- ديوان عبرت نائيني
1321-1247 شمسی –درنایین به دنیا آمد صرف و نحو رانزد شیخ محمد اعمی آموختوبیان و بدیع و منطق و مقدمات حکمت را از محضر ملا محمد کاشی فراگرفت ورموز خط راازیکی از بستگان خود یاد گرفت وی 17سال از عمرش را به سیر و سیاحت پرداخت وی در ابن بابویه مدفون است.
بسم الله الرحمن الرحيم
حرف (الف)
1
هست به ذات و صفت نهفته و پيدا
ايزد حي قديم قادر توانا
بار خدايي که بر، وجوب وجودش
سلسله ي ممکنات گشته هم آوا
آخر او را ابد نديده نهايت
اول او را ازل نيافته مبدا
شاهد آثار قدرتش همه گيتي
حجت اثبات هستي اش همه اشيا
کيسه ي پر لعل بسته بر کمر کوه
کاسه ي پر در نهاده در کف دريا
هستي صرفي، ز چون و چند منزه
ذات بسيطي، ز کم و کيف مبرا
گل به درآرد ز خار و نيشکر از خاک
لاله برآرد ز سنگ و لعل ز خارا
رفت که بر کنه ذات او ببرد پي
معترف آمد به عجز، عقل توانا
بار خدايا ز راه بنده نوازي
رحمت خود را مکن مضايقه از ما
«عبرت» اگر نيک اگر بد است تو داني
کاو بود از دوستان عترت زهرا (عليهاالسلام)
رفت خطايي ز دست ما اگر امروز
درگذر از وي به فضل خويش تو فردا
2
بيافريد مقدس خدا محمد را
هزار جان مقدس فدا محمد را
ز نور خويش چو او را بيافريد خدا
جدا مدان نفسي از خدا محمد را
که تا ز نور وي ايجاد کاينات کند
بيافريد خدا ابتدا محمد را
مؤخر است و به معني مقدم از آدم
خبر بخوان و بدان مبتدا را
صلاي عشق چو در داد شاهد ازلي
نخست کرد منادي ندا محمد را
نجات دنيي و عقبي اگر همي خواهي
ز روي صدق بکن اقتدا محمد را
عنايت ازلي آن سفينه ايست که کرد
در آن سفينه خدا، ناخدا محمد را
بيايدش که کند اقتدا به آل علي عليهم السلام
کسي که کرد به خود مقتدا محمد را
بدوخت با يد قدرت خداي عزوجل
ز کبريا و جلالت ردا محمد را
شهان سزد که شوندم گداي در «عبرت»
بر آستانه شدم تا گدا محمد را
3
اگر مشاهده خواهي تو شاهد ازلي را
بکن مشاهده با چشم سر جمال علي عليه السلام را
بدان ز نور وجود علي عالي اعلي عليه السلام
بزرگ مايه ايجاد قادر ازلي را
براي جلوه خود خواست حق محل ظهوري
نمود آينه ي خود نما علي ولي عليه السلام را
چون ذات بار خدا، لايزال بايد و شايد
که کردگار بدو داده فر لم يزلي را
چون عرضه داد بلا را به ماسواي خود ايزد
کسي به جز علي و آل عليهم السلام او نگفت بلي را
اگر که ذره يي از مهر او به چرخ بتابد
بدل به سعد نمايد نحوست زحلي را
به رسم پيشکش آرد به هر صباح ز گردون
براي بنده ي او مهر شمس گون علي عليه السلام را
چرا، ز نکهت خلق خوشش زکام نگيرد
اگر عدوش ندارد طبيعت جعلي را
نصير خواند خدايش ز روي صدق و ارادت
در او معاينه چون ديد وصف بي بدلي را
صفاي باطن اگر خواهي و طهارت ظاهر
ز نام او بطلب صيقل خفي و جلي را
شعار «عبرت» از آن گشت شاعري که بگويد
ثنا ز روي ارادت علي و آل علي عليهم السلام را
4
زدند راه مخالف چو کوفيان به ملا
ز عاشقان حسيني بلند گشت نوا
نواي شور حسيني چو راست شد به عراق
دريد پرده عشاق را به کرب و بلا
در آن ميانه بلي کس نگفت غير حسين عليه السلام
به عاشقان چو به درد و بلا زدند صلا
فداي همت آن عاشقي که در معشوق
نمود هستي خود را از روي صدق فدا
نخورد آب به خواهش مگر ز چشمه ي تيغ
نکرد خواب به راحت مگر به دشت بلا
کمال بندگي او بدان مقام رسيد
که گشت خاک درش سجده گاه شاه و گدا
نمود بندگي و رتبه ي خدايي يافت
جزاي حسن عمل بين و بندگي خدا
به پاي زاير او خار گر، خلد حوران
ز سوزن مژه خارش درآورند ز پا
سرو زر و تن و جان را چه قدر آن «عبرت»
که تا به پاي سگ کوي او کنيم فدا
5
مگر هواي بهشت است کوي جانان را
که زندگاني جاويد مي دهد جان را
اجل کجاست که تا جان دهم به آساني
که مشکل است تحمل، فراق جانان را
به اشک و آه من ار بنگري بري از ياد
حديث آتش نمرود و آب طوفان را
ز يمن دولت عشق است نز فضيلت علم
که از فرشته بود رتبه برتر انسان را
به طعن زاهد ناپاک و صوفي سالوس
کي التفات بود رند پاک دامان را
به بانگ زاغ از آن دلخوشي که نشنيدي
ترانه هاي خويش بلبل نواخوان را
مرا که جمع بود مايه ي پريشاني
چگونه جمع کنم خاطر پريشان را
بهشت وصل شود گر نصيب ما نه عجب
که ديده ايم عذاب جحيم هجران را
ز پاس خاطر صاحبدلان مشو غافل
که هست پاس رعيت، وظيفه سلطان را
گمان بريم که در وي صفاي کوي تو نيست
نديده ايم اگر چند باغ رضوان را
قصور باشد، اگر با وجود روي تو، خلق
برند حسرت ديدار حور و غلمان را
من اين به تجربه معلوم کرده ام «عبرت»
که چاره نيست به جز مرگ درد هجران را
6
نرگس ز باده کرده تهي جام لاله را
ساقي بيار باده و پر کن پياله را
از شاهدان باغ همين نرگس است مست
آن شوخ چشم کرده تهي جام لاله را
قسمت مرا حواله به ميخانه داد و کرد
امضا، قدر به حکم قضا آن حواله را
کردم حباله دختر رز را به نقد عقل
تصديق کرد مفتي عشق آن حباله را
در هر رساله يي که نه از عشق گفتگوست
بي گفتگو به آب بشوي آن رساله را
در سينه ناله مانده مرا گريه در گلو
ره نيست تا برآورم از سينه ناله را
خون دل است باده و لخت جگر کباب
ايام کرده قسمت ما اين نواله را
باران اشک باردم از ديده تا ز خط
ديدم به گرد ماه رخش طرح هاله را
گو بنگرد به چهره ي گلفام او عرق
هر کس نديده بر ورق لاله ژاله را
از باغ سرو و سنبل و گل، دلبري به است
آن سرو قد گل رخ سنبل کلاله را
طفلي دو هفت ساله به افسون دلبري
از راه برد «عبرت» هفتاد ساله را
7
آنکه آموخت به تو رسم خودآرايي را
داد تعليم به من شيوه ي شيدايي را
روي زيباي تو محتاج به آرايش نيست
چه کند حسن خداداد، خودآرايي را
هر که با چشم دل افکنده به روي تو نظر
ديده در صورت تو معني زيبايي را
گر مرا نيست شکيبايي ازو معذورم
سازگاري نبود عشق و شکيبايي را
آنکه بي دوست شبي روز کند مي داند
محنت روز فراق و شب تنهايي را
نيست جايي تهي از شاهد ما وين عجبست
که نديدست کس آن شاهد هر جايي را
دانش، افزود به ناداني ما، باده بيار
تا بشوييم به مي دفتر دانايي را
رندي و عشق بود مايه ي رسوايي و من
به دو عالم ندهم عالم رسوايي را
تا که داري به قدح باده، بنوشان و بنوش
که جز اين نيست دگر فايده دارايي را
گل دو روز دگر از باغ به بازار آيد
باغبان گو ندهد راه تماشايي را
بر سر «عبرت» اگر يار گذارد قدمي
افکند در قدمش اين سر سودايي را
8
از رخ اگر برافکند شاهد ما نقاب را
اهل نظر بيفکنند از نظر آفتاب را
منکر عشق بيش از اين مي نکند ملامتم
گر تو برافکني ز رخ در بر او نقاب را
اي که به جاي مي بود در قدح تو خون من
نوش که تا ز مرغ دل آورمت کباب را
تابش مهر ذره يي کم نکند ز قدر تو
ماست چگونه بشکند قيمت ماهتاب را
شانه صفت شبي بزن چنگ به تار زلف او
تا شنوي ز هر دلي زمزمه ي رباب را
صيد دل آن چنان کند يار که باز صعوه را
خون من آن چنان خورد دوست که تشنه آب را
گفت شبي به خواب خوش رخ بنمايت سحر
برد گمان که ره دهد غصه به ديده خواب را
جرم نداشت شيخ اگر گفت خطاست عاشقي
نيست بصير کز خطا فرق دهد صواب را
با مي عشق کي کنم ميل به آب زندگي
فرق ز آب مي دهند اهل نظر سراب را
«عبرت» اگر بگويدت شيخ که ترک باده کن
مشنو ازو ز من شنو ترک مکن شراب را
9
از شحنه بپرسد خبر خانه ي ما را
هر کس که نداند ره کاشانه ي ما را
جز باده گساري خبري نيست در آنجا
دانند حريفان خبر خانه ي ما را
تا بوده نه پيموده به غير از ره رندي
هر کس زده ته جرعه ي پيمانه ي ما را
کار همه کس نيست گذشتن ز سر جان
اين کار بود همت مردانه ي ما را
رسواي جهاني شده ايم اهل دلي کو؟
کز ما بستاند دل ديوانه ي ما را
ما را که به جز رنج به عالم ثمري نيست
دهقان ازل کشت چرا دانه ي ما را
آبادي و ويراني عالم همه از تست
آباد نخواهي ز چه ويرانه ي ما را
چندان ستم و جور به ما رفت ز خويشان
کاورد به رحمت دل بيگانه ي ما را
برقي شد و در خرمن زاهد شرر انداخت
اين است اثر ناله ي مستانه ي ما را
گر در همه جا جلوه ي يار است چه فرقي است
از کعبه ي اسلام، صنم خانه ي ما را
افسانه ي واعظ نکني گوش چو «عبرت»
يک بار اگر بشنوي افسانه ي ما را
10
اي باد بگو شاهد روحاني ما را
آشفتگي خاطر و حيراني ما را
هر چند کز آشفتگي خاطر عشاق
پروا نبود شاهد روحاني ما را
اي کاش درآيد ز در، از مهر که چون روز
روشن کند آن مه شب ظلماني ما را
جان در قدم يار سبک روح سپرديم
تا باز نگويند گران جاني ما را
قربان تو کردن سر و جان سهل شماريم
بپذيرد اگر لطف تو قرباني ما را
در گوش تو بنهاده سر آن زلف پريشان
تا شرح دهد حال پريشاني ما را
اي خواجه به شکرانه ي آسايش خاطر
آور به نظر بي سر و ساماني ما را
کو نوح کز اين بحر به ساحل برساند
اين کشتي بشکسته ي طوفاني ما را
رسم و ره اسلام اگر اين است که ما راست
از کفر سزد طعنه مسلماني ما را
اخلاص و ارادت چو نباشد چه تفاوت
در روز جزا دانش و ناداني ما را
اين شادي ما «عبرت» از آن است که تا غير
آگاه نگردد غم پنهاني ما را
11
اي باد بگو آن شه زرين کمران را
سالار بتان پادشه سيمبران را
آن چشم و چراغ دل ارباب بصيرت
آن روشني ديده ي صاحبنظران را
کز حسرت ديدار جمال تو نهاديم
در راه طلب چشم به حسرت نگران را
گر نقش جمال تو ببينند بماند
انگشت تحير به دهان نقشگران را
دل سخت گران جان شده از سستي عنصر
اي يار سبک روح بده رطل گران را
آنان که نظر در رخ منظور ندارند
ناخوش گذرانند جهان گذران را
از تابش خور سنگ سيه لعل نگردد
نيکو نکند پند کسان بدگهران را
در طور دل اي موسي جان محو خدا باش
گوساله پرستي بهل اين مشت خران را
رو بي سر و پا شو که بود خاطر مجموع
چون نقطه در اين دايره بي پا و سران را
«عبرت» چو به دل يافت ره انديشه ي معشوق
از خاطر ما برد خيال دگران را
12
اي ساقي صافي دلان در گردش آور جام را
از جور گردون وارهان رندان دردآشام را
در گردش آور جام مي زيرا که نتوان جز به وي
از عهده بيرون آمدن بد عهدي ايام را
ما را چه حاصل زينکه جم، کي بود و کيکاووس کي
باد است اين افسانه ها از باده پر کن جام را
تا چند بايد پختنم سوداي باطل در نهان
زان آب آتش گون بسوز انديشه هاي خام را
تا خاک هستي را دهيم از وي به باد نيستي
اي ساقي باقي بيار آن آب آتش فام را
اول قدم بگذاشتم پا بر سر دنيا و دين
ز آغاز کار عاشقي دريافتم انجام را
از جويبار ديده ام سيلاب خون گردد روان
چون بنگرم با ديگران آن سرو سيم اندام را
خواند چو آن آرام جان طومار نام عاشقان
اين بس که آرد بر زبان نام من گمنام را
دانم که بيرون مي برد پايان کار از دست من
آن زلف کافر کيش او سررشته ي اسلام را
بگذار در دور فلک من بگذرانم شادمان
با ياد روي و موي او اوقات صبح و شام را
«عبرت» به جهد از دام او رستن ميسر کي شود
کز هر طرف پيرامنم گسترده دارد دام را
13
باغبان گر ندهد راه به گلزار مرا
بس بود سير گل از رخنه ي ديوار مرا
نشدم خار ره هيچ کس اندر همه عمر
مي سزد گر تو بخواني گل بي خار مرا
«گل بي خار جهان مردم نيکو سيرند»
منگر خوارم و زين سلسله بشمار مرا
نکته ي عشق ز من پرس که از فيض نظر
موشکافيست درين مسئله بسيار مرا
هيچ کس نيست چو من باخبر از سر وجود
که مدد مي رسد از عالم اسرار مرا
رندي و عشق و نظربازي ام آموخت اديب
چون بدين يک دو سه فن ديد سزاوار مرا
زاهدا خانقه و مدرسه ارزاني تو
که پسنديده بود خانه ي خمار مرا
تو پي نعمت فردوسي و من طالب دوست
باغ فردوس ترا دولت ديدار مرا
چند پندم دهي از عشق و ملامت گويي
بگذر از بهر خدا از من و بگذار مرا
شاه دستار مرا برد و کلاهم بخشيد
کرد آسوده ز درد سر دستار مرا
کار من رندي و عشق است چو «عبرت» همه عمر
هرگز انکار نبود است از اين کار مرا
14
نيست چون غير صبا محرم اسرار مرا
بود آيا که رساند خبر از يار مرا
هست تا، تاري از آن زلف به چنگم نبود
سر مشگ ختن و نافه ي تاتار مرا
گفته بودم نروم از پي خوبان چه کنم
مي زند راه دل آن طره ي طرار مرا
گويدم خصم که انکار، ز رندي داري
به خدا گر بود انکاري از اين کار مرا
يار در حلقه ي سودا زده گانم چون ديد
اندر آن سلسله بنمود سپهدار مرا
روزگارم همه شد صرف پريشان حالي
تا که افتاد به زلف تو سر و کار مرا
تا صليب سر زلف تو مرا برد ز راه
شد بدل سبحه صد دانه به زنار مرا
گر کني بيشتر از پيشتر آزار دلم
کي ز جورت شود آزرده دل زار مرا
خواجه ي کون و مکان داد به کوري حسود
دولت بندگي حيدر کرار مرا
در درياي بلاغت که دم قدسي او
«عبرت» اهل سخن کرد ز گفتار مرا
15
برد تا نرگس جادوي تو از دست مرا
رشته يي از سر زلف تو به پا بست مرا
گر نمي خواست که پيوسته پريشان باشم
از چه با سلسله ي زلف تو پيوست مرا
نه همين رشته ي پيوند محبت از غير
که ز خود نيز تعلق به تو بگسست مرا
غم ايام نياورد به من هيچ شکست
پشت از بار غم عشق تو بشکست مرا
من که از تير قضا خسته نمي گرديدم
ناوک غمزه ي دلدوز بتي خست مرا
قرص خورشيد که آفاق بود روشن از او
برق آهيست که از روزن دل جست مرا
پيش صاحبنظران رتبه ي من هست بلند
مدعي ديد ز کوته نظري پست مرا
پير ميخانه که پر باد ز مي ساغر او
بپذيرفت به ميخانه تهي دست مرا
اي بسا شب که ز بس باده گساري کردم
برد تا خانه ز ميخانه عسس مست مرا
شد کمان قامتم از پيري و دوران شباب
باز نايد که چو تيري بشد از شست مرا
گرچه پيرم به سرم شور جوانيست هنوز
هوس بلهوسي باز به دل هست مرا
گفت «عبرت» ز تو بايسته بود بلهوسي
گفتم آري به جز اين شيوه نبايست مرا
16
به پاي عشق سپرديم کوه و صحرا را
نشان ز مقدم ليلي نداد کس ما را
رموز مسئله ي عشق از حکيم مپرس
ز عاشقان بطلب حل اين معما را
حيات عاريتي اسم بي مسمائيست
به خود چه مي نهي اين اسم بي مسما را
به ملک و مال جهان دل منه که داد به باد
فلک بساط جم و دستگاه دارا را
غرور ملک اجازت نمي دهد که ملوک
نظر کنند گدايان بي سر و پا را
به عهد ما کرم وجود را وجودي هست
اگر وجود بود کيميا و عنقا را
هواي کامت اگر در سر است نادان باش
که آسمان ندهد کام مرد دانا را
به راه کعبه ي مقصود، رهروان، ز حرير
تفاوتي نگذارند، خار و خارا را
کسان که سرو قدي لالخ رخ به بر دارند
چه مي کنند تماشاي باغ و صحرا را
جمال مرد به معني نه صورت زيباست
که اين لطيفه طبيعيت خوي زيبا را
به پيش ديده ي ارباب معرفت «عبرت»
تفاوتي نکند کعبه و کليسا را
17
حسرت ديدار آن آرام جان داريم ما
يک جهان غم دور از آن جان جهان داريم ما
شکوه از معشوق اگر چه نيست شرط عاشقي
شکوه ها زان دلبر نامهربان داريم ما
از هواي سرو بالا و گل رخسار اوست
در غزل از سرو و گل گر داستان داريم ما
آن که جايش همچو دل در سينه چون جان در تن است
مهر او را در درون جان نهان داريم ما
گلشن جان تا که خرم از بهار روي اوست
خاطري آسوده ز آسيب خزان داريم ما
مايل روي جوانانيم در پيري هنوز
گاه پيري باز هم طبع جوان داريم ما
نيست جايي امن تر از آستان مي فروش
جايگه عمريست در آن آستان داريم ما
مرغ جان گرديد چون آزاد ازين ششدر قفس
آنگهي بر شاخ طوبي آشيان داريم ما
هر چه از ما دلستان خواهد نباشد زو دريغ
کانچه داريم از براي دلستان داريم ما
رفت جانان از کنار ما و هر شب تا سحر
با خيالش ماجراها در ميان داريم ما
گفته بودي مي رسد «عبرت» به وصلم عاقبت
اين سعادت کي ز بخت خود گمان داريم ما
18
تا ثبت شد به دفتر عشاق نام ما
«ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما»
شد نام دوست در دل ما نقش و تا ابد
از صفحه ي جهان نشود محو، نام ما
افشانده ايم دانه و گسترده ايم دام
تا کي فتد هماي سعادت به دام ما
ما روزگار را همه قسم آزموده ايم
هرگز نبوده است و نباشد به کام ما
اول قدم به کعبه ي مقصود مي رسيم
افتد به دست قائد عشق ار، زمام ما
بر ملک هر دو کون شديم آستين فشان
در آستان ميکده تا شد مقام ما
جام جهان نماست اگر دل عجب مدار
افتاده عکس طلعت جانان به جام ما
هر صبح و شام با دم سرديم و دود آه
اين است بي تو دود و دم صبح و شام ما
انصاف مي دهيم که خوشبخت تر، ز ماست
آن قاصدي که بر تو رساند پيام ما
صد شکر، کان غزال که از ما رميده بود
آمد به دام و با غزلي گشت رام ما
«عبرت» تفاوتي نکند دور چرخ را
درد مدام زاهد و شرب مدام ما
19
يک شام تا به صبح نبودي به کام ما
طي شد به ياد زلف و رخت صبح و شام ما
دوشينه آن غزال که از ما رميده بود
ديدي چگونه با غزلي گشت رام ما
ناگشته رام مي رمد از ما ز توسني
گيرم که گشت توسن افلاک رام ما
مرديم ما ز درد دل و در زمانه نيست
زنده دلي کز او بکشد انتقام ما
ما را بود ز درد دل افسانه لاجرم
تأثير ديگري بود اندر کلام ما
جايي که جبرييل خرد را نبود بار
از همرهي عشق شد آنجا مقام ما
شد نام ما به دفتر عشاق ثبت از آن
«ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما»
«عبرت» پر است ساغر ما از شراب عشق
هرگز تهي مباد از اين باده جام ما
20
افتد چو عکس طلعت ساقي به جام ما
ذوقي دگر دهد مي گلگون به کام ما
ما را ز پا درافکند از يک پياله يار
زين دست اگر که باده بريزد به جام ما
جايي که جبرييل خرد را نبود بار
از همرهي عشق شد آنجا مقام ما
با ما دم از حلال و حرام آنقدر مزن
هستي و نيستي است حلال و حرام ما
شب ها به ياد روي دل افروز او بود
پنهان هزار صبح سعادت به شام ما
روزي که بر درت به گدايي قدم زديم
زد روزگار نوبت شاهي به نام ما
شوري بخت بين که نگرديد عاقبت
شيرين به بوسه يي ز دهان تو کام ما
«عبرت» صفت دمي که غلام علي شديم
سلطان روزگار شد از جان غلام ما
21
خورشيد مي کند چو تجلي به جام ما
جمشيد کيست تا که نباشد غلام ما
تا حشر شکر طالع فرخنده مي کنيم
افتد اگر که قرعه ي وصلت به نام ما
ما را نمود دانه ي خالت اسير خويش
ديدي که گشت عاقبت اين دانه دام ما
در زير چرخ کس به زبردستي تو نيست
هم خود مگر ز خود بکشي انتقام ما
تا دولت وصال تو در دست ما فتاد
دولت غلام ما شد و اقبال رام ما
ما سرخوشيم روز و شب از بهر اينکه هست
خوش با خيال زلف و رخت صبح و شام ما
سرو چمن سزد که نشيند به جاي خويش
گردد چمان چو شاهد طوبي خرام ما
از باده ي ولاي علي جام ما پر است
يارب تهي مباد از اين باده جام ما
«عبرت» چو گشته ايم ثناگوي مرتضي
گرديده است گردش گردون به کام ما
22
گفتم بيا که برد غمت دل ز دست ما
گفتا برو که نيست دلت پاي بست ما
گفتم که جان ز دست تو مشگل برون برم
گفتا کسي نبرده برون جان ز دست ما
گفتم که جان نشست به دل تير غمزه ات
گفتا که هست جان جهان مزد شست ما
گفتم به زلف خويش چرا مي دهي شکست
گفتا درست کار تو شد زين شکست ما
گفتم ز چيست حال خراباتيان خراب
گفتا ز چشم فتنه گر مي پرست ما
گفتم کفاف کي دهد اين باده ها به من
گفتا خراب مي کندت چشم مست ما
گفتم بود نشيمنت اي دوست در کجا
گفتا که هست در دل «عبرت» نشست ما
23
ز آن دل که سختي از وي بگرفته سنگ خارا
اميد مهرباني باشد چگونه ما را
از يک کرشمه افکند از کعبه رخت در دير
آن شوخ پارسي گو شيخان پارسا را
ز آن روي فتنه انگيز آن قامت بلاخيز
پامال پشت پا کرد او فتنه و بلا را
تا با خودي خدا را در خويشتن نبيني
از خويشتن برون شو در خود ببين خدا را
ساقي بيار جامي رندان دردکش را
مطرب بزن نوايي عشاق بينوا را
پيراهن صبوري بلبل قبا نمايد
رشک آيدش چو بر گل افتد گذر صبا را
شايد که خواجه گانش در بندگي درآيند
آن کس که گشت بنده سلطان اوليا را
«عبرت» به سر ندارد جز وصل او هوايي
وندر حضور سلطان نبود رهي گدا را
24
دو چشم مست تو اي ترک خون دل ها را
چنان خورند که پيمانه خون مينا را
بيار، يک دو سه مينا مي دو ساله مرا
که تا علاج کنم نه سپهر مينا را
مباش با همه افسردگي ز عشق ايمن
که آفتاب کند لعل سنگ خارا را
بيار جام مي ام تا بگويمت ساقي
حکايت جم و احوال ملک دارا را
شده است درد غم هجر قسمت يعقوب
تمتع از رخ يوسف بود زليخا را
دلم ز قطره ي خون بيشتر نبود ولي
سرشک ديده ي من برد آب دريا را
صليب زلف تو از دست برد دين و دلم
گزيدم از دل و جان ملت مسيحا را
روم به ملک حقيقت ز شاهراه حجاز
ز راه کعبه زيارت کنم کليسا را
جز آستان امام زمان «عج» چو «عبرت» نيست
ز مکر دور زمان ملجئي دگر ما را
25
اي رخت آينه ي صنع خداوند، خدا را
پرده بردار که در روي تو بينيم خدا را
گرچه در راه تو خاک اند نکويان زمانه
حيف باشد که نهي بر سر خاک آن کف پا را
حکم تو بر سر ما گرچه روانست وليکن
جور از حد مبر اي دوست که حدي است جفا را
دست برداشته در حلقه ي زلفت به دعا دل
زانکه دانسته که در شب اثري هست دعا را
چشمه ي مهر اگر نيست جمال تو پس از چه
خط سبز تو دهد خاصيت مهر گيا را
خضر اگر پي به لب لعل روان بخش تو بردي
نخريدي به کفي خاک دگر آب بقا را
مانديديم در اوصاف کمالات تو نقصي
به جز اين نکته که نشناخته اي اهل وفا را
مي توان دفع بلا را به دعا کرد وليکن
چون بلا آن قد و بالاست اثر نيست دعا را
ما نديديم به غير از سر کوي تو مقامي
که در او فرق نباشد ز شهنشاه گدا را
آشيان دل ديوانه ي جمعي است پريشان
بود در زلف تو گويا گذري باد صبا را
«عبرت» از روي ريا زاهد اگر کرد عبادت
ما نکرديم گناهي که دهد بوي ريا را
26
چشمت گر از گناه شناسد صواب را
گو از چه ريخت خون دل شيخ و شاب را
گر بي گناه خون مرا ريخت گو بريز
ترک است و از گناه نداند صواب را
رخسار يار را عرق آلوده گو ببين
هر کس نديده بر ورق گل گلاب را
هيچ است با وجود دهان تو آب خضر
من آن نيم کز آب ندانم سراب را
بگشاي ز آفتاب رخت پرده تا فلک
بر رخ فرو برد ز خجالت نقاب را
شيخ از درازي شب هجر ار خبر شود
کوته کند حکايت روز حساب را
صاحبدلان به صدق و ارادت ز دست دوست
زهر آن چنان خورند که مستسقي آب را
«عبرت» صفت ز اهل نظر شد کسي که کرد
کحل بصر غبار در بوتراب عليه السلام را
27
در جام ريخت ساقي مجلس شراب را
اندر هلال يکشبه کرد آفتاب را
آب حيات در ظلمات ار نديده اي
بنگر درون خم سفالين شراب را
با مي کشان مگو سخن از آب زندگي
کز آب ديده ور بشناسد سراب را
در ده مي چو خون سياوش که چرخ کرد
پيمانه کاسه ي سر افراسياب را
برکش نقاب دختر رز را ز رخ که باد
برداشت از رخ گل سوري نقاب را
گر شيخ بي کتاب نبود از چه رو نکرد
فصل بهار رهن کبابي کتاب را
حالات عشق را، ز خراباتيان بپرس
کاين حال نيست زاهد عالي جناب را
کردم شعار خويش از آن شاعري که تا
گويم ثناي خسرو ملک رقاب را
قسام نار و خلد که از لطف و قهر او
يزدان بيافريد ثواب و عقاب را
از حزم عزم او بنهاده است کردگار
در خاک و باد رسم درنگ و شتاب را
بر توسن جلال چو خواهي شوي سوار
شاها بکن ز ديده ي «عبرت» رکاب را
28
ساقي بيا بدور بيفکن شراب را
آباد کن به يک دو سه جام اين خراب را
قربان چشم مست تو چشمم به دست تست
داري چرا دريغ ز مستسقي آب را
پيرانه سر ز دست جوانان شراب لعل
آرد به ياد لذت عهد شباب را
در جام ريز باده که دادند در ازل
کوثر به زاهدان و به رندان شراب را
برکش ز روي دختر رز پرده آن زمان
کز چهره برکشد گل سوري نقاب را
زاهد که گفت باده گساري صواب نيست
بالله گر از گناه شناسد ثواب را
يک امشبم که دولت بيدار همدمست
مطرب کجاست تا بزند راه خواب را
شيخ از درازي شب هجر آگه ار شود
کوته کند حکايت روز حساب را
«عبرت» صفت ز اهل نظر شد کسي که کرد
کحل بصر غبار در بوتراب را
29
از دود آه تيره کنم روي ماه را
چون بنگرم به روي تو زلف سياه را
اندر فضاي سينه غمت جا گرفته است
چندان که راه آمد و شد نيست آه را
تا روشنت شود که ندارد برش فروغ
با روي او مواجهه کن مهر و ماه را
ريحان خط به عارض دلدار گو ببين
هر کس نديده است در آتش گياه را
رفتيم ما ز دست خدايا که مي برد
از حالت گدا خبري پادشاه را
عشقت چنان ز خويش مرا کرده بي خبر
کز دير فرق مي ندهم خانقاه را
هر کس به شعر بنده و وصل تو مي خورد
در روز حشر عذر نگويد گناه را
«عبرت» ز کيد چرخ گرت بايد ايمني
بر گو ثناي خسرو انجم سپاه را
مهدي امام عصر (عج) که فراش قدر او
برتر ز نه فلک زده خرگاه جاه را
30
هرکس در اين جهان به بلاييست مبتلا
ما را بود مفارقت دوستان بلا
آن را که سرنوشت بلا بود در ازل
دفع بلا ازو نتوان کرد با دعا
ياران هم نفس ز بر ما يکان يکان
رفتند و يک نگاه نکردند بر قفا
بيگانه وار روي ز خويشان بتافتند
گفتند ترک صحبت ياران آشنا
از پيش ما چو تير برفتند آن کسان
کز ما نمي شدند به شمشير هم جدا
از دل نمي روند گر از ديده رفته اند
کاندر درون ديده و دل داشتند جا
رفتند و بازگشت ندارند و هم چنان
در راه انتظار بماندست چشم ما
زين رفتگان نه کس سوي ما آورد خبر
نه کس خبر شود که برفتند در کجا
ما نيز دير و زود رويم از قفايشان
با کاروان مرگ ازين کاروانسرا
يارب به فضل خويش گناهان ما ببخش
کاورده ايم بر در فضل تو التجا
«عبرت» پس از عنايت يزدان به عفو جرم
دارد اميد بخشش از اولاد مرتضي عليه السلام
31
تا چه ناسازيست با من عشق عالم سوز را
حاليا کز شب نمي دانم ز دستش روز را
هم چو ني خيزد نوا از بند بندم در غمت
باورت گر نيست بشنو ناله جانسوز را
با تو مي خواهم شبي تا روز بودن چون کنم
دور گردونم نداد اين طالع فيروز را
چون کشد جانان کمان بر، قصد جان اهل دل
گو بزن بر سينه ي ما ناوک دلدوز را
پرده از عارض برافکن تا شود روشن که نيست
پيش رويت نور، خورشيد جهان افروز را
سر نپيچم از کمندت ور نهي بندم به پاي
کي بود از دام، وحشت، مرغ دست آموز را
روي بنما اي جمالت عيد اهل دل، که کرد
فرقتت بر ما محرم، عشرت نوروز را
باشدم هر روز کايد، به ز روز پيش، اگر
مهربان با من کند دور فلک، بهروز را
کينه توزي مي کند با من فلک، دردا که نيست
قدرتي تا برکنم بنياد اين کين توز را
گنج عشق و دولت درويشي و ملک رضا
نيست ممکن خسروان ملک و مال اندوز را
«عبرت» آن زيبا صنم امروز مهمان من است
کاش در پي تا قيامت شب نبود امروز را
32
ترا چو نيست سر برگ دوستان يارا
بکش که بي تو حرام است زندگي ما را
شود ز يک سخنت مرده زنده ي جاويد
نموده زنده است لبت معجز مسيحا را
ببين که قوه ي تأثير عشق تا چند است
که کرد از پس پيري جوان زليخا را
به تير غمزه هلاک مرا حوالت کن
مدار رنجه عبث بازوي توانا را
به پيش ديده آن کس که هست طالب دوست
تفاوتي نبود از حرم کليسا را
گدايي در شاه ار ميسرم گردد
دگر هوس نکنم تاج و تخت دارا را
سحاب جود و کرم حضرت تقي جواد
که داده دست و دلش مايه کان و دريا را
طمع به نقد وصالش کند دل «عبرت»
چو صعوه يي که کند قصد صيد عنقا را
33
توأم به صبح هر که نديد است شام را
آن روي، گو ببين و خط مشگفام را
رندي که ديد آن لب ميگون و چشم مست
زد سنگ بر صراحي و بشکست جام را
خون مرا چو آب اگر خورد، گو بخور
طفل است و از حلال نداند حرام را
جز مرغ دل که در پي زلفش رود که ديد
مرغي که آرزو کند از شوق دام را
شد عمر طي به تلخي هجران و عاقبت
شيرين ز شهد وصل نکرديم کام را
ناپختگي ببين که به پايان رسيد عمر
وز سر به در نمي کنم اين فکر خام را
مگذار تا که مي دهدت دست لحظه يي
از دست، زلف ساقي و جام مدام را
اين ناز و دلبري که ترا دست داده است
خواهي ز دست برد دل خاص و عام را
خوبان شهر در پي دل بردنند و من
در حيرتم که دل بسپارم کدام را
دور فلک اگر بگذارد، بسر برد
«عبرت» به ياد زلف و رخت صبح و شام را
34
ترا چو نيست سر برگ دوستان يارا
بکش که بي تو حرام است زندگي ما را
به عمد کشت مرا يار و در شريعت عشق
ز کس ديت نستانند قتل عمدا را
بتان ز ناز و تکبر نمي خرند به هيچ
نياز و مسکنت عاشقان شيدا را
کسان که طعنه به ديوانگان عشق زنند
نديده اند پري چهره گان زيبا را
فکند در دل وامق شرار آتش عشق
کسي که حسن جهانسوز داد عذرا را
غرض ز رفتن يوسف به ملک مصر اين بود
که تا ز پرده برون آورد زليخا را
بلاي دين و دل خلق کرده است خداي
سمنبران سيه چشم سرو بالا را
عجب نباشد اگر هم چو موم آب کند
شرار ناله ي جانسوز سنگ خارا را
ز خاک درگه جانان نمي دهم گردي
اگر دهند به من تخت و تاج دارا را
شود شکار من آن آهوي رميده ز بند
اگر به دام کشد شاهباز عنقا را
براي کشتن «عبرت» خدنگ غمزه بس است
مساز رنجه عبث بازوي توانا را
35
چشم وفا از تو نداريم ما
عمر به مردم ننمايد وفا
خضر گر از آب بقا زنده شد
از نفست زنده شد آب بقا
هر که به دامان تو دستش رسد
مي نکند تا به قيامت رها
گر بنمايي به من آن روي خوب
مي دهمت جان ز پي رو نما
بازده آن دل که ز من برده اي
يا بنما کام دلم را روا
از دل سنگ از اثر ناله ام
نيست عجب گر که برآيد صدا
چشم وفا از تو نداريم ما
عمر نکرده است به مردم وفا
ما به تو خرسند و تو از ما ملول
ما به تو مشغول و تو فارغ ز ما
لعل لبت مايه ي عمر ابد
خاک درت غيرت آب بقا
با دو جهانش سر بيگانگيست
هر که شود با تو صنم آشنا
جلوه کنان رفتي و دل از برم
در پي تو رفت و منش از قفا
هر که شود فتنه به بالاي تو
حاصل او فتنه بود يا بلا
پاي به گل مانده ز حسرت از آن
پيش قدت سرو نجنبد ز جا
تا نکشم پاي به دامان خاک
دامنت از دست نگردد رها
سر ز لحد برکنم از شوق اگر
بوي تو بر تربتم آرد صبا
گرچه جفا نيست پسنديده، هست
از تو پسنديده به «عبرت» جفا
37
خط مشگين لب نوشين رخ زيباست ترا
جمع، اسباب پريشاني دل هاست ترا
سرد شد گرمي بازار تو از خط و هنوز
ديده ي اهل نظر گرم تماشاست ترا
يار بي مهر و وفا را نبود جاي به دل
با همه جور و جفا در دل ما جاست ترا
با همه بر سر مهري و به ما بر سر کين
اين چه بي مهري و کين است که با ماست ترا
پرده بر زشتي ما پوش به زيبايي خويش
اي که در کسوت ديبا تن زيباست ترا
شور افکنده به شهر اي بت شيرين حرکات
اين ملاحت که در آن لعل شکرخاست ترا
مست از باده ي حسني و گران سر ز شراب
بي سبب نيست که با ما سر غوغاست ترا
قصه کوتاه، در آن سلسله ي زلف دراز
جمع اسباب پريشاني دل هاست ترا
داشتم جاني و آن هم به تو کردم تسليم
بيش ازين از من مسکين چه تمناست ترا
من نه تنها به تو آشفته و شيدا شده ام
کيست آن کس که نه آشفته و شيداست ترا
نه همين محو سراپاي تو «عبرت» شد و بس
هر که را مي نگرم محو سراپاست ترا
38
ديد تا يوسف دل چاه زنخدان ترا
ساخت مشگين رسني زلف پريشان ترا
قصه از يوسف و چاه و رسن آنان که کنند
گو ببينند رخ و زلف و زنخدان ترا
تا خم زلف تو بر هيئت چوگان شده است
دل صاحبنظران گو شده چوگان ترا
ترسم آشفته شوي ورنه بيان مي کردم
با تو يک روز حديث شب هجران ترا
تا به دامان به گريبان صبوري زده چاک
هر که ديدست چو من چاک گريبان ترا
دم پيکان تو بر خون دلم تشنه و دل
هست از آن تشنه تر آب دم پيکان ترا
همه خون جگرم مي دهي اي عشق، مگر
غير ازين نيست دگر مائده يي خوان ترا
عمر ما طي شد و راه تو به پايان نرسيد
نيست حدي مگر اي کعبه، بيابان ترا
اي خضر! در بر خاک در ميخانه ي عشق
آبرويي نبود چشمه ي حيوان ترا
سر نهي «عبرت» اگر بر خط فرمان علي عليه السلام
سر نهد خيل ملايک خط فرمان ترا
39
گر به دست آورم آن زلف پريشان ترا
مو به مو شرح دهم قصه ي هجران ترا
رفت سررشته ي جمعيتش از دست چو من
هر که آورد، به کف زلف پريشان ترا
دل کز آسيب غم عشق تو بيمار شده است
به شود بويد اگر سيب زنخدان ترا
آسمان کرد در صبح به خورشيد فراز
ديد تا مطلع خور چاک گريبان ترا
تا دل خون شده ام بر گل رويت نگرد
کشم از سينه ي خود غنچه ي پيکان ترا
گر زند چشم کماندار توام از مژه تير
جاي در ديده نهم ناوک مژگان ترا
چون سر زلف تو در پاي تو افتم روزي
تا بگيرم مگر از جور تو دامان ترا
پيش خاک در سلطان خراسان اي خضر
آبرويي نبود چشمه ي حيوان ترا
جان بده در ره سلطان خراسان «عبرت»
تا دمش زنده ي جاويد کند جان ترا
40
ساقي به جام ريخت مي لعل فام را
در دل زد آتش از شرر باده جام را
در جام عکس چهره ي ساقيست ورنه نيست
اين تابش و فروغ مي لعل فام را
معلوم شد به تجربه ما را که باده است
آن آتشي که پخته کند عقل خام را
زاهد که هست نان حلالش ز مال وقف
بر ما روا نداشته آب حرام را
ما را بهشت نقد بود کوي مي فروش
فردوس نسيه زاهد عالي مقام را
ساقي! تفقدي، که کنيم از شراب تلخ
شيرين برغم زاهد خودخواه کام را
آن صوفيان که مست مدام محبتند
دانسته اند لذت شرب مدام را
در تازي است نام مي لعلگون مدام
يعني مدام خورد ببايد مدام را
خوش وقت مي کشان که خرابند آن چنان
کز بامداد فرق ندانند شام را
در بند نفس و دام هوي مانده ام اسير
کو همتي که بگسلم اين بند و دام را
زاهد نماز و روزه برد ما نياز و عجز
تا زين ميانه دوست پسندد کدام را
«عبرت» نبرده نام به زشتي ز هيچ کس
يعني به هيچ ننگ نيالوده نام را
41
پرده ز حسن مي درد ماه من آفتاب را
روزي اگر برافکند از رخ خود نقاب را
عکس جمال يار را در قدح شراب بين
در شفق ار نديده اي پرتو آفتاب را
آتش شوق شعله زد در دل بي قرار من
خيز و فرونشان ز دل ز آب رز التهاب را
با مي عشق کي کنم ميل به آب زندگي
فرق ز آب مي دهند اهل نظر سراب را
من ز نگاه گرم او مست و خراب و سرخوشم
ساقي بزم گو بده بر دگران شراب را
صيد دلم کند چنان يار که باز صعوه را
خون مرا خورد چنان دوست که تشنه آب را
برده دهان نوش او هوش ز سر، توان ز تن
ساخته چشم مست او کار دل خراب را
کي ز خيال يابدش خواب دگر، به ديده ره
هر که به خواب بيند آن نرگس نيم خواب را
گريه کنم چو بگذرد خنده کنان ز پيش من
زانکه به گريه آورد خنده ي گل، سحاب را
آمد و داد ديدنش صبر و شکيب بر دلم
رفت و ببرد رفتنش از تن خسته تاب را
گو رخ يار را نگر غرق عرق ز تاب خور
هر که نديده ديده اش بر گل تر گلاب را
شانه صفت شبي بزن چنگ به تار زلف او
تا شنوي ز هر دلي زمزمه ي رباب را
اي که به جاي مي بود در قدح تو خون من
نوش که تا بيارمت از دل خود کباب را
«عبرت» از آن شعار خود ساخته است شاعري
تا که کند ز جان و دل مدحت بوتراب را
42
جمع کن بر رخ خود طره ي مشک افشان را
تا پريشان نکني اين دل سرگردان را
خواهي اسباب پريشاني ما جمع شود
بکن آشفته به رخ طره ي مشک افشان را
با غم عشق تو دل ميل به شادي نکند
طالب درد تمنا نکند درمان را
رسته گرد لب جانان خط ريحاني بين
گر نديدي به لب آب بقا ريحان را
دل صاحب نظران را کند از شوق کباب
اين ملاحت که بود لعل لب جانان را
هيچ بر خنده نمي کرد چو فندق لب باز
غنچه مي ديد اگر آن دهن خندان را
خار اين باغ وفادارتر از گل باشد
که چو بگرفت رها مي نکند دامان را
اي که گويي که ترا از چه سر و سامان نيست
ترک سر هر که بگويد چه کند سامان را
«عبرت» ار بر سر کوي علي افتد گذرم
به غلامان در او بسپارم جان را
43
آن لب که نداده است نشان کس بدلش را
بر آب بقا، کي بتوان زد مثلش را
آن آب حياتي که سکندر، به رهش مرد
در خاک در ميکده جستم بدلش را
شک نيست که بي حاصلي اش حاصل عمر است
در راه تو هر کس ننهد ماحصلش را
دور از تو شد آن کس که مرا از تو جدا کرد
صد شکر که دادند سزاي عملش را
گردد، به مه ار عقرب زلف تو مقارن
گردون کند ايثار تو ثور و حملش را
در حشر به يک نعره ي مستانه ببخشند
صد شيخ رياکار و خطا و ذللش را
تا در دم مردن نگرد چهره ي معشوق
خواهد ز خدا عاشق صادق اجلش را
«عبرت» ز لحد رقص کنان برجهد از شوق
خواند اگر آن طرفه غزال اين غزلش را
44
قاصد آرد بر من گر خبر جانان را
مي سپارم به ره قاصد جانان جان را
ريختي آب بقا را به هوايش بر خاک
خضر، مي ديدي اگر لعل لب جانان را
ديد تا سبزه ي خط بر لب لعلش دل گفت
خضر کشته است لب آب بقا ريحان را
زلف او را خبر از درد دلم نيست بلي
کي بود آگهي از صدمه ي گو، چوگان را
کرد آشفته به رخ زلف ترا باد صبا
تا که آشفته کند اين دل سرگردان را
گر تو پيمانه بپيمايي از آن نرگس مست
پير پيمانه شکن مي شکند پيمان را
از من اي اشک روان دست نشويي هرگز
آشکارا نکني تا که غم پنهان را
ناله و آه سحر بي اثري نيست ولي
سحري نيست ز دنبال شب هجران را
«عبرتا» مهر علي شد به مثل کشتي نوح
هر که بنشست در او غم نخورد طوفان را
45
زد مطرب عشاق ره جامه دران را
شوري دگر افکند به سر جامه دران را
شد نعره زنان بلبل و گل جامه درانيد
مطرب تو بزن نيز ره جامه دران را
دل سخت گران جان شده از سستي عنصر
اي يار سبک روح بده رطل گران را
آنان که نظر در رخ منظور ندارند
ناخوش گذرانند جهان گذران را
اي خسرو شيرين دهنان چند پسندي
تلخ اين همه کام دل شوريده سران را
ديدي که نديديم رخت را و نهاديم
در راه طلب چشم به حسرت نگران را
در طور دل اي موسي جان محو خدا باش
گوساله پرستي بنه اين مشت خران را
گر نقش دهان تو ببينند، بماند
انگشت تحير به دهان نقش گران را
«عبرت» نظر از روي علي باز مپوشان
منظور جز او نيست چو صاحب نظران را
46
خدا به صورت خود آفريد انسان را
که آشکار کند سر کنز پنهان را
ز حمل بار امانت ملک چو عاجز ماند
خداي عزوجل آفريد انسان را
کجا به سلطنت هر دو کون دل بندد
گر آگهي بود از سر فقر سلطان را
تو با وصال قريني کجا خبر داري
که من چگونه کنم صبح شام هجران را
هواي گندم خال تو حور بيرون برد
ز دست آدم خاکي رياض رضوان را
فقيه شهر که پيمانه مي شکست مدام
کنون به گردش پيمانه بسته پيمان را
تو از گراني دل هاي عاشقان بر دوش
چگونه مي کشي اين زلف عنبرافشان را
شود عقيق لبت گر نگين خاتم دل
به نيم جو نخرم ملکت سليمان را
به من ز زلف و لب لعل او معين شد
که جاي در ظلمات است آب حيوان را
شهان شدند گداي درم چو بگزيدم
گدايي در شاهنشه خراسان را
امام ثامن ضامن علي که بگزيده است
ز همگنان کرمش «عبرت» سخندان را
47
سپر کن پيش پيکان بلا اي راهرو جان را
که هر پيکان که بر جان مي رسد پيکيست جانان را
به تيرت گر زند آن لعبت ابرو کمان اي دل
براي همنشيني ده به پهلو جاي، پيکان را
فرومگذار ساقي گردش پيمانه را از کف
که در معني مدار از دور پيمانه است دوران را
مرا چشم درستي نيست زين پيمان شکن مردم
بپيما، مي، که تا بنديم با پيمانه پيمان را
ز هر آلودگي چون دامنت پاک است، چون خواهي
به خون بي گناهي هم چو من، آلوده، دامان را
گريبان ترا ترسم بگيرد خون مشتاقان
چنين کز دستشان مي گيري آن چاک گريبان را
ندارد گرچه با ما التفاتي مردم چشمت
نگه درد خدا از چشم بد آن چشم فتان را
اگر بود از هواي خاک کويت آگه اسکندر
کجا مي داد ره در دل خيال آب حيوان را
عجب نبود اگر زد کفر زلفت راه ايمانم
که در اغواي آدم شيوه اين بود است شيطان را
بسوزم نفس و با نان جوين سازم اگر آدم
براي گندمي بگذاشت از کف باغ رضوان را
نديدي سيب سيمين گر فراز سرو بستاني
فراز قد او «عبرت» ببين سيب زنخدان را
48
عجب نبود اگر زد کفر زلفت راه ايمان را
که تا بوده است آدم شيوه اين بوده است شيطان را
هواي دانه خالت به خاک افکند از خلدم
براي گندمي از دست دادم باغ رضوان را
سکندر را هواي آب حيوان بود غافل زان
که پيش خاک کويت نيست قدري آب حيوان را
مرا خود حسرت تير نگاهت مي کشد آخر
چرا آلوده مي خواهي به خونم دست و دامان را
اگر چه مردمي ننمود با اهل نظر ليکن
نگه دارد خدا از چشم بد آن چشم فتان را
نديدي سيب سيمين گر فراز شاخه ي طوبي
ببين اندر فراز قدش آن سيب زنخدان را
به من خط غلامي داد «عبرت» خسرو انجم
جو خط بندگي دادم خديو عرش ايوان را
اميرالمؤمنين کايزد نهادش در کف کافي
مدار هفت گردون و نظام چار ارکان را
49
تا چند خوري انده بي دود و دمي را
تا کي کني انديشه ي بيشي و کمي را
بگذر ز درم تا که شوي مالک دينار
در دل چه دهي راه غم بي درمي را
زان رتبه که دادند در اين دار، به منصور
شايسته نديدند حبيب عجمي را
بر حشمت دنيا نشوي غره که در حشر
يک جو نبود فايده اين محتشمي را
بي شايبه شايسته ي بيت الصمدي نيست
آن خانه که درخور، شده بيت الصنمي را
چون سيرت بوجهلي ات از طبع جدا نيست
بر خويش چه بندي صفت بوالحکمي را
آن را که بصر نيست کجا فايدتي هست
آيينه ي اسکندري و جام جمي را
آن کس که به خوبان ره جور و ستم آموخت
آموخت به ما شيوه ي ثابت قدمي را
سر زد خط مشگين چو به رخسار وي آموخت
بر اهل قلم حرفه ي مشگين قلمي را
گفت اين سخن پخته حکيمي که مي ناب
خامي ز جوانان برد از پير خمي را
«عبرت» که دم و دود وي از ناله و آه است
هرگز نخورد اندوه بي دود و دمي را
50
چه شد آيا که سر صحبت ما نيست ترا
سر دلجويي ارباب وفا نيست ترا
اي که داري نظر لطف به بيگانه و خويش
نظر لطف چرا، جانب ما نيست ترا
دشمن و دوست ز تو مهر و وفا مي بينند
با من از چيست که جز جور و جفا نيست ترا
باکي از کشتن عشاق نداري گويي
بيمي از پرسش ديوان جزا نيست ترا
خانه ي دل ز تو ويران شده اي خانه خراب
مگر انديشه يي از خانه خدا نيست ترا
جهد و کوشش به ره کعبه ي عشق اي سالک
هست بيهوده اگر صدق و صفا نيست ترا
گر بقا مي طلبي در ره او فاني شو
بي فنا راه در اقليم بقا نيست ترا
در فراقش مگر از سنگ دلت سخت تر است
که به تن پيرهن صبر، قبا نيست ترا
دل مردان خدا را به خطا مي شکني
شرمي اي زاهد خودبين ز خدا نيست ترا
بي سبب چشم نداري که ببيني ما را
هيچ در ديده مگر شرم و حيا نيست ترا
بود، بي فايده چندانکه مداوا کرديم
آخر اي عشق چه دردي که دوا نيست ترا
در جهان مردم بي برگ و نوا دل شادند
غم مخور «عبرت» اگر برگ و نوا نيست ترا
51
اي کاش مي شد عاشقت خاري گلستان ترا
تا گيرد از بيداد تو يک روز دامان ترا
دارم اميد اينکه دل از سينه بيند چهره ات
ز آنروي بيرون مي کشم از سينه پيکان ترا
روزي به تيرم گر زني اي لعبت ابرو کمان
در ديده ي خود مي دهم جا تير مژگان ترا
ما عهد بر پيمان تو ديگر نمي بنديم دل
اي سست عهد و سخت دل ديديم پيمان ترا
تا مو به مو گيرم سراغ از اين دل شيدا مگر
چون شانه خواهم چنگ زد زلف پريشان ترا
از اين نمي ترسم که تو خون مرا ريزي ولي
ترسم که خونم ناگهي گيرد گريبان ترا
کي روي بيرون آمدن از چاه بودت ديگرش
يک بار يوسف ديدي ار چاه زنخدان ترا
گفتم بهاي بوسه ات جان مي دهم گر مي دهي
گفتا که مقدار اينقدر باشد کجا جان ترا
«عبرت» تو در ديوان خود نام علي را ثبت کن
تا نام او رونق دهد اشعار ديوان ترا
52
فلک بر ماه مي نازد بگير از رخ نقابت را
که از چشمش بيفتد مه چو بيند آفتابت را
پريشان است دايم چون دل ما طره ي سنبل
مگر ديده است او هم طره ي پرپيچ و تابت را
بيا اي ساقي مستان مرا سيراب کن اول
تو هم اي مطرب آخر گوشمالي ده ربابت را
اگر دنبال چشمش مي روي بيدار باش اي دل
که اين جادو، نبندد بافسون و حيله خوابت را
عبارت هاي شيرين بر مذاقش تلخ مي آمد
اگر مي ديد خسرو آن لب شيرين عتابت را
مخور غم زلف جانانست دست آويزت اي عاشق
به محشر چون سياه از معصيت بيني کتابت را
ببيند اي خود آرا تا خدا را در رخت «عبرت»
خدا را برفکن زان چهره ي زيبا نقابت را
53
فلک بر ماه مي نازد بگير از رخ نقابت را
که از چشمش بيفتد مه چو بيند آفتابت را
حجاب جان و جانان اين تن خاکيست اي سالک
بده بر باد اگر مشتاق جاناني حجابت را
سخن ز آب بقا با مي کشان اي خضر کمتر کن
کس اينجا برنمي دارد، به مشتي خاک آبت را
اگر خواهي به محشر در حساب صادقين آيي
به شب ها با خدا چون روز روشن کن حسابت را
ترا پيمانه لبريز است چون از خون مشتاقان
بپيما تا آن که از لخت جگر آرم کبابت را
نهادي روي تا بر آسمان مرتضي «عبرت»
فلک را پشت خم گرديده تا بوسد جنابت را
54
کردم از خون چون نگارستان کنار خويش را
در کنار غير چون ديدم نگار خويش را
من که در دل هم نمي خواهم خيالش بگذرد
چون توانم ديد با اغيار يار خويش را
روي زيبا هر که بيند مي شود بي اختيار
من نه تنها دادم از کف اختيار خويش را
قدرت زورآزمايي با بتان ما را نبود
امتحان کرديم صد ره اقتدار خويش را
رازم از مردم نهان ماند، کنم گر چاره اي
چشم خون پالا و قلب بيقرار خويش را
از ديار خويش چرخ از دشمني دورم فکند
ديد چون من دوست مي دارم ديار خويش را
با دل من شادماني را بود بيگانگي
تا نبينم در بر خود غمگسار خويش را
بر اميد روز وصل او تسلي مي دهم
در شب هجران دل اميدوار خويش را
خاطر مجموع خواهي، گرد مه رويان مگرد
ورنه، رو مي کن پريشان روزگار خويش را
در کمند از من گرامي تر شکاري نيستت
خوار مگذار اي عزيز من شکار خويش را
بنده ي خدمتگزاري نيست چون «عبرت» ترا
خواجگي کن بنده ي خدمتگزار خويش را
55
گر، به يزدان واگذارد بنده، کار خويش را
خرم و خوش بگذراند روزگار خويش را
شکوه بيهوده است از اوضاع گيتي کآسمان
بهر ما بر هم نخواهد زد مدار خويش را
گر که در دستت در آغاز اختياري داده اند
بر مراد خود بده انجام، کار خويش را
شانه هرگز زير بار منت مردم مبر
خود ببر بي منت بيگانه، بار خويش را
گر به ياران ديار خويش داري دوستي
حفظ کن آثار ياران ديار خويش را
نيست جز در سعي و کوشش افتخار آدمي
ننگ باشد دادن از کف افتخار خويش را
آبرو گر بايدت، باري قناعت کن که من
حفظ کردم با همين گنج اعتبار خويش را
هر که خواهد در گلستان جهان باشد عزيز
برگزيند بر گل بيگانه، خار خويش را
مي کشد هر جا که مي خواهد عنانت را به جبر
چون به دست غير دادي اختيار خويش را
مي کند از آشنايان يار ما بيگانگي
گويي از دشمن نداند دوستدار خويش را
«عبرت» اندر نفس خود هر کس دمي انديشه کرد
انداران انديشه يابد کردگار خويش را
56
هر چه کردم عجز و افزودم نياز خويش را
آن جفا جو کم نکرد از کبر ناز خويش را
خرمن طاعت جوي ارزش ندارد پيش دوست
مي برم بر درگهش عجز و نياز خويش را
دل اگر از خويش بيگانه است معذورش بدار
ديده با بيگانه همدم دلنواز خويش را
راز جانان را مگو با جان که شرط عقل نيست
فاش کردن در بر بيگانه راز خويش را
مي گدازد شمع شب تا روز و مي سوزد ولي
روز پنهان مي کند سوز و گداز خويش را
مي رود از دست دل، مي ماند از رفتار پاي
در خراميدن چو بينم سرو ناز خويش را
نيست با من سازگار آن شوخ و مي سوزم ز درد
چون توانم کرد پنهان سوز و ساز خويش را
هر که هنگام نمازش در نظر روي تو نيست
گو خط بطلان بکش بر سر نماز خويش را
صبح رستاخيز چون محمود برخيزد ز خاک
اندارن هنگامه مي جويد اياز خويش را
از نوايي صوفيان را بي خبر از خويش کرد
مطرب عشاق چون بنواخت ساز خويش را
کي به خواري بگذرد عمر عزيز، آن را، که او
کشت با تيغ قناعت حرص و آز خويش را
«عبرت» آن کس را که بر اميد کوثر مي نخورد
گو بکن کوتاه اميد دراز خويش را
57
کو خضر پي خجسته؟ که گم کرده راه را
بيچاره اي ز راه ندانسته چاه را
اي رهنماي گمشدگان طريق عشق
بر ما عنايتي کن و بنماي راه را
تا وقت خويش وقف خرابات کرده ايم
ايام وقف کرده به ما عز و جاه را
ساقي بيار باده به شکرانه يي که کرد
دست زمانه زير و زبر خانقاه را
آباد باد ميکده کانجا دهد پناه
از فتنه پير ميکده هر بي پناه را
تا روشنت شود که ندارد برش فروغ
با روي او مواجهه کن مهر و ماه را
تشبيه کرده اند به ماهت، يکي بگير
از رخ نقاب و رفع کن اين اشتباه را
خط، کرد مهربان به منت برخلاف پيش
باشد غريب خاصيتي اين گياه را
هر کس به شعر «عبرت» و رقص تو مي خورد
در روز حشر عذر نگويد گناه را
58
ما گدايان که بود ملک بقا کشور ما
هست آه سحر و ناله ي شب لشگر ما
نشود سد ره ما خطر وادي عشق
زانکه جان را نبود، هيچ خطر در بر ما
همتي، چرخ پي ياري ما گو نکند
همت پير خرابات بود ياور ما
مانده نقش قدم راهروان در ره عشق
هست آن نقش قدم در همه جا رهبر ما
آشنا هر که به او شد ز خوشي بهره نبرد
هست بيگانه نوازي روش دلبر ما
نرود جز به هواي سر کوي تو به باد
خاک چون گردد و بر باد رود پيکر ما
حاليا سوخت تن خاکي ما ز آتش عشق
پس ازين تا چه کند باد به خاکستر ما
خو گرفته است چنان با غم هجران که دگر
شادي وصل نخواهد دل غم پرور ما
ما نديديم ز غم يار وفادارتري
سال ها رفت که پا مي نکشد از سر ما
آنکه بر خلق ز بيداد ستم داشت روا
نيست آگه مگر از معدلت داور ما
کار ما ناله و زاريست چو «عبرت» تا نيست
بر سر مهر و وفا يار ستم گستر ما
59
گر عهد سست است اين چنين آن شاهد طناز را
سخت است کار، اي دوستان رندان شاهد باز را
چون پرده برگيرد ز رخ پا تا به سر گردم نظر
تا در سراپا بنگرم آن پاي تا سر ناز را
بي مطرب و مي تا به کي بايست کردن عمر طي
ساقي بيار آن جام را مطرب بساز آن ساز را
چون مي چشيم انجام کار از شربت تلخ اجل
ساقي به شيريني بده آن جام تلخ آغاز را
راز درون پرده را گفتند با من مو به مو
آري ز اهل دل کسي پنهان ندارد راز را
خواهي که گردي آشنا با محرمان کوي او
از خانه ي دل کن برون بيگانه ي غماز را
تنها نبست اي مرغ جان گيتي ترا در دام تن
بندند اينجا بال و پر مرغان خوش آواز را
اين طاير عرش آشيان در پيکر خاکي، بود
مرغي که در کنج قفس حسرت برد پرواز را
زينسان که بازار سخن سرد است در ايام ما
افسردگي نبود چرا طبع سخن پرداز را
«عبرت» ازين طبع روان وين فکر بکر و شعر تر
مي شايدش گر در سخن دعوي کند اعجاز را
امروز از وي مي کند بر شهرها فخر، اصفهان
بودي به سعدي فخر، اگر زين پيشتر شيراز را
60
نيازمند کند چرخ، با نوايي را
که بي نياز نکرد از کرم گدايي را
به شکر اينکه ترا روزگار داده نوا
رواست گر کني آسوده بينوايي را
نه آدميست که بيگانه يي برنجد ازو
چه جاي آنکه برنجاند آشنايي را
بلاکشان ز ارادت براي خاطر دوست
به جان خسته خريدند هر بلايي را
دلم سياحت آفاق کرد و باز آمد
ز کوي ميکده خوشتر نديد جايي را
به جز بناي محبت که دايم آباد است
خراب مي کند ايام هر بنايي را
عوام راست ارادت به شيخ و اين عجب است
که از خواص شمارند خودستايي را
دريغ و درد که در راه عشق عمر عزيز
ز دست رفت و نديديم رهنمايي را
ميان مردم صاحبنظر برآرد سر
کسي که کحل بصر کرد خاک پايي را
خبر ز حال دل از دست داده گانش نيست
که پاي بست نبود است دلربايي را
چنين که مي زند آن ترک پارسي ره دين
دگر به شهر نه بينند پارسايي را
صواب نيست به بيچاره گان ستم کردن
به «عبرت» از چه پسندي چنين خطايي را
61
به عهد خويش نديديم پادشايي را
که بي نياز کند از کرم گدايي را
ملوک را نبود طاعتي از اين بهتر
که بر نوا، برسانند بينوايي را
سياحت همه آفاق را نمود دلم
ز کوي ميکده خوشتر نديد جايي را
متاع دهر نيرزد به اينکه در سر آن
ز خويش رنجه کني قلب آشنايي را
چو دردمند شدي از طبيب دارو خواه
که هست خاصيتي خاص هر دوايي را
دريغ و درد که در راه عشق عمر عزيز
ز دست رفت و نديديم رهنمايي را
گداي کوي علي راست رتبه يي «عبرت»
که دسترس نبود هيچ پادشايي را
62
نيست امساک گر از خون دل تاک مرا
قوت جان است و نشايد ز وي امساک مرا
خون دل روز ازل گشته نصيب من رند
توبه تا کي دهي از خون دل تاک مرا
بيش ازين پاي بنه بر سرم اي سرو بلند
گرچه پستم نبود رتبه کم از خاک مرا
کرده ياد تو چنان فارغم از غير که نيست
غير نقش تو در آيينه ي ادراک مرا
جا گرفته است به دل درد تو چندانکه دگر
راه افغان نبود در دل غمناک مرا
من در آن چاک گريبان تو ز اول ديدم
که گريبان شود آخر ز غمت چاک مرا
ترک مستي که به تير نگهم بسمل کرد
کاش مي بست از آن زلف به فتراک مرا
مهرباني کند ار يار نکوروي به من
کي ز بدگويي اغيار بود باک مرا
مردم ديده ي پاکم چو خدابين گرديد
چه غم از سرزنش مردم ناپاک مرا
همت اهل دل ار يار شود در ره عشق
با همه ضعف کند چابک و چالاک مرا
«عبرت» از دام گدايي شدم آزاد، که داد
خواجگي، بندگي خواجه ي لولاک مرا
63
نيست جز باده ي عشق تو به پيمانه مرا
جز خيالت نبود همدم و همخانه مرا
مگرم گردش چشمان تو سرگرم کند
که نشد گرم سر از گردش پيمانه مرا
بس که دنبال نکويان پريرو افتاد
کرد رسواي جهاني دل ديوانه مرا
سنگ طفلان به سرم شور جنون افکنده است
خاطر از شهر کشد کي سوي ويرانه را
پيش شمع رخ تو سوختم و دم نزدم
اقتدا بود در اين شيوه به پروانه مرا
چون دهم دامن ديوانگي از دست که نيست
سودي از صحبت اين مردم فرزانه مرا
سال ها بر در ميخانه شدم خاک نشين
تا که دادند مغان راه به ميخانه مرا
نيست جز پير مغان کس، که ز ابناي زمان
بي نيازي دهد از همت مردانه مرا
شد ز مستي ره کاشانه ام از ياد، کجاست
هوشياري که برد جانب کاشانه مرا
هرگز انديشه ندارم به دل از شيخ که نيست
آن حريفي که زند راه به افسانه مرا
دانه افشاند و غافل، که من آن صيد نيم
که توان برد به دام از طمع دانه مرا
من که پيوسته به رنج اندرم از خويش دگر
هم چو «عبرت» نبود شکوه ز بيگانه مرا
64
آن روي بين و حلقه ي زلف خميده را
و آن خال دلفريب و خط نودميده را
بار دگر، به دام فکندن محال نيست
صيد ز دام جسته و مرغ پريده را
آنانکه مي زنند دم از وصف يار ما
توصيف مي کنند نگار نديده را
بر دست اين و آن نبود ديده ي اميد
دست طمع ز اهل دو عالم بريده را
ترياق وصل يار مرا دارويي کنيد
زهر محن ز ساغر هجران چشيده را
آنانکه در کشاکش عشقند مبتلا
دانند حال عاشق محنت کشيده را
باشد ز حال عاشق بي دل به شام هجر
کي آگهي به بستر ناز آرميده را
آگه ز حال بسمل تير نگاه تست
هر کس که ديد بسمل در خون تپيده را
از ديده خون رود به کنارم به جاي اشک
با مدعي چو بنگرم آن نور ديده را
شب هاي هجر دل خوش از آنم که تا به روز
مونس بود خيال تو قلب رميده را
بهر خدا به پرسشي اي دوست شاد کن
اين عاشق بلاکش محنت رسيده را
گوش ار نهي، به تربت «عبرت» بگويدت
آن روي بين و حلقه ي زلف خميده را
65
بر باد رندي داده ام من خاک ننگ و نام را
ساقي به بانگ ني بده آن آب آتش فام را
ما را چه حاصل زانکه جم کي بود و کيکاوس کي
باد است اين افسانه ها از باده پر کن جام را
از جويبار ديده ام صد جوي خون گردد روان
هر گه به حسرت بنگرم آن سرو سيم اندام را
بگذاردم دور فلک تا بگذرانم شادمان
با ياد روي و موي او اوقات صبح و شام را
دانم که بيرون مي برد پايان کار از دست من
آن زلف کافر کيش او سررشته ي اسلام را
از شوربختي تلخ شد کامم که يار تندخو
نگذاشت کز شهد لبش شيرين نمايم کام را
چون مي توانم شد برون از خاک کوي آن صنم
کز هر طرف پيرامنم گسترده دارد دام را
در کعبه ي دل ره مده «عبرت» کسي را جز شهي
کافکنده از طاق حرم ز امر خدا اصنام را
66
تا بريد از تو فلک اي بت چالاک مرا
گشت از دست غمت جامه ي جان چاک مرا
هر شب از نشئه ي پيمانه ي چشمت تا روز
مي رسد نعره ي مستانه بر افلاک مرا
کرده ياد تو چنان فارغم از غير که نيست
غير ياد تو در آيينه ي ادراک مرا
جا گرفته است به دل درد تو چندان که دگر
راه افغان نبود در دل غمناک مرا
من در آن چاک گريبان تو اول ديدم
که گريبان شود آخر ز غمت چاک مرا
مي خورد خون دل عارف و عامي زاهد
توبه چون مي دهد از خون دل پاک مرا
«عبرت» از وجد نمي گنجم در پوست که کرد
شه نشان بندگي خواجه ي لولاک مرا
67
سنگ اطفال چنين ساخته ديوانه مرا
زان چو مجنون نکشد دل سوي ويرانه مرا
گشت چون سلسله جنبان جنون طره ي يار
بست زنجير به پاي دل ديوانه مرا
شدم آسوده ز آمد شد بيگانه و خويش
کاشنايي تو کرد از همه بيگانه مرا
چشم و ابروي تو اين قبله شد آن قبله نما
تا ز محراب کشد رخت به ميخانه مرا
مگرم رشته ي زلف تو گره بگشايد
که گشادي نشد از سبحه ي صد دانه مرا
مگرم گردش چشم تو کند مست و خراب
که نشد گرم سر از گردش پيمانه مرا
با سر زلف تو يکشب نه نشينم مجموع
که پريشان نشود دل سحر از شانه مرا
غوطه در قلزم خون خورد بسي دل «عبرت»
تا که آمد به کف آن گوهر يکدانه مرا
گوهر بحر کرم حيدر صفدر عليه السلام که کفش
کافي رزق شد از همت مردانه مرا
68
بزن از آب رز آتش به تن خاکي ما
تا که بر باد رود حاصل غمناکي ما
جان افلاکي ما زنده به علم و عمل است
هست از آب و علف زنده تن خاکي ما
شرح حال دل خود را ز چه گوييم که هست
اضطراب دل و رنگ رخ ما حاکي ما
گفتم اي ترک چو چنگيز مريز اين همه خون
گفت چنگيز نبوده است به سفاکي ما
گفتمش خون دلم را لب خندان تو خورد
گفت شيرين دهني نيست به ضحاکي ما
گفتمش مي بري از دست به چالاکي دل
گفت کو دلبري امروز به چالاکي ما
تو مبين دامن آلوده ما را اي شيخ
که مي تاک گواهي دهد از پاکي ما
ز آب حيوان مگو اي خضر، بر ما که ببرد
آبرو ز آب حيات تو مي تاکي ما
شحنه در مجلس ما پا نگذارد «عبرت»
تا که آگه شده از رندي و بي باکي ما
69
تا خيال دهنت هست در انديشه ي ما
غير شيرين سخني نيست دگر پيشه ي ما
تا سر زلف تو شد سلسله جنبان جنون
غير سوداي جنون نيست در انديشه ي ما
گرچه چون شيشه تنک حوصله گانيم ولي
نيست از باده ي عشق تو تهي شيشه ي ما
کرد اگر تيشه ي فرهاد اثر در دل سنگ
در دل سيمبران کرده اثر تيشه ي ما
ديدي آخر که به ما عشق جفا پيشه چه کرد
کند از تيشه ي بيداد ز بن ريشه ي ما
بزم ما جنگل مولاست در او شيرانند
شير گردون به ادب بگذرد از بيشه ي ما
رزق ما گشته به ميخانه حوالت «عبرت»
هست از آن باده کشي شيوه ي هميشه ي ما
70
آن روي بين و آن دهن نوشخند را
و آن چشم دل فريب و قد دل پسند را
اي شهسوار عرصه ي حسن اين چنين متاز
جولان مده به خاک شهيدان سمند را
سر از کمند حکم تو برتافتن خطاست
گردن نهاده ام به ارادت کمند را
بي چند و چون دهيم به فرمان تو رضا
آنجا کجا مجال بود چون و چند را
ظلم و ستم به مردم بي دست و پا مکن
بشنو ز«صائب» اين مثل دلپسند را
«ظالم به ظلم خويش گرفتار مي شود
از پيچ و تاب نيست رهايي کمند را»
ناصح ز عشق پند به «عبرت» چه مي دهي
تأثير نيست در دل ديوانه پند را
71
بگشا يکي به خنده لب نوشخند را
تا بشکند دهان تو بازار قند را
آب حيات در ظلمات ار نديده اي
آن زلف بين و آن دهن نوشخند را
در سينه گو بيا دل شيداي من ببين
هر کس نديده بر سر آتش سپند را
اي سرو خوش خرام به صحن چمن خرام
کوتاه کن حکايت سرو بلند را
از شربتي از آن لب نوشين چه مي شود
درمان کني اگر تو دل دردمند را
آنان که گشته اند گرفتار بند عشق
مشکل که از کسي بپذيرند پند را
بگشا گره ز حلقه ي گيسو خداي را
آزاد کن ز لطف اسيران بند را
مشگل که جان پسند جناب وي اوفتد
من مي شناسم آن بت مشگل پسند را
«عبرت» گرت به سر هوس پادشاهي است
بگزين تو بندگي شه ارجمند را
72
آن که مي گفت ز خاطر نبرم عهد و وفا را
عهد بشکست و بيازرد دل خسته ي ما را
هر چه خواهي بکن اي دوست که ما بي سر و پايان
برنداريم ز پايت سر تسليم و رضا را
بهتر آنست که از صحبت گل چشم بپوشد
عندليبي که تحمل نکند خار جفا را
اي که گفتي نه صوابست نظر در رخ خوبان
از صواب اهل نظر بازشناسند خطا را
از سر نفس و هوي نيست نظربازي رندان
زانکه در پاي فکندند سر نفس و هوي را
بهترين صنع خدا صورت خوب است و به معني
نيست آدم که تماشا نکند صنع خدا را
پاي نشناخته از سر به سر کوي تو آيم
گر بدانم که بود راه، من بي سر و پا را
نکشد از سر کويت، سوي فردوس مرا دل
که بود لطف و صفاي دگر اين آب و هوا را
يافتم عمر ابد زآب و هواي سر کويت
ديدم از خاک درت خاصيت آب بقا را
کس به تدبير نيايد ز کمند تو رهايي
غير تسليم کجا چاره بود حکم قضا را
اي که گفتي به دعا دست دهد دولت وصلش
با کسي گو که بداند اثري هست دعا را
گويد ار باده کشد «عبرت» و شاهد بپرستد
پند ناصح مشنو ترک مکن صحبت ما را
73
ز مهر دختر رز در قباله داد مرا
به مي فروش چو قسمت حواله داد مرا
مرا رساله ي تقليد برده بود از راه
نجات، پير مغان زان رساله داد مرا
گرفت از من و آن را به آب تاک بشست
ز عشق و رسم و رهش صد مقاله داد مرا
دو هفت ساله بهم زان مي دو ساله که داد
رهايي از غم هفتاد ساله داد مرا
نگر که جوهر جان در پياله ريخته بود
که جان تازه به تن زان پياله داد مرا
نديده از من رند خراب بد مستي
چرا به غمزه ي ساقي حواله داد مرا
قضا چو خواست که پابست دام عشق شوم
به دست آن بت مشگين کلاله داد مرا
زآه و ناله مکن منع من که دولت فقر
زمانه از اثر آه و ناله داد مرا
همان کسي که ترا روي لاله گون بخشيد
ز داغ عشق دلي هم چو لاله داد مرا
چو ديد لاله طراوت ز ژاله مي گيرد
از آن مدام سرشگي چو ژاله داد مرا
نواله نيست به جز خون دل مرا «عبرت»
قدر ز خوان قضا اين نواله داد مرا
74
بود ياد رخ و زلف تو به بر دوش مرا
از گل و مشگ بد آکنده بر و دوش مرا
بي خيال تو شبي روز نکردم همه عمر
همه شب بوده خيال تو هم آغوش مرا
گر برفتي توام از پيش نظر، مي نرود
روز و شب از نظر آن زلف و بناگوش مرا
گر فراموش کني عهد مرا ور نکني
نشود عهد تو اي دوست فراموش مرا
جز که با آب وصال تو فرو ننشيند
ز آتش عشق جگرسوز، دل از جوش مرا
نيش بر دل مزن اي خسرو شيرين دهنان
پاسخ تلخ مده زان دهن نوش مرا
چون خريدي توام اي خواجه ي دشوارپسند
سهل انگاري من منگر و مفروش مرا
حرمت خويش مبر، پند من از عشق مده
به خدا مي نرود پند تو در گوش مرا
خرد و هوش ببايد که کند پند اثر
عشق نگذاشته در سر خرد و هوش مرا
عمر بگذشت و نرفتم قدمي راه صواب
واي اگر پرده درد شاه خطاپوش مرا
مطرب اين طرفه غزل دوش ز«عبرت» مي خواند
بود ياد و رخ و زلف تو به بر دوش مرا
75
جز ديدن جمال تو نبود هوس مرا
از تو به جز تو نيست دگر ملتمس مرا
گر غافل از تو يک نفس از دل برآورم
ضايع شد است عمر عزيز آن نفس مرا
سرمي نهم به پاي گدايان درگهت
بر دامن تو نيست اگر دسترس مرا
تا بر تو دل سپردم و سر سودمت به پاي
در سر هوي نمانده و در دل هوس مرا
باشد به کام غير لب نوشخند تو
وز حسرت است دست به سر چون مگس مرا
نفس و هواست خار و خس و از رياض قدس
افکنده دور الفت اين خار و خس مرا
افکنده چرخ دور ز مرغان هم نفس
چون طايري شکسته پر اندر قفس مرا
ديوان شعر و مطرب و ساقي و جاي امن
ز اسباب دنيوي بود اين چار بس مرا
دور فلک جمال و جواني و فر و زيب
بگرفت از من و ندهد باز پس مرا
مي ده به بانگ بربط و آهنگ ني که نيست
انديشه يي ز شحنه و بيم از عسس مرا
الا که بر عنايت پروردگار نيست
«عبرت» اميد عاطفت از هيچ کس مرا
76
دل بي تو نياسايد از سير گلستان ها
خاطر نشوم از گردش بستانها
نه گل چو رخت ديديم نه سرو چو بالايت
چندان که به بستانها رفتيم و گلستان ها
آنرا که خط و رويت باغ و گل و ريحان است
ديگر به چه کار آيد باغ و گل و ريحان ها
اسباب پريشاني در طره ي تو جمع است
کاندر خم هر چينش جمعند پريشان ها
رندان ز سر و سامان از بهر تو بگذشتند
تو هيچ نياري ياد زان بي سر و سامان ها
گر بهر نمايش را از پرده برون آيي
از شوق ز قالبها آيند برون جان ها
در حلقه ي مشتاقان گر درنگري بيني
حيرت زده گاني چند سرها به گريبان ها
انجام طلب گر هست آغاز وصال دوست
سهل است شود گر طي، ره بر سر پيکان ها
از طعنه ي عامي چند الفت مبر از خاصان
دل برمکن از اينها از بهر دل آن ها
بي رنج سفر، کرديم، در خانه ي دل پيدا
آن را که تو مي جستي عمري به بيابان ها
نبود عجب ار بشکست آن عهد که با ما بست
باشد روش خوبان بشکستن پيمان ها
سهل است اگر «عبرت» بدنام شد از عشقش
کز وي به نکويي ياد آرند به دوران ها
77
صبح است اي ساقي بيا از سر برون کن خواب را
گاه صبوحي شد برو بيدار کن اصحاب را
هر کس به ما شد همنشين بايد سحرخيزي کند
در کيش ما حرمت بود وقت صبوحي خواب را
کي مردم ديوانه را آداب و ترتيبي بود
رو از خردمندان بجو رسم و ره و آداب را
بشنو ازين پير کهن قدر جواني را بدان
نگرفته تا گردون ز تو اين گوهر ناياب را
از روي مردم آب و رنگ اين چرخ دولابي برد
کو قدرتي تا افکنم از گردش اين دولاب را
سيل سرشکم را کجا مژگان تواند بست ره
با خار و خس کي مي توان بستن ره سيلاب را
ديدي که از سنگين دلي محبوب سيم اندام ما
بربست چون بار سفر آگه نکرد احباب را
گويي صبوري پيشه کن وز سرزنش انديشه کن
با آن بگو کز دل ببرد آرام و صبر و تاب را
من دل نمي بندم بدو او مي برد از دست دل
من پا به دامن مي کشم او مي کشد قلاب را
«عبرت» کجا زين ورطه ام باشد ره بيرون شدن
اميد ساحل کي بود افتاده در گرداب را
78
کسي که بود به لطفش اميدواري ما
به حاجتي که برآرد نکرد ياري ما
ز جان عزيزترش در کنار پرورديم
بدان اميد که رحم آورد به خواري ما
دريغ و درد که آخر به غير محنت و رنج
ثمر نداد نهال اميدواري ما
گرفتم اينکه به سختي دل تو چون سنگست
گداخت سنگ ز تأثير آه و زاري ما
شب فراق ز غم روي روز نتوان ديد
اگر نه ياد تو آيد به غمگساري ما
ترا که دل به همه عمر بيقرار نبود
چگونه ياد بيايد ز بيقراري ما
ز بس تحمل بار بلا و محنت و درد
زمانه ماند به حيرت ز بردباري ما
به راه عشق نهاديم پاي بر سر دار
بسر نبرده کس اين ره به پايداري ما
سزاي اينکه به مستان عشق طعنه زديم
رواست طعنه ي مستان به هوشياري ما
به پاي خم بشکستيم شيشه ي پرهيز
که مي فروش بداند درستکاري ما
به دوزخ از چه بري ما گناهکاران را
بس است بهر مکافات شرمساري ما
بگو بدانکه به ما طعنه زد، که «عبرت» گفت
نکاست طعن تو هيچ از بزرگواري ما
79
عشق و رندي در ازل بود است اگر تقدير ما
کي دگرگون گردد اين تقدير از تدبير ما
سرنوشت ما اگر بود است ز اول عاشقي
چيست آخر اي خردمندان دگر تقصير ما
از رموز عاشقي کس هم چو ما آگاه نيست
مي شود حل مشکلات عشق از تقرير ما
ما به رسم پير خود مي با جوانان مي خوريم
خوردن مي با جوانان بوده رسم پير ما
گر مسلماني دل آزاريست ما خود کافريم
مدعي را گو مکوش اين قدر در تکفير ما
ناله ي شبگير، مطلق بي اثر افتاده است
يا که مخصوص است اين در ناله ي شبگير ما
در امور زندگي يا ما مدبر نيستيم
يا نبود است از ازل آسودگي تقدير ما
در نهان قلاش و رنديم، آشکارا متقي
واي اگر گردند خلق آگاه از تزوير ما
هست روزافزون جنون ما و چون نبود که هست
حلقه ي گيسوي ليلي طلعتان زنجير ما
آيتي از مصحف خوبيست «عبرت» حسن دوست
ليکن آن آيت که بيرونست از تفسير ما
80
نيست او را سر مويي سر دلداري ما
کار شد سخت مگر بخت کند ياري ما
ما به آهوي ختن نسبت چشمت داديم
شهره گرديده به هر شهر خطاکاري ما
چند آزار دل ما دهي اي راحت جان
راحت جان تو مر، هست دل آزاري ما
مطرب امشب تو فرو هل لب خود از لب ني
که حزين تر بود از ناله ي ني زاري ما
چشم فتان تو را دوش بديديم به خواب
اي بسا فتنه که برخاست ز بيداري ما
تو که چون سرو ز آسيب جهان آزادي
چه غمي باشدت از حال گرفتاري ما
همه شب تا به سحر از غم رويت شاديم
به اميدي که بيايي تو به غم خواري ما
گر بداديم بهاي دهنت نقد روان
سود برديم که شد هيچ خريداري ما
81
مده از دست هنگام جواني، کامراني را
که چرخ پير نگذارد به تو دور جواني را
نيايد باز عمر رفته، فرصت را غنيمت دان
به شادي بگذران اين يک دو روز زندگاني را
به طرف باغ و پاي گل ز دست لاله رخساري
بود کيفيتي ديگر شراب ارغواني را
کسي کاو هم چو من مفتون شود بر سرو بالايي
براي جان خود خواهد بلاي ناگهاني را
اميد مهرباني چون توانم داشت زان ماهي
کزو آموخت گردون شيوه ي نامهرباني را
نيايد راست تشبيه قدش با سرو بستاني
نباشد اين بر و اندام سرو بوستاني را
ز من بيگانگي بگزيد تا آن مايه ي شادي
نباشد با دل من آشنايي، شادماني را
قضاي آسماني بود ما را شيوه ي رندي
نشايد داد تغييري قضاي آسماني را
بنه نام نکو از خود اگر عمر ابد خواهي
که تفسيري جز اين نبود حيات جاوداني را
به پاس مهرباني ها و حق صحبت ديرين
مکن از ما دريغ آن مرحمت هاي زباني را
به حرف مدعي بيخود ز«عبرت» بدگمان گشتي
عزيز من ز خاطر محو کن اين بدگماني را
82
مکن حجاب رخ اي ماه مهربان مو را
بهل که تا نگرم بي حجاب آن رو را
به خون تپيدن ما را نظاره کرد رقيب
نديد خنجر مژگان و تيغ ابرو را
کسي که گفت مرو در قفاي مه رويان
نديده چنبر زلف و کمند گيسو را
نداشت منکر اعجاز و سحر جاي سخن
چو ديد آن لب جان بخش و چشم جادو را
فقيه اگر که حلال از حرام مي دانست
نظر حرام نمي کرد روي نيکو را
بيا مشاهده کن کوي دلستان مرا
که تا دگر نکني وصف باغ مينو را
نگاه دار دل و ديده يا تحمل کن
جفا و جور بت خوب روي بدخو را
مرا ز خال به رخسار او مسلم شد
که مي دهند مکان در بهشت هندو را
ميان ما و تو آخر جدايي افکندند
بريده باد زبان، دشمنان بدگو را
مگر به موي تو رندي درازدستي کرد
که سر بريده و کوتاه کرده اي مو را
بود ز«سعدي» شيراز اين غزل «عبرت»
«کمان سخت که داد آن لطيف بازو را»
83
کشيده تيغ و به قتلم گشاده بازو را
بتي که داده به خون آب تيغ ابرو را
فتاده است به دنبال زلف او خالش
چو هندويي که به دنبال افتد آهو را
به غير خال که کرده است جا به کنج لبش
کنار چشمه ي کوثر که ديده هندو را
برآمد از دل ديوانگان فغان و خروش
چو تاب داد به هم حلقه هاي گيسو را
برد رواج ز مشک ختا و نافه ي چين
دهد به باد اگر زلف عنبرين بو را
کسي که معجزه و سحر را کند انکار
نديده آن لب جان بخش و چشم جادو را
ملامت دل ديوانگان حلقه ي عشق
کسي کند که نديده است آن پري رو را
کسي که گرد چو «عبرت» مکان به کوي علي «عليه السلام
دگر هوس نکند سير باغ مينو را
حرف ب
84
تا کي از دوري تو اشک ببارم همه شب
بي مه روي تو اختر بشمارم همه شب
به ثري رخنه کند سيل سرشکم همه روز
از ثريا گذرد ناله ي زارم همه شب
تا بيايي ز سفر چشم به راهم همه روز
خواب در ديده ي بيدار ندارم همه شب
ياد روي تو بود مونس جانم همه روز
فکر موي تو بود همدم و يارم همه شب
مي کند ياد قدت واله و ماتم همه روز
مي برد فکر رخت صبر و قرارم همه شب
نقش رخسار تو در ديده نگارم همه روز
سر به بالين تحير بگذارم همه شب
به سر از دست غمت خاک بريزم همه روز
اشک از ديده ز هجر تو ببارم همه شب
نقش ابروي چو محراب تو بندم همه روز
به دعا در طلبش دست برآرم همه شب
هست با طالع بد جنگ و جدالم همه روز
هست با بخت سيه عربده کارم همه شب
گله با باد صبا از تو نمايم همه روز
به ميان شکر و شکايت ز تو دارم همه شب
مي کنم عهد که دل با تو نبندم همه روز
بشکنم عهد و ره مهر سپارم همه شب
85
بي پرده مهي آمده در خانه ام امشب
طالع شده خورشيد به کاشانه ام امشب
پروانه صفت بسوخت سراپاي وجودم
از شعله ي شمع رخ جانانه ام امشب
از من مطلب رسم ادب هيچ که از عقل
عشق صنمي ساخته بيگانه ام امشب
آشفته از آنم که پري ديده ام امروز
زان بي خودم از خويش که ديوانه ام امشب
در حلقه ي گيسوي تو گل کرده جنونم
ز افسون لب لعل تو افسانه ام امشب
نوشين دهنت برده به کلي ز سرم هوش
حاجت نبود هيچ به ميخانه ام امشب
چشم تو چنان کرده خرابم که شود کر
گوش فلک از نعره ي مستانه ام امشب
گو شمع مياريد به بزمم که دميده است
خورشيد مي از مشرق پيمانه ام امشب
المنة الله که شد آباد چو «عبرت»
از گنج غمت اين دل ويرانه ام امشب
86
عکس روي ساقي افتاد است در جام شراب
در ميان آتش تر، گشته پيدا عکس آب
از صفاي جام و لطف باده نتوان داد فرق
کاين رخ ساقيست در ساغر هويدا يا شراب
پرتو رخسار ساقي در ميان جام مي
در شفق گرديده گويي پرتوافکن آفتاب
درده آن صهباي چون خون سياوشم که چرخ
از سرت پيمانه سازد، ورشوي افراسياب
چاشني بگرفته مي تا از لب ميگون تو
مي زنند آن را مثل از رنگ بر لعل عذاب
خاک من بر باد رفت آبي بزن بر آتشم
ز آتش غم تا به کي باشد دلم در التهاب
جز خط سبزت به روي آتشينت کس نديد
سرزند ريحان در آتش «انه شئ عجاب»
غافلست از اين، که در هر مذهبي ما کافريم
مي کند تکفير ما را، زاهد عالي جناب
گفت پير ما که از عيش جهان بي بهره است
هر که از وصل جوانان مي نگردد کامياب
با وجود اينکه پرهيزش ز خون خلق نيست
مي کند از خون رز شيخ ريايي اجتناب
هر که چون «عبرت» حساب کار خود امروز کرد
مي برندش در بهشت عدن فردا بي حساب
87
جدا از روي او تا صبح هر شب
به گردون مي رسانم ذکر يارب
به فکر موي اويم شام تا صبح
به ذکر روي اويم روز تا شب
اگر آب بقا شد مشرب خضر
مرا باشد دهان يار مشرب
به تلخي مي سپارم جان شيرين
جدا از اين دهان و دور از آن لب
مرا چشمي است بي موي تو پرآب
مرا جسمي است بي روي تو در تب
جدا از ماه رخسار تو تا صبح
همه شب مي شمارد ديده کوکب
دواي هجر يا مرگ است يا وصل
جز اينش نيست درماني مجرب
مرا «عبرت» ز آفات زمانه
نمي باشد به جز ميخانه مهرب
88
گر، به مذاق تو هست صحبت فرزانه خوب
هست مرا در نظر صحبت ديوانه خوب
بد بود از هوشيار عربده کردن چو مست
شيوه ي ديوانگان نيست ز فرزانه خوب
چون ز مناجاتيان ذکر شب و ورد صبح
هست ز ميخواره گان نعره ي مستانه خوب
هر چه ز جانان جفا بر تو رسد صبر کن
صبر ز عاشق نکوست جور ز جانانه خوب
خدمت ميخانه را داد به من مي فروش
زانکه برآيد ز من خدمت ميخانه خوب
وقت سحر در چمن پاي گل و زير سرو
گريه ي مينا خوش است خنده ي پيمانه خوب
مي رود از شب دو پاس قصه ز جانان بگو
زانکه مرا، مي برد خواب ز افسانه خوب
کي ز دل پخته گان خام بود باخبر
سوخته گان آگهند از دل پروانه خوب
يار، که بدخو بود باشد از او غير به
به بود از خويش بد بود چو بيگانه خوب
مرغ دلم اوفتاد خوب به دامش بلي
مرغ بيفتد به دام از طمع دانه خوب
«عبرت» از اين مرز و بوم رخت به ويرانه برد
مردم ديوانه راست گوشه ي ويرانه خوب
89
چنان شدم ز مي عشق دوست مست و خراب
که مست سر ز لحد برکنم به روز حساب
شراب، پختگي آرد، به طبع مردم خام
نوشته است چنين جم بدور جام شراب
فقيه خواست که ميخانه را خراب کند
بناي خانه ي او را، زمانه کرد خراب
سخن ز حرمت مي دوش در ميان آمد
بگفت پير مغان اين لطيفه با اصحاب
به بانگ چنگ و رباب ار خوري حلال بود
حرام صرف بود بي نواي چنگ و رباب
دلم مصاحب صافي ضمير مي طلبيد
پياله کرد اشارت به شيشه ي مي ناب
ببست اگر در شادي به روي ما گردون
غمين مشو که گشايد مفتح الابواب
ز عمر خواهي اگر بهره ياب گرديدن
بکوش و صحت ارباب حال را درياب
دمي که مي شود اندر شمار عمر آورد
همان دمست که شد صرف صحبت احباب
نصحيتي است به يادم ز پير طاب ثراه
که گفت روي ز رندان درد نوش متاب
روا مدار، دمي در طريق عشق درنگ
که دور عمر شب و روز مي رود به شتاب
کشيد کار من از عشق عاقبت به جنون
چنانکه فرق ندانم گناه را ز صواب
مخواه رسم و ره زهد و تقوي از «عبرت»
که اين طريقه بود شيوه ي اولي الالباب
90
عيبم اين است که پرهيز ندارم ز شراب
وز بت ساده و آهنگ ني و چنگ و رباب
خانه ي دل شود از خوردنش آباد مرا
خانه ي عقل بود گرچه از اين آب خراب
دانمش آفت عقل است وليکن چه کنم
مي خورد غصه مرا گر نخورم باده ي ناب
روزها خامه و دفتر بودم يار و نديم
شب صراحيست مرا مونس و دمساز کتاب
آتش و آب نيايند به هم ساز، ولي
مي فروشان به هم آميخته اند آتش و آب
عمر پيرانه سر آسوده به پايان ببري
گر کني دولتي آماده در ايام شباب
از خطاي من درويش اگر درگذري
از تو اي خواجه ي آزاده بود عين صواب
عارفان دوست به دنيا و به عقبي ندهند
نز، عقابند هراسان و نه شادان ز ثواب
با خدا روشن اگر نيست حسابت امروز
هم به فرداي قيامت بکشد از تو حساب
گر بخواهي که خدا روي نتابد از تو
هرگز از صحبت مردان خدا روي متاب
«عبرت» آن جنت موعود و نعيمي که در اوست
گر که بي دوست بود عين جحيم است و عذاب
91
صبح شد اي ساقي مستان برآور سر ز خواب
من خمار از خمر دوشينم بده جام شراب
بي نصيبان را نصيبي از نصاب حسن بخش
اي که بگذشته است حسن رويت از حد نصاب
بخت برخوردار دارد هر که برخورد از قدش
طالع بيدار دارد هر که ديد او را به خواب
کي توانم پا کشيدن از سر کويش که او
بسته از هر تار مو بر گردن دل صد طناب
آن بت سرمست با بيگانه تا ساغر کشيد
آشنايان را شد از غم مرغ دل در بر کباب
بگذرد بر من گر، آن قامت قيامت روز حشر
عذب خواهد شد ز ذوق روي او بر من عذاب
گر مرا هست اضطرابي هست از دوري او
ورنه از مردن نمي باشد مرا هيچ اضطراب
منت از ساقي چو «عبرت» زين سپس کي مي کشد
از شراب عشق حيدر هر که شد مست و خراب
92
کنون که لاله ز رخسار برکشيد نقاب
بنوش باده ي گلگون به بانگ چنگ و رباب
ز روي دختر رز پرده برفکن ساقي
که نوعروس گل از چهره برکشيد نقاب
خداي را مددي ساقيا که گرديده است
ز باده ميکده آباد و ما ز غصه خراب
ز روي مرحمت اي ناخدا براي خدا
برآر کشتي ما را برون از اين گرداب
بر آن نفس که زند آخرين دمش باشد
کسي که ذوق خموشي بيافت هم چو حباب
قسم به جان عزيزان و دوستان قديم
که سخت تر بود از مرگ فرقت احباب
به جز سراب نباشد جهان و هر چه در اوست
عجب ز تشنه در اين خاکدان که جويد آب
کسان که از دو جهان مهر روي حيدر را
گزيده اند «فطوبي لهم و حسن مآب»
ابوتراب عليه السلام که از بندگيش «عبرت» را
فراز عرش فراپايه گشته فرش تراب
93
صبحدم با روي هم چون آفتاب
پيشم آمد يار با جام شراب
پرتو رخسار او در جاي مي
در شفق افتاده عکس آفتاب
خواستم تا بنگرم در روي او
ديدنش را، ديده ام ناورد تاب
چهره اش را ديدم اندر مي بلي
ديدن خورشيد نتوان جز در آب
گفتمش در خواب ديدم کز لبت
برگرفتم بوسه بي حد و حساب
گفت در بيداري از لب هاي من
بوسه بگرفتن مگر بيني به خواب
بر در ميخانه مي زد صبحدم
مطربي اين نغمه با چنگ و رباب
باده کوثر، حور ساقي، ميکده
خلد و در وي باده نوشان کامياب
بشنو از «سعدي» غزل «عبرت» که گفت
«ماه رويا روي خوب از ما متاب»
94
ماه رويا برفکن از رخ نقاب
تا ز شرمت رخ بپوشد آفتاب
نقش شد تا در دل من عشق، هست
پند ناصح اندر او نقشي بر آب
هر که بيند يک نظر آن روي خوب
چشم او ديگر نبيند روي خواب
شاهدي و دلبري هر جا رود
مي روندش در عنان و در رکاب
آنچه من ديدم از او هرگز نديد
خرمن از آتش کتان از ماهتاب
از غم روي بهشتي صورتي
روزگاري شد که هستم در عذاب
تا به ناکامي کس از جان نگذرد
کي شود از وصل جانان کامياب
دور گردون را نمي باشد درنگ
ساقيا در دادن مي کن شتاب
آبرو «عبرت» اگر خواهي بجو
از تراب آستان بوتراب عليه السلام
95
نور ندارد چو رخت آفتاب
ذوق نبخشد چو دهانت شراب
گرچه تو بردوختي از ما نظر
ما ز خيال تو نداريم خواب
ديده روان کرد ز بس سيل اشک
آه که شد خانه ي مردم خراب
آه که دردانه ي اشکم فکند
راز دورن را چو صدف روي آب
اي بت شيرين منما روي ترش
سرکه فروشي مکن اي شهد ناب
بي سببي از سر ما پا مکش
بي جهتي از در ما رخ متاب
چشم تو بي جرم و خطا ديده است
کشتن صاحب نظران را صواب
شور نمکدان تو شيرين دهان
در سرم افتاد و دلم شد کباب
جور به «عبرت» مکن از آن بترس
کز تو برد شکوه بر بوتراب عليه السلام
شير خداوند که از بيم او
آب شود زهره ي شيران غاب
96
ز خواب سر چو برآري، بگير جام شراب
به روي دولت بيدار سر برآر از خواب
علي الصباح از آن پيش کافتاب دمد
چو آفتاب برافروز رخ ز باده ي ناب
مراست ناله ي جانسوز و خون دل، ني و مي
چه حاجتم به شراب است و بانگ چنگ و رباب
ترا سيه دلي و رنگ زردي آرد بار
اگر چو لاله کني چهره سرخ گون ز شراب
بناي خاک بر آب است دل مبند بر او
که پايدار نباشد حباب بر سر آب
کسي که چشم اميدش به مهر گردونست
چو تشنه ايست که آب آرزو کند ز سراب
به پيش عشق جهانسوز، عجز و قدرت ماست
چو خانه شه و درويش در ره سيلاب
ز شوق کعبه ي مقصودم آن چنان سرگرم
که گشته خار مغيلان به زير پا سنجاب
ز دستبرد غم، از دست مي روم ساقي
به پاي مردي ام از نيم جرعه مي درياب
خداي را به که اين نکته مي توان گفتن
که يار مست شراب است و حال ماست خراب
بر آستان تو «عبرت» چو گشت خاک نشين
سپهر گفت «فطوبي له و حسن مآب»
97
سحر ز لطف نسيم و ز فيض دست سحاب
شکفت غنچه و نرگس گشوده ديده ز خواب
چمن معاينه ماند به بوستان بهشت
ز لطف باد صبا وز فيض دست سحاب
غم از جهان سپري شد ز دستبرد بهار
بريز باده به ساغر به شادي احباب
مکن ز باده گساري درنگ فصل بهار
که گل به باغ در آتش نهاده نعل شتاب
به روزگار جواني، نمي توان چو رسيد
ز باده لذت عهد شباب را درياب
به باغ ساز نوازد رباب و فاخته چنگ
تو نيز باده بده با نواي چنگ و رباب
مي است آتش و ما تشنه ايم اين عجب است
که تشنه يي شود از آتش روان سيراب
ز باده مي دهدم توبه شيخ و بي خبر است
که فصل گل نتوان کرد ترک باده ي ناب
روا مدار که باشد درين خراب آباد
ز باده ميکده آباد و ما ز غصه خراب
همان دمي که برآورد آخرين دم اوست
کسي که ذوق خموشي بيافت، هم چو حباب
قسم به جان عزيزان و دوستان «عبرت»
که صعب تر بود از مرگ، فرقت احباب
98
بارها من ديدم او را بي حجاب
نيست هم چون روي خوبش آفتاب
تا حديث عشق در دل نقش بست
گفته ي ناصح بود نقشي بر آب
يارب اندر کيش ترکان خطا
کشتن عاشق چرا باشد صواب
هر که بيند يک نظر آن روي خوب
چشم او ديگر نه بيند روي خواب
شاهدي و دلبري هر جا رود
مي روندش در عنان و در رکاب
آنچه من ديدم ازو هرگز نديد
خرمن از آتش قصب از ماهتاب
پيچ و تاب موي او نبود شگفت
موي در آتش، فتد در پيچ و تاب
خسروان حسن بر جاي خراج
گنج مي خواهند از ملک خراب
تا به ناکامي، کس از جان نگذرد
کي شود از وصل جانان کام ياب
دور گردون را نمي باشد درنگ
ساقيا در دادن مي، کن شتاب
عمر جاويدان دهد در خاصيت
هست فيض آب حيوان در شراب
آبرو گر بايدت «عبرت» بجوي
از غبار خاک راه بوتراب عليه السلام
99
سحر ز زمزمه ي مرغ و صحبت اصحاب
شکفت غنچه و برداشت لاله سر از خواب
غم از جهان سپري گشت ساقيا برخيز
بريز باده به ساغر به شادي احباب
دهد ز باده مرا توبه شيخ، غافل از آن
که فصل گل نتوان کرد ترک باده ي ناب
مي است آتش و من تشنه وين بسي عجب است
که تشنه يي شود از آتش روان سيراب
دهد به باده ي عشق آب خضر را ترجيح
کسي که مي ندهد فرق آب را ز سراب
دوباره بند قبا را گره زند گل سرخ
ز چهره گر بگشايي ميان باغ نقاب
خداي را به که اين نکته مي توان گفتن
که خورده باده لب يار و چشم اوست به خواب
به طرف عارض آن ماه روي خال سياه
چو هندويي است که عريان نشسته در مهتاب
ميان حضرت جانان و جان حجابي نيست
دگر چگونه بترسد ز هول روز حساب
علي عالي اعلا عليه السلام که بي محبت او
شود بدل به گنه جمله کارهاي صواب
حرف ت
100
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نيست
عالم همه آيات خدا هست و خدا نيست
ما پرتو حقيم و نه اوييم و هموييم
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نيست
در آينه بينيد اگر صورت خود را
آن صورت آيينه شما هست و شما نيست
هر جا نگري جلوه گه شاهد غيبي است
او را نتوان گفت کجا هست و کجا نيست
اين نيستي هست نما را به حقيقت
در ديده ي ما و تو بقا هست و بقا نيست
جان فلکي را چو رهيد از تن خاکي
گويند گروهي که فنا هست و فنا نيست
هر حکم که او خواست براند به سر ما
ما را گر از آن حکم رضا هست و رضا نيست
از جانب ما شکوه و جور از قبل دوست
چون نيک ببينيم روا هست و روا نيست
کو جرأت گفتن که عطا و کرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيست
درويش که در کشور فقر است شهنشاه
پيش نظر خلق گدا هست و گدا نيست
بي مهري و لطف از قبل يار به «عبرت»
از چيست ندانم که روا هست و روا نيست
101
آن صنوبر که جايش در دل است
سرو پيش قامتش پا در گل است
غوطه در درياي حيرت تا به کي
گوهر مقصود در بحر دل است
سهل باشد جان سپردن پيش دوست
ليک بي او زندگاني مشکل است
اي که مي جويي وفا زان سنگ دل
مشت بر سندان زدن بي حاصل است
گر نکرد اندر سر کويت وقوف
بي توقف سعي حاجي باطل است
صورت اشيا تجلي گاه اوست
شيخ از اين معني به کلي غافل است
تکيه بر دانش مکن در راه عشق
کاندر اينجا عقل کل لا يعقل است
بنده ي آن شهريارم کز غلو
بر خداونديش غالي قايل است
مهر مه رويان ندارد ذره يي
تا دل «عبرت» به مهرش مايل است
102
هر کسي کاندر فنون عشق بازي کامل است
گرچه مي خوانند مجنونش وليکن عاقل است
عقل کي داند فنون عشق بازي را که چيست
زانکه اندر راه و رسم عشق بازي جاهل است
وقت بر باطل رود آن را که ماند از ذکر دوست
عمر ضايع مي گذارد آنکه از حق غافل است
هر طريقي جز طريق عشق پيمودن خطاست
هر خيالي جز خيال دوست کردن باطل است
هر که بر ظاهر تند، کي راه بر باطن برد
هر که بندد دل به صورت کي به معني نائل است
هر که شب را با تو روز آورد بختش ياور است
بامداد آن کاو ترا بيند صباحش مقبل است
از سرشک ديده ام برخاست صد طوفان و باز
هم چنانم شعله در آتش ز تنور دل است
آدمي سروي خرامان بود در باغ بهشت
حاليا اندر لب جوي جهان پا در گل است
«عبرت» از سرمنزل جانان اگر جويي خبر
در دل مسکين بجو کاو را در آنجا منزل است
103
از سراي عاريت دور است امن و عافيت
رخت بايد برد بيرون زين سراي عاريت
در ديار بيخودي بايست رفت و ملک فقر
گر ديار امن مي خواهي و ملک عافيت
زان سبب گويند اهل دل بود نيت مراد
کادمي يابد مراد خويش از صدق نيت
تربيت هر کس نشد از پند ناصح عاقبت
کرد خواهد سرد و گرم روزگارش تربيت
هر گياهي را خدا خاصيتي بخشيده ليک
تا نخواهد خاصيت بخشد نبخشد خاصيت
ملک دل را تمشيت دادن نباشد کار عقل
عشق بايد تا دهد اين مملكت را تمشيت
سبزه و آب روان روي خوش و آواز خوش
باشد از اين چار، دل را قوت و جان را تقويت
جان دريغ از يار نبود گر بهاي بوسه خواست
کاندرين سوداست او را سود و ما را منفعت
گر نوازد مدعي را يا کشد عشاق را
کيست کاور را بازدارد يا ستاند زو ديت
در تسلاي دل «عبرت» چه داري جد و جهد
عاشق دلداده را کاو دل که يابد تسليت
104
بر هر چه تو فرمان دهي از ماست اطاعت
بستيم به پيشت کمر خدمت و طاعت
زيبد ز تو از کبر به ما هر چه کني ناز
وز ما نسزد هيچ به جز عجز و ضراعت
گر ساعتي آسوده دمي با تو برآريم
از عمر نخوانيم به جز آن دم و ساعت
چندانکه بضاعت به کف آريم ز ما نيست
باشد ز خدا، بنده اگر داشت بضاعت
بر شاه گدا را، شرف از عزت نفس است
خوارند کساني که ندارند مناعت
با خلق شجاعت نبود پنجه فکندن
با نفس بزن پنجه که اين است شجاعت
آلوده به جرميم و نداريم شفيعي
از ما نکند گر کرم دوست شفاعت
بي حاصلي ار حاصل ما گشت عجب نيست
بذري نفشانديم به هنگام زراعت
در شنعت ما کوشش بي فايده تا چند
رسواي جهان باک ندارد ز شناعت
دوري ز جماعت نتوان کرد که گفتند
باشد به همه کار قوي دست جماعت
آن کس که ترا شيوه ي حرص و طمع آموخت
آموخت به «عبرت» روش صبر و قناعت
105
آن را که دل از عشق تو ديوانگي آموخت
ديگر نتوان شيوه ي فرزانگي آموخت
دل ديد که گيسوي تو ديوانه پسند است
در مکتب عشق آمد و ديوانگي آموخت
آن کس که ترا شمع شبستان دلم کرد
او نيز مرا شيوه ي پروانگي آموخت
مردانه گذشتند ز جان اهل خرابات
بايست از اين طايفه مردانگي آموخت
«عبرت» نبود يار کسي جز تو که او را
سوداي تو از غير تو بيگانگي آموخت
106
گويند مخور باده که در شرع حرام است
چيزي که در اين شهر حلال است کدام است
خوانند گرم خانه خراب از چه برنجم
عمريست مرا کنج خرابات مقام است
گر برنگرفتند مغان از سر خم خشت
در ساحت ميخانه چرا شورش عام است
در گريه بود شيشه و در خنده بود جام
وين گريه ي شيشه سبب خنده ي جام است
پيوسته صراحي به رکوع است و سجود است
همواره پياله به قعود است و قيام است
ميخانه پر از جوش مي و غلغل ميناست
هنگام نشاط و طرب و شرب مدام است
از گردش پيمانه پديد است که ما را
امروز دگر گردش ايام به کام است
دي گفت به من پير مغان از سر شفقت
با مردم ناجنس مخور، مي که حرام است
آن را که مهياست مي و مطرب و معشوق
اسباب نشاط و طرب و عيش تمام است
ميخانه بود منزل خاصان و مر او را
ره نيست در اين خانه که از جنس عوام است
آوازه ي رندي که ز ميخانه برآمد
پرواش کي از ننگ و کجا در پي نام است
نخوت مفروش اين همه اي خواجه به «عبرت»
تو بنده ي نفسي و بدو نفس غلام است
اين است جواب غزل خواجه که فرمود
«گل در برو مي در کف معشوق به کام است»
107
دل تا ز آفتاب جمال تو روشن است
خورشيد ذره يي ز فروغ دل من است
با هر که دوست بر سر مهر و وفا بود
کي بيمش از معاند و باکش ز دشمن است
از آب تاک هر که شد آلوده دامنش
در کيش پير ميکده پاکيزه دامن است
شب مي فروش را به چراغ احتياج نيست
کز آفتاب جام شبش روز روشن است
دوران دي گذشت و زمان بهار شد
هنگام سير باغ و تماشاي گلشن است
جز آنکه تکيه کرد بر الطاف کردگار
باور مکن که هيچ کس از فتنه ايمن است
از حادثات درگه مردان حق پرست
آن درگهي بود که ملاذ است و مأمن است
«عبرت» وجود مردم پاکيزه اعتقاد
بر ما عنايتي ز خداوند ذوالمن است
108
بيداد دوست کي سبب رنجش من است
رنجي که هست در دلم از طعن دشمن است
آن را که بود در طلبش سال ها دلم
در خود نظر فکندم و ديدم که با من است
جانا مرا تو جان عزيزي و نور چشم
وندر دلت نشيمن و در ديده مسکن است
هر کس ميان خانه گلي داشت در کنار
کي در سرش هواي تماشاي گلشن است
خواهم که برخي تن و جان تو سازمش
افتد اگر پسند تو جانم که در تن است
داديم جان به راه تو کاندر طريق عشق
مردانه هر که نگذرد از جان کم از زن است
«عبرت» بر آستان علي تا پناه برد
ايمن ز حيله بازي گردون ريمن است
109
قدر سخن که برتر از انديشه من است
مانند آفتاب به ذرات روشن است
تيغ زبان برنده تر است از زبان تيغ
وين نکته بي اقامت برهان مبرهن است
زير زبان نهفته بود قدر آدمي
مقدار هر کسي ز کلامش معين است
در ملکت وجود نويسندگان قدر
چون مردمک به ديده و چون روح در تن است
افکار فاضلان و نويسندگان دهر
در پيش سيل حادثه چون سد آهن است
آثارشان مروج افکار انبياست
افکارشان مبين آثار ذوالمن است
گفتارشان نوشته در اوراق صبح و شام
وز نامشان جريده ي گيتي مزين است
بهتر بود ز جنگ و جدل، صلح در جهان
بنياد صلح از اثر خامه متقن است
هر آدمي که نوع بشر داشت دوستدار
با صلح کل موافق و با جنگ دشمن است
«عبرت» بدين غزل که در اين انجمن سرود
در خورد آفرين و سزاوار احسن است
باشد ز يمن تربيت اهل انجمن
اين لطف طبع و حسن مقالي که در من است
110
گر به تو گويم که عشق در دل ديوانه است
هيچ تعجب مکن گنج به ويرانه است
هر چه به جز فکر دوست باطل و بيهوده است
هر چه به جز ذکر دوست سر به سر افسانه است
آب حياتي که خضر زنده ي جاويد از اوست
هيچ سخن نيست کاو در لب جانانه است
وعده فرداي شيخ هست به گوشم چو باد
من که به نقدم جنان گوشه ي ميخانه است
در دل ما غير تو راه ندارد دگر
با غم تو آشنا وز همه بيگانه است
حقه ي دل را که من در کف تو داده ام
خوب نگهدار کان گوهر يکدانه است
در خم زلفت دلم يک نفس آسوده نيست
گاه به دست صبا گه به دم شانه است
تجربه کردم بسي هر که به آل علي عليه السلام
عاشق و ديوانه شد عاقل فرزانه است
«عبرت» اگر عشق او مايه ي فرزانگي است
صرفه برد آنکه او عاشق و ديوانه است
111
هر کس مي از آن لعل قدح نوش کشيده است
مستي است که دست از خرد و هوش کشيده است
در مستي از اسرار حقيقت شده واقف
رندي که قدح زان دهن نوش کشيده است
پا بر سر جم مي نهد آن بي سر و پايي
کز دست تو جام مي سر جوش کشيده است
باريست غم عشق که هر کس کشد آن را
بار دو جهان را همه بر دوش کشيده است
تا حسن تو آوازه در انداخت کسي نيست
کاويزه ي عشق تو نه در گوش کشيده است
زان لعل مي آلوده ي آن چشم خمارين
پيداست که پنهان قدحي دوش کشيده است
دل از کفم آن ماه کله دار ربوده است
پا از سرم آن سرو قبا پوش کشيده است
ز ابروي کج آن ترک پي کشتن «عبرت»
پيوسته کمان تا به بناگوش کشيده است
112
دام راه دل ما طره ي جانانه ي ماست
خوب زنجير به پاي دل ديوانه ي ماست
آب حيوان که گمان همه در بودن اوست
نيست، ور هست يقين در لب جانانه ي ماست
سال ها در طلبش گرد جهان مي گشتيم
زان خبردار نبوديم که در خانه ي ماست
عشق اگر نيست عمارتگر دل هاي خراب
از چه آباد از او اين دل ويرانه ي ماست
صنمي را که به خون جگرش پرورديم
آشنا با همه کس گشته و بيگانه ي ماست
تا که پروانه ي عشق رخ رخشان توايم
شمس رخشنده بدين کوکبه پروانه ي ماست
قصه ي کوهکن و وامق و قيس و مجنون
در ره عشق تو يک شمه ز افسانه ي ماست
راستي گر زند امشب شب ما طعنه به روز
بس عجب نيست که خورشيد به کاشانه ي ماست
پير پيمانه شکن بر سر پيمان آمد
مژده «عبرت» که گه گردش پيمانه ي ماست
113
در زلفت آن جمال دل افروز ديدني ست
در بخت تيره طالع فيروز ديدني ست
اي زاهد از نظاره بدان روي دلفروز
منعم مکن که روي دل افروز ديدني ست
از زير زلف، آن رخ چون آفتاب را
بنما به من که در دل شب روز ديدني ست
جا ار، به ديده ناوک نازت کند رواست
کز غمزه ي تو ناوک دل دوز ديدني ست
با وصل او قرينم و از فرقتش غمين
توام به هم محرم و نوروز ديدني ست
آموختم به پيري از آن طفل، فن عشق
ناخوانده درس مسئله آموز ديدني ست
«عبرت» از آن دلي که بود سخت تر ز سنگ
تأثير آه و ناله ي جانسوز ديدني ست
114
به سالکان ره عشق خانه لازم نيست
که بهر طاير قدس آشيانه لازم نيست
در اين سراچه ي فاني چو نيست جاي خلود
بنا نهادن ايوان و خانه لازم نيست
عزيز من غم و شادي چو هر دو در گذر است
شکايت از بد و نيک زمانه لازم نيست
گدا به گنج قناعت اگر بيابد راه
شهنشهي است که او را خزانه لازم نيست
مرا که دل نفسي از نوا نياسايد
نواي بربط و چنگ و چغانه لازم نيست
ترا که دانه خال است و دام زلف دگر
براي بردن دل دام و دانه لازم نيست
ترا که جان جهاني بهاي يک نگه است
براي کشتن عاشق بهانه لازم نيست
نشان تير نگاه تو جان عشاق است
کمان بکش که جز اينت نشانه لازم نيست
بدور نرگس سرمست يار «عبرت» را
دگر به عمر شراب شبانه لازم نيست
115
دور از تو در دلم هوس سير باغ نيست
کز باغ بي تو حاصل دل غير داغ نيست
سروي نرسته است چو قدت به بوستان
مانند روي خوب تو يک گل به باغ نيست
دل را ز هر دو کون فراغت ميسر است
ليکن ز ياد روي تو هيچش فراغ نيست
هر جا که بنگرم تو درآيي به چشم من
چون گيرمت سراغ که جاي سراغ نيست
چون روز روشن است شب آن را که در وثاق
جز ياد آفتاب جمالت چراغ نيست
دور بهار طي شد و بر جاي عندليب
در صحن باغ و طرف چمن غير زاغ نيست
«عبرت» به جز مبلغ مهدي (عج) هر آنکه او
ز ابلاغ دم زند سخنش غير لاغ نيست
معشوق کاينات که مستان عشق را
غير از مي محبت او در اياغ نيست
116
مرا چو در نظر آن شوخ جلوه گر مي گشت
پي مشاهده پا تا سرم بصر مي گشت
گهي به کسوت اغيار و گه به صورت يار
به ديده آن بت عيار جلوه گر مي گشت
بدو ارادت من هر چه بيشتر مي شد
جفاي او به من از کينه بيشتر مي گشت
نصيحت آنچه بدان تندخوي مي کردم
به جاي آنکه شود خوبتر بتر مي گشت
دليل من به خرابات اگر نبود، مرا
به شهر نام به رندي کجا سمر مي گشت
خبر نداشت که دارد خطر مصاحبتش
وگرنه دل ز چه پيرامن خطر مي گشت
چه پندها که نمي دادمش وليک چه سود
اگر چه باعث اندوه و دردسر مي گشت
سفر گزيد و دگر باره کاش مي آمد
که از مشاهده اش ديده بهره ور مي گشت
کسي که دارد از آن شوخ آگهي اي کاش
مرا به درگهش از لطف راهبر مي گشت
نظر دريغ نمي داشت کاش از «عبرت»
شهي که از نظرش خاک راه زر مي گشت
117
گفتم اندر قدمت نقد سرو جان من است
گفت اين جنس کجا قابل قربان من است
گفتم آزاد نگردد دلم از بند غمت
گفت هر جا که دلي هست به فرمان من است
گفتم از چاک گريبان تو طالع شده ماه
گفت خور مطلعش از چاک گريبان من است
گفتم آن سر که به پاي تو نهاديم چه شد
گفت افتاده چو گو در خم چوگان من است
گفتم از يوسف دل هيچ ترا هست خبر
گفت عمري است که در چاه زنخدان من است
گفتم از درد و فراق تو به جان آمده ام
گفت درمان تو در حقه ي مرجان من است
گفتمش خضر چرا گرد جهان مي گردد
گفت اندر طلب چشمه ي حيوان من است
گفتم از مجمع دل ها خبري هست ترا
گفت در سلسله ي زلف پريشان من است
گفتم اين شور که «عبرت» به سرش هست ز چيست
گفت اندر سر او شور نمکدان من است
118
مرا چو در نظر آن شوخ جلوه گر مي گشت
پي مشاهده پا تا سرم بصر مي گشت
اگر به تربت من مي گذشت از پس مرگ
روان رفته ز شوقش به جسم برمي گشت
چو باد در طلب خاک آستانه ي او
چه سال ها دل سرگشته دربه در مي گشت
به جهد خواستم از خلق سر عشقش را
نهفته دارم و هر روز فاش تر مي گشت
فداي همت آن عاشقم که در ره عشق
به پيش تير ملامت ز جان سپر مي گشت
اگر که در سر پرويز شور شيرين بود
چگونه بيهده پيرامن شکر مي گشت
فقيه شهر که دي مست مي گرفت امروز
به ديدمش که ز ميخانه مست برمي گشت
نظر دريغ ز«عبرت» نمي نمود اي کاش
شهي که از نظرش خاک راه زر مي گشت
يگانه گوهر بحر کرم علي ولي عليه السلام
که سنگ از نظر همتش گهر مي گشت
119
طاقي تو به خوبي و مرا هيچ شکي نيست
زيرا که به حسن تو در آفاق يکي نيست
تنها نه همين در بشرت نيست نظيري
کاين دلبري و عشوه گري در ملکي نيست
آن آب حياتي که سکندر به رهش مرد
در لعل لب تست در اين هيچ شکي نيست
روشن بود از نور رخت ديده ي مردم
بي روي تو در ديده ي کس مردمکي نيست
جان زنده به جانان و از او بي خبر آري
از آب و ز ماهيتش آگه سمکي نيست
بي پرتو مي نور ندارد مه و خورشيد
بي گردش پيمانه مدار فلکي نيست
زاهد پي تسخير دل عام و به دستش
جز سبحه ي صد دانه و تحت الحنکي نيست
هجران، محک عاشق صادق بود آري
بهر زر خالص به از آتش محکي نيست
آن را که علي پشت و پناه است همه عمر
محتاج چو «عبرت» به پناه و کمکي نيست
120
در مملکت عشق، سما و سمکي نيست
مهر و مه و روز و شب و دور فلکي نيست
آن جنت موعود که فرموده خداوند
آن عالم عشق است و در اين هيچ شکي نيست
مخصوص بود مرتبه ي عشق به انسان
شايسته ي اين رتبه ي والا ملکي نيست
جولانگه جان عالم عشق است و محبت
ميدان جهان جايگه تاز و تکي نيست
آن قوم که گويند ز عشقيم خبردار
زين مسئله آگاه از اين جمله يکي نيست
با زاهد سالوس ز سرمايه ي تقوي
جز سبحه ي صد دانه و تحت الحنکي نيست
خسته جگران غير نمکدان دهانت
دانند که در خوان ملاحت نمکي نيست
هجران، محک عاشق صادق بود آري
بهر زر خالص به از آتش محکي نيست
جان زنده به جانان و ازو بي خبر آري
از آب و ز ماهيتش آگه سمکي نيست
روشن بود از نور رخت مردم ديده
بي روي تو در ديده ي کس مردمکي نيست
«عبرت» که گذشت از سر جان در ره عشقش
حاجت دگر او را به پناه و کمکي نيست
121
بي دلارام زماني به دل آرامم نيست
به دل آرام ندارم چو دل آرامم نيست
يار چون آهوي وحشي برميد از من باز
تا به من رام نگردد به دل آرامم نيست
چون شود حال دلم به که ز سيب ذقنت
به جز آسيب نصيب دل ناکامم نيست
من و از حلقه ي زلف تو خلاصي هيهات
که دگر راه برون رفتن از اين دامم نيست
بي خودم کرده چنان گردش چشمت که خبر
از مدار فلک و گردش ايامم نيست
حلقه ي زلف تو کافر بچه زد راه مرا
راه از آن سلسله در حلقه ي اسلامم نيست
بوسه زان چشم و لبم ده عوض نقل که من
نقل مي هيچ به از پسته و بادامم نيست
من در آغاز که در دايره ي عشق شدم
سير کردم که از آن فکر سرانجامم نيست
شوربختي من دل شده را بين «عبرت»
که ز شيرين دهنان بهره ز دشنامم نيست
122
شيوه ي خوش منظران جور و جفا کردن است
پيشه دل داده گان مهر و وفا کردن است
عادت شيرين لبان تلخ سخن گفتن است
روي ترش داشتن شور بپا کردن است
ترک خطاگر نکرد ترک ختايي چه باک
رسم ختازاده گان کار خطا کردن است
کار سر زلف تو بند به پا بستن است
شغل لب لعل تو درد دوا کردن است
قيمت ياقوت تو قوت روان دادن است
هديه ي مرجان تو جان به فدا کردن است
فايده ي عاشقي دست ز جان شستن است
قاعده ي زاهدي رو به ريا کردن است
سيرت اهل صفا بيخ هوس کندن است
فطرت مرد خدا ترک هوي کردن است
معدلت پادشاه جور گدا بردن است
مصلحت بنده گان رو به خدا کردن است
قسمتم از خوان دهر خون جگر خوردن است
حاصلم از عشق يار شور و نوا کردن است
تا به فلک ماه و خور دور زند آسمان
پيشه ي «عبرت» به شاه مدح و ثنا کردن است
شاه خطاپوش ما حيدر صفدر علي عليه السلام
کش به گدايان همي کار عطا کردن است
123
آن بت پاکيزه رو در همه جا با من است
تا شده آگه که پاک از هوسم دامن است
خوي خوش دلنشين با غزل دلفريب
از پي صيد بتان دانه و دام من است
رونق گلشن اگر از گل و سنبل بود
از رخ و گيسوي او خانه ي ما گلشن است
در شب تاريک اگر ماه نتابد چه غم
از مه رخسار او محفل ما روشن است
خرمن زهد مرا آتش عشقش چو سوخت
گشت يقينم که عشق آتش اين خرمن است
شعله به هر دل که زد آتش جانسوز عشق
آب شود موم وش ور به مثل آهن است
زلف ترا گفته اند آفت دين است و دل
بي خبر از اين که او فتنه ي جان و تن است
تا نکني خويش را، همسر او زينهار
زاده ي تاک اي پسر، دختر مردافکن است
قافله غفلت زده باديه بس خوفناک
قافله سالار دزد راهنما رهزن است
دوستي و دشمني، هر دو بود بي اثر
بي ادبي را که او با ادبا دشمن است
مي نشود خاطرم از غم روزي ملول
زانکه خداي جهان رزق مرا ضامن است
با دل «عبرت» مکن، غير نکويي که او
راز ترا محرم و سر ترا مخزن است
124
آن را که ملک حسن و ملاحت مسلم است
چندانکه بيش ناز کند باز هم کم است
او با رقيب هم نفس و همدم و مرا
همدم فغان و ناله بود، هم نفس غم است
گر نيست حال عاشق آشفته روزگار
زلفش، چرا سياه و پريشان و در هم است
ز اشکم شود طراوت رويش فزون، بلي
گل را فزون صفا و طراوت ز شبنم است
آشوب و فتنه در همه عالم نمانده است
چشمت هنوز فتنه و آشوب عالم است
ما در زمانه يک دل خرم نديده ايم
الا دلي که در غم عشق تو خرم است
عشاق را ثواب و عقاب است وصل و هجر
وصل تو جنت است و فراقت جهنم است
يک شب بيا به خانه ي ما باش و عيش کن
کاسباب عشرت آنچه بخواهي فراهم است
بشمار دم غنيمت و با ما، دمي برار
کان دم که با نشاط برآيد همين دم است
روزي که با تو شب شود آن روز عشرت است
شامي که بي تو صبح شود شام ماتم است
شيطان اگر که زد ره آدم به گندمي
خال تو رهزن دل اولاد آدم است
دادم چو دست مهر و مودت به دست تو
پنداشتم که هم چو منت عهد محکم است
غافل از اينکه سست وفايي و سخت دل
عهد تو با شکستن ميثاق توأم است
اقليم حسن و دلبري و ملک شاعري
امروز اين دو بر تو و «عبرت» مسلم است
125
من از اين پس راهي اندر پيش اگر خواهم گرفت
هر رهي کز عقل افتد دورتر خواهم گرفت
کار با ديوانگي چون مي رود بهتر ز پيش
عقل دورانديش را از پيش برخواهم گرفت
تا مرا ذوق سليم و فکر صائب رهبر است
جز طريق عشق کي راه دگر خواهم گرفت
چند گاهي خدمت پير مغان خواهم گزيد
وز گدايان درش جاه و خطر خواهم گرفت
بود چندي کز طريق عشق بودم بر کنار
حاليا اين رسم ديرين را ز سرخواهم گرفت
پيش از اينم جد و جهدي بود در کار جهان
بعد از اين کار جهان را مختصر خواهم گرفت
مي شود دشوار کار از سخت کوشي لاجرم
هر چه آن دشوارتر، من سهل تر خواهم گرفت
چونکه از کوشش مراد من نشد حاصل به صبر
شاهد مقصود را آخر به بر خواهم گرفت
گر بگردد بر مرادم دور گردون، کام دل
از شراب و شاهد و شهد و شکر خواهم گرفت
هم چو «عبرت» کيمياي فيض و اکسير مراد
از غبار درگه خيرالبشر خواهم گرفت
126
کام دل را يک شب از آن سيمبر خواهم گرفت
وقت پيري عشقبازي را ز سر خواهم گرفت
عشق حوا کرد آدم را برون از باغ خلد
من در اين ره گوي سبقت زان پدر خواهم گرفت
سيم و زر گر نيست اشک چشم و روي زرد هست
کام دل زان شوخ با اين سيم و زر خواهم گرفت
کام بي خون جگر زان لعل لب نگرفته کس
از لبش من کام بي خون جگر خواهم گرفت
تا به او گيرم سر ره بي خبر از مدعي
زين و آن از رهگذار او خبر خواهم گرفت
بر رخش گر فرصت ديدار باشد زير تيغ
خونبهاي خويش ازو با يک نظر خواهم گرفت
از دل سختش که سختي سنگ از وي کرده وام
داد دل يک شب به افغان سحر خواهم گرفت
يا به تلخي جان شيرنم به لب خواهد رسيد
يا مراد از آن لب هم چون شکر خواهم گرفت
يا به خود آن بي وفا را مهربان خواهم نمود
يا براي خويش دلدار دگر خواهم گرفت
هم چو «عبرت» هر چه باداباد با زر يا به عجز
کام دل را يک شب از آن سيمبر خواهم گرفت
127
از قلندر مشربان فيض نظر خواهم گرفت
وز غبار راهشان کحل بصر خواهم گرفت
در طريق عشق بي همت نشايد زد قدم
همتي از مردم صاحب نظر خواهم گرفت
بي سر و پايان ملک فقر، صاحب دولتند
دولت از اين فرقه ي بي پا و سر خواهم گرفت
گر بيابم دولت شب زنده داري، فيض ها
از دم روح القدس وقت سحر خواهم گرفت
تا نگويي چيزي اندر چنته ي درويش نيست
پيشت از اسرار هستي پرده برخواهم گرفت
مي کنم در خود سفر وز همت والاي خويش
هر چه مي خواهد دلم در اين سفر خواهم گرفت
باده از دست بتان ساده رو خواهم کشيد
نوجواني را ز سر پيرانه سر خواهم گرفت
شام اندوه مرا از پي سحر خواهد رسيد
از نهال آرزو آخر ثمر خواهم گرفت
تا بود نيرو نتابم از قضا رو در نبرد
تا بود ممکن سر ره بر قدر خواهم گرفت
با، اگرها گر تو مي جويي مراد از روزگار
من مراد خاطر از وي بي اگر خواهم گرفت
تا ز بي کرداري «عبرت» شوند آگاه خلق
روزي از کردار زشتش پرده برخواهم گرفت
128
صبا ز چهر گل سرخ چون نقاب گرفت
ببايد از کف گل چهره گان شراب گرفت
دو آفتاب به يکبار جلوه کرد به من
به صبح چون مهم از مهر رخ نقاب گرفت
گرفتمش عرق آلوده در کنار دمي
کنار و دامن من نکهت گلاب گرفت
دميد تا خط مشگين ز لاله گون رخ او
مرا سرشک ز غم رنگ مشگناب گرفت
کسي نمانده در اين شهر دل نداده ز دست
که غمزه ي تو دل از دست شيخ و شاب گرفت
ز عشق جلوه ي حسن بتان فزوده شود
ز آتش دل ما چهره ي تو تاب گرفت
جمال دولت بيدار چون تواند ديد
ترا که ديده ي معني غبار خواب گرفت
به غير عشق که از دل خراج مي خواهد
کجا خراج شه از کشور خراب گرفت
چگونه از اثر عشق نااميد شوم
که لعل رنگ ز تأثير آفتاب گرفت
سئوال بوسه چو کرد از دهان او دل من
به تلخي از لب شيرين او جواب گرفت
ز راه صومعه «عبرت» به خانقاه آمد
شد از طريق خطا و ره صواب گرفت
129
مگو که حال دلت در فراق من چون است
بيا ببين که دل سنگ بهر من خون است
به شرح شوق لقاي تو درنمي گنجد
که اشتياق من از حد شرع افزون است
نه من شدم به تو مفتون که در شمايل تو
به هر که مي نگرم واله است و مفتون است
خيال قامت و رخسار تست در دل من
از آن سبب سخنانم لطيف و موزون است
علي الصباح بدان آفتاب صبح اميد
نگاه کردم و دانم که فال ميمون است
مسلم است که در بامداد هر که گشود
بدان جمال نظر، طالعش همايون است
مخوان به علت عشق اي فقيه مجنونم
که از جمال دليل کمال بي چون است
کسي که دوست به دنيا و آخرت بفروخت
در اين معامله آن بي وقوف مغبون است
مراست حال دگرگون و نيست معلومم
که بهر چيست چنين حال من دگرگون است
فراق يار چنانم ز پا درآورد است
که برنخيزم اگر دستگير گردون است
ز شهر مردم عاقل مرا برون کردند
که جاي هم چو تو ديوانه يي به هامون است
مپرس «عبرت» از احوال دل که «سعدي» گفت
«ز من مپرس که از دست او دلت چون است»
130
به جاي باده ي گلگون به ساغرم خون است
ز دور چرخ ببين حال اهل دل چون است
نگشته است و نگردد به کام اهل هنر
به حيرتم که چرا کار چرخ وارون است
مگو چرا نبود بر مراد ما گردون
که اين وظيفه نه در اختيار گردون است
ز دست چرخ نه تنها من و تو دلخونيم
به هر که بنگري از دست او دلش خون است
کليد گنج قناعت گرت به دست افتاد
مده ز دست که بهتر ز گنج قارون است
گدايي در دولتسراي پير مغان
هزار بار به از حشمت فريدون است
ملاف اين همه از عقل اي حکيم که عقل
در آن مقام که زد خيمه عشق مجنون است
مگر که عشق بيابد به درک وصفش راه
که اين لطيفه ز ادراک عقل بيرون است
بيا ز آب رزان حال ما دگرگون کن
کنون که از مه آبان هوا دگرگون است
اميدوار به فضل خداي بي چونم
کز آنچه وصف دهم التفاتش افزون است
هميشه شامل من بوده لطف او «عبرت»
به من عنايت و الطاف او نه اکنون است
131
اي آنکه جان فدايي تير نگاه توست
خون دلم به گردن چشم سياه توست
چشمت کمان کشيده و يک شهر منتظر
تا زان ميان که قابل تير نگاه توست
دامن به خون اهل دل آلوده اي و باز
بر پاک دامني همه عالم گواه توست
آبادي و خرابي دل نزد ما يکيست
اين خانه خانه ي تو و آرامگاه توست
سرو حرير پيکر و ماه پرند روي
بالاي هم چون سرو و رخ هم چو ماه توست
گفتم که چيست جرم و گناهم کدام گفت
جرم تو عاشقي و محبت گناه توست
اي دل فغان و آه جگرسوز تا به چند
کي گوش روزگار به افغان و آه توست
اي عقل! سر بنه به ارادت به پاي عشق
زيرا تويي رعيت و او پادشاه توست
با دوست جز به مسکنت و عجز دم مزن
کاين عجز و مسکنت سبب عز و جاه توست
«عبرت» به راه عشق منه پاي زينهار
زين راهرو بپرس که او نيکخواه توست
در هر قدم به قصد تو ديوي ستاده است
بنشين به جاي خود که نه اين راه راه توست
132
اي دل به بحر عشق که هيچش کناره نيست
جز اين که تن دهيم به غرقاب چاره نيست
بايد به هر چه مي رسد از دوست شاد بود
چون بر من و تو حکمت آن آشکاره نيست
در کار خير هست توکل دليل ما
ما را خيال دستخوش استخاره نيست
آن دل که در فراق عزيزان نگشت خون
ما آزموده ايم کم از سنگ خاره نيست
با قال و قيل حل نشود مشکلات عشق
اين درس و بحث جز که به رمز و اشاره نيست
جانان بهاي بوسه ز من خواهد و مرا
در هفت آسمان به خدا يک ستاره نيست
گفتم مگر شماره کنم درد دل به دوست
ديدم که دردهاي دلم را شماره نيست
ديدار اگر دريغ ز ما داشت گور بدار
ما را ز جان دريغ از آن ماه پاره نيست
از عشقت اي به خرمن هست شرر زده
کو سينه يي کز آتش دل پرشراره نيست
خواهي بگير پرده و خواهي بپوش روي
کس را به مهر چهر تو تاب نظاره نيست
«عبرت» برفت از پي «حافظ» اگر چه گفت
«راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست»
133
با تو شب و روز نشستن خوش است
در به رخ غير تو بستن خوش است
تا نشود فاش که من عاشقم
در تو نهاني نگرستن خوش است
تا که به خندد به رخم صبح وصل
شب ز فراق تو گرستن خوش است
گرچه بود زلف تو دام بلا
با همه زان دام نرستن خوش است
تير که از شست کمان ابروئيست
سينه هدف کردن و خستن خوش است
صحبت زهاد ملال آور است
دوري ازين طايفه جستن خوش است
پاي خم باده به فتواي پير
شيشه ي پرهيز شکستن خوش است
خرقه ي آلوده به سالوس و زرق
در خم مي بردن و شستن خوش است
زين قفس ششدري چارسوي
چاره گري جستن و جستن خوش است
زانکه نه عهدش به وفا توأم است
رشته ي پيوند گسستن خوش است
اين غزل طرفه ز «عبرت» شنو
با تو شب و روز نشستن خوش است
134
به چشم مردم صاحبنظر صفايي نيست
به کشوري که در آن شوخ دل ربايي نيست
مرا جدا ز تو نبود هواي گردش باغ
که بي وجود تو در باغ گل صفايي نيست
هواي صحبت ما گرچه نيست در سر تو
به جز هواي تو ما را به سر هوايي نيست
بتان به خانه ي دل ترکتازها دارند
گمان برند که اين خانه را خدايي نيست
مگر خداي ز من اين بلا بگرداند
که بهر جان من از دل بتر بلايي نيست
چو دشمنان ز چه بيگانگي روا داري
ز دوستي که ترا چون وي آشنايي نيست
خداي را مددي اي دليل گمراهان
که گم شديم درين راه و رهنمايي نيست
به حيرتم که رفيقان چگونه زين وادي
گذشته اند کزيشان نشان پايي نيست
گشاده غير سراي مغان که بسته مباد
به روي عارف و عامي دگر سرايي نيست
بناي ميکده از آب و خاک عشق و صفاست
دگر به دهر بدين دلکشي بنايي نيست
ز هر کنار نوايي دگر به گوش رسد
ميان مردم ميخانه بينوايي نيست
غم زمانه برون کن به مي ز دل «عبرت»
که غير باده مر اين درد را دوايي نيست
135
در کمالت نبود نقص وگر هست اين است
که دل سخت تو اي سست وفا سنگين است
سرمکش خواندم اگر قد ترا سرو بلند
بيمم از چشم بد مردم کوته بين است
خود گرفتم که بود سرو به زيبايي تو
کي دگر چون تو بناگوش و برش سيمين است
وصف چندانکه از آن شکل و شمايل کردم
باز ديدم که صفات تو دو صد چندين است
تندخويي که جهان از نمکش پرشور است
تلخ مي گويد و مانند شکر شيرين است
شيخ که انکار کند مرتبه ي عرفان را
کافرم من گرش اين کار ز درد دين است
نسبت کفر به «عبرت» مده اي زاهد شهر
زانکه دينداري اگر هست به عالم اين است
136
دل آن بت نه تنها آهنين است
که هر سيمين بري را دل چنين است
کمان ابرو بتي دارم که تيرش
ز فرط نازنيني دلنشين است
اگر زلفش رهم را زد عجب نيست
که کافر رهزن مردان دين است
مرا جان در سر آن لب شد آري
مگس را آفت جان انگبين است
شب هجر ترا روز از قفا نيست
وگر هم هست روز واپسين است
مزن بالا به قتلم آستين را
که خون من ترا در آستين است
لب لعلت نگين خاتم حسن
خط سبز تو نقش آن نگين است
دهد جان تشنه «عبرت» با وجودي
که در لعل لبت ماء معين است
مکن زان لب تو منع بوسه از وي
که مداح اميرالمؤمنين است
137
اين نه زلف سيه و طره ي مشک آگين است
ريخته خرمن سنبل به سر نسرين است
زلف مشکين تو بر همزن بخت سيه است
نرگس مست تو غارتگر عقل و دين است
نه مرا ميل به لاله است و نه بر فروردين
زانکه چهر تو مرا لاله و فروردين است
خنک آن قوم که از آتش عشقت سوزند
نيک بخت آنکه ز هجران رخت غمگين است
نظرم تا که بر آن طلعت زيبا افتاد
نه نگاهم به بهشت و نه به حورالعين است
بس جفا مي کشد اندر خم زلفت دل من
اين چنين ظلم به گنجشک کي از شاهين است
گر نه بر خويشتني عاشق و مي ريزي اشک
از چه هر شب مه رخسار تو پر، پروين است
خاک شد ديده ي فرهاد و فروريخت سرش
باز هم در هوس لعل لب شيرين است
عبرت هر دو جهان گشت ز عشقت «عبرت»
کي ترا يادي از آن سوخته ي مسکين است
138
به دانايان اگر گردون به کين است
چه بايد کرد رفتارش چنين است
نمي دانم چرا با دشمن و دوست
هميشه يار ما را مهر و کين است
ز کفر و دين مزن دم پيش عاشق
که آئينش وراي کفر و دين است
نشان عاشق آن باشد به تحقيق
که فارغ از خيال آن و اين است
ترا گر صورت خوب است منظور
نظر ما را به صورت آفرين است
مرا جان در سر آن لب شد آري
مگس را آفت جان انگبين است
شب و روزش رود با شادکامي
کسي کاو روز و شب با او قرين است
مرا دايم جوان دارد هوايش
سر کويت مگر خلد برين است
لب لعلت نگين خاتم حسن
خط سبز تو نقش آن نگين است
شب هجر ترا روز از قفا نيست
و گر باشد صباح واپسين است
سخن کان خيزد از دل هست مطبوع
از اينرو شعر «عبرت» دلنشين است
139
خدمت باده کشان از دل و جان کار من است
پير ميخانه هم آگاه ز کردار من است
نپسنديده ام اندر حق کس هيچ بدي
شاهد صدق سخن نيکي رفتار من است
بيمي از دشمن و انديشه ز اغيارم نيست
يار اگر يار من و دوست نگهدار من است
نکند ياري اگر يار، به جايي نرسم
في المثل با همه انجم فلک ار يار من است
در طلبکاري او رنج کشيدم همه عمر
به هواي که وي از لطف طلبکار من است
به اميدي شدمش طالب ديدار که او
نيز از مهر و وفا طالب ديدار من است
به هواداري اش از ملک عدم تا به وجود
آمدم بر طمع آنکه هوادار من است
مهر او را چو خريدار شدم از دل و جان
گفتم او نيز هم از مهر خريدار من است
گفتم از صحبتش آزردگي ام رفع شود
بي خبر زانکه مر، او را سر آزار من است
چهر آن شاخ گل تازه بود سرخ چرا
آبيارش نه اگر ديده ي خونبار من است
تا چو «عبرت» بودم از مي و معشوق حديث
هر که را مي نگري عاشق گفتار من است
140
عشقبازي روش و باده کشي کار من است
باش گو مدعي ار، در پي انکار من است
من از اين هر دو هنر هيچ ندارم انکار
روزگاريست که اين شيوه و آن کار من است
هرگز از هيچ کسم چشم نگهداري نيست
کرم و فضل خداوند نگهدار من است
طلب ياري از ابناي زمان از چه کنم
بي طلب لطف خدا در همه جا يار من است
گشت اگر شادي بسيار نصيبم نه عجب
که مکافات غم و انده بسيار من است
دوست هرگز نپسندد بدي اندر حق کس
گر بدي مي رسدم کيفر کردار من است
دل چو شيشه است تنک حوصله ياران چه کنم
اين تنک حوصلگي کاشف اسرار من است
به حقارت منگر بر من دلداده ي مست
مستم و راز جهان در دل هشيار من است
شعر من چونکه به وصف علي و آل عليست
آنچه پاينده و باقي بود اشعار من است
«عبرت» آن روز که طومار عمل ها ثبت است
مدحت آل علي ثبت به طومار من است
من و شاگردي استاد غزل «خواجه» که گفت
«لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است»
141
چون سزاوار خدائيت نکرديم عبادت
به که آريم به درگاه تو اخلاص و ارادت
ما نداريم به جز مسکنت و عجز متاعي
گر قبول تو بيفتد زهي اقبال و سعادت
بود از روي ريا طاعت ايام جواني
اي دريغا که به پيري نتوانيم اعادت
گر عبادت بود از روي ريا سود نبخشد
هست بيزار خداوند از اين گونه عبادت
از فلک مرتبه ات مي شود آنگاه فراتر
که به اوصاف پسنديده کند طبع تو عادت
درخور حوصله بود آنچه به ما کرد عنايت
ندهد سود گر از حوصله خواهيم ز يادت
بهر ما هر چه تعلق نگرفته است مشيت
نه به عجز است ميسر نه به نيروي جلادت
گر چه هستند شهيدان ره عشق تو بي حد
ليک هر عاشقي از تو نبرد فيض شهادت
هر که بيمار غم عشق ترا رفت به بالين
آن چنانست که رفته است خدا را به عيادت
من نه امروز نهادم قدم اندر ره عشقت
سر نهادم به ره عشق تو هنگام ولادت
هر که خود را شمرد خرد به نزديک بزرگان
هم چو «عبرت» رسد آخر به بزرگي و سيادت
142
به راه عشق تو اي دوست ما ز روي ارادت
به جاي پا بنهاديم سر زمان ولادت
به آستين ملام مران که من سر طاعت
بر آستان تو بنهاده ام ز روي ارادت
بکشت هجر تو ما را و زنده کرد وصالت
وصال و هجر تو باشد دليل موت و اعادت
به تير غمزه مرا گو بزن که سهم ندارم
چرا که غمزه ي دلدوز تست سهم سعادت
به درد کرده دل مستمند خو، به اميدي
که بر سرش بنهي پا شبي به رسم عيادت
«هزار جهد بکردم که گرد عشق نگردم»
ترا به ديدم و در من نکرد سعي جلادت
اميد مهر و محبت چگونه باشدم از تو
که بر جفا و ستم کرده است طبع تو عادت
به نزد هيچ کس انکار عاشقي نتوانم
که آب ديده و رنگ رخم دهند شهادت
مباش غره به بازوي خود که بيش ز قسمت
نمي دهند کسي را به جد و جهد و رشادت
خداي را چو ندانست مستحق پرستش
نمود شيخ ريايي به شرط مزد، عبادت
شگفت نيست برند ار حسد به گفته ي «عبرت»
چرا که هست بدين لطف طبع جاي حسادت
143
امروز محنتم به نهايت رسيده است
کز ايزدم نويد عنايت رسيده است
از محنت زمانه کي آسيب مي رسد
آن را که عون حق به حمايت رسيده است
گم گشته گان وادي سير و سلوک را
خضر ره از براي هدايت رسيده است
لب تشنه گان باديه ي اشتياق را
ساقي جان براي سقايت رسيده است
بر عفو جرم باده پرستان درد نوش
از پير مي فروش روايت رسيده است
پير مغان صريح نگفته است سر عشق
بر عاشقان از او به کنايت رسيده است
حاجت به اين و آن چه برم کز جناب دوست
بر من عطا به قدر کفايت رسيده است
باور مکن که شکوه کنم از جفاي يار
با آنکه صبر من به نهايت رسيده است
اي شاه ملک حسن به عاشق رعايتي
گر مي کني زمان رعايت رسيده است
آن را مگوي دوست که بدتر ز دشمن است
کز وي به گوش دوست شکايت رسيده است
يارب عنايتي که به «عبرت» ز روزگار
بي جرم گونه گونه جنايت رسيده است
144
بر چرخ خروش يارب ماست
اين بي تو نواي هر شب ماست
گر آب بقاست مشرب خضر
نوشين دهن تو مشرب ماست
از چشمه ي خضر چشم بستيم
تا آن لب نوش بر لب ماست
شب رفت و نيامد آن مه تام
دردا که چو دوش امشب ماست
ما عاشق و رند و مي پرستيم
اين کيش و طريق و مذهب ماست
در چشم شما اگر گداييم
شاهي دو کون منصب ماست
از فتنه ي دهر و کيد گردون
ميخانه ي عشق مهرب ماست
در راه طلب خلوص نيت
زاد ره و صدق مرکب ماست
رويش قمر است و ابروان قوس
وان سنبل زلف عقرب ماست
ما سوخته اختريم «عبرت»
وان خال سياه کوکب ماست
145
از ديده ي ما يار نهانست و نهان نيست
وندر همه آفاق عيانست و عيان نيست
چون باده که در شيشه نهانست و پديدار
چون نور که در ديده نهانست و نهان نيست
از جاه و مقام وي و از پرتو مهرش
اندر دل هر ذره نشانست و نشان نيست
داخل به همه چيز و برون از همه چيز است
وندر همه چيزش مکانست و مکان نيست
گوييم اگر ما همه اوييم و نه اوييم
بر طبع تو اي شيخ گرانست و گران نيست
در آب چو شد صورت خورشيد پديدار
آن صورت در آب همانست و همان نيست
او در همه اعيان به يقين ساري و جاريست
وين در بر وهم تو گمانست و گمان نيست
چونانکه بود در گل و مل مستي و نکهت
او در همه ي ملک جهانست و جهان نيست
تن زنده به جان باشد و جان زنده به جانان
پس اين تن ما زنده به جانست و به جان نيست
قوت چو بنان را بود از ساعد و بازو
گيرنده ي هر چيز بنانست و بنان نيست
کوزه گر و کوزه مثل خلق و خدا را
دانند و بگويند چنانست و چنان نيست
سوداست زياني که به ما، مي رسد از دوست
اين سود به زعم تو زيانست و زيان نيست
گفتار تو «عبرت» بود الهام الهي
گوينده به تحقيق زبانست و زبان نيست
146
صبر کردن در فراقت مشکل است
بي حضورت زندگي بي حاصل است
دل به يادت آن چنان مشغول شد
کز همه عالم به کلي غافل است
هر چه بيند بيشتر چشمم ترا
بيشتر دل بر جمالت مايل است
پيش قدت سرو اگر از جا نرفت
چون کند بيچاره پايش در گل است
ناظر ليلي اگر مجنون نشد
هست مجنون هر که گويد عاقل است
بي لبت اي خسرو شيرين دهان
شهدم اندر کام زهر قاتل است
دور از آن آرام جان شب تا سحر
همدمم انديشه هاي باطل است
بارها گويم که جان بذلش کنم
باز مي بينم که جان ناقابل است
هر که در راه علي از جان گذشت
طالعش مسعود و بختش مقبل است
در ازل آن کز مي عشقش چشيد
هم چو «عبرت» تا ابد لايعقل است
هر که زان مي خورد و بد مستي نکرد
الحق او دردي کشي دريا دل است
147
آن دلارامي که بي رويش دلم آرام نيست
مهرباني مي کند با غير و با من رام نيست
دور از آن آرام دل شب ها چنانم بي قرار است
کز فغانم ديگران را تا سحر آرام نيست
هر که را بينم نهاني عشق مي ورزد به او
وين عجب کز اين ميان چون من کسي بدنام نيست
گرچه دور افتاده ايم از يار، دل نزديک اوست
در ميان ما و او گنجايش پيغام نيست
يار اگر از بي وفايي نشکند عهدي که بست
ديگرم انديشه از بدعهدي ايام نيست
جز صفات يار ما، کان درنمي گنجد به وهم
هر چه را بيني برون از حيز اوهام نيست
عشق مي خواهد دلي سوزان و قلبي داغدار
عشق بازي کار اين ناپختگان خام نيست
اندر اين عهد همايون غير کفر زلف او
هيچ ديگر فتنه يي در کشور اسلام نيست
سرو سيمين گرچه بسيار است در بستان حسن
هيچ يک را جلوه ي آن سرو سيم اندام نيست
هم چو «عبرت» کاش افتد مدعي در دام او
تا بداند راه بيرون آمدن زان دام نيست
148
تا پيش نظر دلبر ما آمد و بگذشت
سيلاب سرشک از سر ما آمد و بگذشت
برخاست فغان از دل ديوانه چو در وي
دلدار پري پيکر ما آمد و بگذشت
در خواب گران ديده ي ما بود ز غفلت
کان شوخ سبک از بر ما آمد و بگذشت
آن فتنه که آشفته کن کشور دل هاست
صد شکر که از کشور ما آمد و بگذشت
باشد در و ديوار پر از موج لطافت
زين کوچه مگر دلبر ما آمد و بگذشت
چون کعبه زيارتگه اصحاب صفا شد
هر جا بت سيمين بر ما آمد و بگذشت
در شيشه ي دل، عکس وي افتاد و به جا ماند
نقش تو چو در خاطر ما آمد و بگذشت
در وصف ميان تو بسي نکته ي باريک
در طبع سخن پرور ما آمد و بگذشت
ديديم غم و شادي ايام و زمانه
نيک و بدش از منظر ما آمد و بگذشت
«عبرت» ز دل، آرام، دمي رفت، که آنجا
آن شاهد يغماگر ما آمد و بگذشت
149
در شهر دلي نيست که در دام شما نيست
يا رند نظرباز که بدنام شما نيست
آن کيست ز رندان قدح نوش خرابات
کاو تشنه ي ته جرعه يي از جام شما نيست
آن آب حياتي که سکندر به رهش مرد
جان بخش تر از لعل مي آشام شما نيست
هر چند بود سرو سهي دلکش و موزون
اندام و برش چون بر و اندام شما نيست
زيبا و لطيف است اگر چه گل سوري
در لطف و صفا چون رخ گلفام شما نيست
يا رسم و ره مهر و وفا هيچ نبود است
يا بوده ازين پيش و در ايام شما نيست
هرگز نشود رام کس آن آهوي وحشي
تنها نه همين رام من و رام شما نيست
کوشش نکند در طلبش فايده، کان شوخ
آرام دل ما و دلارام شما نيست
هرگز به کسي کام نبخشيد و نبخشد
تنها نه به کام دل ناکام شما نيست
گفتم طمع بوسه ندارم ز تو «عبرت»
خنديد که دور از طمع خام شما نيست
150
حدي جمال خوب ترا در کمال نيست
ايمن چنين جمال ز عين الکمال نيست
منما به مردم آن رخ نيکو، که ايمنيت
از چشم بد، هر آينه با اين جمال نيست
گفتم مگر به چشم درآيد مثال تو
روح مجردي تو و، هيچت مثال نيست
بر طاق آسمان سر هر ماه ديده ايم
چون جفت ابروي تو به خوبي هلال نيست
نسبت به سرو، راست نيايد قد ترا
هرگز درخت سرو بدين اعتدال نيست
پيرانه سر مرا به جواني فتاده کار
کاسايش خيال منش در خيال نيست
چندم نويد مي دهي از احتمال وصل
مشتاق را، تحمل اين احتمال نيست
باشد محال اگر چه صبوري به هجر يار
ليکن اميد وصل چو باشد محال نيست
ما را که در فراق به پايان رسيد عمر
نبود عجب اگر که اميد وصال نيست
زهد آورد ملال و غم عشق وجد و حال
دلشاد آن کسيست که بي وجد و حال نيست
غير از دلي که با غم عشق است شادمان
«عبرت» به روزگار دلي بي ملال نيست
151
در صد هزار ميکده يک اهل حال نيست
آنجا به جز مباحثه و قيل و قال نيست
سرمايه ي سعادت دنيا و آخرت
الا که در مصاحبت اهل حال نيست
آسودگي اگر طلبي بي خيال باش
هر چند، هيچ کس به جهان بي خيال نيست
ما پادشاه کشور عشقيم و تا ابد
پاينده ايم و شاهي ما را زوال نيست
وصف تو نيست حد سخندان که پاي قدر
آنجا نهاده اي، که سخن را مجال نيست
خون منش حلال و وصالش به من حرام
آگاه اين صنم ز حرام و حلال نيست
گويند در جنان نشود پير کس ولي
چون کس نديده است به جز احتمال نيست
اينجا هواي خرم و خوش هر چه ديده ايم
جز در هواي کوي تو اين اعتدال نيست
بينيم سر صنع خدا در جمال يار
ما را نظر به زلف و رخ و خط و خال نيست
کاري که آن محال بود در نظر ترا
همت در آن اگر بگماري محال نيست
«عبرت» اگر به ديده ي عبرت نظر کني
دنيا و هر چه هست در او جز خيال نيست152
با آفتاب روي تو مه را جمال نيست
در باغ دلبري چو قدت يک نهال نيست
گفتم مگر مثال ترا بنگرم به چشم
روح مجردي تو و هيچت مثال نيست
هر چيز را نهايت و حدي بود ولي
حدي جمال يار مرا در کمال نيست
بر طاق آسمان سر هر ماه ديده ايم
چون جفت ابروي تو به خوبي هلال نيست
چون خواب ره به ديده ي بيدار من برد
زيرا که جاي خواب در او از خيال نيست
خالي بود ز خال و خط آن روي دلپذير
خورشيد را به چهره بلي خط و خال نيست
نسبت به سرو راست نيايد قد ترا
هرگز درخت سرو بدين اعتدال نيست
خرم کسي که در سر کويت بود مقيم
کانجا مقام محنت و جاي ملال نيست
«عبرت» گداي درگه سلطان اوليا
در بند جاه و منصب و مال و منال نيست
153
درويش را که ملک قناعت مسلم است
نه در دلش ملال و نه در خاطرش غم است
آن را که دل نبست بر اسباب دنيوي
اسباب شادماني خاطر فراهم است
بر هر کسي که بنگري، از عمر، بهره اش
گاهي نشاط و شادي و گه محنت و غم است
ليک آنکه بر متاع جهان بستگي نداشت
تا در جهان بود به همه حال خرم است
بسيار دوست يافت شود در نشاط و عيش
ليکن به گاه محنت و بيچاره گي، کم است
از مال و جان دريغ نشايد ز يار داشت
کز جان و مال يار موافق مقدم است
گر نيست طاقت غم و اندوهت اي رفيق
عاشق مشو که عشق بدين هر دو توأم است
ساقي ز جم فسانه چه گويي که گفته اند
آن را که جام باده ميسر شود جم است
گردد کجا خراب، خرابات، کاين بنا
چون عهد عاشقان وفا کيش محکم است
عيشي که بانگ چنگ و بت شنگ و نقل و مي
در وي نبود، عيش مخوانش که ماتم است
گر در بهشت مطرب و معشوق و مي نبود
آنجا بهشت نيست، برادر جهنم است
«عبرت» جواب آن غزل است اين که گفته است
«کارم چو زلف يار پريشان و درهم است»
154
با غم دنيا مرا خاطر از آنرو خرم است
کازمودم از پي هر شادماني صد غم است
هر چه پنهان است پيدا در دل عارف بود
کز صفا آيينه ي اسکندر و جام جم است
عرصه ي آفاق را من بيش و کم گرديده ام
آنکه درد مستمندي را کند درمان کم است
گر به درد او دل ريشم نسازد چون کند
درد او را نيست درمان زخم او بي مرهم است
اي که مي باشد دم و دودت فراهم بازپرس
از مروت حال درويشي که بي دود و دم است
دختر رز روح بخشي مي کند در خاصيت
تا نگويي روح بخشي خاص پور مريم است
ما به ياد دوست خوشدل زاهد از ياد بهشت
هر که را بيني به عالم با خيالي خرم است
عشق چون در دل بيامد عقل بيرون مي رود
لاجرم ديوانگي با عشقبازي توام است
دولت عهد شبابش هست در پيري نصيب
هر که را پيرانه سر زيبا نگاري همدم است
آدمي کاندر نهادش نيست خوي مردمي
هست در معني دواب ارچه به صورت آدم است
دل به عهد خوب رويان جهان «عبرت» منه
هر که روي خوب دارد عهد او نامحکم است
155
امشب اندر خلوتم آن شاهد شيرين لب است
آن شبي كز عمر من محسوب گردد امشب است
سرو بالايش ثمر بسيار آورد است ليک
از همه به نار بستان است و سيب غبغب است
آن رخ تابنده و آن طره ي تابيده را
کرده تا از دل نهان پيوسته در تاب و تب است
هر کسي بگزيده آييني و دارد مذهبي
عاشقان را مستي آيين است و رندي مذهب است
راهرو را هيچ زاد و راحله در کار نيست
زاد راه اوست تسليم و توکل مرکب است
گر مراد خاطر خود را طلبکارند خلق
جز مراد دوست ما را نامرداي مطلب است
آمد اندر کشور دل موکب سلطان عشق
عزت و اقبال ما با اين همايون موکب است
هر شب از بهر دوام دولت پير مغان
ذکر ما دردي کشان تا صبح يارب يارب است
خاکيان را نيست تنها ذکر خير او به لب
در فلک خيل ملک را ذکر خيرش بر لب است
شد نصيبش منصب درباني پير مغان
در حقيقت «عبرت» ما درخور اين منصب است
156
هنر و فضل اگر مايه ي جاه و خطر است
بي هنر از خطر و جاه چرا بهره ور است
سفله گان بهره ور از نعمت و نازند ولي
قوت مردان خردمند ز خون جگر است
شهره بودن به هنر علت دانايي نيست
اي بسا مردم نادان که به دانش سمر است
هر که را دولت دنياي دني دست نداد
فارغ از هر غم و آسوده ز هر درد سر است
خرم و دلخوش و سرسبز بود در همه عمر
آن تهي دست که چون سرو سهي بي ثمر است
بيشتر هر که شد از مال جهان کامروا
غالب آن است که حرص و طمعش بيشتر است
مفلسي را که بلند است نظر، در بر من
برتري در شرف از منعم کوته نظر است
روز نو روزي نو چون رسد از خوان کرم
خواجه اينگونه چرا در طلبش در به در است
هر که را گنج قناعت بود و عزت نفس
در نظر خارتر از خاک رهش سيم و زر است
ملکت دنيي و آن نعمت و نازي که در اوست
در بر نعمت عقبي چو نهي مختصر است
«عبرت» آن را به خوشي مي گذرد عمر عزيز
که ز اوضاع جهان گذران بي خبر است
157
تا زبانت دگر و دل دگر است
هر چه فرياد کني بي ثمر است
دردمندان جگر سوخته را
ناله ي نيم شبي با اثر است
گر صبا رانده ي درگاه تو نيست
هم چو من از چه سبب در به در است
هر چه داريم به جز دولت عشق
مايه ي رنج دل و درد سر است
نظر از هر دو جهان بربستن
شيوه ي مردم صاحبنظر است
چون غم دل سبب شادي اوست
دل خوشم کز غم دل باخبر است
هيچ پروا مکن از کشتن من
کافر عشقم و خونم هدر است
دل به دنيا منه از من بشنو
بگذر از آن که محل گذر است
او در آغوش رقيبان و ز رشک
هر سر مو به تنم نيشتر است
ز انتظار تو بود چشم به راه
روز و شب «عبرت» و گوشش به در است
158
دلم از محنت جهان تنگ است
چاره ي من شراب گلرنگ است
آنچه از دل برد غم و اندوه
مي گلرنگ و نغمه ي چنگ است
وانچه جان را دهد نشاط و سرور
ناله ي مطرب خوش آهنگ است
صحبت عشق و عافيت به مثل
صحبت آبگينه و سنگ است
عشق با عافيت نمي سازد
بين ايشان هزار فرسنگ است
دامن عشق را، ز کف ننهد
هر که را عقل و هوش و فرهنگ است
ترک چشمش گرفته تير و کمان
با من خسته بر سر جنگ است
هست يکرنگ با رقيب و به من
کار او حيله است و نيرنگ است
ده دل است و دورنگ با من ليک
با همه يک دل است و يک رنگ است
بي تو اي دوست اين جهان فراخ
بر وجود من اي صنم تنگ است
دل «عبرت» به دست آر که او
بنده ي شاه عرش اورنگ است
شاه مردان علي که بنده ي او
مهر ديهيم و آسمان خنگ است
159
درهاي بسته چرخ به رويم گشاده است
کان ماه مهربان به سرم پا نهاده است
من رندم و قلندر و قلاش و مي پرست
لوح دلم ز نقش خرافات ساده است
از رندي و قلندي انکار کي کنم
مادر مرا براي همين کار زاده است
من بسته ام دهان ز سخن هاي ناپسند
گر مدعي به فحش زبان برگشاده است
هر کس که دل به دست کمان ابروان سپرد
مردانه پيش تير ملامت ستاده است
باور نمي کنم که نصحيت کند قبول
آن عاشقي که دين و دل از دست داده است
شکر خدا که از پس هفتاد سال عمر
بازم هواي مطرب و معشوق و باده است
همت ز پير ميکده بايد طلب نمود
کاو دستگير مردم از پا فتاده است
«عبرت» اگر که قافيه را باخت باک نيست
زيرا که گاه نظم سخن بي اراده است
160
دل از آن در سر زلف تو به بند افتاده است
که سر زلف تو ديوانه پسند افتاده است
به کمند سر زلفت دل هر جايي من
هست چون آهوي وحشي که به بند افتاده است
نيست بر سيب زنخدان توام دست رسي
دست من کوته و قد تو بلند افتاده است
خط به گرد لب شيرين بتم داني چيست
مور چنديست که در معدن قند افتاده است
رخ او آتش و خط دود، پي دفع گزند
نقطه ي خال در آنجا چو سپند افتاده است
چشم بد دور که در مجمر حسنت چو سپند
نقطه ي دل ز پي دفع گزند افتاده است
پند «عبرت» مده اي ناصح عاقل از عشق
زانکه کار دل ديوانه ز پند افتاده است
161
يا دلبرم آگه ز گرفتاري دل نيست
يا هست ولي فکر هواداري دل نيست
آن کس که گرفتار نشد در خم زلفي
آگاهي اش از حال گرفتاري دل نيست
ياري که غمش باعث بيماري دل شد
از چيست که در فکر پرستاري دل نيست
گر پاي نهد بر سرم از بهر عيادت
هيچم دگر انديشه ز بيماري دل نيست
ترکي که دو صد دل به نگاهي برد از دست
پيداست که در بند نگهداري دل نيست
نبود دل ديوانه ي ما قابل زنجير
يا جاي در آن زلف ز بسياري دل نيست
عمريست كه افتاده به ياري سر و كارم
كاو را به همه ي عمر سر ياري دل نيست
دل از غم او يک نفس آرام ندارد
او نيم نفس در پي غمخواري دل نيست
در مصر محبت به عزيزيست دلم شاد
کاندر دل او هيچ غم از خواري دل نيست
شب دل ز خيال رخ او خواب ندارد
او خفته و پرواش ز بيداري دل نيست
«عبرت» چو بود عاطفت شاه خطاپوش
انديشه گدا را ز خطاکاري دل نيست
162
رويت که به صنع حق گواهي است
ديباچه ي رحمت الهي است
بر درگه تو دمي، گدايي
خوشتر ز هزار سال شاهي است
گاهي بنگر بدانکه از تو
قانع به نگاه گاه گاهي است
چون غنچه، گشاد عقده ي دل
در دست نسيم صبحگاهي است
بي پا و سري که ترک سر گفت
ديگر چه غمش ز بي کلاهي است
هر جا که رود پناهگاه است
آن را که پناه، بي پناهي است
ذوقي به کمال هر که دارد
آگه ز کمال او کماهي است
در ظلمت خط آن لب نوش
چون آب حيات در سياهي است
با وسعت عفو و رحمت دوست
تقصير بزرگ بي گناهي است
عذر بتر از گنه که گويند
نزدش ز گناه عذرخواهي است
استاد غزل منم در اين عصر
بر قول من اين غزل گواهي است
صيت سخنان «عبرت» امروز
از ماه گرفته تا به ماهي است
163
ز بس کردم درين گيتي اقامت
مزاجم دور ماند از استقامت
بلي از استقامت دور ماند
مزاج، آن را که يکجا کرد اقامت
دلم عاشق شد و رسوا شدم من
گنه کرد او، کشيدم من غرامت
ملامت دارد از پي عاشقي ليک
نکوتر باشد از زهد و سلامت
ز هر کاري به غير از عشقبازي
نديدم حاصلي غير از ندامت
خدا را با که گويم کان صنم راست
کرم با ديگران، با ما لئامت
قيامت مي کند در فتنه جويي
به هر جا بگذرد آن سرو قامت
لبش جان داد اگر چشمش مرا کشت
بلي باطل شود سحر از کرامت
دلا، تا مي تواني نيکويي کن
که نامت زنده ماند تا قيامت
به رندي هر که چون «عبرت» سمر شد
کجا انديشه دارد از ملامت
164
کسي آگه شد از شور قيامت
که در کوي تو روزي کرد اقامت
ز شور عاشقان در آن سر کوي
بود هر سو بپا شور قيامت
دلا مسپر طريقي جز ره عشق
مکن کاري که باز آرد ندامت
به ترکان کمان ابرو مده دل
اگر مي ترسي از تير ملامت
دلم چون بيد مي لرزد مبادا
شود با غير يار آن سرو قامت
چو کردم در جواني غفلت از دوست
به پيري بايدم دادن غرامت
سخن از مطرب و مي گو به عشاق
که بيزارند از زهد و کرامت
امام شهر مي داند که ما راست
به رندان خراباتي امامت
کسي کامد به ميدان محبت
نخواهد جان به در بردن سلامت
چنان رفتند همراهان کز ايشان
نه آثارست پيدا نه علامت
به هجران پايداري کرد «عبرت»
نمي ديدم در او اين استقامت
165
صنمي ساده و ميناي شراب و لب کشت
باشد اين هر سه مرا کوثر و غلمان و بهشت
باده ي کهنه ز دست صنمي لاله عذار
خوش بود خاصه به نوروز مه اندر لب کشت
اين جهان گذران را گذراند به خوشي
آنکه تا زاد و بشد جامي مي از دست نهشت
مي خورد خون دل خلق و ز خون تن رز
مي کند منع مرا زاهد پاکيزه سرشت
خوي بد را به نصيحت نتوان کرد نکو
نشود خوب به مشاطه گري صورت زشت
بستر خواجه ي آزاده چه سنجاب و چه خاک
بالش بنده ي وارسته چه ديبا و چه خشت
چون نکو مي نگري جمله ستايشگه اوست
مسجد و دير و خرابات و کليسا و کنشت
بهره از نعمت پاينده ي عقبي نبرد
هر که از دولت ده روزه ي دنيا نگذشت
«عبرت» امروز بشو، دفتر فکرت، که دبير
سرنوشت تو همان است که ديروز نوشت
166
من و آهنگ ني و جام شراب و لب کشت
شيخ و در سر هوس کوثر و غلمان بهشت
باده از دست بت سرو قد لاله عذار
خوش بود خاصه به نوروز مه اندر لب کشت
برو اي زاهد و منعم مکن از خوردن مي
که خدا روز ازل خاک من از باده سرشت
اين جهان گذران را گذراند به خوشي
آنکه تا زاد و بشد جام مي از دست نهشت
بستر خواجه ي آزاده چه سنجاب چه خاک
بالش بنده ي وارسته چه ديبا و چه خشت
گر کسي طالب يار است تفاوت نکند
پيش او کعبه ز بتانه و مسجد ز کنشت
خوي بد را نتوان برد به زيور زنهار
نشود خوب به مشاطه گري صورت زشت
«عبرت» امروز بشو دفتر فکرت، که دبير
سرنوشت تو همان است که ديروز نوشت
167
ساقي شب آدينه گرفت از سر خم خشت
تا روز نبايد قدح باده ز کف هشت
فردا چو شود قالب ما خشت سر خم
امروز نگيريم چرا از سر خم خشت
شک نيست که بي حاصلي اش حاصل عمر است
هر کس که در اين مزرعه جز بذر وفا کشت
با خامه ي تقدير قضا در ازل اي دوست
بر جبهه ي ما خط غلامي تو بنوشت
از گندم خالش به حذر باش که آدم
از بهر همين دانه ز کف باغ ارم بهشت
ناصح دهدم پند ولي سود ندارد
از کوشش مشاطه کجا خوب شود زشت
زهاد ريايي همه در وجد و سماعند
«عبرت» مگر آن مغبچه در صومعه بگذشت
168
من کي ام، آشفته ي شيداي مست
رند خراباتي شاهدپرست
سال و مه افکنده به خمخانه رخت
روز و شب افتاده به ميخانه مست
پاي نهاده به سر ننگ و نام
شسته هم از دين و هم از کفر دست
رندم و قلاش و جز اين شيوه يي
ياد ندادند مرا در الست
جز مي و مطرب که بود دلپسند
نيست پسند دل ما هر چه هست
سهل بود مدرسه گر شد خراب
طاق خرابات نيابد شکست
راه سوي عالم معني بجوي
چند به صورت شده اي پاي بست
مرد خدابين نبود خودستاي
نفس پرستي نکند حق پرست
عمر به افسوس نبايد گذاشت
بي مي و معشوق نبايد نشست
از همه کس جز کرم کردگار
رشته ي اميد ببايد گسست
تير به دل آن بت ابرو کمان
گر بزند جان بودش ناز شست
«عبرت» و اميد رهايي ز عشق
کيست که بتواند ازين دام رست
169
اي سرو خرامان که ز ما مي گذري مست
هشدار که در رهگذرت خسته دلي هست
باد سحر از حلقه ي آن زلف گره گير
هر عقده که بگشوده به پاي دل ما بست
بشکست دلم را و ندانست که ديگر
پيوند نگيرد به هم آن شيشه که بشکست
بار غم هجران تو با اين همه سختي
سهل است اگر دولت وصل تو دهد دست
چشم تو ندانم چه قدر سخت کمان است
کز تير نگاهي تن صد دل شده را خست
بنشستي و از پهلوي ما درد تو برخاست
برخاستي و در دل ما داغ تو بنشست
«عبرت» دل من رشته ي الفت ز دو عالم
بگسست و به مهر علي و آل بپيوست
170
اي سرو خرامان که ز ما مي گذري مست
هشدار که در رهگذرت خسته دلي هست
اکنون که ببردي دلم از دست به دست آر
مپسند به دست آمده يي را رود از دست
هرگز نگهي سوي من از مهر نينداخت
آن سخت کماني که به تير نگهم خست
دل رشته ي الفت ز نکويان زمانه
صد مرتبه بگسست و دگر باره بپيوست
معلوم نگرديد که بهر چه در آغاز
پيوست به تن جان و در آخر ز چه بگسست
آن گشت چرا متقي و زاهد و عابد
وين شد ز چه رو رند و خراباتي و سرمست
هر کس كه به صاحبنظري جست توسل
از بند هوس رسته شد از دام هوي جست
«عبرت» نه ز دنيا بود آگه نه ز عقبي
پا بست بتي گشت و ز قيد دو جهان رست
171
مه تمام مرا در کمال نقصان نيست
جز اين دقيقه که عهدش درست پيمان نيست
چه لذتي است خدايا ندانم اندر عشق
که دردمند عشق در خيال درمان نيست
سپرده ايم بيابان عشق را من و قيس
نشان مقدم ليلي در اين بيابان نيست
صبا بگو به زليخا ز من که اي بي رحم
تن عزيز مرا تاب رنج زندان نيست
سکندر دل ما زنده ز آتش عشق است
بسان خضر حياتش ز آب حيوان نيست
گر آدم است به صورت به سيرتست دواب
کسي که روي ترا ديد و در تو حيران نيست
غمي که هست به جان من اي جوان عزيز
ز داغ هجر تو بر جان پير کنعان نيست
اميد وصل تو بودم که ساختم با هجر
وگرنه بردن اين بار سخت آسان نيست
ميان مجمع صاحبدلان نمانده دلي
که هم چو حالت «عبرت» ز غم پريشان نيست
172
موي است ترا در کمر اي شوخ، ميان نيست
هيچ است ترا در دو لب اي ترک، دهان نيست
گيرم که بود سرو سهي چون قد و بالات
از سيم ندارد برو در باغ روان نيست
بستان و بده بوسه و جان خواهي اگر سود
زيرا که درين داد و ستد هيچ زبان نيست
بر دوش دل عاشق اگر وصل دهد دست
بار غم عشق تو سبک روح گران نيست
شب نيست که در مجمع دل هاي پريشان
تا وقت سحر قصه ز مويت به ميان نيست
آن کس که زند طعنه به شعر و ادب امروز
فرداست کزو وز سخنش نام و نشان نيست
حيوان نبود باخبر از عالم انسان
اين گفته يقين است و در او جاي گمان نيست
مي را صنمي جوهر جان گفت و نکو گفت
جان بخش چرا هست اگر جوهر جان نيست
در ملک جهان هر چه بود از کهن و نو
چيزي چو مي کهنه و دلدار جوان نيست
اندوه جهان را و غم دور زمان را
درمان به از اين نبود و دارو به از آن نيست
دمسازي «عبرت» همه شب با مي و معشوق
چون روز پديد است که بر خلق نهان نيست
173
ندارد، گر سر ما، يار، غم نيست
که روي خوب در آفاق کم نيست
چرا ناشاد باشم بهر ياري
که از اندوهم او را هيچ غم نيست
همه لطف تو با بيگانگان است
ترا با آشنايان جز ستم نيست
مرا در کوي خود کشتي و کس را
جواز کشتن صيد حرم نيست
بدين اندام و زيبايي، نگاري
نه در دنيا که در فردوس هم نيست
بپرهيز از بدي تا مي تواني
که جز نيکان به عالم کس علم نيست
ز اسکندر نماند آيينه بر جاي
نشاني غير نام از جام جم نيست
نيايد زان سبب ميخانه زاهد
که پيش مي فروشان محترم نيست
از آن چون لاله ام پيمانه خاليست
که جيبم همچو نرگس پر درم نيست
دلي کز مهر دنيا نيست خالي
به کيش من کم از بيت الصنم نيست
مرا «عبرت» ز يمن دولت فقر
بر هر ناکس و کس پشت خم نيست
174
وقي دل سودازده شور دگري داشت
آهش شرري مي زد و سوزش اثري داشت
از هر دو جهان فارغ و مشغول به خود بود
با اهل نظر سري و با عشق سري داشت
يا پير مغان بي خبر از سر قدر بود
يا آنکه ز ما داشت نهان گر خبري داشت
گفتند که زاهد هنرش ديدن عيب است
گفتم مگر او بهتر از اين هم هنري داشت
از خانه ي ما راه به ميخانه دراز است
اي کاش که اين خانه به ميخانه دري داشت
شد شوق طلب همره ما در سفر عشق
صد شکر که بگذشت ز ما گر خطري داشت
ما بي خطر از باديه ي عشق گذشتيم
ره گم نکند هر که چنين هم سفري داشت
پرويز به شيرين و شکر عشق نمي باخت
چون شاهد شيرين لب ما گر شکري داشت
مي کند دل از يوسف و مي بست به زلفش
يعقوب چو او گر به صباحت پسري داشت
افسوس که از دام طبيعت نشد آزاد
آن روز که مرغ دل ما بال و پري داشت
آن کز نظرش کار جهانيست به سامان
اي کاش به کار دل «عبرت» نظري داشت
175
يار اگر جلوه کند جان جهان اين همه نيست
وصلش ار دست دهد دادن جان اين همه نيست
گر شود وصل ميسر غم هجران سهل است
چون بهار است ز پي رنج خزان اين همه نيست
گو به فرهاد، که گر خسرو شيرين اين است
پيش من کندن اين کوه گران اين همه نيست
زاهد از کوچه پندار گذر نتوانست
ورنه از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
هيچ پي از لب او بر دهنش نتوان برد
با وجودي که ز لب تا به دهن اين همه نيست
فتنه زان قامت فتان شده برپا ورنه
فتنه انگيختن دور زمان اين همه نيست
«عبرت» ار جان دهي اندر ره جانانه مبال
زانکه اندر ره او دادن جان اين همه نيست
176
يار اگر جلوه کند جان جهان اين همه نيست
پيش آن جان جهان دادن جان اين همه نيست
وصل اگر دست دهد محنت هجران سهل است
چون بهار است ز پي، رنج خزان اين همه نيست
در بر عرصه ي بي پا و سر عالم عشق
وسعت دائره ي کون و مكان اين همه نيست
طاعت دوست به اميد جنان نتوان کرد
زانکه با حسن عمل باغ جنان اين همه نيست
مي بري چند پي مال و منال اين همه رنج
مدت عمر که در ملک جهان اين همه نيست
از بد و نيک جهان غم مخور و شاد مباش
زانکه مقدار جهان گذران اين همه نيست
خاطر آزرده چه داري ز غم سود و زيان
غم مخور شاد بزي سود و زيان اين همه نيست
گر به بالين من آيي به عيادت وقت است
که دگر وقت نماند است و زمان اين همه نيست
«عبرت» آن سرو روان گر قدمي رنجه کند
ريختن در قدمش نقد روان اين همه نيست
177
آن که منظور دگر غير تواش در نظر است
پيش صاحبنظران هر که بود بي بصر است
نسبت کفر به رندان نظرباز دهد
زاهد شهر، گمانم که ز دين بي خبر است
آن چنان کرده اثر در دلم افسانه ي عشق
که جز آن هر چه بگويند به من بي اثر است
در ره عشق که گويند خطرهاست بسي
ما دو صد بار برفتيم بسي بي خطر است
زان لب لعل که پيداست در او آب حيات
قسمتم از تو چه پنهان، همه خون جگر است
دل سرگشته ي من در طلب خاک درش
سال ها رفت که چون باد صبا دربه در است
گرچه ز اندازه گذشته است ستم کاري او
با همه باز وفاداري ما بيشتر است
مي کند عيب من از بي هنري زاهد شهر
غافل، از اين که يکش عيب و هزارش هنر است
شب نشينان سحرخيز، مسيحا نفسند
آري اين فيض در انفاس نسيم سحر است
«عبرت» ار، امن و سلامت طلبي عشق مورز
عاشقي ماحصلش رنج دل و دردسر است
178
ناظري را که نه ديدار تو نور بصر است
نتوان گفت که از مردم صاحب نظر است
با چنين صورت و معني که تو داري پيداست
کانکه پنهان نکند در تو نظر بي بصر است
آدمي گر هوس گندم خال تو نداشت
ناخلف باشم اگر او خلف بوالبشر است
گو ببيند همه کس سيب زنخدان ترا
تا نگويند دگر سرو سهي بي ثمر است
گام بي رهبري پير منه در ره عشق
باخبر باش که در هر قدمش صد خطر است
باده با نغمه ي ني نوش که رندي گفته است
«امتزاج مي و ني الفت شير و شکر است»
«عبرت» از بي خبران جو خبر از حال علي عليه السلام
کانکه از خويش خبر داشت از او بي خبر است
179
در دل ما هيچ کس را غير دلبر راه نيست
گر رهي داريم ما با او کسي آگاه نيست
شام هجران را دراز افتاده دامان ورنه هيچ
دست ما از دامن آه سحر کوتاه نيست
بي دليل ار، زد قدم در راه مشتاق حرم
هست شوق کعبه او را رهنما گمراه نيست
تا بداني حکم قانون بر تساوي جاري است
در شمايل فرق از آن درويش را با شاه نيست
کرده اندر سينه ام از بس غم عشق تو جاي
راه آمد شد دگر بهر فغان و آه نيست
خاکيان را مي رساند همت والاي عشق
اندر آن جايي که جبريل امين را راه نيست
بي سر و پايان اقليم فنا و فقر را
آرزوي تخت و تاج و خيمه و خرگاه نيست
برنيايد عاشقي از ناز پروردان عيش
عشق بازي کار درويش است کار شاه نيست
عاشقان را از دو عالم بي نيازي داده عشق
هيچشان در سر هواي مال و حرص جاه نيست
گرم سير دور پيمانه است در ميخانه دل
آگه از دور سپهر و سير مهر و ماه نيست
بانصير از من بگو «عبرت» که شرک آورده اي
بنده ي خاص خدا باشد علي الله نيست
180
اي که در اقليم نيکويي به جز تو شاه نيست
رحم کن بر حال درويشي که او را آه نيست
عام را درخور نباشد همدم خاصان شدن
بنده هرگز لايق تشريف بزم شاه نيست
دولت بي دردسر خواهي همان درويشي است
ناصح ار گويد مشو درويش دولتخواه نيست
هر که گيرد راه ديگر جز طريق عاشقي
امتيازي پيش چشمش راه را از چاه نيست
مي کند انکار اگر زاهد مقام عشق را
چون در آنجا ره ندارد جاي هيچ اکراه نيست
با هوسناکي هواي دوست نبود سازگار
در دل ما با هواي او هوس را راه نيست
حيرتي دارم از آن دلدار هر جايي، که هست
در همه جا، وز مقامش هيچ کس آگاه نيست
زد قدم در راه، مشتاق حرم، گر بي دليل
اشتياق کعبه باشد رهبرش، گمراه نيست
تا که در ميخانه، دل سرگرم دور ساغر است
آگه از سير سپهر و دور مهر و ماه نيست
شام هجران را دراز افتاده دوران ورنه هيچ
دست ما از دامن آه سحر کوتاه نيست
هست «عبرت» از دو عالم بي نياز از يمن فقر
هرگزش در سر هواي مال و حرص جاه نيست
181
با اينکه آشناست به من پاسبان دوست
بيگانه وش بر اندام از آستان دوست
سگ از قديم دشمن درويش بوده است
بيهوده نيست دشمن من پاسبان دوست
آيينه ي سکندر و جام جهان نما
باشد کفايت از دل ما و دهان دوست
از ما بپرس راز نهان را که قلب ما
سربسته حقه ايست ز راز نهان دوست
هست اين سخن درست بر اهل دل که نيست
جز در دل شکسته ي عاشق مکان دوست
در دست بنده هر چه بود، آن پادشاست
ما راست نقد جاني و باشد از آن دوست
استاد ما که شاد بود روح پاک او
ما را نداد ياد به جز داستان دوست
از دوست هر که يافت نشان گشت بي نشان
در حيرتم که از كه بپرسم نشان دوست
از ضعفم آن چنان که اگر باز بيندم
رحم آورد به من دل نامهربان دوست
پيش حبيب، شکوه، نياوردم از رقيب
نامش نخواستم گذرد بر زبان دوست
گر مي کشد به مهر و گر مي کشد به قهر
«عبرت» ز دوست چشم نپوشد به جان دوست
182
گيرم که دست شد کمر اندر ميان دوست
کو زهره يي که بوسه زنم بر دهان دوست
شد پيکر ضعيف من از لاغري چو موي
شايد که پي برم چو کمر بر ميان دوست
پيش جيب شکوه نمي آرم از رقيب
ترسم که نام او گذرد بر زبان دوست
افسانه هاي خسرو و شيرين و کوهکن
شيرين بود وليک نه چون داستان دوست
از ضعفم آن چنان که اگر باز بيندم
رحم آورد به من دل نامهربان دوست
برخاست ياد غير چو در دل نشست يار
دشمن نداشت حد که بگيرد مکان دوست
گر، مي کشد به قهر و گر، مي کشد به مهر
«عبرت» ز دوست چشم نپوشد به جان دوست
183
گيرم که دست شد کمر اندر ميان دوست
کو زهره يي که بوسه زنم بر دهان دوست
برخاست ياد غير چو در دل نشست يار
دشمن نداشت حد که بگيرد مکان دوست
امروز هر کجا گذري بر زبان خلق
نبود به جز حديث من و داستان دوست
ترسم از اينکه در دهن مردم افتد
رازي که در ميان من است و ميان دوست
بسيار کس ز دوست نشان داد و اندکي
در هيچ يک نديد دل من نشان دوست
آه مرا که در دل پولاد رخنه کرد
تأثير نيست در دل نامهربان دوست
گر نه رقيب کرده سعايت ز دشمني
در حق من براي چه بد شد گمان دوست
تا سر به پاي مرکب نازش درافکنم
دستم نمي رسد که بگيرم عنان دوست
جان بي سخن به مقدم قاصد کنم نثار
گويد اگر به من سخني از زبان دوست
دشمن هزار مرتبه از دوست بهتر است
کاو سود خويشتن طلبد در زيان دوست
تير بلا ببارد اگر بر سرش ز چرخ
«عبرت» برون نمي رود از آستان دوست
184
تا نقش شد به لوح دل من خيال دوست
اندر نظر نيامدم الا جمال دوست
شد ملک دل خراب و بياسودم از خراج
آباد باد خانه ي خيل خيال دوست
اي دل به عيش کوش که طي شد زمان هجر
باد صبا رساند پيام وصال دوست
ما از کجا و صورت آن يار معنوي
سرو از کجا و قامت با اعتدال دوست
خلق از کجا و معرفت دوست از کجا
اين عقل هاي ناقص و درک کمال دوست
دل جاي دلبر است از اغيار پاک کن
کانجا که دشمن است نباشد مجال دوست
بر آدم صفي که بدش جاي در بهشت
گرديد دام و دانه ي ره زلف و خال دوست
بودم ز قيد گرچه من آزاد چون الف
از بار هجر گشت قدم هم چو دال دوست
«عبرت» اگر چه بي پر و باليم ما وليک
پرواز ماست از مدد پر و بال دوست
185
تا نقش شد به لوح دل من خيال دوست
اندر نظر نيامدم الا جمال دوست
از نقش غير تا نشود ساده لوح دل
باور مکن که نقش ببندد مثال دوست
فردا سزاي افسر عزت نمي شود
امروز هر سري که نشد پايمال دوست
گر در کمال دوستي کسي را تأملي است
گو نقص خويش بنگر و مي بين کمال دوست
هر چند بينوا و فقيريم ليک هست
ما را جلال و جاه ز جاه و جلال دوست
عمري بود که دين و دل و عقل و هوش را
ما وقف کرده ايم به غنج و دلال دوست
شکر خدا که رفت به پايان شب فراق
آمد صباح خرم روز وصال دوست
186
جراحت دل ريشم بود چو راحت دوست
خوشا دمي که رسد بر دلم جراحت دوست
شود به هر نفسي تازه تر، جراحت دل
ز بس نمک که فشاند بر او ملاحت دوست
چو راحت است نگارم ز رنج باکم نيست
که رنج بردن من هست بهر راحت دوست
ندارد اين دل سرگشته هيچ مقصودي
ز سير انفس و آفاق جز سياحت دوست
صباح خلق شود ز آفتاب روشن و هست
صباح اهل نظر روشن از صباحت دوست
شود ملول ببيند گرم بدين حالت
اگر چه هست بري از ملال ساحت دوست
خوشم به رنج اگر يار خوش بود «عبرت»
که هست راحت من اندر استراحت دوست
187
بزرگواري مرد از شرافت ادبي است
ادب چو نيست چه سود از شرافت نسبي است
سخن که هست در اوصاف دوست، دست به دست
برند اهل دل، ار پارسي و گر عربي است
نظر به طاعت و عصيان ما ندارد دوست
عذاب و رحمت او را بهانه بي سببي است
ز راز دهر مزن دم که عقل هيچ حکيم
هنوز باز ندانسته کاين چه بوالعجبي است
بود به کام دلم روزگار و نيست عجب
که اين عنايتم از فيض آه نيمشبي است
طريق عافيت از من مجو که طالب دوست
نه آن کسي است که در بند عافيت طلبي است
پديد عکس جمال تو از زجاجه ي دل
چو عکس باده ي صافي ز شيشه ي حلبي است
به خنده يي بنوازم که غنچه ي دل من
شکفتگيش از آن خنده هاي زير لبي است
مفرحي که علاج غم زمانه کند
نواي چنگ و رخ خوب و باده ي عنبي است
همين نه گفته ي «عبرت» لطايف حکم است
که در بيان بديعش معاني ادبي است
188
به هر کجا که تو باشي خيال ما آنجاست
که آرزوي دل و عين مدعا آنجاست
کجا رويم از آن آستان که در همه حال
مراد خاطر اميدوار ما آنجاست
ترا ز رحمت محض آفريده اند مگر
که هر کجا که تويي رحمت خدا آنجاست
مقام امن و سلامت ديار بي خبريست
مکان مردم وارسته از هوي آنجاست
تو نازپرور عيشي به کوي عشق مرو
که جاي خانه به دوشان بينوا آنجاست
درآ به کوي خرابات اگر صفا طلبي
که بزم خاص حريفان باصفا آنجاست
ز شهر بند طبيعت قدم فراتر نه
که ملک سرمدي و عالم بقا آنجاست
نصيب هر که به گيتي بلا و محنت شد
به هر کجا که رود محنت و بلا آنجاست
ز مي فروش علاج غم زمانه بجوي
که درد محنت ايام را دوا آنجاست
فقيه مدرسه از راه عشق آگه نيست
برو به حلقه ي رندان که رهنما آنجاست
برو به ميکده «عبرت» ز خانقاه و ببين
که جاي ايمني و بزم بي ريا آنجاست
189
فروغ شمعي از هر خانه برخاست
پر افشان گرد او پروانه برخاست
حديث عشق جز رمزي نبوده است
از آن رمز اين همه افسانه برخاست
چنان در پاي خم مستم که تا حشر
دگر نتوانم از خمخانه برخاست
چه آبي بود ساقي در قدح ريخت
که آتش از دل پيمانه برخاست
به جوش آمد چو مي اندر دل خم
خروش از مردم ميخانه برخاست
دل از دست حريفان برد ساقي
براي رقص چون مستانه برخاست
هر آن عاقل که در کوي تو بنشست
نمي دانم چرا ديوانه برخاست
بنازم عاشقي را کز سر جان
به زير تيغ او مردانه برخاست
کند يار آشنايي با تو «عبرت»
دمي کز خلوتت بيگانه برخاست
190
فروغ شمعي از هر خانه برخاست
پرافشان گرد او پروانه برخاست
روا باشد که با جانان نشيند
کسي کز روي جان مردانه برخاست
به بزم قرب دلشاد آن نشيند
که بتواند از اين غمخانه برخاست
شود تا جاي در قصر بهشتم
توانم کاش از اين کاشانه برخاست
نه تنها خال او شد فتنه ي دل
چه آفت ها که از اين دانه برخاست
نشست اندوه و محنت در کنارم
چو از پهلوي من جانانه برخاست
چو او برخاست بهر رقص گفتم
بلاي مردم فرزانه برخاست
مگر عکس تو در پيمانه افتاد
که آتش از دل پيمانه برخاست
کند رفتار با طفلان به کلفت
کجا تکليف از ديوانه برخاست
در اول عشق جز حرفي نبود است
از آن حرف اين همه افسانه برخاست
به «عبرت» يار از آن کرد آشنايي
که از پهلوي او بيگانه برخاست
191
چون بوسه از او خواستم از من دل و دين خواست
دانست ندارم دل و دين بهر همين خواست
مي خواست به رويش نزنم بوسه از آنرو
نگرفت ز من جان به بها و دل و دين خواست
هستيم رهين کرم و لطفش اگرچه
ما را نه به لطف و کرم خويش رهين خواست
بر محنت و اندوه کشيدن ز بن گوش
گردن بنهاديم چو جانانه چنين خواست
ما را سر شوريده ز سوداي جنون داد
وز ما دل پرحسرت کم صبر غمين خواست
ما يافته ايم از نفس پير خرابات
فيضي که مسيحا ز دم روح الامين خواست
با ظن و گمان ره به حقيقت نتوان برد
بايد ز خدا صحبت اصحاب يقين خواست
آن کس که ترا دلبر بي شبه و قرين ساخت
او نيز مرا عاشق بي شبه و قرين خواست
تسليم تو کردم دل و دين و خرد و هوش
زين بيش چه بايد ز من خاک نشين خواست
افسوس بر آن کس که به پاداش عبرت
بگذشت ز وصل تو و فردوس برين خواست
تا جان بسپارد به تو «عبرت» ز خداوند
ديدار ترا در نفس بازپسين خواست
192
از اين آتش که زير ديگ سوداست
دل ار، ناپخته ماند خامي ماست
ز سودايي که در سر داري اي دل
مرا ديوانه کردي اين چه سوداست
هواي سنگ طفلان در سرم بود
وگرنه جاي مجنون طرف صحراست
کمانداري مرا از پا درآورد
به تير غمزه و در فکر حاشاست
انا الحق گو نمي باشد وگرنه
به هر جا بگذري داري سر پاست
ز ناداني به روي نازنينان
نظر کردن خلاف رأي داناست
من اين از اهل معني ياد دارم
که حق در صورت خوبان هويداست
نترسد از بلا و فتنه «عبرت»
که زير سايه ي اجلال مولاست
اميرالمؤمنين عليه السلام کز فرط همت
کف رادش کفيل کان و درياست
193
تا به تو دل عهد مودت ببست
از همه کس رشته ي الفت گسست
هر که نظر جز به جمالت گشود
بخت به رويش در دولت ببست
زلف تو سررشته ي اميد ماست
واي گر آن رشته نيايد به دست
کار مرا فتنه ي چشم تو ساخت
جان مرا ناوک ناز تو خست
دل که ز قيد دو جهان رسته بود
با همه کوشش ز کمندت نرست
فکر شکست دل ما گر نبود
داد چرا، باد به زلفت شکست
در رخ تو معني صنع خدا
کي نگرد مردم صورت پرست
آن که به خشم از بر ما رفته بود
از در مهر آمد و با ما نشست
رام شد آن صيد رميده ز بند
ماه به دام آمد و ماهي به شست
ما شده از باده ي عشقش خراب
او ز مي، حسن و جوانيست مست
هر که بدان روي نظر کرد باز
بست چو «عبرت» نظر از هر چه هست
194
تا خون دل به جاست مي خوشگوار چيست؟
تا هست ناله نغمه ي موزون تار چيست؟
با جويبار چشم من و سرو قد يار
سرو کنار جوي و لب جويبار چيست؟
بي دار و گير، کشور دل ها به دست توست
با عاشقان ترا دگر اين گير و دار چيست؟
در راه انتظار تو شد چشم ما سپيد
درآمدن ترا سبب انتظار چيست؟
جز آب چشم و آتش دل در هواي تو
سودي که گشت حاصل اين خاکسار چيست؟
ما از درون پرده ز بيرون چو آگهيم
اي يار پرده در، دگر اين پرده دار چيست؟
چون اختيار ما و تو در دست ديگريست
اين دست و پا و کوشش بي اختيار چيست؟
آخر جز اينکه موي سياهت سپيد شد
حاصل ترا ز گردش ليل و نهار چيست؟
آنان که زنگ ز آيينه ي دل زدوده اند
ز آغاز آگهند که انجام کار چيست؟
منعم به ناز و نعمت و درويش در عنا
تا خود درين دو حکمت پروردگار چيست؟
«عبرت» به گوش جان بشنو پند آن حکيم
«غمخوار خويش باش غم روزگار چيست»
195
ترا که با همه آفاق چشم الطاف است
دريغ داشتن از ما نه شرط انصاف است
کجا به چشم عنايت به آشنا نگري
ترا هميشه به بيگانه چشم الطاف است
بگو که از شرف خود بپوش چشم اميد
گدا که چشم اميدش به دست اشراف است
بود چه سود ز گفتار، نيست چون کردار
نظر چو نيست دم از معرفت زدن لاف است
بهشت ارث بني آدم است از آدم
که هر چه ماند ز اسلاف حق اخلاف است
کجا دهند مرا ره به کوي او کانجاست
بهشت و مسکن ديوانه گان در اعراف است
صفاي باطن از انفاس خود کند ظاهر
بسان صبح دوم هر کرا، نفس صاف است
ز دخل باده بود خرچ پير باده فروش
فقيه مدرسه خرجش ز دخل اوقاف است
بگو ازين دو کدامند رستگار به حشر
ترا اگر نظر صائب است و انصاف است
چنان کناره گرفتم ز خلق چون عنقا
که بي نشانم و نامم ز قاف تا قاف است
سخن، به جز بر اهل سخن مبر «عبرت»
محک به نقد زر و سيم، چشم صراف است
196
ترا همين نه من اي خوبروي دارم دوست
به هر که مي نگري دوستدار روي نکوست
دل شکسته که بر طره ي تو پيوسته است
نگاه دار درستش که بسته بر يک موست
خلاف زاهد ظاهرپرست، گاه نماز
رخ تو قبله و محرابم آن خم ابروست
وجود توست مخمر ز آب و خاک بهشت
کسي که با تو صنم همدم است در مينوست
به دوستي که نشايند آشنايي را
جماعتي که به دشمن برند شکوه ز دوست
بدان نگار وفادار اي ملامت گوي
چگونه دل نسپاريم که دلبر و دلجوست
به روي خوب سپارند مردمان دل و من
غلام حالت آنم که خوي او نيکوست
به عمر خويش کجا روي دلخوشي بيند
ستمکشي که نگارش ستمگر و بدخوست
روا بود که به پايش نهد سر تسليم
کسي که يافت رفيقي که يک دل و يک روست
دل مرا که مقيمي مسافر است، مقام
بر من است و به دنبال دوست در تک و پوست
حسد به گفته ي «عبرت» اگر برند رواست
چرا که ملک غزل اين زمان مسلم اوست
197
چشم من و عالمي به راه است
تا با که ترا سر نگاه است
در چشم ترم خيال رويت
در آب زلال عکس ماه است
چشم تو و بخت ماست در خواب
زلف تو و روز ما سياه است
بي روي تو روزگار ما تار
بي خال تو حال ما تباه است
عشق تو و دودمان عشاق
چون صحبت آتش و گياه است
تو پادشهي به کشور حسن
دل هاي شکسته ات سپاه است
زنهار مخور فريب چشمش
اين فتنه گر آب زير کاه است
داد من از اين بود که بر من
بيداد ز دست دادخواه است
دزدد دل عاشقان و گويد
«دزد نگرفته پادشاه است»
زاقرار گنه اگر خموشم
خود هر سر موي من گواه است
از رحمت و عفو دوست «عبرت»
نوميدي مجرمان گناه است
198
داني گرت از حال دل ما خبري هست
کز موي تو بر روي تو آشفته تري هست
سر بر سر زانو نهم آيي چو تو در بزم
تا غير نداند که مرا با تو سري هست
راه گذر از کوي توام نيست که آنجا
دامي ز بلا بر سر هر رهگذري هست
دانند ز صاحبنظران از در معني
آن را که بدان صورت زيبا نظري هست
در راهروان درد طلب نيست وگرنه
در راه طلب هر قدمي راهبري هست
در صومعه داران خبر از بي خبري نيست
با اهل خرابات بود گر خبري هست
تا عشق زند در تو شرر خاک نشين باش
کاندر دل خاکست ز عشق ار شرري هست
فيضي ز پي هر خطري مي رسد از غيب
زين باديه بيرون نروم تا خطري هست
جز ورد شبانگاه و دعاي سحري نيست
گر تيغ بلا را به حقيقت سپري هست
داني که فلک از چه مرا کام نبخشيد
بيهوده گمان برد که در من هنري هست
کام دل «عبرت» بده اي چرخ، که او را
در دل نه ز دانش نه ز بينش اثري هست
199
از اين دل شيداي منت گر خبري هست
داني که ز زلف تو هم آشفته تري هست
مي گفت سحرگاه به سر وقت تو آيم
پنداشت شب دل شده گان را سحري هست
دنبال شب هجر سحر نيست وگرنه
در آه سحرگاه مسلم اثري هست
مي خواست مرا از قفس آزاد نمايد
صياد گمان کرد مرا بال و پري هست
مور خط از اطراف لبش سر زده بينم
اي دل به گمانم که در اينجا شکري هست
اي آنکه کني عيب من از عشق نکويان
در دهر مگر بهتر از اين هم هنري هست
هر کس به خرابات رود، بي خبر آيد
تا خلق ندانند که آنجا خبري هست
«عبرت» پي ايثار ره بنده ي مولا
گر سيم و زري نيست مرا جان و سري هست
دارنده ي بحر و بر حيدر که ز حکمش
بيرون نبود گر به جهان خشک و تري هست
200
چون دل من نه گمانم که دل زاري هست
يا چو تو در همه آفاق دلازاري هست
نه در آفاق چو من عاشق دلباخته است
نه دگر در همه عالم چو تو دلداري هست
با چنين حسن و جمال اين صنم ترسايي
کافرم گر كه به دوران تو دينداري هست
بستان جان و بده بوسه و مفروش غرور
تا که بازار تو گرم است خريداري هست
نيست هرگز سر کاري دگرش در همه عمر
هر که را با غم عشق تو سر و کاري هست
نه عجب گر نفسي از تو جدا نيست رقيب
هر کجا هست گلي همدم او خاري هست
در جهان مردم خونخوار بسي هست ولي
باورم نيست که چون چشم تو خونخواري هست
رشته ي سبحه گر از دست برون شد غم نيست
تار گيسوي بت و رشته ي زناري هست
پيش از اين صومعه ها بود در اين شهر و کنون
جاي هر صومعه يي خانه ي خماري هست
کي دهد گوش به افسانه ي واعظ «عبرت»
تا که آهنگ ني و زمزمه ي تاري هست
201
چنديست که از حال دل ما خبرت نيست
از عاشق شوريده ي شيدا خبرت نيست
ما بي خبر از حال تو يک لحظه نباشيم
هر چند که عمريست که از ما خبرت نيست
امروز که هستي گل بي خار به عشاق
مي نازي و از خواري فردا خبرت نيست
اي جام، لبت بر لب يار است و ز شادي
مي خندي و از گريه ي مينا خبرت نيست
گويي که دل از عشوه ي خوبان مده از دست
از عشوه ي خوبان دلارا خبرت نيست
نه اهل دلي نه بصرت هست از آنروي
از دلبري صورت زيبا خبرت نيست
از جلوه ي آن قامت و آن ناز و کرشمه
وز فتنه ي آن نرگس شهلا خبرت نيست
چون ما نشوي بي سر و پا تا به ره عشق
ز آنان که ندانند سر از پا خبرت نيست
از رتبه ي مردان خدا کي شوي آگاه
تو پستي و از عالم بالا خبرت نيست
عنقاست دل صوفي و قافش پس زانوست
اين است گر، از قاف و ز عنقا خبرت نيست
اي گشته دل اهل نظر از ستمت خون
از روز جزا باخبري يا خبرت نيست
«عبرت» شده از عشق تو رسواي جهاني
تو هيچ از آن بيدل رسوا خبرت نيست
از حالت دل باخته گان نيستي آگاه
يا از من دلباخته تنها خبرت نيست
202
با منت هيچ سازگاري نيست
جان من اين طريق ياري نيست
عاقبت مي کشد مرا اين غم
که ترا شيوه غمگساري نيست
ده قراري به کار دل که مرا
بيش از اين تاب بيقراري نيست
گفته اي ترک عشقبازي کن
عشقبازي که اختياري نيست
در فراق حبيب و طعن رقيب
چاره جز صبر و بردباري نيست
پايدار آمدم که گفت مرا
در ره عشق پايداري نيست
به کمندي فتاده ام که دگر
رستن از آن اميدواري نيست
اوفتادم ز پا و از ياران
هيچم اميد دستياري نيست
چشم ياري ز کس ندارم من
نظرم جز به لطف باري نيست
راست ره بر مدار خويش رود
روش چرخ کج مداري نيست
چون خيالت کج است پنداري
شيوه ي چرخ راستکاري نيست
در صف حشر کيفري «عبرت»
مجرمان را چو شرمساري نيست
203
در دير مغان عارف صاحب نفسي نيست
يا هست و به دامان وي ام دسترسي نيست
ز اسرار الهي دلي آگاه نباشد
ور هست همان است که در وي هوسي نيست
پاک است ز آلايش دنيا دل درويش
آري به گلستان ارم خار و خسي نيست
رندي که بود سينه اش آتشکده ي عشق
سرگشته چو موسي به اميد قبسي نيست
نه ملک جهان خواهم و نه نعمت فردوس
کز دوست به جز دوست مرا ملتمسي نيست
حال دل افسرده ي مرغان گرفتار
آن مرغ چه داند که اسير قفسي نيست
بنشين نفسي تا نفسي با تو برآرم
کز عمر مرا غير همين دم نفسي نيست
بر من نظري کن ز عنايت که در آفاق
غير از تو مرا چشم عنايت ز کسي نيست
هرگز نشوند اهل نظر صيد تو اي شيخ
شهباز هما سايه شکار مگسي نيست
زاهد نبرد ره به خرابات که آنجا
چون صومعه منزلگه هر بلهوسي نيست
تا با دل آسوده خوري باده چو «عبرت»
در دير مغان رو که در آنجا عسسي نيست
204
عکس رخسار تو در چشم تري نيست که نيست
محو ديدار تو صاحب نظري نيست که نيست
زاهد و رند ز سوداي تو در تاب و تب اند
آتش عشق تو در خشگ و تري نيست که نيست
بهر صيد دل سرگشته ي صاحب نظران
دامي از زلف تو در رهگذري نيست که نيست
گوش افلاک کر، از ناله و فرياد دلم
در غم هجر تو شام و سحري نيست که نيست
غنچه تنها نخورد بي دهنت خون جگر
بي دهان و لب تو خون جگري نيست که نيست
تا شدم بي خبر از خويش خبردار شدم
کاگه از راز جهان بي خبري نيست که نيست
بنشان در دل خود نخل محبت امروز
که از او بهر تو فردا ثمري نيست که نيست
سر قدم ساخته بايد که به ميخانه رويم
زانکه در پاي خم باده سري نيست که نيست
نه همين عاشق رخسار تو «عبرت» شد و بس
عاشق روي تو صاحب نظري نيست که نيست
205
در ره عشق تو بي پا و سري نيست که نيست
چون صبا در طلبت در به دري نيست که نيست
سر سوداي تو در هيچ دلي نيست که نيست
شور ديدار تو در هيچ سري نيست که نيست
رند تر دامنت اندر طلب و زاهد خشک
اثر عشق تو در خشک و تري نيست که نيست
رفت عمري که به شکرانه ي شب هاي وصال
ذکر خير تو به لب هر سحري نيست که نيست
من و تو در سخن و حسن نداريم نظير
سوي ما خاطر صاحبنظري نيست که نيست
رهروي نيست که باشد به سرش شور طلب
ورنه در دير مغان راهبري نيست که نيست
جوي از بي سر و پايان خبر منزل يار
که در اين سلسله صاحب خبري نيست که نيست
اينقدر هست که عيب است درين ملک هنر
ورنه در کشور ما باهنري نيست که نيست
فتنه خيز است فلک اين همه غافل منشين
خاکيان را ز مدارش خطري نيست که نيست
کسي از خوان فلک مائده ي عيش نخورد
خون از اين کاسه وارون جگري نيست که نيست
از خدا جور ترا دل به دعا خواسته است
ورنه در ناله ي «عبرت» اثري نيست که نيست
206
طره ي خم در خمت مايه ي ديوانگي است
نرگس افسون گرت فتنه ي فرزانگي است
دانه اگر خال تست دام به از رستگي است
سلسله گر موي تست صرفه به ديوانگي است
دانه کند آرزو مرغ چو افتد به دام
بندي زلفت خلاص از غم بي دانگي است
هر که بپيچيد سر، از دم شمشير عشق
گو به چه رو ديگرش دعوي مردانگي است
آنکه جمال ترا روشني شمع داد
جان مرا نيز از او منصب پروانگي است
«عبرت» از آندم که شد با تو صنم آشنا
از همه ي عالمش دوري و بيگانگي است
207
دلم ز ديدن آن بت ز دست بيرون رفت
ز دست رفت ولي بت پرست بيرون رفت
دهان او به شکر خنده دل ز دستم برد
دلم به هيچ در آخر ز دست بيرون رفت
مرا که دل تهي از ياد غير بود، چرا
خيال يار در او تا نشست بيرون رفت
ز هرچه هست به جز دوست درگذر که به دوست
کسي رسيد که از هر چه هست بيرون رفت
دلم ز کوي تو تا رفت غم گرفت او را
گرفتني است کسي کاو ز بست بيرون رفت
ز من رميد نگاري که رام بود به من
چو مه ز دام و چو ماهي ز شست بيرون رفت
به بزم آمد و بنشست و باده خواست ز غير
درست چون دل ياران شکست بيرون رفت
به محفل از سر شوخي دل حريفان را
چو برد و در شکن زلف بست بيرون رفت
ز اشتياق لقايش کنون دلم از دست
برون نرفت که روز الست بيرون رفت
بهار عمر از آن خوش گذشت نرگس را
که مست آمد و از باغ مست بيرون رفت
ازين حصار مقرنس ز شوق رقص کنان
روان چو از قفس تن برست بيرون رفت
ز شهربند طبيعت کسي که چون «عبرت»
کمند نفس و هوي را گسست بيرون رفت
كسي به كوي علي راه يافت چون «عبرت»
كه از عوالم بالا و پست بيرون رفت
208
آن را به همه عمر چه حاجت به شراب است
کز نشئه ي پيمانه ي چشم تو خراب است
آن جان بود آزاد که در بند حبيب است
آن دل بود آباد که ويران ز شراب است
آن را که دل مهر مهي نيست جماد است
آن را که به سر شور بتي نيست دواب است
خوب است که بيدار نگردد به همه عمر
آن فتنه که در گوشه ي چشم تو به خواب است
در طره ي مشگين تو تا چشم کند کار
چين و شکن و خم و حلقه و تاب است
دور از رخ رنگين تو مرغ دل «عبرت»
اي کبک روش در قفس سينه کباب است
209
دام اگر طره ي آن فتنه ي مادرزاد است
سرو را هم نتوان گفت دگر آزاد است
مدعي ديدن خورشيد رخش را انکار
چه کند گر نکند، کاعمي مادرزاد است
کي شود مملکت عشق مسلم کس را
تا مسلم نشود کاو به غمش دلشاد است
گشت اگر صومعه ويران چه غم از همت پير
گوشه ي ميکده و دير مغان آباد است
دلم از سير جهان چون نشود سير که او
ديرگاهيست در اين دير کهن بنياد است
چه غم از سود و زيان رند خراباتي را
باده پيش آر که بنياد جهان بر باد است
پيش بالاي بلند تو ز کوته نظري است
چشم «عبرت» نگران گر به قد شمشاد است
210
دل که ويران شود از دست غمت آباد است
جان که پابست تو گردد ز دو کون آزاد است
ندهم در دل شب دامن فرياد ز دست
کانچه فرياد من خسته رسد فرياد است
دل ز يک بارش غم زير و زبر گشت بلي
زود ويران شود آن خانه که بي بنياد است
هست با خسرو اگر روي سخن شيرين را
در نهاني دل او هم نفس فرهاد است
گشت اگر صومعه ويران چه غم از همت پير
ساحت ميکده و دير مغان آباد است
چه غم از سود و زيان رند خراباتي را
باده پيش آر که بنياد جهان بر باد است
پير زاليست جهان عشوه گر و سفله نواز
کس به جز سفله نديدم که بدو دل داد است
از تو اي يار سفر کرده دل غمزده ام
گاه گاهي به پيامي که فرستي شاد است
خواهي از خوش گذرد عمر گرانمايه ترا
بشنو اين پند که از بلهوسانم ياد است
اين زمان هر که درستي است شعارش «عبرت»
غالبا بهره اش از دور زمان بيداد است
211
در آستان ميکده آن را که مسکن است
چون مردمک به ديده و چون روح در تن است
ما پاک ديده ايم ز خوبان روزگار
ياري گزيده ايم که پاکيزه دامن است
تو نور چشم و راحت جاني و جاي تو
چون مردمک به ديده و چون روح در تن است
صبح اميد من تويي اي آفتاب روي
بر روي دلکش تو مرا چشم روشن است
روي نياز بنده به جز سوي خواجه نيست
اميد خوشه چين به خداوند خرمن است
درويش را به خوان ملوک التفات نيست
کز خوان غيب مائده ي او معين است
هرگز هواي دانه نمي افکند به دام
سيمرغ را که قاف قناعت نشيمن است
افشانده آستين مناعت به هر دو کون
در آستان ميکده آن را که مسکن است
گر اهل دانشي ز من اين پند گوش کن
عاشق مشو که عشق بتان خانمان کن است
«عبرت» به خانه هر که گلي داشت در کنار
کي در سرش هواي تماشاي گلشن است
212
شد است محو، سراپاي من چنان در دوست
که نيستم خبري از جهان و هر چه در اوست
مسلم است که باري گران بود بر تن
هر آن سري که نگردد نثار مقدم دوست
مکوش اين همه اندر علاج درد دلم
که دردمند غم دوست دشمن داروست
ز يار صبر توقع مدار از دل من
که عاشقي و صبوري حديث سنگ و سبوست
نمي وزد اگر از خاک آستان حبيب
چرا نسيم صبا مشک بيز و غاليه بوست
اگر به چشمه ي چشمم قدم نهي شايد
چرا که سرو قيامش هميشه بر لب جوست
مدار از دل «عبرت» اميد صبر و شکيب
دلي که بي تو صبور است سخت تر، از روست
شده است آهوي چشم تو شيرگير از آن
که ديده پادشه طوس ضامن آهوست
امام ثامن ضامن علي که نه گردون
فتاده در خم چوگان حکم او چون گوست
213
شد است محو، سراپاي من چنان در دوست
که نيست آگهي ام از جهان و هر چه در اوست
نه عاشق است که از يار بگسلد پيوند
ز طعن دشمن بدگوي و از ملامت دوست
به پند ناصح به ترک عشق مگوي
به ترک صحبت ناصح بگو که بيهده گوست
کسي که عيب کسان باز جستنش هنر است
اگر نکو نگري پاي تا به سر آهوست
مرا به صحبت اهل ريا مکن دعوت
که صحبت من و اينان حديث سنگ و سبوست
طريق رندي و آيين عشق ورزيدن
اگر به پيش تو زشت است نزد ما نيکوست
چو من رقيب جفاي تو برنمي تابد
حکايت من و او قصه ي چنار و کدوست
چو داد يار به من پوست کنده وعده ي وصل
چنان شدم که نگنجم ز خرمي در پوست
اگر نمي وزد از چين زلف يار، چرا
نسيم باد صبا مشک بيز و غاليه بوست
مشو فريفته ي ناز چشم مخمورش
بهوش باش که اين ترک مست عربده جوست
مکن ملامت «عبرت» گرش شکيبا نيست
دلي که بي تو صبورست سخت تر از اوست
214
گويند که آه سحري بي اثري نيست
دارد اثر اما شب ما را سحري نيست
شد خون جگر از تو نصيبم مگر اي عشق
در خون تو ديگر به جز اين ماحضري نيست
عيبم مکن از عاشقي اي ناصح عاقل
زيرا به از اين در همه عالم هنري نيست
هر کس که به ميخانه رود، بي خبر آيد
جز بي خبري هيچ در آنجا خبري نيست
ساقي بده آن جام سفالين که ز جمشيد
جز جام دگر هيچ به عالم اثري نيست
دانند شه و محتسب و شحنه که ما را
جز باده کشي شيوه و کار دگري نيست
شب نيست که چون شمع ز هجران تو تا روز
از سوز درونم به سر اندر شرري نيست
نزد که برم داد که مردم همه دانند
کامروز چو چشمان تو بيدادگري نيست
گفتم که ز کوي تو روم تا روي از ياد
جز ياد تو آوخ که مرا هم سفري نيست
«عبرت» ز تر و خشک جهان ماحصل ما
غير از لب خشکيده و جز چشم تري نيست
215
شوخي که به صاحبنظرانش نظري نيست
عمريست که از حال دل او را خبري نيست
گويند سحرگاه دعا را اثري هست
دانيم وليکن شب ما را سحري نيست
مي گفت که يک روز بسر وقت تو آيم
آيد ولي آن روز که از من اثري نيست
آن نخل که شاداب شد از چشمه ي چشمم
افسوس که از بهر من او را ثمري نيست
از عشق مرا عيب کند ناصح عاقل
غافل که به از عشق به عالم هنري نيست
هر نقش قدم در ره عشق است دليلي
گر راهروي، بهتر ازين راهبري نيست
شد خون جگر از تو نصيبم مگر اي عشق
در خوان تو جز خون جگر ماحضري نيست
اينسان که جفا مي کني امروز به عشاق
فرداست که در کوي تو جز من دگري نيست
شب نيست که چون شمع ز هجران تو تا روز
از سوز درونم به سر اندر شرري نيست
کردم سفر از کوي تو شايد روي از ياد
فرياد که جز نام توام هم سفري نيست
بگذشت و به «عبرت» نظر لطف نينداخت
شوخي که به صاحبنظرانش نظري نيست
216
غم تو يک دل آسوده در جهان نگذاشت
بلاي عشق تو از دلخوشي نشان نگذاشت
برون ز ملک تو جايي نيافت در آفاق
از آن ز دست تو دل روي در جهان نگذاشت
ضرورت است حذر از بلا، ولي، چه کنم
که هيچ راه گريز آن بلاي جان نگذاشت
فراق يار و غم روزگار و طعن رقيب
به دل مجال صبوري به تن توان نگذاشت
فغان که خيل خيالش فضاي عرصه ي دل
چنان گرفت که در وي ره فغان نگذاشت
گذشتم از سر جان بلکه آيدم به کنار
ز دست، جان بشد و پاي در ميان نگذاشت
براندي اش ز چه بيگانه وار از در خويش
مگر دلم سر خدمت بر آستان نگذاشت
به دست غير مده کار خود كه سود آن برد
که کار خويش به اميد اين و آن نگذاشت
چون خاک راه لگدکوب پاي حادثه شد
سري که پاي ز نخوت بر آسمان نگذاشت
به پاس حرمت رندان شهر، پير مغان
در آستان خرابات پاسبان نگذاشت
مگير خرده ز«عبرت» اگر خطايي رفت
که عشق در سر او عقل خرده دان نگذاشت
217
فداي حالت آن رند لاابالي مست
که نيست باخبر از حال خويشتن تا هست
مپرس حال خراباتيان ز زاهد شهر
که هوشيار بود بي خبر ز حالت مست
بگير دست ز پا اوفتاده گان ضعيف
که چون ز پاي فتادي خدات گيرد دست
بيار دامن صاحبدلي به دست که کس
ز دام نفس و هوي جز بدين وسيله نرست
به شادي از سر دنيا و آخرت برخاست
دل رميده ام آندم که با غم تو نشست
مراد دل چه بجويم ز آسمان که مرا
ز سنگ حادثه پيمانه ي مرا شکست
بر آفتاب جمالت نظر تواند کرد
کسي که ديده ز ذرات کاينات ببست
خداپرست نباشد کسي که روي ترا
نظاره کرد و نگرديد آفتاب پرست
مرا بي هنري اي فقيه عيب مکن
که سرنوشت من اين بوده است روز الست
ز سير انفس و آفاق دل چو باز آمد
گسست از همه پيوند و با تو در پيوست
اگر که رتبه ي «عبرت» بلند شد نه عجب
که سربلند شود هر که شد به پاي تو پست
218
فلک و عرصه ي عالي خم و خمخانه ي ماست
آفتاب و مه نو باده و پيمانه ي ماست
آسمان بستگي از کار کسي نگشايد
گر گشايش طلبي بر در ميخانه ي ماست
در دعاي شب و ورد سحر زاهد شهر
آن اثر نيست که در نعره ي مستانه ي ماست
نيست آلوده به تزوير و ريا طاعت ما
سينه سجاده و دل سبحه ي صد دانه ي ماست
رهرو مرحله ي عشق نباشد همه کس
طي اين مرحله با همت مردانه ي ماست
گرچه بي خانقه و گوشه نشينيم، ولي
ساحت کون و مکان گوشه يي از خانه ي ماست
خواب را نيست ز افسانه ي ما راه به چشم
شب بيداردلان زنده به افسانه ي ماست
جلوه ي حسن فزون مي شود از آتش عشق
شعله ي شمع ز سوز دل پروانه ي ماست
خشت کاشانه ي ما طعنه به خورشيد زند
تا که بيت الشرف از روي تو کاشانه ي ماست
گرچه دانيم که عالم همه از تست ولي
آشنا هر که نباشد به تو بيگانه ي ماست
«عبرت» آن آب حياتي که سکندر مي جست
گر تو جوياي ويي، در لب جانانه ي ماست
219
هر که از خيل نکويان چون تويي دلبر گرفت
ديگر از خوبان عالم بايدش دل برگرفت
آستين بردم که تا از رخ کنم پاک اشک چشم
ز آتشين آه دمادم آستينم درگرفت
مرغ دل کاندر هوايت بال و پر افشانده بود
آخر از تير نگاهت باز بال و پر گرفت
رند و زاهد هر دو از عشق تو در تاب و تب اند
اين چه آتش بود کاندر جان خشک و تر گرفت
شور شيرين بود اگر اندر سر خسرو چرا
پا کشيد از کوي شيرين خوي با شکر گرفت
هر که را تير نگاهت کشت اي ابرو کمان
بر سرش چون پا نهادي زندگي از سر گرفت
بايد از آه سحر وز ناله هاي زار شب
داد پاداش سپهر و داد از اختر گرفت
تکيه بر گردون دون پرور مکن کاين حقه باز
تخت از دارا ستاند و افسر از قيصر گرفت
سر خط آزادي از قيد غم و بند محن
«عبرت» از شاه نجف سلطان بحر و بر گرفت
220
گفت پير ما که هر کس عاقل است
در فنون عشق بازي جاهل است
هر که بر ليلي وشي عاشق نشد
هست مجنون هر که گويد عاقل است
غير علم عشق و فن عاشقي
جمله تحصيلات ما بي حاصل است
رند و زاهد هر دو دعوي مي کنند
تا کدامين حق کدامين باطل است
ترک جان گفتن به نزد عاشقان
سهل باشد ترک جانان مشکل است
من نه تنها مايلم بر روي خوب
هر که را بيني به خوبان مايل است
پيش جانان جان نشايد هديه برد
کاين متاع مختصر ناقابل است
هر کرا با ماهرويي الفتي است
اخترش فيروز و بختش مقبل است
فيض اگر خواهي بيا در خانقاه
کاين اثر در صحبت اهل دل است
شيوه ي رندي ز«عبرت» ياد گير
کاندر اين فن اوستاد کامل است
221
گل رويش براي چيدن نيست
بهره از وي به غير ديدن نيست
ره به گلچين نمي دهند اين جا
گل اين باغ بهر چيدن نيست
کي بدان آستان رسم کانجا
باد را زهره ي وزيدن نيست
يار الفت بريد و هيچم ازو
هم چو «سعدي» سر بريدن نيست
اي شب هجر از پي تو مگر
صبح را نوبت دميدن نيست
بي تو اي يار هم نفس، ما را
نفسي تاب آرميدن نيست
رستم از هر چه در دو عالم هست
وز کمند توام رهيدن نيست
به هواي تو مي پرد، ورنه
مرغ دل را سر پريدن نيست
جان به عشق ار بپروري شايد
تن سزاوار پروريدن نيست
هر که يارش ستمگر است چو من
چاره اش جز ستم کشيدن نيست
«عبرت» آن ديدم از جفاي حبيب
که ترا طاقت شنيدن نيست
222
مويت خوش است و ريخته بر روي خوشتر است
روي تو ديدن از شکن موي خوشتر است
آب و هواي خاک درش از صفا و لطف
دلدار مهربان و وفاجوي خوشتر است
از هر چه در زمانه پسنديده و خوش است
محبوب خوبروي نکوخوي خوشتر است
با خط و خال دوست تعلق خوش است ليک
دل بستگي بدان خم گيسوي خوشتر است
باور مکن که نکهت مشگ و شميم گل
از بوي آن دو زلف سمن بوي خوشتر است
بگذار پاي بر سر چشمم که جاي سرو
گر نيک بنگري به لب جوي خوشتر است
در هجر با خيال تو، دل خوش بود، ولي
گر دولت وصال کند روي خوشتر است
دمساز شو به «عبرت» و دوري ازو مجوي
عاشق، ظريف طبع و غزل گوي خوشتر است
223
مگر آب بقاست در دهنت
که دهد عمر جاودان سخنت
چون مگس دست مي زنم بر سر
دايم از حسرت لب و دهنت
برت از لطف مي کشد آزار
گر کنند از حرير پيرهنت
لاله يابد طراوت از رويت
گل بگيرد لطافت از بدنت
خانه زاد قد و بناگوشند
از بن گوش سرو و ياسمنت
دست پرورد چشم و زلف و رخند
نرگس مست و سنبل و سمنت
اي که از جان من عزيزتري
تن و جانم فداي جان و تنت
آن شکستي که بود در کارم
شد درست از دو زلف پرشکنت
در ضميرم به جز خيال تو نيست
اي که از ياد رفته نام منت
دلم از طره ات نگشه خلاص
شد گرفتار در چه ذقنت
«عبرت» از محنت جهان کهن
نرهاند مگر مي کهنت
224
دوش در بزم من آن طرفه نگار آمد و رفت
هيچ ننشست ندانم به چه کار آمد و رفت
آمد و برد ز من دين و دل و صبر و قرار
فتنه ي دين و دل و صبر و قرار آمد و رفت
آنکه ما را به کنار آمد و دل را زد و برد
دولتي بود که ناگه به کنار آمد و رفت
وعده ام داد که من با تو شبي روز کنم
پس از آن وعده بسي ليل و نهار آمد و رفت
تا سحرگاه نخفتيم، شب وعده ي وصل
زد سحر خواب ره ديده و يار آمد و رفت
کاش بوديم که مي کرد شکار دل ما
اندر آن دشت که از بهر شکار آمد و رفت
رنگ و بويي دگر از بهر گل و لاله نماند
اندر آن باغ که آن لاله عذار آمد و رفت
تا گذارد به دل مرغ سحر بار فراق
دو سه روزي گل اين باغ به بار آمد و رفت
گفته بودم که دهم داد طرب فصل بهار
تا خبردار شدم فصل بهار آمد و رفت
«عبرت» آن نقش و نگاري که تو ديدي به بهار
اين همان عيد و بهاريست که پار آمد و رفت
225
به سرم يار سحرگه گذري کرد و برفت
از سر ناز به سويم نظري کرد و برفت
تا کند غارت دين و دل و آرام و شکيب
باز برگشت و نگاه دگري کرد و برفت
گفتمش خوبتر از اين بنگر جانب ما
بار ديگر نظر خوبتري کرد و برفت
ديد تلخ است مرا کام به شيرين کاري
در مذاقم ز تبسم شکري کرد و برفت
جان ز عشرتکده ي خلد به غمخانه ي خاک
چند روزي به هوايش سفري کرد و برفت
اندر اين عرصه ي پروحشت هستي ز عدم
پي ديدار جمالش گذري کرد و برفت
در پي کسب هنر باش که از عمر عزيز
بهره آن برد، که کسب هنري کرد و برفت
با کهن جامه و با نان جوين هر که بساخت
در جهان عشرت بي دردسري کرد و برفت
ممسک از عيش جهان گذران بهره نبرد
گرد بهر دگران مشت زري کرد و برفت
هيچ دانا نشد آگاه ز اسرار وجود
اين قدر هست که کسب خبري کرد و برفت
«عبرت» از صحبت پيران جهان صرفه نبرد
عمر صرف ره زيبا قمري کرد و برفت
226
رفت صبر از دل چو يار از دست رفت
غم بماند و غمگسار از دست رفت
باعث آسايش ما بود يار
رفت آسايش چو يار از دست رفت
پايه ي طاقت ز جا، برکنده شد
دست ماند از کار و کار از دست رفت
روزگاري روزگارم بود خوش
اي دريغ آن روزگار از دست رفت
نوجواني نوبهار عمر بود
عمر ما را نوبهار از دست رفت
عقل و هوش و دين و دل در راه عشق
گام اول هر چهار از دست رفت
چند گويي صبر مي کن اختيار
چون توانم کاختيار از دست رفت
دوش يار از يک پياله مست شد
باده ماند و باده خوار از دست رفت
تا چه با مستان کند کز جلوه اش
هوشياران را قرار از دست رفت
عشق تا مستانه پا در دل نهاد
کار عقل هوشيار از دست رفت
هم چو «عبرت» مي رود کارش ز دست
هر که او را اختيار از دست رفت
227
هر کسي را آرزويي و خيالي در دل است
بي خيالي آرزوي ماست آن هم مشکل است
اي که داري شکوه از محنت گر، از حق نگذري
فکر آسايش در اين دنيا خيالي باطل است
هيچ داني عاشق سرگشته را چون است حال
دستش از حسرت به سر پايش ز محنت در گل است
عاشقي با عافيت جويي نياميزد به هم
رسم و راه عافيت در مردمان عاقل است
ما به صحراي جنون تقليد مجنون مي کنيم
زانکه عاقل در فنون عشقبازي جاهل است
از بهشت اين بس نصيب کشته ي شمشير دوست
کاو به زير تيغ چشمش بر جمال قاتل است
صورت اشيا تجليگاه دلدار است ليک
سر اين معني کسي داند که از اهل دل است
نيست از نزديک ما دور آن نگار نازنين
در حقيقت بعد ما از وي ز قرب منزل است
ره ندارد سوي باطن زاهد ظاهرپرست
آري آن کاو محو صورت شد ز معني غافل است
هر که روز و شب قرينش ماهرويي مشگ موست
طالعش مسعود و فالش نيک و بختش مقبل است
حاصلي از عمر اگر خواهي ازو غافل مشو
«عبرت» آن عمري که بر غفلت رود بي حاصل است
228
کيست آن کاو با خيالت بي خبر از خويش نيست
يا که از دست غمت آشفته و دلريش نيست
جهد کن کز خويش گردي بي خبر زيرا که دوست
هست با آن آشنا کاو را خبر از خويش نيست
گفت ناصح چند رندي کار ديگر پيش گير
گفتمش جز اين مرا کار دگر در پيش نيست
باش عاشق ور کسي گويد به ترک عشق گوي
بشنو از من مشنو از وي زانکه خيرانديش نيست
باشد از خويشان مرا در دل اگر تشويش هست
ورنه از بيگانگان هرگز مرا تشويش نيست
خويش اگر بد شد بدو بيگانه را نتوان گزيد
هر چه باشد باز هم بيگانه هم چون خويش نيست
نيست آسايش در اين دنيا براي هيچ کس
ور بود آسايشي جز بهره ي درويش نيست
دل نمي بندند هرگز عارفان بر اين جهان
زانکه مي دانند جز خواب و خيالي بيش نيست
دوستي گر کرد گيتي با تو زو ايمن مباش
زانکه هرگز گرگ را جز دشمني با ميش نيست
دل منه بر عيش و نوش اين جهان گر عاقلي
زانکه عيشش بي ملال و نوش او بي نيش نيست
عافيت دارد اميد از دوست «عبرت» گو مباش
آسمان را گر که تير عافيت در کيش نيست
229
نعمت هر دو جهان قسمت درويشان است
قسمت خلق هم از نعمت درويشان است
نبرد بهره کس از نعمت جنات وصال
جنت وصل همان قسمت درويشان است
دامن عصمت کس پاک نباشد ز خطا
پاک دامن ز خطا عصمت درويشان است
رحمت واسعه ي بار خداوند کريم
مضمر اندر کرم و رحمت درويشان است
حکمتي را که به ما معرفتش فرض شده است
بي گمان معرفت حکمت درويشان است
بهره از راحت و آسوده گي اش کي باشد
هر که او درصدد زحمت درويشان است
آخرين مرتبه ي حشمت هر محتشمي
اولين پايه يي از حشمت درويشان است
دولت سلطنت و منصب صاحب جاهي
حاصل بندگي و خدمت درويشان است
قصر شاهي چه که با اين عظمت چرخ بلند
پست اندر نظر همت درويشان است
خواجه را محترم اندر نظر خلق شدن
در نگهداشتن حرمت درويشان است
رفت «عبرت» ز پي «حافظ» شيراز که گفت
«روضه ي خلد برين خلوت درويشان است»
230
در کيش عشق دوري و بيگانگي رواست
زان يار بي وفا که به اغيار آشناست
تا خوي او اثر نکند در نهاد تو
دوري گزين ز نزد رفيقي که بي وفاست
هر کس که هست در طلب مرد حق شناس
ماند بدانکه طالب سيمرغ و کيمياست
مرد تمام در همه جا گشته ايم، نيست
وانکس که گفت هست بگويد که در کجاست؟
صاحبدلي کجاست که ما را دهد نجات
از نفس خودستاي که بر جان ما بلاست
گر شرط بندگيست اطاعت، نکرده ايم
چشم اميد بر کرم و رحمت خداست
بيچاره ايم و عاجز و مسکين و مستمند
بر مستمند عاجز مسکين کرم بجاست
ما را در آن جهان به عمل اعتماد نيست
ور هست اعتماد بر الطاف کبرياست
گر نارواست کرده ي ما يا که ناپسند
از راه لطف گر تو پسندش کني رواست
پرورده توايم اگر نيک اگر بديم
بر ما ببخش کرده صوابست يا خطاست
مستوجبيم اگر که به دوزخ بري به قهر
ور بخشش آوري ز تو اين مرحمت بجاست
در پيشگاه رحمت عامت برابرند
گر شوخ پارسي است و گر شيخ پارساست
«عبرت» بدان اميد که گردد شفيع او
بر آستان خواجه ي کونين اش التجاست
231
مريد پير خرابات اگر شديم بجاست
که هر چه وعده به ما مي کند قرين وفاست
من آن نيم که ندانم صواب را ز خطا
طريق عشق صوابست و راه زهد خطاست
کسي که ملک قناعت نشد مسلم او
اگر به شاهي دنيا رسد هنوز گداست
رضاي دوست طلب کن که مي رسد به مراد
کسي که هر چه بدو مي رسد ز دوست رضاست
بيا که خاطر کس را ز خود نرنجانيم
به شکر آن که جهان بر مراد خاطر ماست
بيار باده و از محتسب مکن تشويش
که دور امن و امانست و گاه صلح و صفاست
به هر کجا که نهي روي جان نخواهي برد
که تيغ مهدي دجال کش ترا ز قفاست
بقاي دولت بيدارش از خدا طلبيم
که چشم فتنه به دوران او به خواب فناست
خطا مگير به «عبرت» که خواجه «حافظ» گفت:
«چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست»
232
نصيب من به همه عمر جز جفاي تو نيست
اميدوار دلم هيچ بر وفاي تو نيست
جفا هر آنچه تواني ز من دريغ مدار
که صبر و طاقت من کمتر از جفاي تو نيست
هواي صحبت من نيست گرچه در سر تو
مرا سريست که در وي به جز هواي تو نيست
همين نه من به لقاي تو آرزومندم
کدام دل که در او حسرت لقاي تو نيست
اگر چه باده بود قوت جان و قوت دل
به خاصيت چو لب لعل جان فزاي تو نيست
به سروهاي چمن ديده ام به ديده ي دل
يکي به دلکشي قد دلرباي تو نيست
به خاک پاي عزيزت قسم که آن اکسير
که زر شود مس از آن غير خاک پاي تو نيست
پس از وفات حيات ابد نخواهد يافت
فناي صرف هر آنکس که در بقاي تو نيست
به ما هر آنچه رسد در زمانه از بد و نيک
رضا دهيم از آنرو که بي رضاي تو نيست
صفا و نزهت فردوس، اي ديار حبيب
مسلم است که چون نزهت و صفاي تو نيست
همين به دام تو «عبرت» نه مبتلا شد و بس
کسي نمانده به گيتي که مبتلاي تو نيست
233
کيست اين پرده نشين کاين همه افسانه ازوست
خويش ازو دوست ازو دشمن و بيگانه ازوست
به يکي داد خرد بر دگري داد جنون
دانش عاقل ازو غفلت ديوانه ازوست
هيچ کس را به جز او راه به ويرانه ي دل
نتوان داد که اين گوشه ي ويرانه ازوست
شمع و پروانه ازو سوختن آموخته اند
شعله ي شمع ازو سوزش پروانه ازوست
دانه ي خال بتان گر شده دام ره ما
بت ازو راه ازو دام ازو دانه ازوست
برده جانانه پي کشتن من دست به تيغ
تيغ ازو دست ازو کشتن جانانه ازوست
صبر بر درد، نه از همت مردانه ي ماست
صبر ازو درد ازو همت مردانه ازوست
صنمي کرده به مستي اگر افسانه مرا
صنم و مستي ازو کردن افسانه ازوست
پيش ما سبحه ي صد دانه و زنار يکيست
زانكه زنار ازو سبحه ي صد دانه ازوست
گر ز مسجد سوي ميخانه شدم خرده مگير
ساحت مسجد ازو گوشه ي ميخانه ازوست
شيشه و خم مشکن سنگ به پيمانه مزن
که خم و شيشه ازو باده و پيمانه ازوست
«عبرت» ار خورد مي و نعره ي مستانه کشيد
مي ازو «عبرت» ازو نعره ي مستانه ازوست
234
با کم و بيش بسازيم که بيش و کم ازوست
از غم و درد نناليم که درد و غم ازوست
گر به رنجاندمان رنجه نگرديم ازو
ور بيازاردمان خاطر ما خرم ازوست
ماتم و سوز عتابش نه به دست من و توست
اهل عالم همه را سود ازو ماتم ازوست
گيرم از دست غمش بود مرا پاي گريز
به کجا رو نهم آخر که همه عالم ازوست
چند از محرم و نامحرم و بيگانه و خويش
خويش و بيگانه ازو محرم و نامحرم ازوست
بي پدر چون پسر مريم اگر دختر تاک
زاده شد دختر تاک و پسر مريم ازوست
ديو از گندم اگر زد ره آدم به بهشت
گندم و ديو و بهشت ارم و آدم ازوست
در کف اهرمن افتاد اگر خاتم جم
گو بيفتد که جم و اهرمن و خاتم ازوست
برد اگر زلف خم اندر خم دلبر دل ما
دل ازو دلبر ازو زلف خم اندر خم ازوست
تا که «عبرت» شده آشفته ي آن زلف سياه
روزگارش سيه و کار دلش در هم ازوست
حرف (ث)
235
واعظ جان مي کند از لب جانان حديث
در بر دلداده گان مي کند از جان حديث
ريختي از دست خويش آب بقا را به خاک
خضر شنيدي اگر از لب جانان حديث
پير مغان گفت دوش داروي غم باده است
کرد بر اهل درد از پي درمان حديث
مجمع صاحبدلان گشت پريشان چو کرد
باد صبا دوش از آن زلف پريشان حديث
مي دهد از حسن يار سوري و نسرين خبر
مي کند از عشق گل بلبل دستان حديث
پيش احبا مگو جز ز ديار حبيب
در بر بلبل مکن جز ز گلستان حديث
در بر وامق بگو از رخ عذرا سخن
پيش زليخا بکن از مه کنعان حديث
مهدي هادي بود حجة موعود حق
صحت قول مرا حجة و برهان حديث
گفته ي «عبرت» بود حق و ز باطل بري
نيست اگر باورت اين خبر و آن حديث
236
واعظ جان مي کند از لب جانان حديث
در بر دلداده گان مي کند از جان حديث
قصه ي گيسوي او درهم و پيچيده بود
يا که من آشفته ام يا که پريشان حديث
در صفت روي او ما شده دستان سرا
کرده گر از گل به باغ بلبل دستان حديث
با قد و زلفش مگو قصه ز شمشاد و سرو
با خط و رويش مکن از گل و ريحان حديث
ماه چه، کنعان کدام، يوسف ما را ببين
تا نکني بيش ازين از مه کنعان حديث
خاصيت باده را هيچ به زاهد مگو
نيست ز حکمت روا در بر نادان حديث
توبه ي ما را شکست آن بت پيمان شکن
باده به پيمانه کن چند ز پيمان حديث
خيل خراباتيان از دل هم آگهند
آن بدهد زين خبر اين کند از آن حديث
در بر «عبرت» که او رسته ز کفر است و دين
چند حکايت ز کفر آري و ز ايمان حديث
237
در ميکده ي هرگز نشود حادثه حادث
بايد بگريزيم در آنجا ز حوادث
چون ما شوي ار معتکف کوي خرابات
هرگز نشود حادثه يي بهر تو حادث
بي کام و زبان از ره دل اهل خرابات
در مسئله ي عشق تو سرگرم مباحث
از پاي درافتادن ما بي سببي نيست
بيداد تو باشد سبب و جور تو باعث
چون زنده کند مرده دلان را نه اگر هست
بر عيسي مريم لب جان بخش تو وارث
طوفان نگر و حادثه ي دوره ي ما را
تا چند حکايت کني از نوح و ز يافث
«عبرت» به ولاي علي ام ثابت و در مهر
خالي نيم از اول از ثاني و ثالث
238
به جز وبال مجو بهره زان متاع و اثاث
که اوفتد پس مرگ تو در کف وراث
اثاث دهر و متاع جهان خلل يابد
تو دل نهاده ز غفلت بر آن متاع و اثاث
به زندگي غم فرزند و زن مخور که کنند
پس از وفات فراموشت از ذکور و اناث
بگو که هست چه حاصل ترا از آن محصول
که حظ و بهره ي آن را برند ذوالميراث
چسان خدا ندهد در بهشت ره ما را
که بود ز آدم و ما مي بريم از او ميراث
کنار جوي و لب سبزه و رفيق شفيق
ميسر ار شودم «عشت قانعا بثلاث»
ز دور چرخ مبر استغاثه جز به علي عليه السلام
که نيست کس به تو «عبرت» جز او پناه و غياث
239
بشد هلاک مرا هجر دوستان باعث
به دشمنان نشود اين چنين بلا حادث
اجل نشد سبب نااميدي ام ز حيات
غم مصيبت هجران يار شد باعث
ز هجر و وصل تو موت و حيات ماست که هست
فراق و وصل تو موت و حيات را وارث
ببرد سيل سرشکم ز بسکه طوفان کرد
ز ياد قصه ي نوح و حکايت يافث
بگير جام و مخور غم که پايدار نماند
بساط عيش جم و دستگاه طهمورث
ز حرص شيخ به مال يتيم شرح مده
سخن مگوي ز طفلان مسلم و حارث
بود حدوث علي عليه السلام با قدم قرين «عبرت»
که ديده است قرين با قدم شود حادث
(حرف ج)
240
اي داده مشک چين به خم طره ات خراج
بگرفته ماه روي تو از آفتاب باج
ملک دلم ز خيل خيالت خراب شد
زين کشور خراب چه خواهي دگر خراج
با پرتو جمال تو مه را بود فروغ
گر پيش آفتاب فروغي دهد سراج
هست از بياض روي تو يک نسخه صبح عيد
هست از سواد زلف تو يک رشته شام داج
در روزگار تجربه کرديم درد هجر
جز شربت وصال ندارد دگر علاج
کيفيتي دگر دهد اندر مزاج جان
با يکدگر، اگر مي و ني يابد امتزاج
خواهي اگر به ديده ي مردم شوي عزيز
پيش کسي دراز مکن دست احتياج
«عبرت» نظام نظم من از مدحت عليست
زان رو ز شعر خواجه و خواجو برد رواج
241
نمود عشق تو ملک دل مرا تاراج
دگر چه خواهي از اين کشور خراب خراج
گداي بي سر و پا را به چشم عجب مبين
که او را به يمن گدايي ز شاه گيرد باج
فداي عالم عشقم که عقل و هوش مرا
در او نمود به مستي قلندري تاراج
مرا که گشت ميسر گدايي در دوست
به پادشاهي کونين کي شوم محتاج
مران ز درگه خويشم که خواجه از در خويش
نکرده بنده ي خدمتگزار را اخراج
کسي که سر نگذارد به پاي پير مغان
ز خاک ميکده بر سر نمي گذارد تاج
غمي که در دل از اين هفت آسمان داري
نمي کند به جز از باده ي دو ساله علاج
مگر شراب فرح بخش صحتي بخشد
ترا که از غم گيتي عليل گشته مزاج
کسان که نسبت قدت به سرو و کاج دهند
ترا به ديده ي «عبرت» نظر کنند اي کاج
242
غمگين مشو گر آسمان تابيد چندي با تو کج
رو شاد باش و صبر کن کاالصبر مفتاح الفرج
صد بار اگر، مي راندت بازآ که من جد و جد
نوميد از آن درگه مرو زيرا که من لج و لج
گر برخلاف عقل و دين کاري ز عاشق سرزند
مي باشد از روي جنون ليس علي المجنون حرج
فرمود سلطان هدي «کاالناس اما عالم
او جاهد في کسبه للرشد و الباقي همج»
عارف خدا جو از حرم زاهد حرم جو از خدا
اي خواجه بنگر تا چه حد فرق است مابين دو حج
تا لب نهادم بر لبش جان عزيز آمد به لب
نقد روان را يافتم در درج گوهر مندرج
«عبرت» مکن جز راستي گر رستگاري بايدت
چون چرخ سرگردان شوي گر پا نهي در راه کج
243
مراست اي زنخ و غبغبت چو سيب و ترنج
به دل ز سيب تو آسيب و از ترنج تو رنج
ترنج غبغب او را ببيند ار يوسف
ز بي خودي ببرد دست خود به جاي ترنج
خداي را مددي کن به من که از شش سو
دچار غصه شدم اندر اين سراي سپنج
بر از وصال نچيني نبرده بار فراق
که هيچ کس نرسد ناکشيده رنج به گنج
نموده است نگارم ز خون مشتاقان
نگار دست بلورين خويش تا آرنج
رخ نکوي تو اي شهسوار عرصه ي حسن
نموده مات چنانم که شاه در شطرنج
مگر تو کان دلال و ملاحتي اي شوخ
که پاي تا به سرت هست ناز و عشوه و غنج
ز دست لاله عذاري بگير مي «عبرت»
به پاي لاله و گل با نواي بربط و سنج
حرف (چ)
244
جز دولت وصل تو نخواهم ز خدا هيچ
غير از تو به دل نگذردم وقت دعا هيچ
روشن شده چون صبح که از پرتو مهرت
اندر دل من نيست به جز صدق و صفا هيچ
نقصي که ترا هست در اوصاف کمالات
اين است که نبود به دلت مهر و وفا هيچ
بر سينه ي من چشم تو زد تير و خطا کرد
آري نکند ترک ختا هيچ خطا هيچ
در زلف پريشان تو کان مجمع دل هاست
اي کاش نبودي گذر باد صبا هيچ
از بوسه ي شيريني و از پاسخ تلخي
هرگز نشدم از دهنت کام روا هيچ
کرديم ز هر چيز قناعت به دهانت
از مائده ي حسن تو شد قسمت ما هيچ
در کنج لب لعل تو زان هندو خالت
چون گوشه نشيني است که قانع شده با هيچ
«عبرت» به جز از رشته ي مهر علي و آل
در دست نداريم دگر روز جزا هيچ
حرف (ح)
245
نشود کار اهل دل اصلاح
جز به ديدار يار و ساغر راح
ما و جام صبوح و مستي شب
شيخ و ورد شب و دعاي صباح
عقل، اصلاح کار من خواهد
کار ديوانه کي شود اصلاح
آن چنان مست کن مرا ز شراب
که ندانم فساد را ز صلاح
بوسه از دلستان بگير که هست
بوسه باب وصال را مفتاح
ديدن روي خوب و بوسه زدن
هر دو در کيش عاشق است مباح
سال ها دل صباح روي ترا
بود جويا، ز فالق الاصباح
امشبي را که در کنار مني
بنشين و فرونشان مصباح
تا که داد دل از تو بستانم
تا سحرگه به بوسه و به مزاح
نه عجب گر کند ز فيض دمت
سوي اجسام بازگشت ارواح
شب و روزش خوش است هر که بديد
روي و موي تو در صباح و رواح
«عبرت» اندر سفينه ي ايجاد
نيست جز مرتضي علي ملاح
جز ولاي در مدينه ي علم
نيست مفتاح باب فوز و فلاح
246
کار غم را نمي کند اصلاح
چيزي اي راحت روان جز راح
کوري چشم افعي غم و درد
ريز، مي در زمردين اقداح
مادر تاک دختر رز را
بهر من اي پسر نموده نکاح
عقل اصلاح کار من خواهد
کار ديوانه کي شود اصلاح
خوبتر از ديار يار نديد
هر کجا رفت اين دل سياح
بوسه از دلستان بگير که هست
بوسه باب وصال را مفتاح
247
راح جان بخش، بود قوت دل و قوت روح
جرعه يي نوش، کزين نکته بري پي به وضوح
صبح شد، خيز که هنگام صبوحي زدن است
چاره ي درد سر شام کن از جام صبوح
رمضان طي شد و آمد مه شوال و از او
باز شد بر رخ ما باده کشان باب فتوح
هست هنگام صبوحي زدن آنگه، که زند
در چمن مرغ سحر زمزمه ي يا سبوح
گشت معلوم پس از تجربه ما را که بود
باده، قفل در ناشادي و مفتاح فتوح
خاست طوفان محن، خيز و بده باده که هست
باده طوفان محن را مثل کشتي نوح
چونکه بشکست صبا طره ي سنبل در باغ
هست بکشستني ار چند بود توبه نصوح
تا به ياقوت لبش بوسه زدم دانستم
کان لب لعل بود قوت دل و قوت روح
با لب لعل تو دل حق نمک داشت مگر
که چنين ريخت نمک بر دل زار مجروح
ادب و حلم و حيا پيشه کن و شيوه کرم
تا به رويت شود ابواب سعادت مفتوح
مجملي گفت دل از شرح غمش غافل از آن
که مفصل شود اين قصه چو گردد مشروح
دل عبرت به خم طره ي او افتاده است
هم چو در چنگل شهباز، شکاري مذبوح
248
ز پير ميکده بشنيدم اين به وقت صباح
که باده قفل مهمات را بود مفتاح
چه خوش بود که به کوري چشم افعي غم
درافکنيم مي اندر زمردين اقداح
گرفته چاشني از آن لب و دهان ز آنرو
حيات بخش دل و قوت جان من شد راح
به خاک اگر بچکد قطره يي ز باده ي عشق
کنند جانب اجسام بازگشت ارواح
ز سيب غبغبت ار يافت دل بهي نه عجب
که مي دهد دل رنجور را بهي تفاح
صباح خلق شود ز آفتاب اگر روشن
مرا ز روزي صبيح تو روشن است صباح
کي از محيط بلاخيز عشق کشتي ما
رود به ساحل اگر نوح هم بود ملاح
دم از محبت آل رسول زن «عبرت»
که شد محبت ايشان کليد باب فلاح
249
ز پير ميکده بشنيدم اين به وقت صباح
که باده قفل مهمات را بود مفتاح
بساز برگ صبوحي که باده نوشان را
صباح وقت صبوحيست، ني دعاي صباح
مرا ز باده چنان مست کن که نشناسم
فساد را ز صلاح و حرام را ز مباح
ازين سپس من و ميخانه و دعاي قدح
که فتح باب نشد از دعاي استفتاح
به دفع افعي غم ساقيا به شادي ريز
عقيق رنگ مي اندر زمردين اقداح
اگر به خاک چکد، قطره يي ز باده ي عشق
کنند جانب اجسام بازگشت ارواح
نمي گرفت اگر چاشني از آن لب نوش
حيات بخش دل و قوت جان نمي شد راح
به سيب غبغب او دل از آن کشد که همي
فرح فزايد و قوت دهد به دل تفاح
فسانه کرد مرا چشم مست او به فسون
فريب داد مرا لعل نوش او به مزاح
صلاح کار خود از عقل مسئلت نکنم
که گردد از مدد عشق کار من اصلاح
به هر طريق که اصلاح کار من خواهي
بکن که هر چه تو کردي همان مراست صلاح
ولاي احمد مختار و آل او «عبرت»
کليد باب نجات است و گنج فوز و فلاح
250
صباح عيد شد اي عيد من به روي صبيح
به بوسه يي بنوازم از آن دهان مليح
قرار از دل و هوش از سرم برون بردي
از آن دهان مليح و از آن جمال صبيح
جمال تو ز نکويي لبت ز جان بخشي
بسان دست کليم است و چون فسون مسيح
ز حسن و قبح چه پرسي که محو در رخ تو
چنان شدم که ندانم حسن کدام و قبيح
ز وصف روي تو گفتم کنايتي اي دوست
که ابلغ است کنايت به نزدم از تصريح
به روي خوب و مي لعل الفتي است مرا
چنانکه الفت زاهد به خرقه و تسبيح
به جز شراب و بت شنگ و بانگ بربط نيست
مفرحي که بود زان دماغ را تفريح
بود گناه نهان بهتر از عبادت فاش
چنانکه «حافظ» شيراز گفته است صريح
بيا به ميکده و سر عشق و مستي را
شنو ز چنگ که مي گويدت به لحن فصيح
نهان خورم مي و در پرده عشق مي ورزم
که طاعتي که بود آشکار نيست صحيح
دمي که مست و خراب از شراب خواهم شد
ز سر عشق براي تو مي دهم توضيح
سخن صريح مگو از خواص مي «عبرت»
که گفته اند کنايت به است از تصريح
251
مرا به گوش دل اين نکته گفت پير، صريح
که طاعتي که ز روي رياست نيست صحيح
عبادتي که ز روي ريا و کبر بود
هزار مرتبه دارد گنه بر آن ترجيح
فناي صرف شو اندر وجود او که بود
دم از وجود زدن با وجود دوست قبيح
کسي که راه دلش را زد آن بت ترسا
عجب مدار، درآيد اگر به کيش مسيح
اگر تو تلخ بگويي به من وگر شيرين
مرا ز سر نرود شور آن دهان مليح
گشايشي که ز زلف تو ديد دل بيند
کجا کشيش ز زنار و زاهد از تسبيح
مراست لال زبان از بيان عشق بديع
به نزد اهل معاني بيانم ارچه فصيح
پس از نبي صلي الله عليه و آله است علي مقتداي من «عبرت»
که اوست نايب خاص نبي بنص صريح
252
مرا که در همه قولي بود زبان فصيح
مجال وصف نباشد در آن جمال صبيح
زبان به وصف رخت اخرس است سعدي وار
مرا که در همه قولي بود زبان فصيح
اگر که قبله ي او غير ابروي کج توست
به راستي که نباشد نماز شيخ صحيح
حرام باد به من نعمت نشاط جهان
اگر ترا ندهم بر جهانيان ترجيح
صباح خلق ز خورشيد مي شود روشن
صباح مردم صاحبنظر ز روي صبيح
به کام عاشق شوريده سر، بود شيرين
سخن اگر همه تلخ است از آن دهان مليح
به زلف خود بگشا عقده از دلم که مرا
گشايشي نه به زنار شد نه با تسبيح
بريز در قدح اي ساقي مسيحا دم
ز شيشه باده ي جانبخش تر ز روح مسيح
ز عمر بهره نباشد کسي که مي نخورد
من اين شنيده ام از پير مي فروش صريح
براي راحت خود رنج بنده گان خداي
اگر به کيش تو نيکوست پيش ماست قبيح
حرف (د)
253
يار بر وعده وفا کرد ولله الحمد
کامم از بوسه روا کرد ولله الحمد
بوسه ها داشت به من وام و نمي کرد ادا
وام خود دوش ادا کرد ولله الحمد
آن جفاجو که به عشاق نمي کرد وفا
از وفا ترک جفا کرد ولله الحمد
خواست بر کام رقيبان زندم دوش به تير
تير آن ترک خطا کرد ولله الحمد
يار با ما بسر جنگ و جدل بود و ز مهر
آمد و صلح و صفا کرد ولله الحمد
بيم آن بود که جان بسپرم از درد فراق
دردم از وصل دوا کرد ولله الحمد
آنکه خلقي هوس همدمي اش مي کردند
فلکش همدم ما کرد ولله الحمد
آنکه از يار جدا کرد من دلشده را
چرخش از يار جدا کرد ولله الحمد
دوش مي کرد دعا در حق من پير مغان
آن دعا دفع بلا کرد ولله الحمد
عاقبت خشت و گل مدرسه را باده فروش
برد و ميخانه بنا کرد ولله الحمد
دي ز «اورنگ» شنيدم که به «عبرت» مي گفت
يار بر وعده وفا کرد ولله الحمد
254
سلسله ي اهل دل همدم و يار همند
آگه از اسرار هم واقف کار همند
گر ز ختن يا ز روم ور ز حبش يا ز چين
هم وطن يکدگر يار ديار همند
سايه صفت مي روند روز به دنبال هم
شمع فروزان ز مهر در شب تار همند
چون به بيابان عشق مرحله پيما شوند
راهنمايان هم راهسپار همند
درگه وجد و سماع حلقه زنان از نشاط
سلسله جنبان هم سلسله دار همند
گاه طرب چون شود مطرب يکديگرند
نوبت مي چون رسيد باده گسار همند
در برشان سيم و زر هيچ ندارد بها
نقد سر و جان به کف بهر نثار همند
نيست در آن سلسله هيچ دلي بي قرار
چون که به بي طاقتي صبر و قرار همند
در دلشان حزن و بيم راه نيابد دمي
زانکه گه بيم و حزن مونس و يار همند
مجمعشان را، ز هم نيست پراکنده گي
کارگشايان هم کارگزار همند
با همه افسرده گي خرم و سرسبز و شاد
چون ز جهان بگذرند شمع مزار همند
از دل «عبرت» کجا بي خبرند اين گروه
زآنکه همه باخبر از دل زار همند
255
مرا پدر که روانش به خلد شادان باد
چو خواست درگذرد مشفقانه پندي داد
که هر که با تو بدي مي کند ز ياد ببر
وگر کسي به تو نيکي کند مبر از ياد
کسي که عذر گنه پيشت آورد بپذير
وگرچه عذر بتر از گنه کند بنياد
هميشه حرمت استاد را، بدار نگاه
وگرکه فضل تو باشد فزونتر از استاد
مبين معيشت آن را که برتر است از تو
به زير دست نگر تا هميشه باشي شاد
به ناز و نعمت دنيا مبند دل زنهار
که تا برون روي آزاد از اين خراب آباد
مباش غره در اين خاکدان به مال و منال
که تا به هم زده اي چشم رفته است به باد
کجاست خرگه کاووس و قصر کيخسرو؟
کجاست بارگه اردشير و گاه قباد؟
اثر ز هيچ يک از فتنه ي زمانه نماند
خوشا کسي که بر اين فتنه جوي دل ننهاد
مشو ملول که کارش گره گشايي نيست
ز کار ما و تو گر آسمان گره نگشاد
ز جور چرخ چه فرياد مي زني «عبرت»
خموش باش که سودي نمي دهد فرياد
256
آن دل که برفت از بر من باز نيايد
تا در برم آن دلبر طناز نيايد
جاني که ز تن رفت برون باز نگردد
تيري که شد از شست رها باز نيايد
ز آغاز به انجام رسد رفتن مردم
هرگز کس از انجام به آغاز نيايد
علم است و عمل بال و پر طاير جانت
بي اين دو پر و بال به پرواز نيايد
ما صوفي تردامن و تو زاهد خشکي
آميزش ما و تو به هم ساز نيايد
تا باغ نگيرد ز گل سبزه نوايي
هرگز به نوا مرغ خوش آواز نيايد
از ما همگي عجز و نياز آيد و زاري
ز آن شوخ دلازار به جز ناز نيايد
از سرو کسي برنگرفته است و نگيرد
ز آن در برم آن سرو سرافراز نيايد
شد فاش از آن غمزه مرا، راز دل آري
جز پرده دري کار ز غماز نيايد
شيرين سخني هم چو من از خطه ي نائين
زيبا صنمي چون تو ز شيراز نيايد
«عبرت» به تو ختم است غزل گفتن دلکش
اين کار ز هر قافيه پرداز نيايد
257
دل شد چو مقامت حرمش نام نهادند
عشاق تو بيت الصنمش نام نهادند
چون خالي از اصنام شد و جلوه در او کرد
روي صنم ما، حرمش نام نهادند
در قرب تو و بعد تو با ديده ي تحقيق
ديدند و جحيم و ارمش نام نهادند
در وصل و فراق تو چو کردند تأمل
شاديش ستودند و غمش نام نهادند
چون درخور پيدا و نهان نام نجستند
ز آنروي وجود و عدمش نام نهادند
صاحبنظران بست و گشود تو ز حکمت
دانسته و لطف و کرمش نام نهادند
از عالم و آغاز حدوثش به حقيقت
آگه چو نشد کس قدمش نام نهادند
از حکمت فيض تو چو آگاه نبودند
بر جاي عنايت ستمش نام نهادند
اين امت مرحومه چو بود آمر و ناهي
در مرتبه خير الاممش نام نهادند
ز اسرار جهان داشت خبر چون دل عارف
از روي مثل جام جمش نام نهادند
بر گنج خدا بود چو مفتاح، زبانش
ارباب بصيرت قلمش نام نهادند
شرح شکن زلف تو «عبرت» چو رقم زد
زان «عبرت» مشکين رقمش نام نهادند
258
گل پرده نشين بود صبا پرده دري کرد
بازاري اش از باغ، نسيم سحري کرد
از بهر نمايش بت ما آينه ها ساخت
در هر يک از آن طور دگر جلوه گري کرد
گه عاشق شيدا و گهي دلبر زيبا
گه پرده نشين گشت و گهي پرده دري کرد
در آينه يي کرد عيان اهرمني زشت
در آينه يي جلوه به سيماي پري کرد
در طبع يکي خصلت و خوي ملکي هشت
ايجاد يکي ز آب و گل بدگهري کرد
روشنگر يک ديده شد از سرمه ي (مازاغ)
وانگاه نصيب دگري بي بصري کرد
اين را به جهان راحت و آسايش جان داد
از دور فلک بهره ي آن در به دري کرد
آن را به مقيمان حرم راهنما شد
اين را به صف دردکشان راهبري کرد
از هر که گرفتم خبر از حکمت اين کار
بيچاره مرا باخبر از بي خبري کرد
تا چشم دل از نور هدايت نشود باز
هرگز نتوان دعوي صاحبنظري کرد
صد شکر که فيض نفس مرشد کامل
ما را ز هوي و هوس نفس بري کرد
در تربيتم پير مغان گاه جواني
کرد از دل و جان کوشش و بر من پدري کرد
هر بد که ز من ديد از آن چشم بپوشيد
انصاف توان داد که نيکو سيري کرد
آسوده چو «عبرت» بود آن کس که همه عمر
ديوانگي و مستي و شوريده سري کرد
259
زلفت به عشوه دين و دل از دست مي برد
چشمت به غمزه پرده ي پرهيز مي درد
گر دزد را بود حذر از پاسبان چرا
زلف تو پيش چشم، دل از دست مي برد
در لوح سينه نام تو آن را که نقش بست
نامش قضا ز صفحه ي ايام نسترد
نه هم چو من بپرورد ايام شاعري
نه هم چو تو زمانه نگاري بپرورد
عاشق به در نمي کند از سر هواي دوست
تا دست مي دهد به رهش پاي بفشرد
شوخي که ننگرد به ملوک از غرور حسن
کي ز التفات بر من درويش بنگرد
مويي ز طره اش نفروشم به عالمي
جانان مرا اگرچه به مويي نمي خرد
بيند مقيم صومعه گر چشم مست او
نبود عجب ز ميکده گر سر برآورد
بيگانه شو ز خويش که آن يار نازنين
با آن کس آشناست که از خويش بگذرد
آرد چو خواجه نام غلامان روا بود
کز بنده گان خويش مرا نيز بشمرد
زاهد طريق صومعه، راهب طريق دير
«عبرت» به جز طريق خرابات نسپرد
260
شهان ملک ملاحت اگر چه بي سپهند
به کشور دل و جان حاکمند و پادشهند
به بوستان صفا سروهاي سيمبرند
در آسمان صباحت مهان کج کلهند
مخور فريب که بوسي به جان دهند ترا
که جان به لب برسانند و بوسه يي ندهند
بدان مبين که چو گل سرخ روي و خندانند
که هم چو لاله دريده دهان و دل سيهند
به مهر و ماه چرا مي دهند نسبتشان
اگر نه سيمبران زاده گان مهر و مهند
به دام عشق بتان آن کسان که افتادند
مسلم است که ديگر ز دامشان نرهند
هواي هر چه بود اهل دل نهند ز سر
ولي هواي پري چهره گان ز سر ننهند
صواب نيست اگر قتل عاشق از چه سبب
به ناوک نگهش مي کشند و بي گنهند
به گرد کوي تو از جان گذشتگان جمعند
برون خرام که در آرزوي يک نگهند
شنو ز «حافظ» شيراز اين غزل «عبرت»
«شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند»
261
صبحدم مغبچگان جوهر جانم دادند
يعني از باده به تن تاب و توانم دادند
از سر شيشه ي ياقوت روان از سر مهر
پنبه برداشته و قوت روانم دادند
دلم از فتنه ي ايام پناهي مي جست
اهل دل ره به خرابات مغانم دادند
خاطر از صحبت ابناي جهان بود ملول
راه در حلقه ي رندان جهانم دادند
دخل و خرج من قلاش به جز باده نبود
منصب خدمت ميخانه از آنم دادند
بي نشان بودم و گمنام و ز تأثير نفس
شهره کردند مرا نام و نشانم دادند
چون بديدند مرا محرم اسرار نهان
لاجرم آگهي از سر نهانم دادند
تا نهادم به خط سبز خطان سر چو قلم
از بد حادثه سر خط امانم دادند
شکر لله که گدايان در پير مغان
دولت وصل بتي تازه جوانم دادند
تا ابد چون نکنم وصف از آن حسن بديع
کز ازل بهر همين لطف بيانم دادند
هم چو «عبرت» شدم آگاه ز سر ملکوت
تا که در مملکت عشق مکانم دادند
262
عاشقان پا به سر عقل نه اکنون زده اند
در ازل کوس جنون بر سر گردون زده اند
نقطه ي عشق ز فهم حکما بيرون بود
لاجرم پاي از آن دايره بيرون زده اند
تا که بر مقصدشان راهزنان ره نبرند
رهروان، نعل درين مرحله وارون زده اند
شمه يي بود ز حال دل ديوانه ي ما
آن مثل ها که ز شيدايي مجنون زده اند
بنده ي پير مغانم که گدايان درش
پاي همت به سر مخزن قارون زده اند
هر کسي هست خبردار ز گمراهي دل
ليک آگه نه که راه دل او چون زده اند
داوري بر در قانون جزا بايد برد
که نکويان ره دل ها به چه قانون زده اند
کشور، آباد ز دادست و ز بيداد خراب
رقم اين نکته به ديهيم فريدون زده اند
نوبهار است و گل و لاله پي عشوه گري
بارگه در چمن و خيمه به هامون زده اند
اي خوش آنان که درين فصل به صحرا و چمن
از کف لاله رخان باده ي گلگون زده اند
اهل دل، عمر نبردند به سر بي مي لعل
وجه مي، تا شده ممکن، کم و افزون، زده اند
ساقي و مطرب و «عبرت» شده همدست به هم
دوش بر لشگر اندوه شبيخون زده اند
263
چه خوش بخت است مملوکي که چون تو مالکي دارد
بريده از دو عالم مهر و الفت با يکي دارد
مکن منع من اي زاهد ز راه عشق پيمودن
که هر کس را که مي بيني به عالم مسلکي دارد
اگر زاهد نمي داند طريق عشق بازي را
مدار از وي عجب زيرا که هر کس مدرکي دارد
خدا را ساربان تعجيل کن در ره که رهرو را
ره بسيار در پيش است و فرصت اندکي دارد
به ميدان محبت دل به هر سو مي رود حيران
چو آن صيدي که اندر پي سوار چابکي دارد
مرا با آنکه صد بار آزمود اندر وفاداري
يقين دارم که اندر دل هنوز از من شکي دارد
پي صيد دلم گسترده طفلي دام گيسو را
چو ناداني که قصد صيد مرغ زيرکي دارد
دلا يک لحظه از آن ترک صيدافکن مشو غافل
که دايم در کمان بر قصد قتلت ناوکي دارد
چه باک از هول روز محشر آن کس را که چون «عبرت»
به دست از رشته ي مهر مستمسکي دارد
264
دري از خلد به روي دل ما بگشايد
پرده از چهره گر از مهر و وفا بگشايد
گر بخواهد دل غمديده از او مهر و وفا
او علي رغم در جور و جفا بگشايد
يا از اين بيش به من جور و جفا نپسندد
يا به رويم در تسليم و رضا بگشايد
فتنه بسته است در امن و سلامت چه شود
کاين در بسته قدر ز امر قضا بگشايد
گردد از جنگ و جدل بسته در راحت و امن
دست غيب ارنه در صلح و صفا بگشايد
گاه شکر است گشايد چو در نعمت و ناز
چاره صبر است چو درهاي بلا بگشايد
شکر کن چون دهدت گنج غنا ور نکني
به مکافات در رنج و عنا بگشايد
با همه عقده کز انجم به دل گردونست
عقده از کار دل ما ز کجا بگشايد
در قضا و قدر انديشه مکن باده بنوش
اين دري نيست که انديشه ي ما بگشايد
خيرخواه دگران باش و دعاگوي کسان
تا در خير به روي تو دعا بگشايد
مرد آن است که با ناخن انديشه و فکر
گره از کار دل خلق خدا بگشايد
هر که مفتاح قناعت به کف آرد «عبرت»
به رخ خويش در گنج غنا بگشايد
265
به چنين جلوه نگارم ز در هر که درآيد
دري از روضه ي فردوس به رويش بگشايد
اي خوش آندم که به يک جلوه ي مستانه نگارم
هوشم از سر ببرد طاقتم از تن بربايد
به شکر خنده اگر باز نمايد لب شيرين
شکر از شور دهانش به لب انگشت بخايد
نه عجب گر به درآيد ز تنم رقص کنان جان
زين بشارت که به قتل من اشارت بنمايد
عاشق آن است که هر جور و جفايي که ببيند
رخ ز معشوق نتابد به ارادت بفزايد
بت پرست ار که ببيند بت روحاني ما را
ديگر اندر همه عمر او بت بي جان نستايد
من به پيمان تو بي مهر از اين پس ندهم دل
بيش از اين دل نتوان بست به عهدي که نپايد
يوسف دل که گرفتار به چاه ذقنش شد
کي دگر «عبرت» از آن چاه زنخدان به درآيد
266
گرفت پرده ز رخ يار و خودنمايي کرد
نمود چهره و آهنگ دلربايي کرد
من آن زمان ز دل و دين نظر فروبستم
که جلوه آن صنم از بهر خودنمايي کرد
چگويمت که چها کرد با من درويش
ببرد دين و دل آنگه ز من جدايي کرد
جفا و جور ازو ديدم و وفا کردم
وفا و مهر ز من ديد و بي وفايي کرد
گسست از من و بربست عهد با اغيار
ز من بريد به بيگانه آشنايي کرد
به سر هواي بريدن نداشت طاير دل
هواي دانه ي خال تواش هوايي کرد
مباد هرگزش آزادي از کمند بلا
دل ار ز دام تو انديشه ي رهايي کرد
گذشت آنکه در آفاق پارسايي بود
که ترک چشم تو يغماي پارسايي کرد
هزار مرتبه بدتر ز دشمن است آن دوست
که ترک دوست به هنگام بينوايي کرد
مرا اگر که نمي خواست دوست خانه خراب
چرا به کوي خرابات رهنمايي کرد
نصيحتي کنمت گوش دار و دوري کن
از آنکه عيب کسان گفت و خودستايي کرد
مقام لاف زدن نيست از غزل کس را
در آن مقام که «عبرت» غزل سرايي کرد
267
انديشه ي آن طره ي پرخم نتوان کرد
خود را عبث آشفته و درهم نتوان کرد
يک روز به ترک مي و مطرف نتوان گفت
اسباب غم و غصه فراهم نتوان کرد
هر چند که ماه رمضان مي نتوان خورد
مي ده که به خود عيش، محرم نتوان کرد
از روزي قسمت شده افزون نتوان خواست
چونان که نصيب ازلي کم نتوان کرد
حاجت به بر مردم دنيا نتوان برد
قامت بر هر ناکس و کس خم نتوان کرد
با پاي خرد ره به حقيقت نتوان جست
طي راه سماوات به سلم نتوان کرد
در خانه ي دل غير ترا ره نتوان داد
اين ملک به جز بر تو مسلم نتوان کرد
اعيان جهان جز به تو ثابت نتوان داشت
بنياد بقا، جز به تو، محکم نتوان کرد
جز درس محبت بر «عبرت» نتوان خواند
با رند، حکايت ز کي و جم نتوان کرد
268
در کوي تو زين بيش اقامت نتوان کرد
خود را هدف تير ملامت نتوان کرد
از محشر خونين کفنان در سر کويت
پيداست که انکار قيامت نتوان کرد
عشق است و ملامت قدم اي خواجه در اين راه
مگذار گرت ترک سلامت نتوان کرد
از خويش توان صرفنظر کرد وليکن
صرف نظر از آن رخ و قامت نتوان کرد
گر يک نفس از دوست تغافل کني اي دل
آن را به همه عمر غرامت نتوان کرد
يارب سببي ساز که از ما نزند سر
کاري که تلافي به ندامت نتوان کرد
تا کي بر ما لاف کرامت زني اي شيخ
با اهل دل اظهار کرامت نتوان کرد
با آب رز اين خرقه ي سالوس فروشوي
با خرقه ي آلوده امامت نتوان کرد
آن را که هوي و هوس نفس زبون ساخت
دعوي بزرگي و شهامت نتوان کرد
هر جا که دري بود برفتيم و بديديم
جز بر در ميخانه اقامت نتوان کرد
269
به کوي عشق کسي قد علم تواند کرد
که زير بار بلا پشت خم تواند کرد
حديث عشق ترا آن رقم تواند کرد
که ترک سر به رهت چون قلم تواند کرد
به وهم هم صفت عشق درنمي گنجد
چه جاي آن كه کس آن را رقم تواند کرد
هر آنچه قسمت ما در ازل شد از کم و بيش
گمان مکن که کسي بيش و کم تواند کرد
اگر به دل غم از اين هفت آسمان داري
مي دو ساله خلاصت ز غم تواند کرد
مخوان حکايت جمشيد و جام باده بخواه
که خط جام حکايت ز جم تواند کرد
کسي قدم به ره عشق مي تواند زد
که ترک جان و سر اول قدم تواند کرد
به غير يار که در کوي خويش کشت مرا
که قصد کشتن صيد حرم تواند کرد
نبرد پي به وجود دهان موهومش
اگر چه وهم سفر در عدم تواند کرد
چو «عبرت» آنکه بلند است پايه سخنش
ثناي خسرو انجم خدم تواند کرد
علي عالي اعلا که ملک عالم را
عطا به سايل گاه کرم تواند کرد
270
در خود بتم آن را که بقا داد فنا کرد
وز عشق خود آن را که نوا داد گدا کرد
آن کس که ازو مهر و وفا جست ستم ديد
با آنکه دل او را ز وفا داد جفا کرد
از آنکه در او روي و ريا ديد نظر دوخت
با آنکه بدو دل ز صفا داد صفا کرد
آن را که بدو گنج غنا ديد سزا يافت
و آن را که بدو رنج عنا داد سزا کرد
بيجاست ز ما شکوه که بر جان و تن ما
هر حکم که آن ماه لقا داد بجا کرد
از درد و بلا چاره نداريم که قسمت
در عاشقي آن را که صلا داد صلا کرد
آن کز پي ترکان ختن رفت خطر ديد
دل هر که به ترکان ختا داد خطا کرد
راضي به قضا شو که ز بند غم و اندوه
دل را به قضا هر که رضا داد رها کرد
بر خواجگي ار پير مغان را بگزيديم
زانست که هر وعده به ما داد وفا کرد
غيرت نگذارد که بگويم که ز بيداد
با «عبرت» دلخسته خدا داد چها کرد
ببريد سر از زلف که آرايش رخ بود
بيداد بدين حسن خداداد چرا کرد
271
دل هر چه ز دلدار جفا ديد وفا کرد
دلدار ز دل هر چه وفا ديد جفا کرد
ما آنچه ز جانان به دعا خواسته بوديم
خالي چو دعامان ز ريا ديد روا کرد
از بند غم و محنت گيتي دل و جان را
چون عجز من بي سر و پا ديد رها کرد
جان برخي آن کس که ز راه کرم و لطف
آن را که به جان درد عنا ديد دوا کرد
آن را که ز ما بود به دل گرد کدورت
چون صدق و صفاي دل ما ديد صفا کرد
من بنده ي لطف و کرم پير مغانم
کز مغبچگان هر چه خطا ديد عطا کرد
بيگانه ام از خود صنمي کرده که در خويش
آن را که سزاوار بقا ديد فنا کرد
تنها نه مرا گشته قبا پيرهن صبر
پيراهن صبر آنکه ترا ديد قبا کرد
نرگس که به هم چشمي چشمت خودي آراست
در نرگس شهلاي تو تا ديد حيا کرد
بلبل که ز بي برگي گل دم ز نوا بست
گلزار چو با برگ و نوا ديد نوا کرد
زد بوسه چو «عبرت» به لبش رنجه شد از وي
زين، کارگر او را نه رضا ديد چرا کرد
272
دوش حرفي در ميان از زلف يار انداختند
تا سحر سوداييان را بي قرار انداختند
شاهدان پرده گي بي پرده در رقص آمدند
زاهدان را پرده ها از روي کار انداختند
مي کشان از چشم مستش نکته ها گفتند دي
مردم ميخانه را در سر خمار انداختند
راه جمعي دوش بر زلف پريشانش فتاد
بود شب تاريک و ره باريک بار انداختند
عشق خوش نقش است بردش باخت وه کاين عاشقان
طرح بازي با حريفي بدقمار انداختند
سوز دل ها گرنه ره در پرده هاي ساز يافت
مطربان بي خود چرا از چنگ تار انداختند
زاهدان خشک را امروز ديدم تر دماغ
دي مگر در کوي مي خواران گذار انداختند
خوي با شب زنده داران کن که خوبان چشم مهر
صبحدم بر مردم شب زنده دار انداختند
عشق را خوش قاعدي ديدند ارباب سلوک
در کفش زانرو زمام اختيار انداختند
سرفرازي يافتند آنان که چون «عبرت» ز شوق
سر به پاي حيدر دلدل سوار انداختند
273
نوبهار آمد و گل خيمه به گلزار کشيد
گل به گلزار شد و پرده ز رخسار کشيد
باغ گرديد فرح بخش و چمن خرم شد
بايد از خانه کنون رخت به گلزار کشيد
آنکه در صومعه از ميکده مي خواند مرا
رخت از صومعه در خانه ي خمار کشيد
پايداري مکن اندر سخن حق زنهار
کار منصور نديدي به سر دار کشيد
عاقبت عشق جنون آورد از من مي پرس
که ز عشقم به جنون عاقبت کار کشيد
قلم از عاشق ديوانه بگو برگيرد
آن مصور که ترا نقش پري وار کشيد
خبر از مستي و بي باکي چشم تو نداشت
که چو پرداخت به او خسته و بيمار کشيد
عيش بسيار اگر با تو کند مي شايد
که به هجران تو دل محنت بسيار کشيد
بي سبب ديدن روي تو ميسر نشدش
سال ها ديده ي ما حسرت ديدار کشيد
دل زارم ز سر کوي تو ناچار برفت
بسکه از طعن کسان صدمه و آزار کشيد
بهر ياري که جفاجوي و دلازار بود
نتوان اين همه آزار ز اغيار کشيد
«عبرت» اين طرفه غزل از «افقم» هست به ياد
«عشق ما را به سر کوچه و بازار کشيد»
274
نوبهار آمد و گل خيمه به گلزار کشيد
در قفس ناله ز غم مرغ گرفتار کشيد
مي شنيدم که سحر بلبل بيدل مي گفت
بايد از بهر گلي منت صد خار کشيد
دل من خون شد و از رهگذر ديده بريخت
بسکه اندر طلبش حسرت ديدار کشيد
گفت ناصح که مده دل به پري نشنيدم
تا به ديوانگي ام عاقبت کار کشيد
لطف نقاش ازل بين که به لوح دل من
قلمش نقش رخ حيدر کرار عليه السلام کشيد
جرعه نوش مي توحيد که در خم غدير
از کف ختم رسل ساغر سرشار کشيد
از پي مدحت داماد نبي عليه السلام «عبرت» را
دختر طبع چه خوش پرده ز رخسار کشيد
275
تا خط بغداد از اين پس جام جم خواهم کشيد
بر سر ديوان دانايي رقم خواهم کشيد
سر خط ديوانگي از اهل دل خواهم گرفت
عقل دورانديش را بر سر قلم خواهم کشيد
بي نواي زير و بم ذوقي نمي بخشد شراب
جام مي را با نواي زير و بم خواهم کشيد
در عدم شايد برم پي بر وجود آن دهان
رخت هستي از وجود اندر عدم خواهم کشيد
جامه ي بختم سيه شد در حرم مويم سپيد
رخت هستي از وجود اندر عدم خواهم کشيد
ناز از معشوق خوش باشد نياز از عاشقان
تا ستمکار است دلبر من ستم خواهم کشيد
تا هواي آن بت لاغر ميانم در سر است
با تني لاغرتر از مو کوه غم خواهم کشيد
دانه ي دل گر ز بي آبي بخشکد در برم
بالله ار منت من از ابر کرم خواهم کشيد
از عراقم گر کشد شور حسيني در حجاز
«عبرت» از راه صفاهان من قدم خواهم کشيد
276
پرده تا يار من از عارض چون ماه کشيد
از تماشاي رخش کار به دلخواه کشيد
تا که از مهر رخ آن ماه برافکند نقاب
از کلف پرده ي خجلت به رخ ماه کشيد
يافت از خط رخ چون آيينه اش زنگ غبار
يا که در چهره ي او اهل دلي آه کشيد
با تو شب خوش گذرد حيف که نقاش ازل
نقشه ي عمر شب وصل تو کوتاه کشيد
از سر زلف تو افتاد رهم بر زنخت
آخر اين رشته مرا تا به سر چاه کشيد
خامه ي صنع چو در لوح جهان جاي نيافت
نقش رخسار تو در خاطر آگاه کشيد
زير بار غم هجران تو زانو زده ايم
نکشد کوه به دوش آنچه پر کاه کشيد
کام ما از لب لعل تو روا شد چه غم است
کار اگر با سر زلف تو به اکراه کشيد
تا کشد کار گدايان تو بر پادشهي
رشته ي کار گدايي به کف شاه کشيد
تا دم از مهر حسين بن علي زد «عبرت»
نفس گرم مدام از دم الله کشيد
آنکه زد دست چو بر دامن لطفش يوسف
کارش از چاه بدان سلطنت و جاه کشيد
277
شکر لله که مه نو سفرم باز آمد
مردم ديده و نور بصرم باز آمد
راحت جان من آن ميوه ي دل يکچندي
بود دور از برم اينک به برم باز آمد
آنکه عمري به رهش بود مرا چشم اميد
لله الحمد سلامت ز درم باز آمد
سايه ي او به سرم بود زماني که نبود
تا فتد سايه ي مهرش به سرم باز آمد
بود از پيش نظر دور جمالش چندي
تا بيفتد به جمالش نظرم باز آمد
ناله ي شامگه و آه سحر کرد اثر
مونس و همدم شام و سحرم باز آمد
تا شوم از ثمر و سايه او برخوردار
نخل نوخاسته ي نوثمرم باز آمد
عمر گويند که چون رفت نمي آيد باز
رفت عمر من و بار دگرم باز آمد
عهد کردم که سر و جان بفشانم به رهش
آن به از جان و سر از در اگرم باز آمد
کرده ام عهد و بدان عهد وفا بايد کرد
حاليا کز سر و جان خوبترم باز آمد
«عبرت» از شوق و شعف رقص کنان دي مي گفت
شکر لله که مه نو سفرم باز آمد
278
سالکان در طلب دوست به جان مي کوشند
بهر او ديده ز ملک دو جهان مي پوشند
هيچسان نيست نظر بر کشش و جذبه ي يار
گر بود يا نبود در طلبش مي کوشند
تا ببيندش و از وي سخني گوش کنند
پاي تا سر همه چشمند و سراپا گوشند
بنده ي اهل خرابات مغانم که به صدق
درد و صاف آنچه دهد پير مغان مي نوشند
گوييا دير مغان وادي خاموشان است
کاهل آن مهر، به لب برزده و خاموشند
از برون لب ز سخن بسته و خاموش ولي
از درون هم چو خم باده همي در جوشند
ساغري در ازل از باده ي وحدت زده اند
که ز کيفيت آن تا به ابد مدهوشند
به کسي بد نپسندند و دلي نخراشند
ور بدي کرد کسي در حقشان نخروشند
هيچ گاه از سخن تلخ ترش ننشينند
زانکه شوريده ي عشقند و سراپا نوشند
دولت فقر که با خون دل اندوخته اند
به شهنشاهي ملک دو جهان نفروشند
رهسپاران بيابان محبت «عبرت»
خار محنت به دل و بار بلا، بر دوشند
279
خوش بود باده اگر صافي و بي غش باشد
خاصه کز دست چو تو ساقي مهوش باشد
رستم دوره و کيخسرو عهد است کسي
که به جامش مي چون خون سياوش باشد
بارها تجربه کرديم علاج غم دل
سبزه و آب روان و رخ دلکش باشد
ره به جانان نبرد هر که گريزد ز بلا
طالب دوست ببايد که بلاکش باشد
ديده ام تا که به رخسار تو آن خال سياه
چون سپنديست دل من که در آتش باشد
دايم اسباب پريشاني آن دل جمع است
که ز انديشه ي زلف تو مشوش باشد
چون نهي پاي چرا فرش رهت باشد خاک
ديده بايست که در راه تو مفرش باشد
گرچه در حال من آثار خوشي نيست پديد
خوش بود حال اگر يار به من خوش باشد
زردي از چهره ي ما آتش هجران نبرد
زر اکسير غم عشق تو بي غش باشد
لوح دل ساده کن از نقش علايق «عبرت»
چهر اين آيينه حيف است منقش باشد
280
گرچه دانم که وصال تو ميسر نشود
نکشم پا ز طلب تا به رهت سر نشود
مغتنم دار، دلا صحبت ياران عزيز
که ترا بهتر از اين عيش ميسر نشود
نتوان برد دل از دست کس اي خواجه به سيم
جز به خلق حسن اين ملک مسخر نشود
دامن صبح سعادت به کفت کي افتد
تو که شب ديده ات از خواب گران برنشود
روي آفاق شود تيره گر از گرد ملال
دل چو از عشق صفا يافت مکدر نشود
ساقيا باده به ما خشک لبان ده که دگر
جز از اين آب دماغ دل ما تر نشود
کيمياي نظر دوست عيار مس ماست
نظري تا ننمايد مس ما زر نشود
رونقي دفتر شعر تو نگيرد «عبرت»
تا که نام علي ات زينت دفتر نشود
281
سرو با قامت موزون تو همسر نشود
مهر با ماه جمال تو برابر نشود
شب و روز من غمديده بود خوش به همين
که خيال رخ و زلفت ز برابر نشود
همه را ديده بيارامد و شب تا به سحر
از خيال تو مرا خواب ميسر نشود
چشم شوخ تو گران خواب بود ورنه شبي
نيست کز ناله ي من گوش فلک کر نشود
لوح دل تا نشود ساده ز هر نقش و نگار
اندر او صورت خوب تو مصور نشود
با وجود تو شبي نيست که از سوز درون
تا سحر شمع وش آتش به سرم بر نشود
سخن از قند دهان شکرينت به زبان
مگذرد هيچ که صد بار مکرر نشود
بردهد طوبي اگر ميوه ي شيرين و لطيف
هرگز از سيب زنخدان تو بهتر نشود
«عبرت» آن کاو ز ازل داشت به دل مهر علي عليه السلام
تا ابد آينه اش هيچ مکدر نشود
282
مرد خدا با دو کون کار ندارد
روي به جز سوي کردگار ندارد
اي که تمنا کند دلت گل بي خار
اهل دلند آن گلي که خار ندارد
هر که ز خط پياله خط امان خواست
ره به دلش جور روزگار ندارد
ملک محبت به يک هواست هميشه
صيف و شتا و دي و بهار ندارد
شاد به فضل و هنر مشو که در اين دور
نخل هنر غير غصه بار ندارد
آن که ندارد به دل محبت ياري
در بر اهل دل اعتبار ندارد
مست مي عشق هشت و چار چو «عبرت»
تا به ابد مستي اش خمار ندارد
283
در سر کوي تو هر که بار ندارد
ايمني از کيد روزگار ندارد
هر که نپيوست با تو رشته ي الفت
رشته ي هستيش پود و تار ندارد
شيشه و خارا بود دل من و دلدار
الفتشان با هم اعتبار ندارد
درگه پير مغان هميشه گشاده است
حاجب و دربان و پرده دار ندارد
داده صلا خاص و عام را به خرابات
نيست به گيتي کسي که بار ندارد
مست مي عشق سر خوش است هميشه
باده ي ديوانگي خمار ندارد
باغ محبت به يک هواست هميشه
گردش فصل دي و بهار ندارد
فاعل مختار ايزد است و به جز او
هيچ کس از خويش اختيار ندارد
کار خداجو بود توکل و تسليم
هيچ به تفويض و جبر کار ندارد
هر که بيفتد ز چشم پير خرابات
در نظر مردم اعتبار ندارد
چشم به راه تو مانده «عبرت» وزين بيش
هيچ دگر تاب انتظار ندارد
در دل او نيست صبر و طاقت و آرام
بي تو دلش يک نفس قرار ندارد
284
يار طلب کن که هر که يار ندارد
بهره يي از عيش روزگار ندارد
با دل اگر طره ي تو کار ندارد
دل ز چه بي او دمي قرار ندارد
تا که بود فرصتي به کار طرب کوش
کار فلک هيچ اعتبار ندارد
مست مي عشق سرخوش است هميشه
زحمت درد سر خمار ندارد
جان بسپردم چو نام دوست شنيدم
خوشتر از اين نام او نثار ندارد
زندگي دل ز فيض صحبت يار است
مرده دل است آن کسي که يار ندارد
اي شه خوبان مکش ز شهر دلم پاي
زانکه به غير از تو شهريار ندارد
در رخ مه طلعتان ببين گل بي خار
نيست به گلبن گلي که خار ندارد
يار مرا در کمال منقصتي نيست
حيف که پيمان استوار ندارد
باد دچار بلا به ششدر گيتي
هر که به دل مهر هشت و چار ندارد
جز به مديح علي و عترت پاکش
در دو جهان «عبرت» افتخار ندارد
285
کشور دل غير عشق شاه ندارد
عقل در اين ملک هيچ راه ندارد
ملک قناعت مسلم است به درويش
ملک چنين هيچ پادشاه ندارد
هست به حالم گواه چهره ي زردم
عاشق صادق جز اين گواه ندارد
پادشه است او به ملک دلبري و حسن
حيف که در دل غم سپاه ندارد
آنکه تو او را، ز آستانه براني
در همه عالم دگر پناه ندارد
گر ندهد داد او کجا ببرد داد
بنده که جز شاه دادخواه ندارد
مهر گياه است اگر چه سبزه ي خطش
کس دل خشنود از اين گياه ندارد
چاره ندارد به غير ناله و فرياد
عاشق بيچاره يي که آه ندارد
بهره نبيند جوان ز عمر گرامي
حرمت پيران اگر نگاه ندارد
خواهي اگر عز و جاه کسب هنر کن
مردم بي علم عز و جاه ندارد
قدر و شرف توأم است با ادب و علم
تجربه کرديم و اشتباه ندارد
رفته ز پي «عبرت» آنکه را که بگفته است
«روشني طلعت تو ماه ندارد»
286
خانه ي دل جز تو خانه خواه ندارد
هيچ کس آنجا به جز تو راه ندارد
دل به نگاهي ز من گرفت وليکن
مي رود از دست اگر نگاه ندارد
داد به زنجير زلف تاب و ندانست
کاين دل ديوانه تاب آه ندارد
کوه غمت را چسان شود متحمل
اين دل من کاحتمال کاه ندارد
غير رخ زرد و اشک سرخ و دل زار
عاشق صادق دگر گواه ندارد
ملک رضا هر کرا که گشت مسلم
سلطنتي دارد او که شاه ندارد
دير مغان را مده ز دست که گيتي
امن تر از پاي خم پناه ندارد
پيش که «عبرت» زند ز دست تو فرياد
کز تو به غير از تو دادخواه ندارد
287
انديشه ي نيک و بد ايام ندارد
آن پخته که در دل طمع خام ندارد
شاد است دلم با هوس گندم خالش
زانست که يک جو غم ايام ندارد
اين کار که در پيش گرفته است دل من
پيداست در آغاز که انجام ندارد
عاشق که بود در دل او منزل معشوق
حاجت به فرستادن پيغام ندارد
آن بي خبر از معني کفر و بت و زنار
هرگز خبر از معني اسلام ندارد
تا در بر اغيار شد آرامگه يار
دل در بر من از حسد آرام ندارد
گفتم صنما چيست ترا نام و صفت گفت
در حضرت ما، ره صفت و نام ندارد
پابست شد آن مرغ که بودش سر دانه
در مزرع گيتي که به جز دام ندارد
باشد شرف آدمي از علم به انعام
بي علم و هنر بيشي از انعام ندارد
باز آيد اگر صد رهش از پيش براني
«عبرت» چه کند چاره جز ابرام ندارد
288
هرگز از خاطر من ياد تو بيرون نرود
ياد ليلي به در از خاطر مجنون نرود
در سرم شور تو اي خسرو شيرين دهنان
آن چنان جاي گرفته است که بيرون نرود
جز به هامون نبود مسکن ديوانه و من
دل ديوانه ام از شهر به هامون نرود
طبع من راستي از قد تو موزون شده است
زانکه از خاطرم آن قامت موزون نرود
دل که از صومعه داران به مرادي نرسيد
آخر از صومعه در دير مغان چون نرود
نيست در کاسه ي وارون فلک مائده يي
دست عاقل سوي اين کاسه وارون نرود
فتنه خيز است سر کوي تو اي آفت دل
عاقلي کو که در او آيد و مفتون نرود
نگذرد بي تو شبي بر سر ما کز شش سو
خيل غم بر سر دل بهر شبيخون نرود
هر چه بايد برود بر سر ما خواهد رفت
کم ز تدبير نمي گردد و افزون نرود
که زر و سيم بيندوخت که در آخر کار
در دل خاک چو سيم و زر قارون نرود
نگذرد بي لب لعل تو به «عبرت» روزي
که به دامان و کنار از مژه اش خون نرود
289
اگر به من نظر آن سرو سيم تن دارد
چرا هميشه جفا و ستم به من دارد
صبا گذر نتواند نمود از آن سر زلف
ز بسکه حلقه و چين و خم و شکن دارد
غلام طلعت آن، لعبت گل اندامم
که از سمن رخ و از ياسمن بدن دارد
روا بود که چو پروانه جان بيفشاند
کسي که هم چو تو شمعي در انجمن دارد
مرا اميد رهايي کجا تواند بود
ز زلف او که به هر حلقه صد رسن دارد
يکي نمانده که دل را نگه تواند داشت
ز فتنه يي که در آن چشم پرفتن دارد
رها چگونه شود دل ز دست آنکه اسير
هزار يوسف دل در چه ذقن دارد
ز يک حديث لبش مرده را روان بخشد
دم مسيح تو گويي که در دهن دارد
اگر به تربت «عبرت» گذر کند شايد
که مرد و حسرت آن سرو سيم تن دارد
290
نه عجب باشد اگر ناله اثرها دارد
کاتش عشق تو در سينه شررها دارد
شب ما را سحري نيست ز دنبال ارنه
بي گمان وقت سحر ناله اثرها دارد
حذر از ناله ي خونين جگران کن باري
اي که جور و ستمت خون به جگرها دارد
سر و جان در بر عشاق ندارد خطري
گر ره عشق به هر گام خطرها دارد
سروران را به رهت بي سر و پا مي بينم
اين چه شوريست که عشق تو به سرها دارد
گر سراپاي من آلوده به عيب است چه باک
بنده ي درگه آنم که هنرها دارد
تا چه افتاده که در کار منش نيست نظر
آن که در انفس و آفاق نظرها دارد
رهرو عشق مقيمي است مسافر که ز خلق
هست بيگانه و در خويش سفرها دارد
هست بيزار از آن بنده خداوند که وي
با وجود در او روي به درها دارد
نيست عيبي بتر از کسب هنر در طلبش
نبري رنج که اين کار ضررها دارد
رخصت دم زدنش نيست وگرنه «عبرت»
دلش از مملکت عشق خبرها دارد
291
سحر گويند آه و ناله ي عاشق اثر دارد
بلي دارد وليکن کي شب عاشق سحر دارد
اثر اندر دل سنگين آن مه رو نکرد آخر
اگر چه در دل پولاد آه من اثر دارد
خطرناک است راه کعبه ي مقصود ليک آن کس
که پيرش راهبر گردد کجا خوف از خطر دارد
بر آن کس در جهان هرگز نبايد يار شد اي دل
که از يک جور، ديدن دل ز يار خويش بردارد
نظر بر هر چه اندازد به غير از حق نمي بيند
کسي کايينه ي روي ترا اندر نظر دارد
سفر کردم ز کويش تا رود يادش ز دل بيرون
کجا يادش مرا آسوده خاطر در سفر دارد
حذر گفتي بکن از فتنه ي آن چشم افسونگر
کجا مفتون چشم مست او راه حذر دارد
شرر در خرمن مه مي زند افغان جانسوزم
فغاني کز دل عاشق برآيد اين شرر دارد
جگر گر خون شود کي غم خورد معشوق بي پروا
که چون من هر طرف صد عاشق خونين جگر دارد
خبر از گل چه مي گيري ز حال بلبل شيدا
کجا معشوق از حال دل عاشق خبر دارد
قمر گفتن رخ آن سرو سيمين را بدان ماند
که کس خورشيد را گويد رخي هم چون قمر دارد
زر و سيم ار بهاي بوسه خواهد يار گوئيدش
ز اشک سرخ و روي زرد «عبرت» سيم و زر دارد
292
مشکل انديشه ي قتل منش از دل برود
زانکه نقشي که به سنگي شده مشکل برود
مگذر از مي و معشوقه زماني مگذار
که ترا عمر گرانمايه به باطل برود
غفلت از باده گساري مکن ايام بهار
که گل آيد به چمن غافل و غافل برود
تا از او دور شدم رفتمش از ياد بلي
هر که از پيش نظر دور شد از دل برود
خون من دامن قاتل نه چنان بگرفته است
که دگر تا ابد از دامن قاتل برود
روز و شب هست خيال رخ و زلفش بر من
نرود از دل من گر ز مقابل برود
آن چنان زار بگريم که به حال دل من
جرس آيد به فغان قافله در گل برود
برود محمل جانانه و مانند جرس
دل من ناله کنان از پي محمل برود
نه چنان موج زند سيل سرشکم که دگر
زورق چرخ تواند که به ساحل برود
جز به طاعت به علي راه نيابي «عبرت»
که گدا در بر سلطان به وسايل برود
293
مشکل انديشه ي قتل منش از دل برود
زانکه نقشي که به سنگي شده مشکل برود
ماه من بار سفر بست و ز بسياري دل
نيست جاي قدم ناقه که محمل برود
آنکه برکند دل از صحبت ياران و برفت
نيست آني که خيالش ز مقابل برود
هست با من، شد اگر دور ز پيش نظرم
نقش او عاريتي نيست که از دل برود
هر که آمد به تماشاي رخش نتوانست
که دل و هوش نگه دارد و عاقل برود
بت پرستان ز عبادت برش آرند نماز
گر به بتخانه بدين قد و شمايل برود
سوخت زان برق جهانسوز مرا حاصل عمر
تا چه زين پس به من سوخته حاصل برود
از دل ما که به درياي بلا غوطه وريم
که بود باخبر آن کس که به ساحل برود
سخن حق بشنو از من و بي مطرب و مي
مگذران وقت و مهل عمر به باطل برود
آمد آن يار که مي خواست دل ما ز خدا
غافل از وي منشينيد که غافل برود
«عبرت» از کشته شدن بيمش از آن است که او
بشود کشته و از خاطر قاتل برود
294
ترا به قدر مقامت کسي نه طاعت کرد
که طاعت تو به مقدار استطاعت کرد
کسي که روي ز طاعت بتافت يکسانست
بر مقام تو با آن کسي که طاعت کرد
زبان و سود خطا و صواب عايد ماست
که برزگر، درود هر چه را زراعت کرد
کسي که نفس و هوي را مطيع خويش کند
از او رواست اگر دعوي شجاعت کرد
بضاعت ابد آن را نصيب مي گردد
که التفات به درويش بي بضاعت کرد
گذشت دوست ز جرمم خداش خير دهاد
ز من کسي که به درگاه او شفاعت کرد
مقام چون و چرا نيست در برابر دوست
به هر چه حکم کند بايدت اطاعت کرد
به عمر خويش نخواهد شدن پريشان حال
کسي که صبر به درويشي و قناعت کرد
غلام همت آن مفلسم که چون «عبرت»
نبرد پيش کسي حاجت و مناعت کرد
295
مگر به کشتنم ابروي او اشارت کرد
که ترک جان غمديده زين بشارت کرد
بدين بشارت اگر جان دهم روا باشد
که بهر کشتنم ابروي او اشارت کرد
ز من صلاح چه جويي که عقل و هوش مرا
دو چشم مست وي از يک نگاه غارت کرد
نظر به صورت منظور ما به ديده ي پاک
کسي نکرد که او را نه بابصارت کرد
متاع عقل و دل و دين به عشق سودا کن
که غير سود نبرد آنکه اين تجارت کرد
بناي خانه ي دل بي ثبات بود از عقل
نمود عشق خراب و ز نو عمارت کرد
طواف خانه ي دل کن که در مقام وصول
کسي رسيد که اين خانه را زيارت کرد
کنون ز لوث ريا گشته پاک خرقه ي من
که مي فروش به آب رزش طهارت کرد
عجب مدار اگر کام کوه کن تلخ است
که درک صحبت شيرين به صد مرارت کرد
مجو صلاح ز«عبرت» که عقل و هوشش را
دو چشم مست وي از يک نگاه غارت کرد
مگو چگونه بدان روي بوسه زد «عبرت»
که شست دست ز جان آنگه اين جسارت کرد
296
همان کسي که به مسجد ترا دلالت کرد
مرا، هم او به خراباتيان حوالت کرد
ز حادثات جهانم به جان امان بخشيد
کسي که جانب ميخانه ام دلالت کرد
ملول بود مرا خاطر از غم ايام
نشاط باده ام آسوده از ملالت کرد
کسل چو گشتي از اوضاع دهر باده بنوش
که با شراب توان رفع اين کسالت کرد
حکايت از جم و کي تا به چند باده بده
که عمر مي نتوان صرف در بطالت کرد
به راه باد اگر جان دهم روا باشد
که در ميان من و يار من رسالت کرد
چو هست دولت حسنت برآر، کام دلي
ازين متاع چرا بايدت بخالت کرد
ز علم عشق و محبت نبرد بهره کسي
که ترک صحبت اهل دل از جهالت کرد
ز دوست شکوه روا نيست زانکه در حق ما
هر آنچه کرد نکو کرد و با عدالت کرد
دلم ز وسوسه ي عقل عاقبت انديش
دمي رهيد که عشق اندرو دخالت کرد
به خشم رفته ي «عبرت» مگر پشيمان شد
که باز آمد و از مهرش استمالت کرد
297
نقاش که نقش مي نگارد
نقشي چو نگار ما نيارد
باور نکنم که هيچ نقاش
نقشي ز تو خوبتر نگارد
اين نقش نمي برد دل از دست
دل مي برد آنکه مي نگارد
گفتي که بکوش تا مگر دل
کمتر ره عاشقي سپارد
با دل که نمي توان درافتاد
او داند و آن رهي که دارد
گر پاي برآيدش به سنگي
شايد ز سر اين هوا گذارد
فرداش ثمر ببخشد، امروز
هر بذر عمل که دل بکارد
آن را که نخواست شادمان، دوست
هر روز بدو غمي گمارد
تا روز فراق کي سرايد
مشتاق تو، روز مي شمارد
بشکستن توبه فرض باشد
مي گرچه تو لعبتي گسارد
هر حکم که بر سرش براني
پا بست غم تو سر نخارد
با آنکه توان رفتنش هست
در راه تو پاي مي فشارد
«عبرت» چه کند اگر ز ديده
بر جاي سرشک خون نبارد
بالله نتوان ملامتش کرد
آزرده دلي اگر بزارد
298
از رخ اي پرده نشين پرده بکش تات ببينند
تا که بي پرده همه طلعت زيبات ببينند
تا که بي پا و سران در تو ببينند خدا را
بهل اي دوست خدا را که سراپات ببينند
مات ماييم به رخسار تو و شاه سواران
مات گردند اگر از نظر مات ببينند
نه ز شيرين بنمايند حکايت نه ز شکر
گر دهان و لب شيرين شکرخات ببينند
روز عشاق دل آشفته شود تيره تر از شب
اگر آشفته به رخ زلف شب آسات ببينند
به خطا تا دگر از مشک ختن ياد ندارند
چينيان کاش سر زلف سمن سات ببينند
تا ببينند به دنيا همه در جنت و عقبي
رخ برافروز که تا روي دلارات ببينند
تا بپا شورش فرداي قيامت شود امروز
قد برافراز که تا قامت رعنات ببينند
مردم از غير تو گر چشم بپوشند چو «عبرت»
هر کجا ديده گشايند همان جات ببينند
299
کاش مردم همه از ديده ي ما، روت ببينند
تا به هر سو که رخ آرند بدانسوت ببينند
به ختا تا دگر از مشگ ختن ياد نيارند
چينيان کاش سر زلف سمن بوت ببينند
جز به زشتي نبرد اهل جهان نام ز غلمان
گر به فردوس برين طلعت نيکوت ببينند
ديگر افسانه نگويند ز هاروت و ز ماروت
اگر آن نرگس افسون گر جادوت ببينند
تا نگويند که سرو لب جو هست چو قدت
قد برافراز که تا قامت دلجوت ببينند
چينيان از دل و جان هندوي رخسار تو گردند
گر به روم رخت آن خال چو هندوت ببينند
به کفن چاک زنان نعره برآرند شهيدان
گر به رخسار تو از رخنه ي تابوت ببينند
تا کند قبله گه خويش چه کافر چه مسلمان
روي بنماي که تا طاق دو ابروت ببينند
گر شبي باز نمايند گره از خم زلفت
بسته ديوانه دلي در سر هر موت ببينند
خلق از منتظراند چو «عبرت» بود آيا
که تو ظاهر شوي و منتظران روت ببينند
300
زاهدان معتکف کعبه که آن جات ببينند
عارفان هم به حرم هم به کليسات ببينند
صورتت را نگرند ار همه با ديده ي معني
هم چو ما مردمک ديده ي بينات ببينند
پاي تا سر به سراپاي تو گردند چو ما محو
خلق اگر از نظر ما به سراپات ببينند
دل ديوانه ي جمعي شود آشفته و درهم
گر پريشان به رخ آن زلف سمن سات ببينند
دگر از کوه کن افسانه نگويند و ز شيرين
گر دل سنگ تو و آن لعل شکرخات ببينند
هم چو ما سبحه نهند از کف و زنار ببندند
زاهدان گر به رخ آن زلف چليپات ببينند
مو به مو معترف آيند به پيش تو به زشتي
حوريان گر به جنان چهره ي زيبات ببينند
صد قيامت شود از شورش عشاق تو برپا
در قيامت اگر آن قامت رعنات ببينند
تا ببينند خدا را همه اندر تو چو «عبرت»
يا علي عليه السلام پرده برانداز ز رخ تات ببينند
301
جلوه گر در همه جا طلعت زيبات ببينند
هم چو ما گر همه با ديده ي بينات ببينند
مات گشتيم به رخ مات و حريفان نظرباز
مات گردند اگر از نظر مات ببينند
پاي تا سر چو به صورت نگرم اهل نظر را
همه چشمند به معني که سراپات ببينند
تا نباشند دگر منکر فرداي قيامت
خيز امروز که تا قامت رعنات ببينند
گر کنند آرزوي جنت عقبي ز قصور است
آن کساني که به دنيا رخ زيبات ببينند
تا نگويند که ماند به قد سرو تو طوبي
کاش کوته نظران در قد و بالات ببينند
تا خدا را همه اندر تو ببينند خدا را
پرده از چهره برانداز بهل تات ببينند
زنده کن از دم جان بخش دل مرده دلان را
تا به دم محيي اعجاز مسيحات ببينند
يا علي مردم اگر ديده ي «عبرت» بگشايند
جلوه گر در حرم و دير و کليسات ببينند
302
لعل لب نوشين دهني مشرب ما شد
زان باده پرستي به جهان مذهب ما شد
طرف ارچه نه بستيم ز چشم تو ولي باز
صد شکر که نوشين دهنت مشرب ما شد
فکر رخ زيبا و خيال سر زلفت
از بخت نکو همدم روز و شب ما شد
عمري گذرانديم به تلخي و مرارت
تا آن لب شيرين تو دور از لب ما شد
لعل لب او داد مراد دل ما را
دل کام روا از اثر يارب ما شد
يار آمد و چون دوش به ما گشت هم آغوش
المنة الله که چو دوش امشب ما شد
خال سيه و سرخ لبت خرفه و عناب
گر نيست چرا داروي تاب و تب ما شد
آن روز که در محفل جان چهره برافروخت
پروانگي شمع رخش منصب ما شد
نبود عجب ار اختر ما سوخته «عبرت»
کاندر ازل آن خال سيه کوکب ما شد
303
زلف صنمي سلسله ي گردن ما شد
دام دل ديوانه ما رهزن ما شد
آن دوست که کرديم فدايش سر و جان را
افسوس که او دشمن جان و تن ما شد
تا يار فرشته رخ ما همدم ما گشت
از روي حسد مدعي اهريمن ما شد
آيينه ي دل صيقلي از ذکر نموديم
زان حاکي روي تو دل روشن ما شد
ما مست و خرابيم ز کيفيت چشمت
زانرو به خرابات مغان مسکن ما شد
تابيد چو در روزن دل مهر تو خورشيد
چون ذره به رقص آمد و در روزن ما شد
دردا که ز هجران تو هر ناله ي جانسوز
کز سينه برآمد شرر خرمن ما شد
تا دامن آن در گرانمايه شد از دست
پر از گهر اشک روان دامن ما شد
«عبرت» ز جفاي فلک و فتنه ي ايام
صد شکر که درگاه علي مأمن ما شد
304
هيچ مي داني که با دل عشق او چون مي کند
مي کند از غصه خون نو ز ديده بيرون مي کند
دور چون افتاد بر من ساقي گردون همي
از خم گردون به جامم جاي مي خون مي کند
چون نشد مقصود دل از عقل حاصل حاليا
در بيابان جنود تقليد مجنون مي کند
بي نيازم از دو عالم تا شدم عاشق بلي
عاشقان را کيمياي عشق قارون مي کند
در رخت زاهد نبيند غير نقش خط و خال
ليک عارف در تو سير صنع بي چون مي کند
بر اميد آنکه سيل او را برد تا کوي دوست
در کنارم دل ز آب ديده جيحون مي کند
من نه تنها فتنه ام بر قامت و رخسار او
عقل کل را آن قد و رخسار مفتون مي کند
برنيايد کار از کوشش که بر وفق مراد
کارها را بخت و اقبال همايون مي کند
از نياز عاشقان گردد فزونتر ناز او
عشق آري حسن را مقدار افزون مي کند
دست هر کس کي رسد بر دامن شعر بلند
کار را ذوق سليم و طبع موزون مي کند
تا قبول اهل معني افتد اشعارش مگر
روز و شب «عبرت» به خاطر فکر مضمون مي کند
305
دلم شب تا سحر از رشگ چون پروانه مي سوزد
که شمع من چرا در محفل بيگانه مي سوزد
اگر معشوق را نبود نهاني مهر با عاشق
چرا دل شمع را بر حالت پروانه مي سوزد
نيايد بر سر ديوانه روز بينوايي کس
به غير از سنگ آن هم ز آتش ديوانه مي سوزد
چو در پيمانه مي افتد فروغ طلعت ساقي
ز آب آتش رويش دل پيمانه مي سوزد
گر افتد پرتو رخسار آن زيبا صنم در چين
ز روي آتش رويش دل پيمانه مي سوزد
زنند مشاطه هرگه شانه بر گيسوي مشکينش
ز سوز و آه دل ها شانه را دندانه مي سوزد
ز بس بيگانگي با آشنايان مي کند جانان
به حال آشنايانش دل بيگانه مي سوزد
من اول «عبرت» از آن حسن عالمگير دانستم
که اين برق جهانسوزم در آخر خانه مي سوزد
306
ز دوشش بار يک عالم دل ديوانه مي ريزد
چو جانان زلف مشگين را به دوش از شانه مي ريزد
به درياي غمش غواص شد تا مردم چشمم
مرا اندر کنار از مردمي دردانه مي ريزد
گر از عاشق کشي پروا ندارد شمع پس از چه
به دامن اشک حسرت از غم پروانه مي ريزد
بگيرم رشته ي زنار و از کف سبحه بگذارم
که بر خاک آبرويم سبحه ي صد دانه مي ريزد
شود پرخون ز غم پيمانه ي دل آشنايان را
چو ساقي باده در پيمانه ي بيگانه مي ريزد
چو دور افتاد بر من ساقي دهر از خم گردون
مدامم خون به جاي باده در پيمانه مي ريزد
نه بيند خانه اش روي خرابي تا ابد هرگز
به کوي مي فروشان هر که طرح خانه مي ريزد
چو «عبرت» سرفرازي يابد آن رندي که جان و سر
به دست او بيفتد بر سر ديوانه مي ريزد
307
ز پسته ي نمکين يار من شکر ريزد
ز چين زلف به رخسار مشگ تر ريزد
همين نه من به سر از دست عشق ريزم خاک
به هر که مي نگرم خاک غم به سر ريزد
جدا ز حقه ي مرجان آن لب جان بخش
مدام ديده به دامان من گهر ريزد
چسان کند به هواي تو مرغ دل پرواز
که جبرييل در اين راه بال و پر ريزد
چو پا نهد به زمين آن صنم به ناز ز مهر
سپهر بهر نثارش به سر قمر ريزد
گشايد از شکن زلف اگر گره صد دل
ز زير هر شکن او به رهگذر ريزد
حديث عشق جهانسوز را چو بنويسم
به دفتر از ني کلکم همي شرر ريزد
کناره گيرم از آن تندخوي شيرين لب
ز چشم فتنه گرش بسکه شور و شر ريزد
به وصف لعل لبت «عبرت» ار نويسد شعر
ز نوک خامه به جاي سخن شکر ريزد
308
به ويران خانه ي دل عشق جانان خانه مي سازد
براي خويش شاهي خانه در ويرانه مي سازد
منه زان زلف بر پاي دل ديوانه زنجيرم
که اين زنجير بدتر عقل را ديوانه مي سازد
از اين داغ آشنايان غمش را چون نسوزد دل
که آسان آشنا با مردم بيگانه مي سازد
بيفکن در سرم شور از شراب تلخ اي شيرين
که گر خسرو شوي چرخ از سرت پيمانه مي سازد
بزن امروز در ميخانه جامي تا رسد دستت
که از خاک تو فردا آسمان ميخانه مي سازد
نباشد سازگاري رند و زاهد را به يکديگر
کجا ديوانه با اين مردم فرزانه مي سازد
نمي خواهد فلک ديوانه يي بي خانمان ماند
از آن قصر شهان را دم به دم ويرانه مي سازد
نسازد رخنه در کاشانه اش سيل فنا «عبرت»
کسي کاندر سر کوي علي کاشانه مي سازد
309
دل ياد سر زلف شکن در شکنش کرد
مانند غريبي که هواي وطنش کرد
دل کرد مرا واله و آشفته چو خود را
پابست سر زلف شکن در شکنش کرد
زد سلسله از زلف به پا يوسف دل را
آورد و گرفتار به چاه ذقنش کرد
دهقان چمن ديد چمان تا قد او را
برکند دل از سرو و برون از چمنش کرد
زلفش که به هر تاري از او هست دو صد چين
نتوان به خطا همسر مشگ ختنش کرد
هر کس که نشد شيفته ي رويي و مويي
دور فلک آشفته و حيران چو منش کرد
آن را که هواي تو ز خود داد رهايي
بيگانه ز خود بي خبر از خويشتنش کرد
تا غنچه ز وصف دهن تنگ تو دم زد
باد سحري مشت زر اندر دهنش کرد
گفتم غم دل را به بر پير مغان گفت
بايست مداوا ز شراب کهنش کرد
«عبرت» سخنش گشت پراکنده در آفاق
اوصاف علي را چو طراز سخنش کرد
ايزد به وجود از عدم آورد چو او را
مدحتگر سلطان هدي بوالحسنش کرد
310
گفتي که بوسه آيا بر آن دهان توان زد
آري توان وليکن با نقد جان توان زد
گيرم که نقد هستي در پاي او توان ريخت
آن زهره کو که بوسي بر آن دهان توان زد
در چين طره ي او گيرم که ره توان يافت
کو تاب آنکه چنگي در تار آن توان زد
نه هيچ گونه رمزي از آن دهان توان گفت
نه هيچ گونه حرفي از آن ميان توان زد
از فتنه ي زمانه ايمن اگر توان بود
آسوده با نگاري رطل گران توان زد
طالع شد ار، مساعد سود از جهان توان ديد
اختر شد ار، موافق راه زيان توان زد
روي ار، کند سعادت از دهر دون توان رست
دست ار، دهد عنايت پا بر جهان توان زد
ره در، ديار سلمي آسان کجا توان برد
مشکل قدم در اين ره بي کاروان توان زد
امروز اگر مجرد از قيد تن توان شد
فردا، لواي حشمت بر لامکان توان زد
اسرار عشق و مستي با اهل دل توان گفت
از راز عاشقي دم، با رازدان توان زد
روزي بر آستانش راهي اگر توان جست
از آه دل شبيخون بر پاسبان توان زد
دست ار، دهد زماني خاکي به سر توان کرد
آبي بر آتش دل ز اشک روان توان زد
در، دور زندگاني از بند غم توان جست
آزاد اگر که گامي با دلستان توان زد
«عبرت» کجا چو «حافظ» طرح غزل توان ريخت
«چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد»
311
چو يار عقده به گيسوي عنبرافشان زد
چه عقده ها که به پاي دل پريشان زد
فکند از سر هر مو هزار دل در پاي
دمي که شانه به گيسوي عنبرافشان زد
مرا ز دست غم آن روز شد گريبان چاک
که آفتاب سر از چاک آن گريبان کرد
گرفت گونه ي سرخش غبار از خط سبز
سواد کفر عجب بر بياض ايمان زد
خورد تپانچه ز دست سهيل گونه ي سيب
مگر که دم ز بهي پيش آن زنخدان زد
به درد چون نکنم خو که در طريقت عشق
نه مرد عشق بود هر که دم ز درمان زد
شهان به کشور آباد دستگاه زنند
خلاف عشق که بر ملک هاي ويران زد
مدار بوسه ز«عبرت» دريغ از آن لب لعل
که دم ز مدحت شاهنشه خراسان زد
علي عالي اعلا خديو خطه ي طوس
که بنده ي در او پا به فرق کيوان زد
312
بتي که آتش عشقش شراره بر جان زد
به آتش دلم از ناز باز دامان زد
زد آن جوان عزيز آتشي مرا بر دل
که هجر يوسف بر جان پير کنعان زد
ز چين حلقه ي زلفش که مجمع دل هاست
گره گشود و به پاي دل پريشان زد
چه فتنه بود که شد آشکار در چشمش
که راه دين و دل از غمزه هاي پنهان زد
دگر فرو ننشيند مگر به آب وصال
به جسم خاکي ام آن آتشي که جانان زد
ز دست برد دلم را به دستبرد خيال
ز خيل ناز شبيخون به کشور جان زد
کمان ناز ز ابرو کشيد چون چشمش
به قلب صف شکنان با خدنگ مژگان زد
امام ثامن ضامن که شه نشان گرديد
چو دم ز مدحت او «عبرت» سخندان زد
شهان به فرش رهش سر نهاده اند مگر
دم از غلامي شاهنشه خراسان زد
313
شوريده سري بوسه به شيرين دهنش زد
صد بوسه به لب طوطي شکرشکنش زد
زد غنچه دلم خنده مگر پيش دهانش
کاين گونه نسيم سحري در دهنش زد
شد پرده ي گل پاره چو بي پرده به گلشن
حرفي ز لطافت بر نازک بدنش زد
سيلي خورد از دست سهيل از پي آن سيب
کاو دم ز بهي در بر سيمين ذقنش زد
آن قد که به زيبايي او نيست نهالي
نتوان مثل از جلوه به سرو چمنش زد
آن مو که به هر تاري از او هست دو صد چين
نتوان مثل از بوي به مشگ ختنش زد
نگشود کس از ناخن فکرت گرهي را
کاو بر دلم از زلف شکن در شکنش زد
خياط قضا هم نتوانست بدوزد
آن چاک که مشتاق تو بر پيرهنش زد
در درج گهر نقد روان هشت دهانت
مهري لب لعلت ز عقيق يمنش زد
بر خاک شهيدي نگذشت آن بت چالاک
کز دست غمش چاک نه اندر کفنش زد
زد راه دل «عبرت» و اين نکته ي مبهم
مفهوم نگرديد که لب يا دهنش زد
314
بر من اگر که سود رسد يا زيان رسد
نيکوست هر چه زان صنم دلستان رسد
يا جان به پاي او سپرم يا رسم به کام
دستم اگر بدان مه نامهربان رسد
کي بر من آنچه ز آتش بيداد او رسيد
بر بوستان و باغ ز باد خزان رسد
در گوش او نمي رسد اي دل خموش باش
گر از زمين فغان تو بر آسمان رسد
ترک جفا نکردي و ترسم که عاقبت
کار دلم ز دست جفايت به جان رسد
مشکل مقيم کوي تو از بيم پاسبان
گردد ميسرش که بدان آستان رسد
در دل خيالت شکوه ز جورت نمي کنم
ترسم خدا نکرده ز دل بر زبان رسد
ره در تو نيست وهم و گمان را که قدر توست
برتر از آنکه وهم رسد يا گمان رسد
گنجي که مزد رنج رسد نيست اين همه
دولت خوش است اگر برسد رايگان رسد
خوش گفت آنکه گفت که در کوي مي فروش
هر کس رسد به زندگي جاودان رسد
مي کوثر است و ميکده ي عشق جنت است
جاويد ماند آنکه تواند بدان رسد
«عبرت» به روزگار جواني رسد اگر
پيرانه سر به وصل نگاري جوان رسد
315
سرمست چونکه از نظرم يار بگذرد
کار دل خراب من از کار بگذرد
ديوانه وار جامه به تن مي کنم قبا
يار از برابرم چو پري وار بگذرد
بازار حسن يوسف مصري شود کساد
يار عزيز من چو به بازار بگذرد
نوک مژه چو خار به چشمم خلد دمي
کز پيش چشمم آن گل بي خار بگذرد
چشمش نهاد تير جفا در کمان ناز
زين ترک مست تا چه به هشيار بگذرد
آن را که يار سرو قد گل عذار هست
از سير سرو و گردش گلزار بگذرد
بيند اگر که زلف چليپايي ترا
راهب نهد صليب و ز زنار بگذرد
رفت از برش طبيب و ندانم که تا سحر
امشب چها بر اين دل بيمار بگذرد
منصوروار بر سر دار آن که پا نهاد
از هر چه غير يار در اين دار بگذرد
«عبرت» به هر دو کون سرافراز گردد آن
کز سر به راه حيدر کرار عليه السلام بگذرد
316
هر که پا بنهاد در کوي تو از سر بگذرد
وانکه سر بنهاد بر پاي تو ز افسر بگذرد
رفتم از خود چون گذشت آن ماه منظر از برم
تا چه خواهد شد اگر يکبار ديگر بگذرد
روز پندارند شب را مردمان گر بي نقاب
نيمه شب در کوچه يي آن ماه منظر بگذرد
بگذرد خوش روزگارم با خيال وصل او
دولت وصلش دهد گر دست خوشتر بگذرد
بگذرد در باغ اگر آن سرو بالا، باغبان
سرو را از بن برآرد از صنوبر بگذرد
از حقارت اينقدرها درخور گفتار نيست
گر به راه دوست عاشق از سر و زر بگذرد
دل مده «عبرت» به دلبر يا که دست از دل بشوي
هر که از دل نگذرد بايد ز دلبر بگذرد
317
هر که پا بنهاد در کوي تو از سر بگذرد
وانکه سر بنهاد بر پاي تو ز افسر بگذرد
بگذرد چون در ضميرم ياد روي و موي تو
آتشم اندر دل افتد دودم از سر بگذرد
بگذرد خوش روزگارم با خيال وصل او
دولت وصلش دهد گر دست خوشتر بگذرد
تير آهم از کمان چرخ بنمايد گذر
هر گه آن ابرو کمانم از برابر بگذرد
تلخ بادا کام من گر با لب شيرين او
بر زبانم نامي از قند مکرر بگذرد
گر ببيند خسرو پرويز شيرين مرا
هم ز شيرين برکند دل هم ز شکر بگذرد
گر ببيند باغبان آن سرو سيم اندام را
سرو را از بن درآورد از صنوبر بگذرد
گر به جانان آشنايي رو ز جان بيگانه باش
کانکه از دل نگذرد بايد ز دلبر بگذرد
بي گمان «عبرت» رسد بر کام مانند زبان
بر زبان آن را که يکره نام حيدر عليه السلام بگذرد
318
دل ديوانه ي ما لايق زنجير نبود
يا دگر جاي در آن زلف گره گير نبود
به جنون شهره نمي شد دل ديوانه من
گر در انديشه ي آن زلف چو زنجير نبود
تير آهي که اثر در دل پولاد کند
هيچش اندر دل سنگين تو تأثير نبود
کردم اندر طلبت کوشش بسيار ولي
بود بي فايده تدبير چو تقدير نبود
خواستم تا بنويسم به تو شرح غم دل
خامه را با دو زبان قدرت تحرير نبود
عشق جانان پي تعمير خرابي دلم
وقتي آمد که دگر قابل تعمير نبود
من علي عليه السلام را به خدا فاش خدا مي خواندم
هم چو «عبرت» اگرم بيم ز تکفير نبود
319
کسي که نيست ز اندوه عشق او خشنود
به جز زيان دگر از عاشقي ندارد سود
چرا به جان نخرم درد عشق را کز وي
هر آنچه کاسته شد از تنم به جان افزود
کدام آينه ي خاطري گرفت غبار
که صيقل مي گلرنگ زنگ از آن نزدود
ز شر خلق رهيدم خداش خير دهد
کسي که راه خرابات را به من بنمود
کجاست سبز خطي سرخ روي کز مي زرد
رهاندم ز سيه کاري سپهر کبود
خليل خويش بنازم که در جهان عشقش
زد آتشي که ببرد آب آتش نمرود
مگر نشسته غباري ز خط به رخسارش
که سيب غبغب او چون بهي است گردآلود
بيا که ديده ام از مردمي در دل را
به روي غير فروبست و بر رخ تو گشود
بسي نماند که اين خوي آتشين که تراست
ز دودمان من و عالمي برآرد دود
بود عطا و عتابت به پيش من يکسان
نه از عتاب ملولم نه از عطا خشنود
بر آستان علي سر نهاد چون «عبرت»
کلاه خسروي از تارک سپهر ربود
320
دل داد زد از دست تو تا از نفس افتاد
مسکين چه کند بي کس و بي دادرس افتاد
دردا که به داد دل من هم نفسانم
آنگاه رسيدند که دل از نفس افتاد
عشق رخ او در دل ما خاک نشينان
برقيست جهانسوز که در خار و خس افتاد
مرغ دل زارم به هواي سر کويش
تا خواست که پرواز کند در قفس افتاد
چون قرعه ي قرباني معشوق کشيدند
هر مرتبه بر نام من هيچ کس افتاد
دل پيشرو راهروان بود ندانم
چون شد که ز ره مرحله ها بازپس افتاد
هر قافله کاهنگ سفر کرد به کويش
دل در پي او ناله کنان چون جرس افتاد
آن کبک خرامان که پي صيد دل ماست
بازيست که در فکر شکار مگس افتاد
در عرصه ي جولانگه اين شاهسواران
سرهاست که چون گوي به پاي فرس افتاد
صد مرتبه گفتم که مخور باده ز حد بيش
نشنيد ز من يار و به دام عسس افتاد
افتاد هواي رخ او در سر «عبرت»
روزي که دل بلهوسش از هوس افتاد
321
بگذشت کارم از کار و نگار من نيامد
صنمي که بود با او سر و کار من نيامد
به چگونه پاس دارم دل ز انتظار خون را
که ز شب دو پاس بگذشت و نگار من نيامد
مه آفتاب رويي که چو روز بود روشن
ز فروغ چهره ي او شب تار من نيامد
بشنيد زاري ام را و دمي ز مهرباني
پي جستجوي حال دل زار من نيامد
به گذرگهش ستادم گذري نکرد بر من
ز خودي کناره کردم به کنار من نيامد
به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که به لب رسيد جان من و يار من نيامد
نه همين به زندگاني نظري نداشت بر من
ز فراق او چو مردم به مزار من نيامد
ز ديار و يارم افتاده جدا و هست عمري
که خطي ز يار و پيکي ز ديار من نيامد
ز بهار کي تمتع بودم که لاله و گل
بدميد در گلستان و بهار من نيامد
به کدام صبر و طاقت بودم قرار «عبرت»
که بتي که در برش بود قرار من نيامد
322
خوشا رندي که جا در گوشه ميخانه يي دارد
به ياد نرگس مستت به کف پيمانه يي دارد
به ياد روي و مويت فارغ است از کفر و دين عاشق
نه جا در مسجدي نه روي در بتخانه يي دارد
غم عشق تو بنموده است جانا در دلم منزل
چون آن گنجي که جا اندر دل ويرانه يي دارد
مزن بر هم خدا را اي صبا آن زلف پرچين را
که پنهان زير هر تاري دل ديوانه يي دارد
ندانم کآن پريرو تا چه حد افسونگري داند
که هر کس را لبش سرگرم از افسانه يي دارد
پريرويي که مه پروانه ي شمع رخش باشد
کجا پروايي از سوز دل پروانه يي دارد
نه بيند تا ابد کاشانه اش روي خرابي را
چو «عبرت» هر که در کوي علي کاشانه يي دارد
323
سال ها دل طلب وصل تو از ما مي کرد
مگسي صحبت شهباز تمنا مي کرد
خبري از دل گمگشته ي ما مي آورد
خويش را کاش در آيينه تماشا مي کرد
آنکه عيبم کند از عشق و ملامت گويد
عشقت او را چو من اي کاش که رسوا مي کرد
يوسف از عشق جهانسوز اگر داشت خبر
ناز، کي اين همه در کار زليخا مي کرد
رخنه اندر دل معشوق نمودن شرط است
کوه کن رخنه عبث در دل خارا مي کرد
دل ديوانه گر انديشه ز رسوايي داشت
کي تعلق به سر زلف تو پيدا مي کرد
دوش بي ماه رخت عاشق شيدا تا صبح
دامن از اشک پر از عقد ثريا مي کرد
هيچ اندر دل سنگين تو ننمود اثر
تير آهي که اثر در دل خارا مي کرد
زاهد شهر اگر بود چو ما طالب دوست
کي برش کعبه تفاوت ز کليسا مي کرد
آستين گر نشدي مانع اشکم «عبرت»
چشمم از گريه جهان را همه دريا مي کرد
مرتضي عليه السلام کز نظرش سنگ سيه لعل شود
از عنايت نظري کاش سوي ما مي کرد
324
زلف چون سلسله ات جز به من و دل نرسد
تا که ديوانه بود بند به عاقل نرسد
کي توانيم به سر منزل مقصود رسيد
همت اهل دلي گر به من و دل نرسد
هر که را نيست به صحراي جنون عشق دليل
رهبرش گر همه خضر است به منزل نرسد
به شتابي که رود ناقه ي ليلي، مجنون
گر شود گرد به پيرامن محمل نرسد
در يم عشق که هر موجي از او دريايي است
رانده ام کشتي و دانم که به ساحل نرسد
بيمم از کشته شدن نيست وگر هست اين است
که لبم بر لب جان پرور قاتل نرسد
از ريا زاهد خودبين نبرد راه به دوست
به حقيقت کس از انديشه ي باطل نرسد
زاهدا آنچه به «عبرت» رسد از پير مغان
به مريدان تو از حل مسايل نرسد
325
هر که در حلقه ي عشاق تو راهي دارد
از بد حادثه ي دهر پناهي دارد
سال و مه عمر عزيزش به خوشي مي گذرد
روز و شب هر که به بر هم چو تو ماهي دارد
مبتلا شد به جنون هر که خط سبز تو ديد
گل روي تو عجب مهر گياهي دارد
ماه مشگين خطم آن روشني مردم چشم
چشم بد دور عجب چشم سياهي دارد
گاه گاهي سوي ما کاش نگاهي مي کرد
آنکه از وي همه کس چشم نگاهي دارد
نيست پيوسته گر او را نظر لطف به ما
شادمان حال از آنيم که گاهي دارد
مايه ي حشمت و جاه دو جهان درويشي است
خرم آن کس که چنين حشمت و جاهي دارد
سر ديهيم کي و افسر کاووسش نيست
به سر آن کز نمد فقر کلاهي دارد
گر ندارد، به سر کوي تو «عبرت» راهي
با مقيمان سر کوي تو راهي دارد
326
هر که امروز به کوي تو اقامت دارد
خبر از شورش فرداي قيامت دارد
به اميدي که ترا بيند و تسليم شود
دل سر کوي تو عمري است اقامت دارد
چشم بيمار تو بنواخت مرا از نگهي
مردمي کرد خدايش به سلامت دارد
دل چو فرهاد بدش آن بت شيرين حرکات
به هواي کمرت کوه ملامت دارد
تکيه بر عهد نکويان جفا پيشه مکن
که دلم کرد و از اين کرده ندامت دارد
سرو آزاد از آن شد ز علايق که به دست
سر خط بندگي آن قد و قامت دارد
نکشم منت کس را من از اين پس «عبرت»
که به من شاه نجف لطف و کرامت دارد
327
دل سير، کي ز روي تو با يک نظر شود
مستسقي آب هر چه خورد تشنه تر شود
در هر نگه که ديده به روي تو مي کند
مشتاق تر دلم به نگاه دگر شود
خورشيد روز و ماه شب هر که روي توست
محتاج کي به جلوه ي شمس و قمر شود
روزم در انتظار وصالت به شب رسيد
اي واي اگر به هجر تو شامم سحر شود
تو آرميده سر خوش و از دوري ات مرا
هر شب فغان و ناله به افلاک بر شود
رويت ز خط و خال بود خوب و دلپذير
پيرايه اش چو زلف شود خوبتر شود
اي نور چشم من چه زيان مي رسد ترا
چشمي از آن جمال اگر بهره ور شود
از غربت آن نگار جدا مانده از وطن
ترسم که باز نايد و عمرم بسر شود
باز آيد از سفر اگر آن يار نازنين
شادي ز در درآيد و غم رهسپر شود
دوشينه مژده داد سروشم که عنقريب
کام دلت برآيد و کارت چو زر شود
يارب تو نرم کن دل سنگين يار را
شايد فغان و ناله در او کارگر شود
چون خون ما هدر شود آخر ز دور چرخ
آن به که از تطاول خوبان هدر شود
پندم دهي که باعث دردسر است عشق
پند تو بيشتر سبب دردسر شود
«عبرت» کسي که دل به کمان ابرويي سپرد
ناچار پيش تير ملامت سپر شود
328
مشکل دگر فريفته ي سيم و زر شود
هر کس ز کيمياي محبت خبر شود
شد رفته رفته زرد رخ سرخ من ز عشق
آري به مس رسيد چو اکسير زر شود
گردد گدايي در دل ها گرش نصيب
دل کي رضا به شاهي و گنج و گهر شود
هر کس رود ز کوي خرابات در حرم
با پاي خود ز باغ ارم در سفر شود
دل را مخوان ز دير مغان جانب جنان
راضي مشو که از وطنش دربه در شود
اندر طريق عشق تواند قدم نهاد
مردانه هر که تير بلا را سپر شود
کي آرزوي آب بقا مي کند دگر
آن کز لب پياله لبش بهره ور شود
هر کس که خاک پاي علي را کشد به چشم
«عبرت» صفت ز مردم صاحب نظر شود
329
زاهد خبر ز مذهب عشاق اگر شود
من کافرم اگر نه ز دين بي خبر شود
بي پرده بيند آنچه نبينند ديگران
آن را که خاک راه تو کحل بصر شود
هر چند فيض بيش رسد ز آفتاب عشق
کشف و شهود اهل نظر بيشتر شود
سلطان عشق سر دل اهل راز را
گه پرده دار باشد و گه پرده در شود
از سر هر آنکه پرده چو منصور برگرفت
رسواي عام گردد و بر دار، بر شود
در حيرتم که از چه سبب فيض عاشقي
اغلب نصيب مردم بي پا و سر شود
گفتي که فکر عاشقي از سر به در کنم
اين فکر مشکل است که از سر به در شود
در کشتزار دهر نهال اميد ما
نوميدي است بارش اگر بارور شود
هر کس گرفت خط امان از هلال جام
ايمن دلش ز فتنه ي دور قمر شود
آن طاير شکسته پرم کز قفس دمي
او را رها کنند که بي بال و پر شود
داني که زاهد از چه نيامد به خانقاه
مانند ما نخواست به رندي سمر شود
صاحبدلان خيال مشوش نمي کنند
عالم اگر ز حادثه زير و زبر شود
گفتي که مختصر بنويسم حديث عشق
«عبرت» حديث عشق کجا مختصر شود
330
بي پرده يار چون به نظر جلوه گر شود
پا تا سرم براي تماشا بصر شود
هر چند بيشتر نگرم بر جمال يار
اندر دلم محبت او بيشتر شود
هر گه به سوزن مژه اش ديده افکنم
نوک مژه به ديده ي من نيشتر شود
روزي که در حجاب بماند رخش مرا
آن روز پيش چشم ز شب تيره تر شود
در آن دلي که سخت تر از سنگ خاره است
دانم که آه و ناله ي من بي اثر شود
اي نونهال گلشن خوبي به جز تو من
سروي نديده ام که به ره پي سپر شود
دردي که مي رسد ز تو درمان بود مرا
زهر، ار ز دست تست به کامم شکر شود
ديگر هواي چشمه ي حيوان نمي کند
هر کس که از لب تو لبش بهره ور شود
«عبرت» به گنج سيم و زر آن را چه حاجت است
کز کيمياي عشق علي عليه السلام باخبر شود
331
گر ز لب يار نشانت دهند
آگهي از راز نهانت دهند
ره به لب آب بقا برده اي
گر ز لب يار نشانت دهند
بر دو جهان گر بزني پشت پا
سلطنت هر دو جهانت دهند
در ره ميخانه سبک سير باش
تا چو رسي رطل گرانت دهند
باده ات از نرگس مست آورند
نقل مي از قند دهانت دهند
مغبچگان يوسف عيسي دمند
از نفسي نقد روانت دهند
در ره او جان بده و دم مزن
کانچه دهي بهتر از آنت دهند
گر ز سر کون و مکان بگذري
برتر از اين كون و مکانت دهند
«عبرت» اگر بد نکني، نيکوان
از بد ايام امانت دهند
332
گر ز لب يار نشانت دهند
آگهي از راز نهانت دهند
چونکه مجرد شدي از هست و نيست
ره به خرابات مغانت دهند
تا نرهد جان تو از قيد تن
کي خبر از عالم جانت دهند
راستي از فتنه ي آخر زمان
سرو قدان خط امانت دهند
سرو قدان جا به کنارت کنند
سيم بران ره به ميانت دهند
پاي مکش از سر کوي علي عليه السلام
خواهي اگر عزت و شانت دهند
در عوض خاک در او مگير
«عبر» اگر باغ جنانت دهند
333
دم مسيح مگر يار در دهن دارد
که در بدن به دمي جان رفته باز آرد
فتاده است مرا با ستمگري سر و کار
که خون بي گنهان را صواب انگارد
صفات او همه مستحسن است و مطبوع است
جز اين صفت که دل دوستان بيازارد
شراب لعل شود خون ناب در کامم
چو با رقيب مي لعل فام بگسارد
نگارخانه ي چين کي درآيدش به نظر
کسي که نقش رخت در ضمير بنگارد
مرا که با تو ارادت صميمي است چه غم
که بي حقيقتي آن را مجاز پندارد
همين نه من دل و دين دادمت که نيست کسي
که دين و دل به تو بي اختيار نسپارد
کسي که نعمت ديدار دوست دادش دست
نعيم هر دو جهان را به هيچ بشمارد
به راه کعبه ي مقصود رهرو از سر جان
نخست بگذرد آنگاه پاي بگذارد
گذر ز وادي عشق آن کند که چون «عبرت»
به پيش سيل بلا سخت پا بيفشارد
334
با جور تو اي يار ستمگر چه توان کرد
جز صبر به بيداد تو ديگر چه توان کرد
گر عشق تو از دست برد دل چه توان گفت
ور تيغ تو در پا فکند سر چه توان کرد
گيرم که امان يافت دل از گردش اختر
با گردش آن چشم فسونگر چه توان کرد
تقدير چنين بود که دور از تو بيفتم
با حکم قضا جان برادر چه توان کرد
آيينه ي دل جلوه گه طلعت يار است
اين آيينه گر گشت مکدر چه توان کرد
کار من سودازده نگرفت سرانجام
اين بوده ز آغاز مقدر چه توان کرد
از باده توان کرد علاج غم ايام
گر باده نگرديد ميسر چه توان کرد
با اهل هنر بي هنران دوش به دوشند
خر مهره به در گشته برابر چه توان کرد
از باده گرفتم که شود توبه ميسر
گر يار کند باده به ساغر چه توان کرد
«عبرت» بد ما را، گه پاداش بد و نيک
عفو ار نکند ايزد داور چه توان کرد
335
به دوستي تو آنان که دشمن خويشند
کجا ز شنعت بيگانگان بينديشند
به ذکر نام تو مشغول و غافل از ايام
به ياد روي تو مأنوس و فارغ از خويشند
گمان مکن که به جور از تو روي برتابند
تو جور پيشه و دلدادگان وفا کيشند
به چرخ حسن، تو آن آفتاب تاباني
که در هواي تو از ذره عاشقان بيشند
به کبريايي خوبان ببين که مستغني
ز عجز پادشه و از نياز درويشند
نظر به بازپس افتاده گان کنند اي کاش
به راه کعبه کساني که يک قدم پيشند
به تن درست حکايت مکن ز خسته دلان
کزين قضيه خبر عاشقان دلريشند
کسان که با بد و نيک زمانه مي سازند
رهيده از غم و آسوده دل ز تشويشند
336
بر سيمبران غير جفا ياد ندادند
يک حرف به اينان ز وفا ياد ندادند
آن روز که دادند به هر کس هنري ياد
اين طايفه را غير جفا ياد ندادند
چون ياد ندادند به عاشق روش صبر
بر ماه رخان مهر چرا ياد ندادند
ديدند که دلجويي عشاق صوابست
اين شيوه به ترکان ختا ياد ندادند
کردند بلاي دل و دين عشق بتان را
پرهيز به عاشق ز بلا ياد ندادند
بردند چو ما را به دبستان حقايق
جز مسئله ي عشق به ما ياد ندادند
گفتي چه بود عاشقي و عشق كدامست
چيزيست كه آن را به شما ياد ندادند
گر زانکه خراباتي و رندم چه توان کرد
بر من روش زهد و ريا ياد ندادند
گستاخي اگر شد ز کرم درگذر از ما
ما را ادب و حلم و حيا ياد ندادند
يا نيست خطا عاشقي و رندي و مستي
يا هست و به ما غير خطا ياد ندادند
گفتي که به «عبرت» ز چه رندان خرابات
يک نکته ز اسرار خدا ياد ندادند
هر بي سر و پا درخور اسرار خدا نيست
زان رو به من بي سر و پا ياد ندادند
337
به کوي ميکده آنان که خاکسارانند
غلام باده فروشند و شهريارانند
به پادشاهي کونين اعتنا نکنند
قلندران که به چشم تو خاکسارانند
برهنه پا و سران را به چشم عجب مبين
که پادشاه نشانند و تاجدارانند
حقير در نظر عاميان صورت بين
به چشم عارف حق بين بزرگوارانند
حديث توبه ز رندي به گوششان باد است
که مست باده ي عشقند و هوشيارانند
حقوق نعمت پير مغان و صحبت او
نمي کنند فراموش و حق گزارانند
به بند عشق و ز قيد دو عالم آزادند
قرار بخش جهانند و بي قرارانند
صواب نيست که بر مجرمان خطا گيرند
که معترف به گناهند و شرمسارانند
گنه کنند گر امروز، هم چنان فردا
به عفو و رحمت يزدان اميدوارانند
نه من به گلشن جان مي زنم ترانه ي عشق
بدين ترانه هم آواز من هزارانند
غلام همت آن رهروان چالاکم
که زير بار غم و درد بردبارانند
برهنه پا به مغيلان چو «عبرت» از سر شوق
به سوي کعبه ي مقصود رهسپارانند
338
معاشران که به يادت به عيش بنشستند
بسان نرگس مستت نخورده مي مستند
ز شوق روي تو برخاستند از سر جان
به ياد تو پس زانوي فکر بنشستند
نظر به قامت و روي تو داشتند اگر
به سير سرو و تماشاي لاله دل بستند
هوا عبيرفشان گشت از نسيم بهار
مگر ز زلف تو بويي بر آن بپيوستند
به دور لاله بيا باده در پياله کنيم
که از طرب گل و نرگس پياله بر دستند
به جام لاله چه کيفيتي است کز بويش
معاشران همه مدهوش و ساقيان مستند
اگر به ماه رسد دست سروهاي چمن
به پيش قامت موزون سرو ما پستند
جمال شاهد ما گشته جلوه گر در باغ
که شاهدان گلستان به رقص برجستند
بهار آمد و دي رفت و کودکان چمن
شدند خرم و از آن فسردگي رستند
کسان که از مي و ني احتراز مي کردند
چو رخت بست خزان جمله توبه بشکستند
به کار باده بپرداختند باز چنان
که فکر کار دگر نيستند تا هستند
مکن ملامت آنان که در خراباتند
که جز به کوي خرابات ره ندانستند
به يک نگاه چو «عبرت» ز دوست قانع باش
که عاشقان دگر نيز در جهان هستند
339
ازين ديار عزيزان چو بار بربستند
دل شکسته ي ما را ز خار غم خستند
رواج داشت ازيشان متاع عيش و نشاط
شدند و رونق بازار هر دو بشکستند
شدند زين محن آباد در حظيره ي قدس
مرا به غصه سپردند و خود ز غم رستند
به جز حديث وفا در ميان نبود، چرا
ز ما کناره گرفتند و مهر بگسستند
ز پيش مي روي اي کاروان و بي خبري
که در قفاي تو از راه ماندگان هستند
به شکر اين که ترا سربلند کرده خداي
تفقدي کن از آنان که در رهت پستند
کجا رواست که پيوند بگسلي زان قوم
که از دو کون گسستند و با تو پيوستند
چو باد رفتي و عشاق از پي ات چون گرد
هزار مرتبه برخاستند و بنشستند
صبور باش دلا زانکه درد هجران را
به غير صبر، بزرگان دوا ندانستند
کجا به کارکنان سپهر يابي دست
تو زيردستي و آنان همه زبردستند
شراب شوق نصيب تو کي شود «عبرت»
تو خام طبعي و زين باده پختگان مستند
340
بهار آمد و ياران ز جور دي رستند
به باغ با مي و مطرب به عيش بنشستند
ز وجد عارف و عامي درآمدند به رقص
به شکر آن که ز دست جفاي دي رستند
نه از نسيم بود رقص شاهدان چمن
که از ترانه ي مرغان به رقص برجستند
از اين صفا و طراوت که باغ و بستان راست
به طبع رونق باغ بهشت بشکستند
ز کوي دوست مگر مي وزد نسيم صبا
که از شنيدن بويش جهانيان مستند
هوا عبيرفشان گشته است و غاليه بيز
مگر ز زلف تو بويي بدان بپيوستند
به ياد قامت و روي تو بود اگر عشاق
به سير سرو و تماشاي لاله دل بستند
چنان به ياد تو اصحاب حال مشغولند
که در خيال دگر نيستند تا هستند
نشايدت به خراباتيان ملامت کرد
که جز به کوي خرابات ره ندانستند
به ملک عشق گدايان پادشاه وشند
که خسروان جهان در مقامشان پستند
گداي دولت عشقند هم چو ما «عبرت»
چه غم که از درم آزادگان تهي دستند
341
بي تو اي نوگل خندان به من آن مي گذرد
که به گلزار ز آسيب خزان مي گذرد
حد ما گفتن اوصاف کمالات تو نيست
زانکه اوصاف تو از حد بيان مي گذرد
موشکافي شده باريک نظر فکرت من
تا در انديشه ام آن موي ميان مي گذرد
جوي خون مي رود از چشمه ي چشمم به کنار
هرگه از پيش من آن سرو روان مي گذرد
فکر روي تو شب و روز بود همدم دل
نه همين نام تو تنها به زبان مي گذرد
به فراق صنمي کاش گرفتار شوي
تا بداني که به ما بي تو چسان مي گذرد
بگذري گر به سر عاشق مشتاق ز مهر
نه همين از دل و دين کز سر جان مي گذرد
دوست چون خواست ز چيزي گذرد در ره دوست
هر چه را داشت گرامي تر، از آن مي گذرد
باش تا کام دل از دور زمان بستانيم
که به هم تا زده اي چشم، زمان مي گذرد
به مقيم درت ار باغ جنان عرضه دهند
به مقام تو که از باغ جنان مي گذرد
دولت وصل تو گر دست دهد «عبرت» را
بالله از نعمت و ناز دو ? مي گذرد
342
هر کس که چو تو هم نفسي داشته باشد
خو جز تو نبايد به کسي داشته باشد
از بوسه مکن منع دلم زان لب شيرين
گو اين شکرستان مگسي داشته باشد
محروم ز ديدار تو بادا، دلم اي دوست
گر جز تو ز تو ملتمسي داشته باشد
از ناله مکن منع من اي قافله سالار
هر قافله بايد جرسي داشته باشد
جان فلکي در تن خاکي به حقيقت
مرغيست که جا در قفسي داشته باشد
هجر است سزا، بلهوسي را که به خاطر
جز وصل تو ديگر هوسي داشته باشد
زاهد گسلد سبحه و زناز ببندد
بر زلف تو گر دسترسي داشته باشد
شب تا به سحر نعره ي مستانه برآيد
اين شهر نبايد عسسي داشته باشد
«عبرت» نشود نيم نفس هم نفس کس
گر هم چو تو يک هم نفسي داشته باشد
343
گنج شود باز مار اگر بگذارد
گل نکند ناز خار اگر بگذارد
با لب پرخنده درد دل بتوان گفت
گريه ي بي اختيار اگر بگذارد
مي نکند آن نگار عشوه به کارم
مدعي نابکار اگر بگذارد
تار سر زلف او به چنگ من افتد
تيرگي روزگار اگر بگذارد
راستي آرد به پيش دلبر از اين پس
اين فلک کج مدار اگر بگذارد
عهد من و دوست پايدار بماند
دشمن ناپايدار اگر بگذارد
فتنه ي دور زمانه اين قدري نيست
فتنه ي چشم نگار اگر بگذارد
پاي به دامان صبر پيچم از اين پس
عشق تو در دل قرار اگر بگذارد
«عبرت» از آسيب دهر دون ببرد جان
خسرو با اقتدار اگر بگذارد
حيدر صفدر که بشکند صف گردان
پا به صف گير و دار اگر بگذارد
344
آن که در حلقه ي زلف تو گرفتار نشد
از دل مرغ گرفتار خبردار نشد
هر که مجنون تو گرديد دم از عقل نزد
وانکه شد مست مي عشق تو هشيار نشد
تار زلف تو نيفتاد به چنگ دل من
تا بدل رشته ي تسبيح به زنار نشد
فکر تصوير ترا هيچ مصور ننمود
که نه چون صورت چين صورت ديوار نشد
تا نشد لوح دلم دال صفت ساده ز نقش
جلوه گاه الف قامت دلدار نشد
هر که اندر قدم پير مغان سر ننهاد
در خرابات مغان محرم اسرار نشد
اي بسا رند که زد دم ز انا الحق ليکن
کس چو منصور سرش زيب سردار نشد
نيست از حال گرفتاري «عبرت» خبرش
آن که در حلقه ي زلف تو گرفتار نشد
345
خود را کسي که با تو صنم آشنا نکرد
دل را به دام غصه چو من مبتلا نکرد
آمد طبيب عشق به بالين من ولي
درد مرا ز راه عنايت دوا نکرد
آن کس که حاجت همه عالم ازو رواست
يارب چه شد که حاجت ما را روا نکرد
بر قصد من کشيد کمان چشم مست او
اقبال کرد ياري و تيرش خطا نکرد
گفت از وفا مراد تو روزي برآورم
بگذشت سال ها و به عهدش وفا نکرد
ما را ازو به غير نگاهي هوس نبود
وان شوخ از غرور نگاهي به ما نکرد
باد از جفاي دور فلک در امان حق
با عاشقان اگر چه به غير از جفا نکرد
رسوا نکرد تا که دل اندر جهان مرا
دامان هرزه گردي و رندي رها نکرد
با ما هر آنچه پير مغان کرد از کرم
نازم به همتش که ز روي ريا نکرد
صوفي دلش ز گرد علايق صفا نيافت
تا از خلوص، خدمت اهل صفا نکرد
تنها به کوي عشق تو «عبرت» گدا نشد
کو منعمي که عشق تو او را گدا نکرد
346
دامن کشان گذشت و نگاهي به ما نکرد
شاهانه رفت و لطف به حال گدا نکرد
پرسش دريغ داشت ز حال فگار ما
انديشه يي ز پرسش روز جرا نکرد
آن دستگير مردم از پا فتاده، هيچ
رحمي به حالت من بي دست و پا نکرد
سوديم روي عجز بدان آستان و يار
افشاند آستين و نگاهي به ما نکرد
دانم که بست مرغ دلم را به دام ليک
آگه نيم ازين که رها کرد، يا نکرد
مي گفت با دلت نکنم جز وفا و مهر
چون دل ز دست برد بدو جز جفا نکرد
از بس جفا کشيد دل از کوي دلستان
رفت آن چنان که روي دگر بر قفا نکرد
دردا که از دعاي شب و ورد صبحگاه
سودي نگشت حاصل و دردي دوا نکرد
مشنو که ناله دفع بلا مي کند که من
يک عمر ناله کردم و دفع بلا نکرد
بودم اميدوار که بر من چو بگذرد
نگذاردم به رنج، اميدم روا نکرد
از بنده، کي حيا بود آن شوخ چشم را
کازرد جان «عبرت» و شرم از خدا نکرد
347
در آينه ي روي تو آهي نتوان کرد
وندر دل سنگين تو راهي نتوان کرد
زنهار ازين کبر و غروري که تو داري
کاندر رخت از بيم نگاهي نتوان کرد
در کشور دل ترک نگاهت ز خرابي
کرد آنچه به نيروي سپاهي نتوان کرد
از بار غم عشق تو کوه از کمر افتاد
تکليف چنين بار به کاهي نتوان کرد
گفتن که گناه است نظر بر رخ خوبان
زين خوبتر اي خواجه گناهي نتوان کرد
گو سبزه ي خط باش بدان چهره که از گل
صرف نظر از بهر گياهي نتوان کرد
پيوند ببر اي دل از آن زلف که خود را
يک عمر گرفتار سياهي نتوان کرد
دل گفت كه ميخانه گزين از غم ايام
گفتم به ازين فكر پناهي نتوان كرد
لطفي که به ما پير مغان کرد به يک روز
در حق کس آن لطف به ماهي نتوان کرد
الا ز غبار در ميخانه ي عشاق
بهر سر ما فکر کلاهي نتوان کرد
الا، به علي نيست روا مدحت ازيرا
با مدحت او مدحت شاهي نتوان کرد
«عبرت» بود اين آن غزل نغز «فغاني»
«هرگز به رخت سير نگاهي نتوان کرد»
348
دل همه آفاق را ديد و نبودش پسند
در سر کويت رسيد رحل اقامت فکند
دولت ديدار تو دولت جان پرور است
بر رخ اهل نظر اين در دولت مبند
خود چه زيان داردت، گر ز تو سودي برد
غمزده يي بينوا دلشده يي، مستمند
گر تو قبولش کني، ور نکني حاکمي
کرده ي ما نارواست گفته ي ما ناپسند
عاشق روي ترا عقل نيارد به راه
بندي عشق ترا گوش نباشد به پند
باز نيايد دگر مرغ که پرد ز دام
رام نگردد دگر صيد که جست از کمند
با همه تدبير، عقل، در بر تقدير تست
ماهي مانده به شست، آهوي بسته به بند
در حرم وصل تو ره نبرد هر کسي
زانکه درين مرحله راه شناسان، کمند
پرتو خورشيد را کور چه داند که چون
مرحله ي عشق را عقل چه داند که چند
اين همه گفتيم و باز وصف تو ناگفته ماند
دست سخن کوته است دامن وصفت بلند
در دل او رخنه کرد ناله ي «عبرت»، بلي
ناله اثر مي کند، دل چو بود دردمند
349
هر که بر ياد لب لعل تو مي نوش کند
عالم و هر چه در او هست فراموش کند
خون دل در عوض باده به جامش بادا
هر که بي ياد لب لعل تو مي نوش کند
دل چو بر سرو و گل و لاله ببيند در باغ
ياد از آن قامت و رخسار و بر و دوش کند
چونکه بر سنبل و سوسن نظر افتد او را
هوس ديدن آن زلف و بناگوش کند
هر که آن زلف سيه بيند و آن نرگس مست
غالب آنست که ترک خرد و هوش کند
عاشقي را که ميسر نشود وصل حبيب
با خيالش همه شب دست در آغوش کند
گرچه عاشق نکند شکوه ز معشوق ولي
شکوه ها دارم اگر بر سخنم گوش کند
بندگي هيچ نکرديم و خطاکارانيم
تا چه با ما کرم شاه خطاپوش کند
شعله ور گشته به دل آتش سودا ياران
کيست کاين آتش افروخته خاموش کند
ليلي آن عشوه نکرده است به مجنون «عبرت»
که به کار دل ما غمز جادوش کند
350
به روي يار در دل اگر فراز کنيد
دري بود که به دل از بهشت باز کنيد
اگر نهيد قدم در قمارخانه ي عشق
در او قمار چو رندان پاکباز کنيد
به روي يار به کام دل ار نظر خواهيد
به روي غير در ديده را فراز کنيد
شب مصاحبت از شوق وصل کوتاه است
ز قصه ي شب هجرش مگر دراز کنيد
به روي دل در اسرار غيب گردد باز
سفر به کوي حقيقت گر از مجاز کنيد
اگر مصاحبت اهل دل هوس داريد
ز همنشيني نااهل احتراز کنيد
به بام کعبه صلا مي زند مؤذن عشق
که ابروي بت ما قبله ي نماز کنيد
کنيد کعبه ي دل را ز روي صدق طواف
به قصد کعبه چرا روي در حجاز کنيد
جهان به رقص درآيد اگر از آن سر زلف
کشيد تاري و پيود سيم ساز کنيد
دگر به مستي ياران شراب کافي نيست
مگر پياله از آن لعل دلنواز کنيد
بر آستان گدايان عشق سر بنهيد
بسان «عبرت» و بر پادشاه ناز کنيد
351
به ديده قد توام دلپذير مي آيد
رخ تو در نظرم بي نظير مي آيد
لطيفه ايست در آن خط و خال، چهره و زلف
که آن لطيفه به چشم بصير مي آيد
خيال روي تو دارم به دل از آن سخنم
به گوش اهل نظر دلپذير مي آيد
بيايد از نفسم بر دماغ بوي عبير
چو ياد موي توام در ضمير مي آيد
حديث تلخ به دشنام اگر بياميزي
مرا به ذائقه چون شهد و شير مي آيد
بلاي قد تو اول به جان ما افتاد
بلا، نخست به جان فقير مي آيد
به پيش عارض تو آفتاب در نظرم
چو شمع در بر ماه منير مي آيد
مرا مقام بلند است در سخن ليکن
به گاه وصف مقامت قصير مي آيد
ز کوي دوست کس آزاد برنمي گردد
رود امير اگر آنجا اسير مي آيد
تو گر خيال مشوش کني و گر نکني
قضاي بار خدا ناگزير مي آيد
بپيچ پاي به دامان صبر کاين دو سه روز
کسي بود که ترا دستگير مي آيد
کسي که سير کند در فضاي عالم دل
به ديده هر دو جهانش حقير مي آيد
خوشم که هر شب آدينه از طريق وفا
براي پرسش حالم امير مي آيد
به گير و دار چه حاجت که «عبرت» از سر شوق
به زير تيغ تو بي دار و گير مي آيد
352
دوش ز رندي سؤال، کردم از اسرار چند
داد جواب مرا يک به يک از راه پند
گفتمش اندر جهان قيمت مردم به چيست؟
گفت به فضل و هنر مرد شود ارجمند
مردم کوته نظر پست و فرومايه اند
همدم ايشان مشو تا بشوي سربلند
گفتمش از مردمان کيست پسنديده؟ گفت
آن، که نرنجاندت از سخن ناپسند
وانکه رساند گزند بر دگران لاجرم
مي رسد از روزگار بر تن و جانش گزند
رهرو شکند و ظن مانده ز راه يقين
در پي اينان مرو تا که نيفتي به بند
گفتمش از رهروان راه به مقصد که يافت؟
گفت کسي يافت ره کز دو جهان دل بکند
ره به حقيقت نيافت سالک ره از مجاز
پرده ي اوهام را تا نه به يک سو فکند
گفتمش از راز دهر بيش و کم آگاه نيست؟
گفت خراباتيان واقف بيش و کمند
گفتمش از بند عشق هست رهايي اميد؟
گفت رها کي شود آهوي سر در کمند
گفتمش اين اضطراب در دل «عبرت» ز چيست
گفت نگيرد قرار بر سر آتش سپند
353
روز رخ او را خط شبرنگ سيه کرد
بر لعل لبش سرزد و همرنگ شبه کرد
روزم سيه از اختر شبگرد نگرديد
آن خال شبه رنگ مرا روز سيه کرد
گفتم که به مه ماندت آن روي نکو گفت
هرگز نتوان نسبت خورشيد به مه کرد
آن شاه بتان ز ابرو مژگان و خط و خال
از بهر شکست دل ما ساز سپه کرد
دانسته نمي کرد نگه بر من درويش
امروز گمانم که ندانسته نگه کرد
حال دل ما و ذقن و گيسوي خود گفت
آنجا که حديث از رسن و يوسف و چه کرد
زاهد که بپوشيد نظر از رخ نيکو
عذرش نپذيرند چو دانسته گنه کرد
مطلوب من آن را که به خود خواست دهد راه
هم درد طلب دادش و هم طالب ره کرد
آن را که به درگاه وي آمد به گدايي
ره داد به سوي خود و هم رتبه ي شه کرد
گاهي ز وفا کرد نگه جانب «عبرت»
ليکن ستم و جور به او بي گه و گه کرد
354
روندگان طريقت که بي دليل رهند
مسلم است که از کيد رهزنان نرهند
ز ساکنان خرابات، همتي بطلب
که هاديان طريقند و واقفان رهند
مرو به خدمت رندان مگر به شرط ادب
که اين گروه در اقليم، فقر، پادشهند
به صورت ارچه بگيرند فيض از مه و مهر
به معني ار نگري فيض بخش مهر و مهند
ز خويش بي خبرند آن چنانکه در همه عمر
نه آگهند ز طاعت نه واقف از گنهند
سپاهشان بود افغان شام و آه سحر
شهان ملک محبت مگو که بي سپهند
فداي همت آنان که ملک درويشي
به پادشاهي دنيا و آخرت ندهند
کسان که زندگي جاودانه مي طلبند
به عالمي که ندارد ثبات دل ننهند
برهنه پا و سراني سزاي سروري اند
که سر به دوست سپردند و فارغ از کلهند
ز سرخ و زرد جهان آن کسان که دل کندند
بوند ز اهل صفا گر سپيد يا سيهند
ز سر بارگه قدس نيستند آگاه
جز آن کسان که چو «عبرت» مقيم بارگهند
355
از مغبچگان بانگ دف و چنگ برآمد
تا از دل خم باده ي گلرنگ برآمد
مطرب به سماع آمد و ساقي به طرب خاست
ز آن نغمه که از چنگ به آهنگ برآمد
آوازه ي زاهد که ملامتگر ما بود
از ميکده با بانگ دف و چنگ برآمد
چونست ندانم که ز رندان خرابات
نام من سودازده با ننگ برآمد
آن دلبر طناز به عياري و شوخي
با عاشق يکرنگ به نيرنگ برآمد
در ديده ي اهل نظر از حيله و نيرنگ
هر دم به دگر شکل و دگر رنگ برآمد
در دشت جنون از اثر ناله و آهم
فرياد و فغان از جگر سنگ برآمد
شد تيره جهان در نظر اهل دل آن روز
کز آن رخ روشن خط شبرنگ برآمد
اين هم ز تنک حوصلگي بود که گاهي
از جور تو آهي ز دل تنگ برآمد
دايم فلک سفله ز بيداد به نيرنگ
با مردم بادانش و فرهنگ برآمد
شب تا به سحر از اثر ناله ي زارم
افغان ز دل مرغ شباهنگ برآمد
در انجمن اين طُرفه غزل خواند چو «عبرت»
بانگ زه و احسنت ز «اورنگ» برآمد
356
چون ناله ي زارم ز دل تنگ برآمد
فرياد و فغان از جگر سنگ برآمد
چون غنچه به خونين جگري صبر نمودم
تا کام دلم زان دهن تنگ برآمد
پابست سر زلف تو شد تا دل شيدا
نام من سودازده با ننگ برآمد
شوخي که به دستان دل خلقي برد از دست
با ساده دلان باز به نيرنگ برآمد
آوازه ي زاهد که ملامتگر ما بود
از ميکده با بانگ دف و چنگ برآمد
تا باد صبا از رخ گل پرده برانداخت
بانگ از دل بلبل به صد آهنگ برآمد
آن شاه که او وارث اورنگ نبي بود
صد شکر که امروز بر اورنگ برآمد
«عبرت» به نشاط آي که بر تخت خلافت
شاهنشه با دانش و فرهنگ برآمد
357
اين مدعيان در طلب بلهوسانند
شهباز شکاري تو و آنان مگسانند
آنان که کنند از تو به غير از تو تمنا
نه عاشق جانباز که از بلهوسانند
عشاق تو جز اينکه بسوزند چه سازند
تو برق جهان سوزي و آنان چه خسانند
در کوي تو کآنجا نبود راه کسي را
اين خاک نشينان نگر آخر چه کسانند
دلباختگان را برس اي دوست به فرياد
کاين فرقه ي دل باخته بي داد رسانند
جان مي رسد از شوق به لب اهل نظر را
زان پيش که لب بر لب جانان برسانند
نسبت نتوان داد رخش را به مه و مهر
کاين هر دو ز نور رخ او مقتبسانند
اي قافله سالار مران تند که دل ها
اندر عقبت ناله کنان چون جرسانند
چشم تو که از پي بودش سلسله ي زلف
مستي است که اندر عقب ما عسسانند
سازند بتان زنده دل مرده دلان را
«عبرت» مگر اين طايفه عيسي نفسانند
358
آنان که ندارند صفا بلهوسانند
زيشان طلب صدق که بي قدر خسانند
زينان که هوادار تواند، ار طلبي جان
داني که به جز من همگي بلهوسانند
بيرون مرو اي صبح اميد امشب ازين بزم
هشدار که تو مستي و در ره عسسانند
با خون دل اين نامه نوشتم سوي دلدار
اي بخت مدد کن که به دستش برسانند
ما را ز دعا کاش فراموش نسازند
رندان قدح نوش که صاحب نفسانند
آباد شود کوي خرابات که اهلش
هم داد ستاننده و هم داد رسانند
با چشم حقارت منگر دردکشان را
مردان خدا را تو چه داني چه کسانند
از مسئله ي عشق که در قلب نويسند
زان قوم نپرسيد که از اهل لسانند
سرمنزل سيمرغ بود کوي خرابات
وين صومعه داران ريايي مگسانند
پروانه ي جان عاشق شمعي شده «عبرت»
کز شعله ي آن شمس و قمر مقتبسانند
359
کرد ترسا صنمي قصد دل و جاني چند
کافري بست سر ره به مسلماني چند
عشق تنها نه مرا بي سر و پا کرده که نيست
اندر اين دايره جز بي سر و ساماني چند
برکن اي ماه سر از چاک گريبان و ببين
چاک از دست غم خويش گريباني چند
شانه بر زلف خود ار مي زني آهسته بزن
که به هر سلسله جمعند پريشاني چند
هست بر صفحه ي رخسار تو ريحان خطت
بهر آزادي عشاق تو قرباني چند
رخ زرد اشک روان ناله ي شب آه سحر
هست بر درد دلم حجت و برهاني چند
در بيابان جنون راهروي نيست کنون
خار چندي است در اين وادي و داماني چند
چونکه روزيست مقرر ز چه «عبرت» بکشم
اينقدر منت دونان ز پي ناني چند
360
صرفه از عمر نبرديم جز ايامي چند
که بشد صرف ره عشق گلندامي چند
گر دهد دست به ملک دو جهانش ندهم
گوشه ي امن و مي لعل و دلارامي چند
رستن از خويش و رسيدن به خدا اي رهرو
نيست گر مرد رهي، بيشتر از گامي چند
به اميدي که شوند از کرمت کامروا
چشم دارند به درگاه تو ناکامي چند
مزرع سبز فلک ماحصلش داني چيست
دانه يي چند و به هر دانه نهان دامي چند
شادي آورد و غم از خاطر افسرده ببرد
قاصد يار سفر کرده به پيغامي چند
به نکونامي اگر شهره شدم نيست عجب
کاين شرف يافتم از صحبت بدنامي چند
از دم گرم فقيري رسد اي کاش مدد
تا مگر پخته شوند از نفسش خامي چند
از خدا بيخبران گرچه به صورت بشرند
نيستند از در تحقيق جز انعامي چند
باده پيش آر و بخوان اين غزل دلکش من
تا به وجد آيم و سرخوش بزنم جامي چند
«عبرت» اين آن غزل نغز «لسان الغيب» است
«حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند»
361
در سر کوي تو جمعند پريشاني چند
فارغ از هر دو جهان بي سر و ساماني چند
خانمان داده به يغما دل و دين رفته به باد
در ره عشق تو سرگشته و حيراني چند
برکن اي ماه سر از چاک گريبان و ببين
چاک از دست غم خويش گريباني چند
نيست در باديه ي عشق نشان قدمي
خار چنديست درين وادي و داماني چند
شکر جمعيت خاطر که تو داري اينست
که سرانجام دهي کار پريشاني چند
مردم مدرسه را پرس ز من صورت حال
غافل از معني اسلام مسلماني چند
باز پرسيد از اين قوم ز حج آمده باز
که چه ديديد به جز خار مغيلاني چند
گر طلبکار خداييد، خدا در همه جاست
مي کنيد از چه سبب طي بياباني چند
با شما هست خدا در همه احوال و شما
طالب نفس و هواييد و هوس راني چند
کعبه و دير و خرابات و کليسا و کنشت
نکند فرق مگر دربر ناداني چند
تا دهد عرض سخن دربر ايشان «عبرت»
کاش بودند در اين دوره سخنداني چند
362
در کوي تو زين بيش اقامت نتوان کرد
از جان پس از اين ترک سلامت نتوان کرد
با بودن شرح شب هجران تو امروز
تشريح ز فرداي قيامت نتوان کرد
از موي ميان تو نشاني نتوان جست
تعيين دهانت به علامت نتوان کرد
پيش لب جان پرورش اي عيسي مريم
دعوي دگر از کشف کرامت نتوان کرد
آن ديده که بي پرده به ديده است پري را
داند که به ديوانه ملامت نتوان کرد
با چشم سيه مست تو اي کاش بگويند
سرمست به محراب امامت نتوان کرد
نسبت به مه آن روي نکو را نتوان داد
تشبيه به سرو آن قد و قامت نتوان کرد
نيکي بكن امروز که فرداي قيامت
از فعل بد اظهار ندامت نتوان کرد
«عبرت» من و رندان خرابات که با شيخ
در صومعه يک لحظه اقامت نتوان کرد
363
چو گردباد که پيچان همي نشيند و خيزد
به گرد کوي تو دل هر دمي نشيند و خيزد
خلد به ديده ام اي گل ز رشک خار چو بينم
که در کنار تو نامحرمي نشيند و خيزد
براي دل طربي گر بود به دهر غم افزا
همان دم است که با همدمي نشيند و خيزد
گذشت عمر و ميسر نشد فراغت بالي
که پيش اهل دلي دل دمي نشيند و خيزد
خوشا دمي که نگار من از وفا به کنارم
به قدر اينکه زدايد غمي نشيند و خيزد
ندانم آن بت هر جايي از چه با همه عالم
همي نشيند و با من نمي نشيند و خيزد
براي اينکه فزون گردد اشتياق دل آن مه
چو در کنار من آيد کمي نشيند و خيزد
ز بسکه غمزه ي او ريخت خون اهل نظر را
مجال نيست که در ماتمي نشيند و خيزد
به صيدگاه محبت دل رميده ي «عبرت»
چو تير خورده ي شکاري همي نشيند و خيزد
364
باده نوشان که قدم در ره ميخانه زدند
به خيال دهن نوش تو پيمانه زدند
تا قدم در ره ميخانه زدند اهل سلوک
پشت پايي به سر کعبه و بتخانه زدند
دل ربايان پري رو گره از حلقه ي زلف
بگشودند و به پاي دل ديوانه زدند
هرگز اي دل مرو اندر پي آن گندم خال
زانکه راه دل آدم به همين دانه زدند
دل صد سلسله ديوانه پريشان گرديد
گوييا سلسله ي زلف ترا شانه زدند
از سر کوي تو آنان که به گلشن رفتند
خيمه چون جغد ندانسته به ويرانه زدند
ديگر اميد رهايي نبود زين دامي
که به پاي دلم از طره ي جانانه زدند
365
کار دلم ز عشق به ديوانگي کشيد
شد آن چنان که دست ز فرزانگي کشيد
چندان برفتم از پي خوبان که عاقبت
از عشق کار عقل به ديوانگي کشيد
در دام زلف يار اگر دوش مرغ دل
آهي کشيد از غم بي دانگي کشيد
رخ در نقاب ابر نهان کرد آفتاب
تا پرده از رخ آن قمر خانگي کشيد
يک باره الفت من و ابناي روزگار
از آشنايي تو به بيگانگي کشيد
چون ديد دل که نيست بدين هستي اعتماد
از هست و نيست دست ز مردانگي کشيد
«عبرت» چو گشت شمع رخ يار جلوه گر
کار دل شکسته به پروانگي کشيد
366
گمان مکن که ز دست تو دل شکايت کرد
کز آنچه بي تواش آمد به سر حکايت کرد
چسان کنم گله از دلستان خويش به دل
کجا ز دوست به دشمن توان شکايت کرد
لب و دهان تو اي لعبت بهشتي روي
ز سلسبيل لب تشنگان سقايت کرد
رخ تو از ظلمات دو زلف مشگينت
مرا به چشمه ي لعل لبت هدايت کرد
جفاي روي تو شد تيره از غبار خطت
و يا که دود دلي اندر او سرايت کرد
دگر شراب به من ساقيا مده که مرا
دو چشم مست تو کيفيتش کفايت کرد
فداي ساقي باقي شوم که چون «عبرت»
مرا ز خم ولاي علي عليه السلام سقايت کرد
367
در وصل کاين چنين ز تو بر ما جفا رود
بر ما ز فرقت تو ندانم چهار رود
خيزيم چون غبار و نشينيم بر درت
روزي که خاک هستي ما بر هوا رود
سر بر سر هواي شما ما نهاده ايم
بر باد اگر رود به هواي شما رود
در زير خاک نعره ي مستانه مي کشيم
سرمست يار اگر به سر خاک ما رود
هر کاروان که بار ببندد به کوي دوست
او را هزار قافله دل از قفا رود
تير قضا گهي به خطا مي رود ولي
مشکل که تير غمزه ي خوبان خطا رود
بيگانه نيست درخور جور و جفاي يار
بايد که جور او همه بر آشنا رود
ما از کجا و کوي وصالت که گفته اند
قارون اگر به کوي تو آيد گدا رود
آيد صبا چو از سر کويت، دل از برم
خواهد ز شوق همره باد صبا رود
کاري که مي رود به سر ما ز نيک و بد
دانيم اينقدر که به حکم قضا رود
آن بنده از حوادث ايام ايمن است
کاندر پناه رحمت و لطف خدا رود
آن دوست کز تو برد شکايت به دشمنان
از دوستيش بگذر و بگذار تا رود
«عبرت» برون نمي نهد از کوي دوست پاي
صد ره ز دست او به سرش گر جفا رود
368
آنان که از محبت جانانه دم زنند
مردانه نگذرند گر از جان کم از زنند
قربان حال خاک نشينان کوي عشق
کز چرخ فتنه خيز به هر حال ايمنند
مفتون مشو به طاعت زهاد کز گناه
با زهد خشک و چشم تر، آلوده دامنند
بر خوشه چين نظر ز عنايت نمي کنند
ارباب ملک و مال که داراي خرمنند
از عاشقان دلشده بيگانگي مکن
کاينان ز دوستي تو با خويش دشمنند
هرگز منه به عهد بتان دل که اين گروه
با هر کسي که عهد ببندند بشکنند
چون سايه ام فتاده به خاک ره بتان
تا بر سرم ز مهر مگر سايه افکنند
پيداست از کرشمه و ناز سمنبران
کاين قوم بهر بردن دل ها معينند
در کار ما کنند اگر عشوه اين چنين
ما را بناي صبر ز بنياد برکنند
بردند هر که را دل و دين بود دلبران
تنها همين نه رهزن دين و دل منند
زنهار از آن دو چشم سيه مست فتنه جوي
کز غمزه راه مردم هشيار مي زنند
«عبرت» من و محبت سلطان دين علي
کاحباب او ز فتنه ي ايام ايمنند
369
زين سان که بر دلم ز تو بيداد مي رود
خاکم ز دست جور تو بر باد مي رود
تنها نه من ز کوي تو آزرده دل روم
هر کس رود ز کوي تو ناشاد مي رود
کي مي رود حديث دهانت ز ياد من
شيرين کجا ز خاطر فرهاد مي رود
بيند چمان اگر به چمن باغبان ترا
سرو و صنوبرش همه از ياد مي رود
تا روز هر شب اي مه بي مهر بر فلک
از خاکيان ز دست تو فرياد مي رود
از خويش چون پري زدگان مي روم دمي
کز چشمم آن نگار پري زاد مي رود
آن سرو نازنين که به بند بلاي عشق
خلقي اسير کرده و آزاد مي رود
آباد باد کوي خرابات کاندر او
هر کس خراب مي شود آباد مي رود
بر آستان پير مغان «عبرت» آن که او
آيد براي بندگي آزاد مي رود
370
دوشم از صحبت ياران وطن ياد آمد
دل ناشادم از اندوه به فرياد آمد
جان ناشاد ندانم ز چه از عالم قدس
رخت بربست و در اين دير غم آباد آمد
غم و اندوه جهانم همه از ياد برفت
تا که از پير مغان اين سخنم ياد آمد
گفت کم خور غم دنيا و مرو در پي او
کانکه رفت از پي او خسته و ناشاد آمد
پيش تقدير خدا، بنده که تدبير آورد
هست چون پشه که در رهگذر باد آمد
اي بسا کاخ که بنياد نهادند به ظلم
رخنه اش ناشده آباد به بنياد آمد
دهر آباد نگه دارد و ويران نکند
آن بنا را که اساس از دهش و داد آمد
مي کني بر همه بيداد و برآري فرياد
اندکي از دگري گر به تو بيداد آمد
عرض حاجت نبرد دربر بيگانه و خويش
هر که از بند هوس و هوس آزاد آمد
دولت بخت به تحصيل نيابي «عبرت»
دولت آن يافت که با بخت خداداد آمد
371
از پي پرسش دل دوش خداداد آمد
با رخ فرخ و با حسن خداداد آمد
بخت بازآمد و بگشود به رويم در عيش
غم و اندوه ز دل رفت و خداداد آمد
غم و شادي نشود جمع به يک جا هرگز
لاجرم غم چو برفت آن بت نوشاد آمد
نه تو ناشاد ز اوضاع جهاني که نزيست
دلخوش آن کس که در اين دير غم آباد آمد
جاهل از سود و زيان شاد و غمين است ولي
عارف از شادي و غم فارغ و آزاد آمد
باز گل کرده جنون دل ديوانه ي من
مگرش در نظر آن شوخ پري زاد آمد
هر که در کوي تو آمد غمش از ياد برفت
دل بي طالع ما بود که ناشاد آمد
نه همين کرد مرا جور تو بيگانه ز خويش
خويش و بيگانه ز جور تو به فرياد آمد
بودمت از دل و جان يار وفادار چه شد
کز تو بر جان و دلم اين همه بيداد آمد
شکوه از دوست به دشمن نتوان برد ولي
چه کنم صبر مرا رخنه به بنياد آمد
دوش در سلسله ي اهل جنون شد «عبرت»
مگرش سلسله ي زلف تو بر ياد آمد
372
گر زلف تو دام دل ديوانه نمي شد
اينقدر به ديوانگي افسانه نمي شد
گر عقل رهي داشت به سرمنزل مقصود
هرگز دل سودازده ديوانه نمي شد
ز آلايش اگر پاک نمي گشت به کلي
جان لايق قرباني جانانه نمي شد
در خانه دل راه نداديم به جز دوست
چون جاي يکي بيش در آن خانه نمي شد
دادند به ميخانه ز آفات پناهم
زنهار اگر گوشه ي ميخانه نمي شد
زاهد به دعا، رفع بليات نمي کرد
گر سوي فلک نعره ي مستانه نمي شد
از گنج غم عشق تو آباد نمي گشت
گر خانه ي دل يکسره ويرانه نمي شد
در زلف تو ديوانه دلم جاي خوشي داشت
برهم زن آن سلسله گر شانه نمي شد
چون «عبرت» اگر عاشق جان باز نبودت
در شهر چنين حسن تو افسانه نمي شد
373
يار ما زين بيش مطبوع دل عشاق بود
اندکي گر مهر مي ورزيد و خوش اخلاق بود
رخ شفقگون گردددم از اشک چون آرم به ياد
روزگاري را که با من بر سر اشفاق بود
بود تا آن جفت زلف و طاق ابرو در نظر
خاطرم با شادماني جفت و از غم طاق بود
ما گرفتاران ز رنج هجر و درد اشتياق
جان نمي داديم اگر جانان به ما مشتاق بود
دل ز دستم چون ببردي پا کشيدي از سرم
در ميان ما و تو کي اين چنين ميثاق بود
گر نبودي شرح عشق و داستان عاشقي
دفتر ايجاد، بي شيرازه و اوراق بود
انفس عشاق در آفاق جان مي کرد سير
پيش از آن کاين سال و ماه و انفس و آفاق بود
عمر ما يکسان نشد طي زانکه از ميناي چرخ
گاه در پيمانه ي ما زهر و گه ترياق بود
روي ما گر به صورت از سبب آمد به دست
نيک چون ديديم در معني خدا رزاق بود
شاد بادا، روح آن منعم که در ايام عمر
پيشه اش بر بينوايان شفقت و انفاق بود
داشتم چندي به کار صوفي و زاهد نظر
شيد، مي کرد آن يکي وان ديگري زراق بود
تا چه کرد آن شوخ شيرين کار بازيگر که دوش
باز شور ديگر اندر حلقه ي عشاق بود
ديگران غافل ز ساقي بسته بر پيمانه چشم
چشم «عبرت» باز بر آن ساعد و آن ساق بود
374
آن شب که مرا تا به سحر با تو سري بود
فرخنده شبي بود و مبارک سحري بود
جز روي دلاراي تو وان قامت موزون
سروي نشنيديم که بارش قمري بود
هر لاله ي نوخيز که سر زد ز دل خاک
داغ دل پرحسرت شوريده سري بود
هر غنچه ي نوخاسته کز شاخ برآمد
خون دل آشفته ي خونين جگري بود
در مزرع اميد نهالي که نشانديم
بهر دگران بود اگر آن را ثمري بود
ناچار ز حال دل زارم خبري داشت
گر بر منش از چشم عنايت نظري بود
عيبم مکن از عشق که در مکتب ايام
آموخته بودم به از اين گر هنري بود
يک لحظه نشد دور ز من در سفر عشق
توفيق درين راه نکو همسفري بود
بي راهنما راهروان را نگذارند
در راه طلب رهبر موسي شجري بود
از دوست خبردار شدم بي خبر از خويش
در بي خبري بود مرا گر خبري بود
«عبرت» ز بتان اين همه بيداد نمي ديد
در مملکت عشق اگر دادگري بود
375
دلم به دور جواني به لهو مايل بود
ز ناتواني عهد مشيب غافل بود
ز رنج پيري اگر اندکي خبر مي داشت
کجا به عهد جواني به لهو مايل بود
به ترک باده بگفتم ولي دوام نداشت
که ترک عادت ديرينه سخت مشکل بود
خوش آن زمان که ز دنيا و آخرت دل من
نبود باخبر و محو آن شمايل بود
مرا فراغت از اندوه و محنت ايام
بدان زمان که در آن آستانه منزل بود
شد آنکه يار هم آغوش بود با من و دست
به گردنش همه شب تا سحر حمايل بود
چگونه جان و دلم شادمان بود که برفت
بتي که همدم جان بود و محرم دل بود
ز حالت دل آن کاوفتاده در گرداب
کجا خبر بود آن را که جا به ساحل بود
جز اينکه حاصل عمر عزيز رفت به باد
مرا ز عشق نکويان دگر چه حاصل بود
کنون که دين و دل از دست رفت دانستم
که هر که دل به نکويان نداد عاقل بود
ز دام نفس کجا مي شدي رها «عبرت»
ترا اگر نه عنايات دوست شامل بود
376
با دلارامي به خلوت آرميدن خوش بود
هم چو وحشي از همه مردم رميدن خوش بود
بستن عهد مودت با نگاري نازنين
وز دو عالم رشته ي الفت بريدن خوش بود
وه که در خلوت سراي خالي از بيگانگان
با نگاري آشنا خو آرميدن خوش بود
باز بستن ديده از ديدار ذرات جهان
مهر رويش را به کام خويش ديدن خوش بود
کس نبرد از هوشياري صرفه يي در روزگار
پاي خم مستي و پيراهن دريدن خوش بود
از پس هجران يار و سختي بار فراق
از وصال او به کام دل رسيدن خوش بود
گر حديث تلخ گويد آن شکر لب گو بگو
پاسخ تلخ از لب شيرين شنيدن خوش بود
گفتمش زلف تو دام راه ما گرديد، گفت
دام اندر راه عاشق گستريدن خوش بود
گر تو زهرم مي دهي اي دوست مي نوشم چو شهد
زانکه زهر از دست نيکويان چشيدن خوش بود
از دل و جان ناز يار نازنين بايد کشيد
زانکه ناز نازک اندامان کشيدن خوش بود
«عبرت» ايام خزان هنگام سير و گشت نيست
در شبستان در چنين موسم خزيدن خوش بود
377
اي خواجه ميازار دلم را که برافتد
هر کس که به رندان خرابات درافتد
ديدند بزرگان و پس از تجربه گفتند
«با دردکشان هر که درافتاد برافتد»
آن را گذرد عمر به شادي که همه وقت
در پاي خم باده ز خود بي خبر افتد
بر آتشم آبي بزن اي دوست که ترسم
اين شعله ي افروخته در خشک و تر افتد
امروز بيا زانکه مرا باز نبيني
گر وعده ي ديدار به روز دگر افتد
بس تجربه کرديم بدنبال نکويان
هر کس که بيفتاد به دام خطر افتد
کو تاب نظر کردن و کو چشم تماشا
گيرم که ز خورشيد رخت پرده برافتد
هر بي سر و پا را نبود راه به کويت
هر چند که مشتاق تو بي پا و سر افتد
ريزم سر و جان در قدمت از سر اخلاص
روزي اگرم بر سر راهت گذر افتد
بر روي کسي ديده ي معني نگشايم
بر صورت زيباي توام گر نظر افتد
«عبرت» ز تو داد دل خود بازستاند
در دستش اگر دامن آه سحر افتد
378
اين تن خاکي ما تا به صفا جان نشود
جان ما قابل قرباني جانان نشود
يوسف دل نشود پادشه مصر وجود
تا گرفتار در آن چاه زنخدان نشود
صدق، سرمايه ي عزت بود و دامن پاک
کس به تنها ز صباحت مه کنعان نشود
موسي آنست که غالب شده بر اژدر نفس
ورنه آدم به عصا موسي عمران نشود
نقش اهريمني از خاتم دل بايد برد
که به انگشتري ابليس سليمان نشود
نفس را توبه ده از کفر که آدم نشوي
اگر اين ديو به دست تو مسلمان نشود
رخنه در ملک محبت نکند سيل فنا
اين بناييست که از حادثه ويران نشود
دل در آن چاک گريبان نکند سير نظر
سينه تا چاک از آن خنجر مژگان نشود
نه من از توبه پشيمان شده ام فصل بهار
کيست کز توبه درين فصل پشيمان نشود
مشکل خويش بر پير خرد بردم گفت
«عبرت» الا ز علي مشکلت آسان نشود
379
به من آن شوخ اگر چشم رضا باز کند
ناز او را بکشم هر چه به من ناز کند
طعنه ي مدعي ام کشت، به کارش اي کاش
عشوه يي آن بت عاشق کش طناز مي کند
طاقت راز نگه داشتنم نيست دگر
رخنه در دل اگر آن غمزه ي غماز کند
بود آيا که نهد پاي عنايت به سرم
تا مرا در بر عشاق سرافراز کند
باور از طالع ناساز ندارم که ترا
نفسي با من دلسوخته دمساز کند
خانه ي صبر من از عشق تو شد زير و زبر
تا چه ديگر به من آن خانه برانداز کند
کي به انجام رسد کار کسي را به خوشي
که نه با نام همايون تو آغاز کند
مرغ جان جز به هوايت نگشايد پر و بال
چون از اين دامگه حادثه پرواز کند
آن کسي رند نظرباز شود کز سر صدق
سال ها خدمت رندان نظرباز کند
از غم سود و زيان رنجه نمي بايد بود
ساقي بزم بگو ساز طرب ساز کند
«عبرت» اين آن غزل نغز «غمام» است که گفت
«چون نسيم سحري پرده ي گل باز کند»
380
بتي که بر تن بي جان به خنده جان بخشد
به جسم خسته چه باشد اگر روان بخشد
هواي خاک درش از سرم از آن نرود
که هم چو آب خضر عمر جاودان بخشد
ببخشمش ز سر شوق نقد جان عزيز
گرم ز لعل لبش بوسه يي به جان بخشد
گدايي در او را نمي دهم از دست
اگر زمانه به من شاهي جهان بخشد
جز اين اميد نباشد مرا ز رحمت دوست
که بي نيازي ام از مردم زمان بخشد
شوم عزيز و سرافراز اگر که همت بخت
مرا سريري از آن خاک آستان بخشد
به نقد عمر دهد، کام اگر دهد گردون
گمان مبر که ترا کام رايگان بخشد
بکوش تا که نکو امتحان دهي که خداي
به خلق سروري ات بهر امتحان بخشد
ز ملک و مال جهان بنده ايست برخوردار
که هر چه داد خدايش به اين و آن بخشد
چو يار از سفر آيد بس اين ره آوردم
که بوسه بر من از آن لب به ارمغان بخشد
به جام باده از آن عهد بسته ام «عبرت»
که بر من از بد گيتي خط امان بخشد
381
پند پدر گوش کن اي پسر هوشمند
در همه جا مي مخور بر همه کس دل مبند
طفلي و بد را ز نيک، باز نداني هنوز
خردي و کار بزرگ از تو نباشد پسند
در بر رندان شهر، تلخ و ترش روي باش
تا نمزندت چو شهد تا نمکندت چو قند
مردم صاحبنظر رند و خراباتيند
در بر ايشان مرو در رخ ايشان مخند
صنع خدا آن که گفت مي نگرم در رخت
قلب و لسانش دو تاست دل به فسونش مبند
از تو به نيکي دگر، ياد نيارد کسي
در بدي آوازه ات گر به جهان شد بلند
آفتي از يار بد، نيست بتر در جهان
رسته از اين آفت اس هر که از او دل بکند
گرچه ترا در مذاق تلخ بود پند من
ليک نشايد مرا داشت دريغ از تو پند
داروي تلخش دهد بهر مداوا طبيب
روي ترش گر کند، ور نکند دردمند
گر به همه عمر تو، همدم «عبرت» شوي
هيچ نبيني جفا، هيچ نيابي گزند
382
تطاول ها که هجرانش به ما کرد
به مجنون فرقت ليلي کجا کرد
کجا داني نديده محنت هجر
که هجرانت به مشتاقان چها کرد
برت را پيرهن تا شد هم آغوش
مرا پيراهن طاقت قبا کرد
بلايي هر تني را هست ناچار
ترا ايزد بلاي جان ما کرد
دل ار موي ترا نسبت به چين داد
ببخشا کاندر اين نسبت خطا کرد
به زلفت عهد الفت بست تا دل
مرا ديوانه، خود را مبتلا کرد
جفا، مي زيبد از خوبان وليکن
بدين حد هم نمي بايد جفا کرد
ز من آن روز دل بيگانگي جست
که با خود آن صنم را آشنا کرد
رساند آخر به کويش خويش را دل
بدين بيدست و پايي دست و پا کرد
به ياد آرم ز مرغ دل چو بينم
که صياد از قفس مرغي رها کرد
رقيب از کام دل يارب جدا باد
که «عبرت» را ز کام دل جدا کرد
383
چشمت به تير غمزه دلم را نشانه کرد
ليکن چه سود از آن که کمانش کمانه کرد
چون ترک چشم مست تو ز ابرو کمان کشيد
با تير غمزه سينه ي ما را نشانه کرد
در پا فکند هر سر مويم هزار دل
چون زلف خويش را ز سر ناز شانه کرد
آن سرو قد روانه شد و از پي اش دلم
صد جوي خون ز ديده به حسرت روانه کرد
يک باره سوخت خرمن بود و نبود من
اندر دلم چو آتش عشق تو خانه کرد
هر مرغ دل که بود به دامش اسير شد
در دام زلف خال سيه را چو دانه کرد
شد جامه ي صبوري من آن زمان قبا
کز يار دورم آفت دور زمانه کرد
رنجي که بود در دل «عبرت» ز روزگار
ساقي علاج آن به شراب شبانه کرد
384
به دور لاله قدح پرشراب بايد کرد
فلک درنگ ندارد شتاب بايد کرد
وجود خاکي ما تا نرفته است به باد
براي آتش دل فکر آب بايد کرد
ردا و سبحه سجاده را به فتوي پير
به کوي ميکده رهن شراب بايد کرد
مي چو خون سياووش اگر دهي جامش
ز کاسه ي سر افراسياب بايد کرد
به حکم آن که به ويرانه گنج پنهان است
عمارت دل خود را خراب بايد کرد
جهان بسان سراب است هشته بر سر آب
به سوي آب رهي زين سراب بايد کرد
براي گردن ديوانگان حلقه ي عشق
ز رشته ي سر زلفش طناب بايد کرد
براي يار گرت ميهمان رسد «عبرت»
ز خون ديده مي از دل کباب بايد کرد
385
ز خويش عشق تو بيگانه آن چنانم کرد
که بي خيال ز نيک و بد جهانم کرد
بتي که از دل جان داشتم عزيزترش
ببرد چون دلم از دست قصد جانم کرد
غم زمانه ام از پاي درنمي آورد
جدايي تو چنين زار و ناتوانم کرد
گرفتم اينکه ندادم رضا به داده ي دوست
چو اختيار ندارم چه مي توانم کرد
بر آن سرم که دگر، دم ز نيک و بد نزنم
که هر چه کرد به من آفت زبانم کرد
چو ديد پير خرابات حسن خدمت من
بر آستان خرابات پاسبانم کرد
چگونه باز نشيند ز جوش ديگ دلم
که رخنه آتش عشقت در استخوانم کرد
هنوز يار ندارد يقين خلوص مرا
هزار بار فزون گرچه امتحانم کرد
به من فکند چو بيگانگان نگاهي و رفت
از اين معامله از خويش بدگمانم کرد
گر اين سپهر کهن سال پير کرد مرا
شراب کهنه و دلدار نوجوانم کرد
مرا ز عقل رهانيد و کرد مجنونم
چنانچه خواسته بودم ازو چنانم کرد
386
يار در مستي از اسرار خبر دارم کرد
تا چه مي بود به من داد که هشيارم کرد
زد ره خواب مرا فتنه ي آن چشم سياه
واي از اين فتنه ي خوابيده که بيدارم کرد
از من گوشه نشين شاهد بازاري من
تا چه مي خواست که شوريده ي بازارم کرد
گفتم اي دل مکن انديشه ي آن دانه ي خال
نشنيد از من و در دام گرفتارم کرد
کفر زلف صنمي زد ره ايمان مرا
سبحه بگسستم و در حلقه ي زنارم کرد
خرقه و سبحه و دستار مرا باده فروش
دي به يک رطل گران برد سبکبارم کرد
خواجه در بندگي اش ديد چو ثابت قدمم
به خرابات نشينان همه سالارم کرد
«عبرت» آن شاهد شيرين به من از لعل لبش
گل شکر داد و علاج دل بيمارم کرد
387
يار در حلقه ي زلفش چو گرفتارم کرد
از دل مرغ گرفتار خبردارم کرد
داد تا، تاري از آن زلف به چنگ دل من
فارغ از مشگ تر و نافه ي تاتارم کرد
سود سوداي سواد سر زلفش اين بود
که ز کف برد دل و دين و زيان کارم کرد
پايداري مرا ديد چو اندر ره عشق
هم چو منصور سزاوار سر دارم کرد
سخن از نقطه ي موحوم و ز تقسيمش رفت
حل اين مسئله را لعل لب يارم کرد
هوس دايره ي خطش و آن نقطه ي خال
اندر اين دايره سرگشته چو پرگارم کرد
نازم آن چشم سيه را که به يک گردش چشم
از حرم برد و مقيم در خمارم کرد
آخرالامر نظربازي و رندي «عبرت»
کافر اندر نظر زاهد ديندارم کرد
ليک غم نيست مرا زانکه ازين هر دو برون
عشق گيسوي و رخ حيدر کرارم کرد
407
سر و جانم اگر از عشق تو بر باد رود
به سر و جان تو گر مهر از تو از ياد رود
با چنين زلف و بناگوش به باغ ار گذري
آبروي گل و سنبل همه بر باد رود
هر که را مي نگرم مي زند از دست تو داد
بسکه بر اهل دل از دست تو بيداد رود
تا غم عشق تو سرمايه شاديست خوش است
هر که از کوي تو دل خسته و ناشاد رود
دور از روي تو اي پادشه مصر جمال
در کنارم همه دم جله ي بغداد رود
سيل اشک ار، رود اينگونه به دامان ز مژه
خانه ي مردمک ديده ز بنياد رود
هر که را خانه ي دل گشت خراب از غم عشق
در خرابات خراب آيد و آباد رود
هم چو «عبرت» به سر کوي حسين بن علي
هر که آيد ز پي بندگي آزاد رود
408
خسته دلانيم ما شيفته و مستمند
باديه پيماي عشق خانه به دوشان چند
بي خبر از کفر و دين رانده ز دير و حرم
غمزدگاني حزين دلشدگاني نژند
گريه کنان هم چو ابر خنده زنان هم چو برق
بار ارادت به دوش گردن جان در کمند
بر تن خود مي خريم نيش جفا هم چو نوش
از دل و جان مي خوريم زهر بلا هم چو قند
درد که او مي دهد، هيچ نخواهد دوا
زخم که او مي زند هيچ ندارد گزند
زاهد کوته نظر، خواندمان سوي خلد
بي خبر از اين که هست همت عارف بلند
او به عمل غره است ما به گنه معترف
روز جزا تا کدام زين دو بيفتد پسند
نيست عجب عشق اگر زد ره عقل مرا
زاهد صد ساله را عشق درآرد به بند
عارف و عامي نظر بر کرمش بسته اند
تا که شود نااميد يا که بود بهره مند
ناصح عاقل دهد پندم و غافل که گوش
پر شده ز آهنگ عشق نيست در او جاي پند
يار خرامان ز در آمد و «عبرت» ز شوق
در ره او داد جان در قدمش سر فکند
409
دام پاي دل اگر طره ي جانانه نبود
جانم آسوده ز دست دل ديوانه نبود
زلف او سلسله جنبان جنون شد ورنه
دلم اينقدر به ديوانگي افسانه نبود
دوش ديديم در آن گردش چشم و لب لعل
اثري بود که در گردش پيمانه نبود
دانه ي خال تو او را به فسون برد ز راه
ورنه مرغ دل ما را هوس دانه نبود
بارها در طلبش تا حرم کعبه شديم
آن که ما مي طلبيديم در آن خانه نبود
در بيابان طلب ماند و به مقصد نرسيد
هر که را شوق دل و همت مردانه نبود
آشناي حرم دوست نشد زاهد شهر
اين عنايت ز ازل قسمت بيگانه نبود
شمع، شب را به سلامت نرسانيد به صبح
زانکه پرواش ز سوز دل پروانه نبود
خواند از لطف مرا پير مغان بنده ي خويش
اين گدا درخور آن منصب شاهانه نبود
«عبرت» اين آن غزل نغز «فروغي» است که گفت
«لب پيمانه اگر بر لب جانانه نبود»
410
در راه عشق ما را خوف از خطر نباشد
بالاتر از سياهي رنگ دگر نباشد
هر کس که عقل دارد داند که در زمانه
خوشتر ز عشقبازي کار دگر نباشد
ما يک دقيقه غافل از ياد تو نباشيم
ز ما تو بي وفا را هرگز خبر نباشد
گويند خوبرويي در لعبتان چين است
ما ديده ايم آنجا زين خوبتر نباشد
هرگز بدين لطافت گل در چمن نرويد
هرگز چنين حلاوت در نيشکر نباشد
از هر چه در جهانست ممکن بود گذشتن
وز تو به هيچ تدبير ما را گذر نباشد
هر ناظري گرفته است منظوري اندر آفاق
جز منظر تو ما را پيش نظر نباشد
در صورت تو پيداست معناي حسن و اين راز
پوشيده نيست ز آن کس کاو بي خبر نباشد
ما عاشقي و رندي بر عقل برگزيديم
هر چند کاين دو شيوه بي دردسر نباشد
ما راست بي پر و بال، پرواز، تا نگويي
پرواز کي توان کرد تا بال و پر نباشد
«عبرت» در آن سر کوي رحل اقامت افکند
او را دگر از آنجا رأي سفر نباشد
411
هيچ افسانه به شرح غم هجران نرسد
که رسد عمر به پايان و به پايان نرسد
به گريبان صبوري نزنم چاک چسان
که مرا دست بدان چاک گريبان نرسد
آنچه بيداد رسيد است به اهل دل از او
علم الله که ز کافر به مسلمان نرسد
گر مسيح از فلک آيد پي درمان دلم
شهدالله که مرا درد به درمان نرسد
آن که دور فلکش از بر ما دور افکند
هر کجا هست به جانش غم دوران نرسد
گرچه اندوه و غم جان دل اهل دل است
يارب آسيب بدان سبب زنخدان نرسد
نيست هر چند به صاحبنظرانش نظري
آفت دهر بدان نرگس فتان نرسد
سرو هر چند کند جلوه دو روزي در باغ
هرگز از جلوه بدان سرو خرامان نرسد
حسن آن ماه رسيده است به سرحد کمال
آن کمالي که در او آفت نقصان نرسد
نرسد بر لب من جان گرامي «عبرت»
تا لبم بر لب جان پرور جانان نرسد
412
در طلب سالک ره تا به لبش جان نرسد
نرهد از خطر راه و به جانان نرسد
آخرين مرحله ي عشق بيابان فناست
سالک راه بدين مرحله آسان نرسد
ما برفتيم در اين ره دو قدم بيش نبود
تا نگويي که ره عشق به پايان نرسد
درد عشق از همه آفات مرا سالم داشت
دارم اميد که اين درد به درمان نرسد
به ملک بهره ندادند چو از دولت عشق
لاجرم از شرف و قدر به انسان نرسد
گو بشو، خانقه شيخ شد ار زير و زبر
به خرابات مغان آفت دوران نرسد
آن که بي پا و سرانند گدايان درش
دست هر بي سر و پاييش به دامن نرسد
زينهار، از که بخواهد، رسدش گر ستمي
دست درويش چو بر دامن سلطان نرسد
آن توانگر بود از نعمت فردا محروم
کز وي امروز به بيچاره يي احسان نرسد
درد سر حاصل سامان جهانست و ازو
آن سري راست فراغت که به سامان نرسد
نرسد در غزل امروز به «عبرت» دگري
ور کسي گفت رسد، گو که به قرآن نرسد
413
دست، ياران به خم طره ي جانانه زدند
چنگ در رشته ي عمر من ديوانه زدند
در پي لاله رخان کاش نمي رفت دلم
که مرا آتش بيداد به کاشانه زدند
تا چه ديدند ندانيم ز ياران عزيز
آشنايان که دم از صحبت بيگانه زدند
صوفيان دام ره خاص به تزوير شدند
زاهدان راه دل عام به افسانه زدند
عارفان ملک دو عالم نخريدند به هيچ
زين دو بيرون قدم از همت مردانه زدند
گرنه بر کعبه شرف، خانه ي دل راست، چرا
خيمه ي پادشه عشق در اين خانه زدند
گشت چون زير و زبر مدرسه را طاق و روان
اهل دل رقص کنان ساغر شکرانه زدند
پارسايان که خم باده شکستند به سنگ
سنگ بر شيشه ي تقوا زده پيمانه زدند
شحنه شد مست ز مي دوش و حريفان تا روز
باده با چنگ و دف و نعره ي مستانه زدند
تا رهانند تن از رنج و سر از درد خمار
صبحدم بهر صبوحي در ميخانه زدند
«عبرت» اين آن غزل دلکش «بيضاست» که گفت
«دام برپاي دل از طره ي جانانه زدند»
414
باده نوشان که قدم در ره ميخانه زدند
به خيال دهن نوش تو پيمانه زدند
تا قدم در ره ميخانه زدند اهل سلوک
پاي همت به سر کعبه و بتخانه زدند
دل ربايان پري رو گره از حلقه ي زلف
بگشودند و به پاي دل ديوانه زدند
هرگز اي دل مرو اندر پي آن گندم خال
زانکه راه دل آدم به همين دانه زدند
دل صد سلسله ديوانه پريشان گرديد
تا سر زلف پريشان ترا شانه زدند
ديگر اميد رهايي نبود زين دامي
که به پاي دلم از طره ي جانانه زدند
نه عجب گر به جنون شهره ي شهرم کردند
شاهداني که ره زاهد فرزانه زدند
تا که هر بي سر و پا را نبود سوي تو راه
آشنايان تو پا بر سر بيگانه زدند
شمع شب زد شرر اندر پر پروانه و روز
گردنش را به قصاص پر پروانه زدند
دوش از نشئه ي پيمانه ي چشمش «عبرت»
تا سحر باده کشان نعره ي مستانه زدند
415
ديدي چه با من اين فلک حقه باز کرد
درهاي عيش و غم به رخم بست و باز کرد
کوته نظر چو ديد نظربازي مرا
بر من زبان طعن و ملامت دراز کرد
چون از مجاز پي به حقيقت نبرده است
گو تا بگويدم، که، عمل بر مجاز کرد
تا خود چه گفت در حق من مدعي که يار
پاي از سرم کشيد و ز من احتراز کرد
بشنيد قول دشمن و بيگانه شد ز دوست
بر روي آشنا در صحبت فراز کرد
عجز و نياز ما نخريد آن صنم به هيچ
بفروخت کبر و جان و دل آزرد و ناز کرد
اول ببرد پاک مرا در قمار عشق
آخر جفا ز کين، به من پاکباز کرد
تا دل گزيد ملک قناعت به هر دو کون
ز ابناي روزگار، مرا بي نياز کرد
هرگز دچار محنت بيچارگي نشد
هر کس که تکيه بر کرم چاره ساز کرد
جز اهل دل قبول نيفتد نماز کس
گر بي حضور قلب نشايد نماز کرد
با جلوه هاي پرده در يار پردگي
معذور بود «عبرت» اگر کشف راز کرد
416
رخت در ملک خوبي جلوه گر باد
نظرگاه دل اهل نظر باد
فروغ مهر رويت نور ديده
غبار مقدمت کحل بصر باد
به شادي گر دل از کويت سفر کرد
غم و اندوه او را همسفر باد
وگر از تو به جز تو آرزو کرد
نهال آرزويش بي ثمر باد
وگر از دوري ات نبود جگر خون
ز گيتي بهره اش خون جگر باد
به پايت هر که جان و سر نينداخت
سر و جانش هميشه در خطر باد
کسي کاشفته ي آن روي و مو نيست
ز موي او دلش آشفته تر باد
مرا هر کس ز کويش دربه در کرد
ز کوي او الهي در به در باد
اگر چه بر مراد و کام ما نيست
ز هر کام و مرادي بهره ور باد
ز عشقش گرچه ما بدنام گشتيم
به نيکي نام او يارب سمر باد
اگر «عبرت» ز بيدادش فغان کرد
فغانش در دل او بي اثر باد
417
زکات تندرستي آن ادا کرد
که درد مستمندي را دوا کرد
ز بند محنت آن جان گردد آزاد
که جاني را ز بند غم رها کرد
گوارا باد آن را نعمت و دهر
که حق بينوايان را ادا کرد
نکرد احسان به مردم زاهد شهر
و گر هم کرد از روي ريا کرد
جوانمرد آن که بي منت به مردم
نکويي کرد و حاجتها روا کرد
چه مي نازي بدين دولت که گيتي
بسي هم چون تو منعم را گدا کرد
چو تو با صد نوا من ياد دارم
که دور آسمانش، بي نوا کرد
کرا گردون به کام دل رسانيد
که نه از کام دل او را جدا کرد
ز خويش و آشنا بيگانگي جست
به جانان هر که جان را آشنا کرد
مي عشقش به من کرد آنچه زين بيش
به خضر از خاصيت، آب بقا کرد
به «عبرت» يارب از رحمت ببخشاي
که عمري طاعت نفس و هوي کرد
418
شب درويش اگر در غم نان مي گذرد
روز منعم به غم سود و زيان مي گذرد
عمر درويش و توانگر به حقيقت نگري
هر دو با درد دل و رنج روان مي گذرد
فقر با نعمت دنيا چه تفاوت دارد
چون هم اين مي رود از دست هم آن مي گذرد
شادمان باش و مخور هيچ غم سود و زيان
که جهان گاه چنين گاه چنان مي گذرد
تا که برخيزدت از دست زماني منشين
بي مي و مطرب و ساقي که زمان مي گذرد
آن که در نعمت و نازش گذرد عمرعزيز
او چه داند که به درويش چسان مي گذرد
تو نکويي کن و در حق کسي بد مپسند
که بد و نيک جهان گذران مي گذرد
مده آزار به درويش که آه دل او
آن خدنگيست که از جوشن جان مي گذرد
فارغ از درد سر مردم دنياست کسي
که ازين مرحله بي نام و نشان مي گذرد
عارف از راه يقين پي به حقيقت برده است
عمر زاهد همه در ظن و گمان مي گذرد
ناصح اين پند حکيمانه ز«عبرت» بشنو
بگذران عمر به شادي که جهان مي گذرد
419
مدعي آرزوي همدمي ما کرد
مگسي صحبت سيمرغ تمنا مي کرد
مي کشيديم به ديرش ز حرم رقص کنان
همتش گر نفسي هم نفس ما مي کرد
پاک مي گشت ز آلايش تزوير و ريا
دامن دل اگر آلوده به صهبا مي کرد
گو ببين در کف آن مغبچه ي باده فروش
آن که مي گفت که موسي يد بيضا مي کرد
مي کند بي دم روح القدس از فيض نفس
پير دردي کش ما آنچه مسيحا مي کرد
هرگز آزار به درويش نمي داد امروز
منعم انديشه گر از پرسش فردا مي کرد
باشم اينجا به چه اميد که رفت از بر من
مايه ي عشق مرا آن که مهيا مي کرد
ياد باد آن که گهي بود به من بر سر مهر
گاه از ناز جفا بر من شيدا مي کرد
گاه مي ساخت دل آزرده ام از ناز و عتاب
گه نوازش به من از لعل شکرخا مي کرد
هر چه مي گفت همه دلکش و موزون مي گفت
هر چه مي کرد همه نيکو و زيبا مي کرد
دل «عبرت» ز صفا جام جهان بين مي شد
از مي صافي اگر سينه مصفا مي شد
420
آمد آن ترک و به شوخي دل ما را زد و برد
نه دل ما که دل شاه و گدا را زد و برد
هستي ما به جهان دين و دلي بيش نبود
آن صنم با نگهي هستي ما را زد و برد
عقل مي خواست به سامان بودم کار و نشد
عشق سامان من بي سر و پا را زد و برد
عاقبت با همه رندي که مرا بود رقيب
به فسون از برم آن ماه لقا را زد و برد
تا کند خون به دل اهل نظر دست قضا
از دل لاله رخان مهر و وفا را زد و برد
تو ز غفلت شده مشغول هوسراني و نفس
غافلت ديد و ز دل صدق و صفا را زد و برد
هيچ ايمن مشو از چرخ که اين کهنه حريف
تاج ز اسکندر و اورنگ ز دارا زد و برد
حسرت آب بقا برد سکندر در خاک
خضر شد بهره ور و نقد بقا را زد و برد
دوش رندي به در صومعه بگذشت و ز شيخ
سبحه و خرقه و دستار و عصا را زد و برد
گر به تزوير دل از عامه برد زاهد شهر
کي تواند دل مردان خدا را زد و برد
گفت زاهد به سرت عشق نکويان که فکند
گفتم آن کس که ز دل ذوق شما را زد و برد
«عبرت» از دانش و دين هر چه که اندوخته بود
آن صنم آمد و بي هيچ مدارا زد و برد
421
کسي کاو به مال کسان دست برد
به پاداش، چرخش زند دستبرد
ز مردي کسي کو نشانيش نيست
مر، او را ز مردم نبايد شمرد
ببرد آنکه نام بزرگان به ننگ
قضا نامش از لوح گيتي سترد
بخيلي که مال جهان گرد کرد
برفت و به جز آه و حسرت نبرد
سخا پيشه چندانکه آمد به دست
ببخشيد سهمي و سهمي بخورد
فقيري که برگ و نوائيش نيست
بزرگ است او را مپندار خرد
جهان را وفا نيست با هيچ کس
بدين بي وفا دل نشايد سپرد
به نيروي بازو رهايي نيافت
ز دستان اين چرخ، دستان گرد
نشاط و غم دهر پاينده نيست
بنوش آنچه دادندت از صاف و درد
مرا اين بود از عزيزي به ياد
که گفتار او خوار نتوان شمرد
در آن دم که پيک اجل دررسد
چه داناي يونان چه نادان کرد
دم گرم آرد سخن هاي نغز
نه آن کز دم سرد گيتي فسرد
نماند از تنم جز خيالي که چرخ
به چرخشت گيتيش درهم فشرد
بکن جهد «عبرت» که دانا شوي
که دانا اگر مرد نامش نمرد
422
ترک يغمايي ما آمد و صبر از دل برد
غصه سرکش شد و اندوه به کين پاي فشرد
گر بود شوق بجا يار چه زيبا و چه زشت
ور دهد دوست قدح باده چه صافي و چه درد
دلم از خيل خيالت شده ويران چه کنم
موکب شاه بزرگ است و مرا منزل خرد
نه ز عشق تو توانم به ملامت بگذشت
نه ز دست تو توانم به سلامت جان برد
حسرت آن برد که پا از سر کوي تو کشيد
دولت آن يافت که جان در ره عشق تو سپرد
خنک آن سينه که از آتش حرمان تو سوخت
شاد آن قلب که خون در غم هجران تو خورد
غم عشق ار بود اندک نتوان سهل گرفت
شعله يي گر بود آتش نتوان خورد شمرد
آن به شادي رودش عمر که دارد غم تو
آن حيات ابدي يافت که در پاي تو مرد
عشق کاو مرد کشد سفله نجويد «عبرت»
تيغ کاو سر فکند زو نتوان موي سترد
423
صبا غباري از آن آستان به ما آورد
براي مردمک ديده توتيا آورد
به بينوايي ما ديد و کيمياي مراد
ز خاک درگه ميخانه بهر ما آورد
چرا ز دست دهم دامن دعاي سحر
که دوست را به کنار من اين دعا آورد
دعاي نيمشب و ورد صبحگاهي بود
که دلستان مرا بر سر وفا آورد
هواي امن و سلامت ز سر برفت آن روز
که عشق بر سر ما فتنه و بلا آورد
برفت جان و دل و عقل و هوش و دانش و دين
ببين که بر سر ما عاشقي چها آورد
کشيد جذبه ي عشقم ز کعبه رخت به دير
ببين مرا، به کجا برد و از کجا آورد
مرا اگر که نمي خواست رند و باده پرست
ميان حلقه ي دردي کشان چرا آورد
از آن ز ميکده بيرون نمي روم که ببرد
کدورت از دل من باده و صفا آورد
دعاي دولت پير مغان وظيفه ي ماست
که شرط بنده نوازي نکو بجا آورد
به ملک هر دو جهان «عبرت» التفاتش نيست
کسي که از دو جهان روي در خدا آورد
424
طريق مهرباني اين نباشد
که با ياران ترا جز کين نباشد
مرا بيگانه وار از خود براندي
طريق آشنايي اين نباشد
شبي نگذشت بي رويت که اشکم
به رخ چون خوشه ي پروين نباشد
تو مانا از پري زادي که هرگز
چنين نقشي ز ماء و طين نباشد
به مه روي ترا نسبت نشايد
که مه را اين همه آيين نباشد
مرا شب تا سحر در بستر غم
به غير از شمع بر بالين نباشد
در آن صورت نظر کردن روا نيست
مگر آن را که صورت بين نباشد
ز کفر و دين مگو افسانه با ما
که ما را غير عشق آيين نباشد
کسي را کافرم گر ديده باشم
که عاشق باشد و بي دين نباشد
نباشد دختر رز همسر آن را
که نقد عقل در کابين نباشد
دل «عبرت» نه بيند شادي وصل
اگر در هجر او غمگين نباشد
425
غير از غم دلدار مرا يار نباشد
ياري به جهان چون غم دلدار نباشد
تا سينه چو سينا نشود مشتعل از عشق
از روي يقين قابل اسرار نباشد
از دار چه پروا بود آن را که بدانست
ديار به جز يار در اين دار نباشد
حال دل سودايي شوريده چه داند
آن کس که به زلف تو گرفتار نباشد
اندر هوس نقطه ي موهوم دهانت
دل نيست که سرگشته چو پرگار نباشد
چون سنبل گيسوي تو اي لعبت چيني
نافه به ختا مشگ به تاتار نباشد
گويند که اقرار نداري تو به رندي
زين کار مرا پيش کس انکار نباشد
هر کس که نشد عاشق و ديوانه و سرمست
در مذهب من عاقل و هشيار نباشد
ما را همه آفاق اگر دشمن جانند
جز دوستي حيدر کرار عليه السلام نباشد
«عبرت» بگزين بندگي اش را که جز او کس
بر خلق خدا سيد و سالار نباشد
426
غير از غم دلدار مرا يار نباشد
ياري به جهان چون غم دلدار نباشد
آن سر، که در او عشق بتي نيست، بزرگان
گفتند که جز درخور افسار نباشد
بسپار به مرشد سر تسليم که درويش
تا سر ندهد قابل اسرار نباشد
فرداست که شرمنده شود از کرم دوست
امروز هر آن کس که گنه کار نباشد
بسيار بود گرچه مرا جرم و خطا ليک
پيش کرم و لطف تو بسيار نباشد
کاري که پسنديده بود خدمت خلق است
در کيش بزرگان به از اين کار نباشد
زاهد به بدي شهره از آن است که او را
گفتار نکو باشد و کردار نباشد
گفتم بشنو پند من اينقدر مکن جور
گفت از تو به ما پند سزاوار نباشد
آن را که بود چون تو پرستار به بالين
پيوسته چرا خسته و بيمار نباشد
آن کيست که چون صورت زيباي ترا ديد
حيرت زده چون صورت ديوار نباشد
«عبرت» دل ما جلوه گه طلعت ديدار
باشد، ولي آنگاه که ديار نباشد
427
اگر گويي مرا باور نباشد
که عاشق باشد و کافر نباشد
مرا تا صبر ممکن بود کردم
چه سازم يارب ار ديگر نباشد
ميان چشمه ي لعل لب يار
بود آبي که در کوثر نباشد
چو رويش لاله در گلشن نرويد
چو قدش سرو در کشمر نباشد
درون زاهد از اسرار خاليست
بلي در هر نيي شکر نباشد
نبايد گفت اهل دل کسي را
که از جان مايل دلبر نباشد
مگوييدم که «عبرت» ترک مي گفت
که اين هرگز مرا باور نباشد
428
از هيچ کسم خبر نباشد
در غير توام نظر نباشد
آن کس که بصيرتي ندارد
از روي تو بهره ور نباشد
کي بهره برد ز نور خورشيد
چشمي که در او بصر نباشد
کمتر ز جماد باشد آنکو
شوري ز تواش به سر نباشد
گويم به تو مختصر غم دل
هر چند که مختصر نباشد
از دست جفاي تو در اين شهر
کس نيست که خون جگر نباشد
گردون که بود به جور مشهور
جورش ز تو بيشتر نباشد
امروز نشان نمي دهد کس
خوني که ز تو هدر نباشد
من عيب نگيرم از تو ليکن
بيداد و ستم هنر نباشد
داد از تو کجا بريم کامروز
کس غير تو دادگر نباشد
با اين همه جور کز تو ديدم
از کوي توام گذر نباشد
گويند ز کوي او سفر کن
دل مرد چنين سفر نباشد
عاقل ز بلا حذر نمايد
مجنون ترا حذر نباشد
زين پس نظر عنايت تو
بر اهل نظر اگر نباشد
در کوي تو زين همه که هستند
صاحبنظري دگر نباشد
«عبرت» به غزل کسي در آفاق
امروز چو من سمر نباشد
روزي اثرم شود جهانگير
کز من به جهان اثر نباشد
اين آن غزل بديع «سعديست»
«از حال منت خبر نباشد»
429
خطت دميد و به دور تو کس نمي ماند
بلي شکر چو نباشد مگس نمي ماند
به خاک کوي تو از بسکه اشک مي بارم
ز آب ديده ي من خار و خس نمي ماند
چنين که آن بت طناز عشوه آغازد
نه دين نه دل به بر هيچ کس نمي ماند
مرا ز دوست همين وصل دوست ملتمس است
چو دست داد دگر ملتمس نمي ماند
مرا مکن ز عزيزان جدا که دل به برم
جدا ز هم نفسان يک نفس نمي ماند
مگر که بلهوسانند عاشقان که به سر
هواي عشق چو افتد هوس نمي ماند
به راه عشق دل من ز همرهان ديگر
اگر نه پيش فتد بازپس نمي ماند
چو رفت جان گرامي تن از ميان برود
ز پا فتاد چو فارس فرس نمي ماند
اگر علي ز سرم پا کشد مرا «عبرت»
به گاه دادن جان دادرس نمي ماند
430
فغان که دوره ي هجران بسر نمي آيد
مراد خاطرم از دوست برنمي آيد
دريغ و درد که عمرم در انتظار وصال
گذشت و دوره ي هجران بسر نمي آيد
دمي که عزم سفر کرد و رفت دانستم
که ماه من دگر از اين سفر نمي آيد
خبر نداد به ياران و رفت و عمري شد
کز آن فتاده به غربت، خبر نمي آيد
صبور باش دلا در فراق و ناله مکن
که ناله در دل او کارگر نمي آيد
ظفر اگر ز پي صبر مي رسد ز چه روي
ز پي صبوري ما را ظفر نمي آيد
خيال يار چنان نقش بسته در دل من
که غير نقش وي ام در نظر نمي آيد
هر آنچه نقش برايد ز کارخانه ي صنع
ز نقش دلبر ما خوبتر نمي آيد
دلا بساز به اندوه و غم که دامن عيش
به دست مردم صاحب هنر نمي آيد
بگير داد دل از عيش و دم غنيمت دان
که آن دمي که برآمد دگر نمي آيد
گمان مدار که «عبرت» کشد ز رندي دست
که کار ديگرش از دست برنمي آيد
431
دلم ز حلقه ي زلفش به درنمي آيد
وطن گزيده به غربت دگر نمي آيد
چرا ز بهر تسلي خاطر يعقوب
ز مصر جانب کنعان خبر نمي آيد
مگر شنيده بتم ناله ي مرا که دگر
به سينه تير غمش کارگر نمي آيد
حکايت شب هجران از آن حکايت هاست
که تا به روز قيامت بسر نمي آيد
هزار نقش برآيد ز کارخانه ي صنع
ولي ز نقش تو مطبوع تر نمي آيد
حديث موي تو اندر ميان نمي گنجد
دهان تنگ تو اندر نظر نمي آيد
ز بسکه شعر تو شيرين بود دگر «عبرت»
ز هند جانب نايين شکر نمي آيد
432
عتاب مي کندم ناصح و نمي داند
که دل جدا ز دلارام صبر نتواند
اگر چه هم چو کمان است قامتم ليکن
بدان خوشم که به ابروي يار مي ماند
لبي که بر لب جام و لب بتي نرسد
حلاوت عسل و طعم جان کجا داند
يکي براي خدا خرقه ي مرا به گرو
به مي فروش دهد زود باده بستاند
اگر کمان کند آن شوخ ز ابروان، عاشق
روا بود که خدنگش به ديده بنشاند
اگر که ناصح عاقل کند مشاهده ات
چو من به روي تو ديوانه وار درماند
نقاب برفکني گر ز ماه عارض خويش
ز شرم روي تو خورشيد رخ بپوشاند
نهد به لب سر انگشت «عبرت» اندر خاک
اگر به تربت «سعدي» کس اين غزل خواند
433
کسي که محنت هجران کشيده مي داند
که دل جدا ز دلارام صبر نتواند
لب اياغ و لب سبزه و لب دلدار
مفرحي است که دل را ز غصه برهاند
لبي که بر لب جام و لب بتي نرسيد
چگونه خاصيت آب زندگي داند
به روي عاشق اگر تيغ برکشد معشوق
نه عاشقست اگر روي ازو بگرداند
اگر که ناصح عاقل کند مشاهده ات
چو من ز عشق تو ديوانه وار درماند
به نرخ جان مده اي دوست بوسه مي ترسم
که هر کسي دهد جان و بوسه بستاند
ميان بزم نشيند کنار غير و مرا
در آتش دل و در آب ديده بنشاند
به يادم آورد از جانفشاني عشاق
به پاي شمع چو پروانه جان بيفشاند
مگو به علت پيري به ترک صحبت من
که دور حسن و جواني به کس نمي ماند
دلم شکستي و گفتي که سر عشق بپوش
چو دل شکست کجا سر خود بپوشاند
ز وجد مجلسيان را درآورد به سماع
به بزم انس اگر «عبرت» اين غزل خواند
434
گرچه دانم که وصال تو ميسر نشود
نکشم پا ز طلب تا به رهت سر نشود
هر که با نفس نفيسي، نفسي همدم شد
خاطرش از نفس خلق مکدر نشود
نشود کار دلت بي نفس گرم تمام
ماه بي پرتو خورشيد منور نشود
هر کرا دل نشود آينه ي غيب نما
گر دو صد آينه اش هست سکندر نشود
ساقيا باده به ما خشگ لبان ده که دگر
جز به اين آب دماغ دل ما تر نشود
هست اکسير مس ما نظر لطف شما
مس ما بي نظر لطف شما زر نشود
سعي بيهوده چرا در طلب رزق کني
رزق مقسوم ز سعي تو فزونتر نشود
عاشقان را نرود پند حکيمان در گوش
عاقلان را صفت عشق ميسر نشود
دوش در ميکده هيچت خبر از خويش نبود
باخبر باش که اي کار مکرر نشود
دفتر شعر تو مطبوع نيفتد «عبرت»
گرت اوصاف علي زينت دفتر نشود
435
مرا قلاش و بي باک آفريدند
گريبان چاک و چالاک آفريدند
ز چاک سينه تا دل بيند او را
مرا با سينه ي چاک آفريدند
دمي کردند سرگردانم از عشق
که اين گردنده افلاک آفريدند
فرشته چون مجرد بود از عشق
مرکب نقشي از خاک آفريدند
يکي را بهره از انفاق دادند
يکي را بهر امساک آفريدند
يکي را نيک بخت و شادمان حال
يکي را زار و غمناک آفريدند
زدايد تا که زنگ محنت از دل
شراب بي غش تاک آفريدند
به دفع زهر انده خاکيان را
ز آب تاک ترياک آفريدند
ترا پاکيزه رو، گر خلق کردند
مرا با دامن پاک آفريدند
براي گردن جان، عاشقان را
ز گيسوي تو فتراک آفريدند
کند کي درک اوصاف تو «عبرت»
ترا برتر ز ادراک آفريدند
436
نسيم از صبحدم بويي ز خاک کوي يار آرد
به تن تاب و توان بخشد به دل صبر و قرار آرد
روان تازه ياران کهن را آورد در تن
نسيم از صبحدم بويي ز خاک کوي يار آرد
چو آن آرام جان و دل شمارد نام مشتاقان
چه باشد گر من گمنام را هم در شمار آرد
چو برخيزد به رقص اندر ميان جمع بنشيند
بود آيا که يادي زين پريشان روزگار آرد
نهال قامتش را تربيت کردم ندانستم
که هنگام ثمر دادن بلا و فتنه بار آرد
شب و روز آن بود خوشدل که با ماهي قدح نوشد
مه و سال آن بود خرم که سروي در کنار آرد
چه خوش باشد اگر ساقي برغم دهر محنت را
غم از خاطر برد بيرون شراب خوشگوار آرد
نشاط دهر محنت آورد، آسايشش زحمت
بلي هر شاديي اندوه و هر مستي خمار آرد
منال اي دل ز غم زيرا که دارد شادي اندر پي
که دور آسمان گاهي خزان گاهي بهار آرد
ديار بيخودي، دارد هواي روضه ي رضوان
نميرد هر که رخت زندگي در اين ديار آرد
بيا «عبرت» بخوان اين مصرع «حافظ» که مي گويد
«درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد»
437
نقاب از رخ زيبا گر آن صنم بگشايد
صمد پرست ز روي ارادتش بستايد
گر آن فرشته ي رحمت شبي درآيدم از در
دري ز صبح سعادت به روي من بگشايد
ز مال و جاه نشايد دريغ کرد ز جانان
نه مال و جاه که از جان دريغ نيز نشايد
تو هر چه بيش کني جور مهر من نشود کم
جفا بکن که جفا بر ارادتم بفزايد
سزد که پاي شرافت نهد به تارک گردون
کسي که روي ارادت به خاک پاي تو سايد
تو خواجگي کن و منگر بدانچه سر زند از من
که بندگي نتوانم چنانکه شايد و بايد
برفت يار و بريدم اميد ز آمدن او
که بود عمر من و عمر رفته باز نيايد
به هرچه مي رسدت شاد باش و غم مخور اي دل
که روزگار و بد و نيک روزگار نپايد
چگونه بهره برد بنده از سعادت و نعمت
که خدمتي نکند يا ارادتي ننمايد
چنان به چابکي آن شوخ، دل ربود ز«عبرت»
که شاهباز بدينسان کبوتري نربايد
438
هر چه يک عمر، دل از فضل و هنر حاصل کرد
عشق، آن حاصل اندوخته را باطل کرد
در دبستان خرد هر چه دل آموخته بود
عشق از لوح ضميرم همه را زايل کرد
پس ازين مشغله يي پيش نگيرم جز عشق
زانکه اين مشغله ام از دو جهان غافل کرد
منزلي درخور دلدار در آفاق نبود
لاجرم از همه آفاق مکان در دل کرد
گفتم آسان شودم کار چو دل رفت ز دست
چون شد از دست بتر کار مرا مشکل کرد
به مقامي نرسانيد مرا صحبت شيخ
خدمت پير خرابات مرا کامل کرد
دل ز خرگاه تن اندر پي محمل افتاد
آن مه خرگهيم جاي چو در محمل کرد
نه نشان قدمي هست و نه بانگ جرسي
يارب اين قافله کي رفت و کجا منزل کرد
کاش مي بست به فتراکم و با خود مي برد
شهسواري که به تير نگهم بسمل کرد
«عبرت» اندر شب هجر تو به دامان افشاند
گوهري را که به خوناب جگر حاصل کرد
439
هر کس که به بر يار و به کف باده ندارد
اسباب نشاط و طرب آماده ندارد
رندان قدح نوش بسي تجربه کردند
کيفيت چشمان ترا، باده ندارد
خوبان جهان را همه ديديم به تحقيق
جز تو دگري حسن خداداده ندارد
دانم که ترا از چه سر صحبت ما نيست
با آدميان، انس، پري زاده ندارد
آن کس که به پايش سر تسليم جهانيست
فکر من از پاي در افتاده ندارد
حسنش به کمال است و جز اينش نبود نقص
کز ناز سر مردم آزاده ندارد
گيرم سوي او قاصد و پيغام فرستم
او گوش به گفتار فرستاده ندارد
کم گوي که صد در بگشايد چو دري بست
او بر رخ مردم در نگشاده ندارد
بشنو سخن خواجه، که شاد است همه عمر
آن کس که غم روزي ننهاده ندارد
تا در گرو مي، نهد، از مال جهان هيچ
«عبرت» به جز اين سبحه و سجاده ندارد
440
آن را که هواي سر کويت به سر افتد
گر سر ننمايد قدم از پاي درافتد
هر بي سر و پا را نبود راه به کويت
هر چند که مشتاق تو بي پا و سر افتد
هر کس نظر انداخت به روي تو ز مردم
چون مردم چشم از چه ترا از نظر افتد
بشکست گر از بار غمم پشت عجب نيست
از بار غم عشق تو کوه از کمر افتد
شد نرم دل سخت تو از ناله ام آري
آه سحر و ناله ي شب با اثر افتد
تنها نه من از عشق تو بيگانه ز خويشم
هر کس به تو دل داد ز خود بي خبر افتد
جز قامت سروت که برش سنبل و سوريست
من سرو نديدم که چنين بارور افتد
بر جامه جان چاک زنم هر نفس از رشک
هرگه که صبا را سر کويت گذر افتد
«عبرت» به که اين نکته توان گفت که آن شوخ
با خصم درآميزد با دوست درافتد
441
به اشتباه کسي بر منش نگاه افتاد
مرا هم از نگهش دل در اشتباه افتاد
به خاک راه نگاهش اگر نمي افتد
به رهگذار چرا بر منش نگاه افتاد
فتاد راه دلم دوش بر زنخدانش
قدم نهاد ندانسته و به چاه افتاد
کلاه فقر به ترک سر است و من کردم
از آن به دست من از اين نمد کلاه افتاد
طلوع کرد مهي ز آسمان نيکويي
که داغ باطله از وي به روي ماه افتاد
عزيز مصر حقيقت شدم چو يوسف جان
رهش ز چاه طبيعت به اوج جاه افتاد
هزار شکر که پيرانه سر ز بخت جوان
گذر ز صومعه ما را به خانقاه افتاد
خط تو مهر گياه است از آن شود مجنون
چو «عبرت» آن که نگاهش بدان گياه افتاد
442
دل به مهر رخت اي غنچه دهان بايد داد
پيش لعل لب جان بخش تو جان بايد داد
نزد هر کس سخن از لعل لبت بايد گفت
خلق را آگهي از راه نهان بايد کرد
خدمت پير مغان از دل و جان بايد کرد
در ره مبغچگان نقد روان بايد داد
تا بدانند که مانند تو در عالم نيست
چهره ات را به زن و مرد نشان بايد داد
گر کني جلوه در آفاق بدين حسن و جمال
يک جهان را به تو اي جان جهان بايد داد
چشمت از غمزه ي دلدوز چه خونها که نريخت
به کف مست چرا تير و کمان بايد داد
تا که از فتنه ي دور قمر آسوده شوند
عاشقان را ز خطت خط امان بايد داد
«عبرت» از گردش ايام در اين دير کهن
پير خواهي نشوي دل به جوان بايد داد
443
آخر از عشق تو کار دل به رسوايي کشد
عقل رخت دانش اندر کوي شيدايي کشد
رشته يي بر گردنم افکنده ترسا بچه يي
کز مسلماني مرا در کيش ترسايي کشد
مي نيارم پا به دامان شکيبايي کشيد
عشق خوبان دامن از دست شکيبايي کشد
بارها گفتم به دل عاشق مشو نشنيد و شد
باش تا بيني چه محنتها ز خودرايي کشد
از چه در پيري کشد خاطر من درويش را
گر سوي معشوق و مي خاطر به برنايي کشد
گو، به ترک عقل و هوش و دين و دل گو، هر که را
ميل خاطر جانب ترکان يغمايي کشد
صحبت فرزانگانم غير درد سر نداد
هم چو مجنونم از آن، خاطر به تنهايي کشد
اين دل هر جايي ام رسواي عالم گشت و باز
حسرت ديدار اين شوخان هر جايي کشد
از پي دريوزه هر کس بر در دل ها رود
از گدايي عاقبت کارش به دارايي کشد
نام مردي مي نيايد راست بر آن کس که او
منت از دون همتي از چرخ مينايي کشد
عاشقي توأم به رسوائيست «عبرت» گفتمت
گر شوي عاشق چو من کارت به رسوايي کشد
444
آن خوبرو که صاحب خوي نکو بود
ناچار هر دلي متمايل بدو بود
معلوم شد به تجربه ما را که ملک دل
آن را مسلم است که پاکيزه خو بود
بسيار ناز و عشوه ببايد به کار برد
اسباب دلبري نه همين رنگ و بو بود
تا محنت زمانه ز خاطر برد ترا
ياري بجو که عشوه گر و بذله گو بود
خوبان به يک کرشمه چو مومش کنند نرم
گر في المثل ترا دلي از سنگ و رو بود
نبود مقام لاف نکويي ز شاهدان
در آن مقام کان صنم خوبرو بود
پيوند نگسلد ز تن اين جان نازنين
تا پود عمر بسته بدان تار مو بود
دلدار با دل است و ز غفلت به کوه و دشت
گيرد سراغ از وي و در جستجو بود
محروم از وصال تو مانم، اگر به دل
جز ديدن جمال توام آرزو بود
مطرب چو نغمه ساز کند جمله گو باش
کانجا نه جاي دم زدن و گفتگو بود
گفتي که آبروي تو ريزد به خاک عشق
از خود گذشته را غم آبرو بود
«عبرت» به روي خوب کشد ميل دل ولي
آن خوبرو که صاحب خوي نکو بود
445
ابليس ملک بود و خطا اهرمنش کرد
گمره شد و گمراهي او راهزنش کرد
محروم ز الطاف حق از کبر و ريا شد
مردود ز درگاه خدا، ما و منش کرد
آدم نفسي کرد فراموش خدا را
آن غفلت او دستخوش اهرمنش کرد
يعقوب شبي بي خبر از گرسنه يي ماند
چل سال خدا ساکن بيت الحزنش کرد
هان واقف دم باش که يوسف دمي از دوست
غافل شد و پابست به دام محنش کرد
يونس به دعا خواست بلا امت خود را
افکند به يم وز دل ماهي وطنش کرد
افسوس بر آن کس که هوي و هوس نفس
بدخوي و بدانديشه و پيمان شکنش کرد
افتاد به هر کس نظر عاطفت دوست
از فيض نظر صاحب خلق حسنش کرد
جز فکر در اوصاف کمالات بت ما
هر فکر نوي بود، زمانه کهنش کرد
«عبرت» سخنش گشت پراکنده در آفاق
اوصاف علي را چو طراز سخنش کرد
ايزد به وجود از عدم آورد چو او را
مدحتگر سلطان هدي بوالحسنش کرد
446
از دو عالم خويش را هر کس چو من بيگانه کرد
جان و دل را بهره مند از صحبت جانانه کرد
نه مرا پرواي بيگانه است نه پرواي خويش
صحبت جانان مرا از خويش هم بيگانه کرد
تا تعلق با سر زلف تو پيدا کرد دل
خويش را آشفته و شيدا مرا ديوانه کرد
کرد چون دل قصد خالش در خم زلفش فتاد
مرغ مي افتد به دام آندم که قصد دانه کرد
شمع را آتش به جان افتاد و سر تا پا بسوخت
گشت دامنگيرش آن کاري که با پروانه کرد
ساقي امشب از کدامين خم مي اندر جام ريخت
کاين چنين بيخود حريفان را ز يک پيمانه کرد
در مزاح من نمي کرد اين چنين تأثير، مي،
هر چه با من دوش کرد آن نرگس مستانه کرد
چون به هشياري فسونش را اثر در من نبود
لاجرم آن شوخ در مستي مرا افسانه کرد
در صفاي خاطرش زنگ کدورت ره نيافت
کسب فيض آن کس که از دردي کش ميخانه کرد
قطره دم از نيستي زد هستي دريا چو ديد
لاجرم او را طبيعت گوهر يکدانه کرد
بنده ي خود خواند سلطان خراسانم ز لطف
سرفرازم «عبرت» از اين منصب شاهانه کرد
447
عاشقان را کيش عشق از کفر و دين بيگانه کرد
بي نياز از کعبه و آسوده از بتخانه کرد
دل ز بس در تار زلفت مو به مو باريک شد
آخر اين فکر پريشانش مرا ديوانه کرد
ريخت طرح دوستي با دشمنان تا آن نگار
آشنايان را به خود زين دوستي بيگانه کرد
شيشه در پيمانه عکس روي ساقي را چو ديد
از صفاي دل به مستي سجده بر پيمانه کرد
خانمانش گر رود بر باد بس نبود عجب
خاکساري کاتش عشقت به جانش خانه کرد
شمع را آتش به جان افتاد و سر تا پا بسوخت
گشت دامنگيرش آن کاري که با پروانه کرد
اي دل از چشمش مشو غافل که اين جادو فريب
مي تواند بي فسون هاروت را افسانه کرد
تا علي را بندگي کردم ز جان «عبرت» مرا
خواجه ي آزادگان از همت مردانه کرد
448
تا ميکده و خانقه آباد توان کرد
من کافرم ار مدرسه بنياد توان کرد
تا سايه ي ديوار خرابات مغان هست
از کعبه و بتخانه کجا ياد توان کرد
شيرين بود ار، کار نما در کمر کوه
با مژه دوصد رخنه چو فرهاد توان کرد
افسوس که ننمود اثر در دل سنگش
آهي که از او رخنه به پولاد توان کرد
اي يار سفر کرده که هيچت غم ما نيست
آخر به پيامي دل ما شاد توان کرد
در بند تو تا چند گرفتار توان بود
در راه خدا بنده يي آزاد توان کرد
امروز که بر دادرسي دسترسي نيست
بنماي به من هر چه ز بيداد توان کرد
فردا که درآييم به ديوان مکافات
پيش علي از دست تو فرياد توان کرد
ويران شود ار خانه ي دل «عبرت» از آفات
از همت اهل دلش آباد توان کرد
449
تا دور چر دورم از آن ماه پاره کرد
ز اشک روان کنار مرا پرستاره کرد
شد دامن و کنار من از خون دل نگار
تا آن نگار از من بيدل کناره کرد
خون مرا ز غمزه نمي ريخت چشم يار
ابروي او به خوردن خونم اشاره کرد
آهم نکرد در دل سنگين او اثر
با آن که رخنه در جگر سنگ خاره کرد
ناچاري ام چو ديد ز هجران خويش يار
درد مرا ز وصل خود از مهر چاره کرد
ننمود باز ديده به خورشيد آسمان
هر کس بر آفتاب جمالش نظاره کرد
آن کس که سر به پاي تو بنهاد و داد جان
پا بر سرش نهادي و عمر دوباره کرد
«عبرت» ز اشتياق لقاي تو يا علي عليه السلام
ديوانه وار پيرهن صبر پاره کرد
450
خوش آن كه سر کوي شما منزل ما بود
روشن ز مه روي شما محفل ما بود
آن دوره که ضايع نشد از عمر گرامي
آن بود که در کوي شما منزل ما بود
زان پيش که پيوند تن و جان به هم افتد
نقش رخ نيکوي شما در دل ما بود
ما عمر ابد زان لب جانبخش گرفتيم
گو باش گر ابروي شما قاتل ما بود
از خوي نکو ما گل بي خار جهانيم
بويي مگر از خوي شما در گل ما بود
ميل دل خلقي سوي ما بود به ناچار
گر قامت دلجوي شما مايل ما بود
در راه طلب کوشش ما سود کجا داشت
گرنه کشش از سوي شما شامل ما بود
آشفتگي حال و پريشاني خاطر
از سلسله ي موي شما حاصل ما بود
شد مشکل ما حل چو از آن عقده گشودند
کز عقده ي گيسوي شما مشکل ما بود
جانا بشنو اين غزل طرفه ز«عبرت»
خوش آن که سر کوي شما منزل ما بود
حرف (ذ)
451
باشد لب و دهان تو زيبا قمر لذيذ
آري بود به ذائقه طعم شکر لذيذ
هر کس چشيد طعم دهان و لب ترا
آب حيات نيست به کامش دگر لذيذ
بخشد به کام لذت جان سيب غبغبش
باشد نهال گلشن جان را ثمر لذيذ
باشد کجا ز سيب زنخدان يار به
طوباي خلد اگرچه مرا او راست بر لذيذ
خواب از خيال دوست نداريم و پيش ما
بيداري شب است چو خواب سحر لذيذ
پند مرا ز جان بشنو اي پسر که نيست
چيزي به روزگار چو پند پدر لذيذ
باشد لذيذ باده ي گلگون ولي به ساز
انباز چون که گشت شود بيشتر لذيذ
«عبرت» به جز ثناي علي نيست صحبتي
اندر مذاق مردم عالي گهر لذيذ
452
شربت ز دست غير کجا اينقدر لذيذ
باشد که زهر از قبل آن پسر لذيذ
دشنام تلخ از آن لب شيرين گرم دهد
اندر مذاق جان شودم چون شکر لذيذ
کي چون ترنج غبغب آن سرو سيم بر
باشد نهال باغ جنان را ثمر لذيذ
لعل لب تو سرو روان طعم جان دهد
آري نهال گلشن جان راست بر لذيذ
از داستان خسرو و شيرين و کوه کن
افسانه ي من و تو بود بيشتر لذيذ
صد ره شود مکرر اگر داستان عشق
هر بار بيشتر بود از پيشتر لذيذ
گر با خيال دوست شبي را سحر کني
گردد کجا به کام تو خواب سحر لذيذ
«عبرت» سخن به مدح علي گوي و گو مباش
نبود اگر به ذائقه ي بدگهر لذيذ
نعت رسول و مدح علي ولي بود
اندر مذاق مردم نيکو سير لذيذ
453
بخواهم ار بنويسم بدان پسر کاغذ
ز آب ديده شود شسته سر به سر کاغذ
ز سوز دل بنويسم چو شرح هجران را
فتد ز آتش آهم شراره در کاغذ
چو نام آن لب شيرين به نامه درج کنم
مرا شود ز ني کلک پر شکر کاغذ
چو شرح سنبل مويش رقم زند گردد
ز بوي طره ي او پر ز مشک تر کاغذ
کنم چو وصف لب و لعل در دندانش
شود ز لؤلؤ نظمم پر از گهر کاغذ
به سوي يار سفر کرده اي نسيم صبا
خداي را ز من خسته دل ببر کاغذ
حديث زلف دراز تو را کنم کوتاه
که بهتر است بود هر چه مختصر کاغذ
به راه باد شوم خاک «عبرت» ار ببرد
ز من به خدمت آن يار نو سفر کاغذ
بخواهم ار بنويسم ثناي حيدر را
ز مشگ خامه ببايد مرا ز زر کاغذ
454
تويي به دنيي و عقبي مرا پناه و ملاذ
مرا به جز کرمت نيست در معاد معاذ
اگر براني ام از درگه عنايت خويش
کجا روم که مرا نيست جز در تو ملاذ
براني از درت اي منعم ار مرا صد بار
درآيم از در ديگر چو مفلسي اخاذ
بده پناه تو فردا به ما از آن کامروز
به جز ولاي تو نگرفته ايم هيچ لواذ
کراست زهره که پيچد سر از اطاعت تو
چرا که امر تو دارد به کاينات انفاذ
به حبل مهر علي چنگ مي زنيم «عبرت»
بدين وسيله بيابم مگر ز نار انقاذ
حرف (ر)
455
هر که به پيرانه سر از حرم آمد به دير
گشته به فتواي پير عاقبت او بخير
خواهي اگر نقش يار عکس پذيرد در او
لوح دل خويش را ساده کن از نقش غير
ما سر کوي ترا مسکن خود ساختيم
شيخ شد اندر حرم ساکن و راهب به دير
سير در آفاق کن تا که به انفس رسي
خدمت پيري گزين تا دهدت سير، سير
طلحه صفت سرمکش از خط فرمان دوست
تا که نراند ترا از در خود چون زبير
در ره جانان خويش صد ره اگر جان دهي
بار دگر، مي کند زنده ترا چون عزير
خدمت صاحبدلان هر که گزيند ز جان
عارف کامل شود هم چو بلال و برير
رفت در آخر به باد تخت سليمان که بود
در خط فرمان او ديو و دد و وحش و طير
شاه ولايت علي عليه السلام بنده ي خاص خداست
کرده غلو در حقش خوانده خدايش نصير
کي به سخن گستري همسر «عبرت» شود
آنکه ندانسته باز لفظ حمار از حمير
456
آخر عمر از حرم رخت کشيدم به دير
شکر خدا را که شد عاقبت من بخير
عاشق مشتاق را غير تو مقصود نيست
گر به کليسا رود يا به حرم يا به دير
هر که چو منصور رفت بر سر دار فنا
ديد که جز يار ما نيست در اين دار غير
ديده ز سير قدت سير نگشته هنوز
باش خدا را دمي تا کندت سير، سير
در ره جانان خويش جان بده و دم مزن
کز دم جان پرورت زنده کند چون عزير
هر که به تزوير خواست راه بيابد بدو
رانده شود گر همه طلحه بود يا زبير
خواهي اگر شاه ما بنده ي خود خواندت
پاک شوند از غل و غش هم چو بلال و برير
«عبرت» اگر خواندت بنده ي خود فخر کن
پادشهي کز غلو خوانده خدايش نصير
آن که ز خوان عطاش مي خورد و مي برد
روزي خود انس و جن قسمت خود وحش و طير
457
اي صبا بويي از آن زلف پريشان به من آر
نکهتي از شکن طره ي جانان به من آر
ناتوان شد دلم از شدت بيماري عشق
خواهي ار به شود آن سيب زنخدان به من آر
کور شد ديده ي يعقوب دل از هجر پسر
خيز و پيراهن آن يوسف کنعان به من آر
دردمندم من و جز گل شکري نيست علاج
زان رخ و لب شکر و گل پي درمان به من آر
جوي خون تا رود از چشمه ي چشمم به کنار
خبر رفتن آن سرو خرامان به من آر
چاک شد سينه ام از ناخن غم بهر رفو
رشته و سوزن از آن طره و مژگان به من آر
آشکارا نشود رندي ما تا بر خلق
خيز يک شيشه مي از ميکده پنهان به من آر
تا به سوقات نسيم تو سپارم سر و جان
بويي از خاک خراسان چو خور آسان به من آر
تا که در ديده ي «عبرت» کشم اي باد صبا
گردي از خاک در شاه خراسان به من آر
458
هر که چو من افتدش با تو ستمکار کار
روز و شب او را بود غصه ي تيمار کار
زاهد خلوت نشين يک نظر ار بيندت
افتدش از عشق تو بر سر بازار کار
مايه ي پستي من نرگس مخمور تست
ديگر از اين پس مرا نيست به خمار کار
نيست مرا با قدت آرزوي سير سرو
نيست مرا با رخت با گل و گلزار کار
طي ره عشق را سهل شمردم بسي
بي خبر از اين که هست اين همه دشوار کار
هر که بيفتد چو من در پي زلف بتان
عاقبتش اوفتد با بت و زنار کار
رد کند ار عشق را مفتي ما يا قبول
نيست به اقرار او بحث و به انکار کار
پيشه ي من عاشقي شيوه ي من رندي است
از که نهان دارمش هست پديدار کار
«عبرت» از آن کرده ام پيشه ي خود عاشقي
زانکه نديدم دگر بهتر از اين کار کار
459
ز عشق آن صنم کارم به رسوايي کشد آخر
ز کفر زلفش اسلامم به ترسايي کشد آخر
من اول بار دانستم که عاشق بر رخش گشتم
که از عشق رخش کارم به رسوايي کشد آخر
نه تنها من به شيدايي کشيد از عشق او کارم
که کار هر که عاشق شد به شيدايي کشد آخر
دل جمعي گشوده بار در زلف پريشانش
چگونه بار دلها را به تنهايي کشد آخر
نکونامي اگر خواهي متاب از رأي دلبر رو
که کار تو به بدنامي ز خودرايي کشد آخر
پي دريوزه عمري رفت بايد بر در دل ها
از آن دريوزه تا کارت به دارايي کشد آخر
غبار آستان مرتضي را هر که چون «عبرت»
کند کحل بصر کارش به بينايي کشد آخر
460
دام ره ما طره ي دلدار شد آخر
ديدي که بدل سبحه به زنار شد آخر
اول به منش مهر و وفا بود ندانم
چون شد که جفاجوي و ستمکار شد آخر
ياري که ازو کام روا بود دل ما
ديدي که به کام دل اغيار شد آخر
از آتش و آب دل و ديده، غم عشقي
کز خلق نهفتيم، پديدار شد آخر
زاهد که بدي معتکف مدرسه عمري
از عشق تو شوريده ي بازار شد آخر
آن شيخ که در دام ريا بود همه عمر
در بند تو اي شوخ گرفتار شد آخر
از حسرت آن لعل لب و نرگس بيمار
دل خون شد و تن خسته و بيمار شد آخر
در سلسله ي زلف تو دل پنجه زد اول
شد رنجه و پيش تو به زنهار شد آخر
آن کس که گذر بر در خمار نمي کرد
ديدي که مقيم در خمار شد آخر
صد شکر که آن يار جفاجوي ستمکار
آمد به سر مهر و وفادار شد آخر
«عبرت» که بسي داشتي اي دوست عزيزش
چون شد که چنين در نظرت خوار شد آخر
461
از پيش نظر اگر شدي دور
يادت نشود ز دل دگر دور
دل گشت فزونتر اشتياقش
هر چند شد از تو بيشتر دور
پيدا و ز ديده ام نهاني
نزديک مني و از نظر دور
دوري ز تو کردنم محال است
دست اجلم کند مگر دور
نا دور نگرددم سر از تن
شور تو نگرددم ز سر دور
سر کرده قدم به نزدت آيم
صد ره کني ام ز خويش اگر دور
بيهوده بود اگر مگس را
رانند که گردد از شکر دور
جان و دلم ارچه خستي، اندوه
باد از دل و جانت اي پسر دور
مشفق ترم از پدر ترا من
غم نيست شدي گر از پدر دور
تا تو سر زلف را بريدي
شد شام سياه از سحر دور
هر کس که نداد دل به خوبان
جان و دل اوست از خطر دور
اي ميکده باد تا جهانست
کيد فلکت ز بام و در دور
آن کس که به عيش ما نظر داشت
او بي بصريست از هنر دور
دوري چو گزيد «عبرت» از خلق
شد جان و دلش ز شور و شر دور
462
دل مانده ز کوي دلستان دور
چون مرغ فتاده ز آشيان دور
شد دور ز دل قرار و آرام
تا گشت ز کوي دلستان دور
عاشق که فتد جدا ز معشوق
جسميست که اوفتد ز جان دور
زان ماه زمين دل رميده
گرديد ز دور آسمان دور
بي مهري روزگارم افکند
از درگه يار مهربان دور
چون غم نخورد کسي که گرديد
از دوست ز گردش زمان دور
اميد وصال دلستاني
افکند مرا ز خانمان دور
از کيد سپهر و بخت وارون
محروم از اين شدم از آن دور
زين هر دو زمانه دورم افکند
چون تير که گردد از کمان دور
من عاشق آن گلم که باشد
دايم ز وي آفت خزان دور
چشم بد چرخ پير بادا
زان تازه نهال نوجوان دور
اي کاش که پاسبان چو ما نيز
مي گشت ورا، ز آستان دور
آدم ز جنان فتاد و «عبرت»
افتاد ز شهر اصفهان دور
463
ز دور چرخ بماندم جدا ز يار و ديار
چو بلبلي که جدا ماند از گل و گلزار
شرار آتش شوق از دلم زبانه کشد
چو بگذرد به زبانم حديث يار و ديار
صبا اگر گذري در ديار يار ز من
رسان سلام و به او از من اين پيام گذار
که اي به تازه حريفان سپرده دل، باري
ز دوستان کهن نيز گه گهي ياد آر
نه آن چنان به لقاي تو آرزومندم
که شرح آن بتوان داد در دوصد طومار
ترا که گفت که احوال دوستان قديم
نپرس و جانب اهل وفا نگاه مدار
بيا که از سر راهت چو گرد برخيزم
مگر دمي بنشينم به دامنت چو غبار
مراد دل ز مدار زمان مدار اميد
که بر مراد کس آن را نبوده است مدار
ز روزگار و ز ابناي روزگار، وفا
طمع مدار و به ايشان به خيره دل مسپار
جهان و اهل جهان بي وفا و بد عهدند
به اين منه دل و از آن وفا مجو زنهار
ز سر کار جهان «عبرت» آن برآرد سر
که جز به ايزد بي چون نباشدش سر و کار
464
آنکه فيض عام او شد عالمي را دستگير
کاش مي شد رحمت او دستگير اين فقير
ما اگر نيکيم اگر بد دست پرورد توايم
دست پروردان خود را از کرم شو دستگير
بينوا و عاجز و درمانده و بيچاره ايم
رحمتي کن اي که بر احوال ما هستي بصير
زيردستان را، زبردستان رعايت مي کنند
تو زبردستي و ما آن زيردستان اسير
از بزرگان بر حقيران بخشش و احسان خوش است
تو بزرگ و بي نيازي ما گدايان حقير
از تو چون پوشيم رازدل که مي باشي عليم
با تو چون گوييم حال خود که مي باشي خبير
از تو خواهيم آنچه خواهيم از نوا و از نوال
از تو داريم آنچه داريم از قليل و از کثير
غير نامت هيچ ذکري نيست ما را، بر زبان
غير يادت هيچ فکري نيست ما را در ضمير
عذرخواهانيم بر درگاهت از تقصير خويش
خواهش ما را برآور عذر ما را درپذير
غير نافرماني از «عبرت» نديدي گرچه هيچ
بارالها ز آنچه ديدي درگذر ناديده گير
465
طاير جان که در اين دامگه افتاده اسير
هر دمش مي رسد از کنگره ي عرش صفير
مرغ جان طاير قدس است وليکن چندي
مصلحت را شده در دامگه جسم اسير
درخور کسوت رندي نبود شيخ ريا
اين قباييست برازنده ي بالاي فقير
ره ندارد به خرابات مغان زاهد شهر
در بر اهل صفا بار ندارد تزوير
زنگ ز آيينه ي دل تا نبرد صيقل ذکر
نشود طلعت دلدار در او عکس پذير
خيزد تا نعزه ي مستانه برآريم که نيست
در دعاي سحر و ورد شبانگه تأثير
پيش از آني که شود زير و زبر خانه ي عمر
نوش کن باده ي عشرت به نواي بم و زير
من از اين باک ندارم که بريزي خونم
ترسم از اين که شود خون منت دامنگير
هر کسي راست نظر در رخ منظوري و من
جز تو منظور ندارم که ترا نيست نظير
گر ترا نفس امير است و تو مأمور ويي
منم از همت مولي به سر نفس امير
گر چه پيرم ولي از همت حيدر «عبرت»
گشته ام من به سر نفس خود امروز امير
سفله را گر که بود شاهي عالم «عبرت»
هست در چشم بزرگان خردمند حقير
466
با آنکه پر شده است جهان از نواي يار
هر جا کني مشاهده خاليست جاي يار
يک عمر بار جور کشيديم و عاقبت
در دل بماند حسرت مهر و وفاي يار
جز بر مراد من نبود دور آسمان
تا بر مراد خويش گزيدم رضاي يار
از سر هواي خاک درش کي به در کنيم
بر باد اگر رود سر ما در هواي يار
پر شد چنان ز يار وجودم تهي ز غير
کز بند بند من چو ني آيد نواي يار
پاي شرف به تارک گردون زنم ز قدر
افسر اگر به سر زنم از خاک پاي يار
گر اين چنين خرامد و آن زلف بر قفا
بسيار دل فتد چو دلم در قفاي يار
«عبرت» به اختيار نمي داد دل ز دست
برد اختيار زلف و رخ دلرباي يار
467
آزرده کي شود دل آن از جفاي يار
کاو بر رضاي خويش گزيند رضاي يار
مشکل بود تحمل طعن رقيب ليک
آسان بود کشيدن بار جفاي يار
سهل است جور دوست کشيدن براي دوست
ما جور غير را بکشيم از براي يار
يار از براي راحت جان خواهد ار کسي
ما رنج جان خود طلبيم از براي يار
يار ار درود گويد و دشنام اگر دهد
ما را به لب نمي گذرد جز دعاي يار
ما سر ز خاک درگه او برنمي کنيم
بر باد اگر رود سر ما در هواي يار
بيگانه من ز خويش نه تنها شدم که نيست
از خويش آگه آن که شود آشناي يار
گر اين چنين خرامد و آن زلف بر قفا
بسيار دل فتد چو دلم در قفاي يار
«عبرت» صفت چو مردم صاحب نظر شديم
تا گشت کحل ديده ي ما خاک پاي يار
468
هر کس که گشت از دل و جان پاي بند يار
با پاي خويش مي رود اندر کمند يار
آزاد آن تني که بيفتد به دام دوست
آسوده آن دلي که بود دردمند يار
خواهم که جان نثار کنم در رهش ولي
اين جان ناپسند، کي افتد پسند يار
مانند غنچه خون جگر مي خورم مدام
از حسرت لب و دهن نوشخند يار
نسبت مده به سرو قدش را که نيستش
قدر گياه در بر قد بلند يار
بي پا و سر رويم چو باد از قفاي او
شايد که دررسيم به گرد سمند يار
«عبرت» به دام دوست همان به که جان دهد
کاو را اميد نيست رهايي ز بند يار
469
سخن با مدعي سربسته خوشتر
نه بل پيوند از او بگسسته خوشتر
گر آب رز نباشد تا بشوييم
بود اين دلق ما ناشسته خوشتر
ز دنيا رسته خوش باشد وليکن
ز دنيا و ز عقبي رسته خوشتر
چو او دارد دل بشکسته را دوست
دل بشکسته از نشکسته خوشتر
دو گيسوي و دو ابروي دلارام
ز هم بگشوده و پيوسته تر خوشتر
دهانش جان دهد چشمش ستاند
از اين بادام هست آن پسته خوشتر
به پشت لب خط برجسته دارد
که خط روي نگين برجسته خوشتر
نشيند چون به محفل آن دلارام
بود پهلوي ما بنشسته خوشتر
بود خوش هر که ره در کوي او جست
وزو در محفلش ره جسته خوشتر
سخن با کس مگو از آن لب لعل
وگر گويي سخن سربسته خوشتر
از آن «عبرت» خوشم با خسته حالي
که جان دردمندان خسته خوشتر
470
من اي غزال غزلخوان اگر که باشم شير
يقين که مي کشدم آهوي تو با شمشير
دگر براي کسي دل کجا بجا ماند
چنين که زلف تو در بردن دل است دلير
اگر نه منفعل از خط سبز تست چرا
بنفشه مي دمد از خاک سرفکنده به زير
مکن در آمدن اي يار تندخوي کندي
که هر چه زودتر آيي هنوز باشد دير
ز ديدنت نشود سير زانکه مستسقي
هر آنچه آب فزونتر خورد نگردد سير
بنه به بيشه ي عشق علي قدم «عبرت»
اگرچه گشته در اين بيشه آب زهره ي شير
471
اي ديده ز صاحبنظران فيض نظر گير
وز خاک در ديده وران کحل بصر گير
يا اهل نظر شو که ببيني رخ دلدار
يا آنکه ز خورشيد رخش ترک نظر گير
خواهي اگر آيد به کفت دامن مقصود
يک چند برو دامن فرياد سحر گير
آدم به ره عشق گذشت از سر جنت
فرزند خلف باش و تو هم راه پدر گير
از عارف سالک بطلب رسم و ره عشق
از عاشق دلداده ز دلدار خبر گير
در باديه ي عشق سفر خواهي اگر کرد
از همت مردان خدا زاد سفر گير
صدگونه خطر در ره عشق است به هر گام
گر در تو تحمل نبود راه دگر گير
سرگشته و گمره شدي اي دل که ترا گفت
بي راهنما اين ره پرخوف و خطر گير
دنياست دلا، رهگذر سيل حوادث
از من بشنو دوري از اين راهگذر گير
زين ره که زدي شور دگر در سرم افتاد
اي مطرب اصحاب دل اين راه ز سر گير
تازد به سرت «عبرت» اگر خيل حوادث
ز افغان شب و آه سحر تيغ و سپر گير
472
زيبا صنمي تازه جوان خواه و به برگير
وز زلف و رخش سرخ گل سنبل تر گير
بنيوش از اين پير کهن سال نصيحت
زيبا صنمي تازه جوان خواه و به برگير
چون پير شدي از در ميخانه مکش پاي
دوران جواني به من ناب ز سر گير
از ساقي ساده بستان ساغر باده
وز چشم و دلش نقل ز بادام و شکر گير
از فتنه ي دور قمر انديشه چه داري
خورشيد مي از دست بتي رشک قمر گير
گر زانکه گشايش بودت آرزو اي دل
چون غنچه گشاد از نفس باد سحر گير
از سيرت نيکو هنري نيست نکوتر
ياد اين هنر از مردم پاکيزه سير گير
کس بي هنر از دنيي و دين بهره نيابد
بشنو ز من اين پند و پي کسب هنر گير
بي فضل و هنر جاه و خطر نيست کسي را
فضل و هنر آموز و از آن جاه و خطر گير
نخليست برومند به گيتي هنر و فضل
کوشش کن از آن نخل برومند ثمر گير
از مردم بدگوهر ناجنس حذر کن
دنبال سر مردم پاکيزه گهر گير
«عبرت» بشنو اين غزل «خواجه نصير» است
«اي ساقي جان سوخت دلم راه دگر گير»
473
جز تو نبود پناه ديگر
در عالم و دادخواه ديگر
از حادثه غير درگه تو
کس را نبود پناه ديگر
برد از نگهي دل من از دست
تا چون کند از نگاه ديگر
جز مهر گياه از گل من
سر برنزند گياه ديگر
در علم مپيچ تا نيفتي
هر لحظه در اشتباه ديگر
از چاه طبيعت ار، درآيي
عقل افکندت به چاه ديگر
خواهي که به چاه درنيفتي
جز عشق مپوي راه ديگر
در خرمن مه شرر زد آهت
اي سينه برآر آه ديگر
مرديم از آنکه راحت روح
جز مرگ نداشت راه ديگر
در عشق به جز تپيدن دل
از من مطلب گواه ديگر
جز باده کشي نکرده هرگز
«عبرت» به جهان گناه ديگر
بر عفو گناه نيست او را
جز فضل تو تکيه گاه ديگر
474
غير از غم عشق تو ندارم غم ديگر
شادم که جز اين نيست مرا همدم ديگر
بر عالم فاني چه نهي دل که ترا هست
در ملک بقا بهتر ازين عالم ديگر
رو در دل خم بين مي صافي که ببيني
آبستن عيساي دگر مريم ديگر
بگرفت به کف پير مغان جام سفالين
جام دگر، افتاد به دست جم ديگر
در دست من افتاد عقيق لب لعلش
بگرفت سليمان دگر خاتم ديگر
گشتيم در آفاق و نديديم در انفس
غير از دل عشاق دل خرم ديگر
يک دم بنشين تا که دمي با تو برآرم
کز عمر نمانده است مرا جز دم ديگر
اي قبله ي جان، بي حجرالاسود خالت
از هر بن مژگان رودم زمزم ديگر
عمريست که دل خو به غم عشق تو دارد
دلشاد از آنم که ندارد غم ديگر
تا شرح گرفتاري من با تو بگويد
جز باد صبا نيست مرا محروم ديگر
با ديده ي حق بين به سراپاي علي بين
تا نوح دگر بنگري و آدم ديگر
475
مرا به چاکري اي خواجه از کرم بپذير
ز حال من نظر التفات باز مگير
ببين به مهر و وفا و ارادتي که مراست
رقيب در حق من هر چه گويدت نپذير
زيان چه داردت اي پادشاه کشور حسن
اگر رسد ز تو سودي به بينواي فقير
قصور نيست مرا در وفا و ياري و تو
ز جور و کين دل سنگت نمي کند تقصير
سزد که ناز به خوبان کني که در آفاق
ترا به دلبري و حسن کس نديده نظير
دل رميده نشد رام لاجرم بر پاي
نهادمش ز سر زلف آن صنم زنجير
مسلم است که از قيد محنت آزادست
به دام عشق نکويان دلي که نيست اسير
چنين به حسن و جواني مناز و غره مشو
بهوش باش که حليتگر است عالم پير
به رهن باده نه اين خرقه را که ديگر نيست
جز اين متاع به دست من از قليل و کثير
حديث عشق به «عبرت» بگو که حکمت و پند
فسانه ايست که در وي نمي کند تأثير
476
مي وزد باد بهاري خوش به طرف جويبار
خرقه ي پشمين ببر از ما مي رنگين بيار
از بد و نيک جهان ما هيچ آگه نيستيم
در دل ما فکر جانان بر لب ما ذکر يار
تير اگر از شست او باشد نمي نالم ز زخم
جام اگر از دست او گيرم نمي بينم خمار
ديده ي بينا به جاي سبزه رويد زان چمن
کاندرو سرو مرا از بهر سير افتد گذار
مي شود آگه که از عشقش چه بر ما مي رود
گر به عشق دلبري مانند خود گردد دچار
کي ز دخل عمر برخوردار گردد هم چو من
هر که نقد زندگاني کرد خرج انتظار
لنگ شد پاي اميد و دست خواهش بسته شد
از پس عمري که نخل آرزو آمد به بار
گرد ماهش هاله گشت از سبزه ي خطش پديد
يارب اين آيينه از آه که شد اينگونه تار
صفحه ي ناخوانده از طومار هستي شد تمام
دفتر عمر از ورق گرداني ليل و نهار
هيچ بزمي را چو رويش نيست شمعي در ميان
هيچ باغي را چو قدش نيست سروي در کنار
وقت آن آمد که از بيداد او «عبرت» برد
داوري بر شحنه ي عدل خديو کامکار
افتخار اهل عالم مرتضي کز روي شوق
بر در او خسروان سايند روي افتقار
477
همدم جان است جانان و از او جان بي خبر
واي بر جان گر چنين باشد ز جانان بي خبر
در هواي نفس جان و دل ز جانان غافلند
ورنه هرگز نيست جانان از دل و جان بي خبر
در مقامات طريقت عارفان يکسان نيند
هست بوذر از مقام و قدر سلمان بي خبر
در حقيقت عارف رباني آن باشد که هست
غافل از نار جحيم از باغ رضوان بي خبر
گفتگوي کفر و ايمان در ديار عشق نيست
ساکنانش غافلند از کفر و ايمان بي خبر
مي رسد رهرو به جايي در بيابان طلب
کز تحير مي شود از وصل و هجران بي خبر
با چه قدرت ما ز کيد اهرمن غافل شويم
با همه حشمت ز کيدش بد سليمان بي خبر
حيرتي دارم که چون با رتبه ي پيغمبري
بود از احوال يوسف پير کنعان بي خبر
آتشي مي جست موسي در بيابان طلب
تافت جاي نار بر وي نور يزدان بي خبر
در نهاد تست درمانت نهان اي دردمند
چند باشي هم چو بي دردان ز درمان بي خبر
خواست از پير مغان سر قدر چون مي فروش
گفت ما را خواست حق زين راز پنهان بي خبر
فکر سامان دردسر دارد ز«عبرت» ياد گير
ترک سر گو تا شوي از فکر سامان بي خبر
478
دوش آمد از در آن سرو خرامان بي خبر
آمد اين پير کهن را تازه مهمان بي خبر
گفتمش غير از تو اي سلطان خوبان کس نديد
کآيد اندر کلبه ي درويش سلطان بي خبر
دل که شد مفتون ترک چشم خونخوار تو بود
زان کمان ابرو و از آن تير مژگان بي خبر
بود با من يار و قدرش را ندانستم دريغ
بودم اندر روز وصل از شام هجران بي خبر
ترک مي را عهد کردم نشکنم پيمان و کرد
جلوه ي ساقي مرا از عهد و پيمان بي خبر
دور جام و گردش پيمانه ما را ساخته است
از مدار آسمان و گشت دوران بي خبر
شرط ايمان است ايمن بودن مردم ز تو
چند مي لافي ز ايمان اي ز ايمان بي خبر
آن توانگر را که با جمعيت خاطر خوش است
گو مباش از حال درويش پريشان بي خبر
بشنو از من داددل بستان ز عشرت کايدت
از براي بردن جان پيک يزدان بي خبر
کيست «عبرت» عاشقي ديوانه يي سرگشته يي
والهي آشفته يي از جان و جانان بي خبر
در بيابان جنون بي پا و سر، بي عقل و هوش
مي سپارد راه از آغاز و پايان بي خبر
479
دگر نصيحت ناصح کجا کند تأثير
در آن دلي که بود در کمند عشق اسير
ملامت من بيدل مکن ز رندي و عشق
که بوده است مرا در ازل چنين تقدير
ازين کمند به تدبير چون توانم جست
اسير پنجه ي تقدير چون کند تدبير
زمانه تا نگرفته است از تو داده ي خويش
بده به سرو قدان سيم و کام دل برگير
عنا دل به جوانان دلفريب سپار
که تا اثر نکند در تو مکر عالم پير
مرا که باعث ديوانگيست گيسوي او
مگو که چاره ي ديوانه مي کند زنجير
اگر به وفق رضاي تو نيست خدمت من
در آن به چشم بزرگي ببين و خرده مگير
دعاي صومعه داران اثر نمي بخشد
مگر دعاي خراباتيان کند تأثير
چو با خيال تو مشغول شد فراغت يافت
دل رميده ام از صحبت صغير و کبير
گر او قصور کند در وفا وگر نکند
به جان دوست که «عبرت» نمي کند تقصير
480
دل از مصاحبت اهل حال باز مگير
ورت کنند نصيحت ز جان و دل بپذير
ترا مقام بزرگان به سالخوردي نيست
به خردسالي اگر نشنوي نصيحت پير
بهوش باش که تا خاطري نيازاري
که روزگار بيازاردت بدين تقصير
اگر چه کار به تقدير ايزديست ولي
ضرورت است که در کارها کني تدبير
نه شرط عقل بود کز بلا نپرهيزي
به اختيار، که بودست اين چنين تقدير
سرير و بالشت از خشت و خاک خواهد شد
گر از حرير کني بالش از پرند سرير
به صورتي که در او معني نکويي نيست
نظر مکن که نکردند عارفان بصير
به نزد اهل بصيرت بزرگوارانند
همان کسان که به چشم من و تواند حقير
ميسر است ترا تا که موجبات فراغ
به عيش کوش و بينديش ز آفت تأخير
نصيحت من اگر در تو درنمي گيرد
يکي ز حالت ياران رفته عبرت گير
ز عشق و مستي اگر گفت تائبم «عبرت»
مخور فريب که رند است و مي کند تزوير
481
به هر کجا نگرم جلوه ي تو کرده ظهور
که داده است به دير و حرم جمال تو نور
اگر چه غايبي از ديده حاضري در دل
که غيبت تو بود از نظر ز فرط ظهور
چو بي توام، کشدم جذبه ي علاقه تو
چو در حضور توام، جان دهم ز ذوق حضور
به هر طرف که گذر مي کنم تويي مقصود
به هر کجا که نظر مي کنم تويي منظور
نشاط خاطر من از نظاره در رخ تست
که منظر تو بود مايه ي نشاط و سرور
تو مست باده ي حسني و سرگران ز شراب
عجب نباشد اگر ننگري به ما ز غرور
نديد ديده ي من هيچ روي آسايش
فکند دور زمان تا مرا ز نزد تو دور
به ميل مدعيانم مران ز درگه خويش
روا مدار که مانم ز درگهت مهجور
به ساده لوحي «عبرت» ببين که آخر شد
به وعده ي تو ستمکار بي وفا مغرور
482
ريخت مي ساقي گلچهره چو در جام بلور
بسراييد مغني ز طرب آيه ي نور
مست هشيار شود چون بدمد باد سحر
بي خبر هست ز خود مست تو تا نفخه ي صور
مي روي سرخوش و هيچت نظري با ما نيست
چه توان گفت که تو مستي و سرمست غرور
گر تو غلمان بچه را حور بهشتي بيند
با چنين حسن برت معترف آيد به قصور
بي تو ملک دل من رو به خرابي آورد
نگذري تا تو در او بازنگردد معمور
عشق در پرده همي باختم اما چه کنم
اين نه سريست که در پرده بماند مستور
عارفان را ز کمال است نظر بر رخ يار
زاهدان را ز قصور است دل اندر پي حور
هست نزديک به تو حق به کمالات صفات
وز تو در ذات بود از تو دو صد مرحله دور
همه جا جلوه نموده است علي «عبرت» ليک
غايب است از نظر ما و تو از فرط ظهور
حرف (ز)
483
درآمد از درم آن يار دلنواز امروز
به روي من در فردوس گشت باز امروز
به خشم دوش برفت و به صلح باز آمد
پي نوازش من يار دلنواز امروز
به کلبه ي من درويش آن توانگر حسن
قدم نهاد و مرا کرد سرفراز امروز
طراز روضه ي فردوس گشت کلبه ي من
چو آمد از درم آن شاهد طراز امروز
ازين لطافت اندام و حسن و زيبايي
ترا سزد، به نکويان شهر ناز امروز
به آستين ملالم ز در براندي دوش
بر آستان تو دارم سر نياز امروز
متاع حسن تو فردا، ز خط کساد شود
چنين به رونق بازار خود مناز امروز
بدان اميد که فردا به وصل دوست رسي
گرت ز هجر بسوزد روان بساز امروز
مجو ز خيل خراباتيان باخته دل
مقامري چو من رند پاکباز امروز
دلا منال ز درد اينقدر که مي آيد
براي چاره ي درد تو چاره ساز امروز
بيار باده که امروز روز مي زدنست
بده که نيست مرا از مي احتراز امروز
دي اجتناب ز مي داشتم به فتوي عقل
بداد مفتي عشقم خط جواز امروز
ز يمن مقدم ميلاد حجة بن حسن «عج»
ز روزهاي دگر دارد امتياز امروز
مرا که از همه جا، کوته است دست اميد
به ذيل عاطفت او کنم دراز امروز
به درگه تو چه شب ها که «عبرت» از سر عجز
نهاد روي که تا گشت سرفراز امروز
484
به يک کرشمه ي جانان شديم ز اهل نياز
نيازمندي جان ديد و کرد ناز آغاز
بخورد خون و نهان داشت راز عشق دلم
خبر نداشت که هست آب ديدگان غماز
هواي کعبه کسي را که اوفتاد به سر
ببايدش که تحمل کند نشيب و فراز
اگر به کعبه ي مقصود منتهي گردد
تفاوتي نکند ره چه کوته و چه دراز
مرا ز روي حقيقت ارادت است به دوست
نه چون ارادت ديگر کسان ز روي مجاز
ز راه مهر و وفا پاي اگر نهي به سرم
سر نياز کنم در ره تو پا انداز
مبند طاير دل را به دام بيزاري
که در هواي تو کردست ز آشيان پرواز
دلم که از تو نپرداخت يک نفس با خويش
تفقدي کن و يک دم به حال او پرداز
ز سالکان که ره اندر حريم او بردند
ز صد هزار يکي مي شوند محرم راز
قتيل خنجر عشق تو آن شرف دارد
که بر جنازه ي او قدسيان کنند نماز
هزار گونه جفا گر کني به جان بخرم
به شرط آن که نگيري نظر ز حالم باز
بر آسمان ز تکبر فرو نيارد سر
چو «عبرت» آن که به پاي تو سود روي نياز
485
اميدم آنکه ز لطف خداي بنده نواز
نگار من به سلامت ز غربت آيد باز
ز انتظار تو چشمم سپيد شد بازآي
که تا به روي تو اي نور ديده گردد باز
به من رساند اگر پيک يار مژده ي وصل
ز شوق طاير جانم ز تن کند پرواز
به صبر کوش که آخر به وصل دوست رسي
که دور هجر سرآيد چه کوته و چه دراز
نوشته است ز مژگان به دور چشم بتان
که نازنين چو کند ناز جان کنيد نياز
مرا مؤذن عشق از در نصيحت گفت
که بي نياز نگردد قبول دوست نماز
ز قول بلبل بيدل به گل بگو که به باغ
دو هفته بيش نماني چنين به خويش مناز
چو سربلند شدي زير دست را بنگر
که هست دور فلک را بسي نشيب و فراز
هزار سالک ره در مجاز ماند و نشد
کز آن ميان به حقيقت يکي رسد ز مجاز
چه رازها که گه مستي آشکار شود
که مي چو رخنه به دل کرد مي شود غماز
اگر که توبه نکردم ز باده معذورم
مرا کرشمه ي ساقي نداد خط جواز
کنون که دور قدح را به ماست دمسازي
چه غم نباشد اگر دور آسمان دمساز
از آن شراب که مستيش عين هشياريست
بيار جامي و ما را به جرعه يي بنواز
به شکر اينکه شکستي به کار نيست ترا
به کار «عبرت» زار شکسته دل پرواز
486
بر آستان تو هر کس نهاد روي نياز
سزاست بر همه عالم اگر نمايد ناز
مرا به سلسله ي زلف آن بت طناز
تعلقي است که محمود را به زلف اياز
حديث زلف درازش به عمر کوته ما
نمي رسد چو به پايان به کوتهي پرداز
مرا به حلقه ي زلف تو دسترس چون نيست
نهاده ام به درت هم چو حلقه روي نياز
شبي به باد سحر شکوه کردم از زلفش
بگفت بگذر از اين قصه هاي دور و دراز
هزار بار سرم را اگر زنند به تيغ
چو شمع بس نکنم يک نفس ز سوز و گداز
ميان ما و تو آن دوستي که پابرجاست
حقيقت است چرا مي کنند حمل مجاز
ز ناز سر به فلک سايد آن که بگذارد
به پاي پير مغان روي مسکنت ز نياز
جهان جود علي عليه السلام پادشاه درويشان
که هست بنده ي او از جهانيان ممتاز
هواي کوي تو در سر فتاده است مرا
بخوان به درگهم اي پادشاه بنده نواز
کنون که وصل ميسر نمي شود «عبرت»
ميان آتش هجران او بسوز و بساز
487
دل در انديشه ي آن غنچه دهانست هنوز
فکر، باريک در آن موي ميانست هنوز
نکته ها بر سر درج دهنش رفته و باز
سر آن حقه ي سربسته نهانست هنوز
عارف از راه يقين رفت و به مقصود رسيد
شيخ در مرحله ي ظن و گمان است هنوز
خواجه را عمر به پايان شد و از شدت حرص
در دلش رنج غم سود و زيانست هنوز
استخوان سر فرهاد فروريخت ز هم
ديده اش در ره شيرين نگرانست هنوز
روزگاريست که از عشق سخن مي گويند
کلماتش همه موقوف بيانست هنوز
شب عشاق دل آشفته شد و صبح دميد
سخن از حلقه ي زلفش به ميانست هنوز
ترک چشمش به نگاهي دل صاحبنظران
برده از دست و پي غارت جانست هنوز
فتنه خوابيد و ز آشوب جهان ايمن شد
چشم فتان تو آشوب جهانست هنوز
پير شد «عبرت» و دارد سر شوريده ي او
شورش عشق، تو گويي که جوانست هنوز
488
دميده سبزه و شد بوستان عبيرآميز
بسوز عود و بزن رود و مي به ساغر ريز
شد از ترشح ابر و نسيم باد صبا
هواي باغ و چمن خرم و عبيرآميز
به پاي لاله مي لعل ارغواني نوش
کنون که هست هواي چمن نشاط انگيز
خوش است باده به هر وقت خاصه فصل بهار
که خالک غاليه زايست و باد عنبربيز
به جان دوست کزين پس دگر نپرهيزم
اگر چه بود مرا پيش ازين ز مي پرهيز
براي توبه شکستن به روزگار چنين
بهار توبه شکن را کنيم دست آويز
ز دست دامن عيش و طرب مده مگذار
که بگذرد به غم و غصه دور عمر عزيز
ز شاهدان شکر لب بگير کام و مراد
مکن حديث ز شيرين و قصه از پرويز
به غير سايه ي ديوار بيخودي «عبرت»
ز دست فتنه ي ايام نيست راه گريز
489
به ما ز عشق مده توبه و ز مي پرهيز
که عاقليم و بد از نيک مي دهيم تميز
مرا دل اين همه در بند زهد و تقوي نيست
که تا ز عشق کنم توبه و ز مي پرهيز
حديث عشق نخواهد شدن کهن که هنوز
نو است قصه ي شيرين و شکر و پرويز
بلاست عشق و گريز از بلا خردمنديست
ولي به دست نداريم اختيار گريز
کني ملامت شوريدگان و بي خبري
که شاهدان شکر خنده اند شورانگيز
گمان مدار که چون يار ما نگاري هست
چنين فسونگر و نيرنگ باز و رنگ آميز
بدان اميد که بينم جمال خوب ترا
سر از لحد به درآرم به روز رستاخيز
پس از وفات اگر بگذري به تربت ما
بنوش جامي و جامي به تربت ما ريز
به من رسيد از اين دوستان دشمن خوي
به يوسف آنچه رسيد از برادران عزيز
ز قهر دوست رهم با کدام حسن عمل
قرين مهر شوم با کدام دست آويز
ز«عبرت» از نگهي دين ودل نه تنها برد
که برد از سر او عقل و هوش و دانش نيز
490
مرا که نامه سياه است روز رستاخيز
دگر به جز سر زلف تو نيست دست آويز
سبوکشان مي عشق يار، مست و خراب
سر از لحد به درآرند روز رستاخيز
ز حسرت لب شيرين سپرد جان فرهاد
به تلخ کامي و بگرفت کام ازو پرويز
به ناگزير ببايد کشيد بار جفا
کنون که از سر کوي تو نيست راه گريز
به غير من که ز چشم تو نيست پرهيزم
به هر که بنگري از مست مي کند پرهيز
خيال زلف تو آمد شبي در آغوشم
هنوز هست بر و دوش من عبيرآميز
مرا تو جان عزيزي و بي تو مي ماننم
بدان تني که جدا اوفتد ز جان عزيز
به باده چون شدي آلوده نام زهر مبر
که زهد هيزم خشک است و باده آتش تيز
نيازمند به ابناي روزگار مباش
به خيره آبروي خويشتن به خاک مريز
اگر تو تيغ کشي من سپر بيندازم
مراست روي به صلح ار تراست راي ستيز
به لب نيامده جان عزيز من اي کاش
لب ترا به لب آرم که هست جان عزيز
گرفته سخت به «عبرت» غم جهان، ساقي
بيار جامي از آن باده ي نشاط انگيز
491
ساقيا صبح شد ز جا برخيز
مي به جام از پي صبوحي ريز
بر لب جام نه لب شيرين
باده ي تلخ را به شهد آميز
دست غم را ز باده کوته کن
نکند تا دراز بهر ستيز
نيست از غم هراس تا مي هست
غم بود خار و باده آتش تيز
دل به دنيا منه که از چنگش
نبري جان به هيچ دست آويز
عاقبت مي کشد به خواري خوار
هر که را اين محيل کرد عزيز
نه ز دل خستنش بود پروا
نه ز خون خوردنش بود پرهيز
رفت بر باد گنج باد آورد
خفت در خاک خسرو پرويز
نه ز شيرين بجاي مانده نشان
نه ز فرهاد و عشق شورانگيز
ايمني در پناه مردان است
جانب آستانشان بگريز
«عبرت» اينان که دم ز شعر زنند
نيک و بد را نمي دهند تميز
492
ناز با ما مي کند آن لعبت طناز باز
راه دل را مي زند از غمزه ي غماز باز
تا بسوزد ز آتش غيرت دل ياران او
گشته با بيگانه ز آن ديرآشنا دمساز باز
تا کند رسوا همي پير ز کار افتاده را
طفل اشکم راز دل را مي کند ابراز باز
طاير دل ز آتش عشقت پر و بالش بسوخت
در هواي خاک کويت چون کند پرواز باز
باز بيند گر مسيحا آن لب جان بخش را
مدعي باشد کند گر دعوي اعجاز باز
شاهدان پرده گي از جلوه يي برداشتند
پرده از کار دل رندان شاهد باز باز
تا که صوفي آيد از وجد و طرب اندر سماع
عندليب اندر گلستان برکشيد آواز باز
هم چو يخ افسرده بود اينک روان شد هم چو آب
در ثناي بوالحسن طبع سخن پرداز باز
دررسيد انجام عمر ما و چون «عبرت» کنيم
شرح عشق داستان عاشقي آغاز باز
493
نازم سزد به چرخ که آن يار دلنواز
پا بر سرم نهاد و مرا کرد سرفراز
زاهد ببست ديده ز ديدار شاهدان
ما جز، به روي خوب نکرديم ديده باز
چون بوسه گاه لعل لب دلستان ماست
پيمانه را صراحي از آن مي برد نماز
پروانه سوخت يکدم و آسوده گشت و رفت
مي سوخت شمع تا سحر و بود در گداز
گشتم سمر به رندي و اين بود مصلحت
کز من کنند مردم ناجنس احتراز
کوتاه کرد دست غم از دامنم به مي
پير مغان که دامن عمرش بود دراز
تا گشته است ملک قناعت مسلمم
سلطان وقت خويشم و از خلق بي نياز
اي راهرو به ملک حقيقت ز سالکان
آن مي رسد که مي گذرد از پل مجاز
ما را به چاره سازي خلق احتياج نيست
بيچاره راست لطف خداوند چاره ساز
«عبرت» رهش به روضه ي رضوان نمي دهند
آن کز علي عليه السلام به دست ندارد خط جواز
494
روزي اگر که بر سر من بگذرد به ناز
در مقدمش ز شوق کنم جان و سر نياز
محراب ابرويش به نظر جلوه مي کند
سجاده آوريد که آمد گه نماز
جز من که مي روم ز پي چشم مست او
بر هر که بنگري کند از مست احتراز
رويد به جاي سبزه صنوبر ز تربتش
هر کس که کرد خدمت آن سرو سرفراز
صبح اميد اهل نظر مي کند طلوع
بنمايد او چو بند گريبان به ناز باز
کس را به صيد خاطر محمود دست نيست
غير از کمند زلف خم اندر خم اياز
کوته کنم حکايت زلف ترا که دل
گردد ملول گر بشود اين سخن دراز
قربان چشم مست حريف افکنت شوم
کز يک نگه ز باده مرا کرد بي نياز
ايمن شود ز فتنه ي چشمت اگر برد
«عبرت» پناه بر در شاهنشه حجاز
داراي دين علي که گدايان درگهش
بر خسروان فرود نيارند سر ز ناز
495
زمانه رذل پسند است و چرخ سفله نواز
به اهل دانش و بينش نمي شود دمساز
هزار مهره به هر، دم کند ز حقه برون
مشعبديست عجب اين سپهر شعبده باز
کس از حقيقت اين کارخانه واقف نيست
سخن هر آنچه در او گفته اند هست مجاز
نبرده است بدين راز پي کسي که جهان
رسد چگونه به انجام يا چه بود آغاز
به روي ما، در اين کاخ لاجوردي طاق
ببسته اند بدانسان که مي نگردد باز
بنوش باده و از راز دهر، دم درکش
که بر من تو نخواهند کرد کشف اين راز
به سر خلقت اشيا چو پي نخواهي برد
مکن خيال مشوش به فکر خود پرداز
ببين که آمدنت از کجا و بهر چه بود
چه کرد بايدت اينجا کجا برندت باز
زمان عمر که دارد بسي فراز و نشيب
چو در نشيب تحمل کني رسي به فراز
کناره جويي از اين خاکدان چو نتواني
ميان آتش اندوه و غم بسوز و بساز
چه سود از اينکه بود سوي کعبه روي ترا
که روي دل نبود سوي دوست گاه نماز
ز کبر و ناز تفاوت نمي کند بر دوست
ز روي صدق و صفا گر نبود عجز و نياز
خطا بود که به «عبرت» دهند نسبت سحر
که در غزل بود او را کرامت و اعجاز
496
اي بت شيرين شراب تلخ شورانگيز ريز
باده در ساغر به ياد خسرو پرويز ريز
تا نرفته خاک ما بر باد از غم ساقيا
در قدح ز آن آتشين آب طرب انگيز ريز
از کرم درياب اين رندان دردآشام را
هم پياپي ده قدح هم باده را لبريز ريز
زان شراب لعل فام مشکبو کز نکهتش
مغز جان اهل دل گردد عبيرآميز ريز
در چمن برخاست چون بوي گل و بانگ هزار
باده در ساغر به پاي گلبن نوخيز ريز
روز روشن تا به چشمم تيره تر گردد ز شام
بر بياض رخ سواد زلف عنبربيز ريز
دست و ساعد را به خون «عبرت» آلايي چرا
خون او را اي صنم زان غمزه ي خونريز ريز
497
اي دريغا که نيست محرم راز
تا غم دل بدو بگويم باز
از ره کعبه سوي دير شدم
به حقيقت برند پي ز مجاز
کي نمازت قبول مي گردد
تا نگردي چو ما ز اهل نياز
يار ناساز سازگار شود
بخت گردد اگر به ما دمساز
روزگاريست آشناي توايم
آشناي قديم را بنواز
ما ز انجام خويش بي خبريم
هم نداريم آگهي ز آغاز
چند گويي که اين چرا به نشيب
رخت برد است و آن به سوي فراز
کنج ويرانه گشت مسکن بوم
ساعد شه نشيمن شهباز
دم فروبند زانکه ما و ترا
مصلحت نيست آگهي زين راز
«عبرت» از عيش دست باز مکش
عمر چون رفت مي نيايد باز
498
دشمن ز خدعه کرد در مکر و حيله، باز
ياران حذر کنيد از اين رند حيله باز
بست ار به روي ما در مسجد امام شهر
منت خداي را که در ميکده است باز
دارد کجا به ديده ي ارباب معرفت
مسجد ز دير و کعبه ز بتخانه امتياز
هرگز به شاهراه حقيقت نمي رسد
هر سالکي که طي ننمايد ره مجاز
قربان چشم مست حريف افکنت شوم
کز يک نگه ز باده مرا ساخت بي نياز
کس را به صيد خاطر محمود دست نيست
غير از کمند زلف خم اندر خم اياز
رويد به جاي سبزه صنوبر ز تربتش
جان داد هر که در ره آن سرو سرفراز
کوته کنم حکايت زلف ترا که دل
گردد ملول گر شود اين داستان دراز
هر کس موحد است ندارد به پيش او
مسجد ز دير و کعبه ز بتخانه امتياز
آن را که هست قله ي جان کوي مرتضي
گو باش تا ابد در مسجد به رخ فراز
زينان گه خون خلق به تزوير مي خورند
«عبرت» ببر پناه به شاهنشه حجاز
خورشيد آسمان ولايت که مي نهند
ذرات کاينات به پايش سر نياز
حرف (س)
499
جلوه گر در طور دل رخسار جانانست و بس
محو ديدارش در آنجا موسي جانست و بس
اي که مي باشي ز جان جوياي آب زندگي
منبعش اندر لب جان بخش جانانست و بس
هر چه ترک چشم مستش مي کند غارت ولي
کفر زلفش رهزن دل دزد ايمانست و بس
خاطرم جمع است کاسباب پريشاني من
جمع يکجا اندر آن زلف پريشانست و بس
امتحان ها کرده ام من درد هجر يار را
يا صبوري يا وصال يار درمانست و بس
ره ندارد در مقام عشق جبريل امين
اين مقام و مرتبت مخصوص انسانست و بس
بر عمل گر هست «عبرت» اعتماد ديگران
اعتماد ما به سلطان خراسانست و بس
500
امشب سخن ز طره ي جانانه است و بس
روي سخن به مردم ديوانه است و بس
کس را به تار زلف بتم نيست دسترس
بر زلفش آن که چنگ زند شانه است و بس
اي مرده دل گرت هوس آب زندگيست
در خاک آستانه ي جانانه است و بس
يارب بگويم اين به که کان دير آشنا
چشم عنايتش سوي بيگانه است و بس
از فتنه زمانه و از حادثات دهر
گر مأمني است گوشه ي ميخانه است و بس
چون گنج عشق در دل ويرانه است از آن
ديوانه را مقام به ويرانه است و بس
«عبرت» حذر نما تو ز خالش که در رهت
دامي اگر که هست همين دانه است و بس
501
مرا جا گوشه ي دير مغان بس
غباري بر سرم ز آن آستان بس
به دستي جام و دستي زلف ساقي
به فرقم سايه ي پير مغان بس
کتاب و خرقه و جام و صراحي
مرا باشد ز اسباب جهان بس
اگر ناچار بايد همدمي خواست
مرا همدم بتي زيبا جوان بس
به راه عشق تا گردم سبک سير
ز مي باشد مرا رطلي گران بس
چو آيد از سفر آن مهربان ماه
مرا بوسي ز رويش ارمغان بس
به نيش خار گل چيدن نيرزد
تماشايي مرا زين گلستان بس
به هيچم قانع از روي تو يعني
مرا يک بوسه باشد زان دهان بس
ز بستان جهان بهر تماشا
قد و بالاي آن سرو روان پس
براي کندن بنياد صبرم
فراق آن مه نامهربان بس
پناه و پشت «عبرت» از حوادث
ولاي حضرت صاحب زمان بس
502
گاهي ز لطف حال دل زار ما بپرس
از بهر ما مپرس براي خدا بپرس
اي ز آشنا گسسته به بيگانه بسته عهد
گاهي هم از وفا خبر از آشنا بپوس
از ما مپرس کز چه دل از دست داده ايم
از آنکه برده است دل از دست ما بپرس
دست کسي به حلقه ي زلفش نمي رسد
گر نيست باورت ز نسيم صبا بپرس
گفتي که بي سبب نرسد رزق هيچ کس
اين نکته را ز مردم بي دست و پا بپرس
خواهي گر آگهي ز مقام صفا و صدق
از سالکان مسلک صدق و صفا بپرس
زانانکه داده اند رضا بر قضاي دوست
سر قضا بخواه و مقام رضا بپرس
پرسي گر از مروت و انصاف گويمت
سيمرغ را سراغ کن از کيميا بپرس
از ما مپرس قصه ي کاووس و تهمتن
از آن کمند و زلف و دل مبتلا بپرس
زاهد ندارد آگهي از راه کوي دوست
از ما که رفته ايم در اين ره بيا بپرس
«عبرت» شرابخواره و رند است و مي پرست
باور نداري از عسس اين ماجرا بپرس
دردي کش است و لاف زند از صفاي دل
اين قصه را ز باده فروشان دلا بپرس
503
بوسي مرا از آن لب شيرين بود هوس
وز حسرتش مراست به سر دست چون مگس
حال دلم جدا ز گل روي او بود
چون حال بلبلي که اسير است در قفس
تنها نه ما نصيب نداريم از آن دهان
هرگز نصيب از اين شکرستان نبرده کس
ناچار مي کشيم به دامان صبر پاي
بر دامن وصال تو چون نيست دسترس
اي مشگ مو بيا نفسي در کنار من
بگذار تا ز موي تو مشگين کنم نفس
از ما گر انتقام ببايد کشيد، هست
درد فراق و طعن رقيب انتقام بس
در پيش اگر هزار خطر بيشتر بود
ما از طريق عشق نگرديم باز پس
ما را بر آستان خود ار دوست ره دهد
ديگر ازو نباشدمان هيچ ملتمس
فرداي حشر سرو رياض جنان شود
امروز هر کسي که شد آزاد از هوس
از بسکه چون جرس دلم از درد ناله کرد
شد رخنه رخنه عاقبت کار چون جرس
نااهل زاده را نتوان کرد تربيت
کز شوره زار هيچ نرويد به غير خس
آن آتشي فتاده ز عشق تو در دلم
کز اوست آفتاب جهانتاب يک قبس
«عبرت» به کوي او همه شب تا به گاه بام
زان روز مي روم که شدم يار با عسس
حرف (ش)
504
کرد چشم تو مرا مست و لبت برد ز هوش
نکشم منت از اين پس دگر از باده فروش
چشم مخمور تو بي باده مرا کرد خراب
لب ميگون تو بي هيچ مرا برد ز هوش
سخن ناصح عاقل نرود در گوشم
تا شد آوازه ي عشق توام آويزه ي گوش
بسکه زان مه طمع بوس و کنارست مرا
چون به ياد آورم از وي بگشايم آغوش
خبر از من برسانيد به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفس افتاد خموش
نه ز خمخانه نشان بود نه از خم نه شراب
که مي عشق به خمخانه ي جان مي زد جوش
مست فرداي قيامت ز لحد برخيزد
هر که امروز شد از باده ي عشقت مدهوش
خواستم تا نشود راز دلم فاش، ولي
عشق برداشت ز راز دل زارم سرپوش
نه عجب گفته ي «عبرت» رود ار دست به دست
در غزل کيست که با او برود دوش به دوش
505
چو خواهي اينکه رود کار عاشقي از پيش
ز غير بگذر و بيگانگي بجوي از خويش
به اختيار تو دادم رضا چو دانستم
که بي رضاي تو کاري نمي رود از پيش
گرم تو نيش به کام افکني و گر جدوار
من آن نيم که دهم فرق با تو نوش از نيش
زمان عمر من اندر فراق رفت و نرفت
خيال وصل تو از خاطر محال انديش
بود جمال صبيح تو وان دهان مليح
نشاط خاطر محزون و داروي دل ريش
به من ز کبر و غرور است آن صنم را ناز
بدان مثابه که شه راست ناز با درويش
مکن خيال مشوش گرت رسيد غمي
که مي شود غمت افزون اگر کني تشويش
فريب دوستي مردم زمانه مخور
که گرگ را نبود غير دشمني با ميش
مکوش بيهوده «عبرت» که قسمت ازلي
ز جد و جهد من و تو نمي شود کم و بيش
مسلمست که ناچار بايدت نوشيد
زمانه گر به تو جدوار مي دهد يا نيش
506
چگونه سخنت نباشد حيات بر جانش
ستمکشي که بود سست عهد جانانش
ز راه کعبه ي کوي تو رخ نمي تابيم
مگر که جان بسپاريم در بيابانش
به غير دولت وصلت نمي کنند آباد
دلي که آفت هجر تو کرد ويرانش
نه تاب آن که به هجران يار صبر کنم
نه راي آن که نمايم خلاف فرمانش
ببسته عهد دلم با فراق يار چنان
که گر به وصل رسد نگذرد ز هجرانش
چه حاصل از دم وصلي که بي دوام بود
خوشا زمان فراقت که نيست پايانش
نمي خرد به کفي خاک آب حيوان را
کسي که بوسه زند بر دهان خندانش
شده است تا که ثناخوان مرتضي «عبرت»
شدند خيل ملايک ز جان ثناخوانش
507
چگونه سخت نباشد حيات بر جانش
ستمکشي که بود سست عهد جانانش
اگر ز سخت دلي يار سست عهدي کرد
درست نيست که ما بشکنيم پيمانش
نه تاب آنکه به بيداد يار صبر کنم
نه راي آنکه روم برخلاف فرمانش
اگر چه خاطر ما از غمش پريشان است
مباد خاطر عاطر ز غم پريشانش
به قتلم آن بت ابرو کمان کمين کردست
خدا کند نکند مدعي پشيمانش
گر آرزو نکند وصل يار نيست عجب
چنين که خوي گرفتست دل به هجرانش
نه مرد عشق بود بلکه بلهوس باشد
کسي که جان به سلامت برد ز ميدانش
رسيد عمر به پايان به راه عشق و هنوز
پديد نيست بيابان عشق پايانش
حذر کنند مسلمان و کافر از «عبرت»
گر آشکار شود کرده هاي پنهانش
508
آمد آن يار و سر اندر قدم انداختمش
بنشاندم ز وفا در بر و بنواختمش
سر سودا زده ام بار گران بود به دوش
تا سبک بار شوم در قدم انداختمش
هر دم آن بت به لباس دگري جلوه نمود
من به هر جلوه نظر کردم و بشناختمش
گفت حال دل خونين تو بي من چون بود
گفتم از آتش هجران تو بگداختمش
گفتم افراختي آن قامت و شد فتنه به پا
گفت من خود ز پي فتنه برافراختمش
شايد ار دوست به حال دل من پردازد
که من از هرچه جز او بود بپرداختمش
فلک آن روز به پايم سر تسليم نهاد
که ز ابروي تو شمشير به سر آختمش
من همان روز که ديدم خم ابروي ترا
سجده بردم به وي و قبله ي جان ساختمش
تن که او مرکب جان بود ز رفتار بماند
در پي ات بسکه به صحراي طلب تاختمش
منم آن رند مقامر که ز سرمايه ي عمر
داشتم جاني و در نرد وفا، باختمش
«عبرت» اين آن غزل نغز «وحيد» است که گفت
«از درم يار فراز آمد و نشناختمش»
509
به پير ميکده دل شکوه برد از محنش
بگفت نيست دوايي به جز مي کهنش
ز بند محنت گيتي دلي شود آزاد
که زور باده کند بي خبر ز خويشتنش
فنون عاشقي و سر عشق کي داند
کسي که رندي و مستي نبوده است فنش
نه وجه مي نه متاعي به کف ز کهنه و نو
که مي فروش ستاند به رهن مي زمنش
چه جرم سرزده از جان که دورش افکندند
ز بزم انس و فکندند در طلسم تنش
روان روشن از اين تيره خاکدان آزرد
خوشا دمي که ز غربت برند در وطنش
بهوش باش که آدم چو مست غفلت شد
ز باغ خلد برون کرد کيد اهرمنش
ز سر اين نشد آگه کسي که آدم را
چه روي داد که ابليس گشت راهزنش
چراغ انجمن آمد به شمع حاجت نيست
سرش بگير و ببر از ميان انجمنش
رياض خاطر «عبرت» هميشه سرسبز است
خزان حادثه را نيست راه در چمنش
510
بسکه بي اندازه خوردم با حريفان باده دوش
چون سبو تا خانه از ميخانه بردندم به دوش
بعد از اين ز اندازه بيرون مي ننوشم زانکه کرد
شرمسار امروز از يارانم آن کردار دوش
نيست جز با عاشقان لاابالي همسري
دختر رز را که کابين است نقد عقل و هوش
مي بده کز همت دردي کشان صاف دل
مي کشان را داده حق از مژده ي رحمت سروش
آسمان خواهد ترا پيوسته غمگين و ملول
تو برغم آسمان با شادکامي مي بنوش
نيست غم، ما بندگان، گر بي هنر افتاده ايم
کار افتاده است ما را با خداي عيب پوش
بار سنگين کي به منزل مي رسد اي راهرو
اين نصيحت بشنو از من در سبکباري بکوش
بر اميد اين که روزي افکنم در پاي دوست
هست عمري کاين سر شوريده باشد بار دوش
از در ميخانه جو عمر ابد «عبرت» که هست
آب حيوان، باده، خضر وقت، پير مي فروش
511
چگونه از سر جان برنخيزد آن که نگارش
ز در درآيد و بنشيند از وفا به کنارش
ز زندگي نبرد بهره آن که يار ندارد
ز عمر برنخورد آن که بي وفاست نگارش
به طبع جانور است آن که در نشاط نيارد
نواي مرغ خوش الحان و بوي باد بهارش
نه آدميست به معني که هست صورت بي جان
کسي که دل نبرد تار موي و نغمه ي تارش
عجب مدار ملولم اگر ز گلشن گيتي
که رنجه گشت مرا خاطر از تحمل خارش
چه باده بود ندانم به جاي ساقي مجلس
که سوخت مجلسيان را دماغ جان ز شرارش
چو در کف است قراري بدار مغتنم آن را
که روزگار نباشد به يک قرار، مدارش
گمان مبر که رساند ترا به کعبه سلامت
چنين که مي رود اين ناقه ي گسسته مهارش
به هيچ يار نبندند دل و به هيچ دياري
کسي که دور بماند چو من ز يار و ديارش
مگو قرار و شکيب از چه نيست در دل «عبرت»
دلي نمانده بجا تا بود شکيب و قرارش
512
خون ريختنم آن که بود کار نگاهش
از بهر نگاهي است مرا ديده به راهش
تا خون که را ريخته آن ترک دگر بار
مي آيد و خون مي چکد از تيغ نگاهش
دل عرصه ي جولانگه شاهيست که خورشيد
بر دوش کشد غاشيه ي حکم سياهش
ياران به که گويم که مرا کشت و نپرسيد
کاين عاشق دلخسته چه بودست گناهش
گرد رخش آن زلف سيه نيست که گشته است
دود دل جان سوختگان هاله ي ماهش
جنت نخرد کس به دو جو گر که نباشد
روي و خط او سرخ گل و سبز گياهش
در ملک محبت که ندارد همه کس راه
دارد همه کس داد ز بي لطفي شاهش
ننشسته غبارش بهرخ از خط، که نشاندست
آه دل عشاق بدين روز سياهش
دل از همه آفاق سر کوي تو بگزيد
رو سوي که آرد ندهي گر تو پناهش
«عبرت» چو به درگاه تو آمد به گدايي
دادند گدايان درت حشمت و جاهش
513
لعل لب ميگون نگر و روي چو ماهش
وان طرز نگه کردن و چشمان سياهش
طاووس نباشد به چنين جلوه و رفتار
آهوي ختن نيست چنين طرز نگاهش
فرقي نتوان داد ز خورشيد رخش را
يکسو نهد ار گيسو از آن روي چو ماهش
عشقش علم افراخت چو در کشور دل ها
صد کشور دل رفت به تاراج سپاهش
در چاه زنخدان تو بيچاره درافتاد
افتاد دلم چون به زنخدان تو راهش
تا کي دهي آزار دل عاشق مشتاق
لطفي کن و اينگونه دل آزار مخواهش
يارب به که گويم که مرا کشت و نپرسيد
کاين عاشق بيچاره چه بوده است گناهش
خطش نه اگر مهرگياه است پس از چه
مهرش به من افزود ز نورسته گياهش
ننمود اثر در دلش آه دل «عبرت»
با آن که شود سنگ سيه رخنه ز آهش
514
هر کس که گشت کوي دلارام منزلش
انديشه ي دو کون برون رفت از دلش
محصول هر که دانه ي خالي بود به عمر
آن دانه بس ز خرمن ايجاد حاصلش
بنگر به عشق بازي عاشق که در طلب
شد کشته و نکرد شکايت ز قاتلش
آن کس که گفت عقل مقدم بود ز عشق
در حلقه ي جنون نتوان خواند عاقلش
شب تيره کاروان به ره آن ماهرو کجاست
تا سر برون کند چو مه از برج محملش
فيروز روز آن که شبي که با تو روز کرد
خرم صباح آن که تويي شمع محفلش
آيد به سجده پيش جمال تو آفتاب
سازند اگر که با رخ خوبت مقابلش
گيرد اگر که فتنه جهان را چه غم خورد
آن کس که گشت کوي خرابات منزلش
«عبرت» به ذيل عاطفت حق کجا رسد
دستي که دستگير نشد دست کاملش
515
دل که برداشته ي تست فرومگذارش
مخزن گوهر عشق است گرامي دارش
دامن يار موافق گرت افتاد به دست
مغتنم دان و همه عمر ز کف مگذارش
پند من بشنو و پيوند از آن کس بگسل
که به گفتار، موافق نبود رفتارش
بگزين صحبت نيکان، که شوي بدکردار
همنشين تو اگر زشت بود کردارش
هر که آزرده شد از دست و زبانش دل خلق
بي گمان دست مکافات دهد آزارش
چون زبان و دل واعظ به حقيقت نه يکيست
اثري در دل مردم نکند گفتارش
هر که باشد ادب و حلم و حيا عادت او
زين سه عادت بود اقبال و سعادت يارش
گفت زاهد، غم دستار نداري؟، گفتم
ترک سر هر که بگويد چه غم دستارش
از دم گرم گدايان در ميکده بود
پير ميخانه اگر سرد نشد بازارش
تا که «عبرت» سر و کارش به خرابات افتاد
به کسي در همه آفاق نباشد کارش
رندي و باده کشي شيوه ي ديرينه ي اوست
تو مپندار کزين کار بود انکارش
516
منعم که فقيري نبود بهره ز جودش
شک نيست که باشد عدمش به ز وجودش
کن جود و سخا پيشه که شد حاتم طايي
طومار حياتش طي و زنده است ز جودش
شداد چه شد کو ارم و ذات عمادش
کو کوکبه ي شاهي فرعون و جنودش
آن را که به سر باد غرور است بياريد
بر ياد از آرامگه عاد و ثمودش
گر سجده به پيمانه ي مي کرد صراحي
برعکس رخ ساقي ما بود سجودش
آن خسرو شيرين دهنان هر چه بگويد
فرقي نکند هيچ ز دشنام و درودش
در ديده و دل کس به جز او راه ندارد
آن جاي قيامش بود اين جاي قعودش
«عبرت» به خطا مي رود امروز و به فرداست
اميد به الطاف خداوند ودودش
517
از دست بلورين تو اي ساقي مهوش
کيفيت ديگر دهدم باده ي بي غش
کيخسرو عهد و جم وقت است کسي کش
در جام بود باده ي چون خون سياوش
بردار ز رخ برقع و در خرمن صبرم
يک باره بزن زان رخ افروخته آتش
تا گشته سر زلف تو آشفته به رويت
ماراست دلي چون سر زلف تو مشوش
ما را رخ زيباي تو اي سيم بناگوش
صد بار نکوتر بود از ديبه ي زرکش
آن را که بود همدم دل ساده نگاري
کي گنج زرش بايد و ايوان منقش
ديگر چه کند گنج و زر و سيم چو «عبرت»
آن را که نگاريست به بر ساده و مهوش
518
مغبچه يي از در ميخانه دوش
هم چو سبو مست کشيدم به دوش
در سرم افتاد چو سوداي عشق
سود نديدم دگر از عقل و هوش
شکر که اين خرقه ي صد پاره را
برد به يک جرعه ز من مي فروش
جام کز آن دست بلورين بود
گر همه زهر است بگير و بنوش
جز به سوي مطرب و ساقي دگر
برنکنم سوي کسي چشم و گوش
حلقه به گوش در ميخانه را
نيست دگر گوش نصيحت نيوش
چند بگويي که خروشت ز چيست
دف چو قفا خورد برآرد خروش
ناله چو ني چند کني هم چو جام
لب به لب يار نه و شو خموش
نوش کن از باده ي عشق علي
تا ز ملک بشنوي آواز نوش
تا به ابد باز نيايد به خويش
«عبرت» از آن باده که پيموده دوش
519
از مغ و از مغبچه ي مي فروش
غلغله يي بود به ميخانه دوش
مغبچگان جمله به وجد و سماع
مردم ميخانه به جوش و خروش
از سر خم خشت به يک سو فتاد
بسکه در او باده درآمد به جوش
غلغله انداخته در نه سپهر
غلغل ميناي مي و بانگ نوش
خرقه ي مارا بفروش و بخر
باده ي گلگون ز مغ مي فروش
چشم نپوشند ز مي اهل دل
از سخن زاهد پشمينه پوش
نيست به يادت مگر اين زانکه کفت
مژده ي رحمت برساند سروش
مي دهدت دست قضا گوشمال
نيست گرت گوش نصيحت نيوش
عاشقي ار باعث بدنامي است
باز نکوتر بود از عقل و هوش
در بر «عبرت» چه زني دم ز زهد
يا سخن از عشق بگو يا خموش
520
مرا فرسوده بود از بار غم دوش
ز دوش انداختم در پاي خم دوش
بجاي بار غم در کوي خمار
کشم چندي سبوي باده در دوش
بده ساقي برغم سرخه ي غم
مي رنگين تر از خون سياووش
بپوشاند خطاي بندگان را
ز لطف و مرحمت شاه خطاپوش
نخواهي گر دلي پرخون ز مينا
مشو دمساز رندان قدح نوش
دلم چون خم پر از جوش و خروش است
زبانم چو لب پيمانه خاموش
خراش سينه و سوز درون را
نداند آنکه مي گويد که مخروش
ز ديده آب مي ريزد به ناچار
چو دل از تاب سودا، مي زند جوش
نگارا خوب کردي بد نبيني
که ما را از نظر کردي فراموش
تو با شادي هم آغوشي همه شب
ز هجران تو ما با غم هم آغوش
نصيحت بشنو از «عبرت» به هوش آي
ز غفلت تا به چندي مست و مدهوش
521
مرا فرسوده بود از بار او دوش
ز دوش انداختم در پاي خم دوش
برفتم خانه ي دل را ز اغيار
که تا با يار خود گردم هم آغوش
چنان خو کرد جان من به غربت
که ياران وطن گشتش فراموش
چو چنگم مي خراشد سينه مطرب
لبم را باز مي بندد که مخروش
مرا اندر حديث آورد عشقش
وگرنه بودم از گفتار خاموش
ز چشم مست ساقي من خرابم
حريفان دگر از باده مدهوش
بيا آبي بزن بر آتش دل
که تا يکدم فرو بنشيند از جوش
حديث واعظ افسانه است «عبرت»
از او منيوش اين افسانه مي نوش
522
صفاي دل طلبي خاک پاي جانان باش
ز سر گذر به رهش پاي تا به سر جان باش
اگر به مجمع عشاق راه مي خواهي
هميشه چون سر زلف بتان پريشان باش
چو شمس تا به تجرد علم شوي در دهر
ز تن لباس تقيد بريز و عريان باش
ز يوسف و رسن و چاه قصه کمتر گوي
مريد آن رخ و آن طره و زنخدان باش
مرو به سايه ي سرو چمن که بي اثر است
به زير سايه ي قد رساي جانان باش
به خط سبز خطان يافتي چو خط نگاه
به پيش عارضشان سر به خط فرمان باش
دل صنوبري خويش را بيار و بده
به سرو قدي و فارغ ز سير بستان باش
نخواست يار گر از وصل خويش دلشادت
غمين مباش و ز جان خواستار هجران باش
به هر که عهد فروبستي از وفا مشکن
به عهد خويش وفا کن درست پيمان باش
چو لاله گر نهدت دست فتنه داغ به دل
گشاده روي چو گل هم چو غنچه خندان باش
هواي خواجگي ات هست گر به سر «عبرت»
غلام درگه شاهنشه خراسان باش
523
درد دل اگر خواهي آسوده ز درمان باش
جمعيت اگر جويي پيوسته پريشان باش
در حلقه ي اهل دل بي درد نشايد بود
با درد بساز اي دل کمتر پي درمان باش
در پايش اگر چون گوي مي افتي و مي غلتي
اي سر ز سر زلفش آماده ي چوگان باش
طوفان بلا برخاست رو نوح خصالي جوي
در کشتي او بنشين آسوده ز طوفان باش
با نفس و هوا بودن خوي حيوان باشد
رو عقل مجرد را تابع شو و انسان باش
ميخانه ي عشق اي دل قاف است و تو سيمرغي
از ديده ي خلق آنجا پيوسته تو پنهان باش
در دير مغان «عبرت» بر سلسله ي عشاق
فرماندهي ار خواهي فرمان بر جانان باش
524
اي دل ز هرچه هست جز او بر کناره باش
و آنگاه محو طلعت آن ماه پاره باش
بي پرده چونکه جلوه کند يار در رخش
سر تا به پا بصر شود و گرم نظاره باش
شد در دل تو آتش عشقش چو شعله ور
بر خرمن حيات رقيبان شراره باش
آماده شو نخست براي فدا شدن
وانگه ز دوست منتظر يک اشاره باش
راه برون شدن ز بيابان عشق نيست
خواهي پياده بگذر و خواهي سواره باش
گفتي که سر بنه ز ارادت به پاي من
وانگاه بندگان مرا در شماره باش
ديريست ما به پاي تو بنهاده ايم سر
تو در طريق بنده نوازي هماره باش
آخر مگر نه چاره ي بيچارگان تويي
باري ز لطف درد مرا فکر چاره باش
خواهيم شد چو عاقبت کار جمله هيچ
فارغ ز دور چرخ و ز سير ستاره باش
خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
در راه سيل حادثه چون سنگ خاره باش
خواهي که يار جاي کند در کنار تو
«عبرت» ز هرچه هست جز او برکناره باش
525
اي دل برو مقيم در خانقاه باش
وندر طريق پيرو مردان راه باش
تا کي چو مور بسته ميان دانه مي کشي
يک چند کوششي کن و مير سپاه باش
تو يوسفي ز چاه طبيعت بيا برون
وانگه به مصر عشق خداوند جاه باش
بنماي نقش خاتم دل نام مرتضي
در ملک فقر آصف جم دستگاه باش
چندين به پاي مغبچگان سر چه مي نهي
در بندگي پير مغان کوش و شاه باش
گويند ديدن رخ خوبان صواب نيست
تا هست گو به گردن من اين گناه باش
ترکي که ريخت خون من بي گناه را
يارب منش حلال نمودم گواه باش
خواهي گر از حوادث ايام ايمني
«عبرت» برو مقيم در خانقاه باش
526
ديگرم نيست سر صحبت بيگانه و خويش
کاشنايي به توام ساخته بيگانه ز خويش
خويش و بيگانه بدانند که با صحبت دوست
ما نداريم سر صحبت بيگانه و خويش
همه تشويش من دلشده از دوست بود
ديگران را به دل ار هست ز دشمن تشويش
پاسخ تلخ دهد زان لب شيرين ما را
نوش را آن دهن آميخته دارد با نيش
عاشقان را ز دل انديشه ي گيتي دور است
عاقلان راست اگر هست دلي دورانديش
کاميابي تو ز دور فلک و بي خبري
که چها مي رسد از دور فلک بر درويش
باش قانع به کم از روزي و بيشي مطلب
که گلوگير بود لقمه ي از حوصله بيش
نيست در الفت زاهد اثر صحبت رند
هيچ خاصيت جدوار نمي بخشد نيش
خاطر جمع کسي راست که قانع باشد
مکن از حرص و طمع خاطر مجموع پريش
«عبرت» اين آن غزل دلکش «بيضاست» که گفت
«گر بيفتد به کفم طره ي آن کافر کيش»
527
کسي کاو با مهي بگذشت سالش
خوشش بادا که خوش بوده است حالش
به ناچارش به هجران صبر بايد
کسي کاو دارد اميد وصالش
چه سود ار چهره بنمايد که ما را
نباشد تاب ديدار جمالش
جز اين کان سخت دل سست است عهدش
دگر نقصي نباشد در کمالش
ندارم جز خيال روي و مويش
نگويم جز حديث خط و خالش
جدا از مهر رخسارش تنم گشت
شبيه ابروي هم چون هلالش
نعيم وصل او بادا حرامم
نسازم خون خود را گر حلالش
دلم خرم شود چون باغ فردوس
چو بينم قامت طوبي مثالش
چو «عبرت» با خيالش هر که خو کرد
نشايد فرق دادن از خيالش
528
ز پيش ما نبود تا به دوست گامي بيش
که راست زهره که آن گام را گذارد پيش
به حيرتم که چه خاصيتي است اندر عشق
که از بلا نکند دردمند او تشويش
چو قسمت ازلي بيش و کم نمي گردد
شراب نوش و مخور هيچ غصه ي کم و بيش
بيا به مملکت فقر و بي نيازي بين
که سر فرود نيارد به پادشه درويش
کسي که دين و دل از دست داد و عاشق شد
به حيرتم که چرا کامل است در همه کيش
گرم تو نيش به کام افکني و گر جدوار
من آن نيم که دهم فرق نوش را از نيش
بگو دگر چه تفاوت کند عطا و عتاب
مرا که بي خبرم با وجود تو از خويش
زمان عمر من اندر فراق رفت و نرفت
خيال وصل تو از خاطر محال انديش
بجو ز حيدر کرار عليه السلام همتي «عبرت»
که کار بي مدد او نمي رود از پيش
529
دوش راز دهر را کردم سئوال از مي فروش
گفت کس را اين معما حل نگردد مي بنوش
بهر صيد ساده لوحان دام ها گسترده اند
ديوسيرت مردمان هر سو به صورت چون سروش
ديو را از آتش دوزخ شود کسوت وگر
في المثل باشد چو حوران بهشتي حله پوش
آنچه موسي از شجر در وادي ايمن شنيد
بشنوي گر پنبه غفلت برون آري ز گوش
آزمودم من به کوشش نيست ممکن وصل دوست
وقت خود ضايع مكن بيهوده در اين ره مکوش
باد هرگه مي وزد بر خاک کوي دلستان
مي زند دل ز آتش غيرت درون سينه جوش
دوش وقت صبح با «عبرت» صبوحي مي زديم
وز ملک پيوسته مي آمد به گوش آواز نوش
530
شکوه بردم از غم گيتي به پير مي فروش
گفت اگر شاديت بايد با جوانان مي بنوش
گفت زاهد هيچ داني حکمت مي، گفتمش
حکمت آن را نداند کس به غير از مي فروش
فلسفي از عقل و دانش گفت با من، گفتمش
يا ز عشق و عاشقي با ما سخن گو، يا خموش
چون به ناچارت ببايد خورد مي يا خون دل
هر کدام از اين دو، ساقي ريخت در ساغر، بنوش
کي نصيحت سودمند افتد که ما را دست عشق
بسته است از عيب خويش و پند ناصح چشم و گوش
نيست تنها بار هجر دوستان، کز دشمني
مي گذارد هر دمم بار غمي، گردون به دوش
برخلاف دوش کاش امشب درآيد از درم
آن که بودم تا سحر بر ياد او بيدار دوش
کي ز عيب آشنايان پرده برگيرد به خشم
آن که از رحمت بود بيگانگان را عيب پوش
سر عشق و ذوق مستي از کجا داند فقيه
از حقايق آن بود آگه که دارد عقل و هوش
دوش وقت صبح با «عبرت» صبوحي مي زديم
وز ملک پيوسته مي آمد به گوش آواز نوش
531
عزيز مصر ملاحت شود خريدارش
درآورند بدين جلوه گر به بازارش
دلم به دام زليخاوشي گرفتار است
که هست يوسف مصري ز جان خريدارش
شدم شکار غزالي به صيدگاه وفا
که خون شير خورند آهوان خونخوارش
به صورتي که برون است از تصور عقل
نظر مکن که ترا نيست تاب ديدارش
مگر به ديده ي معني نظر کني ورنه
نيامده است بدين ديده عکس رخسارش
کند ز شانه پريشان دو زلف مشکين را
که بشکند دل جمعي به زير هر تارش
ز خواب ناز چو بيدار گشت در عالم
هزار فتنه برانگيخت چشم سحارش
ز شوق چهره ي گل سر عشق را بلبل
چو خواست فاش کند ريخت خون ز منقارش
کسي که صحبت گل آرزو کند «عبرت»
چو عندليب ببايد تحمل خارش
532
عزيز مصر ملاحت شود خريدارش
درآورند بدين جلوه گر به بازارش
فروختم، به جواني عزيز، حاصل عمر
که يوسف است به نقد روان خريدارش
شدست واله ماهي دلم که مهر فلک
چو ذره رقص کند در هواي رخسارش
به يک نگاه دل از من ببرد و مي دانم
که نيست آن مه نامهربان نگهدارش
خبر ز حال دل از دست دادگانش نيست
کسي که عشوه نکرده است يار در کارش
اسير عشق، گرفتار بند غم نشود
خوشا به حال دل آن که شد گرفتارش
روا بود که ندارد نظر دريغ از من
که ديده باز نکردم مگر به ديدارش
مسيح وقت شود هر که گشت خسته ي او
عزيز مصر شود هر که شد طلبکارش
نمي چکد عرق از عارضش به گاه خرام
ز بس به ناز بياميخته است رفتارش
مکن ز شانه پريشان خداي را گيسو
که بشکند دل جمعي به زير هر تارش
کسي که صحبت گل آرزو کند «عبرت»
چو عندليب ببايد تحمل خارش
533
کسي که هست در اوصاف آن صنم سخنش
صمدپرست زند بوسه بر لب و دهنش
از آن دهان سخني هر که بر زبان آورد
رسد به عمر ابد هر که بشنود سخنش
دل مرا که نمي گشت پاي بست کسي
ببرد و بست نگاري به زلف پرشکنش
اگر چه فتنه ي چشمش بلاي جان و تنست
بلا و فتنه مبادا نصيب جان و تنش
فرشته نيست اگر آن نگار روحاني
چرا به وهم نگنجد لطافت بدنش
چگونه پا نکشد از سر مسلماني
کسي که کفر سر زلف اوست راهزنش
رقيب و يار مرا هر که ديد با هم گفت
فرشته بين که به خود رام کرده اهرمنش
مخوان به سير چمن از حضور يار، مرا
که هست قامت او سرو و دل بود چمنش
از اين فتاده به غربت چرا نپرسي حال
که در هواي تو آواره گشته از وطنش
کنونکه کشور دل از تو شد ز دست مده
که ملک هر دو جهانست کمترين ثمنش
ز«عبرت» اين غزل اندر جواب اوست که گفت
«گر از حرير بهشتي کنند پيرهنش»
534
مرا به محضر قاضي ز کوي ميکده دوش
خراب و مست ببردند خلق دوش به دوش
به گوش من نرسد تا حديث واعظ شهر
نهيد پنبه ي ميناي مي مرا در گوش
بگو به شيخ که از تندباد کبر و ريا
چراغ ميکده هرگز نمي شود خاموش
کنون که خون سياووش گل به جوش آمد
به کاسه ي سر افراسياب، باده بنوش
بنوش باده ز دست دو هفت ساله مهي
درين دو هفته که مي در خم آمدست به جوش
دو چشم مست و لب مي پرست مغبچه يي
ببرد رونق بازار پير باده فروش
به گوشه ي لب جان بخش يار، خال سياه
بود چو زنگي عريان کنار چشمه ي نوش
بريده شد ز سر کوي يار تا پايم
ز بندبند من آيد چو ني نوا و خروش
دل تو سنگدل آيد به جوش اگر بيني
مرا ز آتش عشق خود اين چنين در جوش
قرار و صبر توقع مدار از «عبرت»
که برد عشق تو از وي قرار و طاقت و هوش
535
نازنيني که دل از دست برد ديدارش
تا چه با عاشق مشتاق کند رفتارش
ديگران راست گر از وي هوس بوس و کنار
در دل ماه وشي نيست به جز ديدارش
به جهان دل به چه اميد ببندد آن کس
که جفاجوي و دلازار بود دلدارش
دل به رخسار و قد طرفه نگاري داديم
که نگنجد به بيان وصف قد و رخسارش
ما سپرديم به دست تو دل از بهر خدا
شادمان حال نگهدار و به غم مسپارش
دل پردرد من و نرگس بيمار شماست
دردمندي که پرستار بود بيمارش
گر ترا دست دهد صحبت ياري يکرنگ
مکش از خدمت او پاي و گرامي دارش
ما نداريم سر و کار بدان کس که نبود
رندي و عاشقي و باده گساري کارش
همه گويند که آثار نماند فردا
زانکه امروز بدين شيوه بود اشعارش
با چنين شعر شناسان که تو مي داني و من
شاعر آن به که نماند به جهان آثارش
رونق شعر گر اينست که بيني «عبرت»
عنقريب است که درهم شکند بازارش
536
نگار من که دم عيسويست در دهنش
روان رفته درآيد به قالب از سخنش
به دل نشيند اگر تلخ يا که شيرينست
سخن ز بسکه بود دلپذير از دهنش
حديث يوسف و چاه و رسن بود رمزي
ز داستان دل ما و طره و ذقنش
مسافري که سر کوي او گشايد بار
غريب نيست اگر ديده پوشد از وطنش
مراست جان و تني از متاع هر دو جهان
اگر پسند وي افتد قبول جان و تنش
ز بي کسي به همين دلخوشم که آن بدخو
مرا چو کشت نگيرد کسي به خون منش
قتيل غنچه ي پيکان ناز او در حشر
شکفته روي چو گل سربرآرد از کفنش
نهال گلشن فردوس دلکش است ولي
به اعتدال قدت نيست سرو در چمنش
ديار بي خبري عالم خوشي دارد
خوشا کسي که نباشد خبر ز خويشتنش
ز باده ي کهن و ساقي جوان به نيست
جهان و هر چه در او هست از نو و کهنش
پسند خاطر اهل دل اين غزل «عبرت»
گهي فتد که پسندند اهل انجمنش
537
بتي که فتنه ي جان است چشم فتانش
قرار برده ز دل زلف عنبرافشانش
ميان مجمع اهل نظر نمانده دلي
که نيست شيفته ي طره ي پريشانش
کشيده تيغ پي کشتن من آن بدخو
خدا کند نکند مدعي پشيمانش
دل صنوبري ام محو سرو بالاييست
که بنده اند به قد سروهاي بستانش
همين نه خون من خسته دل به گردن اوست
که دست خون جهانيست در گريبانش
مخور فريب اگر با تو عهد و پيمان کرد
که اعتبار نباشد به عهد و پيمانش
اگر به صورت او بنگرد مصور چين
شود چو صورت ديوار محو و حيرانش
به درد عشق دلم خو گرفته است و خوش است
بگو طبيب نکوشد براي درمانش
نياورد به نظر حشمت سليمان را
کسي که اهرمن نفس شد به فرمانش
کسي که زنده به آب و هواي عشق بود
نه خضر در نظر آيد نه آب حيوانش
من و گدايي درگاه شاه بنده نواز
که خوانده است برادر سفير يزدانش
علي عالي اعلا عليه السلام ولي بار خداي
که کوته است به بالا لباس امکانش
چنانکه زاد ز مادر به مهر او «عبرت»
به دوستي وي از تن برون رود جانش
538
هر که سست است عهد جانانش
سخت باشد حيات بر جانش
وانکه از جان مضايقت دارد
گو بگويد به ترک جانانش
راهم افتاده در بياباني
که پديدار نيست پايانش
به ره عشق بي دليل مرو
که خطرهاست در بيابانش
به گريبان جان رسد گر دست
مي زنم چاک تا به دامانش
درد هجران يار آن درديست
که به جز مرگ نيست درمانش
سرو بالا گر التفات کند
بر سر چشم خويش بنشانش
من از آن سنگدل نتابم روي
گر چه سست است عهد و پيمانش
هر چه فرمان دهد نمي پيچم
چون قلم، سر ز خط فرمانش
هر که بر خاک درگهش ره يافت
گو چه حاجت به آب حيوانش
«عبرت» اين در جواب اوست که گفت
«زينهار از دهان خندانش»
539
هر که سست است عهد جانانش
سخت باشد حيات بر جانش
جلد اين جلد را بيندازد
هر که باشد هواي جولانش
زنده ي عشق را که مردن نيست
به چه کار آيد آب حيوانش
آدمي را که عشق در سر نيست
هست حيوان مگوي انسانش
سرو بالا گر التفات کند
بر سر چشم خويش بنشانش
پسته را گو به خنده لب مگشاي
هيچ پيش دهان خندانش
دل جمعي است چون دل «عبرت»
بسته ي طره ي پريشانش
540
ميسر چون نمي گردد وصالش
توان خوش کرد خاطر با خيالش
کمالش را جز اين نقصي نباشد
که بي لطفي بود با اهل حالش
دميدش سبزه ي خط از گل روي
نکوتر شد جمال بي مثالش
شنيدم دوش از رندي که مي گفت
مهم از چارده بگذشته سالش
بدو گفتم که مه زين حد چو بگذشت
گذارد روي در نقصان کمالش
بگفت اندر حق او گفته «حافظ»
«خداوندا نگهدار از زوالش»
بهاي دختر رز عقل و دينست
رسد هر کس که دارد بر وصالش
نصحيت هر که نشنيد از بن گوش
دهد دست طبيعت گوشمالش
زلال خضر در لب دارد افسوس
که «عبرت» مانده محروم از زلالش
541
کمال دلبري دارد جمالش
مبادا آفت عين الکمالش
جمال خور اگر چه بس جميل است
نپندارم که باشد چون جمالش
زوال مهر روي او ز خط است
«خداوندا نگهدار از زوالش»
همالش گر بود مه در نکويي
کجا در دلبري باشد همالش
مجال صحبت ما بودي او را
غرور حسن اگر دادي مجالش
وصال او خوش و خرم کند دل
خوشا و خرم دور وصالش
خيال هر چه در آفاق و انفس
نمي گنجد به خاطر با خيالش
هلال آسا نزار و زرد از آنم
که دورم ز ابروي هم چون هلالش
ملال آور بود گرچه غم عشق
مرا شادست خاطر با ملالش
به حال دل نگاه لطفي اي دوست
که مي سوزد دل دشمن به حالش
محال است از نکويان مهرباني
دريغ از «عبرت» و فکر محالش
542
به از شيراز و وضع بي مثالش
هواي اصفهان و اعتدالش
نسيم خلد خيزد از جنوبش
شميم روح آيد از شمالش
نديده اصفهان را گفت «حافظ»
«خوشا شيراز و وضع بيمثالش»
بود جلفا به دنيا آن بهشتي
که در عقبي نيابد کس همالش
مکن باور که رکناباد شيراز
بود چون زنده رود ما زلالش
کمال اصفهان ما دو صد ره
به است از مردم صاحب کمالش
گرفت اندر جهان بازار دانش
کمال رونق از فيض جمالش
شنيدم اين سخن از اهل حالي
که دايم خرم و خوش باد حالش
صفاهان را کسي نصف جهان گفت
که کوته بوده ميدان خيالش
اگر باشد جهاني اصفهان است
مبادا تا جهان باشد زوالش
خصال نيکو از «عبرت» بياموز
که هست از مردم نيکو خصالش
543
نه کس گل چيده از باغ جمالش
نه مي نوشيده از جام وصالش
به رويش گر نظر کردن حرام است
چرا شد خون مشتاقان حلالش
سراغ حال من از غير مي کرد
نمي دانم چه بود اندر خيالش
مرا دل سال ها در بند ماهي است
که ياد از من نيايد ماه و سالش
نکورويي که بي زيور جميل است
کجا زيور فزايد بر جمالش
شود کيفيت مي کي کم و بيش
کني در جام زر يا در سفالش
ز حال دل چه مي پرسي که چون است
مرا دل نيست تا گويم ز حالش
هم از گلشن جدا هم ز آشيان دور
نگيرد طاير دل چون ملالش
سر پرواز دارد زين غم آباد
ولي سنگ ستم بشکسته بالش
بده جامي به خضر از باده ي عشق
که تا کمتر زند لاف از زلالش
ز«عبرت» دستگيري کن که ترسم
کند دست حوادث پايمالش
544
ز بس لطيف بود نازنين من بدنش
چو جان به تن بود اندر ميان جامه تنش
به عمر خويش شنيدم از آن دهن سخني
هنوز هست به کامم حلاوت سخنش
زند به پيرهن از دست شوق چاک کسي
که ديد سينه ي او را ز چاک پيرهنش
اگر که غنچه ببيند لب و دهانش را
کجا به خنده دگر باز مي شود دهنش
مسافري که سر کوي او گذارد پاي
غريب نيست نباشد اگر سر وطنش
دل شکسته ي خود را در او بجويم باز
به چنگم افتد اگر تار زلف پرشکنش
نسيم باد صبا مشگ بيز و غاليه بوست
مگر به نافه نهفته است نافه ي ختنش
کجاست سرو خرامنده ي سمنبر من
که لاله آب شود پيش آتش سمنش
دلم ز عشق چو باغ بهشت سرسبز است
نسيم باد خزان نگذرد سوي چمنش
ز هول روز قيامت چه بيم «عبرت» را
اگر به حشر شفاعت کند ابوالحسنش
545
تا دور گشتم از رخ چون ماه پاره اش
شد دامنم سپهر و سرشکم ستاره اش
رويي که ديدنش بدهد ديده را فراغ
شيخ از چه منع مي کندم از نظاره اش
بر من ز مهر يار يقين شد که ناله ام
کرده است رخنه دل در چون سنگ خاره اش
صد بار چاک سينه ي خود را به تار صبر
ما دوختيم و ناخن غم کرد پاره اش
زين آتشي که در دلم افتاده سرخوشم
اي آب ديده جهد مکن بهر چاره اش
از برق آه خويش نديديم حاصلي
جز اينکه سوخت خرمن عمر از شراره اش
يک بار ديدم آن دهن و نيم جان شدم
مي ميرم ار معاينه بينم دوباره اش
«عبرت» ز بسکه درد دل من ز حد گذشت
عاجز شده است منشي دهر از شماره اش
546
تا دور گشتم از رخ چون ماه پاره اش
شد دامنم سپهر و سرشکم ستاره اش
بر کشتنم اشاره به ابرو اگر کند
جان مي کنم ز شوق فداي اشاره اش
جفت آمد استخاره به قتلم چو کرد يار
مردم ز غم که طاق نبود استخاره اش
امروز دل به مشق جنون آشنا نشد
بوده است لوح مشق جنون گاهواره اش
هر کس به خاک کوي تو جان داد مي دهد
آب و هواي کوي تو عمر دوباره اش
گر درد بي شمار من آرند در حساب
عاجز شود محاسب دهر از شماره اش
«عبرت» ز برق آه نديديم حاصلي
جز اينکه سوخت خرمن عمر از شراره اش
حرف (ص)
547
نيست در مملکت عشق چو قانون قصاص
از که جوييم ز بيداد بتان استخلاص
ترک چشم تو چه خونها که بعمدا ريزد
تا بدانسته که در ما نبود رسم قصاص
خوش بود مي به چمن با دف و ني خاصه کنون
که شد از باد صبا طره ي سنبل رقاص
آتش عشق نيفتد اگر اندر دل کوه
آب گردد همه گر روي بود هم چو رصاص
نيست از وادي عشق توام اميد نجات
نيست از حلقه ي گيسوي توام راه خلاص
چشم مست تو اگر خون جهاني ريزد
هوشياري نبود تا که زند دم ز خلاص
عاميان را خبر از رتبه آزادي نيست
آري اين مرتبه را قدر شناسند خواص
خيز در مجلس شوري ببرم رخت که نيست
به جز اين درگهم از فتنه ي ايام مناص
در طوافش ز صفا سعي کنم زانکه مرا
به جز اين درگه عالي نبود کعبه ي خاص
تا که در ملک بيان آورم الفاظ بديع
فکرت من شده در بحر معاني غواص
بوسه بر خاک در شاه نجف زن «عبرت»
تا دمت جان به تن مرده ببخشد ز خواص
548
بندي زلف تو نيابد خلاص
کشته ي عشق تو نجويد قصاص
گر بزني کس نستاند ديت
ور بکشي کس ننمايد قصاص
جان ز فراق تو ندارد نجات
دل ز کمند تو نگردد خلاص
نيست مرا جز به تو چشم اميد
نيست مرا جز سر کويت مناص
حاکم مطلق تويي و جز به تو
هستي ما را نبود اختصاص
خاک درت آب حيات است از آن
جان به تن مرده دهد از خواص
عشق کند زاهد صد ساله را
شهره به رندي به بر عام و خاص
عاشق اگر في المثل از رو بود
ز آتش عشق آب شود چون رصاص
«عبرت» از اوصاف علي ولي
نيست کسي باخبر الا خواص
549
ز بند عشق که از وي کسي نگشته خلاص
ز عقل چاره چه جويي براي استخلاص
شدم اسير چو در دام عشق دانستم
کز اين کمند نگردم دگر، به عمر خلاص
ميان شهر چو من غافلي نبود و کنون
به عاشقي شده ام شهره ي عوام و خواص
به بحر عشق که هر موج اوست دريايي
براي گوهر مقصود گشته ام غواص
ببين ترقص زلف وي از نسيم صبا
ز باد طره ي سنبل نديدي از رقاص
صبوري ار ننمايي درون بوته ي هجر
چگونه قلب تو صافي شود ز زر خلاص
بگو که دست و دل خويش را نگه دارد
کسي که در حرم دوست گشته محرم خاص
مران ز درگه خويشم خداي را که دگر
مرا به جز درت از حادثات نيست مناص
صواب داني اگر قتل بي گناهان را
که راست زهره که پيش تو دم زند ز تقاص
نکرده جرم و خيانت چرا فلک هر صبح
کشد به روي من از آفتاب تيغ قصاص
به درگه علي عليه السلام افتد گرم گذر «عبرت»
نهم به خاک درش روي و جان دهم ز اخلاص
خواص آب بقا نيست گر به خاک درش
پس از چه جان به تن مرده مي دهد ز خواص
حرف (ض)
550
شيريني از دهان تو شکر گرفته قرض
نکهت ز چين زلف تو عنبر گرفته قرض
جنت طراوت از رخ تو برده عارية
دوزخ ز برق آه من آذر گرفته قرض
از ابرو و رخ عرق آلوده ات فلک
بدر و هلال برده و اختر گرفته قرض
از رويت آفتاب فلک وام کرده نور
وز قدت اعتدال صنوبر گرفته قرض
کي در نبات شهد دهانت بود که قند
شيريني از لب تو مکرر گرفته قرض
دنيا که شيوه اش ستم و بي وفايي است
اين شيوه را ز يار ستمگر گرفته قرض
رنگي که هست بر گل رويش ز باده نيست
از اشک سرخ عاشق مضطر گرفته قرض
سختي حديد در وي از آن دل نموده وام
نرمي حرير و سيم از آن برگرفته قرض
خاصيتي که آب بقا راست در نهاد
از خاک آستانه ي دلبر گرفته قرض
«عبرت» تو تا به وصف علي شعر گفته اي
شيريني از کلام تو شکر گرفته قرض
شاهي که بحر و کان ز دل و دست راد او
کرده است وام لؤلؤ و گوهر گرفته قرض
551
مه روشني ز پرتو ميخانه کرده قرض
دور فلک مدار ز پيمانه کرده قرض
خورشيد آسمان که ضيابخش عالمست
نور و ضيا ز پرتو ميخانه کرده قرض
آب بقا که زندگي جاودان دهد
خاصيتي است کز لب جانانه کرده قرض
هر ماه بهر زينت يار از هلال بدر
مشاطه ي وي آينه و شانه کرده قرض
رويش براي بردن دلها گرفته وام
زان طره يي ز خال سيه دانه کرده قرض
مرغ دل مرا به جهان لانه يي نبود
زان ره ز چين زلف بتان لانه کرده قرض
مجنون که در جنون شده مشهور عالمي
دانگي همين از اين دل ديوانه کرده قرض
*
تا گشته ام غلام امام زمان (عج) زمن
سلطان عصر افسر شاهانه کرده قرض
مردانه، گام زن شده «عبرت» به راه عشق
از وي کسي که همت مردانه کرده قرض
552
مجنون جنون از اين دل پرخون نموده قرض
ديوانگي ز حوصله بيرون نموده قرض
دل زان لب و دهان فسونساز بوسه يي
داده است جان و باد و صد افسون نموده قرض
مه روشني از آن رخ زيبا گرفته است
سرو اعتدال از آن قد موزون نموده قرض
زان درج در حقه ي ياقوت بحر و کان
لعل مذاب لؤلؤ مکنون نموده قرض
شهد از دهان دوست طبرزد نموده وام
رنگ از لبان يار طبرخون نموده قرض
راه خرام و رسم رميدن نگار من
از کبک کوه و آهوي هامون نموده قرض
مجنون خرابي اش همه از چشم ليلي است
ليلي صفا ز گريه مجنون نموده قرض
تا کور کرده افعي غم زمردين بساط
صحرا و کوه و دشت ز گردون نموده قرض
از فقر رسته است و توانگر شده است خاک
گويي زر از خزينه ي قارون نموده قرض
تا بشکند به يک دو سه ساغر خمار خويش
نرگس ز لاله باده ي گلگون نموده قرض
«عبرت» صفاي دل طلبي رو به به پاي خم
کز وي صفاي قلب فلاطون نموده قرض
حرف (ط)
553
طي شد زمان غصه و آمد گه نشاط
بايد ز کاخ برد سوي گلستان بساط
شد تازه روزگار کهن از دم ربيع
خيز از شراب کهنه مرا تازه کن نشاط
بسطي ديگر بسيط زمين راست از بهار
ساز نشاط كن که بود گاه انبساط
برپا ستاده سرو سهي در کنار جوي
طفل شکوفه دست برون کرده از قماط
هر روز نو نشاط نوي ساز کن دلا
تا تازه رو رويم برون زين کهن رباط
او زهد خشک دارد و تردامنيم ما
نبود ميان زاهد و ما هيچ ارتباط
«عبرت» به راه عشق دچار خطر نگشت
هر کس قدم نهاد در اين ره به احتياط
554
تا سر زد از جمال تو سيمين عذار خط
افزود حسن روي ترا اعتبار خط
جز خظ مشگ فام تو بر عارضت کسي
بر برگ گل نديده ز مشگ تتار خط
از دود آه پرده کشيدم به روي ماه
تا گشت ماه روي ترا پرده دار خط
روي ترا به ماه چه نسبت که ماه را
نه مشگ زاست طره و نه مشگبار خط
گويي که از بنفشه تر طرح هاله ريخت
بر گرد ماه عارض از آن گل عذار خط
روز سپيد اهل جهان شد چو شب سياه
سر زد چو گرد ماه رخ آن نگار خط
از برگ گل نديدي اگر سبزه سر زند
بنگر دميده از گل رخسار يار خط
«عبرت» ز نکهت خط او تر دماغ شد
کاو راست از بنفشه ي تر يادگار خط
555
آن مه که مهر از رخش افتاد در غلط
دل ها ز دست برد بدان زلف و خال و خط
آن دانه هاي خال سيه بر عذار او
گويي بود ز غاليه بر سرخ گل نقط
دامان جاه و مرتبه ي عشق و دست عقل
مانند قعر بحر محيط است و پاي بط
شد عمر طي به باطل و الحق که مجرميم
باقي عمر ما گذرد گر بدين نمط
چندي بپوي روي درستي ره صواب
تا چند بر خطا روي اندر ره غلط
در پيش شيخ و محتسب و شحنه از قفا
من مانده با صراحي مي مست در وسط
لب تشنگان باديه را سود کي دهد
بغداد و بصره را بود ار صد هزار شط
هم چون قلم به سر، چه دواني مرا که من
حکم ترا نهاده ام از شوق سر به خط
«عبرت» که ناتوان شده از درد دوري ات
درمان درد اوست در آن لعل لب فقط
556
هر دم غم نوي رسدم زين کهن رباط
ساقي ز باده ي کهنم تازه کن نشاط
رطلي گران بده که سبک بارمان کند
زين پيشتر که بار ببنديم از رباط
تا برنچيده دور زمانت بساط عمر
ساز نشاط ساز و به عشرت بچين بساط
بسيار سال ها که نباشيم ما و خلق
اندر بسيط خاک نمايند انبساط
خوش باشد امتزاج مي و ني که طعم شير
شيرين تر است چون به شکر يابد اختلاط
آتش به زهد خشک تو مي افتد اي فقيه
گر نگذري ز ميکده از روي احتياط
«عبرت» اگر نبود وجود علي نبود
اندر ميان خالق و مخلوق ارتباط
حرف (ظ)
557
به يار نو سفر ما بود خدا حافظ
ز هر بلا بود او را دعاي ما حافظ
اگر چه آن قد و بالاي بلاي اهل دل است
دعاي اهل دلش باد از بلا حافظ
نکرد چشم تو هر چند مردمي با ما
بود ز چشم بد مردمش خدا حافظ
به بي نوايي عشاق بين که نيست ترا
ز هر بلا به جز اين قوم بي نوا حافظ
شبي دلي به کف آور به شکر اينکه بود
دعاي نيمه شب اهل دل ترا حافظ
مريد پير مغانم که از طريق صواب
به راه عشق مرا بود از خطا حافظ
به حق گريز ز کبر و ريا که تا باشد
ترا از اين دو صفت ذات کبريا حافظ
گداي بي سر و پا را به چشم عجب مبين
که تاج و تخت شهان را بود گدا حافظ
ز آفتاب قيامت دگر کسي را نيست
به غير سايه ي سلطان اوليا حافظ
چگونه نام توان برد از غزل «عبرت»
در آن مقام که باشد غزل سرا حافظ
از اين معاني نغز و از اين بيان بديع
شده است درخور تحسين و مرحبا حافظ
558
نظر بدان قد و قامت کند اگر واعظ
ز رستخيز نگويد سخن دگر واعظ
کجا ز روز قيامت دگر سخن مي گفت
شب فراق ترا ديده بود اگر واعظ
حديث روز قيامت که بس مطول بود
چو ديد قد ترا کرد مختصر واعظ
سخن ز يوسف و چاه و رسن نگويد اگر
کند بدان رخ و زلف و ذقن نظر واعظ
رود ز خاطر او داستان دوزخ اگر
جدا ز دوست شبي را کند سحر واعظ
ز سلسبيل دگر سر گذشت ننمايد
کند به پاي خم مي اگر گذر واعظ
چو عاشقي هنري نيست در زمانه و باز
گرفته عيب به عشاق از اين هنر واعظ
