ديوان اشعار حکيم صفاي اصفهاني

محمد حسین  صفای اصفهانی -1322/1309-1269 قمری

بسم الله الرحمن الرحيم

ديماه دم سپيده و سرما

اي ترک بيار آتش مينا

آن آتش مشگبوي کن روشن

تا ديده ي عقل را کني بينا

آن شعله ي همچو لاله ي مينو

افروز بزير حقه ي مينا

شنگرف بساي در دل مشکو

سيماب زدند کوه را سيما

بر دست بگير ساتکين مي

بنماي چو موسي آن يد بيضا

تا خلق برند پي بدين برهان

بر آتش طور و سينه ي سينا

از گرمي مي برودت بهمن

تبديل کنند مردم دانا

در گردش ساغري چو ماه نو

از پنجه ي ترکي آفتاب آسا

چو نشاهد من که گونه ي خورشيد

ميتابد و نيست چو نرخش رخشا

بت روي منا تو شاهد چيني

يا شاه بتان خلخ و يغما

اي گونه ي لعل و خط زنگارت

جام سحر و صحيفه ي خضرا

با قد تو قد سرو ناموزون

باروي تو روي ماه نازيبا

قد تو که آفتاب گردوني

چون تير بود بترکش جوزا

تيريکه مهش کمان بود پنهان

مشتاب چو تير تا شود پيدا

گويند که مشک تر همي زايد

در تاتر و ناف آهوي صحرا

مشکوي مراست تاتري ترکي

کش مشگ دمد ز لاله ي حمرا

نشگفت که مشگ سوزد از آتش

ميسوزم من بآتش سودا

کت مشک سياه مي نيفروزد

با آنکه بآتش افکني عمدا

اندام و دلت بنرمي و سختي

دارند چنوکه خاره و خارا

در سينه يکي حکايت از سندان

در جامه يکي شکايت از ديبا

بر سرو دميده بينمت سنبل

برسيم سپيد عنبر سارا

در عنبر تست لاله ي نعمان

در سنبل تست عبهر شهلا

با آنکه نشسته در دل و جاني

اي جان و دلم بديدنت دروا

عشق تو نشسته بر سر برزن

وصل تو نهفته در پر عنقا

من دست زنم درين فرا پستي

بر دامن شاه عالم بالا

از بحر نخست گوهر هشتم

درياي چهار لؤلؤي لالا

گردون چهار اختر خاتم

کاين چار چو گوهرند و او دريا

داراي نه آسمان تو در تو

دارنده ي هفت ارض تا بر تا

سلطان سماي روح و ارض تن

قيوم چهار ام و هفت آبا

او جان و جميع ماسوي پيکر

او کل و تمام کائنات اجزا

بگذشته از آن که علم الانسان

مالم يعلم ستايمش زان سا

اسماي خدا بذات او قائم

قيوم و قدير و حي و بي همتا

دائر بوي است بي وي اين اوصاف

قائم بوي است بي وي اين اسما

او نيست خداست قل هو الواحد

کاين پست ز خويش رست و شد والا

وارست ز طبع و نفس و عقل و جان

بر سر خفا رسيد بل اخفي

انسان شد و اين خزانه ي عرشي

الاست چو يافت نقد گنج لا

از خويش و ز غير خويش شد فاني

باقيست باو فليس هو الا

سلطان گه ولايت مطلق

کو هست مدير کن فکان تنها

مير ملکوتيان روشن دل

پير جبروتيان جان پيرا

مجموع وجود پيشگاهستش

من ملک نديده ام بدين پهنا

او شخص وجود و هيکل موجود

عرش و فلک و ملک همه اعضا

در نقطه ي خاک مرکز هستي

پيدا شد و شد چو نقطه پا برجا

نه دائره ي سپهر از آن دائم

گردند بگرد مرکز غبرا

آن نقطه رضاست کز سر کلکش

بر لوح قضا قدر کند انشا

افشا کند از قضاي اجمالي

سر قدر از قضا شود افشا

احيا کند اين نفوس انساني

انفاس شه از امانه ي احيا

هر نفس باختيار مرد از خود

در پاي ولي وليش کرد احيا

اين قلعه ي کفر را کند بنيان

وز شهر الوهي آورد بنا

خشت آوردش ز قالب وحدت

سنگ آوردش ز کوه استغنا

آبش همه آب صفوت آدم

خاکش همه خاک طينت يحيي

سقف و در و بام او ز هم ريزد

سقف و در و بام تازه آرد تا

شهريش کند مکان کر و بي

خلوتگه يار و خالي از اعدا

مانند خليل خانه ئي سازد

سر حلقه ي دين و قبله ي دنيا

آراسته تر ز نير اعظم

پيراسته تر ز ذروه ي اعلي

اي پادشهي که هست درويشت

داراي گه سکندر و دارا

زان سنگ که سود سم شهپايت

ترصيع کنند افسر کسري

معلول نخست بود عقل کل

از خاک در تو کرد استشقا

نفس اول بود طفل ابجد خوان

عشق تو معارفش نمود القا

همواره تمام حظ لاهوتي

از دفتر عشق کرد استيفا

فرمان وجود تست گر هستي

سلطان شهود باشدش طغرا

سر عطسه ي آدم صفي عيسي

سرخيل مجردان تن فرسا

واماند ز بندگان اسرارت

در سير ببند چادر ترسا

خورشيد ترا سماست قيومي

عيسي است بر آستانه ي خورشا

گر خاتم خاص احمدش خواند

بترايي از فطانت بترا

فرقست ميان عيسي و احمد

وز اشيا تا بمنتهي الاشيا

بر زمره ي اولياي ختميين

تو خاتم و هفت باب و چار ابنا

بر پيکر جمله خلعت لولاک

بر تارک جمله تاج کر منا

بر دست جميع از ابد ساغر

در ساغر جمله از ازل صهبا

بالاي تمام هيکل وحدت

کز صرف وجودشان بود بالا

اين چاره نور پاک يک نورند

از مختمشان گرفته تا مبدا

در وحدت عين آخرست اول

از چشم صفا ببين که بيني ها

از ديده ي دوست مي توان ديدن

حسن رخ دوست بي من و بي ما

دجال نبرد راه بر مهدي

خورشيد نديد کور مادرزا

جان سالک و راه دور شب تاريک

اي برق بجه ز جانب صنعا

تا بگذرد اين تجلي برقي

سالک بسر سلوک بنهد پا

اي شمس حقيقت رضا سر زن

از غرب سماي سر جابلسا

کز نور تو آفتاب جان گردد

ذرات زمين جسم جابلقا

اين ساخته سرمه ي صفاهاني

اي عقل بکش بديده ي حورا

تا ديده ي حور آشنا گردد

با خاک قدوم عروه الوثقي

***

في المعارف و الحکم

در هم شکست زلف چليپا را

آشفته کرد سلسله ي ما را

صد حلقه داشت در هم بر هم زد

آن هر دو زلف سلسله آسا را

مويست يا که فتنه ي چنگيزي

بر قتل من نهد هله ياسارا

خون مست خورده لب لعلش

در خون من بعمد نهد پارا

آشوب چين ز نافه نزاد ايدر

چين مادرست نافه ي بويا را

آن زلف نافه ئيست که ميزايد

آشوب چين و فتنه ي يغما را

بين خط سبز و گونه ي گلکونش

از من مپرس علت سودا را

زانموي و اين کشاکش دل طفلان

پي ميبرند سر سويدا را

ديباست روي و ماشطه ي مويش

با مشکل داده تزئين ديبا را

در زير مشک ما شطه ديبايش

بر گل نهاده بنيان سيما را

بر رخ نهاده زلف و بصد دستان

ديوانه کرده ئي دل دانا را

بر سرخ لاله چند همي سائي

مشگ سياه و عنبر سارا را

زخمست سينه ي من سودائي

عنبر بگل چه ميشکني يارا

آن لعل بين که با گل و با شکر

در مي سرشته لؤلؤي لالا را

آموده کرده قند مکرر را

آماده کرده شهد مصفا را

آئينه ي جمست رخت ندهم

بدهندم ار تجمل دارا را

زاهد نماز بر گل زشت آرد

ايکاش ديدي آن بت زيبا را

دارد فراز دو رده ي لؤلؤ

ترکم دو برگ لاله ي حمرا را

بر طرف لاله سوري و بر سوري

دو سنبل و دو نرگس شهلا را

گويم قيامت و نکند باور

کس تا نبيند آن قد و بالا را

بر خيز تا بخلق بدين قامت

پيدا کنم قيامت کبري را

موجود شد قيامت موعودم

بدرود کردم اين من و اين ما را

از هست اعتباري خود رستم

چون قطره ئي که بيند دريا را

بالا شدم ز پست چو بگذشتم

نگذشته ئي چه داني بالا را

اي پادشاه ملکت امروزين

حکمت پژوه مکنت فردا را

عشق آزماي تا نشوي پنهان

بگذاشتي چو هيکل پيدا را

مگزين بدولت ابداي مفلس

اين ملکت دو روزه ي دنيا را

بگذاشت گنج و خواسته کيخسرو

با خويش برد حکمت غرا را

زان سلطنت گذشت بدان کشي

بين همت ملوک توانا را

با آنکه گبر خواند اسلامش

ننگ از تو اي مسلمان ترسا را

دين خداست وحدت و اين مردم

بت کرده اند کثرت اشيا را

توحيد مبدأ است و معاد ايدل

ضد معاد مشمر مبدا را

رسوات کرد گشتش وارون کن

اين گنبد مشعبد رسوا را

چونان خليل آفل و تاري دان

اين آفتاب و اختر رخشا را

شد آفتاب وحدت دل طالع

مرثور را چه جوئي و جوزا را

اشراق شمس باطن اگر ديدي

رو شکر گوي ديده ي بينا را

ور کور زادي اي پسر اين نقصان

دان ديده رانه بيضه ي بيضا را

بي بال شود که با پر جان پري

اي پشه تا که بيني عنقا را

دل مرکب خداي بود زين کن

آن رهنورد باديه پيما را

تا من بپاي مرکب دل پويم

از نفس تا بمنزل اخفا را

وادي بوادي اين ره بي پايان

پويم چو باد صرصر صحرا را

بي فرسخست رفتن دل آري

دل کي تند فيافي و بيدا را

رفتن ز پاي خيزد اگر خواهد

پوينده سير ساحت غبرا را

معراج عشق را چو گشايد پر

سيمرغ سر چه داند يا پا را

باز سپيد شه چو کند پرواز

بندد پير تمامت اعضا را

شاهين قدس دل چو هوا گيرد

در زير پر کشيد همه اسما را

جولان دهد بجو الوهيت

بال وجود مرغ هيولي را

از بام قصر اسم چو برخيزد

بنشيند آشيان مسمي را

بگريزد ار دو تائي تا گردد

يکتا شهود شاهد يکتا را

تنها شود دل از تن برگيرد

پيوند بگسلد تن و تنها را

تن غرق بحرلا و دل عارف

مر ناخدا سفينه ي الا را

نبود سلوک ساحت الايت

ناکرده سير باديه ي لا را

زاستاوزند سر نزدت وحدت

بسيار زند خواندي و استارا

زند اوستاي ز اهرمن و يزدان

برخيز و شر دوداند منشا را

فرقان احمد از فر يزداني

فرسود جان اهرمن آسا را

اي سالک اربسلک توحيدي

بستاي خاک يثرب و بطحا را

اي مرده ي ضلالت و بيهوشي

شاگرد هوش باش مسيحا را

موسي شنيدي و شجر ووداي

وان آتش و تکلم واصغا را

از سوز سينه و دل انسان بين

نار  درخت و سينه ي سينا را

انسان نه چند صورت بيمعني

انبان بلغم و دم و صفرا را

ديو نسخته گو بمگو آدم

اين چند بي حقيقت عجما را

خر بندگان طينت ظلماني

طفلان لهو و لعب و تماشا را

دل پادشاه حکمت و عرفانش

چتر و لواست عرصه ي هيجا را

تا دل بنيروي خرد افشارد

پا دست برد پايه ي اعدا را

ارکان کوه نفس فرو ريزد

چون نور جلوه قله ي خارا را

خون جنود جهل بياشامد

چونانکه طفل شهد مهنا را

غوغاي سگ چو بيند بر توفد

آزادگي پسندد غوغا را

خود بين خداي بيند اگر بيند

اعمي سهيل را و ثريا را

دهقان مرده هيچ شنيدستي

جنبد هواي افسر کسري را

هست اين خودي حجاب خدا بشکن

خود را چو پور آزر بتها را

در بطن مام کون جنيني کت

آموده خون حيضش احشا را

بار دوم بزاي ز خون خوردن

آماده باش نزل مهيا را

ناسوت رابهل ملکوتي شو

شهباز دولتي کن ورقا را

دنيي بيفکن ارطلبي عقبي

نيز از خداپرستي عقبي را

زن نيستي ز شهوت نفساني

بگذر که مرد بيند مولا را

خبيزد دوئي ز آخرت و دنيي

حق در خورست وحدت تنها را

از خود گذشتنست خدا ديدن

يک ره ز خويش بگذر عمدا را

اي قطره ي مني هله شو فاني

درياي ژرف بي تک و پهنا را

پيوند ازين هيولي و اينصورت

بگسل گسيل کل کن اجزا را

نه آنکه کل و جزو کني باور

معلول ختم و علت اولي را

کن دفع علت خودي ار خواهي

بر درد شرک خويش مداوا را

حرفست ظرف معني و کي گنجد

حق ظرف را و قلزم مينا را

تعليم گير و درک معاني کن

تهمت منه سلاله ي سينا را

شو پست بلکه نيست که بنيوشي

در پستي اين دو نکته ي والا را

دنيي ز نيست شوي کش آتش زن

اين جوزن غراچه ي رعنا را

عقبي است جاي حور ولي نتوان

دادن بحور مقصد اقصي را

از خويش و غير خويش مکن داور

متراش شبه داور دارا را

تو مرغ عرش و احمد معراجي

طي کن مها لک شب اسري را

اين هشت آشيانه مينو را

اين هفت بيم خانه ي مينا را

ز انفاس عيسويست گرامي تر

اي پور پند پيران برنا را

اي مرغ جان بباغ جنان پر زن

زن بر پر اين چکامه ي شويا را

از گفته ي صفا بصف حورا

برگو چو برکشيدي آوا را

قلاده ي لآلي لاهوتي

آورده ايم گردن حورا را

زان پس عروج کن ز ملک بربند

احرام آستانه ي طه را

بر حسب حال خود بدر ختمي

بگشاي قفل خاتم گويا را

کاي آفتاب شهره بدارائي

بردار ذره ي من دروا را

***

در منقبت شاه اولياء حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام

ديدم شکسته طره مشکين را

آن ترک خلخ و چگل و چين را

بر لاله کشته دامن سنبل را

بر سر و هشته خرمن نسرين را

دل در برم طپيد کبوترسان

تا باز ديد چنگل شاهين را

مويش بمشگ ماند و نشنيدم

در مشگ تر خم و شکن و چين را

رويش ببرگ لاله ي نعماني

خطش ببرگ لاله رياحين را

سنگ و حرير را نبود الفت

از نو نهند خوبان آئين را

بنهفته در حرير بدان نرمي

آن نازنين پسر دل سنگين را

از گل دميده عبهر فتانش

بي آب کرده عبهر مسکين را

برزين نشسته غاتفري سروش

بر سر نهاده آزر برزين را

جولانش ار بمسلخ عشق افتد

از خون کشته آب دهد زين را

سروش ز سيم ساده و زو آون

از مشگ ساد دارد تنتين را

مشگش بسيم تافته سوسن را

سيمش ز مشگ يافته آذين را

شد مست آن دو عبهر و از ابرو

خنجر گرفت و از مژه زوبين را

بر جان و دل زد آنچه بيک نيرو

بي جان و دل کند تن روئين را

جادوي کافرست سر زلفش

هم دل ز کف ربايد و هم دين را

هندوي مقبلست سيه خالش

از آفتاب سازد بالين را

از خسف مه بکاهد و افزايد

در خسف خط مه من تزئين را

خط بقا کشد بمه او خط

بر ماه آسمان خط ترقين را

ماند براستي خم ابرويش

تيغ کج مبارز صفين را

دست خدا علي که بامکان زد

امر ولاش خيمه ي تکوين را

جز قلب و جز حقيقت او مشمر

عرش برين و عقل نخستين را

جز خاکسار حضرت او منگر

خورشيد با جلالت و تمکين را

شير علم ز باد عناياتش

از شير آسمان کشدي کين را

آب وجود بنده ي تکميلش

سلطان لامکان کندي طين را

آورد زير بند سليماني

آوزاه ي ولاش شياطين را

بر عورت مظالم بن متي

روياند باغ فيضش يقطين را

گر دست مرتضي ندهد کدهد

ترجيع آفتاب مصلين را

چون امر بادران که بگرداند

در بحر نيل زورق زرين را

انگشت احمد عربي کوبد

بر خود ماه چرخ تبرزين را

مردي مباش شوي زن ديني

کش عقل داد بايد کابين را

بکرست اين عجوز سيه پستان

بکرست زن چو بدهي عنين را

بر رشته ي ولايت طه زن

دست و ببوس سده ياسين را

کس گر بپاي پيرمغان ميرد

زان خاک پاي يابد تکفين را

آنمرده را که يار کند تکفين

هم يار داد خواهد تلقين را

من دوش تا سپيده بتاب ايدر

امشب بحيرتم شب دوشين را

کامم ز هجر تلخ تر از مردن

باشد که بوسم آن لب نوشين را

امشب که بر لبم لب او باشد

شکر دهم چه تلخ و چه شيرين را

شيرين کنم مذاق طلبکاران

وان تلخکامي غم ديرين را

سنگي که پاي بنده ي او سايد

دندان شکست رفعت پروين را

بر شاه چرخ چيره کند قدرش

از بيدقي که راند فرزين را

جذبش نشاندي بگه تمکين

افسردگان نشأه تلوين را

اين اطلس کهن نکند جاهش

بر جامه ي جلالت تبطين را

رمحش بروز معرکه ي گردان

بر چشم چرخ سايد متين را

تيغش دم قتال بدراند

گر تيغ کوه معرکه ي کين را

از صيت عدل شاه شکست از هم

ميزان چرخ بر شده شاهين را

آن را که با ولايت او زايد

زايد سپهر حبلي تحسين را

نافي که با عداوت او برد

بر ند ناف با او نفرين را

اي فتنه ي ولايت کل بر کن

از باغ کون ريشه ي تفتين را

دست تصرف تو بعليين

تبديل کرد خواهد سجين را

بر سده تو چرخ دعا گويد

جبريل سده پرور آمين را

بر سايه ي تو عرش کند تحسين

بر آفتاب غير تو تهجين را

خصم تو گر نبود نکرد ايزد

با عزت تو خلقت توهين را

اوصاف حق بعين تو شد پيدا

چندانکه نيست در خور تعيين را

آن ذات عين اين و بري از حد

ذات بري ز حد شمرم اين را

ذاتيست بي نهايت و بي مبدا

باشد عيان چه فايده تبيين را

شهباز عشق پر فکند پر بند

اين صعوه تخيل و تخمين را

حصن ولايت تو فرو بارد

بر آسمان ترفع و تحصين را

خاک تو وام داده بگردون فر

و ز آفتاب خواسته تضمين را

خورشيد ضامنست از آن دارد

بر طين چو وام داران توطين را

بي ديده ي علي نتواند ديد

چشم وجود ديده ي حق بين را

خنگ تو کرده ي آخور زرين خور

و ز محور ممد خرزين را

گفتي مگو خداست تعالي الله

اين گفته ي بزرگ نو آئين را

اي داده کبريات خداوندي

سلمان فارسي شه بهدين را

هر مورکش تو زور دهي از پر

مغفر درد بتارک زوبين را

اي کعبه ي صفا که کند خسرو

از سنگ آستان تو شيرين را

عشق من و حديث تو تفسون شد

افسانه هاي ويسه و رامين را

تکرار و شايگان خفي منگر

کن شايگان عنايت ديرين را

ارديبهشت کن دي مشتقان

اي داده اعتدال فرودين را

لطف تو گر بطاغي و برياغي

کوشد کند تسلي و تسکين را

خلدبرين طاغي دوزخ را

ماء معين ياغي غسلين را

اي پير عقل بين که درين دارم

همخانه کرده اند مجانين را

ميزان قسط و عدل توئي يزدان

سنجد بدين دو کفه موازين را

چندين چرا پسندي بر جانم

اين چند روزه آفت چندين را

با آنکه من موافق توحيدم

در معرفت امام ميامين را

از من توان زد ار تو دهي بازو

بر سينه ي مخالف سگين را

***

في المعارف و الحکم

کسيکه خلق هدايش دهد هواي خدا

همانکسست که برد بتيغ حلق هوي

بد گلوي هوي بگذرد ز کوي هوس

کسيکه باشد راه خداي را پويا

دلي که نشو و نماي هوي نهاد ز سر

بکوي عشق تواند نمود نشو و نما

کس اربآب و هواي ديار عشق گذشت

ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا

دهد سماري فرعون را شکست بنيل

دلي که دارد در آستين يدبيضا

هواي نفس چو فرعون و نفي نيل بدن

ديار مصر دل و دانشست دست و عصا

ريا و کبر زند دين و داد را گردن

بغير عشق بود هر چه هست کبر و ريا

فناي فقر رساند رونده را بکمال

که نيست کامل جز رهنورد فقر و فنا

بسان کشتي نوحست هيکل توحيد

جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا

بود و کون بکردار کوه و ناي وجود

در و بنغمه و مجموع کائنات صدا

خداي باشد پيداي آشکار و نهان

نهان و در نظر اهل معرفت پيدا

چو آفتاب گه گرديد صبحدم طالع

نديد آنکه بخوابست يا که نابينا

ممير تشنه که آبست نيست خاک و سراب

ز ما بجوي که مستغرقيم در دريا

کدام دريا در ياي بي کرانه و تک

تک و کرانه سراسر لآلي لالا

تو مرد غوص نئي ورنه پر کني بزمين

هزار دامن لولوي شاهوار سما

تن تو دل شود و دل بدوستي دلبر

چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا

نه بلکه خاک شود کيمياي زر عيار

بدستياري ارباب صنعت ايما

تراب را نظر عشق آفتاب کند

جماد را سخن معرفت دل دانا

بهرچه بگذري ار بگذري ازآن بدهند

تو را به از آن يا زين علاقه بگذريا

بمرز ترک طبيعت بمان بچاه بدن

چو بيژن دل دون از منيژه ي دنيا

منيژه بر سر چاهست عاشق تو و نيست

تهمتني که ز چه بيژن آورد بالا

ز چه در آي بتائيد مالک تجريد

برو بمصر حقيقت چو يوسف والا

همان ز کيد زليخاي نفس در زندان

بگير تخت ز زبان مملکت به دها

نشين بتخت ولايت چو يوسف صديق

مگر رهاني اين قوم را ز قحط و غلا

که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف

چنان رسيد که ريانش ديد در رويا

عجاف جهل رسيد و سمان علم چريد

ز مزرعي که بود آب او ز ابر بلا

چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال

رجال يکسره زن سيرتند وزن سيما

بمال و جاه مقيد باسب وزن مغرور

که غره زن زشتست گر بود زيبا

مقوم درک اسفل هيولاني

نديده قائمه ي عرش عشق و سر و خفا

مجاور قلقستان خطه ي ناسوت

معاشر حشرات طبيعت رعنا

معذبان اليم عذاب دوزخ بعد

مسافران بعيد ديار مهلک لا

نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن

بدست و پاي در اين گو لخن نه دست و نه پا

درين سراي همان بازگير زين منزل

که نيست ايمن از بار گير بار قضا

بمأ مني روکش در فضاست رفعت حق

از بن سراچه ي بي ارتفاع تنگ فضا

تو گوش عرش خدايي نيوش پند حکيم

که گوشواره ي عرشست گوهر اصغا

بيا و پيشتر از فوت خويش شو فاني

ز خود که در ظلمات فناست آب بقا

ز پند من مگذر بند عجز را بگشاي

ز پاي شخص طلب تا نيوفتي بخطا

فناي ذات تو معدوم را کند موجود

دريين محاوره سريست بين کنم افشا

ثبات نفي شود گر وجود شد پنهان

عدم وجود شود گر خداي شد پيدا

که بي خداي بود هر چه هست عين عدم

چنو که صرف وجودست با وجود خدا

وجود مطلق ساريست در حقيقت کل

که در حقيقت اجزاست کل و کل اجزا

بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست

که هست باقي و بي مختمست و بي مبدا

مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبي

که چون ستاره فرو ريخت ديده در بها

ز آفتاب حقيقت که سر زد تاز دل و دل

ز ديده ريخت بدامان من سهيل و سها

کنون ز دامن من ماه کسب نور کند

که هر ستاره درين نقطه است رشک ذکا

دميد گونه ي خورشيد آسمان وجود

ز مشرق من و ما بي تعين من و ما

شما و ما و من و تست هر چهار يکي

که اين چهار نهانست و آن يکي پيدا

شئون وحدت ذات خداست غيب و شهود

که نيست جاي مراور او هست در همه جا

دل صنوبري من درخت طور و طويست

مرا بسينه مانند سينه و سينا

رهايي من از بند غير بند خوديست

که خودپرستي بندست و خود سريست بلا

وراي بند و بلا پرده ي سراي منست

که من وراي منيت ز دست پرده سرا

من آن کبوتر بام حقيقتم که طيور

مرا ز کنگره ي عرش ميزنند صلا

طيور عرشي بام تجرد احدي

صلا زنند ز قاب دو قوس او ادني

که اي منصه انوار آفتاب وجود

خداي جستن جستن بود ز جوي فنا

بسمت مشهد موجود ليس الا هو

که هوست شاهد لا هوست شاهد الا

بغير او نبود هر چه هست پست و بلند

بود همانکه بود پست جان من بالا

ز دل بجوي نه از گل که دل سراچه ي اوست

مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا

چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند

بريشه و رگ دل آب ربي الاعلي

بقا اگر طلبي کن طواف دايره وار

بدور دل که بود مرکز محيط بقا

ثناي وحدت دل گفت نطق و نادره گفت

که ذات وحدت بيرون بود ز حد و ثنا

سزاي ماست ثناي حق و محامد عشق

بدان و طيره که حق را و عشق راست سزا

بحق حق که اگر غير حق بود مشهود

بچشم من سبر سر که غير اوست هبا

اگر بچشم صفا بنگري تمام حقست

بغير باطل اما کمست چشم صفا

لباس سلطنت کائنات کي پوشد

کسيکه بر در ميخانه دلست گدا

بزير پر کشد از فرق تا بوحدت جمع

چو مرد راه نشيند به شهپر عنقا

نه در طريقت اين خامهاي پخته هوس

که ميپزند بديگ هواي سر سودا

نبود دست که بناي وحدت ازلي

نهاد خانه ي دل را به دست خويش بنا

چو ديد طرفه بنائيست نغز خانه گرفت

درو کنون دل يکتاست خانه ي يکتا

لباس کعبه ي دل ديبه ي ولايت اوست

نبافت دست ازل زين لطيفتر ديبا

مهيمنيست درين بارگاه لم يزلي

که عرش اوست دل فرش اوست ارض و سما

محمد عربي چرخ آفتاب وجود

که آفتاب وجودند هشت و چهار کيا

نشسته اند تمامي بصدر صفه ي دل

چو حق بعرش که عرش خداستي دل ما

دو بال بايد باز ملوک را که اگر

يکي بود نرسد باز شه ببرگ و نوا

خداي گفت که عرش منست دل آري

ولي دل من بر گفت من خداست گوا

دو بال خواهد معراج عشق ني زکه چون

دو بال علم و عمل نيست درد نيست دوا

بغير دل نبود خانه ي خداي مزن

در دگر که نماني به تيه خوف ورجا

دلست کوي يقين اولياي تحت قباب

ز دل بجوي نه زين هفت قبه مينا

في المعرفه و الحکمه و الموعظه

شب گذشته مرا دست عشق نصرت ياب

ز روي شاهد مقصود برفکند نقاب

شبي چو مار که بر گنج چار گوهر پاک

تنيده از دهن قير گون سياه لعاب

کشيده زنگي شب قير چاهسار زمين

که موي شويد و رخساره ي زين سيه دولاب

فلک چو خيمه ي زنگاري و دو قطب در آن

مساوي و تد خيمه و مجره طناب

بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق

ستاره پردگي و پرده ي ستاره سحاب

بخواب بود مرا بخت در سياهي شب

نميگشود گر آن ماه مست ديده ز خواب

گشود شب در صبح آفتاب طلعت يار

که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب

سياه موي برويش شب کشيده بروز

سپيد روي در آن تش دميده ز آب

خطي چو کشتي خضرا بروي قلزم نور

دهان چو درج لآلي و لب چو در خوشاب

بر آشيانه يي از مشگ ناب باز سپيد

نهاده بيضه ي سيمرغ زير پر غراب

دو زلف بر دو بناگوش و تارک و زنخش

ز مشگ دائره ي ماره است بر اقطاب

سواد طره ي او آسمان آينه گون

فروغ گونه ي او آفتاب عالمتاب

لبش عقيق مذابست بر عقود گهر

خطش زمرد سوده ست بر عقيق مذاب

بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف

در آن خمست دل من چو گوي در طبطاب

سپيد سيمبر و نافه ي سياه بموي

ز نافه سنبل بر سيم گشته زلف بتاب

خيال مويش باريک و خشک کرد مرا

مه من نهال برومند بودم او لبلاب

عذاب من همه در وصل آن بهشتي روي

مقررست و شگفتست در بهشت عذاب

الا مه من در قتل من شتاب مکن

مرو که بيتو بخونم زمانه کرد شتاب

سپهر آب مرا داد ا زجگر چون خون

ستاره خون مرا ريخت بر زمين چون آب

گل و گلاب نيايد بکار باغم عشق

رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب

دل من آينه ي آب داده است بزنگ

لب تو شکر آميختست با عناب

شنيده بودم سيماب زايد از شنگرف

نديده بودم شنگرف ريزدي سيماب

دواند ديده شنگرفي اشک سيمابي

برو يمن که بود چون سبيکه ي زر ناب

ز زرد گونه ي من گير ارتفاع نجوم

ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب

جناب ميکده گردون گلوي مي زده غرب

خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب

سوار عشقم و از باده ام رکاب تهيست

غلام ميکده مي بر سوار ده برکاب

پيادگان بطريق فنا قدم ننهند

که خون راه رواست اينکه مي رسد برکاب

نجات نيست کسي را که کشتي خردست

که بحر عشق بود بي کنار و بي پاياب

نشانه است فنا ايدل اربقا طلبي

منم کمان و توئي تير و عشق پر عقاب

بگير در هدف نفي خانه تابن پر

چنو که تير خورد بر نشانه در پرتاب

چو عور گشتي از جامه ي صفات خودي

خداي پوشد از ذات خويش در توثيات

ببحر عشق نمودم من آشنا وزديد

شراع کشتي دانش شکست در گرداب

حجاب شاهد من بود هستي من و عشق

رسيد و هستي من برد و کرد کشف حجاب

خداي ديدم و بس در کتاب جمع و وجود

که کس نديده ازين خوبتر بدهر کتاب

مزن بدست سيه کار جان من در دل

تو صيد رو به و دل غاب شير شرزه ي غاب

تو خشک مغزي و اين ملک مشک خيزتتر

تو تر مزاجي و اين مرز آبگون سقلاب

در خدائي مگشاي باب هستي خويش

که ميگشايدت از اين گشاد باب تباب

در تباب زند شهر را خراب کند

کسيکه تکيه کند از تمام شهر بباب

مزن دري که نباشد در مدينه ي علم

و يازده خلف آن باب فيض را بواب

شهان لم يلد و خسروان لم يولد

که آخرين ول بالغند و اول باب

مبند دل ز امري بملک دني خلق

که ملک دنيي چون جيفه است و خلق کلاب

مکان عقل فلاطون لامکان آميخت

بخاک فاعتبر و امنه يا اولي الالباب

سپهر نقد مراکم عيار ديد و نديد

قياس من کرد از آفتاب و از مهتاب

ز آفتاب و ز مهتاب چرخ بي خبرم

که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب

بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام

در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب

جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد

فرشته ي تو و ديو تو در طعان و ضراب

مراست سينه چنو مجمر و هواست در آن

دمنده آتش و در آتشم دليست کباب

ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست

که سر غيبش ساريست در شهود و غياب

مر از آب خرابات داد آب حيات

رساند از تک چاه عدم بجاه و بآب

خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر

تبارک الله يکدست فضل و اين همه آب

مرا که نغمه ي داود بوده در وادي

بلاي عشق چو ابوب کرد در محراب

نديده بود دلم مکتب معلم عشقف

چو ديد ديد که در اوست صد هزار آداب

فري برين دل کز طره ديد طلعت دوست

مرا فکند ز راه خطا بکوي صواب

فري بفر همايون و بخت مقبل من

که آفتاب ندارد چنو طليعه و تاب

دلم تصرف دنياي بکر زشت نکرد

که ديو نفس مرا عقل داده بود سداب

جهان طبر زد و جلاب کودکست و بود

کيست و حنظل پيران طبر زد و جلاب

غم زمانه مخور در شباب با غم پير

کهپ ير کرد مرا غم بعنفوان شباب

گرت بود سر بخت جوان بهپ ير گراي

چنو که دزد گرايد بکوه در بشعاب

مجو مناصب و القاب پادشاه ولي

گذار پاي بفرق مناصب و القاب

که ذي مناصب و القاب قلتبا نانند

کشيده پوست انسان بگوش و دم دواب

بيا که بنده ي خر بندگان مملکتي

بکوي دل که بود مالک قلوب و رقاب

مچر ز ارزن عصفور باز معرفتي

نشين بساعد سلطان و خوان لب لباب

ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد

در اينزمانه که گر گند و رهزن و قلاب

اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت

توان گريست برين کشت ظلم چون ميراب

گر از ولاه بود ني ز شاه واي بشاه

که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب

کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه

بگير در هدف عدل خانه ي چون نشاب

شهي که بنده ي درويش پادشاه دل اوست

چنين رسيد بگوش از سروش غيب خطاب

بدل کند دم تيغ و سم سمند ملوک

سراب را بمحيط و محيط را بسراب

نه در تصرف جاهل که افسرست و سرير

بنطع ملک چنو مهره وين ملک لعاب

خديو بايد نقاد و داد بخش و حکيم

ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب

سزاي افسر سلطان عدل گوهر علم

عدالتست نه خر مهره هاي جهل مجاب

مرا گهر شد خر مهره هاي جهل و چه سود

که برد مردم گوهر شناس را سيلاب

سخن چو تير و سر انگشت جان کمان و نشان

صماخ گوش دل و آستين طبع قراب

قراب تيز من از آستين طبع منست

که هم سوال مرا من دهم بطبع جواب

سخن چو عيسي خلاق طائر همت

چو احمدست کزو شد ابو تراب تراب

مقام احمد محمود پايگاه وليست

که در معارج قوسين را نهاده بقاب

گرت بآب قد افلح نگشته نفس زکيه

مکدرست که پوشيده کسوت قد خاب

مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفيه کن

تو يوسفستي و اين خويهاي زشت ذئاب

بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن

تو اشک و اه کسان کرده قاقم و سنجاب

ز تنگ جاي لحد اجتناب ممکن نيست

اگر جناب زميني و گر سپهر جناب

تو خود گوزني و آمال شير آخته چنگ

تو گوسفند و امانيست گرگ تيز انياب

دلست بر سر درياي فتنه کشتي نوح

چو نيست کشتي نتوان گذشت از درياب

دل آسمان صفا واردات سر وجود

جنود نفس شياطين و عشق تير شهاب

بران بتير شهاب اين جنود شياطن کيش

که کيش شيطان کفرست و کفر نيست ثواب

رسي بسر ربوبيت از گدائي فقر

که هست بنده ي اين در مربي ارباب

مرا مسبب اسباب بي سبب ره خويش

نمود و نيست سبب جز مسبب اسباب

کسي نمرده بآب حيات دل نرسد

که هر که مرد درين ره مويدست و مصاب

چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود

دل موحد و مشرک مقيد احقاب

منظمست خرابات و کن فکان مختل

بناي ميکده آباد و کائنات خراب

دلست طوبي ارباب دل که آيتشان

خداي گويد طوبي لهم و حسن مآب

بود ذهاب و اياب وجود در کف دل

وجود بخش ذهابست و روحبخش اياب

که نفخ صور سرافيل عشق رايت اوست

طراز پرده ي او آيت فلا انساب

تو از صحابه ي دل باش تا بچشم يقين

کني مشاهده ي سر سيد اصحاب

في الحکم و المعارف

جز دل عارف شجر نور نيست

موسي ما را هوس طور نيست

سينه ما مهبط انوار هوست

پست تر از ايمن مشهور نيست

بيخودي ما زخم وحدتست

مستي ما از مي انگور ينست

دوري و نزديکي خود در سپار

تا بخدا از تو رهي دور نيست

زود نهان شو که شود آشکار

آنکه ترا بي نظرش نور نيست

شاد شو از غم که ز سوداي عشق

هر که ندارد غم مسرور نيست

جام ازل جرعه ي مست خداست

در خور افسرده ي مخمور نيست

پيش موحد که نترسد ز دار

کيست درين دار که منصور نيست

طوف هواي احديت کند

شهپر شاهين پر عصفور نيست

خلوت توحيد مقام وليست

پادشه ار آيد دتسور نيست

وجد من از نغمه ي داوديست

ازدف و نايي و ني و طنبور نيست

در نظر من که خرابم دلي

نيست که گنجينه ي منظور نيست

کوي خرابات بود خانه ئي

نيست درين کوي که معمور نيست

چرخ سليمان الوهيتست

وادي دل مملکت مور نيست

کشته ي اين معرکه که در خاک و خون

مرده ي اين مقبره در گور نيست

دستخوش پنجه ي محموديست

اين قمر منشق مسحور نيست

بستان پيداست که صاحبدلست

سر خدا از دل مستور نيست

گنج معارف دهدت رايگان

عارف دلباخته مزدور نيست

گنج فراوان و گهر بيشمار

چنگ بزن ديده ات ار کور نيست

تا بنخواهي ندهندت نثار

دادن ناخواسته دستور نيست

پاي بنه بر سر گنج اي فقير

گو نتوانم که نهم زور نيست

عور شو از مطلق اوصاف تن

جامه ي جان خر سلب عور نيست

ساحت دل مهبط وحي خداست

تيره تر از باطن زنبور نيست

خرقه ي عارف ردي کبرياست

جامه ي حق اطلس و سيقور نيست

عرش نشيمنگه شاهين ماست

ابن طيران در پر طيفور نيست

خسرو گنجينه ي جان در دلست

گنج دل و جز دل گنجور نيست

باغ بهشتست دلم کاندرو

جز رخ آن آفت جان حور نيست

معتدلست آنچه بهار دلست

باغ مرا بهمن و با حور نيست

مشرق انوار ازل سر ماست

صبح ازل را شب ديجور نيست

لوح دل ماست کتاب مبين

نيست در و حرف که مستور نيست

دار شفاي مرض ما سواست

ليک بحمدالله رنجور نيست

جنت ماهوست که بر قصر خلد

همت صاحب دل مقصور نيست

صاحب ذکريم و خداوند فکر

غير خدا ذاکر و مذکور نيست

نيست ز جمهور برون يار ليک

در خور گنجايش جمهور نيست

بيرون از رحمت او هر چه هست

نيست بجز شرک که مغفور نيست

عذر پذيرنده گه اعتذار

اوست ولي مشرک معذور نيست

هستي بر فطرت توحيد زاد

جبر چه باشد کس مجبور نيست

کون و مکان آينه ي ذات اوست

ژرف نگر آينه آکور نيست

آينه پنهان و خدا آشکار

جز هو با ذره و با هور نيست

غير خدا نيست که در چشم ماست

قاهريي پرده و مقهور نيست

نيست دوئي امر و اولوالامر را

غير يکي آمر و مامور نيست

طوف تن کامل کن هفت شوط

طائف کل سعيش مشکور نيست

خاک گداي در درويش فقر

جز گهر افسر فغقور نيست

جز دل صاحبدل صاحب نظر

گوهر کان و در در دور نيست

گلبن باغ جبروت بقاست

زاغ درين گلشن ناطور نيست

حشر الي الرحمن سريست زرف

کيست که با رحمن محشور نيست

قادر و مقدور يکي دان ولي

قادر در حيز مقدور نيست

جزو کند آري آهنگ کل

ورنه کسي نيست که در شور نيست

در سر درويش بود سر يار

در دل پر کينه ي مغرور نيست

نيست مثاب ز وحدت بريست

معتقد شرکت ماجور نيست

بر اثر يافه ي منکر متاز

نيست مرا نکته که ماتور نيست

سر که بود بيخبر از طور عشق

در خور او جز حد ساطور نيست

محو خدا را نکند مرگ مات

صهو صفا را صعق صور نيست

جذبه مرا داد مي زنجبيل

نشاه امروز ز کافور نيست

نغمه ناي من روح اللهيست

راهوي و چيني و ماهور نيست

شعبه ي من عرشي و قهاريست

ترک و نشا بورک و مقهور نيست

گوهر گنجينه يي من دولتيست

کان بدخشان و نشابور نيست

سلسله ي گردن جان کن مپاش

نظم لآلي در منثور نيست

قافيه مجهول شد از چند جا

شد بکسم کشمکش و شور نيست

ما بر معروف و تو مجهول بين

هستي بر ديد تو محصور نيست

کون عدم بود و چو موجود شد

نيست بجز واجب و محذور نيست

طبع سخن معتدل معنويست

سرد و تر و يابس و محرور نيست

فارس بيرنگ ببيرنگ تاخت

رفرف وحدت کرن و بور نيست

در منقبت حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا عليه السلام

امروز باز گيتي در نشو و در نماست

حشرست اينکه در بنه بوستان بپاست

اجساد سر زدند باشکال مختلف

با تا الف قيامت موعود گشت راست

سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار

زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست

داود وار مرغ سليمان بصرح کوه

اندر ترانه ئيست کزان کوه پر صداست

از بسکه ابر ريخت گهرهاي قيمتي

سنگ سيه خزينه ي لؤلؤي پر بهاست

زر کرد خاک گونه ز گلهاي رنگ رنگ

خاکي که زر کند نبود خاک کيمياست

از سبزه ماه سر زد و ناهيد و آفتاب

در حيرتم که دست زمينست يا سماست

بر طرف جوي مينگري جملگي سهيل

بر صحن باغ ميگذري سر بسر سهاست

هر برکه ئي که بود بدي آهننين سلب

امروز ز انعکاس شقيق آتشين قباست

باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر

و ز برق تيغ ابر چمن عرصه ي وغاست

پيکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان

سوفار او ز پيش و سنان وي از قفاست

گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش

کز ناي عندليب نيوشد مقام راست

از بار گل دو تاست قد شاخ و مرغ صبح

از عشق اين دو تائي در زير و در ستاست

بستان عقيق روي و گلستان عقيق رنگ

وادي عقيق خيز و بيابان عقيق زاست

بيگانه است مرغ ز انسان و من ز مرغ

هر نغمه ئي که ميشنوم بانگ آشناست

از چشم خلق باشد پنهان خدا و من

بر هر طرف که مينگرم جلوه ي خداست

با رنگ و بوي گل بود و ناي عندليب

در بوستان و باغچه و خلوت و سراست

در چشم من خداست باطراف بوستان

اطراف بوستان نبود مشهد لقاست

دامان و جيب کرده پر از مشگ تبتي

تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست

مرغان بکار اصل مقامات معنوي

داود را رسيل بدون کمند و کاست

بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق

ناروست در رهاوي سارويه در نواست

ملبوس لاله ژاله بسقائي سحاب

مفروش شاخ و بيد بفراشي صباست

گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوي

گل برنشسته بر زبر تخت پادشاست

ساري قصيده خواند در پيشگاه گل

چون مرغ روح من که ستايشگر رضاست

فرمانده ي قدر ملک الملک دادگر

شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست

بگذشت دور جم هله زان جام خسروي

ساقي بيار باده که امروز دور ماست

ما بنده ي ولايت سلطان مطلقيم

کي شاه ملک را بچنين رتبه ارتقاست

موريم و دستگير سليمان حشمتيم

ارزان بساط کرده و يکران ماهواست

گر دائر فضاي ولايت کنيم سير

روحم مساوي طرب از روح اين فضاست

باشد بناي پايه کاخ ولي امر

بر بام عقل اول کان اولين بناست

از گرد سم رفرف معراج رفعتش

آئينه مه و خور گردون بانجلاست

بي دست پخت دار شفاي کرامتش

عقل سپهر پير بصد درد مبتلاست

زين آسياي چرخ نجنبد بناي عشق

چرخ آسيا و عشق ولي قطب آسياست

شب نيست در طلوعش باشد تمام صبح

خورشيد اني ولايت بر خط استواست

از عقل تا هيولي مالوه سر اوست

کز بندگي بخوان الوهيتش صلاست

شمس سپهر سايه ي خورشيد مطلقست

او کيست آنکه صاحب اين صفه صفاست

آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب

خاک در رضاست که سرچشمه ي بقاست

حاجي رود بکعبه و من در طواف دوست

در خلوتي که آن حرم خاص کبرياست

آن کعبه ي مجاز بود با ريا و کبر

اين کعبه ي حقيقت بي کبر و بي رياست

تا چند در غطايي بفزاي بر يقين

خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست

در ختم انبيا بود آنچ از خداي سر

در خاتم ولايت از ختم انبياست

نه آسمان بهيکل پرگار مستدير

بر دور اينحرم که چنو نقطه پابجاست

امر تمام هستي از غيب تا شهود

در کفه ي کفايت سلطان اولياست

ذات قديم يم گهر يم صفات ذات

گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست

روشنگر مجالي کثرتگه ظهور

خورشيد واحديت از مغرب خفاست

اي آفتاب بر شده تا آسمان غيب

تو آفتاب غيبي و هفت آسمان هباست

اي وحدت وجود که چندين هزار وجود

از فيض اقدس تو باغبان ماسواست

فوق محدد از تو پر از ما سوي تهيست

برهان اينکه لاخلاء استي و لاملاست

عشق تو و مساوي آن شعله اين سپند

حب تو و معاصي آن برق و اين گياست

نعماي تست هر چخ بنه سفره بر طبق

آلاي تست آنچه زده پرده بر ملاست

خاک ره تو ايمن با نور و با شجر

مور در تو موسي بادست و با عصاست

نه صبح و نه مساست در انجا که جان تست

وانجا که پيکرت همگي صبح بي مساست

شرق و جوب و مغرب امکان ز شيد شمس

پيدا و روشنست که هم نور و هم ضياست

اي قامت تو راست تر از قد رستخيز

گر خوانمت قيامت کبراي کل رواست

قيوم محشرست قيام ولي امر

او فاني است و در بر او نور حشر لاست

خلوتگه فناي الوهي مقام تست

شاه بقاست آنکه بخلوتگه فناست

ذات تو و صفات تو فانيست در وجود

چون بنده گشت فاني حق خواست هر چه خواست

چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت

نه گويمش خدا و نگويم کزو جداست

سري که نيست در خور هر درک واجبست

گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست

ساکت شوم نگويم سر خدا بخلق

گويم چرا نگويم حق راست را گواست

تو منبع علوم و دلت کشتي نجات

تو نخبه ي وجود و درت قبله ي دعاست

ايجاد را بحبل وجود تو اعتصام

موجود را بسايه ي جود تو التجاست

ز روزي و لاي تو درويش راه را

گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست

حوريه جنان را در اين بساط سير

آهوي لامکان را از اين چمن چراست

مسکين با يسار ترا سلطنت رهيست

درويش خاکسار ترا پادشه گداست

افسانه ات معلم پوران پارسي

ديوانه ات مکمل پيران پارساست

هر قطره از بحار تو سرچشمه ي محيط

هر ذره در هواي تو روشنگر ذکاست

مفتون خاک کوي تو با افسر و سرير

مجنون عشق روي تو با دانش و دهاست

صهباي امتثال تو بي حدت و خمار

چگردون اعتدال تو بي شدت و رخاست

چشم عطاي خاک ز هورست و هور چرخ

خاک گداي مور ترا چشم بر عطاست

گويم ثناي ذات تو و نز جهالتست

دانم که حضرت تو برون از حد ثناست

عطشان شنيده يي که نگويد سخن ز آب

مستسقي ار بميرد از آب در ظماست

گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو

کاين قوم بينوا و ترا گونه گون نواست

دامان و آستين و کنار تو پر گهر

گم کرده گوهر خود يک خلق و در عناست

بي دست دير پاي تو کي ابر را مجال

بي امر زود سير تو کي با در امضاست

با رايت تو هر که ز راي دوئي بريست

در مامن تو هر که ز بند خودي رهاست

در روزگار هر که ز توحيد آيتي

جويد چو ژرف بيني در دفتر صفاست

تا لايزال هر که ز دولت نشانه ئي

خواهد چه باز پرسي در خانه ي شماست

اي هفت تن نياي توده عقل را مدير

وين نه پدر سلاله ي آن هفت تن نياست

وان چار تن کيا که بر ايشان توئي پدر

اين چارمام کودک اين چار تن کياست

تو گوهر جلالي و آن هفت تن محيط

تو جوهر جمالي و اين چار تن جلاست

بي حضرت تو طاعت بيقدر و بيمحل

بي خدمت تو دولت بيکار و بي کياست

از پادشه غنيست گداي در ولي

جز بنده کيست آنکه در اينپ ادشه گداست

چندانکه بندگان ترا نيستي و فقر

اي پادشاه امر ترا دولت و غناست

چندانکه دشمنان ترا ضيق و انقباض

دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست

بردار ذره را که ترا ذره آفتاب

بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست

و له ايضا

شب قدر ما آنزلف چنو شام سياست

روز را گر بودي قدر ز قدر شب ماست

آسمانست زميني که نظر گاه منست

که بهر ذره که ميبينم خورشيد سماست

يار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح

هر دم صبح بمشکويم تا وقت مساست

گاه بر گونه ام آنروي چنو روز سپيد

گاه در دستم آنزلف چنو شام سياست

چشم من دل شد و دل چشم بيکتايي خواست

دل و چشم من يکديده و يکدل دو گواست

شاهدي بهتر از اين نيست که در دست منست

که به يکتائي او شاهد آنزلف دو تاست

از دل ما طلب آن قبله که هر روي بر اوست

طلعت دوست بود قبله و دل قبله نماست

دعوت يار مکن گر کني اي طالب يار

مگذر از دل بيدار که محراب دعاست

يار پيداست همي هي چه دوي سوي بسوي

اوست بي سوي و ز هر سوي که بيني پيداست

طفل وحدت به نزا دست خطامام وجود

مادر انکه نزادست موحد بخطاست

نيست جز دوست اگر هست ببالا و بپست

پست اگر بيند بيناي حقيقت بالاست

سست منگر بگل و سنگ و سفال و در و کوي

که گل و سنگ و سفال و در و کو نيست خداست

نه بهر چشم عيانست بما خورده مگير

روشنست اينکه نه هر ديده که بيني بيناست

زر فاني که نه در صره سلطان و وزير

گنج باقيست که در سلسله ي فقر گداست

نه گدائي که بود دستخوش سيم ملوک

آنکه خاک کف پاي او اکسير طلاست

نه طلائي که بود دتکش قيد خلاص

زر بي غش که خلوصش دل مرد داناست

قطره و دريا پيش دل داناست يکي

قطره ئي نيست اگر باشد عين درياست

عين درياست که بگرفته سراپاي وجود

يک وجودست سراپاي اگر سر يا پاست

شرط اين غوص بود جستن از جوي دوئي

گوهر وحدت موجود بدرياي جزاست

بي کم و کاست وجودست بهر ذره ي که هست

غير او نيست همينست سخن بي کم و کاست

دو خدا نيست بخير و شر شر نيست وجود

خير محضست که در وحدت هستي يکتاست

بر تن کامل اوصاف خدا دوخته اند

شمع نعلين اگر باشد يابند قباست

تار و پود ردي عارف ذات احديست

جامه ي عامي پود هوس و تار هويست

تن که از تار هوي رسته و از پود هوس

درع او اسم حق و راکب و مرکوب هواست

عاد را کرد تلف مهلکه ي باد دبور

نصرت احمد معراجي از باد صباست

آب اثبات خودي منبع او چشمه ي نفي

نان الا طلبي معدن او سفره ي لاست

زن در نيستي اي طالب هستي که عدم

ظلماتيست که در عالم او آب بقاست

همچو ما باش که بعد از سيران و طيران

سفر اندر وطن و زاويه بال عنقاست

پيکرم دائره ي دور و دلم نقطه ي عشق

که بود مرکز اين دائره و پا برجاست

هر دو زانوي من شيفته محبوب منسب

کاين چنين تنگ گرفتن ببغل از چپ و راست

اينکه چل سال نسا را متمتع نشدم

در طواف حرم کعبه ي دل حج نساست

در مني رمي جمار من اوصاف خوديست

عرفات من بيداي دل بي مبداست

حجر الاسود موجود سويداي منست

سعي من از طرف مروه کثرت بصفاست

محرم خلوت سر يم ز ميقات وجود

کعبه ي اهل حقيقت بحقيقت اينجاست

دل داناست حريم حرم خاص الخاص

که لطيفست و خبيرست نه صخره نه صماست

سخره ي صما باشد دل نادان که درش

باشد از حقد و حسد بامش از کبر و رياست

نکند منزل در تيه ضلالت دل پير

جسته از مصر هوي موسي با دست و عصاست

باستين نور خدا دارد اين طرفه کليم

چون عصا بر کف آن دست که شرق بيضاست

يد بيضاي کليمست که دارد ببغل

دل وارسته که در سينه ي چونان سيناست

ز ايمن دل که برو مضغه سمعست اسير

شجر طور و طوي بالا کز حق بصداست

دل خردست سزاوار و ساده ي احدي

که بپرداخته از فرش خحودي عرش خداست

فرش اين خانه ز ديباي بساتين بهشت

که سمعيست و بصيريست و بهي تر ديباست

خوش بنائيست بر افراشته معمار قدم

قصر دل عرش ستايشگر اين طرفه بناست

هر چه ايوان و غرف دارد بنيان وجود

اين بنا راست که دست احديت بناست

دل من با همه آثار معالي که در اوست

خاک گرديست که بنشسته بايوان رضاست

حضرت پنجم آن هشتم اولاد نذير

که بود جد سه مولود و اب هفت آباست

قادر مطلق و در کتفش شاهين قدر

قاضي بر حق و بر دستش ميزان قضاست

پسر هشتم و بر چار پسر باب نخست

که ز پشت پدران آمده و جد نياست

گز ز آباش نگارند بهي تر پدرست

ور ز ابناش شمارند نکوتر ابناست

کيست سلطان سراي احديت دل غوث

دم عيسي کف موسي که درين بام و سراست

اي خداوند سلاطين گه دولت فقر

فقر من بنده بپايان شد هنگام عطاست

هر چه هستيست کجا فر و بهاي تو بود

همه سرگرم لقاي تو و آن فر و بهاست

هر چه موجود کجا نور و ضياي تو دمد

همگي ذره اشراقي آن نور و ضياست

هر چه در حيز امکانست آثار وجوب

همه در بندگي اين حرم و اين مولاست

بخراسان تو اين مرد عراقيست غريب

ايکه هم نشو من از لطف تو و هم منشاست

آ« نهالم که مرا دست تو در باغ وجود

کشت و پرورد بتائيد تو در نشو و نماست

دست دادي که بدان زد دل من باب طلب

تا بايدون که نشيمنگه دل فقر و فناست

راهبر عشق تو مقصود تو برهان وصول

سر توحيد که آورده مرا از ره راست

نکند چون و چرا کس که تن پير مراد

جاي حقست و دلش بيرون از چون و چراست

بنده فانيست در او آري من نيستم اوست

بنده جائي نبود سلطان خود در همه جاست

بحر دانش متلاطم شد و بر اوست مدير

چرخ بينش که بر او گونه ي توحيد و ذکاست

فلک بينش چرخيست که بر منطقه اش

بيحد و حصر چو خورشيد فلک اخترهاست

***

و له ايضا

فارس فحل منم حکمت يکران منست

از ازل تا بابد عرصه ي ميدان منست

اينکه ميتابد از شرق ازل با فر و نور

آفتاب خرد عالي بنيان منست

وينکه ميتازد بر چرخ ابد بي پر و پاي

شاهباز دل و دل دستگه ي جان منست

دل من دستگه جان من و نيست شگفت

اين سرائيست که سر منزل جانان منست

وحدت مطلق بر تارک من ظل هماي

مملکت مملکت و سلطان سلطان منست

رشته ي سلطنت مملکت وحدت جمع

هست در دست فقيري که پريشان منست

چو نشينند گدايان طريقت ببساط

خاتم دولت در دست سليمان منست

دل نگين حلقه ي تن را و خدا نقش نگين

اندرين حلقه دد و ديو بفرمان منست

نفس اماره بود ديو بساط جم دل

چونکه شد راضيه ي مرضيه رضوان منست

گشت در نشاه ي  من نور حقيقت پيدا

اينکه پيداست بهر چشمي پنهان منست

آنکه سودايش در هيچ سري نيست که نيست

در سراي سر سودائي حيران منست

آنکه قرص مه خور نان سر سفره ي  اوست

همه شب حاضر بر ما خضر خوان منست

ميزبان من و سلطان ولايت همه اوست

ميزبان من چنديست که مهمان منست

مالک مصر منم مصر تن و نور وجود

يوسف مصر که عمريست بزندان منست

وه چه زندان که ملک بنده ي زنداني اوست

مالک ملک ملک يوسف کنعان منست

درد زد خيمه باطرافم و اوقات چهل

رام و کوشنده که من گفتم درمان منست

از بدن کاست که افزايد بر روح روان

نتوان گفت که اين کاسته نقصان منست

کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود

کوه را سخت تر از سندان سندان منست

سر توحيد سلامت که اگر جسم بکاست

روح شد فر بي و اين فتح نمايان منست

تن همي کاهم تا روح بماند فربي

روح پاينده که بدو من و پايان منست

غير اين با تن ديگر بودم کسوت روح

که مبدل نشود صورت يزدان منست

اطلس چرخ بود کوته بالاي مرا

صفت ذات لباس تن عريان منست

من همي گويم و اين من نه من امکانست

بل وجوبيست که آن سوتر امکان منست

اوست بر صورت من پيدا يا خود همه اوست

من نيم هستي اگر باشد تاوان منست

جز خدا نيست که شد جلوه گر از هر چه که هست

دوست پيدا بشهود من و برهان منست

گر بديوان مکافات و جوبي نگرند

خون امکاني در گردن ديوان منست

هفت دريا نشود موي مرا نيم بها

گوهر وحدت حق در تک عمان منست

مي نيرزد بکف خاک من آبادي کون

اين چه گنجست که در خانه ي ويران منست

نتوان ديد بدان بي سر و ساماني من

که سر چرخ طفيل سرو سامان منست

کيست انسان من آن جلوه ي روحاني دل

که بعرش دل من صورت رحمن منست

صورت رحمن انسان سويداي وليست

نفس من گر ننهد گردن شيطان منست

ولي الله من آن هشتم اقطاب وجود

که فضاي حرمش منمزل احسان منست

من صفاهانيم اما بخراسان ويم

عقل حيران من از کار خراسان منست

هفت سالست که از خلقم در عزلت تام

ساحت گلشن من کنج شبستان منست

دل معلم متعلم من حق واهب علم

سر زانوي من ايخواجه دبستان منست

دفتر معرفتي جنت جاويد و دران

نکت حکمت باري گل و ريحان منست

همدم خلوت من مرشد توحيد رضا

که تولايش در عهده ي ايمان منست

ابر او بر سر من بارد و از رحمت او

کشتزار فلکي سبز ز باران منست

چون توانم شدن اي خاصان همصحبت عام

من چو روحم سخن عامي سوهان منست

عام را بوي حقيقت نگرايد بمشام

عطر خاصست که در طلبه ي ايقان منست

قد او رسته ز باغ دل افلاکي من

من چو خلدم قدا و طوبي بستان منست

بر زر ناسره ي کثرت مغرور مباش

زر توحيد بري از غش در کان منست

گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سياه

آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست

آن گريبان که از او سر زد خورشيد مراد

چو فرو رفت سر مرد گريبان منست

سود من بر سر اين سوق خريداري اوست

ور بکونين فروشندم خسران منست

اي شه پرده نشين پرده در انداز که خلق

همه بينند که عرش تو بايوان منمست

آنکه هرگز نپذيرفته ز تغيير زوال

عهد حسن تو در عشق تو پيمان منست

تو خداوندي و من بنده گنهکار فقير

دامن عفو تو و پنجه ي عصيان منست

تو ببخشاي که منان مني هستي من

گنهي باشد و من دانم کان آن منست

چون نبخشي که تو اللهي و من عبد ذليل

من نيم جمله تو.ئي اين من خذلان ممنست

نيست غير از تو درين دار اگر هست کسي

ور کسي نيست توئي هستي برهان منست

من که باشم که گنهکار شوم شخص توئي

ظل شخصست که بر هيکل الوان منست

ظل چه وذي ظل غير از تو بتحقيق فناست

حکم توحيد ترا اذعان اذعان منست

من صفاي در سلطانم و بر ديده ي من

خاک اين راهگذار کحل صفاهان منست

غافل آنان که بتوحيد مرا سخره کنند

در کشان مسخره ي حکمت و عرفان منست

کاش خوانند ز تنزيل قل الله فذر

تا نپندارند اين عنوان عنوان منست

چگفت من گفت نبي گفت نبي سر نبي

صدق دعويرا هان برهان فرقان منست

در نبي گفت و في انفسکم هو معکم

اين معيت را عينيت تبيان منست

نيست بشکفته بجز يک گل سوري در باغ

وان گل سوري بر طرف گلستان منست

نيست موجود بجز يک کس در دار وجود

در سر و در دل و در سينه و در جان منست

لامکانست و برونست زارکان جهات

آنکه درشش جهت و در چار امکان منست

نيست آسان سخن وحدت من سر خداست

مشکلي نيست که بتوان گفت آسان منست

بس گرانست مپندار خزف خرده مگير

مفروش ارزان اين پند که مرجان منست

صدف صاف شو اي نفس که اين عقد لآل

رشحاتيسا که از بارش نيسان منست

***

و له ايضا

بگل سوري ماند رخ آن ترک پسر

که سپارند بدو غاليه ي لاله سپر

سپر لاله کند غاليه آن ترک و خطاست

من نديدستم از غاليه بر لاله سپر

گونه اش خرمني از لاله ي  خود روي بزير

طره اش دامني از نافه ي  آهو بزبر

سنبل از مشک سيه کاشته بر سيم سپيد

نرگس از جزع يمان ريخته بر لاله ي  تر

دو سيه خال دو هندو بچه ي  ماه سوار

دو سر زلف دو جر اره ي  بيژاده شکر

همه را زلف گرهگير دلارام و مراست

بر دل و بر جان از زلف دلارام خطر

که بآب افتد و در آتش و در آتش و آب

نرود تا نرود جان بقفا دل باثر

خم زلف و قد بر رفته بچوگان و بتير

لب لعل و زنخ ساده بياقوت و گهر

لب او دارد آميخته با شکر و شير

وين شگفتست که نگذاردش از شير شکر

ککمري دارد چو نموي و از انموي غميست

بر دلم بار که کوه افتد از آنغم ز کمر

دهني دارد چون ذره و در سينه مراست

دل تنگي که ازآن ذره خورد خون جگر

همه گويند بخورشيد همي ماند و من

در شگفت از نظر مردم کوتاه نظر

کي شنيدستي خورشي که از زلف سياه

بنهد بر سر گلبرگ طري مشک تتر

يا بيفروزد از شاخ شجر آتش طور

رخ و قد آتش افروخته و شاخ شجر

باز گويند بمه ماند و زين گفت پريش

من خورم چون شکن طره او يک بدگر

ماه کي ديدي چنبر نهد از قير بشير

ماه کي ديدي افسر زند از مشک بسر

يا چو ترک من سر گرم شود از مي ناب

خواند از گفته ي  من نغمه ي  توحيد از بر

گويد اي ذات تو سر صفت و فعل و اثر

اي هيولاي تو آراسته ي  کل صور

اي جناب جبروتي که بناسوتي و باز

از تو در بر ملکوتست و بلاهوت اثر

ذات بيرنگي و هر رنگ که هست از تو پديد

شخص يکتايي و هر جمع که هست از تو سمر

گر تو پنهان شوي اين کون و مکان هست عيان

چون تو پيدا شوي از کون و مکان نيست خبر

حضرت جامع ذات احد و عين کثير

سر علم تو قضا صورت علم تو قدر

ظاهر و باطن باطن همه عقل و دل پاک

پدر و مادر اين نه صدف و چار گهر

عرش انعام تو هر سينه که در اوست فؤاد

فرش اقدام تو هر ديده که در اوست بصر

بسکه نزديکي پنهاني و اين نيست شگفت

که بنزديک بصر مي ننمايد مبصر

همچو ماهي که بابستي جوينده ي  آب

ياسمندر که بآذر بنداند آذر

تو همانشخصي کت ملک و ملک ظل دو پاي

تو همان بازي کت کون و مکان زير دو پر

تو همان شاهي کت عقل و هيولاي وجود

دو غلامند زهي زين دو مبارک جوهر

اکتناه تو بود بيرون از درک ملک

انکشاف تو بود بالا از عقل بشر

بشر آنجا که توئي گر رسد از خويش رود

آري از خويش رود پشه چو ايد صرصر

هست لاهوت ترا پاي بفرق جبروت

که محيطيست باسماي تو تا پاي ز سر

حضرت جمع وجودي که مفاهيم صفات

هست در او همه ممتاز چو عود از عنبر

واحد اول اقليم ازل ملک اله

که بشر راست در و راه اگر کرد سفر

سفر ثاني در سير من الله اليه

که ولايت را تکميل صعودست و سير

سير سالک همه در اسم صفت باشد و ذات

غير آن اسم که بر ذات بود مستاثر

اسم مستاثر ذاتي که بجز ذات خداي

نبرد راه کسي گر چه بود پيغمبر

زين فرا ترا حديت که تجليست بذات

ذاتر اللذات اين جاي وجوبست و حذر

حذر اي عارف از نفس خدا گفت خدا

چدر نبي عقل نبي يافت بدين نکته ظفر

ظفر از عقل نبي بود و کمالات ولي

که بمجهول کسي راه نيابد بفکر

رفرف خواجه درين سير شود بي پرواز

کشتي نوح درين بحر شود بي لنگر

آن هويت که بود ساري در غيب و شهود

برتر از اينهمه آني تو و از هر دو بدر

هم برون از دل و هم در دل اصحاب قلوب

هم نهان از سر و هم در سر ارباب هنر

هر چه هستي تو و بالذات از اينجمله بري

غير در پرده نهانست و تو از پرده بدر

همه نقش رخ زيباي تو از غيب و شهود

خود توئي نقش چه ايفرد برون از حد و مر

خلوداري تو بذات از همه اي کرده بذات

کسوت کثرت از غايت توحيد ببر

ظاهري در همه اي باطن اين چار ايوان

باطني از همه اي ظاهر اين نه منظر

باطني در چه ز بس ظاهر در عين ظهور

ظاهري بر که که هم ظاهري و هم مظهر

خود توئي غير تو در ديده ي  من نقش براب

غير ذات تو هبا غير صفات تو هدر

نيست جز عارف توحيد تو زيبنده ي  تاج

نيست جز بنده ي  سر تو سزاوار کمر

سر درويش ترا تاج لقد کر مناست

که نهد پايش بر تارک خورشيد افسر

رسته از پست و ز بالاست بلي مرد خداست

کز جهت جسته به بي سو نه فرو دست و نه بر

پسر آدم خاکي و نه خاکست و نه باد

نيست از آب و برونست ز حد آذر

لامکانست و مکان چون عرض او جوهر پاک

آسمانست و زمين چون شجر و اوست ثمر

نو بر هستي هستي همه يکباغ کهن

پسر انسان آن باغ کهن را نوبر

در زمين نيست ولي هست زمين را مبني

در سما نيست ولي هست سما را محور

در زمان نيست ولي هست زمان را دائر

در مکان نيست ولي هست مکان را داور

داور امکان مجموعه ي  ملک و ملکوت

که بلاهوت مقامستش و ناسوت مقر

نه ببحرست ولي حکمش جاريست ببحر

نه ببرست ولي امرش ساريست ببر

نه بتلوينشتمکن نه به تمکينش مقام

شمر و دريا آزاده نه دريا نه شمر

پسر آدم نفس فلک و عقل ملک

هر دو پستد و بود بالا اين طرفه پسر

پسر احمد شاهنشه اقليم وجود

که بود خسرو اسماء الهي لشکر

کارفرماي حضرت انسان که بذات

هست او اکبر و انسان کبيرست اصغر

ولي مرشد سلطان صفا قبله ي  کل

شمس هشتم که بود ذات نخستش خاور

قطب عالم شه جان مرشد توحيد رضا

که سلاطين را باشد بطريقت رهبر

در تک ذره شمسش سپر افکنده بر آب

آفتاب فلک از عجز چنو نيلوفر

سک او در هنر ار دست دهد با روباه

روبه ماده شکست آرد بر ضيغم نر

هر کجا ذره ي  او در سر شيدست دوار

هر کجا روبه او در دل شيرست خطر

نظر لطفش بر خاک فرو بارد جان

فره ي  قهرش از چرخ فرو آرد فر

اي کماندار کمان ازل و قوس ابد

قسي نه فلک از قوس کمال تو وتر

وتر قوس تو حاوي به محدد ز عظم

صبي شير تو بر عقل معلم ز کبر

صعوه ي  شير تو همبازي باز ملکوت

بنده ي  سفل تو همبازي نيروي قدر

پيشگاه تو قوي مايه تر از ملک مثال

حشم و مملکتش بي عدد و پهناور

بر خليل تو از آن فيض مقدس که تراست

از دل آتش سوزنده دمد سيسنبر

پيشتر ز آنکه تو بر تخت شهي پاي نهي

سر بخاک تو نهاد از عظمت اسکندر

گر نياورد ز ظلمات بدست آب حيات

کف خاک تواش آورد ز ظلمات بدر

ميزباني تو و من بي خبر از راه دراز

ميهمان آمده تو پادشه و من مضطر

از جباليکه بدي ريخته چون نيش گراز

در هوائي که بدي تفته چو کام اژدر

ريگهايش همه فتاک چو حد پيکان

خارهايش همه سفاک چو نيش نشتر

غير ذي ذرع بياباني منزلگه ديو

بي سر و بي بن صحرائي آبشخور شر

باميديکه مگر از طرق فقر و فنا

ز غنا و ز بقاي تو کنم آبشخور

آب حيوان دهم و زنده کنم هيکل خاک

کسوت روح بپوشم بتن خاکستر

سر آن وحدت اطلاقي کز قيد بريست

فاش گويم که يکي هست و جزين نيست مفر

مظهر او توئي اي مظهر و ظاهر همه او

غير او نيست اگر هست قل الله فذر

ظاهرت را پي توليد نمودند قيام

هفت علوي پدر و چار خشيجي مادر

باطنت اي تو بباطن پسر سر ظهور

مادر وحدت ذاتست و بنه عقل پدر

اي سحاب کرم و جود بگردون وجود

ازيم رحمت برگشت صفا ريز مطر

تن زنم من تو تجلي کن تا جلوه کند

سر توحيد چو خورشيد سما وقت سحر

بهمه خلق تو بنماي رخ و قامت يار

وانسر زلف که هست از دل و از جان بهتر

زينهار اي پسر سر من اين نغز نشيد

بمخوان جز ببر معتقد دانشور

بمگو سر مرا جز بر جوياي خدا

که تو در خوابي و سير اين اثر جوع و سهر

که تو در پست همي غلتي و اين نکته بلند

که تو با پاي همي پوئي و اين جلوه بپر

که تو وابسته عاداتي و ما رسته ز قيد

ما بسر منزل فقريم و تو در کبر و بطر

يا نبي ارکب معني بود اني کشتي نوح

تا کني بر قدم نوح ازين بحر گذر

پسر نوح نئي تکيه مکن بر فن خويش

تا نماني بدل مشرک و جان کافر

بصفا بنگر و اسرار معارف بنيوش

گر نه از باصره ئي اعمي وز سامعه کر

***

بهاريه در مدح حضرت شاه اولياء علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه

مرا اي هواي بهار معطر

توئي يا بمغز اندرون نافه ي  تر

بهاري تو يا از بهاريي علامت

بهشتي تو يا از بهشتي پيمبر

بهاري بهشت ز آئينه پيدا

بهشتي بهارت بانديشه مضمر

تو آئينه و باغ پر نقش ماني

تو صافي دل وراغ پر صنع آزر

ز صافي دلت صنع آزر مجسم

ز آئينه ات نقش ماني مصور

زمان با تو خورشيد هر هفت گردون

زمين با تو جمشيد هر هفت کشور

سلميان زمان و تو تخت سليمان

سکندر زمين و تو تاج سکندر

توئي افسر خاک و باران نيسان

که ميبارد از ابر لؤلؤي افسر

تو گردون از گرد و از ابر صافي

بگردون گل و لاله خورشيد و اختر

توئي کان و پيروزه ي  صاف سنبل

توئي بحر و اشکوفه ي  شاخ گوهر

نئي گنج قارون و چون گنج قارون

بدامان ترا سيم و در آستين زر

ز برگ سمن سيم صافيت بيحد

ز اوراق خيري زرناب بي مر

تو کو هستي و سبزه کان زمرد

بکان لاله ي  لعل ياقوت احمر

هوائي و آبي که در دست داري

بخاک ار چکد رويد از خاک آذر

گل سرخ بر آذر تفته ماند

که با آب دست تو از خاک زد سر

تو صافي ترستي ز برق مصفا

ازيرا درخشي ز ابر مکدر

ز ابر مکدر درخشنده شيدا

درخش مني يا هواي منور

هوائي منورتر از نور ايمان

ز ابري مکدرتر از جان کافر

ستاند ز دريا چو دامان مفلس

فشاند بصحرا چو دست توانگر

نم آب چون يافت تقطير لؤلؤ

که لؤلؤي لالاست آب مقطر

گرازان و تازان چو پيچنده افعي

خروشان و جوشان چو ارغنده اژدر

هم از اژدرش ببر خونخوار حيران

هم از افعيش شير ناهار مضطر

بباز سيه ماند اين ابر نيسان

چو ريزد ز منقار خون کبوتر

ز منقار اين اهم ار خون نريزد

چرا کرد گلگونه خاک اشقر

بود بي تن و دشت را داده جوشن

بود بي سر و کوه را داده مغفر

بتن جوشن دشت ديباي رومي

بسر مغفر کوه کالاي ششتر

نه مارست و او راست از برق دندان

نه مرغست و اوراست از بادشهپر

چنو مار پويد ز وادي بوداي

چنو مرغ پرد ز کشور بکشور

بخاريست گر بحر بر شد بگردون

فرو ريخت لؤلؤي ناسفته در بر

ز لؤلؤي او سيم محلول ساري

ز فرغر بدريا ز دريا بفرغر

رخ آب کاندر شتا بود آهن

زره گشت و باد بهاري زره گر

زره گر از آن گشت باد بهاري

که گرديد باران نيسان ز ره در

بهار من اي روح را مايه ي  دل

درين ابرو اين سايه روح پرور

شرابي چو خورشيد خاور ز مينا

بساغر کن اي رشک خورشيد خاور

از آن مي که پرتو بخورشيد بخشد

چو افکند پرتو ز مينا بساغر

قدح آفتاب کف پور عمران

شراب آتش خرمن پور آذر

شرابي که گر عور بر آستانش

نهد سر نهد تاج فغفور و قيصر

شرابي که گر کور بيند بخوابش

دهد بينش ار چشم کورست مبصر

مي آسماني ز خمخانه ي  دل

که انوارش از آفتابست بر تر

مسخر کنم ملک هفت آسمانرا

که هست از قضا هشت چيزم مسخر

گل و لاله و سنبل و سوسن و مي

سر زلف و رخسار و بالاي دلبر

دو چيز دگر داده عشق تو ما را

که داراش منصور باد و مظفر

بيياني که ماند بفرقان احمد

زباني که ماند بشمشير حيدر

علي شهر تجريد را برج و بارو

علي بچرخ توحيد را قطب و محور

علي شخص ايجاد را قلب و قالب

علي بحر اوتاد را فلک و لنگر

علي بازوي علم را زور بازو

علي لشکر حلم را پشت لشکر

علي صاحب امر و فياض مطلق

علي نشر اول علي حشر اکبر

صراط وجودست و ميزان بر حق

قوام معادست و قيوم محشر

ز هر نقص و هر عيب ذاتش مبرا

ز هر فقد و هر جهل جانش مطهر

همو صاحب انبياي مقدم

همو سيد اولياي موخر

باحباب چون روح بر جسم نافذ

ولي خصم را بر رگ روح نشتر

همو قطب اقطاب دور ولايت

مدير مدار محيط مدور

نمو نور انوار ادوار هستي

که باشد بهر قلب و هر سر و هر سر

دلش صاحب صورت عين ثابت

که در اوست هر آنچه باشد مقدر

دمش نافخ نفخه روح قدسي

هم از اوست عيسي هم از اوست غادر

مقام کمالست و معروف عارف

نعيم وصالست و بر کفر کيفر

دل آسمانست درويش اين ره

سر آفتابست بر خاک اين در

شفق چيست از فرقت خاک کويش

ز چشم فلک رفته آب معصفر

فلک چيست پوينده ئي ساحتش را

بزين مرصع نجيب مشمر

پدر خواند اين طفل بيدار دل را

که زائيد در کعبه زان پاک مادر

سه فرززند در آخشيجان سفلي

برين هفت آباي علوي سه خواهر

نه چرخست با خاک راهش مساوي

نه بحرست با کف رادرش برابر

نخستين خرد ز استانش مثني

نهم چرخ در آستينش مستر

هلال اشهش را رکاب مجدد

فلک رفعتش را گداي مجدر

نه بي امر او ابر بارد بصحرا

نه بي حکم او برگ جنبد ز صرصر

بگلزار علويست نسرين و سوري

بباغ الهيست سرو و صنوبر

همو عيسي عصر و گردونش ماوي

همو موسي وقت و درياش معبر

بود قنبرش مالک ملک هستي

که سلطان هستيست مولاي قنبر

آناالله بردار گويند و در خون

تعالي بدين شان که گويد بمنبر

اناهوزند من ر آني سرايد

که اين پادشا هست نفس پيمبر

غزال از غضنفر زند پنجه با آن

رود با ولايش بکام غضنفر

درين کوي با دست ملک سليمان

که هر مور باشد سليمان ديگر

درين وادي از سنک ره گر نيوشي

مزامير داود دارد بحنجر

الوالامر موجود و ذوالعرش باقي

امير عدو بند و سلطان صفدر

بمن تاختن کرد عشقش ز شش سو

دل افتاده چون مهره اينک بششدر

دل من بنور لقايش مزين

گل من بآب ولايش مخمر

بدان ذات قائم بود کل هستي

که همينست اعراض و آن ذات جوهر

هم او صاحب طور و نار تجلي

که شد مرشد موسي از شاخ اخضر

ز لاهوت بگذشته اين باز سلطان

که جو بقاراست جولانش در خور

که ذاتست و در ذات دارد تکاپو

که بحرست و در بحر باشد شناور

سر اوست مجموعه ي  سر اسماء

دل اوست مقصوره ي  اسم موثر

شود گه براهيم و در آذر افتد

براهيم را گه رهاند ز آذر

گهي رهبر خضر و موساي رهرو

گهي همسر خاتم و روح رهبر

شه قطب و غوث صفاي صفاهان

که سلطان منامست و ملجاي چاکر

مرا اي خداوند تکميل برهان

ز نقصان اين قوم بي دانش و شر

ز توحيد عاطل ز تجريد عاري

ز تکميل ناقص ز تعليم ابتر

نه شرع و نه عرف و نه علم و نه عرفان

نه آدم نه حيوان نه فربه نه لاغر

يکي خورده صد لاغر و گشته فربي

يکي کشته صد سيد و گشته سرور

ز حکمت مبر از عرفان معرا

پر از کينه و کبر و زفت و تناور

مرا وارهان زين شياطين انسي

بدانش زبون و بدنيا ستمگر

قسم ميدهم بر تو اي نور يزدان

بنور ابي القاسم دادگستر

بيزدان اعلي بذات محمد

بسر ولايت بزهراي اطهر

بآن يازده حامل عرش اعظم

بآن چارده نور پاکيزه منظر

دل من زرنگ طبيعت جلاده

مرازين خران دني فعل و اخر

قضاي ترا امر در ظل فرمان

سماي ترا چرخ در زير چنبر

نداي تو در گوش اين چار ارکان

رداي تو بر دوش اين هفت پيکر

نفاد ترا برق دنبال توسن

نفوذ ترا دهر بر خط پرگر

ستاره است تير تو آن کور بينا

سهي سرو رمح تو آن سامع کر

سر شرک زان آسمان مکوکب

دل کفر ازين بوستان مشجر

بکش يا مسلمان کن اين چند مشرک

بهم در نورد آري اين مشت همگر

توئي غافرالذنب فيما تقدم

توئي قابل التوب فيما تاخر

و استغفرالله من کل ذنب

و من ذنب نفسي و الله اکبر

***

در نعت و مدح حضرت ختميي مرتبت رسول اکرم(ص)

بلاله ماند آن گونه ي  چو باغ بهار

که از دو سمت بگيرد دو زاغ در منقار

دو زاغ تيره بيک لاله ي  دو روي نشست

ولي فزود بهر روي صد هزار نگار

فکند بار بر آن لاله کاروان ختن

هزار توده مشک ترش ميانه ي  بار

خطاست بار نهادن بناتوان و بدل

چه بارهاست از آن مشگموي لاله عذار

بمشک ماند آن موي و مشک ناب چکيد

ز ناف آهو بر خاک در زمين تتار

بتم که توده ي  مشک تتر ز لاله ي  تر

رمانده است دو آهوي مست را بکنار

بغير گونه ي  آن خوبروي در سر زلف

که ديده تابد خورشيد روشن از شب تار

شبي که تابدش از طور نور همچو کليم

مرا دليست از آن نور در ميانه ي  نار

دلم که بلبل اين باغ بود بي گل وصل

کشيد از غم سر زير پر چو بوتيمار

بدور نرگس آن غنچه ي  شگفته ز باد

کشيد باده و شد باز جبرئيل شکار

بنور ماه زند دور عقرب و نزند

که ماه روشن و آن کور و پاسبان بيدار

درون سينه بدل زد هزار نيش فزون

بروي ماهش موي چو عقرب جرار

ز نيش عقرب او زخمهاست بر دل و من

هنوز پيچم بر خويشتن ز عشق چو مار

بران سرم که گر افتد بدست بوسه زنم

هزار بار بر آن هر دو زلف غاليه بار

کسان رهند ز آزار در تسلط دوست

مرا تسلط معشوق مي دهد آزار

بيک نگاهم صد درد هشت بر سردرد

خداي حفظ کناد آن دو نرگس بيمار

درآمد از در و من رفتم از ميانه چنانک

بخانه ي  من ديار نيست غير از يار

گمان نبود کزان آفتاب شرق شهي

شود بکلبه ي  مسکين تجلي انوار

بچشم من نبود کس درين سرا همه اوست

بخانه ئي که بود يار نيست کس را بار

جز آنکه بار دهندت که رهبرند و دليل

روندگان ره فقر احمد مختار

شه سماک و سمک داور مدير فلک

امام ملک و ملک مالک ملوک ديار

نخست فيض که از ذات بيزوال احد

نمود جلوه محمد بود بلا تکرار

مدير خلق بود خاکپاي ختم رسل

تبارک الله از اين خاک آسمان کردار

مدار شمس ولايت بدست ذره ي  اوست

که ذره ي  در قطبيست آفتاب مدار

نخست رفرف رفعت که تاخت تا حد ذات

که بيحدست رسول خداي بود سوار

زهي جلالت قدر محمدي که يکي

ز بندگان در اوست حيدر کرار

مبارزي که بشمشير انتقام کشيد

برزم در جلو شرک آهنين ديوار

ز بيم نيزه ي  اختر رباي مه شکرش

حصار کرده ز انجم سماک نيزه گذار

ز سهم ناوک پران او ثوابت پير

بگرد خيوشتن از آسمان کشيده حصار

و ليک غافل کش صفدران ز چرخ کمان

بچشم چرخ نشانند تيرتا سوفار

ستاره سوخته ي  آتش ولاي وليست

نشسته بر سر خاکستر فلک چو شرار

مجره منطقه ي  عقد اقتداي نبيست

که آسمان بکمر بسته است چون زنار

بناي شرعش محکمتر از قوائم عرش

که شرع قائمه ي  عرش را کند ستوار

خيال او ملکوتست و عقل او جبروت

صفات ذاتش لاهوت قدس ذات قرار

ز ذات او بنگويم که اوست سر قدم

بصورت احدي ساري است در اطوار

ز قلب او نزنم دم که چرخ ياوه شود

اگر بزاويه ي  قلب او دهند قرار

چو کرد اختر مسعود شاه قصد صعود

ز آخشيجان شد بر براق عقل سوار

دواند تا بنهايات خطه ي  جبروت

پياده گشت از آن خنگ شبرو رهوار

چنان بتاخت که از طمس و محق و محو گذشت

رسيد تا بمقامي که ماند از رفتار

نماند عقل درو وصف گشت از او مسلوب

فناي ذاتي او در نبشت اين آثار

رسيد بر ره هموار روشن احدي

سپس که طي کرد اين راههاي ناهموار

بگوش او لمن الملک زد مهيمن فرد

شنيد باز که لله واحد القهار

بچشم سرمه ي مازاغ کرد و غير نديد

تمام يار شد از بند نعل تا دستار

خداي شد سپس آمد بسوي خلق فرود

نه بر طريق تجاقي چو ايزد دادار

ز فرق اول تا حد فرق بعدالجمع

نمود چار سفر قطب ثابت سيار

رساند حد کمالات ختم را احمد

بحد بيحد و باقيست تا بروز شمار

بگرد راهروان طريقتش نرسند

عقول قاهره ي هفت گنبد دوار

بهار شد هله ساري زند نواي طرب

برقص قمري بر سر و کبک در کهسار

بهار نغز و دم صبح و بزم باغ بهشت

چمخواب ترک من اي گونه ات چو باغ بهار

ترا بتف رخ چون آفتاب و آتش مي

مراست مغز چو آئينه زير زنگ خمار

دلم چو آينه کن ز ا،تاب مي قدحي

بيار ماه من اي آفتابت آينه دار

هزار لحن بديع از هزار گوشه ي باغ

رسد بگوش يکايک چو لحن موسيقار

تو نيز از گلوي بط بريز در دل جام

مئي ببلبله چون بلبلان زيرک سار

پياله لعل کن از سوده ي عقيق که من

بپاي ريزمت از لعل گوهر شهوار

گرم سوار کني بر رکاب باده کنم

هزار رشته ي گوهر بساعد تو سوار

ازان دراري کش سفته ام بمثقب فکر

نکرده طي براري نديده روي بحار

تمام بکر و بديع و ثمين و نغز و لطيف

ز بحر طبع برآورده و کشيده نثار

نگاهداشته از دزد و باد و آتش و آب

بخاک احمد ختمي مآب کرده نثار

خدايگان حقيقت نگاهبان وجود

عليم سر هويت معلم اسرار

بديع سنج معارف بديهه گوي حکم

بليغ بالغ امي و جدجد و تبار

مجردي که در و عقل پي زند از غول

مويدي که در و عشق گم کند هنجار

مشرعي که ز لاحول او بوداي هول

ز دار شرع نمودست ديو فتنه فرار

بساربان قرن داد پاسبان درش

مهار محکم نه بختي گسسته مهار

بپاسبان حبش داد کشور ملکوت

بباغبان عجم داد جنت ديدار

گداخت او جسد ماسوي بآتش عشق

ز طرح روح نمودش زر تمام عيار

صوامع ملکوت از عباد او معمور

که بر عمارت قدسست سر او معمار

از اوست موزه ي وحدت بد که خراز

از اوست عطر ولايت بطلبه ي عطار

مريد منبر ارشاد من رآني اوست

ترانه ئيکه ز منصور خاست بر سردار

لوايح ار ني گوي کوهسار حريست

تجليي که بموسي رسيد در کهسار

نواي نغز مز امير احمد عربيست

بمغز کوه که داود داشت در مزمار

قد قيامت وميزان استقامت اوست

قيامتي که بميزان عدل باشد کار

فضاي کعبه ي اسناش آفتاب مطاف

هواي کوي تو لاش جبرئيل مطار

غمش بسينه ي صاحبدلان دمنده چو گل

دمشن بديده ي بيحاصلان خلنده چو خار

مقيم کشتي الاش رست از طوفان

شهي که لاش نهنگيست کائنات او بار

بزير رايت او اوليا گروه گروه

بظل رافت او انبيا قطار قطار

سر آن قطار نهندش بر آستان لابد

دل اين گروه نهندش برايگان ناچار

زمام امر تمام وجود در کف اوست

که اوست بارگه ي جود را مهيمن بار

من و ثناي تو من در حد و تو نامحدود

چگونه سنجد ميزان قطره مرقنطار

ولي ميانه ي آتش چگونه نخروشم

ز سوز درد نه جاي سکون نه پاي فرار

چگونه دم ز عبوديت و فنا نزنم

ببند سلطنت عشق قادر قهار

دو چار عشقم و ناچار از اطاعت امر

چون من مبادا بيچاره ئي بعشق دو چار

گداي فقرم اما مراست سلطنتي

ازين گدائي و اين فقر بر ملوک کبار

گرم نشاند سلطان بباز ننشينم

که خاکسار تو دارد ز باز سلطان عار

من از صفايي توام باشدم ز دولت ننگ

که بندگان صفاي تواند دولتيار

وجود صرف ببازار وحدت تو گذشت

بغير عشق متاعي نيافت در بازار

بداد هستي موجود و نقد عشق خريد

بدار هستي جز عشق نيستي ديار

مدار دور بعشق محمدست و علي

و يازده خلف از نقطه تا خط پرگار

بذات احمد ختميست ختم کل امور

که اوست اول هر کار و آخر هر کار

***

در منقبت حضرت حجه عصر عجل الله تعالي فرجه

آن زلف باز دولت خورشيد زير بالش

هندوي سايه پرور در زير زلف و خالش

کي آفتاب گويم روئي که بر نتابد

خورشيد آسماني با ابروي هلالش

از فرط خوبروئي زد راه عقل پيرم

طفلي که نيست بيرون از هفت و هشت سالش

ميمست غنچه ي او جان پاي بند ميمش

دالست طره ي او دل دستگير دالش

ديدي مرا و گفتي آشفته حالي آري

سودائي غم عشق آشفته است حالش

افکند تيز عشقش اسفنديار روئين

آري تهمتنست اين پرورده است زالش

دل پير عقل داند من را و دوش ديدم

طفلي که بر نيايم امروز با خيالش

جان و دليست مار اين هر دو در کف او

جان خسته ي کمندش دل بسته ي دوالش

از جود همچو ساقي طبعش ملال گيرد

من پيش او دهم جان تا ننگرم ملالش

از مور ميگيريزم زيين ضعف چون ستيزم

با آنکه ميگيريزد شير نر از غزالش

رندان مي پرستند مست مي الستش

درديکشان مستند آلوده ي زلالش

اين صيد را نگيرد شيري که نيست چنگش

اين بام را نپرد مرغي که نيست بالش

عشقست ميفتيد در حبس و دام و بندش

شيرست اين مخاريد چنگال و دم و يالش

تن خواست تا نهد سر از دل بپاي دلبر

بين آرزوي ابتر و انديشه ي محالش

در سينه اينکه داري سنگ و گلست و جانان

جان و دلست مفريب از سنگ و از سفالش

بتخانه ي هوي را مجلايي دوست داني

و آئينه ات مکدر بي جلوه ي جمالش

من ز اشتغال رستم با عشق دوست بستم

خوشا دلي که باشد با دوست اشتغالش

بندش سلاسل دل تيغش حمائل جان

گر ميکشد مباحش ور ميکشد حلالش

در زخم سينه ره کرد تيز زره شکافش

وان زخم را تبه کرد مشگ زره مثالش

مرغ ار شوم اسيرم در چنگل عقابش

روي از شوم خميرم در پنجه ي جلالش

بگرفتم آنکه گشتم جبرئيل چون نمانم

از مرکب بلوغش وز رفرف کمالش

اين سر داند آنکو داند مآل انسان

انسان شدن نداند تا داندي مآلش

با فرق چون بگويم اسرار جمع جمعش

اين نغمه را نوازم در پرده ي وصالش

رخش جدل برانگيخت جان بنده ي جدالش

آواز النشورش فرياد القتالش

سلطان وحدت آمد با آنکه اوست يکتا

لاهوت از يمينش ناسوت از شمالش

شنگرف ريزد از دم زنگارگون حسامش

خورشيد سوزد از تف سيماب گون نصالش

چون آتش وجوبي تفتد بسوزد امکان

اين پنبه زار چبود با برق اشتعالش

پتک فناي مطلق کوبد بفرق گيتي

ويران کند قفارش وارون کند جبالش

آب زبان تيزش زين نه کمان بشويد

مريخ و تيغ کندش تيز و زبان لالش

بر چشم شرک تازد پيکان شرک سوزش

با فرق کفر سازد خايسک کفر مالش

من پيش از آن دهم جان کان شاه جنگ جويد

ترسم که تنگ گردد از قتل من مجالش

آن قالبي که قلبش از عرش اعظيمستي

گر اوفتد نپايد عرش عظيم هالش

قلبش که صور صبحش صبح قيامتستي

پوشيده حي قيوم تشريف لايزالش

گر پيشتر بميرم از موت زنده گردم

نقلست موت عارف نقدست انتقالش

قد قيامت دل هرگز دو تا نگردد

از قامت اولوالامر پيداست اعتدالش

قطب مدير کامل غوث محيط اعظم

سلطان سر که امرست بر ملک و بر مثالش

از شهر شاه خوبان عزم شکار دارد

امروز صيد صحرا فرخنده است فالش

قوس ازل کمانش بالاي دوست تيرش

جسم فلک گوزنش جان ملک مرالش

با آنکه غير عشقش موجود نيست آوخ

از قلب زود رنجش در بود بدسگالش

بشري که بدسگالان دارند قلب منکوس

من کوس مينوازم در بام و جد و حالش

آمد شه حقايق در کف کمند توحيد

گردن نهيد گردن در بند امتثالش

با آنکه عرش اعظم هست از جهات بيرون

از هر جهت که بيني فرشست از طلالش

با آنکه هر چه دارند خاقان و قيصر از اوست

خاقان دهد خراجش قيصر دهد منالش

بر صدر پاسباني گر بنگري برين در

خورشيد را توان ديد گرد صف نعالش

درويش بي سر و پاش گر سلطنت سگالد

افسر دهد طغانشملکت دهد ينالش

گر کوه را ببيني بي موي دوست بيني

از مويه همچو مويش از ناله همچو نالش

در پيشگاه عشقش عقل از چه پاي پويد

با آنکه حيلت او نگذشته از سبالش

عشق آتشيست مضمر نه آسمانش مجمر

خورشيد و ماه و اختر افروخته ذگالش

بشکست حقه چرخ واکرد عقده دل

دست قضا شکوهش شست قدر فعالش

دجال چون گريزد از کارزار مهدي

شير عرين چون غرد قربان شود شگالش

گاوست خويش پرور از بهر عيد قربان

دجال گاو مهدي عيدست در قتالش

دل شهر بند وحدت گنج جلال سلطان

کوپال فقر بر کف عشقست کوتوالش

پيداست روي جانان اما بپيش چشمي

کز توتياي ما زاغ دادند اکتحالش

نخليست آسماني خرماش لامکاني

طوبي لک ارنشاني در باغ دل نهالش

واصل مشو که واصل در سير نيست کامل

يعني بوصل زن چنگ در زلف اتصالش

بي جسم و جان و دل شو با دوست متصل شو

فانيست قطره تا هست از بحر انفصالش

تو جان جان جاني از مرگ جسم مگريز

جان تو نيست فانيي منديش زار تحالش

رمل و رماد باشد دنيي ز هر دو بگذر

بر باد ده رمادش بر آب زن رمالش

ديوي کريه منظر هم کفر و هم جنونش

زالي سياه پستان هم عطسه هم سعالش

جان باش تا نبيني هرگز شکنجه ي تن

روح القدس نباشد انديشه ي نکالش

باز يقين زند پر در جو قاف عنقا

شک است زاغ زن سنگ بر بال احتيالش

باز سپيد شه را از اين قفس رها کن

کز طبل باز سلطان باز آيدي تعالش

شب ها ز دولت خويش بي طعمه کي پسندد

کز عقل تا هيولاست پرورده ي نوالش

چرخ دل صفا را از ابر کرد صافي

زان روست مطلع الشمس مرآت مه صقالش

بيضاي دست موسي سر زد ز آستين

عشق آتش مثاليست دل طور بي مثالش

در چشم نيست مويش با جسم نيست خويش

نه نفس او عدويش نه عقل او عقالش

برهان اوست روشن توحيد اوست پيدا

پيداست سر وحدت حق نيستي همالش

دل مرکزست و جانش پرگار مرکز دل

نه پاي در دواد و نه دست در سوالش

چون نيستان شکر از مغز خويش قوتش

جسمي نزار و جاني از شهد مال مالش

تابيده آفتابش از مشرق تجلي

نه آفت هبوطش نه فتنه ي و بالش

***

در مدح قطب الهدايه و محيط الاولايه احمد مرسل(ص)

مرا دل عرش يزدانست و من اجري خور خوانش

خوشا اجري خوري کارند خوان از عرش يزدانش

بدان خوان نان ايقانست و آب چشمه ي حيوان

چو مرد از خودپرستي رست اين آبست و آن نانش

نه بل باشد دل آن درياري بي پاياب پهناور

که عرفانست و وعظ و پند مرواريد غلتانش

دبستاني که آموزند راز علم الاسماء

دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش

بقسط و عدل وزانيست رستاخيز وحدت را

که عرش و فرش جو سنگيست از پاسنگ ميزانش

برون از حيز امکان و کلک پنجه ي واجب

مدير نوز و زير ظل تدبيرست امکانش

بنا ديدست چشم زنگ غفلت روي مر آتش

به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش

بحد دانسته هر پنهان و پنهانست تحديدش

بپايان برده هر پيدا و ناپيداست پايانش

ز هفت اقليم بيرونست شهر لامکانست اين

که سلطان امکان درويش و درويشست سلطانش

اگر هورست عقل پيرو نفس پاک گردونش

اگر عيدست گاو ارض و شير چرخ قربانش

نه چوگان باز و گوي افکن ولي گر صولجان بازد

مر اين نه چرخ دولابيست گوي خم چوگانش

بمير اي سالک ارجان خواهي اندر پاي صاحبدل

که هر کو مرد پيش پاي جانان زنده شد جانش

نکو بخت آن سري و ز آن نکوتر وقت جانبازي

که سر باشد دم جان باختن در پاي جانانش

سر ديدار دلبرداري از دل مگذر اي رهرو

دل عارف بهشت عدن و روي دوست رضوانش

سوار رفرف اشراقيي است اين فارس باقي

که عرش يار معراجست و کوي دوست ميدانش

ازل را با ابد تازد متاز اي جان که ميماني

دلست اين نيست جبرئيل ار تواني داد جولانش

علي الله فاش تر گويم کليمي سينه اش سينا

شهي موجود اقليمش سواري جوديکرانش

ببر بي نشان بحري که تاييدست لؤلؤيش

بجو لامکان ابري که توحيدست بارانش

فناي عارفست اين بعث و مغروفست مبعوثش

دل صاحبدلست اين عرش و معشوقست رحمانش

محيط پنج حضرت کون جامع مخزن عارف

در لاهوت در بحرش زر ناسوت در کانش

قوي بحريست دل غواص قيوميست در خوردش

که بيرون آورد از قعر گنج در و مرجانش

نکوتر روزنست اين چشم دل روي حقيقت را

اگر روشن شود از کحل عرفان عين انسانش

تو در هر جوي و فرغر جوئي آن لؤلؤي لالا را

خطر کن غوص کن پيدا کت از عمان عرفانش

که از شب تا سحر بيدار ماندي در گريبان سر

که خورشيد حقيقت سر نزد صبح از گريبانش

کسي کان سر نپوشد با سردارست پيوندش

کسي کان جرعه نوشد با دم تيغست پيمانش

چو کفر عشق مي جويد نه دين پايد نه آئينش

چو راه وصل ميپويد نه سر ماند نه سامانش

چو گردد بي سر و سامان سر و سامان نو گيرد

غبار فقر افسر بخشد و اورنگ خاقانش

گداي عشق دارد خسروي بر خطه ي امکان

بپردازد ز دمان وجوب ار گرد امکانش

ترا نفس دغل فرعون و عقل راز دان موسي

يکي اقبال هارونش يکي ادبار هامانش

بنيل نيستي کم غرق مر فرعون هستي را

کليمست اين و اينک بر د بيضاست ثعبانش

شنيدي گله و طور و شبان و تيه حيراني

ترا جمع قوي چون گوسفند و نفس چوپانش

کليما گوسفند خويش ران در مرتع ايمن

مباش ايمن ز تيه تن که شيطانست بر جانش

نه بل نفس تو بلقيس است تخت او تن فاني

معارف سر آصف سيرت عارف سليمانش

بجا ماندت تن خاکي ز همراهان افلاکي

اگر خواهي شدن بر اوج عليين بجامانش

بزهر آلوده پستان سياه مادر دنيي

مباش ايمن ز دستانش بترس از شير پستانش

نمايد شير و زايد زهر اين آبستن آفت

اگر طفل رهي کم خور فريب مکر و دستانش

نمايد غنچه ي سوري ز بستانش سحرگاهان

شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پيکانش

بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند

نمايد حد پيکان غنچه ي شاداب بستانش

رخ چون کهربايت لعل کرد از اشک ياقوتي

مبين گلگونه ي ياقوت گون و لعل خندانش

تني چون لاله و جاني چنو چون افعي پيچان

بکش يا ناتوان کن يا بکن از بيخ دندانش

رفيقا از بن دندان اين زندان

که سخت افتاده ئي ز اول حريف آب دندانش

ترا جان پير زالي سست و مرگ آن رستم دستان

که پيکان گر کني ز الماس نتوان سود خفتانش

گرفتار خلاب تن حياتت بر خري ماند

که باشد موت يشک پيل و ناب شير غژمانش

تنت ماند براه سيل بر اشکسته ديواريي

که گر برخيزد از جا برکند از بيخ و بنيانش

نه راه سيل بتوان بست اگر بندي بالوندش

نه ناب شير بتوان خست اگر سائي بسوهانش

دل و آنگاه اين سختي محل راز و بدبختي

که با خايسک نتوان داد فرق از سخت سندانش

توئي بر صورت رحمن و نفس تست شيطان دل

مر اين ابليس را يا سر ببر يا کن مسلمانش

مسلمان گر کند يا سر ببرد ديو را آدم

شود انسان و گردد کن فکان بر حسب فرمانش

اگر دريا شوي داني فرو تمکين دريا را

اگر انسان شوي بيني مقام و رفعت و شانش

نخواهم گفت وصف آفتاب آدم خاکي

اگر گويم نه اختر ماند و نه آخشيجانش

چو از خود گشت فاني قطره درياي بقا گردد

اگر فاني بگويد هوا ناپيداست برهانش

تن مرد خدا کشتي بکشتي ناخدا يزدان

بدريائي که باشد ساحلش غرقاب طوفانش

در آن دريا تو از يک قطره صد گوهر کني پيدا

که هر قطره ست پنهان در دل و در سينه عمانش

بهر گوهر جناني در جنان غلماني و حوري

برون از شهوت و حرص و هوي حورست و غلمانش

بخوان از سينه ي انسان کامل درس کاين هيکل

کلام الله موجودست و لا هوتيست عنوانش

بظلمات تن ار ظاهر کند سر سويدا را

ش.د مرآت غيب از جان جان تا عرق شريانش

دم اني اناالله زد درون واديي ايمن

برون از آستين بيضاي دست پور عمرانش

اناالحق گويد اين منصور دم بر دار رسوائي

شراره کوه سوزست اين مکن در بند پنهانش

گدا يخاک اين کويم که توحيدست منکويش

فقير بار اين ملکم که تجريدست قاآنش

منم دربان سلطاني بعرش دل که دهليزش

رواق قاب قوسينست و او ادني است ايوانش

بايوانش مديري کاملي صاحب دلي قطبي

چون نقطه و دايره در عقل نه گردون گردانش

کمال اسم اعظم شخص کامل حضرن پنجم

شه اول که نه چرخ از عبيد و چار ارکانش

امام انبيا قطب هدايت احمد مرسل

که عرش و فرش در سيرست و در معراج يکسانش

شه ظاهر که هست از سير باطن خاتم اول

رفيق عرشي او بن عم و عقل و دل و جانش

منزه بودم از وضع و متي اين و کيف و کم

برون از امر و تدبيرش بري از خلق و اعيانش

نه آدم بود کز گندم فريبد ديو مشئومش

نه شيطان بود کز آدم برويد نخل حرمانش

نگوئي پس که بود آنجا نگار من بشرط لا

که ذاتش ميزبان وليس الا هوست مهمانش

بشرط لاي عرفاني محيط عالي و داني

بدين کفر آنکه شد فاني بکفر آريد ايمانش

بکفرش آوريد ايمان که توحيدست تاديبش

بتوحيدش کنيد اذعان که تفسيرست قرآنش

يکي دان آنکه گويد آنکه بيند آنکه پيمايد

بجز حق نيست هستي اين بيان نفيست تبيانش

عقال عقل نتوان زد بپاي اشتر نطقم

کسي کز عشق شد ديوانه با عشقست ديوانش

تنم طور تجلي سينه ام سيناي قدوسي

دل پاکم درخت طور و من موسي عمرانش

بجز توحيد نتوان گفت سر ديگر آموزد

سبق عشق و مدرس يار و دل طفل سبق خوانش

بجز تجريد نتوان ديد دارد کسوت ديگر

که پوشد جامه بر کونين و خود بينند عريانش

بجه زين صورت و معني که آدم بر ملک خواندي

رموز علم الاسماء و خاتم خواند نادانش

اگر آدم بدي شيطان نبردي راه بر آدم

که آدم يا مسلمان گشت باشد کشته شيطانش

جمادست و نبات و جانور از آدمي بهتر

اگر عقلست و ايمانست سد راه احسانش

که ايمان علم و احسان عين و حق زين هر دو بالاتر

که او سلطان تحقيقست و علم و عين دربانش

طبيب نفي را شاگرد درمان ارشدي رستي

ترا درديست اثبات تو و نف تو درمانش

بتوحيد ار شود فاني مکان بود امکاني

کمال لامکان تکميل خواهد کرد نقصانش

خليل وقت شو اين ماه و اين خورشيد آفل دان

که يار از شرق دل تا بيد خورشيد درخشانش

من و ما تو و او يک مسمي را بود اسماء

بسيط جامعست او گر فروخوانيي ز فرقاتش

قل لله ثم ذرهم من چه گويم جمله ي فرقان

بجز توحيد نبود از الف تا يا فرو خوانش

مدير امر شو زين چامه يعني آيه ي وحدت

که من پي بردم از خاک در شمس خراسانش

معماي ولايت نامه ام گر حل کند طالب

شود مطلوب و گردد مشکل کونين آسانش

خدا موجود غير از اوست فاني گر شوي پنهان

شودپ يدا به پنهاني مزن بيهوده بهتانش

نه امکان گشت خواهد واجب و واجب نه نيز امکان

چو امکان رفت واجب گشت پيدا پاک سبحانش

در تهنيت عيد مولود ناصر الدين شاه

يکي مراست بمشکوي از سعادت حال

بتي چهارده ماه و مهي چهارده سال

دو خال بر دو لبش چون دو هندوي مقبل

دو زلف بر دو رخش چون دو جادوي محتال

بقد چو سروي و سروي چو ماه سيمين بر

برخ چو کاهي و ماهي چو لاله مشکين خال

چنانکه خامه ي ماني و رنده ي آزر

نبسته اند بدين خوب طلعتي تمثال

چهار چيزش ماند بچار چيز همي

بلي مناقشه را نيست راه در امثال

برش بسيم سپيد و قدش بسرو بلند

رخش بماه منير و لبش بآب زلال

دو چيز دارم من از دو چيز او دايم

کزان دو چيز رهائي مراست امر محال

يکي ز هجر دهانش دلي چو چشمه ميم

يکي ز عشق ميانش قدي چو چنبر دال

ز من خيال ميانش نهشته هيچ بجاي

بيغر جسمي و آنهم ضعيف تر ز خيال

بغير مويش گر من همي بر آرم دست

بغير کويش گر من همي فشانم بال

پريش باد همه حال من چو زلف بتان

سياه باد همه روز من چو چشم غزال

ملال يافته خواهد ز من بپوشد روي

از آنکه گيرد آئينه را ز زنگ ملال

بدادخواهي غافل که دست خواهم داد

بذيل همت والاي شاه فرخ فال

سليل راد محمد شه آفتاب ملوک

که آفتاب ملوکست و کوکب اجلال

برادر شه جمجاه ناصرالدين شاه

شه ملوک که شاهيش را مباد زوال

خدايگان سلاطين شرق و غرب که نيست

بشرق و غربش از خسروان عديل و مثال

خدايگان خراسان و رکن دولت و دين

که گوهرش بکفستي چو آب در غربال

شهي که رايت او راست همرکاب و ظفر

از آنکه رايت او هست آيت اقبال

ز برق تيغش بر جسم چرخ در آذر

ز سهم گرزش بر جان کوه در زلزال

همه شجاعان گر شير شاه پيل شکن

همه دليران گر شاه شير شکال

ز تيغ اوست که جوزا چو پيکر ذاتت

نه از حقيقت خالي بل از تصور حال

بريخت عدلش گرگان فتنه را دندان

شکست حفظش شيران شرزه را چنگال

بصدر جاه بجسمست آسمان جميل

بچرخ گاه بچهرست آفتاب جمال

سران سراسر پيشش چو پيش آينه زنگ

مهان تمامي نزدش چو نزد نور ز کال

ز بس بزرگي و دانش بنزد اوست حقير

بروم اندر قيصر بهند در چيپال

بهر طرف که کند روي از معالي بخت

بتخت نصرتش آيد دوان باستقبال

فتوت و کرمش جفت با بزرگ و حقير

سعادت و ظفرش يار از يمين و شمال

فتوت  و کرمش را نکو سرودندي

نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال

ز ايزد متعالست اين جلالت و جاه

نکرده کار ببيهوده ايزد متعال

خداي جاه و جلالسا و شاه نتواند

کند ستيزه کسي باخداي جاه و جلال

شهيست بالله کش قدر باشد و مقدار

بچرخ عزت خورشيد سان بري ز همال

ثنا چه خواني بگذشته قدر شاه صفا

هزار مرتبه زين هفت گنبد جوال

حضيض و بالا در زير فر اوست بگو

هلال و بدر بود تا بنقص و تا بکمال

رخ محبش تابنده باد چونان بدر

تن عدويش کاهيده باد همچو هلال

***

در نکوهش و مذمت دنيا و اهل آن و معارف و حکم در حالت ضعف و ناتواني فرموده است:

بگرفت باز درد گريبانم

زن دست اي حکيم بدرمانم

سختم فشار داد بهم بستان

از چنگ شير شرزه ي غژمانم

باريک تر ز مويم و اين انده

بر دل نهاده قله شهلانم

اين درد فربه و تن من لاغر

خواهد ز بيخ کند و ز بنيانم

پتکي مدام بر سر من کوبد

سختم چنانکه گوئي سندانم

آموست هر دو چشمم وزين آمو

درياست آستينم و دامانم

زين اشک همچو لاله ي نعماني

از گونه رست لاله ي نعمانم

چون گرد کرد بسکه بسود از رنج

اين آسياي گنبد گردانم

زد دودمان هستي من بر هم

نزتن کشيد دست نه از جانم

با درد دوست پنجه نيارم زد

او جمع و من ز عشق پريشانم

از دست آن دو طره ي خم در خم

ديوانه ام که در خور زندانم

موئي بهم شکست مرا و ايدون

کوهي قدم نهاده بميدانم

با کوه آهنين به نپردازم

نه آتشم نه آژده سوهانم

عشقست کوه آهن و من کاهي

در زير کوه آهن پنهانم

دستان بکوه رنج که رنجاند

آخر نه من ز دوده ي دستانم

با عشق چون در افتم و چون کوشم

او ماه و من معاينه کتانم

با يشک شير پنجه زنم حاشا

ببر ار شوم بدرد خفتانم

اي دست عشق پنجه زدي با من

اي سيل فتنه کردي ويرانم

ديوانه وار خانه ي تدبيرم

کندي که کرد خواهد ديوانم

شد سالها که بهمن و دي آمد

اردي بهشت آمد و آبانم

آبان و اردي و دي و بهمن هم

نه سود من شدند نه خسرانم

با دست عقل پير مرا طفلي

پيرم نه بلکه طفل دبستانم

طفل طريق هرمز و کيوانرا

تسخر کند نه هرمز و کيوانم

چرخ ار شوم چو گوي کند باور

زو تر زند بپهنه ي چوگانم

پستم و ليک کس نکند همسر

با خان و راي و کسري و خاقانم

کاين قوم صعوه اند و من از رفعت

باز سپيد ساعد سلطانم

با شهباز صعوه نگويد کس

صاحبدلم نه رايم و نه خاتم

مورم ولي بدولت فقر اينک

صاحب سرير ملک سليمانم

مويستم و بکوه زنم پهلو

بل کوه را بسنبد پيکانم

ارکان کوه تن که بت دنياست

برکندم و قوي شد ارکانم

فاني شدم بعشق و شدم باقي

زين پس نه ابتدا است نه پايانم

جستم ز قطره در کنف دريا

برهان من لآلي غلتانم

از انبيا گرفته دلم صفوت

ابناي اين معارف برهانم

جوع و سهر شدند همي رهبر

بر عرش دل بخوابم و بر خوانم

ايدر بخوان پادشه ي دولت

من بنده در حقيقت مهمانم

از کوزه ي شهود بود آبم

از سفره ي وجود بود نانم

قوتي که مي رسد همه از اينم

نزلي که ميسزد همه از آنم

کي چون مشايخم بدکان اندر

من آفت دو کونم و دکانم

من مرد عزلتم چه همي تازم

نه مفتيم نه عامل ديوانم

نز صوفيان لوت خور مفلس

بر کف عصا و بر کتف انبانم

نه بهر صيد عام همي بندم

بر خود که من خليفه ي بهمانم

بهمان که بود خود که فلان باشد

من خود درين محاکمه حيرانم

سازد طواف دنيي و بر دستش

دامي که من مشاهد يزدانم

اي صاحب ولايت کل تا کي

در پرده پرده در شد تبيانم

اي مهدي خلافت اين امت

دستي بپايمردي انسانم

تا زين کنم تکاور وحدت را

وين کوه را بکوبد يکرانم

بحرست باطن من و من نوحم

تن کشتي و معارف طوفانم

قوم قواي من همه مستغرق

در بحر و من بطوع و بطغيانم

اصحاب سر من همه در کشتي

من ناخداي کشتي ايشانم

اين قوم را برحمت لاينفي

فاني کنم که صورت رحمانم

اين کفر را بحکمت قرآني

ايمان هم که مومن قرآنم

ابليس خود بسر مسلماني

تلقين کنم که نيک مسلمانم

او مظهر مضل و منش هادي

او مشرکست و من همه ايمانم

بر آدم من ار نشود ساجد

گردن زنم که دشمن شيطانم

فرعون نفس خويش بپردازم

من با عصاي موسي عمرانم

در نيل نفيش افکنم از هستي

ثابت کنم که صاحب ثعبانم

اسلام را گذارم و ايمان را

بر کفر و خود بمنزل احسانم

دانائيم بحد شهود آمد

مي بينيم آن لطيفه که مي دانم

سامان غيبي و سر لاريبي

دارم که گفت بي سر و سامانم

اين اطلس کهن بودي کوته

بالا مرا از يرا عريانم

ويران کوي فقرم و آبادم

آباد گنج عشقم و ويرانم

منت نهاد بر من ازين دولت

من زير بار منت منانم

تن تو سنست و راکب جان گويد

خواهم شدن پياده و نتوانم

دل گويدش که رام منست آنسان

کز حلقه يي دو کونش بجهانم

تن کي شود محيط دل عارف

از من شنو که مرکز عرفانم

درياست خاطر من و بر دريا

تن ابر و علم و عرفان بارانم

ديوان خداي دولت وحدت را

در ملک نظم صاحب ديوانم

با اين بزرک فن بچه نامستي

بي خيوشتن صفاي صفاهانم

اين حشمت از کجا هله اي سالک

درويش پادشاه خراسانم

اين پايه ي شهيست فروتر نه

بالا ترم بدين در دربانم

ظلمات کرده طي نه چو اسکندر

او مرد و من چشمه ي حيوانم

ياري بدين جمال و جلال ايدل

آمد برون بپرده چه پوشانم

شمس الشموس پادشه ي هشتم

قطب يقين و مرکز ايقانم

اي دل در وجوب زني مهلا

مهلا که من بحيز امکانم

امکان جسمم ار تو بپردازي

جان و دلم نه دلبر و جانانم

کونين تشنه اند و دلم درياست

درياستم مبيين لب عطشانم

عطشان ابر رحمت قيومم

قيوم بحر قلزم و عمانم

کوي رضاست کعبه ي تصديقم

روي خداست قبله ي اذعانم

اي پادشاه دل که توئيي مالک

از ملک روح تا رگ شريانم

ديان من ولاي تو فرمايد

دين منست گفته ي ديانم

گويد رضاست قطب شئون آري

قربان اين جلالت و اين شانم

چون ذره ام و ليک بنفروشد

چرخم بآفتاب که ارزانم

با شيد عشق ذره اگر تابد

آنم نه بلکه شيد درخشانم

ايوان صورت صمدم زانرو

خست آفتاب صورت ايوانم

فرمانرواي سلطنت باقي

در کوي فقر بنده ي فرمانم

از بحر و کان چه ميطلبي مگذر

از من که در بحر و زرکانم

در قلزم فناي ولي از سر

تا پا بخون نشسته چو مرجانم

در جنت نعيم بقا از پا

تا سر ز روح رسته و ريحانم

گر قصدم از منست انانيت

از نعمت شهود بکفرانم

من خود نيم خداي بود نائي

بل اوست ناي و نغمه و الحانم

او با زبان من نه خود او گويد

من زيين خودي نژندم و پژمانم

بر عامه چامه ام بمخوان کاين قوم

ديوند و من ز ديو گريزانم

فرقان بديو خوانده چه غم پورا

ديو ار گريزد ار فر فرقانم

گفتم بعامي آنچه سزد وايدون

از آنچه گفته سخت پشيمانم

بد گوهري بجامه ي سلطاني

کش خلق و خوي گويد دهقانم

بر گوهرم هزار شبه بندد

گوئي که من بمصر و بسودانم

غافل که من کنون که بشرقستم

چون آفتاب مشرق تابانم

سعدست طالع من برجيسم

صدرست اختر من کيوانم

از خاور ار بباختر ارم روي

روي آورند اعين و اعيانم

من هور و پست و بالا گردونم

من عيد و ملک و دولت قربانم

يا ابر رحمتم که همي بارد

باران نه بلکه بارش نيسانم

اندر دهان مار دمان زهرم

در بوستان چو لاله ي بستانم

پنهان نيم ظهور نميدانند

اين ابلهان پديدم و پنهانم

من ترجمان نقطه ي تحت البا

او در حجاب حکمت يونانم

از حد درک خويش کنند ادراک

من پيل و اين پليدان عميانم

***

و من رشحات افکاره

ما زمره ي فقرا از روز در تعبيم

خورشيد اختر روز ما آفتاب شبيم

افسرده ايم بروز چون شمع و شب ببروز

شمعيم و وقت فروز پروانه ي طلبيم

هم آفتاب کفيم هم ماه بي کلفيم

از انبيا خلفيم بر اوليا سلبيم

دارنده ي فلکيم با امر مشتريکم

چون شرک نيست يکيم چون غير نيست ربيم

رندان خانه بدوش هشيار سر سروش

بيگانه ايم ز هوش با عشق منتسبيم

بيمار و زار و غريب تب دار عشق حبيب

فرمان پذير طبيب فرمانرواي تبيم

بي زيب و بي حليم بر قله ي قلليم

مقصود بي علليم موجود بي سببيم

گه ارض و گاه سما گه درد و گاه دوا

گه بنده گاه خدا ما قوم بوالعجبيم

در کشور ملکوت ا مرد قوت و قوت

از دفتر جبروت ما فرد منتخبيم

ما مرغ دانه ي ذات بر طرف آب حيات

از شوق در نغمات از عشق در لهبيم

گر دوست جلوه کند پا تا بسر همه چشم

ور يار بوسه دهد سر تا بپاي لبيم

در مکتب ملکي داننده ي نکتيم

بر منبر فلکي خواننده ي خطبيم

برتر بجوهر ذات مازين حدود و جهات

بگذشته در حرکات زين هفت توقبيم

اولاد سر رسول مرد خداست نه غول

ما مرد مرد و ملول از خارجي نسبيم

مائيم بي حولي ملک ولاي ولي

کز آدم ازلي موروث و مکتسبيم

بيناي ختم رسل ختم ولايت کل

ناکرده طي سبل ما يار بولهبيم

بين رهسپار عدم روم و فرنک و عجم

ما در صراط وجود از سيد عربيم

سوال تا برجب ميخواره و بطلب

تا آخر رمضان از اول رجبيم

بايد ز دار فنا اندوخت رزق بقا

کز اين سه ماه طلب نه ماه در طربيم

ما مفلس و بجهان پوشيم کسوت جان

عوران جامه رسان بي اطلس و قصبيم

مست نشاط هميم سيل بناي غميم

شيرازه ي حکميم آوازه ي ادبيم

اي دهر بکر عجوز بر ما چه جلوه کني

چل سال مي گذرد از عمر و ما عزبيم

بر جد اختر پير در رتبه ي پدري

در صورت بشري مولود ام و لبيم

شه ملک عبد صفا در شهوتست و غضب

ما مالکيم و سوار بر شهوت و غضبيم

ز القاب و نام گريز در ظل اسم حکيم

با صد هزار لقب مائيم و بي لقبيم

شاه لطيف دليم انسان معتدليم

با يار متصليم از خويش در هربيم

قطبيم و غوث و ولي فرديم و لم يزلي

قائم باسم علي عالي بهر حسبيم

راننده ي شبهيم داننده ي کتبيم

نور و ضياي حبيم نشو و نماي حبيم

اين ما نه ماست خداست محجوب منکر ماست

حق آفتاب بقاست ما ظل محتجبيم

در ذات مبدا جود ما از صراط صعود

فاني ز نور و جود تا عرق و تا عصبيم

من مکنونات سره و فواتح افکاره و نعت حضرت ثامن الحجج ارواحنا فداه

اي چرخ گرد گرد مکش زارم

خيره مگرد در پي آزارم

بسيار آسيات کند گردش

کم سوده کن ز گردش بسيارم

ثابت نئي بسيرت خود کمتر

تهديد کن ز ثابت و سيارم

من مرکز زمين نيم و جورت

گردد بدور چون خط پرگارم

کاسد مکن که تاجر تجريدم

اي مشتريت مفلس بازارم

فاسد مکن که قافله ي چينم

مشک ترست تعبيه در بارم

بيزار کرديم تو ز خود آوخ

کز هستي تو و خود بيزارم

طومار وار پيچم و کردارت

ثبتست در مطاوي طومارم

پندارم از تو کين کشم و غافل

کاين لقمه نيست در خور پندارم

دائم بر آن سري که بيوباري

اي اژدهاي مردم او بارم

مجبور کرديم بگرفتاري

پنداشتم که فاعل مختارم

مختار بودم از دل و از قالب

بر صد هزار درد گرفتارم

در بند چار عنصر ظلماني

از اين امواج مختلف آثارم

ظلمت نيم تجلي نورم من

ظلمت گرفته دامن انوارم

آبم ولي نه دستکش خاکم

نورم ولي نه دستخوش نارم

خاک بسيط مرکز توحيدم

باد بزان گلش اسرارم

نار نزاده زاهن و از سنگم

ورد نرسته از گل و از خارم

من پر کاه بودم و غم صرصر

سنجيده بود چرخ بمعيارم

ايدون بسنگ کوه گران سنگم

بل کوه را بکوبد پيکارم

باز و شگال چرخ نرنجاند

با چون منيي که ضيغم ناهارم

من شير مرغزار الوهيت

آهوي قدس طعمه و ادرارم

برقاب هر دو قوس کنم جولان

عشق دلست رفرف رهوارم

کي مي رسند قافله ي گردون

برگرد من که قافله سالارم

چندين هزار دور ربوبي من

پيشم ز چرخ و آخر ادوارم

اطوار را بدائره ام ساري

در نقطه ي نهايت اطوارم

سير جماد کرده شدم نامي

حيوان چريد ياسمن و خارم

حيوان شدم نه خار و نه گل بودم

ز آدم شکفت نو گل گلزارم

انسان شدم بکار طلب رفتم

مطلوب گشته باز طلبکارم

سلاک راست چار سفر من خود

عمريست در کشاکش اسفارم

سير منازل سفر ثاني

بيرون بود ز حيز گفتارم

بيرون بود ز خواب و خور و غفلت

سير عوالم دل بيدارم

من بنده ي دلم که درين ظلمت

بنمود راه روشن هموارم

طي کرد بر عالم ناسوتي

تا بار داد در حرم يارم

بار خودي ز دوش بيفکندم

بر شکر آنکه محرم اين بارم

بگذشته از زمان هله فاني در

ديهور و دهر و سرمد و ديهارم

بر ملک و بر ملک شده ام قاهر

مقهور عشق قاهر قهارم

از خاک اين دودار نيالودم

شهپر که باز ساعد دادارم

از بلبلان گلشن لاهوتم

برگ ولايتست بمنقارم

آن ناوکم که بر هدف توحيد

از سر نشسته تابن سوفارم

آئينه ي شهودم و ميتابد

خورشيد يار از در و ديوارم

صد ره درين مشاهده روشن تر

از آفتاب اينه کردارم

بالا ترم ز پستي و از سستي

در مامني بلندم و ستوارم

درياي پر ز خون بودي وحدت

بحر محيط او من نهمارم

خون تمام هستي ازين دريا

باشد بگردن دل خونخوارم

بر آفتاب و ماه فلک سلطان

درويش فقر حيدر کرارم

مست مي ولايت موجودم

اين خمر را بخانه ي خمارم

با يازده خليفه پس از حيدر

يارم چنانکه دشمن اغيارم

اغيار کيست مقدرت مهدي

دجالها فشرده بمنشارم

کشتم جنود نفس بهيمي را

در ملک خويش قاتل کفارم

آتش زدم بمملکت شرکت

شر نيستم شراره ي اشرارم

در شاعري مقنن قانونم

بيني چو ژرف بيني اشعارم

درياي بي نهايت و بي قعرم

پيداست از تشعب انهارم

هان غوص کن گهر بر سلطان بر

من بحر پر ز گوهر شهوارم

بحرم محققست ز امواجم

ابرم معينست ز مدرارم

سررشته ي خدات بدست آيد

گر سر نهي برشته ي گفتارم

ايمن شوي ز سنگ سبکسباران

گر نشمري بسنگ سکبارم

طاوس نيستم که تنم بر پر

من کي بفکر درهم و دينارم

رهزن نيم بسبک دغل بازان

اما بهوش باش که طرارم

داود واديم که جبل گيرد

رقص جمل ز نغمه ي مزمارم

در زير بار عشقم چون اشتر

بر دست يار باشد ماهارم

زالايش دوئيست دل صافي

مکنون سر عترت اطهارم

مشهور دهرم از دم منصوري

منصور وار بر زبردارم

من کاه نيستم که اگر خيزد

باد از ختن برد زي بلغارم

نز هيبت بخار چنو کوهم

کافتد ز لرزه کيک بشلوارم

از چرخ و کوه و بحر و برم برتر

بيرون ز هر چهارم و هر چارم

چونان نيم بدست و دم نائي

در هاي و هوي وحدت ناچارم

جان کيست جسم چيست کزين ساغر

نه سر بجاي ماند و نه دستارم

دائر بدور خويشم و چابک تر

از آفتاب گنبد دوارم

دنيي است جيفه طالب دنيي سگ

سگ نيستم چه کار بمردارم

اشرار را ز رشته ي رقيت

حرم صفاي باطن احرارم

خورشيد آسمان صفاهانم

نور و ضياست حکمت و کردارم

از بندگان شاه خراساني

شمس هدي رضا سر ابرارم

بر روح کفر آژده سوهانم

بر چشم شرک تافته مسمارم

آنرا که نيست مور در سلطان

در آستين ديده و دل مارم

در بند عشق سلسله ي طه

گر نيستم مقيد ز نارم

دارم زمام ملک و ملک بر کف

در کار هر دو کونم و بيکارم

قدرم بپاي فرق فلک سايد

غم نيست گر نداند مقدارم

پا تا بسر خرابم از اين کثرت

در شهر بند وحدت معمارم

نو کيسه نيستم زر دولت را

گنجور گنج و کان کهن بارم

از ذرگان شمس شموسم من

روشنگر شموسم و اقمارم

در باغ عزتم گل بينائي

خارت بديده گر نگري خوارم

زنهار خوار نيستم اي رهرو

مشکن اگر درستي ز نهارم

منگر بدينکه خواند خري ناقص

يا منحرف مزاجي بيمارم

بنگر بدينکه مکرمت باري

پرئداخت چل صباح بتيمارم

در من نماند گل که نکشت آن شه

و آب حيات داد بتکرارم

تکرار چيست جلوه ي وحداني

بيخست و شاخ و برگ و گل و بارم

چون شمع روز مرده و شب و روشن

بين روز روشنست شب تارم

في کمالات النفسانيه و مراتب الانسانيه

وحدت جمعم نه لامکان نه مکانم

برتر ازين هر دوام نه اين و نه آنم

رسته ام از اين مکان و کون و مرکب

فرد بسيطم محيط کون و مکانم

کي نهم اندر قفاي کام جهان گام

منکه سرا پاي صد هزار جهانم

پيشتر از آنکه طور زايد و موسي

بر گله ي عقل و نفس و وهم شبانم

مي نخورد جز که بر نشانه ي توحيد

تير شهود ار جهد ز شست و کمانم

آن بري از حدود نقطه ي سيال

دائره و مرکز و مدير زمانم

بسکه بلندم نکرده باز ز هم بال

مي نرسد دست آسمان بميانم

شمسم و ذراتم اين ثوابت و سيار

ماهم و اين آفتاب و ماه کتانم

قطبم از آن ثابتم بمرکز تجريد

روحم از آن در مجر دست روانم

فانيم و باقيم بمامن سرمد

دهر و زمان در پناه امن و امانم

صرف وجودم نه صورتم نه هيولي

وحدت بي صورتم نه جسم و نه جانم

در ره عشق امتياز پير و جوان نيست

تا چه کند عقل پير و بخت جوانم

يک سر و چندين هزار سر ربوبي

يک تن و دريا و گوهر و زر و کانم

فارس فحلم چنو که قائد توفيق

تا در صاحب زمان کشيده عنانم

رستم وقتم نبرد ديو هوي را

حکمت بر گستوان و ببر بيانم

نور احد کرده از جهات تجلي

بر من و زان جلوه از جهات جهانم

از يمن دل وزير رايحه الله

بجهاند از کوه تن چو برق يمانم

بود بطفلي دلم بزرگتر از عرش

نور تجلي بزرگ کرد وکلانم

ايدون عرش عظيم و مشرق بيضاش

هست سها من بدل چو چرخ کيانم

باغ نهال هدايت سلف از کلک

رشد خلف ميوه ي درخت بنانم

من نه بخود زنده ام هويست ساريست

ساري در روح و سر و نطق و بيانم

باز شهم بال ميزنم بهوايش

يا شهم و همچو باز در طيرانم

مي پرم از بدو تا نهايت بيحد

طائر بيحد و بدو و ختم و کرانم

اول و آخر يکيست اول و آخر

خواهي پيداي من ببين و نهانم

من نه بخسرو مقيدم نه بدرويش

خسرو و درويش هر دو در هميانم

گنج احد غيب و در شهادت مطلق

هست مفاتيح غيب زير زبانم

اين نه زبان منست و زمزمه ي من

حرف تو همصحبت لبست و دهانم

سامع و گوينده اوست من همه هيچم

آمد و برد از ميانه نام و نشانم

اوست من از فيض بخت سرمد آن ذات

سرمدم و دهرم و زمانم و آنم

آنم از آنم بعين نقطه ي سيال

در ازل و لايزال پاک روانم

زاده ام از لامکان بصورت و در سير

من پدر پير لامکان و مکانم

کرده ز شش سوي روي دوست تجلي

بر دل و جانم نه بل بخان و بمانم

سر و عيانم بعين آينه ي اوست

آينه چبود خود اوست سر و عيانم

زنده بامرم نه بلکه آمر ساري

خلق نه بل امر زنده از سريانم

سيرت و سانم بود بمسلک توحيد

صرف و جودست سر سيرت و سانم

نافه ي ناف غزال چين تجلي

عطر مشام اللهم نه مشک و نه بانم

ملک من از نفخه ي صعق هله فانيست

مملکت کل من عليها فانم

صاف نشاط دل من از خم اسماست

ساقي باقيست ذات پير مغانم

در زده چندين هزار جام و ز اول

تشنه ترم خشک مانده است لبانم

مي نه پسندد ببر باري عطشان

شان ولي الله علي الشانم

گر به نبينم بچشم دل رخ مقصود

نيستم انسان بي بدل حيوانم

کر به نبوسد لبان من لب مطلوب

طفلم و ازثدي غفلتست لبانم

خاک بدم آتش و دادم بگداخت

آب روانم کنون و باد بزانم

باد بزانم ولي بگلشن توحيد

آب روانم ولي بجوي جنانم

قافيه تکرار شد مرا طلب اي چرخ

آنکه تو ميگردي از قفاش من آنم

والي مصر دلم که هست طبايع

سبع عجاف و عقول سبع سمانم

سبع سمانم بعکس رويت ريان

خورد عجاف خيال و وهم و گمانم

دولت کامل رسيد و ساحت دل را

ملک خدا کرد و کرد ملکت بانم

گفتي شونفي تا زني در اثبات

گشتم چونان و مدتيست چنانم

دست دلم زد در ولايت شمسي

شمس ولايت در آمد از در جانم

يکران کز آسمان بخاک نهد ناف

در تک توحيد از مهابت رانم

رانم چونانکه جبرئيل بماند

کو بزميست و من بکاهکشانم

سدره فرو دست زانکه منبر صدرش

بر سر طينست و من بر از سرطانم

صرف صفاي جريده ي ره جانان

نيست تعلق براي و روي بجانم

شمس کمالم نه آفت و نه افولم

باغ بهشتم نه بهمن و نه خزانم

صعوه نيم شاهباز سدره نشينم

بنده نيم پادشاه ملک ستانم

***

في مراتب القلبيه و التجرد عن عوالم الناسوتيه

اي آتش عشق اي دل نوانم

اي آفت جسم اي بلاي جانم

از دست تو با جان دردمندم

در شست تو با جان ناتوانم

اي شعله ي بي دور مشعل دل

دور از تو بر آمد زد و دمانم

اي آتش کانون سينه ي من

از پوست رسيدي باستخوانم

افروختي اين پيکر نژندم

در مغز دويدي و در روانم

اي شير قوي زور بر باري

من مور ضعيفم نه پهلوانم

افکندي ازين نيم جان هستي

از بسکه زدي پنجه در کمانم

بامور کني رنجه دست و بازو

من خود نه زمينم نه آسمانم

اي اژدر چوپان دشت ايمن

فرعون نيم موسي زمانم

هي از دهن آتش دمي بکينم

هي تفته کني از دم و دهانم

اي پرتو قنديل دير باطن

من شمع تو را عنبرين دخانم

اجزاي دخاني بجزو نوري

مستهلک و من رفته از ميانم

اي زند زرادشت سر پنهان

مرموز ترا يار باستانم

من زند نخوانم هگرز و دائم

پازند ترا پير زند خوانم

اي ورطه بيم و ره هلاکت

گم شد بديار تو کاروانم

زين خوان خطرناک اگر گذشتم

صاحب خطرم مرد هفت خوانم

شهباز مرا بود پر دولت

چون بال گشودم ز آشيانم

گفتم ننشينم بجاي ديگر

بر ساعد سلطان بود مکانم

ناگاه فتادم بسخت دامي

چونانکه نه نامست و نه نشانم

اي فتنه ي آسيمه سرفکندي

آخر ببلائي ز ناگهانم

بودم شه ملک صلاح و تقوي

صد فضل و هنر بود پاسبانم

ديوان حکم بود زير حکمم

يکران خرد بود زير رانم

تا کرد لفقر و جنون و مستي

دستان تو در شهر داستانم

بر هيچ نداد آن کم از گراني

امروز بهيچ ار دهد گرانم

سوداي تو در سر دويد و بگرفت

در سينه چنو مام مهربانم

گفتم که بدامان ما در ايدر

از دست دد و دام در امانم

غافل که بچنگ هژبر غضبان

يا در دهن اژدها دمانم

سودي که شد از علم و فضل حاصل

آسيب سر از فتنه ي زبانم

گفتم که ددند اين گروه داني

مردود ددان دني از آنم

گفتم که سناست گفت عامي

زد عامي ما سخته باسنانم

در وحشتم ازين کران و کوران

ايکاش نگردند بر کرانم

اي عشق تو بودي گريز گاهم

اي حصن تو گشتي نگاهبانم

پرورديم از قوت جان بطفلي

گستردي از آلاي خويش خوانم

چون شد که بخونم کشي بخواري

ايدون که بزرگ و يل و کلانم

بل تا که ز هستي کميت همت

بجهانم و خود را ز غم جهانم

بگذار که يابم رهائي از خود

وين جان بغم مانده وارهانم

با رفرف روح از سواد امکان

تا ساحت شهر وجوب رانم

زين فقر نهم زين بر اسب دولت

تازم بسر گنج شايگانم

سلطان شوم اندر سراي روشن

تا چند در اين تيره خاکدانم

در باغ الهي کنم تفرج

کافسرده از اين باغ و بوستانم

خورشيد شوم بر سماي وحدت

در سايه ي محبوب دلستانم

ميدان مکان تنگ و سير را من

با صاعقه و برق همعنانم

اين آخور ما و آخر مکان را

من فارس ميدان لامکانم

درويشم و در کشور تجرد

سلطان ينال و شه طغيانم

داراي بري از زوال و نقصان

عرفان و حکم ملک جاودانم

چون بر به کمان سخن نهم تير

گردون نتواند کشد کمانم

در سوختن پرده ي علائق

چون شعله که افتد بپرنيانم

جولان منصه ي شهود دل

بر رخش يکي گرد سيستانم

خنگم جبروت آزمايد از تک

ناديده بر رانش خيزرانم

بيرون ز جهان و چو کون جامع

خود جامع مجموعه ي جهانم

بگذشته ز اسمايم و ز اعيان

در عين مسمي و در عيانم

در بايدت ار جذب کن که بحرم

زر شايدت ار کسب کن که کانم

بر خويش نبندم ز خود نگويم

گوينده خدا بنده ترجمانم

سر سريان هويت او

ظاهر شده از کسوت عيانم

از کان کماهي زر الهي

کي مرد زر و جامه و دکانم

کر دست سرايت بجان و بر دل

سر بر زده از کلک و از بنانم

مرغ ملکوتم خروس عرشم

توحيد شهودي بود از آنم

آيات معارف ز عرش وحدت

نازل ز الف تا به يا بشانم

موسي نيم اما بمدين جان

بر گله ي مقصود خود شبانم

عيسي نيم اما هماي خورشيد

فرخيست که پرورده ماکيانم

از آب حيات بهشت حکمت

سر سبزتر از شاخ ضيمرانم

اي طفل طريقت که نکته نوشي

بنيوش که من پير نکته دانم

در عشق بمير و فناي توحيد

گر زنده نگشتي منت صمانم

بين صحو و مقامات پند پيرم

گو باش بصورت اگر جوانم

در سيرمه از اين مه کياني

وز گردش اين گنبد کيانم

بي آب ترست از سراب ظمآن

آني که برون از زمان و آنم

آب ار نخورد گوهر تجلي

از طبع چنو قلزم روانم

شستم چو لب از شير مام شستم

بر عرش دل و دست ميزبانم

بي منت تن بيي مرارت جان

بر مائده عرش ميهمانم

در حجر نبوت بود مقامم

وز ثدي ولايت بود لبانم

طفل پدر عقل و مادر نفس

لابل پدر اين و ام آنم

طفلم بطريق محمد و آل

يعني پدر پير کن فکانم

در گوشه ي عزلت خزيده در شرق

تا غرب چنو صرصر بزانم

در گلشن توحيد و باغ عرفان

چون سرو که بر گل چمد چمانم

من بنده صفايم که مغز جان را

از مشک گرامي تر و زبانم

بسيار گرانست و نغز مفروش

ارزان بکس اين پند رايگانم

***

في الحکمه و الموعظه

مراست عمري چون آفتاب بر لب بام

تراست روئي چونان بسرو ماه تمام

بييا که شامم با روي تست روز سپيد

که بيتو روز سپيدم بود معاينه شام

فرشته همپر مرغ دل فريفته ئيست

که چون تو سروي دارد بخانه کبک خرام

بهشت خلوت آن خواجه ئيست کز فربخت

نشسته بر سر تختست پهلوي تو غلام

ملک شکار کمند ملوک بند بتيست

که چون تو دارد صيدي اسير چنبر دام

ز آفتاب تو نيکوتري و نيست شگفت

که آفتاب ندارد دو زلف غاليه فام

مراست روئي چون زر پخته زانکه تراست

بري سپيدتر و ساده تر ز نقره ي خام

که ديده سروي از سيم و بار او از دل

بجز دل من و قد تو سرو سيم اندام

بچشم و لب بنواز اي ز دست برده مرا

که مي پرستم و اين پسته است و آن بادام

مدام مستم از آن هر دو چشم باده پرست

بمن نگاه کن اي ديدن تو شرب مدام

دم سپيده و فصل بهار چون تو بتي

ببزم از چه نگيري حجاب و نده يجام

مشام جان من از جانبي که طره ي تست

کند ز باد شميم بهشت استشمام

مگر گذشته ئي اي باد گفتم از در دوست

نه بلکه دارم از دوست گفت با تو پيام

چه گفت گفت که جانرا نثار کن که دهم

بيک نگاهت عمر دو باره ئي بدوام

کنون که آمدي ايجان نو رسيده بدست

چرا نبخشي جاني ز نو بگردش جام

مي وجوب ز خمخانه ي قديم بيار

که بر موحد و مشرک حلال گشت و حرام

بجام سوختگان ريز اين شراب که نيست

ميي که پخته خم خداست در خور عام

باهل فضل چشان صاف معرفت که بود

بزرگ موهبت و کوچکست ظرف عوام

باهل معرفت انداز سايه ايسرطور

مگوي سر حقيقت بپيش مردم عام

گمانشان که توئي در غمام و من بيقين

که آفتاب توئي هر چه غيرتست غمام

بر آن سرند که پنهان توئي و خلق پديد

بديد بين و بدرک عوام کالا نعام

توئي وجود که پيدائي و تمام عدم

بر خرد نبود امتياز در اعدام

نظام کون و مکانرا زمام در کف تست

بدين قياس که بر وجه احسنست نظام

تجلي تو بود رب کارخانه ي امر

که کارخانه ي امرست از تجلي تام

تو را تعين اول که موطن احديست

بنام غيب غيوبست بي نشانه و نام

مقام واجب بالذات و جاي خوف و حذر

حذر کنيد که اخفاست اين ستوده مقام

مگر تجلي ذاتي لمن يشاء الحق

زند بکوه و شود پاره پاره از الهام

تجلي دومت و احديت اوليست

که واحديت دوم بدو گرفت قوام

مقام امن ربوبي بهشت عدن صفات

طربسراي الوهي تمام فوق تمام

فضاي عالم لاهوت و مبدا جبروت

لوايح ملک و ملک را سر اقلام

سيم تجلي فيض مقدس ساري

وجود منبسط ذوالجلال و الاکرام

سماي حاوي گردون خلق و امر بديع

زلال جاري بحر مدارک و افهام

چو آفتاب ز شرق جلا دميد و گرفت

سماي روح و تمام ارضي و اجسام

حقيقتي که نهان بود در حجاب ظهور

قدم بعرصه ي تعيين نهاد از ابهام

بيک اضافه اشراقي از ظهور تو داد

ز عقل تا بهيولاي کون را اعلام

بر موحد موجود نيست غير خداي

درين حکايت سر بسته نيست جاي کلام

توئي که هستي و هرگز نبوده جز تو کسي

بهستي تو بود هر چه هست و نيست تمام

بهايهوي تو حتي الرمال في الفلوات

بجستجوي تو حتي العبيد للاصنام

بملک فقر گدايان دولت تو کنند

ز مالکان رقاب ملوک استخدام

بسر عشق رخت سجده برد عرش و رواست

که عرش باشد ماموم و سر عشق امام

بپر جو تو پرواز کرد طير وجود

بجو صافي وحدت ز باز تا بهمام

وليک باز نشيند بساعد سلطان

همام پرد از صحن خانه تا لب بام

دلم بمردن بيدار شد ز خواب گران

که مردگان تو بيدار و کائنات نيام

سنام کوه کند سير ناف گاو زمين

تو گر بذات کني جلوه کوه را بسنام

ز جلوه هاي جلاليت گر بمور رسد

بپاي پيل کند زور و پنجه ي ضرغام

کفت مصور تصوير صورت ازلي

ز کلک لم يزلي در مشيمه ي ارحام

بآستين هيولي ز نفخ صورت غيب

دميد روح مقدس بعضو و عرق و عظام

درين ماينه بانسان واجب التعظيم

که هست مظهر کل از وجود جمع سلام

مدير نقطه ي سيال سير قوس صعود

که برترستي از قاب هر دو قوسش گام

مدار دور حقيقت مدير دار وجود

مد بر ملکوت و مقدر اقسام

دلش صفات ازل را حقيقت موصوف

دمش دوام ابد را طبيعت مادام

سراي سر هويت سماي شمس قدم

صريح روح معيت صراط حق انام

سماط رزق ولايت سماري عظمت

بقلزم قدم و عين قلزم قمقام

مجددي که ازل را نمود وصل ابد

بآن دائم و باقي باوست روز قيام

دل منور او حشر اکبر ارواح

تن مظهر او عرش اعظم اجسام

ز خوان فقرش روزي برند و ريزه خورند

فرود و بر ز مهيم گرفته تا هوام

ز عدل اوست که بازي کند بچوب شبان

بدشت گرک و کند حفظ مرتع اغنام

سوام و شير بيک مرغزار و شير عرين

ز بيم سر نزند پنجه بر سرين سوام

بدارد نيي و عقبيست ذات او قيوم

برزق صورت و معنيست دست او قسام

بامر و خلق او لوالامر باقي موجود

به بدو و ختم خداوند مفضل منعام

بصورتش نرسد دست انکشاف عقول

که عقل راست هيولاش منتهاي مرام

امام قائم موجود و مهدي موعود

که اوست هادي سير و سلوک اهل مقام

سر بشر اثنا عشر حقيقت کل

ولي مطلق موجود خاص و رحمت تمام

بچشم اهل عنايت عيان چو نور وجود

به يمن و يسر و بتحت و بفوق و خلف امام

نه چشم سر که برونست شه ز حد حواس

بچشم سر که بود چشم راستين و کرام

پديد باشد خورشيد يار کامل شهود

بيقظه بينند آنرا که ديگران بمنام

منام چيست دميد آفتاب صبح ازل

ز مشرق دل بيدار و فانه من نام

مسافران هله هبوو قودکم قدطال

معاشران هله موتوقيا مکم قدقام

الا حقيقت معشوق و دولت باقي

بکار عشق تو من بنده کرده ام اقدام

صفاي سر توام جان نهاده بر سر دست

سر مرا بسر خويش ساي بر اقدام

مرا ببر بمقامي که اندرو تو مقيم

نماي روي و بمن ده دو چشم خويش بوام

که تا ببينم روئي که هست در هر روي

که تا بيابم کامي که هست در هر کام

بحق عصمت مشکوه سر غيب بتول

مرا بخويش دلالت کن اي امام همام

کشيده تيغ خدائي بدست امرو بود

ز فرقت تو دل خلق تنگتر ز نيام

بکش حسام و بکش منکران سر وجود

که آبروي وجودست زان کشيده حسام

لواي نصر ازل زن ببام قصر ابد

بپادشاهي منصور و دولت پدرام

***

و له ايضا

اي دل ار آگهي از مسلک صاحب نظران

عقل سد ره عشقست مکن تکيه بر آن

بي خبر پاي منه ايدل بيدانش و هوش

خبر ار خواهي در دستگه بي خبران

عقل در سير حقيقت نبود محرم راز

تو که پائي چه خبر داري از سر سران

باده ي عشق بکش بار گران راه دراز

اشتر مست نينديشد از بار گران

عقل را پير مکن باز محمد چو پريد

مرغ روح القدس انداخت پر اندر طيران

هنر باز قوي بايد و از طبلک باز

ماکيان پرد اما بپر بي هنران

بميالاي پر اي طائر تقديس که نيست

ساعد شاه نشيمنگه آلوده پران

دعوي دانش اگر داري از بي خرديست

ابلهانند بملک فلک از معتبران

عقل سدست درين راه و ترا عقل عقال

وهم دامست درين چاه و تو افتاده دران

آسماني تو و خورشيد ترا نيست فروغ

آفتابي تو و چرخ تو ندارد دوران

شه جاني تو و دل دوخته بر دلق گدا

لامکاني تو و در بند مکان دگران

اي تو هممشرب عيسي و بخورشيد سوار

بنه اين مرتع بي حاصل و اصطبل خران

بنه اين مزرع ناکشته ي بي آب و گياه

که نماني گه بر داشتن از بي ثمران

اين گدايان طلب را منگر بي سر و پاي

که بسر منزل تجريدند از تا جوران

دولت فقر دلي راست که سلطان بقاست

نه شهانند گدايانند اين محتضران

شکل انساني اي صورت رحمن بمخواه

که شوي ظاهر با گوش و دم جانوران

رخ بيجان نگري صحبت نادان شنوي

بکه ميماني اي خواجه بکوران و کران

دست بر دامن سلطان طريقت زن و باش

با تک برق يمان بر قدم همسفران

همه از جوي بجستند و تو ماندي بخلاب

همه از خويش برستند و تو بر خود نگران

امرا مست و وزيران همه زنجير گسل

بندگان بي سر و پا پادشهان بي کمران

دخترانشان همه بي شوهر داراي پسر

شوي دخت و زن پاکيزه غلامان پسران

هر که او را نبود روزي از روزن پست

نيست هر روز بنام و لقب از پيشتران

هر که او زير نشد يا زير امروز چو چرخ

سالها باشد در حلقه ي زير و زبران

صورت علم دغل قاعده ي کون و فساد

قطب بي جلوه و بوجهلان از مشتهران

زيب و فر جوي ز علم و عمل اي يار و مباش

بنده ي مکنت با نکبت بي زيب و فران

ظفر از صبر همي جوي نه از مکر و حيل

مکر يار دد و حيلت ظفر بي ظفران

مکر کن تا رهي از کار غم اي بنده ي آز

آز را ساز نياز غم بيهوده خوران

غم بيهوده مخور عشوه مخر دين مفروش

دين فروشان را بگذار بدين عشوه خران

همره تيره نهادان چه شوي همچو جماد

باش مرآت تجليگه صافي فکران

گونه ئي جو که بزر ماند و اشکي که بسيم

اي طلبکار زر از عشق بر سيمبران

سيم زن بر سر خر زر کن قلاده ي سگ

نقد عشقست زر صره بي سيم و زران

تو همي تلخ کني عيش خود از جسم و بروح

طوطيانند شکر خواره ز وصل شکران

دل بي عشق بر حادثه ي موت فناست

هدف ناوک دلدوز سر بي سپران

سپر مردن عشقست و تو در ابر خودي

اوست خورشيد سماي کنف مقتفران

خشک مغزان را ذوقي ندهد باده ي شوق

اين شرابيست که ميناش بود مغز تران

چو مي ذات که خمخانه ي او سر صفاست

نه دل تيره نهادان و سر خيره سران

ميهمان دلم و مائده ام ديدن دوست

لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران

مي کشان مفتقران آيه ي رحمت مي ناب

کز سماي خم نازل شده بر مفتقران

نقش حق ثبت بسيماي نفر بر نفرست

کلک در دست نگارنده و تازان نفران

تو براني که سمر گردي و سلطان قدم

بي نشانست و ندارد سر صاحب سمران

حکمت يونان آموختم و هر چه حکم

نيست مستحکم الا حکم حکم قران

احمد مرسل سريست بسر حد کمال

اختبار اي خردت راهبر مختبران

قدم از سر کن و بسپار ره سر قديم

پاي نه بر سر بيدانش اين مبتکران

چند جا مفرد در جمع روي گشت و دو نيست

وحدت و کثرت در ديده ي صاحب نظران

وحدت از کثرت پيدا بود و کثرت کون

هست در وحدت پنهان و براينند و بران

***

في التغزل

اي مشک تو در چين و در شکن

آشوب ختا فتنه ي ختن

اي عود تو بر آفتاب دود

اي دود تو بر ماه پيرهن

زلفست بران روي همچو ماه

يا لخلخه ي عود بر سمن

با دسته ئي از سنبل سياه

رستست ز باغ بهار من

ماهست ولي ماه آسمان

از لاله ندارد چو او دهن

سروست ولي سرو بوستان

چو نان نخراميده در چمن

از سرو بسي بهترست و ماه

سرويست که با ماه مقترن

از اين خط و از اين ذقن فتاد

مور من بيچاره در لگن

شد با رسن زلف او بچاه

تا ديد دل ساده آن ذقن

بر تافت سر طره بتاب

دل ماند درين چاه بي رسن

دارم و ثني در سراي دل

او را همه اعضاي من شمن

جز من بود آيا موحدي

باشد دل او خانه ي وشن

آندل که بمژگان آن پريست

چون مرغ مسمن بباب زن

يا در شکن آندو زلف حور

در دست دو هندوي راهزن

***

در حکمت و موعظه و نکوهش اهل دنيا فرموده است:

بيان حکمت الصوم ليست سر سخن

سپس که روزه ي مريم گرفته بودم من

کسيکه روزه ي مريم گرفت کرد افطار

ز خوان دولت ديدار دل بوجه حسن

کدام دل نه همان مضغه ي صنوبر فام

که سخت تر بود از سنگ در سراچه ي من

بل آن لطيفه ي روحاني بلند مکان

عيان بصورت انسان و سيرت روشن

تهي ز غير خدا روزه دار روزه گشا

بروي يار که افطار اوست از ديدن

خداي فرمود الصوم لي با حمد پاک

که جان زنده دلانش نيازممند بدن

شکم نمودن از نان تهي نه روزه ي اوست

ز غير او دل خود کن تهي بسر و علن

تو احمدي با حد متصل شو از ره ذات

که وحدتست وطن هان بگير راه وطن

گرفت روزه که افطار اوست ديدن دوست

ز غير دوست بپرداخت خانه و برزن

تو روزه دار بخون خدا کني افطار

مريز خون وليش اي خداي را دشمن

ولي او بمثل سرو جويبار خداست

حبيب او بصفت شاخ نخله ي ذوالمن

باره ي تعب اين شاخ نخل يار مبر

بتيشه ستم اين سرو جويبار مکن

همي نگويم پر کن شکم زنان حرام

چنو که گردد بيت الحرام بيت حزن

طعام عرشي جوعست و آب عشق عطش

نه آنکه تا بلبلان آيدت برنج و لبن

برنج او همه عقلست و شير او همه علم

شراب وحدت او بي لبست و کام و دهن

وليک گويم اعراض جمله مفترضند

پي فزايش آن جوهر بزرگ ثمن

نماز و روزه عرض هر دو مفترض که همي

کمال يابد ازين حادثات عقل کهن

تراست نفس چو ضحاک و شهوت و غضبش

زهر دودوش بباليده چون دو مار شکن

فکن بديده ي افعيش ناوک آرش

شکن بکله ي تازيش گرزه ي قارن

چنو فريدون با گرز گاو سار بر آر

دمار نفس چو ضحاک تازي ريمن

مخور فريب و فسون سپهر شعبده باز که کس نماند ز دستان اين دو رنگ ايمن

مرا که دستش بر گونه ي گشت نيلوفر

ز ديده رويد زان لطمه ي گران روين

تنم چو سوزن و چون رشته اشک متصلم

ز سوز دل که بتنگيست چشمه ي سوزن

تواتر شرر او چو مهر در کانون

تقاطر بصر من چو ابر در بهمن

صفا مجوي ز باغي که ورد او همه درد

وفا مخواه ز ملکي که مرد او همه زن

بسيرت زن مردان بصورتند و لباس

ز ناف صورت آهو نزاد مشک ختن

کجا تواني شد آشناي قدس خليل

ترا که باشد در سينه آن سترک و ثن

خليل وقتي اگر بشکني به تيشه ي عزم

بت هوي را کش سر نهاده ئي چون شمن

تو شاهباز بلند آشيان عرشي و باز

چنو که فاخته طوق هواست در گردن

تو اي جم جبروتي بساط عالم پاک

چو مور از چه درين خاک مانده ئي بلگن

درآ ز چاه طبيعت چو شاه مصر وجود

ترا که منطقه ي عقد اقتداست رسن

نئي تو بيژن اي زير رانت رخش خرد

تهمتن خود مگذار در چه بيژن

سوار رخش خرد شو ز هفتخوان بدراي

رکاب زن بدهان طبيعت توسن

تو بام خانه ي دل را تمام روزن کن

که آفتاب شهودت بتابد از روزن

که تا ببيني آئينه جمال خداست

حقيقت دل اگر دور داريش ز درن

همي خداي کند جلوه از جميع جهات

يکي شوند سهيل يمان و نجم پرن

همي بزايد توحيد از مشيمه کون

که مام کثرت بر وحدتست آبستن

اگر نزادت زين مام طفل وحدت ذات

ازين نزادن دانم چه خواهدت زادن

دوئي سياه کند جامه چون شب طلمات

اگر بپوشد وحدت ز نور پيراهن

ز نور واحد يزدان پاک روز کثير

سياه گردد چون روزگار اهريمن

چو در نوردد فراش امر فرش زمين

ره سراي عدم بسپر و بساط ز من

زند بملک شبيخون تجلي ملکوت

مکان گريزد در لا چو دزد در مکمن

دو دست هستي موهوم ماسواي خدا

در سراچه ي لاکوبد و گريوه ي لن

بغير ذات موحد که اوست باقي و بس

کسي نگردد توحيد را بپيراهن

ز روي شاهد وحدت برافکنند نقاب

بکوري دل و چشم مخالف کودن

مخالفان را ره نيست در سراچه ي قدس

که راز دان نفرستد ببوستان راسن

موحدان را دل خانه ي حقيقت اوست

که آفتاب نمايد بر آسمان مسکن

بخانه ي دل مرد موحدست خداي

چه غم ز مشرک بگشايد ار بيافه دهن

اگر ز فقر بميرد عدو چه باک مرا

که گنج دارم در آستين و در دامن

اگر خداي کند جلوه پادشاهان را

دهد ببنده ي توحيد ياره و گرزن

چه غم ز تير بلا لاآله الا هوست

تن مرا گه باران تير چون جوشن

ددان زنندم تهمت باتحاد و حلول

نعوذبالله ازين زشت شيمت و ديدن

بدانش خود نازل کنند درک ملوک

ازين عقيده ستغفار ازين خطا شيون

گمان برند که باز سپيد ساعد شاه

چرد ز روزي عصفور ريزه خوار ارزن

کجا که وحدت کو غير تا حلول کند

خدايي در او اين شرک بيکرانه و من

خداي داند اگر پر زند بغيذ خداي

چو اوج گيرد باز يقين ز خانه ي ظن

تو چون سمن کن صورت ز غازه ي کثرات

بباغ دنيا بس کوتهست عمر سمن

اگر دو عالم دشمن شوند لاتياس

بجرم وحدت و از شرک دوست لاتامن

بباغ کثرت اين راسن کثيف مبوي

که هست گونه ي توحيد چون گل و سوسن

مبين بقامت پست بنفشه ي کثرات

که قد گلبن توحيد ماست سرو چمن

پرند وحدت ما جوهريست آينه فام

که از صفاتش صيقل بود ز ذات مسن

مرا که نغمه ي منصوريست در مزمار

چه دهشت از ز بردار کم خداست مجن

نکرده سير سردار کي شود بيدار

ز خواب هستي اين ديدگان ديده و سن

مرا که در بن عمان وحدتست مقام

بزير پاي بود سنگريزه در عدن

اگر نه خيمه ي درويش بود سر وجود

زمانه دوختي از بهر کائنات کفن

اگر نه نغمه ي توحيد بود زيور گوش

زبان هستي بود از بيان او الکن

يکيست شاهد و مشهود و آشکار و نهان

جز آنکه هست بگلزار نيست در گلخن

بچشم حق بين غير از خداست نقش دوم

که ديد احول يزدان که نيست ها اهرن

ببين بخرمن کثرت که روي وحدت ذات

ازوست تابان چونانکه ماه از خرمن

نه همچو ماه و چو خرمن که غير يکدگرند

من و تو غير خدا نيست اي حجاب تو من

پي شناختن حق تو خويش را بشناس

خداي خواهي غير از خداي را بفکن

چراغ هستي ما راست روغن توحيد

چگونه سوزد هرگز چراغ بي روغن

مرا که باده وحدت بجام سر صفاست

چه غم که بهره ي ظلماني است دردي دن

دل صفاي صفاهان بزرگ خانه ي اوست

که بوي رحمن مي آيد از شمال يمن

ز آب و خاک يمن کس شنيد بوي خدا

نه بل ز باطن اللهي اويس قرن

مرا دو ديده مبيناد با وجود خداي

گر آسمان و زمين بيند و تلال و دمن

مرا وجود نماناد غير وحدت اگر

کند مشاهده در شوره زار و در گلشن

کسيکه صاحب اين دييده نيست پيش فنا

بود چو خانه که در راه سيل بنيان کن

کسيکه صاحب اين ديده آفتاب برين

چو گوي باشد و قوس کمال او محجن

مرا بگوهر ايمان گمان بد مبريد

که شاه را به ازين دانه نيست در مخزن

حرامزاده بود بدپسند گوهر پاک

بويژه آنکه بود شاهوار در معدن

بحق وحدت بيچون که قبه ي ملکوت

چو پايه ي دل من نيست محکم و متقن

خيال خلق چو دوک عجايزست و مرا

بدست عقل حسام ملوک شير آوزن

اگر بجنبد تيغ تمام روي زمين

بموي من نتواند شکست داد و شکن

مرا که در کنف امن وحدتست مقام

حدود ملک مصونست از فنون فتن

بآفتاب نيارد نهاد پنجه زکال

ز شاهباز نتاند گرفت بال زغن

کسي که همره ديوست در گريوه ي او

طلوع کي کند آن آفتاب زهره ذقن

نشسته در دل من تا دماغ کرده پريش

تبارک الله از آن دو طره رهزن

نماند از من جز هيکلي چو خط مدير

ولي چو نقطه ي موهومش از درون آون

مدير و نقطه دو موهوم گر نماند چه باک

خداي ماند و بس لا تخف و لاتحزن

تمام او شد حتي الاوريد و الشريان

روان و جان و دهان و دل و زبان و سخن

امين سرم و ذات و صفات و فعل و اثر

بدوست دادم و جز اين نداشتم مامن

جريده گشتم و پرداختم قفس بهواش

که زندگاني عشاق اوست در مردن

***

در حکم و معارف و موعظه و نصايح و نعت حضرت ثامن الائمه صلوات الله و سلامه عليه

بايد ار ميخواهي ايدل همدم جانان شدن

تن رها کردن بکلي پاي تا سر جان شدن

گوهر مقصود اگر جوئي ز عمان وجود

بايد از اين قطره رستن غرقه ي عمان شدن

اي گداياني که شاهان نام داريد از گزاف

روي در اقليم فقر آوردن و سلطان شدن

ايدل ار خواهي نکوبد بر سرت پتک فراق

پيش خايسک طلب بايست چون سندان شندن

اي تن خاکي که بنيانت چو نقشستي براب

گنج حکمت طالبي مگريز از ويران شدن

اسب امکان پي کن ار خواهي بميدان وجوب

تاختن اسب فراست فارس ميدان شدن

شير برج آسماني مرغزارت کهکشان

بهر مشتي استخوان نتوان سگ کهدان شدن

ديو نفس هفت سر را ميتوان کشت ار توان

راکب رخش خرد چون رستم دستان شدن

ايدل ار خواهي صفا ميبايد از تيغ خليل

همچو اسمعيل در کوي وفا قربان شدن

سر ز طوفان ميکشي اي غرقه ي بحرفنا

در لقا افتاده ئي منديش از طوفان شدن

زنده خواهي زيستن از همدم نادان گريز

چيست مرگ مرد دانا همدم نادان شدن

همدم نادان شدن برهان جهلست و خطاست

همدم نادان شدن تا جهل را برهان شدن

لاف حکمت ميزني دورست از عقل حکيم

با چنين دست کرامت سخره ي دستان شدن

صورت رحماني اي فرزند اينسان کي رواست

سر ز رحمن تافتن خر بنده ي شيطان شدن

رستن از اين بند شيطاني ز حيوان رستنست

رستن از اوصاف حيوان بنده ي انسان شدن

بنده ي انسان شدن وارستن از بند هوي

با خدا هم سيرت و هم سر و هم سامان شدن

در جهان فکر جناني برزخ اندر برزخي

خسرو جاهي بترس از چاه در زندان شدن

همچو روح الله مجرد رو که حيفست از خري

رزق عيسي خوردن و اندر خور پالان شدن

اين و ان را آزمودم اين و بالست آن ضلال

شرک باطن چيست بار اين و بار آن شدن

اين و آن بگذار و با حق باش و بگذر از خودي

چيست توحيد اهرمن بگذاشتن يزدان شدن

ايکه پنداري نهانست آفتاب معرفت

ميزني بهتان بترس از مورد بهتان شدن

دردها داري نهاني از در وحدت در آي

دردمندي بايدت همدرد با درمان شدن

نيستي سالک بمقصد کي رسي موسي نئي

کي تواني گله ي مقصود را چوپان شدن

عقل را بايد عصا کردن ز سينا آمدن

فتنه ي فرعونيان را موسي عمران شدن

مي توان فرعون را در نيل بردن مي توان

بر يد بيضا عصاي موسوي ثعبان شدن

مي توان دادن طلوع آفتاب از جيب جاه

ليک بايد بر در شمس الضحي دربان شدن

شمس افلاک ازل تابنده ي چرخ ابد

آنکه آموزد فروغش شمس را تابان شدن

آنکه درويش درش بنمايد از فرماندهي

مر گدايان را ببخشد فرهش خاقان شدن

هرمز و کيوان شود خاکي که شه پويد بران

خاک را بنگر که يارد هرمز و کيوان شدن

خسرو کيهان شود موري کش او بندد ميان

مور را بنگر که تاند خسرو کيهان شدن

ايکه خواهي در خم چوگان او گيري قرار

بايد اندر پاي او چون گوي سرگردان شدن

بي سر و بي پاي شو ميگرد بر پهلوي صدق

تا تواني يار را گوي خم چوگان شدن

عکس نعل خنگش ار افتد بريگ رهگذار

ميتواند ريگ مظلم گوهر رخشان شدن

گوهر رخشان شدن آموزد آري ريگ را

آنکه خاک راه را آموخت نقد کان شدن

سر حکمت گر فرو خواند جهول ياوه را

ميتواند رهبر رسطالس و لقمان شدن

هر کسي را بهره ئي هست از وجود و برتريست

قابل حظ وجود از حيز امکان شدن

اين تعين را فکندن بي متي و وضع و اين

از اضافات وجود خويشتن عريان شدن

چون توان عريان شدن زين کفر جز آن کز رضا

با صفاي دل مقيم کعبه ي ايمان شدن

کفر و ايمان را اگر خواهيي تو باشي رزق پاش

بايدت بر خوان سلطان صفا مهمان شدن

خوان سلطان صفا را بسطتي باشد که هست

پايه ي پستش کفيل رزق انس و جان شدن

ميتوان گشتن کفيل مرغ و ماهي گر توان

بنده ي خوان کريمان عظيم الشان شدن

معني قرآن بدست آور که او عين رضاست

اين فضيلت نيست محو صورت قرآن شدن

حفظ صورت بي اثر نبود ولي دارايي است

راز دار هفت بطن از دولت عرفان شدن

نور اين دولت طلب ز انوار شمي کافتاب

عشق دارد قصر او را شمسه ي ايوان شدن

گر سگي زين در بياموزد برو به ضيغمي

عار دارد همنبرد ضغيم غژمان شدن

مور اين درگاه را گر وقر بخشد در وغا

ننگ باشد کاهرا همسنگ با شهلان شدن

دوستي زين آستان گر دست گيرد آسمان

گر نمايد دشمني از جهل دان پژمان شدن

دستگيرت عقل فعالست و آن دست قضاست

با قضا کي مي تواند آسمان يکسان شدن

کم مباش از پيل تا هندوستان بيني بخواب

استخوانت ميکشد بايد بهندستان شدن

کج مرو رو کن بهندستان جان تا جان بري

حيف باشد کشته چون پيل از پي استخوان شدن

هست اين هندوستان گوئي که خورشيد اندران

حشمت افزايد بجاه از هندوي فرمان شدن

بگذر از بوجهل نفس شوم و شو سلمان وقت

راز جوي احمدي ميبايدت سلمان شدن

خواهي ار آگه شوي از کنز اسرار رضا

بايد اندر وادي تسليم او حيران شدن

عز دارايي من از او يافتم دارايي است

سوي اقصاي کمال از غايت نقصان شدن

چيست اقصاي کمال اي بي بصر در کوي فقر

کوس سبحاني زدن آئينه ي سبحان شدن

خواهي اي چشم ار گل تحقيق ديد از باغ جان

بايد از خوناب دل چون لاله ي نعمان شدن

خواهي ار پيدا شود اسرار عنقاي قدم

بايد اندر نيستي سيمرغ وش پنهان شدن

بايد اي باز وجود اي مرغ دست آموز شاه

باز سمت ساعد سلطان جان پران شدن

شاهدي ديدن ز سر تا پاي او صرف وجود

پيش او گشتن خراب آسوده از عمران شدن

يک حقيقت ديدن و با هفتصد بال شئون

رستن از هفت آسمان فارغ ز چار ارکان شدن

بايد ار خواهي فشاندن دامن خود بر دو کون

پيش سلطان خراسان دست بر دامان شدن

جز بديوان قضا کو عالم علم رضاست

باشد از ديوانگي از زمره ي ديوان شدن

اين ره عشقسا اگر پا مينهي از سر مترس

بيم خذلان آورد بيمست در خذلان شدن

منکه پيمان بسته ام با آشنايان طريق

اندرين ره ديده ام جان بر سر پيمان شدن

خون خود خوردن به از نان خوردنست از خوان دون

خون خور و دون را نبايد آشناي خوان شدن

آسمان دونيست خوانش تيره نانش لخت دل

چيست خون خوردن گداي دون براي نان شدن

اي وکيل کارخانه ي کل که کيال قضا

عاجزست اوزان آلاي ترا وزان شدن

وزن مقدارم سبک آمد بميزان عوام

من که باشم سر گران با آسمان ميزان شدن

نشاتي خواهم که بتوانم بمستي روي را

در وصال آوردن و آزاده از حرمان شدن

روي آوردن بدرگاه قديم بي نياز

بي نياز از ما سوي الله رسته از حدثان شدن

گر تو خواهي ري جنان من شود کز فيض عام

گوشه ي زندان تواند روضه ي رضوان شدن

اين سه مولود حدوث از چار مام و هفت باب

چون تواند بيتو زادن يا قوي بنيان شدن

چون تواند طفل حادث زادن از بطن قديم

جز ولايت را رضيع از شيره ي پستان شدن

بي تقاضاي پدر اي باب آباي وجود

کي تواند انعقاد نطفه در زهدان شدن

گر نيالودي لب از شير و لا طبع صفا

کي توانستي ثناگوي از بن دندان شدن

گر بيانم را نه تبيانستي از توحيد ذات

کي تواند سر جمع الجمع را تبيان شدن

سر جمع الجمع يعني وحدت ذات رضا

انکه فرش از او تواند عرش را بطنان شدن

تا همي آموزد از فيض ازل طبع بخار

ابر مرواريد بار اندر مه نيسان شدن

رشح احسان تو چون باران نيسان تا توان

چون گهر بر اوليا چون زهر بر عدوان شدن

آنچنان کاندرصدف گرديد مرواريد روح

در دهان مار يارد روح را سوهان شدن

***

در حکم و معارف و مواعظ

مرد که بر کند دل ز صحبت نادان

بر خرد افزايد و بکاهد نقصان

اندک اندک شود مصاحب دانا

مرد که بر کند دل ز صحبت نادان

حکمت لقمان طلب ز مکرمت پير

پير شوي اي پسر ز حکمت لقمان

شاد روي از سواد اعظم کامل

در ده جاهل مرو که گردي پژمان

چون صدف بي فساد باش که گردد

بارش نيسان در آن لآلي غلتان

باران لؤلؤ شود چو راي صدف کرد

زهر شود در دهان افعي باران

اي دل عامي که سنگ ميبري از کوه

کوه گران پاره شد ز هيبت يزدان

نرم نگشتي بزير پتک حوادث

الحق سختي بدان مثابه که سندان

سندان در آتش ار نهند شود آب

آب نگشت ز تاب آتش حرمان

سخت تري اي جماد از تو نکوتر

پست تري اي بلندتر ز تو حيوان

حيوان به زان که پاي بند طبيعت

خاک به از هيکلي که باشد بي جان

هيکل بي جان اگر نه خاک همي شد

تا که برويد بصورت گل و ريحان

بود جمادي جماد را چه شرافت

بر گهر آبدار حضرت انسان

انسان بايد شدن ز مردن مگريز

اول از جان گذشتن آنگه جانان

جانان در دل چگونه پاي گذارد

رحمن نايد فرو بخانه ي شيطان

دل که در او نيست نور سر حقيقت

خانه ي شيطان بود نه خانه ي رحمن

گبايد کشتن که چار مرغ خليلند

در تنت اي مرغ خانه چارخشيجان

بايد از مرغ خانه جستن و جستن

شهپر باز سپيد ساعد سلطان

ساعد سلطان مکان باز سپيدست

چارم گردون مقام چشمه ي رخشان

مرغ نئي تابکي به بيضه کني خواب

مارنئي تا کجا بخويشي پيچان

پهلوي عنقا بگير خانه که دائم

بيضه ي عنقاستي بحوصله ي آن

جوجه ي عنقا درون بيضه ي عنقا

عنقا در پشت قاف هستي پنهان

خواهي اگر ره بري بمنزل سيمرغ

توسن همت ز قاف هستي بجهان

رو يد بيضا طلب که بر کف ديگر

من نشنيدم عصا که گردد ثعبان

ثعبان گردد وليک در يد بيضا

چون يد و چونان عصاي موسي عمران

اي پسر آزموده از پدران پند

پند پدر را بگوش جان کن مرجان

مرجان خون خورده تا که گشته گران سنگ

خون خوري اين گوهر ار فروشي ارزان

خونخور و خامش نشين و کسب هنر کن

رنگ پذير آب جو چو لاله ي نعمان

بدو حمل دانه باش در شکم خاک

آخر خرداد آفتاب گلستان

چيست هنر يافتن حقيقت توحيد

کسب چه آگاهي از طريقت عرفان

حکمت بايد که مرد زنده بماند

مکنت خواهد که سر بگيرد سامان

حيرتم افزايد از کسان که ندانند

نقمت از نعمت و عقاب زعفران

روضه ي رضوان طلب کنند و فروشند

حوزه ي توحيد را بروضه ي رضوان

جمع بتوحيد اگر نگردد اجزات

باشي باشي اگر بخلد پريشان

انکه پريشان نيستي نبود کيست

من که بتوحيد جمع دارم ارکان

دامان بر نيستي فشانده و دارم

گوهر در آستين و گنج بدامان

امشب مهمان ماست آن بت زيبا

از پي عز نثار مقدم مهمان

مرجان ريز اي دو جزع کشتي کشتي

گوهر باراي دو لعل عمان عمان

سر بگريبان بسي ببردم زين روي

سر زد خورشيد وحدتم ز گريبان

سلطنت فقر اگر بيابي اي دل

خاقان گردي به راي و کسري و خاقان

پايان هرگز بحشمت نبرد راه

سلطنت فقر را نباشد پايان

خيمه ي درويش اگر نباشد بر پا

طاقه ي نه طاق را بلرزد بنيان

بشکني ار عهد خود پنسدي بندي

با شکن و رلف يار محکم پيمان

بسته ي آن موي گشت رسته ز ظلمات

تشنه ي آن روي برد راه بحيوان

کشته ي شمشير شوق جست ز مردن

غرقه ي درياي عشق رست ز طوفان

گر بزدائي تو زنگ زاينه ي دل

بر تو شود فاش هر چه باشد پنهان

سير کني در سلوک وادي وادي

از در اسلام تا بکعبه ي احسان

احسان خواهي ز کفر و ايمان بگذر

يکقدم اين پايه برترست ز ايمان

پاي گذاران ملک بملکت درويش

کانجا باشد گدا و سلطان يکسان

مار بپوشد بمرغ جوشن داود

مور ببخشد بمر ملک سليمان

صعوه نينديشد از مهابت شاهين

بره نپرهيزد از شرارت سرحان

از افق رفعت سماي الوهي

در تتق عزت سريره ي اعيان

برجيس از آفت و بال مبرا

ابليس از شدت کمال مسلمان

کوش و بجوي و مجوي آدم وقتي

جنت و نيران تست طاعت و عصيان

ور طلبي جنت وصال حقايق

بايد زد بر بپاي جنت و نيران

راه نيابد بغير آنکه بميرد

بر در شمس وجوب ذره ي امکان

گر ندهي در ميان قلزم توحيد

کشتي هستي بچار موجه ي طوفان

طوفان بارد سحاب شرکت بر سر

نوح نئي اي پسر چرائي کنعان

يوسف مصر دلي و پادشه روح

تا کي در تن نشسته ئي تو بزندان

رخت ز زندان تن چون يوسف پرداز

گير بتابيد بخت تخت ز ريان

شاهي و جان بارگاه و مصر حقيقت

ماهي و دل آسمان و قالب کنعان

فرد شو از شايگان کثرت بگذر

جاه ترا بس گذار چاه باخوان

اهل طبيعت بشکل اخوان گرگند

گرگ چه باشد تو باش ضيغم غژمان

ايکه بگرگ هوا نگشتي غالب

بر گله ي خويشتن نباشي چوپان

گر چه بچندين هزار سال ربوبي

آمده پيش از ظهور هرمز و کيوان

در سنه الف و سيصد و يک هجري

سي و دو سالست در خشيجي کيهان

گز افق وحدت وجود وجوبي

کرده طلوع اختر صفاي صفاهان

مادر توحيد زاد طلفي بالغ

حکمت دادش بنام شيره ي پستان

بردش باب وفا بمدرس توحيد

دادش درس صفا مدرس ايقان

مدرس کوي يقين مدرس معشوق

عشق سبق راز دار عشق سبق خوان

تا چه شود در ختام حاصل تحصيل

تا چه شود عاقبت نتيجه ي اذعان

وحدت بينائي مشاهد شاهد

توحيد آگاهي موحد برهان

اين همه عز و علا و رفعت و اجلال

ذره ي من يافت ز آفتاب خراسان

حضرت شمس الشموس مرشد توحيد

مطلع و حد و ظهر و باطن قرآن

حاسد من را پدر نباشد و مادرش

اين پسر آورده از گروهي کشخان

بي پدر ار حاسد منست به نشگفت

هست زنا زاده بر ولايت غضبان

قومي مر خويش را شناسند استاد

در بسخن گو کجاست مرد سخندان

تا نگرد دفتر صفاي الهي

بر سخن ما سوي کشد خط بطلان

بيند در حرف حرف چامه ي من درج

حکمت چندان و علم عرفان چندان

چندان کش در شمار شيفته ماند

آنکه تواند شمار ريگ بيابان

حيف نباشد که يکدو بيهده گفتار

عامي و اندر خور هزاران هذيان

هذيان گويند و در سخن بفرازند

گردن گردون چگونه باشد گردان

***

در حکم و معارف و نعت قطب اولياء حضرت علي بن ابي طالب عليه الصلوه و السلام

ايدل ار خواهي بسر آهنگ افسر داشتن

کشور تجريد را بايد مسخر داشتن

در طريق اهل معني سلطنت را شرط نيست

با وجود کشور تجريد کشور داشتن

ننگ زيور دار ايدل زيور ار خواهي که هست

زيور اهل حقيقت ننگ زيور داشتن

نا قلندر باشد آن رهرو که در طي طريق

پاي بند او شود موي قلندر داشتن

کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق

شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن

باز روحت چون کبوتر گشت و ميگفتم رواست

در پيام دوست ميبايد کبوتر داشتن

باز بال اين کبوتر را مکن شهوت مران

راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن

پاي در شهر بقا بنهادن و فرماندهيست

خاک اقليم فنا را افسر سر داشتن

آنچه بي رنگي کند در سير سي رنگ وجود

رنگ ارژنگي نگردد سنگ آزر داشتن

ايکه خواهي داوري از خط داور سر مپيچ

داوري باشد سر اندر خط داور داشتن

ايکه از خر داشتن نازي بعزم دار مرگ

گر مسيحي رخت تن بايست بر خر داشتن

پيش اهل درد بهر سرفرازي خوشترست

نالش سر داشتن از بالش پر داشتن

اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان

زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن

بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروي کج

راستي مانند ابرو پشت چنبر داشتن

کم نگر بر اختران بر آسمان دل بر آي

چيست کوري چشم بينائي ز اختر داشتن

اختر توحيد اگر تابيد بر چرخ وجود

اختر از هفت آسمان بايست برتر داشتن

اندر آنکشور که خورشيد حقيقت طالعست

کار يکذره ست صد خورشيد خاور داشتن

نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس ديگرست

عقل اگر دارد بسر سوداي لشکر داشتن

در جهاد نفس من کر دشتم اين کاراي پسر

ترک سر کردن سبق گيرد ز مغفر داشتن

نيستت فرزندي اين چار مام و هفت باب

اي برادر خواهي ار قدوسه خواهر داشتن

ميتواني گر گذشتي زين شش و پنج و چهار

هفت گيسو دار گردوني بچادر داشتن

دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان

ميتواند با رخ جانان برابر داشتن

رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست

بايد از اين آب و از اين خاک دل برداشتن

کافر عشقست آنکش پيش آن بت روست پاک

از مسلماني گذشتن عشق کافر داشتن

سر آن خط مشوش را کسي داند که ديد

بايدش مجموع درس عشق از برداشتن

ايدل ار برگرد مردان حقيقت بين رسي

ديده ي تحقيق را بايد منور داشتن

فتنه ي صورت مشو مرد خدا بين را توان

ديد رو از کام خشک و ديده تر داشتن

ايکه چشمت از انانيت حصاري به نديد

همت ايمن نشست از حصن خيبر داشتن

کي توان کندن پي تسخير اين نفس يهود

اين در خيبر مگر بازوي حيدر داشتن

مظهر اسم الهي راز دار عقل کل

آري آري اسم را رسمست مظهر داشتن

قصد من زين اسم اعظم حرف و لفظ و صوت نيست

اين مسماي معاني را مصور داشتن

بل بود اسمي که مشتقست ز اوصاف قديم

اسم مشتق چيست داني وصف مصدر داشتن

نيتس فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد

ميتوان ديدن ولي باراي انور داشتن

هر که خواهد ايمني از فتنه ي ياجوج نفس

بايدش عقلي چنو سد سکندر داشتن

سد اسکندر چه باشد روي داراي وجود

ديدن و آئينه ي جان را منور داشتن

کيست داراي وجود کامل کافي عليست

کانچه گويم در حقش بايست باور داشتن

سر که خود را پيش پاي حضرت او داشت خاک

ننگ دارد بالله از ديهيم قيصر داشتن

پاي کو ننمود کف خويش از اين رهگذر

عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن

راست نايد بر صحيفه ي هيکل سطر وجود

جز تني مسطرر گي چون خط مسطر داشتن

در کتاب دل نظر کن نقش روي نفس کل

تا تواني سر اين صورت بمنظر داشتن

هر که بوجهلست گو بر معجزاتش بين که نيست

کار سلمان چشم اعجاز از پيمبر داشتن

با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوي

سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن

در ظلال پرده ي قدرش نديدن عرش راست

عقل را در پرده ي غفلت مستر داشتن

پرده ي غفلت چه باشد از در انعام او

چشم بستن چشم از اين در بآن در داشتن

از طبيعي خواستن سر الهيان راست

از مزاج کاسني اميد شکر داشتن

باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب

با وجود بحر روي خود بفرغر داشتن

فخر امکانيست بر سلطاني و سلطاني است

بندگي بر درگه سلطان قنبر داشتن

اي که اهل آذري بر اذر عشق آر روي

بهر آذر خوي کن طبع سمندر داشتن

قدرت درويش او گر وقر بدهد کاه را

ميتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن

گر برو به روي بدهد تا نمايد ضيغمي

ننگ روباهست رو بر ضيغم نر داشتن

کوه را گو پيش حلم او ز دعوي رسته باش

علم را در علم بايد سنگ ديگر داشتن

بر گزيدن اين و آن را بر با و باشد شبيه

بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن

کس شبه همسنگ گوهر کي کند پيش حکيم

کي عرض را ميتوان در حد جوهر داشتن

گر نباشد قطب گردون وجود اولياء

آسمان کي ميتواند قطب و محور داشتن

اوليا را گر نباشد پادشاهي چون علي

چون توانند ا زمه و خورشيد چاکر داشتن

گلشن توحيد را بايد گل صدق و صفا

تا تواند شير را در بيشه مضطر داشتن

گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم

ني رخي تابنده چون چشم غضنفر داشتن

اين گل صدق و صفا در گلشن توحيد ماست

از خلوص جان باين روح مطهر داشتن

نقطه ئي از علم توحيدش دبير چرخ پير

شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن

هفت دفتر چيست اين آن نقطه باشد کاندرو

دائره ايجاد را يارند مضمر داشتن

فاقد کل ميتواند در ظلال عقل او

نفس را در عين بي برگي توانگر داشتن

گفت احمد بين جنبيکم لکم اعدا عدو

اين کلام الله را نتوان محقر داشتن

اژدر نفس اي برادر خفته بر بالاي گنج

گنج خواهي بايد اول وضع اژدر داشتن

گنج پرگو گرد احمر اژدر آنرا پاسبان

دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن

اهل نفسي از توشش واديست تا اخفاي دوست

خويش را چون مهره مي نتوان بششدر داشتن

اسب تن پي ساز و با رفرف سواران شو رفيق

طي نگردد اين طريق از اسب و استر داشتن

جان من نه پاي در باب تولاي ولي

تا تواني اين عدو را در پس در داشتن

اين ولي عصر اين اکسير اعظم اين امام

خاک شو تا زر شوي اين کشتن آن برداشتن

نفس نتواند شمار خيوش از خيل عقول

جز که از همت ره انجامي مشمر داشتن

اي ره انجام وجودت عقل در سير صعود

ناطقستي نفس ما بر عشق رهبر داشتن

از پي اثبات ذات خويشتن ذات ترا

کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن

خطبه خواندن مر خطيبان را بنام تست پاي

برفراز بام اين نه پله منبر داشتن

با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست

تکيه بر خورشيد گردون مدور داشتن

عام کي داند ترا کش در نظر پايه ي وليست

دست بر عمرو و توانايي بعنتر داشتن

از نصيري پرس سر اين که گويد آن خداي

عرش را يارد فرود و فرش را برداشتن

اي ولي الله اعظم صدر عرش کبريا

گر ترا بيند ترا خواهد مصدر داشتن

اي وجودت حشر اکبر هر که حشر اندر تو يافت

فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن

اي قيامت فاني اندر قامتت با اين قيام

نيست قائم حجت حشر مکرر داشتن

اي بهشت عدن روحاني که اشعار صفا

در مديحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن

آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار

بعد چندين سال با صد حشمت و فر داشتن

حشمت من را درين دانست اينجا آمدن

صدق آوردن دل و جان ثناگر داشتن

گفت نتوان گوهر توحيد آوردن بدست

جز دلي در بحر عرفان آشناور داشتن

از شهود و غيب مطلق در مضاف آن و اين

با وجود کون جامع مخزن زر داشتن

مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور

از عطش جان دادن و درياي اخضر داشتن

اي ظفرهاي ترا در پنج حضرت امتداد

ميتوان ما را بامدادي مظفر داشتن

ايکه خواهي شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه

شعر گفتن نيست چون رزق مقدر داشتن

کسب کردن بايد و دانستن سر علوم

صحو معلوم و قوانين مقرر داشتن

تا توان گفتن دو بيتي را که گر بيند خيبر

صورت او را تواند سر مخبر داشتن

نه دوزحف از چار بحر آوردن و از ابلهي

ابتري گفتن ملقب احذ مضمر داشتن

گر نداند نيز نام اخذ و قبض آنهم رواست

نقطه را ناخوانده لاف خط پرگر داشتن

تا سپهر لاجوردي رنگ با کف الخضيب

ثابتست اندر سر تير و دو پيگر داشتن

جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود

باد تقويمش بفال سعد اکبر داشتن

فرق اعدايت بزير تيغ مريخ ار توان

نحس اکبر را نشيب نحس اصغر داشتن

***

و له ايضا

ايکه خواهي در ولايت شهر ياري داشتن

در طريق فقر بايد خاکساري داشتن

خاکسار فقر شو تا شهريار جان شوي

ايکه خواهي در ولايت شهرياري داشتن

اسب تن پي کن که نتوان يافت پايان طريق

از رفيق از استر و اسب سواري داشتن

ان گل بي خار در گلزار دل مپسند ليک

ديده ئي بايست چون ابر بهاري داشتن

آب رحمت ز اسمان جان بجوي آوردنست

خون دل از ناودان ديده جاري داشتن

ترک آن ترک حصاري گير کز اين نه حصار

نگذرد پوينده از ترک حصاري داشتن

خاک شو ز آلايش تن پاک شوکان يار را

دل نکرد ادراک نور از طبع ناري داشتن

زخم محکمتر زن اي غم کازمودم بارها

کار دل بهتر شود از رخم کاري داشتن

اي طلبکار و لاکن بردباري در بلا

زير بار دوست بايد بردباري داشتن

گاو نفس از مرغزار تن ترا گردد شکار

گر تواني زور شير مرغزاري داشتن

مرغ دولت را که دارد پرش شاهين بدام

آورند از شهپر باز شکار داشتن

رستگاري خواهي از دنياپرستان رسته باش

رستن از اين قلتبانان رستگاريي داشتن

از خودي بگذر خدائي کن ببين بهتر کدام

روز روشن داشتن يا شام تاري داشتن

جلوه دادن اختر ادراک گردون خوديست

آفتاب معرفت را در تواري داشتن

خرم آن طائر که باز عشق کرد آنرا اسير

گشت مرغ باغ عزت بعد خواري داشتن

بعد خواري داشتن گشتن اسير باز عشق

خنده ها مانند کبک کوهساري داشتن

اين قفس پرداختن ناسوت را کردن رها

زير پر لاهوت را ارغون ماري داشتن

يار را ديدن نهادن پاي او بر چشم دل

اين عجب نبود ز ياران چشم يار داشتن

دل شماري نوح و توحيدست درياي محيط

شرط اين درياي بي ساحل شماري داشتن

يا شماري داشتن يا بحر را بردن بکام

بحر بي پايان شدن گنج دراري داشتن

بايد ار منصور بايد بود در دار فنا

بر سردار ار برندت پايداري داشتن

سر فرو ناوردن از اميد بر چتر ملوک

بر در فقر و فنا اميدواري داشتن

شاه اورنگ تجرد باش کاندر فقر نيست

پادشاهي از عبيد و از جواريي داشتن

بايد ار خواهي شود روئين تن چرخت غلام

آتشي بر دل چو دست سيمباري داشتن

آتش زردشت پخت اسفنديار خام را

نيست آسان سطوت اسفندياري داشتن

زور را بگذار و زاري گير من خود بارها

آزمودم از زورست زاري داشتن

ناف آهوي ختن شو عود مغز روح باش

فاسدست اين مشک با عود قماري داشتن

دل کزو عطر مشام الله بمغز جان رسيد

کي تواند منت مشک تتاري داشتن

تا بپاي او نميري پيش آنروي چو ماه

گر شوي خورشيد بايد شرمساري داشتن

زنده ئي در پاش مردن قطره ئي دريا شدن

حق شدن با حق نشستن حقگذاري داشتن

با خدا همخو شدن بيرون شدن از مغز و پوست

تا بمغز از پوست حکم دوست ساري داشتن

در شگفت از تن پرستانم که با مردان راه

ناگزير ستند در ناسازگاري داشتن

آهوي توحيد را از مرغزار معرفت

صيد کردن طعمه نادادن فراري داشتن

مصطفي را خصمي بوجهل خود برهان جهل

لامکان پيمائي و گردون سپاري داشتن

بوالحکم گو باش منکر ياور احمد خداست

عيسويت نيست از مشت حواري داشتن

خر چه داند قدر عيسي دد چه داند جبرئيل

باغوي غوکي سر بانگ هزاري داشتن

آن صحاري کش مهارستي بدست ديگران

ز ابلهي باشد مهار آن صحاري داشتن

پيش صاحبدل بود بي آب تر از خاک خشک

از حد هندوستان تا مرز ساري داشتن

از حد هندوستان تا مرز ساري ملک نيست

پادشاهي نيست ملک اعتباري داشتن

ملک ملک فقرودين و دولت دور از زوال

دولت توحيد و دين هشت و چاري داشتن

مرتضي و يازده فرزند آن بحر وجود

دين بحار جود جاري در براري داشتن

جز حقيقت هر چه باشد من نخواهم داشت دوست

نيست طور حق بباطل دوستداري داشتن

از جهت بيرون بود معراج انسان مدير

اين نه معراجست معراج بخاري داشتن

ذکر و فکر اختياري سد راه معنويست

چيست دوزخ ذکر و فکر اختياري داشتن

زر نبايد داشت از بهر نثار راه دوست

روي چون زر بايد و اشک نثاري داشتن

گر ثبات کوه داريي دم زن از فقر و فنا

جمع ضدينست فقر و بيقراري داشتن

فقر را محکمترستي پايه از بنيان کوه

کوه را در فقر بخشند استواري داشتن

گونه ي درويش را از خون دل بايد نگار

نيست درويشي سرانگشت نگاري داشتن

پار را چشم خماري نيست در خور روي يار

کي تواني ديد با چشم نخماري داشتن

شکل انسانيست مر اقليدس ما را دليل

نيست در تحرير ما شکل حماريي داشتن

گاو پندارند بي شکل حماري مرد را

اين ددان در بودن و کامل عياري داشتن

جاهلي گر ضد معني يافت اين شکل از خريست

شکل کارست اين نه شکل نابکاري داشتن

شکل امرست اينکه بي شکلست و بيمقدار ليک

در تنزل ياردي بر هر دو باري داشتن

شکل نفسست اينکه ذاتش در تجرد مختفيست

ليک فعلش خوي مائي طبع ناري داشتن

نيست شکل ننگ و ناداني که شرم آيد مرا

اين تشکل داشتن تا شرمساري داشتن

صورت ار گوئي بپيش عامه فهمد روي و موي

پيش دانا چيست صورت خلق باري داشتن

ز شتر شکليست در خشک آخور آخر زمان

هم سر خر داشتن هم بي فساري داشتن

شکل ما از شکل بيرونست شکل وحدتست

کي رسي بر شمس با شکل ذراري داشتن

شکل ما شکل سليمانست بر روي بساط

کي تواني ديد با اين ديو ساري داشتن

مار يا طاوس باش ار نيستي شيطان چه سود

سينه ي طاوسي و دندان ماري داشتن

کرد آدم را بري از سروري طاوس و مار

شد هوي را بنده بعد از کردگاري داشتن

بگذر از اين مردم ناسخته کز نابخرديست

سيرت انسان نهادن ديو ساري داشتن

خوي انسان گير چون حشرت بخوي غاليست

خواهي ار در محشر اينصورت که داري داشتن

خوي انسان علم الاسماست کاندر اسم ذات

ميتوان ذات صفا را زينهاري داشتن

زينهاري داشتن ذات صفا در اسم دوست

شاد حالي شادکامي شاد خواري داشتن

از ازل بودن ابد را سير کردن با خدايي

آنچه معلومست پيش علم باريي داشتن

روح اللهيست در انسان کامل کار ساز

اين دگرها زنده از روح بخاري داشتن

زنده از روح بخاري روح حيوانست و هست

شرط انساني دلي زين روح عاري داشتن

چنبر چرخ فنا را بر سر نه آسمان

دور دادن سير دور بي مداري داشتن

مست گشتن از مي خمخانه ي توحيد ذات

بي لب و بي کام و بي خم ميگساري داشتن

سنبل از آن رلف چيدن نقل از آن لب خواستن

باده زان ساغر زدن بي سوگواري داشتن

في الحکم و المعارف

مرد که بر کند دل ز آرزوي تن

مرد همانست غير او همگي زن

آرزوي تن طراز زن بود اي مرد

نيستي ار زن مخواه آرزوي من

مرد بميدان بود مبارز و بر زيين

صورت مردست مرد خانه و برزن

کرد بسر استوار مغفر مردان

مرد نکرد ار ز معجر زن جوشن

حربه ي زن سوزنست و در بر خفتان

نيزه ي رستم بود بکار نه سوزن

بيژن جان در چه طبيعت و چه راست

از دل سنگين بسر نهاده نهنبن

از سر اين چاه تيره سنگ چنين سخت

سست نگيرد مگر توان تهمتن

دل بکن از شهوت منيژه ي دنيا

اي به چه افتاده از منيژه چو بيژن

گلشن علوي مقام قرب الوهي

عرش جلال تو و تو مانده بگلخن

باز سپيدي نشين بساعد سلطان

صعوه نئي کش حيات بسته بارزن

ارزن مرغ دلست دانه ي توحيد

مامن موساي روح وادي ايمنم

ايمن سالک بود بسينه ي سينا

آري دل را بسينه باشد مسکن

از شجر طور دل تجلي انوار

گر زندي بر بکوه وقت دميدن

کوه بلرزد بگونه ي تن موسي

وقت ظهور تجلي دل روشن

دل نه مر اين سنگ سخت سينه ي خاکي

سنگ بسختي ز روي برده و آهن

جان نه مر اين مرغ مانده در قفس جسم

ريزه خور خوان ديو و خانه ي اهرن

تا کي گوئي که بهمن آمد و دي رفت

دل ببر از اين شد آمد دي و بهمن

آب ز آبان مجوي و داد ز خرداد

ز آمد و شدشان نه شاد باش و نه غمگن

چنگ مزن گردسان بدامن دنيي

تات بچنگ فنا نيفتد دامن

جو الوهي نديد و بام ربوبي

مرغ کزين آب و خاک کرد نشيمن

اي دل سنگين پي حقيقت عامي

ريخته ئي گوئي از خماهن هاون

خانه رحمن نئي بدين همه سختي

خانه ي شيطاني اي فشرده خماهن

گنج تو زير خاک و شهوت ناريت

بر زبر گنج پاک اژدر ريمن

دوست پس در نشسته و تو گدا خوي

گنج باژدر سپرده خانه بدشمن

چند کني همسراي امام تو کمپير

معجزه ي انبيا بحيله ي جوزن

دوک بود در مصاف رمح عجائز

آن رجال جيال رمح جبل کن

بينش اگر جوئي اني حقيقت پيداست

برهان گر خواهي اين خداست مبرهن

در دل پاکان جمال حق گل خود روست

تخم که گفتت بشوره زار پراکن

خانه ي خالي ز بت مکان الوهيست

سينه که گفت از بت هواي بياکن

طره ي جانان بدست جانت نيفتد

ايدلت از موي آرزوي تن آون

تنت بود بام خانه ي دل و خورشيد

تابدت ار بام خانه کردي روزن

زين شب و روزم نکرد سودي چندانک

درد سر خويش را بسودم چندن

دردسر جان ز تن بود هله سايم

چندن تا چند تن ببايد سودن

اي دل آزاده گر بقلب خليلي

سر بزن اين چار مرغ دشمن رهزن

بشکن از تيشه ي مجاهده آنگاه

همچو خليل اين بت هوي را گردن

نيست بتي چون تو سد راه تو خود را

يار براهيم بت شکت شو و بشکن

منديش اي بت شکن ز آتش نمرود

بشکن کاين آتش از تو گردد گلشن

موسي بيضا کفي تو نفس تو فرعون

عقل عصا نفي نيل و يار مهيمن

اي شده از مصر تن بطور معاني

اژدر و فرعون و نيل تست معين

تا نکني غرق نيل نفيي هوي را

زنهار ارني مگو که ميشنوي لم

عيسي وقتا جنود نفس بهيمي

چند يهودند کارديد و پرفن

بر فلک عقل شو چو روح و رها کن

دار و ز دارالامان خود کن مامن

اي پسر اين دار دنيي آفت داناست

ز آفت رستن به ارتواني رستن

مامي پستان او سياه چنو قير

باغي ريحان او تباه چو راسن

داريقين ناخوشيش و ناسره کاريش

نيز نگوئي زنا بکار مبر ظن

گشتن گردونش کاسياي سر ماست

با سرما کرد آنچه کرد بگلشن

زاد مر آن را هزار فتنه که دانست

مادر دهرستش از همال سترون

اختر او آفتاب روزن نادان

بارش او آبيار مزرع کودن

گردش او بر مراد يکدوسه کشخان

شاه و امير و وزير و غرچه و غر زن

دست تبر کش زد اين عجوز سيه کار

کرد بدست از هلال دست برنجن

تا که برد دستبرد دست خدا را

زال بدستينه کي تواند بردن

برق بخرمن زدم که سورد و تابيد

طلعت بختم چنو که کاه ز خرمن

کثرت ما برد و غافل آنکه بتجريد

وحدت بختست و تخت و پاره و گر زن

آتش نمرود شعله ور بود اما

بهر خليلست لاله و گل و سوسن

باد بود خصم عاد شرک و بتوحيد

هست چراغ مرا فتيله و روغن

من ننهم دل بمهر چرخ و معاداش

با که وفا کرد اين دو رنگ که با من

چشم نگوئي ز حد ناوک زوبين

داشتن از چشم رستنستي روين

نقش تو قدسيست با دغل مکنش يار

لاد مياميز اي رفيق بلادن

پرده ي اين پير پرده دار بپرداز

بيرون از پرده تا ببيني ذوالمن

مکمن سر تو دزد خانه ي اخفاست

داري گوهر بکان و دزد بمکمن

روزي زين سر خبر شوي که تو دروا

دزد پريشان و خالي از زر مخزن

معدن فيروزه است و کان نشابور

دزد دغل باز فتنه عامل معدن

شد که قارن ز گفت من متاثر

سخت ترست ايندل تو از که قارن

پند صفا را بگوش جان کن مرجان

ريشه ي تن را زبيخ و از بن بر کن

تافکني رخت جان بمقصد اقصي

شهر خدا بي زوال و محکم و متقن

شو زخم لامکان حقيقت انسان

باده ي توحيد ذات ميخور و ميدن

دفتر دانش بهم زن از ره تحقيق

در سبق ما نه ابجدست و نه کلمن

در شکوه از قطع مستمري خود و نکوهش ظلم گويد

از پي تشکيل حل و عقد خراسان

حل مشاکل کنم بطرزي آسان

آسان گويم که گر بگويم مشکل

يکسر مشکل شود حديث خراسان

مشرق خورشيد آسمان حقيقت

اينک در زير ابر ظلمست پنهان

عالم او مرتشي ايالت او پست

مجمع اوباش جمع و ملک پريشان

سيرت و سان را نهفته از ديو آدم

گردن در آن آختست و ساخته حيوان

شهر رضا هادي ولايت مطلق

گشته ضلالت سراي غول بيابن

غول درو کدخدا و ديو درو مير

والي شيطان جنود والي شيطان

قصر ايالت بدست مظلمه آباد

کاخ عدالت بپاي مفسده ويران

مفسده بي خرد نشانده بدامن

مظلمه را ديو و دد نشسته بديوان

ملک جمست اين جم از ميان شده غائب

اهرمن خيره سر نشسته بايوان

داد سليمان نهاد بر کتف باد

ديو دغل حاکم بساط سليمان

انسان در او نشسته بر پر عنقا

گشته خراسان چو قاف و سيمرغ انسان

باغ بقا را نرسته ورد بساحت

مام وفا را نمانده شير به پستان

عرش خدا را که سجده برده ملايک

گشته زنائي نعوذبالله دربان

عدل در اين بوم هم طويله ي عنقا

علم برين مرز هم قبيله ي نسيان

مقصد ابدال گشته مرتع جهال

واي برين قوم اوفتاده بخذلان

آب حيل جاري از جوانب اين ملک

دريا دريا و خشک چشمه ي حيوان

جهل چو ابر سياه گشت و برين خاک

ظلم فرو ريخت همچو قطره ي باران

عالم ارکان شهر يک دو سه غرزن

عامل ديوان شاه يکدوسه کشخان

اين دو سه کشخان برون ز عدل و ز انصاف

اين دو سه غرزن بري ز دين و ز ايمان

رشوه بدار القضاست عدل مزکي

نقد بدار الحکومه قاطع برهان

هر چه مصور شود بصورت اشياء

هست گران داد و دين و دانش ارزان

دين بفروشند و زر ناسره گيرند

کافرم ار اين دو فرقه اند مسلمان

دادن جان چون چنو تغذي ناهار

ريختن خون چو آب خوردن عطشان

عطشان چونست خورد خواهد چون آب

ريختن خون بخاورستي چونان

تيشه ي ظلم و ضلالت معتدي

ريشه ي ملکت ز بيخ کند وز بنيان

پايه ي ظالم بر آب باشد و غافل

توليت ناکس و ايالت نادان

عامل ظالم رود بخانه يي مفلس

چونان کاندر نبرد رستم دستان

از زبر دوش هشته عيبه ي جوشن

از بر زانو نهاده دامن خفتان

جان شکر و جاي نان ز سفره ي ايتام

پوست کند جاي جامه از تن عريان

جامه ي عريان کنند و نيست بجز پوست

نان يتيمان خوردند و نيست بجز جان

خون امامست بي خرد چو خورد آب

جان گرامست بي ادب چو خورد نان

دادگرا ملک و عدل پرور گيتي

نورده آفتاب و سايه ي يزدان

قطب سلاطين ارض ناصردين شاه

تاجور خان و راي و کسري و خاقان

پايان هرگز بحشمتش نبرد راه

سلطنت قطب را نباشد پايان

عدل و هنر خورده بايسارش سوگند

فتح و ظفر بسته بايمينش پيمان

جان نهد او را بشهرياري گردن

دل کند او را بپادشاهي اذعان

باشد شاها کمال خصم تو مردن

مرد چو گر خواست زنده ماند عدوان

خواست و راي کمال پايه و شد پست

زانکه وراي کمال باشد نقصان

گله تيست اي ملک رعيت و حکام

گرگ بهم گله تو خواهد چوپان

دست تو انسان جود را قد و بالا

کلک تو نظم وجود را سر و سامان

خارستم را بکن ز بيخ که ماند

با گل عدل تو مملکت بگلستان

بر سر عدل ار قبول را نهي انگشت

چرخ کند طاعت تو از بن دندان

علم چو قطب آسياش چنبر نه چرخ

عدل چنو مرکزست و دائر امکان

سنه ي خصم آسمان و تير تو کوکب

رمح تو سرو و دل اعادي بستان

ظل ترا دست نور بر دل خورشيد

طفل ترا پاي قدر بر سر کيوان

ماه بايوان تست مسند درويش

چرخ بميدان تست در خم چوگان

تير تو آب و تن منافق کاغذ

تيغ تو پتک و سر مخالف سندان

کاخ ترا آسمان کمينه ي درگاه

گوي ترا آفتاب هندوي فرمان

چشمه ي رخشاني اي شهنشه آفاق

اين وزراي تو ابر چشمه ي رخشان

گوهر عماني اي خديو جهان داد

وين وزرايند دزد گوهر عمان

شخص ترا از سماي رفعت و اجلال

اختر اقبال پادشاهي تابان

زين وزراء و ولاه بي خرد و هوش

سر ولايت بروس رفت و بآلمان

شه بچه ماند ببوستان حقايق

رسته ز خلق اندرو شقايق و نعمان

گرد و بر بوستان درنده بسيار

ساحتش از گل پر از جواهر الوان

ز اندر گلشن که دسته دسته بود خار

گل نتوان برد بآستين و بدامان

خار دل اي پادشاه دولت بر کن

تا پس اين نشا نيز باشي سلطان

بنده ي عرفان رسد بدولت باقي

باقيي لغو است وژاژ و يافه و هذيان

حکمت لقمان خوش است تاج سر شاه

کز زر و گوهر به است حکمت لقمان

خسرو دانش پژوه و پادشه ماست

افسر و اورنگ او ز عقل و ز ايقان

اي ملک ارکان ملک شه متزلزل

حفظ تو بايد که تا بپايد ارکان

سنگ بد آئين شکست لؤلؤي شهوار

گوهر عدل تو کو که بدهد تاوان

والي ملکست مرکب و دگلي کرد

راکب مرکب که گوي برده ز ميدان

گويش چوگان پرست و مانده گرفتار

گوي سپيد مويديش بچوگان

فارس يگران نشين ملک همان است

زين کفل ساده ران والي يگران

داني شاها وزير کيست در اين مرز

شوهر راضي بفعل ام الخاقان

زين زن وزين شوي کار ملک تبه شد

ام الخاقان زنست و شوي عليجان

ماري با دم و حيله بازي روباه

موري با چنگ ترکتازي سرحان

مير و رعيت خراب و او شده آباد

او بطرب غير او سراسر پژمان

بر خراسان ز خون دل هله درياست

کشتي ملکش بچار موجه ي طوفان

اي ملک اي ناخداي کشتي کشور

گشتي ما را رسان بساحل احسان

گوي بصدر آن سر صدور سلاطين

پادشها اي سر ملوک جهانبان

ملک خراسان خراب گشت ز بيداد

داد کند ملک را عمارت ويران

خان محاسب بنان دوله که گويند

بابش فضل اللهست باشد بهتان

بابش باشد نعوذ بالله کش کلک

زد بسر رزق ماسوي خط بطلان

فضل خدا کس بدين صفت نشنيدست

سيرت شيطان بود بصورت رحمان

قسط بباطل زدند بر قلم بر

باري معلوم شد فضيلت اين خان

خورد بمکر و حيل وظيفه ما را

با دو سه خر کره خان فربه سر خوان

قسمت ديواني صفاي حکيمست

داند محمود پور صاحب ديوان

کرد باسم صفاي شاعر و بلعيد

جز من پنداشت شاهريست بايران

کيست ندانم صفاي شاعر رازي

تازه برون کرده سر زثقبه ي نسوان

خود مثلست اينکه پر بگيرد و پرواز

شب پره چون آفتاب گردد پنهان

شاعر و آنهم صفا و آنگه جز من

نيست اگر هست هان ببايد برهان

کاش ز سر تابپاي جمله صفا بود

نان مرا از چه گشته گربه ي انبان

کردي اي خان بي خرد تو بدرويش

آنچه نکرده است با گدا سگ و دربان

قطع نمودي وظيفه ي من و بگذشت

ماند ترا از من اين ظويفه بگيهان

ني تو بماني نه حرص و آز تو وين نظم

ماند چندين هزار قرن بدوران

فضله شيطان ظلمتي هله خود را

فضل الله خواند و نوري و سراعيان

واسطه ي رزق اوست روزنه ي پست

پست چه بالاي معدنست و سرکان

از کفل ساده گوي فضل و هنر چيست

کلک کفالت دهد بطفل دبستان

از غرضست اين نشيد نغز مبرا

بيرون از شک و از شوائب نقصان

باشد خورشيد آسمان تجرد

سرزده از مشرق صفاي صفاهان

ار جو کاين آيت معاني خواند

باطن توحيد بر موالي تهران

شاه بزرگيرد اين لآلي حکمت

گرش نيوشد که کامل است و سخندان

***

در معرفت و حکم و منقبت شاه اولياء علي مرتضي صلوه الله و السلامه عليه گويد:

آمد دم سپيده دم آن ماه لشکري

تابنده تر بروي خورشيد خاوري

زان بيشتر که سرزند از مشرق آفتاب

تابد در سراچه ي من ماه و مشتري

از سيم خام ساخته سروي سپيد فام

بالاي سرو مشک تر و لاله ي طري

سوسن نچيده بودم از شاخ نارون

سنبل نديده بودم از مشک تاتري

نرگس که ديده سر زند از چنبر هلال

يا آفتاب خاوري از سرو کشمري

جز طره ي سياهش بر گونه ي چو ماه

من اهرمن نديدم در خانه ي پري

ماند ببرده ي حبشي در خط تتار

آن طره ي تتاري بر روي بربري

هندو نشسته است بايوان آفتاب

جادو گرفته خانه ي اختر بساحري

سر زد ز شرق خانه ي اين خاکسار يار

خورشيد صبحدم که کند ذره پروري

در چنبر بتاب سر زلف او ببند

خورشيد کارخانه ي اين چرخ چنبري

بنشست همچو ماه که در خانه ي شرف

پهلوي من که بودم بر ماه مشتري

مشکوي من معاينه شد دکه تتار

از بسکه ريخت مشک تر از موي عنبري

ز آنموي تا کمر که نهادست سر بکوه

گر کوه باشد از کمر افتد ز لاغريي

جان کي برد کس از کف آن ماه جنگجو

کش لاله جوشني کند و مشک مغفري

من تشنه حال و در دهن او زلال خضر

من تلخکام و در لب او قند عسکري

نازم بنقش صورت آن بت که پاي زد

بر دست نقش مانوي و صنع آزري

انگشت احمديست که زو ماه را شکاف

ابروي يار يا بسپر تيغ حيدري

شاهي که بندگان در دولتش کنند

سلطاني ملوک و گدايان مظفري

سلطان آسمان ولايت که لايزال

با اوست پادشاهي و با چرخ چاکري

از خاک کرد رايت محمودي آشکار

از گرد راه راهروان چتر سنجري

کرد استماع چرخ طنين ذباب او

بر پشت پيل هندوي از کوس نادري

ايدل ز هر گدا مطلب مکرمت که نيست

در شوره زار منبت گلهاي احمري

دنيا دنيست نيست باقبالش ارتفاع

در زير پاي تست چه جوئي ازو سري

سر نه بآستانه ي بار ولي امر

اي آنکه جست خواهي تبر خلق سروري

اي بنده ي گداي در پادشاه فقر

از خاکپاي کن بسر شاه افسري

موساي وقتي ان يد بيضا دراز کن

کوتاه کن فسانه فرعون و سامري

سنگي که پاي تست برو دست حق زند

بر فرق آسمان کند ار با تو همسري

پيچيده کوه بر سر خاراي لعل گون

پوشيده دشت بر تن ديباي ششتري

آمد که ربيع و دم باد کيمياست

سنگ سياه کرد ببر جامه ي زري

مي خور بطرف سبزه که گسترد گل بساط

تا باد مطربي کند و مرغ شاعري

بلبل بديهه گويد با نطق بو نواس

قمري قصيده خواند با طبع بحتري

آئينه ئيست جام جم ايدل که زوبپاست

در پيش سيل حادثه سد سکندري

اسکندري تو ليک ز آب حيوه دور

مي خضر کش در اين ظلماتست رهبري

زان باده ي ولايت مطلق کزوست صاف

مرآت آفتاب وجود از مکدري

بنشان نهال صدق که آرد ببار حق

اي مستمع که مدعيانند مفتري

بر کن درخت آز و منيت که ايندو صنو

از بيخ جهل رسته و بار آورد خري

اي جد نه پدر ببر از چار مام طبع

پيوند دل که نيست درو مهر مادري

اين عنصر لطيف که گنجينه ي خداست

در سينه ي تو دل بکن از جسم عنصري

قطب تو دل تو دايره ي مرکز ولي

بر دور مرکز خود بنماي پرگري

بفروش خويشتن که خريدي خداي را

اي بي خبر ز عالم اين بيع و اين شري

در کوه امر استقمت نيست سنگ گاه

تازين پل دقيق تر از موي نگذري

بايد هزار بار نهي پوست مادر وار

تا اين حجاب ششدر نه توي بردري

جز دست مرتضي که زند مرحب ترا

گردون که آختي چو يهودان خيبري

عنتر کشست و عمرو فکن ذوالفقار امر

بگذار ايدل از سر عمروي و عنتري

سنگ عرض بريز که درياي معرفت

در راه تست و گوهر درياست جوهري

نقاد گوهرست بمرصاد اقتصاد

دربار تست سنگ و بصد ننک ميبري

ور گوهرت بدست نيامد مبر سفال

کاين باز مي نيرزد هرگز بدين کري

بر خور به پند من که بود آب خضر روح

باشد کزين حيات خداداد برخوري

پر کن ز گوهر خرد انبان افتقار

تا جاي خس نماند در ظرف از پري

بهر نثار پاي گدايان راهرو

در راه حيدري بره انجام جعفري

سلطان عرش دل اسد غاب غيب ذات

کز قاب هر دو قوسش گاميست برتري

الحق که داد داد ولايت چنانکه داد

پيغمبر مويد داد پيمبري

سررشته ي حقايق در دست امر اوست

اينست پادشاهي و اينست مهمتري

ما بنده ي طريقت اين خاک درگهيم

با دست پيش همت ما گنج قيصري

برگاه سلطنت ندهم خانقاه فقر

عرش خداست خانه ي با اين محقري

ما را چه اعتناست بتاج شهي که هست

درويش را کلاه نمد افسر سري

خاکي که پاي ما بسر اوست کيمياست

اي سر بباد داده پي زر شش سري

دست ملوک خاک شد و گرد و ره نيافت

ما را بعطف دامن دلق قلندري

در دور ناصريست ظهور کمال من

با اينکه بي کمال بود دور ناصري

محمود نيست دوره ي ما را وليک هست

بر تارک چکامه ي من تاج عنصري

محمود ماست حکمت غراي بي نياز

مسعود ماست معرفت ذات تنگري

چشمم بروي شاهد و گوشم ببانگ چنگ

بر روي دست من سر آن زلف سعتري

من در خمار بودم و آن لعل ميفروش

من تشنه کام و بر کف او جام گوهري

او داد من گرفته ز دم صاف تا بدرد

من تر دماغ عطسه ي آن جام عنبري

ميخانه خانه ي من و مي در سبوي من

بسم الله اي حريف من ارباده ميخوري

ما خود صفاي مست دل از دست داده ايم

جز يار ما نداند آئين دلبري

دادم بدوست دل که مرا جان دهد بعشق

غافل که عشق سازدم از جان و دل بري

برد آنچه داشتم من از پاي تا بسر

پنداشتم که عشق تو کاريست سرسري

اول بجسم مرده دلان فيض روح داد

بنمود عاقبت به رگ روح نشتري

اي پادشاه مطلق موجود کائنات

کي بنده بر خداي تواند ثناگري

عشق تو گلشنيست که از آتش هواش

بر خاک ميچکد گل بشکفته ازتري

روح تو بر اراضي اعيان ماسواست

خورشيد آسمان وجود از منوري

کحل الجواهر بصر آفتاب کرد

جسم تو خاک ره سپر فدفد غري

بر آن روان چرخ مدار از ملک سلام

بر اين تن نهفته بخاک از خدا فري

مسمط در نعت صديقه کبري فاطمه ي زهرا سلام الله عليها

برخاست بآئين کهن مرغ شب آويز

اي ترک ختاخيز بطبع طرب انگيز

بر بند طرب را زين بر توسن شبديز

کن جام جم از گوهر مي مخزن پرويز

اي خط تو پاکيزه تر از سبزه ي نوخيز

بر سبزه ي نوخيز که شد باغچه مينو

بنهاد بسر گلبن نواختر جمشيد

تابيد ز گل بر فلک باغچه ناهيد

بگشاي در ميکده يعني در اميد

بردار ز رخ پرده که تا ديده ي من ديد

چون روي تو رخشنده نديدم من خورشيد

چون موي تو آشفته نديدم من هندو

بگذشت مه آذر و پيش آمد آذار

ابر آمد و بيژاده تر ريخت بکهسار

باد آمد و بگشود در دکه ي عطار

آراسته شد باغ چو روي بت فرخار

نرگس که بود پادشه کوچه و بازار

زد خيمه ي سلطاني در برزن و در کو

داني بچه مي ماند ارکان دمن را

از لاله ي نعماني تر کان يمن را

اي ترک ختائي که بلائي دل من را

ايموي تو بشکسته بها مشک ختن را

از لاله ي مي تازه کن آثار کهن را

اي روي و برت تازه تر از لاله ي خود رو

آراست بتن باغ ز ديبا سلب تو

خورشيد گل افکند بچار ارکان پرتو

از ماه سمن بر مه و خورشيد رسد ضو

دهقان سمن زار منست اختر شبرو

گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو

نسرين بپراکند بگل مخزن منکو

اي ماه من اي چون تو نياراسته ماني

تو اول و خورشيد بلند اختر ثاني

شد خاک سيه از گل سوري زرکاني

اي لعل تو شاداب تر از سنگ يماني

گر باده ي چون سوده ي ياقوت رماني

در ده که زد از سرو سهي فاخته کوکو

سار و بسر سرو دم از دين بهي زد

بازير ستا بر زبر سرو سهي زد

طاوس سرا نوبت نوروز مهي زد

هدهد بسر از تپر علم پادشهي زد

بلبل غزلي خواند و بدو راه رهي زد

آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو

ماهي چو تو من دلبر جانانه نديدم

شاهي چو تو در برزن و کاشانه نديدم

ترکي چو تو در تبت و فرغانه نديدم

رنديچو تو در مسجد و ميخانه نديدم

هر دل که من از عشق تو ديوانه نديدم

دل نيست جمادست گران سنگ تر ازو

بر روي فروهشته سر زلف تو زنجير

زنجير تو بگسسته مرا رشته تدبير

مفتون سر زلف جوانت فلک پير

موئي که توان بست بدوپنجه ي تقدير

زلفي که چو پرواز گرفت از پي نخجير

زد بر دل سودا زده چون باز به تيهو

روزي که در ميکده ي عشق گشادند

بر من رقم بندگي عشق تو دادند

جان و دل سودائيم از عشق تو زادند

اينست که بس پاکرو و پاک نهادند

در باديه ي عشق تو هم پويه ي بادند

ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو

خورشيد چو رويت بسما و بسمک نيست

چون روي تو پيداست که خورشيد فلک نيست

از جشن تو در سينه ي عشاق تو شک نيست

شور لب شيرين تو در کان نمک نيست

اي زاده انسان که بخوبيت فلک نيست

از عشق تو برپاست بکونين هياهو

ابر هنري گوهر تر ريخت بهامون

از خاک برون آمد گنجينه ي قارون

مرغ از زبر شاخ زند گنج فريدون

اي روت چو آئينه اسکندر ايدون

در پيش غم از باده ي چون عقل فلاطون

آراسته کن سدي چون راي ارسطو

قمري بکليساي چمن راهب ترساست

ز نار بگردن پي تعظيم کليساست

اين بلبل شوريده چو ناقوس بآواست

اي ماه مسيحي که اسيرت همه دلهاست

آن شيشه که مرغ طرب بزم مسيحاست

پيش آر که زد مرغ چو نصراني مولو

اي گوهر يکدانه بريز از خم لاهوت

در ساغر بلور صفا سوده ي ياقوت

مرغ ملکوتست زجاجي که دهد قوت

قوت جبروتيست که در خطه ي ناسوت

نوشم مي مدح گهر نه يم فرتوت

صديقه ي کبري صدف يازده لؤلؤ

مشکوه چراغ ازلي مهبط تنزيل

خواننده ي تورات و سراينده ي انجيل

داننده ي اسرار قدم بي دم جبرئيل

فياض بري از علل و رسته ز تعطيل

مولود نبوت که بطفلي شده تکميل

توليد ولايت که بسفلي زده پهلو

انسيه ي حورا سبب اصل اقامت

اصلي که بباليد بدو نخل امامت

نخلي که ز توليد قدش زاد قيامت

گنجينه ي عرفان گهر بحر کرامت

در باغ نبي طوبي افراخته قامت

در ساحت بستان ولي سرو لب جو

سر سند کل اثر صادر اول

نه عقل درين يک اثر پاک معطل

نفس فلک پير درين مرحله مختل

برتر بودش پايه ز موهوم و مخيل

بالاتر ازين چار خشيجان بهي بل

صد مرتبه بالاتر ازين گنبد نه تو

اين گنبد نه توي بدان پايه نباشد

اين عقل و خيالات بدان مايه نباشد

آنرا که ز خورشيد فلک سايه نباشد

بر عرش بجز نورش پيرايه نباشد

قطبي که کراماتش اگر دايه نباشد

نز معجزه پيداست علامت نه ز جادو

مرآت خدا عالمه ي نکته ي توحيد

کش خيمه ي عصمت زده بر عرصه ي تجريد

آن جلوه که بالذات برونست ز تحديد

مولود محمد که بدان نادره تابيد

ذات احدي کرد پديد اين سه مواليد

اين چار زن حامله وين هفت تن شو

بالاي مکان فوق زمان ذات محمد

کز نقص زماني و مکانيست مجرد

فرزند نبي جفت ولي طاق مويد

طاق حرم عصمت او قصر مشيد

آن شافعه ي کان رايحه کز خلد مخلد

جويند نيابند جز از خاک در او

ذاتش سبب هستي بينائي و فرهنگ

عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ

او پادشهست و دل سودا زده او رنگ

آئينه ي او سينه ي پرداخته از زنگ

طي خلواتش نکند وهم به نيرنگ

بر کنه مقامش نرسد عقل بنيرو

هرگز نشنيديم خدا را بودي ام

اي ام الوهين اي در تو خرد گم

باز آي که ما مردم افروخته انجم

در ديده نشانيمت بر ديده ي مردم

دل بي تو بجان آمد بنماي تبسم

تا بشکفد از خاک گل و خندد خيرو

اوصاف خدا از تو هويداست کماهي

علم تو محيطست بمعلوم الهي

ذاتت متعالي صفتت نامتناهي

سر تا قدمت آينه ي طلعت شاهي

خورشيد گهي تاخت بمه گاه بماهي

باگرد سمند تو نيارست تکاپو

من با تو بتوحيد دل يکدله دارم

از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم

من قطره که از بحر فزون حوصله دارم

از بحر عنايات تو چشم صله دارم

من عشق تو را پيشرو قافله دارم

تا بار گشايم بحريم حرم هو

اي پيش رواق تو بخم طاقه ي نه طاق

زير فلک قوسي ابروي کجت طاق

بنمود چو خورشيد که از مشرق آفاق

از شرق تو خورشيد الوهيت اشراق

اين شش جهه و چار عناصر بتو مشتاق

چون عاشق دلباخته بر طلعت نيکو

اي بر سر شاهان زمين از قدمت تاج

بر خيل ملک خاک سر کوي تو معراج

آني که انانيت او رفته بتاراج

آن قطره که گرديد غريق يم مواج

بحريست که ميزايد ازو لجه و امواج

آبيست که ميرويد ازو عرعر و ناژو

اي ذات خدا را رخ نيکوي تو مرآت

فاني تو بقول و اثر و وصف در آن ذات

نفي من درويش بود پيش تو اثبات

بر حجه قائم که بود شاه خرابات

حاجات مرا اي تو برازنده حاجات

بسراي که از درد بود حشمت دارو

در هر صفتي اعظم اسماي الهي

اندر فلک صورت نبود چو تو ماهي

عالم همگي بنده ي شرمنده تو شاهي

نه غير تو حقي نه ملاذي نه پناهي

محتاج توئيم از ره الطاف نگاهي

يا فاطمه الزهرا انا بک نشکو

پيران خرابات که در فقر دليلند

برگشت گدايان طلب لجه يي نيلند

رندان صفا پيشه که در قدس خليلند

در لطف سخن همنفس رب جليلند

پيش تو که سلطان دلي عبد ذليلند

با آنکه حشمشان زده بر نه فلک اردو

اي پاي تو پهلو زده خورشيد سما را

بر فرق من خسته بساي آن کف پا را

اي دست خدا دست صفاگير خدا را

از ديده ي بيننده مينداز صفا را

اي آنکه بود از مدد دست تو ما را

ارام تن و قوت دل و قوت بازو

در منقبت و مدح حضرت خاتم النبيين و سيدالمرسلين صلي الله عليه و آله و سلم

نيم شب از بام دل اول بانگ خروس

از گلوي مرغ عشق زد ملک العرش کوس

کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس

غيبت شمس سما از فلک آبنوس

گشت سويداي دل مطلع شمس الشموس

در دل ظلمت دميد از دل من آفتاب

آمد مست شراب آن پسر نوش لب

بر سر طالب فکند سايه بوقت طلب

سلطنت نيمروز داد بمن نيم شب

در طرب از جام عشق صافي مينايي درب

زمزمه ي لااله الا الله در طرب

از خم توحيد ذات بر کف جام شراب

چونان کبک دري وقت خرامش بفر

کاخ مرا داد زيب چون دم طاوس نر

زلفش زاغي سياه نشسته بشاخ گهر

بيضه ي خورشيد و ماه در زده زير دو پر

خال چنو خون خشک لعل چو ياقوت تر

روي چو چشم خروس موي چو پر غراب

داد بمن بي سوال خوردم فرمود نوش

آمد بانگ خداي زان لب و گفتم بگوش

هرگز نشنيده بود سامعه ي حق نيوش

اين کلمات بديع در نغمات سروش

جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش

لولوي من زود سير گوهر او دير باب

جزع بدان باده ريخت لعل بدامن همي

گوهر در پاي او ريخت بخرمن همي

عشق تجلي نمود از گهر من همي

من زدم از بيخودي بر من و ما تن همي

شد حجب کائنات صافي روشن همي

يعنيي برداشت عشق از نظر من حجاب

بر سر هستي زدم پاي بجز هو نبود

نيستي اوصاف ماست هستي جز او نبود

جز قد يک سرو است بر لب اين جو نبود

چندي چشمم گريست زين من و ما کو نبود

رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود

موي چو از چشم رست چشم فرو ريخت آب

هر که بساحل فکند غائله ي شک و ظن

يافت ز بحر يقين گوهر درياي من

دل که خدا جوي شد کرد سفر از وطن

جان شد سر تا بپاي رست از اوصاف تن

از خم وحدت کشيد جام شراب کهن

بي لب و کام و دهن بي عدد و بي حساب

در همه بالا و پست غير يکي دوست کو

هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو

سرو بسي کشته اند انکو خودروست کو

آنکه درين جويبار سرو لب جوست کو

در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو

بايد افکند پوست دوست شود بي نقاب

کرده تجلي بذات از در و ديوار من

واتش خورشيد اوست گرمي بازار من

در سر ايين چار سوق اوست خريدار من

نيست بجز عشق او کيش من و کار من

عاشقم و جاذبست حسن رخ يار من

عشق بحد کمال حسن بحد نصاب

ساقي وقت منا خيز که وقت ديست

خون بعروقم فسرد وقت کرامت کيست

موسم بهمن بکاخ فصل بهار ميست

هر که نشد مست مي مرده ي مطلق ويست

صاف حقيقت بيار دردي مرگ از پيست

آب زمستان مبر روي زمستان متاب

ايکه تمنا دولت رو سوي فقر

باشد درياي جو قطره ي از جوي فقر

ميشکند پشت شير صولت آهوي فقر

پيچد دست قضا قوت بازويي فقر

باشد اگر طالبي بندگي کوي فقر

مکرمت بي زوال سلطنت مستطاب

سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود

خواهد دريا شود قطره بدريا رود

آنکه بود دردمند پيش مسيحا رود

بگذرد از خويشتن بي من و بي ما رود

پاي بدولت زند يکه و تنها رود

تا در سلطان فقر احمد ختمي مآب

احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل

رهسپر مستقيم راهنماي رسل

آنکه بميزان اوست سنگ تمام سبل

جاري در خلق و امر ساري در خار و گل

مالک بالا و پست سير عقول و مثل

سر حدوث و قدم شاه شهود و غياب

سد امي که هست زنده بدوباب و ام

سير تمام نفوس در سير اوست گم

سايه شبديز او بر سر جبرئيل سم

هست دم رفرفش سر فلک پير دم

صبح سعادت دميد ساقي سر مست قم

پشت مگردان ز صبح روي بگردان ز خواب

بنده ي مردي چنين عنصر کل چون عروب

مرد بري از زوال زن متعال از عيوب

طفل مواليد را زادکش و نغز و خوب

شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب

مغرب او در شمال مشرق او ا زجنوب

باز ز مغرب دميد شمس که زاد آنجناب

عقل نخستين بزاد زاد چو خبر الانام

هرگز نشنيده کس عقل بزايد زمام

شد ز مشيت پديد سيد فوق التمام

ساغر وحدت کشد کرد قيامت قيام

باده ي توحيد نيست در خور ميناي عام

عام چه داند که چيست سيرت اهل صواب

امت ختمي زدند تکيه بتوحيد ذات

بي سر و پا شدند جامع جمع صفات

مردند از خويشتن پيشتر از اين ممات

تا که شدندي يموت واقف سر حيات

ساري مانند سر در حرم و سو منات

جاري مانند بحر در کف موج و حباب

نوبت دولت زنيد شاه مويد رسيد

اي ملکوت سما دولت سرمد رسيد

کوس مسيحا مزن نوبت احمد رسيد

از حد بحر وجود گوهر بيحد رسيد

سيد لاهوتيان فرد و مجرد رسيد

از خودي خود کنيد اي جبروت اجتناب

سيد صاحبقران کرد ظهور از قريش

در جلو و اوليا از عقبش جيش جيش

طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عيش

شعله زد از شرق ذات شمس حقيقت بطيش

زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جديش

خور بهزيمت کشيد جانب مغرب رکاب

هستي چون حلقه ي ئيست ذات محمد نگين

جاي نگين عرش ذات نقش نگين سردين

حلقه زن مصطفي است حلقه ي حق اليقين

از جبروت سما تا ملکوت زمين

از خدام او بپاست اين طبقات برين

اين قبب بي ستون اين خيم بي طناب

ديد پس از نيستي ديده ي من ذات او

دست من از نفي من زد در اثبات او

هر که خراب از خوديست اوست خرابات او

نفي اضافات دل صيقل مرآت او

دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او

کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب

اين دل با اين شکوه مظهر پيغمبرست

اين علم لامکان اختر پيغمبرست

مسند توحيد ماست منبر پيغمبرست

اين در درياي ژرف گوهر پيغمبرست

خلوت خاص خدا منظر پيغمبرست

صورت غيب الغيوب معني فصل الخطاب

اين قبسات حکم از شجر مصطفي است

سالک سيناي مدح موسي سر صفاست

چرخ صفاهان دهر مشرق خورشيد ماست

فيض الوهي پديد بيحد و بي انتهاست

با همه پايندگي در بر احمد فناست

با همه آباديست پيش محمد خراب

داد ز اعيان ري اي شه ذوالاعتماد

گشت ازين قوم دون طهران شر البلاد

جز دل درويش نيست در همه کشور جواد

وحدت بي آب و رنگ کثرت بي اعتماد

مشرک مطلق مريد منکر وحدت مراد

منتظر رحمتند خلق بعين عذاب

اسم امير وجود رسم غلام عدم

بنده ي دنياي دون بر عدمستش قدم

سجده ي بت ديده ئي بين بوجوه عجم

صد بت در آستين روي بسمت حرم

از لبشان تا بناف خانه خداي صنم

از سرشانتا بپاي خفتن جاي دو اب

هر که دل خويش را فتنه ي ديوان کند

قافيه شد شايگان سجده ي ديوان کند

شاه چو خواهد که کار روي بسامان کند

گوهر پند حکيم سلسله ي جان کند

خاک در عدل را افسر کيوان کند

خانه ي توحيد را سجده کند بوتراب

وحدت اگر شد پديد خلق مساوي شود

چون طبقات فلک محوي و حاوي شود

سير تمام نفوس سير سماوي شود

کفر بايمان رسد طي دعاوي شود

از کف سلطان عصر دريا وادي شود

از دل شاه زمين شير کند اضطراب

کثرت اگر چيره شدچيره شود کافري

جان که بتوحيد زاد گردد از ايمان بري

از جم دل ديو جهل دزدد انگشتري

مذهب جعفر شود دستخوش پادري

روي نهد در زوال حکمت پيغمبري

جيفه ي بت جان شود پيش که پيش کلاب

اي شه معراج سير فرق مرا تاج ده

ذره ي بيي مايه را پايه ي معراج ده

گوهر شاداب سر زان يم مواج ده

اين خزف سوده را خاک بتاراج ده

رحم با شکسته کن فيض بمحتاج ده

دعوت اشکستگان زود شود مستجاب

زود شود مستجاب دعوت اشکستگان

خواهد فياض صرف رستگي بستگان

کرد چو شاه وجود تقويت خستگان

رست ز مصر هويي موسي وارستگان

جست ز نيل خودي از اثر جستگان

ادهم فرعونيان خفت چو خر در خلاب

مسمط بهاريه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالي فرجه

شد وقت آنکه باز بانوار ياسمين

پهلو بفر سينه ي سينا زند زمين

چون وادي طوبي شد بستان و کرد همين

موسي گل برون يد بيضا ز آستين

گل را بماء قبطي ممزوج کرد طين

زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار

خاک سيه شد از گل سوري شقيق رنگ

چون آبگينه شد ز صفاي شقيق سنگ

بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ

بزداي اي چو ماه دو روي تو بي درنگ

ز ائينه ي من از مي چون آفتاب زنگ

اي آفتابت آينه ي ماه ميگسار

دارم سري گران و نژند از حمار دوش

ترکا بطشت دختر رز را بريز هوش

آور دوباره خون سياوش را بجوش

آن مي که هست صاف تر از سيرت سروش

افکن بجام خسروي ايماه ميفروش

غم ديو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار

خرداد ماه داد ببستان بهشت را

هشت افسر هما شکم خاک زشت را

موري صفاي ساغر جم داد خشت را

دانا بتخت کي ندهد طرف کشت را

بهمن تو باش نار کف زرد هشت را

در جام جم سوز برسم سفنديار

اي ترک خلخي بمه از مشک هاله کن

بر گونه ي چو لاله ز سنبل کلاله کن

بپريش مشک تر خرد پير واله کن

اين شنبليد زار مرا باغ لاله کن

چون لاله ي بهار دو روي پياله کن

اي گونه ات معاينه چون لاله ي بهار

خيز اي پسر که راه غم از باده طي کنيم

وز زور مي بناخن اندوه ني کنيم

ساغر ز کاسه سر کاوس و کي کنيم

جان را سوار مرکب اقبال پي کنيم

جا بر هلال توسن خورشيد مي کنيم

از مي شويم تا سن خورشيد را سوار

امسال نوبهار ز پيرار و پار به

آري ز بهمن و دي خرم بهار به

در ديده ئي که يار درو نيست خار به

از هر ايدت بنظر روي يار به

از منبري که بي دم منصور دار به

با اين ترانه تازه تر از منبر ست دار

مرغان بدستگاه سليمان زنند کوس

بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس

هدهد نهاد تاج تبارک علي الروس

در پاي سرو لاله ي چون ديده ي خروس

ساري بخاکساري و قمري بپاي بوس

در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار

ما نيز خوشتر آنکه بگيريم زلف دوست

آن رشته ئي که محکم از آن عهد ماست اوست

خاص اينکه باد غاليه ساي و عبير بوست

گوئي بباغ رهگذرش زان شکنج موست

حيفست باد در خور مغز آدمي بپوست

بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار

ما اي پسر بعشق تو از مام زاده ايم

سر در کمند زلف تو از جان نهاده اين

دل را بياد وصل تو از دست داده ايم

در دور چشم مست تو. سرگرم باده ايم

از هر چه غير سينه صاف تو ساده ايم

اي سينه ي تو صاف تر از عقل هوشيار

شاه مني تو ماه گرفتار بند تست

خورشيد سر نهاده بسرو بلند تست

بر جان لاله داغ لب نوشخند تست

گردون عشق سايه گرد سمند تست

اي پادشاه حسن که سر در کمند تست

امروز نيست غير تو سلطان درين ديار

برسيم ساده غاليه ي تر نهاده ئي

گل را بسر ز غاليه افسر نهاده ئي

در خسروي تو عادت ديگر نهاده ئي

بر سرو جوي خسرو خاور نهاده ئي

يکپايه زافتاب فراتر نهاده ئي

اي آفتاب سر زده از سرو جويبار

برخيز تا من و تو دم از جام جم زنيم

وقت سپيده دم مي چون سرخ دم زنيم

ما را که گفت از قدر دوست دم زنيم

در جبر و اختيار دم از بيش و کم زنيم

توحيد خوش دميست بيا تا بهم زنيم

زين دم نظام سلسله ي جبر و اختيار

مائيم سر راهروان طريق عشق

درديکشان مست سفال رحيق عشق

بيگانه از جميع جهات و رفيق عشق

با آنکه سوختيم بنار حريق عشق

محکم گرفته رشته ي عهد عتيق عشق

در دست دل که چرخ چو او نيست استوار

ايدر بموي عهد امانت مقيدم

از هر چه جز علاقه ي اين مو مجردم

درويش خانقاهم و شاه مويدم

در کوي فقر صاحب سلطان سوددم

دائر بامر قائم آل محمدم

کز دور اوست دائره ي امر را مدار

مولود مام دهر که سرمد قماط اوست

آبا و امهات برقص از نشاط اوست

در جيب جان غيب و شهود ارتباط اوست

جم زير امر مور ضعيف بساط اوست

اين قبض منبسط اثر انبساط اوست

کز او ز عقل تا بهلوليست آشکار

طفلي که از تجلي او زاد عقل پير

پيري که عقل طفل سبق خوان و او خيبر

عقلي که شمس تابدش از مشرق ضمير

نفسي که اوست دائره ي چرخ را مدير

چرخي که کائنات بچوگان او اسير

سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار

اي آفتاب بنده ي اين خاک و آب باش

وانگه بآسمان ابد آفتاب باش

با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش

از ذره گان شمس ولايت مآب باش

بر روشنان جان شه مالک رقاب باش

با تخت آبنوسي و ديهيم زرنگار

شاهي که از ميامن اقبال اوست بخت

سست است عهد هستي و پيمان اوست سخت

در طور دل چو موسي سالک کشيد رخت

او کرد يک تجلي و شد کوه لخت لخت

بانگي که بر بگوش کليم آمد از درخت

بود از زبان مهد بر تيغ کوهسار

بر کوهسار اني اناالله نداي کيست

در کثرت اين ترانه ي وحدت صداي کيست

آواز آشناست ولي آشناي کيست

از هر چه هست کرده ظهور اني لقاي کيست

جز خاتم ولايت کل در هواي کيست

اين محمدت که ميشنوم من ز مور و مار

سلطان خلق و امر خداي شهود و غيب

شاه يقين که نيست دران شاه شک و ريب

مورش تجلي کف موسي کند ز جيب

مارش چو مار موسي بي ياري شعيب

شد اژدر کمال و فرو بر دمار عيب

دجال شرک مرد و بمهدي کشيد کار

ما بنده ي طريقت اين آستانه ايم

در خانه ي فناش خداوند خانه ايم

چونانکه قطره غرق يم بيکرانه ايم

عشق وليي چو مرغ و من و دل دو دانه ايم

ما را بخوان که در غم عشقش فسانه ايم

اي همنفس که ميطلبي درس عشق يار

رندان راهرو که سه و سيصد و دهند

ابدال بي بديل که پرورده ي شهند

همدست و هم حقيقت و همراز و همرهند

ايدل بهوش باش که ابدال آگهند

از هر طرف که ميگذري در گذر گهند

غير از ولي مبين که نرانندت از قطار

اي صاحب ولايت نه عقل پست تست

شست قضا و دست قدر زير دست تست

بر صدر بارگاه الوهي نشست تست

خمخانه ي احد تو و کونين مست تست

جز کون جامع آنچه سرايم شکست تست

اي پنج حضرت از تو بتحقيق برقرار

اي سايه ي حقيقت سلطان دل توئي

بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئي

در شهر عشق پادشه مستقل توئي

بر عرش انکه برد سر آب و گل توئي

اظلال را نگر که خداوند ظل توئي

اي سايه ي تو بر سر اظلال پايدار

اي دل تو از خم گل صهباي جان مجو

آنکس که آسمان کند از آسمان مجو

سلطان لامکان دلي از مکان مجو

در هر چه هست هست هم از لامکان مجو

جز صاحب الزمان بزمين و زمان مجو

بفکن حجاب اين فلک پير پرده دار

اين راه راز راهروان وفا طلب

اين مي ز ميکشان سبوي ولا طلب

با غييرکم نشين سخن از آشنا طلب

ذوالامر را ز خود بدر آي از خدا طلب

مرآت اين لطيفه ز سر صفا طلب

کش صيقليست آينه از فيض هشت و چار

من هر چه يافتم زولي يافتم بصبر

چرستم بيمن وحدتش از اختيار و جبر

جستم ز جوي تن که بدي پرده دار قبر

ببريدم از علاقه ي اين نفس شوم گبر

گل را بلطف تربيت بحر داد و ابر

رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار

دستي به تيغ داد گر اي شاهزاده کن

از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن

در جام جمع از خم توحيد باده کن

گودال باش قافيه اي شه اراده کن

ما را بجان سوار کن از تن پياده کن

چون راکب براق و خداوند ذوالفقار

ما را بحق خويشتن از خويش کن بريي

ما باب خيبريم و تو بازوي حيدري

تن ذره و تو خسرو خورشيد خاوري

اي آفتاب وحدت کن ذره پروري

شد اژدهاي گنج تو اين جسم عنصري

مار تو شد بر آورش از دودمان دمار

مسمط بهاريه در نعت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه فرمايد:

از شاخ سر و مرغ سحر خيز زد صفير

برخيز من غلام تو اي ترک بي نظير

سلطان سرخ گل زد زنگار گون سرير

اي لاله ي تو رهزن و مشک تو دستگير

با گونه  چو لاله بياور شراب پير

در پاي گل که عالم فرتوت شد جوان

شد روزگار تازه و خرداد ماه شد

گيتي بديده ي دي و بهمن سياه شد

بر گاه سبزه خسرو گل پادشاه شد

در پاي گل زدن مي چون لاله گاه شد

اي ماه ارغوان من از رنج کاه شد

اين کاه را بلاله توان کرد ارغوان

قد تو چون صنوبر و رويت چو لاله است

بر لاله تو کشته دو مشکين کلاله است

عقل از کلاله تو پريشان و واله است

چصد سالخورده بنده ات اي خرساله است

خطت نرسته نوبت خط پياله است

مي ده ز خط جور که باشد خط امان

از کاخ سر پس از مه ارديبهشت زن

خرداد شد تو خيمه بر اطراف کشت زن

زاب فسرده نار کف زرد هشت زن

بردار خشت خم سر گردون بخشت زن

آن خاک خشک بر سر آن پير زشت زن

اي خوبتر بگونه ز خورشيد آسمان

زلف تو مشک ناب فروهشته برپرند

بر پاي دل ز يک سر مويت هزار بند

تا شد لواي عشق تو ا بام دل بلند

بنيان هستي من و ما را ز بيخ کند

اي طره ي تو فتنه ي دلهاي دردمند

اي گونه ي تو آفت جانهاي ناتوان

دست صبا بطره ي شمشاد شانه زد

قمري بشاخ سرو ز وحدت ترانه زد

بر گل هزار دستان چنگ و چغانه زد

بايد دم سپيده شراب شبانه زد

بيدار کن دو فتنه که بايد نشانه زد

دل را بناوک مژه و ابروي چون کمان

نخلي که دست صانع کل کشت داد بر

خاک سيه ز لاله و گل گشت کان زر

شد پست پيش سرو چمن سرو کاشمر

گلبن نهاد افسر پرويز گل بسر

از شاخ ريخت بر سر گل گنج نامور

از خاک رست از فر گل گنج شايگان

در زير ظل رايت سلطان نوبهار

بنشست خسرو گل سوري چو شهريار

نرگس نهاد بر سر ديهيم زرنگار

بر خاک ريخت ابر گهرهاي شاهوار

در جام گوهري زخرف ريز آب نار

چون آتش تراي لب لعلت چو ناردان

هدهد فراخت رايت و قمري نواخت کوس

سارويه در ترانه ي وحدت علي الروس

گل را هزار دستان زد بر بپاي بوس

رويي مراست بيتو بکردار سندروس

اي گونه ي تو سرخ تر از ديده ي خروس

افکن بساغر از دل بط خون ماکيان

از پر فراشت مرغ سليمان بسر لوي

بر تارک چکاوه بود تاج خسروي

در آستين گل يد بيضاي موسوي

موسيجه موسيست و چمن وادي طوي

قمري دري سرايد و دراج پهلوي

طوطي فسانه گويد و طاوس داستان

مرغان شد آنکه باز بوجد ابتدي کنند

در صحن باغ دلشدگان را ندي کنند

دل دستگير زمزمه ي داودي کنند

در شاعري بسبک صفا اقتدي کنند

احياي شعر عنصري و عسجدي کنند

کز عسجدي نمانده و از عنصري نشان

ساقي بيا که چون بط آهنگ شط کنيم

در شط مي شنا چو شتابنده بط کنيم

ادراک سر جام جم از هفت خط کنيم

از ناي بط شهود دم بار بط کنيم

جان را رهين خون گرانبار بط کنيم

در پيشگاه ميکده ي صاحب الزمان

ختم ولايت نبوي پادشاه عصر

ذاتيي که سرسر نبوت بدوست حصر

آن شاه کش ببام الوهيتست قصر

باب امم امام مسلم خداي نصر

موجود بي بدايت و بي انتها و حصر

مولود در مکان پدر پير لامکان

طفلي که پير بود و فلک بود در قماط

سري که ملک را بملک داد ارتباط

کويش بهشت و رهگذر کوي او صراط

ساريست همچو نقطه ي توحيد از نقاط

در صورت سليمان در کسوت بساط

در عقل و نفس و طبع و هيولي و جسم و جان

عقل نخست با همه حشمت گداي اوست

خورشيد آسمان برين خاک پاي اوست

نه آسمان مظله ي ظل هماي اوست

آن وجهه کز فناست منزه لقاي اوست

فانيست در خداي و بزرگي رو اي اوست

مقهور قاهرست و باشياست قهرمان

مشکوه سر اوست ولي نعمت مسيح

از دولت گدا درش دولت مسيح

در کيش اوست پيش امم دعوت مسيح

از خوان اوست ريزه خوري حضرت مسيح

روحي که جلوه کرد درو صورت مسيح

آمد برون ز خلوت و شد عيسي زمان

ايدل که بنده ي در نفس مقيدي

آزاده ي مويد و حبس مويدي

بشکن قفس که باز سفيد مويدي

در جو خيوش صاحب سلطان سود دي

داراي سر قائم آل محمدي

کز صورت تو سر ولايت بود عيان

پيداست پيش ديده ي بينا ولي امر

سر نشست و صورت بالا ولي امر

ساريست در ضعيف و توانا ولي امر

جاري بود بقطره و دريا ولي امر

سرست بسکه باشد پيدا ولي امر

پيدا و پيش ديده دجال خونهان

ذاتيست کز علو تجليست در صفات

اسماي امهات مراوراست اسم ذات

طفلي کزو رسيده بام و باب حيات

باب جماد و جانور حادث و نبات

در بحر بيکران فنا کشتي نجات

بر گوهر ثمين بقا بحر بيکران

محبوب عاشقان دل از دست داده اوست

مطلوب سالکان ز پا اوفتاده اوست

بري که بر فراشته اين سقف ساده اوست

طفلي که عقل پيرش از انيدشه زاده اوست

شاهي که آسمانش بر در ستاده اوست

چون بنده در مجره کمر بسته بر ميان

ختم ولايت آيت کل خسرو وجود

سلطان چار حضرت از غيب و از شهود

آن جلوه کش برند بدير و حرم سجود

آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود

قوسين را نزول نمود آن شه و صعود

از بي نشان بيامد و شد سوي بي نشان

قومي ولايت تو بعيسي کنند ختم

ختمست ايت تو بعيسي کنند ختم

راه هدايت تو بعيسي کنند ختم

قدر کفايت تو بعيسي کنند ختم

خواهند رايت تو بعيسي کنند ختم

اي خاتم ولايت احمد مخواه هان

عيسي پياده ئيست به ظل لواي تو

تو پادشاه امري و عيسي گداي تو

من با زبان عيسي گويم ثناي تو

اي مهدي وجود که جانها فداي تو

دجال شرک خانه گرفتست جاي تو

توحيد کن که جاي بپردازد اين عوان

خورشيد آسمان ولايت کجا و ظل

خير البشر کجا و بشر دل کجا و گل

روح الله آيتيست ز انسان معتدل

عيسي لطيفه ي ئيست از آن لطف متصل

اي فتنه ي مشاهده دلبر کجا و دل

مهدي کجا و عيسي جانان کجا و جان

مهدي ظهور جمع جميع حقايقست

بر بدو و ختم قادر و قيوم وفائقست

اسماشقيق و مهدي باغ شقايقست

هست اين حديقه ئي که محيط حدايقست

عيسي دقيقه ئيست که از آن دقايقست

مهديست مظهر کل در محضر عيان

مهدي فراز قصر الوهي کند کنام

عيسي بچرخ چارم فرقست زين دو گام

بسيار راه باشد از حال تا مقام

سر مست خاص ميدهد از مي تميز جام

اين باده نيست در خور ميناي جان عام

اوج يقين کجا و پر طائر گمان

از اين و آن ببر که بقطبت مدار نيست

قطب مدير ما بمدار استوار نيست

ذات ولي هفت و چهار آشکار نيست

يک وحدتست بسته ي هفت و چهار نيست

رندي که بر تکاور وحدت سوار نيست

گوگام زن که باز نماني از اين و آن

اي جامع لطيف که در هر دليت جاست

در دل نشسته ئي تو و دل خانه ي خداست

يک کشور و دو سلطان در عهده ي خطاست

حق را دوئي نگنجد اين مسلک صفاست

چتوحيد سر خاص سلاطين اولياست

يک پادشاست بر همه عالم خدايگان

يعني توئي که نيست وراي تو جزو و کل

اي مهدي ولايت و اي هادي سبل

فعال عقل و نفس هيولاي خار و گل

تا کي زنيم زير گليم دغا دهل

هم خالق عقولي و هم رازق مثل

هم سر لامکاني و هم صورت مکان

با آنکه بي نشاني در هر کرانه ئي

از تست اي ولي ولايت نشانه ئي

هم در ميان نئي تو و هم در ميانه ئي

اي خانه ي خدا که خداوند خانه ئي

اي پاسبان دين که بدولت يگانه ئي

بيرون بيا ز پرده که شد دزد پاسبان

  مسمط در منقبت حضرت شاه اولياء علي مرتضي روحي و اروحنا فداء

بريز ماه من اي آفتاب آفاقي

ز خط جام جم دل شراب اشراقي

بيار ساقي اي فيض اقدست ساقي

ازان رحيق که بخشد بزهر ترياقي

مرا که فاني عشقم ز باده ي باقي

بدار باقي يعني ز خويش کن فاني

بيا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقيق بيار باده ببوي گلاب و رنگ عقيق

نه بل ميي که زرنگست و بوي صاف و رحيق

رحيق مانده بميناي دل ز عهد عتيق

کدام دل دل عارف که باده ي تحقيق

از او کشند حريفان بزم عرفاني

دوباره تازه شد از باد روزگار کهن

مي کهن غم نو ميبرد ز خاطر من

بت منا که چو لعل تو نيست سنگ يمن

بريز لعل که بارد سحاب در عدن

برنگ لاله و سنگ عقيق و بوي سمن

بروي سرخ تر از بهرمان سيلاني

نگار من که سر زلف تست ظل هماي

بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گداي

که عود غاليه بيزست و دود لخلخه ساي

حديث طره ات ار بگذرد بچين و ختاي

ختاتبه شود و چين شود چو نقش سراي

که بسته بي جان تصوير پنجه ي ماني

مرا بدل غمت اي آفت چگل خوشتر

بدست زلف تو ايماه معتدل خوشتر

ز سينه ئيکه در او نيست عشق گل خوشتر

سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر

هواي قد تو در بوستان دل خوشتر

هزار مرتبه زين سروهاي بستاني

ميي که تاکش در لامکان دل شده کشت

چصنوبر دل کامل درخت باغ بهشت

که خاک طوبي با آب بنديگش سرشت

خم شراب حقيقت که گر بخاک و بخشت

زنند و ريزند از خاک و خشت طرح کنشت

کنشت خندد بر قبله ي مسلماني

بساتکين من آن لعل گون شراب بريز

بماه نو ز سهيل خم آفتاب بريز

بآتشي که زدي بر دل من آب بريز

ز طره در قدح باده مشگ ناب بريز

ز لعل در مي عناب گون گلاب بريز

وزان گلاب بخر مغز را ز حيراني

بتا عصاره ي تاک کف کليم بيار

بشکر دست جواد و دل کريم بيار

بييار مايه ي اميد و دفع بيم بيار

مي جلال و جمال از خم حکيم بيار

بط وجوب ز خمخانه ي قديم بيار

که وا رهاني ما را ز قيد امکاني

در آمد از در من دوش با پيام سروش

بتي ز غاليه بر ماه گشته مرزنگوش

نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش

فکنده در بنه ي کائنات جوش و خروش

نمود جلوه و ما را نه عقل ماند و نه هوش

شدند هر دو بشمشير عشق قرباني

درآمد از در و ما را ز هوش کرد بري

مهي که داشت بگلبرگ تازه مشک طري

بروي لاله ي خود رو بنفشه ي طبري

بسرو ماند و رفتار او بکبک دري

لطيف تر ز ملک دلرباي تر ز پري

که چون پري ره دل ميزند بپنهاني

بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کيش

ز خسروان نظر افکند بر من درويش

بنوشد ار وي جان کرد مرهم دل ريش

بگفتمش به ازين هست منزلي در پيش

ميان جمع بتان دست زد بزلف پريش

اشاره کرد بسر منزل پريشاني

نهاد ساتکني پر ز باده ي انوار

بدست من که بنوش اين مي تجلي يار

دلم که بود ز اندوه همچو بوتيمار

کشيد باده و شد باز جبرئيل شکار

ز خود برون شد و منصور وار بر سردار

زد از تسلط توحيد کوس سبحاني

سپس که گشت تنم در جناب عشق فدي

بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندي

که اي منصه ي انوار آفتاب هدي

خداي جستن جستن بود ز خوي خودي

بدوش کرد ز توحيد خاص خاص ردي

کسي که اطلس و اکسون اوست عرياني

شنيد گوش دلم چون ز غيب نغمه ي راز

چو باز از قفس اسم زد در پرواز

گشود بال بجوي که از نشيب و فراز

گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نياز

بظل رايت توحيد پرفکند چوباز

ببام قصر جلال علي عمراني

شهي که عرش دل اوست مستوي الرحمن

مکان عرش که باشد براز زمان و مکان

چو در نوردد فراش امر فرش زمان

تجلي احدي کون را کند بنيان

ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عيان

کند طلوع و شود کائنات را باني

شهي که عقل هيولاي استقامت اوست

قيامت من و دل در قيام قامت اوست

قيام قامت موزون او قيامت اوست

امام ملک و ملک بنده ي امامت اوست

ز يک تجل مولود با کرامت اوست

چهار و هفت اب و ام و عالي و داني

کسيکه گام نهد در قفاي سالک عدل

تواند آنکه برد راه در مسالک عدل

بود مليک رقاب ملوک مالک عدل

بدولت علوي محو شد مهالک عدل

که بندگان در خسرو ممالک عدل

بدست گرگ سپارند چوب چوپانيي

گداي سر ولي خسرويست دايه يي گنج

بود دلي که خراب خداست مايه ي گنج

نهاده بر در سلطان فقر پايه ي گنج

فتاده بر سر درويش دوست سايه ي گنج

نديده وحدت جمع از هزار جايه ي گنج

دلي که نيست در او دستگاه ويراني

عليست گوهر درياي بيکرانه ي دل

هماي عشقش عنقاي آشيانه ي دل

ولايت او دام دلست و دانه دل

ز دست خيمه ي درويش او بخانه ي دل

من ار بگويم در عشق او فسانه ي دل

کفاف ندهد صد سال زاد کيواني

دلي که بسته يي تجريد پاي بند خداست

سري که پويد آزاده در کمند خداست

نيوش پند من اي راهرو که پند خداست

بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست

سوار عشق ولي راکب سمند خداست

که در نوردد هفت آسمان بآساني

خداي امر شه اوليا علي ولي

ظهور ذات ابد سر وحدت ازلي

که وصف ذاتي او قائمي و لم يزلي

ز بس کمال محلاستي ببي بدلي

ز فرط علو مسمي بود باسم علي

که قائمست بذاتش صفات رباني

شهي که جامه ي خورشيد در غمش چاکست

مهي که ذره ي او آفتاب افلاکست

ز شرک دور و ز شک خالي و ز غش پاکست

زر وجودش کبريت احمر خاکست

حقيقت او مقصود سر لولاکست

طريقت او قيوم راه انساني

بدين صراط من و دل دو پيرو سلفيم

بعشق او پدر خيوش را نکو خلفيم

شهيد شاه با دراک سر من عرفيم

علي معاينه درياستي و ماش کفيم

دو گوهريم وز درياي شحنه النجفيم

ز فيض آن کف کز اوست ابر نيساني

خداي گشت چو ظاهر بذات مصطفوي

نواخت نوبت شاهي بدولت علوي

حقيقت احدي در لباس مرتضوي

بجلوه آمد وزد بر فراز عرش لوي

لواي وحدت و شد ماسوي بنفي سوي

گنماند غير خدائي که نيستش ثاني

شه منا که سهيل و سماک زنده ئيست

تو پادشاهي و خورشيد و ماه بنده ي تست

توئي که گريه ي ابر از هواي خنده ي تست

حجاب چهره برافکن اگر پسنده ي تست

که آفتاب گذارد که سرفکنده ي تست

بپيش پاي تو بر خاک راه پيشاني

حديث نفس مرا گفت ترک عرفان کن

ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن

چه گفت که ترک وصال جانان کن

بيار روي بتن پشت بر دل و جان کن

بشوي دفتر توحيد و مدح ديوان کن

مرا چه کار بديوانگان ديواني

ز جان چگونه دل خويش را بتن بندم

ز دوست چون دل خود را بخويشتن بندم

چرا ز يزدان خاطر با هرمن بندم

که بست طرف ازين سلطنت که من بندم

حديث عشق ترا بر پر سخن بندم

که عرش و فرش بگيرم بعون يزداني

منم گداي تو و آسمان گداي منست

چو آشناي توام دولت آشناي منست

سخن سماست ولي مزد شست پاي منست

ستاره آينه ي صيقل صفاي منست

بچشم او ز ثناي تو توتياي منست

تبارک الله ازين سرمه ي صفاهاني

بخاکپاي تو کز اوست وحدت جانم

بگرد کثرت آلوده نيست دامانم

بجان سوارم و ملک دلست ميدانم

من ار بصورت آشفته و پريشانم

گداي عشقم و بر عقل و نفس سلطانم

ببين شرافت اين جوهر هيولاني

در مدح رکن الدوله والي خراسان

صبح عيان گشت باز خلق بخواب اندرون

سر ز خمار شراب برده بجيب سکون

مرغ صراحيي ز حلق در دل بسط ريخت خون

از دل بط خون مرغ بايد خوردن کنون

قومو اضاق المجال يا ايها النائمون

هبوا طال الرقود يا معشرا لراقدين

ساقي تا ماه من روي نشسته ز خواب

گير بکف ماه نو ريز درو آفتاب

چون رخ او برفروز شعله ي آتش بر آب

برسم هر روزه مي ريز بساغر شراب

برنگ آزرم گل ببوي رشک گلاب

صاف چو ياقوت ترپاک چو در ثمين

وقت صبوحي سبو دوش بدوش آوريد

آذر زردشت را ز آذرنوش آوريد

خون سياوش را باز بجوش آوريد

مي زدگان راز مي باز بهوش آوريد

رامش جان بر زنيد جان بخروش آوريد

تا ببريد از نشاط دل ز کف رامتين

گآذر ما هست مي با دل خرم بيار

از بط عيسي بطون طينت مريم بيار

در غم خرداد ماه باده ي بي غم بيار

خرمي ماه را رطل دمادم بيار

طور دلم را بجان زلزله ي يم بيار

نور کف موسوي جلوه ده از آستين

نيست اگر گل چه باک اي پسر گلعذار

آرمل اندر ميان کار گل اندر کنار

خيز و بيارا ز روي بزم چو روي بهار

مل ز لب مي پرست گل ز رخ لاله سار

مي چو يماني عقيق لاله چو چيني نگار

عقيق چونان شهاب نگار چون حور عين

گر ندهي مي مرا دل ببرد جان ز پي

دلبر من کن بجام تا خط سر شارمي

روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پي

رسته کن آئين جم شسته کن آثار کي

در گذر از اين و آن تا کي و تا چندهي

گوئي از کيقباد جوئي از آبتين

نقش يماني ز جام اي پسر ساده آر

يعني يک ساتکين عقيق وش باده آر

زمردين خط بتا ز لعل بيجاده آر

کرده جم آنج از نخست بهر من آماده آر

باده اگر آوري بياد شهزاده آر

چو شعر من روح بخش چو گفته ي من متين

رکن الدوله مهين شهزاده کامگار

آنکه همال پدر اوست پس از شهريار

کشور ازو بردارم لشکر ازو برقرار

دولت ازو در قوام ملک ازو استوار

آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار

چنانکه در روز جنگ گرگ ز شير عرين

هم اثر آفتاب هم قدر آسمان

شاه عطارد دبير ماه زحل پاسبان

بعقل و تدبير پير ببخت و دولت جوان

عدلش سنجي اگر بعدل نوشيروان

بسبک کاه ضعيف بسنگ کوه گران

بر شود آن بر سپهر سر نهد اين بر زمين

غره غراي اوست قالي بدر منبر

زراي بيضا ضياش خود بفلک مستشير

شه صفت و شه نژاد شيردل و شير گبر

بهتر جمع کبار مهتر جم غفير

بعزم چون پور زال بحزم چون زال پير

ببخت چون کيقباد بتخت چون کي نشين

چو شه بر اندام اوست قباي فرماندهي

چو جم در انگشت اوست خاتم فروبهي

بر زده بر بام چرخ رايت عز و مهي

همت والاش را وهم کند کو تهي

الحق او را سريست در خور تاج شهي

اينش چتر و علم آتش تاج و نگين

بتير شاهين شکار بتيغ خارا شکاف

بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف

رو به او راست ننگ ز شير ن در مصاف

چرخ با جلال وي کر نکند اعتراف

تيرويش چون شهاب سينه بدوزد بناف

سينه ي آن چون حرير ناوک اين آتشين

شوکت او در فکند بکوه زلزال را

صولت او زنده ساخت سطوت آجال را

ز تيغ پاينده داشت خمسه و خلخال را

ز تير افکند گرد خيوق و آخال را

آري مهدي کند چاره ي دجال را

جان دهد آري بخاک عيسي گردون نشين

شاه فرا اسمان همت والاي تست

بر زبرش ماه و مهر روي تو و راي تست

زينت تاج ملوک گوهر يکتاي تست

رشته ي نظم و خلل در کف ايماي تست

گر نه خطا گفته ام تخت شهي جاي تست

آري گاه مهان در خور شاه مهين

بفر و تاييد و بخت بيمن تشريف شاه

بساي کاندر خورست کلاه عزت بماه

ز چرخ بر ساز تخت ز ماه برزن کلاه

ز چرخ مه بگذران حشمت اين بارگاه

خلعت شاهي بپوش بعون و لطف اله

باش همي مستدام بتخت عزت مکين

شد ز ثنا کستريت شهره چنان نام من

که گشته گوئي سخن ختم بايام من

گشت بايام شاه بخت حرون رام من

رخت ثناي تو ديد در خور اندام من

تا بخراسان کشيد چرخ سرانجام من

بسيرت راستان بعادت راستين

من ز چه تقدير را تجاوز از خط کنم

خود نه ظهيرم ده چشم ز خون دل شط کنم

ز دل باظهار فقر ناله چو بربط کنم

زانکه بانشاد شعر چو خامه را قط کنم

بمدح شهزاده تا راي مسمط کنم

روح منوچهريم همي کند آفرين

صفا نه خاقانيست تا کند اظهار فضل

گوهر نغزش بود در خور بازار فضل

کم بود از خردلي آري خروار فضل

نقطه  موهوم گشت مرکز پرگار فضل

پيشکش آورده است پيش خريدار فضل

هستي داراي آن باش خريدار اين

غضائري سان همي تا که بشکر نوال

ثناي شه را نهم بکتف باد شمال

ببحر دارم دوان يکي چو در لآل

بکوه سازم روان يکي چو آب زلال

بشعر گويم مديح ز شاه جويم منال

چنانکه استاد ري ز فيض شاه تکين

هست بر اندام روز تا سلب عنصري

تافکند شب بدوش جامه ي نيلوفري

تا که بود برقرار اين فلک اخضري

لاله کند تا بسر مقنعه ي آذري

تا که باطفال باغ ابر کند مادري

سپس کند چون جنان ز شير پستان زمين

روز نکو خواه شاه خرم و فيروز باد

شام هدو بين وي شام غم اندوز باد

همچو فلک برقرار آن شب و اين روز باد

بزم ترا روي يار شمع شب افروز باد

چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد

شام تو يکجا چنان روز تو يک سر چنين

ترکيب بند من واردات القلبيه في معرفه الالهيه

اي موسي طور قلب آگاه

لاتحزن انني اناالله

ماراست طفيل  ظل خورشيد

بالاتر از آفتاب تا ماه

ملک و ملکوتمان مشابه

با آنکه منزهيم ز اشباه

تا مجمع اين دو بحر درس ير

با موسي و خضر هر دو همراه

بالاتر از اين دو قطب گردون

گردون مقربان درگاه

آن سوتر از اين مهابط سر

سريست که غير نيست آگاه

ما روشن و آفتاب تاريک

ما مرتفع و ستاره کوتاه

جان مطلع انني اناالحق

دل مرجع لا اله الاء

باضيغم غاب غوث اعظم

شير فلک البروج روباره

خورشيد بنور ماست روشن

از گاه سپيده تا شبانگاه

ما خسرو لامکان توحيد

خورشيد سوار عرش خرگاه

در مزرع خاکسار عشقست

نه خرمن آسمان کم از کاه

ما بنده ي پادشاه فقريم

با اين همه عز و رتبه و جاه

برقيم بخرمن بدانديش

ابريم بمزرع نکو خواه

عبديم و بفقر شاه مطلق

شاهيم به عشق عبد اواه

شاهيم که هست پاي درويش

در فقر طراز افسر شاه

عبديم که از صفاي بر حق

آموخته ايم راه از چاه

تا راه بريم بر دقايق

در حل حقيقه الحقايق

سلطان سرير عشق مائيم

هم پادشهيم و هم گدائيم

بر خسرو گاه افسر سر

بر سالک راه خاک پائيم

بر دست سکندر ولايت

آئينه ي قطب حق نمائيم

ما مالک ملک و گنج فقريم

ما صاحب افسر فنائيم

درياي وجود را لآلي

در بحر عدم نهنگ لائيم

با وحدت دل بنفي کثرت

شمشير نه تير نه بلائيم

در فلک نجات ناخدا کيست

ما بر سر ناخدا خدائيم

در کشتي دل ببحر توحيد

بر صدر نشسته ناخدائيم

ما بنده ي مصطفاي مطلق

سلطان سرير اصطفائيم

بر جسم شکسته موميائي

در چشم ضرير توتيائيم

عشقست که ماوراي عقلست

ما نيز وراي ماورائيم

دل خانه و خلوت خداوند

ما خواجه ي خلوت و سرائيم

از يک سر موي گر فروشند

مجموع دو کون را بهائيم

از کسوت کائنات عوريم

پوشيده رداي کبريائيم

در ديده ما بجز خدا نيست

آسوده ز قيد ما سوائيم

جمشيد جمال را سريريم

خورشيد کمال را سمائيم

پيشيم ز آسمان بمعني

باانکه بصورت از قفائيم

بالاتر نه بناي بالا

با آنکه فروتر بنائيم

طي ظلمات کرده ايدون

خضر سر چشمه ي بقائيم

داراي وجود را سراپا

بالاي شهود را قبائيم

بيگانه ز غير و غير چون نيست

با هر چه که هست آشنائيم

ميخواره و رند و خانه بر دوش

بي کينه و کبر و بي ريائيم

صافي شده از کدورت سر

صاحبدل صفه ي صفائيم

آن همزه که اوست فوق واحد

آن نقطه که هست تحت بائيم

ما يافته ايم در معارف

اين نقطه بنفي ذات عارف

***

افراد که همدم جليلند

پيران مردا را دليلند

هم صاحب نفخه ي سرافيل

هم محرم راز جبرئيلند

بر گوهر جود بحر عمان

بر کشت وجود رود نيلند

از گوهر پاک گنج پنهان

از مشرب صاف سلسبيلند

خارج همه از اداره ي قطب

با قطب برادر سبيلند

هم مالک ملکت سليمان

هم صاحب ثروت خليلند

دارند بحق هزار برهان

خاموش ولي ز قال و قيلند

در مملکت وجود باقي

بعد از اقطاب بي بديلند

در مصر ولايتند والي

يوسف رخ و دلبر و جميلند

اکسير سعادتند افراد

پر قيمت و قابل و قليلند

از خلق نه از عروق و اعصاب

بر خاتم انبيا سليلند

داود زبور خوان توحيد

با کوه بنغمه هم رسيلند

آنانکه لباس جاه پوشند

در فقر برهنه و ذليلند

بينند حجاره هاي سجيل

کاين قوم ضلال قوم پيلند

نابرده يکعبه ي فنا پي

بر نفي بقاي خود دخيلند

آن فرقه که زنده اند دايم

در مسلخ عشق او قتيلند

خلاق معانيند و صورت

امرند که خلق را کفيلند

قوت دل اولياست تهليل

با خاتم انبيا اکيلند

بر مسند حق خليفه الله

غوثند و خداي را وکيلند

از اسم گذشته در يم ذات

مستغرق بلکه مستحيلند

ايجاد عيال جود افراد

هم لم يلدند و هم معيلند

بحرند که حاوي لآلي

ابرند که راوي غليلند

هستيست ز جودشان و ايشان

در معرض امتحان بخيلند

قومي همه رند و لاابالي

بيرون ز تصور خيالي

***

ما گاه فراز آفتابيم

گه معتکف تراب و آبيم

گاهي شه کون و گاه درويش

آباد گهي و گه خرابيم

گه تيره و گاه صاف بي غش

گه دردي و گاه ناب نابيم

گر سايه ي ما ز نور گويد

بنيوش که ظل آفتابيم

خود گوي ز ما متاب گردن

ما خسرو مالک الرقابيم

با آب وصال دوست شاداب

با آتش عشق او کبابيم

آبي که ز سر گذشت درياست

ما تشنه ي مانده در سراييم

ما خفته ميان بحر عطشان

وين طرفه که تشنه ايم و خوابيم

موجود بجز خداي نبود

ما مانده ز خويش در حجابيم

يک حرف وفا نخوانده با آنک

ديباچه ي نغز نه کتابيم

از ام و ابيم زاده اما

ما جد قديم ام و بابيم

سر صحف دلييم ليکن

معلوم نشد که از چه بابيم

در دست حبيب عروه الله

مر گردن خصم را طنابيم

بر دوست خط کتاب رحمت

بر دشمن آيت عذابيم

پير پدر ستاره ي پير

در اول نوبت شبابيم

ما خسرو اعظميم و درويش

ما شيخ مکرميم و شابيم

خورشيد تکاورست ما را

با عيسي چرخ همرکابيم

شاهست که عارفست و معروف

ما بنده ي معرفت مآبيم

خمار و شرابخوار و ساقي

خمخانه و ساغر و شرابيم

بر چرخ رويم بي تحرک

هم سير دعاي مستجابيم

در رزم هواي نفس چون گرگ

با پنجه ي شير شرزه غابيم

دنييست چو جيقه گر پرستيم

اين جيفه بسيرت کلابيم

کم جوي سفال و سنگ دنيي

ما گوهر گنج دير يابيم

مقهور حضور و نور انوار

وارسته ز ظلمت غيابيم

با جسم بکعبه ي حضوريم

در ظلمت محض عين نوريم

***

اي راز مرا طليعه ي ناز

بگشاي در دريچه ي راز

ناز تو بلاي نازنينان

کشتي همه را چه ميکني ناز

بردي دل ما بشوخي و طنز

اي دلبر نغز و شوخ طناز

بگشاي در خزانه ي عرش

زين درج دررکه ميکني باز

اي مطرب عشق کن بتوحيد

در پرده ترانه ي دگر ساز

اي توسن وحدت تو تازان

در عرصه ي انتها و آغاز

بر وحدت آفتاب ذاتت

ذرات وجود من هم آواز

باز دلت از زمين اثار

دارد بسماي ذات پرواز

تا بال گشوده ئي بدين فر

بر ساعد شه نديده کس باز

اي ذات ولي امر مطلق

اي از همه کائنات ممتاز

اي قطب مکان لامکان سير

خورشيد سوار آسمان تاز

در مملکت کمال سرمد

شاهي تو و بي شريک و انباز

عشق تو شراره ئيست جانسوز

جوياي تو عاشقيست جانباز

سر دل با يزيد و منصور

سودايي سرجنبيد و خراز

در عشق نشان شديم و جز اشک

در خانه ي ما نبود غماز

از آن لب لعل کي کند دل

دندان من ار کنند با گاز

اي مطرب دل ز تار وحدت

زنگ دل ما بزخمه پرداز

اي ساقي جان بساغر افکن

آن آتش خان و مان برانداز

در بي کز و بازي ار رسيدي؟

بر دوست رسي نه از کزو باز؟

از دست خدا خرند جان را

نان پاره نه کز دکان خباز

از خود بگذر خداي يک موي

از تارک ما ندارد افراز

بنشست بعرش وحدت دل

سلطان بدو صد هزار اعزاز

ما عرش حقيقت خدائيم

شک نيست که هر چه هست مائيم

***

مائيم ظهور نور انوار

جز ما نبود بدار ديار

جائي که منم صداي جبرئيل

ميايد و کس نمي دهد بار

فيض احد يتيم و حق را

در فيض وجود نيست تکرار

ما مظهر واجب الوجوديم

در ذات صفات و فعل و آثار

اسرار وجود در تجليست

ما آينه ي وجود اسرار

يارست که کرده جلوه از سر

تا پاي ز پاي تا سر يار

عشقيست که محو کرد و حران

جان و دل دردمند ديدار

در دست که کرده از گراني

سنگ دل گوهرا سبکسار

با روي تو اي مراد هر دل

جان و دل ديده است بيکار

بي درد تو اي طبيب هر درد

جسمست نحيف و روح بيمار

بيمار تراست نفح عيسي

مست غم عشق تست هوشيار

خوابست که نيست همدم عشق

عشقست رفيق بخت بيدار

بي شاخ شکوفه ي قد دوست

بي نرگس مست چشم دلدار

چون نرگس مستمي گران سر

چون شاخ شکوفه سرنگونسار

بي روي تو لاله نيست در بر

بي موي تو مشک نيست دربار

چشمي که سمن نديد و شکر

آميخته گوئيا که ناچار

زين روي سمن بري بخرمن

زين لعل شکر خوري بخروار

اي قطب مدير دار هستي

زين دايره تا بچرخ دوار

اقليم دل مرا بتحقيق

سلطاني تخت را سزاوار

بر تست مدار امر چونانک

بر نقطه مدار خط پرگار

من تاجرم و متاع من عشق

بازار دلست و حق خريدار

گنجينه لايزال بر دست

بنشسته بچار سوق بازار

چشم دل من بيار روشن

خورشيد سپهر و ديده ي تار

مار است غذاي جان و دل دوست

عالم همه کاسه ليس پندار

بي قوت لب تو ماسوي را

دل خورده و بازمانده ناهار

زيين مغز اگر بيفکني پوست

اعصاب و عروق و جسم و جان اوست

چشمي که نديده روي ما را

بيند بکدام رو خدا را

اي آنکه نديده ئيش در عرش

کن سجده جناب قدس ما را

در خانه ي ماست زود زن دست

در زلف بت گريز پارا

يکتاست بخانه آنکه ديدست

آن گونه و طره ي دو تا را

اي آنکه نديدي آن دو سوسن

وان سنبلکان مشک سارا

بر دست بگير جان شيرين

پيش آي و بعجز گوي يارا

بيگانه مشو که جان سپارند

ياران حرکات آشنا را

اين حرف بگوي و بدل جان کن

زين بذل پذيره شو بقا را

چندانکه سراي دوست ماند

ماند که زد اين در سرا را

چندانکه جناب عشق باقيست

باقيست که چنگ زد فنا را

دل خانه ي ماست صيقلي کن

آئينه ي قطب حق نما را

اين سينه سراي سر عشقست

پرداخته کن ز غير جا را

سلطان ازل رسيد تنها

هم ارض گرفت و هم سما را

ماهي که دل از سپهر ميجست

از دل بسپهر زد لوا را

آندل که مقيد هوي بود

زين بست و سوار شد هوي را

از غير رداي فقر بگذشت

بگزييد رداي کبريا را

از جاه گذشت و از تکبر

هم کبر نهاد و هم ريا را

در راه رضاي دوست بگزيد

بر راحت خويشتن بلا را

بگذشت ز حرف دفتر جور

خواند آيت مصحف وفا را

دل در پي سلطنت گدا شد

تا ديد بساط پادشا را

دريافت که شاه مينشاند

بر دامن خويشتن گدا را

در ظل حقيقت صفا ديد

چون ديد حقيقت صفا را

قومي که بتاج و گنج سلطان

انعام کنند بينوا را

بگذاشت کدورت و صفا شد

بگذشت ز اهرمن خدا شد

***

اي بنده ز بود خويش لاشو

بگذار ز سر مني و ماشو

بيگانه ز پادشاه کثرت

با بنده ي وحدت آشنا شو

حق وحدت باقي است و فاني

در وحدت باقي خدا شو

بر غيب و شهود شاه مطلق

سلطان وجود را گدا شو

با وحدت ذات خويش مشغول

وارسته ز قيد ماسوي شو

بي وضع و متي و اين فارغ

از چون و چگونه و چرا شو

اين ارض و سماست پرده اي دل

از ارض منزه و سما شو

از ملک و ملک علاقه بگسل

يکتاي بري ز هر دو تا شو

يار آمده و گه نثارست

ايجان عزيز من فدا شو

طالب ز فنا رسيد بر دوست

گر طالب دوستي فنا شو

مردانه ز هر چه هست بگذر

رندانه بيا و بي ريا شو

در دست خودي دواي او نفي

از درد بحضرت دوا شو

خواهي رسي ار بسر اطلاق

از بند خود اي پسر رها شو

مستغرق قلزم خدائي

بر کشتي کون ناخدا شو

تا بار دهندت آشنايان

بيگانه از اين مني و ما شو

ايدل بطريق عشقبازي

چندي بفراق مبتلا شو

تا قدر وصال را بداني

اي بسته ي بند هجر واشو

معشوق توئي و عشق و عاشق

گو راز نهفته بر ملا شو

بر دوست گراي و يک حقيقت

بر بام دل آي و يک هواشو

ا کن ظلمات خويشتن طي

چون خضر و بچشمه ي بقا شو

يا گير بدست دامن پير

کي خضر مراد رهنما شو

اي موسي ما بخضر مگراي

اي آتش طور خضر ما شو

ماراست حبال سحر اوهام

اي عقل مجرد اژدها شو

قلبست زر وجود ناقص

اي گرد کمال کيميا شو

کن قلب تمام را زر پاک

اي سالک اگر مسي طلا شو

بگذار ستبرق سلاطين

سلطان سرير بوريا شو

از هر چه کدورتست شو صاف

هم مسلک سيرت صفا شو

از خويش بجه ز بند هستي

خود را به مبين و بس که رستي

غزليات

بنام ايزد

1

عشق رخت براه حقيقت سمند ما

خاک درت دواي دل دردمند ما

سودائيان عشق توايم و در آتشيم

در سوز دائميم و نباشد گزند ما

آمد به دست کوته ما تاب زلف دوست

بيدار بود اختر بخت بلند ما

خاطر پسند پست و بلنديم در کمال

اي جلوه ي  جمال تو خاطر پسند ما

اي شک تو شهد مذاق دل اميد

تلخست بي شرنگ غمت کام قند ما

ما خاک تيره و رخ خوب تو آفتاب

ما صيد لاغر و سر زلفت کمند ما

پندم دهد که عاشق ديوانه ئي و هست

ديوانه آنکه مي دهد از عشق پند ما

جستيم چون تو آمدي از جا سپندوار

بي آتش وصال تو چبود سپند ما

اي فارس ترا فرس امر زير ران

بجهاندي از علائق امکان نوند ما

بي رائض عنايتت از اولين قدم

مي نگذرد نهايت سير سمند ما

در سينه است و در دل ما سر عشق و هشت

غافل ز سر ما سر ناهوشمند ما

بگذشت بر سبيل حکايت مدار عمر

شد گريه هاي ما همگي ريشخند ما

برق براق نيستي و رفرف فناست

در راه فقر دوست کبود و کرند ما

اي خواجه تا بچوني و در چند نيستي

هستيست در خور دل بيچون و چند ما

ما عرض وحدتيم و پرمرغ عقل شيخ

بر بام خانه مي نرسد از خرند ما

پند از صفا دريغ نباشد وليک حيف

شد پند ما به مدرک محجوب بند ما

***

2

ذيل طلب نيافته دست يقين ما

بگرفت دست عشق سر آستين ما

شد آستين عشق به دامان معرفت

پيوسته از تحقق حق اليقين ما

از معرفت کشيد بسر منزل فنا

در فقر بود منزلت ماء و طين ما

بعد از فنا تجلي توحيد حق بدل

نازل شد از تنزل روح الامين ما

در حيرت اوفتاد ز توحيد بارسير

زين سبز خنگ اطلس وارونه زين ما

حيرت بآستانه ي  فقر و فنا کشيد

ما را ز استقامت راي رزين ما

زير يسار ماست بيابان و نخل و نور

چوب شبان طور بود در يمين ما

ما را ز خاک برد بخلوتسراي دوست

بي پر و پاي نور دل راه بين ما

جز ما بزير بار امانت نرفت کس

بيهوده نيست اين همه آه و انين ما

در وحدت از حوادث امکان منزهيم

از کثرتست خاطر اندوهگين ما

ما آن دائميم که جمعست در وجود

صبح الست ما و دم واپسين ما

از سطر کون رسته صفاي مجرديم

فقر و فناست ثبت کتاب مبين ما

***

3

بنشين بپس زانو در مصطبه ي  جانها

تا چند همي گردي بر گرد بيابانها

بگذار سر اي سالک بر پاي گداي دل

تا تاج نهند از سر در پاي تو سلطانها

در مزرعه ي  ديني حاصل نتوان بردن

در مزرعه گرد بارد از چشم تو بارانها

با کوه اگر گويم اين راز ز هم ريزد

گوئي دل سنگينت زد پتک بسندانها

بشکافت بطنازي بشکست بطراري

تيرش همه جوشنها زلفش همه پيمانها

آن مان همي تابد آن سرو همي رويد

در زاويه ي  دلها از باغچه ي  جانها

از چرخ چراجوئي کز تست پريشان تر

سري که بود پنهان در سينه ي  انسانها

شاهي که بود درويش سلطان دلست ار نه

بر تخت همي ماند بر صورت ايوانها

شاهنشه فقر ستي شايسته ي  سلطاني

مردست که خواهد برد اين گوي ز ميدانها

سلطان که بود آدم از ديو نپرهيزد

شمشير يداللهي برد سر شيطانها

با دوست نينديشم در اين دي و اين بهمن

آن طرفه بهار خوش با آن گل و ريحانها

ابروي نگار من ابطال کشد در خون

زين طرفه کمان برآمد بر سينه چه پيکانها

اين سر نتوان گفتن جز بر سردار ايدل

اسرار صفا يکسر ثبتست بديوانها

***

4

اي طاير قدوسي بر تن متن و تنها

داري پس ازين زندان بر عرش نشيمنها

با زاغ سيه بودي يکچند درين مجلس

با روح قدس پري زين بعد بگلشنها

از خوف توان رستن در مردن حيواني

دارد پسر انسان بر چرخ چه مأمنها

هرگز بنميرد کس گر بار دوم زايد

تا بار دوم زادن داريم چه مردنها

بر خار بيابانها تا چند توان خفتن

مرغي که چرد ريحان بر سنبل و سوسنها

آن راز که گر گويد منظور بدار افتد

گفتيم و پرستاران گفتند به بر زنها

از شوق بطون سر زد خورشيد هو الظاهر

ميتابدت ار باشد بر بام تو روزنها

در معرکه ي  وحدت پوشيده ز خون خفتان

بي تير چو آرشها بي گرز چو قارنها

بر رخش خرد زن زين زين خوان ز حل بگذر

کاين گرگ دغل در دخفتان تهمتها

اي بنده اگر خواهي آن طنطنه ي  شاهي

زي گلشن اللهي بگريز ز گلخنها

خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر

اکسير مهماتيم ما سوخته خرمنها

اين وادي حيراني گمگشته بسي دارد

در خاطر ما باشد صد موسي و ايمنها

اي اختر روز افزون دل را گهر گردون

بي لعل لبت از خون لعلست چه دامنها

حال دل عاشق را ميپرسي و ميدرد

مژگان تو خفتانها ابروي تو جوشنها

زين پرده برافکندن اندازي و افروزي

در شهر چه شورشها بر چرخ چه شيونها

ماه آوري از طوبي اي آدم کروبي

اي خارق عادتها اي مبدع ديدنها

آزار صفا کردن خون در دل ما کردن

با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها

5

اگر بعرش کشد دوست فرش ايوان را

ز دست دل نتواند کشيد دامان را

بروي يار که پنهان و آشکار من اوست

که اوست نيک نگر آشکار و پنهان را

مرا دو ديده بدامان ز درد عشق بريخت

بدان مثابه که دامان ابر باران را

ز زلف اوست پريشاني دل همه جمع

اگر ز جمع توان برد پي پريشان را

زمنه بر سر جان چنگ برد و دندان زد

نکو شناخت حريفان آب دندان را

دل من و تن من شاهباز بود و قفس

شکست باز دل اين تنگناي زندان را

بريخت پر خود از فر عشق يافت دو بال

چو شاهباز بساعد نشست سلطان را

ز راه عشق کسي جان نبرد خير دهاد

خداي قافله سالار اين بيابان را

مرا کشيد ز فقر و فنا بدولت دوست

که خضر يافت ز ظلمات آب حيوان را

کنون سر من و سامان من بهمت اوست

که دل بسايه اش از سر گرفت سامان را

بگلشن رخ دولت هزار دستانم

که دولتيست بگلشن هزار دستان را

فراق بر سر دل زد هزار پتک و فري

چو پتک يافت دل آماده کرد سندان را

رسيده بود مر اين کارد تابستخوانم

چو عشق بود در او سخت کرد ستخوان را

هزار مرتبه مرديم و باز زنده شديم

به هيچ مي نخرند اهل معرفت جان را

ز دست زلف تو اي فتنه ي  تو کفر انگيز

خداي حفظ کناد از بلاي ايمان را

شکست عشق تو عهد صفا و بست که دوست

ز دوست مي نتواند شکست پيمان را

***

6

با زلف تو صد پيمان دل بست بدستانها

بشکست و گسست از هم سر رشته ي  پيمانها

از عشق خط سبزت ميسوزم و ميبارد

از ديده بدامانم زين سبزه چه بارانها

زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوري

ترکي که دل سختش زد پتک بسندانها

اين کشمکش زندان پيوست بسلطاني

اي يوسف کنعاني خوش باش بزندانها

آموختم از خطش يک نکته و در دوران

نام من سودائي ثبتست بديوانها

در خاک حريم خم سرمست حضورم من

گو باديه پيمايد زاهد به بيابانها

در وادي عشق از دزد پوشيده خطر دارد

اين جامه بريدستند بر قامت عريانها

با دست بساط جم پيش نظر رهرو

کاندر گرو موريست در راه سليمانها

اين زاهد نفساني بي بهره ز انساني

با اين همه حيواني خصمست بانسانها

من تکيه ز بيداري بر عرش برين دارم

او شاد که در غفلت خفتست بايوانها

روي تو همي در بزم چون لعل بدخشاني

عشاق لبش در خون غلتند به ميدانها

دين و دل دانائي سد ره عشق آمد

اي آدم فردوسي بگريز ز شيطانها

با آنکه ز هر خارش خون مي چکد اين وادي

در چشمخ صفا باشد خوشتر ز گلستانها

***

7

بدرس دل سر زانوي ماست مکتب ما

دلست همنفس روز و همدم شب ما

حکايت سر زلف تو ذکر دايم دل

فسانه ي  غم عشق تو درس مکتب ما

بود پديد که خورشيد راست آينه آب

چنانکه روي تو را سينه ي  مهذب ما

دل آنچه در طلبش مي شتافت يافت ز خود

بهر زه سنگ طلب سود سم مرکب ما

مي وصال دل از جام اتصال کشيم

بين به ذوق سليم و صفاي مشرب ما

ز پر باز حقيقت باوج معرفتيم

نه بسته است نه بشکسته بال و مخلب ما

عبيد فقر و فنائيم و مالکان ملوک

که امر خلق بود زير حکم اغلب ما

ز علم برد باقصاي عين و حق يقين

ببين بمرتبه ي  دانش مرتب ما

هزار ميکده در مغز اين اثر نکند

لب ار نهند به توحيد خلق بر لب ما

هنوز کوکب و دور و مدار چرخ نبود

که سر زد از افق چرخ عشق کوکب ما

سلوک مذهب ما را ز پاي تن نتوان

بسير پست که فقر و فناست مذهب ما

مقيم رحمت ما غرق رحمت ازليست

معذب ابدي هر که شد معذب ما

رقاب کون و مکان زير امر ورد صفاست

ببين به منزلت يا روف و يا رب ما

*** 178

گذشت درگه شاهي ز آسمان سر ما

که خاک درگه درويش تست افسر ما

زند کبوتر ما در هواي بام تو پر

شکار نسر حقيقت کند کبوتر ما

کمند زلف ترا در خورست گردن شير

که تاب داده ئي از بهر صيد لاغر ما

بظل رايت خورشيد آسمان وجود

طلوع کرد ز شرق شهود اختر ما

ستاره ايم نه بل شاهباز دست شهيم

که آفتاب بود زير سايه ي  پر ما

نهفته در ظلمات تنست آب حيوه

بسينه است دل آئينه ي  سکندرما

بدور نقطه ي  دل چنبريم دايره وار

بدان احاطه که چرخست زير چنبر ما

شديم بنده ي  سلطان فقر و از افراد

ممالک ملک و ملک شد مسخر ما

کتاب جمع وجوديم ما بمدرس خود

که هر چه هست بود آيت مفسر ما

مس نواقص امکان زر وجوب شود

شود چو طرح بر او گرد کيمياگر ما

صفاي گوشه نشينيم و هست روشن تر

ز آفتاب فلک طينت منور ما

نگاهبان سر و گنج و افسر و ملکيم

که شاهوارتر از گوهرست گوهر ما

***

9

ما رهرو فقريم و فنا راهبر ما

بي خوشيتني کو که شود همسفر ما

اي آنکه ز خود باخبري در سفر عشق

زنهار نيائي که نيابي خبر ما

در کار دلم پاي منه باک ز جان کن

کاين خانه بود فرش ز خون جگر ما

در کشور فقر آمده مهمان فنائيم

لخت جگر وئ پاره ي  دل ما حضر ما

رنج تن ما از تب عشقست چه حاصل

از رنج طبيبي که دهد دردسر ما

امشب گذر از گوش کند خون که شب دوش

از چشم روان گشت و گذشت از کمر ما

فاسد شود ار خون به رگ از طبع گرانبار

خار ره تجريد بود نيشتر ما

ما خاک نشين در ميخانه ي  عشقيم

تاج سر خورشيد بود خاک در ما

موران ضعيفيم ولي ملک سليمان

با دست درين باديه پيش نظر ما

ما خسرو فقريم و نپايد سر جمشيد

گر سر کشد از خط سر تاجور ما

پي گم مکن اي سالک اگر طالب مائي

کز اشک روان سرخ بود رهگذر ما

دنبال صفا گير که گر بگذري از چرخ

تا نگذري از خويش نبيني اثرما

***

10

تجليگه خود کرد خدا ديده ي  ما را

درين ديده در آئيد و ببينيد خدا را

خدا در دل سودازدگانست بجوئيد

مجوئيد زمين را و مپوئيد سما را

گدايان در فقر و فنائيم و گرفتيم

بپاداش سر و افسر سلطان بقا را

خيالات و هواهاي بد خود نپسنديم

بخنديم خيالات و ببنديم هوي را

جم عرش بساطيم و سليمان اولوالامر

هوا گر نشود بنده نشانيم هوا را

بلا رابپرستيم و برحمت بگزينيم

اگر دوست پسنديد پسنديم بلا را

طبيبان خدائيم و بهر درد دوائيم

بجائي که بود درد فرستيم دوا را

ببنديد در مرگ وز مردن مگريزيد

که ما باز نموديم در دار شفا را

گدايان سلوکيم و شهنشاه ملوکيم

شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را

گذشت از سر سلطاني و شد بنده ي  درويش

شه از ديد فر مملکت فقر و فنا را

بهل بار گل از دوش که بر دل نبود بار

اسير زن و فرزند و عبيد من و ما را

حجاب رخ مقصود من و ما و شمائيد

شمائيد ببينيد من و ما و شما را

صفا را نتوان ديد که در خانه ي  فقرست

درين خانه بيائيد و ببينيد صفا را

***

11

پس ديوار تن بر شده ماهيست عجب

بمنش با نظر لطف نگاهيست عجب

دل بر پادشه دولت پاينده ي  فقر

از ره عشق مرا برد که رهيست عجب

از کف مرگ توان جست بهمدستي عشق

عشق در حادثه ي  مرگ پناهيست عجب

طاعت عشق صوابست که مقبول خداست

سر بي عشق بتن بار گناهيست عجب

عجب از يوسف دل نيست که افتاده بچاه

کنده زير رسن زلف تو چاهيست عجب

باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز

عرصه ي  کون و مکان شعبده گاهيست عجب

دعوي عشق مرا حسن دليليست قوي

شاهد حسن ترا عشق گواهيست عجب

اي که محبوب جهاني تو ببستان بهشت

رسته از باغ رخت مهر گياهيست عجب

آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن

بنشين بر دل وارسته که گياهيست عجب

پادشه بنده ي  فقرست که از سايه ي  دوست

بر سر پادشه فقر کلاهيست عجب

دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست

بنده ي  شاه صفائيم که شاهيست عجب

***

12

باز دل را دست جان آمد بدست

طره آن دلستان آمد بدست

آن سر زلف سياه دلفريب

با هزاران داستان آمد بدست

آنچه از آبادي دين شد خراب

در خرابات مغان آمد بدست

گرچه دل ويرانه شد از عشق دوست

ليک گنج شايگان آمد بدست

جان شد افريدون ضحاک هوي

تا درفش کاويان آمد بدست

رستم ما را پس از هفتاد خوان

آرزوي هفتخوان آمد بدست

ديو کثرت را بجان انداخت تير

ز ابروي وحدت کمان آمد بدست

بي قران گشتيم و ز اقران بي نياز

صحبت صاحبقران آمد بدست

مرحب غم شد شکار ذوالفقار

بازوي خيبرستان آمد بدست

تاخت سر ما بسر حد يقين

رخش همت را عنان آمد بدست

چرم گرگ آرزو درهم دريد

پنجه ي  شير ژيان آمد بدست

گرگ فرعوني شکار مر شد

طور را چوب شبان آمد بدست

بي نشان گشتيم از نام و نشان

تا نشان بي نشان آمد بدست

ز آدم خاکي پري در پرده است

اين پري رو ناگهان آمد بدست

نيست نقد يار در کون و مکان

از ديار لامکان آمد بدست

کشت دل سر سبز شد زاب شهود

حاصل کون و مکان آمد بدست

هادي ما را به تاييد صفا

مهدي صاحب زمان آمد بدست

آنکه چندين سال جستندي بجان

آستينش رايگان آمد بدست

***

13

بغير خاک سر کوي دل پناهي نيست

بجز گداي در فقر پادشاهي نيست

مراست سلطنت فقر با کلاه نمد

ازين نمد بسر پادشه کلاهي نيست

جلال بين که سر آفتاب را زين سير

جز آستان طريقت حواله گاهي نيست

به ديده ي  دل کامل که ثابتست چو کوه

شکوه پادشه کون سر کاهي نيست

بدوست ره نبري جز به خانه ي  دل ما

ز خانه ي  دل ما تا به دوست راهي نيست

ز آب ديده توان برد پي به آتش دل

مرا به عشق تو زين خوبتر گواهي نيست

اميد عفو منست از خداي جرم خودي

که در طريقت ما غير ازين گناهي نيست

پناه مي برم ايدل ز دست خويش به دوست

بهوش باش که جز نيستي پناهي نيست

مرا ز فقر به دولت مخوان که گاه ملوک

بر فقير به از کنج خانقاهي نيست

چه باک چرخ مرا ز استراق ديوانفاق

شهاب ثاقب درويش غير آهي نيست

قوام چرخ بود بر ستون خيمه ي  فقر

به استقامت اين خيمه بارگاهي نيست

فريب جاه نخواهيم خورد و غبطه ي  مال

گداي فقر مقيد به مال و جاهي نيست

دل صفا ز تجليست بوستان بهشت

به جز خط تو درين بوستان گياهي نيست

ما و دل گر پاس عشق پرده در خواهيم داشت

پرده ي  غير از جمال دوست برخواهيم داشت

يک نفس با او نباشيم و به جز او ننگريم

پاس انفاق و مراعات نظر خواهيم داشت

بي سر و بي پاي گر بامشيم و بي سامان چه باك

در بساط فقر فرق تا جور خواهيم داشت

خسروان را سر فرو ناريم بر تاج و كمر

كز كرامت تاج و از رفعت كمر خواهيم داشت

از طريق عشق بيني در هواثي عشق دوست

گر دو پاي خويش بر بنديم پر خواهيم داشت

كي فرو مانيم در زندان جاه و آرزو

عقل كاراگاه و عشق راهبر خواهيم داشت

دل كجا بنديم بر اين علمهاي بي اصول

ما به جز افسانه سوداي دگر خواهيم داشت

بر فضاي دوست در شيب و فر از راه عشق

صبر اگر كرديم بر دشمن ظفر خواهيم داشت

تير اگر با رد نثار تير جان خواهيم كرد

سنگ اگر آيد بپيش سنگ سر خواهيم داشت

در غمش با اشك چون سيم و رخ چون زر ناب

بت پرستيم ار هواي سيم و زر خواهيم داشت

هر كسي را عشقي و سوداي سري در سرست

ما بسر سوداي عشق آن پسر خواهيم داشت

با سر زلف كجش در خلوت سر صفا

راستي آشوبها در بحر و بر خواهيم داشت

بي خبر مائيم زان موي و ميان دلفريب

گر ز حال خود سر موئي خبر خواهيم داشت

***

15

گويند روي يار بكس آشكار نيست

در چشم من كه هيچ به جز روي يار نيست

گويند در بهار دمد گل ولي مرا

گلهاست در نظر كه يكي در بهار نيست

خارست و گل بهر چمن و سينه ي  مراست

گلهاي دسته دسته كه در دست خار نيست

ويرانه پيكري كه نباشد خراب درد

بيچاره سينه اي كه به عشقش دچار نيست

حشمت نگر كه خيمه زنگاري فلك

جز بر ستون فقر و فنا استوار نيست

گر دل نبود دايره ي  كن فكان نبود

بر غير نقطه دائره اي را مدار نيست

صبحست و نوبهار و بجام نگارمي

بيدار شو كه نوبت خواب و خمار نيست

ابرست در ترشح و بادست مشك بيز

ديوانه است هر كه ز مي هوشيار نيست

بي بوس و بي كنار بود يار يار من

در سينه است حاجت بوس و كنار نيست

در سينه است و در سر و در ديده است و دل

جائي كه نيست نيست گه انتظار نيست

از شش جهه گرفته سر راه سير ما

ما را ز دست عشق تو پاي فرار نيست

از رفرف عروج مقامات سير دل

مغزي پياده است كه بر مي سوار نيست

بر عرش وحدتست به تحقيق اهل سير

سر صفا كه بسته ي  اين هفت و چار نيست

***

16

سر ملك ز جلالت بر آستانه ي  ماست

كه امشب آن ملك ملك جان به خانه ماست

سرود ماست كه بر آسمان فكنده بساط

نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست

تمام كون و مكان هست جام صبح ازل

كه يك دو جرعه درو از مي شبانه ي  مكاست

نشانه نيست از آن شاه بي نشان و ز غيب

بهر كمان كه زند تير بر نشانه ي  ماست

دو طايريم من و دل به بوستان وصال

كه لعل و خال رخ دوست آب و دانه ي  ماست

ز آب و دانه ي  باغ بهشت وصل شديم

دو شاهباز و خرابات آشيانه ي  ماست

به قلب ناسره ي  كثرت اعتماد مكن

كه گوهر و زر توحيد در خزانه ي  ماست

هر آنچه هست درين كارگاه كن فيكون

نهاده پاي به هستي پي بهانه ي  ماست

من و تو و تن و جان جهان فناست ولي

كسي كه زنده به خويشست در ميانه ي  ماست

مفسانه مي نشمر داستان ما به غلط

كه هر چه هست به كون و مكان فسانه ي  ماست

تراب ميكده و آفتاب چرخ دليم

ز آسمان برين برتر آستانه ي  ماست

نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست

كه زهره در طلب و چرخ در ترانه ي  ماست

اگر چه هست برون از زمان سر مد و دهر

ولي امر ولي والي زمانه ي  ماست

جمال كعبه و جاه جوامع ملكوت

ز خاك ميكده و باده ي  مغانه ي  ماست

نصيب غرقه بحر صفاست گوهر عشق

كه عشق گوهر درياي بيكرانه ي  ماست

مملكت شاه عشق جز دل درويش نيست

دل به طلب كائنات مملكتي بيش نيست

بگذرد از خويشتن در طلب روي يار

هر كه به جانان رسيد معتقدي بيش نيست

عشق بود كيش ما دولت اينست و بس

كافر بي دولتست آنكه درين كيش نيست

در نظر هوشيار نيست عيان غير يار

اين سخن آشكار در خور تفتيش نيست

طالب ديدار دوست كي نگرد پيش و پس

در دل صاحبدلست در پس و در پيش نيست

در تو اگر نيست دل منكر دلبر مباش

اين دل مرد خداست جاي بد انديش نيست

گر دل بريان خوري زن در بيدولتان

بر سر خوان فنا جز جگر ريش نيست

سركه از او هوش زاد هم قدم ابلهان

دل كه از او نوش زاد منتظر نيش نيست

خلق تبه كارشان كاسد بازارشان

رونق جذوارشان بيشتر از بيش نيست

خائف ترسد ز مير ور نه چه ترسي ز مرگ

سير الي المنتهي است عالم تشويش نيست

ظالم در اين ديار هيچ نكرده گذار

گرگ در اين مرغزار بر اثر ميش نيست

بي بصر و زشت خوست هر كه نه بنياي اوست

مرده ي  بي آبروست هر كه تجليش نيست

موت دم نقد ماست ملكت شاه صفاست

منبت فضل خداست دوزخ درويش نيست

***

18

اين گونه ي  ماه آسمانست

يا روي تو اي بلاي جانست

اين زلف سياه در خم و تاب

يا فتنه ي  آخر الزمانست

مژگان دميده است يا تير

ابروي كشيده يا كمانست

آهوي تو را به مرتع ماه

مشكي چو هلال پاسبانست

كي پاس دهد كه مي برد دل

گرگست و به صورت شبانست

از ديده ي  من عقيق تر زاد

بعل تو ستاره ي  يمانست

كي فتنه شوم به ماه و خورشيد

سوداي خط تو در ميانست

واقف نشوم به سير گردون

سود فلكي مرا زيانست

يار آمد و با هواي او دل

چون گوي به دست صولجانست

جان با سر خويش كرد بازي

اي دل شده وقت امتحانست

اي سر كه نشان عشق جوئي

ره گم نكني كه بي نشانست

اي دل كه سبك رو فنائي

بر دوش تو بار تن گرانست

اي رستم جان برخش تائيد

زين بند كه سير هفت خوانست

تابو كه رسي به وصل آن ماه

اين نسج كه مي تني كتانست

ظلماني و آرزوي انوار

انديشه ماه و نردبانست

در خوان صفاست نعمه الله

درياب كه اين بزرگ خوانست

***

19

رويت همه آتشست و آبست

مويت همه حلقه است و تابست

فصل گل و وقت صبح برخيز

اي چشم دلم چه وقت خوابست

بگشاي ز هم هلال ابروي

در جام ميي چو آفتابست

بنشسته به بارگاه گلبن

گل خسرو مالك الرقابست

با هر كه در ين سراست بلبل

از اول صبح در خطابست

كاي تشنه ي  خفته در بيابان

برخيز كه هر چه هست آبست

آبست و سراب نيست غافل

لب تشنه ي  خفته در سرابست

اي دل ز جناب عشق مگريز

جبريل مقيم آن جنابست

گر پرده برافكنند از كار

بينند كه يار بي نقابست

خورشيد بدين تجلي و تاب

در ديده ي  بسته در حجابست

هر ديده كه باز شد به توحيد

از گونه ي  وصل نور يابست

آن شاه بود به خانه ي  فقر

گنجينه به منزل خرابست

يك حرف ز درس آشنائي

بهتر ز هزار من كتاب است

گر دفتر عشق را بخواني

يك نقطه او هزار بابست

پيرست صفا به مسلك عشق

با آنكه هنوز در شبابست

***

20

من مبتلاي عشق و دلم دردمند تست

از پاي تا سرم همه صيد كمند تست

زلف بلند تست كه افتاده تا بساق

يا ساق فتنه از سر زلف بلند تست

اي شهسوار عرصه ي  سرمد ركاب زن

ملك وجود نعل بهاي سمند تست

طي طريق يار نكردست غير يار

اين در شاهوار بگوشم ز پند تست

بگشاي لب كه زنده شود جان دل مرا

شور سر از هواي لب نوشخند تست

كردي پسند سينه ي  ما را و در سراي

جان و دليست بهر نثار ار پسند تست

اين چون و چند دل همه در عشق و دوستي

از حسن بي نهايت بي چون و چند تست

بي قند تست تلخ دهان دل نفاق

شيرين مذاق اهل حقيقت ز قند تست

زين بند بر نوند و قيامت پديد كن

غوغاي حشر در حركات نوند تست

روي تو آتش من و عين كمال را

در آتش تو جان و دل من سپند تست

گفتي ز عشق ره به سلامت بري ز درد

عشق تو در دلست و دلم دردمند تست

از دست حادثات بدل ميبرم پناه

كاين دارامن خانه ي  دور از گزند تست

از هر چه هست نيست صفا را به جز دلي

و آن نيز عمرهاست گرفتار بند تست

***

21

آدمي صورت حقست و خدا را نشناخت

كه نشد آدمي و صورت ما را نشناخت

پادشاهان حقيقت ز گدا باخبرند

پادشه نيست كه در ملك گدا را نشناخت

يار در خانه و ما در پي او دربدريم

دل سودا زده آن زلف دو تا را نشناخت

ذره اي نيست كه خورشيد سما نيست درو

كمتر از ذره كه خورشيد سما را نشناخت

درد اين زهد و ريا را در ميخانه دواست

زاهد بي خبر از درد دوا را نشناخت

از من آيد به من آواز من از كوه ثبات

حيوانست كه اين صورت و صدا را نشناخت

آدمي آينه غيب نما بود جهول

كور بود آينه ي  غيب نما را نشناخت

پير ما خرقه بيفكند و برقص آمد و رفت

جان بي معرفت از جسم فنا را نشناخت

آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل

با چنين روشني آن نور و ضيا را نشناخت

دل سليمان هوي نفس دني ديو هوس

هوس ديو سليمان هوي را نشناخت

ابروي يار هلاليست ز خورشيد پديد

مفتي آن ابروي انگشت نما را نشناخت

صيقل آئينه ي  از صورت حق با خبرست

دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت

***

22

امشب شب قدرست و در ميكده بازست

تطهير كن از باده كه هنگام نمازست

كن سجده به هم ايكه وضو ساختي از مي

اين زمزم و اين قبله ي  ارباب نيازست

راز دل من چون كه بود دل حرم يار

باشد به كف يار كه او محرم رازست

شاهين مرا شهپر سيمرغ و در آن زلف

افتاده چو تيهوست كه در چنگل بازست

از درد نناليم كه در طي مقامات

اين بازي باز فلك شعبده بازست

حاجي طلبد كعبه و ما معتكف دل

اين كوي حقيقت بود آن راه مجازست

اين كعبه دل و جان عريزست و بهر جاست

آن كعبه گل و سنگ به بيابان حجازست

المنه لله كه گنجينه ي  اسرار

از اين دل ويرانه نه بازست و فرازست

بر گونه ي  ذاتم رقم نقطه ي  توحيد

چون خال سيه بر رخ خوبان طرازست

رخ زرگر و توحيد زر و عشق تو آتش

دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست

بر دل شدگان سوز تو درديست كه درمان

بر سوختگان درد تو سوزيست كه سازست

در معركه ي  عشق تو جان بر سر بازيست

در عرصه ي  سوداي تو دل در تك و تازست

كوتاه مباد از سر زلفين توام دست

اي دوست كه اين سلسله ي  عمر درازست

شمعست صفا را دل افروخته زان روي

در آتش سوداي تو در سوز و گدازست

***

23

به جهان مي ندهم آنچه مرا در سر ازوست

كه مرا در سر ازو آنچه جهان يكسر ازوست

ديد گلگونه مقصود بهر روي كه ديد

چشم بيننده كه دارد دل دانشور ازوست

چه كشم گر نكشم باده ي  خمخانه ي  يار

خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست

ديد ز آئينه خود گونه اكسير مرا

دل كه نه آينه ي  بر شده خاكستر ازوست

آسمان پست و رواق حرم عشق بلند

اين بنائيست كه بالاي فلك چنبر ازوست

غمش از خاطر و سداش ز دل مي نرود

دل سودا زده و خاطر غم پرور از اوست

تيغ و پيكانش اگر بر سر و بر سينه ماست

چه غم اي خواجه كه هم سينه ازو هم سر ازوست

خاك شو خاك كه در كوي خرابان مغان

خاك را هست كه بر فرق شهان افسر ازوست

عشق اكسير مرا دست كه در بوته ي  دل

دوران دارد و گلگونه ي  عاشق زر ازوست

بر در ميكده تا حلقه صفت بي سر و پاي

نشوي راه به باطن نبري كاين در ازوست

جوي از خاك صفا گر طلبي آب بقا

اين غباريست كه آينه ي  اسكندر ازوست

***

24

ما را دليست بسته به زنجير موي دوست

سودائي ديارم و سر گرم كوي دوست

وارستگان بسته و هشيار مي پرست

مست و مقيديم زمينا و موي دوست

ميخانه است خانه ي  ما بي سبوي و جام

سر دلست و دل مي و جام و سبوي دوست

از روي دوست كس ندهد امتياز دل

از بس نشسته است دلم رو بر روي دوست

از خلق و خوي ناخوش تن رسته و به جان

بستيم دل به خلق دلارام و خوي دوست

آن قطره ايم ما كه به ديار رسيده ايم

جاريست در مجاري ما آب جوي دوست

گوئي گذشته از سر آن طره ي  بتاب

امشب كه نغز مي برد از باد بوي دوست

هر لب به گفتگوئي و هر سر بسيرتيست

مائيم و دل بهمهمه و گفتگوي دوست

هر تن بود به كشمكش جان خويشتن

در جان ماست كشمكش وهاي و هوي دوست

هر جا قدم نهاد دل زود سير من

آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوي دوست

هر كوي را هوائي و آبيست سازگار

آب و هواي كوي دلست آرزوي دوست

جستيم سر عشق ز سر منزل صفا

بر عاشقان فريضه بود جستجوي دوست

***

25

رسيد دست من از عشق دل به دولت دوست

كه اين خرابه ي  بي حد وصف خانه ي  اوست

بران بدم كه نگنجم به پيوست در غم مغز

غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست

به باغ دل به هواي طلوع طلعت يار

مكار تخم ارادت كه اين گل خود روست

به ساحلي تو چه داني غم مرا كه ر درد

كنار حسرت دريا و چشم غيرت جوست

شكوه ميكده ي  عشق بين كه مست خداي

نظاره ي  سر جمشيد مي كند كه سبوست

نضارت گل ميخانه و مل مينا

نظير آب حياتست و روضه ي  مينوست

خبر ز حال دل اي بي خبر ز حال مگير

كه پاي بند سر آن دو زلف غاليه بوست

ز من مپرس بدان تاب زلف بين كه از آن

پديد حال دل دردمند موي بموست

گسسته رشته ي  پيمان و سوزن مژه اش

هزار چاك به دل مي زند چه جاي رفوست

حكايت من و او در فضاي قدس فنا

همان مقدمه ي  شاهباز با تيهوست

شهود و غيب و قوي و نزار و پست و بلند

چو غير جلوه ي  او نيست هر چه هست نكوست

بلند و پست تمام وجود پاي زدم

نشان پاي بتم لا اله ابلا هوست

بين بفر صفا كش فضاي كون و مكان

تمام زير پر مرغ نطق نادره گوست

***

26

قدري كه زايد از موت اندازه ي  قدر نيست

بايد ز خويش مردن كاين عمر را قدر نيست

هر سر كه آشنا نيست با پاي بنده ي  عشق

گر باشدي سر شاه در فقر معتبر نيست

با اهل درد خامي در كيش عشق كفرست

ما سوختيم ز آتش وين خام را خبر نيست

گر پي سپار عشقي انديشه ات مز جان چيست

آن را كه بيم جانست در عشق پي سپر نيست

اني انا الله از خويش بشنو كه خاك بهتر

از آنكه گفت انسان در رتبه ي  شجر نيست

برجه ز جوي امكان برخور ز آب حيوان

اي تنگ رزق عمان كوچكتر از شمر نيست

اي دل بتن پرستي بر خوان عشق منشين

زين سفره قوت عشاق جز پاره ي  جگر نيست

سر خواهي اي برادر ترك كلاه خود گوي

آن را كه بي كلاهست از دزد بيم سر نيست

بردار كامي از خويش كز ملك تن پرستي

تا پيشگاه جانان يك گام بيشتر نيست

در ملك خوبروئي در غايت نكوئي

بسيار باشد اما اين نازنين پسر نيست

طفليست سرو قامت كز من به يك اقامت

دل برد و اين كرامت در قوه ي  بشر نيست

جام جم ار شنيدي از سيرت صفا جوي

در هفت خط عالم جام جم دگر نيست

***

27

كونين ظهور دلبر ماست

كس نيست به يار يار تنهاست

گويند كه روي اوست پنهان

اي بي خبران كور پيداست

زيباست جمال يار زان روي

بد نيست هر آنچه هست زيباست

برخاست و راست شد قيامت

سبحان الله اين چه بالاست

اي منتظران حشر موعود

بينيد قيامتي كه برپاست

سيمست بر آفتاب روشن

يا دلبر آفتاب سيماست

اي گرسنه ي  زمانه ي  قحط

غافل منشين كه خوان يغماست

اي تشنه ي  خفته در بيابان

برخيز كه كائنات درياست

يكتاست كسي كه ديد كس نيست

آن شاهد خوبروي يكتاست

هنگام ديست و خانه از اوست

چون دسته ي  گل چه جاي صحراست

چشمي كه نديده يار بيند

در آينه ي  دلي كه بيناست

جاني كه نكرده جاي در عشق

گر جاي به جسم بيجاست

ابروي نگار من به تحقيق

محراب عبادت مسيحاست

در دست صفاست طره ي  دوست

اين سلسله ي  طريقت ماست

***

28

كدام شه كه گداي در سراي تو نيست

چگونه شاه تواند شد ار گداي تو نيست

چو خاك پاي تو گشتند سر شدند سران

سري چگونه كند سر كه خاكپاي تو نيست

اگر به عرش پرد مرغ آشيان گلست

دلي كه باد و پر باز در هواي تو نيست

نشان ز غير نديد آن كه آشناي تو شد

كه نيست هر كه درين نشا آشناي تو نيست

گشاد كار نبيند به تنگناي دو كون

دلي كه بسته ي  موي گره گشاي تو نيست

دو تاست پشت فلك از نهيب بار فراق

كه زير سلسله ي  طره ي  دو تاي تو نيست

من از براي تو در آتشم چنانكه در آب

براي سوختنست آنكه از براي تو نيست

سترده باد به تيغ فنا ز دوش بقا

سري كه در سر عهد تو و وفاي تو نيست

دل ار بقا طلبد در فناي تست از آنك

فناي كون و مكان باشد و فناي تو نيست

سزاي من نبود جز تو پاي تا سر خويش

به من ببخش كه غير از كرم سزاي تو نيست

عطاي من همه رويست و موي دلبر من

كدام رزق كه در سفره ي  عطاي تو نيست

به دل ز صيقل تجريد شد تجلي يار

چه صفوتست كه در سيرت صفاي تو نيست

مرو ز ديده ام اي در دلم گرفته وطن

جفا مكن كه مرا طاقت جفاي تو نيست

***

29

اگر نديدي دريا كه جاي اندر جوست

به من نگر كه دلم جوي آب رحمت اوست

كدام جوي دل بينهايتم درياست

كدام دريا درياي بي بدايت دوست

كدام دوست همان كز هواي جام فناش

حكايت من و هستي حديث سنگ و سبوست

نشسته در پس زانوي انزوا و به سير

سرم ز دست هجوم خيال بر زانوست

به جد و جهد بر عشق دوست دست نداد

مكار تخم ضلالت كه عشق او خودروست

ز غير دل مطلب آفتاب طلعت يار

كه شرق اوست سويدا و غرب او رگ و پوست

نشان نداد كس از رهروان وادي فقر

كه گم شدند درين كوچه به سكه تو در توست

ميان دوست كه در چشمهاست رسته نديد

دو چشم غير و نبيند چو چشم منبت موست

ز كوي يار نبنديم بار كوي دگر

كه آبروي حقيقت ز خاك اين سر كوست

مرا بسوزن عيسي و رشته ي  مريم

چه حاجتست كه بر چاك دل غم تو رفوست

حرارت سخن عشق سوخت سينه و دل

به دست آتش پاينده تر ز سنگ و زروست

مرا به باده ي  كعبه ي  مجاز مبر

كه در حقيقت محرابم آن خم ابروست

ميان آتش و آبم ز دست ديده و دل

نه ماهيم نه سمندر مرا چه طبع و چه خوست

نه شرقيست نه غربي به هيچ سوي متاز

كه آفتاب سماي صفاي ما بي سوست

***

30

به سكه شدم سالها معكف كوي دوست

كس ندهد امتياز روي من از روي دوست

در حرم دلنواز از دل و جان بي نياز

هست سر من به ناز بر سر زانوي دوست

هندو و خورشيد من هر دو بدار دلست

گونه خورشيد يار طره ي  هندوي دوست

صيد دل ما كند از مژه اين مژه نيست

پنجه ي  شير نرست در كف آهوي دوست

ناوك او دل شكار باشد و هست آشكار

از دل مجروح من قوت بازوي دوست

جان من مرده دل زنده و جاويد شد

كز حركات نسيم مي شنوم بوي دوست

شد ز حديث خوشت مشكوي من مشكبار

بوده اي اي همنفس دوش به مشكوي دوست

از من و دل شد قرار تا كه فكنديم بار

من به سر كوي دل دل به سر كوي دوست

سنبل بستان دل طره ي  دلبند يار

سر و لب جوي چشم قامت دلجوي دوست

مو بسرم خار شد سر به تنم بار شد

همسر اغيار شد تا گل خودروي دوست

شب همه شب خفته است ما به پهلوي من

كان سر زلف چو مار خفته به پهلوي دوست

بر سر و بر پاي دل شعله زد و حلقه شد

مشعله ي  عشق يار سلسله ي  موي دوست

همره زيبا و زشت در جرم و در كنشت

هست به هر جا روم روي دلم سوي دوست

نيست بكون و مكان گوشه اي و نغمه اي

جز سر بازار عشق غير هياهوي دوست

من كه به سحر حلال معجز عيسي كنم

برد به دستان دلم نرگس جادوي دوست

هر كه تو بيني وطن يافته در گوشه اي

موطن جان صفاست گوشه ي  ابروي دوست

***

31

دو چشم او كه ندانم فرشته يا كه پريست

به خواب رفت و مرا در بدن تب سهريست

ستاره كس به نديدست و آفتاب بهم

بر آفتاب رخش لب ستاره ي  سحريست

اگر ستاره نبيند كه گونه ي  مه من

ز آفتاب بود خوبتر ز بي بصريست

زوال شمس پديدست و شمس طلعت يار

منزهست ز تغيير و از زوال بريست

عيان ماست خبرهاي غيب بي خبران

بران سرند كه پايان كار بي خبريست

شكار شاه نمودم درين قفس زنهار

گمان بدت نبرد كس كه باز من هنمريست

خدست و خط بتم سوري و سپر غم خلد

چه جاي لاله ي  باغ بنفشه ي  طبريست

فراز قامت بالنده روي دلبر ماست

چو آفتاب كه بالاي سر و غاتفريست

بود چو باز شكاري به وقت بردن دل

كه در خرامش او شيوه هاي كبك دريست

كمر كن از سر آن زلف و حكمر ان به دوام

كه بي ثباتي اين خسروانم ز بي كمريست

هزار نكته به كارست شاه را كه تمام

سواي مملكت آرائيست و تا جوريست

به پيش تيغ فنا اي سوار مركب دل

ز عشق دوست سپر كن كه آسمان سپريست

ز سر قدم كنم وطي كن طريق عشق صفا

فروتر از قدم آن سر كه در هواي سريست

***

32

دلي كه زير پر باز زلف دلبر نيست

اگر به ساعد شاهست باز كش پر نيست

سري كه نيست گدايان عشق را در پاي

به پاي زن كه گر از پادشه بود سر نيست

گمانم از نظر آفتاب بي خبرست

كسي كه هندوي آن آفتاب منظر نيست

سكندري فتد از عكس روي مات به دل

ولي چه سود كه آئينه ات برابر نيست

بجو ز خشت من اي تشنه لب زلال حيوه

كه خشت من كم از آئينه ي  سكندر نيست

برون ز خويش مزن خيمه اي مسافر عشق

كه جز به خلوت دل دستگاه دلبر نيست

به گنج باد كف خاك كوي او ندهم

كه كيمياي مرا دست و كمتر از زر نيست

توانگريم و گدائيم و در طريقت ما

كسي كه نيست گداي دري توانگر نيست

مس وجود من از اين غبار شد زر ناب

كه گفت خاك در دوست كيمياگر نيست

ز ملك تا ملكوتست در تصرف ما

كدام مرز كه درويش را مسخر نيست

سر برهنه ي  خور زير بار سايه ماست

من ار نويسم در وسع هفت دفتر نيست

صفاي ماست كه مرآت وحدت ازليست

ز زنگ شرك منزه صفاي ديگر نيست

***

34

تا شد دل من معتكف دار حقيقت

پي برد درين دار با سرار حقيقت

بر گرمي بازار من آتش زد و افزود

از آتش من گرمي بازار حقيقت

در ديده ي  پندار زنم خار كه بشكفت

از باغ حقيقت گل بيخار حقيقت

بي نقطه و بي خط نبود دايره موجود

دل نقطه و هستي خط پرگار حقيقت

هم مركز جمع آمد و هم دائره ي  فرق

زين دايره بيرون نبود كار حقيقت

معيار حقيقت به فنا بود و بهر سنگ

سنمجيد مرا دوست به معيار حقيقت

منصور صفت بانگ انا الحق نزدم فاش

تا بر نشدم بر ز بر دار حقيقت

از راه عدم برد به سر منزل هستي

ره گم نكند قافلاه سالار حقيقت

موسي بد و داود شد و زد به دل كوه

اين زمزمه در پرده ي  مزمار حقيقت

يك نقطه حقيقت شد و نازل شد و صاعد

قائل نتوان گشت به تكرار حقيقت

گو راه عدم گير بخفاش كه تاييد

خورشيد وجود از درو ديوار حقيقت

دل خانه ي  غيبست و زهر عيب مبراست

از صنعت سر پنجه ي  معمار حقيقت

پروانه ي  من كيست كه پر سوخت ز جبريل

اين شعله كه سر زد به دل از نار حقيقت

در فقر بجوئيد صفا را كه ز شش سوي

پيداست درين مرحله آثار حقيقت

خوابند حريفان تو اگر همدم مائي

باش ايدل سودا زده بيدار حقيقت

***

34

نشين به چشم من از خاك رهگذر اي دوست

تو سرو نازي و ماواي سرو بر لب جوست

به خاك عشق نهم سر كه پاي خويش دران

به هر طرف كه نهم راه ديگريست به دوست

چنان گرفته رگ و پوستم تجلي عشق

كه پوست يا رگ من نيست اين تجلي اوست

سكندري طلبي سر ز خط يار مپيچ

كه خضر آـب بقا خط يار آينه روست

كه تا ز دوش به دوشم كشند تا بر يار

چه سالهاست كه خاكم درين سراچه سبوست

مرا دليست پريشان ز زلف يار بپرس

پديد حال دل از زلف يار موي به موست

گداخت راه دلم سنگ و در تو نيست اثر

به سينه اينكه تو داري مگر دلست كه روست

قدم بروز جواني خميده و اين اثريست

زهر كه قبله ي  او پيش طاق آن ابروست

بر آن سرم كه به ميدان عشق بازم باز

سري كه در هم چوگان زلف يار چو گوست

تو سوزن مژه داري و تار زلف پريشس

بيا كه چاك دل ريش را زمان رفوست

هزار زخم به دل مي زني و باخبري

كه پاي بست سر آن دو زلف غاليه بوست

تنم به پوست نگنجد كه عشق دوست صفا

به دل نشسته كه مغزست و مابقي همه پوست

***

35

آمد از ميكده بيرون پسري جام به دست

طره‌اش غاليه افشان و لبش باده پرست

تاخت از پرده برون با دو سر زلف سياه

پرده ازگونه ي  چون ماه برافكند و نشست

مست و هشيار ازين جلوه بوجدند و سماع

دل هشيار بود شيفته تر از سرمست

گرچه آن جام كه در دست بدش داد به من

ليك زان پس كه مرا برد به كلي از دست

آمد از عالم بالا و دل پست مرا

برد جائي كه برونست ز بالا و ز پست

آنچنانم كه نه هستم به مقام تو نه نيست

اين مقاميست كه كس نيست نداند از هعست

دل من زانفس و آفاق به خود آمد و باز

به سر كوي تو افكند و ز هر غائله رست

مركز دايره ي  فيض دل مرد خداست

كه چو تير از خم نه چنبر برخادسته جست

عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من

در چنين بحر بود ماهي افتاده بشست

همه ترسند ز طومار قضاي ابدي

من دلباخته از دفتر تقدير الست

كاخ كونين خرابست و خرابات صفاست

كه بطاقش نرسد از صعق صور شكست

***

36

ما را كه تن ز ساحل درياي جان گذشت

محصول دل ز حاصل دريا و كان گذشت

بر لب گذشت صحبت جانان در اشتياق

جان من از جهان و دل من ز جانم گذشت

از بس كه ديد بام دلم بارش بلا

در عشق آب ديده ام از ناودان گذشت

در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موي

كش در نظر خيال تو لاغر ميان گذشت

دامان من عقيق شد از ديده ام كه يار

بر من شد آشكار و چو برق يمان گذشت

باز آمد آن بهار و ز جوي حيوه رست

چندين هزار سر و چو در بوستان گذشت

شبنم نبود اين عرق انفعال بود

بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت

مگذر مرا به سمت سر اي آفتاب چرخ

كاين سر ز آستانه ي  پير مغان گذشت

پائي كه سود ميكده ي  فقر را زمين

چندين هزار مرحله از آسمان گذشت

بگذشت راستي ز كمان فنا قدي

كز پشت چرخ پير چو تير از كمان گذشت

نازم بر هروي كه ازين تيره خاكدان

چون آفتاب پاك دميد و روان گذشت

و هم و گمان به كاخ حقيقت نبرد راه

اين پايه از تصور وهم و گمان گذشت

لاهونت زير سهپر باز وجود ماست

قربان همتي كه ازين خاكدان گذشت

باز وجود مهدي هاديست در شهود

فرخنده سالكي كه به صاحب زمان گذشت

از سالك صراط حقيقت عجب مدار

گر زين مكان گذشت كه بر لامكان گذشت

گفتم بيان كنم ز زلال تو رشحه اي

سليم چنان ربود كه كار از بيان گذشت

هر فتنه را اماني و غم را نهايتيست

در كار زار عشق تو كار از زمان گذشت

پيدا شد آن جمال به چشم شهود دل

جان صفا ز قيد جلال جهان گذشت

***

37

ما گداي در فقريم و فلك بنده ي  ماست

آفتاب آينه ي  اختر تابنده ي  ماست

چرخ را كوكبه ي  كوكب و هنگامه ي  هور

جمع در دايره از نور پراكنده ي  ماست

خضر و الياس دو سرچشمه ي  سر ازلند

زنده از آب بقا آب بقا زنده ي  ماست

هفت دريا نبود نيم بهاي يم چشم

اين چه آبيست كه در گوهر ارزنده ي  ماست

بحر لؤلؤي قدم قطره نيسان حدوث

آسمان مه نو پيرهن ژنده ي  ماست

نعم كون درين كوي كه مائيم فناست

بيت معمور، دل از نقمه آگنده ي  ماست

شمس در بيت شرف پست و دل ماست بلند

شرف اينست كه در طالع فرخنده ي  ماست

خنده ي  باغ بقا صورت باران فنا

گريه ي  ابر هيولاي شكر خنده ي  ماست

آب دست دل ما آب ده كشت بهشت

تابش دورخ ما آتش سوزنده ي  ماست

پاكبازان قمار از ليم و غم عشق

خانه پرداز و جهان سوز و گدازنده ي  ماست

ابر با رحمت و بارنده باران وجود

بحر با گوهر اندوخته شرمنده ي  ماست

آن درختي كه به هر كاخ بود شاخه او

در خيابان جنان طوبي بالنده ي  ماست

ما صفائيم كه موسي كف و عيسي نفسيم

معرفت نفحه شهود اژدر ارغنده ي  ماست

***

38

شمس حقيقت از افق جان پديد شد

جان نيز شد نهفته و جانان پديد شد

من دوش تا سپيده دم از جسم بي ثبات

مردم هزار مرتبه تا جان پديد شد

از مغرب خفا رخ توحيد ذات دوست

از مشرق آفتاب درخشان پديد شد

آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب

از سينه ي  مغارب امكان پديد شد

آن گوهر معالي درياي بي زوال

زين نه صدف چو قطره ي  نيسان پديد شد

سلطان بارگاه حقيقت ز غيب ذات

از جلوه اي به صورت انسان پديد شد

اين صورت خداست كه انسان لايزال

از لم يزل به صورت رحمن پديد شد

آمد برون ز پرده ي  شك شاهد يقين

وز جان كفر جلوه ي  ايمان پديد شد

مجموع كائنات كمر بست بنده وار

فرمان پذير امر كه سلطان پديد شد

اين اضطراب و اين غلق از ملك و مال بود

در ملك فقر امن فراوان پديد شد

از دولت سپيده دم آفتاب فقر

روي سياه دفتر ديوان پديد شد

آن آفتاب تن زده در مغرب خفا

از مشرق سماي خراسان پديد شد

ابر كريم يم غظمت لجه ي  نجات

كز دست فيض بارش باران پديد شد

هر پايه اي كه بود صفا را بكتم غيب

از دستگاه دولت قرآن پديد شد

***

39

قومي بگرد كوي فنا راهبر شدند

بر چشم دل كشيده و صاحب نظر شدند

صاحب نظر شدند كه از دار اقتدار

در كوي فقر آمده و خاك در شدند

قومي بر آستان حقيقت نهاده سر

كاين راهرا به پاي طلب پي سپر شدند

جمعي برهنه پا و سر از يمن فقر پاي

بنهاده بر سر خودي و تا جور شدند

بر دست دل گرفته ز سر تا به پاي تن

در عشق و پيش تير ملامت سپر شدند

كردند جاي در م چوگان زلف يار

چون گوي آن گروه كه بي پا و سر شدند

وارسته از تعين ظلمت سراي خاك

خورشيد را معاينه نور بصر شدند

از خاك و گل رسيده باسرار جان و دل

هم سير آفتاب و رفيق قمر شدند

اين طوطيان قند شكر رسته زين قفس

با كام تلخ همدم كان شكر شدند

بر قلب همچو مس زده اكسير انقياد

در بوته وداد شدند آب وزر شدند

در اين مناخ تنگ نديدند جاي امن

تصميم عزم داده به كاخ دگر شدند

در كوي دل رسيده فكندند بار خويش

آسوده از مهالك سير و سفر شدند

با آنكه بود در دل عشاقشان مقام

مانند سر عشق به عالم سمر شدند

وصل آورد افاقه و در دور اتصال

ديوانگان عشق تو ديوانه تر شدند

اي شير حق ز پرده برون آي كز خفات

موران ماده همسر شيران نر شدند

از ديدن و شنيدنت اي مهدي صفا

دجال سيرتان كدر و كور و كر شدند

40

تن ويرانه ام از لطف عمارت كردند

خوبرويان كه دل شيفته غارت كردند

داد دل خاك تن سوخته بر باد فنا

آب اين مزرعه را جوي خسارت كردند

تن آلوده نه در خورد دل پاك بود

طرف اين مصطبه موقوف طهارت كردند

بنده ي  همت آنان كه بامر از سر خويش

بگذشتند و بكونين امارت كردند

چرخ واماند و مدار فلك مهر بپاست

طرح اين طاق به صد گونه مهارت كردند

نقطه اي بيش نبود اين همه ابواب و فضول

نوع تقييد به تغيير عبارت كردند

امت عشق زديد خود و ديدار خداي

ديده بستند و به ابروي اشارت كردند

فقرا خسرو اقليم بقايند و فنا

نظر آنان كه بر اينان به حقارت كردند

سلطنت سلطنت فقر و گدايان سلوك

خسروانند كه تاييد صدارت كردند

دوش در ميكده ي  عشق حريفان سروش

دعوت هوش به ميناي بشارت كردند

راه آن ملك كه شرين دهنانند ملوك

طي گدايان طريقت بمرارت كردند

خير محضند ولي در سفر عشق صفا

خوبرويان وفا پيشه شرارت كردند

***

41

من پر كاه و غم عشق همسنگ كوه گران شد

در زير اين بار اندوه ايدل مگر مي توان شد

چون تير با استقامت از قوس من بست قامت

بي قامت آن قيامت قد چو تيرم كمان شد

چون زعفران بود و چون ني از چشم چون ارغوانم

رخسار من ارغواني بالاي من ارغوان شد

تا شد غمش هاله ي  دل بر مه رسد ناله ي  دل

دل رفت و دنباله ي  دل جانم به حسرت روان شد

بي گوهر و بي عقيقش در آب و در آتشم من

اشكم چو باران نيسان آهم چو برق يمان شد

ره بردم از دل بكويش دل بستم از جان به مويش

عشق من و حسن رويش افسانه و داستان شد

در بند زلفي و خالي گشتم چو موئي و نالي

گر بدر من شد هلالي زان ماه لاغر ميان شد

ما را دلي بود و جاني در بند آن آفت جان

جان پاي بند و پريشان دل دستگير و نوان شد

در كار خود محو و ماتم اعجوبه ي  نادراتم

عقلم به طفلي چنو پير عشقم به پيري جوان شد

در كويم آن ماه سرمست آمد سر زلف بر دست

بنشاند و بنشست و برخاست گفتي كه آخر زمان شد

از ديده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق

هر دامنم همچو دريا هر ديده ام ناودان شد

ايدل غم عشق ديدي جان دادي و غم خريدي

كفر و گل و جهل و جسمت دين و دل و عقل و جان شد

بي پا و بي سر چو گو باش يا پاي تا سر چو گردن

كان مه به ميدان دلها با تيغ و با صولجان شد

دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش

سيمرغ قاف حقيقت طاوس باغ جنان شد

اين طفل بي درك و دانش در مكتب پير تعليم

شاگردي درس غم كرد صاحبدل و نكته دان شد

كرد آنكه از مسلك سر سير صفاي مجرد

استاد ارشاد جبريل شاگرد پير مغان شد

***

42

باز دل زير غم عشق چنانست كه بود

بار اين خسته همان كوه گرانست كه بود

سالها بود صلاح دل من صحبت عشق

باز هم مصلحت وقت همانست كه بود

بارها آمده بر سينه‌ام آن ناوك و باز

به كمين دلم آن سخت كمانست كه بود

آمد و كشت مرا جان دگر داد و گذشت

باز مي‌آيد و آن آفت جانست كه بود

يك گهر سفت و دو دريا شد و آن در يتيم

لب لعلش به همان طرز و بيانست كه بود

دم مزن آه مكش سر غمش فاش مكن

اين همان آتش جانسوز نهانست كه بود

اي سوار قدر انداز مكن سخت ركاب

توسن عشق همان سست عنانست كه بود

پير گشتم بخواني ز غم عشق و هنوز

خاطرم خسته ي  آن تازه جوانست كه بود

سيرت و سان دلم بود به طفلي غم دوست

پيرم و دل به همان سيرت و سانست كه بود

بود حيرانيم از فرقت و وصل آمد باز

در سر و سينه ي  من آن هيجانست كه بود

ما با قصاي يقين تاخته با دامن تر

زاهد خشك بدان وهم و گمانست كه بود

كوه نبود به ثبات من آشفته ي  مست

در دل شيخ هنوز آن خفقانست كه بود

در صفاي من و در صوفي دكان دغل

تا صف حشر همان سود و زيانست كه بود

سود من بردم و صوفي به زيان آمد و شيخ

عمرش آخر شد و بيچاره همانست كه بود

***

43

گر عشق رفيق راه من گردد

خار ره من گل و سمن گردد

هر گوشه زريگزار گل رويد

هر شاخه ز خار من چمن گردد

هر سنگ سياه كش به پا سايم

سيراب تر از در عدن گردد

گنجينه ي  روح را شود گوهر

سنگي كه عقيق اين يمن گردد

خورشيد شهود بي نقاب آيد

درياي وجود موج زن گردد

يار آيد و شهر را بيارايد

هر زشت بتي بديع فن گردد

زلفين بتاب كرده بگشايد

اين ناحيت آيت ختن گردد

زنجير جنون جان سودائي

با حلقه ي  زلف، پر شكن گردد

آن آب ز جوي رفته باز آيد

اين شاخ شخيده نارون گردد

اين بنده ي  اوفتاده در سختي

برخيزد و خواجه ي  زمن گردد

آن يوسف جان درآيد از زندان

صد يوسف مصر مفتتن گردد

روشنگر چشم پير كنهاني

از باد به بوي پيرهن گردد

آن باده غذاي جان مشتاقان

بي ساغر و بي لب و دهن گردد

زان تير شهاب ديو بگريزد

مقهور سروش اهرمن گردد

آن چشمه ي  نوش الصلا گويد

خضر آيد و رهبر وطن گردد

آهنگ صفا كند جهان يك سر

جانها فارغ ز ننگ تن گردد

***

44

بشري دل من كامشب يار آيد و جان بخشد

آن زندگي باقي برمرده روان بخشد

حد ازل قائم ملك ابد دائم

هر پير غلامي را آن شاه جوان بخشد

اي جلوه ي  رباني زان قطره ي  نيساني

بر گوهر انساني بحر آرد و جان بخشيد

اسكتدر صاحب دل كائينه كند جان را

درويش پريشان را ديهيم كيان بخشد

خاكستر درويشي آئينه دولت را

از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد

سلطان گه باطن ز آبادي درويشان

ويرانه ي  ظاهر را صد گنج نهان بخشد

بر قابله ي  فطرت با سابقه ي  رحمت

آن بالغه ي  حكمت در سمع جهان بخشد

بر مغرب ناسوتي در مشرق لاهوتي

آن اختر هاهوتي خورشيد عيان بخشد

از مور بپرهيزم گر روي بگرداند

با شير درآويزم گر تاب و توان بخشد

من ملك قدم بخشم از حدثني ربي

گر شيخ دومن ارزان از مال فلان بخشد

پر مايه ز چالاكي از دولت افلاكي

كاين دستگه خاكي در سود و زيان بخشد

ميري كه دهد ما را تاج و كمر دولت

بر مار دهد دندان بر مور ميان بخشد

توقيع نبوت را بر صدر شود عنوان

انگشت ولايت را بركلك زبان بخشد

گر خاطر دل جويد فياض ازل ما را

فيض شب قدر ما اندر رمضان بخشد

گر جان صفا خواهي از اين دل و جان بگذر

شاه آيد و دل آرد يار آيد و جان بخشد

جان سر دهد و افسر بر عامي و بر عارف

دل صاف صفا پرور و برخورد و كلان بخشد

***

45

كي باشد آن بت آشنا گردد

گردون به مراد كام ما گردد

خورشيد سماي دل شود طالع

روشنگر مشرق سما گردد

مغز من اگر ببويم آن خط را

سوداگر خطه ي  ختا گردد

جان من اگر ببوسم آن لب را

خضر سر چشمه ي  بقا گردد

آن بحر ز جوي ما شود جاري

اين هستي همچو جوي لا گردد

آن گوهر آشناي اين مخزن

از دولت غوص و آشنا گردد

پرداخت چو ديد كسوت و كثرت

دل خانه ي  وحدت خدا گردد

سر پنجه ي  قدرت يداللهي

در عقده دل گره گشا گردد

بند دل دردمند يكتائي

آن حلقه ي  طره ي  دو تا گردد

بي سايه شود تن ولي الله

نور آيد و سايه بينوا گردد

در كشور ما به سمت راس اينك

خورشيد به خط استوا گردد

نه دايره ي  سپهر در وحدت

گر داير نقطه ي  وفا گردد

يك نقطه به دور خود شود داير

هم بدو شود هم انتهي گردد

نازل شود و شود دل كامل

صاعد شود و باصل وا گردد

از سلطنت دو كون بگريزد

تابنده ي  حضرت رضا گردد

پوينده رسد به مقصد اقصي

گر سالك مسلك صفا گردد

***

46

سالها بود دلم آينه روي تو بود

خانه آئينه ي  دل از خم ابروي تو بود

چه ندا بود كه دوش آمد و دل رفت ز دست

بود عمري كه دل من به هياهوي تو بود

عشق هر سمت كه آورد گذر سمت تو يافت

چشم هر سوي كه انداخت نظر سوي تو بود

از در دير طلب تا جرم فقر و فنا

هر كجا پاي نهاديم سر كوي تو بود

رومي ماه نزائيده بد از هندوي شب

كافتاب من سودا زده هندوي تو بود

دهنم چشمه ي  خضر و سخنم آب حيات

دل سوائي من سر و لب جوي تو بود

طوقي از عشق چنو فاخته در گردن دل

به هواي سر سرو قد دلجوي تو بود

چشم دل روشن و دل تازه شد از باد بهار

صبح دم آمد و در راحله‌اش بوي تو بود

اي خوش آن روز كه در ساحت ميدان الست

شكن زلف تو چوگان دل من گوي تو بود

كشت و جان داد و نظر كرد و مرا برد ز خويش

معجز اين بود كه در نرگس جادوي تو بود

اينكه من ريشه ي  تن كنده‌ام از تيشه ي  كار

همه دانند كه از قوت بازوي تو بود

سر آن زلف به خم سلسله ي  فقر صفا

ذكر اين سلسله لاهوي من و هوي تو بود

***

47

كسي كه بنده ي  عشقست جاه را چه كند

مقيم خلوت خورشيد ماه را چه كند

نشسته بر سر خاكست و چرخ زير قدم

گداي ميكده اورنگ شاه را چه كند

كشد سر ار فكند عرش سايه بر سر او

سر برهنه ز هستي كلاه را چه كند

هزار باديه گو بيش باش راه طلب

رسيده است به مقصود راه را چه كند

شئون بي حد ذاتست حد ذاتي دل

رسوم مدرسه و خانقاه را چه كند

ز كس پناه نجويد گداي دولت فقر

پناه سلطنتست او پناه را چه كند

امير مملكت بارگاه فقر و فناست

فقير مملكت و بارگاه را چه كند

پناه مي‌برم از دست زلف دوست به دوست

جز آنكه داد  دهد دادخواه را چه كند

گرفت بي مدد غير يار پست و بلند

شكوه شاه حقيقت سيپاه را چه كند

گناه عيب بود شاه عيب پوش صفا

به غير آنكه بپوشد گناه را چه كند

***

48

مرا دليست كه جان را بسر چهار آورد

دهم به باد كه پيغام آشنا آورد

هزار عقده به دل داشتم تمام گشود

كه بوي زلف تو باد گره گشا آورد

چه طعنه‌ها كه با دراك و هوش چرخ زديم

ز مستي مي عشقت كه رو به ما آورد

چنان ربود كه ما را نه عقل ماند و نه هوش

كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد

بر آن سرم كه كنم جان دردمند نثار

برين طبيب كه هر درد را دوا آورد

گل خليل دماند ز آتش نمرود

چه معجزست كه پيغمبر صبا آورد

زناي مرغ مرا صبحدم رسيد به گوش

ترانه‌اي كه دل كوه را صدا آورد

به آسمان ندهم سايه ي  سراي مغان

كه آفتاب بدين سايه التجا آورد

به ملك جم نفروشم گدائي در فقر

كه خط سلطنت مطلق اين گدا آورد

خمار نرگس آن مي پرست عربده جوي

هزار رخنه پيران پارسا آورد

ز خاندان سلامت به دستياري عشق

مرا به ساحت ميدان ابتلا آورد

به خاك ميكده نازم كه با تحرك باد

به ما حكايت جام جهان نما آورد

نماند ظلمت كثرت كه آفتاب وجود

برون سر از افق وحدت صفا آورد

***

49

جهان و هر چه درو هست پيش مردم راد

بود بساط سليمان كه هست در كف باد

جم و قباد توئي باش خاك اهل نظر

كه خاك اهل نظر افسر جمست و قباد

شدست دانش و داداي ملك تو آب و گلي

كه مرد كسري و بر جاي ماند دانش و داد

به كوي عشق شد آباد هر كه گشت خراب

كه كائنات خرابست و كوي عشق آباد

تو پاي بند عمي غم سرشته با گل تست

كسي كه صاحب دل اوست در حقيقت شاد

نهاد روشن خورشيد را فسانه شمرد

دلي كه رست ازين خاكدان تيره جهاد

مقيدي به خرابات عشق رو كه ملك

مقيدست و خراباتيان عشق آزاد

بجو ز پير خرابات سر شاهد غيب

كه صورتند نكويان خلخ و نوشاد

تو شاهباز بلند آشيان عرش دلي

به گل نشسته ميالاي پر به لاي و به لاد

به آب ميكده بنياد عمر دار قوي

دلا كه هشته بر آبست عمر را بنياد

به جز دلم كه ز بالاي دوست رسته نديد

كسي صنوبر موزون كه رويد از شمشاد

ز سنگ و روي گذر كرد آتش دل من

به سينه آنكه تو داري دلست يا پولاد

به آفتاب صفا آسمان بيهده گردد

كشيد پرده كه از دست آسمان فرياد

گشاد بر دل من عشق او دريچه ي  غيب

خداش خير دهاد آنکه اين دريچه گشاد

***

50

بر دلم دوش دري از حرم راز گشود

بسته بود اين در اقبال به من باز گشود

بود بر رشته ي  پيوند دلم با غم دوست

عقده ي  جهل بسي ناخن اعجاز گشود

مرغ نارسته پر روح مرا مستي عشق

داد پروازکه گفتي که پر ناز گشود

اينگل از باغ که بشکفت که چون بلبل باغ

از گلوي من سودا زده آواز گشود

لوحش الله بدين نغمه که زد مطرب عشق

عقده ي  دام دل از دمدمه ي  ساز گشود

دلم از عشق نهان گنج گهر بود و به خلق

در اين گنج گهر ديده ي  غماز گشود

تلخ کامي من از يار به دل شد که به حرف

لب پر شهد تر از شکر اهواز گشود

دل من رفت به عرش از طرب ساز سماع

اين چه باليست که آن مرغ طرب ساز گشود

نرسد کفر به ايمان صفا بي رخ دوست

در اين کعبه به من آن بت طناز گشود

***

51

اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آيد

باز بشکسته پر روح به پرواز آيد

مرغ باغ ملکوتست دل من که پريد

به هوائي که اگر صعوه رود باز آيد

زلف او سلسله ي  عشق بود چنگ زنم

که به گوش دل از آن سلسله آواز آيد

حرم راز حقيقت در فقرست و فنا

کيست جز دل که مقيم حرم راز آيد

طنز چبود به خداوندي ما سجده بريد

که به خلوت گه ما آن بت طناز آيد

عجز پيش آر و نياز اي دل سرگشته که يار

نازنينست که از دستگه ناز آيد

به مذاق من شوريده خيال لب دوست

شهد آلوده تر از شکر اهواز آيد

هفت گردنده ي  چالاک به گردش نرسند

دل چو در دست حقيقت به تک و تاز آيد

سر وحدت چو تجلي کند از غيب وجود

آفتابيست که از مشرق اعجاز آيد

لب روح القدسست اينکه به ناي دل من

دم قدسي دمد و دمگه و دمساز آيد

عشق سريست که تا سر نسپاري ندهند

نيست نان پاره که از دکه خباز آيد

جمع اضداد کند خسرو توحيد صفا

اين صدائيت که در خلوت خر از آيد

***

52

گر آفتاب فقر و فنا جلوه گر شود

شام فراق خاک نشينان سحر شود

گر نور آفتاب دل افتد به خاک راه

اکسير قلب و سرمه ي  صاحب نظر شود

برچشم دل جمال تو پيداست جهد من

اينست کاين معاينه ي  چشم سر شود

گفتم به وصل شاد شوم غافل آنکه دل

کمتر کند شکيب و غمم بيشتر شود

اي زلف يار اينهمه آشفتگي مکن

مگذار روزگار من آشفته تر شود

جاني که گشت شهره به جذب و جنون عشق

مانند سر عشق به عالم سمر شود

ميريش زلف را که شود ابر آفتاب

وز آب چشم من همه ي  خک تر شود

پاينده باد پايه ي  ميخانه کش مقيم

صاحب مقام سر قضا و قدر شود

خورشيد و مه جز آينه ي  دوست نيست چيست

اجرام آسمان که حجاب بشر شود

کشف و نظر دو يار قديمند در طريق

آن کشف کاملست که يار نظر شود

نوري که روشنست به دو چشم اتفاق

در ديده ي  نفاق سر نيشتر شود

صوفي بهر زه لاف حقيقت چه مي زني

خواهد هزار تصفيه ي  تا خاک زر شود

بادا دعاي راهروان خضر راه آنک

ما را بر آستان صفا راهبر شود

***

53

دل کس خسته ي  آن زلف گرهگير مباد

هيچ ديوانه چو من در خور زنجير مباد

دل من طالب اکسير شد و سوخت ز درد

سوختم دل شده اي طالب اکسير مباد

عاشقي دوش حديث سر آن زلف بتاب

کرد تقرير و دلم برد که تقرير مباد

طالب شيفته اي آيتي از آن خط سبز

کرد تفسير و مرا کشت که تفسير مباد

نفس من ز تف ناله ي  شب گير بسوخت

کس چو من سوخته ي  ناله ي  شب گير مباد

ديدم آن صورت و دل رفت بدان گونه ز دست

که به حيراني من صورت تصوير مباد

کرد در روز جواني ز غم عشقم پير

نوجواني که ورا بخت جوان پير مباد

زاهد شهر بدم پير خرابات شدم

کس چو من دستخوش پنجه ي  تقدير مباد

عشقتسخير دلم کرد و شدم شهره ي  شهر

ملکتي چون دل من سخره ي  تسخير مباد

تير مژگان تو کافر بچه ازدل بگذشت

سينه ي  هيچ مسلمان هدف تير مباد

کرد تاثير چنان در دل زارم که مپرس

هيچ پيکان بچنان قوت تاثير مباد

برد پيمان تو و عشق من از عقل ثبات

که به عشق من و پيمان تو تفسير مباد

بستي و خستي و آتش زدي اي عشق به دل

آهوي دشت به ميدان تو و نخجير مباد

عقده ي  عشق نشد باز به تدبير صفا

عقده اي در گره ناخن تدبير مباد

***

54

بسته ي  سلسله ي  دام، هوش بازانند

رسته از سلسله ي  دام هوش، بازانند

در پي ديدن دل با غم چوگان طلب

عاشقان بر صفت گوي بسر تازانند

خاکباز ره عشقيم که در محضر دوست

خاکبازان ره عشق سرافرازانند

طالب ملک بقائي طلب از اهل فنا

که درين مرحله اين قوم ز ممتازانند

دل نظر باز نگيرد که به ديوان حضور

مستحق نظر دوست نظر بازانند

مردم جاه طلب راه نيابند به دوست

خانه جويان خدا خانه براندازانند

در خور عربده آغاز نباشد مي راز

مي پرستان هوي عربده آغازانند

زاغ سلطن چمن شد بزان اي بلبل جان

زين قفس بال به بامي که هم آوازانند

ناز ازشه مکش و باش گداي در دوست

که گدايان در دوست بشه نازانند

نازم آن پرده سرايان که پس پرده ي  دل

دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند

طالب گوهر جان راست دلي غرقه به خون

اين دو چشم من دلباخته دريازانند

غم من فاش شد از ديده مگو باز صفا

راز با مردم اين خانه که غمازانند

***

55

اي ساقي جان جامي يار آمد يار آمد

با ما پس ايامي امشب به کنار آمد

هنگام زمستان شد مشکوي گلستان شد

کز ميکده درمشکوي آن باغ بهار آمد

ما را مر ساد آسيب از نار انانيت

از باغ الوهيت سيب آمد و ناز آمد

شستم ورق خاطر از نقش و نگار چين

بر صفحه ي  دل نقشي زان نقش و نگار آمد

با آب وجود اي دل در باغ تو از وحدت

هر نخل که بنشاندن باليد و به بار آمد

شب گوي غزل خوان شد شبوي فراوان شد

هم غاليه ارزان شد هم مشک تتاز آمد

از خانه برون آمد جانانه ي  مشتاقان

اي جان من مفلس هنگام نثار آمد

بر مرده توان بخشيد جان گيرد و جان بخشيد

اي نفس مکن سستي بين موسم کار آمد

درويش مديرستي بر دايره ي  گردون

در حلقه ي  درويشان آن چرخ مدار آمد

بايست زدن هوئي در دشت گوزن آسا

کان شاه سوي هامون از بهر شکار آمد

اي دزد دغل تا کي آشوب ديارستي

بگريز که در ميدان آن مير ديار آمد

زين بار ولايت آن کز جهل گريزان شد

چون اشتر مست اينک ما را به قطار آمد

شد روشن و شد ناجي هم آتش و هم راجي

آن احمد معراجي خورشيد سوار آمد

خورشيد فلک تابد صبح از طرف مشرق

خورشيد صفا از دل در اين شب تار آمد

***

56

آمد و رفت ز سودائي خود ياد نکرد

نتوان گفت به اين دل شده بيداد نکرد

دل من کز شکن طره ي  او بود خراب

مي توانست به يک پرسش و آباد نکرد

گر غمي بودمرا بود ز عشق رخ دوست

روي ننمود و من غمزده را شاد نکرد

آنچه بر سينه ي  من کرد سر ناوک عشق

بر دل سنگ سيه تيشه ي  فرهاد نکرد

صبر بين تا بچه پايه ست که در پاي تو سوخت

دل ديوانه و از دست تو فرياد نکرد

هست شمشاد چو قد تو ولي وقت قيام

اين قيامت که تو کردي قد شمشاد نکرد

دلم از کوه قوي تر بد و در او هنري

کرد عشق تو که در پر کهي باد نکرد

لاله را جز رخ گلگون تو بيرنگ نساخت

سرو را جز قد موزون تو آزاد نکرد

هر که با شادي روي تو شب آورد به روز

روز را شب به هواي بت نوشاد نکرد

کرد تير نگهت بر دل و بر ديده ي  من

کار زاري که به کس ناوک پولاد نکرد

چون فکندي به سرم پاي نه اي آفت جان

تا نگويند ز افتاده ي  خود ياد نکرد

عشق و آزادگي و مردي ورادي همه داد

کس نگويد به صفا مکرمت ايراد نکرد

***

57

رازي که به دل دارم گر باز عيان گردد

از فتنه نپرهيزد آشوب جهان گردد

ده زان گهر تا کي اي ساقي افلاکي

تا جسم من خاکي عقل و دل و جان گردد

گر مرده روان جويد وز مرگ امان جويد

از باده نشان جويد بي نام و نشان گردد

ساقي ز خم باقي ده باده ي  اشراقي

کاين غم سبک از ساقي وز رطل گران گردد

ريز آن مي يزداني در ساغر اهريمن

تا پير بدان زشتي زيبا و جوان گردد

گر بخت جوان باشد دل پير و جان باشد

با پير مغان باشد تا پير مغان گردد

زان پخته که هر خامي رو يافت سرانجامي

گر بنده زند جامي کاوس کيان گردد

باريک تر از مويم زان درد که گر بارش

بر کوه نهد بنيان باريک ميان گردد

دل داد توان ما را کي بود گمان ما را

کز تاب سر موئي بي تاب و توان گردد

من جان بيان را دل بر موي عيان بستم

کاين سلسله ي  محکم زنجير بيان گردد

گر عبد امين باشد سلطان يقين باشد

چون کار چنين باشد درويش چنان گردد

درويش چو زد پائي بر کون و به چرخ آمد

بالاتر و والاتر از کون و مکان گردد

بر نفي زمان پويد داراي زمان جويد

اسرار زمان گويد خود قطب زمان گردد

آن عمزه و بالا را رمزيست که در حلش

تير فلک بالا بيکلک و بنان گردد

بردار نقاب از گل بگشا گره از سنبل

تا شهر پر از بلبل با شور و فغان گردد

گر چشم خدا بيند در منظر ما بيند

با چشم صفا بيند تا يار عيان گردد

***

58

سحر ز هاتف عيبم به گوش هوش رسيد

كه آفتاب حقيقت ز پرده گشت پديد

ز پشت پرده ي  غيب آفتاب طلعت دوست

دميد و پرده ي  پندار نه سپهر دريد

نويد جلوه ي  خورشيد عشق داد سروش

كه بر تمامي ذرات كون داد نويد

مكن تو قطع اميد اي دل اربقا طلبي

از آنكه كرد ازين كائنات قطع اميد

طلوع كرد مرا راستي ز خلوت دل

مهي كه پيش دو ابروي او هلال خميد

فكند خاك فنا در دهان آب بقا

به خاك ميكده آن قطره كز لب تو چكيد

به پاي من كه حديثم ز طره ي  و لب تست

هوا عبير پرا كند و ابرو مرواريد

خبر نداشت كه دارد شكوه سهپر باز

كه در هواي دو زلفت دلم چو مرغ پريد

قوي دلم كه دل من ز بار فرقت يار

ضعيف بود وليكن كمان عشق كشيد

هزار شكوه به دل داشتم كه جلوه نمود

مرا نماند ز حيرت مجال گفت و شنيد

به سلطنت ندهند اهل دل به فصل بهار

وصال يار صنوبر قدي به سايه ي  بيد

ز دست سبز خطي باده ي  چو لاله ي  سرخ

بزن كه از سر سنگ سياه سبزه دميد

غم دو روزه ي  فاني مجردان نخورند

نماند سلطنت جم بيار جام نتبيد

كه مي‌خوريم و ازين درد و غم پناه بريم

بر آنكه قفل غم كائنات راست كليد

اما هشتم و شاه شهود و غيب رضا

كه نه سپهر دويد و بگرد او نرسيد

به اين ظهور كه خلوت نشين سر صفاست

كسي كه بست دل از هر چه غير اوست

***

59

اي بلب آمده جان يار به بالين آمد

صبر كن وقت نثار من مسكين آمد

آمد آن شاه ختن با شكن زلف سياه

شهر آراسته شد قافله ي  چين آمد

گشت چون گونه ي  او خانه ي  من رشك بهار

يار با گونه ي  چون خرمن نسرين آمد

بي پريشاني دل دولت دين بودت به دست

اين سر زلف سيه راهزن دين آمد

دل ز عشق رخ آن شاه به شطرنج خيال

بيدقي راند كه تا خانه ي  فرزين آمد

سينه بگشاي كزان جلوه كند نور خداي

طور سيناي من آن سينه ي  سيمين آمد

دل من چند گهي راه تلون پيمود

عشق رهبر شد و در خانه ي  تمكين آمد

عشق ورزيدم و بنياد مرا كند ز بيخ

اين هنر شيوه‌اش از روز ازل كين آمد

پير خويشتن اي عقل چو پروانه مناز

عشق سوزنده‌تر از آذر برزين آمد

آفتاب از دل ذرات جهادن گشت پديد

شاهد جهان به شهود آمد و شيرين آمد

خواست با لذات تجلي كند از مكمن غيب

جلوه‌اي كرد و به جولانگه تكوين آمد

گل تكثير هبا شد گل توحيد دميد

كه با مكان بشر دوحه ي  ياسين آمد

آيت عشق حسين بن علي جلوه ي  ذات

كه تولاش نشاط دل غمگين آمد

بلبلي بود صفا در قفس تن به هواش

رفت و باز آمد و با شهپر شاهين آمد

***

60

به يك پيمانه‌ام ديوانه كردند

ازين افيون كه در پيمانه كردند

ثبات و صبرگنج بي زوالند

كه منزل در دل ويرانه كردند

گشود اين در چو از زندان تائيد

كليد عشق را دندانه كمردند

مرا آموختند اين آشنايان

غمي كز خويشتن بيگانه كردتند

چه شمع افروختند اين خوربرويان

كه دل را همپر پروانه كردند

چو حسن او به عالم داستان شد

حديث عشق ما افسانه كردند

جماد و جانور در كشت انسان

هيولي و صور را دانه كردند

برست اين دانه و باليد و بر داد

درودند و دل فرزانه كردند

جنود عقل را نازم كه در راه

جهاد نفس را مردانه كردند

اسير سر سربازان عشقم

كه جان را همسر جانانه كردند

نبود اين نه خم مينا كه مستان

مرا دردي كش ميخانه كردند

من آن بازم كه پر دادند و پرواز

به سمت شه چو دور از لانه كردند

زبانم عرش دل كروبيان دوش

سر ما را كبوتر خانه كردند

پريرويان ميان مجلس جمع

سر زلف بت من شانه كردند

صفا را نطق جان دادند آنان

كه چوب خشك را حنانه كردند

به يك پيمانه‌ام بردند از دست

نمي‌دانم چه در پمانه كردند

***

61

آنان كه دم ز دولت فقر و فنا زنند

بر پادشاهي دو جهان پشت پا زنند

مستان ياركوس اناالباقي آشكار

منصور وار بر سر دار فنا زنند

با پاي سير وادي هستي كنند طي

با دست دل در حرم كبريا زنند

با برق عشق خرمن تن را كنند خوار

با تيغ كار گردن كبر و ريا زنند

قومي كه دم زنند ز توحيد ذات عشق

قول الست را به حقيقت بلي زنند

بنشسته‌اندرد پس زانوي انزوا

بر روي ران و پاي به پشت هوي زنند

مگشاي در به صحبت بيگانگان عشق

كروبيان غيب در آشنا زنند

اين موسيان رسته ز مصر هواي نفس

فرعون را به فرق ضلاالت عصا زنند

عيسي صفت لواي ولايت به ملك ارض

كوس شهود بر ملكوت سما زنند

هم سير احمدند كه توحيد را به عرش

از امر استقم مقدم استوا زنند

بر قلب حيدرند كه شيطان خويش را

ردن به دست بازوي خيبر گشا زنند

خواهند اگر به بار حقيقت نهند پاي

اهل طريق دست به دامان ما زنند

بر دامن تجرد تا كي زنند دست

دل بستگان كه پاي به خوان خدا زنند

واماندگان ز قيد ضلالت رهند اگر

دست طلب به دامن سير صفا زنند

گر بگذرند اهل طريقت به كوي فقر

ما را به دست دل در دولتسرا زنند

***

62

آنان كه در صراط صعود ولايتند

از حق نزول كرده و بر خلق آيتند

رايت زدند بر زبر بام امر و خلق

در خطه امارتمشان زير رايتند

كونين در تغير و مستان جام عشق

در كوي ميفروش بظل حمايتند

مفتي كند روايت و در راه كوي فقر

واماندگان قافله اهل درايتند

در پيشگاه عشق گدايان ره نشين

صاحب سرير دولت بدوند و غايبتند

در بحر موج خيز فنا كشتي نجات

بر آسمان فقر نجوم هدايتند

معشوق در نهايت حسنست و در خفاست

با آنكه عاشقان رخش بي‌نهايند

گر غير روي يار ببينند در وجود

اهل شهود در خور جرم و خيانتند

قومي كه رسته‌اند ز وهم و خيال نفس

در بارگاه عقل امير كفايتند

بگذشته از تقيد جانند و قيد و جسم

وارسته از تعين شكر و شكايتند

اي دل ز اهل مدرسه بگريز كاين گروه

مخدوم بنده‌اند ولي بي‌عنايتند

در آستان ميكده ي  فقر خاك باش

اي تشنه لب كه درد كشان در سقايتند

ما محرم معاينه و همرمان هنوز

در پرده ي  حديث و حجاب روايتند

اين سبطيان سر زده از موسي كمال

از نيل رسته‌اند و بتيه غوايتند

جمعي كه خوانده درس دل از مدرس صفا

در شارع حقيقت شرع ولايتند

***

63

برفت هر كه در اين خانه بود و يار بماند

هزار نقش زدوديم تا نگار بماند

دل مرا به كنار اختيار كرد و به چرخ

نماند و آرزوي چرخ در كنار بماند

گذشت هر چه زهر خار زخم ديد گلم

گلي بود كه منزه ز زخم خار بماند

بسير باغ وجود آمدن آن بهار و گذشت

چه نقشها كه درين باغ از آن بهار بماند

طربسراي مرا بود سروي از قد يار

بلند و دلكش و سرسبز و پايدار بماند

بدار عشق چه منصورهاست بر سردار

گمان مبر تو كه منصور رفت و دار بماند

هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق

دريد و راز درون من آشكار بماند

ببرد سيل سرشكم هزار كوه ز جاي

غم تو بود كه چون كوه استوار بماند

ثبات كوه و قرار زمين و دور سپهر

نماند و ميكده ي  عشق برقرار بماند

نماند شعري و چندين هزار شعر بلند

ز عشق روي تو از من به يادگار بماند

ز عقل پير ضيا وز نفس نور بدهر؟

ز طبع من سخن نغر آبدار بماند

به كوي يار پريشان بسي رسيد و گذشت

به جز حكايت من كاندرين ديار بماند

چه غم كه دولت دنيي نماند بهر صفا

خزائن گهر پاك شاهوار بماند

***

64

شمائيد گروهي كه طلبكار خدائيد

اگر مرد ره فقر و فنائيد شمائيد

فناعين بود كه مردند و رسيدند

گدايان ره فقر چه در بند بقائيد

سماي دل و جانست تجلي گه خورشيد

نديديد كه در پرده ي  ارضيد و سمائيد

سويداي دل ماست سراي ملك العرش

شما بنده ي  فرشيد و گرفتار سرائيد

كجائيد خدا را بلدالامن بود جاي

شما سخره ي  تسخير بلا ديد كجائيد

زدائيد اگر لوج دل از زنگ اضافات

همه جام جم و آئينه غيب نمائويد

به سلطان ندهد باج كه از فقر نهد تاج

سلاطين ملوكيد و عبيد فقرائيد

كساي فلاك و اطلستان فرش بساطست

اگر در گرو بيعت اصحاب كسائيد

نه ابريد و نه باديد و بكشت ملك و ملك

براز ابر مطيريد و به از باد صبائيد

ببريد سرديو هوي را و نشينيد

بر اورنگ خلافت كه سليمان هوائيد

شمائيكه گدايان سر و افسر و گنجيد

سراپاي برنجيد نه شاه و نه گدائيد

گدايان طلب را به حقارت نتوان ديد

كه با افسر فقرند و شما بي سر و پائيد

عدوئيد بر آن قوم كه بر امر ولاتند

اگر والي خلقيد كه فرزند زنائيد

زناني كه طلبكار خدايند خدايند

شما زن صفتان دشمن مردان خدائيد

صفا نور بسيطست و محيطست باضداد

مگر ظلمت محضيد كه بر ضد صفائيد

***

65

ساقي درد كشان دي در ميخانه گشود

آشنائي نظر لطف بيگانه گشود

برد در پاي خم و بر دل پيمان شكنم

عقده‌ها بود بسي باز به پيمانه گشود

دل شد آزاد چو او از شكن زلف به خال

گره و سلسله و خم به سر شانه گشود

دام با دانه بهر مرغ زيان بود و مرا

كار مرغ دل ازين دام كه با دانه گشود

كرد ديوانه‌‌ام از عشق و برين گونه ي  زرد

چشم وا كرد و شفاخانه ي  ديوانه گشود

من پي گنج غم عشق تو ويرانه شدم

مثلست اينكه در گنج به ويرانه گشود

يار با من سخني گفت و ز هر عضو مرا

به نوانطق چو از استن حنانه گشود

عقل هر عقده به كار سر آن زلف فكند

شانه ي  عشق قوئي دست بدندانه گشود

در سما جستم و در سينه ي  من داشت وطن

آنچه از شهر بنگشود ز كاشانه گشود

در شب تيره دلم بود چو پروانه ببند

شمع روشن شد و بال و پر پروانه گشود

فيض بردم ز هزاران در دل باز بجد

چون طلب كرد در فيض جداگانه گشود

ديده بودم كه بود جايگهش ساعد شاه

بال آن روز كه شهباز من از لانه گشود

قفل غم بود صفا را به دل از دست دوئي

نفس پير هم از همت مردانه گشود

***

66

زين سپس دل را بر سوائي نشان خواهيم داد

با غم عشق تواش همداستان خواهيم كرد

زين خراب آباد وحشت خيمه بر خواهيم كند

خانه در كوي خرابان مغان خواهيم كرد

پرده از بالاي چون تير تو بر خواهيم داشت

پشت تير چرخ زين بالا، كمان خواهيم كرد

بي زمين و آسمان آب بقا خواهيم خورد

خاك بر فرق زمين و آسمان خواهيم كرد

خضر و آب زندگي ما و كف خاك فنا

تا كداميك زين دو عمر جاودان خواهيم كرد

خاك را وخشت را از دولت اكسير فقر

گنج باد آورد و گنج شايگان خواهيم كرد

شاهباز دل چو بال افروخت در معراج هشق

شهپر روح القدس را امتحان خواهيم كرد

نان اين بيد ولتان خاكست و خون ما خويش را

بر سر خوان حقيقت ميهمان خواهيم كرد

ميهمان خواهيم شد در خلوت فقر و فنا

وندران خلوت خدا را ميزبان خواهيم كرد

بهر خدمت رشته ي  جان بر ميان خواهيم بست

زين گران جانان سنگين دل، كران خواهيم كرد

جان و دل خواهيم داد اندر سر سوداي عشق

عقل پندارد درين سودا زيان خواهيم كرد

ملكتي جوئيم بيرون از قياس و از قران

وندران درويش را صاحب قران خواهيم كرد

اين مكان عاريت كي در خور درويش ماست

اين گدا را پادشاه لامكان خواهيم كرد

ما روان گنج كونينيم و سلطان وجود

چون تجلي كرد ايثار روان خواهيم كرد

تيغ اگر آيد به پيش تيغ سر خواهيم داشت

تير اگر بارد نشان تير جان خواهيم كرد

آن چه جز بردار نتوان گفت آن خواهيم كرد

آن چه جز با قتل نتوان كرد آن خواهيم كرد

سر خورشيد حقيقت را كه در غرب خفاست

جلوه‌گر از جانب شرق عيان خواهيم كرد

ما و سر دل دو خورشيديم بر گردون امر

با تراب صاحب الامر اقتران خواهيم كرد

اين قفس كي در خور پرواز سيمرغ صفاست

صعوه را ما باز قدسي آشيان خواهيم كرد

***

67

دوش در فقر مرا چتر ولوا بخشيدند

افسر سشلطنت ملك بقا بخشيدند

مالك ملك بقا گشتم و سلطان غنا

اين تسلط به من از فقر و فنا بخشيدند

بنده ي  پير مغانم كه گدايان درش

سلطنت را به من بي سر و پا بخشيدند

درد بود اين دل ديوانه ي  سودا زده را

آشنايان مره عشق دوا بخشيدند

بودم آواره ي  گم كرده ره سوخته‌اي

همت و پاي وره و راهنما بخشيدند

ملك كونين گرفتند و فقيرم كردند

علم الله كه در فقر غنا بخشيدند

جان جسماني بيدانش و بي ديد مرا

زنده كردند و به تن روح لقا بخشيدند

از خود و ديده و دل پاك ربودند و سپس

بر دل و ديده ي  من نور خدا بخشيدند

شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات

تو چه داني كه به اين ذره چها بخشيدند

فقر كامل شد و سلطان غنا كرد ظهور

خود كليد در اين گنج به ما بخشيدند

بگرفتند سر و سينه ي  پر باد و هوا

دل بي كينه ي  بي كبر و ريا بخشيدند

بود من بود خطائي كه ز حد بود برون

شاه بودند و به من بنده خطا بخشيدند

من صفا بودم و آئينه‌ام آلوده ي  زنگ

زنگ زائينه زدودند و صفا بخشيدند

***

68

هر كه درويش در پير مغان خواهد بود

كار فرماي دل و والي جان خواهد بود

گر مكان يافت سري در قدم پير مغان

مالك مملكت كون و مكان خواهد بود

آفتابيست كزو تربيت باغ بقاست

هر كه در سايه ي  آن سرو روان خواهد بود

بي نشانيست خدا جوي كه گر خاك شود

بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود

عشق گردون كيانست و دل كامل ماست

آفتابي كه به گردون كيان خواهد بود

جان ز آشوب جهان برد به زلف تو پناه

وين پناهيست كه آشوب جهان خواهد بود

دل ندانست كه در عشق شود پير و هنوز

پاي بند غمت اي تازه جوان خواهد بود

رازهائي كه بود در تتق سر قديم

با سر زلف تو ما را به ميان خواهد بود

آسمان را كند ار حادثه ي  دهر خراب

سر جوياي تو در خط امان خواهد بود

گر نسيم از سر زلف تو به عالم گذرد

در و ديوار جهان مشگ فشان خواهد بود

سر چو در پاي تو و پاي كه در خدمت تست

آن منزه ز هوي اين زهوان خواهد بود

اي كه مقصود دلي ساقي جان نيز تو باش

بي لب و كام كه ماه رمضان خواهد بود

از خم و شيشه مي صاف كه مصباح هديست

ريز در جام كه مفتاح بيان خواهد بود

مي سرمد كند ار دهر به پيمانه ي  دل

دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود

هيكل ما شجر و پرتو عشق آتش طور

موسي ايمن ما روح روان خواهد بود

سينه ي  ما صدق گوهر اسرار صفا

دل ما مشرق انوار عيان خواهد بود

***

69

شب دوش كه بود اينكه به خلوتگه ما بود

درين خانه نبود آدم بيگانه، خدا بود

خدا بود درين خانه كه شد بنده ي  اين خاك

اگر شاه زمين بود و اگر ماه سما بود

شه و ماه كه باشند كه ما بنده ي  امريم

اگر شاه و اگر ماه كه پرورده ي  ما بود

كجا بود كه تا پاي ز سر جلوه به جان كرد

مگر در دل سودا زده ي  بي سر و پا بود

به خلوت گه تقديس همي بود شهنشاه

نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود

خدا بود كه يار دل ما بود دگر هيچ

كه او شاه بقاي ملك و ملك فنا بود

دل و صاحب دل بود يكي بود به تحقيق

بيائيد و ببينيد مگوئيد دو تا بود

نه مه بود و نه انگشت و نه ابروي كه تاييد

مه من كه به ابروي كج انگشت نما بود

نه چون و نه چرا بود كه دل آينه كردار

تجلي گه آن شاهد بي چون و چرا بود

نه درد و نه دوا بود كه جان بود گرفتار

در و تعبيه دردي كه به هر درد دوا بود

برون بودم ز حد پرده و من پرده برانداز

بهر پرده كه برداشتم آن حور لقا بود

خرابات مغان بود و درو پير مغان بود

اگر شاه زمين بود در آن كوي گدا بود

فراز سر نور سره ظلمات عدم بود

درون دل ظلمات عدم آب بقا بود

در آن آب نه خاشاك و نه خاك وز كدورات

بري بود كه سر چشمه ي  انوار صفا بود

صفا بود چو تيهو كه بسر پنجه ي  بازست

و بردست شه آن بازازل شاه رضا بود

رضا بود به چرخ احد و واحد خورشيد

كه صد باديه بالاتر تسليم و رضا بود

براهيم نبود آذر جان بود بعشاق

براهيم و سماعيل در آن كوي فدا بود

***

70

خوش آن گروه كه شوريده ي  شراب شدند

شدند در پي آبادي و خراب شدند

فداي همت درديكشان كه هستي خويش

تمام داده كشيدند درد و ناب شدند

كشيد دردي جام طلب به طفلي و پير

به كوي ميكده در عالم شباب شدند

مخواه قدر فلك ذره باش بر در دوست

كه ذر كان در دوست آفتاب شدند

رموز عشق ز ام الكتاب سينه ي  خويش

فرا گرفته و مستغني از كتاب شدند

خراب عشق نمودند خانه ي  دل خود

امين گوهر آن گنج ديرياب شدند

دلم به همرهي عشق رفت تا بر يار

دور هنورد درين ورطه همركاب شدند

به غير عشق كسي طي اين طريق نكرد

كه گم شدند اگر باد يا سحاب شدند

مرا گمان كه دگر پاي بند مي نشوند

ز نه حجاب فلك رسته بي حجاب شدند

اگر چه جستند از صد هزار بند وليك

اسير در خم آن طره ي  بتاب شدند

به دست شاه دو باز سپيد بر پابند

ببند تيره‌تر از شهپر عقاب شدند

جمال دوست عيان ديده زلف اوست عيان

زهر سراب گذشتند و عين آب شدند

سپيده دم شد و شد آفتاب يار پديد

كسان نديده كه مردند يا به خواب شدند

دو حرف يافته آنان كه در كتاب صفا

كتاب عشق شدند و هزار باب شدند

هزار باب به هر باب صد هزار بيان

ز هر بيان همه كونين كامياب شدند

***

71

دوش از خاك در فقر كلاهم دادند

افسر سلطنت ماهي و ماهم دادند

جستم از دشمن بيگانه پناه از در دوست

آشنايان در دوست پناهم دادند

به مقامي كه ره فقر به سلطان ندهند

من درويش صفت رفتم و راهم دادند

سر من سود شبي پاي گداي در عشق

صبح دم دستگه و افسر شاهم دادند

سر خط زندگي و ملك بقاي ابدي

زان خط سبز و سر زلف سياهم دادند

آه من بيهده نبود كه ره سير سما

ساكنان ملكوت از خط آهم دادند

ز چه محبوب جهانم من بيگانه ز خويش

از خط دوست مگر مهر گياهم دادند

يوسف جاه بدم پيشتر از خلفت جان

خلق كردند تن و راه به چاهم دادند

مالك ملك ازل نيز به چاهم نگذشت

والي مصر ابد كرده و جاهم دادند

سپرو چتر و علم سلطنتم كس به نداد

فر سلطان حقيقت بنگاهم دادند

طاعت ار بود مرا بود به سنگ پر كاه

كوه رحمت به شكوه پر كاهم دادند

رحمت خاص كه از بي گنهانست بري

بارش مزرع من شد كه گناهم دادند

فقر و درماندگي و بندگي و عجز و نياز

جلواتيست كه از فيض الهم دادند

گاه و بيگاه در دوست ز دم خاصان راه

بدرون گاه ندادندم و گاهم دادند

تا نمودند مرا محرم اسرار صفا

بار دادند به خلوت گه و گاهم دادند

ز تباهي به نرستند سلاطين سلوك

هر چه دادند بدين حال تباهم دادند

دوش ما را به خط پير برات آوردند

تشنه ي  مرده بديم آب حيات آوردند

راه ما را فلك افكند به گرداب خودي

ناخدايان خدا فلك نجات آوردند

مرده بوديم ز بي آبي اين ژرف سراب

زنده كردند ز بس آب فرات آوردند

دل ما را ز حيوت ابد دفتر عشق

رقم رستگي از قيد ممات آوردند

سرد و آشفته و هر جائي و آواره بديم

عشق و جمعيت و تمكين و ثبات آوردند

يافتم من كه ملك بي خبر از رتبه ي  ماست

چو بحيوانيم از دور نبات آوردند

همه دانند در اين نشاه كه سلطان دلند

مگر آن محو كه بردندش و مات آوردناد

رستمي كرد به من عشق و مرا كرد هلاك

تا در دوست تنم بهر صلوه آوردند

شدم از خاك درش زنده و سهراب صفت

نوشداروي مرا بعد وفات آوردند

من فرومايه ي  تجريد بدم از جبروت

گنج بانان خدائيم ز كوه آوردند

در سويداي دلم تابش نفي كثرات

جلوه‌اي بود كه از وحدت ذات آوردند

جز خدا نيست خدا را ز چه حكمت به ميان

كعبه و بتكده ولات و منات آوردند

ازلست و ابد آئينه ي  توحيد صفا

زنگ شرك و دغل اين عزي ولات آوردند

***

72

چنين شنيدم كه لطف يزدان بروي جوينده در نبندد

دري كه بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان دگر نبندد

چنين شنيدم كه هر كه شبها نظر ز فيض سحر نبندد

ملك ز كارش گره گشايد فلك به كينش كمر نبندد

دلي كه باشد به صبح خيزان عجب نباشد اگر كه مردم

دعاي خود را به كوي جانان به بال مرغ اثر نبندد

اگر خيالش به دل بيايد سخن بگويم چنان كه طوطي

جمال آئينه تا نبيند سخن نگويد خبر نبندد

بر شهيدان كوي عشقش به سرخ روئي علم نگردد

به رنگ لاله كسي كه داغ غمش بلخت جگر نبندد

به زير دستان مكن تكبر ادب نگهدار اگر اديبي

كه سربلندي و سر فرازي گذر بر آه سحر نبندد

ز تير آه چو ما فقيران شود مشبك اگر كه شبها

فلك بر انجم زره نهپوشد قمر ز هاله سپر نبندد

(صفا برندي) كجا تواند دم از بيانات عاشقي زد

هر آنكه نالد به ناله ي  ني چوني به هر جا كمر نبندد

***

73

يار از پرده برون آمد و جان پيدا شد

برقع از روي برافكند و جهان پيدا شد

ز خم زلف مسلسل به سر شانه گشود

گره و سلسله و كون و مكان پيدا شد

اينكه پيداست نهان بود پس پرده ي  غيب

گشت بي پرده و پيدا و نهان پيدا شد

به تماشاي گل و سرو روان گشت به باغ

گل نوخاسته و سرو روان پيدا شد

برد از باغ دلم كونه ي  آن طرفه بهار

آن كدورت كه به ايام خزان پيدا شد

گوهر گنج حيقت كه به آبادي دين

گم شد از من به خرابات مغان پيدا شد

حشمت سلطنت خاك نشين در فقر

كي توان گفت كه از تخت كيان پيدا شد

ز گمان و ز يقين رستم و از دانش و ديد

تا يقيني كه مرا بود گمان پيدا شد

به دل شيفته رازي كه نهان بود ز غيب

گشت پيدا و چگويم كه چسان پيدا شد

چشم بگرفتم از آن يار كه دارم به كنار

تا كه در چشم من آن موي ميان پيدا شد

مژه يا ناوك دل دوز بود ماه مرا

آنچه از خانه ي  ابروي كمان پيدا شد

دل كه گم شد به جواني ز صفا در غم پير

در خم طره ي  آن تازه جوان پيدا شد

دوست دل را بسويدا و بسر و بخفا

يار ما را به سر و چشم و زبان پيدا شد

***

74

مرا كه رسته‌ام از گل بهاركي داند

مرا كه جسته‌ام از خار خاركي داند

كسي كه ديده به اغيار بست و يار نديد

اگر نظاره كند روي ياركي داند

به شور زار جمادي كه شد مجاور خس

طراوت طرف لاله زار كي داندا

بخورد و خواب عوامي كه خوي كرده بدام

عوالم من شب زنده دار كي داند

كسي كه كور دل و تيره بخت زاد زمام

فروغ چشم دل بخت يار كي داند

دلي كه قطع اميد از مقام و مرتبه كرد

مراتب دل اميدوار كي داند

موحدي كه نداند به غير وحدت ذات

به جز كي نگرد اختيار كي داند

يكي كه نيست به توحيد در شمار عدد

چو ديد كس عدد بي شمار كي داند

دلي كه رسته ز دور و مدار و اختر چرخ

ز چرخ و اختر و دورو مداركي داند

نداده‌اند دو دل بر يكي چه جاي هزار

اگر يكيست دل من هزار كي داند

دماغ آنكه چو آئينه زير زنگ خمار

صفاي صبح دل ميگسار كي داند

كسي كه رفرف روح و براق عمل نديد

عروج احمد رفرق سوار كي داند

***

75

ميان بحر محيطيست هر چه هست صفات

درين ميانه موحد كنار كي داند

روزي كه من به دوش فكندم رداي فقر

پهلو زدم به ملك جم از كبرياي فقر

بيگانه شو ز فر فريدون و جاه كي

اي دل به شكر آنكه شدي آشناي فقر

درويش دل به دولت دارا نمي‌دهد

داراي دولت آن كه به دل شد گداي فقر

سودم شود زيان و تجارت من تباه

گرد بدهم و دو كون ستانم بهاي فقر

جبريل شد مشرف صحن سراي ما

گشتيم تا مشرف صحن سراي فقر

دست ملك ز دامن درويش كوتهست

آنجا كه نيست جاي كس آنجاست جاي فقر

ما را فناي فقر به مالك بقا كشيد

ملك بقا اگر طلبي در فناي فقر

شه گردد ار ط سلطنت فقر با خبر

بنهد هواي سلطنت اندر هواي فقر

گوئي كه من شنيدم و بس از فضاي دل

روزي كه زد منادي دولت نداي فقر

حيران شود به صورت تصوير آفتاب

گر ما كشيم پرده ز روي صفاي فقر

چونان صفا بحشمت سلطان قفازني

اي سالك ار قدم زني اندر قفاي فقر

***

76

خط غبار تو بر روي چون تجلي طور

به درس عشق تو تفسير كرده آيه ي  نور

خراب كرد غم عشق خانه ي  تن من

دل خراب من از اين خرابه شد معمور

خرابه ي  تن من بود دار غم آباد

به دست عشق كه از او به پاست دار سرور

مرا ز قد تو شوري به سر فتاده و دل

بر آن سرست كه بر پاي گشته يوم نشور

قد تو طوبي و دل خلدو آن دو زلف سياه

فراز طوبي خلد دلست طره ي  حور

لبت كه داروي دردست و مرهم دل ريش

ازوست زخم دل دردمند من ناسور

ز جاي كند بناي مرا نه عشق و نه درد

به جاي من كه نماندم به جا چه سوك و چه سور

سياست سپه عشق در قبيله ي  دل

همان حديث بساط جمست و مكنت مور

عنايت تو كه ياقوت قوت معرفتست

مرا ز دامن دل ريخت سنگ فسق و فجور

فتور منطقه ي  چرخ ممكنست و محال

به عقد عهد امانات عشق تست فتور

به يك تجلي وحداني تو بر سر دار

زند تمامت ذرات نوبت منصور

زند اناالحق منصور وار بر وبحار

دلست موسي و دريا و دشت نخله ي  طور

دوئي نماند نه جان و نه دل نه آب و نه گل

نشان به غير بنگذاشت طبع عشق غيور

فناي ذاتي من در غم تو روح بقا

دميد در من و باقيست تا به نفخه ي  صور

رسيد وحيد به زنبور نحل در كهسار

مگر بود بيدار كمتر از زنبور

ز وحي عشق صفا را هزار گنج يقين

نهاده در دل و سرپوش اوست سينه ي  عور

***

77

ساقيا جان جاودانه بيار

صبح دم شد مي شبانه بيار

مرغ از ره سيده ي  ما را

اي مي و نقل آب و دانه بيار

از خم وحدت آن شراب كهن

اي مدير شرابخانه بيار

گرچه مستم ولي خراب نيم

يك دو ساغر بدين بهانه بيار

طره ي  دوست در همست و پريس

اي نسيم شمال شانه بيار

آفتابا شب فراق مرا

از دم صبح دم نشانه بيار

پادشاها به حضرت درويش

سر طاعت بر آستانه بيار

اي دل آن دل فريب را دربند

به فسون و دم و فسانه بيار

دست تثليث را ببر به كنار

پاي توحيد در ميانه بيار

اي مغني بزن نواي طرب

مي و چنگ و دف و چغانه بيار

زن دم از عشق در حياض و رياض

ماهي و مرغ در ترانه بيار

سر نه چرخ را بچنبر حال

اي بلند اختر يگانه بيار

ببر از دست صعوه ي  دل و باز

باز لاهوتي آشيانه بيار

چند در پرده‌اي درآي به بزم

به چم اندر بر و چمانه بيار

به جهان دل صفا جاني

اي جهان داور زمانه بيار

***

78

به بوستان دلم رست سرو قامت عشق

قيام كرد درين بوستان قيامت عشق

ز عشق بي خبرست آنكه نيست عين بقا

بقاست بعد فناي خودي علامت عشق

رسيد قطر و محيط دوائر فلكي

به استقامت و تدوير استقامت عشق

دل مرا نبود قبلاه‌اي به وقت نماز

به غير حضرت معشوق در امامت عشق

تمامت دلم از عشق شد پديد و چو ديد

مقام امن نهان شد درو تمامت عشق

گمان مبر كه رساند به مقصدي كه بود

سوادي گشتن عاشق ره سلامت عشق

دميد از دل و تابيد در بطون دماغ

در بتون دماغست و دل اقامت عشق

وليك كشته ي  خود را به خاك مي نهلد

چو كشت زنده كند اين بود كرامت عشق

اگر چه مايه ي  ديوانگيست بي خردست

كه در ملامت عاشق كند ملامت عشق

دلم شكست و بود جاي عشق ارض و سما

برون نيامده از عهده ي  غرامت عشق

قديم و نادم عشق آدمست ديو مباش

تو با منادمت عشق در ندامت عشق

دل صفاست كه در او قيامتست به پا

ز ساعتي كه درو رست سرو قامت عشق

***

79

سحر به بام دل من زدند نوبت عشق

دل فسرده من تازه شد به دولت عشق

اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم

نبود در خور تفسير عشق آيت عشق

نداشت طاقت اين بار آسمان و زمين

ظلوم ماست كه شد عامل امانت عشق

مدار سلسله ي  كن فكان نبود كه بود

مرا به گردن دل رشته ي  محبت عشق

رقاب كون و مكان زير بار منت ماست

كه هست گردن ما زير بار منت عشق

گذشته از سر ديوان منظر جبروت

سر ارادت ما زاستان حضرت عشق

سلامت ار طلبي بگذر از سر دل و جان

كه اولين قدم اينست در طريقت عشق

ز بيجهه شرف جمع جمع داد و جهاند

دل مرا ز جميع جهات همت عشق

تو مالك فلكي بگذر از تعلق خاك

مرا ز خاك با فلاك برد رفعت عشق

مكدرست دل از درد جام نفس جهول

بريز ساقي از آن صاف بي كدورت عشق

شكست شيشه كه در زير خرقه بود بيار

خم و سبوي طخمخانه ي  حقيقت عشق

مريد وحدت عشقست آشيان صفا

كه هست گوهر درياي دوست وحدت عشق

***

80

جان و دل و دين و رگ و پوست عشق

در همه اشيا بتكاپوست عشق

تخم به دل كاشته بي حاصلان

غافل از اين نكته كه خودروست عشق

هر دو يكي باشد يا عشق اوست

در سر سودا زده يا اوست عشق

عشق بود بحر خدائي گهر

يا كه خدا قلزم و لولوست عشق

يا كه نه لولوست نه درياي ژرف

ژرف چو او بيني هر دوست عشق

كرد به نيروي دو عالم شكار

برتر ازين هر دو بنيروست عشق

شير فلك را شكند در مصاف

شير غضبناك بي آهوست عشق

خواهي اگر خويش بسنجي به كار

سنگ گران كن كه ترازوست عشق

زو دل و بازوت ندارد گريز

نيروي دل قوت بازوست عشق

كوه گرانست ميان مرا

بسته به زنجير مگر موست عشق

بر فلك ار پشت نمايد دو تاست

پشت ندارد همگي روست عشق

خالق اين پنج دريچه ي  حواس

خالق اين گنبد نه توست عشق

كوي به كو در عقب او متاز

بر سر هر برزن و هر كوست عشق

گر تو بچوگان خدائي زني

در گذر عرصه ي  دل گوست عشق

زمزمه ي  خلوت سر صفا

همهمه ي  ساحت مينوست عشق

***

81

چرخ دو تا گشته و يكتاست عشق

يك اثرست و همه اشياست عشق

برگ گل گلبن توحيد روح

بار درخت دل داناست عشق

تشنه‌تر از ماست باو سلسبيل

قطره چه وجوي چه درياست عشق

عقل چه باشد كه كند درك او

عقل ضعيفست و تواناست عشق

روح كه چشم همه اميدهاست

كور شد از فرقت و بيناست عشق

لشكر ملك و ملكوت وجود

كشته و افكنده و تنهاست عشق

نيست سري كو ننهد زير پاي

در بر من بي سر و بي پاست عشق

بيشتر از من برخ خوب خويش

عاشق و شوريده و شيداست عشق

در دل دلباخته باشد نهان

در سر سودا زده پيداست عشق

بهر تجلي گه موساي وقت

پاكتر از سينه ي  سيناست عشق

جذبه ي  دل باشد و سوداي سر

جذب و دلست و سرو سوداست عشق

پيشتر از كون و مكان بود و باز

پير شد اين هر دو و برناست عشق

مختم و مبداي ظهور صفات

اما بي مختم و مبداست عشق

***

82

ساقي جان به جام من ريخت مي مدام دل

گشت ز پاي تا سرم مست مدام جام دل

ملك دلست راح من سكه ي  دل به نام من

دل همگي به كام من من همگي به كام دل

صدر جلال پادشه شاه بر اوست متكي

كوه و زمين و آسمان صف زده در سلام دل

عقل ستاده پشت در عشق بگاه مستقر

نوبت سلطنت زند بر طبقات بام دل

عرش بدان معظمي گشت به پاي دل زمي

دولت عرش اعظمي يافت ز فيض عام دل

داده به بحر جوش را هوش و خرد سروش را

چرخ گشاده گوش را تا شنود كلام دل

دي ز سماي دل مهمي ديد مرا بمهمهي

گفت نمايمت رهي برد و نبرد نام دل

گفتم ماه من توئي دلبر و شاه من توئي

جز تو كه داد خواهدم شرح دل و پيام دل

گفت كه فاش مي‌كند دعوي مستواللهي

ارض و سماست و اله و كون و مكان غلام دل

گفتم من گداي تو خاك در سراي تو

مي‌دهم نداي تو فيض علي الدوام دل

كعبه توئي مراد را راه توئي معاد را

اينكه دهي جماد را سرعت سير گام دل

ديد بطوع بنده‌ام مرده ي  شاه زنده‌ام

داد به دست سر من سلطنت تمام دل

مالك ملك دل شدم رسته ز آب و گل شدم

آدم معتدل شدم از شرف مقام دل

مست مدام حق منم باده ي  جام حق منم

سر تمام حق منم از سر اهتمام دل

صبح صفاي منتظر شام ندارد از اثر

گونه و زلف آن پسر صبح دلست و شام دل

***

83

ويرانه ي  تن را بود گنجينه ي  جان در بغل

اسكندريست اين خاك و آب آئينه پنهان در بغل

يار آمد از بخت رهي در كوي من بافرهي

خورشيد بر سر و سهي ناميد تابان در بغل

ماه بهشتي روي من تابيد در مشكوي من

از مشرق زانوي من كم بود جانان در بغل

من شيشه طبع و آن پري آئينه روي و سنگدل

ايمن مباش از شيشه‌اي كش هست سندان در بغل

من باز جستم يار را از او خواست از من جان و سر

من پاي كوب و دست زن سر بر كف و جان در بغل

با خصم بد انديش گو خود را مزن بر من كه من

دارم ز سيف الله دل شمشير عريان در بغل

نه آسمان درويش دل گردون بود در پيش دل

چونان گدا برد سيه بر دوش و انبان در بغل

دل آسمان جان جان ماهش جمال دلستان

كي داشت هرگز آسمان ماهي بدين سان در بغل

فرعون و ديو آواره شد زين در كه دارد سر ما

بيضاي موسي بر كف و دست سليمان در بغل

چون موسي صاحب لوا وارسته از مصر هوي

دارم من از دست و عصا صد گونه برهان در بغل

شاه سرير عشق را بنشاند دل در آستين

پرورد پير عشق را فرزند انسان در بغل

دارد دلم با آنكه او با كفر عشقست آشنا

انجيل عيسي بر زبان آيات فرقان در بغل

آن شيخ بي باطن نگر ظاهر به شكل آدمي

نقش بت اندر آستين تصوير شيطان در بغل

كس نيست در پهلوي من همخانه و همخوي من

عشق تو و زانوي من اين در دل و آن در بغل

بين دولت ابدال را بين قال را بين حال را

پرورده اين اطمفال را آن قطب امكان در بغل

كثرت چو كوه كفر و من بر وحدت دل ثابتم

رويد جبال كفر را اشجار ايمان در بغل

مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم

يك مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل

من بازوي فقرم ولي در آستين دولتم

بالاي اين درويش را پرورده سلطان در بغل

بر بام گيتي دل منه اي طفل تجريد صفا

كشت آنچه پرورد آدمي اين تيره پستان در بغل

***

84

دوشم سروش زد در دولتسراي دل

گفتند كيست گفت سروشم گداي دل

آمدندا كه گاه تمناي غير نيست

بيگاه در مزن كه نئي آشناي دل

تاسد ره منتهاي مقام تو است و بس

اي بي خبر ز عالم بي منتهاي دل

در جايگاه دوست نگنجد به غير دوست

گر غير اوست دل نبود نيز جاي دل

از آب و از هواي ديار مكدري

رست نكه ديد صفوت آب و هواي دل

مجموع كائنات نشيمنگه فناست

موجود باقي است وجود و بقاي دل

قومي به انتظار كه خورشيد سر زند

از غرب و او دميد ز شرق سماي دل

او در سرست و من ز سما مي‌كنم طلب

من در برون و اوست درون سراي دل

عمريست مي‌دويم چو ديوانه كوبكو

دل در قفاي دلبر و من در قفاي دل

امروز شد پديد كه از پاي تا به سر

بگرفته است يار ز سر تا به پاي دل

از ملك تا ملك همه محكوم حكم ماست

ما در تحكم قدريم و قضاي دل

سلطان دولت احد جمع بي زوال

زد دستگاه سلطنت اندر فضاي دل

دل نيست اين به سينه سويداي دولتست

جانانه است باد سر جان فداي دل

سيناست سينه و دل كامل درخت طور

نبود سري كه نيست در آنت سر صداي دل

اوصاف كبريا و ولاي ولايتش

بر دوش دل رداست زهي كبرياي دل

هر سالكي به مسلك سلطان دولتيست

مائيم در طريقت فقر و فناي دل

فقر آيت صفاست كه در مدرس الست

ما كسب كرده‌ايم ز سر صفاي دل

***

85

زد دست سلطان دولت دوش از تجلي در دل

شد فتح باب تجلي بر ناظر منظر دل

تا سوز عشق تو آموخت آهي چو آتش برافروخت

از آتش آه دل سوخهت بر آسمان اختر دل

بگشود دل باب مستي ما را كه گه مي‌پرستي

در نيستي دست هستي تا حلقه زد بر در دل

دل تاخت رخش درايت در كشور بي‌نهايت

تا زد شه عشق رايت بر ساحت كشور دل

اي جان مستان رويت سر گرم خمر سبويت

يك قطره از آب جويت درياي پهناور دل

من غرق بحر خطابت خشرست جوياي آبت

اي روي چون آفتابت مراتن اسكندر دل

چشم تو مخمور خوابست يا نيم مست از شرابست

لعل تو با آنكه آبست افزوده بر آذر دل

پر خم نمودي رسن را زلف شكن در شكن را

بردي دل و دين من را اي ترك غارتگر دل

با آنكه بس نازنيني با جان عاشمق بكيني

بر چشم دل گر نشيني كي مي‌شود باور دل

اي گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در كانم

در سر و در سينه ي  جان در جان و در جوهر دل

از دست من دل ربودي بر آتش دل فزودي

بي‌پرده گويم تو بودي مبناي شور و شر دل

شد طوبيم خلد انگشت زين آتش و حور شد زشت

زردشت عشق تو تا كشت سرو تو در كشمر دل

باشد دل و جان آگاه آئينه ي  روي الله

شد سينه ي  سالك راه گنجينه ي  گوهر دل

دوش از سر دار توحيد دل زد نداي اناالحق

روح القدس گفت اين راز در گوش پيغمبر دل

ديديم راز فنا را پرواز عرش بقا را

عشق رخ او صفا را پاي دلست و پر دل

***

86

بازوي عشق بنهاد بر دوش ناقه ي  دل

باري كزان نشيند تا ناف ناقه در گل

من چون كشم كمانت اي ناو كت توان كش

تو ترك نيم مستي من مرغ نيم بسمل

بگرفته تيغ روشن بنشسته بر به توسن

تازد به خون عاشق نازم سمند قاتل

از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان

باشد گذشتن آسمان وز عشق دوست مشكل

با اينكه از تو تا او يك گام بيشتر نيست

اما برد كه اين گام باشد هزار منزل

با ناخدا بگوئيد كشتي چه سود دارد

آن را كه ديده درياست كي مي‌رسد به ساحل

در آسمان مشكوي دارم مهي كه خورشيد

هندوي كوي آن ماه گرديد و گشت مقبل

اسرار كعبه ديدم من در صفاي دل بود

اي طائف گل و سنگ تا چند سعي باطل

من از فضيلت عشق در هر قبيله گشتم

معشوق خويش ديدم سر حلقه ي  قبايل

من جستم از برونش او ظاهر از درون شد

عمريست ميدوم من بيهوده در مراحل

آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل

معلوم شد كزين پيش جز تن نبود حائل

در سير كعبه و دير شد كشف سر اين سير

دل جاي آن صنم بود وين پير دير غافل

آن غير نور ما را از خويش كرد فاني

اسم صفاست باقي باقي بدوست واصل

***

87

باز آي كه از غير تو پرداخته‌ام دل

اي سر تو را سينه ي  سودا زده منزل

قربان تو مي‌كردم اگر يامفتمي جان

بر زلف تو مي‌بستم اگر داشتمي دل

جز نقش خط از روي نكويت خط هستي

نقشسيت كه كردون زده بر آب به باطل

چندان كه بود كام تو از قتل من آسان

كار من دلباخته از دست تو مشكل

من روي چو زر كرده‌ام از عشق تو بنماي

بر گردنم آن ساعد چون سيم حمايل

آئينه شود سينه ي  پرداخت از زنگ

بر عرش پرد طائر برخاسته از گل

خواهي كه شوي مظهر انوار تجلي

آئينه ي  خود ساز بر آن روي مقابل

خود بين نبرد راه بخمخانه ي  وحدت

محجوب ندارد خبر از نشاه كامل

از غرب خفا گونه ي  خورشيد حقيقت

پيداست، تو در پرده‌اي اي ديده ي  غافل

كن در طلب گوهر جان كشتي تن را

مستغرق درياي دل بي تك و ساحل

از كشته شدن زنده شوي در طلب تيغ

بايست زدن بوسته به سر پنجه ي  قاتل

قومي به حرم ساجد و قومي به كليسا

روي دل من جانب آن هندوي مقبل

باز اي دل سودازده قلاشي و رندي

جر رنج چه بر دست كس از كسب فضائل

ما زنده به عشقيم كه بي‌فاصله ما را

جاريست چو خون در كبد و عرق و مفاصل

بردار ز گل ذره ي  محجوب صفا را

اي بر همگي پرتو خورشيد تو شامل

***

88

راز دار دل و عشقست فنم

كي گرفتار هواي هاي تنم

فرس عشق بزينست و عنان

فارس فحلم و در تاختم

مشتبه كرد به موي تو مرا

عشق اين موي بود يا كه منم

يار جان باشد و من جسم نزار

دوست باشد تن و من پيرهنم

هر كسي را سر سوداي كسيست

من گرفتار دل خويشتنم

آمد از پرده برون بي‌خود و مست

ماه فرخارم و مير ختنم

رسن زلف به خم كرده گشود

بست و افكند به چاه ذقنم

يوسفم در خور زندانم و چاه

تا سر طلف تو باشد رسنم

شكن اندر شكن از سر تا پاي

زان سر زلف شكن در شكنم

ناخن و سينه ي  من تيشه و كوه

من به هامون غمش كوه كنم

گر بميرم شكفاند غم عشق

لاله از خاك و شقيق از كفنم

خيزد از لعل تو ياقوت روان

ريزد از جرع عقيق يمنم

خاك فقر تو بود آب حيوه

خار عشق تو گل و ياسمنم

سفر كيو خرابات فناست

عاقبت برد به سوي وطنم

بنده ي  فقرم و بافر و شكوه

كارفرماي زمين و زمنم

من صفايم نه گداي زر و سيم

نه گرفتار به فرزند و زنم

***

89

رفت در كسوت درويش كه ما نشناسيم

ما نه آنيم كه شه را ز گدا نشناسيم

مي‌شناسيم رز پا تا سر ما جلوه ي  اوست

مگر آن دم كه سر خويش ز پا نشناسيم

درد اثبات گدايان ترا نفي دواست

چه توان كرد كه از درد دوا نشناسيم

خاك در خانه ز سلطان سرا با خبرست

كم ز خاكيم كه سلطان سرا نشناسيم

ماهي و مرغ ز محبوب خدا باخبرند

ما چه جنسيم كه محبوب خدا نشناسيم

طالبي دنيي اگر شاه زمين عبد هويست

ما فقيران در دوست هوي نشناسيم

آتش ار بارد ازان ابر كه در برق بلاست

بت پرستيم گر از عين رضا نشناسيم

ماه ما بر سر سرويست كه باليده ز خاك

ما مقيمان زمين خلق سما نشناسيم

ما سليمان خوائيم زمين كي طلبيم

كه به جز راكب مركوب هوا نشناسيم

حبل سحريست كه در ديده نمايد چون مار

زانكه آنم موسي با دست و عصا نشناسيم

ما دل از كف شدگان اهل خضوعيم و خشوع

جز دل و سينه ي  بي كبر و ريا نشناسيم

نبود دار شفا جز در دارنده ي  دل

مرض اينست كه ما دار شفا نشناسيم

دولت و زندگي باقي ما فقر و فناست

ما فرو رفته به خود فقر و فنا نشناسم

صورت صفوت سرست بمرآت صفا

همه آلوده ي  زنگيم صفا نشناسيم

***

90

آتش طور و طوي را فبسم

نار موسي كف عيسي نفسم

خاكم و نيست كن آب هوي

آبم و مطفي نار هوسم

باز سلطانم با رشته و بند

چند روزيست اسير قفسم

بشكنم اين قفس از قوت پر

گرد بود فر تو فرياد رسم

دوش در قافله آواز رحيل

خورد بر گوش ز بانگ جرسم

گر توئي قائد من دوش به دوش

ميروم با تو نه پيش و نه پسم

لنگ لنگانه ز دنبال رسيد

تاخت تا غايت قصوي فرسم

نشود يار كسي در دل من

خانه كردست كه من هيچ كسم

شب روم ليك نيم رهزن كس

كه سر راه بگيرد عسسم

دل من راي ضلالت نكند

كه ز انوار هدي مقتبسم

تاب عشقست نه تب عقل حكيم

گشت مات از حركات مجسم

دل من درج لآليست مبين

خسته لطمه ي  درياست خسم

ز آفتاب رخ معشوق دميد

غره ي  صبح اميد از غلسم

منكر وحدت سلطاني تست

گرچه بازست اسير مگسم

تو به پرواز بيكتائي خويش

من درويش به كونين بسم

از تو اي كوي تو مقصود صفا

نيست جز فقر و فنا ملتمسم

***

91

ما جهانجوي و جهانبان دليم

رسته از مملكت آب و گليم

هستي خويش به غم داده و باز

از عنايات غم دل خجليم

از ازل آمده و دهر مدار

تا ابد دميدم و متصليم

چه گلست اينكه از وطينت ماست

ما به از لعبت چين و چگليم

رسته از هستي و پيوند هوا

بسته با آب بت پيمان گسليم

هديه‌اي نيست كه مقبول شود

جان، ز جانانه ي  خود منفعليم

من به دل دارم و پروانه به پر

هر دو از آتش او مشتعليم

آن سفر كرده كه دل همره اوست

غير ما نيست كه دنبال دليم

بنده ي  مالك و مسجود ملك

آدم منتظم معتدليم

همره ماست دو صد قافله دل

همگي بر همگي مشتمليم

همه مستغرق توحيد صفا

فاني و باقي لا ينفصليم

يار مي‌آيد مرا همواره از هر سو به چشم

آن چنان پيدا كه نا پيداست غير از او به چشم

روي او را پرده پندارست چشم سر ببند

چشم ديگر باز كن تا بنگري آن رو به چشم

چشم خود ديدم كه در سوداي آن سرو بلناد

آن چنان گريد كه گوئي جاي دارد جو به چشم

داشتم من بي گل و بي آب و بي لؤلؤي يار

آب در اطراف و گل در دامنت و لولو به چشم

موي گفتي رستنه از چشمم كه دائم ريزد آب

موي چبود بود ما را لجه ي  آمو به چشم

لجه ي  آموست جاري بر رخم بي موي دوست

كرد بي‌موئي مرا در عشق كار مو به چشم

سرمه‌اي كرديم وام از خاك پاي پير فقر

كز پي ديدار دئولت مي‌كند جادو چشم

ديدم از آن سرمه آن خط و سر زلف بتاب

در سر زلف بتاب آن روي را نيكو به چشم

از نگاهي كشت ما را وز نگاهي زنده كرد

خوي ضد دارد بنازم آنكه داد اين خو به چشم

شير مردان را شكار از آهوان خفته كرد

ماه مستم كش ز مخموري مباد آهو به چشم

دست بر دل داشتم از درد كز تير نگاه

دست و دل را دوخت گوئي دست داد ابرو به چشم

با سر زلف سياهش روزگار دل مپرس

ديده‌اي روزي كه بيند باز را تيهو به چشم

من گداي وادي فقره كه دل را در هواش

مي‌نمايد خار درويشي گل مينو به چشم

اي كه گفتي يار مي‌گويد بمير از خويشتن

تا ببيني روي من گر باز گويد گو به چشم

يار را بينند گر بينند با چشم صفا

زانكه دارد توتياي آستان هو به چشم

***

93

به دل نه تاب كه تا درد عشق چاره كنم

به تن نه جامه كه از دست درد پاره كنم

ز استخوان گذرد ناوك محبت دوست

مگر دلي كه مرا هست سنگ خاره كنم

شماره ي  غم دل چون كنم ز عشق مگر

ستاره ي  فلك واژگون شماره كنم

فلك ز دامن من كسب آفتاب كند

من ار ز ديده به دامان خود ستاره كنم

نشسته در دلي اي سرو باغ جان برخيز

كه من قيامت موعود خود نظاره كنم

ز زهد خشك چه حاصل من اعتماد سپس

به دامن تر رند شرابخواره كنم

ز تلخكامي فرقت به كوي باده فروش

اگر قرار گرفتم بمي غراره كنم

چو گرم شد سرم از باده نه بناي بلند

به يك دو عربده بي بام و برج و باره كنم

چه غم ز پست و بلند زمين حادثه بار

مرا كه اطلس چرخ بلند ياره كنم

شوم به عرصه ي  شطرنج كائنات دلير

شهان پياده كنم بازي سواره كنم

بيا كه عمر دوباره ست بوسه از لب يار

كه بوسم آن دو لب و زندگي دوباره كنم

دلم گرفت ز بي‌حاصلان بيهده گوي

غبار مدرسه تا چند زيب شاره كنم

گرو كنم به خراباتيان بي سر و پاي

دل خراب و خرابات را اجاره كنم

بر از اشاره بود دوست ور نه پرده ز كار

بر افكنم چو با بروي خود اشاره كنم

مراست طوق ولايت به گردن دل و جان

كه اعتصام به حبل دو گوشواره كنم

مرا كه خانه منور ز آفتاب صفاست

چه التفات به ماه و به ماه پاره كنم

***

94

امشب از اول شب مست و خرابست دلم

اين چه حاليست نه بيدار و نه خوابست دلم

آتشي سر زد از آن گونه و افتاد بر آب

در دل ساغر و در سينه كبابست دلم

چون سمندر بود و ماهي هر آتش و آب

زنده ي  آتش و جنبنده ي  آبست دلم

به خيال رخ نيكوي تو گر بيتو بود

در بهشتست وليكن به عذابست دلم

نشود پير جواني كه به پيري نرسد

پيرو پير ز ايام شبابست دلم

نفس روباه دني را همه عصفور ضعيف

باز بازوي شه و ضيغم غابست دلم

آب ايجاد ازين چشمه بود تشنه مخواب

تا سر آبست مبر ظن كه سرابست دلم

بر در خواجه ختمي زده خر گاه شهود

قدمي برتر قوسين ز قابست دلم

صورتم ميكده و سيرت من ساقي دور

سينه ي  من خم و در خم مي نابست دلم

كتب الله كتاباً ابدياً بيديه

عشق باشد قلم صنع و كتابست دلم

بنيوش اي سر سودا زده پيغام حبيب

در ميان تو و او فصل خطابست دلم

هفت طور دل من هفت خط جام جمست

محرم راز حضورست و غيابست دلم

سر مستان صفا گرم ز ميناي صفاست

درگه ميكده را خشت جنابست دلم

***

95

دي گفت به من بگريز از ناوك خونريزم

گفتم كه ز دستانت كو پاي كه بگريزم

گر بازم و گر شيرم با صولت آهويت

نه بال كه بر پرم نه بال كه بستيزم

با سوز غم عشقت در كوره ي  حدادم

با كار من زلفت در فتنه ي  چنگيزم

از موي گره وا كن صد سلسله شيدا كن

تا من دل سودائي در سلسله آويزم

بستان رخت بر من آموخت بسي دستان

دستان زن اين بستان چون مرغ سحر خيزم

زان صاف روان پرور لبريز كن آن ساغر

چندان كه بيالائي اين خرقه ي  پرهيزم

با باده فرو آور از توسن تن جانت را

تا تارك كيوان را سايد سم شبديزم

در آتشم از خويت اي يار پس از مردن

بنشين بسر خاكم كز بوي تو برخيزم

آن حلقه كه از زلفت در گردن جان دارم

بگشايم اگر روزي صد فتنه برانگيزم

آميخت غمت خونم با خاك كه نگذارد

خوني كه برخ مالم خاكي كه بسر ريزم

از ديد تو مخمورم زان صاف صفا پرور

وقتست كه پيمائي جامي دو سه لبريزم

زين شعر صفاهاني آشوب خراسانم

هم فتنه ي  شيرازم هم آفت تبريزم

***

96

اي خواجه مرا مفروش ارزان كه گرانستم

تو بنده ي  تن بيني من خواجه ي  جانستم

تو عبد هوي داني من جان سليمانم

بر پشت هوا راكب سلطان جهانستم

ياقوت كند فعلم گر سنگ سيه باشد

زين ابر جهم ناگه من برق يمانستم

من مستم و هشيارم پنهان و پديدارم

در ديده ي  حق پيدا بر خلق نهانستم

مجنونم از آن زنجير وان قامت چونان تير

در روز جواني پير با پشت كمانستم

عشق آمد و شد آباد در عين خرابي دل

من پير خراباتم با آنكه جوانستم

تو خاك فروتن رامي بين و من خاكي

خورشيد بلند اختر بر چرخ كيانستم

در صورت و در معني چون كوهم و چون چرخم

چون كوه بوم ساكن چون چرخ روانستم

از پرتو خورشيدم صد مرتبه بالاتر

او بر سر طينستي من بر سر طانستم

نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد

چون شاه چنان خواهد من بنده چنانستم

خاك ره من باشد زائينه مصفاتر

در ميكده ي  وحدت از درد كشانستم

برجسته ازين خانم وارسته ز افلاكم

از لوث دوئي پاكم نه اين و نه آنستم

درياي گهر ريزم زر بخشم و زير ريزم

اكسير مهاتم نه بحر نه كانستم

شير فلكي دارد در حمله گريز از من

در بيشه ي  لاهوتي من شير ژيانستم

در ميكده ي  باقي نوشم مي اشراقي

هم ساغر و هم ساقي با پير مغانستم

يك چند صفا بودم با نطق و بيان اي دل

چنديست نه من باقي نه نطق و بيانستم

***

97

همدم عيسي نفسي با دل آگاه شدم

در خم خورشيد فلك رنگرز ماه شدم

صبغه الله شود رنگ پذير خم دل

در خم بيرنگ شدم صبغه الله شدم

گر روي آگاه شوي اين ره فقرست و فنا

من بره فقر و فنا رفتم و آگاه شدم

بندگي عشق دهد سلطنت كون و مكان

عشق به من كرد نظر بنده بدم شاه شدم

از روش و راه شوي معتكف كعبه ي  دل

معتكف كعبه ي  دل از روش و راه شدم

هستي من بت شد و من بت شكن هستي خود

نيست شدم هست ابد زان بت دلخواه شدم

قبله ي  اجرام فلك يوسف من بود و بامر

از زبر ماه بزير آمده در چاه شدم

باز برآورد ز چه مالك تائيد و من از

همتش از مصر هوي رسته و ذيجاه شدم

درگه و بيگاه زدم گرچه در فقر ولي

والي اين دولت اندوخته ناگاه شدم

گاه پراكنده شود كوه ز جا كنده شود

صرصر عشق آمد و من كوه بدم كاه شدم

حالي در مصر بقا يوسف عالي حسبم

از تك زندان هوي بر زير گاه شدم

ديدم ماهي چو پري گشتم از عقل بري

شهره به ديوانه سري در سر هر ماه شدم

خورد شدم سوده شدم از خودي آسوده شدم

چندي آلوده شدم باز به درگاه شدم

شست لاب از شير و فامام مرا خواند صفا

مرد شدم فرد شدم شهره با فواه شدم

***

98

دلا من و تو اگر رسته از حجاب شويم

دو ذره‌ايم كزين رستن آفتاب شويم

عمارت ملكوتست و ملك در كف ما

اگر ز باده ي  فقر و فنا خراب شويم

خراب عشق نگشتيم و اين خرابي ماست

مگر به دست تو از ساغر شراب شويم

بسوز زاتش عشق ايدل و بخند چو زر

كه گر مسيم سراپاي زر ناب شويم

مگشته آب به درياي عشق ره نبرند

بيا كه ما و تو گر سنگ سخت آب شويم

در نشاط بروي من و تو بسته بيا

به كوي ميكده از بهر فتح باب شويم

گمان نبود بدين پاكدامني كه منم

رهين باده و رسواي شيخ و شاب شويم

شراب عشق بريز اي حريف غم مگذار

به آتش دل ازين آرزو كباب شويم

برون ز پرده شرابي به جام كن كه اگر

ز شير پرده گريزيم شير غاب شويم

اگر كنيم به منت گدائي در فقر

ز پادشاهي كونين كامياب شويم

كنيم گردن اگر پست پيش پاي فنا

به هر چه هست شه مالك اللرقاب شويم

مقام فقر بلندست در فناش اي دل

مگر به يمن دعاهاي مستجاب شويم

هزار لجه ي  خونست از پياده روان

بيا كه ما و تو در فقر همركاب شويم

نديدمي خط آن خوبرو به هيچ كتاب

چو عين آب شديم از چه در سراب شويم

بيا كه دفتر اوراق پاي تا سر خويش

به آب عشق بشوئيم و بي كتاب شويم

به دست ما اگر افتد كتاب سر صفا

معلم خرد پير در شباب شويم

***

99

عشقم چنان ربود كه از جان و از تنم

در حيرتم كه پرتو عشقست يا منم

گفتم كه دست گيردم آن طره ي  بتاب

گرديد بند پايم و زنجير گردنم

گويند رخت گير و برو از ديار يار

غافل كه دست عشق گرفتست دامنم

بي رشته ي  دو زلف تو با اين فراخناست

عالم به ديده تنگ‌تر از چشم سوزنم

خواهي قيامت ارتو در آئينه بنگري

بين قد خود معاينه در چشم روشنم

از كشت عمر حاصل من شد جوي ز عشق

ون نيز شد چو برق وزد آتش بخرمنم

ويران كنم عمارت عقل و بناي عشق

تا آفتاب دوست بتابد زروزنم

بگريختم ز جور فلك در پناه يار

منت خداي را كه بلندست مأمنم

پرواز مي‌كند به هواي صنوبري

مرغ دلم كه طائر طوبي نشيمنم

آن طائرم كه روح قدس در فضاي قدس

گسترده بي مصادمه ي  دام ارزنم

هرگز گمان نمداشتم از بخت و اتفاق

اين دولتي كه گشته خرابات مسكنم

دل دشت بي‌نهايت و من با عصا و دست

اين دشت را شبان به بيابان ايمنم

مرد غزاي نفسم و نفي صفاست تيغ

ذكر خطست و خال تو در جنگ جوشنم

***

100

مدرس فقر و فنا را سبقيم

اولين نكته و آخر ورقيم

ورق آخر ديوان وجود

نكته ي  اول موجود حقيم

آفتابيم و با بريم نهان

گه پديدار به شكل شفقيم

گاه از برد انامل شاداب

گاه از آتش دل محترقيم

محيي عظم رميم غفلات

منجي مهلكه من غرقيم

باطن ظاهر و پيداي نهان

جامع مجتمع مفترقيم

جلوه ي  اقدس اسماء صفات

كه مقدس شده در ما خلقيم

تن خاكيست كه بر خاك رود

من و دل بر سر اين نه طبقيم

نسق عشق صراطيست قويم

ما بقانون هدي زان نتسقيم

در بر ديده ي  كفريم كمان

بر سر كاخ هدايت وهقيم

هم ز مصداق ابد مايفهم

هم به مفهوم ازل ما صدقيم

آخر لاحقه ي  ختم كمال

اول سابقه ي  ما سبقيم

ازليم و ابديم اندر حال

غير ما باطل و ما عين حقيم

ز صفا رسته و در بحر فنا

سر فرو برده بدون غلقيم

***

101

روح وقتيم و كليم سلفيم

صاحب نفحه و خورشيد كفيم

بارش مزرعه ي  فقر و فنا

آتش خرمن آب و علفيم

قمر بارغ بي ابر و غروب

فارغ از نقص و بري از كلفيم

طالع از شرق سماي دل پاك

آفتابيم و ببيت الشرفيم

ما عرفنا بزبانيم و به دل

عارف سر سر من عرفيم

لا مكان را ز مكانيم درود

از سمارات زمين را تحفيم

علم اسماي تو در مدرس ما

از پدر مانده كه پور خلفيم

لب شيرين پسري برده ز دست

دل ما را كه بشور و شعفيم

دف و چنگيم چو يار از بر ما

رفت چنگيم چو برگشت دفيم

بزن اين دف بنواز اين بر بط

بي نوازنده ي  لطفت تلفيم

ساعتي در تك اين بحر گهر

لحظه‌اي بر سر دريات كفيم

آدم لرسته ازين هفت اندام

گوهر جسته ازين نه صدفيم

از صفوف همه ي  كون و مكان

آمديم از عقب و پيش صفيم

گوهر قلزم افلاكي روح

به زمين تن خاكي خزفيم

زنده ي  دستگه فقر صفا

بنده ي  درگه ي  شاه نجفيم

102

چو گذشتم از علائق به جهان جان گذشتم

رخ آن ديار ديدم مز سر جهان گذشتم

به سماي فقر ديدم رخ آفتاب دولت

به زمين او شدم پست وز آسمان گذشتم

منم آن تهمتن سير به نيمروز غزلت

كه به پاي رخش تائيد ز هفتخوان گذشتم

چو كشيد شست تقدير زه كمان وحدت

بدل چو تير از خانه ي  نه كمان گذشتم

به گمانم اينكه ره نيست باو ز درد مردم

به يقين رسيدم اي سالك و از گمان گذشتم

سر سلطنت ندارد دل آسمان شكوهم

كه بخانقاه درويش بر آستان گذشتم

من و ماه هر دو بوديم به كاروان گردون

پي رخش من قوي بود ز كاروان گذشتم

ننهند وقر در فقر مكانت مكان را

ز مكان گذشته‌ام من كه بلا مكان گذشتم

من و لا مكان توحيد و تصرف ولايت

همه كون از تو اي خواجه من از مكان گذشتم

ملكوت و ملك بادا سعدا و اشقيا را

كه گذشتن از تن و جان وز اين و آن گذشتم

نه برايگان شدم خاص هزار يار مردم

كه بر آستانه ي  قدس خدايگان گذشتم

بر ازين خيال و اين وهم چو روي شاه ديدم

ز خيال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم

نه زماني و مكاني شه آسمانيم من

به مكان فقر بر پادشه ي  زمان گذشتم

من و تاج فقر و اقليم فنا و گنج بينش

كه به آرزوميش از سلطنت كيان گذشتم

نشدم مقيد كون صفاي مطلقم من

كه چو آفتاب پاك آمدم و روان گذشتم

***

103

ز مغز و پوست برون رفته تا به دوست رسيدم

به جان دوست كه از هر چه غير اوست بريدم

خليل رفتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم

رهين عشقم و بيگانه از سياه و سفيدم

نبود ره كه ز آفات جان برم به سلامت

نداده بود اگر دل به وصل دوست نويدم

ز دست اين دل سودائي از تطاول زلفش

چه اشكها كه فشاندم چه آه‌ها كه كشيدم

اگر هزار قيامت كند قيام نسنجد

بفتنه‌اي كه من از قاتلش معاينه ديدم

مرا كه رفعت خورشيد بود در افق دل

به پيش ابروي آن ماه چون هلال خميدم

چه غم كه هيكل من شد غبار و جزو هوا شد

نسيم صبح سعادت شدم بخلد وزيدم

من آن كبوتر قدسم كه از فضاي حقيقت

بحبس اين قفس افتادم و دوباره پريدم

ز خانقاه طريقت مبر به صومعه اي دل

مرا كه خرقه زهد و رياي خويش دريدم

به خاك ميكده ي  عشق تا اميد نبستم

نشد ز هستي موهوم خويش قطع اميدم

ز فيض پير خرابات دوش در حرم دل

به يك نماز كه بردم هزار راز شنيدم

بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم

به نقد عمر گرانمايه اين بساط خريدم

صفاي سرم و در وحدت حقيقت هستي

نهان چو ذره و مانند آفتاب پديدم

***

104

مهي دارم كه چون خورشيد سرگردان او باشم

اسير پنجه و گوي خم چوگان او باشم

دلم تصوير نتواند وصالش از تحير بس

كه در اين پرده ي  تصوير من حيران او باشم

وصال او نخواهم من كجا و وصل بس باشد

كه او سلطان عشق و من گداي خوان او باشم

به عهد ديگري چون سر نهم عهد من اين باشد

كه تا باشم ببند محكم پيمان او باشم

دلم روشن شد از اين خاطر سلطاني‌اي سالك

كه گر خورشيد باشم هندوي فرمان او باشم

خرامد گاه گاهي يار در زندان و بر اينم

كه از كانش بدزدم لعل و در زندان او باشم

مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آري

كه باشم من كه اندر خاطر احسان او باشم

مدار سشلطنت بر دست عشق اوست در باطن

گداي پادشاه و بنده ي  سلطان او باشم

ندارم چشم كز ميدان جانان جان برم بيرون

مرا اين استقامت بس كه در ميدان او باشم

دلم خون شد زرشك خاك راه اي عشق امدادي

كه دست گرد باشم بلكه در دامان او باشم

اگر جان ترا عشق آشناي غير ديد اي دل

بسوزد آتش غيرت مرا گر جان او باشم

من آن خويش بودم يار آن خويش و اين ساعت

بر آن عهده كه او آن من و من آن او باشم

صفا خورشيد باشد صورت ايوان من روزي

كه او شه باشد و من صورت ايوان او باشم

***

105

امشب به كه مانم من اسرار همي گويم

درد دل سودائي با يار همي گويم

مي‌سوزم ازين سودا بر خويش نمي‌بندم

اين درد كه من دارم ناچار همي گويم

خار غم عشقت را گويم به گل سوري

ور گل نكند باور با خار همي گويم

من دشمن گفتارم از غير تو بيزارم

چو با تو فتد كارم بسيار همي گويم

من طبل نخواهم زد در زير گليم تن

اين نغمه ي  منصوري بردار همي گويم

در دشت شدم ديدم بر سبزه توئي سلطان

زان مردك دهقان را سالار همي گويم

اسرار خط سبزت سوداي سر زلفت

بر مور كنم پيدا با مار همي گويم

بر بود ز من جانم را عقل و دل و ايمان را

آن زلف پريشان را طرار همي گويم

بر گوش فلك گفتم بي پرده و شيدا شد

بر قلب ملك زين پس هموار همي گويم

اي شاهد هر جائي من نايم و تو نائي

گر زير همي سنجم گر زار همي گويم

مقصود تو اي سالك با تست چه مي‌گردي

ديوانه نيم به الله هشيار همي گويم

عشقش نبود حالي اميدي و آمالي

اين نغمه ي  امسالي از يار همي گويم

اين آتش روشن را در دل نكنم پنهان

بر نور همي خوانم با نار همي گويم

نه شيخ دكان دارم نه شحنه بازارم

با خر نبود كارم كز بار همي گويم

من دوش چه خورد ستم سودائي و سرمستم

از دار دوئي رستم دادار همي گويم

يا مست مي ذاتم در ميكده ي  وحدت

لا غيرك في داري ديار همي گويم

گر يار همي خواهي از چشم صفا بنگر

گوئي تو كه با دريا ديوار همي گويم

***

106

امشب سر آن دارم كز خانه برون تازم

اين خانه ي  هستي را از بيخ براندازم

تن خانه ي  گور آمد جان جيفه ي  گورستان

زين جيفه بپرهيزم اين خانه بپردازم

ديوانه‌ام و داند ديوانه به خود خواند

او سلسله جنباند من عربده آغازم

با روح قدس همراه بوديم و بماند از من

من بال نيفكندم بي روح قدس تازم

در ششدر عشقش دل واماند در اين بازي

گر پاك نبازم جان با نرد غمش بازم

در آتشم و راهي جز صبر نمي‌دانم

هم گريم و هم خندم هم سوزم و هم سازي

دل بسته ي  سودايم اين سلسله از پايم

بردار كه بگريزم بگذار كه بگذارم

از بال بيفشانم اين گرد علايق را

بر خاك به ننشينم بر ساعد شه بازم

من آينه ي  ذاتم اين زنگ طبيعت را

از آينه بزدايم اين آينه به طرازم

بگرفته ز سر تا پا آئينه دهم صيقل

تا عكس بيندازد آن دلبر طنازم

من بچه ي  شهبازم بر دوش و سر سلطان

گر ناز كنم صدره شه بازكشيد نازم

اورنگ خلافت را داود مزاميرم

سر مي‌شكند سنگم دل مي‌برد آوازم

من مورم و نشمارم بر باد سليمان را

در باديه ي  عشقش من از همه ممتازم

راز ازلي مشكل پوشيد توان از دل

دل خواجه ي  اين منزل من محرم اين رازم

در قاف احد دارد سيمرغ صفا منزل

زين شمع نمي برد پروانه ي  پروازم

***

107

كفر آئين منست ار عشق را تمكين كنم

كافر عشقم اگر من پشت بر آئين كنم

سير باطن را گذارم بر فراز عرش پاي

خاك خذلان بر سر معراج ظاهر بين كنم

در هواي دوست مي پرند با هم كبك و باز

كبك را فرخنده خوانم باز را تحسين كنم

پر دهم گر صعوه را از عشق عنقاي قدم

قاف را تا قاف پر سيمرغ و پر شاهين كنم

كي گذارم طائر تقديس را آلوده بال

من كه مرغ خانه را شهباز عليين كنم

سر عشق دوست را گر سير انساني كند

در مقام قلب بر روح القدس تلقين كنم

بگذرم از هفت خوان تن گر از تن بگذرم

ور نه بر جان كي رسم گر جسم را روئين كنم

در هواهاي تن اين حيوان اصطبل و علف

جان نكاهم مرفرف معراج دل را زين كنم

پرده ي  امكان فرو گيرم ز رخسار وجوب

كون را يكباره بي امكان و بي تكوين كنم

روي وحدت را كنم بي پرده چونان آفتاب

خاكيان را بي نياز از ماه و از پروين كنم

عرصه ي  توحيد را پردازم از صف نفاق

دست حق در ذوالفقار صفدر صفين كنم

زنگ خودبيني كند مرآت دل را بي‌صفا

من صفايم نيستي را پيشواي دين كنمم

***

108

زين سپس بر هر چه غير از وجه باقي پا زنم

تشنه‌ام زين پس به دريا گر رسم دريا زنم

باده ي  وحدت تني را نيست اندر خورد جام

جام وحدت گر زنم من با تن تنها زنم

نيستم منصور و منصورم كه در اين دار پست

كوس سبحاني بدار عالم بالا زنم

چون كنم پنهانكه پنهانيش از پيدائي است

من شراب عشق گر پنهان و گر پيدا زنم

كي زنم جائي علم كش مقطع و مبداستي

من علم در عالم بي مطع و مبدا زنم

لن تراني چيست من خود طبل ارني رادوال

بي‌حجاب موسوي بر سينه ي  سينا زنم

آب وحدت جوشم از سرچشمه ي  اثنا عشر

گر عصاي موسوي بر صخره ي  صما زنم

نوگل بي خار توحيد از بهار دل دميد

خار زين نو رسته گل بر چشم نابينا زنم

تشنه كي مانم من ار در آب يا در آتشم

آب سرد سلسبيل از آتش مينا زنم

سر نهم از بندگي بر آستان مي فروش

بر سر از اين پادشاهي تاج كرمنا زنم

پير عفل و پادشاه شهر بودن ابلهيست

زين سپس ديوانه گردم خيمه بر صحرا زنم

با سر زلف تو عقل و عشق و عرفان صفا

هر چه دارم سود خواهم برد اگر سودا زنم

***

109

يار در چشم و من دل شده خون مي‌گيريم

دوست در خانه من از شهر برون مي‌گيريم

ديده ي  ابر كه مي‌بارد وجوئي كه رود

كاش ديدي كه من شيفته چون ميگريم

كشتزار فلكي سبز ز باران منست

بي بهار تو من از ابر فزون ميگريم

همه گريند كه گيرنده ره هشياري

من سودا زده از عشق جنون ميگريم

سوخت آنگونه كه خاكستر من داد به باد

زاتش اين فلك آينه گون ميگريم

پست كرد اين تن خاكي دل افلاكي من

مرغ بالايم از انديشه ي  دون ميگريم

عمرها رفته و منه بي خبر از گنج حضور

گنج ظاهر شده از شرم كنون ميگريم

ديده و دامن و اطراف من از خون شده لعل

دير گاهيست كه بي لعل تو خون ميگريم

در ره عشق بسي مرحله طي كرده و باز

عقباتيست كه بي راهنمون ميگريم

دل من جو شد و دريا شد و آرام گرفت

باز مي‌جوشم و در عين سكون ميگريم

به هلالي كه نمود ابروي آن ماه و نمود

رخ و بالاي مرا زرد و نگون ميگريم

تو صفا را به براي قافله سالار ثبات

كه من از توسن ايام حرون ميگريم

***

110

درديست ز عشق او به جانم

پيداست ز جسم ناتوانم

اين سوز ز جان رسيد بر پوست

از پوست به مغز استخوانم

از نام و نشان خود گذشتم

من بنده ي  شاه بي نشانم

برهان جلالت من اينست

پيرم به تجلي و جوانم

با آنكه جوانم آسمان را

چون تير گذشته از كمانم

چون قاصد كعبه ي  حضورم

مقصود زمين و آسمانم

تابنده ي  آستان فقرم

چرخست گداي آستانم

با آنكه تنم ز عشق موئيست

در پهلوي نفس پهلوانم

در وادي ايمنم چو موسي

بر گله ي  خويشتن شبانم

اي آنكه كني به بحر و كان روي

من گوهر بحر و زر كانم

بگذشته ازين و آن چون روح

در صورت اين و سر آـنم

من باز سپيدم و مهياست

بر ساعد شاه آشيانم

پرورده ي  نعمت حكيمم

بر خوان وجود ميهمانم

از كوزه ي  عيسي است آبم

از سفره ي  احمدست نانم

با اين همه قدر و جاه فاني

در مهدي صاحب الزمانم

من نيستم اوست كيستم من

پيداست صفاي اصفهانم

***

111

عشق زد خيمه بيائيد كه بي خانه شويم

شمع افروخته شد هم پر پروانه شويم

حلقه ي  طره ي  او در شكنست و خم و تاب

بايد اندر سر اين سلسله ديوانه شويم

آشنايان غم عشق بر آنند كه ما

زين خيال و خرد شيفته بيگانه شويم

حاصل از سبحه و سجاده نديديم سپس

پاسبانان سر كوچه ي  ميخانه شويم

كي درين زاويه‌ها بود به انديشه ي  ما

كه با فسون غم عشق تو افسانه شويم

يار پيمان شكن از شارع ميخانه گذشت

بايد اندر قدمش بر سر پيمانه شويم

رشته ي  سبحه گسستيم كه بي‌دانه و دام

حجه صومفي و آن سبحه ي  صد دانه شويم

گرد گشتيم و بيفشاند ز دامن همه تن

پنجه گرديم كه بر طره ي  او شانه شويم

بيت معمور ولايت دل ديوانه ي  ماست

گنج مائيم ولي بايد ويرانه شويم

كمتر آيد ز زنان كشمكش پرده دري

تن بود پرده بكوشيد كه مردانه شويم

نيست در شهر بتي تا ببرد دل ز صفا

باز گرديد حريفان كه به كاشانه شويم

خانه از غير بپردازيم از نفي خودي

همدل و هم سخن و همسر جاناه شويم

***112

شبي كه ديده به ديدار دوست باز كنم

دم سپيده ز خورشيد احتراز كنم

بود وضوي من از آب چشم و طاعتم اين

كه رو به قبله ي  ابروي او نماز كنم

پرم به عرش حقيقت ز آشيانه ي  آز

دو بال بسته ي  مرغ نياز باز كنم

مرا كه ساعد سلطان بود مساعد پاي

چرا نشيمن خود آشيان آز كنم

شكار نسر حقيقت كنم به قوت سير

كبوتر دل شوريده شاهباز كنم

هر آنچه يار فزايد به ناز گو بفزاي

كه هر چه هست مرا جمله را نياز كنم

من ار نياز كنم خويش را به حضرت دوست

به هر چه هست بتائيد دوست ناز كنم

رسيده ام به ميان و به موي دلبر خويش

اگر ميان وي از موي امتياز كنم

ز خاك كوي تو دل را دهم طراز بروي

دل فسرده چو روي بت طراز كنم

اگر به دست من افتد شكنج طره ي  بخت

ز گرد راه تو آن طره را طراز كنم

ز خاك پاي تو آبي زنم بر آتش دل

دل هوائي خود را محل راز كنم

حديث موي تو گويم دم از غم تو زنم

به گفتگوي تو افسانه را دراز كنم

مرا كه موطن دل خانه ي  حقيقت اوست

چرا مسافرت كعبه ي  مجاز كنم

صفاست قبله ي  دل نيست جز اطاعت امر

من ار پرستش سنگ و گل حجاز كنم

***

113

ما و دل سودا زده سرمست الستيم

برگشته ز ميخانه دو آشفته ي  مستيم

با افسر سلطاني كونين بلنديم

با خاك در خاك نشينان تو پستيم

موهوم بود هستي ما سر تو موجود

المنه لله كزين واهمه رستيم

ما شيشه شكستيم و كف پاي ملك را

زين شيشه بشكسته درين باديه خستيم

با عشق تو ديوانه و با جام تو سرمست

چون نيست شديم از همه با عشق تو هستيم

پيوند مهمات ز كونين بريديم

با رشته ي  پيمان سر زلف تو بستيم

ما باز قوي منزلت ساعد جانيم

از بام جهان با پر افراشته جستيم

زاهد تو برو مسجدي و صومعه اي باش

ما رند خرابات رو باده پرستيم

شاهين وجوديم به حبس تن خاكي

كز قوت پر اين قفس تنگ شكستيم

برخاسته از كنگره ي  عرش و به آفاق

پرواز نموديم و به بام تو نشستيم

صحراي تو را آهوي در بند گرفتار

درياي تو را ماهي افتاده بشستيم

گر زانكه فقيريم فقير در شاهيم

ورزانكه خرابيم از آن ساغر و دستيم

اي ساقي مستان به صفا رطل دمادم

مخمور بمگذار كه ما مست الستيم

***

114

به تيره شب نظر آفتاب مي بينم

رخ تو مينگرم يا كه خواب مي‌بينم

به غير نقش خط از روي آبدار تو من

خط دو كون چو نقش بر آب مي‌بينم

خراب عشق توام ورنه در عمارت خويش

بناي كون و مكان را خراب مي‌بينم

نظر نداشتي اي آنكه گفتي از سر طلف

جمال شاهد جان در حجاب مي‌بينم

تو طره مينگري من ز طره طلعت دوست

تو ابر تيره و من آفتاب مي‌بينم

نه تاب هر نظرست اين فروغ و تابش روي

كه من در آن سر زلف بتاب مي‌بينم

به چشم باز من آن روز را چو بيضه ي  نور

عيان ز موي چو پر غراب  مي‌بينم

شتاب گير دلا وصل اوست حاصل عمر

كه عمر را بروش در شتاب مي‌بينم

كتاب عشق ز من جو كه من ز خشت سياه

بياض صفحه سر كتاب مي‌بينم

پياده‌اي تو ز من پرس راه وادي عشق

كه خون راهروان تا ركاب مي‌بينم

صفاي سرم و خود را به يمن همت پير

به قصر خسرو مالك رقاب مي‌بينم

***

115

يار بر داشت ز رخ پرده براي دل من

برد از من دل و بنشست به جاي دل من

نتوان گفت زمينست و سما خلوت دوست

خلوت سلطنت اوست سراي دل من

دل من بارگه سلطنت فقر و فناست

آسمانست و زمينست گداي دل من

عشق با آنكه هواي من و آب من ازوست

تربيت يافته از آب و هواي دل من

پنجه ي  حسن كه معمار بناي ابديست

كرد از آب و گل عشق بناي دل من

اي كه از غرب افق مي‌طلبي كرد اشراق

آفتاب ازل از شرق سماي دل من

دل من كشتي نوحست به درياي فنا

ناخداي دل كشتيست خداي دل من

ديد ناهار نحيف هستم و بيمار و ضعيف

حق غذاي دل من گشت و دواي دل من

برخ زرد من آن نرگس بيمار گشود

يار بگشود در دار شفاي دل من

سايه افكند كساي دل من بر ملكوت

جبرئيلست ز اصحاب كسادي دل من

دل مرا بس برو اي دنيي بي صبر و ثبات

نگرفتست تعلق به تو راي دل من

دل من جوي اگر طالب نوري كه هباست

آفتاب فلك از نور و ضياي دل من

در مكانيست كزو نيست برون كون و مكان

كه سر كون و مكان باد فداي دل من

نرسيدند به سر منزل مقصود صفا

مگر آن قوم كه رفتند به پاي دل من

***

116

شاهد ماهست مخفي در ظهور خويشتن

آفتاب ماست در جلباب نور خويشتن

احمد ما بست احرام از در دير طلب

تا مشرف شد به معراج حضور خويشتن

موسي جان را بصيرت داد و از شاخ درخت

نوبت اني انا الله زد به طور خويشتن

داد دل را نغمه ي  داودي و بي حرف و صوت

خواند در کهسار و در وادي زبور خويشتن

زير پر بگرفت بدو و ختم را چون جلوه کرد

آن سليمان حقيقت در ظهور خويشتن

عيسي ما را بشارت داد بر نور وجود

آفتاب روح با اندام عور خويشتن

کامل ما نقطه شد در تحت باي اسم ذات

گشت ساري در حروف و در سطور خويشتن

يار بر کون و مکان بگذشت و جان تازه داد

هر دل و هر جان که ديد اندر عبور خويشتن

از کمال ذات آمد تا هيولاي نخست

کامل مطلق که نپسندد قصور خويشتن

از کنار جوي خود روياند سرو قد خويش

در بهشت خود خرامان کرد حور خويشتن

من به خاک افتاده بودم کرد بر رويم نگاه

چشم نگشايد به کس يار ار غرور خويشتن

غيرتش خاکستر بود صفا بر باد داد

سوخت ما را يار با عشق غيور خويشتن

***

117

حيرتست اين کوي ياران راصلا بايد زدن

گام سمت وادي فقر و فنا بايد زدن

نيست سلطان را درين وادي گذر دست نياز

دولت ار خواهي به دامان گدا بايد زدن

موسيا از جان گذشتن روي جانان ديدنست

تکيه بر حق پاي بر دست و عصا بايد زدن

در چنين ميدان اگر تيغ آيد از سر باک نيست

بلکه بر بازوي قاتل مرحبا بايد زدن

مستيي شرطست ديد يار را نز درد جهل

باده ي  تحقيق از جام بلا بايد زدن

در کف فقرست مفتاح در گنج وجود

پاي استکبار بر فرق غنا بايد زدن

مرگ نبود مردن عشاق را در کيش عشق

سور توحيدست اين زير و ستا بايد زدن

کرد دل را عشق درد انگيز يکتا در جنون

دست در زنجير آن زلف دو تا بايد زدن

جلوه ي  الا الله ار خواهي چو منصوران يار

کوس سبحاني فراز دار لابايد زدن

در خم چوگان کثرت بودن از ناراستيست

گوي از ميدان توحيد خدا بايد زدن

گر بکشتن دست بدهد پاي هشتم در وصال

پيش روي دوست در خون دست و پا بايد زدن

کي رسي اي پاي بند تن به سربازان يار

گام در اين ره به آئين صفا بيد زدن

در قفاي بنده ي  معني قدم خواهي نهاد

حشمت سلطان صورت را قفا بايد زدن

***

118

دل بردي از من بيغما اي ترک غارتگر من

ديدي چه آوردي اي دوست از دست دل بر سرمن

عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد

رفتي چو تير و کمان شد از بار غم پيکر من

مي سوزم از اشتياقت در آتشم از فراقت

کانون من سينه ي  من سوداي من آذر من

من مست صبهاي باقي زان ساتکين رواقي

فکر تو در بزم ساقي ذکر تو رامشگر من

چون مهره در ششدر عشق يک چند بودم گرفتار

عشق تو چون مهره چنديست افتاده در ششدر من

دل در تف عشق افروخت گردون لباس سيه دوخت

از آتش و آه من سوخت در آسمان اختر من

گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه ي  آب و گل شد

صد رخنه در ملک دل شد ز انديشه ي  کافر من

شکرانه کز عشق مستم ميخواره و مي پرستم

آموخت درس الستم استاد دانشور من

سلطان سير و سلوکم مالک رقاب ملوکم

در سو رم و نيست سو کم بين نغمه ي  مزمرمن

در عشق سلطان بختم در باغ دولت درختم

خاکستر فقر تختم خاک فنا افسر من

با خار آن يار تازي چون گل کنم عشق بازي

ريحان عشق مجازي نيش من و نشتر من

دل را خريدار کيشم سرگرم بازار خويشم

اشک سپيد و رخ زرد سيم منست وزر من

اول دلم را صفا داد آئينه ام جلا داد

آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من

تا چند درهاي و هوئي اي کوش منصوري دل

ترسم که ريزند برخاک خون تو در محضر من

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل

کي مي تواند کشيدن اين پيکر لاغر من

دل دم ز سر صفا زد کو.س تو بر بام ما زد

سلطان دولت لوا زد از فقر در کشور من

***

119

من تاجرم بد که بازار خويشتن

بر دست نقد جان و خريدار خويشتن

هر دانشي که بود مرا صرف ديد شد

ديوانه شد دلم پي ديدار خويشتن

ايوان ملک قصر ملک ديده ام کنون

بنشسته ام به سايه ي  ديوار خويشتن

سلطان دل ز خاک در خود بسر نهاد

هر افسري که ديد سزاوار خويشتن

از راه کوي خويش رسيدند بر مراد

عشاق دوست در طلب يار خويشتن

گشتيم بسکه کوس اناالحق زديم فاش

منصور پايدار سر دار خويشتن

پرگار خويشتن دلو نبود به غير دل

در دور خويش مرکز پرگار خويشتن

ديدم تمام کون و مکان را به چشم سر

من غير خود نديدم در دار خويشتن

سياره است و ثابت من عقل و عشق من

من آسمان ثابت و سيار خويشتن

در عين شادماني و عيش مدام خويش

در حيرتم ز انده بسيار خويشتن

دار حقيقتست بنازم هزار بار

بر صنع دست و پنجه ي  معمار خويشتن

از خويشتن رهائي و باز آمدن به خويش

شرطست در سلوک گرفتار خويشتن

افکنده ام ز دوش دل خويش بار غير

آسوده ام ز قلب سبکبار خويشتن

سرشار سر وحدت اطلاقي خوردم

سرگرم خمر خانه ي  خمار خويشتن

در کنار نفي خويشم و نفي صفاي خويش

کس نيست همچو من پي آزار خويشتن

بي پرده گويم آنچه بود نيست غير يار

من جسته ام ز پرده ي  پندار خويشتن

***

120

سر خوان وحدت آن دم که به دل صلا زدم من

بسر تمام ملک و ملکوت پا زدم من

در ديد غير بستم بت خويشتن شکستم

ز سبوي يار مستم که مي ولا زدم من

زالست دل بلائي که زدم به قول مطلق

به کتاب هستي کل رقم بلي زدم من

پي حک نقش کثرت ز جريده ي  هيولي

نتوان نمود باور که چه نقشها زدم من

پي سد باب بيگانگي از سراي امکان

کمر وجوب بستم در آشنا زدم من

قدم شهود بر دستگه ي  قدم نهادم

علم وجود در پيشگه خدا زدم من

سر پاي بر تن و دست به دامن تجرد

نزدم ز روي غفلت همه جا به جا زدم من

هله آنچه خواستم يافتم ازدل خدا بين

نه بارض خويشتن را و نه بر سما زدم من

به در اميدواري سر انقياد سودم

بره نيازمندي قدم وفا زدم من

من و دل دو مست باقي دو نيازمند ساقي

دل مست باده ي  فقر و مي فنا زدم من

در دير بود جايم به حرم رسيد پايم

به هزار در زدم تا در کبريا زدم من

در کوي مي پرستي نزدم به دست هستي

که مدام صاف الا ز سبوي لا زدم من

به هواي فرش استبرق جنت حقايق

ز بساط سلطنت رسته به بوريا زدم من

به قفاي فقر آن روز قدم نهادم از دل

كه به دولت سلاطين دول قفا زدم من

در افتقار را بست و گشود باب دولت

مس قلب را درين خاك به كيميا زدم من

ز هواي خويش رستم به خرابخانه ي  تن

كه ازين خرابه خشتي به سر هوي زدم من

به خداي بستم از كدرت كائنات رستم

به دو دست چنگ در سلسله ي  صفا زدم من

برضاي نفس جستم جلوات فيض اقدس

نفس تجلي از منزلت رضا زدم من

***

121

گاه دي است و نوبت فصل بهار من

بنشسته است يار چو گل در كنار من

بر گنج خسروي ندهم كنج خانقاه

امروز دور دور من و يار يار من

جان يافتم ز دولت دل در حضور يار

فرخنده است روز چنين روزگار من

جبريل را زبال فكند و هنوز نيست

در اوج خويش باز حقيقت شكار من

روي دلم به سمت دياري بود كه اوست

ابروي دوست قبله ي  شرع ديار من

نقش و نگار را بزدودم ز لوح دل

تا گشت جاي جلوه ي  نقش نگار من

از جسم و جان اميد بريدم هزار بار

تا ديد روي او دل اميدوار من

ديدم كه عشق اوست خداوند كائنات

روزي كه شدي به كوي حقيقت گذار من

بردم به پاي عشق به سر سجده ي  نياز

يك قبله گشت و يك دل و يك روي كار من

دادم زمام مملكت دل به دست دوست

باقي نماند در كف من اختيار من

صبحست و يار ساقي و من در خمار دوش

يا رب پذير عذر لب ميگسار من

جز صاف غم كه صيقل آئينه ي  صفاست

كو آب رحمتي كه نشاند غبار من

***

122

به عشق خويش مرا خوي داد دلبر من

دمي نشد كه گذارد دل مرا بر من

به سينه‌ام ز غمش رازهاست بيحد و هست

هزار نكته زهر راز او به خاطر من

مرا چه كار به خورشيد حشر منتظران

كه آفتاب شهودست سايه ي  سر من

نشد شبي كه نشد چشم من ستاره شمار

به هر مهي و تجلي نكرد اختر من

كنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دميد

ز آسمان دل اي آفتاب انور من

تسلطيست مرا بر سر تمام ملوك

كه خاك ميكده ي  عشقتست افسر من

مرا به سلطنت فقر راه داد و نمود

ممالك ملك ملك را مسخر من

نبود اگر غم عشقت تجلي ملكوت

نداد صيقل آئينه ي  مكدر من

كه بود ساقي و اين باده‌اي كه داد چه بود

چه شعله بود كه در هم شكست ساغر من

مگر تجلي طورست عشق يار به دل

كه پاره پاره شد از هم چو كوه پيكر من

چه دير بود كه از كعبه تافت تا سر خويش

به پاي راهب او سود جان كافر من

بهشت من دل و رضوان من تجلي دوست

زلال جاريه اشعار روح پرور من

بجوي جان و دل و مزرع مراد صفا

چه آبها كه روان كرد ديده ي  تر من

***

123

به تار موي بتي شد سلاسل دل من

ببين به ضعف كه يك موي شد سلاسل من

كشيده ابروي آن ترك نيم مست كمان

پي شكار دل اين مرغ نيم بسمل من

به پرده ديدم و بي پرده در شمائل او

به شكل صورت تصوير شد شمائل من

چه فتنه بود كه رفت از مقابل من و باز

نشسته است شب و روز در مقابل من

بزاد عشقم و پرورد و كشت و برد به خاك

ندانم از چه بزاد آنكه بود قاتل من

بسوخت ز آتش و خاكسترم سپرد به باد

چه آب بود كه از او سرشته شد گل من

خيال مغز به سر دارم و نهفته به پوست

به مغز خشك ببين و خيال باطل من

هميشه در سفرم باز در مقام خودم

كه هم ترازوي ماهست برج محمل من

هزار مرحله طي كرده راه مانده هنوز

ز من بپرس كه گويم كجاست منزل من

پديد گشت به يك عمر جستجوي كه بود

من آنكه مي‌دوم اندر قفاش در دل من

چه پرده بود كه روشن نبود ديده ي  دل

ز طلعتي كه بود آفتاب محفل من

يكيست شاهد و مشهود و آشكار و نهان

شويد جمع و نمائيد حل مشكل من

فناي كون و مكان باشد و بقاي صفاست

همان كه پيش تو درياست هست ساحل من

***

124

پورا به سلطنت رسي اين پند گوش كن

تاج سر از غبار در مي فروش كن

گفتار من كه هست چو لولوي شاهوار

مرجان گوش جان حقيقت نيوش كن

هوش تو را مشاهده ي  سر غيب نيست

خواهي به سر غيب رسي ترك هوش كن

گسترده است سفره ي  دولت به باردل

اي خاكسار بارگه فقر نوش كن

حق ناخداي كشتي درياي زندگيست

اي ابر ريزش آور واي بحر جوش كن

اي در بر تو جامه ي  زربفت خسروي

روي ملاطفت به من ژنده پوش كن

معشوق شاهد دل و مشهور ديده است

با خويش گفتگو كن و ترك سروش كن

اي خرقه ي  كمال به دوش ولايتت

جان مرا رداي عنايت به دوش كن

جوش و خروش رعد درين گوش بي صداست

اي سينه هر چه خواهي جوش و خروش كن

نقش خط نگار كه ديباچه ي  بقاست

از دل بخوان و ترك خطوط و نقوش كن

دور عشقست گر اي نقطه ي  دل خون باشي

به ازانست كزين دايره بيرون باشي

نبرد ره دل آباد به گلگونه ي  غيب

اي خوش آن دم كه خراب از مي گلگون باشي

اي نياورده به كف دامن دولت در فقر

گرد ره باش كه تاج سر گردون باشي

پاي بر عرش حقيقت ننهي اي كه به عقل

صاحب دستگه ي  هوش فلاطون باشي

عاشقان را به صلاح و حكم عقل چه كار

مصلحت ديد من آنست كه مجنون باشي

اي شه ملك تو را دولت درويش به دست

نيست گر صاحب گنجينه ي  قارون باشي

گر شوي خاك گداي در ميخانه ي  عشق

مالك ملك جم و گنج فريدون باشي

چند در چون و چرائي تو و در بند خودي

بيخودي خوي كن اي خواجه كه بي چون باشي

نتواني كه زني رايت اقبال به چرخ

تو كه وابسته ي  اين گنبد وارون باشي

كس بافسون و به افسانه نشد محرم راز

اي كه در عالم افسانه و افسون باشي

گرد و صد سال كني سلطنت اي دل به نشاط

مي نيرزد به يكي لحظه كه محزون باشي

مگر از لشكر اندوه چه ديدي در روز

كه نخوابيده و در فكر شبيخون باشي

نبري جان كه تو ديوانه و طفلند عوام

هم مگر معتكف دامن هامون باشي

كوه را سيل تو چون كاه برد بر سر آب

مگر اي چشم صفا لجه آمون باشي

***

126

در دل متجلي شد آن دلبر روحاني

خورشيد ازل سر زد زين مشرق نوراني

مفتاح شهود آمد سر حلقه ي  جود آمد

سلطان وجود آمد در عالم امكاني

شهباز الوهيت يعني دل صاحب دل

بر عرش حقيقت شد زين طبع هيولاني

صد بار نظر كردم ديدم به هزار آئين

بنشسته به بار دل آن اول بي ثاني

هنگام فدي آمد از دوست ندي آمد

شمس احدي آمد اي كثرت ظلماني

آن گمشده پيدا شد منصور هويدا شد

بر دار مسيحا شد زد نغمه ي  سبحاني

گفتم برهان ما را زين باده ي  حيرت

برداشت نقاب از رخ شد اول حيراني

آن روز به شام آمد آن ماه تمام آمد

ديوانه به بام آمد در وقت پريشاني

سرمايه ي  قوتست اين قوت جبروتست اين

سر ملكوتست اين در كسوت انساني

در مصر هوي تا كي مملوك زنان بودن

آهنگ غريزي كن اي يوسف زنداني

من از لب ساقي زن صهباي رواقي زن

بر دولت باقي زن زين دستگه ي  فاني

بلقيس مجرد شو زي صرح ممرد شو

با بخت مويد شو بر تخت سليماني

در كفه ي  ميزانش در ساحت ميدانش

ظلمست سبك سنگي حيف است گران جاني

سلطان سماك آمد از عالم پاك آمد

بر تارك خاك آمد آن افسر سلطاني

در مردن تبديلي نه خوي عزازيلي

كاين دانش تحصيلي شد مايه ناداني

اي جاذبه ي  ايمن اي جذبه ي  جان من

اين خواهش اهريمن كو آتش يزداني

سرمست الستم من ديوانه و مستم من

از غير تو رستم من مي‌گويم و ميداني

من خاك رهت سازم تن گر همه جان باشد

جان گرچه گران باشد در پاي تو ارزاني

از نرگس فتانت كز فتنه نپرهيزد

داغيست مرا بر دل چون لاله ي  نعماني

عاشق چه كند  جان را سودا زده ايمان را

شرطست كه جانان را از خويش نرنجاني

بيزارم ازين بودن وين باديه پيمودن

بر خاك توان سودن در پيش تو پيشاني

با كس نتوان گفتن رازي كه پس از مردن

دي گفت به گوي من در گوشه ي  پنهاني

با غير چرا گويم اسرار سويدا را

صد بار كشيدستم زين گفته پشيماني

موجود نباشد كس جز ذات وجود اي دل

پس نيست كسي جز او شد مسئله برهاني

جا آنكه بقا دارد در جان صفا دارد

گويند كه جا دارد گنجينه به ويراني

كشتند نكويانم زان طره ي  كافر دل

فرياد مسلمانان زين طرز مسلماني

***

127

ز چه كرد با چنين رو بر خلق خود نمائي

بتم ار نداشت در دل سر دعوي خدائي

نتوان نمود منعم ز سجود روي اين بت

كه مزينست دوشش برداي كبريائي

در آشنائي دل زده و ز غير بگسل

كه به دل نمي‌پسندد حركات آشنائي

مطلب ز نام حاصل كه فشاد بذر صورت

كه به كشتزار سرش نزد آفت سمائي

ز تمام كشت هستي من و حاصل محبت

كه زند جويش پهلو به سپهر آسيائي

دل من بيافت اين سر ز سراي مي فروشان

پس از آنكه سالها زد در زهد و پارسائي

متنعمان دولت نبرند ره به سلطان

كه نگشته‌اند دارا به طريقت گدائي

من از آشيانه ي  خود نگشوده بودمي پر

كه شدم اسير بازش چو كبوتر هوائي

رخ من به يار يك رو دل من به عشق يكتا

چه غم ار به پيش زلفش كمرم كند دوتائي

سر مرهم ار ندارد ز چه مير بايد از كف

دل ريش دردمندان به فنون دلربائي

من اگر دمي نبينم به رخش نمي‌توانم

همه حيرتم از آن كس كه زند دم از جدائي

سرم ار رود نپيچم ز وفاي رهروان سر

كه نكرده‌اند منزل به سراي بي‌وفائي

دل باز مانده از جان نرسد به سر جانان

مگر آنكه باز جويد ز طلسم دل رهائي

اگرت هواست ديدن رخ دلبر صفا را

بگذار از سر اي دل هوس مني و مائي

***

128

به كوي دوست نه جانيست راهبر نه تني

كجاست رسته ز خويشي برون ز ما و مني

يكي وطن به حقيقت كند يكي به مجاز

منم كه نويست مرا غير نيستي وطني

درون سينه بتي داري از هوي بشكن

به دستياري لطف خليل بت شكني

دلي كه خاتم انگشت جم فسانه اوست

ستوده نيست سپرده به دست اهرمني

بكن ز تيشه ي  عشق اي رفيق ريشه ي  تن

مباش كم بصف عاشقان ز كوهكني

ز مسلكي كه به پهلو روند تا به حرم

هزار مرد نيرزد به موي پيرزني

به خون نشسته دلم تا بفرق از غم دوست

شهيد عشق ندارد به غير خون كفني

به جان و دل بپرستم به پيشوائي عشق

به صورت تو ببينم به هر كجا وثني

درآ ز پرده كه چون طره تو و دل من

نديده ديده ي  بيننده‌اي بت و شمني

گرفت و كرد خراب و زدود و كرد آباد

دل مرا ختني ترك من بتاختني

برهنه شد دلم از جامه ي  ثبات كه دوست

برهنه كرد بدن وه چه نازنين بدني

كمند طره ي  طرار او تمام شكن

هزار جان و دل خسته زير هر شكني

مرا چمن دل سودائي است و سروش دوست

كه نيست سرو به بالاي دوست در چمني

قدو خدتو سلامت كزين دو بر دل من

نماند حاجت سرو و علاقه ي  سمني

گداي خسرو عشقيم و در طريقت ما

جزين كمال نباشد ستوده هيچ فني

غلام پير مغانم كه دي به مدرس عشق

هزار نكته به من گفت بي لب و ذهني

جناب احمد مرسل كه كائنات وجود

ز جود اوست بپا نيست اندرين سخني

اگر تجلي خورشيد او نبود نبود

نه آفتاب سپهري نه شمع انجمني

تو شمع انجمن عاشقان سوخته‌اي

كه نيست ذات تو را جز دل صفا لگني

***

129

در ارض و سما نبود آن دلبر هر جائي

منزل نكند الا در سينه ي  سودائي

در هيچ لبي نبود كز او نبود حرفي

با آنكه بود دائم هم صحبت تنهائي

در هيچ سري نبود كز او نبود سري

با آنكه بود پنهان در پرده ي  يكتائي

مجنون سر ما هم كان ماه هلال ابروي

از خلق بود پنهان با اين همه پيدائي

پيدائي آن گوهر در وصف نمي‌گنجد

اين گوهريان جويند از مردم دريائي

دانائي و بينائي از وحدت و در كثرت

بينائي ما پنهان در پرده ي  دانائي

بر صبر كنند امرم مخلوق و عجب دارم

در عقل سبك سنگي با عشق شكيبائي

اي طوبي اين بستان بر خيز و قيامت كن

بخرام و تماشا كن غوغاي تماشائي

آرايش هر محفل زان روي نكو باشد

اي دلبر مشتاقان بنماي خود آرائي

گر پرده منم بردار از روي كه ابرستي

خورشيد حقيقت را خود بيني و خود رائي

پژمانم و رنجورم از شدت مخموري

اي ساقي سر مستان بنماي پذيرائي

از زهد و ورع كي شد مقصود صفا حاصل

باز اي دل بي سامان سرمستي و شيدائي

***

130

عيسي عشق ندارد سر درمان كسي

جان كسادست بسي او نخرد جان كسي

آن سر زلف كه من ديدم و آن تاب و شكن

نبود در سر بشكستن پيمان كسي

عشق را نفي به كار آيد و در نفي ثبات

او ندارد سركفر كس و ايمان كسي

نيست سلطان زمين حاكم درويش كه نيست

بنده ي  سلطنت فقر به فرمان كسي

همه اشكال من از وصل شد و اين عجبست

كه به وصل آيد و مشكل شود آسان كسي

دي خط سبز كسي داد به من خط امان

برد امروز دلم زلف پريشان كسي

گه كسي مي‌دهد از لعل لبم آب حيات

گاه خون مي‌خورم از حقه ي  مرجان كسي

لاله مي‌باردم از غاليه و مشك ز عود

گونه و سلسله ي  غاليه افشان كسي

گويدم بي سر و سامان شده‌اي غيرت عشق

كي گذارد كه بماند سر و سامان كسي

خلق در بند هواي خود و ما بنده ي  دوست

هر كسي آن كسي باشد و ما آن كسي

اي دل شيفته بر گرد ز ميدان فنا

نرود تا نكشد يار به ميدان كسي

شكند سنگ حبيب اول دندان حبيب

كه ز دشمن نخورد سنگ به دندان كسي

ميهمان خانه ي  توحيد ز بيگانه بريست

نيست جز دوست اگر باشد مهمان كسي

دل صفا را دهد از ما حضر غيب غذا

ميهمان دل خويشم بسر خوان كسي

***

131

مرا كوهيست بار دل غم بارست پنداري

دل من نيست اين كوه گرانبارست پندار ي

انالحق مي‌زند منصور وار اين دل كه من دارم

درون سينه ي  تنگم سر دارست پنداري

شبي ديدم گل روي تو و عمريست بي خوابم

صف مژگان به چشمم دسته ي  خارست پنداري

دلي دارم چو كوه اما تني از موي لاغرتر

به اندام ضعيفم پيرهن بارست پنداري

ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نوراني

دل من بارگاه نور انوارست پنداري

دماغم ز آفتاب معرفت روشن شد اي سالك

سر سودائي من چرخ دوارست پنداري

سر اين زاهد خود بين كه عيب عاشقان گويد

بود از عشق خالي نقش ديوارست پنداري

تن من وادي وداود اين وادي دل عاشق

زند هي نغمه ي  توحيد مزمارست پنداري

شنيدا ني انا الله از درخت خويش چون موسي

فضاي سينه‌ام سيناي اسرارست پنداري

چنان سو زد ز سوداي غم عشق تو كز تابش

دل من در ميان شعله ي  نارست پنداري

نه از شمشير تابم روي نز آب و نه از آتش

مرا با جان خود در عشق او كارست پنداري

زهر غافل مرا سنگ ملامت مي‌خورد بر سر

سراي عزلتم دامان كهسارست پنداري

توئي يار و حبيب من پرستار و طبيب من

دلم مي‌نالد از دست تو بيمارست پنداري

صفا را غوص دل از گنج دولت كرد مستغني

مر اين نظم دري لؤلوي شهوارست پنداري

***

132

در رحمت ابد بر من خسته باز كردي

كه دلم ز دست بردي و محل راز كردي

تو هزار بار كشتي و نمردم و نميرم

كه به كشتگان عشق ازلي نماز كردي

همه من شدي به مستي و چو هوشيار گشتم

ز من اي بلاي هوش و خرد احتراز كردي

به حريم عشق از كشته قيامتست بر پا

همه را ز درد كشتي تو ز بسكه ناز كردي

تن من ز تابش عشق تو سوخت پاي تا سر

تو چه آتشي كه ما را همه سوز و ساز كردي

دل و دين و عقل و هوشم همه شد شكار من هم

كه تو صيد بسته ديدي ز چه تر كتاز كردي

تو گداي را تواني ملك الملوك كردن

كه بصعوه بال و پر دادي و شاهباز كردي

نگهي كه باز كردي ز تجلي ولايت

به شب اميدواران ز ره نياز كردي

كه تواند از تو برگشت مجاز يا حقيقت

كه ره حقيقت از قنطره ي  مجاز كردي

چه حريف بودي اي دل كه مر ا زعلم و تقوي

به قمار خانه بردي و تو پاكباز كردي

به من آن زمان رسيد از تو نوازش تجرد

كه مقيدم بدان دلبر دلنواز كردي

تو به كعبه ي  حقيقت رسي از صفاي باطن

نه بهفت شوط جسمانه كه در حجاز كردي

به صفا توان رسيدن زره فناي هستي

تو كه هست خويش را بر سر حرص و آز كردي

***

133

باد و صد ناز ز من دوش به راه عجبي

برده ماه عجبي دل بنگاه عجبي

طالب زلف تو دل بود شد اين درز نخست

به گناه عجبي رفت به چاه عجبي

من و چشم سيهش روز جهان كرد خراب

من ز آه عجبي او ز نگاه عجبي

تا شدم خاك نشين در ميخانه ي  عشق

دستگاه عجبي دارم و جاه عجبي

سر برآورد ز خم ساغر مي اين عجبست

كه ز چاه عجبي سر زده ماه عجبي

تكيه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز

تكيه گاه عجبي بين تو ز شاه عجبي

خال هندوي بتي زد ره ايمان صفا

درد راه عجبي گشت به چاه عجبي

***

رباعيات

اين قطب وجود جسم بيجان تو نيست

اين دائره بي نقطه ي  سلطان تو نيست

اين باد و بساط بي سليمان تو نيست

آن نيست كه در قبضه ي  فرمان تو نيست

من بنده تو پادشاه پاينده به ذات

اي ذات مقدس تو سلطان صفات

عدلي و جواد و قادر و قائل كل

يا همهمه ي  اراده و علم و حيات

يا رب به جلالت رضا قطب وجود

ما را به وجود خويشتن كن موجود

در شاهد و مشهود توئي غير تو نيست

اي ديده ي  شاهد و جمال مشهود

پاي دل من بسته ي  زنجير تو باد

ور سر ننهد به دشت نخجير تو باد

ور كشته شود طعمه ي  سر مستانت

ور زنده بماند هدف تير تو باد

در جان مقيدان جمال مطلق

ساري شد و جلوه كرد و برگشت ورق

حق خلق شد و خلق حق و هر دو يكيست

خلقست بجاي خلق حقست بحق

پوشيده ز حق نيست نه اكثر نه اقل

لم يفعل ان لم يشا ان شاء فعل

در ذات و صفات و فعل عالم همه اوست

لاغير كلام خير ماقل و دل

پيدا شد و گفت بين رخ حق ديدم

حق را به دل خويش محقق ديدم

بي قيد خودي در دل و در ديده ماست

ديدم ديدم به حق مطلق ديدم

من دوش رخ صدق و صفا را ديدم

عنوان محبت و وفا را ديدم

دادم به صفا صيقل آئينه ي  دل

در صيقل آئينه خدا را ديدم

باشد به كف عشق مهار دل من

در دست غمست اختيار دل من

هرگز دل من بي غم عشق تو مباد

در كار غم تو باد كار دل من

اي بنده ي  اعت تو مسرور از تو

در چشم و دل اهل صفا نور از تو

در چشمي و اصحاب نظر در طلبت

در جاني و اين بي بصران دور از تو

اي نور سما و جلوه ي  طور از تو

در چشم و دل و دماغ من نور از تو

نزديكي و جز ذات تو مستور از تو

اي ستر و زوال و منقصت دور از تو

اي جان دلم جسم توئي روح توئي

دريا و سفينه ساحل و نوح توئي

بي عيبي و بي متي و بي كمي و كيف

قدوس و بزرگوار و سبوح توئي

باريك ميان و نغز و طناز و كشتي

مه پيكر و زهره وار و خورشيد وشي

اي دل اگر از مدينه يا از حبشي

آن بت نشود يار تو تا گبر نشي

اي چشم دلم خواب نئي بيداري

اي مغز سرم مست نئي هشياري

سيري سري علامتي آثاري

فتحي كشفي قيامتي ديداري

پرسي از من كه مست يا هشياري

آري مستم باده پرستم آري

عمريست كه مست و محو و حيران توام

من روي ترا سير نديدم باري

به نام آنكه ذات اوست پيدا

وزو بر ذيل پايان دست مبدا

ز مبدا و ز پايانست بيرون

كه او باشد بلند و اين و آن دئن

بكنهش غير او را دسترس نميست

در آن خلوت كه كنه اوست كس نيست

بود او مغز مغز و غير او پوست

كدامين غير گر باشد كسي اوست

بود پيدا ز اسماء و ز اعيان

ولي از فرط پيدائيست پنهان

به ما نزديك‌تر از ما و دورست

حجاب گونه ي  ذاتش ظهورست

چو شد طي طريق دور و نزديك

خدا مي‌ماند و بس جل باريك

بعيدست آنكه پندارد قريبست

دم آن كز بعد زد غرق حبيبست

كه بعد و قرب از ماهيت ماست

وجود حق ز ماهيت مبراست

منزه ذات او از وضع و از اين

نباشد در ميان ما و او بين

به آن ذاتست گر پيدا اسمي

به آن اسمست گر باشد طلسمي

طلسم هيكل مجموع عالم

تجلي گاه عين اسم اعظم

در آمد شاه در بازار و در كوي

طلاطم كرد بحر و ريخت در جوي

ازين درياست اين جوئي كه جاريست

كه نام اين حقيقت غيب ساريست

ز مجلاي احد اين ذات سرمد

تجلي كرد در جلباب احمد

از آن جلباب نازل گشت آيت

بشان خرقه ي  شاه ولايت

گر از اين خرقه دوران در امانست

رداي مهدي صاحب زمانست

بود اين خرقه در هر دور هر كور

طراز دوش فقر صاحب دور

كه ذات حق به نور اوست ظاهر

ازينجا گشت اول عين آخر

تجلي كرد پيش از خلق عالم

خدا در هيكل مسجود آدم

ز آدم كرد در عاذلم تنزل

باجزا گشت ظاهر دولت كل

نه آن كلست اين كز جزو برپاست

بود كلي كه سر تا پاي اجزاست

نه آن كلي كه با لذاتست مبهم

كه اين كلست عين كل عالم

نه آن مفهوم عام اعتباري

كه باشد بر وجود صرف جاري

بل آن موجود صرف بي تكرر

كه هر ذاتي بدو دارد تقرر

محيط مطلق موجود بر حق

بدون قيد آن فردست مطلق

برون از قيد تقليدست و اطلاق

كه هم در انفس است و هم در آفاق

بود بي حد و حصر آن ذات بي چون

ولي از حد درك ماست بيرون

مداري نيست اين كز دور عقلست

كه اين طور از وراي طور عقلست

مرا اين طور در سر و كمون باد

باطوار حقيقت رهنمون باد

كه ديوار بنايش زاب و گل نيست

سراپاي سرايش غير دل نيست

خداوندا دل ما را سري ده

بسر حد حقايق سروري ده

باقليم فنايم رهبري كن

مرا در فقر معروف و سري كن

كسي كاين سلطنت را بنده باشد

به هر عالم كه باشد زنده باشد

كه بر سلطان سلطانان معني

دهم جان و بگيرم جان معنمي

بداودي رسان نطق طيورم

كه داودم من اين دفتر زبورم

مسيحم را تجلي ده ز جبريل

زبورم را مثني كن به انجيل

مراين انجيل را ده نور بي حد

ز اشراقات فرقان محمد

دلم چون بدر كامل منجلي كن

فروغم را ز خورشيد علي كن

چراغم بر فزور از شعله ي  ذات

ز نورم ساز روشن ذات ذرات

ز وحدت روغني كن در چراغم

بنه بر طاق ايوان دماغم

كه بيند چشم دل با جلوه ي  دوست

كه تا ناخن ز ايوان دماغ اوست

توئي شاه خرابات دل من

بماوائي مرو از منزل من

كه در خوردت زمين و آسمان نيست

مكان جاي جلال لامكان نيست

دل ما را فضائي بس وسيعست

مقامي امن و ايواني وفيعست

بپا كن دستگاه كبريائي

به بام دل بزن كوس خدائي

كه من گر زاهد و گر مي پرستم

ز اشراقات انوار الستم

تو لؤلوئي و من درياي نورم

تو موسي من و من كوه طورم

انا الحق يا هوالحق هر چه گوئي

بگو بي پرده مي‌دانم كه اوئي

ندارم جز تو من با جان خود كار

كه غير از تست پيشم نقش ديوار

سراي و نقش ديوار و در و كوي

تصاوير و تماثيل و جر و جوي

ز جمع الجمع تا حد هيولي

نباشد جز غني الذات اولي

مرا گرداند عشقش دور بسيار

به كوي از كوي و از برزن ببازار

اگر در خويش او را ديدمي من

به دور خويشتن گر ديدمي من

ازين كشور به آن كشور دويدم

به هر كوه و بهر وادي رسيدم

گذشتم تا رسيدم بر در دل

شنيدم هايهوي كشور دل

بديدم هفت اقليم مسلم

به هر اقليم چندين ملك معظم

بهر ملكت بسي شهر و ديارست

بهر شهر آشنائي شهر يارست

به ياد او من بيگانه از هوش

نمودم آشنايان را فراموش

نه خويشي ماند در راهم نه غيري

نه اسم كعبه‌اي نه نام ديري

مرا نه پاي ماند از عشق و نه سر

به شكل گوي گردون مدور

كنون گر را جعستم گر مقيمم

چو كوكب بر صراط مستقيمم

به دور خويش مي‌گردم چو گردون

ولي از اينم و از وضع بيرون

برون از وضع و از اين و متائيم

اگر باشد كسي در دور مائيم

بامر ماست اين گردنده ي  پير

ز پير ماست در تابنده تاثير

ز ما بر پاستي اين ديرنه طاق

به ما در سير اين شش سوست مشتاق

نبود اين قالب تصوير اشباح

كه ما بوديم در تدبير ارواح

گرفته بازوي روح مكرم

نشانده بر مقام جمع آدم

كه درويشان اين در دستگيرند

سلاطين وجودند و فقيرند

منزه از مقام طعن و طنزند

مقيم بارگاه كنت كنزند

به عين آنكه در بيداي فرقند

به استيلاي جمع الجمع غرقند

نه پستند و نه بالا ذوفنونند

امير خطه بي چند و چونند

بر از رد و قبول زيد و عمر وند

قوام وحدت و قيوم امرند

ارين دونان دور انديش دورند

به خلوتخانه ي  گنج حضورند

ولي غيب و سلطان شهودند

به ظلمات عدم نور وجودند

بكشت جود باقي رود نيلند

به آب زندگي خضر دليلند

مرا دادند در روز جواني

ز جام خضر آب زندگاني

بهر گمگشته در راهي پناهند

چه گويم گر نگويم خضر راهند

به دوراني كه هر روزيم شب بود

سراپاي وجودم در طلب بود

دلم بد كافر عامي كه در سير

قدم ننهاده بيرون از در دير

جوان بختي شهي روشن ضميري

نكو روي و نكو انديشه پيري

درآمد از درم چون نور مطلق

ز هر عضويش موئي در اناالحق

به جسم تيره ي  من نور جان داد

مكان را هايهوي لامكان داد

به دل القاي اسرار ازل شد

مكاني لامكاني شد بدل شد

مرا از اين سراي شرك و انباز

بگردون تجرد داد پرواز

نظر كردم به امعان در سويدا

شد آن سر سويدائي هويدا

ز پاي افتادم و بي پاي رفتم

رخ او ديدم و از جاي رفتم

من درويش روي شاه ديدم

پري بگرفته بودم ماه ديدم

پريخواني بافسونم هنر كرد

من ديوانه را ديوانه‌تر كرد

گسست از همدگر زنجير تدبير

نشايد بستن ايدونم به زنجير

مگر زنجير موئي آتشين خوي

كند زنجير دل از حلقه ي  موي

فرو بندد بدان لاغز مياني

صور را كوه بر موي معاني

به معني پوشيد از صورت لباسي

صور را كوه بر موي معاني

به معني پوشد از صورت لباسي

صور را بنهد از معني اساسي

كه ما زين صورت و معني گذشتيم

جنون عشق را مجنون دشتيم

شدم ديوانه يعني عقل واماند

من و دل در كجا و او كجا ماند

زنم دستي كنون كز عقل رستم

ادب را پاي كي دارم كه مستم

ز دام بند هشياري جهم من

مگر داد دل از مستي دهم من

بگويم هر چه دانم هر چه خواهم

سر موئي ز شيدائي نكاهم

نيم من نائيم روح الهي

دمد در ناي خودخواهي نخواهي

چو گويد گو به گفتن ناگزيرم

اگر گويد مگو فرمان پذيرم

كنون در گفتگوئي بس عجيبست

كه او سائلست و هم مجيبست

چو عارف دل زديد خويش بر كند

كند با ديدن معروف پيوند

اگر بر كند بنيان تفرق

تمكن يافت بر صدر تحقق

وجود قطره شد در بحر فاني

نگشت آن بحر را آن قطره ثاني

فنا شد قطره دريا شد عدم شد

عدم موجود شد سر قدم شد

چو پردازد ز هستي مغز تاپوست

بگيرد پوست مغز از هستي دوست

اگر زد نوبت اني اناالله

به نوبت زد گه دولت نه بيگاه

گرش بردار بيني باش ستوار

كه منصوران توحيدند بردار

***

مقدمه

سوالي چند ما را بود زين پيش

نه از دنيا پرست از سر درويش

نه از دنيا پرستان ديدمي كام

نه از درويش دل بگرفت آرام

كه درويشان معني در قبابند

دغل بازان صورت كام يابند

فلك گرديده ويدون چند سالست

كه اين سياره در خانه ي  وبالست

مرا در دل خليدي گه گهي خار

كه تا كي بشكفد اين گل به گزار

چو كس ننهاد گام گفتگو پيش

بگويم من جواب گفته ي  خويش

كه آب جوي هستي را شتابست

جهان نقشيست كاندر روي آبست

كه گر نقش مرا بنيان نماند

درين بيرنگ كس حيران نماند

سؤالات از چه از لاهوت بالاست

جوابش نيز لاهوتيست پيداست

كند حق حل اين مشكل به تحقيق

ز ما اقدام و از الله توفيق

***

سؤال اول

تواند شد كه روزي عبد سالك

شود حق را ز سر تا پاي مالك

***

جواب

تواند شد بلي در سير ثاني

كه في اللهست در طول معاني

چو رهرو مالك اوصاف هو شد

ز هست خويشتن بگذشت او شد

ز بود خود كه نابودست لا شد

خدا شد مالك ملك خدا شد

دوئي بيكار شد حق جز يكي نيست

به ملك خود بود مالك شكي نيست

مر اين اشكال از قيد دوئي بود

مراين تقييد از ما و توئي بود

چوانيت هم از ما بين برخاست

منم گر ملك خود گويد بودراست

***

سؤال دوم

چه باشد ملك ملك و ملك حق چيست

ز حق يا عبد اعظم ملكت كيست

***

جواب

سؤالاتيست كز ما ترمدي كرد

حديث معرفت را سرمدي كرد

پس از يك چند بينائي ز اعراب

جوابي داد چونان تشنه را

كه عبد و حق بوندي ملكت هم

خدا مر عبد را ملكيست اعظم

ز ملك حق كه باشد عبد او اه

ازيرا اصغرستي ملك الله

بود او ملك حق حق ملكت او

خدا پس ملك ملكست اي خداجو

بدين معنيست ملك اندر معارف

كه گردد ذات حق معروف عارف

شود عارف بدان اوصاف موصوف

نماند امتياز او ز معروف

يكي گردد درينجا سير و سالك

نماند سالك و سير مسالك

نهد پا راهرو بر فرق هستي

بپردازد بساط بت پرستي

بت گر داشت او ما و مني بود

بخود زين دوستي در دشمني بود

چو نفي خويش كرد او بت شكن شد

خداي خويشتن بي خويشتن شد

از آن رو با يزيد آن پير منصور

كه بودش سينه‌اي ز الله پر نور

بگفت اين رتبه چو گشتش مسلم

كه ملك من ز ملك تست اعظم

لواي من كه محمودست سرمد

قوي‌تر از لواي حمد احمد

لواي او لواي حمد چالاك

لواي ماست ذات احمد پاك

عجب باشد شه ارشد ملك چاكر

مليك مالك الملك اين عجب‌تر

كمسي در نيسي گر پا فشارد

حقيقت را سر از هستي برآرد

***

سؤال سوم

چه باشد سر يوم حشر رحمن

مگر بيرون بود از حشر انسان

***

جواب

قيامت باشد اي ياران تجريد

رجوع كثرت اشيا به توحيد

چو وحدت راست كرد از غيب قامت

به پا شد راستي قد قيامت

چه داري انتظار روز محشر

بود انسان كامل حشر اكبر

محمد گفت كز حق نيستش بين

شدم مبعوث با ساعت كهاتين

بدان بعثت قد توحيد شد راست

قيامت نقد وقت احمد ماست

حقيقت گشت مشهود و مبرهن

قيامت شد هويدا روز روشن

احد چون گشت ساري گشت بي حد

يكي معدود شد بيرون شد از عد

محيط جود مطلق گشت انهار

يكي بود از تموج گشت بسيار

بهر جوئي ازين درياست آبي

بهر جامي ازين يك خم شرابي

بهر كوئي ازين ميخانه مستي

نظر بازي حريفي مي پرستي

ميان ساقي و اين مست ره نيست

اگر بوسد لب لعلش گنه نيست

بتابد آن شكنج زلف بر چنگ

بگيرد در بغل معشوق را تنگ

ببيند روي جان با ديده ي  دل

فرود آيد حقيقت را به منزل

نبيند غير او در دار ديار

به چشم يار بيند طلعت يار

چو پيدا شد امارات ولايت

قيامت را قيام اوست آيت

قيامت قامت آن سرو قامت

كه در توحيد ذاتستش اقامت

شود ذرات محو نور خورشيد

به پيش كاملي كش چشم دل ديد

وجود ذره در خورشيد لا شد

چو نور خور قيامت بر ملا شد

بلند و پست اسما و صفاتند

همه مستغرق توحيد ذاتند

ولي آن ذات را باشد مراتب

دو هستي نيست در مطلوب و طالب

بود يكي هستي صاحب تشان

شه تلوين و سلطان تمكن

نه در تلوين نه در تمكين نه خارج

كند در خويشتن طي معارج

نه اسم ظاهر آيد سوي باطن

بخود در خود كند سير مواطن

همانكو آخرستي اوست اول

نباشد ذات او هرگز معطل

ز حق در حق به ذات حق كند سير

به بام حق نپرد خلق را طير

پر مرغ هيولانيست گلناك

نپرد در هواي عالم پاك

ز ذات حق به ذات حق دليلست

خدا باشد چه جاي جبرئيلست

به چشم آنكه حق حق بينست دائم

خدا بي پرده و حشرست قائم

ولي اسماء حق جزوند و كلند

ز كل شد منفصل اجزا بذلند

بود اين دعوت و حشر و توسل

رجوع جمله اجزا جانب كل

بود اين حشر از اسمي باسمي

نه جاني نيست خواهد شد نه جسمي

ولي تبديل گردد جسم با جان

بود اين سر يوم حشر رحمن

***

سوال چهارم

شهان ديدند در ره رهزن و غول

نهادندي بناي رتبه بر طول

نخستين رتبه ي  علم اليقين است

دوم عين اليقين مستبين است

سيم حق اليقين لؤلوي تدقيق

بدين ترتيب سفتند اهل تحقيق

چه سرست اينكه قومي ز اهل آداب

نهادندي بناي علم بر آب

بدون علم باشد سالها بين

ز حد جهل تا سر منزل عين

بناي رتبه بر طولست بي ريب

به چشم جهل نتوان ديدن غيب

چو نبود علم گر نور مبينست

چه جاي دعوي حق اليقينست

***

جواب

سؤال دلپذير از عالم جان

جواب جانفزا جويد ز جانان

ثمار نوري از اعضان نوري

درختي شاخ و برگ و بيخ طوري

بناي كاخ علم هوست بر صدر

به او نتوان رسيد از پستي قدر

اما رهبر صاحب يقين اوست

به شهر حق اميرالمومنين اوست

جناب لم يزل ذات آن صفاتست

صفات لا يزالي عين ذاتست

چو ذات اوست از هر ذره مشهود

به ذات علم هر ذره ست موجود

فر سيمرغ كوه قاف علمست

خدا را اكبر اوصاف علمست

به كف اوست مفتاح دقايق

جنابش باب ابواب حقايق

به دست ساقي جان جام هستيست

درين ميخانه جاي مي پرستيست

به فرق انبيا تاج معاليست

به تاج علو لؤلوي مثاليست

حمايت گوهر گنج حكيمست

صراط حق و ميزان قديمست

قوام حضرت و قيوم درگاه

به بيداي حقيقت هادي راه

به فرقان مغز دانش را قوي كن

نظر در آيه ي  هل يستوي كن

مقام علم بر بام بلندست

مر اين بارو نه تاب هر كمندست

كمد سست تار عنكبوتست

مگش آن را كه اين را يافت قوتست

مطاف باز در خورد مگس نيست

سماي دل بود بام هوس نيست

نداي علم الاسما شنيدي

جلال آدم مسجود ديدي

شنيدي آن تجلي‌هاي هادي

كه گه در كوه بودي گه بوادي

اگر آواز بال جبرئيلست

اگر تبديل ميزان خليلست

اگر ضرب عصا بر سنگ سبطيست

اگر دفع حبال السحر قبطيست

دم اجراي كشتي در يم نوح

فر احياي موتي از دم روح

تمامي حاصل تحصيل علمست

نم كشت كمال از نيل علمست

كند طي هفت وادي هادي علم

سيم واديست در ره رادي علم

طلب بعد از طلب عشق جهان سوز

پس از آن معرفت آن عالم افروز

چو مرد اندر ديار معرفت شد

كمال علم ذاتش را صفت شد

نخستين وصف كز حق در تدليست

كه فتح سالك صاحب تجليست

جمال علم بي ضد و نديدست

كزومان دمبدم جانم جديدست

بدون علم بر حق نيستت راه

چه علمست اينكه گويم علم بالله

كه بي او كار آسانست مشكل

مبادا كس به كار خويش جاهل

كه جاهل را جمال مهتري نيست

ز پا افتاده را حد سري نيست

اگر جاهل بگيرد در شهوار

شود خر مهره‌اي بي سنگ و مقدار

نيفتد گوهري بر دست نادان

كه گوهر را كند بر سنگ پنهان

مبادا هيچ دل بيرون ز ادراك

كه بهتر آنكه باشد در دل خاك

مبادا هيچ سر بيهوس و بي هنگ

كه اين سر نيست باشد پاره‌اي سنگ

خدايا مغز ما را نور جان ده

مكان را دستگاه لامكان ده

دل ما را بدانش راهبر كن

پس از دانش ببينش پي سپر كن

سپس دل را با طوار تخلق

ترقي ده بانوار تحقق

پس از تكميل تعليم بدايات

مرا تعليم كن علم نهايات

ازين دريا به آن دريا چو ماهي

مگو ماهي بگو دريا كماهي

نهنگ بحر دانش عين درياست

كه الا الله موجودست و خودلاست

بلندي علم باشد جهل پستي

اگر دانش نباشد نيست هستي

نباشد جان به غير از دانش و ديد

مكن در هستي جان هيچ ترديد

مبين بر عرض و عمق جسم مشهود

اگر دانش ندارد نيست موجود

مخور نيرنگ وضع و اين اجسام

كه مجموع مقولاتند اعدام

به ذات و عارض ذات وجودند

بدون خويش مرآت وجودند

به علم افمزاي جان سرمدي را

مخور نيرنگ عمامه و ردي را

بدانش بين نه بر خر كش سوارند

كه شيخان تضنع بي شمارند

خري گر گويد از دانش چه سودت

چه زين تحصيل بي حاصل گشودت

بگو اي بي خرد ترك خري كن

به انساني گراي و مهتري كن

چه باشد سود خر جز بار بردن

ز بي برگي به زير برار مردن

يقين را بر سر امرستي تسلط

بدايات و نهايات و توسط

بدايات يقين علم اليقين دان

وسط عين اليقين اي راه بين دان

نهايات يقين حق اليقينست

كمال كامل موجود اينست

چو بنيان مقاماتست بر طول

بدون علم معراجست معزول

ضرورت حاكمستي بي تغافل

بنفي طفره و نفي داخل

وجود طفره رهرو را محالست

وراي علم ره تيه ضلالست

تداخل را درين ره نيست مدخل

بدون علم باشد سير مختل

كمال مرد را علمست و بينش

به علمستي كمال آفرينش

ز نار بي فروغ افسرده بهتر

ز جان بي تجلي مرده بهتر

چراغ علم در مشكوه ذاتست

ولي مشكوه بيرون از جهاتست

ز نور بي جهه گر بهره يابي

درين ظلمات زور و زهره يابي

خدايا خط ما را معرفت كن

مرا معروف در ذات و صفت كن

به نور علم جان ما بر افروز

ز اسرار لدن ما را بياموز

دلم را ياد ده درك معاني

از آن اسماء مستاثر كه داني

تجلي ده به ما انوار دل را

ز ما بردار بار آب و گل را

بپردازد اين تجلي خانه از ريب

درين آئينه افكن صورت غيب

دلي كائينه ي  نور خدا نيست

گل و سنگست مرآت صفا نيست

كه باشد لوح علم اسم اعظم

به حكم علم الاسماء آدم

خدايا سينه‌اي ده لامكاني

به موساي نخستين طور ثاني

هزاران طور و موسي نيست جز يك

هزاران جام و يك صهباست بي شك

به هر طوري از آن موسيست طوري

به هر جامي از آن صهباست دوري

به هر دوري دلاراميست ساقي

كه موجودست فاني اوست باقي

به علم اوست موجودات قائم

بهر معلوم علم اوست دائم

به غير از علم او چيز دگر نيست

كه غير از علم ذات دادگر نيست

اگر نشنودي از كس بشنو از من

نگو گفتست استادي درين فن

كه ذات از علم اجماليست مطلق

به عين كشف تفصيلي حق الحق

چو ذات حقتعالي نيست جز علم

كمال بود هستي چيست جز علم

به ار بي علم در عالم نباشد

كه بي دانش بني آدم نباشد

ددو ديوند در جلباب مردم

چو انعامند حق فرمود بل هم

چو بي علمست سالك كور را هست

به ويژه آنكه در ره بيم چاهست

سلوك بي دليل و سالك كور

بجائي ره نخواهد برد جز گور

كه باشد سالم بي علم هالك

اگر بي علم باشد نيست سالك

چه گويد قائلي ز ارباب تكميل

به نفي علم مر آن راست تاويل

كه مر تحقيق را باشد دو بنيان

يكي بر جذبه و ديگر به برهان

اگر برهان نباشد در معارف

تواند جذبه شد برهان عارف

كه از هر ره كه خواهد رهبر علم

نهد پاي يقين در كشور علم

ز راه جذب يا راه برهان

شود وارد به شهر علم ايقان

ز هر راهي كه خواهد گو كند طي

كه بايد علم را شد وارد حي

چه خوش باشد بدانش سر سپردن

به پيش عالم اين علم مردنو

سپردن جان بدان تا بنده مجلس

كه در آن ماه من باشد مدرس

بدين مرز آمدن از بوم جهال

بدل كردن بلادت را با بدال

چريدن در رياض قدس جانان

گل وحدت ز طرف چشمه ي  جان

درين دريا نمودن غوص بسيار

به دست آيد مگر لؤلوي شهوار

سزاي افسر سلطان بينش

نثار پاي چشم آفرينش

كه از اين كوي بايد بار بستنم

با شتر محمل ديدار بستن

ازينجا رخت بردن جانب عين

كه چندان نيست علم و عين را بين

به عين مقصد اقصي رسيدن

به چشم يار روي يار ديدن

نهادن بر سر زانوي او سر

ز پاي يار بر سر هشتن افسر

نهادن دست جانان بر سر دل

كشيدن رخت جان از مزرع گل

ز نقص و آفت و تشويش رستن

رخ او ديدن و از خويش رستن

سپس كزقاب اين قوسين رستي

باوادناي اين محفل نشستي

گذشتي از سراي مستلذات

به چشم ذات ديدي گونه ي  ذات

توئي آن آب كز درياي قلزم

حريفي در سبو افكند يا خم

چو اندر ظرف تحديدي سبوئي

اگر فاني شدي در بحر اوئي

توئي آن ماهي محجوب بي تاب

كه در آبست و محرومست از آب

اگر همراه بودش ذره‌اي نور

كجا ماندي ز لطف آب مهجور

اگر ماهي وجودي داشت دانا

به ماهيت نمودي سير دريا

نه قطره ست و نه جو درياستي علم

امام اعظم اسماستي علم

دل عارف نگين خاتم جم

برد علم معارف فص خاتم

اگر بيني رخ انسان كامل

نخواهي ديد ديگر روي جاهل

كه جاهل گر بود با افسر و تخت

چو نادانست بيكارست و بدبخت

و گر دانا بود سر تا به پا عور

بود زير قباب غيب مستور

شنيدم فرقه‌اي از سنج جهال

نمودندي وجود علم ابطال

نداند گر الف زوپرستي از بي

چه داند انكشاف علم محيي

نداند دست چپ گر جوئي از راست

چه گويد جز كه گويد علم بي پاست

چنين كس گر بگويد خود خورد سر

كه نورست اين نبايد كرد باور

تميز نور اگر دادي ز ظلمت

نماندي بي نصيب از نور حكمت

بداخت را چو گويد راه راهست

به حمل اولي كفتش تباهست

اگر او راه را دانستي از چاه

نگفتي نيست لازم علم در راه

كه علم راه رهرو راست واجب

دل بي علم باشد طين لازب

گل لازب چو خورشيد بر سر گل

بخوشاند ز آلايش پر دل

***

سؤال پنجم

چه باشد معني ختم ولايت

كه باشد خاتم اين ژرف آيت

چنين دانم كه محي الدين اعراب

نمايد ختمي دعوي درين باب

وگر خود گويد او عيسي بن مريم

ولايت را بود زيبنده خاتم

علي كو اوليا را هست آدم

ولايت را بود ختم مسلم

دگر خاتم بود مهدي به هر حال

كه جز مهدي نداند دفع دحال

بود اين قيل و اين قال از تمرد

و يا باشد پذيراي تعدد

***

جواب

زهي پاكيزه قول و نيك تحقيق

سوالي سودمند از روي تدقيق

سوالي رسته از آلايش فرش

به فرش آورده رو از باطن عرش

گل از گل گر برويد پاك رويد

چه جاي آنكه از افلاك رويد

سوالاتي چو دسته ي  غنچه ي  گل

چو باز آيد دل از آن گلشن كل

ز بهر هديه ي  ارباب تكميل

فرستد بر صراط وحي و تنزيل

ثماري رسته از شاخ درايت

كه باليدست از بيخ ولايت

بهاري روج پرور چون دم روح

نجات ما سوي چون كشتي نوح

بهشتي طره ي  حورش دلاويز

نظرگاه قصورش معرفت خيز

گلستاني ترست و سبز و خرم

گلست و ياسمينش اسم اعظم

جهاني از قيود ملك خالي

زمين و آسمان او مثالي

زميني پادشاهش دولت دوست

سپهري كافتابش طلعت اوست

دياري حاكم او جلوه ي  يار

كه در او نيست غير از يار ديار

نباشد كس درينجا يار تنها ست

چه باشد اينكه گفتم حاكم ماست

مر اين گفتار بر ما حتم كردن

سخن را در ولايت ختم كردن

خدايا ده به من نور هدايت

مرا ده غوص در بحر ولايت

ازين دريا گهر بايد ربودن

پس از آن گوهر تحقيق سودن

به پاي اين سوال گوهر افشان

فشاندن گوهر شهوار غلتان

سوال از درج اللهيست گوهر

جواب از بحر دل لؤلوي ديگر

به گنج اي در سؤالت صد معالي

بنه عقد لآلي بر لآلي

بگير اي در فقيري برده بس رنج

بنه اين گنج دولت بر سر گنج

سوال از بحر علمست و جوابش

ز دريائي كه لاهوتست آبش

زدي سر خدا را حلقه بر در

گشودندت در اسرار مضمر

بيا اي ديده در فرقت بسي گاز

بگير اين گوهر گنجينه ي  راز

درآ اي كرده بر قانون ما سير

به بزم ما گشودندت در خير

بيا ساقي از آن صهباي بيغش

بياور تا زنم بر آب و آتش

من و دل برق سير و باد ساريم

كه خضر بر و الياس بحاريم

ازين دست و ازين مي هر دو مستيم

به دور چشم ساقي مي پرستيم

كه درياي ولايت بي كنارست

كسي داند كه سبح بحارست

مرا زين بحر امكان گذر نيست

وليكن چاره‌اي از اين سفر نيست

مي استي ناخداي قلزم روح

به ساغر كن كه باشد كشتي نوح

به درياي دل اي يار بهشتي

به غير از ساغر مي نيست كشتي

چو نوح من به دريا افكند فلك

به آهنگ ملك از خطه ملك

كند طي بحار عالم دل

رود تا مجمع البحرين كامل

زند از ساغر لاصاف الا

بگيرد كار او از نفي بالا

كه مرد نيستي در دار مستي

بود دائر مدار دور هستي

مي من عشق آن يار قلندر

كه ايجادش باطوارست مضمر

بود او نقطه و ادوار و اكوار

به او پيوسته چونان خط پرگار

مرا او در سرست و سينه و دل

كجا باشد كه او را نيست منزل

به وحي دل كند ما را هدايت

به ما آموزد اسرار ولايت

نهد در جيب جانم رشته ي  در

ز گوهر دامن دل را كند پر

مرا بنشسته بر صدر سويدا

به چشم سر من چون روز پيدا

دو چشم من بروي او بود باز

دو گوشم يار را باشد به آواز

زبان اوست قيوم بيانم

تو گوئي جاي دارد بر زبانم

به قول قدسي آن كس را كه با اوست

زبان و چشم و گوش و دست و پا اوست

به درس معرفت استاد تعليم

ولايت را كند بر چار تقسيم

به درك و ديد بي انكار و ترديد

به عام و خاص و بر اطلاق و تقييد

بود مر عالم ظل اسم رحمن

که عيسي راست در آن حکم و فرمان

ولي خاصست ظل اسم الله

که احمد راست در او رتبه و جاه

وليستي خدا مرمومين را

ز قرآن کرد بتوان درک اين را

ولايت قرب و قرب امر اضافيست

دو سو دارد مگو يک سوي کافيست

ولي هم خدا و مومنينند

خداوندان دل بر طبق اينند

بود عيسي ولي ختم مطلق

به ايمان ني به اسم ذاتي حق

که اين دولت بدين معراج اسعد

بود معراج درويشان احمد

دثار احمد والامقامست

پس از او خرقه ي  اول امامست

رسد از دوش بر دوش اين تبلس

رساند فيض بر آفاق و انفس

فشاند نور بر ايجاد دائم

بود دائم رداي دوش قائم

بود بي سر بکر و صورت عمرو

طراز کشف سر صاحب الامر

چو عنوان دوئي برخاست از بين

يکي ماند که باشد بود را عين

کسي کو صاحب الامرست مطلق

بود در امر هستي صاحب حق

که عين بود باشد ذات وحدت

عيان هستيست از مرآت وحدت

وجود از وحدت خود نيست منفک

خدا موجود بي همتاست بي شک

خدا تا هست همراهست مهدي

ولي اسم اللهست مهدي

به هر دور و به هر کورش سرايت

که در چرخست گردون ولايت

ز شرق مهدي اين شيد جهانتاب

دميد و شد پديد از جان اقطاب

که اقطابند در تعليم وارث

قواي نفس را در بعث باعث

اديب عشق را شاگرد هوشند

به وحي غيب استاد سروشند

شدند از فضل فيض ختم مرسل

ز کل انبيا اين قوم افضل

مکين بزم جمع الجمع ذاتند

به اسماء الهي امهاتند

رجال بارگاه جمع جمعند

تمام بود بزم اقطاب شمعند

مدام از شاه توحيد مستند

سر افرازان سرمست الستند

ز سر تا پاي درياي وجودند

چو گوهر در تک عمان جودند

بنه از خود سر مستکبري را

بکن از بيخ اصل منکري را

ز علم عشق کن در راه مرکب

چه تازي مرکب جهل مرکب

مقام علم را از جهل بشناس

اگر دانشوري از جهل بهراس

چو ديدي کاملي در سرزميني

بصيري کار داني راز بيني

به خلوتخانه ي  او خاک در باش

بنه سر پيش پاي او و سر باش

ز دنبالش بپوي اين هفت وادي

که در اين راله بيني روي هادي

بدون علم در خلوت نشستن

در تعليم را بر روي بستن

بود از کوي هادي دور بودن

ز ديدار حقيقت کور بودن

بدهم بزم و همزانوي مهدي

ولي جاهل نبيند روي مهدي

که او قطبست مر اقطاب حق را

ازو آموخت قطبيت سبق را

به جان هر دلي از او تجليست

دل مقصود را از او تسليست

جمال وصف را او حسن ذاتست

که ذات ختم موضوع صفاتست

صفات ذات وصف خاتم ماست

که از نقصان اسمائي مبراست

به بازوي محمد زور بازوست

علي را در ولايت هم ترازوست

محمد ختم و او ختم و علي ختم

تجلي هاي او در کاملي ختم

نباشد معني ختم اي برادر

که بعد از او نباشد ختم ديگر

ندارد ختم جز اين معني و بس

که برحق نيست زو نزديکتر کس

که ختمستي علي بعد از پيمبر

پس از او خاتمند اولاد يکسر

که ختمند اولياي احمد پاک

همه پاکند از آلايش خاک

که در هر دور غوثستي مهذب

که از او بر خدا کس نيست اقرب

اگر مجموعه ي  مجموع اسماست

بود او ختم مطلق بي کم و کاست

اگر بر جزء اسماي محمد

مسمي شد بود ختم مقيد

نباشد گر وجود غوث مشهود

کمال اسم اعظم نيست موجود

شنيدستم به درس مدرس دل

که اسم اعظمست انسان کامل

خدا پدا و اسم اوست پيدا

به اسم اوست قائم کل اشيا

اگر انسان نباشد دل نباشد

چو دل نبود ره و منزلنباشد

چو نبود منزل و ره ارتقا نيست

که جز طي منازل در خدا نيست

خداي لم يزل در دل مقيمست

که اين بيت از بناهاي قديمست

نگنجد در زمين ها و آسمانها

به دل گنجد که فردست از مکانها

نه قطره ست و نه جو درياست اين دل

که درج گوهر يکتاست اين دل

دل عارف چو آيد در طلاطم

از و زايد هزاران بحر قلزم

هزاران بحر چبود کل هستي

ز دل خيزد به گاه ذوق و مستي

به بام دل زند شاه ابد کوس

نه بر هم بام بي بنيان منکوس

مقام اسم اعظم نيست جز دل

نگين خاتم جم نيست جز دل

نباشد آني از موجود انسان

نباشد حق و در حق نيست نقصان

به هر آنيست انسان فرد و قائم

ولي الله باشد آن دائم

نباشد آن دائم کن فکان نيست

ولي نبود زمين و آسمان نيست

زمين و آسمان را ظل دل دان

ولي دل را به دلبر متصل دان

نه آن وصلت که از ما و توئي زاد

من و ما و تو از مام دوئي زاد

به عينيت رسيد از اين توصل

خداوند بقا شد از تبدل

به عين ذات اسما را مدد شد

مدير واحديت شد احد شد

نهاد از موطن تفصيل مجمل

شه آخر قدم بر صدر اول

فناي ذات او در عين توحيد

رهاند او را ز امکانات تحديد

چو از تحديد رست آن ظل ممتد

فرو پيوست با انوار بي حد

ز ظل عاشقي آن ماه ممشوق

تسلط يافت بر خورشيد معشوق

پس از بيگانگيها آشنا شد

گذشت از عاشقي معشوق ما شد

ولي ختم خاص سر محمود

به فرق ما سوي الله ظل ممدود

بود هم مهدي و هم هادي کل

با طلاق از مقامات تبدل

بود موجود در ادوار و اکوار

نباشد غير او در دار ديار

وجود مطلق از او در ترانه

تو مي گوئي که موجودست يا نه

مباد از جامه ي  بينش کسي عور

تواند ظلمت و عالم پر از نور

کسي کز جلوه ي  مهديست بي بهر

بود در ده اگر شاهست در شهر

کسي کز اين تجلي کامگارست

اگر در ده بود شاه ديارست

خدايا بينش ما را قوي کن

صراط ما صراط مستوي کن

که انوار حقيقت در کنارست

ميان من منيت پرده دارست

اگر اين پرده را پرداختم من

باقليم حقيقت تاختم من

اگر اين پرده ي  هستي بجا ماند

خدا رفت و هدي رفت و هوا ماند

تو ماندي بي خدا اي خفته بر گنج

که بر گنج از گدائي مي بري رنج

طلب رحمن عرش از قلب انسان

که باشد قلب انسان عرش رحمن

منه پا از در دل جاي ديگر

به فرق ما سوي نه پاي ديگر

که چون شد دل به عزم خويش جازم

ولي الله باشد بلکه خاتم

شه ذوالامر و النصرست گو باش

ولي و والي عصرست گو باش

ز دل بادا درود از روح تحسين

به جان اولياء احمديين

که سر غيب را فصل الخطابند

ظهور باطن ختمي مآبند

زدند از دولت ختم رسالت

به بام لم يزل کوس جلالت

نگردد سير احمد تا ابد گم

بود اين بحر دائم در تلاطم

بود گه جام و گه مي گاه ساقي

ولي الله مادامست باقي

دوئي بر کند بند و بيخ خرگاه

علم زد آيت الملک لله

بدل شد کائنات پيچ در پيچ

به يکتائي خدا ماند و دگر هيچ

که گر بيننده با چشم صفا ديد

به ديوار و به در نور خدا ديد

جزين تقسيم در قسطاس اکبر

ولايت را بود تقسيم ديگر

دو قسمت اين غني الذات مفرد

نخستين مطلق و ثاني مفيد

بود وصف الهي سر مطلق

مقيد گردد از اقطاب بر حق

به ذات هر ولي آن مطلق الذات

شود مخصوص چونان شخص و مرآت

ولي مرآت پيش شخص منفيست

عيان شخصست و بس مرآت مخفيست

که باشد حکم مرآت اينکه او را

نبيند کس چو در او ديد رو را

ولايت بود مطلق شد مقيد

به قيد ذات انسان مويد

به عين رتبه ي  اطلاق حي بود

به تقليد آمد و بالذات وي بود

ز اطلاق ازل آن سر سرشار

به تقليد مويد شد گرفتار

گرفتاران تقليد نهايت

به دام افتاده ي  بند ولايت

ز قيد ما سواي يار رسته

ز خود بگسسته و با يار بسته

برون زد خيمه از آفاق و انفس

مبرا شد ز تشبيه و تقدس

شد از وارستن تقييد و اطلاق

امير انفس و سلطان آفاق

سر سلطان کل بيگانه ي  اوست

دل درويش دولتخانه ي  اوست

شه اربي او بود نقشيست بر گاه

شه بر گاه نقش جان آگاه

که بشناسد مقام احمد و آل

دهد تمييز مهدي را ز دجال

زند زين نفس چون دجال گردن

نهد گردن به عشق هادي من

که باشد هادي من سر توحيد

ز تقييدات امکاني به تجريد

که در فن نظرهاديست برهان

به قانون مکاشف جذبه ي  جان

براهين از بدايات شهودند

علوم حقه انحاء وجودند

مکاشف را براهين از بدايت

کند در تبه حيراني هدايت

چو برهان هادي اين صعب واديست

بود روشن که برهان نور هاديست

نظر با کشف همراز قديمند

که سلطان ولايت را نديمند

نديم پادشاهند اين دو کامل

مکين لامکان صفه ي  دل

نظر بي کشف لاحق معتبر نيست

چنو کشفي که مسبوق نظر نيست

بدون يکدگر چون خاک خوارند

ولي با هم چو گردون استوارند

که در تفريق عباد عبادند

به جمعيت خداوند رشادند

اگر در فرق سرگردان و پستند

به جمعيت سر افراز الستند

به صحراي دوئي صيد نزارند

به نيزار حد شير شکارند

زاثنينيت خود در حجابند

به چرخ واحديت آفتابند

چو يکتا نيستند اين هر دو هيچند

دو راه خوفناک پيچ پيچند

به وحدت شاه راه مستقيمند

صراط ربط حادث با قديمند

کسي کو مجمع اين هر دو درياست

اگر بايد برون از حصر يکتاست

به وحدت راز داري نيست جز وي

نهان آشکاري نيست جز وي

چنينست آنکه سلطان ديارست

که سر او نهان و آشکارست

بود پيدا ولي غيب الغيوبست

که آبسکون امکان و وجوبست

نشسته در مقام قاب قوسين

نه قابش درمتي نه قوس در اين

ز وضعست و متي و اين بيرون

بود در چون و باشد سر بي چون

ولي خاص ختم المرسلينست

سزاي رفع اثنينيت اينست

به گردون ولايت نيز گه گاه

يکي خورشيد باشد ديگري ماه

بدين سيرند ارباب مکارم

که اين شمس و قمر را هست خاتم

يکي چون آفتاب بي کسوفست

يکي ماه مبرا از خسوفست

ولايات شموسي را صف حي

بود در پيش و اقماريست از پي

فروغ شمس شرق هوست بالذات

قمر را شمس برهاند ز ظلمات

بدين تاسيس و اين تحقيق لابد

بود خاتم پذيراي تعدد

ولايت چار باشد ختم او چار

يکي گردند در توحيد ناچار

که آن يک باشد از تعداد بيرون

منزه باشد از چند و چه و چون

عدد کمست و او وارسته از کم

گرفته دامن توحيد محکم

کشيده رخت در بنگاه تجريد

که عريانيست رخت گاه تجريد

کند چون گردد از هر جامه عريان

حقيقت را برون سر از گريبان

***

سوال ششم

اگر آدم به ذات خويشتن نيست

بگو اين کوس سبحاني زدن چيست

***

جواب

بياور ساقي آن صاف صفا خيز

که بدهد صاف را از درد تمييز

نداري صاف ده درد از خط اشک

که صاف آفتاب از او برد رشک

بياور هر چه داري درد يا صاف

که مي صافست و در دو صاف ز اوصاف

شرابي ريز دور از رنگ و از بو

به مينايمن از ميخانه ي  هو

که اين ميخانه پرورد قديمست

خمش در خانه ي  سر حکيمست

بن خم هشته در بنيان جودست

بناي خانه مبناي وجودست

وجود مي بلانقص بسيطست

تمام دور هستي را محيطست

خرابم کم به کلي از مي ذات

مرا بر نفي موکولست اثبات

بر آنستم که از اين مي پرستي

کنم در نيستي تدبير هستي

فناي ذات رهروراست مقصود

مقام نفي باشد جاي محمود

تو پنداري که من مست و خرابم

مگر مستي سپس بيند بخوابم

که من مستم ولي مست وجودم

خراب غيب و آباد شهودم

تو داري باده اي در خورد مسان

به جام تست جان مي پرستان

مرا کن زنده در اين حال مردن

که بايد جان بي پايان سپردن

که از يک جان سپردن لطف جانان دهد

هر مرده اي را هفتصد جان

دهد يک دانه هفصد دانه حاصل

بنص آيه ي  سبع سنابل

گرم باشد کنم قرباني ساقي

بهر دم هفتصد جان جمله باقي

که او از ما بگيرد جان فاني

دهد جاني که گوئي من رآني

اگر چه لن تراني نيست باطل

مباش از من ر آني نيز غافل

که باشد در تجلي هاي انوار

ز احمد تا به موسي فرق بسيار

بود موسي هنوز اندر سماوات

رسول مصطفي ممسوس بالذات

بود احمد به ذات الله ممسوس

تجلي هاي ذاتي راست مانوس

بجنبد تا بسنبد بال اين طير

براند تا بماند رفرف از سير

شود بالاي اوادناي قوسين

نشيمنگاه شاه کون بي اين

ز هم ريزد بنه و بنگاه محمود

نماند غير وجه الله محمود

به بام حق مزن کوس سوائي

نماند احمدي ماند خدائي

زند بر بام قدس ذات مطلق

نداي من رآني قد راي الحق

باورنگ کمال عز سرمد

خدا بنشست چون برخاست احمد

بلي از جان مردان هنرمند

چو برخيزند بنشيند خداوند

اگر حق گفت سبحاني عجب نيست

کسي را غير حق اين گفت و لب نيست

چو شد بربايزيد از حق تجلي

به استغراق گفت اين قول اعلي

چو باز آمد ازان غيب و ازان هول

به وي گفتند سر زد از تو اين قول

ز روي عجز با حق گفت در راز

که اي کوبنده ي  بي شبه و انباز

کنند اين قول را از من روايت

به من اين قوم در طي حکايت

اگر من گفتمي سبحاني از خود

شدستم کافر و گبر و بد و دد

نمودم زين خطا گفتن ستغفار

شدم مومن نمودم قطع ز نار

کنون گويم که گشتم سالک راه

هو الله الذي لا غيره الله

چو باز ازت ذات اول شد به آخر

تجلي گشت مظهر عين ظاهر

سرايت کرد سر ذات بر ذات

شه شطرنج علم و عين شد مات

حقيقت شد پديد از ذوق و مستي

نماند از بايزيد پير هستي

درين دريا ز سر تا پاي شد گم

به خويش اين بحر آمد در تلاطم

ز ناي با يزيد اين قول شد راست

که ذات لم يزل در جبه ماست

نمود از پاي خلع نعل امکان

خدا پيدا شد و کونين پنهان

دوئي از احولي خيزد شکي نيست

به چشم راست بين حق جز يکي نيست

چو رانداز اين دو تائي رخش سالک

به يکتائي به هر ملکست مالک

کسي کز اين دو تائي رست يکتاست

سواي ذات او کس نيست پيداست

به جز حق در مکان و لامکان نيست

نشان از کس به کوي بي نشان نيست

درين ميخانه مستانند بي حد

گروهي بيخود و قومي معربد

يکي افتاده از مستي به يک دوش

نموده کل هستي را فراموش

يکي دريا کشيدست و طلبکار

حريفان خفته او بنشسته بيدار

به وحدت رتبه از اندازه بيشست

مقام هر کسي بر حد خويشست

به حد خويش هر کس را زبانيست

به وحدت هر زباني را بيانيست

بيان هر زبان از حد برونست

عبارات حقيقت را شئونست

شئون هر عبارت را تجليست

که عين هر عبارت عين موليست

عبارات وجود ماست شتي

مقام جمع ما بي ند و همتا

شد از اين نفي و اين اثبات معلوم

که در اين نکته اسراريست مکتوم

که گويد با يزيدي وقت گفتار

نگفتم باز گفت آرد به تکرار

نشايد گفت اين نطقست واهي

نه بالله نيست جز نطق آلهي

به صورت چون نشيند شاه بر تخت

زند بر بام دولت نوبت بخت

اگر نوبت زند سلطان معني

به بام دل نکاهد جان معني

فزايد جان معني نوبت فقر

که باشد دولت الحق دولت فقر

الهي تاج فقرم نه به تارک

رداي فقر کن بر من مبارک

که در کوي عنايت من فقيرم

تو سلطان غيور و من حقيرم

تو شاهي من گدايم رسم شاهست

که بخشد جرم آن کاهل گناهست

که جاي بيگناهان در نعيمست

کرا بخشد که رحمن و رحيمست

نبخشي گر مرا اي واي بر من

که گردد خصم عقل وراي بر من

اگر رحمت کني سلطان تختم

به عين فقر دولت يار بختم

من و دل هر دو همراه طريقيم

فناي فقر را در ره رفيقيم

بدان اميد کز حيرت رهاني

دو همره را کني در فقر فاني

مرا بنمود غواص غريبي

بغوص خويش اطوار عجيبي

فنا را سر فرو برد و به کانون

ز درياي بقا آورد بيرون

به آتش رفت و بيرون آمد از آب

الهي ده کليد فتح اين باب

مرا در نطع لوح محو کن مات

چو شه بنشان به صدر لوح اثبات

جم دل را بساط سروري ده

سليمان مرا انگشتري ده

که ديوانند بس ناسخته در راه

گريزند از ببينند اسم الله

درين ره ديوانسي هست بسيار

تن او بار و کله بردار و طرار

برند اين غولهاي نامميز

کله از سر، سر از تن، تن ز حيز

چو ديو نفس کافر شد مسلمان

رسد کار دل سالک به سامان

چو پيچد نفس اين شرک دو تو را پ

دل از وحدت بر آردهاي وهو را

چو کار دل به سامان صفا شد

فنا تکميل شد دور بقا شد

لب عين الحيوه دل نشستي

ز قيد ما سواي دوست رستي

زدي يک جام زاب زندگاني

جهاني زنده کن از جام ثاني

چو ظلمت محو شد نور مبينست

مقام صحو بعد المحو اينست

به گوش من نداي محو موهوم

بود صرف صداي صحو معلوم

خدا باشد يکي در دين وحدت

دوئي کفرست در آئين وحدت

به کفر حق گرا اي پير جاهل

که خواهي مرد در اين کفر باطل

***

توضيح

يکي ز اهل سلوک از پير زالي

نمود از روي درويشي سوالي

که حق را در کجا جويم که آيد

به دست و دامنش بر دست پايد

بگفت اي کرده هستي پاي بستت

کجا جستي که او ماند بدستت

بهر جائي که جوئي آن نکو را

به دست آيد اگر بشناسي او را

که رهرو را درين خط قياسي

نباشد آفتي چون ناشناسي

***

جواب توضيح

چو انصاري ز مژگان گرد ره رفت

به باب پير خرقاني به او گفت

ز دريا آمدي از خود جدا شو

درآ چون من درين مشکوي و ما شو

که عبدالله گويد آرميدم

ازين يک حرف بر منزل رسيدم

تو گر مجموع عمر خود کني صرف

نخواهي برد پي بر کنه اين حرف

که اين حرف از حروف عالياتست

حروف عاليات اسماي ذاتست

چو ما گشتي تواني ديد ما را

ز خود بگذر اگر خواهي خدا را

چو بگذشتي ز خود حق ماند و بس

که در اين خانه نبود غير او کس

کس اين بي کسان مانده از کار

بود الطاف آن پاکيزه دارار

وجود حق بود موجود مطلق

هيولا نيست در فعليت حق

بود اين قريه در بيداي اولي

نه نامي و نه در نامش هيولي

ز سر تا پاي آن صرف مظالم

تمام اهل اين قريه ست ظالم

درين بوم خراب نامنظم

چه مي ماني برو در شهر اعظم

سواد اعظمستي ملک درويش

که باشد لک او از ملک حق بيش

بود او ملک حق حق ملکت اوست

مليک مقتدر مالک بهر دوست

که بود خويشتن پرداخت چون غير

نماند امتياز کعبه و دير

بود از کعبه و از دير ظاهر

خدا را کعبه و دير از مظاهر

به يک قولند در توحيد گويا

اذان مسلم و ناقوس ترسا

بود يک فعل بعد از طي هستي

صيام روز و شام مي پرستي

ولي مي خوردن جاهل حرامست

که مي ناپخته است و مغز خامست

نجوشاند دماغ ناتمامان

مي ناپخته از ميناي خامان

مبين بر آن شراب پخته ي  دوش

که مغز ما ازو چون خم زند جوش

که ما در آتش عشق استواريم

چو زر ده دهي کامل عياريم

چه خواهد کرد اين خمخانه وين جام

به کام نهنگ قلزم آشام

که ما در بحر الا در شنائيم

نهنگ کائنات آشام لائيم

به نفي خويشتن مائيم آيت

به اثبات تو نفي ما کفايت

سر سبحاني و سر انالحق

توئي اي ذات بي همتاي مطلق

***

سوال هفتم

چنين کردند از قومي روايت

که سير سالکان دارد نهايت

و گويد آنکه در گفتنش خطا نيست

که سير آدمي را انتهي نيست

توان دادن درين گفتار توفيق

و يا باشد يکي بيرون ز تحقيق

***

جواب

تو ساقي اي کفت مجلاي انوار

به ما ده ساغري از باده سرشار

ادر کاساً وناولها به اسمي

و اسم قد تجلي في طلسمي

هو الله الذي لا شک فيه

يفرالمرء فيه من آخيه

به نور باده کن ما را هدايت

به سمت ذات بي حد و نهايت

منم آن تيهوي وامانده از کار

که باشد باز دولت را خريدار

چو باز آمد نماند فر تيهو

بريزد جمله بال و پر تيهو

منم آن پشته ي  کم زور لاغر

که دارد کشمکش با باد صرصر

چو باد آمد نماند پشه بر جاي

تجلي شد نپايد کوه بر جاي

من آن صيدم که بگريزد ز شمشير

درين هامون و گردد از پي شير

چو بيند صيد لاغر شير ناهار

دهد دندان ز مغز صيد آهار

ظلومم يا جهولم هر چه هستم

نظر باز و حريف و مي پرستم

طلبکار شراب فرق سوزم

کمون جمع را سر بروزم

نه در فرقم نه در جمعم کجايم

بجمع الجمع اين دولتسرايم

مرا من داني و من رسته از خويش

من از خود رسته سلطانم تو درويش

مرا من خواني و من نيستم من

که من برخاستم بنشست دوالمن

تو پنداري که من آن يار يارم

که با اغيار در بوس و کنارم

بذات آنکه جز او نيست هستي

که گر جز او بينم مي پرستي

خم و خمخانه و جام و مي و مست

بود او هر چه بود و باشد و هست

چو اهريمن مشو موقوف غايت

که نبود علم يزدان را نهايت

ممان موقوف اطوار و مراحل

به هر طورست بايد گشت واصل

پس از اين وصل دور اتصالست

که حقست اين نه آن دور محالست

به دور اتصال ار مرد پايد

هزاران سال هر ساعت فزايد

***

ز سلاک آنکه يحيي بن معاذست

ازين مي جان او را التذاذست

ز ري بنوشت بر طيفور بسطام

که اي سرمست اين ميخانه وين جام

شدم از باده ي  عشق آنچنان مست

که از يک جرعه ي  ديگر شوم پست

چو ديد اين نامه آن سلطان تحقيق

نديد اندر سطورش جان تحقيق

جواب کتب وي در ظهر مکتوب

بکتب اينگونه داد آن سر محبوب

که صيد باز در خورد مگس نيست

به عالم تنگ روزي چون تو کس نيست

ببيداي تجلي شرزه شيري

ولي دير آشنا وزود سيري

سقاني عند ربي مذابيت

فما نقد الشراب و ما رويت

بنوشم گر هزاران جام ديگر

شوم من تشنه و آن مي فزونتر

زدم دريا و چونان بحر قلزم

لب من خشک و جانم در تلاطم

سرما وسان پير آگاه

که او داند تميز راه از چاه

گروهي سالم و قومي سقيمند

سراسر بر صراط مستقيمند

کم و بيش و پس و پيش اين قوافل

به اصل خود گشايندي رواحل

يکي را مرجعستي اسم هادي

يکي را المضلستي منادي

تمامي مستقيمست اين مسالک

ولي باشد ضلالت را مهالک

درين گمراهي و تاريکي و چاه

تو باري چنگ زن بر حبل الله

که حبل الله بر ما هست و ماهي

محيط اي يوسف چاهي کماهي

توئي خود يوسف مصر هدايت

ز اخوان مانده در چاه غوايت

ازين اخوان و از اين چاه بگريز

چو دود از تار و گرد از خاک برخيز

تو چونان گرد گر بر خيزي از خاک

نشيني بر هوا چون آتش پاک

گر از بند هوي جستي سمائي

جم خاک و سليمان هوائي

نهايت نيست زين انديشه بگذر

بکن اين خار و از اين ريشه بگذر

اگر پايد هزاران سال سالک

 بهر آني کند طي مسالک

هزاران سال باز از جلوه ي  ذات

جديدست آنچه مي بيند ز لذات

ندارد جلوه ي  ذاتي نهايت

که باشد ذات حق بيحد و غايت

ندارد بخل و فياض قديمست

غني الذات و وهاب و کريمست

ز ما فيض وجوبي منقطع نيست

دليلي بهتر از عبدي اطع نيست

تواني مثل او شد در عبادت

طريق درک معني ترک عادت

خدا بي پرده از هر ذره پيداست

حجاب ديد ابنا دين آباست

خدايا ترک عادت دين ما کن

بتن پيراهن عادت قبا کن

که اين عادات عادست و ثمودست

عبادت در صراط رب هودست

صراط مستقيم اوست شامل

ندارد استقامت نقص کامل

صراط نقص ناقص مستقيمست

که نقصانات ارکان جحيمست

کمان را اين کجي جز راستي نيست

کمان گرد کج نباشد راستي نيست

مرا گر کژ نباشد ابروي دوست

ستردن را سزد موئيست بر پوست

ولي کژ رويد ار سرو خيابان

بيندازش که باشد نقص بستان

وگر کژ رست بالاي صنوبر

بکن بيخش که باشد آفت سر

ولي گر کژ نباشد پشت شمشير

به نشکافد دم او گرده ي  شير

برين مقصد که راه از حصر بيشست

صراط هر کسي بر حد خويشست

يکي را مي برد بر عرش اعظم

يکي را مي کشاند تا جهنم

ز هر تخييل و هر تسويل خيالست

بنص قول قدسي لااباليست

يکي از بعد چندين سال طاعت

شدش آزين گردن طوق لعنت

يکي با ارتکاب فعل منهي

به منظور خلافت يافت انهي

نه با او و نه با اينست در جور

عطاي اوست هستي را به هر طور

مراتب پاي تا سر باشد از او

از او خارج نباشد يك سر مو

مدير دار هستي جز خدا نيست

بديدارم سر موئي خطا نيست

بدايات و نهايات اندر او گم

كه پيدا گشته از اوهام مردم

بدراعه مهست و درع ماهي

بر از ابعاد و بيرون از تناهي

اگر بدوست مسبوق قدم نيست

اگر ختمست ملحوق عدم نيست

چو شد بي منتهي آن مقصد پاك

نباشد انتهي در سير سلاك

نهايت دارد ار گويد ز كمل

به كليات سيرستي مول

كه اين هفت آيه باشد حاوي از قدر

قدر را با قضايا ساقه از صدر

نه صدر او بود نه ساقه پيدا

نه صدر و ساقه ي  كامل هويدا

خداوند عوالم را مراتب

به دل ثبتست چونان خط كاتب

سرت في سره ي  من غيرت ظرف

خليلي انتها حرفاً به حرف

بجويد گر عجم را و عرب را

نخواهد كرد تر زين آب لب را

كسي كش نيست استعداد تكميل

بادراك كمال و وحي تنزيل

نباشد دل كه با حق متصل نيست

سر موئي خطا در وحي دل نيست

دلست آئينه غيب الهي

درو پيداست هر صورت كه خواهي

دلستي سوره ي  سبع المثاني

بخوان دل را به هر اسمي كه خواني

ز دل پرسي مكان را وضع با اين

جوابست اينكه لايبقي زمانين

وگر از لا مكان بنهي بنا را

بگويد نوبت طاق بقا را

دل اندر لا مكان خويش برجاست

مكان در خورد جسم بي سرو پاست

تناهي ثابتستي بهر ابعاد

كه ابعادست از تركيب اضداد

ازين ابعاد و اين اضداد دل رست

ز سر تا پاي در تجريد پيوست

نهايت كرد بعد خود بهانه

گرفت از قرب اين دريا كرانه

بود درياي بي پاياب و ساحل

دل صاحب قران و جان كامل

دل صاحب دلست آن سوي تحديد

كه دارد در سويدا سر توحيد

به گردون گر گشايد بار خود دل

ببندد آفتاب روز محمل

نباشد اعظمي از عرش داور

به جز دل زين عظم الله اكبر

هزاران بار از عرش علا بيش

دل صاحبدلست اي مرد درويش

بود گر عرش پر تعداد انجم

به بيداي دل عارف شود گم

گر افتد عرش بيش از حد انفاس

به كنج دل نخواهد كرد احساس

كه باشد دل بوسع الله موصوف

به اين وسعت نباشد عرش معروف

دل عارف بود وسعت گه دوست

نهايت كي پذيرد منزل اوست

***

سؤال هشتم

چه باشد حكمت منطوق و مسكوت

كه دل را قوتست و روح را قوت

***

جواب

به ما ده ساقي از آن باده ي  صاف

كزو گردون گذارد بر زمين ناف

نه اندر خورد اين خم هاي نيليست

شرابي كش مزاج نجيليست

مزاج كاس كافوري بود سرد

ازو نامرد مرد و مرد نامرد

مي كافور از كاس سلوكست

شراب جذب در جام ملوكست

مرا زين كاس كافوري امان ده

شراب زنجبيل جذب جان ده

ز كافور سلوكم عمر شد طي

بنار جذب ما را گرم كن پي

طريق حكمتست اين نيست بازي

نشايد رفت با پاي مجازي

دو بال جبرئيل از هول فرمود

چه پرد صعوه با بال گل آلود

كه گويم حكمت منطوق و مسكوت

دو حكمت را شونم در بين فاروق

به شرح حكمت منطوق ده گوش

اگر جون كران باشند خاموش

ز من تحصيل كن منطوق حكمت

كه باشد سينه‌ام صندوق حكمت

مر اين حكمت سلوكست و تصوف

تصوف چيست‌ها ترك التصرف

تعلق دارد اين حكمت به اعمال

بود علم سلوك و سير ابدال

در او شرح مقامات و منازل

به او سالك كند طي مراحل

برد سلاك ره را از هيولي

مر اين حكمت به سمت ذات اولي

گرين حكمت نباشد هادي راه

نباشد راهرو را رو به درگاه

نمايد حكمت منطوق هادي

سلوك و سير را وادي بوادي

بدين علمست اعمال طريقت

كه شد معمول عمال طريقت

دبستانيست ابجد خوان او عقل

نگنجد حرف او در كفه ي  نقل

بري از نقل و تحويل و خلافست

كه قاف ابجدش چون كوه قافست

حروفش ثبت در ام الكتابست

دل پير آسمان او آفتابست

و من لم يجعل الله له نور

بود در ناله ي  من نور مشهور

مر اين نورست بي شك نور حكمت

كه بر موسي رسيد از طور حكمت

مر اين حكمت ز آثار قديمست

كه استادش عليمست و حكيمست

بدين حكمت كنند او تا دمركب

برون تازند ز اضداد مركب

بدين دانش كنندي بال ابدال

گشايندي به جو لامكان بال

گر اين دانش نباشد بال و پر نيست

مگو سالم كه بيدانش بشر نيست

شود گر حكمت منطوقه ات يار

رسي مسكوت حكمت را به اسرار

بدين حكمت توان ديدن كژ از راست

طريق استقامت حكمت ماست

مگو بر رهرو بي علم آدم

كزو بهتر بود كلب معلم

كشد صف گر زمينها و آسمانها

به صدر انسان بود در ساقه آنها

كه انسان كن فكان را در سر صف

بدين حكمت بود موجود اشرف

كه اهل سير را اين حكمت و راي

بپروازست و در رفتن پر و پاي

نداري پاي نتوان پويه بر خاك

نداري پر مپر بر سمت افلاك

بدون پر نيابدممم در سه گز راه

چو پر گيرد گذارد پاي بر ماه

بپر گيرد هنر باز شكاري

به وقت صيد كبك كوهساري

معارف كبك كهسار وجودست

دل صاحب نظر يار شهودست

چو باز دل به مكنت كرد پرواز

شود با ساعد شه محرم راز

بدين پر اوج گيرد باز عارف

با علي قله ي  كوه معارف

پر علم و عمل گر رست در طير

حقايق را كند هفت آسمان سير

كه باشد حكمت مسكوت لايقث

به عرف ما معارف با حقايق

پدر علم و عمل مانند مادر

حقايق هست فرزند اي برادر

پدر منطوق دان مسكوت فرزند

زهي فرزند مسكوت هنرمند

زهي فرزند كز علم و عمل خاست

كه باب امهات و جد و آباست

ز باريكي بود چون موي لاغر

ولي از كوه در زفتي گران تر

زمينها و آسمانها نيست ظرفش

ولي ثبتست در ما حرف حرفش

دو حرف اوست كاف و نون هستي

بلندي زو پديدارست و پستي

رموز لوح چرخ آبنوسي

بروز آفتاب سندروسي

سطوح هرمز و كيوان گردون

طلوع ماه بر ايوان گردون

بود يك نقطه از پرگار حكمت

كه از او دايرستي دار حكمت

بود اين حكمت انساني صفي را

رها كن طر دو عكس فلسفي را

مرا و از فلسفي اتباع رسطوي

كه در مشي دليلستش تكاپوي

ز ترتيب قياس اقتراني

نگردد كشف اسرار نهاني

كه ترتيب قياسش بي اصولست

قضاياي مكاشف در وصولست

تلف شد عمرها در اصل و در ظل

تفوبر ظل فكرت‌هاي باطل

نزايد جزو دوئي از ظل و از اصل

نباشد مام فصل آبستن وصل

بنازم اصل شاگردان احمد

كه در توحيدشان ظليست ممتد

به سر حد حقايق جاي اين قوم

معارف مزدشست پاي اين قوم

دو چشم سر بپوشندي شب داج

دو بال دل گشايندي به معراج

تن خاكي رياضت پيشه و خوار

دل افلاكي اندر خلوت يار

پس زانوي بنشسته ست بر پوست

سر سودائيش بر زانوي دوست

بدل شاگرد الهام جليلند

به دم استاد وحي جبرئيلند

دل و دم هر دو با دلدار همدست

زمين وار آسمان در پايشان پست

بروي خاك سر بنهاده بر جاي

به فرق آسمان هفتمين پاي

مكانشان لامكان را سايه پرور

زمسنشان آسمان را سايه بر سر

گداي فقر درويشان اين راه

فشاند آستين بر دولت شاه

اسير بند مشتاقان اين در

ببند امر دارد چتر قيصر

سر عريان مخموران اين مي

فرو ماند به جام و افسر كي

تن بي جامه بر خاكستر و سنگ

قوام اطلس اين هفت اورنگ

بهفت اورنگ عطف دامن پير

كشد دامن گر افتادت به كف گير

فلك را دست زين دامن بعيدست

كه در هر لحظه با لبس جديدست

بدون خلع لبس استي پس از لبس

فلك در جامه ي  وضع كهن حبس

نبودي گردش گردون مسلم

نگرديدي اگر بر گرد آدم

فلك بر دور آدم مي‌زند دور

كه از اطوار انسانيست يك طور

اگر آدم نبودي زيور خاك

نبودي زيور اختر بر افلاك

مر اين نه توي شش توي مطبق

نبودي گر نبودي آدم الحق

نبودي عقل و دل را دانش و داد

نبودي گر وجود آدميزاد

كه او مسكوت حكمت راست منشور

بر آن منشور طغرا آيت نور

حقايق راست كنز لاتناهي

معارف راست تنزيل الهي

كس از در ملك انساني نهد پاي

ز سر تا پا هستي راست داراي

كه انسان كاخ حق را اوستادست

كه از خاكست و باقي جمله بادست

معارف گوهر كان قديمست

كه وصف ذات آن بخت حكيمست

حكم لؤلوي درياي وجودست

صدف دل غوص دل مفتاح جودست

گهر بر دست غواص آيد و بس

به جز غواص نبود گوهري كس

درين يم غير آدم نيست غواص

بود در دست آدم گوهر خاص

شراب حق حقيقت اوست ساقي

حقيقت اوست جز او نيست باقي

معارف علت غائيست از خلق

دلستي صوفي و عرفان دل دلق

نپوشد غيرصوفي دلق در بر

مجرد باش تا باشي قلندر

مقام واحديت صوفي صاف

كه پوشيد بر همت دلق اوصاف

قلندر وار زي ذات احد باش

بلا تمييز اسمائي صمد باش

قلندر خوي شو صوفي صفت شو

چو ما شو پاي تا سر معرفت شو

چو ما گشتي بداني سر ما را

كه با چشم خدا بيني خدا را

حريفي كز ديار آشنائيست

نكو داند كه درك ما كجائيست

كسي كش معرفت در دل نباشد

دل او غير آب و گل نباشد

ز آب و گل مجو انوار حكمن

نباشد ز آب و گل ديوار حكمت

***

في المناجات

خدايا سينه ي  من را صفا ده

دلم را حكمت بي منتهي ده

ز صفوت بخش انوار سرورم

نشان بر صفه ي  ايوان نورم

عروجم ده به معراج حقيقت

بنه بر تار كم تاج حقيقت

سويداي مرا سر قدم ده

وجود لايزالي بر عدم ده

مرا از قيد امكاني رها كن

به تمكين وجوبي آشنا كن

منه بر جبه‌ام داغ سوائي

بكار بنده ي  خود كن خدائي

خدائي كن به كار بنده ي  خود

به ميزان از خودي كنم زنده ي  خود

دماغم از شراب ذات تر كنم

دل و جانم دل و جان دگر كن

ز پاي من به مائي پشت پا زن

به دست من منيت را قفا زن

كه من با اينكه با كثرت دوچارم

به محو و محق و طمس اميدوارم

توئي گنجينه ي  ويرانه ي  من

نباشد جز تو كس در خانه ي  من

كدامين من كدامين خانه هشدار

درينجا نيست غير از يار ديار

بود خود حكمت منطوق و مسكوت

كه رزاقست و روزي خواره و قوت

بود با خانه صاحب خانه يك چيز

به وحدت از دوئي برخاست تمييز

دل و دارنده ي  دل در دز دل

يكي باشد بود اين معجز دل

من و معشوق من در دولت عشق

دو تا نبود بنازم قدرت عشق

مرا معشوق در خود كرده فاني

ندارد عشق زين بهتر نشاني

نهال نيستي بار آورد مرگ

درخت نفي را نه بار و نه برگ

اگر شاخ و اگر برگ و اگر بار

نهال عشق را باشد سزاوار

 نهال عشق را اصليست ثابت

فروعش نبت گردون را منابت

بر او گوهر گنجينه ي  من

طلوع طلع سرش سينه ي  من

وجودش نقد دولت خانه ي  ما

كه اين گنجست در ويرانه ي  ما

درخت عشق را بستان بود دل

نباشد آبش از سرچشمه ي  گل

خيابانش دماغ مي پرستان

روان آبش ز جوي مغز مستان

رگ من زير بار ريشه ي  اوست

چه شيرست اينكه رگها ريشه ي  اوست

نمايد شير دشتي صيد آهو

زناهاري كه ميتازد بهر سو

چه شيرست اينهكه در رگ رفته چون دم

شكار او دلست و مغز آدم

بود در استخوان و در رگ و پي

رگ وستخوان و پي مينا و اومي

شراب صافي و ميناي بي رنگ

مصفا هر دو از آلايش زنگ

دو همدم هر دو را با هم تشبه

دوئي را برد سيلاب تنزه

يكي شد مشتبه شد دوست با دوست

ندانم عشق باشد يا رگ و پوست

ندانم خويش را از رفع سوزش

همي دانم كه مي‌سوزم در آتش

چنان بنهاد پايم عشق در نار

كه بند نعل آتش زد به دستار

خدايا آتش عشقم قوي كن

شرار من شرار موسوي كن

مرا در وادي ايمن گذرده

كف نور و عصاي راهبر ده

عطا كن از عصاهاي شعيبم

كه گردد اژدهاي مار عيبم

بهارون هدايم آشنا كن

مرا موساي فرعون هوي كن

نيوشان از درخت قلب آگاه

نداي لاتخف اني اناالله

با لقاي عصا كن امر توري

مؤيد كن به تاييدات طوري

مرا در شبروي ثابت قدم ساز

دلم روشن به نور صبح دم ساز

***

توضيح

ز من بنيوش هان اسرار ديگر

به طرز ديگر و گفتار ديگر

حكم را در پي توضيح تمييز

مهيا شو كه رحمت گشت سرريز

وجود كامل ما فيض عامست

به خلق و جود او فوق التمامست

هزاران دور بايد تا كه مردي

ببيند روي قطبي يا كه فردي

چو قطبي دم فروزد در معارف

ز دم پي مي‌توان بردن به عارف

كه سلطان حقيقت بي نيازست

ولي اين در بروي خلق بازست

به خدمت قامت همت علم كن

چو كلك من سر خود را قدم كن

به پاي اهل بينش خاك شو خاك

كه اين پايت سري بخشد به افلاك

به تفسير و به توضيح و به تاويل

مهيا شو كه آمد وي جبريل

بود منطوق گفتار شريعت

كه باشد علم رفتار طريقت

شريعت با طريقت هر دو منطوق

حقيقت برترست از درك مخلوق

بود مسكوت اسرار حقيقت

خرد حيران شد از كار حقيقت

حقيقت برتر از حد بيانست

بيان بيكار شد وقت عيانست

عيانست آنكه ناپيدا و پيداست

حقيقت در سر و سر سويداست

بود در جمله و از جمله بيرون

زهي شان و زهي اسرار بيچون

شريعت را بدان و شرح كن سهل

طريقت را مگو در نزد نااهل

حقيقت را بدان نيك ار كني فاش

هدف گردد به تير طعن او باش

به نتونان گفت نزد عالم اسرار

كه خاصان گفته اندي بر سر دار

كه من با نامه و با خامه اين راز

نگويم نيستند اين هر دو دمساز

***

سؤال نهم

برين سيرند ثابت اهل اسرار

كه در سر ولايت نيست تكرار

چو شد سر ولايت بي تكرر

ازين اعداد ماندم در تحير

بنوعست اين ويا از نوع عاريست

حقيقت دارد اين يا اعتباريست

***

جواب

بريز اي ساقي اي جامت سر جم

به ساغر از خم اسماي اعظم

مي سر در حضور مي پرستان

كه بسيارند در اين كوي مستان

تمامي مست صهباي الستند

مدام از نشاه توحيد مستند

خدا اين مي به جام اوليا ريخت

ننوشد جز ولي مي كش خدا ريخت

شراب قدس ذات فيض اقدس

به جام جلوه ي  فيض مقدس

خدا افكند از ميخانه ي  ذات

كه در او نفي كونينست اثبات

لطيفست و خبير و روح پرور

دماغ اوليا زين مي معطر

ز شربش مست گشتند و به مستي

طرب كردند وقت مي پرستي

طرب را چون زدندي باب ذابوا

ز آتش چون شدندي آب طابوا

شدندي پاك و خالص نيز حاصل

پس از حاصل شدن گشتند واصل

وصول دل هيولاي كمالست

كمال صورت او اتصالست

ولي در اتصال دل بلافرق

حبيبستي و در بحر فنا غرق

مراين مي را نباشد حد و غايت

نباشد مي پرستان را نهايت

مي حق بيحد و ميخواره بي حد

محالست انقطاع فيض سرمد

به حد ظرف و استيلاي مظروف

به مستي اوليا را كرد معروف

برون از حد و افزون از شمارند

چسان پنهان كنم چندين هزارند

توان تعداد استاره ي  سما را

اگر تعداد بتوان اوليا را

سواد جسم نور دل نپوشد

كسي خورشيد را در گل نپوشد

ولايت را نشايد كرد پنهان

كه خورشيدست بر گردون اتقان

ز آدم تا به خاتم هر پيمبر

ولايت دارد از دادار داور

ز شخص نوح تا آدم بود بين

مشارستند در صورت بهذين

بنوعست اين نه بر شخص معين

به صورت ليك در معنيست يك تن

به صورت صد هزاران بل فزونند

ولي در معني از صورت برونند

عدد چون در مراتب گشت ظاهر

مراتب گشت موجود و مظاهر

به صورت ثلثي و ثمني و سدسي

به معني نيست جز يك ذات قدسي

ولايت را مطابق با عدد كن

دماغ درك معني را مدد كن

ولايت مطلق و موجود بر حق

بتقييد آمد از اطلاق مطلق

برون زد خيمه از اوج تقدس

تجلي كرد در آفاق و انفس

سرايت كرد در طور مسالك

بسر سينه ي  سيناي سالك

ز سمت السير اين بيداي ايمن

درختي گشت پيدا سبز و روشن

به ديدارش نمودي آتش از دور

چو شد نزديكتر شد جلوه ي  نور

ز بيخ واصل و شاخ و برگ ناگاه

تكلم كرد بر اني انالله

ز سر تا ناخن پا منجلي شد

ز دل بگذر تن سالك ولي شد

***

توضيح

چو موسي طبل ار ني زد بنوبت

شرر زد بر ملائك نار غيرت

كه ما با اينكه از صقع وجوديم

حباب و موج اين درياي جوديم

به حق هرگز نكرديم اين جسارت

ز خاكي از چه سر زد اين عبارت

به حربه ي  آتشين آن زمره ي  نور

به موسي حمله ور گشتند در طور

كه اي نوزاده ي  زنهاي حايض

چرا كردي تخطي در فرايض

چه حاصل بردي اي شوريده ي  خاك

ازين شورش كه افكندي به افلاك

چه سود آوردي اي آلوده ي  رنگ

ازين سوداي بي سرمايه جز ننگ

تو از خاكي چه خواهي سرفرازي

به آتش كن نه با خورشيد بازي

به چشم سرچسان كس بيند آن ذات

كه بيرونست از وضع و محاذات

نتابد نور اوصاف ثبوتي

باستجلال پرده ي  عنكبوتي

كنون با حربه هاي آتش قهر

كنميمت همچو آتش شهره ي  شهر

دمي اي مرغ بي هنگام دم گير

بده سر پاي رفتار عدم گير

ز حد خويش پا بيرون نهادن

بود سر را به باد قهر دادن

شد از قول ملك وز هول آتش

دماغ فكرت موسي مشوش

گريز شش جهه را راه مسدود

پناهي به نديد از حصن مقصود

بدان حضرت كشيدش ناله ي  دل

دل او رفت و او دنباله ي  دل

خدا را آن شبان طور حاجات

نمودي با زبان دل مناجات

كه اي دست نجات از اين مغاكم

رهائي ده كه مشرف بر هلاكم

ملك بيند مرا سافل فلك هم

فلك از سير من غافل ملك هم

تو آگاهي كه من مشتاق نورم

تو نور نخل و من موساي طورم

چو كرد آن شير خواره ي  عشق زاري

شد از پستان رحمت شير جاري

نمودش حق به چشم سر بينا

به چندين سوي چندين طور سينا

به هر طوري هزاران موسي فرد

بهمت جفت آن مردانه ي  مرد

دل اندر هايهوي لا تذرني

زبان در گفتگوي رب ارني

عجب تر آنكه ميايد از اين در

جواب هر يكي بر طرز ديگر

يكي را لن تراني برده از دست

يكي از باده ي  لاتقنطوا مست

يكي را كرده لا نحزن طربساز

يكي بشنيده از لاتامن آواز

نه آن واپس رود نه آيد اين پيش

به يك قولند هم آواز و هم كيش

خدا خوي و خدا جوي و خدا گوي

به جسم هر كليمي هر سر موي

ملك چون ديد موسي از عدد بيش

فكندي بال و بگرفتي سر خويش

ولي در دوره ي  منصور احمد

ز سيناي علي در طور احمد

ز دست ار موسي اندازد عصا را

ملك در حلقه ماند اژدها را

كه با دست و عصا و كوشش و جوش

ز حد پيشست موساي نمد پوش

سراسر سر حق در سينه دارند

تو گوئي در نمد آئينه دارند

وليكن دارد اين موسي به آثار

ز موساي نخستين فرق بسيار

يكي با آنكه در طور معانيست

جواب ارني او لن ترانيست

يكي در جنگ و جوش جيش مردم

گروهي جمله كالانعام بل هم

چو پور دوم آن آشفته ي  دوست

ظهور جان جان در كسوت پوست

كه گويد كي تو بودي دوراي يار

كه تا ما را رساند بر تو آثار

تو كي غائب شدي از ديده ي  جان

كه باشد ديدنت محتاج برهان

الا اي مقتل عشاق كويت

شود كور ار نبيند چشم رويت

يكي سر خدا گويد به منصور

يكي جام صفا بخشد بطيفور

كه اين بر منبر و آن بر سر دار

ولايت را كنندي كشف اسرار

شه ديگر دمد در ناي سيري

نواي ليس في الدارين غيري

شهي در كوي و سلطاني به مصرع

كشندي پرده از سر مقنع

ولايت ساري و جاريست چون نهر

بكوي از كوي و از بازار در شهر

نه مقطع دارد اين دولت نه مبدا

بهر دوري بود پنهان و پيدا

ز صنع مهدي اين اكسير اعظم

شود طرح و كند زر قلب آدم

برين تدبير و اين صنعست بالطوع

وليكن مهدويت نيست بالنوع

بود مهدي امام حي قائم

كه طور اوست در اطوار دائم

ز صلب عسگري در بطن نرجس

مكان و لامكان را ماه مجلس

به دست اهل دل پيمانه ي  اوست

دل كامل تجلي خانه ي  اوست

بود دل بيت معمول ولايت

در و ديوارش از نور ولايت

مقامش مضرب خرگاه مهديست

دل وارسته بيت الله مهديست

خدا را چون كه با مهدي دوئي نيست

خدا باشد نه دل ما و توئي نيست

ولي را جاي در دلهاست بي شك

خدا در بنده منزلهاست بي شك

درين دل خوبروئي خانه كردست

چو گنج و خانه را ويرانه كردست

دلارامي دلم را برده از دست

كه دل در دست عشقش ماهي و شست

بشست عشق نمفتاد ايچ ماهي

به جز دل كش بود شست الهي

گرم ويرانه كرد افسانه ي  عشق

گنه آباد بادا خانه ي  عشق

بود عشق آتشين و آهنين دل

وگرنه چون بود ثابت چنين دل

شرر زد آتشين خوئي به جانم

ز آتش سوخت مغز استخوانم

نوائي مانده و نائي دگر هيچ

سري ماندست و سودائي دگر هيچ

فناي فقر را سلطان شناسد

بود روشن كه جان را جان شناسد

شناساي ولايت صاحب دل

نه آنكو مينهد گل بر سر گل

كسي داند كه از سلطانيش ننگ

نه آنكو سنگ دارد بر سر سنگ

شناسد اوليا مر اوليا را

خداوندا نه هر ناكس خدا را

ولي را جز ولي همدم نباشد

درينجا جاي نامحرم نباشد

تو قشري اوليا لب لبابند

به نشناسي كه در تخت قبابند

اگر در كعبه باشند و اگر دير

بهم خويشندي و بيگانه از غير

تو كورستي نداني نور خود چيست

ز گرمي پي توان بردن مگو نيست

برين انكار چون شمشير عريان

مزن خود  را كه جسمت گشته بيجان

ترا قاف منيت پرده دارست

گذر زين قاف سيمرغ آشكارست

تواني برد پي بر حال سيمرغ

اگر سازي وطن بر بال سيمرغ

بجوعست و سهر باصمت و عزلت

تو در پر خوردن و در خواب غفلت

شهود ار نيست بايد ذكر بسيار

كه يارستي درخت ذكر را بار

ولي از بعد بار يار چيدن

درخت ذكر را بايد بريدن

ببر پي بر خدا از ذكر و از فكر

كه مذكورست عين ذاكر و ذكر

بدين آلودگي بي علم و ادراك

تو خواهي برد پي بر عالم پاك

خدا بنشسته در دلهاي پاكست

نه آنكو بسته ي  اين آب و خاكست

دل وابسته بر اين خاك دل نيست

خدا در دل بود در آب و گل نيست

تو كن پرواز از اين آب و گل پست

كه سلطان را نشيند بام زبر دست

مگر بر ساعد سلطان نشيند

كه چشم باز سلطان را نبيند

***

 في المناجات

الهي باز من را ده پر راز

كه بنمايم به سمت شاه پرواز

مرا ده طعمه از تيهوي تقدير

ميفكن رشته‌ام بر دست كمپير

كه برد چنگل و منقارم اين زن

چو عصفورم بريزد مشت ارزن

اگر از ارزنش جويم كرانه

زند بر فرق و گويد حيف دانه

دگر ره رحمت آرد بر من آن زال

دهد تتماج و گويد حال كن حال

چو نبود باز را تتماج در خور

زند مشتي چنان كم بشكند پر

ز بار دل پر آمال مشكن

ز شاهين حقيقت بال مشكن

هماي معرفت را خسته مپسند

پر باز ولايت بسته مپسند

مكن بيگانه از خود آشنا را

خدا را آشنائي كن خدا را

به وحدت نوبت اندر چار حد زن

ازل را كوس بر بام ابد زن

به آب نفي زن خشت مكان را

بريز از هم زمين و آسمان را

كتاب هستي امكان ورق كن

به هر باطل كه چشم افتاد حق كن

حقيقت را به حق كن آشكارا

كه دل بي دوست نتواند مدارا

به عيسي روح قدس همعنان ساز

رفيق مهدي صاحب زمان ساز

ولي را با ولي كن روي با روي

دو خاتم را مهيا كن به يك كوي

كه بيند چشم ظاهر روي باطن

زمين سيار گردد چرخ ساكن

به دل گردند هر يك غير خود را

ببيني گر ببندي چشم بد را

بپوشان چشم بد را و نكو باش

ز خود بگذر ز سر تا پاي او باش

بپر بي پر ز خود اندازه اينست

بپو بي پاي رسم تازه اينست

كه گر بي پا و پر برخاست از فرش

نشيند مرغ دل بر عرشه ي  عرش

ز بي سر خواست سر از سر چه خيزد

ز دل جانان ز بال و پر چه خيزد

كس ار با بال تن پرد دو صد سال

بود نسرين گردون را به دنبال

ولي با پر دل در طرفه العينم

خدا را پر زند در قاب قوسين

باوادني نشيند مرغ روحش

گشايد سير دل باب فتوحش

دلش ايوان جمع الجمعه را شمع

سرش سودائي يكتائي جمع

بدين وحدت رسيد از سير سالك

شود بر جمع و جمع الجمع مالك

كند شهباز او زين هر دو پرواز

كشد اين هر دو را زير پر باز

بود اين سير و استيفاي برش

مقام احمد و اولاد سرش

كه باشد منتهي سير ولايت

نهايت را رجوع اندر بدايت

مر اين درياست فيضش موج بر موج

مفيض اولياي فوج در فوج

همي خيزد ازين يك بحر كامل

هزاران بحر بي پاياب و ساحل

ولايت را سراسر بحر ذخار

حقيقت بحر را لؤلوي شهوار

هزار اندر هزارند اين قوافل

همه يك قبله و يكروي و يك دل

ولايتم را چو حدي نيست محدود

چرا قائل شدن بايد به معدود

نه معدود و نه محدود و نه ابتر

كه بي عدست و بي حدست و بي مر

بكثرت گر چه بيرون از شمارند

ولي در كار وحدت استوارند

***

سؤال دهم

سفر چارست بر گو آن كدامست

اليه و منه هر يك را چه نامست

كه باشد سالك سير الي الله

كه اندر سير في اللهست در راه

***

جواب

بيا ساقي كه در كار سلوكم

به جامي نه به سر تاج ملوكم

كه تاج پادشاهي عقل و دادست

خرد شاگرد مي مي اوستادست

نه آن مي كش خردبگريزد از بوي

مئي كز بوي او عقل آورد روي

شرابي از خمستان حقيقت

سزاي مغز مستان حقيقت

كه مغز ما و اين مي هر دو يارند

به هم چون جسم و چون جان سازگارند

ازين مي مغز سالك گر شود تر

رود حائي كه جبريل افكند پر

الي الله راست خلق آنكوست در راه

بمي ده خلق را سير الي الله

كه ما را سير في اللهست در پيش

تو سلطان توانگر بنده درويش

الي الله را چو رهرو رهنما شد

خدا شد سير في الله را سزا شد

كه حق در سير في اللهست سيار

كند مر ذات خود را سير اطوار

ز خلقيت چو خلق آيد سوي حق

الي الله نام اين سيرست مطلق

خدا شد پس ز خود در خود سفر كرد

مسمائي بهر اسمي نظر كرد

مسمي گشت هر اسم و صفت را

هويدا كرد سر معرفت را

حقيقت داد بر اسماي ذاتي

تحقق يافت اسماي صفاتي

مبدل شد ز آب تيره با نور

صفاي صبح زاد از شام ديجور

ز اسم و رسم سائر گشت آگاه

كه شد تكميل سر سير في الله

خلافت گشت بر بالاي او دلق

ز بالا يعني از حق شد سوي خلق

سپس از خلق شد در خلق سائر

چو مركز در مدارست و دوائر

پي تكميل خلق آن حق مطلق

به امر خلق شد مامور از حق

من الخلق الي حق سير ثاني

كه زد پوياش كوس من رآني

من الحق الي الخلقست ثالث

كه از حق تاخت سمت خلق وارث

من الخلق الي الخلقست رابع

كه حق متبوع مطلق خلق تابع

كنون بينيوش شرح و بسط اسفار

كه خواهد گوش معني در اسرار

نباشد سير اول را منازل

كه باشد فيض حق بر خلق شامل

ز حق تا عبد نبود راه بسيار

ولي مخفيست حق در ستر اسرار

حجاب بين ما و اوست مائي

خودي در خورد نبود با خدائي

اگر خلق از خودي بيگانه گردد

خدا را آشناي خانه گردد

وليكن شرط دارد سير اين راه

جزاي شرط باشد سير درگاه

نخستين شرط از باطل تخلي

ز اسماي خدا بر او تجلي

چو رهرو شد مبرا از رذائل

شود ذاتش محلاي فضائل

شود بعد از تخلي با تحلي

ز اسماي خدا بر او تجلي

نخستين جلوه از اسم عليمست

كه باب الله رحمن رحيمست

بود علم الهي باب ابواب

به هر نماسخته نمگشايند اين باب

ازين در سير اسماي الهي

تواني كرد اي رهرو كماهي

ز خاك اين در آيد بوي كامل

كه چون بگشود بيني روي كامل

در علم خداي بي نديدست

قديمستي نه اين باب جديدست

مر اين باب ار گشودندت شبانگاه

ببيني صبح روشن روي الله

چو ديدي روي او بي خويش گردي

به سلطاني رسي درويش گردي

ولي الله مطلق اسم اعظم

بود در سير دوم سر آدم

شود موصوف اوصاف الهي

برد پي بر كمال حق كماهي

خدا چشمست و گوش و دست و پايش

هوايش مرده در پاي خدايش

هوا را سر بريد از تيغ تجريد

چو مو سر رستش از اعضاي توحيد

ز هر سر باز در وحدت دهانها

انا الله الا حد ورد زبانها

به بزم بود اعيام ازل شمع

مقيم بارگاه وحدت جمع

كه شد از ذات و وصف و فعل فانمي

به ذات و وصف و فعل لامكاني

به حق رد كرد اين هستي كه از اوست

ز سر تا پاي او شد هستي دوست

كه هستي نيست يك هستيست گر هست

كه او حقست در بالا و در پست

بطي اين بوادي هادي راه

تواند زد دم اني اناالله

شود منصور دارسر مطلق

به دارائي زند كوس اناالحق

زند طبل ولايت بر سر دار

ولي را بخت منصورست بيدار

نواي نغز ناي من رآني

بود در منتهاي سير ثاني

دم راز طلب ساز انا هو

بود سير دوم را در تكاپو

انا هو بار نخل سير ثانيست

زماني نيست نخل سير آنيست

به آني سالك اندر سير باطن

كند ايجاد را سير مواطن

چه گفتم بلكه باشد آن دائم

كه بر اسماستي قيوم قائم

جوان بخت جهان كل اسماست

ولي مرشد آن پير تواناست

گروهي اندرين خلوت نشستند

در سير سوم بر روي بستند

گروهي از خدا گشتند مامور

كه روي آرند سمت ظلمت نور

خداي مطلق اندر سير سوم

به اين بيدائي اندر خلق شد گم

ولي الله كامل قلب عارف

نبي شد مهر ابناي معارف

بود پيغمبر تعريف اسماء

معارف را كند بر خلق ابناء

با بناي معارف شد پيمبر

ولي تشريع حق را نيست در خور

كه تشريع نبي در خير مردم

بود مختاج سر سير چارم

ز حق آمد به خلق آن سر ساري

چو نهر از خلق شد در خلق جاري

من الخلق الي الخلق اينكه با دلق

مسافر گشت حق از خلق در خلق

پي تشريع امر لام يزالي

ز اوصاف جمالي يا جلالي

اگر چه برد در اين سير بس رنج

بهر ويرانه پنهان كرد صد گنج

ز يك ويرانه در شرع آنكه شد پست

هزاران گنج باد آورد در دست

پس از سير چهارم ذات عالم

نبي شد در نبوت گشت خاتم

تمام انبيا آن فرد يكتاست

كه بر دوشش رداي احمد ماست

همش خنگ خلافت زير زينست

همش دست خدا در آستينست

امام انبياي بدومم و ختمست

مر او را اقتداي امر حتمست

كسي از انبياي ما تقدم

بانگشتش ز خاتم نيست خاتم

كه اين انگشتري را حلقه دينست

خدا اين حلقه را نقش نگينست

***

في المناجات

خدايا نفس ما را راهبر كن

سر و سرخيل ارباب سفر كن

مر اين مرغ همم را بال و پرده

شكوه و فر معراج ظفر ده

رسان بر وحدت جمع كمالم

به از اين كن كه اكنونست حالم

مرا در سير ثاني گرم پي كن

علاج سرد طبعان را بمي كن

مر ازان مي كه دور از رنگ و از بوست

زماني دور كن چون مغز از پوست

شرابي ده به قدرت هم ترازو

كه من با او بسنجم زور بازو

اگر بازوي مائي ماند از كار

شوم بازوي قدرت را سزاوار

به جامم ريز آن صهباي سرمد

كه تا كش رسته از بطحاي احمد

رزي كش آب جوي از جدول ذات

شراب اوست دور از رنج آفتاب

رزي كش صدر خمتي مرتبت باغ

بود كحل ما زاغ

شرابي كش خمستي سر منصور

بود انگور تاكش آيه ي  نور

ميي كز ساغر حبل المتينست

خم او رحمه للعالمينست

خدايا سير ما را سرمدتي كن

رفيق سير سر احمدي كن

كليد قفل صندوق ولايت

به دست تست ما را كن عنايت

به نام خويش هستي را رقم زن

سوالي را به سر سنگ عدم زن

تو در سير و سلوك از جمله بيشي

مسي نبود تو خود در سير خويشي

ز بدو سير تا ختم مسالك

تو وجه باقي و غير از تو هالم

توئي سيار و سير و راه و مقصود

نباشد حز تو در اسفار موجود

علي و سائل و مردود و مقبول

توئي اي نقطه ي  محسوس و معقول

توئي اي نقطه ي  سيال ساري

ازل را تا ابد در دور جاري

نه پيدائي نه پنهاني ز بيرون

ز پيدا و نهان اي ذات بي چون

خمستي گاه و گه مي گاه ساقي

درين ميخانه نبود جز تو باقي

به دور ما خم و خمخانه و جام

نباشد غير رند دردي آشام

به چشم ما اگر شام ار دمشقست

تمامي پرتو انوار عشقست

اگر سنگست برهان تجليست

اگر رويست عكس روي موليست

بديد دل اگر سنگ و اگر روست

نباشد غير جان در جانه ي  پوست

كه جامه پوست در شهري كه يارست

نباشد پوست مغز هوشيارست

توئي طالب توئي مطلوب مطلق

به بام خويش زن كوس اناالحق

اناالحق بانگ كوس بام هستيست

اناالموجود سر مي پرستيست

انااللهست بار نخله ي  طور

بسيناي ولايت لمعه ي  نور

سويداي ولي الله مقامش

كه باشد مهدي موجود نامش

اناالمحبوب ما را سر ساريست

سوي المطلوب امر اعتباريست

حقيقت نيست غير ذات وحدت

خدا پيداست از مرآت وحدت

مر اين آب تا ناخن ز حلقست

خدا آبيست كاندر جوي خلقست

بر چشمي كه بيمويست و بيناست

سر موي سر اندر ناخن پاست

بديد دل كه در توحيد طاقست

حقيقت بود خلق اختلافست

نمود ما سوي اللهست بيم بود

زيان ما سوي حق را بود سود

به جز حق خويش را در جستجو نيست

به عالم جسته‌ام من غير او نيست

تو گر بر ديده ي  مجنون نشيني

به جز ديدار ليلي را نبيني

من و مجنون دو هم سير پريشيم

دو عاشق پيشه ي  فرنده كيشيم

هدف معشوق و ما تير شهابيم

به پيكان طلب پر عقابيم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا