ديوان الهامي کرمانشاهي
(شرح منظوم حماسه ي کربلا به سبک شاهنامه)
سروده ي
ميرزا احمد کرمانشاهي متخلص به الهامي
(1246-1325ه.ق.)
1
[در توحيد حضرت باري تعالي عز اسمه و عظم سلطانه گويد]
به نام خداوند بينش طراز
جهان داور آفرينش طراز
که نامش بود زيور نامه ها
سخن را ازو گرم هنگامه ها
فلک را فرازنده ي بارگاه
زمين را طرازنده ي کارگاه
خداوند روزي ده مهربان
که کودک به نامش گشايد زبان
خدايي که بر هر زبان راز اوست
ني هر زبان نغمه پرداز اوست
ز آغازش انديشه آگاه نيست
خرد را به انجام او راه نيست
چو در آفرينش نکو بنگري
همه و بود وز همه او بري
حجابش ز هر ديده عين ظهور
به خلق است نزديک وز جمله دور
خود آمد به هر ديده اي پرده بند
خود از پرده رخساره يکسو فکند
زهي جلوه ي شاهد بي نياز
که هم پرده سوز است و هم پرده ساز
دليلت به يکتايي ايزدي
بود کرده هايش بس ار بخردي
که پيوست مرکاف و نون را دو حرف
بياراست زان نقشهاي شگرف؟
که برزد چنين بي ستون و طناب
سراپرده ي چرخ انجم قباب؟
که بنمود در پرده هاي فلک
به تسبيح گويا زبان ملک؟
که رخشنده رخساره ي روز کرد؟
که سيارگان را شب افروز کرد؟
که نه چرخ و چار آخشيج آفريد
سه فرزند آورد ز آنان پديد؟
که از ابر بارش پديدار کرد؟
که بشکفته گلها به گلزار کرد؟
که آدم ز يک مشت خاک آفريد؟
به خاکي تنش جان پاک آفريد؟
که شد نقش بن جنين در شکم؟
که آوردش اندر وجود از عدم؟
برون از شکم زاده ننهاده گام
که آورد شيرش به پستان مام؟
که گويا زبان سخن ساز کرد؟
که گوينده را نکته پرداز کرد؟
که شد رهنما سوي هنجارها؟
که شد رشته سازنده ي کارها
به تن رشته ي جان که پيوند داد؟
ز دلها که بر يکدگر ره گشاد؟
که تيغ بلا را چنين تيز کرد؟
که سرپنجه ي عشق خونريز کرد؟
که سرهاي عشاق را شور داد؟
که دلهاي مشتاق را نور داد؟
بود اين همه کرده ي کردگار
که جز او تواند چنين کردکار؟
مر او را شناس و مر او را ستاي
ره او سپار و سوي او گراي
جز او را مدان داور دادرس
که غير از خدا دادرس نيست کس
ز توحيد بس راز ناگفته ماند
درين گنج بس دُرّ ناسفته ماند
دريغا زبان بياني نبود
که با او توانم خدا را ستود
يکي ژرف الهامي انديشه کن
بگردان ازين ره عنان سَخُن
به درگاه حق عرض حاجات به
گشوده زبان در مناجات به
2
در نيايش به درگاه پروردگار
سپهر آفرينا زمين داورا
تويي مهربان بندگان پرورا
تويي آفريننده ي هرچه هست
تويي پاک دادار بالا و پست
تو يکتا خدايي و غير از تو نيست
يگانه است ذات خدا و دونيست
پرستش تو را زيبد اي پاک ذات
که قايم به ذات تو شد کاينات
مرا گر زباني است گوياي توست
مرا گر دلي هست جوياي توست
تويي روز و شب در زبان دلم
ز ياد تو پيوند برنگسلم
اگر جز تو را ياد کردن نکوست
همان ياد پيغمبر و آل اوست
از آن رو که يا تو شد يادشان
عطاي تو اين منزلت دادشان
خدايا بدان جانفزا نامها
که نيکانت ديدند از آن کامها
به آن گوهر تاج آزادگان
مهين تاج بخش فرستادگان
که بود ايزدي مُهر در پشت او
قمر شد دو نيم از سر انگشت او
به آن نيک راه خوش آيين او
به ستواري باره ي دين او
به فرخنده داماد آن تاجور
شه دين خداوند جن و بشر
علي آن که شد روح را رهنماي
جهانسوز شمشير و شير خداي
به بانوي پوشيده روي بهشت
که دست تو او را ز عصمت سرشت
به فرخنده پور پيمبر حسن
شهنشاه روشندل پاک تن
به فرمانرواي شهيدان عشق
سوار سرافراز ميدان عشق
به نام تاجور حجت دين پناه
ز نوباوگان شه کم سپاه
بويژه مهين دارو داوران
حهانبان گيتي کران تا کران
خداوند دين مهدي تاجور
شه غايب از آل خيرالبشر
که بر من در فيض بنماي باز
مرا ساز از غير خود بي نياز
تو با خود مرا آشنايي ببخش
ز بيگانگانم رهايي ببخش
چراغ من از نور خود برفروز
بجز خود بر آنچم سراسر بسوز
مرا از مي بيخودي مست ساز
پس از نيست کردن به خود هست ساز
ببخشا همه زشت هنجار من
مکن کار با من چو کردار من
بپوشان مرا ديده از غير خويش
مرا جز ره خود مينداز پيش
ز هر دامني بگسلان دست من
بجز دامن رحمت خويشتن
ز کاري که ذات تو خوشنود نيست
بگردان رخم کاندران سود نيست
نگويم چنين يا چنان کن به من
تو مي داني و رحمت خويشتن
بود گر ز کوهم فزونتر گناه
بر بخشش توست کمتر ز کاه
نترسم که خواهشگرم در شمار
بود پاک پيغمبر تاجدار
3
در نعت حضرت پيغمبر خاتم گويد
بهين نقش کلک جهان آفرين
پرستنده ي خاص جان آفرين
به خلق اولين جلوه ي کردگار
به دين آخرين آيت استوار
شه ابطحي داور يثربي
جهان را خديو و خدا را نبي
مَلَک لشکر و آسمان پيشگاه
رسولي که پيغمبران راست شاه
محمد که بر چهر دين غازه اوست
همه آفرينش پرآوازه زوست
مر او را چو پروردگار آفريد
نمود از رُخش صورت خود پديد
نشان گر نبود او ز هستي نبود
در آفاق يزدان پرستي نبود
به جسم جهان جانْ تن پاک او
جبين سوده نه چرخ بر خاک او
به چنبر درش گردن راستي
عيان دست دادارش از آستي
زهي بنده کز فر فرخندگي
خداييش در کسوت بندگي
رخ کبريا صورت آرا شده
ز ديدار او آشکارا شده
[جمالش که نورٌ علي نور بود
فروزنده ي آتش طور بود]
به مهرش تن بوالبشر ديد روح
ز قهرش خبر داد طوفان نوح
ازو کرده داوود آهنگري
ازو دست جم برده انگشتري
ازو رفته سوي فلک با شتاب
مسيحا به مهماني آفتاب
صنم خانه ي شرک ازو گشت پست
تبه شد نشان بت و بت پرست
به دين پروري چون فروکوفت کوس
بمرد آتش موبدان مجوس
چو شد شعله ي نار خشمش بلند
شرر زد به زردشت و استا و زند
شرار شکوهش برآورد دود
ز قِسيس ترسا و حبر يهود
ز تيغ سرانگشت اويافت بيم
که گشت اسپر بدر رخشان دو نيم
چو او را گه زادن اندر رسيد
شد از معجزش بس شگفتي پديد
به ايوان کسري درآمد شکست
شد آتشگه فارس با خاک پست
ز درياي ساوه بخوشيد نم
ز دشت سماوه بجوشيد يم
در آن شب که فرمان معراج يافت
به سر زين شکوه ايزدي تاج يافت
گشاد از فلک طاير سدره پر
براقي بياورد طاووس فر
براقي که چون پويه آور شدي
از آن سوي امکان فراتر شدي
بدان باره بنشست پيغمبرا
گشاد آن عقاب بهشتي پرا
به يکدم شد از بنگه خاکيان
بدان سوتر از کاخ افلاکيان
چو بر ذروه ي عرش حق پا نهاد
لب عرش بر پاي او بوسه داد
سخن کوته آنجا رسيد آن جناب
که از يار چيزي نماندش حجاب
جهان بينش ديد آنچه بايست ديد
به گوش آمدش هرچه بايد شنيد
بدين پيکر خاکي آن سرفراز
برفت و بيامد ز معراج باز
نه در خواب بود و نه در بيخودي
به بيداري و فره ايزدي
شد و آمد آن داور دين چنان
که لفظ شد آمد رود بر زبان
سخن گفت آن شب به بانگ جلي
خدا با رسول از زبان علي
4
در منقبت حضرت شاه ولايت علي عليه السلام گويد
مرا داد يزدان از آن رو شرف
که گردم ثنا سنج شاه نجف
علي آن شهنشاه يزدان پرست
که باشد پرستنده اش هرچه هست
گزين داور شهر بند وجود
که بر درگهش قدسيان را سجود
قوي دست حق پاک نفس رسول
شه دين و فرخنده شوي بتول
همين بس خداي جهان را سپاس
که او را علي بنده ي حق شناس
همين بس رسول خدا را درود
که حيدرش فرخنده داماد بود
ز پيشين رسول جهان آفرين
همي تا گه سيد المرسلين
به باطن علي بودشان دستيار
برآورد از منکرانشان دمار
ز قهرش درخشنده برقي جهيد
ز خشمش وزان بادي آمد پديد
شرر زان به قوم شعيب اوفتاد
وزين هستي عاديان شد به باد
پي غرق فرعونيان فوج فوج
عقابش به نيل اندر افکند موج
ازو چوب موسي شد اژدر به دست
که جادوگران را به هم در شکست
وزو کرد جبريل فرّخ به قهر
نگون، امت لوط را هفت شهر
فزون از شمر ساليان پيش از آن
که در پيکر آدم آيد روان
به زور يداللهي آن حق پرست
قوي دست پتياره عفريت بست
و ديگر به فرخنده مهد اندرا
ز دم تا به دم بردريد اژدرا
چو لب شست از شير و بالا گرفت
ره ياري شاه بطحا گرفت
اگر تيغ خونريز حيدر نبود
نشاني ز دين پيمبر نبود
چو شاه حجاز آخرين حج گذاشت
وز آنجا به يثرب علم برفراشت
به جايي که آن را غدير است نام
به فرمان دادار خيرالانام
جهاز هيونان به هم برنهاد
به بالاي آن بر شد و لب گشاد
که هرکس منم پاک پيغمبرش
امام است و مولا به دين، حيدرش
[علي بعد من جانشين من است
بدين تاجداري نگين من است]
[ز نور من اين شاه دين خلق شد
دو جانيم ما در يکي کالبد]
به گوش اندر است اين ز پيغمبرم
بدين اعتقاد از جهان بگذرم
اگر ساليان بشمرم صد هزار
از ايدون همي تا به روز شمار
اگر صد هزاران زبان باشدم
به هر يک هزاران بيان باشدم
ز مدحش نيارم بجز اندکي
ز سيصد هزاران نگويم يکي
5
در ستايش حضرت صديقه ي کبري فاطمه ي زهرا و ائمه ي هدي عليهم السلام
کنون مدحت آرم به دستور او
به همخوابه و يازده پور او
اگر پاک دخت پيغمبر نبود
علي را در آفاق همسر نبود
چنين زنع تني هم ترازوي او
نگشت آفريده مگر شوي او
ز حوا و آدم جهان آفرين
يکي مرد و زن نافريد اين چنين
زني بانوي بانوان بهشت
ز آدم نژادش ز حورا سرشت
ولي برتر از اين و آن در شرف
چو لؤلؤ که دارد شرف بر صدف
زني از غبار رهش غاليه
به مو بر زده ساره و آسيه
زني مريمش برده ي کهترين
دو فرزند پاکش مسيح آفرين
زني برتر از شير مردان دين
بجز شرزه شير جهان آفرين
همي نازش آن پاک جان را سزاست
که او را پدر خاتم انبياست
بدان پردگي عصمت کردگار
درود از جهان آفرين بيشمار
سپس بر دو رزند نام آورش
دو شاخ برومند فرخ برش
دو آويزه ي گوش عرش خداي
دو حجت به دين نبي رهنماي
يکي راد پور پيمبر حسن
و ديگر شهنشاه خونين کفن
که بد مهد جنبانش روح الامين
بر افلاک شد مهد او از زمين
سلام فراوان ز دادار او
به نُه سرور از آل اطهار او
بويژه خداوند فرهنگ و هش
شه مرتضي تيغ دجال کش
ولي خدا قايم دودمان
ظفرمند داراي عصر و زمان
که تيغش به دين اهرمن سوز باد
فروغ رخش عالم افروز باد
خدايا ظهورش تو نزديک ساز
ازو روشن اين دهر تاريک ساز
نياري گر آن نغز هنگام را
ظفر بخش داراي اسلام را
6
در ستايش اعليحضرت اقدس شاهنشاه اسلام گويد
جهانجوي شه ناصرالدين که هور
ز ديهيم او جسته بر چرخ نور
خديو بلند اختر دادگر
شهنشاه ايران پدر بر پدر
سرافراز و لشکرش و تيغ زن
نو آيين کن خسروان کهن
به پولاد تيغش نهان آتشي است
که سوزنده ي جان هر سرکشي است
ز کردار و ديدار او روزگار
چو خرم بهشت است و پر گل بهار
که ديده جز آن سايه ي کردگار؟
که تابد همي سايه خورشيدوار
نه من گويم اين هست گيتي گواه
که چونان خدا نافريده است شاه
مر اين برکشيده پرند سپهر
که در پشت شيرش دمد چهر مهر
درفشي است از شهريار دلير
برو بر نگاريده خورشيد و شير
انوشه زيد شاه گيتي طراز
هزارش چو محمود بر در اياز
منش در ستايش گشاينده گنج
به کردار استاد شهنامه سنج
چو در اين سرا کرد شاهش خداي
هم او شاه بادا به ديگر سراي
فزون از شمر زندگانيش باد
قوي دست کشور ستانيش باد
بماناد روشن دل و شادمان
جهانبان شهنشاه، تا آن زمان
که مهدي ز رخ پرده اندازدا
درفش همايون برافرازدا
هم او را بود تيغ و ديهيم و گاه
که گيتي نبيند چو او پادشاه
7
در ستايش حضرت وليعهد کيوان مهد گويد
بنازم به فر وليعهد او
که چون زاد، شد آسمان مهد او
درفش ظفر سرفرازد به ماه
ز سلطان مظفر وليعهد شاه
ز گشتاسب برتر بود شهريار
وليعهد رادش ز اسفنديار
به راي و هش و مردي و دين و داد
همي شاه را ماند آن شه نژاد
بدان سان که شادان، شه از چهر او
فريدون نبود از منوچهر او
درخت شهي گشته تا بارور
نداده است هرگز چنين نغز بر
که دارد مر او پور شاه جهان
دو گيتي به پيراهن اندر نهان
همه فر و برز دليران ازوست
هراسان دل شرزه شيران ازوست
به فرخ بر و برز و بالاي او
دو فرخ برادرش همتاي او
8
در ستايش حضرت اقدس ظل السلطان گويد
يکي شاه مسعود پيروز روز
مهين پور داراي گيتي فروز
به گيتي در او سايه ي شهريار
به اورنگ شه سايه ي کردگار
از او باخته زهره و توش و تاب
پلنگان به کوه و نهنگان در آب
يکي کاورد چون به شمشير دست
همه چيردستان کند زير دست
چو آهنگ کشورستاني کند
تبه بر شهان زندگاني کند
زهي نامداري که در کارزار
بر آرد ز شيران جنگي دمار
فزون در شمر ز اختران اسپهش
همه پهنه ي خاک لشکرگهش
چو او کِ – بْود از پردلان يکتنا
زره در کمانکش خدنگ افکنا؟
منوچهر چهر است و کاووس کوس
به مردي فزون از فريبرز و توس
چو ديدش شهنشاه با راي و داد
ز ايران يکي نيم او را بداد
کنون نيمي از مرز ايران زمين
ز دادش بود رشک خلد برين
بماناد در سايه ي شهريار
مر اين نامور پور ايران مدار
9
در ستايش حضرت اميرکبير نايب السلطنة العليه گويد
دگر آنکه زيبد همي گاه را
بود نايب سلطنت شاه را
ز نوباوگان چون سر افراختش
ملک با نيا هم لقب ساختش
سپه را بدو شاه گردون سرير
بداد و بخواندش اميرکبير
شهي کاسمان تختگه شايدش
سپهدار چونين پسر بايدش
قوي پشت ملک و سپاه است ازو
فزون نيرو پادشاه است ازو
زهي شه نژاد شهنشه پرست
زهي نامجو صفدر چير دست
به ملک اين امير بلند اختران
بماناد چون نام خود کامران
بماند به ظل جهان پادشاه
ملک را نگهبان ملک و سپاه
شهنشاه جاويد بر تخت باد
به ديدار اين هر سه فرزند شاد
10
در مداح نواب و الاحسام السطانه عم شهريار گويد
کنون عم شه را ستايش کنم
بدو پوزش آرم نيايش کنم
ازين پيش گيتي گشا خسروان
که بودند فرمانروا در جهان
به شمشير گشتند در ملک شاه
ز دشمن گرفتند تخت و کلاه
شه ما که ايزد نگهبانْش باد
جهان سر به سر زير فرمانش باد
يکي تيغ دارد که جوهرش بيش
ز الماس گون تيغ شاهان پيش
يکي تيغ دارد که شد بي نشان
به گيتي ازو نام گردنکشان
چنين تيغ بران عدو سوز باد
به بدخواه شاه آتش افروز باد
نداني اگر گويم آن تيغ کيست
نژاد از که دارد ورا نام چيست
ستوده گهر عم شاه بزرگ
که از داد او ميش خندد به گرگ
حسام شهنشاه سلطان مراد
که چرخش نگردد مگر بر مراد
جهان بزرگي سپهر مهي
بهار هنر گلبن فرّهي
به رادي تو گويي که ابر است و بس
به پيکار گويي هژبر است و بس
به هر لشکر و دژ که او رو نهاد
به مردي شکست و به نيرو گشاد
نه تنها به مردي خراسان گرفت
تواند جهان چون خور آسان گرفت
بدان گونه شد چيره او بر هرات
کزين پيش محمود بر سومنات
بدان حصن اسکندري يافت دست
طلسمي که او بسته بد بر شکست
ازو ترکمان را به لب جان رسيد
به کيوان بر افغان افغان رسيد
به هر سو که افراخت چتر مهي
پر از داد کرد و ز فتنه تهي
چو شد کارفرماي اين مرز و بوم
تزلزل فتاد از نهيبش به روم
به سالي دو، اين مرز ازو شد چنان
که ايران در ايام نوشيروان
همه روز اين مير نوروز باد
چو بخت شهنشاه پيروز باد
11
در خواب ديدن خود و سبب نظم کتاب گويد
کنون بشنو اي بخرد هوشمند
که چون گشتم اين نامه را کاربند
يکي راز گويم بري از دروغ
پذيرد ز من آنکه دارد فروغ
چو بگذشت بر سر مرا سال سي
فراز آمدم رنج و انده بسي
شدم از سم رخش غم پايمال
گرفتار و پابست مستي عيال
به دهر از درم بود دستم تهي
بدان سان که از ميوه سرو سهي
بُدي کاش دستم تهي، بود وام
کزان وام بُد خواب و خوردم حرام
بريده چو از چار سو شد اميد
جز اين راه چاره نديدم پديد
که آرم به شاه شهيد التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبي چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نياز
که اي روح پاک تن ممکنات
ازين تنگدستي مرا ده نجات
همي گفتم و ريختم آب چشم
بسي بودم از بخت وارون به خشم
خيال آن زمان بر ملالم فزود
ز غم اندران لحظه خوابم ربود
يکي بزم ديدم چو بزم بهشت
تو گفتي که بودش ز مينو سرشت
به جوي اندرش همچو لعل مذاب
روان شکّر و شهد و شير و شراب
چه گويم از آن بزم گردون مناص
همين بس که بُد بارگاه خواص
طبقهاي زرين در آنجا هزار
ز نارنج و ليمون و سيب و انار
همه ميوهاي بهشتي درخت
که بُد درخور مردم نيکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان رياض وصال
ابر صدر آن بزم مينو فضا
يکي تخت پيروزه پيکر به پا
بدان برنشسته يکي شهريار
که روي خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدايان به در
يکي ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
در آن بزم رفتم غمين و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر در آن بزم بنشاختند
بپرسيدم اين نغز بزم آن کيست؟
خداوند اين بزم را نام چيست؟
بگفتند اين بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مر اين فرقه هستند ياران او
به دشت بلا جان نثاران او
در آندم بناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کاي دست فرسود غم
بسي ديده از روزگاران ستم
من از هرچه داري اميد، آگهم
به هرچ آرزوي تو، کامت دهم
چو زين گونه ديدم به خود مهرشاه
جبين سودم از عجز در پيشگاه
سرودم که اي کارساز همه
به سوي تو روي نياز همه
دوچيزم ز بخشايش توست کام
يکي کِ – م رها سازي از دست وام
دگر آنکه گويا زبانم کني
به گفتار، نيکو بيانم کني
که نامي به نام تو دفتر کنم
ثناي تو را روز و شب سر کنم
بگفت آنچه کام تو بُد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
در اين کار باشد خدا يار تو
منم در دو گيتي مددکار تو
پس آنگاه ليمون و رمان چند
ز خوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست يکي داد زان مهتران
بدادش مر او نيز بر ديگران
همان رادمردي که بودم قرين
نهاد آن همه نزد من بر زمين
يکي خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و ز ليمون زرد
همه ميوها کاندران انجمن
بد از بخشش شاه، شد زان من
چو بر من ز شه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور يافت
يکي تشنه بودم شدم سير آب
يکي ذره بودم شدم آفتاب
[تن خاکيم جان ديگر گرفت
سرم افسر از فرّ داور گرفت]
دو صد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسيني چراغ دلم
تعالي الله از بخت بيدار من
که آن شب در آن خواب شد يار من
12
خواب ديدن ناظم بار ديگر
چو يک چند ازين ماجرا درگذشت
فراز آمد از نو يکي سرگذشت
شبي جانفزاتر ز روز بهار
به فرخندگي چون شب وصل يار
در آن شب من از باده ي شوق مست
دلم برده شو محبت ز دست
بدان دوست کاندر دلم جاي اوست
نبودم جز او هيچ در مغز و پوست
بد از دوست گر بود گفت و شنود
که خوابم در آن حالت اندر ربود
يکي کوه ديدم چنو کوه طور
که از حق تجلي در آن کرده نور
به دامان او قلزمي آشکار
چو درياي سبز فلک بي کنار
بدم من به بالاي آن سخت کوه
همي چاره جويند و ره پژوه
بدان سوي آن قلزم موج زن
ز شوريده مردان ره چند تن
از ايشان يکي کرد بر من نگاه
که از کوه زي يم بپيماي راه
شنيدم چو اين راز از آن بيهمال
مرا رست گفتي ز تن پر و بال
به کردار سيل از بر کوهسار
سراشيب گشتم سوي رودبار
به يک لحظه زان کوه گردن فراز
مکان جستم اندر بر اهل راز
يکي زان ميان با من ناتوان
بفرمود کاي مرد روشن روان
درين ژرف درياي کوثر سرشت
بنا کن يکي خانه بي خاک و خشت
يکي خانه ي نغز آراسته
که از تو خدا خانه اش خواسته
يکي خانه چون کاخ دين استوار
چنو عهد مردان حق پايدار
يکي خانه بنيانش از جان و دل
نه چون خانه ي کعبه از آب و گل
چو بشنيد گوشم ز شوريده اين
سبک جستم و برزدم آستين
بنا کردم آن خانه ي پاک را
فزودم از آن، آبرو خاک را
ز غيب آمد اسباب کارم پديد
که آن نغز بنيان به پايان رسيد
چو بر دست من گشت کارش تمام
پرستشگهي گشت عالي مقام
چو محراب آن خواستم ساختن
نشاني سوي قبله کجاست
همي خواستم شد پژوهشگرا
از آنان که ديدم بدانجا درا
نبودند يک تن از ايشان به جاي
که گردد سوي قبله ام رهنماي
دلم شد ز تنهايي خود غمين
که آمد سروشم به گوش اين چنين
که چندين چه داري به دل بر غما؟
مشو ايچ آشفته و درهما
يکي از غلامان شير خداي
بدين کار گردد تو را رهنماي
چو بيدار گشتم از آن نغز خواب
ز نرگس به گل برفشاندم گلاب
به گردون بيفراشتم هر دو دست
سوي آفريننده ي هر چه هست
که اي پاک دادار روزي رسان
بدان رهنمايم تو روزي رسان
که آن رهبر آسان کند مشکلم
کند گنج اسرار يزدان، دلم
هم او هادي آيد نمايد رهم
سوي قبله ي آن پرستشگهم
زهي رأفت داور هور و ماه
که شد رهبرم سوي آن قبله گاه
بديدم همايون رخ فرخش
شنيدم به شنواي دل پاسخش
بدو سر سپردم شدم باکلاه
به ملک محبت زدم بارگاه
برستم ز دام هوا و هوس
شدم با خراباتيان همنفس
منور شد از نور عرفان دلم
بشد کلبه ي عارفان منزلم
مر او را چو گشتم هماواز عشق
زبان داد در گفتن راز عشق
که اين نامور نامه را ساختم
بدان سان که او خواست پرداختم
[منور شهم دستگير و ولي است
دليلم در اين راه عبد علي است]
[کنون بر سخن گستران عجم
به مدحت کنم پشت تعظيم خم]
13
در خطاب به ساقي حقيقي گويد
بده ساقي آن جام ياقوت فام
که چونان نديده است جمشيد جام
درافکن به بلور ياقوت ناب
به جام هلالي بيار آفتاب
از آن مي غم از خاطرم ساز دور
که سرهاي عشاق از آن پر ز شور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بي پا و سر
از آن مي که جان در سرود آورد
جم و جام بر وي درود آورد
بهاي يکي جرعه زان سرخ مي
پر از لعل ديهيم کاووس کي
ز لعل بتان چاشني خيزتر
ز وصل حبيبان دل انگيزتر
ايا مي گسارنده ساقي دمي
مرا گر رها خواهي از هر غمي
به جان و سر ساقي سلسبيل
به طاق دو ابروي او مي سبيل
که مي خوردن هر که او راست دوست
به طاق دو ابروي او مي سبيل
که مي خوردن هر که او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروي اوست
همان طاق ابرو که در کارزار
به شکل وي آمد خم ذوالفقار
همان طاق ابرو که جان آفرين
بنا کرد از آن طاق محراب دين
بياور مرا ساقيا جام مي
دمادم به ياد وي و نام وي
چه جام از خدا پر مي باقيا
امير غدير خمش ساقيا
چه جامي که خورشيد ازو منجلي
پر از باده ي صاف مهر علي
از آن باده حق داد تاج رضا
به مستان ميخانه ي مرتضي
به موي تو ساقي که با مهر شاه
کم از پرّ کاه است کوه گناه
چو جز مهر او در دل پاک نيست
گنه پيشه را از گنه، باک نيست
بده مي که حق راست فضلي عظيم
کف ساقي حوض کوثر کريم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقيا ساغري زان شراب
که تا نقش هستي بشويم به آب
ازين کشور آب و گل بگذرم
سوي عالم جان و دل برپرم
دم از مهر ساقي کوثر زنم
در آن بزم رندانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحي زده
خوشا حال مست در ميکده
مرا مي به جام اي بت دلبر، آر
بن شاخ اندوهم از دل برآر
دمي تا بود زندگاني مرا
بيفزا همي شادماني مرا
که دنيا نپايد به کس پايدار
نماند کسي زنده جز کردگار
بده مي که ديگر نيارم به ياد
که چون شد بساط سليمان به باد؟
بيا ساقي اي کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع، گوهرفشان
مرا رشته هاي گهر برفشان
که تا زين نهم بر سمند خيال
به کوش سخن بر، بکوبم دوال
به دشت فراخ سخن گستري
سبک پويه رخش ستايشگري
بتازم چنان کاندر آوردِ من
نگردد سخن گستري مرد من
بيازم بدان گونه تيغ درود
که ترک سپهرم سر آرد فرود
تم المقدمة
14
در بيان بي يارماندن جناب مسلم بن عقيل در کوفه و پناه گرفتن به خانه طوعه
چو شد تيغ خورشيد زرين حسام
نهان در نيام شبه گون شام
جهان يلي آسمان وفا
پسر عم فرخنده ي مصطفي
زماني به هر سو همي بنگريست
به تنهايي خويش لختي گريست
همي گفت با خود که گشت اي دريغ
نهان آفتاب اميدم به ميغ
سپهر بلندم بيفکند پست
ز دامان شاهم جدا کرد دست
دريغا که دور از ديار آمدم
درين مرز بي غمگسار آمدم
نکوخواه کم، بدسگالان فزون
نه يک چاره ساز و نه يک رهنمون
نه راه شتاب و نه جاي درنگ
مبادا کسي را چون من کار تنگ
پناه از که جويم کجا رو نهم؟
که را آگهي از غم دل دهم؟
همي گفت گريان و ره مي بريد
که بر وي در خانه اي شد پديد
دلش سوي آن خانه بنمود راي
بدان در شد و ماند لختي به پاي
بدان تنگ خانه ز يک پير زال
که بر وي گذشته بسي ماه و سال
که او را بدي طوعه، فرخنده نام
مهين بانوي خلد ازو شادکام
اگر چه زني بود بس سالخورد
ولي بود بهتر ز صد شير مرد
نهان در دلش مهر آل رسول
به دين پيرو پاک شوي بتول
عجوز آن زمان بود در پشت در
که از پور خود باز جويد خبر
بدان در چو فرخ سپهبد شتافت
زن آشنا مرد بيگانه يافت
جواني غريب آمدش در نظر
ز غم در گريبان فرو برده سر
بدو طوعه با يک جهان شرم گفت
که اي مرد با رنج و انديشه جفت
درين قيرگون شب که هر جانور
خزيده به بيغوله ي خويش در
ستاده بدين سان چرا ايدري؟
به گرداب غم از چه روي اندري؟
به شب در هشيوار فرزانگان
نپايند در کوي بيگانگان
بگفت اين چنين تا سه نوبت بدوي
نفرمود پاسخ به وي نامجوي
به فرجام ناچار با او بگفت
که اي زن چه پرسي ز راز نهفت
مرا خانه اي نيست در اين ديار
که گيرم زماني در آنجا قرار
غريب و دل افگار و بي ياورم
بلا بارد از آسمان بر سرم
يک امشب مرا گر پناهي دهي
به کاشانه ي خويش راهي دهي
به پاداش اين کار روز شمار
جزاي نکو بيني از کردگار
بدو پاسخ آورد آن نيک زن
که اي مرد فرزانه ي تيغ زن
کدامت بود شهر و نام تو چيست؟
نژاد تو از گوهر پاک کيست؟
مرا سوختي دل بدين گفتگوي
مينديش و راز نهان بازگوي
سپهبد بدو گفت خوش گوهرم
ز هاشم نژادان نام آورم
بود مسلمم نام و بابم عقيل
برادر پدر ساقي سلسبيل
چو از مرد نام آور پاک راي
شنيد اين سخن آن زن پارساي
بيفتاد بر خاک زار و نوان
ببوسيد پاي دلير جوان
به مژگان همي رُفت خاک رهش
ز برزن بياورد در بنگهش
بدو گفت صبح اميدم دميد
که خورشيدم اندر سراي آرميد
درخشنده گشت از رخت خانه ام
فروغ جنان يافت کاشانه ام
فراوان بدين سان چو بنواختش
به گنجينه ي خانه بنشاختش
يکي خوان بياراست اندر زمان
که بودي سزاوار آن ميهمان
جز اندک نخورد آن يل بيهمال
از آن خوردنيهاي خوان نوال
و زان پس به آسودگي در سراي
خداوند را شد ستايش سراي
15
[آگاهي يافتن بلال پسر طوعه از حال جناب مسلم و خبر دادن به ابن زياد]
مر آن نيک زن را يکي پور بود
که جانش بر ديو مزدور بود
بلالش بُدي نام وليکن بلال
ز همناميش در جهان پر ملال
بر مادر آمد شبانگاه و گفت
که رازت ز فرزند نتوان نهفت
درين شب تو داري ز شبهاي پيش
شد آمد به گنجينه ي خانه ي بيش
بدين گونه آمد شدت بهر چيست؟
بگو راست با من که در خانه کيست؟
بدان فتنه جو پور ، فرمود مام
کزين کار بر گو تو را چيست کام؟
برو زين سخن دست کوتاه کن
کزين راز با تو نرانم سَخُن
مگر آنکه با من تو پيمان کني
که از هر کس اين راز پنهان کني
بسي خورد سوگند آن حيله ساز
که پوشيده خواهم تو را داشت راز
به مادر چو ابرام بسيار کرد
ورا نيک زن آگه از کار کرد
چو شب رفت و آمد سپيده فراز
به پا خاست مسلم براي نماز
سبک طوعه آورد با آب و تاب
برِ مرد فرزانه جامي پر آب
بدو گفت امشب نخفتي تو هيچ
به دل باشدت مر خيال بسيج
سپهدار درج گهر برگشود
که لختي درين شب چو خوابم ربود
بديدم جمال پيمبر به خواب
دگر حيدر و باب آن کامياب
دگر جعر و حمزه ي تيغ زن
عقيل سرافراز و فرخ حسن
مرا زان ميان شير پروردگار
به بر خواند و فرمود کاي نامدار
تو مهمان مايي به خرم بهشت
چنينت به سر پاک داور نوشت
يقين دانم اي مادر مهربان
همين روز گردم به مينو روان
چو اين نيک زان زان دلاور شنود
به رخ بر ز چشم اشک خونين گشود
16
ذکر آگاه کردن پسر طوعه، ابن زياد را از حال مسلم و فرستادن او محمد اشعث را به گرفتن آن جناب
وزان سو چو برداشت از خواب سر
بلال آن بدانديش بيدادگر
دمان شد سوي کاخ فرماندهي
ز مسلم به بدخواه داد آگهي
شنيد اين چو اهريمن کينه خواه
ز شادي به پا خاست بر روي گاه
بدان مژده دادش بسي خواسته
کزان خواسته گشت آراسته
کزان بد يکي ياره از زرّ ناب
دگرباره ي تيز پر چون عقاب
ابا پور اشعث پس آنگاه گفت
که اي نامور گُرد با يال و سفت
يل هاشمي مسلم نيک نام
نهان گشته چون شير نر در کنام
به همراه مردان کاري شتاب
به کاشانه ي طوعه او را بياب
سر از تيغ تيزش جدا کن ز تن
و يا زنده آرش به نزديک من
چو گشتي مر اين گفته را کاربند
سرت را فرازم به چرخ بلند
بدادش سپس از پي کارزار
دوباره هزار از سواران کار
دگر جنگجو پنجصد زشت مرد
پياده همه با سليح نبرد
ز درگاه سالار ميشوم خويش
چو گرد اندر آمد مر آن زشت کيش
چو آن ديوساران شمشير زن
رسيدند بر خانه ي شيرزن
ز بهر تماشا، هم از ديگران
سپه گرد گشت از کران تا کران
سر گرد گردان با خود و گبر
ز پيش سراي اندر آمد به ابر
برآمد غو کوس و بانگ تبير
خروشيدن ناي و رومي نفير
ز کوفه به گردون يکي بانگ خاست
کزان بانگ مغز سر چرخ کاست
17
آگاهي يافتن مسلم از آمدن سپاه دشمن و بيرون آمدنش از خانه ي طوعه
سپهدار دين چون فراداد گوش
به آواي آن خيل بي راي و هوش
از آن تنگ کاشانه برپاي خاست
و زان نيک زن جوشن رزم خواست
سبک زن بر مرد با دار و برد
برفت و بياورد ساز نبرد
دلاور دل از جان روشن گرفت
پس آنگه گريبان جوشن گرفت
بدو گفت کاي آهنين جوشنا
حصار بر جنگجوي منا
چو شير خدا جنگ صفين نمود
به شمشير آرايش دين نمود
تو بودي مرا جامه ي روز جنگ
نبود ايچ بيمت ز تيغ و خدنگ
و زان پس که در پهنه ي نهروان
بدي سرفشان ذوالفقار از گوان
تو بودي به پيکر درم پيرهن
ز زخم گران داشتي پاس تن
از آندم همي تا بدين روزگار
تن آسودگي جستي از کارزار
کنون طرفه رزمي دچار آمدت
نوآيين يکي سخت کار آمدت
در اين کارزارم پرستار باش
تنم را ز هر بد نگهدار باش
مهل تا سنان راست گردد به من
ممان تا خَلَد نوک تيرم به تن
بگفت اين و پوشيد بر تن زره
به بند زره زد چو ابرو گره
تو گفتي که داوود از روي خشم
نهان گشت در جوشن تنگ چشم
به سر بر يکي خُود پولاد ناب
نهاد آن بلند اختر کامياب
سر جنگجويش نهان بر به خود
کله گوشه بر تاج خورشيد سود
حمايل سپس کرد چون ماه نو
يکي تيغ برنده ي سر درو
تو پنداشتي بر ميان استوار
ز نو کرد شير خدا ذوالفقار
سپر بر به دوش همايون فکند
چو مهر از پس کوهسار بلند
[چهار آينه بست اندر زمان
بيفکند بر دوش چاچي کمان]
و زان پس پي رزم آن قوم دون
ز گنجينه ي خانه آمد برون
همي طوعه بر چهر والاي او
نگه کرد آن برز و بالاي او
نهان زير لب خواند بر وي درود
به مويه گشود از دو ديده دو رود
خروشان همي گفت پير نوان
گزندت مباد اي نبرده جوان
زنان را اگر جنگ بودي روا
کنون کردمي جان به راهت فدا
دري بر بدان کاخ بود استوار
ز بگشادنش رنجه مردان کار
به سرپنجه برکندش آن صفدرا
بدان سان که حيدر در خيبرا
تو گفتي شد از بيشه شيري برون
که آلايدي چنگ و دندان به خون
علي وار آن شهسوار نبرد
بر آن بدسگالان دين حمله کرد
18
ذکر حمله کردن جناب مسلم بر سپاه کوفه و تنگ کردن کار بر ايشان
برآهيخت برنده تيغ از نيام
چو تندر خروشيد و برگفت نام
که مسلم منم مرگ هر بدگهر
عليّ ولي را برادر پسر
نبي دوده و هاشمي گوهرم
خدا را يکي تيغ پرجوهرم
منم ناوک شست پروردگار
رها گشته از دست پروردگار
بود مرگ را دشنه ي من دليل
برد گردن شير و خرطوم فيل
رها سازم از شست خم کمند
بر ترک گردون درآرم به بند
چو من مرد نبود درين روزگار
مرا شير حق بوده آموزگار
بگفت اين و زد بر سپاه گران
به جنگ اندر آويخت با کافران
چنان آستين برزد از روي خشم
چنان سوي دشمن بيفکند چشم
چنان سرفکند و چنان تن بخست
چنان پاي بفشرد و بگشاد دست
که يازنده ي ذوالفقار دو سر
به هر جنگ با خيل پرخاشگر
گرفتي کمربند هر نامدار
ز برزن فکني به بام حصار
شدي هر کجا برق تيغش علم
چو اژدر گروهي کشيدي به دم
زدي هر که را بر ميان تيغ کين
دو نيمش فکندي به روي زمين
تني را که شمشير او سود فرق
برون جستي از تنگ اسبش چو برق
همه کوي و برزن پر از خون نمود
زمين را به رنگ طبرخون نمود
ز بس تن به خون اندر آغشته کرد
زمين تا لب بام پرکُشته کرد
همي گفت دادار جان آفرين
بدان دست و تيغ آفرين آفرين
سروشان بدو ديده بگماشتند
به تحسينش آوا برافراشتند
که اين نامور شير شمشيرزن
مگر باشدش ز آهن و روي تن
که جويد بدين گونه تنها نبرد
درين تنگنا با يکي شهر مرد؟
چو بسيار از آن بدسگالان بکشت
سپه تاخت زو روي و بنمود پشت
19
يار خواستن محمد اشعث از ابن زياد و فرستادن او جمعي را به ياريش
هيوني دمان پور اشعث چو باد
سوي پور مرجانه ي بدنژاد
فرستاد و زان اهرمن يار خواست
به پيکار مسلم مددکار خواست
چنين داد سالار خود را پيام
که شد شرزه شيري برون از کنام
که پولاد جان است و خارا تن است
به کين چنگ و دندانش از آهن است
نجويد گريزد و نترسد ز جنگ
به ما کرده او يکتنه کار تنگ
فزون از شمر کرده گردان تباه
نمانده جز اندک به جاي از سپاه
اگر لخت ديگر نبرد آورد
تهي مرز مارا، ز مرد آورد
فرستاده را گفت ناپاک خوي
که با پور اشعث ز من بازگوي
که مسلم اگر کوهي از آهن است
شما بيشماريد و او يک تن است
همه پهلوانان با خود و تيغ
ز يک تن چو پوييد راه گريغ؟
نه اين است آيين مردان کار
ازين گفته بر دوده آزرم دار
نوند آنچه زان کينه گستر شنفت
دمان رفت و با پور اشعث بگفت
به گوينده گفتا چنين زشت خوي
که از من برو با سپهبد بگوي
گمان تو اين است کاين جنگ و جوش
بود با يکي مرد خرما فروش
دليري که با ما نبرد آزماست
يکي دشنه از دشنه هاي خداست
همان تند سيل است کاندر شتاب
دهد خانه ي زندگاني به آب
چو آتش کجا برفروزد همي
به هر کشتکافتد بسوزد همي
جهان تا جهان گر شود پر سپاه
ز شمشير او گشت خواهد تباه
[درين جنگ بيچاره گشتيم ازوي
يکي بهر ياران خود چاره جوي]
20
[مدد فرستادن ابن زياد بد بنياد بار ديگر براي محمد بن اشعث کندي و تاب مقاومت نياوردن در جنگ با حضرت مسلم و هزيمت آنها]
چو آمد به بدخواه اين آگهي
چنان شد کش آيد تن از جان تهي
سپاهي فرستاد بيش از نخست
مگر کار بشکسته گردد درست
ز هر سو رسيد آن سپه خيل خيل
چنان کز بر کوه سر تند سيل
چو اندر رسيدند تيغ آختند
به سوي سپهدار دين تاختند
بديشان يکي نعره زد نامدار
چو غرنده رعد از بر کوهسار
بيفراشت با تيغ دست يلي
ازو شد عيان دست و تيغ علي
ز شمشير آن شهريار گوان
ز هر سوي جويي ز خون شد روان
به تيغ سرانداز و زخم درشت
از آن لشکر گشن يک نيمه کشت
هزيمت گرفتند ازو کوفيان
چو يک دشت روبه ز شير ژيان
[چو پور زياد آگه از کار شد
دلش پر ز اَندوه تيمار شد]
21
فرستادن ابن زياد دفعه ي ديگر به ياري محمد اشعث و زخم بسيار برداشتن جناب مسلم
پي ياري پور اشعث دمان
سپاهي نو آراست آن بدگمان
به ناوردگه چون فراز آمدند
ز هر گوشه در ترکتاز آمدند
نياورد فرزانه يزدان شناس
ز انبوه لشکر به دل بر هراس
چو شيري ز زنجير گشته رها
و يا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بدسگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تيغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دو نيمه بيفتاد مرد و سمند
به ناگاه آن لشکر بدگمان
گشادند پيکان بدو از کمان
ز بس تير کامد به پيکر درش
چو مرغان پديد آمد از تن پوش
ز هر حلقه ي جوشنش خون بجست
تن نامدارش ز پيکان بخست
زن و مرد کوفي به بام آمدند
ابر دسته هاي ني آتش زدند
همي ريختند آتش و ني ز کين
ابر فرق شير نيستان دين
گشادند از هر طرف چنگها
زدندش به پيکر بسي سنگها
سپهبد به دل در نياورد بيم
همي کرد با تيغ، مردان دو نيم
22
شمشير زدن بکر بن حمران بر دهان مبارک مسلم و کشته شدنش به دست آن جناب
يکي مرد بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تيغ از نيام
چو ديو دمان از کمينگاه جست
بيفراشت با تيغ خونريز دست
ستمگر چو آورد بازو فرود
به روي سپهبد دم تيغ سود
ز الماس بر لعلي آمد زيان
که ياقوت خون خوردي از رشک آن
لبي يافت از تيغ برّان گزند
که بد عيسي جان هر مستمند
دلاور چو آن زخم کاري بديد
چو شير شکاري خروشي کشيد
به جان سوزي دشمن بدنشان
علم کرد شمشير آتش فشان
به يک زخم از آن تيغ شير افکنا
دو پيکر نمودش پديد از تنا
شد از هيکل زشت مرد پليد
ز تيغ اسد شکل جوزا پديد
سپهبد همي خواست بار دگر
که گردد بدان ناکسان حمله ور
مر او را يکي زشت ناهوشمند
به پيشاني پاک سنگي فکند
بدان سنگ بشکافت پيشانيش
ز خون سرخ شد چهر نورانيش
چو اين ديد با مويه آن رزمساز
سوي يثرب آورد روي نياز
که اي نوگل باغ خيرالانام
ز من بر تو بادا درود و سلام
کجايي که بيني مرا بي پناه
به گرد اندرم لشگري کينه خواه؟
کجايي که بيني درين کارزار
مرا يکتنه دشمنان بي شمار؟
به تن باردم ناوک از چار سوي
ز خون لاله گون پيکر و روي و موي
دل از کين بد گوهران دردناک
بر از تيغ اهريمنان چاک چاک
دريغا سرآمد مرا زندگي
فرو رفت خورشيد پايندگي
جدا آمد از دامنت دست من
کمند اجل گشت پابست من
دريغا به ناکام گشتم هلاک
به دل آرزوي تو بردم به خاک
خوش آندم که بد منزلم کوي تو
مرا ديده بد روشن از روي تو
همي گفت و از ديده سيلاب خون
همي ريخت بر چهره ي لاله گون
که ناگه ز سوي دگر سنگ جست
دو لعل پر از گوهرش را بخست
شدش پر ز بيجاده در خوشاب
ز لعلش فرو ريخت ياقوت ناب
ز آسيب پيکار و زخم گران
تن پر توان آمدش ناتوان
23
آب خواستن جناب مسلم از کوفيان و آوردن طوعه جامي پر آب از بهر آن جناب و ريختن دندانهاي مبارکش در آن
زبس خستگي آن ستوده نژاد
دمي پشت خود را به ديوار داد
که لختي بر آسايد از کارزار
و زان پس به دشمن کند کارزار
تن خويش بي توش ديد از عطش
شدش زعفراني رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند از دل بدان التهاب
مگر طوعه بر بام کاشانه بود
شنيد اين و آمد ز بالا فرود
يکي جام پر ز آب شيرين گوار
بياورد نزديک آن نامدار
دلاور ستد آب تا نوشدا
و زان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود بر جام آب
ز خون آب شد همچو ياقوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسيخت
در آن آب آلوده با خون بريخت
شکيبا شد و با دل دردناک
فروريخت آن آب خونين به خاک
همانا بد آگه که سلطان دين
شود تشنه لب کشته ي تيغ کين
همي خواست چون شاه خود زين جهان
رود تشنه لب سوي باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه از جان گذشت
دگر باره سرگرم پيکار گشت
چو شير يله آن يله نامدار
بزد بر صف لشکر نابکار
چو شمشير او سر گرايي گرفت
تن از سر، سر از تن جدايي گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تيغ او تندباد خزان
24
امان دادن محمد اشعث مسلم را و نپذيرفتن آن جناب
چو بيچاره شد پور اشعث ز جنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
به مسلم خروشيد کاي نامدار
تو را داد سالار ما زينهار
بس است اين همه رزم و خون ريختن
به هم کيش خويش اندر آويختن
يکي از در مهرباني درآي
وز ايدر به کاخ عبيدالله آي
چو بيند رخت آورد بر تو مهر
نمايد همي شرمگين از تو چهر
بدو گفت سالار نام آورا
شود راستي از تو کي باورا
تو مي خواهي اي حيله باز شرير
به دستان و پندم کني دستگير
مرا تا سر آيد به مردي زمان
نشايد ز نامرد جستن امان
بگفت اين و رزمي ز نو کرد ساز
که شد شير گردون از آن زهره باز
ازو پور اشعث چو ديد اين نبرد
شگفتي يکي حيله آغاز کرد
25
چاه کندن دشمنان در راه جناب مسلم و دستگير نمودن آن بزرگوار
بکندش يکي چاه در رهگذار
به سر برش گسترد خاشاک و خار
سپهبد ندانسته بسپرد راه
بيفتاد چون ماه کنعان به چاه
سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ
گرفتند مانند درنده گرگ
ز چه برکشيدند جنگي برش
ببستند بازوي زور آورش
بياورد شوم اختري زشت نام
برهنه يکي استر بي لگام
بدان استرش برنشاندند خوار
به تن چاک چاک و به دل داغدار
دريغ آن سليمان گردون سرير
که کردند اهريمنانش اسير
دريغ از مسيحي که کين ساختند
يهودان به بندش درانداختند
جهانا چه بد ديدي از بخردان؟
ز مردان و نام آوران و ردان؟
که ره نسپري جز به آزارشان
بکوشي پي درد و تيمارشان
چه ديدي سپهرا ز مردان دين؟
که داري ز ايشان دلي پر ز کين
از آن پس که بستند کوفي سپاه
به زنجير بازوي سالار شاه
در آندم سپهبد يکي بنگريست
به کردار ايشان و لختي گريست
چو ديدش بدان گونه با مويه جفت
نگوهش کنان پور اشعث بگفت
که اي راد سالار شمشير زن
چه مويي چنين زار بر خويشتن؟
ز مردن نترسند هرگز يلان
نگريند از بيم جان پر دلان
سپهبد بدو گفت کاي زشت کيش
مرا نيست اين مويه از مرگ خويش
ز مردن مرا بر به دل باک نيست
که بنگاه هر زنده جر خاک نيست
بود مويه و زاريم بهر شاه
که پيمايد او چون بدين مرز راه؟
ببيند ستيز از شما کوفيان
بدو آيد از سست عهدان زيان
بگفت اين و از گفته بريست دم
سوي کاخ بردندش از ره دژم
26
بردن جناب مسلم را به مجلس ابن زياد و مکالمات ايشان
کشان روزبانان به بند اندرش
ببردند زي مرد بدگوهرش
سپهبد از آن کافر زشت نام
بتابيد روي و نکردش سلام
يکي زان ميان بر به مسلم بگفت
که اي گشته با بند و زنجير جفت
چرا بر به سالار فرخنده نام
به فرمانگزاري نکردي سلام؟
بدو گفت مسلم که فرمانرواي
مرا نيست جز پور شير خداي
سلام ار به فرماندهي بايدم
بدان شاه دنيا و دين شايدم
ازين گفته فرمانده بدسگال
برآشفت و زد بانگ بر بي همال
که اي فتنه گر مرد پرخاشجوي
ازين فتنه جويي چه ديدي بگوي؟
که برتافتي رخ ز امر امام
سر دين پژوهان کنارنگ شام
چو فرخ سپهدار ازو اين شنفت
خروشيد بر مرد ناپاک و گفت
تو رخ تافتستي ز امر امام
نهادستي اندر ره فتنه گام
نباشد امامي به روي زمين
بجز پاک سبط رسول امين
روا نيست اي کافر زشت نام
که خواني زنازادگان را امام
امام آن بود کش به دين اندرا
خداوند بگزيد و پيغمبرا
چو بشنيد اين کافر زشتخوي
بدو گفت کاي مرد پرخاشجوي
جز امروزت از زندگي بيش نيست
به مرگ تو شاه تو خواهد گريست
به بام دز اندر ببرم سرت
وز آنجا به کوي افکنم پيکرت
که از هاشمي زادگان زين سپس
نگردد دگر گرد آشوب، کس
بدو گفت شير نيستان رزم
چو در کشتنم کرده اي عزم جزم
گزين کن ز مردان اين انجمن
يکي را که بنيوشد او راز من
کند آنچه گويم پس از مردنم
نينديشد از کينه ي دشمنم
بدو گفت پور زياد اين چنين
که يک تن خود از انجمن برگزين
نگه بر چپ و راست مسلم فکند
بدان بدسگالان ناهوشمند
در آن انجمن زان بزرگان که ديد
عمر زاده ي سعد را برگزيد
بدو گفت زين خيل ناپاکزاد
شماري تو خود را قريشي نژاد
به نزد من آي و فرا دار گوش
به گفتار گوينده بسپار هوش
بتابيد ازو زاده ي سعد روي
نمي خواست رفتن به نزديک اوي
بدو گفت فرمانده زشت کيش
که بشتاب نزد پسر عم خويش
زماني به گفتار او گوش دار
هر آن آرزويي که دارد برآر
به فرمان او پور سعد پليد
بر مسلم پاک گوهر چميد
بدو گفت سالار، بگمار هوش
سه اندرز دارم بدان دار گوش
نخست آنکه هفصد درم وامدار
شدستم درين فتنه پرور ديار
تو بفروش درع و سمند مرا
همان آبداده پرند مرا
بهايش بدان وامخواهان سپار
مخواه از پس کشتنم وامدار
و ديگر چو بي سر شود پيکرم
تو بسپار پيکر به خاک اندرم
و ديگر فرستاده اي کن روان
بر پور پيغمبر انس و جان
ز مرگ من او را رسان آگهي
که گيتي ز عم زاده ات شد تهي
مپيما بدين مرز ره، زينهار
ز کوفي سپه چشم ياري مدار
چو پور زياد اين سخنها شنفت
بخنديد و با زاده ي سعد گفت
که آنچت سرايد برو کار بند
مينديش کز ما نبيني گزند
از آن پس که او کشته گرديد خوار
به مال و تن او مرا نيست کار
سوي مرز ما گر نيارد شتاب
ز يثرب زمين زاده ي بوتراب
بدو ما نگرديم رزم آزما
و گر او سپارد ره مرز ما
نمانيم کايدر بتازد همي
علم بر به شاهي فرازد همي
27
در شهادت با سعادت جناب مسلم
و زان پس بد گوهر آن راز راند
به بر پور بکر بن حمران بخواند
بدو گفت کاين هاشمي را ببر
به بام و ز پيکرش برگير سر
به خون پدر خون بريز از تنش
بيفکن پس از بام در برزنش
پدر کشته دست دلاور گرفت
به بام آمد و تيغ کين برگرفت
همي خواست برگيردش سر ز تن
بلرزيد ز انديشه بر خويشتن
فتاد از کفش تيغ و آمد فرود
از آن تند بالا سوي کاخ زود
بپرسيد فرمانده ي کوفه زو
چرا بازگشتي مرا بازگو؟
چنين گفت دژخيم بيدادگر
که شخصي مهيب آمدم در نظر
ز ديدار او رفت دستم ز کار
مرا تن بلرزيد سيماب وار
بد اختر دگر مرد را بر گماشت
که با تيغ در بام دز پا گذاشت
مر اين هم بترسيد و بيتاب گشت
همي زهره اندر دلش آب گشت
بسي پور مرجانه شد تنگدل
سپس گفت با شامي سنگدل
که رو کار آن هاشمي کن تمام
تنش را به زير اندر افکن ز بام
به کف خنجر آن شامي بد گمان
بدان تند بالا برآمد دمان
سپهبد چو آن تيره دل را بديد
بدانست روزش به پايان رسيد
همي ديد از چهره اش آشکار
که از وي سرآيد بدو روزگار
کسي کز ازل تيره شد راي او
پديدار باشد ز سيماي او
به تکبير يزدان زبان سرود
به پيغمبر و آل پاکش درود
سپس با دلي مستمند و غمين
بياورد رو سوي بطحا زمين
که اي پاک فرزند شير خداي
مرا بنگر اينک به بام سراي
گرفتار دژخيم ميشوم بخت
دو دست از پس پشت بربسته سخت
نه ام غمگسار و نه فرياد رس
نه آگه ز احوال من هيچ کس
اجل گشته نزديک و ره سخت دور
حکايت فراوان و دل ناصبور
که سوي تو از من رساند سلام؟
که آرد درود و که آرد پيام؟
ابوطالب آن پاک گوهر کجاست؟
چه شد حمزه ي راد و جعفر کجاست؟
پيمبر شهنشاه مختار کو؟
پسر عم او شير دادار کو؟
نه عم و نه فرخ پدر بر سرم
نه مادر نه فرزند و نه خواهرم
نه عباس و ني اکبر تيغ زن
نه شهزاده قاسم، يتيم حسن
که بينندم اکنون چنين خوار و زار
گرفتار دژخيم بد روزگار
بگفت اين و از دل يکي آه کرد
دم از ناله و مويه کوتاه کرد
بد اختر سر از پيکرش کرد دور
بدو زار بگريست کيوان و هور
جدا چون سر پاک سالار کرد
تن از بام کاخش نگونسار کرد
تني از بر باره شد سرنگون
که چشم نبي در غمش ريخت خون
چو آن پاک تن بر زمين اوفتاد
تزلزل به عرش برين اوفتاد
همه آفرينش بدو خون گريست
از آن جمله پيغمبر افزون گريست
پر از ناله شد چرخ و پر مويه خاک
برآمد خروش از سمک تا سماک
دريغا از آن کشته دور از وطن
دريغا از آن شير شمشير زن
دريغا از آن يال و برز قوي
دريغا از آن فره پهلوي
دريغا از آن بازوي زورمند
که دست اجل کرد او را به بند
چنين است کردار گردان سپهر
که باکس نيارد به انجام مهر
گرت برنشاند به اورنگ عاج
نهد بر سرت گر ز ياقوت تاج
به يک گردش از گاه بربايدت
تن و جان ز تيمار فرسايدت
28
آغاز داستان مبارزت شاهزاده ي ممتحن قاسم بن حسن و ستايش آن جناب
پس از سوگ عبدالله بن حسن
من از سور قاسم سرايم سخن
چه قاسم پسر زاده ي مرتضي
روان تن شاه دين مجتبي
قسيم جحيم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
يکي بي پدر نورس دل دو نيم
ز درياي توحيد دري يتيم
پدر گر نبودش ولي آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مر او را بدي روز و شب غمگسار
به جاي پدر عم والاتبار
ز فرزند نيکو ترش داشتي
گرامي چو جان در برش داشتي
نهشتي که بادي بدو کج وزد
همي پروريدش چنان چون سزد
به نوشين لبش مهر تبخاله بود
مه چارده، سيزده ساله نجف
بدي در نياکان او هر کمال
مر او را بداد ايزد ذوالجلال
نبي گر بدي فر پروردگار
ازو بود فر نبي آشکار
علي بود اگر شير و شمشير حق
بد، آن نامور بچه شير حق
بتول از بدي در درج رسول
مر او نيز بد مهر برج بتول
حسن گر شهنشاهي آزاده بود
ز پشت وي اين پاک شهزاده بود
حسين ار بدي قدرت کردگار
ازو اقتدار حسين آشکار
من خاکي و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زباني دگر
جز اين جسم و جان جسم و جاني دگر
ايا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبي
تو آني که در جان بود مسکنت
روان پيمبر بود در تنت
چو در پيکرت نوک پيکان خليد
الم بر روان پيمبر رسيد
حسين آن زمان دست از جان کشيد
که آغشته در خون تنت را بديد
کنون راز رانم ز کردار تو
به خردي دليرانه پيکار تو
29
[اذن نبرد خواستن شاهزاده قاسم از عم بزرگوار و نپذيرفتن آن حضرت و زاري شاهزاده و دلداري مادر او را فرمايد]
چو زد قرعه ي سوگ چرخ کهن
به نام گل گلستان حسن
خم آورد بالا بر شاه دين
چو حيدر بر سيد المرسلين
بموييد و زد بوسه بر خاک و گفت
که اي داور آشکار و نهفت
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود و تن شد زبون
بفرما بدان سو که بار بست
بتازم من اي شاه بالا و پست
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بدانديش در کارزار
چرا من چنين سخت جاني کنم؟
ازين پس چسان زندگاني کنم؟
ز گفتار او شاه بگريست زار
ببوسيد رويش برون از شمار
همي اين بر آن آن برين مي گريست
بدان دو سپهر و زمين مي گريست
همي برکشيدند از دل خروش
بدان سان که رفتند هر دو ز هوش
چو لختي برآمد به هوش آمدند
به بدرود هم در خروش آمدند
بدو گفت شاه اي برادر پسر
به مردانگي يادگار از پدر
چه داري به پيکار چندين شتاب؟
نداني که بي تو مرا نيست تاب
تو هستي روان تن روشنم
روان چون پسندم رود از تنم
نخواهم فرستادنت سوي جنگ
برو زي سراپرده منما درنگ
به خواهشگري نوجوان برفزود
وليکن بر شه نبخشيد سود
به ناچار با ديده ي اشکبار
روان شد به سوي حرم نامدار
ز حيرت سر از پاي نشناخته
دو رود از دو ديده روان ساخته
رسيد و در افکند خودرا به خاک
دميد از تنش خاک را جان پاک
همي گفت اي جان برآي از تنم
مبين اي دو بيننده ي روشنم
نگردم به سر ديگر اي آس چرخ
همه کشت من بدرو اي داس چرخ
چه کردم کزين گونه خوار آمدم
ز سردادگان شرمسار آمدم؟
فسوسا کزان نامور زادگان
بماندم به جا من نژند و نوان
اگر بود فر پدر بر سرم
فسرده نکردي کسي خاطرم
سوي بي پدر هيچ کس ننگرد
اگر آهش از چرخ دون بگذرد
ايا مرگ لختي بچم بر سرم
کزين پس به گيتي درون ننگرم
ز بس ناله ي نوجوان از حرم
زني کش بدي مادر محترم
کجا نجمه نام گراميش بود
دو گيتي به خط غلاميش بود
برون آمد آشفته و آسيمه سار
به گل برگ از نرگسان اشکبار
جوان را به زانوي غم ديد سر
به دل دردناک و به لب مويه گر
بيامد ز زانو سرش برگرفت
چو جانش به آغوش اندر گرفت
ببوسيد رويش ببوييد موي
سوي نازپرورد خود کرد روي
که اي نور ديده چه حال است اين
چه اندوه و رنج و ملال است اين
مبادا غمين خاطر روشنت
شود رنج تو بهره ي دشمنت
گر از مرگ ياران چنيني به غم
تو را نيز نوبت رسد دم به دم
مخور غم بچم زود در دشت کين
بشو کشته و روي ياران بين
ور از کشتن خويش داري هراس
ازين برد بايد به يزدان سپاس
تو را اين چنين مرگ دامادي است
همه دشت کين حجله ي شادي است
خريده است يزدان ز تو جان پاک
بتاز و بده جان به جانان پاک
شو اي باز عرشي نشست خدا
به لاهوت و بنشين به دست خدا
علي را در آغوش منزل گزين
به زانوي جدت پيمبر نشين
جواني بدين فره و برز و يال
شگفتا ز کشتن پذيرد ملال
بود خون سر، رنگ رخسار مرد
زنان را سزد چهره از درد زرد
رگ غيرت آمد جوان را به جوش
برآورد از گفت مادر خروش
بدو گفت کاي مهربان مادرم
به دل زين سخن بر زدي آذرم
درين پيکر و جان من بيم نيست
ولي چاره ام غير تسليم نيست
مرا شاه من چون نفرمود جنگ
چه باشد مرا چاره غير از درنگ؟
تو خود کن يکي چاره ي درد من
ز شه بازجو اذن ناورد من
پذيرد مگر از تو خواهشگري
نبيند به گفتار تو سرسري
30
خواهشگري مادر شاهزاده از امام عليه السلام ميدان رفتن فرزند را و نپذيرفتن آن حضرت
گرانمايه جفت شه دين حسن
بجنبيد مردانه بر خويشتن
به پوزش بيامد بر شهريار
همي بد کنيزانه بر پاي زار
بگفت اي تو را آفرينش غلام
جهان را همه چون برادر امام
تو درياي فيض خدايي عجب
که بازآيد از تو کسي تشنه لب
تويي کعبه ي حاجت ماسوي
چرا حاجتي را هلي ناروا
تو را قاسم زار ناديده کام
برادر پسر نيست باشد غلام
چو آمد، ز شه خواست اذن نبرد
چرا گشت نوميد و رخسار زرد؟
همانا نه شايان ناورد بود
فدا گشتنت را نه در خورد بود
جوانم يتيم است مشکن دلش
به بزم شهيدان بده منزلش
مرا نيز اي شه به روز شمار
بر مادر خود مکن شرمسار
بدو شاه گفتا ازين بيشتر
مجوي اذن پيکار بهر پسر
نخواهد شد اين تا مرا جان بود
تو اين کار پنداري آسان بود
برو سوي خرگاه و چندين مکوش
مخواه از غم او مرا در خروش
دژم دل شکسته نفس نااميد
سوي پرده بانوي فرخ چميد
بيامد به نزد يتيم جوان
نگون گشت بر خاک زار و نوان
همي غم فزود آن و اين را به غم
بسي مويه کردند هر دو به هم
31
به ياد آمدن شاهزاده قاسم را از وصيت نامه ي پدر بزرگوار و بردنش آن را به خدمت عم تاجدار و عقد بستن آن حضرت دختر خود را به آن نامدار
چو لختي ببودند زين گونه زار
به ياد آمدش قاسم نامدار
ز اندرز نغزي که بابش حسن
نوشته است با خامه ي خويشتن
بدين سان هم او را بفرموده بود
که چون خيل غم بر تو آيد فرود
ز بازوش بگشا و برخوان درست
که در خواندنش چاره ي درد تست
جوان اين شگفتي چو آورد ياد
ز بازو مر آن حرز را برگشاد
ببوسيد و بگشود و لختي بخواند
جهان آفرين را ستايش براند
که بخ بخ برستم ز بند غمان
به اميد دل آمدم کامران
همين است منشور آزاديم
همين است سرمايه ي شاديم
همه راز آن نامه با مام گفت
همال حسن همچو گل برشکفت
بدو گفت خندان که رنجت مباد
ز تيمار گيتي شکنجت مباد
تو اين نامه را سوي فرخنده عم
ببر تا دلت وا رهاند ز غم
قوي پنجه شاهين گردون گراي
که بد عرشيان را همايون هماي
برآمد ز جاي و بشد نزد شاه
بدو داد آن نامه با اشک و آه
همي گفت همان گر سزا دانيم
نگه کن به منشور قربانيم
کزين پيش فرخ پدر برنگاشت
مرا بهر اين دم به بازو گذاشت
به جان همين تاجور شهريار
مرا وارهان از غم روزگار
گمان کن مرا حق بدان شه نداد
چنان دان که قاسم ز مادر نزاد
ز پور برادر شه تاجدار
گرفت آن گزين نامه ي نامدار
چو خط برادرش را بنگريست
فزون تر ز ابر بهاري گريست
ببوسيد و چون تاج برسر گذاشت
ز هامون به گردون بر آوا فراشت
بگفت اي برادر کجايي کنون
که بيني برادرت خوار و زبون
تو با احمد و حيدر اندر بهشت
من اندر کف دشمن بدسرشت
تو از باده ي کوثر آکنده جام
من اندر صف کربلا تشنه کام
تو را بانوي جنتي همنفس
مرا ناله ي پردگيها و بس
تو مي بيني اي شه جنان در جنان
من از خيل دشمن سنان در سنان
گذر کن درين پهنه آخر دمي
برآر از دل مستمندان غمي
به فرزند بين در من آويخته
به خاک از مژه خون دل ريخته
همي خواهد از من جواز نبرد
نهان کرده تن را به ساز نبرد
ندانم چه گويم من او را جواب
مرا حيرت است از درنگ و شتاب
فرستم گرش سوي شمشير تيز
برآرد ز من مرگ او رستخيز
و گر گويم او را بمان بر به جاي
تو را غير ازين بوده فرمان و راي
دريغا کس آسيمه ساري چو من
نديد و نبيند به دهر کهن
پس از مويه شهزاده را پيش خواند
در آغوش مانند جانش نشاند
به رخسار و مويش بماليد دست
بگفت اي مرا بهتر از هر چه هست
شنو تا درين نامه فرخ پدر
چه سان کرده اندرز نامي پسر
نوشته است کاي قاسم راد من
جوان خردمند آزاد من
چو ديدي که عمت ز يثرب ديار
شود سوي دشت بلا رهسپار
چو ديدي که از کوفيان خيل خيل
روان شد به رزمش به کردار سيل
چو ديدي سنانهاي افراخته
دليران رده در رده ساخته
چو ديدي دليران و ياران او
ز هر سو پي رزم بنهاده رو
مباد اي پسر سخت جاني کني
بترسي و بيم از جواني کني
به جاي پدر جان به قربانش کن
سر خويش را برخي جانش کن
نفرمودت ار جنگ دامانش گير
رکاب سرافراز يکرانش گير
بزن بوسه سم تکاورش را
بجنبان دل مهرپرورش را
مگر تازدت از پي کارزار
که سازي سر و جان به راهش نثار
نگار برادر همين است و بس
چنين نغز اندرز ننوشته کس
جز اين نيست امروز فرجام تو
برآيد زمان دگر کام تو
گراين لحظه نفرستمت سوي جنگ
خدا را بود حکمتي در درنگ
يک اندرز فرموده بابت به من
مرا گفته در گوش جان اين سخن
به من گفته کاي زاده ي فاطمه
به صحراي پر خوف و پر واهمه
چو بگشايدت دست تقدير يار
به فرزند من دخت خود را سپار
بمان کاين وصيت به جاي آورم
پس از هر چه خواهي ز من نگذرم
شنيد اين چو شهزاده ي نوجوان
بدو گفت کاي عم روشن روان
چنين روز کي روز دامادي است
دم غم بود ني گه شادي است
مرا ماتم از اين چنين سور به
ز بنگاه عشرت لب گور به
گرازان همه چيره، شيران زبون
همه پهنه مانند درياي خون