بود عيان که نباشد به غير عالم عشق
همان بهشت کز او مي دهد خبر واعظ
ز راه عشق به پند تو پا برون ننهد
مده به «عبرت» از اين بيش دردسر واعظ
ز وجد سامع و قائل به رقص برخيزند
چو خواند اين غزل نغز را ز بر واعظ
حرف (ع)
559
کسان که بر سر دنياي دون کنند نزاع
از اين نزاع نيابند بهره غير صداع
نزاع بر سر دنيا مکن که دون طبعند
کسان بر سر دنياي دون کنند نزاع
متاع دهر و اساس جهان خلل يابد
تو دل نهاده ز غفلت بر آن اثاث و متاع
جز اينکه حاصل عمر عزيز کرده تباه
چه بهره يافته منعم از اين عقار و ضياع
بيار ساغر مي تا مگر بياساييم
ز رنج و محنت اين روزگار و اين اوضاع
وداع گفتن جان گرامي آسان است
ز دوستان وفادار مشکل است وداع
سماع مطرب جان آنچنان طرب خيز است
که زهره را به فلک آورد به وجد و سماع
ز روي خوب و مي ناب منع اهل نظر
نمي کنم که چو زهاد نيستم مناع
چه جاي جلوه ي ماه است با فروغ رخت
که ماه را نبود پيش آفتاب، شعاع
به نفس، ما نتوانيم هم نبردي کرد
مگر به همت مولي ازو کنيم دفاع
سر از اطاعت فرمان او مپيچ که هست
کسي که بود مطيعش به کاينات مطاع
علي عليه السلام خليفه ي ختم رسول بود «عبرت»
به قول احمد صلي الله عليه و آله و امر خدا نه بالاجماع
560
بگشايد ار به مطرب جان گوش استماع
آيد فقيه مدرسه از وجد در سماع
از عشق دوست مي دهدم شيخ شهر، پند
شادم از اينکه نيست مرا گوش استماع
رندانه ترک زهدفروشي کن اي فقيه
ما نيستيم از تو خريدار اين متاع
از عاشقي ملامت ما آن که مي کند
خود مي شود ملول به ما مي دهد صداع
دنيا که دون نوازي اش آيين و شيوه است
دون همت است هر که کند بر سرش نزاع
هر کس ز جان به نفس نفيسي مطيع شد
گردد به يمن همت او نفس را مطاع
گويي وداع تن کند از غصه جانشان
با يکدگر دو دوست نمايند چون وداع
محبوب اگر که جان ز احبا طلب کند
از جان و دل دهند و نورزند امتناع
اندر بر شعاع رخت نور ماه چيست
کي پيش آفتاب بود ماه را شعاع
«عبرت» ترا بر آن همه ترجيح مي دهد
يکجا کنند خيل نکويان گر اجتماع
561
اگر چه فکر به درک معاني است وسيع
در او به هيچ نگنجد مگر بيان بديع
چگونه عقل رسد بر مقام عشق بلند
که قاصر است از ادراک آن مقام منيع
کسان که بي مي و معشوق وقتشان بگذشت
نموده اند به بيهوده وقت خود تضييع
خدا کند که شود کوي دوست قسمت ما
دمي که عرصه ي کون و مکان شود توزيع
من از ملامت دشمن ز دوست دل نبرم
که از حبيب نشايد گذشتن از تشنيع
هواي آب بقا نيست در سر آن کس را
که از زلال لب لعل او کند تجريع
به دستياري زلفش مطيع من شد دل
بلي به سلسله ديوانه را کنند مطيع
چنان نموده فراق تو کار بر من تنگ
که تنگ شد به وجود من اين جهان وسيع
فراخناي جهانم به ديده تنگ آيد
زنم چو بوسه دهان ترا گه توديع
چو خاک در ره آن شاه پست شد «عبرت»
که پست گشته بر قدر او سپهر رفيع
حرف (غ)
562
خوش مي وزد امروز نسيم سحر از باغ
حالي نتوان رفت بجاي دگر از باغ
بيدار شو از خواب که آمد بنوا مرغ
برخيز که برخاست نسيم سحر از باغ
تا سرو خرامان مرا سير کند سرو
استاده لب جوي و برون کرده سر از باغ
کردست خيال رخ او لاله و گل را
بلبل نکشد رخت از آن رو به در از باغ
دهقان اگر آن قامت و رخسار ببيند
دل برکند از سرو بپوشد نظر از باغ
امروز اگر گردش باغ است فرح بخش
فردا ببرد باد خزان اين اثر از باغ
اي خوبتر از باغ گل از روي دلارا
ما راست جمال تو پسنديده تر از باغ
گر بي گل روي تو کنم ميل تماشا
دور از تو به جز خار نچينم ثمر از باغ
از حسرت روي و دهنت لاله و غنچه
آيند برون تنگ دل و خون جگر از باغ
برخاست به هم چشمي چشمان تو نرگس
خجلت زده آمد به در آن بي بصر از باغ
«عبرت» سفر از باغ گزيدن به دگر جاي
نيکو نبود تا نکند گل سفر از باغ
563
کشد ز چهره ي گل چون صبا نقاب به باغ
ز دست لاله رخي خوش بود شراب به باغ
عرق نشسته به رخسار گل به باغ از شرم
مگر که روي ترا ديده بي نقاب به باغ
برو به باغ و برافکن ز رخ نقاب اي گل
که تا ز شرم جمالت شود گل آب به باغ
ز خواب خيز چو مرغ سحر نوا برداشت
که لذتي ندهد وقت صبح خواب به باغ
چو بلبل سحري شد به باغ نغمه سرا
شراب نوش به بانگ ني و رباب به باغ
مگو گناه بود مي زدن که فصل بهار
بود به فتوي صاحبدلان صواب به باغ
به باغ، گل نکند يک دو روز بيش درنگ
مکن درنگ و بکش رخت با شتاب به باغ
کنون که طره ي سنبل زياد شد رقاص
چرا ز وجد نرقصند شيخ و شباب به باغ
ز بس طراوت و خوبي، سزد اگر گوييم
که بر زمين نرسد پاي آفتاب به باغ
ز دست لاله رخي با نواي ني «عبرت»
بزن شراب فرح بخش با کباب به باغ
564
ريزد چو باده ساقي عشاق در اياغ
از مي کشان نخست بگيرد ز من سراغ
بر مي کشان بريد صبا مژده ي بهار
آورد و بر رسول نباشد به جز بلاغ
ما را ز هر چه هست فراغت ميسر است
وز ياد دوست نيست ميسر دمي فراغ
بي غنچه دهان و گل روي او مراست
خون در جگر چو غنچه و در دل چو لاله داغ
زان لعل لب نگشته دگر بهره ور لبي
الا به گاه باده کشيدن لب اياغ
مه را به پيش مهر جمالش بود فروغ
کز پيش آفتاب فروغي دهد چراغ
سروي نرسته است چو قدش به بوستان
نشکفته است چون رخ و خويش گلي به باغ
در خانه داشت هر که درخت گلي چو من
کوته نظر بود کند ار ميل باغ و راغ
«عبرت» به جز مبلغ مهدي مبلغين
نبود بلاغشان به جز ابلاغ مکر و لاغ
565
ريزد چو باده ساقي عشاق در اياغ
از مي کشان نخست بگيرد ز من سراغ
پيغام گل نسيم صبا سوي مي کشان
آورد بر رسول نباشد به جز بلاغ
بي غنچه ي دهان و گل روي او مراست
خون در جگر چو غنچه و در دل چو لاله داغ
از آن لب و دهان نشود کامياب کس
الا، به گاه باده گساي لب اياغ
سروي نرسته است چو قدش کنار جوي
نشکفته چون رخش گلي اندر ميان باغ
مه را به پيش شمع جمالش بود فروغ
گر پيش آفتاب فروغي دهد چراغ
با سبزه ي خط و گل رخسار آن صنم
کي خاطرم کشد به تماشاي باغ و راغ
مکاره ايست زال جهان دلفريب و شوخ
زنهار تا ترا نفريبد به مکر و لاغ
«عبرت» ز هرچه هست فراغت ميسر است
جز ياد او که نيست ميسر از آن فراغ
حرف (ف)
566
عنقاست ذات عشق و دل ما چو کوه قاف
آن يک در اختفا بود اين يک در انکشاف
کرده است جلوه پير مغان در حريم دل
گرد وي اند مغبچگان جمله در طواف
ما را مطاف دير مغان گشت در ازل
از بهر زاهدان حرم کعبه شد مطاف
رندان به پاي خم بنهادند بار خويش
بر دوش ما هنوز بود بار اعتکاف
ساقي به بانگ چنگ بده جام صلح را
تا مي کشان نهند ز کف رطل اختلاف
مي ده به بانگ چنگ که چيزي نمي برد
رنگ کدورت از دل ما جز شراب صاف
در پيش تير عشق مکن سينه را سپر
غافل مشو که هست خدنگش ز ره شکاف
مهر علي عليه السلام برون نرود از نهاد ما
ما را به مهر او ببريده است دايه ناف
«عبرت» به راه عشق قدم مي توان نهاد
گر عقل غالب آيد بر نفس در مصاف
567
کعبه را گر ز صفا خلق نمايند طواف
نيست ما را به جز از کوي خرابات مطاف
از صفا گرد سر صافدلان بايد گشت
خيز تا گرد خم باده نماييم طواف
ما ز کيفيت چشم تو خرابيم ار نه
مي دهد مستي ما را خم و خمخانه کفاف
سر موهوم دهان تو مرا کشف نشد
فکر من گرچه دقيق است گه استکشاف
راه بر موي ميانت نتواند بردن
عقل باريک نظر گرچه بود موي شکاف
دست قدرت ز ازل کرده قبايي به برت
که ز خوبيش بود ابره و از لطف سجاف
من که دم جز به مرادت نزدم از چه کشد
مهر از قهر به رخ هر سحرم تيغ خلاف
مپسند اين همه بيداد به من کز تو برم
شکوه بر شاه نجف کز تو ستاند انصاف
آن که گر نفخه ي لطفش به نيستان گذرد
هم چو آهوي ختن شير دهد نافه ز ناف
شهرياري که بر بارگهش هفت فلک
هست چونانکه بر هفت فلک سبع عجاف
«عبرت» از کعبه ي کويش به مقامي نرود
زانکه درگاه وي اصحاب صفا راست طواف
568
هستند گرد کعبه ي گل خلق در طواف
ما راست خانه ي دل صاحبدلان مطاف
دل از مقام صافدلان کي وقوف يافت
از جان نکرد گرد خم باده تا طواف
با عشق عقل پنجه نيارد زدن که نيست
روباه هم نبرد به ضرغام در مصاف
هر کس ز کوي يار کشد پا ز دست جور
گو لاف عاشقي نزند ديگر از گزاف
افتاده است عکس جمال تو در دلم
چون عکس آفتاب که افتد در آب صاف
نشکفت اگر شکاف دل از پرتو رخت
کز جلوه ي تو در دل کوه اوفتد شکاف
هر مطربي که چنگ در اين پرده زد به تار
بي پرده ساز کرد بم و زير اختلاف
با آن که اصل جمله ي اين پرده ها يکي است
اين مطربان روند چرا در ره خلاف
اخلاص و صدق بوذر و سلمان ترا چو نيست
«عبرت» ز مهر آل رسول اين قدر ملاف
569
هستند گرد کعبه ي گل خلق در طواف
ما راست خانه ي دل صاحبدلان مطاف
هرگز به جور از تو نخواهيم دل بريد
ما را بريده است به مهر تو دايه ناف
گر حوريان جمال تو بينند در بهشت
الحق که بر قصور نمايند اعتراف
با ما ز رزم رستم و کاووس دم مزن
ما مرد بزم صدق و صفاييم نه مصاف
ما در مقام از حيوان کمتريم نيز
گر بر صفات نيک نيابيم اتصاف
از راه عاشقي که صراطيست مستقيم
بر قول زاهدان نتوان جست انحراف
هرگز نمي رسند بدانجا که «عبرت» است
آنان که از مقام سخن مي زنند لاف
570
کعبه را خلق کنند از سر اخلاص طواف
ما نداريم به جز کوي خرابات مطاف
کوي ميخانه بود کعبه ي اصحاب صفا
مي کنند اهل دل آنجا ز سر صدق طواف
نيست در سينه ي ما کينه ي مردان خدا
گر ترا هست در آيينه ي دل گرد خلاف
جز به شرط ادب ار خدمت رندان کرديم
باشد اين شرط بزرگي که بدارند معاف
از هنر لاف مزن در بر ارباب هنر
در بر اهل سخن بيهده از شعر ملاف
سخنت تا نشود نغز و پسنديده و خوب
پيش ما از سخن خوب مزن دم به گزاف
عمر طي گشت به هجران و شبي دست نداد
دولت وصل که تا از تو ستانم انصاف
لعل را کي ز خزف بازشناسد «عبرت»
گوهر آنجا که ز خرمهره نداند صراف
حرف (ق)
571
آزاد بنده يي که بود پاي بند عشق
آسوده خاطري که بود دردمند عشق
اندر زمانه يک دل آزاد کس نديد
الا دلي که هست گرفتار بند عشق
کي عقل را به پايه ي عشق است دسترس
کوته نظر کجا و مقام بلند عشق
بيگانه از هوي و هوس ساز خويش را
کاطوار ناپسند نيفتد پسند عشق
تا از عقال عقل رهايي دهد ترا
سر را بنه ز شوق به پاي سمند عشق
تا وارهي ز درد سر عقل بوالفضول
با پاي خويشتن برو اندر کمند عشق
آتش چو زد به مجمر دل عشق خانه سوز
جان کرد خويش را ز ارادت پسند عشق
کي جاي پند ناصح عاقل بود دگر
در گوش جان من که بود پر ز پند عشق
«عبرت» گرم ز عشق گزندي رسد خوشم
زيرا که راحتم رسدم چون گزند عشق
572
بيرون بود ز حد بيان داستان عشق
قاصر بود زبان خرد از بيان عشق
آتش به دفتر از ني کلکم دراوفتد
حرفي رقم زنم اگر از داستان عشق
گر سست عنصري مگزين کيش عاشقي
سخت است اي رفيق کشيدن کمان عشق
تا از جهان و هر چه در او هست نگذري
هرگز گذر نيفتدت اندر جهان عشق
آن را که برنخاست سبک از سر دو کون
از پا فکند بردن بار گران عشق
سر نه به پاي بي سر و سامان ملک فقر
تا آگهت کنند ز راز نهان عشق
يک باره بي نشان شو و بگذر ز ننگ و نام
خواهي اگر که باز بيابي نشان عشق
بگذر ز هر دو کون بر آن آستين فشان
افتد اگر گذار تو بر آستان عشق
دل را ز درد باده صفا ده که تا در او
خورشيد فيض سر زند از آسمان عشق
رخ مي نهند شاه سواران روزگار
بر پاي آن که هست به دستش عنان عشق
با زاهدان مگو سخن از عشق و عاشقي
بيگانه آشنا نبود با زبان عشق
تو نونهال گلشن عشقي و «عبرت» است
آن عندليب نغمه زن گلستان عشق
573
مدار صبر توقع ز عاشق صادق
که صبر را نبود راه در دل عاشق
کسي که در غم عشق است خرم و دلشاد
مسلم است که در عاشقي بود صادق
کسي که خواست ببيند جمال عذرا را
بگو که تا بنشيند به ديده ي وامق
به هيچ گونه نيفتد قبول حضرت دوست
نه زهد خشک ز زاهد نه فسق از فاسق
مرا به طاعت خود نيست اعتماد وثوق
به جز به فضل خداوند نيستم واثق
به حق گراي و ز باطل کناره جو «عبرت»
که هر چه هست به جز حق همه بود زاهق
طريق عشق علي پوي و باش عاشق او
که اوست مظهر معشوق و عشق را خالق
574
مکن به عجب و تکبر نگاه در مخلوق
که نيستند به جز عاشقان يک معشوق
يکي است خالق و با چشم معني ار نگري
کني مشاهده او را به صورت مخلوق
مباش تشنه به خونم ز دشمني اي دوست
که با ولاي تو ساري است خون مرا به عروق
شبي نمي گذرد بي رخت که نگذردم
فغان و ناله ي دل تا به روز از عيوق
نعيم هر دو جهان را به نيم جو نخرد
کسي که نعمت وصل تو گرددش مرزوق
کسي که نيست به تلخي زهر هجر صبور
«فمن شراب وصال الحبيب کيف يذوق»
ترا که سينه پر از کينه است اي درويش
بگو چگونه شود علم فقر را صندوق
دلا به فضل خداوندگار واثق باش
که بر عمل نتوان داشت اعتماد وثوق
بدار پاس حقوق خداي را «عبرت»
که شرط بندگي اش نيست غير پاس حقوق
575
در اين زمانه اگر بايدت رفيق شفيق
به جز کتاب و کتابي مگير هيچ رفيق
بسي رفيق گرفتيم در زمانه ولي
به غير از اين دو نديديم يک رفيق شفيق
ز راه ميکده خواهم عنان بگردانم
به شرط آنکه به من همرهي کند توفيق
به احتياط قدم در طريق عشق بنه
که در کمين تو هستند قاطعان طريق
ز موسي ار، يد بيضا نديده اي بنگر
به دست مغبچگان ساغر شراب رحيق
بسان جوهر جان و لطيفه ي خرد است
شراب لعل مروق درون جام عقيق
شراب را نتوان از پياله فرق نهاد
که هم شراب رقيق است و هم پياله رقيق
به کنه عشق کجا عقل مي رسد «عبرت»
که عقل هم چو حباب است و عشق بحر عميق
اگر که گشت پراکنده جمع ما نه عجب
زمانه گاه کند جمع و گه کند تفريق
576
نموده است کسي را موافقت توفيق
که يار اوست موافق رفيق اوست شفيق
بر آن سرم که به ميخانه پاي نگذارم
به شرط آن که به من همرهي کند توفيق
ميسر است کسي را نشاط عيش مدام
که با رفيق موافق زند شراب رحيق
علاج غصه بت ساده و بط و باده است
هزار بار من اين را نموده ام تحقيق
به دوستي کسي دل منه که صادق نيست
که هست دشمن جان دوستي که نيست صديق
ز عاشقان دل از دست داده صبر و شکيب
تصوري است که عقلش نمي کند تصديق
نگشت يک سر مو از ميان يار آگاه
اگر چه هست مرا عقل موشکاف و دقيق
طريق سير و سبيل سلوک را مي پرس
ز هاديان سبل ني ز قاطعان طريق
به کنه ذات علي عقل کي رسد «عبرت»
چگونه خس ببرد پي به قعر بحر عميق
577
درآمد از درم آن سرو قد سيمين ساق
روان رفته درآمد به قالب مشتاق
به جفت زلف دل آويز و طاق ابرويت
که جفت غصه و دردم چو از تو گشتم طاق
چنان به قد توام واله و به روي تو محو
که نيستم خبر از هر چه هست در آفاق
به دوستان وفادار چون به بستي عهد
نه شرط دوستي است اينکه بشکني ميثاق
ز شوق ديدن او روز وصل رفت از ياد
حکايت شب هجران و داستان فراق
بسي به ذائقه ام زهر خوشگوارتر است
ز دست دوست که از دست دشمنان ترياق
فکند در سر من راستي عجب شوري
نواخت مطرب عشاق چون نواي عراق
دريد پرده ي عشاق را نمي دانم
چه پرده بود که زد باز مطرب عشاق
به اختيار نجستم به کوي ميکده راه
زدند راه مرا ساقيان سيمين ساق
سخن که هست در اوصاف خواجه ي قنبر
به نزد اهل سخن هست خالي از اغراق
فداي همت مولي الموالي ام «عبرت»
که داد زال جهان را جناب او سه طلاق
حرف (ک)
578
به باد تا که نداده است غصه ما را خاک
بيا که چاره کنيمش به آب آتشناک
به رهن باده گذاريم خرقه ي سالوس
به آب تاک بشوييم دفتر ادراک
نقاب از رخ گل اي پسر صبا برداشت
تو نيز پرده برافکن ز روي دختر تاک
بيا بدور درآور پياله را زان پيش
که دور ما بسرايد ز گردش افلاک
چنين به تجربه معلوم کرده اند که نيست
به جز شراب دگر زهر غصه را ترياک
مرا مگو به نصيحت که باده کمتر نوش
بدان بگو که تواند ز باده کرد امساک
مگر به آب رزش شستشو دهي ورنه
به هيچ، خرقه ي سالوس ما نگردد پاک
اسير قيد محبت کجا تواند رفت
کجا ز دام رهد صيد بسته بر فتراک
ز دست من نکشد دامن حبيب کسي
مگر اجل که کشد پاي من به دامن خاک
سخن به وصف تو گفتن به قدر دانش ماست
وگرنه قدر ترا کس نمي کند ادراک
ز«عبرت» اين غزل اندر جواب اوست که گفت
«هزار دشمنم ار مي کنند قصد هلاک»
579
به باد تا که نداده است غصه ما را خاک
بيا که چاره کنيمش به آب آتش ناک
نمي کشد کسي از دامن تو دست مرا
مگر اجل که کشد پاي من به دامن خاک
ز چشم دل سيه و زلفکان کافر کيش
ببرد دين و دل از دستم آن بت چالاک
نظر به چاک گريبان او نکرد کسي
که چون منش نشد از دست غم گريبان چاک
نبود در سخنم رونق ار نبود در او
ثناي فاطمه عليهاالسلام آن دخت خواجه ي لولاک
براي گندمي ار داد دل ز کف حوا
ز قرص نان جوين هم نمود او امساک
چگونه جان جهان قابل فدايي اوست
که گفت او را صد ره نبي «جعلت فداک»
بود ز عيب مبرا جمال اقدس او
بدو نظر نتوان کرد جز به ديده ي پاک
مرا که در دل پاک است مهر او «عبرت»
ز هول روز قيامت کجا نمايم باک
580
بسان صبح دلت گر ز صدق گردد چاک
چه فيض ها که از انفاس خود کني ادراک
چو بامداد، هم آغوش آفتاب شوي
به سينه گر زني از صدق هر سحرگه چاک
به هر چه مي رسد اي دل بساز و دم درکش
خطاست شکوه ز ناسازگاري افلاک
در اين بساط کسي قد نکرد راست چو تير
که چون کمان نرود با قد خميده به خاک
کجا ز چنگ تو من جان به در توانم برد
که هست چشم تو خون ريز و غمزه ات بي باک
اسير زلف تو اي شهسوار کشور حسن
اگر سرش برود سر نه پيچد از فتراک
ز مکر زال فلک ايمن آن کسي است که داد
عنان کار چون «عبرت» به دست دختر تاک
581
نهان چو کرد ز من چهره آن بت چالاک
زدم ز غصه به پيراهن صبوري چاک
مگر ز موي تو بويي به باد پيوستند
که جان ز نکهت جانبخش مي دهد بر خاک
دگر به دست کسي دل بجا نخواهد بود
چنين که هست دو زلفش به دلبري چالاک
ترا دهان و مياني است مبهم و موهوم
چنانکه عقل هم او را نمي کند ادراک
براي شير بها عقل و هوش بايد داد
ترا بود سر پيوند اگر به دختر تاک
نه اختر است به گردون که مانده است نشان
ز داغ هاي دل ما به سينه ي افلاک
مرا که تيغ اجل مي کند هلاک، چرا
به اختيار نگردم به تيغ عشق هلاک
من از نظاره به رخسار نيکوان «عبرت»
کنم مشاهده صنع خدا به ديده ي پاک
582
نهان چو کرد ز من چهره آن بت چالاک
زدم ز غصه به پيراهن صبوري چاک
به دلبري اگر آن بچه ترک چالاکست
به عشق و رندي و ديوانگي منم چالاک
بدان مقام رسيد است قدر و منزلتش
که وهم نيز مر آن را نمي کند ادراک
مرا که ترک دل و دين و جان و تن گفتم
دگر ز غمزه ي خونريز آن نگار چه باک
همين نه در حق درويش بينوا، که بخيل
ز بخل در حق خود نيز مي کند امساک
مرا که چشم دل از هر تعلقي پاک است
چه باک ديگرم از طعن مردم ناپاک
ببر ز مادر دهر و سه خواهران «عبرت»
ترا بود سر پيوند اگر به دختر تاک
583
نمود شاهد ما جلوه زان سبب در خاک
که بوي عشق و محبت نيايد از افلاک
چو در فرشته محبت نديد و عشق نيافت
نمود پرتو حسنش تجلي اندر خاک
جمال يار به لوح دلم نمي شد نقش
ز نقش غير به کلي اگر نمي شد پاک
بود ز عيب مبرا جمال شاهد او
بدو نظر نتوان کرد جز به ديده ي پاک
به جز به سوزن مژگان و تار زلف حبيب
دگر رفو نتوان زد بر اين دل صد چاک
به غير نام تو نقشي در آن نمي بينم
به هم زنيم اگر اوراق و دفتر ادراک
قرين انده و غم بود بي تو خاطر من
تو آمدي و برفت انده از دل غمناک
بدين کمال نباشد جمال انساني
تو خوبرو ملکي يا پري جعلت فداک
ز دست فتنه رهايي اگر همي خواهي
بزن تو دست به دامان خواجه ي لولاک
بود محاسب اگر مرتضي علي «عبرت»
مدار روز حساب از حساب دادن باک
584
بعد از وفات رقص کنان برجهم ز خاک
بر تربتم اگر بفشانند آب تاک
آبي بر آتش دلم از مرحمت بزن
بر باد تا نرفته مرا از غم تو خاک
بر من ز نوشداروي وصلت خداي را
زان پيشتر چشان که ز هجرت شوم هلاک
تو با چنين لطافت و اندام و دلبري
طوباي باغ جاني و طوبي لمن اراک
اين است رسم عاشق قلاش پاکباز
کاندر رخت نظر نکند جز به چشم پاک
صد بار چاک سينه ي خود را رفو زديم
با تار صبر باز شد از دست غصه چاک
گرديد تيره آينه ي آسمان ز رنگ
از بس برآمد از دل من آه دردناک
حوت فلک به تابه ي گردون کباب شد
رفت آه آتشين من از بسکه بر سماک
امروز «عبرت» ار به دلت مهر مرتضاست
فردا دگر ز آتش دوزخ ترا چه باک
حرف (گ)
585
صد بار خورد بر سر ديوانه اگر سنگ
خواهد که خورد بر سر او بار دگر سنگ
نااهل به اندرز حکيمانه شود اهل
گردد اگر از آتش خورشيد گهر سنگ
هرگز نرود از دلش انديشه ي قتلم
کي حک شود آن نقش که ثابت شده بر سنگ
از حسرت نوميدي فرهاد ز شيرين
گر گوش دهي مي شنوي ناله ز هر سنگ
اي سست وفا در دل سختت اثرش نيست
آه دل زارم که مؤثر شده در سنگ
در کوه و کمر از غمت آن گونه کشم آه
کز آه دلم ناله برآرد ز جگر سنگ
از بار فراق تو بيفتد ز کمر کوه
از جور و جفاي تو زند دست به سر سنگ
بالاي تو سروي است که آورده قمر بار
اندام تو سيمي است که بگرفته به بر سنگ
باشد بر سنگين دل تو نرم تر از موم
با اين دل سخت تو برابر شود ار سنگ
مي کرد به «عبرت» نظري کاش ز رحمت
حيدر که شود از نظرش گوهر و زر سنگ
586
خدا را مطربا بود اين چه آهنگ
که بربود از سر فرزانگان هنگ
نمي دانيم زاهد را غرض چيست
که دارد دايما با ما سر جنگ
خودآرايي بود در کيش ما، عار
نکونامي بود در پيش ما ننگ
مکن اي مدعي با ما دورنگي
که در روز ازل بوديم يکرنگ
از آن دست بلورين هر که زد جام
زند ميناي تقوي بر سر سنگ
سيه شد روز من تا شد پريشان
به روي ماه او آن زلف شبرنگ
دلا علم و ادب از شاهي آموز
که عقل کل از او آموخت فرهنگ
اميرالمؤمين حيدر عليه السلام که جبريل
بود در ملک او مرغ شب آهنگ
قوام دين نظام ملک هستي
شه گردون سرير و عرش اورنگ
گرت «عبرت» تمناي بهشت است
به دامان ولاي او بزن چنگ
587
خدا را مطربا بود اين چه آهنگ
که ما را برد از سر هوش و فرهنگ
بزن ما بي نوايان را نوايي
که فرياد برآريم از دل تنگ
سرم شوريده شد کو باده ي تلخ؟
دلم آشفته شد کو نغمه ي چنگ
خدا را لطفي اي صافي ضميران
که شد آيينه ي دل تيره از زنگ
ز سوز دل همه شب تا سحرگاه
کنيم افغان من و مرغ شباهنگ
سيه شد روزگار من همان روز
که سر زد از رخش آن خط شبرنگ
نياميزد به هم عشق و سلامت
همان باشد حديث شيشه و سنگ
نکويي پيشه کن از بد بپرهيز
مکن آلوده نام نيک با ننگ
به ما آخر چرا کردي دو رنگي
نه اول ما و تو بوديم يکرنگ
به عشق افسانه ام کردي به افسون
دل از دستم برون بردي به نيرنگ
شدم تسليم اگر داري سر صلح
سپر افکندم ار داري سر جنگ
به ميزان خرد سنجيده ام نيک
به «عبرت» در غزل کس نيست همسنگ
588
اي گشته بلاي عقل و فرهنگ
زان روي چو روز و زلف شبرنگ
باشد ز دهان نوشخندت
يک خنده و از شکر دو صد تنگ
تا چاشني از لبت نگيرد
کيفي ندهد شراب گلرنگ
گفتي که به من سپار خود را
تسليم شدم دگر چرا جنگ
مپسند فراخناي گيتي
هم چون دهنت به من شود تنگ
گفتي که ز عاشقي بپرهيز
آلوده مخواه نام با ننگ
هشدار که عشق و نيکنامي
دورند ز هم هزار فرسنگ
ديريست که من زدم ز عشقت
ميناي صلاح و زهد بر سنگ
من مرد صلاح و زهد بودم
تو راه مرا زدي به نيرنگ
کافر شدم و ز دين گذشتم
آنگاه سوي تو کردم آهنگ
ديوانه ي عشق تست «عبرت»
اي گشته بلاي عقل و فرهنگ
589
گذشت دوره ي غم باده خور به نغمه ي چنگ
بزن به طره ي تار طرب به شادي چنگ
به پاي گل مي گلگون بزن به نغمه ني
کنون که نغمه سرا گشت مرغ خوش آهنگ
نواي مرغ چو برخاست پاي گل بنشين
ز دست لاله رخي گير باده ي گلرنگ
به نوبهار کند ساز و برگ مستي عشق
کسي که در سر او هست دانش و فرهنگ
چه نغمه بود ندانم که کرد مطرب ساز
که سوخت پرده ي تار و گسيخت رشته ي چنگ
خوش آن که اهل جهان جام صلح کل نوشند
که دهر و هر چه در او هست نيست قابل جنگ
کنم چگونه صبوري به هجر يار که هست
حديث عشق و صبوري حديث شيشه و سنگ
ز بس شده است به من عرصه تنگ بي دهنش
فراخناي جهان گشته بر وجودم تنگ
اگر که نيست سر قتل عام چشمش را
گرفته ز ابرو مژگان چرا کمان و خدنگ
شدم چو فرش ره مرتضي علي «عبرت»
سزاست گر شودم مهر تاج و عرش اورنگ
حرف (ل)
590
جدا افتاد دل از صحبت دلدار و من از دل
به سر او را ز حسرت دست و از غم پاي من در گل
اگر آن ماه خرگاهي ز حالم يابد آگاهي
شود کز مرحمت گاهي غمي بزدايدم از دل
به هر کاري که پيش آيد نخست انديشه مي بايد
که بي انديشه نگشايد ز کارت عقده ي مشکل
من اين انديشه مي کردم که گرد عشق کم گردم
چو روي اندر تو آوردم شد آن انديشه ها باطل
نه تنها من شدم رسوا ز عشق آن سهي بالا
که گردد هم چو من شيدا به خوبان هر که شد مايل
کنون کز سرگذشت آبم چه سود اندوه غرقابم
کزين گردنده گردابم نباشد راه بر ساحل
به ترک دلستان گفتن بود ترک روان گفتن
کجا با کس توان گفتن که پيوند از روان بگسل
اگر چه سخت فرسودم ز سودايش نياسودم
زيان شد عاقبت سودم ازين سوداي بي حاصل
گرفتم خود بود آيين ترا با مهربانان کين
به خون عاشقان چندين نبايد بود مستعجل
چنان اندر توام مفتون که بر ليلي دل مجنون
کجا مهرت ز دل بيرون رود از شنعت عاقل
وراي عالم امکان مرا راهيست با جانان
چه جاي تن که نبود جان ميان ما و او حايل
به «عبرت» گر درآميزد و گر از وي بپرهيزد
ز دستش برنمي خيزد که بنشيند ازو غافل
591
پر گشت تا ز باده ي عشقت اياغ دل
خالي ز باد زهد و ريا شد دماغ دل
عمر عزيز رفت و ميسر نشد که ما
با او بسر بريم دمي با فراغ دل
خواهم به تار زلف تو چون شانه چنگ زد
در زير هر خميش بگيرم سراغ دل
هستي تو شمع انجمن غير و تا سحر
شب ها مراست ياد جمالت چراغ دل
نبود دل صنوبري ام را هواي باغ
رسته است تا صنوبر قدت به باغ دل
آمد بهار و روي تو آمد مرا به ياد
در باغ لاله سر زد و شد تازه داغ دل
پر شد اياغ دل ز مي حب مرتضي
يارب تهي مباد از اين مي اياغ دل
592
تا گشته به يار آشنا دل
يادي نکند دگر ز ما دل
دل رفت و نکرد يادي از ما
اينقدر نبود بي وفا دل
عاشق شد و کرد خويشتن را
آلوده ي درد بي دوا دل
افتاده به دام عشق و خود را
بنمود اسير و مبتلا دل
گويند رهايي اش ده از دام
زين دام کجا شود رها دل
با آن مه بي وفاي بي مهر
اي کاش نمي شد آشنا دل
دل راست دليل عشق و ما راست
بر کوي حبيب رهنما دل
پرواز کند ز شوق از تن
بويت شنود گر از صبا دل
611
گر تيغ برکشي ز پي قتل عاشقان
اول به پيش تيغ تو من جان سپر کنم
کي آرزوي آب بقا مي کنم دگر
گر کام جان ز لعل لبت بهره ور کنم
من عندليب گلشن قدسم خداي را
تا چند هم چو جغد به ويرانه سر کنم
تا کي ز حسرت رخ رنگين آن نگار
رخسار خود نگار ز خون جگر کنم
در راه عشق او اگرم سر رود به باد
باور مکن که عشق وي از سر به در کنم
جز حسرت وصال تو با خود نمي برم
«عبرت» صفت گر از سر کويت سفر کنم
612
اول قدم چو از سر کويت سفر کنم
اندر قفاي خويش به حسرت نظر کنم
گر سر رود به راه تو اي دوست گو برو
من آن نيم که عشق تو از سر به در کنم
ز ابرو به قصد اهل نظر گر کمان کني
اول به پيش تير تو من جان سپر کنم
کي آرزوي آب بقا مي کنم دگر
لب را اگر ز لعل لبت بهره ور کنم
جز من اگر کسي بنهد پا به کوي تو
تا خاک هست بر سر کويت به سر کنم
تا ره بر آستان تو پيدا نموده ام
باور مکن که روي به راه دگر کنم
من عندليب گلشن قدسم خداي را
تا کي چو جغد جاي در اين بوم و بر کنم
ساقي ز زهد خشک ملولم خداي را
کو باده تا دماغ دل خويش تر کنم
«عبرت» اگر به کوي علي افتدم گذار
از کوي او دگر به خدا گر سفر کنم
613
اي صنم دلفريب وي قمر خوش خرام
خسرو شکر دهان شاهد شيرين کلام
گر تو کمان مي کشي روي نتابم ز تير
ور تو کمند افکني من نگريزم ز دام
بزم که خالي ز تست عيش نگردد حلال
جام که از دست تست باده نباشد حرام
ديده ي دل وقف تست پرده برافکن ز رخ
جامه ي جان نذر تست باده درافکن به جام
دل ز تو نبود صبور پا مکش از سر مرا
جان ز تو نبود دريغ تيغ برآر از نيام
آن که به هر جا نشست شور بپا مي کند
تا چه قيامت کند گر بنمايد قيام
هر که گذر مي کند از سر کوي حبيب
بگسلد از اسم و رسم بگذرد از ننگ و نام
من به ملامت ز عشق دست نخواهم کشيد
گو به سلامت برو عقل ملول از ملام
در دل «عبرت» نماند جز غم عشق علي
آري در بزم خاص بار ندادند عام
614
گر تو کني خلق را بي گنهي قتل عام
چون تو صنم قاتلي کس نکشد انتقام
ترکي و خونريز و مست خنجر نازت به دست
از تو نباشد شکست گر بکني قتل عام
هستي جاويد يافت هر که به پاي تو مرد
خسرو آفاق گشت هر که ترا شد غلام
سينه سپر مي کنم گر زند آن غمزه تير
پا به ميان مي نهم گر شود آن طره دام
اي که نمودي به خويش خون دلم را حلال
از چه به من کرده اي لعل لبت را حرام
گفتمش آخر مرا عشق تو بدنام کرد
گفت مرا هر که خواست بگذرد از ننگ و نام
عقل خرابي نمود پير خرابات کو
تا که خرابش کند از مي ياقوت فام
مطرب دستان کجاست کو بسرايد سرود
ساقي مستان کجاست کاو فکند مي به جام
جام مي وحدتم دوش علي داد و گفت
ز آتش مي «عبرتا» پخته شود عقل خام
615
چون که با قامت و رخسار تو باشم شادم
فارغ از سير گل و ياسمن و شمشادم
ديگران گر ز لبت بوسه تمنا دارند
من غمديده به دشنامي از آن لب شادم
من هماندم شدم آزاد ز قيد دو جهان
که به دام سر زلف تو اسير افتادم
زلف را تاب مده تا نبري تاب از دل
يار اغيار مشو تا نشوي از يادم
رشته ي مهر مبر تا نبري از خويشم
لطف با غير مکن تا نکني بنيادم
يارب اين آينه رويان چقدر سنگدلند
که اثر در دل ايشان نکند فريادم
بنده ي عشق شو اي خواجه و خوش باش که من
تا شدم بنده ي او از دو جهان آزادم
چه غم ار سيل فراق تو مرا کرد خراب
گر به معماري وصلت بکني آبادم
خاک راه توام اي دوست بنه پا به سرم
پيش از آني که دهد دور فلک بر بادم
«عبرت» ار شاه نجف بنده ي خويشم خواند
غم عالم بود ار در دل من دلشادم
دارم اميد که با مهر تو ميرم شاها
هم چناني که به مهر تو ز مادر زادم
616
از گرانباري عشق از راه، ترسم بازمانم
تا سبک سيرم کني ساقي بده رطل گرانم
بر در پير التجا بردم ز آفات طريقت
ساکنان درگهش دادند سر خط امانم
آتش دل اندک اندک رخنه کرد اندر وجودم
تا به کلي از شرارش سوخت مغز استخوانم
من که با دل هم نمي گفتم نهاني درد خود را
بر سر بازارها شد گفته آخر داستانم
فرقه يي در قيد کفر افتاده قومي در غم دين
من به ياد روي و مويت بي خيال از اين و آنم
اين چنين کاندر دل من مي کند حسنت تجلي
عنقريب از آتش عشقت بسوزد خانمانم
گرچه هجرت در جواني کرده پيرم ليک وصلت
گر مرا پيرانه سر قسمت شود سازد جوانم
راستي تا گشته ام مفتون آن قامت قيامت
فارغ و آسوده حال از فتنه ي آخر زمانم
حاصلي از برق آه خويشتن «عبرت» ندارد
غير از اين کز وي شرر افتاده در محصول جانم
617
هر چند که من طاقت ديدار ندارم
غير از هوس ديدن دلدار ندارم
در خواب توان ديد رخش را به حقيقت
افسوس که من طالع ديدار ندارم
گرديد گرفتار به زلفش دل و عمريست
آگاهي از آن مرغ گرفتار ندارم
گفتم که مرا با تو سر و کار فتاده است
خنديد که من با تو سر و کار ندارم
از من دل و دين برد به عياري و با اين
هرگز گله از آن بت عيار ندارم
بهر دگران است اگر بهره ز گل، هست
من بهره از اين باغ به جز خار ندارم
امروز دل از صحبت مردم نبريدم
ديريست سر و کار به ديار ندارم
آزرده نگردم دهدم گر کسي آزار
وندر عوض او را سر آزار ندارم
گفتي به بدي نام تو شد شهره در آفاق
تو باش نکو من ز بدي عار ندارم
تو خون کسان مي خوري و مي کني انکار
من خون رزان مي خورم انکار ندارم
«عبرت» کند ار يار جفا درخور آنم
از خود گله دارم ولي از يار ندارم
618
عمر بگذشت و دمي خاطر آسوده ندارم
تا که با هم نفسي يک نفس آسوده برآرم
گر همه مدعيان متفق آيند به قتلم
گر تو يار مني انديشه ز اغيار ندارم
به سر خاک من اي سرور خوبان گذري کن
پيش از آني که برد باد ز کوي تو غبارم
با همه شيردلي ها که مرا بود در آخر
آهوي چشم غزالي به فسون کرد شکارم
نفسي عمر نشد صرف به جمعيت خاطر
تا که افتاد بدان زلف پريشان سر و کارم
سر و جان و دل و دين اين همه مقدار ندارد
تا که اندر قدم قاصد جانانه سپارم
اينقدر پايه ندارم من بي مايه ي مسکين
که هوادار سر کوي تو خود را بشمارم
فخرم اي دوست همين بس که گر از دست برآيد
سر تسليم به پاي سگ کوي تو گذارم
چون نظر از تو بپوشم که نظير تو نباشد
چون به جور از تو گريزم که گزير از تو نيارم
گرم از قهر براني ورم از مهر بخواني
«عبرتت» نيستم ار دامنت از دست بدارم
619
يار اگر ساقي نباشد مي ننوشم
گر بنوشم جز ز دست وي ننوشم
بي نواي ني ندارد باده ذوقي
باده را جز با نواي ني ننوشم
مي پياپي خوردن از جهل است ساقي
من حکيمم باده پي در پي ننوشم
گفت زاهد چند نوشي باده آخر
گفتمش چون عمر گردد طي ننوشم
با وجود خون رز آب بقا را
من ز دست خضر فرخ پي ننوشم
باده ي ري نيست در جلفا و خلّر
زان سبب جز آب تاک ري ننوشم
دي بهار مي پرستان است ساقي
کي بنوشم مي اگر در دي ننوشم
هم چو «عبرت» از شراب عشق حيدر
آنچنان مستم که ديگر مي ننوشم
620
بعد از اين در خطه ري مي ننوشم
گر بنوشم با بتان ري ننوشم
بسکه کرد آن حوروش نامهرباني
خمر جنت هم ز دست وي ننوشم
از لبش تا بوسه پي در پي نگيرم
از کف او جام پي در پي ننوشم
اي که شد دي بي جمالت نوبهارم
بي تو مي اندر بهار و دي ننوشم
گر دهد ساقي ز خم خسروي مي
جام مي را جز به ياد کي ننوشم
باده در پيري دهد روز جواني
کي بنوشم گر به پيري مي ننوشم
تا که باشد نغمه ي موزون بربط
باده هرگز با نواي ني ننوشم
از مي عشق علي مستم چو «عبرت»
مي اگر تا عمر گردد طي ننوشم
621
جز شور دهان تو به سر هيچ ندارم
زين دايره جز نقطه دگر هيچ ندارم
اي خسرو شيرين دهنان کوه کن آسا
جز تيشه ز دست تو به سر هيچ ندارم
شد در تو چنان محو سراپاي وجودم
کز هستي خود نيز خبر هيچ ندارم
بر گردش چشم تو مرا تا نظر افتاد
بر گردش پيمانه نظر هيچ ندارم
گفتم که بيا در برم اي سرو برومند
خنديد که من سروم و بر هيچ ندارم
گويند مخور غم که شب هجر سرآيد
اميد من امشب به سحر هيچ ندارم
هر چند خطرناک بود باديه ي عشق
من خوب در اين ره ز خطر هيچ ندارم
از خوان جهانم چه تمتع که من از وي
قسمت به جز از خون جگر هيچ ندارم
چون هست به دل مهر علي هيچ غمي نيست
در حشر چو «عبرت» به کف ار هيچ ندارم
622
دور از تو نداني که من دلشده چونم
در تن نبود تاب و به دل صبر و سکونم
آن کس که شبي بي تو رسانده است به پايان
داند که من اندر شب هجران تو چونم
از طره ي ليلي وشي اي ناصح عاقل
زنجير فراز آر که گل کرده جنونم
مي خواست کند خانه خرابم چو خود آن کاو
شد سوي خرابات مغان راهنمونم
آمد ز پي کشتن من آخته شمشير
بر گريه ي من ديد و گذشت از سر خونم
سرپنجه به خونم ز چه آلوده نمايي
اکنون که به سرپنجه ي عشق تو زبونم
کم بود ز مستي به گريبان زدم از چاک
دادند مي امروز ز اندازه فزونم
«عبرت» پي خون ريختنم يار چو آمد
بر گريه ي من ديد و گذشت از سر خونم
623
من که مدهوش نمي کرد دوصد جام شرابم
چشم مست تو به يک چشم زدن کرد خرابم
هست از لعل قدح نوش تو مستي مدامم
نيست با چشم سيه مست تو حاجت به شرابم
ز آتش عشق رخت سوخت سراپاي وجودم
با وجودي که من از اشک روان غرقه در آبم
من که در چنگ نياورده ام از زلف تو تاري
گوشمال از چه دهد دست ملامت چو ربابم
با خيال تو بخوابم همه شب تا به سحرگه
شايد اي طالع بيدار بيايي تو به خوابم
هم چو فرهاد حزين شور دهان نمکينت
آخر اي خسرو شيرين دهنان کرد کبابم
من به پيري نبرم صرفه يي از وصل جوانان
زانکه در بلهوسي صرف شد ايام شبابم
يارب آن ترک خطا از من بي جرم و جنايت
چو خطا ديد که بر جاي عطا کرد عتابم
تو خداوندي و «عبرت» بودت بنده ي فرمان
گر کشي ور بنوازي ز درت روي نتابم
624
گر تو بر آني اي صنم تا که براني از درم
مي نروم که از درت ره به دري نمي برم
روزي اگر که بر سرم از سر ناز بگذري
بهر نثار مقدمت از سر خويش بگذرم
اختر بخت من نهد پاي به خانه ي شرف
گر چو تو ماه منظري سر بزند ز منظرم
گرچه ز ياد برده اي نام مرا تو سنگدل
سست وفايم ار کسي جز تو رود به خاطرم
جور تو کينه جو به دل مي گذرد ز حد و من
مهر نمي گذاردم کز تو به جور بگذرم
ديده ز غير بر رخت بسته ام و گشوده ام
تا نبري گمان که من از تو به غير بنگرم
خاک وجودم از غمت رفت به باد و هم چنان
آتش شوق در دلم جوشش عشق در سرم
خواجه ي بي وفا به هيچ ارچه فروخت بنده را
سر به جز او به هيچ کس باز فرو نياورم
ماه من ارچه مهربان نيست به عاشقان ولي
مهر کسي دگر جز او در دل و جان نپرورم
تجربه کرده ام بسي درد فراق يار را
چاره صبوري است اگر صبر شود ميسرم
بسکه خيال روي او در دل و ديده کرده جا
گر برود نمي رود نقش وي از برابرم
ديده به روي ديگران برکنم از کجا که من
تا نگران او شدم باز به خويش ننگرم
هم چو ني ار براند او تيغ به بندبند من
مدعي ام به عشق اگر ناله ز دل برآورم
«عبرت» اگر که مرتضي بنده ي خويش خواندم
نيست عجب شوند اگر بنده قباد و قيصرم
625
با مي و مطرب و ساقي همه شب دمسازم
واي از آن روز که از پرده درافتد رازم
گر تو ز انجام بترسي که چه آيد در پيش
برخلاف تو من انديشه بود ز آغازم
خاطر از دور فلک نيست گر آزرده مرا
علت آنست که با نيک و بدش مي سازم
من اگر بر در ميخانه شدم خاک نشين
خواستم سر ز شرافت به سپهر افرازم
پاي خم گر دهدم راه به شکرانه ي آن
سر و جان در قدم باده فروش اندازم
گر تو اي شيخ مرا خوار شماري ورنه
در بر پير مغان کم نشود اعزازم
گر ز حال دگران بي خبرم معذورم
که من از دوست به خود نيز نمي پردازم
در قفس ريخت پر و بال من و هست هنوز
به هواي سر کويت هوس پروازم
من که چون چنگ دو تا شد قدم از بار غمت
دل به دست آور و از راه وفا بنوازم
آنچنان گشته ام از درد فراق تو نزار
که اگر باز ببيني نشناسي بازم
مشنو از وي که ازين هر دو هنر بي بهره است
«عبرت» ار گفت که من رندم و شاهد بازم
626
به قتلم يار دل شاد است و با شادي او شادم
نيارم داد اگر صد ره کند زين بيش بيدادم
مه نامهربانم دوستان از راه غم خواري
به دشنامي نکرد آخر به نزد دشمنان شادم
به دل گفتم که اي ويرانه کي آباد خواهي شد
بگفت از باده چون گشتم خراب آنگاه آبادم
من آن مرغم که شاخ سدره ام بد جا نمي دانم
چرا يارب در اين دير خراب آباد افتادم
به غربت آن چنان مأنوس با بيگانگان گشتم
که خويشان وطن يکبارگي رفتند از يادم
ندادم ياد غير از درس مهر مهوشان چيزي
الهي شاد بادا تا قيامت روح استادم
ببين با من تطاول هاي صياد ستمگر را
که بالم در قفس چون ريخت آنگه کرد آزادم
نخواهد رفت بيرون مهر مولا از دلم هرگز
که از مادر به مهر آن شه آزادگان زادم
نمي آيم برون از کشتي مهر علي «عبرت»
که گر آيم کند سيل فنا از بيخ بنيادم
627
برد عشق صنمي رسم ادب از يادم
ورنه من بر پدر پير فلک استادم
اگر آن خسرو شيرين دهنان سنگ دل است
من هم اندر صفت کوه کني فرهادم
خواستم کز شکن زلف برم پي به لبش
بود شب تار و به چاه ذقنش افتادم
من که در بندگي ات هيچ نکردم تقصير
شرط انصاف نباشد کي کني آزادم
مي کنم ناله و فرياد ز جورش شب و روز
گرچه دانم که به جايي نرسد فريادم
نظرم تا که بدان قامت و رخسار افتاد
فارغ از سير گل ياسمن و شمشادم
هر که از پيش نظر رفت رود از دل و يار
از برم گر برود، مي نرود از يادم
لاله وش داغ به سينه بر آتش دارم
که بدان شاخ گل تازه چرا دل دادم
با من از عقل مگوييد سخن زانکه نداد
ياد غير از سخن عشق به من استادم
«عبرت» از سستي طالع که مرا هست فلک
سخت صعب است که از يار بگيرد دادم
628
برد عشق صنمي رسم ادب از يادم
ورنه من بر پدر پير فلک استادم
يارب اين آينه رويان چقدر سنگدلند
که اثر در دل ايشان نکند فريادم
در دلارايي و خوبي تو اگر شيريني
من هم اندر صفت کوهکني فرهادم
خاک راهت شدم اي دوست بنه پا به سرم
پيش از آني که دهد دور فلک بر بادم
من که در بندگي ات هيچ نکردم تقصير
شرط انصاف نباشد که کني آزادم
نه چنان کرده مرا نرگس مست تو خراب
که دگر باره توانند نمود آبادم
«عبرت» ار دارد از آن مه طمع بوس و کنار
من غمديده به يک بوسه از او دلشادم
629
به رندي شهره ام در شهر و باشد عشق آيينم
چه خواهد شد اگر خواند فقيه شهر بي دينم
مرا آيين رندي دلپسند افتاده اي زاهد
ز تکفير تو هرگز برنمي گردم ز آيينم
چنانم کيش عشق آزاد کرد از قيد کفر و دين
که نه پابست آن شد خاطرم نه در پي اينم
حديثي از حديث عشق نيکوتر نمي دانم
مقامي از خرابات مغان خوشتر نمي بينم
ز ياران دگر زانم فزونتر مي کند حرمت
که پير مي فروشان را من از ياران ديرينم
مشو مغرور اگر شادت کند گردون که من روزي
برآوردم به شادي يک دم و عمريست غمگينم
زمانه گر حوادث خيز و طوفان زاست گو باشد
من اندر پيش طوفان حوادث کوه تمکينم
حريفان همتي تا زين محن آباد برخيزم
روم با قدسيان در گلشن فردوس بنشينم
مگر از غيب آيد پاکداماني خدا بيني
کزين ناپاک مردم غير خودبيني نمي بينم
از آن مطبوع و مستحسن فتادست اين غزل «عبرت»
که آن را حضرت روح القدس کرده است تلقينم
نه تنها خاکيان گشتند بر من آفرين گويان
که خيل قدسيان هم در فلک کردند تحسينم
630
بريد تا فلک از دامن تو دست اميدم
به جان تو که اميد از حيات خويش بريدم
به آستين ملالم ز خويش راندي و رفتي
بر آستان تو باشد هنوز روي اميدم
شکسته بال چرا در قفس اسير پسندي
مرا که جز به هوايت ز آشيان نپريدم
روا بود گرم از خيل عاشقان بگزيني
که من هواي ترا بر هواي خويش گزيدم
به صورتت نتوان ديد جز به ديده ي معني
مرا چو باز شد آن ديده در جمال تو ديدم
مگر که بي خبرند از درازي شب هجران
ز روز وصل تو آنان که مي دهند نويدم
شراب شوق ز اندازه بيش بود به جامم
عجب مدار به تن گر ز شوق جامه دريدم
هر آنچه زهر چشيدم به تلخي شب هجران
بجاي او به مکافات شهد وصل چشيدم
متاع دين و دل و عقل و هوش و دانش و بينش
فروختم من و کالاي عشق دوست خريدم
برفت محمل جانان ز پيش و من ز قفايش
چو باد رفتم و آخر به گرد او نرسيدم
به جد و جهد رسيدم به وصل دوست چو «عبرت»
هزار شکر رسيدم به آنچه مي طلبيدم
631
به قتلم يار چون خشنود مي گردد بدان شادم
نهم گردن اگر خواهد کشد با تيغ بيدادم
سزاي اينکه با او پنجه افکندم به ناداني
برون شد کار از دست دل و از پا درافتادم
مه نامهربانم دوستان از راه غمخواري
به پيغامي نکرد آخر به نزد دشمنان شادم
زنم تا چند از دست غمت فرياد اي کافر
گرفتم نامسلمانم برس آخر به فريادم
کنم با تيشه ي صبر و تحمل بيستون و غم
مگو اي خسرو شيرين دهان من که فرهادم
دلم خوش بود با آزادي و لاقيدي و رندي
هواي نفس و خواهش هاي او نگذاشت آزادم
چرا ز اول نهال هستي ام را تربيت کردي
تو کافر، مي کني از تيشه ي بيداد بنيادم
ندادم ياد غير از درس مهر مهوشان چيزي
الهي شاد بادا، تا قيامت روح استادم
بناي خانه ي دل را از آن زير و زبر کردم
که چون کردم خراب آنگاه خواهد کرد آبادم
نمي دانستم آن نامهربان را اين چنين بدخو
وگرنه دل به دست آن ستم گستر نمي دادم
نشينم تا ز بيداد فلک آسوده چون «عبرت»
به خدمت بندگانش را ز روي صدق استادم
632
به شرط مهرباني دل بدان نامهربان دادم
خلاف دوستي از دشمني برکند بنيادم
برم پيش که داد از دست بيدادش که غير از وي
نباشد دادخواهي تا که بستاند از او دادم
چه باشد گر گذارد بر سر من پايي از رحمت
که بر پايش به اميدي سر تسليم بنهادم
جزاي اينکه عمري ساختم با محنت هجران
روا باشد اگر از دولت وصلت کني شادم
دمي کازاد بودم قدر آزادي ندانستم
کنونش قدر مي دانم که در بند تو افتادم
نخواهم رفت از کويت که دستاموز مرغم من
تو خواهي بند بر پايم نه و خواهي کن آزادم
به سير بوستانم از شبستان کي کشد خاطر
که فارغ کرد بالايت ز سير سرو و شمشادم
به ظلمت خانه ي گيتي به نزد پير روشندل
به جر درس محبت هر چه خواندم رفت از يادم
اديب عشق را يک عمر شاگردي به جان کردم
رموز عشق و مستي را از آن امروز استادم
هزاران عقده در کار دلم افتاد از گردون
اگر با ناخن تدبير از او يک عقده بگشادم
بود از بسکه دامنگير، خاک کوي او «عبرت»
نيامد باز، هر پيکي که در کويش فرستادم
633
تا پريشاني دل باشد از آن زلف سياهم
ديگر آسودگي و خاطر مجموع نخواهم
اي بسا دل که به دست آورم از هر شکن آن
رسد ار دست بدان سلسله ي زلف سياهم
با همه زيرکي و تجربه و دعوي رندي
به فسون، طفل نوآموخته يي برد ز راهم
بستم آن روز من از هر دو جهان ديده ي معني
که بيفتاد بدان صورت مطبوع نگاهم
کرد تا دور فلک دورم از آن همدم ديرين
روز و شب هم نفسي نيست به جز ناله و آهم
کي بود در دل من تاب تجلاي جمالت
که تو چون برق جهانسوزي و من مشت گياهم
با هواي تو نباشد هوس گردش با غم
با جمال تو نباشد نظر مهر، به ما هم
نيست از بخت سيه خاطر مجموعم و با تو
هست خال سيه و زلف پريشان دو گواهم
بنده ي پير مغانم که ز آفات زمانه
داد در سايه ي ديوار خرابات پناهم
مي فروشم رقم چاکري خويش ندادي
گر نديدي که سزاوار چنين منصب و جاهم
«عبرت» امروز گنه کارم و اميد که فردا
باز خواهد کرم و رحمت او عذر گناهم
634
به کوي ميکده شد تا دليل باده فروشم
حديث جنت و کوثر بود فسانه به گوشم
من اين مقام که در آستان ميکده دارم
خدا گواست که آن را به عالمي نفروشم
چرا کناره کنم از شراب و شاهد و مطرب
که داده است به عفو گناه، مژده سروشم
به پاي خود نتوانم شدن ز ميکده بيرون
مگر که هم چو سبو ديگران برند به دوشم
تفقدي کن و دست مرا بگير به جامي
که اوفتاده ز پا از خمار باده ي دوشم
مرا که شيوه ي رندي و عشق و باده گساري
نهفته نيست ز يزدان چرا ز خلق بپوشم
فغان و آه مرا مي رساند باد به گوشت
خراش سينه نمي بست اگر که راه خروشم
خروش و جوش حريفان محفل است ز خامي
قلندرم من و ناپخته نيستم که به جوشم
فزون و کم نشود چون به جهد قسمت مردم
نه شرط عقل بود کاندرين طريق بکوشم
مرا که شيوه خموشي نبود و گوشه نشيني
غم زمانه به کنجي نشانده است خموشم
عنان عقل و کفايت چنين ز دست نمي شد
اگر که نرگس مستش نبود رهزن هوشم
چنين که هست قوي پنجه، دست حادثه «عبرت»
مرا ز پاي درآرد اگر شراب ننوشم
635
عقل تا در کنف سعي و عمل داده پناهم
گو چه حاجت که دگر ياري از اغيار بخواهم
بردنم دست تمنا بر بيگانه، ندارد
هيچ سودي، به جز اين، کز شرف خويش بکاهم
ز آشنا گر برسد محنت و خواري به حقيقت
به از آنست که بيگانه دهد عزت و جاهم
برنيايد گرم از دست نگهداري جز خود
فخرم اين بس که به دست دگران نيست نگاهم
در همه عمر دلي را ز خود آزرده نکردم
هست بر صدق سخن دست و دل و ديده گواهم
کوه بخشند به کاه از ره الطاف بزرگان
من کم از کاهم و افزون بود از کوه گناهم
رهزنان راه نمايند و من از گم شدگانم
کو دليلي که در اين ورطه شود هادي راهم
کار امروز به فردا مفکن تا بتواني
که من افکندم و بنشاند بدين روز سياهم
هم چو «عبرت» نبود سوي کسي چشم اميدم
عقل تا در کنف سعي و عمل داده پناهم
636
بنهاد چو بر دوش، سبو باده فروشم
بار غم ايام بيفتاد ز دوشم
از خانه به دوشان خرابات مغانم
از حلقه به گوشان مغ باده فروشم
چندان ز فراقت ز مژه اشک بپاشم
تا خاک زمين را همه از آب بپوشم
چون جلوه کند ساقي مستان همه چشمم
چون نغمه زند مطرب دستان همه گوشم
هم چشم حريف افکن او کرده خرابم
هم خنده ي شيرين لب او برده ز هوشم
چون لاله به دل داغ بود زان گل رويم
چون غنچه جگر خون بود از آن لب نوشم
بيداد کند يار به من، از چه ننالم
دل پر ز خراش است ز غم، چون نخروشم
بي آن لب ميگون و سر زلف دلاويز
نه سنبل تر بويم و نه باده بنوشم
زان گوش که آويزه اش آوازه ي عشق است
کر، باد اگر جز سخن عشق نيوشم
گر هست کشش از طرف دوست و گر نيست
من در طلب او ز بن گوش بکوشم
تا اهل هنر، ديده بپوشند ز عيبم
پيوسته ز عيب دگران ديده بپوشم
«عبرت» نه به خود يافته ام راه بدان کوي
از بخت نکو، خوانده بدان کوي سروشم
637
وفا نکرد به عهد آن نگار دلبندم
دگر به عهد نکويان چگونه دل، بندم
من آن نيم که ز دلدار خود جدا گردم
جدا کنند چو ني گر که بند از بندم
اگر که هم چو کمان است قامتم ليکن
بدان خوشم که به ابروي يار مانندم
بگو اگر همه تلخ است از آن لب شيرين
که بر مذاق بسي خوشتر آيد از قندم
تنم اگر چه ضعيف است هم چو کاه ولي
به زير بار غمت هم چو کوه الوندم
کجا رواست که چندين ملول بگذاري
مرا که از تو به يک التفات خرسندم
ز ياد برده مگر عالم جواني را
پدر که مي دهد از عشق آن پري پندم
هزار معصيت از بنده سر زده است و هنوز
اميدوار به بخشايش خداوندم
به کوي دوست چو افتاد راهم اول گام
اميد از دل و دل از دو کون برکندم
ز شعر نغز چو «عبرت» چه رشته هاي گهر
که در ثناي علي عليه السلام در جهان پراکندم
بدين اميد که بينم جمال تو دم مرگ
خدا گواست که بر مرگ آرزومندم
638
چو نام آن لب شيرين برآيد از دهنم
برد رواج ز شکر حلاوت سخنم
هواي گلشن قدس از سرم نخواهد رفت
اگر چه سخت در اين ديرپاي بند تنم
جدا ز هموطنان ديگرم شکيبا نيست
خوش آن زمان که ز غربت برند در وطنم
شب فراق بدان دلخوشم که مي باشد
خيال روي تو تا روز شمع انجمنم
ز بس به فکر ميانت چو مو شدم باريک
نمانده غير خيالي درون پيرهنم
کنند اگر همه آفاق دشمني با من
به دوستي که دل از چهر دوست برنکنم
چو يار پرده ز صورت برافکند آنگاه
ز روي شاهد معني نقاب برفکنم
رسيده است لبم تا بر آن لب شکرين
نبات و قند حلاوت برند از دهنم
بيا به تربت من از وفا دمي بنشين
ترانه هاي غم انگيز بشنو از کفنم
مکن دريغ ز من بوسه از لب و دهنت
که من ثناگر سلطان دين ابوالحسنم
مرا به عشق علي زنده است جان «عبرت»
نه مردم ار، به ره عشق او قدم نزنم
639
خزان شد نوبهار عمر و من در خود نمي بينم
مجال آنکه زين گلشن گلي با کام دل چينم
در آن باغي که ره بسته است بر خيل تماشايي
چگونه باغبان ره مي دهد بر من که گل چينم
مرا از دشمني دايم فلک ناشاد مي خواهد
نمي داند که نگذارد خيال دوست غمگينم
جدا از رويت اي صبح اميد آرزومندان
همه شب تا سحر باشد نظر بر ماه و پروينم
من اول دست شستم از مسلماني چو دانستم
که کفر زلفت آخر رخنه خواهد کرد در دينم
بکن کام دلم از شهد وصلت پيش از آن شيرين
که از هجرت به تلخي بر لب آيد جان شيرينم
تو بر من مدعي را گرچه بگزيدي ز بي مهري
نباشم مرد عشق ار ديگري را بر تو بگزينم
نيازارم دلش را ور از اين بيشم بيازارد
که باشد کافري آزردن دل ها در آيينم
نباشد با قد و رخسار و زلف و طره اش در سر
هواي سير سرو و سنبل و شمشاد و نسرينم
جز اينم نيست در خاطر که گر برخيزد از دستم
زماني بي شراب و شاهد و دلبند ننشينم
چنين مي گفت «عبرت» دوش با جانان که غير از جان
مخواه از من دگر چيزي که من درويش و مسکينم
640
رهين مرحمت و لطف پير باده فروشم
که بار محنت ايام برگرفت ز دوشم
به پاي خم چو فکندم ز دوش بار ريا را
سبوکش در ميخانه کرد باده فروشم
از اين عنايت و الطاف پير ميکده از وي
خلاف شرط ارادت بود که چشم بپوشم
غم زمانه به پيري مرا ز پاي درآرد
به ياد روي جوانان اگر شراب ننوشم
مرا که مست نمي کرد صد قرابه مي، امشب
ببرد ساقي مجلس به يک پياله ز هوشم
خروش و جوش کسان گر بود به دور جواني
ببين مرا که به پيرانه سر به جوش و خروشم
چنين که شعله زند در نهاد آتش عشقش
به هيچ آب نشايد فرونشاند ز جوشم
شبي گذشت به من دوش از عنايت جانان
که تا به تن بودم جان به ياد عشرت دوشم
ز بيم اينکه کنم سر عشق فاش چو «عبرت»
مرا به عالم حيرت فکند و کرد خموشم
641
ز بخت بد نبود در زمانه مانندم
به بخت خويش گهي گريم و گهي خندم
چنان به غصه و غم مايلم که پنداري
غمم بود پدر و غصه است فرزندم
جهان بگشتم و بسيار مردمان ديدم
ز مردم از در طالع نبود مانندم
ز بس ملولم از اوضاع ناگوار جهان
کسي نديد و نه بيند به عمر خرسندم
همين نه ديده ز بيگانگان فروبستم
دل از مصاحبت خويش نيز برکندم
چنانکه تشنه کند آرزوي آب زلال
هزار چندان بر مردن آرزومندم
مرا همين صفت نيک بس که هر چه به خويش
نمي پسندم، بر غير نيز نپسندم
اگر که جامعه مايل به هزل و ترفند است
نه اهل هزل سرايي نه اهل ترفندم
به پند و حکمت اگر نيست ميل خاطر خلق
خيال، مي نکشد جز به حکمت و پندم
چو قسمت ازلي بيش و کم نمي گردد
نکوتر آن که دم از بيش و کم فروبندم
وفا اميد ندارم ازين جهان «عبرت»
مکن ملامت اگر دل بدان نمي بندم
642
شب فراق تو بر ماه چون نظاره کنم
بسان صبح گريبان ز شوق پاره کنم
مرا ستاره ز بي مهري تو سوخته است
چگونه شکوه ز بي مهري ستاره کنم
ميان انجمن اهل دل نيابم راه
مگر دمي که ز اهل هوس کناره کنم
به سوي خير دليلي به از توکل نيست
به کار خويش چرا بايد استخاره کنم
ز دشمنان جفاجو برند شکوه به دوست
مرا که دوست جفاجو بود چه چاره کنم
تهي شوم ز خودي چون هلال تا خود را
بدين وسيله مگر قابل اشاره کنم
هواي کوي تو بر تربتم اگر گذرد
ز خاک برجهم و زندگي دوباره کنم
مکن قياس به فرهاد اي بت شيرين
مرا که رخنه ز مژگان به سنگ خاره کنم
بجاي آن که ز بيگانگان جويمش «عبرت»
همان به است که در خويشتن نظاره کنم
643
کام دل از سپهر تمنا نمي کنم
زين سفله خو مراد تقاضا نمي کنم
منت ز درد مي کشم از شوق و خويش را
بهر دمي رهين مسيحا نمي کنم
بر آستان ميکده هر حاجتي رواست
روي اميد جز که بدانجا نمي کنم
خيزند اگر به دشمني ام خلق روزگار
با دوست مي نشينم و پروا نمي کنم
چون آگهم که آخر دنيا بود فنا
آب بقا ز خضر تمنا نمي کنم
هر روز نو چو روزي نو مي رسد مرا
امروز فکر روزي فردا نمي کنم
مردي که ديو نفس به فرمان او بود
عمري به جستجويم و پيدا نمي کنم
گر نيستم ز اهل هنر بس بود مرا
اين يک هنر که دعوي بيجا نمي کنم
اين دانشم بس است که عرض کمال و فضل
در پيشگاه مردم دانا نمي کنم
دي گفت شيخم از مي و معشوق توبه کن
گفتم که توبه مي کنم اما نمي کنم
«عبرت» ز يمن عشق چو داراي حشمتم
ديگر نظر به حشمت دارا نمي کنم
644
گر دست دهد روزي در دامنت آويزم
سر در رهت اندازم جان در قدمت ريزم
مهر از همه بگسستم تا با تو به پيوندم
دل از همه برکندم تا با تو درآميزم
هر جا که روم، آنجا دست تو بود در کار
گيرم که به پاي جهد از کوي تو بگريزم
چندين نتوانم خورد خون از ستمت اي ترک
هر چند که مي خوانند از دوده ي چنگيزم
از شور لب شيرين، شوريده چو فرهادم
وز شوق رخ شکر آشفته چو پرويزم
گفتم که ز مي توبه وز عشق کنم پرهيز
آن توبه شکن ساقي، شد آفت پرهيزم
از من اگرت بر دل بنشسته غبار اي دوست
بگذار که تا چون گرد از راه تو برخيزم
آويزه ي گوش من آوازه ي عشق تست
ديگر به جز اين گوهر در گوش نياويزم
در خاک سر کويت آب از مژه افشاندم
چندانکه نماند آنجا خاکي که به سر ريزم
من گوهر دين و دل در کوي تو گم کردم
خاک سر کويت را بيهوده نمي ريزم
«عبرت» ز هواي دل بيگانگي ار جويد
از خاک وجود خويش من گرد برانگيزم
645
درآمد از درم آن ماه روي بر کف جام
هلال يکشبه ديدم به دست ماه تمام
ز رشک باده کشان را رسيد جان بر لب
به بزم بر لب جانان رسيد چون لب جام
ميا به ميکده گر پخته نيستي کانجا
شراب عشق و محبت نمي دهند به خام
به بزم دردکشان از فروغ باده ي صاف
تفاوتي نتوان داد صبح را از شام
نشان ز هستي جم غير نام جام نماند
بيار مي که جهان راست نيستي انجام
کي که در ره عشق تو بي نشان نشود
ميان سلسله ي عاشقان ندارد نام
هواي گندم خالش دلا ز سر بگذار
که آدم از پي اين دانه رفت و شد در دام
گدايي در شاهي گزيده ام کاو را
ز کاينات گزيده است ايزد علام
وصي ختم رسل شاه راستين حيدر عليه السلام
که يافته است ز تيغ کجش رواج اسلام
به غير درگه او نيست مأمني «عبرت»
که ايمني دهدت از حوادث ايام
646
گرم درود فرستي و گر دهي دشنام
به هر طريق که باشد خوش است از تو پيام
برفت رسم مسلماني از ميان آن روز
که کفر زلف تو افکند رخنه در اسلام
جمال خوب ترا در سپهر نيکويي
چو آفتاب علم کرده ايزد علام
به هر طريق که خواهي مرا بگير و ببند
به شرط آن که به دست خود افکنيم به دام
به باغ، سرو از آن شد علم به آزادي
که بهر بندگي قامت تو کرد قيام
شدم ز عشق تو بدنام و خوشدلم به همين
که در جهان به نکويي ز من برآيد نام
اگر به بتکده بينند بت پرستانش
کنند جانب او روي و پشت بر اصنام
به تلخ کامي اگر جان دهم روا باشد
که کارم از لب شيرين او نگشت به کام
حلال نيست وصالت بدان کسي که نکرد
به خويش هر چه پسنديده ي تو نيست حرام
به خاک کشته ي عشقش گذشت يار و بگفت
به سرزنش «عجبا للمحب کيف ينام»
چو کرد در دل «عبرت» ظهور نور علي عليه السلام
ز لوح خاطر او محو کرد زنگ ظلام
647
گفتم چو بر من بگذري خوار اين چنين نگذاري ام
راه تطاول نسپري در دست غم نسپاري ام
آن بخت فرخ فال من آن مايه ي اقبال من
گر بنگرد بر حال من رحم آورد بر زاري ام
ساقي به بانگ چنگ و ني پيوسته مستم کن ز مي
مگذار گردد عمر طي در محنت هشياري ام
آن سرو سيم اندام من کز دل ببرد آرام من
ننگ آمدش از نام من پوشيد چشم از ياري ام
عشقش مرا ديوانه کرد از عقل و دين بيگانه کرد
آخر مرا افسانه کرد آن شاهد بازاري ام
چندان که از راه صفا با مردمان کردم وفا
زيشان نبود الا جفا پاداش نيکوکاري ام
گفتم رود سالوس اگر دستار برگيرم ز سر
سالوس من شد بيشتر هنگام بي دستاري ام
دل جز تو نسپارم به کس همدم مرا ياد تو بس
باشد خيالت هم نفس در خواب و در بيداري ام
اقبال اگر ياري کند دلدار دلداري کند
با من نکوکاري کند بر جاي بدکرداري ام
دردي کزو بر من رسد سرمايه ي درمان بود
کي تندرست آگه شود از لذت بيماري ام
«عبرت» ندارم اين گمان کان دلبر نامهربان
بخشد به حال ناتوان آيد پي دلداري ام
648
تا جان به ره دولت مشروطه بهشتيم
مردم همه دانند که ما اهل بهشتيم
زان اهل بهشتيم که جانهاي گرامي
اندر ره آزادي و مشروطه بهشتيم
جان را به ره دولت مشروطه نهاديم
از خويش گذشتيم و از او در نگذشتيم
قانون اساسي که کتابيست مقدس
در لوح دل خويشتن آن را بنوشتيم
آبش همه از خون جوانان وطن بود
آن بذر عدالت که در اين مزرعه کشتيم
ما فرقه ي مشروطه طلب نيک نهاديم
ما زمره ي احرار زمان پاک سرشتيم
در ساحت مجلس همه خاکيم گر امروز
فردا به سر کنگره ي او همه خشتيم
در ديده ي ما خار شد آن گل که نشانديم
بر پيکر ما شد کفن آن پنبه که رشتيم
چون خوب نگهداري مشروطه نکرديم
شايد که ز مشاطه نرنجيم که زشتيم
«عبرت» دل ما معتکف مجلس شوري است
گر در حرم و دير مغان يا به کنشتيم
649
متفق با من است دلدارم
در ترقيست زان سبب کارم
انقلابي است چشم جانانم
اعتدالي است قد دلدارم
ز انقلاب دو چشم او گرديد
اعتدال قدش نگهدارم
نيستم در خيال آزادي
تا که در بند او گرفتارم
«عبرت» ار مرتضي مرا خواند
بنده، بر شاه فخرها دارم
سر و جان را به پايش افشانم
دامنش را اگر به دست آرم
برندارم شها ز مهر تو دست
بکشند ار ز کينه بردارم
650
کس گل نشنيد است که گلچين بودش نام
يا ماه که از خوشه ي پروين بودش دام
گو تا که بدان سرو گل اندام ببيند
گل هر که نديده است که گلچين بودش نام
معشوق من آن ترک جفاجوست که لبريز
از خون دل عاشق مسکين بودش جام
دل خرم از آنست که ياد رخ و زلفت
در بر بودش صبح و به بالين بودش شام
هر چند مرا کام بود تلخ ز هجرش
خواهم ز خداوند که شيرين بودش کام
چندان بودش عزت و تمکين که تو گويي
او راست پدر عزت و تمکين بودش مام
آن را که به جز عشق بود مذهب و آيين
ناپخته بود مذهب و آيين بودش خام
کام دل فرهاد بود تلخ ز اندوه
خسرو به نشاط است که شيرين بودش کام
گر گفت دو بوسه است مرا وام به «عبرت»
مشنو که بدو بيشتر از اين بودش وام
651
از مردم زمانه وحشي صفت رميديم
زيشان کناره کرديم در کنجي آرميديم
دل را اميدواري ناکامي از جهان بود
اميد او برآمد بر کام دل رسيديم
تا از طمع نباشد روي اميد بر خلق
چشم اميد بستيم دست طمع بريديم
گفتي چرا فکندي خود را به دام صياد
غافل ز دام بوديم کز آشيان پريديم
طعم جحيم و دوزخ در ما اثر نبخشيد
از بسکه زهر محنت در اين جهان چشيديم
از ما گسست پيوند پيوست با رقيبان
ياري که جور اغيار از بهر او کشيديم
هر چند از دل و جان چيزي گزيده تر نيست
آن يار نازنين را بر هر دو برگزيديم
بر ملک هر دو گيتي هرگز نمي فروشيم
کالاي فقر را ما با نقد جان خريديم
تنها بديد اگر جم در جام راز گيتي
ما راز هر دو گيتي در جام باده ديديم
رازي که رازدانان با هيچ کس نگفتند
از جام باده آن را با گوش دل شنيديم
چون پاي ما ز رفتار واماند هم چو «عبرت»
با سر به کوه و صحرا دنبال او دويديم
652
بريد تا فلک از دامن تو دست اميدم
به دوستي که اميد از حيات خويش بريدم
مگر که بي خبرند از درازي شب هجران
ز روز وصل تو آنان که مي دهند نويدم
تو جاي در دل من داشتي و غافل از آن من
به جستجوي تو عمري به کوه و دشت دويدم
به جز تو هيچ نديدم نظر به هر چه فکندم
ترا مشاهده کردم به هر کجا که رسيدم
متاع دين و دل و عقل و هوش هر چه که بودم
فروختم من و کالاي مهر دوست خريدم
هر آنچه صبر نمودم به تلخي شب هجران
به جاي او به مکافات شهد وصل چشيدم
هر آن غبار که بر دامنم نشست ز کويش
به جاي سرمه بر اين چشم اشکبار کشيدم
شراب شوق ز اندازه بيش بود به جامم
عجب مدار به تن گر ز شوق جامه دريدم
نظر ز ديده «عبرت» به هر کجا که فکندم
ترا مشاهده کردم به جز تو هيچ نديدم
653
شب بي تو گر، به بستر سنجاب بوده ايم
گويي به روي خار مغيلان غنوده ايم
شيرين تر از شکر شده اندر مذاق ما
هر تلخ پاسخي که از آن لب شنوده ايم
بر بسته ايم چشم ز ذرات کاينات
وانگه بر آفتاب جمالت گشوده ايم
زان پيشتر که خضر خورد آب زندگي
ما از خيال لعل لبت زنده بوده ايم
بار فراق را به اميد وصال او
با اين تن ضعيف تحمل نموده ايم
هرگز حذر ز کشتن مردم نمي کند
ما چشم دل سياه ترا آزموده ايم
تا صبح غير خواب پريشان نديده ايم
گر با خيال زلف تو يک شب غنوده ايم
در بحر معرفت ز معاني سفينه ايست
هر بيت از اين غزل که به وصفت سروده ايم
«عبرت» زبان به مدح علي تا گشاده ايم
ز اهل کمال گوي فصاحت ربوده ايم
654
تا به رندان خرابات آشنايي کرده ايم
دوري از اين خودپرستان ريايي کرده ايم
کرده ايم از خودپرستان دوري و بيگانگي
با خداجويان پس آنگه آشنايي کرده ايم
شرط نزديکي به حق دوري بود از خلق و ما
نه همين از خلق کز خود هم جدايي کرده ايم
کوشش ما رهنما گرديد ما را سوي دوست
در حقيقت خويش را ما رهنمايي کرده ايم
خودنمايي کرده در ما صورت جانان ولي
گر به معني بنگري ما خودنمايي کرده ايم
در لباس کثرت اندر بحر وحدت سال ها
کشتي توحيد را ما ناخدايي کرده ايم
گشته ايم از لطف و عون خلق عالم بي نياز
تکيه تا بر عون و لطف کبريايي کرده ايم
پنجه با تقدير نتواند زدن تدبير ما
امتحان را بارها زورآزمايي کرده ايم
با خصال نيک و حسن خلق و خوي دلپسند
از جوانان گاه پيري دلربايي کرده ايم
هست در آيين رندان خودستايي کافري
چون مسلمانيم ترک خودستايي کرده ايم
ما گدايان قناعت پيشه ترک حرص و آز
کرده ايم و فخرها بر پادشايي کرده ايم
«عبرت» اين دلکش غزل را بشنو از «دهقان» که گفت
«بر سر خوان کريمان تا گدايي کرده ايم»
655
زنگ دوئيت ازدل خود ما زدوده ايم
تا جلوه گاه شاهد يکتا نموده ايم
ما صوفيان صفه ي عشق از شراب شوق
زنگ ملال ز آيينه ي دل زدوده ايم
آن نکته کز درخت کليم استماع کرد
صد بار پيش از لب ساقي شنوده ايم
بر روي يار ديده و از غير لب
چون غنچه بسته ايم و چو نرگس گشوده ايم
سر را چو گوي در خم چوگان عشق دوست
بنهاده ايم و گوي سعادت ربوده ايم
چندانکه خواجه کاسته از بنده پروري
ما همچنان به صدق و ارادت فزوده ايم
بر پاي ما فلک ز شرف سوده است سر
تا سر به پاي پير خرابات سوده ايم
نگشوده ايم چشم به محصول ديگران
در باغ فکر کشته ي خود را دروده ايم
بر آستان شاه نجف سر نهاده ايم
و ايمن ز کيد دهر چو «عبرت» غنوده ايم
656
ما ز آب عشق و خاک محبت سرشته ايم
ز آنرو، به قدر و رتبه فزون از فرشته ايم
ما عشق مطلقيم و فرشته است عقل محض
از آن سبب به رتبه از او درگذشته ايم
جز آنکه در خيال نگنجد وجود او
از هر چه در خيال بگنجد گذشته ايم
حور و قصور و روضه ي فردوس و آن نعيم
در راه دوست يکسره از دست هشته ايم
ز آندم که دل به گندم خال تو بسته ايم
در تابه ي زمانه چو گندم برشته ايم
بار غم زمانه و بار غم فراق
بر دوش و راه کعبه ي کويت نوشته ايم
ماييم زنده ي ابدي زانکه نفس را
با چارخوي زشت سيه کار کشته ايم
ديباي مغفرت به جنان تا به بر کنيم
با چرخ جهل پنبه ي غفلت نرشته ايم
حسرت به حشر تا ندهد بار بهر ما
بذر عمل به مزرع دنيا نکشته ايم
مغرور گشته بر کرم و عفو کردگار
وز جهل غره بر عمل خود نگشته ايم
«عبرت» به ماست آتش دوزخ حرام از آنک
بر لوح سينه نام علي عليه السلام را نوشته ايم
657
ما نقد علم و معرفت از دست داده ايم
کالاي فضل را در گرو مي نهاده ايم
دل بر گدايي در ميخانه بسته ايم
يعني به روي جان در دولت گشاده ايم
از ما مخواه دفتر دانش که سال هاست
در وجه مي به پير خرابات داده ايم
تقوي به باد داده و از پير مي فروش
با نقد عقل و هوش خريدار باده ايم
گفتي به کار رندي و عشق اينقدر مکوش
ما خود ز مادر از پي اين کار زاده ايم
عهديست تا که بي مي و معشوق يک نفس
ننشسته ايم و بر سر عهد ايستاده ايم
از ما مخواه فکر نو اندر سخن که ما
در فکر باده ي کهن و يار ساده ايم
اي شهسوار حسن ز ما برمتاب رخ
کز دستبرد حادثه مات و پياده ايم
«عبرت» اگر به خدمت پير مغان رسي
گو دست ما بگير که از پا فتاده ايم
658
گه مقيم کعبه گاهي ساکن بتخانه ايم
هر کجا هستيم محو طلعت جانانه ايم
اختلاف از صورتست ارنه به معني ما و شيخ
محو يک رخسار زيبا مست يک پيمانه ايم
اين جهان و هر چه در وي هست جز افسانه نيست
وين تغافل بين که ما سرگرم آن افسانه ايم
دانه پيدا دام زير دانه پنهانست و ما
مانده در دام از تغافل بي خبر از دانه ايم
گرد هر شمعي نمي گرديم در هر محفلي
ما حريفان شمع بزم انس را پروانه ايم
شادي و غم گرچه زان تست ليکن با غمت
آشنا هر کس نباشد ما ازو بيگانه ايم
گنج مقصودي که مي گويند در ويرانه است
ما همان گنجيم و پنهان در دل ويرانه ايم
مدعي آن حلقه هاي زلف چون زنجير را
گر بيند دانه از بهر چه ما ديوانه ايم
همت مردانه آن دارد که از دنيا گذشت
ما بدو سرگرم و دور از همت مردانه ايم
اين تن خاکي حجاب جان و جانانست و بس
چون رود بر باد هم جانيم و هم جانانه ايم
هم چو «عبرت» کعبه و بتخانه پيش ما يکيست
زانکه در راه طلب جوياي صاحبخانه ايم
659
ما خمارآلودگان محتاج يک پيمانه ايم
بهر يک پيمانه مي عمريست در ميخانه ايم
مي کشان را پر شد از دور فلک پيمانه ها
ما هنوز از طالع وارون تهي پيمانه ايم
بر سر ما آسمان چون آسيا در گردش است
زير اين سنگ آسياي سخت ما چون دانه ايم
در نهاد خام طبعان درنگيرد سوز شمع
ما که مي سوزيم آگاه از دل پروانه ايم
جان که جاناني ندارد صورتي بي معني است
ما به معني جلوه گاه صورت جانانه ايم
آشنايي با خردمندان خلاف عاشقيست
ما به هر کس از خرد دم مي زند بيگانه ايم
پند مجنون از جنون دادن نباشد شرط عقل
ناصح ار عاقل بود داند که ما ديوانه ايم
سال ها مشق جنون کرديم در صحراي عشق
لاجرم امروز در ديوانگي افسانه ايم
روي و مويش بکر مضمون يافت آرامش ز ما
كز صفا آيينه وندر موشکافي شانه ايم
همتي مردانه بايد طي راه عشق را
سالک اين راه، ما از همت مردانه ايم
«عبرت» ار خواهي بري بر مخزن اسرار پي
ما کليد مخزن اسرار را دندانه ايم
660
نه خود را بي رياضت من توانگر از هنر کردم
گدايي سال ها بر درگه اهل نظر کردم
صفت کردند دانايان حسد را درد بي درمان
من از اين درد بي درمان هم از اول حذر کردم
براي اينکه آگاهي دهند از عيب گفتارم
بر اهل هنر گه گاه اظهار هنر کردم
از آن جسم سخن را جان دهد طبعم که من آن را
ز فيض روح قدسي چون مسيحا بهره ور کردم
وفا و مهر ز ابناي زمان ديگر نمي جويم
که کمتر يافتم چندانکه کوشش بيشتر کردم
متاع اين جهان ديدم به درد سر نمي ارزد
شدم درويش و خود را فارغ از اين دردسر کردم
نباشد در همه دير مغان مانند من رندي
به تقوي از براي مصلحت خود را سمر کردم
مسلم شد مرا در ملک درويشي شهنشاهي
که تسخيرش به افغان شب و آه سحر کردم
ميا در راه عشق ار بيم جان داري که در اين ره
من اندر پيش شمشير حوادث جان سپر کردم
صفا و صدق رهبر شد مرا بر کعبه ي کويش
نپندارند که طي اين راه را بي راهبر کردم
مقام عشق آنسوتر بود از کفر و دين «عبرت»
مطول باشد اينجا داستان من مختصر کردم
661
نظر پيش کسي زانرو به روي او نيندازم
که مي خواهم نداند کس که من رند نظربازم
نمودم نذر در هجران که گر وصل اتفاق افتد
روان در راهش افشاندم سراندر پايش اندازم
ز شوق کعبه ي کويش چنان بيگانه از خويشم
که پايم مانده از رفتار و با سر در تک و تازم
سرانجام ارچه با من گشت آن نامهربان دشمن
نه شرط دوستي باشد که با وي کينه آغازم
مکن باور که با اين جور من دل از تو برگيرم
که گر تو سست عهدي من حريفي سخت جان بازم
نموده آتش عشق ترا پنهان درون دل
ندانستم که آب ديده خواهد گشت غمازم
پي افروختن چون شمع عارض را برافروزي
براي سوختن پروانه سان من قد برافرازم
کجا از شنعت بيگانگان «عبرت» خبر باشد
مرا کز درد نتوانم به کار خويش پردازم
662
نه همين بسته ي آن زلف گره گير شديم
زان کمانخانه ي ابرو هدف تير شديم
مايل طره و ابروي تو شد تا دل ما
خسته ي تير جفا بسته ي زنجير شديم
در خرابات به ما خط گدايي دادند
شکر لله که قبول نظر پير شديم
در ره فقر و فنا تا که نهاديم قدم
گام اول هدف ناوک تکفير شديم
بود تقدير که آسوده نباشد دل ما
بهر آسايش دل غره به تدبير شديم
کي به تدبير علاج غم دل بتوانيم
که گرفتار به سرپنجه ي تقدير شديم
جهد کرديم به درمان دل خويش ولي
هيچ درمان نپذيرفت و زمين گير شديم
چونکه با حيله و تزوير نشد کار به کام
فارغ از حيله و آسوده ز تزوير شديم
جان سپرديم به جانان و رهيديم ز هجر
با هم آميخته هم چون شکر و شير شديم
ترک اولي اگر از آدم و حوا سر زد
ما گرفتار طبيعت به چه تقصير شديم
تا چو «عبرت» ز رخ و زلف تو مانديم جدا
يار آه سحر و ناله ي شبگير شديم
662
چو رخسار تو ديديم ز خود بي خبرانيم
در آن شکل و شمايل به حيرت نگرانيم
از آن منظر زيبا نظر باز نگيريم
تو منظور دل و ما ز صاحبنظرانيم
برآنند حريفان که بوسند لب جام
بيا باده بياور که ما نيز برانيم
جهان چون گذرنده است بيا تا که من و تو
جهان گذران را به شادي گذرانيم
تو اي مطرب عشاق رهي خواهي اگر زد
ره جامه دران زن که ما جامه درانيم
ز ما خانه به دوشان چه خواهي سر و سامان
که در وادي حيرت ز بي پا و سرانيم
به ما يار سبکروح يکي رطل گران داد
سبک بار و سبک سير از آن رطل گرانيم
اگر طالب ياري ره کعبه ي کويش
ز ما پرس و ز ما جوي کز آن باخبرانيم
چو امروز ندانيم که با چه کند چرخ
در انديشه ي فردا نه هم چون دگرانيم
به غير از هنر عشق هنرها همه عيب است
به ما عيب مگيريد گر از بي هنرانيم
غبار در «عبرت» چو در ديده کشيديم
به هر کار بصيريم نه از بي بصرانيم
664
حاشا که من ز کوي تو جاي دگر شوم
آسودگي به عمر نبينم اگر شوم
ديگر مقام امن کجا آيدم به دست
گر پا کشم از اين در و جاي دگر شوم
از خاک درگه تو اگر پا برون نهم
دانم که هم چو باد صبا دربه در شوم
از عالم مجاز تعلق بريده ام
شايد که از حقيقت خود باخبر شوم
گر يک نظر به من کند آن پير دردنوش
صافي ضمير گردم و صاحبنظر شوم
باغ جنان اگر بدهندم به روز حشر
قانع کجا ز دوست بدين مختصر شوم
روزي رسد که بشکنم اين ششدري طلسم
زين خاکدان تيره بر افلاک بر شوم
دمساز من نگشت چو دلدار لاجرم
دمساز ناله ي شب و آه سحر شوم
گردم ز هر چه در دو جهان است بي نياز
از دولت وصالش اگر بهره ور شوم
آنکو مرا به حلقه ي رندان نمود راه
مي خواست در زمانه به رندي سمر شوم
«عبرت» اگر که از سر کويش سفر کنم
با حسرت و ندامت و غم همسفر شوم
665
اي ناصح عاقل پند از عشق دهي چندم
پند تو ندارد سود زين بيش مده پندم
آزرده شد خاطر زين پند تو اي ناصح
از گفته ي بيهوده آزرده کني چندم
هرگز نتواند برد بيرون ز طريقش عشق
نه سرزنش دانا نه پند خردمندم
گفتي که نظر بر من بگشا و ببند از غير
فرمان برمت جانا بگشايم و بربندم
مهر از همه بگسستم تا با تو درآميزم
عهد همه بشکستم تا با تو بپيوندم
تا در تو نظر کردم چشم از همه بربستم
تا رو به تو آوردم دل از هم برکندم
با ياد جمال تو مأنوسم و خشنودم
با ذکر جميل تو دمسازم و خرسندم
مهر تو اگر بگسست من بر سر پيمام
عهد تو اگر بشکست من بر سر پيوندم
گر سيم و زر افکندند اندر قدمت ياران
پيش قدمت جانا من جان و سرافکندم
بنديست به پاي جان اين حرص و هواي نفس
کو نفس نفيسي تا برهاند از اين بندم
امروز اگر سر زد از من گنهي «عبرت»
فرداي جزا واثق بر فضل خداوندم
666
هزار شکر دل از خانقاه برکندم
به کوي ميکده رحل اقامت افکندم
مبين به اينکه ز سالوس زهد مي ورزم
کسي ز اهل خرابات نيست مانندم
به عيب خويشتنم بازگشته ديده ي دل
ببين که تا به چه اندازه من هنرمندم
مرا به عمر همين يک صفت پسند افتاد
که بهر راحت خود رنج غير نپسندم
تو هم چو ابر بر اوضاع ناگوار جهان
همي بگريي و من هم چو برق مي خندم
چو نيست نيک و بد دهر را ثبات و بقا
به هر چه مي رسد از روزگار خرسندم
هزار گونه جفا گر ببينم از مردم
کنم تحمل و از شکوه لب فروبندم
به چشم خلق شوم خوار اگر عزيزتر است
به پيش چشم ز فرزند غير فرزندم
کجا ملول شود خاطرم ز خدمت خلق
که آفريده براي همين خداوندم
دريغ نيست ز«عبرت» مرا نصيحت و پند
ولي دريغ که عبرت نگيرد از پندم
667
هست تا وصف دهان و لب جانان سخنم
هر که بشنيد ز من بوسه زند بر دهنم
نه عجب گيرد اگر جان ز لبم قالب لفظ
که به وصف لب جانبخش تو باشد سخنم
گر کنم زان لب شيرين شکربار حديث
در جهان شور ز شيرين سخني درفکنم
گر تو در حسن ز شيرين به صفت بيشتري
در ره عشق تو من هم نه کم از کوهکنم
آرزويي به جهان در دل من نيست جز اين
که فداي تن و جان تو شود جان و تنم
خويش و بيگانه طلبکار تو هستند، ولي
آن که در راه تو بيگانه شد از خويش منم
گر تو پيوند گسستي و دلم بشکستي
به درستي که من از مهر تو دل برنکنم
پاي تا سر به سراپاي وجودت حيران
آنچنانم که نباشد خبر از خويشتنم
هست در ميکده از مغبچگان انجمني
روزگاريست که من خادم آن انجمنم
عهد بستم که دگر باده ننوشم، ليکن
چون نقاب از رخ گل باز شود مي شکنم
«عبرت» آن سرو گل اندام گر آيد به کنار
ميل خاطر نکشد جانب سرو چمنم
668
چنان از باده ي عشق تو مستم
که آگه نيستم از خود که هستم
چو آمد رشته ي زلفت به دستم
ز قيد کفر و ايمان هر دو رستم
به مويت تا که بستم با تو الفت
سر مويي به کس الفت نبستم
شبي چون زلفت اندر پايت افتم
که شايد دامنت افتد به دستم
مرا ديگر به مي حاجت نيفتد
که از کيفيت چشم تو مستم
نه رندم مي توان گفتن نه زاهد
که هم پيمانه هم پيمان شکستم
به تدبير جنون عافيت سوز
ز دام عقل دورانديش جستم
چو بستم عهد «عبرت» با شه دين
ز خود هم رشته ي الفت گسستم
669
هواي سرو از سر، ياد گل از دل به در کردم
نظر چون بر قد و رخسار آن زيبا قمر کردم
به ياد قامت و رخسار جانان بود اگر وقتي
شدم در باغ و بستان يا به سرو و گل نظر کردم
نمي گنجيد چون در دل خيال غير با يادش
خيال هر چه در آفاق بود از دل به در کردم
دمي شد خانه ي دل مسکن دلدار روحاني
که بنياد وجود خويش را زير و زبر کردم
سراپاي وجود من تجليگاه جانان شد
چو خود را در طريق عشق او بي پا و سر کردم
مرا عشقش قضاي آسماني بود از آن در دل
فزونتر گشت از وي هر چه افزونتر حذر کردم
ز کوي او سفر کردم که از يادم رود بيرون
به جز يادش نيامد همره من چون سفر کردم
بپرس از اختر شبگرد اي صبح اميد آخر
که من بي ماه رخسار تو شب را چون سحر کردم
فريب صورت ظاهر مخور با هر کسي منشين
ترا من بارها پنهان، از اين معني خبر کردم
تو با بيگانه کردي آشنايي بر خلاف من
براي خويش من هم فکر دلدار دگر کردم
جدا زان ماهروي مشگ مو تا صبحدم «عبرت»
هم شب چون فلک از اشک دامن پرگهر کردم
670
آن که به ناز مي رود در گذر از مقابلم
رفت و فتاد از رخش عکس به شيشه ي دلم
گر تو ز غير غافلي در ره عشق من ز تو
مرحله ها گذشته ام زانکه ز خويش غافلم
از سر سوز اگر کنم ساز و نواي عاشقي
رقص کند چو بشنود نافه به زير محملم
باديه خوفناک و جان در خطر اي دليل ره
يا برهانم از خطر يا برسان به منزلم
اي که نصيحتم کني کز سر کوي او برو
چون بروم که عشق او بسته به پا سلاسلم
چون به جواني از صفا خدمت پير کرده ام
ساخته فيض خدمتش در فن عشق کاملم
عشق به مکتب جنون کرد چو تربيت مرا
از همه چيز آگهم در همه کار عاقلم
من که بيان دلنشين هست گواه دانشم
کرده بيان جهل خود خوانده کسي که جاهلم
زنده تويي به خون و من زنده به عشق مي رود
باده ي عشق جاي خون در رگ و در مفاصلم
زهد صواب اگر بود مرد صواب نيستم
رندي اگر گنه بود من به گناه مايلم
مشکل خويش را برم در بر پير ميکده
زانکه ز شيخ مدرسه سهل نگشت مشکلم
«عبرت» اگر به بندگي کرد قبول خواجه ام
خواجه ي نيک طالعم بنده ي بخت مقبلم671
آن که چون تير مي رود در گذر از مقابلم
رفت و نشست تا به پر، تير غمش بر اين دلم
سوخت شرار عشق او خرمن هستي مرا
جز کف خاکي اين زمان نيست بجا ز حاصلم
تا به خيال روي او يافته اشتغال دل
ساخته بيخود از خودم کرده ز خويش غافلم
از سر سوز اگر کنم ساز نواي عشق را
رقص نمايد از طرب ناقه به زير محملم
ديده به زير تيغ از آن باز کنم به روي او
تا دم مرگ بنگرم سير به روي قاتلم
من که پر است گوشم از طعن رقيب و مدعي
باز شود کجا دگر گوش به پند عاقلم
حسرت وصل گلرخان بسکه کشم به زندگي
گل به هوايشان دمد از پس مرگ از گلم
من نه به اختيار خود مي روم از قفاي او
گشته به پاي جان و دل طره ي او سلاسلم
در ره عشق او مرا خوف نبودي از خطر
«عبرت» اگر که مي شدي رحمت دوست شاملم
672
بسکه فراق گلرخان داغ نهاده بر دلم
چون بروم نمي دمد جز گل و لاله از گلم
من به اميد اينکه او عقده گشايد از دلم
او به خلاف آرزو بست به پا سلاسلم
هر چه به جز هواي او بود پريد از سرم
هر چه به جز خيال او بود برفت از دلم
گفتمش اي صنم بگو منزل تست در کجا
گفت مگر نديده اي در دل تست منزلم
اي که قتيل عشق تو زنده ي جاودان بود
زنده ي جاودان شوم باشي اگر تو قاتلم
محفل عاشقان به شب روز بود ز روي تو
کاش که مي شدي شبي روي تو شمع محفلم
گاه بيان وصف تو با همه نطق الکنم
در صفت کمال تو با همه علم جاهلم
داد به باد عشق تو خرمن هستي مرا
جز کف خاکي اين زمان نيست بجا ز حاصلم
پنجه ي مرگ تا مرا رشته ي عمر نگسلد
از تو به دوستي قسم رشته ي مهر نگسلم
نيست طريق بندگي بر در اين و آن شدن
هست چو رحمت خدا در همه حال شاملم
«عبرت» اگر تو آگهي گو به که سجده آورم
گاه نماز، روي او گر نبود مقابلم
673
هيچ مي داني چرا دارد سر قتلم حبيبم
بهر آن دارد که از وي شادمان گردد رقيبم
او به عين وصل دارد ناله من از درد هجران
تا سحر از ناله هر شب هم نوا، با عندليبم
درد من ساقي به غير از باده درماني ندارد
دارويم اين است کمتر کن حوالت بر طبيبم
نه ره ميخانه مي دانم نه راه مسجد آخر
رحمتي آريد بر من کاندر اين کشور غريبم
اختيار شادي و غم نيست با گردون، برادر
چند مي گويي که هست از دور گردون غم نصيبم
من که نشنيدم ز پيران پند هنگام جواني
گاه پيري سودمند افتد کجا پند اديبم
روزگارم صرف شد در راه قلاشي و رندي
کي از اين ره بازدارد پند داناي لبيبم
چون نبازم قافيه ياران که گاه سالخوردي
خردسالي مي دهد نوع دگر هر دم فريبم
مي رسد آسيبم از پيري ز يکسو وز دگر سو
مي فريبد کودکي نوخاسته با نار و سيبم
«عبرت» آيين حبيب خويش را بگزيده ام من
خود برون از کفر و ايمان است آيين حبيبم
674
با رقيبان مشورت مي کرد بر قتلم حبيبم
کاش پيش از مشورت مي کشت بر رغم رقيبم
گشت گاه سالخوردي خردسالي اوستادم
وه که در هنگام پيري نوجواني شد اديبم
گر ز عشق گل سرايد نغمه بلبل در گلستان
من گل رخسار گلچين را نواخوان عندليبم
ديدي آخر با همه لاف مسلماني و تقوي
کرد ترسا بچه يي در قيد زنار و صليبم
اي که گفتي از وطن آوارگان را دستگيرم
از من آخر دستگيري کن که در کويت غريبم
گر طبيب من تو باشي درد من درمان پذيرد
ورنه بهبودي نيابد ور بود عيسي طبيبم
گرچه نقاش طبيعت نقش ها آرد عجايب
هم چو من ديگر نيارد زانکه نقشي بس عجيبم
چونکه با نادان نشينم، هم چو او نادان مخسبم
ور که با دانا شوم دمساز دانا و لبيبم
تا که مي آيي به محفل مي دهي در تن توانم
مي روي چون از تغافل مي بري از دل شکيبم
کاکل و گيسوي تو کردند سرگردانم از بس
مي برد آن در فراز و مي کشد اين در نشيبم
تا که هستم نيستم غافل دمي از عشق و مستي
تا نپنداري که من از عقل و دانش بي نصيبم
قافيه گر نادرست افتاد کس بر من نگيرد
زانکه داد از نادرستي چشم جادويش فريبم
دوش «عبرت» کرد آگاهم ازين معني که پنهان
با رقيبان مشورت مي کرد در قتلم حبيبم
675
اکنون که به سرپنجه ي عشق تو زبونم
ديگر ز چه آلوده کني پنجه به خونم
بر دوست اگر هر دو جهان را بگزينم
انصاف توان داد که بي همت و دونم
محو قد موزون و سر زلف دلاويز
مات رخ زيبا و خط غاليه گونم
سرحلقه ي عشاق مرا درس جنون داد
وز حلقه ي ارباب خرد کرد برونم
سرسلسله ي اهل خرد بودم و اکنون
از عشق تو سرسلسله ي اهل جنونم
آشفته و سرگشته و حيرانم و شيدا
پرسي اگر از حال من اي دوست که چونم
از حلقه ي عشاق برون کي بود آگاه
از حال دل من که در آن حلقه درونم
زانست که نزديک مني از در معني
دور از تو به صورت بود ار صبر و سکونم
با آنکه زبون فلک پير نبودم
نوخواسته يي کرد به نيرنگ زبونم
«عبرت» ز فلک شکوه روا نيست که باشد
اين در به دري از اثر بخت نگونم
676
برو اي ناصح و بيهوده مده درد سرم
کز نصيحت نتوان کرد دگرگون گهرم
گر دهي پند مرا، ور ندهي مي نرود
شور معشوق و هواي مي و مطرب ز سرم
من طلبکار وصالم تو خريدار بهشت
تو به فکر دگري من به خيال دگرم
پدر من به ره عشق ز فردوس گذشت
ناخلف نيستم آخر پسر اين پدرم
زان بهشتي که خداوند خبر داده به ما
تو اگر باخبري من ز خدا بيخبرم
پيش کوته نظران قصر بلنديست بهشت
من نه زان مردم بي دانش کوته نظرم
آخرم رخت ز غربت به وطن باز برند
نگذارند چنين هموطنان در به درم
آن که در من چو نظر کرد به جز عيب نديد
خويش را ديد و گمان کرد که من بي هنرم
آن درختم که بود برگ و برم علم و ادب
باش در سايه ي من تا که بچيني ثمرم
گر تو يک روز به ميخانه بيايي با من
گردد آنگاه مسلم به تو جاه و خطرم
غافل از حال من اي قافله سالار مباش
که بود پرخطر اين وادي و من نوسفرم
همت «عبرت» اگر بدرقه ي ره نشود
من بي پا و سر اين راه به سر مي نبرم
677
به مهرباني او دلبري کجا جوييم
گر از ملامت ياران به ترک او گوييم
به دوستي که به خود دشمني روا داريم
مراد خويش ز بيگانگان اگر جوييم
از آن اثر نکند در نهاد خلق که ما
نمي کنيم عمل آنچه را که مي گوييم
دهيم جلوه نکوکار و نيکخو خود را
به نزد خلق ولي زشتکار و بدخوييم
به صورت آدمي و با نهاد اهرمنيم
بري ز دانش و سر تا به پاي آهوييم
زبان به ذکر خدا دل به فکر نفس و هوي
خلاف رأي خرد راه جهل مي پوييم
سزاي دوزخ و آنگه بهشت مي طلبيم
مطيع دشمن و ره سوي دوست مي جوييم
به بندگي خدا ده زبان و ده دله ايم
به دوستي هوي يک دليم و يک روييم
در آسياي گنه شد سپيد موي و هنوز
به آب توبه سياهي ز دل نمي شوييم
بدل شدست به کافور مشگ ما و هنوز
به فکر روي چو کافور و مشگ گيسوييم
دم از کرامت و اعجاز مي زنيم ولي
هلاک غمزه ي سحار و چشم جادوييم
ز چار حد طبايع کجا برون آييم
چنين که بسته درين دامگه ز شش سوييم
اميد ما همه «عبرت» به رهنمايي اوست
که از صراط سوي اوفتاده آن سوييم
678
پير ميخانه ز اسرار قضا دوش به گوشم
نکته ها گفت بدان شرط که از غير بپوشم
دل من مخزن اسرار نهانست وليکن
محرم راز نمي بينم از آنروي خموشم
سال ها مي طلبيدم ز خدا گوشه ي امني
به خرابات مغان راهنما گشت سروشم
عشق مي ورزم و از هيچ کس انديشه ندارم
مدعي هر چه بگويد همه باد است به گوشم
در چنين دوره که نه زهد بجا مانده نه زاهد
من که درويشم و قلاش چرا زهد فروشم
چون کنم دعوي دانش که تويي آفت عقلم
چون زنم لاف ز بينش که تويي رهزن هوشم
همه چشمم چو کني جلوه که روي تو ببينم
هم گوشم چو زني نغمه که قول تو نيوشم
بي حضورت همه گر باغ بهشت است نخواهم
در غيابت هم گر خمر طهور است ننوشم
مدعي گفت چرا اين همه در جوش و خروشي
گفتمش عشق فکنده است بدين جوش و خروشم
هم چو من، عشق برافروزد اگر در دلت آتش
داني آنگاه که من مي نتوانم که نجوشم
چند گويي که برو باش به فکر سر و سامان
تو بيا باش درين فکر که من خانه به دوشم
رزق «عبرت» گرو کوشش و جهد است ولي من
جهد بي حد نکنم بيش ز اندازه نکوشم
679
جوان چو «حافظ شيراز» صبح برخيزيم
شبي به پيري اگر با بتي درآميزيم
به کام دل بنشينم در کنار حبيب
دمي که از سر آمال نفس برخيزيم
کجاست اهل دلي تا به يمن همت او
براي طاعت حق نفس را برانگيزيم
غم زمانه نشاطي ز پي نخواهد داشت
بيار مي که نه ما مرد زهد و پرهيزيم
بود محال رهايي ز عقل دورانديش
مگر به سلسله ي زلف او درآويزيم
چو جان ما گرو روزي است و مي دانيم
به خاک آبرو از بهر نان چرا ريزيم
به ما رقيب و سپهر و زمانه در جنگند
به حيرتيم که تا با کدام بستيزيم
مگو که ريختن خون ما ز چيست صواب
بس اين گناه که از دودمان چنگيزيم
دلا ز صحبت اين سفله مردم آزرديم
بيا که تا به پناه وحوش بگريزيم
ز باد صبح شنيدم که مدعي مي گفت
نهاد ماست ز آتش از آن سبب تيزيم
بگو بدو که تو در غايت ضلالي و ما
ز خاک طبله ي عطار مشگ مي بيزيم
به رهنمايي «عبرت» که هست پير دليل
مريد عارف رومي و شمس تبريزيم
680
در قدم تو خويش را سايه صفت بگسترم
تا تو مگر بگستري سايه ي مهر بر سرم
گر تو براني اي صنم تا که براني از درم
مي نروم که از درت به دري نمي برم
تا به غلامي آمدم در بر تو، شهنشهم
تا به گدايي آمدم در بر تو توانگرم
خواهي اگر دهي نوا عاشق و مستمند را
از همه مستمندتر وز همه بينواترم
ديده ز غير بر رخت بسته ام و گشوده ام
تا نبري گمان که من از تو به غير بنگرم
جور تو کينه جو به من مي گذرد ز حد و من
مهر نمي گذاردم کز تو به جور بگذرم
تا شدي از برابرم اي مه آفتاب رو
غصه و غم نمي رود روز و شب از برابرم
چون تو به بزم مدعي ساغر باده مي کشي
خون دل است باده ام چشم تر است ساغرم
وعده ي وصل مي دهي عاشق هجر ديده را
بسکه دروغ وعده اي اين ز تو نيست باورم
تجربه کرده ام بسي درد فراق يار را
چاره صبوري است اگر صبر شود ميسرم
«عبرت» اگر براند او تيغ به بندبند من
مدعي ام به عشق اگر ناله ز دل برآورم
681
ز کس نهفته نداريم و فاش مي گوييم
که ما اسير نکويان عنبرين موييم
در آن جمال دلاراي دوست مي بينيم
مکن ملامت اگر محو روي نيکوييم
در آفتاب جمالش چو نيست تاب نظر
پي مشاهده ي شاهدان مه روييم
فسانه ايم به سرگشتگي از آنکه مدام
فتاده در خم چوگان عشق چون گوييم
دمي به صحبت جانات رسيم کز مي عشق
غبار ما و من از چهر جان فرو شوييم
بدان اميد که روزي گذر کند بر ما
نهاده چشم به ره معتکف در آن کوييم
به کنه معرفت او نمي توان ره يافت
هزار سال اگر راه معرفت پوييم
به غفلتيم و شب و روز آن مصاحب ماست
که سال و راه طلبکار صحبت اوييم
دواي درد ز بيگانگان چرا طلبيم
که ما به درد دل خويش عين داروييم
ترا مگر ز تو جوييم ورنه راهي نيست
بر آستان رفيع تو هر چه مي جوييم
مگر تو خود صفت خود به ما بياموزي
که هست وصف تو بيرون از آنچه مي گوييم
کسان به روي نکو فتنه اند و ما «عبرت»
ز جان فريفته ي دلبران خوشخوييم
682
شب وصال ز موي تو عقده باز کنم
بدين وسيله شب خويش را دراز کنم
مرا ز ديده به دامان ستاره مي ريزد
بر آفتاب جمالت چو ديده باز کنم
جهان ز شوق درآيد به رقص اگر تاري
کشم ز مويت و پيوند سيم ساز کنم
شود مصاحبت اهل دل نصيبم اگر
ز همنشيني ناجنس احتراز کنم
نياز من اگر افتد قبول حضرت دوست
به دوستي که سر و جان بدو نياز کنم
بسان عود بسوزد گرم در آتش هجر
ازو نه هيچ برنجم نه شکوه ساز کنم
حکايت دهنش کار خرده بينان نيست
مگر حواله به تحقيق اهل راز کنم
ز آب ديده بگيرم وضو به نيت عشق
سپس به قبله ي ابروي او نماز کنم
گدايي در دل ها گرم نصيب شود
کنم گدايي و بر پادشاه ناز کنم
به طواف کعبه ي دل تا که دسترس دارم
به قصد کعبه کجا روي در حجاز کنم
روم به بتکده از راه کعبه چون «عبرت»
گذر به کوي حقيقت من از مجاز کنم
683
عشق رخ جانانم آتش زده در جانم
آتش زده در جانم عشق رخ جانانم
با قامتش آسوده از گردش بستانم
با چهره ي او فارغ از سير گلستانم
تا ديده ي من افتاد بر چاک گريبانش
از دست غمش دايم چاک است گريبانم
در مستي اگر کردم از باده کشي توبه
اکنون که شدم هشيار از کرده پشيمانم
از ساغر شوق او سرمستم و مدهوشم
در وادي عشق او سرگشته و حيرانم
آني که نظر کردم آن صورت زيبا را
تا جان بودم در تن در آرزوي آنم
بر چاک گريبانش وقتي نظري کردم
عمريست که از حسرت چاکست گريبانم
در خواب شبي ديدم آن زلف پريشان را
کردست پريشان حال آن خواب پريشانم
گر تير زند بر دل ور تيغ کشد بر سر
نه مرد ره عشقم گر روي بگردانم
از مهر بيندازد گر بر سر من سايه
سر در قدمش ريزم جان در رهش افشانم
پروانه صفت گردم بر گرد سرت تا روز
روي تو شود يک شب گر شمع شبستانم
من از الم و دوي با درد شدم توأم
تو هيچ نمي کوشي از لطف به درمانم
از قيد محن سازد دور فلک آزادم
گر بنده ي خود خواند سلطان خراسانم
خيل ملکم «عبرت» در عرش ثنا خوانند
تا شاه خراسان را در فرش ثنا خوانم
684
کنون که اهل دلي نيست هر چه مي جويم
بيار باده که با جام راز دل گويم
مرا اگر تو ملامت کني و گر نکني
اسير موي دلاويز و روي نيکويم
به عشق خوي گرفتم چنانکه عادت شد
دگر محال بود ترک عادت و خويم
طبيب عشق نکوشد اگر به درمانم
دواي درد دل خسته از کجا جويم
ز پا فتادم و جانم به لب رسيد ز درد
هنوز در طلب اهل دل مي پويم
کجا ز سير گل و سرو دل بياسايد
مرا که دور از آن سرو قد گل رويم
چگونه پاي گذارم برون از آن سر کوي
که بسته است هواي تو ره ز شش سويم
فراق گوي زنخدان و زلف چوگانيت
فکنده در خم چوگان قصه چون گويم
قسم به موي تو اي ماهروي زهره جبين
که تا سحر همه شب از غم تو مي مويم
جدا ز روي تو اي مشگ موي غنچه دهان
چو غنچه با دل تنگ و نزار چون مويم
بخوان ز گفته ي «عبرت» اگر غزل خواني
که من فريفته ي شعر دلکش اويم
685
گرچه از هم آشنايان، مي رسد هر دم صفيرم
ور چه مي خواهم که راه آشيان خويش گيرم
ليک معذورم ز رفتن حاليا زيرا که چندي
بهر نظم کشور دل در ديار تن سفيرم
گرچه در دام طبيعت جان به تنگ آمد وليکن
چند روزي مصلحت را از مدارا ناگزيرم
با کمند ناز گاهي مي کشد، ماهي؛ به دامم
با کمان سخت گاهي مي زند ترکي به تيرم
گه به زنجير سر زلف نگاري پاي بندم
گه به تار طره ي طرار شوخي دستگيرم
گرچه پيرم باز هم دارم به سر شور جواني
باز هم دارم به سر شور جواني گرچه پيرم
من عزيزم در بر صاحبدلان مشمار خوارم
من بزرگم در بر اهل نظر، منگر حقيرم
پادشاه ملک فقرم چند مي داري زبونم
شهريار شهر عشقم چند مي خواهي اسيرم
سربلندم پيش مردم تا قناعت پيشه دارم
نيستم کوته نظر هر چند بي چيز و فقيرم
از همه آفاق آوردم به سويت دست حاجت
بر اميد اينکه گردي از عنايت دستگيرم
گر تو ز اندام لطيف و حسن صورت بي نظيري
من هم اندر لطف طبع و حسن سيرت بي نظيرم
بردم از نام علي عليه السلام زنگار از آيينه ي دل
هست درخور گر بخواني «عبرت» صافي ضميرم
شد مخمر با ولاي مرتضي آب و گل من
زنده ام با مهر او هم با ولاي او بميرم
گر پذيرندم براي چاکري از روي شفقت
بندگان درگهش را چاکر منت پذيرم
686
من آن نشاطي و حالي که داشتم دارم
همان فراغت بالي که داشتم دارم
ز دست حال جواني رود به پيري و من
ز يمن عشق تو حالي که داشتم دارم
مجال اگرچه به من کرده تنگ دهر فراخ
براي ناله مجالي که داشتم دارم
خيال وصل تو پختم ز خام طبعي و باز
همان خيال محالي که داشتم دارم
شب فراق ترا نيست روز در پي و من
اميد صبح وصالي که داشتم دارم
به خال زندگي ام خط کشيد چرخ و هنوز
هواي آن خط و خالي که داشتم دارم
بدان نظر که مگر در کمند من افتد
نظر به صيد غزالي که داشتم دارم
ملول بود مرا دل ز هجر و وصل حبيب
نداد دست و ملالي که داشتم دارم
در قفس نگشايد به روي من صياد
گمان برد پر و بالي که داشتم دارم
وبال جان، دل هر جايي من است و ازو
به جان خسته وبالي که داشتم دارم
خصال و خوي نکو بود در طبيعت من
به طبع خوي و خصالي که داشتم دارم
ز نظم دلکش من اين غزل بخوان «عبرت»
ببين که حسن مقالي که داشتم دارم
687
نظر به چشم سياهي که داشتم دارم
از او اميد نگاهي که داشتم دارم
مرا نشاند به روز سياه اختر بخت
هنوز روز سياهي که داشتم دارم
مجال آه کشيدن نباشدم ورنه
به سينه شعله ي آهي که داشتم دارم
ز بندگيش به پيري مرا نکرد آزاد
خط غلامي شاهي که داشتم دارم
ز راه عشق مرا منحرف نکرد خرد
هزار شکر که راهي که داشتم دارم
هميشه تکيه به ديوار بي خوديست مرا
ز فتنه پشت و پناهي که داشتم دارم
شدم اگرچه تهيدست، پيش باده فروش
مقام و حشمت و جاهي که داشتم دارم
ز ناز و غمزه مکش بر دلم سپاه که من
ز آه و ناله سپاهي که داشتم دارم
مپرس حال دلم را يکي بيا و ببين
که بي تو حال تباهي كه داشتم دارم
به صدق دعوي من گر گواه مي طلبي
ز آه و ناله گواهي که داشتم دارم
چو رفت «عبرت» از اين تيره خاکدان مي گفت
هواي صحبت ماهي که داشتم دارم
688
مکن ملامت من گر به عشق خو دارم
که راحت دل و آرام جان ازو دارم
به خاک ريخت گرم عشق آبرو بر خلق
ميان حلقه ي عشاق آبرو دارم
به نزد اهل هنر نيست غير از اينم عيب
که خو به عشق جوانان ماهرو دارم
به زير بار فراقم صبور مي خواهند
گمان برند دل و تن ز سنگ و رو دارم
به جستجوي تو عمرم گذشت و باقي عمر
که مانده است همان وقف جستجو دارم
بسان جام تو در بزم عيش خنداني
چو شيشه من ز غمت گريه در گلو دارم
نظر به ماه، شب تيره، تا سپيده ي صبح
به ياد روي تو اي ماه مشگ مو دارم
شبان تيره گواهند روشنان فلک
که با خيال تو تا روز گفتگو دارم
شده ست نقش جمالت چنان به پرده ي چشم
که هر کجا روم آن نقش روبرو دارم
به وقت دادن جان هيچم آرزويي نيست
ولي جمال ترا ديدن آرزو دارم
به «عبرت» ار چه ز خوي تو زندگي تلخ است
به کس نگفته که من يار تندخو دارم
689
دربر مردم اگر حشمت و جاهي دارم
بهر آن است که در بزم تو راهي دارم
بزم خاص شه و آنگاه چو من درويشي
لوحش الله که عجب حشمت و جاهي دارم
دست حاجت چه برم در بر هر ناکس و کس
من درويش که مانند تو شاهي دارم
التجا از چه برم بر در ابناي زمان
من که چون درگه عاليت پناهي دارم
دور از انصاف بود با کرم وافر تو
گر کنم شکوه که من حال تباهي دارم
دسترس بر، مي و معشوق ندارم همه وقت
اينقدر هست که از لطف تو گاهي دارم
گله از اختر شبگرد روا نيست که هست
از تبه کاري اگر روز سياهي دارم
ناله ام نيست ز بيگانه که هم چون «سعدي»
دارم از خويش اگر ناله و آهي دارم
سال و مه ناله و آه است مرا يار و نديم
چشم بد دور عجب سالي و ماهي دارم
چند در دوزخ هجران تو مي بايد سوخت
آخر اي حور بهشتي چه گناهي دارم
پرده بردار و بهل تا که ببينم رويت
که من از روي تو دلخوش به نگاهي دارم
«عبرت» انکار مکن رندي خود را بر من
زانکه چون پير خرابات گواهي دارم
690
من از گردون دل پردرد دارم
فغان از اختر شبگرد دارم
دلي از محنت گيتي در آزار
دمي از جور گردون سرد دارم
ز سرخ و زرد اين دهر سيه کار
سرشک سرخ و روي زرد دارم
سپاه از آه و افغان کرده ام گرد
که با گردون سر ناورد دارم
ز نامردان ندارم چشم اميد
اگر دارم اميد از مرد دارم
ز خود چيزي نياوردم به گيتي
برايم هر چه او آورد دارم
فراهم بهر خود چيزي نکردم
همان را کاو فراهم کرد دارم
نگرديدم غبار خاطر دوست
به خاطر گرچه از وي گرد دارم
مگر بهر غمم پرورده گيتي
که دايم جان غم پرورد دارم
مکن «عبرت» ز آه و ناله منعم
که از گردون دلي پردرد دارم
691
هست دردي کشی و رندي و مستي کيشم
چون زنم لاف که صوفي صفت و درويشم
عاشقي تا که شد آيين من بي سر و پا
کافر و رانده ز هر مذهب و از هر کيشم
گاه پيري شد و دوران جواني بگذشت
پس از اين شيوه ي رندي نرود از پيشم
آنکه بيگانه و خويشند ز جان طالب او
بيم آنست که بيگانه کند از خويشم
از سر کوي تو ناچار کشم پا، که دگر
طاقت جور کشيدن نبود زين بيشم
کرد هجران تو اي لاله رخ غاليه موي
خاطر آشفته و محنت زده و دلريشم
غير جدوار به کام ار نهدم نيست چنان
که تو زان دست بلورين بچشاني بيشم
تا لب نوش تو بر کام رقيب است ز رشک
هر بن موي بر اندام خلد چون نيشم
جان ز من بازستان وز غم هجرم برهان
که جز اين تير نماند است دگر در کيشم
گر تو دل از ستم غير مشوش داري
برخلاف تو من از يار بود تشويشم
«عبرت» ار دوست نراند ز در خويش مرا
ديگر از خصمي بيگانه نمي انديشم
692
نوبهار است همان به که به عشرت کوشيم
با حريفي دو سه همدم مي گلگون نوشيم
مست از ساغر گل بلبل و ما هشياريم
نغمه پرداز به شاخ گل و ما خاموشيم
گر خريدار متاع دل و دين پيدا شد
هر دو را هر که به يک جو بخرد بفروشيم
هر که گويد سخن از عاشقي و عشق به ما
تا نيوشيم سخنهاش سراپا گوشيم
يار ما را اگر از مهر نوازد ورنه
شرط تسليم و رضا نيست که ما بخروشيم
بوسه يي داد به من زان لب گلگون روزي
هست عمري که ز کيفيت آن مدهوشيم
دود آهي که برآيد ز دل ما پيداست
که به دل هست نهان آتش از آن در جوشيم
راز دل در بر بيگانه و خويش ار ببريم
پي آزار دل زار ز جان مي کوشيم
هر که بنهفت به دل راز شود جفت مراد
بايد اين پند ز ارباب خرد بنيوشيم
بعد از اين مصلحت آن است که از راز درون
لب فروبسته ز نامحرم و محرم پوشيم
ما گدايان که به چشم تو حقير و پستيم
خاکساريم وليکن به فلک همدوشيم
مي ننوشيم چرا تا رمقي هست به تن
ما که از دست اجل زهر فنا مي نوشيم
باغ سرسبز شد از باد بهاري «عبرت»
کوششي کن که در اين فصل به عشرت کوشيم
693
من که به دور چشم تو مست و خراب و سرخوشم
گو ندهند از اين سپس باده ي صاف بيغشم
تا که ز مهر روي تو يافت فضاي دل ضيا
نيست به قدر ذره يي مهر بتان مهوشم
دوست به دشمنان مشو تا نروي ز خاطرم
خوي به ديگران مکن تا نکني مشوشم
دربر مدعي مرو تا نبري دل از کفم
پيش رقيب کم نشين تا ننهي در آتشم
چونکه به زور و زر نشد شهد وصال قسمتم
با غم و درد حاليا زهر فراق مي چشم
عاشقي و بلاکشي متفقند و متحد
دم چه زنم ز عاشقي من که بلا نمي کشم
بهر دوام دولت باده فروش هر سحر
بر فلک از زمين رود تير دعا ز ترکشم
شاه جهان علي که من با همه فقر و مسکنت
تا که گداي او شدم خسرو عرش مفرشم
واله قامت وي ام زان شده نام «عبرتم»
پيرو نرگس وي ام زان همه عمر سرخوشم
694
تا درد درد از قدح عشق مي کشم
خاطر نمي کشد به مي صاف بي غشم
زان آب آتشين که به من داد مي فروش
پا تا به سر در آب و سراپا در آتشم
اندوه بيش و کم مخور و بي خيال باش
من بي خيال گشتم از آنروي سرخوشم
هشياري است مايه ي دردسر اي رفيق
بي درد سر منم که شب و روز بي هشم
گر زهر محنت است و گر شهد عشرت است
از دست روزگار به ناچار مي چشم
يک عمر فرش راه خراباتيان شدم
تا گشت خاک کوي خرابات مفرشم
دانم که مي کشد به جنون کار عقل و باز
دل مي کشد به حلقه ي آن زلف دلکشم
زين پيش عقل در سر من بود و حاليا
ديوانه کرده عشق نگاري پري وشم
تشويق را به خاطر من هيچ ره نبود
گر وضع روزگار نکردي مشوشم
وصلش نداد اگر به دعا دست چون کنم
تيري جز اين نمانده رفيقان به ترکشم
داني که بوده حيله و تزوير کار او
از روي کار «عبرت» اگر پرده برکشم
695
هستي من دل و دين بود و برفت از دستم
راستي نيست شدم تا که به او دل بستم
دامن وصل وي ام دير به دست آمد و زود
دستبرد فلک سفله ربود از دستم
گفته بودي ز چه از يار گسستي پيوند
يار من مهر گسل بود از آن بگسستم
آنچه مي خواست دل از همت صاحبنظران
تا نيفتاد به دستم ز طلب ننشستم
صرف در مدرسه شد عمر مرا سالي چند
چند سالي به عبث خاطر خود را خستم
زهد و تقوي و صلاح از من درويش آن روز
بگسستند که با دردکشان بنشستم
گرچه ز اندازه برون است مرا جرم و خطا
به درستي که دلي را به خطا نشکستم
عقل دام ره من بود و نمي کرد خطا
عاقبت از مدد عشق ز دامش رستم
دور مي کرد مرا پيروي عقل ز دوست
پس از اين پيروي او نکنم تا هستم
«عبرت» آن يار که عمري به سراغش بودم
سال ها همدم من بود و نمي دانستم
عمر در جستن او صرف شد و آخر کار
گشت معلوم که خود را به جهان مي جستم
696
نايد به ديده جز تو به هر جا که بنگرم
کايينه ي جمال تو باشد برابرم
گر نقش را بر آب نباشد بقا چرا
مانده است نقش روي تو در ديده ي ترم
جور رقيب و محنت هجران و طعن خلق
سهل است اگر وصال تو گردد ميسرم
از راه ذره پروري اي آفتاب روي
بر من تفقدي که نه از ذره کمترم
بر آسمان فرود نيارم سر نياز
افتد اگر که سايه ي مهر تو بر سرم
تا جاي سرو قد تو قلب صنوبريست
فارغ ز ياد سرو و خيال صنوبرم
در خلدم ار ز گندم خالت کنند منع
بالله که باغ خلد به يک جو نمي خرم
چون جور دوست را نکشيدم به روز وصل
چندانکه جور مي کشم از هجر درخورم
اميد وصل هست وليکن اميد نيست
کز دست هجر جان به سلامت به در برم
باز آ، که هر چه جور کني بعد از اين به من
باشم صبور و آه ز دل برنياورم
هستي تو در حضور من و غايبي ز چشم
در حيرتم چگونه به روي تو بنگرم
گر سوزي ام در آتش و خاکم دهي به باد
خوشتر بود از اينکه براني از آن درم
دي با رقيب گفت که «عبرت» گداي ماست
آري گداي اويم از آنرو توانگرم
697
نيست با قامتت از شور قيامت خبرم
با خطت بي خبر از فتنه ي دور قمرم
حال دل را تو چه پرسي ز من اي دوست که من
با وجود تو ز خود هيچ نباشد خبرم
روزي ار بر سر من بگذري اي سرو روان
بهر تشريف قدوم تو ز سر مي گذرم
نکنم باز نظر از تو به روي دگري
که مرا دعوي آنست که صاحب نظرم
گندم خال تو اي حور گرم دست دهد
از جنان ناخلفم نگذرم ار چون پدرم
تا به تيرم زني اي ترک کماندار مگر
روزگاريست که در پيش خدنگت سپرم
گر همه زهر به من مي دهي اي دوست بده
که ز دست تو گوارنده تر است از شکرم
جور کم کن به من اي ترک وگرنه روزي
هم چو «عبرت» به بر شاه ز تو شکوه برم
علي عالي اعلا عليه السلام شه درويش نواز
که به جز درگه او نيست پناه دگرم
698
نيست با قد تو از شور قيامت خبرم
با خطت بي خبر از فتنه ي دور قمرم
گر ز خاک کف پايت نکنم سرمه به چشم
هرگز آن ديده ندارم که به رويت نگرم
دوش در ميکده مي خوردي و مست افتادي
آگهي داد از آن حال نسيم سحرم
منشين با همه کس در همه جا باده مخور
باخبر باش که از حال تو من باخبرم
قدرم امروز نداني و بيايد روزي
که بجوييم در آفاق و نيابي اثرم
قصد جان من غمديده مکن دل خوش دار
که من از دست غمت جان به سلامت نبرم
هر کسي را، ز ازل بهره ز چيزي دادند
تو ز رخسار نکو من ز سخن بهره ورم
تو گر امروز در اين شهر به خوبي سمري
تا ابد من به سخن در همه عالم سمرم
نه گمانم که به پايان رسد آشفتگي ام
زانکه هر روز ز روز دگر آشفته ترم
چند گويي چه کني اين همه از عشق حديث
چه کنم ياد ندادند حديث دگرم
«عبرت» از بي هنران خواند مرا، غافل از اين
که بود عاشقي ام شيوه و رندي هنرم
699
از جور تو با کس گله کردن نتوانيم
وز دست غمت حوصله کردن نتوانيم
از خويش به بيگانه و از يار به اغيار
وز دوست به دشمن گله کردن نتوانيم
عمريست که با نفس و هوي خوي گرفتيم
بي ياري ات آن را يله کردن نتوانيم
از نام خدا، مي رمد ابليس از آنرو
صرف نظر از بسمله کردن نتوانيم
زآن گوشه ي عزلت بگزيديم که خود را
چون خلق خدا ده دله کردن نتوانيم
بسته است به پاي دل ما سلسله تقدير
بيرون سر از اين سلسله کردن نتوانيم
از مشغله زان دست کشيديم کزين بيش
جان در گرو مشغله کردن نتوانيم
ز اسرار جهان خواستم از پير خرد گفت
ما حل چنين مسئله کردن نتوانيم
هم سخت بود همرهي قافله بر ما
هم دوري از اين قافله کردن نتوانيم
بي راحله مانديم و ره کعبه ي مقصود
طي بي مدد راحله کردن نتوانيم
اي خضر دليل ره ما شو که توقف
يک لحظه در اين مرحله کردن نتوانيم
«عبرت» ز تو دوري بگزيديم که خود را
بر هم چو تويي عاقله کردن نتوانيم
700
زبيد به مژگاني اگر جان و سر نهم
در پاي آنکه ز آمدنش سازد آگهم
خوش آن زمان که يار سفر کرده از سفر
آيد به شادي و من از اندوه وارهم
بر ياد قامت و رخ آن ماه سرو قد
هم شيفته به سروم و هم فتنه بر مهم
بر ميوه ي درخت بلند تو کي رسد
اي بوستان لطف و صفا دست کوتهم
جنت بهاي گندم خالت گرم دهند
آن را نمي شناسم و اين را نمي دهم
تير بلا ببارد اگر بر سرم ز چرخ
من پا ز آستان تو بيرون نمي نهم
در راه زهد بودم و تقوي و شرع و دين
از راه برد عشق تو و کرد گمرهم
اي آسمان سفله نواز اين قدر ستم
بر من روا مدار که خدمتگر شهم
سلطان دين شهنشاه دنيا علي که کرد
فيض دمش ز معرفت نفس آگهم
بازم اميد عاطفت است از جناب او
صد بار اگر به قهر براند ز درگهم
روزي رهم ز دام تن و رخت جان برم
در جنت وصال که آنجاست بنگهم
پاي خم شراب چو «عبرت» شوم مقيم
بار دگر به ميکده افتد اگر رهم
701
اي حريفان مددي تا به گدايي برسيم
مگراز فيض دم او به نوايي برسيم
برسانيد خدا را به گدايي ما را
که به شاهي برسيم ار به گدايي برسيم
شب تاريک و ره دور و بيابان پرخوف
بشتابيد رفيقان که به جايي برسيم
پاي از سر نشناسيم در اين راه مگر
خدمت دردکش بي سر و پايي برسيم
ما به سر منزل جانان نتوانيم رسيد
هم مگر از مدد راهنمايي برسيم
دردمنديم و در انديشه که جان بر لب ما
نرسد تا به پزشکي و دوايي برسيم
مردم ديده خدابين شود از روي يقين
گر به فيض نظر مرد خدايي برسيم
ظلمت شام غم آخر به نهايت برسد
وز دم صبح سعادت به ضيايي برسيم
عالمي از کرمت برگ و نوا يافته اند
چه شود گر ز تو ما هم به نوايي برسيم
مي کند دور ز ما اين من و ما را «عبرت»
گر به وارسته ي دور از من و مايي برسيم
702
از عنايت رهنمايي کرد بر آن آستانم
کي ز بخت نامساعد بود هرگز اين گمانم
مي توانم خويش را بر عالم معني رساندن
از طلسم صورت ار جان را به همت وارهانم
اي دريغا نيست آن همت که تا از پايمردي
بر جهان و هر چه در وي هست دستي برفشانم
باز مي دارد مرا بار گران عشق از ره
تا سبکبارم کني ساقي بده رطل گرانم
کاروان رفت و من از دنبال او افتان و خيزان
همتي اي سالکان ره که از ره وانمانم
از بياباني که در وي خنک گردون افکند پي
گر نيابم از شما همت گذشتن کي توانم
تا کي از دود و دم اين دوده محرومم پسندي
آخر اي پير طريقت من هم از اين دودمانم
کفر و دين را پاي بست و دستخوش بودم وليکن
کيش عشق آزاد کرد از قيد اين و بند آنم
اين چنين کاندر دل من مي کند حسنش تجلي
سوخت خواهد عنقريب از آتش عشقش روانم
آتش دل اندک اندک رخنه کرد اندر وجودم
تا به کلي از شرارش سوخت مغز استخوانم
من که با خود هم نمي گفتم نهاني راز دل را
بر زبان عارف و عامي است اکنون داستانم
نه همين تنها بلاي جان من شد عشق جانان
زين بلا بر باد خواهد رفت آخر خانمانم
تا ز خوان نعمة اللهم به دست آمد نوالي
بي نيازي دست داد از نعمت ملک جهانم
گرچه بي نام و نشانم در بر ابناي گيتي
چون بميرم زندگي گيرد ز سر نام و نشانم
از «غبار» آمد به يادم اين غزل «عبرت» که گويد
«گرچه سخت افتاده در دام طبيعت مرغ جانم»
حرف (ن)
703
بنياد وجود اي دل ويران کن و بر هم زن
وانگه پي آباديش هي رطل دمادم زن
يا زنگي زنگي شو يا رومي رومي باش
اوضاع دورنگي را جهدي کن و بر هم زن
يا روي اطاعت را بر مقدم شيطان نه
يا دست ارادت را بر دامن آدم زن
زنار قناعت را در گردن عيسي کن
ناقوس عبادت را بر تربت مريم زن
گر پاي نهي روزي بر تارک کسري نه
ور جام زني وقتي بر ياد لب جم زن
زان پيش که خاکت را بر باد دهد گردون
بر آتش دل آبي از ديده ي پر نم زن
اسرار طريقت را با عارف محرم گو
صهباي حقيقت را با صوفي محرم زن
اندر خور ما مستان رطل و خم ساغر نيست
گر در بر ما وقتي دم مي زني از يم زن
اي ساقي گل چهره گه بوس و گهي مي ده
اي مطرب خوش لهجه گه زير و گهي بم زن
در طرف گلستانها با لاله رخي همدم
مي با لب خندان خور ني با دل خرم زن
گر تير زني بر دل اي ترک کمان ابرو
چون زاده ي زال زر مردانه و محکم زن
رو ديده ز«عبرت» گير پس طلعت حيدر بين
چون طلعت او ديدي چشم از همه بر هم زن
704
مي کشم ناز ترا هر چه کني ناز به من
به کسي خواهي اگر ناز کني ناز به من
هست زيبنده ترا ناز و مرا ناز کشي
مي کشم ناز ترا هر چه کني ناز به من
بسته شد تا تو برفتي در عشرت به رخم
اين در بسته کجا بي تو شود باز به من
بي سبب اي که مرا از نظر انداخته اي
گاهگاهي نظر لطف بينداز به من
يا بپرداز جهان را ز وجود من رند
يا عنايت کن و گه گاه بپرداز به من
چه شد آيا که سرانجام بدل شد به جفا
آن محبت که ترا بود در آغاز به من
در شب هجر تو کز ناله نياسودم، بود
تا سحر مرغ شب آويز هم آواز به من
گاهي از طره ي طرار زند راه دلم
گه کند غمزه از آن غمزه ي غماز به من
گاهي از ناز و کرشمه گهي از جور و عتاب
مهر و قهر است از آن شاهد طناز به من
بيش از اين ناز کشيدن نتوانم اي کاش
ناز کمتر کند آن سرو سرافراز به من
ديده ي بخت من از خواب مگر شد بيدار
که بساز آمده آن دلبر ناساز به من
راه پرواز بود از قفسم ليک چه سود
که نداده است غمش قدرت پرواز به من
«عبرت» اين طرفه غزل سحر نه بل معجزه است
مي سزد گر تو دهي نسبت اعجاز به من
اصفهان را بود امروز به من فخر که نيست
در سخن خاصه غزل هيچ کس انباز به من
705
به کسي خواهي اگر ناز کني ناز به من
که کشم ناز تو را هر چه کني باز به من
من که از غير تو پرداخته ام خانه ي دل
نفسي نيز تو اي يار بپرداز به من
اي که منظور دگر نيست به غير از تو مرا
از چه آخر نکني چشم رضا باز به من
مگر از سوز دل زار خبردار شده است
که به ساز آمده آن دلبر ناساز به من
جوي خون گر رود از چشمه ي چشمم به کنار
نکند همسري آن سرو سرافراز به من
کشته ي غمزه ي صيد افکن او مي داند
که چها مي کند آن غمزه ي غماز به من
ناله ام در دل بلبل اثري داشت که دوش
تا سحرگه به چمن بود هم آواز به من
«عبرت» آندم که نهادم قدم اندر ره عشق
بود معلوم سرانجام در آغاز به من
706
با تو مرا آرزوست نرد وفا باختن
پيش دو خالت ز شوق جان و سر انداختن
با چو تو نقش آوري هر که زند نرد عشق
چاره ندارد دگر جز سر و جان باختن
سهل بود گر خورم از تو قفا هم چو دف
گر رسدم هم چو چنگ نوبت بنواختن
نيست مرا با کسي جز به تو الفت که هست
شرط شناسايي ات غير تو نشناختن
دل به تو ابرو کمان هر که دهد بايدش
پيش خدنگ بلا سينه سپر ساختن
گرچه نپرداختي هيچ به حال دلم
هست مرا آرزو جان به تو پرداختن
بر همه ي شاهدان شاهي و مي زيبدت
رايت حسن جمال بر فلک افراختن
هر که به پاي تو رخ مي نهد اي شهسوار
نيست روا بر سرش اسب ستم تاختن
آنکه چو «عبرت» کند ترک سر اندر رهت
مي نسزد بر سرش تيغ جفا آختن
707
تا روشن شمع شد چهره برافروختن
شيوه ي پروانه گشت از شررش سوختن
گرنه چو پروانگان سوخته پر خواهي ام
شمع صفت تا به کي چهره برافروختن
تا که مرا باز شد ديده بدان روي و موي
از دل و دين شايدم ديده فرو دوختن
هر که خريدار شد عشق تو را بايدش
دين و دل و عقل و هوش يکسره بفروختن
با همه رنجي که برد از پي محصول عشق
حاصل دل شد از او درد و غم اندوختن
ز آتش غم سوختش عشق نشد پخته باز
وه که دل خام را نيست سر سوختن
«عبرت» اگر آگهي خواهي از اسرار عشق
بايدت اين راز را از علي عليه السلام آموختن
708
هست مرا آرزو با تو درآميختن
رشته ي مهر و وفا از همه بگسيختن
زان لب شيرين مده پاسخ تلخ اي صنم
حيف بود با شکر زهر درآميختن
خوش بود از روي شوق دين و دل و جان و سر
پيش تو در باختن در قدمت ريختن
هر که به خاک درت سر ننهد بايدش
در دم مرگ از اسف خاک به سر بيختن
آنکه بر دشمنان دم زد از اسرار دوست
بر سر دار فنا بايدش آويختن
عاشق بي دست و پا پيش تو تسليم شد
از سر کويت نديد چون ره بگريختن
مشغله ي زلف تست آفت دل ها شدن
قاعده ي چشم تست فتنه برانگيختن
پيشه ي «عبرت» ز مهر جان به رهت باختن
شيوه ي تو تيغ کين بر سرش آهيختن
709
اي برادر دل بي غم نه تو داري و نه من
غير غم مونس و همدم نه تو داري و نه من
آنچه آماده از آن مي شود اسباب نشاط
زر و سيم است که آن هم نه تو داري و نه من
نه مرا باده به ساغر نه ترا يار به کام
بهره از عشرت عالم نه تو داري و نه من
گر چنين بي مي و معشوق رود عمر عزيز
هرگز آسودگي از غم نه تو داري و نه من
زدن راه بتان، سهل بود با دم گرم
مشکل اينجاست که اين دم نه تو داري و نه من
به دم ما نشود نرم، دل، اين طايفه را
که دم عيسي، مريم نه تو داري و نه من
هجر درديست که گر کوه کشد آب شود
تاب اين درد، مسلم، نه تو داري و نه من
چون فراهم شود اسباب نشاط من و تو؟
که دم و دود فراهم نه تو داري و نه من
نگذريم ار به هواي خط و خالي ز بهشت
بهره از خصلت آدم نه تو داري و نه من
نه به کم شاد و نه آسوده ز افزون طلبي
لاجرم خاطر خرم نه تو داري و نه من
«عبرت» اين آن غزل نغز (امير) ست که گفت
«اي دل اسباب منظم نه تو داري و نه من»
710
چنگ در دامن آن شوخ زدم لابه کنان
از کفم کرد رها دامن و شد خنده زنان
گفتم از من مرم اي آهوي طاووس خرام
گفت ما رام نگرديم به کس زين سخنان
گفتمش از بر سيمين تو دل طرف نبست
گفت کس طرف نبسته است ز ما سيمتنان
گو برو آنکه ز ما ياد نياورد و برفت
که نداريم سر صحبت پيمان شکنان
اين نکويان که چو طاووس خرامند به ناز
آهوانند به تير مژه ضيغم فکنان
جز به زر سيم خود اين طايفه سودا نکنند
گر زرت نيست مرو در پي سيمين ذقنان
دل ز سنگيني اگر کوه بود عشق مورز
که ز جا برکندش ساعد نازک بدنان
شاه شوريده سران وانده من دلشده را
آنکه خواندست ترا خسرو شيرين دهنان
در گسل رشته ي الفت ز رقيبان که سروش
حيف باشد که بود هم نفس اهرمنان
جان به غربت نه چنان با تو ز خود بي خبر است
که به خود آيد و گيرد خبر از هموطنان
دوش با دل سر کويت به تماشا رفتيم
محشري بود در آن عرصه ز خونين کفنان
در خيال تو اگر کشتن «عبرت» گذرد
زير تيغ تو رود بي سر و پا رقص کنان
711
شکر خدا که شد ز وفا يار يار من
حسرت نماند در دل اميدوار من
بي غنچه دهان و رخ لاله گون او
چون لاله بود و غنچه دل داغدار من
ز اندازه ي تحمل و طاقت گذشته بود
صبر من و قرار من و انتظار من
بگذشت دور فرقت و ايام انتظار
آمد قرار بخش دل بي قرار من
مردم کنند منع من از عشق و غافلند
از عشوه هاي مردم چشمش به کار من
من دل به اختيار ندادم به آن صنم
از دست برد قوت عشق اختيار من
آرم به دست دولت از دست رفته را
بخت سعيد گردد اگر دستيار من
من روزگار را به عبث نگذرانده ام
بر ياد دوست رفته بسر روزگار من
در زندگيست دور جواني بهار عمر
پيري ز ره رسيد و خزان شد بهار من
«عبرت» گناهکارم و مستوجب عذاب
تا چون کند به من کرم کردگار من
تنها خواص بهره ز فضلش نمي برند
عام است فضل و رحمت پروردگار من
712
دارد سر وصل او دل من
بنگر به خيال باطل من
افسوس که در زمانه شد فاش
اسرار نهفته ي دل من
در وي نمي از جنون فشاندند
روزي که سرشته شد گل من
از راز کرشمه ي نهانيش
پيداست که اوست قاتل من
نوميد مکن مرا ز ديدار
اي روي تو بخت مقبل من
از خرمن حسنت اي گل اندام
بي حاصلي است حاصل من
اي ماه چه باشد ار بتابي
تا روز شبي به محفل من
از بند هواي نفس رستم
تا لطف تو گشت شامل من
اي قبله ي مقبلان، مپوشان
روي و مرو از مقابل من
شد دشت جنون تهي ز مجنون
بردار ز پا سلاسل من
گه ميکده است و گه خرابات
پرسي تو اگر ز منزل من
«عبرت» ز دم علي عالي (ع)
حل گشت رموز مشکل من
713
آن را که راه خواهد بر آستان جانان
ناچار صبر بايد بر جور پاسبانان
سهل است اگر فتادم دور از وطن به غربت
دوري مباد هرگز جان را ز کوي جانان
بيگانه وار از ما دوري مکن نگارا
پيوند آشنايي مگسل ز مهربانان
هر چند سر به پيران بايد سپرد ليکن
ما سر نمي سپاريم الا به نوجوانان
کام دلش نگردد شيرين ز شهد عشرت
آنکو به سر ندارد شور شکر دهانان
نبود چو همزباني، ماييم و کنج عزلت
دوري مباد کس را چون ما ز هم زبانان
کي تندرست داند حال دل شکسته
دانند دردمندان احوال ناتوانان
هر نکته يي که گويي انديشه کن در اول
کاخر خجل نگردي در پيش نکته دانان
ره دور و بار سنگين، تن سخت سست عنصر
رفتن کجا توانيم با اين سبک عنانان
از صد هزار سالک يک تن رسد به مقصد
يک تن کليم گرديد از جمله ي شبانان
اي بخت خفته باري برخيز و همتي کن
تا داد دل ستاند «عبرت» ز دلستانان
714
خوشا و خرما آن روزگاران
که دل خوش بود از ديدار ياران
دل ناشاد ما، غمگين از آنست
که دور افتاده ايم از غمگساران
به پايان رفت آن دوران که بودند
رفيقان يکدگر را دستياران
مگر صاحبدلي دستي برآرد
که افتادند از پا خاکساران
مگر از يمن همت اهل حالي
به بخشايد به حال دل فکاران
مقرر شد ترا چون کشور حسن
قراري ده به کار بي قراران
نبايد ز آشنا بيگانگي جست
نشايد دشمني با دوستداران
جواني را بود پيري ز دنبال
خزان دارد ز پي فصل بهاران
به شکر خاطر مجموع گاهي
به ياد آر از پريشان روزگاران
برآور چون به کام دل رسيدي
مراد خاطر اميدواران
برو «عبرت» طريق عشق و رندي
زمستان پرس ني از هوشياران
715
خيال وصل لب لعل تست در دل من
ببين به فکر محال و خيال باطل من
بدور ساغر لعلت چو شيشه مي شکند
ز سنگ خاره بود في المثل اگر دل من
بسوخت ز آتش عشقت دلم چو پروانه
بدين اميد که گردي تو شمع محفل من
اگر ز مدرسه رفتم به خانقاه مرنج
که حل نگشت ز فقه و اصول مشکل من
مراست دانه ي خال تو قوت جان و به عمر
همين ز خرمن هستي بس است حاصل من
به غير بوي وفا ز آن نمي رسد به مشام
پس از وفات گلي گر برويد از گل من
به شرع کشتن صيد حرم حرام بود
به کوي خويش مرا از چه کشت قاتل من
مخوان ز درگه حيدر به کعبه ام «عبرت»
که در حريم در او خوش است منزل من
716
خوش است سير گلستان و روي گل ديدن
به شرط آنکه دهندت مجال گل چيدن
بساز با غم و بزم طرب مچين زنهار
که دست چرخ دراز است بهر برچيدن
چو غنچه وقت سحر لب به خنده بگشايد
صبا نمي دهد او را مجال خنديدن
مرا به عيب خود آندم که چشم دل شد باز
نظر بدوختم از عيب مردمان ديدن
مگو به سعي و عمل اعتماد نيست که تو
نمي رسي به مقامي مگر به کوشيدن
نکرده خدمت پير مغان کجا داني
طريق رندي و آيين عشق ورزيدن
من از تو رنجه نگردم ورم برنجاني
که نيست شرط ارادت ز دوست رنجيدن
تفقدي بکن از حال ما که سلطان را
زيان نمي رسد از حال بنده پرسيدن
شدم ز عشق تو رسوا و جاي شنعت نيست
ميسرم نشد اسرار عشق پوشيدن
رواست بر سر خورشيد اگر گذارم پاي
که دست داد مرا پاي دوست بوسيدن
مرا به گوش دل اين نکته دوش «عبرت» گفت
که مي پرستي از آن به که خود پرستيدن
717
باغ فردوس ندارد شجري بهتر ازين
شجر خلد نيارد ثمري بهتر ازين
شجر قد ترا هست ثمر لاله و گل
کو از اين به ثمري يا شجري بهتر ازين
گفتي اندر ره عشقم خطر جان و سر است
به فدايت سر و جان کو خطري بهتر ازين
کرد معشوق گذر بر من و دل را زد و برد
نتوان کرد به عاشق گذري بهتر از اين
تا تو سرحلقه ي عشاق شدي گفت خرد
نيست در حلقه ي عشاق سري بهتر ازين
نظر پير مغان داد مرا رتبه ي فقر
به گدا شاه ندارد نظري بهتر ازين
پير ما گفت هنرها همه در بي هنريست
نيست اي عارف سالک هنري بهتر ازين
با توکل سفر عشق کن اي سالک راه
که در اين ره نبود همسفري بهتر ازين
مي برد شوق ترا تا به سر کوي وصال
راهرو را نبود راهبري بهتر ازين
ايکه از دوست رساندي خبر قتل مرا
خوش خبر باش که نبود خبري بهتر ازين
اثرم دفتر شعر است پس از من به جهان
کس به گيتي نگذارد اثري بهتر ازين
«عبرت» اين طرفه غزل شاهد ما ديد و بگفت
شهدالله که نگويد دگري بهتر ازين
718
رنجه کن بر سرم اي جان قدمي بهتر ازين
بيش ازين جور مکن باش کمي بهتر ازين
گشته ام بي تو ز جان سير به جان تو قسم
بشنو از من که نباشد قسمي بهتر ازين
هر که در پيچ و خم طره ي ابروي تو ديد
گفت ديگر نبود پيچ و خمي بهتر ازين
گر دمي با تو برآريم غنيمت شمريم
زانکه از عمر نداريم دمي بهتر ازين
رقم از مشک به گلبرگ تو خطي است که هيچ
به گل از مشک نباشد رقمي بهتر ازين
از ستم يار مرا کشت و نکرد است دگر
هيچ معشوق به عاشق ستمي بهتر ازين
برد از ياد تو غم هاي جهان را غم عشق
شادي ار، مي طلبي نيست غمي بهتر ازين
دادم اول قدم از دست به راهش سر و جان
کس نرفته است در اين ره قدمي بهتر ازين
دم و دود من درويش بود ناله و آه
نيست اي خواجه ترا دود و دمي بهتر ازين
حشم ما بود افغان شب و آه سحر
کي بود محتشمي را حشمي بهتر ازين
ايزدم گنج قناعت ز کرم داده و نيست
منعمان را به گدايان کرمي بهتر ازين
آن صنم از نگهي برد ز «عبرت» دل و دين
نبرد دين و دل از کف صنمي بهتر ازين
719
دانم که بي وفاييست آيين دلستانان
ليکن نمي توانم دل برگرفت ز آنان
از حال دل چه پرسيد اي دوستان مشفق
ما را دلي نماند است از دست دلستانان
هر کس بر آستاني دارد سر ارادت
ما و سر ارادت بر آستان جانان
دردا که دورم افکند آخر به نامرادي
بي مهري زمانه از نزد مهربانان
شکرانه يي که دادت گردون توان و طاقت
گاهي عنايتي کن در حق ناتوانان
آن را که شد مسلم اقليم بي نيازي
بر ملک هر دو عالم گشت آستين فشانان
از دولت قناعت وز يمن فقر ما را
هرگز فرو نيايد سر پيش سرگرانان
گر طالب خدايي بگشاي گوش معني
اسرار (لي مع الله) بشنو ز رازدانان
از ماه و من گذر کن بي نام و بي نشان شو
خواهي اگر بيايي ره سوي بي نشانان
از طبع پير، «عبرت» فکر جوان نزايد
اين کار برنيايد الا ز نوجوانان
720
فتاد از عشق جانان آن چنان آتش به جان من
کز آن آتش به گردون رفت دود از دودمان من
چو آتش در دلم زد عشق عالم سوز دانستم
کز آن آتش بسوزد خرمن تاب و توان من
ز سير باغ و بستان کرد مهجورم بود آيا
که برق خانمانسوزي بسوزد آشيان من
به جاي بي وفايي کاش مي آموخت از خردي
ره و رسم وفاداري مه نامهربان من
نگاهي گاهگاهي اي مه نامهربان آخر
بيفکن از وفا بر ديده ي اخترفشان من
گمان کردم که باشي سست عهد و سخت دل اول
وليکن رفته رفته شد يقين آخر گمان من
به جز فکر رخ خوبت نباشد در ضمير من
به جز نام لب لعلت نيايد بر زبان من
به آب خضر يعني خاک درگاهت که زد آتش
هواي درگهت آخر به مغز استخوان من
به جاي مردمک در ديده بنشانم خدنگش را
به تيرم گر زند روزي بت ابرو کمان را
کهن گرديد «عبرت» داستان خسرو و شيرين
سمر شد در جهان چون حسن يار و داستان من
721
مشغله ي عشق چيست خانه برانداختن
فتنه برانگيختن بر سر دل تاختن
حاصل عشاق ازو بي سر و سامان شدن
سوختن از تاب درد با غم دل ساختن
شعله زند گر چنين آتش عشق از درون
نيست مرا شمع وار چاره ز بگداختن
با چو تو نقش آوري هر که زند نرد عشق
چاره ندارد مگر هستي خود باختن
از همه کار جهان ما به تو پرداختيم
عمر تلف کردنست جز به تو پرداختن
جز به توام با کسي نيست تعلق که هست
شرط شناسائيست غير تو نشناختن
ناظر روي ترا شرط بود از نخست
پيش نظر هر چه هست از نظر انداختن
دل که ببردي سزد گر بنوازي که هست
قاعده ي دلبري بردن و بنواختن
هر که چو «عبرت» نهاد بر خط حکم تو سر
نيست روا بر سرش تيغ جفا آختن
722
که داند جز پريشان روزگاران
که دل چونست بي ديدار ياران
بدان از تربيت نيکو نگردند
نگردد خاربن گلبن ز باران
ز بدگوهر نيايد کار نيکو
نرويد غير خس در شوره زاران
ميا گستاخ در کوي خرابات
که شاهانند اينجا خاکساران
در اين درگه گداياني مقيمند
که مي گيرند باج از شهرياران
به پاي پاسبانانش بسايند
ز عجز و مسکنت سر، تاجداران
پياده رهروان دارد که گيرند
ز چستي راه بر چابک سواران
به چشمت اي که زاهد بس عزيز است
به خواري منگر اندر باده خواران
تو امروز از کجا داني که فردا
کدامند از شمار رستگاران
چو «عبرت» ايمني از تيره روزي
بجوي از همت شب زنده داران
723
بيا يکشب مرا اي دوست در ميخانه مهمان کن
غم و دردي که دل دارد به يک پيمانه درمان کن
اگر خواهي که روز و شب قرين با يکدگر گردد
به روي آن طره ي شبرنگ را با شانه افشان کن
مگر در گوش او روزي کند تأثير افغانت
همه شب تا سحر بر درگه جانانه افغان کن
شبي گر شمع بزمت گشت يار از جان مکن پروا
به پايش از سر اخلاص چون پروانه قربان کن
حجاب جان و جانان گفت عارف خانه ي تن را
اگر جانانه مي خواهي برو اين خانه ويران کن
ميان حلقه ي عشاق اگر خواهي بيابي ره
گسل از عاقلان پيوند و با ديوانه پيمان کن
برنجانندت اين مردم اگر دانند دانايي
به ناداني به نزد مردم فرزانه اذعان کن
ترا وقتي اگر دشوار آيد در نظر کاري
به خويش آن کار را از همت مردانه آسان کن
ز«عبرت» دوش در ميخانه مي خواند اين غزل مطرب
بيا يکشب مرا اي دوست در ميخانه مهمان کن
724
باز بيا ترک ناز اي بت طناز کن
عجز و نيازم نگر ديده به من باز کن
مي کشم از جان و دل ناز تو اي نازنين
ناز اگر، مي کني باز به من ناز کن
اي که دل و جان ما طعمه ي بازت بود
صعوه ي ما را بيا طعمه ي شهباز کن
تا که بسوزي دل از آتش پنهاني ام
هر نفس اي نازنين ناز دگر ساز کن
خواهي اگر جان من برخي جانت شود
پرده ز رخ برفکن در به رخم باز کن
مطرب عشاق راست شور دگر، در نوا
گر تو مخالف نيي گوش به آواز کن
هست چو اين دهر را نيستي انجام کار
تا که بود فرصتي عشرتي آغاز کن
اي دم روح القدس در لب جان پرورت
عيسي دوران تويي دعوي اعجاز کن
ناز و خود آراييت برد ز«عبرت» توان
بهر خدا ترک ناز اي بت طناز کن
حرف (و)
725
غمگين شدست گرچه دلم از جفاي او
شاد است خاطرم به اميد وفاي او
عمرم وفا نکرد و به آخر رسيد و هست
بر من هنوز اول جور و جفاي او
خاک وجود من ز غمش گر رود به باد
هرگز به در نمي رود از سر هواي او
تا آن زمان که رخت ببندم از اين جهان
باز است ديده ام به اميد لقاي او
يک بار هر که ديد رخش را هميشه هست
در آرزوي اينکه کند جان فداي او
تنها نه من ز هر دو جهان ديده دوختم
بيگانه است از دو جهان آشناي او
اغيار را اگر چه به ياران گزيد يار
نگزيده ايم ما دگري را به جاي او
هر کاروان که بار ببندد به کوي يار
افتد هزار قافله دل در قفاي او
گشتم گداي درگه شاهي که مي نهند
شاهان سر نياز به پاي گداي او
داراي دين علي که دو صد ره سکندري
خورده است خضر تا بنهد سر به پاي او
«عبرت» چگونه مدح و ثنا گويدش که هست
مدح او رسول و ثناگر خداي او
726
جراحت دل ريشم بود چو راحت او
خوشا دمي که رسد بر دلم جراحت او
به هر نفس شودم تازه تر جراحت دل
ز بس نمک که فشاند بر آن ملاحت او
چو راحت است نگارم ز رنج باکم نيست
که رنج بردن من هست بهر راحت او
ندارد اين دل سرگشته هيچ مقصودي
ز سير انفس و آفاق جز سياحت او
شناوري چه کند اوفتاده در گرداب
که هيچ فايده يي نيست در سباحت او
ببين نگار صبيح مرا که تا نکني
صفت ز يوسف کنعان و از صباحت او
نخوانده درس فصاحت ولي نشايد زد
دم از فصاحت سحبان بر فصاحت او
کسان که شهره ي شهرند در سماحت خود
نيازمند و فقيرند با سماحت او
شود ملول ببيند گرم بدين حالت
اگر چه هست بري از ملال ساحت او
خوشم به محنت اگر يار خوش بود «عبرت»
که هست راحت جانم در استراحت او
727
دريغ باشد اگر خوبرو بود بدخو
که خوي نيک بود خوبتر ز روي نکو
به حکم اهل نظر دين و دل نبايد داد
به شاهدي که ترش روي باشد و بدخو
مگر که زر، به ترازو نهي که ممکن نيست
شوند رام تو خوبان به قوت بازو
دگر به حور و به غلمان کسي نظر نکند
کني خرام بدين جلوه گر تو در مينو
هر آنچه دوست پسندد مراد خاطر ماست
مراد ما نبود جز مراد خاطر او
کمال دانش ما چونکه عين ناداني است
بيا و دفتر دانش به آب تاک بشو
ز راه پند به من گفت دوش مغبچه يي
که هر چه پير مغان گويدت به غير مگو
بجو هر آنچه مراد است از خداي کريم
مراد خاطر از ابناي روزگار مجو
مساز شيوه ي خود عيبجويي دگران
به عيب خويش نظر کن به کس مگير آهو
به جز به ميکده کانجا مقام اهل دل است
مرا دگر نبود روي دل به ديگر سو
به راستي که اگر تيغ برکشد معشوق
ترش نمي شوم و خم نمي کنم ابرو
چو سر، به صبح قيامت برآورم از خاک
به دست جام شرابم بود به دوش سبو
مرا پسند بود هر چه او کند «عبرت»
که هر چه او بپسندد به ما بود نيکو
728
نيست جز دفتر شعرم دگر از کهنه و نو
وجه مي گر نرسد مي نهم آن را به گرو
خواستم دوش به ميخانه روم پير خرد
گفت اگر وجه مي ات نيست به ميخانه مرو
در سها نيست فروغي که جهان افروزد
خاص خورشيد جهانتاب شداست اين پرتو
اي که دايم به بدي ياد، کني نيکان را
غافل از کيفر و پاداش بد و نيک مشو
به حقيقت نگري در بر آن گندم خال
خرمن هستي آفاق نيرزد به دو جو
ما به کشت دگران چشم طمع نگشوديم
کشته ي خويش دروديم به هنگام درو
رزق مقسوم کم و بيش نگردد هرگز
خواجه بيهوده بود روز و شب اندر تک و دو
غم فردا مخور امروز اگر با خردي
اين مثل را بشنو روز نو و روزي نو
کوهکن صحبت شيرين اگرش دست نداد
آسمان داد دلش باز گرفت از خسرو
با کلاه نمد و جام سفالين «عبرت»
مي زند طعنه به جام جم و بر کيخسرو
729
آورد هر سر مه داس فلک از مه نو
تا از آن داس کند کشت اميد تو درو
بذر اميد که سي روز فشاني در خاک
چون برويد به شبي مي درود از مه نو
دوش در ميکده رفتم که زنم جامي چند
تا زماني شوم آسوده ز رنج تک و دو
پيشم آمد صنمي با قدح باده به دست
با دلارايي شيرين و جمال خسرو
پرتو افکند رخش در قدح باده ي ناب
روز شد ميکده در نيم شب از آن پرتو
گفتم از کهنه و نو نيست مرا هيچ به دست
تا کنم عهد کهن را به مي از فيض تو نو
نقد ايمان به گرو مي دهمت، گفت به طنز
مس اندوده به زر کس نستاند به گرو
گفتمش خرقه و سجاده و دستاري هست
گفت در پيش من اين هر سه نيرزد به دو جو
نشنيدي تو مگر پند شنيدن ادب است
پند پيرانه از اين تازه جوان باز شنو
تا که چون شيشه نگردي همه تن جان ز صفا
طالب صحبت رندان قدح نوش مشو
خام طبعي تو، چو «عبرت» برو از آتش عشق
طبع را پخته کن، آنگاه به ميخانه برو
730
هست در آخرين نفس در دلم آرزوي تو
باش به آرزوي دل تا نگرم به روي تو
هر که ازين جهان رود آرزوييست در دلش
در دل مستمند ما نيست جز آرزوي تو
زنده کند چو نفخ صور از پس مرگ خلق را
مي نشوند عاشقان زنده مگر به بوي تو
در طلبت شتافتم وز تو نشان نيافتم
وه که زمان عمر شد صرف به جستجوي تو
کوي ترا اگر شرف نيست به کعبه پس چرا
کعبه ز صدق مي کند طوفبه گرد کوي تو
ز ابروي کج به راستي قبله ي اهل دل تويي
روي نيازشان بود گاه نماز سوي تو
زان لب نوش بوسه يي داشتم آرزو ولي
پاي اميد کند شد بود چو تندخوي تو
گفتم اگر لبت دهد کام دلم چه مي شود
گفت که لقمه ايست اين بيشتر از گلوي تو
دست ز آبرو بکش يا ز طريق عشق پا
زانکه به باد مي دهد عاشقي آبروي تو
گرچه پي نديده ام ليک گمان نمي برم
دعوي دلبري ازو پيش رخ نکوي تو
تو شب و روز شاد و خوش باش که «عبرت» از جهان
رفت و به خاک مي برد حسرت روي و موي تو
731
يک عمر جور خلق کشيدم براي تو
شايد مگر ز مهر ببينم وفاي تو
تا کي جفا کشيم و به جورت کنيم صبر
تاب شکيب نيست دگر بر جفاي تو
گر پاي بر سرم نهي اي سرو سيمتن
سر مي نهم ز روي ارادت به پاي تو
هر چند از لب تو لب ما نديد کام
ما را به لب نمي گذرد جز دعاي تو
از سر هواي خاک درت کي به در کنيم
بر باد اگر رود سر ما در هواي تو
خواهند بهر راحت خود ديگران ترا
ما رنج مي دهيم به خود از براي تو
بيگانه من ز خويش نه تنها شدم که نيست
از خويش آگه آنکه شود آشناي تو
جز بر عنايت تو ندارم نظر بلي
بر شاه التفات ندارد گداي تو
کردي مکان چو در دلم اين نکته شد درست
کاندر دل شکسته دلان است جاي تو
گر اين چنين خرامي و آن زلف بر قفا
بسيار دل فتد چو دلم در قفاي تو
«عبرت» به اختيار نمي داد دل ز دست
برد اختيار زلف و رخ دلرباي تو
732
يک عمر بوده ام ز وفا باغبان تو
هرگز نچيده ام گلي از گلستان تو
گلچين ز گلستان وصال تو بهره برد
گرديد بي نصيب از آن باغبان تو
ديدي مرا که سوختم از آتش فراق
بر من نسوخت اين دل نامهربان تو
شايد بر آستان تو روزي رهم دهد
يک عمر پاس داشتم از پاسبان تو
شد تا بريده دست اميدم ز دامنت
از جان خود اميد بريدم به جان تو
امروز هر کجا گذري بر زبان خلق
نبود به جز حديث من و داستان تو
من حق صحبت تو نکوپاس داشتم
در حق من براي چه بد شد گمان تو
ترسم از آنکه در دهن مردم اوفتد
رازي که در ميان من است و ميان تو
بودند بنده پرور از اين پيش خواجگان
اين شيوه رسم نيست مگر در زمان تو
جان بر لبم رسيد به تلخي چو کوهکن
شيرين نگشته کام دلم از دهان تو
«عبرت» نگشت نرم، دل آن تندخوي را
گويي نمانده است اثر در فغان تو
733
رهزن دين و دل است سلسله ي موي تو
آفت جانست و تن نرگس جادوي تو
چند نهاني مرا فتنه ي رويت کشد
پرده برافکن ز رخ تا نگرم روي تو
752
اي ساقي از آن مي مغانه
درده به نواي عاشقانه
بگذار حديث زهد و تقوي
بردار صراحي و چمانه
آبي به فشان بر آتش دل
کز سينه همي کشد زبانه
هر کس که به گرد باده کم گشت
بسيار خورد غم زمانه
در پاي خم شراب مستي
سرگرم ز باده ي شبانه
لب بر لب ني نهاده مي زد
هنگام صبوحي اين ترانه
کاي طالب آب زندگاني
برخيز و بيا شرابخانه
تا مغبچگان ترا ببخشند
چون خضر حيات جاودانه
اين عالم و هر چه هست در وي
عکسي است از آن بت يگانه
او کارگر است و کارفرما
نقش من و تو بود بهانه
گه زاهد و گاه رند گردد
گه دام ره است و گاه دانه
گه ساقي بزم باده نوشان
گه جرعه کش مي مغانه
گه آينه گاه روي زيبا
گه حلقه ي زلف و گاه شانه
دوشينه شدم ز شهر مستي
در کشور نيستي روانه
با دوست به خلوتي نشستم
برخاست دوئيت از ميانه
«عبرت» همه اوست هر چه بيني
ما و من و تو بود فسانه
753
سحرگه مطربي زد اين ترانه
که اين دنيا فسون است و فسانه
نباشد جاي عيش اين محنت آباد
ندارد شهد آسايش زمانه
بده ساقي شرابي معرفت سوز
بزن مطرب نوايي عاشقانه
ز آفات زمان ايمن شد آن کس
که در کوي مغان بگرفت خانه
نهادن در زمانه نام نيکو
بود تفسير عمر جاودانه
به تن شد مرغ جان من چو پابست
شدش از سر هواي آشيانه
چو ني برخيزد از دل ناله ي زار
زند چون چنگ در زلف تو شانه
چه خوش مي گفت پير مي فروشان
سحر اين نکته با چنگ و چغانه
که جان آنگه رسد بر وصل جانان
که بردارد خودي را از ميانه
بيا با ما شبي خوش باش تا روز
دويي بگذار و با ما شو يگانه
مگر دستي در آغوشت درآرم
کنم يک روز مستي را بهانه
کس از دامت نمي جويد رهايي
ترا گر گندم خال است دانه
برفت آن سرو سيم اندام و گرديد
دل «عبرت» به دنبالش روانه
754
اي ساقي مشتاقان آمد شب آدينه
در ده قدحي ما را، زان باده ي ديرينه
از بند، گنه کاران امشب همه آزادند
باز است در رحمت در هر شب آدينه
جامي که دهي ما را از باده لبالب کن
ما مرد خط جوريم نه خط فرودينه
شد در گرو باده اسباب ريا يعني
آن سبحه ي صد دانه و آن خرقه ي پشمينه
دل پا ز سر کويت هرگز ننهد بيرون
کي مرغ رود جايي کانجا نبود چينه
کي محو شود هرگز يا آنکه رود بيرون
شکل قدت از خاطر نقش رخت از سينه
منزلگه شيطان است نه جلوه گه يزدان
آن دل که در او باشد از خلق خدا کينه
مردان خدا را دل گنجينه ي اسرار است
ز اسرار دهان بستن قفل در گنجينه
نهي است بر ياران با دست تهي رفتن
داد است به ما اين پند آن عارف پيشينه
گفتي به خلاف پار «عبرت» شده نيکوکار
بالله که بود بدتر امسال ز پارينه
755
گناه مي کنم و واثقم به فضل اله
که خوش بود ز خدا رحمت و ز بنده گناه
به خواب غفلتي اي نفس تا به کي برخيز
بر آستان عبادت نشين و عذر بخواه
بشوي دفتر ادراک و فهم زاب دو چشم
بسوز پرده ي پندار و وهم ز آتش آه
به روز حشر کجا روسپيد خواهي بود
ترا که هست بياض دل از گناه سياه
به روي ما، در رحمت فرومبند که نيست
به جز در تو دري باز، تا بريم پناه
چه گونه روي بتابيم از در تو که ما
نمي بريم به غير از درت بجايي راه
به شکر اينکه خداوند روي زيبايي
مکن ز لطف به کردار زشت بنده نگاه
به حضرت تو چه حاجت به عرض حاجت ما
که قلب تست ز«ما في الضمير» ما آگاه
سخن به وصف تو گفت برون ز دانش ماست
که پايه ي تو بلند است و فکر ما کوتاه
ز هول محشر اگر خواهي ايمني «عبرت»
ببر پناه به لطف علي ولي الله عليه السلام
شب دراز بکن استغاثه تا دستت
به روز مرگ نگردد ز دامنش کوتاه
اميد ما همه بر بخشش و شفاعت اوست
که شرمگين ز خداييم و حال ماست تباه
756
دکان زاهد شهر يکباره گشت بسته
سرمايه اش ريا بود گرديد ورشکسته
گر بسته شد دکانش گو بسته باش دايم
دکان مي فروشان هرگز مباد بسته
يک عمر برد زاهد بر دوش بار سالوس
در زير اينچنين بار يکدم نگشت خسته
دايم به راه مردم از حيله داشت دامي
شد تار و پود دامش چون عهد او گسسته
از بس به جام رندان زد سنگ نادرستي
شد پيش مردم آخر بي سنگ سر شکسته
دامي چو حرص و شهوت نبود به ره خرد را
جز عارفان کامل زان دام کس نجسته
اصلاح کار خود را از ديگران بجويي
فال تو با چنين حال کي مي شود خجسته
هر بلهوس نيابد ره در ديار تجريد
وارسته يي ببايد از هر علاقه رسته
«عبرت» در اين غزل رفت آن را ز پي که گويد
«ديشب به رقص برخاست آن فتنه ي نشسته
757
يار از درم درآمد طرف کله شکسته
بگشوده تار گيسو دل ها به دام بسته
بيگانه وار بگسست عهد و وفا و ما را
پيوند آشنايي يک مو نشد گسسته
در چرخ حسن، رويش مهريست عالم افروز
در باغ ناز، قدش سرويست تازه رسته
با اين رخ خجسته گر از درم درآيد
بختم شود همايون فالم شود خجسته
پا بر سر دل و جان بايد نهي که وصلش
ممکن نگرددت دست از جان و دل نشسته
تا چند مي پسندي کز دوري تو باشد
دل بيقرار و شيدا تن ناتوان و خسته
برخيز و خاک ما را بر باد نيستي ده
از ما اگر غباري بر خاطرت نشسته
ماييم بسته ي تو بگشا در قفس را
پرواز کي تواند اين مرغ پر شکسته
در خيل دردنوشان صافي دلي چو ما نيست
از کفر و دين گذشته از ننگ و نام رسته
تنها نه «عبرت» افتاد از آستان او دور
بر آستان قربش کو آن که راه جسته
758
رفتيم از آن کوي به مقصد نرسيده
کام دلي از شاهد مقصود نديده
از کشت امل حاصل منظور نبرده
وز نخل طلب ميوه ي اميد نچيده
پيوند محبت نه روا بود بريدن
زان عاشق از هر دو جهان مهر بريده
تا رسته ز گيسوي تو دل مي رمد از خال
از دانه رمد طاير از دام پريده
افتاده دل اندر پي دلبر به چه ماند
صياد، که افتد ز پي صيد رميده
دل را گنهي نيست اگر روي نکوخواست
باشد به حقيقت گنهش گردن ديده
کي باخبر است از دل محنت کش عاشق
آن عاقل آسوده ي محنت نکشيده
وصل رخ آن شاهد شيرين شکر لب
کي دست دهد تلخي هجران نچشيده
چون عشق درآمد ز سرم گو برود عقل
برشمع چه حاجت بدمد چونکه سپيده
از سر حقيقت ز کجا مي شود آگاه
آن غافل از دام طبيعت نرهيده
فرياد که ترکان ختايي دل و دين را
بردند به يغما ز من از ره نرسيده
آخر من و دل «عبرت» از آن کوي چو «سعدي»
رفتيم دعا گفته و دشنام شنيده
759
صبا ز حلقه ي آن زلف تابدار گره
گشود و بست به پاي دل فکار گره
چرا ز چرخ شکايت کنم که افتاده است
به کار من ز سر زلف آن نگار گره
برآمد از دل ديوانه ام فغان و خروش
چو زد به حلقه ي زلف آن پري عذار گره
به غير او که گره زد به چين زلف سياه
به ساحري نزند کس به شام تار گره
چگونه باز توان کرد عقده زان خم زلف
که بسته است به هر چين او هزار گره
گره به کار من افکند تا به شام ابد
کسي که روز ازل زد به زلف يار گره
دگر به ناخن تدبير باز نتوان کرد
اگر ز زلف تو افتد مرا به کار گره
به پاي دل گره از زلف تابدار مزن
بس است بر دلم از دست روزگار گره
به کار «عبرت» شيدا دمي گره افتاد
که يار زد به سر زلف تابدار گره
حرف (ي)
760
آن کس که ترا گفت بدين جلوه که ماهي
آگاه نبوده است ز حسن تو (کماهي)
دادند به مه نسبت آن روي به از مهر
آنان که ندانند سپيدي ز سياهي
مه چيست بر روي نکوي تو که صد بار
خورشيد فلک داده به خوبيت گواهي
بردار ز رخ پرده و بگذار ببينند
در روي تو صاحبنظران صنع الهي
بشنو ز من، آزردن عشاق گناه است
تو طفلي و غافل ز مکافات گناهي
مهرش به من افزود ز رويش چو دميدي
اي خط به رخ يار مگر مهر گياهي
در پاي مينداز چو از دست ببرديش
مگذار نهد حال دلم رو به تباهي
آن رفته به خشم از بر من کاش که از مهر
باز آيد و برهاندم از چشم به راهي
بر ما ز عنايت نظري کن که گدا را
شاهان بنوازند به شکرانه ي شاهي
در راه تو دادم دل و دين و خرد و هوش
از «عبرت» درويش ازين بيش چه خواهي
761
بارالها، برسان عارف کارآگاهي
که به کار دل رندان برسد گه گاهي
مانده ام گمره و سرگشته خدايا بفرست
رهنمايي که به راه آيد از او گمراهي
ما به کوشش به مقامي نتوانيم رسيد
نرسد گر مدد از همت صاحب جاهي
هر چه خواهي ز گداي در ميخانه بخواه
حاجت خويش ببر بر در شاهنشاهي
درگه پيرمغان بسته نگردد هرگز
من به هر در شده ام نيست چنين درگاهي
بنده ي خواجه ي درويش نوازي شده ايم
که بر همت او کوه کم است از کاهي
نه مرا محرم رازي که فرستم سوي دوست
نه به کوشش بودم در حرم او راهي
ترسم از اينکه به اکراه ستاند ورنه
نيست از دادن جان هيچ مرا اکراهي
نيست در کوکبم آن روشني از بخت سياه
که شبي را به خوشي روز کنم با ماهي
«عبرت» آن روز ترا کار به سامان گردد
که ميسر شودت صحبت کارآگاهي
762
اي خواجه تا به کي پي دينار و درهمي
بهر زيان و سود پريشان و درهمي
امروز اي به مال جهان غره بر فقير
فخر آوري که مالک دينار و درهمي
فردا که مال را بر اعمال قدر نيست
معلوم گرددت که فقيري نه منعمي
بيني دچار سختي اگر نوع خويش را
از سنگ خاره سخت تري گر که بي غمي
دعوي کني که صاحب فضل و کرامتم
چون نيستت سخا و کرم کي مکرمي
با آه و ناله مفلس و بيچاره هم نفس
تو با نشاط و عيش شب و روز توأمي
درويش مانده عور و تو در خز خزيده اي
او در بلا و محنت و تو شاد و خرمي
او با ملال و غصه هماغوش، سال و ماه
تو با شراب و شاهد دلبند همدمي
با سيرت ستوري و گويي که آدمم
گر سيرتت ستوده شد آنگاه آدمي
احسان و عدل اگر نبود در نهاد تو
انصاف مي دهم که ز انعام هم کمي
در قالب سخن نفست روح مي دمد
«عبرت» مگر تو مظهر عيسي بن مريمي
763
اي روضه ي بهشت ز روي تو آيتي
وي سلسبيل از لب لعلت کنايتي
طغراي مو به روي تو از لطف سوره يي
ريحان خط به چهره ات از رحمت آيتي
اي والي ولايت دل رحمتي که نيست
در عهد تو خرابتر از آن ولايتي
ما تشنه ايم و لعل لبت چشمه ي حيات
بر ما چرا نمي کني آخر سقايتي
اکنون که در قلمرو دل دست دست تست
دست مرا بگير به دست حمايتي
عقلم به کوي دوست هدايت نمي کند
اي عشق برفروز چراغ هدايتي
راه نجات مردن و آسوده گشتن است
در راه عشق او که ندارد نهايتي
آن کس که از مصاحبت ما بريد کاش
کردي ز حق صحبت ديرين رعايتي
کافيست همرهي جنونم به راه عشق
زيرا که من ز عقل نديدم کفايتي
چشم اميد ماست همه بر عنايتت
با ما چرا ز لطف نداري عنايتي
مي نالد از جفا و علي رغم دشمنان
«عبرت» ز دست دوست ندارد شکايتي
764
بلبل چگونه گيرد دل در برش قراري
بيند چو هر گلي را دامن گرفته خاري
عاشق اگر ببيند معشوق خويش با غير
غيرت کجا گذارد تا باشدش قراري
گفتم مگر کشم پاي در دامن صبوري
آوخ که نيست ديگر در دستم اختياري
تا همدمي نجويي از راز دل مزن دم
اظهار غم نشايد الا به غمگساري
بسيار جان شيرين ناکام بر لب آيد
تا از لبش برآيد کام اميدواري
آن آهوي رميده آخر شکار ما شد
در دام کس نيفتد زين خوبتر شکاري
با آن که داد بر باد خاک وجود ما را
هرگز به دل نباشد از دست او غباري
اي سست عهد بر دل سخت است بار هجران
بازي ز دولت وصل از دل بگير باري
نقاش چين که صورت مطبوع مي نگارد
از تو نمي نگارد مطبوع تر نگاري
بسيار سرو ديديم در طرف جويباران
چون قامتش نباشد سروي به جويباري
«عبرت» نمي برد نام ديگر ز مشگ تاتار
افتد اگر به چنگش از طره ي تو تاري
765
به دوستان نظر از چشم دشمني کردي
نه راه مردمي اين بود و شيوه ي مردمي
بلاي جان تو مي شد اگر جفا جويي
به عاشقان بلاکش جفا نمي کردي
مرا که فتنه به روي توام نداني حال
مگر که فتنه به روي بتي چو خود گردي
ز دوست شکوه پسنديده نيست ورنه شبي
بگفتمت که چها بر سر دل آوردي
دلم به مهر تو سرگرم بود از آن غافل
که با منت نبود مهر جز به دلسردي
براندي از در خويشم به قهر و رغم مرا
بساط عيش براي رقيب گستردي
دواي درد دل خسته از تو مي طلبم
که هم تو داروي درد دلي و هم دردي
مرا که از دل و جانت به ناز پروردم
ز خويش راندي و بيگانه را بپروردي
دل مرا که به غير از تو دلنواز نداشت
به جاي اينکه نوازش کني بيازردي
به شاهدان سيه گيسوي سپيد اندام
شديم عاشق و برديم بهره رخ زردي
چه بهره داشت ترا مهر گلرخان «عبرت»
به غير از اين که همه عمر خون دل خوردي
766
دل از من برده شوخي نازنيني
نگاري سرو قدي مه جبيني
ره بيرون شدن از کوي او نيست
بود اينجا عجايب سرزميني
به صحراي جنون آواره کرده است
مرا ديوانه ي عقل آفريني
قرينم با خيال آنکه او را
نباشد در همه عالم قريني
به گرد خرمن آن خوشه چينم
که هست از خرمنش مه خوشه چيني
جمال آن بت پاکيزه رخسار
نيايد جز به چشم پاک بيني
مقام قرب سالک را دهد دست
کند گر سير در خود اربعيني
بجايي مي رسد رهرو در اين راه
که نه کفري بود آنجا نه ديني
به سينه راز دل بنهفته بهتر
چو نبود محرم رازي اميني
لباس هستي از تن گر کني دور
نه بت ماند ترا نه آستيني
چو گردي واقف از سر حقيقت
نيفزايد ترا ديگر يقيني
ز«عبرت» دوش بشنيدم که مي گفت
دل از من برده شوخي نازنيني
767
به من امروز تو فرداي قيامت بنمايي
از درم گر که بدين قامت رعنا به درآيي
مدعي کاش که روزي به کمند تو بيفتد!
تا بداند که محال است ز دام تو رهايي
به گمانم که دلي در همه آفاق نباشد
که تو چون گوي به چوگان ملاحت نربايي
صيقل زنگ غم ار نيست جمال تو پس از چه
رخ به هر کس بنمايي غمش از دل بزدايي
من که جز ياد توام هيچ به دل راه ندارد
«چون بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي»
با هواي تو کجا باخبرم از غم و شادي
کي کند هر که دهد دل به هوايت دو هوايي
نه ز بيگانه بري مهر و نه از خويش عنايت
مي ندانم به من دلشده بي مهر چرايي
نيست جايي که در آن جلوه نکرد است جمالت
عجب اين است که ما هيچ ندانيم کجايي
پشتم از بار جدايي تو بشکست و عجب نيست
کوه افتد ز کمر گر بکشد بار جدايي
سال ها رفت که جوياي تو بوديم به هر سو
زان خبردار نبوديم که تو در دل مايي
گرهي کز فلک افتاد به کار دل «عبرت»
يا علي عليه السلام باز کن آن را به سرانگشت خدايي
چرخ با ناخن فکرت نتواند که ببندد
گرهي را که تو از کار کسي باز نمايي
768
از دست بتي ساده خوردن مي ناب اولي
مي خوردن و رقصيدن با چنگ و رباب اولي
چون خانه ي دل آخر آرد به خرابي روي
آبادي اين خانه از باده خراب اولي
بايد اگرت وقتي دمسازي و همرازي
دمساز کتابي به همراز کتاب اولي
چشم تو به هر لحظه صد فتنه برانگيزد
ز افسانه به خوابش کن کاين فتنه به خواب اولي
در کوي تو چون باشد بيهوده درنگ ما
دل کندن از آنجا به رفتن به شتاب اولي
سرپنجه به خونم کن رنگين که نگارين را
از خون دل عاشق سرپنجه خضاب اولي
ديوانه ي عشقت را اي شوخ پري چهره
زنجيري اگر بايد زان زلف به تاب اولي
با عجز بدو گفتم ناز اين همه تا کي گفت
عجز تو و ناز ما بي حد و حساب اولي
«حافظ» چه نکو گفته است اين طرفه غزل «عبرت»
«اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي»
769
مرا دليست که هر ساعتي است در هوسي
چو من دچار بدينگونه دل مباد کسي
بود چه گونه به پيري سر هوسراني
مرا که دور جواني نداشتم هوسي
گذشت عمر و ميسر نشد مرا که دمي
به کام و آرزوي دل برآورم نفسي
اگر ز ميکده آيم برون چنين که منم
به هر دو گام گريبان بگيردم عسسي
مرا ز مرغ دل پر شکسته آيد ياد
چو طايري نگرم بسته بال در قفسي
شود شکار دلم آن تذرو کبک خرام
کند شکار اگر شاهباز را مگسي
به غير خانه به دوشان به هر که مي نگرم
بر آستان تو آيد براي ملتمسي
چگونه عقل تصور کند که چيزي هست
که نيست ز آتش عشق تو اندر او قبسي
بجا گذاشت مرا کاروان و رفت از او
به گوش مي رسد از دور ناله ي جرسي
کسي به داد ز پا اوفتادگان نرسد
مگر که دست برآرد ز غيب دادرسي
نکرده است چو «عبرت» خطا گنه کاري
گناهکار خطاپيشه گرچه هست بسي
770
همه آفاق بگشتيم و نديديم کسي
که دل از صحبتش آسوده برآرد نفسي
يا من آن ديده ندارم که توانم ديدن
يا نمانده است از اين طايفه امروز کسي
نيست يک اهل دل اندر همه آفاق جهان
ما به جان در طلبش جهد نموديم بسي
تنگ شد حوصله ي مرغ دل آخر تا چند
مي توان بود گرفتار به کنج قفسي
ايمن از فتنه ي ايام تواند بودن
آن که را بود به گيتي چو تو فرياد رسي
از بقا لاف زدن درخور ما نيست که هست
پيش سيلاب فنا هستي ما مشت خسي
جز نوايي که برآيد ز دل راهروان
نشنيديم در اين قافله بانگ جرسي
نيمه شب مست برون آمدي از خانه چرا
چه کني گر سر ره بر تو بگيرد عسسي
هست نور دل ما مقتبس از نور علي
گر کليم از شجري داشت اميد قبسي
«عبرت» از بلهوسان نيست به او همدم باش
حيف باشد چو تويي همدم هر بلهوسي
771
نيست ما را به جز از عشق تو بر سر هوسي
زانکه نبود، به جهان غير تو فريادرسي
منزل يار که دور است به ره منتظريم
شايد آن قافله آرد به برم ز آن جرسي
به هواي سر کوي تو چنان مي نالم
هم چو مرغي که گرفتار شده در قفسي
اي خوش آن روز که آيم بسر تربت تو
عرض حاجت نکنم غير تو با هيچ کسي
هر کس را هوسي هست و هوايي دارد
ما نداريم دگر غير هوايت هوسي
التماسم همه اين است که يابم به تو راه
رهبري کن که ندارم به جز اين ملتمسي
بي گل روي تو در سينه دلم مي نالد
هم چنان بلبل شوريده به کنج قفسي
گر دهد دست به پاي تو فدا سازم جان
به خدا نيست همه عمر جز اينم هوسي
هست نور دل ما مقتبس از نور علي
گر کليم از شجري داشت اميد قبسي
مي بري راه بسر منزل جانان «عبرت»
گر بسر منزل عنقا ببرد ره مگسي
772
نيست هر چند به وصل تو مرا دسترسي
نکشم پا ز طلب هست مرا تا نفسي
يارب اين قافله کي رفت و کجا بار گشود
که نه جاي قدمي هست و نه بانگ جرسي
نرسي گر تو به فرياد من اي دوست دگر
نه مرا دادرسي هست و نه فريادرسي
نيستم يک نفس آسوده ز دست دل خويش
که بود هر نفس از بلهوسي در هوسي
همه کس را نرسد طي بيابان جنون
نيست دريا سپري درخور هر خار و خسي
کفر زلف تو نه تنها دل و دين برد ز من
که دل و دين پي اين سلسله رفت است بسي
روز و شب عارف و عامي همه مستند و خراب
هوشياران مگر اين شهر ندارد عسسي
دلم از دولت ديدار تو محروم شود
گر نمايد ز تو غير از تو دگر ملتمسي
بلهوس را نبود راه بسر منزل دوست
کاين عنايت نشود شامل هر بلهوسي
«عبرت» آن يار بود در همه جا با همه کس
ليک کس را به وصالش نبود دسترسي
773
رخنه گر، در دلش اي ناله ي شبگير نکردي
دل او بود چنين سخت تو تقصير نکردي
گرهي باز نگرديد ز کار دل عاشق
تا گره باز از آن زلف گره گير نکردي
چون ببردي دل ما را تو بدان زلف مسلسل
اندر آن سلسله اش بهر چه زنجير نکردي
نظر اي دوست گر از ملک دلم برنگرفتي
پس چرا يکسره ويران شد و تعمير نکردي
داري اي عشق عجب عالم خوبي که دو عالم
همه تغيير پذيرفت و تو تغيير نکردي
زان بسر منزل مقصود رسيدي تو که چون من
طي اين مرحله بي همرهي پير نکردي
خوشتر از نقش جمال علي اي صانع بي چون
نقشي آراسته در عالم تصوير نکردي
«عبرتا» کي ببري بهره ز اکسير ولايش
تا که خود را به صفا قايل اکسير نکردي
774
مکن از سوختن پروا چو با منظور بنشيني
که چون پروانه مي سوزي اگر با نور بنشيني
نپوشي چشم و دل را تا ز دنيا و آخرت هر دو
به خاطر مگذران هرگز که با منظور بنشيني
گرت پروانه سان سوزد فروغ شمع رخسارش
نشايد عاشقت گفت ار ز نزدش دور بنشيني
به وصل دختر رز گر رسي امروز اي زاهد
تواني نيز فردا در جنان با حور بنشيني
ترا چون ديده ي بينا نباشد باشدت يکسان
که در ظلمت گزيني جاي يا در نور بنشيني
چو نرگس از لحد فردا غبار آلوده برخيزي
اگر امروز با آن نرگس مخمور بنشيني
به کوشش چون ز وصل يار برخوردار مي گردي
پي بي همتي باشد كزو مهجور بنشيني
براي رقص در مجلس چو ساقي مست برخيزد
بسوزاند حجابت را اگر مستور بنشيني
غرور از سر بنه اي سرخ رخسار سيه گيسو
که خط سبز نگذارد چنين مغرور بنشيني
ز جان تا نگذري از دل نه بيني چهر جانان را
اگر مانند موسي سال ها در طور بنشيني
به تو نزديکتر از تست «عبرت» حيدر صفدر
چرا بايد ز خودبيني از او مهجور بنشيني
775
کجا برخيزد از دستت که با منظور بنشيني
مگر روزي که از نزديک خود هم دور بنشيني
دلا چون صبح اندر عاشقي روزي شوي صادق
که با ياد خدا چندي شب ديجور بنشيني
چو منصورت ببايد پايداري پاي دار از جان
اگر خواهي سر دار فنا منصور بنشيني
به شاخ سدره داري آشيان اي طاير قدسي
در اين بستان سرا تا چند با عصفور بنشيني
خراب از باده کن معموره ي تن را چو درويشان
اگر خواهي در اين ويران سرا معمور بنشيني
چو برخيزد ز دستت شاد بودن از چه غمگيني
چو مي در ساغرت باشد چرا مخمور بنشيني
چو با مستان درآميزي کجا برخيزد از دستت
که گيري شيوه ي هشياري و مستور بنشيني
به زهر آلوده دارد خوان گيتي شهد راحت را
تو گر خواهي عسل بايد که با زنبور بنشيني
به رنگ و بو مشو مغرور و بي رنگي به دست آور
که نيرنگ فلک نگذاردت مغرور بنشيني
مگرد اي دل به گرد شمع گر پرواي جان داري
که چون پروانه مي سوزي اگر با نور بنشيني
اگر يک لحظه بنشيني به ياد مرتضي «عبرت»
بدان ماند که عمري با خدا در طور بنشيني
776
چو من هميشه دل آشفته است و شيدايي
که بسته دل به خم طره ي دلارايي
ز تيره روزي من کي خبر شود آن کاو
شبش خوش است به ديدار ماه سيمايي
ترا که عشق نباشد چه حاصل ار داني
که وامقي به جهان بوده است و عذرايي
ز حادثات زمان گر پناه مي طلبي
به دهر نيست ز ميخانه امن تر جايي
چو اشک چشم من آيد به موج اي مردم
حذر کنيد که هر موج اوست دريايي
نعيم هر دو جهان را به ديگران بخشاي
که از تو جز تو نداريم ما تمنايي
چنان نموده دو چشمت خراب مردم را
که غير شيشه نمانده است باده پيمايي
به زير ظل ولاي علي مرا «عبرت»
ز آفتاب قيامت دگر چه پروايي
777
نيست از عشق تو در شهر چو من رسوايي
دين و دل باخته يي شيفته يي شيدايي
والهي باديه گردي به بلا ساخته يي
خانه پرداخته يي در به دري رسوايي
دل به دريا زده يي ز آتش غم سوخته يي
از خرد بي خبري دشت جنون پيمايي
هست خال تو سويداي دل تنگم و نيست
غير سوداي سر زلف توام سودايي
وعده ي وصل به فردا، مده امشب ما را
که شب هجر ترا نيست ز پي فردايي
گو بشو دست ز جان هر که بود معشوقش
شوخ سنگين دل عاشق کش بي پروايي
دل من کاين همه در بند مسلماني بود
بردش از راه برون مغبچه ي ترسايي
دادم از دست مسلماني و کافر گشتم
کس نکرد است دگر بهتر از اين سودايي
خاطر و طبع مرا روشن و موزون کرد است
عشق رخسار و قد سرو سهي بالايي
رو چو «عبرت» بگزين گوشه ي عزلت که دگر
گيتي ايمن تر از اين گوشه ندارد جايي
778
من کي ام آشفته حالي دردمندي مبتلايي
خانه پردازي پريشان روزگاري بينوايي
بيدلي شوريده يي ديوانه يي افسرده حالي
والهي سرگشته يي درمانده يي بي دست و پايي
بي سر و سامان غريبي مضطري بي همزباني
از وطن آواره يي از خانمان خود جدايي
دوري و بيگانگي کي باشد آيين مروت
با کسي کاو را نباشد جز تو ديگر آشنايي
عرصه ي آفاق را چندانکه گرديدم نديدم
خوشتر از آب و هواي کوي يار آب و هوايي
از ديار يار ديگر نيست نيکوتر ياري
وز بناي خانه ي خمار محکمتر بنايي
با خيال دوست کي گنجد به دل ديگر خيالي
با هواي دوست کي ماند به سر ديگر هوايي
آن گدايي را که نبود حرص، باشد پادشاهي
پادشاهي را که باشد آز نبود جز گدايي
دل بر اين دنيا نشايد بست زيرا در حقيقت
نيست غير از حسرت آبادي و جز محنت سرايي
دل به دنيا درنبندد هم چو «عبرت» هر که داند
نيست هستي را ثباتي نيست دنيا را بهايي
779
گذشت عمر و ندارم جز اين تمنايي
که هم نفس شودم يک نفس دلارايي
به ماه کي نظر از مهر برکند آن کش
گرفته جاي به دل مهر ماه سيمايي
سري که عشق ندارد کجا خبر دارد
که هست در سر شوريدگان چه سودايي
مباد دولت وصلت مرا نصيب اگر
به جز تو از تو نمايم دگر تمنايي
بگير جان و بده بوسه يي که در دستم
جز اين بضاعت مزجاة نيست کالايي
مرا که لعل لبت مايه ي حيات دل است
دگر ز غمزه ي عاشق کشت چه پروايي
ز دست فتنه مرو جز به پاي خم که دگر
جهان ندارد از اين گوشه امن تر جايي
فقيه شهر که بودش ز مي کشي پرهيز
کنون به رندي او نيست باده پيمايي
گشاده عقده ي دل از علي بجو «عبرت»
که هست در کف او حل هر معمايي
780
گذشت عمر و نبودم جز اين تمنايي
که هم نفس شودم يک نفس دلارايي
سري که نيست در او شور عشق کي داند
که هست در سر ديوانگان چه سودايي
هواي گردش بستان دگر نخواهد کرد
به خانه هر که به بر داشت سرو بالايي
ز تنگناي شبستان دلم به تنگ آمد
خوشا تفرج باغي و سير صحرايي
چو اشک چشم من آيد به موج اي مردم
حذر کنيد که هر موج اوست دريايي
ز تيره روزي من کي خبر شود آنکو
شبش خوش است به ديدار ماه سيمايي
ترا که عشق نباشد چه حاصل ار داني
که وامقي به جهان بوده است و عذرايي
من از تو هيچ تمنا نمي کنم که نماند
به غير ترک تمنا به دل تمنايي
بدور چشم تو مردم شدند مست و خراب
چنانکه نيست به جز شيشه باده پيمايي
ترا چو ديدم و جايم در آستان تو شد
دگر نمي کشدم ديده هر نفس جايي
بنوش باده و راز جهان مجو «عبرت»
که نيست آگه از آن عقل هيچ دانايي
781
برده است دل از صنمي سلسله مويي
مي خواره بتي فتنه گري عربده جويي
مستي کند آغاز چو آن ترک معربد
نه شيشه نشکسته بماند نه سبويي
نه در همه گيتي است چو او بذله سرايي
نه در همه آفاق چو او نادره گويي
هر لحظه زند راه به نيرنگي و رنگي
هر دم بود از عشوه به دستاني و خويي
الحق که بود لقمه ي از حوصله بيشي
کس را نبود درخور آن لقمه گلويي
فرياد، که از دست من يکدل و يکروي
دل برد به دستان بت دورنگ و دورويي
دست ستمش را دل مشتاق چو مومي
چوگان غمش را سر عشاق چو گويي
تا گشته دلم فتنه بدان روي و بدان موي
نه بسته به موييست نه آشفته به رويي
جان و دل عشاق از آن روي و از آن موي
قانع به نگاهي شده خرسند به بويي
ما در همه آفاق به دنبال نکويان
گشتيم و نديديم چنين روي نکويي
مگسل ز دلم رشته ي پيوند خدا را
کاندر خم گيسوي تو بسته است به سويي
در ديده خيال قد موزون تو گويي
آراسته سرويست که رسته لب جويي
تا چند ز دست تو بود «عبرت» بيدل
آواره به صحرايي و سرگشته به کويي
782
شود چه گونه ميسر براي همچو مني
نگار تازه جواني و باده ي کهني
براي هر که ميسر شود بگو مفروش
وگر، از او بخرندش به بهترين ثمني
نبود باورم از بخت نامساعد خويش
که آن شکار بيفتد به دام هم چو مني
جمال شاهد ما شمع انجمن گردد
به هر کجا که نکويان کنند انجمني
به غير آن بر و اندام هم چو خرمن گل
نديده خرمن گل کس درون پيرهني
بود رخ تو اگر هست ماه مشک خطي
بود قد تو اگر هست سرو سيم تني
چو با رقيب بديدم ترا به خود گفتم
که گشته است مصاحب پري به اهرمني
شود مشاهده تقسيم نقطه ي موهوم
اگر معاينه گويي از آن دهن سخني
بهار آمد و بگذشت و هيچ دست نداد
مرا تفرج باغي و گردش چمني
مدام تنگ دلم دارد آن شکر گفتار
که دارد از دل عشاق تنگ تر دهني
چو لاله داغ نهاده است بر دلم «عبرت»
نگار لاله رخي شوق ياسمن بدني
783
بهره از شادي جهان نبري
غم بيچارگان اگر نخوري
هنري بهتر از مروت نيست
در جهان گر تو طالب هنري
هست در پرده باده نوشيدن
به ز زهد ريا و پرده دري
جهد کن تا به غير نام نکو
نگذاري به جا چو درگذري
تو در اين تيره خاکدان تا چند
غره بر مال و جاه و سيم و زري
زين اثاث و متاع قسمت تست
آنچه با خويش از اين جهان ببري
آنچه از اين جهان بري عمل است
ظلم و بيداد يا که دادوري
مرگ ياران و بي وفايي در دهر
بنگر و بشنو ارنه کور و کري
باش اهل نظر که راز جهان
حل نگردد ز حکمت نظري
کي شوي باخبر ز سر وجود
تو که از حال خويش بيخبري
هر که غافل شد از حقيقت عشق
غافل است از مراتب بشري
به حقيقت نبرد «عبرت» راه
تا نگرديد از مجاز بري
784
پيداست که با زهد نباشد سر و کاري
آن را که نهاني سر و کاريست به ياري
اي شيخ ترا با من درويش چکار است
من رندم و با زهد ندارم سر و کاري
آن جنت موعود ترا باد که ما را
طرف چمني بس بود و طرفه نگاري
در حشر به جز خون روز و زر کسان نيست
در گردن ما خوني و بر دوش تو باري
دانا که ز دانايي او بهره نيابند
نخليست که آن را نبود برگي و باري
تا کي بودم گوش به افسانه ي واعظ
کو زمزمه ي چنگي و کو نغمه ي تاري
شاکر نه من از مرحمت باده فروشم
او راست به هر جا گذري شکرگزاري
ما دردکشان پاکدلانيم و ز کس نيست
بر آينه ي خاطر ما هيچ غباري
زاهد به حرم ساکن و راهب به کليسا
جز ميکده ما را نبود جاي قراري
قلاش و خراباتي و رنديم و نداريم
جز با مي و معشوق چو «عبرت» سر و کاري
785
تو از اول به هر کس عهد بستي
در آخر چون سر زلفت شکستي
گسستم رشته ي اميد از عمر
چو از من رشته ي الفت گسستي
به روي غير بگشودي در وصل
در اميد بر رويم ببستي
فغان برخاست از دل آشنا را
چو با بيگانه در محفل نشستي
ترا اي آفت جان فتنه در چشم
بود بنهفته چون در باده مستي
مشو مغرور حسن اي شاه خوبان
که در پي هر بلندي راست پستي
به مستي سر نهم روزي به پايت
دهم جان تا رهم از قيد هستي
تو با اين زيرکي اي طاير دل
ز دام زلف او آخر نجستي
دلا قدر زلال عافيت را
کنون داني که چون ماهي به شستي
بود هر چند «عبرت» بي هنر ليک
بري باشد ز عيب خودپرستي
تو هم از خودپرستي گردي آزاد
گر از دام هواي نفس رستي
786
جان زنده شد ز بويت اي باد نوبهاري
از روضه ي بهشتي يا از ديار ياري
با عاشقان نشيني يا با رقيب اي گل
دمساز عندليبي يا هم نشين خاري
ما را به کام دشمن بگذاشتي و رفتي
بازا که اين چنين نيست آيين دوستداري
حال دل ار بداني چونست در فراقت
بر حال ناتوانم دانم که رحمت آري
تا چند عاشقان را از دولت وصالت
نوميد مي پسندي محروم مي گذاري
خيل نيازمندان تشريف مقدمت را
سرها گرفته بر کف تا تو سر که داري
شکرانه يي که گردون کام دلت برآورد
شايد اگر که روزي کام دلي براري
تا زد صلاي مستي چشمان مي پرستت
رفت از ميان مردم آيين هوشياري
جان و سريست ما را بهر نثار جانان
هر چند ازين بضاعت داريم شرمساري
گويند اهل دانش زين پس که «عبرت» از دهر
بگذشت و شعر دلکش بگذاشت يادگاري
من اين غزل بدانسان گفتم که گفته «سعدي»
«چونست حال بستان اي باد نوبهاري»
787
جز اينکه جانب اهل نظر نمي بيني
کمال هر صفتي را سزاي تحسيني
نظر دريغ نداري ز هر که در آفاق
وليک جانب اهل نظر نمي بيني
اگر نهي غم عالم به خاطرم شادم
که شادماني عاشق بود ز غمگيني
هواي گردش بستان و سير باغم نيست
مرا تو باغ گل و بوستان نسريني
که گويدت که به پروين و ماه مي ماني
به حسن و جلوه تو بهتر ز ماه و پرويني
چه خوش بود که شبي تا سحر برغم رقيب
ميان انجمنم در کنار بنشيني
خلوص نيت و حسن عمل به کار آيد
بگاه عرض ارادت نه عجز و مسکيني
مگو که مردم خودبين خداي بين نشود
چرا که بنده خدابين شود ز خودبيني
ز خلوت دل تو گرد جهل برخيزد
دمي به خلوت اگر با خداي بنشيني
گزيده گردي اگر بر مراد خاطر خويش
مراد حضرت پروردگار بگزيني
بساط عيش بچيند مسيح در فلکت
ز خاکدان چو بساط علاقه برچيني
چه بهره داد به جز تلخکامي ات «عبرت»
که باز در طلب شاهدان شيريني
به پيري است هواي جواني ات افسوس
که رفت عمر و همان «عبرت» نخستيني
نديده ام صفتي در تو درخور تحسين
جز اين صفت که ثناگوي آل ياسيني
788
جز مال و منصب عشق هر منصبي و مالي
چون بنگري به معني وزريست يا وبالي
جز دولت محبت غير از ولايت عشق
هر دولتي و ملکي دارد ز پي زوالي
گويند کهنه شد عشق رو فکر تازه يي کن
نوتر ز قصه ي عشق ننوشته کس مقالي
چندان که کرد کوشش عقلم نيافت راهي
از شغل عشقبازي نيکوتر اشتغالي
گر خلق مي پسندند بر ما ملال خاطر
ما خود نمي پسنديم بر خاطري ملالي
جز يار ما که او را صورت نبسته مانند
هر چيز را در آفاق ممکن بود مثالي
ما سر صنع بي چون بينيم و تو نه بيني
در روي نازنينان جز نقش خط و خالي
ما را به ياد وصلش خرسند بود خاطر
دل را غم فراقش مي داد اگر مجالي
در هجر او ز وصلش نوميد کي توان بود
ناچار هر فراقي دارد ز پي وصالي
چندانکه بيش جويي کمتر نشان دهندت
چون من غزلسرايي مانند او غزالي
بنويس عاشقي بود بيگانه گشته از خويش
خواهي اگر ز«عبرت» بنوشت شرح حالي
789
چنان با او ندارم اشتغالي
که با ديگر کسم باشد مجالي
کجا باشد مجال اين و آنم
که دارم با خيالش اشتغالي
ندانم از کدامين آب و خاکي
که نشنيدم بدين خوبي جمالي
به جز حسنت که آن حدي ندارد
بود هر چيز را حد کمالي
مرا هرگز وجودي گو مبادا
گرت هست از وجود من ملالي
همه عمر احتمال هجر کردم
چو مي دادم ز وصلش احتمالي
دمي بودن جدا ز آن ماه بي مهر
به پيش ما بود افزون ز سالي
ز حال ما چه مي پرسي که چونست
کجا ما را بجا ماند است حالي
نمي بردم گمان در خويش هرگز
که خواهم ديد ايام وصالي
وصالش دست داد الحمدلله
که ممکن شد براي من محالي
نشايد نسبت رويش به خورشيد
که حسنش را نمي باشد زوالي
خيالش تا مرا در خاطر آمد
فراغت باشدم از هر خيالي
چو «عبرت» کي غزل گفتن تواند
کسي کاو نيست عاشق بر غزالي
790
پرده از عارض خود تا که برانداخته اي
مهر و مه را ز رخ خويش خجل ساخته اي
آفتابا چه زني با رخ او لاف ز حسن
تو که صد بار به پيشش سپر انداخته اي
اي که جز مهره ي مهرت به دلم نيست چرا
با من باخته دل نرد جفا باخته اي
خوبرويان همه در پيش وجودت عدمند
قدر خود را تو صنم بهر چه نشناخته اي
هم چو خورشيد به عالم علمي کز خوبي
علم حسن در آفاق برافراخته اي
کرده اي مات شهان را به رخ دلکشن خويش
اسب خوبي چو به ميدان جهان تاخته اي
از خم ابروي کج راستي، اي ترک پسر
بي سبب تيغ جفا بر سر ما آخته اي
من نپرداخته ام از تو به حال دل خويش
تو به حال دل من هيچ نپرداخته اي
هم چو دف از تو قفا خوردن «عبرت» تا چند
غير را اي که چو چنگ اين همه بنواخته اي
791
هزار مرتبه گر، آستين برافشاني
ز دست مي ننهم دامنت به آساني
چو زلف تو اگرم کار در هم است چه باک
هزار خاطر جمع است در پريشاني
چنين بر اهل محبت جفا مکن بنياد
چرا، به اصل محبت تو بوده اي باني
من و به کنه کمال تو عقل رهبر نيست
فزونتري تو بدينسان ز فهم انساني
بقاي عشق تو باد ار فنا شوم روزي
که باقي ابد است آن که مي شود فاني
رموز عشق تو در پرده گفتم و ترسم
فتد ز پرده برون رازهاي پنهاني
مجوي دوست که قانون دوست جويي نيست
خداي را نتوان جست از خدا خواني
سخن دراز کشيدن چه حاجت است که نيست
حديث عشق تو دانستن از سخنداني
به مهر و لطف و محبت ترا به صورت کفر
شده است جمع همه معني مسلماني
شمار سبحه و زنار، دان يکي «عبرت»
ز کفر، معني دين جو گر اهل ايماني
792
آگه اي دوست گر از حال تباهم باشي
واقف از تيرگي روز سياهم باشي
رحمت آري به من اي صبح اميد از سر مهر
روشني بخش دل از روي چو ماهم باشي
زين جهان چن بروم شمع مزارم گردي
تا که باشم به جهان پشت و پناهم باشي
برندارم نگه از راه تو يک لحظه مباد
که در آن لحظه تو در راه نگاهم باشي
واي اگر سوز درونم نکند در تو اثر
آه اگر بي خبر از ناله و آهم باشي
از تو شايسته نباشد که بدان خلق کريم
دور از من به مکافات گناهم باشي
از سر من که شد از دست حوادث پامال
نکني ياري و در فکر کلاهم باشي
نيست انصاف که بر حشمت و جاه دو جهان
افکنم ديده چو تو حشمت و جاهم باشي
گر ز آشفتگي خويش نگويم با تو
بهر آنستکه آشفته نخواهم باشي
گر کنم دعوي بيداري شب هاي دراز
خواهم اي اختر شبگرد گواهم باشي
دارم اي خضر ره اميد که در وادي عشق
تا که گمره نشوم هادي راهم باشي
برو اي قاصد و با يار بگو «عبرت» گفت
تا به کي بي خبر از حال تباهم باشي
793
که ترا گفت ز ما اين همه غافل باشي
ما به گرداب و تو آسوده به ساحل باشي
چه غم از دشمني اخترم اي رحمت دوست
گر تو بر حال من دلشده شامل باشي
سفله طبع است جهان بر کرم ناقص او
نکني تکيه اگر عارف کامل باشي
بهتر از طاعت صد ساله ترا آن نفس است
که گه رفتن از اين مرحله جاهل باشي
مگزين هم نفسي غير غم و محنت عشق
گر بخواهي به جهان خرم و خوشدل باشي
جهد كن تا که قبول نظر دوست شوي
که قبولت کند آنگاه که قابل باشي
فصل گل مي گذرد عمر به غفلت مگذار
حيف باشد که رود عمر و تو غافل باشي
با جوانان گل اندام در ايام بهار
عشق مي ورزي اگر زيرک و عاقل باشي
جان به جانان نرسد اي تن خاکي هرگز
تا ميان من و او حاجب و حايل باشي
794
تا به کي نفس و هوي را به اطاعت باشي
ديو را بسته کمر از پي طاعت باشي
با خدا، کبر و مناعت کني از جهل آنگاه
نفس را بنده ي با عجز و ضراعت باشي
عملت چيست که تا نام عبادت ببري
شرمگين بايد از اين ننگ بضاعت باشي
معرفت گر نبود بندگي ات نيست قبول
گر همه عمر خدا را به اطاعت باشي
راه با کبر و مناعت نتوان برد به دوست
جهد کن تا بري از کبر و مناعت باشي
همه کس را نکند خواجه شفاعت در حشر
فکر آن باش که درخورد شفاعت باشي
نفس را، بي مدد پير هماورد نئي
ور که چون رستم دستان به شجاعت باشي
گر بگيرند سرت شمع صفت باش چنان
کز برافروختگي شمع جماعت باشي
هر دم و ساعتي از عمر رود نايد باز
هر چه اندر طلب آن دم و ساعت باشي
نه چنان زي که شوي دستخوش حرص و طمع
نه بدانگونه که پابست قناعت باشي
به کمانخانه اي ابروي بتان دل مسپار
گر نخواهي هدف تير شناعت باشي
«عبرت» انديشه ز فرداي قيامت نکني
اگر امروز خدا را پي طاعت باشي
795
ندارم من سر ميثاق هستي
که چندان نيستم مشتاق هستي
مرا با نيستي عهد مودت
بود محکم تر از ميثاق هستي
فلک اي کاش نامم را به کلي
برون افکندي از اوراق هستي
الهي کاش دست قدرت از غيب
شکست افکندي اندر طاق هستي
بدين هست مجازي در حقيقت
نمي شايد نمود اطلاق هستي
هر آن کس کاو به کلي نيست گرديد
وجودش دارد استحقاق هستي
از اين آفاق بگذر تا ز انفس
دهندت سير در آفاق هستي
غم روزي نشايد خورد «عبرت»
يدالله هست تا رزاق هستي
علي آن اولين خلقت که باشد
به فرمان خدا خلاق هستي
796
مست از باده و با جام شراب آمده اي
رخ برافروخته با آتش و آب آمده اي
آب و آتش به هم آميخته اي از مي و جام
در بلورين قدح افکنده شراب آمده اي
خانه ي لطف تو آباد که از راه وفا
بهر دلجويي اين خانه خراب آمده اي
با رخ و طره ي تابنده و تابيده به هم
تا بري از دل ما طاقت و تاب آمده اي
دانم اي تازه جوان بر سر اين پير کهن
بهر يادآوري عهد شباب آمده اي
گر تو پاکيزه اي اي دوست منم پاک نظر
به رخ از بهر چه افکنده نقاب آمده اي
به گنه پنجه به خونم ز چه آلوده کني
بر سر من اگر از بهر صواب آمده اي
دارم امروز نشاط دگري کز سر مهر
دوشم اي دولت بيدار به خواب آمده اي
شاد شد خاطر غمگين من از آمدنت
گرچه با عشوه و با ناز و عتاب آمده اي
به گدايان بده اي شوخ نصيبي که ز حسن
چشم بد دور بسرحد نصاب آمده اي
گاه مهر آري و گه خشم به «عبرت» گيري
هم در رحمت و هم باب عذاب آمده اي
797
فتوي مفتي ميخانه بر اين است که مي
در مه روزه توان خورد نهان بي دف و ني
باده پنهان خور و خوش باش که در مذهب ما
بهتر از زهد ريايي است نهان خوردن مي
رمضان چون رسد از راه رسد همره او
نوبهار طرب و عيش مرا موسم دي
گر گناه است وگرنه بده آن داروي تلخ
که علاج غم و اندوه توان کرد به وي
قوت جان است و شود قوت دل نيز اگر
قدح باده چو دادي بودش بوسه ز پي
در خط جام نظر کن که نوشته است در او
خامه ي دهر حديث جم و افسانه ي کي
تا که برهاني ام از وسوسه ي عقل بيار
ساقيا ساغري از باده ي مردافکن ري
اوفتادن ز پي زهدفروشان تا چند
نقد جان دادن و افسانه خريدن تا کي
يارب اين قوم چرا دعوي ارشاد کنند
ره ندانسته ز چه رشد ندانسته ز غي
بود آيا که کند جلوه به «عبرت» روزي
ماه روشن ز شب تاري و خورشيد ز في
798
ما را ز کرم ساقي سرگرم کن از جامي
باشد که شود پخته از آتش مي خامي
گيريم اگر جامي از دست بلوريني
کار دل ما گيرد في الجمله سرانجامي
تا زلف دل آويزت در دست صبا افتاد
از رشگ نمي گيرد دل يک نفس آرامي
جان پيش کشش سازم سر در رهش اندازم
گر باد صبا آرد از پيش تو پيغامي
ما دل به يکي بستيم وز هر دو جهان رستيم
هر لحظه نشايد داد دل را به دل آرامي
بس خون جگر خوردم تا ره به لبش بردم
آري نشود حاصل بي خون جگر کامي
بر سير گل و سروش هرگز نکشد خاطر
آن کاو نظري دارد با سرو گل اندامي
دارند طمع زان لب شوريده سران بوسه
ما تنگدلان از وي خرسند به دشنامي
در هجر وي از وصلش نوميد مشو «عبرت»
ناچار بود صبحي اندر پي هر شامي
799
به جز غم تو که از خاطرم نرفته دمي
دگر به خاطرم از روزگار نيست غمي
دمي نبوده ز يادت فراغتي ما را
که جز به ياد تو از دل برآوريم دمي
چو يار تيغ ز ابرو کشيد، سينه ز شوق
سپر کنيم و به ابرو نياوريم خمي
گرفت با الم عشق خوي تا دل من
ز روزگار نديد است خاطرم المي
نمانده گرچه رمق در وجودم از ستمش
ز آسمان نرسد بر وجود او ستمي
گدا ببين که چو دينار چهره زرد کند
به پيش خواجه که او را مگر دهد درمي
ببر به پيش خدا دست حاجت اي مسکين
که منتي ننهد بر تو گر کند کرمي
ز جام باده سخن گو مگو فسانه ز جم
ترا چه کار که در روزگار بوده جمي
بيا زيارت دل کن مرو به کعبه که نيست
خداي را به جز اين خانه در جهان حرمي
همان وجود خداوندي است و هستي ما
به روزگار بود گر وجودي و عدمي
اگر که سجده به يزدان بري ز روي ريا
چنان بود که بري سجده در بر صنمي
سحاب فيض نبارد گرم به کشت اميد
دگر به چشمه ي چشمم نمانده است نمي
به غير نام علي از صحيفه ي دل خويش
به آب ديده بشوييم اگر بود رقمي
به روز حشر بود خاک حسرتش بر سر
به خاک هر که نهد برخلاف او قدمي
ز حضرتش بطلب هر چه بايدت که جز او
به روزگار نباشد ولي ذوالنعمي
مراست چشم عنايت ز حضرتش «عبرت»
که بر کسي نرسد بي عنايتش نعمي
800
گشته ام و نجسته ام در همه عمر محرمي
جسته ام و نديده ام در همه شهر همدمي
هم چو حبابي اين جهان بر سر آب مي رود
نيست چو نيک بنگري عمر حباب جز دمي
کم نکنم فسانه را پيش گرم دهي مدد
بيش کنم ترانه را گر بنوازي ام کمي
آتش آه و ملک دل لانه ي مرغ و شعله يي
آب دو چشم و شهر تن خانه ي مور و شبنمي
هر که دچار فاقه شد نيست براي او دگر
هيچ رفيق مشفقي هيچ شفيق محرمي
اي خنک آنکه باشدش در، دو سه روز زندگي
گوشه ي امن راحتي خاطر شاد خرمي
هر که در اين جهان بود شاد به هر چه مي رسد
گاه برون شدن از آن نيست به خاطرش غمي
گر تو سراغ کرده اي نيز مرا بده نشان
زانکه به هر کجا شدم هيچ نديدم آدمي
عقده ز کار دل کسي باز نمي کند مگر
شاهد رو گشاده يي دلبر موي درهمي
ناز ترا به جان و دل چون نکشم که مي سزد
از تو بدين جمال اگر ناز کني به عالمي
درد درون خسته را سود نداد دارويي
زخم دل شکسته را خوب نکرد مرهمي
«عبرت» از آن صنم نظر باز مگير يک نفس
کز نظرت نهان شود غفلت اگر کني دمي
801
روز غفلت مکن از کار و شب از مطرب و مي
دوره ي عمر عزيز است مکن بيهده طي
داد پندي به من ايام جواني، پيري
سال ها رفت و به يادم بود آن پند ز وي
کز مي و مطرب و معشوق به هنگام بهار
کام بستان که بسي بي تو بهار آيد و دي
با کلاه نمد و جام سفاليست يکي
پيش صاحبنظران جام جم و افسر کي
دوش در ميکده با يار مرا ديد رقيب
درهم آميخته چون شهد و شکر گفت که هي
چند پيرانه سرت وصل جوانان هوس است
آخر اي بلهوس اين بي سر و پايي تا کي
گفتم از عمر دو روزي که بجا مانده چرا
نکنم برگ طرب ساز که مرگ است ز پي
گر گناه است وگرنه بده آن داروي تلخ
که علاج غم و اندوه توان کرد به وي
غم ز دل، سبزه و آب و رخ دلکش ببرد
شادي آرد، شود انباز اگر با مي و ني
يارب اين قوم چرا دعوي ارشاد کنند
ره ندانسته ز چه، رشد ندانسته ز غي
خم و خمخانه چو «عبرت» کند از باده تهي
مفتي ما اگر آگه شود از حکمت مي
802
دم درويش بود از نفس رحماني
هست اين مرتبه از موهبت يزداني
اوليا اصل وجودند و دگر خلق فروع
نيک بپذير که اين نکته بود برهاني
به مثل عالم ايجاد بود هم چو شجر
شاخ و بر آنچه در او هست و ثمر انساني
درخور قدر بود رتبه ي مردان خدا
به اباذر نرسد مرتبه ي سلماني
به مقامي نرسانيد مرا دانايي
اي خوشا عالم بي دانشي و ناداني
اي خوشا رندي و ديوانگي و بي باکي
مستي و بيخودي و والهي و حيراني
باده مي نوشم و دانم که خدا مي بخشد
بنده يي را که مقر بود به نافرماني
شکوه يي گر بودم هست ز بي مهري دوست
ورنه هيچم نبود شکوه ز بي ساماني
دردمند توام اي يار به بالين من آي
پيش از آني که بميريم ز بي درماني
عشق مي ورزم و دانم که از اين کار مرا
بهره يي نيست به جز حسرت و سرگرداني
تا قبول نظر اهل دل افتد کرديم
اين غزل ختم به نام علي عمراني
شافعي نيست مرا روز قيامت «عبرت»
جز ولاي علي و مرحمت يزداني
803
چه جاي جلوه ي حور بهشت و حسن پري
در آن مقام که حسنت بود به جلوه گري
ترا نمي نگرم در کمال، نقصاني
جز اينکه جانب اهل وفا نمي نگري
به قد و چهره ترا سرو و گل نشايد گفت
که تو به جلوه و رفتار ازين دو خوبتري
مرا غياب و حضور تو هر دو يکسانست
که در حضور مني گرچه غايب از نظري
ترا به کام من اي آفتاب صبح اميد
دعاي نيمشبي کرد و گريه سحري
نظر چو نيست چه سود از شمايل منظور
ز نور مهر چه حاصل ترا که بي بصري
ز فيض دوست کزان کاينات بهره ورند
تو بي نصيب چرايي اگر نه بدگهري
به دور ما نبود بدتر از هنر عيبي
گذشت آن که بسي عيب بود بي هنري
به راه عشق مرو بي دليل ره زنهار
که بي دليل به کوي وصال ره نبري
هميشه بوده جهان بر مراد مردم دون
اگر به کام و مراد تو نيست غم نخوري
بپوش عيب کسان را اگر هنرمندي
که عيب جويي مردم بود ز بي هنري
چو در زيان کسان سود خويش مي طلبي
ز عمر سود نبيني و بهره يي نبري
اگر ثمر نرساني به ديگران از خويش
سزاي سوختني چون وجود بي ثمري
بود ز«حافظ شيراز» اين غزل «عبرت»
«طفيل هستي عشقند آدمي و پري
804
باز اي دل ناشاد غم روي که داري
بر پاي خود اين سلسله از موي که داري
اين رشته که در هر شکنش هست دو صد تاب
در حلق خود از حلقه ي گيسوي که داري
آشفته به هر سوي دوان بينمت امروز
جوياي کئي روي طلب سوي که داري
جان تازه شود هر سحر از بوي تو اي يار
شب ها گذر از خاک سر کوي که داري
اي سرو ترا پاي به گل مانده لب جوي
شرمندگي از قامت دلجوي که داري
دل برد ز من شوخي ات اي نرگس بستان
ياد اين روش از نرگس جادوي که داري
عالم ز تو روشن شده اي مهر جهانتاب
اين نور بگو عاريت از روي که داري
خم گشته و داري به زمين اي مه نو چشم
دزديده نظر در خم ابروي که داري
کس در همه آفاق نديديم بدين خوي
تو از چه ديار آمده اي خوي که داري
«عبرت» بشنو اين غزل طرفه ز«اشراق»
«اي باد صبا راست بگو بوي که داري»
805
امشب صنما جاي در آغوش که داري
دوش و بر خود وقف بر و دوش که داري
ما بي تو هم آغوش خياليم همه شب
تو دست ندانيم در آغوش که داري
مستانه نظر مي کني امروز به عشاق
اي فتنه دگر قصد دل و هوش که داري
داري سر پرجوش و در انديشه اي اي شوخ
انديشه بگو از دل پرجوش که داري
اي راح روان بخش تر، از روح مسيحي
اين چاشني از لعل قدح نوش که داري
اي سوسن آزاد ترا شيوه خموشي است
اين شيوه به ياد از لب خاموش که داري
گرديده قبا پيرهن صبر تو «عبرت»
در سينه غم سرو قباپوش که داري
موي تو سپيد از غم و روز تو سياه است
حسرت به دل از زلف و بناگوش که داري
اشعار تو آميخته با شکر و قند است
آميختگي با دهن نوش که داري
806
ز درد هجر منم مبتلاي رنجوري
به کام خاطر دشمن ز دوست مهجوري
غريب از وطن آواره اي گرفتاري
ز وصل مانده جدايي به هجر مقهوري
اسير پنجه ي تقدير چون کند تدبير
چه گونه دم زند از اختيار مجبوري
ترا که هست توانايي و نوا چه غم است
ز بينوايي اگر جان سپرد رنجوري
ربوده است به پيرانه سر دلم از دست
جوان عربده جويي به حسن مغروري
بلاي مردم صاحبنظر نداند چيست
نظر کسي که ندارد به روي منظوري
کسي که رفت شبش با نشاط آگه نيست
ز حال گوشه نشيني به شام ديجوري
ثواب طاعت صد ساله مي دهند آن را
که داد جام شرابي به دست مخموري
ز باده مست و صراحي به دست ديدم دوش
به کوي ميکده شيخي به زهد مشهوري
بگفتمش که چنين، کس نباخت قافيه را
مگر که بي سر و پايي ز عافيت دوري
بگفت از آن همه ورد شب و دعاي سحر
به دل نتافت ز خورشيد معرفت نوري
به کوي ميکده سعي از صفا کنم که دگر
جز اين نباشد اگر هست سعي مشکوري
زنم پياله و از راز دهر دم نزنم
که مي فروش جز اينم نداده دستوري
خوش آن کسان که چو «عبرت» جزاي حسن عمل
نه جنتي طلبند از خدا و نه حوري
807
کسي که رفت پي آن نگار هر جايي
کشيد کار دلش عاقبت به رسوايي
به جاي او نگزيديم دلبري، افسوس
که هست دلبر ما بي وفا و هر جايي
کنون که دين و دل از دست رفت دانستم
که رهزن دل و دين است ترک يغمايي
نبرد صرفه يي از بستگي به زلف تو دل
به غير از اين که برآورد سر به شيدايي
در آفتاب رخت هم چو ذره محو شوند
چنين که هستي اگر رخ به خلق بنمايي
به عيب خويشتن آن را که ديده بينا نيست
نبرده بهره ز نور چراغ بينايي
ز هم نشيني اين خلق فتنه برخيزد
گر ايمني طلبي خوي کن به تنهايي
دمي که گريه بگيرد گلوي مينا را
چو جام خنده زنم بر سپهر مينايي
جهان بگشتم و بسيار نيکوان ديدم
نبود چون تو نگاري به حسن و زيبايي
بيا نصيحت «عبرت» به گوش جان بشنو
مباش در پي اين شاهدان هر جايي
808
گر به کسب هنر تراست سري
نيست بهتر ز عاشقي هنري
دو جهان با وجود دولت عشق
نيست الا متاع مختصري
هر که شد باخبر ز عالم عشق
از دو عالم نباشدش خبري
در بيابان عشق سالک راه
به ز همت نيافت راهبري
اي که گفتي که هست سالک را
در ره عشق هر قدم خطري
هر که از جان گذشت نيست برش
خطر راه عشق را خطري
نيست به از توکل و توفيق
راهرو را رفيق و همفسري
نشد آگه ز سر غيب و شهود
هر که با شاهدي نداشت سري
رندي و عاشقي اگر عيب است
ما نداريم غير از اين هنري
هجر و وصل از پي همند بلي
هر شبي راست از قفا سحري
جز تن ناتوان «عبرت» نيست
تيغ ابروي دوست را سپري
809
نه ز رحمت کني به ما نظري
نه بجويي ز حال دل خبري
نيست نقصي جز اين کمال ترا
که نداري به عاشقان نظري
از تو اي نخل آرزو ما را
نيست جز محنت و بلا ثمري
تا چه رخ داده کاينچنين با مات
نيست اي پادشه حسن سري
خاک راهت شديم و باز از ناز
به سر ما نمي کني گذري
به دعا من نخواهمت ز خداي
که نماند است در دعا اثري
دل سنگت به سيم نرم کنم
سهل باشد زيان مختصري
چند گردي به گرد آن بالا
آخر اي دل از اين بلا حذري
وصف حسن تو چون توانم کرد
که نديدم بدين صفت بشري
درخور التفات نيست کسي
کز تو کرد التفات با دگري
عشق در ملک حسن گشت و نيافت
از تو اي خوبروي خوبتري
جان به جانان نمي رسد «عبرت»
تا نه در خويشتن کند سفري
810
اي دل از هجر رخ و طره ي جانان تا کي
تو پريشان و من آشفته و حيران تا کي
به اميدي که مگر دست دهد دولت وصل
پايداري تو در محنت هجران تا کي
اين همه در پي زيبا صنمي سلسله موي
داشتن خاطر مجموع پريشان تا کي
رفتن اندر پي ترکان ختايي تا چند
گفتن اندر رهشان ترک سر و جان تا کي
به اميدي که در آن چاک گريبان نگري
با رقيبان شدنت دست و گريبان تا کي
خوبرويان جفا پيشه ندارند وفا
خون دل خوردن و پروردن اينان تا کي
آخر اي سوخته اختر همه شب تا به سحر
دور از آن صبح اميد اين همه افغان تا کي
آب حيوان که از آن زنده شود جان، علم است
مردن اندر طلب چشمه ي حيوان تا کي
نو، شد ايران کهن فکر نوي بايد کرد
سخن از خال و خط و زلف و زنخدان تا کي
عاشقي چيست برو فکر سر و سامان باش
بودن از عشق بتان بي سر و سامان تا کي
پند «عبرت» دهي از عشق نکويان تا چند
زني از بي خردي مشت به سندان تا کي
811
آن را که سر و کار بيفتد به نگاري
با هيچ کس اش نيست به عالم سر و کاري
حالي بگزيده است دلم دوري از آفاق
تا کي دگرش دست دهد وصل نگاري
دل صيد تو شد بند به پايش بنه از زلف
در دام کسي بهتر از اين نيست شکاري
تا جان و سرم را به دو خال تو ببازم
دارم هوس اينکه زنم با تو قماري
هشيار نشد هر که ز ديدار تو شد مست
در خمر بهشتي نبود هيچ خماري
چون غنچه مشو تنگدل از صحبت ما زانک
هر جا که گلي هست بود همدم خاري
ناچار نهادم سر تسليم به پايت
چون نيست ز کوي تو مرا راه فراري
گفتي به تو درد دل خود را بشمارم
درد دل ما را به خدا نيست شماري
هر کس به هوايي به تو دل داده و «عبرت»
نبود ز تواش جز هوس بوس و کناري
812
آيد به کنار من اگر طرفه نگاري
گيرم دگر از هر که در آفاق کناري
تا با تو فتاده است سر و کار من اي دوست
با هيچ کسم نيست به عالم سر و کاري
جان و سر من هست گرو پيش دو خالت
نقشي زده ام تا بزنم با تو قماري
از سرزنش مدعي و طعنه ي اغيار
غم نيست کسي را که بود هم چو تو ياري
دست آور و بر باد بده خاک وجودم
اندر دلت از دست من ار هست غباري
زين پس نبود در دل من صبر و تحمل
در دوري ات ار داشت از اين بيش قراري
در زير سيه زلف تو آن چهره ي روشن
صبحي است که پنهان بود اندر شب تاري
مشگ ختن و نافه ي تاتار نخواهم
در چنگ من افتد اگر از زلف تو تاري
«عبرت» نبود مستي ما از مي انگور
مستيم ز خمري که در او نيست خماري
813
گر دست دهد حلقه ي گيسوي نگاري
گيرد دل سرگشته در آن حلقه قراري
عمريست که در عرصه ي شطرنج محبت
گرديده دلم مات رخ شاهسواري
از دشمني خويش و ز بيگانگي دوست
غم نيست کسي را که بود چون تو نگاري
چون غنچه مشو تنگدل از همي ما
هر جا که گلي هست بود همدم خاري
جان و دل من هست گرو پيش دو خالت
نقشي زده ام تا بزنم با تو قماري
هر چند ترا با همه عالم سر و کارست
ما را به کسي جز تو نباشد سر و کاري
ناچار به پايت سر تسليم نهاديم
کز ملک تو ما را نبود راه فراري
آن باده که در ميکده ي عشق فروشند
نه دردسري دارد و نه رنج خماري
از ملک جهان بهتر و از نعمت فردوس
جام مي صافي ز کف لاله عذاري
«عبرت» چه کنم با دل سرگشته که باشد
هر لحظه پي ياري و هر دم به دياري
814
ما را چه گونه باشد از يار چشم ياري
با آدمي پري را کي بوده سازگاري
اميد ياري از وي انديشه يي محال است
ما را ازو نباشد هرگز اميد ياري
تير بلا ببارد گر بر سرت چو باران
گر پاي بند عشقي بايد که سر نخاري
عيبم مکن ندادم گر بر نگاه او دل
طفل است و برنيايد از وي نگاهداري
اي زلف تابدارت جاي قرار دل ها
ما را دليست بي تو در تاب بيقراري
تا خود چه فتنه خيزد از پرده گر درآيي
کاندر درون پرده آشوب روزگاري
از حسرت دهانت بر لب رسيد جانم
وقت است اگر که کامم از آن دهان براري
اي عيش جاوداني در دولت وصالت
خوش مي روي و ما را مهجور مي گذاري
تا کي دگر برآيد اميد ما ز وصلت
حالي که مي رود عمر اندر اميدواري
گرچه بود جفايش بيرون ز حد طاقت
ما چاره يي نداريم جز صبر و بردباري
«عبرت» چو اوفتادي در دام خوبرويان
ديگر مدار از آن دام اميد رستگاري
815
نه هواي خاک کويت به دلم گذاشت تابي
نه ز تاب آتش دل بودم به ديده آبي
ره و رسم هوشياري چه کني توقع از من
که خراب و مست گشتم ز دو چشم نيم خوابي
اگر اي صبا بيفتد گذرت به کوي جانان
برسان ز ما پيامي بستان ازو جوابي
بگشاد عقده ي دل ز دهان تنگت آخر
سخني بگو خدا را همه گر بود عتابي
به دل خرابم آخر نظر عنايتي کن
بود اينکه گردد آباد به همتت خرابي
نه روا بود که بندي در آرزو به رويم
که من آمدم بدين در به اميد فتح بابي
به توانگري گدايي ندهم که از گدايان
طلبد نه شه خراجي و نه محتسب حسابي
گنه است اگر به پيش تو نظر به روي خوبان
نبود به کيش عاشق به از اين دگر ثوابي
تو و فکر حور و غلمان و بهشت و آب کوثر
من و همدم بهشتي رخ و ساغر شرابي
چو ز بام طشتم افتاد و ز سر گذشت آبم
دگرم ز طعن مردم پس از اين چه اضطرابي
چو به دانه هاي خالش دل من کشيد «عبرت»
نه عجب اگر بگردد ز سرشکم آسيابي
816
نه چون رخ تو گلي هست در گلستاني
نه هم چو من به گلستان هزار دستاني
چنان به خار سر کوي آن گلم انس است
که خاطرم نکشد جانب گلستاني
مرا به کنج شبستان، دل آنچنان خو کرد
که نيستش هوس سير باغ و بستاني
به هر که عهد ببستم وفا به عهد نکرد
در اين زمانه نديدم درست پيماني
به آب ديده ام ار نوح کشتي اندازد
نجات نيست که هر موج اوست طوفاني
طبيب عشق به هم سود کف چو ديد مرا
که نيست درد ترا غير مرگ درماني
نه من به زلف پريشان او گرفتارم
که هست در خم هر موي او پريشاني
تطاولي که رسيده است بر دل از دلدار
ز کافري نرسيده است بر مسلماني
به غير چاک گريبان او نديده کسي
که آفتاب برآرد سر از گريباني
جدا ز صحبت آن يوسف عزيز مراست
فراخناي جهان تنگتر ز زنداني
کنون به ملک سخن چون «وحيد» و «عبرت» نيست
به اتفاق بزرگان فن، سخنداني
817
اي روي تو مجموعه ي اوصاف الهي
وي نام تو سر دفتر ديباچه ي شاهي
امروز به غير از تو کسي نيست در آفاق
مجموعه ي اوصاف کمالات الهي
اي عشق نه آغاز تو پيداست نه انجام
نزديکي و بعد تو بود نامتناهي
کردي توام از کعبه به بتخانه هدايت
گمره نشود هر که تواش هادي راهي
دست و دل من پاک ز آلايش دنياست
بر دعوي من داده دل و دست گواهي
در کيش تو نهي است اگر ديدن خوبان
در مذهب عشاق نباشد ز مناهي
در ميکده ديديم نهان در دل خم بود
آن آب که مي جست سکندر به سياهي
از منزلت و مرتبه ي پير خرابات
جز اهل نظر نيست کس آگاه کماهي
دوران فلک باد به کام تو که ما را
از فتنه ي دور فلک امروز پناهي
تو پادشه مصر وجودي به حقيقت
در ملک طبيعت ز چه افتاده به چاهي
نخوت مفروش اين همه اي خواجه به «عبرت»
او جرم ندارد که تو با حشمت و جاهي
818
بر تو شده ختم دلربايي
چونانکه به من غزلسرايي
چون ساز کني کرشمه و ناز
صبر از دل عاشقان ربايي
گردون که به کس وفا نکرده است
آموخته از تو بي وفايي
با من که به عهد پايدارم
در عهد و وفا چرا نپايي
جز مهر و وفا ز من نبيني
چندانکه مرا بيازمايي
هرگز نرسد بلا به جانت
هر چند بلاي جان مايي
بنماي کنونکه مي تواني
از کار کسان گره گشايي
نزديک مني و دوري از من
با من يکي و ز من جدايي
هستي همه جا ولي نگرديد
آگاه کسي که در کجايي
در پيکر عارفان رواني
در ديده ي عاشقان ضيايي
در فهم حکيم درنگنجي
در وهم اديب درنيايي
مي مايه ي شادي است پيش آر
کز غم دهدم دمي رهايي
بنواز نواي عاشقانه
کافسرده شدم ز بينوايي
کارش ز غمت به جان رسيده است
با «عبرت» خود چنين چرايي
819
آيا بود که بر سرم از مهر بگذري
بر من يکي به ديده ي الطاف بنگري
مهر و وفاست کيش دل از دست دادگان
باشد جفا و جور گر آيين دلبري
با عاشقان دلشده اي مست جام حسن
هشيار باش تا ره بيداد نسپري
بر پاکدامنان نظري کن ز روي مهر
دادت خدا چو دولت پاکيزه منظري
خواهي خدا به حال دلت رحمت آورد
بايد به حال خسته دلان رحمت آوري
اهل نظر به ديدن روي تو مايلند
تو در نقاب کرده نهان روي چون پري
نتوان نگاه داشت دل و دين ز دست تو
کاين هر دو را به يک نگه از دست مي بري
بي پرده نيست تاب نظر بر جمال تو
در پرده اي که پرده ي عشاق مي دري
افتد گر اين بضاعت مزجاة ما قبول
اقبال کرده است به ما نيک ياوري
اي ماه و مره بوده ز جان مشتري ترا
يک بوسه از لب تو بجانيم مشتري
در کنج غم چو گنج وصالت نشد نصيب
ناچار تن دهيم به تسليم و صابري
مه کيست تا به روي تو ماند که آفتاب
ممکن نباشدش به جمالت برابري
«عبرت» فداي تربت «سعدي» که گفته است
«هر نوبتم که در نظر اي ماه بگذري»
820
باريک مياني بودش در کمر از موي
انديشه در آن مو شده باريکتر از موي
جز خط که به دور رخ او هاله ببسته است
کس هاله نديده است به دور قمر از موي
جز خامه ي قدرت که رخش راز خط آراست
کس خط ننوشته است به گلبرگ تر از موي
کوهي بت سيمينبر من بسته به مويي
بس نادره کاريست شگفت اين هنر از موي
گردد گره از کار فروبسته ي دل باز
آن ترک خطا عقده گشايد اگر از موي
مي خواست که بي پرده کند جلوه به مردم
برداشت نقاب از رخ و ببريد سر از موي
ببريد سر از موي و شد آن روز که مي کرد
صيد دل صاحبنظران آن قمر از موي
موي تو چرا ز آتش رخساره نسوزد
در آتش اگر باز بماند اثر از موي
من يک سر مو روي ز حکم تو نتابم
بر پاي دلم بند چه بندي دگر از موي
بي موي تو در ديده چرا نور نمانده است
گر زانکه شود کاسته نور بصر از موي
چشم تو زند از مژه نشتر به رگ جان
هرگز نشنيدم که بود نيشتر از موي
باريکتر از موي مرا ساخته «عبرت»
باريک ميانش که بود در کمر از موي
821
بر چهره ميفشان زلف اي شاهد روحاني
جمعيت دل ها را مپسند پريشاني
در پاي تو جان دادن باشد ز سبکروحي
از دست تو دل بردن باشد ز گرانجاني
جان و تن ما بادا قربان تن و جانت
رخساره مپوش از ما اي شاهد روحاني
صد جان اگرم باشد در پاي تو افشانم
با من شبي ار دستي از مهر برافشاني
يعقوب اگر مي ديد آن روي دلارا را
مي کرد برون از دل مهر مه کنعاني
سرو و سمنت خواندم ليکن چو نکو ديدم
شاداب تر از ايني آزادتر از آني
عارض چو برافروزي پيرايه ي گلزاري
قامت چو برافرازي آرايش بستاني
دوراز سر کوي تو حيرانم و مي بيني
بر ديدن روي تو مشتاقم و مي داني
گشتم بري از اسلام از عشق تو اي کافر
در کيش تو چون ديدم کفر است مسلماني
سهل است مرا کشتن ليکن بود اين مشکل
کز کشتن من عمري نالي ز پشيماني
پيداست که خواهي زد راه دل شيدا را
زان خنده ي زير لب وان عشوه ي پنهاني
هر کس که چو «عبرت» شد سودايي عشق تو
سودي نبود او را جز حسرت و حيراني
سهل است مرا کشتن ليکن بود اين مشکل
کز کشتن من يک عمر بيني تو پشيماني
822
بهر خود دولت آزادگي آماده کني
گر ز جان بندگي مردم آزاده کني
هرگز از فتنه ي ايام نيفتي از پاي
دستگيري اگر از مردم افتاده کني
کي به فرد عملت دوست کشد خط قبول
گر نه از نقش ريا دفتر دل ساده کني
گر فتد بندگي ات در نظر دوست قبول
شکرها بايد از اقبال خدا داده کني
اي که ناچارت از اين خانه سفر بايد کرد
سعي کن توشه يي از بهر خود آماده کني
دل ديوانه ام از بند غم آزاد شود
نظري گر به من اي شوخ پريزاده کني
وصل او نيست نصيبت چه کني اين همه سعي
«خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني»
شهر شيراز خراب است در آن جاي تو نيست
وقت آن است که رو جانب آباده کني
رو بکن منع از خوردن خون دل خلق
اي که از بي خردي منع من از باده کني
هم چو زاهد ببري بهره ز مردم «عبرت»
دانه و دام گر از سبحه و سجاده کني
823
گفتم صنما از رخ رشک مه و پرويني
گفت ار نظري داري ما را به از اين بيني
گفتم ز لب و دندان درج در و مرجاني
درج در و مرجان چيست برج مه و پرويني
خواندم گل و نسرينت ليکن چو نکو ديدم
هم خوبتر از آني هم تازه تر از ايني
زين لطف بر و اندام وين حسن و دلارايي
چرخ مه و خورشيدي باغ گل نسريني
چون چهره برافروزي آشوب تن و جاني
چون طره برافشاني يغماي دل و ديني
محنت نکشد هرگز آن را که تو غمخواري
تلخي نچشد هرگز آن را که تو شيريني
در پيرهن اندامت ديباست ز زيبايي
دل در بر سيمنت کوه است ز سنگيني
در بتکده ي چينت افتد گذر ار روزي
آيد بر رخسارت در سجده بت چيني
تنها نبود «عبرت» کافر به همه کيشي
کافر به همه کيش است آن را که تو آييني
824
عمر بگذشت و نشد قسمت من دلداري
که از او بر دل زارم نرسد آزاري
تا به پيري شوم از بخت جوان برخوردار
بهر من بارخدايا برسان دلداري
شوربخت است و به تلخي گذرد اوقاتش
هر که را نيست به بر شوخ شکر گفتاري
خار راهند رقيبان بزن آتش اي ماه
شعله يي تا که در اين راه نماند خاري
هر که را يار کند ياري و غمخواري، نيست
طمع ياري و غمخواري اش از دياري
تا نهم در گرو مي چو تهيدست شوم
پيش از اين بود مرا خرقه يي و دستاري
حاليا وجه مي ام نيست ندانم چه کنم
در حقم گر نکند لطف نکو کرداري
مستم از باده کن اي دوست خدا را مپسند
که به مخموري من طعنه زند هشياري
من به جز بندگي باده فروشان پس از اين
مصلحت نيست که در پيش بگيرم کاري
تو به کردار نکو در گذر از رفتارش
به خطا سر زند از «عبرت» اگر رفتاري
825
روزگاري داشتم از خيل نيکويان نگاري
بگذراندم با نشاط و عيش با او روزگاري
غم نمي گرديد گرد خاطرم تا بود با من
آري آن کس را نباشد غم که دارد غمگساري
از برم رفت و مرا، بي بهره کرد از شادماني
کي ز شادي بهره يابد هر که را نبود نگاري
بي قراري مي کند بي او دلم صاحبدلي کو؟
تا که از فيض نظر بخشد به کار دل قراري
هر کسي را دلپسند افتاده کاري در زمانه
دلپسند ما نشد جز عشق بازي هيچ کاري
شهريار شهر دل عشق است و گر در وي نباشد
هست چون شهري که اندر وي نباشد شهرياري
دل نبندم بر وفاي شاهدان و مهر گردون
کازمودم نيست اين مهر و وفا را اعتباري
من که در پرهيزکاري شهره ي آفاق بودم
کرد رند باده خوارم کهنه رند باده خواري
هر چه او خواهد ز نيک و بد براند بر سر ما
اختيار او راست ما از خود نداريم اختياري
گر بخواهي يادگاري در جهان بگذاري از خود
نيست از نام نکو بهتر به گيتي يادگاري
بار دوش خلق بودن کي بود آيين مردي
مردي آن باشد که برداري ز دوش خلق باري
خاکساران را اگر خواهي نوابخشي ز رحمت
نيست در گيتي چو «عبرت» بي نوايي خاکساري
826
دل ندارد طمع از چشم تو مردم داري
که نديده است از آن ترک به جز خونخواري
چشم شوخ تو گهي مست و گهي مخمور است
التفاتش نبود هيچ به مردم داري
پاسخ تلخ تو شيرين بود و شورانگيز
از که آموختي اين شوخي و شيرين کاري
مده از خوي بد آزار به عشاق که نيست
صنعتي به ز نکوخويي و بي آزاري
گر دهي باده ز دستت نستانم هرگز
گر نه پيمانه چو طبعم بود از سرشاري
دست بردار ني ام از تو به موي تو قسم
تا شبي کام دلم را ندهي از ياري
دل و ديني که مرا مانده بجا خواهد رفت
گر بدينگونه کند طره ي او طراري
نکنم زاري از او هر چه ببينم آزار
که مبادا شود او را سبب بيزاري
بکند تيشه ي غم ريشه ي ما را اي دوست
گر غم عشق تو ما را نکند غمخواري
گفته بودي که صبور است به هجران «عبرت»
بي تو اي دوست صبوري بود از ناچاري
827
تراست شيوه ستمکاري و دل آزاري
مرا به جاي جفا و ستم وفاداري
من آن زمان که شدم در پي ات ندانستم
که چون زمانه ترا عادت است غداري
چو دل به دست تو دادم نبودم آگه از اين
که بي وفا و جفاپيشه و ستمکاري
تو بچه ترک مگر از نژاد چنگيزي
که شيوه ات همه خونريزي است و خونخواري
گرت ملاحت و شيريني است و لطف چه سود
که تندخوي و ترش روي و تلخ گفتاري
ظريف و شوخ و دلارا و دلکشي افسوس
که دلفريبي و سنگين دل و دل آزاري
فتادنم ز قفاي تو اختياري نيست
تو اختيار ببردي ز من به عياري
به شام هجر تو شادم از آن که تا گه بام
خيال روي تو آيد برم به غمخواري
گرم به گلشن وصل تودسترس باشد
به هجر سهل شمارم تحمل خواري
چو دشمنان اگر آزار جان ما جويي
به دوستي که نجوييم از تو بيزاري
نگار تازه جوان پرده برنمي تابيد
چو گل شکفت به گلزار، گشت بازاري
ز اوستاد غزل «سعدي» است اين «عبرت»
«دو چشم مست تو برداشت رسم هشياري»
828
تو به دلبري و شوخي دل اگر چنين ربايي
نه گمان برم که يابد ز تو بيدلي رهايي
به تو آن زمان که دادم دل، از اين نبودم آگه
که تراست خوي و عادت چو زمانه بي وفايي
نه دل مرا دهي باز و نه کام او براري
به کدام زهره گويم که تو اين چنين چرايي
ز تو هر جفا که ديدم ز وفا به جان خريدم
به اميد اينکه شايد نکني ز من جدايي
تو به من گر آشنايي نکني گنه نداري
گنه از من است کاول به تو کردم آشنايي
به نياز و عجز ما بنگر و کبر و ناز چندين
مکن ارچه زيبد از تو همه ناز و کبريايي
نظر از تو برنگيرم که نباشدت نظيري
نه به ناز و دلفريبي نه به حسن و دلربايي
شب قدر هيچ داني ز شبان کدام باشد
بود آن شبي که از مهر تو از درم درآيي
به کسي فتاده کارم که ببسته عهد و پيمان
که ز کار مستمندان نکند گره گشايي
به درون کعبه ي دل صمد و صنم نگنجد
ز خدا چه مي زني دم تو که طالب هوايي
دگران غزل سرايند لطيف و نغز ليکن
به تو ختم گشته «عبرت» روش غزلسرايي
829
جانا چه زيان مي رسدت گر به نگاهي
خرسند شود از تو دل غمزده گاهي
با غير درآميزي و محروم گذاري
آن را که ز تو کرده قناعت به نگاهي
يک چند به کام دل ما باش که ما نيز
داريم به دل زين نمد اميد کلاهي
محروم گر از دولت وصل تو بمانديم
جرم از قبل ماست ترا نيست گناهي
آخر به سيه روزي ما رحمتي آور
تا بر گل سرخ تو نرسته است گياهي
در کوي تو زان رخت کشيديم که آنجاست
از فتنه ي ايام اگر هست پناهي
نگذاشت به ما طره ي تو خاطر مجموع
اسباب پريشاني دل گشت سياهي
در خرمن حسن تو بيفتد شرر اي ماه
از سينه شبي گر ز غمت برکشم آهي
گويند ز دل هست به دل راه پس از چه
دل را نبود در دل سنگين تو راهي
کام دل «عبرت» ده و بگذار بگويند
شد کامروا مفلسي از صحبت شاهي
830
اي برتر از نکويان در حسن و دلربايي
بر شاهدان هر قوم زيبد ترا خدايي
ما را اميد نبود مهر و وفا ز خوبان
زيرا که توام آمد با حسن بي وفايي
دل در هواي دلبر از دست رفت و ديگر
نايد، به دست ديگر مرغي که شد هوايي
بر هر که بنگري هست او را ز جان طلبکار
از رند لاابالي تا زاهد ريايي
گفتي مرا که رندي بگذار و پارسا باش
از عاشقان نخواهند آيين پارسايي
خواهي گر آشنايي از بهر خود گزيني
اول بيازمايش آنگه کن آشنايي
آن کس که منعمان را برگ و نوا، عطا کرد
ما را هم از عنايت بخشيد بينوايي
فرصت شمار و درياب ديدار اهل دل را
خواهي اگر بيابي از ما و من رهايي
در کيش مي پرستان عيب است خودپرستي
در پيش نيک نامان ننگ است خودنمايي
پير مغان چه خوش گفت اين نکته با حريفان
کاندر طريقت ما کفر است خودستايي
آن را که دور افتاد از نزد همزباني
ناچار صبر بايد بر محنت جدايي
831
مي کنم تا بر در دولت سراي او گدايي
زين گدايي فخرها دارم بسي بر پادشايي
در طريق عشق جانان هر چه پيش آيد خوش آيد
گنج يا رنج فراوان پادشاهي يا گدايي
گر وصال يار خواهي کن به هجرانش تحمل
ور نواي عشق جويي صبر کن در بينوايي
کاشکي افتد ملامت گوي بي حاصل به دامت
تا بداند کز کمندت نيست اميد رهايي
بخت برخوردار دارد آن که معشوقش تو باشي
طالع بيدار دارد آن که در خوابش تو آيي
در جنون افسانه ام تا گشته ام عاشق به رويت
از خرد بيگانه ام تا با تو کردم آشنايي
دانه ي خال تو تا گرديد دام راهم اي جان
کرده ام اندر هوايت طاير دل را هوايي
تا به کي اي عارضت مجموعه ي حسن و لطافت
خاطر مجموع «عبرت» را پريشان مي نمايي
يا علي گو در تو بيند هر که مي جويد خدا را
زانکه تو «وجه الله» و مرآت ذات کبريايي
832
نرفت کس ز پي ات اي نگار هر جايي
که کار او نکشد عاقبت به رسوايي
نبرد صرفه يي از بستگي به زلف تو دل
به غير از آن که برآورد سر به شيدايي
در آفتاب رخت هم چو ذره محو شوند
چنين که هستي اگر رخ به خلق بنمايي
به جز تو از تو تمناي ديگر اين دل من
نمي کند که تواش غايت تمنايي
بيار باده که فتواي پير ما اين است
که به ز زهد رياييست باده پيمايي
دمي که گريه بگيرد گلوي مينا را
چو جام خنده زنم بر سپهر مينايي
ز هم نشيني اين خلق فتنه برخيزد
گر ايمني طلبي خوي کن به تنهايي
گرت بود دل و ديني حذر کن از چشمش
که فتنه ي دل و دين است ترک يغمايي
غلام حضرت شاه ولايتم «عبرت»
که بندگانش درش راست فر مولايي833
ز ياري ار دل بيچارگان به دست آري
زمانه ات گه بيچارگي کند ياري
ترا زمانه گرفتار درد و غم نکند
دهي نجات دلي را گر از گرفتاري
بساز با بد و نيک و بدي به کس مپسند
که چونکه درگذري نام نيک بگذاري
هزار سال عبادت نه آن جزا دارد
که از طريق محبت دلي به دست آري
به هر گناه که از بنده سر زند، ز خداي
اميد عفو بود، غير مردم آزاري
رهايي از ستم روزگار کي باشد
ترا که شيوه نباشد به جز ستمکاري
ز حادثات جهانت خدا نگهدارد
اگر که جانب دل خستگان نگه داري
به فضل خويش سپارد ترا خداي کريم
اگر کرم کني و راه فضل بسپاري
چگونه شاد زيد خاطري که در همه عمر
نکرده غمزده يي را ز لطف غمخواري
کسان که عزت دنيا و آخرت خواهند
به ديگران نپسندند محنت و خواري
شنو ز«عبرت» و در اين دو روزه مهلت عمر
چنان بزي که نجويد کس از تو بيزاري
834
شبي گفتم بدان دلدار جاني
جهان در تست يا تو در جهاني
جوابم داد کاي جوياي اسرار
روان در تست يا تو در رواني
چو در آيينه ببيني خويشتن را
بود او در تو يا تو خود در آني
اگر آيينه باشد در تو از چيست؟
که بي آيينه خود از خود نهاني
و گر باشي تو در آيينه چون است
که در وي در غياب وي نماني
گل اندر بوي يا در گل بود بوي
بگو گر بلبل اين گلستاني
بود در باده مستي يا به عکس است
مرا آگاه کن گر مي تواني
تو چون خود را نمي داني چه هستي
صفات ذات بي چون را چه داني
چه جاي لفظ کاندر فکر دانا
نمي گنجد بيان اين معاني
بود راز نهان و آشکارا
نگردد بر کس اين راز نهاني
خرد را پيشرو کرديم و غافل
که از کوران نيايد ديده باني
نشان يابد کجا انديشه از تو
که داري نام ليکن بي نشاني
همي دانم که هستي نيست جز تو
نمي دانم کيي تا گويم آني
خرابات ايمن آباد است مي کوش
که تا خود را مگر آنجا رساني
بود آن زنده ي جاويد «عبرت»
که گردد در بقاي دوست فاني
835
گويند به زيبايي باغ گل و نسريني
اي باغ گل و نسرين چرخ مه و پرويني
پروين و مهت خواندم ليکن چو نکو ديدم
رخشنده تر از آني تابنده تر از ايني
چون چهره برافروزي آشوب تن و جاني
چون طره برافشاني يغماي دل و ديني
محنت نکشد هرگز آن را که تو غمخواري
تلخي نچشد هرگز آن را که تو شيريني
بستوده ي دوران است آن را که تو بستايي
بگزيده ي آفاق است آن را که تو بگزيني
در پيرهن اندامت ديباست به زيبايي
دل در بر سيمينت کوه است ز سنگيني
هر چند نمي بينم جز جور و جفا از تو
حاشا که ز من هرگز جز مهر و وفا بيني
با چون تو خداوندي چاکر چه تواند کرد
جز اينکه به درگاهت عجز آرد و مسکيني
صد بار مرا ديدي ناشاد و نپرسيدي
يکبار ز دلداري کز بهر چه غمگيني
اي دوست مرنج از من کز راه غرض باشد
کرده است اگر دشمن پيش تو سخن چيني
تنها نه من از عشقت کافر به همه کيشم
کافر به همه کيش است آن را که تو آييني
اين طرفه غزل «عبرت» ز استاد سخن بشنو
«روزي به زنخدانش گفتم به سيميني»
836
ما را ز کرم ساقي سرگرم کن از جامي
شايد که شود پخته از آتش مي خامي
دارد به جهان هر چيز انجامي و آغازي
جز عشق که آن را نيست آغازي و انجامي
از حکمت مي زاهد پرسيد ز من گفتم
آگاه نمي گردي تا درنکشي جامي
جرمي که نمي بخشند آزار دل خلق است
اين گفته مرا ياد است از رند مي آشامي
ز اسلام چه مي جويي از کفر چه مي خواهي
زين هر دو بنه بيرون گر مرد رهي گامي
من دل به يکي بستم وز هر دو جهان رستم
هر دم نتوان دادن خاطر به دلارامي
بس خون جگر خوردم تا ره به لبش بردم
آري نشود حاصل بي خون جگر کامي
بر سير گل و سروش هرگز نکشد خاطر
آنکو نظري دارد با سرو گل اندامي
اي برخي پيغامت جان و دل مشتاقان
از ماست دل و جاني وز نزد تو پيغامي
زنهار مشو غره گر چرخ به کامت شد
کاندر پي هر صبحي ناچار بود شامي
تا زلف دلاويزش در دست صبا افتاد
دل را نبود در بر آسايش و آرامي
تا چند به ما گويي از جام جم افسانه
جم کو به کجا شد جام از باده بده جامي
در سلسله ي عشاق امروز چو «عبرت» نيست
آشفته ي شيدايي ديوانه ي بدنامي
837
مرا بر درت فخر باشد گدايي
که هست اين گدايي به از پادشايي
گزيند مر آن را به شاهي دنيا
بداند اگر نفس قدر گدايي
نگاري که بيگانگان را نوازد
نيايد از او شيوه ي آشنايي
دل از دست من برد با جفت گيسو
نگاري که طاق است در دلربايي
جمالش ره پارسايي چنان زد
که نگذاشت جز نامي از پارسايي
مگر عشق، ور نه خرد کي تواند
که ما را کند سوي او رهنمايي
گرش نيست روغن ز زيتون حکمت
چراغ دلت کي دهد روشنايي
گر از بينوايان کني دستگيري
خدا گيردت دست در بينوايي
چو خواهي که مردم ستايش کنندت
مکن در بر اين و آن خودستايي
مگر لطف او يار گردد وگرنه
ز دام هوا نيست کس را رهايي
به «عبرت» ز رحمت بکن التفاتي
ز حال وي اينقدر غافل چرايي
838
مگو افسانه از جم قصه از کي
بگو با ما حديث از مطرب و مي
چه خواهد شد من و تو گر ندانيم
که جم کي آمد و کاووس شد کي
به جامي مي از آن دست بلورين
نيرزد افسر و تخت جم و کي
دي آمد بهمن آيد نيز، مي ده
که بي ما بگذرد بس بهمن و دي
سخاوت پيشه کن خود باش حاتم
چه گويي داستان از حاتم طي
چه خوش باشد شبي در گوشه ي امن
مي و ني باشد و من باشم و وي
ببوسم من لب او، او لب جام
به شادي تا سحر با نغمه ي ني
به جز آن مهر روي و سايه ي زلف
نديده هيچ کس خورشيد در في
خرد را نيست ره در وادي عشق
ببايد کردن اين ره با جنون طي
کسي کاو گفت گمراه است «عبرت»
ندانسته است بالله رشد از غي
839
رها کن اي مغني قصه ي کي
مگو غير از حديث مطرب و مي
بده جامي پر از مي تا بگويم
ترا اي ساقي احوال جم و کي
مگو ز امروز و دي دم دان غنيمت
که بي ما بگذرد بس بهمن و دي
به رند از زهد و تقوي قصه تا چند
به مجنون از خرد افسانه تا کي
نوايي راست بر گو از صفاهان
مخالف را رها کن در ره ري
بيابانيست حايل در ره عشق
که در وي خنگ گردون افکند پي
غرض ما را تويي از هر دو عالم
که مجنون را غرض ليلي است از حي
به جز از حيدر عليه السلام اسرار حقيقت
مجو زيرا که در هر ني شکر ني
بشد طي نامه ي عمر تو «عبرت»
نشد طومار وصف مرتضي طي
840
ساقي بيا که امشب در عين تنگدستي
ما را فتاده در سر سوداي مي پرستي
بالاي يار را سرو خواندند و ما نديديم
سروي بدين رواني در بوستان هستي
بر سيم غبغب تو اي سرو سيم اندام
کوته نظر ندارد حق دراز دستي
رفتم مگر که دل را بيرون برم ز کويش
ليک از درون کعبه کي برده است بستي
خورشيد تا چو سايه بر خاک راهش افتاد
با اين همه بلندي دارد هواي پستي
امروز ما و زاهد مستيم هر دو ليکن
او از شراب نخوت ما از مي الستي
«عبرت» نديد سودي از عقل و هوش، ساقي
مي ده که بي زيان است سوداي عشق و مستي
841
نه طريق ياري است اين و نه شرط مهرباني
که تو شادمان نشيني و مرا به غم نشاني
بود آن چنان که خواهد ز سراب آب، آنکو
طلبد ز ماهرويان ره و رسم مهرباني
همه عمر صبر کردم به غم فراق شايد
که ز دولت وصالت برسم به شادماني
پس از اين همه ارادت به تو اين گمان نبودم
که رقيب را بخواني و مرا ز در براني
به پيامي از عنايت بنواز عاشقي را
که شده است از تو قانع به نوازش زباني
چه شود که برنگيري نظر عنايت از من
که نهاده ام به پايت سر عجز و ناتواني
چو قلم به خط حکمت ز وفا نهاده ام سر
نکشم سر از اطاعت و گرم به سر دواني
همه کس به روزگاران به تو از بلا گريزد
به کجا گريزد آن کس که تواش بلاي جاني
نه چو او زمانه آرد صنمي به دلربايي
نه چو من بپروراند شمني به جانفشاني
صفت ار کنند وقتي ز شمايل نکويان
مشنو که صورتي را بود اين همه معاني
نه برنجد از تو «عبرت» نه به کس برد شکايت
ز جفا و جور بر وي بکن آنچه مي تواني
842
مه را نبود در بر روي تو جمالي
ناديده چو ابروي کجت ديده هلالي
در چرخ ندارد چو رخت ماه فروغي
در باغ نباشد چو قدت تازه نهالي
جز حسن و جمال تو که حديش نباشد
هر چيز که بيني بودش حد کمالي
تا از بر من رفته اي اي ماه دو هفته
هر روز به من مي گذرد بي تو چو سالي
بيرون نرود از دل من فکر وصالت
اندر دلم افتاده عجب فکر محالي
هر کس به خيالي گذرد عمرش و ما را
جز وصل تو در دل نبود هيچ خيالي
دل شاد از آنم به غم هجر که دانم
دنبال شب هجر بود روز وصالي
باشد دل «عبرت» به جوابي ز تو خرسند
ليکن تو صنم گوش نداري به سئوالي
843
باشد ز قامت تو قيامت کنايتي
وز روي دلپذير تو فردوس آيتي
خود را اسير مي کند اندر کمند عشق
هر کس که هست صاحب عقل و درايتي
جرمي به غير مهر و محبت نباشدش
باشد شهيد عشق ترا گر جنايتي
خواهي که مستدام بود پادشاهي ات
اي پادشه بکن به رعيت رعايتي
تا ره برم ز ظلمت زلف تو بر لبت
از چهره برفروز چراغ هدايتي
پروانه و محبت او بين کز اشتياق
مي سوزد و ز شمع نجويد حمايتي
طي شد زمان عمر و نشد طي حديث عشق
آري حديث عشق ندارد نهايتي
کافيست همرهي جنونم به راه عشق
زيرا که من ز عقل نديدم کفايتي
داريم ما ز عين عطاي تو چشم داشت
بر ما چرا نمي کني آخر عنايتي
با ما سخن از آن لب شيرين بگو که نيست
شيرين تر از حديث دهانش حکايتي
ساقي خداي را ز مي حب مرتضي
بنما ز راه لطف به «عبرت» سقايتي
قصيده ها
در وصف بهار و مدح حضرت زهرا (عليهاالسلام)
باغ را داد نوبهار نوا
بوستان گشت دلکش و زيبا
از دم باد و از ترشح ابر
يافت بستان و باغ برگ و نوا
بي صفا بود بوستان و چمن
يافت از فيض نوبهار صفا
بي بها بود کوه و دشت و گرفت
از هواي بهار فر و بها
راغ پوشيده سبزگون حله
باغ پوشيده سرخ گون ديبا
شد هوا از لطافت و خوبي
راست چون طبع مردم دانا
شد زمين از طراوت و کشي
راست چون روي دلبر زيبا
باغ ز اشکوفه هاي گوناگون
گشت چون جنتي پر از حورا
خاک در دل هر آنچه داشت نهان
کرد باد بهاري اش پيدا
مرده بود اين زمين و شد زنده
پير بود اين جهان و شد برنا
ابر گريد چو مردم عاشق
برق خندد چو مردم شيدا
باغ از آن گريه چون بهشت ارم
دشت از آن خنده غيرت سينا
مي بگريد همي سحاب و بدو
مي بخندد همي گل حمرا
گريه ي آن بود طراوت بخش
خنده ي اين بود فرح افزا
چون بخندد گل و بگريد ابر
وز طرب بلبلان کشند نوا
اين لطافت که در هواست به طبع
مي کشان را زند به باده صلا
من در اين فصل و در چنين موسم
که تر و تازه است آب و هوا
هر کسي در نشاط و در شاديست
ما نباشيم در نشاط چرا
ما هم اکنون کنيم رو به نشاط
تا کي از دست غم خوريم قفا
در گلستان بگستريم بساط
برخوريم از هواي رنج زدا
بگساريم با نواي رباب
سرخ گون مي به روي سبز گيا
ما نشسته به شادي و رامش
ساقيان پيش ما ستاده به پا
چون به وجد آمديم برخوانيم
***
مدح ام الائمة النقبا عليهماالسلام
فاطمه دخت احمد مرسل
عصمت حق شفیعه ي دو سرا
آن سزاوار محمدت که نبي
بود او را هماره مدح سرا
«آيه ي انما يريد الله»
هست بر عصمتش بزرگ گوا
شرف او به تو شود معلوم
گر بخواني يکي حديث کسا
علم ما کان و ما يکون باشد
در دلش هم چو قطره در دريا
مفتخر بر غلامي اش آدم
معترف بر کنيزي اش حوا
کين او کين احمد مرسل
مهر او مهر ايزد يکتا
مصطفي بارها چرا بوسيد
دست او گر نبود دست خدا
اسم او را به دردي ار بدمي
در، دم آن درد مي رسد به دوا
ور خدا را به نام او خواني
شود آن لحظه مستجاب دعا
ور ز رنج و عنا همي نالي
طاعتش جو که هست گنج غنا
دل بيا کن به مهر او امروز
خواهي ار عفو ايزدي فردا
ورت خشنودي خدا بايد
خدمت او گزين ز صدق و صفا
تا گريبان نگيردت خذلان
دامنش را مکن ز دست رها
دوستش گر رسد به کام سزد
نيکويي را نکويي است جزا
ور بدي ديد خصم او شايد
مر، بدي را همان بدي است سزا
به هجا درخور است آن شاعر
که کند مدح غير او املا
مدح او بهر آن ببايد گفت
که سزاوار مدحت است و ثنا
شب ميلاد او بر آن بودم
که مگر مدح او کنم انشاء
رفت در خاطرم که در مدحش
بسرايم قصيده يي غرا
لب گزان عقل گفت دم درکش
تو کجا مدح حضرت زهرا
پايه ي مدح او بود جايي
که تفکر نمي رسد آنجا
گر تو مدح و ثناي او گويي
در حقيقت ستوده يي خود را
مادح آفتاب عارف گفت
هست مداح ديده ي بينا
تا نگردد به کام کس گردون
تا نبيند کس از زمانه وفا
تا به جوهر بود قيام عرض
تا کند مه ز مهر کسب ضيا
روي احبابش از طرب خرم
پشت اعدايش از ملال دو تا
شهد گردد به کام اين يک زهر
زهر گردد به کام آن حلوا
نرسد آن چرخ جز به مراد
نکشد اين ز دهر غير جفا
***
در وصف بهار و مدح احمد مختار (صلي الله عليه و آله)
يکي بنگر اين چرخ نيلوفري را
که چون اوستاد است صورتگري را
ازو باشد اين نقشهاي بهاري
چه نقشي که زيبنده باشد فري را
بياراست بي خامه نقش و نگاري
که زد طعنه مر، صنعت آذري را
گهي گشت ميناگر و گاه زرگر
به صحرا و باغ اندرون دلبري را
به فصل بهاران ازو کرد در بر
گلستان مر، اين جامه ي عبقري را
کنون جاي زربفت گسترده بيني
به باغ و چمن ديبه ي ششتري را
فراموش کردند خوبان گلشن
به آزار مه صدمت آذري را
يکي در بتان بهاري نظر کن
نديدي اگر آشکارا پري را
چمن از رياحين و گلهاي رنگين
همي ماند اين گنبد اخضري را
تو گويي مگر وام بگرفته بستان
ز گردون مه و زهره و مشتري را
ز بس لعل و مرجان و ياقوت گلشن
حکايت کند دکه ي گوهري را
هوا عنبرين شد مگر داده جانان
به دست صبا طره ي عنبري را
نگاري ستمگر که آموخت از وي
زمانه جفا چرخ استمگري را
ببرد از قد سرو و رخسار گلگون
دل از دست عشاق از دل بري را
بر چهره اش آب و رنگي نباشد
گل سوري و ارغوان طري را
چو بخرامد از ناز و کشي نمايد
ز رفتار شرمنده کبک دري را
به عشوه گري چشم جادو فريبش
دهد ساحري ياد، مر سامري را
به رقص آيد از وجد ناهيد چنگي
درآيد چو در نغمه رامشگري را
بيا بسپر اي مه ره مهرباني
ز کين مسپر اينسان ره خودسري را
عزيز من اين کبر از سر برون کن
که ذلت نتيجه است مستکبري را
تو شايسته اي در ميان نکويان
ز بس دلبري رتبه ي برتري را
چو احمد که بر انبيا از شرافت
سزاوار شد رتبه ي سروري را
چنان چون ز سيارگان مهر رخشان
برازنده شد حضرتش مهتري را
علي عليه السلام کافرينش بود چاکر او
کمر بست در خدمتش چاکري را
بياورد آيين يزدان پرستي
برانداخت رسم و ره کافري را
شود تا قوي پنجه آيين احمد
قوي کرد حق بازوي حيدري را
اگر سر نهي حکم او را به چنبر
به چنبر کشي طارم چنبري را
به دنبال مفتي مرو زانکه مفتي
ز باطل چه جويي تو حق گستري را
مکش سر ز فرمان او باش آدم
چو ابليس مسپر ره خودسري را
به دل گوهر مهرش آنکو ندارد
يقين دان که داراست بدگوهري را
برانداخت رسم ستم وز پس وي
نهادند رسم ستم گستري را
به هارون امت گزيدند هامان
به موسي گزيدند مر، سامري را
به ايشان کند تا چه در حشر داور
پيمبر برد چون برش داوري را
الا اي که در پيش قدر تو گردون
نباشد سزاوار جز چاکري را
ز آغاز شعر دري تا به ايدون
چو من کس نگفته است شعر دري را
من اين چامه گفتم بدانسان که گويد
«نکوهش مکن چرخ نيلوفري را»
گر اين چامه را در ابيورد خواني
منور کند تربت انوري را
وگر عنصري را به تربت بخواني
به رقص آورد عنصر عنصري را
مرا شعر اعجاز و سحر است، ز آنان
خود اعجاز باطل کند ساحري را
من آه شاه را مدح خوانم که ايزد
بدو ختم کرده است پيغمبري را
ستايشگر احمد و آل اويم
از آن فخر دانم همي شاعري را
***
در مدح امام عسکري (عليه السلام)
آن سرو کاشمر که ازو نيست بر مرا
مي آمد از وفا به بر اي کاش مر مرا
کو بخت آنکه وارهم از رنج هجر و يار
از دولت وصال کند بهره ور مرا
خشک است کامم از غم و تردامنم ز اشک
تا خود چه بر سر آيد ازين خشک و تر مرا
دل در هواي خاک درش اوفتاد و کرد
يک عمر هم چو باد صبا دربه در مرا
با خاک کوي دوست که سرمايه ي بقاست
باشد هواي آب بقا کي به سر مرا
بهر نثار مقدم آن يار نازنين
جان و سريست نيست اگر سيم و زر مرا
هر چند بيشتر نگرم بر جمال يار
در دل شود محبت او بيشتر مرا
هرگه به سوزن مژه اش ديده افکنم
نوک مژه به ديده شود نيشتر مرا
رخسار دلفروز و لب نوشخند او
کرده است بي نياز ز شمع و شکر مرا
ديگر چه سود گر کند آزادم از قفس
اکنون که سوخت آتش غم بال و پر مرا
دارد فغان و آه سحرگه اثر وليک
در شام هجر نيست اميد سحر مرا
در راه فقر هست خطر بي شمر ولي
چون خضر همرهست چه باک از خطر مرا
کي ره به سوي کعبه ي مقصود بردمي
عشق ار نمي شدي به سويش راهبر مرا
تا عشق شد مربي من در زمانه، کرد
از حسن تربيت به نکويي سمر مرا
تا پا به ملک عشق نهادم ز شش جهت
کرد از چهار حد طبايع، به در مرا
سلطان عشق کز نظرش خاک زر شود
صاحب نظر نمود ز فيض نظر مرا
تا بهره ور ز دولت فقر و فنا شدم
بر هستي التفات نباشد دگر مرا
عشق آن چنان ز خويش مرا کرده بي خبر
کز هر چه هست، نيست به عالم خبر مرا
من مرد راه عشقم و از کفر و دين بري
نه شوق جنت است و نه خوف از سقر مرا
من جايگه به گلشن فردوس داشتم
در تيره خاکدان شده حالي مقر مرا
در خاکدان فکند مرا از بهشت عدن
اين بود بهره يي که رسيد از پدر مرا
کردم ز ملک جهان سفر اندر ديار تن
تا خود چه حاصلي بود از اين سفر مرا
کاري در اين زمانه نبخشيد حاصلي
غير از ثناي پادشه بحر و بر مرا
فخر جهانيان حسن عسکري که کرد
مدح و ثناي او به جهان مفتخر مرا
شاداب و سبز ز ابر کفش کشت آرزوست
در خشکسال دانش و فضل و هنر مرا
تا گشته ام ثناگر جاه خطير او
از لطف کرده صاحب جاه و خطر مرا
جز درگه وي و پسرش صاحب الزمان (عج)
از فتنه ي زمان نه پناهيست مر مرا
نبود مفر ز فتنه ي آخر زمان دگر
جز آستان اين پدر و آن پسر مرا
اي سايه ي خدا به جز از سايه ي تو نيست
از تيغ آفتاب قيامت سپر مرا
امروز بذر مهر تو در دل فشانده ام
فرداي رستخيز دهد تا که بر مرا
تا بهر مدحت تو درآرم به سلک نظم
هست از سخن خزاين در و گهر مرا
تا گوهر ثناي توأم در کف اوفتد
غواص کرده عقل به بحر فکر مرا
تا گشت حرز جان و تن من ثناي تو
ايمن شدم که کس نرساند ضرر مرا
تا تافت مهر تو در آسمان دل
در روزگار کرد چو خور مشتهر مرا
با خاک آستان تو هست از قصور عقل
باشد هواي روضه ي رضوان اگر مرا
از فتنه ي زمانه و از کيد آسمان
جز درگه تو نيست مناص و مفر مرا
تا بسته ام کمر به ميان بهر بندگيت
توفيق بوسه داده به بند کمر مرا
در طور دل بتافت چو نور جمال تو
پاشيد زان تجلي از يکدگر مرا
گر همت تو مي نشدي مر، مرا معين
بر ديو نفس خيره نبودي ظفر مرا
شاها به چنگ حکم تو گردون بود اسير
در چنگ او مخواه اسير اينقدر مرا
حفظم کن از سنان زبان معاندان
کان کارگر نگردد جز بر جگر مرا
يارب به فضل و رحمت بي منتها بکن
در محشر از شفاعت او بهره ور مرا
بخشا به من ثبات قدم در ولايتش
تا باشد از صراط به محشر گذر مرا
در مدح امام يازدهم حضرت حسن عسکري (عليه السلام)
افتد بر آفتاب رخت چون نظر مرا
همواره آب ريزد از چشم تر مرا
يکدم ز ياد من نروي زانکه همدميست
با ياد روي و موي تو شام و سحر مرا
گفتي که باش برحذر از ترک چشم من
آري ز ترک مست ببايد حذر مرا
از رشک پيرهن که هم آغوش آن بر است
بر تن شده است هر سر مو نيشتر مرا
سروي که آب دادمش از جويبار چشم
بي برگي ام چو ديد نيامد به بر مرا
اين دانه هاي لعل که ريزم ز چشم تر
حاصل نگشته جز که به خون جگر مرا
گر هست موي آفت بينايي از چه روي
بي موي دوست رفته فروغ از بصر مرا
شکر ز دست غير بود زهر جانگزا
وز دست دوست زهر بود چون شکر مرا
بودم به زهد شهره ي آفاق و عاقبت
عشق نگار کرد به رندي سمر مرا
گويند هست ديدن روي نکو گناه
کار ثواب نيست جز اين در نظر مرا
ناصح ز کوي دوست کندن دعوتم به خلد
مي خواهد از بهشت برد در سقر مرا
پيرانه سر مرا هوس عشق بازي است
افتاده باز عشق جواني به سر مرا
کي آورد نصيحت پيران مرا به راه
کز راه برد پيروي آن قمر مرا
صد ره به تندي از سخن تلخ گويدم
کي شور عشق او رود از سر به در مرا
از صورتي چنين ز چه پوشم نظر که داد
از جلوه يي ز عالم معني خبر مرا
بيهوده پند من مده از عشق آن پري
پند تو سود مي ندهد اي پدر مرا
در پيش مست عشق مزن دم ز عقل و هوش
زين پس مکن نصحيت از اين بيشتر مرا
آدم اسير عشق و فناي محبت است
آخر نه بشمري تو ز نوع بشر مرا
اينک به دام عشق نکويان فتاده ام
وين شيوه کرده است به رندي سمر مرا
بهتر ز عاشقي هنري نيست در جهان
عيبم مکن که نيست از اين به هنر مرا
عشق ار نبود رهبر من هيچ ره نبود
بر آستان پادشه بحر و بر مرا
آن پيشواي يازدهم کز عنايتش
برتر ز نه سپهر بود جاه و فر مرا
فخر جهانيان حسن عسکري که کرد
از حسن تربيت به جهان مفتخر مرا
چون ذره تا که محو شدم در هواي او
در روزگار کرد چو خور مشتهر مرا
گشت از طليعه ي نفس من بسان صبح
روشن که مهر اوست به دل مستتر مرا
جاه خطير او به خيالم خطور کرد
کرد آن خيال صاحب جاه و خطر مرا
در زير بال همتم آيد جهان اگر
آيد هماي همت او زير پر مرا
از تيغ آفتاب فتن در زمانه نيست
جز سايه ي لواي ولايش سپر مرا
هر جا گشايم از پي مدحي اش زبان
تحسين رسد به گوش ز ديوار و در مرا
تا در دلم خيال دل و دست او گذشت
در دل خزينه هاست ز در و گهر مرا
کس را به رهبري نگزينم بر او که نيست
جز او کسي به سوي خدا راهبر مرا
چون شکر گويم ايزد دادار را که کرد
از نعمت ولايت او بهره ور مرا
اي حاکم قضا و قدر مي مخواه اسير
در پنجه ي قضا و قدر اينقدر مرا
باشد مرا به عين عطاي تو چشم داشت
آخر يکي به عين عنايت نگر مرا
در طي راه عشق به نفس هوي پرست
بي استعانت تو نباشد ظفر مرا
از حادثات گيتي و از نائبات دهر
جز درگه تو نيست به گيتي مفر مرا
با نعمت ولايت و حب تو در نظر
باشد نعيم هر دو جهان مختصر مرا
بخشا نعيم هر دو جهان را به ديگران
کز تو به جز تو نيست اميد دگر مرا
حرمان بود نصيب من از آستان تو
از تو به جز تو هست تمنا اگر مرا
بر جنت و نعيم وي ام چشم داشت نيست
در جنت وصال تو بايد مقر مرا
آنجا که نام مي بري از دوستان خويش
از دوستان خويش يکي مي شمر مرا
***
در ولادت مهدي موعود (عج)
مگر ز چشمه ي خضر آب داده پيکان را
که چون به سينه زنده زنده مي کند جان را
خدنگ اوست ز بس دلنشين به هر کس زد
چو دل نشاند به پهلوي خويش پيکان را
ندانم آن صنم ساده را چه آيين است
که خورد خون دل کافر و مسلمان را
گمان مکن دل سختش ز گريه نرم شود
که راه در دل پولاد نيست باران را
ز من نمود چو آن ماهرو کناره ز اشک
پر از ستاره نمودم کنار دامان را
گرفته است غمش جا، درون سينه چنانک
ره برون شدن از سينه نيست افغان را
رسيد عمر به پايان و بازم اميد است
که باز بينم پايان شام هجران را
ربوده است به دستان دل از کفم ترکي
که رنگ کرده به نيرنگ اهل دستان را
غلام طلعت آن شاهد بهشتي باش
که ناسخ است خطش خط حسن غلمان را
متاع جان گرامي کجا به کار آيد
ترا که برخي جانان نمي کند جان را
کسي که در ره جانان ز جان مضايقه کرد
بگو دگر به چه رو خواست وصل جانان را
بتا به چشم کماندارت اين گمان نبرم
که بر نشانه نشاند خدنگ مژگان را
بس است مردم يک شهر را بلاي قدت
دگر به فتنه ميانگيز چشم فتان را
ز اعتدال هوايي که خاک کوي تراست
به جاي جسم هوايش بپرورد جان را
نسيم صبح شميمي رساند در ظلمات
ز خاک کويت جان داد آب حيوان را
کمال حسن تمام است ماه را ليکن
بر جمال تو دارد کمال نقصان را
به روي و موي تو تا جان و دل علاقه گرفت
زدم من از دل و جان قيد کفر و ايمان را
سواد خط تو خط خطا به مشک کشيد
بياض روي تو زد راه ماه کنعان را
صباحتي که جمال تراست در کس نيست
نمونه يي تو مگر صبح عيد شعبان را
ستوده عيدي کايزد در آن همايون عيد
براي حجت خود زيب داده امکان را
سمي احمد مختار حجت قائم (عج)
که جز به امرش نبود مدار دوران را
در آن زمان که قدم زد به عالم امکان
دليل حقيت خويش کرد قرآن را
اگر نه تيغ کجش پشت کفر بشکستي
به راستي که رواجي نبود ايمان را
کشيده است در ايام شحنه ي عدلش
در آستين عدم دست ظلم و طغيان را
شهاب ثاقب تيرش که سوخت جان عدو
نه کم ز جرم شهاب است رجم شيطان را
به روز هيجا شمشير او ز پيکر خصم
بگستراند از بهر دام و دد خوان را
ز خوان حکمتش ار لقمه يي خورد باقل
کند به دانش خود ريزه خوار لقمان را
نسيم رحمت او بگذرد اگر به جحيم
بدل کند به گل و لاله نار نيران را
چو بحر جودش آيد به موج گاه سخا
خزينه دار جهان مهر بشکند کان را
سحاب مکرمت او گه در افشاني
به خاک ريزد آب سحاب نيسان را
زند چو موج به هنگام بذل جود، زند
محيط دست گهرزاش طعنه عمان را
زده است خرگه اجلال همتش جايي
که راه نيست در آن جا مگر که يزدان را
به خاک درگه او هر چه باد پاي فلک
نمود جولان پيدا نکرد پايان را
اگر نگردد جز بر مراد خاطر او
فتد به چاه عدم دلو، چرخ گردان را
براي لعل رکاب سمند او سازند
گهي هلال و گهي بدر ماه تابان را
دهد به هر چه قضا را دبير او فرمان
به چشم درنهد انگشت بهر اذعان را
به عهد شحنه ي عدلش عجب نباشد گر
که تربيت رسد از ماهتاب کتان را
بدوخت طفل دبستانش از بيان بديع
به نوک تير معاني دهان سحبان را
زهي خديوي کاندر کف کفايت تو
نهاده است خدا نظم ملک امکان را
ترا شبيه و عديل است در زمانه عديم
چنانکه نيست شبيهي خداي سبحان را
اگر که مقصد ترکيب عنصر تو نبود
نبود فايده يي امتزاج ارکان را
جهان به زير نگينش نبود اگر نامت
نبود نقش نگين خاتم سليمان را
کند به ملک عدم بازگشت در يک دم
اگر به رجعت هستي دهي تو فرمان را
به نزد قصر رفيع تو وسعتي نبود
فضاي عرصه ي عرش رفيع بنيان را
شها بنه يکي از غيب رخ به ملک شهود
به دوستان خدا بين، ستيز عدوان را
به روي منکر دجال چشم کوته بين
بکش چو مهر جهانتاب تيغ برهان را
بسان عقد ثريا نکو منظم ساز
ز تيغ گوهر ملک مليک منان را
خدايگانا جد تو مصطفي ز کرم
فزود پايه و بخشود مايه حسان را
تويي سمي نبي «عبرت» است حسانت
مکن دريغ ز حسان خويش احسان را
***
در مدح رسول اکرم (صلي الله عليه و آله)
از حسن و جلوه روي تو ماند بر آفتاب
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
باشد چو آفتاب مرا روشن اين که هست
از ذره يي به پيش رخت کمر آفتاب
جز زلف مشگفام تو بر روي دلکشت
هندو نديده ام بودش بستر آفتاب
مه کيست تا که پيش تو دعوي کند ز حسن
کافکنده پيش مهر رخت اسپر آفتاب
هستند با وجود تو خوبان عدم، بلي
انجم شوند محو زند چون سر آفتاب
گشت از رخ تو جوهر لعل لبت پديد
آري دهد به لعل همي جوهر آفتاب
ريزد ز جبهه بر مه رخسار تو عرق
يا ريخته است خوشه ي پروين بر آفتاب
ماهيست چهره ي تو که دارد ز مشک خال
سرويست قامت تو که آرد بر آفتاب
روي ترا به زينت و زيور چه حاجت است
محتاج مي نباشد بر زيور آفتاب
خال سيه به چهره ي چون آفتاب تو
گويي نشسته هندوي عريان در آفتاب
از شرم عارض تو نهد روي در حجاب
لرزان و زرد بر فلک اخضر آفتاب
بيدار شو ز خواب که صبح دوم دميد
اي گشته ماه روي ترا چاکر آفتاب
کن در هلال جام مي آفتاب گون
زان پيشتر که سر زند از خاور آفتاب
اي ماه مهربان بده آن باده يي که هست
هم چون سهيل در خم و در ساغر آفتاب
برکش ز روي دختر رز اي پسر نقاب
کاورده است بهر تو اين دختر آفتاب
ماند فروغ دختر رز زان به مهر و ماه
کاو را پدر قمر بود و مادر آفتاب
جام است آسمان و مي لعلگون شفق
وندر ويست عکس رخ دلبر آفتاب
هر کس نديده در دل شب آفتاب را
با او بگو که در دل خم بنگر آفتاب
گويند در جنان نبود آفتاب و هست
ميخانه جنت و مي چون کوثر آفتاب
جام آسمان و مشرق آن دست ساقي است
مغرب لب من است و مي احمر آفتاب
بي پرده اي نگار پري چهره جلوه کن
دعوي حسن تا نکند ديگر آفتاب
هستي تو از بتان و پيمبر ز انبيا
بگزيده تر چنانکه ز هفت اختر آفتاب
مصباح شرع، شمع هدي ختم انبيا
کاو راست پرتوي ز رخ انور آفتاب
بر رهروان دليل به سوي تو جز تو نيست
آري بر آفتاب بود رهبر آفتاب
همرنگ با بلال شود درگه کسوف
از بخت خود نداشت چنين باور آفتاب
هر بيت ازين قصيده که گفتم به نعت تو
در خدمت مسيح کند از بر آفتاب
در ثناي رسول گرامي اسلام حضرت محمد (صلي الله عليه و آله)
اي گشته ماه روي ترا چاکر آفتاب
بردار سر ز خواب که برزد سر آفتاب
اندر هلال جام مکن آفتاب مي
زان بيشتر که سر زند از خاور آفتاب
روشن نما ضمير مرا ز آن ميي که هست
هم چون سهيل در خم و در ساغر آفتاب
در سايه آفتاب اگر مي نديده اي
اندر خم شراب بيا بنگر آفتاب
باشد چو آفتاب بزم روشن اينکه هست
از ذره يي به پيش رخت کمتر آفتاب
بر آفتاب ماني اي ماه مشکبوي
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
جز زلف مشگفام تو بر روي دلکشت
هندو نديده ام که کند بستر آفتاب
مه کيست تا به پيش تو دعوي کند ز حسن
کافکنده است پيش رخت اسپر آفتاب
هستند با وجود تو خوبان عدم بلي
انجم شوند محو زند چون سر آفتاب
هست از رخ تو جوهر لعل لبت پديد
آري دهد به لعل همي جوهر آفتاب
ريزد ز جبهه بر مه رخسار تو عرق
يا ريخت زهره خوشه ي پروين در آفتاب
لرزان و زرد مي رود از شرم روي تو
اندر حجاب از اين فلک اخضر آفتاب
چون نيست هم چو روي تو کي گويمش که هست
مانند رأي انور پيغمبر آفتاب
ختم رسل رسول مکرم کز انبيا
بگزيده تر بود چو ز هفت اختر آفتاب
آن آفتاب چرخ رسالت که مي زند
هر بامداد بوسه ورا بر در آفتاب
الفاظ روشن و نفس روح پرورش
هست اين چو صبح صادق و وانديگر آفتاب
اندر جمالش آنکه نبيند خداي را
در دم زند به ديده ي او نشتر آفتاب
گردد مخدرات ضميرش چو جلوه گر
از شرم رخ بپوشد در چادر آفتاب
از بهر بندگانش در چرخ چارمين
هر صبح هديه آرد قرص زر آفتاب
گرديده در هواي جمالش چو ذره محو
زانرو به روشني شده مستشهر آفتاب
افتد اگر شراره ي قهرش به جرم او
پاشد شراره وار ز يکديگر آفتاب
اندر هواي مهر رخش صادق است صبح
گرديده در ضميرش از آن مضمر آفتاب
گردد اگر مهابت او سايبان دهر
نايد دگر هم از ره بام اندر آفتاب
همرنگ با بلال شود درگه کسوف
از بخت خود نداشت چنين باور آفتاب
آرد درست مغربي از بهر پيشکش
هر صبح بر در وي از اين محضر آفتاب
ما را جز او دليل نباشد به سوي او
آري بر آفتاب بود رهبر آفتاب
گر بر سرش نه سايه فکنده است از چه رو
افکنده است سايه به خشک و تر آفتاب
گر سايه داشتي ننمودي برابري
با سايه ي مبارک آن سرور آفتاب
شاها بيافريدت بي سايه کردگار
با سايه ات نگردد تا همسر آفتاب
محوند در وجود تو ذرات کاينات
چون ذره يي که محو شود اندر آفتاب
چون سايه افکنيش به خاک ار نظر کند
بر خادمت به تندي از اين منظر آفتاب
طبع گهرفشان تواش داده پرورش
زان پرورد ز فيض نظر گوهر آفتاب
گردد چو ذره محو ز کم ظرفي ار شود
يک ذره از ضمير تو مستحضر آفتاب
مانا بيان نموده ز خلق تو شمه يي
کز زر نموده پر دهن عبهر آفتاب
چون صبح پيش رأي تو دم زد ز روشني
اندر دهان او زد از آن خنجر آفتاب
بنهاده است گوهر مهر تو در نهاد
زان يافته است طبع گهرپرور آفتاب
تا مرغ همت تو کشيدش به زير بال
آفاق را کشيد به زير پر آفتاب
زينسان که يافته است در آفاق اشتهار
گويي که هست رأي تو را مظهر آفتاب
آفاق را به تيغ مسخر نموده است
مانا ز جند تست کمين صفدر آفتاب
در عالم حقيقت و در آسمان فضل
هستي تو آسمان و بود جعفر آفتاب
گر هست پايه يي ز جلال تو آسمان
او راست پرتوي ز رخ انور آفتاب
شاها نهاده گوهر مهر تو در نهاد
زان يافته است طبع گهرپرور آفتاب
بر رهروان دليل به سوي تو جز تو نيست
آري بر آفتاب بود رهبر گفتاب
شاها از آن زمان که ثناگستر توام
بر طبع من شدست ثناگستر آفتاب
«عبرت» منم که تا شده ام بنده ي درت
گردون غلام من شده و چاکر آفتاب
هر بيت از اين قصيده که گفتم به مدح تو
آن را بسان زهره کند در بر آفتاب
شعري که آن به مدح تو باشد رقم زند
هم چون عطارد آن را در دفتر آفتاب
از راه لطف از سر من سايه وامگير
تابد مرا چو بر سر در محشر آفتاب
زآنرو در اين قصيده قوافي مکرر است
کافتاده است ديده مکرر بر آفتاب
تا در نهاد شام بود تيرگي نهان
تا در ضمير صبح بود مضمر آفتاب
چون شب سياه باد همي روز دشمنت
وندر نهاد او فکند آذر آفتاب
خندان بود محب تو چون صبح باشدش
گردون معين بخت و قرين ياور آفتاب
***
در رثاي حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)
دوش چون بنهفت رخ در چاه مغرب آفتاب
شد مجدر از نجوم اين گنبد نيلي ثياب
يوسف خورشيد شد در چاه مغرب سرنگون
ريخت يعقوب شفق بر دامن از غم خون ناب
تا نهان شد چهره ي شهباز زرين پر چرخ
قيروان تا قيروان شد تيره چون پر غراب
زنگي شب تاج شاهي از سر رومي روز
در ربود آنسان که رستم از سر افراسياب
کرد برپا خيمه از ديباي اسود شاه شام
از نجومش ميخ زد وز کهکشان بستش طناب
در چنين شب داشتم بي ماه روي خويشتن
قلبي اندر انقلاب و قالبي در اضطراب
گاه بودم هم چو روي شاهدان در تاب و تب
گاه بودم هم چو موي دلبران در پيچ و تاب
گاه با نفس شرير خويش بودم در جدال
گاه با بخت ضعيف خويش بود در عتاب
گاه مي گفتم که گر يار از در آيد بي درنگ
گيرمش اندر بغل چون جان شيرين با شتاب
من در اين فکرت که ناگه از در آمد آن نگار
با قدي مانند سرو و با رخي چون ماهتاب
موي يک هامون بنفشه زلف يک صحرا عبير
روي يک مينو شقايق چشم يک مينا شراب
طره اش يک مملکت نيرنگ و يک کشور فسون
چهره اش يک آسمان پروين و يک شهر آفتاب
آمد و بنشست و گفت اي آنکه از طبع روان
برده اي از شاعران عصر خود يکسر حباب
تا به کي داري تن خود را ز محنت در تعب
تا به کي داري دل خود را ز غم در التهاب
هان به عشرت کوش کآمد شام غم را صبح عيش
هان به شادي زي که آمد دهر را عهد شباب
بزم عشرت چين که در رقصند ذرات جهان
امشب از مولود فرزند سعيد بوتراب
خسرو اقليم محنت شاه مظلومان حسين
قطب گردون مصيبت سرور مالک رقاب
نور داور زينت آغوش زهراي بتول
پور حيدر زيب دوش حضرت ختمي مآب
حامي دين ماحي کين دافع رنج و محن
صانع کل مانع ضر افتخار مام و باب
علت ايجاد عالم خسرو گردون سرير
زبده ي اولاد آدم شافع يوم الحساب
سالک راه هدي و مالک ملک وجود
معني حبل المتين و صورت فصل الخطاب
قطب گردون مروت سرور دنيا و دين
شاه اقليم فتوت سيد کامل نساب
شخصش اندر کشور توحيد فردي منتخب
ذاتش اندر دفتر ايجاد فردي انتخاب
درگهش اوسع از اين صحن رفيع دلگشا
خرگهش ارفع از اين نه طارم زرين قباب
تيغش اندر رزم هيجا هم چنان سوزنده برق
دستش اندرگاه احسان هم چون بارنده سحاب
هست از نور رخش اين هفت انجم ذره يي
باشد از جود کفش اين هفت دريا يک حباب
گر برآرد روز هيجا اژدها دم ذوالفقار
از نهيبش آب گردد زهره ي شيران غاب
گر نگشتي خلقت ايجاد را عالم سبب
تا ابد مي بود کنز مخفي اندر احتجاب
فذلک ايجاد و ديوان فطن فهرست جود
مظهر اسرار يزدان مشرح ام الکتاب
هم ز دل او را مجاور ابنيا اندر ديار
هم ز جان او را مجاور اوليا اندر رکاب
روي او گرديد مرآت جمال کردگار
ورنه کي وجه الله آوردي برون رخ از نقاب
او يقين است او گمان است او حديث است او بيان
او خطاب است او عتاب است او سؤال است او جواب
اوست اصل و اوست فرع و اوست عقل و اوست عشق
اوست لفظ و اوست معنا اوست فصل و اوست باب
ممکنش مي گفتم ار خوفم نبودي از گناه
واجبش مي خواندم ار بيمم نبودي از عذاب
اي که چون از پرده پيدا شد جمال دلکشت
کرد «سر کنت و کنزا» را عيان بر شيخ و شاب
با چنين عز و جلال اندر زمين کربلا
از چه رو گشتي اسير فرقه ي دور از صواب
ياورانت يک طرف صد پاره تن از تير و تيغ
کودکانت يک طرف آشفته دل از قحط آب
جبهه ات گرديد منشق چون ز سنگ کوفيان
شد عيان شق القمر بگرفت قرص آفتاب
حجله گاه نوعروست گشت از کين محترق
دست و پاي تازه دامادت ز خون اندر خضاب
طوطيان شاخسار سدره را از تشنگي
مرغ روح اندر درون سينه آخر شد کباب
جسم طفلانت ز کعب نيزه ها اندر تعب
جان نسوانت ز جور اشقيا اندر عذاب
خواهرانت را که سندس بود فرش رهگذار
گشتشان بالش همي از خشت بستر از تراب
«عبرت» از الطاف بي پايان تو دارد طمع
که شفيع باب و مام او شوي يوم الحساب
***
در مدح علي بن ابيطالب (عليه السلام)
اي جمالت در سپهر حسن رخشان آفتاب
يافتند از نور رويت آفتاب و ماه، تاب
ز آفتاب عارضت شد جوهر لعلت پديد
لعل را آري شود جوهر پديد از آفتاب
پيش روي عالم آراي تو اي بدر منير
آفتاب آن ذره يي باشد که نايد در حساب
چشم بد دور از جمالت کافتاب از شرم او
زرد و لرزان مي رو حتي توارت بالحجاب
خوانده ام وصف جميل باغ رضوان فصل فصل
نيست آن را با جمالت نسبتي از هيچ باب
گر به تيرم مي زني غم نيست چشم از من مپوش
ور به تيغم مي کشي سهل است روي از من متاب
تاري از زلفت نيفتاده است در چنگم هنوز
گوشمالم مي دهد دست ملامت چون رباب
آستين و دامن از بهر نثار مقدمت
کرده ام از دانه هاي اشک پر لعل مذاب
با وجود آنکه آب ديده ام از سر گذشت
باز مي سوزم در آتش «انه شيء عجاب»
در فراغت آن چنان گريم که از موج سرشک
کاسه ي سر بشکند بر يکدگر هم چون حباب
دور از آن لب هاي ميگون ديده ي پرخون من
هست پنداري دو ميناي زجاجي پرشراب
آتش دل تا فروننشيند از آب وصال
کي فروبنشيند از دل يک نفس اين التهاب
با رقيبان بيش از اين منشين کز اين پس مي برم
شکوه از دستت به پيش خسرو مالک رقاب
والي ملک ولايت حيدر صفدر علي
کز خداوندش اميرالمؤمنين آمد خطاب
آسمان قدر و رفعت آفتاب علم و فضل
کافتاب او را جنيبت کش بود گردون جناب
آخرين تکميل فيض ايزدي کاندر نخست
چار چيز از چار چيزش مايه کرده است اکتساب
پايه از قدرش سپهر و وزن از حلمش زمين
لطف از طبعش هوا و فيض از جودش سحاب
گر گرفتي گوهر از قدر بلند او سپهر
ور گرفتي مايه از طبع شريف او تراب
مي نرستي از زمين هرگز درختي بي ثمر
برنگشتي ز آسمان هرگز دعا نامستجاب
دين حق شرع نبي ملک جهان خلق خداي
تا ابد از عزم و حزم و قول و فعل آن جناب
فارغ و وابسته اند از اضطراب و اضطرار
ايمن و آسوده اند از انقطاع و انقلاب
پيش قدر او سپهر و نزد طبع او محيط
چون بر گردون زمين و چون بر دريا سراب
دست او ابر است ليکن هست بارانش گهر
طبع او بحر است ليکن هست موجش زر ناب
حزم او کوهيست کش باد سبک باشد عنان
عزم او باديست کش کوه گران باشد رکاب
کوه را نبود بر حلم گران سنگش درنگ
برق را نبود بر عزم سبک سيرش شتاب
بارگاه قدر او را محور گردون ستون
خيمه ي اجلال او را مدت گيتي طناب
گر کند بر بازگشت نطفه رايش اقتضا
نطفه در دم بازگردد از رحم در صلب باب
تا کند پيوند بر حبل المتين مهر او
شمس بر خط شعاعي مي دهد در چرخ تاب
اوليا دارند بر شخص شريفش افتخار
هم بدانسان کانبيا بر حضرت ختمي مآب
واجبش گفتن غلط باشد اگر بيني درست
ممکنش خواندن خطا والله اعلم بالصواب
تا زمان سستي و ضعف است دوران مشيب
تا بهار مستي و عشق است ايام شباب
روز و شب از ضعف و سستي دشمنانت در تعب
سال و مه از عشق و مستي دوستانت کامياب
بر مراد دوستانت باد گردون را مدار
برخلاف دشمنانت باد دوران را ذهاب
***
در تهنيت عيد غدير و تاجگذاري حضرت امير (عليه السلام)
عکس روي ساقي افتاده است در جام شراب
در ميان آتش تر گشته پيدا عکس آب
از صفاي جام و لطف باده نتوان داد فرق
کاين رخ ساقيست در ساغر مصور يا شراب؟
پرتو رخسار ساقي در ميان جام مي
در شفق گرديده گويي پرتوافکن آفتاب
درده آن صهباي چون خون سياووشم که چرخ
از سرت پيمانه سازد گر شوي افراسياب
چاشني بگرفته مي تا از لب گلگون تو
مي زنند آن را مثل از رنگ بر لعل مذاب
خاک من بر باد رفت آبي بزن بر آتشم
ز آتش غم تا به کي باشد دلم در التهاب
ناوک ناز تو دارد قصد جان مرد و زن
حلقه ي زلف تو باشد دام راه شيخ و شاب
جز خط سبزت به روي آتشينت کس نديد
سرزند ريحان در آتش «ان ذاشيي عجاب»
مشک اگر دم زد ز نکهت پيش زلفت دم مخور
زانکه جز دم نيست چيزي در حقيقت مشک ناب
گرچه هست از دفتر حسنت دهانت نقطه يي
با وجود اين نگنجد وصف آن در صد کتاب
گرچه بگشودي به روي ما در بيگانگي
ما نداريم آشنايي با کسي از هيچ باب
عشق تو در خاطرم کرده است منزل جاي صبر
نقش تو در ديده ام کرده است مسکن جاي خواب
گشته ام باريک در فکر ميانت هم چو موي
تا مگر چون موي گردم از ميانت کامياب
پرده برگير از جمال دختر رز اي پسر
مي نشايد داشت چونين روزي او را در حجاب
ده صلا دردي کشان صاف طينت را که ريخت
ساقي از خم غدير امروز در ساغر شراب
گوش کن آهنگ «اتممت عليکم نعمتي»
چند بايد گوش بگشادن به آهنگ رباب
ريز در ساغر شراب پاکم از خم غدير
کز شراب تاک مي بايست کردن اجتناب
ساز عشرت ساز کن کامروز ز امر کردگار
شد علي نايب مناب حضرت ختمي مأب
قاسم ارزاق مخلوقات گيتي بوالحسن عليه السلام
باعث ايجاد موجودات عالم بوتراب عليه السلام
آن شهنشاهي که در اردوي قدر و جاه او
قبه خرگاهيست اين نه خيمه سيمين قباب
پيش راي عالم آرا و ضمير روشنش
آفتاب آن ذره يي باشد که نايد در حساب
تاب بر خط شعاعي مي دهد در چرخ شمس
تا براي خيمه ي اجلال او سازد طناب
از براي پاسباني روز و شب چون بندگان
گردد اندر گرد کويش آفتاب و ماهتاب
کنيه اش تا بوتراب آمد ز حسرت آسمان
بر زبان راند همي «ياليتني کنت تراب»
ذات او در نسخه ي توحيد جزو منتخب
شخص او در دفتر ايجاد فرد انتخاب
عفو او در باغ رضوان معني «نعم النعيم»
قهر او در قعر نيران صورت «بئس العذاب»
روز هيجا چونکه گردد دلدل او گرم سير
آسمان دل دل کنان لرزد به خود از اضطراب
سر نهد پيش دليل روشن تيغش عدو
نيست آري غير از اين برهان قاطع را جواب
خسروا «عبرت» ز بهر مدحتت از بحر طمع
مي کشد بر رشته ي نظم از سخن در خوشاب
جز ثنايت نيست کارش در صبا و در مسا
جز مديحت نيست شغلش در حضور و در غياب
تا چو حزم ثابتت اندر زمين باشد درنگ
تا چو عزم سايرت اندر فلک باشد شتاب
بر مراد دوستانت باد انجم را مسير
برخلاف دشمنانت باد گردون را ذهاب
***
در مدح علي بن ابيطالب (عليهم السلام) و اشاره به مصيبت حضرت رضا (عليه السلام)
جان جهان بادت فدا
اي خسرو ملک عرب
کاندر جهان جان بود
ذات تو فرد منتخب
شمس الضحي بدرالدجي
کهف التقي غوث الوري
پشت هدي دست خدا
پهلوي دين بازوي رب
طغراي توفيق قضا
فهرست ديوان رضا
سوز حسد ساز صفا
نيران غم نور طرب
داراي رمز لو کشف
داناي سر من عرف
سلطان اورنگ شرف
خاقان اقليم حسب
مصداق آيات نبي
داراي اسرار نبي
پير خرد هم چون صبي
آموزد از هوشت ادب
نه فيضت از کس منقطع
نه کس ز کويت ممتنع
اين هفت نهر متسع
از جوي جودت منشعب
مرآت رويت ما خلق
راجع بسويت ما سبق
دارند مجموع فرق
مهرت به دل مدحت به لب
دادت خدا عزوجل
فر مؤبد در ازل
فرديست ذاتت بي بدل
هم در حسب هم در نسب
شخصت مبرا از خلل
ذاتت معرا از علل
خلديست عفوت پرحلل
ناريست بغضت ملتهب
جنت ز مهرت يک اثر
دوزخ ز قهرت يک شرر
کوثر ز فيضت يک ثمر
گيتي ز ملکت يک وجب
رويت بود سيماي حق
کويت بود سيناي حق
اندر دلت مأواي حق
بر ايزدت جان منتسب
خاريست از رويت ارم
سويت دل دير و حرم
شد از وجود اندر عدم
از عصمتت لهو و لعب
محفل گلستان از رخت
شيرين شکر از پاسخت
عکسي ز روي فرخت
انوار مرآت حلب
حقا که حق بر حقي
حق را ولي مطلقي
هم مصدري هم مشتقي
هم طالبستي هم طلب
اسب ولايت تاختي
شه مات از رخ ساختي
کفار را انداختي
در ششدر رنج و تعب
شيدا ز عشقت عقل کل
روي تو مصباح سبل
باشد پس از ختم رسل
ذات تو فردي منتخب
روحانيان سرمست تو
کروبيان پابست تو
از امر تو در دست تو
حصبا شود در ذوذنب
محکوم تو جن و ملک
مرزوق تو طير و سمک
ساري به حکمت نه فلک
جاري به امرت روز و شب
اقليم جانها قسم تو
از ذات مشتق اسم تو
از روح مطلق جسم تو
بر حق صفاي مکتسب
کون و مکان بازار تو
عالم همه آثار تو
خود پرتوي ز انوار تو
اين چار مام و هفت آب
گيتي سراسر خاک او
عالم همه املاک او
از رتبه ذات پاک او
مر آفرينش را سبب
احمد شه و تو صدر او
صدري بلاحد قدر او
او آسمان تو بدر او
بدري ز عدوان محتجب
قدر ترا با انبيا
جاه ترا با اوليا
فر ترا با اصفيا
فرقيست ژرف و بوالعجب
تو شمس و آنان چون قمر
تو بحر آنان چون قطر
تو بار آنان چو شجر
تو برق آنان چون خشب
شاها به طوس اندر گذر
گير از رضايت يک خبر
کاو را ز زهر جان شرر
افتاده تن از تاب و تب
از ظلم مأمون لعين
بنگر که گشته زمردين
زآن قطب ايمان رکن دين
آن شه که بودي رنگ حب
از کين شومي بي حيا
وز کيد مي شومي دغا
از تابش زهر جفا
شد جان زارش ملتهب
شد روز بر عالم چو شب
تا شارب بنت العنب
افکند زهري بوالعجب
از بهر قتلش در عنب
شور و فغان زين فعل بد
هر دم به گوش جان رسد
زين چار مام و سه ولد
زين پنج حس و هفت آب
شاها به «عبرت» بين که چون
دارد دلي درياي خون
از کينه ي گردون دون
وز کيد دهر منقلب
زين بيش از شاه قدم
مي خواند مدحت دم به دم
اکنون ز بسياري غم
از گفتگو بربسته لب
اعداي جاهت را رسد
دايم غم و رنج کبد
تا خود به هر سالي رسد
شعبان پي ماه رجب
***
در مدح حضرت علي (عليه السلام)
دريغا که از کيد گردون لاعب
جدا ماندم از دوستان مصاحب
بيفکند از دشمني طرح دوري
ميان من و دوستان دهر لاعب
به غربت مرا گشته کربت موکل
به فرقت مرا گشته حرقت مواظب
حميم هموم و سموم غمومم
روان از مفاصل وزان از جوانب
بود جسمم از غصه پيوسته در تب
بود دمعم از ديده همواره ساکب
کند قامت هم چو تيرم کماني
ز هجر بتان مقوس حواجب
بود روزگارم پريشان و درهم
ز دوري خوبان عنبر زوائب
مرا کرده اند از غم خويش مجنون
پري چهرگان سجنجل ترائب
گمانم ندانند اين را که باشد
«فراق الاحبا اجل المصائب»
فراق عزيزان و ياران جاني
بلاييست مهلک عذابيست واصب
کجا دل بود شادمان آن کسي را
که غم حاضر و غمگسار است غايب
کجا طاقت آن را که بنيان صبرش
بود اوهن من بيوت العناکب
همي خواستم روز و شب از حوادث
مفري ز درگاه فياض واهب
ز رنجم به گنج اندرون بخت مقبل
رسانيد و گشتم سعيد العواقب
به من همرهي کرد بخت مساعد
رسانيدم آخر به دربار صاحب
علي ولي آنکه گردد به امرش
مغارب مشارق مشارق مغارب
محيط کرم سيد ذوالمکارم
سحاب عطا سرور ذوالمواهب
خديوي که جز درگه او نباشد
مناص از حوادث مفر، از نوايب
مقام غلامان درگاه او را
نيابد بود گرچه جبريل طالب
گذشته است قدرش ز اعلا معارج
رسيده است جاهش به اقصي مراتب
به هنگام هيجا حسام و خدنگش
شراريست محرق شهابيست ثاقب
در ايوان دربان او زهره چنگي
به دربان حجابش بهرام حاجب
بود جمله افعال او از محاسن
بود جمله آثار او از غرايب
سخن هاي او هست يکسر بدايع
هنرهاي او هست يکسر عجايب
نگنجد در انديشه او را فضايل
نيابد به وهم اندر او را مناقب
چرا هست بر گردنان جاري امرش
اگر نيست تيغش مليک الرقائب
الا، اي که بنهاده يزدان بي چون
به دست اندرت حل و عقد مطالب
به ابناي گيتي نمود است ايزد
ثناي تو لازم دعاي تو واجب
بود ننگ گر، بي رضايت به پيکر
بود عار، جان بي ولايت به قالب
بود ماسوي الله وجودش به نزدت
چو در پيش خورشيد رخشان کواکب
فروغي ندارند در پيشت آري
چو شد شمس شارق شود نجم عاذب
عيان شد چو رخسار خورشيد در وي
شود محو نور نجوم ثواقب
شرافت بود مر ترا، بر بديشان
بدانسان که ارواح را بر قوالب
در آن روز کز خيل گردان جنگي
شود بسته از چار جانب کتايب
تو بر باده ي باد پا برنشيني
به دست اندرت تيغ چون نار لاهب
خروشان و جوشان به تن درع و خفتان
فروزان رخت بر فراز رکايب
زني خويش را بر سپاه مخالف
چو شيري که افتد ميان ثعالب
به قلب و جناح سپه حمله آري
ز«اين المفر» پر شود چار جانب
يلان را همي بشکني و ببندي
سر و دست مانند شير مغاضب
به جنگ اندر از هيبت صولت تو
بيفتد حسام از کف مرد ضارب
کشد صف گر از قاف تا قاف دشمن
به يک حمله گردي تو بر جمله غالب
کند ساعد خويش را رنج آنکو
زند پنجه با شير خنجر مخالب
زمانيست شاها که گردون گردان
فکنده است دورم ز نزد اقارب
يقين است هر چند بر من که باشند
اقارب در ايذاء دل کالعقارب
وليکن به غربت ز بس رنج بردم
وطن را شدم با همه رنج طالب
ز بس محنتن و رنج و اندوه ديدم
شدم ديگر از سير آفاق تائب
بسي سير کردم در آفاق و انفس
فرو رفتم اندر تمام مذاهب
همي خواهم از فيض عام تو زادي
که گردم سوي موطن خويش ذاهب
نه در کعبه ديدم صفايي ز زاهد
نه در دير ديدم وفايي ز راهب
الا تا بود دلنشين اهل دل را
خدنگ بتان مقوس حواجب
محبت همي بگذرد روزگارش
به عشرت ابا، ماه طلعت کواعب
***
در مدح خامس آل عبا (عليه السلام)
بينوا شد باغ و زين غم بينوا شد عندليب
بوستان بي رنگ و بو شد گلستان بي فر و زيب
رفت بلبل از چمن بر جاي او آمد غراب
اين به بستان شد قريب و آن ز گلشن شد غريب
بوستان پژمرده شد تا دور ماند از نوبهار
هم چو آن دلداده ي مهجور از وصل حبيب
با نهيب آمد به بستان باد دي مه آنچنانک
زردگون شد گونه ي اطفال بستان زان نهيب
زردگون شد هم چو روي عاشقان رخسار به
سرخ گون شد هم چو رخسار نکويان روي سيب
بوستان شد سيم سيما کوه شد سيماب گون
زند خوان ماند از ترانه زاغ آمد در تعيب
تا به زرين به جاي سرخ گل آمد به باغ
داد بر زاغ سيه بنگاه خود را عندليب
هست گويي آفتاب روشن اندر تيره ابر
جان افرشته نهان اندر تن ديو مهيب
نه دگر بر ما شميم گل فراز آرد نسيم
نه دگر بر سرو بن قمري فروخواند نسيب
گر به زيب و فر بهار آراست گيتي را همي
هم خزان آيد که از وي بازگيرد فر و زيب
هم دگر بار از پس وي نوبهار آيد که هست
هر نشيبي را فراز و هر فرازي را نشيب
در جهان هر شدتي دارد فرج در پي وليک
تا پديد آيد فرج ناچار مي بايد شکيب
باغ گردد سبز و آب رفته بازآيد به جوي
طي کند دور فلک دوران دي مه عنقريب
راغ گردد نغز و دلکش باغ گردد خوب و خوش
دهر را دور شباب آيد پس از عهد مشيب
کلک نقاش طبيعت در گلستان و چمن
رنگ ها ريزد بديع و نقش ها آرد عجيب
بلبل آيد در ترنم نوگل آيد در عتاب
هم چو معشوقي که با عاشق کند ناز و عتيب
ارغوان رخ برفروزد با فروغي دلپذير
سرخ گل در جلوه آيد با جمال دلفريب
از جمال شاهد گل تا براندازد نقاب
آيد اندر گلستان باد سحرگه چون نقيب
اين همه نيرنگها وين لعبهاي بوالعجب
آيد از دهر دو رنگ و زايد از چرخ لعيب
گه شتا، گه صيف آرد گه خزان گاهي بهار
رطب گردد يابس از وي گاه و گه يابس رطيب
ابلهان را خيره گرداند، به دانايان راد
سفلگان را چيره سازد بر اصيلان نجيب
ايمن از مکرش نگردي جز به يمن آنکه هست
احمد مختار را محبوب و يزدان را حبيب
باش در حکم حسين آن خسرو مالک رقاب
تا شود محکوم حکمت دهر و گردونت رقيب
آنکه لطفش «فارج الهم» است در کرب شديد
آنکه عونش «کاشف الغم» است در روز عصيب
هم چو ذات ايزدي باشد صفاتش مستطاب
هم چو خلق احمدي باشد خصالش مستطيب
راح عشقش را بود در کام دل ها طعم روح
خاک کويش را بود در مغز جانها بوي طيب
در نهاد دشمنان قهرش چو نار اندر خشب
در قلوب دوستان مهرش چو آب اندر قليب
هر که او را خوار خواهد مي نخواهد شد عزيز
هر که او را شاد خواهد مي نخواهد شد کئيب
بي پناهان راست ياور بينوايان را نوا
مستمندان راست ملجا دردمندان را طبيب
بحر پيش طبع او چون در بر دريا سراب
چرخ پيش قدر او چون در بر گردون کثيب
مر، خصال نيک او را مصطفي داند حساب
مر، صفات ذات او را مرتضي باشد حسيب
زرد و لرزان رفت خور حتي توارت بالحجاب
تا دميد آن مهر گردون ولايت بي حجيب
آب لطف و باد قهرش گاه مهر و کين بود
باغ جنت را طراوت نار دوزخ را لهيب
هر که را امروز باشد کينه ي او در نهاد
هست فردا، بي گمان از رحمت حق بي نصيب
بخت برنا عقل پير آن را بود کر جان گزيد
مهر آن شه را «ليوم يجعل الولدان شيب»
گر اجابت خواهي ايزد را به نام او بخوان
تا که باشد دعوتت را ايزد بي چون مجيب
هست تاثيري به نام او اجابت را که نيست
آن اثر گاه دعا در خواندن «امن يجيب»
از فراز عرش رحمان مرحباش آيد خطاب
چون به نام او به منبر خطبه برخواند خطيب
در جهان عيش رحيب ار هست در حب وي است
مرحبا بر آنکه دارد در جهان عيش رحيب
هر که را باشد ولاي او به دل از درگهش
گر بعيد افتد به صورت هست در معني رقيب
التجا بردند بر، وي مرنجات خويش را
يوسف صديق در زندان و عيسي بر صليب
آسمان گفت آن زمان «يا ليتني کنت تراب»
کو فتاد از پشت زين بر خاک بشکسته تريب
شد ز قتل او بناي عدل را بنيان قوي
شد ز خون او نهال شرع را اغصان ز طيب
تا همي زيبا نگردد زشت هرگز با حلل
تا همي برنا نگردد پير هرگز با خضيب
تا به چشم اندر نباشد لاله را رنگ سمن
تا به کام اندر نباشد غوره را طعم زبيب
بدسگال او به هر دوري نباشد جز مصاب
دوستدار او به هر کاري نباشد جز مصيب
گر قوافي شد مکرر يا غلط در چند جاي
عذر بپذيرند از من نکته سنجان اديب
***
مولود کعبه
جشن ميلاد علي عليه السلام مظهر آيات خداست
کعبه را از شرف مقدم او فر و بهاست
در حرم نور خدا کرد تجلي و کليم
ديدنش را ارني گوي به طور سيناست
ز آستين دسي امروز برون شد که از او
استن شرع رسول مدني پابرجاست
ختني موي من اي ماه خطايي امروز
روز ميلاد شه يثرب و مير بطحاست
بايدت ساز طرب ساز نمودن کامروز
روز عيد است و ز ايام دگر مستثناست
در چنين روز که ذرات جهان در طربند
ترک عيش و طرب اي ترک ختا عين خطاست
خيز و در ده قدحي مي که خردمندان را
راح ريحاني اين راحت جان روح افزاست
عقده ي کار مرا حلقه ي زلف تو گشود
راستي زلف خم اندر خم تو عقده گشاست
با خطا گر به من اي ترک ختا جور کني
مي کشم جور ترا زانکه عتاب تو عطاست
گر بر، آني که براني به سرم تيغ جفا
سر نه پيچم ز تو زانرو که جفاي تو وفاست
شمع رخساره برافروز که در مجمع انس
سوختن را پر پروانه دل بي پرواست
همه گر بد کني اندر نظر ما نيک است
کآنچه سر مي زند از لعبت زيبا زيباست
خط خضراي تو خضر است و دو زلفت ظلمات
دلم اسکندر وقت است و لبت آب بقاست
نيست کيفيت مي گر دهن نوش ترا
پس سبب چيست که نوشين دهنت نوش رباست
باده ي کهنه بياور که جهان از سر نو
خرم و تازه ز ميلاد علي شير خداست
والي ملک ولايت ملک کون و مکان
که خداوند قدر باشد و سلطان قضاست
گرچه آباش همه مهتر عالم بودند
مهتري او را از قدر و شرف بر آباست
داورا، اي که پيمبر را با نص صريح
نايب خاصي و اين مرتبه مخصوص تراست
رشته ي موت و حيات همه کس در کف تست
گر ترا بنده خدا خوانم اينم دو گواست
چرخ، با قدر بلند تو به پستي زمين
مهر، با راي منير تو همانند سهاست
مصدر ماصدر آن بدر ازل صدر ابد
که خداوند قدر باشد و سلطان قضاست
مطفي نار صنم مطلع انوار صمد
در درياي شرف گوهر اکليل سخاست
باب دين دفتر فر فذلک ايجاد جهان
نور حق کنز کرم سوز حسد ساز صفاست
گرچه از سلسله ي آدم و حواست ولي
آدمش بنده ي درگاه و کنيزش حواست
وجه ايزد بود اندر رخ او عکس پذير
مظهر اسم خدا مطلع انوار خداست
از خدا گرچه جدا هست ولي عين وي است
عين شمس است ضياء گرچه وي از شمس جداست
عين دريا بود آن آب کز او گشت جدا
شرک باشد که بگوييم که غير از درياست
کار شرع نبوي راست شد از تيغ کجش
کس نديده است که گردد ز کجي کاري راست
در بر رفعت او چرخ مقرنس پست است
در بر دانش او عقل مجرد شيداست
رزق ما را ز کفايت کف کافيش کفيل
درد ما را ز عنايت دم شافيش شفاست
هر کجا نخل فتن بود درآورد ز پا
يعني اندر همه جا هر چه که او کرد بجاست
فتنه ي پيدا در دامن امنش پنهان
راز پنهاني بر ديده ي عقلش پيداست
رتبتش برتر از پايه ادراک عقول
صفتش بيرون از حيز انديشه ماست
مرتضي بازنمي تابد از رأيش روي
به فرامينش او را نظر از عين رضاست
آب را از تف شمشيرش کيفيت نار
خاک را از سم شبديزش تأثير هواست
صورتي از سخط و رأفت او دوزخ و خلد
آيتي از غضب و رحمت او خوف و رجاست
زهي اي کيهان اورنگ جنابا که ترا
فرش ايوان شرف برتر از عرش علاست
ممتنع نيست ترا واجب بستودن از آنک
رتبه ي ذات شريف تو ز ممکن اعلاست
اين جهان هم چو تن است و تو در او چون جاني
زان سبب دايم او را به بقاي تو بقاست
سوي «عبرت» فکن از عين عنايت نظري
اي که عون و مددت شامل اعلا، ادناست
خسروا، تا که در اوصاف تو مي گويم شعر
پايه ي شعر من از شعري بگذشت و سزاست
ناروا باشد در مدح تو شعرم ليکن
گر قبول افتد بر طبع جناب تو رواست
من به مدح تو نگويم به اميد صله شعر
گرچه اين شيوه خود آيين و شعار شعراست
هر که دارد چو تو ممدوحي در مدحش اگر
شعر گويد به اميد صله در خورد هجاست
نخل آمال احباي تو در نشو و نما
باد تا از نم مر، ناميه را نشو و نماست
***
در نعت حضرت محمد (صلي الله عليه و آله)
دوران دي سر آمد و ايام بهمن است
ز ابر سيه سپيد همه کوي و برزن است
هر پنج روز دهر به کام دل يکيست
دي بود نوبت دي و امروز بهمن است
فرداست کز نگارش نقاش فرودين
بستان منقش است و گلستان ملون است
بر جنگ بهمن ار نه سپندار کرده عزم
اندام آبگير چرا زير جوشن است
پوشيده آب جوشن پولاد و خاک نيز
ابر، از هوا ز بس به زمين ناوک افکن است
زين پيش داشت اطلس سبز ار به بر سپهر
اندام او کنون همه در خز ادکن است
جاي عقيق و بسد و پيروزه در چمن
سيماب و سيم و بيضه ي کافور خرمن است
برکند جور بهمن و دي خانمان باغ
آري جفاي بهمن و دي خانمان کن است
از آب پيچ پيچ به مانند زال زر
پاي چنار بسته به زنجير بهمن است
ديروز از شميم گل و بوي نسترن
گفتي به باغ و راغ پر از مشک و لادن است
و امروز جاي گل همه خار است و زاغ شوم
بر جاي عندليب در اطراف گلشن است
با بند و مام چرخ و زمين مر، نبات را
زيرا که آن يکي به مثل مرد و اين زن است
نبود نما، به نفس نباتي دگر مگر
عنين شده است بابش و مامش سترون است
در تن روان روشنم افسرده شد بيار
ز آن آب آتشين که چو خورشيد روشن است
گرمم کن از شراب که از سردي هوا
خون در عروق خشکتر از شاخ روبن است
مي خور به شعر بنده و آغاز رقص کن
کامروز روز مي زدن و رقص کردن است
روز نزول رحمت دادار دادگر
روز ظهور مظهر الطاف ذوالمن است
ختم رسل محمد محمود کز خداي
شخصش پي هدايت مردم معين است
آن صاحب کتاب مبين کز بيان او
آيات بينات الهي مبين است
زينت فزاي کون و مکان کز وجود او
نه طارق و چار صفه ي ارکان مزين است
گرون ز آستان رفيعش فروتر است
کيوان به پيش حاجب بارش فروتن است
مه خوشه چين خرمن او بوده سال ها
زان خوشه چيني است که داراي خرمن است
باشد ظهور او سبب جلوه ي وجود
چون جان که در ملازمت هستي تن است
اي آنکه هم چو شمس به ذرات کاينات
فيض تو بي اقامت برهان مبرهن است
غير از طريق شرع مبين تو سوي حق
هر کس به خلق راهنما گشت رهزن است
هر کس که مي نهد سر تمکين به پاي تو
بر کاينات سايه ي قدرش ممکن است
مهرت به روزن دل هر کس بتافت، شمس
او را چو ذره رقص کنان گرد روزن است
اظهار مسکنت به تو امروز هر که داشت
فرداش در بهشت به نزد تو مسکن است
آن را که زير تيغ تو گردن نهاده است
تا روز حشر منت تيغت به گردن است
بنمود با ولي تو بيگانه دشمني
مسکين خبر نداشت که با خويش دشمن است
کي مي دهد به بخشش يک روزه ات کفاف
هرچ آن ذخيره در دل دريا و معدن است
هست ار چه نفس ناطقه خلاق نطق ليک
گاه بيان ذکر جميل تو الکن است
تا برخلاف «انوري» ام اي خدايگان
نعت تو شيوه است و ثناي تو ديدن است
اشعار من ز فر مديحت مرتب است
ديوان من ز يمن ثنايت مدون است
شيواتر است شيوه من در سخن ازو
زيرا که مدحت تو بهين شيوه ي من است
گر، رسته سرو و ياسمن از باغ طبع او
چون نيست در ثناي تو سير است و راسن است
آن شاعري که مدح تو فنش نبوده است
کي رتبه ي پيمبري او را در اين فن است
ايمن مباد خصم تو از دهر فتنه گر
تا مشتهر به فتنه گري دهر ريمن است
***
در نعمت شاه ولايت
از خون من نمود نگار آن نگار دست
آري به عيد رسم بود در نگار دست
از خون بلي نگار شود دست و ساعدش
بگذارد ار دمي به دلم آن نگار دست
بر گردنش چو دست حمايل شود مرا
از چين زلف او شودم مشکبار دست
کو بخت آنکه يار نهد پاي دوستي
اندر ميان و من کنمش در کنار دست
گيرم سراغ از دل ديوانه مو به مو
يابم اگر به سلسله ي زلف يار دست
بر تار زلف يار من تيره بخت را
کي مي رسد ز طالع ناسازگار دست
گويي بکش تو دست ز جانان به اختيار
از جان که مي کشد ز سر اختيار دست
وقتي اگر مرا دل و دين بود و عقل و هوش
با خون دل بشستم از آن هر چهار دست
من شاد و خرمم که غم عشق دست داد
گر خود نداد گو ندهد غمگسار دست
تا پا به ملک عشق و محبت نهاده ايم
بر من نيافته است غم روزگار دست
جانا ز دست رفته دل بي قرار من
خواهي اگر که دست بيابد به يار دست
شيرين مباد کام دلم از شراب تلخ
بي تو برم اگر به مي خوشگوار دست
سرو چمن که دعوي آزادگي کند
برهم نهاده پيش قدت بنده وار دست
اندر بهشت اگر به چنين جلوه بگذري
گيرد به چهره حور ز تو شرمسار دست
اي ماه چهره شادي ميلاد شاه را
امروز از نشاط و طرب برمدار دست
مي آشکار نوش که از آستين غيب
کرد آشکار حيدر دلدل سوار دست
عمري است تا به راه تو افتاده ام چو خاک
شايد به دامنت رسدم چون غبار دست
داراي دين علي که سکندر به درگهش
برهم نهاده بنده صفت ز افتخار دست
شاهي که هر که گشت به خاکش چو خاک پست
شد سربلند يافت بر اين نه حصار دست
آن کاو ز طبع خويش کفش ريزد و زند
بر فرق خاک معدن و بر سر بحار دست
تا آنکه باشدش به زمين برقرار پاي
بنهاده حزم او به سر کوهسار دست
از خيلش آفتاب کمين صفدري است کاو
بر شرق و غرب يافته از اقتدار دست
آن را که دست مکرمتش دستگير شد
بر روي هم نمي نهد از افتقار دست
هرگز نگشت دست خوش حادثات دهر
هر کس که زد به دامن آن شهريار دست
آري ز حادثات شود ايمن آنکه زد
بر دامن عنايت پروردگار دست
تا دامن قيامت جاويد مي زيد
هر کس به دامنش بزند استوار دست
از بهر حل و عقد امورات دين بود
از احمدش زبان وز حق يادگار دست
خواهي اگر نجات به دنيا و آخرت
از دامن ولايت او بر مدار دست
بگشود چون که دست به درگاه او چنار
باد خزان نمودش از آن درنگار دست
شاها کسي که ملک يمين تو شد ببرد
از هر که در زمانه شمال و يسار دست
آن را که برگرفتي اش از خاک برنداشت
بر سوي آسمان دگر از اضطرار دست
نتوان به ابر نسبت دست تو داد از آنک
ابر است قطره بار ترا بدره وار دست
هرگز به ذيل عاطفت حق نمي رسد
مهر ترا اگر نکند دستيار دست
بي اقتضاي راي تو کاري اگر کنند
ماند فرو قضا و قدر را ز کار دست
بر هر ديار شحنه ي عدل تو پا نهاد
ظلم و ستم نيابد بر آن ديار دست
گردد ز دست و تيغ تو بر خصم کار، زار
بر تيغ چون زني به صف کارزار دست
تو دست کردگاري و کس را ز ممکنات
اين رتبه نيست تا برد از کردگار دست
بهرام خنجر افکند و اسپر آفتاب
هرگه زني به قائمه ي ذوالفقار دست
دست ستم قوي شد و بازوي دين ضعيف
اي دست کردگار خدا را برآر دست
تخريب بارگه شهنشاه طوس را
بگشوده خصم بدمنش نابکار دست
باروس بهر اين عمل اشرار مملکت
دارند هر دو بر فلک کجمدار دست
تا دستگاه بار خدا را بهم زنند
دادند هر سه با هم بر يک قرار دست
چون بانگ توپ دشمن دين بر فلک رسيد
خيل ملک به سر زد با حال زار دست
«عبرت» منم که در يم طبع تو فکرتم
افتاد و دادش اين گهر شاهوار دست
آورده ام به دست گهرهاي شاهوار
تا جمله را به پاي تو سازم نثار دست
ديدم که هست جود و سخاي تو بي شمار
آوردم از نياز برت بي شمار دست
تا قطره يي ز آب عطايت در آن چکد
آورده ام به درگه تو بر قطار دست
تا آنکه بر يسار رسم از يمين تو
بگشوده ام به سوي يمين و يسار دست
جز بر درت فراز ندارم پي سؤال
گر في المثل بود چو چنارم هزار دست
تا اين جهان پير دگر ره جوان شود
تا بر خزان بيابد باد بهار دست
باشد چو غنچه جيب ولي تو پر ز زر
باشد تهي عدوي ترا چون چنار دست
***
در مدحت حضرت امير (عليه السلام)
اين جهان در نزد دانا جز گرسنه مار نيست
جز مگر جان طعمه ي اين مار جان ادبار نيست
نعمت او نقمت است و رحمت او زحمت است
نوش او جز نيش نبود ورد او جز خار نيست
نيست او را مردمي با مردم آزاده خوي
در دل آزادگان از وي به جز آزار نيست
نيستش هنجار هرگز جز بدي با نيکوان
ليک او را با بدان جز نيکويي هنجار نيست
کو جوانمردي که برناکند دل زين پير زال؟
کو خردمندي که دل زين سفله اش بيزار نيست
نيست از بس خون مردم ريخت بر خاک آسمان
مشت خاکي کان ز خون مردمان آهار نيست
در بر اين آسمان سفله طبع دون نواز
هست بي قدر آنکه چون او سفله و غدار نيست
نيست دانا هر که جلد و زيرک و مکار نه
نيست بخرد، هر که دزد و مفسد و طرار نيست
مي ندارد نيکي از اين بي حقيقت چشم داشت
جز مگر آن کس که او را چشم دل بيدار نيست
گرچه دون است او نکوهش را نمي شايد از آنک
کارهايش جز به امر ايزد دادار نيست
اين همه کردار نيک و بد کزو بيني همي
گر به چشم دل ببيني خالي از اسرار نيست
نيک و بد را از خرد معيار مي بايد گرفت
زانکه بهتر از خرد بر نيک و بد معيار نيست
بي خرد را کش سر بي مغز باشد پر فساد
چون خران گر بنگري جز درخور افسار نيست
چون شب تار است گيتي وانکه را شمع خرد
پيش رو روشن بود گيتي به چشمش تار نيست
مرد بخرد را بود کردار چون گفتار نيک
نيست بخرد هر که را کردار چون گفتار نيست
نيکي کردار پيش آور که سودي نبودش
هرگز از گفتار نيک آنکو نکوکردار نيست
هر سخن کان خالي از حکمت بود ناگفته به
شاخ بي بر باشد آن لفظي که معني دار نيست
عيب نايد مر ترا از خدمت اهل هنر
خدمت اهل هنر زي مرد بخرد عار نيست
علم دين هر تن نورزد هيزم دوزخ شود
سوختن را شايد آن نخلي که او را بار نيست
گرد علم دين نگردد آن که درد دين نداشت
نيست حاجت بر طبيب آن را که تن بيمار نيست
تار و پود ديبه ي دين است از علم و عمل
گر عمل بي علم باشد پود دين را تار نيست
در جواني گر نپردازي به کار آخرت
پير چون گشتي ترا ديگر توان کار نيست
پار و پيرارت توان و توش و ساز و برگ بود
ليکن امسالت توان چون پار و چون پيرار نيست
بر نعيم آن جهان مگزين نعيم اين جهان
کاين جهان را با وجود آن جهار مقدار نيست
اين جهان گر مر، ترا باشد همه با عمر نوح
پيش اندک نعمتي از آن جهان بسيار نيست
نيکو آيد اين جهان نابخردان مست را
نيکويي آن را به چشم بخرد هشيار نيست
اين جهان مردار و بر گردش سگاني چند گرد
و آن سگان را طعمه يي درخور جز اين مردار نيست
نيست طعمه شيرمردان جز نعيم آن جهان
آري اين مردار الا طعمه ي کفتار نيست
گر نعيم آن جهانت آرزو باشد همي
رهبرت کس سوي آن نعمت به جز ابرار نيست
رو طريق احمدي بگزين ازيرا رهنما
زي نعيمت جز طريق احمد مختار نيست
گر همي خواهي که اندر شهر علم دين شوي
مر ترا رهبر به غير از حيدر کرار نيست
علم دين را مصطفي شهر و در آن حيدر است
گر ز درنايي درون هيچت در آنجا بار نيست
هر که از در، مي نيايد در مدينه ي علم دين
سوي من او جز که دزد و رهزن و عيار نيست
شاعران هستند در ين دوره ليکن شعرشان
جز که وصف خال و خط و طره و رخسار نيست
نيست وصف خال و خط و چشم و ابرو ناپسند
ليک هم چون شعر پند و حکمتش مقدار نيست
هر که شاعر شد چو «عبرت» کي تواند شعر گفت
هر که جعفر نام دارد جعفر طيار نيست
***
در مدح امام حسن مجتبي (عليه السلام)
دل ديوانه ي من گنج غمت را وطن است
دل که در وي نبود گنج غمت رنج تن است
باورم نيست که ديگر ز وطن ياد کند
هر غريبي که سر کوي تو او را وطن است
داستان دل سرگشته در آن زلف و ذقن
مثل يوسف گم گشته و چاه و رسن است
سر و سامان بنه از دست که اندر ره عشق
عاشق ار کشته شود جامه ي جانش کفن است
هر که سر از دم شمشير محبت پيچد
گو دگر دعوي مردي نکند زانکه زن است
عشق تنها نه مرا بي خبر از خويش نمود
هر که عاشق به تو شد بي خبر از خويشتن است
يوسف مصر ملاحت تويي امروز مرا
هم چو يعقوب دل از هجر تو بيت الحزن است
دور از طلعت تو اي مه بي مهر مرا
چهر شب تا به سحر مجمع عقد پرن است
شمع روي تو به هر انجمني جلوه کند
دل پر سوخته پروانه ي آن انجمن است
با وجود تو قبيح است ز مه دعوي حسن
با وجودي که قمر صاحب وجه حسن است
راستي غايت کج طبعي و کوته نظريست
اينکه گويند که بالاي تو سرو چمن است
خود گرفتم که بود سرو به زيبايي تو
سرو را، کي بر و اندام ز سيم و سمن است
چاک بر جامه ي جان هر نفس از رشک زنم
که هم آغوش چرا با تن تو پيرهن است
من کي ام تا شودم در حرم وصل تو جاي
که بجاييست حريمت که بر از ما و من است
فتنه يي نيست در آفاق که از چشم تو نيست
چشم بد دور از آن چشم که باب فتن است
گرنه کيفيت مي چشم سيه مست تراست
پس چرا از نگهي فتنه ي هوش و فتن است
راه ايمان مرا کفر سر زلف تو زد
راستي شيوه ي زلف کج تو راهزن است
نسبتي چين سر زلف تو با مشک نداشت
من خطا کردم اگر گفتم مشک ختن است
ناخن فکر حکيمان نگشود آن گرهي
که به پاي دل از آن زلف شکن در شکن است
دهن تنگ تو هيچ است از او هيچ سخن
نتوان گفت که در هيچ نه جاي سخن است
گر لبم بر دهنت مي نرسد اينم بس
که مرا نقل لب لعل تو نقل دهن است
مي دهم جان به بهاي لب لعل تو وليک
نقد جان پيش متاع تو محقر ثمن است
نقطه ي خال سياهت ز دلم تا به ابد
نشود محو که آن سر سويداي من است
سر مويي نشد از مويه دل اهل نظر
به طرب کوش که ميلاد شه دين حسن است
وارث علم نبي حامل اسرار علي
آنکه چون جد و پدر واقف سر و علن است
شمس گردون شرف شمسه ي ايوان جلال
گوهر بحر کرم صاحب جود و منن است
قول احباب تو مقبول نيفتد همه جا
تا که اندر همه جا از مي و مطرب سخن است
گنج مخفي را قلب تو طلسميست قويم
که در او سر شناسايي حق مختزن است
با کمال تو که نقصان نپذيرد هرگز
عقل طفليست که ناشسته لبان از لبن است
خسروا در صفت گوهر ذات تو مرا
در منقود سخن غيرت در عدن است
مظهر اسم عليم آيت الطاف عميم
مصدر لطف و کرم دافع کرب و محن است
حامي شرع نبي ماحي آثار ضلال
کاشف رمز نبي محيي فرض و سنن است
صدر دين حاکم ديوان قضاوت که قضا
به خط منشي حکمش چو قدر مرتهن است
شمس حکمت را مصباح رخش داده فروغ
نور عرفان را مشکوة وجودش لگن است
نور ساري همي از امرش اندر بصر است
روح جاري همي از حکمش اندر بدن است
درد ما را ز عنايت دم شافيش شفا
رزق ما را ز کفايت کف رادش ضمن است
در دبستان کمالش چو نوآموخته طفل
پير عقل از پي علم و ادب آموختن است
مدحش اين نيست که گويند جهان راست مدير
که کمين بنده ي او کارگزار زمن است
اي که در غزوه چو شير علمت جلوه کند
از هراسش به تن شير فلک پرمحن است
تا که از چنبره ي حکم تو گردون نکشد
کهکشان چنبر گردن کش چرخ کهن است
خصم چون روي ترا ديد خجل شد آري
رخ تو آينه و خصم دغل اهرمن است
قاصر از درک کمالات تو عقل دراک
عاجز از مدح صفات تو لسان لسن است
***
در منقبت علي بن موسي الرضا (عليه السلام)
يار به من بر سر جور و جفاست
عمر من ار نيست چرا بي وفاست
مي نکند تير نگاهش خطا
گر چه همي عادت ترکان خطاست
زلف و خطش دل شکن و دلپذير
چشم و لبش جان شکن و جانفزاست
هر چه رسد از تو، به عاشق خوش است
مهر تو لطف است و عتابت عطاست
مهر و وفا از تو ندارم طمع
زانکه همي شيوه ي خوبان خطاست
چند به هجر تو صبوري کنم؟
دلشده را تاب صبوري کجاست؟
عاشقي ار نيست به کيشت گناه
با منت اين جور و تطاول چراست؟
هست به بيگانه ترا لطف و مهر
جور و جفايت همه با آشناست
اختر ما تيره تر از خال تو
زلف تو برگشته تر از بخت ماست
گر دل سنگين تو از آهن است
اين دل چون موم من آهن رباست
اين چه سبب مايه ي ديوانگيست
گر نه خط سبز تو مردم گياست
هجر و وصال از پي يکديگرند
روز محن را شب عيش از قفاست
قدر وصالت چو ندانست دل
هر چه کشد محنت هجران سزاست
نيست روا جور به عاشق ولي
گر تو، به جانش به پسندي رواست
جور به نپسند به «عبرت» که او
مادح سلطان خراسان رضاست
شاه خراسانش نگويم از آنک
ملک دو گيتي را او پادشاست
آنکه دو گيتي بود او را طفيل
شاه خراسانش گفتن خطاست
ايزد بي چونش ندانم، ولي
طلعتش آيينه ي ايزد نماست
ز امر خدا کشتي ايجاد را
هست علي لنگر و او ناخداست
طوف حريمش ز در منزلت
کم نه ز طوف حرم کبرياست
هر که به زير قدمش خاک شد
خاک به زير قدمش کيمياست
هر که نه اين دولتش آمد به دست
ملک جهان گر بود او را گداست
گر، به مشيت شده ايجاد کون
او به يقين خالق ارض و سماست
در خبر است اين که رضا بر قضا
بود رضا زان لقب او رضاست
آنکه قضا بنده ي فرمان اوست
بنده نگويم که رضا بر قضاست
اي که غبار ره زوار تو
چشم ملايک را چون توتياست
چاکر درگاه تو گيتي پناه
خادم دربار تو کيهان خداست
شمس نه چون شمسه ي ايوان تست
جلوه ي خورشيد کجا درسهاست؟
اهل دل از خاک درت يافتند
خاصيتي را که در آب بقاست
جانور از امر تو شد نقش شير
تا که او از جان عدويت هباست
خصم دغل، قدر چه داند ترا
در بر انعام گهر بي بهاست
تا که کريمان را زيبد مديح
تا که لئيمان را درخور هجاست
دست حوادث کندش زير دست
هر که نه در دوستي ات پابجاست
***
در مدح حيدر کرار (عليه السلام)
بت و زنار نه چون زلف و رخ يار بود
ور بود سجده ي من بر بت و زنار بود
گر به تاتار و به تبت صنمي هست چو او
کعبه و قبله ي من تبت و تاتار بود
با چنين صورت مطبوع ندارد صنمي
آن صنم خانه که گويند به فرخار بود
هست امسال مرا با سر و زلفش سر و کار
لاجرم کار من امسال به از پار بود
ديگرش خاطر مجموع پريشان نشود
با سر زلف وي آن را که سر و کار بود
هم چو من اين نه عجب گر بزيد زرد و نزار
هر که را يار جفاجوي و دل آزار بود
دل چو نشنيد ز من پند و برفت از پي او
هر چه بيند ز غم و درد سزاوار بود
کي به بوي سر زلف تو بود مشک ختا
يا به رنگ رخ خوبت گل پربار بود
نيست غير از گل رخسار تو اي سرو بلند
در گلستان جهان گر گل بي خار بود
کس چو من از دل و جان طالب ديدار تو نيست
همه کس گر چه ترا طالب ديدار بود
هست بسيار ترا مشتري اي دوست ولي
نه چو من کس ز دل و جانت خريدار بود
مر، ترا بوسه ز«عبرت» نتوان داشت دريغ
که ثناگستر شاهنشه ابرار بود
علي عالي اعلا که ز فرط عظمت
فرقه يي را به خداوندي اش اقرار بود
آنکه در جنب جلال و کرمش کون و مکان
هم چو نقطه است که اندر خط پرگار بود
کمري کان نه ببندند پي طاعت او
بدتر و شوم تر از بستن زنار بود
مهر او حصن خدايست و در آن هر که رود
از عذاب حقش آن حصن نگهدار بود
کرد اشيا را يزدان به مشيت ايجاد
آن مشيت نه به جز حيدر کرار بود
به مثل ذات خدا شمس و علي نور وي است
که تجلاي وي اندر همه ادوار بود
گاه ظاهر شود از آدم و گاهي ز خليل
گاهي از هود و گه از نوح پديدار بود
نور با مهر منير است و از او نيست جدا
هم چنان حيدر با ايزد دادار بود
نيست يک شمس فزون ليک به هر جا نگري
نور او جلوه گر اندر در و ديوار بود
يک مؤثر نبود بيش در آفاق جهان
ز اختلاف صور او مختلف آثار بود
اين جهان هم چو يکي خانه ي پرآينه است
که پديدار ز يک يک رخ دلدار بود
عکس يک شخص نبيني که نمايد بسيار
اندر آن خانه که آيينه ي بسيار بود
با تو بي پرده نرانم سخن از وصف علي
که حجاب دل تو پرده ي پندار بود
پيش اهل دل از اسرار توان راند سخن
گوش نااهل کجا درخور اسرار کجا
ذوق کيفيت مستي ز کجا داند چيست
آنکه او ساغرش از باده نه سرشار بود
منت ايزد را، کم سينه بود آن صدفي
که در او مهر علي لؤلؤ شهوار بود
هر که را در صدف سينه چنين گوهر بود
بي گمان در نظرش گنج گهر خوار بود
دولت آن راست که گرديد گداي در او
اي خوش آن را که چنين دولت بيدار بود
تا شب و روز پديد آيد از دور فلک
روز بدخواه محبش چو شب تار بود
***
در مدح مولانا علي (عليه السلام)
باد بهار تا که به گيتي گذار کرد
آفاق را چو روضه ي دارالقرار کرد
آمد بهار و ساحت بستان و باغ را
مطبوع تر، ز بتکده ي قندهار کرد
هر گوهري که مهر به دريا سپرده بود
ابر بهار بر سر بستان نثار کرد
آن آتشي که ديد کليم الله از درخت
باد صبا ز شاخ گلش آشکار کرد
دامان شاهدان چمن را ز ژاله ابر
هر صبحدم پر از گهر شاهوار کرد
دست نسيم بر سر نرگس نهاد تاج
وان تاج را نگار ز زر عيار کرد
حدادوار آب ز امواج پيچ پيچ
زنجير داني از چه به پاي چنار کرد
کايام دي که ماتم اطفال باغ بود
سرپنجه ي نشاط ز حنا نگار کرد
گويي نگارخانه ي ماني است بوستان
زين نقشها که خامه ي قدرت به کار کرد
از بند درد و غم دلي آزاد شد که جاي
با سرو قامتي به لب جويبار کرد
اکنون که از بهار هواي چمن خوش است
خوش آنکه دفع غم به مي خوشگوار کرد
رقصند شاهدان بساتين ز روي وجد
مرغ سحر چو زمزمه بر شاخسار کرد
بلبل دهان به باغ سحر از گلاب شست
وانگاه مدحت ولي کردگار کرد
سلطان دين علي که پس از ختم انبيا
حق را به چشم خلق جهان آشکار کرد
شاهنشهي که نظم امور دو کون را
ايزد به دست قدرت او واگذار کرد
بگماشت چون قضا و قدر را خدا به کار
در معرض قضاوت او پيشکار کرد
داني چرا، قرار نمي گيرد آسمان
او را هواي خاک درش بيقرار کرد
مهرش شعار کن که خدا خلعت شرف
آن را دهد که ثوب ولايش شعار کرد
هر کس کمر به خدمت آن شهريار بست
حقش به ملک هر دو جهان شهريار کرد
ما را به فضل و رحمت دادار دادگر
الطاف بي نهايتش اميدوار کرد
گر صد هزار سال کسي وصف او کند
نتواندش بيان يکي از هزار کرد
اي آنکه حل و عقد امورات خلق را
ايزد به تو سپرد و ترا اختيار کرد
اول بيافريد ترا آفريدگار
وز آفرينش تو به خود افتخار کرد
وانگاه از طفيل وجود شريف تو
گردون نمود هفت و عناصر چهار کرد
ترتيب آسمان و زمين داد و مهر و ماه
ايجاد نور و ظلمت و ليل و نهار کرد
آن جامه يي که دوخت بر اندام قدر تو
از کبريايي و شرفش پود و تار کرد
بهر فناي خصم تو مرگ مجسمي
ايجاد کرد و نام ورا ذوالفقار کرد
تا شد عدوي سيم کف زرفشان تو
از سنگ گرد خويش ز بيمت حصار کرد
ز آنرو به چشم اهل نظر زر عزيز نيست
کانرا کف کريم تو چون خاک خوار کرد
در رزمگه چو با تو عدو گشت روبرو
با چار پا ز بيم حسامت فرار کرد
هر کس که سر نهاد به پاي سمند تو
اقبال بر سمند مرادش سوار کرد
هر شاعري که مدح شهان کرد بهر زر
رفت از جهان و مدحتشان يادگار کرد
«عبرت» به جاي سيم زر از بهر کسب نام
مدح تو گفت و بر دو جهان افتخار کرد
***
در مدح مولي الموحدين حضرت علي (عليه السلام)
تا يار پاي مهر و وفا در ميان نهاد
دل در کنار او ز صفا نقد جان نهاد
در گوش او نهاد سر آن زلف خم به خم
رازي براي بردن دل در ميان نهاد
لبريز خون بود دلم از دست جام مي
تا لب چرا بر آن لب شکرفشان نهاد
بهر چه طعم جان دهد آن لب به جاي شير
گر دايه اش نه شيره ي جان در دهان نهاد
از اشتياق بوسه روانم به لب رسيد
زان لب چو نرخ بوسه به نقد روان نهاد
زان لعل لب که قوت جانست و قوت دل
جانان بهاي بوسته چرا رايگان نهاد
در راه وصل اگر بنهد جان روا بود
هر کس که دل به دلبر نامهربان نهاد
جان را اگر نه دل دهد اميد وصل او
تن زير بار هجر کجا مي توان نهاد
حسنش اگر گرفت جهان را سزد که وي
بر آستان بنده ي شاه جهان نهاد
شاهي که دست قدرت او طفل کون را
ز امر خداي در رحم کن فکان نهاد
آن خسروي که بنده درگاه او ز قدر
پاي شرف به تارک هفت آسمان نهاد
تا گردد آشکار که مرآت حق نماست
در خانه ي خدا قدم از بهر آن نهاد
اي آنکه درک ذات تو چون درک ذات حق
بيرون قدم ز حيز وهم و گمان نهاد
پيداست از وجود شريفت که در روانت
يزدان هر آنچه داشت رموز نهان نهاد
تا نگسلد زمام قطار فلک ز هم
ايزد به دست راد تو آن را عنان نهاد
در دامن و کنار عدوي تو روزگار
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان نهاد
جان آفرين وجود ثواب و عقاب را
با لطف و قهر تو ز ازل توامان نهاد
خوف و رجا ز رحمت و خشم تو آفريد
وانگه در آن دو مايه ي سود و زيان نهاد
از باد هيبت تو جهنم بيافريد
وز آب رحمت تو بناي جنان نهاد
از حزم ثابت تو بناي زمين نمود
وز عزم نافذ تو مدار زمان نهاد
کرد از نسيم مهر تو ايجاد نوبهار
وز تندباد قهر تو رسم خزان نهاد
من بنده را که طبع محيطيست درفشان
موج گهر خداي به تيغ زبان نهاد
عاليست طبع من به سخن ليک روزگار
مهر خموشي ام ز محن بر دهان نهاد
از خوان دهر ماحضري کردم ار طلب
بهرم غذا ز لخت جگر روي خوان نهاد
در آتشم که چون گهر آبروي خويش
در خاک بايدم به هواي دونان نهاد
آخر نه اينکه روزي من بنده را همي
در دست فيض بخش تو روزي رسان نهاد
ايزد کليد قفل مهمات در بنانت
پيش از زمان خلقت کون و مکان نهاد
وندر کف کفايت و دست عطاي تو
ارزاق ماسواي خود از انس و جان نهاد
دست و دل جواد تو از فرط بذل و جود
بس داغ ها که بر دل دريا و کان نهاد
«عبرت» ز حال خود نزدم دم که راز دل
با غيب دان نشايد کاندر ميان نهاد
هستش بر آستان تو روي اميد و نيست
محروم هر که روي بر آن آستان نهاد
از حادثات گيتي و از نائبات دهر
ايمن شد آنکه روي به دارالامان نهاد
باد اين جهان به کام دل دوستان تو
تا دل همي نشايد بر اين جهان نهاد
***
در مدح و منقبت
رسول اکرم و اميرمؤمنان علي (عليهم السلام)
هر که کرم پيشه کرد و داشت کف راد
مي نبرد روزگارم نام وي از ياد
زنده ي جاويد ماند، آنکه به گيتي
کرد نکويي به خلق و داد و دهش داد
داد و دهش کن که نيک نام بپايد
هر که زيد در زمانه با دهش و داد
دست ز پا اوفتاده هر که بگيرد
دستش گيرد خدا ز پا چو درافتاد
جانت به گيتي هميشه شاد بپايد
خاطر غمگيني از تو چونکه شود شاد
چونان کز ديو ديو وز آدمي آدم
ايمني از داد زاد و فتنه ز بيداد
نيست سزاوار سروري و بزرگي
هر که ندارد دل قوي و کف راد
درخور ميري و مهتري بود آن کس
کاو برسد خلق را ز لطف به فرياد
خوي نکو و کف گشاده گرت نيست
درخور تحسين نئي و لايق آباد
فتنه به خوي نکوست مردم بخرد
چون دل عاشق به روي لعبت نو شاد
اهل نظر والهند بر خوي نيکو
ني به رخ، هم چو ماه و قد چو شمشاد
نرم شود هم چو موم با خوي نيکو
دل که بود سخت تر ز آهن و پولاد
زي تو فرستاد مر خداي رسل را
تا که کنندت ز بند بدخويي آزاد
تا سوي نيکي ترا کنند دلالت
سوي تو ايزد پيمبران بفرستاد
گيتي مانند مکتب است و تو شاگرد
وينان هستند مر ترا همه استاد
زان همه استادتر پيمبر ما بود
چونان کاندر نبي نموده خدا ياد
ختم همه انبياء محمد محمود
فخر همه اوصيا پيمبر فرجاد
راهنما خلق را به سوي خداوند
مهتر و مولاي هر که بنده و آزاد
دادرس مردمان ز کهتر و مهتر
قافيه گو دال باش علت ايجاد
گشته ازو کاخ کفر و کافر ويران
مانده بدو نيز قصر دين حق آباد
راه ضلالت ببست بر رخ مردم
باب هدايت به روي آن ها بگشاد
شافع امت بود به روز قيامت
مي رسد آن روزشان ز لطف به فرياد
داد به حيدر، خدا، حسام دو پيکر
تا که برآرد اساس کفر ز بنياد
محکم سازد بناي مذهب اسلام
ويران سازد بناي فتنه و بيداد
خاک وجود مخالفان پيمبر
ز آتش تيغش برفت يکسره بر باد
از پي اين تا رسول را بود او يار
داد خدايش دل قوي و کف راد
هر که نه او دوستدار آل رسول است
در دو جهان روي انبساط مبيناد
***
قصيده بي الف در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام)
گشت بسيط زمين چو خلد مخلد
بسکه ز هر سو دميد ورد مورد
صحن چمن شد قرين روضه ي جنت
طرف دمن شد نظير خلد مخلد
کرد به سر نسترن ز سندس خلعت
خسرو گل تکيه زد به تخت زبرجد
گلشن گرديده رشک جنت موعود
گل ز ستبرق فکنده در وي مسند
نرگس مخمور مي نخورده شده مست
سنبل بگشوده چين ز جعد مجعد
در دل بلبل سرور و سوز ز سوري
در دل صلصل طرب ز سرو سهي قد
همت سرو سهي نگر که به کلي
گشته بدين سرکشي ز قيد مجرد
دشت ز سوري چمن ز سبزه ي نورس
معدن فيروزه گشت و مخزن بسد
بسته رصد لشگر ربيع ز هر سو
دشت و در و کوه گشته يکسره مرصد
جلوه گري کرده هم چو پروين سوسن
نرگس بر وي گشوده ديده چو فرقد
طفل شکوفه نخورده شير شده پير
ديده تو گفتي ز دهر محنت بي حد
تکيه زده سرخ گل به تخت چو بلقيس
گلشن گرديده هم چو صرح ممرد
بلبل خوش لهجه ي فصيح به گلبن
گشته سخن سنج هم چو مردم بخرد
سوسن بگشود لب به گلشن و گويد
مدح علي ولي خديو ممجد
بحر کرم صدر دين که سعي بليغش
در ره کفر و ستم ببسته دو صد سد
مشرق نور صمد که درگه مغرب
شمس فلک شد ز حکم محکم وي رد
رتبه و قدر و شرف نگر که چه گونه
در حرم حق قدم به دوش نبي زد
حق نبود وي ولي به حق شده ملحق
مي نبود کس بدين عقيده مردد
هستي سرمد بدو نموده کرم حق
رخنه کند کي کرم به هستي سرمد
نيست ز خلقت به جز وجود تو مقصود
نيست ز هستي به غير شخص تو مقصد
مي نشدي هيچ کس مطيع به حکمش
گر تو نبودي ظهير و پشت محمد
فخر کند هر پسر به جد و پدر ليک
هست به تو مفتخر همي پدر و جد
گشته ز تيغ تو منهزم سپه کفر
گشته ز سعي تو حصن شرع مشيد
در کرم وجود و بذل دست تو مبسوط
در شرف و قدر و رتبه شخص تو مفرد
درگه تو کعبه روي خوب تو قبله
شخص تو معبود خلق و کوي تو معبد
گرچه به صورت به کسوت بشري ليک
نيست وجودت به هيچ قيد مقيد
چونکه موشح بود به مدح تو شعرم
نيک پسندند خلق گرچه بود بد
من نزدم دم ز شعر ليک حريفي
کو که بدين سبک طبع خويش به سنجد
ختم سخن کن بدين مقوله که گردد
عمر محبش به گيتي است ممد
***
در مدح امام مجتبي (عليه السلام)
عرض رحمان به حقيقت دل انسان باشد
شخص او آيتي از رحمت رحمان باشد
خاک پايش ز صفا آينه ي اسکندر
گرد راهش بدل چشمه ي حيوان باشد
نه هراسي بود اندر دلش از نار جحيم
التفاتيش نه با روضه ي روان باشد
دل او جلوه گه طلعت دلدار بود
جان او محو به رخساره ي جانان باشد
چشم بر دور قدح گوش به آهنگ رباب
فارغ از سير مه و گردش دوران باشد
هر که آگه نشد از معني انسانيت
حيوانيست که با صورت انسان باشد
آدمي کاو نه ز جان طالب جانان گرديد
گر به معني نگري صورت بيجان باشد
سر سامان اگرت هست مرو در ره عشق
عاشق آن نيست که فکر سر و سامان باشد
فکر ويراني معموره ي دل باش از آنک
منزل حضرت جانان دل ويران باشد
بي تجرد نشود جوهر ذاتي معلوم
جوهر تيغ پديد است چو عريان باشد
سر بنه در خم چوگان ارادت چون گوي
تا ترا گوي فلک در خم چوگان باشد
راستي پيشه ي خود کن که ز کج رفتاري
آسمان، دايم سرگشته و حيران باشد
باش در صحبت مردان خدا تا که ترا
زنده دل از اثر صحبت ايشان باشد
همت اهل دل ار بدرقه ي ره شودت
مشکلات ره عشقت همه آسان باشد
هر که با اهل دلي رابطه پيدا نکند
آدمي صورت و با سيرت حيوان باشد
بيتي از گفته ي «صائب» کنم اينجا تضمين
که طراز سخن و زينت ديوان باشد
«اهل دل را به بدي ياد مکن بعد از مرگ
خواب و بيداري اين طايفه يکسان باشد»
هست اين سلسله را زندگي و مرگ يکي
مرگ تن در برشان زندگي جان باشد
دل اين قوم بود آينه ي غيب نما
نيست سري که از اين آينه پنهان باشد
عکس ته درد خم باده ي اين صافدلان
آفتابيست که روشنگر کيهان باشد
دل اين فرقه بود منظر حق زانکه در او
نظر عاطفت مظهر يزدان باشد
حسن بن علي آن مظهر اوصاف خداي
که قضا و قدرش بنده ي فرمان باشد
آن شهنشاه فلک جاه که از رفعت قدر
فرش درگاه وي اين بر شده ايوان باشد
پادشاهي که گداي درش از رتبه و شان
نافذ الحکم به شاهان جهانبان باشد
شخص او واسطه ي خالق و مخلوق بود
ذات او رابطه ي واجب و امکان باشد
گردي از خاک ره بي سر و سامان درش
افسر قيصر و تاج سر خاقان باشد
جز مقام احديت که جنابش کم از اوست
هر چه گوييم در او بيشتر از آن باشد
داورا، رتبه و جاه تو بود برتر از آن
که ترا حاجب در موسي عمران باشد
مثل حب تو باشد مثل کشتي نوح
کانکه در وي رود آسوده ز طوفان باشد
ممکني ليک چو طاعتت بفرمان خداست
طاعتت فرض به هر کس که مسلمان باشد
هر که در سايه ي احسان تو آيد به سرش
سايه ي مکرمت ايزد منان باشد
وانکه محرم شد از فيض ولايت او را
حاصل از رحمت يزدان همه حرمان باشد
باشد احسان خدا خاص احبات بلي
بنده از حسن عمل درخور احسان باشد
بحر خاشاک و خس آرد بسر آيد چو به موج
موج بحر کف تو لؤلؤ و مرجان باشد
تا گهي نعل سمندت شود و گاه رکاب
ماه را زان سبب افزايش و نقصان باشد
ملکا، شاها مداح تو «عبرت» امروز
بر سر دفتر او نام تو عنوان باشد
به اميدي که به فرداي قيامت ز خداي
بر سر نامه ي جرمش خط غفران باشد
تا که عيد رمضان غره ي شوال بود
تا که ماه رمضان در پي شعبان باشد
سال و مه دور زند چرخ به کام دل آن
که ترا روز و شب از صدق ثناخوان باشد
***
در منقبت حضرت امام حسين (عليه السلام)
هر کس مرا ز سر دهانت نشان دهد
آگاهي ام ز معني راز نهان دهد
آن را که پيش ناوک ناز تو جان دهد
لعل لب تو زندگي جاودان دهد
از هستي دهان توام نيست آگهي
کو آنکه آگهي به من از آن دهان دهد
گر نيست با دهان تواش نسبتي چرا
آب حيات زندگي جاودان دهد
از آن دهان سراغ گرفتم ز عقل گفت
از بي نشان کسي نتواند نشان دهد
رهبر شده است بر لب آب بقا مرا
از آن لب و دهان من آن کاو نشان دهد
چون با لب و دهان تواش هست نسبتي
زآن آب خضر زندگي جاودان دهد
در حلقه هاي زلف تو بردم پناه دوش
شايد مرا ز فتنه ي چشمت امان دهد
چشمت به من به گوشه ي ابرو اشاره کرد
يعني بلا ز فتنه امانت چسان دهد
مويي است آن ميان و مرا عقل موشکاف
مشکل تواند آگهي از آن ميان دهد
جز زلف مشگفام تو نشنيده ام کسي
گلبرگ را ز سنبل تر، سايبان دهد
جز خط عنبرين تو هرگز نديده ام
زينت کسي ز غاليه بر ارغوان دهد
آزاد، کي شود نه اگر خط بندگي
شمشاد قامت تو به سرو روان دهد
چشمت به تير غمزه بسي خون خلق ريخت
در دست ترک مست که تير و کمان دهد
نگذاشت درد هجر تو در تن توان و تاب
شايد گرم وصال تو تاب و توان دهد
خواهم کشم ز سينه فغان در غمت ولي
در دل کجا خيال تو ره بر فغان دهد
مهجور ماندم از تو و اينش بود سزا
پيري که دل به وصل نگاري جوان دهد
پايان کار از دل خود گو بشوي دست
هر کس که دل به دلبر نامهربان دهد
آسان مگير دولت وصلش که مشکل است
اين گنج شايگان به کسي رايگان دهد
سوداي عاشقي که زيان است سود را
سودي اگر دهد همه اندر زيان دهد
جز در ديار عشق که ره غم در او نيافت
مشکل سراغ کس ز دل شادمان دهد
آيد ز داستان تو اي عشق بوي خون
پيش که شرح عاشق از اين داستان دهد
بسام تا بود لب معشوق روزگار
عشاق را همي رخ چون زعفران دهد
شوري بخت بين که مرا يار تندخو
دشنام تلخ از آن لب شکر فشان دهد
گر غنچه را نه با دهن اوست نسبتي
باد صباش بوسه چرا بر دهان دهد
زان لعل لب که جنس گرانمايه است هست
ارزان اگر که بوسه نيفتد روان دهد
داني که آنکه اهل دل است از چه رو مدام
خواهد که بوسه بر دو لب دل ستان دهد
از بهر آنکه بوسه شب و روز از آن دو لب
بر آستان پادشه انس و جان دهد
از خرمي نشان ز زمان وصال او
ميلاد پادشاه زمين و زمان دهد
سبط نبي حسین علي آنکه سطوتش
روباه را مهابت شير ژيان دهد
شاهي که پرچم علمش در پناه خويش
از حادثات شير فلک را امان دهد
آن داور زمانه که اين هر دو کون را
در گوشه يي ز ساحت جاهش مکان دهد
آن خسروي که شمسه ي ايوان جاه او
نور و ضيا به مهر و مه آسمان دهد
کام جهان فلک نهدش اندر آستين
يکبار بوسه هر که بر آن آستان دهد
هر روز صبح خلعت زربفت آفتاب
بر بندگان حضرت او ارمغان دهد
از بيم شحنه ي سخطش باز و کبک را
نشگفت اگر ز ديده او آشيان دهد
کيفيتي که کرده قضا مرگ نام او
آن را نشان خشم ز نوک سنان دهد
اندر جواب سائل کف کريم او
پيش از سؤال ماحصل بحر و کان دهد
از هست و نيست در ره معشوق خود گذشت
عاشق چه گونه بهتر از اين امتحان دهد
شاها زبان تيغ تو برهان قاطع است
زانرو جواب خصم به تيغ زبان دهد
فصل الخطاب نيست اگر نوک کلک تو
فيصل پس از چه رو به امور جهان دهد
در چشم عقل رأي منيرت دهد فروغ
در جسم آرزو کف راد تو جان دهد
در دوزخ ار ز خوي تو بويي برد صبا
آن را همي طراوت باغ جنان دهد
باد خزان ز خلق تو گر نکهتي برد
کيفيت بهار به فصل خزان دهد
تا ره بر آستان تو يابد مگر زحل
صد بار بوسه بر قدم پاسبان دهد
گردون ز ماه و پروين از روي افتخار
از بهر توسن تو رکاب و عنان دهد
از بيم گردد آب اگر سطوت ترا
يک بار باد عرضه به کوه گران دهد
لال است نفس ناطقه شاها به وصف تو
«عبرت» چسان تواند، شرح و بيان دهد
ذات تو مي نگنجد اندر گمان و وهم
چون آگهي ز کنهش، وهم و گمان دهد
گسترده تا که خوان سپهر است روز و شب
از قرض مهر و ماه همي زيب خوان دهد
از خوان چرخ خصم تو گر خواست ماحضر
از اشک چشم و لخت دلش آب و نان دهد
***
در ولادت حضرت امام حسين (عليه السلام)
چو يار عقده به گيسوي عنبرافشان زد
چه عقده ها که به پاي دل پريشان زد
فکند از سر هر مو هزار دل در پاي
دمي که شانه به گيسوي عنبرافشان زد
ترا چه بهره ز بزغاله وز دلو رسد
در اين زمانه به جز کام خشک و ديده ي تر
به جز زيان تو چه خواهي ز ماهي بي جان
کز او به کس نرسيده است هيچ غير ضرر
زحل که هست يکي يپر سالخورده خرف
از او نبيني در عمر خويش غير از شر
ز مشتري که بخوانند مردمان سعدش
کجا رسيده سعادت دمي به نوع بشر
همه نخواني بهرام را مگر خوني
که بر سر تو شب و روز آخته خنجر
ز آفتاب چه تأثير و قوتي خواهي
که تيره گردد رويش همي ز جرم قمر
کدام سور که ماتم نکرد عاقبتش
چه گونه خواني مر زهره را تو خنياگر
دبير چرخ عطارد مربي ادبا
کجا بود که ادب زو شده است زير و زبر
اميد طالع فيروي مي مدار، از ماه
که گوي خاک کند تيره اش رخ انور
ز کيد اختر و کين سپهر و فتنه ي دهر
ببر پناه به درگاه شاه دين حيدر
وصي احمد مرسل ولي بار خداي
که هست بار خدا را وجود او مظهر
***
در مدح يعسوب دين اميرالمؤمنين (عليه السلام)
جهان را دگر شد دگر بار کار
بدو مهربان گشت مر، نوبهار
به ديباش پوشيد خورشيد تن
سحابش فروشست گرد از عذار
به بر قرطه ي سبز کرد آن درخت
که آبان برون کرده بودش ازار
کنون درّ و لؤلؤ ببارد همي
همان ابر کاو بود کافور بار
بنفشه همي جعد پر حلقه کرد
سمن را پر از در شده گوشوار
ميان باغ را پر ز دينار بود
کنون از درم پر شد او را کنار
به گلبن نگه کن که از فيض ابر
بود لعل و پيروزه اش برگ و بار
به نيسان هان بوستان شد عزيز
که بهمن مر او را همي داشت خوار
بساطي بگسترد نيسان به دشت
که مرجانش پود است و پيروزه تار
به باغ اندرون هر که امروز ديد
به دنيا درون ديد دارالقرار
جهان را بياراست امسال باز
همان کش بياراست پيرار و پار
ببين تا به نفريبدت زانکه نيست
مر، اين زيب و آرايشش پايدار
فريبش مخور هان به گردش مگرد
که گرد نفاق است او را مدار
شوي ايمن از مکر او گر شوي
پناهنده بر درگه شهريار
خداوند دين شهريار جهان
علي ولي عليه السلام مظهر کردگار
بود مصطفي شهر علم و بود
همي سخت و محکم مر آن را حصار
در آن حصار ار نداني تو کيست
بگويمت از من بدار استوار
در آن حصار است آنکو گداخت
دل کافران از تف ذوالفقار
چهارند ياران احمد ولي
مر او را بدان سه بود افتخار
کسي گرت گويد کز او آن سه تن
گزيده تراستند باور مدار
چه خوش گفت آن پير يمگان که باد
روان شادش از رحمت کردگار
چهار است ارکان عالم ولي
يکي زان ميان بر، بود زان چهار
چهار است فضل جهان نيز ليک
بر آن هر سه پيداست فصل بهار
هگرز آشنا از در دوستي
نباشد همانند خويش و تبار
به خاصه مر آن خويش کز جان و دل
بود بنده ي خويش و خدمتگزار
بخسبيد او در فراش نبي
ابوبکر بودش ارگ يار غار
مر آن را که گرداند او سربلند
بدان کاو دهد عزت و افتخار
دگر کي فلک تاندش کرد پست
دگر کي جهان ياردش کرد خوار
شود رسته از جور دنياي دون
هر آنکس که او را بود در جوار
دهد زينهارت خداي از عذاب
اگر مر ترا او دهد زينهار
بود آگه از سر پنهان و هست
نهان جهان پيش او آشکار
الا، در جهان تا بود سوک و سور
هميشه عدويت بود سوگوار
***
در تهنيت غدير و مدح حضرت امير (عليه السلام)
ساقي اندر صباح عيد غدير
ده صبوحي مرا ز خم عصير
گر بگويم روا بود امروز
مي گساري به من تو خورده مگير
که بنص خبر جرايم را
بخشد امروز کردگار خبير
گنهان را خداي عفو کند
با ولاي علي به عيد غدير
تا سه روز دگر گناهي را
نکند کاتب گنه تحرير
اندر اين روز جبرييل آمد
از خداوند زي رسول بشير
که بيايد کني به امر خداي
مر علي را به مؤمنان تو امير
پس نبي گفت تا بپا کردند
منبري در دم از جهاز بعير
آنگه آمد بر آن جهاز شتر
آن خداوندگار عرش سرير
دست حيدر گرفت و کرد خطاب
بر، به اصحاب از صغير و کبير
کانکه را من امير و مولايم
ابن عمم علي به اوست امير
جانشين من است از پس من
او به فرمان کردگار قدير
هست مهرش خمير مايه ي دين
هست بي مايه ات خمير فطير
هم چو هارون که بود موسي را
مر مرا مرتضي عليست وزير
نه مر او راست مثل و مانندي
نه خداوند را شبيه و نظير
هست دست خدا، از آن گرديد
گل آدم به دست او تخمير
نکند جز که دست صنعت او
اندر ارحام نطفه را تصوير
ديگران گر کنند تدبيري
مي نيفتد موافق تقدير
ليک تقدير ايزدي باشد
همه او را موافق تدبير
مهر او مي رساندت به نعيم
کين او مي کشاندت به سعير
تا پذيره شود ترا رضوان
امر او را ز جان و دل بپذير
خير عالم ولاي اوست مکن
اندر اين کار خير تو تأخير
مي مکن اقتدا مگر به علي
که نبي راست او مشار و مشير
اي خداوندگار کون و مکان
نظر از حال بنده باز مگير
به تو تا چشم دل مرا شد باز
ديده بربستم از کبير و صغير
دوستي تو مر مرا با جان
باشد آميخته چو شکر و شير
آتش دوزخم نسوزد از آنک
خاکم از آب مهر تست خمير
قاسم دوزخ و بهشت تويي
روز حشر اي بزرگوار امير
از گنه مر مرا مخواه آن روز
مانده با حسرت و دريغ حقير
به شبير و شبر ببخش مرا
که مرا مهر شبر است و شبير
تا به مدح تو است اشعارم
فخر اشعار اعشي است و جرير
شعر، کان در مديح تو نبود
نخرند اهل دل به نيم شعير
تا توانگر همي به کبر کند
به حقارت نظر به سوي فقير
دوستت باد با نوا و بزرگ
دشمنت باد بينوا و حقير
***
در بعثت خاتم الانبياء (صلي الله عليه و آله)
يار آمد و گرديد به کام دل ما کار
کار دل ما نيک شد از آمدن يار
پار آن مه نوشاد سفر کرد به شادي
از غصه چه گويم که چه بگذشت به ما پار
تيمار بسي خوردم تا او به سفر بردم
باز آمد و برهاند مرا از غم تيمار
بسيار کشيد انده و محنت دل اگر چند
آمد بسر آن محنت و آن انده بسيار
بار دگر ايام به کام دل ما شد
گرديد به کام دل ما چرخ دگر بار
ديدار ميسر است و کام دل و شادي
احسنت و زه اي کام دل و شادي و ديدار
بار دل بي تاب غم دوري او بود
برداشت کنون از دل بي تاب من آن بار
دلدار فراز آمد و بر کام دلم شد
صد شکر که دل کامروا گشت ز دلدار
همواره دهد کام دلم را چو بدانست
کاندر دل من مهر نبي باشد هموار
سالار رسل سيد بطحا شه يثرب
احمد که بود در دو جهان سيد و سالار
دادار جهاندار محمد که جهان را
رهبر به جز او نيست سوي ايزد دادار
مختار و پسنديده به افعال و صفات است
زانست ورا، نام و لقب احمد مختار
زنگار برد نام وي از آيينه ي دل
آري ببرد مصقله از آينه زنگار
اقرار کند بندگي حضرت او را
آن کاو به خداييش کند فرقه يي اقرار
احرار جهان را به درش روي نياز است
زانرو که بود درگه او قبله ي احرار
زنهار مرو جز به ره مهرش کايزد
بي مهرش از آتش ندهد مر، به تو زنهار
آزار بسي ديد ز ياران و بر ايشان
نگذشت به دل اندرش انديشه ي آزار
آثار وي آثار خداييست از آنرو
پاينده و باقي بودش تا ابد آثار
کردار پسنديده همان پيروي تست
اي هم چو خداوند پسنديده به کردار
رفتار نکوي تو که رفتار خداييست
آموخت بر ابناي جهان نيکي رفتار
مقدار تو از حيز انديشه برون است
زيرا که برون است ترا قدر ز مقدار
افکار فصيحان و اديبان سخنور
در وصف کمال تو شود خسته و افکار
نار سخط ايزدش اندر تن و جانست
آن کاو به در خانه ات افروخت ز کين نار
عار آيدم از بردن نامش که خلافت
دزديد و همي گفت که «النار و لا العار»
بيزار، نه از دشمن آيين تو ماييم
کايزد بود از دشمن آيين تو بيزار
خوار است عدوي تو در انظار خلايق
چونانکه به دي باغ در انظار بود خوار
گلزار که دي رشک جنان بود ز بس گل
امروز چنان شد که نه گل ماند و نه گلزار
اشجار همي زرد و نزارند و نژندند
دورند همانا چو من از يار خود اشجار
زنگار، به زرنيخ بدل کرد و شگفت است
از باد، به زرنيخ بدل کردن زنگار
خار است و گل و شادي و غم تا به جهان باد
بدخواه تو غمگين و به ديده خلدش خار
***
خزانيه و مدح پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله)
برفت آبان و آمد ماه آذر
کنون گاه شبستان است و آذر
ببايد آب آذرگون زد اکنون
که رفت آبان و آمد ماه آذر
درختان مي ندانم تا چه کردند
که ديدند از فلک اينگونه کيفر
اگر آدم براي ترک اولي
برهنه ماند شد نالان و مضطر
بتان باغ را باد خزاني
گنه ناکرده عريان کرد پيکر
نه بيند تا بدينسان نيکوان را
برهنه تن به باغ و گلشن اندر
نهان در ابر تاري گشته خورشيد
بسان بانوي در تيره چادر
ز مينا زر همي سازد همانا
بود باد خزاني کيمياگر
به آتش مي کشد ميل طبايع
بود در خاکيان طبع سمندر
شده بي پيلبان سرگشته پيلان
روانه در هوا با کوس و تندر
بپوشيد آسمان تا خز ادکن
زمين عريان شد از ديباي ششتر
به بيغوله شدند از راغ مرغان
فرو برده سر از اندوه در پر
به کاشانه شدند از باغ مردم
خزيده در خز و بسته به رخ در
نثار جشن ميلاد نبي را
کنار و دامن باغ است پرزر
همينش بس جلال و رتبه کز جان
اميرالمؤمنينش عليه السلام بود چاکر
نباشد جز به امرش دور گردون
نباشد جز به حکمش سير اختر
فلک را هم چو ملک او را ملازم
قضا هم چون قدر او را مسخر
خدا از رحمت محض آفريدش
فراگيرد جهان را تا سراسر
چه خواني رحمة للعالمينش
اگر رحمت نمي گردد مصور
بدين خلق آدمي بوده است هرگز
«تعالي شانه الله اکبر»
اگر نه علت ايجاد کون است
ز لولاکش به سر از چيست افسر
قياس و حد وصف و نعت او را
نداند هيچ کس جز حي داور
ز تيغ آفتاب روز محشر
بود مر خلق را مهر وي اسپر
بپايد تا جهان احباب او را
فلک بادا معين اقبال ياور
***
بهاريه و مدح علي بن ابيطالب (عليه السلام)
باز به بستان نمود باد بهاري گذار
از مددش گلستان گشت طراز بهار
گر نبود بوستان بتکده ي آذري
از چه بود اندر او اين همه نقش و نگار
گر، دم روح القدس نيست نسيم صبا
زنده چرا مي شوند از دمش اموات پار
تا که بنات و نبات رو به نمو آورند
ابر بديشان چرا شير دهد دايه وار
آمده در قهقهه کبک به دامان کوه
آمده در زمزمه سار، به هر شاخسار
ديد چو غرق عرق شاهد گل را به باغ
برد چو باد صبا داد به دست چنار
شعله ي ناري که ديد در شجر آن را کليم
کرد ز شاخ گلش دست خدا آشکار
گشته معطر به مشک خاک ز باد صبا
گشته مرشح به در کوه ز ابر بهار
باغ شده چون بهشت اي بت غلمان سرشت
خيز و بيفکن به جام زان مي کوثر عيار
خيز که تا در چمن با دل خرم زنيم
هر دو به ياد علي جام مي خوشگوار
حيدر صفدر که شد همت والاي او
واسطه ي پنج و شش رابطه ي هشت و چار
آنکه ببارد اگر ابر کفش بر زمين
لعل برآيد ز سنگ لاله برآيد ز خار
ابر کفش آيتي از کرم ذوالمنن
تيغ کجش نکته يي از غضب کردگار
قابض روح عدو تيغ کچش روز رزم
قاسم رزق ولا ابر کفش روزبار
نيست عجب گر کند از مدد عدل او
شير قوي پنجه را ناخن روبه شکار
در بر قدش بود چرخ برين بي محل
در بر هوشش بود نقد خرد کم عيار
اي که ز خاک درت مهر و مه آسمان
کرده همي روز و شب نور و ضيا مستعار
رأي منير ترا هست ز خورشيد ننگ
قدر رفيع ترا هست ز افلاک عار
جامه ي بخت ترا قدر و شرف تار و پود
نخل سنان ترا فتح و ظفر برگ و بار
رأي ضمير ترا بنده نجوم و بروج
حلم و سخاي ترا برده جبال و بحار
مرکز هستي ترا و آنچه بود غير تو
دايره سان مي کنند گرد وجودت مدار
قدر تو چو آسمان مرتفع آمد از آن
فضل تو چون آفتاب بر همه شد آشکار
بود جهان سال ها منتظر امن و عدل
تو به وجود آمدي رسته شد از انتظار
شمع شريعت نداشت اين همه رخشندگي
رأي تو از روي او گر نگرفتي غبار
تا که نباشد به هم دولت محنت قرين
تا که نباشد به هم شادي و اندوه يار
هر که به شادي تو خرم و دلشاد نيست
از دل و از جان او غصه برآرد، دمار
***
در وصف بهار و مدح حيدر کرار (عليه السلام)
گاه آن است که از صنعت نقاش بهار
باغ و بستان شود آراسته از نقش و نگار
هم شود گلشن آراسته از لاله و گل
هم شود بستان پيراسته از هر خس و خار
نغمه ي مرغ سحرخيز برد خواب ز سر
نفخه ي باد سحرگاه کند دفع خمار
باد در ساحت گلزار شود عنبر بيز
ابر بر تارک اشجار شود گوهر بار
کوه سيمايي از لاله شود پر شنگرف
دشت کافوري از سبزه شود پر، زنگار
ژاله در لاله چکد هم چو گهر بر مرجان
لاله در سبزه کند جلوه چو در خط رخ يار
سرو بالد چو يکي شاهد موزون قامت
بشکفد گل چو يکي دلبر زيبا رخسار
خلعتي باد بپوشد به گلستان و چمن
که ز پيروزه بود پودش و از مرجان تار
بار ياقوتين بيرون دمد از گلبن نو
برگ ميناگون سر برزند از شاخ چنار
سيمگون ابر ببارد به زمين مرواريد
مشکو باد فشاند به هوا مشک تتار
نهد آن در دهن لاله شراب لعلي
بندد اين در گلوي مرغ نواي مزمار
باغ سازد تهي از درهم و دينار ميان
راغ پر سازد از لؤلؤ و پيروزه کنار
نه به راغ اندر يابي تو سراغ از درهم
نه به باغ اندر بيني تو نشان از دينار
آن درختي که به خواب اندر بود از دم دي
هم از آن خواب شود صبح بهاران بيدار
تا بشويد بر و اندام و زند عطر به خويش
ابر سقا شود و باد سحرگه عطار
هم بپوشاند بر پيکر او مهر حرير
هم فرو شويد از چهره ي او ابر، غبار
فرودين مه چو بيايد شود آن باغ عزيز
که به دي ماه به چشم تو همي آمد خوار
نقش ها بيني بس نادره وين بس عجب است
که پديدار بود نقش و، نهان، نقش نگار
اين همه نقش بر آب است و به بادي برود
تا به کي فتنه بر اين نقش و نگاري زنهار
پار و پيرار نه جز نقش و نگاري ديدي
هم به امسال نه بيني به جز آن نقش و نگار
عيد نوروز هم امسال بيايد بر تو
هم بدانگونه که پيرار همي آمد و پار
سال ها نيز بيايد که نبيني او را
حاليا جهد کن و وقت غنيمت بشمار
قدر وقت خود اگر داني و غفلت نکني
داني آنگاه جهان گذران را مقدار
دين و دنياي تو خواهي اگر آباد شود
در جهان گذران، عمر، به غفلت مگذار
ملک دنيا را، زي بي خردان مقدار است
در بر مرد خردمند ندارد مقدار
اين جهان چون گذرنده است خرد گر داري
تو از آن بگذر و با بي خردانش بگذار
چونکه مي بگذرد اين دهر تو هم بگذر از او
هم بدانگونه که بگذشت از او فخر کبار
علي عالي اعلا که مر او را بگزيد
به ولايت سپس خويش رسول مختار
نه خدايست و بود در کف او روزي خلق
گرچه کردند گروهي به خداييش اقرار
اي که قاصر بود از درک جلالت اوهام
وي که عاجز بود از وصف کمالت افکار
آن فضايل که ترا هست نگنجد به بيان
آن مناقب که ترا هست نيايد به شمار
دشمن ار منکر فضل تو نشد نيست عجب
فضل يزدان را کس مي نتواند انکار
هر که را رحمت عام تو نگردد شامل
هرگز از رحمت ايزد نشود برخوردار
گرچه من بنده چو انديشه ي مدح تو کنم
مر، مرا گردد در منقبتت فکر فکار
ليک از آنروي به مدح تو همي گويم شعر
که مرا زنده ز نام تو بماند اشعار
به ثنا و به مديحت شرف و فخر من است
شرف فخر کسان گر، به ضياع است و عقار
مدح ابناي زمان کردن بر طمع صلت
ديگران راست اگر فخر مرا باشد عار
نکنم مدح ز کس جز که ز اولاد علي
ور بکردستم زين بيش کنم استغفار
نعمت باقي در دوستي آل عليست
مر مرا يارب از اين نعمت نوميد مدار
***
قصيده فريده در تهنيت عيد سعيد غدير
دميد از افق غيب صبح عيد غدير
صلاي سرخوشي اي صوفيان صاف ضمير
وزيد طرفه نسيمي ز گلشن وحدت
که يافت عالم کثرت از او مزاج عبير
دهيد مژده خراباتيان که نايب کرد
به خويش پير خرابات را رسول بشير
هلا بشارت کامروز دين رسيد از نقص
به منتهاي کمال از وجود کامل پير
هلا بشارت کامروز نعمت خود را
تمام کرد خداوند بر صغير و کبير
به راه مکه رسول خدا رسيد امروز
به منزلي که ورا نام بود خم غدير
ز حق رساند بدو جبرييل اين پيغام
که اي ز جانب ما خلق را بشير و نذير
ز قدر و مرتبه ي ابن عمت امت را
نماي باخبر امروز تا شوند خبير
بگو که دور رسالت گذشت و شد گه آنک
شود ولايت چون آفتاب عالمگير
به خلق اگر نرساني مر اين پيام امروز
نموده اي تو در ابلاغ حکم ما تقصير
پس از جهاز شتر منبري بپاکردند
بر آن برآمد آن پادشاه عرش سرير
گرفت دست علي را به دست خويش و چنين
خطاب کرد به اصحاب از صغير و کبير
بر آن کسي که منم مير و سيد و مولا
علي مر، او را مولا و سيد است و امير
علي مراست مشير و علي مراست مشار
علي مراست وصي و علي مراست وزير
علي مراست معين و علي مراست پناه
علي مراست ظهير و علي مراست نصير
علي صفات خدا را بود محل ظهور
علي مرا به همه کار هست يار و ظهير
علي است آنکه بهر در، به جز به امضايش
برون نيايد حکمي ز پرده تقدير
علي است آنکه دل پاک و دست فياضش
بود به فخر مشار و بود به خير مشير
علي است آنکه به امر خداي عالم شد
به دست او گل آدم يک اربعين تخمير
علي است آنکه بدون اجازتش هرگز
به هيچ چيز نسازد مؤثري تأثير
علي است آينه ي حق نما و کرده ظهور
بوجه اکمل در وي جمال حي قدير
علي ز فضل خدا آن غني بالذاتيست
که شد غني به وجود وي اين جهان فقير
علي علو مقامش بود به مرتبه يي
که چرخ در بر قدر عظيم اوست حقير
علي جدا ز خدا نيست زانکه نور خداست
بلي جدا نبود نور ز آفتاب منير
علي به عالم تجريد جوهريست بسيط
که در مقام تعين شده است نقش پذير
ز فيض نامش قلب زمانه ديده قرار
ز نور رويش چشم ستاره جسته قرير
صفات واجب از ذات پاک او پيدا
لباس ممکن او را به قامت است قصير
بلاي جان معاديست تيغ او به نبرد
حيات روح موالي ست کلک او به سرير
ز ممکنات وجودي به او نمي ماند
که ذات واجب او را نيافريده نذير
گذشته پايه ي قدرش ز آسمان بلند
نموده جذبه عشقش اثر به چرخ اثير
به کار خويش قضا و قدر فرومانند
در آن مقام که در کارها کند تدبير
ز فيض خدمت او جوي خواهي ار حکمت
ز خاک درگه او خواه جويي ار اکسير
زهي بسيط کفي کايت کفايت را
کف کريم تو همواره مي کند تفسير
اگر به مهر تو ذرات متفق بودند
خداي عالم خلقت نمي نمود سعير
برد ز طبع کريم تو بهره بحر محيط
برد ز دست جواد تو فيض ابر مطير
فلک موافق ميل تو دور گر نزند
برون برد قدر از هيئت فلک تدوير
دل از حضور تو غايب نمي شود هرگز
که آسمان را نبود ز آفتاب گزير
ترا چنانکه تويي اي يگانه دوران
نمي شناسند الا که ناقلان بصير
خدايگانا «عبرت» اسير گردون است
به چنگ گردون او را چنين مخواه اسير
چو خاک راهش کرده است پست چرخ بلند
برآر دستي و او را ز خاک ره برگير
هميشه تا به جهان در، ز خير و شر اثر است
ستاده باد به خير مؤالف تو بشير
***
در مدح سرور اولياء حضرت علي بن ابي طالب (عليه السلام)
رونق عهد شباب يافت دگر روزگار
از، دم باد ربيع وز، نم ابر بهار
نيست نسيم صباگر، دم روح القدس
زنده چرا مي شوند؟ از دمش اموات پار
تا که بنات و نبات رو، به نمو آورند
ابر بديشان همي شير دهد دايه وار
شير ز پستان ابر، از چه خورد، دم به دم
گر نه شکوفه بود کودککي شيرخوار
ماشطه ي صنع حق از پي مشاطگي
برده به صحرا و باغ صنعت بي حد به کار
نرگس مخمور و مست، لاله لبالب ز مي
مستي آن بي شراب، باده ي اين بي خمار
لاله خبر مي دهد از رخ زيباي دوست
سرو نشان مي دهد از قد دلجوي يار
غنچه شده تنگدل، لاله شده خونجگر
بسکه برآرد نوا از دل خونين هزار
چند نشيني به باغ غنچه صفت تنگدل
خيز و به هامون ز دشت خيمه بزن لاله وار
بر لب جويي نشين، سايه ي سروي گزين
سرو قدي سيمبر جوي و نشان در کنار
باغ بود چون بهشت اي بت غلمان سرشت
خيز و بيفکن به جام آن مي کوثر عيار
خيز که تا در چمن با دل خرم زنيم
هر دو به ياد علي جام مي خوشگوار
شادي ميلاد شاه رقص کنيم از طرب
چشم به دور قدح گوش به آهنگ تار
شاه ولايت علي آنکه بود شخص او
واسطه ي پنج و شش رابطه ي هفت و چار
آنکه ببارد اگر ابر کفش بر زمين
لعل برآيد ز سنگ، لاله برويد ز خار
همت او را بود فوج ملک زيردست
نهمت او را بود دور زمان پيشکار
ابر کفش آيتي از کرم ذوالمنن
تيغ کجش نکته يي از غضب کردگار
اي که ز خاک درت کرده مه و آفتاب
روز و شب از روي عجز، نور و ضيا مستعار
رأي منيع ترا هست ز خورشيد ننگ
قدر رفيع ترا هست ز افلاک عار
رأي و ضمير ترا بنده نجوم و بروج
حلم و سخاي ترا بنده جبار و بحار
ساحت کوي ترا هيچ نباشد کران
بحر عطاي ترا هيچ نباشد کنار
مرکز هستي تويي و آنچه بود غير تو
دايره سان باشدش گرد وجودت مدار
شمس شريعت نداشت اين همه رخشندگي
راي تو از روي آن گرنه زدودي غبار
خواست کفيلي خدا بهر امورات خلق
از همه ي ممکنات کرد ترا اختيار
سلسله ي اوليا بر تو نمايند فخر
خيل رسل را بود گر به رسول افتخار
تا که نباشد به هم محنت و شادي قرين
تا که نباشد به هم دولت و ادبار بار
هر که به شادي تو خرم و دلشاد نيست
از دل و از جان او غصه برآرد دمار
***
در مدح مولاي متقيان علي (عليه السلام)
از فتنه ي زمانه و از کيد روزگار
با درد و غم قرينم و با رنج و غصه يار
افتاده ام به دام بلا با دلي نژند
درمانده ام به بند محن با تني فکار
منعم مکن ز ناله و افغان که هم چو ني
پر گشته بند بند من از ناله هاي زار
از بسکه گازرانه سپهرش به سنگ زد
نه پود رخت بخت مرا مانده و نه تار
چون توتياست در تنم از نرمي استخوان
چرخ ستيزه جو دهد از بس مرا فشار
بر من جفاي چرخ به جايي رسيده است
کاندر ميان نمانده دگر جاي اعتذار
يک گام برنداشت به کامم ز سرکشي
بر ابلق زمانه شدم تا که من سوار
تا دم زدم چو سرو ز آزادگي مرا
دور زمانه کرد تهي دست چون چنار
داند که دوستدار کمالم از آن سبب
از دشمني برآورد از جان من دمار
بشکستمي به يکدگر اين نه رواق را
بودي اگر نبسته مرا، جان من دمار
چون شعر من حديث پريشاني مرا
ايام در بسيط زمين داد انتشار
با هر که باخت نزد جفا برد هر چه داشت
نراد چرخ کهنه حريفيست بدقمار
راه بلا به من نشود بسته في المثل
بر گرد خويش اگر بکشم آهنين حصار
درد درون من که برون است از حساب
گردون کج حساب نياورده در شمار
فارغ در اين سراي کهن نيستم دمي
هر روز نو به درد نوي مي شوم دچار
بر جاي يمن و يسر به هر جا روم بود
اندوه در يمين من و غصه در يسار
روي بهي چه گونه به بينم دگر که هست
امروز من بتر ز دي امسال من ز پار
من سر ز کار تيره ي خود برنياورم
چون شامم ار بود سر خورشيد در کنار
دارم چو لاله باده ي موهوم در قدح
زان مي کشم چو نرگس، درد سر خمار
جز وضع کار من که تغيرپذير نيست
اوضاع روزگار نماند به يک قرار
خو با، غم زمانه از آنم بود که هست
شادي گريز پا و ز من مي کند فرار
گر في المثل نشاط شود همدمم دمي
دارد ز همنشيني من طبعش انزجار
تا گشت کيسه ام تهي از زر و سيم ناب
تا گشت کاسه ام تهي از راح خوشگوار
بيگانه گشت هر که مرا بود آشنا
گرديد دشمن آنکه مرا بود دوستدار
بس نذرها که کردم با ذوالجلال فرد
با اعتقاد روشن اندر شبان تار
در انتظار نعمت او ماندم و گذشت
عمر عزيز من همه در راه انتظار
شايد که دست غيب گشايد ز کار من
هستم به لطف و رحمت يزدان اميدوار
يارب به لطف خويش مرا دستگير باش
زيرا مرا به جز کرمت نيست دستيار
«مسعود سعد سلمان» برحسب حال من
گفته است اين سه بيت به از در شاهوار
«بي برگ و بي نوايم و جمعند گرد من
عوراث بي نهايت و اولاد بي شمار»
«پير ضعيف حالم و درويش عاجزم
بر پيري و ضعيف من بنده رحمت آر»
«گيرم گناهکارم و اينم بود سزا
نه عفو کرده اي گنه هر گناهکار»
بهر دونان به دامن دون همتان دهر
دون طبع نيستم که زنم دست اضطرار
چون مور بهر دانه کشي کي شوم حريص
خسبم فراز گنج قناعت بسان مار
بي عزتم ولي نکشم ذلت سؤال
بي مکنتم ولي ز گدايي مراست عار
در روزگار نيست کريمي که تا مگر
از يمن جود او شودم کار چون نگار
با همتي نمانده در آفاق تا از او
خواهم ز دست چرخ ستمکار زينهار
دست طلب به دامن حبل المتين زنم
زنهار خواهم از فلک زينهار خوار
تا از عطاش نخل اميدم دهد ثمر
وز لطف او خزان مرا دررسد بهار
سلطان دين علي ولي شاه انبيا
مصداق فيض مظهر الطاف کردگار
ميراب جود ابر عطا منبع کرم
ديوان جاه دفتر فر مخزن وقار
کوه شکوه بحر سخا معدن هنر
گردون قدر محور کن قطب افتخار
رخسار بخت روح سعادت سر خرد
قلب جلال پيکر فر، جان اقتدار
جز او ز هيچ کس نبرد فيض کاينات
جز او به هيچ کس نکند فخر روزگار
دارم اميد آنکه به دنيا و آخرت
بر من بود ز راه عنايت معين و يار
در مدحت ولي خدا صهر مصطفي
انشا کنم قصيده ي مطبوع آبدار
وانگه به صبح عيد غدير آن قصيده را
برخوانم و صلت طلبم ز آن بزرگوار
مطلع دوم
ساقي صباح عيد غدير است مي بيار
وز ساغر صبوحي از سر ببر خمار
مي ده بدين نشاط که امروز دين حق
اکمل شد از عنايت و الطاف کردگار
مي ده به شکر اينکه از انعام عام حق
نعمت تمام گشت به ابناي روزگار
امروز شد ز امر خدا، فخر اوليا
نايب مناب ختم رسل مفخر کبار
آن آفتاب چرخ امامت که فضل اوست
چون آفتاب روشن و چون روز آشکار
آن خسروي که بنده ي درگاه او کند
از دست بخت بختي افلاک را مهار
عالم ز فيض شامل او گشته بهره ور
هستي به ذات کامل او جسته انحصار
از عزم و حزم او دو نمونه است باد و خاک
از لطف و قهر او دو نشانه است باد و نار
گردون بلند کرده ي او را نکرده پست
گيتي عزيز کرده ي او را نکرده خوار
اميد را بود به کفر راد او نظر
اقبال را بود به سر کوي او گذار
جز بر مراد او نه مر، اجسام را مسير
جز بر خيال او نه مر، افلاک را مدار
هر کس چو ذره محو شود در وجود او
يابد چو آفتاب در آفاق اشتهار
آثار سم دلدل او را نوشته است
در چشم آفتاب فلک با خط غبار
آن را که در محبت او پايدار بود
دست از ولاي او نکشد ناسپاس وار
از باده ي محبت او هر که مست شد
ديگر نمي شود ابدالدهر هوشيار
بارد به شوره زار اگر ابر دست او
بر جاي خار لاله برويد ز شوره زار
يک جمله از مفصل مدح و ثناي او
يک عمر گفت نتوان بر، وجه اختصار
ايام جسته است به ذيل تو اعتصام
اجرام يافته است ز قدر تو اعتبار
فردوس از روايح خلق تو يک نسيم
دوزخ ز تاب آتش قهر تو يک شرار
افلاک نزد قدر تو چون خاک بي محل
خورشيد پيش راي تو چون نقد کم عيار
پيوسته بر يسار تو گردون خورد يمين
همواره از يمين تو کيهان برد يسار
بنيان دين ز سعي تو گرديده مستقيم
ارکان شرع گشته ز جهد تو استوار
جاييست بارگاه جلالت که اوج چرخ
سطح حضيض آن را گرديده همجوار
آثار جود تست جهان وانچه اندر اوست
مانا که يافته است به وجود تو انحصار
فياض مطلقي و ز ذرات کاينات
فيض تو منقطع نشود آفتاب وار
باشد غلام حلقه به گوشت سپهر و هست
در گوش او ز نعل سمند تو گوشوار
از صورت تو معني «هو» گشت جلوه گر
از ظاهر تو باطن «حق» گشت آشکار
بسيار رفت عقل و به کنه تو پي نبرد
بيچاره بازگشت تهيدست و شرمسار
از پاي درنيفکندش حادثات دهر
هر کس که شده به راه ولاي تو رهسپار
آن تيغ آب رنگ به بحر کفت به رزم
بحريست فتح موج و سحابيست مرگ بار
نسبت نمي دهد دل پاک ترا، به ابر
کاين از صفا چو روح لطيف است و آن بخار
راي ترا به شمس برابر نمي کنم
کاين راست نور اصلي و از شمس مستعار
جاه ترا کجا به جهان همسري دهم
کان فاني است و جاه و جلال تو پايدار
«عبرت» منم شها که پي مدحتت کشم
بر رشته ي بيان ز سخن در شاهوار
عاليست همت من و طبعم بلند ليک
گردون دون نواز به من نيست سازگار
با اين بلند همتي ام دهر دون نواز
کرده است پست تر بسي از خاک رهگذار
در گلستان دهر مرا فقر و مسکنت
دارد به چشم عالي و داني بسان خار
آزاده ام چو سرو و مرا، دست آرزو
باز است بر اميد عطاي تو چون چنار
از من دريغ داري اگر اي سحاب جود
باران لطف و رحمت از آن دست بدره بار
کشت مراد من نکند هيچ گه نمو
نخل اميد من ندهد هيچ برگ و بار
گردد نهال آرزويم بي ثمر اگر
آن را نگردد ابر عطاي تو آبيار
در بحر نعمت تو خورد غوطه کاينات
تنها از آن ميانه من افتاده برکنار
از پا فکنده است مرا نائبات دهر
دستي براي ياري من ز آستين برآر
از محنت زمانه و از کيد آسمان
در سايه ي کرامت خويشم نگاهدار
هر چند راستکار ني ام دارم آن اميد
کز خشم حق شوم ز ولاي تو رستگار
هستم در انتظار عطاي تو روز و شب
آزاد کن به همتم از بند انتظار
آرد هماي لطفت اگر زير پر مرا
شاهين من هماي سعادت کند شکار
کردم ز حال خويش حکايت به حضرتت
زيرا نکرده بنده شکايت ز کردگار
هست اين يقين که شکوه ز مادر نمي کند
گريد براي شير اگر طفل شيرخوار
کي شاکي از خداست اگر نيمشب به عجز
نالد به کردگار فقيري ز افتقار
تا در خريف گردد پژمرده بوستان
تا در ربيع گردد سرسبز لاله زار
پژمرده خصم جاه تو چون باغ در خزان
بشکفته دوستدار تو چون گل به نوبهار
***
بهاريه و مدح علي (عليه السلام)
جوان شد از دم باد بهار عالم پير
غني به دولت نوروز شد جهان فقير
شگفت نيست که گردد غني فقير ولي
شگفت اين، که جواني ز سر بگيرد پير
شميم پيرهن يوسف بهار آورد
صبا و ديده ي يعقوب باغ گشت قرير
ز بس صفا و طراوت فضاي باغ و چمن
همي کنند حکايت ز ساحت کشمير
پر از نجوم و بدور است بوستان گويي
که جرم خاک شده است از سپهر عکس پذير
ز اعتدال بهار و ز لطف آب و هوا
عجب نباشد اگر جانور شود تصوير
صبا به طره ي سنبل چو برگذشت سحر
مشام جان ز شميمش گرفت بوي عبير
ز بسکه بر سر گلهاي رنگ رنگ چريد
معاينه دم طاووس شد سم نخجير
پي نظاره ي گلزار و نعت گل نه شگفت
شوند سوسن و نرگس اگر طليق و بصير
ثناي باغ بر اوراق مصحف گل سرخ
نموده کلک طبيعت به خط زر تحرير
شميم سنبل و بوي بنفشه طبري
خجل کنند دم مشک تبت و خرخير
ز وجد مرغ سحر را، درآورد به نوا
به باغ باد بهاري چو بگذرد شبگير
ز شوق بلبل گوينده بر منابر شاخ
خطيب وار کند وصف باغ را تقرير
ببين به باغ که داني بهشت عقبي را
به دار دنيي ايزد بيافريده نظير
دو هفته بيش نباشد درنگ گل در باغ
شتاب کن به طرب کام دل ز گل برگير
ترا که ديده به خواب گران بود تا روز
مگو که در دل شب نيست ناله را تأثير
چنين که نقد تو قلب است اندر اين بازار
ميا به خيره که صراف ناقديست بصير
ترا بهار و خزان گر نکو بينديشي
به نوجواني و پيري بود بشير و نذير
ز گردش شب و روزت جز اين چه حاصل شد
که هم چو شير شدت موي سر، که بود چو قير
ز بسکه گرد حوادث نشست بر رخ تو
سياه گشت چو قير آن رخ سپيد چو شير
کجا شد آن قد بالنده هم چو سرو بلند
کجا شد آن رخ تابنده هم چو بدر منير
رخ چو بدر منير و قد چو سرو روانت
چو بيد مجنون خم گشت و زرد شد چو زرير
زمان عشق و جواني گذشت و شد چو کمان
ز ضعف پيري آن قامتي که بود چو تير
به غفلت اندر بگذشت روزگار شباب
رسيد پيري و در غفلتي زهي تقصير
ز ورد شام و دعاي سحر نبيني سود
گرت ز نقش ريا ساده نيست لوح ضمير
براي اين که شود مرگ اضطراري سهل
جريده شو ز علايق به اختيار بمير
ز دست نفس شرير ار نجات مي خواهي
به راه خير بپوي و در آن مکن تأخير
ز راه باطل برگرد و سوي حق بگراي
که تا نجات بيابي ز دست نفس شرير
ترا دليل ببايد دليل کيست؟ رسول
پس از رسول همان کش خليفه بود و وزير
بود محبتش آن ره که مي رسد به نعيم
مس وجود طلا مي شود از اين اکسير
در مدينه ي علم و کليد باب حکم
که شد وصي نبي ز امر حق به خم غدير
اگر که خواهي رضوان ترا پذيره شود
اوامرش را از روي جان و دل بپذير
***
در ميلاد فاطمه ي زهرا (عليهاالسلام)
دو عيد همايون به فرخنده اختر
به يک روز آفاق را داد زيور
يکي روز آدينه و عيد احمد
يکي عيد ميلاد زهراي اطهر
مهين بانوي بانوان دخت احمد
که جان رسول است و ناموس داور
بتابيد يک ذره از مهر رويش
منور از آن گشت گيتي سراسر
جمالش در آفاق تا جلوه گر شد
شد آفاق از آن جلوه يکسر منور
تجلاي او شد حجاب جمالش
ز فرط ظهور از نظر شد مستر
به حوا برابر چه داني مر او را
صدف را به گوهر چه داري برابر
بدو يافت حوا شرافت ازيرا
بود مر صدف را شرافت به گوهر
مقدم به حواست در رتبه ي و شان
به دوران از او گرچه باشد مؤخر
اگر زادگان را بود فخر ز آبا
بود فخر آبا بدين پاک دختر
نياکان او زاده تا گاه آدم
ز اصلاب و ارحام پاک مطهر
در آغاز و انجام گيتي زني را
نگشت و نگردد مقامش ميسر
علي عليه السلام ماند در حيرت از دانش او
بدي گرچه بر شهر علم نبي در
هم او همسرش گشت زيرا، نزيبد
مر اين پاک زن را جز آن پاک شوهر
فزونتر بود ز انبيا قدر و جاهش
ازايرا که بوده است او کفو حيدر
کند فلک ايجاد را ناخدايي
علي گر مر آن فلک را هست لنگر
بود ماسوي لله قائم به ذاتش
عرض را قيام است آري به جوهر
بود آدمش بنده چونان که عيسي
بود ساره اش برده چونان که هاجر
نبودي اگر دست او دست ايزد
به دستش چرا بوسه مي زد پيمبر
نه يکبار گفتي که جانم فدايت
که با او همي گفت اين را مکرر
به ديدار او بود خرسند دايم
خدا را ازيرا که او بود مظهر
همان کاو فراتر بدي ز آفرينش
به مجلس از او مي نشستي فروتر
بساييد سر از محبت به پايش
ز لولاک آن کاو به سر داشت افسر
چنان دختري مي نزاد و نزايد
مر اين هفت آباء و آن چار مادر
توانگر کسي را ندانم مگر آن
که از گوهر مهر او شد توانگر
بگو تا خدا را به نامش بخواند
کسي را که دور زمان کرد مضطر
مکن دست کوته ز دامان مهرش
ز خشم خدا تا رهي روز محشر
دمي دم زدن از ثنا و مديحش
بود با دو صد سال طاعت برابر
بود تا كه در گوش مر، منکرت را
ز خبث سريرت ثناي تو منکر
کسي کاو نزد گام در راه مهرش
بود نامرادي مر او را ز اختر
به روز قيامت سرافراز بادا
کسي کاو بسايد به خاک درش سر
***
در مدح امام حسن مجتبي (عليه السلام)
به زير زلف ببين روي آن بت منظور
اگر نديدي خورشيد در شب ديجور
چه گونه نسبت رويش به آفتاب دهم
که آفتاب به پيش رخش ندارد نور
به مجمر رخ او خال عنبر آگينش
بخور سوزد و زلفش بود بخار بخور
مرا تو جان عزيزي و بي تو مي مانم
بدان تني که بماند ز جان خود مهجور
ز خاطر تو به کلي اگر چه محو شدم
به جز خيال تو در خاطرم نکرده خطور
چو من رود سرش اندر سر غرور کسي
که شد به وعده ي وصل تو بي وفا مغرور
مگو صبوري درمان درد هجرانست
کدام عاشق در هجر يار بوده صبور
علاج هجران غير از وصال نيست بلي
شراب باشد داروي مردم مخمور
مراست خاطر رنجور و هر که چون من شد
ز کام خويش جدا هست خاطرش رنجور
کسي که دور بماند از مراد خاطر خويش
اگر قرار نگيرد دلش بود معذور
دل از حضور تو هرگز نمي شود غائب
از آن زمان که خبردار شد ز ذوق حضور
ز بس خيال چو کافور شد بنفشه ي من
ترا بنفشه ي تر تا دميد از کافور
رخت صحيفه ي حسن است با خط ريحان
شده است وصف سر زلف اندر او مسطور
رخ تو شمع شب افزور روزه دارانست
مدار از وي پروانه ي دلم را دور
بيار باده و گو ماه روزه باش که هست
زمان عشرت و هنگام عيش و موسم سور
مي چو خون سياوشم ار بخواهي داد
بکن پياله ام از کاسه سر فغفور
ز دست چون تويي از لعبت بهشتي روي
اگر شراب بگيرم بود شراب طهور
مي از کف تو «رحيق ختامه ي مسک»
قدح به دست تو کاسا مزاجها کافور
مباش نوميد از رحمت خداي کريم
بده شراب و مترس ان ربنا لغفور
بساط عيش بگستر که در بسيط زمين
بگستريده است امشب بساط عيش و سرور
ز چهره امشب برداشت پرده شاهد غيب
براي جلوه به وجه حسن نمود ظهور
همان جمال تجلي نمود کاو به کليم
نمود جلوه ز چندين حجاب اندر طور
قدم ز ملک قدم در حدوث زد شاهي
که کرد کوکبه اش رفع حادثات دهور
نهاد گام شهي در جهان که يزدان را
ز خلقت دو جهان خلقتش بود منظور
امام مشرق و مغرب حسن که روز و شبش
دو بنده اند يکي عنبر و يکي کافور
مصور صور کاينات آنکه بود
صرير خامه او را خواص نفخه ي صور
جهان جود و سخا آنکه گنج روزي را
بود بنانش مفتاح دست او گنجور
دمد همي ز دم شير مشگ بي آهو
اگر که نکهت خلقش کند به بيشه عبور
به عهد شحنه ي عدلش عجب نباشد ار
ز دست دهر ننالد کسي به جز طنبور
به چنگ شحنه قهرش بگاه قهاري
سپهر با همه ي سرکشي بود مقهور
نمي رسد به جهان بي مؤنث کرمش
نه طعمه يي به وحوش و نه دانه يي به طيور
شرار آتش تيغش عجب نباشد اگر
کند مزاج هوا را به فصل دي محرور
به رفع دشمن اگر عزم را نباشد جزم
کند به يک حرکت خيل خصم را مکسور
ببارد ابر کفش گر به بوستان بدهد
ز خاک در عوض لاله لؤلؤ منثور
خرد به ساحت قصر کمال او صد بار
برفت و معترف آمد ز طي آن به قصور
شها تويي که قدر را نباشد آن مقدار
که درک پايه ي قدر تو گرددش مقدور
ز عرصه گاه جلال تو گوشه ايست جهان
ز چشمه سار نوال تو قطره ايست بحور
محاسن تو چه اطوار و دهر نامحدود
خصايل تو چه ادوار و چرخ نامحصور
به حلق صبح زند آفتاب از آنرو تيغ
که پيش رأي منير تو دم زده است از نور
نوشته منشي ديوان غيب روز ازل
به عز لم يزلي دولت ترا منشور
به کار خويش قضا و قدر فروماند
اگر نبودي رأي تو آن دو را دستور
اگر ز رشته ي حکم تو سرکشد گردد
ز هم گسسته عقود سنين و سلک شهور
بناي دهر نمي ديد روي ويراني
اگر نبودي معماري تواش معمور
ز بوي خلق تو نبود نفور خصم عجب
که خنفسا را از نکهت گل است نفور
به کار «عبرت» بگمار همتي شاها
که هم او همه در مدحت تو شد مقصور
طليعه ي نفسش هم چو صبح روشن کرد
که بست مهر تو اندر ضمير او مستور
بود به دوستي ات معتمد نه بر اعمال
درآورند گر او را به عرصه گاه نشور
به لطف عام تو غره است ني به طاعت خويش
کشد چو رخت برون جان از اين سراي غرور
گناه دارد و هستش اميد عفو از تو
که هست از کرم شاملت گنه مغفور
در اين قصيده قوافي از آن مکرر شد
که تا مکرر گردد مدايحت مذکور
هميشه تا به بنان کف کفايت تست
کليد قفل مهمات و حل عقد امور
چو ذره هر که شود در هواي مهر تو محو
شود چو مهر جهانتاب در جهان مشهور
به فيض دوستي ات هر تني که فائض شد
بود ز فضل عميم تو خط او موفور
هر آنکه ساعي و جاهد بود به خدمت تو
بود مساعي او از عنايتت مشکور
کسي که خاطرش اندوهگين نشد ز غمت
مباد هرگز اندر جهان دلش مسرور
***
در مدح حضرت امام حسن مجتبي (عليه السلام)
به روزگار بسي بگذرد سنين و شهور
که شاعري به فصاحت چو من شود مشهور
رسيده است بجايي مرا مقام و مقام
که نيست اهل سخن را در آن مجال عبور
به معرضي که دهم عرض علم و فضل و کمال
شوند معترف ارباب معرفت به قصور
به گاه نظم سخن طبعم آشکار کند
هر آنچه هست نهان در دل جبال و بحور
مخدرات ضمير و عروس طبع مرا
سپهر و مهر دو خدمتگرند و دو مزدور
ز خاطرم به زبان چونکه بگذرد شعري
به ساق عرش نمايند قدسيان مسطور
به جاي در و گهر خازن بهشت کند
ز لؤلؤ سخنم زيب گوش و گردن حور
چو جيب صبح درم پرده هاي محفل چرخ
اگر بدارد، رازي ز راي من مستور
دهد به جسم سخن جان ز نوک خامه از آنک
صرير کلکم دارد خواص نفخه ي صور
بران کنوز که در تحت عرش رحمانست
بود زبانم مفتاح و سينه ام گنجور
زلال فضل ز قلب من از صفا پيداست
چنانکه باده ي صاف از دورن جام بلور
من از گهر برم از نه سپهر گرچه شدم
به چار حد طبايع ز شش جهت محصور
به صدر صفه چو در انجمن بگيرم جاي
مکان به صف نعال آرزو? کنند صدور
مسيح در فلک چارمين به رقص آيد
چو زهره خواند شعرم به نغمه ي طنبور
دو بيت شاهد حال آرم از «کمال الدين»
که باد شامل او رحمت خداي غفور
«ز رشح طبع من و تف خاطرم مه و مهر
چو نار و آبي مرطوب آمد و محرور»
«فروغ معني از الفاظ جزل من تابان
چو نور دست کليم است از معارج طور»
به پيش من بسي آسان بود سرودن شعر
که نيست مشکل داوود را اداي زبور
به شعر تازه غم کهنه مي برم از دل
دهم به روح ز لطف سخن نشاط و سرور
سزد کشند به گوش اهل فضل اگر سخنم
که به ز گوهر ناب است و لؤلؤ منثور
پيمبران سخن را چو در شمار آرند
مرا سزد، که بخوانند چارمين وخشور
چه رنجها که ببايد کشيدنم شب و روز
ز دشمنان حسود و ز دوستان غيور
حسود نسبت شعرم به غير داده و من
از او نرنجم زيرا که نيست اهل شعور
همي بگويد «عبرت» ز شاعران کهن
به نام خود کند اشعار تازه را مسطور
تو طفل ابجدي اهل فضلي اي حاسد
مباش اين همه در پيش اهل فضل جسور
به اختيار مرا خوانده اوستاد سخن
نموده آنکه به شاگردي اش ترا مجبور
مرا سخن بري است از عيوب و ساده و نقص
تراست پيکر لفظ از لباس معني دور
ترا بس اينکه بود ز استماع اشعارت
همي طبايع ارباب معرفت منفور
ننالم از تو و گر نالم از هنر نالم
که روز من ز هنر گشته چون شب ديجور
مرا که غير زيان نيست بهره اي ز سخن
چه سود ازين که بود حظ من از آن موفور
ز فکرهاي دقيق و خيال هاي رقيق
دلم هميشه فگارست و خاطرم رنجور
به ياد مضمون شب تا به روز بيدارم
که خفته اند وحوش و غنوده اند طيور
مرا رسيد بسي سال دور عمر و نشد
مگر به شاعري و شعر حاصلش مقصور
ولي به خاطر من جز ثناي آل رسول
خيال مدح کسي تاکنون نکرده خطور
چه غم ز محنت گردون که مدح آل عبا
به عين غصه و اندوه داردم مسرور
امام مشرق و مغرب که حکم نافذ او
بود روان بسر خلق از اناث و ذکور
نمي نشست، گر، از راي او مدد مي خواست
ز باد فتنه به دامان دهر گرد فتور
سپهر با همه ي سرکشي و قهاري
به چنگ خادم ايوان جاه او مقهور
به جز حميم دگر نشکند خمار سرش
کسي که از مي عصيان او شود مخمور
نمود، هر که درشتي بدو ز نرمي خوي
هنوز عذر نياورده داردش معذور
شها ز نفس نفيسش کسي که همت خواست
به نفس گشت مظفر به جهل شد منصور
هماي عدل تو آنجا که بال بگشايد
به چشم باز شود آشيانه ي عصفور
کسي که شوق لقايت شدش گريبان گير
فشانده دامن همت به خلد و حور و قصور
غبار راه گدايان درگهت دارد
شرف به افسر دارا و مسند شاپور
نبوده است سليمان حشمت الله را
به پيش حشمت و جاه تو جاه و حشمت مور
سوار عزم تو چون پاي در رکاب نهاد
عنان سير گرفت از کف صبا و دبور
بهشت اگر سر کوي تو نيست بهر چه هست
مقيم کوي تو ايمن ز حادثات دهور
قدر به درگه او چاکري بود منقاد
قضا به خدم او بنده اي بود مزدور
صلاح وقت به عهد تو صلح بود نه جنگ
که بود صلح تو عين مصالح جمهور
به کسر قلب تو گردون کج حساب آن کرد
که در حساب نمي گنجدش شمار کسور
دو کون اگر که صفات ترا ثنا گويند
ز صد هزار يکي زان نمي شود مذکور
خدايگانا، از کيد دهر و مکر فلک
بگو که باشد تا چند مادح تو صبور
بخوان به حضرت خويشم خداي را، از ري
که در غياب تو جان مي دهم به شوق حضور
دل از حضور تو هرگز نمي شود غايب
ولي تو غايبي از ديده ام ز فرط ظهور
بر آستان تو دايم بود مقيم دلم
اگر به ري بوم اي شاه يا به نيشابور
شراب عشق توام برده آن چنان از هوش
که مست خيزم از خاک بامداد نشور
ز آستان تو هم چون غبار برخيزم
دمي که خلق برآرند سر ز خاک قبور
ز لطف پاي مکش از سرم چو دست اجل
کشد به دامن خاکم ازين سراي غرور
به لطف عام توام غره و کرامت حق
نه بر اطاعت و کردار خويشتن مغرور
به روز حشر مرا از گنه نباشد باک
مرا که هست ز ديوان رحمتت منشور
چو هست نام تو عنوان نامه ي عملم
مسلم است که باشد گناه من مغفور
هميشه تا که به جوهر بود قيام عرض
هماره تا که مه از آفتاب گيرد نور
بود محبت ترا ملک و مال نامحدود
بود عدوي ترا درد و رنج نامحصور
***
در مدح حسين بن علي (عليهم السلام)
و اظهار تأسف از جسارت روس به حرم سلطان طوس
گر چنين آوردم فرقت جانان بر سر
مي رود دين و دل از دست من و جان بر سر
زودش از محنت ايام رسد جان بر لب
هر که او را نبود سايه ي جانان بر سر
بر سرم آنچه ازين ديده ي خونبار گذشت
نوح را مي نگذشته است ز طوفان بر سر
عاجز از چاره ي درد دل بيمار شود
عيسي آيد اگرم از پي درمان بر سر
هر که را خاطر مجموع بود کي داند
که دلم راست چه سوداي پريشان بر سر
آنچه بگذشت شبي بي تو به من در همه عمر
هيچ کس را نگذشته است به دوران بر سر
هست ازين نطق شکربار هويدا که مراست
شور لعل لب شيرين تو پنهان بر سر
منت سايه ي طوبي نبود بر سر من
تا بود سايه ي آن سرو خرامان بر سر
سر و کارم دلم افتاد به زلف و زنخت
آيدم تا چه از آن زلف و زنخدان به سر
ننهم از سر کوي تو برون پاي اگر
باردم ز ابر بلا تير چو باران بر سر
چشم و گيسوي و خطت فتنه گرانند ولي
قامتت هست درين شيوه از آنان بر سر
از خم گيسوي تو بر سر دل آنچه رسيد
گوي را مي نرسيده است ز چوگان بر سر
من ترا هيچ فراموش نخواهم کردن
تو مرا گرچه کشيدي خط نسيان بر سر
بر وجودم حکمي، بنده فرمان توأم
مي نهم حکم تو بر ديده و فرمان بر سر
هر که چون نقطه نه در دايره ي عشق تو بود
هم چو پرگار همي گردد حيران بر سر
عالمي سايه صفت در پي ات افتاده مگر
سايه افکنده ترا سايه ي يزدان بر سر
خامس آل عبا آنکه به تاريخ وجود
نام او را بنوشتند چو عنوان بر سر
شب ميلاد تو شاها شب قدر است و رواست
که نهم دفتر مدح تو چو قرآن بر سر
دهر بي رابطه ي فيض تو چون مملکتي است
که مر، آن را نبود سايه ي سلطان بر سر
چون کف دست شده بحر ز دست کف تو
ريخته خاک ز رشک کرمت کان بر سر
عرش بنهاده به سر کرسي اجلال ترا
باد بنهاده اگر تخت سليمان بر سر
آسمان هست ترا بنده ي حکم و فرمان
مي نهد حکم تو بر ديده و فرمان بر سر
به اميدي که به ايوان تو پايش برسد
مي رود روز و شب اين بر شده کيوان بر سر
هر که چون نقطه نه در دايره ي عشق تو بود
هم چو پرگار همي گردد حيران بر سر
به سر چشم بدانديش تو تا گيرد جاي
آورد غنچه ي گل صورت پيکان بر سر
روز محشر که زمين چون مس بگداخته يي
گردد و نايدش اين چشمه ي جوشان بر سر
خلق از تابش خورشيد ز پا مي افتند
گر نيندازيشان سايه ي غفران بر سر
هيچ داني که غريب الغربا را در طوس
چه رسيد از ستم و ظلم فراوان بر سر
توپ بستند بر آن بقعه که گردد شب و روز
گرد او طوف کنان گنبد گردان بر سر
اجنبي پاي خيانت به رواقش چو نهاد
زد ز غم روح الامين دست به افغان بر سر
گر در اين قصه رسد عرم به پايان ما را
نرسد شرح خرابي خراسان بر سر
بر سر هيچ کس اي شه نگذشت آنچه گذشت
دوستانت را از دشمن ايمان بر سر
برس از لطف به فرياد خدا را که رسيد
عزت و شوکت اسلام و مسلمانان بر سر
سايه ي لطف تو اي شاه بود بر سر من
داشت گر سايه ي احمد را حسان بر سر
پيش از آن کافکندم فتنه ي ايام ز پاي
بفکن سايه مرا از سر احسان بر سر
هر که را سايه تو بر سر فکني او را هست
سايه ي مکرمت ايزد منان بر سر
***
در رثاي حضرت سجاد (عليه السلام)
ترا سپهر و عناصر که مادرند و پدر
گشاده دست و به کين تو بسته اند کمر
نه شيوه ي پدري دارد آن پدر معمول
نه مهر مادري آيد همي ازين مادر
نه بيم دارد از سوز سينه ي مظلوم
نه باک دارد از آب ديده ي مضطر
کدام سينه که پرخون بسان لاله نکرد
کدام دل که نکردش چو غنچه خون به جگر
به دوستيش مشو غره زانکه دشمن تست
مخور فريب فسونش که هست حيلت گر
نخواهي ايمن از حادثات وي بودن
وگر درآيي در آهنين حصار اندر
ترا چه سود ز گاو و ز بره اش چه زيان
که بي سرور بر آن وين ندارد آبشخور
به کس دو پيکر و خرچنگ را چه نفع رسد
و يا از ايشان بر کس فتد کدام ضرر
هراس از چه ز شير سپهر بايد کرد
که هم چو شير علم باشد او همه پيکر
ترا ز خوشه کجا خير مي رسد؟ هرگز
که خشک گشته ز بي آبي و ندارد بر
چه زان ترازو داري اميد افزوني
که پله هاش نباشد فروتر و برتر
بکن ز کژدم دوري که تند دارد نيش
وزان کمان که خدنگش ز نسر دارد پر
ترا چه بهره ز بزغاله و ز دلو رسد
به روزگار به جز کام خشک و ديده ي تر
چه بهره خواهي بردن ز ماهي بيجان
که غير نام نيابي ازو نشان دگر
زحل که هست يکي پير سالخورد خرف
ازو نه بيني در عمر خويش هيچ اثر
ز مشتري که بخوانند در جهان سعدش
کجا رسيده سعادت دمي به نوح بشر
همي نخواني بهرام را مگر خوني
که آخته است شب و روز بر سرت خنجر
ز آفتاب چه تأثير و قوتي خواهي
که تيره گردد رويش همي ز جرم قمر
کدام سور که ماتم نکرد آخر کار
چه گونه خواني مر زهره را تو خنياگر
دبير چرخ عطارد، مربي ادبا
کجا بود که ادب زوشدست زير و زبر
اميد طالع فيروز از مهت نبود
که گوي خاک کند تيره اش رخ انور
ببر ازين همه پيوند و دل ببند بدان
که بود مظهر الطاف ايزد داور
امير قافله ي عشق سيد سجاد عليه السلام
امام چارم يعقوب آل پيغمبر صلي الله عليه و آله
ببسته در غل و زنجير، دست و گردن و پاي
ز کوفه کرده بدين حال تا به شام سفر
***
در مدح امام موسي کاظم (عليه السلام)
تا نگردد طور دل منفک ز ذکر کردگار
موسي جان چهر جانان را نه بيند آشکار
وادي دل ايمن از اهريمن ريمن شود
موسي جانت انا الله بشنود از هر کنار
گوسفندان شعيبت سال ها بايد چراند
تا رسي موسي صفت روزي به طور عشق يار
شو چو موسي ز آدميت محو ديدار خدا
نز خري چون سامري گوساله سازي اختيار
با همه فري که دارد از هوي فرعون نفس
فر فرعون موسي عقلش نمايد تار و مار
موسي جان از شعيب عقل اگر گيرد عصا
سحر فرعون هوي را نيست پيشش اعتبار
رب ارني گو چو موسي پا مکش از طور عشق
گر دو صد ره لن تراني بشنوي از کردگار
هم چو موسي اربعيني باش در ميقات رب
تا شود لوح دلت ز اسرار پرنقش و نگار
بنده ي موساي کاظم باش تا اندر دلت
تابد انوار کمال و معرفت از هر کنار
زاده ي جعفر امام هفتمين موسي که هست
مظهر اوصاف ذات حضرت پروردگار
آن مهين پيرايه هستي جهان علم و فضل
آن بهين سرمايه گيتي سپهر اقتدار
والي ملک ولايت باني اين نه رواق
وارث علم امامت سر حق را پرده دار
شمس گردون کمال آيينه دار ذات حق
قطب چرخ مکرمت سلطان با عز و وقار
نيست مر افلاک را جز بر مدار او مسير
نيست مر اجرام را جز بر خيال او مدار
گر نداري مهره ي مهر ولايش را به دل
هرگز اندر دل اميد مغفرت از حق مدار
تا ثمر بخشد ترا روز قيامت جان من
بذر مهرش را همي اندر ضمير دل بکار
اي دريغا کان امام مؤتمن با درد و غم
گشت توام از جفاي چرخ و کيد روزگار
ماند در زندان هارون هفت سال آن شاه دين
بي معين و بي پناه و بي کس و بي غمگسار
اندر آن زندان چو جان داد آن غريب مستمند
نه برادر بر سر او بود و نه خويش و تبار
چونکه هارون باخبر از مردن آن شاه شد
گشت دلشاد آن لعين کافر بي ننگ و عار
چار تن حمال را پس گفت تا حاضر شوند
از براي حمل نعش پاک آن عالي تبار
داشت اندر قصر خود مسکن سليمان آن زمان
ديده اش افتاد بر حمال با خواري خار
گفت کاين نعش از که باشد کاين چنينش مي برند
سوي مرقد چارتن حمال با حال فکار
پس به گفتندش که هست اين موسي آزرده دل
زاده ي جعفر عليه السلام امام مسلمين فخر کبار
گفت آنگه با غلامان تا به صد عز و شرف
جا دهند اندر عماري پيکر آن شهريار
کرد پس شال عزا در گردن و با اشک و آه
کرد اندر خاک مدفون پيکر آن تاجدار
يادم آمد داستاني از حسين و کربلا
وان تطاول ها که ديد از آن گروه نابکار
نه کسي تا ريزدش آبي به کام از راه لطف
نه کسي تا گيردش از خاک و خون اندر کنار
جسم پاکش در ميان خاک و خون افتاده بود
سه شب و سه روز بي غسل و کفن آن تاجدار
چون ز قحط آب خاک هستي اش بر باد رفت
بر خيامش زد ز آتش دشمن بي دين شرار
اهل بيتش را سوار اشتران بي جهاز
بر اسيري برد دشمن هم چو اهل زنگبار
«عبرت» از ذکر مصيبت رو زبان در کام کش
کآتشين اشعارت از دل ها برد صبر و قرار
***
در مدح حضرت هادي (عليه السلام)
آيين گرفت بار دگر مرغزار
آمد همي به شور و نوار مرغ زار
مانند کارخانه ي ماني شدست
صحرا و باغ و راغ ز نقش و نگار
وان شاهدان بستان عذرا مثال
برداشتند پرده همي از عذار
سرو خميده باز برافراخت قد
گلزار از شقيق و گل افروخت نار
سوري نمود جلوه چو روي حبيب
سنبل گشود طره چو گيسوي يار
دامان کوه بود اگر پر ز سيم
اکنون شدست پرگهر شاهوار
نوروز نامدار به جيش خزان
چون چيره شد نداد، بدو زينهار
بر، دي چو دست يافت مر او را بکشت
شد بر سرير پادشهي برقرار
از خون او بکرد همي سرخ روي
در گيتي آنچه بود تلال و قفار
آمد دمي که بيزد مشک ختا
بر طرف باغ جنبش باد بهار
آمد دمي که بر سر شاخ گل
خواند ثناي گلشن و بستان هزار
آمد دمي که ساغر گيري به باغ
از ساقيان سرو قد مي گسار
آمد دمي که خوش بخرامي به دشت
با دلبران ساده رخ باده خوار
آمد دمي که گردي مست و خراب
زان مي که مرد را بکند هوشيار
گويي همي ثناي تقي را ز وجد
نجل رسول حجت پروردگار
از نسل آدم است ولي دارد
آدم همي به بندگي اش افتخار
اختر کند ز خاک درش کسب نور
گردون بود به درگه او خاکسار
از بهر بندگيش سپهر بلند
از کهکشان ببسته کمر بنده وار
از هول رستخيز کجا ترسد
او را کسي که هست ز جان دوستدار
ايمن ز اضطرار بود در جهان
هر کس که کرد خدمت او اختيار
***
در موعظه و نصيحت
راستکاري پيشه کن خواهي شوي گر رستگار
زانکه نبود رستگار از خشم حق جز راستکار
انحراف و اعوجاج، افراط و تفريطست هان
در صراط مستقيم آ، تا که گردي رستگار
راه عدل و مستوي باشد صراط مستقيم
تا نگردي گمره اي رهرو، کن، اين ره اختيار
تا ز مغضوبين نباشي وز گروه ضالين
درگذر از انحراف و اعوجاج آنسو گذار
بي شريعت در طريقت گام مي نتوان زدن
بي شريعت نبود ارکان شريعت استوار
بي طريقت از شريعت مي نياري برد بر
بي شريعت از طريقت مي نتاني چيد بار
در شريعت رمز و آداب طريقت را بدان
در طريقت پاس احکام شريعت را بدار
خود طريقت پيرو حکم شريعت بودن است
لازم و ملزوم دان اين هر دو را اي هوشيار
حامل بار شريعت باش و از روي خلوص
باش زير بار احکام الهي، بردبار
پيرو پير طريقت باش و هست خويش را
محو گردان در شعاع مهر رويش ذره وار
سرسري مشمار اين ره را و تنها پا منه
رهبري بگزين که باشد برگزيده ي کردگار
عقل جزوي کي تواند غالب آيد بر به نفس
پور زالست آنكه گردد چيره بر اسفنديار
عقل خود را کن قرين عقل ارباب عقول
تا که از امداد ايشان وارهي زان نابکار
زندقه و الحاد باشد انحراف و اعوجاج
در ميان اين دو ره راهيست آن ره را سپار
دزد در خانه ي تو بيدار است و تو خسبيده اي
مستي غفلت ترا در سر بود اي هوشيار
دشمنت چون تير بنشسته است در پهلوي تو
چون کمان بازش به سوي خود کشاني دوستوار
عقل تو «نعم المعين» آمد بدو مي جو پناه
نفس تو «بئس القرين» باشد از او مي کن فرار
نفس ميشوم تو ابليس است و عقلت جبرييل
رهنما کن عقل را در راه و پاس نفس دار
عقل خود را کن قرين عقل ارباب عقول
تا که از امداد ايشان وارهي زان نابکار
خشم و شهوت را بکش با همت مرشد که هست
نفس تو ابلييس و خشم و شهوتت طاووس و مار
خشم و شهوت دستيارانند نفس شوم را
مار و طاووس است آري بر به شيطان دستيار
صدق و اخلاص و حيا را عادت خود کن که هست
با سعادت هر که سازد اين سه را عادت شعار
جاه و قدر بوذر و سلمان اگر خواهي همي
صدق و اخلاص اباذري و سلماني بيار
بي خلوص و صدق هان در دستگاه مصطفي
پا منه کانجا نخواهي يافت چون بوجهل بار
دعوي دانش مکن چون نيستي دانش پژوه
لاف از تقوي مزن چون نيستي پرهيزگار
چون شنيدستي ز حق «والله خير الماکرين»
ديگر اندر مزرع دل بذر مکاري مکار
پرده ي پندار بر در بي من و ما شو از آنک
بار ندهد ما و من را در حريمش پرده دار
مزرعه ي عقباست دنيا و تو دهقان وندر او
از بد و نيک آنچه کاري، بدروي روز شمار
موسم محصول، حاصل گرددش بي حاصلي
هر که از غفلت شود بيکار وقت کشت و کار
وقت بس تنگ است هان جهدي نما گامي بزن
راه بس دور است هان دستي فشان پايي فشار
با، غم و درد اندکي خو کن که در راه طلب
درد گردد، مر ترا درمان، شود غم غمگسار
خاک را بنياد بر آب است در وي هيچگاه
راي آسايش مزن اميد آسايش مدار
ننگ نام زشت ماند مر، بدان را از بدي
آب کار خود مبر باري نکوکاري ببار
با بدان هم تا تواني جز نکوکاري مکن
تا که چون رفتي بماند نام نيکت يادگار
پند «عبرت» را چو در امروز کن در گوش جان
اي برادر جان که آن فردا ترا آيد به کار
***
در مدح پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله)
مکن اي ترک ز اندازه مبر عشوه و ناز
که به ناز تو مرا نيست دگر تاب نياز
من اگر از تو گذشتم تو به من خرده مگير
که ز اندازه گذشته است ترا عشوه و ناز
هر زمان رنگي و نيرنگ نوي ساز کني
بهر آزردن من چون فلک شعبده باز
بيش از اين نيست مرا صبر و تحمل پس از اين
که ز تو شکوه کنم يا تو کني مشغله ساز
پس از اين گر دلم آزرده کني شکوه برم
پيش سالار امم پادشه بنده نواز
مظهر رحمت و فرمانده ي کل ختم رسل
که در رحمت او هست به روي همه باز
آنکه سبز است ز ابر کرمش کشت اميد
آنکه سير است ز خوان نعمش معده ي آز
به جنان خازن جنت ندهد راه ترا
گر به دست اندرت از وي نبود خط جواز
چنگ بر حبل تولاش بزن تا کشدت
به سر چرخ از اين ژرف چه سيصد باز
دوستانش به مثل شير و گراز است عدو
شير انديشه کجا دارد از خيل گراز
اي که تو منکر اعجازي بنگر به نبي
تا نگويي که نبوده است نبي را اعجاز
سخنان نبي و آن فصيحان دگر
فرق ها دارد چونانکه حقيقت ز مجاز
او عزيز است بر خالق و خوار است عدوش
خوار باد آنکه مر او را ننمايد اعجاز
هر که ننهاد به پاي تو سر از کبر و غرور
جاي دارد که بکوبند سرش را به جواز
تا خدا بوده تو بودستي و باشي تا هست
هم چو يزدانت نه انجام بود ني آغاز
در فردوس برين را به رخ دشمن و دوست
مهر و کين تو کند روز جزا باز و فراز
ز اولين پايه ي قصر تو فراتر نرود
سال ها طاير انديشه کند گر پرواز
چون سزاوار ثنا نيست کسي جز تو دگر
هر که را گويند آن سوي تو مي گردد باز
شاعران بودند ار مدح طراز ملکان
تا در اين گيتي يابند همي نعمت و ناز
ما پي آنکه بيابيم در آن گيتي کام
هم در اين گيتي گشتيم ترا مدح طراز
عرض حاليست مرا با تو اگرچه دانم
که تويي باخبر از باطن و آگاه ز راز
به عراق اندر احباب تو در شور و نوار
تو خوش آسوده غنودستي در ملک حجاز
دوستان تو به سرپنجه ي اعدات چنان
اوفتادند که گنجشک به چنگ شهباز
آتشي شعله کشيده است که سرتاسر ملک
شده از تفش چون موم کز آتش به گداز
هست ايدون مثل ما مثل آن گله يي
که مر، آن راست شبان گرگ و نهاز است گراز
زين دو خونخواره کسي مي ندهد مان زنهار
گر نه لطف تو شبان گردد و مهر تو نهاز
دل احباب ز بيداد اعادي خون است
رحمتي آر و به حال دل ايشان پرداز
***
در ثناي حضرت باقر (عليه السلام)
مکن اي ترک، ز اندازه مبر عشوه و ناز
که به ناز تو دگر نيست مرا روي نياز
من اگر از تو گذشتم تو به من خرده مگير
که ز اندازه گذشته است ترا عشوه و ناز
نازنيني تو، نبايد نکني ناز، ولي
ناز از حد مبر اينگونه به من سخت متاز
هر زمان رنگي و نيرنگي نوي ساز کني
بهر آزار دلم چون فلک شعبده باز
طاق ابروي تو هر چند بود قبله ي دل
با چنين خو نتوان برد بدان قبله نماز
طرز رفتار تو اين است اگر با دل من
من دگر دل نسپارم به تو اي ترک طراز
بيش از اين نيست مرا صبر و تحمل پس ازين
که ز تو شکوه کنم يا تو کني مشغله ساز
تو بکش از سر من پاي و من از دامن تو
دست کوتاه کنم تا نشود قصه دراز
گر بخواهي دل من با دلت انباز شود
خوي بد را يله کن تا به تو گردد انباز
نه تو گفتي که تطاول نکنم با دل تو
پس چرا کردي از جور تطاول آغاز
مکن از راه خطا جور به من زانکه مراست
سر خط بندگي پادشه بنده نواز
(باقر) علم نبي واقف اسرار نبي
آنکه داناي حقايق بود و کاشف راز
به جنان خازن جنت ندهد راه ترا
گر به دست اندرت از وي نبود خط جواز
هر که ننهاد به خاک در او سر ز غرور
جاي دارد که بکوبند سرش را به جواز
ممکنش خوانم ليکن چو نکو انديشم
مي نيابم کسش اندر همه گيتي انباز
با تو آن کس که ز بيداد عداوت ورزيد
خصمي او به حقيقت به خودش گردد باز
در فردوس برين را به رخ دشمن و دوست
مهر و کين تو کند روز جزا باز و فراز
حاجت خود برت اظهار نخواهم کردن
که بود پيش تو ظاهر چه حقيقت چه مجاز
***
در مدح حضرت علي (عليه السلام)
نه راه عشق پديد است هيچ پايانش
نه جاي پاي کسي هست در بيابانش
به راه عشق چو مردان قدم بنه چو نهي
نه چون زنان بگريزي ز تيربارانش
به عقل تکيه مکن زانکه عشق مسئله ايست
که مي نيارد آموخت جز که نادانش
به طبع جانور است آنکه را به منظوري
نظر نباشد و تابع نگردد از جانش
بسان گيسو خواهي نشيني ار مجموع
سپار دل به خم طره ي پريشانش
به مصر عشق نگردد عزيز يوسف دل
اسير تا نشود در چه زنخدانش
کسي به عالم تجريد پي تواند برد
که از لباس تقيد کنند عريانش
هزار مشکل اگر در طريق پيش آيد
چو هست همره تو پير سازد آسانش
عنان کار دل خود منه به دست کسي
که هست صورت انسان و خوي حيوانش
هر آدمي که به فرمان ديو نفس بود
مطيع امر ز جان باش و آدمي دانش
به رتبه آدمي است آنکه نفس را بدهد
ز کفر توبه و آنگه کند مسلمانش
به سيرت آدم بايد که آدمي باشد
که نيست صورت تنها دليل و برهانش
و گر به صورت هست آدمي و سيرت نيست
در او به هيچ مبين و به هيچ مستانش
کسي به صورت و معني است آدمي که بود
ولا و مهر ولي خداي سبحانش
علي عالي اعلا که اختيار نمود
پي هدايت مردم خداي ديانش
شهي که شرع قويم محمدي قائم
همي ز قائمه ي تيغ اوست بنيانش
شهنشهي که يکي چوب را به دست کليم
گهي نمود عصا گاه کرد ثعبانش
هزار بار سليمان سکندري خورده است
که تا ببوسد يکبار پاي دربانش
چه گونه مي شد مقهور قهر او فرعون
نگاه لطف نبود ار، به پور عمرانش
نمانده سري پيش ضمير او مبهم
يکيست غيب و شهود و عيان و پنهانش
فلک دخاني باشد ز مطبخ جودش
زمين غباري باشد ز سم يکرانش
نهد به سر فلک افسر ز خاک درگاهش
دهد فروغ به خورشيد خشت ايوانش
کسي که ذره يي از مهر او به دل دارد
کشد خدا قلم مغفرت به عصيانش
به دامن کرم حق نمي رسد دستش
کسي که دست تولا نزد به دامانش
اگر خداش بدانم بترسم از تکفير
وگر ندانم گويم چه درخور شانش
خدا ندانمش اما همينقدر دانم
که بود ليلة الاسري رسول مهمانش
خدا ندانمش اما تمام موجودات
نمي کشند سر از خط حکم و فرمانش
خدا ندانمش اما به واجبي دانم
که هست کوته بر قد لباس امکانش
خدا ندانمش اما تمام جن و بشر
برند روزي خود را ز خوان احسانش
خدا ندانمش اما چو حکم او يابد
صدور کون و مکان مي کنند اذعانش
خدا ندانمش اما مطيع فرمان است
سه روح و هفت سپهر و چهار ارکانش
خدا ندانمش اما کسي ز آدميان
ز تن برون نرود جز به امر يزدانش
خدا ندانمش اما ز آب رحمت او
خليل آتش نمرود شد گلستانش
خدا ندانمش اما نبود اگر مددش
نبود نوح نجاتي ز موج طوفانش
خدا ندانمش اما به حضرت عيسي
نزول مائده ي غيب بود از خوانش
خدا ندانمش اما به يوسف او بخشيد
ز چه نجات و به مصر او نمود سلطانش
خدا ندانمش اما دو کون را آباد
خود او نمود و کند هم دوباره ويرانش
شها وجود تو نقطه است و عالم ايجاد
به دور مرکز حکم تو است دورانش
جهان بسان يکي بوستان بود به مثل
بود وجود شريف تو بوستانبانش
چو کرم پيله ز بيم حسام جانسوزت
کفن شود به تن خصم درع و خفتانش
ز خجلت کف رادت عرق ز جبهه ي ابر
به خاک ريزد و خوانند خلق بارانش
خدايگانا «عبرت» ز حادثات زمان
رسيده کار به جان کارد بر به ستخوانش
ز بينوايي تا چند آبرو بر خاک
به پيش دونان ريزد براي دونانش
به دوستي که بود تيره بخت چون خصمت
ز مکر اختر شبگرد و کيد کيوانش
شبان گله ي هستي تويي و دهر چو گرگ
به خون او ز ستم تيز گشته دندانش
ز طعن تيغ زبان معاندان حسود
خلد به تن سر هر مو چو نوک پيکانش
فلک به کام وي ار خواست گردشي بکند
کند زمانه علي رغم او پشيمانش
اگر جهان به مثل جمله گلستان گردد
نصيب او همه خار است از گلستانش
نعوذ بالله چون نشنوي تو ناله ي آن
که گوش گردون کر گشته است ز افغانش
مخواه اين همه او را به چنگ فقر اسير
ز دام فقر و مذلت ز لطف برهانش
اگر به لوح قضا سرنوشت او اين است
بکش بسر زره لطف خط بطلانش
به خاک پاي غلامان درگه تو که او
بود چو يوسف و ملک ري است زندانش
تو خفته در غري آسوده و وي اندر ري
بخوان به درگه خويش از کرم ز تهرانش
***
در وصف بهار و مدح حيدر کرار (عليه السلام)
برگشت جهان بار دگر عهد جوانيش
طي کرد فلک دوره ي پيري و نوانيش
شد دهر جوان از پس پيري و شگفت است
پيري که بدو باز شود عهد جوانيش
چون مرده که زنده شود از صور سرافيل
در محشر و پيدا شود اسرار نهانيش
از باد صبا گشت عيان راز دل خاک
رازش همه پيدا بود از حال عيانش
آن باغ که سرتاسر او معدن زر بود
يکباره به پيروزه بدل شد زر کانيش
وان راغ که چون کلبه ي نداف بد از برف
گر بنگري از دکه بزاز ندانيش
وان تازه بنفشه زده سر از بر سبزه
چون دانه ي مرجان که به پيروزه نشانيش
وان قطره ي باران به سمن برگ بماند
بر قطره ي سيماب که بر سيم چکانيش
وان مرغ بدانگونه زند نغمه که دل را
در وجد و طرب آورد الحان و اغانيش
بار دگر اندر شمر جوي روان شد
آبي که دي و بهمن بربود روانيش
اکنونش اواني همه از لعل و عقيق است
بستان که به دي بود ز بلور اوانيش
بر راه گل ار، ديده ي بلبل نگران بود
نوروز درآورد برون از نگرانيش
گل آمد و شد باز زبان مرغ سحر را
کز دوري گل بود همه بسته زبانيش
نالان شده ايدون به گل سرخ و ننالد
عاشق که بود در بر او دلبر جانيش
در بر سلب سبز نمود از کرم شاه
آن شاخ که بربود سلب باد خزانيش
دارنده ي دين حيدر کرار که اسلام
از کفر شد ايمن ز دم تيغ يمانيش
با اين همه آثار کزو مانده در اسلام
نسبت چه دهد کس به فلاني و فلانيش
اسلام يکي محکم و بررفته بناييست
کز نيروي او باشد تشييد مبانيش
در خم غديرش چو نبي داد خلافت
گفتند همه تهنيت از عالي و دانيش
ملت چو رمه بود و پيمبر ز پس خويش
بسپرد، به وي ز امر خداوند شبانيش
بنماي به من اول تا زو بکشم دست
در قدرت و علم از تو نشان داري ثانيش
جز حب علي نيست مر، آن نعمت باقي
آنكو بستود ايزد، در سبع مثاليش
خذلان برد آن بهره كه از نعمت باقي
محروم نمايد نعم عالم فانيش
اي آنکه شود رانده ي درگاه خداوند
آن بنده که بيگانه وش از خويش برانيش
اين چامه که «عبرت» به مديح تو بيان کرد
نغز است عبارات و بديع است معانيش
عمريست که بر رشته ي مهر تو زده چنگ
شايد که بدين رشته سوي خويش کشانيش
افتاده به چنگ محن از کيد حوادث
اميد که از چنگ محن باز رهانيش
***
در مدح خامس آل عبا (عليه السلام)
اگر نديدي هرگز ميان آب آتش
ميان ساغر بلور بين شراب آتش
فروغ باده در او بود زان سبب زردشت
پي ستايش بنموده انتخاب آتش
مي است آتش و زو نکهت گلاب آيد
که ديده است دهد نکهت گلاب آتش
شراب قوت دل و مايه ي حيات من است
سمندرم من و باشد شراب ناب آتش
اگر ز باده خراب اوفتاده ام نه عجب
به هر کجا که فتد، مي کند خراب آتش
چو خواستم بنگارم حديث شام فراق
ز نوک خامه ام افتاد در کتاب آتش
بهار عمر مرا فصل دي رسيد و نماند
ز عشق و مستي در دل به هيچ باب آتش
بود زمان جواني بهار مستي و عشق
که در نهاد طبيعي است در شباب آتش
چو صبح اگر چه دمم سرد شد ولي ز دلم
کند ز مهر رخش گرمي اکتساب آتش
مرا به جرم تغافل بسوخت ز آتش هجر
که هست کيفر كردار ناصواب آتش
چو در حضور وي ام سوزدم شراره ي شوق
زند به جان و دلم هجر در غياب آتش
ز مشک تر به رخ آتشين فکنده نقاب
به رخ ز خون جگر مي کند خضاب آتش
ز رشک آن رخ گلرنگ و لعل آتش فام
به رخ ز خون جگر مي کند خضاب آتش
ز تاب چهره زد آتش به جان آتش و رند
زند به خشک و تر آري شرر ز تاب آتش
زند چو شعله تر و خشک را بسوزاند
مگر به قهر حسين دارد انتساب آتش
شهي که گر بجهد برق تيغ او به سحاب
به جاي آب فرو بارد از سحاب آتش
چو از کمان فلک تيرسان شود پرتاب
به قلب دشمن جانش زند شهاب آتش
ز سرمه دان فلک ميل آتشين شهاب
کشند به چشم بدانديش آن جناب آتش
عدوي آتش خويش به آبرو نرسد
از آنکه ميرد هرگه رسد به آب آتش
حبابهاست ز گوهر به آبگون تيغش
که ديده است که آرد بسر حباب آتش
به رخ ز جوهر خاکستري کشيده نقاب
چرا که هست ز خاکسترش نقاب آتش
عدوي او را انواع سختي است و عذاب
همين نه تنها او را دهد عذاب آتش
شها حسام تو حکمش به گردنان جاريست
بلي به خاک بود مالک الرقاب آتش
زمانه گر همه درها به روي خصم تو بست
کند به رويش در حشر فتح باب آتش
زبان گشايد اگر دشمنت براي سؤال
کشد زبانه و او را دهد جواب آتش
به حشر گشته مهيا براي منکر تو
غذا حميم و مکان دوزخ و ثياب آتش
چه باک دارد ز آتش محب خالص تو
کجا زيان برساند به زر ناب آتش
صبا نيارد شد هم عنان سمند ترا
گه شتاب و گه حمله هم رکاب آتش
خطاب بر دو سلام از تواش رسيد که گشت
به پور آذر گلشن از آن خطاب آتش
به دار عقبي خصم ترا عقوبتهاست
کز آن همه بودش کمترين عقاب آتش
غذاي آتش خار و خس است و دشمن تو
خس است و خار و از او هست کامياب آتش
نهي به عرصه ي محشر سر بريده چو پاي
ز شور و غلغله افتد در اضطراب آتش
به دادخواهي زي حق زبان چو بگشايي
کشد زبانه و آيد در التهاب آتش
همي تو گويي چون کوه آتش فشان است
که مي فشاند بر خلق آفتاب آتش
کشد زبانه بدانگونه آتش دوزخ
که رود نيل فلک را کند سراب آتش
اگر نه لطف تو آبي بر آن بيفشاند
ز سوختن نکند هيچ اجتناب آتش
بود به مهر تو آن روز پشت گرمي خلق
نمي نهد به تني ورنه توش و تاب آتش
مگر فروبنشاني تواش به روز حساب
وگرنه مي نبرد از کسي حساب آتش
هميشه تا ز مواليد مي بود حيوان
هماره تا ز عناصر شود حساب آتش
به دوستان تو يزدان عطا کند تسنيم
به دشمنانت کند از غضب عتاب آتش
***
بهاريه و مدح حضرت صادق (عليه السلام)
برگشت جهان بار دگر عهد جوانيش
طي کرد فلک دوره ي پيري و نوانيش
شد دهر جوان از پس پيري و شگفت است
پيري که بدو باز شود عهد جوانيش
چون مرده که زنده شود از صور سرافيل
در محشر و پيدا شود اسرار نهانيش
نالان شده ايدون به گل سرخ و ننالد
عاشق که بود در بر او دلبر جانيش
از باد صبا گشت عيان راز دل خاک
رازش همه پيدا بود از حال عيانيش
آن باغ که سرتاسر او معدن زر بود
يکباره به پيروزه بدل شد زر کانيش
وان راغ که چون کلبه ي نداف بد از برف
گر بنگري از دکه ي بزاز ندانيش
وان تازه بنفشه زده سر از بر سبزه
چون دانه ي مرجان که به پيروزه نشانيش
وان قطره ي باران به سمن برگ بماند
بر قطره ي سيماب که بر سيم چکانيش
وان مرغ بدانگونه زند نغمه که دل را
در وجد و طرب آورد الحان و اغانيش
بار دگر اندر شمر و جوي روان شد
آبي که دي و بهمن بربود روانيش
اکنونش اواني همه از لعل و عقيق است
بستان که به دي بود ز بلور اوانيش
بر راه گل ار ديده ي بلبل نگران بود
نوروز درآورد برون از نگرانيش
گل آمد و بگشود زبان بلبل دستان
کز دوري گل بود همه بسته زبانيش
در بر سلب سبز نمود از کرم شاه
آن شاخ که بربود سلب باد خزانيش
در مدحت سلطان هدي (حضرت صادق)
بلبل به سر شاخ بود زمزمه خوانيش
آن نعمت باقي که خدا وعده به ما داد
من فاش بگويم به تو تا نيک بدانيش
آن نيست مگر دوستي (جعفرصادق)
نور ششمين آنکه کسي نبود ثانيش
خذلان برد آن بهره، کزين نعمت باقي
محروم کند دوستي عالم فانيش
اي آنکه شود رانده ي درگاه خداوند
آن بنده که بيگانه وش از خويش برانيش
اين چامه که «عبرت» به مديح تو بيان کرد
نغز است عبارات و بديع است معانيش
عمريست که در رشته ي مهر تو زده چنگ
شايد که ز رحمت به سوي خويش کشانيش
گشته است گرفتار هوي و هوس نفس
زين بند چه باشد که ز رحمت برهانيش
***
در مدح و منقبت حضرت موسي بن جعفر (عليهم السلام)
نه راه عشق پديدست هيچ پايانش
نه جاي پاي كسي هست در بيابانش
رسيد عمر به پايان مرا به راه و هنوز
پديد نيست بيابان عشق پايانش
به راه عشق سبکبار شو که اين ره را
کسي رساند به پايان که نيست سامانش
برد، ز ماحضر عشق قسمت آن عاشق
که خون ديده بود آب و لخت دل نانش
به راه کعبه مقصود راهرو، از شوق
کشد به ديده، به پا گر خلد مغيلانش
کسي که مي طلبد شادي بهاران را
ضرورت است تحمل غم زمستانش
بده عنان دل خود به دست دلبندي
که جان ندارد هر کس که نيست جانانش
بود به عالم تجريد سالکي را راه
که از لباس تعين کنند عريانش
بکن به درد و بلا خو که در طريقت عشق
نه عاشق است که باشد خيال درمانش
هزار مشکل اگر در طريق پيش آيد
اگر دليل تو عشق است سازد آسانش
به راه عشق منه بي دليل راه قدم
که اين رهيست که بي پير طي بنتوانش
به عقل تکيه مکن زانکه او ندارد راه
در آن مقام که عشق است جاي جولانش
گذشتن از سر جان شرط اولين قدم است
که بي خطر بود آن کاو گذشت از جانش
دميش خاطر مجموع دست خواهد داد
که درد عشق کند خسته و پريشانش
نخست مي کشدش در ديار بي خبري
براي اينکه نمايد به خويش حيرانش
چو گشت واله و مشتاق وصل او گرديد
کند اسير پي امتحان به هجرانش
اگر به درد و غم هجر شاد و صابر بود
به وصل خويش رساند ز راه احسانش
مقام قرب مر او را نصيب گرداند
مکان دهد ز کرم در رياض رضوانش
وگر نکرد صبوري به روزگار فراق
ز وصل بهره نباشد به غير حرمانش
کسان که نيستشان تاب درد و محنت عشق
گمان مدار که باشند مرد ميدانش
کمان عشق کشيدن نه کار آن مرديست
که پايدار نباشد به تيربارانش
هر آدمي که روانش به عشق خوي نداشت
اگر نکو نگري هست خوي حيوانش
به سيرت آدم آنگاه آدمي گردد
که نيک باشد چون آشکار پنهانش
همان به صورت و معني است آدمي که بود
به دل نهفته ولاي ولي يزدانش
امام هفتم موسي بن جعفر آنکه بود
ز صدق، بنده ي درگاه پور عمرانش
شهي که داد رضا بر قضاي بار خدا
نبود هيچ شکايت ز بند و زندانش
به حبس خانه ي هارون فتاد سالي هفت
دمي نشد دل از آن حبس و بند پژمانش
دراوفتاد به فرمان ملحدي در حبس
همان که بود زمين و زمان به فرمانش
به جز مقام ربوبيت آنچه گفته شود
به شأن حضرت او نيست درخور شانش
چنانکه انسان در رتبه برتر از ملک است
ز روي قدر بود برتري به انسانش
دليل روشن حقيتش فضائل اوست
که آفتاب، ضياء وي است برهانش
کسي که ماحصلش را نهاد در ره او
کدام کام که حاصل نشد ز دورانش
به راه مهر ولايش کسي که سستي کرد
گرفت سخت گريبان بخت خذلانش
زمين جاهش چندان بود وسيع که هست
سپهر هم چو يکي حلقه در بيابانش
شها کسي که چو بادام با تو گشت دودل
زمانه مغز برون آورد ز ستخوانش
کسي که دعوي ايمان به کردگار کند
ولا و مهر تو باشد دليل ايمانش
اگر جهان را طوفان فتنه گيرد، نيست
سوار کشتي مهر تو، بيم طوفانش
سخن به مدح تو راندن نه حد فکرت ماست
که عقل معترف آيد در او به نقصانش
به مدحت تو به ديوان هر که شعري بود
غذاي روح بود شعرهاي ديوانش
کتاب مدح و ثناي تو مي سزد گر خلق
کنند حرز تن و جان خود چو قرآنش
***
قصيده ي فريده در منقبت سلطان سرير ارتضا علي بن موسي الرضا (عليه السلام)
کمان کشيده ز ابرو دو چشم فتانش
گذر ز جوشن جان کرده تير مژگانش
کنند مردم عالم حذر ز فتنه و من
حذر نيارم کردن ز چشم فتانش
حذر چه سود ز چشمش که مردم اندر خواب
دگر نبينند آسودگي به دورانش
چه فتنه ايست نمي دانم آن دو چشم سياه
که مي زند ره دل غمزه هاي پنهانش
گرم به تير زند برنياورم فرياد
مباد آنکه برآيد ز سينه پيکانش
به کيش من که از آن کيش هر چه تير آيد
رواست اهل دل ار جان کنند قربانش
دلم چو گوي زند خويش را بر آن خم زلف
بدان اميد که شايد زند به چوگانش
بتا به ترک کماندارت اين گمان نبرم
که بر نشانه خطايي رود ز پيکانش
فغان که آه شبانگاه و ناله ي سحري
اثر نمي کند اندر دل چو سندانش
حيات جان و تن است و بلاي دين و دل است
دهان تنگ وي و زلف عنبرافشانش
مگو که دست ز جانان به اختيار بدار
به اختيار که برداشته ز جانانش
کسي که عهد مودت ببست با جانان
اگر ز جان گذرد نگذرد ز جانانش
کسي که داشت به بر لعبتي بهشتي روي
کي از قصور بود فکر حور و غلمانش
چو من به خاک در دوست هر که پاي نهاد
ز سر برفت هواي رياض و رضوانش
به در نمي نهد از کوي دوست پاي اگر
به سر ببارد تير بلا چو بارانش
از آن ز خاک درش چون غبار برخيزم
که هم چو گرد نشينم مگر به دامانش
فغان که هر چه فغان کرد داغديده دلم
ز دست جور تو سودي نکرد افغانش
به پايمردي وصلت مگر شود آباد
دلي که دست فراق تو کرد ويرانش
دلم که مشرب او آن دهان جانبخش است
به سر چه گونه بود شوق آب حيوانش
به نقد جان ز تو گر بوسه مي خرند مده
گرانبهاست چرا مي فروشي ارزانش
بود دو چشم تو خونخواره يي که در گردن
فتاده خون دل کافر و مسلمانش
شده است آهوي چشم تو شير گير، مگر
رسيده خط امان از شه خراسانش
امام ثامن و سلطان طوس شمس شموس
که هست شمس فلک شمسه يي ز ايوانش
خديو ملک خراسان علي عالي قدر
که هست حاجب ايوان جاه کيوانش
خدايگان جهان پرده دار خالق و خلق
که شير پرده درد خضم را به فرمانش
قضا نمايد امضا قدر کند جاري
اگر مثالي صادر شود ز ديوانش
خداي در کف او آيت کفايت ديد
نهاد در کف از آن حل و عقد کيهانش
نه واجب است و نه ممکن ولي گزيده خداي
براي ربط ميان وجوب و امکانش
هر آنچه مبهم بر ذات او بود معلوم
هر آنچه مشکل رأيش نمايد آسانش
به ذيل عاطفت حق نمي رسد دستش
کسي که دست تولا نزد به دامانش
ز آفتاب ضميرش مه ار بگيرد نور
نمي نشيند بر چهره گرد نقصانش
نگاه تند کند هيبتش اگر به فلک
ز بيم کند شود شير چرخ دندانش
ز خط بندگي اش هر که روي برتابد
فرا بگيرد خشم خداي سبحانش
اگر چه رحمت بي منتهاي او عام است
به جز خواص نيابند بهره ز احسانش
بدان دهند در اين در مقام مقدادي
که صدق بوذري است و خلوص سلمانش
اگر نه شخصش مخزون به خاک بود نبود
سمند گردون بر گرد خاک جولانش
زمين جاهش چندان بود وسيع که هست
سپهر هم چو يکي حلقه در بيابانش
سپهر با همه رفعت زند دم از پستي
به پيش رفعت قصر رفيع بنيانش
کسي کز او ادب آموخته است پير خرد
بود چو طفل نوآموز در دبستانش
اگر که گوهر ذات وي از ميان برود
جهان و هر چه در او هست نيست تاوانش
زهي خديوا، کز بيم عدل و داد تو ظلم
در آستين عدم رفته است طغيانش
ز بس شرف که بود فرش آستان ترا
بدان رسيده که خوانند عرش رحمانش
به خوان نعمت تو سفره ايست اطلس سبز
سپهر هست در او قرص و مهر و مه نانش
کسي که نام ترا کرده ثبت دفتر عدل
ملک کشد خط بطلان به فر عصيانش
به چرخ شرع شها نيست خامه ات ثاقب
که نيست کاري الا که رجم شيطانش
اگر چه باشد ميدان فکر بي سر و بن
بود به عرصه ي وصف تو تنگ ميدانش
کتاب مدح و ثناي ترا سزد گر خلق
کنند حرز تن و جان خود چو قرآنش
خدايگانا «عبرت» کمين ثناگر تو
گرفتم اينکه بود پايه کم ز حسانش
به کفه ي حسناتش چو اين قصيده نهند
به سيئات دهد روز حشر رجحانش
نه آخر اين که ترا خصلت نبي است که او
نظر دريغ نمي کرد از ثناخوانش
تو هم نظر ز ثناخوان خويش بازمگير
که نيست در همه آفاق کس نگهبانش
ترا که همت عاليست از مداحت تو
کشيد بايد دستان همي ز دونانش
به دار دنيا، از چنگ فقر و در عقبي
ز هول محشر و نار جحيم برهانش
علي الصباح قيامت ز خاک چون برخاست
به زير سايه ي الطاف خويش بنشانش
اگر چه هست سيه نامه روسفيد شود
چو برکشي بسر از فضل خط غفرانش
کسي که با تو کند مکر ايمني نبود
ز مکر اختر شبگرد و کيد کيوانش
***
در نعت حضرت جواد الائمه (عليه السلام)
رخ او يوسف و چاه و رسن زلف و زنخدانش
دل محزون من يعقوب و سينه بيت الاحزانش
کسي کاشفتگيهاي مرا در هجر او بيند
رود يکباره از خاطر حديث پير کنعانش
چنان خورسند باشم روز را که چون شود طي هم
شبي پيش آورد هجران که پيدا نيست پايانش
شود بر خلق روشنتر که هست از ذره يي کمتر
کند ار روبرو خورشيد را با روي رخشانش
بدان شکل و شمايل از جهاني برده دل مانا
که مي باشد سرشت از خاک درگاه جهانبانش
ادب آموز عقل کل تقي عليه السلام کز کثرت دانش
به لقمان حکمت آموزد همي طفل دبستانش
شه شير اوژني کز بهر رد مدعي رويش
بود خورشيد اندر کف مشعشع تيغ برانش
قباي دوستي کاندر ازل ببريده بر قدش
يد قدرت به دامان قيامت سينه دامانش
قضا گر في المثل سر پچد از خط مثال او
قدر در، دم خط بطلان کشد بر خط فرمانش
پي ابطال سحر منکران قول حق باشد
دبير حکم او موسي و بر کف نام ثعبانش
قضا را گر نمايد منشي ديوان او حکمي
بود ناگفته بر چشم رضا انگشت اذعانش
حوادث سيل طوفان خيز باشد حب او کشتي
در او هر کس نشيند نيست بيم از موج طوفانش
نه واجب خوانمش نه ممکن اما اينقدر دانم
که بر بالا بسي کوته بود تشريف امکانش
ز فر واجبي بر ممکنات از عالي و داني
پس از يزدان خداوند است داد اين رتبه يزدانش
به نامش پنج نوبت زن به هفتم آسمان کيوان
به خدمت حاضر از شش سو به درگه چار ارکانش
بود مريخ او را حاجب و خور شمسه ي ايوان
عطارد منشي ديوان و دربان است کيوانش
چنان پست است پيش رفعت درگاه او گردون
که طاق آخرينش اولين پايه است ز ايوانش
هميشه رابض چرخ از هلال انجم و پروين
ستاره نعل ميخ آماده دارد بهر يکرانش
چه دوران ها زند گردون دولابي در اين دوران
که شايد بازيابد دوره يي مانند دورانش
چه طرفه ميزباني هست روز رزم شمشيرش
که وحش و طير بر خوان کرم هستند مهمانش
سماط جود او گسترده در آفاق مي باشد
تمام کاينات جيره خورند از خوان احسانش
من آخر از کجا و وصف ذات او که مي باشد
کمال مدحت ارباب دانش عين نقصانش
عجب نبود اگر افتد قبول طبع او شعرم
قبول طبع مي افتد پيمبر شعر حسانش
شها من بنده رسمم نيست از دور زمان شکوه
ولي بايد برد بنده شکايت پيش سلطانش
کمين مدحتگر ذات همايونت چرا بايد
کشيدن اين همه بهر دو نان منت ز دونانش
ثناخوان ترا از کثرت دولت همي بايد
که باشد ريزه خوار خوان نعمت صد چو خاقانش
کسي را کز زبان و دست او سالم نباشد کس
به عهد ما همي خوانند کج طبعان مسلمانش
کند ظاهر به نزد مردم آثار معاني را
به باطن عار دارد ديو دون از کفر پنهانش
اگر يک ژنده پوش زنده دل پيدا شود چندين
نخواند گر کلام حق همي خوانند هذيانش
از اين به چون تواند زد رقم مدح ترا آن کس
که دزد خانگي از خانقه دزدد قلمدانش
الا تا آنکه سير روز و شب گردد به يک ميزان
شود چون خسرو سياره جا در برج ميزانش
رسد مقدار دولت مر، محبت را بدان ميزان
که با ميزان گردون تا قيامت وزن ميزانش
***
در شکرانه ي شفا يافتن از بيماري همسر خود سروده است
مي کنم ناز به گردون ز نکو اختر خويش
که بديدم ز بلا رسته شده همسر خويش
همرهي کرد مرا بخت و وفا کرد سپهر
تا برون آمده ديدم ز وبال اختر خويش
تا قيامت کنم ار شکر خدا باز کم است
که نديدم تهي از همسر خود بستر خويش
چون کنم شکر خدا را که سلامت ديدم
همسر خود را يکبار دگر در بر خويش
يارب اين يار هما سايه مرا تا نفس است
سايه گستر به سرم باد ز بال و پر خويش
اين همه لطف و محبت که از اين زن ديدم
نيستم مرد اگر ديده ام از مادر خويش
ساخت با فقر و پريشاني من و ز پي من
سوي غربت ز وطن پاي بکرد از سر خويش
کسوه را آرزوي ديبه و سنجاب نکرد
ساخت با کهنه لباسي که کند در بر خويش
آن تطاول که بديد از من و بي چيزي من
نه گمانم که ببيند زني از شوهر خويش
کنم از بدخويي ار، سرکه فروشي وقتي
خوي شيرين کندم از خوي چون شکر خويش
چون درآيد ز در حجره ي من پنداري
رحمت ايزد بگشوده به رويم در خويش
درخور خويش همي زيور و زر داشت ولي
در ره من بگذشت از زر و از زيور خويش
گر شود خانه چو دوزخ به من از غصه مرا
در فردوس گشايد به رخ از منظر خويش
غم بي چيزي من کرده ز بس خون به دلش
هست گلگون رخش از خون دل مضمر خويش
درد پنهان کند اندر دل و با محنت دهر
مي کند صبر کند تا که عيان گوهر خويش
شکوه را لب نگشايد ز پريشاني و فقر
پيروي مي کند از جده ي فرخ فر خويش
نه عجب از خوي پاکيزه ي او گويم اگر
دختر ختم رسل کرده ورا مظهر خويش
واي بر من گر از آن جور و جفا کز من ديد
داوري را ببرد شکوه بر داور خويش
دارم اميد که آن زاده ي زهراي بتول
بخشد از عاطفتم جرم به پيغمبر خويش
ريشه ي چادر زهراست که ذريه ي اوست
کاش در حشر ز دستم نکشد چادر خويش
من کجا همسري آل پيغمبر عليهم السلام ز کجا
بود اين موهبت از بخت بدم باور خويش
مفخر خود نشمارم هنر و فضل و ادب
وصلت آل علي عليه السلام را شمرم مفخر خويش
عشق مي ورزم و تا حشر به در مي نکنم
شور عشق علي و آل علي از سر خويش
1338- ه- ق
***
قصيده در ولات امام زمان (عج)
نهاد حجت قائم قدم چو در آفاق
ز يمن مقدم او شد نگون لواي نفاق
نهاد مظهر حق چون ز غيب رخ به شهود
رسيد بانگ هوالحق بر اين بلند رواق
عيان به طور تجلي شد از نهان نوري
زدود زنگ ظلام از سجنجل آفاق
چه جاي قصر خورنق که جشن ميلادش
ربوده رونق از باغ خلد بي اغراق
کشيده بهر تماشا مخدرات نجوم
سر از دريچه ي اين کاخ لاجوردي طاق
اگر که فخر کند بر به عرش فرش زمين
عجب مدار که دارد ز فرش استحقاق
نهاد گام بر اورنگ خسروي شاهي
که دفتر قدما را فرونهاد به طاق
امام عصر غياث زمانه غيث زمين
که قائم است بدو چار طبع و سبع طباق
جهان علم و ادب آفتاب فضل و کمال
ولي مطلق حق حاکم علي الاطلاق
شهي که جرعه کشان مي محبت او
ز کاسه ي سر فغفور مي کنند اياق
خديو ملک ازل مصدر مشيت حق
خدايگان ابد نجم اولين اشراق
ز ذوالجلال بود اسم و فعل او مشتق
به کردگار بود امر و نهي او مشتاق
طريق شرع نبي را جمال او مصباح
کتاب محکم حق را کمال او مصداق
وجود اقدس او هست خالق الاشياء
کف کفايت او هست کافي الارزاق
هم اوست مصدر ايجاد و کون از او مشتق
هم اوست رب و امم را به سوي اوست مثاق
بود زمين و زمان تا ابد بدو قائم
به بسته کل امم در ازل به او ميثاق
حسام عدلش مر، ديو ظلم را لاحول
سحاب جودش مر، زهر فقر را ترياق
گذر نيارد بر چرخ رفعتش هر چند
که وهم را سفر آسمان نباشد شاق
خميده نير اين آسمان مگر خواهد
کند هلال ز سم و سمندش استرثاق
شهان گردون قدر و مهان گردن کش
برند بر در او سجده خاضع الاعناق
فلک يکي ز غلامان اوست کاو به ميان
براي بندگي اش از مجره بسته نطاق
خرد به مملکت عشق او چنان واله
که از مشاهده ي شهر مردم رستاق
ز ممکنات زمين تا به قدسيان سما
«يسبحون له بالعشي و الاشراق»
زهي رفيع جنابا که قصر اجلالت
هزار پله فراتر بود ز سبع طباق
ترا هر آينه جفت خداي مي خواندم
اگر نبودي ذات خداي عالم طاق
دو کون را به مشيت نموده يزدان خلق
تويي مشيت حق و دو کون را خلاق
حدوث ذات تو بسته است با قدم پيمان
بقاء شخص تو کرده است با ابد ميثاق
تو آن عنايت محضي که آب الطافت
ز طبع آتش سوزنده مي برد احراق
خدايگانا اي آنکه ذات اقدس تو
گرفته بر به امم از کمال قدر سباق
زمانه گشت ز باطل پر و ز حق خالي
کتاب عدل شد از دست ظالمين اوراق
شده است منسوخ احکام شرع در عالم
شده است معدوم آثار عدل در آفاق
نشان نمانده ز اسلام و نام از آيين
شد اتفاق چو در مسلمين بدل به نفاق
به افتراق بدل گشته اجتماع عموم
ميان ملت ديگر نمانده رسم وفاق
دگر نمانده در اسلاميان حميت هيچ
بداده مهر و وفا را چو سفلگان سه طلاق
درآر، ز پرده ي غيب و بيا به ملک شهود
که بر جمال تو هستند عالمي مشتاق
در انتظار جمال تو جان مشتاقان
به لب رسيده کشيدند بسکه بار فراق
ز جيب غيب يکي سر برآر و ظاهر شو
که حق آل علي را مگر کني احقاق
به سبط فاطمه شاها چه ظلم ها که نشد
به دشت ماريه از ظلم فرقه ي زراق
نهاد خسرو منصور چون به ماريه گام
مخالف از ره بيداد کوفت طبل نفاق
شدند آل علي در حصار غم محصور
فکند گردش گردون شکست در عشاق
فتاد قامت اکبر به سان سرو سهي
به خاک سوخت همي جان مادرش ز فراق
بنات فاطمه از کوچک و بزرگ شدند
اسير زمره ي کفار و فرقه ي فساق
شها، به عين عنايت يکي به «عبرت» بين
که جز، به دست تواش نيست ديده در آفاق
هميشه تا که بود نام از وفاق و وفا
هميشه تا که نشان باشد از نفاق و شقاق
کند کسي که به اسلاميان به عجب نظر
ز گزلک قدرش برکند قضا احداق
کسي که بود ز اندوه دوستت خشنود
کند مصيبت و اندوه روزي اش رزاق
***
قصيده در تهنيت ميلاد امام حسن (عليه السلام)
نمود سجده نگارا ملک از آن بر خاک
که گنج عشق ترا ديد مخفي اندر خاک
مگر که جلوه گه حسن شاهد ازليست
که هست منشاء خوبان ماه پيکر خاک
بتان زيبا اندام و نقشهاي بديع
ز خاک خيزد گويي که هست بتگر خاک
ز زلف و خال و خط شاهدان بياکنده است
کنار دامن خود را ز مشک و عنبر خاک
سپهر و هر چه در او هست زاده ي عقل اند
مقام و مرتبه عشق راست درخور خاک
شده است سجده گه ممکنات عالم از آن
که حسن و جلوه ي جانانه است مظهر خاک
مگر به عاريه شهد از دهان او برده است
که در نهاد خود اندوخته است شکر خاک
هواي خاک درش بود در سرم ورنه
چه گونه مرد هشيوار دل نهد بر خاک
صبا ز خوي تو بويي در اين جهان آورد
هوا عبيرفشان گشت و شد معنبر خاک
مگر که روي ترا ديده بود باد صبا
که ريخت لاله و گل را به باغ بر سر خاک
ز رنگ و روي تو رشک بهشت شد گيتي
ز نکهت سر زلف تو شد معطر خاک
وجود خاکي ما را، ز مي طهارت کن
که شد ز مقدم فخر امم مطهر خاک
بريز، مي به سفالين قدح که ريخت فلک
به کاسه ي سر فغفور و تاج قيصر خاک
بگير از لب ساغر تو کام دل زان پيش
که افکند فلک اندر دهان ساغر خاک
دماغ جان بکن از خون تاک تر، کاخر
کند ز خون من و تو دماغ خود تر خاک
ز جام باده سخن گوي و دل مصفا کن
که جم به باد فنا رفت و شد سکندر خاک
بر آتش دلم آبي بزن که تا گويم
چکامه يي که مردف بود همي بر خاک
به مدح سرور دين چامه يي کنم انشاد
که تا چو فاتحه ز اخلاص سازد از بر خاک
مطلع دوم
امام دوم بنهاد چون قدم بر خاک
ز رتبه گشت ز هفتم سپهر برتر خاک
ز يمن مقدم آن مفخر جهان افشاند
ز قدر و مرتبه دامن به چرخ اخضر خاک
به روي خاک چو بنهاد پاي عز و شرف
سزد اگر به سر چرخ گردد افسر خاک
طلوع کرد چو مهر رخش در او گرديد
چو چرخ با همه پستي بلند اختر خاک
چو گشت فرش رهش پس عجب نباشد اگر
به عرش گردد در مرتبت برابر خاک
زمين اگر ز ضميرش ضيا نمايد وام
ز گرد فتنه نگردد دگر مکدر خاک
ز باد هيبت او کوه را بلرزد تن
بدان مثابه که لرزد ز باد صرصر خاک
ببارد ار به زمين دست ابر، او زايد
بجاي نسترن و لاله در و گوهر خاک
بود به عزم سبک سير او ملزم باد
بود به حزم گران سنگ او مسخر خاک
به خاکدان جهد از برق تيغ جانسوزش
به طبع مردم بخشد خواص آذر خاک
شها وجود تو در خاکدان چنان گنجد
که با بزرگي قدرت بود محقر خاک
شد از قدوم تو مسعود و اين سعادت را
نداشت هرگز از بخت خويش باور خاک
عنايت تو در اين تيره خاکدان بحريست
که گشته است در او روز و شب شناور خاک
بناي خاک به معماري تو شد ورنه
نبود بر سر خاک اينقدر معمر خاک
خيال دست ترا بگذراند در دل از آن
خزينه هاش بود در نهاد مضمر خاک
گر اقتباس کند ذره يي ز راي تو نور
ضيا و نور دهد بر، به مهر انور خاک
دمد به خاک صبا گر ز خلق و خوي تو دم
شود ز نفخه ي خلق تو کوي عنبر خاک
هواي مهر تو اندر دلش گذشته از آن
بپروراند خوبان ماه پيکر خاک
شد از مکارم خلق تو عطربيز هوا
شد از روايح فيض تو روح پرور خاک
تو آفتاب فروزنده يي و عترت تو
چو انجمند و بود آسمان ديگر خاک
چو از نجوم فلک، از تو و زراري تو
همي بيابد پيوسته زيب و زيور خاک
شها ز لطف مکش پاي از سر «عبرت»
مرا چو گيرد بعد از وفات در بر خاک
به هيچ جز تو در اين خاکدان نبستم دل
گواه صدق مقالم بود به محشر خاک
بود تصاعد جسم لطيف تا بر چرخ
بود تمايل جرم ثقيل تا بر خاک
بود محبت ترا از نشاط در دل سور
کند عدوي تو از دست غصه بر سر خاک
کسي که خصم تو و آل و عترت تو بود
دهد مر، او را، از روي خشم کيفر خاک
***
در ثناي امام المتقين علي (عليه السلام)
مرا ز حسرت آن جيم زلف و نقطه ي خال
دلست تنگ چو ميم و قدي خميده چو دال
ز حسرت لب ميگون و چشم مخمورش
دلم ز خون جگر ساغريست مالامال
اگر ندارد با زلف او دلم پيوند
چرا شود ز پريشاني اش پريشان حال
مرا همين نه به حسن و جمال مفتون کرد
دلم به چرب زباني ربود و حسن مقال
هنوز ره به دهانش نبرده است خرد
هنوز پي به ميانش نبرده است خيال
همي به نقطه ي موهوم از آن زنند مثل
همي به نکته ي مبهم از اين زنند مثال
مرا مگوي که چندين ز تاب هجر مموي
مرا مگوي که چندين ز درد عشق منال
علاج هجر صبوريست نيک مي دانم
ولي تحمل هجران تصوريست محال
به چين زلف تو پيدا هزار بند و شکن
به چشم مست تو پنهان هزار غنج و دلال
شکفته داري بر، برگ لاله سيسنبر
نهفته داري در درج لعل عقد لئال
ببست زلف تو پاي دلم به دام بلا
بريخت چشم تو خونم به غمزه ي قتال
همي بماند شمشير ابرويت اي دوست
به ذوالفقار علي عليه السلام شهريار دشمن مال
جهان جود و کرم سرور ستوده شيم
سپهر جاه و خطر خسرو خميده خصال
به پيش تيغ و کف او به بزم و رزم اندر
يکيست گوهر و سنگ و يکيست شير و شغال
ز بازوان عدو بند و دست قلعه گشاي
گشود باب هدي و ببست راه ضلال
دو کون را چو به ميزان عقل سنجيدم
به پيش همت او بود کمتر از مثقال
صفات اقدس بي چون ز ذات اقدس او
بود هويدا چونانکه مه ز آب زلال
سزد که بر در او کاينات سجده برند
که هست کعبه ي مقصود و قبله ي آمال
شها تويي که چو طالع شد آفتاب رخت
برون شد اختر اسلام از حضيض وبال
ضياء ملت بيضاي احمد مرسل
ز راي اوست که بر چهره اش کشيده صقال
شريعت نبوي را کمال بود ولي
ولايت تو رساندش به منتهاي کمال
ز آب لطف تو شاداب گلشن انصاف
ز ابر دست تو سرسبز کشته ي آمال
به دستت اندر هشته است دفتر ارزاق
به تيغت اندر ثبت است نسخه ي آجال
پي ستيز عدو روي گر نهد سويت
اجل نمايد او را دو اسبه استقبال
به رزم نيست عجب پايداري ات زيراک
در آستين بودت دست ايزد متعال
به شان تست «يدالله فوق ايديهم»
که پاي دارد با دست ايزدي به جدال
هواي مهرت اگر بگذرد به خاک حبش
بپروراند خاکش بتان ماه جمال
شها به مال و منال ار کنند مردم فخر
مرا به مدح تو فخر است ني به مال و منال
وراي پايه ي طبع من است مدح و ثنات
اگر چه هست مرا، بر فلک مقام مقال
ترا چنانکه تويي وصف کي توانم کرد
که گشته است ز وصف تو نفس ناطقه لال
هميشه تا که بود مردمان مفلس را
به نزد مردم منعم دراز دست سئوال
هميشه تا که نباشند مهر و ماه ايمن
نه از خسوف و محاق و نه از کسوف و زوال
همي بکاهد جسم مخالفت چون بدر
همي فزايد عيش مؤالفت چو هلال
بود محب تو پيوسته هم عنان نشاط
بود عدوي تو همواره هم رکاب ملال
سري که نيست به پاي تو، آسمان بلند
کند همي ز لگدکوب فتنه اش پامال
***
در استغناي طبع و مدح مولي الموحدين اميرالمؤمنين (عليه السلام)
صباح عيد چو بنمود آفتاب جمال
درآمد از درم آن ماه روي مشگين خال
غزاله نازده سر، آن غزال آهو چشم
درآمد از در من با هزار غنج و دلال
نمونه يي خم گيسوي او ز شام فراق
نشانه يي رخ دلجوي او ز صبح وصال
مرا چو ديد که از مويه گشته ام چون موي
چه گفت، گفت که از فتنه ي زمانه منال
زمانه يي که به يک حال مي نپايد هيچ
بود اميد نشاط اندر او خيال محال
جهان چو نيست تهي ز انقلاب هر که در اوست
هميشه باشد ناچار منقلب احوال
در اين سراچه ي فاني که بي ثبات و بقاست
جريده باد بود از علايق و آمال
اگر به ديده ي عبرت نظر کني بيني
جهان و هر چه در او هست نيست غير خيال
جهان و هر چه در او هست کردگار بر آن
نگاشته است فنا و گماشته است زوال
تمام کون و مکان از سماک تا به سمک
زوال يابد جز ذات ايزد متعال
نه ملک ماند پاينده و نه صاحب ملک
نه مال مانده پاينده و نه صاحب مال
بگفتمش که ز مسعود سعد سلمانم
بياد آمد بيتي کنون مناسب حال
«ز کس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنکه بر تن من جز هنر نگشته وبال»
مرا که هم چو الف در کمال يکتايم
دوتاست قامتم از بار ابتلا چون دال
بکرد پست تر، از خاکم اين سپهر بلند
بلند يافت چو قدر مرا ز فضل و کمال
کند چو خويش مرا تا سپهر سرگردان
چه حيله ها که نکرد آن مشعبد محتال
جمال حالم اگر حليه ي کمال نداشت
نبود حال من خسته دل بدين منوال
اگر که مردم دنياپرست را باشد
به ملک قدر و مقام و به مال جاه و جلال
کمال من به کمال است و جاه من به هنر
علو من به علوم و مقام من به مقال
بس اي ملک بسرود ار، ز بخشش محمود
«غضايري» که ز جودش ببرد زر به جوال
گرفته آينه ي ملک زنگ غم چه شود
که مير صافدلانش کشد به چهره صقال
علي عليه السلام که خاک در بندگان او دارد
شرف به افسر و اورنگ قيصر و چيپال
به محفلي که در آنجا به صدر بنشينند
کنند خيل رسل آرزوي صف نعال
نخواندمي به جز از واجب الوجود او را
ز ممکنات نبودي گرش قبول همال
موشح است به توشيح مدح او اوراق
مزين است به تزيين وصف او اقوال
شها به ديده ي انصاف عکس تيغ تو داد
ضياء و در رخ اسلام ظل چتر تو خال
زبان تيغ تو چون گشت قاطع البرهان
مخالفان ترا، شد زبان حجت لال
زمان دولت خصمت ز امتداد بود
چو باد در قفس و هم چو آب در غربال
اگر به صورت بي جان ثناي تو خوانند
عجب نباشد اگر جانور شود تمثال
خدايگانا، من بنده را ز فضل خداي
نبوده است و نباشد به عمر کديه خصال
ز دامن کرم کردگار کوته باد
گرم دراز شود پيش سفله دست سئوال
همين به دست تو چشم اميد دارم و بس
که دشمن زر و سيمي دوستدار کمال
رسيده است به حدي مرا کمال سخن
که تير مي کند از خاطر من استکمال
نهال طبع که بارش ثنا و مدح تو بود
به خشگ سال هنر شد فسرده ز استيصال
روا مدار به من بنده بدسگالد چرخ
که هستم از دل و جان مر ترا مديح سگال
هميشه تا که به فقر اندر است رنج و محن
هماره تا که به مال اندر است جاه و جلال
بود محب تو پيوسته در نشاط و طرب
بود عدوي تو همواره با کلال و ملال
***
در مدح امام زمان (عج) و شکايت از جسارت دولت روس
گرچه انديشه ي وصل تو خياليست محال
چه کنم گر نکنم خوش دل خود را به خيال
عجب اين نيست که هستي همه جا با همه کس
عجب اين است که کس را نبود با تو وصال
تو و آميزش با من زهي انديشه ي خام
من و انديشه ي وصل تو زهي فکر محال
بو که بويي به مشامم رسد از خاک درت
هر سحر منتظرم درگذرد باد شمال
روي بنماي که جمعيت خاطر بخشي
چند باشيم چو موي تو پريشان احوال
رنگ اشک من در روي تو اي آينه روي
عکس رخسار تو در قلب من اي ماه جمال
هست چون رنگ مي صافي در جام بلور
هست چون عکس مه گردون در آب زلال
ماه را ماند رخسار تو اي رشک قمر
سرو را ماند بالاي تو اي تازه نهال
سرورا باشد از سيم اگر ساعد و ساق
ماه را باشد از مشک اگر طره و خال
کي به خورشيد توان زد مثل روي ترا
که نوشته است به عزلش خط سبز تو مثال
خال دنبال سيه چشم تو گويي کرده است
بچه هندويي آهوي ختا را دنبال
روي بنماي که بي روي تو عيش است حرام
باده پيش آر، که از دست تو باده است حلال
تو مگر نيمه ي شعبان به وجود آمده اي
که نظر بر رخ ميمون تو نيک است به فال
بايد از فتنه ي چشم تو بجويند پناه
دوستان تو به دربار شه دشمن مال
مهدي هادي آن حجة قائم که بود
ذات او مظهر اوصاف خداي متعال
آن شهنشاه فلک جاه که تيغ و کف اوست
به وغا دشمن مال و به سخا دشمن مال
نافذ الحکمي کان سرخط حکمش سرتافت
چرخ بر صفحه ي عمرش بکشد خط زوال
کوه مي بالد از بذل و عطايش به گهر
بحر مي نالد از جود و سخايش به لئال
بدهد حزم گران سنگش بر کوه ثبات
ندهد عزم سبک سيرش بر باد مجال
شمس را نيست بر رايش يک ذره فروغ
چرخ را نيست بر قدرش دعوي جلال
کرم از دست کرم گستر او جست رواج
هنر از طبع هنرپرور او يافت جمال
مثل رادي و طبعش مثل آب و گهر
مثل گيتي و جودش مثل مرد و عيال
ملک را نيست جز او مالک بالاستحقاق
خلق را نيست جز او حاکم بالاستقلال
گر دل دشمن او في المثل از کوه بود
افتد اندر وي از باد نهيبش زلزال
اي که در رتبه نهم پله ي گردون بلند
اولين پايه ات از خرگه قدر و اجلال
چشم عفو تو بود دايم بر راه خطا
گوش جود تو بود دايم بر بانگ سؤال
جز خدا نيست نظير تو به بذل و به کرم
جز نبي نيست همال تو به خوي و به خصال
تا که بر پايه ي قدر تو رسد پايه ي وهم
کرد پرواز و فروريخت مر او را پر و بال
در دل بدگهران دوستي ات گيرد جاي
آب را جاي توان داد اگر در غربال
کي کند دعوي هم سنگي با حلم تو کوه
که بر حلم تواش وزن کم است از مثقال
روز هيجا به عدو گر نگري از سر خشم
خشک مي گرددش از بيم تو خون در قيفال
به بحار ار برسد از کف راد تو نوا
به جبال ار برسد ز ابر عطاي تو نوال
عوض موج همي خيزد گوهر ز بحار
عوض لاله همي رويد لؤلؤ ز جبال
بارد، ار بار کف راد تو در بحر درم
بخشد ار طبع گهربار تو بر خاک منال
مي نرويد دگر از خاک به جز شوشه ي سيم
مي نخيزد دگر از بحر به جز ماهي دال
آب الطاف تو هنگام سخا بر احباب
شرر قهر تو در روز وغا با ابطال
بدهد آنچه دهد باد بهاري بر خاک
بکند آنچه کند آتش سوزان به سفال
به نبرد اندر از آتش تيغ جانسوز
به وغا اندر از نوک سنان قتال
نسر طاير را، در چرخ بسوزي شهپر
شير گردون را بگشايي خون از قيفال
گرنه پيکان تو باز است چرا روز نبرد
گرنه شمشير تو شير است چراگاه قتال
دل دشمن را، برهم درد آن از چنگل
مغز اعدا را بيرون کشد اين با چنگال
ملکا شاها داني که به هر گوشه ي ملک
دست بگشوده پي فتنه گري صد دجال
ز انتظارت به لب آمد نفس منتظران
بکن اي مهدي هادي به ظهور استعجال
بکن اي شاه ز بيت الشرف غيب ظهور
که بود شرع نبي در شرف اضمحلال
ز اشتياقت نه عجب گر ز قوالب ارواح
به در آيند و نمايند ترا استقبال
تيره شد آينه ي گيتي از زنگ ظلام
به رخ او بکش از صيقل شمشير صقال
تا شود گيتي از عدل تو فردوس عديل
تا شود عالم از راي تو خورشيد همال
دهر را عهد شباب آيد از بعد مشيب
خلق را رحمت وافر رسد از بعد سگال
هم بپردازد عدل تو جهان را از جور
هم براندازد سعيت ز جهان رسم ضلال
شرع احمد را بر اوج رساني ز حضيض
دين يزدان را اکمل کني از بعد کمال
هيچ مي داني شاها که به درگاه رضا
چه رسيده است ز بيداد گروه بطال
توپ بر بقعه ي آن شاه ببستند که هست
جبرييل او را خدمتگر و دربان ميکال
شد رواق شهي اصطبل بهايم که ملک
گسترد زير قدم زاير او را پر و بال
آن چنان سوده شد از سم ستوران صحنش
که تو پنداري بوده است يکي توده رمال
دل احباب تو آن روز بگردد خرسند
كز تو اعداي تو بينند سزاي اعمال
سخن خود را ايدون به دعا ختم کنم
که بود خوشتر کردن به دعا ختم مقال
تا که از دور فلک گردد پيدا شب و روز
تا که گردد ز شب و روز معين مه و سال
جان احباب تو خوش روز و شب از عيش و نشاط
دل اعداي تو خون سال و مه از رنج و ملال
از فلک بر رخ اعدا و احبات همي
بسته بادا، ره ارزاق و طريق آجال
***
در تهنيت عيد ميلاد امام زمان (عج)
در آب خشک نديدي گر آتش سيال
درون ساغر بلور بين شراب زلال
مي است آتش و ما تشنه وين بسي عجب است
که تشنه گردد سيراب ز آتش سيال
بپرس قدر و مي لعل از سفالين جام
که نقش جوهر لعل اوفتد برون ز سفال
درون جام نظر بر مي مروق کن
که تا ببيني خورشيد را درون هلال
حرارتيست مزاج پياله را ز شراب
که نارسيده لبت بر لبش زند تبخال
ز خون بود خفقان شيشه و صراحي را
بيا و خون بگشايش ز اکحل و قيفال
شراب اگرچه حرام است در شريعت ليک
بود به نيمه ي شعبان به حکم عقل حلال
غم از جهان متواري شد است ميلاميل
بکن ز باده ي عشرت پياله مالامال
ملولم از غم گردون بيار آب زلال
که تا بشويم از لوح سينه زنگ ملال
بکن ز باده مرا شير مست تا من نيز
بگويمت غزلي نغز اي بديغ غزال
مطلع دوم
رسم به وصل تو اي آفتاب چرخ جمال
اگر که سايه رسد آفتاب را به وصال
نماي جلوه که تا وارهم ز هستي خويش
که سايه نيست شود چون نمود شمس جمال
تو آفتابي و پيوسته در هواي رخت
دلم به رقص بود از نشاط، ذره مثال
به آفتاب همي ماني و نمي ماني
که نيست روي ترا هم چو آفتاب زوال
علي الصباح نظر بر جمال ميمونت
چو صبح نيمه ي شعبان مبارک است به فال
دل مرا مشکن زانکه بستگي دارد
به دوستان مهين شهريار دشمن مال
ولي عصر امام زمان که تيغ کجش
ز خصم گيرد جان و به دوست بخشد مال
به کنه معرفت ذات اقدسش ديگر
نبرده پي کسي الا که ايزد متعال
اگر نه در دل خاک است باد هيبت او
فتاده است در او از چه علت زلزال
فتاد سايه ي چترش بر آسمان روزي
پديد شد به رخش ز آفتاب تابان خال
بود ز حلقه بگوشان درگه تو خليل
که خدمت از بن دندان نمايدت چو خلال
به جاي آب شود خون روانه از رگ کوه
شرار تيغ تواش گر گذر کند به خيال
چو قاف قدر تو بنهاد پا به دوش فلک
نداشت طاقت و پشتش خميده شد چو دال
دهد به ناميه گر جويبار طبع تو آب
شود زمرد و ياقوت برگ و بار نهال
کفت ترا به مثل ابر، مي نشايد گفت
که نيست او را جود و سخا بدين منوال
به گاه بخشش گريد سحاب ليکن تو
همي به خنده ببخشي به خلق مال و منال
بزرگوارا تعجيل در ظهورت کن
که عمر منتظران مي رود به استعجال
درآ، ز پرده ي غيب اي تو قبله ي اميد
که جان ما به لب آمد به راه استقبال
يکي طلوع کن اي آفتاب دين و ببين
فتاده اختر اسلام در حضيض وبال
ز جيب غيب برون کن سر و برآور دست
که دين ايزد و شرع رسول شد پامال
خدايگانا، من بنده را ز تربيتت
رسيده است به هفتم فلک مقام و مقال
بدين سبب که ترا، سال و مه ثنا گويم
فلک به کام دلم دور مي زند مه و سال
مسلم است که هم چون زبان به کام رسد
کسي که هست ثناگستر تو در همه حال
هميشه تا که بود از پي رجب شعبان
هميشه تا رمضان است از قفا شوال
بود عدوي ترا روز و شب اجل در پي
کند محب ترا سال و مه طرب دنبال
مباد هرگز مبسوط دست دشمن تو
مگر دمي که شود منبسط براي سؤال
***
تاريخ وفات مرحوم «قربان قصري» معمار بارگاه ملکوتي حضرت امامزاده صالح (عليه السلام) تجريش
مباش غره دلا در جهان به مال و منال
که نيست مال و منالش به غير وزر و وبال
جهان و هرچه در او هست از نهان و عيان
مسلم است که آن را بود فنا و زوال
نه ملک ماند اندر جهان نه صاحب ملک
نه مال ماند اندر جهان نه صاحب مال
بکوش و توشه يي از بهر آخرت بردار
که روز و شب بودت دست مرگ از دنبال
مثال خواب و خيال است ملک و مال جهان
تو گشته اي ز سر جهل خوش به خواب و خيال
مباش در پي آمال و آرزو هشدار
که نيست غير ندامت نتيجه ي آمال
زمانه گر ز تو برگشت غصه مخور
وگر که او به تو رو آورد به خويش مبال
گدا و شاه و وضيع و شريف را آخر
اجل به کشتنشان تيز مي کند چنگال
فداي همت «قربان قصري» معمار
که در عمارت جان سعي داشت در همه حال
چو ديد اينکه جهان نيست جاي آسايش
نبست دل به اساس و متاع و مال و منال
امامزاده ي آزاده حضرت صالح
چو ديد او را نيکو خصال و نيک افعال
بگفت بايد کاندر جوار ما باشي
که گردي ايمن از قهر قادر متعال
بساخت خانه يي از بهر خوابگاه ابد
به جنب مرقد او با کمال استعجال
به امر حضرت صالح در آن بناي رفيع
نمود نصب يکي ساخت آن ستوده خصال
هزار رحمت حق بر روان پاکش باد
که بود در دل او دوستي احمد و آل
تمام عمر نپرداخت جز به کار نکو
خوشا کسي که رود عمر او بدين منوال
گذشته بود ز هجرت هزار و سيصد و شصت
رسيده به هفتاد عمر او را سال
ز ماه شعبان شش رفته بود از پس هشت
که طبع «عبرت» بر اين قصيده کرد اقبال
در تعزيت مرحوم مير اسماعيل خاتون آبادي
ز حوت کرد به برج حم چو خور تحويل
ز نو جهان کهن را جمال گشت جميل
ز اعتدال هوا گشت معتدل شب و روز
چو يافت گيتي از دل فرودين تعديل
رسيد اينکه شود شاهدان بستان را
ز زيب و زيور خوبي و دلبري تکميل
چه حال بود که در طبع خاک پيدا شد
که يافت حال زمين و زمان از او تبديل
چه آيتي ست ندانم به مصحف گل سرخ
که تاکنونش نکرده است هيچ کس تأويل
زبان سوسن در مهد شاخ گشته دراز
مسيح وار کند تا خداي را تهليل
همي معاينه ماند به دير باغ و در او
ز لاله هر طرف افروخته است صد قنديل
به باغ عيسي گل آمد و به تهنيت اش
هزار دستان خواند کشيش سان انجيل
ز سير باغ و تماشاي بوستان مگذر
که دور گل به گذشتن همي کند تعجيل
ندانم از چه در اين موسم طرب انگيز
مزاج شاهدکان چمن شده است کسيل
ز چيست طره ي سنبل چنين پريشان است
بنفشه از چه فروبرده است جامه به نيل
به روح ناميه مانا نموده است اثر
غم مصيبت سلطان فقر شيخ نبيل
سحر به شاخ گل تازه بلبلي مي گفت
به جاي تهنيت اين تعزيت بدين تفصيل
مطلع دوم
دريغ از ثمر نخل بوستان خليل
مراد اهل صفا قطب وقت اسماعيل
يگانه گوهر بحر کمال فخر عباد
که بود خاک درش اهل فقر را اکليل
ز داغ آن شرف دودمان مصطفوي
فتاد آتش در دودمان آل خليل
به طاق کعبه ي دل ها بسي شکست افتاد
ز مرگ قبله ي اصحال حال شيخ جليل
ببست فاضلي از اين جهان فاني رخت
که داشت از هنر و فضل بر جهان تفضيل
شد از زمانه کليمي که از کفايت بود
امور اهل خرابات را ضمين و کفيل
نهفته در سخن اش بود رمز لاريبي
بدان مثابه که اسرار غيب در تنزيل
در اين مصيبت عظمي صبور بايد بود
جزاي صبر جميل است چونکه اجر جزيل
قياس کن که چه حالت بود پس از مرگش
زمانه را که ز دردش مزاج بود عليل
به روزگار عزيزان که دل نشايد بست
بر اين زمانه ي غدار و روزگار محيل
برادران طريقت کنون که زد به عدم
قدم ز گيتي آن کش عديم بود عديل
شما و بندگي زادگان مقبل او
که رهبران طريقند و هاديان سبيل
به حل و عقد امورات فقر آنان را
کف آيتي است که آن بر کفايتست دليل
هماره تا که به مال اندر است عزت و جاه
عدويشان بود اندر زمانه خوار و ذليل
***
در ميلاد رسول اکرم (صلي الله عليه و آله)
چو زد قدم ز قدم در حدوث فخر انام
شکست رايت تضليل ز آيت اسلام
قدم ز عالم وحدت نهاد در کثرت
خدايگان رسولان حق رسول انام
هماي اوج سعادت ز سدره کرد نزول
ز بط به شادي بايد گشود خون همام
دميد نفخه يي از لامکان به کشور خاک
که بوي رحمان زان نفخه مي رسد به مشام
وزيد طرفه نسيمي ز لاله زار ازل
کزوست تا به ابد غنچه ي طرب بسام
صلاي سرخوشي اي صوفيان صافي دل
که ريخت ساقي ما باده ي طرب در جام
ميي چو خون کبوتر ز بط به هلهله ريز
به شادي اي بت طاووس چهره و کبک خرام
بيار راح روان پروري که مغز خرد
کند ز رايحه اش بوي روح استشمام
مگر ز يثرب حق جلوه کرد کز بطحا
رسد خروش انا الحق ز چرخ نيلي فام
دميد از افق غيب نيري که رخش
زدود ز آيينه ي روزگار زنگ ظلام
زد از نهان به عين گام آنکه مي باشد
به از رؤس سفيران ايزدش اقدام
دليل و هادي کل ختم انبياي سلف
محمد آنکه بود ختم انبياي عظام
بزرگ مايه ي هستي سترگ دايه ي کون
که از کفايت او هر دو کون يافت نظام
بناي هستي را او بود باني از آغاز
امور يزدان را او بود در جهان انجام
اگر نه علت ايجاد بود طفل وجود
هنوز بودي بنهفته در مشيمت مام
از آتش کنيت ابوالقاسم از ازل آمد
که هست تا به ابد رزق خلق را قسام
چو از شرافت کويش وقوف يافت ببست
حرم براي طواف حريم او احرام
چو حق به حضرت او خاتم رسالت داد
نماند سري ديگر به پرده ي ابهام
کند خيال مقامات او کجا افکار
رسد به کنه کمالات او کجا افهام
که هست برتر قدرش ز فکر دورانديش
که هست بيرون وصفش ز حيز اوهام
مدار، جز که به امرش مجوي در افلاک
مسير جز که به حکمش مياب در اجرام
کمال قدرش آنقدر برتر از قدر است
که کس نه واقف از آن جز مقدر علام
نفاذ حکمش چندان سريعتر ز قضاست
که بازماند از او وهم، هم در اول گام
پيمبران فرق مر، ورا کمينه خدم
کروبيان سما مر، ورا کمينه غلام
پيمبري را کش اين بود جلالت و قدر
پس از وفات وي از کينه امتان ظلام
گذاردند همه امر شرع او مختل
شدند تابع اشرار و عابد اصنام
به حکم محکم او پا ز روي جهل زدند
ز دست دادند احکام ايزد علام
هنوز ماتم او بود در ميان که عدو
ز راه کين ز ميان برد حرمت اسلام
زد از جفا به در خانه ي شهي آتش
که بود خاک درش آبروي خير انام
هلال ابروي خورشيد آسمان وجود
چو گشت منشق شد در محاق ماه تمام
حسن عليه السلام گوهر اکليل شهرياري بود
عقيق گون رخش از زهر شد زمرد فام
حسين را به لب تشنه در كنار فرات
سر از بدن ببريدند فرقه ي ظلام
به باد رفت چو خاک وجودش از عدوان
زدند آتش کين از ستيزه اش به خيام
مخدرات سراپرده ي خواص امم
دل شکسته نهادند پا به محضر عام
خموش «عبرت» کابيات جان گدازت برد
ز تن توان و ز کف طاقت و ز دل آرام
***
در عيد قربان و ثناي مولاي متقيان (عليه السلام)
پي طواف حرم خلق بسته اند حرام
من و طواف حريم خدايگان انام
طواف کعبه ي کوي شهي کنم که حرم
ببسته بهر طواف حريم او احرام
طواف کعبه ي کويش کفايت است مرا
ز طوف کعبه و سير صفا و رکن و قيام
بطوف کعبه چه حاجت بود مرا که دلم
چو کعبه است و علي را در اوست جاي مقام
چو جلوه کرد تهي شد ز هرچه بود جز او
بلي نگنجد در خانه ي خدا اصنام
ز فيض حضرت مولا و همت دم او
سکينه يافت دل وز انقلاب گشت آرام
امير راهروان طريق کعبه ي عشق
يگانه مظهر الطاف ايزد علام
سپهر مرتبه ميري که آفتاب رخش
زدود ز آينه ي روزگار زنگ ظلام
دليل راه خدا رهنماي اهل سلوک
که امر اهل طريقت از او گرفت نظام
منزه است و مبرا، صفات اقدس او
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
به پيش آينه ي خاطر مبارک او
نمانده سري مبهم به پرده ي ابهام
تني که تب کند از تاب آتش غضبش
همي درآيد خونش به جاي خوي زمسام
بوجه اکمل باري ظهور کرده در او
جمال حضرت حق ذوالجلال و الاکرام
زهي بلند جنابي که گشته توسن چرخ
به زير ران غلامان آستان تو رام
اگر نهيب تو آن را نکرده بود مهار
ز هم قطار فلک را گسسته بود زمام
به ميل، حاجب ايوان خادمت مريخ
به طوع، بنده ي درگاه چاکرت بهرام
ز فيض جود تو از، آز شد تهي عالم
به يمن قدر تو دين را بلند شد اعلام
در تو کعبه ي مقصود و قبله ي ايمان
دل تو مخزون اسرار و مهبط الهام
همين نه فيض تو شامل بود به حال خواص
که هست رحمت تو بي قياس و فيض تو عام
در تو مأمن امن و مقام عافيت است
خوشا کسي که بدان در گزيده است مقام
بزرگوارا «عبرت» اميد آن دارد
که وارهاني اش از چنگ نفس بدفرجام
چنانکه ز آغاز او را به راه افکندي
کنيش همرهي از فيض خاص تا انجام
هميشه تا که به ناقص رسد ز کامل فيض
هميشه تا که بود پخته را شرف بر خام
زمانه تابع آن باد کاو تراست مطيع
ستاره بنده ي آن باد کاو تراست غلام
***
در مدح حضرت رضا (عليه السلام)
چندان در انتظار تو ماند اي نگار چشم
تا عاقبت سپيد شد از انتظار چشم
چون تير اي نگار کمان ابرو از نظر
رفتي و ماند ما را، بر رهگذار چشم
بردار پرده از رخ دلجو که تا شود
در هفت پرده روي ترا پرده دار چشم
اندر ميان هفت طبق آنچه را که داشت
از در و لعل کرد به راهت نثار چشم
از ساغر زجاجي بر ياد چشم تو
شد در حديقه ي عنبي مي گسار چشم
شد نخل دوستي تو شاداب و بارور
تا شد به کشتزار دلم آبيار چشم
در جويبار ديده ي من نه قدم که گشت
بي قامت چو سرو تو بي برگ و بار چشم
گشتم به رهگذار تو چون خاک راه پست
شايد بيفکني به من خاکسار چشم
چون عنکبوت تار خيال تو مي تند
در کارگاه باصره ليل و نهار چشم
تا ديد شيوه چشم ترا، مي گساري است
از ساغر زجاجي شد باده خوار چشم
از بس که خيره گشت در آن روي لاله رنگ
گلگون ز عکس روي تو شد لاله وار چشم
چون برق بگذري و بنالد چو رعد دل
وآيد، همي به گريه چو ابر بهار چشم
اکنون که دل نگشت ز وصل تو کامياب
بگذار تا شود ز رخت کامکار چشم
پوشيد تا ز ديده ي من چهر آن نگار
از خون دل بکرد رخم را نگار چشم
گر هست موي آفت بينايي از چه روي
بي تار موي دوست مرا گشته تار چشم
دل جاي صبر بود و ز من برد دلستان
از من قرار و صبر پس از اين مدار چشم
چشم از براي ديدن روي نکو بود
ورنه به هيچ روي نيايد به کار چشم
شد فاش پيش مردم، رازم دلم دمي
کافکند طفل اشک مرا در کنار چشم
چندانکه دل ز غير نهان داشت سر عشق
بي پرده پيش مردم کرد آشکار چشم
دارد، به طبع خواجه مگر نسبتي که برد
از فرط درفشاني آب بحار چشم
سلطان دين رضا که به دست و دلش بود
پيوسته بحر و کان را از افتقار چشم
آنکو به جز خداش نبيند دگر مثال
چندانکه بنگرد به يمين و يسار چشم
نوشيد هر که جرعه يي از خمرعشق او
تا روز حشر برنکند از خمار چشم
چشم اميد مردم عالم به دست اوست
آري بود گدا را، بر شهريار چشم
آن کز سبل، سبيل ولايش نه برگزيد
پيوسته بر سبل بود او را دچار چشم
امروز اي که نيست ترا مهر او به دل
فردا مدار مغفرت از کردگار چشم
آن کس که روي از خط فرمان او بتافت
دارد ز ديدن رخ او ننگ و عار چشم
اي نور چشم موسي کاظم که مي برد
نور از ضمير روشن تو مستعار چشم
بر نقطه ي وجود تو شاها، مدار کون
باشد چنانکه هست به نقطه مدار چشم
چشم اميد آنکه ندارد به دست تو
با گزلک قضا قدرش گو برآر چشم
ميل دل خلايق دايم به سوي تست
چونانکه هست مايل ديدار يار چشم
مانا به عزم و حزم تو ماند که روز و شب
هم ساکن است يکجا هم رهسپار چشم
از ابر دست و بحر دل فيض بخش تو
اندوخته است گوهر و در در کنار چشم
خورشيد را ز رأي تو باشد ضيا بلي
گردد ز نور باصره با اعتبار چشم
چندانکه دوخت بهر تماشا نظر نيافت
در پرده هاي خلوت خاص تو بار چشم
تا خاک آستان تو کحل بصر کند
بگشوده است چرخ به ليل و نهار چشم
روشن دل است از آنکه پي کحل باصره
کرده است خاک کوي ترا اختيار چشم
مصباح باصره ندهد هيچ روشني
رأي ترا اگر نکند دستيار چشم
گر نيست پاسبان تو، هر شب چرا فلک
گردد، به گرد کوي تو با صد هزار چشم
در ديده هاست خوار و بود خار ديده ها
آن کاو به ماتمت نشدش اشکبار چشم
در انزجار خاطر تو آنکه کرد جهد
دارد همي ز ديدن او انزجار چشم
آن کاو ز دوستان تو خواب و قرار برد
بادش هميشه دور ز خواب و قرار چشم
آن کاضطراب خاطر ما خواست باشدش
در اضطراب خاطر و در انکسار چشم
آن کس که داد فتوي تخريب بقعه ات
اندر دهانش خاک و پرش از غبار چشم
«عبرت» گشوده چشم به عين عطاي تو
اي لطف کردگار از او بر مدار چشم
تا درکشد ز بهر مديحت به سلک نظم
پر کرده دامن از گهر شاهوار چشم
تا مي شود صبور ز ديدار دوست دل
تا مي برد فروغ ز رخسار يار چشم
هر کس ز خط حکم تو برتافت سر، کند
چون زلف يار تيره ورا روزگار چشم
***
قصيده در مدح امام نهم حضرت جواد (عليه السلام)
دم بهار اگر کرد باغ را خرم
ز تندباد خزان هم فسرده گشت و دژم
شد از تطاول دي زرد و پژمريده و خشک
همان درخت که تر بود و تازه و خرم
هر آنچه زينت و زيور بهار داد به باغ
خزان گرفت از او جمله را به جور و ستم
به دشت و صحرا گسترد فرش کافوري
به باغ و بستان بنوشت زمردين بيرم
به باغ نار کفيده چو پهلوي سهراب
به جوي آب رونده چو خنجر ستم
هزاردستان بربست دم ز نغمه ي زير
چنانکه فاخته بر سرو بن ز نغمه ي بم
چو بينوا شد بستان و باغ از دم دي
ز بينوايي مرغ از نوا ببندد دم
سپهر در غم نوباوگان باغ و چمن
ز خز ادکن پوشيده کسوت ماتم
به سيب داد مگر رنگ و بوي خود گل سرخ
که سرخ گل را ماند همي به گونه و شم
چو آب تيره به جوي اندرون مصفا شد
هواي صافي گرديد تيره و درهم
ز سردي دم دي زمهرير را ماند
همان چمن که به نوروز بود رشک ارم
کنار باغ هم اکنون پر است از دينار
ميان راغ هم ايدون پر است از درهم
چنان نماند که بود اين جهان به زيب و به فر
چنين فسرده و بي زيب و فر نماند هم
جهان چو پير شد از نو، جوان شود ليکن
جوان نگردد چون پير شد بني آدم
درين چمن که بهارش ز پي خزان دارد
ترا که گفت که خوش مي خرام و خوش مي چم
تفاوتي نکند پيش من خزان و بهار
غمين و شاد نگردم ز نقمت و ز نعم
دل مرا که چنين خو گرفته با اندوه
گمان مکن که شود شاد از مي در غم
شراب کم کند اندوه و شادي افزايد
مرا نه عيش فزايد نه گردد انده کم
ملالتم مکن ار بينيم غمين که مرا
ز شادماني محروم داشته است هرم
سرم چو قير سيه بود شد چو شير سپيد
چو تير بود قدم راست چون کمان شد خم
به شادماني از آنم نمي گرايد دل
که هست در پي هر شاديي هزاران غم
به هيچ خاطر من در جهان نگردد شاد
مگر به مدح مهين خسرو فرشته حشم
نهم تجلي يزدان محمد بن علي
که هست شخصش کان سخا و بحر کرم
نعوذ بالله زين گفته کردم استغفار
که با وجود کفش بحر و کان بوند عدم
کسي که خالق کان ويم است نتوان گفت
که هست دست و دل او همال معدن و يم
سعادت ازلي در محبتش مضمر
شقاوت ابدي در عداوتش مدغم
سراير حکم ايزدي همو داند
که حق نهاده به دستش کليد گنج حکم
اگر خداي درآيد به کسوت بشري
تفاوتي نتوان داد آن دو را از هم
به قدر و رتبه کم از ايزد است و بيش از خلق
سخن نشايد گفتن جز اين ز بيش و ز کم
زهي به بندگي ات فخر موسي عمران
زهي به چاکري ات ناز عيسي مريم
به انبياي سلف چون کنم ترا مانند
که مر، ترا همه هستند از عبيد و خدم
کجا شوند به تو همره انبياء سلف
کجا به شير اجم همسر است شير علم
به جز در تو دگر خلق را پناهي نيست
که صيد را نه پناهي بود به غير حرم
بود حوادث چون گرگ و عدل تو چو شبان
زمانه هم چو چراگاه و مردمان چو غنم
خداي عزوجل آفريد چون تن و جان
به روي نفس و خرد از قضا کشيد رقم
ميانه ي تن و جان مر ترا نمود سفير
ميان نفس و خرد مر ترا نمود حکم
کف جواد تو باشد سحاب رحمت و هست
جهان به جود تو محتاج هم چو کشت به نم
اگر چه مر، تو در اين عالم آمدي به وجود
بود طفيل وجود تو هستي عالم
محامدت مگر اوصاف ذات بي چون است
که عقل گشته در او مات و ناطقه ابکم
هميشه تا که ز حادث سخن کنند و قديم
هماره تا که بگويند از حدوث و قدم
به دست يار محب تو سنگ گردد سيم
به کام خصم ولي تو شهد گردد سم
بداختري که نه دم از محبت تو زند
هميشه باد قرين غم و نديم ندم
***
مدح رسول اکرم (صلي الله عليه و آله)
توأم کسي ربيع نديده است با خزان
ويدون خزان به ماه ربيع است توامان
فصل خزان و ماه ربيع است و روز عيد
عيدي که چون ربيع شد از يمن او خزان
آن زيوري که باغ و چمن داشت آشکار
آمد خزان که در دل خاکش کند نهان
الماس و کهربا و زر ناب پخته است
در باغ جاي لاله و نسرين و ضيمران
از بس فشانده درهم و دينار ابر و باد
پر شد کنار و دامن کهسار و گلستان
بنمود باغ و راغ چو در بر رداي زرد
افکنده کوه بر کتف اسپيد طيلسان
همرنگ زعفران شده تا بوستان و باغ
بنشسته رنگ غم به رخ باغ و بوستان
گر زعفران فزايد مر طبع را نشاط
طبع چمن چرا شده غمگين ز زعفران
گر شنبليد و لاله در اين فصلت آرزوست
بنگر به عارض من و رخسار دلستان
کز شنبليد مي دهد آن يک ترا خبر
وز لاله برگ مي دمد اين يک ترا نشان
ور سير ارغوان و گل زرد بايدت
رخسار و اشک من گل زرد است و ارغوان
آمد به باغ زاغ و برون رفت عندليب
زو نشنوي دگر ز گل و باغ داستان
اکنون بجاي آنکه از او بشنوي نوا
نعت نبي شنو ز اديبان مدح خوان
ختم رسل نبي مکرم که کيش او
منسوخ کرد کيش رسولان باستان
آن آخرين تجلي يزدان که از نخست
بود آفريدنش غرض از خلقت جهان
او بود ز آفرينش منظور کز درخت
ميوه است در حقيقت مقصود باغبان
گويند او ز ديدن جبريل شد ز خويش
در حضرتش به صورت اصلي چو شد عيان
هر چند گفته اند که هست اين خبر ولي
باور نمي کنند حکيمان نکته دان
جبريل هستي اش ز طفيل وجود اوست
ني جبرييل بلکه جهان و جهانيان
او بود هم چو ذره نبي شمس نوربخش
او بود هم چو قطره نبي بحر بيکران
کي پيش نورشمس بود ذره را اثر
يا پيش موج بحر بود قطره را نشان
هست احمد آن خديو که استاد جبرييل
از بهر بندگيش کمر بست بر ميان
جايي که اوستاد چنين باشد اي عجب
شاگرد را چگونه بود رتبه آنچنان
شاها محامد تو فزون است از قياس
هم چو مکارمت که برون است از گمان
آفاق را ثبات و دوام از وجود تست
چون جسم کش بقا و حيات است از روان
اصل بقا و عين فنا حب و بغض تست
آن شهد جانفزا بود اين زهر جان ستان
سود و زيان نهفته به لطف و به قهر تست
لطف تو سود بخشد و قهرت دهد زيان
در قرب و بعد تست ثواب و عقاب خلق
بعد تو هست دوزخ و قربت بود جنان
ايزد نهد مرا دو کونش در آستين
هر کس ترا نهد سر خدمت بر آستان
آن را که پاسباني آن آستان کند
بر آستان بود ملک العرش پاسبان
گويي که نعت تو صفت ذات ايزد است
کاندر چگونگيش رسيدن نمي توان
شاها کمين ثناگر تو «عبرتم» که نيست
جز در بيان منقبتت طبع من روان
دارم روان براي نثار تو در بدن
دارم زبان براي ثناي تو در دهان
بر مدحت و محبت تو وقف کرده ام
تا زنده ام به صدق و ارادت دل و زبان
از حادثات دهر چه باکم که مر مراست
تعويذ تن ثناي تو مهر تو حرز جان
حسان اگر که گفت به تازي ترا ثنا
من مدح تو به لفظ دري مي کنم بيان
ايدون کجاست تا نگرد در ثناي تو
اعجاز در بيان من و سحر در بنان
تا روح را نشاط دهد باد نوبهار
تا طبع را ملال دهد باد مهرگان
باشند دوستان تو دلشاد و تندرست
باشند دشمنان تو محزون و ناتوان
***
خزانيه در ولادت حضرت رسول اکرم و امام صادق (عليه السلام)
گر بوستان و باغ دگر گشت از خزان
ما را بهار روي تو باغ است و بوستان
ور ز آفت و خزان گل سوري به باد رفت
رويت گليست کش نرسد آفت از خزان
ور ارغوان و لاله نمانده است در چمن
ما راست چهره ي تو به از لاله و ارغوان
ور، در چمن نشان ز رياحين بجا نماند
آن خط سبزمان ز رياحين دهد نشان
ور گلستان خراب شد و گل به باد رفت
شاداب چهره ات که بود به ز گلستان
ور نرگس و بنفشه ي تر نيست گو مباش
با چشم و طره ي تو چه حاجت به اين و آن
ور بي زيان نماند گل از باد آذري
گلزار چهره ي تو بماناد، بي زيان
ور سرد شد هوا و ز ما مهر برگرفت
گرميم با هواي تو اي يار مهربان
ور پير شد جهان که جوان بود و دلپذير
روي تو دلپذيرتر از هر چه در جهان
ور سير باغ و دشت غم افزا و ناخوش است
با سير باغ روي تو خوشيم و شادمان
ور زير تيره ميغ نهان گشت آفتاب
روشنتر است چهر تو از مهر آسمان
ور داستان نمي کند از عشق گل هزار
ما مي کنيم از گل روي تو داستان
ور عندليب بست زبان از ثناي باغ
ما را گشاده باد به نعت نبي زبان
آن اولين تجلي دادار دادگر
و آن آخرين پيمبر يزدان غيب دان
باشد طفيل هستي او هستي دو کون
مانند کالبد که بود هستي اش به جان
بي سايه آفريد مر او را خدا ولي
هستند زير سايه ي الطافش انس و جان
بر کنه ذات او برسد طاير خيال
بر آسمان اگر بتوان شد به نردبان
نبود خدا ولي چو خدا وصف ذات او
بيرون بود ز حيز انديشه و گمان
در ممکنات چونکه همانند نيستش
گر واجبش بدانم از من عجب مدان
آن شب که خواندش ايزد دادار سوي خويش
اندر مقام قرب و بدو گشت ميزبان
جاي دويي نبود و من و ما در آن مقام
خود ميزبان خود شد و خود بود ميهمان
سري نماند در تتق غيب مختفي
کانشب نشد بر آينه ي خاطرش عيان
آن کس که فرقه يي به خداييش قائلند
از بهر بندگيش کمر بست بر ميان
از بهر رد خصم و ثبوت پيمبريش
کافي ترين دليل همانا بود قرآن
قرآن اگر نه معجز او بود چون شدند
ز اتيان مثل او فصحا اخرس اللسان
قرآن عصاي موسي و اقوال منکران
سحر است و پيش معجزه سحر است بي نشان
حق با زبان احمدي آن رازها که گفت
با گوش ايزدي بشنيد او يکان يکان
موسي عصاي خويش بيفکند و آن خيال
کاثار سحر بود فرو برد در دهان
قرآن کلام بار خدايست و قول حق
و ابطال قول مدعيان زو شود عيان
خط جواز او نبود گر ترا به دست
کي خازن جنان دهدت راه در جنان
ايمان اگر نياوري او را ز روي صدق
کي ايزدت ز آتش دوزخ دهد امان
راهت نمي دهند بدان آستان قدس
گردي مگر به هستي خود آستين فشان
بگزين ولاي او چه کني گنج سيم و زر
کاين فاني است و آن يک باقيست جاودان
گنجيست پر ز گوهر حکمت ولاي او
ارزان مده ز کف که بهايش بود گران
گر دست يافتي تو بدان گنج و آن گهر
گنج گهر نگيري هرگز به رايگان
امروز ز آسمان حقيقت دو آفتاب
زنگ ظلام برد از اين تيره خاکدان
ختم رسل نخست کز آيين و کيش او
منسوخ گشت مذهب و آيين باستان
و آن ديگريست حضرت صادق ششم امام
کايات بينات نبي راست ترجمان
آورد آن شريعت و اين شد مروجش
مر اين دو را ولادت يک روز بود از آن
آيين احمدي را کردند استوار
حيدر ز دست و تيغ و وي از خامه و بنان
او با علي به تيغ زبان و زبان تيغ
بودند شرع ختم رسل را نگاهبان
تا بوستان رسد به نوا از دم بهار
تا باغ بينوا شود از باد مهرگان
احبابشان ز شادي سرسبز و بانوا
اعدايشان ز انده رخ زرد و ناتوان
***
در ولادت رسول گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله)
زيبد بر آسمان کند ار برتري زمين
از مقدم رسول خدا آفتاب دين
آن آفتاب چرخ رسالت که آسمان
خم گشته است تا زندش بوسه بر زمين
آن آسمان قدر و شرافت که لفظ اوست
تابنده آفتاب نفس صبح راستين
بنموده آسمان و زمين را چو ذره محو
در آفتاب هستي او هستي آفرين
بهر سبوکشان مي عشقش آسمان
خم گشت آفتاب مي و ماه ساتکين
از آسمان به رتبه کمالش چو برگذشت
فضلش چو آفتاب به ذرات شد يقين
شد زيردست همت او آسمان و هست
چون آفتاب روشن و شک نيست اندر اين
گر برخلاف او بزند دور آسمان
بر رويش آفتاب کشد زود تيغ کين
بر جرم آفتاب زند قهر او شرار
در طاس آسمان فتد از هيبتش طنين
هست آفتاب بر در او کمترين غلام
هست آسمان به درگه او بنده کمين
مي خواست آسمان که شود فرش خرگهش
گفت آفتاب درگذر از اين خيال هين
مي خواست آفتاب شود خشت درگهش
گفت آسمان نه حد تو است اين فرونشين
شد زيردست همت تو آسمان و هست
چون آفتاب روشن و شک نيست اندر اين
از آسمان به رتبه کمالت چو برگذشت
فضلت چو آفتاب به ذرات شد يقين
با رأيش آفتاب نمايد اگر قران
با قدر او بگردد اگر آسمان قرين
هم آسمان بگردد از آن رتبه شرمسار
هم آفتاب گردد از آن رأي شرمگين
جوهر گرفت از گوهر تيغش آفتاب
برد آسمان به دامن از آن گوهر ثمين
گفت آسمان به رتبه ي والاش تهنيت
کرد آفتاب بر گهر ذاتش آفرين
هست آسمانش خنگ و جنيبت کش آفتاب
اقبال در يسارش و اجلالش در يمين
داني که آفتاب چه باشد بر آسمان
داغ غلامي اش بود آن هشته بر جبين
خواهي چو آفتاب نهي پا بر آسمان
سر نه به خاک پاي وي و خدمتش گزين
از کيد آفتاب و مه و مکر آسمان
بر درگهش گريز که حصني است بس حصين
از آسمان خاطر آن تابد آفتاب
کز صدق گشت محرم راز وي و امين
اي از جمال انور تو عکسي آفتاب
وي با کمال رفعت تو آسمان زمين
ادوار آسمان را عزمت بود ضمان
بر آفتاب فيض ضميرت بود ضمين
الفاظ دلنشين تو روشن چو آفتاب
احکام دلپذير تو چون آسمان متين
چون آسمان قوائم شرع تو استوار
چون آفتاب آيت احکام تو مبين
مه کيست کافتاب بود اندر آسمان
از خرمن ضمير منير تو خوشه چين
شد آفتاب خسرو انجم در آسمان
کاو خنگ آسمان را آورده زير زين
از آفتاب در کفش افتاده قرص زر
کرد آسمان چو نام ترا نقش بر نگين
نه ديد آفتاب نه داد آسمان نشان
يکدانه گوهري چو تو از جنس ماء و طين
کرسي آسمان حقيقت ز افتخار
گشت آفتاب ذات شريف ترا مکين
در آسمان عالي جاني تو آفتاب
کآنجا نه روز و شب نه شهور است و نه سنين
چون آفتاب حکمت اقوالت آشکار
چون آسمان بناني و احکام تو رزين
بر آفتاب لرزه و بر آسمان شکست
افتد ز خشم گه به جبين افکني تو چين
«عبرت» در آسمان دلش آفتاب فضل
تابيده تا ترا شده او مادح کمين
بود آفتاب مهر تو در آسمان دل
زان بيشتر که آب و گل او شود عجين
در زير آسمان مهل اي آفتاب فضل
باشد ز کيد اختر از اين بيشتر حزين
در ظل آسمان جلالت پناه ده
از تاب آفتاب ورا روز واپسين
تا آفتاب را نبود ز آسمان گزير
تا جرم مه يار شود گاه و گه يمين
در آسمان گذارد تا آفتاب پاي
در خانه حمل سر هر ماه فرودين
لرزان و زرد و خصم تو مانند آفتاب
وز کيد آسمانش پيوسته دل غمين
هر صبح آفتاب ز ميدان آسمان
با تيغ تيز بر سر او تازد از کمين
***
در تهنيت عيد غدير و مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام)
به طبع گشت دگرگون هوا و وضع جهان
بلي بگردد طبع هوا چو شد آبان
جهان به وضع دگر گشت از مسير فلک
زمين به حال دگر گشت از مدار زمان
چو زعفران شده بستان به رنگ و برق همي
به خنده آيد چون بنگرد به گونه ي آن
چو گنج قارون در زير خاک پنهان شد
ز سيم و گوهر هرچ آن که گشته بود عيان
جهان چو بود جوان رازش آشکارا بود
چو پير گشت کند راز خويشتن پنهان
برهنه اند عروسان بوستان زانرو
گرفته باز نظر آفتاب از بستان
مگر که رعد ز هجر بهار مي نالد
که آتش آيد هر ساعتش برون ز دهان
فسرده از دم سرد خريف خون به عروق
وزان به لرزه درآيد درون جسم روان
چو ديد باد خزان را که مي رسد از راه
ز هول روي چمن زرد گشت و شد پژمان
شود هماره جهان پير در خزان و امسال
جوان شده است جهان اي عجب به فصل خزان
به صورت ارچه بود پير اين جهان کهن
به معني ار تو ببينيش تازه است و جوان
نهال دشمن دين شد خزان وزين شادي
جهان اگر که جواني کند شگفت مدان
بکاست رونق بازار کفر و کاسد شد
متاع شرک و بيفزود شوکت ايمان
نماند ز آتش بيداد مدعي بر جاي
به جز شرار و از آن هم نماند غير دخان
به پشت روس از آنرو شکست داد فلک
که تا درست شود کار ملت ايران
کسي که خواست ز ايران بجا نماند نام
بجا نماند از او عنقريب نام و نشان
بلي بيفتد از پا هزار سر چون گوي
که تا يکي بزند گوي عيش با چوگان
هزار سرور و سردار پايمال شوند
که تا سري رسد از آن ميانه بر سامان
براي اينکه تني در جهان بياسايد
هزار جان شده بي تن هزار تن بي جان
بماند ايمن تا کشوري ز ويراني
هزار کشور آباد مي شود ويران
نخست اگرچه از اين جنگ ملت ايران
نتيجه يي نتواند گرفت غير زيان
ولي در او نگري گر به چشم آخر بين
نتيجه يي ندهد غير سود در پايان
فراخناي جهان حاليا پر از فتنه است
چنانکه تنگ بود بر سپاه او ميدان
ز باده خانه ي دل را کنيم زير و زبر
که گشت زير و زبر کار دشمن ايمان
بيار باده و زين فتنه داستان کم گوي
که هست بيرون اين داستان ز حد بيان
سخن ز مطرب و مي گوي و ساز شادي کن
که روز عيش و نشاط است و گاه امن و امان
مگر نداني کامروز دين حق برسيد
به منتهاي کمال از عنايت يزدان
مگر نداني کامروز نعمت خود را
تمام کرد به ما کردگار از احسان
مگر نداني کامروز مرتضي گرديد
وصي ختم رسل ز امر ايزد منان
شهي که هست برون ذات اقدسش به يقين
چو ذات يزدان از حيز قياس و گمان
نخست سرخط فرمانش را قضا و قدر
به سر نهند و سپس سر نهند بر فرمان
کسي که بر سر حکم تو دست رد بنهاد
به پاي عمرش پيچيد دامن خذلان
کمال و فضل ترا، بر دليل حاجت نيست
که بي نياز بود آفتاب از برهان
در آن مصاف که بندند از دو جانب صف
يلان پولاد اندام آهنين خفتان
شود ز گرمي بازار کارزار همي
ميان معرکه ي جنگ نرخ جان ارزان
به قد و ابرو و مژگان يار ماند راست
سنان خطي و تير خدنگ و تيغ يمان
چو باد کز سر زلف سمنبران گذرد
گذر کند همي از حلقه ي زره پيکان
کشد زبانه چنان آتش از زبان حسام
که مغز گردان آيد به جوش در ستخوان
زمين بگردد درياي خون و بر سر وي
سر دليران هم چون حباب سرگردان
تهي شود سر گردان ز شور پرمغزي
سبک شود بر شير اوژنان ز گرز گران
تو از کمينگه ناگه کني به معرکه روي
گران بکرده رکاب و سبک نموده عنان
ز بيم نشتر پيکان رگ شکاف تو خصم
بسان شاخ بقم خشک گرددش شريان
به پيش تيغ تو سر مي نهد عدو زيراک
بود زبان حسام تو قاطع البرهان
خدايگانا، من بنده «عبرتم» کامروز
به غير من نبود ملک نظم را سلطان
همي به صورت نظم آورم معاني بکر
به طرز و سبکي نغز و بديع گاه بيان
منم که گاه سخن از زبان چون الماس
بسي بسفتم از نظم لؤلؤ و مرجان
فسرده است مرا گرچه طبع گوهرزاي
ز دست مردم دون طبع سفله ي نادان
وليک با همه اندوه خاطرم شاد است
بدين که مدح و ثناي تو مي کنم عنوان
از آن زمان که مرا مادح تو مي دانند
به من زمين و زمان گشته اند مدحت خوان
هميشه ايمن از يمن رحمت و کرمت
ز نايبات زمان و تواتر حدثان
چرا خورم غم روزي که بي مؤنث غير
کف کريم تو رزق مرا شده است ضمان
چه نعمتي است به از نعمت ولايت تو
که در نهاد من ايزد نموده است نهان
هميشه تا که فزايد نشاط فصل بهار
هميشه تا که رساند ملال دور خزان
بود محب تو دلشاد و خرم و سرسبز
بود عدوي تو افسرده خاطر و پژمان
***
در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام)
اي هميشه باغبان گرديده در بستان تن
برگ جان بازي نداري بيخ مهر از دل بکن
در طريق عشق اگر داري هواي نام نيک
سر به رسوايي ميار و تن به شيدايي مزن
گر چو بيژن بسته ي چاه غمي از تيغ عشق
سرفکن افراسياب نفس را چون تهمتن
غره نتوان شد به علم و عقل بي عشق اي حکيم
نصب ندهد آن وجوبا چون درآيد علم و ظن
گر به طور قرب خواهي لن تراني نشنوي
جمله اعضا گوش شو از رب ارني دم مزن
عاشقان را خود زبان گفتگو با يار نيست
رو سراپا گوش شو تا خود چه فرمايد سخن
اول اندر لوح خاموشي الف تا يا نويس
چند خواهي درد سر مر خويش را از لا و لن
چار زنجير طبايع تا به پاي جان تراست
بالله ار يک گام بتواني سوي جانان زدن
تا به کي چون سگ نشيني در پس زانوي نفس
استخوان مرده ي دنيا خوري با صد محن
هم چو شيران سر برآر از نيستان طبع دون
رو به نفس دغل را اي برادر پوست کن
اين خراب آباد گيتي را که بيني خود به خود
منزل غول و سراي ديو و جاي اهرمن
حرزها بايد در اين ره تا که برهاند ترا
اي برادر گوش بگشا نيک بشنو اين سخن
رو کتاب الله و عترت جو که در ديوان حشر
هر چه جز آن بي بها و هر چه جز اين بي ثمن
لفظ بي معني مثال صورت بيجان بود
بوي جانان از اويس آيد نه از خاک قرن
زانکه عاشق هر چه بيند خود نه بيند غير يار
زانکه سالک هر چه گويد از خدا گويد سخن
کبر و آز و حرص و شهوت را اگر يکسو نهي
پاي تا سر خويشتن بيني حسن اندر حسن
با چنين شرک جلي و با چنين کفر قوي
واي اگر فرداي محشر سر برآري از کفن
نفس کافر کيش تو خواهد که بفريبد ترا
مردمي کن اي برادر خاکش افشان بر دهن
آدمي خو شو نه آدم روي شيطان سيرتي
اي بسا در صورت آدم درآيد راهزن
«ما خلقت الجن و الانس» ار بخواندي در نبي
پس نبايد يک زمان از ياد حق غافل شدن
از «سنايي» اين دو بيتم خوش همي آمد که گفت
در نصيحت آن حکيم نکته دان ممتحن
«گرد قرآن گرد زيرا، هر که در قرآن گريخت
آن جهان رست از عقوبت اين جهان جست از فتن»
«گرد سم اسب سلطان شريعت سرمه کن
تا شود نور الهي در دو چشمت مقترن»
ليک سلطان شريعت احمد است و بعد او
شير حق شاه ولايت خواجه ي دين بوالحسن
گر ولايش را نکردي آدم خاکي قبول
کي کرامت بر ملک داديش حي ذوالمنن
پرده ي پرهيز و شرم از چهره ي خود برمگير
تا به رغم چشم نااهلان نگردي مفتتن
***
در ولادت علي بن ابيطالب (عليه السلام)
مرا گذشت ز پنجاه سال عمر و همان
اسير دام هوايم زبون بند هوان
در اين تمامي پنجاه سال عمر نشد
که پنج روز شود صرف طاعت يزدان
مرا ز پيري اندام سست گشت و ضعيف
هنوز سخت قوي حالتست حرص جوان
شکست پشت من از بار معصيت افسوس
نمانده است تواني که تا کنم جبران
شدم به پيري آگه ز کار و نتوانم
کنم تدارک مافات زانکه نيست توان
گلي نچيدم از گلشن کمال و دريغ
بهار عمر مرا دررسيد فصل خزان
دريغ و درد که عهد شباب شد سپري
به کام نفس و هوي در اطاعت شيطان
خطا و جرم خريدم به نقد عمر عزيز
گرانبها گهري را فروختم ارزان
مرا خزان و بهار چمن نکو پندي
بداد و پند بنگرفتم اي دريغ از آن
به روزگار خزان چون به بوستان شدمي
به گوش جانم مي گفت اين چنين بستان
که بر بهار جواني مناز از آنکه رسد
خزان پيري و مانند من شوي پژمان
پس از زمان جواني فرارسد پيري
چنانکه از پي ارديبهشت را آبان
به روزگار جواني نمي خورم حسرت
که رفت و کرد مرا روزگار پير و نوان
وليک حسرت ازين مي خورم که آن ايام
گذشت و سود نديدم از آن به غير زيان
خوش است دور جواني و روزگار شباب
به شرط آنکه به کسب هنر رسد پايان
زدند کوس رحيل و نمي شود بيدار
هنوز اين سر مغرور من ز خواب گران
چنين که تابع نفس و هواست اين دل من
ز عمر مي نبرم حاصلي به جز خسران
چه گونه راست کنم کار خويش هم چون تير
که خم شده است ز پيري قدم بسان کمان
مرا وسيله نماندست تا به واسطه اش
نجات يابم از قهر خالق منان
مگر به دامن آن شهريار چنگ زنم
که هست واسطه مابين واجب و امکان
علي عالي اعلا ولي بار خداي
که فرقه يي به خداييش کرده اند اذعان
کسان که باز گمان خدايي اش دارند
نکوتر آنکه بدل بر يقين کنند گمان
فضيلتش نبود اين به زعم من کامشب
بزاده مامش او را به خانه ي يزدان
حرم مطاف جهان گشت و قبله ي عالم
ز يمن مقدم آن شهريار کون و مکان
بشد ممثل و شد صورت علي ولي
به سيزده ز رجب سر حق چو گشت عيان
خداي را که ازو «لن» شنيد در رويت
بگو ببيند امروز موسي عمران
خداي راست سمع و خداي راست بصر
خداي راست دست و خداي راست زبان
سخن دراز مکن مختصر بگو که خداست
که خوشتر است سخن مختصر چو گشت بيان
به روز وقعه ي خيبر که بود غير از او
که کشت مرحب و کند آن حصار را بنيان
بکند در ز حصار و گرفت بر سر دست
که تا گذشتند از آن سپه ز خورد و کلان
گرفتن دژ و برکندن دري چونين
از آن حصار نباشد شگفت از او چندان
شگفت آنکه به روي زمين نبودش پاي
ز روي آن در چون خلق مي شدند روان
شگفت گفتم اين را ولي خطا گفتم
تو نيز اين را، از حضرتش شگفت مدان
کسي که قوت او مي زهد ز قوت حق
مگو که کاري چونين شگفت کرد چسان
کدام صعب که از همتش نمي شد سهل
کدام مشکل کاندر برش نبود آسان
زبان ز مدحتش آن به بود که بربندم
چرا که مدحت او را بدين زبان نتوان
چه گونه مدح توان کرد از آن خداوندي
که کردگار ورا مدح کرده در قرآن
هماره تا که پس از فرودين بود اردي
هميشه تا که پس از سنبله بود ميزان
تن عدوي تو پژمان چو راغ در آذر
دل محب تو خرم چو باغ در نيستان
***
در رثاي امام حسن مجتبي (عليه السلام)
هست دنياي دني زال محيلي راهزن
ناجوان مردي است رفتن در پي اين پيرزن
الفرار اي مردمان زين پير زال شوي کش
الحذر اي عاقلان زين حيله باز پر فتن
دهر دون طبعست بر وي چند باشي متهام
چرخ بدکيش است بر وي چند گريي مرتهن
دوستي از دهر دشمن خو نشايد داشت چشم
راستي از چرخ کج رفتار نتوان برد ظن
اعتباري نيست بر بنياد اين دهر خراب
اعتمادي نيست بر دوران اين چرخ کهن
جاه او چاهست و مالش مار و انعامش نقم
نوش او نيش است و صافش دردي و عيشش محن
گنج او رنجست و مهرش قهر و راحت ابتلا
شهد او زهر است و شرش عسرت و شادي حزن
مادر گيتي کجا پرورد طفلي در کنار
که به دست دايه ي مرگش نداد از مکر و فن
چون شنيدستي لد و للموت و ابنو اللخراب
در بناي قصر و ايوان جان چو نامردان بکن
«انما الدنيا فناء ليس لدنيا ثبوت»
گر بقا خواهي تو در وي دم ز آسايش مزن
«انما الدنيا کبيت نسجته العنکبوت»
عنکبوت آسا تو در وي تار آسايش متن
سخت اين دنياي فاني سست عهد و بي وفاست
دل نشايد بست بر پيمان اين پيمان شکن
ظاهرش عذب فرات و باطنش ملح اجاج
صورتش زيبا و دلکش معني اش زشت و عفن
مردماني را که دارد عار زن از نامشان
مي نمايد صاحب و سرور به ابناي زمن
ناکسان دهر را ريزد به کام جان شکر
اهل دل را پر ز زهر جان شکر سازد دهن
تا به کام زاده ي سفيان زند دور آسمان
ريزد از کين زهر زال دهر در جام حسن
مرتضي عليه السلام از دار فاني شد چو در دار بقا
گشت داراي ولايت آن امام ممتحن
آن سليمان زمان مي خواست تا هم چون پدر
ملک و ملت را رها سازد ز چنگ اهرمن
تن زدند از ياري آن مظهر باري ز مکر
جمله ي اصحاب و انصارش به غير از چند تن
مقتضاي جنگ تقدير خداوندي نبود
مصلحت در صلح ديد آن واقف سر و علن
با شروطي چند کرد او صلح و اصحابش به وي
هر يکي راندند در اين باب يک نوعي سخن
نامسلماني ز اصحابش بدو گفت اي حسن
چون علي آخر تو هم کافر شدي بر ذوالمنن
کافري گفت اي مضل المؤمنين زين صلح تو
دين احمد شد ز کف پامال شد فرض و سنن
ظالمي دراع را از دوش آن حضرت کشيد
خائني عمامه بربود از سر آن مؤتمن
خيمه و خرگاه آن حضرت همه تاراج شد
از فساد اهل مکر و ظلم ارباب فتن
آن امام ممتحن از مردمان عزلت گزيد
تا بياسايد مگر از مکر جهال جهن
باز هم نگذاشتند آسوده باشد آن جناب
گاه کردندش عتاب و گاه خستندش بدن
گاه رانش را دريدند از ره ظلم و ستم
گاه قلبش را شکستند از سخن هاي خشن
گمان و وهم کجا راه مي تواند برد
در آن مقام که انديشه را نباشد راه
کس ار به گردون با نردبان تواند رفت
به پاي عقل تواند شدن بدان درگاه
به قصد قدر و جلالش کسي که کرد سفر
بدان مسافر ماند که شد به خانه ي ماه
از آن محيط که هيچش کرانه پيدا نيست
چه گونه راه به ساحل برد کسي به شناه
ز بيشه يي که در او شير شرزه راست هراس
کجا تواند هرگز گذر کند روباه
مگر که عشق دليلت شود به درگه او
که عقل نيست کماهي از اين طريق آگاه
مجو ز عقل فراز و نشيب اين ره را
که کور مي ندهد فرق راه را از چاه
چه گونه فرق تواند ميان ظلمت و نور
ضرير کاو نشناسد سپيد را ز سياه
يقين عشق بداند صحيح را ز سقيم
گمان عقل رها کن که فاسد است و تباه
اگر نه در کنف لطف او پناه دهد
ز حادثات ترا، کي دهد زمانه پناه
ز حادثات جز آن آستان پناه مجوي
ز نائبات جز آن بارگه پناه مخواه
شها تويي که ز يزدان محب و خصم ترا
بهشت و دوزخ پاداش است و پادافراه
فلک ملاذم احکام تست بي اجبار
ملک مجاور درگاه تست بي اکراه
به خاک درگه تو خيل انبيا و رسل
همي بسايند از روي افتقار جباه
گواه روشني آفتاب پرتو اوست
فضايل تو بود بر محامد تو گواه
چنانکه سود ندارد صواب مبغض تو
زيان نبيند مر، دوستدار تو ز گناه
مثال مهر و سپهر و ضمير و قدر تو هست
مثال قطره به بحر محيط و کوه به کاه
خداي را ز وجودت عنايتيست به خلق
بکن به چشم عنايت به سوي خلق نگاه
هزار سال فزون مي رود ز وقعه ي طف
هنوز هست حديث اش مجاور افواه
بشر بدين سان بر نائبات نيست صبور
تو کيستي چه کسي لا اله الا الله
فضاي سينه چنان پر شده است از غم تو
که راه آمد و شد نيست بهر ناله و آه
نشاط بايد کردن به جشن ميلادت
از آن سخن نکنم زان مصيبت جانکاه
هميشه تا که نبوده است و نيز هم نبود
مدار چرخ کسي را موافق دلخواه
ز کان يار تو خيزد گهر به جاي خزف
ز خاک خصم تو رويد خسک به جاي گياه
***
در رثاي حضرت علي اکبر (عليه السلام)
يارب اين طوباست يا اکبر به رفتار آمده
اين شکر يا لعل شيرينش به گفتار آمده
«قد تجلي فيه رب الله جلت قدرته»
قدرت يزداني از قدرش پديدار آمده
صورت زيباش را با چشم معني هر که ديد
صورت مردم به چشمش نقش ديوار آمده
تا بگيرد اذن جنگ کوفيان کفر کيش
در بر سلطان دين با چشم خونبار آمده
کاي پدر هنگام ميدان رفتن اکبر رسيد
ساغر من از شراب شوق سرشار آمده
از پس مرگ جوانان بني هاشم دگر
بر جوانت زندگاني سخت دشوار آمده
تو خليلي من ذبيح الله و اين صحرا منا
موسم قرباني اين جان افکار آمده
در ميان جان و جانان گشته تن سدي سديد
جان سبک سير است ليک از تن گران بار آمده
«انما التوحيد اسقاط الاضافات» اي پدر
پرده و کثرت ميان ما و دلدار آمده
راه عشق است اين و تأخير اندر او نبود روا
«ان في التاخير آفات» ز اخيار آمده
ديد شه شهزاده آزاده را کز فرط عشق
پاي تا سرمست شوق و محو ديدار آمده
گشته غالب عشق او بر عقل و از خود بي خود است
وصل جانان را به نقد جان خريدار آمده
گفت بابا گرچه هجران تو بر من مشکل است
باشد آسان چونکه شرط وصل آن يار آمده
رو به ميدان ليک با دشمن مدارا کن که دوست
کشته و آغشته در خونت طلب کار آمده
چون گرفت اذن جهاد از شه به مرکب شد سوار
گفتي احمد بر براق برق رفتار آمده
«حول ارض الکربلا قد اشرقت من نوره»
آن زمين از مهر رويش پر ز انوار آمده
کوفيان گفتند به ابن سعد دون کاي کفر کيش
مصطفي از بهر رزم خيل کفار آمده
داوري ما را دگر با احمد مختار نيست
هر که با احمد ستيزد خصم دادار آمده
گفت ابن سعد با لشگر که شدم کارم به کام
گوييا فرزند زهرا بي مددکار آمده
اين محمد نيست اي لشگر علي اکبر است
کز غمش مجنون صفت ليلا دل افکار آمده
ياوري ديگر ندارد گوييا کاين نوجوان
از پي ياري آن سلطان بي يار آمده
يوسف مصر وجود است اين جوان ماهرو
کاين چنين در چنگ ما گرگان گرفتار آمده
خون بريزيدش به خاک از آب آتش گون که او
در هواي دوست اينجا بهر اين کار آمده
ديد آن شهزاده ي آزاده گان اشرار را
دل تهي از مهر و پر از کين ابرار آمده
حمله ور شد بر سپه با کر و فر حيدري
مرتضي گفتي به جنگ خيل اشرار آمده
شد ز فرش منهزم چون زيبق فرار خصم
وز جسد روح عدو نزدش به زنهار آمده
کوشش بسيار کرد و آمد اندر نزد شاه
کاي پدر بنگر به جسمم زخم بسيار آمده
سوختم از تشنگي بر آتشم آبي بزن
رفته از جسمم توان چشم از عطش تار آمده
بر لبش بنهاد خاتم شاه دين يعني خموش
وندر اين رمزي است پنهاني کز اسرار آمده
مست بود از جام عشق و تشنه ي وصل آن جوان
در بر پير مغان از بهر اظهار آمده
خواست سازد فاش سر عشق جانان را بلي
مست را افشاي سر آيين هنجار آمده
بر لبش مهر خموشي زد ز مهر آن شاه و گفت
عاشق از کتمان سر عشق ناچار آمده
باري آمد سوي ميدان بار ديگر بردبار
سر باري را دگر اين بار ستار آمده
تيرباران بلا را شد هدف بالاي او
عاشقي نخليست است کش درد و بلا بار آمده
آنقدر کوشيد تا جام شهادت نوش کرد
نوش باد او را که اين مي را سزاوار آمده
«عبرتت» را در گريبان مانده اي شهزاد دست
دستگيرش شو که در نزدت به زنهار آمده
***
در ولادت امام عصر (عج)
به فرخي و سعادت شراب ناب بخواه
که حق به چشم عنايت به خلق کرد نگاه
به پاي مطرب و مغني سر نياز بنه
ز دست ساقي باقي شراب شوق بخواه
بساط عيش بگستر که از بسيط زمين
بساط غصه فراچيده شد ز فيض اله
بزن ترانه ي شادي گشاي انده بند
بيار باده ي عشرت فزاي محنت کاه
صلاي سرخوشي اي صوفيان صفه ي عشق
که شاه صاف دلان زد به خاکدان خرگاه
ز روي شاهد عشرت نقاب برفکنيد
که برفکند نقاب از جمال وجه الله
بزرگوار خدايي که بنده ي در او
فشانده بر سر هفتم سپهر دامن جاه
ولي عصر امام زمان (عج) که اين شب و روز
دو بنده اند به درگاه او سپيد و سياه
محل جاه خطر درگه رفيع وليست
خوشا کسي که شد آن درگهش حوالتگاه
اگر چه زاده ي حوا و آدم است ولي
بود مر، او را آدم غلام و حوا داه
به گرد گيتي اگر حزم او حصار کند
خيال شخص کسي اندر او نيابد راه
براي جرعه کشان مي محبت او
سپهر خم شد و مي آفتاب و ساغر ماه
اگر صلابت او را به کوه عرضه دهند
مقر شود که به مقدار گيتي است از کاه
به عهد شحنه ي عدلش عجب نباشد گر
شکار خويش کند شير شرزه را روباه
سپهر گر شده آنگونه سربلند، نشد
براي خدمت او گر نکرد پشت دو تاه
خدايگانا، اي آنکه بنده اند از جان
گداي کوي ترا صاحبان افسر و جاه
تو آن بلند جنابي که ساکنان فلک
بر آستان جناب تو سوده اند جباه
برند جامه گر، از اطلس سپهر بلند
به قد قدر جلالت بسي بود کوتاه
در آن مقام که عفوت در اعتذار آيد
گناهکار شود شرمگين ز عذر گناه
ز بيم، راه طلوع از غروب نشناسد
بر آفتاب نمايي اگر به خشم نگاه
به اوج قعر جلالت اگر زحل نگرد
بيفتد از سرش از فرط ارتفاع کلاه
به گاه عرض سپاهت سپهبد است فلک
که از نجوم فراهم نموده است سپاه
زمانه بنده ي فرمان تست با منت
سپهر تابع احکام تست بي اکراه
بود حمايت تو آن محيط بي پايان
که ماسواي خدا اندر او کنند شناه
خدايگانا، مختل شده است شرع نبي
اگر ز پرده درآيي سزد که آمد گاه
شده است آينه ي روزگار تيره بسي
ز بس ز سينه اهل جهان برآمده آه
همين نه اهل زمين شوق ديدنت دارد
که ساکنان فلک راست بانگ و اشوقاه
به حال و روز من اي داور زمانه ببين
که از حوادث ايام تيره است و تباه
مرا ز جور فلک چند کوه غصه و غم
کشيد بايد با پيکري ضعيف چو کاه
يکي ببار، ز لطف اي سحاب فيض که هيچ
ز کشتزار اميدم نرسته است گياه
هميشه تا که ز راز درون پرده ي کس
نبوده است و نباشد به جز خواص آگاه
مخالف تو بيفتد به قعر جاه ز تخت
مؤالف تو برآيد بر اوج تخت ز چاه
***
در مدح حضرت امير (عليه السلام)
تا از کنار من بکشيد آن نگار پاي
ديگر نماند صبر مرا برقرار پاي
شد دامن و کنار من از خون دل نگار
تا از کنار من بکشيد آن نگار پاي
گر پاي بر سرم نهد آن ماه مهربان
بر فرق مهر و ماه نهم ز افتخار پاي
کوتاه نيست دست من از دامنش ولي
بربسته است بخت مرا روزگار پاي
سر را به جاي پا نهم اندر طريق عشق
اکنون که نيست عزم مرا دستيار پاي
در دامن صبوري اندر فراق او
کو طاقتي که تا بکشم مردوار پاي
آن را که شوق کعبه مقصود در سر است
کي گرددش ز خار مغيلان نگار پاي
گر پايدار نيستي اي دل به راه عشق
زين راه پر ز خوف و خطرها مدار پاي
زنهار پا به دايره ي عاشقي منه
گر نيست هم چو نقطه ترا استوار پاي
من خوشدلم که با غم جانان نشسته ام
برخيز و از سرم بکش اي غمگسار پاي
جز من که آمدم به کمندش به پاي خويش
ننهد به دام کس ز سر اختيار پاي
در پيشگاه وصل وي ام چون نبود بار
واپس کشيدم از درش از اضطرار پاي
در پاي وي فتاده ام اکنون چو دامنش
تا بوسمش مرگ به لب اعتذار پاي
سست است بي دهانش پاي ثبات دل
مي خواره سست گرددش اندر خمار پاي
با چشم تر، به راه وي استادم آنقدر
تا خشک شد مرا به ره انتظار پاي
گر دسترس به دامن وصلش بود مرا
مانند دامنش بکشم در کنار پاي
مي خواست سرو تا بچمد پيش قامتش
در گل فروشدش به لب جويبار پاي
نگذشته است گر ز سر خون کشتگان
گرديده است بهر چه او را نگار پاي
سايند رخ شهان به قدومش مگر نهاد
بر آستان حيدر دلدل سوار پاي
شاهي که هر که سود به پايش سر نياز
بر بام نه فلک نهد از اقتدار پاي
آن آفتاب چرخ ولايت که قدر او
بنهاده است بر سر اين نه حصار پاي
قطب سپهر مجد که بيرون نمي نهد
از خط حکم او فلک کجمدار پاي
با افتخار پادشهان مي نهند سر
در هر کجا که مي نهد آن شهريار پاي
در دست هر که دامن جود وي اوفتاد
ديگر به سنگ نايدش از افتقار پاي
بر هر ديار شحنه ي عدلش بيافت دست
ننهاد ظلم ديگر در آن ديار پاي
گر از کمال قدرش يابد وقوف عقل
در دامن قصور کشد شرمسار پاي
افتد به دام حادثه ي دهر اگر کند
غير از سپردن ره مهرش شعار پاي
آن کاو نه پايدار بود در رضاي او
دست قضا همي کشدش پايدار پاي
بر حکمت آن کسي که زند دست رد زده است
بر روي حکم حضرت پروردگار پاي
آن را که در صراط ولايش قدم نزد
اندر صراط لغزد روز شمار پاي
از دست هر که رشته ي مهرش نهاد باز
بندد به بند حادثه اش روزگار پاي
بر پاي او فلک بنهد بنده وار، سر
بر درگه تو هر که نهد بنده وار، پاي
با سر براي خدمت آن آيد آسمان
کز بهر خدمتت بودش رهسپار پاي
هرکس ز آب لطف تو خاکش مخمر است
بر آتشش چو باد نمايد گذار پاي
آن سر که اندر او نبود شور عشق هست
او بار تن که دارد از او ننگ و عار پاي
گر زينهار خواهي از خشم حق منه
بيرون ز حصن دوستي اش زينهار پاي
ور عالمي به دشمنيت پاي بفشرند
ثابت قدم به دوستي اش مي فشار پاي
بحر است اين جهان و ولايش سفينه است
خواهي اگر نجات در او مي گذار پاي
ناچار تن ببايد دادنش بر هلاک
هر کس که بي سفينه نهد در بحار پاي
اي عقل تا به پايه ي ايوان او رسي
زان سوي نه سپهر فراتر گذار پاي
اي گشته زير دست جلال تو آسمان
وي هشته وقر تو بسر کوهسار پاي
با عزم گرم سير تو همسر کجا شود
گر باد را بود به مثل از شرار پاي
دربان تو به سينه او دست رد زند
مريخ اگر نهد به درت روزبار پاي
دم سردتر ز باد خزان گردد ار نهد
در باغ بي رضاي تو باد بهار پاي
بر پاي آن فلک بنهد بنده وار سر
کز بهر خدمتت بودش رهسپار پاي
آن کاو ز ياد لطف تو خاکش مخمر است
بر آتشش چو باد نمايد گذار پاي
هرگه زني به قائمه ذوالفقار دست
هر گه نهي به عرصه گه کارزار پاي
بر تو کسي نيابد در دار و گير دست
با تو کسي ندارد در گير و دار پاي
بي دست و پاست خصم تو چون گوي نبودش
بهر ستيز دست و براي فرار پاي
هر کس به روي حق تو بنهاد پا کشد
دست حقش به دامن دارالبوار پاي
کردم رديف شعر از آن پاي را که هست
پويان به راه حب تو بي اختيار پاي
هر چند سر نثار تو بايد نمود ليک
محروم خواستم نشود از نثار پاي
تا سازمنش نثار به پاي تو زان سبب
کردم رديف اين گهر شاهوار پاي
دانم که شام عمر مرا دررسد سحر
ماند بسان شمع ز من يادگار پاي
شاها به راه مهر تو پا کرده ام ز سر
از راه لطف از سر من برمدار پاي
پاي شرف به تارک هفت آسمان نهم
بگذاري ار تو بر سرم اين شهريار پاي
دست من است و دامن تو چون کشد مرا
دست اجل به دامن خاک مزار پاي
چون پا کشد به دامن خاکم اجل مکش
از راه لطف از سر اين خاکسار پاي
طول سخن اگر چه ملال آورد ولي
«عبرت» به مدحتت کشد از اختصار پاي
تکرار يافت قافيه در اين قصيده زانک
در کوي تو مکرر شد رهسپار پاي
تا باغ و راغ گردد بي برگ و بي نوا
چون باد دي گذارد در مرغزار پاي
خصمت بود هميشه تهي دست چون چنار
وندر گلش فرورود از افقتار پاي
***
در مدح حضرت امير (عليه السلام)
نسبت روي تو مي کردم به ماه و مشتري
ماه را گر ناز بودي مشتري را دلبري
غبغب و رخسار و اندام و بناگوش ترا
مي بگفتم زهره و خورشيد و ماه و مشتري
گرنه در بازار حسن و لطف و ناز و عشوه بود
مشتري سان زهره و خورشيد و ماهت مشتري
سرو مه سيما و ماه سرو قد، مي گفتمت
سرو و مه را بود اگر زيور، ز مشک تاتري
حور باغ خلد و غلمان جنان مي خواندمت
گر که بودي باغ خلد و حور و غلمان ايدري
گفتمي شمشاد را ماند قد موزون تو
گر که در شمشاد بودي جلوه ي کبک دري
چهر مهر خاوري را گر شبه گون طره بود
کردمي تشبيه چهرت را به مهر خاوري
ني فرشته ني پري هستي ولي اندام تست
در لطافت چون فرشته در ظرافت چون پري
منظر غلمان و حور از تو نکوتر نيست زانک
برتر از اين نيست ممکن حد نيکو منظري
هرگز آزادي نبيند جانم از دام بلا
گر بگويم هست بالايت چو سرو کشمري
زهره داري در گريبان ماه اندر آستين
زيبدت با اين دو آيت دعوي پيغمبري
گشته بي آن قد هم چون سرو و زلف مشک فام
مشک من کافور و سروم نال و نالم چنبري
خوش بود مر عاشقان را ناز معشوقان ولي
ناز را، حدي بود هان تا از آن حد نگذري
باش اندک عشوه تا گردد خريدار تو بيش
ناز، کم بفروش تا گردد فزونت مشتري
سود چون ز اندازه بيرون شد زيان بار آورد
آخر اي زيبا صنم اندازه دارد دلبري
جانب دل را نمي داري نگه وانگه ز من
چشم آن داري که باشم بهر تو از دل بري
سيم و زر، از چهر زرد و چشم تر آوردمت
تا بدانستم نگارا عاشق سيم و زري
هر کسي داند که به از سيم باشد زر ناب
چهره باشد مر مرا، زرين تو گر سيمين بري
ورترا باشد همي در چشم و لب اعجاز و سحر
هم مرا سحر است و هم اعجاز اندر شاعري
ور بتان در دلبري شاگرد رفتار تواند
شاعران را اوستادم من به گفتار دري
پيش طبعم فارسان شعر جمله راجلند
راجلان را، مي نشايد کرد با فارس مري
تا نگويي «عبرت» اين رتبت ندارد در سخن
داد اين رتبت مرا، فر ثناي حيدري
آن محيط فيض کاندر کشتي ايجاد هست
امر او را بادباني نهي او را لنگري
اشتقاق نام او از نام يزدانست و هست
صادري کز وي پديدار است فعل مصدري
مي بود او را فلک م چون ملک خدمتگزار
مي کند او را قضا هم چون قدر فرمانبري
فضل او اندر شمر نايد از آن بي منتهاست
منتها آن را بود کش برتواني بشمري
هر که سر بر خاک راهش سود بس نبود شگفت
گر کند خاک رهش بر سر فلک را افسري
سروري يابد کسي کاو را، ز جان خدمت کند
خدمتش نخلي است کان را بار، باشد سروري
گر کسي گويد کز او به بود در رتبت فلان
بشنو و باور مکن زيرا که نبود باوري
نيست يک سان آنکه فتح قلعه ي خيبر کند
با کسي کاو مي گريزد از جهودي خيبري
ز امر بلغ بود نصبش بر خلافت از خداي
وان فلان را دعوي اين مرتبت از خودسري
ذوالفقارش خرمن عمر عدو را آتش است
فعل آتش کس نديد از جوهر خاکستري
تيغ او را جوهر خاکستري خواندم از آنک
برد از آيينه ي دين زنگ شرک و کافري
من همي گويم که جايي نيست زو هرگز تهي
فرقه يي گويند در بلخ است و قومي در غري
اي خداوندي که ايزد، مر ترا کرد اختيار
تا به سوي او کني خلق جهان را رهبري
تا دهد آگاهي از قدر و مقامت خلق را
مصطفي را داد يزدان رتبه ي پيغمبري
برترين رتبت بود پيغمبري در دهر و هست
جز محمد از همه پيغمبرانت برتري
کس ترا نشناخت غير از ايزد و احمد بلي
«قدر زر، زرگر بداند قدر گوهر، گوهري»
مهر و مه در جشن ميلاد تو تا هنگام بام
زهره امشب مي کند در بزم ما رامشگري
نيست يزدان را مثالي تا که گويم آن تويي
ليک مي گويم که تو تمثال حي داوري
هر سخن کاندر ثناي تست جان پرور بود
لاجرم باشد سخن هاي مرا جان پروري
انوري را در سخن گر پايه از من برتر است
برتر است از فر مدحت قدر من از انوري
او به سنجر گر همي نازيد کش ممدوح بود
عار دارد مادحت از فر و جاه سنجري
تا که حنظل تلخ و شيرين است شکر در مذاق
حنظل اندر کام احبابت نمايد شکري
***
در نعت حضرت امير (عليه السلام)
دلدار ما نظير ندارد به دلبري
گر ناظري ببايدت اول دلاوري
اندر طريق عشقش اگر پاي مي نهي
بگذر ز خودنمايي و بگذر ز خودسري
بي صدق در طريق محبت منه قدم
اين راه عاشقيست مپندار سرسري
اخلاص پيشه ساز که ايمان به کردگار
بي صدق و بي خلوص بود عين کافري
بنما فروتني و صدارت طلب مباش
تا در مقام قرب دهندت مصدري
اي شرزه شير در صف خوکان چه مي چري
اي مرغ سدره در پي بومان چه مي پري
ظاهر خداپرستي و باطن هوي پرست
اي مبتلا به دام هوس چند بنگري
حق جوي شو چو موسي تا کي چو سامري
گوساله را به يزدان بگزيني از خري
جويي جلال جابر و نالي ز مفلسي
خواهي مقام بوذر و زاري ز بي زري
مفلس شو آن زمان بنگر جاه جابري
بي زر شو آنگهي بنگر فر بوذري
جويي گر از علايق دنيا مجردي
گردي به حق مقيد و يابي توانگري
در ملک فقر بي سر و پايان خزيده اند
کز ماسوي ز قدر بودشان فراتري
گريان و خنده زن چو نسيم سحرگهي
عريان و عور پوش چو خورشيد خاوري
مدغم شده است در سرشان شور احمدي
مظهر شده است در دلشان مهر حيدري
داراي دين علي که بدان عزت و جلال
با قنبرش نيارد گردون برابري
آن تاجدار ملک لعمرک که مي کند
خاک قدوم او سبب چرخ اخضري
ديدي اگر صلابت او را به روز رزم
رستم دگر نکردي دعوي صفدري
از بوالبشر نبود نشاني که او ببست
در عرش با محمد عقد برادري
آنجا که اژدر کرمش کام وا کند
بر شير شيرخواره کند گرگ مادري
فرعون را مدد کند ار فرّ عون او
شايد که با کليم زند لاف همسري
نمرود را اگر نمي از رود او رسد
بايد که با خليل نمايد برابري
دجال را به گوشه ي چشم ار نظر کند
نشگفت اگر نمايد عيسايش چاکري
کشتي نوح جاي به جودي نمي گرفت
گر حفظ او نکردي از جود لنگري
اي پادشاه کشور امکان که هست ننگ
خدام درگهت را از نام قيصري
گر في المثل محب ترا در سقر برند
نارش کند نعيمي و ز قوم کوثري
ور في المثل عدوي ترا در جنان برند
خلدش جهني کن و تسنيمش آذري
حق برده بس به گوهر ذات تو پي بلي
گوهرشناس نيست کس الا که جوهري
شاها مخدرات سراپرده ات غريب
در شام مانده اند و تو آسوده در غري
بردند اهل بيت ترا کوفيان به شام
اي خسرو حجاز چو ترکان تاتري
دستي براي ياري اش از آستين برآر
اي خلق را عنايت تو کرده ياوري
از بيم خصم اهل حريم ترا مدام
مانند بيد لرزد قلب صنوبري
گرديده است قد الف ساي عترتت
مانند دال از غم ايام چنبري
آنانکه خاک مقدمشان را ز منزلت
روبند حوريان ز سر زلف عنبري
در شام در خرابه ي بي سقف جايشان
گرديد و گرد حادثه شان کرد معجري
جمعي که دين ز همت ايشان رواج يافت
دادند نسبت آل زناشان به کافري
گفتند ناسزا به گروهي که کرده است
اندر نبي ز فخر خداشان ثناگري
آن را که بود سندس فردوس فرش راه
خشتش نموده بالشي و خاک بستري
از کين نمود شارب بنت العنب عتاب
بر دختري که کرده بر ماه اختري
بيمي مگر ز کيفر داور نمي کنند
آنانکه مي کنند به دادار داوري
«عبرت» خموش باش که آتش فکنده است
اشعار جان گداز تو در چرخ اخضري
***
در صفت خزان و مدح امام محمدتقي (عليه السلام)
از طبيعت زرگري آموخت باد آذري
تا کند اندر فضاي باغ و بستان زرگري
پر ز سيم خام و زر پخته شد صحرا و باغ
شد توانگر باغ و صحرا، ز ابر و باد آذري
ابر اندر بوستان گسترد ديباي سپيد
باد تا از گلستان بنوشت فرش عقبري
زاغ تا بگشود ناي بسته و آمد در نعيب
فاخته بربست بگشوده دم از خنياگري
نه دگر آيد به گوش دل نواي عندليب
نه دگر آيد به مغز جان شميم عنبري
نشنوي ديگر ز بلبل نغمه هاي دلپذير
ننگري ديگر به گلبن روي گلبرگ طري
هم چو آن عاشق که از معشوق خود ماند جدا
گشته هر شاخ شجر زرد و نزار و چنبري
نار را، راز از درون پرده گرديد، آشکار
زرد شد رخسار به تا ديد آن پرده دري
سيب در بستان گل دو روي را ماند همي
نيمي از رخ احمري کرده است و نيمي اصفري
گر که خون زر کند تن فربه و رخساره سرخ
چيست اندر شاخ زر، اين زردي و اين لاغري
خون رز خورده است مانا، نار ورنه از چه روي
اين چنين کرده است پيکر فربه و رخ احمري
در جهان مر فرودين را سرودي تابود داشت
تازه و خرم جهان را از عدالت گستري
اسپري گشت از جهان آن تازگي و خرمي
آذر بيدادگر، تا يافت در وي سروري
اسپري شد سبزپوشان چمن را روزگار
تا ز دور چرخ شد دور بهاران اسپري
دلبري ها داشت باغ و بوستان اندر بهار
بوستان و باغ را، بر جا نماند آن دلبري
باغ کز خوبي نمي شد ديده از آن برگرفت
شد چنان کاويدن به سوي او به رغبت ننگري
راغ کز برگ و نوا از آن نمي شد درگذشت
گشت بي برگ و نوا چونانکه در آن نگذري
آن بتان آذري کارايش بستان بدند
برگرفت آرايش آذر، زان بتان آذري
تا چه کيفر ديد خواهد آذر از وي گر برند
آن بتان آذري پيش شهنشه داوري
داور دنيا و دين پور علي موسي الرضا
آنکه لطف او کند بر خلق عالم ياوري
اسم او اسم نبي و رسم او رسم عليست
با صفات احمدي دارد خصال حيدري
هست در ذات وي اوصاف پيمبر لاجرم
مي کند اوصاف حق را ذات پاکش مظهري
هر که او را چاکري کرد آسمانش چاکر است
حبذا آن کاو نمايد آسمانش چاکري
هر که کردش کهتري گيتي مر او را کهتر است
خرما آن کاو کند گيتي مر او را کهتري
وانکه او را مي کند فرمانبري از جان و دل
از بن گوش اختر او را مي کند فرمانبري
فيض يزدان است و رهبر سوي يزدان خلق را
رستگار، آن کش نمايد فيض يزدان رهبري
کي ولايش را خريداري کند آن کس که او
مي فروشد مذهب جعفر، به زر جعفري
ابله آن کاو برکند از مهر چونين شاه دل
وآنگه آن دل را بپيوندد، به مهر ديگري
ابلهي قهر خداي است و نکو گفت آنکه گفت
ابلهي باشد بتر، از رنج کوري و کري
اي که باشد رتبه از واجب فروتر، مر ترا
پايه ي قدر ترا باشد ز ممکن برتري
جز کمال ايزد بي چون که از نقصان بري است
هر کمالي در حقيقت نيست از نقصان بري
هر که مضطر شد ز رنج فقر و درد مسکنت
چون ترا خواند رها گردد ز رنج مضطري
گر، ز مدح ديگران مي بايد استغفار کرد
هست مدح ذات پاکت مايه ي مستغفري
چهر احبابت چو مهر خاوري تابنده باد
تا بود در آسمان تابنده مهر خاوري
مسمط ها
در ستايش رسول اکرم (صلي الله عليه و آله)
شيرين من اي خسرو شوخان طرازي
شور لبت اندر سر شيخان حجازي
ابروي کجت قبله ي زهاد نمازي
تا کام مرا تلخ چو فرهاد نسازي
بنماي مرا کامروا زان شکرين لب
اي گشته ز وصل تو شب دلشدگان روز
با اختر فرخنده و با طالع فيروز
برخيز و برافراز قد و چهره برافروز
بنشين و طرب ساز کن و ريشه ي غم سوز
مگذار که روزم شود از هجر تو چون شب
غلمان من اي وصل لبت اصل سلامت
وي طره ي تو برزخ و قد تو قيامت
زلفت ز جهنم رخت از خلد علامت
حوراوش و کوثر لب و طوبي قد و قامت
در دوزخ هجرم مکن اينگونه معذب
اي کبک روش طوطي ام اي قمري خوش خط
کن خون کبوتر به قدح از گلوي بط
تا من بزنم از سرمستي قلمي قط
در رشته ي نظم آورم اين نغز مسمط
در مدحت هادي سبل حامي مذهب
امي لقب آن شاه که ناخوانده ابجد
ابلق ز فصاحت زده بر فرق اب و جد
تاج شرف تارک ميران ممجد
مصداق نبي احمد و محمود و محمد
کش ذات سبب آمد و کونين مسبب
بنهاد ز تبليغ رسالت چو به سر تاج
از سطوت عدلش ز جهان ظلم شد اخراج
بگرفت به نيروي حق از کل ملل باج
شد ز آيت او رايت تضليل به تاراج
شد نسخه ي او ناسخ احکام مکذب
روبند، غبار در او آدم و ابليس
مويند ز شوق رخ او زهره و برجيس
هستند جهانيش به تسبيح و به تقديس
در مدرس تدريس اش مر حضرت ادريس
طفليست که آمد سوي استاد به مکتب
هستند کمين بنده ي فرمان وي از جان
نوح نجي و عيسي و يحيي و سليمان
در تيه جلالش شده گم موسي عمران
در چرخ رسالت بود او مهر درخشان
در برج هدايت بود او تابان کوکب
اي سيد امي لقب اي حضرت سامي
فرمانده ي کل ختم رسل شاه گرامي
بر فضل و کمال تو مقر عارف و عامي
گشتي تو ز والايي و زيبنده مقامي
از ايزد دادار به لولاک مخاطب
با بخت خجسته فرت افراخت چو سنجق
زد راست بلا طرب از شور هو الحق
منصور شدي بر به مخالف ز فر حق
اوضاع حجاز از مددت گشت منسق
اوراق عراق از هممت گشت مرتب
اي ماه خطايي خط و مهر ختني موي
يار حبشي خال و نگار عدني روي
ترک عجمي عشوه و مير هروي خوي
افسانه ي کن مسقطي جوزن هندوي
گرد مدني لهجه و ماه يمني لب
خط تو کشيده، پي تحقيق منازل
بر صفحه ي تقويم رخت خط جداول
وان خال تو در دايره ي قطب معدل
چون نقطه ي پرگار همي ساخته منزل
واندر افق خط نظر افکنده مورب
خورشيد من اي مات مهت زهره ي زهرا
وي طره ي تو نافه گشاي شب اسري
ابروي تو محراب و رخت مسجد اقصي
خال تو بلايي است که بر روي مصلي
در قبله رخ آورده و استاده مؤدب
اي ترک حصاري ز نوا نغمه کن آغاز
وي شور حجازي ز عراق آي به شيراز
پس راست رها کن ره شهناز و به شه ناز
نوروز عجم شد کن و نوروز عرب ساز
با زمزمه و چنگ و دف اي ترک معرب
اي کعبه ي اصحاب صفا ساحت کويت
وي قبله ي ارباب وفا صفحه ي رويت
خاريست رياض ارم از گلشن خويت
روي دل «عبرت» نبود جز که به سويت
کاندر دل او نيست به جز وصل تو مطلب
در مدح پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و اشاره به مصيبت حضرت علي اکبر (عليه السلام)
اي شده پيرانه سر به فکر اماني
کرده به بيهوده صرف دور جواني
بگذر از اين يک دو روزه دنيي فاني
خواهي اگر جاودانه باقي ماني
جوي تولا ز جان به احمد مرسل
سيد امي لقب رسول گرامي
آن که بود قدرش از خجسته مقامي
برتر از حد و فهم مردم عامي
او را بنهاده حق ز رتبه ي سامي
بر سر، ز ام الکتاب تاج مکلل
داد شکن آيتش به رايت کاوه
قهرش آتش فکنده از شط ساوه
مهرش شد آبيار رود سماوه
نسخه ي او ناسخ دفاتر ياوه
حقيتش مبطل مطالب مهمل
فرق فلک يافت از وجودش اکليل
ز آيت نصرت شکست رايت تضليل
نسخ شد از نسخه اش تمام اباطيل
حکمش کز محکمي بري است ز تأويل
ساير احکام را نمود معول
مهر کم از ذره يي به پيش جمالش
عقل به نقصان مقر به نزد کمالش
چرخ فراپا به پله يي ز جلالش
زين رو روز ازل به او شد و آلش
تا به ابد امر کاينات محول
احمد را با علي و يازده اولاد
بنمود ايزد ز نور واحد ايجاد
گرچه بودشان به قدر اندر اجساد
جوهرشان پنج بيش نيست ز تعداد
ز اينجا خيزد دويي ز ديده ي احول
گشتند آنان ز يک حقيقت موجود
باش موحد مباش مشرک و مردود
آب ز تعداد ظرف کي شد معدود
غير يکي مر ترا نگردد مشهود
گر بنهي روبرو هزار سجنجل
اي رخت آيينه ي جمال الهي
ذات تو بر صنع ذوالجلال گواهي
کمتر ملک تو جو لايتناهي
وصف تو را کس نکرده درک کماهي
عشري ز اعشار و مجملي ز مفصل
شاها اي آنکه هست از شرف و فر
چرخ کهن بنده عقل پير ثناگر
از چه نگشتي تو بر حسينت ياور
خاصه در آندم که نوجوان علي اکبر
آمد در نزد آن خديو مجلل
گفت که اي مهر آسمان هدايت
وي ز تو ذرات را اميد بدايت
رخصت ميدان مرا بده ز عنايت
تا بنمايم ز زنگ ظلم غوايت
آينه ي دهر را ز تيغ به صيقل
شه به شهادت چو ديد او را مشتاق
رفتنش آمد بدو اگر چه بسي شاق
ليکن در انبياء به نيکي ميثاق
ساخت به طوق کفن مطوق ز اشفاق
کردش آنگه روان به جانب مقتل
چون ز حرم سوي رزمگاه روان شد
گفتي از جسم سبط فاطمه جان شد
ليلا مجنون صفت به سينه زنان شد
مويه کنان شد ز درد و موي کنان شد
گشتش جاري ز ديده اشک مسلسل
باري آمد شبيه احمد مختار
کرد ز کين با جلال حيدر کرار
بهر تکلم گشود لعل گهربار
تا که مدلل کند به فرقه ي اشرار
حقيت خويش را به وجهي اکمل
گفت که اي قوم از حقيقت عاري
روح در اجساد گشته از ما جاري
نور در ابصار گشته از ما ساري
باري ماييم نوري مطلق باري
بسته به حق وز قيود رسته مخيل
باب غريبم حسين زاده ي زهراست
شبل علي گوشوار عرش معلاست
از حق بر ممکنات سيد و مولاست
بندگي اش واجب است و امرش مجراست
عقده ي عالم جز از کفش نشود حل
آندم از روح خشم تيغ شرربار
آخت پي قتلشان چو حيدر کرار
روح عدو از جسد چو زيبق فرار
گشت و از قلب او گداخت به يکبار
ز آهن تيغش که بود نار ممثل
ناگه شوقش ز تن ربود روان را
عشق زبون کرد عقل مرحله دان را
خواست کند آشکار سر نهان را
جذب شهش زي کشيد زود عنان را
آمد در نزد باب خويش معجل
کاي پدر از تشنگي دلم شده جوشان
جرعه ي آبي مرا ز لطف بنوشان
شاهش بربست لب ز مهر خموشان
يعني اسرار حق ز غير بپوشان
تا که نماند امور يزدان مختل
آمد اکبر دوباره جانب ميدان
دست به شمشير هم چو شيري غران
گشتند از هيبتش سپاه گريزان
شد تنش آماج تيغ و ناوک پران
گشت تن نازکش ز صدمه مخلخل
ناگه از روي کينه منقذ غدار
بر سر او زد ز کينه تيغ شرربار
معجز شق القمر عيان شد يکبار
افتاد از زين به خاک با تن صد پار
خست به جنت روان احمد مرسل
خواند پدر را پس آن زمان به بر خويش
شاه به بالينش آمد آندم دلريش
گفت غم مرگ تو به جانم زد نيش
ليکن آسوده شد دل تو ز تشويش
دل خوش رفتي به نزد صادر اول
شاها «عبرت» منم که از يم افکار
بحر مديحت کشم به رشته ي افکار
از سخن آبدار لؤلؤ ز يم شهوار
ايدون رنجم فسرده طبع گهربار
شايد اگر سازي اش به گنج مبدل
***
در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام) و مصيبت طفلان حضرت زينب (عليهاالسلام)
اي دل تا کي به دام نفسي پابست
از مي آمال و آرزويي سرمست
ساغر عمر تو پر شد و تو تهي دست
مي نتواند ز دام نفس دني جست
جز به تولاي شهرياري کاو هست
حيدر عليه السلام خيبر گشا و قاتل مرحب
شير خدا کش ز روح آمده عنصر
اژدر تيغش ز شير برد تنمر
فرش چون ذات حق برون ز تصور
صيرفي قلب او عيار کم و پر
هم دل، بي نور مهر او به تکدر
هم جان از فر و فيض اوست مهذب
اوست مهين باعث تحدث عالم
اوست بهين علت تکون آدم
پشت فلک بهر خاک بوسي او خم
عقل بر رأي او ز جهل زند دم
ذات وي و خلق را تفاوت با هم
هست بدانسان که آفتاب ز کوکب
لطفش ارزنده تر ز خلد مخلد
بغضش سوزنده تر ز نار مؤبد
بر همه ي ممکنات صاحب سرمد
بهره ور از رأي او عقول مجرد
حکمش هم چون بناي چرخ مشيد
کارش هم چون اساس دهر مرتب
عقل بر هوش او چو طفل نوآموز
مهر بر چهر او چو ماه شب افروز
خلد ز اخلاق او طراوت اندوز
ساري از فر امر اوست شب و روز
ناوک پران او چو برق جهانسوز
صارم پران او چو نار ملهب
اي به سر از انمات تاج مکلل
حقيت تو چو حق به خلق مدلل
گر تو نبودي ظهير احمد مرسل
ماندي احکام او تمام معقل
گردش اين ممکنات جمله معطل
تو سبب کاينات و جمله مسبب
فرت افراشته به گردون خرگاه
رايت نصرت به موکب تو ظلل گاه
کمتر ملکت بود ز ماهي تا ماه
خلعت امکان بود به قد تو کوتاه
گرچه نصيريت گفته است هو الله
بنده ي يزدان شمردنت بود آنسب
با تو که گفت اي هژبر بيشه ي هيجا
چشم بپوشان ز نور ديده ي زهرا
خاصه در آندم که بود در صف اعدا
با او ديگر نمانده کس ز احبا
ديد چو شه را غريب و يکه و تنها
نزدش آمد به عجز حضرت زينب
گفت مرا در حرم دو روح روانند
کز قد و رخ آفتاب و سرو روانند
پير خرد را اديب اگر چه جوانند
گرچه مرا نور چشم و رواحت جانند
ليک بدانم که هر دو جان بفشانند
در رهت اي خلق را تو ملجاء مهرب
يافت چو رخصت به عجز از شه مردان
کرد کفن را طراز قامت ايشان
خاطر يک جمع شد ز غصه پريشان
خالويشان ريخت طفل اشک به دامان
چون که ز برج حرم شدند به ميدان
گفتي شد مهر و مه به خانه ي عقرب
گفتند اي فرقه ما گناه نداريم
هر دو صغيريم و دادخواه نداريم
هيچ کسي ياور و پناه نداريم
از عطش افسرده ايم و آه نداريم
بر سخن خويشتن گواه نداريم
جز دل بي تاب خويش و جز تن پر تب
ما را باشد نسب ز احمد مختار
مادرمان هست دخت حيدر کرار
جد گرامي ماست جعفر طيار
ما را افکنده است تشنگي از کار
قوت از جسم رفته چشم شده تار
آتش در دل فتاده خشک شده لب
آه که آبي به کامشان نرساندند
بر سرشان مرکب تطاول راندند
قامتشان را به خاک تيره کشاندند
زهر فنا جاي آبشان بچشاندند
مادرشان را به مرگشان بنشاندند
روز شد از غم به چشم آل علي شب
پيکرشان چون به خون و خاک تپان شد
بر سر بالينشان امام زمان شد
سوي حرم هر دو را گرفت و روان شد
شور قيامت به خيمه گاه عيان شد
زهرا آزرده دل به باغ جنان شد
شد دل حيدر ز خون ناب لبالب
وه که فلک آتش تطاول افروخت
خرمن آل رسول را ز ستم سوخت
گيتي از غم به تن لباس عزا دوخت
«عبرت» تا رسم نوحه سنجي آموخت
دولت جاويد بهر خويشتن اندوخت
بهر خود تنها نه بلکه بهر ام و اب
***
در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام)
در باغ تازه شد باز آيين زردهشتي
گسترد باد در راغ استبرق بهشتي
اي آنکه کرده اقرار غلمان برت به زشتي
در کوثر مي انداز ما را ز وجد کشتي
کامروز برده گلزار از باغ خلد رونق
در دشت مي خرامد با ناز کبک کهسار
در باغ مي سرايد تيهوي نغز گفتار
افکنده اند غلغل در بوستان و گلزار
طاووس و طوطي و بط سرخاب و سهره و سار
هم بوالمليح و طواط هم عندليب باثق
با شوکت فريدون آمد بهار خرسند
فراش دي ز بهرش فرش زمرد افکند
از ساحت صفاهان تا خطه ي سمرقند
ضحاک دي ز بيمش بگريخت تا دماوند
افراخت کاوه آسا نوروز ماه سنجق
زد موسي بهاران در طور باغ خرگاه
رايات نصرت آيات در موکبش ظلل گاه
فرعون دي ز قهرش شد غرق رود جانکاه
هر گلبني چو تيهو سازنده ي «انا الله»
هر بلبلي چو منصور گوينده ي «انا الحق»
خون سياوش گل آمد به جوش در باغ
کيخسرو صبا را چون لاله تازه شد داغ
ز افراسياب بهمن شد کينه جوي در راغ
بر سرخه ي دي آفاق شد تيره چون پر زاغ
زد رستم صنوبر با، فر، به تارک ابلق
در نغمه هم چو داوود شد بلبل خوش الحان
هدهد نهاد بر سر باز افسر سليمان
شد هم چو تخت بلقيس پرنقش طرف بستان
برده است ملک دل را ديو محن به دستان
ها، زن رهش چو آصف از باده ي مروق
اي آنکه گشته شاهانت نخجير آن دو آهو
آهوي شيرگيرت گيرد به وعد آهو
کو آن کسي که گويد بالاي چشمت ابرو
داري ز مشک چين مو وز ماه چهارده رو
ماهت به گلبن آون مشکت به مه مخلق
ديري است کاندر اين دير در سير و گردشم من
زين سير، سير گشتم زين دير دورم افکن
چون بوم اندر اين بوم تا کي کنيم مسکن
جان طايري است عرشي بگرفته علقه با تن
بايد نمود او را از اين علاقه مطلق
سودي نديدم از عقل اي شاهد طرازي
مي ده که بي زيان است سوداي عشقبازي
گر رند و باده خواريم ور زاهدي نمازي
وارستگي نيابيم زين هستي مجازي
تا بستگي نجوييم از جان به مظهر حق
يعني علي اعلا بحر محيط مواج
آن کاو ز رتبه گرديد در بزم قرب منهاج
در خانه ي خدا شد دوش نبيش معراج
بنهاد از تبارک ايزد به تارکش تاج
وز لافتي به قدش ببريده است يملق
بر دخت مصطفي جفت در ملک اصطفاطاق
بر جن انس خالق بر، وحش طير رزاق
رونق فزاي انفس پروردگار آفاق
بر ذات ذوالجلالي اوصاف اوست مشتاق
وز اسم کبريايي افعال اوست مشتق
يک دل دو کون دارد بر بندگيش اقرار
سه روح و چار طبعش چون پنج حس خريدار
پرگارسان ز شش سو هفت اخترش طلبکار
بر هشت خلد خازن زو نه سپهر دوار
ده عقل را مراتب از نظم او منسق
شاها به جز تو «عبرت»کس دادرس ندارد
جز تو اميدواري بر هيچ کس ندارد
غير از تو از تو ديگر او ملتمس ندارد
جز خاک بوسي تو در دل هوس ندارد
شايد اگر نمايد عون تواش موافق
***
در مدح مولاي متقيان حضرت علي (عليه السلام)
باز دري از ارم بر به زمين باز شد
هزار دستان به باغ قافيه پرداز شد
هم چون طاوسکان خاک سلب باز شد
فاخته با بوالمليح خوش خوش دمساز شد
گشت منطق ز شوق طوطي شيرين کلام
باد به طرف چمن ديبه ي املس کشيد
بر سر آن ديبه نيز قاقم اطلس کشيد
وز آن سپس اندر او لوح مسدس کشيد
طرح مربع فکند شکل مخمس کشيد
از قلم زرنگار با خط زنگار فام
لاله همانا ز من عاشقي آموخته
کش دل خونين همي ز داغ غم سوخته
خاک چمن چون ختن غاليه اندوخته
باد به ناف اندرون نافه ي چين دوخته
که بوي مشک تتار آيد از او بر مشام
کشد ز دريا سحاب هماره در ثمين
تا که نمايد نثار بر به سر ياسمين
باد صبا مي دهد رايحه ي مشک چين
نموده گلبن به بر پيرهن زمردين
نهاده نرگس به سر تاجکي از سيم خام
ز بسکه الماس تر ابر بپاشد همي
سوري را در چمن رخ بخراشد همي
ريحان را در دهن خط بتراشد همي
ترکا دايم بهار تازه نباشد همي
خيز و ز مشکو درآ، به طرف بستان خرام
اي مدني لهجه ترک خيز و ره ري بزن
گه قدحي مي بنوش گه نفسي ني بزن
باده دمادم بده نغمه پياپي بزن
بر اثر جام جم پا به سر کي بزن
هي من نوشم شراب هي تو بياور مدام
بيا در اين نوبهار باده به ساغر کنيم
ز ساغر زرفشان دماغ جان تر کنيم
چنگ به بربط زنيم عود به مجمر کنيم
کيفر گردون دهيم چاره اختر کنيم
چند به غم سر بريم سال و مه و صبح و شام
هلا بلندي قد، مجو که پستي خوشست
بزن ره عقل و هوش که عشق و مستي خوشست
براي هم چون تويي باده پرستي خوشست
نيستي و اقتفا ز ملک هستي خوشست
زانکه نيايد جهان به کام کس مستدام
ترکا نوروز شد بزم طرب ساز کن
پاي بکوب از نشاط دست به يک ناز کن
هين نغم آهنگ شور هان غزل آغاز کن
ز راه ري بازگرد هواي شيراز کن
ز آينه ي دل ببر ز باده زنگ ظلام
چون من نوشم شراب بگوي کت نوش باد
به قول درويشکان غمت فراموش باد
از صدف بحر عشق درت در گوش باد
يا به قصورت همي دست در آغوش باد
باده ي عيشت به جام دور سپهرت به کام
باده ي حب علي مظهر حق بوتراب
مهر سپهر شرف سرور گردون جناب
صورت حبل المتين معني فصل الخطاب
داور دوران رقيب خسرو مالک رقاب
سرور انجم خدم مهتر گردون غلام
آنکه پس از صد قران نيايد او را قرين
کانش در آستان بحرش در آستين
يسرش اندر يسار يمنش اندر يمين
به جود غوث زمان به بذل غيث زمين
واجب ممکن سلب ممکن واجب مقام
به بزم دستش بود معني حسن الثواب
به رزم تيغش بود صورت سوء العقاب
اجلالش هم عنان اقبالش هم رکاب
خنگش صرصرروش تيغش سوزان شهاب
منطقه او را کمر مجره او را حسام
اي که دبير فلک منشي ديوان تست
شمش افق از شرف شمسه ي ايوان تست
گردون هندوي تو کيوان دربان تست
ماه قدح گير تو زهره نواخان تست
مشتري ات مشتري بهرامت گشته رام
شاها «عبرت» منم کمين ثناگوي تو
روي دلم روز و شب نيست به جز سوي تو
هستم از جان و دل چاکر هندوي تو
تا که تجلي نمود در دل من روي تو
ز آينه ي خاطرم زدود زنگ ظلام
بزم فلک را بود تا ز مه و خور چراغ
ساقي مه رو کند تا که مي اندر اياغ
تا بر نوروز مه تازه شود باغ و راغ
باد عدوي ترا چو لاله دل پر ز داغ
باد محب ترا گردش گردون به کام
***
در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام)
باز از دم جبريل صبا باغ مليح است
بر مريم گلبن گل نورسته مسيح است
انجيل سرا بر سر آن مرغ فصيح است
ترسا صنما اي که ترا روي صبيح است
مگذار ز کف بلبله ي مل که قبيح است
از ساغر گل بلبل سرمست تو هشيار
شد طرف چمن صرح قوارير ممرد
زد تخت سليمان باد از ورد مورد
شد سرو بن آصف صفت از قيد مجرد
بلقيس وش آمد گل با جلوه ي بي حد
هدهد شده در نغمه چو داوود ممجد
گرديد کنون ديو محن سخت گرفتار
سنبل بگشوده گره از زلف گره گير
رخسار گل از آيت رحمت شده تفسير
با خط زر از کلک قضا منشي تقدير
بنموده بر اوراق گل نو زده تحرير
کايام گل آن به که آهنگ بم و زير
در باغ زنند اهل طرب ساغر سرشار
بلبل دگر امروز سروري دگرستش
وز عجب و تکبر به غروري دگرستش
در دل ز گل سوري سوري دگرستش
وندر سر شوريده شوري دگرستش
مي زارد در زاري و زوري دگرستش
مي نالد از درد چو مرغان گرفتار
نرگس به سحرگاه چو از خواب برآيد
آن چشم خمارين را سرخوش بگشايد
تکيه به عصا داده به شوخي بفزايد
از شاهدکان چمني دل بربايد
مست است ولي عربده ديگر ننمايد
زيرا که معربد نشود هرگز بيمار
آن تازه بنفشه که لب جوي برسته
مانا به يکي قاصدکي ماند خسته
کز راه رسيده به لب آب نشسته
وز صدمه ي ره يک دو سه جا پاش شکسته
وان يک دو سه جا را سلب سبز به بسته
وز آب همي پاک کند گرد ز رخسار
خاک چمن از آب روان آينه دار است
باد سحر از آتش گل غاليه بار است
گلشن ز شميم گل يغماي تتار است
صحن چمن و بستان پرنقش و نگار است
زينسان که سمن بوي دم باد بهار است
مانا وزد از خاک در حيدر کرار
توقيع ادب آيت فر دفتر تمجيد
فهرست هنر کنز کرم مقصد تجريد
ديوان فطن مخزن علم آيت تفريد
طغراي وفا اصل صفا معني تأييد
گردون سخا چرخ حيا نقطه ي توحيد
پيرايه ي دين پايه ي ايمان شه ابرار
هم رزق جهان راست کفيل از کف کافي
هم درد نهان راست طبيب از دم شافي
بر عهد ازل تا به ابد عايد و وافي
مرآت «جمال الله» از طينت صافي
شخصي است مجسم شده از روح اضافي
وين نکته نداند کسي الا که هشيوار
شد آهن از او در کف داوود منرد
زو شد به خليل آتش نمرود مبرد
بابي ز رياض کرمش خلد مخلد
آبي ز شرار سخطش نار مؤبد
گرديد ز سرپنجه ي او شمس افق رد
گر کرد قمر را بدو نيم احمد مختار
گه عيسي مريم شد و گه موسي عمران
گه نوح نجي گشت و گهي گشت سليمان
گه يوسف مصري شد و گه والي کنعان
في الجمله به هر دور به يک طور ز پنهان
گرديد عيان آن شه ذالعزة و الشأن
وين نيست تناسخ بنگر نيک در اخبار
اي يافته فرق ملک از مقدم تو تاج
وي گشته بدور تو غم از شش جهت اخراج
از سدره دو صد ره بودت برتر منهاج
هم مالک املاکي و هم سالک معراج
هم قلزم توحيدي و هم گوهر مواج
هم نسخه ي تجريدي هم دفتر نوار
ستوار ز دستور تو شد استن اسلام
از همت تو گشت حرم خالي از اصنام
آنان که نکردند به اولاد تو اکرام
«انعام لا بلهم اضل من الانعام»
جاري شود از حکم تو ارواح در اجسام
ساري شود از امر تو انوار در ابصار
اي نه فلک اندر خم چوگان تو چون گو
وي چشمه ي کوثر ز يم جود تو يک جو
خاري بود از گلشن اخلاق تو مينو
رشحي بود از چشمه ي احسان تو آمو
جز سوي تو «عبرت» نکند سوي کسي رو
کاندر دو جهان نيست کسي غير تواش يار
***
در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام)
باز آمد مه اردي علم کاوه به دست
پشت ضحاک دي از سطوت نيروش شکست
پس فريدون وش بر تختگه او بنشست
مي چون خون سياووش کنون مي بايست
خورد بر ياد لب جم به نواي بربط
شد هويدا به چمن رايت کيکاووسي
مي دهد باغ نشان از فن بطلميوسي
مي زند سرو دم از حکمت جالينوسي
خاک افکنده برون مخزن دقيانوسي
پي گوهر شده در آب چو غواصان بط
خو گرفته است جواني ز سر اين عالم پير
شده از «يحيي الموتي» خط ريحان تفسير
اي که از آيت رحمت شده رويت تعبير
در چمن موسم گل لاله صفت ساغرگير
پيش از آن کت دمد از لاله ي رخ سبزه ي خط
اي سيه چشم تو چون صاد و دهانت چون ميم
قوس ابروي تو نون حلقه ي گيسوي تو جيم
پشت من از الف قد تو چون دال دو نيم
نقطه ي خال تو بر صفحه رخسار چو سيم
آن چنان است که بر گل چکد از مشک نقط
خلخي موي من اي ماه ختن شاه حجاز
شوخ ري شور يمن سور گل آشوب طراز
وي نکويان عدن را به رخت روي نياز
قد برافراز که سرو از تو بياموزد ناز
رخ برافروز که ماه از تو نيفتد به غلط
هله اي طوطي طاووس رخ کبک خرام
باز در غم منشين خيز و از آن خون همام
بفشان از گلوي بط به نشاط اندر جام
تا به شادي ز پي مدحت سالار انام
چامه برگيرم و بر خامه زنم سرخوش قط
شه دين حيدر کرار علي عالي
دل حق مخزن اسرار ولي والي
آنکه از رتبه چو در خلق نديدش تالي
به غلو خواند ورا خالق سبحان غالي
بي خبر زانکه در اين ره بود اولي اوسط
يافت از همت او پايه ي دين استحکام
گشت از عصمت او کعبه تهي از اصنام
هادي الخلق الي الحق و ملاذ الاسلام
آنکه با نص جلي بر همه ي خلق امام
از پس احمد مختار همين اوست فقط
اوست در عالم ارواح به اطباق دليل
اوست در عالم اجسام به ارزاق کفيل
اوست مصداق کلام الله و مصباح سبيل
تا بدوزد به برش خلعت مجد و تفضيل
بود خياط يد قدرت و حکمت مخيط
يافته انفس و آفاق از او نظم نسق
سوي او راه نمودند رسولان فرق
او بود مصدر و کونين ز ذاتش مشتق
حق نباشد به جز او او نبود غير از حق
فاش تر زين نتوان گفت بنا، بر احوط
هشت او بر سر آدم ز کرامت ديهيم
کرد او خلعت خلت به بر ابراهيم
نور او بود که بنمود تجلي به کليم
هر چه در بحر فکر غوطه زند عقل سليم
صفت ذات وي او را نشود مستنبط
برد نور رخ او زنگ ظلام از آفاق
اوست در برج شرف کوکب اول اشراق
خيل ارواح مکرم به حضورش مشتاق
بسته ذرات الستي به جنابش ميثاق
داده او خيل رسل را به رسالت سر خط
اي به حقيتت از ماه مقر، تا ماهي
مي کند خلعت امکان به قدت کوتاهي
چون خدا هست ز سر علنت آگاهي
هم بود سينه ي تو مخزن سراللهي
هم بود قلب تو مر، وحي خدا را مهبط
همه کس در طلب تست چه هشيار و چه مست
همه جا جلوه گه تست چه بالا و چه پست
گشت مهرت ز ازل فرض به ذرات الست
فرق ز امکان وجوبت نتوان داد که هست
زان يکي رتبه ات اعلاء و زاين يک الخط
صد، ره از سدره ترا هست فراتر منهاج
پله يي از شرفت رشک هزاران معراج
داد ختم رسل اندر شب معراجت باج
عکسي از پرتو انوار تو شمس وهاج
نمي از قلزم احسان تو صد، دجله و شط
خسروا «عبرت» تا لذت وصف تو چشيد
از همه کار جهان نعت خصال تو گزيد
جز تو از هر که در آفاق بود مهر بريد
غير وصل تو به دل نيست مر او را اميد
که ورا از تو به غير از تو تمناست غلط
***
در مدح علي (عليه السلام)
باز درآمد به باغ رايت ارديبهشت
بستان درهم شکست رونق باغ بهشت
مينو آذرکده است سوري اردي بهشت
لاف زند، زندباف ز مذهب زردهشت
کاسته شد درد و غم عيش و طرب شد فزون
به طرف جو سرو بن قامت افراخته
بر سر آن فاخته اصول ها ساخته
بلبل نقد روان ز عشق گل باخته
باد ز دي باغ را نيکو پرداخته
قومو و استعشقوا لو کنتم تعقلون
ابر بگريد همي تا که بخندد چمن
رعد بنالد همي تا که ببالد سمن
شکوفه طفل است و ابر او را دو شد لبن
پرده نشين غنچه را دوش که شد راهزن
کامده وقت سحر ز پرده ي خود برون
چون دم عيسي هوا محيي اموات بار
چون کف موسي زمين آيت او آشکار
آتش نمرود گل ابراهيمش هزار
آب چو طوفان نوح آيد از کوهسار
غرقه ي سيل عدم برف چو کنعان دون
صفحه ي گلزار را ز گل مرتب نگر
غنچه ي نشکفته را رخشان کوکب نگر
پياله ي لاله را ز مي مرتب نگر
چون يد مبسوط بر سطح محدب نگر
شفيق را بر به کف نيزه ي زنگارگون
به چشم معني يکي به بوستان در نگر
ببين نباتات را مخالف اندر صور
نيست از اينها يکي مثابه ي آن دگر
ز سر اين مسئله يکي مرا کن خبر
کز چه شد اين سربلند از چه شد آن سرنگون
بيد موله شده واله و حيران چرا
طره ي سنبل شده چنين پريشان چرا
نشسته گرد اين همه بر خط ريحان چرا
بلبل دستان زند اين همه دستان چرا
از چه سرايد همي چو مطربي ذوفنون
جوهر ذرات هست اگر ز تابنده مهر
از چه شد آن صرف قهر از چه شد اين عين مهر
آن يک شد ديوسار اين يک شد حور چهر
اين ز فراپايگي بر شد از نه سپهر
آن ز فرومايگي شد به زمين واژگون
رهزن آدم که و رهزن ابليس کيست
نحسي مريخ چه سعدي برجيس چيست
سرشت اعيان تمام ز دست رنج يکيست
چو سرنوشت همه جز به يد صنع نيست
اين ز چه ذوالاقتدار آمد و آن يک زبون
بلبل از وصل گل گرديده کامياب
نورش در سينه جوش نوزش در ديده آب
نورش تن پر ز تب نوزش دل پر ز تاب
اين بس امري عجيب اين بس شيئي عجاب
کش در بر يار و باز او را دل پر ز خون
خاک شده بهره ور باد شده فيض بخش
آتش گل آبرو برده ز لعل بدخش
لاله نعمان زند خنده به رخشان درخش
در دل ابر سيه به لارک آذرخش
چو ذوالفقار علي در دل اعداي دون
شهي که دارد رواج از وي شرع رسول
ز جانب حق بود حاکم رد و قبول
واله و شيداي او گشته نفوس و عقول
به لوح آگاهي اش نقش فروع و اصول
به دفتر دانشش سر ظهور و بطون
صورت حبل المتين آيت فصل الخطاب
واضح هر چارام صانع هر هفت باب
خالق کون مکان وارث ختمي مآب
با عزم چون فلک بود زمين را شتاب
با حزمش چون زمين بود فلک را سکون
در زمي آش بارگه در فلکش دستگاه
گشته به حقيتش خلق دو عالم گواه
نيست به جز نام او در کنش و خانقاه
يوسف از لطف او برون شد از قعر چاه
يونس از عون او رسته شد از بطن نون
اي که ترا زانّما تاج مکلل بود
وجه خدا را رخت مهين سجنجل بود
حقيقت ذات تو چو حق مدلل بود
بي مددت کار را يکسره مختل بود
ز حيز عقل و نقل آمده ذاتت برون
به چرخ عز و شرف کوکب باهر تويي
به برج علم و هنر زهره ي زاهر تويي
زهره ي کوکب کدام عين مظاهر تويي
اول و آخر تويي باطن و ظاهر تويي
جز تو به حق خلق را نيست کسي رهنمون
عروه ي لاينفصم حلقه ي گيسوي تست
قبله ي لاينحرف طاق دو ابروي تست
عکسي ذرات کون ز پرتو روي تست
روي تو سوي خدا روي خدا سوي تست
عالم از حکم تو يافت ظهور از کمون
شها منم کز خلوص مدح سراي توام
نبود اندر زبان به جز ثناي توام
تلطفي کن شها که من گداي توام
هر آچه رايت بود مطيع راي توام
«عبرت» کي دم زند پيش تو از چند و چون
***
در نعت حضرت فاطمه (عليهاالسلام)
طوطي طبعم دگر بار فشاند گهر
تا که کند مدحت دختر خير البشر
تاج سر انبياء بانوي جن و بشر
واسطه ي رزق خلق مائده بحر و بر
سيده ي روزگار، مام شبير و شبر
مريم و حوا کنيز آدم و عيسي غلام
اي گل باغ جمال وي بت سيمين عذار
کهنه مي ام ده که شد تازه جهان از بهار
سبزه برآورد سر از طرف جويبار
کرده به بستان نزول رحمت پروردگار
نافه ي مشک تتار کرده به بستان گذار
کز اثرش تازه شد پير و جوان را مشام
رشک ز بلبل به باغ نغمه ي داوود برد
خجلت از گلستان جنت موعود برد
خاک ز باد صبا نکهت از عود برد
وز گل سوري چمن شاد شد و سود برد
آتش غم را به آب عشرت مسعود برد
تا که نماند از ملال هيچ به آفاق نام
آمده مانا به باغ قاصد ارديبهشت
کز اثرش گشت باغ غيرت باغ بهشت
خوش به هم آميختند بر طرف جوي و کشت
لاله روشن ضمير سبزه ي عنبر سرشت
منشي قدرت به باغ بر ورق گل نوشت
خوب کشيدي ز دي شاه بهار انتقام
خسرو نرگس به باغ زد چو به گردن علم
لاله ي نورس ز داغ دارد بر دل الم
نسترن سيمبر زد به گلستان قدم
خسرو گل خوش نشست بر زبر تخت جم
ساقي نسرين عذار بهر خدا دم به دم
ريز در اين فصل خوش باده زرين به جام
مريم گلبن گرفت حمل ز عيساي گل
آب ز جو شد روان جلوه کنان زير پل
زوجد مينا گران گرم به ناي و دهل
مست دل عاشقان از طرف وجد مل
باغ از اين فصل خوش ز فضل شاه رسل
گشته ز ناز و نعم غيرت دارالسلام
لاله ي تر، در دمن رشک عقيق يمن
عکس رخ گلرخان لعبت گل در چمن
سوزد در عشق گل بلبل شيرين سخن
گشوده از روي شوق دختر فکرم دهن
نغمه سرايي کند همي بوجه حسن
تا که کند مدحت دختر خير الانام
زهره ي زهرا که عرش فرشي در راه اوست
طارم هفت آسمان خيمه ي کوتاه اوست
روشني مهر و ماه از رخ چون ماه اوست
ساخت کون و مکان تنگ ز خرگاه اوست
حضرت روح الامين خادم درگاه اوست
چاکر او را يقين هست به گردون مقام
اين نبود مدح او به عزت داورا
که مادر روزگار آورد ار، دخترا
به مثل او دختري نياورد مادرا
شعر «وفايي» شنو به مدح آن سرورا
نمي نمودي خدا خلقت اگر حيدرا
فاطمه کفوي نداشت در همه ي خاص و عام
فخر رسل کش بود خلق جهان پاي بست
فاطمه را بوسه داد، به حکم يزدان به دست
داند هر کس بود موحد و حق پرست
پيش چنين رتبه يي بدان که پست است پست
قدر همه انبياء به غير شاه الست
به به از اين شوکت و به به از اين احتشام
اي که ز نور و ضيا رونق بيضا ز تست
بهر طواف حرم گنبد مينا ز تست
«عبرت» درويش را چشم تمنا ز تست
از پي طبخ طعام سينه ي سينا ز تست
بر در دولت سرا، هزار موسي ز تست
از تو بشد بر خليل آتش بردا سلام
***
در مصيبت حضرت زهرا (عليهاالسلام)
روز غم باشد و ايام وفات زهراست
موسم زاري و هنگام عزاداري ماست
شورش و غلغله و ولوله در آل عباست
مصطفي گريه کنان است علي نوحه سراست
کشد از سينه حسين آه و کند ناله حسن
ام کلثوم فغان دارد و زينب شيون
از جهان فاطمه با ديده خونبار برفت
بسکه از جور عدو در دلش آزار برفت
در به پهلوش زد و محسنش از بار برفت
شد چنان زار کز او قوت رفتار برفت
بزد از جور به بازوش غلاف شمشير
بست روباه دغل سلسله بر گردن شير
کرد غصب فدک و بر رخ او سيلي زد
حيله ورزيد از او نامه ي بوبکر ستد
نامه بدريد به پهلوش فرو کوفت لگد
برد بي شرمي و بيدادگري را از حد
از چنين صدمه برفت از تن او تاب توان
خفت در بستر و بيمار شد و کرد فغان
گاهي از مرگ پدر داشت فغان و زاري
گاهي از جور عدو بود سرشکش جاري
گاه ناليد ز رنجوري و از بيماري
گاه مي کرد به رخ از مژه گوهرباري
الغرض دست اجل شد به گريبانش جفت
مرتضي آمد و بنشست به بالينش گفت
اي گرامي تر و اي خوبتر از جان و دلم
چشم از هم بگشا و مکن از خود خجلم
که من از روي تو شرمنده ام و منفعلم
دل ز تو چون کنم و دست ز تو چون گسلم
که تو جان مني و دست ز جان نتوان شست
جاي دارد به دلم مهر تو از روز نخست
پس بدان شاه سفارش ز عزيزانش کرد
ز عزيزان به از جسم و دل و جانش کرد
ز حسين و حسن خسته و نالانش کرد
خاصه از زينب و کلثوم پريشانش کرد
بالاخص کرد سفارش به امام الثقلين
که علي جان مگذاري بکند گريه حسين
گر حسينم بکند گريه حسن مي لرزد
نه حسن بلکه همه دهر کهن مي لرزد
پايه عرش خداوند زمن مي لرزد
در دل خاک سيه هم دل من مي لرزد
گوهر اشک حسينم چو بلغزد در خاک
استخوان من مظلوم بلرزد در خاک
اي دريغا که چه آمد به سر او را در دهر
آنکه اشکش به دل مادر خود کردي زهر
تشنه لب گشت جدا سر ز تنش بين دو نهر
با وجودي که فراتش بدي از مادر مهر
نه عجب آنکه سرشکش دل مادر شکند
کز سرش بر سر ني هم سر خواهر شکند
چون شنيد اين سخنان فاطمه از همسر خويش
برگشودي به رخ شاه دو چشم تر خويش
ديد بر زانوي سلطان دو عالم سر خويش
گفت با ناله ي سوزنده بدان ياور خويش
که پسر عم تو حلالم بکن از راه وفا
گر قصوري شده وز خدمت من باش رضا
يا علي نيک وصاياي مرا کن ادراک
چون که رفتم ز جهان نزد پدر با دل پاک
شب مرا غسل بده شب بسپارم بر خاک
تا تن خفته به تابوت مرا هر بي باک
ننگرد زانکه بود عصمت زن زيور را
وه از اين عصمت و تقوي که بدي در بر او
***
در وداع حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)
شاهنشه لاهوت گذر داور انجم
مهر افسر ناسوت گذار آيت پنجم
داراي نه افلاک، خداوند اب و ام
سلطان ازل صدر ابد مصدر دوم
ميزان صنم نور صمد صادر اول
چون رايت همت به صفت ماريه افراخت
آورد ز کين دشمنش از چار طرف تاخت
زد هر که دم از دوستي اش نقد روان باخت
از کين به سرش دشمن دين تيغ ستم آخت
ناکرده مراعات حق احمد مرسل
کردند چو ناکس منشان بي کس و يارش
او عازم ميدان و زده صف به دو چارش
فوجي ز زن و دخت و کنيزان فگارش
زان سلسله رفت از دل افسرده قرارش
پس مختصري کرد بيانات مطول
آن روي به وي کرد که هان رأي چه داري
وان گفت که ما را به اميد که گذاري
آن گفت که ما را تو به دست که سپاري
وان در قدمش سود سر و گفت به زاري
کز بعد تو مان حال به مرگ است محول
شه هشت به جا اهل حرم را و ز خرگاه
آمد به در و ديد که از ماهي تا ماه
ارواح ملايک زده صف با حشم و جاه
فرمود چه سري عجب است اينکه در اين راه
از جسم چو رستم کندم روح معطل
آمد ملک نار برش کاي شه ذيجاه
اذن ار، دهي ام در تن اين فرقه ي گمراه
اندر فکنم آتش جانسوز جگرکاه
شه گفت از اين مسئله بگذر مزن اين راه
بگذار مرا تا که دهم مشغله فيصل
کرد آنگهي از وي ملک آب تمنا
کاکنون تو بده رخصتم اي خسرو والا
تا سازمشان غرقه چو فرعون به دريا
شه گفت دگر آب مسا باد مپيما
حاجت به توام نيست مکن قصه مفصل
گفتش ملک باد که اي مالک املاک
حکم ار، دهي ام عاد، وش از باد المناک
بر باد فنا مي دهم اين طايفه را خاک
شه گفت بنه باد و برو جانب افلاک
آتش مفشان خاک مخاي آب مکن حل
تعظيم نمودش ملک خاک که اکنون
گر اذن بيابم ز تو اي مظهر بي چون
در گور نمايم همه را زنده چو قارون
شه گفت به پايم سر تسليم نه اکنون
يا آنکه به تعظيم برون شو تو معجل
باري همه ارواح مکرم پي ياري
از بهر فنا کردن آن فرقه به زاري
بنموده بسي خواهش از آن مظهر باري
بنشسته همه منتظر کارگذاري
شه بسته به حق وز همگي رسته مخيل
پس کرد توجه سوي آن فرقه ي کافر
گرديد چو با آن سپه کفر برابر
زد تکيه غريبانه به ني، واله و مضطر
لب باز نمود او به سخن هم چو پيمبر
حقيت خود را بکند تا که مدلل
گفت اي که نماييد به من ظلم ز بيداد
گر رفت شما را شرف و قدر من از ياد
آنم که نبي بر لب من بوسه همي داد
معموره ي هستي شده از امر من آباد
در شأن من آيات سماوي شده منزل
بيرون بود اوصاف من از خامه ي تقدير
از هوش من آموخته دانش خرد پير
داريد سر قتل من آيا به چه تقصير
نه داده ام آيات سماوي را تغيير
نه هشته ام احکام الهي را مختل
بس نامه نوشتيد به من يک دل و يک راي
کاي شاه حجازي ز کرم سوي عراق آي
ره گم شدگانيم به ما راه تو بنماي
شد بسته ره ما به سرانگشت تو بگشاي
کاين عقده ي ما را نکند جز تو کسي حل
چون آمدم اول به رخم آب ببستيد
آخر دل زار من از آزار شکستيد
افسوس بر اين عهد که نابسته شکستيد
با من نفسي را به درستي ننشستيد
برخاست وفا مهر به کين گشت مبدل
زين گونه بسي گفت وز آن فرقه کافر
نشنيد جوابي به جز از نيزه و خنجر
افتاد چو بر خاک ز کين، شمر ستمگر
بنمود جدا از تن آن خون خدا سر
«عبرت» ز غمش ريخت به رخ اشک مسلسل
***
در مدح امام حسين (عليه السلام) و مصيبت وداع
اي گشته پاي تا فرق در بحر معصيت غرق
در بحر معصيت غرق گرديده پاي تا فرق
شغلت ز صبح تا شام نيرنگ و حيله و زرق
کارت ز شام تا صبح در فکر بردن سرق
هيچت نه فکر ملت هيچت نه فکر مذهب
گوشت به نغمه ي چنگ چنگت به طره ي تار
تارت مدام بر دست دستت به گردن يار
يارت به بزم با مي، مي خوردنت همي کار
کارت اطاعت نفس نفست ظلوم غدار
غدار شوم بدفعل فعلت معاصي رب
اندر چه طبيعت ضحاک سان فتاده
صورت گرفته محکم معني ز دست داده
گاهي به عشق بازي با لعبتان ساده
گاهي نموده مستي از يک دو جام باده
از شام محو تا صبح از صبح مست تا شب
مي پروري مه و سال تن در لباس قاقم
جان در برت از اين غم چون موج در تلاطم
بر جان خويش جانا باري نما ترحم
تا تن بود مهذب جان است در تألم
تن را مکن معذب تا جان شود مهذب
بگذر ز خودنمايي بگذار خودپرستي
رو دم ز نيستي زن پس رخنه کن به هستي
گر باده ات به کار است زان باده ي الستي
جامي بنوش و آنگاه بنماي ساز هستي
تا در بسيط آيي زين هيکل مرکب
تا چند غرقه باشي در ورطه ي تمنا
گاهي چمي به صورت گاهي چمي به معني
بشکن هر آنچه اسفل بفکن هر آنچه اعلا
بفکن اساس دنيا کن ساز برگ عقبي
تا در رسي به مقصد تا پي بري به مطلب
گر مر، تراست در دل اميد رستگاري
بر رحمت الهي گر تو اميداري
بگذر، ز بد فعالي بگذار زشت کاري
از جان و دل بزن چنگ بر ذيل شهرياري
کآمد به خلق مهرش از هر چه واجب اوجب
يعني فروغ پنجم در رتبه سومين شاه
شبل امير اول همشير دومين ماه
از شش جهت دو صد ره زان سوي سدره اش راه
از نه فلک فراتر او را ز رتبه خرگاه
سلطان چار مام و سالار هفت کوکب
شاهي ز خود مجرد ماهي به حق مقيد
بر هر که هست ذوالفخر بر هر چه هست ذواليد
بر ماسوا مسلط از دادگر مؤيد
اوراق هفت آبا از حکم او مشيد
اوضاع چار مادر از امر او مرتب
بر ماسواش از تحت فرمان بري الي فوق
در گردن خلايق از بندگي او طوق
ادراک حضرتش را روح القدس نواشوق
هم اوليا مجاور در بارگاهش از ذوق
هم انبيا ملازم از جان ورا به موکب
شاهي که چون جمالش از غيب گشت پيدا
اسرار کنت کنزا بر خلق شد هويدا
در دشت کربلا ماند از ظلم و جور تنها
يعقوب وار از غم محزون و يوسف آسا
بگرفته گرد او گرگان تيز مخلب
يکسو مخدراتش دلخسته و مشوش
يک سمت دخترانش با دهر در کشاکش
اطفال خردسالش از قحط آب در غش
اين را دو ديده پر آب آن را روان در آتش
آن تر، ز گريه اش چشم وين خشکش از عطش لب
نسوان مهر طلعت طفلان مه شمايل
بر گرد هم نشسته چون حلقه ي سلاسل
آن يک ستاده محزون اين يک نشسته بيدل
اين را دو دست بر سر آن را دو پاي در گل
آن يک ز غصه بي تاب اين يک ز رنج در تب
شه ز ين قضيه اش جان فرسوده گشت و تن کاست
ناچار از پي رزم از جاي خويش برخاست
آن قد دال سان را بنمود چون الف راست
بر قامت احمد آسا اسباب حرب آراست
وز روي کين چو حيدر بنشست روي مرکب
از خيمه گاه شد دور نزديک شد به لشگر
گرديد نور و ظلمت با يکدگر برابر
گاهي به چپ نظر کرد گاهي به راست اندر
نه ناصري بجا ديد از بهر خود نه ياور
پس ساخت از در صلح آن قوم را مخاطب
کاي فرقه ي کج آيين من نور داورستم
محبوب حي سبحان منظور حيدرستم
مقصود خلق عالم سبط پيمبرستم
فرزند دخت احمد زهراي ازهر ستم
اينهم بهين نتاج است آنم مهين منسب
اين گفت و حيدر آسا بر ذوالفقار زد دست
ابواب قهر بگشود درهاي مهر بربست
سرها به خاک ره ريخت تنها ز تيغ کين خست
از هيبتش درآندم پشت سپاه بشکست
از جنگ پا کشيدند هشتند رو به مهرب
پس رو به وي نهادند آن فرقه بدانديش
يک فرقه از چپ و راست يک جرگه از پس و پيش
آن بر تنش بزد تيغ اين بر دلش بزد نيش
پس بر سرآمدش شمر آن کافر ستم کيش
کاري نمود آن شوم با شاه هفت کوکب
از اين قضيه افتاد در عرش اعظم آشوب
بر تن دريد جامه در باغ خلد ايوب
شد سيل اشک جاري زين غم ز چشم يعقوب
تا روي شاه دين شد از خون حلق مخضوب
شد دست و پاي «عبرت» از خون دل مخضب
***
مصيبت وداع
شاه يثرب علم افراخت چو در ملک عراق
ملک کوفه فروکوفت ز کين طبل نفاق
وز هياهوي سپه گشت پرآشوب آفاق
شعله زد نايره ي حرب بر اين هفت طباق
اندر آن معرکه هفتاد و دو تن گشت فدا
ماند يکتا پسر فاطمه چون ذات خدا
نوبت رزم چو افتاد بدان فخر انام
آمد از بهر وداع حرم آندم به خيام
روز شد در نظر آل علي تار چو شام
گفتي آشوب قيامت به حرم کرد قيام
دور او حلقه زده سلسله غم زدگان
موکنان مويه کنان گشت چو ماتم زدگان
ناله ي پرده نشينان ز زمين شد به سما
ام کلثوم به سر دست زد افتاد ز پا
زينب سوخته دل هم چو ني آمد به نوا
شد سکينه ز الم جامه دران نوحه سرا
شه چو بي طاقتي اهل حرم را نگريست
در خروش آمد و بر حالت ايشان بگريست
رو سوي خواهر خود کرد که اي پشت حرم
اي تو سرسلسله ي عترت سالار امم
مخروش اين همه مخراش رخ از ناخن غم
مشو آشفته بکن صبر به اندوه و الم
هر چه باشد من و تو رهرو يک مرحله ايم
زاده ي شير حق و بسته ي يک سلسله ايم
اي پس از من به مقيمان حرم پشت و پناه
صبر کن در غم از اين بيش مکن ناله و آه
ترسم افتد شرر از آه تو در خرمن ماه
خويش را زار و مرا رنجه و افسرده مخواه
جامه در ماتم من چاک مزن رخ مخراش
رعدآسا مخروش ابر صفت اشک مپاش
زينبش گفت که اي يوسف گل پيرهنم
من هنوز از غم جد و پدر اندر محنم
فرقت مادرم آتش زده بر جان و تنم
زهرآگين بودم کام ز داغ حسنم
آه کز مرگ توام تازه عزاي کهن است
آخر عمر تو و اول خواري من است
اي سليمان زمان در کف اين اهرمنان
تو شوي کشته و برگشته شود بخت زنان
آن يکي مويه کنان گردد و اين موي کنان
دست حسرت ز غمت بر سر و بر سينه زنان
اي برادر چه کنم من که زني بيش نيم
اندر اين وادي خونخوار تني بيش نيم
شاه چون ديد که زينب شده بي تاب چنين
برشد آهش به سما ريخت سرشکش به زمين
زد چنان نعره که لرزيد به خود عرش برين
پس از آن گفت که اي خواهر افکار و حزين
بيش از اين رنجه مکن حال پريشان مرا
جمع کن دور خود اطفال پريشان مرا
چون ز بيداد مخالف شود آشوب بپا
هم چو عشاق حسيني مکش از شور نوا
دل شکسته مشو از قتلم و افغان منما
راست بي پرده مشو جامه دران نوحه سرا
از پس کشتن من ساز مکن سوز و گداز
تا رساني ز عراق اهل حرم را به حجاز
چونکه من کشته شوم اهل حرم خوار شوند
کودکانم همه در بند گرفتار شوند
بسته و خسته و افسرده و افکار شوند
دل شکسته ز جفا بر سر بازار شوند
ماهرويان که خور از عارضشان يافته ضو
مي شوند از ستم انگشت نما چون مه نو
تو بدين سلسله ي غمزده غمخواري کن
در همه حال به ايشان ز وفا ياري کن
جمله را باش نگهبان و نگهداري کن
کودکان را به ره شام پرستاري کن
گر ز بي طاقتي از سينه برآرند خروش
دلنوازي کن از ايشان که بگردند خموش
در خرابه چو شود جاي تو در شام خراب
پا مکش از سر اين دخترکان خاصه رباب
گر رقيه ز تو جويا شود از حالت باب
گو سفر رفته مکن خون دل آن در خوشاب
الغرض بعد من اي خواهر افسرده ي من
مادري کن به يتيمان پدر مرده ي من
زينبش گفت که اي زينب آغوش رسول
يک وصيت بودم ياد که فرمود بتول
که حسينم به صف ماريه چون کرد نزول
روز عاشورا ز آن پيش که گردد مقتول
بوسه زن بر گلوي خوبتر از برگ گلش
که زده بوسه دو صد مرتبه ختم رسلش
پس شه و زينب دلخسته گشودند آغوش
بکشيدند ز دل ناله و افغان و خروش
آنقدر گريه نمودند که رفتند ز هوش
در جنان از غمشان شد دل زهرا در جوش
ماند زينب به حرم کرد شه آهنگ جدال
شد زبان در دهن «عبرت» حيرت زده لال
***
در شهادت حضرت مسلم بن عقيل (عليه السلام)
نامه يي چند نوشتند ز مکر اهل نفاق
بهر مهماني سلطان حجازي به عراق
کاي وجودت سبب خلقت انفس و آفاق
قائم امروز به ذات تو مر اين سبع طباق
سوي ما کن قدمي رنجه که ياران توايم
تو خداوندي و ما بنده ي فرمان توايم
نيست کس غير تو ما را به خدا راهنما
پيشوايي کن و ما را به خدا راه نما
دستگيري تو ز ما فرقه ي گمراه نما
گمرهان را تو ره و رسم حق آگاه نما
اي ز مصباح جمال تو منور ايام
بزدا ز آينه ي خاطر ما زنگ ظلام
شد چو ارسال مکاتيب ز اندازه فزون
شاه فرمود به مسلم که ببايست کنون
رفتنت کوفه به فرمان خداي بي چون
بهر ارشاد به حق خواندن آن فرقه دون
گرچه دانم که ز تو پند نخواهند شنيد
ليک دعوت شده وارد ز خداوند مجيد
مسلم از امر حسين گشت به کوفه چو روان
رفت و در کوفه شد و خانه ي هانيش مکان
خانه شد از شرف مقدم او رشک جنان
بست هاني کمر بندگي اش را به ميان
کوفيان نيز بدو عهدي و پيمان بستند
ليک نابسته همه از ره کين بشکستند
عهد بستند بدو فرقه يي از اهل فتن
سخت دل سست وفا مهر گسل عهد شکن
مردماني به صفت ديو و به خو اهريمن
مردمي دور ز ايشان چو حميت از زن
دوست با آل زنا دشمن اولاد علي
در نهاد همگي کفر خفي شرک جلي
شب به مسجد چه شد از بهر نماز آن شه راد
گشت از صورت آن حال خبر ابن زياد
پس مناديش ندا از سر هر برزن داد
کاي گروهي که نماييد به مسلم امداد
عنقريب است که در کوفه رسد لشگر شام
روز را در نظر جمله کند تيره چو شام
ميلشان بود سوي کفر چو آن قوم محيل
پا کشيدند همه از سر فرزند عقيل
راست گفتند که الجنس مع الجنس يميل
پسر عروه هم از دوستي اش گشت قتيل
شد بدان شاه گرامي نسب آسيب نصيب
ماند آن از وطن آواره در آن شهر غريب
نه انيسي که ز شفقت بزدايد غم او
نه پسر داشت بسر تا که شود همدم او
غم و اندوه قرين درد و الم توام او
سنگ بگريسته بر حال دل درهم او
مي شد آسيمه سر اندر سر هر برزن و کو
تا در خانه طوعه که زني بود نکو
در پس خانه ي او تکيه به ديوار نمود
پيش آن صالحه از تشنگي اظهار نمود
زن از او پرسش ال دل افکار نمود
مسلمش از نسب خويش خبردار نمود
چونکه بشناخت به پايش سر تسليم نهاد
برد از شفقت و در خانه ي خود جايش داد
شب در آن خانه بسر برد به اندوه ملال
صبحگه لشگري انبوه ز اصحاب ضلال
آمدند از پي خونريزي آن نيک خصال
همه سنگين دل و کافرمنش و زشت مآل
از هياهوي سپه شهر پر از غلغله شد
دهر از جنبش آن جيش پر از ولوله شد
شد چه ناچار پي رزم عدو از جا جست
دست بگشود کمر را به ميان تنگ ببست
به غضب از هم ببريد و دريد و بشکست
خصم دون را به وغا پا و سر و سينه و دست
گشت از تيغ کجش راست در آن شهرآشوب
شد به زنهار برش جان و تن اهل ذنوب
وامصيبت که شد آماجگه تير تنش
يافت از نيزه و شمشير جراحت بدنش
سوخت اندام وي از آتش ظلم و فتنش
چه ستم ها که نکردند ز کين مرد و زنش
شد ز کين پيکر پاک و سر مهر افسر او
هدف تير مخالف شده و تيغ عدو
چونکه افتاد ز پا قامت آن نيک نهاد
پسر اشعثش آورد بر ابن زياد
آن زنازاده به قتلش ز جفا فرمان داد
بر سر بام بريدند سرش را ز عناد
تن او را ز سر بام فکندند به خاک
از غمش ناله «عبرت» ز سمک شد به سماک
***
شهادت طفلان مسلم بن عقيل (عليه السلام)
ماند از مسلم افکار دو فرزند يتيم
خوار و افسرده و دلخسته و محزون و اليم
يار، غم درد معين رنج قرين غصه نديم
قامت از بار يتيمي شده يکباره دو نيم
آن غزالان حرم بعد پدر خوار شدند
بدتر از اين همه در بند گرفتار شدند
مدتي چند ز بيداد به زندان بودند
بسته پا خسته بدن واله و حيران بودند
از گرفتاري خود مضطر و نالان بودند
هم چو جمعيت عشاق پريشان بودند
هر شب و روز ز غم آن دو پريشان به نوا
در و ديوار شد از ناله ي ايشان به نوا
يک شبي گفت به صد شور مهين تر به کهين
کاي برادر من و تو چند بمانيم چنين
کنج بيت الحزن اينگونه گرفتار و حزين
شب هم آغوش الم روز به اندوه قرين
ماتم بي پدري ناشده بار دل و جان
الم دوري مادر شده سربار بدان
مادر ما به خدا چشم به راه من و تست
روز او تيره تر از شام سياه من و تست
دل او سوخته از آتش آه من و تست
جان به لب منتظر نيم نگاه من و تست
اي خوش آن روز کز اين بند غم آزاد شويم
شاد دل خدمت آن بيدل ناشاد رويم
اندر اين بند چو ني چند نوا ساز کنيم
پيش «مشکور» بيا راز خود ابراز کنيم
سر سربسته ي خود در بر وي باز کنيم
قصه از اصل و نسب در برش آغاز کنيم
شايد او رحم به ما آرد و بنوازدمان
بند بردارد وزين دام رها سازدمان
صبح کآمد بر آن نيک نهادان «مشکور»
هر دو گفتند که اي چشم بد از روي تو دور
تو ز ايمان بود از ناصيه ات پيدا نور
از چه رو نيست ترا حق پيمبر منظور
گفت داريد مگر نسبت و خويشي به رسول
آن رسولي که ز حق حاکم رد است و قبول
باز گفتند که ما کاين همه خواريم و ذليل
سرو بستان رسوليم و گل باغ خليل
حسب ماست گرامي نسب ماست جليل
هست مسلم پدر ما گل گلزار عقيل
ما که هستيم اسير تو غزال حرميم
نه غزاليم که طاووس رياض ارميم
چون که بشناختشان بند ز پاشان بگشود
برد از شهر برون راه به ايشان بنمود
بود شب تار و هوا تيره و افلاک کبود
راه گم گشت به درد و غم ايشان افزود
ناگه افتاد لب آب رواني رهشان
آب تابنده شد از عکس رخ چون مهشان
اندر آن وقت کنيز زن حارث ناگاه
شد که تا آب برد ديد سرچشمه دو ماه
هر دو را جست به يک سلسله از ظلم ببست
نه همين بست که از کين تن ايشان را خست
بود تا آن تا شب ديجور شد و صبح دميد
نوبت ريختن خون يتيمان گرديد
گشت چون فتنه ي خوابيده سحرگه بيدار
با غلام و پسر خويش به صد خواري خوار
بردشان تا که به قتل آورد آن ظلم شعار
چون به ديدند چنين آن دو ستم ديده ي زار
هر دو گفتند که ما وارد و مهمان توايم
نه همين وارد و مهمان که گروگان توايم
تاکنون کس چو تو ننموده به مهمان بيداد
يا تو ما را بکن از بند ز رحمت آزاد
يا که چون بنده تو بفروشمان اي زشت نهاد
يا که ما را تو ببر زنده بر ابن زياد
گفت من سنگدلم مهر مجوئيد از من
چاره يي نيست شما را به جز از کشته شدن
داد آن تيره روان پس به غلامش شمشير
کاين دو آهوي حرم را تو بکش زود چو شير
رفت و انداخت خود اندر شط از اين گفته دلير
پسرش نيز بيفکند سر از شرم به زير
آن لعين خود ز پي کشتنشان تيغ کشيد
بر سر آن دو دل آزرده ي افکار دويد
پس به گفتند نکردي چو در رحم فراز
رخصتي تا که نماييم به حق راز و نياز
اذن از او چون بگرفتند و نمودند نماز
بنمودند پس از سوز دل اين زمزمه ساز
کاي خدا حاکم بالعدلي و عدل تو رواست
داد از اين ظالم بستان تو که بي شرم و حياست
آه از خنجر بيداد جدا شد سرشان
هم چو ماهي به شط افتاد ز کين پيکرشان
گشت پرخون دل «عبرت» ز غم مادرشان
داد بر ابن زياد او چو سر انورشان
شد بر آشفته از اين کرده او با مهمان
داد بر دست مقاتل که به قتلش برسان
***
در شهادت حر بن يزيد رياحي
سبط رسول شبل علي شاه نشأتين
خورشيد آسمان حيا ماه مشرقين
بدر ازل خديو ابد ماه خافقين
سلطان عشق مظهر آيات حق حسين
چون از حجاز گشت روان جانب عراق
بستند کوفيان سر راهش به کربلا
شد باز بر رخش در اندوه و ابتلا
در کربلا نزول نمود آيت بلا
خصم آنچه را که داشت نهان کرد برملا
بنمود انفاق به قتل وي از نفاق
برپا به دهر شورش يوم النشور شد
ظلمت مصمم از پي اطفاء نور شد
باطل به حق کفر به ايمان غيور شد
از نزد اهلبيت نبي عيش دور شد
از گرد کينه شد سيه نيلگون رواق
پس حر که بود پيشي اش از شير تيز چنگ
با ابن سعد گفت که اي نام از تو ننگ
داري تو با حسين سر صلح يا که جنگ؟
گفتش عمر که برکنم امروز بي درنگ
من آتشي که يابد از او چرخ احتراق
حر چونکه اين مکالمه را از عمر شنيد
رنگش ز رخ پريد و دل اندر برش تپيد
آه از نهاد در غم سلطان دين کشيد
از غصه صبح عيش ورا شام غم رسيد
شهد طرب شرنگ غمش گشت در مذاق
ديدش چو بيمناک دليري به رزمگاه
گفت اي که صيت صولت تو برشده به ماه
آيا ترا چه شد که از اين شاه کم سپاه
کوه تن ترا نبود هيچ وزن کاه
نزديک شد که جان ز تنت يابد افتراق
حر گفت من ميانه ي فردوس و دوزخم
چون عارفان سالک در طي برزخم
اين نفس سست سخت فکنده است در فخم
گلشن ز دست داده و پا بست کولخم
آوخ که برده جهل من از عقل من سباق
پس گفت با خود اي ز خدا چشم بسته حر
از بهر ديو قلب سليمان شکسته حر
دل بر صنم نهاده ز يزدان گسسته حر
سبط رسول را دل افکار خسته حر
با خصم بهر کشتن او کرده اتفاق
با داور زمانه کني از چه داوري
آن به بود که پرده ي پندار بردري
بيگانه را گذاري و از خويش بگذري
رو سوي حق نهاده ز باطل شوي بري
جفت خواص گشته شوي از عوام طاق
پشت آنگهي نمود به سالار اشقيا
بنهاد روي جانب سالار اتقيا
آمد به نزد شاه سر افکنده از حيا
پس با زبان لابه بدان فخر اوصيا
گفت اي دو کون را ز وجود تو اشتقاق
صادر شد ار ز بنده خطايي به من مگير
عذر مرا ز مرحمت خويش در پذير
از پا فتاده ام تو مرا باش دستگير
بستم نخست اگر سر راه تو اي امير
اکنون به ياري ات به ميان بسته ام نطاق
شه گفت اي عنايت حق رهنماي تو
وي هر دو کون بنده ي بند قباي تو
چون رو به ما نهادي و برگشت راي تو
گرديده محو از نظر ما خطاي تو
توفيق کردگار رفيقت شد از وفاق
حر ديد چونکه در حق خود لطف شاه را
گفت اي فروغ از رخ تو مهر و ماه را
من بسته ام به روي تو اول چو راه را
خواهم دهي تو رخصت رزم سپاه را
اول به من که دارم بر جنگ اشتياق
شه ديد اشياقش بر رزم مشرکين
گفتش تو ميهماني و جان راستي مکين
با ميهمان کسي ننمايد جفا چنين
تابيده تازه در دل تو آفتاب دين
حيف است اوفتد مه عمر تو در محاق
طرفه غزال من اي نگار دل آرام
وي شده بر آهوي تو شير دلم رام
گرگ اجل چون به گور سازدم انجام
خون گوزنم همي بيفکن در جام
تا که شوم مست و فارغ از غم ايام
لب بگشايم به نعت مير مکرم
سرور ثامن علي عالي اعلا
سيد ضامن ولي والي والا
بر همه ي ممکنات سرور و مولا
فرش ز فرش فراز عرش معلا
ذات شريف وي از عيوب تعالا
شخص جواد وي از نقوص تعظم
سرور ارباب مجد تاج الامجاد
سيد اصحاب وجد ذخر الاحفاد
رتبه از او يافتند در ازل اجداد
فخر بدو مي کنند تا ابد اولاد
وصف جميلش که برتر است ز تعداد
هر چه شود بيش گفته باز بود کم
ريشه ي نخل وجود سيد امجد
شيره ي علم ازل خديو ممجد
نوگل زهرا شميم دوحه ي احمد
فرش از فيض کبريايي سرمد
زآدم کاو را بود به منزله ي جد
هست مؤخر ولي به قدر مقدم
حشمت شاهنشهي ز رويش ظاهر
فر خداوندي از جبينش باهر
گشته هويدا ازو تمام مظاهر
بر همه ي ماسوا جلالش قاهر
مطبخ او را کنيز زهره ي زاهر
درگه او را غلام چرخ معظم
اي به قدت راست کبريايي يلمق
ذات تو و کاينات مصدر و مشتق
در بر قصر تو هفت کاخ مطبق
با همه رفعت چو هفت دانه ي جوزق
گردون از فر امر تست منسق
گيتي از يمن حکم تست منظم
بدربرد سجده بر هلال جبينت
شمس فلک ذره يي ز روي مبينت
شرع نبي ناشي از کلام متينت
گشته مخمر ز آب رحمت طينت
تا که زند بوسه آسمان به زمينت
آمده از خط استوايش سلم
اي زده بر نخل فسق زهدت تيشه
تا که فتن را برون نمود ز ريشه
عرصه ي توحيد کثرتت را پيشه
از مي وحدت ترا لبالب شيشه
مدح ترا تا نمود «عبرت» پيشه
ملک سخن سنجي اش شده است مسلم
***
در رثاي حضرت رقيه (عليهاالسلام)
ماند باقي ز حسين سبط رسول دو سرا
دختري اختر برج شرف اندر اسرا
ز غم هجر پدر جامه دران نوحه سرا
خيل ماتم زدگان هم ز نوايش به نوا
روز و شب در حرم از ناله او غلغله بود
در ميان اسرا از غم او ولوله بود
بس ز غم مويه کنان موي کنان بود همي
وز الم بر سر و بر سينه زنان بود همي
از نوا سلسله جنبان زنان بود همي
بهر او خون دل زهرا به جنان بود همي
کوه از ناله زارش به خروش آمده بود
وز غمش خن به دل سنگ به جوش آمده بود
بود تا آل علي خيمه به ويرانه زدند
از غم خويش شرر در دل بيگانه زدند
شعله در خرمن هر عاقل و ديوانه زدند
گرد شمع رخ او حلقه چو پروانه زدند
او همي کرد نوا ساز چو ماتمزدگان
از نوايش به فغان سلسله ي غمزدگان
شبي آن دختر دلسوخته در شام خراب
ديد از طالع بيدار پدر را در خواب
هم چو عکسي که ز خورشيد ببينيد در آب
بود سرگرم سخن آن در ناياب به باب
گشت بيدار و پدر را به بر خويش نديد
دست بر سر زد و آه از دل پر درد کشيد
گفت اي عمه پدر بود کنون در بر من
بود از راه وفا سايه ي او بر سر من
رخ بپوشيد چرا باز ز چشم تر من
داغ بنهاد ز نو بر دل غم پرور من
ناله ي اهل حرم خورد چه بر گوش يزيد
باز پرسيد سبب از يکي آن شوم عنيد
ساختندش چو از آن قصه ي جانکاه خبر
گفت تا در طبق زر بنهادند آن سر
سوي ويرانه ببردند مر آن گنج و گهر
بنهادند برش چونکه سر فخر بشر
چون گرفت از سر سرالله مکنون سرپوش
رفت از جذبه ي وجه الله باقي از هوش
گفت بابا چه عجب منزل ما آمده اي
سر قدم ساخته در محفل ما آمده اي
تا زني شعله در آب و گل ما آمده اي
يا پي پرسش حال دل ما آمده اي
«آمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودم
تا تو رفتي ز برم صورت بيجان بودم»
بين که جمعيت ما بي تو پريشان شده است
شمر ما سلسله را سلسله جنبان شده است
بستر و بالش ما خار مغيلان شده است
تن ما از الف زخم نيستان شده است
دل ما شير و تن زخمي ما بيشه ي ما
کند از تيشه ي بيداد عدو ريشه ي ما
جان بابا ز غمت حوصله تا چند کنم
صبر از دوري رويت هله تا چند کنم
پيش هر کس ز فراقت گله تا چند کنم
طي اين مرحله بي راحله تا چند کنم
به رخم شمر ز بس ضربت سيلي زده است
رخم از ضربت سيلي همه نيلي شده است
لب خود را ز وفا پس به لب شاه نهاد
بوسه زد بر لب آن شاه و به شادي جان داد
دست دل شست ز جان در نفس از پا افتاد
گشت از بند غم و غصه به کلي آزاد
از بدن سوي جنان طاير روحش بپريد
«عبرت» از غصه به تن پيرهن صبر دريد
***
در مدح حضرت معصومه (عليهاالسلام)
اي دل تا کي مديح دونان آري
چشم طمع بر کف لئيمان داري
رستگي ار خواهي از مذلت باري
جوي تولا ز جان به عصمت باري
يعني چرخ حيا مخدره ي قم
حضرت معصومه در درج طهارت
عصمت کبري مه سپهر صدارت
خاک درش کحل چشم اهل بصارت
آنکه سپهر عظيم شد ز حقارت
با همه رفعت به جنب بارگهش گم
اخت رضا دخت پاک موسي جعفر
کاو را فر است ز آفرينش برتر
وصفش آيات کبريا را مظهر
گرچه ز حوا بود به دوره موخر
ليکن دارد به او ز رتبه تقدم
اختر برج جلال «نيرة الله»
وهم به کنه جلالتش نبرد راه
دست تخيل ز ذيل قدرش کوتاه
يافته نور از غبار رهگذرش ماه
جسته صفات از صفات کويش انجم
حوا را از وجود اوست تفاخر
زانکه صدف را بود شرافت از در
عقل وي آمد گواه پاکي عنصر
هست برون کبريايي اش ز تصور
توسن صرصر تک فلک فکند سم
شد ز ازل عفتش حجاب تن و جان
آيه تطهير، عصمتش را برهان
درک مقامش برون ز حيز امکان
جاريه اش را بر است قدر ز کيوان
خادمه اش را به انجم است تحکم
اي حرم کعبه پرده دار حريمت
پايه يي از قصر جاه چرخ عظيمت
عرش برين فرش آسمان قويمت
شامل مريم چو گشت فيض عميمت
شد دم روح القدس چو او را در کم
شمسه ي ايوان تست ماه منور
هندوي درگاه تست خسرو خاور
جاريه ي پست تست زهره ي ازهر
کاخ رفيعت بود ز رتبه فراتر
سطح حضيضت ز اوج اين نه طارم
در تو تجلي نمود شمس حقيقي
هر چه شود گفته در حق تو حقيقي
دايه ي بخت جهان و عقل عتيقي
مطلع انوار حق و شمع طريقي
ايزد پر کرده جامت از صمدي خم
شمس ازل از تو حسن مطلع يابد
فرت چون ذات حق مبدع بايد
فرش تو فخر از شرف به عرش نمايد
تا چو تويي از نتايج ايشان آيد
رهزن حوا و آدم آمد گندم
اي يم ايجاد را مهينه سفينه
گوهر اسرار را بهينه خزينه
منزل اندر دل از خدات سکينه
کردي آهنگ طوس چون ز مدينه
بسترت از ديبه بود و بالش قاقم
ليکن در راه شام زينب غمناک
داشت نقاب از غبار و مقنعه از خاک
هم چو هلالش قد از ستيزه ي افلاک
خسته تن از طعن نيزه بسته به فتراک
خصمش بر رخ گشوده باب تخاصم
گر تو غمين بودي از فراق برادر
ليک نديدي دگر چو زينب مضطر
پيکر صد چاک قاسم و علي اکبر
رحم نمودند مردمت به قم اندر
ليک به زينب کسي نکرد ترحم
هجر رضايت نمود خون به دل زار
ليک نکردند از ستم به تو آزار
آه که چون شد حسين کشته ي اشرار
کرد برون خصم کينه جوي ستم کار
دست تطاول ز آستين تظلم
بودي در غربت ارچه بي کس و تنها
کي تو شنيدي دگر شماتت اعدا
بودي اندر حجاب عصمت کبري
دايم در محضر يهود و نصاري
کرد همي با يزيد شوم تکلم
چون به اسيري شدند عترت ياسين
وارد بزم يزيد شوم بد آيين
خواست سر شاه راستين و زد از کين
بر لب او چوب جور و زينب غمگين
آمد درياي غيرتش به طلاطم
گفت اي پر جفاي مرتد ظالم
چوب مزن بر لبي که سيد خاتم
مي زدش از روي مهر بوسه دمادم
اين حرمي را که نيست جز حق محروم
خواهي بي پرده از چه در بر مردم
اي نبوي اقتدار و فاطمه عترت
آيت وحدت بزرگ مايه ي کثرت
از پي انشاء وصف ذات تو «عبرت»
دري کاورده است از يم فکرت
طعنه به عمان زده است و خنده به قلزم
***
در ولادت حضرت صاحب الامر (عج)
غلمان من اي محو جمال تو کروبي
زشت است فرشته به برت با همه خوبي
حوري بر قدت شکن آورده به طوبي
طوبا لک از اين قامت طوباوش طوبي
بخ لک از اين طلع مينووش بخ بخ
اي ماه عذار من اي خوش قد و قامت
بنشين که بپا خواست قيامت ز قيامت
در زلف تو افکنده دلم رحل اقامت
از قامت تو شمه يي آشوب قيامت
وز طره ي تو نسخه يي افسانه ي برزخ
اي فتنه ي هر محفل و اي آفت هر کوي
تا کي روم از عشق تو آشفته به هر سوي
پوشي ز چه اي لعبت ارمن ز من آن روي
بي موي تو شد رشته ي عمرم همه موموي
بي جعد تو شد جامه ي بختم همه نخ نخ
از کفر سر زلف تو اي آينه رو آه
کو آن که نگرديد در آن سلسله گمراه
شد زاهد دين دار به يک عشوه ات از راه
خونم به خطا ريزي و عذر آوري آنگاه
شيئان عجيبان هما ابرد من يخ
اي آنکه لبت محيي اعجاز مسيح است
رفتار تو نيکو حرکات تو مليح است
اندام تو خوش، روي نکوي تو صبيح است
من بنده ي فرمان توام گرچه قبيح است
شيخ يتصبي و صبي يتشيخ
اي لعل لبت زنده کن عيسي مريم
پر کن قدح باده و بنما غم دل کم
در غم منشين خيز و بده باده ي در غم
کامروز بود نيمه ي شعبان معظم
روزي به از اين نيست به تاريخ مورخ
ميلاد مهين مظهر حق حجت قائم
کاو راست فر سرمدي و هستي دائم
از روح مجرد تن او راست قوائم
اوهام به بيداي کمالاتش هائم
آري ره آن کو نه به ميل است و نه فرسخ
آدم به ملايک شده از لطفش مسجود
شيطان ز در حق شده از قهرش مردود
از ناصيه اش سر خفي ظاهر و مشهود
شد نرم از او آهن در پنجه ي داوود
شد برد از او آذر بر زاده ي تارخ
چون ذات حق از سر علن قلبش آگاه
دست خرد از دامن اوصافش کوتاه
ماييم به او قائم او قائم باالله
عيسي بود از مجد غلاميش به درگاه
مريم بود از وجد کنيزش به مطبخ
هستند مه و مهر فلک کاسه و جامش
جبريل امين مرغ شباهنگ به بامش
بي استن، ستوار شد افلاک ز نامش
مانا که جهيده به چمن برق حسامش
کز خاک دمد لاله به خون جامه ملطخ
ذاتي که ورا لايتنهاهي بود اوصاف
کي آيد در حيز انديشه وصاف
از قاف بود يک وجب از ملکش تا قاف
از سم سمندش فکند گاو زمين ناف
از سهم پرندش بکند شير فلک ژخ
اي آنکه بود از تو بپا شرع محمد
سلطان ازل داده ترا فر مؤيد
ميراث امامت بودت از پدر و جد
با لطف تو دوزخ شودم خلد مخلد
با قهر تو گلشن شودم آتش دوزخ
بنموده به بر خلعت امکان ز تو عالم
پوشيده به تن کسوت هستي ز تو آدم
امروز ترا، فر خداييست مسلم
از خلق تو آورده صبا بوي که هر دم
رويد ز دمش لاله ز تل نسرين از شخ
از عزم تو و حزم تو افلاک و اماکن
گرديده شب و روز همي ساير و ساکن
هر چند که پايين تري از واجب لاکن
«عبرت» نتواند که ترا خواند ممکن
کان جامه قصير است به بالات چو نهلخ
***
در مدح و ميلاد امام زمان (عج)
مژده الا، عاشقان نيمه ي شعبان رسيد
جان به بشارت دهيد مقدم جانان رسيد
بر تن بي جان ما بار دگر جان رسيد
مطلع انوار حق مظهر يزدان رسيد
گشت ز غيب الغيوب سر خدا آشکار
آدم نوح اهتمام نوح خليل اعتدال
خليل يوسف غلام يوسف موسي کمال
موسي عيسي مقام عيسي احمد خصال
احمد حيدر خصال حيدر احمد جمال
حجت موعود حق مظهر پروردگار
حامي دين خدا قاضي شرع رسول
ماحي ظلم و ستم حاکم رد و قبول
واله مدحش نفوس محو کمالش عقول
به لوح آگاهي اش نقش فروع و اصول
خسرو ذوالاحتشام سرور ذوالاقتدار
داور دوران رقيب خسرو مالک رقاب
صورت حبل المتين معني فصل الخطاب
واضح هر چار مام صانع هر هفت باب
مرسل خيل رسل منزل ام الکتاب
آنکه بدو منتهي ست سلسله ي هشت و چار
مطلع شمس الشموس طلعت مهدي بود
قدرت نفس النفوس قدرت مهدي بود
رحمت رب الربوب رحمت مهدي بود
مظهر غيب الغيوب حضرت مهدي بود
کرده ز ذاتش ظهور صفات پروردگار
اي تو مبرا ز نقص وي تو منزه ز عيب
بنده ي درگاه تو آدم و نوح و شعيب
حجت قائم تويي نيست در اين شک و ريب
چند نهان کرده اي چهره در اقليم غيب
منتظران را رسيد جان به لب از انتظار
اي شه اقليم جان شاه ملايک خدم
وي مه برج شرف ماه کواکب حشم
از دم تو زنده شد خضر مبارک قدم
وز نفست روح يافت عيسي فرخنده دم
عزم سبک سير تو داد جهان را مدار
اگر نماز آوريم تويي تو مسجود ما
وگر نياز آوريم تويي تو معبود ما
به حق چو روي آوريم تويي تو مقصود ما
رو به که آريم ما تويي تو معهود ما
باد تن و جان ما جان و تنت را نثار
در همه جا حاضري بر همه کس ناظري
اولي و آخري غايبي و حاضري
غالبي و قاهري مقتدر و قادري
مختفي از ديده يي در همه جا ظاهري
نهاني از چشم سر، به چشم سر آشکار
در تو تجلي نمود جمال حي قديم
از تو شود استوار ستون شرع قويم
فيض تو فيض عميم خلق تو خلق عظيم
مهر تو خلد نعيم قهر تو نار جحيم
حب تو نعم القرين بغض تو بئس القرار
بيا به ملک شهود جوشش آفاق بين
ملت اسلام را به خويش مشتاق بين
به کام احباب زهر به جاي ترياق بين
شور در انفس نگر فتنه در آفاق بين
بهر خدا، ز انتظار منتظران را برآر
فتنه به شرع نبي دست تطاول گشاد
بر سر دين خداي پاي تعنت نهاد
رسم و ره عدل و داد رفت به کلي ز ياد
رفت به کلي ز ياد رسم و ره عدل و داد
عزت اسلام رفت شرع نبي گشت خوار
تا تو به غيب اندري از شه ذوالاحتشام
صبح احباي تو گشته سيه هم چو شام
آينه ي روزگار گرفته زنگ ظلام
پاي بکن در رکاب تيغ بکش از نيام
تا به عدم از وجود ظلم شود رهسپار
مدح تو «عبرت»ز صدق در بر احباب گفت
در بر احباب تو گوهر مدح تو سفت
تا ز تو طاقيم ما، با غم و درديم جفت
در تتق غيب چند چهره ببايد نهفت
يکي به ملک شهود پا بنه اي شهريار
***
ترجيع بندها
ترجيع بند در مدح مولاي متقيان علي (عليه السلام)
(1)
دوش آن سرو قد سيمين ساق
مر، مرا آمد از وفا به وثاق
شد وثاقم از آن بهشتي روي
غيرت باغ خلد بي اغراق
جلوه گر چهره اش چو صبح وصال
تيره تر طره اش ز شام فراق
دل جمعي به موي او مفتون
جان قومي به روي او مشتاق
طاق ابرو به دلستاني جفت
جفت گيسو به دلربايي طاق
زخم او داغ سينه را مرهم
وصل او زهر هجر را ترياق
حاکم شهر دل به استقلال
مالک ملک جان به استحقاق
برده بر طاق ابروي آن بت
بتگران سجده خاضع الاعناق
رند و شاهد ز شوق برده نماز
بر رخش بالعشي و الاشراق
گفتم اي ماهروي مشکين موي
گفتم اي سرو قد سيمين ساق
نه تو گفتي که نگسلم پيوند
نه تو گفتي که نشکنم ميثاق
چه شد آيا که باز بگسستي
از جفا رشته ي وفا و وفاق
خواستم لب به شکوه بگشايم
گفت دم در کش و بگير اياق
جرعه يي نوش تا که بزدايد
از دلت زنگ شرک و رنگ نفاق
«و من الماء کل شييء حي»
گر شنيدي مي اش بود مصداق
جرعه يي در کشيدم و به دو کون
چار تکبير گفتم و سه طلاق
رفتم از هوش و اندران مستي
سير کردم در انفس و آفاق
در وجود و عدم نديدم من
جز يکي اين دو کون را خلاق
خواستم تا به چشم جان بينم
چهره ي حاکم علي الاطلاق
ناگهان گوش جان من بشنيد
اين نوا را ز مطرب عشاق
که بود وجه شاهد ازلي
جلوه گر از جمال پاک علي
(2)
يار زيباي خوب روي خليق
جام صهباي خوشگوار عتيق
هست بهتر ز صد هزار حشم
هست خوشتر ز صد هزار فريق
نيست جز ساده ام انيس و جليس
نيست جز باده ام رفيق و شفيق
جز بت ساده و بط باده
نيست داروي غم علي التحقيق
عقل را درک عشق ممکن نيست
خس رسد کي به قعر بحر عميق
عاشق صادق و به عشق صبور
عقل هرگز نمي کند تصديق
دوش وقت سحر کشيد عنان
سوي دير مغان مرا توفيق
مجمعي ديدم اندران، کز عشق
جسته تنظيم و يافته تنسيق
محفلي خالي از پريشاني
واندرو جمع، سالکان طريق
خلوت خاص و طالبان حبيب
مجمع انس و عاشقان صديق
همه با يکدگر نديم و قرين
همه با يکديگر شفيق و رفيق
در سراپايم از سر دقت
نظري کرد پير دير، دقيق
بر منش رقت آمد، آري هست
دل اصحاب وجد و حال، رقيق
گفت بر ميهمان ناخوانده
ميزبان گرچه مي کند تحميق
ليک ته جرعه يي به ذايقه اش
بچشانيد از آن شراب رحيق
ساقي باد پاي آتش دست
جست از جا بسان برق بريق
کرد از شيشه در بلورين جام
مي نابي به رنگ و بوي، شقيق
چون از آن آب آتشين خوردم
در سراپايم اوفتاد حريق
سوخت چون پاي تا سرم با من
کرد پير مغان چنين تحقيق
که بود وجه شاهد ازلي
جلوه گر از جمال پاک علي
(3)
حق بود با علي علي با حق
هست با حق وجود او ملحق
کرد چون بود حق به او مشتاق
نام او را ز نام خود مشتق
«نزلونا عن الربوبيه»
گر به گفتار من نمي زد دق
فاش مي گفتم اين، که در دو سرا
جز علي نيست حاکم مطلق
«وحده لا اله الا هو»
صادق آيد به شأن او الحق
زاده ي آدمست در صورت
ليک در معني است ازو اسبق
قدرش از کاينات برده گرو
فضلش از ممکنات جسته سبق
فالق الحب و خالق الاشياء
رازق الممکنات و رب فلق
انما تاج و هل اتي اورنگ
قل کفي قدر و لا فتي يلمق
هست فضل و کرامتش بحري
که دو کون اندروست مستغرق
بحر جود و سخاي او را، هست
مهر چون لنگر و فلک زورق
هفت گردون به جنب بارگهش
هست چون هفت دانه ي جوزق
دين يزدان ازو گرفت نظام
شرع احمد ازو گرفت نسق
کفر را گشت گرمي بازار
سرد، تا دين گرفت ازو رونق
زد علمدار اردوي جاهش
بر سر بام نه فلک سنجق
ريزد از شرم دست دربارش
ابر، بر خاک جاي آب عرق
چرخ با تندباد هيبت او
هست چون پيش باد صرصر، بق
تاج (اليوم) چون نهاد به سر
زد ز(اتممت) بر سرش ابلق
بهر موسي و سبطيان گرديد
رود نيل از اشارتش منشق
خواهم اين نکته را به بانگ بلند
گوشزد کرد بر تمام فرق
که بود وجه شاهد ازلي
جلوه گر از جمال پاک علي
(4)
هم علي خالقست و هم مخلوق
هم علي رازقست و هم مرزوق
پايه ي او فروتر از خالق
رتبه ي او فراتر از مخلوق
عشق و معشوق و عاشق اوست که نيست
جز يکي عشق و عاشق و معشوق
نگرفته است کس ازو سبقت
کاو به هر سابقي بود مسبوق
غير بر باطلست و او بر حق
سوي حق رو که باطلست زهوق
هست ناطق به حق و صدق و وراست
سخن صدق و حرف حق منطوق
علم ما کان و ما يکون را، هست
دل او گنج و سينه اش صندوق
سرد، گرديد کفر را بازار
تا ازو گرم گشت دين را سوق
هر دم از جذبه بانگ واشوقا
رسد از عاشقانش بر عيوق
گر زند، هي به شير چرخ، او را
خشک گردد ز بيم خون به عروق
به نبي آن زمان معين بود او
که نه صديق بود و نه فاروق
حق او را کسي که پاس نداشت
مصطفي را ادا نکرده حقوق
بي ولايش ثواب و طاعت خلق
نيست الا خطا و جرم و فسوق
نچشيد آنکه از مي عشقش
من شراب طهور کيف يذوق
مهر او رزق جان و قوت دل است
جبذا آنکه گرددش مرزوق
راه حق را شقوق بسيار است
راه فقر است بهترين شقوق
پير اين ره بود علي و بدو
رهروان راست اعتماد و وثوق
هر که بي پير دم ز فقر زند
سارق است و مطالبش مسروق
دوش اين نکته را به گوش دلم
گفت صاحبدلي که بود صدوق
که بود وجه شاهد ازلي
جلوه گر از جمال پاک علي
(5)
اي به رتبت دو کون را خالق
وي ز همت به ماسوي رازق
خلقت کون را تويي باعث
ني که هستي دو کون را خالق
در حقيقت تو عين معشوقي
گرچه هستي به صورت عاشق
ز امر يزدان امور عالم را
هستي اي شاه راتق و فاتق
هيچ شغلي ترا ز شغل دگر
نيست بي شبهه مانع و عايق
نيست جز تو کسي به عدل حکم
نيست جز تو کسي به حق ناطق
گرچه تو از نژاد بوالبشري
بوالبشر لاحق است و تو سابق
تو معين بودي و ظهير و پناه
انبيا را ز سابق و لاحق
در جهان جز تو کو جوانمردي
که بود زال دهر را طابق
هر که را نيست ذوق مهر تو، هست
آن عذاب اليم را ذائق
فسق او مي شود بدل به ثواب
با ولايت بميرد ار فاسق
هم چو صبح است آفتاب ضمير
هر که در مهر تو بود صادق
هست از آن بنده يي خدا بيزار
که نباشد به حضرتت شائق
از پس مصطفي امامت را
نيست غير از تو هيچ کس لايق
غير بر باطل است و تو بر حق
جلوه کن جلوه تا شود زاهق
محو گردند هم چو ذره نجوم
چون ز شرق آفتاب شد شارق
گشت طالع چو مهر روزافزون
مي رود ظلمت شب غاسق
نيست «عبرت» به دنيي و عقبي
جز به فضل تو راجي و واثق
همتي خواهد از عنايت تو
تا به نفس دني شود فائق
يک نفس زين سخن نبندد لب
هست تا نفس ناطقه ناطق
که بود وجه شاهد ازلي
جلوه گر از جمال پاک علي
***
ترجيع بند در اقتفاي شيخ اجل سعدي
(1)
بيداد ز دشمني نه نيکوست
با آنکه ترا بود ز جان دوست
مپسند که دشمنان به طعنه
گويند که دلبر تو بدخوست
چون خوي تو بد بود چه حاصل
از اينکه شمايل تو نيکوست
بر حالت زار ما نسوزد
اين دل نه دلست آهن و روست
گفتند مرا بسي عزيزان
کاين شوخ، ستمگر و جفاجوست
نشنيدم و هر چه جور ديدم
ز انصاف شکايت من آنسوست
با اين همه جان، ترا ثناخوان
با اين همه دل، ترا دعاگوست
وقتي سر زلف تو گرفتم
در دست و هنوز عنبرين بوست
از باغ ارم کجا برم نام
با چهره ي تو که به ز مينوست
زلف تو به دلبريست ساحر
چشم تو به ناز و غمزه جادوست
محراب دعا و قبله ي دل
آن روي نکوي و طاق ابروست
زين پس نبود مرا جز اين کار
بيداد و ستم چو پيشه ي اوست
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(2)
آن را که فکنده عشق در بند
از عقل چه گونه بشنود پند
با حيله رقيب ز آستانش
ديدي که چه گونه دورم افکند
از کعبه ي کوي خود مرانم
اي دوست ترا به کعبه سوگند
مپسند ملول خاطري را
کز تست به يک نگاه خرسند
با قند دهان شکرينت
تلخ است حديث شکر و قند
بنماي تبسمي کزان لب
جانست بهاي يک شکرخند
دل آرزويي ندارد الاک
بر ديدن تست آرزومند
از حکم تو سر چه گونه پيچم
من بنده ام و تويي خداوند
افکند بلا و فتنه در خلق
مادر که بزاد چون تو فرزند
من جور تو مي کشم که از دوست
نتوان به جفا بريد پيوند
دل برنکنم ز تو اگرچه
بنياد مرا جفات برکند
چندي به هواي تو دويدم
حاصل چو نشد مراد يک چند
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(3)
اي شخص شريف و ذات اقدس
در وصف تو هر فصيح اخرس
از هرچه به وهم ما درآيد
هستي تو منزه و مقدس
چشم تو بريخت خون ما را
زان غمزه و ابروي مقوس
مي خواره ي يک پياله مستم
از تو نگهي مرا بود بس
مشتاق تو چند باشد آخر
در بند غم و محن محبس
شکرانه ي اينکه هستي آزاد
بخشاي رهايي ام ز محبس
گاهي ز کرم به فکر ما باش
گاهي ز وفا به داد ما رس
نسبت به پري مده رخش را
گل را نکنند همسر خس
بيداد بت حرير اندام
خوشتر ز وفاي چرخ اطلس
دست چو مني رسد چه گونه
بر ميوه ي آن نهال نورس
از خويش گذشته يي ببايد
مرد ره عشق نيست هر کس
بودم به اميد چاره زين پيش
ناچار بر آن سرم کزين پس
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(4)
گفتند مرا ز دور و نزديک
بر مهر وفاش دل مده، ليک
آيد چو قضاي آسماني
بد را به نظر نشان دهد نيک
بشناس ز دوست دشمن اي يار
ز اغيار ببر که هم اعاديک
ما هيچ بدي ز تو نديديم
قد احسن عندنا مساويک
اوصاف تو حد فهم ما نيست
الوهم لقد تحيرت فيک
مفتون تواند گبر و ترسا
حيران تواند ترک و تاجيک
در آدميان کسي نديده است
اين حسن و جمال باريک
از فرقت رويت اي مه تام
گشتم چو هلال زرد و باريک
نه طاقت دوري از تو دارم
نه تاب که آيمت به نزديک
روشن بود از خيال رويت
بر ديده ي ما شبان تاريک
اي دوست عنايتي که رسم است
احسان ملوک بر مماليک
نه يکدم از التفات باشي
بر کام دلم نه مي گذاريک
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(5)
دلدار به من نظر ندارد
ياد از دل خسته ام نيارد
بودم به اميد اينکه از مهر
اميد دل مرا برآرد
هرگز به گمان اين نبودم
کاو جانب دل نگه ندارد
گفتي که بلاست عشق و خود را
عاقل به بلا نمي سپارد
تدبير جز اين نبود ليکن
تقدير مرا نمي گذارد
خواهم چو طريق عقل گيرم
زيبا صنمي به من گمارد
عاشق ز طلب نمي کشد پاي
گر بر سر او بلا ببارد
چندانکه توان و طاقتش هست
مي کوشد و پاي مي فشارد
گر بر سر خار بايدش رفت
انگارد سهل و سر نخارد
هر سختي و رنج کايدش پيش
مشتاق تو سهل مي شمارد
شيرين سخني که شور دارد
افسانه ي عشق مي نگارد
بر آن شده ام که روزگاري
گر دل به فراق طاقت آرد
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(6)
جز روي تو در برابرم نيست
جز ياد تو فکر ديگرم نيست
جز شوق رخ تو در دلم نه
جز شور لب تو در سرم نيست
بس در عجبم که يار خود را
مي بينم و در برابرم نيست
گويند اگر که خوبرويي
با مهر و وفاست باورم نيست
چون برخورم از نشاط و شادي
کان مايه ي عيش در برم نيست
خواهم که ز يار کام گيرم
دوران سپهر ياورم نيست
خواهم که ز دل خيال او را
بيرون فکنم ميسرم نيست
گيرم که در قفس نبسته است
پرواز کجا کنم پرم نيست
زين بند اميد باز رستن
چيزيست که در تصورم نيست
اينم ز قضا شده است تقدير
تقدير قضا مسخرم نيست
دانم که به غير صبر و تسليم
کاري پس از اين نکوترم نيست
در گوشه ي غم به تيره بختي
چون روشني يي در اخترم نيست
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(7)
با اين همه جد و جهد مردي
با يار دلا بگو چه کردي
بر گنج مراد و آرزو، پي
رنج اين همه بردي و نبردي
بر کوي وصال ره نجستي
چندانکه به خيره ره سپردي
کمتر به مراد خود رسيدي
هر چند که بيش پا فشردي
سوداي تو کم نشد اگرچه
بسيار غم زمانه خوردي
کامت چو نشد ز يار حاصل
آن به که به گرد او نگردي
زين سبزخطان سرخ لب، سود
گر هست غم است و روي زردي
يا نامه ي عاشقي بشويي
يا دفتر عيش درنوردي
عشق است چو شير و روبهي تو
روباه و به شير هم نبردي
کاريست بزرگ عشقبازي
از سر بنه اين هوي که خردي
درمان تو با تو است اي دل
هشدار اگر ز اهل دردي
بر گرد هوي مگرد ازين بيش
بگذار که تا ز روي مردي
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(8)
کرد آنچه جفا و جور با من
از مهر نکردمش رها من
تا پا نکشم به دامن خاک
کي دست بدارمش ز دامن
راند اگرم وگر بخواند
دوري کنم از درش کجا من
با مدعي ام سر جدالست
تا او ببرد ز پيش يا من
در وصل بود چو بيم هجران
وصل تو نخواهم از خدا من
جوري که تو کردي اي جفا جو
گردون ز ستم نکرد با من
در کيش تو گر ستم صوابست
هرگز نشمارش خطا من
بيگانه به من شدند خويشان
گشتم به تو چونکه آشنا من
عهدي که به يکدگر ببستيم
بشکستي و مي کنم وفا من
بر کس نبرم ز تو شکايت
صد گونه ببينم ار جفا من
گر از قبل تو لطف باشد
حاجت نبرم به پادشا من
اکنون که مراد دل ندادي
دست از سر او بدار تا من
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(9)
مانند تو خوبرو به عالم
هرگز نبود ز آل آدم
گشتيم به عالم و نديدم
مانند تو خوبرو به عالم
در حسن و جمال بي نظيري
در ناز و عتاب و دلبري هم
پنهاني و نامي از تو پيداست
هم چون شب قدر و اسم اعظم
جسمت به صفا و لطف جانست
جان گرچه نمي شود مجسم
دارند ز تو دم روان بخش
روح القدس و مسيح مريم
کي رام شوي به ما که آهو
ناچار کند ز آدمي رم
شادند جهانيان به رويت
تنها ز تو شد نصيب ما غم
گر جور کني به من ازين بيش
هرگز نشود ارادتم کم
مهر من و بي وفايي تو
باشد به جهانيان مسلم
داند همه کس که نيست هرگز
عهد تو و روزگار محکم
از جور دمادم تو خستم
اين است صلاح من کزين دم
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(10)
ديدي که چه گونه کرد بدنام
ما را غم عشق آن گل اندام
ناکامي و حسرت و ندامت
ما راست نصيب از آن دلارام
چون لاف زنم ز نيکنامي
اکنون که شدم ز عشق بدنام
آغاز طريق عشق اين است
تا خود چه بود مرا سرانجام
ما سوخته ايم در حق ما
ناپخته کند تصور خام
اي داده به باد خرمن خاص
وي کرده خراب خانه ي عام
تو بدري و کاينات انجم
تو روحي و ممکنات اجسام
زشت است به کيش تو نکويي
کفر است به مذهب تو اسلام
تنها نه همين به ما، که از ناز
هرگز به کسي نگشته اي رام
تو روز و شبي به عيش ما را
در ديده ليالي است ايام
ناچار صبور بايدش بود
آن صيد که اوفتاده در دام
چون کامروا نگشتم از يار
ناچار ببايد اينکه ناکام
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(11)
از حلقه ي زلف دل پسندي
افتاده به پاي دل کمندي
چون مجمر آتش است آن روي
وان دانه ي خال چون سپندي
کام دل ماست تلخ و داريم
از يار اميد نوشخندي
جز بند سزاي دل نباشد
عاقل چو نشد به هيچ پندي
شايد که ز سر نهد جنون را
بر پايش اگر نهند بندي
طاقت چو نمانده است از وي
هر لحظه رسد به ماگزندي
دست ستم زمانه اي کاش
بنياد وجود ما بکندي
آخر چه زيان کند که از وي
سودي برسد به مستمندي
يارب چه شدي که مدعي را
مانند من از نظر فکندي
باور نکنم اگر بگويند
چون يار تو هست دلپسندي
نه هم چو وي است نازنيني
نه چون دل ما نيازمندي
زين پيش نبود طاقتم ليک
زين پس من مستمند چندي
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(12)
عشق تو زد آتشي به جانم
کز وي به فلک رسد فغانم
سود است براي من اگرچه
چندانکه ازو رسد زيانم
زين پيش توان و طاقتم بود
زين پس به خدا نمي توانم
آخر ز وفا ترحمي کن
بر حالت زار ناتوانم
با اين همه ظلم و جور، شکوه
از دل نگذشته بر زبانم
دارم ز تو شکوه ها ولي هست
از مهر تو مهر بر دهانم
اين جان که به عاريت بدادي
بستان و ز غصه وارهانم
گفتي که برو ره دگر گير
جز درگه تو رهي ندانم
خواهي که مرا ز در براني
هيچ از تو نبود اين گمانم
از خويش ندارم اختياري
از دست گرفته اي عنانم
دل در برم از غم فراقت
خون گشت و به لب رسيد جانم
خواهم که زماني از پي آن
کاسوده شود ز تو روانم
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(13)
اي فتنه ي عقل و آفت هوش
زان چشمه ي نوش و آن بناگوش
شب هاي فراق تا سحرگاه
هستيم به ياد تو هم آغوش
امروز که يار نو گرفتي
ياران کهن مکن فراموش
کوته مپسند دست ما را
اي سرو بلند از آن بر و دوش
با تو غم دل نگفته بهتر
چون بر سخنم نمي دهي گوش
سرپوش به روي کار ما بود
عشق آمد و برگرفت سرپوش
در دل چو نهاد پاي در سر
نه عقل بجا نهاد و نه هوش
بيهوده بود اگر بگويند
در فرقت او به صبر مي کوش
ناچار نهفته آتشي هست
در سينه که مي زند چنين جوش
چون مطرب عشق شد نواسنج
هرگز نتوان نشست خاموش
جان در تنم آيد از پس مرگ
بر لب رسدم گر آن لب نوش
دارم سر آنکه باقي عمر
گر دل بگذارد از بن گوش
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(14)
تا بود ميسرم نهفتم
راز دل و با کسي نگفتم
ليکن چه کنم که فاش تر، شد
هر چند که بيشتر نهفتم
چون ديده رخ تو ديد دل را
دادم به تو وز همه گرفتم
از بهر تو شنعت و ملامت
بسيار ازين و آن شنفتم
تا چرخ فکنده از تو طاقم
کرده است به درد و غصه جفتم
تا پاي نگيردت به خواري
خاشاک رهت ز ديده رفتم
شب تا به سحر در انتظارت
بيدار نشستم و نخفتم
دست از طلب تو برندارم
با سر شوم ار، ز پا بيفتم
او برد مرا، به جبر با خود
من خود نه به اختيار رفتم
فرهاد ز تيشه سنگ ببريد
من از مژه سنگ خاره سفتم
بر کام و مراد من نشد چرخ
از طالع خويش در شگفتم
چون دست ستيز نيست تا من
با چرخ ستيزه جو درافتم
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(15)
دل خست ز محنت فراقت
جان سوخت ز داغ اشتياقت
دست چو مني رسد چه گونه
بر ساعد سيمگون و ساقت
تو ماه زميني و نباشد
هم چون مه آسمان محاقت
کس پي نبرد به منزل تو
کس راه نجسته در وثاقت
باز آي که جان به لب رسيده است
اي جان گرامي از فراقت
بر قصه ي ما نمي دهي گوش
تلخ است مگر که در مذاقت
آبي بفشان که هستي ما
يکباره بسوخت ز احتراقت
تو اهل نفاق مي نبودي
از چيست به اهل دل نفاقت
تا چند نفاق بايدت کرد
مرديم ز حسرت وفاقت
باري نظري ز روي شفقت
بر ما اگر افتد اتفاقت
جفت تو به دلبري نديدم
يزدان مگر آفريده طاقت
رفتار تو گر به دل چنين است
ور حال بود بدين سياقت
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(16)
تا از من خسته يار برگشت
شد دست ز کار و کار برگشت
آن روز که روزگار غدار
از اين دل داغدار برگشت
دلدار که روزگار من بود
او نيز چو روزگار برگشت
صد بار پي نصيحت دل
عقل آمد و شرمسار برگشت
غير آمد و يار رفت بيرون
غم آمد و غمگسار برگشت
آن را که عزيز، مي شمردي
آخر ز در تو خوار برگشت
برگشت ز کوي او دلم ليک
آزرده و بي قرار برگشت
بودش به ديار يار اميد
نوميد از آن ديار برگشت
تنها نه منم که هيچ کس نيست
کز کوي تو کامکار برگشت
حيرت زده ام چو ديد از من
عقل از در اضطرار برگشت
در رهگذرش چو ديد ما را
آن شوخ ز رهگذار برگشت
خواهم که به اضطرار چندي
چون بخت به اختيار برگشت
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(17)
جز ياد وي ام به دل درون نيست
يک لحظه ز خاطرم برون نيست
روزي نرسد به من که بي او
از روز دگر غمم فزون نيست
آسوده شد از ملامت خلق
هر کس که به دام او زبون نيست
دل گرچه صبور بود زين پيش
بي دلبر خود ولي کنون نيست
من در غم هجر پايدارم
دل را سر طاقت و سکون نيست
هر کس که ز عشق مي زند لاف
مرد ره وادي جنون نيست
از حالت ما خبر ندارد
هر کس که دلش ز عشق خون نيست
گفتم چو منيت عاشقي هست؟
خنديد و به عشوه گفت چون نيست
کو در همه ممکنات آن کاو
در حلقه ي عشق ما درون نيست
آسايش خاطر و فراغت
آن راست که بخت واژگون نيست
ياري مطلب ز چرخ کاو را
جز ياري مردمان دون نيست
اکنون که مرا کسي در آفاق
بر کوي وصال رهنمون نيست
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(18)
تيغ تو کرا که سر نينداخت
بنياد کرا که برنينداخت
در دام تو اي نگار دلبند
کو مرغ دلي که پر نينداخت
شستت نازم که هيچ صياد
صيدي زين خوبتر نينداخت
هر کس ز پي ات نرفت خود را
در وادي پرخطر نينداخت
مشتاق ترا ز عشق از غير
پوشيد و ز دل به در نينداخت
چشمي که فکند بر تو عاشق
بر روي کس دگر نينداخت
يک روز نشد که مهر گردون
در پيش رخت سپر نينداخت
عشق تو چه آتشي نيفروخت
کان شعله به خشک و تر نينداخت
آن کيست که عشق خانمان سوز
در هستي او شرر نينداخت
از ناز و غرور حسن آن شوخ
بگذشت و به ما نظر نينداخت
جان در قدمش فکندم از عشق
او چشم به محتضر نينداخت
از باديه ي فراق گردون
اکنون که مرا به در نينداخت
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(19)
گر يار به دلبريست چالاک
ما نيز قلندريم و بي باک
گر او به ستمگريست چابک
دل نيز ستمکشي است چالاک
مشکل که دگر رفو پذيرد
آن سينه که شد ز دست غم چاک
اميد رهايي اش نباشد
آن صيد که بسته شد به فتراک
بارم ز مژه رشک لعلي
از حسرت آن دو لعل ضحاک
غمناک ز فرقت تو عاشق
وز وصل تو مدعي طرب ناک
از درک محامدت برونست
از حيز وهم و فهم دراک
ما غير تو داوري نداريم
نعبدک و نستعين اياک
تا در دل ما تو جلوه کردي
ز انديشه ي هر دو کون شد پاک
شد عشق نصيب خاکيان را
چون حسن تو جلوه کرد بر خاک
زان جلوه رخ تو خاک را داد
در مرتبه برتري به افلاک
چون چاره ي کار شد ز دستم
کاري نکنم ازين پس، الاک
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(20)
کس چون تو به خوبي اي پسر ني
مانند تو دلبري دگر ني
اين لطف و صفا در آدمي نه
اين حسن و جمال در بشر ني
چون لعل لب تو شکرين است
در کان نمک اگر شکر ني
از تو نکنم وفا توقع
کايين وفات در گهر ني
از چشمه ي چشم دادمت آب
وز نخل قدت مرا ثمر ني
در ديده ي تو اگر چه خوارم
از من به جهان عزيزتر ني
در من اثري نمانده از صبر
وز مهر و وفاي تو اثر ني
من بي خبر از تو نيستم هيچ
وز حال دلم ترا خبر ني
خواهم ز تو بگذرم وليکن
از کوي توام ره گذر ني
تا داد مرا ز تو بگيرد
در کشور عشق دادگر ني
تقدير من از قضا چنين بود
کس را ز قضا ره مفر ني
دارم به نظر که بعد ازين را
اکنون که ترا به من نظر ني
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(21)
هيچت سر ما چو نيست يارا
يکباره بريز خون ما را
اين جور و تطاول و تحکم
نه شرط مروت است يارا
اي سست وفا دلت ز سختي
برده است گرو ز سنگ خارا
از دست شدم ز پا فتادم
تا چند تحمل و مدارا
ما جور تو مي کشيم ليکن
حدي بود اي صنم جفا را
معشوق اگر بلا فروشد
عاشق بخرد بجان بلا را
اي آيت رحمت الهي
رحم آر، به حال ما خدا را
در حسن توانگريت دادند
تا بهره دهي از آن گدا را
يکباره ز درگهت براندي
بيگانه و خويش و آشنا را
يا صبر ز ما، مدار اميد
يا روي خود اين چنين ميارا
بگذار که برخوريم از تو
اي سرو سمنبر دلارا
من چاره ي کار خويش دانم
اکنون که نمانده است يارا
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
(22)
مه گيرد از آفتاب اگر ضو
گيرد ز تو آفتاب پرتو
آنجا که تو چهره مي نمايي
خورشيد فلک نمي دهد ضو
عکسي است ز چهره ي تو خورشيد
نقشي است ز ابرويت مه نو
در حق تو گفته است «سعدي»
الله يقيک محضر السو
با گندم خال تو نگيرد
کس خرمن ماه را به يکجو
بگذاري اگر که بر سرم پاي
به زانکه گذاري افسر زو
تا چند دهي عذاب جان را
يکباره ز تن برون کن و رو
ياران ز تو بهره ياب و ما را
از گريه فتاده چشم در گو
فرهاد سپرد جان شيرين
ناکام گرفت کام خسرو
يک شب صنما ز راه ياري
دمساز دل فکار ما شو
اندوه ببر بيار شادي
بستان و بده بگوي و بشنو
با جهد نشد چو کام حاصل
«عبرت» نکنم دگر تک و دو
بنشينم و دل به غم سپارم
باشد که شود ستاره يارم
ترجيع بند عرفاني
(1)
از تجلي چو دم زد اختر حسن
همه آفاق گشت مظهر حسن
مهر کافاق ازو بود روشن
نيست جز پرتوي ز اختر حسن
عشق آمد پديد از آن جلوه
کرد آفاق را مسخر حسن
پادشاه وجود يعني عقل
بنده ي عشق گشت و چاکر حسن
حسن را عشق داد قدر و بها
تا بيفزود زيب و زيور حسن
پاک شد از عرض به همت عشق
جان و آنگاه يافت جوهر حسن
نظر از هر چه بود بست و گشود
به جمال جميل دلبر حسن
عشق جان را، ز دام عقل رهاند
وانگه او را رساند بر در حسن
دل فروغ و ضياء ديگر يافت
چون در آيينه شد برابر حسن
گشته ذرات آسمان و زمين
محو در نور مهر انور حسن
چون به ديوان دل نظر کردم
ديدم اين بيت ثبت دفتر حسن
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(2)
دي مرا در شرابخانه ي عشق
برد بانگ دف و ترانه ي عشق
داد پير مغان مرا ز کرم
قدحي از مي مغانه ي عشق
گفتم اي يار کن مرا آگاه
گفت اي سرخوش از چمانه ي عشق
گر طلب کار ياري از دل و جان
رو بنه سر بر آستانه ي عشق
يا که از هست و نيست دست بشوي
يا مرو در قمارخانه ي عشق
باش اي مرغ جان به هوش که هست
دام بنهفته زير دانه ي عشق
قابل قرب يار گردد جان
ادب ار، شد ز تازيانه ي عشق
به مکانش کجا توان پي برد
لامکان است آشيانه ي عشق
عالم و هر چه هست در وي هست
غرق در بحر بيکرانه ي عشق
نيست پيدا کمان و تير شده است
سينه ي عالمي نشانه ي عشق
زاهدا، تا به کي فسانه ي عقل
بشنو از عاشقان فسانه ي عشق
دوش در بزم عشق مي خواران
مطربي مي زد اين ترانه ي عشق
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(3)
گشت نامت چو نقش خاتم دل
ملک کونين شد مسلم دل
روح دريافت اسم اعظم دوست
گشت نامت چو نقش خاتم دل
ذکر نامت انيس و مونس جان
فکر رويت رفيق و همدم دل
همدل دل چو گشتي از دم تست
هم دم اين دم دمادم دل
تا جمال تو جلوه در وي کرد
يافت جام جهان نما جم دل
دم روح القدس چو همدم شد
عيسي روح زاد مريم دل
هست نه آسمان و هفت زمين
گوشه يي از سواد اعظم دل
ابحر سبعه از در تحقيق
رشحه يي بيش نيست از يم دل
چيست داني سکينه ي قلبي
صورت پير و اوست آدم دل
اي دريغا که غمگساري نيست
تا دهم شرح پيش او غم دل
اهل دل نيست هر چه مي جويم
که بود رازدار محرم دل
مي رساند به گوش جان هر دم
اين ندا را ملک ز عالم دل
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(4)
دوش گفتم به پير باده فروش
کاي ترا من غلام حلقه به گوش
چه شود گر دهي مرا پندي
که مرا هست گوش راز نيوش
داد جام مي و به گوش دلم
گفت مي نوش و راز عشق بپوش
خواجگي بايدت غلامي کن
سروري بايدت به خدمت کوش
سر و سامان عشق اگر خواهي
باش بي ساز و برگ و خانه به دوش
از بد و نيک هر چه آيد پيش
هم چو ناپختگان خام مجوش
سخن دل خراشي ار شنوي
فرض کن ناشنيده و مخروش
درد و صاف آنچه مي دهد ساقي
دم ز لا و نعم ببند و بنوش
دم ز چون و چرا مزن بر پير
بشنو هر چه گفت و باش خموش
خرمن زهد و طاعت و تقوي
گر خرد کس به نيم جو بفروش
خوردم آن جام را چو از دستش
تاب در دل نماند و در سر هوش
چون برفتم ز خود به گوش دلم
آمد اين بيت از زبان سروش
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(5)
در خم عشق مي به جوش آمد
گاه شادي و عيش و نوش آمد
جانب مي کشان صبوحي را
صبحدم پير مي فروش آمد
در خرابات پير باده فروش
جام بر کف سبو به دوش آمد
هر که ناپخته بود از خامي
دلش از جرعه يي به جوش آمد
خم و خمخانه رند دريا دل
خورد و چون مست شد به هوش آمد
مطرب عشق از آن رهي که نواخت
دل عشاق در خروش آمد
هر که عاشق نبود عارف را
در نظر کمتر از وحوش آمد
هر سري زير بار عشق نرفت
سر مخوانش که بار دوش آمد
رفت هر کس به ملک جان زانجا
لب فروبسته و خموش آمد
خدمت پير سالک مجذوب
رفت عريان و خرقه پوش آمد
آنکه پيمانه مي شکست، به عشق
بست پيمان و باده نوش آمد
اين حديثم ز هاتف غيبي
دوش وقت سحر به گوش آمد
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(6)
دوش در محفل آن بهشتي حور
در قدح ريخت زان شراب طهور
مي «رحيق ختامه مسک»
جام «کاس مزاجها کافور
پيش آورد جام باده و گفت
که بنوش «ان ربنا لغفور»
هر که شد مست ازين شراب رحيق
باز نايد به خود ز نفخه ي صور
عکس ساقي فتاد چون در جام
بسراييد مطرب آيه ي نور
صورت يار معنوي هرگز
نيست از چشم عارفان مستور
يار پيداست در مظاهر کون
هست پنهاني اش ز فرط ظهور
نيست يک لحظه غايب از دلدار
جان عارف چو يافت ذوق حضور
باش يک بين که اوفتاد احوال
از دو بيني ز اصل مطلب دور
يار نزديکتر به تو از تست
تو ز خودبيني يي ازو مهجور
جلوه ي ايزديست جلوه ي پير
جان ما، هست موسي و دل طور
کرد ساز طرب چو مطرب عشق
گفت اين بيت راست در ماهور
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(7)
کثرت و وحدت آشکارا شد
يار بي پرده چون هويدا شد
گشت وحدت نهفته در کثرت
کثرت از وحدت آشکارا شد
جلوه يي کرد و حسن شد ظاهر
خويش را ديد و عشق پيدا شد
عقل کاو بود اولين خلقت
جلوه ي او چو ديد شيدا شد
کرد آيينه ها پديد و در آن
خويش را واله تماشا شد
گاه در حسن خودنمايي کرد
دلبر خوب روي زيبا شد
گاه آهنگ عشقبازي کرد
عاشق بي قرار رسوا شد
گاه شد زاهد مناجاتي
نوبتي رند باده پيما شد
بود في الجمله او که در هر دور
طور ديگر به جلوه در ما شد
در جهان جز يکي نمي بيند
چشم دل هر که را که بينا شد
آن موحد بداند اين اسرار
که به اسرار غيب دانا شد
کرد حل بر من اين معما را
آن کزو حل هر معما شد
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(8)
دوش رفتم به خانه ي خمار
دل ز انديشه در غم و تيمار
محفلي ديدم آن چنان که در او
عقل را نيست طاقت ديدار
جاي رندان بي سر و سامان
بزم خاصان خلوت دلدار
در ميان پير گرد بر گردش
باده نوشان نشسته دايره وار
همه مجموع در پريشاني
همه در عين بي هشي هشيار
همه سرگرم باده ي وحدت
همه پابست طره ي دلدار
همه رند و مقامر و قلاش
همه شاهدپرست و باده گسار
همگي مات چهره ي ساقي
همگي محو نغمه ي مزمار
ذکرشان «لا اله الا هو»
قولشان «ليس غيره ديار»
هر يکي را دل از عنايت پير
مهبط وحي و مشرق انوار
چونکه از باده سرگران گشتند
به سماع آمدند صوفي وار
مي کشان در سماع و مطرب عشق
کرد اين بيت را همي تکرار
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(9)
باز دل را سر پريشاني است
عقل را حال رو به حيراني است
عاقلان راست خاطر مجموع
فکر عاشق همه پريشاني است
کيست در اندرون من يارب
که به من گاه در سخن راني است
نيست در ديده ام عيان و به دل
با منش رازهاي پنهاني است
هر چه او گويد آيدم به زبان
هست ازو گر مرا سخن داني است
هست گوينده يي نهان در ما
هر چه گوييم ازوست از ما نيست
قطب آفاق و مرشد کامل
که سخنهاش وحي سبحاني است
گفت ما را سکينه ي قلبي
وجه او هم چو وجه انساني است
اين سکينه که ياد کرد به ما
به يقين وجه پير روحاني است
دردل هر که اين جمال نبود
نيست باقي روان او فاني است
دست، هر کس به دست پير نداد
حاصلش حسرت و پشيماني است
گوش جان و دلت اگر باز است
بشنو اين بيت را که برهاني است
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(10)
ساقي سرو قد سيم اندام
باده ي لعلگون آتش فام
برد از ياد محنت گيتي
بزدايد ز دل غم ايام
نيست غير از يکي علي التحقيق
ساقي و باده خوار و جام و مدام
گردي آگاه از حقيقت عشق
محو گردد گر از دلت اوهام
نيکنامي اگر همي خواهي
باش از عشق شاهدي بدنام
تا نگيرد ترا دل آرامي
يک نفس از طلب مگير آرام
باش در آستان يار مقيم
تا که يابي به بزم انفس مقام
کرد چون در تو جلوه صورت پير
مي رسي بر مراد و مقصد و کام
بي حضور جمال حضرت پير
ندهد سود اين قعود و قيام
يک نفس غايب از حضور مباش
باش مشغول ذکر و فکر مدام
شد يکي چون ترا حضور و غياب
کارت آنگاه گشته است تمام
اول و آخرت چو گشت يکي
دم به دم بر تو مي شود الهام
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(11)
دوش کردم به شهر عشق آهنگ
جان ملول از جهان دل از غم تنگ
شهري آمد مرا به چشم که نيست
وصف او حد فهم و دانش و هنگ
بي نهايت ولايتي بيرون
ساحتش از مساحت و فرسنگ
کشوري خالي از مکان و زمان
وز مه و مهر و از شتاب و درنگ
رنگ آنجا نبود تا گويم
اهل آن شهر را همه يکرنگ
نه در آنجا ز عقل و هوش حديث
نه حکايت ز دانش و فرهنگ
نه ز دين بود گفتگو نه ز کفر
نه کس از نام باخبر نه ز ننگ
نغمه ي چنگ و تار بود ولي
هيچ آنجا نه تار بود و نه چنگ
همه بودند مست وهيچ نبود
شيشه و جام و باده ي گلرنگ
همه در جلوه ي ربوبيت
گشته مبهوت و مات و واله و دنگ
همه در عروه ي الوهيت
يافته اعتصام و آخته چنگ
بي زبان و دهان و لب همه را
بود ورد اين سخن به يک آهنگ
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(12)
نازنيني عزيزتر از جان
شد به خلوت شبي مرا مهمان
کس در آنجا نبود جز من و او
من و او نيز محو شد ز ميان
کردم از حضرتش سئوالي چند
داد يک يک جواب از احسان
گفتمش چيست معني وحدت
گفت در کثرت است صورت آن
گفتم از کثرتم بکن آگاه
گفت مرآت وحدتش مي دان
گفتم اعيان ثابته از چيست؟
گفت عکس هويت است اعيان
هست وحدت چو نقطه وان نقطه
درنگنجد به وصف و شرح و بيان
شد هويدا الف از آن نقطه
وان الف چيست قامت جانان
زان پس از لوح احسن التقويم
اين خطوط و نقوش گشت عيان
هست يک شخص و هر چه هست جز او
مظهر اوست ز آشکار و نهان
در حقيقت به جز خيالي نيست
عالم و آدم و زمين و زمان
از بقا و فنا چو پرسيدم
خواند اين بيت و کرد رخ پنهان
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
(13)
يار تا رخ ز پرده بيرون کرد
عالمي را به خويش مفتون کرد
هر که را قابل قبول نديد
راند از بزم قرب و بيرون کرد
چون بگويم که چند بارم کشت
چند گويي که با من او چون کرد
غمزه و عشوه و کرشمه و ناز
اينقدر کرد تا دلم خون کرد
از ازل در خزانه ي دل ما
گوهر عشق خويش مخزون کرد
دل ما را به خود چو محرم ديد
محرم درگه همايون کرد
واقف از سر «کنت و کنزا» ساخت
آگه از رمز سر مکنون کرد
به دعا هر چه خواستيم از او
به اجابت ز لطف مقرون کرد
نيت خالص و ارادت ما
نعمت و فيض دوست افزون کرد
رهنمايي به حضرتش ما را
طالع سعد و بخت ميمون کرد
دستبردي به ما زد و ما را
واله و بي قرار و مجنون کرد
«عبرت» اين بيت را چو کرد انشا
حال اصحاب را دگرگون کرد
که در آفاق نيست غير از دوست
همه کس فاني است و باقي اوست
***
ترکيب بندها
ترکيب بند در توحيد و حکمت الهي
(1)
اي نام تو دلنشين جانها
ذکر تو وظيفه ي زبانها
اي وصف تو وجد جمله ذرات
با ياد تو انس انس و جانها
اي ورد زبان جمله اشياء
ملاک زمين و آسمانها
اي از تو به انقسام نعما
بر گردن خلق امتنانها
اي آنکه منزه از مکاني
خالي نبود ز تو مکانها
ظاهر به همه صفات و پنهان
با جمله نشان بي نشانها
داناي سراير و ضماير
بيناي حقايق و عيانها
سازنده ي هر چه هست موجود
بخشنده ي قدر و عز و شانها
اي از تو به بوستان فطرت
ترتيب بهار بر خزانها
صنعت گر پيري و جواني
صباغ به باغ و بوستانها
من بنده ي پير و عاجز و زار
شرمنده ز غفلت زمانها
از عجز به درگه تو سايل
از عرض نوشته داستانها
حالي که مرا نهان و پيداست
آن جمله به حضرتت هويداست
(2)
يا فاطر و يا کريم و يارب
ذکر تو مرا مراد و مطلب
هر روز و شبم گواه حالي
اي فالق صبح و جاعل شب
جز فضل تو حاجتي ندارم
ني خواهش مقصد و نه منصب
ني شاکي غصه ي عم و خال
ني حاکي قصه ي جد و اب
غافل ز اداي فرض و سنت
کاهل ز امور دين و مذهب
رو خشک به کام تشنه ناکام
لب تر نشدم به هيچ مشرب
نايافته فيض مسجد و باغ
ناديده حصول درس و مکتب
بي حسرت روزگار ادهم
بي مشغله ي زمان اشهب
ني رشحه ي اشک سوز در چشم
ني شعله ي آه جوش بر لب
گاهي نه به خوشدلي مصادف
گاهي نه به خرمي مقرب
بي چاره اسير هيچ کارم
مابين اميد و بيم در تب
پيوند «نفخت و فيه» بر جان
آورده امان به «نحن و اقرب»
هر وجه رضاي تست اولي
هر قسم قضاي تست انسب
بنده به خطاي خويش قايل
از عفوي عطاي تست سايل
(3)
سلطان سرير بي نيازي
تو قادر عاجزان نوازي
علام معالم حقيقت
صناع عوالم مجازي
بناي بناي آفرينش
فياض کريم کارسازي
اي پاک و منزه از تشابه
مستغني روزه و نمازي
اي غالب حول نافذ الامر
فتاح مجاهدان غازي
حکم تو کشد به مار موري
وز پشه به فيل ترک تازي
لطف تو دهد چو بخت محمود
لالاي کهين کند ايازي
ز آبي رخ خاک را فزايي
ز آتش دل سنگ را گدازي
از شوق دلم به شعله سوزي
وز رشحه رخم سفيد سازي
مضمون بلند و فکر من پست
کوته نفس و سخن درازي
يا باسط و يا غني خداوندي
بخشاي گشايشم ز هر بند
***
ترکيب بند در مدح حضرت بقية الله في الارضين امام زمان (عج)
(1)
اي دهنت تنگتر از چشم ميم
حلقه ي گيسوي تو چون نقش جيم
بيني و ابروي تو نون و القلم
نار غمش دال صفت دل دو نيم
عشق قد و خط و دهانت به دل
کرده رقم نقش الف لام ميم
حقه ي مرجان تو قوت روان
رسته ي دندان تو در يتيم
آيتي از لعل تو روح مسيح
نسختي از موي تو چوب کليم
هست لبت معني يحيي العظام
هست دمت محيي عظم رميم
باده ز دست تو «شرابا طهور»
خانه ز روي تو رياض النعيم
مهره ي لب در خم آن مار زلف
خاتم جم در کف ديو رجيم
روز وصال تو و ميلاد شاه
هر دو بود دافع کرب عظيم
هادي دين مهدي صاحب زمان (عج)
مظهر حق پادشه انس و جان
(2)
گيسوي تو عروه ي لا ينفصم
ما همه بر عروه ي تو معتصم
هست رخ و زلف دلاويز تو
روز و شبي منجلي و مدلهم
جوهر فرديست دهانت که هيچ
جز به سخن مي نشود منقسم
نيمه ي شعبان شد و ميلاد شاه
عيدي فرخنده و جشني مهم
روز ظهور شه دنيا و دين
پادشه مقتدر منتقم
آنکه بود بعد پراکندگي
شرع نبي را مددش منتظم
اي به جناب تو قدر ملتجي
وي به رکاب تو قضا ملتزم
قبله ي ابروي تو لاينحرف
حبل تولاي تو لا ينفصم
حجت موعود تويي فاحتجب
قائم بالله تويي فاستقم
اي نفست محيي فرض و سنن
تازه کن از عدل جهان کهن
(3)
تا که حسام تو بود در نيام
عالم شوريده نگيرد نظام
مي برد از آينه ي روزگار
صيقل شمشير تو زنگ ظلام
شرع به دوران تو گردد قوي
عدل در ايام تو گيرد قوام
خاک درت صيقل رخسار صبح
گرد رهت وسمه ي گيسوي شام
سايه ي چتر علمت لايزال
ديده ي بخت خدمت لاينام
خلق جهان را، ز يمينت يسار
کون و مکان را به وجودت قيام
کرده به جود تو جهان اقتصار
جسته به ذيل تو فلک اعتصام
دهر، به احباب تو نعم المعين
چرخ به خصم تو الدالخصام
برده ي تو مالک ذوالاقتدار
بنده ي تو خواجه ذوالاحتشام
چاکر تو عيسي گردون نشين
خادم تو حضرت روح الامين
(4)
گشت قوي پايه بناي ستم
کاسته شد شادي و افزود غم
رايت اسلام نگونسار شد
کفر برافراخت به عالم علم
نوبتي ظلم فرو کوفت کوس
سکه زد ايام به نام ستم
دزد و دغل گشت نگهبان ملک
گرگ ستم پيشه شبان غنم
اين همه در زير قدم بسپري
گر تو در اين عرصه گذاري قدم
ملک شود از تو رياض النعيم
حوزه ي اسلام حياض النعم
گردد بنياد عدالت قوي
گردد بنياد ستم منهدم
عدل کند جلوه به ملک وجود
ظلم نهد روي به شهر عدم
روي زمين پر شود از عدل و داد
پشت ستم بشکند و ظلم هم
رايت بيداد شود سرنگون
دشمن اسلام ذليل و زبون
(5)
تا به سر خصم تو آرد هجوم
کرده فلک گرد سپاه از نجوم
روز و شب آورده پي کسب فيض
بر در و بام تو ملايک هجوم
گشته به اسم تو معين کمال
گشته ز رسم تو مزين رسوم
روي تو مرآت الهي جمال
قلب تو صندوق لدني علوم
قاصر از ادراک کمالت عقول
عاجز از اوصاف خصالت فهوم
در بر دست و دل فياض تو
بحر معاتب بود و کان ملوم
گر دل خصم تو ز آهن بود
آب شود ز آتش قهرت چو موم
شاها مداح تو «عبرت» منم
گشته اسير ستم دهر شوم
کردم اگر ظلم به خود من ز جهل
هم پدرم بود جهول و ظلوم
بر رخم از غيب دري باز کن
جرم ببخشاي و سرافراز کن
***
قطعه ها
ماده تاريخ فوت مرحوم شوريده ي شيرازي
فصيح الملک شوريده که در نظم
همش سحر مبين بود و هم اعجاز
سخنهايش گزيده بود و موزون
چو رخسار و قد خوبان طناز
زدي چونان ز راه عشق دستان
که گفتي هست طبعش گلشن راز
قضا گر بسته بود او را جهان بين
قدر بنموده بودش چشم دل باز
به ماه مهر از بي مهري چرخ
دم گرمش فسردن کرد آغاز
به چنگال اجل افتاد جانش
چو صعوه کو فتد در چنگل باز
از اين انده سرا، بگذشت و ما را
ز داغ خود به انده کرد دمساز
چو بوي خرمي نشنيد از اين باغ
بماند از نغمه آن مرغ خوش آواز
قفس بگشود و بال بسته بگشود
به گلزار جنان بنمود پرواز
سرافرازش کند ايزد بدانجاي
چنان چون بود در اينجا سرافراز
با تاريخ وفاتش گفت «عبرت»
«تهي ماند از فصيح الملک شيراز»
1345 ه ق
***
ماده تاريخ فوت ابوالحسن ميرزا مشهور به شيخ الرئيس متخلص به «حيرت»
بوالحسن آنکه در فنون و علوم
کس نبودش نظير در ايران
زاده ي دودمان سلطاني
که به اقليم فضل بد سلطان
در همه فن چو مرد يک فن بود
وين بسي نادر، است در دوران
دهم فروردين به يکشنبه
شد روانش به سوي خلد روان
جانش از شوق شد ز تن بيرون
«ارجعي» چون شنيد از جانان
بال همت گشود چون عنقا
کرد در، قالب قرب دوست مکان
تا به دامان خاک پاي کشيد
تر، شد از آب ديده مان دامان
گفت «عبرت» به مجمع احباب
چيست تاريخ رحلتش ز جهان
شد يکي از ميان جمع و بگفت
«جاي شيخ الرئيس باد جنان»
1336=1-1337
***
ماده تاريخ عزل رضاشاه
پهلوي آنکه از راه بيداد
شجر داد را بکند از بيخ
ننگرد تا به ظلم آن بد کيش
کرد در ديده ي عدالت سيخ
در نهادش نمي نمود اثر
نه ملامت نه طعنه نه توبيخ
بود او را به خشم و خون ريزي
طبع کيوان و عادت مريخ
عاقبت دست انتقام نمود
ماه شعبان به مقعد او ميخ
داد از سلطنت چو استعفا
شد «رضاخان پهلوي» تاريخ
1360- ه ق
***
ماده تاريخ فوت سيد احمد اديب پيشاوري
يگانه فيلسوف عصر احمد
بزرگ دودمان آل طاها
اديب نکته سنج نکته پرداز
که بود اندر کمال و فضل يکتا
ز تاريخ و حديث و فقه و حکمت
خبير و واقف و دانا و بينا
گسسته بود پيوند از علايق
بريده تار الفت ز اهل دنيا
گذشته صيت او از قاف تا قاف
ولي پنهان ز مردم هم چو عنقا
به تنگ آمد دلش زين بوم و برزن
برون افکند رخت جان از اينجا
قفس در هم شکست و کرد پرواز
هماي جان او تا عرش اعلا
پريد از دام تن سيمرغ جانش
به قاف قرب جانان جست مأوا
خرد تاريخ مرگش را بپرسيد
ميان مجمع از جمع احبا
يکي آمد برون زان محفل و گفت
«گرفت احمد بقاف قرب حق جا»
1349 ه ق
***
در رثاء ميرزا رضاخان نائيني
دردا و حسرتا که برون شد ز دست ما
آن گوهري که بود جهانش کمين بها
دردا و حسرتا که برفت از جهان فضل
آن اهل فضل را به جهان مير و مقتدا
دردا و حسرتا که زبون کرد دست مرگ
آن را که بود مفخر اولاد مصطفي
گرديد ناگهان هدف ناوک قدر
آن کاو چو نام خويش رضا بود بر قضا
آن پيشواي راست روان درست کار
واحسرتا که خورد ز دست اجل قفا
مرگش شکست رونق بازار علم و فضل
زيرا که فضل و علم از او بود بابها
از وي ادب کمال نوا داشت اي دريغ
کز رفتنش کمال و ادب گشت بينوا
آن را که بود وقف کسان پا و دست او
دست اجل کشيد به دامان خاک پا
هرگز جدا نبود ز کردار او صواب
چونانکه دور بود ز گفتار او خطا
چون در وطن پرستي او مي نبود ريب
زان خدمتش به هموطنان بود بي ريا
در موقع قضاوت و هنگام داوري
پيشش نداشت فرق ز بيگانه آشنا
کارش رضاي خلق و خدا بود لاجرم
خشنود از اوست ايزد و خلقند ازو رضا
توام به راستي و صفا بود و مردمي
وز وي گرفته راستي و مردمي صفا
جز نيکويي نکرد همه عمر و نام نيک
بگذاشت يادگار و برون شد از اين سرا
بهر تميز باطل و حق داورش گزيد
چون ديد شخص او بود اين کار را سزا
او نيز هر چه کرد به حق کرد آشکار
از کس نکرد واهمه حق گفت بر ملا
جايش بود به خلد پسنديده زانکه بود
افعال او تمام پسنديده و بجا
درديست درد مرگ عزيزان و دوستان
کز بهر آن نيافته کس در جهان دوا
اينجا به جز صبوري و تسليم چاره نيست
توفيق صبر خواست همي بايد از خدا
يارب مکن معامله با ما به عدل خويش
کاورده ايم بر در فضل تو التجا
بر درگه تو دست دعامان بود بلند
وز تو بود اجابت و از ما بود دعا
***
در رثاء احمد اديب پيشاوري
سخن سنج فرزانه، اي مير راد
که جسم سخن را، دمت روح داد
سخن مرده بود از دمت زنده شد
متاع سخن از تو ارزنده شد
نگويم سخن پايه ي پست تست
از ايرا سخن مايه ي هست تست
بود شاعري دون پيغمبري
مجو رتبه اي برتر از شاعري
نماندي تو گر جاودان در جهان
بماند سخن هاي تو جاودان
جهان تا بود نام تو زنده است
سخن هاي تو نغز و ارزنده است
زبان تو بوده است خامه ي خدا
از آن دفتر تست نامه ي خدا
سخن کز در حکمت و پند نيست
تو مشنو که جز هزل و ترفند نيست
اگر شخص تو جاودانه نزيست
سخن هاي تو در جهان هرگزيست
سزد گر به رخ لاله کارم همي
سرشک غم از ديده بارم همي
که مردي و علم و ادب نيز مرد
روان تو اين هر دو با خويش برد
ترا شيوه اينقدر خفتن نبود
چه شد کاين چنين خوابت اندر ربود
بدانسان که خود گفتي اي نيک خوي
جهان از تو مرده است ني تو از وي
تن خاکي ات شد نهان زير خاک
برآمد به گردون ترا جان پاک
تو بودي به ملک سخن شهريار
دريغا که بي شاه ماند آن ديار
***
مثنوي ها
سفر روح
به نام آنکه از مه تا به ماهي
دهد بر وحدت ذاتش گواهي
ازل آگاه از آغاز او نيست
نمي داند ابد کانجام او چيست
منزه از کم و کيف چه و چون
«تعالي شانه عما يقولون»
خرد را داده او ادراک و تمييز
که تا آگه شود از سر هر چيز
ز انديشه پديد آرد صنايع
شود آگاه از اسرار طبايع
تعلق کرد پيدا جان عرشي
به امر نافذش در جسم فرشي
طبايع را که ضد يکدگر ساخت
به حکمت در ميانشان الفت انداخت
به نور روح دل را کرد روشن
فضايش را ز فيض عشق گلشن
به ظاهر آدمي را پنج حس داد
به باطن پنج ديگر نيز بنهاد
ميان اين دو حس ديگر آورد
مر، آن را نام حسن مشترک کرد
جمال او ز اعيان شد هويدا
جلالش گشت در آفاق پيدا
شناسايي خود را دوست مي داشت
دلارايي خود را دوست مي داشت
مرکب صورتي آورد از خاک
مر، او را داد عقل و هوش و ادراک
که تا بشناسد او را بي کم و بيش
ولي در حد فهم و دانش خويش
شناسايي ذاتش حد کس نيست
کجا سيمرغ را داند مگس چيست
ز خالق کي شود مخلوق آگاه
به صانع کي بود مصنوع را راه
بود ذاتش بري ز ادراک اوهام
ز وصف حضرت او قاصر افهام
نمي گنجيد چون در وهم مردم
از آن فرمود «مردود اليکم»
چو عقل کل بگويد «ما عرفناک»
چه خواهد کرد عقل جز وي ادراک
سخن آنجا که در توحيد ذاتست
مقام کاملش نفي صفاتست
چه خوش فرموده آن پير خرابات
که «التوحيد اسقاط الاضافات»
کسي را آگهي جز اين دگر نيست
که در ذرات جز او جلوه گر نيست
به چشم دل ببيني گر در اشيا
ببيني جلوه ي ايزد تعالي
اگر در جمله اشيا جلوه گر نيست
دگر اين «ثم وجه الله» از چيست
جهان در اوست يا او در جهانست
نداند کس کز اسرار نهانست
در اشيا هست هم چون بوي در گل
و يا مستي که بنهفته است در مل
درون لفظ اگر معني نهانست
ز بيرون گر نکو بيني عيانست
درون شيشه ي بلور صهبا
بود پنهان وليکن هست پيدا
به گوش جان مردان دل آگاه
رسد از ما سوي بانگ «انا الله»
من و تو در پس چندين حجابيم
جمال حضرتش زان درنيابيم
مقيد را نباشد ره به مطلق
نداند هيچ کس حق را به جز حق
خدا را در جهان نشناخته کس
خدا را هم خدا بشناسد و بس
***
در مناجات و طلب توفيق از قاضي الحاجات
الهي ديده ام را روشني بخش
روان را فيض و دل را ايمني بخش
بده توفيق ادراک حقايق
بکن آگاهم از رمز دقايق
چراغ دل به نور دين بيفروز
خرد را دانش و حکمت بياموز
بده تعليم آداب طريقت
رسان ما را به اقليم حقيقت
به رويم کن در علم اليقين باز
دلم را صاحب علم اليقين ساز
ببر در وادي حق اليقينم
که با ديده حقايق را ببينم
زبانم را ثناي خود بياموز
روانم را به نور خود بيفروز
مرا عقل ابله است و قلب تاريک
ره عشق تو هم چون موي باريک
به من توفيق اگر نه ره نمايد
خرد، کي عقده از کارم گشايد
روانم را ز قيد تن بري کن
به جنات وصالم رهبري کن
بده آگاهي ام از علم اسما
که تا ز اسما برم پي بر مسما
به فکر و ذکر کن مأنوس دل را
مکن از فيض خود مأيوس دل را
به خود مأنوس گردان آن چنانم
که گردد نام تو ورد زبانم
که نامت گنج حکمت راست مفتاح
فضاي سينه و دل راست مصباح
ز نامت سينه را مشروح گردان
در بينش به دل مفتوح گردان
چراغ قلب را بنماي روشن
ز زيتون کمالش ريز روغن
ز خودبيني بده ما را رهايي
به خود بخشاي جان را آشنايي
در اين گيتي بفرما راستکارم
در آن گيتي بکن هم رستگارم
نباشد گر ز ما فضل تو خشنود
نمي بخشد عبادتهاي ما سود
عبادت کان بود از روي عادت
پشيزي هم نيرزد آن عبادت
بده توفيق اندر زندگيمان
که از عادت نباشد بندگيمان
اگر در بندگي تقصير کاريم
همان چشم عنايت از تو داريم
طريق خدمت از ما برنيايد
ز ما طاعت از اين بهتر نيايد
اگر نيکيم اگر بد از تو هستيم
اگر مقبول اگر رد از تو هستيم
***
در نعت حضرت خاتم (صلي الله عليه و آله)
محمد اشرف اولاد آدم
محمد باعث ايجاد عالم
محمد شمع جمع آفرينش
فروغ افزاي شمع آفرينش
ز اسرار شهود و غيب آگاه
نوازنده ي نواي «لي مع الله»
به گيسو نافه بخشاي شب قدر
به چهره روشني بخش مه بدر
خديو قدسيان ملک لاهوت
ملايک را از آن گرديد مسجود
طفيل هستي او هستي کون
ز جام عشق او سرمستي کون
به فرق آسمان گرد رهش تاج
مقام قرب او ادناش معراج
به وصفش در نبي حق چون سخن راند
مر او را «رحمة للعالمين» خواند
بدين خلق آدمي بوده است ديگر
«تعالي الله شانه الله اکبر»
چو يزدان باشد او بي مثل و مانند
خدا را بنده عالم را خداوند
خدايش خلعت تکريم بخشيد
به تارک افسر تعظيم بخشيد
براي او بود ايجاد افلاک
بود برهان اين پيدا ز لولاک
به آدم علم اسما داد او ياد
مر او را خلعت تکريم او داد
در آن شب کاو خدا را ميهمان بود
خود او هم ميهمان هم ميزبان بود
ز اسرار نهان و از اشارات
که هرگز مي نگنجد در عبارات
بدو حق با زبان احمدي گفت
به گوش ايزدي آن جمله بشنفت
وجود اوست پيش از آفرينش
که قدر اوست بيش از آفرينش
نبوت بر وجود او در ايام
گرفت از «لا نبي بعد» انجام
چه خوش گفت آن حکيم نکته پرداز
چو نعت مصطفي را کرد آغاز
که هر کس در نعت مصطفي سفت
همه گفته است چون او مصطفي گفت
زهي اي محرم خاص الهي
ز تو پيدا صفات حق کماهي
نباشد هيچ کس از اهل عالم
به خلوتخانه ي خاص تو محرم
به سويت کي توان از عقل ره جست
که پير عقل طفل مکتب تست
به جز تو کيست کاو را حق به تارک
نهد با دست خود تاج لعمرک
برون از حد فکر ماست جايت
چه گونه مي توان گفتن ثنايت
کسي کاو خواست گردد ديده ور چشم
کشد خاک رهت چون سرمه بر چشم
کند تا محضرت را شايد ادراک
بگردد گرد درگاه تو افلاک
تويي شخص شريف و ذات اقدس
چو ذات ايزد بي چون مقدس
ز هر عيبي بود شخصت مبرا
ز هر نقصي بود ذاتت معرا
تجلي جمال حي بي چون
ترا از خويش چون مي برد بيرون
ز استغراق در حق بيم آن بود
که گويد جسم را جان تو بدرود
بگفتي «کلميني يا حميرا»
که تا باز آري از آن حال جان را
به دوران تو کامل گشت چون دين
اذان شد ناسخ اديان پيشين
رسالت را به تو حق ختم کرده است
به مردم طاعتت را حتم کرده است
نکردي خلق را گر تو دلالت
کجا رستندي از بند ضلالت
جهان را مايه از سرمايه ي تست
پناه هر دو عالم سايه ي تست
چو از ما برنيايد هيچ طاعت
ز تو داريم اميد شفاعت
فقيرانيم ما و تو اميري
بکن از لطف ما را دستگيري
ز ما بر جان پاکت آفرين باد
سپس بر آنکه بودت يار و داماد
***
در منقبت شاه ولايت علي (عليه السلام)
علي آن مظهر ذات الهي
ز اسرار خدا آگه کماهي
علي کاوصاف او نايد به ادراک
شه مردان ولي ايزد پاک
به امر حق بود خلاق عالم
مخمر شد به دستش خاک آدم
به هستي علت غايي وجودش
دو عالم رشحه يي از بحر جودش
قضا ز امر خدا فرمانبر اوست
قدر از جان کمينه چاکر اوست
کفش حلال جمله مشکلاتست
دمش کشاف جمله معضلاتست
بود در پنجه ي او گوي گردون
همه آفاق در وي مات و مفتون
به حکمش در بدن شد روح جاري
به امرش در بصر شد نور ساري
مسمي اوست جز او جمله اسم است
وجود اوست جان آفاق جسم است
خدا را دست و احمد را ظهير است
جهان را شاه و عالم را امير است
به اسرار دو عالم بود بينا
از آن فرمود «مازددت يقينا»
در او ظاهر جمال شاهد غيب
مبرا چون خدا از نقص و از عيب
نبودش بر متاع اين جهان چشم
که بودش بر جهان جاودان چشم
خدا را دست و پا و چشم و گوش است
ازين معني به حيرت عقل و هوش است
اگر شخص شريف او خدا نيست
وجودش از وجود او جدا نيست
مثال شخص او با ذات يزدان
مثال آفتاب و پرتوش دان
هم او خالق بود هم اوست مخلوق
هم او رازق بود هم اوست مرزوق
فروتر رتبه اش گر از خدا بود
فراتر قدر او از ماسوي بود
به هر کس چون زهر چيزي سبق داشت
نصيري گر خدايش خواند حق داشت
درود از ما بود بر وجه نيکو
بدو وان زادگان مقبل او
تحيت بر روان پاک او باد
سپس بر يازده فرزندش آباد
که حق را مظهر آيات بودند
مقدس در صفات و ذات بودند
***
در توصيف پير و استمداد همت ازو و اينکه قطب مطلق مهدي موعود (عج) است
دگر آن ساقي عشاق مشتاق
سر و سرحلقه و سرخيل عشاق
دليل سالکان وادي عشق
کفيل سالکان وادي عشق
به همت دستگير اهل معني
به قدر و رتبه پير اهل معني
امير عصر و سلطان ولايت
ز فيضش گمرهان گشته هدايت
مراد کامل و پير جليل است
بيانش اهل معني را دليل است
نگنجد وصف ذاتش در عبارت
نيابد مدح شخصش در اشارت
بود او گنج و اسما چون طلمسند
بود او جان و مافيها چو جسمند
بود او مظهر مولا، در اين دور
ظهور حضرت اعلا، در اين دور
وجود او سراپا محو الله
کسي از کنه وصفش نيست آگاه
شده از پاي تا سر حق مطلق
روا باشد اگر گويد «انا الحق»
چو نبود در وجود او سوي الله
بود شايسته گر گويد «اناالله»
به دوران بر کبير او گشته معروف
به وصف کبريايي گشته موصوف
ولي عصر ما و قطب ايام
خبر ز آغاز گيتي تا به انجام
سوي حق رهروان را راهنما اوست
دليل سالکان ره سوي دوست
کنون دردي کشان را اوست سالار
کنون صافي دلان را اوست سردار
بود از دودمان پاک احمد
نبي مصطفي يعني محمد
شده سيد سلام الله نامش
بود الهام رباني کلامش
نياکانش همه پيران راهند
که ملک عشق را ميرند و شاهند
به ظاهر در مراغه باشدش جا
به باطن قرب حق او راست مأوا
لقب مجذوب دارد در طريقت
بود آگاه ز سرار حقيقت
دل او کعبه ي اصحاب حالست
جمالش قبله ي ارباب حالست
طريق فقر را کاو گشته هادي
بداند از نهايت تا مبادي
ز کار و بار مالک باشد آگاه
بود او را به راه عشق همراه
که گر در ورطه يي افتاد جايي
از آن ورطه دهد او را رهايي
مقام مهدويت نيست نوعي
که اين امر از هويت نيست نوعي
به جز مهدي که قائم هست بر حق
نباشد در زمانه قطب مطلق
بود آن قطب مطلق مهدي و بس
شود کافر گر آرد شک در اين کس
ز نرجس زاده آن مهدي موعود
وجودش هست در آفاق موجود
هم او ثاني عشر هست از امامان
ازو شرع نبي آبد به سامان
مر، او را اولياء جزو آيات
در او گرديده محو و اله و مات
به غايت حجت ظاهر دليل است
که در هر دور هادي سبيل است
ولي مطلق است از ديده غايب
ولي جزء او را هست نايب
به هر دوري وليي هست قائم
رسد از مهدي او را فيض دائم
هر آنچه فيض از مهدي ستاند
به استعداد هر کس را رساند
الا اي پير وقت و قطب عالم
به دور ما مهين اولاد آدم
وجود تست زيب عالم قدس
جمال تست شمع محفل انس
تو هستي ساقي ميخانه ي عشق
به دست تو بود پيمانه ي عشق
چشان ته جرعه يي بر من ازان مي
که تا طومار هستي را کنم طي
روانم را بدار از عشق خرم
بسازم در حريم خاص محرم
مرا ز آيينه ي دل زنگ بزداي
ز صورت ره سوي معنيم بنماي
مرا، ز آغاز افکندي چو در راه
دگر مگذار سرگردان و گمراه
به راه عشق با من باش دمساز
مبادا جان من ماند ز ره باز
***
در مبدء آفرينش و معاد
هر جزو به کل خود و معني من مات و من يعرف امام زمانه
وجود از عشق پيدا شد زهي عشق
جهان بر عشق شيدا شد زهي عشق
ز عقل و نفس عشق آمد پديدار
بدو ختم ولادت گشت هشدار
وجود عقل هست از نور يزدان
ظهور نفس را از عقل مي دان
هويت نقطه در وي عدد نيست
عدد محدود و اندر نقطه حد نيست
الف شد مبدء فطرت ز بالا
سه نقطه عقل و نفس و روح والا
مثال عقل و روح و نفست اي جان
مداد و کاتب و خامه است مي دان
از اين سه اسم و فعل و حرف ظاهر
شد از آغاز خلقت در مظاهر
مرکب نيز از مفرد هويداست
مرکب موج و مفرد هم چو درياست
حقيقت در همه اشياست ساري
هويت در همه ذرات جاري
همان نقطه است کاندر عالم جسم
گهي گردد مسما و گهي اسم
گهي معشوق گردد گاه عاشق
گهي عذرا شود او گاه وامق
اگر اصل همه اشيا يکي نيست
به کل برگشتن اجزا دگر چيست
چه باشد نقطه آن هستي مطلق
کز او شد هر چه در آفاق مشتق
بدو هم بازگشت جمله اشيا
همي باشد چه امروز و چه فردا
معاد آمد دو قسم اندر منازل
يکي عالي است و آن يک هست نازل
يکي منزل طبيعت دان که داني است
دوم دان گوهر والا که عالي است
به روح خاتم است ارواح راجع
بود برهان او در عقل قاطع
مثال نقطه ي وحدت که اعداد
ازو گرديده پيدا اندر ابعاد
ولي او اول و آخر ندارد
در او ره يافتن دانش نيارد
معاد خويش اگر خواهي بداني
که عالي باشد آن يا هست داني
نگه کن در دل خود تا چه دارد
چه در وي کرده جا از نيک و از بد
اگر در دل خدا داري تو با خود
سوي او بازگشت تست لابد
وگر در دل هوي دارد نشيمن
به دوزخ باشدت ناچار مسکن
مشو غافل ز حال خويش يکدم
نظر کن بر، مآل خويش يکدم
در اين گيتي به دانش گر بکوشي
لباس هستي دايم بپوشي
بدو دانش سجود جزو کل را
شنيدن امر هادي سبل را
کمال سالک آن باشد به فرهنگ
که با کامل شود يکتا و يکرنگ
به هر دوري است عالم را معادي
ز غايت گر ببيني تا مبادي
معاد تو بگويم تا بداني
بود گرديدنت در پير فاني
ز خضر وقت آب زندگي گير
بنوش و تا ابد پايندگي گير
ولي عصر خود را نيک بشناس
که گر نشناختي باشي ز نسناس
روي کافر از اين دنياي فاني
ولي عصر خود را گر نداني
چو بشناسي کمر بر خدمتش بند
به کل اين جزو را بنماي پيوند
مباش از خدمتش يک لحظه غافل
مهل تا بگذرد عمرت به باطل
بشو تسليم امرش را به هر حال
بسان مرده کاندر دست غسال
به کلي نيست شو در هستي او
که ماند هستي ات با هستي هو
بميراند ترا و زنده سازد
روانت تا ابد پاينده سازد
وگرنه جاودانه در عذابي
نجات از آتش دوزخ نيابي
چه خوش گفت آن يگانه پير کامل
که اسرار خدا را بود حامل
به هر دوري وليي هست قائم
به گيتي آزمايش هست دائم
ولي جزو در هر دور امام است
ولي عصر را قائم مقام است
به مهدي چونکه ما را دسترس نيست
به امر او ببايد در جهان زيست
ازو بايد گرفتن فيض دائم
که هست او نايب مهدي قائم
اگر خواهي شوي آدم ره اينست
طريق آدميت اينچنين است
وگرنه باشي از جرک بهيمه
بسوزي در جهنم هم چو هيمه
بدا، بر حال آن مردود جاهل
که باشد از ولي عصر غافل
به دنيا بخت ازو برگشته باشد
به عقبي واله و سرگشته باشد
کسي کاو بر وليي دل نبسته است
مسلم دان که او شيطان پرست است
بود او رانده ي درگاه ايزد
عبادت هاي او يک جو نيرزد
***
در سبب نظم کتاب
شبي در قدر افزون از شب قدر
چنان چون از کواکب پرتو بدر
شبي فرخنده تر از عيد نوروز
چو صبح وصل فرخ فال و فيروز
شبي روشنتر از صبح منور
سماوات از کواکب بسته زيور
در آن شب بود ما را بزمکي خوش
شراب بي غش و آهنگ دلکش
مهيا مطرب و معشوق و ساقي
حريفان سرخوش از صهباي باقي
در آنجا بود عالم ديده ي پيري
جهان گرديده اي صافي ضميري
دلش از راه و رسم فقر آگاه
ز ملک آب و گل آنسوش خرگاه
سخن از هر دري مي گفت آن شب
ز هر نکته دري مي سفت آن شب
ز پير فقر و آداب طريقت
بيان مي کرد و گاهي از حقيقت
حکايت گه ز نفس و عقل مي کرد
ز فکر و ذکر گاهي نقل مي کرد
سخن را رشته بر جان يافت پيوند
دلش را لفظ جان از جاي برکند
به يادش آمد آندم عالم قدس
جهان بي نشان و محفل انس
همانجا كاندر آغازش وطن بود
وطن زان پيش کاندر بند تن بود
حديث جان چو آمد در ميانه
ز قلب او کشيد آتش زبانه
مرا هم در دل و جان آتش افکند
بناي طاقتم از جاي برکند
بدين گونه مرا چون ديد بي تاب
فشاند از مرحمت بر آتشم آب
مرا چون ديد بيخود گشته و مست
نهاد از مکرمت بر قلب من دست
چو دست رأفتم بنهاد بر دل
پديد آمد مرا آرام در دل
سکونت داد از آن اضطرابم
رهايي يافت جان از انقلابم
به کلي گشت چون آرام حاصل
مرا گفت اينچنين آن پير کامل
که رند نکته پردازي از اين پيش
نوشته قصه ي جان بي کم و بيش
ز روح و آمدن در عالم خاک
فتادن در طلسم از عالم پاک
مکان کردن به وحشتخانه ي تن
شدن چون گنج در ويرانه ي تن
گرفتاريش در چاه طبيعت
شدن ناچار همراه طبيعت
بيان کرده است تا انجام ز آغاز
اگرچه بوده رند و نکته پرداز
در آن دفتر حقايق را نگفته است
در او در دقايق را نسفته است
تهي آن دفتر از اسرار جانست
که آن مطبوع طبع نکته دانست
و ديگر آنکه آن صاحب درايت
به نشر آورده آنجا اين حکايت
بود چون داستاني گشت موزون
طبايع را بخواندن ميل افزون
بکن همت به نظم آور تو آن را
که چون شد نظم سازد زنده جان را
ز اسراري که او ناگفته مانده است
گهرهايي که او ناسفته مانده است
يکايک را تو در آنجا بيان کن
نهفته رازها را هم عيان کن
که ناگفته نماند هيچ ز اسرار
شود مطبوع طبع خيل احرار
نديدم گرچه در خود آن بضاعت
ولي ناچار بودم از اطاعت
به فرمانش سخن را ساز کردم
حديث روح را آغاز کردم
اميدم آنکه همت برگمارد
ز لغزش خامه ام را باز دارد
ز هر نکته که غافل گشت ازو دل
بدو تلقين کند آن پير کامل
***
آغاز داستان روح
کنون بشنو ز روح از من حکايت
که تا سازم بيانش با درايت
اگرچه در بيان گنجيدني نيست
به ميزان سخن سنجيدني نيست
ولي دارم اميد از همت پير
ز فيض بيشمار و نهمت پير
که جانم را کند زين قصه آگاه
حقايق را دهد بر سينه ام راه
زبان را قوت تقرير بخشد
بنان را قدرت تحرير بخشد
که تا گويم در اينجا قصه ي روح
بيارم قصه ي پرغصه ي روح
که از امر خدا دور از وطن ماند
به غربت بسته در زندان تن ماند
بدانجايي مقام و جاي او بود
که بي نام و نشان مأواي او بود
بري از نقص و از عيب و ملل بود
بسيط و بهت و بي شبه و بدل بود
نهفته گنجي اندر مخزن غيب
دري مخفي درون معدن غيب
مقامش برتر از انديشه و وهم
مکانش دورتر از فکرت و فهم
جمالش در وراء پرده پنهان
ز ديده چهر زيبا کرده پنهان
بر آن شد تا کند بي پرده رخسار
جمال خويش را سازد پديدار
چو او بنمود حسن عالم افروز
پديد آمد ازو عشق جهانسوز
چو خود را ديد آن بي چون بي چند
که در خوبي ندارد مثل و مانند
به فکر عاشقي افتاد صادق
که سازد بر جمال خويش عاشق
کند آشفته گاني چند پيدا
که گرداند ز عشق خويش شيدا
ز آدم بهر خود آيينه سازد
در آن آيينه با خود عشق بازد
نخست آن حضرت بي چون ز لاهوت
تجلي کرد در اقليم جبروت
تجلي کرد چون ايزد تعالي
صفات سبعه آمد زان تجلي
در اسماء سبعه ي ايزد تعالي
تجلي کرد چون آن ذات بي چون
ز کنز غيب رخ آورد بيرون
عيان گرديد بر وي علم اعيان
بدو اعيان هويدا شد ز پنهان
برش چون علم آنها گشت باهر
ازو نام عليمي گشت ظاهر
پس آنگه اقتضاي حکمت اين بود
که از کتم عدم گردند موجود
اراده کرد تا مشهود گردند
ز ملک نيستي موجود گردند
ارادت گشت پس آنگاه مفهوم
وزان اسم مريدي گشت معلوم
قرين شد با اراده علم والا
به امر ايزد بي چون تعالي
پي ايجاد اعيان و مظاهر
که تا از قدرتش گردند ظاهر
ز غيب آندم که قدرت شد نمودار
از آن اسم قدير آمد پديدار
همه اعيان پس آنگه رخ نمودش
وجود خارجي ليکن نبودش
بدو اعيان هم خود را نمودند
ولي موجود في الخارج نبودند
مبصر شد چو بر آن جمله آندم
بشد نام بصير او را مسلم
شد اعيان ملتمس از حضرت هو
که تا آرد به هستي از عدم رو
نمودند التماس از حي معبود
که تا ز الطاف او گردند موجود
چو بشنيد التماس جمله اشيا
سميع از آن شنيدن گشت پيدا
چو کردند التماس از حي بي چون
در آندم بر اجابت گشت مقرون
اراده با قبول و علم و قدرت
شده با يکدگر مقرون ز رحمت
به يکديگر شدند آن هر سه همدست
که تا آرندشان از نيست زي هست
پس آنگه نون لفظ نافع و کاف
به يکديگر بپيوستند ز الطاف
ز لفظ کن که حق فرمود اعيان
عيان کردند جمله رخ ز پنهان
به لفظ کن همه موجود گشتند
قدم در عرصه ي ايجاد هشتند
خطاب کن چو آمد سوي اشيا
ازو نام تکلم گشت پيدا
به غربت ساز دارد عيش تن را
نيارد ياد هرگز او وطن را
قوي چون پرده ها گرديد در آن
به کل محجوب ماند از عالم جان
کند زان بر مريدش پير تلقين
رياضت را به خلوتخانه بنشين
بکش يک اربعين آنجا رياضت
که فيض از حق ترا گردد افاضت
به هر روزي حجابي رفع گردد
که تا ظلمت به کلي دفع گردد
حجب چون مرتفع گرديد از دل
که بود آميخته ز آغاز در گل
شود جان آگه از سرمنزل خويش
که او را نيست ديگر حاجبي پيش
رها گردد ز دام و بند ناسوت
ز فر پر و بال مرغ لاهوت
شود آزاد از قيد علايق
نگردد مرغ جان صيد علايق
***
رجوع به حکايت روح و آمدنش در ملک بدن
خلاصه کار تن چون شد به پايان
بيامد روح ز امر حي سبحان
جدا افتاد از اقليم لاهوت
قدم بنهاد اندر ملک ناسوت
بشد آن طاير عرش آشيانه
به امر حق در آن تاريک خانه
بيامد ز امر حق از عالم امر
درون جسم زيد و خالد و عمر
سر و کارش به جسم خاکي افتاد
مقامش گشت در آن محنت آباد
مقام از امر حق گرديد جسمش
بشد آن جسم ناسوتي طلسمش
در آن محنتکده چون گام بنهاد
بديد آراسته يک شهر آباد
هر آنچه در زمين و آسمان ديد
از آنها يک نمونه هم در آن ديد
هر آنچه ملک اکبر را عيان بود
در آن جرم صغير از وي نشان بود
حجاباتي که تن را بود در گل
ز شهر خويش او را کرد غافل
پسند افتاد او را کشور تن
نکو آمد به چشمش منظر تن
بديد آن ملک نغز دلگشا را
به شرکت چار تن هستند دارا
اول بلغم دوم را نام صفرا
سوم خون چارمين را نام سودا
چهار اخلاط آنها را لقب بود
که هر يک راحت تن را سبب بود
بدن ز اخلاط ايشان گشته معمور
ولي به چار ضد گرديده مشهور
از آن چاراستن تن بود ستوار
چهار ارکان تن را گشته معمار
ز فيض آن چهار ارکان ساري
مدامي چار، جو در جسم جاري
به ملک تن نتيجه بخش ديرين
ترش در طعم و تلخ و شور و شيرين
ز روي طبع و خاصيت مران چار
بدندي رطب و يابس بار در چار
پسند افتاد آنجا روح را سخت
در آن کشور فکند از خرمي رخت
نشاط و شادي او زان بيفزود
در آن اقليم بسته بار بگشود
پس از چندي که تنها ماند آنجا
ز تنهايي به تنگ آمد دل او را
نه دلداري که باشد همدم او
نه دمسازي که گردد محرم او
نه دلجويي کز او کامي بگيرد
ز وصلش خاطر آرامي بگيرد
در آن کشور قضا را دختري بود
که در چرخ نکويي اختري بود
مزاجش نام دلداري گل اندام
به قد سرو سهي از رخ مه تام
بدو از يک نظاره دين و دل باخت
به شادي آن پري را جفت خود ساخت
گذشت از وصلت او چونکه يک چند
برايش آن پرير و زاد فرزند
پدر صحت نهاد آن طفل را نام
بدو بگرفت مادر الفت تام
شد از ديدار او خرم دل روح
به چهره شد چراغ محفل روح
بدان رود گرامي بود خرسند
به مهر او به شادي خاطر افکند
پس آنگه گفت با فرزند و با زن
ببايد گردشي در کشور تن
مرا اکنون ز لطف پاك يزدان
بود اين هفت خطه زير فرمان
در اين هر هفت خطه سير بايد
که از خاطر سياحت غم زدايد
به دقت نيز بايد جمله را ديد
ز حال مردمانش نيک پرسيد
که هر شهري پسند خاطر افتاد
در آن بايست بار بسته بگشاد
به هر شهري که دلکش بود و زيبا
کشانم رخت بخت خويش آنجا
کنم آسوده آنجا زندگاني
بگيرم کام دل با شادماني
از آن غافل که گردون جفاجو
هزاران محنت آرد بر سر او
مرض را گاه سازد چيره بر وي
کند اخلاط را گه خيره بر وي
عداوت را کند گاهي بر او چير
ز خصمي گه کند خوفش زمين گير
گهي غم لشگر آرد بر سر او
کند ز انديشه تيره اختر او
خلاصه شد سياحت را مصمم
مزاج و صحت او را يار و همدم
***
در بيان رفتن روح به قلعه ي دماغ و استمالت دادن کارکنان آن بقعه را
به شادي چونکه آهنگ سفر کرد
به اقليم دماغ اول گذر کرد
نگاه لطف در آن خطه انداخت
مشرف بر قدوم خويشتن ساختن
بديد او بقعه يي از هر دنس پاک
حصار او کشيده سر بر افلاک
در آنجا ده محله ديد معمور
به هر يک عاملي گرديده مأمور
در آن بقعه ز عامل تا به معمول
به کار خويشتن گرديده مشغول
نه اين در کار آن ديگر نظر داشت
نه آن از کار اين هرگز خبر داشت
نه شغل اين مر آن را بود درخور
نه کار آن شدي اين را ميسر
پس آنگه عاملان را يک به يک ديد
ز نام و کارشان يک يک بپرسيد
نخست از عاملانش سامعه بود
که گوينده هر آنچه گفت بشنود
نهاده گوش بر اقوال هر کس
تأمل کرده در اقوال هر کس
ز نيک و بد هر آنچه گفته مي شد
خزف يا در هر آنچه سفته مي شد
گشاده بود گوش و مي شنيدش
به گوش آويزه آسا مي کشيدش
نبودش کار بر گفت بد و خوب
که نامطلوب هست آن يا که مطلوب
نمي زد دم که اين شر است و آن خير
که مأمور شنيدن بود لاغير
دوم عامل که آنجا بود مزدور
به حس باصره مي بود مشهور
بد او روشندلي صافي ضميري
بصيري مردمي خوبي نظيري
ز لون و شکل هر چه در جهان بود
به تحقيقش دقيق و کاردان بود
به گيتي هر چه باشد زشت و زيبا
بدان از ديده ي تحقيق بينا
سيم بد شامه زان کارگرها
که بودش کار غير از آن دگرها
نهادي فرق در بين نسايم
بدي آگاه از درک شمايم
ز بوي ناخوش و خوش بود واقف
به خوبي و بدي هر دو عارف
چهارم ذايقه آن صاحب ذوق
که در ادراک ذوقش بود بس شوق
به درک ذوق او را ذوق بسيار
در آن فن بود او را شوق بسيار
اگر پيش آمدي او را به هر حين
ز ترش و شور و تند و تلخ و شيرين
تفاوت بين آنها مي نهادي
مر، آنها را ز هم تمييز دادي
بساويدن از آنها پنجمين بود
که او ادراک کيف جسم بنمود
بدي آن کارگر را لامسه نام
از آن چارش نکوتر لطف اندام
ز کيفيات اجسام آگهي داشت
ز نرم و زبر اندام آگهي داشت
بدي آگاه از سردي و گرمي
درشتي و تري خشکي و نرمي
به هر جسمي که بر، مي خوردي آسان
خبر مي گشتي از کيفيت آن
که در کيفيت اين سرد است يا گرم
درشت و تر بود يا خشک يا نرم
بدو مخصوص بود اين فن در ايام
که مي دانست کيفيات اجسام
***
در بيان اينکه غير از اين حواس خمس ظاهر پنج حس در باطن آدمي است که مدرک معقولات است
همي در اين حواس پنج گانه
که بردم نام در طي فسانه
بود حيوان شريک آدمي زاد
که بر وي ايزد اين هر پنج را داد
شوند اين پنج حس با جسم فاني
که نبود جسم خاکي جاوداني
بشر دارد حواس پنج ديگر
که آنها در نهاد اوست مضمر
حواس پنج پنهان حس جانند
که با جان جمله جاويدان بمانند
ببيند چشم ظاهر آب و گل را
وليکن چشم باطن جان و دل را
ترا چشم نهان بيند رخ دوست
ز ديدن مغز را بشناسد از پوست
بکن جهدي و چشم روح بگشا
که تا بيند جال حق تعالي
جهان غيب گردد بر تو مشهود
ببيني ملک هاي غير محدود
به چشم جان ببيني عالم قدس
بگيرد جان تو با قدسيان انس
«ارني انظر» چو موسي با خدا گفت
به پاسخ «لن تراني» از چه بشنفت
به چشم ظاهر از وي خواست ديدار
که وجه حق بدو گردد نمودار
به چشم سر توان ديدن رخ شمس
هوا را هيچ ممکن مي شود لمس
اگر تو از اولوالابصار گردي
ز روي دوست برخوردار گردي
نگردد بسته تا چشم عيانت
گشوده کي شود چشم نهانت
بپوشان از علايق ديده ي سر
که تا گردد گشاده چشم ديگر
کسي کاعمي بود در دار دنيا
بود در آخرت او نيز اعمي
بود اعمي کسي کاو اهل دل نيست
دلش رسته ز قيد آب و گل نيست
مر او را بستگي با کاملي نيست
به گيتي خودسرانه مي کند زيست
نظر صاحبدلي بر وي نکرده است
ز خود او را به کل بيرون نبرد است
نداده دست بر دست فقيري
نگشته پاي بست دست گيري
که تا صاحبنظر گرداند او را
ز ارباب بصر گرداند او را
بود گوش سرت سامع بر اقوال
وليکن گوش سر سامع بر احوال
مر آن يک مستمع بر قيل و قالت
ولي اين مستمع بر قول حالت
هر آن کس را که گوش دل شود باز
ز ملک غيب هر دم بشنود راز
به گوش آيد مر او را بي شک و ريب
صفير طايران عالم غيب
به گوش جان و دل در ملک ناسوت
نيوشد نغمه ها از ملک لاهوت
نيوشد رازها از کشور جان
شناسد بانگ شيطان را ز رحمان
به گوش جان او آيد دمادم
که اي مانده به دام جسم در غم
فتاده در کمند چار اضداد
بجو از همت اهل دل امداد
گسل اين بند و کن آزاد خود را
رهايي ده ز غم آباد خود را
ز ياران ديار خود بياد آر
از آن ديرينه يار خود بياد آر
تو اي مانده به قربت از وطن دور
ممان چندين ز ياران کهن دور
شوي تا کي در اين دار مجازي
بسان کودکان سرگرم بازي
نبي حب وطن را گفته ز ايمان
نباشد اين وطن جز عالم جان
مراد از اين وطن نه اين جهان ا ست
جهان دان که بي نام و نشان است
بيابد ذوق ظاهر طعم نان را
وليکن ذوق باطن طعم جان را
طعام اين دهانت حرص و آز است
طعام آن دهانت کشف راز است
ببندي اين دهان را گر تو يکچند
گشايد آن دهانت را خداوند
اگر گردد دهان باطنت باز
غذايت مي دهند از مطبخ راز
اگر يکدم غذاي جان بنوشي
به کلي از لذايذ ديده پوشي
بگردد از غذا چون معده خالي
شود مملو ز نور حق تعالي
زماني از غذاها باش ممنوع
که مي باشد غذاي ايزدي جوع
روان هر که شد از ذوق جان مست
مسلم دان که او از نيستي رست
رسد کي بر مشام جسم حيوان
شميم لاله زار عالم جان
مشام تن که پيدا گشته از گل
کجا يابد شميم عالم دل
مشام تن شميم نان بيابد
مشام دل شميم جان بيابد
نبودي در نبي گر شامه ي جان
شنيدي از يمن کي بوي رحمان
ز حس لمس کان باشد در اندام
شوي آگه ز کيفيات اجسام
وليکن لمس باطن کاو نهان است
در او ادراک کيفيات جان است
به حس تن هوا را لمس نتوان
وليکن مي توان با لامسه ي جان
ترا لمس درون آگاه گردد
ز کيفيات ارواح مجرد
يقين داني گرت دانش دهد دست
که در باطن ترا اين پنج حس هست
نمي بيني که چون گيرد ترا خواب
بيفتد اين حواس ظاهراز تاب
تنت در خواب و جانت گرم سير است
گهي در کعبه و گاهي به دير است
ببيني باغ و راغ و دشت و صحرا
زمين و سبزه زار و کوه و صحرا
تکلم مي کني با اين و با آن
سخن ها بشنوي از عالم جان
رسد بر شامه ات بوي رياحين
غذاها مي خوري از شور و شيرين
گهي در گريه گه در خنده آيي
زماني در زمين گه در هوايي
کند گه جلوه بر تو روي نيکو
شود ظاهر به تو گه ديو بدخو
به دل آن را که نور ايزدي تافت
به حس معنوي آنگاه ره يافت
***
در بيان پنج حس ديگر از حواس ده گانه که در قلعه ي دماغند
ز مزدوران ده گانه کز اين پيش
به گفتم پنج حس را بي کم و بيش
ششم زانها تو حس مشترک دان
که در شهر دماغت هست پنهان
شود اول صور بر وي پديدار
بود زان پس خيال آن را نگهدار
بود هفتم خيال دورانديش
که در دل افکند ز انديشه تشويش
متصرف بود هشتم از آنها
که دارد او تصرف در روانها
چو حس مشترک چيزي بيارد
پس آنگه بر خيال آن را سپارد
چو گردد با تصرف از وي آگاه
گمان را ندهد اندر وي دگر راه
نهم وهم است کاين تمييز از اوست
که بگذارد تفاوت دشمن از دوست
به انديشه شناسد نافع و ضار
نمي باشد جزاين او را دگر کار
دهم زان حافظه مي باشد اي دوست
که هر چيزي به دل محفوظ از اوست
بود او در مثل چون لوح محفوظ
که هر چيزي به نزد اوست محفوظ
از آن نه حس هر آنچه آيدش پيش
نمايد حفظ آن را بي کم و بيش
به نزد خويشتن محفوظ دارد
چو مي خواهند ازو در پيش آرد
يکايک ديد چون آن ده نفر را
نکو بگماشت بر ايشان نظر را
به هر يک ديده ي الطاف بگشاد
به نيکي کرد از آن عاملان ياد
***
رفتن روح از بقعه ي دماغ به قلعه ي جگر و واقف شدن
از احوال و افعال کارکنان آن کشور و نظر لطف کردن به آنها
ز کار آن بلد چون گشت واقف
بشد بر عاملانش جمله عارف
از آن کشور مزاج و صحت و او
سوي شهر جگر کردند پس رو
چو وارد گشت در آن شهر دلکش
ز شهر و وضع آنجا آمدش خوش
در آنجا هشت خادم ديد زيبا
به کار خويش هر يک نيک بينا
در او هر يک به کاري گشته مأمور
به شغل خاص خود گرديده مزدور
نه مر اين را، ز شغل آن خبر بود
نه در اين يک ز کار آن اثر بود
نخستن غاذيه کز راه انعام
کند بر جزو جزو جسم اطعام
ازو هر جزء تن بگرفته کامي
به قدر حوصله برده طعامي
بدن را قوت و قوّت باشد از وي
ازو تن پرورش يابد پياپي
دوم زان هشت خادم ناميه نام
کز امدادش نمو گيرند اجسام
برافرازد چو قامت صورت تن
به تکميلش همو باشد معين
مولد سيمين زان هشت خادم
که آبادي تن از اوست دايم
به جهد و جد او ز آغاز بنياد
بناي تن دمادم گردد آباد
ز مزدوران چهارم بد مصور
که بر تصوير اندام است قادر
چو در ملک بدن بنهد غذا گام
مر، آن را او کند همرنگ اندام
به پنجم جاذبه کش فيض عام است
به پيکر کار او جذب طعام است
درآيد چون غذا در کشور تن
به باطن مي کشد از ظاهر تن
ششم بد، ماسکه زان هشت مزدور
که بر جذب غذا مي بود مأمور
غذا را جاذبه چون جذب کردي
ورا در باطن اندام بردي
مر، آن را در بدن گشتي مددکار
شدي از آفت فوتش نگهدار
به هفتم هاضمه زان هشت مزدور
که مي سازد غذا را هضم بازور
غذاي خام را از پخته کاري
کند در پختن و در هضم ياري
به هشتم دافعه کانچه کثيف است
جدا با همت او از لطيف است
ببخشد بر جگر زان هر چه صافي است
که او را صافي اغذيه وافي است
پس آنگه درد آن را دفع سازد
که از تن شر او را رفع سازد
چو روح از وضع شهر آگاه گرديد
تمام عاملان شهر را ديد
ز رحمت مورد الطاف خود ساخت
يکايک را به جاي خويش بنواخت
در تعريف و توصيف دل
الا اي ساقي صاحبدل خيز
ز شيشه آتش تر در قدح ريز
بيفکن شعله در آب و گل من
بسوزان طاعت بي حاصل من
بکن دل را ز درد باده صافي
دم جان را بکن از باده شافي
ز فيض باده از خود وارهانم
نماند تا که از هستي نشانم
تهي گردد ز مي دل از خيالات
پديد آرد، در او حالي ز حالات
به تنگ آمد دل از سوداي باطل
بسوزان هر چه سودا هست در دل
بده زان مي که مفتاح فتوح است
فروغ دل صفا بخشاي روح است
ز مي آيينه ي دل صيقلي کن
از آن بزداي زنگ و منجلي کن
که تا يابد صفايي خلوت دل
ز مي گيرد ضيايي خلوت دل
اگر چه وصف دل از حد برونست
صفاتش زانچه من گويم فزونست
به توفيق خداوند جهاندار
بگويم اندکي اينک ز بسيار
دل آمد مخزن اسرار بي چون
دل آمد مطلع انوار بي چون
به غير از دل خدا را خانه يي نيست
مکان گنج جز ويرانه يي نيست
چنين فرمود يزدان مهيمن
نگنجم در زمين و آسمان من
وليکن در دل مؤمن بگنجم
چو ايمان و خلوصش را بسنجم
اگر از عرش و از کرسي بپرسي
دل و سينه است حق را عرش و کرسي
شنيدي گر تو وصف عرش رحمان
نباشد غير قلب اهل ايمان
گر او را در دل مؤمن مکان نيست
پس الرحمن علي العرش استوي چيست
جمال حي بي چون چون بتابد
به غير از عرش رحمان برنتابد
بود ز انعام آن کاو اهل دل نيست
چو گاو و خر به گيتي مي کند زيست
ز علم دين مر او را نيست بهره
به جهل او هست در آفاق شهره
در اسفل هشته رو چون گاو و چون خر
نه دل از گاو و خر هم هست بدتر
شنو فرموده ي عزوجل را
به قرآن ياد کن «بلهم اضل» را
بکن جهدي که گردي صاحب دل
که تا گردي به مردي صاحب دل
بجو صاحبدلي از اهل ايمان
که گرداند ترا او ز اهل ايقان
بر اهل دل ار يکدم نشيني
شوي اهل دل از آن همنشيني
کسي کاو اهل دل شد نيست فاني
بود او را حيات جاوداني
دلش چون جلوه گاه وجه باقي است
چو وجه باقي او را هم فنا نيست
بود روح القدس دمساز دل را
هميشه همدم و همراز دل را
نمايد عقل او را پاسباني
لسان ايزد او را همزباني
ميان نفس و جان جايش مقرر
پدر نفس است و جانش هست مادر
بود جان آب و نفس اندر مثل خاک
از اين دو زاده است آن جوهر پاک
بگرد اين دو پيوسته است گردان
مر او را نام باشد قلب ازان
شود گر معني دل در تو موجود
بگردد جايگاه حي معبود
ترا حاصل چو گردد معني دل
بگردد ظلمت جهل از تو زايل
بتابد صورت جانانه بر، وي
شود ظاهر جمال غيب در وي
زند خرگاه در وي حضرت جان
چه باشد حضرت جان وجه جانان
ترا دل آسمان جان آفتابست
که تابان در حضور و در غيابست
بکن جهدي حجاب از پيش بردار
که تا بيني جمال حضرت يار
***
در اطوار سبعه ي دل
ترا در دل بود اطوار سبعه
که آيد پيش در ادوار سبعه
به هر دوري نمايد جلوه يک طور
به طوري خاص مي گردد به هر دور
طريقت هفت وادي پيش دارد
که خامه بعد از اينش مي نگارد
به هر وادي که سالک آورد رو
بيابد طوري از اطوار در او
بود ز اطوار سبعه اولين صدر
در او اسلام تابنده است چون بدر
بر اين خواهي اگر برهان ز قرآن
«شرح الله صدره» نيک برخوان
چو گردد منشرح صدر اين نکونام
در او چون بدر تابد نور اسلام
ترا بهره ز شرح صدر اگر نيست
دلت ز اسلام هرگز بهره ور نيست
شود صدر تو الخناس را جاي
بود پيوسته مر وسواس را جاي
در او خناس را دايم نفوذ است
دليل واضح اين «قل اعوذ» است
بود تاريک و تنگ و تيره دايم
بر او ابليس باشد چيره دايم
دوم از طورها را قلب مي دان
که باشد جايگاه نور ايمان
از آنرو در نبي دادار معبود
«کتب في قلوبهم» بفرمود
صفات قلب افزونست از نقل
بود آنجا مقام پرتو عقل
نتابد نور ايمان گر که در وي
شود از وي زدوده تيرگي کي
بکن جهدي که گردي مؤمن خاص
شود ايمان تو از روي اخلاص
که تا قلب تو گردد صاف و روشن
شود انوار ايمان پرتوافکن
درآ، در شهر ايمان از در صدق
بشو مؤمن وليکن از سر صدق
مسمي طور سوم بر شفافست
که آنجا معدن حب و عفافست
در او جاي محبت هست و الفت
مقام شفقت و مهر است و رأفت
چهارم طور اي سالک فؤاد است
مکان رؤيت جاي وداد است
در او پرتوفکن انوار غيب است
در او سالک خبر ز اسرار غيب است
در او سلاک را بر ديده ي جان
شود پيدا همي اسرار پنهان
به پنجم حبة القلب است و باشد
مقام دوستي حي سرمد
در آنجا مي نگنجد دوستي کس
که جاي حب يزدان باشد و بس
ششم ز اطوار مي باشد سويدا
در او سر حقيقت گشته پيدا
بر اين طور ار بيابد راهرو راه
شود از «علم الاسماء» آگاه
بداند علم اسما را کماهي
از آن اسما مسمي را کماهي
به هفتم مهجة القلب است و در اوست
که مغز نغز بيرون آيد از پوست
شود ظاهر در آنجا باطن جان
چه باشد باطن جان وجه جانان
ازين اطوار سبعه بود کادم
مکرم شد ميان اهل عالم
مر او را کسوت تکريم از اين است
دو عالم را بدو تعظيم از اين است
کسي کاين هفت طور دل بيابد
رخ از دنيا و مافيها بتابد
هر آنکس را شد اين اطوار حاصل
به بزم قرب جانش گشت واصل
به طور هفتمين کارش تمام است
به رتبت نايب خاص امام است
به قطب مطلق او را آشنايي است
به خلق او را مقام پيشوايي است
دگر اينجا سخن بسيار باشد
که نه در خورد اين طومار باشد
جداگانه کتابي بايد آن را
که تا در وي دهي داد بيان را
***
در بيان آنکه طالب تصفيه ي دل بايد
به اهل ذکر توسل جويد که فاسئل اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون که لوح دل از ذکر صيقل يابد که لکل شئ صقالة صقال القلب ذکر الله
دل ار خواهي صفا و نور يابد
در او انوار لاريبي بتابد
بجو روشندلي صافي ضميري
ز راه فقر بينا و خبيري
فقير کاملي از خويش رسته
به حق پيوسته و از خود گسسته
تو از لاتعلموني نه دل آگاه
ز اهل ذکر بايد جستنت را
اگر از اهل ذکرت آگهي نيست
شنو تا بازگويم با تو او کيست
کسي کاو گشته در مذکور فاني
وز او جسته بقاي جاوداني
چو دريابي مده دامانش از دست
که او از نيست گرداند ترا هست
بزن بر دامنش دست توسل
بشو فاني در او چون جزو در کل
که در معني دهد راهت ز صورت
زدايد از دلت زنگ کدورت
بياموزد ترا رسم طريقت
دهد راهت به اقليم حقيقت
ز خضر وقت آب زندگي گير
بنوش و در جهان پايندگي گير
بكن نوح زمان خويش را، درک
زماني خدمت او را مکن ترک
به هر چه گويدت تسليم او باش
گشاده گوش بر تعليم او باش
ترا در کشتي وحدت نشاند
ز طوفان تعين وارهاند
مکش از کشتي او پا چو کنعان
که نتواني رها گشتن ز طوفان
تو ناداني به دانايي بپيوند
شنو از وي به گوش جان و دل پند
که جانت را، ز نقصان وارهاند
به اقليم کمالاتت رساند
ز هر نقصي منزه گرددت دل
ز فيض حضرت انسان کامل
ترا از مرحمت تلقين کند ذکر
به قدر طاقتت تعيين کند ذکر
دلت چون هست از اغراض ناپاک
به «ذکر الله» مي سازد ورا پاک
بشو ذاکر به روز و شب خدا را
که تا بيني به قلب خود صفا را
بخوان تو «فاذکروا الله» را، ز قرآن
شنو «ذکرا کثيرا» از پس آن
نمازت بازمي دارد ز منکر
ولي باشد «لذکرالله اکبر»
بداند آنکه باشد قلبش آگاه
صقاله قلب باشد ذکر الله
بود مرده دل آنکو نيست ذاکر
به عالم حي باقي کيست ذاکر
به ذکر نام حي هر کس انيس است
دلش پيوسته با يزدان جليس است
علي مرتضي شاه ولايت
که ما را سوي حق کرد او هدايت
بگفت آن کس که ذکر او مدام است
بود مشغول و ذکرش بر دوام است
شود نازل به قلبش نور يزدان
ز يمن ذکر گردد ز اهل ايمان
چو توفاني شوي از ذکر در ذکر
شود حال ترا در آن زمان فکر
چه باشد فکر وجه الله باقي
که آب زندگي را اوست ساقي
تهي گردد چو از حرص و هوي دل
شود مشغول بر ذکر خدا دل
شود فکر اندر او پيدا ز پنهان
پديد آيد سکينه ي قلبي ازان
دل اينجا مطمئن گردد پس آنگاه
زند آنجا خديو عشق خرگاه
نمايد شوق را شحنه در آن شهر
که تا نظم و نسق بدهد بر آن شهر
بيارد نفس را او سخت در دام
که گيرد شهر از وسواسش آرام
زند گردن هوي را و هوس را
کند پاک از درون هر خار و خس را
نماند هيچ ز اوصاف ذميمه
که بود آنجمله از نفس نميمه
بگيرد جايش اوصاف حميده
صفت هاي نکوي برگزيده
به اوصاف حميده نيز آخر
درون دل نماند هيچ ديگر
پسنديده نداند غيرت يار
که در آن خانه کس ماند ز اغيار
چو شد ز اغيار خالي خانه ي دل
در آن منزل کند جانانه ي دل
چو دل از هر چه غير از حق تهي شد
سزاي تخت و اورنگ شهي شد
چو ذات حق تجلي کرد بر وي
نماند غير حق را راه در وي
شود مظهر صفات ايزدي را
کند ادراک فيض سرمدي را
کند گه وصف لطفش جلوه در وي
کند گه وصف قهرش جلوه بر وي
شود نعت جلالش گه نمودار
شود نعت جلالش گه پديدار
گهي بندد همه درها به رويش
که آب رفته باز آرد به جويش
گهي نوميدي اش بخشد گه اميد
براي امتحان آردش ترديد
بود دل منقلب بر لطف و قهرش
که گاهي شهد بخشد، گاه زهرش
ز بين الاصبعين اي مرد کامل
بگردد معني اين قول حاصل
در اين دفتر نشايد گفت زين بيش
که مي باشد حديث روح در پيش
***
رفتن روح از قلعه ي جگر به شهر دل
و رحل اقامت در آن انداختن و مقر سرير سلطنت ساختن
عنان برتافت از ملک جگر روح
به سوي شهر دل شد رهسپر روح
مزاج و روح و صحت هر سه با هم
به سير شهر دل گشته مصمم
چون آن هر سه به شهر دل رسيدند
يکي آراسته شهري بديدند
به زيبايي طراز باغ رضوان
ز لطف و حسن و کشي داغ رضوان
ز آب و رنگ و نيکويي ارم بود
طراوت بخش اقليم قدم بود
فلک با اين بلندي زير دستش
ازو کوتاه عقل پير دستش
در آنجا شش نفر بگزيده منزل
مسخر جملگي را کشور دل
يکي اميد کز وي طالب راه
شود کارش همه بر وفق دلخواه
بدو چون طالب هر چيز دل بست
به همراهيش بر مطلوب پيوست
دوم خوف آنکه از فرط فطانت
رهاند اهل دل را از اهانت
به هر کس دست خوف خيره سر يافت
دگر اميد از وي روي برتافت
سيم زان شش نفر باشد محبت
که هست او مبدء و مبناي الفت
محبت مايه ي عيش و نشاط است
مهين پيرايه بخش انبساط است
به ديده مي نمايد خار را گل
خس و خاشاک را ريحان و سنبل
ازو ديوي شود حور بهشتي
به زيبايي شود تبديل، زشتي
چهارم باشد از آنها عداوت
که باشد منشاء بغض و شقاوت
به هر جايي که او را باز شد پا
بود دست محبت بسته آنجا
همي باشد ظهور غيرت از او
خلاف و خصمي و غيريت از او
فرح پنجم که قوت بخش سور است
مهين سرمايه ي عيش و سرور است
به هر دل کاو بود غم ره نيابد
چو او آمد به دل غم رخ بتابد
ششم غم دان که باشد مورث جهل
غرور و کبر او را کرده نااهل
قرين با هر که گردد آن بداختر
نبيند روي شادي هيچ ديگر
کسي مشنو که بي غم زيست هرگز
دل بي غم به عالم نيست هرگز
دل هر کس که با غم گشت همدم
نخواهد بود هرگز شاد و خرم
خوشا آن دل که دارد غمگساري
به حالش غم نيارد کرد، کاري
چو روح آن شهر دلکش را پسنديد
اقامت را براي خويش بگزيد
فکند آنجايگه رحل اقامت
مزاج او را به خدمت با سلامت
لواي خسروي آنجا برافراخت
مقر سلطنت آن خطه را ساخت
فرح را خواند و اميد و محبت
شدند آن هر سه حاضر بهر خدمت
به روي هر سه باب مهر بگشود
عنايت هاي بي اندازه فرمود
چو در ايشان صفا و سادگي ديد
براي همدمي خويش بگزيد
غم پرکينه و خوف و عداوت
که بودند آن سه داراي شقاوت
به تير طعن او گشتند آماج
پس آنگه از بلد گشتند اخراج
ز بيمش خانمان برجاي هشتند
در اطراف جهان آواره گشتند
ز کار آن سه بدخو چون بپرداخت
لواي شادي و عشرت برافراخت
فراز آمد به تخت شادماني
بشد مشغول عيش و کامراني
مهيا گشت او را مايه ي عيش
برفت از خاطر او محنت و طيش
***
مجلس آراستن روح و اخلاط اربعه را خواستن و از براي هر يک مکاني معين ساختن
شبي آراست بزمي خسروانه
ني و رود و دف و چنگ و چغانه
شراب و شاهد و شيريني و شمع
ز انواع رياحين اندر او جمع
به مجمر خادم بزم آذر افروخت
در آن مجمر عبير و عود تر سوخت
به مجمر سوخت از بس عود و عنبر
هواي بزم شد از بو معطر
مزين شد بساط خسرواني
ز اسباب نشاط و شادماني
بزرگان ديار تن در آنجا
شده هر يک به نوعي مجلس آرا
درآمد پادشه را بلغم از در
ز ديباي سپيدش جامه در بر
نموده بزم را از بهر تزيين
ز مشگين جامه سودا عنبرآگين
بيامد با قباي لعلگون خون
بساط از گونه ي او گشت گلگون
ز صفرا گشت کار بزم چون زر
که بودش جامه ي زربفت در بر
بساط از رنگهاي گونه گونه
شده گلزار جنت را نمونه
مغني گشته سرگرم ترانه
زده مطرب نواي عاشقانه
به آهنگ نوا در پرده ي ساز
مغني اين غزل را کرد آغاز
که شاه کشور دل شادمان باد
وجودش از حوادث در امان باد
روانش با فرح دمساز و همدم
مبادا خاطرش را در جهان غم
شب و روزش محبت هم نشين باد
محبت در مه و سالش قرين باد
دهد الفت به دل ها تا محبت
شهنشه باد همدم با محبت
رسد بر جانش از اميد تأييد
نگردد از مراد و کام نوميد
مزاج او به صحت باد مقرون
بود عيش و نشاطش روزافزون
بود تا نام باشد از شقاوت
ببند او غم و خوف و عداوت
پس آنگه روح چار اضداد را خواست
به خلعت پيکر هر يک بياراست
عنايت کرد و لطف آورد و بنواخت
مهيا بهر هر يک منزلي ساخت
مقرر داشت در پيرامن دل
طبايع را به قدر رتبه منزل
به سودا پس در الطاف بگشاد
بخواند و در سپرزاو را مکان داد
به صفرا، داد منزلگاه زهره
ز شادي زهره شد رقصان چو زهره
جگر را کرد بهر خون مهيا
که باشد جايگاه او در آنجا
ريه گرديد منزلگاه بلغم
وزان افزود قدر و جاه بلغم
يکايک را کرم کرد و نوا داد
بديشان درخور معده غذا داد
***
طغيان ورزيدن اخلاط و به هم برآمدن و مخاطب به خطاب عتاب آميز روح گرديدن
چو اخلاط از غذا سرشار گشتند
ز فيض روح برخوردار گشتند
شدند از باده ي عشرت گران سر
فتادند از سبک مغزي پي شر
در جنگ و جدل در دم گشودند
زبان بر طعن و دق هم گشودند
رجز خوان و حماسه گوي گشتند
ستيزه خوي و کينه جوي گشتند
چو در خود فر و حشمت ديد سودا
نهاد از حد مرز خود برون پا
پي جنگ و جدل با ديگران شد
ز خودخواهي زبان طعنه بگشود
که اي گشته سراپا محنت و غم
ز پا تا سر به رنج و درد توام
تو چون سرمايه ي اندوه و دردي
از آنرو خسته حال و رنگ زردي
سرافرازي بود شايسته ي من
جهانداري بود بايسته ي من
که هستم مدرک جمله مقالات
بزايد از وجود من خيالات
خيال و فکر از من گشته موجود
به انديشه کنم نابود را بود
دل صفرا از اين گفتار زد جوش
بدو گفت اي سيه رو باش خاموش
سخن هايت همه لاف گزاف است
گزافه گوي دايم لاف باف است
سيه فام و جنون انگيز و تيزي
همي آسان نشين دشوار خيزي
منستم بدرقه ي خيل کرامات
طرازنده ي مقالات و مقامات
ز من زايد کرامات بزرگان
مقالات و مقامات بزرگان
به جوش آمد از اين دستان دل خون
ز خشم او را سيه شد چهره گلگون
شد از غيرت غضبناک و برآشفت
به صفرا کرد روي و اينچنين گفت
که از بس تلخ کام و بدمزاجي
ز سختي و بدي صعب العلاجي
به سرعت دربدن باشد حلولت
خروجت سخت ليک آسان دخولت
درآيي زود از حيلت در اندام
وليکن دير از او بيرون نهي گام
منم آن منشاء بذل و کرامت
که جان دارد ز من در تن اقامت
بدن را در جهان سرمايه از من
روان را در بدن پيرايه از من
وجود از فيض من معلوم گردد
نباشم گر من او معدوم گردد
بدن از بودن من زندگي يافت
روان از فيض من پايندگي يافت
نباشد در بدن گر هستي من
نمي پايد روان در کشور تن
ز خون بلغم چو اين گفتار بشنفت
غضب آلوده با وي اين چنين گفت
که بيهوده زني تا کي دم از خويش
چه مي لافي مگر هستي دمي بيش
وجودت را منم از اصل باني
ز فيض من تو داري زندگاني
به من هست احتياجت نيک روشن
که باشد هستي است از هستي من
نباشم گر من از تو هيچ اثر نيست
ز بودت بي وجود من خبر نيست
وجود من ترا دادست هستي
به هوش آي و مکن اينقدر مستي
نظر گر از تو برگيرم من آني
وجود تو همان آن است فاني
دل آزرده شد از رفتارشان روح
پريشان گشت از گفتارشان روح
به تندي سوي ايشان تاخت از خشم
يکايک را مخاطب ساخت از خشم
که بي من از شما آخر چه آيد
غرور و کبر و نخوت چند بايد
که ايد آخر شما گر من نباشم
چه ايد آخر شما گر من نباشم
وجود من شما را زندگي داد
در اقليم بدن پايندگي داد
ز حد خويش پا برتر نهاديد
زبان بر طعن يکديگر گشاديد
بلافيد ار، ز شأن خويش افزون
شما را مي کنم زين شهر بيرون
چو ديدند اينچنين خاموش گشتند
غرور و کبر از سر، باز هشتند
فروبستند از حيلت درجنگ
نمودند آشتي از مکر و نيرنگ
که تا وقتي اگر فرصت بيابند
ز حکم روح يکسر رخ بتابند
بدو تازند چون يابند هنگام
به کين خيزند و ننشينند آرام
***
آمدن خوف و عداوت غم در ديار بدن
و حصار دل را محاصره کردن و حصار شدن روح
کنون بشنو از آن سه مفسد شوم
که افتادند دور از آن بر و بوم
غم و خوف بدانديش و عداوت
اساس و مايه ي بغض و شقاوت
اساس فتنه و تشويش و تدليس
به دستان و حيل استاد ابليس
چو پا از مرز خود بيرون نهادند
به غربت از وطن دور اوفتادند
به حکم روح گرديدند تاراج
شدند از کشور تن آنگه اخراج
زماني در جهان آواره بودند
پريشان خاطر و بيچاره بودند
به هر جا نزد هر کس مي رسيدند
ز دل آهي به حسرت مي کشيدند
زبان شکوه پيشش مي گشودند
ز روح آنجا شکايت مي نمودند
که بر ما آن ستم گستر جفا کرد
به ما جور و به خصم ما وفا کرد
محبت را و اميد و فرح را
که ضد بودند از آغاز ما را
ز راه لطف نزد خويشتن خواند
به ما بيگانگي کرد و ز خود راند
ز بيداد از وطن آواره مان کرد
به غربت اينچنين بيچاره مان کرد
ز دست ظلم او فرياد فرياد
که خاک هستي ما داد بر باد
بديشان هيچ کس ياري نمي کرد
مددکاري و غمخواري نمي کرد
صباحي مجلسي کردند با هم
براي مشورت گشتند همدم
ز هر در گفتگو کردند بسيار
پي درمان درد و چاره ي کار
غم آنگه زان ميانه قد علم کرد
براي چاره ساز زير و بم کرد
که صحت هست در تن حافظ روح
بدو باب سلامت زوست مفتوح
ز صحت يافت چون او استقامت
گزيد اندر ديار تن اقامت
اگر صحت نمي گرديد يارش
کجا بر ملک تن بود اقتدارش
به صحت گر شکست آريم آندم
شود ملک بدن ما را مسلم
مزاج روح ازو تا مستقيم است
به شادي در ديار تن مقيم است
مزاجش تا که صحت را به دست است
به روي ما در اميد بسته است
ز ما گر بخت صحت گشت تيره
به روح آنگاه مي گرديم چيره
شود از ما پس آنگه کشور تن
شويم از پايمردي سرور تن
چو مانع رفع شد با کامکاري
زنيم آنجا نواي شهرياري
به شادي بگذرد ما را زمانه
بماند شاهي ما جاودانه
پسند افتاد رايش آن دو تن را
پذيرفتند از وي آن سخن را
ز جا برخاستند آن هر سه دردم
شدند از بهر کين توزي مصمم
بد اندر خط فرمان عداوت
سپاهي کينه توز و با شقاوت
سر آن فرقه رشک و کذب و کين بود
سپاهش آن سه را زير نگين بود
به زير حکم خوف حيله گستر
سپاهي بود افزون از حد و مر
که بودند اضطراب و وحشت شوم
ابا حيرت بديشان مير و مخدوم
سپاهي بود غم را نيز بسيار
همه بدکيش و بدکردار و طرار
بديشان محنت و حسرت سپهبد
دگر حرمان که شومي خيره سر بد
سپهداران لشگر را بخواندند
به سوي شهر دل دو اسبه راندند
در آن هنگام شاه کشور تن
بدين شادي که او را نيست دشمن
نشسته با فراغ بال در دل
به عشرت خرم و خوشحال در دل
محبت با اميد او را هم آغوش
فرح دمساز و صحت گشته همدوش
بگسترده بساط شادماني
شده سرگرم عيش و کامراني
نشسته بر سرير سروري شاد
ز قيد غصه و بند غم آزاد
که ناگه دشمنانش در رسيدند
پي تسخير دل در تن خزيدند
سپاهي بي حد آمد بر در دل
فتاد اندر تزلزل کشور دل
طبايع را چو بود از روح زين بيش
به دل گرد ملال و غم ز حد بيش
در آن هنگام ازو دوري گزيدند
به رغمش يار با اغيار گشتند
چو خود را روح تنها ديد و بي يار
درون شهر دل بنشست ناچار
در دل را به روي خويشتن بست
حصاري گشت و در آن شهر بنشست
***
نامه نوشتن روح به حس و عشق و عقل و طلب ياري کردن از ايشان
سرآمد چون زمان شادي روح
به رويش باب محنت گشت مفتوح
خلل غم در ديار وي در انداخت
پر از غم کرد و از شادي تهي ساخت
بر و بوم بدن را کرد ويران
سراسر شهر تن را کرد ويران
اثر نگذاشت از شادي در آنجا
نماند آثار آزادي در آنجا
نهاني روح ياران را بر خويش
بخواند و گفت حال مضطر خويش
بگفت اي مصلحان خيرانديش
بينديشيد در کارم از آن پيش
که افتد شهر دل در دست اشرار
شوند آواره از آن شهر احرار
ز ما بر جاي نگذارند يک تن
کنند اين ملک را جاي نشيمن
زمان ما به ناکامي سرآيد
ز بن بنياد هستيمان برآيد
شده غم فتنه انگيز از عداوت
فکنده خوف در دل از شقاوت
ز کينه کرده او ما را حصاري
کند در کشور تن شهرياري
ببايد نيک انديشيد در کار
که باشد يار اندک خصم بسيار
فرح گفت اي شه اقليم هستي
مبادا طالعت را روي پستي
به تو باشد حيات جسم ستوار
نباشي گر تو در وي هست مردار
بزي خرم که فال خوش زدم من
که در آخر زبون تست دشمن
مرا زين پيش بود اي شه رفيقي
رفيق صادق الوعد شفيقي
که نامش حسن بود و خوي او خوش
چو خوي دلکش او روي او خوش
به خوبي شهره ي ايام باشد
از آنرو حسن او را نام باشد
نظيري نيست او را در زمانه
به زيبايي است در عالم يگانه
جهاني عاشق سرگشته دارد
به غمزه عالمي را کشته دارد
زماني بود با من يار و همدم
بديم از الفت هم شاد و خرم
بود گر زانکه راي انور شاه
توان آورد او را در بر شاه
محبت گفت زان پس با شهنشاه
که اي برتر ترا از چرخ خرگاه
زهي در رتبه مسجود ملايک
ز فر قدر معبود ملايک
مقامت برتر از عرش الهي
دهد بر قدر تو عالم گواهي
مباد انديشه ات از خصم در دل
که بر تو راه جستن هست مشکل
چه باشد غم که بر تو چيره گردد
به زودي روزگارش تيره گردد
مرا ياري است کاو را عشق نام است
به فن خانه پردازي تمام است
نگنجد وصف ذاتش در عبارت
بسوزد عالمي از يک اشارت
زند آتش به يکدم عالمي را
چه مايه پيش او باشد غمي را
اگر امرت به احضارش دهد راي
به امداد تو نشناسد سر از پاي
اگر آيد شراري برفروزد
که خان و مان دشمن را بسوزد
سپس اميد گفت اي مايه ي جود
وجود از هستي تو گشته موجود
تويي شاه و جهانت بندگانند
ز فيض هستي ات پايندگانند
مرا ياريست ديرين نام او عقل
که بيرونست وصف ذاتش از نقل
خداوند جهان را خلق اول
مفصل اوست عالم جمله مجمل
زمين و آسمان زو شد پديدار
مواليد امهات از وي نمودار
بود بختش جوان و دانشش پير
چو او نبود کسي در راي و تدبير
به احضارش ترا گر هست فرمان
کنم حاضر مر او را از دل و جان
به منشي روح آنگه امر فرمود
که بنويسد به هر يک نامه يي زود
چو شد آن نامه هاي بنوشته آنگاه
بدانها داد از امر شهنشاه
بسيج راه را چون ساز کردند
در دل را نهاني باز کردند
شدند آن هر سه پس با نامه ي شاه
به سوي مقصد خود عازم راه
***
رسيدن فرح با نامه ي روح به نزد حسن
فرح از کشور تن رفت بيرون
دلي از محنت روحش پر از خون
چو شد پيدا سواد کشور حسن
رساند از راه خود را بر در حسن
نظر چون بر جمال حسن افکند
شد از ديدار او دلشاد و خرسند
بديد او حسن را با شادماني
نشسته بر بساط کامراني
سراپا ناز و پا تا سر غرور است
به ناز و غمزه سرگرم سرور است
به عشوه آفت دل فتنه ي جان
بلاي عقل و هوش و دزد ايمان
برفتش در حضور و کرد تعظيم
بدو آن نامه را بنمود تسليم
ازو بگرفت حسن و ديده بگماشت
از آن ديرينه همدم روي برتافت
لب شيرين به شکرخنده بگشاد
شکر را چاشني از لعل لب داد
پريشان گشت هم چون طره ي خويش
بشد افروخته چون چهره ي خويش
فرح را گفت کاي ديرينه دلدار
مرا با روح کي باشد سر و کار
نگنجد حسن من او را به ادراک
چه نسبت خاک را با عالم پاک
مرا هرگز سر ياري او نيست
به خاطر فکر غمخواري او نيست
بود ناپخته و انديشه اش خام
که مي خواهد مرا بر خود کند رام
مرا هرگز سر دمسازي اش نيست
دمي با او نمي شايد مرا زيست
ببايد عشق تا قدرم بداند
و يا عقلي که ضبط من تواند
نه او را عشق و نه داراي عقل است
من و دمسازي او اين چه نقل است
اگر او را از اين هر دو يکي بود
و يا از هر دو يک را اندکي بود
ميسر بود با او بودن من
طريق دوستي پيمودن من
کنون بايد ز من مأيوس باشد
به دلدار دگر مأنوس باشد
فرح گفتش که اي دلدار طناز
به غمزه خانه سوز و خانه پرداز
اگر با روح مي باشد خطابت
چرا با من بود ناز و عتابت
چو در کارم نکردي چاره سازي
نکردي ياري ام از دلنوازي
من و تو با هم آنسان دوست بوديم
که چون دو مغز در يک پوست بوديم
مرا تنها نباشد روي رفتن
به روح از تو جواب يأس گفتن
دلم را از وفاداري به دست آر
مرا چندي به نزد خود نگهدار
ببينم تا چه پيش آرد زمانه
شود بر خصم غالب روح يا نه
نوازش کرد او را حسن و دل داد
به روي او در الطاف بگشاد
ز بند غصه کرد آزاد او را
به نزد خويشتن جا داد او را
***
بردن محبت نامه روح را به نزد عشق
و ابا کردن عشق از رفتن به نزد روح و ماندن محبت نزد او
محبت نامه چون بگرفت از شاه
به صد حسرت برون آمد ز درگاه
دلش چون زلف خوبان گشته درهم
که چون گردد مآل روح با غم
ازين دو تا کدامين غالب آيند
کدامين را در دولت گشايند
گرفته راه شهر عشق در پيش
وليکن بهر روحش دل به تشويش
همه جا، رهنورد و راه پيما
نسيم آسا روان در کوه و صحرا
پس از چندي بيامد بر در عشق
اجازت خواست و آمد در بر عشق
نماز آورد و گفتش کاي خداوند
به يکديگر جهان را از تو پيوند
تو در خاصيتي برق جهانسوز
نئي آتش وليکن خانمان سوز
غمت بگرفت با هر بيدلي خو
غم عالم برون رفت از دل او
کسي کاو شد اسير و پاي بندت
نمي بيند رهايي از کمندت
زليخا را تو دادي خانه بر باد
به خون غلتيد از دست تو فرهاد
تو کردي قيس را مجنون ليلا
تو کردي سعد را مفتون اسما
سمر گشتند از تو ويس و رامين
فسون خواندي تو بر پروين و شيرين
جهاني شور در سر از تو دارند
ز دستت خلق عالم بي قرارند
ز تو شد گرم بازار نکويان
ز تو رايج متاع خوبرويان
ز تو هنگامه ي مطلوب و طالب
ز تو افسانه ي مجذوب و جاذب
شراب شوق در خمخانه ي تست
جهان سرمست از پيمانه ي تست
تويي چون نقطه عالم دايره وار
به گرد تو همي گرديده دوار
به هم ذرات را از تست الفت
به هر جايي تو باشي نيست کلفت
ز روح آورده ام مکتوبي اي شاه
چو خواندي گردي از مضمونش آگاه
گرفت آن نامه را چون عشق و برخواند
محبت را کنار خويش بنشاند
بدو گفت اي ز تو هر تلخ شيرين
مرا هم صحبت و دمساز ديرين
نه با سلطان حسن او را بود راه
نه از مهر و محبت باشد آگاه
نهم کي من به جايي اينچنين پا
به هر جا حسن باشد باشم آنجا
محبت چونکه شد از عشق نوميد
ز نوميدي به خود لرزيد چون بيد
جواب يأس چون از عشق بشنفت
ز روي عجز با وي اين چنين گفت
که با روح ار سر ياري نداري
چه باشد گر به من منت گذاري
نگهداري کني از من در اينجا
کز اينجا مي نيارم رفت تنها
در شادي به رويش عشق بگشاد
ز رحمت رخصت ماندن بدو داد
***
آمدن اميد با نامه ي روح به نزد عقل و طلب ياري کردن
از وي و اجابت کردن عقل و رفتنش براي ياري روح در ملک بدن
چو بيرون شد اميد از کشور دل
به حسرت رخ بتابد از در دل
ز حال زار روح آزرده دل بود
ز غم دستش به سرپايش به گل بود
که از غم تا چه آيد بر سر روح
مبادا تيره گردد اختر روح
درون قلعه ي دل مانده بي يار
نه هست او را معين و نه مددکار
به گرد او غم و خوف و عداوت
به سينه کينه و در دل شقاوت
همي رفت و همي کارش دعا بود
نجات روح او را مدعا بود
که يارب روح را تو ياوري کن
ميان او و خصمش داوري کن
چنان کاوردي اش در جسم خاکي
بدادي جسم را زو تابناکي
ببستي پاي در زندان جسمش
بيفکندي در آنجا در طلسمش
به امرت دست شست از ملک لاهوت
قدم بنهاد در اقليم ناسوت
نگهدارش تو باش از مکر دشمن
بکن تاريک شامش صبح روشن
دعا مي گفت و طي مي کرد منزل
نهاده بر عنايات خدا دل
پس از چندي خرد را کرد ادراک
زمين بوسيد و گفت اي جوهر پاک
جهان را مايه ي دانايي از تست
کمال و دانش و بينايي از تست
بشر شد از تو داراي صنايع
ببرد از فيض تو پي بر بدايع
به هر علمي ز تو گرديد عارف
به هر فني شد از يمن تو واقف
کمال و فضل را سرمايه بخشي
خصال نيک را پيرايه بخشي
تو آموزي به مردم حرفه و کار
بد و نيک از تو مي گردد نمودار
به تو گردد جدا نااهل از اهل
به تو باشد تميز علم از جهل
ز هر چيزي تو دانا و خبيري
به هر چيزي تو بينا و بصيري
سواي ذات بي چون الهي
شناسي جمله اشيا را کماهي
نخستين صفحه ي اوراق هستي
ز تو بنياد اين نه طاق هستي
به رتبه صادر اول خدا را
به قدر و جاه مصدر ماسوا را
به تو ايجاد عالم شد ز آغاز
ز تو شد خلق و برگردد به تو باز
به هر کاري تو ما را رهنمايي
کند تدبير تو مشکل گشايي
فتاده روح را آن عقده در دل
که باشد حل آن بسيار مشکل
خطرها بي شمر او راست در پيش
به خاطر از خطر او راست تشويش
فتاده مهره اش در ششدر غم
به رويش باز از شش سو در غم
بسي درمانده و بيچاره گشته است
قضا طومار عيشش در نوشته است
بود او را ز تو اميد امداد
که سخت افتاده در چنگال اضداد
روا باشد که بر، وي رحمت آري
کني او را ز راه لطف ياري
بدو پس نامه ي جان کرد تسليم
خرد بگرفت و بوسيدش به تعظيم
بخواند و شد به حال روح گريان
دلش از آتش غم گشت بريان
گزيده آنگاه ز اخلاق گزيده
گروهي کاردان و کار ديده
به زودي شد درون کشور تن
مسلط شد سپاه او به دشمن
به دست آورد خوف کينه جو را
غم آتش نهاد تندخو را
به پاي آن دو مفسد بند بنهاد
بشد روح از بلاي آن دو آزاد
عداوت زان ميان خود را به در بر
سلامت جان به در از آن خطر برد
سران لشگر آن شوم غدار
دروغ و کينه و رشک تبه کار
در آن ميدان اسير عقل گشتند
به پاي آن هر سه تن را بند هشتند
***
گريختن عداوت از چنگ لشگر عقل و پناه بردن به مرض
و طلب ياري کردن از وي و اجابت کردن مرض ملتمس او را
عداوت چون ز چنگ عقل بگريخت
برفت و فتنه ي ديگر برانگيخت
چو از آن گير و دار او جان به در برد
برفت و داد و گير ديگر آورد
مرض را کرد با خود يار و دمساز
که سازد کار روح آن حيله پرداز
به ياري خواند نزد خود مرض را
به خود همراه کرد آن پر غرض را
به خود کرد آشنا او را به افسون
ز ره بردش به مکر و حيله بيرون
به نزدش با دلي پرحسرت و درد
ز حال و روز خود شطري بيان کرد
که با من روح بيداد و ستم کرد
برآورد از بناي هستي ام گرد
خرد را دستيار خويشتن ساخت
مرا آواره و دور از وطن ساخت
مرض گفتش مدار از عقل تشويش
ازو وز روح و يارانش مينديش
که من اکنون ز مکر و حقه بازي
درآيم از طريق چاره سازي
تو فارغ بال و ايمن باش تا من
رسانم خويش را در کشور تن
درآيم با حيل در آن بر و بوم
دراندازم خلل در آن بر و بوم
نمايم رو بهانه حيله آغاز
که هستم فتنه انگيز و فسون ساز
دهم روح و خرد را خواب خرگوش
از آن دو باز گيرم دانش و هوش
گذارم شير دل را بند برپاي
کنم او را وگر پيل است از جاي
نمايم درد را بر وي مسلط
به روي صحت او در کشم خط
بسوزم ز آتش محنت بدن را
دهم بر باد خاک شهر تن را
ولي بايد از اين گرديم آگاه
که در آن بوم و بر باشد که را راه
در آن کشور ره آمدن شد کيست
فزونتر مردمش را ميل با چيست
که تا با او روم پنهان در آنجا
در آن کشور نشايد رفت تنها
که گر گردد خرد آگه ز حالم
تبه گردد در آن کشور مآلم
شکست آرد به من از راي و تدبير
منم نوسال و او باشد کهن پير
عداوت گفت او را با دلي شاد
که اي ويران ز تو هر ملک آباد
شکست آرنده ي هر تندرستي
قواي هر بدن را از تو سستي
به دست تو هلاک جان آدم
بلاي خانمان اهل عالم
به هر جايي تو باشي تا قيامت
نه صحت باشد آنجا نه سلامت
در آن کشور ندارد جز غذا راه
که دارد ره در آنجا گاه و بيگاه
بناي تن ازو گشته است معمور
بدو اجزاي او شادند و مسرور
بيفکن با غذا طرح رفاقت
بدو بنماي خود را با صداقت
صداقت پيشه کن از راه تزوير
که غير از اين نباشد راي و تدبير
رود از پيش هر کاري به تزوير
چه خواهد کرد با تزوير تدبير
بدو دمساز شو با حيله و فن
برو همراه او در کشور تن
***
پيوستن مرض به غذا و در ديار بدن رفتن
و فتنه آغاز کردن و همت گماشتن عقل به فرمان روح در علاج آن
مرض چون گشت از اين قصه آگاه
که مي باشد غذا را در بدن راه
روان گرديد از پيش عداوت
به نزديک غذا با آن شقاوت
به مانند قضاي آسماني
به نزديک غذا شد ناگهاني
به نزد سرد و خشکش تيز بنشست
به گرمي و تري با او بپيوست
بگفت اي مايه ي آسايش تن
به چار ارکان تن جسته نشيمن
مرا گرديده بر دل کار مشکل
اجازت ده که گويم مشکل دل
که در کارم کني مشکل گشايي
دهي دل را به آساني رهايي
غذا گفتش که برگو مشکلت چيست؟
فتاده در دلت اين عقده از کيست؟
که تا آسان کنم آن مشکلت را
کنم آسوده از محنت دلت را
اگر از دست کس کاري برآيد
به حق دوست کوتاهي نشايد
بيايد کرد هنگام اميري
ز پا افتادگان را دستگيري
زکات تن درستي آن ادا کرد
که درد مستمندي را دوا کرد
اگر از دست من کاري برآيد
کنم در حق تو چونانکه شايد
مرض گفتش که اي پاکيزه گوهر
ترا اقبال يار و بخت ياور
من و سودا، به هم دمساز بوديم
رفيق و همدم و همراز بوديم
بسي شب ها که با هم روز کرديم
طرب با طالع فيروز کرديم
کنون چندي بود کز هم جداييم
به درد و داغ هجران مبتلاييم
من اينجا او در آنجا کرده مسکن
وطن بگزيده او در کشور تن
چه باشد کز طريق مهرباني
مرا بر يار ديرينم رساني
غذا او را بخواند از مهر در پيش
به شهر تن ببردش همره خويش
نهاني تا نگردد عقل آگاه
رسانيدش به سودا در سحرگاه
مرض چندان به سودا خواند افسون
که تا او را ببرد از راه بيرون
چو سودا از مرض تاب و توان يافت
سر از فرمان عقل و روح برتافت
به خويش از خشک مغزي گشت مغرور
فتاد از اعتدال و راستي دور
سپاهي گرد کرد از درد و آزار
بديشان دردسر را کرد سالار
چو صحت شد خبر از کار سودا
که ديگرگون شده کردار سودا
به روح آن داستان را کرد اعلام
که تا در کار او بنمايد اقدام
به خدمت خواند روح آنگه خرد را
که مي بود او مميز نيک و بد را
بدو از کار سودا آگهي داد
بگفتش کرده سودا فتنه بنياد
به سر سوداي خام افتاده او را
دگرگون کرده از کين طبع و خو را
خرد چون از قضيه شد خبردار
مصمم گشت بهر چاره ي کار
خرد اين نکته را چون بود مدرک
که سودا را غذا باشد محرک
بد اندر شهر تن پرهيز نامي
بدن را حافظ عالي مقامي
بخواند او را خرد در محضر خويش
که در دفع مرض نيکو بينديش
حواس خمس را ميشو مواظب
که ننمايند کار نامناسب
نمايد ذايقه دوري ز زيتون
که از وي مي شود اين رنج افزون
ببندد سامع گوش از دف و تار
کند دوري ز بانگ چنگ و مزمار
بصر از ديدن عنبر شود کور
گريزد شامه از بوي کافور
بدين تدبير سودا را زبون کرد
اشارت آنگهي بر دفع خون کرد
دگرگون بدمزاج از کثرت دم
به دفع خون اشارت کرد در دم
پي کم کردن خون گفت در حال
گشايند اکحلش را يا که قيفال
بدين دستور سودا گشت مغلوب
مرض را گشت حاصل ضد مطلوب
چه سودا را بدينگونه زبون ديد
بشد مأيوس و روي از وي بتابيد
کشيد از پيش سودا پاي بيرون
بزد دست طلب بر دامن خون
به افسون کرد با خود رام او را
بياورد از حيل در دام او را
مرض خون را چو با تزوير دل داد
به سر او را هواي فتنه افتاد
مسلط کرد تب را بر سر تن
که شد يکپاره آتش کشور تن
به تن از تابش تب آذر افکند
تزلزل در، ديار تن درافکند
چو از طغيان خون شد صحت آگاه
بيامد روح را در دم به درگاه
بدو طغيان خون را داد عرضه
به جان شد تنگ از اين کردار عرصه
به عقل مصلحت بين داد فرمان
که تا آن درد را کوشد به درمان
خرد پرهيز را در پيش خود خواند
بدو درباره ي خون داستان راند
که بايد ابتدا کردن ز حکمت
به تدبير از براي رفع علت
تو بايد با حواس خمس باشي
بر هر يک به غير از لمس باشي
نمايد ذايقه از باده دوري
بصر، از ديدن گل ها صبوري
نواي چنگ و بربط نشنود گوش
نمايد نغمه ي ني را فراموش
بدين حکمت ز جوش افکند خون را
به عقل از سر برون کردش جنون را
مرض را گشت دل زين کار پرغم
ز خون برگشت و آمد پيش بلغم
بجا بگذاشت خون را زود و بگذشت
به بلغم همدم و همداستان گشت
ز ره بردش برون با حقه بازي
که در کارش نمايد چاره سازي
مر او را در زمان از غلظت انداخت
ازان کاري که بودش منصرف ساخت
در آب افکند بلغم شهر تن را
ز کار انداخت ز استسقا بدن را
خلل در صحت از آن سقم افتاد
بر روح آمد و او را خبر داد
چو شد سلطان دل زان قصه آگاه
علاج آن مرض را شد خرد خواه
نبودش جز خرد چون مرد کاري
مر او را خواست باز از بهر ياري
خرد بار دگر پرهيز را خواست
بدو گفت آنچه بايد بي کم و کاست
بدو از روي حکمت داد دستور
به بلغم کرد او را سخت مأمور
که قوت و قوت او را بکاهد
نمايد بي نصيبش زانچه خواهد
که اندک اندک او را کم شود زور
شود تاب توانايي ازو دور
ننوشد ذايقه از باده ي خام
نريزد مي ز شيشه در دل جام
ببندد سامعه از چنگ و دف گوش
نگردد پاي تا سر چون صدف گوش
ز لؤلؤ باصره گيرد کناره
نگردد اندرو گرم نظاره
ز نيلوفر بماند شامه دور
که تا افتد مرض از قوت و زور
بدن دستور بلغم هم زبون شد
هواي کينه اش از سر برون شد
مرض بي حالي اش را چونکه دريافت
ازو نوميد گشت و روي برتافت
از آنجا رفت و با صفرا درآميخت
فسونها خواند تا او را برانگيخت
ز راه خود برون رفت از دم او
به دم آن زرد رو شد همدم او
به زردي گفت گردد با مرض يار
بدن تا رنگ زردي آورد بار
ز عقل دوربين صحت مدد خواست
خرد هم بر مددکاريش برخاست
سپس پرهيز را فرمان چنين داد
که بايد سوي زهره روي بنهاد
ز صفرا منع کرد اسباب قوت
به روي او ببست ابواب قوت
بکاهد از تن او فربهي را
نبيند تا دگر روي بهي را
ز آهنگ کمانچه کر، شود گوش
سماع نغمه اش گردد فراموش
نگردد ذايقه شيرين ز شکر
که شيرينيش تلخي آورد بر
نبيند باصره چندي زر ناب
که زر زرد است و زردي را دهد آب
مشام از بوي گل دوري گزيند
گل اميد از گلشن نچيند
بدين تدبير صفرا نيز شد خوار
چو ياران دگر افتاد از کار
مرض نوميد چون ز اخلاط گرديد
صلاح خويش در بگريختن ديد
***
يار شدن ضعف با مرض و قوت
يافتن مرض و عاجز شدن عقل از چاره ي ضعف
بدان سر بود تا گردد فراري
که آمد سستي اش از بهر ياري
قوي شد چونکه با خود ضعف را ديد
از آن راهي که مي شد باز گرديد
مرض را ضعف چون آسيمه سر يافت
پريشاني و حيرانيش دريافت
سلامي کرد و گفت او را به اکرام
که اي روز جهاني از تو چون شام
بدينگونه چرا در اضطرابي
چو زلف شاهدان در پيچ و تابي
چرا سرگشته و آشفته حالي
سراپا درد و پا تا سر ملالي
مرض چون ديد از وي مهرباني
چنان خلق خوش و شيرين زباني
بدو احوال خود را يک به يک گفت
سخن هاي ورا چون ضعف بشنفت
بدو گفت آنچه از چاکر برآيد
ترا از جان و دل خدمت نمايد
مرض از ضعف چون تاب و توان يافت
در آندم از هزيمت روي برتافت
دگر باره به اخلاط آشنا شد
عدوي جان و جسم مبتلا شد
مرض با ضعف و ديگر چار اضداد
شدند آماده هر شش بهر افساد
خرد کاو هر مرض را چاره جو بود
مزاج روح از رايش نکو بود
قوي شد چون مرض در تن دوباره
بشد مسدود بر، وي راه چاره
نهاد او خوف و غم را بند بر پاي
که نتوانند کردن فتنه بر پاي
چون آن دو فتنه جو را بست در دام
به کنج انزوا بگرفت آرام
که گر فرصت به دست آيد به تدبير
مگر گردد به اضداد و مرض چير
در آن هنگامه صحت ماند تنها
ز امدادش کناره کرد تن ها
بيامد پيش روح و کرد اظهار
که اي ملک بدن را مير و سالار
کشيدن عقل دست از ياري ما
ندارد در نظر غمخواري ما
ز من هم نيز کاري برنيايد
که تا بر حضرتت خدمت نمايد
ولي مأيوس هم نتوان نشستن
در اميد را بر خويش بستن
که نوميدي ملالت بار آرد
ملامت هم کسالت بار آرد
ز کوشش برندارم يک نفس دست
به دشمن مي ستيزم تا نفس هست
مگر کز مرحمت يزدان بي چون
شکست آرد بدين شش دشمن دون
به ما الطاف و مهرش گردد انباز
در نصرت به روي ما شود باز
***
شفاعت بردن مزاج ما در صحت
به طبايع اربعه و برگشتن طبايع ز مرض و منهزم شدن او
مزاج آن گير و دار و فتنه چون ديد
مهيا بهر استعلاج گرديد
چو با اخلاط او را بود الفت
وداد و الفتي خالي ز کلفت
بر آن شد تا پناه آرد به اضداد
که شايد دست بردارند ز افساد
چو ياد از صحبت ديرينه آرند
ره مهر و وفا شايد سپارند
بديشان پس ز روي عجز پيوست
بزد بر دامن الطافشان دست
که ما زين پيش با هم يار بوديم
ز کار هم گره ها مي گشوديم
رفاقت با مرض شأن شما نيست
شما را اندرين الفت غرض چيست
مرض يک دوست در عالم ندارد
رفيقي از بني آدم ندارد
گريزانند از وي خلق عالم
ز وحش و طير تا فرزند آدم
شما را هر کسي دارد ز جان دوست
که از بود شما آسايش اوست
بيندازيد دور از خود مرض را
به خود ندهيد ره آن پرغرض را
ببايد با کسي کردن رفاقت
که باشد در رفاقت با صداقت
غرض راني نباشد پيشه ي او
همه نيکي بود انديشه ي او
مرا بيگانه وار از خود مرانيد
همان ديرينه يار خويش دانيد
مرض خواهد شکست آرد به صحت
توان و تاب نگذارد به صحت
چو او بشکست بر جان دست يابد
نه مشکل بلکه آسان دست يابد
به جان گر دست يابد ما نمانيم
که ما در ملک تن زنده به جانيم
چه جاي ما که تن هم نيست گردد
رود چون جان بدن هم نيست گردد
چو اخلاط از مراج اينها شنيدند
هماندم از مرض الفت بريدند
مرض زين کار چون آگاه گرديد
ز هر جا دست او کوتاه گرديد
به حسرت از دو ديده اشک ريزان
شد از ملک بدن در دم گريزان
در آنجا ماند تنها ضعف بي يار
نبودش کس در آن کشور مددکار
***
رسيدن خبر هزيمت به گوش روح و از خجالت
رهاندن عقل را و بيرون کردن عقل به تدبير ضعف را از ملک بدن
چو روح از تندرستي شد خبردار
نشاط و عيش و شادي کرد بسيار
نماند آنجا اثر ديگر ز دشمن
ز دشمن ماند خالي کشور تن
بدو شد صورت نصرت چو ظاهر
خداوند جهان را گشت شاکر
پس آنگه عقل را در پيشگه خواند
مر او را از خجالت باز برهاند
برون آوردش از آن شرمساري
که ننمودش به گاه ضعف ياري
خرد از روح چون اين مرحمت ديد
مصمم بهر دفع ضعف گرديد
بر خود خواند پس پرهيز را باز
که بودش يار تا انجام ز آغاز
نشاندش از محبت در بر خويش
نوازش کرد و الطاف ز حد بيش
بگفت او را که از اندازه بيرون
ز کردار تو باشد روح ممنون
مرا هم شادمان از خويش کردي
ازين رنجي که در اين راه بردي
کنون مي خواهم از تو اي نکونام
که آري خدمت خود را به انجام
مرض بگريخت ليکن ضعف برجاست
ببايد حاليا از قوتش کاست
حواس خمس را رو پاس مي دار
مهل تا ضعف يابد نزدشان بار
به معده آن چنان بايد غذا داد
که گردد ضعف را برکند بنياد
به دستورش چو کرد آن کار پرهيز
براند، از کشور تن ضعف را نيز
مر او را گشت آخر ضعف مقهور
مظفر شد بدو پرهيز و منصور
چو کار دشمن تن يافت انجام
روان را دولت اقبال شد رام
عيان شد در بدن حد کمالش
بسي افزوده شد قدر و جلالش
بدن بگرفت از فيضش لطافت
بگشت از آن لطافت با شرافت
ز نه گردون به رفعت برتري يافت
به شهر تن به شادي سروري يافت
بتابيد اختر اقبالش از چرخ
به رتبه شد فزون اجلالش از چرخ
پرستاران و ياران قديمش
که مي بودند دمساز و نديمش
بدو دمسازي ار چه مي نمودند
وليکن درخور قدرش نبودند
***
مناجات و طلب توفيق از قاضي الحاجات
زهي برتر ز فهم و وهم ذاتت
حجابت چهره ي ذاتت صفاتت
سرشتي طينت ما را تو از خاک
رساندي رتبه ي ما را بر افلاک
به دست تو مخمر شد گل ما
مقام حضرتت آمد دل ما
ز مشتي خاک ما را آفريدي
ز مخلوق دو عالم برگزيدي
شد آب و گل به ديدار تو قابل
وجودش شد به انوار تو قابل
اگر بد يا که نيکو در سرشتيم
تمامي پاي بست سرنوشتيم
بنوشاندي به ما راح الستي
فکندي در سر ما شور مستي
از آن مي قطره يي شد قسمت خاک
به رتبه گشت بالاتر ز افلاک
ازو شد سنگ لعل آبداري
ازو شد قطره در شاهواري
فلک از قوت آن شد شتابان
مه و خورشيد از آن گشت تابان
از آن مي قطره يي افتاد در آب
از آن شد پرورنده ي در خوشاب
بشد خاک گران از وي سبک سير
ستايشگاه از آن شد کعبه و دير
بدادي آن امانت را به آدم
که نتوانست بردن چرخ اعظم
زمين و آسمان با آن رزانت
نياوردند تاب آن امانت
بدزديدند تن از زير آن بار
به عجز خويشتن کردند اقرار
نصيب ما چو کردي آن امانت
تو هم محفوظ دارش از خيانت
مر، آن را پاس از دزد و دغل دار
به لطف خود بري از غش و غل دار
بزن اکسير رحمت بر مس قلب
که تا گردد به مهرت خالص از قلب
سکينه در دلم بنماي نازل
ازو بنماي خوف و حزن زايل
که تا ايمان خود کامل نمايم
به اميدت فرح حاصل نمايم
ز فيض تو شوم داراي تمکين
بيايد ز انقلابم قلب تسکين
دلم را کن به حسن از شوق مايل
بكن ماتم در آن شکل و شمايل
بکن مبهوت، واله بر جمالم
نما حيران و محو اندر جلالم
در آزارم ز دست نفس سرکش
بزن در وي ز نار قهر آتش
که از وسواس او يابم رهايي
ازو ديگر نبينم خودستايي
بکن زايل ز دل اندوه و تشويش
نما آيينه دار طلعت خويش
مرا خود از گمان و ظن بري کن
سوي علم اليقينم رهبري کن
«علي وجهه مکبا» تا نباشم
به ره جز مستوي پويا نباشم
به نورت چشم جان را منجلي کن
بکن يک بين و دور از احولي کن
مرا کن آشنا بر حضرت خويش
چو بيگانه مفرما دورم از خويش
ببخشا خاطرم را روشنايي
به خاصان درت ده آشنايي
نباشم تا ز مغضوبين و ضالين
بپويم راست راه دين و آيين
صفايي ده مرا بر قلب تاريک
تواند ديد تا اين راه باريک
به روي من دري از غيب بگشا
ز صورت راه بر معنيم بنما
ز غير خود تهي گردان مرا دل
به ذکر خويش جان را ساز مايل
که تا بر حضرتت راهي بجويم
طريق مستقيم عشق پويم
رهي پيدا کنم بر عالم قدس
رسانم خويش را در محفل انس
***
خطاب به ساقي باقي و توصيف حسن
الا اي ساقي باقي خدا را
بکن مست از شراب عشق ما را
به دست تست چشم مي گساران
تويي ساقي بزم باده خواران
ز رحمت باده ي روحاني ام بخش
نجات از عالم جسماني ام بخش
ز هم تا بگسلم بند علايق
رها گردم ز پيوند علايق
بده از آن شراب آتشين رنگ
که بزدايد ز لوح خاطرم زنگ
بکن چشم دلم زان آب روشن
به شادابي دلم را ساز گلشن
بده يک جرعه زان کاس الکرامم
که تا فارغ کند از ننگ و نامم
ز حکمت ريز روغن در چراغم
ببر زان آب خشکي از دماغم
بياور آن فرح بخش روان را
ز قيد غم رهايي بخش جان را
دل و جان را بده زان باده آيين
نما آن را چو جام جم جهان بين
بده ته جرعه يي از ساغر حسن
که تا در دل بتابد اختر حسن
بيفکن پرتوي از حسن در دل
بياور نقش او را در مقابل
تجلي کرد چون از غيب لاريب
جمال بي مثال شاهد غيب
بر آن شد تا نمايد خودنمايي
برآيد از حجاب کبريايي
پي اظهار حسن آيينه ها ساخت
به هر آيينه از رخ پرتو انداخت
هويدا گشت از فيضش مظاهر
ز باطن جمله اعيان گشت ظاهر
به عالم هر چه پنهانست و پيداست
تمامي مظهر آن ذات يکتاست
وجود اندر دو عالم جز يکي نيست
موحد را در اين گفته شکي نيست
ترا گر باز گردد ديده ي جان
نبيني جز يکي در ملک امکان
همه آفاق آيات خدايند
تجليگاه و مرآت خدايند
چه گل در اين سرابستان و چه خار
بود تأثير رنگ و بوي آن يار
همه آفاق باشد مظهر حسن
نماينده جمال انور حسن
ازو باشند اگر نيکند اگر بد
بوند از وي اگر خوبند اگر رد
***
رجوع به حکايت فرح با حسن و بردن حسن را به خدمت روح
بيا اي دستگير باده خواران
سيه چشمت بلاي هوشياران
بده زان باده ي جان بخش جامي
کزو پخته شود هر نفس خامي
فرح ديري بود کز روح دور است
دل روح از غم او بي سرور است
فرح با حسن همدستان و همدم
دل روح از جدائيشان پر از غم
بده ساقي از آن راح فرح بخش
به دل آزادي از قيد فرح بخش
سرم را گرم کن از آتش مي
به دل بخشا فروغ از تابش مي
بود روح از فرح خالي ز غم پر
تهي از شادماني از الم پر
بده زان مي که آرد شادماني
برد از دل غم دنياي فاني
کنم تا از فرح افسانه آغاز
در افسانه پردازي کنم باز
حديث از حسن عالم سوز گويم
از آن مهر جهان افروز گويم
بيارم حسن را در خدمت روح
کنم باب فرح بر روح مفتوح
فرح چندي چو ماند اندر بر حسن
نشاط عيش کرد از منظر حسن
شبي با عجز گفت اي يار دمساز
سراپا عشوه و پا تا به سر ناز
بود اي آفتاب عالم افروز
ترا طالع همايون بخت فيروز
ز ياران مدتي شد تا که دورم
ز دوري بي قرار و ناصبورم
جدا افتاده ام از حضرت روح
بود خون در دلم حسرت روح
نه تنها من ازو مهجور ماندم
ز ياران دگر هم دور ماندم
مزاج و صحت ارچه کم ازويند
وليکن مهربان و نيک خويند
جدا از روح گرچه دل فکارم
به دل هم حسرت آن هر دو دارم
چه باشد گر به من منت گذاري
اجازت بخشي ام از راه ياري
که تا رو جانب ياران گذارم
طريق درگه ايشان سپارم
تو هم با من اگر باشي هم آهنگ
کني سوي ديار روح آهنگ
به من تنها نه کز آيين ياري
به جان روح منت مي گذاري
بگفتش حسن پس با عشوه و ناز
که اي با من ز راه مهر دمساز
ز بس از خلق و خوي روح گفتي
در اوصاف ذات روح سفتي
ازو شور اوفتاده، در سر من
تپد از شوق او دل در بر من
دلم خواهد که روي او ببينم
گلي از گلشن وصلش بچينم
ولي بايد چنان شد در بر او
که او آگه نگردد يکسر مو
فرح گفتش که اي ديرينه دلدار
چنين انديشه باشد سخت دشوار
که دايم روح را عقل است همراه
بود از کار او همواره آگاه
بگفتش حسن کاي دمساز ديرين
چگونه عقل گردد آگه از اين
کجا خفاش و خورشيد جهانتاب
به ديدار من او را کي بود تاب
اگر آيم برش از پرده بيرون
شود از عشق من يکباره مجنون
براندازم اگر از چهره گيسو
گذارد زيرکي را عقل يکسو
ببيند گر مرا بي پرده يکبار
يقين او را به شيدايي کشد کار
چو من طالع شوم از مشرق جان
شود خفاش آسا عقل پنهان
رسانم نزد روح آنگونه خود را
که آگاهي از آن نبود خرد را
فرح چون اين سخن از حسن بشنفت
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
به سوي روح او را رهبري کرد
بدو تا کشور تن کهتري کرد
پس از يک چند مدت ره بريدن
هويدا شد سواد کشور تن
چو در شهر بدن حسن جهانسوز
قدم بنهاد با اقبال فيروز
پسند افتاد او را آن ولايت
به چشم آمدش زيبا آن ولايت
بيامد روح را در بر نهاني
تجلي کرد بر وي ناگهاني
ازو شد روح را افزون ظرافت
فزودش رتبه و قدر و شرافت
فزود او را صفا از جلوه ي حسن
سراپا شد ضيا از جلوه ي حسن
چو روي حسن بر وي جلوه گر شد
اگر چه بود نيکو نيکتر شد
کرشمه، عشوه، غمزه، دلبري، ناز
که بود از لشگر آن شوخ طناز
يکايک چون به شهر دل رسيدند
به گردش جابجا منزل گزيدند
ز فيض لطف حسن اندر حق روح
فزوده شد بها و رونق روح
ز مهر رخ به هر کس پرتو انداخت
روانش را ز تاب چهره بگداخت
نظر بر جانب هر کس بيفکند
بناي طاقتش از جاي برکند
***
خطاب به مغني و توصيف سلطان عشق
خدا را اي مغني در کجايي
چرا خاموش از شور و نوايي
بزن راهي که در سر شور آرد
دل و جان را سرور و سور آرد
بزن راهي که آرد وجد و حالت
زدايد از روان زنگ ملامت
نوازش را بياور چنگ در چنگ
بخار، از زخم زخمه سينه ي چنگ
بزن لختي ره جامه دران را
به رقص آر، از طرف جامه دران را
بزن مضراب را بر طره ي تار
دل آشفته ي ما را به وجد آر
رهي زن کز غمم بخشد رهايي
ز هستي يکدمم بخشد رهايي
نوايي زن به آهنگ حجازي
که آرد شوق و شور عشقبازي
دل من در حصار تن به تنگ است
هواي نفس را دايم به جنگ است
منم رند و خراباتي و قلاش
قلندروار همدستان اوباش
خراباتي و صوفي مذهبم من
فقير و رند و عاشق مشربم من
بزن لختي نواي عاشقانه
برون کن از دل اندوه زمانه
بکن آغاز آهنگ سرودي
به شادي ساز کن سازي و رودي
بکن از عالم عشقم حکايت
ز عشق و عشقبازي کن روايت
خوشا عشق و نشاط عشقبازي
خوشا عشق و بساط عشقبازي
خوشا و خرما عشق و غم عشق
خوشا اقليم عشق و عالم عشق
براي من بگو افسانه ي عشق
که عقل من بود ديوانه ي عشق
بگو از عشق و از حالات عشاق
کتاب عقل را بر هم زن اوراق
بزن بر دفتر ادراکم آتش
بشو از آب زر ديوان دانش
بگو افسانه از عشق جهانسوز
مرا در دل چراغ عشق افروز
بشد از عشق پيدا زيور حسن
سبق شد عشق را هم دفتر حسن
تجلي کرد چون حسن دلفروز
پديد آمد ازو عشق جهانسوز
چو عشق از آن تجلي گشت ظاهر
پديد آمد به عالم اين مظاهر
نه اسمي بود از ايجاد عالم
نه هيچ آوازه يي از نقش آدم
به کنز اختفا بد عشق مستور
به ملک غيب صاحب رأي و دستور
چو شد ظاهر جمال ذات لاريب
گشوده شد در گنجينه ي غيب
چو نور شمس هستي گشت تابان
پديد آمد همه ذرات اعيان
جمال حسن با صد عشوه و ناز
کرشمه کرد و ناز و غمزه آغاز
بپا بنمود اساس ملک عالم
به امرش روح شد در جسم آدم
اگر چه پيکر آدم ز طين بود
ز آب عشق خاک او عجين بود
چو بود اندر دل آدم ديانت
در او بنهاد عشق ايزد امانت
گرفت از عشق آدم ارجمندي
ازو پيدا شدش اين سربلندي
به عشق آدم نه تنها زنده باشد
همه عالم ازو پاينده باشد
کجا گردون چنين مي گشت گردان
نبود ار عشق گرداننده ي آن
کجا اين جاذب و مجذوب بودي
کجا اين طالب و مطلوب بودي
کواکب کي شدي مجذوب خورشيد
کجا خور داشتي اين پرتو و شيد
کجا وجد و سماعي بود در کار
کجا رقص آوريدي نغمه ي تار
مغني کي طرب را کرد آهنگ
زدي بر طره ي تار طرب چنگ
کجا قول و غزل آغاز کردي
نواهاي مخالف ساز کردي
کجا کس بر معادن راه بردي
براي آن ره صحرا سپردي
شدي غواص کي در قعر دريا
زدي دل را به دريا بي محابا
بدي کي اين همه صنعت به عالم
تجارت با زراعت کردي آدم
کجا مي شد شکفته گل به بستان
زدي کي مرغ در گلزار دستان
به طرف باغ کي سروي بباليد
تذروي کي به شاخ سرو ناليد
شدي کي کشف از خاک اين بدايع
که بود آن جمله يزدان را ودايع
کديور کي نهالي را نشاندي
کشاورز از کجا دانه فشاندي
کجا گشتي به ديده نور ساري
درون تن شدي کي روح جاري
شدي کي جان درون جسم خاکي
گرفتي جسم ازو کي تابناکي
شدي جان را مکان کي خانه ي دل
زدي کي خيمه در ويرانه ي دل
شدي کي روح از حس خودآگاه
دوباره کي روان گشتي به بنگاه
کجا در عالم خود سير کردي
کجا بر مقصد خود راه بردي
ز شور عشق کوشند اين جمادات
که تا گردند اجزاي نباتات
نبات از خاک مي رويد به بستان
به عشق اينکه گردد جزو حيوان
چرد حيوان به عشق اين به عالم
که وقتي گردد از اجزاي آدم
بشر را نيز اين عشق است در سر
که گردد از ملک در رتبه برتر
همه ذرات کون از عشق مستند
تمامي جاذب و مجذوب هستند
يکي عاشق يکي معشوق بالذات
يکي در خودنمايي آن چو مرآت
بود اينها همه از نعمت عشق
ز يمن اقتدار و نهمت عشق
نباشد عشق را حاجت به توصيف
که او بيرون بود از حد تعريف
نه مبدأ باشد او را نه بدايت
نه آخر باشد او را نه نهايت
کنم حالي حديث روح آغاز
ز حسن و عشق گردم قصه پرداز
فسانه سازم از عشق و محبت
سخن پردازم از عشق و محبت
محبت را فرستم بر در عشق
کنم او را روانه در بر عشق
که آرد عشق را بر درگه روح
زند خرگاه او در بنگه روح
***
بدرود کردن محبت عشق را و آمدن
در ديار بدن به خدمت روح و او را صاحب حسن ديدن
چو حس آمد به شهر تن بر روح
مکان بگرفت آنجا بر در روح
در اين اثنا محبت عشق را گفت
در گفتار با وي اينچنين سفت
که من ديريست دورم از بر روح
نمي دانم چه آمد بر سر روح
ز هجران مزاج صحت ايدون
مزاج من به صحت نيست مقرون
ندارم تاب هجرانش از اين بيش
جدا از بزم او دارم دلي ريش
ترا با من چو رأي آمدن نيست
مرا هم نيست درخور بيش از اين نيست
بده رخصت ز راه لطف بر من
که تنها رو نهم در کشور تن
نمانده در دلم تاب صبوري
که بگزينم ازو زين بيش دوري
چو رخصت يافت روي از عشق برتافت
به سوي شهر تن دو اسبه بشتافت
نباشد در جهان اي نيک اتر
بلايي از بلاي هجر بدتر
نهان از دشمنان شد بر در دل
به نزد پادشاه کشور دل
اگرچه مرگ باشد سخت دشوار
نباشد سخت تر از فرقت يار
فروغ و جلوه ي ديگر در او ديد
غرور و عشوه ي ديگر در او ديد
بديد او را رخي تابنده چون مهر
نه بل مهر سپهرش بنده ي چهر
در آن مدت که عشق او را قرين بود
گه و بيگاه با او هم نشين بود
صفت مي کرد از حسن جمالش
ز ناز و عشوه و غنج و دلالش
در آن شکل و شمايل چون نکو ديد
نکوتر ديد او را آنچه بشنيد
به روي و موي و خال و خط دلاويز
به بالا آفت دين دزد پرهيز
به قامت ساخته برپا قيامت
به چشم مست يغماي سلامت
لب لعلش به شيريني شکر ريز
سر زلفش دلارا و دلاويز
زمين بوسيده ماه آسمانش
کمينه بنده سرو بوستانش
شده ريحان غلام سنبل او
شده عنبر گداي کاکل او
دهانش نقطه و آن نقطه موهوم
ز باريکي ميانش غير معلوم
لب او تنگتر از خانه ي ميم
خم گيسو بسان حلقه ي جيم
به خون غرقه دل خلقي ز ميمش
پريشان خاطر جمعي ز جيمش
به ابرو گوي برده از مه نو
ز روي او گرفته مهر پرتو
چو رأي بخردانش موي باريک
چو روي زنگيانش طره تاريک
سيه چشمش چو آهوي حرم بود
چراگاهش گلستان ارم بود
به طاق ابروان محراب عشاق
به خوبي بود جفت گيسويش طاق
به دل دادن زنخدانش به از سيب
ولي از سيب او در هر دل آسيب
ز سيمين ساعد و ساق بلوري
بلا و فتنه ي غلمان و حوري
بسان لوح نقره سينه اش صاف
بناگوشش چه سيم ساده شفاف
به جلوه هم چو طاووس بهاري
به عشوه رشک کبک کوهساري
***
رفتن محبت از ديار بدن به نزد عشق و او را از صاحب
حسني روح آگاه گردانيدن و در ديار بدنش آوردن
محبت رفت نزد عشق چون باد
ز صاحب حسني روحش خبر داد
چو عشق آگه ز حسن روح گرديد
بدو باب طرب مفتوح گرديد
ز جان و دل مر او را گشت طالب
بدو شد مهر حسن روح غالب
چو عشق اندر بدن با روح پيوست
کمر از بهر خدمت بر ميان بست
ز شوق روح افزودش به دل ذوق
سرش پرشور گشت و دل پر از شوق
بديد آنجا که حسن خانه پرداز
به کار روح برده عشوه و ناز
چنانش ساخته بيگانه از خويش
که عيش از غم نداند نوش از نيش
شده در حسن محو و مات و حيران
چو حربا بر جمال مهر رخشان
ولي نه آگهست از حسن کاو چيست
نه دارد آگهي از اين که خود کيست
نداند چون نداند مغز از پوست
که عشق و عاشق و معشوق خود اوست
نه خود حسن است بل حسن آفرين است
ز هر خوبي سزاي آفرين است
زبان بگشود و کرد او را ستايش
بياوردش ز جان و دل نيايش
چو روح اينگونه او را مهربان ديد
دلارا و ظريف و نکته دان ديد
براي همدمي کرد اختيارش
که باشد درگه و بيگاه يارش
***
سؤال کردن روح از عشق که حسن کيست و سرمنزلش کجاست
و او را چون توان ديد و جواب دادن عشق او را از روي تحقيق
شبي از روشني چون صبح نوروز
گرو از روشنايي برده از روز
شبي خوشتر ز روز وصل ياران
فرح افزاتر از صبح بهاران
بساط شادي و عشرت بياراست
چو بزم آراسته شد عشق را خواست
بدو گفت اي مرا دمساز و همدم
ز دمسازيت ما را حال خرم
که اي ديده جهان و گرم و سردش
نشاط و شادماني رنج و دردش
به گيتي ديده ي مقبول و رد را
پسند و ناپسند و نيک و بد را
ز حال هر کسي آگاهي ات هست
به هر جا و به هر کس باشدت دست
شنيدستم که از خوبان عالم
دلارايان و محبوبان عالم
نگار نازنيني حسن نام است
که در خوبي و زيبايي تمام است
دل و دين ترا برده است از دست
به عشق آن صنم هستي تو پابست
بود او گنج و تو ويرانه باشي
بود او شمع و تو پروانه باشي
جدا از وي نياسايي زماني
سر و سري بدو داري نهاني
مقام و منزل او در دل تست
تويي عاشق به او او مايل تست
بود آن شوخ معشوق و تو عاشق
بود او هم چو عذرا و تو وامق
دمي فارغ نباشي از خيالش
بود در خاطرت نقش جمالش
ترا جفت است اگر چه طاق باشد
تو محمود او اياز ايماق باشد
خيالش در دلت آنسان نشسته است
که هر جا مي روي او همرهت هست
مرا هم سوي او بنما هدايت
براي من بکن از وي حکايت
بگو از آن پري ديوانه ام کن
ز خويش و آشنا بيگانه ام کن
بگو از آن جمال عالم آرا
به تشنه بازگو ز آب گوارا
بگو از آن قد و بالاي موزون
حکايت کن ز ليلي پيش مجنون
بگو از آن رخ و زلف و بناگوش
ببر از من قرار و طاقت و هوش
بگو افسانه از گل پيش بلبل
که بلبل را خوش آيد قصه ي گل
حکايت کن مرا از چشم مستش
دهان نوشخند مي پرستش
شد آگه عشق از اين کاو هست گمراه
نباشد از مقام خويش آگاه
ز حال خويشتن او را خبر نيست
در او از خودشناسي هيچ اثر نيست
ز حسن و عشق آگاهي ندارد
به ملک عاشقي راهي ندارد
بود جانش گرفتار دوبيني
در او پيداست آثار دوبيني
نمي داند که عشق و حسن هم اوست
زمين و آسمان لوح و قلم اوست
نمي داند طلب کار است خود را
به نقد دل خريدار است خود را
بگفت آن شاهد شيرين شمايل
به ملک بينوايي کرده منزل
کسي کز خويشتن بيگانه گرديد
جمالش را تواند آن زمان ديد
اگر خواهي به جانان آشنايي
ببايد کردنت از جان جدايي
ترا در سر بود تا فکر سامان
کجا دستت رسد او را به دامان
در اين وادي کسي کاو جان و سر باخت
به جانان آن زمان خود را قرين ساخت
ز هر قيدي بشو چون سرو آزاد
بده خاک وجود نفس بر باد
چو گشتي نيست زين هستي موهوم
شود مجهول عالم بر تو معلوم
رها کن خويشتن را از علايق
علايق هست در اين ره عوايق
بشو نام خود از اوراق هستي
رها کن خويش را از خودپرستي
جمال حسن باشد آتش افروز
فروغ چهره ي او خانمان سوز
تجلي کرد بر هر دل جمالش
دگرگون گردد از آن جلوه حالش
چنان آتش برافروزد بجانش
که نگذارد بجا نام و نشانش
بسوزد زان تجلي هستي او
نماند در وجود او به جز هو
درآيد هيبت حسن ار به جسمت
براندازد حجاب از پيش چشمت
کند بر خود ترا حيران و مفتون
شود از بيم اميد تو افزون
شوي يک بين و گردد بر تو مشهود
که در گيتي نباشد جز تو موجود
به جز تو نيست حسن و عشق و عاشق
که گه عذرا شوي و گاه وامق
نباشد غير ذاتت کان به هر دور
نمايد جلوه در عالم به يک طور
***
انکار کردن روح مر، عشق را که چون توان از خود گذشتن
و حسن را ديدن و دادن عشق جهت رفع اشتباه نمونه ي حسن را بدو
بگفتش روح کاي عشق جهانسوز
به جان اهل عالم آتش افروز
سخن هايت نمودي هست بي بود
همه ناپخته و خام است بي سود
به نزدم آنچه را کردي کنون نقل
تو مي داني که باشد دور از عقل
که از هستي گذشتن نيست آسان
چنين کاري نباشد حد انسان
به گيتي از کسي برنايد اين کار
خرد هم دارد از اين کار انکار
کسي را ديده اي کز خود گذشته است
بساط هستي خود در نوشته است
نسازي گر مرا زين صورت آگاه
نيابم معني آن را به دلخواه
يقين دانم که گفتارت دروغ است
چراغ اين فسانه بي فروغ است
ندارم راست قولت از شنيدن
شنيدن کي بود مانند ديدن
نبايد کرد باور هر سخن را
دروغ و راست گوي مجلس آرا
جهان گرديده گويد راست کمتر
مکن گفتار او را هيچ باور
بگفتش عشق ازو تصوير دارم
اجازت گر دهي در پيشت آرم
چو شوق روح بر دل بود غالب
بدان مطلوب از جان بود طالب
که بنمايي به من آن خوبرو را
ببيند چشمم آن روي نکو را
که هستم بر جمالش سخت مشتاق
به غم جفتم چو از وي مانده ام طاق
به من تمثال او را گر نمايي
دري از خلد بر رويم گشايي
چو ديد او را که بر حسن است پابست
ز عشق او دل و دين داده از دست
دلش از فرقت او بي قرار است
ز جان ديدار او را خواستار است
ز ميناي محبت ديد مستش
بداد او صيقلي لوحي به دستش
به دستش داد آن لوح صفا را
که بيند روي يار باوفا را
به دقت روح در وي ديده انداخت
جمال خود بديد آنجا و نشناخت
که هيچ از خويشتن ذوقي نبودش
به سر شور و به دل شوقي نبودش
نکرده يک قدم در خويشتن سير
تصور کرد آن را صورت غير
بديد او پيکري مطبوع و زيبا
دل افروز و دلاويز و دلارا
چو ديد او را که سر تا پا بود نور
به حيرت گفت از تو چشم بد دور
ز يکسو حسن ساز دلبري کرد
ز ديگر سوي عشق افسونگري کرد
ز بس کردند آن دو دلربايي
رساندش حيرت و وحشت به جايي
که از کف اختيار از بيخودي داد
دلش از دست رفت از پا درافتاد
به لوح از شوق سرگرم نظر بود
ولي از اصل صورت بي خبر بود
به خود مي کرد چندي عشقبازي
وليکن بود عشق او مجازي
نبرده بود چون پي بر حقيقت
مجازي بود عشقش در حقيقت
***
گفتن عشق روح را که در سلسله ي عقل رزق و ريا و سالوس هست
و آنان دشمن اين لوحند به خيال بگو تا نقش آن را بنگارد و در برابر
تو دارد و آن را مهر کرده و به خازن ادراک سپارد
بگفتش عشق کاي يار گرامي
مرا دمساز و دلدار گرامي
رفيق مهربان و يار صديق
شفيق همزبان دلدار صديق
بود هان دشمن اين لوح بسيار
تو در خوابي و باشد خصم بيدار
ريا و مکر و زهد و زرق و سالوس
که هر پنج اند خصم نام و ناموس
بوند اين لوح را همواره دشمن
مباش از مکرشان يک لحظه ايمن
که در دستان و حيله بي همالند
بلاي جان و مال اهل حالند
ندانند از صواب اصلا خطا را
ندانند از جفا مهر و وفا را
حذر کن از عناد و مکر ايشان
کناره گير از اين زشت کيشان
به دستان و فسون گونه گونه
ز دستت مي ربايند اين نمونه
نمي خواهند کس خود را شناسد
که گر بشناسد از ايشان هراسد
بود اين لوح اساس خودشناسي
اساس از بهر پاس خودشناسي
از ايشان گر شکست آيد بر اين لوح
نماند آن اثر ديگر در اين لوح
اگر بر، وي شکست آيد به يکبار
رود از دست بيرون رشته ي کار
ربايندش گر از دست تو غافل
شود انديشه ي ما و تو باطل
به دست خازن ادراک بسپار
که تا حفظش کند از دزد طرار
بدان از خاتم خود مهر برزن
نهان زانان بنه آن را به مخزن
بکن پنهان از ايشان اين امانت
بکن کوتاه ازو دست خيانت
بگفتش روح کاينم هست منظور
ز خود چون مي توانم دارمش دور
مرا روز و شب اين صورت انيس است
به روز همدم و در شب جليس است
بود اين کار بر من سخت مشکل
که ماند دور از من مونس دل
دلم از عشق روي اوست گلشن
به ديدارش مرا چشم است روشن
به عشق او مرا عقل است مفتون
گر او نبود شوم يکباره مجنون
به دل گر شاديي يي دارم از اين است
که آن زيبا صنم با من قرين است
کسي را کز کنارش رفت جانان
نباشد چاره غير از دادن جان
بود بار فراق يار بردن
بسي دشوارتر از جان سپردن
بگفتش عشق دارد چاره اين کار
مکن انديشه و دل را نگهدار
خيال اکنون نگارد نقش او را
به پيش تو بدارد نقش او را
نگارد صورت او را همين دم
که تا باشد ترا دمساز و همدم
به فرمانش خيال آن نقش بنگاشت
گرفتش روح و در پيش نظر داشت
نمود آن اصل را تسليم ادراک
به مخزن برنهاد ادراک چالاک
زماني با خيالش بود قانع
مر او را وهم بود از اصل مانع
نظر بودش بر آن صورت شب و روز
ازو روز و شبش همواره فيروز
نبودي يک نفس غافل از آن روي
بنگرفتي نظر زان روي نيکوي
بدان صورت نظربازي همي کرد
به دل انديشه ي معني نمي کرد
دري صورت بروي او چو نگشاد
به سر او را هواي معني افتاد
که در راه طلب چندي بپويد
ز صورت راه بر معني بجويد
رهي يابد به اقليم طريقت
برد، ره از طريقت بر حقيقت
***
طالب شدن روح سر منزل حسن را
و در خواست او از عشق که او را بدانجا رساند
بگفت اي عشق تدبيري خدا را
که بيرون رفته کار از دست ما را
مرا درد از تو و درمان هم از تست
مرا سر از تو و سامان هم از تست
طبيب درد من غير از تو کس نيست
تو مي داني و بس درمان من چيست
هواي حسن آتش دردل افکند
بناي صبر من از جاي برکند
قرين از هجر با رنج و ملالم
رهي بنماي در بزم وصالم
بزن آبي مرا با آتش دل
که کار دل بسي گشته است مشکل
مرا شو رهنما بر منزل حسن
رسان از مهر بر سر منزل حسن
فراقش بر رگ جان مي زند نيش
ندارم تاب زخم هجر از اين بيش
وطن باشد مرا نزديک يارم
به غربت مانده دور از آن ديارم
دمي با يار جاني زندگاني
به از بي يار عمر جاوداني
بود زان زندگاني مرگ خوشتر
که بي دلدار بايد برد بر سر
به دوزخ بودن و با يار بودن
به از فردوس و بي دلدار بودن
کجا دل بي قد و رخسار جانان
شود خرم ز سير باغ و بستان
نمي باشد بلاي آسماني
چنان مبرم که هجر يار جاني
بيا دست من و دامانت اي عشق
مکن زين بيش سرگردانم اي عشق
شدم گمراه اي شمع هدايت
رسان بر وصل حسنم از عنايت
چو عشق از روح اين بي طاقتي ديد
از او آن آتشين گفتار بشنيد
بگفت اين راه را باشد خطرها
شده پامال در اين راه سرها
خطر در اين بيابان است بسيار
گذشتن زان خطرها هست دشوار
بسي سخت است راه منزل حسن
رسد کي هر کسي بر محفل حسن
نبايد رفت بي رهبر در اين راه
نشايد خويشتن را کرد گمراه
نخستين رهنمايي جست بايد
که تا ره را بدان رهرو نمايد
ترا بايد دليلي کار آگاه
که باشد محرم خلوتگه شاه
ره و رسم حضور شه بداند
شدن آنجا گه و بيگه بداند
برد همره ترا تا خلوت انس
رساند مر ترا در محفل قدس
***
در بيان احتياج راهرو به راهنمايي آگاه
که به مدد او خود را به منزل رساند
ببايد راهرو را رهنمايي
ز خود بيگانه با حق آشنايي
در آداب طريقت گشته کامل
به اقليم حقيقت کرده منزل
ز رسم عشقبازي گشته واقف
به عشق و عاشق و معشوق عارف
طريق عشق را طي کرده باشد
به معشوق ازل پي برده باشد
بود عنقاي قاف قرب جانش
فراز لامکان باشد مکانش
ز خود رسته سراپا دوست گشته
دويي رفته يکي با دوست گشته
ز ننگش نام و از نامش بود ننگ
ز هر رنگي که باشد گشته بي رنگ
به بدنامي شده مشهور آفاق
به حق گرديده جفت از غير حق طاق
فتاده آن طرف از کفر و اسلام
به کفر و زندقه مشهور ايام
نباشد مذهبش جز مذهب عشق
نباشد مشربش جز مشرب عشق
سپرده هفت وادي طريقت
فتاده آن سو از ملک حقيقت
ز خود کرده برون کبر و ريا را
شده مظهر صفات کبريا را
نمانده در وي آثار علايق
گسسته تار پيوند از خلايق
ز خود فاني به حق گرديده باقي
به مي خواران وحدت گشته ساقي
پي ارشاد خلقش جاي ناسوت
وليکن بزمگاه ملک لاهوت
خبردار از مزاج باده نوشان
دلش آگاه ز اسرار خموشان
نه تنها پير در راهت دليل است
که راه عشق را عين سبيل است
بود او عين راه و رهبر راه
بگفتم نکته يي زان باش آگاه
بود اين راه را رهزن فراوان
گذشتن بي دليل راه نتوان
بکن با پر و بال شيخ پرواز
مکن الا به يمن پير پر، واز
بشو تسليم مرشد از ارادت
که تا بنمايدت راه سعادت
بود گفت خدا گفتار مرشد
مکن چون و چرا در کار مرشد
مزن در کارش از چون و چرا دم
مکن بر دانش او جهل خود ضم
دم از چون و چرا زد چونکه موسي
خضر «هذا فراق» گفت او را
تو بستي با خدا روز ازل عهد
که در ايزدشناسي باشدت جهد
به غير از راه حق راهي نپويي
نگويي غير حق جز حق نجويي
فرستادت چو حق در ملک امکان
برفت از ياد تو آن عهد و پيمان
مي عيش و طرب بردت ز سر هوش
چنان کان عهد را کردي فراموش
ولي را بهر آن ايزد فرستاد
که تا زان عهد آرد مر ترا باد
به ياد آرد ترا آن عهد و پيمان
که بستي در ازل با حي سبحان
***
در بيان اينکه عرفا را هفت عهد است که ايفا، به آن عهود را واجب دانند
گروه عارفان را هفت عهد است
که در ايفاء آنشان جد و جهد است
بود عهد جوارح اولين بار
کمر بستن براي خدمت يار
شوند آماده اعضا بهر طاعت
نمايند امر و نهيش را اطاعت
دوم زان هفت عهد انفس آمد
که بستي در ازل با حي سرمد
مراد از عهد انفس در حقيقت
خلوص نيت آمد در طريقت
خلوص نيت از هر شک و هر ريب
تهي از شک و ظن و خالي از عيب
چو نيت خالص از آلودگي بود
عمل آنگاه عامل را دهد سود
به هر کاري به نيت اعتماد است
مگر نشنيده اي نيت مراد است
اگر نيت لوجه الله نباشد
عمل را منفعت همره نباشد
سيم عهد مريد اندر ارادت
رسد تا از ارادت بر سعادت
ارادت کاندر او صدق و صفا نيست
مريد اندر ارادت با وفا نيست
هزاران سال ورزد گر ارادت
شقاوت بهره بيند نه سعادت
ارادت کيش با صدق و صفا باش
چو کردي عهد ثابت در وفا باش
بباش اندر مراد خويش فاني
که تا يابي حيات جاوداني
چهارم باشد آن عهدي کز آغاز
ببستي با خداوند بي انباز
که غير از راه عشق او نپويي
توسل جز به ذات او نجويي
دمي از ياد او غافل نباشي
کني از ياد غير او تحاشي
بدو جان و دلت باشد مقيد
شوي از ماسواي او مجرد
دمي فارغ نباشي از خيالش
نبازي عشق الا با جمالش
در اينجا گشت آن عهدت فراموش
دل و جانت به غفلت شد هم آغوش
شود پير طريقت اوستادت
که تا آن عهد را آرد به يادت
به پنجم عهد شاه کشور تن
که بست اندر ازل با حي ذوالمن
که دايم سوي اصل خود گرايد
مباد، از آن دمي غفلت نمايد
به ظاهر گرچه از حق مانده مهجور
نباشد زو به باطن يک نفس دور
بجويد قرب حق ز افعال نيکو
که گردد بازگشتش جانب او
به معني باشدش نزديک هموار
به صورت گرچه دور افتاده زان يار
ره قرب خدا پويد هميشه
خدا گويد خدا جويد هميشه
بود تا در طلسم تن کند جهد
که نبود غافل از ايفاء آن عهد
از آن عهد، ار گذشتن باشد او را
بدو کي بازگشتن باشد او را
ششم عهد اي به سر عشق دانا
بود جستن ز غير حق تبرا
شود از هر چه غير از اوست بيزار
نباشد با کسش جز او سر و کار
نخواهد نعمت دنيا و عقبي
نه بر عقبي ببندد دل نه دنيا
از او چيزي به غير از او نخواهد
که گر خواهد ز قدر خود بکاهد
بود اي سالک ره هفتمين عهد
که در کتمان سر عارف کند جهد
سري کاو سر حق را کرد اظهار
نباشد جز سزاوار سر دار
انا الحق گفت چون منصور حلاج
از آنرو شد سر او دار را تاج
کسي کاسرار حق را فاش سازد
سزايش اين بود کاو سر ببازد
بسا جانها که در اين ره فنا شد
بسا خونها که در اين ره هبا شد
خداوندا ندانم تا چه گويم
غم پنهان دل را با که گويم
کني تعليم اسرار نهانم
زني آنگاه مهري بر دهانم
نه دل را هست پرواي نهفتن
نه از بيمت توانم بازگفتن
خراشي سينه را گويي که مخروش
زني آتش به جان گويي مزن جوش
اگر گويم دهي بر باد خاکم
وگر پنهان کنم سازد هلاکم
علي عليه السلام آن صاحب سر الهي
ز اسرار خدا آگه کماهي
نهفتن را نبودش چونکه يارا
درون چاه گفتي راز دل را
چو او ناچار بود از باز گفتن
ز ما بيچارگان خواهي نهفتن
نهفتن سر دل را هست حدي
که دريا را بود جذري و مدي
چرا هر کس کند سر نهان فاش
دهي او را به دست خيل اوباش
دمي از راز پنهان گر زند دم
دمار از جان برارندش هماندم
يکي را افکني در آتش از قهر
فشاني آن يکي را در گلو زهر
يکي را سخره ي اوباش سازي
يکي را جان به نار کين گدازي
چون در گفتار خود سودي نبينم
همان بهتر که خاموشي گزينيم
چو ما را نيست از خود اختياري
به دست ما نباشد هيچ کاري
بيا «عبرت» ره تسليم گيريم
که از تسليم بودن ناگزيريم
***
عبرت نامه
فلک از خطه ي نايين يک چند
رخت بختم به صفاهان افکند
شهري آراسته ديدم چو بهشت
مردمانش هم پاکيزه سرشت
خاک او برده گرو ز آب حيات
روشني بخش هواي ظلمات
طرب انگيز هوايش ز صفا
از دل غمزدگان زنگ زدا
پيش آن روضه ي فردوس شکن
باغ فردوس چو خضراي دمن
از در آب و هوا عشرت خيز
فرح افزا و طراوات انگيز
يافته نسخه ي اوراق رياض
از سواد خط آن خطه بياض
خاک او نافه ي چين بسته به ناف
باد، در ساحت او غاليه باف
آنچه اثمار و فواکه که در اوست
طعم جان مي دهد از بسکه نکوست
مي وزد معتدل از بسکه نسيم
مي شود زنده ازو عظيم رميم
از جهان شهر صفاهان نيم است
نه که خال رخ هفت اقليم است
در جهان هر که نديده است جنان
گو ببين باغ جنان را به جهان
اين محاسن که صفاهان را، هست
ندهد هيچ دياري را، دست
به نکويي و به زيبايي طاق
مردمش چشم و چراغ آفاق
ادب از فيض کمالش به کمال
از جمالش هنر افزوده جمال
مردمانش همه نيکوسيرند
صاحب فضل و کمال و هنرند
همگي زيرک و صافي دل و نغز
هم چو از پوست برون آمده نغز
خوب رويان که در آن بوم و برند
مردم ديده ي اهل نظرند
به نکويي همه ضرب المثل اند
روح را راحت و آرام دل اند
خاکش آنگونه گرفتم دامن
که مرا گشت فراموش وطن
از تماشاي بناهاي شگرف
مي گشادم دل و مي بستم طرف
زنده رودش که دهد طعم حيات
هست چون آب بقا عذب و فرات
آن علي قاپو و آن طرفه بنا
که نظيرش نبود در دنيا
مسجد و مدرسه و بقعه و نيم
که بجا مانده ز آثار قديم
کس نديده است و نداده است نشان
مثلشان در همه اعصار جهان
تخت فولاد و بقاعي که وراست
تربت و مرقد مردان خداست
وصف اين جمله نيارم به زبان
که بود بيشتر از حد بيان
بازگردم سر افسانه ي خويش
که چه آمد پس از آنم در پيش
چند روزي که تماشا کردم
هوس گردش صحرا کردم
قدري از شهر چو دور افتادم
بار نزديک دهي بگشادم
بودم از تابش خور چون بي تاب
خواستم نا بنشينم لب آب
تا کنم پاک ز رخ گرد و غبار
بنشانم ز دل از آب شرار
ناگه آواز حزينيم به گوش
آمد و برد ز من طاقت و هوش
از نوايش ز تنم رفت توان
بندبندم چو ني آمد بفعان
او در آنجا بنوا هم چو تذرو
من ستاده به لب جو چون سرو
ناله اش در دل من رخنه فکند
پايه ي طاقتم از جاي بکند
در پي ناله ي او افتادم
روي دل جانب او بنهادم
ناگهان در نظر آمد از دور
طرفه ويرانه يي از غم معمور
در و بامش همه ويران و کهن
چون دل عاشق و چون خانه ي من
کرده سيمرغ به سقفش لانه
غم فزا ديدن آن غمخانه
سوي ويرانه شدم با دل ريش
بي خبر از خود و بيگانه ز خويش
«ناگه آشفته جواني ديدم
چه جوان سوخته جاني ديدم»
نوجواني ز خرد بيگانه
خفته چون گنج در آن ويرانه
گنج گويند که در ويرانه است
گنج ويرانه دل ديوانه است
سروي آزاد بديدم آنجا
خم شده قامت و افتاده ز پا
ارغواني رخ او خيري رنگ
بيخود و بي خرد و واله و دنگ
کوه از شعله ي آهش بريان
سنگ بر حالت زارش گريان
بود آشفته و محو و شيدا
عاشقي از رخ زردش پيدا
ناله کز عشق بود با اثر است
مردم عاشق از اين باخبر است
آن جوان اشک به رخ مي افشاند
هر دم اين طرفه غزل را مي خواند
——-
اي به باد از غمت آب و گل من
سوخت از آتش عشقت دل من
سوخت پروانه صفت جان و نسوخت
شمع رخسار تو در محفل من
غرقه در بحر غمت گشتم و نيست
جز بيابان فنا ساحل من
غير غم حاصلم از عشق تو نيست
واي بر حال من و حاصل من
دل که مايل به تو شد دانستم
که غم و غصه بود مايل من
بود غافل که تو بيدادگري
داد از دست دل غافل من
از چه اي آهوي وحشي نکني
رحم بر مرغ دل بسمل من
اي خوش آن عهد که گاهي کردي
قدمي رنجه بسر منزل من
آخر اي عهد شکن تا کي و چند
نشود مرحمتت شامل من
———
اين غزل خواند و بيفتاد خموش
از سرش کرد سفر طاير هوش
شدم آن سوخته دل را غمخوار
سرش از مهر نهادم به کنار
سوخت بر حال دل او دل من
ريخت اشکم ز مژه بر دامن
طفل اشکم چو به رويش افتاد
باز آمد به خود و ديده گشاد
ديده بگشود و به رويم نگريست
بکشيد آه ز دل زار گريست
بخراشيد رخ از ناخن غم
بخروشيد ز اندوه و الم
نرگس اش ريخت به نسرين سيماب
ريخت از اشک روان بر سيم، آب
ناله سر کرد ز بس از دل ريش
آن جوان حال مرا کرد پريش
گفتم اين آه و فغان تو ز چيست؟
پي آزار دل زار تو کيست؟
کيست يغماگر فرزانگي ات؟
چه بود باعث ديوانگي ات؟
جسم تو اين همه بي تاب چراست؟
چشم تو غرقه ي خوناب چراست؟
از که بيداد رسيده است ترا؟
که بدين حال کشيده است ترا؟
کرده آواره که از خانه ترا؟
که مکان داه به ويرانه ترا؟
بکن احوال دل خويش بيان
درد دل را مکن از من پنهان
گر من از درد تو گردم آگاه
مي کنم چاره اش انشاء الله
مهربان ديد مرا چون با خويش
خاطر آسوده شدش از تشويق
گره از حقه ي آن راز گشود
آنگهي اين غزل آغاز نمود
———
نوگلي کرده چنين خوار مرا
غمش انداخته از کار مرا
کرده آواره و ويرانه نشين
صنمي دلبر و عيار مرا
دل ز من برده و رخ کرده نهان
به بلا کرده گرفتار مرا
نه دل برده به من باز دهد
نه بگردد ز وفا يار مرا
نه مرا مانده به دل طاقت و صبر
نه بود بر در او بار مرا
اگرم فرقت آن يار نکشت
مي کشد طعنه ي اغيار مرا
در دل و ديده خيال و رخ او
مانده و مي دهد آزار مرا
مردم ديده ي آن راحت دل
کرده محروم ز ديدار مرا
داروي درد دل خسته ي من
چيست آخر؟ بکن اظهار مرا
———
گفتم از سيمبران مهر مجوي
بر ايشان سخن از لطف مگوي
روش سيمبران جور و جفاست
دل ايشان تهي از مهر و وفاست
کارشان با دل عاشق ستم است
بهره ي عاشق ازين قوم غم است
بسرشتند چو آب و گلشان
ننهادند وفا در دلشان
شيوه ي ساده رخان سنگدليست
حاصل اهل نظر تنگدليست
خوب رويان جهان بدسيرند
فتنه ي مردم صاحب نظرند
همه را غير جفاکاري نيست
اندرين فرقه وفاداري نيست
آزمودم بسي اين طايفه را
پيشه يي نيستشان غير جفا
هر که دل در کف اين قوم سپرد
نرسيد او به مراد دل و مرد
به سر زلف دل از دست برند
چونکه بردند ز عاشق ببرند
سخت دل سست وفايند همه
مايل جور و جفايند همه
گفت اي ناصح عاقل تا چند
مي دهي عاقل شيدا را پند
عاشقان را نتوان برد ز راه
دلشان را نتوان داشت نگاه
اختياري نبود عشق و هوي
دم نشايد زدن از چون و چرا
عشق بوده است مرا چون تقدير
چاره ي آن نتوان با تدبير
از خرد عاشق مجنون دور است
ز اختيارات برون مجبور است
خسرو عشق به هر دل که رود
عقل چون حاکم معزول بود
عشق در هر دلي آتش افروخت
خرمن هستي عاشق را سوخت
عشق چون آتش و من سوزان عود
به سرم بر شده ز آن آتش دود
نه ز آتش اثري هست عيان
نه پديدار بود هيچ دخان
ليک من عود صفت مي سوزم
ندهد فرق کس از شب روزم
داروي درد فراق است وصال
به جز اين چاره آن هست محال
گر تواني ز غم آزادم کن
به پيامي ز بتم شادم کن
ورنه خيز و سر خود گير و برو
نمک ريش دل خسته مشو
گفتم اي عقل تو ديوانه ي عشق
اي شده ساکن ويرانه ي عشق
هر چه گويي تو همان خواهم کرد
خدمتت از دل و جان خواهم کرد
بازگو با منش از نام و نشان
وان محلي که درو کرده مکان
در کدامين گذرش خانه بود
با که خويش و ز که بيگانه بود
چيست نام و نسب و ريشه ي او
حرفه و مشغله و پيشه ي او
آشنا با دگري غير تو هست
دگري را چو تو دل برده ز دست
جز تو کس دل به غمش باخته است
جان و سر، در رهش انداخته است
بازگو تا که برم از تو پيام
نزد آن سرو قد سيم اندام
بکنم باز به رويش در لطف
آورم تا که ورا، بر سر لطف
دل سختش به فسون نرم کنم
ز آتشش سرد دل گرم کنم
گفت در شهر محلي است نکو
اهل آن کوي همه زيبارو
خوبرويان همه آنجا جمعند
شهر پروانه و آنان شمعند
آن محله ز قديم الايام
بوده گلزار همايونش نام
هست آنجا صنمي گل رخسار
که گلي نيست چنو در گلزار
گوي او کعبه ي اصحاب صفاست
روي او قبله ي ارباب وفاست
ابرويش را مه نو حلقه به گوش
قمرش غاشيه افکنده به دوش
شمع او راست دو صد پروانه
نست کس را، بر او پروانه
هيچ با يار ندارد ياري
غمخوري را نکند غمخواري
از نگاهي دل من برد ز دست
سرگران گشت چو دل شد پابست
چون دلم برد ز من گشت جدا
من سکندر شدم او آب بقا
دستبردي به من آن شوخ آورد
که ز دل تاب و ز سر هوشم برد
کرد عشقم ز خرد بيگانه
چون پري ديده شدم ديوانه
چون پري ديدم و ديوانه شدم
لاجرم ساکن ويرانه شدم
هجر آن ماه ز جان سيرم کرد
در جواني غم او پيرم کرد
کرده خوارم غم آن گل چه کنم
نيستم تاب تحمل چه کنم
خيز آنجا قدمي رنجه نما
گره از کار دل من بگشا
چون در آن کوچه ات افتاد گذار
هفت خانه ز يسارش بشمار
هشتمين خانه ي دلدار من است
منزل يار وفادار من است
حلقه بر، در بزن آهسته سه بار
اندکي باشد که تا آيد يار
چون بيامد برت آن مايه ي ناز
بنه اندر قدمش روي نياز
پس بخوان در بر آن طرفه غزال
اين غزل را که بود صورت حال
———
اي گل تازه مرا خوار مکن
قصد آزار دل زار مکن
گوش بر گفته ي اغيار مده
ترک هم صحبتي يار مکن
زلف را برقع رخسار مساز
روز ما را چو شب تار مکن
به عيادت سر بالين من آي
دوري از اين دل بيمار مکن
لاله وش داغ منه بر دل من
غنچه وش خون دل افکار مکن
شوخ چشمي مکن اي مردم چشم
قصدم از غمزه ي خونخوار مکن
بر دلم حسرت ديدار منه
ديگرم اين همه آزار مکن
بيش از اينم دگر اي مايه ي ناز
به غم هجر گرفتار مکن
يا بکش تا شوم آزاد ز غم
يا مرا منع ز ديدار مکن
———
آن جوان چونکه به من داد پيام
من شدم در پي انجام مهام
ماند آن گنج به ويرانه نهان
من شدم جانب معموره روان
همه جا گام زنان راه سپار
تا فتادم سر آن کوي گذار
کس ز اغيار نديدم آنجا
هيچ ديار نديدم آنجا
شد مرا چون در آن خانه مقر
نرم نرمک زدمش حلقه به در
ناگه آمد پس در ماه وشي
صنمي سرو قدي خوش روشي
مشتري مهر به ماه رخ او
زهره تابي ز رخ فرخ او
سرو از قامت او گشته خجل
لاله را هشته رخش داغ به دل
من شدم واله آن لعبت مست
او بيامد دل من رفت ز دست
او چو خورشيد برافروخته رو
من چو حربا شده محو رخ او
او برافراخته قامت ز درون
من بپا کرده قيامت ز برون
او لب نوش گشوده به سخن
من سرانگشت تحير به دهن
پس در مهر به من باز نمود
لب شيرين به تکلم بگشود
گفت کاي شيفته ي شيدايي
چيست کار تو چه مي فرمايي؟
در اين خانه ترا، ياد که داد؟
خرمن عمر تو بر باد که داد؟
با تو ما را چو سر و کاري نيست
در اين خانه بگو کارت چيست؟
گفتم آورده ام اي ماه تمام
برت از عاشق دلخسته پيام
پيش گل قصه ز بلبل دارم
خارخاري به دل از گل دارم
گفت او کيست چه باشد نامش؟
چيست بر، درگه ما پيغامش؟
گفتمش طرفه جوانيست ظريف
از غم عشق شده زار و نحيف
آن زمان در بر آن طرفه غزال
آن غزل خواندم و شد واقف حال
آن غزال آن غزل از من چو شنيد
عشوه يي کرد و به رويم خنديد
گفت آن تازه جوان عاشق نيست
زآنکه در راه طلب صادق نيست
نيست ثابت قدم او در ره ما
در سر، از عشق ندارد سودا
هر که از کوچه ي جانان گذرد
بايد اول ز سر جان گذرد
دل و دين چيست که در حضرت يار
جان و سر نيز ندارد مقدار
هر که در راه طلب صادق نيست
به حقيقت نگري عاشق نيست
گر چه او عشق نمي ورزد راست
ليک محرومي اش از ما نه رواست
هست بر ما که از او ياد کنيم
به پيامي دل او شاد کنيم
برو از ماش سلامي برسان
بنشين آتش او را بنشان
پس ز ما، در بر آن تازه جوان
اين غزل را، ز سر مهر بخوان
———
دل بدين طره ي طرار مده
کاله ي خويش به عيار مده
اگر از تير بلا انديشي
دل به ترکان کماندار مده
خواهي آزرده نگردد خاطر
به دل آزار دل زار مده
خون دل تا نشود بهره ي تو
دل بدان غمزه ي خونخوار مده
نيست گر تاب تحمل در تو
شادي جان به غم يار مده
شيوه ي طره بود طراري
هستي خويش به طرار مده
خواهي ار، يار شود با تو نديدم
غير، را در بر خود بار مده
يا ز جانان بگذر يا که ز جان
دل خود را به دو دلدار مده
وصل جانان طلبي جان بسپار
خويش را اين همه آزار مده
———
چونکه خواند اين غزل آن طرفه غزال
سوي ويرانه شدم شيفته حال
هم چو ديوانه به ويرانه شدم
بر آن عاشق ديوانه شدم
غزل گل بر بلبل خواندم
بر بلبل غزل گل خواندم
آن دل آشفته شيداي فکار
عاشق خسته رنجور نزار
چونکه پيغام دل آرام شنيد
آه سرد از دل پردرد کشيد
از سر شور نوا کرد آغاز
نغمه پرداز شد و زمزمه ساز
گشت نالان چو ني از درد فراق
اين غزل خواند به آهنگ عراق
———
گفته بودي تو که تا جان ندهي
بوسه يي بر لب جانان ندهي
ترسم اين را بدهم از سر مهر
وز سر ناز توام آن ندهي
مي دهم جان به رهت ليکن تو
بوسه يي در عوض جان ندهي
به مراد توام و مي دانم
که مراد من حيران ندهي
رحم بر عاشق مسکين نکني
گوش بر ناله و افغان ندهي
تويي آن شاخه گل تازه که هيچ
گوش بر بلبل دستان ندهي
از چه اي روي تو مجموعه ي حسن
کام دل هاي پريشان ندهي
آخر اي غنچه خندان تا چند
دل بدين عاشق گريان ندهي
دست بر دست من از راه وفا
تا کي اي شوخ به دستان ندهي
———
بسرود اين غزل و رفت ز هوش
لب فروبست و بيفتاد خموش
از فراق رخ جانانه بمرد
جان به جانان ز سر شوق سپرد
از قفس طاير روحش بپريد
رخت جان در بر جانانه کشيد
من از اين واقعه حيران و پريش
سوي معشوقه شدم با دل ريش
حلقه بر در زدم آمدم آن ماه
کردم از حال جوانش آگاه
آن پري اين سخن از من چو شنيد
از غمش پيرهن صبر دريد
جان شيرين به لب آمد او را
روز محنت به شب آمد او را
من از اين گفته پشيمان گشتم
سوي ويرانه شتابان گشتم
هم به نزدکي آن ويرانه
بود آباد، يکي ده خانه
سوي آن قريه قدم بنهادم
خبر مرگ جوان را دادم
پس همه راه وفا پيموديم
غسل داديم و کفن بنموديم
برگرفتيمش از آن پس ناکام
بنهاديم به قبرستان گام
ناگهان نوحه و فريادي چند
شد به قبرستان ز آن خلق بلند
گشت تابوت همان بت پيدا
عده يي در عقبش نوحه سرا
هر دو را، در طرفي آورديم
بهرشان قبر مهيا کرديم
چون گشاديم در آن قبرستان
بستگي از سر تابوت جوان
بود تابوت تهي از بدنش
خالي افتاده در آنجا کفنش
به تعجب سرانگشت گزان
مات و حيران و سراسيمه از آن
چون به تابوت دگر ما ديديم
هر دو را خفته در آنجا ديدم
آن دو دل زنده قالب مرده
دست در گردن هم آورده
جهد بسيار نمودند بسي
باز کردن نتوانست کسي
آن دو پيکر نبريدند ز هم
در يکي قبر خزيدند به هم
آري آن کس که گذشت از سر جان
مي شود کامروا از جانان
هر که پيوند تن از جان بگسست
به حيات ابدي در پيوست
کارش آنجا سر و سامان گيرد
خوي با حضرت جانان گيرد
«عبرت» اين شيوه ازو ياد بگير
سر بنه در قدم يار و بمير
سر بده تا که به سامان برسي
جان بده تا که به جانان برسي
***
در جشن هزارمين سال فردوسي
چشنيدم ز داناي راز جهان
که دارد خدا گنجهاي نهان
مر، آن گنجها را نداند شمار
به گيتي کسي غير پروردگار
گهرهاي دانش به هر يک در است
کليدش زبان سخن آور است
سراينده يي کاو به گيتي بود
در گنج او را گشاده شود
از اين ايزدي گنجها بد يکي
که بود آن همه در برش اندکي
گهرهاي دانش نهفته در آن
فزونتر از آن کايد اندر گمان
سخنگوي دانا بيامد بسي
نيارست آن را گشودن کسي
کسي را، بدان مايه دانش نبود
که بتواند آن گنج را برگشود
چو دوران فردوسي اندر رسيد
زبانش مران گنج را شد کليد
در گنج در و گهر باز کرد
پس آنگه سخن گفتن آغاز کرد
گهرهاي ناسفته سفتن گرفت
سخنهاي ناگفته گفتن گرفت
يکي نامه آراست هم چون بهار
بسي رنجها برد در وي به کار
ز هر در سخن گفت و سنجيده گفت
سخنهاي نغز و پسنديده گفت
ز رادان و از بخردان بزرگ
ز دانشوران و ردان سترگ
ز شاهان ايران و کردارشان
ز آيين و هنجار رفتارشان
هم از پهلوانان گردن فراز
کز ايشان نشان کس نمي داد باز
هم از پند و اندرزهاي نکو
که گفتن نيارد کس آن را جز او
گهي راند خامه به ميدان رزم
گهي داستان گفت ز ايوان و بزم
دليري به ايرانيان ياد داد
در پارسيشان به رخ برگشاد
جهان آفرين تا سخن آفريد
سخنگوي دانا چو او کس نديد
جهان سخن را جهاندار اوست
سرايندگان را سپهدار اوست
کسي را بدين مايه گفتار نيست
جز او را چنين مايه در کار نيست
کس آراستن مي نيارد دگر
عروس سخن را از اين خوبتر
به شهنامه سي سال بس رنج برد
برفت و به دست زمانه سپرد
از او ماند چون رفت در روزگار
مر اين نامه ي نامور يادگار
تو اين نامه ي نغز را در زمين
کم از نامه ي آسماني مبين
همانا که فردوسي از تيره خاک
شدش سوي فردوس چون جان چاک
سوي گور خود ديد و افسرده شد
روانش به فردوس آزرده شد
به درگاه دادار جان آفرين
بناليد از درد و گفت اين چنين
که اي داده در تن روان و خرد
روان از تو در تن سخن پرورد
بسي کردم ايرانيان را نثار
سخنهاي چون گوهر آبدار
ز منشان يکي نامه آمد به دست
نوشته در او راز بالا و پست
اگر چه بزرگان گوهرشناس
مر آن نامه را نيک دارند پاس
همي بر روانم کنند آفرين
که احسنت و زه اي سخن آفرين
ندارند خود پاس گور مرا
تن از روان مانده دور مرا
سروشي بدو گفت کز روزگار
ز دور تو چون بگذرد روزگار
به خاکت برآرند کاخي بلند
که از دور گيتي نبيند گزند
يکي کاخ سر برکشيده به مهر
که پهلو زند طاق او بر سپهر
ز پولاد پايه ز سنگش ستون
به بنياد ستوار چون بيستون
هم از پيش آن کاخ مينو سرشت
برآرند باغي چو خرم بهشت
بگيرند جشني سپس شاهوار
در او دانشي مردم از هر ديار
بيايند و آنجا کنند انجمن
ز هر در بگويند از تو سخن
در آن جشن فرخنده شادي کنند
به يادت مي ارغواني زنند
کنون اي سخنگوي فرخ سرشت
به طوس اندرون درنگر از بهشت
بين کانچه داد آن سروشت نويد
به دوران اين پادشه شد پديد
بدين گونه خاک تو آباد کرد
به مينو روان ترا شاد کرد
***
حکايت لاله و ژاله
بطرف بوستان بر سرخ لاله
سپيده دم فرو افتاد ژاله
بسان سيم بر ياقوت رخشان
و يا سيماب در لعل بدخشان
و يا بيجاده گون جامي که در آن
فتد يک دانه مرواريد غلطان
و يا هم چون عرق کز تابش مهر
چکد بر عارض يار پري چهر
اگر چه دلپسند افتاد ژاله
ولي از وي کمي آزرد لاله
بگفت اي بر سر من پا نهاده
به رويم دست بي رحمي گشاده
بگو اي بي حيا تا خود که باشي
که بر رويم دويدي بي تحاشي
جسورانه به رويم پا نهادي
چو تبخالي به رخسارم فتادي
به پاسخ ژاله گفت از آسمانم
تو جسمي من ز فرط لطف جانم
به فرزندي سپهرم برگزيده
به من باشد خطابش نور ديده
منم از عالم پاک و تو از خاک
چه نسبت خاک را با عالم پاک
تو گرچه دلپسند و خوبرويي
وليکن بدنهاد و زشتخويي
دهد گفتار تو اينک گواهي
که با اين سرخ رويي دل سياهي
بگفتش لاله تو بس بي فروغي
که سر تا پا و پا تا سر دروغي
وجودت جز بخاري نيست کز خاک
ز تاب مهر خيزد سوي افلاک
وز آنجا باز بر، غبرا نشيني
مقام از اوج در پستي گزيني
نشيني بر گل و لاله سحرگاه
هواگيري چو زد خورشيد خرگاه
وجودت نيست گردد چون شود روز
نداري تاب مهر عالم افروز
من ارچه با دلي پرداغ و دردم
ميان شاهدان باغ فردم
فضاي باغ را در شب چراغم
شود چون روز رونق بخش باغم
مرا همت بلند و طبع والاست
از آنم ميل خاطر سوي بالاست
تو از دون همتي پستي گزيدي
ز بي شرمي به روي من دويدي
نبود اندر تو چون حس تعالي
به زير افتادي از اوج معالي
به ژاله لاله سرگرم سخن بود
که خورشيد فلک را گرمي افزود
بر او تابيد چون خورشيد رخشان
نهان شد از نظر چون آب حيوان
نماند از وي نشان در چهر لاله
تو گفتي خود نبود از اصل ژاله
***
اين مثنوي تقريظي است بر «بيچون نامه» سرکار سرهنگ احمد اخگر
زهي اي دانشي مرد سخن ساز
اديب نکته سنج نکته پرداز
سخن پيراي با فرهنگ اخگر
جهان دانش استاد هنرور
به تو ختم است شعر نغز گفتن
به خامه گوهر ناسفته سفتن
به دور ما تويي يکتا سخن سنج
دلت اسرار حکمت را بود گنج
کلامت دلنشين و دلپسند است
به معني هر چه گويي نصح و پند است
سخنهايت همه نغز و متين است
به نوک خامه ات سحر مبين است
ز تو آموخت بايد مشق فرهنگ
که ما سرباز هستيم و تو سرهنگ
کليد گنج حکمت شد زبانت
نه من گويم که مي گويد بيانت
سخن جسم است و جانش خامه ي تست
گواه صدق «بيچون نامه ي» تست
بخواندم تا که بي چون نامه ات را
بگفتم آفرينها خامه ات را
بکردم اندر او انديشه بسيار
نديدم مصرعي خالي ز اسرار
ز سر تا پا همه ابيات او نغز
چنان کز پوست بيرون آمده مغز
ترا غواص فکر آورده بيرون
ز بحر طبع گوهرهاي مکنون
در گنج معاني باز کردي
سخن از پند و حکمت ساز کردي
چنين اندرز و پندي کس نگفته است
بدين خوبي کسي دري نسفته است
چنين فکر دقيق و بکر مضمون
بود از حد فکر بنده بيرون
بلي داد از سخن بايد چنين داد
که تا خواننده زان گيرد ادب ياد
ترا ملک سخن باشد مسلم
سخن کوتاه شد و الله اعلم
***
مثنوي چهار دست با صنعت الزام کلمه ي دست در هر مصراع
باز عشق آورد بر من دستبرد
مر، مرا يکبارگي از دست برد
چار دست اندر زمين کربلا
شد ز دست کوفيان از تن جدا
دست اول کاوفتاد از تن ز کين
بود آن دست وهب آن بي قرين
دست حق را ديد چون آن حق پرست
کاين چنين گشته حقير و زيردست
دست از جان شست آمد نزد شاه
بوسه زد بر دست آن دست اله
گفت کاي افتادگان را دستگير
اين ز پا افتاده را هم دستگير
اي به غربت دستگير مشرکين
دست از جان شسته اندر راه دين
تا به دوشم دست هست اي مقتدا
برندارم دست از ياري ترا
دست کاو نبود پي ياري به دوش
دست نبود باشد آن باري به دوش
آخت دست و تيغ چون شير دژم
دستگاه مشرکين را زد به هم
عاقبت از دست آن قوم دغا
دست و سر از پيکر او شد جدا
بود دوم دست کز تن شد جدا
دست سقاي شهيد کربلا
دست هاي راد عباس علي
ثاني اثنين علي از پر دلي
کودکان را ديد چون رفته ز دست
شد دلش از دست و زود از جاي جست
تا که آرد بهرشان آبي به دست
دست زد بر تيغ و بر مرکب نشست
راه شط از دست آن قوم عنود
دست و تيغ قهر او بست و گشود
دست برد و مشک را پر کرد آب
دست بر شمشير کين زد آن جناب
آخت ناگه دست مي شومي لعين
زد به دست راستش از راه کين
مشک را آنگه به دست چپ بداد
دست چپ نيز از تن آن شه فتاد
گفت اگر افتاد دست از پيکرم
من بدين بي دست و پايي خوشترم
هر که دستش را دهد در راه شاه
در عوض او را به بخشد دستگاه
گو نباشد دست کم داده خدا
جاي اين دو دست دو پر هما
ريخت پس از دست قوم مشرکين
آب آن بي دستيار اندر زمين
ريخت چون از دست ظلم آبش به خاک
داد آن بي دست و پا تن بر هلاک
پس حسين را خواند آن بي دست يار
که براي ياري ام دستي برآر
چون حسين او را چنين بي دست ديد
شست دست از جان و آهي برکشيد
کاي برادر وه که تو رفتي ز دست
تو شدي بي دست و من پشتم شکست
بود سوم دست عبدالله راد
کان ز دست ظالمي از تن فتاد
عم خود را ديد چون بي دستيار
دست از جان شست پس آن تاجدار
دست افشان از حرم آمد به در
پاي کوبان شست دست از جان و سر
آخت زينب دست بر دامان او
تا به دست آرد دل حيران او
گفت دست از دامنم کش بي درنگ
که دلم از دست جان آمد به تنگ
دامن خود را کشيد از دست او
دست و پا کرده به ميدان هشت رو
شه چو آن بي دست و پا را مست ديد
دست بگشود و در آغوشش کشيد
آخت دست و تيغ شومي بي حيا
بر سر آن دستگير ماسوا
بر سر شه دست خود حايل نمود
دست و تيغ آن لعين آمد فرود
دست آن شهزاد از پيکر فتاد
در دل دست خدا آذر فتاد
بد چارم دست کز تن شد جدا
دست سبط مصطفي خون خدا
چون برفت از دست شاه کم سپاه
آخت دست و تيغ شمر دل سياه
سر جدا کرد از تن دست خدا
زد به سر دست از غم او مصطفي
ساربان شب از براي دست برد
جانب بند ازارش دست برد
شه به دست آن بند را محکم گرفت
ساربان زان دست آمد در شگفت
دست و پا کرد آن لعين کج نهاد
نيمه شمشيري به دستش اوفتاد
دست ببريد از تنش بي واهمه
زد به سر دست مصيبت فاطمه
بس کن اي «عبرت» که از اين چاردست
اهل دل را بازماند از کار دست
***
مثنوي چهار آتش با صنعت الزام کلمه ي آتش در هر مصراع
باز افتاد آتشم اندر نهاد
قصه ي چار آتشم آمد به ياد
شعله ي جانسوز اين آتشکده
بر دل و بر جان من آتش زده
چار آتش شعله ور شد در جهان
که زد آتش بر روان انس و جان زد
آتشي افروخت نمرود از عناد
شد در آن آتش خليل با وداد
چون درآمد اندر آتش آن همام
گشت آن آتش بر او بردا سلام
شد چو ابراهيم را آتش مکان
گشت آن آتش برايش گلستان
جبرييل آمد چو آتش بر سرش
تا ز آتش وارهاند پيکرش
شد خليل آتش مزاج و گفت رو
مانعم از رفتن آتش مشو
جبرييلا من سراپا آتشم
چون سمندر اندر اين آتش خوشم
ز آتش آن ترشد که در قلبش غش است
زر خالص را چه باک از آتش است
دومين آتش که گردون برفروخت
خرمن حزقيل از آن آتش بسوخت
نه همين بر جان او آتش فتاد
خانمانش رفت از اين آتش به باد
بود سوم آتش ظلم و عناد
که به رکن دين از آن آتش فتاد
آتشي افروخت مردودي لعين
زد به دربار نبي آتش ز کين
چون گرفت آتش به دربار رسول
در پس در آمد آتش وش بتول
بانگ زد کاي آتشين خوي غبي
مي زني آتش به دربار نبي
اي لعين از آتش ظلم تو داد
داد از دست تو اي آتش نهاد
آتش هجران بابم بس نبود
که زدي آتش به جانم اي عنود
شرم کن اي آتشين خوي لعين
خانمانم را مزن آتش ز کين
چونکه آتش شد در آن در شعله ور
زد لگد آن شوم آتش خو به در
آتشي اندر دل زهرا فتاد
محسنش شد سقط از آن آتش نهاد
سوخت چارم آتش اي اهل ولا
خيمه و خرگاه شاه کربلا
شعله يي زان آتش پرشور شين
رفت و آتش زد به خرگاه حسين
گفت راوي ز آتش ظلم و ستم
آن زمان کآتش فتاد اندر حرم
آتشين رو دختري مانند ماه
هم چو آتش شد برون از خيمه گاه
آتش افتاده به طرف دامنش
آتش دل گشته پيدا در تنش
هم چو آتش در بيابان مي دويد
از دل پر آتش افغان مي کشيد
کاي خدا آتش شرر زد بر تنم
سوزد اين آتش در آخر خرمنم
خويش را ز آن آتشين خو باختم
هم چو آتش در قفايش تاختم
تا کنم آتش خموش از دامنش
پيش از آن کآتش فتد بر خرمنش
چونکه خوي آتشين من بديد
آتشين رو آهي از دل برکشيد
گفت کاي آتش نهاد تندخو
ز آتش قهر خدايت شرم کو
از من آزرده ي آتش زده
گو چه مي خواهي در اين آتشکده
گفتم اي آتش زده بر خرمنم
آمدم تا آتشت خامش کنم
ماه رويا تند چون آتش مشو
با چنين آتش در اين صحرا مرو
چون مرا با خود چو آتش گرم ديد
ز آتش شرم آهن دل نرم ديد
ايستاد آن گل رخ آتش مزاج
تا نمودم آتش او را علاج
برکشيد از دل پس آهي آتشين
با دلي پر آتشم گفت اين چنين
کز کرم آبم چو بر آتش زدي
باعث خاموشي آتش شدي
از نجف بهر من اي آتش نهاد
زود برگو آتشم بر جان فتاد
تا چو آتش من در آن جا رو کنم
آتش اندر خرمن هستي زنم
گويم اهل کوفه آتش خو شدند
عترتت را آتش اندر جان زدند
شمر آتش خو حسينت را ز کين
سر بريد از تن ز آب آتشين
بعد قتلش آتشي افروختند
خيمه ي ما را به آتش سوختند
بس کن اي «عبرت» که آتش زد عيان
آتشين شعرت به جان انس و جان
***
در شهادت حضرت علي اصغر (عليه السلام)
سرور اهل طريقت شاه عشق
چون قدم بنهاد اندر راه عشق
خانه ي دل را تهي از غير ساخت
هر چه بودش در قمار عشق باخت
وه چه اصغر مظهر آيات هو
عالم اکبر طفيل ذات او
خورده از پستان عصمت شير عشق
سالک راه خدا و پير عشق
مادرش بهر شهادت زاده بود
جاي شيرش شيره ي جان داده بود
شيرخواري گشت از روز الست
از شراب عشق جانان شير مست
حجت کبراي رستاخيز شاه
روز رستاخيز دست آويز شاه
روز عاشورا چه در دشت بلا
ماند تنها زاده ي شير خدا
يک تن از انصار او باقي نماند
هر که بود اندر ره او جان فشاند
ماند آنشه يکه و تنها شده
پشت پا بر ماسواي حق زده
تکيه بر، ني داد با شور و نوا
ماند در ميدان غربت بينوا
نعره ي «هل من معينش» بر فلک
کر، شده از نعره اش گوش ملک
جمله ذرات زمين و آسمان
گوششان بشنيد آن آه و فغان
اين نوا آمد علي را چون به گوش
در تن بي تابش آمد خون به جوش
دست از قنداق جان بيرون کشيد
بندهاي بسته را از هم دريد
با زبان معنوي آن بي قرين
گفت با سلطان مظلومان چنين
کاي غريب بي معين بي نوا
تا به کي از بي کسي داري نوا
مانده از يارانت اي شاه کبير
در حرم باقي يکي طفلي صغير
بازگرد و مر، مرا همراه بر
تا به پيش تير جان سازم سپر
در رهت جان را فدا سازم همي
نقد جان را پاک دربازم همي
گر ندارم دست شمشير آختن
مي توانم جان به راهت باختن
ورندارم پاي ميدان آمدن
مي توانم پيش تير اسپر شدن
شه به گوش معنوي آن را شنيد
زود از ميدان عنان واپس کشيد
تا که او را باز بردارد ز پيش
از تقيد وارهاند جان خويش
از حرم بردش به سوي رزمگاه
رو به رو گرديد با بي دين سپاه
بر فراز دست خود کردش بلند
بانگ زد بر آن گروه ناپسند
اين صغيري را که از فرط عطش
بر سر دستم کنون بنموده غش
گر من اندر کيشتان دارم گناه
بي گناه است اين صغير بي پناه
ور نسوزد قلبتان بر حال من
رحمتي آريد بر اين ممتحن
از وفا بر آتشش آبي زنيد
از منش گيريد و سيرابش کنيد
ناگه از آن فرقه ي بي نام و ننگ
در کمان بنهاد نمرودي خدنگ
از کمان بنمود تير کين رها
کرد بر حلقوم آن مظلوم جا
رد شد از حلقوم آن پيکان کين
خورد بر بازوي شاهنشاه دين
وانگه از بازوي سلطان هدي
خورد بر قلب شريف مصطفي
شاه پيکان را ز حلق او کشيد
در غمش دل از حيات خود بريد
ديده بگشود آن صغير ناتوان
خنده زد بر روي شاه و داد جان
وه که گردون آتش کين برفروخت
خرمن آل عبا يکسر بسوخت
خون اولاد علي عليه السلام را بر ملا
ريخت از کين در زمين کربلا
تا شد اصغر کشته ي تير و ستم
چون کمان شد قد «عبرت» زين الم
***
در رثاي حضرت زينب (عليهاالسلام)
باز اندر سر هواي ديگر است
ناي جانم را نواي ديگر است
دل ز صحراي جنون بويي شنيد
از دم ديوانه ام هويي کشيد
دود آهم سد راه عقل شد
بر جنونم بنده شاه عقل شد
سلسله جنبان دل را بار عشق
يادم آمد از اسيران دمشق
چون که آل الله از شام خراب
آمدند اندر مدينه دل کباب
از پس چندي يزيد بد سير
بر، اسيري خواندشان بار ديگر
خواند بازاري مر، آن شوم لعين
آل طاها را به شام از راه کين
تا زند سنگ جفا بر بالشان
بشکند تا ساغر احوالشان
خاطر افسرده شان را خون کند
بر، غم ايشان غمي افزون کند
ره سپر گشتند آل مصطفي
سوي شهر شام شوم غم فزا
آمدند آن فرقه ي ماتم زده
تا به نزديکي آن ماتمکده
بار بگشودند در آن سرزمين
سينه بريان ديده گريان و غمين
چشم آل عترت خير الانام
اوفتاد اندر سواد شهر شام
جمله با آه و فغان توام شدند
بانوان با درد و غم همدم شدند
شد هويدا چون سواد شام شوم
صبحشان شد شام از فرط غموم
گفت زينب پس بدان بيچارگان
اي به غربت از وطن آوارگان
لحظه يي از نزد من بيرون رويد
زينب افسرده را تنها نهيد
تا نمايم از سر عجز و نياز
درد دل با کردگار چاره ساز
ز امر زينب اهل بيت بوتراب
دور گشتند از بر او با شتاب
ماند زينب يکه و تنها شده
مانده فرد و دور از تن ها شده
با دل پرغم به صد عجز و نياز
با خداي خويشتن مي گفت راز
کاي خدا اي چاره ي بيچارگان
اي به هر غم مونس آوارگان
آنچه من ديدم در اين دير سپنج
کس نديده اي خدا از درد و رنج
فرقت باب کبار تاجدار
بر دلم زد شعله بر جانم شرار
مادرم از ظلم قوم بد سير
پهلوي پاکش شکست از ضرب در
داغ مادر از دلم نارفته بود
کز جهان بابم علي رحلت نمود
ديدم از بعد پدر با صد نوا
من حسن را کشته ي زهرا جفا
اندکي نگذشت از مرگ حسن
مبتلا گشتم به صد رنج و محن
محملم را کاروان درد و غم
بست سوي کربلا با صد الم
چون رسيدم در ديار کربلا
مبتلا گشتم به اندوه و بلا
پيش چشمم شش برادر کشته شد
نوگلم در خاک و خون آغشته شد
بعد قتل آن امام نشأتين
سرور دين شاه مظلومان حسين
آتش اندر خيمه گاه ما زدند
دست بسته کعب ني بر ما زدند
ما عزيزان خوار در دوران شديم
واله و حيران و سرگردان شديم
صبح عمرم را رسان يارب به شام
تا نه بينم بار ديگر اين ظلام
آنگهي از بهر تجديد وضو
سوي نهر آب او بنهاد رو
يک نفر از زارعين کفر کيش
ديد زينب را بدان حال پريش
گشت جويا کاين زن افسرده کيست
اين چنين آشفته و حيران ز چيست
بازگفتندش که اين زن زينب است
از غم ايام در تاب و تب است
زينب است و دختر شير خداست
مادرش زهرا و جدش مصطفاست
آن ستمگر چون که زينب را شناخت
رو به سوي آن برادر مرده تاخت
تارکش بشکافت آن کافر نهاد
خون روان شد از سر آن نيک زاد
غوطه ور گرديد در درياي خون
شد روان پاک او از تن برون
زد به سر جبريل اندر ماتمش
گشت «عبرت» نوحه سنج اندر غمش
***
در رثاي امام جواد (عليه السلام)
اي ترا بر زهد و تقوي اعتماد
بي خبر از محشر و روز معاد
زهد و تقوي را نموده صبح شام
دام و دانه از پي صيد عوام
نه ترا جودي به ظاهر در وجود
نه به مسجود از در باطن سجود
خود بري ناگشته از کبر و ريا
کي بتابد در تو نور کبريا
خوهي از ما و مني گر رستگي
بر تقي جو از دل و جان بستگي
آن گرفتار کمند درد و غم
آن شهيد سم بيداد و ستم
آن نديده کام از دور زمان
در جواني کرده بدرود جهان
چونکه از دنياي دون رحلت نمود
سال و عمرش بيست پنج آمد ز بود
بود او را اندر اين محنت کده
سال عمر اندر امامت هيجده
پس به امر و حکم مامون الرشيد
رخت در بغداد از يثرب کشيد
خواند مأمونش به بغداد از ستم
از وطن آمد به غربت با الم
عزم وصلت کرد با آن مقتدي
داد بر آن شاه ام الفضل را
گرچه در باطن بدان شه خصم بود
ليک در ظاهر محبت مي نمود
ظاهرا او را گرامي داشتي
باطنا کينش به دل مي داشتي
زوجه ي او دخت مأمون لعين
دائما ورزيده با آن شاه کين
آن لعين بدنهاد و زشت خو
شکوه ها مي برد پيش باب از او
بر اميد آنکه آن شيطان پرست
سازد آلوده به خون شاه دست
ليک مأمون را نبود از هيچ رو
اعتنايي بر شکايتهاي او
مدتي آن شاه در بغداد بود
پس از آنجا عزم بيت الله نمود
پس ز مکه آنشکه والاتبار
در مدينه کرد سکني اختيار
بود تا مامون ز دنيا درگذشت
سلطنت بر معتصم تفويض گشت
بذر کين شاه را در دل نشاند
از مدينه سوي بغدادش بخواند
چونکه در بغداد کرد آن شه ورود
آن ستمگر قصد قتلش را نمود
کرد ام الفضل را از راه کين
آن لعين راضي به قتل شاه دين
ريخت آن ملعونه در انگور سم
تا بدان سرور خوراند از ستم
چون از آن انگور خورد آن پاکزاد
آتش اندر پيکرش زان سم فتاد
زهر بر اندام او تأثير کرد
رنگ و رخسار و برش تغيير کرد
آن به غربت اوفتاده از وطن
در غريبي داد جان از جور زن
داد جان آن مقتدي با رنج و درد
آسمان در ماتمش خون گريه کرد
چونکه تار عمر او از هم گسيخت
مصطفي بر سر ز داغش خاک بيخت
وه که گردون آتش کين برفروخت
خرمن اولاد احمد را بسوخت
هر يک از آل علي را از جفا
بر بلايي کرد از کين مبتلا
در عزاشان «عبرت» محنت زده
خون بگريد اندر اين محنتکده
***
اربعين
گوش کن اي بسته ي دام بلا
از گرفتاران بند ابتلا
شرح احوال غزالان حرم
حال طاووسان بستان ارم
آن اسيران کمند اشتياق
رهروان وادي هجر و فراق
چون يزيد دون به آل بوتراب
اذن هجرت داد از شام خراب
آن سگ روبه نژاد از سلسله
کرد آن رعنا غزالان را يله
خاطر غمگينشان را شاد کرد
جمله را از بند غم آزاد کرد
در زمان آن فرقه ي محنت زده
بار بربستند از آن محنتکده
پس زنان بي برادر بي پسر
دختران خردسال بي پدر
کرده اندر برج محمل جا چو ماه
همچو دود آهشان معجر سياه
محمل و روپوشهاي نيل فام
تيره گون تر از نهاد اهل شام
آمدند آن شاميان کفر کيش
بهر همراهي مهمانان خويش
سيد سجاد زين العابدين عليه السلام
گفت با آن قوم مي شوم لعين
که نموديد اي ظلومان جهول
خوب مهمانداري از آل رسول
از ستم داديد در شام خراب
در خرابه جا به آل بوتراب
در خرابه کس به مهمان جا نداد
خانه ي احسانتان آباد باد
زينب آزرده دل بر سر زنان
پس چنين فرمود با خيل زنان
کاندر اين ويرانه گنجي خفته است
کز غمش حال دلم آشفته است
گاه گاهي بر سر خاکش رويد
آن به غربت مرده را همدم شويد
الغرض گشتند با حال فکار
جانب شهر مدينه رهسپار
چند منزل چون شدند از شام دور
پيش شان آمد دوره ي بهر عبور
پس بشير آمد به نزد عابدين
عرض کرد او با شه دنيا و دين
که از اينجا اي به محنت مبتلا
هم مدينه مي رود، هم کربلا
بر کدامين ره ترا ميل دلست؟
گفت بر راهي که زينب مايلست
چون به گوش زينب آمد اين خبر
گفت سوي کربلا شو رهسپر
آمدند آن بي کسان بينوا
تا به نزديک زمين نينوا
بر مشام زينب افسرده حال
بوي جانان آمد از باد شمال
زان نسيم جانفزا چون گل شکفت
عندليب آسا به آه و ناله گفت
———
بر مشامم بوي جان آيد همي
بوي يار مهربان آيد همي
خوش نسيمي مي وزد از کوي دوست
کز شميمش بوي جان آيد همي
خارهاي وادي کرب و بلا
زير پا چون پرنيان آيد همي
چون برم نام حسين از اشتياق
آتش از دل بر زبان آيد همي
بر سر قبر علي اکبر ز شام
ام ليلا با فغان آيد همي
دم مزن از داستان کربلا
بوي خون زين داستان آيد همي
———
الغرض آن کاروان را رهنمون
شد به کوي دوست عشق ذوفنون
بستگان رشته ي کرب و بلا
بار بگشودند در کرب و بلا
خويش را افکنده هر يک از زنان
بر سر قبر شهيدي موکنان
کوه از افغانشان آمد به جوش
سنگ آمد از نواشان در خروش
شور محشر شد در آن صحرا پديد
«عبرت» از اين داستان دم درکشيد
***
رباعي ها
1
اي قادر ذوالجلال اي رب رحيم
از خوف و رجاي تو به اميدم و بيم
با آنكه خميده قدم از بار گناه
نوميدي ام از درت گناهي است عظيم
2
آن شوخ حجازي که رخش چون ماه است
بر جمله ي شاهدان عالم شاه است
شق القمر آورده ز ابرو بيرون
مانا که محمد ابن عبدالله است
3
احمد که شه سرير لولاک آمد
جاني است کز آلايش تن پاک آمد
يک حرف ز مجموعه ي عز و شرفش
«لولاک لما خلقت و الافلاک» است
4
شاهي که خدا حامد و او محمود است
از جود وجود او جهان موجود است
بي سايه اش آفريد معبود ولي
در سايه ي اوست هر چه جز معبود است
6
از قدرت خالقي که معبود علي است
موجود جهان تمام از جود علي است
در وجد و نشاط خلق کونين امروز
از ميمنت مولد مسعود علي است
7
فياض بلاجهات و حصر آمده است
با مقدم وي فتوح و نصر آمده است
آخر وصي و سمي پيغمبر ما
سلطان زمان امام عصر (عج) آمده است
8
گنجينه اسرار خدا سينه ي ماست
مجموعه تسليم و رضا سينه ي ماست
از رنج عناد از چه انديشه کنيم
کز همت حق گنج غنا سينه ي ماست
9
آن کس که مرا به او نهاني نظر است
پيداست به من که دشمنش بي بصر است
حاشا که من از دوستي اش برگردم
کآنکس که علي دوست ندارد عمر است
10
چشم سيهت راه خطا مي پويد
بر کشتن ما بهانه ها مي جويد
زلفت که نهاده است سر در گوشت
حال دل آشفته ي ما مي گويد
11
اي چشم سيه من از غمت بيمارم
پيوسته خمار بي تو در سر دارم
تو بخت من ار نيي و من طالع تو
از چيست تو خفته اي و من بيدارم