- خلاق المعاني كمال الدين اسماعيل
تولد ؟؟؟ وفات(شهادت به دست یکی از سربازان مغول)حدود 640 هجری قمری
کما ل الدین معروف به خلاق المعانی اهل اصفهان وپسر جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی است بسیاری از امرای دوره ی خود را که از آن جمله است بعض از خوارزمشاهیان واتابکان فارس مدح گفته است دارای ثروت و مکنت بوده و از بخشش دریغ نمی نموده است وی در حدود سال 640 هجری درزمان حمله مغول ودر عهد “اکتای” پس از قتل و غارت اصفهان به دست یکی از سربازان مغول به قتل رسید
درتذکره ی ریاض العارفین چنین آمده…
و هُوَ کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرّزاق. از مشاهیر شعر است و در اواسط عمر ترک و تجرید پیشه نمود و ارادتش به جناب شیخ شهاب الدین سهروردی به سرحد کمال بود. به لباس فقر ملبس و با یاد خدا همنفس. در خارج شهر اصفهان به دست لشکر مغول گرفتار گردید و بعد از زجر بسیار به مرتبۀ شهادت رسید فی سنۀ 635. دیوانش مکرر دیده شده
اثیرالدین اومانی درآخر قصیده ای که در مرثیه کمال الدین سروده است می گوید:
جهان از خاک پايش سرمه بردند
که او در خاک اصفاهان فرو شد
ز زخم تيغ ترکان تتاري
به چاه نيستي ارزان فرو شد
نمونه ی شعری ازکمال الدین اسماعیل اصفهانی درباره ی محرم حسینی علیه السلام
چون محرم رسید و عاشورا
خنده برلب حرام بایدکرد
درپی ماتم حسین علی
گریه از ابر وام بایدکرد
لعنت دشمنانش بایدگفت
دوستداری تمام باید کرد.
***
غزل ها
***
زان شب كه با تو دست در آغوش كرده ام
يكباره ترك صبر و دل و هوش كرده ام
هرچ آن نه عشق تست به بازي شمرده ام
هرچ آن نه ياد تست فراموش كرده ام
در چشم من شده است يكي دانه ي گهر
هر نكته اي كه از دهنت گوش كرده ام
خالي شده دماغ من از مستي و خمار
زان باده ها كه از لب او نوش كرده ام
بر چرخ مي رسيد خروش دل از فراق
او را به وعده هاي تو خاموش كرده ام
از چشم نيم خواب تو امروز روشن ست
آن ناله ها كه من ز غمت دوش كرده ام
دستم كه زير سنگ فراق است هر شبي
تا روز با غم تو در آغوش كرده ام
پرسيدم از دلم كه چرا دوري از برم؟
گفتا كه خو فرا رخ نيكوش كرده ام
***
رويي چگونه رويي، رويي چو آفتابي
زلفي چگونه زلفي، هر حلقه پيچ و تابي
هر پرتوي ز رويت در چشم عقل نوري
هر حلقه اي ز زلفت در حلق جان طنابي
گر عكس عارض تو بر صحن عالم افتد
گردد ز سايه ي او هر ذره آفتابي
آب حيات كي بود خلد برين چه باشد
در روي تو نگاهي، بر ياد تو شرابي
در دور چشم مستت هست از شراب فتنه
افتاده همچو نرگس هر گوشه اي خرابي
آن چشم نرگسين را از خواب خوش برانگيز
تا هر زمان نبيند در راه فتنه خوابي
بر جان عاشقانت بخشايش ار نيايد
گه گاه چشم بد را بر ميفكن نقابي
در خشكسال هجران هم دولت رخ تست
گر هيچ گونه مانده است در چشم بنده آبي
هر كس كه پرسد از من احوال سوزيانم
باشد سرشك خونين حاضر بر اين جوابي
***
مرا كه زهره نباشد كه در رخت نگرم
بيا بگو كه ز وصل تو بر چگونه خورم
به دولت غم تو آتش دلم زنده ست
ز شادي ار چه نمانده ست آب بر جگرم
شود ز سينه ي من مهر روي تو تابان
اگر چه صبح ز دست تو پيرهن بدرم
حكايت غم تست ار به خانه بنشينم
فسانه ي من و تست ار به كوي برگذرم
به باغباني و اخترشناسي افتادم
ز عشق روي و قدت تاب رفته اي ز برم
به ياد قد تو از بس كه سرو پيرايم
از آرزوي رخت بس كه اختران شمرم
من و خيال تو زين پس اگر بود خوابم
من و حديث تو زين پس اگر بود خبرم
چو آفتاب اگر جاي بر فلك سازم
دود همي غم عشقت چو سايه بر اثرم
***
ندانم غنچه را بلبل چه گفته ست
كه بس خونين دل و چهره كشفته ست
مگر رازي كه او با صبا بود
يكايك فاش در رويش نگفته ست
تو گويي آتش افتادست در خار
ز بس گل ها كه از گلبن شكفته ست
به جز در حلقه ي لاله نيابي
گهرهايي كه چشم ابر سفته ست
صبا كرد آشكارا بر سر چوب
هر آن خرده كه گل در دل نهفته ست
اگر چه فتنه ي باغ است نرگس
بدان شادم كه آخر فتنه خفته ست
***
درست گشت همانا شكستگي منش
كه نيك از آن بشكست ست زلف پر شكنش
دگر نديد كسي تندرست زلفش را
ز عهد آنكه خوش آمد شكست عهد منش
دلم نشست ز گرد خواي او بر باد
چو ديد گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سايه پيش رخش خاك بر دهان فكند
گر آفتاب ببيند ميان انجمنش
ندانم اين همه درپاشي از كجا كردي
اگر به چشم من اندر ميامدي دهنش
ز جاي خود برود سرو و جاي آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چو نارونش
در آب روشن اگر ديده اي تو سنگ سياه
بيا ببين دل او در بر چو ياسمنش
صبا به عهد رخش بر چمن نمي گذرد
كه نيست با رخ او بيش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنكه بديدند مست در چمنش
كله ز بهر چه بر خاك مي زند لاله
گل از براي چه صد پاره كرد پيرهنش
به خون من ز چه شد تشنه چشم بي آبش
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
دهان پسته بدرم برآورم مغزش
اگر بخندد پيش لب شكر شكنش
***
ياد باد آنكه حريفان همه با هم بوديم
دوستاني كه همه يك دل و محرم بوديم
نو حرفاني پاكيزه تر از قطره ي آب
برنشسته چو گل و لاله و شبنم بوديم
هر كجا بستگي يي بود كليدش داديم
هر كجا خستگي آمد همه مرهم بوديم
در لطافت همه چون باد سحر سست عنان
در وفا كوه صفت ثابت و محكم بوديم
حلقه ي زلف بتان رشك همي برد از ما
كه ز دلداري در بند دل هم بوديم
هر كجا بر هنر ما سخن آرايي بود
به دل ايشان نزديك تر از غم بوديم
آن چنان فارغ و آزاد بديم از غم دل
كه تو گفتي كه نه از عالم و آدم بوديم
***
اميد راحت از عالم ندارم
اگر شادي است در غم هم ندارم
اگر افزون شود خرم نگردم
وگر نقصان كند ماتم ندارم
پذيرفتم من از دست قناعت
كه حاجت بر بني آدم ندارم
نبينم روي شادي هرگز ار من
دل خود را به غم خرم ندارم
اگر بي بهره ام از كام گيتي
نصيب محنت از كس كم ندارم
چرا گيرم غم صد ساله در پيش
كاميد زندگي يك دم ندارم
***
سپيده دم كه نسيم بهار مي آمد
نگاه كردم و ديدم كه يار مي آمد
ز لاله كوه بيفشاند دامن آن ساعت
كه او بدان رخ چون لاله زار مي آمد
ز بس كه زلف پريشان به باد برزده بود
نسيم مشك همه رهگذار مي آمد
شراب خورده نهان از رقيب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار مي آمد