دل پردگيها چو سيماب ناب
ز غريدن کوس در اضطراب
تو تنها و بدخواه چندين هزار
نمانده ز ياران يکي نامدار
چه سان من نشينم به بزم سرور؟
چگونه نمايم به پا جتسن و سور؟
همين دم فرستم به ميدان رزم
که پيش من آن به ز ايوان بزم
بدو گفت آن خسرو کم سپاه
که من سر نپيچم ز فرمان شاه
سپارم به تو اين زمان دخت خويش
پس آنگه سوي رزم نه پاي پيش
بگفت اين و بگرفت دست جوان
ز ميدان به خرگاه خود شد روان
پسرهاي شير خدا را تمام
به بر خواند فرزند خيرالانام
يکي کرسي عرش مقدار داشت
بياورد و بالاي خرگه گذاشت
برآمد به کرسي چو احمد به عرش
زمين را ز رخ کرد خورشيد فرش
پس آنگه يکي خطبه آغاز کرد
سزا ذات حق را ثنا ساز کرد
خداوند و پيغمبران را ستود
به شير خدا هم نيايش نمود
سپس گوهري را زکان رسول
که همنام بد با گرامي بتول
به مهر شهادت به قاسم بداد
از آن مهر شد تازه داماد شاد
به مهر شهادت چو آن عقد بست
از آن عقد عقد دو گيتي گسست
بپوشاند پس بر برادر پسر
ز سر تا به پا رخت فرخ پدر
تو گفتي شه دين حسن زنده شد
جهان از فروغش فروزنده شد
پس آنگه بدين گونه فرمان نمود
که بر پا نمايند يک خيمه زود
چو خيمه طنابش ز گيسوي حور
به رشک از شکوهش بهشتي قصور
به داماد بسپرد دست عروس
بدان دو، دلش پر دريغ و فسوس
بدان نغز خيمه فرستادشان
خود آمد سوي پهنه دامن کشان
از آن سوي چون قاسم نوجوان
سوي خيمه شد با همالش روان
گهي ديده بر جفت خود مي گشاد
گه از محنت شاه مي کرد ياد
زماني نگه بر زمين مي فکند
زماني گرستي به بانگ بلند
32
عزم رزم فرمودن شاهزاده قاسم و مکالمات آن جناب با عروس
چو آمد به نزديک پرده سراي
برآمد ز لشگر غو کوس و ناي
يکي زان گشن لشکر آواز داد
که هان اي شهنشاه حيدرنژاد
گرت هست مردي به ميدان گمار
و گر نه بچم خود سوي کارزار
چو اين ويله زان کينه جو اهرمن
نيوشيد داماد شمشير زن
رگ هاشمي غيرت حيدري
همان گوهر و فر نام آوري
نهشتش به خرگه رود اي فسوس
رها کرد از دست دست عروس
بدو گفت با ناله ي دلخراش
که من رفتم اينک تو پدرام باش
زمان وصال من آمد به پاي
نبيني مرا جز به ديگر سراي
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بيننده ام روشن از چهر تست
همين بودم از دور گيتي هوس
که از تو نمانم جدا يک نفس
وليکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است يک لحظه بر کام من
نبيني که بدخواه از شهريار
همي مرد خواهد پي کارزار
تو نک مي پسندي بزرگان من
بجويند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامراني کنم؟
پس از مرگشان زندگاني کنم؟
تويي گرچه مانند جان در تنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اينجا نه جاي سرور من است
بود ماتمم اين نه سور من است
چو رفتم ز دنيا به فردوس بر
کنم تازه آيين سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر بر گلاب و گل افشانمت
نبينم به چيزي مگر روي تو
نبويم مگر سنبل موي تو
درين روزگر جان نبازيم زار
به قرب خدايي نيابيم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گويم بپايش درست
تو و خويشتن را درين کارزار
ببخشم به ديدار پروردگار
روم خويشتن سوي شمشير و تير
فرستم تو را سوي کوفه اسير
سوي کوفه با کاروان تو من
بيايم به سر گر نيايم به تن
کنم تا به غم در نماند دلت
سر خويش آويزه ي محملت
ز دنبالت اي ماه خرگاه عشق
به سر مي سپارم همي راه عشق
ز داماد ناشاد چون نوعروس
شنيد اين به سر زد دو دست فسوس
به زاري بياويخت بر دامنش
نگه داشت بر جاي از رفتنش
بگفت اي سرافراز جفت جوان
مساز از جدايي مرا خسته جان
نه اين است در مهر آيين و خوي
که رخ نانموده بپوشند روي
پسر عم به تيغ غمم خون مريز
سوي تير و شمشير مشتاب تيز
بگفتم مگر غمگسارم تويي
پناه از بد روزگارم تويي
بگويم تو را گر غمي دارمي
همه راز دل با تو پيش آرمي
ز بي مهري تو نبد باورم
که بر غم فزايي غم ديگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نيارد به من دستبرد
چو باشد ز تو سايه اي بر سرم
بماند به جا ياره و چادرم
تو از چه ز من روي برگاشتي
چنين بي کس و خوار بگذاشتي؟
مرا مي گذاري درين دامگاه
که خود در جنان سازي آرامگاه
ز آزادگان اين سزاوار نيست
سزاوار يار وفادار نيست
چو بشنيد شهزاده گفتار جفت
دمي زار بگريست و آنگاه گفت:
که اي از غمت سوخته جان من
ازين بيش بر جانم آتش مزن
مده راه بر خويش از غم نهيب
بخواه از خداوند کيهان شکيب
ازين رزم جستن مرا چاره نيست
ز دشمن دگر تاب بيغاره نيست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون مي روم تا که گردم شهيد
به توفيق يزدان و بخت سعيد
دمي ديگرم روي و مو غرق خون
ببيني به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پيش آوري؟
شکيبا شوي يا که غم پروري؟
ز گفت جوان جفت بگريست زار
به وي گفت با ديده ي اشکبار
اگر جُست خواهي تو ناچار جنگ
ز خون گرددت روي و مو لاله رنگ
به نو تا بمانم بمويم همي
دو رخ را به خونابه شويم همي
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
درين گيتي اينم ز سوگ تو کار
بفرما چو آيم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن
که آنجا بدان باز جويم تو را
همه هرچه ديدم بگويم تو را
بزد دست شهزاده ي راستين
جدا کرد يک پاره از آستين
بگفت اند آن پهنه ي پر هراس
بدين پاره ي آستينم شناس
کنونم بهل تا روم سوي جنگ
که از من برفته است تاب و درنگ
عروس سيه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف بداد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه روان
بيفکند خود را در آغوش شاه
بگفت اي درت عرش را سجده گاه
ممانم ازين بيش در انتظار
ز ياران بگذشته دورم مدار
چو فرمان شاه آوريدي به جاي
مرا سوي خلد برين ره نماي
شهنشاه داماد را خواند پيش
بدو داد برنده شمشير خويش
33
[به ميدان فرستادن امام عليه السلام قاسم را و گفتگوي آن جناب با عمر و حمله کردنش به لشکر]
به شکل کفن کرد رختش به بر
زدش بوسه بسيار بر چشم و سر
بگفت اين تو اين پهنه ي رزمگاه
بروکت خداوند بادا پناه
دريغا که تيغي شد از مشت من
که بشکستنش بشکند پشت من
همي رفت داماد و شه مي گريست
بر آن هر دو تن مهر و مه مي گريست
چو آمد دمان سوي آوردگاه
تو گفتي فرود آمد از چرخ ماه
يکي خردسال از نژاد علي
فکند از پي رزم اسب يلي
که در سوگش اين سالخورد آسمان
بگريد همي تا بپايد زمان
خروشيد کاي بد سگالان دين
منم شبل شير جهان آفرين
منم قاسم آن صفدر نامور
قسيم جحيم و جنان را پسر
حسن شاه ابرار باب من است
کجا چرخ را توش و تاب من است؟
نيا مصطفي مام بابم بتول
که زهرا همي خواند او را رسول
همين شه که او را نباشد کسي
بکشتيد ياران او را بسي
خداوند دين است و عمّ من است
به ديدار من چشم او روشن است
منم بدر تابان چرخ يلي
منم پر گه تيع دست علي
به مردان شير اوژن تيغ زن
دهد مژده ي مرگ شمشير من
مرا لب چو زاينده از شير شست
دلم رزم و سرپنجه، شمشير جست
به گهواره فرّ يلان داشتم
بر و بازو پر دلان داشتم
کنونم که از سيزده بيش سال
نرفته است اي مردم بدسگال
بلند آسمان زير دست من است
اجل پيرو تير شست من است
مرا کشته خواهد خداوند من
براي همين است جانم به تن
اگر بکنند از تنم زنده پوست
نتابم سر از عهد و پيمان دوست
به جانان سپرد آنکه جان، او نمرد
نبرد وفا، هرکه جان باخت برد
به لشکر گر ايدون تني هست و مرد
نهد پاي مردي به دشت نبرد
بسي گفت زين سان و از آن سپاه
نيامد تني پيش او رزمخواه
چو نوباوه ي مجتبي آن بديد
به سالار لشکر خروشي کشيد
که اي زاده ي سعد بد روزگار
همانا نترسي ز پروردگار
نداني تو اي مرد با خشم و کين
که فرموده پيغمبر راستين
حسين است جان تن روشنم
ز جان و تن اوست جان و تنم
همانا نباشد تو را استوار
گزين گفت پيغمبر تاجدار
وگرنه به جان و تن مصطفي
پسندي چرا کين و جور و جفا؟
مريز اين همه خون آل رسول
مکش بيش ازين زادگان بتول
بهل تا که اين تاجور شهريار
از ايدر رود سوي يثرب ديار
بسي ظلم کردي و کين توختي
دل شاه دنيا و دين سوختي
گه آن نيامد دگر کز گناه
پشيمان شوي عذرخواهي ز شاه؟
عمر از سپاه خود آواز داد
که اي نوجوان ستوده نژاد
گه آن نيامد که ديگر شما
پذيرد فرمان سالار ما؟
ازين جنگجويي پشيمان شويد
به جان و تن خويش رحم آوريد
به دنيا درون کامراني کنيد
به آسودگي زندگاني کنيد
بدو گفت شهزاده، کاهريمنت
چو جان جاي کرده است اندر تنت
که از راه دين روي برگاشتي
بريدي ز حق رشته ي آشتي
برآني که مردن براي تو نيست؟
همي جاودانه ببايدْت زيست؟
نداني جز اندک نماني که مرگ
ز شاخ جهان ريزدت بار و برگ
بگو با من از راستي رخ متاب
بدين باره ي خويش دادستي آب؟
بگفتا بلي داده ام چند بار
دهم نيز اگر باشدم روزگار
بگفتا کجا مي پسندد خداي؟
که سيراب باشد تو را چارپاي
سپارند جان، زادگان بتول
ز لب تشنگي، شرم دار از رسول
مر اين خردسالان شيرين دهان
که از تشنگي مي سپارند جان
چنان دان ز آل پيمبر نيند؟
جگربند زهرا و حيدر نيند؟
چه آمد ازين خردسالان گناه؟
که بايد شد از تشنه کامي تباه
اگر کافري گوسفندي کشد
دهد آب، پس تيغ بر وي کشد
تو لب تشنه از عترت مصطفي
بُري سر، زهي کافر پرجفا
بيندش از خشم پروردگار
و زان تشنگيهاي روز شمار
ز گفتار شهزاده ي کامياب
ز مژگان همي رخت، بن سعد آب
فروبرده در خويش از شرم سر
نداد ايچ پاسخ بدان نامور
و زان پس چنين گفت با مردمان
همانا که اين ماهرو نوجوان
حسن راست فرخنده فرز راد
حسين از دل آرا رخ اوست شاد
همانا ز ياران آن شهريار
نمانده تني زنده در روزگار
که تن داده بر مرگ اين نوجوان
نموده سوي پهنه ي کين روان
و زان سو چو شهزاده زان پر ز کين
نديد ايچ پاسخ بشد خشمگين
کشيد از ميان آذر آبدار
همان ابر سوزنده ي شعله بار
بزد اسب و شد حمله ور بر سپاه
تو گفتي که حيدر شده رزمخواه
همي تيغ او سر گرايي گرفت
بد انديش را ترک سايي گرفت
به هر جا که رخشان پرند اختي
جهان از سواران بپرداختي
چو درياي تيغش درآمد به موج
سپاهي درو غرق شد فوج فوج
ز بس کشته افکند در کارزار
زمين گشت چون کوهه ي کوهسار
پراکنده کرد آن سپه يکسره
صف ميمنه ريخت بر ميسره
ز بيمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزيد چون بيد از تند باد
34
بر انگيختن عمر سعد ازرق شامي را به رزم شاهزاده قاسم و فرستادن او پسران خويش را به ميدان آن جناب
يکي تيره دل مرد خنجرزني
هژبر دژآگاه مرد افکني
کجا ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وي از مرز ويران شام
[بد استاده چون کوه آهن ز دور
نمي کرد راي نبرد از غرور]
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نيرنگ آهن دلش کرد موم
بدو گفت کاي مرد با زور و فر
به سرپنجه و يال چون شير نر
پر آوازه ي توست روي زمين
بدين سال و برز و بر سهمگين
ز شاهنشه شاميان ساليان
بسي سود آيد تو را بي زيان
به پاداش آن بخشش و خواسته
يکي کار کين را شو آراسته
برو زين دلاور برآور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردي چنانم بلند است نام
که با يکهزار از سواران کار
شمارندم انباز در کارزار
تو خواهي که نامم بر آري به ننگ
ابا خردسالي فرستي به جنگ
به رزم يکي شير مردم گمار
که گردد هنرهاي من آشکار
ز ازرق عمر چون بدين سان شنفت
بدو خنده ي خشمگين کرد و گفت
چناني که گفتي و زان برتري
گواهم تو را اندرين داوري
وليکن ازين دوده ي نامور
چنان چون که شايد، نداري خبر
اگر نام اين دودمان را به کوه
بخوانند کوه از وي آيد ستوه
و يا بر فلک، درنوردد به هم
و يا بر به دريا بخوشد ز نم
همه با دليري ز فرخنده مام
بزايند اين دوده ي نيکنام
ز کس اين دليري نياموختند
ز حيدر به ميراث اندوختند
تو مشمار بازيچه پيکارشان
ز نيروي يزدان بدان، کارشان
از اينان يکي کودکي خردسال
ز ما يک سپه مرد با سفت و يال
برو کانچه گفتم بيابي درست
وگر نه بهانه نبايدْت جست
اگر زنده برگشتي از اين جوان
ز هر مرد افزوني اندر جهان
بگفتا نشايد به افسون و بند
مرا آوري پست، نام بلند
بدين برز و بالا و اين سفت و يال
نخواهم شدن پيش اين خردسال
مرا چار پور است هر يک دلير
که رخ بر نتابند از رزم شير
فرستم به رزمش يکي زان چهار
که آيد روا کام فرمانگذار
بگفت اين و برگشت بر جاي خويش
مهين زاده ي خويش را خواند پيش
برآراست او را به ساز ستيز
بگفتش که زي پهنه بشتاب تيز
سر اين جوان را درآور به گرد
چو باد دمان سوي من بازگرد
مبادا که سست آوري کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنيد اين از پدر زشت پور
به پيکار شهزاده افکند بور
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشيد و سنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وي بديد
يکي نعره ي خشمگين برکشيد
بيفکند بر سينه ي نابکار
سناني گزاينده مانند مار
ستمگر سپر داشت ز آهن به دست
نشد کارگر، نيزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بيفکند و تيغ از ميان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همي خواست از وي برآورد گرد
هماورد هم، نيزه يکسو فکند
کشيد از ميان آبداده پرند
سپر بر سر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زير ابر سياه
ز تيغ بد اختر سپر بردريد
سر تيغ بر دست قاسم رسيد
شهنشاه زاده عنان گرد کرد
بدان سوي ميدان شد از پيش مرد
ز دستار يک لخت ببريد و دست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو اين ديد يک تن ز ياران شاه
بيامد دمان سوي آوردگاه
يکي اسپر آوردش از شهريار
چو گردون ز سياره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زي هم نبرد
بگرديد با تيغ برگرد مرد
ز نو زاده ي ازرق کينه خواه
بر آهيخت تيغي بر گرد مرد
بناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ و راست بگرفت خم
تهي شد ز سر خود و پاي از رکيب
درآمد ز پشت هيون بر نشيب
چو آن ديد شهزاده شد گرمتاز
بدو کرد دست دليري دراز
بپيچيد موي سرش را به دست
برآوردش از جايگاه نشست
همي تاخت پوينده ي خويش را
همي برد با خود بد انديش را
در آن گرميش بر زمين زد چنان
که در پيکرش نرم گشت استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تگ باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارز طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بيفکند چاک
پراکند بر تارکش تيره خاک
دگر پور خود را سليحي گزين
بداد و فرستاد زي دشت کين
مگر کين رفته بجويد همي
ز رخ گرد ننگش بشويد همي
بد اختر چو آمد سوي رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتي جواني سرافراز را
دليري يلي ناوک انداز را
که در شام چونان سواري نبود
به خونش کنم روي بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دين
چو مويي به سوگ برادر چنين
هميدون برِ او روانت کنم
به دوزخ درون، ميهمانت کنم
بگفت اين و بر وي بغريد سخت
سر از پاي گم کرد شوريده بخت
چنان نيزه اي زد به پهلوي او
که نوکش برون شد از آن سوي او
تهي گشت از اهرمن روزگار
در افتاد در دشت پيکار خوار
دگر باره ز آنان هماورد خواست
بزد بانگ بر لشکر و مرد خواست
سيم پور ازرق درامد ز جاي
بيامد سوي شير رزم آزماي
هم از گرد ره سبط خيرالامم
مر او را يکي نيزه زد بر شکم
کش از پشت بگذشت نوک سنان
برون شد ز دست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تگاور به خاک
پدر شد به سوگ وي اندوهناک
چو اين چارمين پور ازرق بديد
بدان کشتگان جامه بر تن دريد
تگاور به ميدان ناورد راند
جوان را به دشمنام لختي بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بيفکند پيچان سنان سوي او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تيغ و از پيکرش دست راست
بيفکند وز پهنه فرياد خواست
عنان را بپيچيد نامرد ازو
سوي ازرق بدگهر کرد رو
همي رفت و خون مي چکيد از برش
زره پر ز خون و نگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
خدايش سوي آتش تيز برد
35
کشته شدن ازرق شامي به دست شاهزاده ي گرامي
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت يکباره دور
همي از زنخ کند ريش پليد
گرازانه آوا ز دل برکشيد
همي گفت کز زاده ي بوتراب
مرا خانه ي دودمان شد خراب
چو کوهي ز آهن برآمد به زين
هيون تاخت در دشت کين خشمگين
به آيينه ي روي فرزند شاه
چو شد روبرو، گفت آن کينه خواه
که اي هاشمي کودک نامور
بکشتي ز من چار نامي پسر
که همتاي هر يک به مردي نبود
ز تازي سواران با گبر و خود
هميدون به خون درکشم پيکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغريد آن شير هاشم نژاد
که اي بدگهر مرد ناپاکزاد
چه نالي تو بر چار فرزند خويش؟
چه سوزي به داغ جگربند خويش؟
غم خويش خور سوگ ايشان مدار
که اينک سرآيد تو را روزگار
بناگاه چشم خداوند دين
به ازرق فتاد اندر آن دشت کين
که يکران به رزم جوان تاخته
سنان بهر قتلش برافراخته
به پور برادر بترسيد سخت
فروريخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گريان دو دست نياز
به درگاه دادآور کار ساز
بگفت اي خداي بي انباز من
که هستي نيوشنده ي راز من
درين کار زارم يکي يار باش
يتيم حسن را نگهدار باش
بده چيره دستيش بر دشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدايا ببخشا جوانيش را
مياور به سر زندگانيش را
درين گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان يلي کرد ازرق دراز
سوي سينه ي قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نيزه بر نيزه ي او فکند
چو اندر ميان طعن چندي گذشت
رخ ازرق از خشم چون قير گشت
سناني بزد بر بر اسب مرد
که ماندش پياده به دشت نبرد
يکي اسب زرينه برگستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نيزه را بر زمين
چو پران تذروي برآمد به زين
خروشان سوي ازرق آورد روي
بدو حمله ور گشت پرخاشجوي
به دست دو يل شد دو تيغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بيم شير فلک باخت رنگ
بيفکند بهرام خنجر ز چنگ
چو بر تيغ شهزاده بگشود چشم
هماورد بدگوهر آمد به خشم
بگفت اين پرندآور آبدار
خود از کشته پور من است اي سوار
به زهر آب خورده است اين تيغ تيز
که با وي همي جست خواهي ستيز
بدو گفت شهزاده ي نامدار
بدين سرفشان تيغ زهر آبدار
هميدون فرستمت سوي پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازين تيغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنين ساز و برگ
نبيند سرت زين سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آيدت ني خدنگ
بسايم چو افتد ز زين پيکرت
ز نعل سم باره آهن سرت
شنيدستم اين از سواران کار
که هشيار مردي تو در کارزار
بسي از فنون نبرد آگهي
کنون بينمت مغز از آن هش تهي
ابر باره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختي سوي جنگ اي سوار؟
يکي در نگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد يال ازرق بدگهر
که بر تنگ توسن گشايد نظر
ندادش مجال آسمان يلي
بيفراشت بازو چو جدش علي
بزد تيغ و کرد از ميانش دو نيم
سپه را همه گشت دل پر ز بيم
بدو از جهان آفرين آفرين
رسيد از بلند آسمان بر زمين
شهنشه فرستاد وي را درود
و زان رزم مردانه اش برستود
چو از زين فتاد آن دو نيمه، سوار
شد او را يله باره ي راهوار
بدان نامور باره ي تيزگام
زرآموده زين و ستام و لگام
گزين پور سبط رسول امين
بزد آن بن نيزه را بر زمين
بجست از بر باره ي راهوار
بر آن اسب زرينه زين شد سوار
يزک ساخت اسب خود و سوي شاه
به پيروزي آمد از آن رزمگاه
چو پيش آمد از بارگي شد فرود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بر رکاب هيون
رکاب آهنين بود شد سيمگون
همي گفت زار اي شه نينوا
جهان را خداوند و فرمانروا
ازين رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسي مرد و باز آمدم
چو ازرق دليري فکندم به خاک
نمودم برو جوشنش چاک چاک
فکندم درين پهنه پيکرش را
همان چارپور دلاورش را
به پاداش اين خدمت اي شهريار
يکي جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگي در تنم تاب نيست
بخواهم کنون مردن، ار آب نيست
تو آب آفرين من چنين تشنه لب
دهم جان درين کارزار اي عجب
شهنشه چو ديد آن همه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سر تاجدار اندر افکند زير
زمين را نمود از سرشک، آبگير
بگفت اي ز رويت دلم شادکام
نکو جستي امروز در جنگ، نام
هزار آفرين بر دليرت باد
بدان پنجه و زور شيريت باد
روان منت برخي جان شود
ز کار تو خشنود يزدان شود
چه سازم که در دست من آب نيست؟
ز شرم تو در تن مرا تاب نيست
دم ديگرت ساقي سلسبيل
به مينو کند آب کوثر سبيل
دم آخرين است لختي بچم
به بدرود غمديدگان حرم
کزين رزم ديگر نيايي تو باز
نسازد کسي ديده سوي تو باز
36
رفتن شاهزاده به وداع مادر و عروس خود
بزد بوسه داماد بر دست شاه
به زاري سوي خيمه پيمود راه
درخشنده خورشيسد گيتي فروز
به پرده سرا نارسيده هنوز
از آن برکشيده سرادق به گوش
رسيدش ز غمديده مادر خروش
که مي گفت اي سرو باغ حسن
سرور دل و جان ناشاد من
شه يثربي را برادر پسر
يتيم جوان يادگار از پدر
ندانم چه پيش آمد از دشمنت؟
چه آمد ز پيکار اهريمنت؟
شدي زنده ز ايدر برون رزم ساز
ندانم که آيي برم زنده باز؟
و يا کشته بينم تو را در نبرد؟
بگريم به مرگ تو با داغ و درد
اگر زنده اي پس چرا سوي من
نيايي که بيني دمي روي من؟
کنارم شود از برت مشکبوي
لب من شود با لبت رازگوي
بچينم گل خرمي از رخت
شود پر شکر کامم از پاسخت
به جنگ سپه تشنه لب تاختي
در آندم که بازو برافراختي
ندانم ز آب آمدي کامياب؟
و يا ز آبگون دشنه خوردي تو آب؟
سوي خيمه بگذر ز آوردگاه
شنو ناله ي پردگي دخت شاه
درين پرده بين از نواي عروس
پر از ناله نُه پرده ي آبنوس
چو شهزاده بشنيد افغان مام
به سوي سراپرده بگذاشت گام
به پيشش دويدند مام و عروس
يکي با فغان و يکي با فسوس
يکي بي شکيب و يکي بي قرار
يکي مويه ساز و يکي اشکبار
چو شهزاده آن هر دو را بنگريست
بکردار ايشان زماني گريست
شکيبايي از اندهانشان بداد
از آن خيمه رخ سوي ميدان نهاد
برون از در خيمه ننهاده گام
که بگرفت دامانش دخت امام
همي رفت با او خروشان به راه
همي برکشيد از دل خسته آه
چو از پرده بي پرده آمد عروس
خروش آمد از پرده ي آبنوس
بدو گفت کاي رامش جان من
پرستار و جفت و نگهبان من
چنين بي کسم چند خواهي همي
ز دوري روانم چه کاهي همي؟
سرافراز داماد فرخنده شاه
کجا مي خرامي ازين حجله گاه؟
مخواه اي پسر عم که بي تو مرا
شود حجله ي سور ماتم سرا
منه رخ سوي خنجر آبدار
مکن نازنين پنجه از خون نگار
به جان حسن اي پسر عم مرو
ز نزديک دلدار همدم مرو
خدا را مکن دورم از خويشتن
مبر همره خود روانم ز تن
مرا از غم خويش دلخون مخواه
مکن روي بختم چو مويت سياه
گمانم تو را شوق ديدار حور
به باغ جنان رامش و جشن و سور
ز سر آنچنان برده آرام و هوش
کت اين زاري من نيايد به گوش
چو داماد آن ناله از نو عروس
نيوشيد گفتش به آه و فسوس
که اي نازپرور نهال دلم
ميفزا دگر بر ملال دلم
به يزدان که رخسار حور جنان
بود بي توام روي اهريمنان
بهشت ار بجويم بهشتم تويي
نگارين حورا سرشتم تويي
من و رامش حور خلد اين مباد
که گردم به ديدار کس جز تو شاد
دريغا که با تو نبودم دمي
نبردم به ديدارت از دل غمي
نگفتم به تو راز پنهان خويش
گرفتم ره مرگ، ناکام پيش
تو اي بانوي جنتي بانوان
شنو راز عم زاده ي ناتوان
چو من کشته گشتم در آوردگاه
تنم را بياورد زي خيمه، شاه
تو زنهار از پرده بيرون ميا
پريشيده مو، چهره پر خون ميا
به مرگ من آوا مگردان بلند
گره باز منما ز مشکين کمند
ز دشمن رخ و موي خود کن نهان
مرا دل مرنجان به ديگر جهان
شکيبايي از ماتمم پيش گير
مکان در سراپرده ي خويش گير
وگر غم بگيرد عنانت ز دست
بکن گريه آهسته و ناله پست
من اينک برفتم تو پاينده مان
شکيبا کنادت خداي جهان
بگفت اين و چون جان ز جسم عروس
برفت آن سرافراز با صد فسوس
37
رفتن شاهزاده قاسم بار ديگر به ميدان و شهيد گشتن آن جناب
نشست از بر باره ي بادپاي
به پيکار دشمن بر آمد ز جاي
دو زلف از کمندش دلاويزتر
خود از تيغ برنده خونريزتر
جمال حسن از رخش رو نماي
به خفتانش در جان شير خداي
نمي داشتي باره را گر عنان
گذشتي ز نه باره ي آسمان
چنان سود بر دسته ي تيغ دست
چنان جنگ را آستين برشکست
چنان بر دو ابرو بيفکند چين
چنان زد به کوفي سپه خشمگين
که سالار لشکر دل از جان بريد
تو گفتي اجل را برابر بديد
بلرزيد ازو پيکر کوهسار
زمين گشت جنبنده سيماب وار
زمين را چو پر کرد از کشتگان
برانگيخت اسب و بيفشرد ران
به سوي علمدار بدخواه تاخت
سبک تيغ و بازوي مردي فراخت
که سازد درفش سپهبد نگون
کشد پيکر نابکارش به خون
سپاه از سوار و پياده دمان
گرفتند گردش به تير و کمان
سبک در يکي حمله شير نبرد
از آنان بيفکند هشتاد مرد
نه انديشه بودش ز تيغ و سنان
نه بيمي ز بسياري دشمنان
به قلب سپه زو درآمد شکست
بسي مرد افکند و بس باره خست
بناگاه از تيرباران سخت
بشد باره اش پست و برگشت بخت
پياده چو شهزاده قاسم بماند
به پهلوي او کافري نيزه راند
که بودي زنازاده از باب و مام
شبث پور سعد بداخترش نام
همان نيزه کار جوان را بساخت
دو اسبه اجل بر سر او بتاخت
چو ديدندش افتاده از کار جنگ
گرفتند گِردش سپه بي درنگ
يکي نيش خنجر زدش بي درنگ
يکي زد به زوبين يکي زد به سنگ
يکي زد به تيرش دگر يک به تيغ
يکي با زدوده سنان اي دريغ
ز پاي اندر افتاد سرو جوان
ز هر حلقه ي جوشنش خون روان
نهاد آن رخ پاک بر خاک و زار
خروشيد کاي عم دشمن شکار
به ناکام ازين دامگاه فنا
روانم سوي بارگاه بقا
بيا تا نرفته است جان از برم
که بار دگر بر رخت بنگرم
چو بشنيد بانگ برادر پسر
که او را همي زار خواند به سر
چو درياي موج آور آمد به جوش
بزد بر سپه خويش را با خروش
به دست اندر آتش فشان ذوالفقار
ز هر جوهرش دوزخي آشکار
بدان پره ي لشکر از هم گسيخت
از ايشان بسي کشته در دشت ريخت
چو نزديک داماد فرخ رسيد
به خونش تن نازنين خفته ديد
نشسته به سينه يکي کافرش
همي خواست کز تن ببرد سرش
کجا بد عمر نام آن بدسرشت
که نفرين رسادا بدان نام زشت
برآهيخت شه تيغ و زد نعره سخت
که برخيز ازين جاي اي تيره بخت
سپر کرد دژخيم دست پليد
به تيغ شه از پيکرش بگسليد
بيفتاد از بيم بر خاک پست
سوي لشکر افکند ببريده دست
خروشيد کاي دوده ي نامور
مرا کشت فرزند خيرالبشر
بکوشيد در کينه جستن دلير
برون آوريدم ز چنگال شير
سپه سوي شاه پيمبر شکوه
به جنبش درآمد گروها گروه
شهنشاه تيغ پدر برفراخت
بکشت آن تن و بر سواران بتاخت
همي بود با کوفيان گرم جنگ
ز خون پهنه مي کرد يافوت رنگ
که آمد يکي ناله بر گوش او
ز داماد افتاده بي توش او
که اي عم ز پيکار برادر دست
که نعل ستور استخوانم شکست
ازين جنگ جستن به يکبارگي
شدم پايمال از سم بارگي
شهنشه سوي کشته برداشت گام
فرود آمد از اسب خيرالانام
بديدش رها گشته زين دامگاه
به خلد برين جسته آرامگاه
گشاده سوي ذروه ي عرش پر
روانش روان گشته سوي پدر
ز هم بگسليده تنش بند بند
شده پيکرش پايمال سمند
بيامد سرش را به زانو نهاد
رخ ناز پرورد بر رو نهاد
لب خود به پر خون لبانش بسود
به رخ بر ز ديده روان کرد رود
همي گفت کاي کشته داماد من
شکيب دل و جان ناشاد من
عقاب قوي پنجه باز دمان
گل تازه بشکفته سرو جوان
سليل پيمبر نبيره ي علي
شکوه مهي فرّ و برز يلي
بر نازک از تيغ کين چاک چاک
رخ پاک پوشيده با خون و خاک
گران است بر عمت اي تيز چنگ
که خواهي ازو ياوري روز تنگ
نيايد به ياري و يا آيدت
نيارد که از رنج بربايدت
جوانا! گلا! نونهالا! مها!
به خردي ز راز جهان آگها
به دنيا درون زير چرخ کبود
نکوتر ز هر نوجواني که بود
که برکند سرو سهي را ز باغ؟
که خاموش کرد اين فروزان چراغ؟
که کرد اين بناي دليري خراب؟
که افکند در پنجه ي شير تاب؟
که اين داغ بنهاد بر جان من؟
نترسيد از آه سوزان من؟
38
آوردن امام عليه السلام نعش شاهزاده ي ناکام را به در خيام حرم و مويه گري اهل حرم محترم بر او
بگفت اين و بگرفت در پيش زين
تن پاک شهزاده ي نازنين
به سوي سراپرده آورد باز
خروشيد کاي بانوان حجاز
پذيره شتابيد داماد را
ببينيد اين سرو آزاد را
نگارين رخ آوردمش زي عروس
بگوييد کايد برش بافسوس
نشاند گلاب از سرشکش به روي
برد گردَش از سنبل مشکبوي
تن خود کند بهر شوي جوان
چو آب بقا در سياهي نهان
حسن کو که گريد بدو زار زار؟
چو بيند ورا کشته در کارزار
ايا هاشمي دوده ي نامور
برآريد از تربت پاک سر
بگرييد بر کشته ي خويشتن
که شد رخت دامادي او را کفن
ز پرده سرا بانوان حجاز
نهادند رخ سوي آن کشته باز
ز يکسوي فرخنده عم زاده اش
ز يسکيو اعمام آزاده اش
زن و مرد آل پيمبر تمام
گرفتند زاري بدان تشنه کام
به يک ره همه بانوان با نوا
بگفتند کاي کشته ي نينوا
نمانيم بي تو دمي زنده شاد
رود خاک هستي جهان را به باد
جوانا چرا زار خفتي چنين؟
يکي ديده بگشا و بر ما ببين
که ما را ز مرگت چه آمد به سر
زنان موي کن کودکان مويه گر
بريزاد سر پنجه ي آن سوار
که زد بر تو شمشير در کارزار
که چاکت بدين سان به پيکر فکند؟
که کردت چنين پايمال سمند؟
که از خون نگارت به سرپنجه بست؟
که از نعل اسب استخوانت شکست؟
دل مادرش ناگه از غم به جوش
درآمد برآورد از دل خروش
که اي شير خورده ز پستان من
فروزنده شمع شبستان من
مر آن شير خورده گوارات باد
نشست اندر آغوش زهرات باد
حسن چون به محشر نهد پاي پيش
ز خونت کند سرخ، رخسار خويش
بدان خون بنازند سکّان فرش
کند غازه يزدانْش بر چهر عرش
مرا خوش ز خجلت رها ساختي
که در راه عم جان فدا ساختي
به خرّم بهشت اندرت سور باد
پرستنده ات روز و شب حور باد
عروس سيه روز يکسو شتافت
و زان انجمن روي فرخنده تافت
به خيمه درون رفت و بر روي خاک
نشست و به تن پيرهن کرد چاک
همي گفت آهسته کاي جان من
برون رو پس از مرگ جانان من
دلا خون شو و ريز بر دامنم
مبين اي دو بيننده ي روشنم
تو شو سرنگون اي سپهر کبود
به من اين چنين جور بهر چه بد؟
تو اي بي وفا ابن عم درنگر
سوي جفت غمخوار آسيمه سر
ببين از غم خويشتن زاريش
به رخ از دو بيننده خونباريش
چه کردم که ببريدي از من تو مهر؟
نهفتي ز چشم ترم خوب چهر
برفتي و از غم مرا سوختي
چنين عهد سست از که آموختي؟
خطا گفتم اي يار چونان نه اي
ستم پيشه و سست پيمان نه اي
به سوي منت مرگ بربست راه
ز خون کرد آکنده راه نگاه
بگريم بر آن جسم صد چاک تو
بر آن مشکبو موي پر خاک تو
دريغا از آن روي خورشيد گون
که بگرفت تاريکي از خاک و خون
دريغا نگهبان و غمخوار من
ز آشوب گيتي نگهدار من
دريغا پس از تو اسيرم کنند
به بند بلا دستگيرم کنند
سبک دست نامحرم نابکار
برون آرد از گوش من گوشوار
به تو تا بمانم بمويم همي
تو را در دو گيتي بجويم همي
جهان بي تو امروز گور من است
به ديگر سرا با تو سور من است
بسي گفت ازين سان و خاموش شد
به خاک اندر افتاد و بيهوش شد
جهانا پس از کشته داماد شاه
نتابد دگر در تو خورشيد و ماه
نه دامادي آيد سوي حجله باز
نه شادان عروسي خرامد به ناز
نه دست نگاري نگارين شود
نه بيننده چشمي جهانبين شود
نيارم نوشتن دگر اي شگفت
به سر پنجه ام خامه آتش گرفت
درافتاد آتش به جانم همي
زبانه کشيد از زبانم همي
چه آتش بُد اين کاستخوانم بسوخت!
دل و سينه و جسم و جانم بسوخت!
خدايا تو اين آتشم تيز کن
زبان مرا آتش انگيز کن
39
آغاز داستان شهادت حضرت ابوالفضل و ستايش آن بزرگوار
[کنون بايدم درّ ناسفته سفت
کنون بايدم راز ناگفته گفت]
[کنون بايد از غم به سر خاک بيخت
کنون بايد از ديده خوناب ريخت]
کنون از ني دل برآرم نوا
سخن رانم از ساقي نينوا
چه ساقي شه تشنه کامان عشق
امير صف نيکنامان عشق
[کنون ز اشک روي زمين تر کنم
شگفتي يکي داستان سر کنم]
[که دل در بر چرخ دون خون شود
زمين همچو گردون دگرگون شود]
[بنالد ازو جان افلاکيان
چو افلاکيان پيکر خاکيان]
[زمين گردد از اشک درياي آب
فتد آسمانش به سر چون حباب]
[غريوان پيمبر به خلد اندرون
به رخ برفشاند ز بيننده خون]
[به گلزار مينو چو رعد بهار
خروشد همي حيدر تاجدار]
[به جنت بمويند حوران همه
شود تازه داغ دل فاطمه]
[حسن از فغان مرغ خامش کند
حسين اکبرش را فرامش کند]
[به سوگ برادر همي زار زار
کند سرخ از خون مژگان، کنار]
[کنون اي هنرمند طبع منا
به ميدان فکرت فکن توسنا]
[کنون اي نواگر تذرو خيال
به سرو عزا زين مصيبت بنال]
[بکش ناله اي مرغ دستان سراي
ز غم اندرين نغز بستان سراي]
[ز کار گذشته يکي ياد کن
نوا سوگوارانه بنياد کن]
[به سوگ سپهدار فرخنده پي
بکش ناله از ناي دل همچو ني]
[ز خون مژه سرخ کن چهر باغ
بنه بر دل لاله زين درد داغ]
[بنفشه نما سوگوار از غما
بکن خون، دل غنچه زين ماتما]
[نما در گلستان به افغان و آه
ز کحل عزا چشم نرگس سياه]
[درين جانگزا گلشن غم فزاي
ز هر شاخ بر شاخ ديگر برآي]
[خروشان به مرغان ديگر بگوي
که زين پس به گلشن مياريد روي]
[مبينيد پر لاله و ياسمين
که پژمرده شد نوگل باغ دين]
[ننوشيد جز اشک گرم، آب سرد
که بنمود لب تشنه، ساقي نبرد]
[مبينيد پر سرو نو خاسته
که شد سرو باغ علي کاسته] (؟)
[الا اي خداي جهان داورا!
درين ره مرا شو تو خود ياورا]
[ببخشا زبان دگر بر به من
که با اين زبانم نبايد سخن]
[تو بگشا در راز من خود کيم
من اندر چنين کار در خور نيم]
[ز سالار نام آور تيغ زن
نشايد بغير از تو راند سخن]
[نيارم سزاوار و بايسته من
ز پيکار عباس رانم سخن]
[چه عباس! مهر سپهر يلي
به مردي بهين يادگار علي]
[سپهدار عشاق پروردگار
تهي از خود و پر ز اسرار يار]
[در اقليم جان رهرو راه عشق
نه رهرو که خود تاجور شاه عشق]
همان زور حيدر به بازوي او
دو گيتي سبک در ترازوي او
[نبيند چو او دهر و هرگز نديد
نه چون او به مردي خدا آفريد]
[چراغ هدايت فروزان ازو
روان بدانديش سوزان ازو]
[سبق خوان عشق از دبستان دين
درخشنده شمع شبستان دين]
[نبي خو، حسن رو، علي کارزار
به پيکار دشمن حسين اقتدار]
[جهانجو سپهدار پيروز چنگ
به خام آور يال مردان جنگ]
ملوک و ملايک ثناخواناو
زمين گردي از نعل يکران او
بر از عرش يزدان سر مغفرش
فلک جوشن و آفتاب اسپرش
چه گويم خطا کردم از اين گمان
کجا جوشن و آفتاب اسپرش
چه گويم خطا کردم از اين گمان
کجا جوشن او کجا آسمان
به گردن مر اين هفت وارونه طاس
سمند سرافراز او را قطاس
مه نو به کف آبگون خنجرش
همه هفت دريا يکي جوهرش
سنانش ستون بلند آسمان
کشيدن همان و فتادن همان
[چه خوش گفت اين نکته استاد من
که بادا درودش به جان و به تن]
[نه بيجا سراسيمه اين آس شد
که از بيم شمشير عباس شد]
[به برج شرف تافته ماه دين
گرانمايه اسپهبد شاه دين]
[من و مدح آن صفدر ارجمند
زبان لالم از گفته ي ناپسند]
[بدين گفته کي شادماني کنم
ستايش نه افسانه خواني کنم]
[به مدحش سزد داور مهربان
ستايشگري را گشايد زبان]
[که تا بود آن گرد با يال و سفت
ز بيمش بدانديش يک شب نخفت]
[بدند از چنان نام گستر پناه
دل آسوده پوشيده رويان شاه]
به لشکرگه شاه سالار بود
دبير و وزير و علمدار بود
دلش بود آکنده از راز حق
دو گوشش نيوشاي آواز حق
[سرانجام ازو يافت سامان عشق
بد او ساقي تسنه کامان عشق]
به ديدار و بالا و فر و کمال
نبودي کس اندر جهانش همال
بر اسبان کُه پيکر پيلتن
نشستي چو آن شير شمشير زن
دو فرخنده پا گر فرو داشتي
کف پاي بر خاک بگذاشتي
وگر در رکابش بدي پاي بند
دو زانو گذشتي ز گوش سمند
درآويختي چون دو دست دراز
گذشتي ز زانوي آن سرفراز
کمالات اين شه نيايد به گفت
کس اين دُر به الماس فکرت نسفت
سر سرفرازان و آزادگان
به چهره مه هاشمي زادگان
[شب تيره رفتي به هر برزنا
شدي برزن از چهر او روشنا]
در آندم که بر خاک افتاد پست
به عرش اندرون يافت جاي نشست
سرش تا که از تيغ کين تاج يافت
چو احمد از آن تاج معراج يافت
از آن سال محنت فزا تاکنون
که باشد هزار و سه صد بل فزون
در آنجا که شه را بود بارگاه
بود بارگاهش جهان را پناه
[همه روزه زان تربت تابناک
که خاکش بود بهتر از جان پاک]
[شگفتي بسي معجز آيد پديد
که گوشي بنشنيد و چشمي نديد]
[ز بيمش همي دشمن بدگهر
نيارد از آن در نمودن گذر]
[نيارد که راند ز آسيب جان
بدانديش نام ورا بر زبان]
[نه تنها پي طوفش انسان رود
مطاف ملوک و ملايک بود]
خدا زاير است و ستايشگرش
پر جبرئيل است فرش درش
بيايند هر شب در آن انجمن
نبيّ و عليّ و حسين و حسن
همان پاک دخت رسول خدا
ابا کشتگان سر از تن جدا
نمايند هر يک چو دادار او
به رحمت نظر سوي زوار او
خنک آنکه با پاي پر آبله
سپارد سوي درگهش مرحله
بلند است اين نامور را مقام
شنو تا چه فرمود اينجا امام
[خوشا حال خدام درگاه او
خوشا آنکه جان داد در راه او]
[نما جان من تازه از روي او
بکن پيکرم خاک در کوي او]
[الا اي سپهدار فرخنده نام
پناه حريم رسول انام]
[فزون از شمر گرچه دارم گناه
به روز شمارم مکن روسياه]
[گناهي ز من رفت گر در جهان
مسازش پديد و بدارش نهان]
[پسندي که مدحتگرت شرمسار
شود از گناهان به روز شمار]
[در آن پهن ميدان که از هر طرف
رده بر زده نيک و صف به صف]
[بدانديش هاي تو اي شهريار
نکوهش نمايند از هر کنار]
[که اين است الهامي دل غمين
که از شه زبان داشت بر آفرين]
[ز بس در جهان داشت هنجار بد
کنون گشت رسوا ز کردار بد]
[همي از گناهان بر داورش
شه او نگرديد خواهشگرش]
[به تو من چو آوردم اي شه پناه
تو هم شرمسارم به محشر مخواه]
40
ذکر روايت ابوحمزه ي ثمالي در فضيلت ابوالفضل عليه السلام
ابوحمزه کو عارف راه بود
ز اسرار دين حق آگاه بود
به درگاه چارم امام انام
فزون داشت جاه و نکو داشت نام
[سخنهاش يکسر بدي نغز و راست
نبودش به گفتار در کم و کاست]
چنين گويد آن مرد فرخنده کيش
که روزي بدم نزد مولاي خويش
امام چهارم در آن انجمن
ز هر در همي راند با من سخن
در آندم بيامد يکي خردسال
که مانست خورشيد را در جمال
جواني چو ماهش رخان تابناک
که بودي عبيداللهش نام پاک
مر آن ناز پرورد خورشيد فر
ابوالفضل را بد گرامي پسر
خداوند دين سيد الساجدين
چو ديدش دل نازکش شد غمين
همي بر رخ پاک او بنگريست
بموييد و بر وي فراوان گريست
چو لختي بگرييد گفت اين چنين
به من، آن خداوند دنيا و دين
که بر مصطفي شاه گيتي فروز
نبد هيچ روزي بتر از دو روز
نخستين بدان روز کز کافران
به کوه احد لشکري بيکران
همه همعنان گرم کردند کين
بکشتند عمّ رسول امين
دگر روز مرگ پسر عمّ او
ستوده جوان جعفر نامجو
[که در موته گرديد او کشته زار
ز شمشير بدخواه در کارزار]
ول هيچ روزي نبد سخت تر
ز روز حسين آن شه تاجور
که در کربلا لشکري روسياه
بکشتند آن شاه را بي گناه
[هر آنچ او به اندرزشان لب گشاد
بدان قوم ناپاک سودي نداد]
پس آنگاه فرمود آن شاه دين
درود از خداوند جان آفرين
به عباس عم من آن تيغ زن
که ناورد چونان پسر هيچ زن
[در آن روز آن گرد فرخنده نام
پي ياري پورخير الانام]
[به رزم اندر آمد چون شير خدا
که تا شد دو دست از تن او جدا]
به راه برادر ز جان و ز سر
گذشت آن مهين يادگار پدر
به جاي دو دست ايزد ذوالجلال
بدادش ز ياقوت رخشان دو بال
[بدان بالها در بهشت برين
زند پر ابا قدسيان گزين]
بدان سان که بر جعفر پاکزاد
دو بال از زمرد پس از مرگ داد
شهيدان همه جاه آن نامدار
کنند آرزو نزد پروردگار
[همه جا و عباس را با فرين
کنند آرزو از جهان آفرين]
بر پاک دادار پيروزگر
ابوالفضل را هست جاه دگر
خدايا مرا زو مکن شرمسار
به مهرش دل مرده ام زنده دار
بکن ديده ام روشن از روي او
سر و پيکرم خاک در کوي او
[کنون اي نيوشمنده از من شنو
ز هر يک يکي داستاني ز نو]
[نخستين يکي داستان پر ز غم
کنم سر ز عمّ رسول امم]
[جهانجو نبرده سوار عرب
که خواننده شسير خدايش لقب]
[قريشي نسب حمزه ي پاک دين
سپارنده ي جان به جان آفرين]
41
نيايش ناظم به حضور ابوالفضل عليه السلام
الا اي سپهدار انصار دين
وزير و علمدار و سالار دين
[تويي شاه لب تشنگان را وزير
يکي راز دارم ز من در پذير]
[تويي راد فرزند مير عرب
که خوانند باب المرادت لقب]
[تويي آنکه حکم تو بر ما سوي
چو فرخ برادرت باشد روا]
[دواي همه دردمندان ز توست
سرور همه مستمندان ز توست]
[تو دادي به راه خداوند دست
که شد زير دست تو بالا و پست]
[تويي کشته ي تيغ منهاج عشق
تويي پربها گوهر تاج عشق]
گرانمايه فرزند حيدر تويي
در حاجت خلق يکسر تويي
تويي آفتاب سپهر رشاد
تو باب الحوايج تو باب المراد
[شَهَست ار برادرت بر گاه دين
تويي در سپهر مهي ماه دين]
[تويي آن سپهدار با برز و يال
که دادت ز ياقوت يزدان دو بال]
[زني پر به همراه حور و ملک
گهي در جنان و گهي در فلک]
[تو درياي ايجاد را گوهري
تو در باغ دين شاخ بار آوري]
[بنشنيده گوشي چو تو پاکخوي
نديده است چشمي چو تو نامجوي]
[تو آن نامبردار شهزاده اي
که از گوهر شاهي آزاده اي]
[همه دوده ات تاجدار و مها
نيا شه پدر شه برادر شها]
[تويي آن سرافراز همت بلند
تويي آن وفاگستر ارجمند]
[که تا چرخ گردنده دارد به ياد
وفادارتر از تو مادر نزاد]
[وفا بين و مردي که با سوز و تاب
لب تشنه برگشتي از رود آب]
[نديده است از آشکار و نهان
به مردانگي چون تو چشم جهان]
[هر آن کس که در اين سراي سپنج
به دل باشدش درد و تيمار و رنج]
[همان حاجتش از تو آيد روا
بياسايد از درد، دور از دوا]
[ز هند و ز سند و ز روم و فرنگ
به دامان جود تو يازند چنگ]
[مرا اي سپهدار پيروزمند
پسندي به دام بلا تا به چند؟]
[يکي رحمت آور به جان و دلم
ز درياي غم، بر سوي ساحلم]
[کجا همچو تو بازيابم يکي
که گويم بدو راز دل اندکي؟]
[سر پيکر سرفرازان تويي
خداوند بنده نوازان تويي]
نه من بنده ي آستان توام
سراينده ي داستان توام
[مر اين باغ فردوس را ناتمام
تو مپسند اي مير فرخنده نام]
رها کن مرا از غم جانگزا
که روشن کنم اين چراغ عزا
[بجز انده و درد و تيمار و رنج
نديدم خوشي زين سراي سپنج]
[دمي شاد ني جان غم پرورم
زده شاه غم خيمه در کشورم]
[مگر مادرم زاد بهر بلا
که هر دم به رنجي شوم مبتلا]
[ره چاره ام بسته از چارسو
بجز تو سوم از که من چاره جو؟]
[ز غم گشته تاريک روشن تنم
زده شعله، اندوه بر خرمنم]
[بغير از تو اي گرد با يال و سفت
نيارم به ديگر کس اين راز گفت]
[چرا چون تويي يار ديرين من
سرور دل و جان غمگين من]
[سخن گرچه رانم از اندازه بيش
غم دل سرايم به دلدار خويش]
[از آن به که با دوست افشاي راز
کنم اي خداوند بنده نواز]
[تو هستي مرا در شب غم، چراغ
ببين روز من تيره چون پر زاغ]
[تويي ماه هاشم نژادان راد
که ناشادمندان شوند از تو شاد]
[فروغ همه گيتي از چهر توست
همه خلق در سايه ي مهر توست]
[به من بر چرا نيستي مهربان؟
که هستم ثنا خوانت روز [و] شبان]
اگر شرمسارم اگر پر گناه
نه در سايه ي تو گرفتم پناه؟
[پسندي چرا دايم اندر غمم
که سور جهان را کني ماتمم؟]
به جان تو کز غم به جان آمدم
تن از اندهان ناتوان آمدم
[نه از مال گيتي پشيزي مرا
نه جز رنج و تيمار چيزي مرا]
[کسي با پرستنده زين سان کند؟
خداوند با بنده زين سان کند؟]
[ز من از چه رو روي برگاشتي
ز مزدور خود دست برداشتي؟]
[ز هر دامني دست بگسسته ام
به مزدوري تو کمر بسته ام]
[رها کن بر از بند رنجوريم
ببخشا همان مزد مزدوريم]
[شنيدستي اي راد سالار شاه
کسي مزد مزدور دارد نگاه؟]
[بدي شاه را چون تو سالار نيز
که بر من ببخشد بسيار چيز]
[سرافراز مسلم امير جليل
که عم تو فرخنده بابش عقيل]
[از آن پيش کز گفته ي راستان
من او را بياراستم داستان]
[به من بخشش و مهرباني نمود
به بخشش همي دم به دم برفزود]
[به دلخواه خود داد کام مرا
بخوبي ادا کرد وام مرا]
[گر او را پدر هست فرخ عقيل
بود باب تو ساقي سلسبيل]
[گر او را پدر ابن عم رسول
تو را باب فرخنده شوي بتول]
[گر او را پدر هست مردي بزرگ
خود از دوده ي نامدار و سترگ]
[تو زان بوستان سرو آزاده اي
پدر شه خوش شهزاده اي]
[تو خود آگهي کان سپهدار راد
در لطف بر من چه سان برگشاد]
[به نامش چو آغاز کردم سخن
ز هر در فراهم شد اسباب من]
[ز درياي طبعم بسي موج خاست
کزان چرخ را موج بر اوج خاست]
[همه شرح پيکار آن پاک راي
به اندک زمان اندر آمد به پاي]
سرآمد به من بر کنون هشت ماه
که دارم دلي زار و حالي تباه
[نه يک شب توانم من آسوده خفت
نه يک روز يارم يکي شعر گفت]
[ز بي قوتي خويش و از بيم وام
بخوشيده درياي فکرم تمام]
[مر آن ژرف دريا چنان شد ز غم
کز آن سر نخواهد زدن هيچ نم]
سخن ناتمام و ثنا نيمه کار
سخنگوي پژمان و آسيمه سار
نکوهشگري را سخن هر زمان
بگويند با من چنين دشمنان
که هر کس به آل علي مهر داشت
هميشه ز غم زردي چهر داشت
هميشه بود زار و ناسازمند
تهيدست و بيچاره و آزمند
[تو را مهر اين دوده چون شد طراز
به رنج و غم اندر بسوز و بساز]
من آگاهم اي صفدر دين پناه
که اين گونه هستند ياران شاه
چو دنياست رد کرده ي باب تو
نبينند از آن بهره احباب تو
ولي خدا داده او را طلاق
از آن با غلامانش دارد نفاق
چو او دشمن دوستان علي است
ازو مهر جستن نه از عاقلي است
[بود گرچه اين گفته نغز و درست
بنتوان از آن هيچ انکار جست]
[به رسم نکوهش ولي اين سخن
چو مردم سراينده هر دم به من]
بسي در هراسم ز زخم زبان
که زخم زبان بدتر است از سنان
42
[در خطاب ثاني به حضرت ابي الفضل العباس عليه السلام و استمداد از آن جناب]
دليرا! هژبرا! سرا! سرورا!
گرانمايه اسپهبدا! صفدرا!
