب لوا و رایت و سنجق همی کنیم
5
واحسرتا………………………..
افسوس…………………………..
دردا……………………………..
گردون……………………………
بودم بدو گمان و کنونم شد این یقین
باد اجل نشاند بسردی چراغ شرع
خاک فنا بتاب فرو خورد آب دین
ابن یمین کز آب حیات علوم او
زنده است و مرده به که نبینندش بعد ازین
تاریخ سال هفتصد و سی و سه چون بشد
از هجرت رسول بحق فخر مرسلین
هنگام شام رفته و از ماه نوزده
ماهی که نام اوست جمادی اولین
مولا بهاء ملت و دین مردوار خاست
با حور در قصور جنان گشت همنشین
دراالسلام مسکن و مأواش باد و هست
و اندر پناه حضرت حق جاش باد و هست
***
چیستان
چیست آن دریا که دارد بر سر آتش قرار
آتش اندر زیر و آبش تیز تاب و شعله وار
موج دریاها زآب و موج او از آتش است
آب او چون آب دریاها نباشد خاکسار
آب او جوشان و در وی ماهیان بوالعجب
جوشن هر یک زسیم خام یا زر عیار
ماهیان در وی بسان صوفیان خرقه پوش
سر برآورده برقاصی ولی بی اختیار
هر یکی چون زاهدی اندر ریاضت خانه ئی
چرخ گردان میستاند خرقه زایشان تارتار
بیگناهی چند اندر تیره آبی غوطه ور
بسته اندر گردن هر یک طنابی استوار
بر کنار آب او استاد قدرت منتظر
تا برآرد از وجود یک بیک زایشان دمار
مرده ئی چندند از سیفور و اطلسشان کفن
و آن کفن زایشان رباید چرخ دون نباش وار
زانبیا و اولیا نشمارد ایشان را خرد
لیک دارند از نبی و از ولی هر یک شعار
گاه چون یونس گرفتارند اندر بطن حوت
گاه چون منصور شان ممنزل بود بالای دار
شد تن ابن یمین چون تار ابریشم زفکر
تا زابریشم کشی ناگه شد این سر آشکار
***
ایضا له
چیست آن پیکر پری کردار
گاه مینا برنگ و گه مرجان
گوی یاقوت را همی ماند
بسته اندر زمردین چوگان
رنگ او همچو گونه ی معشوق
که رخش گردد از حیا رخشان
هست برجی زخلد پنداری
از پی حور ساخته رضوان
بهر حکمت مهندس تقدیر
بر ستونی نهاده آن بنیان
خارج او همه عقیق یمن
داخل او مذهب از عقیان
بر فرازش نهاده کنگره ها
راست چون تاج بر سر شاهان
کنگره نیست افسر لعل است
بر بیا کنده زر ساو میان
ناز کانی همه جداگانه
نابسوده نه انسشان نه جان
همچو اطفال یک بیک دارند
از زر ناب در دهن پستان
هر یک از نازکی چنانکه خرد
گویدش ناردانه ایست عیان
فرقه فرقه نشسته همزانو
در بر یکدگر خزیده چنان
که سر موی در نمیگنجد
در میان از توافق ایشان
در میانشان ز زر ورق بسته
پرده ها دست قدرت یزدان
ناز کانند لیک سخت دلند
خود چنین اند نازکان جهان
هر یک از نازکی و لطف چنانک
بلب هر که در بری دندان
بینیش همچو چشم ابن یمین
از گزند زمانه خون افشان
***
ایضا
پیکری بیگناه را دیدم
چو گنهکار در جحیم افتاد
پخته کردش چو خام طبعش یافت
مالک دوزخش که بود استاد
زان پس از دوزخش برون آورد
تا کند موضع خراب آباد
بر لبش چون بلطف آب فشاند
سوز و تا بیش در نهاد نهاد
در جهان کآب آتش افروزد
جز در آن طبع کس ندارد یار
***
ایضا
چیست آن آسیا که گردش او
نه زآبست و نه زجنبش باد
سنگ زیرین او همی گردد
کس چنین آسیا ندارد یاد
***
ایضا
سه عیار قهار غارتگراند
کند میلشان هر کجا زیرکی است
سروکارشان شش و پنج و چار
پس آنگه سه و پس دو و پس یکیست
***
ایضا
چار حرفست نام انک سپهر
رای او را بجان متابع گشت
اول نام باز ثالث او
ربع ثانی و خمس رابع گشت
***
ایضا
آمد بر من خادمکی همچو دو پیکر
زآهن زده بر خود گرهی سخت میانش
دارد دو سرو یک دهن اما دهنش را
نی رسته دندان بوی اندر نه زبانش
وین طرفه که بی آنکه نماید سر دندان
پاره کند آنرا که درآید بدهانش
بی روح و روانست ولی کاربری جلد
دارد ذکر اما کس و کونست عیانش
تا در نکنی در کس و در کون وی انگشت
در کار نیاید تن بی روح و روانش
***
ایضا
پرسم لغزی ای شده فاش از تو هنر
فکری کن و جهدی کن و بیرون آور
آنچیست که چون برشمری مجموعش
نصفش نبود زعشر او افزونتر
***
ایضا
آن چیست که چون ابروی جانان باشد
قلب وی و مستویش یکسان باشد
در بحر ضمیر خویشتن شست انداز
کانچیزی که در شست فتد آن باشد
***
ایضا
چیست آن گوهر شهوار میان پر زر و سیم
سیم و زر هر دو درو آب و بهم ناممزوج
هست چون صبح دوم غرقه زراندر سیمش
لیک صبحی که نباشد به بلندیش عروج
گه بود حقه سیماب و درو مهره زر
گاه از آن حقه کند موذن شبخیز خروج
اجتماع مع و مهرست بدو در همه وقت
چه عجب صورت او هست چه برجی زبروج
این لغز بر تو اگر حل نکند ابن یمین
نتوانی بدر آوردن الی یوم خروج
***
ایضا
چار حرفست نام آن دلبر
که درش قبله ایست مردم را
اول نام و ثانی و ثالث
خمس نصف است و ربع چارم را
***
ایضا
مشکلی آمدست در پیشم
عالمی کو که حل تواند کرد
باز گوید که چیست انسانی
که نه خنثی و نه زنست و نه مرد
همچو سایه نشسته در خانه
گشته چون آفتاب عالم گرد
***
ایضا
چیست آن جنس کو بجنبش طبع
از بلندی کشش کند بمغاک
جسم دیگر چو ضم شود با او
سالم از نقص و از معایب پاک
هر دو با یکدگر روان گردند
پای برداشته زمرکز خاک
همچو شعر بلند ابن یمین
از زمین سر کشیده بر افلاک
ور زهم بگسلند هر دو فتند
بحضیض سمک زاوج سماک
***
ایضا
چیست نامی که مستوی خوانیش
از عبارات تازیان باشد
پارسی گردد ارکنی مقلوب
لیک معنیش هم همان باشد
***
ایضا
از تو پرسم لغزی فکرت اخراجش کن
ایکه در مسند دانش چو تو دیگر ننشست
چیست هفتاد که اجزاش زسی افزونست
چیست پنجاه که آخر شودش عمر بشست
***
کارنامه
نسیم صبح جانم تازه کردی
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
زبهر خاطرش بردار گامی
بفریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
بهر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پرکبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
بصد شادی که دائم شاد بادی
***
برو اول بشهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
بکام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده ی او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او زتوران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیرپای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را بتعظیم
که تا یابی زخاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته ی مدهوش حیران
رسان آنجا بعرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
بالماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
***
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
***
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده ی تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بیما
دگر مصراع یاد آید شما را
***
وز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
بنزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سرتا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
بشرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه اوزان بهره ور نیست
در آن ساعت که میبوسی جنابش
رسان خدمت زمن بیش از حسابش
***
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
بدانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت زرنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
برتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
***
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزویابی هر آنچه از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی زروی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
***
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سرافراز قضای هر مکانی
زعدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی زعدل بیکرانش
نیازی عرضه دار و شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
***
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نظام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
زهر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را زدیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین میر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحر و بر را
چو تبلیغ ثناها کرده باشی
عقیب آن دعاها کره باشی
بگوی ارشد زچاکرتان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
***
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز بردباری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
***
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
***
وزانپس خواجه ی عباد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنرور نامور را
نخستین میر میران بایبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چیست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون پور دستان
زمن خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
***
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداری که گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
زشوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
***
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپیکار
مهار آرد به بینی در شتروار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
***
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چیست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگو شکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان درو خسرو پرستند
زمن خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
***
وز آنجا جون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
زدروازه برون باشد مزاری
زلطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هربند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
زشهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
زلطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
زحرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چو به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
در خلد برین بر خود گشادی
***
وز آن پس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سرافرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت زسوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه ی من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
زروح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چو شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر زدوران
الهی عاقبت محمود گردان
***
وز آنجا بازگرد ای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر با وجودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
زشوقم بازگو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
***
پس آنگه از طریق دلنوازی
قدم در نه زبهر کارسازی
گذر کن سوی بدرالدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکرافشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
زمن خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
***
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ای صبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زور گریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ای صبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندر و صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش زاندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی وراد و عالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
***
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بود که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سرپای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
***
چو پرسیدیش ای باد سحرخیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
زطرف جویبارش زود مگذر
دمی در چارسوی او بسربر
نظر در وی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
زنزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قرنفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
***
گذر کن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بوسهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذر کن
جوانی باشد او بس باتواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دار ای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
***
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دوده ی اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نور الدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند زشاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده ی راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
***
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سرافراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
زمن بسیار پرسش کن مر او را
…………………………..
دو آزاده دو دانای خردمند
………………………..
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
زپا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی زروغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بذات او مباهی ملک و ملت
هنرمندی که گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید زکلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
***
چو این خدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زان پس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر زپروین
زمنشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تا بنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
***
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
زاقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبرافشان
سفر را ساز کن دامن برافشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه اورا چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش زکیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود در جنت گشادی
بدل گوئی چه ای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
بباغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هر یک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
***
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
دراول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که باشد در وفای عهد وافی
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کزو شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازین محزون مشتاق
مبلغ شو بدان مشهور آفاق
***
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
برآرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش زچاکر
رسان وانگاه از انجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده ی هر عام و هر خاص
***
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
گزین دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
بدانش در میان خلق مذکور
بعز الدین محمد کشته مشهور
زمن چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آن فرخ نهاد راد خوشخوی
***
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو بسوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
زمن خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدوبر
بگو چونی تای گمکرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
بشفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار مارا
بهمت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ایصبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
***
فلک با ما سر یاری ندارد
بجز میل دلا زاری ندارد
زپهلوی من این گردون بیمهر
جز آهنگ جگر خواری ندارد
چه بیدادست یا رب چرخ گردان
که کاری جز ستمکاری ندارد
دلم از وی چو زلف و چشم خوبان
بجز تشویش و بیماری ندارد
بود در نظم کارم بس گرانجان
اگر چه جز سبکساری ندارد
از ان چون ابر گریانم که چون رعد
دلم جز ناله و زاری ندارد
گرانجانی بختم بین که از وی
خرد امید بیداری ندارد
دلا آخر زگردون چند پرسی
که بر دردم دوا داری ندارد
فلک را هیچ اگر آزرم باشد
عزیزانرا بدین خواری ندارد
زهجر دوستان ابن یمین را
بدشمنکامی و زاری ندارد
***
وز آنجا سوی اطفالم گذر کن
عزیزانرا زحال من خبر کن
محمد را بپرس از من فراوان
حسن را هم ببر در گیر چون جان
بگو با هر دو نور دیده ی من
که هستند از عزیزی روح در تن
که روزی بی شما سالیست ما را
چو خال دلبران حالیست ما را
دگر خورد و بزرگی را که بینی
که باشد نسبت ایشانرا به بینی
یکایک را بصد اشفاق و صد ناز
ببر درگیر تنگ و نیک بنواز
پس آنگه جمله را بنشان و برگوی
زبهر خاطرم ای باد خوشبوی
که در غربت مرا تا چند مانید
بهمت با خراسانم رسانید
خدایا جمله را در عصمت خود
نگهدار از بلای مردم بد
زهجرت هفتصد بود و چل و یک
که اندر روزگار نیک اندک
من این نامه رسانیدم به آخر
بتوفیق خدای فرد قادر
بدینسان کار نامه کس نگفتست
در این بحر چون من کس نسفتست
بگفتم تا ازین پس روزگاری
زمن ماند بدوران یادگاری
گمان دارم که هرک این نامه خواند
نفس را بر دعای خیر راند
من ار باقی نباشم سهل باشد
بماند آنک چون من اهل باشد
در ایندم کین دعا ابن یمین گفت
بصدق آمین زپی روح الامین گفت
***
چهار پند نوشیروان
شنیدم که کسری یکی فرش داشت
بر آن فرش هرگونه پندی نگاشت
نخست آنکه دنیا نجوید کسی
که داند بدو در نماند بسی
دوم آنکه سودی ندارد حذر
زکاریکه رفتست اندر قدر
سوم آنک دانای خالق شناس
زمخلوق بر سر نگیرد سپاس
چهارم چو روزی مقدر شدست
چرا مرد آزاده چاکر شدست
اگر بگذری زین سخن راه نیست
روان تو از دانش آگاه نیست
***
شنیدم که روزی منوچهر شاه
بپرسید از مهتری نیکخواه
که در عالم از هر چه هست ارجمند
چه چیزست شایسته و دلپسند
زگفتار گفت حکیمان بهست
زکردار کرد کریمان بهست
ازین گفت و زین کرد اگر بگذری
نیابی خرد را جز این داوری
***
حکایت
شنیدم زگفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک والا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر درآید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی برآید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم برنهید
دل از رنج گیتی بهم برنهید
که خاتون محشر گذر میکند
زآب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
زغم جیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
زبس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
زخون حسینش بدوش دگر
فروهشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والا گهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آن ظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
***
خردمندان که راه عقل رفتند
زدنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگرها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند زعقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه برداشت
گراز مقصود سعی خود خبر داشت
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
زسد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان زنور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
زجمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان تر اجز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نفسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی زهی کار
و گرنه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لاغیر
زشر ببریده و پیوسته با خیر
***
فی التوحید و المعرفة
پیش از آندم که بود کون و مکان
بود آن گنج گرانمایه نهان
خود بخود بود پس پرده ی غیب
فی التجلی بجمال لاریب
همه او بود جز او هیچ نبود
لم یکن قط هبوط و صعود
در کشیده زهمه دامن ناز
فارغست او زدل اهل نیاز
هیچکس در حرمتش راه نداشت
حال واقف دل آگاه نداشت
مظهر حسن جمالش بجلال
مظهر وصف جلالش بکمال
بی می و مطرب همگی در سرور
بی رخ شاهد همه دم در حضور
تا بقیامت سرشان در سجود
تا بابد دیده شان در شهود
غیر تماشای تو کاریش نی
جز بتماشای تو باریش نی
آتش سودای تو بر ما زده
ما همه از بهر تو سودا زده
رحم اگر نیست ترا با منت
ای مه من دست من و دامنت
بر سر کوی تو غریبم بسی
غیر تو کس نیست که پرسد کسی
رحم بجان من دلخسته کن
هر چه بود غیر تو وارسته کن
از همه نومید – امیدم بتست
تکیه گه بخت سعیدم بتست
دیده بجز روی تو وا کی کنم
چشم از آن چهره غطا کی کنم
خود برخ خود نگران اینهمه
خود زپی خویش دوان اینهمه
هر دو جهان را همه یکسو کنم
روی از آنپس بسوی او کنم
رویتو از عین عیان دیده ام
سویتو بیشرح و بیان دیده ام
منتظر ماه جمال توام
در طلب بزم وصال توام
هر که برد بر در تو انتظار
نیست عجب گر بنشیند بیار
در طلبش بسکه دویدیم ما
لیک بگردش نرسیدیم ما
باد صبا را بدرش راه نی
هیچکس از ذات وی آگاه نی
بهر تو در ملک وجود آمدیم
ازغم این بود و نبود آمدیم
در دو جهان جز تو مرادم نبود
غیر توام بندو گشادم نبود
روی من و خاک سر کوی تو
چشم من و گوشه ی ابروی تو
در نظرم غیر جمال تو نیست
میل دلم جز بوصال تو نیست
تو بمن و من شده بیخود بتو
نیست کسی محرم این گفتگو
خاک در یار هوائی شدم
جز در او نیست در دیگرم
گر چه سرم لایق این در نبود
لیک مرا تحفه بجز سر نبود
ابن یمین چاره اینکار چیست
آنکه دوا میکند این درد کیست
ختم سخن اینکه خراب توایم
مست زیک جرعه شراب توایم
از سر مستی همه ای هوشیار
گر سخنی رفت تو معذور دار
***
انوشیروان و موبدان
بنام خدائی که هستی ازوست
زبردستی و زیردستی ازوست
فروزنده ی شمع کیوان و هور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده ی چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهروی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان زیزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وزانپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هر یک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ای هنرمند پاکیزه رای
زمن بشنو ارهوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگوهر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم ازو بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها زحکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد زدادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم برآید همی
بخواهم که ماند زمن یادگار
یکی گنج پرگوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
زخاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
زداد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
***
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
زکاری پشیمان نگردد دوبار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت از خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی زبد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گرچه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن زنادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
زمن یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو زخود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
زدشمن – نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
زهمتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد زدانش بسی
دگر آنک شرمنده تر انکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیرد دگر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر بازجوئی بسی
نیابی فرومایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر دادخواه
دگر آنک مغرورتر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی زدست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمنی کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی تو ای نامجو
که بدگویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید زپس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیردستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
زبردست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدونیک کار
زفرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خودکار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سروری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی زبد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی زآن گزند
دگر آنک بر زیردستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هر کس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
***
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگرسان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم برزند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نور در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست زخود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
زآنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
***
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این برکشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
***
چو خوش گفت فرزانه ئی دوربین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وزاو چون زدشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
***
در پند و اندرز
شرط و آداب خدمت سلطان
برشمارم مگر رسی تو بدان
کارش آراستن بصدق و صفا
بر پی او شدن بچشم رضا
آنکه از خود برد خداوندش
تا توانی بخود میپوندش
بی نصیحت مباش دمسازش
با کس اندر میان منه رازش
هر که خشنود گشت شاه از او
برنگردی بهیچ راه از او
راز خود را نهان مدار از شاه
بر عطای کمش مزید مخواه
با تو ابن یمین شرایط گفت
در شهوار جمله بود که سفت
بندگی شهت اگر هوسست
این شرایط در این طریق بسست
***
خوشا آنکس که در راه توکل
تواند کرد محنتها تحمل
توکل آن بود کاندر ره حج
نهی بی ترس پای اندر ره حج
نباشد بیمت از دزد و حرامی
بعون حق بدان حضرت خرامی
بود نوع دگر نیز ای خردمند
بگویم کان توکل چون نمایند
زبهر دین سلاح جنگ پوشی
بهنگام غزا با جان بکوشی
نترسی از فنای زندگانی
که آن باشد بقای زندگانی
دگر نوع از توکل با تو گویم
که تا هستم جز این ره را نپویم
فشانی دست بر مالی و جاهی
باستظهار الطاف الهی
یقین دانی که دارای حیاتت
رساند رزق تا وقت وفاتت
توکل آن نباشد ای برادر
که در کنجی نشینی زار و مضطر
نهاده چشم تا نانی که آرد
که آید از درو با خود چه دارد
بود زینگونه نان خوردن حرامت
وزین بد نامیی باشد تمامت
بود راه توکل سخت دشوار
مپندار ای عزیز این راه را خوار
برین ره جز دلیری می نپوید
فنای مال و جان هر کس نجوید
زراه ابن یمینت کرد آگاه
زهی دولت اگر پوئی بدین راه
***
هر که در محنتی گرفتارست
صبر او را نکوترین کارست
زانتظار ار چه باشدش سوزی
سهل باشد که عاقبت روزی
یا قدم در ره مراد نهد
یا از آن انتظار باز رهد
امتحان کرده ایم و دانسته
بصبوری گشاده شد بسته
تو هم ابن یمین برین میباش
مگذران عمر خود به بوک و به کاش
***
مثنوی مجلس افروز
یا الهی مرا زمن بستان
تا نباشم حجاب چهره ی جان
هستیم را بخود حجاب مکن
پرتو خود بخود نقاب مکن
منما نیست را بصورت هست
مبر از یاد ما عهود الست
در ازل چون حجاب تو دیدیم
سخنی از لب تو بشنیدیم
در رخ تو هنوز حیرانیم
بهمان عهد خویش و پیمانیم
انچنان مست آن جمال شویم
محو و مستغرق وصال شویم
می ندانم که من کیم یا دوست
من نیم هر چه هست جمله هم اوست
باز ابن یمین چه میجوئی
ره بیدای عشق میپوئی
گوش کن ایخرد دمی سویم
چند حرفی زعشق میگویم
حاصل کار و بار من عشقست
مونس و غمگسار من عشقست
عشق آتش بجان ما زده است
شعله بر خانمان ما زده است
عشق سودای خانه سوز بود
آتش عشق دلفروز بود
عشق در هر دلی که خانه کند
آتش شوق او زبانه کند
عشق هر خانه ئی که در بزند
از سر خانه دود سر بزند
آتش عشق مغز جان سوزد
شعله عشق استخوان سوزد
عشق در هر که شوق انگیزد
خون دل از دو دیده اش ریزد
عشق خود آتشیست سودائی
تا نسوزی در او نیاسائی
عشق هر جا که آتش انگیزد
بیگنه خون عاشقان ریزد
از بیابان عشق آن جانان
میرسد بوی خون ای یاران
صد هزاران زعشق کشته شده
هر طرف صد هزار پشته شده
کوچه ی عشق بس خطر دارد
گو میا هر که فکر سر دارد
عاشقی موجب سرافرازیست
عشقبازی بدوست سربازیست
مرد را عشق بی وطن سازد
بلکه رسوای مرد و زن سازد
ذره را عشق آفتاب کند
قطره را چون در خوشاب کند
عشق جانرا به لامکان بکشد
عشق تن را بملک جان بکشد
عشقبازی بلندپروازیست
هر کجا هست او سرافرازیست
عشق چون باز لامکان باشد
آشیانش نه اینجهان باشد
عشق از پرده ها درون آید
وز دو عالم شده برون آید
عشق از ما دل شکسته خرد
عشق ما را زعقل ما ببرد
در جهان بهر عشق آمده ایم
همه از شهر عشق آمده ایم
عشق ما راز ما و من برهاند
عشق ما را شراب شوق چشاند
عشق ما را چو شمع بگدازد
همچو پروانه بیخبر سازد
عشق ما را زغم خلاص کند
عشق محرم ببزم خاص کند
گرچه مجنون طریق عشق سپرد
آخر از درد عشق لیلی مرد
گرچه فرهاد خانه سنگین داشت
تلخکامی زعشق شیرین داشت
عشق ما را شراب خاص دهد
عشق ما را زغم خلاص دهد
عشق ما را کشد بسوی ودود
عشق ما را برد بملک شهود
عشق پیرایه ی جمال بود
عشق سرمایه وصال بود
عشق ما را زخون شراب دهد
عشق ما را زدل کباب دهد
عشق ما را بشکل آدم ساخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق ما خون ما گواهی داد
خبر ما بماه و ماهی داد
عشق ما را درینجهان آورد
عشق ما را بخانمان آورد
در چمن جلوه ی گل از عشق است
ناله زار بلبل از عشق است
عشق در فرش میکشد کس را
عشق در عرش میکشد کس را
عشق در دل سرورها بخشد
عشق در دیده نورها بخشد
عشق با یار متحد سازد
عشق از غیر منفرد سازد
عشق در شور میکند کس را
عشق مشهور میکند کس را
عشق دیدار یار بنماید
عشق گلرا زخار بنماید
عشق باشد حیات جاویدان
عشق باشد خلاصه دل و جان
عشق افشای سر یار کند
عشق منصور را بدار کند
عشق بیخانمان کند کس را
عشق زاو ارگان کند کس را
عشق مستیست جام باده کجاست
عاشق دل زدست داده کجاست
عشق ما را برد بمیخانه
عشق ما را کند چو دیوانه
عشق ما را بکوی یار برد
عشق ما را بسوی دار برد
عشق جامی بدست مست دهد
زلف معشوق را بدست دهد
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
گر بگویم هزار سال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام
سالها گر درین سخن رانم
شمه ئی در بیاض نتوانم
پس همان به که ما خموش کنیم
بنهان جام عشق نوش کنیم
ای که از حال عاشقان گوئی
گر توانی زبی نشان گوئی
ما کجائیم تا نشان گوئیم
گر بگوئیم بی زبان گوئیم
بی زبانیم گنگ و لال همه
در ره عشق پایمال همه
بی زبانیست حال ما دیگر
عین حالیست قال ما دیگر
میگذشتیم ازین سرای غرور
بگروهی عجب فتاد عبور
گفتم از حال این کسان پرسم
زین جماعت یکی نشان پرسم
هم لب خشک و دیده پرنم
دل پر از درد و سینه ها پرغم
نی در ایشان قرار و نی آرام
همه مست شراب از یک جام
نعره ها میزدند مستانه
همه بیهوش و مست و دیوانه
گه گریبان خویش چاک زنند
گه گهی آه درد ناک زنند
هیچ از ایشان نشان و نام نماند
هم سخن هم زبان و کام نماند
گفتم ای زار و دلفکاری چند
مضطرب حال و بیقراری چند
دلتان را بتیره غمزه که دوخت
جانتانرا بنار عشق که سوخت
سینه هاتان زغم فکار که کرد
چهره هاتان بخون نگار که کرد
که شما را مه جمال نمود
هوش و آرام و صبرتان بربود
دیده بهر چه خون فشان شده است
سر چرا خاک آستان شده است
آه و زاری و بیقراری چیست
این همه عجز و خاکساری چیست
که شما را در این بلا انداخت
که درین محنت و جفا انداخت
گریه زار زار بهر چه بود
ناله بیشمار بهر چه بود
همه گفتند عاشقان یکیم
سر نهاده بر آستان یکیم
جمع مدهوش بیسر و پائیم
شام یکجا و صبح یکجائیم
همه سرمست و رند و قلاشیم
بر سر کوی عشق او باشیم
ما در این کوی دلبری داریم
که بسودای او سری داریم
روی او آرزوی دیده ی ماست
مهر او یار برگزیده ی ماست
آرزوی وصال او داریم
اشتیاق جمال او داریم
یارب آن ماه را که دیده بود
بر سر کوی او رسیده بود
چه شود گر بما خبر گوید
زانمه خانگی اثر گوید
مست از چشم پرخمار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
یکنفس آن جمال را بینیم
لحظه ئی در وصال بنشیینم
دردل از وی چه داغهاست که نیست
وه چه گلزار و باغهاست که نیست
سالها در فراق او گریان
عمرها زاشتیاق او نالان
حال ما را خراب او دارد
دل ما را کباب او دارد
بهر او این چنین غریب شدیم
بهر او این چنین مصیب شدیم
در سر کوی او غریبانیم
همه در دست او اسیرانیم
چهره ی ما ببین و حال مپرس
زخم هجران نگر وصال مپرس
آخر ای همنشین چه می پرسی
حال زار حزین چه می پرسی
خوار گشته عجب ذلیل شده
بهر او این چنین سبیل شده
در بدر از برای او شده ایم
کوبکو در هوای او شده ایم
سالها انتظار او بردیم
جان درین انتظار بسپر دیم
چشم خود حلقه ی درش کردیم
روی خود سوی منظرش کردیم
در رهش مست بی خبر رفتیم
گه بپاو گهی بسر رفتیم
بر امیدی که روی بنماید
پرده از روی خویش بگشاید
بعد ازین عجز و بیقراری ها
آمده در مقام زاریها
گفتم ای چاره ساز کار همه
بشنو این فغان زار همه
ای شفای قلوب بیماران
مرهم سینه ی دل افکاران
در ما را دوا دهی چه شود
رنج ما را شفا دهی چه شود
چند بر درگه تو در بزنیم
تا بکی بر در تو سر بزنیم
گذری جانب غریبان کن
نظری سوی این اسیران کن
همه در دست غم اسیرانیم
بر سر کوی تو غریبانیم
بعد از این طاقت فراق تو نیست
تاب دوری و اشتیاق تو نیست
دید ناگه بخاکساری ما
رحمش آمد بآه و زاری ما
ناگه آن برقع از جمال گشود
صبر و آرام و هوش و عقل ربود
در نظر همچو آفتاب نشست
پرده برداشت بیحجاب نشست
مست از دیدن عذار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
در شهود جمال او مستیم
می ندانیم نیست یا هستیم
از می عشق دوش بیهوشیم
تا ابد والهیم و مدهوشیم
گشته اندر وصال او فانی
او فتاده ببحر حیرانی
دل بسودای او نهاده همه
دو جهانرا زدست داده همه
همه همچون جمال او گشتیم
غرق بحر وصال او گشتیم
قطره در بحر رفت و پنهان شد
ذره هم آفتاب تابان شد
در نظر غیر دوست هیچ نماند
همه شد مغز و پوست هیچ نماند
همه ما صورتیم و معنی اوست
بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست
گه شده بیخود از تجلی ذات
گه فرو رفته در شهود صفات
باده ما تجلی یار است
ساغر ما جمال دلدار است
ما همه مست می هم از ازلیم
همه مست از شراب لم یزلیم
باد ما خمارکی دارد
کس چو ما یار غار کی دارد
از نظر صورت دوئی رفته
معنی مائی و توئی رفته
گشته محو از مؤثر این آثار
و هو الفرد واحد القهار
همه آفاق عکس طلعت اوست
دو جهان پرزنور وحدت اوست
لمعه ی حسن او هویدا شد
هر دو عالم زغیب پیدا شد
آفتاب جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
حسن معنی شد از صور تابان
عقل ما شد در این صور حیران
ذره خود آفتاب خود باشد
روی خود را نقاب خود باشد
چهره با خط و خال خود پوشد
بجلالش جمال خود پوشد
هر دو عالم فروغ روی ویست
کعبه ما هوای کوی ویست
از نظر کعبه رفت و دیر نماند
همه شد یار و نقش غیر نماند
بی رخ او بهشت واویلاه
دوزخ ار با ویست واشوقاه
خار با گل یکی بود آنجا
گل و بلبل یکی بود آنجا
همه جا روی یار جلوه نمود
گل هم از جان خار جلوه نمود
غیر او نیست تا بپردازد
خود بخود نرد عشق می بازد
در بساط وصال خود بخودست
دیگریرا در آن میان چه حد است
سالها خود بخویش عشق بباخت
تا نماید جمال بیرون تاخت
هر که را آرزوی دیدارست
خوش بیا گو که وقت اظهارست
هر که او عاشق نظر بازست
چشم وی بر جمال او بازست
هیچ بر غیر او نمینگرد
جانب ماسوا نمیگذرد
گر ترا میل صحبت لیلی است
مست و دیوانه بودنت اولی است
آنکه مجنون نبود و دیوانه
کی بلیلی بگشت همخانه
تا تو پروانه سان نمیسوزی
وصل شمعت کجا بود روزی
شمع حسن جمال جانانه
تا برافروخت سوخت پروانه
دیده ئی کان جمالش در نظرست
غیر این دیده دیده ی دگرست
تو باین دیده کی توانی دید
همچو خفاش جلوه ی خورشید
دیده پیدا بکن که جان بیند
نه که این عرصه ی جهان بیند
دیده در روی دوست بینا کن
روی او را به او تماشا کن
چشم جان بین چو چشم دل باشد
نه که این نقش آب و گل باشد
بگذر از نقش جانب نقاش
مست و مغرور حسن خویش مباش
گر هوای وصال او داری
آرزوی جمال او داری
نقش خود را بشو زلوح وجود
تا تو بینی جمال او بشهود
تا تو هستی جمال کی بینی
کی ببزم وصال بنشینی
تو نباشی نقاب بگشاید
بیتو با تو جمال بنماید
گر تو از خویشتن برون نائی
بسرا پرده ی درون نائی
رخت هستی چو از جهان نبری
پی بدان ملک جاودان نبری
بتماشا چو سوی صحرا شد
در جهان محو آن تماشا شد
باغ و گلزار و سرو رعنا اوست
هم تماشاگه و تماشا اوست
آفتابی بتافت بر جانها
عاقبت سر زد از گریبانها
برخورد آن همه کرشمه ئی کردست
لیک ما را بهانه آوردست
تا گریبان هستیت ندری
پی بدان ملک جاودان نبری
او همه ما و جمله ما اوئیم
لیک بشنو که ما چه میگوئیم
کرده است آنجمال خود پیدا
کرده ما را زیک نظر شیدا
تا زاندیشه ها جدا گشتیم
همه اندیشه خدا گشتیم
ما همه هوش و جان ماهوش است
آنچه باقیست جمله روپوش است
گشته باهوش خود زخود بیخود
همه را کرده او زخود بیخود
یک زمانی زهم جدا نشویم
با کس دیگر آشنا نشویم
او زما لحظه ئی جدا نشود
بجفا هیچ بیوفا نشود
همره و همنشین بهر جا اوست
همدم و همنفس چو با ما اوست
هر کجائی رویم همدم ماست
در همه رازها چو محرم ماست
چه عجب دلبری وفادارست
چه نکو خوی و مهربان یارست
پس چرا خود وفای او نشویم
خاک راه و فنای او نشویم
عمر خود صرف آن نگار کنیم
نقد جانرا به او نثار کنیم
جان خود را فدای او سازیم
سر خود را بپای او بازیم
او چو خورشید و ما همه سایه
سایه با آفتاب همسایه
سایه را چون بخود و جودی نیست
هستی او بجز نمودی نیست
تابش خور چو بیشتر گردد
سایه با آفتاب برگردد
همه از نور خود فرو گیرد
برود سایه رنگ او گیرد
هر که با آن نگار جان بدهد
جای جان عمر جاودان بدهد
غیر او اشتیاق او چو نداشت
درد و سوز فراق او چون داشت
از حرم سوی ما برون نرود
بسرا پرده ئی درون نرود
تا که بر ما جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
گر بوحدت رسی زعین شهود
پوست هم عین مغز خواهد بود
چون بوحدت دوئی نمیشاید
فکر ما و توئی نمیباید
همه جا رخ نموده از یارست
صد هزاران اگر بتکرارست
صورت هر دو کون پرتو اوست
گر چه این هر دو پرتو آن روست
پرده ئی در کشید آن دلدار
آمده مست بر سر بازار
یار ما خود امیر بازارست
زیر پرده بخود خریدارست
هر که از جان بود خریدارش
یابد او را بروی بازارش
با یکی دست در کمر کرده
وان دگر را نهان نظر کرده
سر زجیب یکی برآورده
واندگر را ز در بدر کرده
یار را در کنار خود دیدیم
مونس و غمگسار خود دیدیم
همدم و همنشین بود آن یار
همره و همنفس بود دلدار
در کنار آن نگار می بینیم
خویش را برکنار می بینیم
گفتگوی جمال او همه جاست
جستجوی وصال او همه جاست
هر کجائیم بی قرار و بیم
مست آن چشم پرخمار وییم
غیر او نیست در نظر ما را
نیست جزوی کس دگر ما را
دایم از ساکنان کوی وییم
روز و شب منتظر بروی وییم
گاه در صومعه ازو گریان
گاه در میکده ازو نالان
گاه در مدرسه ببحث و جدل
گاه در خانقه بشعر و غزل
گاه چون نی زدرد او نالان
گه چون می زشوق او جوشان
هر زمان حال ما دگرگونست
کس چه داند که حال ما چونست
کل یوم هو بود فی شان
هست او را قرار در قرآن
خلق را زندگی گر از جانست
عاشقانرا حیات جانانست
مردمان زنده اند با دل و جان
ما باو زنده ایم جاویدان
میرود عقل و هوش از سر ما
که کند جلوه حسن دلبر ما
عاشق جلوه های آن یاریم
کشته ی عشوه های بسیاریم
سوی ما هر زمان نظر دارد
دمبدم جلوه ئی دگر دارد
تا بآن یار آشنا شده ایم
ساکن عالم بقا شده ایم
جان خود را اگر که بسپاریم
دامن او زدست نگذاریم
جان خود را اگر نثار کنیم
نیست چیز دگر چکار کنیم
هیچ جائی نه ایم و با اوییم
نگران دائما بآن روییم
فانی از خود شده باو باقی
شد یکی گوئیا می و ساقی
هر گه آن یار در کنار آید
جان و دل گو دگر چکار آید
یار ما خوی بوالعجب دارد
که دل عاشقان بیازارد
هرگز او را زما جدائی نیست
با کس دیگر آشنائی نیست
گرچه از ما بسی جفا آید
لیکن از وی همه وفا آید
گر چه آن آفتاب بیرون شد
لیکن اندر نقاب بیرون شد
بی نقاب ار جمال افروزد
هر دو عالم بیکنفس سوزد
ما ز راه وفا بدر نرویم
از درش بر در دگر نرویم
روز و شب سر بر آستان وییم
کمتر از کمترین سگان وییم
سنگها گر خوریم ما بر سر
هم در آئیم از در دگر
باش با ما بکوی او شب و روز
تو طریق وفا زما آموز
پرده هم او و پردگی هم او
دل عشاق بردگی هم او
دیده ی ما از آن دیار آمد
بتماشای آن نگار آمد
ما ازان شهر و زان سر کوئیم
گشته بی خانمان ازان روییم
فارغ از یاد او زمانی نی
در غم سودی و زیانی نی
روز و شب منتظر بدیدارش
در برابر همیشه رخسارش
در خودان چهره نکو بینیم
ور بخود بنگریم او بینیم
ما دگر از میان برون رفتیم
نیک با آتش درون رفتیم
تو مپندار ما زبان داریم
پاره آتش درین دهان داریم
گر بگوئیم جان خود سوزیم
آتشی در جگر برافروزیم
دیگر اندر پی سخن پوئیم
شمه ئی حال خویشتن گوئیم
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
نیک آتش که در درون بزنیم
شعله بیرون زند چه حیله کنیم
اشک خونین زچشم تر برود
کاسه چون پر شدست سر برود
عاشق ار درد خود نهان سازد
چهره ی زرد خود عیان سازد
نسخه ئی دلفریب و جانسوزست
نام این نسخه مجلس افروزست
***
مثنوی دیگر
طلب تا محرم اسرار گردی
بآن مطلوب یار غار گردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه ی گنج وجودست
طلب پیرایه ی اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه ی تو
همیشه همدم و همخانه ی تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آن مطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی زآتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
زخون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدین ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
زسرتاپای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه ی حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده ی هر کس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی زخود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی برافروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
وبی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پرگنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه ی تو
عجب جانی بود جانانه ی تو
فرورفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدارا
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سرمست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
توهم خواهی بیکجائی رسیدن
***
قطعات و اشعار عربی
با ترجمه ی منظوم آنها و ملعمات
کالصبح أتانی رسولک فانجلی
لیل الهموم و ذاک فال ناطق
فعلمت انک لا محالة زایری
أبدء رسول الشمس صبح صادق
***
ترجمه
همچو صبح آمد رسولت پیش من پس باز شد
ظلمت اندیشه ها، زینحال فالی ناطق است
پس بدانستم که بیشک نزد من آئی از آنک
پیشرو خورشید را پیوسته صبح صادق است
***
ایضا
ثلاث هن فی البطیخ فضل
و فی الانسان منقصة و ذلة
خشونة جلده و الثقل فیه
و صفرة لونه من غیر علة
***
ترجمه
سه وصف آن ستودست در خربزه
که در آدمی باشد آن علتی
گرانی و دیگر درشتی پوست
سیم زردی چهره بیعلتی
***
ایضا
و ان امرء لاقی الهوان بارضه
فاصبح عنها راحلا للبیب
و ان لم یکن فی الاغتراب فضیلة
لما قیل للشیء النفیس غریب
***
ترجمه
در شهر خویش هر که مذلت همیکشد
گر غربت اختیار کند خوانمش لبیب
اینست و بس فضیل غربت که عاقلان
گویند مر نفیس ترین چیز را غریب
***
ایضا
یقولون فی البستان للعین لذة
و فی الخمر و الماء الذی غیر آسن
اذا شئت أن تلقی المحاسن کلها
ففی وجه من تهوی جمیع المحاسن
***
ترجمه
می در میان سفره و گل برکنار آب
گویند بهر دیده و دل داروئی نکوست
باشد نکو ولی همه خوبی و خرمی
جمعست اندرو که دلت دوستدار اوست
***
ایضا
لعمرک ما کل الرجاء لصادق
و لاکل من یخشی الأمر لواقع
اذا کان بین المرء و الشر لیلة
فما علمه فی الصبح فالله صانع
***
ترجمه
بدوستی که نیاید امیدها همه راست
نه هر چه نیز بترسند از آن شود واقع
چو در میانه ی مرد و بلا شبی باشد
چه داند او که چه سازد بصبحدم صانع
***
ایضا
أیها الناس أفشو السلام
و أطعموا الطعام و صلوا الأرحام
و صلوا باللیل و الناس ینام
یدخل الجنة دار السلام
***
ترجمه
در بذل طعام کوش و افشای سلام
شبها بنماز کوش و الناس ینام
با خویش گشاده کن ره وصلت خویش
پس رو بسلامت بسوی دار سلام
***
ایضا
و ذی سفه یواجهنی بجهل
فاکره أن أکون له مجیبا
یزید سفاهة و أزید حلما
کعود زاده الأحراق طیبا
***
ترجمه
با من سفیه کرد سفاهت زجهل خویش
مکروهم آمد آنکه مر او را شوم مجیب
او در سفه فزوده و من کرده حلم بیش
چون عودکش فزون شود از سوز تاب و طیب
***
ایضا
اذا هبت ریاحک فاغتنمها
فان لکل عاصفة سکون
فلا تغفل عن الاحسان فیها
فلا تدری السکون متی یکون
***
ترجمه
چون جست باد دولت تو مغنتم شمار
زیرا که هست عاصفه را بیگمان سکون
غافل مباش نیز زاحسان در آنزمان
زیرا که آن سکون نشناسد که کی و چون
***
ایضا
اذا جادت الدنیا علیک فجد بها
علی الناس طرا أنها ینقلب
و لا الجود یفنیها اذا هی اقبلت
و لا البخل یبقیها اذا هی مذهب
***
ترجمه
چو دنیا کند با تو بخشش تو نیز
ببخشش که گردان بود روزگار
نه از جود یابد چو آمد کمی
نه بخلش بود چون رود کوشدار
***
ایضا
و لم أدخل الحمام من أجل زینة
فکیف و نار الشوق بین جوارحی
و اکلنی لم یکفی فیض عبرتی
دخلت لا بکی من جمیع جوارحی
***
ترجمه
مرا گریه چشم کافی چو نیست
در اندوه لعل مرصع به یشم
بگرمابه از بهر آن میروم
که تا گریدم جمله اعضا چو چشم
***
ایضا
تقوس بعد بعد الدهر ظهری
و داستنی اللیالی ای دوس
فامشی و العصا تمشی امامی
کان قوامها و تر القوسی
***
ترجمه
کمان آسا شد این قد چو تیرم
زبس کز صدمت دهرم رسد کوب
کنون پشتی بخم در کف عصائی
کمانی را همی مانم زه از چوب
***
ایضا
احل العراقی النبید و شربه
و قال الحرامان المدامة و السکر
و قال الحجازی الشرابان واحد
فحل لنا بین اختلافهما الخمر
***
ترجمه
حلال داشت عراقی نبید و شربش را
ولیک کفت حرامست باده و مستی
خلاف کرد حجازی و گفت هر دو یکیست
حلال دادن می ازین اختلاف تا هسی
***
ایضا
لا تودع السر الا عند ذی کرم
و السر عند کرام الناس مکتوم
و السر عندی فی بیت له غلق
قد ضاغ مفتاحه و الباب مختوم
***
ترجمه
نزد کریم راز ودیعت اگر نهی
نزد کرام خلق بود راز سر بمهر
در خانه ایست بسته درو گم شده کلید
رازیکه نزد من بود آنخانه در بمهر
***
ایضا
شیئان یغجر ذوالرصامة عنهما
رأی النساء و امر الصبیان
و اما النساء فمیلهن الی الهوی
و اخسؤا الصبی یجری بغیر عنان
***
ترجمه
عاجز شدست رای خردمند از دو چیز
تدبیر کار کردن زن حکم کودکان
زن پای نگسلد زرکاب هوای نفس
کودک همی رود شده از دست او عنان
***
ایضا
تجاوز منی توبة کل ناصح
کان هوی المرء الملاح ذنوب
مادام کان للغلمان کافور عارض
و عنبر اصداغ کیف یتوب
***
ترجمه
هر ناصحی که بود زمن خواست توبه ئی
گویا که عشق خوش پسران هست از گناه
تا در جهان زعنبر و کافور زلف و رخ
باشد نشان چگونه کنم توبه از نکاه
***
ایضا
و کان الصدیق یزور صدیق
بشرب المدام و عذب البیان
فصار الصدیق یزور صدیق
لبث الهموم و شکوی الزمان
***
ترجمه
پیش ازین گردوستی رفتی بپیش دوستی
بهر آن رفتی که تا از زندگانی برخورند
وینزمان نزدیک یکدیگر برای آن روند
تا دمی با هم غم ایام دون پرور خورند
***
ایضا
لئن عشت و الایام اعطنی المنی
لقد خطت ذیلا شقه البین و الهجر
و ان مت فاعذرنی فیارب منیة
تراها ترابا لیس یذکرها الدهر
***
ترجمه
گر بمانیم زنده بردوزیم
دامنی کز فراق چاک شده است
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ای بسا آروز که خاک شده است
***
ایضا
بنت کرم ابکارها امها
واهانوها رؤس بالقدم
ثم عادوا حکموها بینهم
ویلهم من جور مظلوم حکم
***
ترجمه
دختر رز را جدا کردند از مادر بزجر
پس سرش کردند از خواری بزیر پای پست
بعد از انش در میان خود حکومت داده اند
وای بر قومی که مظلومی بر ایشان حاکم است
***
ایضا
اذا غداملک فی اللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطة
لما غدا برج نجم اللهو و الطرب
***
ترجمه
هر پادشه که روی بلهو و طرب نهاد
میدان که هست مرتبتش را گه سقوط
میزان که برج اختر لهو و طرب بود
دروی رسد زخسرو سیارگان هبوط
***
ایضا
رایت العلم یرفع فی السمو
و لم ار کالتواضع فی العلو
و من بسط اللسان علی سفیه
فقد دفع السلاح الی العدو
***
ترجمه
علم را دیدم و تواضع را
کان بزرگی و این بلندی داد
وانکه بر بیخرد زبان بگشاد
خصم را ساز جنگ پیش نهاد
***
ایضا
اذا المرء لم یعرف مصالح نفسه
و لا هو ما قال الاحباء یسمع
و لا ترج منه الخیر و اترک انه
بایدی صروف الحادثات سیصنع
***
ترجمه
مردی که صلاح خود نداند در کار
وانهم ننیوشد که بدو گوید یار
او را بگذار و خیر ازو چشم مدار
کو سیلی روزگار یابد بسیار
***
ایضا
یارب ان لم یکن فی وصله طمع
و لیس لی فرج من طول هجرته
فاشف السقام الذی فی مقلته
و استر صباحة خدیه بلحیته
***
ترجمه
کردگارا گر طمع نتوان بوصلش داشتن
وز فراق دیرباز او نباشم رستگار
غمزه ی جادوی او را ده زبیماری شفا
خوبی رخسار او را زیر خط پوشیده دار
***
ایضا
تحنیت ان یحیی و لم تر حاسدا
علیک لذیذ الطیبات تنغص
فدعه و ما یلقی من الحقد إنه
یموت و یحیی إذ تزید و تنقص
***
ترجمه
از حسدنا اهلم ار گوید بدی
زان بود کز من بدل دردیستش
حاسدان هستند و ما را باک نیست
بیهنر آنکس که حاسد نیستش
***
ایضا
لا تصحبن لئام الناس إن لهم
عدوی و ان کنت غرمنا حبیب
و اصحب أخا کرم تحظی بصحبته
فاطبع مکتسب من کل مصحوب
فالریح آخذة مما تمر به
نتنا من النتن و طیبا من الطیب
***
ترجمه
پرهیز کن زصحبت اصحاب لوم از آنک
گردند از لئام کریمان اثر پذیر
همصحبت کریم شو ار بایدت کرم
زیرا که طبع میشود از طبع خوی گیر
گیرد صبا زهر چه بر او بگذرد نصیب
از جیفه گند گیرد و بوی خوش از عبیر
***
ایضا
فلا تفرح و لاتحزن بحال
بأن الحال لیس له بقاء
لئن ترضی و ان تسخط سواء
بان الله یفعل ما یشاء
***
ترجمه
بحذر از بلای مجوی خلاص
که حذر در برقدر هدرست
بخدا در بلا پناه طلب
زانکه دافع خداست نه حذرست
***
ایضا
إذا أمکنت فرصة فی العدو
فلا تبدء شغلک إلا بها
فان لم تلج بابها مسرعا
أتاک عدوک من بابها
و إیاک من ندم بعدها
أتأمل اخری و اتی بها
***
ترجمه
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
بکام دوستانش سر جدا کن
و گر خواهی مرام نیک مردان
طمع از جان ببر او را رها کن
***
ایضا
قیل لی أنت أفضل الناس طرا
فی المعانی و فی الکلام البدیه
فلما ترکت مدح ابن موسی
و الخصال الذی تجمعن فیه
قلت لا استطیع مدح إمام
کان جبرئیل خادما لابیه
***
ترجمه
مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی
بدیهه گوی کلام از معانی و صورتش
چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی
که در جهان نبود کس بپاکی گهرش
بگفتمش که نیارم ستود امامی را
که جبرئیل امین بود خادم پدرش
***
ایضا
أعز الناس نفسا من تراه
بعز النفس عن ذل السؤال
و یقنع ما کفاف و لا ابالی
بفضل ناب عن جاه و مال
فکم دقت و رقت و اخرقت
فضول العیش اعناق الرجال
***
ترجمه
آنکس بود عزیزتر اندر جهان که او
نفس عزیز را ندهد خواری سؤال
قانع شود بوجه معاش و نباشدش
باک ار کمی رسد بفزونی جاه و مال
ای بس که بنده میکند آزاده مرد را
فضل معاش و میشکند گردن رجال
***
ایضا
اذا ظالم لیستحسن الظلم مذهبه
و لج غلوا فی وخیم اکتسابه
فکله إلی صروف اللیالی فانه
سیأتی ما لم یکن فی حسابه
***
ترجمه
هر حاکمی که مذهب ظلم آیدش پسند
و آنرا بجد گرفت و بر آن اکتساب اوست
او را بروزگار رها کن که عنقریب
آرد بر او بس آنکه نه اندر حساب اوست
***
ایضا
المت فحیت ثم قامت فودعت
فلما تولت کادت النفس ترهق
***
ترجمه
فرود آمدم دوردم داد و برخاست
وداعم کرد و چون شد جان شدن خواست
***
ملمع
حاکم ما زفرط بد نفسی
عنده الضر و انفع الضرب
کافری بولهب فعال کزو
من یکن سلما ففی تعب
با خرد زو شکایتی کردم
قلت قد ضرنی بلا سبب
بولهب سیرتی زبردستست
قال تبت یدا ابی لهب
***
قطعه
یا ایها الرجل الذی تهوی به
و جناء دامیته المناسم عرمس
اذا ما دخلت علی الرسول فقل له
حتما علیک اذا اطمأن المجلس
یا خیر من رکب المطی و من مشی
فوق التراب اذا تعد الانفس
بک اسلم الطاغوت و اتبع الهدی
و بک انجلی عنا الظلام الخندس
***
ترجمه
ای آنکه میبرد بسفر ناقه ترا
محکم نهاد و گشته سولهاش لعل فام
چون از در سؤال درآئی بحق حق
برگوی چون شد انجمن از جمع با نظام
کای بهترین هر که سواره و پیاده رفت
بالای خاک چون بشمار آورند نام
بت را شکست از تو و از تست راه راست
وزتست منجلی شده از حال ما ظلام
از ما مگیر بار شفاعت بروز حشر
اینست و بس نهایت مطلوب و السلام
***
قطعه
إذا عدت نحو الآل و الکیس مترع
فی الفضة البیضاء فالعود احمد
و ایاک ان تلقی الاحبة معسرا
فداک بشمل العاشقین مبدد
فان کنت ذا مال فقولک صادق
و فعلک محمود و انت محمد
فان صرت محتاجا ففی کل حادث
مقیم لک الهم المبرج معقد
***
ایضا
الهی انت خلاق البرایا
و وهاب النهاب بلا امتنان
انلنی فی الدنیی عرضا مصونا
برغم الحاسدین بلاهوان
و لا تشمت عداتی و کن بی
حفیظا من تصاریف الزمان
***
ایضا
تزهدت فی الدنیا الدنیة کلها
فمالی سوی نیل المعالی مطالب
عشقت المعالی و التکرم مذهبی
و للناس فیما یعشقون مذاهب
***
ملمع
اذا عانقت للتودیع سلمی
غدات البین بین الاصدقاء
تولت کالاجانب ثم قالت
چه بودی گر نبودی آشنائی
***
ایضا
عاشقان دیدار جانان خواستند
قال مروا و اترکونی و اتقوا
چون بر آن اصرار میکردند گفت
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
***
ایضا قطعه
ایا ای کریم الناس ان کنت تبتغی
مداواه و الهم فالخمر و الزمر
لنا مجلس کالخلد خیرا و بهجة
و رضوانه الساقی و کوثره الخمر
اذ لاح من وسط الزجاجة قهوة
حسبت خلال الماء یتقد الجمر
فان کرم المولی بعد نظرة
فتم نصاب العیش و انتظم الامر
***
ترجمه
قدوه ی اهل فضائل زبده ی آزادگان
اکرم الاخوان شهاب الدین که باشی شادکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نما
کرده از بیم ملالت دروی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارم مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وزره امن و فراغت غیرت دارالسلام
لیک در وی پای بند صحبت احباب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط گردند در سلک نظام
ورنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریزند از هم و السلام
***
ملمع
قد اشرقت القلوب بالانوار
اذ نورت الریاض بالانوار
بلبل بصبوح از سرمستی میگفت
در موسم گل حرام شد هشیاری
***
ایضا
اذ سیلت السحب سجال المطر
قد زینت الروض بدری الزهری
چون گل بشکفت ای بت گلروی بیا
در ده می گلگون بچه اندیشه دری
***
ایضا
لقد بعث الرسول لزجرقوم
عن الدنیاه تعریک ولوم
فان لم یترکوها الیوم طوعا
فکیف اذا جمعناهم لیوم
***
ایضا
آتیک یا مولای بالامس زایرا
فما انت مطلوبی و قد انا خائبا
رجعت و قلبی یعلم الله ضیق
ترکت هناک الروح عنی نائبا
***
قطعه ملمع
فدیتک صاحبی بلغ سلامی
الی غیث الندی غوث الانام
غیاث الدین که از بهر تفاخر
کند مستوفی چرخش غلامی
له فی المعضلات صفاء رای
کنور الشمس فی جنح الظلام
زنظم کلک او گشتست آمن
عقود مملکت از بی نظامی
تزاحمت الافاضل فی ذراه
وهل عذب یکون بلا ازدحام
بگوی آن مرکب موعود گوئی
برون شد از جهان از تیزکامی
رعاک الله ان الخلف شین
فلا ترکن الی خلف الکلام
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
که بادی تا ابد در نیکنامی
اذا ابدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
***
قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا و لیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثة المصدور حزنا
و حالی قد یحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لا یقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده زدست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
***
ایضا ملمع
خداوندا بحق ان کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
زما نادیده استحقاق احسان
لقد اعطینا فوق المرام
مرا کافتاد عقد صحت ذات
زدستان فلک در بی نظامی
زلطف خود بدین معنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلام
اذا أبدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
***
ایضا
أخلائی أنبئکم جمیعا
بان الله فعال لماشا
چو خواهد گشت واقع امر محتوم
چه در غربت چه در مأی و منشا
مکن شادی گرت گیتی بکامست
مخور غم گر بود کارت تراشا
چو گردانست گردون از میانه
کناری گیر و خوش میکن تماشا
مکن جز اهل معنی را تواضع
که خوش گفت انکه کرد این بیت انشا
و لست یواضع الا الیکم
و اما غیرکم کلا و حاشا
***
قطعه
الا ان فعل المرء فی کل حاله
یدل مدی الدنیا علی حال أصله
فان تک من عرق کریم نجادة
فبا در الی نیل الامانی بوصله
و ان کان من أهل لئیم فلم ترم
من الله الا أن تفوز بفضله
***
رباعیات
1
ایدل همه حاجتی روا باد ترا
لیکن زمن این مژده ترا باد ترا
کز هر که نشان بخت تو پرسیدم
گریان شد و بس گفت بقا باد ترا
***
2
ای تازه تر از برگ سمن روی ترا
صد عاشق شیداست بهر کوی ترا
مویت بمیان میرسد و طرفه تر آنک
هرگز نرسد میان بیک سر موی ترا
***
3
آئینه ی جان تیره اگر نیست ترا
پس بهرچه بر دوست نظر نیست ترا
در آینه از وی اثری میطلبی
آئینه همه اوست خبر نیست ترا
***
4
از خرد و بزرگ هر که دیدست مرا
بر مردم چشم خود گزیدست مرا
گر بد منم آنها زچه با من نیک اند
بس بد که توئی کز تو رسیدست مرا
***
5
ای حاصل عمرم از تو بد نامیها
در کام دل من از تو ناکامیها
من سوختم از عشق و تو باور نکنی
از سر بنه از نگار این خامیها
***
6
ایزد بوجود از عدم آباد مرا
آورد و هر آنچه بایدم داد مرا
چون جمله بنای کار او بر دادست
دانم نکند شمار بیداد مرا
***
7
آنخواجه که سروریست بر خلق او را
هست اطلس آسمان کم از دلق او را
پیشش چو دوات هر که سرباز نشد
بر زد چو قلم دوده سر از حلق او را
***
8
ایساقی گلرخ بیار آن آب آتش فام را
غائب مدار از دست می در بزم خسرو جام را
آنخسرو خسرو نشان تو کال قتلغ کز فلک
ناهید بهر مطربی آید ببزمش نام را
***
9
گر کار بکام آرزو نیست مرا
میل طلبش بهیچ رو نیست مرا
در عرصه ی میدان سخن مردی مرد
زانم که چو زن رغبت شو نیست مرا
***
10
دل باز بسوداش در انداخت مرا
واندر کف صد شور و شر انداخت مرا
سودی نکند غم زیان خوردن من
من بعد که خانمان برانداخت مرا
***
11
خوش نیست دل خسته ی ریش از تو جدا
هستیم نه بر مراد خویش از تو جدا
زین پس اگرم بخت رساند بر تو
دیگر نشوم بتیغ و نیش از تو جدا
***
12
گل را بسحر نظر ربا کرد صبا
واراست و سوی چمن آورد صبا
گل هست عروس پاکدامن کو را
اندر تتق چمن بپرورد صبا
***
13
تا بر تن آزرده تب افتاد مرا
یکروز نکرد هیچکس یاد مرا
تا من بزیم ثناء تب گویم از آنک
تب بود که پشت گرمیی داد مرا
***
14
یارب زخرد مدار محروم مرا
میدار بنام نیک موسوم مرا
پیرایه تو داده ئی مرا گوهر نظم
عاطل مکن از گوهر منظوم مرا
***
15
در وی زده ایم دست او داند و ما
وز جام وییم مست او داند و ما
گر زاهد و عابدیم و گر فاسق ورند
هستیم چنانک هست او داند و ما
***
16
نائی که جمال دلستانست او را
لبها چو عقیق درفشانست او را
در چنگ وی ار ناله کند نای رواست
دم در دهدش ناله از آنست او را
***
17
گفتم صنما غم رهی نیست ترا
وز درد درونم آگهی نیست ترا
هرگز نکنی دوا بسیب زنخم
گفتا که کنون به از بهی نیست ترا
***
18
حسنت که بر او روح نظر داشت مرا
دائم لب و دیده خشک و تر داشت مرا
هم زاول کار چون سرماش نبود
در پای غمت زدست برداشت مرا
***
19
گل دید صفای آنرخ نیکو را
از غصه درید گر ته صد تو را
با شکر تو نبات لافی میزد
در چوب زبهر آن گرفتند او را
***
20
دلدار همیگفت من محزون را
کآخر چه دوا کنی دل پرخون را
از وی چو شنیدم این سخن بگشادم
قفل از سر درج گوهر موزون را
***
21
خاتون جهان جهانملک خاتون را
آن کیسه فشان و زر قانون را
جاوید بقا باد که تا دفع کند
عدلش زسر من ستم گردون را
***
22
برخیز اگر دسترسی هست ترا
میدان بیقین که نیست پیوست ترا
دریاب و مده فرصت امکان از دست
شاید که دگر می نرسد دست ترا
***
23
در فتنه ی این و آن میفکن خود را
در بیم و بلای جان میفکن خود را
کاریکه در آن بسعی تو حاجت نیست
زنهار در آن میان میفکن خود را
***
24
دل شد سیه از سپیدی برف مرا
در ده می لعل ساغری ژرف مرا
کو مطبخی پاک و مسمن مرغی
تا قلیه کند بقاتق ترف مرا
***
25
گر قصه کند بصد ضرر روی مرا
وربسته برآرد بسر کوی مرا
تا حاکم بر کمال فرمان ندهد
نقصان نکند بیکسر موی مرا
***
26
من بنده نکو شناسنم احوال ترا
جودی نبود ترا و امثال ترا
گوئی سبب حرص لزوم جمعست
کز صرف کنند منع اموال ترا
***
27
دارم هوس لعل تو ایدر خوشاب
بشتاب تو هم که میکند عمر شتاب
تا کی دل بریان من از خون جگر
بر آتش سودای تو گرید چو کباب
***
28
کردی دلم ایماه دل افروز کباب
خواهی زدل سوخته هر روز کباب
از سوز غم تو خون چکانید دلم
شک نیست که خون چکاند از سوز کباب
***
29
بر خاک فتاده زندگی مست و خراب
خونابه فشان زآتش غم همچو کباب
کم نیست ززاهدی که دارد بادی
در سر چو حباب ارچه رود بر سر آب
***
30
معشوقه چو بامداد برخاست زخواب
یک نیمه نمود رح زپیروزه نفاب
گفتی که طلوع آفتاب از آبست
طالع شده یک نیم و دگر نیم در آب
***
31
گر میطلبی گوهر اسرار طلب
و اندر صدف ایندل بیدار طلب
از کوی تو چون راه بدر می نرود
دلدار توئی و هم تو دلدار طلب
***
32
دی ترک پری پیکر من مست خراب
با تیر و کمان کرد سوی دشت شتاب
تیرش زکمان میشد و میگفت خرد
خورشید زماه نو روان کرد شهاب
***
33
دل زآتش هجرانت کبابست کباب
جان هم زخراج و غم خرابست خراب
با هر که شراب وعده ی وصل دهی
چون در نگری جمله سرابست سراب
***
34
هرگه که ببینیم رخ سیراب شهاب
وانغالیه گون سنبل پرتاب شهاب
دیو غم من بسوزد از تاب رخش
شک نیست که دیو سوزد از تاب شهاب
***
35
ما از می نابیم چنین گشته خراب
بس خانه که آن زمی خرابست و بیاب
هر کس که چو دف حلقه بگوش طربست
بس زود شود کیسه تهی همچو رباب
***
36
ای باد سحرگهی بصد جهد و شتاب
برخیز و جلال ملک و دین را دریاب
گو ابن یمین گفت که تو بخت منی
زانروز که نمی بینمت الا که بخواب
***
37
ای گشته دلم زآتش هجر تو کباب
باز آی من سوخته دلرا دریاب
چون چنگ مرا تو در بغل بودی از آن
گر کیسه تهی نبود می همچو رباب
***
38
ای زآتش سودات دل اندر تب و تاب
وی عالم خاکیم زعشق تو خراب
دارم زغمت مردم چشمی چو حباب
دائم زهوا خیمه زده بر سر آب
***
39
ای طاهر اسحق بیا و دریاب
کز آتش هجران تو دل گشت کباب
ما با تو در این رهیم و وامانده تریم
مردانه تو از پیش برفتی بشتاب
***
40
ای دل زجهان بجز حقایق مطلب
آسان گذران ره مضایق مطلب
بیرون زدهان و از میان صنمی
جز خرده مگیر و جز دقایق مطلب
***
41
اسبی که قضا در پی او وقت شتاب
باشد چو خر لاشه که افتد بخلاب
چون آصف مملکت نشیند بر وی
گوئی که ملک نشست بر تیر شهاب
***
42
آمد زخرابات بتم مست و خراب
برگرد گل از کلاله صد حلقه و تاب
یک پاره جگر گرفته در دست خضاب
در دست دگر زخون عشاق شراب
***
43
جان برخی آنروز که آن در خوشاب
با بنده بصد ناز همی کرد عتاب
***
44
بگذار که تا بوسمت ای جانان لب
کاندر خور صد هزار بوسست آن لب
تا میدهدم حسن تو پروانه ی عشق
بی گریه چو شمعم نبود خندان لب
***
45
سیمین زنخست آن تو یا شیرین سیب
یارب چه خوش آمدم بدندان این سیب
آن خال نگر بر زنخ ساده ی او
چون نقطه ی عنبر زده بر سیمین سیب
***
46
گفتم که شنیدم که ترا زحمت تب
افتاد و مرا شد زغمت روز چو شب
چون دردل سوزان منش هست مقام
نازک تنش ار گرم بود نیست عجب
***
47
در هجر بسی مکوش ای در خوشاب
کایام میان ما بصد جهد و شتاب
دوری فکند چنانک اندر همه عمر
خواهی که ببینی و نبینی جز خواب
***
48
ای بس که دلم در پی تحقیق شتافت
بس موی که در فکرت باریک شکافت
تا عاقبت الامر بدانست که اوست
آن ذره کزو هزار خورشید بتافت
***
49
افسوس که عمر من زهفتاد گذشت
بگذشت چنانکه بگذرد باد بدشت
چون آخر کارها فنا خواهد بود
پس مدت عمر ما چه هشتاد و چه هشت
***
50
ایدل اگر اعتقاد تو هست درست
می دان که ترا روزی تو خواهد جست
خوشباش که دیگری نتاند خوردن
رزقی که بنام تست مجرا ز نخست
***
51
افسوس که موسم جوانی بگذشت
و ایام نشاط و شادمانی بگذشت
زین پس همه عالم ار مسلم شودم
خاکش بر سر چو زندگانی بگذشت
***
52
ای کرده هوای مال ناپروایت
بشنو سخنی عرضه کنم بر رایت
وارث پسرینه چون نداری باری
بیگار مکن برای دختر گایت
***
53
ایدل غم این عالم فانی هیچست
وین یکد و سه روزه زندگانی هیچست
بگذار جهانرا و مپندار کسیست
کاحوال وی ار نیک بدانی هیچست
***
54
ای دل چو نعیم این جهانی شدنی است
وین مملکت حیات فانی شدنی است
غمگین مشو ار هست و گر نیست از انک
بر وفق قضای آسمانی شدنی است
***
55
ایدل همه عمرت این تبهکاری چیست
وندر سرت آهنگ گنهکاری چیست
گردون کبود سرخ چشمی نخرد
با موی سفیدت این سیهکاری چیست
***
56
ایدل اگر آسایش جانت هوس است
ور مملکت هر دو جهانت هوس است
بشنو سخنی ریخته در قالب حق
برکن طمع از هر چه بدانت هوس است
***
57
افسوس که رفت عمر و حاصل هیچ است
حق داده زدست و کار باطل هیچ است
گر هست جز ابر عمل نیک و بهست
پس حاصل امید تو ایدل هیچ است
***
58
آنکس که دلم بدو تولا کردست
وز طاعت غیر او تبرا کردست
خوش داشت مرا تا بکنون و اکنون هم
اسباب سعادتم مهیا کردست
***
59
ای عشوه دهان ترک شما کردم و رفت
رخ سوی در سخا کردم و رفت
چون بوی وفاتان نشنیدم همه را
در لعنت ایزدی رها کردم و رفت
***
60
از حکم ازل بهیچ رو مهرب نیست
در عالم جان تفاوت مذهب نیست
سر جمله یکی بود گر از حق نگری
چو مورد جمله غیر یک مشرب نیست
***
61
ایدل بدو نیک اینجهانی هیچست
وین عالم بی ثبات فانی هیچست
سر تا سر نقشها خیالیست بخواب
از خواب درآی تا بدانی هیچست
***
62
از تاب جگر دوش روانم میسوخت
خون دل و مغز استخوانم میسوخت
میسوختم و اشک همی ریخت چو شمع
و آن اشکم از ان بود که جانم میسوخت
***
63
امروز کسی که شهره در شیر دلیست
در ملک علی والی و در فقر ولیست
از جمله خلایق ار بپرسند که کیست
گویند سپهدار جهان عبدالعلیست
***
64
آن سرو سهی که جاش در چشم منست
بی لعل لبش بحر گهر چشم منست
دیدم برهش بتازگی آب روان
و آن آب روان هنوز در چشم منست
***
65
از کوی تو با دل حزین باید رفت
با غصه و قهر همنشین باید رفت
رفتیم زپیش تو بجائی که مپرس
از خدمت مخدوم چنین باید رفت
***
66
آن سبزه که گرد چشمه ی نوش تو خاست
در صورت اگر چه طوطی شکر خاست
لیکن چو بزیر دامن آتش دارد
گه گه بگمان فتم که دود دل ماست
***
67
آن بت که حدیث دلبری قصه ی اوست
مه در غم کاس از غم و از غصه ی اوست
آورد و نهاد بیضه ئی چندم پیش
دل گفت سپیده را که اینحصه ی اوست
***
68
آن زخم که بر چهره ی جانان منست
دردیست که پیوسته بدامان منست
نی نی غلطم بر رخ او زخمی نیست
آن زخم که دیده اش بر جان منست
***
69
ای مظهر الطاف لطیفیت خوشست
با همنفسان ذوق و ظریفیت خوشست
برخیز و بیا و یک صراحی می ناب
با خویش بیاور که حریفیت خوشست
***
70
آن روی چو آفتاب در چشم منست
وانموی چو مشک ناب در چشم منست
دیدم بگه زوال خورشید رخش
زان لحظه هنوزم آب در چشم منست
***
71
ای سرور عهد هر که شمشیر تو بست
شیر فلکش بزیر بالان چو خرست
بدخواه تو خشگ مغز و گندا چو کماست
وزعمر چو باد بیزنش باد بدست
***
72
از راحت روزگار جز نامی نیست
بی رنج دلی یافتن کامی نیست
صبحی ننماید از افق روشنیی
کاندر پی آن تیرگی شامی نیست
***
73
این بر شده دولاب که گردد پیوست
گاهیش بلندبینی و گاهی پست
هر چیز که هست نیست هرگز نشود
و آن نیز که نیست هم نخواهد شد هست
***
74
از روی تو با برگ سمن فرقی نیست
وز قد تو تا سرو چمن فرقی نیست
هر چند بشانه میکنی فرق دو نیم
از موی تو تا مشک ختن فرقی نیست
***
75
ای آمده از جهان گزینم رویت
وی برده بغارت دل و دینم رویت
ترسم نبود که پیش رویت میرم
ترسم که بمیرم و نبینم رویت
***
76
ای کرده در آفاق روان جود تو صیت
و افکنده در افاق جهان جود تو صیت
در عهد تو هر کجا جهد برق امید
چون رعد برآرد پی آن جود تو صیت
***
77
آویختم ایجان دلکی در کویت
از طاق دو ابرویت بیکتا مویت
تو جان منی و روشنست این همه را
کز تست حیاتم و نبینم رویت
***
78
انسان نه بدین صورت و شکل انسانست
کین شکل زآمیزش جسم و جانست
آنی تو که جسم و جان من میگویند
و آنچیز که هر چه هست آنست آنست
***
79
آن بت که سرور دل و نور بصرست
معنیش یکی و در هزاران صورست
از وی چه نشان دهم که از غایت لطف
چون آب بهر جاش نشان دگرست
***
80
آنکس که جهان زوست جهان خود همه اوست
جانانش همیخوانم و جان خود همه اوست
خیزد شرر از آتش و چون در نگری
روشن شودت ازین که آن خود همه اوست
***
81
انکس که ازوست نیش نوشم هم ازوست
زانکس که سکون ازوست جوشم هم ازوست
وانکس که زدست اوست خاموشی من
چون نیک نگه کنی خروشم هم ازوست
***
82
ایدل طلب دوست گرت عادت و خوست
بیرون مبر از خویش پی اندر پی دوست
او جز من و من جز او نه ور حق طلبی
من من نیم انکس که منم اوست که اوست
***
83
ایدل طلب کار جهان چیزی نیست
خوشباش که بسیار جهان چیزی نیست
هر سود و زیان کز اوست شادی و غمت
در رسته ی بازار جهان چیزی نیست
***
84
آنم که فلک بنده ی مطواع منست
دیو از حشم و پری زاتباع منست
من فخر بدین عالم خاکی نکنم
چون عالم قدس جمله اقطاع منست
***
85
ایخواجه اگر سپهر دون برکشدت
چندان بود آنکه خوش خوش اندر کشدت
زآن پس بتن ار چو کوه خارا باشی
ماننده ی کوه تیغ بر سر کشدت
***
86
آنمه سوی ما چون نظر سعد نداشت
با ما زتحملات چیزی نگذاشت
خوشوقت دلم که گفتم انگار نبود
بر لوح ضمیر نقش انگاشت نگاشت
***
87
ای لعل لبت مایه ده آبحیات
بوسی بده از نصاب حسنت بزکات
دامن زمن اندر مکش ایجان و جهان
کز صحبت چون بید نگریخت نبات
***
88
از لاله تر روی تو خوش رنگترست
وز سرو سهی قد تو خوش هنگترست
چون لاله نگین تست میگون لب تو
از حلقه جانم دهنت تنگترست
***
89
ایدوست سرو پای فلک پیدا نیست
نیکی و بدیش هیچ پابرجا نیست
گر با تو کند دشمنی ایدوست مرنج
کین با همه هست با تو این تنها نیست
***
90
آنرا که دل از عشق تو کور و کر نیست
همچون دل من در پی شور و شر نیست
وصل تو بزور یا بزر دست دهد
زین پس من و هجر تو چو زور و زر نیست
***
91
ایگل خجل از عارض چون نسترنت
دل بسته ی آن پسته ی شکر شکنت
گفتی که نماز شام آیم بر تو
دیدیکه چو صبح اول آمد سخنت
***
92
ای رنگرز این خوی بدت ننگی نیست
با من سخن تو هیچ بی جنگی نیست
در حیرتم از طالع شوریده ی خویش
کز رنگرزان نیز مرا رنگی نیست
***
93
ای سرمه ی چشم بنده خاک کویت
دور از تو تنم گشت چو تار مویت
از دادن جان باک ندارم لیکن
ترسم که بمیرم و نبینم رویت
***
94
از بس که دلم با سر زلف تو نشست
چون زلف تواش فتاد صد گونه شکست
رخسار توام کرد چنین شوریده
آری زگلست شورش بلبل هست
***
95
رخسار تو آئینه ی دینرینه ی ماست
ما شاهد و دیدار تو آئینه ی ماست
آن جامه ی شاهی که باطلس ندهیم
در صومعه آن خرقه ی پشمینه ی ماست
***
96
بی روی تو دل صبور گردد هیهات
یا از غم تو نفور گردد هیهات
چون زلف خود ار سرش ببری صدبار
یکدم ز رخ تو دور گردد هیهات
***
97
بر ارض آن بت که توان تن ازوست
خالیست که بدحالی مرد و زن ازوست
گوئی که مگر سیاهی چشم منست
زآنروی که روشنی چشم من ازوست
***
98
بر اوج فلک دوش چو خورشید بگشت
بر من زفراق یار دانی چه گذشت
گردون ستمکاره بتیغ خورشید
خون دل من ریخت درین نیلی طشت
***
99
بی زحمت مشاطه رخت همچو مه است
بیمنت سرمه چشم مستت سیه است
از دانه دل تراست بر خرمن ماه
خالی که ازو حال جهانی تبه است
***
100
بیوصل تو کار دل قوی با خلل است
هجران تو رهزن بقا چون اجل است
رویت بصفا میان خوبان جهان
چون ملت اسلام میان ملل است
***
101
بی خنده ی آن پسته شکر شکنت
کس را چه خبر که هست یا نی دهنت
چون خط مسلسل است بر رق حریر
از سنبل تر سلسله ها بر سمنت
***
102
با روی چو روزت بقمر حاجت نیست
با پشته شورت بشکر حاجت نیست
می روشن و شب تیره و مجلس خلوت
گفتن که چها گشت دگر حاجت نیست
***
103
بر من صنما جور تو امروزی نیست
یکذره ترا رحمت و دلسوزی نیست
تو شاد بزی که با چنین خو که تر است
جز غم زتوام هیچ دگر روزی نیست
***
104
گر حرص زیردست و طمع زیر پای تست
سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست
ایصاحب اجل که روی در قفای دل
رخش امل مران که اجل در قفای تست
***
105
دردا که گل و موسم گلزار گذشت
بلبل زگلستان بسوی خار گذشت
خوشوقت کسی که از همه فار غبال
عمرش بتماشای رخ یار گذشت
***
106
بیچاره دلم چو محرم راز نیافت
و اندر قفس جهان هم آواز نیافت
در زلف سیاه ماهروئی گم شد
تاریک شبی بود کسش باز نیافت
***
107
بگذشت حیات آنکه دلشاد بزیست
و آن نیز بخاک رفت کز باد بزیست
چون میگذرد عمر بشادی و بغم
من بنده آنک از غم آزاد بزیست
***
108
باشه که بخوبی رخش افزون زمهست
گر نرد ندیمانه نبازیم بهست
با شاه نیارم برگو و برد از آنک
هر چیز که هست بنده را زان شهست
***
109
بر چشم و دلم زغم نمی نیست که نیست
بر جان زحوادث المی نیست که نیست
خوش باش و مده فرصت شادی از دست
کز دور فلک هیچ غمی نیست که نیست
***
110
تا از چمن آن سرو خرمان بگذشت
درد دل آزرده زدرمان بگذشت
چون ابر بهار از آنسبب گریانم
کز گلشن ملک آن بت خندان بگذشت
***
111
تا سقف سپهر نیل پیکر برپاست
از جمله شهان اگر همیپرسی راست
شاهی بکرم چو ناصر ملت و دین
دارای جهان امیر ابوبکر نخاست
***
112
تا یار بحج رفت زما ببریدست
جرمی چو نکردیم چرا ببریدست
از مره و مروت اینقدر آوردست
کز صحبت اخوان صفا ببریدست
***
113
تا بر مه تابانش زعنبر قوس است
ما را چو سپاهیان نظر بر قوس است
وقتی که بتم کمان کشد تا بن قوس
بینی که مه چهارده در قوس است
***
114
تن در غمش از هلال باریکترست
و آنماه شب چارده زمن بیخبرست
او خنده زنان چون گل و چون ابر مرا
با گریه بهم ناله و سوز جگرست
***
115
تا دیده ی من دید زهر خوبترت
بیخوابم از اندیشه روی چو خورت
اقبال بر آتش دلم آب زند
گر باد قبول آید از خاک درت
***
116
تا آبله رخ بر رخ دلدار زدست
بر حسن هزار مهر پرگار زدست
گوئی که مگر بلبل شیدا بصبوح
بر گل زسر نشاط منقار زدست
***
117
تا چند کشم صد ضرر از چشم خوشت
هرگز نشوم برحذر از چشم خوشت
چون نرگس و زر کنم من از دیده برون
تا دل بخرد یک شرر از چشم خوشت
***
118
تا رست بگرد شکرت شاخ نبات
عشاق تو کردند صفتهاش اثبات
گفتند که دود لاله در غنچه رسید
یا آب حیات شد نهان در ظلمات
***
119
تا روی ترا بدیدم ایعشوه پرست
در دیده ی من نقش خیال تو نشست
جز مردم دیده ی ستمدیده ی من
بر آب روان کس دگر نقش نبست
***
120
تا بسته نگردد بکل ابواب حیات
وزتن نشود منقطع اسباب حیات
امید توان داشت که آید بصفا
از تیرگی محنت و غم آبحیات
***
121
برخیز سحرگه ای صبا چابک و چست
با خواجه شهاب دین بگو رست و درست
کز ابن یمین شفقت خود باز مگیر
کو از دل دیده بنده ی مخلص تست
***
122
چون آکهیی نبینم از توحیدت
سودی نکند بکثرت و تفریدت
هر چیز که آن بنزد ما ایمانست
کفرست بنزدیک تو از تقلیدت
***
123
چون تعبیه ی جهانیان بسیارست
احوال کسی شناختن دشوارست
جامست که اندرون صافی دارد
و آن نیز چو نیک بنگری خونخوارست
***
124
پیوسته نشان عاشقان بدنامیست
کام دل این شیفتگان ناکامیست
گر سوختگانرا طمع وصل تو خاست
چون در نگری بنای آن بر خامیست
***
125
در روضه ی توحید اگر بارت نیست
بر شاخ مراد خویشتن بارت نیست
با خود غم دل گوی مگو با کس از آنک
بیرون زتو کس محرم اسرارت نیست
***
126
گردور فلک تابع فرمان تو نیست
جز صبر درین واقعه درمان تو نیست
گر ملک جهان از تو ستاند دشمن
غمگین مشو ایدوست که آن آن تو نیست
***
127
سردار جهان خواجه که آئینش سخاست
بحریست کفش که موج آن جمله عطاست
من تشنه لب از ساحل آن گشتم باز
این نیز هم از طالع شوریده ی ماست
***
128
شاها زتو کار عالمی سامان یافت
وز لطف تو درد همکنان درمان یافت
چون بهره ی بندگان زشه احسانست
پس ابن یمین از چه سبب حرمان یافت
***
129
دل شد زپی وصل دلارام زدست
جان نیز بران عزیمت از جای بجست
در نافه ی تاتار زدند آتش غم
تاتار خطش پشت لب یار نشست
***
130
رنگ تو بتازگی زگلنار بهست
بویت زدم نافه ی تاتار بهست
چشم تو عجب نادره ئی افتادست
چونست که بی صحت و بیمار بهست
***
131
شیرین پسر اعزم حجازت زچه خاست
و اندیشه این راه درازت زچه خاست
چون کعبه ی صاحبنظران کوی تو بود
آخر بسوی کعبه نیازت زچه خاست
***
132
نقش عیادت ارچه بصورت عبادتست
لیکن بنقطه ئی زعبادت زیادتست
پرسیدن شکسته دلان اهل فضل را
نقصان فضل نیست کمال سعادتست
***
133
در کار گه وجود هر نقش که هست
نقاش الست بیتو آن نقش ببست
در حیرتم از حال تو تا خود تو که ئی
نی بیتو بود کار و نه کاریت به دست
***
134
گفتم نخورم باده که کاری نه نکوست
تا باز رهم طعنه ی دشمن و دوست
بشنید خرد گفت که هی چون نخوری
طاعت بود آن گنه که فرموده ی اوست
***
135
در وحدت کاینات آنرا که شکیست
در بادیه ی شرک اسیر شرکیست
در آینه گر نگه کنی صورت خویش
ظاهر دو نمایدت ولی هر دو یکیست
***
136
هر کو بسعادتی رسد روزی بیست
زانپس بشقاوتش بسی باید زیست
بنگر بگل تازه و زو گیر قیاس
کاندر پی یک خنده که زد چند گریست
***
137
گر هر چه کند بنده بتقدیر خداست
گفتن که بد است کار میخواره خطاست
گیرم که بر آنچه کرده مأجور نگشت
باری چو مطیع بود مأخوذ چراست
***
138
در راه یقین مرد درنگی هیچست
در عالم توحید دو رنگی هیچست
تو لعبتکی بیش نئی ای سره مرد
با اهل نظر شوخی و شنگی هیچست
***
139
مائیم و می ناب و بتی خوب سرشت
نه بیم زدوزخ و نه امید بهشت
گر دوست بدستست فراغت دارم
از کعبه و بتخانه و محراب و کنشت
***
140
هر کو دهنت ای بت جانی دیدست
سرچشمه ی آب زندگانی دیدست
زنگار گرفت و خون دل بسته زغم
تا از دهنت شکرفشانی دیدست
***
141
اصل چه از این که صورت خواجه نکوست
چون مغز نبیندش خرد در خور پوست
گفتند رسیدی بر او گفتم نی
لاخل و لاخمر خر دهر که خور اوست
***
142
می از شر و شور و عربده خالی نیست
خوشتر زخوشیش ذوقکی حالی نیست
من بر سر این ذوقم و با جمله صفا
با کس غرضیم جاهی و مالی نیست
***
143
سید پسرا روی تو ماه ختن است
بالات براستی چو سرو چمن است
گر پسته ی شیرین تو خندان نشدی
معلوم کجا شدی که هیچت دهن است
***
144
دیوانه دلم که میل طبعش بهواست
در کوی بتان کارگهی میآراست
بر کار چنان شیفته ی سودائی
زنجیر سر زلف کژت آمد راست
***
145
چون باد صبا غنچه ی گلرا بشکافت
وزنکهتش آفاق دم غالیه یافت
خرم دل آنکه از پی عیش صبوح
چون بلبل مست سوی گلزار شتافت
***
146
در خاطرم این لطیف مصراع گذشت
کاحوال جهان بسکه بانواع گذشت
ای بس شه باتیغ که بر اسب غرور
چون باد بدست ماند و اتباع گذشت
***
147
صاحب نظری خوش سخنی فرمودست
بشنو که از آن مغز خرد آسودست
گفتست که زشت و نیک چون بر گذراست
نابوده چه بوده – بوده چون نابودست
***
148
هر چیز که در ازل بدان فرمان نیست
کردن طلبش کار خردمندان نیست
و ان چیز که بهر تو مقدر گشتست
گر میطلبی ورنه از آن حرمان نیست
***
149
دی گفت یکی که داشت با من دل راست
کای ابن یمین وجه معاشت زکجاست
گفتم که زانبار کسی روزی ماست
کانرا نبود بهیچ وجهی کم و کاست
***
150
گردون که سوی سفله و دونش نظرست
منگر تو بدو که سخت بی پا و سرست
آخر فلکا چه دور داری که در او
هر جام تو ناگوارتر از دگرست
***
151
هر روز ترا بمن گمانی دگرست
هر لحظه مرا زتو زیانی دگر است
هر چند ترا جهان بکامست ولیک
بیشک پس ازینجهان جهانی دگر است
***
152
گفتم دل من گرچه که غرق خونست
وین محنت و غم از ستم گردونست
در خاطر من رباعیی می گذرد
وینست رباعی بشنو تا چونست
***
153
در عهد تو گلزار ثنا مدروس است
الا زتو آز از همه کس مأیوس است
کان با کف چون بحر تو میزد لافی
از گفتن بیهوده چنان محبوس است
***
154
سلطان گل ارچه با بسی برگ و نواست
هر چند که زرد وخته بر چین قباست
دیدم که گشاده کف بپیش بلبل
با آنهمه برگ زو نوائی میخواست
***
155
گیرم که بصد رسید عمریکه تر است
آخر نه که اندر پی آن روز فناست
خاک آب حیات چه فرو خواهد خورد
آخر بهوا چو آتشت میل چراست
***
156
خوش باش دمی که زندگانی باقیست
در ملک حیات کامرانی باقیست
ور نعمت این جهانیت وا برسد
غم نیست نعیم آن جهانی باقیست
***
157
در روضه ی جان تاره نباتی خضرست
شیرین پسری خوش حرکاتی خضرست
گو خضر مجو آب حیات از ظلمات
در مطلع نور آبحیاتی خضرست
***
158
دی ابن یمین صبحدمی جام بدست
با سرو قدی بر سر گلزار نشست
او خوردمی و غنچه لبان گلگون کرد
وینطرفه که نرگس بچمن آمد مست
***
159
دل شاد بروی دلستان خضرست
جان زنده بلعل درفشان خضرست
گو خضر مرو بسختی آب حیات
چون آبحیات در دهان خضرست
***
160
زلف تو که سرگشته بکردار منست
آشفته تر از حال من و کار منست
سودای وی از دماغ بیرون نکنم
هر چند کزو شکست بازار منست
***
161
رفتی و شکیب از دل عشاق برفت
نقش هنر از صفحه آفاق برفت
فضل و کرم از زمانه رفتند برون
آن روز که طاهر بن اسحاق برفت
***
162
هر حادثه ئی که آمد از نرم و درشت
از ابن یمین ندید در معرکه پشت
با جمله بقدر وسع کوشید ولیک
اکنون غم طاهر بن اسحاقش کشت
***
163
یک غم نبود کز تو نصیب ما نیست
وزحسن خودت بحال ما پروا نیست
من واله لبهای توام لیک چه سود
سامان سخن گفتن از آن لبها نیست
***
164
عشاق ترا امید بهروزی نیست
جز درد دل از حسن رخت روزی نیست
بس کس که چو زلفین تو آشفته ی تست
چون ابن یمین یکی بدلسوزی نیست
***
165
نیلوفر تر بر سر آبت چه خوشست
یعنی رخ و زلف پربتابت چه خوشست
مانند سیه دانه سویدای دلم
تا بنده زقرص آفتابت چه خوشست
***
166
گل کز زرسا و خرده ئی چند اندوخت
در ملک چمن بخسروی رخ افروخت
زر را چوبه پیکان دو سر جمع آورد
زان بر سر دست خود بمسمارش دوخت
***
167
روی تو و ماه آسمان هر دو یکیست
قد تو مو سرو بوستان هر دو یکیست
دل برده و جان میبری ایدوست مگر
بازار تو را قلب و روان هر دو یکیست
***
168
عشق لب و دندان چو لعل و گهرت
کر دست مرا معتکف خاک درت
من شهره بشیرین سخنی چون نشوم
کاندر دهنم بود لب چون شکرت
***
169
گر کار تو نیکست بتدبیر تو نیست
ور نیز بدست هم بتقصیر تو نیست
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی
چون نیک و بد قضا بتقدیر تو نیست
***
170
چون چشم خوشت نرگس اگر رنجورست
داند همه کس که این ازان بس دورست
بیماری چشم تو و نرگس هیهات
نرگس یرقان دارد و او مخمورست
***
171
لعلت صدفی پرگهر مخزونست
زلفین تو زنجیر دل محزونست
گر عکس خم ابروی تو نیست هلال
خوبی وی از بهر چه روزی افزونست
***
172
در باغ جمالت ای بت عشوه پرست
سیب زنخ ساده و شفتالو هست
گر زانک بسیب زنخت دست بریم
میدان که نهاده ایم جان بر کف دست
***
173
جانا لب میگون تو روح ما نیست
دارم نظری با تو ولی تنها نیست
تو یوسف حسنی و چهی در زنخت
دیدم که هزار جان در او زندانیست
***
174
راحت زطبیعت جهان مهجورست
ره سوی مراد عاقلان بس دورست
خوشتر زعسل مخواه و شیرینتر از او
او نیز چو بنگری قی زنبورست
***
175
هرکس که ره و رسم جهان نیک شناخت
از بهر اقامت اندرو خانه نساخت
این کهنه رباط را عمارت چه کنی
آخر چو بدیگرانش باید پرداخت
***
176
جانرا بزر ارنگه توانستی داشت
قارونش بزر نگه توانستی داشت
ورتیر اجل کسی توانستی دید
خود را بسپر نگه توانستی داشت
***
177
کس تیغ چو پهلوان ایران نزدست
خنجر به ازو رستم دستان نزدست
زخمی که سپهبد جهان حیدر زد
حقا که ابو لولوئه به زان نزدست
***
178
معنیت چو آنجا بگذارد صورت
در حال دگر جانت برارد صورت
وای از عدمی که صورتش پیدا شد
وانگه زخودی که خود ندارد صورت
***
179
در پای دلت گر زهوس خاری نیست
با نیک و بد جهان ترا کاری نیست
تا چند در سرای معشوق زنی
غیر از تو درین دیار دیاری نیست
***
180
هر ذره که موجود شد از مغز و زپوست
چون در نگری بجملگی پرتو اوست
در آینه عکس لب دلدار ببوس
یا بر لب تست بوسه یا بر لب اوست
***
181
وقت طرب و مستی هشیارانست
کاطراف چمن کلبه ی عطارانست
از هر طرفی شکوفه پران گشته
چون نامه ی اعمال نکو کارانست
***
182
هرکس که از این عالم فانی بگذشت
وزعادت و رسم این جهانی بگذشت
آن دم بحیات جاودانی پیوست
تا ظن نبری که زندگانی بگذشت
***
183
خرم دل آنک بر صبوحی آموخت
بر آتش می خرمن اندوه بسوخت
تا چند خری عشوه گلزار بهشت
آنست که آدمش بیک حبه فروخت
***
184
چون از نظرم سرو سمنبر بگذشت
این مردم دیده اشکش از سر بگذشت
در چشمه ی آفتاب میجست رخش
نادیده تمام آبش از سر بگذشت
***
185
جانا رخ تو ماه زرافشان منست
میگون لب تو لعل درخشان منست
عمریست که تا خون دلم لعل تو دید
شکرانه آن هنوز بر جان منست
***
186
چشم تو بساحری زهاروت بهست
وز هر چه بود پسند ماروت بهست
عشق تو کنار من ز یاقوت روان
پر کرد و کنار پر زیاقوت بهست
***
187
در عشق تو کر سر بنهم باکی نیست
با مهر تو گر جان بدهم باکی نیست
جز عشق رخت هیچ گنه نیست مرا
ور هست چنین صد گنهم باکی نیست
***
188
زلفت صنما مایه ده مشک خطاست
با چین دو زلفت سخن از مشک خطاست
پیرامن شکرت نباید خود روی
چون بر لب آب زندگی مهر گیاست
***
189
من رفتم و یادگار جانم بر تست
پیدا زتو دورم و نهانم بر تست
دلشادم از انکه گر روانم زبرت
هر جا که همی روم روانم بر تست
***
190
هستم صنما زمهر روی چو مهت
سرگشته و آشفته چو زلف سیهت
چون ذره دلم میل هوا کرد چو یافت
خورشید رخ از سایه ی طرف کلهت
***
191
جان برخی آن پسته شکر شکنت
و ان قامت چون سرو و رخ چون شمنت
در وصف دهانت نتوان گفت سخن
زیراک نگنجد سخن اندر دهنت
***
192
وصف قد و خد گر طلبد کس زمنت
تشبیه کنم زود بسر و وسمنت
لیک از دهنت دم نتوانم زد از انک
تنگست مجال سخن اندر دهنت
***
193
دل بسته ی آن طره ی عنبر شکنست
جان فتنه ی آن پسته ی شکر شکنست
دل چون نشود شکسته در طره او
کاین خم زبر خم و شکن برشکنست
***
194
ما انفس و افاق بدیدیم و گذشت
و اندر سر هر دو خط کشیدیم و گذشت
کردیم توجه بمقام معلوم
وز گر مروی بدو رسیدیم و گذشت
***
195
دل در سر زلفین بتان نتوان بست
وز دست فراقشان بجان نتوان جست
چندین مطپ ایدل که سر زلف بتان
دامیست که تا ابد از ان نتوان رست
***
196
دی خسرو سیاره چو با شام نشست
از جیش حبش فتاد بر روم شکست
آمد بر من آن صنم باده پرست
چون نرگس پرخمار خود کردم مست
***
197
گفتم صنما گرچه رخت همچو مهست
لیکن رقم سیاه بروی نه بهست
گفتا که چنین مگوی من لاله رخم
آخر نه که پاره ئی زلاله سیهست
***
198
با ما غضب حیدری از حد بگذشت
پیکار وی و داوری از حد بگذشت
وقست کزین پس بصفا آید باز
کاین دلشده را صابری از حد بگذشت
***
199
قدت زصنوبری که برخاست بهست
وز سرو که دهقانش بپیر است بهست
دائم سخن از قد چو سروت گویم
آری سخن راست بهر وقت بهست
***
200
خطی که زرویت ای پریوش برخاست
دودیست کز آتش ترت خوش برخاست
چون عارض خوبت آتشی سیرابست
نشگفت اگر دود زاتش برخاست
***
201
گفتم که چرا از شکرت رست نبات
و اندر ظلمات چون شد آن آبحیات
خندید و بلطف گفت کای ابن یمین
نی آب حیات باشد اندر ظلمات
***
202
زلف تو که بس تعبیه ساز افتادست
هندوست ولیک ترکتاز افتادست
تا بر دل دیوانه من بند نهاد
آسوده و خوش نیست به آز افتادست
***
203
من کز سر جان بسوی تو خواهم خاست
کی از سر تو چو موی برخواهم خاست
تا دست بدامنت زنم روز جزا
چون گرد زکوی برخواهم خاست
***
204
نی دیده به از تو هیچ یاری دیدست
نی همچو رخت تازه بهاری دیدست
دل دست بزنجیر سر زلف تو زد
دیوانه در انچ کرد کاری دیدست
***
205
خطی که زروی آن سمنبر برخاست
گفتی که زگل بنفشه ی تر برخاست
چشمم چو بر اوفتاد از غایت لطف
گفتم که زآب موج عنبر برخاست
***
206
کس همچو من ار گهر توانستی سفت
بر اوج فلک زناز میبودی جفت
گر حرمت مصطفی نبودی مانع
گفتار مرا وحی توانستی گفت
***
207
شاه عادل چون بکام دل ببزم می نشست
بر جبین آفتاب از شرم رویش خوی نشست
تا جهان بودست شاهی بر سریر سلطنت
همچو سلطان جهان الجایتوخان کی نشست
***
208
ای بخت جوان بیا و در ساغر پیچ
دست خرد پیر بساغر بر پیچ
شاغوله دستار تو اینجا نخرند
دستار نگهدار و برو در سر پیچ
***
209
ای دیده دلم از تو زیانها بر هیچ
وی لعل تو داده ام زبانها بر هیچ
دلها همه بگشاده بفرمان تو گوش
تو بسته کمر بقصد جانها بر هیچ
***
210
هر زن که زعشقبازی آری بنکاح
باشد زفساد عقل از و چشم صلاح
چون با تو حرام کرد و پنداشت فلاح
با غیر تو آخر آیدش وصل مباح
***
211
ای شکر گفتار تو سرمایه ی روح
وی لعل گهربار تو پیرایه ی روح
بی سایه بود روح و لیکن رخ تو
هم سایه ی روح امد و همسایه ی روح
***
212
جان تازه کند لعل درافشان زقدح
با دل دهد از زمرد سوده فرح
یک ساغر از انلعل و زمرد با هم
بر نه بکفم تا بکشم قوس قزح
***
213
ای گشته خجل زانرخ گلگون گل سرخ
غرقه شده از رشک تو در خون گل سرخ
همچون جگر لاله دلم سوخته شد
تا چهره برافروخته ئی چون گل سرخ
***
214
ای بنده ی بالای تو سرو آزاد
همچون تو بتی مادر ایام نزاد
روزی دلم دهان و چشم خوش تست
بیچاره نگر چه تنگ روزی افتاد
***
215
این چرخ سراسیمه ی بیفایده گرد
چون قسمت ارزاق خلایق میکرد
پروانه چنین داد که بر خوان جهان
چون تیغ زپهلوی خودم باید خورد
***
216
آن بت که بر او غیرت مه می باشد
دائم ز ویم حال تبه می باشد
گفتم که سیه دلی برخ لاله ی تو
گفتا که نه لاله دل سیه می باشد
***
217
آن بت که دمی جفا فراموش نکرد
با ما نفسی دست در آغوش نکرد
هر نکته که سر بسر بدو میگفتم
در بود ولی نگار در گوش نکرد
***
218
آنرا که دماغ و عقل باهش باشد
با بزم تو از بهشت خامش باشد
گر خلد برین باید و باغ ارمت
آن بزم که میر او سیاوش باشد
***
219
اسباب سعادات مرا مجتمع اند
گفتار مرا اهل خرد مستمع اند
آهم نه گواهست بر استحقاقم
ارباب هنر از که و مه مطلع اند
***
220
آنها که چو شانه بر سران میتازند
چون شانه بدستبوس تو مینازند
گر خصم کند با تو چو شانه دو سری
تن چون سر شانه شاخ شاخش سازند
***
221
آن سبزه که گرد لعل کانی گردد
پیوسته برای دلستانی گردد
خضریست نشسته بر لب چشمه ی نوش
تا شارب آب زندگانی گردد
***
222
آن دل که بر او مهر تو تابان باشد
میسوزد و شمعوار خندان باشد
تو جان منی و تا ابد خواهد بود
از تو نبرم تا ببرم جان باشد
***
223
اسبی که مرا میر شرفشه بخشید
هرگز نه جوانش دید و پیری بشنید
جز باره ی گاو گوش اشتر دل او
کس لاشه خری بصورت اسب ندید
***
224
اجرام فلک دور بکام تو کنند
فهرست سعادات بنام تو کنند
شاهان جهان از دل و جان همچو رهی
آیند و غلامی غلام تو کنند
***
225
از بهر جهان غم مخور ای نادان مرد
کانکس که نخورد غم جهان آسان کرد
عاقل ز در گران فروشان متاع
برگشت و بنا خریدنش ارزان کرد
***
226
الچی زمن ار نرد پیاپی ببرد
عیبم مکنید کان نه الچی ببرد
چون برطرف بساط باشد پسرش
داند همه کس که نرد راوی ببرد
***
227
آنرا که زر و سیم بد ار زیز نماند
سهلست دلا گر بتو هم چیز نماند
ناآمده نامدست و رفته بگذشت
هان یکدمه را باش که این نیز نماند
***
228
ایدل چه کنی طرب که فانی باشد
با غم بنشین که جاودانی باشد
اسرار غمش پیش کسی باز مگوی
هش دار که این سخن نشانی باشد
***
229
آنکس که همای همتش پردارد
هر روز هوای جای دیگر دارد
چون بر در خانه ها مقیم است خروس
بنگر که همیشه اره بر سر دارد
***
230
ایدل زکست گرچه نوائی نرسید
لیکن اگر آنکس که ترا کرد پدید
سر بر خط او نهی همچو قلم
با برهنگی ملک توانی بخشید
***
231
آن بت که بحسن بیمثالش گفتند
وزغایت لطف آب زلالش گفتند
عکسی ز سواد دیده ی ابن یمین
بر عارض او فتاده خالش گفتند
***
232
آنها که درین رباط بی بنیادند
در رهگذری بیکدیگر افتادند
دارند دل و دیده پر از آتش و آب
وز مرکز خاکی گذران چون بادند
***
233
از سبزه چو گل خورد گکی چند نمود
بلبل بهزار صوت و الحانش ستود
زان پس که بباد رفت و برگیش نبود
کس نام گل از زبان بلبل نشنود
***
234
آورد خط آن نگار تا بنماید
ما را که شب و روز بهم می شاید
با عارضش آفتاب ماننده بود
گر وقت کسوف نور او بفزاید
***
235
ایخواجه علی توئی جهان همه جود
نامد بدلیری تو هرگز بوجود
کو رستم زابلی و کو حاتم طی
تا پیش دل و دست تو آرند سجود
***
236
از دست تو گر زهر خورم نوش شود
افیون زکفت مایه ده هوش شود
شاه فلک غاشیه بر دوش کشد
گر با تو مرادست در آغوش شود
***
237
ایدل اگرت کار موافق نبود
میدان که جهان بکام عاشق نبود
صدق آر فرا پیش که نوری ندهد
چون صبح دوم دلی که صادق نبود
***
238
ایدل فلک گرچه زبون میدارد
وز غصه ی او چشم تو خون میبارد
با این همه خوش باش که هر لحظه فلک
نقشی دگر از پرده برون میآورد
***
239
بر آتش غم بکام دل روزی چند
خواهیم زد آب با دل افروزی چند
زان پیش که بر باد دهد دست اجل
گرد از سر خاک ما جگر سوزی چند
***
240
باد از رخ گل چو برقع ناز کشاد
بلبل بغزل خواندش آواز گشاد
خرم دل آنک در هوای گل و مل
پرواز کنان بال طرب باز گشاد
***
241
بودند جهاندار بسی خسروو گرد
رفتند و بدیگرانش ناچار سپرد
اکنون که تو داری چه در او دل بندی
میدان که نخواهیش تو هم با خود برد
***
242
بنگر که صبا باز چه نیرنگ آورد
در باغ چه لعبتان خوشرنگ آورد
زآنها همه با گل صفت روی تو گفت
مسکین گل نازک از حیا رنگ آورد
***
243
برخوان خود ار زهر گیا باید خورد
خوشتر که بر ناکس ابا باید خورد
از دیده بشور با چو قانع گشتم
سکبای رخ سفله چرا باید خورد
***
244
تا در دل من مهر تو مهوش باشد
روزم چو رخ فرخ تو خوش باشد
چون زلف تو هر دل که کند میل رخت
سودا زده ئی بر سر آتش باشد
***
245
تا جیب تو بهر ماه مطلع کردند
ترک صفت ماه مقنع کردند
آن حقه ی لعل بین که از بهر بهار
چون خوش بزمردش مرصع کردند
***
246
تا در سرم ای رشک پری چشم بود
از چشم توام ستمگری چشم بود
با این همه بهر دیدند چون نرگس
از هر طرفی که بنگری چشم بود
***
247
تا در تن من هیچ رگ و پی باشد
اندر رگ من بجای خون می باشد
مستی نتوان زد زمی نسیه خلد
بر نقد زنم که داند آن کی باشد
***
248
تا مرغ روانت در قفس خواهد بود
رزقت رسد آن قدر که بس خواهد بود
چون راه نفس بسته شد اندیشه مکن
زان حال که وارثی زپس خواهد بود
***
249
تا دست من از وصل تو کوتاه بود
تا بر دل من بیاد یار آه بود
در جان منی و من نه آگاه بلی
آیینه کجا زصورت آگاه بود
***
250
تا دل غم آنجان جهان خواهد خورد
سرنشتر غم بر رگ جان خواهد خورد
پیکان خدنک غمزه ی خونریزش
در آتش دل آب روان خواهد خورد
***
251
تا یوسف عهد را بچاه افکندند
از اوج سپهر حسن ماه افکندند
گو منطقه سپهر بگسل پس از این
چون از سر خورشید کلاه افکندند
***
252
تا بسته ی صحبت کسی خواهی بود
چون مرغ اسیر قفسی خواهد بود
امروز باختیار تنها شو از آنک
تنهای ضرورتی بسی خواهد بود
***
253
تا ماتم فرزند علی گشت پدید
خون گشت دل کسیکه این قصه شنید
ناهید شکست چنگ و گیسو ببرید
خون شفق از دیده ی خورشید چکید
***
254
تا قدر بلند آسمان پست شود
با جود تو هر چه نیست آن هست شود
کان گرچه زر و سیم فراوان دارد
از دست و کف تو چون کف دست شود
***
255
تا ابن یمین از این جهان می نرود
اندوه تواش از دل و جان می نرود
ممکن نبود آنکه رود از سر او
سودای تو تا در سر آن می نرود
***
256
تا خوی بد یار دگر سان نشود
احوال دل یار بسامان نشود
او جان طلبد از من و من بوسه ازو
او را شود این کار مرا آن نشود
***
257
تا چرخ و فلک مدار بنیاد نهاد
از مادر ارکان پسری چون تو نزاد
او راد جهانیان کنون نیست جز آنک
سردار جهان نظام دین یحیی باد
***
258
چون شب رقم از غالیه بر روز کشید
آمد بت من در پی او ماه رسید
شب چون شبه بود و دل همیگفت که هست
یا مه زرخش یا رخش از ماه پدید
***
259
انکس که زعاشقان نشانی دارد
افسرده دلی و گرم جانی دارد
او را نه لبی و نه دهانی پیداست
وز مشک و زر و سیم زبانی دارد
***
260
چون اشکم ازین چشم چو جیحون بچکد
بر برگ زریر آب طبر خون بچکد
هر شام که یاد آرم از انروی چو صبح
همچون شفق از دیده ی من خون بچکد
***
261
چون نرکس تو غمزه ی جادو بگشود
از جمله ی گلها قصب السبق ربود
سحرش بنگر که با همه مستی خویش
در صبحدم آفتاب زردی بنمود
***
262
چون جیش حبش گرد رخش صف میزد
چشمم زغضب موج و دلم تف میزد
دندان صفت از لبش ندیدم کامی
و احوال دلم رقیب بر دف میزد
***
263
چون گشت زمین از سپه برف سفید
از پرتو خورشید بریدیم امید
بیم است که از غایت سردی هوا
افسرده شود چشمه ی گرم خورشید
***
264
چون نرگست آغازه بد مستی کرد
جان عزم سفر زعالم هستی کرد
تا نزد من آورد صبا بوی ترا
گل شرح همی داد صبا سستی کرد
***
265
آن دم که خم عشق بجوش آمده بود
جان از سرمستی بخروش آمده بود
روزیکه بما کاسه ی می میدادند
از هر طرفی صدای نوش آمده بود
***
266
چشمم چو بر آن رسته ی دندان افتاد
از دیده ی من گوهر غلطان افتاد
دندانش بقطره های شبنم ماند
کاندر دهن غنچه ی خندان افتاد
***
267
چون سرو سهی قد تو پیراسته شد
چون لاله بعنبر رخت آراسته شد
از بس که دلم فکر میانت میکرد
از فکرت باریک دلم کاسته شد
***
268
خورشید نماز شام چون روی تو دید
کرد از تو حجاب و روی در پرده کشید
او را چو برانگونه شفق دید که رفت
از چشم شفق در غم او خون بچکید
***
269
خوش باش که جز تو دگری نیست پدید
وز آخرت الا خبری نیست پدید
امروز تمتعی زدنیا بردار
کز حالت فردا اثری نیست پدید
***
270
خطش رقم غالیه بر ماه کشید
چشم بد ازو دور که دلخواه کشید
نی نی غلطم زنک بر آئینه نشست
از بس که دل خسته من آه کشید
***
271
خصمت که عناد با تو آغاز کند
چون کوف بود که قصد شهباز کند
آندم که بلندی طلبد دانی چیست
مورست که جان در سر پرواز کند
***
272
خوشتر زلب آن بت چین نوش که دید
نازکتر از آن حلقه ی آن گوش که دید
پوشد کله اطلس و خوبش آید
زیباتر از آن ماه کله پوش که دید
***
273
دل خون شد و فریادرسی راست نکرد
خوشتر زغمت همنفی راست نکرد
انزلف تو بر فرق سرایمشک تتار
فرقیست که جز شانه کسی راست نکرد
***
274
در هجر تو از من اثر و عین نماند
کی وصل تو بینم چو مرا عین نماند
زین بیش ببود عین ما را دمعی
اکنون زغم تو دمع را عین نماید
***
275
در حال که جانان برم آید برود
و اندر پی آن که رخ نماید برود
زان گریه کنم چو ابر کانماه چو برق
حالی که نقاب واگشاید برود
***
276
دلبر شب دوش چون زرخ پرده گشود
مه کرد طلوع و نور بر نور فزود
ماهش برهی نمود تا حاضر بود
چون ماه برفت او برهی ماه نمود
***
277
دلبر بجفا ممتحنم میدارد
آزرده دل و خسته تنم میدارد
بیخویشتنی من بگویم کز چیست
زانست که بیخویشتنم میدارد
***
278
روشن شود آنرا که هدایت باشد
کین دور وجود بینهایت باشد
در دایره هر نقطه که غایت گیری
شاید که همان نقطه بدایت باشد
***
279
پندم بشنو که هر که این پند شنود
شد حاصل عمر او بگیتی همه سود
هم زنگ غم از آینه ی دل بزدود
هم گوی مراد از همه اقران بربود
***
280
زاندیشه ی هر چه وصف مالی دارد
دل ابن یمین همیشه خالی دارد
خود رفت هر آنچه و ناامده است
خرم دل انکه ذوق و حالی دارد
***
281
شاها زمنت گرچه نمیآید یاد
روزی کرمت هم دهدم آخر یاد
تا عالم فانی بود از آتش و آب
وز خاک وز باد دولتت باقی باد
***
282
گردون نفسی بکار من دور نکرد
یکدم نگذشت تا دو صد جور نکرد
ان سعی که در هلاک من کرد بظلم
حقا که اسد بکشتن ثور نکرد
***
283
گر دلبر ما غمخور ما خواهد بود
در دل ما عین دوا خواهد بود
جانان بعیادت ار قدم رنجه کند
بیماری ما به زشفا خواهد بود
***
284
گر دوست بکارم در کنارم باشد
با نیک و بد جهان چکارم باشد
در عشق وی آبروی من هیچ نماند
ور ماند زچشم اشکبارم باشد
***
285
عاقل سخن ارچه پیش محرم گوید
باید همه نیک گوید و کم گوید
و اندر پس هیچکس نگوید بد از انک
دیوار سخن هم شنود هم گوید
***
286
مردم نکند روزی خود بیش بجهد
وزغایت خود کس نرود پیش بجهد
کاریکه در آن بسعی تو حاجت نیست
زنهار مینداز در آن خویش بجهد
***
287
هر چند که فرزند بسامان باشد
دردیست که بی مایه درمان باشد
از زیستنش رنج فراوان باشد
وز مردن او خرابی جان باشد
***
288
ما را فلک از دوست اگر دور افکند
ور همچو بنات نعشمان زهم بپراکند
صد شکر که بر رغم فلک بار دگر
گشتیم بهم چو عقد پروین پیوند
***
289
هر کو بجهان بجز خوشی نگزیند
باید که دمی بی صنمی ننشیند
دانم که زدیده به گزینتر نبود
او نیز جهان بمردمی میبیند
***
290
وقتی که یلان برند برکنده حسد
وازاد بدل برنهد از بنده حسد
حقا که پسندیده بود نزد خرد
بر دولت مرده گر برد زنده حسد
***
291
در کار کرم فضه وارزیز نماند
وز جمله جواهر بجز ازریز نماند
در نوبت ما نخاست یک مرد کریم
جز طاهر اسحاق که آن نیز نماند
***
292
گفتند که خرمی در افاق نماند
کس جفت طرب در خم این طاق نماند
گفتم سبب این غم بی پایان چیست
گفتند که طاهر بن اسحاق نماند
***
293
هرگز فلکم زیاد می نگذارد
هر دم بغمی تازه ترم بسپارد
نزد فلک ستمگرم عیبی نیست
جز آنکه مرا اهل هنر پندارد
***
294
رویت که در او دیده صفای جان دید
جانست از انش نتوان آسان دید
حقا که چو عمر ناکزیرست ولیک
چون عمر بجز بر گذرش نتوان دید
***
295
هرگز بمراد من فلک دور نکرد
یکروز بشب نشد که صد جور نکرد
خون مژه بر چهره روان چیست مرا
گر خسته دلم ز صدمتش غور نکرد
***
296
نفسیست مرا که تشنگیش ار بکشد
شربت زکف حور بمنت نچشد
من چشم سیه دوست ازان دارم کو
بهر سیهی زسرمه منت نکشد
***
297
یارم چو بباغ وصل خود بار نداد
زان شاخ امید دل من بار نداد
امسال همان کلاته خوش هست زچیست
یک شکر ازان لعل شکر بار نداد
***
298
شب نیست که دور از تو دلم خون نشود
وندر طلبت زدیده بیرون نشود
تو جان منی رفته جدا از بر من
چون جان برود دل چکند چون نشود
***
299
هر کو زهوا در آتش می افتاد
بر پیکر خاکی در ادبار گشاد
از دختر رزمجوی آب رخ خویش
کو همچو تو صد هزار دادست بباد
***
300
محمود طبیب چون بطب دست گشود
در معجز عیسی ید بیضا بنمود
ثابت قدمست چون چنار از دم او
آن کو چو سپیدار که بی رعشه نبود
***
301
گفتند که از برگ گلشن خار دمید
وان حسن که دیده ئی بانجام رسید
گفتم که رخش چو نوبهارست بحسن
کس نزهت نو بهار بی سبزه ندید
***
302
در ابر فنا ماه چگل پنهان شد
در پرده غم شادی دل پنهان شد
از عین کمال بلبل گلشن جود
در موسم گل بزیر گل پنهان شد
***
303
هر فتنه که بر سرم کنون میاید
از فعل بد باده برون میاید
هان ایدل آشفته دگر ننشینی
با دختر رز که بوی خون میاید
***
304
گفت آنکه مرا دید زطاعات بعید
کاندیشه نمیکنی تو از وعد و وعید
گفتم که زبهر من در استغفارند
آنها که شدند حامل عرش مجید
***
305
ملهم چو نعیم این جهان فانی دید
بفروخت جهان را و بدان فقر خرید
با هر که در افتاد بدعوی داری
هر روسپیی بدید صد بار درید
***
306
هر کس که نصیحت بر او خوار بود
وانکو ببدی خود گرفتار بود
پندش مده ارچند بود فرزندت
یاری مکنش ورچه ترا یار بود
***
307
هر کو در جود و مکرمت بسته بود
جز خار مدانش ارچه گلدسته بود
هیزم بود آنشاخ که بر می نهد
ور چه زدرخت بارور رسته بود
***
308
شادان که دلش بغور کاری بیناد
وین قاعده غیر بختیاری ننهاد
بر گلبن آرزو چو نشکفت گلی
تا در پی آن زمانه خاری ننهاد
***
309
دانی بچه ماند ای بت حور نژاد
خالی که میانه ی دو ابروت فتاد
گوئی که مگر کاتب تقدیر زمشک
بر ماه دو نون کشید و یکنقطه نهاد
***
310
گفتم بتو هیچ آگهی میاید
زین درد که بر دل رهی میآید
خندید و بطعنه گفت خوش باش فلان
کز رنگ توام بوی بهی میاید
***
311
زلفت که دلم بسته بموئی دارد
صد شیفته بر هر سر کوئی دارد
جز مردم چشم من از آن شیفتگان
کس نیست بر تو کآبروئی دارد
***
312
گفتم بدل ارچه وقت گفتار نبود
در پاش فکندی سرو او یار نبود
دل گفت که گر جان رود اندر سر او
غم نیست هر آنچه رفته انگار نبود
***
313
گل از پی خرده ئی که از خرقه نمود
بنگر که چه تشنیع زبلبل بشنود
وانگاه صبا آمد و با صد خنکی
هر خرده و خرقه ئی که بودش بربود
***
314
رفتند و رویم و هر که آید برود
هر چیز که شاید و نشاید برود
دانم چو نباید آنچه با تو نبود
آنهم که ببایدت نپاید برود
***
315
نیک و بد این جهان فانی گذرد
و اندوه و نشاط و شادمانی گذرد
المنة لله که جهان هست چنانک
هرگونه که او را گذرانی گذرد
***
316
زان پیش که این گنبد دوار نبود
و اندر دو سرا زخلق دیار نبود
بر نقد تو سکه ی بد و نیک زند
خوشباش هر آنچه رفت انگار نبود
***
317
شادانکه غم زمانه بر دل ننهاد
و اندیشه آب و محنت گل ننهاد
در تربیت عمارت دل کوشید
وین قاعده جز مردم مقبل ننهاد
***
318
آن دم که خم عشق بجوش آمده بود
جان از سرمستی بخروش آمده بود
روزی که بما کاسه می میدادند
از هر طرفی صدای نوش آمده بود
***
319
هر کاو بخرد نیک زبد بشناسند
خار از گل و اطلس ز نمد بشناسد
باید که بکونین فرو نارد سر
واینش رسد ار قیمت خود بشناسد
***
320
زیور همه بر سرو سمنبر زیبد
هر یک زد گر یکی نکوتر زیبد
چون غنچه قبایش از زمرد زیبد
چون نرگس تر کلاهش از زر زیبد
***
331
شب نیست که اشک من بقلزم نرسد
آهم زبر طارم هفتم نرسد
زین قوم که گر نیزه کنی در کونشان
سر بر زند از حلق و بمردم نرسد
***
322
یا رب چو رهی در تو و خود مینگرد
معلوم همیگرددش از روی خرد
کز نیک و بدانچ میکند کرده ی تست
او کیست نکوئی بکند بد بخرد
***
323
روزی که زتن قطع کند جان پیوند
یارب مکن این زبان جاری در بند
تا شکر کرم گویمت آندم که بری
از بستر خاکم سوی این کاخ بلند
***
324
هر نقش که از پرده فلک بنماید
شب جمله مرا شعبده برمیآید
فرقی که میان او و لعبت باز است
آنست که این دیر ترک میپاید
***
325
هر دل که هوای آشنائی دارد
همچون رخ فرخش صفائی دارد
سودای من از طره مشکین ویست
کو ته چکنم دراز نائی دارد
***
326
در خانه اگر متاع دنیا باشد
در باز گذاشتن چه معنی باشد
چون باز نهادنش بدشواری هست
پس بستن و باز رستن اولی باشد
***
327
روی چو مهت رشک پری میگردد
زلف سیهت بدلبری میگردد
برگرد رخت جلوه کند طره تو
در دور قمر بسروری میگردد
***
328
زلف تو که بازی مجازی نکند
جز با دل عشاق تو بازی نکند
ایخسرو شیرین لب خوبان جهان
فرمای که تا دست درازی نکند
***
329
دل باز هوای آشنائی دارد
انصاف بده که خوش هوائی دارد
از فکر رخش زشام تا وقت سحر
همچون رخ فرخش صفائی دارد
***
330
گویند هنر مایه ی اقبال بود
دانش سبب حل هر اشکال بود
من تجربه کردم از هنر نان خوردن
برداشتن آب بغربال بود
***
331
یاری بگزین کز تو جدائی نکند
از غیر تو با کس آشنائی نکند
از اهل جهان بیوفا ایدل من
یاری بگزین که بیوفائی نکند
***
332
صدره دلم از مهر ازو برگیرد
بازش چو ببیند هوس از سر گیرد
مانند چراغیست که بنشانندش
آتش چو بدود او رسد درگیرد
***
333
فریاد مرا زخامه ی قیراندود
کور از دلم بدشمن و دوست نمود
گفتم که زبانش ببرم گنگ شود
ببردیم از آن فصیحتر گشت که بود
***
334
در عالم توحید کسی راه برد
کاو راه بنور دل آگاه برد
از خویش برون آید و گوید همه اوست
گر کرد چنین راه به الله برد
***
335
نو مذهبگان که بی یقینی چندند
سرگشته و برگشته زدینی چندند
سنت شده از دست و امامی نشده
نه این و نه آن مذبذ بینی چندند
***
336
هر چند که دخت رز طرب افزاید
و ابواب فتوح روح را بگشاید
من عزم طلاق او مصمم کردم
کز وی همه فرزند خبائث زاید
***
337
هر شاه و گدا که رخ نماید برود
هر نیک و بدی که پیشت آید برود
چون شادی وقت پایداری ننمود
گر هست غم آن نیز نپاید برود
***
338
زآوردن خلق سوی صحرای وجود
گر عاشق و معشوق نبودی مقصود
خسرو بچه رو هوای شیرین کردی
کی شیفته ایاز گشتی محمود
***
339
رویت که ازو ماه خجل سار شود
زلفت که در او باد گرفتار شود
از ظلمت این و نور آن در شب و روز
شب روز شود روز شب تار شود
***
340
هر کو زطریقه ددی دور بود
باید که همیشه از بدی دور بود
هر چیز که بی سؤال خواهی دانست
پرسیدن آن زبخردی دور بود
***
341
گر جان من اندر سر او خواهد شد
سهلست که در وجه نکو خواهد شد
خورشید از آن زرد بود آخر روز
کز غصه روی او فرو خواهد شد
***
342
هر تن که خدای را بجانی ارزد
باید که ترا نیز بنانی ارزد
از لطف تو گر غمزده ئی شاد شود
نزد خرد این ملک جهانی ارزد
***
343
هرچ آن هنر جمله بزرگان باشد
و اسباب سیادت سترکان باشد
کردم طلب و یافتم اما چه کنم
چون بره نر بهره گرگان باشد
***
344
شبها دل من بسا که عیاری کرد
در کوی هوس رندی و شطاری کرد
اکنون که بروز روشن افتاده هنوز
بس می نکند زانچ شب تاری کرد
***
345
هر چند که عمرم نه بسامان گذرد
سهلست که عاقبت بهرسان گذرد
چون در دل من شادی و غم هر دو یکیست
دشوار زمانه بر من آسان گذرد
***
346
هم سهم سعادت بهدف باز رسید
هم لؤلؤ لالا بصدف باز رسید
دل جست و زجان مژده نوروزی خواست
چون شمس بخانه شرف باز رسید
***
347
هر چیز کزو هستی تو پیدا شد
هم اوست که گه خامش و گه گویا شد
چون آب که شد ابر و زدریا برخاست
شد قطره و قطره باز با دریا شد
***
348
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد
همیشه میل دلش سوی خانمان باشد
اگر چه ساعد شاهان بود نشیمن باز
ولی بکام دل باز آشیان باشد
***
349
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
یا هر چه رضای او در آن نیست ممکن
یا راضی شو بهر چه او با تو کند
***
350
ای از گل تر روی تو آراسته تر
وز سرو سهی قد تو پیراسته تر
گرماه دو هفته روبروی تو کنند
از رشک تو هر روز شود کاسته تر
***
351
ای گردنم از ساعد تو طوق پذیر
بر دست من از زلف تو بادا زنجیر
با سکه حیدری توئی خوش پسرا
وز طوق وز زنجیر مرا نیست گزیر
***
352
آمد سخنم بلطف چون جانش دار
ور خود همه کفرست چو ایمانش دار
در خلوت خاص خود بپرورده امش
زنهار که از عوام پنهانش دار
***
353
از بس که رسید از رخ و از غمزه یار
بر لاله و نرگس ستم ایام بهار
هم دود دل لاله رخش را بگرفت
هم غمزه ی او گشت چو نرگس بیمار
***
354
از حق بود انچ هست بر مومن و گبر
روشن شود این نکته ترا نیز بصبر
از ابر جدا همی شود قطره ولیک
چون در نگری یکی بود قطره و ابر
***
355
ایدل غم ناآمده زنهار مخور
و انغم که گذشت از توهم زو بگذر
سر رشته ی وقت خویش از دست مده
کاین است و جزین نیست جهان هیچ دگر
***
356
ایدل اگرت مال شد از دست بدر
باکی نبود چو میرود عمر بسر
گیرم بزر و نقره چو قارون شده ئی
چون عمر نباشد چه کنی نقره و زر
***
357
ای از فلکت سهم سعادت شده تیر
وی از قلمت فایده ها یافته تیر
از حکم تو هر که سرکشد خوشه صفت
هر موی که روید از تنش باشد تیر
***
358
از خنده رعد و گریه ی ابر بهار
وقتست جهانرا که شود چون رخ یار
سردی مکن ایباد بهاری بگذار
تا لاله و کل بشکفد از خاره و خار
***
359
ایساقی شکر لب طوطی گفتار
گرمی نبود گرد زشهدانه برار
تا حکم فان لم تجدوا مائا را
باشی بطریق عقل فرمانبردار
***
360
انکس که لبت کرد بشنگرف نگار
بر سطح مهت خطی نوشت از زنگار
بهر دهن چو نقطه ی موهومت
گشتیم بسی بگر سر چون پرگار
***
361
بنگر بفروغ شمع و انطلعت و چهر
اندوده بدود آتشین روی سپهر
در سیم و زرش نیک نگه میکردم
ماننده ی ماه بود در سایه ی مهر
***
362
من برکشم این پیرهن زهد زسر
پس در کشمت همچو قبا تنگ ببر
آیم چو کلاه بر سر اندر ره عشق
گر دست در ارم بمیانت چو کمر
***
363
چون چشم گشاد نرگس از خواب خمار
مستانه همی گفت که رو باده بیار
تا سینی سیمین مسدس بینی
بر وی قدحی مدور از زر عیار
***
364
هنگام سپیده دم گل سیب نگر
زآب بقمش نقطه زده باد سحر
گوی رخ نازک دلارام منست
افشانده بر او دیده ی من خون جگر
***
365
چون یافت تن از خلعت شه زینت و فر
نیکو سخنی گفت درین معنی سر
گفتا که زبان مدح چون من دارم
پس خلعت سر زتن بود واجبتر
***
366
هنگام بهارست بتا باده بیار
کاراسته شد بزم طرب همچو نگار
گلها چو طبقهای عقیق یمنی
برخوان زمردست در بزم بهار
***
367
جز لعل لبت که در سخن سفت گهر
هرگر نشنیدم که سخن گفت گهر
از بس که بجاروت مژه مردم چشم
در عشق تو از دیده من رفت گهر
***
368
هر چند که پیریم و ضعیفیم و نزار
والات وادات کار افتاده زکار
با اینهمه گر سمنبری لاله عذار
گوید که بگیر بوسه گویم که بیار
***
369
تدبیر تو چون باز ندارد تقدیر
میرو ره تقدیر نه راه تدبیر
خواهی که رهی بدین و دنیات زبد
در شرع گریز و گوشه مسجد گیر
***
370
اینهم بشنو ای پسر نیک اختر
از زر مطلب همین زر و هیچ دگر
دانی چه بود معنی برخورداری
یعنی بخور و بدار و با خویش ببر
***
371
ما تشنه لبانیم می ناب بیار
سرمایه ی پای بند اصحاب بیار
نی نی بتکلف نتوان برد بسر
گر دسترست نیست بمی آب بیار
***
372
در هجر تو از آه من و خون جگر
هم صبح اثر دارد و هم شام خبر
آن یک نفسی دارد و این یک شفقی
این خون جگر باشد و آن آه سحر
***
373
گلدسته برخسار تو چون کرد نظر
گفتا که نیم از تو بخوبی کمتر
رخسار تو گفت ار چه چنین است ولیک
بربسته دگر باشد و بر رسته دگر
***
374
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی بپسر پند من از دل مگذار
اندک شمر ار هست ترا دوست هزار
ور دشمن تو یکیست بسیار شمار
***
375
روزی بخوشی اگر توان برد بسر
زنهار پسر انده بیهوده مخور
کان نقش که یکبار برآورد فلک
ممکن نبود که آورد بار دگر
***
376
دلرا سر شعر و شاعری نیست دگر
نی زآنک برآنش قادری نیست دگر
محمود همی باید، گرنه بجهان
آن نیست که همچو عنصری نیست دگر
***
378
سردار جهان امیر حاجی دلیر
کز جنگ چو از جود نمیگردد سیر
وقتیکه شود سوار بر زر ده سمند
چون رستم دستان بود و رخش بزیر
***
379
فرزند اعز محمد ای کان هنر
وی تازه زآب سخنت جان هنر
در خوش نمکی چون تو جگر گوشه نیافت
جز ابن یمین هیچکس از کان هنر
***
380
فرزند اعز محمد ای جان پدر
آیا بود اینکه بینمت بار دگر
غرقم زغمت چو لاله در خون جگر
وز فکر بنفشه وار زانو بر سر
***
381
هر کو زفریب اهرمن باشد دور
باید که بود معتقد بعث و نشور
آخر نه که دانه گشت در خاک نهان
یکچند برو گذشت آمد بظهور
***
382
هم بیخوشی خمر توان برد بسر
هم بیطرب زمر توان برد بسر
خوشباش گرت حال بد است ار نیکست
هم عاقبت الامر توان برد بسر
***
383
از دل غم روزگار بر دارد زر
بی زر منشین که کار زر دارد زر
نرگس که بصاحبنظری مشهورست
از چیست از آنکه در نظر دارد زر
***
384
ای زلف و رخت هر دو بهم چون شب و روز
سرمایه ی انور و ظلم چون شب و روز
یکدم نزدیم با هم ار چند زدیم
اندر پی یکدگر قدم چون شب و روز
***
385
آن بت که نکرده ام غمش فاش هنوز
چون دید مرا بسته ی غمهاش هنوز
خندید و بطعنه گفت ای ابن یمین
عشق تو پر و بال زند فاش هنوز
***
386
در عشق من و تو هر دو ایمایه ی ناز
نوشد بجهان قصه ی محمود و ایاز
دل در غم زلفین تو چونم نطپد
بیچاره کبوتریست در چنگل باز
***
387
تا کرد در جود کف راد تو باز
در ناز و نعیم غرقه اند آز و نیاز
جود تو جهانیست که در خطه او
دائم بقناعت کرم آموزد آز
***
388
گفتیم بدانماه کلهدوز امروز
کی طالع دلبری زحسنت پیروز
بستان زر و آنچناک آید از تو
از بهر کل ما کلهی سیمین دوز
***
389
در جستن دوستی که باشد دمساز
عمری چپ و راست گشتم و شیب و فراز
پیدا و نهان بیازمودم همه را
جز سایه ی خود نیافتم محرم راز
***
390
پروانه صفت در آتشم زاندم باز
کز باد اجل فروشد آن شمع طراز
در آب دو دیده گر شوم غرقه رواست
چون رفت بخاک آن بت پرورده بناز
***
391
رفتند و ز رفتگان یکی نامد باز
تا با تو بگوید سخن از پرده راز
کارت ز نیاز میگشاید نه نماز
بازیچه بود نماز بی صدق و نیاز
***
392
دادم بتو دل بوی تو نشنیده هنوز
نادیده تمام رنگ تو دیده هنوز
در پرده مشو زمردم دیده ی من
کاو طفل وشیست خواب نادیده هنوز
***
393
یارب تو جمال آن مه مهرانگیز
آراسته ئی بسنبل عنبر بیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر
این حکم چنان بود که کژ دار و مریز
***
394
با خوش پسری بحسن چون شمع طراز
گشتم نفسی بنرد بازی دمساز
شش ضربه چو از ماه فزون بود بحسن
او برد اگر چه من شدم شاهد باز
***
395
ای یاد تو مونس روان همه کس
وی نام تو صیقل زبان همه کس
جانم بهوای تست شادان همه عمر
جان من تنها نه که جان همه کس
***
396
بگرفتمش آن زلف پر از تاب بترس
بوسیدمش آن لب چو عناب بترس
بودم بگه بوسه زدن بر لب او
ماننده ی مرغی که خورد آب بترس
***
397
لعل تو که آفرینش گوید همه کس
درج گهر ثمینش گوید همه کس
تا مردم چشم من دهان تو بدید
دریا دل قطره ثمینش گوید همه کس
***
398
دارم هوس وصل تو چندانکه مپرس
وان میکشم از هجر تو بر جان که مپرس
دل نزد تو میآمد و من میگفتم
چندانش بپرس از من حیران که مپرس
***
399
خواهی که شوی ای بصفت خیر الناس
سرچشمه ی نور همچو این زرین طاس
ماننده ی راووق شو از روی قیاس
صد خار درون دل و پوشیده پلاس
***
400
ما با رخ و زلفین تو بی ترس و هراس
یک بار دگر عشق نهادیم اساس
با آنک رخ تو هست در سایه ی زلف
ماننده ی آفتاب در عقده ی رأس
***
401
ناکس نشود بدون نوازی تو کس
ناید بگه کار چناری از خس
شهباز طلب تا بط و غازت گیرد
گز صعوه نیاید بجز از صید مگس
***
402
ای مونس غم قصه ی غمخواران پرس
یاری کن و احوال دل یاران پرس
از نرگس خود پرس نشان سر زلف
احوال شب تیره زبیماران پرس
***
403
ای پیک چو نامه ام نهی در دستش
صد بوسه نهی ازین رهی بر دستش
وی نامه حسدهاست مرا بر تو از آنک
تو پیش زمن بوسه دهی بر دستش
***
404
خصم تو که بر سر سنان باد سرش
در دست اجل موی کشان باد سرش
گر یکسر موی از سر تو کم خواهد
چون استره در شکم نهان باد سرش
***
405
ای پسته ی شیرینت شکر خائی خوش
وی در سرم از زلف تو سودائی خوش
در بتکده ها چون تو بتی نتوان یافت
شنگی خوش و شوخی خوش و رعنائی خوش
***
406
ای همچو شکر پسته ی شیرین تو خوش
وی همچو قمر عارض رنگین تو خوش
دردی که زعشق تو کشم درمانست
هم مهر توام خوشست و هم کین تو خوش
***
407
هان ابن یمین زکار آگه میباش
چون عقل زکژ روی منزه میباش
چون سوسن و نرگس ار همه چشم و زبان
گشتی دو سه روزا بکم وابکه میباش
***
408
خواهی که ترا هیچ بدی ناید پیش
تا بتوانی سخن مگوی از کم و بیش
زیرا که زناگفته پشیمان نشوی
وی بس که پشیمان شوی از گفته ی خویش
***
409
ایدل اگرت هست سر دلبر خویش
موئی زسر نگار سیمینبر خویش
با مشک سیه گلیم نسبت نکنی
کامد بخطا از شکم مادر خویش
***
410
آن بت که رخی بود زمه خوبترش
از دور فلک ببین چه آمد بسرش
دی طوطی جان بود مگس بر شکرش
امروز مگس کشند در زیر سرش
***
411
زهریست فراقت که دلم میچشدش
پازهر وصال ار نبود میکشدش
خون شد دل زار من بیکروزه فراق
دانی چه شود اگر بماهی کشدش
***
412
ای زلف دلاویز تو بر روی تو خوش
وی شعبده ی نرگس جادوی تو خوش
آیا بود آنکه با تو بینم خود را
سر سوی سرآورده چو ابروی تو خوش
***
413
پیوسته از آن مصحف قرآن در پیش
دارم که چو هست رحلت جان در پیش
تا درگه رفتن بسوی دار بقا
این از پس و آن میرود از پیشاپیش
***
414
دهقان بچه ئی داد می نابم دوش
گفتم که حرام باشد این گفت خموش
من از رز خویش چیده ام انگورش
تشویش مکن می حلالست بنوش
***
415
آن بت که دلم شیفته شد بر چشمش
مستست بسان نرگس تر چشمش
گه گه بکرشمه میزند چشم بهم
یارب مرساد چشم بد در چشمش
***
416
تا از گل سیراب تو بر رست حشیش
بی بهره شدم از تو چو از خلد کشیش
ریشت بدمید و مرغ حسنت بپرید
شک نیست که باشد پرش مرغ بریش
***
417
بیا ای ساقی مهوش بیار آن آب چون آتش
بگو ای مطرب خوشگو نواهای خوش دلکش
ببزم سرور گیتی علاء ملک و دین هندو
که ترک آسمان بندد بخدمت بر درش ترکش
***
418
استاد حسین ای بصفا همچو سروش
با نطق تو سحبان شود از عجز خموش
در بیشه ی مردمی و مردی و هنر
تو شیر نری که نام کردت خرگوش
***
419
گر خوش گذرانی گذرد عمر تو خوش
ور کم بزنی نقش تو آید همه شش
چون میگذرد عمر بهر حال که هست
خوش میگذران و بار اندوه مکش
***
420
آنکس که مهیا بودش وجه معاش
وز دور فلک نباشدش هیچ خراش
دانم بکمالش نرسد نقصانی
بر خاطر اگر بگذرد اندیشه ماش
***
421
روزیکه بود صحت و اسباب معاش
زنهار غنیمت شمر و خوش میباش
زیراک چو وقت فرصت از دست رود
زانپس نکند سود ترا گفتن کاش
***
422
این خطه اگر چه هست با نزهت و روض
در وی نه باختیار خود کردم خوض
گشتست در او طبیعت نازک من
چون آب که بسیار بماند در حوض
***
423
ایروی دلارای تو رخشنده چو شمع
بفروز شبی کلبه ی من بنده چو شمع
گر خنده زنم بیتو بر آن خنده گری
کز گریه خویش میزنم خنده چو شمع
***
424
آن خواجه که دارد کف دربار چو میغ
و آن گرد که خون چکاند از میغ بتیغ
دارد خبر از من که زمن لاشه خرم
جو خواهد و که گرچه بدو هست دریغ
***
425
چون آتش و آب گر نشستی در میغ
هم دست اجل بر تو کشد ناگه تیغ
رو چاره کار خویشتن کن امروز
زآن پیش که گویند که بیچاره دریغ
***
426
از کوی تو دلفکار رفتیم دریغ
با ناله ی زار زار رفتیم دریغ
نادیده جمال یار رفتیم دریغ
نومید ازین دیار رفتیم دریغ
***
427
ای حکم ترا مطیع از قاف بقاف
وی جمله شهانرا سر کوی تو مطاف
با همچو توئی روا بود همچو منی
پیوسته دوان در طلب قدر کفاف
***
428
بگذر بچمن موسم گل جام بکف
تا رخ نهد آفتاب عیشت بشرف
بنگر تو بنرگس ار ندیدی که بود
پیرامن آفتاب پروین زده صف
***
429
روی تو فروغ آفتابست بلطف
یا عکس گل تازه در آبست بلطف
برگرد بناگوش تو خوشبو عرقت
چون بر سمن افشانده گلابست بلطف
***
430
کنجی و رفاغی و فراغی از خلق
حاصل کن و بگذر زسر اطلس و دلق
از آب قناعت ار برای غسلی
آتش کند از تو دفع چون روغن طلق
***
431
فریاد زناوک جگر دوز فراق
وز آتش جانگداز دلسوز فراق
چون زلف تو کو شبی دراز ای دلبر
تا با تو کنم شکایت روز فراق
***
432
شب تیره و صبح گشته روشن زافق
چون عارض دلدار زپیروزه تتق
دریاب صبوح را و نومید مباش
کافزون ز شمارست بدادار طرق
***
433
ای در سر تو فتاده سودای عراق
بد بود که افتاد ترا رأی عراق
تو تا زخراسان شده ئی بر دم تو
کس می نزند دم بجز از نای عراق
***
434
ای ریخته از شرم کفت ابر عرق
بر جمله جهان جسته بهر کار سبق
در مسند سروری و صدری ننشست
هرگز چو تو سرور گهر بخش بحق
***
435
این گنبد سبز از شفق مرجان رنگ
دانی بچه ماند ایدل با فرهنگ
طاسیست زمردین مرصع بعقیق
جامیست جهان نما پر از باده و بنگ
***
436
با جمله هنروران بکین است فلک
وز خلق زمانه به گزینست فلک
من زاهل هنروین بر او عیب تمام
آری چه توان کرد چنین است فلک
***
437
چون خواجه بشد چه نام باقی و چه ننگ
چون ماند بوارثان چه یاقوت و چه سنگ
باز آمدنت نیست بمقصود شتاب
روزی دو که در جهانت افتاد درنگ
***
438
دلدار من ار سر بفرازد چون چنگ
کار من دلخسته بسازد چون چنگ
هر چند همی زند قضا همچو دفم
روزی باشد که مینوازد چون چنگ
***
439
مائیم و می روح فزا چون دم مشک
لیکن بر اهل عصر چه مشک و چه پشک
در پای عوام کشته گشتند خواص
آتش چو در افتاد نه تر ماند و نه خشک
***
440
ای پیکر تو گنج روان همه فضل
عقل تو مرا داده نشان همه فضل
هر نکته زتو عالم جانی همه لطف
هر یکسر موی تو جهان همه فضل
***
441
دی شاه بتان سوار اسبی چون پیل
میکرد بهر گوشه چو فرزین تحویل
خورشید پیاده در رکابش میرفت
میکرد رخ خاک بخدمت تقبیل
***
442
با نیک و بد زمانه در ساز ایدل
وز دشمن خویش دوست بر ساز ایدل
خواهی که شود منظر تو روضه ی قدس
از خار مغیلان گل تر ساز ایدل
***
443
زابروی تو و روی تو در ملک جمال
حالی عجب افتاد و چگویم که چه حال
دیدند زروی و ابرویت خلق جهان
یک غره مه که باشد او را دو هلال
***
444
تا غالیه گون خال مه مهر گسل
پروانه صفت فتاد بر شمع چگل
در دیده و دل جای گرفتست چنانک
در دیده سوادست و سویدا در دل
***
445
امروز بگرمابه بت مهر گسل
آلود بگل عارض چون ماه چگل
خلقی بتعجب نگران میگفتند
بیرون زتو خورشید که اندوده بگل
***
446
گفتم بجهم ززلف جانانه بعقل
گویند رهد مردم فرزانه بعقل
عشقش زدرم آمد و گفتا با طنز
مشهور بود مردم فرزانه بعقل
***
447
کس خلد و حجیم را ندیدست ایدل
کو کس که از آنجهان رسیدست ایدل
امید و هراس ما بچیزیست کزان
جز نام نشانی نه پدیدست ایدل
***
448
هر غم که گذشت شد بدلها همه سهل
ناآمده را غم نخورد مردم اهل
غافل مشو از یکدمه حالی که تراست
کاین یکدمه را هم نبود چندان مهل
***
449
خواهد شدن از تن نظر جان زایل
ناگشته بجز حسرت وارمان حاصل
یارب زجهان مرا چنان بر که هنوز
باشند بصحبتم عزیزان مایل
***
450
افسوس که آفتاب عمرم بزوال
نزدیک رسید و دیده در خواب و خیال
بشناس دلا قیمت این عمر که هست
باز آمدن عمر دگر باره محال
***
451
تا مردم چشم پرنمم روز وصال
دیدست رخ انصنم زهره جمال
با سوزن مژگان همه شب مشغولست
بر کارگه دیده بتحریر خیال
***
452
هم عاشق آنروی چو مه دارم دل
هم بسته ی آنزلف سیه دارم دل
گفتم که تو داری دل من گفتا نه
من نیستم آنکس که نگهدارم دل
***
453
در حال حیاتم ای بت مشکین خال
هرگز نکنی یاد من مسکین حال
زآن پس که شود سوخته پروانه چه سود
گر شمع بر او اشک فشاند همه سال
***
454
در پای گل از دست منه ساغر مل
بیمل نتوان برد بسر موسم گل
اکنون نکنی نشاط کی خواهی کرد
شاهد گل و گردان مل و مطرب بلبل
***
455
در حیرتم از روی تو ایماه چکل
کان صورت زیبا زچه آبست وز گل
تا داد مرا حسن تو پروانه ی عشق
چون شمع بسر میرودم دود زدل
***
456
زیبا صنمی بنازکی آب زلال
تذکیر همی گفت بصد غنج و دلال
در مجلس او شد بره رشد و ضلال
یک قوم بوعظ او و یک قوم بحال
***
457
پیوسته زرویت ایمه مهر گسل
پروانه ی نور میبرد شمع چکل
گر خون دلم خوری حلالت کردم
لیکن نکنم هجر دلازار بحل
***
458
دریای وجود را یکی دان بمثل
زورفته بهر سوی هزاران جدول
تو راست نگر کانهمه در اصل یکیست
از کژ نظری یکی دو بیند احوال
***
459
علمی که ترا می نرساند بکمال
مالی که ترا می نکند نیکو حال
بگریز از آنعلم و از آنمال ببر
کآن علم ضلال آمد و آنمال وبال
***
460
در چشم تو باشد سخنم سحر حلال
و اندر دهنت سخن بود تنگ مجال
و آنگه که سخن زان تن نازک رانم
باشد سخنم لطیف تر زآب زلال
***
461
دارد صنم ماه وش زهره جمال
خالی بمیانه ی دو ابرو و چه خال
گوئی که مگر ستاره ئی منکسف است
افتاده میان مشک پیکر دو هلال
***
462
در خطه سبزوار دیدم امسال
حالی که نماند بر فرزانه مجال
در رسته ی بازار کلهدوزانش
برجی ست درو جمع به هم بدر و هلال
***
463
روزی که دلم شدی بخوبان مایل
بودی ز وصالشان مرادم حاصل
آنروز چنان شد که نمیاید باز
و آن میل که داشت همچنان دارد دل
***
464
هر کو بحسد بسته همی دارد دل
از صدمت غم خسته همی دارد دل
خرم دل آنکه تا حیاتش باشد
از بند حسد رسته همی دارد دل
***
465
ما بر در شکریم و قناعت همه سال
فارغ شده از نیک و بد اهل جدال
نی دل سوی ماضی و نه بر مستقبل چشم
در کلبه ی عزلتیم مشغول بحال
***
466
ایدل طلب گذشته امریست محال
امید بنا آمده باشد زخیال
چون زین دو بدست نیست الا بادی
من خاک توام اگر نگردی از حال
***
467
آن بت که بقد سرو روانش گفتیم
وز غایت نازکی روانش گفتیم
سفتیم بالماس تفکر لعلش
در حال که سفته شد دهانش گفتیم
***
468
آن سرو بلند کز غمش پست شدم
جامی زکفش خوردم و از دست شدم
از غایت لطف می ندیدم در جام
گفتی که من از جام تهی مست شدم
***
469
ایدل اگرت کار جهان نیست بکام
خوشباش که ناخوش نبود محنت عام
جامست که اصل خوشدلیهاست ببین
کاندر دل او نیز چه خونهاست مدام
***
470
ای سرو روان بر چمن و باغ دلم
وی لاله ی نوشکفته در داغ دلم
رفتی و نماند یادگار ایدل و جان
از آتش رخسار تو جز داغ دلم
***
471
ایشاه بتان در دل و جان جات کنیم
تا بو که رخی با رخ زیبات کنیم
شطرنج هوس با تو از آن میبازم
تا اسب درافکنیم و شهمات کنیم
***
472
ایدل چو نمی شکیبی از روی بتم
زنهار و بهش تا نروی سوی بتم
کز فتنه ی آن دو چشم جادوی بتم
صد جان بجوی است در سر کوی بتم
***
473
ایقد تو سرو جویبار چشمم
دندان تو در آبدار چشمم
گر با تو کنم بیخودیی خرده مگیر
من مست خراب آن خمار چشمم
***
474
ایدوست بیا تا نفسی شاد شویم
وز بند غم زمانه ازاد شویم
بر آتش اندوه زنیم آب طرب
زآن پیش که همچو خاک بر باد شویم
***
475
ای بس که درین مقام دمها زده ایم
واندر پی کام دل قدمها زده ایم
در وی ببد و نیک بسی شام و سحر
بر دفتر اعمال ورقها زده ایم
***
476
آنها که حلال زادگانند و کرام
کردند نکاح دختر کرم حرام
از عیش مدام نام در ننگ مزن
زیرا که حرامست هم این عیش مدام
***
477
آن کز پی وصل او بجان میپویم
او با من و من جمله جهان میجویم
نی نی که من اویم او من املمن واو
از تنگ مجالی سخن میگویم
***
478
ای سرو سهی قامت خوش رفتارم
دریاب که شد گرچه نهان میدارم
از زلف لفیف تو مضاعف دل من
وز وعده ی اجوف تو ناقص کارم
***
479
ای برده سر زلف تو از جای دلم
و افکنده سر زلف تو برپای دلم
درمان دلم لعل لبت گر نکند
پس وای دلم وای دلم وای دلم
***
480
آهو چشمی که میرباید هوشم
چون شیر بصید کردنش میکوشم
بر کار کنم حیله روبه چندانک
در دیده گرگ آورد خرگوشم
***
481
افتاد گره بر تن مجروح سقیم
چون قطره ی اشک بر رخ زرد یتیم
زینسان که منم مرا مسیحی باید
تا به کند از رنج تن زار الیم
***
482
گر عشق تو چون آب براند خونم
وز دیده چو اشک اگر فشاند خونم
از کشتن خود نترسم و ترسم از آنک
در گردن نازکت مگر بماند خونم
***
483
دلدار بیامد دو سه گامی زپیم
پنداشت مگر که هست در جام میم
چون دید مرا کیسه تهی همچو رباب
برگشت و دمی داد بکردار نیم
***
484
هر دم غم جانان المی میدهدم
عشق کهنش زنو غمی میدهدم
بر دف زند دشمن و اینطرفه که دوست
پیوسته بسان نی دمی میدمدم
***
485
هر چند بر نهال دانش رفتم
طاقم زنشاط دل و باغم جفتم
عیبم بجز این نیست که من در هنر
بسیار بالماس تفکر سفتم
***
486
در لهو و لعب عمر بسر برد دلم
گوی از همه شاطران بدر برد دلم
یکچند نظاره ی جهان کرد ولیک
زو کافرم ار حظ نظر برد دلم
***
487
گر دل بهوای گوهر و در ندهم
بر جان غم غرق و زحمت پر ندهم
تا مرغ دل از دانه ی شهوت نپرد
از دام چهار تیر عنصر نرهم
***
488
فرزند گرامی حسن ایجان و دلم
ایحاصل عمر و زبده ی آب و گلم
با دل رگ سودای تو خواهم پیوست
روزیکه زجان علاقه تن گسلم
***
489
منزلکه خویش و دوستان جمله بکام
وز دشمن و حاسد نه نشان باد و نه نام
انرا که خرد یار بود دار سلام
اینست و جزین نیست اگر هست مدام
***
490
لقمان که حکیمان جهانراست امام
فرمود بحفظ چار در چار مقام
دل درگه طاعت و زبان وقت کلام
دیده گه دیدن و شکم وقت طعام
***
491
در هر دو جهان عاشق آن رو مائیم
در راه طلب روان بهر سو مائیم
ای انک سر سگان آن کو داری
با ما بنشین مقیم آن کو مائیم
***
492
شطرنج هوس با صنم طنازم
میبازم و با او بخوشی میسازم
رخ بر رخ او همی نهم بوک مگر
قائم کنم و کنم که شاهد بازم
***
493
تا دست در آنزلف مشوش زده ام
عاشق نیم ارانک دمی خوش زده ام
برخیز و قدم رنجه کن ایدوست ببین
کز دست تو در خویشتن اتش زده ام
***
494
هر چند بود عارض تو در نظرم
هر لحظه بود شوق رخت بیشترم
خواهم که شود هر سر مویم چشمی
تا بهر تماشا بتو در مینگرم
***
495
عمری بهوای جاه گمراه شدیم
هم شکر خدایرا که اگاه شدیم
از خواری بندگی چو یوسف رستیم
در مصر عزیزان بنوی شاه شدیم
***
496
گر با تو بکام دل وصالی یابم
تشنه جگرم آب زلالی یابم
نالیدن شبها شودم در باقی
روزیکه بلطف ازو مثالی یابم
***
497
یکجرعه زجام لبش ار نوش کنیم
غمهای جهان جمله فراموش کنیم
گر جنگ کند باز خوشم آید ازو
تا وقت صفا دست در اغوش کنیم
***
498
فرزند اعز محمد ایجان و دلم
مقصود توئی زهستی آب و گلم
در جان زده ئی چنگ و گرنه زغمت
بیم است که هر دمش زتن بر گسلم
***
499
گر من نظری کنم بدان ماه تمام
باید که ملامت نکند شیخ و امام
معشوقه ی دلربای چون هست بکام
خواهی بحلال باش خواهی بحرام
***
500
گر سر طلبی زمن روانی بدهم
یک بوس ترا بها روانی بدهم
گر غمزه ی تو بخون من تشنه شود
از چشم خودش خون روانی بدهم
***
501
سید بود آن تن چو سیمت بینم
خود را بمراد دل ندیمت بینم
درِّ صدف لطافت و حسن توئی
باشد که بسان در یتیمت بینم
***
502
چندانک درین کهنه رباطیم بهم
بو تا نشویم از غم ایام دژم
چون میگذرد عمر بهر حال که هست
تو خواه بشادی گذران خواه بغم
***
503
پیوسته اگر با می و با معشوقیم
بر ما چه ملامت چو بر آن مرزوقیم
کار می و معشوق میسر ما را
زانست که ما زبهر آن مخلوقیم
***
504
من صحبت جانانه از ان میخواهم
کارام دل و راحت جان میخواهم
با دوست گرم خلوتکی دست دهد
از مردم دیده هم نهان میخواهم
***
505
با دلبر خود همیشه همدم مائیم
در بزم وصال یار محرم مائیم
آنکس که بیکنظر دو عالم بفروخت
میدان بیقین که در دو عالم مائیم
***
506
گفتم که من شیفته بیمار توام
درمان دلم کن که دل افکار توام
خون دلم از دیده روان کرد و بطنز
گفتا بنگر چگونه در کار توام
***
507
گفتم که شراب ارغوانی نخورم
می گر شود آب زندگانی نخورم
گفتند که آشکار کردی توبه
گفتم نه چنان که هم نهانی نخورم
***
508
من سوخته دل نزد تو از خامانم
وز خوی بدت بیسر و بی سامانم
نزد همه کس به نیکنامی فاشم
جز نزد تو که از جمله ی بدنامانم
***
509
رخسار ترا ماه ختن میگویم
بالای ترا سرو سمن میکویم
هر کس که ترا دید همین میگوید
اول سخنی نیست که من میگویم
***
510
درد دل زار و زردی رخ دارم
صد موکبه غم بر پی صد موکب غم
لطف صنم شنگ کند بیخ غمم
نیکو شکند بسعی صهبا تب غم
***
511
ما با همه کس بر در استیناسیم
مشهور جهان چون خضر و الیاسیم
ما را همه کس شناسد اما کس را
تا شهره نباشد بیقین نشناسیم
***
512
تا چند نهد برگ گلت خار دلم
تا کی طلبد نرگست آزار دلم
عیسی نفسا سبحه و سجاده مگیر
وز طره بده صلیب و زنار دلم
***
513
دارد هوس وصل دلارام دلم
بی او نفسی ندارد آرام دلم
آخر چه دل و کدام دل بیچاره
یکقطره ی خونست ولی نام دلم
***
514
کردند بجای من بدی جمع لئام
گفتم که نمایم بمکافات قیام
عقلم بشنید گفت ای ابن یمین
از تو نسزد خلاف آئین کرام
***
515
زین پیش که سودای جنون داشت سرم
بودی هوس مشغله ور شور و شرم
با عامه از این پس آبحیوان نخورم
گر زآتش تشنگی بسوزد جگرم
***
516
هر چند که در هستی خود مینگرم
معنیم یکی و در هزاران صورم
جز خاک نیم ولیکن از غایت لطف
آبم که بهر جام برنگی دگرم
***
517
بر بود مرا پسته ی تو خواب از چشم
و افشاند سرشک همچو عناب از چشم
ماننده ی شمعم از هوای رخ تو
کز آتش دل میچکدم آب از چشم
***
518
نه روح درین زمانه نی تن مائیم
نی تیره در این زمان نه روشن مائیم
رفتم من و جملگی دگر دوست شدم
کارم بگذشت زانکه آن من مائیم
***
519
در صورت اگر چه غیر اغیار نه ایم
از روی حقیقت بجز از یار نه ایم
مستم زمی تجلی یار مدام
یک لحظه درین میکده هشیار نه ایم
***
520
از اهل زمانه مرد بیغم مائیم
با یار همیشه شاد و خرم مائیم
تا کی پی او بهر طرف میگردیم
بر ما نگر و ببین که او هم مائیم
***
521
عاشق که باو دوست بنازد مائیم
آن نی که گهی یار نوازد مائیم
آن رند قما خانه یا میر بساط
کاو در یک داو خود ببازد مائیم
***
522
گه رنگ رخت زعارض گل طلبیم
گه بوی خوشت زبرگ سنبل طلبیم
گه نغمه دلفریب روح افزایت
از ناله ی جان فزای بلبل طلبیم
***
523
شد دعوی دوستی در ایام حرام
الفت زکه مردمی کجا دوست کدام
دامن زهمه کشید میباید داشت
وز دور بهر کسی سلامی و تمام
***
524
ایگل مشو از بلبل خوشگوی نهان
آخر چه کنی از گل خود روی نهان
شمعی تو و پروانه ی جانسوز منم
کی شمع زپروانه کند روی نهان
***
525
ایدل طلب وصل دلارام مکن
خود را و مرا سخره ایام مکن
سودای وصال یار تا چند پزی
ای سوخته آخر طمع خام مکن
***
526
آنکس که بدو بود دلم نازستان
میکرد ازو کلاغ پرواز ستان
داد از کرم خود زر و سیمم بسیار
گر تو بکرم ازو کمی باز ستان
***
527
ای از تو جهان برون تو بیرون زجهان
پروانه ی شمع رخ تو طوطی جان
هم لطف تودیده نرگس نابینا
هم شکر تو گفته سوسن بسته زبان
***
528
ای ابن یمین چند زمی پیمودن
جانرا بغم بیخردی فرسودن
می را نه همین عیب که چون مست شوی
نتوان نفسی از هنرت آسودن
***
529
ای گشته جهان زنور رایت روشن
گلخن شود از نسیم خلقت گلشن
با عدل تو نشگفت اگر ماهی و ماه
آن یک سپر اندر آرد این یک جوشن
***
530
ای زاده ی خاطر من از تاب و توان
بگرفته چو خورشید فلک جمله جهان
چون شمع بهر انجمن از زخم زبان
آتش کنم افروخته از آب روان
***
531
از بهر نشاط و طرب ای ابن یمین
با دختر رز تا بتوانی منشین
کواک خبائث است و از خاطب خویش
جز گوهر عقل می نخواهد کاوین
***
532
ای عاجز از ادراک کمال تو گمان
هرچ آن نه ره تست گرفتم کم آن
جز قدرت دست تو در آفاق که کرد
از یک سر ماه تیر و از سری هم دو کمان
***
533
اسبی که بمن داد امیر میران
کس یاد نداردش چوان از پیران
شهباز هنر نشیمن خود نکند
اسبی که بود لایق گرگین گیران
***
534
ای گردش چرخ نیلگون تا کی ازین
کردی جگرم زغصه خون تا کی ازین
یک لحظه بکار کس نمی پردازی
از تربیت ناکس و دون تا کی ازین
***
535
آورد بر من آن نگار من از بستان
شفتالو و به کز دو یکیرا بستان
گفتم که به از تو خواستن بی لطفیست
شفتالو اگر همی دهی لطفست آن
***
536
ای ترک بیار باده و در گردان
وز خطه دل عنان غم برگردان
زآنروز که گردنامه ئی بنوشتی
بر ماه بخط خود شدم سرگردان
***
537
آمد خبریکه جان برون رفت زتن
از واقعه ی زبده ی دوران و زمن
یعنی که نظام دولت و دین کش بود
هم صورت و هم سیرت و هم نام حسن
***
538
ای عادت من مهر رخت ورزیدن
و اندر طلبت گرد جهان گردیدن
تو نور دو چشم منی ایجان جهان
پس بیتو جهان چگونه یارم دیدن
***
539
ای ابن یمین مشقت کلک ببین
بگریز از او و راحت ملک ببین
گر در نشانده در زمرد خواهی
در غنچه بیا شکوفه بلک ببین
***
540
از عشق ویم منع نکو نیست مکن
تکلیف مرا بر آن که خونیست مکن
مائیم و دلی فرو گرفته غم عشق
گنجای نصیحت اندرو نیست مکن
***
541
یک لحظه خیال رویت ایدلبر من
بیرون نرود بهیچ رو از سر من
در سایه ی خورشید رخت خواهد خاست
از خاک لحد گر گذری پیکر من
***
542
باشد بتو دیده رهنمون دل من
جز مرکز غم نیست درون دل من
مسکین دلم از دیده بجان آمد از آنک
جز دیده کسی نریخت خون دل من
***
543
چون بهر نشاط و خرمی شاه جهان
بگرفت بدست خسروی تیر و کمان
تیرش زکمان میشد و میگفت خرد
خورشید شهاب از مه نو کرد روان
***
544
در حیرتم از قاضی احکام کهن
کز حکم ویند اهل جهان بی سر و بن
محکم سجلی بسته که اینکار تو نیست
پس حکم همی کند که اینکار بکن
***
545
خوشباش که روزی رسد ای ابن یمین
حاجت نبود مگر بکوشش چندین
از دست طمع محنت و خواری چه کشی
قانع شو و با راحت و عزت بنشین
***
546
هرگز دهنت ایصنم سیم سرین
با پسته برابر نکند ابن یمین
زیراک میان هر دو فرقیست تمام
اینرا لب نوشین بود آنرا شکرین
***
547
یا رب بچه موجب بمن بیسرو بن
هر لحظه غمی نو دهد اینچرخ کهن
دارم بقضا رضا ولی میگویم
در دم چو تو داده ئی دوا نیز تو کن
***
548
دوری زمن ای یار پسندیده ی من
وی روشنی دیده ی غمدیده ی من
آنروز که جان من شدی دانستم
کز روی تو محروم بودم دیده ی من
***
549
خواهی که شوی با طرب و عیش قرین
زنهار که بر حضر سفر را مگزین
از خانه بگلزار سفر میکن و بس
مرد سفر دور نئی ابن یمین
***
550
هستم زخیالت ای بت سیم سرین
پیوسته قرین حور در خلد برین
با عشق من و حسن رخت بلبل و گل
این طعنه زند بران و آن خنده برین
***
551
در وصف تو هر چند زبان گفت سخن
از حالت من گه بیان گفت سخن
چون من تو و تو منی چگویم من و تو
آری چکنم چنین توان گفت سخن
***
552
باد سحری دوش من و یک دو سه تن
بودیم در آرزوی آنسرو چمن
گفتیم که آرد بر ما خاک درش
باد سحر از میانه برخواست که من
***
553
دی بر سر خاک دوستی دلبر من
از دیده گلاب ریخت بر برگ سمن
گفتم مگری ندا کن آنرا که ترا
آورد بگریه تا زند چاک کفن
***
554
نتوان سخن از دهان تنکت گفتن
زیراک نگنجد اندرو هیچ سخن
گر با دهنت پسته کند هم تنگی
بردر دهن و زبانش از بیخ بکن
***
555
با نرگس جادوی تو گفت ابن یمین
کز تست دل خسته چنین زار و حزین
ناگاه بگوش او فرو گفت خرد
برخیز و مده صداع مستان چندین
***
556
رفتم بشما هنوز مایل دل من
با آنکه زکس نگشت حل مشکل من
از خاک در شما چو بادم گذران
بر آتش و آب چشم و دل منزل من
***
557
گه آتش غم شعله زند در دل من
گه آب دو دیده تر کند منزل من
ایچرخ فلک که باد خاکت بر سر
از دور تو باد است همه حاصل من
***
558
شاها چو نمیتوان گرفتن کم نان
خوشوقت کسی دان که بود همدم نان
مپسند که بر کنار خوان کرمت
خلقان همه نان خورند و چاکر غم نان
***
559
چون زلف بنفشه را صبا داد شکن
دم بی می لاله رنگ گلبوی مزن
خاصه بمضاحک اندر آمد بلبل
وزخنده بماند غنچه را باز دهن
***
560
هر چند بود کعبه ی اسلام کنون
در مرتبه از کنشت صد پایه فزون
زنهار بدین نیز بخواری منگر
کین هست هم از دائره کن فیکون
***
561
گر هست کسیکه حکم او هست روان
پس هر چه کند بنده تو از بنده مدان
فارغ شده اند از بدو از نیک جهان
ممکن نبود وقوع تغییر در آن
***
562
در دیده دریا وشم آنجان جهان
تا رسته دندان گهر کرد عیان
رفت از پی گوهر طلبیدن دل من
با قافله ئی بسوی بحرین روان
***
563
خواهم در زهد را ازین پس بستن
بر توبه شکستن و بمی پیوستن
ای دختر رز مادر عیسی شده ئی
بکری و بفرزند طرب آبستن
***
564
مائیم زجور فلک آینه گون
با آه دلی که سنگ ازو گردد خون
روزی بهزار شب بغم میاریم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
***
565
جان باید و نان و نان نباید بیجان
آن باید و این و زین چه آید بی آن
یارب چو بفضل خویش جانم دادی
نان نیز بده که جان نپاید بی نان
***
566
لعلت بشکر خنده همی بارد جان
عکس رخ تو بدیده بنگارد جان
جان ابن یمین بهر نثار قدمت
دارد صنما ورنه چرا دارد جان
***
567
چون عاقبت الامر بباید مردن
جز یکدمه را نگه نباید کردن
گر تو غم ناآمده و رفته خوری
ای بس غم بیهوده که باید خوردن
***
568
تا رفت ببرج آتشی کوکب من
از لرزه بهم نیاید لب من
خوشوقت تبم که درگه رنج مرا
دلگرمی من نکرد الا تب من
***
569
یکچند چراغ آرزوها پف کن
قطع نظر از جمال هر یوسف کن
زین شهد یک انگشت بکامت درکش
از لذت اگر محو نگردی تف کن
***
570
ای مونس چشم من خیال رخ تو
وی دانه ی مرغ روح خال رخ تو
چون عاشق مهجور پریشان از چیست
زلفین تو چون یافت وصال رخ تو
***
571
ای قبله ی عشاق جهان ابروی تو
بردی دل خلق و دارد آن ابروی تو
گر طالب صید دل مشتاقان نیست
از چیست که افتاده چنین بر روی تو
***
572
هم کار دلم بجان رسید از غم تو
هم آه بآسمان رسید از غم تو
زین بیش مکن بریدن از من صنما
چون کارد باستخوان رسید از غم تو
***
573
ای صبح امید من چو شام از غم تو
هرگز نزدم دمی بکام از غم تو
گر بیتو میی میخورم از دلتنگی
خونیست که میخورم مدام از غم تو
***
574
نائی که سخن بود روان از لب او
در نی شکر آمد بفغان از لب او
لب بر لب نی نهاد و دم داد دمش
تا گفت که آمدم بجان از لب او
***
575
ای گشته خجل زهره زچنگ خوش تو
صلح همه کس فدای جنگ خوش تو
کو دسترسی فراخ تا بردارم
کام دل خویشتن زتنگ خوش تو
***
576
از دولت مخدوم جهان و فر او
با کام دلند مادر و دختر او
مقنع بسر آن پسران برفکند
مادر که جهان ملک بود دختر او
***
577
دانی صنما که بر چه سانم بیتو
خونابه زدیده می فشانم بیتو
گر با تو بگیرندم و بردار کنند
به زان بودم که زنده مانم بیتو
***
578
ای زلف ترا حلقه و خم تو بر تو
وز خط برخت نیل و بقم تو بر تو
باد سحری گفت بگل وصف رخت
خون بر دلش افتاد زغم تو بر تو
***
579
فرزند حسن ایدل و جانم با تو
گردون نگذاشت تا بمانم با تو
هر چند که غائبی دلم حاضر تست
هر جا که همی روم روانم با تو
***
580
ای نور دو دیده آن سزد مذهب تو
گر منبع تحقیق بود مشرب تو
آبستنی شب جهان میبینی
خوش باش چه دانی که چه زاید شب تو
***
581
ای داده گلابرا خجالت خوی تو
مستم زهوای لب همچون می تو
حقا که گرم دست دهد پی کنمش
جز سایه کسی را که بود در پی تو
***
582
تا حسن رخ تو گشت پیرایه ی تو
خورشید پناه داده با سایه ی تو
بر سایه ی بالای تو رشکم باشد
من دور زتو و سایه همسایه ی تو
***
583
ایخنده زنان بر مه انور رخ تو
وی غیرت آفتاب خاور رخ تو
در حشر که مشغولی هر کس بخودست
دزدیده مرا نظر بود بر رخ تو
***
584
تا بر در آرزو بود منزل تو
حل می نشود مسئله ی مشکل تو
دلرا بهوس کاسه ی هر آش مکن
تا جام جهان نمای گردد دل تو
***
585
ایدل کم این دیر کهن گیر و برو
ترک فلک بیسر و بن گیر و برو
نیک و بد تو پیشرو و رهبر تست
زینپس پی معنی سخن گیر و برو
***
586
ای مفتی شرع مکرمت خامه ی تو
افلاک مطیع رای خودکامه ی تو
در شرح کرم رواست کاندر دو سه ماه
یکبار ندید ابن یمین نامه ی تو
***
587
روزی که نبد هیچ نشان من و تو
دادند بهم قرار جان من و تو
کامروز بجز میان تو با تن من
یکموی نگنجد بمیان من تو
***
588
ایدل زسخن آنچه مرادست آن گو
جان تربیت است اهل سخن را جان کو
از هر طرفی عنصریی خیزد اگر
سلطان بنوازدش ولی سلطان کو
***
589
ای چرخ فلک هزار فریاد از تو
آن به که نیاورد کسی یاد از تو
سرگشته و با لباس محنت زدگان
پیوسته از آنی که نیم شاد از تو
***
590
ای بس که جهان باشد و ما خاک شده
زآلایش تن روان ما پاک شده
تن طوطی جانرا قفسی دلگیرست
طوطی زقفس جسته بر افلاک شده
***
591
ایدل تو مپندار بجانی زنده
لطفیست الهی که بدانی زنده
گر با تو بود جان بکجا دارد جای
ور بیتو بود پس بچه مانی زنده
***
592
ای مهر رخ تو جای در دل کرده
چشمت مدد جادوی بابل کرده
آن رسته ی دندان چو درت گوئی
پروینست در آفتاب منزل کرده
***
593
آمد بر من زلف مشوش کرده
وز سنبل ترلاله منقش کرده
من بر سر آشتی و او بر سر جنگ
خود را زشراب حسن سرخوش کرده
***
594
با عشق تو عقل را پریشانی به
بی وصل تو از عمر پشیمانی به
و اندر عجبی زحیرت ابن یمین
حیرت چو زروی تست حیرانی به
***
595
دائم سخن از صدق و صفا گفتن به
وز دامن دل گرد هوا رفتن به
از هر چه خردمند گزیند بجهان
کم خوردن و کم خفتن و کم گفتن به
***
596
ای ابروی چون کمان تو پیوسته
جان و دل من بتیر محنت خسته
در چشم من ار نه عکس خالت بودی
گشتی بسر شک از او سیاهی شسته
***
597
دلدار من آنحوروش امروز بگاه
آورد بگرمابه در آنروی چو ماه
نازک تن خود را که حریریست سفید
پوشید زدیده ها بدانموی سیاه
***
598
از مال تو سائلان نکاهنده بده
شکرانه آن که از تو خواهند بده
گردست دهد داد دل غمزدگان
کز خلق جهان با تو پناهند بده
***
599
دلدار مرا دید پریشان گشته
واله شده و بیسر و سامان گشته
با همنفسان خویش میگفت بطنز
کین ابن یمینست بدینسان گشته
***
600
هر کو نظر افکند بر آن روی چو ماه
حیران و شد و میگفت که سبحان الله
جز عارض و روی دلفروز تو که دید
خورشید بزیر سایه ی طرف کلاه
***
601
زنهار در سرای خود پیوسته
میدار بهر حال که باشی بسته
در از پی بستن است وینخوش سخنیست
در بسته خداوند دراز غم رسته
***
602
او شاه منست و من مرا ورا بنده
من خود همه اویم و بدو ماننده
چون از لبش آب زندگانی خوردم
مانند خضر همیشه باشم زنده
***
603
کو بخت که از جهان بیابم بهره
وز گردش آسمان بیابم بهره
نی نی همه کارها بکامم شده گیر
کو عمر که تا از آن بیابم بهره
***
604
شاهی که بود نرم دل و آهسته
باشد همه کارهای ملکش بسته
گر خسرو سیاره جهانگیر شدست
زآنست که تیغ میزند پیوسته
***
605
شاها علم عفو تو افراشته به
زینرو رمضانرا عدم انگاشته به
آن گاوپرست سامری مذهب را
با ناله ی لامساس بگذاشته به
***
606
تا داد بکدخدای دادار بچه
چون من عزبی کجاست بسیار بچه
لولی نیم اما بود اندر وطنم
چون بنگه لولیان بخروار بچه
***
607
در عالم تحقیق کسی یابد راه
کز وحدت کاینات باشد آگاه
سرگشته مباش و گرد هر کوی مگرد
معبود تو هر چه هست آنست اله
***
608
رویت که بر اوست مظهر لطف اله
زیباست بر او سه نقطه خال سیاه
کوبی من و تو سه بوسه مشاطه حسن
از عنبر تر نهاده بر صفحه ماه
***
609
ای خجلت ماه ختنی جان منی
وی غیرت سرو چمنی جان منی
خود را وتر اقیاس کردم با هم
نه دور زمن نه با منی جان منی
***
610
ای دور شب فراق آخر بسر آی
وی نوبت روز وصل یکبار درآی
گر عمر منی ایشب هجران بگذر
ور جان منی ای نفس صبح برآی
***
611
ایدل زجهان جان بسلامت بردی
از لوح ضمیر اگر طمع بستردی
در دور فلک که کاسه صافی گردد
هم زاول خم همی دهندت دردی
***
612
ای بر چمن باغ هنر سرو سهی
افسوس که کرد از تو قضا جای تهی
پر قطره خونست مرا دل چو انار
تا از تو بمن نمیرسد بوی بهی
***
613
آمد بعیادت برم آنسرو سهی
چون یافت خبر که بس سقیمست رهی
پرسید که آرزوی تو چیست بگوی
گفتم که ندارم آرزو جز ببهی
***
614
ایخواجه توئی انک چو تو گرم روی
در مردی و رادی نبود هیچ گوی
دارم خرکی و هر شب از کاه دریغ
جز خواهد اگر چه می نیرزد بجوی
***
615
ای جود ترا حاتم طی گشته رهی
وی روی نموده از توام روز بهی
هر چند که نان یافتم از دولت تو
اما نتوانم که خورم نان تهی
***
616
آن بت که بود رخش بهار و باغی
بر چهره نهاد چشم زخمش داغی
آن داغ سیاه بر سپیدی رخش
چون بر گل تر نشسته دیدم زاغی
***
617
ای جسته دوا از در هر بیماری
تا چند زتقلید تو در هر کاری
گر صاحب افسری نیاری گشتن
جهدی کن و سرمده فرا افساری
***
618
ایدل زپی حطام دنیای دنی
در خرمن عمر خویش آتش چه زنی
بگذار بکام خود که خواهیش گذاشت
ناکام از آنکه هست بگذاشتنی
***
619
از عمر ترا امید بر خور داری
گر هست غم فقر بدل در ناری
روزیکه دهد دست بشادی گذران
شاید که دگر عمر چنان نگذاری
***
620
ایگوهر پاک از کدامین کانی
کز غایت روشنی زما پنهانی
حرمان زوصال تو هم از غفلت ماست
ما در طلب و تو در میان جانی
***
621
در صورت ما جمال خود می بینی
در دیده ی ما خیال خود می بینی
در سینه ی ما سرور خود مییابی
در کسوت ما وصال خود می بینی
***
622
از حال من آگهی تو ای بار خدای
و آن نیز توانی که ترا باشد رای
گر جز تو کسی هست بدو راه نمای
ور نیست پس این گره زکارم بگشای
***
623
آن نور که کونین بیاراست توئی
و آنشمع که پروانه ازو خاست توئی
پیدا زتو شد هستی هر هست که هست
وان هست که هستیش نه پیداست توئی
***
624
از درد دلم اگر خبر داشته ئی
زین به سوی حالم نظری داشته ئی
از بوی تو باز زندگی یافتمی
گر بر سرخاکم گذری داشته ئی
***
625
آمد زچمن باد صبا مشکین بوی
و آورد بمن از سمن و نسرین بوی
نی نی غلطم بچین زلف تو گذشت
ورنی زکجاست در چمن چندین بوی
***
626
ایدل اگر آشفته یک یار شدی
فارغ زدو و از سه و از چار شدی
از پنج و شش ار پای نهادی بیرون
از هفتم و هشت و نه خبر دار شدی
***
627
از آبحیات سبزه انگیخته ئی
تا گرد بنفشه بر سمن بیخته ئی
همچون سر شانه شد دلم شاخ بشاخ
تا سرمه بر آئینه چرا ریخته ئی
***
628
ای بلبل گلشن فصاحت که توئی
وی گوهر معدن صباحت که توئی
طوطی شکر خای بود بسیاری
لیکن نبود بدین ملاحت که توئی
***
629
ایدل تو اگر که ناشنودی پندی
نزدیک خردمند سزای بندی
دانی که جهان بر گذر باد فناست
آخر بچه خویش را بر او می بندی
***
630
ایدل سر و کار خود مشوش بکنی
گر پیروی هوای سرکش بکنی
چون نفس گدا طبع تو پستی نکند
بنشینی و پادشاهی خوش بکنی
***
631
ایدل غم آنسرو سهی چند خوری
بیمار نئی غم بهی چند خوری
جامیست تهی وعده ی او جان و جهان
نوش هوس از جام تهی چند خوری
***
632
ایخواجه بظاهر ارچه مخدوم توئی
خدام تو حاکم اند و محکوم توئی
جمعی که زپهلوی تو نفعی دارند
ایشان همه نیک اختر و مشئوم توئی
***
633
ای ابن یمین باده بکف بر چه نهی
بشناس کزین کار غریق گنهی
با اینهمه معذور توان داشت ترا
باشد که زخویشتن زمانی برهی
***
634
برداشتم امید زهر نیک و بدی
انگاشتم اطلس فلک را نمدی
رایات سخن را نبود سر بفلک
افراشتم از بازی کهنه خردی
***
635
با جور و جفای فلک حادثه زای
پیوسته دلم زهمت و قوت رای
گوید که فلک گر بد و گر نیک رواست
ما را طمعی نیست بدین بیسرو پای
***
636
با من صنما گر بجفا میکوشی
ور باد گران جام وفا مینوشی
تو مردم دیده ی جهان بین منی
ور زانک نیی سیه چرا میپوشی
***
637
با الچی اگر که میکنم دمسازی
پهلو نزنم بکعبتین اندازی
لیک ار پسرش بجای او بازد نرد
در شهر شوم شهره بشاهد بازی
***
638
بر زن ره عشاق دمی ای چنگی
تا باز رهم زمحنت و دلتنگی
این لحظه اگر چه نیستم مست و خراب
بنگی خرابم و خراب بنگی
***
639
با هر که بود زنیک و بد راز مگوی
بخشیده خود را عوضی باز مجوی
خواهی که دو روزی بسلامت بزیی
زنهار که بر طریقه ی آز مپوی
***
640
بگذر زغم جهان و دلشاد بزی
منگر بخراب دهر و آباد بزی
خوش باش که بیقضا نباشد کاری
خود فکرت پستی بنه آزاد بزی
***
641
جام می خوشگوار تا کی نوشی
وینجامه ننگ و عار تا کی پوشی
چون آب بر اتش هوای دل خویش
ای زنده ی خاکسار تا کی جوشی
***
642
خواهی که پس از فنا بمانی باقی
نوشی و خوری و برفشانی باقی
خوش باش که پیوسته نماند با کس
نیک و بد این جهان فانی باقی
***
643
خواهم صنما با تو دمی روی بروی
تا کی دوم اندر طلبت کوی بکوی
چون زلف تو سر بر خط مشکینت نهاد
بیند همه کس خوبی آن موی بموی
***
644
در فصل بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ ماه سخنگوی مگوی
جز باده گلرنگ بشبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
***
645
در ده می لعل خوشگوار ایساقی
بیمار در آب تشنه وار ای ساقی
برخیز و مبیز خاک این کهنه رباط
چون باد برو باده بیار ایساقی
***
646
در کار خودم گر اختیاری بودی
پیوسته بدست من نگاری بودی
مسکین دل تنگم ار نماندی بر یار
باری زدهانش یادگاری بودی
***
647
در ذات خود ار بحق نظر داشته ئی
از ناظر و منظور خبر داشته ئی
معشوق چو آفتاب روشن گشتی
گر پرده زپیش دیده برداشته ئی
***
648
زنهار زدخت رز نجوئی یاری
کز صحبت دخت رز بسست این خواری
کز هر که بپرسی که چه میکرد فلان
گویند که داشت دست در بدکاری
***
649
زر از پی آن مجو که زر دار شوی
زر از پی آن طلب که سردار شوی
از گفتن حق بهیچ رو پس نکنی
گر چون سر حلاج تو بردار شوی
***
650
سید پسرا قبله ی اصحاب دلی
خورشید سبک سایه و ماه چکلی
جز تو که دم تو مرده را زنده کند
با معجز عیسی که بد از نسل علی
***
651
گر خوش نفسی کند چو عودی بیدی
ما را زلبت روا شود امیدی
دارم دلکی درو نهان مهر رخت
ماننده ی ذره ئی در او خورشیدی
***
652
مهر از سر درج راز بردار و بگوی
منصور چه می گفت سردار بگوی
از کس چه حجابست برون آی زپوست
دیار توئی و بس در این دار بگوی
***
653
هرکس که بدور فلک حادثه زای
یکدم بمراد دل نشست از سر و پای
رقاص اجل زبهر نظارگیان
دستش بگرفت و گفت قامت بنمای
***
654
تا دستخوش کشاکش وسواسی
چون مور اسیر این معلق طاسی
کی محرم اسرار الهی گردی
تا سر وجود خویش را نشناسی
***
655
گر هیچ مرا قدرت کاری بودی
ور زآنک بدستم اختیاری بودی
تا چند زافلاس – بسان دگران
با ابن یمین نیز یساری بودی
***
656
گفتم که روم زخانه بیرون نفسی
تا بوک رسم بوصل فریادرسی
عقلم بشنید گفت از جای مجنب
کاو لایق صحبت اندرین شهر کسی
***
657
گر شادی خویشتن در آن میدانی
کاسوده دلی را بغمی بنشانی
در ماتم عقل خویش بنشین همه عمر
میدار مصیبت که بسی نادانی
***
658
دندان رهی گسست از بن چندی
زآنسان که نماندشان بهم پیوندی
یک نیمه فزون نماندم در دندان
برخوان جهان اگر خورم سوگندی
***
659
باز ایدل سودا زده گمراه شدی
و آشفته آن عارض چون ماه شدی
مشکین رسنی بر سر چاه زنخش
دیدی و بر آن رسن فرو چاه شدی
***
660
صبر از دلم ای یار که برده ست بگوی
وین خسته دل زار که برده ست بگوی
من دل بتو میدادم و میگفت خرد
گل تحفه بگلزار که برده ست بگوی
***
661
زلف از رخت ار باد رماند روزی
در تیره شبی بمن نماید روزی
ایشاخ امید قد چون سرو سهیت
آیا بود آنکه در برآید روزی
***
662
نی طاقت آنک بیتو باشم نفسی
نی یک نفسم بوصل تو دسترسی
چوبیست وجود من دو سر در آتش
مشکلتر از این واقعه دیدست کسی
***
663
من بر نهمت وقت گل ایسرو سهی
بر دست میی برنگ و بو سیب و بهی
و اندر برمت بخانه و در بندم
از بس در خانه باز بینم بجهی
***
664
بر حال خود ار چشم خرد بگشائی
دانی که نه خاک و باد و نار و مائی
آنی تو که گوید سر و دست و پایم
تا ظن نبری کین سر و دست و پائی
***
665
دی با صنمی و دلبری رشک پری
شطرنج همی باختم از خیره سری
گفتم که بیک بوسه گرو – خشم گرفت
گفتم که مشو تیز که شاید تو بری
***
666
دور فلک ستیزه رو هر روزی
از غصه نهد بر دل تنگم سوزی
کی عقل درین صبر تواند که فلک
سازد زشغال زشت پیکر یوزی
***
667
گر وجه معاشی خوش و آسان داری
ور با دگری قدرت احسان داری
معنی اله است و اوصاف اله
اینست که در صورت انسان داری
***
668
جانا سخنی راست کند عرضه دهی
دارد هوس آن قد چون سرو سهی
گر دست رسد مرا بسیب زنخت
آید زدل خسته من بوی بهی
***
669
صاحبنظر آنست که در هر نفسی
از جستن حق در دلش افتد هوسی
وز گلشن کونین ملالش باشد
با همت عالی چه بود خار و خسی
***
670
یا رب زجمال یار دوری تا کی
دور از رخ دلدار صبوری تا کی
گفتند درین عشق ضروریست فراق
فریاد ازین سخن ضروری تا کی
***
مفردات
1
ترا ایدل چو موم از آتش غم نرم می بینم
چو شمع از شعله ی سودای او سرگرم می بینم
***
2
تا چند جسم خاکیم برهت گرد گرد شد
واحسرتا هنوز بگردش نمیرسد
***
3
تا کی از دیده ی من اشک جگرگون آید
کاشکی جان من غمزده بیرون آید
***
4
چو شمع جمع توئی پس بگو همیشه مرا
بروز کشتن و شب سوختن چراست ترا
***
5
آن نه مژگان بود مجنون را که گرد دیده بود
خارهای کوی لیلی را بدیده چیده بود
***
6
فهم کنه تو نه در وهم و نه ادراک من است
هم همین بس که غمت در جگر چاک من است