ز حلقه ي سر زلفش به گوش من از دور
فغان و ناله ي دل هاي زار مي آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب از چشم
گهي مشوش و گه با قرار مي آمد
شمار خوبي از خود نبود پنداري
يكي به چشم من اندر هزار مي آمد
كنار و روي و ميانش قياس مي كردم
عظيم لايق بوس و كنار مي آمد
عنان كشيده هيم داشت وز تنك رويي
به شرم در شده بي اختيار مي آمد
ز تازه رويي او در مقام درپاشي
گمان برم كه خزان در بهار مي آمد
چو برگ گل كه به باد صبا بر آويزد
به باد پاي روان بر سوار مي آمد
به حسن دانش من بوي خون صد عاشق
ز رنگ روي و لب آن نگار مي آمد
چنان به چهره ي او بر گماشتم ديده
كه چشم از رخ او شرمسار مي آمد
هر آن فريب كه از عشوه بست دربارم
مرا ز ساده دلي استوار مي آمد
عروس شعر سزد گر لباس كرد سياه
كه در وفات كرم سوگوار مي آمد
درم نماند و نام نكو بزرگان را
ز گفته ي شعرا يادگار مي آمد
***
دميد صبح چه خسبي چو بخت من، برخيز
بساز چنگ و برآور خروش رستاخيز
به بوي باده برآويز نكهت گل را
كه شب به روز برآميخت صبح رنگ آميز
مرا ز مستي دست قدح ستان بنماند
به دست خويش قدح را به حلق من در ريز
به جام باده فرو بر سرم و گر ترسي
كه غرقه گردم، زلفت بس است دستاويز
محيط چرخ دخانيست، چشم ازو بفكن
بسيط خاك غباري است، از سرش برخيز
نه آسماني با ما زمان زمان بمگرد
نه روزگاري با ما نفس نفس مستيز
به دست رطل گران داديم به اول بار
به پاي مستي اگر مردي از سرم مگريز
***
ز لعلت عكس در جام مي افتد
نشاط عالمش اندر پي افتاد
جهاني مي پرستي پيشه كردند
چو از رويت فروغي بر مي افتاد
جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساري در خوي افتاد
سراپايم چو ني در بند عشقت
غمت در من چو آتش در ني افتاد
دل سرگشته ام زان پس كه خون شد
به دست عشق تو داني كي افتاد
ز راه ديده بيرون رفت عشقت
نشان خون بديد و بر پي افتاد
***
ترسم آن نوش لب ز كم سخني
در زبان ها فتد به بي دهني
رنگ و بوي از رخ و خطش گيرند
ديبه ي چين و نافه ي ختني
از رخ و غمزه، خنجر و سپري
آفتابي تو يا گل و سمني
چون خرامي به گاه آمد و شد
فتنه ي صد هزار مرد و زني
بي مياني چرا كمر بندي
يا مرا در غلط همي فكني
پشت مشك و بنفشه نشكستي
آخر اين زلف بر كه مي شكني
گر چه در زلف تست جاي دلم
در ميان دل غمين مني
تا بداني كه از لطافت حسن
هم تو در بند زلف خويشتني
***
سحرگهان كه ز بهر صبوح برخيزم
هزار فتنه ز هر گوشه يي برانگيزم
چو خط دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف يار به سرو سهي درآويزم
بدان اميد كه با يار خلوتي سازم
ز باده مست شوم تا زخويش بگريزم
چو زلف يار به پايش درافتم از سر شوق
شكسته بسته و آنگه درست برخيزم
مي است آن لب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا به مي برآميزم
چو مي به دست بود از جهان نينديشم
چو يار يار بود از فلك نپرهيزم
***
جان را چو نيست وصل تو حاصل كجا برم
دل را كه شد ز درد تو غافل كجا برم
مشكل گشاي وصل اگر ديرتر رسد
چندين هزار قصه ي مشكل كجا برم
گيرم كه آرزوي دلم جمله حاصل است
اكنون چو نيست روي تو حاصل كجا برم
بي وصل جانفزاي و حديث چو شكرت
اين عيش همچو زهر هلاهل كجا برم
گفتند بر گرفت فلان دل ز مهر تو
من داوري مردم جاهل كجا برم
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر كه افكنم، آن دل كجا برم
***
چه داري اي دل از اين منزل ستم برخيز
چو شير مردان از زير بار غم برخيز
گرت هواست كه چون آفتاب نور دهي
چو شمع تا به سحر گه به يك قدم برخيز
نه جايگاه نشست است اين خراب آباد
چو باد از سر دود و غبار و نم برخيز
طرب سراي بهشت از پي تو ساخته اند
چرا نشسته اي از غم چنين دژم برخيز
فرشتگان فلك سجده مي برند ترا
نشسته يي ز سگان مي كشي ستم برخيز
ز محدثات بنگذشته كي قدم باشد
تويي حجاب بزرگ از ره قدم برخيز
به خاك توده فرود آمدي و بنشستي
تو بيش از ايني اي صدر محتشم برخيز
مخر غرور دم صبح و دام شب زنهار
نه مرغ زيركي از راه دام و دم برخيز
به تيغ جورت اگر پي كنند همچو قلم
به سر به خدمت اين راه چون قلم برخيز
به مردمي و هنر آدمي مكرم شد
چو تر تو خود نكشيدند اين رقم برخيز
نخواهي آنكه چو سكه قفاي گرم خوري
مكوب آهن سرد از سر درم برخيز
نه زيركان همه برخاستند از سر خويش
چو لاف مي زني از زيركي تو هم برخيز
بساط عمر ابد از پي تو گسترده است
بكوش با خود و از شه ره عدم برخيز
چنين نشسته بدين جات همه بنگذارند
به اختيار خود از پيش لاجرم برخيز
به صبحدم كه درآيي زخواب مستي طبع
به ياد دار كه چندت بگفته ام برخيز
***
بيا بيا كه فراقت مرا به جان آورد
بيا كه بي تو نفس بر نمي توان آورد
به چين زلف تو چشمم به راه دريا بار
به بوي سود سفر كرد و بس زيان آورد
چو نيشكر شودش مغز استخوان شيرين
هر آنكه نام دهان تو بر زبان آورد
دلم تو داشتي ار نه بدادمي حالي
به آنكه مژده ي وصل تو ناگهان آورد
لطافت تو از آنجا كه دل نوازي اوست
به ارمغاني ما جان شادمان آورد
نشان هستي من زان جهان همي دادند
اميد وصل تو بازم در اين جهان آورد
به ذوق اين غزلك دوش بلبل آوازي
چو زير چنگ مرا نيز در فغان آورد
دلت برنجد اگر شرح آن دهم كه دلم
عنان گرفته تو را سوي اصفهان آورد
***
اي در محيط عشقت، سرگشته نقطه ي دل
وي از جمال رويت، خون گشته مركز گل
زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسي
خال تو بر زنخدان، هاروت و چاه بابل
دو رسته در دندان چون از رخت بتابد
گويي مگر ثريا در ماه كرده منزل
عقل از لطافت گل يك نكته كرد موهوم
رمزي از آن چو بنمود آمد دهانت حاصل
هر گه كه قامت تو بخرامد از كرشمه
گويي كه سرو آزاد از باد گشت مايل
اي مرده آب حيوان پيش لب و دهانت
وي مانده عقل حيران زان شكل و آن شمايل
آن روي را بهر كس منماي الله الله
يا معجري برافكن يا برقعي فرو هل
گر وعده ي وصالت بوده ست موسم گل
بشنو بشارت گل از نغمه ي عنادل
باغ از دم صبا شد چون آستين مريم
دست نشاط ازين پس از جيب غنچه مگسل
بخرام سوي صحرا تا بنگري جهان را
صافي ز هر كدورت همچون ضمير عاقل
گل در لحاف غنچه خوش خفته بد سحرگه
باد صبا بر او خواند يا ايها المزمل
نه طاق آسمان را قهر تو خرقه كردي
گر لطف تو نبودي اندر ميانه حايل
***
نام تو بر زبان من باشد
شكر اندر دهان من باشد
اي خوشا زندگي كه من دارم
اگر آن لعل جان من باشد
ندهم بوسه جز كه بر لب خويش
گر دهان تو زان من باشد
آنكه گوش فلك كند سوراخ
حلقه هاي فغان من باشد
آنكه تا جاودان بخواهم ماند
در جهان داستان من باشد
گفتم آن دل كه از منش داري
گر نباشد زيان من باشد
گفت جايي نمي رود دل تو
در ره و در ضمان من باشد
در سر آستينت ار نبود
بر در آستان من باشد
خانگي دوش با دلم مي گفت
غم كه از دوستان من باشد
غزلك هاي اين چنين موزون
بيشتر در قپان من باشد
***
اي لطف تو آب زندگاني
وي ذات تو عالم معاني
در چشم خرد ز روي معني
بايسته تري ز زندگاني
در طبع هنر ز راه صورت
شايسته تري ز شادماني
ديدار تو از خوشي و راحت
چون دولت و مستي و جواني
مهر تو مرا چو جان عزيز است
از كف ندهم به رايگاني
گه گاه ز روي لطف آخر
ياد آر ز بنده گر تواني
گر ياد كني ز من وگرنه
من آن توام دگر تو داني
***
كجايي اي به دو لب آب زندگاني من
كجايي اي غم تو اصل شادماني من
به بوي وصل توام زنده وز غمت مرده
اگر چه فارغي از مرگ و زندگاني من
چنان كه بر دل من هست سرگراني تو
مباد در پي حسن تو دل گراني من
غريب شهر توام رحمتي بكن آخر
مكن جفا و ببخشاي بر جواني من
به شهر خويش مرا پاسبان بدند كسان
كنون همه ز پي تست پاسباني من
ز آب چشم به رنج اندرم كه هر لحظه
به خلق برشمرد محنت نهاني من
***
در آرزوي روي تو اي نوبهار چشم
از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
هر شب نهم ز نوك مژه تا به گاه صبح
در آرزوي گلبن روي تو خار چشم
صحن سراي ديده به هفت آب شسته ام
بهر خيالت آب زده رهگذار چشم
با غمزه ي شكاركش و چشم شيرگير
بس شيرمرد را كه تو كردي شكار چشم
آمد به باغ نرگس مخمور سرگردان
تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم
در پرده ي زجاجيم از قطره هاي اشك
قرابه هاست پر گهر شاهوار چشم
بي نور آفتاب لقاي مباركت
جام جهان نماي نيايد به كار چشم
ديده حديقه ايست سنايي كه اندرو
منظوم گشت مثنوي آبدار چشم
اي مخبر تو گاه بيان گلستان طبع
وي منظر تو وقت عيان نوبهار چشم
برساختم به فر تو از لفظ پاك خويش
كحل الجواهري كه بود يادگار چشم
در يتيم لفظ مرا گوش دار از آنك
پرورده ام به خون دلش بر كنار چشم
زان سرو قامت تو چنان تازه و تر است
كش دايم آبخور بود از جويبار چشم
***
منم امروز يكي مطرب و جايي خالي
شيشه پر ز مي و صحن سرايي خالي
خانه اي خرد و ليكن چو نگارستاني
خوش و از زحمت هر خانه خدايي خالي
نرد و شطرنج به دست آيد و در شيوه ي خويش
راستي نيست هم از برگ و نوايي خالي
خيز جانا و بيا تا كه به هم بنشينيم
كه نباشند حريفان ز بلايي خالي
به وفاي تو كه تنها بخرامي زيراك
نبود روي رقيبان ز جفايي خالي
با تو در خلوت خواهم كه كنم عشرت از آنك
بر ملاعيش نباشد ز بلايي خالي
به ادب مي كنمت خدمت از آنسان كه بود
حركاتم همه از چون و چرايي خالي
دستمال سر زلف ار نكنم گه گاهي
ديده از خدمت مالديدن پايي خالي
نيك گر از سر مستي دهمت بوسه مرنج
فعل مستان نبود خود ز خطايي خالي
تا كنم بر رخ تو همچو صراحي ز شراب
مغز و انديشه ز هر رنج و عنايي خالي
***
زهي به نور جمال تو چشم جان روشن
ز ماه چهره ي تو غدر عاشقان روشن
ز بس كهآتش غم در دلم زبانه زند
مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن
ز سوز عشق توام در زمانه روي شناس
بود ز شعله ي آتش چراغدان روشن
ز زلفت ار چه سيه گشت خان و مان دلم
هميشه زلف تو را باد خان و مان روشن
چه صورتي كه در آئينه ي رخت ز صفا
به چشم و سر نتوان ديد نقش جان روشن
نديده سايه ي تو آفتاب در پرده
چگونه مي دهد از چهره ات نشان روشن
خيالت ار شب تاريك در ضمير آرد
شود ز پرتو راي تو در زمان روشن
ز خاك پاي تو گر سر بدر كشد نرگس
چو اختران شودش چشم جاودان روشن
ز بس شد آمد اختر به درگهت اينك
فتاده جاده ي اين راه كهكشان روشن
غبار خيل تو چون بر سپهر كحلي شد
ستارگان همه گفتند چشمتان روشن
هلال نعل سمند تو شكر ايزد را
كه كرد بار دگر حال اصفهان روشن
هواي بسته تاريك و تنگ دلگيرم
ز عكس روي تو شد همچو گلستان روشن
چو من به خود ز تفكر فرو روم چون شمع
شب سيه كنم از لفظ شمع سان روشن
مدام تا چو چراغي در آبگينه بود
دل پياله به نور مي جوان روشن
هميشه تا ز دم باد همچو چشم و چراغ
برون دمد گل و نرگس ز بوستان روشن
شود ز ياد تو اميد را دهن شيرين
كند خيال تو انديشه را روان روشن
***
چو روي خوب تو خورشيد آسمان هم نيست
به قد قامت تو سرو بوستان هم نيست
به روي آنكه به رنگ رخ تو گردد گل
بسي تكلف ها كرد و آن چنان هم نيست
به جان ز لعل تو بوسي خريدم و دانم
كه گر نباشد سودي در اين زيان هم نيست
دو دست من ز ميانت چه طرف بربندد
ترا چه با كمر، آن نيز در ميان هم نيست
اميد بوس و كنار از تو شد بريده از آنك
به ديدني ز تو فارغ شديم آن هم نيست
كم از دهان تو باشد مرا ز لذت وصل
كه نيم چندان روزي از آن دهان هم نيست
بداده ام دل و جان تا همي خورم غم تو
كه در هواي تو غم نيز رايگان هم نيست
به نيكويي و شگرفي تو به بانگ بلند
نه در صفاهان كاندر همه جهان هم نيست
گرفتم آنكه دلت راست نيست با چاكر
لطافتي به دروغ از سر زبان هم نيست
***
برآمد به نيكوتر اختر شكوفه
جهان كرد ناگه منور شكوفه
نياسايد از رقص و از خرقه بازي
زهي پاكباز قلندر شكوفه
عروسان بستان كه بودند عريان
بپوشيدشان زير چادر شكوفه
همه خرقه دارند ابناي بستان
ازين پير پاكيزه منظر شكوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پيرانه سر بچه آور شكوفه
چو در زير خود ديد از لاله مجمر
فرو كرد دامن به مجمر شكوفه
بشد ريخته بار بي برگ از اينجا
ز بيداد باد ستمگر شكوفه
كنون كاغذين جامه پوشيد و آمد
به درگاه صدر مظفر شكوفه
زهي از نسيم ثناي تو گشته
چو پيراهن گل معطر شكوفه
ببين پير رسوا كه در عهد عدلت
گرفته است بر دست ساغر شكوفه
قدوم تو را گوش مي داشت چون من
از آن چشم مي داشت بر در شكوفه
صبا از قدوم تو چون مژده دادش
برآورد از خرمي پر شكوفه
بدان تا كند نسخت اين قصيده
بزد مهر اوراق دفتر شكوفه
بناميزد آن روي و بالا نگه كن
چنان كز فراز صنوبر شكوفه
***
ز روزگار به يك ره كرانه مي جويم
ملول گشته ام از خود بهانه مي جويم
به پاي خويش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر كه در اين دام دانه مي جويم
اگر چه مرغ دلم را شكسته شد پر و بال
فراز قبه ي چرخ آشيانه مي جويم
بمانده ام متحير در اين نشيمن خاك
غريب و سر زده ام راه خانه مي جويم
طمع ببين كه بدين پنج روزه مايه ي عمر
سرير مملكت جاودانه مي جويم
ز تنگناي زمينم هزار آسيب است
براي عيش فراخ آسمانه مي جويم
چو آستانه ي راه من است هستي من
به چابكي گذر از آستانه مي جويم
***
نور دو دديگان ز لقاي تو داشتم
يك سينه پر ز مهر و وفاي تو داشتم
من جان و زندگي خود اي جان و زندگي
گر دوست داشتم ز براي تو داشتم
حقا كه گر چه خلق جهان عيب مي كنند
محراب روي خود كف پاي تو داشتم
تا روز هر شبي به دعا ايستاده من
دو دست بر خدا ز دعاي تو داشتم
هر رنج و هر بلا كه ز ايام داشتم
از بهر دفع و رنج و بلاي تو داشتم
گر چه ز روزگار وفا كس نديده بود
از روزگار چشم وفاي تو داشتم
جاي تو بي تو گردش گردون به من نمود
الحق نه اين اميد به جاي تو داشتم
با اين دل شكسته و اين جان نا اميد
كي طاقت فراق لقاي تو داشتم
دردا و حسرتا كه همه باد پاك برد
اميدها كه من به بقاي تو داشتم
بنگر چه سخت جانم و چه سنگدل كه من
دم مي زنم هنوز و عزاي تو داشتم
***
جهان بگشتم و آفاق سر به سر ديدم
به مردمي اگر از مردمي اثر ديدم
درين زمانه كه دلبستگي است حاصل او
هم گشايشي از چشمه ي جگر دديم
بنالم ار كسي از بد همي بنالد از آنك
ز روزگار، من از بد بسي بتر ديدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام ليكن
فراق يار خود از شيوه ي دگر ديدم
چو مردمي و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم اين عهد هيچ اگر ديدم
گناه موجب حرمان بسي است در عالم
و ليك صعب ترين موجبي هنر ديدم
ز روزگار همين حالتم پسند آمد
كه خوب و زشت و بد و نيك برگذر ديدم
برين صحيفه ي مينا به خامه ي خورشيد
نگاشته سخني خوش به آب زر ديدم
كه اي به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره كه از تو بزرگ تر ديدم
زهي خجسته لقايي كه در معني را
بر آستانه ي نظم تو پي سپر ديدم
صرير كلك تو آن ارغنون خوش لحني است
كه چرخ را ز سماعش به رقص در ديدم
ز حرص، جمله تنم چشم گشت چون بادام
كه اين معاني شيرين تر از شكر ديدم
از آن درخت سخن شاخ بر سپهر كشيد
كش از منابع طبع تو آبخور ديدم
***
اي رنگ عارض تو آتش در آب بسته
وي چين طره ي تو از مشك ناب بسته
جادوي غمزه ي تو بگشاده دست صنعت
بر عارض تو از خط نقشي بر آب بسته
نرگس ز شرم چشمت در پيش سر فكنده
غنچه به دست حسنت بر رخ نقاب بسته
هم شاخ ارغوان را لعل تو خون گشاده
هم چشم نرگسان را جزع تو خواب بسته
در چنگ فرقت تو هستم من شكسته
در چارميخ محنت همچون رباب بسته
آخر بديدم اي جان در دور خوبي تو
دست خطا گشاده، پاي صواب بسته
گفتي كه بي وفايي، شرمت ز خود نيايد
افسوس اگر نبودي راه جواب بسته
***
نه دست رسي به يار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور كه از تو بر من آيد
از گردش روزگار دارم
اين خسته تني چو موي باريك
از زلف تو يادگار دارم
من كاندوه تو كشيده باشم
اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو ديده غرقه گشتم
اميد لب و كنار دارم
دشنام همي دهي مرا باش
من با دو لب تو كار دارم
دل بردي و رفتي و همين بود
من با تو بسي شمار دارم
***
شگرف برگ نهادست در رزان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حله ي جنان انگور
چو چرخ ديده و رو هم چو دهر مردافكن
يقين بدان كه جهاني است در جهان انگور
در انتظار خرابات هر شبي تا روز
گشاده چشم چو زنگي پاسبان انگور
چو هست شهره به مردانگي چرا گيرد
نگار در سر انگشت چون زنان انگور
هواي عالم دل معتدل به آب وي است
دريغ نيست بدين كنج خاكدان انگور
چو قوت قوه ي جان داشت عاقبت جان را
به خون دل طلبيد اينت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون كند زهي دم گرم
كه كرد از او به صفت پير را جوان انگور
بريز خونش كه زنبور خانه ي فتنه است
مگر چو روح شود راحت آشيان انگور
به هر سويي نگران همچو شهره گان شده است
به شوخ چشمي در شهر داستان انگور
سيه چو كيوان در جام و سرخ چون بهرام
طرب نواز چو زهره است بي گمان انگور
به سردسير خزان در ميان بيشه و ني
نهاده ديده به ره همچو ديدبان انگور
براي آنكه شود پاي عقل را زنجير
بداد جعد مسلسل به باغبان انگور
بريد جان و سفير تن و نديم دل است
ضمير بسته زبان راست ترجمان انگور
ازين سپس چو ز شعرم زمانه سرمست است
به كار آب نيايد در اصفهان انگور
***
گل ز رشك تو پيرهن بدرد
روي تو پرده بر سمن بدرد
ز آرزوي دو لعل جان بخشت
مرده بر خويشتن كفن بدرد
گوهر از شرم تو دهان صدف
هم به دندان خويشتن بدرد
با رخت لاف زد به نيكويي
غنچه را باد از آن دهن بدرد
لب تو چون ز خنده بردوزي
جامه بر صد هزار تن بدرد
مهرت از هر دلي كه سر برزد
چون من و صبح پيرهن بدرد
***
ز كار آخرت آن را خبر تواند بود
كه زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو هوس برنيايد اين معني
به سوز سينه و خون جگر تواند بود
وصال دوست طلب مي كني بلاكش باش
كه خار و گل همه با يكديگر تواند بود
به ترك خويش بگو تا به كوي يار رسي
كه كارهاي چنين با خطر تواند بود
كسي به گردن مقصود دست حلقه كند
كه پيش تير بلاها سپر تواند بود
چو نيشكر اگرت خوشدلي همي بايد
ز پاي تا به سرت در كمر تواند بود
كلاه ملك طلب مي كني قبا دربند
كه سرفرازي با بيم سر تواند بود
بلند همت باش اي پسر كه رتبت تو
چنان كه همت تست آنقدر تواند بود
ز حال بيخودي آن را كه بهره اي باشد
وجود در نظرش مختصر تواند بود
تو كرده جوشن غفلت هزار تو در بر
چگونه تير سخن كارگر تواند بود
ز تنگ چشمي در خاطر تو كي گنجد
كه هيچ چيز به از سيم و زر تواند بود
به چشم عقل ببين و به ذوق جان درياب
كزين لذيذتر و خوب تر تواند بود
حيات باقي خواهي بدان كه اين دولت
ز چار حد طبايع بدر تواند بود
***
سحرگهان كه گريبان آفتاب كشند
حريفكان صبوحي شراب ناب كشند
برون در بنشانند عقل و ايمان را
چو در سراچه ي خلوت به لب شراب كشند
به گاه عربده، دندان عقل و دين شكنند
قلم به دست خطا بر سر صواب كشند
اگر خرد سخن از راه كن مكن گويد
ز باده در رخ او خنجر عتاب كشند
به بوي آنكه ببوسند روي شاهد خويش
چو زلف يار بسي بند پيچ و تاب كشند
چه خوش وبد كه سحرگاه ساقيان سوي تو
به دست خويش قدح هاي چون گلاب كشند
و ليك سلسله ي صبر حلقه حلقه كنند
اگر به ناز دمي روي در نقاب كشند
خنك كسي كه ازين باده مست و بي خبرش
بغل گرفته ز مجلس به جامه ي خواب كشند
***
گزيده ي ابيات
آب خواهم ز تو خواهم كه چو بحري پر دل
نه از اينها كه چو جام اند همه چشم تهي
***
فروغ راي تو در خشت پخته بنمايد
هر آنچه خاصيت شكل جام جم بوده است
***
در پوست همچو غنچه نمي گنجم از نشاط
تا مهر تو بدين دل خونين نهفته ام
***
به بارگاه تو تا من حديث خويش كنم
شبي دراز ببايست و ماهتابي خوش
***
انكار حركتم نكنند ار چه بي گناه
خونم همي خورند مگر جام باده ام
***
بنده ي سوسن مشكين نفسم
كوست كز بند جهان آزاد است
***
دهنت يك سر موي است و بدان يكسر موي
از تو خورسندم و آن نيز قدر حاصل نيست
***
نه ذره ايم كه با آفتاب برخيزيم
صبوح پيشتر از آفتاب بايد كرد
***
اگر چه وعده داد و خورد سوگند
ولي با اين همه ترسم نيايد
***
در طلب آفتاب روي تو چون صبح
دم نزدم من كه پيرهن بدريدم
***
ز قد خفته ي من در ره عشق
بر آب چشم من پل مي توان بست
***
جز درد دل ز ديده نديديم زين سبب
بر خون دل ز ديده كناري گرفته ايم
***
گردون به داس ماه نو انگارم ارتفاع
از خرمن جلال تو همواره خوشه چين
***
زند خنده بر روي خواهندگان
دهان زر از نام تو قاه قاه
***
به جستجوي خبر جانم از دريچه ي گوش
زمان زمان به سر راه كاروان آيد
***
چشم و چراغ هر دو جهاني و هر شبي
تا روز ايستاده چو شمعي به يك قدم
***
به آب چشمش رحمت كن و مبر آبش
كه گفته اند نكويي كن و در آب انداز
***
اركان ملك داده به حكم تو چشم و گوش
وز تو اشارتي به سر تازيانه باد
***
جرم هلال از بر اين سبز پهنه چيست
مانا ز سم اسب تو بر وي نشان رسيد
***
دهان تنگ تو و شخص من در آرزويش
لطيفه ايست كه اندر خيال مضمر گشت
***
مپيچ در خود و چون غنچه تنگدل منشين
چو گل ز پوست برون آي خرم و خندان
***
چنان كه سنگ ز خورشيد لعل مي گردد
بدان كه روي نظر كه گه گهي به كان آرد
***
معاني تو چو ماه نو ار چه باريك است
فروغ چشمه ي خورشيد و ماه تابان بود
***
چون بخندد دهان شيرينت
پرده بر لؤلؤ عدن بدرد
***
صبا به شعبده اش بيضه در كلا شكست
كه با سپيده و زرده است بيضه سان نرگس
***
طرف كلاه نرگس و چين قباي گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
***
بر تيغ آفتاب گذارم به رقص گام
اندر هواي او نه كه از ذره كمترم
***
اگر كني طلب نانهاده رنجه شوي
وگر به داده قناعت كني بياسايي
***
آورده ام به خدمت تو جان نازنين
بپذير از آنكه دسترسم جز به جان نبود
***
ز نوك تير حوادث كه مي رسد بروي
مشام خصم تو پرويز ني است خون پالاي
***
به لعل خنگ تو ماند هلال از اين معني است
كه ره نوردتر از جمله اختران آمد
***
آخر دهان چو گل به شكر خنده باز كرد
آن را كه همچو غنچه ي دل از غصه تنگ بود
***
كي ره سوي دريچه ي صبح آورد به شب
خورشيد اگر ز راي تو باشدش رهنماي
***
همه چو سرو در آزادي تو هم دستند
به هر كجا كه زبان آوري است چون سوسن
***
گر گفته ام كه گل ز رخ تست شرمسار
منت خداي را كه نيم شرمسار گل
***
در دين بخشش تو به فتواي كلك تو
بر خلق خون لعل مباح است و مال و زر
***
ابرار به ياد دست تو بر بوستان چكد
يابند غنچه را چو صدف در دهان گهر
***
اي لفظ شكرين تو چون پسته مغزدار
چون پسته ات دهان به شكر خنده باز باد
***
زير اين گلشن دوار چنان تنگدلم
كه به هر بادي چون غنچه گريبان بدرم
***
مرا ز خواب برانگيخت دوشت وقت سحر
نسيم باد صبا چون ز گلستان بوزيد
***
زنبور سان قباي طمع در نبسته ام
از همت ار چو باز كله دار نيستم
***
گه دهانم ناله را در كوه مي بندد عنان
گاه چشمم اشك را سر در بيابان مي دهد
***
مرا خوش است كه خاك درت كه افسر ماست
به بوسه ي لب خورشيد و مه نيالايد
***
بر آستان توام چرخ شد خلاصه ي عمر
كه يك نفس ز هنرهاي خود نبودم شاد
***
تو دل سياهي لاله مبين به وقت چنين
كه يك نفس نكند ساغر شراب رها
***
حكم تو عادتي است كه نتوان خلاف آن
مهر تو آتشي است كه در مغز جان بود
***
در آرزوي آن كه لبي بر لبت نهند
خون در دل پياله و ساغر فكنده اي
***
سپيده دم اگرت صد هزار كار بود
نخست از همه پيغام عاشقان برسان
***
تنها دل من است گرفتار در غمت
يا خود در اين زمانه دل شادمان كم است
***
خيال چهره ي تو در ضمير من بگذشت
مرا چو آينه شد مغز استخوان روشن
***
خط سبزه توان در خواندن از دور
به شبگير از چراغ روشن گل
***
لطافت لب خندان تو به گل ماند
ولي دريغ كه گل را همي بقا نبود
***
چنين كه مرغ دلم شد شكسته بال ز هجر
مگر به وصل توام پر بگستراند باز
***
اگر نهند در او مرده زنده بر خيزد
هر آن زمين كه تو در وي قدم برنجاني
***
گفتم كه جان ز حادثه برديم بر كنار
چندان غم دل است كه خود جان پديد نيست
***
مفرح دل غمگين اگر همي سازي
هم از شراب چو ياقوت ناب بايد كرد
***
از دهان جهان به گوش دلم
مژده ي وصل يار مي آيد
***
فروغ خاطر تو گر به خشت خاك رسد
چو آبگينه دلش در ميان نهد همه راز
***
چو زر عزيز از آنم كه تازه روي و ترم
به طبع اگر چه بسي زخم دلشكن بخورم
***
زان صبا را ز سر زلف تو بيرون شو نيست
كه به هر موي ازو بندي بر پاي صباست
***
شب سياه فروغ بياض ديوارش
مؤذنان را از صبح در گمان افكند
***
هواي باغ خنك بود نرگس مسكين
بخفت مست و سپيده دمش خمار گرفت
***
جان دادن و نفس زدن او را يكي بود
مانند صبح هر كه در اين راه صادق است
***
آنم كه طوطيان خرد را غذا دهد
عنقاي مغرب قلمم چون زند صفير
***
نيشكر را اگرش در لب شيرين گيري
از دل ني چو ني آيد به فغان شيريني
***
سرش از تن چو شمع بردارند
هر كه از بيم جان فغان برداشت
***
به بوي زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا كه همچو دلم واله است و سرگردان
***
فروغ روي تو در نيم شب تجلي كرد
هزار صبح به يكدم ز هر كران برخاست
***
گفتند غنچه را به دهان تو نسبت است
عمريست تا بدين دل خود شاد مي كند
***
اي زلف تو شكسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شكستن پيمان ما درست
***
خاك سم سمند تو را تكيه گاه ناز
اين هر دو گرد بالش مشكين ديده باد
***
سرو سهي به جاي گيا سر برآورد
بر هر زمين كه سايه ي قدت گذار كرد
***
چون بر زبان من گذرد ياد روي تو
همچون شكوفه از دهنم سيم سر كند
***
به زير بند قبا شد ميان او ناچيز
ز بس كه او تن و اندام نازنين دارد
***
كمينه ي پايه ي قدر تو آسمان بلند
كهينه ي شعله ي راي تو آفتاب منير
***
كز بلندي مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
***
بگذار ساز و آلت و حسن خيال و وهم
تنها جريده رو كه گذر بر مضايق است
***
سخن خريدم و آن را سخن بها دادم
سخن فروشي نتوان به شهر ما كردن
***
پاكدامن ز جهان رفتي و تا دامن حشر
دامن كوه ز خون دل من تر باشد
***
دوري از ما اگر چه نزديكي
همچو آتش كه دود و تاريكي
***
هماي سايه افكن اين چنين بود كه منم
خود استخوان خورد و ملك زير سايه ي اوست
***
ور از قبول تو باد عنايتي بوزد
به خاك پاي تو كز آسمان برآرم گرد
***
كليد كام تو در آستين خويشتن است
ولي چه سود تو با خويش بر نمي آيي
***
گرت هواست كه چون آفتاب نور دهي
چو شمع تا به سحرگه به يك قدم برخيز
***
گر بخندم تو مپيندار كه خوشدل شده ام
غنچه را خنده همه از دل ويران باشد
***
بسا لطيفه كه در ضمن نامرادي هاست
خداي مصلحت كار بنده به داند
***
آبگينه كه پياله است امروز
دوش قنديل بد اندر محراب
***
به گل لاله داده اند مگر
لب شيرين و سينه ي فرهاد
***
لطف شمايلت بربايم به قهر از او
گر من سپيده دم به نسيم صبا رسم
***
ز بد سگال تو آموخته ست غنچه ي گل
به دست تنگدلي پيرهن قبا كردن
***
دوشيزگان خاطر من بين كه غنچه وار
بر رو گرفته اند ز تو شرمسار دست
***
سيمرغ صبح را نبود جاي دم زدن
آنجا كه مرغ همت او آشيان نهاد
***
قد بلند و رخ خوب، سرو و گل را هست
و ليك هيچ دو را حسن و لطف آن تو نيست
***
همه سيه گري آموختي ز طره ي خويش
چرا ز چهره نياموختي نكوكاري
***
كاغذين جامه بپوشيد و به درگاه آمد
زاده ي خاطر من تا بدهي داد مرا
***
آنجا كه جلوه گاه عروسان طبع تست
بر بسته اند منظر وهم و خيال را
***
اگر به او رسد الماس خاطر تيزت
شود هر آينه قسمت پذير جوهر فرد
***
به قصد جان عدو چون كمان كينه كشي
مسير عزم تو بر تاب تير آرش باد
***
با رخ خوب تو در خانه ي من
اول شب به سحر مي ماند
***
نمي ترسد رخت از ناله ي من
مكن آئينه آهي بر نتابد
***
بر دوخته ست چشم من از خواب تا كشد
بر تار سوزن مژه ام ريسمان اشك
***
عاشقم عاشق به آواز بلند
پس كه باشم من كه عاشق نيستم
***
زلف و روي و لب و دندان و خط و خالش بين
تا كجا عشق ببازم ز كجا بر گردم
***
اشك ستاره بر رخ گردون روان شود
وقت سحر كه آه دمادم برآورم
***
در مي كشم به تار مژه قطره هاي اشك
دردانه بين كه در سر سوزن همي كشم
***
بدين سستي كه پيمان تو باشد
به يك ساعت دو صد بتوان شكستن
***
در همه عمر خويش نشنيده است
بوي راحت، دل بلاكش من
***
تا زني در دلم آتش به ادب
از ده انگشت چراغ افروزي
***
من آن روز از خويش بيگانه گشتم
كه افتاد با تو مرا آشنايي
***
مرا كه آرزوي آفتاب خانگي است
چه گرد خيزد از اين آفتاب بازاري
***
گزيده ي چاردانه ها
گر سوز توام يك نفس آهسته شود
از دود دلم راه نفس بسته شود
در ديده از آن آب همي گردانم
تا هر چه نه نقش تست از آن شسته شود
***
هر شب ز غمت تازه عذابي بينم
در ديده به جاي خواب آبي بينم
واندم كه چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفته تر از زلف تو خوابي بينم
***
من بودم و دوش يار سيمين تن من
جمعي ز نشاط و عيش پيرامن من
ايشان همه صبحدم پراكنده شدند
جز خون جگر كه ماند بر دامن من
***
پيوسته خميده همچو ابروي توام
همواره شكسته بسته چون موي توام
در پاي تو افتاده چو گيسوي توام
چون خط تو فتنه گشته بر روي توام
***
بر خاك درت بخت مرا خوابگه است
در كوي تو جان به قيمت خاك ره است
در دور تو نام پارسايي گنه است
در عهد غم تو روي شادي سيه است
***
ديشب من و صبح از غمت دم نزديم
كمتر ز يكي آه بود هم نزديم
بوديم همه شب من و اختر تا روز
در هم زده چشم و چشم بر هم نزديم
***
وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت
دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشكم بدويد تا بگيرد راهش
در وي نرسيد و دامن من بگرفت
***
سر در سر خاك آستان تو نهم
دل در سر زلف دلستان تو نهم
جانم به لب آمد است يك بوسه بيار
تا جان به بهانه در دهان تو نهم
***
نه از دل كس بوي طرب مي آيد
نه رنگ شكر خنده به لب مي آيد
وقتي ز عجب خنده گرم مي آمد
امروز مرا خنده عجب مي آيد
***
بگذشت مرا اشك روان بود هنوز
واندر تن من باقي جان بود هنوز
مي گفت و مرا گوش بدان بود هنوز
بيچاره فلاني است جوان بود هنوز
***
بي آنكه به آمدن قدم رنجاني
هر روز مرا به وعده اي بنشاني
صد عذر نكو نيامدن را داني
يك حيله براي آمدن نتواني
***
گر رنجه كني قدم به پرسيدن من
روشن كني از جمال خود مسكن من
ماننده ي پسته ام كه بتواني ديد
خونين دل من در استخوان تن من
***
گر باد شوم درآيمت پيرامن
ور گرد شوم نشينمن بر دامن
سوي تو شود وگر بود بسته به چنگ
هر يك رگ من به ريسماني در تن
***
راز تو به نزد اين و آن نتوان گفت
آسان آسان به ترك جان نتوان گفت
اين با كه توان گفت كه درد دل ما
تو نشنوي و با دگران نتوان گفت
***
هنگام سحر باد صبا مي آيد
از وي بويي بس آشنا مي آيد
پي مي بردم كه از كجا مي آيد
هم از سر زلف يار ما مي آمد
***
يك دم كه ز خدمتت جدا مي باشم
با ناله و گريه آشنا مي باشم
چون شمع ز گريه آبرويي دارم
چون چنگ ز ناله با نوا مي باشم
***
شمعم كه چو غم به قصد من برخيزد
صد خصم مرا ز خويشتن برخيزد
دل خنده زنان برآورد جان ز گلو
جان رقص كنان از سر تن برخيزد
***
هر صبح كه خنديد ز خنديدن او
ديدم دل خود چاك ز پيراهن او
هر شام كه بگذشت شد از گريه ي من
همرنگ سر آستين من دامن او
***
كي بي تو مرا ز غنچه دل خوش گردد
تا هر نفسم حال مشوش گردد
گر باد بجنبد بدرم پيراهن
ور آب خورم در دلم آتش گردد
***
شمعم كه شدست جان من دشمن من
صد تو غم دل گرفته پيرامن من
بر ياد لب تو وقت جان دادن من
جان خنده زنان برون شود از تن من
***
از لطف نمي شود مصور دهنت
وز ناز نگنجد سخن اندر دهنت
نام تو زبانم به صد انديشه برد
و انديشه ام آنكه لب نهم بر دهنت
***
شمعم كه سرم آفت تن مي آيد
از پيرهنم بوي كفن مي آيد
از اشك هر آنچه گرد من مي آيد
بر من همه هم ز خويشتن مي آيد
***
در حيله وري هزار رنگ آورمت
تا چون دهن خويش به تنگ آورمت
هر چند كه در پرده اي از موزوني
روزي به ترانه اي به چنگ آورمت
***
چون ديد به گاه رفتن از عزم درست
هر رهگذر لب پي جانم شده سست
بگريست مرا گفت نه هم روز نخست
مي گفتمت اين كار نه اندازه ي توست
***
از غايت آنكه هست بر من نازش
وز بس كه كشد خوي بد از من بازش
بر رهگذر باد سخن كم گويد
ترسد كه به گوش من رسد آوازش
***
زلف سيهت كه آشيان دل ماست
شوريده و آشفته به سان دل ماست
او را پس ازين گرچه زيان دل ماست
بر باد مده كه خان و مان دل ماست
***
دل باز حديث شادي افسانه گرفت
در كوي غمت آمد و كاشانه گرفت
گر خانه ي خود سيه نمي خواست دلم
اندر خم زلف تو چرا خانه گرفت
***
چون موم به دست غم زبون بايد شد
وانگاه به آتش اندرون بايد شد
ور روشني يي مي طلبي همچون شمع
سوزان سوزان ز خود برون بايد شد
***
تا دست به سرو بن برآورد چنار
صد گونه سبط عيش گسترد چنار
با سرو قدان عشق كهن از سرگير
اكنون كه بباغ دست نو كرد چنار
***
تا سوز تو از ميان جان بنشانم
بنشينم و شمعي به ميان بنشانم
چون آرزوي قد توام برخيزد
سروي به ميان بوستان بنشانم
***
امشب منم و جام مي و نوشانوش
فردا به وداع دست ها در آغوش
گر دولت وصل پايمردي كردي
برداشتمي من سر فردا از دوش
***
بيداري چشم و خواب بختم نگريد
بر دست فنا غارت رختم نگرديد
نه مرده نه زنده همچو باد نوروز
اندر تن سست جان سختم نگريد
***
بسيار بديدم و چو تو كم باشد
ياري كه به رنج يار خرم باشد
نازك دل و زود سير و بد پيوندي
زان وصل تو چون پياله يك دم باشد
***
چون ساغر مي راز نهانم پيداست
خون دل و مغز استخوانم پيداست
راز دل من روشن از آن شد چون شمع
سوز دلم از سر زبانم پيداست
***
اكنون كه ز خوشدلي در ايام نماند
يك همدم پخته جز مي خام نماند
دست طرب از ساغر مي باز مگير
امروز كه دستگير جز جام نماند
***
شايد كه دلم ميل به سوي تو كند
زيبد كه هميشه آرزوي تو كند
پروانه چو در فروغ رويت نگرد
بگذارد شمع و قصد روي تو كند
***
چشمت كه هميشه چشم من تر خواهد
وز بي آبي آب زهر در خواهد
زنهار رها مكن كه ديگر خواهد
بيمار آن به كه آب كمتر خواهد
***
چشمي ز خيال تو پر اختر دارم
دستي ز غم هجر تو بر سر دارم
خوش گشت دلم تا كه خيال تو در اوست
زانش همه ساله تنگ در بردارم
***
از خار چو آمد گل رنگين بيرون
اندوه كنيم از دل غمگين بيرون
كردند نظاره را عروسان چمن
سرها ز دريچه هاي چوبين بيرون
***
چون كالبدم ز روح واپردازند
در كنج يكي تيره مغاك اندازند
از ياد لب تو بر دهان آرد آب
هر كوزه كه از خاك منش بر سازند
***
بي روي تو صبر از اين فزون نتوان كرد
چو بتوان كرد صبر چون نتوان كرد
با خون دلم مهر تو آميخت چنانك
بي خون دلش ز دل برون نتوان كرد
***
وقت است كه گل حريف پيمانه شود
بلبل ز كرشمه هاش ديوانه شود
با خرقه كلاه پنبه آگين دارد
آمد كه مريد پير در خانه شود
***
اي من ز تو اندوخته صد خرمن غم
بر راه تو دل نشسته بر روزن غم
بي من تو كشان دامن شادي در پاي
من بي تو كشيده پاي در دامن غم
***
اي دوست مرا اگر چه دشمن داني
حال دل من تو بهتر از من داني
خود نيست ز تو اميد رحمت ورنه
حال شب من چو روز روشن داني
***
نرگس كه در انتظار گل بود چو من
يك چند نهاده چشم بر طرف چمن
با سرخ گلش به همچو ديدم گفتم
اي نرگس پر خمار، چشمت روشن
***
در عشق تو گر زين سپس اي مايه ي ناز
چون گل به كفم چند درست آيد باز
در پاي تو چون شكوفه گر نفشانم
چون نرگسم آن زر همه در چشم گداز
***
چون يادم از آن روي نكو مي آيد
خونم به دل خسته فرو مي آيد
پاكيزه تري ز قطره ي اشك از آنك
در چشم نيايي تو و او مي آيد
***
با من سر زلف ار پريشاني كرد
دوشم لب او به بوسه مهماني كرد
لب بر لب من نهاد و در خواب شدم
گفتا تو شكر خواب چنين داني كرد
***
من دوش دلي ز دستكار دهنت
بگذاشتم آنجا به كنار دهنت
گر يافته اي پيش منش باز فرست
تا مي دارم به يادگار دهنت
***
در دولت وصلت ار ز بيكارانيم
وندر نظرت گر ز سبكسارانيم
زلف تو و نرگس تو دانند كه ما
غم خوار شكستگان و بيمارانيم
***
هر جا كه دلي هست ز غم فرسوده است
كس نيست كه از رنج جهان آسوده است
گز بلبل محنت زده عاشق بوده است
باري دل غنچه از چه خون آلوده است
***
تا اين دل محنت زده آهنگ تو كرد
جان در سر كار رخ گلرنگ تو كرد
خود مي داند كه تنگ روزيست دلم
زان روي طمع در دهن تنگ تو كرد
***
بگشاد بخنده لعل جان پرور خويش
تا بگشادم به گريه چشم تر خويش
او مايه ي شادي است و من كان غمم
او گوهر خود نمود و من گوهر خويش
***
خون دل من بتم به صد ناز خورد
مانند پياله اي كز آغاز خورد
جانم چو پياله بر لب آمد به اميد
باشد كه دمي لبش به من باز خورد
***
اي هيچ نخورده غم به غم خوردن من
ناگشته به پرسشي به پيرامن من
يكبار درين تن به كنارم برگير
باشد كه بسوزد دل تو بر تن من
***
دي گفت مرا حديث من كمتر گوي
ور مي گويي بيا به گوشم در گوي
بنمود مرا حلقه ي زرين در گوش
يعني كه حديث وصل من با زر گوي
***
جايي كه نشان بي نشان است آنجا
انگشت خيال بر دهان است آنجا
از غمزه ي خدنگ در كمان است آنجا
زنهار مرو كه بيم جان است آنجا
***
عشق تو مرا جان و روان مي بخشد
اندوه توام شادي جان مي بخشد
بخشنده بود مست از آن خسته دلم
تا مست شد هر دو جهان مي بخشد
***
بس جور كه من ز دست جانان بردم
بس دست كه از غصه به دندان بردم
بس غصه كه آشكار و پنهان بردم
تا عمر عزيز را به پايان بردم
***
اي عزم تو بر شكستن عهد درست
ز آمد شدن تو پاي اميدم سست
خوابي كه چو آيي كنمت چشمم جاي
اشكي كه چو مي روي همه دل با تست
***
در ديده ي روزگار نم بايستي
يا با غم من صبر بهم بايستي
پيمانه ي غم چو عمر كم بايستي
يا عمر به اندازه ي غم بايستي
***
هر بد كه ز گردش زمن مي آيد
سبحان الله نصيب من مي آيد
اين گريه ي من نه بهر بيم است و اميد
بر خويشتنم گريستن مي آيد
***
وقتي كه مرا مي طرب در سر بود
يكسر سخنم ز باده و دلبر بود
و امروز كزان حال همي انديشم
گويي كه به جاي من كس ديگر بود
***
گه زلف بنفشه بر كند باد صبا
گه ساغر لاله بشكند باد صبا
گه لرزه بر آب افكند باد صبا
وانگه چه دم لطف زند باد صبا
***
اشكيم ز اندازه برون مي بارد
كم بود ازين سان كه كنون مي بارد
جايي برسيد تنگي عالم دل
كز ابر دو چشمم همه خون مي بارد
***
تا من نكنم چو گل پر از زر دهنت
يك دم نكند خنده گذر بر دهنت
هر چند چو شمع سركشي عادت تست
هم نرم شوي چو زر نهم در دهنت
***
چشمم چو بر آن روي نكو مي آيد
خونابه به جاي آب ازو مي آيد
هر جا كه سيه گليمي آشفته سريست
در حلقه ي زلف تو فرو مي آيد
***
اي مهر بتاب و رحمتي بر من كن
وي صبح زمانه را به دم گلشن كن
وي چرخ براي كوري ديده ي شب
چشمم به چراغ صبحدم روشن كن
***
يار آمد و دست من آشفته گرفت
وز من گله هاي گفته ناگفته گرفت
زين دولت بيدار عجب ماندم نيك
كو بخت بد مرا چنين خفته گرفت
***
دل در پي دلبر به سفر خواهد شد
جان نيز بدين عزم بدر خواهد شد
تا باز مرا ازو خبر خواهد شد
بس آب به جوي ديده در خواهد شد
***
جايي كه فراق آن دلفروز بود
سنگين بود آن دل كه نه پر سوز بود
اي ديده گرت اشك نماندست رواست
خون جگر از بهر چنين روز بود
***
اي وادي زنده رود خون بايستي
سيلابش از اين بسي فزون بايستي
وانگه ز براي حق گزاري غمت
آن جمله به چشم من درون بايستي
***
مشتاق توام، روي به من ننمايي
بيمار توام، بپرسشم نگرايي
صد بند بود مرا، يكي نگشايي
آخر به چه كار دوستان باز آيي
***
نه بي رخت انتظار دانم كردن
نه جز غمت اختيار دانم كردن
تو هر چه تواني ز جفا باز مگير
من گر نكنم چه كار دانم كردن
***
گر نتوانم كه بي تو ساغر گيرم
يا تنگ به آغوش خودت درگيرم
اين بتوانم كه هر كجا پاي نهي
در حال به بوسه خاك ازو برگيرم
***
چون روي تو را آينه در پيش بود
از رشك هزار حسرتم بيش بود
ور در عمري يك نظرم بر تو فتد
چشمم پس آن يك نظر خويش بود
***
شاخ ار ز شكوفه شكل پروين دارد
آن هم ز سرشك من غمگين دارد
از ناله ي من كوه بدان سنگدلي
از لاله بدامن دل خونين دارد
***
در فرقت تو چو بلبلم نوحه گران
چون ديده ي نرگس از پس جان نگران
چون لاله ام از ميان جان سوخته دل
چون غنچه ام از درون دل جامه دران
***
هر سال كه غنچه را قبا تنگ آيد
سرمايه اش آن عارض گلرنگ آيد
هم رنگ رخ تو دست گيري كندش
هر گاه كه پاي لاله در سنگ آيد
***
ابر آمد و كرد پر گهر دامن گل
زيرا همه دامن است پيراهن گل
ما نيز نهيم رخت پيرامن گل
پيمانه همي زنيم در خرمن گل
***
زلف تو كه مي برد به آساني دل
من خيره بدادمش به ناداني دل
بر روي تواش دوش پريشان ديدم
بگذاشتم آنجا ز پريشاني دل
***
بر من كه ازين پس غم عالم نخورم
شادي و غمش تا بتوانم نخورم
گر تاج نهد بر سر من، دم نخورم
ور نيز كلاهم ببرد، غم نخورم
***
چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
درياب كه روز رفته در نتوان يافت
***
وقتي كه صبا طره ي سنبل شكند
ساز طرب از نواي بلبل شكند
بر گل شكنند عاقلان توبت خويش
ابله باشد كه توبه بر گل شكند
***
وقتست كه گل ها بنپايند و روند
وز شرم رخت قفا نمايند و روند
خوبي تو جاودان بماناد ار نه
هر سال چو گل هزار آيند و روند
***
پيوسته چو ناي بر دهن مي زنيم
هر چند كه گويمت مزن مي زنيم
چون جامه به دست اين و آن مي دهيم
چون چنگ به دست خويشتن مي زنيم
***
جامي كه شراب ارغواني ست در او
آبي ست كه آب زندگاني ست در او
زان باده كه صد جان نهاني ست در او
پيري ست كه آتش جواني ست در او
***
شب گر چه ز روشني جدايي دارد
او را دو طرف به روشنايي دارد
بيگانه ز حال دل منم ور نه دلم
ديريست كه با تو آشنايي دارد
***
آتش چو فكند باد در خرمن گل
بر خاك چكيد آب پيراهن گل
اي ساقي مي دست تو و دامن گل
وي دختر رز خون تو در گردن گل
***
نام تو مرا چو بر زبان مي گذرد
صد چشمه ي نوش در دهان مي گذرد
گفتي كه چگونه مي گذاري بي من؟
ناگفته به است قصه، هان مي گذرد
***
اي ديده خيال روي چون گلنارش
بر خود زدي از چشم فرو مگذارش
وي دل تو سر طره ي عنبر بارش
نيك آوردي به دست محكم دارش
***
تا با لب تو لبم هم آواز نشد
وندر ره وصل با تو دمساز نشد
از گريه دو چشم من فراهم نامد
وز خنده دهان من ز هم باز نشد
***
گر افتدم آن ماه شبي مست به دست
بسپارم جان خود بدو دست به دست
ور دامن يار نيست پيوست به دست
دانم كه گريبان خودم هست به دست
***
در خلوت وصلت اي چو شكر لب تو
چون مي نتوان نهاد لب بر لب تو
من نيز شوم جان خود آرم بر لب
گيرم كه نهاده ام لب اندر لب تو
***
هستم ز وصال دوست دل شاد امشب
وز غصه ي هجر گشته آزاد امشب
با يار نشسته و به غم مي گويم
يا رب كه كليد صبح گم باد امشب
***
دي گفت نديدمت درين روزي بيست
خير است، كم آمدن چرا؟ موجب چيست؟
پيش لب او همين زمان بتوان مرد
صد سال به لطف اين سخن بتوان زيست
***
شد ديده به عشق رهنمون دل من
تا كرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم نماند روزي
از ديده طلب كنيد خون دل من
***
پيوسته ز تو با دل پر خون باشم
با چهره ي زرد و اشك گلگون باشم
روزي كه دو بار ببينمت حال اينست
آن روز كه خود نبينمت چون باشم
***
ماراست دلي كه نيست خالي نفسي
هر گوشه ي او ز سر صاحب هوسي
چون آينه ايست ور بجويند بسي
جز خويشتن اندرو نبينند كسي
***
دل گر چه اميد وصل كمتر دارد
اندوه تو را نياز در سر دارد
هر جا كه رسد مردمك ديده ي من
از شكر خيال تو زبان تر دارد
***
هر لحظه دل اندر هوسي نتوان بست
دل در هوسي هر نفسي نتوان بست
يكباره دلم شكسته شد در ره عشق
و آن دل كه شكست در كسي نتوان بست
***
اي شب بستان درازي از صبح به وام
مگذار كه باز خندد امشب لب بام
در عمر خود امشبم بدام آمد مرغ
گر صبح بخندد بگريزد از دام
***
بس سر كه به عشق رفت بر باد از تو
بس شور كه در زمانه افتاد از تو
در مدت دوران تو ديديم، نبود
يك دل كه بدو نرفت بيداد از تو
***
لطف تو به آشنا و بيگانه رسيد
زو بهره به هر دلي جداگانه رسيد
از خلوت وصل و لذت گفت و شنيد
ما را همه آرزو و افسانه رسيد