[فرازنده ي رايت پر دلي
نماينده ي فرّ و برز علي]
[شکافنده ي تارک سرکشان
عدو سوز با دشنه ي سرفشان]
تناور درخت قوي شاخ دين
به کيوان فرازنده ي کاخ دين
زبردست دست خداي جهان
چمان تير شست خداي جهان
[عملدار عشاق جان آفرين
نمودار قهر جهان آفرين]
خداوند جوشن خداوند خود
دلاورتر از هر دليري که بود
[به برج بني هاشمي ماه نو
بر اورنگ مردانگي شاه نو]
[گزين ياور اهل بيت رسول
فروغ جهانبين شوي بتول]
ايا احمد رفرف اقتدار
و يا حيدر پهنه ي کارزار
ايا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگي يادگار پدر
[ايا درگهت کعبه ي راستين
تو را دست دادار در آستين]
[ايا زير اين گنبد گِرد گَرد
نديده چو تو کس زبردست مرد]
مراد همه خلق در مشت توست
کليد حوايج سرانگشت توست
[تو کردي يکي کار در کارزار
که خشنود از آن گشت پروردگار]
[تو در رزم خصم آستين بر زدي
چو حيدر به درياي لشکر زدي]
[تا ناخورده آب، از عدو جوي خون
روان کردي از هرچه دريا فزون]
[تو شمشير مردافکني آختي
جهان را ز مردان تهي ساختي]
[تو با دست و بازوي خصم افکنا
سواران برافکندي از توسنا]
[نخفت از نهيب تو چشمي شبي
به هر تن ز خشم تو بودي تبي]
[نه دستي ز بيمت سنان برگرفت
نه سر پنجه ي کس عنان برگرفت]
[نه دل در بر گُردي آرام داشت
نه مردي به مردانگي نام داشت]
[نه جان يلان در تن آسوده بود
به راحت نه يک خصم بغنوده بود]
[پدر را تو نيروي بازو بدي
برادرت را هم ترازو بدي]
[سراپرده ي دين به پاي از تو بود
علم نيز گردون گراي از تو بود]
[فزون بود نيروي لشکر ز تو
قوي بود پشت برادر ز تو]
[ز تو شاد خاطر به پرده درا
همه پردگيهاي پيغمبرا]
[تويي جرعه بخش مي باقيا
تو در کربلا تشنه لب ساقيا]
ثنايت نگويد سزاوار کس
همينت که گويند ابوالفضل بس
[شنيدي درود حق از گفت من
کنون سر کنم قصه ي خويشتن]
[کيم من يکي بنده ي بي پناه
ز انبوه کردار بد رو سياه]
[کيم من يکي بخت برگشته اي
دل آزرده اي زار سرگشته اي]
[کيم من يکي مرد بي جاه و مال
ز دست ستيز فلک پايمال]
کيم من يکي خون دل خورده اي
شب و روز با غم به سر برده اي
[کيم من يکي چاکر از شاه دور
غلامي فتاده ز درگاه دور]
[کيم من يکي رنج دريافته
ز من شاه من روي برتافته]
[رها کرده دستم ز دامان خويش
نخوانده ز سلک غلامان خويش]
[نه خود سوي گفتار من داده گوش
نه خدامش از من شنيده خروش]
[نه بادي ز کويش وزيده به من
نه از وي نويدي رسيده به من]
[کريم من به شهر غم آواره اي
بلاکش گرفتار بيچاره اي]
[کيم من اسيري به بند جهان
نهاده تن اندر کمند جهان]
[به هر در که خواهد کشاند مرا
به هر غم که خواهد نشاند مرا]
[مبادا چو من آشکار و نهان
کسي مبتلا بر به دام جهان]
[کنم کار با خواهش و راي خويش
زنم تيشه ي دست بر پاي خويش]
[بود کار نيکم کم و بد فزون
اسيرم به سر پنجه ي نفس دون]
[کريم من به دار غم آويخته
يکي بنده از شاه بگريخته]
ز خلد آمده همچو آدم برون
شده در کف مکر شيطان زبون
بساط سليمان ز کف داده اي
به زندان اهريمن افتاده اي
به جهل از کليم خدا گشته دور
گرفتار فرعون نفس غرور
ز دامان عيسي رها کرده دست
ز مشتي يهودي صفت گشته پست
دل از کشتي نوح ببريده اي
به گرداب غم غرقه گرديده اي
ز بيداد نمرود اين روزگار
در آذر فتاده براهيم وار
مر اين طشت پر فتنه ي باژگون
چو يحي تنم را کشيده به خون
چو يونس به کام نهنگ بلا
چو يوسف به زندان غم مبتلا
چو يعقوب در کنج بيت الحزن
نشسته گريزان ز فرزند و زن
مرا نيست اي سرور سروران
توانايي پاک پيغمبران
کزين گونه تيمار افزون کشم
پر کاهم اين کوه را چون کشم
گرانمايه سنگي که بر آسياست
به پشت يکي پشه اين کي رواست
کسي ديده البرز بر پشت مور
به چندين بلا نيست يک تن صبور
[گر از بندگان تو شاها نيم
تو خود گوي کز بندگان کيم]
[سگ آستان خود ار خوانيَم
چرا پس درگاه خود رانيَم]
چرا با سگت چرخ شيري کند
جهان با غلامت دليري کند
ايا خشمت آتش فشان اژدها
سگ خود ازين ير، فرما رها
[که در تن شکست استخوان مرا
سرآورد کينش زمان مرا]
[مهل تا کند زور شيري به من
تو سرپنجه ي شيريش برشکن]
[پدرت اي خداوند شمشير [و] خود
که کوشنده شير خداوند بود]
[بدان گه که در بيشه ي ارژنه
فرومانده سلمان بدي يک تنه]
[بدو بر يکي شير نر حمله کرد
تن پاک او را همي خواست خَورد]
[از آن پيش کاسيب مي خواست ديد
رسيدش به فرياد و دادش شنيد]
[رها کردش از چنگ شير دژم
به تن بي گزند و به دل بي الم]
[برادرت شاه سرافراز عشق
کزو نغمه ها بود در ساز عشق]
[بدان گه که از جنگ برگشته بود
فزون از شمر سرکشان کشته بود]
[سراپاي آن شاه گردون سرير
مشبک بد از زخم پيکان تير]
[نه بي زخم يک جا ز روشن تنش
چو تن پر ز پيکان بر توسنش]
[بناگه در آن پهنه ي گير و دار
به گوش آمدش ناله ي زار زار]
[بد آن ناله از شاه هندوستان
که داراي دين را بد از دوستان]
[مر آن روز آن شاه را در شکار
يکي شرزه شير نر آمد دچار]
[ز لشکر جدا مانده بُد پادشاه
که آن شرزه شيرش فروبست راه]
[ملک در رهايي چو چاره نديد
به سوي برادرت آوا کشيد]
[به زاري سرشک از دو ديده براند
شه کربلا را به ياري بخواند]
[به يک چشم بر هم زدن شاه دين
به هندوستان رفت از آن سرزمين]
[رها کرد او را ز چنگال شير
نهشتش که بر شه شود شير، چير]
[ايا در هژبرافکني يادگار
ز ضرغام کوشنده ي کردگار]
[ز شير سپهرم رها ساز بر
چو نامي برادر چو فرخ پدر
سگ کيست چرخ اي خداوند کار
که نيروي شيري کند آشکار؟]
[برو چون فتد گوشه ي چشم تو
شود خرد ستخوانْش از خشم تو]
غلط گفتم اي شه نه شير است چرخ
به روباه بازي دلير است چرخ
چو خشمت بدو ترکتازي کند
نيارد که روباه بازي کند
[مر او را ز سر کينه بيرون شود
چو نام همايون تو بشنود]
[چو نام تو خوانند بر کوه قاف
کشد رخت هفتم زمين را به ناف]
[نهيبي ز خشمت بر آتش رسيد
که جا در دل سنگ و آهن گزيد]
[به گردش در اين چرخ بيدادگر
ز بيم تو گرديده آسيمه سر]
[يکي بشنو اي شاه من داد من
بده گوش لختي به فرياد من]
[کمند جهان بگسلان از برم
خدنگ فلک برکش از پيکرم]
منم بنده اي گر چه با خاک پست
مهل تو خداوندي خود ز دست
کن آسوده جان فگار مرا
فراهم کن اسباب کار مرا
کنون اي نيوشنده باهوش باش
سراپا درين داستان گوش باش
[نشايد چو من بنده اي شرمسار
خداوند را گردد آموزگار]
[توانا و دانا بود بي نياز
از آن کش سراينده بنهفته راز]
[به راز من اندر تو داناتري
به انجام کاري تواناتري]
[به چون من غلامي ز احسان و جود
همان کن که آيد ز تو در وجود]
[ز رسم ادب سازدم گرچه دور
يکي عرضم افتاد ليکن ضرور]
[بدان شه که چون کشتگان رهش
تو دادي سر و جان به قربان گهش]
[يکي بشنو از بنده ي خويش راز
که اينم نياز از تو اي بي نياز]
[به هنگام محمود استاد توس
بياراست شهنامه اي چون عروس]
[شه غزنوي اندر انجام کار
ز سيم و زرش داد يک پيلوار]
[از آن بخشش استاد با درد جفت
شد و خوار بشمرد انعام و گفت]
[به من شه چو دست کرم برگشاد
مرا جز بهاي فقاعي نداد]
[تو را اي خداوند گردن فراز
هزاران چو محمود باشد اياز]
[وگر نه به دارنده ي نه سپهر
به آيينه سازنده ي ماه و مهر]
[به فرخنده فر شاه يثرب زمين
به نام آور استاد روح الامين]
[به زهرا و پور کرامش حسن
به شاهي که گشتش جدا سر ز تن]
[به ياقوت لعلش که بي آب ماند
به آن تن که بي توش و بي تاب ماند]
[به آن سر که گرديد تاج سنان
به دست پليد بداختر سنان]
[بدان هيجده ساله فرزند شاه
کزو نوروَر بود خورشيد و ماه]
[به فرخنده داماد سلطان دين
که از خون او لاله گون شد زمين]
[به آن کودک زار ناخورده شير
که دشمن گلو بردريدش به تير]
[به دست تو کورا بود زير دست
به فرمان دادار هر چيردست]
[چه دستي که از تيغ کوفي سپاه
بيفتاد بر خاک آوردگاه]
[چه دستي که آن را به روز شمار
برد پاک زهرا بر کردگار]
[به چشمت که تير اندران جست راه
بدان تاجور سر به رومي کلاه]
[که آسيبش آمد ز زخم عمود
به دست بدانديش خصم عنود]
[بدان پردگي بانوان حرم
که گشتند بسته به دست ستم]
[که بر تن کنم جامه ي صبر چاک
نشانم به سر بر همي تيره خاک]
[دل خود چو کانون پر آذر کنم
فغانها کشم ناله ها سر کنم]
[نه آرام جويم نه خواب و نه خورد
بپويم همي کوه و هامون چو گرد]
[از ايدر به درگاه شير خداي
بتازم نمانم زماني به جاي]
[پياده ابا پاي پر آبله
نوردم همي روز و شب مرحله]
[بدان درگه عرش کرسي، جيبن
به زاري بسايم ببوسم زمين]
[بگويم که اي داور دادگر
مرا راد پورت فکند از نظر]
[نيفکند از مهر بر من نگاه
نداد از غم روزگارم پناه]
[چه کردم که اين داشت بر من روا
چنين خواست درد مرا بي دوا؟]
[بجز خدمت از من چه سر زد گناه؟
چه ديد از من آن نامبردار شاه؟]
[تو باش اي همه خلق را ياورا
ميان من و پور خود داورا]
[بفرماي کز مهر شادم کند
دهد کام و گوشي به دادم کند]
[ز رسم ادب دور شاها مرا
مفرماي و لختي به مهر اندرا]
[تو مپسند کاين راز گويم به کس
ميان تو و بنده اين راز بس]
[از الهامي اي شه فرامش مکن
چنين بلبل از نغمه خامش مکن]
[تو مپسند کاين نامه را ناتمام
گذارد ثنا سينج تو والسلام]
[الا تا نگويي ز اندازه بيش
سرودم من اين گفته هاي پريش]
[و يا آنکه از داور خويشتن
به رسم شکايت سرودم سخن]
[تو از عشق و از رمزش آگه نه اي
سپاري دگر ره درين ره نه اي]
[خدنگي ز مژگان آن خوب چهر
ندادي به دل جاي از روي مهر]
[نديدي اشارت ز ابروي يار
که بيرون رود از کفت اختيار]
[به معشوق عاشق ازو بي نياز
سرايد ازين گونه بسيار راز]
[تو را چه که بر من نکوهش کني
به پوشيده رازم پژوهش کني؟]
[مرا نيست با چون تويي هيچ کار
که آگه نه اي هيچ از عشق يار]
[ازين راز گر بايدت آگهي
نخستين بکن خويش از خود تهي]
[ز خود گرد بيگانگان را بشوي
و زان پس راه آشنايان بپوي]
[ببر دل ز تن تا که جان بنگري
بکش دست ازين تا که آن بنگري]
[چو آگاه گرديدي از راه عشق
شنيدت نيوشنده آواز عشق]
[نکوهشگري را فرامش کني
ازين گفته گوينده خامش کني]
[و گر نه جز اين ره نمايي بسيج
نگردي ازين راز آگاه هيچ]
[بنتواني اين راه با پاي لنگ
سپاري که کوهي است پر خار و سنگ]
[نه اي چون تو با ناخدا آشنا
ز دريا نياري شدن با شنا]
[زبان بند از گفته ي ناپسند
مده راه بر خويش ديو نژند]
[چو رحمت نياري مفرما ستم
به بارم ميفزاي سربار غم]
[هر آن کس فزايد به تيمار من
بدو باد نفرين ز دادار من]
[فزون در درود تو گفتم سخن
چو از بخشش عام دادي به من]
[دگر شاعران نامه ها ساختند
به نام خديوان بپرداختند]
[اگر چند ديدند بس رنجها
به پاداش بردند بس گنجها]
[بکن با من اي خسرو حق پرست
همان کز خداونديت درخور است]
[به هر در مگردان مرا در بدر
مريز آبرويم به هر بوم و بر]
43
در بيان رخصت جنگ خواستن جناب عباس از امام عليه السلام
چو رفتند اخوان سالار شاه
به سوي پيمبر ازين دامگاه
سپهبد دلش از غم آمد به درد
نگه کرد لختي به دشت نبرد
زمين را پر از باره و مرد ديد
هوا را پر از قيرگون گرد ديد
ز هر سو درفشان درفشي به پاي
جهان پر ز بانگ تبير و دراي
ز بسياري درع و شمشير و خود
زمين همچو درياي آهن نمود
تن پردلان خفته در خون و خاک
زمانه هراسان زمين سهمناک
گوان را ز تابيدن آفتاب
شده خُود پولاد بر فرق آب
اجل اژدهاوار بگشاده کام
بلا بارد از گنبد نيل فام
ز يکسو خداوند دين بي پناه
ستاده به ميدان آوردگاه
زده تکيه بر نيزه ي بي کسي
پي کشتنش نيزه بر پا بسي
نمانده کس از جان نثاران او
به خون غرقه خويشان و ياران او
ز اصحاب و اخوان نام آورش
نمانده به جا جز علي اکبرش
ز يکسو زني چند بي غمگسار
غريب و پسر کشته و داغدار
ز يکسو بسي کودک ماه وش
به گردون برآورده بانگ از عطش
ز بي ياري شاه و اهل حرم
دل ساقي تشنه لب شد دژم
ز غيرت بجوشيد خون در تنش
برون شد سر موي از جوشنش
به خود گفت هنگامت آمد فراز
يکي چاره از بهر رفتن بساز
تو را جاي اندر زمانه نماند
دگر بهر رفتن بهانه نماند
ببايد شدن لابه گر پيش شاه
بسودن همي چهره بر خاک راه
زدن بوسه بر دست و پا و رکاب
به رخساره از ديد باريدن آب
مگر بخشدت رخصت کارزار
رها گردي از رنج اين روزگار
بگفت اين و با ديده ي اشکبار
درفش همايون به کف استوار
بيامد بر خسرو راستين
بدو خيره چشم سپهر و زمين
فرود آمد از کوه ي بادپاي
بزد بر زمين رايت چرخ ساي
بگفت اي نگهبان هر دو جهان
خداوند هر آشکار و نهان
يکي حاجت خرد دارم به شاه
به بخشايش ار مي نمايد نگاه
سرم سبز گردد دلم شادمان
رها گردم از بند رنج و غمان
دل من ازين زندگي سير شد
به راه تو جان دادنم دير شد
تو تنها، به خون خفته اخوان من
نيايد به کار اين تن و جان من
پس از مرگ اخوان نام آورم
نخواهم به گيتي بجنبد سرم
مرا جان از آن داده پروردگار
که در خاک پاي تو سازم نثار
ازين همت پست شرم آيدم
همي بر رخان آب گرم آيدم
که در حضرتت نام آرم ز جان
چه سازم که نبود مرا غير از آن
تو اين مختصر پيشکش درپذير
سرم را برآور به چرخ اثير
مخواه از در قرب حق دوريم
ببخشا پي رزم دستوريم
که تا خون اخوان خود زين سپاه
بخواهم به ميدان آوردگاه
وزان پس ببخشم تو را جان خويش
بگيرم ره گلشن خُلد پيش
روم پيش فرخ پدر سرخ روي
بگويم غم و محنت خود بدوي
شهنشاه چون گفت او را شنيد
مر آن ناله و اشکباري بديد
فروريخت از ديده اشک روان
بر و دامنش گشت پر ارغوان
نگه کرد لختي به سيماي او
بدان فرّه و برز و بالاي او
فدي ديد مانند سرو بلند
بري شيروش بازويي زورمند
رخي پرتو افکن چو ماه تمام
خطي گرد بر گرد آن مشکفام
به کافور مشک سيه بيخته
دو دست از دو زانو درآويخته
به گيتي نديدش همانند کس
تو گفتي که شير خدا بود و بس
بدان فرّ والاي آن بي قرين
همي خواند نام جهان آفرين
و زان پس بدو گفت کاي ارجمند
خداوند بالا و دست بلند
علمدار و پشت سپاهم تويي
نگهبان چتر و کلاهم تويي
درين کارزارم تويي يار و بس
مددکار و غمخوار و فرياد رس
همه جمع ما را تو باشي اساس
دل دشمنان از تو دارد هراس
به پايان رسد گر تو را زندگي
به ما راه يابد پراکندگي
شود دشمن بدمنش شيرگير
رخ بخت من تيره گردد چو قير
تو تا هستي اي شير دشمن شکار
بوَد پردگي زينب داغدار
تو چون کشته گشتي اسيرش کنند
به بند ستم دستگيرش کنند
بوَد از تو پيروزي بخت من
شود بي تو وارون سر و تخت من
به من آسمان بي تو مويد همي
تنم جامه ي گور جويد همي
فرستم چه سانت سوي تيغ و تير
ز مرگت بسوزم دل مام پير
به مرگت ندارد دلم توش و تاب
مکن خانه ي طاقتم را خراب
ابوالفضل بالا خم آورد و گفت
که اي آگه از رازهاي نهفت
تو خود اين بلا خواستي از نخست
و گر نه جهان زير فرمان تُست
همه آفرينش سپاه تواند
سراسر ز بد در پناه تواند
کيم من که باشم نگهبان تو
نگهبان تو هست يزدان تو
تو را من برادر نيم، بنده ام
به درگاه کهتر پرستنده ام
پي تخت تو هست تاج سرم
کنيزي است از مادرت مادرم
از آن مادرم را خداي آفريد
که از وي چو من پور آيد پديد
که در پاي تو جان فشاني کنم
به خلد برين کامراني کنم
برفتند ياران و گاه من است
جهانبين آنان به راه من است
نبيني که بدخواه ناهوشمند
همي مرد خواهد به بانگ بلند
ز من بگذرد مرد ناورد خواه
نمانده بجز شاه و فرزند شاه
نشايد که من بنگرم خير خير
رود شاه من پيش شمشير و تير
و يا رزم جويد جگر بند او
دلش بشکند مرگ فرزند او
بدو گفت شاهنشه بحر و بر
که اي در هنر يادگار از پدر
به ناچارت ار جنگ بايست جست
سبک سوي ميدان بچم از نخست
يکي جرعه ي آب، از اين سپاه
که نوشند اين خردسالان بخواه
ز لب تشنگيهاي اين بي کسان
همان ناله ها از عطش مرغ سان
بگو با بدانديش ناهوشمند
درين پهن ميدان به بانگ بلند
مر اين قوم را ساز خاطرنشان
يکايک ز من حال و نام و نشان
هم از باب و مام و ز فرخ نيا
همان جاه من بر در کبريا
مگر رحمت آرند بر حال ما
ببخشند آبي به اطفال ما
هم از آب اگر برنيارند کام
شود حجت حق بر ايشان تمام
چو پاسخ شنيدي بدين سوگراي
کزان پس ببينيم بر چيست راي
44
به ميدان رفتن حضرت عباس و آب خواستن از سپاه کوفه و شام
سپهدار فرخ رخ تابناک
بساييد پيش برادر به خاک
پس آنگه برآمد به زين خدنگ
به فرمان روان شد سوي دشت جنگ
به دست اندرش آسمان سا درفش
هوا شد ز گرد سمندش بنفش
کمندي چو ثعبان و تيغي چو برق
سراپا به درياي پولاد غرق
به زين تافتي چهره ي آن جناب
چو از تيغ کوه بلند آفتاب
عنان را به اسب گرانمايه داد
بيامد به نزديک لشکر، ستاد
بزد بر زمين رايت ارجمند
نگه خيره بر سوي دشمن فکند
چو ديدند لشکر سر و پيکرش
همان حيدري جوشن و مغفرش
بگفتند خود مرتضي زنده شد
رخش اندرين پهنه تابنده شد
يکي گفت کاين شبل شير خداست
به بالا و ديدار چون مرتضي است
مر او را پدر کرده عباس نام
به مردي نهد بر سر چرخ گام
گرين نامور راي جنگ آورد
سر نام ما زير ننگ آورد
شنيدند نامش چو نام آوران
بمردند بر جا، کران تا کران
چنان شد دل جنگيان پر نهيب
که خورشيدسان پاي اندر رکيب
سواري ندانستي از بيم جان
که دارد به کف پاردم يا عنان
سپهبد زماني خموش ايستاد
تو گفتي که کوهي است بر پشت باد
از آن پس برآورد آوا بلند
بگفتا به سالار ناهوشمند
که هان اي عمر اين خداوند فرد
که بيني ستاده به دشت نبرد
حسين علي سبط پيغمبر است
که بر هر که اندر جهان مهتر است
بود ساقي کوثر او را پدر
که بُد کارفرماي تيغ دو سر
گزين مادرش هست فرّخ بتول
که بُد پاره ي جسم پاک رسول
بُد او بانو بانوان جهان
به خرم جنان نيز شاه زنان
به کابين او کوثر و سلسبيل
فرات است و جيحون و سيحون و نيل
خود او وارث علم پيغمبر است
امام است و سوي خدا رهبر است
چرا با چنين شاه کين آوري
شکست از چه بر کاخ دين آوري
ببرده است از راه اهريمنت
به يزدان خود ساخته دشمنت
فراتي که کابين زهرا بود
روان رايگان سوي صحرا بود
دد و دام نوشند از آن روز و شب
تو بنديش بر پور وي اي عجب
اگر اهل بيت رسول امين
بميرند لب تشنه در اين زمين
چو لب تشنه آيي به روز شمار
چه عذر آوري پيش پروردگار؟
به من کرده فرمان، شهنشاه دين
که از وي بگويم تو را اين چنين
که کُشتي تو اخوان و ياران من
نهشتي تني زان بزرگ انجمن
ندارم کنون من بجز طفل چند
در اين خسروي بارگاه بلند
دل جمله از تشنگي سوخته
جگر تفته و سينه افروخته
چه دارند اين خردسالان گناه
که گردند از تشنه کامي تباه؟
از آن پيش کز تشنگي جان دهند
بگو تا که آبي بديشان دهند
کني گر چنين، من به روز شمار
چو آيم برِ پاک پروردگار
بگيرم يکي راه بخشش به پيش
نخواهم ز نو خون ياران خويش
خود او هرچه خواهد به تو آن کند
که چاره به کار جهانبان کند
و ديگر ازين بيش بر من سياه
نسازيد روز و نبنديد راه
کزين مرز با آل خيرالبشر
شوم سوي هندوستان رهسپر
ندارم به ملک عراق و حجاز
سر مويي اندر جهان، من نياز
ز فرخنده سالار شمشيرزن
شنيدند لشکر چو زين سان سخن
گروهي نشستند بر جاي و زار
گرستند بر غربت شهريار
سپهدار و آن لشکر تيره جان
ببستند از پاسخ وي زبان
مگر شمر دون و شبث کز سپاه
برفتند نزديک سالار شاه
بگفتد کاي صفدر نامجوي
برو با برادر ز ما بازگوي
ميان هواگر شود پر ز آب
نهد روي بر پشت آب، آفتاب
شما تشنه کامان ز ما بي دريغ
نبينيد آبي مگر آب تيغ
مگر آنکه پيمان به داراي شام
ببنديد و خوانيد او را امام
سپهبد به گفتار آن تيره هوش
تبسم کنان داد يک لخت گوش
پس آنگه بيامد به شه بگفت
سراسر سخنها که گفت و شنفت
شهنشه دلش اندر آمد به درد
دو گلگونه از اشک پر ژاله کرد
ابوالفضل استاده اندر برش
دل آشفته و دست کرده به کش
بناگه خروش آمد از خيمه گاه
خروشي کزان تيره شد مهر و ماه
بسي کودک خرد زار ملول
ز اولاد شير خدا و رسول
ز خرگه به يکره برون آمدند
خروشان ز سوز درون آمدند
دو گلگونه از دود دلها سيه
عقيق لب از تشنگي چون شبه
جهان ز آهشان پر غوِ العطش
رخ مهر تابنده پيروزه وش
سکينه به پيش اندرون مويه گر
خروشان ز پي دختران دگر
همه بلبل آسا به افغان و آه
سر آهنگشان نازپرورود شاه
به بازو فکنده يکي خشک مشک
دو جو بسته بر روي گلگون ز اشک
دمان سوي سالار شاه آمدند
چو سيارگان گرد ماه آمدند
يکي اندر آويخت بر دامنش
يکي بوسه زد بر سم توسنش
يکي گفت کاي عمّ والاگهر
به ما مهربان چون گرامي پدر
ز بي آبي آتش به ما درفتاد
دهد خاک ما تشنه کامي به باد
تو درياي فيض خدايي، مخواه
ز بي آبي اين کودکان را تباه
يکي گفت بر ما نگر يک نفس
که جز تو نداريم فريادرس
ز سوز دل و تابش آفتاب
هميدون بميريم گر نيست آب
تو مپسند اي غيرت کردگار
که ما تشنه لب جان سپاريم زار
از آن کودکان پور شير خداي
چو ديد آن همه زاري جانگزاي
دل نازکش ز آتش غم بسوخت
ز غيرت دو گلگونه اش برفروخت
بر خسرو دين ببوسيد خاک
بگفت اي مرا بهتر از جان پاک
به تنگ آمدم از چنين زندگي
نخواهم دگر روز پايندگي
مرا شرم اين کودکان کرد آب
ندارم دگر با چنين درد تاب
بفرما که تازم به ميدان جنگ
رها گردم از دست اين روز تنگ
ز مرگ برادر تو را غم مباد
چنان دان که هرگز ز مادر نزاد
مرا شير حق بهر اين روزگار
به مردانگي گشت آموزگار
مرا از ازل کردگار جهان
امانت نهاده است در تن روان
که بازم به راه تواش بي دريغ
نتابم رخ از زخم پيکان و تيغ
بفرما که تازم به ميدان کين
به جاي آورم مرا جان آفرين
45
رفتن حضرت عباس به فرمان امام به طرف فرات از براي آوردن آب و چگونگي آن حال
شهنشه بدو خواند بس آفرين
سپس گفت کاي پور ضرغام دين
به من گر همي بايدت ياوري
بکن جهد کآبي به ست آوري
که اين کودکان تر نمايند کام
از آن پس بکن روز بدخواه شام
ابوالفضل ازين مژده دلشاد گشت
ز بند غم و رنج آزاد گشت
ببوسيد پيش برادر زمين
[چو حيدر برِ سيد المرسلين]
چو لختي به شه پوزش اندر گرفت
همان مشک خوشيده را برگرفت
به بدرود آل رسول امين
روان شد چو جان از بر شاه دين
ستمديدگان را چو بدرود کرد
پي آب سر جانب رود کرد
چو آمد به نزديک رود روان
سپه ديد آنجا کران تا کران
باستاد لختي به ميدان کين
نگه کرد بر آن سپاه خشمگين
زمين کرد از سنگ او يال خم
دل گاو و ماهي ز غم شد دژم
بديدند لشکر يکي شاه نو
به دستش يکي دشنه چون ماه نو
تو گفتي به کف تيغ آن بي همال
به درياست افتاده عکس هلال
بر بُرز آن شير با گبر و خود
جهان چون يکي تنگناخانه بود
فلک خيره ي برز و بالاي او
ملک محو ديدار والاي او
[بگفتند يارب چه بالاست اين
چه فرخنده سيماي والاست اين]
[چه بازوي و دست بلند است اين
کدامين يل ارجمند است اين]
[بديديم من نامداران بسي
نديديم با فرّه اين کسي]
[همانا که اين نامور حيد است
صف نينوا وادي خيبر است]
[به دست اندرش تيغ دشمن شکار
همانا بود سرفشان ذوالفقار]
[چمان چرمه اش دلدل مرتضي است
سر نيزه دندان مار قضاست]
[دريغا که اين شهسوار عرب
در اين رزمگاه است خشکيده لب]
[نبودي گر اين نامور تشنه کام
نماندي ز دشمن در اين دشت نام]
چو ديدند او را دليران ز دور
جهان گشت در چشمشان تنگ گور
از آن دست و ران و رکيب دراز
و زان سفت و يال و بر سر فراز
فسردند نامي سواران به زين
ستاره شد اندر فلک سهمگين
سپهدار چون شرزه شير دژم
بغريد و گفتا به اهل ستم
که: اي قوم عباس نام من است
حرون توسن چرخ رام من است
سپهدار شاه شهيدان منم
فداي ره اوست جان و تنم
بود نام او نقش لوح دلم
به مهرش سرشته است آب و گلم
پي ياري آن شه تاجدار
به شمشير هندي کنم کارزار
سر ترگ دشمن درآرم به زير
نمانم که بر شاه گردند چير
منم آنکه جويم نبرد يلان
زنم تيغ بر بيني پردلان
منم صاحب جود و مهر و وفا
منم برخي زاده ي مصطفي
همينم به مردانگي بس گواه
که بابم بود حيدر رزمخواه
منم وارث مردي مرتضي
منم فارِس پهنه ي کربلا
همان زور خيبر شکن با من است
که را تاب نيروي من در تن است؟
دم تيغ من کام نر اژدهاست
سر نيزه ام افعلي جانگزاست
ببينيد دست بلند مرا
پرند و کمان و کمند مرا
به ارن و رکيبم يکي بنگريد
ز نيروي بازويم آگه شويد
چو زاينده شادابم از شير کرد
به گهواره بودم چو مرد نبرد
به خردي بسا کارهاي بزرگ
بکردم که نايد ز مرد سترگ
کنونم که شد دست مردي دراز
شما را به من کار افتاده باز
مخاريد اي بدمنش کوفيان
به بازيچه يال هژبر ژيان
بجوييد دوري ز کام نهنگ
مياريد بر دوده ي خويش ننگ
[به چنگال ضيغم ميازيد دست
مياريد بر ساعد خود شکست]
بياريد اي مردم بدنهاد
از آن تشنگيهاي محشر به ياد
مبنديد آبي که هر جانور
خورد، بر رخ آل خير البشر
وگر نه به نيروي پروردگار
برانم شما را ازين رودبار
برم آب از بهر طفلان شاه
نيارد کسي خيره بر من نگاه
بدند از سواران هزاري چهار
در آندم نگهبان آن رودبار
ز گفت سپهبد به جوش آمدند
چو ديو دژم در خروش آمدند
به يکره سمند ستم تاختند
به رزم سپهبد سنان آختند
نيامد به دل بيم، سالار را
برآورد شمشير خونبار را
بيفراشت شمشير و دست يلي
چو در جنگ صفين عليّ ولي
بزد اسب و بر آن سپه حمله کرد
ز سمّ سمندش همي خاست گرد
گرازان سوي شير حق تاختند
ولي زهره زان تاختن باختند
نيارست نام آوري رزم خواست
نه دستي به مردي سنان کرد راست
به هر سو که او روي کردي ز دور
رميدندي از وي چو از شير گور
ز بيمش زدي مرد بر مرد کوس
به تن همچو سيماب و رخ سندروس
به هر کس زدي نعره اي خشمگين
فکندي ز زين خويش را بر زمين
[چو برق پرندش زبانه کشيد
اجل خويش را از ميانه کشيد]
روان شد ز شمشير آن پرشکوه
روانها به دوزخ گروها گروه
سمندش همي کُشته سودي به نعل
بدان سان که نعلش ز خون گشت لعل
نه از تير باکش نه از تيغ بيم
همي کرد مردان کاري دو نيم
ز بس مردکان را دو نيمه نمود
شمار سپه يک به يک برفزود
بيفکند آن شير دشمن شکار
ز نام آوران هشت پنجه هزار
نه شد تيغ او کند و ني دست سست
نه دوري ز پيکار بدخواه جست
ازو شد به کوفي سپه کار تنگ
نه پاي گريز و نه جاي درنگ
ز پس آتش تيغ و از پيش آب
گسسته عنانها بريده رکاب
نمودند هر يک به سويي فرار
تهي شد از ايشان لب رودبار
سپهبد هيون تاخت در رود زود
شگفتا که دريا بگنجد به رود
چو بر آبِ رودِ روان بنگريست
ز لب تشنگان ياد کرد و گريست
همي گفت کاي آب شيرين گوار
ز آب آفرين شاه شرمي بدار
رواني تو بر خاک و سنگ زمين
لبِ تشنه آل رسول امين
تو موج اندر آورده جوشان همي
سکينه ز بهرت خروشان همي
سزد کز تو نوشند مردم تمام
بميرند آل علي تشنه کام
پس از تشنه کامان هاشم نژاد
به کامي تو را خوشگواري مباد
نيايد دگر تشنه اي از تو سير
همه چشمه سار تو گردد کوير
شگفتا که آب روان زان خطاب
نشد چون ز شرم ابوالفضل آب
سپهبد ز انده چنان مي گريست
که از بهر او، آسمان مي گريست
چنان از عطش بود در التهاب
که گفتي زره در برش گردد آب
نفس چون کشيدي، همي تيره دود
شدي از لبش سوي چرخ کبود
کفي آب برداشت تا نوشدا
که کمتر دلش از عطش جوشدا
به ياد آمدش کام خشک امام
به خود گفت اين آب بادت حرام
ره ياري اين نيست آزرم دار
ز روي برادر يکي شرم دار
تو سيراب و نوباوه ي مصطفي
چنان تشنه، اين نيست رسم وفا
ننوشيد يک قطره زاه آب سرد
شکيبش سر چرخ را خيره کرد
به رود روان با دلي پر ز تاب
فروريخت از دست و از ديده آب
چو از دست آن آب را برفشاند
ملک از فلک بر وي احسنت خواند
46
بيرون آمدن حضرت ابوالفضل از فرات و پراکنده ساختن موکلان فرات را
پس آن مشک خوشيده را پر نمود
بزد اسب و آمد به هامون ز رود
وفا بين که پور شه کاينات
لب تشنه برگشت ز آب فرات
به دوش اندرش مشک و دل پر ز تاب
روان شد سوي خيمه ها با شتاب
چو ديدند لشکر که سالار شاه
برد مشک پر آب زي خيمه گاه
برآوردشان گوهر بد به جوش
ز هر سو کشيدند بر هم خروش
همه همعنان سوي او تاختند
به پيکار وي تيغ کين آختند
دگر باره برخاست گرد سپاه
برآمد سرگرد بر اوج ماه
ز بانگ سواران و آواي کوس
بشد توسن رام گردون شموس
سپهبد چو ديد آن سپه را ز دور
به زير آمد از پشت زين ستور
به يکسوي بنهاد آن مشک و باز
برآمد به زين، تند چون شاهباز
سبک حمله آورد بر کوفيان
چو بر گله ي گور شير ژيان
تو گفتي که تيغش يکي آذر است
که سوزد همي هرچه خشک و تر است
و يا اژدهايي است آتش فشان
که آرد به دم پيکر سرکشان
[ز زخم سم باره ي نامدار
زمين بي سکون گشت سيماب وار]
[ز تيغش اجل خويش را داشت پاس
ز هرّاي اسبش جهان پر هراس]
زدي بر سر هر که برّان پرند
بجستي پرندش ز تنگ سمند
زدي هر که را تيغ اندر ميان
ز دست و سرکش کس ندادي نشان
همي تيغ راندي و گفتي چنين
منم شبل شير جهان آفرين
منم زاده ي شهسوار عرب
کزو بود روز دليران چو شب
منم زاده ي يکه تاز احد
کزو شد زبون عمروبن عبدود
منم پنجه ي دست پروردگار
منم جوهر سرفشان ذوالفقار
همي گفت نام و همي کُشت مرد
زمين را پر از پيکر کشته کرد
سر و خود گردان پرخاشجوي
بدي پيش چوگان تيغش چو گوي
چو يک نيمه زان نابکاران بکشت
دگر نيمه بر وي نمودند پشت
چو پردخته شد پهنه از بدگهر
بيامد سوي رود، آن نامور
گرفت از زمين مشک و شد رهسپار
سوي خيمه ي تشنه لب شهريار
چو ديدند لشکر که آن کامياب
شتابد سوي خيمه با مشک آب
دگر ره ز هر سو فراز آمدند
سوي پهنه در ترکتاز آمدند
گرفتند ره را بدان جان پاک
که شايد بريزند آبش به خاک
چو آن خيرگي ديد از ايشان جوان
کشيد از ميان دشنه ي جان ستان
به دوش اندرش مشک و در دست تيغ
خروشان چو در قلزم چرخ ميغ
بديشان يکي حمله بنمود سخت
فروريخت سرها چو برگ درخت
سپه را دم تيغ آن شهسوار
به هم در نورديد طوماروار
بسي سرکشان را در آن دستبرد
تن تيره بر دست آتش سپرد
ز بس کشته بود اندر آن پهن دشت
نيارست باد از ميان درگذشت
سواران دگر ره از آن نامدار
هزيمت گرفتند زي رودبار
بسا مرد کو خويش را با سمند
به آب اندر از بيم تيغش فکند
به جان از دم تيغ او رسته شد
به آتش در آن آب پيوسته شد
همي چند نوبت چنين رزم جست
به خون يلان دست و شمشير شست
وليکن نبودش به دل راي جنگ
نمي خواست کارد در آنجا درنگ
همي کرد کوشش که آن آب را
رساند مگر پيش پرده سرا
ابوالفضل اگر راي پيکار داشت
وگر دل به مرد افکني مي گماشت
نماندي در آن پهنه يک تن سوار
که با شاه جويد دگر کارزار
47
گرفتن لشکر مخالف به فرمان عمر سعد گرد جناب عباس را و افتادن دست راست آن حضرت
عمر چون بدانست کان شير مرد
از آن رودبانان برآورد گرد
هميدون برد آب از بهر شاه
جهان گشت در پيش چشمش سياه
خروشيد و با مردم خويش گفت
که هان اي سواران با يال و سفت
مر اين نامور پور شير خداست
به ميدان کين همچو ابر بلاست
ندارد به دل بيم هيچ اين جناب
ز کهسار آتش ز درياي آب
روان خداوند تيغ دو سر
نهان است در جسم اين نامور
چو سوزنده آتش يکي مشک آب
ربوده است و زي خيمه دارد شتاب
ز آب ارکند تر لب خشک شاه
تني زنده نگذارد از اين سپاه
بتازيد يکسر به ميدان او
بدو حمله آريد از چار سو
يکي تيرباران نماييد سخت
بدوزيد بر پيرکش ترک و رخت
مگر خون و آبش بريزد به خاک
شود شاهش از مرگ او سينه چاک
به امر بداختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سياه
به ميدان نهادند رخ فوج فوج
تو گفتي که دريا درآمد به موج
هوا پر شد از بانگ کوس و تبير
شد از گرد چهر جهان همچو قير
سپهدار را در ميان يکسره
گرفتند چون نقطه را دايره
گروهي به تير و گروهي به تيغ
گروهي به پيچان سنان اي دريغ
نمودند نيرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شير نر
سپهدار چون راه را بسته ديد
به خود بارش تير پيوسته ديد
بناليد کاي پاک پروردگار
درين سخت هنگامه ام باش يار
به سر بار دم تير از چارسوي
درين گرم خاکم مريز آبروي
مر اين مشک آبي که بر دوش من
بود همچو جان اندر آغوش من
نگهدارش از تير اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت اين و زد خويش را در زمان
بدان رو بهان همچو شير ژيان
برآورد دست يلي ز آستين
ز بيمش بلرزيد پشت زمين
يکي رزم مردانه افکند بن
کزو خيره شد چشم چرخ کهن
ز يک زخم شمشير آن نامدار
بيفتادي از پاي اسب و سوار
به ترک بسي مرد با گبر و خود
نياورده بد تيغ و بازو فرود
که از بيم او زهره درباختي
دو اسبه اجل بر سرش تاختي
به پيش دم تيغ آن ارجمند
بدي خود پولاد همچون پرند
ز بس کشته در دشت انبوه کرد
همه دشت چون کوهه ي کوه کرد
تو گفتي که بود آن سپاه گشن
يکي آهنين قلزمي موج زن
در آن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هر سو که با تيغ بشتافتي
کشيدي به کام آنچه دريافتي
همي خورد تير و همي راند تيغ
همي نعره زد همچو غرنده ميغ
ز بس تيره بر جوشن او نشست
ز هر حلقه ي جوشنش خون بجست
تن نامبردار آن بي نظير
تو گفتي عقابي است از پرّ تير
هر آن تير کو را به پيکر خليد
جگرگاه شير خدا را دريد
در آن تيرباران چنان آن جناب
نگهداشت بر دوش آن مشک آب
به دستي زدي تيغ بر دشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مر او را به تن، هرچه زخم درشت
رسيدي نکردي به بدخواه پشت
بناگه يزيدبن ورقا چو باد
بدان شير غژمان کمين برگشاد
بزد تيغ و از پيکرش دست راست
بيفکند و آه از نهادش بخاست
يکي رسته شاخ از درختي فکند
که سودي همي سر به چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بيفتاد دست يدالله ز کار
چو آن آسمان يلي بر زمين
فتادش ز تيغ يماني يمين
همي گفت از پيکرم دست راست
گر افتاد دست چپ اکنون به جاست
يکي دست من گر فتاد از تنم
همي تيغ با دست ديگر زنم
هزاران گرم دست در تن بُدي
همه برخي خسرو دين شدي
نبودم غمين ليک زانم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دريغا پس از من درين رزمگاه
شهنشاه را نيست پشت و پناه
بدم من يکي تيغ در مشت او
پس از مرگ من بشکند پشت و
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم
درين روز با لشکر بيشمار
چه سان بي برادر کند کارزار؟
دريغا ز ياران نام آورش
نمانده به جا جز علي اکبرش
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامي تر از جان بود شاه را
مرا گر درين دشت پر شور و شر
دريدند گرگان به سرپنجه بر
به پيکار بادا خداي جهان
نگهدار آن يوسف مصر جان
دريغا نگريد به سوگم تني
به مرگم نگردد به پا شيوني
گره کس بنگشايد از جوشنم
نشويد ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسي پيکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دريغا که پوشيده رويان شاه
گرم کشته بينند در رزمگاه
چو آيد بدان پردگي بانوان
خداشان ببخشد درين غم توان
چو لختي چنين گفت بربست دم
به مردانگي کرد بازو علم
اضافه هاي داستان حضرت عباس
48
دستوري نبرد خواستن ماه بني هاشم از برادر والاگهر و گفتگوي آن دو با هم و رفتن سپهدار دين به طلب آب از لشکر کوفه و بازگشتن به نزد حضرت امام عليه السلام
کنون اي نيوشنده باهوش باش
سراپا درين داستان گوش باش
يکي داستان است پر سوز و تاب
کزو شد دل شير يزدان کباب
چو رفتند اخوان سالار شاه
سوي باغ مينو ازين دامگاه
غمين گشت آن صفدر نامجو
سيه شد جهان در جهانبين او
دل رادش از دهر دون سير شد
به خود گفت جان دادنت دير شد
پس از مرگ اخوان باهوش [و] هنگ
تو را از چنين زندگي باد ننگ
چو آمد به سر روز پايندگي
نزيبد تو را زين سپس زندگي
بگفت اين و همت به مردن گماشت
پي رزم بدخواه رايت فراشت
چو بيرق بيفراشت آن خوب چهر
نگونسار شد بيرق ماه و مهر
تو پنداشتي شد به خيبر جلي
لواي پيمبر به دست علي
علم گشت در دست رادش علم
چو در دست بابش به بئر العلم
چمان گشت زان پس به درگاه شاه
به اختر برآورد تابنده ماه
فرود آمد از کوهه ي بادپاي
بزد بر زمين رايت آن پاک راي
بر شه گشود از دو ديده دو رود
خم آورد بالا [و] دادش درود
که اي پاک داراي هر دو جهان
هويدا برت رازهاي نهان
پس از مرگ اخوان نام آورا
نخواهم که مانم به گيتي درا
نجويم دگر روز پايندگي
مرا کشته گشتن بِه از زندگي
بفرماي اي تاجور شهريار
يکي افکنم چرمه زي کارزار
کنم لغل از خون بدخواه خاک
و زان پس به جانان دهم جان پاک
اگر درخورم در چنين نغز کار
بکن شهريارا مرا شادخوار
شهنشه چو گفتِ برادر شنيد
بموييد و پاسخ چنين باز گفت
که اي شير غژمان دشت يلي
چمان تير شست عليّ ولي
تويي ياور اهل بيت رسول
پناه همه زادگان بتول
بود اي جهانجو سپهدار راد
دل بانوان حرم از تو شاد
همان پردگي دخت فرخنده شاه
دل آسوده از توست در خيمه گاه
شوي چون تو کشته شود دستگير
به بند بدانديش گردد اسير
مرا آنچنان روز هرگز مباد
که بي تو زيم اي سپهدار راد
همانا نداني که دور از تو من
نيارم دمي در جهان زيستن
پناهم تويي چون درين رزمگاه
مخواه اي برادر مرا بي پناه
تو مپسند اي شير شمشير گير
پس از خويشتن خواهرت را اسير
ز فرموده ي شاه سالار نيو
برآورد از پرده ي دل غريو
ز جزع تر آن گرد پيروز گر
برافشاند بر روي سيمين گهر
دو ياقوت گويا ز هم کرد باز
به داراي دين راند زين گونه راز
که اي خسرو آشکار و نهان
جهانبان به اقليم جان جهان
مرا زاد تا مام فرخ نژاد
به گهواره رمز وفا ياد داد
سپس داد شيرم ز پستان عشق
که تا گشتم اين سرو بستان عشق
تو مپسند اي خسرو تاجدار
مرا نزد عشاق خود شرمسار
کجا زيبد اندر چنين رزمگاه
سپهدار آسوده شه رزمخواه
يکي رزم سازم درين سرزمين
که خواند درودم جهان آفرين
ز سالار چون شاه زين سان شنود
دو لعل روان پرور از هم گشود
که: اسپهبدا! شهسوارا! گوا!
سرا! نامور گوهرا! پهلوا!
چو داري به سر شور جان باختن
درفش سرافرازي افراختن
ابر کوهه ي کوه پيکر برآي
يکي سوي اين پهن ميدان گراي
بگو با سپهدار شاه دمشق
که اي دور از عشق و از رمز عشق
نه آخر چنين است سبط رسول
گرانمايه مادرْش باشد بتول
به خرگاه او کودکي ماه وش
هميدون ز لب تشنگي کرده غش
گذاريدم آيا ز راه ثواب
کنم تر لب کودکانش ز آب؟
و زان پس به کردار شير دژم
ز ميدان کين زي برادر بچم
به فرموده سالار نيکو نهاد
به چشم رکاب از زمين پا نهاد
روان شد بدان فرّ و برز و شکوه
که تا روبرو گشت با آن گروه
تو گفتي در آن عرصه ي پردلي
به صفبانيان شد برابر علي
سپس گفت آن صفدر ارجمند
به سالار لشکر به بانگ بلند
که: اي زاده ي سعد بي راي و هوش
يکي سوي گفتار من دار گوش
ز فرموده شه سخنهاي نغز
شنو از من اي ريمن تيره مغز
حسين است آن دادگر داورا
که بد زينت دوش پيغمبرا
به جا مانده آن شاه در روزگار
ز شير خدا حيدر تاجدار
حسين است سبط شه کاينات
که کرده خدا مهر مامش فرات
تو داني که اين گفت پيغمبر است
که بابش علي ساقي کوثر است
چرا بستي اکنون درين کارزار
بدو آب اين رود شيرين گوار
همانا نداني که اطفال چند
به خيمه درون دارد آن ارجمند
همه پاک خوي و همه مشک موي
همه سر و بالا همه ماهروي
همه از پي آب در تاب و تب
همه کام خشک و همه تشنه لب
يکي گشته بي تاب از بهر آب
شده ديگري ز آتش دل کباب
پسندي که اين کودکان غمين
بميرند لب تشنه در اين زمين
دگر آنکه فرموده فرخنده شاه
که گويم همي من تو را و سپاه
که: کشتيد اخوان و ياران من
همان با گهر جان نثاران من
که: در سوگ هر يک به گردان سپهر
فشاند همي اختر از ديده مهر
چو کشتيد آن مردم حق پرست
هميدون ز من بازداريد دست
که من ازين سرزمين بي درنگ
سپارم سوي روم ره يا فرنگ
ز فرموده رادسالار شاه
نيامد جوابي ز کوفي سپاه
در انجام اهريمن بدنژاد
ز حق بي خبر شمر ناپاکزاد
برون تاخت يکران ز قلب سپاه
چنين گفت آن بدرگ روسياه
شود گر زمين تا فلک پر ز آب
نهد پشت بر روي آب آفتاب
اگر باشد آن آب بر دست ما
نبخشيم زو قطره اي بر شما
شما تشنه کامان ز ما بي دريغ
نبينيد آبي مگر آب تيغ
مگر آنکه فرخنده سبط رسول
کند امر فرمانده ما قبول
سپهبد چو زان بدمنش اين شنيد
ز ميدان سوي داور دين چميد
سخنها که از شمر بدخو شنفت
يکايک به داراي دين بازگفت
49
آب خواستن اطفال امام عليه السلام و برداشتن حضرت عباس مشک را و روانه ي ميدان شدن و مکالمه و محاوره ي آن سرور با سپاه کوفه تا آخر بيرون آمدن او از شريعه ي فرات
بناگه سپهدار بشنيد فاش
ز خرگاه شه ناله ي دلخراش
چو لختي بدان ناله بگشاد گوش
چو مرغ از سرش کرد پرواز، هوش
بديد آنکه سر زد ز خرگاه شاه
سکينه به کردار تابنده ماه
به دوش اندر آويخته خشک مشک
دو رخ تر نموده ز سيلاب اشک
به همراه او کودکي چند زار
خروشان و گريان چو ابر بهار
رسيدند با يک جهان اشک و آه
گرفتند دامان آن رزمخواه
سرودند کاي عمّ فرخنده راي
يکي سوي گفتار ما دل گراي
ز لب تشنگي ما به جان آمديم
بدين نورسي ناتوان آمديم
نزيبد که با چون تو مير دلير
که ترسد ز شمشير تو شرزه شير
ز لب تشنگي اندرين سرزمين
سپاريم ما جان به جان آفرين
تويي درد ما کودکان را دوا
ز تو کام ما بوده ايم روا
ايا راد سالار پيروزگر
تو بودي به ما مهربان چون پدر
به روز و شبانمان بدي پاسبان
نه اي از چه بر ما کنون مهربان؟
يکي زار برپاي او بوسه داد
در مويه و ناله از دل گشاد
يکي اندر آويخت بر دامنش
يکي گشت گريان به پيرامنش
يکي پرده از راز دل برگشود
ز غم وان دگر خاک بر سر نمود
چو ديد آن دلاور يل رزمخواه
از آن خردسالان چنان اشک و آه
به چشمش سيه شد جهان سپيد
يکي آه سوزان ز دل برکشيد
ز افغان آن کودکان راند اشک
گرفت از سکينه همان خشک مشک
بماليد رخ در بر شه به خاک
بگفت اي مرا بهتر از جان پاک
ازين زندگي من به جان آمدم
تن از درد و غم ناتوان آمدم
نبيني تو اي دادگر داورا
که اين خردسالان بي ياورا
همه خشک کام و همه آب جوي
گرفتند چون گردم از چارسوي
بفرما کنم جان فداي تنت
ز پير ربايم سر دشمنت
به سوگ برادر تو را غم مباد
چنان دان که هرگز ز مادر نزاد
به نامي سپهبد شه کم سپاه
چنين گفت با ناله و اشک و آه
کنونت به پيکار باشد شتاب
از ايدر برو تا لب رود آب
که شايد به دشمن شکست آوري
تواني که آبي به دست آوري
دلاور چو اين از برادر شنيد
غريوان به بدرود خواهر چميد
همه بانوان را جو بدرود کرد
نشست از بر چرمه ي رهنورد
چو فرخ پدر بر پرنن خدنگ
برافکند توسن به ميدان جنگ
چو آمد مر آن پر دل رزمخواه
به نزديک رود و بديد آن سپاه
بدان فرّ و برز و بدان شاخ [و] يال
که در روزگارش نبودي همال
باستاد لختي به ميدان کين
نگه کرد بر آن سپه خشمگين
تو پنداشتي شير پروردگار
به ميدان نهاده است با ذوالفقار
چو ديدند سکان اين هفت کاخ
مر او را بدان فرّ و آن يال [و] شاخ
سرودند با هم مر اين حيدر است
که تنها به ميدان يک لشکر است
وگر نيست اين نامور حيدرا
کجا يک تن و رزم يک لشکرا؟
سرودند با هم گر اين نامدار
نبد تشنه لب اندرين کارزار
چه گشتي به شمشير کين رزمخواه
نماندي يکي زنده جان زين سپاه
دريغا که اين گرد با هوش و هنگ
ستاده است لب تشنه در دشت جنگ
ندا آمد از نزد جان آفرين
در آندم به سکان چرخ برين
همانا ندانيد کاين نامدار
بدين تشنه کامي درين کارزار
چه سان با بدانديش جنگ آورد
چا سان نامشان زير ننگ آورد
که يارد بجز اين يل شير مرد
بدين تشنه کامي چنين رزم کرد؟
سروشان به فرمان جان آفرين
گشودند درهاي چرخ برين
که بينند فرزانه سالار شاه
چه سان کينه خواهد ز کوفي سپاه
غرض آن دلاور يل زورمند
سر سرفرازان همت بلند
در درج گوهر ز هم برگشود
چنين با سپه کرد گفت و شنود
که: اي بدسگالان بدروزگار
منم زاده ي حيدر تاجدار
به گاه مهي بر خرام من است
حرون توسن چرخ رام من است
سپهدار شاه شهيدان منم
به ميدان کين مرد گرد افکنم
منم آن جهانجوي با فرّ و جاه
که عباس سقّا مرا خواند شاه
بود نام او نقش لوح دلم
به مهرش سرشته است آب و گلم
منم اي گشن لشکر کينه خواه
دبير و علمدار سالار شاه
بود تيغ من مرگ بدخواه من
گرش باشد از آهن و روي، تن
نترسم من از مرگ اندر جهان
بود مرگ من زندگي جاودان
اگر در تنم يک جهان جان بدي
فداي ره پاک جانان بدي
چو بر پاي شه جان فشاني کنم
در اقليم جان زندگاني کنم
همينم به مردانگي بس گواه
که بابم بود حيدر رزمخواه
بگفت اين و با دست تيغ يلي
بيفراشت چون شير يزدان علي
چه تيغي شرربار و آتش فروز
به پيکر روان بدانديش سوز
به هر جوهرش هرچه دريا نهان
ز يک شعله اش هفت دوزخ عيان
چو شد جلوه گر در کف پورشاه
بدزديد سر، مهر زرين کلاه
درافکند چين آسمان برجبين
چو سيماب لرزيد روي زمين
قضا زد قلم لوح را سرنوشت
درو کرد آن را قدر آنچه کشت
چنان گشت لرزنده چرخ کبود
که پنداشتي هيچ بر پا نبود
به بود و نبود اندر آمد هراس
وجود از عدم خويش را داشت پاس
بدان تيغ فرزانه فرزند شاه
بزد اسب و شد حمله ور بر سپاه
چو ديدنش آن لشکر بدگمان
گرفتند گردش به تير و کمان
به يکديگر آميخت کوفي سپاه
جهان شد ز گرد سواران سياه
گرازان سوي شير حق تاختند
ولي زهره زان تاختن باختند
ستوده گهر مير حيدر نژاد
گو نامبردار نيکو نهاد
به آتش فشان دشنه ي آبگون
همي کُشت مرد و همي ريخت خون
چو خورشيد رخشان همي برفروخت
چو آتش به هر جا که افتاد سوخت
روان شد ز شمشير آن پرشکوه
روانها به دوزخ گروها گروه
نيارست گندآوري رزم خواست
نه دستي به مردي سنان کرد راست
زمين شد سراسر چو درياي خون
شناور در او همچو کشتي هيون
ز آسيب آن گرد با فرهي
بسي کالبد گشت از جان تهي
چنان شد به کوفي سپه کار تنگ
که گفتي علي بود در دشت جنگ
يلان را چنان سختي آمد به پيش
که نشناخت بيگانه را کس ز خويش
نه دل برقرار و نه تن استوار
همي هر کسي جست راه فرار
ز نزديک رود آن گو تيغ زن
پراکنده کرد آن سپاه گشن
ز لشکر کسي چون در آنجا نماند
سپهبد سبک چرمه زي رود راند
به آب اندر آمد به کردار باد
به دست اندرش تيغ آتش نهاد
گذر کرد زان سان بر آن رودبار
که دريا کند بر حبابي گذار
شگفت است زان ژرف درياي آب
که چون گنجد اندر درون حباب؟
زهي ژرف دريا که در پيش آن
چو يک قطره درياي هفت آسمان
بدان آب لختي همي بنگريست
ز لب تشنگان ياد کرد و گريست
بر آن آب شيرين گوار آن جناب
روان کرد از چشمه ي چشم آب
چنان آتش از آه دل برفروخت
که آب روان ز آتش او بسوخت
چو لختي بموييد و ناليد زار
دو کف زد بر آن آب شيرين گوار
همي خواست آن زاده ي بوتراب
نشاند تف دل بدان سرد آب
ز لب تشنگان حرم ياد کرد
غريوان يکي مويه بنياد کرد
همي گفت با خود که آزرم دار
يکي از رخ تشنگان شرم دار
تو سيراب و تشنه چو شد وقار
نزيبد تو را و نباشد روا
تو را خوردن آب نبود نکو
مجو بي وفايي وفاي تو کو؟
[به رود روان با دلي پر ز تاب]
فروريخت از دست و از ديده آب
هرآنچ آب در دست چون برفشاند
بجز در دم تيغش آبي نماند
مر آن آب از آن در دم دشنه داشت
که بس دشمن از بهر آن تشنه داشت
چنين ساقي از دشنه ي برق تاب
به دشمن دهد آب، ناخورده آب
ز بس از مژه ريخت بر آن خون
شد آن آب روان لعل گون
لبالب چو کرد آب از دُرّ اشک
بزد دست [و] پر کرد از آب مشک
به دوش اندر افکند مشک [و] ز رود
برون شد چو آتش شير دود
وفا بين که پور شه کاينات
لب تشنه برگشت ز آب فرات
50
رزم حضرت عباس با موکلان شريعه ي فرات و آب برداشتن او و سر راه گرفتن و محاربه ي کوفيان با آن جناب
چو ديدندش آن لشگر کينه توز
که آمد سپهدار گيتي فروز
به دوش اندرش مشک و در دست تيغ
خروشان و جوشان چو غرنده ميغ
علم برگشادند و تيغ آختند
چو روبه سوي شير حق تاختند
دگر باره برخاست گرد سپاه
برآمد سرگرد بر اوج ماه
غو کوس رزمي ز کيوان گذشت
بلرزيد خاک و بتوفيد دشت
گرفتند اطراف آن جان پاک
که شايد بريزند آبش به خاک
دلاور چو اين ديد بازو فراشت
دل و هوش بر جان فشاني گماشت
سپه را دم تيغ آن شهسوار
به هم درنورديد طوماروار
بسي سرکشان را در آن دستبرد
تن تيره چون آسيا کرد خرد
ز دشت آن گشن لشکر بي شمار
هزيمت گرفتند زي رودبار
بسي زان سپه خويش را با سمند
به آب اندر از بيم تيغش فکند
به جان از دم تيغ او رسته شد
به آتش در آن آب پيوسته شد
همي چند نوبت چنين رزم جست
به خون يلان دست و شمشير شست
چو اين ديد بن سعد ميشوم بخت
به کوفي سپه برخروشيد سخت
که هان اي گشن لشکر کينه جوي
همين است عباس فرخنده خوي
ندارد به آن باک هيچ اين جناب
ز کهسار آتش ز درياي آب
مدانيد بازيچه جنگ ورا
همان حيدري تيغ و چنگ ورا
چو آغازد اين نامور طعن حرب
نينديشد از لشکر شرق و غرب
چو سوزنده آتش ز درياي آب
به تگ رانده زي خيمه دارد شتاب
ز آب ار نمود تر لب خشک شاه
تني زنده نگذارد از اين سپاه
بجنگيد و ابرو پر از چين کنيد
بدو حمله با تيغ و زوبين کنيد
همه گرد بر گرد او يکسره
بگيريد چون نقطه را دايره
بناچار لشکر به فرمان او
دمان زي سپهبد نهادند رو
کمانور هزار از کمين تاختند
رها ناوک از شست کين ساختند
همي بر بر و جوشن شهريار
شد از تير ابر کمان ژاله بار
ز بس تيره بر جوشن او نشست
ز هر حلقه ي جوشنش خون بجست
چو بر جوشنش ناوک چارپر
فرورفت داوود شد مويه گر
بر جنگجوي يل شير گير
تو گفتي عقابي شد از پرّ تير
چو پيکان ز شست سواران بجست
تن آن شه نامداران بخست
هر آن تير کو را به پيکر خليد
جگرگاه شير خدا بردريد
ندانم در آن کارزار آن جناب
نگه داشت بر دوش چون مشک آب؟
به دست زدي تيغ بر دشمنان
[به دست دگر داشت محکم عنان]
مر او را به تن هرچه زخم درشت
[رسيدي نکردي به بدخواه پشت]
همي تيغ راندي به ترگ سوار
ز خون پهنه کردي چو دريا کنار
بداختر يزدبن ورقا بجست
بناگاه با تيغ بگشاد دست
يکي رسته شاخ از درختي فکند
که سودي همي سر به چرخ بلند
ز ساعد چو دست شه از تيغ کين
بيفکند بشکست بازوي دين
چو دست شه افتاد در کارزار
بيفتاد دست يدالله ز کار
چو عباس را شد جدا دست راست
تن شير حق چون مه نو بکاست
چو آن آسمان يلي بر زمين
فتادش ز تيغ يماني يمين
دژم گشت وز ديده خون برفشاند
بزد اسب و با دست چپ تيغ راند
51
افتادن دست چپ حضرت عباس و با پا رزم نمودنش
به دست چپ افراخت پران پرند
بهشتش عنان را به يال سمند
بر آن لشکر گشن شد حمله ور
کس از آفرينش نکرد اين هنر
شگفتي چنان کار دست خداست
ندارد بلي دست حق چپ و راست
علي دست حق اوست دست علي
دو بيني در اينجا بود زاحولي
به يک دست فرزند ضرغان دين
همي کشت مرد و همي جست کين
همان مشک را نيز بر دوش داشت
بدو بسته جان و دل و هوش داشت
حکيم طفيل از کمين ناگهان
بدو تاخت مانند برق جهان
بزد تيغ و دست چپ از پيکرش
بيفکند با آن پرندآورش
دو دستش چو گرديد از تن جدا
بيفتاد از پاي دست خدا
سپهدار دين را چو افتاد دست
قوي پشت شناهنامه دين شکست
نبيّ و علي را ز سر رفت هوش
برآمد ز خاتون محشر خروش
حسن در جنان جامه بر تن دريد
حسين علي از جهان دل بريد
بلرزيد ارکان عرش برين
به سر دست زد جبرئيل امين
به جاي دو يا زنده دست آن جناب
برآورد پاي بلند از رکاب
زدي بر سر [و] سينه ي هر که پاي
شدي زين جهان جانش دوزخ گراي
بدين گونه لختي چو پيکار کرد
بيفکند مردان به دشت نبرد
بناگه ز لشکر يکي تير تفت
بيامد بدان مشک و آبش برفت
چو در خاک گرم آب سردش بريخت
سپهدار را رشته ي جان گسيخت
به خود گفت ديگر ز کوشش چه سود
همه کوششم بهر اين آب بود
دريغا همه رنج من گشت باد
کسي را چنين نامرادي مباد
[ز بس خورد بر پيکرش تير تيز
که شد مشک بر حالتش اشک ريز]
در اين بُد که ناپاک خو حرمله
ز شست ستم کرد تيري يله
بزد راست بر چشم آن نامدار
جهان بر جهانبين او گشت تار
چپ و راست از درد افشاند سر
که از ديده تيرش بر آيد مگر
نيامد برون تير و شد بي قرار
ز آسيب پيکان زهر آبدار
دوپاي از رکاب آن يل حق پرست
برآورد و بر کوهه ي زين نشست
همي خواست کز ديده ي پر ز خون
به زانو کشد نوک پيکان برون
بناگاه شومي بجست از کمين
به دست اندرش گرزه ي آهنين
بدان سان زد آن گرز بر مغفرش
که از زين نگون گشت جنگي برش
تو گفتي نگون گشت عرش برين
ز پشت سپهري به روي زمين
52
از زين افتادن حضرت عباس و آمدن امام به بالين او
ز زين چون درافتاد سالار دين
شهنشاه را خواند و گفت اين چنين
کزين بنده، اي شهريار انام
فزون بر تو بادا درود و سلام
برادر برادرت را بازياب
دم واپسينش به بالين شتاب
شه دين برآورد از دل خروش
چو آواي عباسش آمد به گوش
رخش گشت بر گونه شنبليد
تو گفتي روان از تنش برپريد
به ميدان کين راند توسن به خشم
به رخها روان خون دل از دو چشم
خروشان بزد خويش را بر سپاه
پر از ويله شد دشت آوردگاه
به يک حمله کشت از سواران هزار
سپه کرد از بيم تيغش فرار
صف لشکر از يکدگر چون دريد
به بالين فرّخ برادر رسيد
بديد از تن نامدارش دو دست
جدا گشته با خاک افتاده پست
به روشن جهان بينش بنشسته تير
ز خونش زمين گشته چون آبگير
سراپاش از ناوک بدسگال
برآورده همچون هما پرّ و بال
ز آسيب گرز گران، سر به خود
برآميخته همچو با تار پود
چو اين ديد خود را ز پشت سمند
غريوان به روي زمين درفکند
برآورد از دل چو دريا خروش
شد از هوش لختي چو آمد به هوش
نشست و سرش را به زانو گرفت
به زاري چنين مويه بر او گرفت
که پشتا! پناها! دليرا! سرا!
بهين يادگار از پدر مر مرا
ستاننده ي جان بدخواه من
به مردانگي کشته ي راه من
ايا نامور بچه ي شير حق
که سرپنجه ات بود شمشير حق
غمت پرده ي صبر من بردريد
مرا رشته ي چاره از کف بريد
بلند آسمانا چرايي چنين
نگون گشته از تيغ کين بر زمين؟
شهاب فروزنده ي ذوالمنن
چرا چيره شد بر تو زشت اهرمن؟
ندانم چه از من به دل يافتي
که از ياريم روي برتافتي
جوانا فراقت مرا پير کرد
به پايان عمرم زمين [گير] کرد
منم زنده با موي کافورگون
تو را مشک مو مرگ شسته به خون
ز مرگت قد راست خم شد مرا
ز گشت فلک بهره غم شد مرا
کنون بار اندوه پشتم شکست
بشد چاره ي کار يکسر ز دست
برآوردمي سر ز خاک اي جوان
يکي درنگر حال پير نوان
به سوگ تو از ديده خون باريش
درين دشت خونخوار بي ياريش
مر آن کودک خرد در خيمه گاه
هنوز از پي توست چشمش به راه
گمانش که عمّ وي آب آورد
نداند که مرگش به خواب آورد
تو تا بودي اي زاده ي بوتراب
نرفت از نهيب تو دشمن به خواب
نه دستي ز بيمت سنان مي گرفت
نه سر پنجه ي کس عنان مي گرفت
نه دل در برگردي آرام داشت
نه مردي ز مرد افکنان نام داشت
فزون بود نيروي لشکر ز تو
قوي بود پشت برادر ز تو
سراپرده ي دين به پاي از تو بود
علم نيز گردون گراي از تو بود
به خواب اينک از مرگ تو دشمن است
ز سوگ تو بيدار چشم من است
به مرگ تو شادان عدو، من دژم
قد کفر شد راست دين گشت خم
کنونم ز سر خسروي تاج رفت
سراپرده ي من به تاراج رفت
پس از تو رسيد اي يل سرفراز
حرم را زمان اسيري فراز
مخور غم که شد روز عمر تو طي
هم اکنون شتابم تو را من ز پي
پس از تو جهان باد يکسر خراب
به ويراني آرد زمانه شتاب
53
وصيت نمودن حضرت عباس در خدمت برادر و جان دادنش
چو عباس آواي شه را شنيد
يکي ناله از ناي پر خون کشيد
بگفتا که اي شاه يزدان شناس
به پروردگار جهانم سپاس
که دادم به راهت سر و جان پاک
نبردم من اين آرزو را به خاک
دم آخرينم رسيدي به سر
تن از بوي تو يافت جاني دگر
کنون گر رسد مرگ من باک نيست
که انجام هر زنده جز خاک نيست
سه خواهش مرا هست از شهريار
ز راه کرم سوي من گوش دار
نخستين روانم بود تا به تن
مبر سوي خيمه تن چاک من
که از کودکان توام شرمسار
ز ناوردن آب شيرين گوار
دگر آنکه در ماتم من منال
مکن گريه اندر بر بدسگال
چو گريي تو، بدخواه خندان شود
به کين خواستن تيز دندان شود
و ديگر تو گفتي که از همرهان
نماند درين روز کس زنده جان
مگر سيدالساجدين پور من
که باشد پس از من امام زمن
از ايدر چو رفتي به سوي حرم
چنين کن سپارش بدان محترم
که چون جاي کردي به يثرب ديار
رها گشتي از پيچش روزگار
ز عمّت دو کودک بود در سراي
به جا مانده، دل خسته بي غمزداي
تو آن نورسان را پرستار باش
ز هر بد به گيتي نگهدار باش
يتيمند مشکن دل زارشان
پدروار بنگر به ديدارشان
ز گفتار او شه بناليد سخت
فروريخت خون از مژه لخت لخت
سترد از رخ و چشم او خون و خاک
ببوسيدش آن چهره ي تابناک
جوان ديده بر روي شه برگشاد
کشيد آه و اندر برش جان بداد
خنک دوستداري که در پاي يار
چو جان داد، يار آردش در کنار
54
شهادت حضرت عباس عليه السلام
چو از دامگاه جهان رسته شد
به جانان خود جانْش پيوسته شد
نبي در جنانش به بر درکشيد
ز دست پدر آب کوثر کشيد
درودش ز حق بر تن و جان پاک
بدان تربت و قبه ي تابناک
نبيند پس از زاده ي بوتراب
نه دستي عنان و نه پايي رکاب
نه شمشير بادا نه خفتان نه خود
نه ابر سياه و نه چرخ کبود
نگرداد گردون مماناد خاک
نتابد به چرخ اختر تابناک
نگونسار باد از فلک، بر تراب
درخشان درفش بلند آفتاب
بخوشاد نم در رگ تيره ابر
بريزاد سرپنجه غژمان هژبر
به هر چشم جوشن ز خون رود باد
ز غم مويه گر جان داوود باد
نگردد دگر، باره اي رهنورد
نپوشد دليري سليح نبرد
علم را بر از تيغ بادا قلم
شود نيزه چون تيغ بالاش خم
دلا مهر بردار از اين جهان
که در وي نماند دلي شادمان
به مردي چو عباس شد چير دست
دگرها ز روي چون توانند رست
يکي روز اگر سر برافرازدت
دگر روز با سر بيندازدت
55
بازگشتن امام از سرکشته ي برادر به خيمه گاه و مويه گري اهل حرم بر آن جناب
ابوالفضل چون زين جهان رخت بست
به عرش برين نزد داور نشست
شهنشه به بالين آن کشته، زار
بگرييد لختي چو ابر بهار
بناليد از آن درد جنّ و ملک
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش از آن رزمگاه
نيارست از آن رو که بُد ريز ريز
ز بس زخم پيکان و شمشير تيز
بناچار از آن پيکر نامدار
جدا گشت با ديده ي اشکبار
به دستي عنان و به دستي کمر
پياده سوي خيمه شد ره سپر
چو ديدند اهل حريمش ز دور
در ايشان به پا گشت شور نشور
بر آنان شد از زاري شه، درست
که از نو يکي شاخ ماتم برُست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سيارگان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرْت کو؟
علمدار و سالار لشکرْت کو؟
بشد تا که آب آرد از رودبار
نيامد مگر کشته گرديد زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندر نبرد
ز پاي اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست و شد تيره، بخت
شما را زمان اسيري رسيد
دگر روي راحت نخواهيد ديد
شنيدند چون بانوان گفتِ شاه
به سر برفشاندند خاک سياه
چنان با فغان مويه کردند زار
که شد چشم گردون دون، اشکبار
غوِ العطش ناله ي واي واي
دگر باره از کودکان شد به پاي
شهنشه چو ديد آن همه درد و جوش
همان ناله ي زار و آه و خروش
به صبر و سکون امر فرمودشان
شکيبايي از غم ببخشودشان
[بپردختم اين جانگزا داستان
بدان سان که بشنيدم از راستان]
[نوشت آنچه اين کلک مشکين نفس
ز دانشوران گفته بسيار کس]
«غزلها»
از غزليات الهامي است
1
دلم از وحشت تنهايي شبها خون است
غمم از حسرت آن چهره روز افزون است
با تو شادم اگرم جاي به دوزخ بدهند
بي تو در خلد برين خاطر من محزون است
دل مجروح من از قطره ي خون بيش نبود
پس چرا دامنم از خون جگر جيحون است
بعد ازينم سر و کاري نبود هيچ به عقل
عاقل آن است که از عشق رخش مجنون است
مدتي رفت که از هجر تو بيمارم و تو
مي نپرسي ز من خسته که حالت چون است
تو پريشان مگر آن زلف مسلسل کردي
که پريشاني آشفته دلان افزون است
به تماشاي گلستان و گلم نيست نياز
که کنار و برم از لخت جگر گلگون است
به درآي از دو جهان و به فراغت بنشين
عالم عشق ازين هر دو جهان بيرون است
نيست نسبت، قد موزون تو را هيچ به سرو
سرو موزون بود اما نه چنان موزون است
دل الهامي اگر گشته پريشان نه شگفت
همه دانند دل غمزده ديگرگون است
2
اين تف عشق که اندر جگر زار من است
باد افزون که دواي دل بيمار من است
کوهکن کوه اگر از غم شيرين مي کند
کندن جان به جهان از غم تو کار من است
سرخي روي شفق تيرگي چهره ي شب
ز اشک گلگون من [و] آه سيه سار من است
ناله ام نغمه ي عشق است و دلم مرغ سحر
سرو من قامت تو روي تو گلزار من است
بعد اين سرّ غمت را نکنم فاش به دل
دل ديوانه کجا محرم اسرار من است؟
پرده از خون جگر بر در دل بايد بست
تا نداند ز پس پرده که غمخوار من است
واجب آن است که با تيغ سکوتش ببريم
که زبان با تو…
غم نه، گر خلق جهان دشمن جانم گردند
تا غم عشق تو اي دوست هوادار من است
از وجودم نگذارد اثري الهامي
اين تف عشق که اندر جگر زار من است
3
سياهکارتر از من کسي به دوران نيست
فزونتر از گنهم قطره هاي باران نيست
اگر به وهم نيايد فزوني گنهم
بدين خوشم که فزونتر ز لطف يزدان نيست
به هر چه مي نگرم واله ي تو مي بينم
که جلوه ي رخت از هيچ ديده پنهان نيست
درون خانه ي دل را ز نقش غير بشوي
محل رحمت يزدان مقام شيطان نيست
از آن زمان که بديدم بعشت عارض تو
مرا هواي گلستان و باغ و بستان نيست
عجب ز سختي دل آيدم که ز آتش عشق
بسوخت صد ره و از سوختن پشيمان نيست
همين نه ز آتش عشق تو سوخت الهامي
کجاست آنکه ازين شعله سينه بريان نيست
4
شب تنهايي اي دل هر که چون غم همدمي دارد
چه غم او را که اندر خانه ي دل محرمي دارد
بجز اين زخم مرد افکن که من اندر جگر دارم
هر آن زخمي که بيني در زمانه مرهمي دارد
خوش آن روزي که چون ديوانگان از سنگ اطفالم
به خون آلوده بر بيني که آن هم عالمي دارد
فشاندم تخم مهرت را به کشت سينه ي محزون
چه غم از خشک ساليها که چشمم شب نمي دارد
اگر لعل لبت نبود نگين جم چرا دايم
مسخّر ملک دلها را به حکم خاتمي دارد
ندارد بيمي الهامي دگر از دوزخ هجران
که در خلد وصال تو روان خرّمي دارد
5
وله
از بتان يار مرا انباز مي خواهي ندارد
در جهان ماهي چو او طناز مي خواهي ندارد
راز او را کرده ام پنهان من اندر پرده ي دل
از زبانم گر خبر زان راز مي خواهي ندارد
من نياز آوردم او را او ز من بنمود روي
ساده مي باشد بت من ناز مي خواهي ندارد
اي دل مفتون مخور هرگز فريب چشم مستش
گر وفا از ترک تيرانداز مي خواهي ندارد
آشنايي گفتمت اي دل مکن با مار زلفش
دوستي از عقرب اهواز مي خواهي ندارد
تو نه اي محرم ز الهامي مجوي اسرار او را
از سر ببريده گر آواز مي خواهي ندارد
6
هر جاي که رفتيم و به هر سو که دويديم
غير از تو در آيينه ي آفاق نديديم
بس باديه گشتيم و بديديم در آخر
تو همره ما بودي و بيهوده دويديم
بيهوده نگشتي تو اسير نگه ما
دام از مژه ي چشم به راه تو تنيديم
بوي دل پر خون به مشام آمدي از وي
در باغ جهان هر گل نورسته که چيديم
دل خون شد و از ديده برون رفت و جگر سوخت
تا قطره اي از باده ي عشق تو چشيديم
مهر تو به عالم نفروشيم که او را
با گوهر جان اي دُر يکدانه خريديم
الهامي اگر پيرو مايي قدمي نِه
با ما که به سرمنزل مقصود رسيديم
7
با کاروان عشق تو چون همسفر شدم
پاي هوا شکستم و ره را به سر شدم
بر کهربا ز جزع نشاندم عقيق ناب
چو لعل ز عشق تو خونين جگر شدم
دادم چو دل به ابرو [و] چشم سياه تو
تيغ جفا و تير بلا را سپر شدم
بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت
تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم
در لوح سينه نقش غمت را نگاشتم
از سوز عشق و راز محبت خبر شدم
از بس که تير غم به دلم جا گرفته است
سر تا قدم چو مرغ همه بال و پر شدم
اين قسمتم ز خوان محبت نصيب شد
الهامي ار به رندي و مستي سمر شدم
8
کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم
جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم
تو مرانم از در خود گنهي نديده از من
که بغير درگه تو که به دري گذر ندارم
تو ز جان من چه جويي که ز جان کناره جستم
تو چه پرسي از دل من که ز دل خبر ندارم
تو که ماندت سراپاي به نيشکر چه داني
که تنم ز غم چو ني گشت و به لب شکر ندارم
چو ز شست برگشايي تو خدنگ غمزه جانا
دل خود نشانه سازم که جز اين سپر ندارم
نظر از طريق پاکي به جمال نازنينان
بطلب ز پاک بينان که من آن نظر ندارم
به شب فراقت اي مه ز دعاي صبحگاهي
همه تير آهم اما به دلت اثر ندارم
قدر و قضا مرا خواست نشان تير عشقت
نظر از قضا نپوشم حذر از قدر ندارم
طلبند خلقي الهامي اگر ز بحر گوهر
شده ام به بحر غم غرق و سر گهر ندارم
9
در عشق اگر راهبري داشته باشي
آن نخل بلندي که بري داشته باشي
مشکن دل کس بي گنهي گر تو بخواهي
جا در دل صاحب نظري داشته باشي
نه چرخ برين را سپر از هم بشکافي
اي تير دعا گر اثري داشته باشي
خورشيد حقيقت نگري در همه ذرات
اي دل به خدا گر بصري داشته باشي
بر ساحت افلاک پري از قفس تن
از عشق اگر بال و پري داشته باشي
چشم از رخ تو بازنگريم که مبادا
دزديده نظر با دگري داشته باشي
خشکيده نگردد لبت از گرمي محشر
الهامي اگر چشم تري داشته باشي
«قصيده ها»
از قصايد الهامي است
1
گفتمش: يارا چرا لاغر بود پيکر مرا؟
گفت: از عشق مياني همچو مو لاغر مرا
گفتمش: بهر چه پشتم در جواني چنبر است؟
گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا
گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟
گفت: از آن است اين که مژگان است چون نشتر مرا
کفتمش: بهر چه دارم اشک شور و کام تلخ؟
گفت: از ياد لبي شيرين تر از شکر مرا
گفتمش: بهر چه دل صد چاک باشد در برم؟
گفت: از خونريزي ابروي چون خنجر مرا
گفتمش: ترکا کمان وار از چه شد بالاي من؟
گفت: از ترکان چشمان کمان آور مرا
گفتمش: بر اشک و رويم بنگر اندر عشق خويش
گفت: نفريبد کسي هرگز به سيم و زر مرا
گفتمش: بشمر مرا يک تن ز جانبازان خود
گفت: نايد اين سخن بي ترک جان باور مرا
گفتمش: جامي بپيما بر من از صهباي ناب
گفت: کز صهبا لب ميگون بود خوشتر مرا
گفتمش: همرنگ مرجان گوهر اشکم که کرد؟
گفت: آن کو داده اين مرجان پرگوهر مرا
گفتمش: يک شب به بستر تنگ در برگيرمت
گفت: کي شايد بجز خورشيد هم بستر مرا
گفتمش: يکره تماشا را بچم در گلستان
گفت: نيکوتر بود روي از گل احمر مرا
گفتمش: کز مشک اذفر غاليه بر موي مال
گفت: بهتر بوي زلف از نافه ي اذفر مرا
گفتمش: بشمر مرا از چاکران خويشتن
گفت: بر چرخ است شاخ اختران چاکر مرا
گفتمش: با اين تن سيمين چرا سنگين دلي؟
گفت: زاده است از ازل با اين صفت مادر مرا
گفتمش: رحمت نياري هيچ بر جان و دلم
گفت: رحمت کي سزد اندر دل کافر مرا
گفتمش: سخت اي صنم دل مي ربايد حسن تو
گفت: داد اين گونه حسن دلربا داور مرا
گفتمش: کت در کنار اي مه نشانم عاقبت
گفت: گر مه بر زمين آري کشي در بر مرا
گفتمش: کز جنت و کوثر دليلي بازگو
گفت: باشد روي و لب آن جنت اين کوثر مرا
گفتمش: کاين عنبرين افسر تو را بر فرق چيست؟
گفت: خاک پاي شه بخشيده اين افسر مرا
گفتمش: برگو کدامين شاه تا بوسم زمين
گفت: آن شاهي که مهرش شد به دل مضمر مرا
گفتمش: آن شه که او را ناصر الدين است نام
گفت: کردي زنده جان زين نام جان پرور مرا
گفتمش: آن شه که گويد آسمانم خرگه است
گفت: آن خسرو که گويد اختران لشکر مرا
گفتمش: در خورد او مدحي تواني ساز کرد؟
گفت: باشد مدح او از فکرت افزونتر مرا
گفتمش: در بيشه ي وصفش تواني جست راه؟
گفت: نبود نيرو کوشنده شير نر مرا
گفتمش: هيچ از فروغ راي شه داري نشان؟
گفت: نبود قدرت تسخير ماه و خور مرا
گفتمش: کز عرش اجلالش چه داري آگهي؟
گفت: نبود رتبه ي معراج پيغمبر مرا
گفتمش: کز قلزم جود ملک داري خبر؟
گفت: خواهي غرقه در درياي پهناور مرا
گفتمش: هيچ از فتوح شاه داني داستان؟
گفت: چون شهنامه صد باشد به ياد اندر مرا
گفتمش: کز مدح خسروزادگان برگو سخن
گفت: گويم گر نماند عقل از آن مضطر مرا
گفتمش: ز آنان که باشد ظلّ سلطانش لقب
گفت: مسعود آنکه ظلّ عون او بر سر مرا
گفتمش: ز اقبال او گفتن تواني شمّه اي؟
گفت: آري گر شود اقبال او ياور مرا
گفتمش: برگو ز رمح جان شکار او حديث
گفت: گر بر جاي ماند زهره زان اژدر مرا
گفتمش: زان پهنه برگو کاندران راند حشر
گفت: آوردي به ياد از عرصه ي محشر مرا
گفتمش: با راي او هيچ آري از خورشيد ياد؟
گفت: کاري نيست با آن ديده ي اعور مرا
گفتمش: کاين شه به ملک اسکندر ديگر بود
گفت: با او ننگ باشد ذکر اسکندر مرا
گفتمش: عهد ملک يا عهد سنجر خوشتر است؟
گفت: عهد او به از عهد ملک سنجر مرا
گفتمش: برگو که وي را خشم عالم سوز چيست؟
گفت: اگر گويم ز دوزخ برگشايد در مرا
گفتمش: مسعود عادلتر و يا نوشيروان؟
گفت: با او قصه ي کسري بشد از بر مرا
گفتمش: هر کشوري از داد او آباد شد
گفت: دارالدوله چون شد کو بود کشور مرا
گفتمش: فرماندهي عادل بدين کشور گماشت
گفت: بخ بخ آگهي ده زان همايون فر مرا
گفتمش: دارد حسام الملک از سلطان لقب
گفت: شد تيغ طرب زين مژده پر جوهر مرا
گفتمش: با خود نشاني داري از تيغ امير
گفت: تيغ جان شکار ابروان بنگر مرا
گفتمش: کز خوي او با خويش داري نکهتي
گفت: يابي گر ببويي زلف چون عنبر مرا
گفتمش: اين گونه شعري ديده اي در مدح مير
گفت: ني شعر ار چه بيش از حد بوَد از بر مرا
گفتمش: زين پيش گفته است اين چنين مدحت کسي
گفت: نه نبود به ياد از هيچ دانشور مرا
گفتمش: مدحي بدين صنعت تواند گفت کس
گفت: الهامي کس ار گويد شمر کافر مرا
گفتمش: کاين مدحت مير است حرز از هر گزند
گفت: تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا
گفتمش: عمر ملک جاويد خواه از کردگار
گفت: بخشاد اين تمنا خالق اکبر مرا
گفتمش: ماناد عز ظل سلطان مستدام
گفت: اين باشد اميد از گردش اختر مرا
گفتمش: سرسبز بادا نخل اقبال امير
گفت: شاخ مدعا زين است بار آور مرا
2
فراز آمد يکي عيد همايون اهل ايمان را
که در او پاک يزدان کرد پيدا راز پنهان را
به مردم خواست تا خود را نمايد ايزد داور
نقاب افکند از چهر دل آرا شير يزدان را
اميرالمؤمنين يعسوب دين وجه الله باقي
که ذاتش گشت باعث از ازل ايجاد امکان را
لسان الله که اندر بطن مادر بهر پيغمبر
تلاوت کرد از سر تا به پا آيات قرآن را
نکردي نوح گر مهر علي را لنگر کشتي
بدو درياي آتش کردي ايزد موج طوفان را
نبودي عصمتش گر ياور صديق پيغمبر
به لوث معصيت آلوده کردي پاک دامان را
نکردي گر چراغ دل ز مهر مرتضي روشن
نبودي آن يد بيضاد به معجز پور عمران را
به زير طوبي مهرش خليل ار جا نمي کردي
کجا در آتش نمرود ديدي آن گلستان را؟
اگر نقش نگين خود نکردي نام نيکش را
نمي بودي به گيتي آن همه حشمت سليمان را
نبودي نور او گر هادي خضر نبي هرگز
نمي ديدي جهان بينش به ظلمت آب حيوان را
نمي بودي اگر سر پنجه ي قهر يداللهي
شکستي استخوان بر تن به نيرو شير سلمان را
سرشت از آب مهر اين شهنشه ايزد داور
ز فيض خويش خاک پاک زين العابدين جان را
ببين با چشم معني صورتش را گر نمي خواهي
که بيني صحن گلزار ارم يا باغ رضوان را
زهي قادر زهي صانع خداوندي که امر او
به مشتي استخوان جا داده يک عالم دل و جان را
ز رشک دست زرپاشش بنالد روز و شب دريا
که او چون ريگ پندارد عقود درّ و مرجان را
ز روي اين پسر روشن کند بيناي بي ديده
جهانبين حسام الملک فرّخ مير تومان را
ببين ابر کفش را چون بود بر کوهه ي يکران
نديدستي اگر اندر فراز کوه عمّان را
کفش را خواند عقل از خام طبعي ابر نيساني
کجا نسبت بود با دست رادش ابر نيسان را
به يکره بذل کردي گر دمي دادي به دست او
خداوند جهانبان حاصل اين هر دو کيهان را
الا اي برج حشمت را درخشان نيّر اعظم
که راي روشنت بخشد ضيا مهر درخشان را
همي تا بيند از روح القدس تأييد الهامي
قرين باشي تو تأييد خداوند جهانبان را
3
مژده که ميلاد شاه عرش مکان است
عيد پيمبر شه زمين و زمان است
باعث ايجاد کاينات محمد
کز رخ او جلوه ي خداي عيان است
نور نخستين و خلق اول احمد
کز همه پيش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امي
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ي ايزد نما و علت اشيا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پيکرش از نور بود و عنصرش از جان
سايه نبودش از آنکه جسمش جان است
بي مثل آمد چو ذات ايزد يکتا
هرچه در آيد به فکر برتر از آن است
غير علي کس نبود يار و معينش
ناصر دينش خديو ملک ستان است
ناصر دين شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گويي هزار شير ژيان است
آنکه ز رشک بنان و کف کريمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سراي شاه جهانبان
گنبد پيروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خديو شاه نشان است
سايه ي سلطان يمين دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوي کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطايش به بزم معطي جان است
نيمه ي ايران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ويژه ز دوده ي حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
مير معظم که از لطافت عنصر
راي وي آگه ز رازهاي نهان است
گو مخور اي بينوا دگر غم روزي
جود امير بزرگوار ضمان است
اي که ز تأثير اسم اعظم عدلت
گرگ پي پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نيش قضا بود که ز بيمش
خون به رگ روزگار در هيجان است
بود مداين چه سان به دوره ي کسري
کشور ما از عدالت تو چنان است
تيغ به درياي دست راد تو اي مير
راست تو گويي يکي نهنگ دمان است
روز نبرد از نهيب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رايت دشمن چو مرغ سوي نشيمن
رو به هزيمت نهاده در طيران است
اکه به سرپنجه ي تو قبضه ي تيغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روي در زمان عدل تو اي مير
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال اين چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پويه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
ني ني باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هيبت به کوه خاره ببيني
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامي از عنايت يزدان
وحي سماوي و روج قدس نهان است
ليک فتاده به قعر چاه مذلت
يوسف جانش ز کينه ي اخوان است
خواستم از اين ديار رخت ببندم
سوي دياري که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافيه گر شايگان شود چه زيان است
تا که به هر سال عيد احمد مختار
سنت اسلام و جشن پير و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
مير بماناد و هرکه خادم آن است
4
در مدح ميرزا حسن خان گويد
عيد غدير آمد اي ماه ميگسار
بنشين و مي بده برخيز و مي بيار
گرد ستم نگرد راه کرم بپوي
بيخ جفا بکن شاخ وفا بکار
باب سرا ببند بند قبا گشا
دستي فشان به رقص چنگي بزن به تار
امروز از شرف اندر غدير خم
شد مرتضي علي سلطان تاجدار
چون در غدير خم خيرالبشر رسيد
از حجة الوداع با عزّ و اقتدار
از درگه جليل جبريل پر گشود
آمد بر رسول چون عبد خاکسار
گفتا تو را چنين اي شاه مرسلين
بعد از سلامها فرموده کردگار
کامروز اي رسول تبليغ کن به خلق
امر خلافت شاه بهشت و نار
برگو که بعد من حيدر به تخت دين
باشد به هر دو کون شاه بزرگوار
اين امر من اگر بر جا نياوري
از من نکرده اي تبليغ هيچ کار
احمد شکفته گشت در مسند شرف
از امر کردگار چون گل به شاخسار
فرمود کز جهاز منبر بساختند
در منبر از شعف بگرفت پس قرار
زد پنجه و گرفت بازوي مرتضي
برکند از زمين آن دست کردگار
پس گفت کاي گروه حيدر وصي من
باشد ز بعد من بر اهل روزگار
هر کس به ملک دين مولاي او منم
مولاي او بود داراي ذوالفقار
اول قبول کرد گفت رسول را
روح مقدس صدر بزرگوار
خان ستوده راي فرخ حسن که هست
از خلق او جهان چون باغ قندهار
آن معدن سخا کاندر گَه عطا
دست و دلش بود درياي بي کنار
همچون کف کليم رايش فروغ بخش
همچون دم مسيح نطقش روان سپار
شيرازه ي کمال ديباچه ي هنر
سرمايه ي جلال پيرايه ي وقار
آزاده گوهري کز خدمتش همي
آزاده گوهران دارند افتخار
چون معن زائده باشد کريم طبع
چون قيس ساعده باشد سخن گزار
بخت حرون که کس او را نکرده رام
سر بر خطش نهاد از روي اضطرار
دشمن اگر کند ياد عداوتش
گيتي برآورد از جان او دمار
گردون اگرکشد سر از خطش، کند
در بينيش قضا از کهکشان مهار
5
در تهنيت عيد غدير گويد
ساقيا مي ده که مي جان است گويي نيست هست
جان چه باشد باده ايمان است گويي نيست هست
گر نداري صاف، دردم مي کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گويي نيست هست
ساقيا عيد غدير است و به منبر مصطفي
شير يزدان را ثناخوان است گويي نيست هست
ساقيا عيد غدير است و به منبر مصطفي
شير يزدان را ثنا خوان است گويي نيست هست
وارث محراب و منبر از پس خيرالبشر
خسرو دين شاه مردان است گويي نيست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حيدر کرّار سلطان است گويي نيست هست
در چنين عهد همايون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گويي نيست هست
باده ي وحدت بگير از ساقي خمّ غدير
کان شرابت روح ايمان است گويي نيست هست
بي شراب و شاهد ار باشي درين عيد سعيد
در حقيقت عين عصيان است گويي نيست هست
کشور توحيد را از فتنه ي کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گويي نيست هست
ساقيا دردِه شراب نابم از خمّ غدير
کان ولاي شير يزدان است گويي نيست هست
ساقي کوثر علي مرتضي کز منزلت
عين دادار دو کيهان است گويي نيست هست
او يدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گويي نيست هست
ذات او آيينه اي باشد بر حق کاندرو
آشکارا حيّ سبحان است گويي نيست هست
آن ولي حق وصيّ مطلق پيغمبر است
آيه ي تبليغ است گويي نيست هست
آنکه اندر بيشه ي توحيد شير داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گويي نيست هست
نوح کشتيبان بود هر کس که با او يار شد
فارغ از آسيب طوفان است گويي نيست هست
قدسيان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر اين قول شيطان است گويي نيست هست
دين حق را تيغ جانسوز اميرالمؤمنين
پاسبان از کفر و طغيان است گويي نيست هست
از براي نصرت دين نايب تيغ علي
پور شاهنشاه ايران است گويي نيست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گويي نيست هست
در سپهر حشمت و تمکين چو نيکو بنگري
مهر ظل ظل السلطان است گويي نيست هست
رمح او در نفي قبطي سيرتان دين حق
راستي مانند ثعبان است گويي نيست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمين
زان شبه گون روي کيوان است گويي نيست هست
گر بخواهد چون خور آسان گيرد او ملک جهان
يار او شاه خراسان است گويي نيست هست
قرة العينش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سليمان است گويي نيست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
مير آنها ميرتومان است گويي نيست هست
آنکه سرهاي عدو روز وغا او راست گو
تيغ او خم گشته چوگان است گويي نيست هست
راي او خورشيد تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نيسان است گويي نيست هست
سجده را در پيشگاه شاه مسعود اين امير
همچنان خم گشته مژگان است گويي نيست هست
گويد او را گر يمين الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گويي نيست هست
تيغ او باشد حصاري آهنين بر گرد ملک
فتنه در آن سوي بنيان است گويي نيست هست
هست اندر مغز چرخ از هيبتش رنج دوار
زين سبب پيوسته گردان است گويي نيست هست
شاخ آهو نيزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گويي نيست هست
تا به بستان باد ننگيزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گويي نيست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشيد رخشان است گويي نيست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گويي نيست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بري از عيب و نقصان است گويي نيست هست
اي حسام خسرو غازي که از ايماي تو
دشمنت ببريده شريان است گويي نيست هست
گو بتازد لشکر افراسياب انقلاب
رستم عزمت به ميدان است گويي نيست هست
احمد لطف تو يار من بود کاندر سخن
بنده ي من روح حسان است گويي نيست هست
باغ فردوس مرا در پر نويسد جبرئيل
کان امين وحي سبحان است گويي نيست هست
چون به الهامي کند روح القدس وحي سخن
طبع او مرغ سخندان است گويي نيست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
يار الطاف جهانبان است گويي نيست هست
تا بود گيتي تو اندر او دل خرم بمان
عمر گيتي بس فراوان است گويي نيست هست
6
در مدح جناب امام حسن عليه السلام گويد
بهار آمد که بانگ عندليب از هر چمن خيزد
گل شاداب از بستان چو روي يار من خيزد
خروش قمري و غوغاي کبک و ناله ي صُلصُل
گهي از سرو و گاه از کوه و گاه از نارون خيزد
ز چشم ابر لؤلؤ زايد از جيب صبا عنبر
ز هامون لاله رويد وز گلستان نسترن خيزد
سحرگاهان چو آيد بانگ رعد از کوه، پنداري
که افغان از غم شيرين ز جان کوهکن خيزد
شميم غاليه از جعد سنبل بر مشام آيد
نسيم خلد از طرف سمن زار و دمن خيزد
ز لاله کوهساران سرخ چون کان يمن گردد
ز سبزه موج از هامون چو درياي عدن خيزد
ز سرو آخته بالا همه ناز و کشي آيد
ز چشم نرگس شهلا همه سحر و فتن خيزد
برفت آندم کز آواي زغن پر بود باغ اکنون
خروش عندليبان جاي آواز زغن خيزد
ز آب آيينه سازد چون شمر در بوستان بگذر
که از آيينه ي خاطر تو را زنگ حزن خيزد
شکوفه در کنار مادر شاخ ار نکو بيني
بود طفلي که از نوشين لبش بوي لبن خيزد
سحاب اکنون ز لاله در چمن زرين بساط آرد
حباب ايدون ز روي آب چون سيمين مجن خيزد
ز گنج باغ گوناگون گهر پيدا شود گويي
چنين بخشندگي از جود سبط مؤتمن خيزد
نخستين پور زهرا مصطفي را دو بهين نايب
حسن کز حسن او در دهر هر وجه حسن خيزد
بجز واجب نبيني در ميان چيز دگر اي دل
اگر اين پرده ي امکاني از وجه حسن خيزد
اگر فرمان دهد بر کوه تا بر آسمان پرّد
ز جا کوه گران مانند سيل خانه کن خيزد
نمايد بر وثن گر سيمگون چهر دل آرا را
صمد گويان ز جاي خويشتن زرين وثن خيزد
اگر فرمان دهد از بهر قتل بت پرستان او
وثن از جا براي کشتن خيل شمن خيزد
شهاب ثاقب يزداني آن کز ناوک خشمش
خروِش اَلاَمان هر دم ز جان اهرمن خيزد
به عونش گر کند روباه با شير ژيان کوشش
صدا از مهره ي پشت هژبر پيلتن خيزد
منه فرق از علي او را دو بيني ز احولي باشد
يکي باشد کز و گه مصطفي گه ممتحن خيزد
بود زو سرخ رو ختم الرسل در عرصه ي محشر
اگرچه سبز نور از تاب زهرش از بدن خيزد
براي دين پيغمبر رواج و رونق فرّي
که از حرب حسيني خاست از صلح حسن خيزد
دريغ از آن زمان کان دو برادر در صف محشر
خرامند و خروش از مصطفي و بوالحسن خيزد
يکي از تربت پرنور با خضرا ثياب آيد
يکي چون لاله ي شاداب با خونين کفن خيزد
بغير از دور ظلم و کينه ي فرزند بوسفيان
شنيدستي ز کس بانگ غريبي در وطن خيزد
7
در مولود حضرت حجت و تهنيت خلعت حسام السلطنه گويد
آشکار از پرده عيدي جان فزا ديدار کرد
کز فروغ خود جهان را مطلع انوار کرد
فرّخا ماهي کزان چون شد دو هفته تابناک
روز فيروزي چو ماه چارده رخسار کرد
از پي تعظيم اين روز همايون بود اگر
ماه شعبان را معظّم ايزد دادار کرد
در چنين مه بهر نظم سلک ملک و دين پديد
حق ز درياي ولايت گوهري شهوار کرد
در چنين روزي شکُفت از باغ پيغمبر گلي
کز جمال خود همه آفاق را گلزار کرد
ماه شعبان شد ربيع خلق تا فاش اندران
مهدي موعود ديدار پيمبروار کرد
چار مام و نه پدر جستند ازين فرزند نام
کايزد او را در امامت ختم هشت و چار کرد
عيد روز زادن اين تا جور مولود را
خسرو صاحب قران داراي گيتي دار کرد
حيدر کرّار يار ناصرالدين شاه باد
چون چنين خدمت به پور حيدر کرّار کرد
صاحب اين عيد نيز آندم که فرياد ظهور
خواهدش بر لشکر منصور خود سالار کرد
بر سرير سلطنت شه را فراوان عمر باد
کز پي ترويج دين حق، فراوان کار کرد
هرچه آثار نکو در عالم است از خسروان
زان همه افزون شهنشاه جهان آثار کرد
[شد بساط صيت عزم همتش گردون نواز
وين هنر شاه سکندروار جم کردار کرد]
اين سفر کامسال زي ملک فرنگستان نمود
شاه گيتي، کردگارش معجز اسفار کرد
پيش ازين هم يک سفر سوي دول فرمود شاه
اين سفر را نهضت شاهانه ديگر بار کرد
نيک رفت و نيک باز آمد بدان سرعت که ماه
طيّ منزل در بروج گنبد دوّار کرد
تا که باز آرد ز بهر مملکت آثار نيک
اين همه رنج گران را شه به خود هموار کرد
در غيابش عمّ راد او حسام السلطنه
ملک کرمانشاه را پردخته از اشرار کرد
چونکه باز آمد به پاداش نکوکاري روان
بهر عمّ خويش تشريفي گران مقدار کرد
مرحمتهاي نهاني را شهنشاه جهان
در چنين خلعت به مير روزگار اظهار کرد
اينک از بهر تفاخر در چنين جشن برزگ
زيب پيکر مير تشريف شه قاجار کرد
وه چه تشريفي که نور گوهرآگين شمسه اش
شمس را پنهان رخ اندر جيب شام تار کرد
وه چه تشريفي که حق در کارگاه هستيش
با پرند آسمان پيوسته پود و تار کرد
راست پنداري که تشريف مَلِک بود آسمان
ور نه چون انجم پديد از گوهر شهوار کرد؟
بر چنان فرخنده تشريف چنان فرخنده مير
مردمان را جان و سر بايد کنون ايثار کرد
حبذا ميري کزو رايات نصر افراشته
دولت سلطان و دين احمد مختار کرد
شاه را حق داده شمشيري که رخشان جوهرش
روز هيجا خيره چشم ثابت و سيّار کرد
[کيست آن شمشير عمّ او حسام السلطنه
کايزدش در نصرت دين قاهر کفّار کرد]
آنکه روز بار، جودش خانه ها آباد کرد
آنکه روز جنگ، خشمش باره ها هموار کرد
قلزم جوشنده نتواند چو او شد موج زن
ضيغم کوشنده نتواند چو او پيکار کرد
فخر الهامي همين بس کاين گهرهاي ثمين
در چنين عيدش به مدحت هديه ي دربار کرد
تا تواند تابش مهر سپهر و فيض ابر
گوهر از خارا عيان و گل پديد از خار کرد
جاودان فرمانروا باد آنکه راي و دست او
کار مهر تابناک و ابر گوهربار کرد
8
در ستايش شاهزاده حسام السلطنه گويد
عيد مولود شه تاجور گردون فر
باد مسعود و مبارک به مه چرخ ظفر
عمّ پيروزگر خسرو گردون خرگاه
تيغ پر جوهر شاهنشه خورشيد افسر
علم حشمتش افراشته چون افريدون
حشم نصرتش آراسته چون اسکندر
بهر خصم افکني و دوست نوازي به ازو
نگشاده است کسي دست و نبسته است کمر
فلک ار بر زبر است و کره ي خاک به زير
همت و حشمت او هست فلک را به زبر
بخت با اوست به هر جا که گشايد رايت
فتح او راست به هر سو که فرستد لشکر
آن سحاب است که فضل و هنر او را بارش
آن سپهر است که عدل و کرم او را محور
همه پيروزي و مجد است و نکوکاري و نام
همه بهروزي و داد است و جهانداري و فر
نام نيکش شده مشهور به هر هفت اقليم
صيت جاهش زده منجوق به هر هفت اختر
خرم آن باغ که چونين بودش نيک نهال
نامي آن بحر که چونين بودش نيک گهر
هر دياري که چنين نامورش دادگر است
از بهار است و بهشت است برآراسته تر
ظلم را نيست در آن مرز که او هست نشان
فتنه را نيست در آن شهر که او هست گذر
نام نيکو به جهان گنج پراکنده ي اوست
ملکان راست اگر گنج پراکنده به زر
آن چنان کز اثر صولت او لرزد خصم
هرگز از باد نلرزد به چمن شاخ شجر
شرف اندوخته از خدمت او دلتخواه
نعمت انباشته از مدحت او مدحتگر
همه ي اهل سخن را شه حاتم دربان
خلعت و نعمت بخشيده فزون از حد و مر
بجز اين بنده ندانم کسي از اهل ثنا
کش به تشريف شرف مير نياراسته بر
دارد اميد بدين مدحت نغز الهامي
که بر او عمّ ملک افکند از مهر نظر
تا جهان است خداوند در آن جاويدان
باد فرمانده و ميران جهان فرمانبر
وز چنين داور منصور برافراشته باد
علم نصرت و اقبال شه دين پرور
9
تا دلم شد به خم زلف رساي تو اسير
بازوي عقل مرا کرد جنون در زنجير
کرده آهوي دلم را به خطاي تن من
در نيستان مژه شير نگاهت نخجير
از پي صيد من از طرّه و ابروي و مژه
گه کمند آوري و گاه کمان گاهي تير
صنما! سنگدلا! سر و قد! سيمبرا!
نيست بازيچه چنين عشق مرا سهل مگير
من خود اين فال زدم تا که بديدم رخ تو
کاخرت سلطنت حسن شود عالمگير
گر ز ابروي و مژه تير و کمان برگيري
به يکي لحظه کني ملک جهان را تسخير
با غم عشق تو در عين جواني پيرم
همچو من کيست که در عين جواني شده پير
حاليا تا که تو را دست دهد با من مست
باده پيماي و قدح نوش و ز مي ساغر گير
که به گوش دل من گفت سروشي امروز
روز جشن اسدالله بود و عيد غدير
اندرين روز به فرموده ي يزدان، احمد
کرد سلطان نجف را به همه خلق امير
کيست سلطان نجف شير خداوند علي
که نبي راست طرازنده ي ديهيم و سرير
آنکه چون ايزد دادار عليم است و حکيم
آنکه چون احمد مختار بشير است و نذير
جلوه ي شاهد غيب آنکه بود بي شک و ريب
از نهان راز دل خلق جهان جمله خبير
آن اميري که نبودش ز پس پيغمبر
همچو ذات احديت نه عديل و نه نظير
جزيي از دفتر وصفش نتوانند نگاشت
گر فلک صفحه شود اهل سماوات دبير
جامه ي خالقي و کسوت مخلوقيّت
آن به بالاش طويل اين به قدش بود قصير
چو زر بيغش خورشيد شود پاک عيار
مس قلبي که ببيند ز ولايش اکسير
توتيا گر کشد از خاک در شاه به چشم
مور در چاه ببيند به شب تيره، ضرير
احمد ار شمس وجود است علي چون قمر است
در سپهر شرف اين هر دو ندارد نظير
اين کلف بر رخ ماه فلکي داني چيست؟
لطمه زد غيرت رايش به رخ بدر منير
عذرخواه همه ي اهل گنه گر شود او
چه کند بار خدا گر نشود عذر پذير
اي صفات احديت شده از دست تو فاش
که حليميّ و کريميّ و سميعيّ و بصير
دست تدبير تو چون تيغ برآرد نه عجب
سپر اندازد اگر در بر تيغش تقدير
کفر با مهر تو زان دين که نه با مهر تو بِه
بلکه جز مهر تو ديني نکند کس تصوير
دادخواه آمده ام بر درت از جور سپهر
اي غني همچو خداوند بده داد فقير
عرض حاجت نتوان کرد به درگاهت از آنک
همه ي اهل جهان را تويي آگه ز ضمير
دست دست تو بود ز آنکه تويي دست خداي
زنده فرماي و بميران و ببخشاي و بگير
لذت مهر توام کي رود از دل که مرا
با دل آميخته مهر تو چو شکّر با شير
زان به ملک سخنم گشت لقب الهامي
که مرا مدح تو الهام شد از حي قدير
تا رخ باغ شود همچو طبرخون به بهار
تا شود چهره ي گلزار به دي مه چو زرير
يار و بدخواه تو را چون سحر و شام بود
دو رخ آموده به کافور و براندوده به قير
10
در مدح حضرت امام ثامن گويد
همچو خضر آب حيات از اهل جانان يافتم
بودم ار بيجان تني سرمايه ي جان يافتم
مور بودم عشق از آن لب خاتمي لعلم سپرد
ره بدان خاتم سوي ملک سليمان يافتم
دل نهادم تا به مهر دوست صاحبدل شدم
سر سپردم تا به عشق يار سامان يافتم
سالها در ظلمت زلفش دلم حيران بگشت
تا به لعل او نشان آب حيوان يافتم
گم شده دل را که در ملک تنم بودي عزيز
جستجو کردم در آن چاه زنخدان يافتم
آنچه از آيينه ديد اسکندر و از جام، جم
از فروغ روي جانان من دو چندان يافتم
هستي خود را ز يکديگر گسسته پود و تار
پيش ماه طلعتش مانند کتّان يافتم
راه دينم زد به دستان نرگس شهلاي او
آن فسون پرداز را همدست شيطان يافتم
ذره اي بودم چو خور آسان شدن اقليم گير
وين مقام از مهر سلطان خراسان يافتم
آن خداوندي که من خود را به گلزار وجود
از نسيم مهر او چون غنچه خندان يافتم
آن ولي حق که خاک توس ازو پآديدرست
زان فرودين پايه ي ايوان کيوان يافتم
يک شب اندر روضه ي او خويش را ديدم به خواب
ره چو احمد بر حريم عرش يزدان يافتم
گوهر کان کرامت کز کف دُربار او
خلق را مستغرق درياي احسان يافتم
خوان نعمت جو او گسترد در بزم جنان
من بدان خوان خويش را بي شبهه مهمان يافتم
گر به صورت گويم اين ديدم توانم گفت ليک
فيضها در عالم معني از آن خوان يافتم
کعبه ي دين است او من کعبه را در پاي دل
وقت طوف درگهش خار مغيلان يافتم
چشم دل چون برگشادم بهر سير کاينات
عرش را گرد حريمش گرم جولان يافتم
کوهمي گفتي چو ديدم رفعت درگاه تو
خويش را با خاک اين درگاه يکسان يافتم
روح گفتي گلبن پژمرده اي بودم شدم
خرّم از ابر ولاي تو چو باران يافتم
بهر عيش زايران کوي او آراسته
باغ رضوان را خيابان در خيابان يافتم
چرخ را تا از حريم او نشان آرد به خلق
هفت قنديل فروزان در شبستان يافتم
من خدا را چون گشودم ديده از راه يقين
از وجود اين بشر در شخص انسان يافتم
سر به سر آيات قرآن در مديح ذات اوست
مدح او تلقين من از آيات قرآن يافتم
اي خداوندي که چون کردم قياس جاه تو
لامکان تختي فراز ملک امکان يافتم
چاکرت شد چرخ زان او را هلال و آفتاب
در زه پيراهن و گوي گريبان يافتم
ز آتش دوزخ نمي ترسم که ابراهيم وار
بهر خود از مهر تو ز آتش گلستان يافتم
کامران در آن جهانم کن شها کز فيض تو
هر چه کردم آرزو در اين جهان آن يافتم
خويش را روز جزا در حضرت پروردگار
زين سخن مستوجب تشريف غفران يافتم
11
وله في المدح
هلال غره ي شوّال را زدوده حسام
پديد گشت چو تيغ خدايگان ز نيام
چه روي داده ندانم هلال را کاين سان
خميده پشت بر آمد ز چرخ مينافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعيف اندام؟
به شکل سيمين جامي پديد گشت و درين
کنايتي است که از مي کشيد بايد جام
کنون به گوشه ي ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صيام
حرام کرد مي، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن مي که پيش بود حرام
مقيم مسجد بودم مهي اگر چه کنون
کنم به ميکده سالي اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحي به بزم مستان بين
به ماه پيش ديدي بسي رکوع امام
بنوش باده به فتواي من به ناله ي چنگ
بويژه از کف مه طلعتي لطيف اندام
[کسي که کشته ي تير نگاه يار نگشت
عجب مراست که چون مي نهد به محشر گام؟]
بنوش جامي و جامي مرا بده که کشم
به طاق ابروي عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امير که هست
درنده ناخن تيغش چو پنجه ي ضرغان
برد ضيا ز فروغ ضمير او خورشيد
کند حذر ز نهيب حسام او بهرام
زمانه بودي چون بُختي گسسته مهار
به دست او نسپردي گرش خداي زمام
نه باد راست به آيين عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدايگانا در نامه ي ملوک جهان
ترا نخست به مردي نگاشت بايد نام
دل عدو شکرد هيبت تو چون زوبين
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کيخسرو [و] ز افريدون
تو در نبرد دلاورتري ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تيغ و سپاه
تو شهر و باره گشايي همي به پيک و پيام
هر آنکه گردش چشمي نظر ز لطف تو ديد
دگر نگردد گرد دلش غم ايام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشي
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شيرمرد بسي
زمانه را چو تو شيري برون نشد ز کنام
[که جز تو پيکر گردان دريد با دم تيغ؟
که جز تو گردن مردان کشيد در خم خام؟]
هلال نيست که گردد پديد هر سر ماه
ز رشک تيغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همي بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همي بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فيض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاويد باد و عزّ مدام
12
[في تهنية مولود السلطان خلّد الله ملکهُ]
عيد مولود شهنشاه ملايک پاسبان
باد مسعود و مبارک بر خديو کامران
شرزه شير بيشه ي مردي حسام السلطنه
آنکه تيغش سرفشان است و سنانش جان ستان
شهريار راستين و مير دريا آستين
قهرمان ماء و طين و داور گيتي ستان
بازو مردان ايران تيغ دست پادشه
والي ملک خراسان برق کشت ترکمان
کي برد جان از دم شمشير او بدخواه او
في المثل گر در زمين پنهان شود يا آسمان
غارت يک دشت ضيغم با خدنگ راست رَو
آفت يک پهنه لشکر با حسام خون فشان
اي که در رادي نزاده چون تو مام روزگار
اي که در مردي نديده چون تو چشم آن جهان
اي خديو دادگر کاندر زمان عدل تو
گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان
[ميش از داد تو خسبد بر سرين نر پلنگ
ماده آهو پا نهد بر ديده ي شير ژيان]
چشم کش ناديده از تو ظلم غير از کان و يم
گوش کس نشنيده از تو زور جز چاچي کمان
[در هواي امن تو تيهو پرد با جرّه باز
صعوه اندر چنگل شاهين نمايد آشيان]
مدح تو غيب است و وهم من ازو آگاه نيست
کس ز غيب آگه نباشد جز خداي غيب دان
وهم من گويد تو آني کز کمال منزلت
پايه ي قدر تو جا دارد به فرق فرقدان
وين فروتر پايه ي جاه تو باشد اي امير
وهم کوته بين من را باد خاک اندر دهان
آن زمان يارد شناسد پايه ي تو وهم من
گر کسي يارد رود زي آسمان با ريسمان
هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد
اي امير کامران و اي خديو مستعان
تا بپايد آسمان و تا بماند روزگار
با رخ فرّخ بپاي و با دل خرّم بمان
هم به درگاه تو الهامي بماند شادخوار
تا ثناگوي تو باشد از دل و جان جاودان
13
در مدح ميرزا حسن خان نايب الحکومه گويد
عيد قربان آمد اي دلبر شوم قربان تو
ساغري مي ده که جان سازم فداي جان تو
نيست کاري جان فدا کردن به راه دوستان
جان چه باشد آنچه دارم آن شود قربان تو
من کدامم کيستم از خود چه دارم چيستم؟
از تو دارم هرچه دارم جمله باشد آن تو
در مناي عشق بوسم دست و بازوي قضا
گر نهد روزي به حلقم خنجر برّان تو
روز محشر مي نمايم بر شهيدان فخرها
گر به خون خويش رنگين بنگرم دامان تو
دانه و دام دلم شد در بيابان الست
خال هندوي تو و گيسوي مشک افشان تو
همچو مرغ بسمل اندر خون خود پر مي زند
در درون سينه دل از حسرت مژگان تو
در بهشت ار نيست ثعبان از چه رو باشد همي
در بهشت روي تو آن زلف چون ثعبان تو
لؤلؤ و مرجان ز درج ديده مي ريزم همي
روز و شب از اشتياق لؤلؤ و مرجان تو
هيچ ننديشد ز خشم خواجه ي آزادگان
من عجب دارم ز کار نرگش فتّان تو
صدر نيک اختر حسن خان آنکه گردون گويدش
حلقه ام هستم من اندر باب عزّ و شأن تو
منشي گردون بدو گويد که من هستم همي
خوشه چين خرمن افکار مدحت خوان تو
گويدش مه مي کنم من در سپهر منزلت
کسب نور از آفتاب خاطر تابان تو
سعد اکبر گويدش من آن مبارک بنده ام
که بروبم با مژه گرد از بر ايوان تو
گويدش ناف غزال چين که من خون مي خورم
کز چه عنبر بار باشد کلک تنک افشان تو؟
اي سپهر عزت و رفعت که جا دارد همي
گر بگويم هست کيوان چاکر دربان تو
روح قاآن مي برد اندر بيابان عدم
سجده از خجلت به پيش جود بي پايان تو
نفکني هرگز به عارض چين و بر ابرو گره
گر شود خلق جهاني في المثل مهمان تو
صاحب خلدي و نيران گر بگويي نيستم
مهر تو خلد تو باشد قهر تو نيران تو
تا تو کردي جاي اندر مسند فرماندهي
هِشت هر گردنکشي سر بر خط فرمان تو
هست کرمانشاه اکنون باغ داد کسروي
کاندرو رويد گياه عدل در دوران تو
تو علي و آل او را پيروي در دين حق
شافع جرم تو در محشر بود ايمان تو
کي تو را پروا بود از سوزش نار جحيم
چون نخوابد تا سحرگه ديده ي گريان تو
حلّه ي رحمت ز مهر مرتضي پوشيده اي
تا نبيند کس به محشر پيکر عريان تو
هر که زد کوس هنر در پهنه ي دانشوري
تيغ بشکست و سپر انداخت در ميدان تو
تو نه مرد باده و جامي تو را کافي بود
در تنور دل کباب سينه ي بريان تو
تا دَمَد هر صبحگه رخشنده شيد از خاوران
پرتو افکن باد مهر عارض رخشان تو
فخر کن الهامي از رفعت به مرد شيروان
زانکه مدح صدر باشد زينت ديوان تو
14
وله در مدح امام عصر عجل الله فرجه
گر تو آهنگ قِتال اي بت قتال کني
خاک را چهره ز خون دل ما آل کني
توسن ناز چنان بر صف عشاق متاز
که شهيدان رهت را همه پامال کني
پار با تير مژه رخنه به دينم کردي
تا چه ها با دل خونين من امسال کني
در بر تير غمت ديده نشان خواهم کرد
گر تنم را همه پر رخنه چو غربال کني
شهسواران همه سر بر سم اسبت ريزند
گر تو جا بر زبر توسن اقبال کني
شود از نازکي آزرده تن سيمينت
اگر از برگ گل سوري سربال کني
زان به ديوانگيم شهره نمودي که مرا
سنگباران به سر از شوخي اطفال کني
مرغ گلزار توام نغمه ي عشق تو زنم
از چه با سنگ غمم خسته پر و بال کني
برزن و کوي پر از پيکر بيجان بيني
گر نگاهي گه رفتار به دنبال کني
از نگاهي بزني قافله ي ايمان را
رهزني گر تو بدين شيوه و منوال کني
مرغکان چمن خلد شکار تو شوند
دام از زلف سيه دانه گر از خال کني
آفتابي تو که بر پاي فروبسته هلال
چون به سيمين ساقِ آراسته خلخال کني
شکوه با قائم موعود کنم گر تو چنين
رخنه در دين به سيه نرگش محتال کني
مهدي آن داور دوران که بدو گفت خداي
که توام روي خود آيينه ي تمثال کني
گويد او را ز شعف عرش مرا منت نه
خواهي ار تکيه تو بر کرسي اجلال کني
اي خداوند دو عالم که به شمشير دو دم
پاک روي زمي از فتنه ي دجّال کني
گر به اولاد شياطين تو به رحمت نگري
همه را بهتر از اوتاد و ز ابدال کني
گر چه ميکال رساند به خلايق روزي
تاج اين رتبه تو زيب سر ميکال کني
گريه ي آدم خاکي همه زان بود که تو
پاک و پاکيزه اش از طينت صلصال کني
گر به هيبت فکني چشم به کهسار بلند
کوه را پيکر باريکتر از نال کني
دست و بازو چو تو با تيغ به رزم افرازي
آب در سينه دل و زهره ي آجال کني
گر به شش روز جهاني ز عدم يافت وجود
گر بخواهي دو جهان خلق تو في الحال کني
از پس ظلم پر از عدل شود روي زمين
جا چو بر کوهه ي صرصرتک جوّال کني
چه شود کايي و با تيغ کج شير خداي
پشت دين راست ايا شاه عدومال کني
تيغ بر کش که ز دشمن شده گيتي لبريز
از چه در کشتنشان اين همه اهمال کني
خنک آن روز که از غيب پديدار شوي
روي گيتي همه را پاک ز اضلال کني
ما همه منتظرانيم که شايد سوي ما
نايبي از قِبَل خويشتن ارسال کني
علم فتح بيفراز و برون آکه بحق
پاک از روي زمين مذهب جعال کني
چه شود کز غم و رنج گنه الهامي را
از شفاعت به صف محشر خوشحال کني
از گراني گسلد بند ز ميزان ثواب
گر به حشرش نظر لطف به اعمال کني
هر بهاران به چمن اي گل گلزار رسول
بلبلان را تو سراينده و قوّال کني
مثنويها از کتاب «حسن منظر»
از کتاب حسن منظر اوست که در بيان حال خود با معشوق به نظم آورده است
بسم الله الرحمن الرحيم
1
اي از تو محيط مرکز خاک
نه منظر برکشيده افلاک
روزي ده ممکنات جودت
نام آمده واجب الوجودت
اي کرده زبان هر سخن ساز
از تو درِ مخزن سخن باز
جز بر تو نمي سزد ستايش
الا به تو نيست خويش نيايش
اي نور ده چراغ بينش
موجود ز جودت آفرينش
برتر ز خيال خلق ذاتت
سرگشته عقول در صفاتت
حسن از تو گرفته خلعت ناز
عشق از تو نياز کرده آغاز
بي مثل و شريک و بي نظيري
قيّوم و مهيمن و قديري
کاخ فلک از تو برکشيده
سطح زمي از تو آرميده
خورشيد به بر قباي زربفت
پوشيده و از تو کرده هر هفت
پاکان همه عاشق جمالت
سرمست ز باده ي خيالت
شاد از تو به بخت عشق سرمد
سر دفتر عاشقان محمد صلي الله عليه و آله و سلم
2
في نعت النبي صلي الله عليه و آله و سلم
زير افکن تاج چيردستان
سر سلسله ي خداپرستان
بيضا علم و ستاره موکب
قدسي حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبي از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقليم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پيمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ي عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمين کتاب او
ايجاد کن جهان وجودش
عالم همه ريزه خوار جودش
جبريل غلام آستانش
دهليز سراي آسمانش
بادا ز خدا درود بسيار
بر آن شه پاک و آل اطهار
3
در منقبت گويد
ويژه ملک ممالک عشق
آن مرشد و پير سالک عشق
داماد و پسر عم پيمبر
مولاي جهان وليّ داور
شاه دو سرا علي عالي
آيينه ي ذات لايزالي
مرد افکن بدر و مير صفين
صاحب علم و سپهبد دين
آن دست گره گشاي يزدان
سلطان انام و شاه مردان
آدم ز تراب و بوتراب اوست
پوري که طفيل اوست باب اوست
زو اطلس چرخ ديده تزيين
خود کرده به بر لباس پشمين
ديده يم و کان ازو بضاعت
خود کرده به نان جو قناعت
برپا شده دين ز ذوالفقارش
وز يازده پور تاجدارش
هر يک به سرير احمدي شاه
بر جاي پدر خليفة الله
خاصه ملکي ز ديده مستور
در هر دل ازو طليعه ي نور
نام آمده صاحب الزمانش
در قبضه زمين و آسمانش
الهامي ازين ده و دو سرور
يک بنده بود درود گستر
4
در مدح حضرت صديقه ي کبري عليهاالسلام گويد
اين تا جوران عرش مسند
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خداي زهراست
آن عصمت کردگار بي چون
کز وهم صفات اوست بيرون
حواش کنيز و بنده آدم
عيسيش غلام و برده مريم
پذرفته وجود ازو فرشته
ني او ز فرشتگان سرشته
آن پردگي حجاب قدرت
يکدانه دُر محيط عصمت
زان دم که خداي آفريدش
جز ديده ي حق کسي نديدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتي چو علي است لايق او
زهرا که خدا حبيبه گفتش
جز شير خدا نبود جفتش
يارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشاي گناه در قيامت
از بيم عذاب ده سلامت
5
در مناجات گويد
اي شورش عشق از تو شوري
مهر و مه و انجم از تو نوري
منظور تويي ز عشق ما را
ني منظر حسن آن دلارا
زين نامه که هست دفتر حسن
نامي است به نام منظر حسن
مقصود تويي تو ديگري نيست
جز حسن تو حسن منظري نيست
بر حسن و به عشق اگر نيايش
آرم به تو کرده ام ستايش
يارب ز شراب عشق جامم
لبريز کن و برآر کامم
از عشق خودم ببخش شوري
در ديده ي دل فروز نوري
مستم ز مي وصال فرماي
و آن گاه درم ز هجر بگشاي
شوري به دل از محبت انگيز
کن بيخودم و ز خويش لبريز
از ما و مني رهاييم ده
پس با خودت آشناييم ده
شوريده سر از محبتم کن
دل زنده ز مهر عترتم کن
من روسيه و گناهکارم
ليک از کرمت اميدوارم
از فعل بد اي خداي ذوالمن
ابليس کناره جويد از من
گر از گنهم سترگ تر نيست
از رحمت تو بزرگتر نيست
تو خويش مرا چو آفريدي
در ذات من آنچه بود ديدي
آگاه بدي ز خوب و زشتم
کز اهل حرم و يا کنشتم
علم تو نه علت فعالم
من خويش به خويش بدسگالم
مثنويها از کتاب «بستان ماتم»
از کتاب بستان ماتم الهامي است که در حالات امام همام موسي بن جعفر عليهماالسلام به نظم آورده
بسم الله الرحمن الرحيم
1
به نام آنکه جان را داد مسکن
چو يوسف اندرون محبس تن
به نام آنکه دلها کرد نخجير
ز عشق افکندشان بر پاي زنجير
جهانبان کارفرماي يگانه
گناه آمرز مردم بي بهانه
جنون بخش دل شوريده حالان
خرد بخشنده ي نازک خيالان
زبان داننده ي هر بي زباني
سخن سازنده ي هر نکته داني
پناه از کين دهر آوارگان را
به رحمت چاره گر بيچارگان را
ضماير را به علم غيب دانا
خلايق را خداوند توانا
انيس خاطر خلوت گزينان
چراغ افروز بزم شب نشينان
غريبان را به کنج غم پرستار
طبيب دردمندان دل افگار
گرفتاران زندانخانه ي غم
به يادش در شکنج بند خرّم
فرح بخش دل اندوهناکان
فروغ افزاي روشن جان پاکان
نمک پاش جراحتهاي کاري
قرار هر دلي در بي قراري
شکرريز مذاق تلخکامان
سحرگاه اميد تيره شامان
جز او بيچارگان را دادرس نيست
جز او کس در بلا فريادرس نيست
به ظاهر خانه ي او کعبه ي گل
به باطن منزلش در خانه ي دل
ز چشم سَر جمالش گر نهان است
به چشم سِر گرش بيني عيان است
ز دلهاي شکسته تختگاهش
شهيدان بلا يکسر سپاهش
مبرّا ذاتش از هر عيب و نقصان
به يادش هر دلي در سينه رقصان
چنين يکتا خدايي را ستايش
همي گويم همي جويم نيايش
کنون زان به که بهر عرض حاجات
به درگاهش کنم ساز مناجات
خداوندا مرا بخشا زباني
پي پوزش در آن شيرين بياني
مرا جا در صف اهل وفا ده
دلي پر نور جاني باصفا ده
ز دام هر من و مايي رها کن
ز خود بيگانه با خويش آشنا کن
تو خود داني ز فرط تيره بختي
نديدم در جهان جز رنج و سختي
نکردم اي خداوند يگانه
ثوابي جز گناه اندر زمانه
بدي زشتي هميشه پيشه ي من
خيال ناصواب انديشه ي من
اگرچه رو سياه و شرمسارم
اميد از رحمتت بسيار دارم
به رحمت گر نبخشايي گناهم
فسوسا بر من و روي سياهم
چرا رخ را به نوميدي خراشم
من از ابليس مجرم تر نباشم
اگر چند او سزاي نقمت توست
هنوزش چشم سوي رحمت توست
تو با من آن کن اي رحمان غفّار
که از بخشايشت باشد سزاوار
مرا در فقر گنج سلطنت ده
به تن زيب از لباس مسکنت ده
درين گيتي به خويشم ساز محتاج
در آن گيتي بده ز آمرزشم تاج
مرا محکم به خود فرما توکل
ز غيرم کن رها دست توسل
جدا از هر درم پيوند گردان
به باب خويش حاجتمند گردان
مرا مگذار در دل جز خويش
تن آسايي ده از هر رنج و تشويش
تو حفظ از حيلت اهريمنم کن
چو خصم توست با وي دشمنم کن
مهل کاين خصم بر من چيره گردد
وز او تابنده روزم تيره گردد
بکن روشن جهان بينم به محشر
ز ديدار دلاراي پيمبر
2
در نعت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم گويد
شهنشاه رسولان مکرّم
جهاندار و نگهبان دو عالم
خداوند براق و رفرف و تاج
شه گردو ننورد و عرش معراج
محمد آفتاب برج لولاک
کزو هستي گرفت اجرام افلاک
طراز کارگاه آفرينش
فروغ افزاي چشم اهل بينش
خدا ني ليک چون ذات خدايي
سزاوار لباس کبريايي
ز حق تا کار دين آرد به سامان
ز فرقانش به دست پاک فرمان
ز کرسي تخت بر ايوان جاهش
گروه قدسيان يکسر سپاهش
نجوم از خرمن او خوشه اي چند
ز ملکش هفت گردون گوشه اي چند
ز شهر حشتمش فردوس کاخي
ز باغ همتش طوباست شاخي
به در يک بنده جبريل امينش
به گيتي ناسخ هر شرع دينش
دوام ملتش در استقامت
شده پيوسته تا روز قيامت
کشيده خط نسخ آيات تنزيل
ازو بر نامه ي تورات و انجيل
به هم بشکسته لشکر کافران را
برافکنده بتان و بتگران را
شکوه او دم ناقوس بسته
صليب و خاج ترسايان شکسته
براقش چند گامي ناشمرده
همه نُه باره ي گردون سپرده
کشيده ناز او بر عرش دامان
شده حق را به پشت پرده مهمان
از آن اصل طراز ملک هستي
پديد آمد ره يزدان پرستي
برابر با نبي زوج بتول است
که فرّخ نفس او نفس رسول است
همان بِه کز پس نعت پيمبر
ثنا بر پاک دامادش کنم سر
3
در منقبت شاه اولياء عليه السلام گويد
سرير آراي ايوان هدايت
اميرالمؤمنين شاه ولايت
امام اولين ملک جهان را
خبردار آشکارا و نهان را
چراغ چشم و روح جسم آدم
نگين دار رسالت سرّ خاتم
طلسم گنج پنهان خدايي
خديو تختگاه کبريايي
علي عالي آن داراي دوران
که قدرش رانده بر نُه چرخ يکران
به دانش لوح محفوظ امامت
به بخشش گنج مکنون کرامت
سپهدار پيمبر زوج زهرا
که از وي طره ي دين شد مطرّا
شهي بهر رسول برگزيده
دل و دست و زبان و گوش و ديده
پي اثبات دين کردگارش
هويدا نفي شرک از ذوالفقارش
کليد رزق جود بي دريغش
فناي خلق در دندان تيغش
که جز آن افتخار آل هاشم
بهشت و دوزخ حق راست قاسم؟
جز او بر کوثر احمد که ساقي است؟
که غير از وي خدا را وجه باقي است؟
که را دخت نبي بانوي مشکوست؟
که را خيبرگشا نيروي بازوست؟
نبي را کيست صاحب سرّ معراج؟
که را نص خلافت بد به سر تاج؟
سلامي وافر از يزدان دادار
بر آن داور که امت راست سالار
دگر بر جفت او دخت پيمبر
خداوندان دين را پاک مادر
دگر بر يازده فرزند پاکش
گهرهاي ثمين تابناکش
4
در مدح باب الحوايج موسي بن جعفر عليهماالسلام
سزد گر با دل پژمان کنم ياد
درود از بسته ي زنجير بيداد
پناه خلق و فرزند پيمبر
امام هفتمين موسي بن جعفر
اسير فتنه ي بدخواه ملعون
غريب افتاده در زندان هارون
صفي الله را تاج نتايج
شه دنيا و دين باب الحوايج
شهيد زهر کين فرسوده ي بند
ز دنيا رفته دور از جفت و فرزند
برابر کربلا را کاظمينش
غنود [او] خود به تربت چون حسينش
فراز تربت آن گوهر پاک
دو گنبد برکشيده سر بر افلاک
از آن هر دو ضريح ار بازپرسي
يکي عرش است و آن ديگر چو کرسي
گر آن شاه از خلافت تاج بودش
به ارث از صاحب معراج بودش
نموده رو زليخاي جهان را
چو يوسف جسته در زندان مکان را
کليمي ديده گوناگون سآمت
ز بدکرداري فرعون امت
خليلي کنج زندان منجنيقش
ز زهر اندر جگر نار حريقش
ندانسته به بند اندر شب از روز
نديده روي مهر گيتي افروز
هلال آسان نزار اندامش از غم
ز اشکش بر گل رخساره شبنم
بنفشه وار سال و مه ز تشويش
نهاده بر سر زانو سر خويش
نگشته خاطرش از غم دمي شاد
تنش لرزان چو سرو از جنبش باد
چو شير ار بود در زنجير تقدير
نيايد عار شيران را ز زنجير
نه هيچ از بندگي يکدم جدا بود
نه کس در خاطرش غير از خدا بود
به خاک اندر نهاده صبح تا شام
براي سجده ي حق هفت اندام
نگرديده وزان بر وي نسيمي
نه او را غير زندانبان نديمي
نه يک همدم که با او راز گفتي
حديث غربت خود بازگفتي
رخش سيلي خور جور زمانه
تنش نيلي ز زخم تازيانه
به مرگ آنگه که او بر خاک سر داشت
نه خواهر ني برادر ني پسر داشت
ببخشد زندگي گر کردگارم
بپايد مدت ناپايدارم
سراسر قصه ي او بازگويم
به خوناب جگر رخساره شويم
بدان سان سازم اين راز آشکارا
که خون خيزد ز چشم سنگ خارا
5
در مدح شيخ و مرشد خويش گويد
کنون گويم ثنا مرد خدا را
سميّ مصطفي و مجتبي را
شهي دنيا به چشم همّتش دون
کشيده خانقاهش سر به گردون
يکي شمعي دلم کاشانه ي او
روان روشنم پروانه ي او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کويش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبيح و تقديس
چو جان عيسي و چون قلب ادريس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پيکر پاک
به درويشي برآورده سر خويش
فراتر برده از مهر افسر خويش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشيدش زمين بوس
سپرده هفت وادي را به تحقيق
شده همرتبه ي مردان صديق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزيده جاي اندر بزم لاهوت
دلش در سينه يک دنيا ز توحيد
تنش در خرقه يک عالم ز تجريد
بود مهرش که بادا در دلم بيش
کمند وحدت هر مرد درويش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب ني ايزدش سَر حلقگي داد
به فرق پاک دستارش گواهي
دهد کز فقر جست او تاج شاهي
هدايت را به موج آورده دريا
زده چتر ولايت بر ثريّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثناي حضرتش زيب مجامع
بر از گردون جلال سامي او
حسن خلقش چو نام نامي او
ز رحمت يک نظر سويم چو بگشاد
مرا آزادي از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلي هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سايه ي زنهار بر فرق
چه غم از گردش ايام دارم؟
که اندر سايه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش