ديوان اديب الممالک فراهاني
ميرزا صادق خان اميري (حسینی)
متولد1277 قمری و متوفی 1336 قمری ومدفون در ری
(حرف الف)
در برانگيختن ايرانيان و وطن پرستان بر ضد معاهده روش تزاري و انگليس در تقسيم ايران فرمايد :
چند کشي جور اين سپهر کهن را
چند بکاهي روان و خواهي تن را
مرد چو رخت شرف ندوخت بر اندام
بايد پوشد بدوش خويش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستي
گر نبدي اتحاد عقد پرن را
اي شده سيراب ز اشک ديده مادر
وي تو به خون پدر خريده وطن را
دامن خوابت کشد بپيرهن مرگ
گر نربائي ز ديده کحل و سن را
باغ پدر چون برهن داده ي اي پور
جان تو مرهون شده است بيت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردي
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
يگسره خويش و تبار و صهر و ختن را
زور نداري بچاره کوش و به تدبير
گر تو شنيدي حديث مور و لگن را
غره ببازوي خود مباش که بايست
شانه ز پولاد آهنينه مجن را
خسرو چين گر بخويش غره نگشتي
کس نگشودي جبين عروس ختن را
در طرف راست يار عربده جو بين
در طرف چپ حريف عهد شکن را
شاهد روسي نخست از ره بيداد
کرد عيان حيله هاي سرو علن را
فاش و هويدا بخرمن تو برافروخت
نائره اشتعال جور و فتن را
آنان رفتار کرد با تو که بروي
هيچ نکردي خطا عقيده وظن را
ليک بت انگليسي از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من بر بايد
از دل تو انده و زديده و سن را
پس بفسون و فسانه برد بکارت
باده ناخوشگوار مرد فکن را
مست فتادي ازين شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدي خمار شکن را
باد بروتت برفت يگسره اي شيخ
ريش تو جاروب کرده دردي دن را
همچو مضارع شدي که نصب و سکونش
منتظر يک نظر بود لم و لن را
عهد بريطانيا نسيم صبا بود
طرف نسيمي که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسيمي که تا وزيد به بستان
کند پرو بال مرغکان چمن را
طرفه نسيمي که خست خاطر گلبن
خانه بلبل سپرد زاغ و زغن را
ايران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن توان کس برد که برد عدن را
ما را بيند چنانکه گوئي ديده است
جانوري بيزباف و بسته دهن را
ما هم ازان ديده بنگريم که بيند
مار گزيده سيه سپيد رسن را
ما نافرموش کرده اند حريفان
نيزه گيو دلير و جنگ پشن را
يا بنخواندند در متون تواريخ
قصه شاپور شاه و والرين را
اي علما تا يکي کنيد پي حرص
آلت بيداد خويش شرع و سنن را
اي ادبا تا بکي معاني بي اصل
مي بتراشيد ابجد و کلمن را
اي شعرا چند هشته در طبق فکر
ليموي پستان يار و سيب ذقن را
اي عرفا چند گستريد در اين راه
دانه تسبيح و دام حيله و فن را
اي خطبا تا بکي دريدن و خستن
با دم خنجر دل حسين و حسن را
اي وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائي کنيد گرگ کهن را
اي وکلا تا بکي دهيد به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهيدان درين دو ساله به ايران
کرد ز خارا عيان عقيق يمن را
ساغر مي نيست خون بهاي شهيدان
نيک بسنج اي پسر مبيع و ثمن را
امت موسي نه ي که باز فروشي
در عوض سير و تره سلوي و من را
گررگ ايرانيت به تن بود ايدر
جيحون سازي ز ديده طل و دمن را
مرد وطن را چنان عزيز شمارد
با دل و با جان که شير خواره لبن را
مرد وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هويدا که بت پرست و ثن را
هر که ز حب الوطن نيافت سعادت
بسته به زنجير ننگ گردن تن را
شامه پيغمبري چو نيست محال است
بشنوي از دور بوي پير قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جاي
پير عليلي که مبتلا ست عنن را
کور نه بيند عروس ماه جبين را
طفل نخواهد نگار سيم بدن را
—
در نکوهش سپاهيان روس تزاري هنگام توپ بستن به گنبد امام هشتم فرمايد :
خراب کردند اين قوم ملک ايران را
به باد دادند آيين و دين و ايمان را
کجا رسد به مراد آنکه باز گردانيد
ز کعبه روي و به دل پشت کرد قرآن را
در صفا چو زني راه راست چون پرسي
ز مردمي که ندانند راه يزدان را
رسول گفت که گر بوذر آگهي يابد
ز راز سلمان خواهد بکشت سلمان را
شنيدم اين وشگفتم که ناشنوده رموز
چرا به عمد مسلمان کشد مسلمان را
نمک حرامي آن شوخ چشم بي مزه بين
که بشکند به نمک خوارگي نمکدان را
(و هل نجازي الا الکفور) در فرقان
بخوان و منشاء هر بد شمار کفران را
کفور اگر نبدي کافري نبد زين است
که اهل کفران دورند عفو و غفران را
نه آدمي است کسي کو بسان کرک و پلنگ
بخون بيگنهان تيز کرده دندان را
مخوانش انسان کوخوي جانور دارد
که حق ز انس جدا کرده نام انسان را
چرا به شيطان لعنت کند کسي که به عمد
نهفته در بن هر مو هزار شيطان را
به تيغ قهر بريدند عقد صحبت را
به سنگ غدر شکستند عهد و پيمان را
به پيش خصم نهادند خوان نعمت و ناز
به جاي باده کشيدند خون اخوان را
بسوخت دامن پيراهن آستين قباي
ز بس بر آتش عدوان زدند دامان را
کجاست عاقله دور مهر و مه که کند
به تازيانه ادب آفتاب و کيوان را
کجاست فاتحه خير و مکرمت که دهد
خورش ز مائده فضل آل عمران را
کجاست مهدي صاحب زمان که ميلادش
ربيع اول کرده است ماه شعبان را
ايا شهي که به دست تو بر نهاده خداي
ز عدل و داد فرستون ز قسط ميزان را
ز زيت دوده هاشم جمالت افروزد
چراغ قيصر و قنديل و کاخ ساسان را
خرمسيح لگد زن شده است و از مستي
فسار کنده و بگسسته بند پالان را
فرار کرده ز اصطبل و جسته در بن باغ
بسوده سبزه و فرسوده شاخ بستان را
به نعلبندت گوتا کند لواشه حمار
به کفشگر گو بر فرق سک زن انبان را
در اين مفازه زماني رها کن از کف خويش
زمام آن شتر صعب کوه کوهان را
ببين ز صاعقه توپ و دود فتنه خصم
خراب و تيره رواق شه خراسان را
ببين ز زلزله کفر منهدم ارکان
عمارتي که ستونست چار ارکان را
بجاي مسجد و منبر کنشت و ميکده بين
بجاي قاضي و مفتي کشيش و مطران را
مواليان تو آن گونه در مضيقستند
که از عنا بگلستان خرند زندان را
اگر ستاره شود ابرو آسمان دريا
خموش کي کند اين کوه آتش افشان را
«سه شنبه 15شعبان 1330»
—
در ستايش امير نظام گروسي فرمايد :
چو در خواب شد ديده پاسبانها
نواي دراي آمد از کاروانها
به محمل گزيدند جا خوب رويان
به تنها دميدند گفتي روان ها
سمن سينگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتري را قرانها
بتان پري چهره بر بي سراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
بجمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان يک ز دنبال ديگر
چو عقدلئالي که در ريسمانها
چنان رشته دوک دست عجو زان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازي اسبان ز پيش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوان ها
نمد زين بزير و کژين جامه در بر
فروهشته دامان بر گستوانها
گرفته رهي دور و در پيش و سر خوش
رها کرده ز اسبان تازي عنان ها
سواره دليران به پيچيده سرها
پياده يلان تنگ بسته ميانها
يکي چست چون اختران بر فلک ها
يکي تند چون تيرها از کمانها
زمين همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پي رهروان کهکشان ها
بنا که يکي ز آسکون تيره ابري
برآمد چو دودي که از ديگدانها
رخ خور به ميغ سيه گشت پنهان
چو در زير پربيضه ماکيانها
بشوريد ابر سياه از جوانب
بباريد سيم سپيد از کرانها
دمان ابر تاري چوپيلان جنگي
وزان باد صرصر چنان پيلبانها
پراکنده شد سونش سيم چندان
که گفتي گشودند درهاي کانها
نسيمي که از دامنش که وزيدي
بتن در هميشد چو نوک سنانها
بروي گژين جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشيده شد طيلسانها
چو برداشتي باد دامان محمل
درخشيدي از چرخها فرقدانها
سمن سينه ترکان مشکينه مورا
زکافور سيمينه شد ارغوانها
بتان بسد روي ياقوت لب را
ز الماس و بيجاده شد بهرمانها
ز بس بر شبه سيم سودند گفتي
چو پيران شد ستند يگسر جوانها
زمين چون بحار ونجائب سفائن
علمهاي کند آوران باد بانها
بتان جمله آکنده دامان بگوهر
يلان يکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتي مگر شور محشر برآمد
که کر شد همي گوش چرخ از فغانها
ز يک سو عواي ذئآب و ثعالب
ز سوي دگر خلق را الامانها
فلک ميزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه ميهمانها
جز اين ميهمانان نديدم کسي را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همي ريخت مردم زيالاي زينها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تنهاي مردم کفن ها
ولي مر ددان را چو دستار خوانها
دريده ز دندان بوجعده دلها
خراشيده چنگال بن دايه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز بي کوسپندان شبانها
زناب يکي سر بر آورده نشتر
ز کام يکي آخته کلبتانها
من اندر پي کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ريسمانها
همي رفت معشوق و من در پي او
چو دلدادگان از پي دلستانها
بگوشم و زان باد چون بادغرها
زچشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنک پو لا دسم را
کز آهن بتن باشدش استخوانها
رک و پي بر اندامش که گوئي
همي رسته از خارها خيز رانها
يکي بانگ بر وي زدم تا همي شد
شناور چو مرغي که در آبدان ها
بسنبيد الماس با آهنين سم
چو با سوزن و در زيان پرنيانها
به برف اندرون سينه مالان همي شد
چو در ريگها باره ترکمانها
فتادم به پيش از همه کاروانان
گشادم به تحميد ايزد زبان ها
بديدم به محمل بت نازنين را
که بد چون گل تازه در گلستان ها
کنون سرو و بن کرده چون بيد مجنون
همش ارغوان ها شده زعفران ها
گرفتم عنان و زمام نجيبش
بر او خواندم از دوستي داستان ها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وي سخن ها
ز بس خواندم از صدق بر وي بيانها
دلش مهربان شد به من گر چه بودي
ازان سنگدلها و نامهربانها
پي آنکه ره زو تر آيد به پايان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هيچت اگر دانشستي
نداني چرا سودها از زيانها
بدين روزگاران که بارد به گيتي
ز ابر سيه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازي نوندان
ز کالا نظر بسته بازار گانها
نيايند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشيانها
نه تنها مرا بلکه خود را به خواري
چرا کردي آواره از خانمان ها
ز ايوان ره کاخ ديوان گرفتي
به بيغولها راندي از شارسانها
شدي در پي مرگها و بلاها
زدي بر دم تيغها و سنانها
مگر ز آتشستي ترا روي و پيکر
مگر ز آهنستي ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است کورا
ز بازار بردي چنان رايگانها
بدو گفتم اي گلبن باغ شادي
که رويت بود چون گل بوستان ها
نداني که مرد آنگهي پخته گردد
که فرسوده گردد زدود زمانها
بنشنيده باشي که رستم چگونه
پي گرگساران بپيموده خوانها
نتابيد از آهنگ پيلان جنگي
نترسيد از آواي شير ژيانها
زپولاد بودش به بر پيرهن ها
ز خورشيد بودش به سر سايبانها
سرون گر کشيد از سر نره ديوان
جگر بر دريد از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجريب بايد
بدينسانش پيمود بايد کرانها
به چنگال پتياره در خون طپيدن
به از خون دل در کشيدن به خوانها
به دندان شير اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان به بيمارسانها
چو بشنيد يار اين سخن گفت خامش
ازين بيش بر من مخوان چيستانها
براي من اين بادر نگين چه بافي
که بستوهم از عشوه باد خوانها
بشيزي نخرم فسونت و راز بر
فرو خواني انجيلها و قرانها
نه بر جان مباح است بيزاري از تن
نه بر تن گوار است بدرود جانها
سر آدمي ني درخت است کز نو
برويد پس از دهره باغبانها
به من راستي کن که نيکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستي را سرايم
حديثي که بشنودم از باستان ها
که بيدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پي کار دانها
بپويند کوران سبيل بصيران
بجويند خردان طريق کلان ها
نداني که دانش پژوهان گيتي
ز دانا بجويند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهي که جويد
نشان ره اندر پي کاروان ها
من اين سهمگين درهارا از آن ره
ببرم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور اميرم
و زان آستان بردگر آستان ها
بهار نشاطم خزان گشت ازيرا
چه در فرودينها چه در مهرگان ها
مششدر شدم خانه در نردعذرا
به دست حريف اندرم کعبتانها
قضا پير زال است و من تار پنبه
فلک همچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
ازان عنبرين خاک قوت روانها
اگر بار ديگر ببوسم سرايش
ز بختم سزد شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پيشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که ديدي
زپروانه بر شمع ها جان فشانها
ايا حضرتت مظهر مردمي ها
ايا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک رياض تنعم
زعدلت مفازات دارالامانها
تو کيفر دهي حادثات فلکها
تو جبران کني نائبات زمانها
بگشتم همه ملک را زير و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظيرت بچندين ممالک
نديدم قرينت بچندين قرانها
نه ميري بود چون تو در سطح گيتي
نه ماهي دمد چون توبر آسمانها
ندانند قدرت – گر اين تنگ چشمان
نگويند مدحت گر اين بيزبانها
مخور غم که تو مهري و خلق کوران
مجو کين که تو ماهي اينان کتانها
چو عدلت نهد تيرها بر کمانها
چو بأست زند تيغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژ بران بميرند در نيستانها
اگر شارسان بر نگاري نماند
(بفرزانه بهرام) بر شارسانها
وگرخامه ات بر ورق مشک بيزد
ببندند عنبر فروشان دکانها
جهان را به يک روز بخشي ازيرا
جهانبانت هر روز بخشد جهان ها
بسائل دهي بدره ها بيستگاني
بشاعر دهي گنجها رايگانها
ببرد پرند كجت دشمنان را
ببر ديبه مرگ چون پرنيانها
تو چون آذر آبادگان كعبه كردي
به كعبه كنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بماني همي جاودان جاودانها
همه ساقيان تو زرين كلاهان
همه منشيان تو مشكين بنانها
همه چاكران تو بوزرجمهران
همه عاملان تو نوشيروانها
—
اين چكامه را در نكوهش ترور بازي فرقه ديموكرات ايران و تأييد فرقه اتفاق و ترقي در شهر سمنان سروده
چون مرد پيشه كرد شيب و ثبات را
بشكست پرچم علم حادثات را
مرد آن بود كه چون خطر آيد بجاه وي
قربان كند بمجد و شرافت حيات را
گر خوانده ي بمدرسه اندر كتاب فقه
فصل جهاد و مسئله واجبات را
داني كه حفظ دين و وطن بهر مرد حق
فرض است آنچنانكه طهارت صلوة را
بگسل زخصم و دست بدامان دوست زن
خواگي اگر زورطه طريق نجات را
اينك دموكرات پي انقلاب ملك
تهديد كرده كرد ولروترك و تات را
مشتي منات داده بيگجوقه مرد لات
تا نو كند پرستش لات و منات را
لات از پي منات بتان را برد نماز
تجديد کرده بتکده سومنات را
يونان برغم عامه و اشراف ساختند
ديموكرات را واريستوكرات را
ما راه (اتفاق و ترقي) سپرده ايم
مبعوث كرده ايم درين ره دعات را
خصم ترور و دشمن ديموكراسيئيم
در گوشمان مخوانيد اين ترهات را
در كام ما حديث تروريست روز و شب
ملح اجاج ساخته عذب فرات را
گه بمب سايه بر سر همسايه گسترد
گه موزر افكند نظر التفات را
اين رندك عيار گمانش كه مردمان
نوشيده نيك و بيخبرند اين نكات را
حامي شود برنجبران ليك در نهان
قربان خويش كرده الوف و مأت را
هم راعيان ملت و هم داعيان دين
هم مؤمنين كشور و هم مؤمنات را
غافل كه بخردان جهان با هزار چشم
نظارگي شوند جميع الجهات را
خوانده است داستان اكلت الرطب و ليك
فرموش كرده لفظ لفظت النواة را
الفاظ را بجاي معاني ادا كند
صدمن دوغاز شد ثمن اين مهملات را
يا للعجب جماعت ديموكراسيان
ننهاده فرق مصدر و اسم وادات را
خون كسان مزند چوزنگي شراب را
مال كسان خورند چو هندو نبات را
لوزينه خوانده پيكر كعب الغزال را
پالوده گفته خرمن شعرالبنات را
تنها نه طالبند كه گيتي بهم خورد
بل طامعند ريختن از هم كرات را
ويران كنند خرگه حيوان و آدمي
آتش زنند بيخ جماد و نبات را
اين خواجه ترور گر اگر اهل غيرتي
در خاك خود پديد كن اين معجزات را
بستان زروس شكي و تفليس و گنجه را
بگشا حصون هند و حصار هرات را
ما را بخود گذار كه از دايه كي سزد
در حفظ طفل طعنه زندامهات را
تشخيص ماليات از آن كس روا بود
كاندر خزانه بخش كند ماليات را
ابناي دين و مردم كشور همي كنند
تفكيك حكم مفتي و اقض القضاة را
بايد وزير جنگ بداند كه ماهوار
خازن چسان دهد به سپاهي برات را
بر اوست ني بعهده همسايه كز خرد
محكم كند مباني حصن كلات را
داند دلير راندن شمشير و تير را
بيند دبير نكته كلك و دوات را
بايد كه ما ز مجلس ملي طلب كنيم
اصلاح هر مفاسد و جمع شتات را
بيگانه را بدان چه كه در كيش خويش من
ممنوع داشتم زمساكين زكوة را
اين خانه من است و من آنجا مراقبم
بر ماه و آفتاب عشي و غدات را
اندر حصار خودند هم ره به هيچ قسم
دزدان و رهزنان و عدات و وشات را
ايران به خاك خود نپذيرد ترور را
آتش ز خويش دور كند كربنات را
گشتيد پيشوا و گرامي وزير ما
كرديد آشكار و عيان خبث ذات را
اينك بخون خواجه ما قصد كرده اند
شايسته ديده ايد همه سيئات را
زان پيشتر كه در شط رنج افتي اي ترور
بزداز سينه نقشه اين شاهمات را
«17 حمل 1329 در سمنان»
—
در سنه 1316 در زنجان بودم در ماه صفر شاهزاده دارا ابن دارا ابن فتحعليشاه بحکومت آنجا آمده بود و شاهزاده ابراهيم ميرزاي برهان السلطنه نبيره مرحوم داراي بزرگ به استقبال وي رفته بود اين ابيات را به وي فرستادم
اي شده در ره پي پذيره دارا
چند كند دل بدوري تو مدارا
اين منم ازنار فرقت تو سراپاي
سوخته همچون وكيل صدر بخارا
لعل چو پيروزه کرده اشک چو مرجان
ديده عقيق يمان ورخ زرسارا
خونم در سينه شد طعام مناسب
اشكم در ديده شد شراب گوارا
بي تو نخواهد دلم جمال جميلان
بي تو نبوسد لبم عذار عذارا
مغزم كاود سرود ترك غزلخوان
جانم كاهد جمال شوخ دل آرا
راندم از بزم خود عقيده عشرت
خواندم بر وي طلاق خلع و مبارا
مژه بخواري همي سنبد خاره
ديده بتاري همي شمارد تارا
چند بر اين تن فلك پسندد خواري
مهلا مهلا نه من حديدم و خارا
هيچ كسم در تعب نسازد ياري
يارب ز اين بيشتر ندارم يارا
جانم جانو سيار غم بستاند
گر ندهي دادم اي سلاله دارا
وه كه مراد در حقت عقيده بود آنك
در حق عيسي شنيده ام ز نصارا
رشك برم بر مصاحبان تو چونانك
رشك ببردي همي بهاجر سارا
شاها بفراز قد و فتنه بيارام
ماها بفروز چهر و خانه بيارا
يا سوي ياران شتاب يا زبناتت
مشكين فرما مشام باد صبا را
تو دل و جان و خرد ز صيد گه آري
شاهان در اوج واسفرود و حبارا
هر سو تازي سمند آيدت از پي
دلها اندر كمند همچو اسارا
تا نبود از شماره هچ فزون تر
سال بقايت فزون بود ز شمارا
نوشند آن باده دشمنانت كه گويند
نحن سكاري و ما هم بسكاري
—
اين قصيده را در غره شهر رجب الاصم 1314 در مدح خداوند فضل و هنر و اديب بارع سخن گستر جناب فخامت نصاب استادي آقا ميرزا محمد حسين فروغي اصفهاني ملقب بذكاء الملك انشا كردم در دارالخلافه طهران
با خلق چون حديث كنم ز اين ستاره ها
با كودكان چگويم ازين گاهواره ها
گهواره هاي زرين بيني بر آسمان
همچو نزمين غنوده در آن شيرخواره ها
چون كودكان بمادر گاهي شوند رام
با مهر و گه نفور شوند اين ستاره ها
خورشيد را فزوه وزند ارنه در كفست
هر دم چرا از بانه كشدزو شراره ها
سقط الزناد اوست تو گوئي درين فضا
اين جذوه ها كه بيني چون كوه پاره ها
همواره گرد شمس بگردند اين نجوم
چونانكه گرد قلعه طاغي سواره ها
اين دانه هاي در كه عروسان چرخ را
در گوش اندرو نشده چونكو شواره ها
ناموس شمس را همه هستند متصل
چون دانه هاي لؤلؤ در سلك ياره ها
اين اختران كه بيني بر برجها مدام
تابنده چون مصابيح اندر مناره ها
هر يك نصاب خود را ملكيست چونزمين
كاقليمهاست دروي ودزها و باره ها
از كوه و پشته گشته گران پشت و كوهه شان
چون پشت سالخوردان از پشتواره ها
ركهاي خاكشان همه نرم است از آبها
ستخوان كوهشانهمه سخت از حجاره ها
در جويبارهاشان رويد درختها
در كوهسارهاشان باشد مغاره ها
وز قله هاي صعب كلانشان باتفاق
آتش زند زبانه چو آب از فواره ها
اجرام مستنيرند اينان كه روز و شب
از آفتاب باشد شان استناره ها
كشور خدايشمس منيرست و بهر خويش
آراست زين دوائر گردون اداره ها
اقليم تر از همه نزديك تر بدواست
چون حاجبان خاص بدارالاماره ها
ناهيد باشد از بس وي در مدار خويش
دائر چنانكه خيره شود زونظاره ها
دگير زمين كه باما ره طي كند مدام
از خواهران خويش همي بر كناره ها
مه گردوي بگردد و بر وي همي تند
فرمان پذير تاچه بود زو اشاره ها
در زمهرير ماه نه آبست و نه هوا
ايدر ندارد ايچ بجز سنگ خاره ها
زين گونه بيست ماه فزون گرد اختران
باشد همي رونده چنان چون طياره ها
بهرام در مدار چهارم بصد شتاب
تازد چنانكه تركان تازندباره ها
زين بعد چون بدانسو رفتي كواكبي
بيني بگردشند فزون از شماره ها
با اينكه از شماره فزونند ثبت شد
هفتاد واند كوكبشان در اواره ها
برجيس در مدار ششم راه بسپرد
چابك چو از فلاخن مردان حجاره ها
كيوان همي شتابد در هفتمين مدار
چون فارسان بمعركها و اغاره ها
واندر مدار ثامن و تاسع دو روشني
بيني ز اختران نه چو ديگر ستاره ها
وان ثابتات جمله شموسند اگرچه تو
داني براه گمشدگانشان اماره ها
چون رأي با فروغ فروغي ذكاء ملك
سازند اين شموس درخشان اناره ها
آنكو بپاي فكرش شايد شدن بچرخ
چون منجنيقها كه گذاري بباره ها
ديباچه كلامش ام الكتاب فضل
بوسيدن ركابش خيرالزياره ها
اي در بيان مدح صفات كمال تو
قاصر زبان و كلك فصيح العباره ها
برقينه مغنيه نظم دلكشت
هرگز كسي نديده خلل ز استعاره ها
آنجا كه راه چاره شود بسته بر كسان
از رأي روشن تو بجويند چاره ها
داناتري بهر فن و هر كار و هر هنر
از مردم عرب بر سوم و بداره ها
—
«دارالسطنه تبريز» در پانزدهم شعبان 1316 موقع ميلاد حضرت قائم عجل الله فرجه در سلام عام بحضور حضرت وليعهد روحنا فداه انشاء و انشاد كردم
بشارت باد سلطان غري را
كه جبيش عشرت آمد عسكري را
زنرجس زاد حي العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طري را
گلي روئيد کامد سجده واجب
بپايش طارم نيلوفري را
مهي طالع شد از گردون رفعت
كه سازد خيره ماه و مشتري را
نمايد نقد و قلب هر كسي صاف
زند بر سكه زر جعفري را
سليمان را به كاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتري را
چراغ آل ابراهيم افروخت
بجان آذربتان آذري را
ز خاشاك حوادث پاك سازد
ز لال چشمه پيغمبري را
بر آرد ديده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خيبري را
نه از جبري گذارد نه زحلولي
نه جبائي هلدني اشعري را
شوم اين عيد را دردرگه شه
نمايد رسم مدحت گستري را
كنم در گردن دوشيزه فضل
ز مدحش رشته در دري را
شها از چنبر حكمت نيارد
كشيدن سرسپهري چنبري را
نباشد درد رونت هيچگه راه
فسون ديو و نيرنگ پري را
ولي خوانند جادويان بابل
زكلكت نامه جادوگري را
بنام ايزد چنان دانستي ايشاه
ره و رسم رعيت پروري را
كه پيش از امر تو دهقان برغبت
ادا سازد حقوق كشوري را
به استحقاق در كف برنهادت
جهان داور كليد داوري را
براي خرگهت گردون زاختر
بيارايد پرند ششتري را
مرا بگزيدي از اقران چنان چون
ملكشه برگزيدي انوري را
ازيرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سيرت دو پيكري را
الا تا ايزد اندر باغ مينو
بمؤمن داده فرش عبقري را
هم اندر گلخن دوزخ بكافر
دهد زآتش سزاي خود سري را
تو بر تخت شهي بنشين وازرخ
خجل كن آفتاب خاوري را
تف تيغت بر اعدا همچو دوزخ
نمايد توده خاكستري را
—
احزاب سياسي
خدا رحمت كند مرحوم جاجي ميرزاقاسي را
ببخشد جاي آن بر خلق احزاب سياسي را
ترقي اعتدالي انقلابي ارتجاعيون
دومكراسي و راديكال و عشقي اسكناسي را
وزارت دادن طفلان وكالت كردن پيران
مجاهد ساختن افيونيان ريقماسي را
ننر گشتن توالت كردن پيران فرسوده
فكل بستن بگردن كودكان لوس لاسي را
عروسك غنج کردن گربه رقصاندن پاوخوردن
پريشيدن بهم اوراق قانون اساسي را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پي تطهير دادن غلسهاي ارتماسي را
انيورسيته وفا كولته در ايران نبد يارب
كجا تعليم دادند اين گروه ديپلماسي را
نديدم فايدت زاحزاب جز ضديت شخصي
خدا برچيند از بيخ اين بساط رشك و ماسي را
وزيران كهنه كار اما رموز دخل بردن را
وكيلان چرب دست اما فنون ناسپاسي را
نمودن در صف كابينه ضديت بيكديگر
تراشيدن بوقت كار عذر بيحواسي را
جرايد در ستون خويش گنجانيده از هر سو
هجاهاي جريري هزلهاي بو نواسي را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره فقيهان قياسي را
همه مانند قارون گنجها آكنده از گوهر
ولي چون سامري دارند داغ لامساسي را
بدل كردند آبا بي ابا در محضر و فتوي
بخون بيگناهان خون حيضي و نفاسي را
باوقاف اندرون دزدي سه چار اندر كمين خفته
كه بربايد طعام و كسوه طاعم را وكاسي را
سران حزب مي گويند مائيم آنكه در فرقان
نگهدار زمين خواندي تو اوتادورواسي را
نه در ماليه كس داند علوم اقتصادي را
نه در عدليه كس خواند فصول اقتباسي را
نه در امنيه بيني جز قراسوران سوري را
نه در نظميه يابي جز پليسان پلاسي را
چو اوراق قمار آرند در نظميه ازاعيان
پي تخليص دزدان رقعه هاي التماسي را
كمانداران چون بسر بازش «نظر بر راست » فرمايد
زند در «كوچه ي چپ» عذر جوع و بي لباسي را
مگر شلاق سازد گرم اين تنهاي بارد را
مگر تخماق كوبد نرم اين دلهاي قاسي را
كنند آزاد خرسان گورهاي اصطيادي را
رها سازند گرگان بره هاي اختلاسي را
دو چيز امروز در ايران شعار مرد و زن ديدم
يكي باطل پرستيدن دوم حق ناشناسي را
نه انسان است آنكوناسي فرمان حق آمد
كه نسناس است مولي در حقيقت ناس ناسي را
برو در مجلس شوري بخوان ز الفاظ بي معني
ثلاثي و رباعي و خماسي و سداسي را
اگر وقتي گذارت جانب كابينه شد بر گو
«خدا رحمت كند مرحوم حاجي ميرزا قاسي را»
ليله 17 شهر ذيقعهده 1329
—
در حماسه و نكوهش زمامداران ايران هنگام توپ بستن سپاهيان تزاري روس
به بارگاه امام هشتم فرمايد و لله دره
تابدارالملك عزلت گشته ام فرمانروا
تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا
آستين افشاندم از گرد علايق آشكار
تازدم مردانه بر ملك دو عالم پشت پا
شد دلم آيينه اسكندري زاندم كه ساخت
جان پاكم چون خضز در آب حيوان آشنا
آن سليمانم كه ني ديوم برد انگشتري
ني زآصف خواست خواهم تخت بلقيس از سبا
آن خليفه داودم كاندر پي وصل بتان
دامن شهوت نيالايم بخون اوريا
گوهر از گفتار بارم زرتاب از روي زرد
گنجها دارم به كنج عزلت از اين كيميا
زرستانم از گدايان بخش بر شاهان كنم
هم زرم هم زرطلب هم پادشاهم هم گدا
زرسر خم در خريد عشق وزر خواهم زدوست
پادشه بر ما سوي اللهم گدا بر اوليا
گوهر و باران و شمس از من تراود چون مراست
بحر دردل ابر در كف آسمان اندر قبا
پيش ارباب هنر باشد تراشه خامه ام
در مقام نفع اجدي من تفاريق العصا
بيخت باداز خامه ام بر موي خرقا غاليه
ريخت نور از خامه ام بر چشم زرقا توتيا
چيره شد بر عقل با دستور من ميناي من
جاذب آهن شد از تعليم من آهن ربا
ژاله بارد بر گل از طبعم هواي فرودين
لاله كارد در چمن از نكهتم باد صبا
گربگردون پر گشايم ماه گويد آفرين
ور به فردوس اندرآيم حور خواند مرحبا
من سفير ايزدم بر جمع حيوان و بشر
من خليفه كردگارم بر جماد و برگيا
مي نجنبد جز بحكم ثابتم دور قدر
مي نگردد جز برأي صائبم دور قضا
حاجب استار عرفانم بدار بندگي
كاتب اسرار ايقانم ببار كبريا
با سهيلم همعنان در گردش بالا و پست
باقريشم همسفر در حله صيف و شتا
آسمانم بلكه يابد آسمان از من علو
آفتابم بلكه گيرد آفتاب از من ضيا
آسمان هشتم در خاك زنداني شدم
هستي اندر تنگبارم مانده اندر تنگنا
ميهمان بردوستم دل سير و چشمان گرسنه
ميزان بر دشمنم جان تخمه فكرت ناشتا
خصم از جامم خورد گه باده گاهي انگبين
دوست برخوانم نهد گه سركه گاهي سركبا
مرد اشكمخواره دايم دردمند آيد ز آنك
معده باشد بيت داء پرهيز شد رأس الدوا
آنكه خورد از خوان يطعمني و يسقيني نوال
تا آبد سيراب و سيراست از شراب و از غذا
چون صلوة و نسك ني لله رب العالمين
تصديه باشد درون كعبه حق يا مكا
آنكه از دين دور كارش چيست بايعسوب دين
وانكه گمراه از صراط است از چه گويد اهدنا
چون نماز از بهر غيرحق چه زايد زان نماز
جز جنون و صرع يا سرسام و ماليخوليا
رزق از من دور شد چون ازحيا بستم نقاب
هم غني گشتم چوپوشيدم زاستغنا ردا
شير يزدان گفت زاستغنا غني كردند خلق
نيز احمد گفت باشد مانع روزي حيا
رزقم آن مولي دهد كوتاج استغنا نهاد
بر سر من ذاك فضل الله يؤتي من يشا
تاج شاهان از زر و تاج من است از خاك ره
فرش شاهان عبقري فرش من است از بوريا
موسي عمران مرا داند چوهرون وزير
عيسي مريم مرا خواند چو شمعون الصفا
چارمادر خود تو پنداري مرا مادندرند
كرد با اين مادران شايد ز هفت آبا ابا
كودكاني را كه اين بدمادران مي پرورند
جمله ابناء الدها ليزند و اولاد الزنا
گشته مادر با رقيبان جفت از قحط الرجال
هم پدر تنها به بستر خفته از عرق النسا
چرخ مه را چون خورنق ساختم زين ره به من
داد چون نعمان بن منذر سنماري جزا
موكبم را در سفر باريك و سخت آمد طريق
حضرتم را در حضر تاريك و تنگ آمد فضا
خاطرم رنجور از رنج و هموم آسمان
سينه ام گنجور بر گنج علوم انبيا
آنچه در بستان شجر كارم نرويد جز شجن
هر چه مروا بر گشايم نشنوم جز مرغوا
سهمگين تابد ستاره خشمگين گردد سپهر
تير رويد از زمين شمشير بارد از هوا
اره ي گر در كف نجار بيني بي گمان
هست بهر پيكر جمشيد و فرق زكريا
آسيا شد سخره بهر دست د شاهان اروپ
آسيائي خرد همچون دانه اندر آسيا
حال آن مسكين مسافر را خدا داند كه چيست
اندران كشتي كه عزرائيل باشد ناخدا
هتك و سفك و حرب و ضرب و هضم و حضم و موت و فوت
حرق و غرق و خرق و لعن و طعن و طاعون و وبا
جملگي تلخند و اندر كام ما چون شكرند
وه چه خوش فرمود اذا عم البلا طاب البلا
در خراسان آتش بيداد و نار فتنه گشت
مشتعل مثل اشتعال النار في جزل الغزا
چار اركان جهان را لرزه در پيكر فتاد
تافتاد از توپ دشمن لرزه بر كاخ رضا
ژرف اگر بيني به هر تيري از آن زخمي رسيد
بر دل شير خدا و سينه خيرالنسا
آنكه در هر راه بود از قارظ عنزي اضل
در طريق فتنه شد امروز اهدي من قطا
حافظ دينند مشتي رهزنان يا للعجب
حارس ملكند جمعي غرزنان يا ويلتا
كينه توز كينه ورز و كينه خواه و كينه جو
فتنه آر و فتنه بار و فتنه كار و فتنه زا
هوششان مست از خمار و نشأه ميناي مي
گوششان گرم از سرود نغمه زير وستا
فتنه خسبد بر نگيرندش گر اين دونان ز خواب
اين مثل دايم شنيدي لوترك نام القطا
تنك شد بر ما فضا زين قاضيان رشوه خوار
راست گفت آن شه اذا جاء القضاضاق الفضا
اي قضاي آسمان پرداز خاك از قاضيان
تا بيايد از پس سوءالقضا حسن القضا
خوابمان بايد آن بستر كه بر وي جاي داشت
نابغه از بيم پور منذر ماء السما
آسمانا آبي افشان بر زمين كاين مشت خاك
سوخت اندر آتش غم رفت بر باد از جفا
تابش ماهست كز آن روشني يابد زمين
كامران شاهست كزان كام جان گردد روا
روشني خواهي از آن چرخ مقرنس خواه هان
كام جان جوئي ازين درگاه اقدس جوي ها
شهريارا هر كه صد دارد نودهم پيش اوست
تازيان گويند كل الصيد في جوف الفرا
من ترا دارم كه اندر مالك استغنا و ناز
كامرا نستي و الاسماء تنزل من سما
من خطيبم بعد اما بعد در هر خطبه ليك
نام پاك تواست مذكور از پس لا سيما
كعبه از رخسار داري زمزم از لعل روان
از مروت مروه بازآري و از صفوت صفا
همچو آبي در خريف و همچو ابري در ربيع
سايه ي در روز صيف و آفتابي در شتا
گفت ارشميدس زمين را كردمي از جا بلند
با عمود از بودمي در دست نقطه ي اتكا
بيخبر بود آن حكيم از پايه فرهنگ تو
كاختران را بالشستي آسمان را متكا
اندرين ايام سختي كاب و نان اندر شداست
آن يكي در چنگ شير اين يك بكام اژدها
تشنه كامان آبرو در خاك ميرابان برند
بينوايان جان دهند از بهر نان بر نانوا
ديو خباز است و نان خاتم خلايق وحش و طير
شمر ميراب است و مردم تشنه طهران كربلا
داستان نان و آب از عز و منعت پيش خلق
داستان ابلق فرداست و حصن عاديا
كوري ميراب و مرگ نانوا از فضل خويش
تشنگان را آب دادي بينوايان را نوا
زنده كردي پيكر افسرده را از روح جود
سبز كردي گلشن پژمرده را ز اب سخا
گفت پيغمبر که هر كه تشنه ي را آب داد
هست اجرش چون ولايت بر علي مرتضي
گرچه نيستي كه آن شه گفته در پاداش كار
بر تو خواهد بود ارزاني كنو ز الاوليا
در پي هر قطره ي بحريت بخشد حق از آنك
محسنان را داد خواهد عشرة امثالها
چون تو در حرتموز از ابر جود خويشتن
صد هزاران تشنه را سيراب كردي از عطا
نوح را كردي ز همت غرقه در طوفان فيض
ريختي در جام خضر از فضل خود آب بقا
از ولايت آبشاري ساختي چون سلسبيل
كه كند جبريل چون مرغاييان در اوشنا
شهريارا غم مخور گر سفله ي بازرق و شيد
نام پاكت را بخود بربست و شد فرمان روا
گر گياهي را پزشكي خواند اكليل الملك
تاج شاهان را نباشد همسري با آن گيا
مهتري دارد اگر خربنده اندر بار بند
مهتران دهر را بر وي نباشد اعتنا
چرخ گردون را چه باك از آن كه دارد چرخ نام
دوك و دولاب و گريبان و كمان و آسيا
چون نداند بانگ طاوسان شغال هفت رنگ
بايدش گفتن نه طاوس خواجه بوالعلا
جعفري تره نخواهد گشت زرجعفري
آيت احمد نخواهد شد سرود احمدا
كي تواند همچو سلمان گشت سلماني بجاه
گر زبانش پارسي شد يا نژادش پارسا
گندنا بر ناودان برك ترب ماند به بيل
ليك نايد كار اين هر دو ز ترب و گندنا
خوك خوك است ار بنوشيد شير از پستان شير
جغد جغد است ار شود پرورده در ظل هما
گرعياذاً بالله اينان را خدا دانند خلق
كافرم من گر نمايم بندگي بر اين خدا
شوخ با صابون اين شوخان بنزدايم ز تن
كه بنرمي همچو ليفند و به سختي سنگ پا
جز نخ اندر ثقبه سوزن كجا باور كنم
قامتي يكتا شود در پيش كژ طبعان دو تا
نيستند اينان بجز مشتي گدايان بردرت
كه سرانشان سالها در پيشت استاده به پا
خوانده بررويت ستايش هم زبانشان هم روان
كرده دربارت نيايش هم پدرشان هم نيا
در طريق سيل هايل چيست ديواري گلين
در گذار باد صرصر كيست مقداري هبا
چوب چوپاني است در پيش شعيب آنكوبدي
پيش جادو اژدها كش پيش فرعون اژدها
شاه بسيار است اندر جمع حيوانات ليك
شاه نحل است آنكش آيد وحي و زايد زو شفا
مصطفي شيرخدا را شهريار نحل خواند
گفت يعسوبش بدين كو بود دين را پيشوا
پادشاهي را سليمان بن داودي سزد
تا كند بر روي وزارت آصف بن برخيا
گوش جان مشتاق ذكر آن شه فرخ فرست
قم حبيبي اسقفي خمراً و قل لي انها
زاد و جدي خير ما زودت من ذكر الحبيب
راح همي نعم مار وحت ياريح الصبا
ماه ماه است اردمد دردشت يا در بوستان
شاه شاه است اربود در شهر يا در روستا
گر دو روزي چرخ ملك از محور خود دور گشت
اكل مردم از قفا شد سيرشان بر قهقرا
آسمان سوگند با دو نان نخورده است ايملك
حق تعالي داد خواهد ناسزايان را سزا
هر كه خارج شد ز راه راست باز آيد بره
هر چه بيرون شد ز جاي خويش برگردد بجا
سالخوردان را گر انجاني فزايد آرزو
خرد سالان را جوان مرگي رساند اشتها
كيست جز موسي يد بيضا برآرد ز آستين
كيست جز عيسي دهد براكمه و ابرص شفا
آهن تفته براشتر مرغ باشد قوت جان
مشك و عنبر زهر باشد در مشام خنفسا
علم سقراطي رسد بر شاکران از شوكران
حكمت بقراطي آرد بر فقيران فيقرا
سود قومي قوم ديگر را زيان آرد به طبع
هست گرگان را عروسي گوسپندان را عزا
فتنه مشروطه خواهان هوسناك از ستم
ملك را افكند در پستي ملك را در عنا
گفت هر كس شد شبيه قومي از آنان بود
جز بدان چشمي كه دارد از بصر كشف الغطا
لاجرم از اين تشبه بيگناه است آن كه كشت
هر زمان جاي رتيلا صد هزاران ديوپا
هم شبيهند اين جماعت بر جهودان از هوس
طبعشان ننمود بر سلوي و بر من اكتفا
هر زمان در حضرت موسي بن عمران مي زدند
نغمه يخرج لنا من بقلها قثائها
اي شده اندر لباس ميش باچنگال گرگ
هم بلاشرطي تو در مشروطه هم با شرط لا
قلب تاري را بجاي نقد روشن برنهي
جو فروشي گشته نزد مشتري گندم نما
شورشوري در سرت سنگ سنا بر سينه ات
نه در اين سر هوش داري نه در آن سينه صفا
با حرامي در حرم احرام بستي از دغل
پاي كوبان جمره در كف تاختي اندر منا
نه از آن شوري بجز شرمر ترا آمد به كف
نه فروزد ز آن سنا اندر دلت نور و سنا
ز آن سنا باشد وزيران را فروغ اندر چراغ
هم ازين شوري وكيلان را نمك در شوربا
مجلس شورا بهل بزم سنا تعطيل كن
اندرون بسپر به كدبانو برون بر كدخدا
مشنو از شوراي حفظ الصحة بشنو ازرهي
كز فلوس اين خستگان را چاره بايد نزسنا
گر فلوس ازد كه عطار آري رايگان
ورسنا از مكه دادار داري بي بها
نفع نتواند ز شرب اين سنا و اين فلوس
كور از حسن بديع و كر زبانك كرنا
مي شناسم من گروهي را كه بشناسند نيك
آدمي از لهجه و خيل از نشان مرغ از صدا
در بر ايشان هويدا باشد از انوار حق
عشق از سودا مي از افيون تباكي ازبكا
گر شنيدستي به دور اعتضاد السلطنه
داستان محرم – نامحرم و سرمه ي خفا
كز سفاهت سرمه ي در ديده خود كرد و خواست
ناظران را ديده سازد كور چون عين الرضا
شاهزاده خويشتن را بر عمي زد آنكه داشت
ديده ي شاهد فريب و خاطري هوش آزما
گفت با گردان و سالاران بار خويشتن
هر چه گستاخي كند محرم نگوئيدش چرا
خويشتن را كور بنمائيد كاين مسكين گول
مدعي باشد كه ما را چشم بندد با دعا
من دعايش را همي دون بر تنش نفرين كنم
تا بداند زان دعا حاصل نگردد مدعا
غره شد محرم به سحر خويش و چون ديوان ربود
خاتم جم را كه بدملك سليمانش بها
پس قلمدان زرين را برد و درج گوهرين
شه تعامي كرد تا يابد خبر زين مبتدا
شوخ چشمي از نصاب افزوده شد وان خيره دست
از گليم خويش بي اندازه بيرون هشت پا
شه صفيري زد به تندي بر پرستاران و گفت
دزد غيبي آمده است اينجا ندانم از كجا
چشم بندي مي كند با ما حريفي شوخ چشم
غافلست از چشم ما وز چشم بندي هاي ما
چاكران گرد آمدند از چارسوي اندروثاق
رسته شد شاخ جدال و بسته شد باب صفا
دزدشان در پيش و گفتندي چه شد اين راهزن
كاروان همراه و پرسيدندي از بانگ درا
رمية من غير رام كوركورانه بخشم
ميزدندش فرقة باليسف قوم بالحصا
شربتي از پهلوانان ضربتي از خاك خورد
كوبي اندر مغز وي مي رفت و چوبي بر هوا
عاقبت بيچاره شد فرياد زد زاري نمود
كالغياث اي شه ندانستم خطا كردم خطا
شاه گفتنش محرما رو سرمه از چشمان بشوي
ترك كن نامحرمي و اندر حريم جان درا
روزن خود را چه بندي از سراي ديگران
روزن بيگانه را بايست بستن از سرا
سرمه در چشم ناظركش نه اندر چشم خود
تا شوي پنهان ز ديدار غريب و آشنا
چشم ناظر گر نبندي پرده بر مرئي فكن
تا كه سازد سد راه سير نور ازما ورا
پرده پوشي كن كه با اين سرمه بستن مشكل است
چشمهائي را كه دور است از محيا شان حيا
همچو كبكان زير برف اندر شدي پنداشتي
تو نبيني خصم را او هم نمي بيند ترا
حال اين مشروطه خواهان گزافي را به شرح
باز راندم به امثال و شاهد آن برملا
تا بداند اين همه مردم كه نتواند گرفت
جاي دانش را جهالت جاي تقوي را ريا
شهريارا جامه ي زين چامه بس كردم دراز
بلكه باشد طولش اندر قامت مدحت رسا
هر چه افزودم درازي كوته آمد لاجرم
تن زدم آوردم اندر خامشي سر در عبا
بر تو مي خواندم دعا و مي شنيدم آشكار
در فلك خيل مالك مي گفت آمين ربنا
اين قصيدت را بدان بحر و روي گفتم كه گفت
سالك كرمانشهان استاد مولانا العطا
عشق را دانم همي بر خويشتن فرمان روا
بنده عشقم برين قولم بود يزدان گوا
—
خطاب به آقاي ميرزا احمد خان مدعي العموم
چامه من پيش گفتارت بدان ماند كه كس
در سپهر آرد ستاره در بهشت آرد گيا
چون فراوان آزمودم ديدمت بادارو برد
در سخن جادوكني وز خامه داري كيميا
دانش از گفت تو در گوش اندر آرد گوشوار
بينش از كلك تو اندر ديده دارد توتيا
هوش را پوري و دانش را پدروين ني شگفت
كت رضي الدين خداوند سخن باشد نيا
تو سپهر ستي و اين بيناره گويان خاك ره
تو پرند ستي و اين بيداد جويان بوريا
دشمنان داد هر جا سر برآرند از زمين
نرم كوبيشان چنان چون دانه اندر آسيا
مقطعات
در نكوهش خطيبان بي زبان آغاز مشروطيت فرمايد :
(بوالعنبس)
بود (بوالعنبس) خطيبي فحل و شيخي نامور
بر خلايق پيشوا بر مسلمين فرمان روا
روزي اندر مسجد طائف باستدعاي خلق
بر فراز منبر تحقيق حكمت كرد جا
نطق ناكرده كميت فكرتش همچون شتر
خفت آن سان كش و گفتي در شكم شد دست و پا
آري آري آدمي را فكر دريائي است ژرف
كاندرو ماند نهنگ از سير و ماهي از شنا
چون زبان در كام مردم بسته شد نتوان گشود
نه ز افسون و نه از انديشه و نز كيميا
ماند (بوالعنبس) به منبر خشك لب خامش زبان
چون بت اندر بتكده يا در زمين مردم گيا
لختي اندر ريش دست آورد و لختي بر سبال
لمحه ي شد ناظر ديوار و سقف و بوريا
گه تنحنح كرد و گاهي سرفه گاهي دست برد
بر سجاف جبه چاك پيرهن بند قبا
وز پس ديري تفكر روي با اصحاب كرد
كاندر آنجا گرد بودند از غريب و آشنا
ديد جمعي ناظر ستند و گروهي منتظر
هوششان در راه منطق گوش در راه صدا
گفت دانستيد ؟ اي ياران مرادم از سخن
جمله گفتند آري اي دانش پژوه پارسا
گفت چون دانسته ايد آن را كه مقصود من است
پيش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا
پس فرود آمد زمنبر معتزل شد چند روز
هفته ديگر به مسجد زد حريفان را صلا
باز در منبر سمند فكرتش چون خر به گل
شد فرو چونانكه گفتي بر نخيزد با عصا
يافت جان را در بحار حيرت اندر مهلكه
ديد تن را از فشار فكرت اندر تنگنا
گفت مي دانيد؟ مقصودم چه باشد از بيان
جملگي گفتند ني اي عامل حسن القضا
گفت چون اقرار بر ناداني خود مي كنيد
گفتگو با جاهلان از چون مني نبود روا
باز از منبر فرود آمد بخلوتگه شتافت
وز پس يك هفته در منبر شد از خلوت سرا
بار ديگر فكرتش مانند آهو رم گرفت
ريش خود بر باد داد از فكرو ماليخوليا
تاخر انديشه را از گل برون آرد بجهد
برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا
پس به ياران گفت اي اصحاب من دانسته ايد
يا نمي دانيد هان پاسخ دهيدم بر ملا؟
فرقه ي گفتند آري فرقه ي گفتند ني
گفت اينك مشكل آسان گشت نعم المدعا
عالمان بر جاهلان گويند راز اندر علن
جاهلان از عالمان جويند رمز اندر خفا
چون رسد دانا به نادان گويدش (انظر الي)
چون رسد عامي به عارف گويدش (حدث لنا)
ما همه بوالعنبسيم اين خواجگان هنگام نطق
راز در دل خمش دل گرسنه جان ناشتا
از اشارت بي عبارت فهم بايد كرد راز
(اين بدان در) گفتمت رو فهم كن (هذا بذا)
—
در دوم ماه ربيع الثاني 1317 كه با دست شكسته به زيارت حضرت اشرف اعظم نظام السلطنه پيشكار مملكت آذربايجان مي رفتم اين قطعه را بر حسب حال فراهم ساخته و انشا كردم
خدايگانا من بنده آن كسم كه به صدق
فريضه دارم بر خويشتن سجود ترا
تو آن كسي كه به تحقيق آفريده خداي
پي نمايش انصاف خود وجود ترا
من آن كسم كه بي باشتاب پيمودم
درازنائي و پهناي بحر جود ترا
تو آن كسي كه به اقبال و بخت كرده قرين
ستاره حزب ترا آسمان جنود ترا
من آن كسم كه بنالم بصد زبان با شوق
سروده تهنيتي موقع ورود ترا
تو آن كسي كه نگردد گسسته حبل اميد
ز دامن كرمت دشمن عنود ترا
من آن كسم كه مدام آرزو همي كردم
درون ديده قيام تو وقعود ترا
تو آن كسي كه ندارد قضاي چرخ كبود
توان آنكه تجاوز كند حدود ترا
منم كه دستم از كار رفت و كار از دست
شدم چنانكه همي خواستم حسود ترا
توئي كه كارت بر پاي گشت و پاي بچرخ
سعادت فلكي بنده شد سعود ترا
چو زند فضلت نارالقري برافروزد
ز شاخ طوبي حور آورد و قود ترا
خدا گواست من اين خواجه طاعت آوردم
ز روي صدق غياب تو و شهود ترا
تو گر فرامش سازي عهود سابقه ام
من آن نيم كه فرامش كنم عهود ترا
ز قيد بندگي ار تن رها شود هرگز
رها نخواهد كردن دلم قيود ترا
گرم پذيري يا خود براني از حضرت
نخواهم ايچ بگيتي مگر خلود ترا
—
قاضي جزاي عدليه آن زمان يك ميگسار را بسي ويگتومان نقد وسي و يگروز حبس جزا داده و از رقعه ي كه اديب الممالك در خواهش آزادي او نوشته بود ازين عبارت (بجرم) هم آغوشي با دختر تاك) او را زاني با دختر بكر هم
فهميده و مجازات را بالا برده بود.اديب الممالك از هوش و ادراك قاضي
برآشفته اين قطعه غرا را در نكوهش وي سروده است:
اف بر اين ديوان سرا لعنت بر اين ديوان كه برد
ظلمشان در ظلمت ازمه نورو از شارق ضيا
مردمي بيرون ز راه مردمي دور از خرد
فرد و طاق از دين پرستي جفت نيرنگ و ريا
راستي گويم سعادتمند و خوش بخت آن كسي است
كاندرين گيتي نه بيند چهره اين اشقيا
هر كه رخشان ديد گويد تا ابد يا ليتني
مت قبل اليوم حتي صرت نسيا منسيا
همچو انگورش به زير پاي بفشارند رك
نرم سايند استخوانش با لگد چون توتيا
مدعي به هر چه شد قاضي بگوش مدعي
گو يدي ربع ليا نصف ليا كل ليا
در جزا مردي رئيس آمد كه نشناسد ز جهل
تاك از ترياك و سيب از سنبه گيپا از كيا
عارض و معروض از او بينند در كار آنچه ديد
معده مرد سقيم از خوردن سقمونيا
پيگرش را گوئيا ايزد تعالي آفريد
ز آهك وزرنيخ و گوگرد و كنين و كاسيا
مولدش تبريز و اصلش از صفاهان است ليك
فرق ننهاده است اسپاهاني از اسپانيا
آن يكي گفتش كه آلماني مسلماني گرفت
گفت باشد امپراطورش ز نسل قانيا
قانيا اندر محرم داشت برپا تعزيه
اين نبيره در عمل دارد تأسي بر نيا
ديگري گفتش كه شاهان اروپا از چه رو
هر طرف تازند بهر حمله اندر آسيا
گفت شاهان نان جو خواهند از بهر ثواب
(ارپا) در تركي شعير است و (دگرمان) آسيا
ديدم آنجا خسته ي را بسته اند اندر کمند
گفتم اين مسکين که باشد چيست جرمش اي کيا
گفت در راپورت كميساريا بنوشته اند
كاين جوان گفته است «مستم ساغري ده ساقيا»
نك سي و يك روز زندان سي و يكترمان جزا
قطع شد چون بر ملا اقرار كرد اين بي حيا
گفتمش اي كاش بودي ابن جوزي در حيات
تا كه نامت ثبت كردي در كتاب الاذكيا
شاعري با ذوق شعري گفت و اورا وي شدش
شعر خواندن در كجا ممنوع كردند اوليا؟
گيرم او كرده است تقصيري خلاف عقل و دين
جور را حدي است بر بيچارگان ازا و يا
سي و يك روز از چه ميزان سي ويگتومان ز چيست
از فرانسا آمد است اين حكم يا از روسيا ؟
حد عرفي كس نديد از حد شرعي سخت تر
اين چه حكم است اي سرا پا بدعت و شرك و ريا
آن قدر بستان كه تاني دادنش تاوان و جرم
آن چنان بشكن كه ياري بستنش با موميا
دور عقل از تو چو مرد پارسا از پارگين
هم تو دور از دين چو پير برهمن از پاريا
از جزاي حق نينديشي مگر نشنيده ي
داستان حضرت داود و قتل او ريا؟
گفت اين حكم آمد از شوراي عالي پيش از اين
من نمي دانم بخوان راپورت كميساريا
گفتمش شوراي عالي چيست ؟ و اعضايش كه ؟ جز
محفلي بي دعوت اندر روي گروهي زادعيا
وضع قانون با وكيلان است و اجرا با ملوك
حكم عرف استاز حكيمان حكم شرع از انبيا
كيستند اين خر سران در مرغزار معدلت!
چيستند اين خربطان در آبشار اتقيا!
نايب فرعون و هامان را كجا شايد شناخت
چون سليمان يا وزيرش آصف بن برخيا
زين شش اندرازان چه بيني غيرتاراج وشتل
از زكام اي درچه زايد غير ماليخوليا
من بخواندم نامه پيغمبران راستين
آدم و نوح و خليل الله كليم و زكريا
يوشع بن نون و يونس پور متي دانيال
صالح و هود و مسيحا و عزيز و ايليا
نامه اسحق و اسمعيل و حزقيل و شعيب
صحف داود و سليمان نحميا و برميا
نامه ساسان و زرتشت و جي افرام مهين
نامه پولس بسوي مردم ايطاليا
هم كتاب خاتم پيغمبران خواندم كه هست
واپس اندر عهد و پيش اندر حريم كبريا
اين چنين حكمي نديدم در كتاب هيچيك
ز انبيا و اتقيا و اوليا و اصفيا
گفت خامش باش كاينان هر يكي در صفه ي
پيشوايانند چون در چال ورزش پوريا
مجلس ميلي نيارد حكمشان را نسخ كرد
چون كلام انبيا اندر مقام اوصيا
گفتم آري پيشوايانند اين شش تاز نان
بهر دا و نرد در چال قمار و منگيا
پيشوايان تواند اين قوم جبار عنيد
كل جبار عنيد في جهنم القيا
هر يكي چون قاشق ناشسته در آشند ليك
آش ها را گه نخود باشند و گاهي لوبيا
همچو غولانند در بيغولها مردم شكار
با سياهانند آدم خواره در افريقيا
گونيا را جمله تصحيفند زيرا هر شبي
در بر چندين عمود آورده شكل گونيا
بسكه الرحمن و ياسين در مساجد خوانده اند
نقش حاميم است بر پهلويشان از بوريا
مادرانشان را حيا اندر محيا هيچ نيست
ليك بفروشند بهر زرق در احيا حيا
چرم بلغارند و كفش صوفيان گرچه زنار
پيش ما خاتون بلغارند و ترك صوفيا
شرمي از باري تعالي كن از اين دزدان مترس
بيريا گويم كه بيدينند يكسر باريا
اي كه ناموس شريعت را دري با حر بيان
اي كه اموال فقيران را خوري با اغنيا
گر كني عمامه را مانند تاج داريوش
ور بباري از طراز خامه مشك داريا
گر نمائي از در نيرنگ صد رنگ و فسون
ور پديد آري بجا دو صد هزاران كيميا
گر زستواري مكانت چون بيوت عاديان
ور ز بالائي مقامت همچو حصن عاديا
… كوبت كرد خواهم گر هما وردي بمان
… پيچت كرد خواهم گر جوانمردي بيا
در دل ماست فرستم باز با اين ريش و پشم
تا بزهدانش بپوشي طيلسان از سابيا
يك به يك اعضاي شورا را … نيز سخت
تا نماند هيچيك تا … از آن اغبيا
فرق نگذارم ميان زشت و زيبا شيخ و شاب
زانكه ننهادند فرق از مجرمين با ابريا
شاخ نيلوفر كنم از خونشان ياقوت گون
ارغوان را سازم اندر …. زرين گيا
اي رئيس اين چامه من چون كتاب برميا است
در زمان شه (يهو يا قيم پور يوشيا)
آنكه آيين سلامت جست در دارالسلام
شاه اسرائيل شد از صدق بعد از صدقيا
—
هنگام جنگ عمومي در اتحاد اسلام خطاب به عاصم بيك سفير كبير عثماني در ايران فرمايد
علي نمود مصفا جمال علم يقين را
فكنده پرده ز رخسار ناز شاهد دين را
علي ز تيغ شرر بار و منطق گهرآگين
گسست عروه كفر و ببست حبل متين را
نمود نصرت پيشينيان ز غيب وليكن
رفيق شد بعلن پيشواي باز پسين را
اگر نه ساقي كوثر علي شدي نچشيدي
حسينش از دم شمشير خصم مآء معين را
تبارك الله ازان شه كه داد در ره يزدان
نگين و تاج و سر و پيكر و بنات و بنين را
كسي كه لعل لبش نايب نگين سليمان
علي اكبرش از تشنگي مكيد نگين را
چو خورد سنگ عدو بر جبين روشن پاكش
براي شكر و سپاسش بخاك سود جبين را
درين زمانه جزان شه كرا شناختي ايدون
كه نام فرخش آراسته شهورو سنين را
براي قوت دين شد كه ديد حصن ولايت
سنان و تيغ سنانرا و زخم تير حصين را
تو نيز جان برادر بگير دامن اين دين
اگر مصدقي از راستي رسول امين را
بزرگوار خدايا بجاه احمد و آلش
مكن خموش در ايران ما چراغ يقين را
زاتحاد برافروز شمع مجلس ياران
كزين چراغ بود روشني سپهر و زمين را
ايا برادر ديني رسيده وقت كه ما هم
دهيم از سر اخلاص دست عهد و يمين را
توباش عاصم ناموس مسلمين و يقين كن
كه كردگار جهان عاصم است دين مبين را
براي حضور عاصم بيک سفير کبير عثماني در يکي از مجالس روضه خواني در طهران روز دوشنبه 11 محرم 1333 هجري قمري گفته شد.
—
معني فوق العاده
قطعه
پير مردي را بمشكو بود زالي كوژ پشت
چون شغالي نر كه گردد جفت گرگي ماده را
يك شبي از باد دل برخواست…ش چون ستون
خواست كز كار اندر آرد يار كار افتاده را
چون مجاهد كيسه اصناف و مفتي مان وقف
طفل حلوا ، رندمي ، داروغه حاجي زاده را
گفت يارا روي با من کن كه خواهم مردوار
بر نهم اين گردن اين شير آن قلاده را
زال در دل شاد شد اما بظاهر عشوه كرد
خواست بي منت ستاند نعمت آماده را
گفت دامانم بهل كامر خداي آمد فراز
وز عقيق سوده آكند اين پرند ساده را
فار تنوري است در محراب كالايد بخون
خرقه و دستار تو بل سبحه و سجاده را
چون به هنگام خزان گل برشگفت از خار بن
باغبان بسته است بر مرغان در بگشاده را
شد شبستان آبگير اينك بر وي ميهمان
بر گشادم بادگير غرقه همساده را
پير گفت اي جادو و نيرنگ و دستان در خور است
دختري نوزاده را يادلبري تا .. ده را
اي عجوز گنده چوز ايام عادت درگذشت
چون تو گرگي پير يا محتاله ي قواده را
لعل خواندي خاره را اكسون پلاس پاره را
حورعين پتياره را ياقوت تر سنباده را
لاف كم زن عشوه كم كن سر بنه لختي بخسب
تا سپوزم در دلت حمدان پاي استاده را
باغ پرخار است و رخش من در آن جولان زند
دشت پرخارا و ميرانم در آن عراده را
گفت زن دانم كه لافست از عجوزان اين سخن
غمزه زشتان را نشايد دلبري دلداده را
ليك عادت ني كه فوق العاده ميناكون سپهر
در سفالين طشتم از خم ريخت گلگون باده را
پير گفتش بارك الله آفرين احسنت زه
كز خيال آزاد كردي خاطر آزاده را
مي شنيدم لفظ فوق العاده در بازار ليك
فهم كردم اين زمان معناي فوق العاده را
در روي گردال را با ذال بستم باك نيست
گوهري يكجا نهند پيروزه و بيجاده را
ابن زيدون بوالوليد اين قطعه را گر بشنود
اي اميري بر تو ارزاني كند ولاده را
چهارشنبه 15 رمضان 1330 مطابق بيستم سنبله 28 اوت 1912 (طهران)
—
ميرزا محمد تقي حجة الاسلام تبريزي كه علاوه بر فضل و حكمت اديب و سخن سنج بوده اين قطعه را بر سبيل تقريظ پشت يكي از دفاتر اديب الممالك نگاشته است :
قطعه
سزد ارسجده برد ميرفراهاني را
گر زخاقان گذرد مرتبه خاقاني را
اي امير قرشي زاده كت اعجاز سخن
بند بر ناطقه زد منطق سحباني را
گر برند اين گهر نظم تو در سوق عكاظ
كس بشيزي نخرد سلعه ذبياني را
عرق از خجلت تشبيب تو از نيل گذشت
چهره طبع منوچهري دمغاني را
مدعي گو گله كم كن كه بهر خس ندهد
فيض روح القدسي رتبه حساني را
شعرا را همه گر سحر حلال است حديث
ديده بگشا و ببين آيت عمراني را
تا نيامد به سخن نطق تو معلوم نبود
كابر نيسان ز كه آموخت درافشاني را
گر شود ختم سخن بر تو اميري چه عجب
كاخرين پايه همين است سخنداني را
كوس تسخير فرو كوب كه در كشور نظم
بخت بر نام تو زد سكه قاآني را
—
در جواب تقريظ حجة الاسلام فرمايد
قطعه
عجبي نيست مر آن آيت رباني را
گر كند زنده ز نو حكمت لقماني را
اي به تاريك شب كفر برافروخته باز
پدرت در ره دين شمع مسلماني را
اگر آن آيت رخشنده هويدا نشدي
كس نخواندي ز ورق آيت فرقاني را
تو ازان شاخ برومند بزادي كه ز فضل
درس توحيد دهد نخله عمراني را
حجج بالغه شرع بيار است چنانك
شست از صفحه دين حكمت يوناني را
توئي آن عاقله دورمه و مهر كه عقل
نزد فرهنگ تو گيرد ره ناداني را
ملكات كلمات تو بنيروي كمال
عقل بالفعل كند طبع هيولاني را
تا به ميدان خرد اسب هنر تاخته ي
دست بستي بقفا فاضل ميداني را
رقمت ناسخ ريحان خط لاله رخان
برشكسته خط طغراي صفاهاني را
دم عيسي ز عقيق لب لعل تو وزد
گهرت خيره كند تاج سليماني را
حجة الاسلام آمد لقبت زانكه بخلق
بشناساني مر حجت يزداني را
بنده آن رتبه ندارد كه تو در چامه خويش
در حق وي كني اين سان گهر افشاني را
ليك در سايه مهرت بشعيري نخرم
زين سپس مخزن شعر حس هاني را
چند فرسوده كنم طبع بهل تا ببرند
چامه غيداء و ان ملحفه قاني را
سر و سامان شهي دارم و در بندگيت
بفلك ياد دهم بي سر و ساماني را
در دارالسلطنه تبريز بتاريخ يوم بيست و نهم شهر ذي القعده 1308 مسوده شد.(محمد صادق الحسيني الفراهاني)
—
قطعه
راجع بپرنس ارفع الدوله دانش
دولت جاويد خواهم از در يزدان
(دانش) دانش پژوه صلح طلب را
آنكه نمود است وصف ذات جميلش
غيرت ارژنگ كار گاه اديب را
—
قطعه
تقديم دوست كردم تصوير خويشتن را
تا جاي من ببوسد آن روي چون سمن را
اي عكس چهره من چون ميرسي بكويش
در پاي او برافشان يك باره جان و تن را
زان طره معنبر كان ماه را بچنبر
بستان بجاي شكر بوسي ازان دهن را
گر آن پري شمايل باشد به مهر مايل
در گردنش حمايل كن دست خويشتن را
پنهان زلعل نوشش وز چشم عيب پوشش
آهسته ريز گوشش بر گوتو اين سخن را
كايم شبي بکويت گيرم كمند مويت
روشن كنم ز رويت خرگاه و انجمن را
هان اي امير بانو عشقت كشد ز هر سو
از آن كمند گيسو بر گردنم رسن را
ماهي نهاده بر سر از مشك ناب افسر
سروي نموده در بر از لاله پيرهن را
مهرت بجان سپردم در عشق پا فشردم
زين عيش تازه بر دم از دل غم كهن را
اين راز از حبيب است وين درد با طبيب است
فرياد عندليب است كاشفته اين چمن را
—
قطعه
ترجمه از عربي در نکوهش جنگ
جنگ در اول بود بسان عروسي
دلبر و دلجوي و دلفريب و دلارا
روئي دارد بروشني رخ نوروز
موئي دارد به تيرگي شب يلدا
هر كه رخش ديد گشت واله ديدار
هر كه قدش ديد گشت مست تماشا
ليك در آخر چو گشت تفته تنورش
واتش كين زد همي زبانه به بالا
گرگي بيني درشت بيني و بد شكل
خوكي دندان شكسته زالي شمطا
نه كند از غمزه هوش مرد به تاراج
نه برد از بوسه جان خلق به يغما
تاراج آرد روان مرد دلاور
يغما سازد تن مجاهد برنا
هر كه قدش ديد كوژپشت زمين شد
هر كه رخش ديد پشت كرد به هيجا
—
چكامه
سال 1310 در مدح حسينقلي خان نظام السلطنه فرمايد
نظاره كن بدايع گر دون را
تا پي بري صنايع بيچون را
تا بيني آن عجايب كز هر يك
كاليوه گشته مغز فلاطون را
بنگر چگونه ساخته بي پرگار
نقاش صنع اين همه برهون را
گر صانعش خداي نه كي انباشت
از گوهر اين سفاين مشحون را
از اندرون و بيرون چون پرداخت
اين بركشيده طاق بي آهون را
در اين مدارها كه به اندازه
ترتيب داده مركز وكانون را
در تار و پود ديبه زنگاري
كي بر كشيده لؤلؤ مكنون را
جولاهه كي تواند با گوهر
ديبا همي ببافد اكسون را
ورگنبد است بي ستن و پايه
كي برفراشت گنبد وارون را
هرگز كسي به گنبد وارون ديد
سير رحي و گردش طاحون را
تركي است آسمان كه دگر گونه
دارد صباح و شام دگرگون را
گاه از فلق گذارد سيمين تاج
گاه از شفق عمامه گلگون را
گيرم كه مدرك است همي گردون
ادراك بخش كبود گردون را
اي مانده چون جنين بدل گردون
چون پي بري حقايق بيرون را
دل از خرد به موجد كل بسته است
خاك فسرده و گل مسخون را
رستن ز خاك تيره كجا باشد
تركيبي از عناصر معجون را
كي ره دهند در صف عليين
جسمي به بند سجين مسجون را
از علت العلل چه خبر باشد
معلول فوق و علت مادون را
مريخ اگر نشيند با ناهيد
كي جاي باده ريزد مرخون را
وان زهره گر فضايل برجيسي
داند كجا نوازد قانون را
تير ار نيوشد از ماه افسانه
با خامه گي طرازد افسون را
كيوان به تيرا اگر نگرد كمتر
چين افكند عذار شبه گون را
ماه ار زنور خويش بدي تابان
هر ماهه نو نكردي عرجون را
ور مهر نور وجهه حق ديدي
نفروختي فروزان كانون را
اي خواجه زي خداي گرا وزخلق
زنجير در گسل دل مجنون را
ديان دين ترا طلبد زي او
بشتاب و هل جماعت مديون را
جائي برو كه بر دروي خورشيد
خاضع شده است يوشع بن نون را
آن را بجو كه ز امرش او بارد
ماهي به كام پيكر ذوالنون را
گيرم كه چهره زرد كني چندانك
زر چوبه را بماني وز ريون را
زر چو به چيست خود چه بود زريون
آنجا كه بنگري زر مخزون را
زر نيز خود چه باشدي اي بازر
در خاك ديده پنهان قارون را
تا در درون ديده و دل داري
ديو پليد و اهرمن دون را
آلايشي است در تو كه دامانت
خواهد پليد كردن جيحون را
بشكن طلسم روح مكرم را
بگشاي ديده آن دل مفتون را
آسوده كن خيال گرامي را
پاكيزه كن و ثاق همايون را
بسيار خفته ماندي و نابينا
بيدار باش و بينا اكنون را
گر رستمي بزور و فريدوني
بر خود مناز و منگر كايدون را
سيمرغ بود عاقله رستم را
بر مايه بود دايه فريدون را
رو سجده كن به بارگهي روشن
پس بر فروز چهره گلگون را
رو تكيه كن بقائمه اي محكم
پس بر فراز قامت موزون را
از گلرخان عصر عنب بستان
فرموش كن عصاره افيون را
بيراهه است و ديو و دده زنهار
بي رهنماي مسپر هامون را
دامان خاصه ي بكف آر آنگه
از كف بهل چرا و چه و چون را
هرگز كجا تواني قائم داشت
بي متكا عمود فرستون را
در احتجاج خصم فروماندي
موسي اگر نبودي هارون را
بر صخره كي كنيسه بنا كردي
عيسي اگر نخواندي شمعون را
نوح اين سخن بسام همي مي گفت
روزي كه ساخت سوق ثمانون را
كاين جان رهين حكمت و فضلستي
بستان بها و در ده مرهون را
هرگز مدار منت از اين مردم
زيرا كه خوار بيني ممنون را
اين آزشوخكن كندت جامه
رو از قناعت آور صابون را
سوگند مي خورم كه در اين گيتي
كس نيست رسته منت گردون را
جز خواجه من آنكه ندارد چرخ
از طوق طاعتش سر بيرون را
فرخ نظام سلطنه كز دانش
نگشوده نامه خواند مضمون را
من خواجگان شناخته ام افزون
اما از او نيافتم افزون را
خواندم كتاب دولت ساماني
و آل سبك تكين و فريقون را
يك تن نيافتم كه همالستي
اين صاحب خجسته ميمون را
فضلش نوشته دفتر انكليون
هم نامه هاي هرمس و سمنون را
كلكش كه جاذبستي رحمت را
تيغش كه نايبستي طاعون را
آلوده با عبير طبر زدرا
پالوده از حرير طبرخون را
ز انصاف بيمري كه خدا داد است
اين مقتدر عميد همايون را
گر بر خلاف مصلحتش قانون
اجراء شود گزيند قانن را
اي صيت احتشام تو بگرفته
در شش جهة جزيره مسكون را
عفوي است در سرشت ترا كان عفو
بر عم خود نبودي مامون را
قدس است در نهاد ترا كان قدس
بي شك نبوده زاده مظعون را
جودي است در وجود ترا كان جود
هرگز نبوده احمد طولون را
جودت كم از شمر شمرد مانا
چه زنده رود او چه جيحون را
دست سحاب نزد گفت ماند
مصدوقه ثلث و تسعون را
عمرو زبيدي ار نگرد تيغت
صمصام را به بخشد و ذوالنون را
بن مقله بر بمقله كشد از جان
آن خامه سياه شبه گون را
عبدالحميد يحيي آموزد
از سهم وقوس تو الف و نون را
با چون توئي قياس كجا شايد
اين خواجگان بي هنر دون را
دانا چگونه ماند نادان را
رايج كجا نمايد مغبون را
رنگ گهر نه بيني خارا را
طعم رطب نباشد زيتون را
ميرا بمدحتت صدف طبعم
زاد است اين لئالي مكنون را
من نيستم از ان شعرا كايشان
قائد شوند زمره غاوون را
در مدح هر خسيس فرو خوانند
شعري دو نامناسب و موزون را
وز فرط بي تميزي بر مردان
مدح آنچنان كنند كه خاتون را
نه زان عروضيان كه بهر ركني
نسبت دهند مطوي و مخبون را
نه زان مرائيان كه بر ايشان حق
فرموده والذين يرائون را
بل مادح تو باشم و نستانم
در درگه تو افسر ارغون را
از لب پديد آرم معجز را
وز خامه فاش سازم افسون را
پيش ترا نه غزل نغزم
بونصرگي نوازد قانون را
روئينه شعر گويم در مدحت
روئين تن است زاده كتايون را
تا آب ماه بگذرد وايلول
تشرين فراز بيني و كانون را
خواند دو جا فرشته يزداني
دو سوره برز گفته بيچون را
بر طلعت تو سوره كوثر را
بر دشمن تو سوره ماعون را
—
قصيده
در نكوهش يكي از علماي عراق و شكايت او از بظل السطان و قهرمان ميرزاي صارم الدوله
شها ببين عمل عالم مكرم را
ببين جناب شريعتمدار اعظم را
روا بود كه به اسلام گويد المسلم
هر آنكه بنگرد اين مفتي مسلم را
اگر نبود خود اين پيشواي بر صيصا
كه بود زنده كند استخوان بلعم را
رساله ي كه نوشته است دوش مي خواندم
مگر كه اخذ كنم حكمهاي محكم را
بهر خطيش بديدم هزار گونه خطا
درون هر رقمي صد هزار ارقم را
يكي بصفحه اول نوشته بد كه حرام
مباح شد به مريدان اگر چه شلغم را
نوشته بود بسطر دوم علي الاحوط
توان به وقت ضرورت سپوخت محرم را
ديگر بحضرت مفتي ضرورت است لواط
علي الخصوص شب عاشر محرم را
ديگر نوشته كه مال يتيم اگر بيني
ببلع و هيچ ميفكن برابر وان خم را
ربودن بز و ميش از ميان مهر آباد
غنيمت است كنون چه زياد و چه كم را
دگر نوشته كه گشته است تازه زخم دلم
طبيب گفته علاجش چهار مرهم را
يكي ز خان حسن آب و ملك مهر آباد
چنان برم كه گرفتم حصار حاتم را
دوم بطشت طلا خون حلق يحيي را
بريزم و نهر اسم تف جهنم را
سوم بفرق علي ضربت آن چنان بزنم
كه آشكار كنم كار ابن ملجم را
چهارم آنكه چو احكام فلسفي خواندم
ببايد آنكه مكذب شوم پسر عم را
شنيدم اين حكمي دوش با مريدان گفت
چرا سجود كنيد اين خداي مبهم را
خداي راز عناصر همي قياس كنيد
كه عنصر است مؤثر جميع عالم را
برو به خدمت (ما نكجي) مجوس برس
اگر بخواهي تقليد حي اعلم را
شها مگر بسرير تو داد خويش آرم
بصولت تو نمايم علاج اين غم را
مگر تو ديده اسفندياريش بكني
وگرنه بشكند اين صد هزار رستم را
خداي را ملكا جرم خانه زاد چه بود
كه ريخت ساقي گردون بجامش اين سم را
سليل شير خدايم چه كرده ام كه چو صيد
به من گماشته قهر تو اين معلم را
زاشتهاي فزوني كه دارد اين ملحد
چواژدها به نفس خشك مي كنديم را
شنيده بودم اهريمن از طريق حسد
بخلد رفت و فريبنده گشت آدم را
كنون بديدم بفريفت اين سيه طلعت
مهين جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پيش برد بسي باطل مجسم را
ايا شهي كه نظيرت نديده ديده دهر
مگر بچرخ چهارم مسيح مريم را
بقهر خويش بگو تا ز مهر زنده كند
پي نوشتن اين قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگين شه سوگند
كه بشكنند فروحشمت گي و جم را
كز آتش دم شمشير تيز خود اي شه
بخاندان وي افكن بساط ماتم را
فروكش از دل سختش درخت نخو ترا
برون كن از سر و مغزش غرور و درهم را
بشكر آنكه خدا داد بر تو افسرو گفت
حمايتي كن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دين را رها كني فردا
چه عذر داري پيغمبر مكرم را
منم وكيل ز شاهان شرع پيغمبر
كه راضيند ز شاخه اش فروكشي نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمي ترسد
كسي كه خوف ندارد خداي عالم را
گر از سموم حسام تو بودش انديشه
نمي شكست به هم شاخه هاي خرم را
نمي فزود به من ماليات ملكي خود
نمي ربود ز ناخن شكار ضيغم را
نمي گشود بسرباز شه طريق فرار
نمي نمود چنين كارهاي اعظم را
كسي نمي شد بستي بسوي دارالكنز
كسي نمي ديد اطريشي معمم را
—
قطعه در نكوهش بواسير
از نواسير و بواسير بتر دردي نيست
كه كند گاهي و پژمرده رخ گلگون را
چه كند خسته اين درد که مشاطه صفت
كرده آيينه ديدار طبيبان …. را
واي بر آنكه بروزي دو سه بارش جراح
بند بگشود و به اصلاح قلم زد نون را
درد … درد شگرفي است كه مي توبه دهد
از پذيرائي .. دكلان .. بون را
بر در .. نواسيري صابون چو زني
سنگ پا فرض كند ليف و كف صابون را
گرا زارش بود از خز و سرابيل اكسون
خار داند خز و پيكان شمرد اكسون را
تكمهاي فكل مقعدش ار بگشا نيد
سو زني بيند هر بخيه پانتا لون را
چون به چرخ آورد از سوز درون قنبل خويش
جوي خون در دوران آرد صد طاحون را
هر زمان گوئي در فقحه او نيش زنند
مارهائي كه نگيرند بدم افسون را
مي توان حال دلش يافتن از روزن پشت
كه ز هر جا بدرون هست رهي بيرون را
لوحه .. گر بر در .. نش آويزند
برزند تيزي و بر باد دهد قانون را
تخم بوقلمون گر درد برش جاي دهند
پخته در صحن نهد جوجه بوقلمون را
ريش در ..ن بودش شعله برآيد ز جگر
زور برگا و فتد ناله بود گردون را
مرد وارون شده .. نرانبود چاره جز آن
(كه كند نفرين بخت و فلك وارون را)
.. وارون را مويست چو نوك شمشير)
(نوك شد آري وارونه چو كردي .. ن را
مرهم از خاتون جويد به دل خسته مدام
آنكه از خرزه خود زخم زدي خاتون را
گر شبي درد نواسير گرفتي مجنون
شور ليلي شدي از ياد سر مجنون را
دوش با پيري كز درد نواسير بسوز
ناله مي كرد و همي ريخت بدامان خون را
گفتم اي خسته درين درد منه از كف خويش
بوزه و بنگ و شراب و عرق و افيون را
ور ازينان نشود چاره و تدبير بگير
ريش مجد الحكما يا ز نخ هرون را
گفت خامش كه نواسير چو زد خيمه به ..
چشم زخم آورد از طعنه برخ طاعون را
نشود درمان از آيزن و پرز و شياف
بي اثر يا بي در چاره او معجون را
هم ازين پيش حكيمان مجرب گفتند
درد .. است كه عاجز كند افلاطون را
—
قطعه
ذيل تصوير خود در مدح نقش و نقاش نوشته :
حبذا نقشي كه بنمود آشكارا
ميرخضر آساز كلك چون مسيحا
ميرزين العابدين نقاش ايران
كش همي خوانند مردم ميرآقا
آنكه كلكش ناسخ ارژنك ماني
وانكه نقشش برشكسته تنگلوشا
گر عصا را اژدها كرده است موسي
ور ز آب و گل بسازد مرغ عيسا
بندگان حضرت نقاش باشي
كلك بي جانش كند صد مرده احيا
بر ستاره خط و بر گردون سطاره
بر نهد تا راستي سازد هويدا
گوئيا پركار او را ديده گردون
اقتباس از وي نموده شكل جوزا
خامه اش بر آب اگر نقشي فشاند
ثبت گردد نقش چون بر سنگ خارا
خصم اگر آغاز فرعوني نمايد
كلك موئينش بر آيد چون چلبپا
صفحه ي آراست از خوبي و پاكي
روشن و دلكش چو صفحه ي طاق مينا
نقش من بر وي چنان بنمود ثابت
كاندرو اورنگ چهارم رنگ بيضا
صورت اين بنده را بنگاشت نوعي
كه شرافت يافت آن صورت به معنا
رغم مشائي و اشراقي گمانم
كايد اين صورت مقدم بر هيولا
الحق از كلك متينش داد جاني
بر تن بي جانم آن فرخنده مولا
گر نداني كيستم بشنو كه گويم
نام خود بانسبت اجداد و آبا
نام ميمونم محمدصادق آمد
بن حسين بن محمد صادق اما
در حقيقت كرنژادم باز خواهي
شبل احمد سبط حيدر نجل زهرا
مسكنم داين شد از ملك فراهان
مولدم در كازران از ملك شرا
گاه ميلادم شب نيمه ي محرم
كوكبم شمس است و طالع برج جوزا
زاده قائم مقامم ليك باشد
خامه ام قائم مقام كلك قسطا
تا رقم زد كلك نقاش خجسته
بر ورق اين نقش ميمون والا
خامه بر تاريخ تصويرش رقم زد
نقش نقاشي نمود اين صنع زيبا
—
قطعه
1320 در تهنيت فرستادن تمثال مظفرالدين شاه براي نيرالدوله
نير دولت و دين در كنف ظل خدا
روشني يافته از پرتو خورشيد بقا
صورت خويش فرستاد بدوشه يعني
اندرين ملك توئي آينه صورت ما
—
قطعه
اين قطعه ماخوذ از قصايد قديم اوست و اصل قصيده بدست نيامد
كاشكي بودي مرا طبعي چوقلزم در خروش
كاشكي بودي مرا فكري چو مينو با صفا
خامه ي از ارض طولش تا محيط آسمان
نامه ي از قطب عرضش تا بخط استوا
تا ستودم ذات پاك راهمي در خورد قدر
تا سرودم مدحتت آن سان كه بايستي روا
—
قطعه
فراموشم نشد پندي كه مي گفت
بپور خويش پيري در بخارا
كه گردر كار خود جنبش كند مرد
توان سفتن بسوزن كوه خارا
—
قطعه
خان پرويز اي كه با گلگون رخي شبرنگ موي
تاخت كردي بهر سودا مركب شبديز را
گر تو پرويزي وداري گنج بادآور بدست
بنده فرهادم كه … يم .. پرويز را
—
قطعه
ز هي قدت چو نخل طور سينا
بدانش اوستاد پور سينا
سزد بهر نثار بارگاهت
فشاند نجم دري چرخ مينا
حسودان تو گولانند و كوران
ازيرا خود تو دانائي و بينا
قضا لبريز دارد دشمنت را
ز خون ديده و دل جام مينا
فيحذ لهم و ينصركم عليهم
و يشف صدور قوم مؤمنينا
کتب في ليلة العشرين من شهر رمضان المبارک 1314
—
قطعه
نقل از روزنامه ادب سال سوم شماره سوم صفحه بيست و چهارم
ملك تجريد است بنگاهم كه از روز ازل
عزلت آنجا پيشكار است و قناعت پيشوا
ناگوا رستم مزعفر برسر خوان كسان
زانكه اندر خوان خود آماده دارم سركبا
راست گفتارم برين معني نسب دارم دليل
نيك هنجارم درين دعوي حسب دارم گوا
—
رباعيات
گر آب شود منجمد اندر گرما
ور لاله دمد به بوستان در سرما
گر صبر شود حنظل و شكر خرما
غيرت دمد از عروق فر … ما
—
رباعي
زان پيش كه بر شانه گذاري دم را
بستي دم افعي و دم كژدم را
چشمت نزنند اي همداني كه چه خوب
خر كردي و پوست كندي اين مردم را
—
رباعي در شکايت از واگون
فرياد ز دور چرخ نيلي گونا
از بسكه نشستيم در اين واگونا
شد زامد و شد پيزي ما وارونا
وا ويلا وا مصيبتا وا . نا
—
رباعي
خطاب ببدر نامي فرمايد
بردار زرخ نقاب مشكين بدرا
روشن كن ازان رخ مه و نه گنبد را
توخوبي و ما بديم از خوبي خود
شايسته و نغر و خوب كن اين بدرا
—
(حرف باء)
قصيده
در ستايش بيطرفي ايران هنگام جنگ عمومي و نكوهش همسايگان جنوبي و شمالي فرمايد :
همتي اي ناخدا كرم كن و درياب
كشتي ما را كه اوفتاده بگرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
موجي پهن و دراز و بي سرو پايان
بحري ژرف و عميق و بي بن و پاياب
كشتي در ورطه و مسافر حيران
دريا پرجوش و ناخدا شده درخواب
اي كرم ايزدي مدد كن و برهان
اي نفس شرطه مردمي كن و بشتاب
كيست كه فرياد ما رسد مگر از غيب
چاره پديد آورد مسبب اسباب
بخت گريزد ز ما چنان كه تو گوئي
ناوكي از چله كمان شده پرتاب
پير فقير عليل در سكرات است
آبزن آرد همي پزشكش و جلاب
بيخرداني زمام دار مهامند
كايچ نكردند فرق دوغ ز دوشاب
طرفه گروهي كه از رموز تعصب
هيچ ندانند جز تمدد اعصاب
كار جهان را چگونه سنجد آنكو
تا كمراندر خزيده در خزو سنجاب
زخم بسي خورده بر كعاب و ترائب
در طلب صحبت كواعب و اتراب
هشته زمام عمل بدست اجانب
خواسته سيم دغل بهاي زر ناب
تا كه چنين ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شكسته بيني دولاب
جمع وزيران ز صدر تا صف ايوان
جوق وكيلان ز باب تا بن محراب
يكسره زشت و پليد و خانه فروشند
ريخته از ديده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را بسر خوان
ديده وقوسين جدانساخته از قاب
تن زربا – فربه از فريب قوي حال
خود را پنداشته معلم فاراب
كام پر است از لعاب ارقم و اوقات
وقف مرابح نموده در پي العاب
باطن بدرا بحسن ظاهر پوشند
كرده نكونام زشت خويش بالقاب
اي عجبي حسن مستعار نپايد
در رخ زشتان بغازه و به سپيداب
چون فقها را برائه نيست ز انفال
فاتحه بايد دميد بر همه احزاب
گفت يكي بيطرف چرا شده ايران
بيطرفي چيست جز غنودن در خواب
گفتمش اي بيخرد چگونه كند جنگ
آن كه به دريا دراوفتاده بغرقاب
ايزد يكتا نخواست كار جهان را
در جريان جز به دستياري اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سيم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب كار مرد ازيرا
مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب
پي بحوادث برد ز جدول تقويم
پرده گردون درد نبور سطر لاب
علم نداري سبب ز فضل خدا جوي
تاش فراهم كند مهيمن وهاب
جاهل و كذاب را مشو پي تعليم
تا نشوي در شمار جاهل وكذاب
هر كه به تعليم جاهلان كند آهنگ
زود شود شرمگين و نادم و تواب
قصه بوزينگان شنو كه شب تار
آتش پنداشتند كرمك شب تاب
مشتي ازان ريختند در بن كانون
هشته به بالاي آن حشايش و اعشاب
هر چه دميدند مشتعل نشد اما
زين سو آنسو شدي چو قطره سيمآب
مرغ سبك مغز را فضول كشانيد
از زبر شاخسار روزبن اسراب
خواست به تعليم آن گروه گرايد
تنش دريدند از مخالب وانياب
ديد چون ايران حروب بين ملل را
بيطرفي كرد بهر خويشتن ايجاب
بيطرفي جست زانكه در طرفيت
اسلحه بايست و مال بايد و اصحاب
ما را اصحاب كشته يكسره نابود
مال ز كف رفته است و اسلحه ناياب
بايد در جنگ تيغ حيدر كرار
بايد در جنگ راي عمر خطاب
ديده ما از عمر نيافته فرتور
بر دل ما از علي نتافته فرتاب
عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونيم
ويلي ما للثري و رب الارباب
بيطرفي طرفه گلبني است اگر خصم
سخت نپيچد بر او بگونه لبلاب
بيطرفان را نكو نباشد آزار
بيطرفان را روا نباشد ارهاب
از كتب باستان حديث شگرفي
گفته بخردي مرا معلم كتاب
كز پي خون كليب پور ربيعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در ميان قبائل
خيره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بكر آن چنان شدند كه گفتي
كس نشناسد رؤس قوم ز اذناب
حارث عبادقيس ثعلبه در جنگ
بيطرفي اختيار كرد ز هر باب
گفت (تجنبت و ائلا ليفيقوا
حرب نجستم كناره كردم از احزاب
زانكه مرا هر دو حزب و هر دو قبيله
زاده ارحام بود و تخمه اصلاب
تا پسر وي بحير شد سوي صحرا
خواست برد در در حظيره هيزم و اعشاب
ديد مهلهل ور از دورو بخود گفت
سخت شبيه كليب شيخ شد اين شاب
پيشتر آمد سئوال كرد ز نامش
وز نسبش در كمال حيرت و اعجاب
گفت منستم بحير و زاده حارث
مادرم ام الاغر سلاله اطياب
خالم باشد كليب و نيز مهلهل
پاك بانسابم و شريف باحساب
گفت تو فرزند خواهر مني و من
خال توأم ليك جاي فرجه و ترحاب
خون تو بايد بخاك ريزم ازيرا
زاده بكري و زان قبيله مرتاب
گفت بحيراي كزيده خال مكن خشم
بي سببي سوي قتل من هله مشتاب
خون مرا بي گنه مريز و بينديش
قصه رستم نيوش و كشتن سهراب
چون پدرم بيطرف شده است و گراميست
بيطرف اندر همه شرايع و آداب
گوش نداد اين سخن مهلهل و با تيغ
كرد سرش در زمين باديه پرتاب
چون خبر قتل وي رسيد به حارث
از غم فرزند بي روان شد و بي تاب
ديد كه مامش گهر ز جزع فشاند
پرده گل را همي دريده بعناب
گفت مكن گريه در مصيبت فرزند
بر كل سوري مريز گوهر خوشاب
شادزي ايزن كه خون تازه جوانت
صلح در افكند در قبائل اعراب
كفؤ كليب او است در زمانه و قتلش
فتنه بيدار را كشاند در خواب
ام الاغر ناله را بسينه كره زد
نيل بشست از قميص و صدره جلباب
از پس چندي شنيد حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه بخون كليب کشته ام او را
كس ندهد گل بخار و سيم بسيماب
بند نعال كليب خون وي آمد
هست چنو بي شمر ذبيحه انصاب
حارث بيچاره را چنانكه تو داني
اين خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت بام الاغر كه در غم فرزند
چاك زن اي دختر ربيعه باثواب
زانكه بشسع كليب كس نفروشد
آنكه مر او را تو مادري و منش باب
بيطرفي خواستم به بكر و بتغلب
نا نفشانم ز خون بمعر كه سيلاب
بي طرفي نقض كرد غدر مهلهل
وه كه در اين دوره مردمي شده ناياب
اين سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پي دوان عشاير و احباب
تيغ به تغلب چنان نهاد كه گفتي
تغلبيان كوسپند و او شده قصاب
جان برادر درين قضيه معجب
ژرف بينديش و سرمسئله درياب
بر صفت بكر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در ميان ژرمن و صقلاب
دولت ايران ز جوي بيطرفي داد
شاخ وفا را به بوستان خرد آب
ليك حريفان سفله بيطرفي را
بر رخ ما بسته اند يگسره ابواب
خون جوانان ما بشسع كليب است
گشته ازين خون زمين معركه سيراب
هيچ نترسد عدو ازآنكه سرانجام
كار ز ايجاز بر كشد سوي اطناب
چرخ شود تيره خلق خيره چو با خشم
صقر بتازد زو كرو قسوره ازغاب
آتش بارد ز شاخسار بمروين
دود برآيد ز مرغزار به مرغاب
قدها بيني ز غم خميده چو چوگان
سرها غلطيده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نياكان شكسته گردن اعقاب
روز سيه گون چه در ايار و چه نيسان
خاك پر از خون چه در تموز و چه در آب
—
قصيده
هذه ما انشأنها في قرمسين و امدح بها الامير ايده الله و اهنئه بعيد الفطر 1312
نماز شام كز قنديل كوكب
چراغان كرد گردون خيمه شب
فرو بستند گوئي نوعروسان
بگردن عقد لولوي مثقب
و يا گسترده بر طاقي بعمدا
پرندي نيلگون يكسر مذهب
و يا چون خيمه ي با ميخ زرين
كه از مشكين طنا بستي مطنب
و يا با كلك زرين بر نبشتند
به مشكين لوح سطري چند معرب
و يا پيروزه گون طشتي است وارون
ز گوهر هاي گوناگون لبالب
فلك كجرو بسان پيل شطرنج
شهب تازنده چون اسبان اشهب
يكي چون اسب راهش از چپ و راست
يكي چون پيل رفتارش مورب
مجره همچو شيرين جوي فرهاد
ز كوه بيستون گرديده منصب
ثريا همچو انگور از بر تاك
فضاي چرخ چون باغي مغب
نمودي فرقدان دو شمع كافور
بصحني از عبيرويان مطيب
فروكوبيده «عذرا» از «زباني»
دو زرين ميخ بر سيمينه جورب
درخشان «هقعه» بر پستان جوزا
فروزان «شوله» بر دنبال عقرب
يكي چون گوهر اندر تاج زرين
يكي چون آتش اندر نوك مثقب
بنات العش تابان از بر قطب
چو شاگردان بر استاد مكتب
ز كوه بيستون بر شد «شباهنگ»
چو از چاه مقنع ماه نخشب
«بطين» بگرفت در بطن الحمل جاي
چنان كاندر وجار خويش ثعلب
«عوائذ» بر تن «تنين» هويدا
چنان چون بثرها بر جلد اجرب
«سعود» آورده اندر «اخبيه» رخت
خيامش را «سماك الارض» مضب
همي تابيد «عين الثور» از چرخ
چنان طرف سيه چشمان ايرب
بخون «بهرام» چون شمشير حيدر
«دوپيكر» چون دو نيم اعضاي مرحب
بكرسي «ذات كرسي» چون بر اورنگ
صفيه دختر حي بن اخطب
گرفته «سعد ذابح» دشنه بر كف
چو اندر جنگ خوزستان مهلب
چنان خنيا گران در بزم ناهيد
گرفته چنگ در كف ناي بر لب
همي افروخت نار از چهره برجيس
چنان زيبا نگاري خسته از تب
همي بر كند كيوان موي سبلت
چو پيري دردمند از داء ثعلب
نيازي حاجيا نستند گوئي
بهنگام جمار اندر محصب
«ظليم» از «سهم رامي» خسته چونان
شترمرغي زپيكاني مشعب
چو ملاحان سهيل از جانب قطب
به درياي جنوب افكنده مركب
ستاده برفراز تخت «جبار»
نشسته در كنار نهر «ارنب»
«عميضا» در سرشك ديده مغمور
«عبور» از راه دريا جسته مهرب
همي در شورش آمد «كلب احمر»
چو بر ناقه حميرا كلب حوئب
هويدا شد هلال ماه شوال
چو زرين مشعلي در شام غيهب
ويا در كاخي از پيروزه قنديل
و يا بر شاخي از بيحاده اخطب
و يا چون كشتيئي در ناف دريا
و يا چون حلقه ي در جوف سبسب
و يا زيبا نگاري نيلگون رخت
بزرين وسمه ابرويش مخضب
مكرم ماند بر جاي مبارك
معظم را ند دنبال مرجب
مه من آن غزال عنبرين خال
بت من آن نگار سيم غبغب
پي ديدار مه شد بر سر بام
چو اندر كورسي تدوير كوكب
هلال عيد را ديد از بن چرخ
چو پيري گوژ بر طاقي محدب
و يا خود مشربه سيمين پر از مي
بدست ساقي پاكيزه مشرب
چو مه را ديد آن تابنده خورشيد
زمين بوسيد بر مير مهذب
بشكر مير از لب شكر افشاند
پس اين مطلع سرود از شكرين لب
—
مطلع دوم
كه مبرا گوئيا راندند امشب
وشا قانت ببام چرخ مركب
ازيرا ماه نو بر نيلگون طاق
بود چون نعل زر برسم اشهب
بتابد از رخت سيمينه خورشيد
ببارد از كفت زرينه كوكب
زبخشش طبعت از اقبال فره
ز دانش روحت از فرهنگ قالب
خطابت با خداوندي است توأم
روانت با خردمندي مركب
هم از گفتار عجاجي تواحلي
هم از شمشير حجاجي تواهيب
هم از كعب بن مامه باشي اسخي
هم از سبحان وائل هستي اخطب
بنزد حق چنانستي مكرم
ببار شه چنانستي مقرب
كه پيش مرتضي عمار و ميثم
كه پيش مصطفي سلمان و جندب
نه چرخ و مهر چون قدرت معلي
نه عود و مشك چون خلقت مطيب
بميراني طمع در بود لامه
برآري تخم آز از جان اشعب
نبالت كسب كردي از عم و خال
اصالت ارث بردي از ام و اب
ستاره نيست در نور از تو اصفي
فرشته نيست در ذات از تو انجب
تو در مردي در اين آفاق فردي
بلي والراقصات الي المحصب
مرا شكر تو باشد كيش و آيين
مرا مدح تو آمد دين و مذهب
هم آنم پيشه در هر سال و هر ماه
هم اينم شيوه در هر روز و هر شب
اگر رانم جز آن باشم خطاكار
اگر خواهم جز اين گردم معاقب
چو از فر تو جستم جاه و دولت
چو از فضل تو دارم نام و منصب
چو از هنگام خردي تا بدين روز
ترا چون بنده بو دستم به موكب
چو در تبريز باير ليغ شاهم
بمير شاعران كردي ملقب
هم اينك بايدم كوي تو ملجأ
هم اكنون باشدم بار تو مأرب
مرا بپذير و بگذار آسمان را
كه ممنوع است هرا بعد ز اقرب
فخير نديمكم من لا يكذب
و خير جليسكم من لم يجرب
من آن آميژه كويستم كه در شعر
نيارم گفت لفظي نامرتب
مديحت گسترم در خورد ممدوح
سخن گويم بهنجار مخاطب
بدستم خامه چون ثعبان موسي است
كه ولي مدبرا مالم يعقب
كه در مدح تو شعر من در اين عصر
خدا داند نكوتر گشت وا عجب
هم از فخريه عمر و بن كلثوم
هم از زجريه نمر بن تولب
هم از بيتي كه بن قيس الرقيات
قرآئت كرد در ايوان مصعب
كه چون گفتار ابلغ بود و اصدق
از آن بهتر كه احسن گشت و اكذب
بهر جا شاعر ار تكذيب بيند
بمدح مير كي باشد مكذب
چو مدح مير خواند كس در ايوان
نيوشد از دوسو آواز مرحب
اميرا اين سخندانان كه شكرت
ز هر كاري شمردستند اصوب
به دربار تو مي بينند مقصد
ز درگاه تو مي جويند مطلب
همه هستند با طبعي مصفا
همه هستند با خلقي مهذب
نه حسانند و بشارند لكن
به از حسان و بشارند اغلب
تو داني شعر گفتن مردمان را
ز زادن مر زنان را هست اصعب
هنر در من چو روغن مانده در شير
و ما ادري ايختر ام يذوب
ره يزدان سپارم زآنكه دانم
و راء الله ما للمرء مذهب
فان غدا لناظره قريب
ولكن الاله اليه اقرب
ببايد درس عشق آمختن از منت
ايا من تدعي في وصل زينب
ابا اين گونه دعويها كه كردم
خداوندا مسكن بر جان من سب
نه شاعر باشد آن كاندر قوافي
نداند فرق اخرم را ز اخرب
زاثرم فرق بايد كرد اثلم
ز اعضب دور بايد ديد اعصب
چرا اندر مفاعلتن شود عقل
چرا اندر مفاعيلن بود جب
نه هر كس روايستي حاديستي
نه هر جوز مقشر شد ملبب
دساتير و نبي ايدر دو نثرند
بظاهر از الف باتا مركب
نه با گفتار احمد (ص) مرد عبشي
نه چون الفاظ تازي شد معرب
نه چون شمسي الضحي شد مهر پرچم
نه چون بدرالدجي شد ماه نخشب
نمايد شكل انسان نيز پيروج
فرو شد رنگ ز مرد نيز طحلب
جهان را نيست اوضاعي منظم
فلك را نيست ساماني مرتب
اگر بودي نبودي شام من تار
وگر بودي نديدي روز من شب
مرا نه افسر اندر سر نه دستار
مرا نه موزه اندر پا نه جورب
فلك نثره نثار آرد بسرطان
نهد اكليل را بر شاخ عقرب
اگر نه هست منشار اين مجره
وگرنه مثقبند اين هفت كوكب
چرا برد تنم با ناب منشار
چرا سنبد دلم با نوك مثقب
سپهر احدب ازرشكي كه دارد
مرا چون خويش بالا كرده احدب
ز خونم نسر طائر گشت سيرآب
بقصدم شير گردون شد مكلب
يكي درد تنم با نوك منقار
يكي برد رگم با نيش مخلب
بتخت ذات كرسي خون من ريخت
از آن كف الخضيب آمد مخضب
بگردد بر سرم چون آسيا قطب
بتازد بر تنم چون شير ارنب
ز (بوجابر) اميدم قطع شد ز انك
نديمم گشته بر خوان ام جندب
غم و سوگند بر خوانم مجالس
نم و سوزند بر جانم مصاحب
مرا كردند گفتي ميهماني
همي بر خوان سرحان بن قعنب
دلم چون زلف معشوق است در تاب
تنم چون جسم عشاق است در تب
يكي پا بسته در زنجير اندوه
يكي دلخسته در زندان قالب
يكي جامي است از غم گشته لبريز
يكي خمي است كز سم شد لبالب
يكي از گردش دوران مشوش
يكي از صحبت دونان معذب
جهان بي قعر دريائي است ذخار
زمين بي بن بياباني است سبسب
در اين دريا نهنگانند خونخوار
در اين بيغوله گرگانند غلب
چو ما رانند در اين لجه ماهي
چو اژدرها در اين بيدا جهد ضب
وفاي عهد اين سقف منقش
بقاي عهد اين چرخ محدب
يكي در بي اساسي عهد طفلان
يكي در بي ثباتي برق خلب
پر از ديو است اين گردون تاريك
پر از غول است اين چرخ مكوكب
نه از افسون هراسد ديو نز حرز
نه از دشنام رنجد غول نز سب
بخواري بکشد اينت كار معجب
بزاري مي نبخشد اينت اعجب
ولي من بر فسون اين دد و ديو
دعائي بر نگارم بس مجرب
دعاي مير شد افسون ديوان
وزين افسون ندارند ايچ مهرب
دعاي مير چون حتم است اي حق
ثناي مير چون فرض است يارب
بده ملكش فزون يا مالك الملك
بدر خصمش ز هم يا فالق الحب
نظم في قرمسين في شهر رمضان 1311 وكتب في همدان
في شهر ربيع المولود 1312 بيد ناظمه – محمد صادق الحسيني
اميرالشعراء
—
چكامه
آغاز مشروطيت در تهنيت مجلس شوراي ملي و ستايش مظفرالدين شاه مشروطه بخش و احرار مشروطه ستان فرمايد :
شاد باش اي مجلس ملي كه بينم عنقريب
از تو آيد درد ملت را درين دوران طبيب
شاد باش اي مجلس ملي كه از تو چيره گشت
دست مسجد بر كليسا نور فرقان بر صليب
شاد باش اي مجلس ملي كه ايران از تو يافت
دولت دور شباب اندر پي عهد مشيب
شاد باش اي مجلس ملي كه باشد مر تو را
شرع پشتيبان و دولت حافظ و ملت نقيب
شاد باش اي مجلس ملي كه هستي بي گزاف
آسمان مهر و ماه و زهره و كف الخضيب
شاد باش اي مجلس ملي كه ظلم از تو گريخت
همچو حجاج بن يوسف از غزاله و زشبيب
شاد باش اي مجلس ملي كه از تأييد تو
عاشق بيچاره شد آسوده از جور رقيب
چشم ها را روي حوري كام ها را طعم شهد
گوش ها را بانگ رودي مغزها را بوي طيب
تا تو برپائي درين كشور نرنجد آشنا
تا تو برجائي درين سامان نفرسايد غريب
كس نباشد زين سپس از جور ديوان در شكنج
كس نماند بعد ازين از عدل سلطان بي نصيب
ناله مظلوم آيد تا به تخت شهريار
راز محبوبان شود يكباره پيدا بر حبيب
شومي بيداد و جور آيد عيان بر دادگر
حالت بيمار گردد آشكارا بر طبيب
كودكان را كس نترساند ز شكل هولناك
عاجزان را كس نلرزاند ز فرياد مهيب
منجنيق آتش نبارد بر سر سكان بيت
محتكر قحطي نيارد در دل عام خضيب
خاره اندر خاك نستاند طراوت از گهر
غوره اندر تاك نفروشد حلاوت بر زبيب
گول را نبود رقابت با حكيم و هوشمند
سفله نتواند عداوت با اصيل و با نجيب
جبرئيلي كي تواند بعد ازين ديو مريد
پارسائي كه نمايد زين سپس شيخ مريب
كبك آمد در خرامش كركس از رفتار ماند
بلبل آمد در ترنم زاغ افتاد از نعيب
بسكه ظالم را به كف شد خون مظلومان خضاب
بسكه روي خستگان از اشك خونين شد خضيب
بسكه هر ملهوف گفت اي ركن من لا ركن له
بسكه هر مظلوم بر خواند آيت امن يجيب
شهريار دادگر گر بخشود بر قومي ذليل
خسرو عادل ترحم كرد بر مشتي كشيب
شه مظفر داور گيتي خديو كامران
آنكه ذاتش مستطابستي و خلقش مستطيب
آنكه خصمش هر كجا جنبش كند گردد مصاب
آنكه رأيش هر كجا تابش كند گردد مصيب
در حدود خصم قهرش همچو نار اندر حديد
در قلوب خلق مهرش همچو آب اندر قليب
بر رعيت داد شه در مملكت و الطاف وي
بهتر از سال فراح و خوشتر از عام خضيب
عدل اين شه را كرام الكاتبين داند حساب
كار اين شه را اميرالمؤمنين باشد حسيب
اي درخت شرع ازين فرخنده مجلس جاودان
باد اصلت محكم و فرعت قوي غصنت رطيب
وي سپهداران دين بادا شما را تا ابد
عون حق خيرالمعين و حفظ حق نعم الرقيب
عقل باشد مر شما را مادر و دانش پدر
عدن باشد مر شما را زاده و حكمت ربيب
مسجد از ديدارتان بالد چو بستان از درخت
منبر از گفتارتان نازد چو سرو از عندليب
بس كرامتها نموديد اي كرامت را نسب
بس شجاعتها نموديد اي شجاعت را نسيب
رنجها برديد كز آن رنجه شد كوهان كوه
كارها كرديد كز آن خيره شد هوش لبيب
شكر خوي نيكتان را با مقالي بس شگرف
نعت ذات پاكتان را بابياني بس عجيب
در فلك كروبيان گويند و در فردوس حور
بر مناره مؤمنان خوانند و در منبر خطيب
گر سخن رانيد در اين بقعه حق گويد بلي
ور دعا خوانيد در اين روضه حق باشد مجيب
مرحبا گويد بر اين وضع بديع و رأي نيك
آفرين خواند بر اين فكر خوش و بزم رحيب
كردگار اندر فراز عرش و پيغمبر بخلد
مرتضي اندر لب تسنيم و قائم در مغيب
بر فراز تخت زرين شاه و بر افلاك ماه
در صف كروبيان جبرئيل و در محضر اديب
مجلس ملي ز ياد شاعران برد آنچه بود
از حماسه وز تهاني وز مديح و از نسيب
اين زمان طرح سخن اين سان سزد نه آنكه گفت
احمد اندر مدح كافور و حسن بهر خصيب
قدسيان فهرست اين مجلس بحلق آويختند
همچنان كاندر گلوي كودكان عود الصليب
شنبه 17 شعبان 1324 در طهران
—
قصيده
در هنگام ورود سپاه روس تزاري به خراسان و آذربايجان و به دار آويختن احرار ايران فرمايد:
بامدادان خيل مرغان در چمن با عندليب
نغمه خوان گشتند با لحني خوش و صوتي عجيب
شور و فرياد و فغان در صحن باغ انداختند
از صفير و از نفير و از هدير و از نعيب
داستان آمد فراز از حال بدبختان كه دهر
كرده با ايشان همي ابرو ترش صورت مهيب
آن كبوتر گفت بدبخت است آن دلداده ي
كو بماند دور از محبوب و مهجور از حبيب
گفت قمري سخت تر زين روزگار عاشقي است
كو به بيند دامن معشوقه در دست رقيب
فاخته گفتا ازين بدبخت تر دانم بدهر
حال بيماري كه عزرائيل شد او را طبيب
گفت طوطي زين بتر طفلي است كش مادر پدر
هر دو تن مردند و شد از مال ايشان بي نصيب
آن چكاوك گفت لا والله كه شد بدبخت تر
مادري كز خون فرزندان كند گيسو خضيب
گفت تيهو واي بر مردي كش ايام شباب
درغني بگذشت و آمد تنگدستي در مشيب
گفت صلصل واي بر روزي كه وام خود بخشم
سفله ي نوكيسه خواهد از جوانمردي نجيب
گفت دراج الله الله مرك سهل است ار شود
همدم و همراز بيمغزان خردمندي لبيب
گفت هدهد زين بتر باشد مسلماني كه ديد
شرع مختل امر مهمل حق معطل دين غريب
عندليبش گفت خوش گفتي به ويژه كاين زمان
چيره بر توحيد تثليث است و بر فرقان صليب
جملگي گفتند زين بدتر نه درد است نه وزر
انه داء عضال انه يوم عصيب
اي مسلمانان گراينتان روزو اينتان روزگار
نامي از اسلام در گيتي نماند عنقريب
اي دريغا كار پيران با جوانان اوفتاد
فاتقوا يا قوم يوما يجعل الولدان شيب
حكم تربيع صليب اندر كف تثليثيان
اندرين بزم مسدس داستاني شد غريب
كاين صليب چارپر در زير هر پرعالمي
خفته دارد راست پنداري جهان كشتن ريب
از دهان توپ و از مهمان بي دعوت شنو
پاسخ دعوات خود از ناله امن يجيب
بسكه از دكان خود سرمايه خوردي اي فقيه
بسكه بر آيات حق پيرايه بستي اي خطيب
خيمه ات منهوب شد عقل از هوي مغلوب شد
پيكرت مصلوب شد تن از صليب آمد سليب
پيشوايان در دبستان نا شده مفتي شدند
همچو انگوري كه اندر غورگي گردد زيب
اي كتاب الله ناطق دست بر كش زآستين
رايت نصر من الله گير با فتح قريب
شوله بين از نيش عقرب آخته خونين ستان
ذات كرسي را نگر نازنده بر كف الخضيب
داشتم كاسي لطيف و پر مي از خم حيات
ساختم روضي خصيب و پر گل از غصن رطيب
جاي مي زهر است وز قوم اندر آن كاس لطيف
جاي كل شيخ است و قيصوم اندر آن روض خضيب
اي خوشا دوران اصحاب رسول نامدار
كز شميم كلكشان بر آسمان شد بوي طيب
حبذا عصر بني مروان و آن شيخان فحل
چون قتيبه چون مهلب معن و غضبان و شيب
ياد ايام بني العباس و آن ميران راد
جعفر و يحيي و طاهر فضل و كافور و حضيب
بود دلف قاسم چو قاضي احمد بن بودؤاد
ابن عيسي شيخ اربيل و ابوطاهر نقيب
زيب اندام خلافت بد زميراث نبي (ص)
چترو توقيع و نگين عمامه و برد و قضيب
آل حمدان در يمن آل دمس اندر عراق
در خراسان آل ليث و آل سامان حسيب
آن صلاح الدين كه فرمانش ز حلق آويختند
چون كشيشان را صليب اطفال را عود الصليب
عالمان اندلس اعرابي و بن عبد رب
ابن زيدون ابن عبدون و لسان الدين خطيب
فاتحان آل عثمان تاجداران صفي
نادر افشار و شاه زند و خوي مستطيب
شوكت اسلام از ايشان بود در گيتي بپاي
ظالمان ز ايشان پريشان روز و بي دينان كئيب
از صليب امروز با فرقانيان رفت آنچه كرد
در عراق و شوش و اصطخر از ستم پور فليب
كرد ايراني بدور وي سلب ثوب الحداد
جسمشان مصلوب و مقلوب از صليب اندر قليب
نك حواري باصحابه غرب با مشرق خصيم
كعبه با بيت المقدس خاچ با فرقان رقيب
گريه بر اسلام دارد ناله بر اسلاميان
با دلي پرآتش و جاني نوان خدي تريب
مشتري در آسمان جبريل در عرش برين
مصطفي در جنت الفردوس و قائم در مغيب
گر همي خواهي كه اسلام آيد از خواري برون
جان فدا كن گريه را حاصل چه باشد اي اديب
—
قصيده
كنگره آسمان در برج دلو و مشورت صناديد افلاك درباره فرزندان خاك
شامگهي كز افق گشت نهان آفتاب
پرده زرين گرفت مهر ز نيلي قباب
از علم لاجورد پرچم زرين گسست
خيمه و خرگاه شب بست به مشكين طناب
شام سه شنبه كه بود آخر ماه صفر
چتر شب نيلگون تيره چو پر غراب
رفته ز بعد هزار سيصد و سي و دو سال
از سنه هجرت احمد (ص) ختمي مآب
پرده نشينان چرخ رقص كنان آمدند
بر سر بازار و كوي بي گله و بي نقاب
خواجه اختر شناس رفت سحرگه به بام
سينه پر از نور علم سر تهي از خمر خواب
منظرة الشمس را با عدسي هاي او
كرد سوي آسمان صفحه گشود از كتاب
وزن كواكب شمرد جمله به ميزان فكر
فاصله و قربشان كرد بدقت حساب
يافت ز حل را كه داشت دو منطقه برميان
ساخته از هشت مه نور و فروغ اكتساب
گفتي آورده هشت مجمر زرين كه گشت
مجمره زرد هشت خاموش از التهاب
چارمه مشتري بر مثل چار شمع
بر طبق لاجورد در لگن زر ناب
ذات الكرسي خطيب چو عيسي اندر صليب
پنجه كف الخضيب چو مريم از خون خضاب
ساخته يكسر نجوم از لهب و از رجوم
در فلك خود هجوم بهر ذهاب و اياب
چرخ سيه پيرهن دوخت پرندي به تن
ريخت بر او از پرن گوهر و در خوشاب
محفل شوراي چرخ ساخته در برج دلو
گشته كواكب در آن گرم سئوال و جواب
دو نيرو يكدبير دو سعد روشن ضمير
زهره و برجيس و تير پيش مه و آفتاب
تير در اين كنفرانس خط دبيري گرفت
مهر درخشان رئيس ماهش نائب مناب
زهره به آهنگ نغز رابط محفل شده
مشتري افكنده پهن مسند فصل الخطاب
مهر درخشان به تير گفت چه داري خبر
از زمي و اهل آن و آدمي و خاك و آب
تير كشيد از بغل دفتر سيمين و زود
پيشنهادي كه داشت خواند به صد آب و تاب
گفت بظاهر زمين در نظر ما بود
گوهري از خاك و آب يالمعان سرآب
ليك چو خوش بنگري نيست چنين بلكه هست
مذبحه ي از اديم مهلكه ي از تراب
آدمي اندر زمين بوالعجبي آيتي است
هر كه در او ديده گفت هذا شئي عجاب
از ستم و جور وي جان نبرد هيچ شئي
بگسلدا ز گور پي بركند از شير ناب
در قلل كوهسار پلنگ از او خسته جان
در شكم رودبار نهنگ از او دلكباب
خشك و تر اندر بلا دشت و در اندر عنا
بحر و براندر عزا جانور اندر عذاب
اسبي دارد روان ساخته در زير ران
برق و بخارش عنان آهن و آتش ركاب
هر دم شكلي كند گونه اين اسب را
تابد گر گونه شكل گردد از آن كامياب
در ره باريك و سخت سازد ازاو نردبان
در شب تاريك و تار آرد از آن ماهتاب
گه شده غواصه اش در دل يم بيدرنگ
گه شده طياره اش سوي هوا با شتاب
گاه گرا ما فني كرده پي حبس صوت
گه تلفن ساخته بهر بيان و خطاب
سكه آهن به خاك چوسكه بر سيم و زر
فلك مسلح در آب جلوه كند چون حباب
آدمي از حدس و رجم كرده نظر سوي نجم
وزن وي و ثقل و حجم ساخته يكسر حساب
دوره اقمارها وادي و كهسارها
جدول وانهارها كرده رقم در كتاب
كار زمين ساخته قائم و پرداخته
پس سوي ما تاخته خاكي بي فرو آب
ساخته گردونه ي چتر دگرگونه ي
گنبد وارونه ي بسته بچرخ و طناب
گاه چو مرغ از نشيب پره زند بر هوا
گاه چو باد از فراز حمله كند بر سحاب
چون ز عطارد شنيد نير اعظم حديث
جمله كواكب شدند در قلق و اضطراب
زهره به برجيس گفت گردنشين كادمي
سطح تو خواهد نمود مرتع خيل و دواب
ماه به ناهيد گفت جنس بشر عنقريب
سوي تو خواهد كشيد صارمكين از قراب
تير بخورشيد گفت الحذر از اين قريب
كز تو برارد دمار اي شه مالكرقاب
واعجبا كادمي در پي آن او فتاد
كايد و بر ما كند بي خبري فتح باب
بايد نظاره كرد درد گران چاره كرد
زآنكه بشر پاره كرد پرده شرم و حجاب
روي بشر هر كه ديد بويش هر كس شنيد
تا بقيامت كشيد محنت و رنج و عذاب
مهر چو اين بر شنقت چهره ترش كرد و گفت
بس كن و كوتاه گير قصه دور از صواب
خاك طفيل من است خادم خيل من است
عاصم ذيل من است آدم خاك انتساب
گر ز مي تيره رنگ خيره سرآيد به جنگ
برد رمش با خدنگ بسوزمش زالتهاب
تير چو اين برشنيد پرده به رخ بركشيد
جاي تكلم نديد گشت به تندي مجاب
زهره برافروخت چهر خواست اجازت زمهر
ساخت به طاق سپهر اين غزل اندر رباب
—
تجديد مطلع
كاي شه والا گهر وي مه مالكرقاب
اي پدر نامجوي اي ملك كامياب
از من و مريخ جو باقي اين گفتگو
مسئله از ما بپرس گمشده از ما بياب
ما به زمين اقربيم آگه از اين مطلبيم
همدم و هم مشربيم همسفر و هم ركاب
گرچه زمين از تو زاد و ز تو بپاي ايستاد
سخت شگفت اوفتاد مسئله خاك و آب
من طمع آدمي ديده ام اندر زمي
هيچ ندارد كمي از كرم بوتراب
جنس بشر بسكه پست سيم و زرش ديده بست
كله اش ازبنک مست عقل پريوش از شراب
بسكه فرومايه است دشمن همسايه است
جهل ورادايه است فتنه و شرمام و باب
خاطر آسوده را هيچ نجويد قرار
حرمت همساده را هيچ نداند نصاب
ني دل خود نرم كردني ز كس آزرم كرد
ني ز خدا شرم كرد ني ز خطا اجتناب
ز خرس و روباه و گرگ همي كند پشم و پوست
ز پيله و عنكبوت همي بدزدد لعاب
پادشهانشان بخاك سكه چو برزر زنند
روي گدايان زبيم گردد چو زر ناب
شاهد دولت چو كرد دست در آغوش كس
بر رخ و گيسو كند خون شهيدان خضاب
زهره چو اين قصه خواند مهر بدو گفت زه
لوحش از اين گفتگو احسنت از اين خطاب
آنچه سرودي يقين هست به صحت قرين
ليك شد اندر زمين دعوت ما مستجاب
آدميان ابلهند يكسره دو راز رهند
هيچ نديدم دهند فرق گناه از ثواب
گرباروپا روي بنگري آنجا عيان
شوكت كيخسروي حشمت افراسياب
مردم آن سرزمين يكسره خورد و بزرک
بنده و آزاد و شاه مرد و زن و شيخ و شاب
از پي تسخير ملك پا بركاب اندرند
ريخته خون كسان روز و شب اندر ركاب
در پلتيك زمين غرقه چنان کز فلك
بيخبرند ار شود گنبد گردون خراب
حال اروپ اين شده است ليك بود آسيا
نزد شهان اروپ چو دانه در آسياب
چين چو يكي زنده پيل بريده خرطوم و گوش
هند چو شيري كز آن شكسته چنگال و ناب
ژاپن روئينه تن كرده قبا پيرهن
تاخت بر او بومهن ساخت بلادش خراب
كشور ايران كه بود حد طبيعي آن
از بر شط العرب تا چمن فارياب
تاخت بريطانيا از حد عمان برو
روس ز رود ارس ترك ز دشت زهاب
ليك از آن پس كه شد در به در رخش در محاق
رفته ز سلخ مشيب سوي هلال شباب
پارلماني كنون گشته در آنجا بپاي
كز اثرش شد پديد شور و شر و انقلاب
شور وكالت ز بس بر سر مردم فتاد
يكسره افتاده اند از خورش و نوش و خواب
هر يكي از گوشه ي رفته پي توشه ي
در طلب خوشه ي رانده خر اندر خلاب
به محفل آراستن چاره ز هم خواستن
فزودن و كاستن سيم و زر و جاه و آب
ساختن بزم سور رأي گرفتن بزور
دوستي اندر حضور دشمني اندر غياب
گردن هم بشكنند ريشه هم بركنند
بر كتف هم زننند در سر اين انتخاب
نيست كسي را مجال تا سوي ما بنگرد
كامده اند از هنر عاري و صفر الوطاب
چون سخن اين جا رسيد جمله به پا خواستند
كنگره برج دلو ريخت ز هم شد خراب
—
چكامه آفتاب
اوايل مشروطيت در حدود سال 1329 قمري وزير عدليه ادب ناشناس وقت اديب الممالك را برياست صلحيه ساوجبلاغ گرفتار ساخته و اديب اين قصيده را براي چاره جوئي و طبع و نشر به مدير جريده آفتاب [ميرزا حسين خان صبا]فرستاده است
چند سائي زر بر اين پيروزه طاق اي آفتاب
چند بيزي سيم بر نيلي رواق اي آفتاب
ما سوي الله را توئي هم دايه هم مادر پدر
هم چراغ ديده هم شمع وثاق اي آفتاب
شهسوار توسن برقي و تازي بر سپهر
چون شه لولاك بر پشت براق اي آفتاب
كعبه را ماني كه برگرد توبينم در طواف
دختراني گلعذار و سيم ساق اي آفتاب
دخترانت را ز خود راني و اندر دايره
ميدوانيشان چو اسبان در سباق اي آفتاب
گوئي از فج عميق آيند در بيت العتيق
درگه تشريق بر خيل عتاق اي آفتاب
زار و سرگردان همي گردند گردت روز و شب
وز تو مهجورند چون فرزند عاق اي آفتاب
دختران داري كه با ايشان ندارد هيچكس
جرأت وصل و سر پرس و عناق اي آفتاب
يا نبوده است اين عروسان را به گيتي هيچ شوي
يا كه شوهرشان همي داده طلاق اي آفتاب
از در بي خانماني در جهان آواره اند
بي كفاف و بي جهيز و بي صداق اي آفتاب
راستي اين دختران يكسر سر بي پيكرند
گشته آويزان بر اين پيروزه طاق اي آفتاب
هر كه اين سرهاي بي تن بنگرد ياد آيدش
ميوه شاخ درخت و اقواق اي آفتاب
زهر و برجيس همچون امهات المؤمنين
نيز كيوان هست چون ذات النطاق اي آفتاب
آن عطارد چون علاء الحضرمي بر لوح وحي
مي نگارد ز انفطار وز انشقاق اي آفتاب
ارض چون افرشته ي كش حق سرشت از برف و نار
تنش لرزان دل كباب از احتراق اي آفتاب
مه بطاقش چون يكي آيينه كز نور تو گشت
گه هلال و گاه بدور گه حاق اي آفتاب
كوه هاي آتش افشان چو دل عاشق ز هجر
سر زند او را ز اصداع و شقاق اي آفتاب
نيز مريخ است همچون نو عروسي گلعذار
محفلش گلگون گلرويان وشاق اي آفتاب
تابد اورانوس و نپتون هر يكي با چند ماه
چون ملايك را به كف كاسأ دهاق اي آفتاب
ديده كي دارد مجال استراق آنجا كه نيست
سمع را هرگز مجال استراق اي آفتاب
در شگفتم من كه از وصل تو اين رعنابتان
محترز هستند با اين اشتياق اي آفتاب
اشتياق و احتراز ايدون بيكجا از كجا
گشته پيدا حيرتم زين جفت وطاق اي آفتاب
با جريده آفتاب اين راز پيش آرم از آنك
هست صادر را ز مصدر اشتقاق اي آفتاب
تو همانا مصدري وان روزنامه صادر است
هم ازين رو با تو دارد التحاق اي آفتاب
زين سپس بر وي خطاب آرم كه دانم مر تو را
هست با وي اتحاد و اتفاق اي آفتاب
اي سياقت نيك و سبكت فرخ از من بيكران
آفرين بادت بر آن سبك و سياق اي آفتاب
محرم اسرار خلقي كاشف آيات ملك
نيست در قولت گزاف و اختلاق اي آفتاب
خامه ات هرخام نادان را بجوشاند زپند
منطقت باشد سعادت را نطاق اي آفتاب
اين معما را ز هم بشكاف وزين معني مرا
شادمان كن قلب و شيرين كن مذاق اي آفتاب
اندهي اندر دلم باشد كه از تشوير آن
در جگر خون در گلو دارم خناق اي آفتاب
نيشتر دارم درون سينه و چشم و جگر
همچو مستسقي كه در ثرب و صفاق اي آفتاب
روزگار اندر عراقم خواند وبدبختانه برد
سوي نيشابور و سمنان از عراق اي آفتاب
هم ز سمنان برد در ساوجبلاغم تا كند
بسته در زنجير تكليفات شاق اي آفتاب
خاطرم با عيش همچون خضر با موسي زخشم
از جگر زد نعره هذا فراق اي آفتاب
كاشكي زان پيش كايم در وجود ازمام دهر
يافتي زهدان گيتي اختناق اي آفتاب
گر ز مصحف آيه لما تجلي ربه
خوانده ي تا آيه (لما افاق) اي آفتاب
من يكي طورم كه از حب الوطن پرنور شد
وز شراره ي غيظ دارد احتراق اي آفتاب
من بياران در وفاقستم ولي ياران من
هيچكاريشان نباشد جز نفاق اي آفتاب
من به غم دست و گريبانم وليكن همرهان
با مراد خويش دارند اعتناق اي آفتاب
هر چه سايم جبهه اندر خاك ايشان بر زمين
نشنوم جز گفته (.يرم? بطاق) اي آفتاب
ناله ام بر طاق گردون شد ازيرا بي شمر
هست تحميلات من (ما لا يطاق) اي آفتاب
گفت در قرآن يساق المجرمون في النار ليك
گشته بي جرمي مرا دوزخ مساق اي آفتاب
محرز است اين نكته كاندر نزد ارباب الدول
نيست برهاني قوي تر از چماق اي آفتاب
هر كه اين برهان ندارد در تحاكم بيگزاف
يابد اندر جمع محكومان لحاق اي آفتاب
قاسم الارزاقم اندر قاسم آباد از قضا
بسته باب رزق وراه ارتزاق اي آفتاب
مسكني دارم بسان خانه مجنون خراب
نه قضا دارد نه در دارد نه طاق اي آفتاب
خاك مي بيزد به تابستان ز بامش برسرم
برف مي بارد بديمه بر وثاق اي آفتاب
عنكبوت و عقرابش چون پيرهن چسبد به تن
مارچون زنجير مي پيچد به ساق اي آفتاب
هفت مه بي ماهواره مانده در بيغوله ي
از عطش بريان زجوع اندر فواق اي آفتاب
جامه ي زفت و سطبر از رشك و رشميز و شپش
يافته بر سطح جلدم التصاق اي آفتاب
اين قبا بر قامتم كوتاه و تنگ و نا رسا است
همچو پيراهان عوج بن عناق اي آفتاب
آسمان با خاك يكسان كرده بيت العدل را
تا طرازد از گلش بيت البزاق اي آفتاب
چار مادر خود تو پنداري ز من بيگانه اند
هفت آباء نيز كردستند عاق اي آفتاب
گر نباشم گربه سان با خادم خود چاپلوس
مي شود چون شير بر رويم براق اي آفتاب
هر زمان گويد بتركي يدي اي در گزميشم
لوت و چيلپاق باش آچق بالين اياق اي آفتاب
نه پلاسم وار نه بورغان نه متكا نه توشك
نه خوراكم وار نه پالتار نه ياتاق اي آفتاب
نه يمورطه گور ميشم نه ات نه حلوا نه پلو
نه هريسه يمشم نه قيقتاق اي آفتاب
قار نمي دولدور ميشم سوتدن شلمدن يار مه دن
غاز اياغي دن كلمدن اسپناق اي آفتاب
لوئين خواهم همي گويد كه ايندي چخمشن
آب خواهم گويدم ايچدون بياق اي آفتاب
اي عجب شد جاي من در قعر هفتم خاكدان
جاي بدخواهم براز هشتم طباق اي آفتاب
كاسته از عرض تن افزوده بر طولم ز ضعف
چون خط مستوفيان اندر سياق اي آفتاب
چرخ چون مرد بديعي بي مراعات نظير
هست با من در تضادي بي طباق اي آفتاب
روزگارم را كه همچون ارده شيرين بود و خوش
ترش و تاري كرد چون آش سماق اي آفتاب
(ليس لي في الارض غيرالله وال او ولي
ليس لي في الدهر غيرالله واق) اي آفتاب
با رقيباني كه مي نازند بر دنيا بگو
(مالكم فان وما لله باق) اي آفتاب
—
قصيده
در وصف فرزند نصرة الدوله عبدالحسين ميرزا
سپيده دم چو در آغاز سال و ماه عرب
گرفت مار سيه مهره سپيد به لب
يكي سياه قصب داشت گيتي اندر بر
دريده گشت گريبان آن سياه قصب
سپيده خيمه سيمين فراشت بر كهسار
ز هم گسست طناب سياه خيمه شب
طلايه سپه آفتاب را ند از پيش
ستارگان بگرفتند جمله راه هرب
كشيد گفتي با گاز آهنين خورشيد
ز طاق گنبد پيروزه ميخهاي ذهب
گرفت پروين راه از فراز سوي نشيب
ز تاك گفتي چيدند خوشهاي عنب
نظاره كردم آن مرثة المسلسله را
كه داشت دست به زنجير و تن اسير تعب
چو ذات كرسي مي رفت بر فراز سرير
بدست ياره و از سيم طوق در غبغب
بنات نعش كه در گرد قطب بودندي
نشسته چون بكه غزل دختران عرب
چنان شدند پريشان كه لشكر سلجوق
ز رايت مغولان شد پريش اينت عجب
افق چو بحر محيط و مجره نهر روان
كه آب نهر به دريا فرو شود ز مصب
سمآء مبني مانند صفحه ي سيمين
بر آن سطور و حروف سطوران معرب
بشست زاب طلا آن سطور را خورشيد
چو اوستادان الواح طفل در مكتب
تمام خلق در اين روز رنگ شب پوشند
چه شد جامه به همرنگ روز پوشد شب
همه سپيد سلب را سيه پلاس كنند
فلك پلاس سيه را كند سپيده سلب
برفت كله انجم درون صيره غرب
ز كوهسار چو جنباند گرگ خيره ذنب
همي تو گفتي جوقي كبوتران بپريد
ز برج سيمين از بازي آتشين مخلب
فتاد زهره ز اورنگ آبنوس بخاك
گشكست چنكش در چنگ و نايش اندر لب
تو گوئي افتاد اندر قموص از سر تخت
صفيه زوج نبي (ص) دخت حي بن اخطب
بدست چرخ يكي تيغ آتشين ديدم
چو ذوالفقار علي (ص) روز كشتن مرحب
چنينه روزي كز بامداد تا بغروب
بگوش خلق ز گردون رسيد بانگ طرب
مرا رسيد بشارت ز منهيان سراي
كه كرده اينك ميرخدايگانت طلب
ستوده خصلت فرخنده فرامير نظام
جهان فضل و هنر آسمان عقل و ادب
از اين بشارت از جاي جستمي چونان
كه برق بيني از مطلع و صبا ز مهب
همي گرفتم در دست خامه و دفتر
همي كشيدم در پاي موزه و جورب
كجا كه درگه آن آفتاب رخشان بود
همي بودم و بوسيد مي دو روي و دولب
امير اعظم فرمود مر مرا باري
كه اي تو راكب و دانش ترا بهين مركب
منت هميدون خواندم بيار تا گويم
سماع را چه مقام و نشاط را چه سبب
بروز غره سال عرب دميده مهي
نه چون هلال محرم نه چون مه نخشب
ز شرق عزت تابنده شد يكي خورشيد
بچرخ نصرت رخشنده شد يكي كوكب
بلند اختري از آسمان مجد و كمال
طلوع كرد ز تأييد و لطف حضرت رب
پدرش والا نواب نصرت الدوله
كه از نژاد شهانش بود تبار و نسب
خجسته مادر او عزت الملوك بود
يكي فريشته از دودمان جاه و حسب
چراغ و چشم وليعهد پادشاه عجم
ملك مظفر دين مهتر از ملوك عرب
كريمه خود بر اين كريم داد از آنك
هميشه ابعد ممنوع باشد از اقرب
از آن سپرد كه اين گوهر درخشنده
پديد آيد با يك جهان كمال و ادب
چو لؤلؤئي كه پديدار گردد از دو صدف
چو فضه ي كه نمودار آيد از دو ذهب
خجسته زاد پسر اين چنين پدر مادر
ستوده آيد مولود از چنين ام و اب
بدين طراوت خيزد ازين دو دريا در
بدين حلاوت ريزد ازين دو نخله رطب
ازين دو شاخ بدين خرمي برآيد برگ
ازين دو باغ بدين تازگي برويد حب
خجسته مادرش اما خجسته تر پدرش
پدرش نيك نجيب است و مادرش انجب
ز هر دو سوي شريف و زهر دو سوي عزيز
ز هر دو سوي كريم و ز هر دو سو اطيب
چنين پسر شد در خورد اسب و تيغ و سپه
چنين پسر شدشايان اسم و رسم و لقب
پي چراغان در مولد چنين مولود
بروز روشن آبستن است شب همه شب
مگر نديدي آن صبحدم كه زاد زمام
فروخت گردون شمعي ز عنبر اشهب
خدايگانا اي آنكه تيغ احدب تو
نموده پشت فلك را براستي احدب
مبارزان و دليران روزگار تمام
بنام تيغ تو خوانند در خطوب خطب
نسيم خويت آذر بتازه ترعود است
شرار خشمت آتش بخشكتر ز حطب
زپاي تا سر اگر لطف و رحمتي نه شگفت
كه از ملك همه مهرآيد و زديو غضب
دل رحيمت عفو خداي راست دليل
كف كريمت رزق عباد راست سبب
زهمت تو شود حرص بود لامه تمام
ز نعمت تو شود سير ديده اشعب
کفت طبيبي درمان فرست و درد شناس
كه شد خزانه والا بر اين طبيب مطب
عدوي تو سر انگشت آنچنان خايد
كه پشت و پهلو خارند اشتران جرب
به لشكر تو ز پس پا كدامنند توان
سپرد دختر دو شيزه بر جوان عزب
تو حكمراني ما بين اوس باخزرج
تو صلح داني با جنگ بكر با تغلب
خلاف رأي تو ممنوع شد بهر ملت
قبول امر تو محتوم شد بهر مذهب
هزار سال بزي تا هزار سال منت
هزار مدح سرايم چو جر دل و قعنب
گهي بمال كنم تهنيت گه از فرزند
گهي بجاه كنم تهنيت گه از منصب
بويژه روز چنين تهنيت بدين مولود
سرايمت بسرور و ستايمت بطرب
تبارك الله ازين شاهزاده فرخ
كزو فتاده بسطح زمانه شور و شغب
مبين بخورديش ايدر كه جذوه ي زآتش
به يك دقيقه زند بر فراز چرخ لهب
چو كوكبي است كه در چشم ما نمايد خورد
ولي به گردون كي خورد باشدي كوكب
الا چو عشق جميل است بربثينه همي
الا چو باشد مهر شريح بر زينب
چو زلف معشوق اندر تن عدويت تاب
چو جان عاشق در جسم دشمنانت تب
همي بجام مواليت نوش از زنبور
همي بجان اعاديت نيش از عقرب
يكي هميشه سزاوار مدح و نعت و سپاس
يكي هماره گرفتار شتم و لعنت و سب
روز غره محرم 1308 بود که جناب مستطاب اجل امير نظام دام اجلاله من بنده را بخواستند و پس از آستان بوسي فرمودند که نصرت الدوله را از کريمه حضرت اقدس در اين روز مولودي کرامت شده سزا آنست که تهنيت او را ديگر روز که حضرت اقدس را پذيره شود در بساط فرا داشته باشي. ناچار دست بر ديده گذاشته شامکاهان اين چکامه شيوا در رشته کشيدم و بامدادان در سراي نصرت الدوله بحضور حضرت اقدس و جناب اجل برخواندم. محمد صادق الحسيني
—
چكامه
در سال 1316 بر اثر گراني نان انقلاب بزرگي در تبريز پيدا شده و بسياري از دكاكين و خانه ها كه از جمله خانه يكي از علما و سادات ملاك و محتكر بوده بغارت رفته و انگاه تدبير و رشادت اميرنظام گروسي آتش فتنه را خاموش كرده است.اديب الممالك كه خود هم از خطر انقلاب بي سهم نبوده اين قصيده غرا را در مدح امير منظوم داشته
در سه موقع كار نتوان با تهور يا شتاب
گر بکوشش رستمي يا در نبرد افراسياب
آن يكي چون سيلي از كهسار آيد در نشيب
خانه ها ويران كند معمورها سازد خراب
وان دگر چون ژنده پيلي در هواي ماده پيل
جنبش آرد با نشاط و پويه گيرد با شتاب
سومين چون عامه در ملكي پي كين تو ختن
متفق باشند از خرد و كبير و شيخ و شاب
رستم و افراسياب آنجا فرو ماند ليك
مرد با فرهنگ داند چاره كردن با صواب
خامه را بايد درين هنگام هشتن بر زمين
تيغ را بايد در اين موقع نهفتن در قراب
ساختن كلكي كه گنگي مي نيابد در بيان
آختن تيغي كه كندي مي نبيند در ضراب
چون سكندر تاخت در ايران به كاخ خسروان
داستانش را گمانم خوانده باشي در كتاب
كان سپهداران يوناني بر او طاغي شدند
بسكه بودند از سفر بسته ز جنگ اندر عذاب
شه نه شمشير آخت نه لشكر كشيد و نه گرفت
خامه در كف نه بخشم آمد نه شد در اضطراب
گفت اگر اين لحظه با ايرانيان مهر افكنم
به كه با يونانيان جويم ره خشم و عتاب
زانكه در کوشش حريف عامه نتواند شدن
آنكه كوشد با پلنگ كوهسار و شير غاب
خواند سپهدار ايران را و ويرا برنشاند
در صف ميران و بر خود ساختش نايب مناب
هم قباي روميان را ساخت از پيكر برون
هم پرستاران رومي را برون كرد از قباب
پيكر از ديباي شوشتر داد زيور چون سپهر
سر ز ديهيم كيان آراست همچون آفتاب
گفت ايراني نژادستم ازين پس مر مرا
نه بروم است آشنائي نه بيونان انتساب
عار دارم زانكه با زنهار خواران خو كنم
يا چو در شد بسته جويم از لئيمان فتح باب
چون چنين فرمود از رشك رقابت روميان
سر همي سودند بر پاي شه مالك رقاب
مرد كافي را ز دانش اين چنين باشد نصيب
عقل دانا را به گيتي اين قدر باشد نصاب
اي اميري نامه اسكندري منسوخ شد
چون حديث سعد و سلمي قصه دعدورباب
كهنه شد آن داستانها كز تواريخ فرنگ
خوانده ي يا از نگارستان و از تبر المذاب
چند گوئي از سكندر شمه ي ازكار مير
باز خوان تا جمله گويند انه شيئي عجاب
خيره سازد معجزات مير اولوالالباب را
كاين جهان يكسر قشورند او ز پا تا سر لباب
از غبار دشت خور محجوب گردد روز جنگ
و آفتاب رأي تو هرگز نماند در حجاب
باف? هفته بود و چارم از ربيع دومين
شانزده رفته ز قرن چارده اندر حساب
(سه شنبه 4 ربيع الثاني سنه 1316)
—
زاد في الطنبور اخري نغمة يعني ز نو
مردم تبريز لحني ساختند اندر رباب
چند تن اهريمن آسا در لباس مردمان
كادمي صورت بدند اما به سيرت چون دواب
قحط نان را كرده دستاويز از بي دانشي
از بزرگان قدر بردند از كريمان فرو آب
از جوان و پير و مرد و زن به بازار آمدند
همچو سيل از كوهساران يا چوباران از سحاب
سوقيان بستند دكانها و در ره تاختند
پاره ي از بيم جان برخي بقصد انقلاب
ابتدا در بقعه فرزند موسي درشدند
و آهنين حصني فراهم ساختند از آن جناب
ناله الغوث و وا ويلاه و يا للمستغاث
بركشيدند از دل و كردند روي از خون خضاب
آن يكي گفتي مرا دي خون دل بودي طعام
وان دگر گفتي مرا نك اشك چشمستي شراب
آن يكي گفتا عيالم را زغم بوده است قوت
وان دگر گفتا جگر بوده است طفلم را كباب
آن يكي گفتا دريغا ني خدنگي راست رو
وان دگر گفتا شگفتا ني دعائي مستجاب
تا كند جا در دو چشم محتكر مانند تير
تا شود زه در گلوي مستبد همچون طناب
آن يكي گفتا خدايا از تو مي خواهم فرج
وان دگر گفتا كريما از تو جويم فتح باب
آن يكي گفتا كه ايزد خانمانشان بر كند
وان دگر گفتا كه حق انبارشان سازد خراب
آن يكي گفتا كه اندر تابم از سوز درون
وان دگر گفتا كه از درگاه ايزد رخ متاب
چون بمير كامياب اين قصه را منهي رساند
سخت پژمان شد درون پاك مير كامياب
خواند سالاري بحضرت چست و فرمودش برو
نزد اين بيدولتان در آن رواق مستطاب
چند تن بگزين و امنيت ده و نزد من آر
تا بدانم از چه كردند اين عمل را ارتكاب
رفت و سالار سخندان زود باز آورد چيست
چند تن مرد گزين كان قوم كردند انتخاب
مير با ايشان بهنجاري خوش و طرزي نكو
هم زباني مهربان فرمود از رأفت خطاب
كاي غلط كاران چرا جستيد آيين خطا
وي دغل بازان چرا جستيد از راه صواب
تا يكي در دل هوس داريد و اندر سينه كين
تا يكي در سر خمار آريد و اندر ديده خواب
پيش ما هر كار را با دافره و پاداشني است
در حق كافر عقاب و در حق شاكر ثواب
هان و هان زي شكر بشتابيد و كفران بس كنيد
رخ متابيد از صواب و تن مكاهيد از عقاب
خود همي دانيد من آسايش اين خلق را
آن چنان جويم كه بر راحت گزيدستم عذاب
تا رعيت را تن آساني بود در مملكت
نه تن آساني گزيدم هيچ بهر خورد و خواب
شرم داريد از خدا وزپادشا و زخويشتن
كاندرين دنيا سيه روئيد و در عقبي مصاب
بازگرديد و مبيزيد آب اندر كفچليز
پند گيريد و مپيمائيد با گز ماهتاب
تا فشانم بي تواني سيم وزر گر شد عزيز
تا دهم بي مزد و منت آب و نان گر نيست ياب
در كف مفلس درم در دامن سائل نعم
در دهان گرسنه نان در گلوي تشنه آب
گر پذيرفتيد گندمتان دهم از بهر خورد
ورنه سازم خردتان چون گندم اندر آسياب
چون شنودند اين حديث ازمير آن بيدانشان
در جواب اندر فروماندند چون خر در خلاب
عذر مسموعي نشد بيچاره ماندند و خموش
قول مطبوعي نبد فغواره گشتند و مجاب
عهد و پيمان را بر اين هنجار كردند استوار
كه خمش سازند نار فتنه را از التهاب
پس برفتند و بيان كردند با اصحاب خويش
آنچه شد در حضرت مير از سئوال و از جواب
جاهلان از جا برآشفتند و گفتند اين سخن
هست اندر گوش ماهمچون مس و روي و مذاب
گرچه مي دانيم سرپيچيدن از فرمان مير
آنچنان باشد كه آيي از فرات اندر سراب
وانكه با فرمان او خاضع شود طوبي له
كش بود در هر دو گيتي عاقبت حسن المآب
ليك ما اينجا پي غوغا نموديم اجتماع
هر كه ني غوغا طلب جويد ز ياران اجتناب
پيشواي ما غرا بستي و ما چون بوم شوم
مي بتازيم اندران موقع كه فرمايد غراب
الغرض چون بختشان برگشت و طالع شد زبون
صم و بكم عمي گشتند از قضا شر الدواب
روز ديگر تاختند از بقعه مينو نشان
سوي شارستان چو باد از روزن و آب از تكاب
هر كجا بد زالي از غوغا بماند اندر نهيب
هر كجا شد مالي از يغما برفت اندر نهاب
تاختند اين سان ز ناداني بكاخي كش خداي
بود مردي محتشم از خاندان بوتراب
اختري رخشنده از برج نزاربن معد
گوهري تابنده از درج قصي بن كلاب
عالمي فحل و مدقق سيدي راد و كريم
آگه از هر راز مكنون رازدان از هر كتاب
جامع المعقول و المنقول كز تعليم وي
بهره يابد خواجه طوس و حكيم فارياب
آن نظام الملة البيضا كه نام ونامه اش
هم رفيع است از فلك هم اشهر است از آفتاب
چون از اين هنگامه آگه شد فراز آمد ببام
با نقيبان گفت تا محكم فرو بستند باب
نامه يزدان بكف بگرفت و گفت اي گمرهان
شرمي از اين صحف منزل خوفي از يوم الحساب
نان اگر خواهيد اينك گسترانم خوان جود
مال اگر جوئيد اينك برفشانم زر ناب
خاندانم را ميفروزيد آتش در درون
كودكانم را ميندازيد اندر اضطراب
پاسخش گفتند كاندرز تو ننيوشيم از آنك
ميخ آهن را نشايد كوفت در صم الصلاب
گوش ما امروز با افسانه ديو آشناست
كي شود ديگر ز افسون حكيمان پندياب
ما بسان مهره نرديم اندر بر دو باخت
خصل ماو جنبش ما شد بفرمان كعاب
اين خيال از مغزمان آنگه برون خواهد شدن
كه رود ماخوليا از بنگ و مستي از شراب
باري از بس خيرگي كردند و سرپيچيدگي
شد دل آن سيد والا گهر در پيچ و تاب
داد فرمان تا بر آن اهريمنان انداختند
ز آسمان حضرتش حراقها همچون شهاب
بر نشد پاسي كه از دو دو بخار و گردو خون
آبنوسين گشت روي چرخ و صندلگون تراب
قصه بر مير مهين بردند كاذر بايگان
اين زمان از شورش و غوغا همي گردد خراب
اي معين الملة برهان جان گيتي را ز غم
اي شبان كله بستان داد اغنام از ذئاب
چاره ي اي مير زوتر در علاج اندر گراي
همتي اي خواجه زودتر زي صلاح اندر شتاب
مملكت را چار موج فتنه چون بر هم زند
كشتي نوح است فضلت من تولي عنه خاب
مير دريا دل چو اين بشنيد از جاجست و برد
دست مردي بر عنان و پاي همت در ركاب
در ميان آن جماعت راند توسن مرد وار
چون خليل الله در آتش يا كليم الله در آب
ديد شهري در هياهو كشوري درگير و دار
ديد خلقي در تزلزل عالمي در انقلاب
جهل خواند در فضا اني مشير للفتن
سنگ گويد در هوا اني نذير للكلاب
از در و ديوار خون بارد همي در كوچه ها
چون بگاه فرودين سيل از جبال اندر شعاب
مير غيرتمند از اين رفتار ناهنجار ريخت
بر جبين از شرم خوي چون بر گل سوري گلاب
خواست تا كيفر دهد آن شور بختان راز تيغ
باز رحم آورد و حلمش را فزون آمد نصاب
بار ديگر برگشود از درج مرواريد قفل
بر فشاند از گوهر آگين لعل تر در خوشاب
با زبان لطف فرمود اي سفيهان تا يكي
نو عروس عار را در كوچه بردن بي نقاب
باده از افيون نشايد خورد و من از سلع و عشر
اترج از زيتون نشايد بر دو قند از صبر و صاب
هيچ ديدستيد نيلوفر برويد از كرفس
با شنيدستيد سيسنبر بر آيد از سداب
عيب باشد بر رعيت شغل و كار رهزنان
زشت باشد در كهولت ذكر ايام شباب
گرنه برداريد دست از شور و غوغا عنقريب
بر سر درياي خون خواهيد بودن چون حباب
ورشما اندر شمر بيشيد مارا باک نيست
كز هزاران گوسپند ايدون نترسد يك قصاب
از هزاران گوره خر يك شير كي پروا كند
وز هزاران صعوه كي انديشه دارد يك عقاب
چون به پايان شد حديث ميراعظم آن گروه
هر يكي گفتا بخود الموت لي الان طاب
زان سپس از هم پراكندند عقد اتفاق
كامروي چون باد بيزن بود و آنان چون ذباب
جملگي رفتند و مير از بهر حفظ آن سراي
چند تن بگماشت هم ز اسپاهيان هم ز احتساب
گفت چونان كز حضورم اين سرا محفوظ ماند
هم بدين سان بايدش محفوظ ماندن در غياب
پس در ايوان رفت و بر مسند نشست و راي زد
گرچه جانش خسته بود از آن ذهاب و اين اياب
نه به شب مي نوش كرد و نه سحرگه آرميد
ز آنكه از اين هر دو باشد ملك و دولت را ذهاب
شكل اهرن داشت اندر ديده اش حور بهشت
طعم حنظل دارد اندر ساغرش شهد رضاب
نيم شب آن سيد والا گهر تصميم داد
عزم رفتن را چو باز از آشيان ضيغم زغاب
گفت اگر شب در ركاب نهضت آرم پاي عزيز
به كه اندر روز ريزم خون مردم در ركاب
چون بشدوي پاسبانان جملگي در رده شدند
زانكه چون شهباز و شاهين ني نپوشد كس نكاب
بامدادان خلق نيز آگه شدند از اينكه تاخت
آن شريف محتشم چون باد صرصر با سحاب
لاجرم در خانه اش از بهر غارت تاختند
از طلوع صبحدم حتي توارت بالحجاب
شد بيغما گوهرين قنديل و بلورين قمطر
گشت غارت خلخي ديبا و صقلابي ثياب
نه به جا سيمينه كرسي ماند و نه زرين بساط
نه قدرو راسيات و نه جفان كالجواب
از وزير خلوت سلطان وكيل الملك راد
وزعلاء الملك و از خواجه نظام مستطاب
شد به تاراج فنا گنجي كه كردند ادخار
شد بيغماي ستم مالي كه كردند انتخاب
به ببستان ماند شاخ و نه در اشكوب تير
نه در ايوان ماند شان خاك و نه در تالاب آب
خانه آن سان كه از بالا نداني زيرگاه
بار بند آنان كه نشناسي جدارش راز باب
ذكر احلاس و پلاس و ديك و ديك افراز را
بر نهم كاينان نگنجند از فزوني در حساب
بار بار اندربيا كندند ديباي ختن
كيل كيل اندر بپيمودند لؤلؤي خوشاب
سيم صافي با تبتكو زرتابان با تبنك
عنبر سارا بزنبيل و به زنبر مشگناب
در جراب انباشت درو اندر خريطه درو لعل
آنكه سنگ اندر خريطه داشت خاك اندر جراب
يا كتابي كي كند كاري كه كردند اين گروه
با گرامي زاده من عنده علم الكتاب
نزخيال عامه بود اين كاربل كز راستي
(فارس رام رمي من ذي سلم سهما اصاب
كاي دريغا كاشيان باز و بنگاه تذرو
گشت پرشور از نواي جغد و آواي غراب
اي دريغا گلشن آباد و شارستان جم
گشت از بيداد بخت النصر سنگين دل خراب
اي دريغا خيمه زد بهرام در ايوان مه
اي دريغا دست كيوان چيره شد بر آفتاب
منهيان رفتند دربار وليعهد ملك
كاشكارا شد كنون در وعد ساعت اقتراب
كار سخت افتاده است اي شه علاجي كن كه رفت
خانه فرزند پيغمبر به باد انتهاب
ديبه كيخسروي از طحلب آورده است غوك
عنكبوتان خام رستم مي ببافند از لعاب
اين قضايا فصل كن اي حكمتت گسترده فاش
همچو داود پيمبر مسند فصل الخطاب
شه چو اين بشنيد فوراً خامه و دفتر گرفت
بيخت بر سيمين ورق از كلك زرين مشگ ناب
بر امير كامران بنوشت توقيعي كه هان
صارم كين را ببايد بركشيدن از قراب
آن سري كز چنبر مالك رقاب آيد برون
هست بادافراه او در كيش ما ضرب الرقاب
هان و هان فرصت مجو بشكن ز شير بيشه يشك
هان و هان مهلت مده بر كن ز گرگ خيره ناب
جويهاي خرد را مگذار دريائي شوند
كه نه با كشتي از آن شايد گذر نا با شتاب
كن زروئين ديك و كشكنجير توپ و تير چرخ
جانهاشان را هلاك و خانه هاشان را خراب
قول كس منيوش در اين داستان از هيچ روي
عذر كس مپذير در اين ماجرا از هيچ باب
پايهاشان را به بند و دستهاشان را به بر
مغزهاشان را بكوب و خانه هاشان را بكاب
مير اعظم ايدالله تعالي نصرته
بوسه زد توقيع و بر سر هشت و در دم با شتاب
تير چرخ و توپ و كشكنجير و روئين ديك خواست
هم علمها با طراز و هم كمانها با نشاب
داد فرمان تا فرو بارند بر غوغائيان
زان تگرگ آتشين كوبارد از روئين سحاب
زين بلا ديگر خبر گشتند و در سوگ آمدند
مهتران شهر و سادات قريش از شيخ و شاب
با زنان و كودكان و سالخوردان عاجزان
جمعي افزون از شمار و خلقي افزون از حساب
كرده پيران دژم از اشك عارض لاله رنگ
كرده زالان نژند از خون دل گيسو خضاب
كودكان با ناخن از رخ برگشوده جوي خون
نوعروسان در گلو افكنده از گيسو طناب
جملگي مصحف بكف رفتند در دربار شه
هر يكي را گشته جاري از بصر خونين زهاب
آن يكي گفتا شها از بي دلان دل بر مگير
وان دگر گفتا شها از خستگان رخ بر متاب
رحم فرما بر عجوزان و زنان بار دار
خستگان اندر فراش و كودكان در مهد خواب
بيگناهان را به تقصير گنهكاران مسوز
سالخوردان را بباد افراه بر نايان متاب
توهژبري پوستين از گرگ بايد بر كني
كار قصاب است كندن گوسپندان را اهاب
تنگناي شهر و كشکنجير توپ و تير چرخ
الله الله دور از انصاف است و بيرون از صواب
زاري مردم چو ديد آن شاه بخشود از كرم
بر دل پيران فرتوت و زنان دل كباب
قالها بفمه و كتبها بقلمه العبد الجاني
صادق الحسيني 1316 في تبريز
—
قصيده
به مناسبت نخستين حكم صحيه طهران در اخراج گاوها از شهر فرمايد 1335
چو بانوي شب ازان زلفگان پر خم و تاب
بسود غاليه بر مشك و سيم بر سيماب
نجوم ثابته ديدم درون خيمه شب
بسان بيضه زرين به زير پر غراب
و يا تو گفتي دوشيزگان سيم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و ز تن جلباب
ستارگان ز بر كهكشان چو سيم تنان
به سبزه بر شده زان پس كه روي شسته در آب
فروخت پروين از زرسرخ هفت چراغ
بنات كبري از سيم ساده هفت ركاب
بنات صغري مانند كشتيئي كز موج
درون بحر شمالي فتاده در گرداب
چهار سعد بديدم فراز مشكين دلو
ستاده اند و فروشسته از دو زلف خضاب
چنانكه چار عرابي ز آب چاه بدلو
كند براويه بندد بر اشتران صعاب
اگر نديدي بيرون ز شست تير انداز
كمان بي زه تير زرين كند پرتاب
كمان چرخ همي بين كه بي زه و بي شست
بسي گشاد دهد ناوك زرين ز شهاب
عقاب و نس نديدم قرين مگر بفلك
دو نسر طاير آسوده در پناه عقاب
شبي چنين من و ياري گزيده از خوبان
چنانكه حور بهشت از كواعب اتراب
سهي قدي كه مثالش نه ماه در كشمير
پري رخي كه همالش نه ترك در صقلاب
گهي به پيكرم از سيم ساده كرده قباي
گهي بگردنم از مشك ناب بسته طناب
ازان عذار مطرز و زان جمال بديع
ازان رحيق مصفا و زان عقيق خوشاب
به مغز بيخته مشك و به چشم داده فروغ
به كام ريخته شكر به جام كرده شراب
هوا لطيف و زمين سبز و من به زير درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پايان رسيد و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپيده سر از كوه مؤذن اندر بام
بذكر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و كبك در بر كوه
يكي سرود نشيد ويكي نواخت رباب
بت من آن بدورخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر بروز زحجاب
چه گفت گفت دريغا ز نقد عمر عزيز
كه رايگان ز كف ما همي رود به شتاب
چو عمر در گذرست اي عزيز جهدي كن
مهل بخيره شود صرف و حاصلي در ياب
چو پير گشتي بگسل ز نوجوانان مهر
كه جاودانه نماند كسي ز شيخ و زشاب
بگاه پيري نتوان پي جواني رفت
بدور شيب نشايد ز سر گرفت شباب
ز جاي خيز پي شكر داور متعال
كمر به بند بدرگاه ايزد وهاب
چو آدمي نكند ذكر حق بشام و سحر
نه آدميست که كمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ به تكبير باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بيدار و ماغنوده بخواب
برو بنام خداي يگانه كن تسبيح
سپس به چهره برافشان ز آب ديده گلاب
هرانچه مي طلبي از كس از خداي بخواه
كه اوست در همه گيتي مسبب الاسباب
چون اين شنيدم راندم ز خويش شيطان را
شدم ز راه خطا باز در طريق صواب
در آب رفتم با پيكري چو نيلوفر
وز آب شستم سجاده و گليم و ثياب
سپس به خاک نهادم بعجز پيشاني
ز هر دو چشمم جاري سرشک چو نميزاب
پس از نماز گشادم زبان به استغفار
بدان اميد كه حق غافر است و من تواب
بسوز سينه همي گفتم اي كسي كه توئي
برآورنده اين نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آري از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزي همي ز ميغ و سحاب
چو باب توبه گشودي بروي ما ز كرم
مبند باب رجايا مفتح الابواب
مسوز اين تن خاكي ز تاب آتش خشم
كه خاك را نبود تاب هيچ گونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسيد مژده عفو
فتاد در دلم از نور ايزدي فرتاب
ندا رسيد بگوش اندرم كه يا عبدي
عفوت عنك و اني لغافر من تاب
بشرط آنكه به بندي زبان ز هجو كسان
به هيچ گونه تني را نيارزي ز عتاب
بجز دو طايفه كانان سزاي دشنامند
ولي نه از در اجمال بلكه با اطناب
نخست آنكه به ديوان عدل گشته مقيم
وظيفه گيرد و اجري برد باستصواب
سپس درافتد در پوستين خلق و بود
گزنده همچو كلاب و درنده همچو ذئاب
دوم كسي كه ز جراحي و كحالي و طب
نه هيچ ديده معلم نه هيچ خوانده كتاب
به دكتريش قناعت نه بلكه از در جهل
خداي طب شمرد خويش را چو اسكولاب
مبرز الحكما مبرز الطبا نام
بخويش بسته وفر به شده از اين القاب
بشصت سالگي اندر بسان تازه عروس
گهي به چهره سپيداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآميخته بكسماتيك
بزير بيني و بالاي لب شده كژتاب
چنانكه انتروگايتف بزير دووير گول
به هيئت افقي بر فراز يك سيلاب
زگالش و كروات و فكل تو پنداري
برون زاست فرنگي شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحي بالاي در نوشته به آن
مطب دكتر ريقو سلالة الانجاب
گرفته ديپلم طب از حسين بيك بيطار
عمل نموده بسي در طويله نواب
براه مدرسه چندين هزار كفش بپاي
دريده است و بسر كفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم موسيقي
كه تار عمر كسان را بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حكمت وي
چنانكه هست شهود ثعالب از ارناب
نكرده فرق خراسان ز ماوراءالنهر
همي نداد لحن مسيحي از رهاب
ز يك اشاره بروزي هزار قبرستان
كند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بكارا ، شمندر وفر، ورتوش
چو او نداند كس در ورق شمار و حساب
بجفت كردن و دزديدن ورق از بانگ
مسلمست و بگيرد همي ز نرد كعاب
نگشته تا بكنون كس برو حريف قمار
كه ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولي نداند در ديده عنكبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنكبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقير آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم كيلوس آرد تميز از كيموس
نه آب كشك تواند شناخت از كشكاب
كند بجاي اماله حجامت از مبطون
دهد بجاي سقنقور بر عليل سداب
نداند ايچ بسان حكيم خونابي
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
ازان قبل كه بدولاب هيچ در منه نيست
دهد درمنه بسي بر مريض در دولاب
هميشه گويد ايرانيان هنرمندند
ولي دريغ كه ايران تهي است از اسباب
به عهد رستم اگر بود چرخ خياطي
ببخيه دوخته مي گشت پهلوي سهراب
شنيده ام يكي از اين گروه بي پروا
كه بود بي خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پيش به همسايگيش مردي بود
كه فقر و پيريش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شير ده اندر سراي مسكين بود
ز شيرشان بسرا داده رنگ و روغن و آب
خوراك و پوشش مردان و كودكان و زنان
فراهم آمده زان شير همچو شكر ناب
به هر صباح ازان شير صاف دكتر را
نواله دادي با دوغ و مسكه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستي نه شيربها
ز آفرينش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق يكي روز خسته نتوانست
كه شير با قدح آرد فراز و مسكه بقاب
نماز شام به بازار ديد دكتر را
گرفته از سر بيمار سوي خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت كرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و ركاب
چو چشم دكتر بي آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همي نمود خطاب
كه دي چرا نفرستادي آن وظيفه شير
ز آشكار فكندي مرا به پيچ و بتاب
ببخش گفت كه از خانه داشتم غيبت
توداني آن كه نگهدار حجت است غياب
چو اين شنيد بزد بانك كاي خبيث لئيم
مريض داده مرا وجه و شير بدناياب
چو شير يافت نشدسيم خود ز من بگرفت
تو اين ضرر زديم اين پليد خانه خراب
بگفتش اي خرك آخر تو كيستي و چه ي
نه آخذي بنواصي نه مالكي به رقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زكوة ستاني نه مال من بنصاب
مگر كه شير مرا خود خريده اي بسلف
و يا من و تو بهم برشكسته ايم جناب
بگفت اين وبتندي جدا شد از بر وي
تني ز درد نزارو دلي ز غصه كباب
برفت دكتر بي آبرو سحرگاهان
كجا كه حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هويدا شد است ميكروبي
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثيم اندر طويله برخيزند
شوند گرد بنيش و پرفراش و ذباب
زنيش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدميان زانكه عرق شد جذاب
چو شد بخون كسي اين بلاي گوناگون
هميشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
كنون ببايد در شهر ما نماند گاو
طويله شان هم بايد شود خراب و يباب
وگرنه دردي بر مردمان هجوم آرد
كه از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو اين شنيدند اجزاي حفظ صحه تمام
فرو شدند ز فكرت بسان خر بخلاب
يكي نخواست ز گفتار او دليل و سند
يكي نكرد به تحقيق آن سئوال و جواب
يكي نگفتش كين فضله تجربت كردي
و يا به ذوق زبان چرب داري اي مرتاب
شدند خامش ازيرا كه جاهلان بودند
ز صدر تا به نعال وزباب تا محراب
پس از مشاوره كردند جمله پيشنهاد
سوي مقام وزات بنامه و به كتاب
كزان مقام به نظميه حكم سخت رسد
كه هر چه گاو بطهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزير داخله رفت
نوشت حكم به نظميه سخت در اين باب
كه گاوها را يكسر برون كنيد از شهر
طويله شان هم سازيد مستوي بتراب
شگرف واقعه ي ديدم آن زمان كه هنوز
مرا بود ز غم گاو دار ديده پر آب
ز شهر بيرون ديدم قطيع گاوان را
روانه همچو پلنگ از كنام و شير از غاب
وداع كرده برآخور روانه گشته بدشت
چو از جواذرو غزلان بمرغزار ار و سراب
ز آه گاوان روح اپيس و برمايون
بخست و ثور و ثريا شدند هر دو كباب
ايا خر خرف ياغي نعامي عير
حديث من بشنو نيك و نكته را درياب
تو آن خري كه ندانسته ي و نشناسي
ترنجبين و عسل را از حنظل و جلباب
تو آن خري كه ارسطو بود به نزد تو خر
توان خريكه فلاطون بود به پيش تو گاب
خداي شاخ و دمت را بريده است از آن
ستيزه داري با ذوالقرون والاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دليل جنسيت است اين و نيست جاي عتاب
از آن قبل شده ي خرپرست و گاو آزار
كه خر نكوتر داند سپوز يا ايقاب
گمان بري كه ز تخم خرمسيحستي
بارث يافته ي اين شرافت از اصلاب
در اين عقيده اگر سخت راسخي اينك
منت كنم به براهين و با ادله مجاب
نخست آنكه حمار مسيح تخم نداشت
كه بود ماده و زحمت نديده از عزاب
بخوان صحايف توراة و صحف انگليون
كه شرح واقعه ثبت است اندرين دو كتاب
گرفتم آنكه ز جدات و امهات تو هست
بگو كدام خرت شد نياكدامين باب
شرافت پسران است يكسر از پدران
با مهات نمانند هيچگه اعقاب
دوم بفرض محال ارقضيه راست بود
منم كه چشمه نسل ترا كشم زيراب
ببوق خود فكنم با دو نفخ صور كنم
كه يادآوري از آيت فلا انساب?
گرفتم اينكه بسرگين گاو زهري هست
بتر ز زهري كافعي فشاند از انياب
در اين معامله وجدان پاك مي گويد
چرا پسندي بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا كنيشان مسموم اي ستوده خباب
اگر به راستي اين گفته ي جوابم ده
وگر دروغ زني نيست تكيه بر كذاب
چنينه پيش نهاد ار دوباره پيش آري
روم كه پيشنهادت بشويم از پيشاب
كه شير گاو به زهر كشنده ترياق است
ولي دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا براي چه در پوستين گاو افتي
همي دري بتن بي گناه چرم واهاب
مگر نديدي در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روي صدق بهر ثواب
مگر نه بيني زرتشتيان همي سازند
زضرع گاو گهي پادياب و كه دستاب
مگر نرفته اي اندر فرنگ تا بيزي
بريش و پشم خود از فضله بقراطياب
مگر نداني تخم و باز فضله گاو
همي بسوزد چون سيم ساده از تيزاب
بجوي آب تو روزي هزار لاشه سگ
در اوفتاده و اجزاي آن سرشته در آب
بريزد آن آب اندر ترا بحوض سراي
وزان بياري معجون و شربت و جلاب
دهي به بيمار آن زهر و خود بنوشي از انك
همت بجاي طعامست و هم بجاي شراب
ولي ز گاو كه شيرش به زهر جاندارو
بود چو خون بشرائين و روح در اعصاب
ز روي جهل بپرهيزي و كناره كني
كه خوش تر آيدت از شير گاوريم کلاب?
خداي عزوجل روز حشر در پاداش
ترا كشد بعقابين از اين دوگونه عقاب
سرت بكوره حدادو كون بشاخ بقر
چنان دهد كه نداني ره اياب و ذهاب
بشهر ما نبود كس ز گاو مسكين تر
ميان خيل بهايم درون جمع دواب
كه ماده و نرشان خادمند ما را بل
ز اولياي نعم بلكه بهترين ارباب
يكي ز زرع دهد بر گرسنگان سيري
يكي بضرع كند كام تشنگان سيراب
به روزگار جواني كفيل حرفت ماست
چوپير گشت فتد زير دشنه قصاب
بتر? ز قصاب اين ظلمهاي گوناگون
كه وارد است بر اين جانور بغير حساب
خران به شهر خرامنده زير جل سمور
سگان خزيده و غلطيده در خز و سنجاب
وليك گاو زبان بسته بي گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه كه هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجاي خورد گياسبزه و نواله كنند
چرا بدشتي بي آب و خالي از اعشاب
تو بامداد خوري تا به شب ز شب تا صبح
بكار گادن پرداختي چو فحل ضراب
وليك گاو زبان بسته روز و شب ميرد
در آرزوي شتر خار و حسرت لبلاب
ايا نسيم سحرگه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحيت و آداب
سپس بگو كه بجز نفي گاو از اين كشور
چه كرده ي كه ترا اين رسوم شد ايجاب
بجز زري كه ز حبيب مسافران بكرج?
چه در ذهاب گرفتي چه در طريق اياب
چه كردي و چه نمودي كدام كار تو بود
به دهر قابل قابل تحسين و لايق اعجاب
بجاي اين همه سيم و زري كه از دولت
همي گرفتي و انباشتي بكيس و جراب
بجاي آن هم صرف دوا و رسم طبيب
كه در ولايات آنرا ستاني و بركب
پي سرايت منع و باز حد شمال
چرا نه بستي سدي متين ز راه صواب
چرا خرابي نان را نپرسي از خباز
چرا نظافت جورا نخواهي از ميراب
بگاوراني تا كي شتر چرانا خيز
ببندد كه و بر گاونه رخوت وثياب
نه روي خاك تواني به اين شرافت زيست
نه بر سپهر تواني شدن به اين اسباب
—
قصيده
هنگام مسافرت ميرزا علي اصغرخان صدراعظم به شهر قم پس از تسطيح راه فرمايد :
ايا نگار دل آويز و ترك شهر آشوب
كه هم ضيأعيوني و هم حيوة قلوب
شنيده بودم از بخردان و دانايان
كه ناگزير ز خوي بد است صورت خوب
وفا بجاي نه آن را كه غمزه سرمست
يمين بجاي نه آن را كه پنجه مخضوب
نمونه اي ز شعار تو باشد اين گفتار
حقيقتي ز سلوك تو باشد اين اسلوب
توان نبودي كم روز و شب بدي طالب
من آن نبودم كت سال و مه بدم مطلوب
نگفتيم كه تو چون وامقي و من عذرا
نگفتمت كه تو چون يوسفي و من يعقوب
كسي فروشد يوسف بدرهم معدود
كسي فريبد عاشق بوعده عرقوب
بس است جور و جفا اي ستمگر طناز
بس است ناز و فريب اي پري رخ محبوب
مساز خشم و مكن تندي و مشو سركش
مباش سخت و مزن طعنه و مكن آشوب
سرود شادي بسراي و ساز مهر بساز
نواي مستي بر خوان و طبل عيش بكوب
به آستين خود از آستانه گرد فشان
بتار گيسوي خود صحن بارگاه بروب
كه مير اعظم دستور معدلت گستر
زري رسيد سوي قم و ذلك المطلوب
امين سلطان ابن امين سلطان آنك
ستاره باردش از دست و مهر و مه زهبوب
نموده فخر بنام بلند او دانش
چو آل ايوب از نام نجم دين ايوب
هم او به كشور فضل و هنر خداوند است
هم او به لشكر جود و كرم بود يعسوب
بود كمالش فطري و دانشش ذاتي
نه اين به تعليمستي نه آن دگر مكسوب
نه طبع او متهور نه قلب او خائف
نه راي او متزلزل نه وعد او مكذوب
ز سنگ و چو بهمي بشنوي بگوش احسنت
اگر بخواني مدحش همي به سنگ و به چوب
خدايگانا اي آنكه ز ابر شمشيرت
بخاك زهره مسكوئيان شود مسكوب
بر اطاعت تو خود اطاعت ابوين
بود حرام كه اين واجبست و آن مندوب
تو راه طهران زي قم نموده ي مفتوح
تو چتر احسان در ملك كرده ي منصوب
كه ديده بود كه صد ميل راه دور و دراز
كسي ببرداز گاه صبح تا به غروب
كه ديده بود كه كشتي روان شود به زمين
كه ديده بود ز آهن كند كسي مركوب
كه ديده بود كه شمشاد و ارغوان رويد
زريشه و شجر خمط و گلبن از خروب
كه ديده بر اثر رود شور و وادي خشك
زلال حيوان نوشد کسي بزرين كوب
كه ديده بود بدين دلكشي قصور و بيوت
كه ديده بود بدين محكمي حصون و دروب
تو آن سرافيلستي كه بردي از خاطر
كريوه ملك الموت راه پرآشوب
نعوذ بالله از آن ره كه خارسم شكنش
بچشم راكب در مي شد از سم مركوب
به دره اش ننمودي گذر مسافر و هم
كه خاطرش نشدي بر هزار فكر مشوب
وگر رقيب و عتيد اندران گذشتندي
ز هول فرق نكردندي از ثواب ذنوب
وگر سليمان درساحتش بساط افكند
خروش مسني الضر كشيد چون ايوب
گوزن دروي لنك و عقاب دروي مات
سپهر دروي تار و قمر درو محجوب
ستاره آنجا همچون ز كال تيره و تار
فرشته دوري ماند اهرمن منکوب
ز خارهاش كه از خاره همچو خرمابن
كشيد سرتن و جان مسافران مصلوب
فروختندي مردم ز تنگدستي و قحط
در اين بيابان محبوب را بهاي حبوب
ز كار تو گر آن صحن نغز خان پرور
كه بر نهادي و گشتي ز كردگار مثوب
چنانچه شمس و قمر بر مناره اش شب و روز
دو مؤذنند بوقت طلوع و گاه غروب
يكي دعاي تو خواند ز بهترين هنجار
يكي ثناي تو راند به خوشترين اسلوب
—
قطعه
امام محمد زكريا
محمد زكريا طبيب رازي را
كه فيلسوف عجم بود و اوستاد عرب
بفن فلسفه و طب و كيميا و نجوم
حساب و هندسه موسيقي و فنون ادب
چنان يگانه شمردند فلاضلان جهانش
كه جمله گوشبندندي چو او گشودي لب
هماره همچو شهانشگروهي از پس و پيش
روانه بد چو زمدرس شتافتي به مطب
چنان به كار پزشكي خبير و حاذق بود
كه شد ز هيبت او لرزه در مفاصل تب
ده و دو نامه در آن فن بنشت كز تدبير
ز صفر فضه توان كردن از نحاس ذهب
همي فكند به حكم نجوم و اسطرلاب
ز آفتاب به درياي آسمان مركب
چنين يگانه كه دادند اهل علم او را
فريد عصر و خداوندگار دهر لقب
روانه گشتروانش بسال سيصد و بيست
بشاخسار جنان در جوار رحمت رب
شنيده ام كه به پايان عمرش از پيري
بديده روز فروزنده تيره گشت چو شب
گزيده قرن و رقيب معاصرش (كعبي)
كه بوده يار وي اندر سر او در مكتب
بطنز و طعنه بدو گفت اي يگانه حكيم
مرا ز كار تو باشد به روزگار عجب
سه علم راشده ي مدعي و در اين سه
خبر نباشدت از ريشه و فنون و شعب
نخست دعوي اكسير و كيميا داري
كز آنت بهره نبينم به هيچ روي و سبب
براي ده درم از مهر زن بزندانت
گشوده شده در اندوه و بسته باب طرب
برآمد از جگرت شور و تلخكام شدي
ز ترشروئي آن نوعروس شيرين لب
دوم تو گوئي هستم طبيب و خسته شدت
سر از صداع و دو چشم از نزول و تن ز جرب
كفا مفاصل و اعصاب خلق چاره كند
كسي كه ريخته درد شبمفصل است و عصب
سوم بدعوي گوئي منم ستاره شناس
چرا به فال تو مسعود نيست يك كوكب
هميشه شمس به قصد تو گشته يار زحل
هماره ماه بر غم تو خفته در عقرب
حكيم با هنر از طعن آن حريف ظريف
غريق بحر الم شد حريق نار غضب
بگفت اين همه دانم وليك بختم نيست
چو بخت نيست فزوني ز معرفت مطلب
كه گر ز اطلس گردون قصب كند بدبخت
ز ماهتاب درافتد شراره اش بقصب
چو پرسي از حسب بختيار وزنسبش
كه آسمان حسبش گشت و آفتاب نسب
—
قطعه
به تاريخ چهارشنبه سوم جميدي الاولي 1326 در انجمن ميثاق فراهان انشاء گرديد بر اثر مظالم محمد علي ميرزا
اي نگهبانان آيين اي دليران در حروب
اي مديران جرايد اي خطيبان در خطوب
اي حواريون احمد اي هوا خواهان حق
اي بزرگان قبائل اي رئيسان شعوب
عي علمداران امت اي نواميس خرد
اي خداوندان فكرت اي جواسيس قلوب
قدرت ما را چرا كاهيده قلاب القدر
پرده ما را چرا دريده ستار العيوب
آسمان در شهر ما پتياره بارد بر زمين
آفتاب از شرق ما آورده روي اندر غروب
پاي ما لنگ است و ره باريك و وادي هولناك
ابر تاريك از شمال و موج طوفان از جنوب
سيلي اخوان و دشنام پدر بس ني كه گشت
اين تن نالان هدف بر توپهاي خاره كوب
راعي ما گله ما را بدست گرگ دارد
ساقي ما باده را بسم دارد مشوب
پاسبان ماره دزدان بخان ما گشاد
نوش بر ما نيش شد يار طروب آمد غضوب
اي كه خاك خويش را چون ريش خود دادي بباد
بر در دشمن شدي با نوك مژگان خاكروب
خون فرزندان خود كردي بجام دشمنان
اين گنه را كي ببخشد فاضل غفارالذنوب
غمخورت خوارت كند بنشين و تن برمرک ده
بنده ات بندت نهد بر خيز و سر بر سنگ كوب
اي بزرگان در پس اين ابرهاي تيره چيست
كس نيارد درك آن جز علم علام الغيوب
اي گه داري درد دين را جفت با عشق وطن
دست از شادي بشوي و خانه ز آزادي بروب
جان فدا كن بي تحاشي كز شرف يا بي نوال
سر به كف نه بي محابا تاز حق گردي مثوب
يا غياث المستغيثين يا اله العالمين
يا امان الخائفين ايفرد كشاف الكروب
ناله اخوان ميثاق فراهان را نماي
با اثر در گوش اين جمع از قشور و از لبوب
—
قطعه
شنيدم كودكي گفتا به همشاگرد خوب يارب
بميرد اين معلم كز جفايش جان ما بر لب
بگفتش سودني زين كار زيرا ديگري آيد
بجايش گر فرج خواهي بگو اي كاشكي امشب
شكستي تخته تعليم و بابا رفتي از دنيا
برافتادي الف تا باء و ويران گشتي اين مكتب
فرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضي
مكن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زير بار عقل و از تكليف فارغ زي
برآور بيخ صفرا تا نفرسايد تنت از تب
كجا ديوان و ديواني است از ديوان مگردان رخ
كجا قانون و قانوني است بي قانون مجنبان لب
—
اين دو بيت در مقدمه طبع شاهنامه اميربهادر جنگ نوشته شده
جانش بروي شاه بود تشنه ني بر آب
چشمش ز مهر شاه كشد سرمه ز خواب
گردد بگرد شاه چه در كاخ و چه به دشت
چون مه بگرد خاك و زمين گرد آفتاب
—
(حرف تاء)
قصيده
پس از بمباردمان مجلس شوراي ملي و كشته شدن سيد جمال واعظ اصفهاني در همدان و ساير آزادي خواهان به زندان طهران در نكوهش محمد علي ميرزا فرمايد و در طي اين قصيده انقراض سلطنت قاجاريه و پيدايش دولت پهلوي را خبر داده است
امروز كه حقرا پي مشروطه قيام است
بر شاه محمد علي از عدل پيام است
كايشه به زمينت زند اين توسن دولت
كامروز به زير تو روان گشته و رام است
اين طبل زدن زير گليمت نكند سود
چون طشت تو بشكسته و افتاده زبام است
نام تو بيالوده تواريخ شهان را
هر چند كه نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا كي به دهان قفل خموشي زده باشم
جان در هيجانست و گه كشف لئام است
والا پدرت داد همي كرد و تو بيداد
اينجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائي كه نماند اثر از داد مپندار
بر مايه بيداد و ستم هيچ دوام است
پنداشتي از احمد و فضل الله نوري
كان خواجه وزير تشده وين شيخ امام است
كار تو تمام است و نداني كه ازآن روز
شاهي تو و دولت و ملك تو تمام است
لعنت به چنين صدر كه دايم ز پي آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار كه صياد قضامي مي نشناسد
دستور كه وشه كه و شهزاده كدام است
آن باده كه در جام كسان ريختي اي شاه
ساقيت بر افشانده سرانجام بجام است
وان زهر كه در كام جهان كرده ي از قهر
دور فلكت ريخته ناكام به كام است
وان شعله كه از توپ تو افتاد به مجلس
زودا كه برافروخته أت در بخيام است
گفتار مرا يافه مپندار كه از صدق
گفتار من ايشاه چو گفتار جذامست
اين نكبت و ذلت كه فراز آمده اينك
در پايه تخت تو ز ادبار پيام است
زاغان چو ابابيل برآيند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بيت حرام است
ياران تو حجاج و حصين بن نميرند
و آن مرد مرادي كه هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شير خدا شد
وز تير تو آذر بدل خير انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فرياد ز بيداد تو در ركن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقيرانت در گنج زر و سيم
وز خون شهيدانت در جام مدام است
در جامگي وراتبه فرمان تو مخصوص
در كشتن و بردار زدن حكم تو عام است
سي روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چو ايام صيام است
فرزند نبي را كشي آنگاه نشيني
بر تخت كه عيد نبي و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد كاين شرط نظام است
اندر پي زخمي كه زدي بر دل ابرار
شمشير خدا را رگ جان تو نيام است
هي هي حبلي قم قم و قم قم كه ازين فتح
شاهي بتو ختم آمد و دولت بختام است
گويند كه اندر پي وام است شهنشه
ماننده اين قصه تو داني كه كدام است
تركي كه زگرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن و اندر پي وام است
گر وام ستاند ز كس اين ترك بناچار
برخواجه بازرگان عبداست و غلام است
تنخواهي و وامي كه زبيگانه ستاني
تنخواه جانكاه بود وام نه دام است
در گردن شير نر وام است چو زنجير
واندر دهن مار سيه وام لگام است
هشيار شو اي شاه كه اين دولت دنيا
چون كبك بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تاتخته تابوت در انگشت
وز كاخ تو تا خاك مذلت دو سه گام است
ديگ طمع و حرصت ازين آتش بيداد
پخته نشود هيچ كه سوداي تو خام است
نه عهد تو عهد و نه يمين تو يمين است
نه قول تو قول و نه كلام تو كلام است
از خلف يمين گشت مسلم كه در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است و سفاه است
افكار تو پندار صداع است و زكام است
اين تاجوري نيست كه در دست و دريغست
اين پادشهي نيست كه مرگ است و جذام است
اين افسر و اورنگ كيان است مپندار
كز بهر تو ميراث ز اجداد كرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
اي كودك از اين بستان بگذر كه گذشته است
ايام رضاع تو و هنگام فطام است
وي دزد ازين خانه بدرشو كه خداوند
بيدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوك او گر رهي از ناله مظلوم
زنهار نيابي كه جگر دوز سهام است
بگذار سنان را كه دم تيغ تو كند است
بسپار عنان را كه سمند تو جمام است
از تخت فرود آي و بنه تاج و فروخسب
با آنكه پس از ميم يكي جيم و دولامست
بنگر بسوي نور مساوات كه ستار
زد چاك بر آن پرده كه سرپوش ظلام است
زاد بار به اقبال تو آن شد به صفاهان
كش خوندل و ديده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و اين شير کنام است
از كشتن سردار يقين كن كه ازين پس
قاطع به ميان تو و اين قوم حسام است
اين صيحه حق است نه فرياد خلايق
سوداي خواص است نه غوغا يعوام است
اين خاك پر از خون ملوك است و سلاطين
اين دشت همه گور صدور است و عظام است
دشتي كه بهر دستي از آن خون سياوش
آميخته با مغز جگر گوشه سام است
اكنون همه مأواي سباعست ووحوش است
اينك همه بنگاه هوام است وسوام است
باغ ارم آرامگه ديو و شياطين
فردوس چراگاه گروهي دد و دام است
تا چند بفرما لياهوف درين شهر
بام و درما سخره مشتي زلئام است
سيلي خور سيلاخوريانيم و چوناليم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو يزيدستي واين شهر چو شامست
سالار سپاه تو اميري است بهادر
كش جاي خرد پشك خراندر بمشامست
(سعدي) كه زبن سعد دوصد پايه شقي تر
در خارجه از حكم تو دستور مهام است
اين هر دو بكام دل خود كارگذارند
بيچاره تو پنداري گردونت بكام است
با نظم تر از ملك تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سيام است
از تو دل اين خلق رميده است وليكن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
اين تخم عزازيل كه از مادر خاقان
روئيده درين ملك بهر برزن و بام است
يارب عجبستم كه چرا مانده مكر خود
سرسام و جنون در سر ذريه سام است
—
قصيده
هنگامي كه از رياست صلحيه ساوجبلاغ معزول و در طهران دوچار مظالم مديران عدليه شده در انتقاد اوضاع و اشخاص عدليه وقت فرمايد
فضا و ساحت عدليه يارب از چپ و راست
تهي ز مردم دين دار و دين پرست چراست
بناي كژ نشود راست گفته اند وليك
بدست كژمنشان اين بناي كژ شده راست
هزار خانه برانداخت اين اساس و شگفت
كه ساليان دراز اندرين زمانه بجاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بريخت
هنوز سقفش ستوارو استنش برپاست
فتاده برقي در خرمن زمانه از آن
كه دو دو سوز پديد است و شعله ناپيداست
بچاه ويل همي ماند اين سرا كه در آن
هر آنكه افتد در خانمانش واويلاست
زبسكه خولي و شمر و سنان در آن بيني
صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند زار و زبون
نه شهر زور بدين سان تباه و نه زور است
خورند خون فقيران درند رخت غريب
كه سك عدوي غربيست و دشمن فقراست
بسان مجلس شوري زهر نژاد دو گروه
يكي بدست قضا اندر آن خراب فضاست
درد ز نغمه سرناچيانشان رگ من
كه نفخ صور سرودي ز بانگ اين سرناست
همي بسر فد دينار تا بدامن حشر
كسيكه متهم از جرم سرفه بي جاست
پي حصول مآرب كه پا نهند براه
همي تو گوئي سيل العرم بشهر سباست
كرا شناسند اين ملحدان ز بدبختي
سرش بدار و جگر خسته هستيش يغماست
هرانكه دمب خري را گرفت و گشت سوار
فتاده از خر و در فكر جستن خرماست
همي نگويند اين شام را ز پي سحري است
همي ندانند اين روز را ز پي فرداست
به كاسه ليس خبر ده كه در محاكم عدل
ز سنگ ظلم شكسته تغار و ريخته ماست
شدم بجانب دار القضا كه تابينم
چگونه حكم كند آن كه بر سرير قضاست
ز اتفاق گذارم دران مكان افتاد
كه روبروي مقام وزير دربالاست
دردي بديدم و لوحي بر آن بخط جلي
نوشته بود كه كابينه وزير اينجاست
شنيده بودم از اهل لغت كه كابينه
به اصطلاح و زبان فرنگ بيت خلاست
دگر شنيده بدم من كه مجلس شوري
براي ديوان كابينه تميز آراست
پس از مطابقه گفتم كه ابن مبال تميز
فراخور خردو ذوق هيئت وزراست
از آن قبل كه همي قدر وقت بشناسد
مبال زير سرآرد وزير بس داناست
در آن ببايد ميزاب ميز كرد روان
كه ميز در بن كابينه تميز رواست
از يدر آمدم آنجا درون و ديدم باز
به پشت ميز گروهي نشسته از چپ و راست
سبالها ز دو سو برگذشته از بن گوش
دو چشمشان نگران گه به پيش و گه به قفاست
يكي بر … مشغول و يك بشا …
يكي بغوطه دران منجلاب و يك بشناست
رئيس ايشان مردي بنام عيسي بود
كه پوستش همه كيمخشد دل از خار است
چو مرغ عيسي بانور آفتاب عدو
چو مار موسي كمتر شكارش اژدرهاست
به سنگ موسي ماند كه تيغ را سايد
ولي چو رفت به كابيه سنگ استنجاست
مرا ز ديدن آن مرد حال درهم شد
چنانكه هيچ ندانستم از كجا بكجاست
فتاد از كفم ابريق و بند تكمه گسست
دلم طپيد و رخم زرد گشت و روحم كاست
بسي دميدم بر خويش آية الكرسي
بنا گهان يكي از روي صندلي برخاست
بخشم گفت چو خواهي در اينسرا ؟ گفتم
مرا ببخش تو داني غريب نابيناست
بقصد ميز در اينجا شدم ندانستم
كه ميزخانه اصحاب دفتر و انشاست
بگفتم اين و از اينجا دوان دوان رفتم
سوي محاكم ديگر كه در ميان سراست
بهر كناره ز ديوان جماعتي ديدم
يكي نشسته يكي ايستاده بر سرپاست
دو نيزه هر يكي را شاخ و هفت قبضه سبال
سه شبريال ودو گز دمب و ده ارش بالاست
چو طاق بيني بيني برويشان گوئي
فراز كوه ميان طاق گنبد گراست
نشسته هر يك بر مسندي كه پنداري
پلنگ در كهسار و نهنگ در درياست
يكي سياه بديدم به پشت ميز اندر
همي تو گفتي خاقان چين و خان ختاست
تني سه چار در اطرافش از ابالسه بود
چنان درنده كه در بيشه شير افريقاست
سئوال كردم از خادمي كه اين كس كيست
چه كاره باشد و اين محفل از كيان آراست
جواب داد كه اين مدعي العموم بود
كسان كه بيني در محضرش صف وكلاست
يكي ظريف بعمامه و يكي به فكل
يكي فزون بدرازي و ديگر از پهناست
بنزد هر يك حجاج چون انوشروان
به پيش هر يك يابو ابوعلي سيناست
به ويژه مفخر گو در زيان جمال قمي
كه در شقاوت جمال سيدالشهداست
بپاي گيوه تكاپو كند ولي ز امساك
بپاي گيوه و كفشش هنوز تا برتاست
هنوز از دهنش بوي قنبيد آيد
هنوز چرب سبالش ز روغن حلواست
ز بسكه بانجباي زمانه دارد كين
سزاي لعنت و نفرين خمسة النجباست
زبان زيرين اندر دهان زيرينش
ز بس رود ز قفا چون گل زبان بقفاست
جمال و سيد اندر عدد اگر چه يكي است
چو جمع كردي اين هر دو حمق از آن پيداست
گذشتم از در مقصوره ي گمان كردم
مقام و خانقه بلعم بن باعور است
نشسته ديدم ديوي كه هر كه ديدش گفت
وكيل بلعم و نايب مناب برصيصاست
رخش ميانه دستار سبز و ريش سياه
بسان ابر سيه در ميان ارض و سماست
به پيش رويش مازندراني اهرمني
نشسته بادم جانكاه نطق دل فرساست
چنانكه ديوي با اهرمن براي شكار
به قول عامه پي بندوبست و جفت و جلاست
چو نام اين دو بپرسيدم از يکي گفتا
نخست منكر روز جزا رئيس جزاست
شريف زاده نرغول ماده آنكه بنام
شريف زاده بدا كنون شريف بر علماست
دوم ليدي از اولاد بيدو اولاداست
كه نه بچهره و راشرم و نه نديده حياست
شنيده بودم دجال را خري باشد
كه پيروان را سرگين او به ازخرماست
نهيق آن خرو آواز تيزش از بم و زير
بگوش آنان چون نغمه هزار آواست
كنون بديدم دجال اسپهاني را
به پشت آن خرمازندراني آمده راست
بجاي آنكه زسرگين او كند خرما
دهد بخلق و به هر يك بگويد اين خرماست
بدست خويش ز پشكش همي فشاند مشك
بريش خويش و ببويد كه عنبرساراست
يكي نگاشت بدو كان فلان بدختر تاك
قرينه گشت و مست از سلاله صهباست
چو خواند نامه بگفتا كه وطي دختر بكر
هر آنكه كرد سزاوار رجم وحذزناست
بحكم محكمه بايست سنگسارش كرد
كه حكم محكمه نايب مناب حكم خداست
كسي كه باده نداند زماده بكر از تاك
نه راست از كژ سازد جدا نه كژازراست
چگونه داند كار محاكمت پرداخت
چسان تواند گلزار معدلت پيراست
پي حنوط و كفنشو كه مرده شودرزي است
بسيچ كور و لحد كن كه قبر كن بناست
مناخ ورطه مرگ است كارواني را
كه بوم قافله سالار و جغد راهنماست
بقصر ديگر ديدم جماعتي برديف
نشسته اند و سخنشان سراسر از ياسات
بصدر محفل بر صندلي كرانجاني
چنانكه در بر كهسار صخره صماست
سئوال كردم كاينجا كجاو بهر چه كار؟
مقام تاجر و درويش و سيد ملاست
يكي بگفت كه اينجاست كارگاه تميز
در اين مقام بد از نيك و شر ز خير جداست
طويله شتران است و داغ كاه خران
چگونه داغي داغي كه آخرينه دواست
محاكمات در اين صفه منتهي گردد
چو منتهي شد في الفور لازم الاجراست
رئيس آنان مردي است بي نشان گرچه
نشان مجرم پيدا ز جبهه و سيماست
… زاده بينور بي فروغش دان
كه هم بمغرز كام است و هم به ملك …
دو عضو عامل آنجا دو نائبان رئيس
كه يك ز سمت چپ آمد دگر ز جانب راست
نخست دان ………………..
دوم جناب آقا ميرزا فضلعلي آقاست
يكايك از پي ابرام و نقض در جهدند
يكي بكار گره زن يكي طلسم گشاست
يكي بريد و يكي دوخت و ديگري پوشيد
يكي نمود و يكي ساخت آن دگر پيراست
بدست ايشان قانون چو آهني كش موم
نمود داود سازند هر چه دلشان خواست
ز نقض عهد وز ابرام بي نهايتشان
ستمزده متردد ميان خوف و رجاست
بهر كه مي نگري يك ز ديگري بتراست
حصان اشهب خالوي بغله شهباست
همه ز قطع عطا قاضي سدوم وليك
عطا چو واصل گرديد و اصل بن عطاست
اگر نديدي يك جرم را دو گونه جزا
وگر شنيدي يك بام را دو گونه هواست
ببين در اينجا هم امتزاج خير و شراست
ز لطف قانون هم اختلاط صيف و شتاست
بجاي ديگر ديدم جماعتي آرام
گزيده اند و از ايشان بهر طرف غوغاست
چو نيك در نگرستم برويشان ديدم
يكي جهود و يكي گبر و ديگري ترساست
يكي به ديوار اندر چو ريسمان بازان
يكي بسقف سرا همچو آسمان پيماست
ز خادمي كه دران باره بود پرسيدم
كه اين كجا و رئيسش كه؟ چند تنش اعضاست
جواب گفت چه گويم كه اندرين مجلس
در آسمان ز زمين بر خروش وااسفاست
كجا مشاوره عالي است و تأسيسش
خلاف حضرت حق جل شأنه و علاست
كسي كه صبحدم آنجا قدم نهد بي شك
ز خانمانش شبانگه بلند بانگ عزاست
رياستش به وزير است ليك تشكليش
گه لزوم مركب ز هيئت رؤساست
بگفتم اين رؤسا كيستند و اين تشكيل
پي چه كار و به گيتي چه سود از اين سوداست
بگفت اين رؤسا آن گروه بي شرفند
كه هر يكيشان اصل جذام و تخم وباست
شعارشان همه بي ديني است و بي شرفي
وظيفه غارت اموال خلق و سفك دماست
به مكر و دستان هر يك مجاهري بقمار
بسلب و غارت هر يك مجاهدي بغزاست
بچوب موسي مانند كاژدها گردد
براي فرعون اما بر شعيب عصاست
—
قصيده
اين قصيده را در ماه ربيع الثاني سنه 1313 كه خداوندم اميرنظام ايده الله تعالي در (مراد آباد) يكفر سخي كرمانشاهان مهمان جناب متسطاب آقا اسدالله امام جمعه بودند بر حسب امر مبارك ايشان مرتجلا ساخته و در محضر انشاد كردم:
باغ پيروز و چمن بدرام است
يار در مجلس و مي در جام است
فال فرخنده و گيتي به مراد
بخت بيدار و جهان بر كام است
اختر ميمون ما را يار است
توسن گردون ما را رام است
امن و راحت را اينك گاه است
عيش و عشرت رانك هنگام است
كه خداوند اجل مير نظام
ميهمان عضدالاسلام است
وز پي خدمت ميراندر بزم
آسمان در شمر خدام است
باد از خاك رهش گلبيز است
باده از شوق لبش گلفام است
تاك چون شاهد زرين پوش است
جوي چون دلبر سيم اندام است
سيب مانند كف بر جيس است
نار هم رنگ رخ بهرام است
چون زمرد بدل سنگ درون
مغزها در شكم بادام است
راست پنداري بادام دو مغز
دو بچه در شكم يك مام است
بط درون شط با رخت سپيد
همچو حاجي بگه احرام است
باذان آيد قمري بر سرو
همچنان مؤذن كاندر بام است
لوحش الله كه از دست امير
ابر را مخزن گوهر وام است
بارك الله كه ميرم گه رزم
در يكي بيشه دو صد ضرغام است
داورا ميرا لله الحمد
كه بد انديش تو روزش شام است
حرز اقبال ترا بر بازو
سكه بخت ترا بر نام است
كلك تو طوطي شكر شكن است
رمح تو ماهي بحر آشام است
آن يكي چون قلم بن مقله
آن يكي چون علم رهام است
چشم تقديرت بر فرمان است
گوش گردونت بر پيغام است
قهر تو خرمن جان را شرر است
مهر تو کردن دل را رام است
در معارك رخ تو عباس است
در شدايد لب تو بسام است
ماه تابانت در رخسار است
ابر آبانت دراكمام است
دشمنت زشت ترا ز ابليس است
حاسدت خوار ترا ز بلعام است
از لبت هر چه تراود مطبوع
گر همه لطف و گر دشمنام است
هر سري كو ز كمندت بجهد
مبتلاي ورم و سرسام است
تو ز اسرار كسان با خبري
راست گويم ز حقت الهام است
چون بجنبي تو بجنبد گردون
چون بيارامي خاك آرام است
بمراد آباد اينك سفرت
همچو شيري است كه در آجام است
ميزبان تو امام بن امام
كرمش وافرو جودش عام است
اسدالملة والدين آنكو
اسداللهش فرخ نام است
لقبش خواجه امام است ولي
كنيتش نيز ابوالايتام است
رمزها را لب او كشاف است
رزقها را كف وي قسام است
گاه بخشش كف او قاموس است
وقت جنبش دل او طمطام است
بازگسترد يكي خوان شگرف
كه در از ايش پانصد گام است
مرغ و ماهي را بر سفره وي
هر شبانروز صلاي عام است
بطفيل مير اين خواجه مگر
خلق را جمله پي اطعام است
صحنها چيده كه از غيرتشان
چهره شمس نهاري شام است
لوتها پخته كه با لذتشان
خورش ديگ معاني خام است
تا كه در گيتي تكرار و مرور
در شهور اندر و در اعوام است
مير را بينم در باغ مراد
تا ابد شاد و خوش و پدرام است
به تاريخ شب پنجشنبه شهر رمضان المبارك 1314 در دارالخلافه طهران ثبت شد راقمه ناظمه صادق الحسيني اديب الممالك.
—
قصيده
بسم الله الرحمن الرحيم
هذا ما انشاتها في يوم السادس من شهر صفر الخير سنه 1312 و هو يوم متبرك بمولد سلطان السلاطين و خاقان الخواقين ملك الملوك و ظل الله في الارضين ناصرالدين شاه قاجار خلد الله ملكه و دولته مهنئا بهاالامير الاعظم
ايده الله تعالي
گويند فريدون چو شدش كار جهان راست
آهنگ طرب كرد و به كف ساغر مي خواست
با ناز بكاخ آمد و بر تخت فرا شد
با كبر در ايوان شد و بر مسند بنشاست
بر خواند اميران را هر جا ز كه و مه
بنشاند وزيران را هر سو ز چپ و راست
آن رسم كز او مانده بجاويد بپاداشت
و آن جشن كه آن را سده خوانند بياراست
آيين برافروختن آتش بنهاد
وين نغز خوش آيين هم از آن روز ابر جاست
اينها همه خوانديم بهر نامه از آن جاك
در هامش و متن سير اين راز هويداست
و آنگاه بافسانه شمرديم سراسر
كان را كه بگوش آمده در چشم نه پيداست
دانا ندهد گوش به افسانه و تاريخ
كافسانه لغز باشد و تاريخ معماست
گر شاه فريدون به جهان بود و همي ديد
اين جشن فروزنده بدينگونه كه برپاست
جشن سده نگرفتي و نفروختي آذر
كافروختن شمع بر مهر نه زيباست
جشن سده را حقا داني كه بدين جشن
فرقي است كه پيدا زئري تا به ثرياست
كان جشن ز بنياد فريدون مهين بود
وين جشن به ميلاد ملك ناصر دين خاست
خود نيك تأمل كن و اين نكته نكو سنج
در حاشيت و متنش بنگر ز چپ و راست
جشن سده و شاه فريدون بر اين جشن
و اين شاه همايون چو يكي جو بر درياست
كافريدون پرورده دهقان بچگان بود
وين شاه بحمدالله پرورده آباست
پاكيزه نهاد است و هم از پاکي فطرت
فرخنده نژاد آمده تا آدم و حواست
آن معجزه شرع محمد كه بدستش
از خامه و شمشير عصا و يد بيضاست
گوشش سخن شرع نيوشد نه چو پرويز
گرم غزل باربد و چنگ نكيساست
هر جا كه كند روي قلاووز سپاهش
تأييد خداوند تبارك و تعالي است
با عارض رخشنده و بالاي تناور
با دست قوي پنجه و بازوي تواناست
دو بنده در گاهش جمشيد و فريدون
دو خادم خرگاهش اسكندر وداراست
تارايت انصاف فرو كوفت ز بيداد
در ملك نشاني است كه در قاف ز عنقاست
نه دوست از او رنجه نه بدخواه كه فضلش
با اين به مروت شد و با آن به مداراست
صد شكر كه برناست شهنشاه و به يكبار
گيتي همه از فر شهنشاهي برناست
در دولت او آتش هر فتنه خموشد
ورخود به مثل واقعه داحس و غبراست
حق آب گواراش چشا ناد بجاويد
زيرا كه به كام همه زو آب گواراست
تا سايه اين شه بسر كشوريان است
هم عيش مهياشان هم نقل مهناست
وين كشوريان شاه پرستند كه و مه
كز پرتو شه چشم جهان بينشان بيناست
اين شكر بتها نتوانند كه اين ملك
فضل ملك از تربيت خواجه بياراست
سالار عدو بند و خداوند هنرمند
كاندر همه فن با هنر و زيرك و داناست
مردان همه هم سنگ خزف او همه گوهر
ميران همه هم رنگ پلاس او همه ديباست
چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ
چون موم همي در دم تيغش دل خاراست
از سطوت او خوشد اگر قلزم ذخار
وز هيبت او توفد اگر صخره صماست
درياست همي دست و دلش راست وليكن
از دست و دلش شور و فغان در دل درياست
پروا كند از بردن مال دگران ليك
از دادن مالش به كسان هيچ نه پرواست
در هر فن و هر كار همانند سپهرست
جز آنكه نفرمايد و ننيوشد جز راست
چون او به جهان مير كه ديد و كه شنيده است
چون او بهتر مرد كجا زاد و كجا خواست
ميرا چو ز اقبال تو امروز به از دي
هم بر تو ز امروز هميون تر فرداست
خواهم تو بماني به جهان خرم و جاويد
پاينده همي تا كه جهان دايم بر پاست
تحريرا في منجيل من طريق قزوين الي رشت لثلث مراحل في اليلة الاحد لخمس خلون من شهر ربيع الثاني 1312
و انا العبد محمد صادق حسيني اميرالشعراء
—
قصيده
به مناسبت جنگ روس و ژاپن و غلبه ژاپون در تهييج ايرانيان فرمايد
غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست
چرا كه قطره چو شد متصل بهم درياست
ز قطره هيچ نيايد ولي چه دريا گشت
هر آنچه نفع تصور كني در او كنجاست
ز قطره ديده نگرديده هيچ جنبش موج
كه موج جنبش مخصوص بحر طوفان زاست
ز قطره ماهي پيدا نمي شود هرگز
محيط باشد كز وي نهنگ خواهد خاست
به قطره کشتي هرگز نمي توان راندن
چرا كه او راني گودي است وني پهناست
ز گندمي نتوان پخت نان وجوع نشاند چو
گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است كارهاي بزرگ ولي
زجمعتوا نخواستهر چه خواهي خواست
اگر مرا و ترا عقل خويش كافي بود
چرا به حكم خداوند امر بر شوراست
بلي چه مور چكان را وفاق دست دهد
بقول شيخ هژ بر ژيان اسير فناست
قواي چند چو در يك مقام جمع شود
بهر چه راي كند روي فتح به آنجاست
وفاق بايد در حمله قوا كردن
كه ازدحام فقط صرف شورش و غوغاست
ولي وفاق اگر مي كني چنان بايد
كه كار مردم دانا و كرده عقلاست
وفاق بايد حالي و مالي و جاني
كه گر جز اين بود آن اتفاق صوت و صداست
بلي ببايد جمعيت و وفاق نمود
كه هر چه هست ز اجماع و اتفاق بپاست
بدين دليل يدالله مع الجماعه سرود
كه با جماعت دستي قوي يدي طولاست
ولي چه تفرقه اندر ميان جمع فتد
همان حكايت صوفي و سيد و ملاست
وليك بايد از روي علم گشتن جمع
كه گله گله همي گوسفند هم بچراست
هزارها گله از گوسفند نادان را
براي تفرقه يك گرگ ناتوان به كفاست
چه صرفه برد تواند كسي زيك رمه خر
كه خرخرست اگر صد هزار اگر صدتاست
مسلم است كه گر در ميانه نبود علم
قواي ما همه بي مصرف و عمل بيجاست
ز روي علم قوارا بخرج بايد داد
وگرنه قوه هدر رفته است و رنج هباست
بعلم كوش كه سرمشق زندگي علم است
كه علم اگر نبود زندگيت بي ابقاست?
هر آنكه را به جهان علم نيست چيزي نيست
اگر چه خود همه اقطار خاك را داراست
پس اجتماع ببايد ز روي دانش و علم
كه علم اگر نبود اجتماع بي معناست
غرض ز علم چه؟ بينائيست و پي بردن
به اينكه اين بصوابست يا كه آن بخطاست
غرض ز علم چه؟ واقف به حال خود گشتن
كه از چه روي گرفتار درد و رنج و بلاست
غرض ز علم چه پي؟ بر حقوق خود بردن
كه از چه دستخوش و پايمال جور وجفاست
چه شد كه ايران آن تخت گاه ايرج و سلم
كنون خراب تر از ربع سلمي و سلماست
چه شد كه عزت او شد به دل بذلت و فقر
چه شد كه ملت او مبتلاي رنج و عناست
چرا شده است چنين مورد ملامت و طعن
چه شد كه در همه عالم محل استهزاست
چه بد چگونه شد آخر چه وضع پيش آمد
كه پستر از همه امروز ملك و ملت ماست
مگر نه ما را هم دست و پاي داده خداي
مگر نه ما را هم چشم و گوش و هوش و ذكاست
زماست هر چه بود نقص وهر چه باشد عيب
كه فضل و رحمت اولا تعدولاتحصيست
بس است خبط و خطا تا كي و غرض تا چند
گذشت كار چرا كار خود نسازي راست
خريت آخر تا چند و احمقي تا كي
ديگر چه جاي كسالت چه سود در اعياست
تو گوئي اينکه عصب هيچ در تن ما نيست
وگر که هست گرفتار ضعف و استرخامت
تو گوئي اينكه نداريم چشم و گرداريم
هم از سلاق و سبل مرمدست و نابيناست
توگئي اين كه نبود است گوشمان ور هست اسير
رنج دوي و طنين و طرش وحماست
بود كه بر سر تو آيد آنچه من دانم
اگر حميت و غيرت همين بود كه تراست
بسي نيايد كت روز تيره است و سياه
بسي نماند كت حال حال عبدو اماست
ميان مجمع احرار تا براري اسم
به فعل کوش كه گويند حرف جز و هواست
از آن نباشد در كارهاي ما اثري
كه كارها همه از راه ريب و روي رياست
بيا كه ما و تو فكري بحال خويش كنيم
كه حال ما اگر اينست آه و واويلاست
چقدر خسبي آخر گذشت آب از سر
بپاي خيز تو آخر چه موقع اقعاست
تمام اين همه بدبختي است و بي علمي
كه هر كه را نبود علم اسفل و ادناست
به تيغ شاه نگر قصه گذشته مخوان
بقول عنصري آنكو بشعر مولاناست
مرا از اين سخن عنصري غرض اينست
كه خود گذشته گذشتست حرف از حالاست
بس است ديگر افسانه خواندن و گفتن
كه قصه گوئي از شغل و پيشه سفهاست
زعشق سركش مجنون مرا چه عائده است
مرا چه فائده از حسن و خوبي ليلاست
رباب و دعد ديگر بهر من چه سود دهد
چه حاصلي بمن از مهر وامق و عذراست
چه سود از طمع و بخل اشعب و مادر
چه نفع از شرف و بذل حاتم و يحياست
مرا حديث خور نق چه كار مي آيد
كه خانه من بيچاره بدتر از صحراست
مرا حكايت قارون چه سود مي بخشد
كه فقر وفاقه من شهره نزد شاه و گداست
مرا چكار كه سابق فلان چه بود و چه كرد
براي حالت حاليه ات چه فتوي راست
مرا بگوي كه در كار خود چه بايد كرد
مرا بگوي كه امروزه بهر من چه سزاست
حديث شوكت ثلبون? بگوي و ميكادو
اگر حديث كني اين چنين حديث رواست
سزاست آن كه به مردانگي و غيرت و علم
علم شوند كه امروزه دستشان بالاست
چه شد كه اين پسر نورسيده مشرق
بشرق و غرب لوايش بلند و دست رساست
چگونه شد كه چنين زود گشت صاحبر شد
كه اين مثابه در او قدرتست و استيلاست
چگونه زود چنين قادر و توانا گشت
كه هر آنچه تصور كنيش استغناست
خوشا بحال چنين ملت نجيب و غيور
كه علم و دانش او را كمال استقصاست
پس آنچه كرد وي اين چنين مسلم گشت
بماست فرض كه آن كسان كنيم و بي كم و كاست
كه بهرداني سر مشق گفته عالي است
براي نادان دستور گفته داناست
وگرنه بر همه ايران و ملك و ملت او
بيا و فاتحه ي خوان كه مرد و وقت عزاست
—
قصيده
روز ميلاد شهي را دو عظيم الشانست
كاية الله علي دائرة الامكانست
كاشف وحي و گشاينده تأويل كه خود
سر تنزيل نبي ترجمه فرقانست
شمع ناسوت و نماينده ملك و ملكوت
كانچه جز لاهوت اندر رخ او حيرانست
قائم آل محمد (ص) كه در اقليم شهود
وارث مسند و تاج علي عمرانست
شرف شاه زنان مادر سجاد از اوست
زآنكه او را شرف از نسل شه مردانست
لامكاني كه مكانش دل مؤمن شده زان
برتر از كون و مكان بر زده شادروانست
در چنين روز مبارك به جهان روح دميد
پيكر پاك خديوي كه جهان را جانست
گر نه او جان جهان نيست چرا در همه جاي
اثرش فاش و پديد است و رخش پنهانست
خسروا اي كه طفيل قدمت در گيتي
هفت گردون و سه مولود و چهار اركانست
علم يزدان را با آن همه بسياري و وزن
هم دلت مخزن و هم خازن و هم خزانست
عرصه كشور ناسوت و فضاي جبروت
بي جمال تو بنظارگيان زندانست
اين ملك زاده كه ميلاد ترا حرمت داشت
پور جمشيد سلاطين ملك ايرانست
پادشه زاده …. گرانمايه راد
كه مر او را القب از شه .. السطانست
كيقباديست ز فر تو چو در خرگاهست
آفتابيست ز نور تو چو در ايوانست
دين پرستيست كه تصديق تواش آيينست
حق شناسيست كه اخلاص توأش ايمانست
دل صافش را با فضل و هنر پيوندست
جان پاكش را با هوش و خرد پيمانست
مفتي حكم ترا دل بخط توقيعست
منهي امر ترا سر بره فرمانست
ساكنان صف خرگاه ترا مسكينست
چاكران در دربار ترا دربانست
سرو سامان غلامي تو دارد گرچه
اندرين سامان بهتر ز نبي سامانست
چون كشايد كتب دانش و آيد به سخن
بوعلي سينا يا خواجه ابوريحانست
چون نشيند ز بر تخت و گرايد سوي داد
راستگوئي كه بر او رنگ انوشروانست
علم سرچشمه عدلست ولي بي چه و چون
اي ملك ملك تو از عدل تو آبادانست
گوسفندان دو پا را برهان از كف گرگ
اي شبان رمه كانيك رمه يزدانست
چو شبان گله ي از قبل شاه بزرگ
شه درين گله بفرمان خدا چوپانست
تا كه ميلاد علي سيزدهم از رجبست
مولد (مهدي) در منتصف شعبانست
باش در بندگي قائم تا روز قيام
كه پناهنده او زنده جاويدانست
—
قطعه
در نکوهش امجد السلطان نامي که در عدليه معاونت داشته فرمايد
به نخواهد گشت هرگز كار ديوان عدالت
تا كه دارد امجدالسطان در آن مسند دخالت
امجدالسلطان مگو درياچه حرص و شقاوت
امجدالسلطان مگو ديباچه كيد و جهالت
جهل را تفسير و عنوان حرص را مقياس و ميزان
جور را بنياد و بنيان ظلم را افزار و آلت
مسلكش ظلم و طريقش فتنه و رسمش تطاول
مذهبش بيداد و آيينش طمع دينش ضلالت
پيكرش مانند اسغر شد ز زخم چوب ملتر
نز شناعت در تنفر نز ملامت در ملالت
از نويدش كس نبيند جز قباحت با فضاحت
بر اميدش كس نيابد جز ملالت يا كسالت
برويست اين شغل چون بر يوسف سراج شاهي
باوي است اين كار چون با مشهدي باقر وكالت
عدل از او مهجور و ازضحاك علواني ترحم
دانش از وي دور و از حجاج بن يوسف عدالت
عاجزان را بشكند كوپال بخ بخ زين رشادت
زيردستان را كند پامال آوخ زين بسالت
حق مردم را كند ضايع زهي مجد و شرافت
ظلم و بيداد است ازو شايع زهي قدر و جلالت
هر كجا عدليه ي داير شود زان باج خواهد
خواه باشد در ولايت خواه باشد در ايالت
عجز با دشمن بخبث طينتش آرد گواهي
دشمني با من بسوء فطرتش دارد دلالت
با نجيبان برنتابيدي گرش بودي نجابت
با اصيلان در نيفتادي گرش بودي اصالت
از ضعيفان وقت حاجت مال خواهد با سماجت
كينه توزد با لجاجت رشوه گيرد با رذالت
چون نقو در شوت از معروض و عارض گشت حاصل
بسته دارد هر دو را در بند تعطيل و بطالت
اي بزرگان كان اين چه راهست اين چه رسمست اين چه آيين
اي وزيران! اين چه شكلست اين چه وضعست! اين چه حالت
بوالعجب مردي كفيل كار ديوان خانه باشد
كايچ نشناسد ره و رسم كفالت از سفالت
سقط گشتي عيسي از زهدان مادر گر بدين سان
كرد زكريا بيت المقدس از مريم كفالت
ور بديدي كاين چنين كس خويش را خواند ز آلش
مهر ذي القربي نگفتي مصطفي مزد رسالت
همچو ديو است از شرارت همچو نار از حرارت
حنظل است اندر مرارت آهن است اندر ثقالت
گر بهشت از وي به دوزخ كس خريداري نمايد
زن طلاق است آنكه راضي نيست بر فسخ و اقالت
ساغر خود را ز شهد و شير پردازد وليكن
رزق ياران را همي بر آب يخ سازد حوالت
ناله بسيار است و دارد خامه پرهيز از فزوني
شكوه افزون است و دارد طبع اكراه از اطالت
ورنه چندان گفتمي كايدر نيايد در عبادت
ورنه چندان گفتمي كايدر نگنجد در مقالت
اي وزير از بهر يزدان بي كسان را استعانت
وز براي حق گروهي خستگان را استمالت
اين خبث را زين عدالت خانه باري شست و شو كن
يا طهارت ده مر او را ز انقلاب و استحالت
سخت اگر شد لته ي برگير و از اين ميزاورا
يا بگاز انبر جدا كن يا با نبرکن ازالت
—
قصيده
تا در ميان اوباش تقسيم شد وزارت
كردند مملكت را سرمايه تجارت
طلاب گرسنه را خواندند از حماقت
در مسند شرافت از مركز حقارت
شد آن خبيث اقطع قطاع رزق مردم
كرد آن بليد اعور در كارها نظارت
شيخي كه بر وظيفه چون سگ دوان بجيفه
مي كرد از قطيفه پيراهن استعارت
در يك دو روز كامد در مجلس مقدس
خود را نمود داخل در شور و استشارت
بنمود روز ديگرآكنده كيسه از زر
هم اسب و هم درشكه هم باغ و هم عمارت
آن دلبران شاهد در كسوت مجاهد
ساعي شدند و جاهد اندر پي امارت
شد كار و كسب احزاب حمالي وزيران
شغل وزير بي پير دلالي سفارت
شد دفتر اساسي فرموش با برودت
و آن كله سياسي خاموش از حرارت
از مجلس مقدس كنده دم وكالت
در پيشگاه قدس بسته در صدارت
اردوي شهرياري مشغول نهب و تاراج
سردار بختياري سرگرم قتل و غارت
نه كاهلي نمودند از غارت و چپاول
نه كوتهي نمودند از كشتن و اسارت
زين خلق زشت عادت باشد ز هي سعادت
شداد را عبادت حجاج را زيارت
ضحاك اگر شود شاه از اين بساط و خرگاه
پيچد بگنبد ماه آوازه بشارت
باشد وزير خائن سرچشمه رذالت
چونان كه شد مجاهد سردسته شرارت
مردان بي علاقه در عين فقر و فاقه
از صدر تابساقه ر..ند بي طهارت
خوانند مشت جهال يامرک ياستقلاق
واندر زبان اطفال تلقين شد اين عبارت
گفتند مدعي را كز بهر بردن ملك
از ما بسر دويدن از تو به يك اشارت
دشمن به خانه ما ناخوانده گشت وارد
خورد و دريد و چاپيد با تندي و جسارت
از ظلم و جور و بيداد ناهشته جاي آباد
بعد از خراب بغداد خواهد زما خسارت
يارب حلاوت امن بر ما چشان كه امروز
افتاده ايم از رنج در ورطه مرارت
—
قطعه
خطاب به ميرزا احمدخان اشتري مدعي العموم وقت
الحذر اي مدعي العموم كه دزدي
شرط قضا شد چو در نماز طهارت
خاصه بعدليه كز قضا نبرد كام
هر كه ندارد بصيد و كيد مهارت
قاضي عدليه آن كس است كه باشد
شهره باخذ و عمل دليل بغارت
رشوه ز ظالم گرفته خانه مظلوم
روندو? كوبد و همي باسم خسارت
قاضي اگر دزد و دزد اگر شده قاضي
نيست ترا حد اعتراض و جسارت
گر در دزدي در اين زمانه نباشد
يك دو قدم بيش تا مقام صدارت
دزد بگيري مكن كه عاقبت الامر
بر خورد اين نكته بر مقام وزارت
غافلي از آنكه بر امور تو دارد
آنكه تو خوانيش دزد حق نظارت
آنكه تو خوانيش دزد نفس وزير است
همچو وزارت كه هست نفس سفارت
كس نتواند درون عدليه دزدي
تا نرسد بر وي از وزير اشارت
از وزراء گر خط جواز نيابد
كس نشود مصدر خلاف و شرارت
محرم راز و شريك دخل وزير است
دزد دغل منگرش بچشم حقارت
قسمت حلواي خود بگير و خمش زي
بيهده خود را چه افكني به مرارت
دولت مشروطه نيست تا كه نباشد
عدل آلهي رهين عدل تجارت
بلكه بود دور هرج و مرج و تن خلق
گشته گرفتار بند ذل و اسارت
خستگي آيد ز جد و سعي و تكاپو
سردي زايد ز تاب و جوش و حرارت
زين وزارء رسم عدل و داد چه جوئي
هيچ شنيدي ز سيل طرح عمارت
مرد نيند اين مخنثان و عجب زآنك
بكر حيا را سترده اند بكارت
خانه حجاج دان سراي عدالت
درگه شداد شد سراي زيارت
هر كه فتد در كمند آز وزيران
قتل بر او راحت است و مرگ بشارت
زين وزراء كس نديده است بجز زور
هست وزارت مگر ز زور عبادت
—
قطعه
گويند در جزاير بحر وسيط بود
پيري خطيب چون گل سوري به باغ و گشت
(ارخيلوخوس) بنام و (كلاغش) بدين لقب
چون خوي نيك داشت قرين باكمال زشت
صاحب دلي ز مردم يونان به محضرش
شد بهر استفاده چو ترسا سوي كنشت
چون شد خطيب فحل و مبرز براي مزد
آغاز عذر كرد و بناي نفاق هشت
پرسيد از اوستاد ز(حد خطابه) گفت
(اقناع آن حريف) كه تخم جدال كشت
گفتا براي اجرت تعليم با توأم
اينك هواي بحث بوداي نكوسرشت
مغلوب اگر شدم ز تو تعليم ناقص است
ورغالبم برات تو خواهم بيخ بنشت
استاد ديد اجرت ده ساله برهباست
ها عنقريب پنبه و پشم است آنچه رشت
گفتا چنين مدان كه اگر چيرگي مراست
بستانم از تو مزد و بگويم سرت بخشت
ورغالب آمدي همه خواهند مرمرا
در زندگي به عيش و پس از مرگ در بهشت
كز جودت افاده و تعليم نيك من
شاگرد پافراز از استاد خويش هشت
اين داستان شنيد ظريفي بطنز گفت
تخميست زشت مانده بجاي از كلاغ زشت
تاريخ مختصر الدول لابي الفرج الملطي صفحه 67 في بيان دولة بني اسرائيل – ترجمه ارخيلو خوس الخطيب الملقب بالغراب الي ان قال (قيل بيض ردي لغراب ردي)
—
قطعه
پس از فتح طهران و خلع محمد علي ميرزا خطاب به معز السلطان سردار محيي فرمايد
بيا كه ملت ايران حقوق خويش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ ميش گرفت
رسيد قاضي ايوان داد و در ايوان
جلوس كرد و ره اعتدال پيش گرفت
يكي فرشته ارديبهشتي از مينو
رسيد و جشني چون جشن هشتويش گرفت
چنان كشيد ز دزدان خيره بادافراه
كه وامهاي پس افتاده راز پيش گرفت
ز نوشداروي شمشير و برگ نخله دار
علاج سينه مجروح و قلب ريش گرفت
چنان موازنه با عدل شد كه يكسر مو
نه كم گرفت به ميزان حق نه بيش گرفت
مهار معدلت آمد نسيم داد وزيد
كديور آمد و دنبال يوغ و خيش گرفت
عروس داد كه در تن پلاس ماتم داشت
طراز عيش خود از پرنيان و كيش گرفت
معز سلطان عبدالحسين دندان كند
ز شير شرزه و از مار گرزه نيش گرفت
فضاي كشور بر باد رفته از نفسش
هواي جمعيت خاطر پريش گرفت
معز دولت و دين خوانمش كه كيفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دين و كيش گرفت
بزور غيرت و نيروي اتحاد و وفاق
ز دست مردم بيگانه داد خويش گرفت
بزخم موزر و بمب و شربنل از اعدا
سنان و ناچخ و تير و کمان و کيش گرفت
جهانش برخي رخ کن دلا که نام ايزد
معز سلطان ملك جهان بهيش گرفت
بري زغاصب بدكيش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس شه بكيش گرفت
چنانكه پرويز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاو ميش گرفت
درين چكامه دم عيسوي مرا يار است
فرشته بر سخن دلكشم فريش گرفت
—
قطعه
بحاجي حسين آقاي ملک برسبيل طيبت نگاشته است
حسينا دولتي جاويد و عمري جاودان بادت
جهان را گنجهاي شايگاني را يگان بادت
بكوري چشم عين الدوله و ادبار مير آخور
فريمان زير فرمان اسب دولت زير ران بادت
نفوذ امرت از صحراي زيدر باد تاييدر
مسخر از خراسان تا حدود سيستان بادت
ببام از گلرخان هندو جينت باد نوبت زن
بجام از خون دشمن باده چون ارغوان بادت
زعيم زعفران لو بردرت چون زعفر جني
چو رخسار عدو صحن پلو پرزعفران بادت
اميري كن بامرائي و دلشادي بشاد للو
ز تيموري هزاران بنده همچون گوركان بادت
بروز رزم رمحت از يمن تيغت ز هند آيد
تفنگت از آلمان تير و كمان از تركمان بادت
زمينت مزرع و همت كشاورز و هنر دهقان
جهان باز اروهش مايه خرد بازارگان بادت
مركب آيد از تبريز توقيع منيرت را
قلم از شوشتر آيد قلمدان ز اصفهان بادت
برات بنده را در جوف اين مكتوب چون يابي
بخوان اي خواجه كاندر فرق تاج از فرقدان بادت
پس آنكه وجه آن بستان و با سرعت حوالت كن
ولي اين نكته اندر گوش جان خاطر نشان بادت
كه اين مرسوم من ني حاصل ملك ملك باشد
كه گر غارت كني گويم برادر نوش جان بادت
بهر صاحب قرانش صاحب الامري نظر دارد
ز قرآن شرم اگر داري حذر از يك قران بادت
بود اين قيمت حلوا و مزد خواندن قرآن
تو نه حلوا خوري نه حافظي پروا از آن بادت
ميفكن در خطر خود را براي امتحان اينجا
كه گر جوئي شرف پرهيز از اين امتحان بادت
الا تا استجابت در دعاي خستگان باشد
دعاي من به گيتي حرز تن تعويذ جان بادت
بدل از پرتو شمس الشموست نور حق طالع
بسر از سايه باب گرامي سايبان بادت
—
قطعه
نه عمر رفته دگر باره آيد اندر دست
نه تير چون ز كمان جست آيد اندر شست
چو عمر رفته نيايد بدست آن بهتر
كه در حوادث آينده خفته باشي و مست
ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد
از آن كه دامن خوابت به مرگ در پيوست
بخسب تا كه ببيني ز انقلاب زمان
ستاره شده تاريك و آسمان ها پست
چو طشت عمر ز بام اوفتاد و كرد صدا
تفاوتي نكند گر شكست يا نشكست
ستور لاشه چو پرداخت كالبد زروان
نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست
دوباره دوشش سنگين شد ز بار گران
دوباره پشتش از آسيب خشگريش نخست
چدار واخيه و داغ و لواشه و افسار
ز لوح حافظه فرموش كرد و از غم رست
نه مرده ريگش در دست مفتيان افتاد
نه كس به حيله زنش گادو جاي او نبشت
خري بمرد و خري بسته شد بر آخور وي
قراقري بشكم اوفتاد و بادي جست
تو نيز اي پسر ار آدمي نه ي خرزي
اگر فرشته نه ي باددان مشو همدست
رهين آخور خود شو كه مرغ و ماهي را
طمع بدام درافكند و آرزو در شست
زخير اگر خبرت نيست سوي شرمگراي
كه در ميانه اين هر دو نيز چيزي هست
ستور باركش از مرد آدمي كش به
شكم پرست نكوتر بود ز نفس پرست
امير با سخن آهسته گو كه باده كشان
شراب رز نشناسد از شراب الست
پنجشنبه هشتم شهر ذي القعده 1323 در بادکوبه تحرير پذيرفت
محمد صادق الحسيني الفراهاني
—
قطعه
به يکي از سادات طباطبائي که در عدليه متنفذ بوده از ساوجبلاغ نگاشته است
اي كه دايم كديور قلمم
تخم مهرت به مزرع دل كاشت
در حضور تو خامه أم شرحي
غم را درين صحيفه نكاشت
پختم از بهر خويش ما حضري
كه نمي شد براي بنكي چاشت
ناگهان وجهه مقدس تو
نظري سوي خوان بنده گماشت
چون معاش مرا در آن سامان
دخل ساوجبلاغ مي پنداشت
سفره من تهي نمود و از آن
ديك همشيره زاده را انباشت
مسند من از آن سرا برچيد
رايت او در آن فضا افراشت
گرچه اي خواجه از كف تو رهي
زهر را به ز شهد ناب انگاشت
ليك برگو بغير آجعفر
چند همشيره زاده خواهي داشت
تا بدانم ز جاه و منصب و مال
آنچه خواهي براي بنده گذاشت
—
قطعه
به تاريخ يکشنبه 13 شهر رمضان 1330 مطابق 26 اوت 1912 به شاهزاده محمد مهدي ميرزا لسان الادب ارتجالا در جواب نوشتم:
لسان را سحر در طي لسانست
مه و خورشيدش اندر طيلسانست
عروس فضلش اندر حجله طبع
چو در فردوس خيرات حسانست
لسانا اي كه كلك در فشانم
بمدحت جاودان رطب اللسانست
توئي آن كس كه تيغ خامه ات را
دل سنگ پري رويان فسانست
نمي پرسي نشان از حال بيمار
كه روزش چون و حالش بر چه سانست
مشو در شام تار از روز نوميد
كه نوميدي شعار ناكسانست
بسان كوه آهن دل قوي دار
كه ايزد بنده را روزي رسانست
—
قطعه
آن شنيدم چو ابوالقاسم مستكفي را
از پس منقي اقبال فرا برد به تخت
قائد جيشش اميرالامراء توزون را
گشت در تن رگ جان سست ز بيماري سخت
چاره اش كرد هلال بن براهيم طبيب
تا كه به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت
پير فرزانه از اين جود چنان غمگين بود
كه همي گفتي گو بند بمغزش يكلخت
پسرش گفت چرا ترش و زبوني گفتا
زانكه من معتقد عقلم نه پيرو بخت
آنكه از جهل و عمي كاشت درختي در باغ
روزي از جهل و عمي بر كند از باغ درخت
خانه را كه ز فرهنگ در او نيست چراغ
خيز و مردانه ز آن خانه به هامون كش رخت
اين حکايت از کتاب مختصر تاريخ الدول صفحه 29 ترجمه شده (اديب الممالک)
—
قطعه
در آغاز سلطنت محمد عليشاه و اميدواري به همراهي وي با مشروطه و آزادي فرمايد
رايت وديهيم و خاتم و كمر و تخت
باد مبارك به شهريار جوان بخت
شاه محمد علي كه پنجه عزمش
آسان از هم گشوده هر گره سخت
اي ملك از فره جلوس تو امروز
نور الهي بتاج تابد و بر تخت
شاد و جوان باش جاودانه كه اقبال
تا ابد اندر بسايه تو كشد رخت
—
قطعه
ماده تاريخ جلوس محمد علي ميرزاي مخلوع
تا محمد علي شه قاجار
صاحب تاج گشت و غاصب تخت
سيل كين كند از عمارت داد
پايه استوار و ريشه سخت
نه سرا ماند در جهان نه وثاق
نه گيا هشت بر زمين نه درخت
بسكه بدبخت بود اهل هنر
همه بستند از پناهش رخت
گشت سال جلوس او بسرير
بي كم و كاست (اي شه بدبخت)
(1324)
—
قطعه
ابوالفتح اسكندري گفته است
كلامي بلفظ دري گفته است
مپندار كز گفته آدمي است
كه اين داستان را پري گفته است
ابوالفتح اسكندري اين كلام
به نطق و بيان حري گفته است
چنين شعر موزون و سحر حلال
باعجاز پيغمبري گفته است
ازين خوبتر نيز داند سخن
كه اين گفته را سرسري گفته است
هر آنكس که تكذيب ما را كند
فسونش مخر كز خري گفته است
اگر قورمه ترش شد سبزيش
خدا تره و جعفري گفته است
بهشت است آنجا كه حق فرش آن
ز استبرق و عبقري گفته است
همانند من شعر تشبيب و مدح
كجا سعدي و انوري گفته است
وگرنه نوحه خواني كنم همچون من
كجا بيدل و جوهري گفته است
مرنجان مرا از خود اي بدسگال
مگر مرحب حيبري گفته است
و يا نعمتي بوده است آن جناب
مرا دشمنم حيدري گفته است
مقامم ز خورشيد والاتر است
چرا حاسدم مشتري گفته است
قطعه
تاريخ کيفر و انتقام شيخ …. که در غروب روز شنبه 13 رجب 1327 در ميدان توپخانه بدار انتقام زده شد
شيخ نوري مفتي گردن كلفت
آفت غيرت بلاي مال مفت
پيكر دين را بگرز كينه كوفت
خانه حق را بدست ظلم رفت
ديده مردم زروي حق ببست
روي حق در پرده باطل نهفت
جفته زد برطاق عدل از ابلهي
تامساعد ديد نقش طاق و جفت
جز حديث ناسزا لفظي نخواند
جز كلام ناروا حرفي نگفت
لاجرم دست خدايش كيفري
سخت پيش آورد بي گفت و شنفت
آنكه هر دم خفت و خورد انجام كار
جام مرگ از دست ساقي خورد و خفت
سال تاريخش اميري برنگاشت
(شيخ) را با (…) بايد كرد جفت
(910)(417)(1327)
—
قطعه
شنيده ام چو سليمان بتخت دادنشست
خرد بدرگهش استاد و چشم فتنه بخفت
ز دور ديد كه گنجشك نر بجفت عزيز
ترانه خواند و سرود انچنان كه شاه شنفت
من اين رواق سليمان توانم از منقار
ز جاي كند و به دريا فكند و خاكش رفت
بخشم شد شه و گنجشکك بينوا چون يافت
كه اين حديث شهنشه شنيد و زان آشفت
بگفت خشم مگير اي ملك زلغزش من
كه پيش همسر خود لافها زدم بنهفت
چرا كه لاف زدن كيمياي مرد بود
براي آنكه كند جلوه در برابر جفت
گرفته بود دل شهريار از آن گفتار
پس از شنيدن اين عذر همچو گل بشكفت
شنيدن سخن راست خشم وي بزدود
گناه او همه بخشيد و عذر او پذيرفت
—
قطعه
مروان بن محمد مروان بن حكم
در سال يكصد و سي و دو ارتحال يافت
در بام ملك نوبت عباسيان زدند
وز خاندان حرب شهي انتقال يافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمي
مستعصم از قضاي الهي مثال يافت
بيچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه كفش انفصال يافت
يا للعجب كه دوره عباس را ز چرخ
دولت بقلب آمد و در خون زوال يافت
(132)(656)
ليله دوشنبه 17 ربيع الاول 1331 در ساوجبلاغ قريه قاسم آباد خانه صفر علي بنظم آمد.
—
قطعه
در بادکوبه مطابق شهر جميدي الاولي 1323 در طي مقاله پولتيکي که بجريده حيات مي نوشتم از بحر طبع مرتجلا جاري شد
غلام همت آنم كه خاك عشق سرشت
مريد فكرت آنم كه راه انس نبشت
خوشا ديار محبت كه اندر آن وادي
طراز كعبه شود فرش عاكفان كنشت
مكن ملامت و آزار بندگان خداي
كه باغبان نه براي تو اين درخت بكشت
تو جامه پوش و بدرزي مدار بحث و مپرس
كه بافت ديبه آن يا كه تار و پودش رشت
از آن بترس كه با اين غرور در محشر
ترا برند به دوزخ جهود را به بهشت
درين معامله هم با خدا ستيزه مكن
كه از گل تو خم مي كنند از ايشان خشت
مرا عقيده به دل اندر است و جفت من است
ترا چكار كه نيكو شماريش يا زشت
تن من و تو رود در دو خاك تيره بگور
چنانكه قالب ما را حق از دو خاك سرشت
صبا ز جانب اين خسته (با حيات) بگو
كه اين بديهه اميري به يادگار نوشت
—
قطعه
مطرب ساوجبلاغ زاغ و كلاغ است
بربط و طنبور آن صداي الاغست
شوره گز و تنگز و سپند و شترخار
سرو و گل و ياسمين و لاله باغست
در بر صحرا ز برف ديبه اكسون
در شب يلدا ز چشم گرگ چراغست
هر كه به ساوجبلاغ كرد اقامت
چون نگري مبتلا به خبط دماغست
حاكم ساوجبلاغ روز و شب از حرص
مال كسان را بجستجوي و سراغست
جان و دل خلق از او چو نرگس و لاله
سوخته اندر تب و كباب زداغست
لخت جگر جاي نان بسفره مهمان
اشك بصر جاي مي درون اياغست
—
قطعه
در شب 29 شهر شوال 1324 بمحاذات اشعار مرحوم حاجي ميرزاده طالب الله ثراه براي دوستي از بستگان خانواده خود نوشتم
تقديم دوست كردم قرقاول محبت
كز وي شنيد مغزم بوي گل محبت
اي خرم آن زماني كاندر حضور آن شه
جوشد صراحي دل از غلغل محبت
پاي نشاط كوبم اندر بساط رفعت
دست اميد يازم در كاكل محبت
دهقان خمير ما را از گندمي سرشته است
كاندر بهشت روئيد از سنبل محبت
از رود غصه ما را نتوان عبور كردن
جز با سفينه عشق يا از پل محبت
اندر مقام محمود مستانه شد اميري
در نغمه و ترنم چون بلبل محبت
—
قطعه
در ستايش فارس
بگرد پارس حصاري زپارسا گردست
كه عشق آنجا معمار و عقل شاگردست
درآن رواق مثلث بروزگار دراز
گروهي از خرد و هوش و جان دل گردست
بهشت را نستانم بگردي از ره فارس
كه فارس معدن ياقوت و كان گوگردست
—
قطعه
مثل زنند خري را كه زير بار گران
ز پا فتاد و از او خر خداي ناراضيست
حكايت من و ديوان داد و داد رئيس
نظير آن شد و ايزد ميان ما قاضيست
مرا تأسف ماضي بود به مستقبل
تو شاد باش كه مستقبلت به از ماضيست
—
قطعه
در جشن افتتاح مدرسه سادات فرمايد:
مرغان بهشتي بسحر نغمه سرايند
بر روي گل تازه به گلزار سعادات
يا درس همي خوانند اطفال سخن گوي
زال علي و فاطمه در مدرس سادات
از چاه طبيعت بدر آي اي دل و زين سوي
بر زن قدمي تا نگري خارق عادات
اي خادم اين مدرسه خوش باش كه در حشر
كار تو بود افضل طاعات و عبادات
—
قطعه
در باب لزوم ختنه فرمايد
خداوندا حديثي با تو گويم
كه تصديقش نمايد دشمن و دوست
شكوفه سر زد است از شاخ بادام
ولي بادام من ماند است در پوست
بگو تا پوست از تن بركشندش
كه گرگي خيره سر در چرم آهوست
برادر زاده سردار منصور
نصاري بودنش آخر نه نيكوست
—
قطعه
در نکوهش رئيس صلح چالميدان طهران فرمايد:
بصلحيه چالميدان بود
يتيمي كه ناخوانده قرآن درست
ز حكم غيابي علي رغم حق
كتاب خانه هفت ملت بشست
—
قطعه
قطعه ذيل را نگارنده در شماره (35) ادب سال اول خراسان در پنجم جميدي الاولي 1319 – 12 اوت 1901 انشا و درج نموده
همي بنازد ملك و همي ببالد بخت
بزير سايه داراي تاج و داور تخت
ملك مظفر دين شهريار ملك آراي
كه تخم داد پراكند و جان كين پرهخت
هم از اتابك اعظم كه دست فكرت وي
بهر دقيقه گشايد هزار عقده سخت
مهام مملكت آراسته بزور خرد
درخت دولت پيراسته به نيروي بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فكرتش تن جهلست بيروان و كرخت
هم از سفير كبيرش كه نك بقسطنطين
به امر خسرو پيروز گر كشاند رخت
پرنس ارفع دولت كه باغ دولت را
رخشچو تازه گلستيقدش چو سبز درخت
همي بتازد در عرصه هنريگران
همي بكوبد بر تارك عدويگلخت
ستيزه را ز حد مملكت ببرد پاي
زمانه را بتن خودسري بدر درخت
هميشه بادبدانديش شاه و صدر و سفير
سياه روي و تبه روزگار وارون بخت
—
قطعه
خطاب به انباز خويش خانم اقدس
در دلم جز هواي اقدس نيست
واندران باغ جاي هر خس نيست
غير را ره در اين سرا نبود
خانه از او است از دگركس نيست
قله فاف جاي سيمرغ است
آشيان كلاغ و كركس نيست
غير قدش كه شد معدل حسن
اختري در سپهر اطلس نيست
قبلگاه دلم بجز كويش
اندرين طارم مسدس نيست
آفتابي چو عارضش تابان
اندرين گنبد مقرنس نيست
ذات او را بجان كنم تقديس
كه به گيتي چو او مقدس نيست
سرو جز چوب خشك و گل جز خار
پيش آن نونهال نورس نيست
زيور اطلس و پرند است او
زيور او پرند و اطلس نيست
گر به يك موي او مرا دو جهان
حق تعالي عطا كند بس نيست
دلم از دوريش همي نالد
كه اسيري چو او بمحبس نيست
گر اميري خلاف عهد كند
بي شك از خاندان افطس نيست
—
غزل
چكيده لعل مروق بصفحه سمنت
و يا زرشحه مي سرخ گشته پيرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نكرده گريبان گرفته خون منت
شنيده ام كه گلستان شده است لاله ستان
ز بسكه دست قدر لاله كاشت در چمنت
عقيق سوده است از سيم ساده ريخت و يا
عصاره گل سوري چكد ز نسترنت
ز بس ببرگ سمن شاخ ارغوان كاري
دلم چو بيد بلرزد ز كاهش بدنت
مگر تو آهوي چيني که بوي مشک دهد
چو خون فتد بدل تنگ نافه ختنت
درون پسته پرمغز ناردان داري
كه رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسكه اشك فشاندم ز دوري رخ تو
سرشك چشم منست اينكه ميرود ز تنت
بتا چو تنگ شكر شد بلعل مي ممزوج
مران ازان شكر اين طوطي شكرشكنت
دهان غنچه نوشت ببوسد اين طوطي
چنانچه من مي شيرين ستانم از دهنت
شب گذشته اميري سلامت تن و جان
همي بخواست ز درگاه حي ذوالمننت
شب دوشنبه 21 ربيع اول 1330
—
قطعه
ماده تاريخ آقا سيد محسن
چو پنج و بيست ز سال هزار و سيصد رفت
از آن زمان كه به يثرب ز مكه احمد رفت
سرآمد حكما محسن بن بوالقاسم
به ميهماني حق سوي خوان سرمد رفت
بسوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
زبيت رفعت و تمجيد صدر و ضرب شكست
ز جمع حكمت و توحيد اسم مفرد رفت
محقق صمداني حكيم رباني
امام نافذ الاحكام باسطاليد رفت
دري ز درج امام الهدي علي (ع) گم شد
مهي ز برج رسول خدا (ص) محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبزپوش چمن
بر آسمان ز نعيب غراب اسود رفت
زمان گفت كه شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سليمان دين ز مسند رفت
محققي كه عطارد خميده همچو كمان
بحضرتش پي تعليم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادي الاخرة بود
كزين رباط سفر كرد و سوي مقصد رفت
زد از مصيبت او مشتري دراء به نيل
بسوكش افسر زرين ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سيل اشك تا عرفات
ز بقعه نبوي تا بقيع غرقد رفت
نبيره علي و زاده پيمبر بود
وزين حظيره بديدار جد امجد رفت
نشسته با دل بيدار در صوامع قدس
اگرچه در نظر خاكيان به مرقد رفت
اميري از پي تاريخ سال گفت (ببين
كه محسن بن ابوالقاسم بن احمد رفت)
(1325)
—
قطعه
گرفتن زن و افعي بسي بود آسان
خلاف داشتن آن مشكل آيد و سخت
زنان بگردن گردان بسخره طوق زنند
چو مار گرزه كه پيچد همي بشاخ درخت
اگر هيچ خرد باشد از زنان بگريز
وزآشيانه ماران سبك برون كش رخت
ز زهر مار بتر قهرياردان كه از اوست
نتيجه كو تهي عمر با سياهي بخت
شبي كه خسبد يكز خم خواجه كدبانو
بخشم كوبد بر قرق كدخدا يك لخت
خنك روان سنائي كه تاج دولت را
نشد پذيره ز بهرام شه بتاج و به تخت
غم عروس و غم وام مرد را شكند
خوش آنكه زين دو غم آرامگاه دل پردخت
—
قطعه
يکشنبه يازدهم ربيع الاول 1308 بود که کارگذاران حضرت مستطاب اقدس والا روحي قداه اين چاکر خانزاد را در دربار آسمان مدار بخواستند تا شعر خواني کنم (سلطان عليخان که يکي از محترمين محارم خلوت و منشيان آستان اقدس آن حضرت است حاضر بود حضرت وليعهدي روحي فداه بر سبيل مطايبه بيتي دو سه از چاکر خواستند که مشاراليه را هجا گويم و من چون اطاعت فرمان را ناگزير بودم با اينکه هجو مردمان گفتن خاصه بزرگان را از قانون فضل و رويت خود دور مي دانستم اين قطعه را در همان ساعت بگفتم و همگان را باعث آفرين بر من گرديد.
مهين رتبه سلطان علي خان راد
كه رخ سرخ بادا در اين سبز كشت
ندانم چرا روي و خويش بود
يكي همچو دوزخ يكي چون بهشت
روانها بياسايد از خوي نيك
درونها بفرسايد از روي زشت
درونش دل مؤمنان در حرم
برونش رخ مشركان در كنشت
جمالش چو صحرا بهنگام دي
خصالش چو بستان باردي بهشت
تو گوئي مران مصحف پاك را
يكي كاتبي زشت خط بر نبشت
و يا گنجي از گوهر شاهوار
نمودند بنهفته در خاك و خشت
خداوند هرچ از جمالش بكاست
به بالاي فضل و كمالش بهشت
نه دولت ابا زحمت آيد بكف؟
نه گل را كشاورز با خار كشت؟
به نزديك من زنگي نيكخوي
نكوتر ز حوري كه با خوي زشت
—
قطعه
شنيده ام كه ازين خطه ديگر گاهي علم
سفر گزيد و سبك رخت عافيت بربست
گسست رشته پيوند خود ز مشرقيان
بباختر شد و با اهل غرب در پيوست
ز شمع چهره وي بزم غير روشن شد
چنانكه در غم وي پشت راستان بشكست
خدايگانا شاها ز درد بي هنري
چنان شدند بزرگان شرق تيره و پست
كه كس از ايشان گفتار راست نشنودي
كجا نيوشد گفتار گوش مردم مست
سپس شدند بدرگاه كردگار بزرگ
به آه و ناله مگر چاره ي كنند به دست
ز كردگار جهانبان ترا رسيد الهام
كه در كمان بري آن تير كو گذشته زشست
تو نيز اي هنري شه نكو جدا كردي
ز لاله خار و ز در خاره و ز شهد گبست
چو باب علم گشودي نوبسته شد در جهل
چو باد پيش سليمان وزيد پشه بجست
دو كار كردي الحق كز اين دو كار شگرف
دوباره صيد سعادت فتادت اندر شست
وزين دو كار سرافراز گشت و خرم شد
سري كه سود بخاك و دلي كه ازغم خست
نخست شركت اسلاميان ز همت خويش
پديد كردي وز آن گشت نيستها همه هست
ز شركت است همه كار ملك بر سامان
كه قطره سيل شود چون به يكدگر پيوست
خداي يار جماعت بود ولي بخلاف
نظام سبحه پراكنده شد چو رشته گسست
سپس ز مدرسه آن گوهري كه گم شده بود
بدست كردي و گستردي از كرامت دست
ز نور اين گهر تابناك رايت داد
بپاستادو خداوند دين بتخت نشست
فضيلتي كه تو بنموده ي كه بنمايد
كرامتي كه تو كردي كسي كجا يارست
بلي ز نيروي اعجاز بگسلد نيرنگ
چنانكه بازوي فرجود بشكند فرهست
كنون دعاي تو فرض است بر همه گيتي
كه راستكاري و دين پرور و خداي پرست
هزار شكر كه از مهر ظل سلطاني
برست تخم هنر و زهزار آفت رست
بتاريخ چهارشنبه 28 شهر ذي الحجه 1331 چهارشنبه آخر سال شمسي توشقان ئبل 16 ماه مارس – 1904
—
تاريخ ورود محمد وليخان سپهدار در طهران و فتح آنجا سه شنبه 24 شهر جميدي الخري 1327
در فتح ري نمود سپهدار نامدار
كاري كه خارج از هنر و زور رستمست
تاريخ اين فتوح ز الهام كردگار
جد و جهاد و جهد سپهدار اعظمست
1327
—
قطعه فکاهي
چو بدرالدوله را از روي شهوت
كشيدم زيربار و گا… سفت
اميري زد رقم از بهر تاريخ
زني از (اعتضاد الملك) بگرفت
1327
—
قطعه
بيگانه چو شد رئيس قومي
نه جاي تعجب است و حيرت
كان قوم را ذليل را رگ و پوست
خالي ز تعصب است و غيرت
—
قطعه
شاه و وزير و گربه دست آموز
شنيده ام كه شهي با وزير خود مي گفت
كه علم و فضل كليد خزانه هنر است
درخت تلخ ز پيوند تربيت در باغ
بميوه شكرين جاودانه بارور است
وزير گفت سرشت ستوده بايد ازانك
بكور دادن آيينه جهد بي ثمر است
مسلم است كه هيچ اوستانيارد ساخت
برنده جوهري از آهني كه بدگهر است
چو اين شنيد ملك در خفا بحاجب گفت
مرا بدست تو كاري شگرف در نظر است
پي تدارك اين كار گربه ي بايد
كه بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجب و في الفور گربه ي آورد
كه هر كه ديدش گفتي نه گربه شير نر است
ملك بكار كنان گفت كش بياموزند
صنايعي كه نهان? در طبايع بشر است
بيك دو هفته چنان شد كه حاضران گفتند
يكي زآدميان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزير را و بگفت
ببين بجانوري كز بشر بلند تر است
ببين بگربه كه در پيش تخت من برپاي
ستاده شمع به كف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبيعت از تعليم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزير گفت كلام شه است شاه كلام
دل ملوك بفرمان حي داد گر است
ولي به تربيت گربه غره نتوان بود
كه چون سرشت مساعد نه تربيت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوي خلد دهي تيره رنگ و تلخ بر است
ملك به پاسخ وي گفت طرح معقولات
قبيح دان چو مخالف بحس و با نظر است
دليل عقل اگر بر هوا كند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شكسته پر است
ببين بگربه و صحبت بنه كه انكارت
در اين قضيه چو انكار ضوء در قمر است
در اين ميانه ز سوراخ خانه موشي جست
كه گربه موش چو بيند ز هوش بيخبر است
فكند گربه ز كف شمع را و در پي موش
دويد هر سو چونانكه خوي جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ايوان
چنانكه گفتي ايوان تنور و پرشرر است
برهنه پاي شه اندر گريز و خاصانش
يكي فتاده ز ايوان يكي دوان ز در است
وزير دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببين كه تربيت بد سرشت بي اثر است
به تربيت نشود گربه آدمي زيرا
سرشت گربه دگر طبع آدمي دگر است
نه زر توان برد از سنگ و آهن و پولاد
نه آهن آيد از انسر زمين كه كان زر است
كسي شكر زني بوريا طمع نكند
بصورت ارچه ني بوريا چو نيشكر است
حكايت پسر پاره دوز در صف روم
طزار صفحه تاريخ و دفتر سير است
در اين قضيه به بوزر جمهر انوشروان
بخشم رانده حديثي كه در جهان ثمر است
چه گفت گفت بناپاك زاده تكيه مكن
كه اصل فتنه و بيخ فساد و كان شر است
نعوذ بالله اگر سفله ي بجاه رسيد
عدوي شهري و دهقان بلايخشك و تر است
چو با وسيله فكرت زمام بخت گرفت
پي هلاك بزرگان قوم رهسپر است
به اصل تيره بود تربيت چو نقش براب
ولي به لوح مصفا چو نقش بر حجر است
براه مرو چو خوش گفت كاروان سالار
كه استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
گر چو گاو خران را دو شاخ تيز بدي
سرين هيچكس از زخم نابكار نرست
تو اي بچاه طبيعت فتاده يوسف وار
بيا كه تاج ملوكت در انتظار سر است
برا زچاه طبيعت كه با چنين مالك
به مصر عالم فوق الطبيعتت سفر است
درون مهد طبيعت غنوده ي شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع يا بصر است
طبيعت اين درو پيكر بهم چنان پيوست
كه خود تو گوئي استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبيعت خبر نداري هيچ
درون خانه چه داند كسي كه پشت در است
—
قطعه
در تاريخ تأسيس بيمارستان زنان و کودکان طهران
در عهد شه زمانه احمد
شاهي كه به عدل داستان است
عهدي كه بمسند معارف
ممتاز الملك را مكان است
با? واسطه امير اعلم
كز كردارش هنر عيان است
پرداخته شد چنين بنائي
كاسايش ملتي دران است
اطفال و زنان ملك ما را
زين كاخ شفا برايگان است
تاريخ اساس و نام ناميش
(بيمارستان بانوان) است
(1335)
—
قطعه
در سال اول مشروطه سروده است
بيچاره آدمي كه گرفتار عقل شد
خوش آن كسي كه كره خر آمد الاغ رفت
اي باغبان منال ز رنج دي و خزان
بنشين بجاي و فاتحه بر خوان كه باغ رفت
اي پاسبان مخسب كه در غارت سراي
دزد دغل بخانه تو با چراغ رفت
اي دهخدا عراق و ري و طوس هم نماند
چون بانه رفت و سقز و ساوجبلاغ رفت
ياران حذر كنيد كه در بوستان عدل
امروز جوقه جوقه بسي بوم و زاغ رفت
—
قطعه
در اصطلاحات بازي آس
چشم مست تو مگربپرم بمب انداز است
يا ز تركان صحيح النسب قفقاز است
چشم مستي كه تو داري همه دارند ولي
اين روش در همه ساده رخان ممتاز است
چشم تو آس و رخت بي بي وابروي تو شاه
گونه لكاته و خيل مژگان سرباز است
دست خالي زده ام توپ بسوداي تو من
گر تو خيرم نكني مشت من اينجا باز است
—
قطعه
در ستايش دانش بپارسي سره
ازاندمي كه پديدار گشت هوش نخست
پي نماز كمر بست پيش يزدان چست
چو سروراست شد و چون بنفشه سر در پيش
چو غنچه دوخت لب از گفتگوي و چون گل رست
سپس بگفته يزدان شد ازسپهر بخاك
نشست در سر دانا و مغز او را شست
ز كردگار رسيدش بگوش جان فرتاب
كه پيشواي جهاني و گفته گفته تست
كجا كه باشي كفشير هر شكسته كني
كجا كه نيستي آنجا شكسته است درست
بگير پورا دامان هوش و دست خرد
مگير گفت مرا ياوه و گزافه و سست
خردرهي است كز او هر كه هر چه جويد يافت
خرد درهيست كزان هر كه هرچه خواهد جست
—
قطعه
در حق ميرزا محمد حسين خان فروغي ذکاء الملک نگارنده جريده تربيت در 1321
استاد فاضلان سخنور ذكاء ملك
آن منشي جريده غراي تربيت
دانشوري كه فضلش در گوش آسمان
آوازه در فكنده ز آواي تربيت
آن قائد سپاه معارف كه از هنر
آراست صد كتيبه به صحراي تربيت
كلكش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالي بصفحه رخ زيباي تربيت
پيرايه يافت گردن دوشيزه ادب
از فيض بحر طبع گهر زاي تربيت
اينك سزد كه بنده به پاداش اين كرم
از روي شوق بوسه زند پاي تربيت
خواهم ز كردگار كه تا روز رستخيز
منت نهد بخلق ز ابقاي تربيت
روشن كند خداي تعالي روان ملك
از آفتاب چهر دلاراي تربيت
—
قطعه
در وجه تسميه ي بوراني
شنيده ام كه ز كشك و كدو براني را
كنيز مطبخ (بوران) براي مأمون پخت
هرانكه زان پس آمخت و پخت بوراني
ز دست پخته خاليگران وي آمخت
كنون سزد كه براني خوران ترانه كنند
كه شاد باد به مينو روان بوراندخت
—
قطعه
در مدح ميرزا جلال الدين محمد مجد الاشراف در 1329
اي بر فلك افراشته خرگاه ولايت
وي صاحب تاج و كمر و گاه ولايت
اي از تو عيان ظاهر بيناي شريعت
وي در تو نهان باطن آگاه ولايت
روي تو چراغ شب ديجور طريقت
نطق تو طباشير سحرگاه ولايت
رخشنده ز رخسار تو اشباح حقايق
تابنده ز انوار تو اشباه ولايت
تو چشمه حيواني در ظلمت گيتي
تو شمع فروزاني در راه ولايت
سوگند بذات احديت كه در اقليم
امروز توئي پيرو شهنشاه ولايت
سالك نبرد جز بتو ره سوي حقيقت
زيرا كه توئي صاحب و همراه ولايت
خورشيد جمالي تو وگر دون جلالي
مهر فلك دولتي و ماه ولايت
تا السنه جهل ز علم تو بريدند
در مدح تو بگشوده شد افواه ولايت
اي هادي هر گمشده وي قايد هر كور
ما را برسان جانب خرگاه ولايت
تا سجده كنم در بر ايوان طريقت
تا بوسه زنم بر در درگاه ولايت
آمد به اسيري به كمند تو اميري
چون سائل مسكين به در شاه ولايت
—
قطعه
در تهنيت وزارت دربار امير بهادر جنگ 1322
ايا امير جوان بخت شادزي كه كنون
امارت تو همي گشته با وزارت جفت
سروش غيب بهر بامداد مژده دهد
ترا كه ديده روشن بشام تيره نخفت
نويد اين كرم خسروانه هر كه شنيد
چو غنچه شد به تبسم چو برگ گل بشكفت
به آشكار و نهان لطف شاه با تو بود
كه چاكر در شاهي به آشكار و نهفت
هماره كلك تو از شكر شاه شكر ريخت
هميشه لعل تو در مدح شاه گوهر سفت
نه خاطر تو بغير از هواي شه اندوخت
نه از زبان تو كس غير مدح شاه شنفت
بدان امارت شايان ملك اشارت كرد
در اين وزارت لايق فلك بشارت گفت
سپهر كيست كه با دشمنت كند سازش
ستاره كيست كه با چاكرت توان آشفت
فلك به نار وفا نان دوستانت پخت
قضا به باد اجل خان دشمنانت رفت
—
قطعه
اين كه تو بيني برخ طليعه ي نورست
آفت دين دزد دل معين حضورست
دل به تو نزديك و قلب با تو موافق
چشم بد از روي نازنين تو دورست
—
قطعه
مالي كه در جهان پي تقدير و سرنوشت
سازند صر فجنك كه كاريست شوم و زشت
گر صرف علم و صنعت و اخلاق مي شدي
مردم بدي فرشته و گيتي شدي بهشت
—
قطعه
لايجوز و يجوز را اجل است
علم عشاق را نهايت نيست
عشق را بوحنيفه درس نگفت
شافعي را دران درايت نيست
مالك از سر عشق بي خبر است
حنبلي را دران روايت نيست
—
قطعه
درباره شاگردان مدرسه سادات در طهران در جشن افتتاح سال ششم آن مطابق عيد غدير 1332 محمد صادق الحسيني الفراهاني
همه صاف طينت همه پاكدامن
همه با شهامت همه با فتوت
همه شيرخورده ز پستان دانش
همه بسته با علم عقد اخوت
همه زاده از خاندان رسالت
همه رسته از بوستان نبوت
—
قطعه
در دفاتر اديب الممالک ضبط شده و احتمال مي رود ازو باشد
لاله را گفتم اي پري پيكر
صورتت خوب و سيرتت نيكوست
بازگو كاين دلت سياه از چيست
يا مگر زحمتي رسيد از دوست
گفت ني ني كه رز ندارم زر
زر كه اسباب شادماني ازوست
غنچه را بين كه خرده ي دارد
مي نگنجد ز خرمي در پوست
—
قطعه
شيخ عبدالغفور تبريزي
نه مسلمان نه قوم زردشت است
هستش انگشتري بسوي قفا
كه دران حلقه هر دم انگشت است
طرفه حاليست اين كه اين ما …ن
خلق را پيشوا و خود پشت است
—
قطعه
گويند هر كه خانه حق را نهاد خشت
قصري دهد خداش بهر خشت در بهشت
اين راز را مفسر آيات ايزدي
در سوره برائه ز قول نبي نبشت?
پيغمبر آنچه گفته صواب است و نزد عقل
انكار اين حديث بود ناصواب و زشت
شادا و خرما دل حاجي علي نقي
كايزد گلش ز كوثر و ماء معين سرشت
پيراهني به پيكر خود دوخت كز ازل
توفيق ايزديش همي تار و پودرشت
يك پايه از بهشت به قم هشت و بهر خويش
بنياد صد هزار سرا در بهشت هشت
اين خشتها كه در پي مسجد بكار برد
هر يك شود بخلدو را بوستان و كشت
چون در بهشت خشت شود قصر شاهوار
تاريخ اين بهشت اميري نگاشت (خشت)
1300
فرد
اين رشته بي پيوند هر چند كه يك تار است
در صومعه تسبيح است در ميكده زنار است
—
فرد
يك قطره ز آب گرم و يك ذره وفا
در چشم و دلت خداي داناست كه نيست
—
فرد
تو چون بهاري و گيتي چو باغ و ما چو درخت
بجز بهار كه پوشد بر اين درختان رخت
شنبه 18 ربيع الثاني 15 حوت 1333 (اديب الممالک)
—
رباعي
همسايه وهم نشين و همره همه اوست
در دلق گداو اطلس شه همه اوست
در انجمن فرق و نهان خانه جمع
بالله همه اوست ثم بالله هم اوست
—
رباعي
در كشور ما فساد فرنفر ماست
خارا درو خارورد و حنظل خرماست
از مردم بيگانه توقع چكني
زيرا كه هرانچه بيني از ما برماست
—
رباعي
در وصف آب معدني تنکابن
اي خضر ز مرگ هر دو جستيم نجات
مادر وطن خويش و تو اندر ظلمات
عمر ابد از تو عيش سرمد از ما
ما آب شلف خوريم و تو آب حيات
—
رباعي
غسلين و حميم آب اين حمام است
درگاه جحيم باب اين حمامست
تابوت و تف جهنم و حر لظي
يك قصه ي از عذاب اين حمامست
—
رباعي
خويشش مشمر چوپيش بيگانه نشست
كز دوست بريد چون به دشمن پيوست
پرهيز ز پارساي ميخانه نشين
بگريز ز آشناي بيگانه پرست
—
رباعي
ادبار ز هر طرف رو كرده است
چرخم پي رزق در تكاپو كرده است
شه جايزه ام بشاخ آهو كرده است
گنجور برات سنگ پهلو كرده است
—
رباعي
چيزي كه ميان تركها ناياب است
انسانيت و حقيقت و آداب است
چيزي كه ميان اين جماعت باب است
دندان دروغ و لقب و سرخاب است
—
رباعي
شاها تو جواني و جوان داري بخت
ميمون و خجسته بادت اين افسر و تخت
از داد و دهش ميوه ده اي تازه درخت
تا شاخ توسبز ماند و بيخ تو سخت
—
رباعي
ايام جواني شد و آن ناز شكست
وز شهپر مرغ عمر پرواز شكست
بنشين بنشين كدام رقص و چه سماع
آن جلوه فرو نشست و آن ناز شكست
—
رباعي
في مدح اميرالمومنين عليه السلام
لب را ز حديث غيرخاموش گرفت
جز ذكر خدا جمله فراموش گرفت
برتخت رضا نشست و در حجله صبر
معشوقه عقل را در آغوش گرفت
—
(حرف جيم)
قصيده
چو شد چهره شاهد صبح ابلج
ز خورشيد بستند زرينه هودج
بت من كمر بسته آمد بمشگو
سلحشور روشا كي السلاح و مدجج
بخوئي چو مينو بموئي چو عنبر
بروئي چو ورد و خطي چون بنفسج
دو گيسو مطرا دو عارض مصفا
دو جادو مكحل دو ابرو مزجج
مرا گفت برخيز و عزم سفر كن
كه خنک? تو ملجم همي گشت و مسرج
هلا چندماني درين گور تاري
چو كرم بريشم بزندان فيلج
گرايدون نيائي ازين خانه بيرون
نخواهي دگر يافتن راه مخرج
پس آنكه بياورد تا زنده رخشي
كه تخمش زيحموم و مادرش اعوج
يكي مركبي سخت و ستوار و توسن
يكي باره ي تند ور هوا رو هيدج
زپشت كميت سواران كنده
و يا تخم تازي نوندان مذحج
به بيغوله اندر شدي چون عراده
بزحلوفه اندر شدي همچو مزلج
ركابش فراپيشم آورد و گفتا
كه اينست مركوب و اينست منهج
نشستم بران باره كوه پيكر
شدم از طريق اندرون زي معرج
شبي قيرگون بود و دشتي پر از دد
هوا آذر افشان و ره تار و معوج
چو دريا همه چاهساران مقعر
چو سلم همه كوهساران مدرج
چو بر صخر صمازدي نعل توسن
بزير سمش خاره گشتي مدحرج
گهي تند راندم گهي نرم توسن
گهي راست بر زين نشستم گهي كج
گهي از خراسان شدم زي سپاهان
گهي از سپاهان شدم سوي ايذج
همي تاختم بارگي در بيابان
چو هندو سوي گنگ و حاجي سوي حج
ندانستم اينسان مضيق است اين ره
ندانستم اينسان عميق است اين فج
اگر نيك دانستمي اين شدائد
نه جستم ستبداد و نه كردمي لج
ازان پس كه شد ساقم از خار خونين
بغلطيدن از خاره بر تار كم شج
رسيدم به دربار مير معظم
كه دينار دانش از او شد مروج
يگانه امير كبيري كه باشد
بفر فريدون و بازوي ايرج
رخ علم را كرده از مي مصفا
تن جهل را كرده در خون مضرج
بر فكر او چشم تقدير اكمه
بر هوش او پاي تدبير اعرج
ز علمش به پيكر ردائي است معلم
ز حكمت ببرطيلساني مدبج
اميرا تو محتاج خلقي بخدمت
ولي خلق بر خدمت تست احوج
چو مرخ و عفار است كلكت ازيرا
ز زند تو نارالقري شد مؤجج
رقيبت كجا با تو شد هم ترازو
كجا همچو شمشاد شاخ عوسج
تو خود بهره ي و حسودت نبهره
تو چون زرنقدي رقيب تو بهرج
تو در فضل چون در سخا حاتم طي
كه بدپور عبدالله سعد حشرج
سر? افسر از فضل داري چنان چون
شهانند از تاج شاهي مننوج
بر اين خلق چون بنگري جمعشان را
چو دندانه شانه بيني مفرج
بقامت درازند و با راي كوته
هم از ريش پهنند و با عقل كوسج
رفيق نفاقند چون بكر و تغلب
نه جفت وفاقند چون اوس و خزرج
بحكمت شفا ده بهر جان خسته
بگفتار ستوار كن جسم افلج
به اصلاحشان كوش با عقل متفن
بجبرانشان خيز باراي منضج
منه تا شود راه تكليف بسته
مهل تا بود باب تعليم مرتج
كه يافع شود طفل بعد از ترعرع
كه يانع شود ميوه زان پس كه بدفج
بكن پشم اي ابلهان را زسبلت
بزن پنبه اين خسان را بمحلج
ليله دوشنبه 3 شهريور ربيع الثاني 1334 – 18 دلو 1294 – فوريه 1916 اديب الممالک
—
قطعه
بسكه از بخت خويش مأيوسم
جاودان اندرين سراي سپنج
روز تا شب بسان نرا دان
با غم دل همي زنم شش و پنج
استخوانيست پيكرم بي گوشت
مانده بر جاي چون شه شطرنج
پيكرم را بود چو زلف بتان
شكن و تاب و پيچ و چين و شكنج
بدماغ و دلم زنانه نهشت
فكر موزون و طبع قافيه سنج
راست گوئي كه خورده أم افيون
يا شراب وحشيش و بذر البنج
سمر است اين سخن كه گنج رسد
مردمان را پس از كشيدن رنچ
گر چنين است بنده را ز چه روي
از پس رنجها نيايد گنج
آري ار بخت من مساعد بود
تن زارم نخستي از قولنج
—
قطعه
در وجه تسميه مهلبي
مهلب ابن ابي صفره ميرازدي را
شنيده ام كه زبوني رسيد از قولنج
براي داروي اين درد ريخت زرچندان
كه گشت جمله تهي خانمان و كيسه و گنج
بپخت فرنيش از شير گاو و قند و برنج
يكي طبيب و رهاندش ز درد و رنج و شنكج
ازان بنام مهلب مهلبيه بماند
چنانكه ماند زلجلاج در جهان شطرنج
وزانش فرني خوانند در بلاد عجم
كه هم بفرن شود پخته بي مشقت و رنج
—
(حرف حاء)
قطعه
تاريخ فرار ابوالفتح ميرزاي سالار الدوله در نوبران از بيم سرداران بختياري و غير هم با چهل هزار قشون و 21 عراده توپ به تاريخ جمعه 5 رمضان 1329 مطابق ششم ميزان
دريده كوس و نفير و علم شكسته ابوالفتح
دراز گشته دم و پاردم گسسته ابوالفتح
ازان سپس كه چو گرگ اوفتاد در گله حق
گريخت همچو شغالي ز دام جسته ابوالفتح
ز بختياري پر دل بصيد گاه دليران
فرار كرد بهامون چو خرس خسته ابوالفتح
ز نوبران شد و از باغ مرگ نو بر غم را
گرفت و خورد چو بادام و مغز پسته ابوالفتح
اميري از پي تاريخ انهزام و گريزش
نگاشت بر ورق اندر (بدي شكسته ابوالفتح)
1329
—
(حرف خاء)
قطعه
تا كه سردار اسعد اندر ري
زد علم چون بر آسمان مريخ
نعره توپ و بانگ صاعقه زد
بر رخ ظلم سيلي توبيخ
دهن جور دوخت با مسمار
گوش نيرنگ و حيله كوفت به ميخ
شاخ بيداد را به نيروي داد
كند از ريشه و فكند از بيخ
بي تأمل نگاشت كلك اديب
(بختياري مجاهدان ) تاريخ
1327
—
(حرف دال)
قصيده ايست که در چهارشنبه بيستم ذي الحجه 1323 در باد کوبه در سبب ضعف اسلام گفته ام:
در اين زمانه كه يكسر جهانيان خرسند
ز چيست ملت اسلام گشته خوار و نژند
جهانيان همه گشتند انجمن وين قوم
اگر خود انجمني داشتند بپراكند
مگر مسلمان ديوست و ديگران چو ملك
كه ديگران همه آزاد و مسلمين در بند
جهود و ارمني و گرج و روم چركس و قبط
همه رهيده ز زنجير و برگسسته كمند
وليك هر يك از ايشان يكي مسلمان يافت
چو ديو مست و چو پتياره در طلسم افكند
هلند مركز عدلست در اروپا ليك
ز جاوه پرس كه خونگريد از جفاي هلند
از آنكه مردم جاوه همه مسلمانند
بر اين گروه روا باشد احتمال گزند
كسان كه كشتن گرگ و گراز نپسندند
به اهل قبله ندارند غير كينه پسند
چرا مسلمان باشد غمين به گاه طرب
چرا مسلمان نوشد شرنگ از پي قند
سبب نداني اين ورديده از من پرس
كه با تو گويم بي مكر و حيله و ترفند
براي آن بود اين پستي و حقارت و ذل
كه نه در ايشان دانش بود نه دانشمند
شكسته اند بفرمان ايزدي پيمان
گسسته اند زآيين احمدي (ص) پيوند
نه خويش از ايشان خرم بود نه بيگانه
نه حق تعالي راضي نه انبيا خرسند
کبير ايشان بر كهتران ندارد رحم
صغير ايشان از مهتران نگيرد پند
پسر نداند جز دزدي از متاع پدر
پدر نگويد غير از دروغ با فرزند
فروختند به يك حبه آبروي وطن
خريده اند بفلسي هلاك خويشاوند
رفيق صادقشان خانه از وطن پرداخت
طبيب حاذقشان سينه از نفاق آكند
براي رونق بازار خويش بازرگان
همي خورد ز پي يك دروغ صد سوگند
چرا زبون نشود ملتي كه قاضيشان
كشد زرشوت و آز و طمع زمانه بگند
ز گند رشوه خوران عالمي قرين بديست
كه هست معني رشوت به پارسي (بدگند)
چنانكه زاده ملجم براي وصل قطام
فروخت خون علي را به نيم شكرخند
متاع دين كه حسين داد جان و باز خريد
فروختند خسيسان به شاهدان لوند
ز جور حاكم بيداد گر ز خانه خويش
اهالي خوي و خلخال و اردبيل و مرند
گريختند در اين ملك و پيش تير بلا
هدف شدند بجان نزار و حال نژند
چو گوسپند اجلشان دريد بر تن پوست
كباب كرد و بر آتش نهاد همچو سپند
يكي نخواست ديتشان ز گرگ آدم خوار
يكي نبرد خبرشان بخانه و فرزند
ز سوك اسلام است اين كه سالها پوشيد
عروس كعبه تن خويش در سياه پرند
كجائي اي (علي مرتضي) كه با شمشير
بتان دوباره بخاك افكني ز طاق بلند
كجائي اي (عمر) دادگر كه با انصاف
دوا كني به شب تيره درد حاجت مند
كجاست آنكه بفرمان او همي بودي
ز مصر تا بدرچين ز روم تا به خجند
كجاست آنكه ز راز گنج ريخت در گنجه
كجاست آنكه در از روي بست بر در بند
كجاست عاشق صادق كه نگسلد از دوست
گرش ببرد دشمن به تيغ بند از بند
خوشا بحال شهيدان دين كه شهد بلا
مكيده اند ز پستان شاهدي دلبند
ز بسكه ريخته خونشان به خاك تيره هنوز
بجاي لاله و گل لعل خيزد از الوند
تو اي مسلمان كاسلام را به ننگ آري
بروز خويش بگري و بريش خويش بخند
مجوس رفت به مينو تو در سقر تاكي
جهود تاخت بگردون تو بر زمين تا چند
كدام كار تو ماننده بر مسلمانست
بخويش نام مسلماني از گزافه مبند
ندانمت بچه ديني و برچه كيش وليك
نه بر مسلمان ماني نه گبر را مانند
نه راه دير سپاري نه سوي كعبه روي
نه فهم قرآن داري نه درك آيت زند
پي رضاي حق اين خال عار و جامه ننگ
بروي و پيكر دين محمدي مپسند
ازان سپس كه پياده شدي و كندي رخت
بخصم دادي اسب و ستام و گرزو كمند
دوباره باز نپوشد ترا سليح نبرد
دوباره بر ننشاند ترا به پشت سمند
مگر فريدون آيد دوباره در اصطخر
و يا نريمان آيد زپاي كوه سپند
كنون بزخم رقيب و بنار هجر حبيب
بساز همچو رباب و بسوز همچو سپند
كه خفته ي بخزان و دي و بهار و تموز
خبر نيافتي از فروردين و از اسفند
—
قصيده
خداي عزوجل بر جهانيان بخشود
دري ز روضه رضوان بروي خلق گشود
سفينه نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خليل رها گشت از آتش نمرود
نجات يافت كليم از عذاب فرعوني
خلاص يافت مسيح از شكنج دار جهود
عنايت احدي با سعادت ابدي
رسيد وزاينه دل غبار غصه زدود
به قلب شاه كه شد محزون جواهر قدس
سروش غيب به الهام اين لطيفه سرود
كه اي تو سايه يزدان و آفتاب زمين
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خداي دادگر اين تاج خسروي بتو داد
رسول هاشمي اين تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ايوان دولت تو برست
جمال داد در آيينه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان ديريست
که فتنه بر شده نک سوي چاره بکرازود
ببين كه كاخ ترا سيل ناگهان بركند
بيا كه ميش ترا گرگ نابكار ربود
بلاي تيره بباريد بر زمين سيه
شرار فتنه برآمد بر آسمان كبود
به بارگاه عدالت نه سقف ماند و نه در
بكارگاه شريعت نه تار ماند و نه پود
چوطوس رايت كيخسروي برافرازد
مسلم است كه ويران شود سراي فرود
شنيده ي تو كه در داستان (نعج و نعاج)
فرشتگان خدا را چه رفت باداود
شنيده ي تو كه با مصطفي (و شاور هم)
خداي عزوجل در نبي چرا فرمود
شنيده ي تو كه (حلف الفضول) در كعبه
بخاندان بني تيم و زهره بهر چه بود
رسول قصه (حلف المطيبين ) بر خلق
چه ميسرود چرا خون ز ديدگان پالود
براي آنكه ستمگر چو قصد كينه كند
ز چشم خسته نبارد سرشك خون آلود
براي آنكه چو دانا بكار در ماند
بدست دوست ز سوداي خويش يابد سود
چو راي چند تن اندر عمل شريك شود
همي بيابد بيمار مصلحت بهبود
چنان كه از زبر كوهسار چنيدن جوي
جدا ز يكديگر اندر روان شود بفرود
چو جويها همه با يكديگر بپوستند
بروي صحرا جاري شود هزاران رود
چو داد خلق در ايوان داد داده شود
براي خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بگوشش از نفس آشنا رسيد سرود
دل ز جاي بجنبيد و قلب خرم شه
كه هست منبع الطاف ايزدي فرسود
دريغ خورد بكار گذشته و زسرلطف
يكي بچاره درد گران دو ديده گشود
چه گفت گفت بدانسان كه گفته اند مرا
(وزير بايد ملك هزار ساله چه سود)
سزد كه دست وزارت دهم بدست كسي
كز او خداي جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاكران كهن
گشود چشم و پي آزمون نظاره نمود
چو يافت از همه بهتر مشير دولت را
براستي و درستي و پاكيش بستود
بدو سپرد مقاليد ملك و خاطر شه
ز كار كشوري و لشكري همه آسود
گشود صدر گرانمايه دست داد و سپس
ببست پنجه بيداد و روي غم بشخود
دوباره شه زني شكرين بصفحه سيم
عبير و غاليه افشاند و عود و عنبر سود
نكاشت نامه كه من نيستم چو آن ملكان
كه از رعيت رشوت ستاند و مايه ربود
حكايت شه بيدادگر بدان ماند
كه در خزان (بن ديوار كند و بام اندود)
مرا خداي تعالي براي داد و دهش
فراشت رايت دولت بر آسمان كبود
جمال عدل بخشمم نكوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنكه زتمغاونقص و كسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نيرزد آنكه دمي ديده ي ببارد اشك
نيرزد آنكه شبي از دلي برآيد دود
نخواهم از ضعفا كار و از فقيران مال
نگيرم از غربا باج و از گدايان سود
چنانكه صدق نرويد زبوستان خلاف
بدانم آنكه نيارد درخت ببد امرود
كنون ببايد آراست كاخ بيت العدل
كشيد سلسله عدل و داد چون داود
چو اين كرامت شاهانه فاش شد بجهان
لواي عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ايوان دولت آراميد
عروس ملك بر اورنگ اقتدار غنود
كنون بملت غرا ز فضل شه تبريك
همي سرايم و خوانم به شهريار درود
سپس سپاس كنم بر صدور مسند شرع
كز آفريده فرازند و از خداي فرود
اگر نه حكمتشان معرف ببندد رخت
اگرنه همتشان معدلت كند بدرود
وگرنه شهد سخنشان همي شدي پازهر
يكي نماند بجازين شراب زهرآلود
نه عدل جز سوي ايشان سودي دگر پرداخت
نه عقل جز ره ايشان ره دگر پيمود
اميدوار چنانم كه خسرو از خورشيد
حسام گيرد و از مه سپرز كيوان خود
ز برق لعل سم باد پاي شه آتش
فتاده بينم در خاك چين به آب كبود
بكار شاخ مراد اي ملك باغ از آنك
(درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود)
مباش معتقد آن لئيم سفله خام
كه ريش خويش همي كند و بر سبال افزود
به تاريخ شنبه 17 شهر شعبان 1324 در طهران – هنگامي که عين الدوله از صدارت معزول و مشير الدوله منصوب و مظفرالدين شاه مشروطيت به ملت داد و علما و ساير طبقات از حضرت عبدالعظيم مراجعت کردند به رشته نظم درآمد.
—
قصيده
وامدحه ايضا بهذه الابيات في قرميسين واهنئه به ميلاد اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام في ثالث عشر شهر الله الاصم سنه 1311 هجريه (قمريه)
تاشه افلاكيان نوبت پيكار زد
با سپه خاكيان شعبده در كار زد
مرغ سحر نيم شب از صف بستان گريخت
ابر سيه بامداد خيمه به گلزار زد
رنگ سياهي ز خاك سترد برف سفيد
نقش سپيدي بدشت ابر سيه كار زد
تا كه ببافند رخت بر تن شاخ درخت
پنبه زن آسمان پنبه بسيار زد
گلبن بر روي خويش سود سپيداب تر
در عوض آنكه گل غازه برخسار زد
دي سلب سيمكون بر مه بهمن فروخت
زين بسمند سياه بهر سپندار زد
بهمن زيبق فروش آينه از آب ساخت
چتر شبه گون بر اين طارم زنكار زد
حقه سيماب ناب در دل دريا شكست
بيضه كافور تر بر سر كهسار زد
خور پي تاراج خاك كرد كمان را بزه
ناوك پران بشاخ چون مژه يار زد
از دم اين تير تيز ديده نرگس بدوخت
سنگ دلي بين كه چون طعنه به بيمار زد
از دم دم دي نسترن جانب بالا پريد
گوئي پر سوي خلد جعفر طيار زد
گيتي دجال چشم عيسي گل را گرفت
پيرهن از تن كشيد تن بسردار زد
وقت تباشير صبح ابر طبا شير سود
وز نفس بامداد طعنه بعطار زد
شربت كافور ريخت در گلوي جويبار
نشتر الماس گون بر رگ اشجار زد
قرص تباشير ساخت از قطرات سحاب
شراب ياقوت و لعل از دل گلنار زد
تا كه چو زر زرد شد رنگ رخ ياسمين
صيرفي آسمان سكه به دينار زد
سود درمهاي ناب زآژده سوهان باد
بيخت بغر بال ابر بر در و ديوار زد
بسكه درون چمن بلبل شيداي مست
اليس لي ملك مصر هذه الانهار زد
مصرش گشته خراب نيلش گشته سراب
وز جگر پرزتاب آه شرر بارزد
از كف فرعون دي هر كه چو موسي گريخت
دست طمع بر درخت در طلب نار زد
رفت و بخلوت نشست با صنمي شوخ و مست
گه بر معشوقه خفت گه در خمار زد
جامي بس مشك بوي از كف دلبر گرفت
قفلي از سنگ و روي بر در اغيار زد
خيز و بيار اي غلام زان مي ياقوت فام
كز اثرش در مشام نافه تاتار زد
من بگمانم كه خود زنده بود تا ابد
هر كه ازان مي يكي ساغر سرشار زد
ويژه بروزي چنين كز پي انذار خلق
پاي به ملك وجود حيدر كرار زد
قطب معدل مقام در دل مركز گرفت
نقطه وحدت قدم در خط پركار زد
جلوه به انظار خلق نور الهي نمود
بوسه برخسار وي احمد مختار زد
تا رخ قيدار گشت آينه حسن او
چرخ بر خسار مهر سكه قيدار زد
شعشه حسن او صعصعه را مات كرد
بارقه عشق او بر دل عمار زد
در ره ترويج دين رونق ايمان فزود
وز پي تاراج شرك بر صف كفار زد
پرتوي از طلعتش ديد كه منصور وار
بانگ انا الحق بدار ميثم تمار زد
اي كه به حلق نياز فضل تو زنجير بست
بلكه به چشمان آز جود تو مسمار زد
تا بگريبان نظم درگه ميلاد تو
كلك در ربار من لؤلؤ شهوار زد
مير دهانم همي بوسد و نبود عجب
زانكه دهانم ترا بوسه به دربار زد
خيز و اميري بيار مطلع دوم كه طبع
خنده بحسان نمود طعنه ببشار? زد
—
المطلع الثاني
باز بهم آن پري طره طرار زد
باد صبا در مشام نافه تاتار زد
جادوي چشمش دو صد عربده آغاز كرد
هندوي خالش هزار شعبده در كار زد
محفل آزادگان رونق بستان گرفت
مجلس ميخوارگان طعنه به گلزار زد
خلق به شبهاي تار رهزن يكديگرند
طره مشكين او راه شب تار زد
ساقي خم الست آمد مخمور و مست
در صف رندان نشست ساغر سرشار زد
از در كاخ وجود مست دويد آن پري
تكه در ايوان عقل با دل بيدار زد
بر سر بالين نفس آمد و ديدش زبون
بروي تكبير را بر عدد چار زد
باده ناب شهود از خم وحدت كشيد
ساغر خمر وجود از كف دلدار زد
سلسله عقل شد موي چو زنار او
واتش رويش شرر بر بت و زنار زد
رويش در پرده بود تا دم موساي عقل
ارني انظر اليك از پي ديدار زد
ناگه رخ برفروخت دلق جهودان بسوخت
جلوه رخسار او شعله بر ابصار زد
دائره صنع را پاي بمركز نهاد
پاي دگر بر محيط همچون پرگار زد
آيت فرماندهي بر ورق دل نکاشت
رايت شاهنشهي بر سر بازار زد
رايض فرهنگ او طبع حرون را گرفت
در پا زنجير كرد بر سر افسار زد
گرگ قضا را ببند دندان از بن بكند
ديو هوارا فكند لطمه برخسار زد
زاينه تيغ او گيرد ز نکار مهر
بوسه به نعلين او طارم زنكار زد
بازي خشمش ربود چرخ هوا را بعمد
سينه به ناخن دريد ديده به منقار زد
تاز نشاط و طرب بهرتماشاي خلق
توسن او سم بر اين گنبد دوار زد
روزن گردون شكافت تا مه و خورشيد تافت
سر ز گريبان چرخ ثابت و سيار زد
اي که جلالت علم بر سر گردون فراشت
اي كه ولايت قلم بر خط اوزار زد
آيت فضل ترا ايزد دادار خواند
رايت حمد ترا احمد مختار زد
جاذبه روح خصم صاعقه تيغ تست
زان بخط دل رقم نارولاالعار زد
تا كرمت تاختن سوي شفاعت نمود
ناجي پاي طلب سوي گنهكار زد
خشم تو ناري شگرف در دل دريا فروخت
عفو تو درياي ژرف بر كره نار زد
شاها ميرنظام بنده در بار تست
گرچه سپهرش ز قدر بوسه به دربار زد
نامه امر ترا با قدم طاعتت
هم بسزاوار خواند هم بسزاوار زد
منش به ميلاد تو تهنيت آرم بشعر
گرچه نيارد برش كس دم از اشعار زد
مطلع سوم خوشست خواندن دربار مير
چند توان با خيال نقش سه و چار زد
—
المطلع الثالث
تابورق دست مير كلك در ربار زد
بر سر تير دبير دفتر و طومار زد
تيغش شنگرف سود بر فلك لاجورد
فكرش خورشيد را بر رخ زنكار زد
تا پي تقويم چرخ كرد كمان را بزه
بر دل مريخ تير تا پرسوفار زد
گردون گردن كشي خواست ولي عاقبت
بر سم يكران او بوسه به ناچار زد
مير هميون نژاد در چمن عدل و داد
آب به گلبرگ داد آتش در خار زد
دست گهر ريز او خاطر ابرار جست
صارم خونريز او گردن اشرار زد
يكسره آباد كرد عاقبت انجام داد
پاي بهر جا نهاد دست بهر كار زد
دربن خرگاه او دولت جاويد خفت
خيمه به درگاه او طالع بيدار زد
قلب احبا نواخت چون سخن از مهر ساخت
پيكر اعدا گداخت تازه پيكار زد
مرد ببايد چنوكوبكه گير و دار
دهان ز گفتار بست سخن ز كردار زد
مير اروزي چنين كانجمنت از صفا
غيرت كشمير شد طعنه بفرخار زد
من به مديحت يكي قافيه بستم كز آن
مهر خموشي به لب فكرت مهيار زد
تا كه به ماه خزان بلبل شوريده حال
از غم هجران گل آه شرر بار زد
بينم خصم ترا هر شب و هر بامداد
ساغر خونين ز دل همچو گل نار زد
—
قصيده
در نکوهش وزراي عصر هنگام توپ بستن سپاه تزاري روس بمرقد امام هشتم عليه السلام فرمايد
حكايتي ز ملوك سلف شنيدستم
كه همچو من بشكفتي رود هر آنكه شنود
هزارو پانصد و هفتاد و چار ميلادي
كه سال نهصد و هشتادو دو زهجرت بود
سفير مملكت پرتقال باز آورد
بپاي خسرو ايران سر نياز فرود
زبار دولت هانري براي طرح و داد
طريق درگه (طهماسبشه) همي پيمود
ز جانب ملك باختر بخسرو شرق
نماز بر دو بر او خواند آفرين و درود
بداد نامه و گنجينه ي فراز آورد
پر از گهر چوز خورشيد و مه سپهر كبود
شنيده ام كه در آن گونگون تحف بوداست
نفايسي كه به قدر از خراج هند فزود
خديو ما نپذيرفت نامه راو بعمد
برآورنده آن چشم مرحمت نگشود
بخشم گفت كه ما را زدست بدگهران
گرفتن گهر نابسوده ندهد سود
سفير رانده شد از بارشاه و زين تحقير
ز دل برآمدش آتش ز سر برون شد دود
پيام داد بشه كز ملوك در خور نيست
چنين بروي رسولان نگاه خشم آلود
بويژه آن كه من از بهر آشتي شده ام
نه بهر جنگ كه جانم ز خشم شه فرسود
چو پادشه بشنيد اين سخن به واسطه گفت
به او بگو شه ما پاسخت چنين فرمود
كه پادشاه تو پيوند آشنائي را
چنان بريده كه دروي نه تار مانده نه پود
مگر نه شاه تو بركنده پايه مسجد
مگر نه طاق كليسا ز خاك آن اندود
مگر نسوخته قرآن مگر نه كرده روان
ز اشك ديده اسلاميان هزاران رود
چگونه يار من است آنكه در قلمرو او
شود ذليل مسلمان بود عزيز جهود
چو سوخت شاه تو قرآن و طاق مسجد ريخت
ترانه جاي پذيرفتن است و نه بدرود
چرا كه دشمن آيين عدوي جان باشد
كجا شود دل مرد از عدوي جان خشنود
سفير هانري ازين كه گفته شرمگين شد و گفت
كه حق به جانب طهماسب شه بد از ما بود
كنون ز مردن طهماسب ششصد و چل و اند
گذشته سال كما بيش زير چرخ كبود
بشرق و غرب جهان اين حكايت از تاريخ
كسي نخواند كه او را بفرخي نستود
يكي حكايت ديگر كنون فراز آرم
كه هركه خواند بچهر از دو ديده خون پالود
در اين دو ساله كه از جور و فتنه در ايران
هوا سموم فشان گشت و آب زهرآلود
زمام كشور در دست آن كسان افتاد
كه هر چه بود شد از دست آزشان نابود
سه چار كودك جلف جوان كه بودندي
كم از كنيزك اشتان و نوعروس غرود
گرفته دست وزارت گشوده دست عدو
بخون و ثروت و ناموس مردمان پي سود
گشود در ايشان ببست باب نشاط
در عذاب ابد را بروي خلق گشود
چو رنگ شرم برخسارشان نبود پديد
نگاهشان ز دل خلق زنگ غم نزدود
پي خرابي ايران چنان كمر بستند
كه يك بدست نماند از همه فراز و فرود
در آستان رضا آتشي زدند ز توپ
كه بر خليل حق از منجنيق زد نمرود
و يا تو گوئي حجاج بود و بار دگر
زمنجنيق ستم طاق كعبه را فرسود
نگين و خامه در انگشتشان بدان ماند
كه خرد بيهده بر سر نهاده مغفر و خود
جهانيان متزلزل جهان پر از بيداد
زمين سياه ز گر دست و چرخ تيره ز دود
درخت سبز چمن زرد و سرخ گل نيليست
ازين سياه گليمان پست كور و كبود
كجا شدند ملوك سلف كشان در گوش
سروش غيب بسي نكتهاي نغز سرود
كه بنگرند چسان چشم فتنه شد بيدار
دمي كه چشم وزيران بمهد ناز غنود
علي كجاست مكه از طاقشان فرود آرد
چنانكه ريخت بتان راز طاق كعبه فرمود
عمر كجاست كزين مملكت براند شان
چنانكه از حرم حق براند گبر و جهود
بلي چو مرد شكمخوار باغبان باشد
نه گل به گلبن ماند نه آبي و امرود
فداي غمزه شود بوستان نرگس و گل
بهاي بوسه رود باغ سيب و شفتالود
تفاوت است ميان دو تن كه گوش دهند
يكي به آيه قرآن يكي بنغمه رود
كجا رسد دل زاري كه غرق بحر غم است
بدانكه محو سرور از نشاط رود و سرود
چو سفله را كمر لعل بر ميان بستي
بود معاينه همچون سفال سيم اندود
اگر سگ گله با گرگ عقد صحبت بست
برانش از گله و پوست بر كن از تن زود
وگرنه گله به تاراج گرگ خواهد رفت
كه دزد خانه خدا شد چوپاسبان آسود
—
قصيده صلحيه بلد
انتقاد از اوضاع عدليه در سال 1329 هجري قمري
روزي ز جور خصم ستمكر ظلامه ي
بردم بنزد قاضي صلحيه بلد
ديدم سراي تيره تنگي بسان گور
تختي شكسته در بن آن هشته چون لحد
ميزي پليد و صندلئي كهنه پاي آن
بر صندلي نشسته سياهي دراز قد
سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام
خسته سرش زلزله و چشمانش از رمد
از سبلتش بريخته چون گرگ پير پشم
وز گردنش برآمده چون سنگ پا غدد
تقويم پيش روي و نظر بر خط بروج
همچون منجمي كه كند اختران رصد
بر روي ميز دفتركي خط كشيده بود
چون لاشه ي برآمده ستخوانش از جسد
پهلوي آن دواتي و در جنب آن دوات
پاكت سه چار دانه و استامپ يك عدد
سوي ديگر ز خانه حصيري و چند طفل
زالي خميده قد ز نفاثات في العقد
طفلي بگاهواره كنيفي بزير آن
بندي ز گاهواره فروبسته بروتد
ديكي و كمچه ي و سبوئي و متردي
آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد
قاضي بصندلي چو بپشم شتسر قراد
در خدمتش پليسكي استاده چون قرد
كردم سلام و گفت عليكم زروي كبر
زيرا كه بود ممتلي از نخوت و حسد
دادم عريضه راو سپردم بهاي تمر
گفتا بيا بمحكمه اندر صباح غد
هر دم كه شد رحل نمودم بحضرتش
گفتم كه يا الهي هيئي لنار شد
يك روز گفت كز پي خصمت ز محكمه
احضار نامه رفته و هستيم در صدد
سبز و سفيد و سرخ فرستاده ايم باز
ديگر نمانده مهرب و ملجأ و ملتحد
فردا اگر نيايد حكم غيابيت
خواهيم داد و نيست دگر جاي منع و صد
روز دگر به محكمه رفتم بقصد آن
كز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد
قاضي به كبر گفت كه خصم تو حاضرست
دعوي بيار و حجت و برهان و مستند
گفتم ببين قباله اين ملك را كه من
هم مالكم به حجت و هم صاحبم بيد
گفتا كه چيست مدرك و اصل اين قباله را
بنماي بي لجاجت و تكرار و نقض و شد
گفتم كه اين علاقه بسادات هاشمي
نسلا بنسل ارث مضر باشد و معد
اين است مهر بوذر و سلمان و صعصعه
هم اصبغ نباته سليمان بن صرد
گفتا بهل حديث خرافات و حجتي
آور كه مدعي نتواند بحيله رد
اينان كه نام بردي از ايشان نبوده اند
هرگز به نزد ما نه مصدق نه معتمد
قانوني است محكمه برهاني است قول
گفتار منطقي كن و بيرون مرو ز حد
گفتم به حكم شاه ولايت علي نگر
كوشد خليفه بر نبي و مرمر است جد
گفتا علي بحكم غيابي علي الاصول
محكوم شد بكشتن عمرو بن عبدود
گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حديث
كز راويان رسيده به اهلش يدابيد
گفتا چه اعتماد بر آن كس كه بسته حبل
بر گردن ضعيفه بيچاره از مسد
گفتم بنص قرآن بنكر كه جبرئيل
آورد بهر احمدش از درگه احد
گفتا بپرسنل نبود نام جبرئيل
قرآن نخوانده تمر و نخواهد شدن سند
اين حرفهاي كهنه پرستان فكن بدور
نو شد اساس صحبت نو بايد اي ولد
چون نه گوانه حجت مسموع باشدت
ما نحن فيه را بعدو ساز مسترد
چون اين سخن سرود يقين شد مرا كه او
لا مذهبي پليد و بليديست نابلد
گرگيست رفته در گله اندر لباس ميش
بر ظالمان چو گربه به مظلوم چون اسد
نه معتني بقاعده دين و رسم داد
نه معتقد بداور بخشنده صمد
از اخذ و بند و رشوه و كلاشي و طمع
بر سينه كسي ننهاده است دست رد
نه سوي حق گشوده ز راه اميد چشم
نه در نماز سوده بخاك از نياز خد
چشمش بسان ابرد مادم برعدو برق
آزش بسان بحر پياپي بجزر و مد
قولش بدستگاه پليس است متبع
حكمش به پيشگاه رئيس است مطرد
ديدم به هيچ چاره و تدبير و مكر و فن
نتوان طريق حيله او را نمود سد
كردم رها بخصم زر و مال و خان و مان
پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد
از صلحيه گرفته شدم راست تا تميز
ديدم تمام متفق القول و متحد
حكمي كه شد ز صلحيه صادر بر تميز
قولي است لايخالف و امري است لا يرد
المؤمنون اخوة بر اين قوم صادق است
كايمانشان به قلب چو بر آب جوز بد
باداز كردگار بر اين قاضيان دون
دشنام بي نهايت و نفرين لايعد
طاق و رواق عدليه را بر كند ستون
آنكو فراشت سقف سما را بلا عمد
خواهي كه يابي از ستم قاضيان امان
خودر افكن بريز پر (دختر احد)
—
قصيده
اين قصيده را در روز ششم صفر 1308 که جشن ميلاد شهرياري بود در عمارت باغ شمال قبل از انعقاد سلام گوشزد چاکران حضرت وليعهدي روحي فداه نمودم و آن حضرت را بس پسند افتاد
خجسته بادا بر آفتاب كشور جود
صباح فرخ ميلاد بهترين مولود
در اين هميون جشن و اين مبارك عيد
نشاط بايد بر رغم دشمنان حسود
خجسته اكنون كز دهر يافتم مقصد
بويژه اينك كز چرخ يافتم مقصود
چكاوه خواند تكبير و فاخته تسبيح
صنوبران به قيامند و نوگلان به قعود
سهي قدان به تشهد پري وشان به سلام
قنينه ها بركوعند و جامها بسجود
چمن نمونه جنات تحتها الانهار
در او فروخت گل سرخ نارذات وقود
سرود زردشت اندر سرود بلبل مست
چنانكه مؤذن نعت پيمبر محمود (ص)
سمن بدست درآورده ياره ي سيمين
ز ژاله كرده مرصع بلؤلؤ منضود
همي تو گوئي در پاي و دست لعبتكان
ز زرو گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود
زناي زرين گوئي و زآتشين مجمر
هزار سازد عود و شكوفه سوزد عود
شقيق نعمان از داغ لاله چون ستيان
رود در آتش سوزان همي به كيش هنود
بساط بسان چون خيمه بلند رواق
زمردينش سقف و زخيزرانش عمود
سحاب گريان اندر فراز طارم خاك
هواي مهر و مه اندر مقام نقض عهود ؟
يكي چو ناقه صالح براي بچه بدرد
يكي چو زاده سالف ميان قوم ثمود
بسان داود آن آبگير سازد درع
ولي نوازد مزمار مرغ چون داود
دو زلف سنبل آويخته بسان زره
و يا چو گيسوي مشكين بگرد دامن خود
بجز كنار چمن هر كجا روي باشد
مقام تو چو مقام مسيح بين يهود
ز ابر ايلول اندر بريخت در و گهر
ز تاك مفتول آويخت زمردين عنقود
بمولد شه گوئي ملك مظفر ريخت
بجيب اهل هنر كيسه هاي پرزنقود
بسال شصت و دوم از تولد شه راد
ولي عهد به هنجار عادت معهود
يكي بساط ملوكانه برفراخور قدر
بفال نيك بياراست در جهان وجود
تلذ الاعين فيها و تشتهي الانفس
فرشتگان همه بر پا هريمنان مطرود
پي چراغان افروخت آتشي كه فكند
شراره در دل تاريك مردم اخدود
زمين بلرزيد از توپ هاي آتش بار
چو از وزيدن صرصر حصون امت هود
چنينه روزي فرخنده ذات اقدس شاه
ز عالم غيب آمد عيان به ملك شهود
بزرگ ناصر دين شه كه ظل دولت وي
هميشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود
شهي كه پوشد بر بندگان ز امن قباي
شهي كه گيرد از دشمنان ز خشم جلود
شده ز رايت وي كشور هنر مفتوح
شده زصارم وي رخنه ستم مسدود
بروز بزمش تاج و به وقت رزم فرس
سنانش در صف هيجابنانش درگه جود
يكي چو سعد همام و يكي چو سعد بهام
يكي چو سعد الذابح يكي چو سعد سعود
نموده كشور اسلام را چو دار سلام
ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود
خجسته بادا عيدي چنين مبارك و نغز
بروزگار وليعهد خسرو مسعود
ملك مظفر دين آسمان عدل و ظفر
سپهر حكمت و دانش جهان همت و جود
زنار خشمش كهسار جسته حالت ذوب
ز آب تيغش دريا گرفته رنگ جمود
رخ بديعش در دهر قبله طاعت
در سرايش بر خلق كعبه مقصود
بداد و بخشش شد جانشين نوشروان
بفضل و دانش شد يادگار بن مسعود
بكار ملك كند راست قامتي كه بود
هميشه خم به مناجات و طاعت معبود
ايا? بتابش ذات تو در فلك مشهور
آيا ببخشش دست تو در زمين مشهود
بفرخ فرخيت مرغ آفتاب بيوض
براي همچو مهت حامله شب است ولود
بپاي توسن رهوار تو سمند خيال
همي بماند چو تشنه در ميان نفود
ز هيبتت جگر سنگ خاره نرم شود
چنانكه آهن شد نرم در كف داود
تو مي تواني غلطاند مهر را زفلك
چنانكه فرهاد از كوه بيستون جلمود
چو در كف تو كند كار خامه تير دبير
همي بتازد بر مشتري ز قوس صعود
چنانكه داني بنواخت خلق گيتي را
نه فاريابي تاند چنين نوازد عود
شها كمينه غلام تو اندرين سامان
از آن زمان كه به نيروي بخت كرده ورود
ز فر مدح تو و همت امير اجل
رسيده جان نزارم به منتهاي قصود
خدايگان فرشته فروهريمن كش
كه بالئيم خصيم است و با كريم ودود
بفضل منت دارد كه فاضلان جهان
شوند زي دروي از ديار دور وفود
چگونه منت الحق عظيم و? بي پايان
چگونه منت حقا بزرگ و نامحدود
يكي منم كه برآورده چون گهر از سنگ
هم از مقام خمولم هم از سراي خمود
گذشت آنكه شنيدي كه مردمان قديم
فروختندي يوسف بدرهم معدود
سخن كه يوسف مصر من است باز خرد
جهان و هر چه در او را ابرغم انف حسود
هميشه تا بفرازند گردن و نازند
بتان خلخ و كشمير از خدود و قدود
چنان عقود و خلاخل بدست و پاي بتان
بدست و گردن خصمت سلاسلست و قيود
برآن قوافي بستم من اين قصيده كه گفت
ابوالفوارس مدح مغيث دين محمود
هزار و پانصد دينار دادش از زرسرخ
ابا دويست شتر بارشان متاع و نقود
—
قصيده
روز دوشنبه دهم شعبان بود از سال هزار و سيصد و هشت که مطابق آمد با اول فروردين ماه جلالي و نوروز پارسيان که ملوک و رعيت ايران را بزرگترين جشني به شمار آيد. قضا را در اين روز خانگيانم همه در بستر بودند چنانم دل به بيم اندر بود که البته سخن گفتن نتوانستمي تا چه رسد که شعري گويم و از اين روي در (بار عام) که همگي خواجه تاشانم در صف بودند جايگاهم تهي ماند. بناگاه از جانب خداوندم امير نظام ايده الله تعالي به من رسانيدند که خواجه بزرگ مي فرمايد آنجا که شاعران و دبيران ايستاده اند اميري را نمي بينم با اينکه در همه جشني مداحي او را به فال نيکو گرفته ايم البته بايد فريضه خود را از گردن بگذارد و اين مقام منيع به ديگر شاعران نسپارد. چون اين شنيدم دلم به جاي آمد و به هر گونه بود اين ابيات به هم بسته به راه آمدم و در آن هنگام رسيدم که نوبت شاعران گذشته و دستان سرايان و مغنيان سورود خود را به دستان همي خواندند با اين همه من چکامه خود را با اجازت آن خداوند بي مثل و مانند فرو خواندم و حضرتش گوش فرا مي داد و بهرييت تحسين مي فرمود تا به نهايت رسيد. اما از آنجا که من بر خلاف رويت ديگر شاعران که در اين عصر داعيه دارند دريگقافيه و روي بستن دال و ذال يا معروف و مجهول را به صواب نمي دانم برخي حاشيه نشينان معاني الفاظ مرا ندانسته در يکديگر همي نگريستند و يکي از متشاعران که منش در نهان رشکي بود فرصت به دست کرده به زبان آورد که ما رنجها برديم تا رويت پيشينيان را چون فرخي و رودکي و عنصري و منوچهري درين عهد منسوخ کردي و اسلوبي شيرين که به عباراتي سهل آراسته آيد در پيش فرا نهاديم تا عالم و عامي را پسند آيد و معاني آن را همه کس فهم کند. اما اين شاعر عراقي که برگزيده خداوند است و خود را اديب و متکلم داند چندان بلغات مشکله و الفاظ متنافره سخن گويد که پنداري اکنون از شکم ترکستانيان بيرون آمده است. من پاس انجمن خداوندي را بدين گونه تعنت پرخاش نکردم و پاسخ وي را بخاموشي همي دادم که در مجلس خداوندان (بيرون ز ادب سخن نبايستي گفت) ديگري گفتا که به گمان من اين
مردک طاعن راست همي گويد و او مي خواست که آتش او را برافروزد تا مرا بجوشاند و خود به تماشا محظوظ شود و نمي دانست که در انجمن خداوندم اين کار عاقبتي وخيم دارد هر چند از آن شرم و بزرگي که به جبلت دارد در ساعت کظم غيظ خواهد فرمود ولي خاتمه را بايد در نگريست (با اين همه آن شاعرک خام به فريب او مغرور شده رشته سخن را درازي مي داد تا خداوندم سخني در پيش آورد که وي خاموش بماند) روز ديگر همين ابيات را در حضرت شاهنشاهزاده بزرگ روحي فداه فرو خواندم و مرآنحضرت را پسنديده افتاد مرا جايزه نيکو بخشيد و ابيات اين است که در اين صفحه مرقوم آيد
چو جبهه و دوزخ آن پري بفال سعيد
مرا به ماهي ايزد عطا نموده سه عيد
كسان بسالي تجديد فال عيد كنند
مرا به ماهي اندر سه عيد شد تجديد
سه فال فيروز آمد مرا سه جشن بزرگ
سه روز نوروز آمد مرا سه عيد بزرگ
يكي برفته به اقبال و شوكت و تمكين
يكي بيامده با فتح و نصرت و تأييد
سوم بخواهد آمد چنان كه در گيتي
اساس و قاعده عيش را كند تشييد
برمز گفتم اين نكته را و مي بايد
بيان آن را واضح نمود با تأكيد
بخواهد آمد مولود (خسرو غائب)
برفته نوبت ميلاد (پادشاه شهيد)
بفال نيك رسيده است موقعي كه در آن
بتخت ملك مكين آمد آن (امام رشيد)
(علي عمران) آن خسرو يگانه كه خلق
ز وحدت او پويند در ره توحيد
اگرچه عرش مجيدست حلقه در گوشش
بود دو شبلش دو گوشوار عرش مجيد
شهي كه راه ولايش بحق قريب بود
جز آن مسالك ديگر همه ضلال بعيد
چسان قريب نباشد بحق رهي كه بود
دليل آن ره نزديك تر ز حبل وريد
اگر به ذات الهي بدي نديد و شريك
نديدمي بجز از مرتضي شريك و نديد
زلال مكرمتش شربت حيات ابد
شرار تيغ كجش آيت عذاب شديد
نهاد سر دل صاحبدلان بخاك درش
چنانكه آنسك اصحاب كهف کرد و صيد
بسالخوردي شد دست بند ديو مريب
بخورد سالي بر بست دست ديو مريد
فضائل وي و كاخ بلند همت وي
حديث (بئر معطل نمود و قصر مشيد)
شنيده ام كه يكي تيغ آهنين دارد
كز آن ثغور و ثناياي دين و ملك سديد
چو دلنواز كسان است و جانگداز خسان
وزان منافع بسيار زادو بأس شديد
بدان اشاره همي كرده كردگار بزرگ
بخلق منت بنهاده از نزول حديد
مرا تو گوئي با مهر و از تولايش
دميده روح بشريان دويده خون بوريد
وزين دو فاش شود سر اين حديث كه شد
به بطن نام شقي بر شفي سعيد سعيد
به اعتقاد عجم رسم عيد از آن باشد
كه روزگار بهاران همي شود تجديد
وليك من ز رسوم عرب شمارم وهم
بر اين عقيده زيم استوار پي ترديد
خلافت (علي مرتضي) بسرو علن
چنينه روزي در ملك يافته تمهيد
وزين قبل كه بود عيد آن امام مبين
طلوع خور بحمل را كنند يكسره عيد
از اين رهست كه بستان بگاه فروردين
بلطف و خوبي و كشي يگانه است و فريد
بنفشه كارد چون زلف شاهدان رشيق
شكوفه آرد چون لعل لعبتان رشيد
زبرگ نسرين از در ناب كرده ورق
ز نرگس تر با سيم و زر خريده خريد
بدشت و كوه و دو صد خيمه زمرد گون
بساختند ز بيدواراك و عرعرو عيد
همي بريزد باران به لاله پنداري
مسيحي است و بمعموديه كند تعميد
چميده هر جا در مرغزار آهوي نر
دميده هر جا بر شاخسار طلع نضيد
اگر شود كه بيايند (قارظان عنز)
وگر بود كه شتابد (سوي فقيد سعيد)
كسي تواند گفتن كه لشكر دي ماه
دگر تواند گشتن بلاله زار بريد
مگر نديدي بردي بتاخت فروردين
چنانكه بر سپه روم (خالد بن وليد)
و يا تو گوئي ماند درست بر آن كس
كز امر حضرت احمد شد از مدينه طريد
چنان بشد كه هلاكش بود به ذهن قريب
چنان بشد كه رجوعش بود ز عقل بعيد
دوباره سروقدان در كنار دامن باغ
حلل به پيكر آراسته حلي در حبيد
دوباره لاله رخان بر فراز شاخه گل
لباس عزت پوشيده از پس تجريد
دوباره قمريكان بر غصون نارو نان
همي بخوانند از شاعران نسيب و نشيد
دوباره طوطيكان بر فنون و سرو بنان
همي سرايند از چامه جرير ولبيد
دوباره صلصل گويا بطرف دامن باغ
همي بخواند از نامه اديب و رشيد
دوباره بلبل شيدا فراز شاخ درخت
(ملك مظفر) دين را همي كند تمجيد
ولي عهد و خداوند زاده شه شرق
كه گشته است ضماندار دولتش تأييد
شهي كه زنده كند هوش بندگان با وعد
شهي كه مرده كند جان زندگان بوعيد
قضا نموده بفرمان حضرتش تسليم
قدر نموده به اجراي طاعتش تأكيد
ز رحمت و سخطش دو فرشته در گيتي
خدا بخلق فرستاده چون (رقيب و عتيد)
پي كتاب ثواب و خطيئه اين دو ملك
(عين اليمين و عن جانب الشمال قعيد)
اياشبان رعيت كه خلق چون اغنام
به مرغزار خصيب تو را تعند و رغيد
تو همچو شير ژياني كه از بلندي طبع
شكار مي نستاند ز دست ثعلب و سيد
خلاف مردم ديگر كه عنكبوت آسا
بگوشه ي مگسان را همي كنند قديد
ابوالمكارم و الفضل كنيت كف تو است
كه در كف تو بود فضل و جود را توليد
از آن ولايت عهدت سپرد شاه جهان
كه تو بعدل فريدستي و بعقل وحيد
خدا يگانا شاها مهاد عدل ترا
امير اعظم بايد همي كند تمهيد
عميد كيهان (ميرنظام) آنكه سزد
رسائلش را منشي نظام ملك و عميد
عبارتي كه سرايد هزار گونه بديع
اشارتي كه نمايد هزار پايه مفيد
امير بايد چنين بروزگار حفي
وزير شايد چونين به ملك شاه حفيد
بزرگ بايد چون اين بزرگوار عزيز
خداي شايد چون اين خدايگان حميد
خدايگان من اي آفتاب فتح و ظفر
جهان دانش و خورشيد نصرت و تأييد
تو آن مقلد سيفي كه خصم دولت را
ز تيغ تيز بگردن همي كني تقليد
بشاخ لاله چو شد مظهر لطافت تو
هوا ببارد در نوبهار در نضيد
فلك ز تيغ كجت حرف راستي خواند
چنانكه اهل قلم حرف مدغم از تشديد
كجا كه مهر تو جان را همي كند تسخين
نسيم دي ننمايد به بوستان تبريد
حرارتيست به تيغت كه هر كه زان نوشد
بطبع سرد نمايد و را (حميم) و (صديد)
برودتيست بجامت كه هر كه زان گيرد
بکام گرم نمايد ورا (صقيع و(جليد)
از آن قبل كه كلام تو طيب است و شريف
كلام طيب بايد بر آسمان تصعيد
وزان سبب كه سمند تو پا بخاك نهاد
زشرع حكم تيمم همي بود به صعيد
چنان بديدم عزم تو ثابت اندر كار
كه گر بخواهي سازي زمانه را تخليد
مرا ارادت ديرينه روز و طاعت نو
در آستان تو كافي بود قديم و جديد
اگر طريف و تليدم ز دست رفته زيم
بدين دو نعمت مستغني از طريف و تليد
قلم ز اشجار آرم مداد از دريا
پي كتابت مدح تو تا كنم تنشيد
ولي بترسم كاين هر دو را نفاد رسد
هنوز شطر مديحت نيافته تنفيد
الا چو مطرب سازد بحضرت تو سرود
الا چو شاعر خواند به مدحت تو قصيد
بظل رأفت مولا و آفتاب ملوك
هميشه روزت نوروز باد و عيد سعيد
—
قصيده
روز يكشنبه عيد رمضان المبارك 1308 هجري انشاء و در محضر وليعهد عصر مظفرالدين شاه انشا فرموده است
ماه مرضان روزي نهان كرد اگر چند
دلهاي كسان را همه اندر تعب افكند
چندان كه بد از روزه دل مردم غمگين
شد زآمدن عيد درونها همه خرسند
عيد آمدن و رفتن روزه شد توأم
چون آمد فروردين با رفتن اسفند
هين جام مي آريد و بنوشيد بگلزار
اي روزه گشايان هله در پرده گنه چند
ديگر نكند روزه خوران را شه كيفر
ديگر ندهد واعظ از خوردن مي پند
آنان كه بدين حق كردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از اين بند
ديدي تو که فرمان وليعهد چسانشان
دو گوش همي سفت و دل از غم بپراكند
آن به كه بسنبند بفرمان وليعهد
گوشي كه بننيوشد فرمان خداوند
با حكم خدا گوش رعيت ببرد شاه
هر چند رعيت به ملك باشد فرزند
فرزند چو از دين گذرد دشمن جان است
ور پيرو دين است بود همچو جگر بند
چون ديده شود تيره ببايست كشي ميل
دندان چو كند درد ببايست زبن كند
زان مؤمن قرآن كه به قرآن نكند كار
بس خوب ترستي بر من پيرو پا زند
من بر تو دعا كردم زين كار كه كردي
اي شاه جوان بخت به اقبال تو سوگند
انصاف دهم من كه ملك چون تو ببايد
با رأفت و با هيبت و دانا و خردمند
تو روي بدين داري و ديان مهيمن
دولت دهدت با به جهان گردي خورسند
شه چون تو سزد عادل و دين دار و خدا جوي
با عقل به پيمان درو با شرع به پيوند
برخيز سپندي پي دفع نظر بد
بر چهره اين شاه همي سوزان اسپند
كاين شاه ندارد به جهان تالي و ثاني
وين شاه ندارد به زمين همسرو مانند
اين شاه به تأييد خداوند براند
لشكر بدرچين زبخارا و سمرقند
با روم و حبش آن كند اين شاه كه بنمود
چنگيز بخوارزم و حذيفه به نهاوند
مي بينم در روم بسي غلغله انداخت
مي دانم در روس يكي زلزله افكند
قيصر را افكند همي خواند از تخت
خاقان را بربست همي خواند در بند
چونين سزدي شه كه به بدخواه و نكوخواه
از تيغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقي كه شه ما با نوشروان دارد
اين است كه شه حكمي نبي راند و اوزند
اي داور داراي قوي راي قوي دل
وي خسرو يكتاي هنرجوي هنرمند
در عهد تو شد روي زمين پاك ز بيداد
در عصر تو گيتي شده بيگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشي و هوش
پا تا سر فضل و كرم و حكمتي و پند
در كفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبك باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع وليكن
از غير تو دلهاي رعيت بپراكند
بر تو سزد اين تخت كه زرريزي بر خلق
نه آنكه ز مال فقرا خانه بياكند
هنگام سخن نيك بداني چه و چون ليك
در موقع ايثار نه چون داني و نه چند
بدخواه تو در چاه اسير آمده چو نان
زنداني افريدون در كوه دماوند
تا زلف بتان مشك فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشكرخند
در دامن گلزار همي پوي و همي چم
با لعبت فرخار همي گوي و همي خند
پشت وسر بدخواه همي در وهمي كوب
جان و تن بدگوي همي گير و همي بند
يا رب بجز اين سلطان در ملك تو مگمار
يارب بجز اين شاه تو در گيتي مپسند
اين بيت بدان بحر و بدان قافيه گفتم
كاورده ابونصر مر آن مرد خردمند
(بونصر) دريغا ز جهان رفت و دگربار
يك شاعر نايد كه به او باشد مانند
ز اينجا سفري كرد و به بالا شد از ايراك
با مردم بالاش همي بودي پيوند
او رفت و بر او جانها محزون شده يك عمر
او رفت بر او دلها پرخون شده يكچند
اي كاش كه بودي و ز مداحي اين شاه
مي كاشت در اين باغ يكي شاخ برومند
وين شاعركان را همه بر خاك فشاندي
چونان که بتان را علي از طاق بيفكند
اين مطلع ازان مردم حكيم است كه امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زرتشت كه آتش را بستايد در زند
ز آن است كه بامي بفروغ است همانند
—
قصيده
و قدانفدتها من رشت الي طهران مادحا حضرة الامير الاعظم ايده الله تعالي في ليلة الجمعه ……. من شهر رمضان المبارك سنه 1323
اين نبيني كه چو هنگام بهار آيد
شاخ خرم شود و غنچه به بار آيد
نك بهار آمد و خنديد گل سوري
كه بخندد گل سوري چو بهار آيد
همچنان مريم گلها شود آبستن
همچنان عيسي گل بر سردار آيد
گل چو زيبا صنمان چهره بيارايد
مرغ دل شيفته او را به كنار آيد
همچنان عنتره كايد ببر عيله
يافزردق كه به نزديك نوار آيد
شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بسان چو بهار آيد
لحن داودي برخواند هزار آوا
نار نمرودي فاش از گلنار آيد
باغ مانند عروسي دورخش گلگون
سرگيسويش پر مشك تنار آيد
يا چو ارژنگ كه آراست به چين ماني
از گل و لاله پر از نقش و نگار آيد
يا چو تركي كه قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همي روي و عذار آيد
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمي باده گسار آيد
در خمار آمده چشمانش ز مي آري
هر كه مي خورد فراوان بخمار آيد
خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشيار آيد
گل خيري چو بتي مقنعه اش زرين
وز زبرجد به كفش چند سوار آيد
وان بنفشه صنمي تنش ز بيجاده
زمردين مركب همواره سوار آيد
بيد مشك آمده بر شاخ چنان شيخي
پوستين در بر بالاي منار آيد
شاخ محرم ز شكوفه است و سحاب ازبر
همچو حاجي به مني بهر جمار آيد
ارغوان تركي ياقوت كله باشد
ضيمران شوخي زرينه صدار آيد
عارض نسرين همگونه سيمستي
گونه عبهر همرنگ نضار آيد
وان شقايق بچمن در بر آذرگون?
چون دوزنداست كه از مرخ و عفار آيد
فروردين خيمه اسفند بهم برزد
همچو غازي كه پي نهب و اسار آيد
راست پنداري كان عامر اسمعيل
در سرا پرده مروان حمار آيد
نوبهار آمد در باغ بصد خوشي
همچو ياري كه به خلوتگه يارآيد
ديد كان زاغ سيه چهره بباغ اندر
در پي وصل كواعب چو يسار آيد
گفت بايست بر انيمش با ذلت
كه زماندنش بسي عيب و عوار آيد
لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از روي به چمن صلصل و سار آيد
چنگ زن سار شد و نغمه سرا اصلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آيد
فاخته سازد طنبوره بسر و اندر
ناي زن قمري بر شاخ چنار آيد
ابر با ما ورداز گرد زمين شويد
تا نه بر زلف سمن گرد و غبار آيد
باد بر تهنيت باغ بدست اندر
عنبر و كافور از بهر نثار آيد
زان مي غاليه بوسا تكني در ده
كه نسيم سحري غاليه بار آيد
ويژه در خطه گيلان كه به مغز اندر
نكهت مشك و گل از رود كنار آيد
هر طرف سروي اندر بر شمشادي
چون نكاري كه در آغوش نگار آيد
از رياحين همه سونكهت راح آيد
و زعقا قير هوا بوي عقار آيد
بر لب دريا آن سبزه تر گوئي
شاهدان را خط نوگرد عذار آيد
آب گه جزر كند گاه بمد كوشد
ميغ گه آب شود گاه بخار آيد
ديده بگشا و يكي سوي هوا بنگر
كابر چون اشتر بگسسته مهار آيد
باد چون پي كند اين اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرين چو قدار آيد
در حصاريم ز ماه رمضان يارب
شود آيا که فتوحي به حصار آيد
مي بروي گل نوشاندمان حوري
كه گل تازه بر رويش خار آيد
گلوي ما را بفشرد بسي روزه
گلوي مينا چندي بفشار آيد
زاهد صومعه را گو به يكي ساغر
روزه بشكن كه تنت زار و نزار آيد
من ازين روزه فگارستم و مي ترسم
چون دل من دل تو نيز فگار آيد
اين تكلف را تحميل بمفتي كن
تا همه كار بسامان و قرار آيد
شتر مست كشد بار گران دايم
لاشه لاغر آسوده ز بار آيد
هفته ي ماند كه ماه رمضان زين در
برود زود و گرفتار بوار آيد
نك همانند مريضي است بنزع اندر
كه نفسهاش همي بر شمار آيد
عيد چون قابض ارواح بر او تازد
نيش زن بروي چون تافته مار آيد
هم از اين خان سپنجي بردش آنجا
كه بصد حسرت و افسوس دچار آيد
غره شعبان ديدي بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نيز سرار آيد
باد بر وفق مرا دست وزان ارجو
كه از اين دريا كشتي به كنار آيد
من ز فروردين چندان نيمي شادان
كه تو گوئي رمضان راهسپار آيد
داستان من و ماه رمضان مانا
راست چو واقعه كحل و عرار آيد
من بقصد او با ناخن و ناب آيم
او بخون من با تيغ و شفار آيد
من سوي دكه خمار پناه آرم
او سوي خانه مفتي به فرار آيد
روز نوروز كه با روزه شود توأم
تازه وردي است كه هم صحبت خار آيد
گر رود روزه و نوروز رسد از پي
هست عمري كه پس از مرگ و تبار آيد
يا ز قومي شود از سفره و آيد شهي
يا رقيبي رود از خانه و يار آيد
ياوصالي كه پس از هجر بتان بيني
يا صباحي است كه بعد از شب تار آيد
يا به درگاه خداوند پس از هجرت
كمترين بنده اش را باز گذار آيد
آن كه دولت را جوينده فخرستي
آنكه ملت را حامي بذمار آيد
مير دريا دل با ذل كه همه كارش
همچو گفتارش نغز وستوار آيد
خدمتش مايه اقبال و بهي باشد
همتش دافع آفات و مضار آيد
در حسب با خرد و كربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آيد
هر كجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر كجا آيد با عز و وقار آيد
نصرت و شوكت و يمنش به يمين آيد
دولت و نعمت ويسرش به يسار آيد
دست او ابري كاندر نيسان بارد
خوي او بوئي كاندر گلزار آيد
عزمش آنگاه كه بر خصم همي تازد
هست سيلي كه روان از كهسار آيد
داورا ميرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و ديار آيد
مژه در چشمم چون سوزن و خارستي
مو بر اندامم چون افعي و مار آيد
چرخ خواهد كه مرا بنده كند حاشا
كز چنين كارم ننگستي و عار آيد
او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم كه ازين كارشنار آيد
بندگي بر فلكم عار بود اما
سجده بر خاك توام اصل فخار آيد
ور فلك زارم ازين كين بكشد غم ني
كه خداوند مهين مدرك ثار آيد
اي خداوند ز گردون نهراسد آن
كه بكوي تو همي در زنهار آيد
تو بناميزد بيضا و عصا داري
چرخ باشعبده چون ديو و سحار آيد
اندر آنجا كه كليم و يد و بيضا شد
سامري كيست كه با عجل و خوار آيد
گر به فرمان تو گردنده فلك گردد
همه كاريش بسامان و قرار آيد
سيم و زر در همه انظار گرامي شد
ليك اندر نظر پاك تو خوار آيد
از كفت نعمت بر خلق رسد چونان
كآب در جدول از انهار و بحار آيد
پارس را بيم از صمصامه عمروستي
روم را هول ز شمشير ضرار آيد
ليك عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرارا زدم تيغت بفرار آيد
تو نينديشي اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر كبك هزار آيد
جز تو اين مردم گيتي همه شومندي
نابكارند و هنرشان نه بكار آيد
شيد بازند و سوي صيد همي تازند
چون پلنگي كه به صحرا بشكار آيد
يا چو گرگي شده در كسوت ميش اندر
يا چه دزدي است كه با قافله يار آيد
دعوي دانش دارند و ندانند ايچ
كه تهي مايه بسي داعيه دار آيد
همه طبلند اگر طبل تهي ديدي
در پي نوش رود يا پي خوار آيد
همچو آن برجمي از فرط طمع هر يك
در تف آتش بر بوي قتار آيد
تو هميوني و فرخنده بنا ميزد
كه شعارت را فرهنگ دثار آيد
در حكمت را طبع تو بود مخزن
زردانش را فضل تو عيار آيد
در بلاغت نبود كفر تو در گيتي
ويژه چون كلكت توقيع نگار آيد
پور هار ونت شاگرد دبستان شد
پسر يحيي فرمان بر بار آيد
بنده ات نيز منستم كه همي نامم
از اديبان و حكيمان بشمار آيد
شعر را با لغت پارسي و تازي
هر چه گويم همه نغز و ستوار آيد
نه با عنات و تكلف سخني گويم
نه مرا نسج بديهت دشوار آيد
نه من از معني شعر دگران آرم
نه مرا قافيت و لفظ معار آيد
شاعري دانم بهتر ز لبيد اما
شعر زينت بودم ني كه شعار آيد
هم عروضيم هم موسيكي دانم
گرچه زين هر دو مرا يكسره عار آيد
هم بجغرافي و هيئت نبود كفوم
چون سخن بر سر كانون و مدار آيد
من همي دانم تغيير فصول از چه
و اختلاف از چه بر اين ليل و نهار آيد
نظر روشنم اندازه شناسستي
اختر طالعم استاره شمار آيد
بوالعلاء بايد نعلين مرا بوسد
وان غياث الدين چون غاشيه دار آيد
من كليمستم اگر حكمت نيلستي
من خليلستم اگر دانش نار آيد
آتشين آهم اگر چرخ بوذر آهن
آهنين کوهم اگر غصه شرار آيد
خرد منگر به من اي خواجه مبين خوارم
كه بكار آيدت آن چيز كه خوار آيد
منم آن شاخ كز اقبال تو روئيدم
هر زمان از من صدگونه ثمار آيد
فربهي داشتم و چرخ نزارم كرد
كه نژادم ز بزرگان نزار آيد
پدرانم همه با چرخ بكين بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آيد
واندرين نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن بايد چون گاه قمار آيد
ليك فضل از منقدم شده کو گويد
تا چند گوئي كه چو هنگام بهار آيد
—
قصيده
هذا ما انفذتها اليه ايده الله تعالي من كربلاء في اوان ان النير و زواهنئه بالعيد و هو في قصبة (سنندج) قاعدة كردستان و كان ذلك في شهر شعبان سنه 1309
زامدن فروردين و رفتن اسفند
دلها خرم شد و روانها خرسند
گلها افروختند آتش زردشت
مرغان آموختند ترجمه زند
ابر به بالاي خاك لؤلؤ تر بيخت
باد فراز زمين عبير پراكند
سبزه تر فرش نو بخاك بگسترد
لاله همه ناف خود به نافه بيا كند
تركي از شاهدان خطه بابل
خوبتر از لعبتان چين و سمرقند
تركي تازي زبان ولي حبشي موي
زاده ز پشت ملوك ملت پازند
بسته به جانهاي زار مهرش پيمان
حبسنه به دلهاي خسته زلفش پيوند
غنچه سحرگاه اگر دهان بگشايد
خون جگر نوشد از لبش به شكرخند
آمد در بوستان چو سروي آزاد
شد بصف باغ همچو نخل برومند
راه دلم زد سپس برفت و برآشفت
اين دل ديوانه باروان خردمند
بردم دل را بر حكيم كه شايد
پندش گويد نكرد سود بر او پند
لاجرم از دل همي بكندم دل زانك
دندان چون درد كرد بايد بركند
هاروت ارزانكه ماند در چه بابل
تن دژم و سرنگون دو بازو در بند
نرگس جادوگري ز چاه زنخدان
هاروت آسا بچاه بابلم افكند
گريه كنم بر دلي فرو شده در چاه
کاش? چو يعقوب بهر گم شده فرزند
ليك بهر ورطه زان خوشم كه بفرقم
سايه فكنده يكي درخت برومند
سروي كز قيروان بساحت كشمير
سايه بگسترده پي فسانه و ترفند
هر نفس از جويبار همت فضلش
شاخ برويد فزون ز هشتصد و اند
ميري كاندر فنون دانش و مردي
نيستش اندر همه زمانه همانند
صارم و درعش بود ز هيبت و تدبير
نزدم شمشير و تيرو رخت كژ آكند
اسبش چون رخ نهد به پرده دشمن
پيل دمان است چون پياده آوند
رمحش دشمن شكارد ار همه گردون
تيغش خارا شكافد ار همه الوند
ميزان بسيار بوده اند از اين پيش
نيز بيايند? مردمان هنرمند
ليك چنو چشم روزگار نه بيند
ز آنكه چنو مام دهر نارد فرزند
خيزيد اي خادمان بارو بيكبار
بر رخ اين ميرمي بسوزيد اسپند
من همگي خاک آستان و يستم
دور فتادم ز آستانش هر چند
خون خورم از هجر آستانش و هرگز
مي نخورم جز به آستانش سوگند
فرياد اي مير درد هجران تا كي
الغوث اي خواجه سوز حرمان تا چند
از كف بي دولتان دولت ايران
چند بنوشم شرنگ و خصم خوردقند
گر نرسم بر درت زمانه غدار
پوست بخواهد ز استخوانم بركند
بر تن رنجور من شماتت دشمن
چرخ پسنديده اي امير تو مپسند
بر تو فراوان درود بايد خواندن
اما مرچامه را نماند بساوند
تا كه رسد نوبهار بعد زمستان
تا كه بود فروردين مه از پي اسفند
جشن فريدون و فروردين هميون
خرم بادا بروزگار خداوند
—
قطعه
ايا نسيم سحر پا بنه به تارك فرقد
ببوس درگه موسي بن جعفر بن محمد
سپس به حضرتش از من بگو كه باش به گيتي
هماره فرخ و فيروز و كامكار و مؤيد
رخ تو غيرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شكر كف تو كان زبرجد
زنسج فكر تو پوشد مطرزي و حريري
گا بدوش كسائي كله بفرق مبرد
جهانيان كلمات حقند يكسره ليكن
همه مؤنث و جمعند و تو مذكرو مفرد
چو كشت پايه كاخ وفا ز مهر تو محكم
چه حاجتش برواق مشيد قصر مشيد
لقاي من طلبيدي و من بقاي تو خواهم
كه جاودانه شوي پايدار بر سر مسند
حديث تشنه و آب ارشنيده ي تو رهي را
برد بخاك درت اشتياق بيمر و بيحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازيرا
سخن بحلف و يمين سازم استوار و مؤكد
به آفتاب حقايق به آسمان دقايق
به اصل قائم فائق بذات دائم سرمد
به طبع روشن دانا به نفس ملهم گويا
به عقل پاك مبرا به روح صاف مجرد
بصالح و زكريا و هود و يوسف و يونس
خليل و موسي و آدم مسيح و نوح و محمد
بدان امير كه اسمش ز كردگار علي شد
بدان رسول كه نامش به مصحف آمده احمد
بقطره ي كه زمژگان چكد بدامن عاشق
ز ديك سينه شود در زجاج ديده مصعد
بنوك سوزن خاري كه رخت عصمت گل را
دريد و دوخت زنو جامه ي لطيف بر آن قد
بژاله ي كه چكد بر جبين لاله لالا
بشبنمي كه فتد بر عذار ورد مورد
كه در ره تو ندانم همي شناخت سر از پا
گر آسمان بكشد در طريق كوشش من سد
شرابخواره نيم ليك در وثاق محبت
شراب زهر مذاب از كف تو مي نكنم رد
خدا گواست كه آزادم از زمانه وليكن
دلم بود به كمند ارادت تو مقيد
شدم به جمعه ز دل محرم طواف حريمت
چو زاهدان سوي محراب و عابدان سوي معبد
قضاي چرخ عنانم گرفت و گشتم از اين غم
رهين بستر اندوه چون سليم مسهد
توداني آنكه نباشد به روزگار موافق
مقال مؤمن و عاصي خيال مسلم و مرتد
ضعيف نزد قوي ناگزير خوار و زبون شد
كلان خرد بود بالطبيعه آمرو ذواليد
از اين قبل كه دل خسته را بهند دواند
وزير غالب قاهر بضرب تيغ مهند
پس از دو سال كه ماندم درون خانه و كردم
جلادتي كه نگنجد بصد هزار مجلد
بجاي صدق و صفا ورزي و خلوص عقيدت
كه كسب كرده و ميراث دارم از پدر و جد
در اين هوا كه بود ابر چون بساط سليمان
شمر زيح شده نايب مناسب صرح ممرد
زمين چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسيم سونش الماس گشت و خاره چوبسد
هواسرشك فشاد چو چشم عاشق گريان
چمن ز سبزه تهي شد چو روي كودك امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افكند به بيابان
پي عذاب مخلد سوي بلاي مؤبد
بجز سرشك رخم بهره ني ز احمر و اصفر
بغير نامه و كلكم نمانده ز ابيض و اسود
ز اضطرار بكاري چنين پذيره شد ستم
كه عاقلان پي فاسد همي كنند بافسد
وزير بر زبر تخت زر نهاده نهالي
من ستمزده از خاك كرده مضجع و مرقد
من از گرسنگي اندر فغان وزير ز سيري
هميشه بحر مرا هست جزر و بحرور آمد
هميشه تا عرب از شعر و لحن تازه سرايد
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذكر خيمه ونادي بشوق روضه و وادي
بعشق ظاعن و حادي بياد ناقه و مربد
گهي به وصف منازل گهي به صوت جلاجل
گهي بداره جلجل گهي به برقه ثهمد
قضا به بام توگوبد لواي دولت و شوكت
قدر به نام تو خواند كتاب مفخر و سودد
قمر به بزم تو چاكر ز حل به كاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر ز امس خوبترت غد
اميري اين سخنان را نثار كرد چو گوهر
ببار فرخ موسي بن جعفر بن محمد
—
قصيده
اين قصيده را نگارنده اوراق محمد صادق الحسيني الفراهاني در کرت دومين که در تبريز شروع به نگارش اوراق ادب کرد و قضا را وقتي بود که يکي از منجمان آلماني حکم کرده بود که بواسطه عبور ذو ذنبي که از زمين مهتر است و باکره خاک تصادف خواهد نمود کره خاک متلاشي خواهد شد، در شب سه شنبه نهم شهر رجب 1317 در شماره نخستين ادب تبريز انشا و درج نمودم
امروز دل هواي دل نشاط و طرب كند
جشني شگرف گيرد و كاري عجب كند
جور مه و محرم و دور مه صفر
خواهد تلافي از شعبان و رجب كند
دربار پورشاه عجم جان خويش را
تقديم جشن مولد شاه عرب كند
بازوودست حق كه همه كار ملك و دين
ستوار با مشيت و فرمان رب كند
مقبول داور آنكه مراو را كند قبول
مغضوب ايزد آنكه مرا او را غضب كند
اين بنده را چه حد كه ستايد بشعر خويش
آن را كه ايزد از دو جهان منتخب كند
آن به كه طول عمر وليعهد شاه را
در اين خجسته روز ز يزدان طلب كند
شكرش كه نور سينه بود حرزجان شود
مدحش كه شمع ديده بود ورد لب كند
اي داوري كه خلق جهان را به راستي
مهر تو جاي درست خوان و عصب كند
اختر شناس گفته شنيدم كه ذو ذنب
با خاك ما منا زعتي بوالعجب كند
واندر شب سه شنبه نهم ازمه رجب
پيوند روز حشر به تاريك شب كند
زين گفته ساكنان زمين را گرفته تب
آري ز بيم مرگ تن كوه تب كند
من گفتم اين حديث ازان سر زند كه خوي
با شير كو كنار و عصير عنب كند
كيهان خداي را به زمين كارها بسي است
چونش خراب و پست و نگون بي سبب کند
سطح زمين سپهر نجوم ولايت است
خورشيد ازين شموس ضيامكتسب كند
باور مكن كه مضجع آل رسول را
دانا حكيم دستخوش ذو ذنب كند
اين خاك تختگاه خداوندگار ماست
شمشير شاه بي ادبان را ادب كند
با ذوذنب همان رسد از تيغ شهريار
كاتش به پنبه سزد و مه با قصب كند
اي آنكه نام پاك ترا مرد هوشمند
پيرايه دفاتر و زيب خطب كند
كلك شكسته زهره ندارد كه در سخن
ذات ترا خطاب به نام و لقب كند
از دولت تو ملك زمين ماند بر قرار
تا بر تو آفرين و بخصم توسب كند
خواهم زكردگار كه تا روز رستخيز
تاجت ز لعل ناب و سرير از ذهب كند
وين بنده با اجازه امر مقدست
بار دگر شروع به نشر ادب كند
—
قصيده
چکامه ايست که به پارسي ويژه نويم خجسته بادي ديبه همايون خسرواني را به به خواجه بزرگ و خداوند مهين فراهم بسته ام در روز آدينه دوم پنج دزديده پارسيان 1316
اي ترك پارسي سخن خلخي نژاد
اي از لب ورخ تو دلم شادخوارو شاد
مي ده كه نوش باد مرا مي ز دست تو
بي روي نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه هميده ز شامگاه
تا شامگاه باده همي خور ز بامداد
پيش از بهار لشگر شادي زره رسيد
چون پيشتر ز جشن كيان جشن پيشداد
كوتاه و تنگ يافت به بالاي خواجه شد
رختي كه بر سپهر بلند آيد و گشاد
زيرا ز جامه دادن همايون خسروي
بخشيد ديبه ي بخدا و ندكار راد
زيرا فرهيش ابره ز فرهنکش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فروداد
با خامه همايون دستينه ي نگاشت
بر خواجه كي سپهر همالت نكرده ياد
اين ديبه را بپوش و جواني ز سر بگير
اين جامه زيب تن كن كت فرخجسته باد
اي تو به روزگار نخستين خدا يكان
وي تو بكار گيتي فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتري از صد بزرگ مهر
چونانكه شهريار ز صد زاده قباد
هر جا نشستي آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادي آنجا فضل و هنر ستاد
دلهاي خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهاي بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستي و پاكي خاكت سرشته اند
از بسكه راستكاري و زبسكه پاكزاد
مردم گمان برند كه تو خود فرشته ي
زيرا كه جز فرشته نباشد بدين نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهراست
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوي کلکت شود پديد
شب بامداد چهره کند کودکي که زاد
دور است باغداد ز تبريز ليک شد
تبريز از فروع تو خوشتر ز باغداد
تو آسکوني وبنجوشي ز آفتاب
تو بيستوني و بنجنبي ز تند باد
اين چامه من بپارسي ويژه بسته ام
نبود در او ز تاري و ترکي يکي نواد
اين پهلوي چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بسايد بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسي سرود
کس با نبي همال نياورده سيمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابريشم از غژک کسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و يکشب رانده است شهرزاد
دست تو چيره باد بدستان سيستان
واندرزهات نغز تو را ز کفت سند باد
يزدانت برنشاند بر تخت تا غديس
گردونت بر فشاند در پاي کنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فرخجسته زاد
تاوند سار مهر کشد کوي خاک را
تا گرد کوي خاک بگرد همي پناد
گردون ز تاب رويت رخشنده باد ليک
گيتي هکرز از تو و نامت تهي مباد
در آستان شه زي چون مه بر آسمان
به فره فريدون با فر کيقباد
دادت خداي بخت و بزرگي و فروهوش
از تو گرفت نتوان آنچت خداي داد
—
قطعه
در مرثيه قتل ناصرالدين شاه و جلوس مظفرالدين شاه
جاي آن دارد که گردون اندرين غم خون ببارد
ليک بر تخت همايون شه نو چون ببارد
در عزاي شاه ماضي کايزد از وي بادراضي
ني عجب گرسيل خون از ديده گردون ببارد
ليک بايد تهنيت را در جلوس شه مظفر
برزمين از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من نديدم تا کنون کز آسمان بر قلب مردم
شادي و انده شده با يکديگر معجون ببارد
راست پنداري درختي رسته کز هر شاخه او
ساعتي شکر بجوشد لحظه ي افيون ببارد
شادي اندر غم چو ستردمي و در صبر راحت
گر نديدستي چنين باران بين کايدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ي بر کوه ريزي
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادي آن چنان شادي که گر باهجر ليلي
در دل مجنون نهي وجد از دل مجنون ببارد
تامه مادر محاق افتاد اشک از ديده مه
از گه تکميل حتي عاد کالعرجون ببارد
گر نبود اين وارث تاج و نگين بايست دايم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افريدون ببارد
ابر غم زين پس که شاه نو بايوان اندر آمد
گر ببارد بايدش زين مملکت بيرون ببارد
زين همايون جشن چين از جبهه چنگيز خيزد
زين بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زين سپس بر خاک ايران ابر رحمت همچو باران
شادماني ها از اين اقبال روز افزون ببارد
فره يزداني از آن طلعت زيبا بتابد
شوکت سلطاني از آن قامت موزون ببارد
هر بروزي زيب ديگرگون دهد اين شه جهان را
زانکه هر دم ابر جودش رشحه ديگرگون ببارد
از کمال اين هنر پرور ملک در ملک دايم
فضل رسطاليس و تحقيقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سيمينش چنان بارد که گوئي
از سمن در صحن بستان برک آذريون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سيراب سازد بخشش شه
همچنان ابري که در تشرين و در کانون ببارد
از تف باس شديدش قله قارن بلرزد
از کف دست کريمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر اين ملکت چون کله بندد
خرمي بر سبزه گردون ميناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهي
ايکه از فرخنده رويت فره بيچون ببارد
هيچ ميداني در اين موقع که در گيتي حوادث
هر دم از بالا برنگي همچو بوقلمون ببارد
مير دريا دل گلوي فتنه را با دست غيرت
آن چنان بفشرد کز شريان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راست از سهم تيغش تا قيامت
زين سپهر کج رو و زين گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفا بخش درون خستگان شد
از حديثش مردمي وز فکرتش قانون ببارد
داورا ميرامرا در سوگ و سوراين دو سلطان
گوهر از ابيات ريزد آتش از مضمون ببارد
تا به شادي خنده از لعل پريرويان برآيد
تا به غم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دايم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مرواريد بر ديباي سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بي حد بريزد
بر مزار ناصرالدين رحمت بيچون ببارد
—
قصيده
در شماره 36 ادب (در ذيل تصوير (گروگر) رئيس جمهوري ترانسوال 23شوال 1322 – 31 دسامبر 1904
تا زبر خاكي اي درخت برومند
مگسل ازين آب و خاك رشته پيوند
مادر تست اين وطن كه در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان توافكند
هيچت اگر دانش است و غيرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسير و نيست بر او چير
بشكن از او يال و بر زو بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نپايد چو خانواده پراكند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جاي نماند بده بريش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوك وطن جفت
هر كه نگيرد ز سوگ او به وطن پند
رحمتي اي باغبان كز آتش بيداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چين به شهر پطر بورغ
بسته گريبان ملك هند بايرلند
پردگي انگليس و بردگي روس
لعبت كشمير شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان و تو در خواب
گيرم خواب تو مرگ تا كي و تا چند
خيز كه در مخزن تو دزد تبه كار
دامان از زر بغل ز سيم بيا كند
رو غم آينده خور گذشته رها كن
كي بود آينده با گذشته همانند
بين (بگروگر) كه ضرب تيشه ايام
نخل اميدش چسان ز پاي در افكند
هر نفسش زخمهاي تازه به دل زد
تا گهنش گرد گردش دي و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تكبير خوانده با دل خرسند
خاكست اندر دو چشم اوزرو گوهر
زهر است اندر مذاق او شكر و قند
گريه كند زار زار بر وطن خويش
همچون يعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نيز همچو (گروگر)
جان به وطن بازو دل به مهر وطن بند
رخت فرا بر بزير شهپر سيمرغ
تا ننهي پيش زاغ تيره جگر بند
اين وطن ما منار نور الهي است
هم ز نبي خواندم اين حديث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن كند به معجزه اسپند
از دل الوند دود تيره برآيد
سوز وطن گرفتد بدامن الوند
ور به دماوند اين حديث سرائي
آب شود استخوان كوه دماوند
رو سبي از خانمان خود نكند دل
كمتر از او دان كسي كه دل ز وطن كند
—
چامه وطني
در ستايش شركت اسلامي اثر خامه نگارنده در شماره ششم ادب سال اول خراسان مطابق نهم شوال 1318 و 9 ژانويه 1901
اي عنبرين فضاي صفاهان ز من درود
بر خاك مشك بيز تو و آب زنده رود
بر ريگ هاي پر درو ياقوت و بهرمان
بر خاكهاي پر گل و نسرين و آبرود
بر آن ستوده كاخ سلاطين كه ديرگاه
قيصر بطوع بر درشان روي وجبهه سود
بر آن مروجان شريعت كه از خداي
گوئي هميشه وحي برايشان رسد فرود
برنقش كارخانه (شركت) كه هر يكي
ارزد بصد خريطه در و لعل تا بسود
اي جامه مقدس شركت كه آسمان
بر تن درد زرشك تو پيراهن كبود
آني كه دست غيرت حب الوطن ترا
در كارگاه عشق همي رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملك از تو جسته نام
سوداگران كشور دين از تو برده سود
دولت بريز سايه چته تو جاي كرد
اقبال از دريچه حسن تو رخ نمود
اي حاميان شرع پيمبر كه فكرتان
ز نگار غم ز آينه دين حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس كين
هان همتي كنيد كه بر جانتان درود
تا كي ز داغ كودك دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا كي ز نار غفلت و پندار بر شود
از دودمان غيرت ما بر سپهر دود
تا كي ز آه دل چو سمندر در آتشيم
وز اشك هر دو ديده چو ماهي در آب رود
تا كي بدست ملت ترسا همي زنيم
اسلام را بدامن دين وصله جهود
اين جامه را كه پرچم رايات احمدي است
بر سر نهيد چابك و در بر كنيد زود
اين جامه هست جامه تقوي كه كردگار
اندر كلام خويش بپاكي ورا ستود
اين جامه از حرير بهشتي بنزد حق
بالله بود نكوتر بي گفت و بي شنود
پيراهن و عمامه ازين ديبه بهتر است
زان كاهنينه سازي بر گستوان و خود
بيدار دل كسي است بر من كه گاه خواب
در بستري ز شركت اسلاميان غنود
پوشيد هر كه جامه شركت بروزگار
ايزد دري زرحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شركت اسلاميان قباي
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
—
قصيده
اثر خامه نگارنده محمدصادق الحسيني الفراهاني موقع عيد مبارك نوروز در مدح حضرت امام همام علي بن موسي الرضا سلام الله و صلوته عليهم اجمعين در شماره 13 ادب سال اول در ذي القعده 1318 بيستم مارس 1901 معروض گرديد
جهان جوان شد و عمر دوباره باز آورد
بر وي و بهمن و اسفند در فراز آورد
رسيد عيد هميون و باد فروردين
دوباره شاخ سمن را به اهتزاز آورد
عروس شاخ كه او را شد است ناميه شوي
به حجله رفت و صبا را به پيشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت كابين ليك
ز عود و غاليه و مشك تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله هاي رنگارنگ
ز جامه ختن و ديبه طراز آورد
دهان غنچه گشايد درون تنگ دلان
مگر حديثي از آن لعل دل نواز آورد
گرفت لاله به فتواي پير عشق قدح
براي عارف و عامي خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشاني از شكن طره اياز آورد
بتا به باغ طرب كن كه در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسيم مرغ سخنگوي و شاخ بيجان را
چو زاهدان به مناجات و در نماز آورد
همي تو گوئي روح القدس ز بهر اميد
بخاك قبله هفتم سر نياز آورد
شها نظام جهان آنگهي بسامان شد
كه از ذخاير مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درين جهان جاويد
كه كردگار ترا معدلت طراز آورد
زحكمت تو كتابي بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شها بي بدفع آز آورد
لباس مكرمتت را ز علم و فضل و كمال
خداي آسترو ابره و طراز آورد
نكرد دست كسي را ز دامنت كوتاه
ز بسكه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آن كس هواي خلد كند
كه رخ ز ملك حقيقت سوي مجاز آورد
مهين خداي بسوي تو خوانده دلها را
چنانكه معتمرين را سوي حجاز آورد
بنيم جو نخرد افسر شهي آن سر
كه از غبار رهت تاج امتياز آورد
بلوح امكان حكم ترا دبير قضا
نبشت و پيك شرف زو گرفت و باز آورد
براي ديده و حلقوم دشمنانت نيز
سنان جان شكر و زهر جانگداز آورد
—
(در شمار 42 ادب)
در شگفتم ز مردم ژاپن
كه بهيجا چو پور دستانند
تنگ چشمان خرد كوته دست
مهتران و دراز دستانند
خاكشان خاره رستني خار است
ليك همواره در گلستانند
شبشان روز و روزشان نوروز
گرچه در سختي زمستانند
از دروغ و فسون به پرهيزند
گرچه دانا به مكر و دستانند
نه گرفتار بند گيسويند
نه خريدار نار پستانند
شاهشان او ستاد مكتب عشق
همه شاگرد آن دبستانند
در ره شاه و در هواي وطن
جان شيرين دهند و بستانند
دين و آيينشان شه است و وطن
زين دو ساغر هميشه مستانند
وطن از شاهشان سرافراز است
زين سبب جمله شه پرستانند
—
چين و روس
لراقهما المسکين محمد صادق در شماره 18 (سال سوم ادب) مطابق 8 صفر 1322 – 25 آوريل 1904 در حالتيکه (چين) را به صورت عجوزي خميده و گوژپشت تصور کرده و (منوچهري) را مانند دختري خردسال در آغوش وي نهاده (روس) را چون مردي مسلح و (ژامبون) را جواني سبک روح و چابک فرض کرده و از زبان ايشان اشعار ذيل را در ضمن مقالات پلتيکي انشا نموده است
ابتدا چين – بعد از تأسف و اضطراب بسيار مي گويد:
دور باد از من و يارانم خونريز نبرد
كه تنم ز آن بشكنج است و دلم پرغم و درد
خاك را سرخ ز خون پسرانم كردند
دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد
اين چه نغمه است كز او ناله كند پير و جوان
وين چه بانگ است كه از وي بخروشد زن و مرد
توپهاشان همه خاراشكن و قلعه شكاف
اسب هاشان همه دريا سپر و كوه نورد
از چه بر گردن ما بار نمايند ملوك
همه آداب خودو شيوه خود فردافرد
گرد بي تربيتي بستر از چهره ما
گر تواند كسي از بحر برانگيزد گرد
شمع مشرق نشود ز آتش غربي روشن
گو بكوبند همي تا دم صور آهن سرد
—
(ايضا چين)
چينيان باك مداريد و دل آسوده شويد
هم به پيروزيتان باد و به اقبال نويد
چين بسي لشكري بري و بحري دارد
كه بديشان بتوان داشت دو صد گونه اميد
سپه خشكي و دريائي ما هر شب و روز
افكند لرزه به اندام همه زرد و سپيد
ليك افسوس كه اين سرو خرامان در باغ
تنش از جنبش اين باد بلرزد چون بيد
ديرگاهي است كه بر كشته ما مي تابد
هر سحر گه كه ز خاور بدرخشد خورشيد
روزگاريست كه در ماتم ما مي نالد
هر شبانگه كه زند زخمه ببربط ناهيد
تا كه باشد به كف روس ولاديوستك
آنكه دروازه چين است و به شرق است كليد
كره را كوي به دريا فكندرخت شكيب
ژاپني توپ چوتندر بخروشد جاويد
—
(منوچهري)
در بند اسيري ندهم هرگز تن
ور تفته شوم به كوره همچون آهن
آزادي خويش راهمي جويم من
يا تاج و نگين و تخت يا گور و كفن
—
(چين)
اي دختر خوبرو بدين طبع بلند
از بام سپهر بر جهاني تو سمند
كن جهد و بدر سلسله و بگسل بند
نه تن به قضا سپار و نه سر به كمند
—
(چينيان)
اي حضرت بودا و خداوند جهان
پا مال غم است مسقط الرأس شهان
اژدرهائي كشيده او را به دهان
منچوري را ز كام اژدر برهان
—
قطعه
در تبريک صدارت شاهزاده عين الدوله گفته ام که با روز چهاردهم جميدي الثانيه که روز مولود همايون شاهنشاه کشور ايران مظفرالدين شاه خلد الله ملکه مي باشد مطابق بود (در شماره 25 ادب)
سحر بشارتم از دور مهر و ماه آمد
كه گاه جشن هميون پادشاه آمد
نجوم ثابته در پرده افق يكبار
نهان شدند و نهفتند رخ كه ماه آمد
چگونه ماه توان خواند پادشاهي را
كه آفتاب زرويش به اشتباه آمد
ز سر غيب درين روز بر سرير شهود
شهي كه مقدم او زيب بارگاه آمد
خديگان سلاطين و بختيار ملوك
مظفرالدين اوراحنا فداه آمد
بشارت اي صف دين پروران كه خسرو ما
خدا پرست و هنرجوي و دين پناه آمد
چو ره بسوي خدا بر دو شمع دين افروخت
خداش حافظ و دينش چراغ راه آمد
بباغ رفته مگر شه كه خلق را به مشام
شميم غاليه از گلبن و گياه آمد
هميشه خاطرش از بندگان گنه طلبد
ز بسكه در پي بخشايش گناه آمد
ز بسط عدلش جز زلف يار و سنبل تر
كسي نديد كه پشتي ز غم دوتاه آمد
بزرگ موهبتي گرد شه كه من دانم
به قلبش الهام از حضرت اله آمد
وزير اعظم را خاتم صدارت دارد
كه چشم ملك شد اكنون سرسپاه آمد
نگاهدار جهان كرد عين دولت را
كه كارساز جهاني به يك نگاه آمد
بلي بدست صدارت كسي گذارد پاي
كه كاردان و هنرمند و نيكخواه آمد
نه هر كلاه سزاوار سر تواند بود
نه هر سري به جهان در خور كلاه آمد
سزد كسي را سرداري و كله داري
كه بن عم شه و داماد پادشاه آمد
شها بخاك درست راستي سخن كردم
بصدق قولم روح القدس گواه آمد
عدوي جاه تو دايم بسان خامه من
زبان بريده و واژون و روسياه آمد
—
قطعه
نگارنده گويد در تاريخ شهر ربيع الثاني 1324 که عين الدوله اتابک اعظم شيخ احمد مجد الاسلام کرماني را بکلات تبعيد نمود
آوخ اي ياران كه طومار معارف پاره شد
جبرئيل ما اسير جادوي پتياره شد
مجدالاسلام ادب را آسمان در بند كرد
آتشينش طوق گردن آهنينش ياره شد
عقل مطلق زيردست جهل نامحدود گشت
نفس ملهم دستگير لشكر اماره شد
آنكه سلمان وار خواندي بر مسلمانان حديث
همچو بوذر از مقام خويشتن آواره شد
آنكه فكرش چاره كردي كارهر بيچاره را
چون قضا جنبيد اندر كار خود بيچاره شد
آنكه فضلش مهد دانش بر زمين گسترده است
در قماط حبس همچون كودك گهواره شد
رهبر اسلاميان را گشت چون دوزخ كلات
مو بر اندامش چو مار و عقرب جراره شد
شور محشر كرد آهنگ مخالف در عراق
ليك بدبختانه آخر جنگ در جوباره شد
آسمان ديوي چنين را غول بر تخمش نهاد
اي دريغا ريش او برباد و …نش پاره شد
—
قصيده
لراقمه محمد صادق الحسيني الفراهاني يشکو من اتابک عين الدوله حين استوزره المرحوم المبرور مظفرالدين شاه طاب الله ثراه سنه 1323
زبسكه از دل مردم همي برآيد دود
سيه شده است رخ مه بر آسمان كبود
ازين وزير كه شاه اختيار كرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح وتقوي بستند بار ازين سامان
امان و راحت كردند ازين جهان بدرود
سلاح لشكريان گشته آه آتش بار
متاع كشوريان گشته اشك خون آلود
سپرده توسن دولت به دست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شيخ شيراز اين نكته دارم اندر ياد
كه بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت (كژا كند) پهلوان بايد
ببال و كتف محننث سليح حرب چسود
كجا شدند سواران چابك از ميدان
كه پير زالي بر خر نشست و گوي ربود
دگر بسفره ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه دولت نه تار مانده نه پود
ازين سپس دل ملت گرسنه خواهد زيست
ازين سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سراي دهقان كوبيد و قصر و ايوان ساخت
ز ابلهي بن ديوار كند و بام اندود
ايا مخرب بنيان سلطنت كه به دهر
نباشد از تو دلي خرم و تني خشنود
ازآن زمان كه بريدي تو پاي بند و شكال
شدي به كاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغير طالع ايرانيان كه راحت خفت
بغير چشم بصيرت كدام ديده غنود
بروي خلق در رزق بستي اما هيچ
رخ تو باب سعادت بروي كس نگشود
زبندگان بر بودي هر آنچه ايزد داد
ز مردمان ستدي هر چه پادشه بخشود
كس از تو خير نجويد كه واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولي براي خدا خود تو راستي بر گوي
كز اين تجارت كاسد چه برد خواهي سود
حكايت تو بدان مرد بيخرد ماند
كه ريش خويش همي كند و بر سبال افزود
تو رود نيل در افكن بجو كه مردم راست
بروي نيلي از ديده صد هزاران رود
تو طرح صرح در افكن كه انتقام خدا
نصيب پشه كند مغز كله نمرود
ازين شراره كه افروختي بخرمن خلق
بسي نمانده كه از خانه ات برايد دود
خداي داد گرار چند دير گيرستي
سزاي مردم بيدادگر ببخشد زود
ز بسكه سفله و دون فطرت و دني طبعي
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولي ببار هميون شه برم دو سه بيت
ازان قصيده كه منجيك چنگزن فرمود
بسا طبيب كه درمان نيافت درد فزود
وزير بايد ملك هزار ساله چه سود
وزير نوستدي كو زاري بي معني
بگوش ملك تو اندر فكند کري? زود
چو ملك گر شود و نشود نداي ملك
دو چيز بايد دينار سرخ و تيغ كبود
—
تغزل
راجع به معشوقه بدر نام خود گويد
پرده يكسو شد و معشوقه پديدار آمد
دل در ايوان نظر از پي ديدار آمد
از رخ پردگيان حرم حسن و عفاف
پرده افتاد و رخ دوست پديدار آمد
سر و بي كفش و كله مست خراميد به باغ
گل برهنه تن و بي پرده به گلزار آمد
اي زليخاي جوان زال نوان را بنگر
بخريداري يوسف سوي بازار آمد
گوهري را كه تو با مايه جان خواسته ي
زال مسكين بكلافيش خريدار آمد
عزت از پرده نشيني مطلب زآنكه به دهر
هر كه در پرده گرامي ز برون خوار آمد
بت دوشيزه شود پرده نشين از در شرم
شيرمردان را از پرده بسي عار آمد
پرده را عيب نخست آنكه زنشناختگي
دوست با دوست پس پرده به پيكار آمد
آشنايان چو پس پرده نهفتند جمال
سر بيگانه برون از پس ديوار آمد
بر رخ عيب سزد پرده و بر چهره زشت
لاجرم حق به خلايق همه ستار آمد
چند در پرده و سربسته سخن بايد گفت
هله اي مستمعان نوبت گفتار آمد
چند بايد به زبان مهر خموشي بنهاد
اندرين بزم كه آسوده ز اغيار آمد
يار در خلوت جان با رخ روشن بنشست
دوست در خانه دل با دل بيدار آمد
مفتي مدرسه در كنج خرابات نشست
زاهد صومعه درد كه خمار آمد
عقل با عشق مصاحب شد و هم پيمان گشت
حسن از عربده نادم شد و بيزار آمد
دولت اندر پي آسايش درويش افتاد
صحت اندر طلب راحت بيمار آمد
زهر فرعون هوي راز كرامات كليم
نوش داروي روان از دهن مارآمد
معجز عيسوي و نفخه ي روح القدسي
باطل السحر جهودان سيه كار آمد
پرده از كار چو افتاد و پس پرده نماند
راز پنهان هله اي دوست گه كار آمد
راز بي پرده سرائيد كه در بزم صفا
هر كه آمد بدرون محرم اسرار آمد
بشد آن روز كه اندر گه مستي منصور
پرده از راز برافكند و سر دار آمد
هر چه خواهد دلت امروز ز اسرار نهان
فاش بر گوكه نيوشنده هشيوار آمد
تا درين پرده اميري بنواشد زاهد
خجل از خرقه و شرمنده ز دستار آمد
گفت با وي بست اين رتبه كه از پرتو بدر
چهره بخت تو چون ماه ده و چار آمد
بدر ما طعنه بخورشيد جهان تاب زند
كه رخ و دست و دلش مطلع انوار آمد
—
تضمين
نظامنامه اساسي مجلش شوراي ملي در عصر دوشنبه پانزدهم شهر ذي القعده 1324 به امضاي اعليحضرت مظفرالدين شاه رسيد و روز سه شنبه 16 مشير الدوله ميرزا نصرالله خان صدر اعظم آن را به مجلس ملي که در (عمارت بهارستان) بود آورده قرائت نمود.
اين نظامنامه به خط (ميرزا تقي خان ضياء لشکر) بود و داراي (15) فصل در (12) صفحه که هر صفحه مشتمل بر (15) سطر است که من حيث المجموع (180) سطر باشد و من اين قطعه را به تضمين غزل (خواجه حافظ) طاب الله ثراه انشا کردم، در شب چهارشنبه 17 ذي القعده در خانه حاجي غلامرضا تاجر اصفهاني.
چو مجلس و كلا را ملك مؤسس شد
ستاره ي بدرخشيد و ماه مجلس شد
عنايت شه و بخشايش وليعهدش
دل رميده ما را انيس و مونس شد
ز فخر طعنه بمينوزند (بهارستان)
كه طاق ابروي يار منش مهندس شد
درين چمن قدر عناي سرو و چهره گل
فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد
اساس دولت مشروطه كرد معجزه ي
كه علم بيخبر افتاد و عقل بي حس شد
بس اين كرامت مجلس كه عامي اندر صف
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بروزنامه مجلس دبير گشته اديب
گداي شهر نگه كن كه مير مجلس شد
ترنج زر شده گوي مسين ملت از آنك
قبول دولتيان كيمياي اين مس شد
بشوي دامن و در مجلس اندرا اي شيخ
كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
كسيكه ساغر رحمت ز دست داد گرفت
بجرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد
ز بانك ملت اميري متاز در پي گنج
چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
اندرز
آن شنيدستم كز بيشه يكي شير ژيان
پي نخجير شتابان سوي دشت و دره شد
ديد در دره يكي گاو نر زرين شاخ
كه بگردن درش از سيم يكي چنبره شد
گاو ماهي را سنبيده سمش مهره پشت
گاو گردون را شاخش زبر كنگره شد
زور خود را كم ازو ديد و پي حيلت و فن
فارس فكرتش از ميمنه در مسيره شد
مشورت با خرد افكند كه استاد خرد
اولين پيرو بهين ذات و مهين جوهره شد
پس به دستور خرد در بر گاو آمد و گفت
اي كه روشن ز جمال تو مرا منظره شد
باش مهمان من امشب به كباب بره
كه بخوان تو ابا نقل و مي و شبچره شد
گاو از ساده دلي خورد فريب دم خصم
غافل از كيد و فسون و حيل قسوره شد
گفت سمعاً و قبولا تو چو شمعي و منت
برخي نور چو پروانه و چون شب پره شد
چون گذشتند از آن دره براه اندرشان
بود رودي كه بر آن رود يكي قنطره شد
گاو از قنطره در بيشه نگه كرد و بديد
ناري افروخته مانند دو صد مجمره شد
چارده ديگ بكار آمده با دهره و كارد
آنچه بايست بر او روشن از اين پيكره شد
چون بدانست كه با پاي خود از بهر شكم
پاي دار آمده و اندر شكم مقبره شد
زود برجست ازان قنطره در آبو گريخت
گفتي از دام بپرواز يكي قبره شد
شير فرياد زد از پي كه كجا؟ گفت آنجا
كز پدر پندي در خاطر من تذكره شد
شيردانست كه صيدش شده زين كيد آگاه
پاره شد دام و گسسته حيلش يكسره شد
گفت اي جان و دلم برخي رويت بر گرد
سوءظن دور كن از خويش كه كار تسره شد
گفت بيهوده مخوان قصه كه گفتار دروغ
آشكارا ز زبان و دهن و حنجره شد
گاوم آخر نه خرم كز همه كس بار كشم
گاو كي همچو خزان سخره هر مسخره شد
هر كه اين آتش و اين ديك ببيند داند
كشته خنجر بيداد تو غير از بره شد
ابلهي خواست شش انداز كند هفت انداز
ناگه از سنگ قضا پنجره اش ششجره شد
هر كه گرديد اسير شكم و بنده نفس
خوار و زار است اگر عمروا گر عنتره شد
گفت سلمان اگر داشت قناعت مهمان
بنمك ساختمي ني بگرو مطهره شد
شور بخت آنكه پي بره شود طعمه گرگ
نيك بخت آنكه دلش خوش بپياز و تره شد
انشاي اين ابيات در شب سه شنبه 17 جميدي الاولي 1332 مطابق 14 ماه آوريل سال 1914 بود و تحرير آن در شب پنج شنبه 29 صفر الخير 1334 15 جدي 1294 و ششم ژانويه 1916 واقع شد.
اديب الممالک
—
قصيده
به تاريخ 7 محرم 1329 در سمنان براي جريده سروش بر حسب تقاضاي آقا ميرزا عيسي خان فرستادم
مژده اي دل كه زره قافله داد آمد
نايب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
كوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملك ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخي خوب و تني پاك و دلي شاد آمد
آمد اندر مي دي با نفس فروردين
چون گل و ميوه كه اندر مه خرداد آمد
تا چو با سحري تاخت سوي گلشن داد
خيمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش اي چمن ملك كه چون باد بهار
باغبان با نفسي گرم و كفي راد آمد
نوبهار آمد و از بوي خوش با دربيع
تهنيت باد بسرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وي
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ويراني كشور چه خوري كاين معمار
بهر آبادي ايوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دريا زند و سنگ به سر
كاوستاد هنري بر سر بنياد آمد
خانه و گلشن ويران شده را خواهي ديد
عنقريبا كه ز فكرش همه آباد آمد
گشت اميد برومند شود كز قدمش
آب در جوي روان چون شط بغداد آمد
اي جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعليم بياريد كه استاد آمد
حال و فال همه نيكو شد ازين خواجه راد
كه نكوكار و نكوخواه و نكوزاد آمد
ملك مخطوبه و اوقاضي وعدلش كابين
شاه مشروطه بر اين بالغه داماد آمد
سائسي چونين ناديده و ناخوانده بديم
در تواريخ و سير كاين همه در ياد آمد
با دل شاد به آزادي ملت كوشد
كه از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همکنانش همه از خلق فرستاده بدند
اينك آن خواجه كه يزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نيست
زو چرا كرسي بيداد به فرياد آمد
لرزه بر پيكر بيداد گر افتد نه عجب
كاين خداوند پي مالش بيداد آمد
بيستون باشد اگر دشمن سنگين دل ما
خامه او به اثر تيشه فرهاد آمد
علمهائي كه خدا ريخته در سينه وي
بشمربيش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل دربارگهش خادم ديرينه بود
عقل در پيشگهش كودك نوزاد آمد
مصرع مطلع ما مقطع مقطوعه نكوست
مژده اي دل كه زره قافله داد آمد
—
مرثيه مجلس
پس از بمباردمان به حکم محمد علي ميرزا
روس دولت شيوخ ملت به بازي ايران خراب گرديد
درين حوادث برين مصيبت درون خارا كباب گرديد
شده پريشان دو زلف سنبل همي زند چاك به پيرهن گل
وثاق قمري سراي بلبل مقام جغد و غراب گرديد
هماي دولت از آشيانه فتاده در دام بطمع دانه
چرا نيايد عدو بخانه كه پاسبان مست خواب گرديد
بگو بجمشيد بنال با درد كه گلشنت را فلك خزان كرد
بگو بدارا ز مصر برگرد كه نيل همت سراب گرديد
كناره كردند زماطبيبان كرانه جستند همه حبيبان
رويد و گوئيد كه اي رقيبان دعايتان مستجاب گرديد
لواي اقبال چو واژ گو نشد بجام احباب شراب خونشد
چوبخت برگشت خرد زبون شد حكيم دانا مجاب گرديد
زبي پناهي ز بخت شومي ز جور روسي ز ظلم رومي
باردبيل و خوي وارومي حساب ما ناحساب گرديد
بر آن جوانان كنيد شيون كه گشته گشتند به دست دشمن
زنانشان را بدور گردن كمند گيسو طناب گرديد
بران عروسان كه شد بيغما برنجن از دست جلاجل از پا
ز خون داماد بجاي حنا بدست و پاشان خضاب گرديد
بر اين شهيدان كه سوخت تنشان دگرچه حاجت به پيرهنشان
كه خاك صحرا بود كفنشان لباسشان آفتاب گرديد
رفيق گرگان شده شبانان شغالها جفت به باغبانان
ز خون ياران و نوجوانان زمين چو لعل خوشاب گرديد
بسي نمانده كه لشكر روس به بام مسجد زنند ناقوس
منال و ثروت جلال و ناموس فداي عاليجناب گرديد
زبسكه قاضي گرفت رشوه ز بسكه حاكم فزود عشوه
فتاده بيمار درون غشوه شهيد زهر مذاب گرديد
گذار ايوان به پور ايران كه قصر ديو است نه جاي ديوان
مرو غريوان بر خديوان كه ناله ات بيجواب گرديد
خطيب ناطق مريد صامت دبير دانا ز گفته ساكت
وكيل خائن بعزم ثابت جهنده همچون شهاب گرديد
خروش سيل است درين بيابان شرار برق است بكشت دهقان
گسسته بنداز جوال و انبان خليده خر در خلاب گرديد
وكيل مست از مي غرور است فقيه گرم لقاي حور است
وزير چون در خيال سور است اسير مالك رقاب گرديد
يكي بغارت نموده نيت يكي برون از ره حميت
ميانه اين دو تن رعيت چو دانه در آسياب گرديد
بياد اطلس براي ديباج زرو گهرمان شده به تاراج
زن و پسرمان بخصم محتاج عروسمان بي نقاب گرديد
ره سلامت دراز و باريك بلاببارد زدور و نزديك
كه بيژن ما به چاه تاريك اسير افراسياب گرديد
گسسته شد نظم زرشته ما بديو خو كرد فرشته ما
ز حاصل ما ز كشته ما عدويمان كامياب گرديد
نه مال داريم نه جا و منزل نه بهره يابيم ز كشت و حاصل
كجا نشيند شراره دل كه ديده ما پر آب گرديد
بما بگريد مه و ستاره همي بسوزد درون خاره
دگر نداريم طريق چاره كه عمرمان در شتاب گرديد
بس اي اميري كه ماه و مريخ درخت ما را فكنده از بيخ
مظفري گفت براي تاريخ ببازي ايران خراب گرديد
1325
اندرز
آن شنيدستم كه از هومر حريفي زاهل درد
چامه ي آكنده از دشنام خود درخواست كرد
گفت چون در خورد مدحت نيستم دشنام ده
زانكه دشنامت مرا مدح است و خارت به زورد
پاسخش گفتا كه گر گرد ازستم خيزد بچرخ
به كه از نام تو بنشيند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپيچي از گفتار من
پيش دانايان كه هومر در سخن خام است و سرد
در رديف اوستادانش نبايد هشت از آنك
خامه اش كند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستاني بوالعجب
تا حريف افتاد ازآن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنيدستم سكي با شير گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختي هم نبرد
شير گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سكي را جوي و با پيوند خود كن دارو برد
گفت اين گفتم اگر با من بناورد آمدي
با سعادت دستياري با شرافت پايمرد
ورنه گويم آشكارا در صف درندگان
اين منم كز بيم چنگم شير را شد چهره زرد
كوفتم با شير كوس جنگ و از پيكار من
شير خائف شد كه چون من نيست در ناورد فرد
شير گفت ارزانكه شيرانم جبان خوانند به
زانكه با خون سگم بايد دهان آلوده كرد
باقرين خويش يازد هر كسي شمشير و گرز
با حريف خويش بازد هر كسي شطرنج و نرد
هر كه جز با كفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسي شد رخش از دور چرخ لاجورد
شير نر را شير نر كفو است و سگ را سگ قرين
دستيار زن زن آمد پايمرد مرد مرد
هر كه نز جنس تو زوپيوند صحبت در كسل
آنكه ني كفو تو زوطومار عشرت در نورد
يکشنبه دوم شهر ربيع الاول 1331 در قريه قاسم آباد بزرگ از توابع ساوجبلاغ طهران.
اديب الممالک
—
قطعه
در سفر دوم که به آذربايجان آمده بودم اين قطعه را از تبريز به کردستان خدمت خداوند زاده آقاي عبدالحسين خان امير تومان که به سالار الملک ملقب است و ايالت کردستان به وي مفوض مي شد فرستادم و در آن بر سبيل مطايبه اشعاري است بر اينکه ميرزا علي اکبر وقايع نگار که خود را در اين دولت به لقب صادق الملکي ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته.
خدايگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه جهان گم شد
چو از صحيفه ايام محو شد نامم
دلم چو ديده ز انديشه در تلاطم شد
براي يافتن وي بدست باد صبا
كتابتم بخراسان و ساوه و قم شد
نشان نيافتم از وي به هيچ شهر و ديار
شرار آهم ازين رو بچرخ هشتم شد
سپس شنيدم كش برده خواجه افسر كرد
بدان مثابه كه خود نيز در توهم شد
گرفته نام مرا از براي خويش لقب
وزين شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت ازين دردودودازو برخاست
چنانكه ديدي آتش بخشك هيزم شد
غمين شدم كه چرا كرم پيله افعي گشت
سته بدم كه چرا عنكبوت كژدم شد
چگونه خود را صادق كند خطاب كسي
كه او مكذب نصب امير در خم شد
هر آن كه بشنيد اين قصه در تحير ماند
هر آنكه برخواند اين نكته در تبسم شد
نبشتمش كه خدا را بخويش نام مرا
مبند زانكه نخواهد شعير گندم شد
پلنگ بايد سياح كوه سهلان گشت
نهنگ بايد مساح بحر قلزم شد
ز نام نيكان كس نيكنام مي نشود
ببايدت پي نيكان گرفت و مردم شد
بعجز و لابه ام آن سنگ دل نبخشود ايچ
بلي ببره كجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سكوت آمد
سلام من همه در حضرتش عليكم شد
چو بود جايش در آستان ميراجل
كمينه نيز در آنجا پي تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وي برسم فراز
قرينه گشت و سرگاو رفته در خم شد
بسوي خانه خود شد ز آستان امير
ز خوان نعمت در بستر تنعم شد
خدايگانا بهر خدا اگر روزي
بچرخ كاخ تو همسلك عقد انجم شد
بگير نام رهي را از او و بازفرست
كه مر ترا به هزاران چو وي تحكم شد
وگر به محضر شرعم روان كني گويم
ز كره كي خرك لنگ بنده بي دم شد
وگر به من ندهد گوش هوش خواهد ديد
كه عنقريب دو گوشش جريمه دم شد
پي مطايبه اين طرفه چامه بربستم
اگرچه بر صفت تسخر و تهكم شد
—
قصيده
هنگام شکستن دست ملک الشعراء بهار در آغاز جنگ عمومي و مهاجرت فرمايد
شكست دستي كز خامه بس نگار آورد
نگارها ز سر كلك زرنگار آورد
شكست دستي كاندر پرندروم و طراز
هزار سحر مبين هر دم آشكار آورد
شكست دستي كز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ايوان نوبهار آورد
شكست دستي كاندر سخن يدبيضا
پي شكستن فرعونيان بكار آورد
شكست دستي كز يك اشاره در صف باغ
بر اندزاغ و ز مرغان در آن هزار آورد
شكست دستي كز تيغ آبدار زبان
بروز معركه اعجاز ذوالفقار آورد
شكست دستي كز ساعد و بنان لطيف
بكوه آهن و پولاد انكسار آورد
شكست دستي كز لوح سيم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنين حصار آورد
شكست دستي كاندر مشام اهل هنر
چو كاروان ختن نافه تتار آورد
شكست دستي كز نور آن يراعه فضل
همي بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادويان
هزار معجزه از كلك مشكبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را به زينهار آورد
نمود خيره ز دانش روان بهمنيار
گواژه بر هنر و هوش گوشيار آورد
نخست گوهر دانش نثار كرد بخلق
دوباره گوهر جان را پي نثار آورد
اي آن اديب سخندان و نكته سنج بليغ
كه ايزدت بخرد رهنما و يار آورد
بنان توست كه در عرصه كلك را جل را
فراز دوش كميت سخن سوار آورد
شكست دست تو تنها نه جان ما فرسود
كه عالمي را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد يمين بر يمين پاك توزان
براي خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس به نقض يمين شد ازانكه مي دانست
يمين تو به همه مردمان يسار آورد
كجا كه كسر يمين تو كرد و نقض يمين
ببار يزدان خود را گناهكار آورد
نه با تو تنها كرد اين خلاف بلكه بعمد
خلاف گفته و فرمان كردگار آورد
شكسته بادش تير و كمان كه در نخجير
هژ بر بيشه فرهنگ را شكار آورد
بريده بادش ساعد دريده بادش پوست
كه دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شكست دل و دست باغبان بهار
سرشك خونين از چشم جويبار آورد
تو در قطار بني نوع خود چنانستي
كه شير را بشتر كس به يك قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باك نه زانک
شراب كهنه به مغز جوان خمار آورد
ولي براي رقيبت سرايم از در پند
حكايتي كه براي كدو چنار آورد
توئي كه دست تو با خامه سياه نزار
رخ عدو سيه و پيكرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خويش پايمرد آرد
هنر ز دست بر خويش دستيار آورد
اگر شنيدي موسي ز چوب ثعمان ساخت
وگر شنيدي جادو بسحر مار آورد
يكي ببين يد بيضاي خويش را كه چسان
عصاي مار كش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودي
بهار و لاله پديد از شرار نار آورد
كف كريم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شكست دست تو حرز تنست زانكه خضر
شكست كشتي آن را كه بر كنار آورد
دل شكسته بود بارگاه بار خداي
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه به كام تو ريخت زهر و سپس
بجام خصم مي ناب خوشگوار آورد
بهل كه يار دغل باز نيك غره شود
ببخت خويش و ز نقشي كه در قمار آورد
دو روي دارد گيتي كه مردم از يك روي
نمود خوار و ازان روي شادخوار آورد
اگر ز يك سو بر كعبتان سه بيني و يك
ز سوي ديگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش كه گوساله را فرود آرد
ازين منار كسي كش برين منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زي دريا
كسي كش از دل دريا در آبشار آورد
مگر نبيني پرويزن آنچه بر سر داشت
فراز خاك نگونسار و خاكسار آورد
چوناروا سوي بالا كشاند پستش كرد
چوناستوده گراميش داشت خوار آورد
چنانكه گشت فروزنده بخت يار ورهت
ببار فرخ داراي بختيار آورد
جهان فرو سپهر شكوه آنكه خداش
هماره فرخ و فيروز و كامکار آورد
—
قصيده
بنده محمد صادق الحسيني در ايام اقامت در ساوجبلاغ که بدون جرمي مانند محارب نفي و تبعيد شده بودم گفتار (اذراعي) را با آن آيه کريمه و اين خبر فرخنده اثر در قطعه ي به نظم آوردم به تاريخ يکشنبه 23 ذي القعده 1331 مطابق اول قوس در قريه قاسم آباد بزرگ در خانه صفر علي ولد علينقي.
دوش خواندم در كتابي كز در اندرز و پند
گفت با منصور عباسي حكيمي ارجمند
اي كه خواني خويش را قائم مقام مصطفي
گر خليفه احمدي از كار احمد گير پند
داشت خيرالمرسلين چوبي چو چوپانان بدست
زانگه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند
جبرئيل از حق پيام آورد بر وي كاي رسول
تو دواي هر عليلي داروي هر دردمند
اين يد بيضا كه داري از عصا مستغني است
كاژدها را در جوال آري و شير اندر كمند
رحم كن بر اين ضعيفان كز هراس چوب تو
گشته دلها خسته و جانها دژم تنها نژند
چوب از كف نه مكن مرعوب جان خلق را
نيست در خور تلخي از شكر درشتي از پرند
رحمة للعالمين را دست شد در آستين
وان عصاي آسمان فرسا بخاك اندرفكند
چون شنيدي اين حكايت گوش ده تا گويمت
نكته ي پاكيزه تر از مشك و شيرين تر ز قند
گفت در قرآن خدا با مصطفي از روي جد
هر کجا ديدي محارب اي رسول ارجمند
بايدش آويختن بردار ياراندن ز ملك
يا بريدن دست و پايش را ز مفصل بند بند
گردنش بشكن كه شاخ امنيت از بن شكست
ريشه اش بر كن كه نخل عافيت از ريشه كند
هر كجا گسترده بيني رخت و آسوده تنش
رختش از آن كو تنش ز اندر برون بايد فكند
هم بدين سان بر كليم و بر مسيح و زرتهشت
حق تعالي گفته در تورية و انگليون و زند
با همه پيغمبران اين است فرمان خداي
بند نه بردست و پاي بنده چو نشنيد پند
هر كه با يزدان و پيغمبر محارب شد تنش
خسته با شمشير به يا بسته در زنجير و بند
هيچ ميداني محارب كيست آن پتياره ي
كز نهيبش خستگان را ناله از دل شد بلند
در خبر از حضرت باقر شنيدستم كه گفت
شد محارب آنكه يازد خنجر و تازد سمند
آنكه بندد در محلت تيغ و افرازد سنان
يا بزه سازد كمان در كوچه و پيچد كمند
مادكان لرزند از بيمش چو از صرصر درخت
كودكان جنبند از هولش چو بر آتش سپند
مهتران را زو همي بر عرض و جاه آيد زيان
گهتران رازو بسي بر مال و جان آيد گزند
شاخ طوبي را كند فرسوده از يك تند باد
آب كوثر را كند آلوده با يك زهر خند
اين خبر گر راست باشد كشت بايد هر دمي
صد هزاران زين ستمكاران زشت خودپسند
هر كه مربيچارگان را ساخت نيلي پيرهن
پرنياني سرخ بايد دوخت بر تنش از پرند
—
(مرثيه)
در شب دوشنبه سلخ شهر شعبان 1328 هجري مطابق پنجم سپتمبر 1910 ميلادي که محفل عزاي مرحوم ب… دکتر مرل منعقد بود در ل…ب…… اين قطعه را انشاء و قرائت نمودم
بسمه تعالي شانه العزيز
برادران به جهان اعتماد كي شايد
كه مي بكاهد شادي و غم بيفزايد
زمين عمارت خاكيست پي نهاده بر آب
بناي خاك چو بر آب شد كجا پايد
بقا ز نام طلب ني ز عمر تا نشوي
نظير آنكه بگز ماهتاب پيمايد
بر اين وديعه كه بخشيدت آسمان كبود
مبند دل كه شبي اين وديعه بربايد
بياو در پي آسايش عزيزان كوش
كه در زمانه كسي جاودان نياسايد
شب تو حامل مرگ است و لاجرم يك روز
زني كه حامله شد بچه را همي زايد
درون خاك بخسبد چو زر در آخر كار
شهي كه افسر زرين بر آسمان سايد
ولي جدائي دكتر مرل از اين مجمع
غمي بود كه تن كوه را بفرسايد
بشد برادر ما اي دريغ در دل خاك
بسوگواري وي خون گريستن بايد
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگرايد
درود بايد بر وي نثار كردن از آنك
درود ما چو رود نور او فرود آيد
اميدوار چنانم ز كردگار بزرگ
كه زنگ غم ز دل اين گروه بزدايد
برادران را بخشد ز لطف دلداري
بخاندان مرل اجر و صبر بخشايد
ز هي جلالت معمار اعظم آنكه بفضل
نهد بنا و بعدلش همي بيارايد
ز خاك و سنگ اساسي نهاده در گيتي
كه سنگ و خاك مر او را بصدق بستايد
بنان معتقدش خاره را كند بلور
دهان منكر او سنگ خاره مي خايد
بخوان به نكته توحيد سر الا الله
كه رمزهاي نهان را صريح بنمايد
الف به شكل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونيا پديد آيد
بود وظيفه (ماسن) كه بر روان مرل
درود خواند و شكر خداي برآيد
كه چون خداي ببندد دري ز حكمت خويش
بر وي بنده دو صد در ز فضل بگشايد
تو همچو سروي و حقباغبانچه خواهيد كرد
كه اره گيرد و شاخ ترا بپيرايد
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مكن درنگ بنه سر كجا كه فرمايد
رواق بيستن چرخ لاجوردي را
گهي به مشك سيه كه بزر بيندايد
اگر تو خادم بزم (روي دوليراني)
صبور باش بغم تا كه غمگسار آيد
—
قطعه
خطاب به حضرت والا معتمدالدوله سلطان جنيد ميرزا
اي خداوند ثري اي آيت معروف و فضل
اي سپهدار جنود حكمت اي سطان جنيد
در سماحت توامانت كعب مامه ازاياد
در شجاعت همعنانت عمرو معدي در زبيد
راستكاري در عمل چون ليث و معروف و فضيل
راستگوئي در سخن همچون زراه بايزيد
بسته پيمان اخوت دست رادت با كرم
آنچنان پيمان که بست احمد وهب را با سويد
خسروا داني كه كردون با من اندر كار كرد
آنچه بودش از فنون و كيد و زرق و شيد
زهره با من در ستيز آمد ز حل با من بجنگ
ماه و خور با من بكين شد آسمان با من بكيد
گرچه ديري كوس لا قيدي زدم در روزگار
چرخ زو دم پاي ناچاري نهاد اندر بقيد
موي سر كردم سپيد از رنگ گيتي آنچنانك
خواندي از مقصوره اندر بيت هاي بن دريد
بهر دانه همچو مرغ زيرك افتادم بدام
در پي صيد آمدم گشتم ترا ناگاه صيد
گرچه مسجود سپهرم مر ترا بردم نماز
ورچه معبود جهانم مر ترا كشتم عبيد
اي خداي جنت ارزاني مرا چون بوالبشر
گندم از باغ تو خواهم ني ز گشت عمروزيد
دشمنانت را خدا مهلت دهد چندان كه گفت
با رسول اندر حق كفار (امهلهم رويد)
—
قطعه
در شماره 26 ادب درازاي رحماني که صدر اعظم در حفظ قرانتينه در موقع شدت و باو تنظيف شهر و محلات و دفن موتي و رعايت حفظ الصحه کرده بود مندرج گرديد:
خدايگانا تا ديده ام در اين كشور
يكي چنانكه توئي را دو نيكخواه نبود
درين زمانه به مقصد كسي نبردي راه
اگر عنايت و فضلت رفيق راه نبود
درين تزلزل اگر همتت نهشتي گام
به هيچ تن سرو در هيچ سر كلاه نبود
نشان صدق و صفا از زمانه محو شدي
اگر مساعدت پير خانقاه? نبود
ور آب لطف تو خامش نكردي اين آتش
درين بساط بهم خورده غير آه نبود
يكي تگرگ بلا زاسمان فرو باريد
كه جز در تو ازاسيب آن پناه نبود
سه ماه رفت به گيتي چو صد هزاران سال
درين سه ماه فروغي به مهر و ماه نبود
گياه را سرجنبيدن از نسيم نماند
نسيم را دل بوئيدن گياه نبود
مقام يونس دل شد درون كام نهنگ
قرار يوسف جان جز بقعر چاه نبود
خيال خلق همه سوي حفظ خويش بدي
ولي خيال تو جز پيش پادشاه نبود
شگفتم آيد ازان دل كه بد بشه مشغول
چنانكه بيخبر از كشور و سپاه نبود
تو در سحرگه بيدار بوده ي همه شب
ستاره گاهي بيدار بود و گاه نبود
گمان و شبهه و ترديد از تو دورستند
كه فكرت تو سزاوار اشتباه نبود
باستان تو دور از ريا سخن گويم
كه در شريعت من غير ازين گناه نبود
من آن كسم كه دلم با وجود مرحمتت
به هيچ گونه طلبكار مال و جاه نبود
نگاه دار اميدم بفضل و رحمت خويش
كه آرزوي دلم جز يكي نگاه نبود
—
قطعه
در مراجعت موکب مسعود هميون (مظفري) از سفر سوم فرنگ به (رشت) در ماه (رجب 1323) انشا و تقديم شد
مژده اي دل كه زره موكب شه باز آمد
موكب شاه جوان بخت زره باز آمد
خسروان جمله نهادند كله بر در شاه
وين ملك با سپه و چتر و كله باز آمد
اي گنهكاران خيزيد و شتابيد كه شه
پي بخشايش هر گونه گنه باز آمد
در ركاب ملك آن داور فرخنده كه هست
حامي كشور سالار سپه بازآمد
نايب و صهر و پسرعم شه آن صدر كبير
كه نگهدارد ملكي بنكه باز آمد
آن خداوند جوان بخت كه در حضرت وي
آسمان همچو زمين كوه چو كه باز آمد
حاسد از غصه بميرد كه اتابك شده صدر
ظلمت از خاك كشد رخت كه مه باز آمد
همچو پاداش الهي به قبال حسنات
اجريك خيرش بي واسطه ده باز آمد
بيژن ملك بچه در شد و او رستم وار
از پي آنكه بر آردش ز چه باز آمد
خسروا بنده چو پروانه سوي شمع اميد
نقد جان هشته به كف گه شد و گه باز آمد
بر در خر گه خورشيد شب افروز ملوك
شاكي از طول شبي همچو شبه باز آمد
اي خوش آن روز كه بينند رقيبان كه رهي
با كف و دامن پر از درشه باز آمد
—
قطعه
رفت چو از هجرت نبي صد و هفتاد
تخت خلافت نصيب هرون افتاد
كرد فلك بازيئي شگرف كه چونان
كس نكند ياد و هيچ كي رود از ياد
داشت سه شه آسمان بنطع خلافت
خواست دور اوان سوم بطرح همي داد
بود يكي زان سه شاه موسي هادي
كز ستمش خاكيان به ناله و فرياد
خواست پدر عهد از او گرفت و نيارست
مادرش آخر بيند مرگ? فرستاد
بود دوم شه رشيد كز پس هادي
بر در وي سر نهاد بنده و آزاد
مأمون بدسومين كه در دل آن شب
زاد ز مادر بر وي خوب و دل شاد
رفت به يك شب شهي ز تخت به تابوت
پادشهي شد به تخت و پادشهي زاد
بازي شاهانه زمانه چنين است
نيست كسي همچنو مقامرو استاد
مهره شطرنج اين حريف ملو كند
نطع قمارش حجاز و بصره و بغداد
پادشهان را نگين و افسرو و اورنگ
داده خداوند داد گر زپي داد
گر سوي بيداد بكروند نمانند
زانكه بسوزد ز آه ريشه بيداد
پايه اين خاكدان نهاده بر آبست
پايه چو بر آب شد نگيرد بنياد
گنج تو باد آوراست ليك هويداست
كانچه بياورد باد هم ببرد باد
گيتي ويرانه ايست مسكن غولان
ساخته ديوش بسحر و شعبده آباد
خانه خرس از كجا و آون انگور
مسكن ديو از كجا و حور پريزاد
—
تغزل راجع به معشوقه بدر نام وي
جواب نامه ام از نزد دوست دير آمد
دلم زديري آن از حيات سير آمد
بلي چگونه دلي از حيات گردد سير
كه زير حلقه گيسوي او اسير آمد
رهائي دل از آن بند زلف ممكن نيست
ز بسكه دلكش و دلجوي و دلپذير آمد
من ابلهانه بجائي برم كمال و هنر
كه در كمال و هنر فرد و بي نظير آمد
شعار او همه فضل است و شعر من ببرش
اگرچه غيرت شعري كم از شعير آمد
ستاره در بر نور قمر بود تاريك
سفال بر در گنج گهر حقير آمد
چه آفتي تو كه چشم سياه و زلف كجت
بلاي جان جوان بند پاي پير آمد
تو آن درخت بلندي كه زهره بهر نماز
در آستان تو از آسمان بزير آمد
ز هر چه هست به گيتي توان گريز ولي
مرا محبت و عشق تو ناگزيرآمد
خوشا دمي كه نهم ديده بر خطت بينم
ز مصر جانب بيت الحزن بشير آمد
زپا فتاده و از دست رفته ام نظري
كه التفات تو بر خسته دستگير آمد
مرا بشاه و وزير احتياج نيست از آنك
گداي كوي تو هم شاه و هم وزير آمد
(اميريا) غم بدرت بكاست همچو هلال
چرا شكايتت از آفتاب و تير آمد
ليله چهارشنبه 14 شهر ربيع الاول 1330
—
تغزل
معشوقه وي خانم فيروزه ي بدويادگار فرستاده و او بشکرانه اين رشته در رتغزل را بدو ارمغان داشته است
تا خاتم فيروزه مرا يار فرستاد
فيروزيم از خاتمه كار فرستاد
زين پس مه و خورشيد بزنهار من آيند
كان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فيروزه كزان روشني ديده پديد است
يارم ز پي كوري اغيار فرستاد
فيروزه فرستاد مرا دوست ندانم
ياقوتي از آن لعل گهربار فرستاد
يا خاتم دولت را يزدان به من از غيب
اندر عوض بخشش كرار فرستاد
يا طرفه نگيني است كه از بهر سليمان
با ملك جهان ايزد دادار فرستاد
از لعل لبش كام نجويم كه بيانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست كه فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
بشناس حقوق كرم دوست اميري
كاين گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
—
موشح بنام بدرالدوله سلطان بيگم
بوسه ي شيرين اگر زان لعلم ارزاني شود
دل رها از درد و تن دور از گرانجاني شود
روزي آيد كان پري با من نشيند رو برو
از وصالش مشگلم مايل به آساني شود
لعل شيرينش ببوسم چون شكر تا بامداد
دامنم از بوسه پرياقوت رماني شود
وقت صحبت آن چنان مستش كنم كاندر نشاط
لاله اش همرنگ مي ازراح ريحاني شود
هر كسي چيزي نثار دوست سازد ليك من
سر فشانم تا تنم بر دوست قرباني شود
لاابالي وار در كويش زنم لبيك شوق
طوف در كاهش دلم را كعبه ثاني شود
از خدا خواهم شبي آن ماه را گيرم ببر
نقد ديدارش مرا گنج سليماني شود
بوسه از رويش ستانم چنگ در مويش زنم
يا بميرم تا وجودم در رهش فاني شود
گر زهر مصرع بگيري حرف اول نام آن
ماه تابان آشكار از نور يزداني شود
—
تغزل
از خاك ري در گوش جان آواز اقدس مي رسد
بانگ انا اللهي از آن ارض مقدس مي رسد
گرچه نيارد ياد من آن لعبت آزاد من
از دوريش فرياد من برچرخ اطلس مي رسد
تا رفتم از آن گلستان كردم وداع دلستان
زخمم بدل نيشم بجان ازخار و از خس مي رسد
در محبس هجرش منم كز اشك ترشد دامنم
از قسمت جان و تنم زندان و محبس مي رسد
پيك صبا در حضرتش بوسد زمين طاعتش
بر شاخ سرو قامتش كي دست هر كس مي رسد
اي دل مشو تلخ و ترش كرزانكه بنشيني خمش
بس ميوه شيرين خوش ز آن نخل نورس مي رسد
مرهم ز بعد ريش شد نوش از پي هر نيش شد
چون درد و غم از پيش شد آسايش از پس مي رسد
در اين سپهر چنبري او زهره شد من مشتري
چون پروز من و آن پري بر آل افطس مي رسد
بس كن اميري ماجرا با وي مكن چون و چرا
كالهام يزداني ترا بر كلك اخرس مي رسد
يکشنبه 8 محرم 1324 19 فورال 1906 از بادکوبه
—
قطعه
پنجشنبه 24 شهر ربيع الاول 1330
ازين مكتوب دانستم كه دلدارم غمي دارد
چو زلف خود شبي تاريك و روز درهمي دارد
چرا نالد ز غم ماهي كه بر تخت شهنشاهي
ز جم جام از خضر لعل از سليمان خاتمي دارد
نفرسايد ز فرعون آنکه در جيبش يد بيضا??
نينديشد ز جادو آنکه اسم اعظمي دارد
اگر غم في المثل افراسيابستن? چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمي دارد
اگر جان سر تا سر جهان را زير حکم آرد
نترسد آنکه با خود هم نفس عيسي دمي دارد
چه غم آن دلستان را از خم و پيچ جهان باشد
که اندر تار گيسو پيچ و در ابرو خمي دارد
نگويد با من آن غم چيست تا کوشم به درمانش
مرا پنداري اندر ديده چون نامحرمي دارد
نه را هم داده در کويش نه بنشانده به پهلويش
مگر چون چشم آهويش بدل از من رمي دارد
ز بي بنيادي اوضاع گردون غم مخور جانا
که عشق من به ديدارت اساس محکمي دارد
مگر رنج تو از درد شهيدانت فزونستي
و ياوزن تو از نه کرسي گردون کمي دارد
تو اندر کعبه دل آيت قدسي اگر خواندي
که کعبه هاجري بيت المقدس مريمي دارد
جمال روشنت با لعل ميگون هست دارائي
که با آيينه اسکندري جام جمي دارد
چراغ غصه خامش کن غم گيتي فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اين هم عالمي دارد
بغير از مرگ هر دردي که يا بس باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاري مرهمي دارد
الهي تا قيامت شاد و خرم با دلدارم
که بر يادش دل من حال شاد و خرمي دارد
اميري را درون دل بود چون خانه ي ويران
که طوفان بيند از اشکي و سيل از شبنمي دارد
—
قطعه
باد نوروزي به بستان مشك و كافور آورد
ابر فروردين نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از رويغلمان مي برد
طره سنبل شكن بر گيسوي حور آورد
آن يكي ياقوت رخشان از بدخشان يافته
آن يكي فيروزه از كان نشابور آورد
نركس اندر باغ دارد كاسه ي زرين به كف
جام جم گوئي بشادروان شاپور آورد
بادا گر پيراهن يوسف ندارد نكهتش
چشم نرگس را چرا يعقوب بسان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئي اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتي نوح است ليك
غرش فواره ياد از (فارتنور) آورد
بلبل گويا فراز شاخ گل دستان سراي
داستانها با سرود ناي و طنبور آورد
احسن الملكست پنداري كه از شعر اديب
تحفه اندر در كه (فرخنده دستور) آورد
آن خداوندي كه بويخوي روح افزاي او
مستي اندر مغز همچون آب انگور آورد
صاحبا ميرامنم استاده در اين آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
—
قطعه
رنج ما برديم و گنج ارباب دولت برده اند
خارما خورديم و ايشان گل بدست آورده اند
ني غلط گفتم كه آن دزدان بي ناموس و ننگ
خون دل ها خورده آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ انديشه نيست
از براي آنكه آب زندگاني خورده اند
هر كه در جرک فداكاران نيايد در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومي كه اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا كردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنكه ازياساي او
عدل جويان جان گرفته بدسكالان مرده اند
هست مشروطه بدو پايند ، ايران زوبپاي
زين سبب دزدان آزادي از او افسرده اند
جان فداي همت رندان آزادي طلب
كه بيك جنبش خران را زير بار آورده اند
بودي از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوي
فتنه جويان خاطرت را زين جهت آزرده اند
—
قطعه
دلبرا عيدت خوش و فرخنده باد
لعلت از عيش و طرب در خنده باد
گر زند خورشيد لاف همسري
با تو از روي مهت شرمنده باد
چون حباب سرخ در جام شراب
ديده بد خواهت از جا كنده باد
جان من از چشمه لعل لبت
همچو خضر از آب حيوان زنده باد
روزگارت همچو من فرمان پذير
آسمانت چون اميري بنده باد
—
قطعه
درين چمن كه هوا رو به اهتراز آورد
گل شكفته از آن روي دل نواز آورد
غنيمتي است مرا زندگي كه رضوان باز
در بهشت بروي حبيب باز آورد
گل و شكوفه دگرگون نموده پنداري
نشاني از رخ محبوب جانگداز آورد
زمين عجايب تاريخي آشكار كند
جهان حقيقت هر عيش بر مجاز آورد
گر از عجايب گيتي همي نويسم باز
و يا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضيه مي بايد
يكي به بدرقه آن يك به پيشبازآورد
بجز دوست زرافشان خواجه تا امروز
نديده ام كه گلي رنگ مه فراز آورد
گلي است دست سپهدار اعظم سلطان
كه هر چه يابد گوئيش كارساز آورد
خدايگانا ميرا توئي كه از تحقيق
فلك بروي تو سجده زمين نياز آورد
منم ستاده يكي پير منحني بدرت
كه آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندي گمان نمي كردم
كه مردمي منت رو به اهتزاز آورد
از آنكه حقه پندار در كفم دادي
شكسته دستم آيين بحقه باز آورد
نعوذ بالله استغفرالله اين نسبت
جماعتي را اي خواجه در گداز آورد
ز من كه خاك توأم دل مگير و سخت دراي
كه نيكبخت نگاريت رسم ناز آورد
خدا كند كه تو باشي هميشه مثل كسي
كه نازنين دل او بر دو جان جهاز آورد
چو راست گيري ابرو جهان كني روشن
چو چين بروفكني دل بتر كتاز آورد
—
قطعه
چو سالار دولت بي جنگ ملت
بدزدان و بي دولتان معتصم شد
چنان تاخت در كين كه بر اهل غيرت
قتالش همي فرض و دفعش مهم شد
در قرمسين تا بن ساوه يكسر
بدزدان بيدادگر منقسم شد
همي خواست خامش كند نور حق را
نيارست چون كردگارش متم شد
به اميد دوشيزه ملك لختي
فروخفت و در خواب خوش محتلم شد
ز بس كرد بيداد و نامردمي ها
تو گفتي كه داد از جهان منعدم شد
پي كيفرش بختياري دليران
بفرمان آن داور منتقم شد
ميان ري و ساوه بنياد عزمش
ز گرز دليران ما منهدم شد
چو بادي كه در معده ملك پيچد
اهم بود آقا در آخر اهم شد
كه هم رشته دولتش منفصل شد
كه هم عروه شوكتش منفصم شد
(اميري) بسال فرارش رقم زد
(ابوالفتح سالار چين منهزم شد)
1329
—
قطعه
وزرا نايبان پادشهند
وزرا خسروان بيكلهند
وزرا در سپهر دولت و ملك
تير و كيوان و آفتاب و مهند
صدر ديوان ستوان ايوانند
شمع خرگاه و زيب بارگهند
بر سليمان چو آصفند مشير
بر سكندر چو خضر پير رهند
حامي دين و مجري قانون
حارس ملك و حافظ سپهند
جانشين نسيم فروردين
تالي آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محك نقد طاعت و گنهند
بنگهداري جهان با دل
متفكر بديده در نگهند
يوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شكنج و بند و چهند
روي در قبله ريا نكنند
پاي در ورطه خطا ننهند
از براي هلاك دشمن ملك
شير سرخند و افعي سپهند
—
قصيده فكاهي
در سنه 1300در دهات فراهان منزل آقارضاخان از بني اعمام خود بوده و روزي از آنجا به غياث آباد به خانه آقامحمدسلطان شوهر خاله خود رفته و شرح وقايع را به شعر از آنجا به آقارضاخان نوشته است و اين قصيده از اشعار اوايل اوست:
دوش از براي خدمت خان عزيز راد
سوي عزيز باد بر اندم به قلب شاد
ماندم دو شب در آنجا يارب تو آگهي
بر من دران زمين چه خوشي ها كه روي داد
خرم صباح بود مرا شادمان مسا
فيروز همچو بهمن و فرخ چو كيقباد
بعد از دو روز خواستم از بارگاه او
تابم عنان بخدمت سلطان پاكزاد
گفتم بخان والا كاي خان محترم
همواره عمر و دولت تو پايدار باد
دستوري از تو خواهم و خواهم كه باره ي
بر من دهي ستبر چو ابروروان چو باد
تامن برونشينم چون كوه بر زمين
يا همچو تخت كاوس اندر فراز باد
فرمود اسب من كه جمام است و تابحال
گردن نداده است به زنجير انقياد
گفتم دراز گوشي اگر مرحمت شود
از همت بلند تو يابم من اين مراد
گفتا پياده باش روان اي عزيز من
اندر سخن زياد نبايست طول داد
گفتم كه اي جناب كهين بنده ترا
زين بيش بود بر كرم و لطفت اعتماد
هرگز گمان نداشتم اي سرور عزيز
هرگز گمان نداشتم اي سيد جواد
كز خدمتت پياده رود كمترين رهي
در حضرتت فكار شود كمترين عباد
فرمود يك خري ز حسين ابن محسن است
زين سان خري كه ديده گردون نداشت ياد
از تار عنكبوت سمش بر زمين ستون
وز تير خارپشت دمش بر فلك عماد
دو چشم مست داشت چو آهوي دشت چين
دو گوش راست داشت چو اهليل قوم عاد
في الفور رفت خادم و آورد اين حمار
گفتم برو سوار شوم هر چه بادباد
من پا برو نهادم و از پا نهادنم
وجدش ز سر برآمد و فريادش از نهاد
تيزي ز پس نمود رها كز نهيب آن
من يك طرف فتادم و او يك طرف فتاد
گفتم چرا براه نيائي تو اي الاغ
گفتا ز بس كه رفتم شد پيزيم گشاد
گفتم مگر تو كوري گفتا مگر تو هم
مانند بنده كوري اي سست اعتقاد
گفتم اگرچه ما و تو با هم مقابليم
فرق من و تو چيست ايا كهنه اوستاد
جنباند گوش چپ حركت داد گوش راست
دم راست کرد و پاي عقب پيشتر نهاد
آواز بر كشيد و به آوازه بلند
بر خواند اين دو شعر به آهنگ عدل و داد
كاي بيخرد تو كوري و من كور و سخت كور
تو كور با كمالي و من كور بي سواد
بر جستم و عصاش گرفتم چو قائدان
تا بر کشم ز مهر بسوي غياث باد
(بقيه يافت نشد)
—
قطعه
مردم ايران دو فرقه اند كه هر يك
تخم امل را درون مزرعه دارند
قومي مشروطه خواه گشته و بردوش
چتر ظفر با شعاع و شعشعه دارند
فرقه ديگر ز ارتجاع جهان را
گاه بتضييق و گه بتوسعه دارند
هر دو پي غارت جرائد ملي
شور بني عامر بن صعصعه دارند
كوري آباي سبعه بين كه سه مولود
خشم بر آن مهارت اربعه دارند
مرتجعين مبتلاي خيفره! هستند
مردم مشرطه خواه جبلعه! دارند
—
قصيده
(در دارالخلافه طهران) بعد از سلطنت شاهنشاه شهيد طاب ثراه در 25 ماه ذي الحجة الحرام 1314 در مدح حضرت اشرف آقاميرزا علي اصغر صدراعظم ادام الله ايام استقلاله و شوکته حضورا انشا کردم.
چو شاه دانا دارد وزير دانشمند
سر ستاره و ماه آيدش بخم كمند
چو طغرليست ملكکش وزير بال و پرست
همي بپرداز اين پر بر آسمان بلند
من اين كلام به تحقيق و تجربت رانم
وگر نداري باور بتاج شه سوگند
كه چار چيز ملك را به ملك چيره كند
همش بدارد دور از هزار گونه گزند
يكي سخاوت طبع و دوم اصالت راي
سوم عدالت و چارم وزير دانشمند
ز فر شاه جوان اي درخت ملک ببال
بر وي صدر اجل اي عروس بخت بخند
چنين وزير به گيتي نيامد است كز او
دل رعيت شاد است و جان شه خرسند
نه با ملكشه بود اين چنين نظام الملك
نه يافت محمود اين فرز خواجه ميمند
جهانيان همه فرزند و پادشه پدر است
اتابك راد استاد اين همه فرزند
زمانه پند نيوشد زراي فرخ وي
چنانكه شاگرد از اوستاد گيرد پند
خداي داند كز بهر راحت دل شه
ز راحت تن و ترويح روح دل بركند
ازان زمان كه قضا فلك امن و راحت را
بچار موجه طوفان و اضطراب افكند
خدايگان پي اصلاح كار ملك شتافت
اگر چه داشت دلي از غم زمانه نژند
در اين حوادث هفتاد و اندروز بود
كه ديده بسته ز ديدار خانه و فرزند
همي نگشتي آسايشش بدل مطلوب
همي نبودي آرامشش بطبع پسند
شكشت قلبش با راحت و فرح پيمان
گسست جانش از لذت و طرب پيوند
گرفت حنظل در ساغرش مقام شكر
نمود خارا در بسترش بسان پرند
گهي ز لعل گهربار در غلطان بيخت
گهي زخامه بكافور مشك بپراكند
ز باژو ساو بكاهيد و در مقابل آن
دل رعيت با مهر شهريار آكند
چنان ز لوح جهان شست نقش فكرت بد
كه شست آيت فرقان صحيفه پازند
ز عزم او بخروشند روزگار و قدر
ز حلم او بستوهند قارن و الوند
سزد كه بر رخش از بهر دفع عين كمال
ز مهر سوزد در مجمر سپهر سپند
مآثرش همه الحق چو معجزاتستي
وليك رايش مروحي را بود مانند
خدايگانا صيدي چون من ذليل و زبون
كجا رود كه نيفتد ترا بخم كمند
بر آستانت مانند خاك پست شدم
بدان اميد كه گردم قرين بخت بلند
بنعمت تو كه از خدمتت نپوشم چشم
ورم ببري با تيغ تيز بند از بند
الا چو از پي خرداد ماه تير آيد
چنانكه از پي بهمن همي بود اسفند
ستاره سجده كند مر ترا بخاك قدم
هلال بوسه زند مر ترا بنعل سمند
—
قصيده
شاه از تبار خويش وزير اختيار كرد
وين اختيار نيك شه بختيار كرد
بنياد ملك روي بسستي نهاده بود
زين اختيار پايه ملك استوار كرد
گويند در شكار گه اين كار ديده شه
بي شبهه شاه طاير دولت شكار كرد
چون صيرفي بديد گهرهاي عقد ملك
بگزيده زان ميان گهري شاهوار كرد
گنجي كه در خزانه دولت نهفته بود
اين شهريار قدر شناس آشكار كرد
آراست روي بخت ز تدبير اين وزير
وز پند وي بگوش خرد گوشوار كرد
اقبال شاه در دي و بهمن به باغ ملك
آثار فروردين و نسيم بهار كرد
گر خوانده ي كتاب رسولان بداني آنك
هر يك ز آل خويش وزير اختيار كرد
مانا شنيده ي كه پيمبر بروز خم
اين كار با پسر عم والاتبار كرد
با آن مقام و آن يد بيضا كليم حق
اين رتبه خواهش از در پروردگار كرد
بيگانه را كه محرم اسرار شه كند
ديوانه را که بر در جم پرده دار كرد
اين عين دولت و سر ملت كه ايزدت
در دين و داد معجزه روزگار كرد
الحق مكارم تو به گيتي نمود فاش
كاري كه آفتاب بنصف النهار كرد
عزمت كشيد چرخ حرون را بزير زين
چون اشتر رميده ببيني مهار كرد
تو انتخاب خلقي و بهر امان خلق
اين انتخاب را نظر شهريار كرد
اندر كف تو هشت شهنشه كليد ملك
و ايزد ترا بتوسن دولت سوار كرد
خورشيد با فروزت پيروز روز خواست
جمشيد بختيارت با بخت يار كرد
بستان جزاي نيت و پاداش كار خويش
كز ديرگاه مزد گرفت آنكه كار كرد
به تاريخ صبح پنجشنبه 10 شهر ذي القعده 1321 – 8 دلو. در دارالخلافه طهران در محله دروازه دولاب، در خانه روي آب انبار تلفيق و تنميق يافت. ناظمها وراقمها. محمد صادق الحسيني
—
ماده تاريخ عزل عين الدوله
چونكه بر اخيه …. ميرآخور
عشوه هايش همه دروغي شد
ماست را كيسه كرد و كلك قضا
بهر تاريخ گفت (دوغي شد)
(1324)
—
قطعه
آن شنيدم خيمه ي از شاه روس
ارمغان بر ناصرالدين شاه شد
خيمه ي كز ارتفاع و عرض و طول
اطلس گردون بر او كوتاه شد
در فضائي ساختندش استوار
ميخ بر ماهي ستون بر ماه شد
خسرو صاحبقران را در نظر
هم پسند افتاد و هم دلخواه شد
ناگهان مشكوة ملك آمد در آن
وين سخن جاري در آن افواه شد
كز ورود اين خر بي سم و دم
خيمه شاهنشهي خرگاه شد
—
قطعه
به تاريخ غره شوال المکرم سنه 1317 که عيد تبريک ملت اسلام است، در موقع سلام در دارالسلطنه تبريز به خاکپاي حضرت اشرف اقدس وليعهد دولت عليه ايران لازال ناصرا و منصورا عرض کردم:
هر زمان غره شوال ز در باز آيد
فال نيكي است كه از دور قمر باز آيد
عيد باز آمد و ماه رمضان رفت وليك
آمده باز رود رفته ز در باز آيد
عادت روزه بر اين است كه چون شد بسفر
بعد يكسال هلالي ز سفر باز آيد
سببي ساز خدايا كه دگر باره ز در
آن مبارك شب و فرخنده سحر باز آيد
رمضان شاهد صاحب نظران است ولي
ماه شوال نكوتر بنظر باز آيد
خاصه آن روز كه اين بنده به درگاه ملك
با يكي دفتر از ابيات غرر باز آيد
گوهر افشاند در پاي وليعهد ز شعر
دامن آكنده به ياقوت و گهر باز آيد
اي ملك عيد فروزنده اسلام توئي
وين بشارت بتو از خيل بشر باز آيد
زاده شاه همانند پدر خواهد شد
پور آزاده به هنجار پدر باز آيد
عن قريبا كه ز شاهان جهان جمله ترا
رايت و پرچم و ديهيم و كمر باز آيد
خسروا بنده غلاميست كه روزي صد بار
گر برانيش ز در بار دگر باز آيد
سرش اربري سوي تو بجان ره سپرد
پايش اربندي سوي تو بسر باز آيد
اندرين درگه والا باميد آمده باز
نز پي خواسته و نعمت وزر باز آيد
خواهم از حق كه بهر جا سپري ره ز پيت
فتح و فيروزي و اقبال و ظفر باز آيد
هر كجا باشي اقبال در آن جا باشد
هر كجا آيي دولت باثر باز آيد
—
قطعه
(ماده تاريخ آقامحسن)
حجة الاسلام كهف الحق ملاذ المسلمين
كز درخت علم نطقش بارو فكرش بيخ شد
بحر علم و طور حكمت حاجي آقا محسن انك
فلك دين را لنگرو مهد زمين را ميخ شد
آنكه بودي خادمش مريخ و تير از اين سراي
در مقامي برتر از چرخ مه و مريخ شد
آنكه در هنگام حجت مشرك ازانذار او
همچو مرغي برفراز آتش اندر سيخ شد
پنجم شهر جميدي الاخره در آخرت
رفت و از سوگش اجل مستوجب توبيخ شد
بس بزرگ آمد غمش بر خلق از طبع اديب
(عظم الله اجرهم) اين وقعه را تاريخ شد
—
ترجمه گفتار شاهنشاه – زوپورلهراسب
بي نصيب از آبرو باشد به گيتي
هر كه او دينار يا درهم ندارد
وانكه از فرزند بي بهره است بي شك
ديده روشن دل خرم ندارد
هر كرا نبود درين گيتي برادر
جان شاد و بازوي محكم ندارد
مرد را چون در شبستان زن نباشد
بهره از شادي درين عالم ندارد
ليك اگر انديشه سازي نيك داني
هر كرا اين چار نبود غم ندارد
—
قطعه
بار خدايا مگير سايه خود را
از سر اين كودكان خفته در اين مهد
وين ملك ملك بخش را كه شبانروز
دارد در انتظام كار جهان جهد
عهدش جاويد كن به گيتي و جاويد
بر ما منت نه از ادامه اين عهد
پر شكر و شهد كن مذاقش ازيراك
كرده مذاق جهان پر از شكر و شهد
باد وليعهد زير سايه سلطان
سايه سلطان فراز فرق وليعهد
—
قطعه
اي وزراي عظام اي كه در اين ملك
بر رمه عدل كردگار شبانيد
گله شمارا سپرده صاحب اغنام
تا بچراگاه عافيت بچرانيد
همتي آريد و گوسفند خدا را
از كف گرگان خيره سر برهانيد
ورنه چو از هم دريد و خورد تبه كرد
چاره نداريد و معذرت نتوانيد
صبح سه شنبه 2 ذي الحجة الحرام 1330 به وزراي عظام در حاشيه تظلم نامه رعاياي فراهان و ملاکين عراق نوشتم
—
قطعه
بپاي آل علي هر كه روي زاري سود
ز دستبرد حوادث در اين جهان آسود
بگير دامن احفاد مرتضي كاين قوم
ز آفريده فرازند و از خداي فرود
سرشته در كف ايشان بقدرت ازلي
خمير هستي و گل مهره سپهر كبود
بباز در رهشان جان و عمر باقي گير
كه اين معامله يك بر هزار بخشد سود
بكار در دل خود تخم مهرشان شب و روز
عزيز من كه كسي غيركشت خود ندرود
بروي فرخشان باد جاودان جاويد
ز ما سلام و تحيت ز كردگار درود
—
قطعه
اين سه بيت در مرثيه مرحوم وجيه الدوله ميرزاي سپهسالار پسر مرحوم شاهزاده عضدالدوله است که يازدهم شهر ذي القعده سنه 1322 در گذشت
سپه را گاه زاري بر سپهسالار اعظم شد
كه از سوگش دل خسته و پشت سپه خم شد
نه يك تن گم شد از ايران كه مانا صد هزارن تن
كه هر يك بر هزاران تن فزود اندر هنر كم شد
بنال اي چرخ بازاري و كن شك از بصر جاري
كه از مرگ برادر داغ بر دل صدر اعظم شد
—
قطعه
بدرگاه دانش كه باشد که از من
سلامي رساند پيامي گذارد
بگويد كه منت برداز تو هر كس
براني ني پزد يا خورد يا كه خوارد
بمينو درون زي جهان جاودان بوران
دعاي تو گويد سپاس تو دارد
—
قطعه
پريرخا تو مرا زيب صدر خواهي شد
دوباره زينت اورنگ قدر خواهي شد
تو بدري اي مه من گر شدي ز غصه هلال
مدار غم كه دگر باره بدر خواهي شد
—
قطعه
آن لاله رخ از قصب سلب دارد
وزآن تن نازكش تعب دارد
گويند قصب ز مه بيازا رد
آزار مه من از قصب دارد
—
قطعه
در وصف مجلس دوم
چنان بسر در شوراي ملتي ….
كه ….. عدل مظفري گرديد
ولي بقدر فكل بندهاي …كس
نه … است و نمي … و نخواهد ….
—
قطعه
از سر اين شهريار تاج بنازد
وز قدم شاه تخت عاج بنازد
تا ملك آيد بباغ ملك خرامان
سرو شود در سجود و كاج بنازد
چون بعدالت زده خراج ستاند
در كنف شه ده از خراج بنازد
—
(اندرز به سپاس)
شكر كنيد اي پسران وطن
تا شود اين فضل و كرم برمزيد
زانكه خداوند جهان آفرين
فاش سرايد بكلام مجيد
لان شكرتم لا زيد نكم
و ان كفرتم لعذابي شديد
—
در رحلت مظفرالدين شاه
تو مپندار شه مظفر مرد
شاه با عدل و داد كي ميرد
عالمي را گرفته بود بعدل
رفت تا عالم ديگر گيرد
—
قطعه
تاريخ فوت حاجي ميرزا علي اکبر خان پسر مرحوم ميرزا علي قائم مقام بيست و ششم صفر 1329
چو از جهان بجنان شد علي اكبر خان
زماتمش همه افكار و دل دو نيم شدند
فزود اميري دنبال غم به مصرع و گفت
هزار حيف كه يك دودمان يتيم شدند
به اضافه ميم که دنبال غم است 1329
—
تقريظ
برکتاب گوهر خاوري و ستايش مظفرالدين شاه به پارسي
بنام خسروي اين داستان كنم آغاز
كه نام فرخش آغاز هر سخن باشد
خدايگان جهان شه مظفر آنكه سپهر
پي نمازش چون پيش بت شمن باشد
زمين ايران سرسبز و دلگشا چمني است
كه شهريار جهان سرو اين چمن باشد
—
قطعه
نيز در مدح پرنس ارفع الدوله مؤلف گوهر خاوري
پرنس ارفع دولت جهان هوش وخرد
كه تابد از رخ زيباش فره ايزد
ستم گريخت زدادش چنانكه مي بگريخت
ز نام يزدان پتياره و هريمن ودد
چنانكه كلك و زبانش ز هر بدي دور است
خداي دور كناد از رخش دو ديده بد
—
عيد غدير 1323 در مجلس عقد ظهير الاسلام
دوش از جناب آصف بيك بشارت آمد
كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
امروز جاي هر كس پيدا شود ز خوبان
كان ماه مجلس افروز زيب صدارت آمد
برپاست مجلس عيش درياب وقت درياب
هان اي زبان كشيده وقت تجارت آمد
—
در تقريظ طبع شاهنامه امير بهادري
شاه ايران را براي صيد نخجير شرف
تير سهم و كهكشان زه چرخ گردون قوس شد
از زلال كوثر جودشهي در جويبار
نامه فردوسي طوسي به از فردوس شد
—
قطعه
آمد ز سفر موكب والاي وليعهد
تابيد چو مه طلعت زيباي وليعهد
شد صدر نشين شمس به بيت الشرف اندر
تا بوسه زند خاك كف پاي وليعهد
تابيد مه از اوج فلك تا همه بينند
گردون سپر افكنده بهيجاي وليعهد
افتاد چو بر بام فلك سايه چترش
خورشيد برآمد بتماشاي وليعهد
از هم گسلد رشته هر جادو و نيرنگ
از تاب عصاويد بيضاي وليعهد
گركار جهان ز آهن و رويست شود نرم
در پنجه و بازوي تواناي وليعهد
پنهان نتوان داشت كه هر راز پديد است
در آينه فكرت بيناي وليعهد
زين پس بنماند بجهان كاري دشوار
كاسان شده هر مشكلي از راي وليعهد
هر كس سر و سوداي بزرگي بسرآرد
ما را نبود جز سر و سوداي وليعهد
خوش باش اميري كه رساند ملك العرش
توقيع صفاي تو به امضاي وليعهد
—
قطعه در نکوهش رشوه
امجدي در رشوه خوردن اهل جد شد
همزه اش را در دلش كردم مجد شد
باد رحمت دائما بر اعتقادش
زانكه او قلبا برحمت معنقد شد
امجد السطان به ..م امجدالملك
جفت يك شب در سراي معتضد شد
..د او را تا سحر وين امجد الملك
در رحم از نطفه او منعقد شد
اشتها موجود و استعداد فاقد
پارتي بازي در آمد مستعد شد
معتمد بد اعتماد خلق بر وي
خورد مال جملگي را معتمد شد
مجتهد هم مفتي و هم مفت خور بد
در زمان پول دادن مجتهد شد
مستبد در ابتدا بد مست بوده
مقعدش وارونه كردم مستبد شد
—
قطعه
بحر رحمت آسمان مكرمت شه كامران
خسروي كز برق شمشيرش دل شير آب شد
آب و ناني داد بر سكان ري از فضل خويش
تا گرسنه سير و تشنه از كفش سيراب شد
آب اوبي آبرويان را همي افزود آب
زانكه دخلش سربسر در كيسه ميراب شد
وجه ناني هم بداعي دادكان را ناظرش
خورد و چون قورباغه از تنبوشه در زيراب شد
ليله 21 محرم 1331 در شب سه شنبه
—
قطعه
از سير ماه و زهره و كيوان و او رمزد
شد جرم بي عقوب و طاعت تهي زمرد
در بازي پچول حريفان زن بمزد
دزدان شده وزير و وزيران شدند دزد
—
خطاب به خازن عدليه
خازن صندوق عدليه شدي
تا بداند مؤمن و گبر و جهود
كز براي مرده ات تابيست پشت
اندرين صندوق جز لعنت نبود
—
راجع به چوبداران گوسفند فروش
بهنگام تقاضا هر كه مال چوبداران را
شود منكر بنزد من سزايش چوب دار آيد
تقاضا را محصل بايد اما چون بينديشي
محصل كاه بيچوبست و گاهي چوبدار آيد
—
قطعه
مرا عالم وطن باشد بشر خويش
نخواهم غير ازين بنگاه و بنياد
جز اين افسانه باشد هر چه گوئي
زمين از خاك و مردم زاد مي زاد
—
قطعه
با خط زر نبشته بر اين طاق لاجورد
از گفته مهان و بزرگان رهنمود
دانا كسي بود كه به وقت انتخاب كرد
مرد از براي كار نه كار از براي مرد
—
قطعه فکاهي
بعيسي بگو كز خرش پي ببرد
كزين بيش در كشت آدم نچرد
—
خرت را خدا ديده و شاخ داده
كه ناف خران با بشاخش بدرد
نه تنها خرت شاخ دارد چو گاوان
كه همچون پلنگان و شيران بغرد
بكش نعلهاي خرت را كه ترسم
براقي كند سوي گردون بپرد
خري كو چرد كشت همسايگان را
بخربنده گو جو برايش نخرد
—
قطعه
بخوان و خانه ات گر شكروزر
شود خرمن گدا و دزد نايد
باين راه دراز و لقمه تلخ
مرا پا رنج و دندان مزد بايد
—
قطعه
گربه ي که او را مادر فيروز مي ناميدند در رختخواب شخصي که ملقب به موش بود در رشت سه بچه زاد و من در تاريخ تولد آنها به مطايبه گفتم
شب پارسي را هر آنكه آماده كند
بايد كه به جام نيلگون باده كند
تاريخ زه مادر فيروز اينست
گربه بفراش موش سه زاده كند
—
قطعه
ليله پنجشنبه عيد غدير هيجده ذي الحجه 1330
بزير سايه شاهي كه مهر از پرتوش زايد
ولي حق كه بر خورشيد رخت از نور بخشايد
اميرالملك فرخ فر حبيب الله خان خواهد
به جشن عيش خود فرق از فرح بر فرقدان سايد
تمنا دارم از آن شمس طالع كز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم ياران را بيارايد
سوي دروازه دولاب و كوچه مسجد سنگي
در قايمقاي باغ را با شوق بگشايد
سراي نمره دو جنب يخچال صغيران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آيد
بدل با دوستان جوشد بلب شهد و شكر نوشد
حديث نغز بنيوشد غذائي نوش فرمايد
اديب الممالک
—
قطعه
گويند در آن شبي كه روئين تن
در دامن مادرش كتايون شد
… زيد بطاق و دايه اش گفتا
كاين گو… بهادر همايون شد
—
قطعه
خواجه مرجاني رخ از خون لعل دارد
صوفيان چون كربلا از كوفيان شد!
همچو دوشابي كه الوارش بنوشد
يا چو حلوا بر بساط صوفيان شد
—
قطعه
ملكه دست چو بر پرده آهنگ زند
زهره چنگي در دامن او چنگ زند
دل شوريده ز غم بر سر خود سنگ زند
كه در صلح فروبست و ره جنگ زند
—
بمجدالدوله نوشته است
مهترا با يگانه منشي تو
گرچه ايراد من خلاف بود
ليك از من بگو كه در بروات
اي دو سر قاف اين چه قاف بود
—
قطعه
نه بيغاره گويد نه بيهوده خندد
نه بيمايه پيرايه بر خويش بندد
سرشتش همه فضل و بينش گزيند
روانش همه عقل و دانش پسندد
—
در نعت حضرت رسالت
آن درختي كه چون ز خاك برست
سايه بر هفتم آسمان گسترد
آشكاراست از شكوفه آن
كه بر زندگي ببار آورد
—
قطعه
خواست عين الدوله در اين خشگسال از عين جود
في سبيل الله گروهي تشنه را سيراب كرد
سلسبيل آمد فراتش ليك اولاد حسين
تشنه لب دادند جان چون شمر را ميراب كرد
—
قطعه
ذكر از (بنان دفتر) زن قحبه شد بخوار
كو پوستين خلق بازار مي درد
گفتم كه روزگار درازيست چون شتر
بيچاره خار مي خورد و بار مي برد
—
در گردنه طرق فرموده اند
دلم ببند سر زلف آن نگار افتاد
بگردنش گرهي چند استوار افتاد
ندانم اين دل مسكين كه جسته بود ز بند
چرا به بندو شكنجش دوباره كار افتاد
—
قطعه
مگرد اي پسر گرد دانش كه دانش
تنت غرق اندوه تا گردن آرد
ره ابلهي جوي كايين فكرت
ترا روز تا شب بخون خوردن آرد
تو خر زاي و خر مير و خرزي كه گردون
پس از هفتصد سال خر مردن آرد
—
قطعه
گيرم كه زنان بناله نگشايم
آه دل من بر آسمان آيد
در محضر عدل حق سكوت من
بر سر ضمير ترجمان آيد
—
شايد از اديب باشد
بخواب دوش چنان ديدمي كه صدر جهان
مرا بخواندي و تشريف داد وزر بخشيد
شدم بنزد معبر بگفتم اين معني
جواب داد كه اين جز بخواب نتوان ديد
—
قطعه
…. را ز بنده بگوي
كه نخواهم دلت غمي باشد
كوهت ارسفته شد به ديلم سخت
خاطرت جفت خرمي باشد
زانكه بر اتفاق اهل سير
عضدالدوله ديلمي باشد
—
در زير عکس منتظم الدوله مصطفي قليخان فيروز کوهي نبشتم
بنگر جمال منتظم الدوله كافتاب
از تابش و فروغ رخش در حجاب شد
خورشيد اگر ز گنبد فيروزه سر زند
فيروزه كوه مطلع اين آفتاب شد
—
قطعه
آن را كه پدر تجربت و فضل نياموخت
زود است كه از كار فلك تجربه گيرد
و آن خوي كه گردون نكند چاره او را
دردي است كه جز مرگ مداوا نپذيرد
فرزند كه راه پدران نيك نپويد
آن به كه هم اندر شكم مام بميرد
—
قطعه
حكايت من و اين كه خدا در اين سامان
بگويم ارچه دل از گفتنش پريشان شد
نظير قصه آن شاهباز سلطاني است
كه در خرابه به مهمان سراي بومان شد
—
قطعه
شاهين تيز پنجه زرين پرم پريد
خواب از درون ديده و هوش از سرم پريد
در جنگ اژدها نپريدي كك نرم
اينك زبانك مرغ خروس نرم پريد
چون كودكي كه گفت به همسايه كاي عمو
از آشيان ببام شما كفترم پريد
—
در ظلم و مکافات
همچون ملخي كه شاخساري بخورد
وانکاه ور ابشاخ ساري بخورد
—
شايد از اديب باشد
آن روز كه مه شدي نمي دانستي
كانگشت نماي عالمي خواهد شد
—
ماده تاريخ حاجي ميرزا محمود مجتهد
نام محمود شكه محمودست بشمر پس بگو
عاقبت محمود سوي احمد محمود شد
—
رباعيات
رباعي
دل را بحضورت خبر از خويش نبود
جز عشق توام عقيده و كيش نبود
من سجده كنم بخاك كويت كادم
از خاك درت مشت گلي بيش نبود
—
اي مير اجل وزير عدليه راد
تو همچو سليماني و خاك است چو باد
ليبرته اكاليته فراتر بيته
افسوس كه جملگي برفتت از ياد
—
رباعي خطاب به سلطان احمد شاه
شاها پدرت ز كار بد يافت گزند
بشناس تو آنكار و به مردم مپسند
مردم همه با پند پدر كار كنند
غير از تو كه از كار پدر گيري پند
—
رباعي خطاب بسردار محيي
اخلاق تو بر خلق مربي باشد
سيف و قلمت چون متنبي باشد
طغراي نكينت اي مهين محيي ملك
احيي الموتي باذن ربي باشد
—
رباعي
از دست تو بنده را فغان بايد كرد
در كعبه و در دير مغان بايد كرد
جبران فراموشي و بيمهري را
يك شب بعطاي ارمغان بايد كرد
—
يخ
امسال بخلق تلخي از يخ گذرد
ايام حيات همچو برزخ گذرد
آن را كه ز زمهرير دي مايه نماند
مرداد بر او با تف دوزخ گذرد
—
شايد از اديب الممالک باشد
آزاده دلان گوش بمالش دادند
در حسرت و غم سينه بنالش دادند
پشت هنر آن روز شكست است درست
كاين بي هنران پشت ببالش دادند
—
رباعي
خطاب به جناب مستطاب صدرالمحققين سيد جمال الدين واعظ. بعد از نگارش شماره 14 مجلس و رقابت سيد اکبر شاه شيرازي بوي نوشتم
صدرا خصم تو خويشتن را كشتند
انگشت باب منتظر انگشتند
تو صدر محققين و چشم خردي
غير از تو همه صدور و عالم پشتند
—
مرنارد
تا روزي ما ز دست مرنارد رسد
بر چرخ فغان بر استخوان كارد رسد
ايواي كه در خزانه آمد مرنارد
چون سگ كه بسال قحط در آرد رسد
—
در وصف زنان
آن هاله نگر كه حلقه برمه شكند
پشت سپه و ستون خرگه شكند
زنهار مشو محتسب بازاري
كانجا سر داروغه بهرمه شكند
—
اي شاه جواب نامه من چون شد
كز تأخيرش دل غمين پرخون شد
وقت است دلم ز رهن غم برهاني
چون كار جهان بوقت خود مرهون شد
—
كس سوي سفر چگونه بي توشه رود
يا گرسنه زين گوشه بدان گوشه رود
خورشيد چسان ز شير در خوشه رود
قورباغه ز حوض چون بنتبوشه رود
—
خطاب بميرزا عبدالله برادر ميرزا حسينقلي تارزن
تا زخمه تو بنغمه دمساز شود
ز آوازه نوجهان پرآواز شود
گويند كه از سيم شود قطع زبان
در دست تو سيم را زبان باز شود
عصر شنبه 19 ربيع الاول 1330
—
رباعي
زان پيش كه استخوان ما خاك شود
اين نكته بگوش اهل ادراك شود
دولت نجس العين شد اين عين نجس
سازيد از او ازاله تا پاك شود
—
گفتي كه مرا زمانه در هم بفشرد
چندان كه تنم چو لاله دردي پژمرد
تو گوهر رخشنده اي مايه حسن
گوهر بفشاركي شود سوده و خورد
—
عاشق اگر از غم نگريزد چكند
ور دوست بدشمن نستيزد چكند
گفتي تو كه ميناي عرق ريخته بود
شرمنده اگر عرق نريزد چكند
—
از زير نقاب آن رخ مه مي تابد
چون ماه كه از ابر سيه مي تابد
تابيدن بدر در شب چاردهست
وين بدر بروز چارده مي تابد
يوم دوشنبه 14 ربيع الاول 1320 – 14 حوت
—
رباعي
آنكس كه بديو و غول همخوابه شود
يابريان همچو مرغ در تابه شود
راحت تر و شادتر بود زآنكه دمي
در گشور ما درون گرمابه شود
—
از خازن شه در جگرم كارد بود
طاحونه رنج را تنم آرد بود
مرنارد ز تخم خازن اين شاهست
يا خازن شه ز تخم مرنارد بود
—
هر چند كه گرمابه ما يخ دارد
گوئي تو دري بسوي دوزخ دارد
گر مذبح ابناي بشر نيست چرا
پتياره دران مسلخ و مطبخ دارد
—
گرمابه نه مجمع شياطين باشد
يا منبع پارگين و سرگين باشد
هر كس كه دران ز چرك و صابون و خيو
جان در برد آهنين و روئين باشد
—
كشور چو تن است و اجنبي مايه درد
چون مايه درد آمد اندر تن مرد
عضوي كه نژند ديد و كاهيده و زرد
زد ريشه در آن و دردها بار آورد
—
چون خصم طبيب و خانه زندان باشد
چون زهر دوا و مرگ بحران باشد
بيچاره اگر رستم دستان باشد
در چاره درد خويش حيران باشد
—
ايراني اگر سام نريمان باشد
امروز بكار خويش حيران باشد
او تشنه و آب از او گريزان باشد
چون شمر كوير حوض سلطان باشد
—
حرف راء
هنا ما انشأتها في هجوم اهالي القرميسين بنايب حکومتها ضياءالدوله امير انوشيروان بن امير بهمن بن نايب السلطنه طاب الله ثراه و تفصيل ماحشدوا عليه بالنفاق حتي ان جاء الامبرايدد الله تعالي و ادب سماسرتها ثم عفي عن السوقه و سالني بعد ان انشاء هذه القصيده فختمتها في يوم الاثنين لاثني عشر خلون من شهر محرم 1311 و هي هذه.
قصيده
چو بخت خفت و قضا چيره تيره شد اختر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همي گذارد دانا برون زحكمت پاي
همي فرازد عاقل جدا ز فكرت سر
شناخت نتوان با ديده گوسپند ز گرگ
تميز ندهد با ذوق حنظل از شكر
زيان شمارد آن را كه هست يكسره سود
بنفع داند آن را كه شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آن را به نيك پندارد
هر آنچه خير است آن را همي شمارد شر
قضا چو آيد تاري شود بديده قضا
قدر چو جنبد تيره كند زمرد بصر
بفكر و هوش كه افكند پنجه با گردون
بعقل و رأي كه شد چيره بر قضا و قدر
بديهي است هوس در ضمير آدميان
طبيعي است خطا در نهاد جنس بشر
شنيده ي تو كه سكان ملك قرميسين
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر
زيستند همي در پناه دولت شاه
وظيفه خوار و سپاس آور و ثنا گستر
بنرم گردني و بندگي بدند مثل
بسفته گوشي و فرمانبري شدند سمر
نيافتند مگر ره بطاعت سلطان
نتافتند مگر رخ بدر كه داور
واليان همه چونان كه با پدر فرزند
كه هم بر آنان بودند واليان چو پدر
صواب جوي بدندي و پادشاه پرست
فرشته خوي بدندي و مردمي پرور
خطا نكرده همي دون ز روشني عقول
گنه نكرده همي در ز راستي فكر
قدر فراشد و سيماب كردشان در گوش
قضا فروشد و افكند پرده شان ببصر
چنانكه خون ببدن شورش آورد هشتند
بناي شورش و طغيان بوالي كشور
بشاهزاده انوشيروان بن بهمن
ضياء دولت خورشيد مجد و چرخ هنر
اساس طغيان چيدند و تاختند گروه
بناي عصيان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومي و بيگانه هم ز بدو و حضر
بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شكستند كاخ او را در
به تنگنا شد در كاخ از محاصره شان
چنانكه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع كسان بسته شد ره تدبير
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضياء دوله چو هنجار زشت آنان ديد
بروي بگشود از حلم و برد باري در
تنش نلرزيد از دشمنان چون يأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسكندر
خطابه بزبان گرم برايشان خواند
ز فصلهاي بدايع ز لفظهاي غرر
كه هان و هان مگر از جانخويش سير شدند
و يا روانتان بيزار شد ز تن اي در
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانيد
قدم نهيد و تظلم كنيد در محضر
وگرنه زشت بود خيرگي و بي ادبي
بويژه با من كز شه بود مرا گوهر
چه با مني بدرشتي مبادرت كردن
چه در شدن بدهان نهنگ يا اژدر
اگر بگرزم كوبيد نرم گردن و پشت
و گر بسنگم سائيد خورد پهلو و بر
بجاي مانم چون قطب آسيا ثابت
ورم بگردد صد سنگ آسيا بر سر
ولي نپايد تا دير گه كه مير اجل
بخشم آيد و بدخواه را دهد كيفر
شرار خشم امير ميهن که خاموشد؟
بهفت دريا کتوان خموش کرد سقر
گرايدر از سر من كم شود سر موئي
سرانتان همه بيسر شوند خود يكسر
يكي درخت مكاريد اندر اين بستان
كه شاخسارش يكسر ندامت آرد بر
چو اين بديدند آن خيرگان بي فرهنگ
گمان وهن ببردند بر مهين داور
همي بگفتند او را كه ما درين سودا
ز جان گذشته و بازي همي كنيم بسر
بخانمان خود انگشت نيل برزده ايم
که خود فراز سياهي نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چيره هيچگه گهتر
امير پنجه فرخ عليمراد که داشت
سپه مهيا تا سوي ري رود بسفر
بگفت لشکريان را که اندرين غوغا
کنيد خود ز سر هم ز تن کنيد سفر
همه سپاه کرندي ز جان فروبستند
براي ياري شهزاده خجسته کمر
امير پنجه ز پيش اندر و سپه ز قفا
شده ز غيرت بر تنش موي چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل بسربازي
چنانکه گوئي پروانه تن زند بشرر
سپه بدرگه شهزاده روي بنهادند
که اي زحلمت حظي بداده حق وافر
معاندان تو با ما بجد همي کوشند
روا مدار که خونمان شود بخيره هدر
ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بدانديش برزنيم اخگر
وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره هاي مطر
اميرزاده فرخ ضياء دوله بگفت
که کار زهر نيايد همي زتنگ شکر
من اربخون خود آلوده پيرهن گردم
بخون کشوريان دامنم نگردد تر
بروي مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمان مبر که بر او پنجه برزند مادر
در اين مکالمه با شاهزاده بود سپه
در اين مناظره با بختيار بود لشکر
که از فلاخن سوء انقضا گران سنگي
رسيد بر سر سالار جبش? و کرد اثر
شکافت جبهه تابان ميرپنجه چنانک
معاينه همه ديدند انشقاق قمر
چو خواست پا که کند خون جبهه از رخ خويش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اين چنين ديدند
پي تلافي بستند مرد وار کمر
بجاي جوشن کردند تن همه جوشن
بجاي مغفر کردند سر همه مغفر
بکفش و مشت همي با عدو برزم شدند
چه غير از اين دو سليحي نبودشان ديگر
بهم فتادند از هر دو سوي در کوشش
چو بن زبير که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدين گونه بربد انديشان
بخيره ماندند از اين سپاه کند آور
همي بديدند از اين حساب تابأبد
برون ز پرده نيايد رخ عروس ظفر
سرگروه مخالف بخيلتاشان گفت
بکوشش اندر بايد شدن بفکر و نظر
هم از تهور بي فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضطر
نکوتر آنکه بتازيد چست و چابک و جلد
بسوي خانه سالار اين سپاه مگر
ز غارتيدن مالش ز سوختن خانش
بخيره گردد و تاري شود بر او اختر
سپس بياري ناموس دست بر شويد
ز پاسداري شهزاده هميون فر
بتاختند يکي بهره خيل شورشيان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر
يکي بخت تن حاجبش بزخم عمود
يکي شکست در مخزنش بزخم تير
همه ببردند آن را که بد زفرش و اثاث
همه ربودند آن را که بدزد و گهر
نماند هيچ بپاي کنيزکان خلخال
نه ماند هيچ بر اندام خاصگان زيور
زنان و پرده گيان درهراس و بيم شدند
بلرزه همچون سيماب و زرد چهره چو زر
ز بسکه ناخن و سيلي همي زدند بروي
رخانشان همه شد ارغوان و نيلوفر
گهي نبي را کرده شفيع و گاه نبي
گهي بحق متوسل گهي به پيغمبر
بناله گفتند اي سفلگان نفس پرست
بگريه گفتند اي جاهلان دون پرور
بکودکان چه خروشيد بيمي از يزدان
بمادگان چه ستيزيد شرمي از داور
بميرپنجه رسيد اين خبر که شورشيان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر
نه مال ماند در ايوان نه سيم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همي بسنگ و بچوب
بروفتند وثاقت همي زخشک و ز تر
چو بر شنيد ازين داستان سخت حديث
چو برگرفت ازين وضع هولناک خبر
جهان بچشمش تاريک گشت ازين هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اينکه قصه ايست شگفت
بود تحمل اين رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هواي خديو ملک گزير
نه افتدم ز رضاي امير شهر گذر
مرا وظيفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جاي خويش آن سو تر
چو شاهزاده بيازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سيسنبر
خلاف باشد مستي ز جام و نقل و نبيد
حرام باشد شادي بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبيد آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزيد آن پيلتوش شير شکر
بتن علامت چوبش چو لعلگون ديبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرين افسر
بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سليح
سرود رود بدي بيانواي را مشکر
همي بپيوست اين رزم تا بنه ساعت
ز بامداد که خورشيد بر شد از خاور
سپس بکار گذاران ملک شرع قويم
مروحبان شريعت مفسران خبر
ستوده حاجي آقا مدير مرکز فضل
امام جمعه فرخ امير ملک هنر
خبر رسيد که شد کار بر چنين هنجار
ز دست فتنه بيدانشان بد گوهر
گرفته شورشيان گرد مر زبان را سخت
بشوخ چشمي تا اين زمان ز کاه سحر
کنون بپژمرد از باد دي درخت جوان
بيفسرد تن شاخ از سموم شهريور
نه مر زبان را غمخوار مانده نه حامي
نه حکم ران را سالار مانده نه ياور
بجز سپهبد دانا عليمراد که جانش
نوان شد از قدر اندر از چرخ و شصت قدر
بسي نپايد کو نيز جان کند برخي
هزار تن چه کند باد و صد هزار نفر
چو داوران شريعت ز روي صدق و عيان
همي شدند از اين واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بيت در مشعر
گرفته مصحف و تنزيل پاک اندر کف
بخوانده آيت کرسي و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل ياسين و سوره طه
دميده بر تن حاميم و سوره کوثر
يکي گروه بديدند شوخ چشم و جسور
بدل دلير و به تن فربه و بهش لاغر
در آن گروه نه يک تن بزرگوار شريف
در آن فريق نه يک راد مرد دانشور
همه اجامرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوند کار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب ميدان تا در گه اياله نبود
يکي رهي که رسانند خويش بر مهتر
نيافتند ره اندر حضور والي ملک
فرو شدند همي غرقه در محيط فکر
نه رأي آنکه گريزند ازين بلا بکنار
نه جاي آنکه نمايند ازين ميانه گذر
اگر شوند ز پس در پيست ابر بلا
اگر روند به پيش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گريز
هم از سفيهان در شرع واجب است حذر
ولي چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پي خاموشي شراره شر
بعون بار خدا ساختند دل دريا
بکف نهاده سر و جان و کرده سينه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسي اندر نيل
روان شدند بسان خليل در آذر
بگفتها و يمينهاي سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن هاي تازه تر ز شکر
بزجرها و به تهديدهاي گوناگون
بوعظها و باندرز هاي بي حد و مر
فرود کردند آن قوم خيره را از بام
همي بگفتي دجال شد پياده ز خر
درود خواندند آنان به مجمع علماء
که بد درود همي بر روانشان در خور
همي بگفتند اي قاضيان حکم خداي
همي بگفتند اي نايبان پيغمبر
براستي سخن اندر ميانه بگذاريم
که راستي را در دهر ديگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه اين تف خامش شود به آب و بدم
چگونه اين سهم آرد کسي بقوس و وتر
مگر به سعي بزرگان دين که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنيده ايم که مير اجل ز کردستان
بسوي خطه کروس کرده ساز سفر
گر ايدر از ره بينش يکي صحيفه نغز
شود گسيل بدرگاه آن هميون فر
که باز کرده ازين ره بسان ابر دمان
شتاب گيرد ازين سو چو آتشين تندر
درست سازد سامان خلق اين سامان
نظام بخشد بر اختلال اين کشور
اگر تظلم داريم سازدي احقاق
وگر تعدي کرديم بخشدي کيفر
امير ايده الله براستي داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر و دانا و کاردان باشد
نظر نيارد در کار جز بفکر و نظر
بجهد وافي هر خسته را بگيرد دست
بکف کافي هر بسته را گشايد در
همه علوم بداند چو بوعلي سينا
همه نجوم شناسد چو خواجه بومعشر
اگر بتابد نه چنبر فلک به عتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پيکر جز بر درش کمر بندد
چهار پيکر سازد ز شکل دو پيکر
ورا سکدار درين روز سازره نکند
سخن کنيم بدان آهن پيام آور
چو ختم کار بدين شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر يکي محضر
به مهر خويش و به امضاي عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روي آن دفتر
بتلگراف بدرگاه مير فرخ پي
همي بگفتند اين ماجرا زپا تا سر
رسيد پاسخ مير مهين که در گيتي
چهار چيز بود مر فساد را مصدر
يکي مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازين چهار يکي با کسي چوخوي کند
نماند ايچ تن آسان و شادکام دگر
وظيفه علما اينکه تا توان دارند
دقيقه نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار به سختي همي کشد ناچار
زجرم تاري ماند برخ زسيف اثر
من اين قضيه بدانم ز صغري و کبري
همي بخواندم ازين جمله مبتدا و خبر
به مصطفي و بفرقان و کردگار بزرگ
به مرتضي و بسبطين او شبير و شبر
بنعمت شه کز اوست زندگاني خلق
بدولتش که فزاينده باد تا محشر
که گر بجا ننشينند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همي بجوشم ازين واقعات چون دريا
همي بجنبم ازين حادثات چون صرصر
معاندان را از تيغ قهر برم ناي
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسي که تيغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عيسي جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بجار
ور اجتماع فراوان تر از ربيع و مضر
دو صد کلاغ ز جا خيزد از کلوخي خرد
هزار گرگ گريزان شد از يکي اژدر
مدير قوه برقيه شاهزاده صفي
بهار صفوت آزاده خجسته سير
ز سيم صاعقه فرمان مير اعظم را
بگفت و خواند و شنيدند مردمان يکسر
خجل شدند و بخانهاي خويش برگشتند
قرين ليت و لعل آشناي بوک و مگر
دگر رسيد خطابي بشاهزاده صفي
ز صدر اعظم ايران جهان فضل و هنر
که اي تو محرم اسرار شاه و کشوريان
امين راز نهان و نگاهدار خبر
شنيده ايم ز بدسيرتان آن سامان
حکايتي که نخوانديم در جيب سير
نموده اند بسي دست رنجه از سندان
کشيده اند همي پاي از گليم بدر
بمير امرشه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را برد به تيغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر
تن اعادي کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
زما بگو تو به آن شوخديدگان جسور
که از وخامت اين ماجرا کنيد حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب مير اجل
ز دست مرگ نيابد کسي مناص و مفر
که موج دريا شويد زمين ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک وزتر
چو شاهزاده دانا بخواند اين منشور
بعامه گفت که با هوش و دانشيد اگر
بپاي خويش متازيد سوي کشتنگاه?
بدست خويش مسازيد خون خويش هدر
ازان سپس که زدم سردي و فضول شما
گرفت آينه مهر مير رنگ کدر
اگر بجيحون اندر شويد چون ماهي
وگر بکردون بالا رويد چون اختر
برود جيحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون يکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه اين سخنان را بگوش بشنيدند
معاينه نگرستند مرگ را به نظر
جماعتي سر خود برگرفته زين سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتي دگر از خيرگي و ناداني
نهاده جان بخطر بسته برنفاق کمر
قضا ببستهمي چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با ميخ آهنين سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضاي مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلاي محتوم افکندشان بدام خطر
بخويش گفتند اي در بر آن اميد بديم
که روي مير بتابد چو ماه ازين منظر
اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هيچ
به تيغ خويش ز اندام ما بگيرد سر
چه او فشاند آتش چه ديگران ياقوت
چه او چشاند حنظل چه ديگران شکر
ضياء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زيست
در آن کريوه که ماند اژدهاي کوفته سر
خنک تر آنکه بيازيم تيغ کين در کف
نکوتر آنکه بپوشيم رخت مرگ به بر
ز اژدهاي دمان بال و پرفرو ريزيم
کنيم نرم برو کتف شير شرزه نر
دوباره مشتي از آن جمريان بيهش وراي
دوباره جمعي از آن وحشيان بي بن و سر
چنانکه از پس مردن به مردگان پوشند
قباي مرگ بياراستند در پيکر
سپيد و ساده يکي پيرهن يکي دستار
کشيده در برو در زير آن يکي ميزر
همي تو گفتي از نفخ صور اسرافيل
شدند موتي احيا بعرصه محشر
همه سليح بدست اندروز جان بخروش
رواندرآتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسيد بشهزادگان که ديگر بار
هواي فتنه شد از حد اعتدال بدر
امير زاده فرخ جلال دين که بدي
بباغ دولتشاهي درخت بار آور
بخواند يکسره شهزادگان بومي را
ز روي صدق بر ايشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غريق گردد در اين محيط پهناور
گرش زدست گذاريم و خيره بنشينيم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان بفشانيم و پاس او داريم
بنامجوئي گرديم در زمانه سمر
چو اين شنيدند آن شاهزادگان سترک
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تني دو سه کز وي بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبين بر در
سپس بگفتند او را که اندرين شورش
بما جماعت شهزادگان توئي مهتر
بعون ايزد از دودمان خاقاني
کتيبهاست در اينجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلير
همه مبارز و گستاخ و گردو کند آور
همه بحيله چو اسفنديار روئين تن
همه به حمله چو گودرز و کيوو رستم زر
همه چو ماه و چوا بريم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبريم در ببحر و ببر
بصدق ميل ترا تابعيم و کار گذار
بشوق امر ترا طائعيم و فرمان بر
بهر چه خواهي فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئي طاعت پذير و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که مي دهيمت جان
بگير سر زبدنمان که مي نهيمت سر
چو مست باده مهر توايم مي نوشيم
ز خون خصم بدانديش لعلگون ساغر
بساطمان همه زين است و بزمگه ميدان
لباسمان زر هستي کلاهمان منفر
بجان بکوشيم امروز تا بنکذاريم
رسد بجان خداوند کار ملک ضرر
روان شدند ملک زادگان بدين هنجار
پي مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه ديدند آن کوه هاي آتش بار
بتک شدند و بگرديد سيل از آن معبر
شدند جمله گريزان ز بيم سالاران
ز مرج را هبط گفتي همي گريخت ز فر
—
ملحقات
از اين مقدمه ز آن پس که يافت آگاهي
جناب نزهت افندي ستوده شهبندر
خجسته رادي والا بدانش و بخرد
ستوده مردي يکتا بمايه و بهتر
امين و محرم بر هر دو دولت اسلام
صديق و حامي بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان درون جامه تن
چنانکه معني بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حديث
ز کيش شافعي و بوحنيفه و جعفر
نه از تعصب بيهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بيغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علي
وليک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنين خجسته رواني که نام بردم از او
که تا ز نامش زبنت دهم بر اين دفتر
بديد خسرو ايران و خادم حرمين
يکي روانند آراسته بدو پيکر
چنانچه گوئي بحر محيط و بحر عمان
بود يکي به حقيقت دو آيدا بنظر
دوتاجدارند اين هر دو آيه رحمت
دو شهريارند اين هر دو سايه داور
چو دو نهال بروئيده از يکي بستان
چو دو برادر زاده ز يک پدر مادر
ز عيش رست و فراچيد دامن از راحت
ز جاي جست و فروبست استوار کمر
پيام داد بر آن خيزگان بي آرزم
خطاب کرد بدان سفلگان بد گوهر
گهي بوعظ و گهي وعده و گهي تهديد
گهي به فکر و گهي به افسون و گه بسمر
گهي کتاب و احاديث خواند و گه آيات
گهي بيان تواريخ کرد و گاه سير
هزار نکته بيان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ي بدش مضمر
بگوش شورشيان قول صدق راز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سيه ناف در صف محشر
انتهي
چوئي وجود خداوندگار آسايش
حرام بود بخورد و بزرگ اين کشور
دوباره نامه نبشتند مفتيان مهين
بمير فرخ دانش پژوه دانشور
که اي بروشني و فرخي شده مشهور
فروغ تيغ تو وتاب مهر و نور قمر
بيا که فتنه برافروخت آتشي و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بيا که جان خلايق بسوخت زين آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بيا که مآء معينمان ز بس کدورت يافت
ازين بلاد همي بر کنيم آبشخور
بيا و خانمان از تند باد غم برهان
بيا و جانمان از ترک تاز فتنه بخر
بيا که بي تو خراب است کاخ دولت و دين
بيا که بي تو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نيز مرا يکره بسوي ما بنگر
چو مير گشت ازين قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازين واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اينک
ز جاي در شد و فرمود مي رسم ايدر
بخواستم که نباشد دلي ز من مجروح
بگفتمي که نگردد تني ز من مضطر
لجاج کردند اين سفلگان بيدانش
خلاف جستند اين جاهلان دون پرور
فريب ديوان کرده است عقلشان مختل
غرور شيطان بنموده فعلشان منکر
بيامدم هان با توپهاي آتش بار
رسيدم اينک با تيغهاي خارادر
همان کنم که به عباسيان هلاکوخان
همان کنم که بمروانيان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که مي بباشيد امروز ملک را ياور
نگاه داريد اين چند روزه کشور را
برون نمائيد آشوب را از اين کشور
سپس بباره که پيکري نشست که برد
بگاه پويه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدايگان بفرازش چو گنج بادآور
همي بتاخت ز بيجار تا بقرميسين
چنانکه تاخت علي از مدينه تا خيبر
بتندي آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکي شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سيل زبالاي که فرود آيد
فرود آمد ازان خاره کوب که پيکر
نشست در صف ايوان و با رعام بداد
نشسته گرد و نياسوده تن ز رنج سفر
بخواند يکسره ميران و نامداران را
ابا فقيهان و ان فاضلان دانشور
بنزد مير نشتند جمله صورت وار
که مير بدهمه معني و ديگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله مي دانيد
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتيا بديده کشم
اگر بکارند اندر رهم همي نشتر
ز دست ندهم آسايش رعيت را
وگر ببارند اندر سرم همي خنجر
نديده بودم و پنداشتم که اين مردم
بزهد و صدق چو بن ياسرند يا بوذر
کنون بديدم و دانستم اينکه در فن وريو
فزون ترستند از ذوالکلاع و بو الاعور
خداي را همه دانيد من بدين سفهاء
که نا ستوده فعالند و ناخجسته سير
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنيد و بگيريد از گذشته عبر
چرا ببايد در بوستان درختي کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسي که نعمت شه را همي کند کفران
روا نباشدش الا به تيغ کين کيفر
کسي که چشمه انصاف با گل آلايد
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بران سرمکه مر اين جمله را فراخور کار
سزادهم که بهر کار شد سزا در خور
سزاي معروف اي در همي بود معروف
جزاي منکر اي در همي بود منکر
اي آنکه حنظل کشتي ببوستان امل
ترا نشايد شکر درود رنج مبر
اي آنکه تخم شکر کاشتي بباغ مراد
نصيب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من اين حديث ز اصحاب مير بشنودم
که خويش بودم بيخويش خفته در بستر
که آن امير مهين دام ظله العالي
چو برگرفت زکردار اين گروه شمر
به پيشوايان فرمود کاي وجود شما
ز فضل زينت محراب و زيور منبر
چو بر وظيفه خود بوده ايد راهنما
چو بر طريقه حق گشته ايد راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خداي راضي و خرم روان پيغمبر
دگر بخواست مران مير پنجه را و بخواند
ز روي لطف بر او آفرين بي حد و مر
چه گفت گفت بزرگت کنم بديده خلق
چنانکه ديري افکنده بودمت ز نظر
امير پنجه بدي تا کنون ولي زين پس
امير تومان باشي هماره بر لشکر
بجاي آنکه گرفتي زمام صبر به کف
بجاي آنکه گذشتي ز اهل و مال و پسر
زعز و فخر بپوشانمت يکي ديبا
ز لطف و فضل بنوشانمت يکي ساغر
از آن لباس براني هراس را از دل
از آن شراب بگيري شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدء شر
نژند حال چو در روز واپسين مشرک
سياه چهره چو در عرصه جزا کافر
امير اعظم لختي برويشان نگريست
که تا نمايد تحقيق مخبر از منظر
بيک نظاره بر او کشف شد حقيقت امر
که مير کشف حقايق کند بنيم نظر
زبانه غضب مير باز باينه گفت
که اين خسان را بر جان همي زنيد شرر
فروخت بايد در نارشان چو هيزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هيزم تر
چو اين بگفت ز پي درشدند دژخيمان
کشان کشان بر بودند شان ز پيش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
يکي نهيب برآمد مهيب چون تندر
نعوذ بالله پنداشتي که پيلي را
همي بخايد و بيرون کند ز کام اژدر
و ياز بالاي ابري دميد صاعقه بار
فراز خاک ببازيد دست و گردن و سر
خروش آنچوز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه در شد و افتاد بر زمين قيصر
ز بيم مير همي زرد چهره شد آشوب
ز بأس او بدن فتنه شد بسي لاغر
همي رميد دراين وقعه مادر از فرزند
همي گريخت در اين ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز انديشه کودک از پستان
کرانه جست بيک باره عاشق از دلبر
بقطره ي خون تبديل گشت و کرد فرار
جنين به پشت پدر از مشيمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کيوان را
بزهره تا بعوض بخشدش يکي معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بريدند اميد از شوهر
خبر رسيد به درگاه مير کز بيمت
تني نماند که ماند روانش در پيکر
همه ز بيم تو قالب تهي نمودستند
اگر امان ندهيشان تهي شود کشور
امير وفقه الله لکسب مرضاته
چو از حقيقت اين داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان ديار
ز بس رحيم دلستي و مرد مي پرور
گرفت خامه مشکين بدست گوهر بار
همي فشاند بسيمين پرند عنبر تر
رقم زد از پي تحميد کردگار که هان
قباي عفو نموديم زيب پيکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشوديم
ز جرمهاشان شد غمض عين و صرف نظر
بزينهار شهستند اين گنهکاران
نه مضطرب بزيند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدايگان ملوک
که پادشاه کريم است و معدلت گستر
چو اين رقيمه رقم زد بنان فرخ مير
خطيب برد و به جامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس به مير که از جرمشان نمود گذر
شبي بحضرت مير اجل نشسته بدم
که خادمي بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداري
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و يا تو گفتي جبريل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جاي جست خداوند و خم شد از تعظيم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بديده همي سود و برگرفتش مهر
يکي صحيفه نظر کرد پرلئال و درر
نبشته بود در آن شهريار ملک ستان
که اي امير هريمن کش فريشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ايام باش مستظهر
شنيده ايم که از مرکز حکومت خويش
شدي بديدن ياران و دوستان حضر
سفر گزيدي چندي بسوي موطن خود
چنان که شد بسوي بيشه شير شرزه نر
بخواستي که در آن جا دمي بياسائي
ز کيد گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل ياران يابي بذوق لذت و کام
ز روي خويشان گيري بشوق بهره و بر
هنوز روي عزيزان بکام ناديده
نچيده نوز ز گلزار امن و عيش ثمر
خبر رسيدت کاشوب مشتعل گرديد
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عيش رستي و افراختي بر و کوپال
ز جاي جستي و نشناختي تو پاي از سر
کرانه جستي و مايل شدي ز عيش و نشاط
کناره کردي و غافل شدي ز راحت و خور
بصد شتاب ز بيجار سوي قرميسين
همي روانه شدي از طريق ديناور
بروزگار شدي همره شتاب و عجل
بشام تار بدي همسر سهاد و سهر
به پيش پايت آن کوهسارها چو حرير
به پيش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدي الورود چنان کان وظيفه بود ترا
درست کردي اوضاع ملک را يکسر
نه هيچ هشتي نام از ددان و اهرمنان
نه هيچ ماندي رسم از بتان و از بتکر
ز ناوک تو همي چشم فتنه آمد کور
ز سيلي تو همي گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئيم اين سخن که هکرز
نهفته ني بر ما قدر آن مهين چاکر
درست کاري و جهدترا بطاعت خويش
شنيده ايم و نموديم جملگي باور
سزاي طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنيم و بسر بر نهيمت افسر زر
که باوجود ضعيفي و پيري و کهني
فزونتري ز جوانان بمايه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن ميوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتري زهزاران هزار گنج گهر
همه رعيت و ملکت تراست ارزاني
بسروران تو سرستي و از مهان مهتر
اگر بيکسره آن ملک و آن رعيت را
در آب غرقه کني يا بسوزي از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدي آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائي کشور از ان خود بشمر
بچرخ بنده ما را بر آور و بنواز
بخاک دشمن ما را بيفکن و بشکر
کسي که سجده بتمثال ما نکرده زملک
بران چو ديوي کز امر حق ابي و کفر
حرام باشدشان آب آن ديار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند اين دونان
صواب نيست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روي بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابيده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بساي
بتير و تيغ دل و سينه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن ديار چنانک
در آن ديار بکشت آن قراجه? را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستيم آزارشان تو نيز مجوي
چو ما گذشتيم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که يرليغ مير تومان را
چنانچه شايد صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگي ما نکو همي داني
فرو زکف نگذاريم قدر آن چاکر
امير خواند چو منشور شاه را بدرست
زنار سرزد بر نه سپهر و هفت اختر
بويژه آنکه بفرمان شه مطابق يافت
هر آنچه رايش امضا نمود سرتا سر
اي آن خجسته اميري که آفتاب بلند
ز عکس تيغ تو آمد پديد در خاور
کجاست (فرخي) آن اوستاد فرخ فال
حکيم با هنر و نکته سنج دانشور
که اين حديث بسنجيد وز آن سپس گويد
(فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر)
تمت بيد ناظمها انشاء في 12 محرم سنه 1311 في قرمسين و تحريرا في 12 شهر ربيع المولود 1312 في همدان
—
و قد ارسل الامير ايده الله تعالي هذه القصيدة الفريدة الي کرمان متحفا بها لدي الوالي نصرة الدوله فرمانفرما المدعو (بسالار لشکر) اعني عميد الجيش فانفذ الي في صلتها صرة تبلغ خمسين تومانا و کتب الي کتابا يتضمن قصيدة طويلة انشأها الفاضل النحرير الشيخ احمد الکرماني الشهير باديب و کانت في اجازة ابياتي علي بحرها و رويها لکنها في مدح الامير ايده الله تعالي و فيها ضرب من الملمعات و اشارات الي عدة رجال من القدماء يؤم بها اظهار فضله و تعرفة نفسه فاجزته ثانيا بهذه الابيات و ارسلها الامير ثانيا الي کرمان و کان ذلک في جميدي الثانيه 1311
—
قصيده
کمال مرد بفضل است و مردمي و هنر
بويژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
گرانژاد و گهر بوده يي کمال و ادب
چو او بهيچ نيرزد توأش بهيچ مخر
باستخوان خود ايدرهمي بنازد مرد
خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
برو هنر طلب ايخواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکير يا منکر
وگر کمال و هنر دارد و نژادش نيست
بزرگ دانش و بنهفته زاو نماي حذر
حذر ببايد کردن ز سفله ي که رسد
ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر
حديث او بدرستي مثال موري دان
که روزگار بهاران همي برآرد پر
بزرگ مرد کسي را شمر که توأم داشت
نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر
گداي درگه آن خسروم که نگذارد
بتخت شاهي پاي از گليم خويش بدر
اگرچه به ز هزاران هنر جوي بخت است
جوي هنر برمن بهتر از هزار پسر
ابوالمعاني بايد شدن نه بوحامد
که از معالي نفع آيدت ز حامد ضر
ز فضل شادان باشي ززادگان بستوه
زعلم فربه گردي ز کودگان لاغر
همت ز مجد و معالي بکيسه زرآيد
همت با حمدو حامد فشاند بايد زر
بجامت اندر ريزد کمال شکر و شهد
اگرچه خود شکرين تر بود ز شهد و شکر
بساغرت همه خون جگر کند هرچند
بپروراني فرزند را بخون جگر
وگر پسر طلبي رو هنر پژوه طلب
کز آن بماند نام تو زنده در محشر
هنر پژوه و خردمند اگر نبود پسرت
زصد هزار پسر بهتر است يکدختر
بوقت کشتن آن کودک از طريق عتاب
شنيده ي که بموسي چگونه گفت خضر
هلاک طفل بد ار خود براستي نگري
بود مثوبت و آسايش پدر مادر
خوشا کمال و هنر خرما خردمندي
که شاخسار وجودش زدانش آرد بر
هنر بنزد خردمند بس خطير آيد
چنانکه در نظر مرد جوهري جوهر
کسان بميرند اما هنر نميرد شان
يکي بقصه بگذشتگان پيش نگر
خوشا هنر که بود مرد را دليل طريق
خوشا هنر که بود مرد را رفيق سفر
خوشا هنرکه بتدبير پايمردي وي
بتخت دولت دار نشست اسکندر
خوشا هنر که بنيرو و دستياري آن
به اردوان سپه اردشير يافت ظفر
خوشا هنر که بتصويب و استعانت آن
زچرم بر شد شاپور و تاخت بر قيصر
هنر تبابعه را در عرب بزرگي داد
بمرمان يمن از سباو از حمير
هنر سلاجقه را در عجم رياست داد
اگر حديث ملکشه شنيدي و سنجر
هنر بداد بزرگي طميح را به اياد
هنر بداد مهي بوقضاعه را به مضر
قصير با هنر آورد عمر و را در حضر
بکاخ زبا تا چيره شد ببدو و حضر
اگر نداشت هنر با دلاوري توأم
کجا رهيدي از دشمنان تابط شر
اگر نه کار هنر بود راست مي نشدي
حکومت هرم قطبه بر بني جعفر
اگر نبود هنرمند و کاردان و دلير
بروم چيره نگشتي ضرار بن ازور
هنوز گوئي از پرتو هنر زنده است
خطيب مصقع سحبان که بود پور زفر
اگر فضاله بن کلده با هنر نبدي
نگشتي انسان ممدوح اوس پور حجر
اگر نداشت هنر ي حطيئه را با کعب
ببست زيد بيک ريسمان بيکديگر
بگير ذيل خرد را که گر نبود خرد
ببوس خاک هنررا که گر نبود هنر
کجا بيافت کيومرث در جهان دولت
کجا گرفتي طهمورث از ددان کيفر
کجا فراشت منوچهر چتر پادشهي
کجا گرفت فريدون عروس ملک ببر
کجا ز بخت شدي شاد مرد خوانسالار
کجا بخصم شدي چيره گرد آهنگر
کجا بتاج شهي سر همي فراشت قباد
کجا بکاخ مهي بر همي شدي نوذر
کجا ز ايران لشکر کشيد کيخسرو
کجا ز توران کيفر کشيد رستم زر
کجا شنيدي قارن يلي است مردافکن
کجا شنيدي سوسن زني است رامشکر
کجا جهيدي از رزم خسروي بهرام
کجا رهيدي از بند کسروي عنتر
کجا بفارس مظفر شدي بني ساسان
کجا بروم مسلط شدي نبوالاذفر
کجا فلاطون ميشد خليفه سقراط
کجا ارسطو ميشد وزير اسکندر
کجا سطرلاب اندر بساخت بطليموس
کجا نجوم و کواکب شناخت بومعشر
کجا رياضي خواندي نيوتن و هرشل
کجا منجم گشتي کپرني و کپلر
کجا ز حکمت بو نصر ميشناخت رسوم
کجا ز فلسفه يعقوب ميگرفت خبر
کجا ببدو همي گشت شنفري معروف
کجا بعدو همي شد سليک عمرو ثمر
کجا رئيس شدي قس ساعده به اياد
کجا بزرگ شدي قيس عاصم از منقر
کجا مصالحه گشتي ميان تغلب و بکر
بسعي حارث بن عمرو مرد نام آور
کجا مقاتله برخاست عبس و ذبيان را
بهمت هرم و حارث ستوده سير
کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هرون
کجا سرود غزل بن ابي ربيعه عمر
کجا مهلب رفتي ببصره و اهواز
کجا قتيبه شدي سوي ماورآء نهر
هنر درخت مراد است و بوستان امل
خزانه زرو سيم است و کان درو گهر
هنر يکي ثمرستي که آدميش درخت
درخت سوخته بايد اگر نداد ثمر
شود ز بيهنري آدمي کم از حيوان
چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور
هنر ببايد تحصيل کرد مردان را
وگر نداشت هنر نام او به نيک مبر
مگر نديدي (بوالنجم احمد) از کرمان
چگونه شد بهنر اندرين زمانه سمر
هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند
ببار خود ز اديبان و فاضلان برتر
همي فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر
که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلوي تر
يکي چکامه رقم زد بنان او بورق
که برد کوي سبق از سخنوران يکسر
ز مدح مير اجل بود نامه اش روشن
بشکر نعمت وي ريخت خانه اش شکر
بزرگ مرد ا فحلا سخنورا فردا
که مدح مير تواند همي سرود از بر
نه کاري آسانست اينکه هر که بيتي گفت
مديح مير تواند نگاشت در دفتر
زبان گويا بايست و طبع دلکش نغز
بيان شيوا بايست و نطق جان پرور
ايا اديب هنرمند و اوستاد بزرگ
ايا لبيب سخن سنج و فحل دانشور
اگر نه شعر زفضلت بکاستي گفتم
هم از لبيد ربيعه تو بوده ي اشعر
قصيده تو که از دلکشي و رنکيني
خريطه ي بود آکنده از لئال و درر
اگر چه (ويل للشعر من روات السوء)
حطيئه گفت بهنگام نزع در بستر
وليک من حسب الامر شاهزاده راد
ببار مير فرو خواندمش زپا تا سر
درست خواندم چونان که هر که باز شنيد
هم بشاعر وراوي سرود لله در
در آن قصيده يکي نکته مندرج کردي
ز حق شناسي سالار اعظم لشکر
حکايتي علم الله براستي گفتي
چنانکه نيست در او جاي هيچ بحث و نظر
ستوده (فرمانفرما عميد و صاحب جيش)
مسلم است که با دانش است و با گوهر
ضمير پاک خداوند دام اجلاله
زباطن وي همواره داده است خبر
چومير اعظم باشد بملک فرمانده
سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر
بدو است روشن چشم امير هر شب و روز
که اوست مردمک چشم مير و نور بصر
از آن زمان که بفرزندي انتخابش کرد
زفضل و رحمت گسترد سايه اش بر سر
بزرگ ديدش و افزود هر زمان قدرش
که در نيام نمانند تيغ با گوهر
همه حديث ز تمجيد شاهزاده رود
بمحضري که امير است صدر آن محضر
براي شاهد قول تو از طريق صواب
يکي حديث دلاويز باشدم بنظر
از آن زمان که خداوند اعظم از کروس
بقرمسين شد از بهر نظم اين کشور
زمان اضحي ميبود و موسم قربان
که من ببارگهش بودمي ثنا گستر
يکي کتابت خواندم ز شاهزاده راد
بدستياري آن آهن پيام آور
که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحي
بمير اعظم و نوئين معدلت پرور
چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است
براي قربان دارم بدرگهش دو پسر
امير ايده الله چنان بوجد آمد
که از نشاط جواني همي گرفت از سر
چه گفت گفت که خاصيت از گهر نرود
گرش بسائي با سنگ و سوزي از آذر
بگل نشايد رخسار آفتاب اندود
بابر و ميغ نشايد نهفت ضوء قمر
تو اي بدولت و اقبال همعنان مراد
تو اي بحشمت و اجلال همعنان ظفر
همي بسايد تيغت پرند بر مرجان
همي ببيزد کلکت بپرنيان عنبر
جهان خداي چنانت بزرگ کرده که مير
همي دعاي تو گويد بوقت شام و سحر
دعاي مير بجان تو مستجابستي
چنانکه در حق امت دعاي پيغمبر
يکي تن است ز تيغ کج تو راست دو تن
دو پيکر است ز تير تو چون يکي پيکر
من اين قصيده فرستم بحضرتت ايدون
چنانکه زيره بکرمان برد کسي ايدر
گرش پسندي با ديده رضا نه شگفت
که پيش مه نبود منع تابش اختر
مديح ذات ترا من بشعر چون گويم
که کس نيارد پيمود بحر با ساغر
هماره تا که برآرد بامر ايزد پاک
دم بهاران از خاک ديبه اخضر
تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار
منت بمدح بر آرم چو ديبه صد دفتر
—
قصيده
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين هذه ما انشأتها في قاعدة ملاير يوم الاضحي سنه 1311 مهنئأ و اليها ميرزا علينقيخان الوالي ادام الله اقباله
دانا کبود بنزد مردم هشيار
آنکه به بيهوده هيچ مي نکند کار
دانا آن شد که پخته سازد و نيکو
خامي گفتار خويش و زشتي کردار
خوب کند زشت را بکوشش افزون
پخته کند خام را بجوشش بسيار
کام نجويد بشوخ چشمي و مستي
مغز بشويد زخويش بيني و پندار
دوست ز گفتار او نيابد رنجش
يار ز رفتار او نبيند آزار
مي نگذارد قدم مگر بدرستي
مي نسرايد سخن مگر بسزاوار
آب ز سنگ آورد بفکرت بيرون
نقش بر آب آورد بهوش پديدار
جز بخدايان هش نگردد همره
جز بعدويان دين نجويد پيکار
هيچ نيارد بجاهلان سر تصديق
هيچ نکوبد بعاقلان در انکار
جامعه زتقوي کند کله ز تواضع
ور نبود در برش دراعه و دستار
در کف جوشش خلل نبيني هرگز
ور تو بجوشانيش هزارو دو صد بار
مي ننيوشد سماع مطرب چالاک
بلکه ننوشد قدح بد که خمار
مي نخورد هيچ زآنکه خوردن مي را
بيهده حرمت نداد احمد مختار
دخت رز ام الخبائثست و بتحقيق
جز بچه ماران نزايد از شکم مار
بنده آن مهترم که از ره بينش
دل ننهد بر وفاي گيتي غدار
عشق نورزد بلعبتان پريرخ
مهر نجويد ز شاهدان ستمکار
عمر گرانمايه را تلف ننمايد
آسان آسان بجمع درهم و دينار
شهوت فرج و شكم كه بنده عقلند
چيره نگردد بر او چو شحنه جبار
بانو من اي نور ديده فاش سرايم
ز آن كه مرا فاش و ساده بايد گفتار
هر كه نياموخت دانش از پدر و مام
روز و شبش تربيت كنند بهنجار
صحبت چونين كسي ميسر اگر شد
دامنش از كف مده بزودي زنهار
صحبت شخصي چنين غنيمت بشمر
خاطر مردي چنين عزيز نگهدار
دانا ماه است و روز ما شب تيره
روشني مه عزيزدان به شب تار
دانا باشد طبيب ناخوشي جهل
درد چو داري برو طبيب بدست آر
دانا ماند با برو فضلش باران
خاطر ما و تو همچو ساحت گلزار
?هت يابد بسبزه و گل و ريحان
ساحت گلزار از ترشخ امطار
?ا چون رايض است و خلق ستوران
بهر ستوران همي بيارد افسار
?رشان شان را علوفه ريزد از علم
تا ننمايند همچو گاوان نشخوار
لاغري? و سكسكي كنند فراموش
فربه گردند و چست و چابك و رهوار
? بهر چه سوي سيد جر هم
رفت اياد و مضر ربيعه و انمار
? بريدند با مشقت از ايراك
صحبت دانا همي بدند طلب كار
? در پند مرا بداني ارزش
در گوش اندر كشي چو لؤلؤ شهوار
? منوش اي پسر كه باده كشان را
پايه فرهنگ مي نماند ستوار
? ز ميخوارگان مجوي از ايراك
هوش نماند بمغز مردم ميخوار
? نيارد شناخت لعل ز خارا
مست نداند تميز كرد گل از خار
?ن را ز خود بران كه به طبعت
صحبت ايشان خلل رساند ناچار
? بازاريان مپوي كز اينان
رسوا گردي ميان برزن و بازار
?ياموز و كار بند مر او را
تا نشوي چون حمار حامل اسفار
? هنر باشدت نه زهد و نه طاعت
چون نه كرم باشدت نه عهد و نه كردار
سخره ديوانگان و صورت ديوي
وز توبسي بهتر است صورت ديوار
درهم و دينار جمله و زرو و بالند
خيره مكن خويش را تو حامل اوزار
سكسارانند مردمان دغل باز
جانت برون بر از اين جزيره سكسار
گردون ماند به آسياي سبك سير
گيتي چون اژدهاي آدمي او بار
اين ببردمان بقصد سودن ستخوان
آن بدر دمان پي شكستن ناهار
زنهار اين ور ديده از ره غفلت
لختي بر گرد و باش چابك و هشيار
روز جواني مآل پيري بنگر
بهر ذخيرت كتاب دانش بنكار
شرط فتوت كدام آن را بشناس
راه مروت كدام آن ره بسپار
خادم صف را ز جرم غفلت بگذر
منعم خود را حقوق نعمت بگذار
خاصه به درگاه منعمي كه در اين عصر
قافله جود راست قافله سالار
والي اقليم فضل داور يكتا
معدن جود و لطف گزيده احرار
گوئي خود آيتي است كامده منزل
از صحف رحمت مهيمن دادار
روئي دارد چو برگ لاله روشن
خوئي دارد چو ناف نافه تاتار
عافيت اندر زمان او بدر و دشت
خيمه زد انسان كه مي نماند تني زار
نيست دلي جز درون لاله پر از داغ
نيست تني جز دو چشم نرگس بيمار
بازرگانان بروزگار وي از امن
بدره امانت نهند در كف طرار
رأفت دارد بسي بسوقه و دهقان
لذت يابد همي ز عفو گنهكار
باشد با مردمان ملك بعينه
چون پدر مهربان و مادر غمخوار
نيست مر او را بدر زبان و دژخيم
بسكه رؤف است و مهربان و نكوكار
ور بكشد صد هزار تن به يكي روز
شاه نپرسد كه از چه كشتي نهمار
زآنکه بر او اعتماد دارد چندانك
داشت رسول خدا بجعفر طيار
بحر? خزر پيش جود اوست تنگ ظرف
كوه گران نزد علم اوست سبك بار
مطلعي آرم برون ز بحر سخايش
تا كه مديحش ادا شود بسزاوار
مثقالستي بنزد جودش خروار
قطميرستي به پيش چشمش قنطار
كس نبود در جهان كه نعمت خوانش
بهره نيفتد بر او فزوده ز مقدار
كيسه اش ار زرهمي گريزد چو نانك
مردم دانا ز نيش عقرب جرار
چشم نپوشد مگر ز دولت دانا
خشم نگيرد مگر بدرهم و دينار
گردون خم شد براي سجده بارش
تا بخداونديش همي كند اقرار
اي تو بمردي چنان كه فردي با يك
وي تو برادي چنان كه زوجي باچار
فاتحه رحمت از در تو گشوده
فذلكه نعمت از كف تو پديدار
نفس زبون تو گشت و كشتي او را
اضحيه زين خوبتر كه ديده به ديدار
وربه از اين بايدت نمودن قربان
رنجه مکن تيغ و دست و پنجه ميازار
زآن که براهت نهاده سر پي قربان
كبش كتائب ز نسل حيدر كرار
عاشق فتراك و تيغ تو است روانم
خونم اينك بريز و حلقم بفشار
نوبت اضحات باد فرخ و ميمون
ايزد يكتات بر بهر دو جهان يار
روزت هر روزه باد شاد ترازدي
سالت هر ساله باد خوبتر از پار
تمت بيد ناظمها انشائا في 10 ذي الحجة الحرام 1311 في دولت آباد ملاير و تحريرا في 23 ربيع الاول 1312 في بلدة همدان
—
قصيده
بارها خواندم ز قول مصطفي اندر خبر
كايد آن روزي كه تابد آفتاب از باختر
ذات پاك مصطفي باشد منزه از دروغ
كش رسالت داده بر خلقان خداي دادگر
گر خدا را راست گو داني و پيغامش درست
راست ميدان هر چه گويد با تو آن پيغامبر
چون نمي بيني خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پيغام و در گفتا و پيغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمي را با يقين
از درون تصديق دارند اهل فرهنگ و فكر
ليك آنان كاسمانا را همي بشكافتند
تا به پيمودند ابعادش بمقياس نظر
هم كواكب را بسنجيدند با ميزان علم
خط و محور مركز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاويه سطح و عمود و مايل و قوس و وتر
ماهها در مشتري جسته مناطق در زحل
كوه ها در زهره ديده بيشها اندر قمر
جمله در تأويل قول مصطفي درمانده اند
زانكه از دريا نشايد با شنا كردن عبر
اوصيا دانند اسرار علوم انبيا
از پسر بايد ترا پرسيدن اسرار پدر
جعفر صادق كند تأويل گفتار رسول
كاهل بيت (ادري بما في البيت) باشند اي پسر
راسخ اندر علم داند كشف آيات نبي
كي توان پرسيد راز بوتراب ازين حجر
از خراساني اگر پرسي طريق كعبه را
گويدت راهي كه اندر گل فروماني چو خر
از حجازي پرس رسم كعبه تا واقف شوي
بر مقام و مشعر و خيف و مني ركن و حجر
رازداران كذو ز انبيا اندر ورق
رانده در تأويل اين گفتار فصلي مختصر
كافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمين خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقاي مغرب نيز اگر بشنيده ي
مرغ دانش دان كه باشد قافش اندر زير پر
راه دانش سوي حق باشد طريقي مستقيم
هر كه در اين ره روان نامد زدين آمد بدر
جز بدانش زندگي مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگي ضايع شود طاعت هدر
جز بدانش كي توان تفريق نيك از چيز بد
جز بدانش کي شود تشخيص خير از کار شر
جز بدانش كي توان بشناخت يزدان ز اهرمن
جز بدانش كي توان پرداخت در خلد از سقر
كيست دانش ميرنويان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوي نامور
ساله ده زين پيش باز آمد ز قسطنطين بري
همچو جان اندر جسد يا همچو نور اندر بصر
زنده كرد ايران و برايرانيان آمد عزيز
زانكه بود ايران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بيش از حصر و احصا كرد برتر از قياس
داد بيرون از حساب و ريخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان كرم
بر يتيمان نان و كسوت بر فقيران سيم و زر
هر كه روزي يافت اندر ملك عثماني مقام
هر كه لختي كرد اندر خاك ايطالي سفر
خواند در رومية الصغري از او چندين كتاب
ديد در رومية الكبري از او چندين اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطين و روم
نيز خواهد كرد در سقسين و هند و كاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد كتاب افزون شود در فن اخلاق و سير
هر كتابي صد كراسه هر كراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشارة كامدانيك بار ديگر سوي ملك
كاب دولت را بجوي آرد همي بار دگر
قرة عين الملک لما زاره انسانه
حل فيه و استوي القي عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاكيزه و پاكيزه خوي
چون نسيم فرودين فرخنده و فرخنده فر
اي كه دانش را همي نشناسي از بي دانشي
بين ز دانش در گيتي درختي بارور
شادماني بيخ و دولت شاخ و بيداريش برگ
كامراني برگ و رحمت سايه هشياريش بر
ميوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهايش ايمن است از اره بيخش از تبر
مغربي زين غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوري در باختر زين شاخ برگيرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روي عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گيتي مشتهر
جفت كرده جوجه كبك دري را با عقاب
صلح داده شيعه آل علي را با عمر
خامه اش آرد پديد از صنع حق لا يزال
فكرتش سازد عيان از فضل حي دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طاير عيسي ز گل
خيمه هرون ز ابرو ناره موسي از شجر
در سخن از لعل گوهر زا بود محي الرميم
در نگارش بايد و بيضا كند شق القمر
كوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گريان از سخايش چون فرزدق از مطر
بخششش چندانكه گر دريا و كان او را دهي
نه بكان اندر بماند زر نه در دريا گهر
با چراغ فكرش اندر تيره شب با پاي لنگ
كور گردد بي عصا در كوه و هامون رهسپر
اين خلايق قالب و تصوير انسانند ليك
اوست روح اندر قوالب اوست معني در صور
جمله آيات حقند اما بهرجا جمله ايست
او در آنجا مبتدا شد ديگران او را خبر
زين سبب حق ذات پاكش را ز ايران برگزيد
همچو نادرشاه از افشار و تيمور از تتر
اي خداوند آنچه من ديدم از اين مردم نديد
سبطي از فرعون و اسرائيلي از بخت النصر
حاسدم را آسمان پيش افكند از من و ليك
هر چه واپس تر شوم هستم بي زوپيشتر
من چو ماهم او ستاره من چو لعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو مي داني نخستين كس منم كاين خلق را
سوي آزادي شدستم رهنما و راهبر
خود تو مي داني منم كز بانك من برخاستند
مرد كان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه أم چون صور اسرافيل افكند از صرير
نفخه اندر كوه و وادي صيحه اندر بحر وبر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و يابس آتش اندر خشك و تر
داشتم در حصن غيرت بهر دفع خصم ملك
خامه تيغ و تن زره سرمغفر و سينه سپر
چون براه اندر شدم مي تاخت اندر موكبم
فوجي از دانشوران بيش از ربيعه وز مضر
اين زمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاق
همچو مه در ابرو زر در خاك و لعل اندر حجر
با دهاقينم چو شاه اندر عري پژمرده حال
در رساتيقم چو ماه اندر محاقش مستتر
ديده گريان سينه بريان تن برهنه چون اسير
دست بر سر جان به لب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاك خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملك خود چون خاكم اندر رهگذر
رفت بر باد از كفم مال و حشم گنج و خدم
ريخت بر خاك از تنم صوف و زغب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئي پس از مرگست چون
از لقب طيار را حاصل ز كنيت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نيستم تا اين رقيبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتيم در يك بوستان كشتيم تخم
جمله با هم يار در سود و زيان و نفع وضر
حاصل من خار دلدوز است وز ايشان ياسمين
بهره من زهر جانسوز است وزانان نيشكر
جمله بهر مصلحت كرديم در بحري شناه
من شدم چون در بريز آنان چو خس اندر زبر
شكوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواري دگر
تا بداني چون عدو آيد بخرگاه اندرون
همچو من ياري ندارد جاي جز بيرون ور
قدر فضلم را تو داني كاين مثل بس شايع است
قدر زر زرگر شناسد گوهري قدر گوهر
ليله شنبه 29 شهر شوال 1331 هفتم قوس در قاسم آباد بزرگ ساوجبلاغ مرکزي.
—
قصيده
هنگام توقيف جريده نوبهار در شماره 29 جريده ستاره ايران سال اول يکشنبه 15 ذي القعده 1333 مندرج کرديد … محمد صادق الحسيني
دي در هواي صحبت ياران غمسگار
زي بوستان شدم به تماشاي لاله زار
ديدم گل و بنفشه و نسرين و ياسمن
پژمرده و نگون و پريشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگين
ابر سيه بدشت خروشان و اشك بار
آذر فتاده در دل بتهاي آزري
دود سيه برآمده از مغز جويبار
عاري زديبه ساحت و اطراف بوستان
عريان ز جامه پيكر و اندام كوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پاي جغد
جوشيده آب روشن و خوشيده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شكسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمين نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت كنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تيره که تا ديده بنگريست
دردشت و کوه و راغ فضا تيره بود و تار
اخگر دميده از دل رود و كنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و كوهسار
ماندم شگفت و خيره از اين كار بوالعجب
كامد پديد اثر چرخ كژمدار
ياران و همرهان و رفيقان راه نيز
چون من درين قضيه بحيرت شده دچار
كاين بوستان رشك بهشت از چه رو شده است
افروخته چو كوره دوزخ ز تف نار
وين مرغزار خرم و دلكش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگون سار و خاكسار
تا گه بگوشم اندر از آن سوندارسيد
كاي بيخبر ز گردش اوضاع روزگار
حيرت مكن ز تيرگي باغ و بوستان
خيره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زيرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مايه نشاط روان از وصال يار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پربهار
از نوبهار لاله برآيد همي بدشت
از نوبهار نغمه سرايد همي هزار
بي نوبهار سبزه نرويد همي ز خاک
بي نوبهار غنچه نيايد همي ببار
آنجا كه نوبهار نباشد همه خزان
آنجا كه آب نيست جهد از زمين شرار
گفتم به نوبهار مگر آفتي رسيد
يا خاطرش نژند شده پيكرش نزار
گفتا به نوبهار نه اما به نامه ي
كاين نام را بخويش همي كرده مستعار
بي مهر گشت شاه و بهار خجسته ديد
همنام خويش دور ز الطاف شهريار
شد لاجرم ز انده همنام خويشتن
چون سنبل و شقايق پيچان و داغدار
ويژه که آن جريده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوي و روشني و رونق و نگار
اندر ورق معاني و الفاظ آن بدي
رخشنده همچو لؤلؤ و ياقوت شاهوار
شعرش خريده گوهر شعري بيک شعير
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نيوش
يعني لسان صدق حريفان حق گذار
گفتم خدايگان ملوک از چه روبراو
ببمهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگيرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمي چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضاي خسته ي
سطري دو بر نگاشت به هنجار ناگوار
مسئول بيخبر بد ازاين کارو آن حديث
در نامه ثبت کرد نسنجيده پيشکار
نه وي اجازه داد و نه امضا نگاشت ليک
مسئوليت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آکاه کشت و بس
افسوس خورد از پس توزيع و انتشار
اينک بجرم خويش مقراست و معترف
وز آنچه رفته سخت پشيمان و شرمسار
ديگر چنين خطا نرود زآنکه بيگمان
از ريسمان پيسه گريزد گزيده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزيده نخواهد شدن دوبار
گفتم در اين قضيه مکافات آن چه شد
در پيشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو داني آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کريم و حليم است و بردبار
جان کسي نگشته ز خشمش دو چار رنج
قلب کسي نيافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزيز جهانيان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
مار به خاک رفتن از آن به که اندکي
بر خاطر خطير همايون شه غبار
برخواند آن جريده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نيرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقيف نوبهار
يک چند راي داده شد از مجلس کبار
يعني ز محضر وزرائي زبار شه
اين حکم رفت و بسته شد ابواب اختيار
هر چند حکم شاه نه چون شد به نام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گاه اگر چه بزرگ است و سخت ليک
بايد به فضل شاه جهان شد اميدوار
اين حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمي
بي شک حکومتي است که لا يمکن الفرار
اما چو نيست امر همايون توان کشيد
از فضل شهريار يکي آهنين حصار
حصني چنان که بر نگشايد ورا بزور
افراسياب و رستم و زال و سپنديار
مجرم اگر براستي آگه شود که چيست
ميزان عفو و بخشش اين شاه تاجدار
روزي هزار بار گنه بر نهد به دوش
تا عفو شاه بيند روزي هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختيار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزينهار
گرچه نه زو گناه و نه باد افره از تو شد
سحري شگرفت رفته درين ماجرا بکار
اين سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصاي سامري اوبار سحر خوار
زنهاريان درگه خود را که ديرگاه
دارند از تو عفو و خداوندي انتظار
مأيوس و نا اميد ز الطاف خودمخواه
مرحوم و بي نصيب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حريف است اين دلير
و اندر کمند شاه ضعيف است اين شکار
با صارم زبان بگشايد هزار حصن
با تير خامه درشکند پشت صد سوار
تا روي شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خويش چو در فضاي چمن باد فروردين
رويش چو بر سپهربرين ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دي
آينده به ز امسال امسال به پار
دولت غلام و عيش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع بدرام و بخت يار
خصم ار باعتراض گشايد بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آري زنوبهار
گويم به زير سايه شه روزگار ماست
دايم چو باغ خلخ و بستان قندهار
ديماهمان به گونه اردي بهشت سبز
ارديبهشتمان چو بهشت است مشکبار
—
قصيده
ديدم به خواب دوش درختي خجسته فر
خاکش به زير سايه و چرخش به زير پر
اندر زمين هفتم بيخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشيده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سايه اش رسيده به خاور ز باختر
در عقبيش نظير نه جز طوبي بهشت
در دينيش عديل نه جز سرو کاشمر
رسته زمر کز زمي آن سيم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنين شجر
مانند خيمه ي ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودي از خيزران تر
يا محفلي خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسيم بوي رياحين ز باد غر
يا کوه بي ستون را افراشته ستون
يا بر فراز الوند گسترده چتر زر
يا نخله ي که دختر عمران جوانش کرد
يا نخلة العجوز که کشتش پيام بر
نقصي در آن نديدم جز اينکه در جهان
با اين فرو وقار نبودش يکي ثمر
آنسان درخت زفت قوي چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانه اش اندر جهان سمر
بشکفت مانده سخت و بپرسيدم از يکي
کاين شاخ سبز و خرم چه بود به خاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبين
نه صبر از او بريزد مانانه ني شکر
نه ارغوان بر آيد از او و نه ضميران
نه ياسمين برويد از آن و نه نيلپر
اين نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
اين شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
اين بوستان براي چه دارد چنين درخت
آن باغبان براي چه کارد چنين شجر
نشنيده ي که مردم دانا همي زنند
بر شاخ بي ثمر مثل مرد بي هنر
چون مرد بي هنر تو يکي دانش خورد و مه
چون شاخ بي ثمر تو يکي خوانش خشک و تر
گفت اين قصيده تو بود اي اديب فحل
گفت اين جريده تو بود اي هژ برنر
اين نخل بي ثمر که بچشمت بود عيان
باشد همان قصيده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در اين جهان
در آن جهان برويد از او ميوه ي مکر
اين است آن قصيده كه الفاظ آن بديع
اين است آن قصيده كه ابيات او غرر
اين است آن قصيده كه در باغ رو نقش
گفتي به مدح مفتي احكام دادگر
تمجيدها شنيدي از مهتران عصر
چونانكه زافرينشان گوش تو گشت كر
صيت قصيده رفت ابر طاق هشتمين
وز جايزه اش نديد كسي در جهان اثر
گفتم چرا جناب شريعت مرا نداد
پاداش اين قصيده شيرين تر از شكر
برآفرين خريد ز من مدح و آفرين
لا تأكلوا الربا هم منسوخ شد مگر
گفتا به نص آيت حيوا بمثلها
اينجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم كنون چه بايد كردن اين درخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملك جود
تا ني همي بريخت به بالاي آن مطر
يعني ز دست تو نصرة دولت كه در جهان
چونان نزاد مادر گيتي يكي پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنيده ي
سايه اش ز فتح باشد و ميوه اش بود ظفر
اين است آن درخت هميون باردار
اين است آن نهال برومند بارور
اي آنكه سهم تير كمان تراهمي
گردون ز آفتاب سر بر كشد سپر
بهرام تيغ زن را از بهر بندگيت
جوزا شود حمايل و پروين بود كمر
از راي مهر زاي تو روشن شد آفتاب
چونان كز آفتاب برد روشني قمر
اقبال در كمند تو چون شهريار چين
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بيلك تو بهيجا تهمتنان
اسفنديار وار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارك داري كه بررهي
دادي چگونه وعده انعام و سيم و زر
چون نقش بر حجر بدل اميد تو بماند
غافل كه وعده تو بود نقش بر شمر
بيگلربيگي و موتمن آنان كه شوطشان
بودي وراء خطو تو در عرصه هنر
كردند همتي كه نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زياده تر
آنچم گمان بباره اين هر دو از تو زاد
هرچم يقين بباره تو زين دو مشتهر
يابا رور نما شجر فكرتم زتبر
يا قطع كن نهال اميد من از تبر
—
قصيده
در هنگام مسافرت موکب هميون (مظفري) خلدالله ملکه در دوم ماه ربيع الاول سنه 1323 اين قصيده را در پيشگاه حضرت اقدس (وليعهدي) دامت شوکته انشا و در اوراق سال چهارم (ادب) طهران درج کردم:
خسرو شرق سوي غرب همي كرده سفر
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابرو باد ار نبود توسن فرخ پي شه
از چه پيمايد كوه و كند از بحر گذر
ورنه شمس و قمرست اين ملك چرخ سرير
از چه رو گرد زمين گردد چو نشمس و قمر
ورنه اسكندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسكندر
شاه ما را ملكان نيك پذيرند ازان
كه فرا گيرند از حكمتش آداب و سير
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربيت يابد از آن شاه معالي گستر
چون ملك عزم سفر كرد كليد در ملك
داد در دست ملك زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پيروز جوان بخت سعيد
(شه محمد علي) آن در خورديهيم و كمر
شاه اندر كف وي داده مقاليد امور
كه كند كار جهان راست به نيروي هنر
خوب كرد الحق زيرا كه كسي چون فرزند
نيست در گيتي غخوار و هوا خواه پدر
ويژه اين پور گرامي كه ميان پسران
آن چنان است كه اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضاي ويند
هيچ عضوي را با سر نتوان شد همسر
اين ملك زاده بناميزد مانند سر است
كه بود مركز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و ديگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلك ثابت و سيار فزون است ولي
همچو خورشيد فروزان نبود يك اختر
هنر شه ز (وليعهد)پديد است آري
هنر تيغ پديدار بود از جوهر
اي كه بخشيدت يزدان پي آسايش خلق
دو كف عقده گشاي و دو لب جان پرور
نايب شاه توئي با خبر از راه توئي
مرد آگاه توئي بر تو عيان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهباي هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشير نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوي تو راه
جادوي ديوان هرگز نكند در تو اثر
چشم بينا دل دانا لب گويا داري
راستي تو همه جاني و جهان چون پيكر
دانم افرشته نه ي ليك ازآنم بشكفت
كه سرشت تو بود پاكتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست (مظفر شه) مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمين بر رخ تو
تو بديهيم شه و شه بعطاي داور
—
قصيده
قصيده وطنيه ايست که اين بنده محمد صادق الحسيني الفراهاني در شماره دوم (ادب اول) خراسان مطابق دهم رمضان 1318 و دوم ژانويه 1901 انشا و درج نموده است و اين ترجمه قصيده عربي است که در شماره هاي سال سوم ادب عين آن مندرج گرديده.
كشور خاور شده است خسته و بيمار
خيز و برايش يكي طبيب بدست آر
باختر او را چووسني است به تحقيق
دارد با او همي رقابت بسيار
وسني خواهد عدوي خويش كند پست
وسني خواهد رقيب خويش كند خوار
تيغ عداوت كشد نهفته و پيدا
تير شماتت زند نهان و پديدار
درد و دريغا كه اين عروس جوان بخت
آه و فسوسا كه اين پريرخ دلدار
خسته چنان از هجوم نكبت وذلت
بسته چنان در كمند محنت و آزار
كش نرهاند بجز عنايت داور
كش نجهاند بجز تو چه دادار
ساحت مشرق شده ضميمه مغرب
كشور اسلام گشته سخره كفار
دين خدا خوار گشت و مرد خدا ماند
خوار و زبون از جفاي مردم خونخوار
كار گذشته است از علاج و مداوا
عافيت آن سو فتاده از بر بيمار
دين خدا را كجا نشانه توان يافت
شرع نبي را كجا بيابي آثار
از لب را مشكران بخلوت رندان
يادم خنياگران بد كه خمار
از نظر آهوان شوخ رميده
يا نگه لعبتان نغز پريوار
از حركات منافقان ريائي
يا كلمات مرائيان ربا خوار
يا ز كلامي كه كرده شعر فروشان
بهر تملق طراز دفتر و طومار
يا ز سرودي كه مطربان بسرايند
نزد اميران بلحن بربط و مزمار
يا ز عتابي كه خواجگان بغلامان
ساز كنند از طريق نخوت و پندار
يا ز در مرد جاهلي كه فروشد
دين خدا را همي بدرهم و دينار
يا ز بررند فاسقي كه بپوشد
روي ريا را همي بخرقه و دستار
يا ز متاع فرنگ كز اثر وي
گشته تهي خانها و پر شده بازار
يا ز دروغي كه با هزار قسم جفت
از پي فلسي كنند نزد خريدار
يا ز لباسي كه شد مخرب پيكر
يا ز اساسي كه شد مهيج پيكار
همتي اي حارسان ملت بيضا
غيرتي اي وارثان حيدر كرار
اي علماي بزرگوار هنرمند
اي فضلاي خدا پرست نكوكار
بهر خدا فكرتي بداروي اين درد
بهر خدا همتي بچاره اين كار
خود نه شمائيد راه ما بسوي حق؟
خود نه شمائيد ماه ما به شب تار؟
گر نشتابيد سوي چاره چو گوئيد
روز قيامت جواب احمد مختار
اسلام اينك غرب مانده و مهجور
ايمان اينك نژند مانده و افكار
گشته مشوه جمال دين پيمبر
گشته مشوش خيال مردم ديندار
آينه شرع را نشسته برخ زنگ
صارم دين را بچهره بر شده زنگار
خاك (بريطانيا) (بهند) رسيده است
مملكت (روس) در گذشته ز (تاتار)
برمه و چين و سيام گشته مسخر
(كاپ) و (اورنز) و (بوئر) شده است نگونسار
عهد مسيح است و روز ملت ترسا
دور صليب است و وقت بستن زنار
نور چليپا دمد چو طلعت خورشيد
طاق كليسا رسد بگنبد دوار
تيره از آن طاق گشته يكسره دلها
خيره در آن نور مانده يكسره ابصار
چند شود مختفي دقايق احكام
چند بود منطوي حقايق اخبار
رسم مدارس كنيد و نشر جرايد
سوي معارف رويد و در پي آثار
جام تدين شده است ممتلي از زهر
باغ تمدن شده است يكسره پرخار
زهر جفا را تهي كنيد ز ساغر
خارستم را برون كشيد ز گلزار
گرگ ستمكار رفته بر سر گله
موش غله خوار خفته دربن انبار
در تله بنديد پاي موش دغل باز
وز گله بريد دست گرگ ستمگار
ما همه مست و دشمنان همه با هوش
ما همه در خواب و حاسدان همه بيدار
ما همه مدهوش و سست و تنبل و كاهل
دشمن هشيار و چست و چابك و عيار
رخنه به ديوار ما فكنده بدانديش
ما نگران بر رخش چو صورت ديوار
شكر خدا را كه شهريار جوان بخت
حمد خدا را كه پادشاه جهاندار
قلب منيرش بود سپهر حقايق
خاطر پاكش بود خزانه اسرار
گشته خيالش بكار ملت مصروف
هست درونش ز راز ملك خبردار
هيچ نترسم از آنكه مسكن ما را
خانه ماران كننند مردم سحار
ز آنكه بتأييد حق سنان شهنشه
گردد چون اژدها و بشكرد آن مار
يارب اين شه نگاهدار زمانه است
نيز توأش از بد زمانه نگهدار
—
قطعه
هزار و سيصد و سي و سه سال كرده گذر
ز عام هجرت فخر انام و خير بشر
بناف هفته و روز ششم ز عشر سوم
زغره ششمين از شهور دور قمر
شدم بمحضر مير اجيل سفير كبير
جهان فضل و سپهر و قاروكان هنر
سليل (طور غود) والا گهر اميرالبحر
يگانه عاصم معصوم ذيل دانشور
سخن گذشت زهر جاو عاقبت برسيد
بنظم پارسي بنده اندر آن محضر
از آن قصيده كه ده سال پيش درباكو
زبحر طبع كشيدم بسان گنج گهر
از آن قصيده كه ابواب اتحاد گشود
بروي امت فاروق و شيعه حيدر
از آن قصيده كه در حله تهنيت گفتند
زنظم آن خلفاي نبي به يكديگر
از آن قصيده كه چو نخواند هشد بمجمع عام
پس از جدال فراوان و جنگ بيد حد و مر
بر غم مفسد و غماز آشتي كردند
متابعان علي با مواليان عمر
سفير دولت پيرو ز بخت عثماني
كه باد تا بابد همعنان فتح و ظفر
چو اين شنيد اشارت نمود كان ابيات
دهم نگار ز ديوان خود در اين دفتر
پي اطاعت فرمان آن يگانه وزير
قلم گرفته نبشستم ز شوق سر تا سر
كنون درود فرستم بدان مقام كريم
كه هست چرخي در خاك و بحري اندر بر
خليفة اللهش از دار ملك اسلامي
روانه كرده در اين سو چو مهر در خاور
بود محمد خامس خليفة الله از آن
خداي داده بدورايت و كلاه و كمر
رشاد يافت لقب زانكه در سبيل رشاد
هدايت ازلي شد بسالكان رهبر
كسي كه به سبيل رشاد راه سپار
براي او نبود هيچگونه خوف و خطر
ايا وزير گرانمايه اي سفير بزرگ
حديث بنده ز دل كوشدار و كن باور
تو زان جناب فرستاده ي در اين سامان
تو ز آن خديو نماينده ي درين كشور
سفير هر ملكي در زمانه مظهر اوست
چنانكه مظهر ذات حق است پيغمبر
—
قصيده
امام عصر چرا گه بچاه و گاه بغار
شود چو يوسف صديق و احمد مختار
چرا چو گنج به ويرانها كشاندرخت
چرا چو ابر به بيغولها گشايد بار
چرا چو ماه به مغرب گرايد از مشرق
چرا چو سيل به دريا شتابد از كهسار
چرا فرار كند زادمي به كوه و بدشت
چرا كناره كند از بشر به شهر و ديار
ز چيست مي نكند جاي در بلا دو قري
چرا همي نزيد در ديار و در امصار
امام جان جهانست و در جهان چون جان
قرار دارد و جان راست زودوام و قرار
امام شمع طريق است و رهنماي فريق
نصير عدل و صراط نجات و آخذثار
چرا چراغ بر اين كاروان نيفروزد
كه بسته در كف دزدند و خسته در شب تار
چرا گزيده زاخوانخويش عزلت و بعد
چرا گرفته ز ايوان خويش راه فرار
ز خانه خود باشد ملول و اينت عجب
كه زنده نيست در اين دار غير ازو ديار
اگر نداني اي نور ديده از من پرس
كه چون نداني تفسير بايد استفسار
هزار مرتبه افزون من اين حديث بليغ
شنيده ام ز بزرگان و خوانده ام ز اخبار
رسول گفت در آخر زمان شود اسلام
غريب و خوار بدانسان كه از نخستين بار
كنون غريبست اسلام و پيشواي جهان
ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار
امام خون خورد از غصه هر زمان نكرد
كه دين احمد مرسل غريب گشته و خوار
امام گريه كند زار بر شريعت و تو
سزد كه گريي بر حال آن شهنشه زار
كه هست بيمش ز احباب خويش نزاعدا
ز مسلمانش باشد خطر نه از كفار
چنانكه شير خدا را شنيده ي بجگر
چه زخم ها كه رسيد از مهاجر و انصار
امام را زين غاصبان مسند شرع
بهر دقيقه خطرها بود فزون ز هزار
كجا كه حجة الاسلام شيخ … شد
بجاي نور بر اسلاميان ببارد نار
نه زيب مانده به مسجد نه زيت در قنديل
نه نور هشته به محراب و روشني به منار
شكسته گردن تقوي بزخم گر ز طمع
كشيده تيغ هوي بر گلوي استغفار
شنيده ي تو كه اصل دوم زدين داداست
ز داد نام خدا گشته در جهان دادار
نهان و پيدا شيخ پليد بي آزرم
كند بداوري و داد ايزدي انكار
كسي كه اصل دوم را بعمد منكر شد
كجا به اصل نخستين همي كند اقرار
گراينست حجت اسلاميان و آيت حق
سزاست بوسه به ناقوس و سجده بر زنار
سلام كردن بايد بمعبد هندو
نماز بردن شايد به قبله تاتار
خداي را مگر اي بي خرد نمي داني
كه حجت حق بايد ستوده و ستوار
تو ناستوده و سست و پليد و كژ طبعي
ز فرط جهل شناور شده بلجه عار
دو روز كلك و زبانت گشوده شد كه برفت
ز دست كلك و زبانت هزار سر بر دار
هزار فتوي دادي خلاف شرع و خرد
براي آنكه تجارت كني در اين بازار
تجارت تو و بال تو گشت و در پاداش
شوي ز ميوه بستان خويش برخوردار
نصيبه تو شود خار خشك و حنظل تلخ
چرا كه هيچ نكشتي بغير حنظل و خار
چنانكه زهر بكام جهانيان كردي
علي الصباح زز قوم بشكني ناهار
تو طامع دغل دزدرا چه افتاده است
كه نام حجت بر خود نهي به استكبار
دنيتر از تو كسي كاين خديعه از تو خريد
تو جفت لاشه خر مرده ي و او كفتار
دهان كفتار از لاشه بويناك تر است
درون مرده خود آلوده تر شد از مردار
ز آبروي شريعت بكاستي آن روز
كه خادمت بشريعت اضافه كرد حمار
مگر شريعت احمد شريعه … تست
كه گه پياده بدان در شوي و گاه سوار
تقو بر آن طمع و حرص و كذبو جهل و ريا
تفو بران سروريش و دراعه و دستار
براي يك دو سه دينار دين خود دادي
بعكس معني دين بر هميشدت دينار
سروش گويدم اين گفته تهمتست به شيخ
كه او ز دين بستو هست ودين ازو بيزار
قضيه سالبه بر انتفاء موضوع است
ز … عصمت و كاكل ز كل اميد مدار
نداشت دين كه فروشد همي بدينارش
نداشت دل كه دهد از كف و ستانديار
تهي ز علم و عمل بي خبر ز دين و خرد
خري گريخته از زير بار و بند و چدار
خميده پالان بگسسته پاردم ز كفل
فكنده نعل و دريده جل و بريده فسار
لگد نواخته بر يال و كتف خر بنده
دو گوش آخته چون تيغ و جسته از ديوار
لواشه بايد و داغ و كلافه تا اين خر
دوباره رام شود تن دهد ببردن بار
گر اين لواشه ز مشروطيت بدست آيد
بزير بار كشم ز اين خران همي بسيار
چنان ز نمشان بر سر فسار و بر كون داغ
كه آفرين رسد از نعلبند و از بيطار
خرلگد زن و بغل چموش را بايد
علوفه دادن يكبار و بار يكخروار
علوفه بر خر سركش فزون مده زيرا
چو سير شد شكمش سر كشي كند ناچار
بسان كهنه وزيران مملكت كه همي
لگد زنند چو بينند از ملك تيمار
فرون ازانچه رسد زان خسان بي تقوي
زيان به كشور و خزيان بدين و عقده بكار
از اين وزيران بينيم در دور رنج و زيان
كه بدتر از سگ و گر گند مردم سگسار
سگ درنده بخون كسان شود قانع
بر اين و تيره بود نيز گرگ مردم خوار
ولي فقيه و وزير درنده را باشد
بخون و ثروت و ناموس مردمان اصرار
هزار آفت از اين خرمزوران در ملك
رسد كه نيست فزون عده شان زده بشمار
يكي ازان ده ازالت شود چو از مسند
بجاي آن دگري مي بيابد استقرار
تمام مظهر يكديگرند و پنداري
همه يكند بروي و بخوي و بوي و نگار
بسان مهره نرد و پياده شترنگ
همه موافق رنگند و مختلف رفتار
يكي بشاه برد حمله و يكي به وزير
يكي به پنج كند جنبش و يكي به چهار
بما وزير خدا داده بر جهودان سبت
بما فقيه عطا كرده و بخرما خار
وزير پر طمع پرفسون پر نيرنگ
فقيه بي هنر حيله باز رشوت خوار
وزير بي خرد بي حياي بي پروا
فقيه بد عمل نابكار ناهنجار
وزير را ستم و نخوت است كسب و عمل
فقيه را طمع و رشوت است شغل و شعار
ز بس بخانه چشم وزير خفته غرور
ز بس بكاخ دماغ فقيه رفته بخار
وزير مظهر شه كرده خويش را عنوان
فقيه حجت حق كرده خويش را پندار
وزير كره غولي است بر زده دم و شاخ
فقيه مانا ديوي است اژدها او بار
وزير مال ضعيفان برد به حكم فقيه
بسان مرد شكاري كه سگ برد به شكار
فقيه خون يتيمان خورد بزور وزير
چنانكه دزد به تعليم مرد دزد افشار
اگر طبيب و پرستارت اين فقيه و وزير
شكار قابض ارواح گردي اي بيمار
سگ از مناره و اشتر ز باره حمله برد
چوپاسبانخر و خر سست كوتوال حصار
آيا مقامردون كز براي سود و شتل
متاع دين خدا را كني جهيز و قمار
به يك دو زخم حريفان بدستخون بازي
حيات خويش و به مرگ اندرون فتي ز خمار
حمال حامل اسفار ديده ايم ولي
نديده ايم شود گاو عامل اوزار
تو آن خر خرف و گاو ريش گاوستي
كه گشته عامل اوزار و حامل اسفار
بغير دبه و بيديني و شرارت طبع
نه هيچ داري شغل و نه هيچ داني كار
خراب كردي مسجد بساختي حانوت
بنا نهادي گلخن بسوختي گلزار
بسان قحبه مستي كه دعوتش كردند
ببزم خويش حريفان براي بوس و كنار
ز شوق وعده به گرمابه رفت و بيرون كرد
ز تن قميص و زسر معجز و زپا شلوار
سپس ببست حنا بر زهار و نوره بزلف
بكند موي سر و شانه زد بموي زهار
كنون چو پيچك پيچيده ي بسرو و سمن
ولي چو باد خزاني وزد به باغ بهار
بپژمري و بيفتي ز باد و گندبروت
چنانكه آگهي از قصه كدو و چنار
بميل شه نشود كار فاسدت اصلاح
فساد دهر کجا چاره يابد از عطار
كجا نتوان بتو تفويض حل و عقد امور
كه مي داني خود حل و عقد بند ازار
از آستين تو كي سرزند مصالح ملك
كه از مصالح رندان همي زدي آهار
برآمده شكمت چون زنان آبستن
ز بسكه خورده ي اطلاق و برده ي ادرار
چرا به وقت لقاح از مخاض ننديشي
كه هست گادنت آسان و زادنت دشوار
در آن بساط كه باشد مشير سلطنه صدر
در آن سپه كه بهادر امير شد سالار
از آن بساط نزايد بغير نكبت و رنج
وز آن سپه نرسد جز نحوست و ادبار
شنيده ام كه بهادر امير خود را خواند
ز نازكي و طراوت گل هميشه بهار
كجا هميشه بهار است آنكه چون دم دي
خزان برد به گلستان حيدر كرار
ز نغمه دم او روح عدل شد مسموم
كه زهر مار بود در دهانش چون سگ هار
ز اتفاق مجلل چنان دلش مغرور
كه غافل آمده از اختلاف ليل و نهار
ز هر طريق و زهر در كه قصه آغازم
دوباره روي سخن زي تو آيد اي غدار
توئي كه آلت اجراي قصد غيرشدي
چو گاو كور كه بستش بر آسيا عصار
بهر كه سنگ زنم كله تو در نظر است
بنص (اعني اياك فاسمعي ياجار)
منم عذاب تو وز اين عذاب ني تخفيف
منم بلاي تو وز اين بلا مجو زنهار
مباش سخت كه تو گندمي و من طحان
مكن ستيزه كه تو اشتري و من جزار
كجا تواند گندم به آسيابان جنگ
چگونه يارد شتر بساربان پيكار
ز تنت پوست كنم چون زميشها قصاب
كدنگ بر تو زنم چون بخيشها قصار
به دست خويش دهي مرگ خويش را سامان
چو گوسفندي در گردنش زنادو شفار
همي خواهد و احدي موت سركش من
كه با كدوي تو مشت آزمون گنديكبار
بود به تازي و احديموت آن يك زخم
كه هست دسته اش از چوب و كله اش از قار
از آن سبب كه ز قير است كله سر او
عرب بخواند آن را بلفظ خود مقوار
اگر نديديش اينك ببين كه عزرائيل
در فتوح گشايد ترا بدين افزار
چو اين نشادر معوج بمستقيم تو شد
برون رود ز سرت سكسكي شوي رهوار
ز عرو عرو جهيدن به تيز تيز افتي
چنانكه فاعتبروا منه يا اولي الابصار
ز شومي تو بر اسلام آن بليه رسيد
كه بكر راز بسوس و ثمود را رزقدار
زند ز دست تو فرياد مرة بن لوي
كند بجان تو نفرين ربيعة بن نزار
چنان ز نفخه شيطان بخواب مرگ دري
كه بانگ صور قيامت نمي كند بيدار
ولي امام زمان ريشه ات بر اندازد
بزور پنجه خونين و تيغ آتشبار
بجاي آنكه مقدم شدي چو پيش آهنگ
رسد كه توشه كش اشتران شوي به قطار
همان عمامه كه دام ضلالت تو شده است
كشد امام بخرطومت اندرون چو مهار
خليل حق بهمان تيشه بت همي شكند
كه بت بدان بتراشيدي آزرنجار
بلي چو خانه خدا پا نهد بخانه خويش
يكي است آمدن يارو رفتن اغيار
نه گرگ در گله آيد ز زاغ در بستان
نه خر بخرمن ماند نه موش در انبار
درخت بدرا از ريشه بركند دهقان
بناي كژ را از بن برافكند معمار
ز خون اين فقها رنگ گيردآن مسند
ز لوث اين وزرا پاك گردد آن دربار
چو ديو خسته شد آتش زند به پيكر ديو
چو مار كشته شد اخگر دمد بخانه مار
چو شست دامن دين را از اين پليدي ها
همي بسوزد شان خانمان و زاد و تبار
امام از رگ و از ريشه شان خبر دارد
خلاف ما كه ندانيم خود يكي هزار
تمام شد سخن فحش و اشتهاي فقيه
زند زبانه و ديگش دهن گشوده چو غار
حواله كردم ملك جهان و هر چه در اوست
بخاندانش حتي الجدار و المسمار
خدا نکرده ز دشنام اگر نگشتي سير
ببوس شيخا … عبد بي مقدار
…………………
….. محمد علي شه قاجار
—
قصيده
اين قصيده را نگارنده ناچيز محمد صادق الحسيني الفراهاني در 18 جميدي الاولي 1323 مطابق 8 ماه ايول روسي 1905 در بادکوبه خطاب به (احمد بيک آقا يوف) مدير جريده (حيات) انشا کرده و در نمره 24 حيات درج شد:
زلال خضر كزان تشنه ماند اسكندر
ببين كه گشته روان در كنار بحر خزر
هر آنچه جست سكندر درون تاريكي
بروشني شده ما را نصيب خوش بنگر
بيا كه چشمه آب حيات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دين پيغمبر
به دست ياري پير خرد كه خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
يكي جريده زباكو پديد گشته به طبع
بلند چون فلك و تابناك همچو قمر
جريده ني كه هزاران خزينه گوهر ناب
صحيفه ني كه هزاران سفينه لؤلؤ تر
هزار سحر كند از بيان شور انگيز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بيان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حديث آن چو زن داغديده كرد از بر
عروس زيبا از ياد برد حجله شوي
عجوز ثكلي فرموش كرد داغ پسر
نبشته گوئي كلك خرد ز آيت فضل
خطي ز عنبر سارا بديبه ششتر
و يا تو گوئي در بوستان شرع رسول
يكي درخت برومند بر فلك زده سر
درست كاري ببخش درست گوئي شاخ
وطن پرستي بر گش خداشناسي بر
فشانده ميوه بسكان هند از تاتار
فكنده سايه بصحراي غرب از خاور
ز ميوه اش بدن مؤمنين شده فربه
ز سايه اش جسد مشركين شده لاغر
بلي ز معجز احمد شگفت ني كه شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنينه بايستي
كه در بيانش لطف است و در كلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد بايد زدن مي كوثر
شراب كوثر علم است و جز بدولت علم
كسي نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگي از دست علم گير و بدان
كه گرد علم نه بيهوده گشت اسكندر
بيا بنوش ز عين الحيوة ما قدحي
ببوي همچو گلاب و بطعم همچو شكر
از آن شراب كه در رقص و در سرود آيد
تن و روان تو بي پاي كوپ ورا مشكر
از آن شراب که گر قطره ي رسد به دهان
به خار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب كه گر ساغري بمرده دهند
ز جاي خيزد و گيرد نشاط عمر از سر
ازآن شراب كه در دشت جهل و كشور ظلم
همي ببارد سجيل و بر زند آذر
از آن شراب كه بر مصطفي شب معراج
بقاب قوسين نوشاند خالق اكبر
از آن شراب كه پيغمبر ارمغان آورد
بمرتضي و دو فرزند وي شبير و شبر
از آن شراب كه صديق نوش كرد و ز صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سر تا سر
از آن شراب كه فاروق خورد و شيرين كرد
جهانيان را زهري كه بود در ساغر
از آن شراب كه عثمان چشيد و حلقومش
ز شور مستي زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب كه نوشاند ساقي تسينم
بدست خويش بعمار ياسر و بوذر
از آن شراب كه هشيار گشت از آن سلمان
از آن شراب كه طيار گشت از آن جعفر
از آن شراب كه ابليس از آن شود مقهور
از آن شراب كه جبريل از آن گشايد پر
از آن شراب كه ديوار كشد فرشته شود
از آن شراب كه مور ارچشد شود اژدر
از آن شراب كه آباد كرده خانه خير
از آن شراب كه بر باد داده خيمه شبر
بود دو چيز بهر روزگار و در هر جاي
ستون بيت سعادت قوام نسل بشر
نخست دين و دوم علم دان كه اين هر دو
شدند چون دو برادر ز يك پدر مادر
ميان اين دو برادر جدا شود آن روز
كه بگسلند ز هم فرقدان و دو پيكر
بشرع كار معيشت منظم است و درست
بعلم پشت عمل محكم است و مستظهر
بشرع شايد قانون گذاشت بي دستور
بعلم شايد كشور گرفت بي لشكر
امام بي دين باشد فضحيت محراب
چنانكه مفتي بي علم ضحكه منبر
چو خسته شد تن دين از كجا برآيد كار
چو بسته شد در علم از كجا گشايد در
دريغ و درد كه ما را ز علم نيست نشان
فغان و آه كه ما را ز شرع نيست خبر
نه واقفيم ز حكم خدا و شرع رسول
نه عارفيم بعلم علي و عدل عمر
رسيده ايم بدشتي كه نيست روي نجات
فتاده ايم به بحري كه نيست راه عبر
نشان ره ز كه جويم كه چشمها همه كور
حديث دل به که گويم كه گوشها همه كر
هزار سان فزونتر بود كه در گيتي
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاك و خاكستر
نه حجله اش را اسباب مانده نه زينت
نه پيكرش را پيرايه مانده نه زيور
بجاي حنا گيسو خضاب كرده بخون
بجاي غازه رخش سرخ از سرشك بصر
مرا بسي عجب آيد كه اين عروس چرا
هزار سال بماند عقيم و بي شوهر
نه يك خردمند او را همي بپرسد حال
نه يك جوانمرد او را بگيرد اندر بر
ز بسكه تخم مروت بر اوفتاده زبن
ز اقربايش يك تن نشد ورا همسر
مگر كه ستر الهي يكي نقاب كشد
ز چشم زخم رقيبان بروي اين دلبر
وگرنه امر محال است كاين عروس بديع
بجاي ماند پي روي پوش و بي معجر
درون خانه همسايه مرد بسيار است
وليك يكسره نامرد و بي حميت و غر
(وان يكاد) بخوانيد و (آية الكرسي)
كه اين متاع نيفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
كه شاخ سبز نهشتيم در سراي پدر
در آب شستيم آن آبروي ميراثي
بباد داديم آن گنجهاي باد آور
خرد ز خطه (مشرق) نموده عزم رحيل
هنر ز كشور (اسلام) بسته بار سفر
عمر كجاست كه بيند فسوس در اسلام
علي كجاست كه بيند جهود در خيبر
عمر كجاست كه بيند دراز دستان را
كشيده تا بكجا پاي از گليم بدر
علي كجاست كه بيند بطاق كعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
كجاست حضرت (فاروق) و تازيانه سخت
براي خواندن معروف و راندن منكر
كجاست (حيدر كرار) و تيغ آتش بار
كه كافران را دادي به امر حق كيفر
اگر بخواهي رسم و ره سياست ملك
بخوان وصيت آن شه به مالك شتر
كجاست حشمت (صديق) و آنهمه شوکت
که خلق را سوي ايمان کشيد بار دگر
کجاست طاعت (عثمان)و چهر نورانيش
كه با نماز شب تيره برد تا بسحر
كجاست (عمر عبدالعزيز) آنكه بجد
همي ببست باصلاح كار خلق كمر
مگر دوباره بخواب اندرون كسي بيني
بعزم احمد سفاح و جزم بو جعفر
كجاست حشمت محمود عزنوي كه شكست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
كجاست رايت الپ ارسلان سلجوقي
امير شاه شكار و خديو شير شكر
كجاست پادشه پيلتن صلاح الدين
كه تاخت بر سپه شير دل چو ضيغم نر
كجاست موكب سلطان محمد فاتح
كه كوه در بر حبيشش? چو دشتو بحر چو بحر
كجاست نادر افشار شهريار بزرگ
كه شد ز فارس سوي هند و ماوراء نهر
كجا شدند دليران كشور اسلام
يلان نامور و پهلوان كند آور
كماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقيف
فحول ازد و دليران جنگي حمير
زبيديان دلاور تميميان دلير
مجاهدان ربيعه مبارزان مضر
چوبو عبيده جراح و عمرو بن معدي
چو خالد بن وليد و ضرار بن ازدر
چو طاهر بن حسين وا بود لف قاسم
چن پور گاوس افشين كه نام او خيذر
مهلب بن ابيصفره موت احمر خصم
كه روي از رقيان شد ز بيم اواصفر
حديث معتصم بالله ار فرو خواني
هم از نصوص تواريخ و از متون سير
شگفت معجزه بيني كه پور بابكيان
گهي بخاقان پيچيد و گاه با قيصر
كتابخانه (مأمون) چه شد كز او خوانيم
حديث فضل (علي بن موسي جعفر
بيا بگرئيم اي دل بحال خود شب و روز
كه نه به درد علاج است و نه به ناله اثر
سزد كه ملت (اسلام) چون زن ثكلي
خروش (و اعمرا) بر كشد ز سوز جگر
فتاده كشتي (اسلاميان) بگردابي
كز آن نهنگ نيارد بحيله كرد گذر
هزار كشتي رانديم اندرين دريا
همي شكسته و بي بادبان و بي لنگر
هر آن سفينه كه بر ساحل (حيات) رسيد
رهيد از خطر اين محيط پهناور
حيات كشتي علم است و (علم) فلك نجات
نجات خواهي به فروش جان و دانش خر
بسان دانه كه در آسيا شود شب و روز
همي بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
يكي بزير و يكي بر زبر نشسته مدام
اساس هستي ما را كنند زير و زبر
ميان (طالب) بي دين و (غالب بي داد)
كه كارشان همه ميل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهي شبيه آدميان
چو در ميان دو گرگ درنده مشتي خر
ز صد هزار يكي رانه فكرت اندر مغز
ز صد هزار يكي را نه روح در پيكر
چرا لگد نزند اين ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهاي چون نشتر
چرا همي نستيزد بقهرمان اجل
چرا همي نگريزد ز جايگاه خطر
مگر (پيمبر) ازين خلق قطع کرده اميد
مگر (خداي) ازين قوم برگرفته نظر
که راه (علم) نپويند و روزگار عزيز
كنند صرف بچون چرا و بوك و مگر
از آن بخيره و غافل كه جز بدان من علم
بهر چه دست فرازند ضايع است و هدر
محال باشد جز با كمند (علم) رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم يافتي آنكه باتحاد گراي
كه علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائيد و سيل را نگريد
كه هيچ نيست بجز قطره قطره هاي مطر
باتحاد گرائيد و اتفاق كنيد
كه اتحاد شما كم كند ز كفر اثر
اگر شنيديد (المؤمنون كالبنيان)
يشد بعض بعضا ز قول پيغمبر
شكست ما همه زان شد كه مسلمين ز عناد
يكي غلام علي شد يكي مريد عمر
قضات در پي تاراج و خسروان پي تاج
زدند بر سر و كوپال و كتف يكديگر
ميان شيعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام اين گفتگو نبود اي در
تو از براي ابوحفص و بوالحسن شده ي
چو دايه ي كه بود مهربان تر از مادر
بهار دين ز تو بي آب ماند و جهل تو داد
براي قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه كني غافلي ز قوت خصم
كه گرگ فربه گردد چو شير شد لاغر
ايا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
كه چون تو نيست يكي اوستاد دانشور
تو عالمي به احاديث و واقفي ز فنون
تو آگهي بتواريخ و عارفي بسير
ز خامه تو به اسلام تهنيت گويم
كه جمع ملت اسلام را توئي ياور
چهار چيز بدست چهار تن بسپرد
براي حفظ صلاح جهانيان داور
تبربدست (خليل) و عصا بدست (كليم)
قلم بدست تو و تيغ در كف حيدر
نعوذ بالله استغفر الله اين تشبيه
ز تنگناي مجال است و من نيم كافر
تونه پيمبري و نه ولي ولي بيشك
مؤيدي ز (خدا) و (امام) و (پيغمبر)
از اين رهست که باري ز خامه آب حيات
از اين ره است که داري ز نامه گنج گهر
كف (كليم) زكلكت همي شود ظاهر
دم مسيح بلعلت همي بود مضمر
چو كردگار ببخشيد و بخت ياري كرد
مكن دريغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگيز اين خفتگان باديه را
كه روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زير ابر سيه درشو اي ستاره صبح
ببام عرش خروش افكن اي خروس سحر
(اديب الممالک) «محمد صادق» الحسيني الفراهاني
—
قصيده
روزي که بيست و چهارم ذي الحجه از سال هزار و سيصد و هفت هجري بود در باغ شمال تبريز رفتم تا پاي حضرت ولينعمت بزرگ را روحي فداه بوسه زنم و آن باغ به تازگي چندان صفا و صفوت گرفته بود که بر بهشت برين مينازيد از بس که گلهاي رنگارنگ داشت نگارخانه چينيان را به آشکارا هميمانست مرا از مشاهده آن باغ نزهتي در خاطر پديد آمد که به اين شعر تازي متمثل شده گفتم
ايا روض الشمال فدتک نفسي
واصغران اقول فداک مالي
وقالوا مل الي جهة سواها
فقلت القلب في جهة الشمال
در اين اثنا پيشکاران اصطبل و جلوداران اسبان خاصه را ديدم که اسبان تازه بزاده و مهور تازي نژاده را با کمند بسته در دامن باغ مي کشانند لختي بيش رفته حضرت اقدس را که با روي چون ماه به تماشاي داغگاه آمده بودند زمين بوس ادب به جاي آوردم – فرمودند هان اي امير الشعراء چونان که آن مرد شاعر سيستاني پسر قلوع که بوالحسن علي فرخيش مي نامند داغگاه ابوالمظفر امير نصر ناصردين بلخي را با اسبان نوبزاد بيتي چند ستايد تو نيز بايستي چنان چکامه فراهم کني و اين بيت فرخي برخواندند
تا پرند نيلگون بر روي بندد مرغزار
پرنيان هفت رنک اندر سرآرد کوهسار
من نيز شرط طاعت را سربزير انداخته پس از اجازت در گوشه اي که به چشم بزرگ منظر خورد بين آن حضرت در نيايم بنشستم و اين قصيده غرا برهم فروبستم و تا من از نبشتن و خواندن بپرداختم هنوز نيمه اسبان را به داغ نياورده بودند با اينکه از يکصد اسب در آن روز بفزون داغ برننهادند
قصيده اين است
ابر چون پيلان مست آمد فراز كوهسار
باد همچون پيلبان بر پيل مست آمد سوار
آبگير از باد شبگيري کند سيمين زره
لاله از گلبرگ تر آراست ياقوتين حصار
جوي همچون نهر فرهاد است سرشار از لبن
باغ همچون تخت پرويز است مشحون از نگار
سبزه طرف جويباران هاشمي پوشد طراز
لاله بر گرد تل از عباسيان خواهد شعار
چون نجوم آسمان طالع نجوم اندر زمين
چون سرشك عاشقان جاري مياه از آبشار
ياسمين زرد را بنهاده دست باغبان
در طبق هاي لطيف اندر كنار جويبار
چون بزنبيل اندرون رفته (نزار بن معد)
با دل و هوش و فربي با تن و توش نزار
صف ناژو لشكر (شاپور ذوالاكتاف)شد
بر مثال رايت شاپور شد شاخ چنار
گل چو ترسابچگان افكند در گردن صليب
بلبل ناقوس را گفت كاي شوريده يار
گرچو ترسايان طريق ماسپاري خوش بيا
ور مسلماني برو از بت پرستي شرم دار
بلبل اندر پاسخش مستانه خوش گفت اين سرود
(عاشق يارم مرا با كفر و با ايمان چه كار)
از مناقير طيور اندر همي ريزد شكر
وز عقاقير زمين يكسر همي جوشد عقار
نيشكر ذات النطاقين بيد همچون ذواليدين
نارون چون ذوالعمله ياسمن ذات الخمار
شاخ همچون ذواليمينين سار همچون (ذوالرمة)
ابر همچون (ذوالجناح) و برق همچون (ذوالفقار)
باز همچون (ذويزن) شد کبك همچون ذوجدن
لاله همچون (ذوشناتر) سرو همچون ذوالمنار
در ميان بوستان بر شاخهاي خشك و تر
گربه بيني ديد خواهي چون قداح اندر قمار
فذ و توأم نافس و حلس و معلي و رقيب
مسبل و غدو سفيح آنگه منبح است آشكر?
خون يحيي ناردان و طشت زرين بوستان
شاه جا بر آسمان و زال ساحر روزگار
تير خونين رفته در چشم شقايق همچنانك
تير رستم ديدي اندر ديده اسفنديار
راغ ديبائي پر از نقش است و گيتي نقش بند
ابر پستاني پر از شير است و بستان شيرخوار
نرگس اندر كاسه سيمين همي انباشت زر
گلبن اندر ديبه ديبا همي پرورد خار
سوسن اندر شكر و تمجيد (وليعهد ملك)
همچنان گويا كه بر تصديق احد سوسمار
خسرو عادل مظفر شه خداوند مهين
آن امير كامران آن شهريار كامكار
تخت را والا مكين و بخت را يكتا قرين
چرخ را فرخ اديب و عقل را آموزگار
جويبار ناصرالدين شاه را خرم درخت
بوستان دولت و اقبال را فرخ بهار
در سرير خسروي بر پادشاهان جانشين
افسر شاهي بفرقش از نياكان يادگار
گر بخواهد كند خواهد هر دو كتف آسمان
ور بخواهد بست خواهد هر دو دست روزگار
تا مظفر شه بر اورنگ وليعهدي نشست
داد داد و كشت خصم و كشت عدل و كندخار
قصه (آل مظفر) كي دگر بايد شنيد
نامه (مسعود بن محمود) كي آيد به كار
(فرخي) سوزد چكامه (عنصري) شويد ورق
(عسجدي) بردزبان (فروسي) آيد با عتذار
كاي ز مدحت نامه حيران گيتي را طراز
وي ز نامت سكه شاهان كيهان را عيار
عهد پيشينان همه شب بود و عهد تو است روز
محو شد اينك (كلام اليل يمحوه النهار)
نعت خورشيد وجودت را هميون مطلعي
آورم چون مطلع خورشيد در نصف النهار
—
مطلع دوم
كاي هميون تو سنت در حمله چو كحل و عرار
وي درخشان صارمت در شعله چون مرخ و عفار
آن يكي تازي نژاد از دومان ذوالجناح
اين يكي هندي نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا بپيچد بر سحاب
وين به شكل آب از دريا برانگيزد غبار
آن يكي شيري است با آهو همي گرديده رام
وين دگر چون آهوئي كز شير فرمايد شكار
آن هميون بابدان بدگشت و با نيكان نكو
وين خجسته جاي كل كل گشت و جاي خار خار
آن يكي افلاك را از خاك دوزد پيرهن
وين يكي بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن يكي در پويه از كيمخت ريزد در ناب
وين يكي در حمله بر كافور سايد جلنار
آن يكي چون شير زرين طوق در سيمين اجم
وين يكي چون آهوي سيمين كه در زرين و جار
بي سرانگشت توكي كوكب بر آيد زاسمان
بي سنانت كي دل دشمن شكافد روزگار
بي بتان احمدي كي ماه يابد انشقاق
بي عصاي موسوي كي سنگ يابد انفجار
جز بدستت نجم دري كي بتابد در فلك
جز به كلكت مشك داري كي بزايد ناف فار
مرگ چون باشد بامضاي سنانت منتظر
مرد عاقل برگزيند مرگ را بر انتظار
تيغ تيزت تا تبار ظالمان از جاي كند
گف يزدان (لا يزيد الظالمين الا تبار)
گر مهار چرخ گردون در كف رادت نبود
تا ابد بودي بريده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جويبار عدلت اندر باغ ملك
ظلم شد اندر كلوخ خشك اندر جويبار
تا دميده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگ دستي گشته چون بوبكر اندر سبزوار
كردي آذربايجان را چون بهار آذري
كشته دارالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان كافعي شود كوراز نگين زمردين
تيره كون سازي نگين زهره از پيچيده مار
داغگاه توسنت را اي خداوند مهين
(فرخي) بايد كه بستاند كنون بيتي هزار
ليك چون نبود در اين فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخي مر فرخي را يادگار
فرخي كر (بوالمظفر شاه) را در داغگاه
مدحتي شايان نمود و برد اسبي ده چهار
من (مظفر شاه) را بستايمي كز فرخي
در ركابش توسن افلاك را باشم سوار
كويم اندر وصف دلكش داغگاه توسنش
كاي بهار جاودانه كاي بهشت پايدار
آتش اندر تو فروزد وي عجب در باغ خلد
هيچكس ناديده چون دوزخ بر افروزند نار
در تو از آتش دمد كلهاي گوناگون بسي
تا شود كيمخت اسبان لالهاي داغدار
داغها چون باغهاي ارغوان در باغ خلد
يا بسان خالهاي آتشين بر روي يار
آتشين مكواتها چون پنجه زرين همه
و آن سرينهاي سره صافي تراز سيم عيار
راست پنداري كه در صحن بلورين برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهاي پر نكار
يا چو عكس ماه بدر افتاده اندر آبگير
يا چو گلگون لالها اندر ميان سبزه زار
هر سمندي در كمندي بسته چون مرغ دلي
كشته اندر پنجه شهباز طنازي شكار
تا وزد بوي كباب ارزان آن آهوتگان
پيلهاي مست را از سر برون آيد خمار
حبذا زين باد رفتاران كه چون نار سموم
حبذا ز اين آتشين خويان كه چون باد بهار
شاخ سيسنبر دمد از قطره خويشان بباغ
بوي ريحان بروزد از خويشان در مرغزار
اندران پهلو كه داغ تست از فرط ادب
مي نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
كوهساران را به تركي داغ خوانند اي عجب
كه تو داغ خويش را بنهاده بر كوهسار
داغهائي را كه اسبان بر سرين خواهند داشت
قيصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت كردون بود اي شاه و داغت آفتاب
هر صباح اين داغ كيا بعد كي باد آشكار
شيطان و انسان
روزي که نوزدهم صفر 1308 بود در باغ حضرت خداوند امير نظام ايده الله تعالي به عادت ديرين ايستاده و بانواب حاجي محمد طاهر ميرزاي قاجار که از ندماي بار امير بزرگ است سخن پيوسته بودم در اين اثنا نواب مومي اليه اين دو قطعه را که به زبان تازي گفته اند برخواند و خداوندم گوش فرا مي داد
تا سخن به پايان آمد آنگاه مرا بفرمود که بايستي تو اين هر دو را به زبان پارسي در رشته کشي من نيز سر به زير انداخته به گوشه ي رفتم و اين سخنان بر پاره کاغذي نبشته بياوردم و برخواندم. قطعه اول منسوب بصفي الدين شاعر حلي است
و ليلة طال سهادي بها
فزارني ابليس عند الرقاد
فقال لي هل لك في شمعة
كيسة تطرد عنك السهاد
قلت نعم قال و في قحبة
هندية من اهل اكبر اباد
قلت نعم قال و في حمرة
معصرة کانت من عهد عاد
قلت نعم قال و في لعبة
في وجنتيها للحيا اتقاد
قلت نعم قال و في شادن
قد كحلت اجفانه بالسواد
قلت نعم قال و في مطرب
اذارنا يرقض منه الجماد
قلت نعم قال فنم آمنا
يا كعبة الفسق و ركن الفساد
—
قطعه ي دوم منسوب به سناء الملک است ولي من بنده در ديوان زين الدين ابوحفص عمر بن مظفر بن عمر الوردي الشافعي آن را يافته ام و آن اينست
بت و ابليس اتي – بحيلة منتد بة
فقال ما قولك في – حشيشة منتخبة
فقلت لا قال و لا – خمرة كرم مذهبة
فقلت لا قال و لا – اغيدبالبدر اشبه
فقلت لا قال و لا – مليحة مطيبة
فقلت لا قال و لا – آلة لهو مطربة
فقلت لا قال فتم
ما انت الا حطبة
—
ترجمه
شب دوشين كه تا قريب سحر
بود مي خسته از سهاد و سهر
از پس پاس سيمين زان شب
سر نهادم بفكر در بستر
گرم چون گشت چشمم اندر خواب
ديدم ابليس را به خواب اندر
گفت خواهي يكي فروزان شمع
كه برد خواب را سبك از سر
گفتم آري بگفت لو ليكي
ز اكبر آباد هند يا كشمر
گفتم آري بگفت صاف مئي
كه بود جمشيد را دختر
گفتم آري بگفت دختركي
كه رخش زدبجان شرم شرر
گفتم آري بگفت شاهد كي
كه ز مژگان بدل زند خنجر
گفتم آري بگفت مطربكي
كز ترانه اش برقص نجم و شجر
گفتم آري بگفت صداحسنت
بر تو اي خشك مغز دامن تر
شاد و آسوده خواب كن كه توئي
كعبه فسق را سياه حجر
—
چون بدين طعنه خاطرم آزرد
خرمن غيرتم گرفت آذر
جستم از هول و جستم از لا حول
بهر دفع بليس نفس سپر
باز رفتم ز فكرت اندر خواب
ديدم او را بصورت ديگر
گفت اي يار سرخ رو خواهي
درمي سبزه چو خط دلبر
گفتمش ني بگفت اگر باشد
قدحي ز آن شراب جان پرور
گفتمش ني بگفت اگر باشد
دختري لعل پوش و سيمين بر
گفتمش ني بگفت اگر باشد
ساده ي نازنين چو قرص قمر
گفتمش ني بگفت اگر باشد
مطربي با دف و ني و مزمر
گفتمش ني بگفت نيك بخسب
كه نه زين شاخ برگ رست و نه بر
هيزم خشكي وز زهد و ريا
مي فروشي بخلق هيزم تر
—
اصطلاحات عكاسي
اي عقل دوربين تو در اولين ظهور
بر كرسي ثبوت حقايق فكنده نور
تاريكخانه ز مي از عكس چهره ات
روشن چنانكه صبح بهشت از جمال حور
ايجاد بز سه پايه گذارد پي وجود
حسن بديع و عشق ز كي عقل بيقصور
اين هر سه پايه را به تو ظاهر كند مثال
تو مظهري و غير ترا از تو شد ظهور
زيرا هميشه باشد عقل تو دوربين
عشق تو با طهارت و حسن تو بي غرور
كشت از چراغ چهره گلگون تو دلم
روشن چنانكه ديده موسي ز نخل طور
شد سينه ام چو شيشه حساس كاندر او
عشق تو جا گرفته چو مهر تو در صدور
از ديده تافت نور جمالت درون دل
چون پرتوي كه از عدسي ها كند عبور
عكس رخت بجام مي افتاد و شيخ گفت
اين است خلد و چهره حور و مي طهور
ثابت قدم كسي است كه مفتي شود بعشق
نزديك تر بدوست تني كو ز خويش دور
(بدرا) بمعجزات اميري نگر كه داشت
تن از بر تو غايب و دل با تو در حضور
شنبه 17 ربيع الاول 1330
—
هلال ابن العلاء گويد
کان التواني انکح العجز بنته
وساق اليه حين زوجها مهرا
فراشا وطيئا ثم قال له اتکي
فانکما لابد ان تلد الفقرا
—
اين بنده محمد صادق الحسيني الفراهاني گويد:
كرده (تواني) بنا تواني شوهر
زانكه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهي سه چار اين زن از آن شوي
زاد يكي دختري خميده و لاغر
دختركي شور بخت و گول و تهي مغز
دختركي زشت روي و كوژ و سبك سر
تازه عروسي بنام (غفلت) كورا
مستي پيرايه بود و پستي زيور
(جهل) كه بدمردگي غليظ و گران طبع
سركش و تندو شرير و شوم و ستمگر
جانوار آزار و تيره مغز چو كفتار
آدمي او بارو خيره چشم چو اژدر
از پي كابين غفلت از ره شهوت
حلقه فرو كوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرين مناكحه قاضي
(ظلم ) معرف (حسد) گواه مقرر
خامه (روز سيه ) بنامه (حسرت)
كرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه (غمش) بحجله (اندوه)
آينه (عجب) را نهاد برابر
زد ز (پريشانيش) بگيسو شانه
هشت ز (بدناميش) بتارك افسر
دوختش از(آه و ناله) جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پيكر
غازه ز (خون) وز (غبار غصه) سپيداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز (نيل عزا) و سرمه ز (كوري)
گردش بر حاجب و جفون مكدر
جاي سپندش همي برابر رخسار
(جان و دل مردمان) بسوخت به مجمر
ساخت ز (خاشاك ذلت) او را بالين
دوخت ز(خاكستر كسالت) بستر
دادش آنكه بدست (جهل) و بدو گفت
تخته و در نيك گفت كرده درودگر
چون زن و شوهر بحجله دير بماندند
چار ثمرزاد ازين دو نخل تناور
(فقر) و (پريشاني) و (ملامت) و (خواري)
زاد از اين هر دو اين چهار برادر
چار برادر نه چار لشكر جرار
چار حد ملك را نموده مسخر
كوفته مغز حكيم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
—
قصيده
اين قصيده را در شماره 29 (ادب) سال دوم خراسان مطابق 27 جميدي الاخرة در تهنيت جشن مولود همايوني که 14 جميدي الاخر است با تخلص به مدح شاهزاده نير الدوله والي خراسان درج نمود.
اي مولد فرخنده داراي جهاندار
امسال فراز آمده ي خوب تراز پار
خوب آمدي و فرخ و فرخنده و نيكو
شاد آمدي و خرم و زيبا و بهنجار
هر سال تو از سال دگر خوب تر آيي
امسال به از پاري چون پارز پيرار
روزي كه تو آيي برود انده دلها
يارب كه تو در دهر همي آيي بسيار
گر روشني چرخ زماهش بود اي عيد
تو روشني از شاه جهان داري هشدار
اين گنبد گردان بر رخ شاه تو نازد
با آن همه خورشيد و مه و ثابت و سيار
سلطان جهان داور بخشنده گيتي
خورشيد جهان سايه پاينده دادار
شمس ملكان و ملك تاج گذاران
تاج سرشاهان جهان سيد احرار
شيران به گه رزمش چون ضيغم پرچم
شاهان به صف بزمش چون صورت ديوار
فرخنده مظفر شه عادل كه هماره
با بخت جوان باشد و با طالع بيدار
گيتي ز عطايش ببرد نعمت جاويد
گردون ز ركابش طلبد خاتم زنهار
گنج است نوالش بگه بخشش و رادي
شير است شكارش بگه گوشش و پيكار
دينار پراكنده كند دست كريمش
گوئي دل و دستش به ستوهست ز دينار
در باغ جهان شاه درختي است كه دارد
از دانش و داد و دين شاخ و تنه و بار
در سايه هر شاخش آسوده جهاني
وز سايه يزدان نه شگفت است چنين كار
زين كشن درخت است يكي شاخ برومند
نوئين جهان گير جهان بخش جهاندار
آن نير دولت كه ز تأييد الهي
بر كشور شرق آمده فرمانده و سالار
آن قاعده دولت و آن قائمه ملك
آن داهيه دهيا و آن صارم بتار
بينا به همه راز و خجسته به همه امر
دانا به همه شغل و ستوده به همه كار
از لهو و لعب معرض و از عيشو طرب دور
با فضل و هنر جفت و به فرهنگ و خرديار
گوشش پي فرمان شه وراي اتابيك
قصدش سوش شرع وروش احمد مختار
باده نخورد ور بخورد مست نگردد
مي مست ازو گردد و وي ماند هشيار
انديشه و كلك و لبش آسوده نباشند
يك لحظه ز تدبير و زتحرير و زگفتار
در فكرت او سهو و خطا راه نيابد
اين را من ازو تجربه كردستم صد بار
اشباه فزونند مر او را به همه ملك
اما همه گفتاري و او يكسره كردار
آنجا كه ببارد ز كف رادش گوهر
آنجا كه بتابد ز رخ پاكش انوار
خيره ز چه رو باري اي ابر بهاري
يافه بكجا تا بي اي ماه ده و چار
اي مايه دانش را فرهنگ تو ميزان
اي گوهر معني را فضل تو خريدار
تامن ببرو دوش عروسان معاني
از مدح تو آراستم اين ديبه زرتار
بر كند ز بر فرخي و افكند از سر
آن حله دهقاني و آن سكزي دستار
تا در سربازار جهان در طلب سود
آن را كه متاعيست كشد بر سر بازار
هر ساله به ميلاد شهنشاه جوان بخت
بنشين ز بر تخت به اقبال و بده باد
تابنده به شكرانه سر سبزي دولت
در پاي تو از شعر گهر سازد ايثار
—
قطعه
در 1299 در ذم مستوفي عراق که مستمري او را قطع کرده خطاب به حکمران عراق فرمايد
به حق تاج فلك ساي شاه مهرسرير
بجود حضرت اقدس به اقتدار وزير
به لطف و مرحمت وجود خان حاكم راد
به بندگان سرايش كه در زمانه امير
كه سوختم ز ستمهاي دشمنان دغل
بجان رسيدم از سعي مفسدان شرير
دو دشمن است مرا و اين دو دانشست و نسب
كه گشته يأس از ايشان مرا گريبان گير
توئي چو چوپان ما همچو گله ايم تمام
سگ تو باشد يارو كه هست كلب كبير
كنون كه گرگ ز بيم تو باغنم سازد
بيا براي خدا اين سگ از ميان برگير
عجب سگي كه به تزوير و روبهي خواهد
نژاد شير خدا را همي كند نخجير
سگا پليدا بد منصبا قرمساقا
بدست نامه اعمال خود بگير و بمير
مقرري مرا مي بري نمي ترسي
مقرريت ببرد خدا بدين تقصير
به … مادرت خنديده باشي اي بي شرم
به كله پدرت …ه باشي اي بي پير
اگر بدانش نازي نباشدت يك جو
خلاف من كه ثنا خوانم اعشي است و جرير
اگر به مال پدر غره ي يهودان را
فزون تر است ز تو زر و زيور و اكسير
وگر بنام پدر فخر مي كني مؤذن
مديح جد مرا گويد از پي تكبير
منم بصدق جگر گوشه رسول خدا
منم سليل خداوندگار روز غدير
منم ز آل پيمبر كه حضرت متعال
به مدح ايشان فرمود آيه تطهير
ظهير و انوري ار گفته مرا شنوند
برآيد احسنت از خاك انوري و ظهير
رسيده وقت كه بر آسمان بلند كنم
سرت به گردن هجو و زنت بكله …ر
ز دختر و زن و فرزند و مادر و خواهرت
بهر كدام رسم بر كمالش آرم تير
به … هجو چنان گا….بشهوت طبع
كه بگسلانم ما في الضمير را ز ضمير
ز خان حاكم ارمي نبوديم حرمت
در اين شهور حرم بر كشيدمي شمشير
فرو فكند ميت از فراز مسند حاكم
چنانكه حضرت پيغمبر از حرم تصوير
ازين خر خرف بي زبان گيج نفهم
خدا گواست كه از عمر خويش گشتم سير
—
در مدح ميرزا علي اصغر خان امين السلطان اتابيک اعظم
چو مرد بست بفرمان كردگار كمر
هر آنچه خواهد او را عطا كند داور
بمال و بخت و جواني و زور غره مشو
كه ناتواني در پنجه قضا و قدر
كه مي بخواهد روزي ترا بخواب كند
چو مست خفتي بر بايدت كلاه از سر
برادراني كز يك دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پيكر
جهان رباطي باشد دو رگه اندر وي
هر آنكه آمد برگردد از در ديگر
مقام خواجگي از بندگي فراز آمد
كه بندگان خدايند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شكني
سپرده ي ره و رسم خليل بن آذر
از اين شراب اگر قطره ي رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از اين شراب اگر ساغري بمرده دهند
ز جاي خيزد و گيرد نشاط عمر از سر
خدا پرستي داني چه باشد آنكه كسي
نتابد ايچ رخ از سوي حق بسوي ديگر
زمانه است يكي بحر بي كرانه كه مان
محال باشد ازو بر كرانه كرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار كشتي زفت
غريق گشته درين بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط كني
چنان شمر كه نماندي بقدر لوح بصر
ازين در آمده اي زان دگر شوي بيرون
مجال خواب نداري درين سراي دو در
اگر فلك بتو روزي دو دوستي ورزد
مباش غره و افسون ازين عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نو عروس جماشي است
كه اختيار كند هر دمي دو صد شوهر
بر او مبند دل اي دون پي زناشوئي
كه عهد خود را با هيچ كس نبرده سر
چگونه با من و تو نرد دوستي سازد
كه مي نباخته با كيقباد و اسكندر
طريق طاعت يزدان سپاه و ايمن زي
زکيد گنبد گردون و کينه اختر
برو هنر طلب اي خواجه كز پدر مادرت
درون گور نپرسد نكير يا منكر
ترا بعالم باقي عمل بكار آيد
نه مخزن زر و سيم و خزانه گوهر
دو چيز بايد مرمر درا درين گيتي
كزين دومي برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود كردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پيمبر همي فكندي كار
حسيب كار تو باشد خدا و پيغمبر
كرا خدا و پيمبر حسيب كار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آيد زر
نه آرزو كند از سفلگان دون همت
نه گفتگو كند از خيرگان تيره فكر
نه سيم و زر طلبد از كف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد كند استخوان پيل دمان
به پنجه نرم كند يال و كتف ضيغم تر
چراغ و فضل و هنر آن چنان برافروزد
كه تيره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبيني كهف الصدور صدر اجل
بكار يزدان مردانه بسته است كمر
شبان و روزان در كار خلق و طاعت حق
چنان ستاده كه نشناخته است پاي از سر
نه سست رايست اين خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست اين صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبير كار ملك كند
كه حزم و دانش و تدبير را بسيست اثر
—
حكايت است كه عتابي آن اديب لبيب
كه بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ايام خويش بود ولي
نگشت هيچ ببار ملوك مدحت گر
شنيده ام كه شبي در ميان انجمني
به افتخار ازين ره زبان گشود مگر
كه من به مدح كسي شعر بر نگفتستم
اگر چه بوده ام از جمله شاعران برتر
يكي بگفتش باطنز كاي يگانه اديب
گزافه كمتر گوي و بخود مبال اي در
كه من شنيدم مدح ربيع حاجب را
به محضر ادبا نيك خوانده ي از بر
بگفت آري آن روز كش سرودم مدح
سخن بجاي بدي ني گزافه ي بهدر
ربيع لايق تمجيد و مدح بود آن روز
كه من به مدحش خواندم قصيده در محضر
چرا كه در سنه هشت و پنجه از پي صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان كه به اعمال حج بدي مشغول
نداي ارجعي آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبي گزيد و خواست ربيع
خليفه باشد مهدي پس از ابوجعفر
نهفته داشت مرا اين داستان و بازنشاند
خليفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند كالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهيان كس به پشت آن پيكر
براي آنكه تن مرده را چنان دارد
كه گه بدست اشارت كند گهي باسر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و اميران لشكر و كشور
نشاندشان به مكاني كه چهره منصور
ز بعد فاصله نايد چو مردگان بنظر
گرفت بيعت مهدي از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رايت و كلاه و كمر
چرانه در خور مدحت بود كسي كه كند
لباس زنده يكي شاه مرده را در بر
خدايگانا صدرا براستي گويم
حكايتي كه زمن راستي بود در خور
تو آن بزرگ وزيري كه بر و ساده امر
ز صدر گيتي ننشسته از تو كس بهتر
اگر عتابي بودي و حضرتت ديدي
بصد هزار زبان كشتيت ثنا گستر
ربيع را چقدر مايه فضل و قدر بدي
بحضرت تو كه قدرت فزون بود ز قدر
نه با عميد نظيرستي و نه با صاحب
نه بار ربيع هما لستي و نا با جعفر
ربيع فضل توئي بوستان عقل توئي
درخت عدل توئي اي تو شاخ و عدل ثمر
ربيع با شهي اين پرده را نواخت كه رفت
درون پرده و از پرده كس نداشت خبر
تو خسروي را كو كشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودي بچشم خلق اندر
سرود احيا برخواندي از لب عيسي
لباس معني آراستي بجسم صور
چنانكه خلوتيان تو مي ندانستند
كه حال شاه دگر كشت و كار ملك دگر
بزرگ معجزه ها داري اي بزرگ منش
كه هر كه از تو نديد است كي كند باور
نديده و نشنيديم از تو مه چندانك
بكشته ايم اقاليم و خوانده ايم سپر
اگر كمال و هنر زيور است مردم را
تو مر كمال و هنر را همي بوي زيور
—
تغزل
بسفر رفت نگار من و من شيفته وار
در صف باغ شدم با دلي از غصه فكار
ديدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه يار
چون مرا ديدند از ديده سرشك افشانم
بر رخ از ديده چو بر سبزه ترا ابر بهار
گفت سنبل كه چو شد يار تو ميدار مرا
جاي آن زلف كج پرشكن غاليه بار
گل سوري ز صفا گفت مرا ده بوسه
جاي رخساره آن سيم تن لاله عذار
گفت نرگس كه چو از ديده او دور شدي
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم اي سنبل زلف بت من بارد مشك
تونه ي مشكين بيغاره مزن دم زنهار
اي گل سوري پيش رخ او چهره بپوش
كه بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گيرنده و مست است ولي
نيست چون آهوي پيل افكن او شيرشكار
چون پري چهره نگارم به چمن جلوه كند
شاهدان پيش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سيم بنا گوش سپيد
ديده اش مست بود ترك نگاهش بيدار
زلف تاريك و شب و روز جهان زوروشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هشيار
دوش اميري بدلم گفت چرا در گردن
زلف ليلي وشي آويخته ي مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوينده او در شب تار
—
قطعه
چمن از سبزه شد كان نشابور
درخت از گل چو شادروان شاپور
يكي از دلكشي چون تخت خاقان
يكي از روشني چون تاج فغفور
زمين را كيسه پرياقوت و مرجان
هوا را آستين پرمشك و كافور
يكي نيكوتر از رخسار غلمان
يكي خوشبو تر از پيراهن حور
نوازد زير و بم بر شاخ بلبل
به لحن بربط و آواز طنبور
توگوئي احسن الملك است و خواند
غزل در درگه سردار منصور
خداوندا در اين عيد همايون
سعادت يار بادت درد و غم دور
بكام دشمنانت نت نيش كژدم
بجام دوستانت نوش زنبور
—
قطعه ترجمه از عربي
بار خدايا توئي كه باطن اسرار
داني در روز روشن و به شب تار
خسته ز درك مشيتت همه افهام
خيره ز تحقيق حكمتت همه ابصار
مردم بدبخت را قضاي تو سازد
در همه گيتي نژند و خوار و نگون سار
باز شود نيك بخت را ز قضايت
دولت دنيا قرين و بخت جوان يار
يك قدم اي ناظر جريده درين ره
با من مسكين ز روي بينش بردار
تا نكري هر دمي هزار شكفتي
بر رخ خاك از قضاي ايزد دادار
خيره ز اغلوطه هاي كيوان بيني
خاطر پژمرده اكارم و اخيار
وه چه فرومايگان سفله كه ديديم
نزد لئيمان عزيز گشته ز دينار
نيز بديديم مردم هنري را
بر در نامردمان ز بي درمي خوار
يارب ازين غم دلم فتاده چو يونس
در دل ماهي درون لجه ذخار
—
قطعه
در 1324 در مقدمه شاهنامه در مدح امير بهادر جنگ
به دستش گاه تيغ و گاه خامه
به پيشش گه كتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تيغ همسر
گزيده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بررخش از علم صدر در
نفرسايد دلش در خدمت شاه
نياسايد تنش از كار لشگر
همه كار جهان گيرد بدستي
تهي ماند مر او را دست ديگر
وز آن دست تهي پر كرده دايم
تهي دستان گيتي دامن ازرز
—
قطعه
در مقدمه طبع شاهنامه در وصف دربار مظفرالدين شاه
در بوستان سروش همي رويد از درخت
وز آسمان ببارد دانش ز ماه و هور
تابد هنر ز گوي گريبان بخردان
چون ماه نو ز چرخ و مي كهنه از خنور
بافر شهريار تواناست پاي لنگ
وز توتياي مهرش بيناست چشم كور
دانا چنانكه تشنه شتابد در آبگاه
تازد بخاك راه شهنشه ز راه دور
—
قطعه
درخت و خانه و مرد و زن اهل كاشان را
بن و بناو سرو … از صغير و كبير
فتاده باد در آتش خراب باد ز آب
بريده باد به خنجر دريده باد به ….
—
فكاهي
به والله وبه بالله و به تا الله
بسي جزو كلام الله پرنور
بالياس و بخضر و دشت كنعان
به موسي و شب تار و كه طور
به تخت كيقباد و تاج جمشيد
بنور بامداد و شام ديجور
بصلصائيل و ميكائيل و جبريل
بعزرائيل و اسرافيل و ناقور
بخوف زندگان از حمله مرگ
بهول مردگان از نفخه صور
بحق آن سرنمروك حيدر
بروح والد مرحوم مبرور
بآن شاه چراغ و سوي سلمان
بآن موم سفيد و شمع كافور
به بال ذوالجناح و كوش غضبا
به تنگ دل دل و قشقون يعفور
به اندرزي كه در دشت فلسطين
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
كه گر مديون اين وجهم خداوند
كند بابت مرا در حشر محشور
ازين گفتار قاضي خشمگين شد
بصد تلخي برآورد از جهان شور
رگ گردن شدش مانند ..ي
كه خورده صاحبش ده من سقنقور
به فرياد بلند سهمگين گفت
که اين انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انكار تو بيجاست
ميفكن عامدا خود را به محظور
بده يارد دعوي كن به برهان
كه غير از اين دو شرعا نيست دستور
—
قطعه
در 19 صفر 1308 آقا ميرزا علي حکيم باشي را حضرت اقدس روحي فداه در مطايبه ببر الحکماء خطاب فرمودند و دستوري دادند که من بنده قطعه ي در اين باب عرضه دارم حکيم باشي هم ازين اطاعت رنجه خاطر بود لهذا اين ابيات را بر پاره کاغذي نوشته بعرض رسانيدم هم پسند خاطر اقدس واقع شد و هم حکيم باشي خوشنودي يافت.
خسرو عهد وليعهد فلك مهد كه هست
شه مظفر ملك عادل و داراي ظفر
خواند ببرالحكماء مر علي فاضل را
يعني اي ببر قوي پهلوي روباهان در
گشت استاد مسيحادم غمگين بگمانش
كز درخت سخط شاه ميد است اين بر
گفتمش آيت لطف است مشو زين دلگير
گفتمش سوره مهرست مشو زين مضطر
دو علي را دو لقب داد خداوند و ملك
تا شوند اين دو ببر افكن و ضرغام شکر
ملك عصر لقب ببر گذارد به علي
ملك العرش لقب شير دهد بر حيدر
—
قطعه
در مدح حضرت امير (ع) به پارسي خالص
شهي كه موردم تيغش اژدهائي بود
هژبر پيكر و جادو كش و نهنگ اوبار
توانم او را خواند آفتاب اگر شايد
كز آفتاب بتابد ستاره هفت و چهار
گه كشيدن بيرنگ آسمان كبود
ز تير خامه گرفت از دو پيكران پرگار
—
قطعه
نه مه غذاي فرزند از خون حيض باشد
پس آبله برآرد صورت شود مجدر
نه ماهه خون حيضي چون آبله برآرد
سي ساله خون خلقي آخر چه آورد بر
—
قطعه
به نظر علي – مرشد علي اللهيان که نواده تيمور مرشد است نگاشته
اي مفخر دودمان تيمور
اي سوره فضل و آيت نور
اين بنده از آن درخت سرسبز
در صبح سپيد و شام ديجور
اندر پي اقتباس نورم
همچون موسي ز نخله طور
اخلاص مرا بحضرت خود
داني كه عيان بود نه مستور
مهر تو درون سينه من
بنهفته چو مي درون انگور
اي قطب رجاي آدميت
اي مركز احتياج جمهور
—
به وزير اوقاف وقت نگاشته است
کارهاي مملکت ازقاف تا قاف اي وزير
جملگي اصلاح شد جز کار اوقاف اي وزير
اين چه تحقيق است کاندروي همي باشد سبيل
نان مسکينان بسان باده صاف اي وزير
قاتل فخر است و سلاخ شرف جلاد حق
عضور تحقيق تو يعني فخر الا…اف اي وزير
اين چه دينست و چه آيين و چه قانون اي خدا
اين چه عدلست و چه حکمست و چه انصاف اي وزير
هر چه خواهم شکوه خود را سرايم برملا
فرصتم ندهد بگفتن آن دو سرقاف اي وزير
—
رباعي در حالت ايران
گفتند به بيمار كه يارانت اگر
درمان نكنند تا به ده روز دگر
خواهيم سرت بريدن اكنون بنگر
بر چاره كه نيست فرصت بوك و مگر
—
رباعي
از دست برفته است مرا پايه خير
در پاي نمانده است توانائي سير
مهجور ز خويش گشته مأيوس زغير
گنديده شد است مرده خر همچو عزيز
13 رمضان 1330
—
رباعي
شريان تنم ز عشق …. باشد پر
مشتاق ك…. همچو خزان برآخور
در دائره وزارت داخله شد
عباس مدير ضبط واندر يكاتر
—
رباعي
شاهي بسپا هست و سپاهي با زر
زر از كف دهقان رسد اندر كشور
دهقان باداد ماند اي شه بنگر
كاين داد درخت است وشهي او را ابر
—
(حرف زاء)
(قصيده وطني در 1319)
تا كي اي شاعر سخن پرداز
مي كني وصف دلبران طراز
دفتر پر كني ز موهومات
كه منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه كني ز غرض
مدح مذموم گه كني از آز
مي زني لاف گاهي از عرفان
وز حقيقت سخن كني و مجاز
از پي وصف يار موهومي
گاه اطناب و گه دهي ايجاز
گوئي اي رشك دلبران طراز
گوئي اي قبله گاه اهل نياز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صف بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمايل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد كام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همي بسوز و گداز
چيست اين حرفهاي لاطايل
چيست اين فكرهاي دورو دراز
مي نكوئي كه اين چه ژاژ بود
كه به ميدانش آوري تك و تاز
اين سخن را اگر بري بازار
نخرند از تواش به سير و پياز
غصه قيس و قصه ليلي
حرف محمود و سرگذشت اياز
كهنه شد اين فسانها يكسر
كن حديث نوي ز سر آغاز
بگذر از اين فسون و اين نيرنگ
ديگر از اين سخن فسانه مساز
گر هواي سخن بود به سرت
از وطن بعد از اين سخن گو باز
هوس عشق بازي ار داري
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نيست دلبري بهتري
به وطن دل بده ز روي نياز
شاهد شوخ دلفريب وطن
با رقيب خطر شده دمساز
در اصول ترقيات وطن
شعر برگو گزينده و ممتاز
پيش او وقت چاره بايد كرد
كه در فتنه بر وطن شده باز
تا به كي در جهالت و غفلت
نشناسي نشيب خود ز فرا ز
چيست اسلام در بر كفار
طعمه اي پيش روي خيل گراز
مايه هر سعادتي علم است
بخداي عليم بي انباز
كي ترقي كند كسي بي علم
مرغ بي بال چون كند پرواز
علم تحصيل كن كه سلم علم
از نشيب برد بسوي فراز
—
قصيده در تهنيت نوروز و مدح امير نظام
هژير و نغز و خوش اي باد نوبهار بوز
كه ديرگاه براه تو مانده دختر رز
پرند سبز به گلبن بپوش تا ما نيز
زيادگار خزان بر كنيم جامه خز
بيا كه رايت كيخسرو بهار رسيد
گذشت نوبت افراسياب و گرسيوز
بشد سپاه زمستان ز جيش فروردين
چنانكه باز نگردد چو قارظان عنز
اگر نه شاعر فحل است عندليب چرا
گهي به تعميه خواند سرود و گه به لغز
وگرنه راوي اشعار شد تذرو چرا
نشيد اعشي خواند همي ببحر رجز
هوا ببارد مشك تتار و نافه چين
شجر بپوشد هندي حرير و رومي بز
ز فرط لطف تو گوئي نوشته بر رخ باغ
ز فضل مير جهاندار نكته ي موجز
بلند مرتبه ميري كه عهد اوستوار
بزرگوار وزيري كه و عداو منجز
چنو نيارد توقيع نامه بن يحيي
چنو نتاند تلفيق چامه بن معتز
بنانش مرغي شيرين زبان و شكر نوش
سنانش ماري ضيغم شكار و ثعبان گز
يكي ز دشنه چنگيز بركشد چنگال
يكي ز دوده پرويز آورد پرواز
سحر شنيدم گيتي سرود با يكتن
ز حاسدان در اين خدايكان اعز
حجاب شكرش كشتي گمان زشت مبر
حساب فضلش كردي خيال خام مپز
كسي نيارد اندود آفتاب بكل
كس نتاند پيمود ماهتاب بكز
خدايكانا بر عكس اين حديث شريف
كه من طمع هوذل و من قنع هوعز
طمع به فضل تو عز است و ترك آن ذلت
و دوح فضلك في روضة الندي يهتز
ولي من ايچ نخواهم ز حضرت تو جز آنك
جهان محيطي باشد تو اندر او مركز
ستاره هم بتو سازد مطاوعت هم بر
زان هم بتو جويد مفاخرت هم از
بر نصايح تو پند نامه لقمان
بود چو پيش نبي لوح ابجد و هوز
گل مصفا از روي چون بهار ببوي
مي گوارا از لعل چون عقيق بمز
مخالف تو به زندان غم چو بوتيمار
عدوت ميرد همچون به پيله دودالقز
برات پردگيان معاندان ترا
نوشته اند بز خم عمود بن القز
—
قصيده
در روز عيد رمضان سنه 1316 در دارالسطنه تبريز در محضر مرحوم مغفور مبرور اميرنظام نورالله مضجعه عرض و تقديم داشتم
مي طهور نيايد مرا بكار امروز
كه باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجاي برف هوا گو برا كند الماس
كه بزم ما ز رخ دوست شد بهار امروز
به پشت گاو نهادند رخت زهدو شدند
سبو كشان بخر خويشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگريست ديده بط
چنانكه بربط ناليده زار زار امروز
چه خندها كه بطامات شيخ شهر زند
پياله در كف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را به پيش كفش ادب
كه شد طلايه شوال آشكار امروز
فقيه شهر كه دي سنگ زد بساغر ما
ز پير ميكده مي جست اعتذار امروز
ثواب روزه سي روزه را مصالحه كرد
بيك پياله مي ناب خوشگوار امروز
بتا ازان مي دوشينه ساغري در ده
بياد مجلس مير بزرگوار امروز
سر كرام و امير نظام و صدر عظام
كه بختيار جهان شد به اختيار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
كه اوست عاقله دور روزگار امروز
خدايگانا مسرور و شاد و خرم زي
بروي فرخ سالار كامكار امروز
اگرچه خاطرت اسوده است حال نژند
مكن اراده نهضت ازين ديار امروز
كه اختيار بدو نيك كار ملكت را
نهاده است بدست تو شهريار امروز
مپوش زنهار اي خواجه چشم ازين مردم
كه آمدند بكويت بزينهار امروز
تو اي يمين وليعهد شاه خطه شرق
ز ذيل خواجه خود دست برمدار امروز
باز با هنر خويش كار گيتي را
كه نيستجز تو درين عرصه مردكار امروز
—
قطعه
چون در زربق که اکنون ملک حاجي حسينقلي خان نظام الدوله است جناب بيکلريکي آذربايجان که شمس المعالي در حسرف نعمت وي مرده بود متقبل شده که مرا هديه ي باز فرستد و پس از آن روزگار بطفره همي گذرانيد من اين قطعه بگفتم و جناب اجل براي وي فرستادند تا تکليف خود بدانست و به قانون خود رفتار نمود.
دوش در خواب بديدم كه يكي مرد كهن
خفته در گور و بگردنش يكي رشته دراز
آنچنان رشته باريك درازي كه بدو
هيچ تشبيه ندانم بجز از رشته آز
گرچه دانستم كاين رشته پيچان بلند
نيست در گردن اين خلق جز از آزو نياز
ليك از بهريقين را پي تفتيش شدم
خواستم ره سوي انجام برم از آغاز
از يكي مردم افريشته سان پرسيدم
كيست اين طاير پرسوخته با اين همه ناز
دام تزويرش افتاده بگردن پس مرگ
همچو در گردن دل زلف بتان طناز
با وجودي كه چو طوطي شده محبوس قفس
طوق كبك از چه فتاده بگلوي شهباز
پاسخم داد كه اين شمس معالي باشد
كه ز ديباي هنر بر تن خود داشت طراز
اين همان شاعر فحل است كه افكنده بدي
صيت و آوازه فضلش بدو گيتي آواز
اين همان بلبل گوياست كه صياد قضا
نايش از نغمه فروبست و پرش از پرواز
اين همان است كه در خاك بخفته بنشيب
صيت فضل وي در چرخ بر فته فراز
گر بخواهي كه بري بهره ز فرهنگ وجود
از همه عالم فارغ شو و زي او پرداز
لاجرم تند شتابيده بنزد وي و نيز
شرط حرمت را بر دم بدرش نيك نماز
از پس شكر و تحيت بجنابش گفتم
كاي خداوند هنر از تو يكي پرسم راز
غير كردار بد و نيك بهمرده نبرد
هيچكس چيزي از اين دنيا هنگام جواز
پس بدين رشته ترا كارچه و مقصد چيست
چه شود گر بمن اين راز نمائي ابراز
چو نشنيد اين سخن آن مرد خردمند از من
از پس آه شرر بار سخن كرد آغاز
گفت اين آرزوي جبه بي گلربگي? است
كه ? من سوي گور آمده با سوز و گداز
تا كنون در بر من بود و از اين پس خواهم
به تو بسپارم و از گردن خود سازم باز
من بلرزيدم و بيدار شدم ديدم بود
بسته در گردنم آن رشته پيچان دراز
خويش را ديدم اندر مرض رشته دو چار
رشته حسرت در گردن و باغم انباز
من بيچاره همي جسته بخاك تبريز
آنچه بيگانه همي ديده ز آب شيراز
لاجرم چاره اين درد گران را جويم
هم از آن خواجه فرخ كه بود بنده نواز
نز طبيبان ز من شايد به نهفتن درد
نز حسيبان كهن بايد پوشيدن راز
خان بيكلربيگي? اي قبله احرار زمين
كه فلك برده بخاك درت از صدق نماز
تاز فرمان تو مه شحنه بازار شب است
مهر پيش از سحر از خانه برون نايد باز
حاجيان را در بار تو به از دير مسيح
حاجيان را سر کوي تو به از طرف حجاز
حكم والاي تو بر هر چه كند امر مطاع
راي زيباي تو بر هر چه دهد حكم مجاز
خاطرت هست كه بر بنده خود در زرنق
وعده ي دادي از روي حقيقت نه مجاز
من از آن وعده عرقوبي بگذشتم از آن
كه ابا حسرت يعقوبي گشتم دمساز
رشته آرزوي شمس معالي شب و روز
گشته چون افعي ضحاك بكوشم همراز
كند اين رشته بجان من مسكين غريب
آنچه جراره خوانخواره كند در اهواز
بسر و جان تو سوگند كه كوته نكنم
تا ابد قصه پرغصه اين رنج دراز
نايب شمس معالي منم امروز چنان
كه كند تره نيابت بزمستان ز پياز
در حياتش چو نشد بهر خداوند بيا
كار آن شاعر بيچاره پس از مرگ بساز
جبه را بر تن من پوش كه او را نبود
جز كفن در بر و جز خاكبسر تاج و طراز
بدگر آن استاد از چامه شيرين ساحر
دارد اين بنده هم از خامه مشكين اعجاز
جبه او را در پيكر اين بنده بپوش
رشته او را در گردن دشمن انداز
—
قطعه
خسروا اي كه ز ابر احسانت
گشته سيراب كشت آز و نياز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوي رفته را (ارجوا)
كه تو در جويش اندر آري ناز
كاب دادي به بوستان اميد
و آتش افروختي بخرمن آز
آب و نان تو از زمين برداشت
ناز ميراب و منت خباز
بشو اي شهر يار قصه من
به حقيقت نه از طريق مجاز
كه سه مه پيش از اين چو خامه شوق
يافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهي در آب كرد شنا
كه چو سيمرغ در هوا پرواز
تا به نيروي معرفت گرديد
در مديحت بچامه ي دمساز
چامه ي همچو خامه كرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه ني بلكه اختر تابان
چامه ني بلكه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غيرت لعبتان چين و طراز
بكري از مدحت تواش كابين
نوعروسي ز فضل كرده جهاز
مير والا تبار سعدالملك
كه بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
كه رساند بحضرت تو فراز
مدتي با آميد گشتم جفت
روزگاري به انتظار انباز
خار در ديده خاره در پهلو
همچو حاجي دوان براه حجاز
تا شبي از زبان سعد الملك
خواند گردون بكوشم اين آواز
كه برايت رسيده جايزه ي
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدين نويد از آن
كه در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اينك سرا چه درويش
گشت خواهد چو دكه بزاز
غافل از كيد آسمان كبود
ايمن از سحر چرخ شعبده باز
پس ديري كه نيش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پيام سعد الملك
كه شش انداز گشته هفت انداز
زانكه گنجور شه کراوغلي خواند
در جواب ترانه شهناز
آن زري را كه داده شه بصلت
آتش آز ديد و يافت گداز
خازنش خرده كرد و خورد چو داشت
زاشتها كوره وز دندان گاز
جود شه چون تذر و زرين بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
تا كه اندر هوا شكارش كرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلواي آل اسرائيل
شد مبدل همه بسير و پياز
بلكه سير و پياز هم در باغ
مي نرويد ازين اميد انباز
گفتم اين كس چگونه پيش ملك
گشت خواهد امين كنز و ركاز
گفت از خيل خواجه تاشان پرس
حال او را كه من نيم غماز
اين قرمساق سالها ز طمع
گوز رندان همي زده است بکاز
عمرها كنده پوستين پليس
سالها خورده جيره سرباز
بد گهر همچو والي كوفه
بي هنر همچو قاضي قفقاز
زرد گوش و لئيم و دون پرور
خس پوش و خسيس و سفله نواز
حيلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
معجب و بدلعاب و بدپك و پوز
جنده باز و مقامر و بچه باز
مخبر كدخدا معاون دزد
دستك جيب گير و كاغذ ساز
چون خر لاشه سكسكي سازد
پيشه خويش در نشيب و فراز
پوز بر خاك ره كشاند سخت
نيش بر آسمان گشايد باز
سگ بكونش زنند و باسم خويش
گشت خواهد بطاق جفت انداز
اينك از بس به پيكرش زده اند
سيخ و سگ تازيانه و مهماز
گردنش زخم و كونش خونين است
با كه اين راز را توان ابراز
گفتم آوخ دريغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تك و تاز
الله الله تو اين ستم مپسند
اي خداوند دولت و اعزاز
كاخور رخش را تهي سازد
استري پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شكار شير كند
شير غران رود بصيد گراز
هر كرا بر درت نياز بود
نكند از فلك تحمل ناز
يا بفرما بخادمت صله ام
بي تعلل همي رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابي
اندرين ژرف يم براي دوغاز
يا رهي را اجازه ده كه كند
در سلوت بروي خويش فراز
اين عطا را نديده انگارد
بر كند بيخ طمع و ريشه آز
يا كمين بنده را به دستوري
ساز در كار خود مطاع و مجاز
تا زنم تيز بر بروت دغل
سنگ بر تيشه كلوخ انداز
خازن شاه را فرو خوانم
بيتي از نظم شاعر شيراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
—
قطعه
در 1320 در تهنيت عيد اضحي و غدير و نوروز و مدح حضرت رضا (ع)
آمد نغز و هژير و فرخ و فيروز
اضحي و عيد غدير و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عيد مبارك
آمده از پي چهار طالع فيروز
چار نويد اميد و مژده شادي
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بيشتر از پار شد غنيمت امسال
خوبتر از دي رسيد نعمت امروز
ساخته سنبل كمند طره پيچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نيم شب آمد به باغ مرغ شب آويز
وقت سحر رفت در چمن چمن افروز
بر عجوز ارچه سخت سخت كمان بود
ليك سته شد ز جنگ دشمن كين توز
خست و به فتراك بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه وي بتا به روي بهاران
آتشي از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سياه كنج لبت را
جاي سپند اندران شراره فروسوز
شهد بقا با شراب عشق بياميز
سر وفا از اديب عقل بياموز
افسر كبر و مني بگوشه ي انداز
وز در سلطان عشق توشه ي اندوز
بوالحسن آن شه كه از عنايت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاك ازو خاك
شام بد و شام گشت و روز بدوروز
صبح دوم از شمايلش طرب افزا
عقل نخست از فضايلش خرد آموز
—
قطعه
خداوندا در اين فيروزه ايوان
صباحت شاد و خرم بخت پيروز
بنانت خامه دارد عنبر آميز
بيانت نامه آرد دانش آموز
ز هي كز بندگي در آستانت
شدم دانش پژوه و حكمت اندوز
پي تبريك سال نو در آن بار
زمين را بوسه دادم روز نوروز
هميدون روز دوم نيز سوم
شدم طائف در آن كاخ دلفروز
ولي افسوس دارم گاين سه نوبت
ز بخت خود شدم در ناله و سوز
سپس بستم به تبريك تو اين شعر
چو عقدي از عقيق و لعل و پيروز
الا تا گلبن عقل است خودروي
الا تا مجمر هوش است خود سوز
لواي همت از رادي برافراز
چراغ رحمت از مردي برافروز
خجسته فال و فرخ طالعت باد
همايون سال و مه خرم شب و روز
—
قطعه
خطاب به مرحوم سلطان جنيد ميرزا معتمد الدوله پس از آنکه تقاضاي گندمي از قريه موسوم به ده مويز در حوالي طهران کرده و مايوس شده بود
ز(ده مويز) كسي كو طلب كند گندم
چو ابلهي است كه جويد ز ياسمين گشنيز
مويز زاده است تاك است و نان سلاله خاك
نژاد خاكي خوار است و نسل تاك عزيز
بحكم آنكه خدايم ز اولين فطرت
بداده دانش و فرهنگ و هوش و راي و تميز
ز(ده مويز) نخواهم از اين سپس گندم
وليك خواهم آب گشاده را ز مويز
—
قطعه
خسروا كرده فلك خوار و زبونم چندان
كه برون آمدن از خانه ندانم هرگز
خاك در ديده ام افشانده حوادث آنسان
كه بجز اشك بصر زونفشانم هرگز
ور ازين سخت ترم چرخ گلو بفشارد
راز دل در بر دو نان نتوانم هرگز
جان دهم پيش تو كم خواجه والا گهري
غيري ار جان دهدم مي نستانم هرگز
تو خداوند و ولينعت و مولاي مني
غير ذكر تو به لب قصه نرانم هرگز
سالها زير درخت كرمت زيسته ام
دامن فضل تو از كف نرهانم هرگز
نو عروسي كه درين حجله پي مدح تو رفت
پيش اغيار مرا او را ننشانم هرگز
شرح غم با تو كنم گوش دهي يا ندهي
جز تو با هيچكس اين قصه نخوانم هرگز
—
غزل
زمانه كرد در اين سرزمين غريبم باز
فكنده دورز محبوب و از حبيبم باز
بجاي آنكه چو طوطي شكر خورم ز لبش
قرين ناله و افغان چو عندليبم باز
چراغ بزم وصال نگار خود بودم
كه هجر سوخت بكام دل رقيبم باز
اميد عافيتم نيست در خراسان چون
مريض گشته بري مهربان طبيبم باز
اميدوار چنانم ز آستانه قدس
كه آستانه اقدس شود نصيبم باز
اميريا عجب اين شد كه بعد چندين سال
بكوي آن صنم نازنين غريبم باز
—
غزل
دلدار به من از همه كس بيش كند ناز
پيوسته بر اين عاشق دلريش كند ناز
گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نيش كند ناز
گوناز كند بر دل مجروحم ازيراك
نازش بكشم هر چه ازاينبيش كند ناز
ترسم كه در آيينه به بيند رخ خود را
گيرد نظر از عاشق و بر خويش كند ناز
درويش بنازد به شهان از كله فقر
وين شاه كله دار بدرويش كند ناز
بيگانه دران خانه محالست برد راه
گو خويش پرست آمد و بر خويش كند ناز
نازش همه جا بر دل رنجور اميري است
اما بدو صد غصه و تشويش كند ناز
در بيت مقطع غلط قافيه معلوم است و از اهل نظر معذرت مي خواهد
محمد صادق الحسيني الفراهاني
—
قطعه
ز تير كيان مانده است آن بروت
كه چون باد گير كشد تيغ تيز
بدست بزرگان ز بس ريخت آب
نباشد چنو در جهان آبريز
—
در تعزيت
داورا از پس اين غم که ترا رخ بنمود
شادي اندر دل ما رخ ننمايد هرگز
تا تو چون غنچه خوري خون و ز غم تنگدلي
خاطر گل به گلستان نگشايد هرگز
تا دل زار تو از داغ برادر ريش است
در چمن باد صبا نافه نسايد هرگز
آن شنيدم که شکيب کم و غم افزون است
يارب آن کم نشود وين نفزايد هرگز
ناشکيبا مشو از غصه خدا را که به دهر
ناشکيبي ز تو اي خواجه نشايد هرگز
حاش لله چو تو صاحبدلي از سوگ و دريغ
نخراشد رخ و انگشت نخايد هرگز
دل چنانست کن امروز درين غم که کسي
جز به پولاد و حديدش نستايد هرگز
شکرلله پسري داري با فر و بها
که چنو مادر ايام نزايد هرگز
آهنين جوشني از صبر و شکيبائي پوش
کايچ مقناطيس او را نربايد هرگز
با وجود وي و برهان و مجير از غم دهر
دل مجموع تو آشفته نبايد هرگز
بزدا زنگ غم از آينه دل ورنه
زنگ از آيينه گيتي نزدايد هرگز
نقد ديدار رفيقان حضر مغتنم است
کز سفر يار سفر کرده نيايد هرگز
بنده بيش از تو خورد خون جگر مي داني
که به افسانه سخن مي نسرايد هرگز
ليک ما کاخ گلينيم و جهان معبر سيل
کاخ گل در گذر سيل نپايد هرگز
باي دانا را چون رشته تقدير ببست
جز بدرگاه مقدر نگرايد هرگز
دستغيب آنگر هيرا که برينبنده زداست
خرد و فلسفه ما نگشايد هرگز
—
رباعي
چو تاخت در صف تبريز جيش اسلامي
ز جانروس برآورد شور رستاخيز
اميري از پي تاريخ اين قضيه ز شوق
بصفحه كرد رقم «روس مرد در تبريز»
(1333)
—
رباعي
اي … جلب مخنث جاكش هيز
عاري ز هنر تهي ز ادراك و تميز
نه دين داري و نه ورع نه پرهيز
در …. تو …. بادو بر ريش تو تيز
—
رباعي
ما دستخوش ستمگرانيم هنوز
وز باده عجب سرگرانيم هنوز
اي دست توان بكار خود زد كه ز جهل
بازيچه دست ديگرانيم هنوز
—
(حرف سين)
قصيده
پنجشنبه 15 شعبان سال هزار و سيصد و هشت هجري بود که در آن قصر جديد وقبه مشيد که حضرت بندگان وليعهد روحي فداه هم در اين سال به پايان آورده اند تهنيت اين مولود را که خاصه حضرت ولي الله الاعظم صلي الله عليه و آبائه و سلم مي بود بدين قصيده ادا کردم و شاه جوان بخت را اين قصيده به ويژه در آن موقع بسي پسند افتاد
در صف بستان نسيم گشت مهندس
شمع برافروخت از شكوفه به مجلس
راغ پر از نافه شد ز طره سنبل
باغ پر از فتنه شد ز ديده نرگس
آن چو نگاري فكنده طره مفتول
وين چو غزالي گشوده ديده ناعس
در صف بستان نبشت لاله «نعمان»
«منذر» دي را صحيفه «متلمس»
شاخ سمن كز لباس شد «متجرد»
«مآء سمآء» بر تنش كشيده ملابس
مهر ازان پس كه شد بدلو چو «يوسف»
در شكم حوت جا گرفت چو يونس
در حمل اكنون ز روي شوق بگسترد
مسند شاهنشهي بصفه و مجلس
سهم دي از ناوك سنان بهاران
همچو كمان گشت و رسم سرمادارس
گوئي «سهم بن برده» بود و فدا شد
از دم تيغ كژ «سنان مخيس»
جنگ دي و فروردين نيافته كفشير
كرچه همي يافت حرب غبري و داحس
باغ دگر باره شد چو خواجه منعم
زان پس كز غارت خزان بد مفلس
آمده آن ارغوان بسان مريضي
گشته گرفتار در دو علت نقرس
بر زبر شاخ گربه بيد چو بربام
شيخان پيچيده بر بخويش طيالس
برگ سمن چون قران و كبك مفسر
لاله كتاب آمد و هزار مدرس
گل چو يكي راكب است و گل بنمر كوب
باد فرس وارو ابر آمده فارس
صحرا بهتر شد از جمال غواني
بستان خوشتر شد از حجال عرائس
بلبل شيدا به بوستان متذكر
لاله لالا ز دوستان متجسس
مرغ دگرباره شد بباغ تو گوئي
باز شد اندر سكندريه مقوقس
باغ منزه شد از نزول حوادث
چون دل فرزانه از هجوم هواجس
گوئي امروز نوبتي است كه در خاك
زاده شهي كو بچرخ حافظ و حارس
«حضرت مهدي» همي بزادز «هادي»
حي العالم همي دميد ز «نرجس»
چارده ماهي بصبح پانزدهم زاد
تا ببرد تيركي ز ليله دامس
آخر ايام بيض گشت هويدا
ما حي «درع» و «ظلم» چراغ حنادس
حضرت صاحب زمان كه در بركاهش
گردن ناكس هميشه بادا ناكس
عقل بياري او بسر دهدا هوش
روح به نيروي او به تن دمد احس
غوث الاعظم كه از مهابت سهمش
سهم حوادث همي شود متقوس
نوبت ياري دوست قاسط باسط
درگه تدمير خصم اشوس عابس
خواهي ديدن پي رواج شرايع
خواهي ديدن پس از بناي مدارس
كس نواقيس كرد و نفي رهابين
هدم نواويس كرد و رسم كنايس
خصم خدا را خصيم باشد و قاصم
اهل هدا را انيس كردد و مونس
پاك كند از سراج حق خط شبهت
دور كند از درون خلق و ساوس
مي نگذارد درون مرتع گيتي
گرگ به جلد غنم شود متلبس
مي نهلد در طريق شرع بمانند
اين همه مردم مخالف و متشاكس
كارد شاخ عطا به باغ و به صحرا
برد بيخ خطا ز رطب و زيابس
سازد آرامگاه اول و ثاني
در صف تابوت نزد سابع و سادس
اي تو در ناب و مردمان همه خاشاك
از تو زر سرخ و جمله پادشهان مس
كوي تو را من حريم يزدان دانم
نه صف بيت الحرام و بيت المقدس
(بن حجر) ار شبهه در حيات تو سازد
ني عجب از آن بليد اي شه كيس
شبهه مر او را به اصل خويش همي شد
گفته او با نژاد اوست مقايس
نور خدا كي رسد بديده اعمي
هر كه نه مؤمن كجا شود متفرس
همچو نبي انشقاق بدر نتاند
گرچه بصورت شبيه وي شده كابس
شاها سلطان ما (مظفر دين) شه
جامه شرع ترا به تن شده لابس
نصرت و ياري كنش كه دارد بر پاي
پايه قيصري كه جد تو است مؤسس
بر كند از بيخ خانواده (اعياص)
تيره كند آب دودمان عنابس
با دم تيغ برنده سازد ترويج
دين عرب را درون خطه فارس
بحث معاني همي كند به مجامع
نشر فضائل همي كند به مجالس
اين شه والا اگر چه گشته به گيتي
بر زبر تخت پادشاهي جالس
خاك ره پاك خمسة النجباء شد
ويژه كه باشد غلام خسرو خامس
—
قطعه
اگر از جفاي محمد علي شه
بر افتاد بنياد و بنيان مجلس
شگفتي نباشد كه در بوستانها
ز يك باد پژمرده صد شاخ نرگس
حماي سلاطين و شيپور شب را
بهم بر زند بوق تونتاب مفلس
وضوي مقدس بباد فنا شد
ز تيري كه از .. در آيد به فسفس
محمد علي بوق و تيز است ازيرا
ز باد است ناطق بكند است مونس
دلش پر ز نفخ امير بهادر
دمش گنده از بوي شيخ مدلس
يكي از برون خلقتش را مشوه
يكي از درون خاطرش را موسوس
منافق چو يربوع و فاسق چو فاره
كشنده چو بيش و مهوع چو كرمس
شها گوئي ايزد بننهاده هرگز
نه اندر سرت هش نه اندر تنت حس
كه بر باد دادي سرائي كه بودي
خداوند معمار و عدلش مهندس
بنائي كه ايزد بر آن گشته باني
اساسي كه پيغمبر آن را مؤسس
شهنشاه بايد بهر كار باشد
خردمند و كربز هشيوار و كيس
تو بازيچه كودكاني و زودا
كه خاكت بباد اندر آيد چو تونس
نياموختي دين و دانش ازيرا
كه ديوت اديب است وغولت مدرس
نداري ز ميراث اجداد و آباء
بجز علت ….. و دآء نقرس
تو را با شهي كار نبود كه هستي
بخرمن مترس و بخرگاه مترس
چو مس را نتاني زر ناب كردن
خنگ زي كه كردي زرناب را مس
—
قطعه
دلم بسته در حكم و فرمان اقدس
تنم خسته از درد هجران اقدس
مرا دست بر سر بود خون بدامان
كه دستم جدا شد ز دامان اقدس
فتادم ز پا رفتم از دست و جانم
به يك بارگي گشت قربان اقدس
دلم غرق خون است چون نار دانه
ز هجران سيب زنخدان اقدس
بدست اجل شد گريبان عمرم
چو بگسست دست از گريبان اقدس
اگر سنگ بارد بسر زاسمانم
نگردد دل از عهد و پيمان اقدس
اميري از اين غم بميري كه گردي
فداي سرو برخي جان اقدس
دل سنگ سوزد بحالت وليكن
نسوزد دل نامسلمان اقدس
—
قطعه
اين ز تو شايان و بربماست سزاوار
اقسم بالخنس الجوار الكنس
بنده درگه اميريست كه آمد
در نسب اندر يكي زدوده افطس
—
قطعه
ناميه داد از حرير و قاقم و اطلس
بهر درختان رد او جبه وطيلس
بشنو بانگ تذرو و نغمه بلبل
از پي نعب غراب و صيحه كركس
—
قطعه
كتاب عاريه دادن بمردمان ندهد
ترا نتيجه بجز آه و حسرت و افسوس
بود كتاب عروس اي پسر بحجله علم
كسي بعاريه هرگز نداده است عروس
عروس خويش چو دادي بعاريت تا حشر
ببام عارو ندامت همي نوازي كوس
—
(قطعه در خرابي مجلس ملي و نکوهش محمد علي ميرزا)
آلود شاه دامن خود با خون
اندود زر بچهره تابان مس
با گرگ يار شد بگله چوپان
با دزد دوست شد بسرا حارس
در گوش ما هنوز همي غرد
آواز توپ شاه كه در مجلس
غرنده شد چو ابري كاندر باغ
بارد تگرگ بر سمن و نرگس
مجلس تهي شد از وكلا چونانك
ديدي تهي ز سيم كف مفلس
زان نقرسي بناله در آمد ملك
چون خسته ي كه نالد از نقرس
شه خواست كند ريشه داد از بن
و ايزد نخواست رسم خرد دارس
آمد سپاه عدل خداي از راه
از فارس شد سوار فرس فارس
گردان كار ديده روشن راي
مردان راد با خرد با حس
كردند آنچه خواندي در تاريخ
از كار جنگ «غبرا باداحس»
تا عاقبت بخيل مجاهد شد
لطف خداي عزوجل مونس
مجلس گشوده گشت و جهان خنديد
بر كار خصم بدگهر عابس
اين قطعه را اديب الممالک تمام نکرده و در کاغذ پاره ها مسوده اوليه اش يافت شد.
—
رباعيات
حق گوي و بدار از درون حق را پاس
حق گو نكند ز هيچكس و هم و هراس
گر مرد حقي ز حيله حق را بشناس
حق عريان است و حيله پنهان بلباس
28 شهر شوال 1330
—
رباعي
با ناصر ملك گفتم از كشور فارس
در اول آوريل نه در آخر مارس
چون مزد تو درازاي آبادي نيست
وز بهر خرابي است چه پاريس و چه پارس
—
(حرف شين)
قصيده
هفدهم ماه جميدي الاولي بود از سال 1311 که توسط جناب مجد السلطنه تشريفي فاخر از جانب سني الجوانب اعلي حضرت اقدس شاهنشاهي خلد الله ملکه به افتخار خداوندم امير نظام ايده الله تعالي وارد کرمانشاهان گرديد و من اين قصيده را در تهنيت گفتم
مه من كه خورشيد گردون غلامش
بگل پاي سرو اندرون از خرامش
دو ابروي پيوسته اش با دو عارض
دو ماه نو است و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سيم سازد
كه سنگ رخام است در سيم خامش
كسي كو ز لعلش چشد آب حيوان
اگر در كشد باده بادا حرامش
پري را نبود اين اطاعت همانا
فرشته است يا خود فرشته است مامش
كسي كوفتد دور از آن روي و گيسو
نه پيداست روزش نه پيداست شامش
كند مشك سائي نسيم سحرگه
چو شايد بر آن طره مشك فامش
شگفتم بسي زان سرين شد كه گوئي
همي در قعود آورد از قيامش
مرا كرده چون دال كوژو دژم قد
الف قدي از زلفكان چو لامش
مرا آن پري هر چه دشنام گويد
ببوسي از آن لب كشم انتقامش
وگر سركشي سازد اين بت نمايم
به اقبال مير جوان بخت رامش
خداوند نام آوران كز بزرگي
بگردون در افكند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوي لطيفش
فلك مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محكم عظامش
بهر كار يزدانش يارست ازيرا
بهر كار باشد بحق اعتصامش
كميتش چو سر بر كند از صطبلش
حسامش چو دم بر كشد از نيامش
ببرد همي از پي غرم سمش
بدرد همي بر تن ببر خامش
خروشنده رعدي است گوئي كميتش
درخشنده برقي است گوئي حسامش
زمام فلك گر نبودي بدستش
يكي بختئي بدگسسته زمامش
نكويم كه تير است تنها دبيرش
كه كيوان پير است هندوي بامش
سپهراي بسا ديده نام آوران را
درين گردش دوره صبح و شامش
وليكن نبوده است چون مير اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
كجا مهر تابش كند جز بخاكش
كجا چرخ گردش كند جز بكامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملكت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشريفي از نو
كه پوشد به پيكر امير نظامش
خداوند تشريف را پيشرو شد
بسر هشت و شايسته ديد احترامش
يكي جشني آراست فرخ كه ميران
ستادند يكبارگي در سلامش
به پيروزي آن را بپوشيد در تن
كه شهدي فزون ريخت گردون بجامش
هميون و خوش باد تشريف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
اميرا «اميري» که بگزيده استي
ز اولاد و احفاد قايم مقامش
اميري بنام تو دارد تخلص
ازين نام دارد فلك نيك نامش
امير است ملك هنر را وليكن
بدرگاه مير است گهتر غلامش
—
قصيده
به تاريخ جمعه چهارم شهر ربيع الاول 1322 در جشن افتتاح سال سوم (دبستان دانش) در شماره 22 سال سوم ادب (محمد صادق الحسيني الفراهاني)
چو زد تكيه بر تخت سلطان دانش
به فرهنگ شد بسته پيمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشيد دولت
برآمد در حكمت از كان دانش
به هنجار سيارگان گشت روشن
چراغ هدايت در ايوان دانش
ز بند ستم جان كيخسرو دين
رها شد به تعليم پيران دانش
چو افراسياب اندر آب سيه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بريدند زنجير زندان غم را
حريفان دانا بسوهان دانش
اساطير پيشينيان را حكيمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بيني كه بر باد گسترده اينك
بساط جلالت سليمان دانش
بآهنگ مزمار داودي آيد
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج اي پسر قدر دانش كه دانش
گرامي بود نزد يزدان دانش
ازيرا بد و خوب كردار مردم
نسنجد خدا جز بميزان دانش
دل مشك شد روشن از نور حكمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پيروزي ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنيان دانش
وزين چار عنصر نهادند بر جا
بمعماري همت اركان دانش
دبستان دانش فراهم شد اينك
به نيروي فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار ديگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاكش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمي ذيل رحمت
ازيرا فراخ است دامان دانش
يكي دانش آباد آورده پيدا
به تحقيق پيدا و پنهان دانش
تو گوئي كه بگشود بر روي مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخير محي السنن مير يحيي
كه تفسير عقلست و تبيان دانش
بدو روشني يافت چشم بصيرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام يحيي نهادش ازيرا
ز كلكش چكد آب حيوان دانش
به ترتيب اين كار همداستان شد
وزو خرمي يافت بستان دانش
كنون شايد از خلق گيتي سراسر
شود چون اميري ثناخوان دانش
—
قطعه
صنيع الممالك بود طرفه نقشي
كه هر بنده را واجب است احترامش
چو دست طبيعت بزندان زهدان
ز ستر عدم خواست دادن خرامش
ز هر كشوري صانعي خواست ماهر
پي صنع آن ذات در بطن مامش
يكي ساخت چشمش يكي ساخت گوشش
يكي هر دو بازو يكي هر دو گامش
يكي كرد از خون لبالب عروقش
يكي ساخت بر تن مرتب عظامش
مع القصه كردند شكلي كه مادر
ندانست حال رضاع و فطامش
چو زنكي جمالش چو تركي فعالش
چو رومي خصالش چو هندي كلامش
يكي اهل داهومه پنداشت او را
يكي خواندي از مردم يام يامش
سرونش چو گاو و سرينش چواشتر
چو زرافه گردن چو اشتر سنامش
ز هر موي او مي برآمد مقامي
كه داناي آن خواند والا مقامش
سپس در پي نام او در ممالك
نمودند شوري خواص و عوامش
چو در صنع او جمله را بود شركت
صنيع الممالك نهادند نامش
—
قطعه
اميرزاده مهين فتح سلطنت چون شد
كه گشت وعده ديدار من فراموشش
گوزن شير شير شكارست و چرخ رو به باز
دچار كرده ز افسون بخواب خرگوشش
و يا نگاري سيمين بر و بديع جمال
بغمزه برده ز دل دانش و ز سرهوشش
و يا نگاه پريچهره ي ز نرگس مست
فکنده است بيکباره مست و مدهوشش
و يا چشيده مي عشق و رفته است زياد
همه حكايت امروز و عده دوشش
و يا مهي بشبستان شدش فروغ افروز
گرفت تنگ چو جان در كنار و آغوشش
چنان بخواب فروشد كه بر نينگيزد
درون قافله بانگ دراي چاوشش
ايا نسيم صبا گر رسي بدرگه وي
ز قول بنده بگو محرمانه در گوشش
ز حال خسته نپرسيدي و ندانستي
كه گشته ساغر پرزهر جام پرنوشش
ازين عليل عيادت نكردي اي سرور
بشكر خود نگشودي زبان خاموشش
خلاصه غفلتت از حال بنده ي نه نكوست
كه گشته سنگين از بار منتت دوشش
عزيز دار چين بنده را و قدر شناس
گران خريده ي ارزان بغير مفروشش
يا ز من بشنو قصه شهان جهان
چو كيقباد چو كيخسرو و سياوشش
بيا ز من بشنو راز آنكه كرده خراب
دكان بقال از صلح گربه و موشش
كتاب شيخ حجازي و پوستين و كمند
كلاه زعفر جني و چتر و پاپوشش
ز استخاره زاهد بزير خرقه كيد
ز ديگجوش فقير و درون پرجوشش
اگر خطا و گناهي ز بنده ات ديدي
بپوش و ستر كن از دامن خطا پوشش
15 ربيع الاول 1330
—
قطعه
از حكايات سال سيصد و نه
اين حديثم كجا شود فرمش
كه چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش
چون بر آمد فراز دار بقا
گفت اي غافلان ز دانش و هش
پنبه فرسوده از كمان گردد
آتش از آب و آهن از چكش
عرش من ثابت است و نقش جلي
ثبت العرش گفته ثم انقش
اين نه مرگ است زندگيست كه نيست
ميزبان كريم مهمان كش
عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعي از كندش
من كليمم عصاي من دار است
اتوكؤ علي العصا و اهش
گفتش آن يك شهادتان بر گوي
كه زمانت رسيده گفت خمش
شمع ايوان دوست چهره اوست
نور خورشيد بين و شمع بكش
قال ابوالفرج الملطي النصراني صاحب کتاب مختصر تاريخ الدول في ذکر حسين بن منصور الحلاج ما نصه هذا:
و قيل له و هو مصلوب قل لا اله الا الله قال ان بيتا انت ساکنه غير محتاج الي السراج (اديب الممالک)
—
قطعه
در وصف پرنس ارفع الدوله
بنور عقل نخستين و ذات موجد دانش
بباب حكمت و محراب علم و مسجد دانش
كه چون مؤيد عدل است دانش از در حكمت
خداي جل جلاله بود مؤيد دانش
امير نويان والا پرنس ارفع دولت
كه هم مؤسس عدل است و هم ممهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طيب و طاهر
بغزم غالب و قاهر برأي مرشد دانش
بلعل كان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نايب عمان بعقل سيد دانش
شكر ربوده حلاوت ز منظر شكر نيش
گهر گرفته طراوت ز طبع جيد دانش
مجوي واسطه عقد فضل و شمسقلا ده اش
جز آن كسي كه از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدليه دست يافت تو گفتي
كه گشت عدليه بيت كمال و مولد دانش
«اميري» از پي تاريخ اين اساس رقم زد
نهال عدل نرويد مگر ز مورد دانش
1332
—
قطعه
اي آنكه مردم گيتي بدور گوهر و لعل
كنند فخر و تو داري شريف بگوهر خويش
تواني آنكه جواني دهي بچرخ كهن
ز نفخه نفس پاك روح پرور خويش
درين چكامه يكي تهنيت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را بگشود خويش
هم از اتابيكي صدر اعظمش شرحي
نموده از ره اخلاص زيب دفتر خويش
اگر عنايت و فضل تو همرهي سازد
در افكني بسر بنده سايه پر خويش
به پيش گاه اتابك رساني اين اشعار
جواب آن بفرستي براي چاكر خويش
مزيد لطف ترا شكرها كنم زيراك
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خويش
—
قطعه
امير حشمت جادوكش آنكه در گيتي
سپاهيئي است بميدان جنگ مريخش
چو كرد تخليه تبريز را ز لشكر روس
(امير حشمت جادوكش) است تاريخش
1333
—
خطاب به آقاي بينش
ذره بيني كه ماند از اين ذره
روز پيشين بخانه بينش
سيد اصغر به بنده باز آورد
گشت پيدا نشانه بينش
—
قطعه
در صدر فرمان لقب اديب الممالکي خود از طرف مظفرالدين شاه نوشته
بشكرانه آنكه يزدان پاك
بما داد سلطاني كشورش
نداريم ازين گنج بيمر دريغ
ز احفاد و اولاد پيغمبرش
پيمبر بما گوهرين تاج داد
چرا زر نبخشيم بر گوهرش
—
قطعه
داد فرخ فر پسر را شهريار تاج بخش
آبگون تيغي ز گوهر با فروغ و با درخش
نو عروسي تن زخارا كرده رخت از پرنيان
چادر از زرسره گلگونه از لعل بدخش
دولتش كاين هنر مشاطه ملكت خوابگاه
دانش آيينه كرم زيور شجاعت حظ و بخش
قطره ي از موج او صد رود جيحون كرده غرق
شعله ي از برق او صد كوه قارون كرده پخش
مهر تابانست شاه و ابر آبانش پسر
مهر تابان ابر آبان را فرستاد آذرخش
تا كند با دشمنان ملك و دين در روزگار
آنچه كرد اندر صف توران زمين سالار رخش
اي وليعهد جوان امروز با شمشير شاه
خنجر بهرام بستان افسر كيوان ببخش
—
خطاب به معشوق
دارم سري از خيال در پيش
وز درد فتاده ام بتشويش
كان دلبر شوخ چشم عيار
رانده است مرا ز حضرت خويش
در خانه خود صلا زد آنگاه
كفش ادبم نهاد در پيش
افكند ز طمطراق و نازم
خنديد مرا بسبلت و زيش
گفتم كه ارادتم چه بيند
هر روز محبتش شود بيش
بر عكس مراد خويش ديدم
سلطان نكند نظر به درويش
اي دل اگر آن نگار طناز
مرهم ننهاد بر دل ريش
زين بيش ز مهروي مجو كام
زين بيش ز قهروي مينديش
شاهان را اين چنين بود رسم
خوبان را اين چنين بود كيش
بيچاره اميريست كو را
جز تير دعا نمانده در كيش
—
جواب از زبان معشوق
اي ياد تو مرهم دل ريش
افتاده ي از چه رو بتشويش
چون قول ببندگيت دادم
پيمان شكني نباشدم كيش
هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بيش از پيش
جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خويش
آزرده مشو ز وعده دير
از طول مفارقت مينديش
لذت ندهد وصال بي هجر
گل با خار است و نوش با نيش
در قهر هزار لطف مخفي است
گر عاشق صادقي مينديش
يا رب بدوشنبه باز بينم
سلطان اندر فضاي درويش
اي (بدر) دمي ادب نگهدار
در پيش (اديب) دم مزن بيش
—
غزل
سه شنبه خواند مرا آن صنم بخانه خويش
كه مرهمي ندهد از راه مهر بر دل ريش
سه شنبه گفت دو شنبه دوشنبه آدينه
كنون ببينم آدينه را چه آيد پيش
از آن زمان كه هلال دو هفته يعني بدر
نهفته چهره ز من از دو هفته باشد بيش
درين دو هفته بود گل به پيش چشمم خار
درين دو هفته بود نوش در مذاقم نيش
شدست جسمم چون چشم مست او بيمار
شدست روزم چو نطره اش سياه و پريش
—
غزل
فداي بدرو رخ ماه و زلف پرشكنش
حلاوت لب شيرين ملاحت سخنش
سخن چو از لب لعلش برون شود گوئي
به قند و مشك و مي آميخته است در دهنش
قلم چو آهوي چين است و نامه دشت ختن
عبير و غاليه بارد ز نافه ختنش
چه آيت است ندانم كه سجده كرد بر او
بهار و باغ و رياحين و سنبل و سمنش
اگر چه شد غم عشقش بلاي جان و تنم
هزار جان و تن من فداي جان و تنش
عنان صبر رها كرده دل ز غصه آنك
(رها نمي كند ايام در كنار منش)
كسي كه لعل لبش خاتم سليمان شد
چه باك باشد از آسيب سحر اهرمنش
تو آن نگار دل افروز و شمع تاباني
كه كس نيافته پروانه را در انجمنش
بخاكپاي عزيزت بود مرا شوقي
كه كور بر بصرش يا غريب بر وطنش
غمي كه بر دلم از دوريت فراز آمد
نه بيستون متحمل شود نه كوه كنش
چنان نشسته خيال رخت بصفحه دل
كه ماه در فلكش يا كه شمع در لگنش
اديب دست بدارد ز دامنت روزي
كه خاك تيره كند سوده دامن كفنش
وگر چو پيرهنت تنگ در بغل گيرد
نگنجد اين تن نالان درون پيرهنش
اميري از سر كويت همان طمع دارد
كه حاجي از حجر و بت پرست ازوثنش
شنبه 2 جميدي الاولي 1330 اول ارديبهشت ماه جلالي
قصيده
از زبان حبيب الله خان نامي بسردار منصور نگاشته
اي بسته پي طاعت يزدان كمر خويش
تا ساخته كار دو جهان از هنر خويش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانك
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خويش
همواره ره داد بپيمائي از يراك
چشم تو بود بر كرم داد گر خويش
بخشيده مظفر ملكت رأيت منصور
هم داده خدا بر تو لواي ظفر خويش
تو شاه نه اي ليك اگر نامه فرستي
سوي ملكان از ملكات و سير خويش
شاهان جهان يكسره سوي تو فرستد
تاج و علم و تخت و نگين و كمر خويش
چون باد بهاري كه چو در باغ خرامي
بوم و بر آن تازه كني از اثر خويش
آن كشن درختي تو كه محروم نكردي
كس را ز ضلال و ز نوال و ثمر خويش
برگ و بر تو توشه ي فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ي برگ و بر خويش
آن ميوه گز اين شاخ برومند تو چيدي
زردشت نه چند از ثمر كاشمر خويش
گر قاف نه ي از چه به اقبال گرفتي
عنقاي سعادت را در زير پر خويش
اي خواجه چه از حال منت هيچ خبر نيست
شايد كه بسوي تو فرستم خبر خويش
از دوره ايام چه گويم كه بما داشت
دايم رمضان وار ربيع و صفر خويش
اينك رمضانش بمثل كاسه زهريست
كاندر رگ جان ريخت پس از نيشتر خويش
مهمان تو بود اين تن فرسوده كه هر شب
در ساغر دل ريخته اشك بصر خويش
مهمان تو بود اين دل آشفته كه هر روز
از خون جگر ساز كند ما حضر خويش
تا چند كشد باده ز اشك بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خويش
با روزه برد روز و بغم روزه گشايد
دارد بسحر مائده ز آه سحر خويش
جز آه دل تافته و اشك روان نيست
او را بدو گيتي خبر از اشك تر خويش
يك لمحه دلم شاد نكردي ز رخ خود
يك لحظه تنم بار ندادي ببر خويش
نه خاطرم از رنج سفر نيك زدودي
نه شاطر خود ساختيم در سفر خويش
از لعل روان بخش تو شادم كه فراوان
شيرين كندم كام ز شهد و شكر خويش
اما ز كف راد تو مأيوسم از يراك
بر بنده كرامت نكند سيم و زر خويش
گر زانكه من اندر نظر فضل تو خوارم
اين خار بروب از طرف رهگذر خويش
آزاد كن از بندگي خود دل ما را
تا زود بگيريم ازين ورطه سر خويش
هر چند براه تو زيانها همه سود است
نفع است پشيماني ما از ضرر خويش
القصه خداوندا كفتار رهي را
بنيوش ز فضل و كرم بي شمر خويش
—
رباعي
حوري كه نمود سجده روح القدسش
شد فاش خليج كاسگون ز اندلسش?
ماهي كه بدش هزار ماهي در حوض
شد ماهي حوض و رفت موزر به …..ش
—
(حرف عين)
قطعه
ايا خجسته دبيري كه كلك مشكينت
سواد مقله بن مقله گشت در توقيع
رهين طبع بليغت فر زدق است و جرير
غلام كلك رشيقت حريري است و بديع
رفيعتر ز تو در روزگار نشناسم
كه هم برتبه رفيعي و هم بنام رفيع
مرا كه گوش ز گفتار ناكسان كر بود
شده است درگه اصغاي گفته تو سميع
خليل احمد ايكاش زنده بود امروز
ز فكرت تو بياموخت صنعت تقطيع
ترا عروضي و شاعر همي توان گفتن
نه آن كسي كه نداند مديد را ز سريع
نسيم خوي تو در مرغزار فضل و هنر
همان كند كه ببستان نسيم فصل ربيع
ازين سپس به بهشتت همي كنم تعبير
كه هم به طبع لطيفي و هم بقلب وسيع
ايا سپهر فصاحت ايا جهان كمال
كه علم و فضل و هنر خاصه تو شد بجميع
بدين دو بيت براي بروز مهر درون
برامدم به مقام جسارت و تصديع
چو بالبداهه سرودم روا مدار كه خصم
ز عيب جوئي بر شعر من كند تقريع
ببنده وعده الماس كرده بودي و كرد
تسامح تو بكامم شراب سم نقيع
روا مدار كه من بنده در جهان گردم
شهيد غصه الماس چون شهيد بقيع
—
(حرف غين)
اين مرثيه را شايد براي دختر يا پسر جوانمرگ خود ساخته است
نوجوان مرا فلك خون دل ريخت در اياغ
نو نهال مرا سپهر كند از بن بطرف باغ
شمعي افروختم كه گشت روشن از نور او جهان
ناگهان صرصري وزيد كرد خاموش آن چراغ
اي فقيد كمال و فضل اي شهيد سنان غم
از غمت ديده پر ز اشك بي رخت سينه پر ز داغ
در عزاي تو قامتم گشت خميده چون كمان
وز فراق تو روز من شد سيه همچو پر زاغ
چون به ياد تو بگروم غافل از خويشتن شوم
در پي جان شكر دوم تا كنم مر گرا سراغ
بسكه چون لاله بر دلم داغ هجرت گرفته جاي
گشت تاريخ رفتنت (لاله دارد دلي بداغ)
1326
—
قطعه
از خطاي آسمان تنها نه آن بيني كه خلق
كاه را دادند بر سگ استخوان را بر الاغ
زانكه گر با چشم عبرت بنگري بس اي عجبست
مشتري در چرخ قاضي بنده در ساوجبلاغ
—
در جواب کسي که از وي تلخنه دوغ خواسته فرمايد
اي آن كسي كه گرفته است آسمان شرف
ز آفتاب كمالت هميشه فرو فروغ
درون مزرع فضل و هنر ز قوس و قزح
نهاده كلك تو بر دوش گاو گردون يوغ
نه رعد نزد تو بي حكمتي كند سرفه
نه ابر پيش تو بي علتي زند آروغ
توئي كه در روشت كس نديده است گزاف
توئي كه در سخنت كس نيافته است دروغ
قرينه? دوغت دادم بجاي شهد سخن
كه اصطلاح عوامست لفظ تلخنه و دوغ
—
به نام اديب الممالک ضبط کرده اند ولي گمان نمي رود
كوب خورده ز پهلويش مهميز
سوخته بر سرين او دل داغ
خشك ريشش چو شمع تو بر تو
حشوپشتش فتيله همچو چراغ
گر بدار الجلود در گذرد
بگريزد ز گند او دباغ
نيست يك لحظه فارغ و خالي
شكم و پشت او ز استفراغ
—
قطعه
سردار مكرمان كه بدش نام سيف دين
اندر هنر متين شد و اندر سخن بليغ
تيغي كشيده بود بر اعداي ملك و دين
اندر نيام كرد قضا آن كشيده تيغ
چون ماه بدر بود و سپهرش هلال كرد
يا آفتاب بود و نهان شد بزير ميغ
كلك اميري از پي تاريخ رحلتش
با خون ديده و دل بنوشت (صدر دريغ)
(1308)
—
(حرف فاء)
آخر اي ايرانيان اي مردمان با شرف
از چه رو داديد اينسان ملك ايران را ز كف
مر نمي خوانديد ايران را همي مام وطن
اي وطن خواهان چه شد آن حرفهاي نشر و لف
خود ندانستيم رندانه چه بود اين قيل و قال
در كجا شد آن متينك و هاي و هوي و كف و دف
اف بر آن نا اهل مردم كز براي نفع خويش
ملك را كردند ويران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول كان بهايم سيرتان
صورتي بودند و بده مقصودشان آب و علف
بس خطا كردند با مادر سزد الحق كه او
گويد اي مادر خطا فرزندهاي ناخلف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خويش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم زپاي
در تماشاي من آورديد دشمن صف به صف
جز شما مادر فروشان هيچ ديدستي كسي
مادر خود را فروشد در عوض گيرد خزف
شرمتان بادا كه ننگ من شديد از آنكه نيست
هيچ عرقي در بدن از جنگجگويان سلف
وين عجبتر زآنكه چون هنگام فرصت در رسيد
جاي كيفر خواستن خوانديد خود را بيطرف
عبرتي بايد شما را از جوانان پروس
كز براي حفظ مادر سينه كردندي هدف
قصه ي فرعون و موسي را مگر ناخوانده ايد
كه حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
—
قصيده نا تمام
در دفتر اديب الممالک دو صفحه که مشتمل بر صدر اين قصيده بوده است افتاده و همين مقدار بيشتر به دست نيامد
گفتم تو كيستي كاين احسان بمن نمودي
گفتا بذات پاكم حق ابصر است و اعرف
گفتم تو پير عشقي اي شيخ پاكدامن
گفتا تو طفل راهي اي كودك مزلف
گفتم جلال ديني گفتا جلال يزدان
گفتم كه دين ز يزدان باشد مگر مؤلف
گفتم كه دين احمد (ص) با نور پاك يزدان
نبود مؤلف اما دايم بود مردف
گفتم كه فوج ديوان از چه شدند يارت
گفتا كه اسم اعظم آموختم ز آصف
گفتم به من بياموز آن اسم اعظمت را
گفتا كه خواهش تو از قول تست اضعف
گنج خدا نبخشند كس را بجود حاتم
رمز هدي نگويند كس را بحلم احنف
تا چند مي ببالي بر جامه ملون
تا كي همي بنازي در خانه مزخرف
درويش اگر ببيني در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتي دنبال وي بعفعف
سالار اگر بيايد روزي درون برزن
چون بندگان بيائي در خدمتش زني صف
چون اين كلام فرمود شرمنده گشتم از وي
وز پاي تا سرم شد در ثوب شرم ملتف
مي خواستم نويسم گفتار خوب شه را
نا گه مداد خشكيد يكباره و القلم جف
برخيز اي (فلاني) با اين دروش و سوزن
از بهر گوشواره كن گوش خود مشنف
نظم في تبريز في شهر صفر المظفر 1308 و کتب في همدان في ربيع الثاني 1312
—
در صفحه 261 از کتاب تاريخ مختصر الدول ابن العبري
و في سنه 282 اثنتين و ثمانين و مأتين جهز خماروية (بن احمد بن طولون والي مصر) ابنته (قطر الندي) احسن جهاز و بعث بها الي المعتضد (ابوالعباس ابن الموفق) اين بنده در حاشيه آن منظوم و مرقوم داشتم
گهن موبد پارسي دوش خواند
ز تاريخ تازي مر اين تازه حرف
كه چون معتمد بست رخيل رحيل
ز ملك جهان معتضد بست طرف
خمار ويه ترك را در سراي
يكي دختري بود مخمور طرف
پريچهره (قطر الندي) نام داشت
بلب شكر افشان به بالا شگرف
بديدار روشن مهي تابناك
بفرهنگ و دانش همي پهن و ژرف
بكابين همي خواستش معتضد
دل و جان بديدار او كرد صرف
دواج خلافت ازو يافت زيب
چو صهباي روشن بسيمينه ظرف
عقيقش بران تشنه بر فاب داد
به سالي كه تاريخ آن گشت (برف)
(282)
—
رباعي
در وصف آب معدني شلف مازندران
اي خم شده چون دال ترا پشت و كتف
زان پس كه بدي باستقامت چو الف
هر درد دروني و بروني كه تر است
اصلاح شود بزودي از آب شلف
—
(حرف کاف)
قصيده
در كاروان نواخت دراي آهنگ
شب بر كشيد پرده نيلي رنگ
عوا دليل ره شد تا شعري
سازد درون خيمه شب آهنگ
خورشيد در ترازو شد پنهان
بي آنكه هيچ سنجد از او جوسنگ
شد بانقوش زرتن وروي چرخ
آراسته چو كارگه ارژنگ
گفتي سپهر سفره شترنگ است
سيارگان چو مهره بر اين شترنگ
ماهست پادشاهي با فره
برجيس چون وزيري با فرهنگ
چون اسب گرم پويه شود رامي
چون پيل راه كج سپرد خرچنگ
در قطبها سهيل و سها چون رخ
هر يك بكف گرفته لواي جنگ
بهرام و تير و زهره و كيوان نيز
بسته پياده وار ميانها تنگ
پران شهب تو گوئي داود است
کوبد چكاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئي چو سلحشوران
خونين سري نموده ز دار آونگ
پروين چنان نمود كه پنداري
بيجاده تاك راست زرين پاشنگ
چون دو نگار سيمين دو پيكر
چون هفت شمع زرين هفتورنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بي جان چو در ممالك چين سترنگ
دل پر ز باد و سينه پر از آذر
سرپر ز شور و چهره پر از آژنگ
كاين آسمان چرا كند اين بازي
نيرنگ را چگونه زند بيرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نيرنگ
گه ماه را نشاند بر كرسي
گه مهر را كشاند بر اورنگ
گه تير را گذارد در بر لوح
كه زهره را سپارد در كف چنگ
بر خواستم بباره نهادم زين
پس تنگ بر كشيدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زير ران من رهي آن شبرنگ
نارالقري فروخت در آن صحرا
نارالحباحبش كه جهيد از سنگ
تا سوي ميهمان كده ام تازد
از بيشه شير غژمان وز كه رنگ
بستم متاع دانش بر فتراك
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهي ببر گرفتم بي پايان
چون كهكشان به گنبد مينا رنگ
تاريك دره ها بنور ديدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوي و هم و طاير فكرت لنگ
بادم پزشك وار بچشم اندر
از خاك ريخت داروي رنگارنگ
گفتي به عمد بر همن هندو
ريزد غبار سوختگان در كنگ
يا بر جراحتي بخطا سايند
سنباده جاي مرهم شكر سنگ
پاسي ز شب نرفت كه بر بالا
ابري دميد هايل و تاري رنگ
باريد لاله را بشكم باران
افشاند سبزه را بجبين افشنگ
هر چشمه ي ز سيل بشد دريا
هر حفره ي ز نوژان شد آلنگ
گفتي كه خاك را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد كاندر گل
اسب و سوار ماندي تا آرنگ
وز سردي هوا و مطر افسرد
خون در عروق پنجه و اشتالنگ
گر خوانده ي برستم اندر راه
اكوان ديو تاخته يا ارژنگ
بر جان من درين شب از انديشه
صد ديو تاخته همه پر نيرنگ
من ديو را براندم با لا حول
رستم براند با حيل سيرنگ
القصه همچو باد درين وادي
مي تاختم به تندي و جلدي خنگ
تسليم را فكنده سر اندر پيش
تقدير را نهاده عنان در چنگ
ناگه خروش مرغ سحر برخاست
مؤذن به (لا اله) سرود آهنگ
و آن سنگخوارها بنوازيدند
بر خاره سنگ ها ني ورود و چنگ
خورشيد سر ز روزن بيرون كرد
چون آتشي كه مي بجهد از سنگ
تاراج كرد خيمه دوشين را
چون شحنه ي كه مال برداز منك
گفتي كه شاه چين بحبش تازيد
يا چيره شد سپاه ختن برزنگ
تابيد (پرتوي كشك) از خورشيد
چون رشتهاي سيم ز شفشاهنگ
يا بدره هاي زر كه ببار اندر
بارد ز دست خواجه با فرهنگ
صدرالكرام آنكه به بالايش
باشد همي قباي صدارت تنگ
تاج الفخام آنكه همي بينم
در زير رانش اشهب گردون لنگ
صدري بداد و دانش چون كسري
ميري بهوش و فكرت چون هوشنگ
كلك و لبش نبشتن و خواندن را
گوهر به بار داده شكر با تنگ
ني مهر و ماه با علمش همسر
نه ابر و بحر با هممش همسنگ
قدرش شكسته بارگه جمشيد
كلكش بشسته كار گه ارژنگ
راي منير اوست كه هر ساعت
ز آيينه خرد بزدايد زنگ
مغزي است در سرش كه از او دائم
مستي همي گريزد صد فرسنگ
جودش كنوز ارض دهد يغما
فكرش رموز غيب كند سفرنگ
سارنگيان به پهنه تمجيدش
مانند كو بود مكر از آرنگ
آرنکيش ندانم اما هست
از مردمان سارنگ او را ننگ
خورشيد ايزد است كه از بالا
تابد بر اين سراچه پير بيرنگ
كسر قدر وي نهفته بماند هيچ
بر اين خسان بي هنر كردنك
نبود? عجب كه بحرنه با پنگان
پيموده گشت و روي زمين با پنگ
باري چو بيكرانه بود مدحش
كوته كنم كه قافيه باشد تنگ
—
قصيده
در نکوهش محمد علي ميرزاي مخلوع هنگام بستن و کشتن مشروطه خواهان در باغ شاه طهران
چو شه بدامن جادو و تنبل آرد چنگ
همي گريزد از او مردمي بصد فرسنگ
كدام تنبل و جادو نمايد آن آثار
كه آيد از قلم و راي مرد با فرهنگ
دريده شد دل مردان شيرگير و ز جهل
همي نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
دلش مسخر ديو است و از تهي مغزي
همي كند پي تسخير ديو و دد آهنگ
چو عزم نيست ملك را عزيمت خوان
چو رنگ نيست بكارش رود پي نيرنگ
ميان اين شه و اسكندراينت بس توفير
كه او شتافت پي نام و شاه ما پي ننگ
وزير بار سكندر بدي ارسطاليس
وزارت شه ما را كند بهادر جنگ
بباغ خويش بنازد شهنشه ايران
چنانكه ما ني از كارخانه ارژنگ
چگونه باغي كز هر طرف در او نگري
ز خون بيگنهان لاله رسته رنگارنگ
نعوذ بالله از آن ديو لاخ تيره كه هست
شرر فروز چو دوزخ سيه چو دوداهنگ
همي تو گوئي آنجا حديقة الموت است
بجاي سرو در آن نيزه جاي سبزه خدنگ
بجاي نار دل بيدلان طپيده بخون
بجاي تاك سرخستگان زدار آونگ
رياض آن همه آكنده از بلا و نقم
حياض آن همه انباشته بزهر و شرنگ
درختهاش عقابين و تازيانه و دار
كد يورش همه دژخيم چهره بر آژنگ
ز سير سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ
ز ديدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ
ز سيل اشك يتيمان و خون مظلومان
بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ
تفو بر آن قلم و دست و تيغ و طوق و نگين
تفو بر آن علم و كوس و افسر و اورنگ
تفو بر آنكه چنين شاه را همي شمرد
ز جهل وارث جم يا خلفه هوشنگ
بدان مثابه كه ايران از او خرابي يافت
نيافت از ستم بيور اسب و پور پشنگ
دلش ز ناله و فرياد عاجزان بنشاط
چنانكه قحبه مست از نواي بربط و چنگ
تنش ز جهل و طمع كرده اند پنداري
ز چشم و گوش و زبان تا سرين و اشتالنگ
ز چه برآيد همواره چون مه نخشب
بگه بماند فغواره چون شه شترنگ
چوبست خيش خود از شاخ شيخ شوخ پليد
بيوغ گردن آن كاو گردن كردنگ
شيار كرد دل خلق راو تخم خلاف
در آن بكاشت بدستور آن سفيه دينگ?
چو رويد از دل اين خاك جز نفاق و حسد
چه زايد از زن بدكاره جز نكوهش و ننگ
نديم شه چو بود شاهدان بازاري
بتان سعتري و لعبتان دلبر شنگ
سوار هاش ندارند در نبرد شتاب
پياده هاش نيارند در گريز درنگ
بروز رزم ز ابرو كمان كند سردار
بگاه حمله ز مژگان سپه كشد سرهنگ
چو بست تيغ شه از خون بيگنه زنگار
كجا ز آينه معدلت زدايد زنگ
شها خداي ترا داده اين جهان فراخ
چرا كنيش چو زندان گور بر ما تنگ
چرا تو عشوه آن خربغا خري كاراست
چو روسبي رخ تزوير خود ببوي و برنگ
ز بوي و رنگش بي رنگ و بوي خواهي ماند
چو هوش از اثر مي خسرد ز نشاه بنگ
ترا از آن چه سعادت رسد كه گويندت
كه آفتاب بشير است و ماه در خر چنگ
كجا بكام دل اندر رسي كه مست و خراب
تو خفته در چهي و آرزو بكام نهنگ
هميشه در هذياني مگر بخواب اندر
تنت بسان فرنجك فشرده دست فرنگ
تو سفله كي بمقام شهان رسي حاشا
كجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ
چگونه خسبد و ايمن ز جان خويش زيد
شهي كه با سپه خود هميشه دارد جنگ
به ياد دارو فرامش مكن كه سنگي سخت
نواختي بسر داد و دانش و فرهنگ
براي آنكه به مغز تو ناگهان كوبد
وديعت است در انبان روزگار آن سنگ
فغان خلق بر آوردي و برآيد زود
ز خانمان تو بر آسمان غريو و غرنگ
همان نتيجه ز نيرنگ شيخ شوخ بري
كه دخت عمزاد از … قاضي گيرنگ
—
قطعه
به مرحوم ملک التجار طهراني که در ذوق و ادب معروف است نگاشته:
روزگار از بس که حلقومم فشارد اي ملک
عنقريب اين تن بسختي جان سپارد اين ملک
چار درد روحي و جسمي و بيرون و درون
بر تن رنجور زارم حمله آرد اي ملک
دامنم چون بوستان پر لاله و گل شد ز بس
اشکم از خوان گاه گل گه لاله کارد اين ملک
مست افيون غمم هر چند جانم روز و شب
ساغر گلگون ز خون دل گسارد اي ملک
دردها دارم که گر برابر آباني نهند
ابر آبان جاي باران خون ببارد اين ملک
همچو جاسوسان قضا در هر نفس شب تا سحر
ناله را بر جان رنجورم گمارد اي ملک
درد دل گفتن بابناي زمان وزناکسان
چاره جستن را روانم عار دارد اي ملک
قارن و سهلان گرم بر دل گذاري خوشتر است
که لئيمي بر تنم منت گذارد اي ملک
خارم اندر رک خلد زآن به که از انگشت خود
ناز بينم گر شبي پشتم بخارد اي ملک
چاره آن ديدم که حالم را قلم با خون دل
با خطي روشن بلوحي بر نگارد اي ملک
دردهاي مشکلم را خامه ام در چامه ي
مندرج سازد ببارت عرضه دارد اي ملک
بيژن بختم به چاه تيره شد گوهمتت
رستم اسا پيکرم زين چه بر آرد اين ملک
گرچه دانم خاطرت را خسته دارد غرزني
کز براي نيمجو چو زن برارد اين ملک
تو از آن والاتري کاين غرز نانرا حشمتت
در حساب آرد و يا چيزي شمارد اين ملک
—
حاجي ملک التجار در جواب نوشته و در ديوان اديب ضبط است
روزگار زن جلب پرور خرابست اي اديب
چشمه ي از دور اگر بيني سرابست اي اديب
خون احباب است اندر جام زهر آلود دهر
مست پندارد که لبريز از شرابست اي اديب
ملک ديگرگون و کار ملک ديگرگون بود
وعد ساعت را توگوئي افقرابست اي اديب
زين ثقيلان و گرانجانان جهان اندر ستوه
خاک لرزان عالم اندرد اضطرابست اي اديب
بسکه طبع آزرده زين آوازها در گوش من
نغمه طنبور چون بانک غرابست اي اديب
هر که بوسد از دل و جان خاک پاي بوتراب
ورد او يا ليتني کنت ترابست اي اديب
آنکه گريانست در محراب طاعت تا سحر
سخت خندان در صف طعن و ضرابست اي اديب
کفشدوز آمد به کف انبان سک از ميدان گريخت
کوبدانست آنچه او را در جرابست اي اديب
—
نکوهش القاب بي مورد
لراقمها
اين قطعه را بعضي شک داشتند که از اديب الممالک باشد ولي با شرحي که خود در صدر و ذيل نگاشته رفع شبهه از همه کس مي شود.(وحيد)
آفرين باد بر سروش الملك
كه از او عاطل است هوش الملك
گر بدين سان حساب پردازد
سوي گردون رود خروش الملك
نه به تنها منم درين خلوت
سرخوش از جام مي فروش الملك
كه بهر گوشه صد هزار چو من
تا قيامت بود خموش الملك
از زماني كه جبة الاسلام
خفته زير كجاوه پوش الملك
بقر المسلمين ز فرط خري
شد لگد زن بگاو دوش الملك
نه دارالدوله چارخايه شده است
از فشار يه سر دو گوش الملك
روبه الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملك
گرده همواره هد هد السفرا
جا كشي بهر بايقوش الملك
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم ديگ جوش الملک
خورده پهلوي اشتر الدوله
لگد از استر چموش الملك
ماديان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملك
عرعر السلطنه زند سيلي
بر بنا گوش پيلگوش الملك
گشته ببر العداله رقص كنان
همچو ميمون سوار دوش الملك
اي دريغا كه گربة السلطان
كرده قصد شكار موش الملك
روح توشه چيان ثنا خواند
بر روان پلنگ توش الملك
چه شود كاسمان ماري افساي
نيش افعي كشد زنوش الملك
با گشايد خدا درين كشور
نظر پاك حق نيوش الملك
يا بپوشد بر اين عروس عبوس
ستري از غيب پرده پوش الملك
(گربه شيرالاياله) لنگ انداخت
روز ميدان ليكموش الملك
ريد و شاشيد قحبة الامرا
جاي گلدان بوسمه جوش الملك
شده اين شير اژدها پيكر
رام افسون مار دوش الملك
دخل بازار جاكش العلما
رفته در جيب مي فروش الملك
چدن الواعظين ز بس زيبق
ريخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس التجار
خسته شد زير چنگ قوش الملك
اي اميري از آن بترس كه باد
اين حكايت برد بگوش الملك
سه شنبه نهم شهر شوال 1321 مطابق پنجم جدي و 29 دسامبر 1903 در دارالخلافه طهران انشا و قلمي گرديد.
—
در 1300 به مناسبت عيد ولادت حضرت رضا و چراغان ضريح گفته:
چراغهاي فروزنده اندران دهليز
بسان دزدمه بودي بچرخ مينارنگ
چو مهر تافتي آن آدرخش اسپندار
چراغهاي دگر همچو ماه و هفت و رنگ
—
رباعي
اي خواجه بختيار و سردار بزرگ
كاندر همه دهر چون توني مرد سترك
بر اين تن خسته گرگ غم آخته نيش
برهان تن خسته مرا از كف گرگ
—
رباعي
دلدار بدل نه ساز من داشت نه برگ
باران غمم ريخت بسر همچو تگرگ
گفتا به عيادت تو آيم اما
وقتي آيد كه پيش از او آيد مرگ
—
(حرف لام)
قصيده
در پانزدهم محرم 1308 حضرت مستطاب اقدس وليعهد روحي فداه با جناب جلالتماب اجل امير نظام دام اجلاله در باغ شمال تبريز مهمان نواب سلطان عبدالمجيد ميرزا و مير آخور ابن عضد الدوله بودند و اين باغ را امير آخور پس از آنکه ساليان دراز ويران شده بود آبادان ساخته مرا فرمودند که قصيده ي در شرح اقدامات امير آخور بپرداز من نيز اين چکامه را به دستوري پرداختم عنوان آن اشارت به پسرم عيسي است که در آن روز دو ساله بود.
مرا بخانه درون كودكي بسن دو سال
بود خجسته و فرخ رخ و بديع جمال
دو هفته ماهي كاندر دو سالگي او را
ز روي و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عيسي دم
نوشت زايت آتاني الكتاب مثال
ز نام عيسي مريم و را ستوده لقب
ز دست موسي عمران ورا خجسته جمال
همي چو موسي زو غرقه لشكر فرعون
همي چو عيسي زوخسته پيكر دجال
بنام عيسي و با دست موسي است و ليك
گرفته گوهر پاكش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از اين پسر بيني
چنانچه عادت آساد بيني از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب بر گشايد بال
گهي بگريد بي من دو ديده اش از شوق
گهي بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا ميوده دلست وليك
رياض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلك پوري اين چنين كه بود
به كودكي در بافر و برز رستم زال
يمين صدق فلك با بزرگ گوهر اوست
ولي ز خردي نشناخته يمين ز شمال
بجاي شير زپستان همي بنوشد خون
ز ساق شير چو طفلان خرد كعب غزال
بشوخ چشمي پيران و سالخوردان را
فريب داده لبش با وجود خردي سال
نه (القربني في عين امها حسناء)
شنيده ام من و بستايمش بحسن مقال
كه هم عصامش ستوار شد ز ترك حرام
كه هم عظامش محكم شد از نژاد حلال
شهيد فكر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پاي تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ايدون بودي ز طينت صلصال
نه خون خورد ز جفاي زمانه چون پيران
نه گريه سر كند از بهر شير چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پيشش لال
دلش معاينه كوهي است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد ديده ي تو جبال
اگر چه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزايد از او چون صفا ز آب زلال
چنانكه حربا بر آفتاب نمي نگرد
بروي من نگرد از طلوع تا بزوال
زبانگ شير نترسد كه زهره شيران
همي بدرد سهمش برزمگاه رجال
ولي زبانك من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون كوه آهن از زلزال
چنانچه لاله تر از نسيم باد صبا
همي بلرزد در جويبار باغ شمال
بهشت روي زمين رشك آسمان برين
ياض امن و امان بوستان فضل و كمال
يكي جهان صفا پر ز بوي و رنگ و نگار
يكي سپهر سنا پر ز كوكب اقبال
بهار خلخ و كشمير و جايگاه صنم
نگار خانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نارونانش ملمعي رايت
بپاي نسترنانش مرصعي خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شكوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدي شنگول
بديده نرگس مستش چو جادوئي محتال
يكي گشوده گره با دو صد كرشمه و ناز
يكي نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوي رز گوئي
عبا بكردن خالد فكنده است بلال
بيان قمري چو ابن بابويه قمي
حديث طوطي همچون علي عبدالعال
يكي نمايد توضيح آيت الكرسي
يكي سرايد تفسير سوره انفال
بروي سبزه غزالان عنبرين نافه
فراز شاخان مرغان نازنين پر و بال
نه شير تيز كند بهر آهوان دندان
نه باز باز كند بهر تيهوان چنگال
كنار باغ پر از ميوه هاي گوناگون
چنانچه گوئي صحني است پر ز برگ و نوال?
و يا نهاده در ايوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسكه بيخت لعل و گهر
در آبگير درون بسكه ريخت آب زلال
يكي بطره عذرا همي شده است نظير
يكي بديده وامق همي شده است همال
جهيدن آب از آن فوارگان بيني
چنانكه مي بجهد از ضمير مرد خيال
چو نقطه ي بدل نون كز او الف سازي
وز آن الف بطرازي هزار صوت دال
چو آفتاب برآيد به شكل قوس و قزح
در او به بيني هر ساعتي قسي و نبال
كمان ز رستم زال است و تيرش از سم گور
پر از قوادم سيمرغ وزه ز طره زال
معاينه قطراتي كه باژ گونه چكد
در آبگيري كز آب صاف ملا مال
گهي بسايد مرسيم ساده در هاون
گهي ببيزد الماس سوده در غربال
ببيخت? گوئي بر سينه بتان گوهر
بريخت گوئي بر سطح آبگينه لئال
و يا چو شقشقه بختيان بازل صعب
كه از دهان بدر آورده در محط رحال
و يا چو فيلي كرده بر آسمان خرطوم
چنانكه ديدي پيلان مست را بجدال
و يا تو گوئي طفلان خورد بر بانوج
همي زنند معلق بعادت اطفال
و يا چو شمعي افروخته بسيمين طاس
و يا ز سيماب اندر يكي خجسته نهال
و يا چو خيمه ي از لؤلؤ منضدتر
بسطح سيمين با سيمگون عروض و حبال
و يا تو گوئي مرعوفكي بود منزوف
كه خون بجوشدش از مغز و اكحل و قيفال
شنيده بودم كاين باغ يك دو ماهي پيش
خراب بودي و ويران ز گردش مه و سال
درست گفتي از طاق كسري و پرويز
دمن بجاي همي ماند و تيره گون اطلال
چنانكه خواندي در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمي بجاي مانده ز خال
بدي ميانه آجام و طرف انهارش
كنام ضيغم و ثعبان و حجر رقش وصلال
بغير خار بن خمط وائل و سدر قليل
نه داشت خرم شاخ و نه بر كشيده نهال
يكي زميني بد سوخته ز تف سموم
يكي فضائي بدكوفته ز باد شمال
گيا نرسته در او چون درون خارجيان
كه مي نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جزف ها ربوده اين انهار
كنون شكوفه مطلول رسته زان اطلال
حديث مرعي سعدان و مآء صدارا
اگر شيندي و خواندي ز مجمع الامثال
ببين كه ربع و دمن شد ربيع و قاع بقاع
حمأحمي شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عاليه بيني ز بوستان بقا
قطوف دانيه چيني ز شاخسار كمال
ز دست همت فرخ امير زاده راد
گياشجر شد و سيم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجيد آنكه بود
امير آخور شهزاده خجسته خصال
هيون طبع زبون راز مهر كرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پي سواري شهزاده بلند اختر
شود مر او را هم از بلندي و اقبال
سپهر توسن و خورشيد زين و زهره ركاب
هلال سيمين نعل و مجره تنگ و دوال
براي مدح تو اي مير اشرف امجد
خجسته مطلعي آرم برون ز بحر خيال
—
مطلع ثاني
كه اي سفينه دستت خزينه آمال
كه اي صفيحه تيغت صحيفه آجال
در آن بساط هميون كه صدر بار توئي
فلك نشاند خورشيد را بصف نعال
براي طوق حسان تو خور بشكل نگين
براي نعل سمند تو مه بشكل هلال
زرشك تيغ كجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روي ماه يافته خال
بپاي بي ادبان بسته دست تو زنجير
چنانكه گوئي بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طاير نامي نماند در واقع
هماي چتر تو چون بر گشود زرين بال
شعاع چتر فتوح تو رايت نصرت
رموز نقش نگين تو آيت اقبال
بگاه رزم نداني رماح را ز رياح
بروز بزم نداني تو مال را زر مال
شفا تو داري ديگر كسان ضماد و طلا
عصاي تو آري ديگر كسان عصي و حبال
بروز بزم و طرب لين العريكه توئي
ولي شجاع و قوي الشكيمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافيت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه يافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان كم از قطره
بوزن حلم تو كوه گران كم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بيش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئي كه پيكر خاراشكافي از شمشير
توئي كه قلعه البرز كوبي از كوپال
الا چو عيد غدير آيد از پي قربان
الا چو باشد ذيقعهده از پي شوال
ز ابر مهر وليعهد آسمان مهدت
هميشه بادا گسترده بربفرق طلال
بدين عروض و قوافي غضايري گويد
(اگر كمال بجاه اندراست و جاه بمال)
—
قصيده
در عيد مولود امام حسين عليه السلام به امر مظفر الدين شاه روز دوم شعبان 1308 در تبريز انشا فرموده
چو شد برد العجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردي داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سينه خاك
چو اندر سينه تركان حمايل
برات عاشقان بنوشت بريخ
ازيرا خسته اند از سعي باطل
حكايت كرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
كه تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردين اندر اوايل
يكي خرگاه بودي بوستان را
چو روي آن بت شيرين شمايل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثيل بتان بنهاده بر طاق
چو در دير از حواريون هياكل
دو چشم نرگس مكحول بسته
بجادو ديده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول كرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در اين آسايش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تناري
تفرجگاه تركان قبائل
بدين خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بنا گه لشكر ديمه بيامد
در آن خرگه بوضعي سخت هائل
عروش خيمه را بشكست و بگسيخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالي
بيغما كرد از نسرين خلاخل
شكست اندر كف دراج بربط
گشود از گردن قمري مراسل
سپس از طرف بستان رخت بر بست
هزيمت را پس از يك ماه كامل
چو ديمه رفت بهمن مه بيامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از (يزيد بن معاوي)
باورنگ خلافت (خيط باطل)
زمين را كرد عشباء همچو كالي
چمن را ساخت عالي همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برايات غرابين و حواصل
چو يك مه ماند بهمن مه در اين كاخ
برآمد مردمان را زاري از دل
خبر بردند اسفندا رمذ را
بارسال مكاتيب و رسائل
كه بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تيغ هندي و خطي ذابل
برآورد از درون باغ شيون
فكند اندر صف بستان زلازل
به شاخي هشت كش نشكست از بن
نه مرغي ماندكش ننمود بسمل
چو دانست اين حكايت ماه اسفند
بگيتي كام دل را ديد حاصل
كتائب را همي خواند از جوانب
مراكب را همي راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بياساي دي و بهمن همي ماند
بخيره از رسوم عدل غافل
ستمها كرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پيران كامل
ز باران كرد ساحل را چو دريا
زيخ بنمود دريا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ايام شد يوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موكل
دگر باره فغان و زاري خلق
برآمد در چنين غوغاي هائل
رسولي را كه نامش مهرگان بود
طلب كردند با چندين وسائل
بسوي فرودين نامه نبشتند
كه اي شخص كريم و مرد مقبل
الا اي داور فرخ سجايا
الا اي خسرو زيبا خصايل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بي رحمي گشوده است
بخوردان و بزرگان قبايل
نخستين دي نمود آغاز بدعت
(رماه الله ربي بالطلاطل)
جهان را گشت صاحب بي وراثت
چمن را گشت غاصب بي دلايل
بساتين مانده با مهجوري يار
رياحين خسته از بيماري سل
برون رفتند با صد پاي از باغ
جز آن سروي كه بودش پاي در گل
بكام خسته عشاق رنجور
بجاي شهد افشاند اين هلاهل
چه دي مه رفت از منزل به هامون
ز هامون ماه بهمن شد به منزل
جهان تاريك كرد از باد صرصر
زمان آشوب كرد از رعد هايل
كمان را چله كرد و شير نر را
در آن چله فكند اندر سلاسل
بصيد آهوان دشت ايمن
خراميدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشك چشمان
ز بس بهمن نمودي نهر سائل
در اين هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر (كوسج) جلاجل
چو دجالي كه بر پشت خر آيد
مكان بگزيد بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاك يك سر
نه كهپايه بماند و نه سواحل
ز جوش دكه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو يزدان شر او را گشت كافي
بگيتي شد مه اسفند كافل
چو سرماي دي و بهمن باتمام
رسيد از همت مردان كامل
يكي (بردالعجوز) آورد اسفند
پي تاراج ايتام و ارامل
ضبر و صن و آمر مطفي الجمر
چو(و برو مكفي الظعن و معلل)
پي فرمان اين سلطان جابر
همي تازند مست اندر مقاتل
الا اي فروردين ماه خجسته
حكيم بخرد و استاد قابل
الا اي داور و داراي فرخ
الا اي سرور و سالار عادل
تو واردي بهشت و تير و خور داد
سفر كرديد و بر بستيد محمل
ابان و آذر و شهريور و مهر
دي و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهي گرديد از لشكر صياصي
فتاد اندر كف دشمن معاقل
بتان سبز پوشي را كه بودي
بروي سرخ با ايشان مغازل
ز تير ديمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلايل
گه تاراج جاي طوق و ياره
سواعدشان بريدند و انامل
گه غارت بجاي رخت و زيور
شرائينشان كشيدند از مفاصل
تو اينك پا به ميدان نه كه دشمن
نيارد تاب نيرو در مقابل
يا تا باز بيني طاعت از جان
بيا تا باز بيني خدمت از دل
ز دست لعبتان اين بند بگشاي
ز پاي مرغكان اين دام بگسل
اياغ لاله پركن در صف باغ
چراغ گل بر افروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در كوي سلطان
پس از طي ره و قطع مراحل
رسوم بندگي آورد بر جاي
بداد آن نامه راكش بود حامل
ملك چون از رعيت گشت آگاه
خروش جان خراشي برزد از دل
صبا را گفت كي پيك سعادت
چو صرصر ساعتي بنماي عاجل
بگو لشكر شتابند از جوانب
بگو اسپه بر آيند از منازل
بگو بامي حجاب از خم بر افكن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله كاتش بر فروزد
بگو با سرو كاويزد حمايل
بگو با بيد بندد سيف قاطع
بگو با كاج گيرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مكاحل
بگو با بلبل شيدا كه در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطي گويا كه خواند
گهي بحر هزج گه بحر كامل
بنرگس گو كز آن چشمان مخمور
نمايد ديده بد خواه مسبل
بسنبل گوي تا صاحبدلان را
در آويزد به خم گيسوان دل
بسوسن گوي بر تحريض لشكر
سرآيد خطبه چون سحبان وائل
بخورشيد درخشان گو كه باشد
به بيرون كردن سرما محصل
بشارت ده بباغ اي باد شبگير
حكايت كن براغ اي ابر هاطل
كه نك تازم سوي بستان ز خرگاه
كنون آيم سوي صحرا ز معقل
بسوي ملك خود آيم بعينه
چنان روح الامين با وحي نازل
و يا قومي كه بوسد دست باري
و يا زيور كه برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به (تغلب)
بتازد مردم (بكر بن وائل)
چنان كوشم كه كوشيدي (بنوالجشم)
(به آل حنظله ) در (يوم غافل)
همان سازم كه (احمد) كرد با خصم
به (بدر) و (خيبر) و (ذات السلاسل)
ز شاخ سر و بگز نيم منا بر
ببرگ لاله بنويسم رسائل
صفوف قاريانم از قماري
جموع عادلانم از عنادل
سپاه كبك و دراجم مكبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجويم داد مظلومان ز ظالم
بگيرم ثار«ه» مقتولان ز قاتل
گهر بارم به اطراف و جوانب
سمن كارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نز غوالي
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشك در ميلاد (عيسي)
نمايم تازه و پر بار و حامل
عصاي مرده اندر دست (موسي)
دهم تا بشكرد يكسر حبايل
طبيعيون گردون را هويدا
نمايم (شبه مأكول و آكل)
از چشم منكران روز موعود
بر اندازم حجابي كاوست حائل
چو روي روميان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موي زنگيان در گردن شاخ
قلاده افكنم از حب فلفل
پي تبريك ميلاد شه دين
پس از يك هفته خواهم گشت نازل
بمولود (حسين) با آب طاعت
ز روي خاك شويم نقش باطل
امام سيمين سالار گردون
خداوند مهين سلطان عادل
مدينه علم را ديوار محكم
سكينه حق بجانش گشته نازل
خداوندي كه جز كشتي مهرش
نيارد خستگان را سوي ساحل
بنص آيت (انا عرضنا)
امانات خدا را گشته حامل
حسين بن علي آن شاه والا
كه كامش در شهادت گشت حاصل
مقامي داشت اندر نزد باري
كه با جان باختن مي گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بيرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاويد
بچشمش بود دنيا ظل زايل
يكي از بانوان آل عصمت
خجسته اختري شيرين شمايل
چو ديد آن روح اقليم بقا را
بمرگ خويشتن گرديده عاجل
گرفتش دامن و گفت اي خداوند
ترحم كن بر ايتام و ارامل
(اراك اليوم استسلمت للموت)
چرا عاجل شدي در موت آجل
حسين فرمود كاي فرزانه فرزند
عنان دامنم از كف فروهل
كه ما ظل خداونديم و بايد
بسوي اصل خود بشتابد اين ظل
شود اين ذره بر آن مهر ملحق
شود اين قطره با آن بحر واصل
بران شوقم كه گر خود ميرود سر
ببوسم زير خنجر دست قاتل
خوش آن تن كو شود بر يار قربان
زهي جان گو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شكر
شكر پي دوست ماند بر هلاهل
در آن ميدان كه از خون جوانان
روان گرديد انهار و جداول
قضا ميتاخت چون طوفان مبرم
بلا مي ريخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفيقانش همه بر موت مايل
(تركت الخلق طرا في هوا كا)
بيزدان ميسرود آن پير كامل
هدف از حلق اصغر مي فرستاد
به تير حرمله فرزند كاهل
براه يار دادي راحت جان
فداي دوست كردي ميوه دل
چنين خواندم در آن اخبار معصوم
كه دانايان نوشتند از اوايل
كه چون گشتند سلطان حرم را
باميد ري و كركوك و موصل
سر پاكش به بالاي سنان شد
چراغ ديده و شمع قوافل
مر آن صديقه صغري نظر كرد
سر پر خون شه را در مقابل
عنان طاقتش از كف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون زپيشاني زينب
چان كز ابر نيسان دمع هاطل
همي گفت اي هلال نا شده بدر
خسوفت از چه رو گرديد غايل
دل پاك تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گرديد اين دل
ببين سجاد را در بند دشمن
چو مرغي پاي بسته در سلاسل
ندانم آهوي دشت حرم را
كدامين بي مروت كرده بسمل
سر پاكت جدا از خنجر كين
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاك آدمي كاريست آسان
فراق دوستان كاريست مشكل
ايا نو باوه ساقي كوثر
ايا فرزند حلال مشاكل
ايا داده روان با چشم گريان
ايا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف كه حاكم شير يزدان
خدا داد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصي كه دارد (شه مظفر)
بخاك درگهت از جان و از دل
بميلاد تو حبشني خسروانه
گرفتن خواهد اين داراي عادل
ز ظل الله زاد اين شه كه خواهد
ز رحمت گستراني بر سرش ظل
رخش نبود بجز كوي تو ساجد
دلش نبود بجز روي تو مايل
مگريانش مگر در ماتم خويش
مخواهش جز درين اندوه و ثاگل
خدا را منتي دارم كه بگزيد
مرا اين شه ز اقران و امائل
اشارت كرد كز مدح تو گيرم
كلاه بوفراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم اين قصيده
بيان كردم در او چندين مسائل
چنان كامروز دانايان اين فن
دهندم بوسه بر كلك و انامل
هرانك از من شنيد اين چامه گفتا
ز روي عجب (لله در قاتل)
ايا فرخنده شاه دادگستر
كه بوالايتامي و كهف الارامل
توئي در جود اسخي ز ابن مامه
توئي در عهد اوفي (از سموئل)
تو باشي اهيب از (حجر بن حارث)
تو باشي اخطب از (سحبان وائل)
توئي داراي تكميل (كميلي)
بصدق (جابر) و فضل (مفضل)
توئي سلطان والاي معظم
توئي صنديد غطريف حلاحل
توئي آداب دولت را مقنن
توئي آيين ملت را مكمل
توئي سامع بتذكار مناقب
توئي جامع به اخبار فضائل
تو داري مهر تابان در دور رخسار
تو باري ابر آبان از انامل
جهان با سايه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معايب
منزه جان پاكت از رذايل
شهان در واجبات آرند تأخير
تو نگذاري ز كف هرگز نوافل
زر و سيمي كه در راه امامان
نثار آري تو اي سلطان باذل
يكي را هفتصد بخشد خدايت
(كحبة انبتت سبع سنابل)
گمانم بود كز خاك سرايت
بخواهم دور شد چندين مراحل
مرا خواهد گريزاندن به شعبان
جفاي حاسد و غوغاي عاذل
بحمد الله ملك اصغا نفرمود
بجاي من اقاويل اراذل
بلي در گوش شاهان ره نيابد
اساطير و فسون مرد جاهل
ملك داند تميز پخته از خام
بداند نيز فرق حرمت از حل
من امروز آن مكان دارم ببزمت
كه در بزم شهان (اعشي باهل)
اگر (سابق) نيم هستم (مصلي)
در اين ميدان نه (مرتاح و مؤمل)
الا تا در جهان زر زايد از خاك
الا تا در چمن گل رويد از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سيراب گردد زين مناهل
سپاهت قافله ي دادست و هموار
جهان آباد باد ازين قوافل
كلام فرخت طومار (سحبان)
حديث دشمنت گفتار (باقل)
به گيتي شمع رخسار تو روشن
بدوران ذكر بدخواه تو خامل
ز شهر چين همي گيري (جبايه)
ز ملك روم بستاني (نواقل)
هميشه در ركابت بخت حاضر
هماره بر جنابت كام حاصل
در اين چامه بدان بحر و قوافي
نظر كردم كه گفت آن مرد فاضل
(منوچهري) حكيم دامغاني
(الا يا خيمگي خيمه فروهل)
—
چكامه
حزب اعتدال را به مناسبتي ستايش فرموده
از عدل خويش قائمه ي ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون كرسي وجود بر آن پايه قائمست
شد اين از زوال و فنا ملك لايزال
روح ستوده راست بر اين پايه اتكاء
عقل خجسته راست بر اين پايه اتكال
بنواخت نفس ملهمه در اين ستون سرود
گسترد مطمئنه بر اين طاق پر و بال
شد اعتدال طاير لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشيئي ان تجاوز عن حده» سرود
والا حكيم بخرد داناي بيهمال
يعني ز اعتدال چو کاري برون فتد
وارون کند اساس و گرايد باختلال
گيتي ز اعتدال منظم كند اساس
هستي ز اعتدال فراهم كند كمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبيعت اگر اعتدال نيست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممكنات ني
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة» شد رسول ازيرا كه مي نرست
سروي بباغ حسن چو قدش به اعتدال
تا اعتدال كم نشود مصطفي شدي
گاهي انيس عايشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدي معتدل دگر
كي ساختي ز شكل الف باء و جيم و دال
گر جذب آفتاب و زمين معتدل نبود
پيدا نمي شد ايچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هوا گاه فروردين
در باغ گل نرستي و در بوستان نهال
تعديل وزن و گردش خاك از جبال شد
تا بر بيك و تيره كند سير و انتقال
خورشيد چون ز خط معدل برون رود
وصفش به اصطلاح دلوك است يا زوال
عشق ار به اعتدال نه يكسوي آن هوس
سوي دگر جنون شد و زشتست هر دو حال
عقل ار به اعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زايد و از جربزه زوال
نور ار به اعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگي و فراخي محتاج اكتحال
«داء الملوك و الفقرا» وصف نقرس است
كاين درد مهلك و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درويش را ز رنج
جز اين دو كس نيابد ازين درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبيحند و اقتصاد
باشد به اتفاق پسنديده از رجال
كز اقتصاد مال و شرف باقيند ليك
امساك خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحو كه است الكن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چيست در آن هم چو بنگري
شد پير سالخورده كم از پور خردسال
ايدل به اعتدال گرا كاعتدال را
شد مذهبي ستوده و شد مشربي زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است يا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه كفر است يا ضلال
ما اعتداليان مه بدريم و ديگران
در اوج خويش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلك محرك خيريم چون نجوم
اندر زمين معدل سيريم چون جبال
—
قصيده
اين ابيات را در کرمانشاهان هنگامي که حسام الملک زين العابدين خان نواب قمر السلطنه کريمه حضرت وليعهدي را به جهة فرزند خود افتخار الملک غلامرضا خان خطبه نموده و من به عتبات عاليات مشرف مي شدم فراهم بسته در انجمن وي فرو خواندم و آن روز شانزدهم محرم بود در سال 1309 هجري
مرا سير سپهر از روز اول
ز آرام و سكون دارد معطل
رساند گه ز پايان سوي بالا
كشاند گه ز اعلا سوي اسفل
قضا زهري است در جامم مهيا
بلا امري است بر عيشم محول
يكي بر سوزش جانم مواظب
يكي بر شورش عيشم موكل
عجوزي سالخورد است اين زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بريسد تار سيمين
شرائينم همي سازد مفتل
اگر من نيستم چون كبك بسمل
و گرمن نيستم همچون سمندان
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو ديدم آسمان دارد تنم را
بزنجير غم و حسرت مسلسل
بناچار از وطن عزلت گزيدم
كه بودم اندران چون ريش اعزل
ز خلان وطن جستم كرانه
كزين خل انگبين بودي مرا خل
نديدي شنفري در بيت خود گفت
(الي قوم سوي قومي لا ميل)
خزف باشد بكان خويش گوهر
حطب گردد بجاي خويش صندل
بني اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الي الاوطان و ارحل
به پيش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ي صعب و قزعمل
بسودم با دو پايش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
بصبح جان فزا و شام تاريك
بروز تابناك و ليل اليل
گهي كردم دليل راه كوكب
گهي افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و كوه و وادي
برديم پست و بالا دره و تل
بقرميسين شدم از آذر آباد
چنان كز كوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجيب كوه پيكر
به پائين آمدم چون وحي منزل
رسيدم بر در مير مؤيد
ابوالسيف آن زميران جمله اعقل
حسام الملك زين العابدين خان
جموع كاملان را فرد اكمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شكر
ز مهرش شكر آرد بيخ حنظل
تنش چرخ و رخش دروي چو خورشيد
دلش بحر و كفش از روي دو جدول
فلك زان قبض وبسط آرد كه فكرش
گهي در عقد پيچد گاه در حل
اي آن ميري كه گر عزمت نبودي
قدر حيران قضا ماندي معطل
تو باشي فخر هر سالار و سودد
تو باشي ذخر هر مسكين و ارمل
بود دست تو را با ابر و ابل
همان فرقي كه وابل راست باطل
فلك پيش تو چون با حكم جعفر
قضاي بوحنيفه و پور حنبل
توئي آن راستكار راست هنجار
توئي آن راستگوي راست مقول
زبويت بر دمد شاخ شكوفه
ز خويت بر وزد بوي سفر جل
دل بهرام از تيرت مشبك
تن كيوان ز شمشيرت مجدل
به تيغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزي مردم محول
درودي مزرع خصم از دم تيغ
چنان حب الحصيد از حد منجل
خرد روي صواب آنگاه بيند
كه از رأي تو باز آرد سجنجل
چو در هيجا ستوران از سنابك
بچرخ از خاك بر تو زند قسطل
پلنگ خيره گردد كم ز روباه
هژ بر بيشه باشد همچو خيطل
ز تدبير تو شمشير حوادث
گهي سازد فسان و گاه صيقل
شود خصمت براه مرگ سالك
بد انديشت به تير غم معطل
(بنيات الطراق را) هشته در پيش
(بنات الليل) را بگشوده مدخل
بگمنامي چو هيان بن بيان
بگمراهي چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاك
چنان كز قله كهسار حبذل
كني از دست و پاشان ديكپايه
بجوشي مغزشان در سر چو مرجل
نيايد چون تو ديگر حارسي راد
نزايد چون تو هرگز فارسي بل
نگويم من كه در انصاف و مردي
ز ابناي زمان بيشي تو لابل
كزين گردنده گردون برترستي
صريح اين نكته گويم ني مأول
ازيرا گزتو شكر نوشد اين خلق
ز گردون ريزد اندر كام حنظل
حسام الملك ماضي طاب مثواه
كه كار عالمي را داد فيصل
از آن پس كز دم سيف مجرد
ز حرف عله سالم كرد معقل
منسق كرد آن ياساي درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما كي خموشد
چراغي كش خداي افروخت اول
كنون زنده است گر باور نداري
ببرهان سازم اين دعوي مدلل
تو آن جاني درين فرخنده پيكر
تو آن روحي درين تابنده هيكل
تو چون بر جائي او برجاست تا حشر
دو بيني كي كند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشيد
بمرآت جمال از تست صيقل
نگيرد جهل در خاك تو مسكن
نيارد ظلم در ملك تو مدخل
بشويد دفتر از فتواي ناحق
ز عدلت قاضي سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدايت بر اميران كرد افضل
هميون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پيران اعقل
زروي فخر با شه كرد وصلت
طرب موصول و عيش آمد موصل
وليعهد خديو شرق فرمود
عطاي خويش محسوس و ممثل
دري بخشيدش از درياي دولت
بسر هشتش يكي تاج مكلل
هميون آن درختي كش خداوند
بروياناد ازين انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالي
كه نوشد آب ازين پاكيزه منهل
الا تا زلف تركان سمن بوي
گهي باشد مثني گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاكت مرمل
—
تغزل
اميريا غم بدرت بكاست همچو هلال
شدي ز مويه چو موي و شدي ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختي شب و روز
زدي به كشور ناموس كوس استقلال
نگاه تركي صيدت نمود و زلف كجي
اسير كرد و سپردت بدست هندوي خال
شدي ذي ذليل محبت شكار پنجه عشق
شهيد غمزه جادو اسير غنج و دلال
چو مرغ زيرك رفتي بطمع دانه بدام
چو شير نرشدي از عشق در كمند غزال
كمند عشق نديدي كه تار و پود چسان
بقهر در گسلد از كمند رستم زال
در اين كمند گرافراسياب ترك افتد
چنان بپيچدش از غم كه بشكند كوپال
محال بود فتادن ترا درين زنجير
كنون رهائيت از اين كمند هست محال
بود حرام گريز از قضاي پادشهي
كه هست خون تو بروي بشرع عشق حلال
طراز جامه او خسروي است در همه عمر
شعار و پيشه او دلبري است در همه حال
كند به عفو نظر آنچه را كه لطف بيان
كند به جادوي چشم آنچه را كه سحر مقال
سپهبدي است قضاگاه خشمش اندر پيش
ملازمي است اجل پيش چشمش از دنبال
چو چشم پوشد پوشد در عتاب و گله
چو خشم گيرد بندد ره جواب و سؤال
بمير در ره عشقش بانتظار نظر
بسوز در غم هجرش به آرزوي وصال
ترا چگونه بر آن تار زلف دسترس است
كه بي اجازه بر او نگذرد نسيم شمال
مگر بخواب روي تازپاي تخت غرور
كند رسالت از آن شهريار پيك خيال
همه بتان بجمال ستوده فخر كنند
جز آن نگار كه شد مجمع كمال و جمال
چو چشم مست گشايد نگاه باصره كور
چو نكته نغز سرايد زبان ناطقه لال
دهانش دلكش و شيرين و خوش چو چشمه خضر
بيانش روشن و صاف و روان چو آب زلال
اميريا چو فتادي بدام گردن عجز
بنه برشته تقدير ايزد متعال
پنجشنبه 17 ع 1 مولود نبي ص 1330
—
زشت و زيبا
بيا كه مي كنمت اي نگار حور جمال
نثار جان نبود لايق تو گر زر و مال
هزار بار فزون كرده ام ترا شب و روز
دعا بدولت و عمر و ثنا بجاه و جلال
شبي بيا تو كه من بر درت نهم تا صبح
سر ارادت و تسليم و عجز بنده مثال
تو خواب بودي و تا دسته من فرو كردم
بچشم دشمنت اين خنجر چو آب زلال
منم هميشه كه تر مي كنم درت شب و روز
ز آب ديده كه از خون شدست مالامال
ز روي مهر و محبت بيا بخور اي دوست
غم مرا كه مرا ساخت درد و غم پامال
چه مي شود كه بگيري بمالي از سر مهر
مرا تو دست و بسر دستم اي خجسته خصال
تو نيز چون پدرت كرده ي بدادن خوي
كه بود منبع احسان و معدن افضال
همه قبيله تو بوده اند يكسره پشت
براي عالي و داني بگاه تنگي حال
بهر حيل كه بود بر دل تو خواهم كرد
ره ارچه ره نبرد بر در تو باد شمال
تو خوش بخواب كه من كرده ام براي تو راست
قد شجاعت و مردانگي چو رستم زال
بشب نمي بردت هيچ خواب تا ندهي
گرسنگان ستمديده را نوال و منال
شبي نمي شوي آسوده تا ترا نكنند
خبر ز راحت ايتام و سيري اطفال
خوش آن اديب كه او مي كند برادر تو
ادب كه چون تو شود در سخا و فضل و كمال
ترا كه خرمي دل بدادن است بده
كه نيست مردم بخشنده را زيان و زوال
روا بود اگر امروز من ترا بكنم
ثنا كه نيست تو را در جهان نظير و همال
بده به مستحق و خوش بخواب تا بكند
خدا تلافي آن را بذرة المثقال
—
قصيده
خداي جل جلاله براي اسمعيل
ز باغ خلد فرستاد فديه سوي خليل
ولي ببار وليعهد شه كه طعنه زند
بباغ خلد و صبا اندر او چو جبرائيل
مرا فرستاد ايزد براي قرباني
بخاكپاي كه هستم سليل اسماعيل
خدايگانا شاها منم كه جان و تنم
ببار تست فدا و براه تست سبيل
بريز خون من اندر ركاب خويش كه كس
نخواهد از توديت بل نپرسد از تو دليل
فدائي تو نباشد قتيل بل باشند
كسان كه جان نفشاندند و زنده اند قتيل
اگر بمانم جودت بود حبيب و معين
و گر بميرم فضلت شود ولي و وكيل
يكي رواق است ايران زمين كه اندر وي
تو نور بخش چراغي و اين حق قنديل
كسي كه از تو گرايد همي بجاي دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجيل
ز درگه تو بجاي دگر شدن باشد
بجوي و چشمه شدن از كنار دجله و نيل
كجا دو دست تو بخشد يكيست سنگ و گهر
كجا كه عزم تو جنبد يكي است پشه و پيل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاريخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثيل
زكوة و خمس ندانم کرا رسد كه نماند
ز همت تو نه مسكين بجا نه ابن سبيل
شود بسوي تو هر جا غريب خسته دليست
كه هم پناه غريبي و هم شفاي عليل
ترا سزد كه تفاخر كني بجمع شهان
چنانكه كعبه تفاخر كند بقدس خليل
بدشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانك
بقوم ابرهه باريد از آسمان سجيل
فضاي دهر تهي ماند از بد انديشت
چنانكه بيت مقدس ز آل اسرائيل
—
قطعه
پادشها پيش گير راه عدالت
زانكه شهان است بهترين خصائل
احد مختار شاه مسند لولاك
فخر كند بر زمان خسرو عادل
—
قطعه
هوشم آن شوخ وام كرد و نكاشت
حجت محتوي بفرع و باصل
دل گرو داد و عقل ضامن شد
سودش از بوسه بود و مايه ز وصل
—
سجع مهر
من به ..س شيدا شدم بلبل به گل
ميرزا عباسخان ضباط گل
—
رباعي
پايم شده همچو سرو بستان در گل
يك درد بپا دارم و صد درد بدل
اي خواجه بيا بند غمم را بگسل
از پاي تو فتادم توام از دست مهل
—
(حرف ميم)
اين قصيده را در عيد غدير 1307 در انجمن حضور جناب مستطاب اجل اکرم امير نظام دام اجلاله ساخته و به خواندن آن پرداختم.
باز بگشود صبا دست دستم
زد سر زلف رياحين برهم
ابر زد در صف بستان خيمه
سرو افراشت بگردون پرچم
سرو ماننده تيري شده راست
بيد مجنون چو كماني شده خم
باغ خوشبوي تر از روضه خلد
راغ دلجوي تر از باغ ارم
لعلگون لاله نعمان گوئي
رسته از خون سياوش بقم
بر رخ باغ نوشتند ز نو
پي دفع نظر نامحرم
صاد و القرآن با طاسين ميم
قاف و القرآن با نون و قلم
بيد با باد سحر گه شب و روز
عشق بازيها دارند بهم
باد چون عنترة ابن الشداد
بيد ماننده ام الهيثم
خار در دامن گل پنداري
ام خالد شد و مروان حكم
دست گل بوسه زند باد صبا
بمثال شمنان پاي صنم
برق را باشد روي عذرا
رعد را باشد خوي اخزم
ابر پنداري مستسقي شد
پاي تا سرش همي كرده ورم
باد مانند پزشكان بدرد
پرده ي ثرب وصفاقش از هم
بهر صحت را بزلش سازد
آب بيرون كشد از زير شكم
شاخ نو رسته و آن شاخ كهن
گشته اندر صف بستان توأم
چون عروسي كه يكي زلف برندش
و آن دگر زلف پريشان و بخم
آن شقايق را سرخست قباي
ليك تاريك و سياهست شكم
گوئي اندر دل لعلين قدحي
دست نقاش زد از مشك رقم
باغ را رنگ و رخي ماويه سان
ابر را دست و دلي چون حاتم
همچو خوي بر رخ تركان بهار
از هوا ريزد بر گل شبنم
در دل لاله يكي تير چنان
چشم روئين تن و تير رستم
حرم و ركن و صفا و مروه
حجر و حجر و مني و زمزم
ما نمي جوئيم اي شيخ نژند
ما نمي خواهيم اي پير دژم
باده چون گهر و طرف چمن
ساقي چون قمر و روي صنم
اندرين عالم اگر دست دهد
نفروشم به هزاران عالم
اين از آن من چه خوب و چه زشت
آن از آن تو چه پيش و چه كم
تا بسرسبزي دستور اجل
تا به اقبال امير اعظم
باده روشن و گلگون گيريم
با رخي فرخ و جاني خرم
داور فضل و هنر مير نظام
شمع صاحبنظران صدر امم
آن ببستان هنر سبز درخت
باغ دولت را حي العالم
رخ زيبايش خورشيد وجود
كف والايش درياي كرم
آين بطغيان شدايد صابر
آن بطوفان هزاهز محكم
تنش مجموعه آيات و كلم
دلش گنجينه آيات و حكم
رحمتش چيست سحابي واپل
غضبش چيست قضائي مبرم
اي قضا كرده بدانديش تولا
اي با مر تو فلك گفته نعم
گاه با مهرت از كوهي بيش
كوه با قهرت از كاهي كم
شهر تبريز همانست كه بود
منبع فتنه و طغيان و ستم
روز در كوچه و بازار كسي
بتن تنها نگذاشت قدم
خانه ها يكسره بنگاه خطر
كوچه ها يكسره درياي نقم
ديوها بودي در كسوت حور
گرگها بودي در جلد غنم
عصمت خلق از ايشان بر باد
شادي مردم از ايشان ماتم
همه را دعوي حلوائي بود
نو ز نا كشته عنبشان حصرم
روزگاري نگذشته است كه تو
اندرين ملك نهادي مقدم
نوش در ساغر ديوان شده نيش
شهد در كاسه دونان شده سم
لب استيزه ز بيمت شده لال
گوش ظلم است زبانگ تو اصم
اژدها خوار حسام كج تو
طعمه سازد دل شيران اجم
ضيغم رايت فرخنده تو
خواب خرگوش دهد بر ضيغم
ديو عاجز شده گوئي دارد
دست والاي تو انگشتر جم
يا در انگشت هميون تو شد
خاتم مهر وصي خاتم
آن علي ابن ابي طالب راد
كه بود ختم رسل را بن عم
ملك عرصه امكان و حدوث
خسرو كشور ايجاد و قدم
ناز دارد ز نژادش حوا
فخر سازد بوجودش آدم
تيغ تيزش لسعي موسي كف
لب لعلش خضري عيسي دم
آب شيرينش سپهدار وجود
تيغ رنگينش قلا و ز عدم
اي به اخلاص تو مقبول نماز
اي ز ميلاد تو مسجود حرم
هم توئي كوي نبي را محرم
هم توئي راز خدا را محرم
صدر والاي مهين مير نظام
خواجه راد و امير اعظم
كاسر خصم تو شد تا كه بود
رايت نصبش بر فتح تو ضم
اي بهين مرتبه دستور اجل
وي مهين پايه خداوند نعم
بسكه دوشيزه طبعم بسراي
ماند فرتوت شد و كوژ و دژم
روح من عود سرودي همچون
دخت ذوالاصبع يعني اثرم
اين زمان از دم روح القدسي
يعني از نفخه آن فرخ دم
حامل روح مديح تو شده است
همچو بر نطفه عيسي مريم
—
قصيده
اي صبا گر رهت افتاد بر آن گوشه بام
نائب السلطنه را به زمين خسته پيام
كاي خداوند هنر پرور دانشور راد
كه رفيع است ترا قدر و منيع است مقام
سالها خواستم از حق كه به كام تو رود
چرخ تا خلق بيابند ز انصاف تو كام
توسن ملك شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه مي خواستم از يزدان فرمود عطا
لله الحمد كه يكباره رسيدم بمرام
آمد اندر كف راد تو مقاليد امور
پادشاهي را در دست تو افتاده زمام
هنري مردان يكسر بدرت دائره وار
گرد گشتند چو حاجي بصف بيت حرام
همه لبريز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو مي در دل جام
همه را ديدي مستوجب عنوان شرف
همه را خواندي شايسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشكل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز كمين بنده كه پيش تو بدم از همه پيش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گشتي شيرين و حديثم دلكش
خردم خواندي ستوار و سخن با هنگام
اين زمان رفته زيادت كه بدين نام و نشان
بنده كي بود و كجا بود و چه بودست و كدام
تا بحدي كه گرم بيني ترسم گوئي
نيك بينيد كه غماز بود يا نمام
از كجا آمده اينجا و چه دار مقصود
در كجا ديده ام او را و چه بودستش نام
از فلك ناله كند يا ز قضا يا زقدر
از قمر شكوه كند يا زحل يا بهرام
بشفاخانه بريدش كه سرايد هذيان
بپزشگانش نمائيد كه دارد سر سام
داور اميرا اي كرده فلك بر تو سجود
تا پي كار زمين ساختي از مهر قيام
من نه سرسامي و نه صرعي و نه بيخردم
مغزم آسوده ز سوداي صداعست و زكام
نه خرابم كند از نشأه مي لعل افروز
نه فريبم دهد از عشوه بت سيم اندام
نروم در پي نان خرده چو ماهي درشست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پي جاه برم سجده بدرگاه ملوك
نز پي مال زنم شعله بجان ايتام
فطرتي دارم بالاتر ازين چرخ بلند
فكرتي دارم والاتر ازان بدر تمام
توسن وزين و ستام ار نبود با كي نيست
كم خرد توسن و فرهنگ بود زين و ستام
رايض توسن عقل همه نفس است ولي
نبود عقل مرا در كف اماره لگام
طمع و حرص بر اين مردم شاهند و وزير
ليك بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستي و مستي كه ادب دارم و هوش
نگرايم سوي پستي كه پدر دارم و مام
زاده احمد و حيدر پسر فاطمه ام
خلف يثرب و بطحاولد ركن و مقام
منم آن مرد عظامي و عصامي كه شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر كسي را علم از علم رود بر گردون
بنده را بايد بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاك افشانم
بر فتد بيخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو و معاني و بيان فقه و اصول
هيئت و هندسه جغرافي و تفسير و كلام
فلكيات و سطرلاب و قوافي و عروض
اتفاقات و تواريخ شهور و اعوام
طب و جراحي و كحالي و تشريح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستني و رستني و جانوران
علم قيافي و عيافي و تعبير منام
همه را خوانده و آموخته ام بردگران
گرچه بي فايده شد علم كه الناس نيام
شاعري فحل و دبيري سره ذاتي پا كم
جبلي شاهق و چرخي مه و بحري طمطام
نيك سنجم اگر از فلسفه راني صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائي احكام
در مذاق عرفا شيخ طريقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلكه امام
چون سنمارم معمار و چونوحم نجار
آذر بتكر و در بت شكني ابراهام
فاقد العيشم در بزم بدستور خرد
قائد الجيشم در رزم به آيين نظام
با هنرورزم مهري كه به كاوس رستم
با ستم رانم قهري كه بهرمز بسطام
اي بس ايام وليالي كه بدرگاه تومن
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ايام اي خواجه فرامش كردي
ليك من بنده فرامش نكنم آن ايام
هيچ داني كه مرا حال شبانروزي چيست
از هجوم غم و رزق كم و افزوني وام
روز روشن ببرم چون شب يلدا تاريك
آب شيرين بمذاقم چو مي تلخ حرام
بهره دو نان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر كس تقدير شده است از قسام
ديو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بميرد ضرغام
سفلكان جمله بكار اندرو من بيكارم
داس شاهر شد و شمشير يماني بنيام
ملك محتاج است اينك بدبيري چون من
هم بنازد به هنرمندي چون من اسلام
ملك و اسلام چو بيمنشود اي خواجه بخوان
چار تكبير بر اين ملك و بر اسلام سلام
تو ببايست كني كسر دلم را جبران
گر كريمم من و تو جابر عثرات كرام
ليله چهارشنبه 28 ربيع 1330 و 28 حمل و فروردين
—
قصيده
چو مرد گيرد بعد از رضا ره تسليم
مسلم است بر او خسروي هفت اقليم
خليل رحمن ديدي كه از صنمخانه
بسوي يزدان آمد همي بقلب سليم
تو نيز پيرو اهل سلوك شو كه رسي
ز كعبه قدس اندر مقام ابراهيم
اگر عذاب اليم است بر تو در گيتي
ز خوي خويش همي باش در بهشت نعيم
چنانكه حضرت خير البشر عليه سلام
كه ايزدش بستايد همي بخلق عظيم
بحسن خلق همي كرده ملك را تسخير
بخوي نيك همي داده شرع را تنظيم
وگر بزشتي خوي اندري درين دنيا
همه بهشت نعيمت شود عذاب اليم
چنانكه ديدي بوجهل را پليدي خوي
ذليل كرد از آن پس كه بد بقوم زعيم
مجو بترشي و تلخي ز خلق شيريني
كه هيچكس نكند التفات بر دژخيم
ظليم اگر بتهور نعامه را نگرد
كند بدندان از بن نعامه پرظليم
مكن رعايت اوضاع ماه و مهر كه نيست
درستي اندر گفتار مردم تنجيم
اگر ستاره شناست ز مرگ برهاند
خداشناس كند زنده استخوان رميم
بوقت نامه و تقويمت احتياجي نيست
كه آفريدت يزدان باحسن التقويم
مباش غره بطامات و لاف و زهد و ريا
مباز خرقه بسالوس و طبل زير گليم
همه حسود رخ و دشمنان حسن تواند
كه در برابر روي تو عاشقند و نديم
چنان ضرآئر حسناي سرو قد كه بشوي
ز رشك گويند اينست ز شتروي و دميم
مخور فريب حسودان كه بوالبشر در خلد
فريب خورد ز افسانهاي ديو رجيم
رحيم باش و قناعت گزين و صابر شو
كزين سه مسند پيغمبري گرفت كليم
رهائي ار طلبي از كمند منت خلق
خلاصي ار طلبي از شرار نار جهيم
برو بپاي ارادت سر اميد بنه
در آستانه طه و ص و طسم
طلاق گوي عجوز زمانه را و بخوان
بعيش و لذت ايام سوره تحريم
بگير دامن استاد و مرشد كامل
برو بخدمت سلطان و پادشاه كريم
رضاي راضي مرضي علي بن موسي
خديگان خراسان و شمع هفت اقليم
پناه بر سوي كهف جهانيان كه برند
پناه بر در وي خفتگان كهف و رقيم
ز سينه زنگ برد آب آن خجسته ديار
بچهره رنگ دهد آب آن ستوده حريم
چنان مربي جانها بود هواي درش
كه آن سهيل يمن تربيت كند به اديم
ابوالحسن علي آن شه كه شير حق او را
زنام و كنيت پوشاند حله تكريم
لبش نمايد تعليم هر دقيقه بخضر
چنان كه خضر به موسي همي كند تعليم
اگر شنيدي نتوان يكي گليم سياه
سپيد كردن با آب كوثر و تسنيم
ببين سياه گليمان بخاك درگه وي
نهند روي و شوند از قضا سپيد گليم
زتف صارم قهرش بقوم عاد و ثمود
رسيد رجفه و طوفان (فاصبحو كصريم)
چنان ببوسد خاك درش جباه امم
كه محرمان حريم خداي ركن حطيم
همي بنالد از هيبتش عروق جبال
همي ببالد از همتش عظام رميم
همي بميرد از حسرتش نفوس كرام
همي شتابد در حضرتش امير كريم
بلند پايه (اجودان خاص) خسرو شرق
كه جانش بر در سلطان طوس گشته مقيم
ستاره ي كه بتابد ز غره ي فرسش
صباح ساجد گردد بر او پي تعظيم
كسي كه شكل سنانش بخواب در نگرد
ببستر اندر پيچان شود بسان سليم
زنان حامله گر برق صارمش بخيال
دهند راه هميدون شوند جمله عقيم
زباني غضبش خصم را ز چشمه تيغ
شراب داده و (هم شاربون شرب الهيم )
بروز رزم جسور و برنج دهر صبور
بوقت خشم غيور و بگاه عفو حليم
به وزن همت وي كوه و كاه يكسان شد
چنانكه در كف او سنگ خاره بارز و سيم
ز خوان او همه روزي خورند پنداري
كفش بمايه ارزاق خلق گشته قسيم
بصرصر غم خاشاك جان دشمن وي
هميشه باد چو در دست ذاريات هشيم
بخلقش ارنگري گوئي از بهشت برين
وزد ز لطف خدا بر مشام خلق نسيم
اي آن بزرگ اميري كه ابر و بحر بود
بمنت تو رهين و بهمت تو غريم
بساط عقل ندارد بجز تو صدر مکين
عروس فضل نيابد بجز تو کفو کريم
تو شمع راه اميدي و خلق آيت خوف
قلوب با تو يكي وز دگر كسان بدونيم
نه مشك خوانم كلك تو را كه خامه تو
امين سركسان است و مشك نافه نسيم
گر از حسب بجهان افتخار دارد كس
حسب تر است كه هستي بهوش و راي قويم
ور از نسب بجهان اعتبار يابد كس
نسب تراست نه در مردم ثقيف و تميم
ميانه تو و سركردگان گيتي فرق
همان بود كه بود مراميد را بابيم
مرا بنزد تو اي خواجه مهين جرمي است
گرم خداي نگيرد بدان گناه عظيم
خداي داند كاين بنده خويش را داند
بطاعت تو حريص و بدرگه تو خديم
ولي نيافتم آن فرصتي كه بنمايم
اداي شكر ترا همچو مخلصان قديم
به دستياري اقبال و پايمردي بخت
كنون عزيمت اين امر را دهم تصميم
بجرم اينكه نمودم بخدمتت تأخير
چنين قصيده دلكش همي كنم تقديم
الا چو دست تو رزاق هر فقير و غني
الا چو مهر تو درمان هر صحيح و سقيم
مريض بستر غم را به اتفاق امم
بغير خاك درت داروئي نگفته حكيم
—
قصيده
بچراگاه چو در شد سپه انجم
كوفتندي بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شكستند و حمل گرديد
حامل از نطفه خورشيد نه از انجم
بره پيوست به آهو سر شب زان پيش
كه شود پيدا از گرگ سحر گه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزي
چون شغالي كه همي رخت زد اندر خم
گربه بيد آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستين كرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان ديبه گلگونه ببر پوشيد
با دو صد كشي چون سيده جرهم
لاله بر كرسي بنشست و صبا بروي
آيت الكرسي بر خواند و قل اللهم
سوره فيل بخواندند ابا بيلان
خوانده مر فاختگان سوره الهيكم
خنك اسفند بدي چون جمل عسكر
فروردين همچون سالار غدير خم
ذوالفقارش بكف از مهر فروزنده است
تا نمايد شتر عايشه را پي سم
فتنه برخواست و بگلزار بتا منشين
سرو آراست صف باغ (حبيبي قم)
محفل از باده چو گردو نشده از خورشيد
گلشن از لاله چو افلاك شده ز انجم
روشني چشم همه مردم مي باشد
مي بود روشني چشم هم مردم
هله اي سبزه روشن بدر آي از خاك
هله اي باده روشن بدر آي از خم
تا به سرسبزي فرخنده امين الملك
سرخ مي نوشم بر سبزه بر اين طارم
آنكه خورشيد ز رخسار خوشش پيدا
آنكه افلاك بر پايه حلمش گم
اي زهر چشمه طبع تو روان عمان
وي بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بيخ برآرد بن هرمان را
بر كند خشمت بنيان كنيسه رم
خوي تو آتش بر تازه ترين عوداست
خشم تو آذر بر خشك ترين هيزم
كمتر از سيصد قنطار نبخشي كم
گنج بادآور داري مگر اندر كم
بجوي باز خردست گهر بخشت
روضه ي كام بفروخت بدو گندم
اي خداوند كمين بنده اين درگه
كه زده ساغر اخلاص ترا در خم
ديرگاهيست كه از كعبه نشان جويد
گرچه در تيه ضلالت شده دايم گم
در حرم سالكم از دير مغان زيراك
در حقيقت ز مجاز است ره مردم
آخرين كام به مستي نهم اندر آن
اوليت بيت كه او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان هميونت
ور كند ياري تأييد شه هشتم
نفس اماره پشيمان شده جانم را
بشهادت طلبيده است (و من يکتم)
شايد از طوس سوي كعبه برد بازم
آنكه آورده مرا جانب طوس از قم
تا بنوروز برويند نجوم از خاك
تا بر افلاك برآيند همي انجم
تا احباي تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در كام احباي تو از منجك
نيش در چشم حسودان تو از كژدم
—
قطعه
تا بكي بهر دو نان سخره دونان باشم
درد از آن به كه ذليل از پي درمان باشم
مردنم سهل تر آيد كه زيم با غم و درد
سوختن بهتر از آنست كه بريان باشم
خرمي نيست كه از فاقه بزنجير افتم
زندگي نيست كه از فقر بزندان باشم
چاه و زندانم نيكوتر از آنست كه زار
در وطن مانده و سيلي خور اخوان باشم
چون نبينم رخ ياران وطن فرقي نيست
گر ببغداد روم يا بخراسان باشم
هست فرمان بكف و نيست ز فرموده نشان
تا به كي چشم بره گوش بفرمان باشم
تا توانم ندهم دامن صبر از كف دل
عقل گرد آرم از آن به كه پريشان باشم
صدر ايوان مناعت ز قناعت گردم
صاحب تخت جم و ملك سليمان باشم
خواجه راد مهين …… …… را
روز بدبختي و غم دست به دامان باشم
پيش آن صاحب فرخنده بنالم به از آنك
خاضع امر فلان بنده بهمان باشم
صدر ديوان وزارت اگرم بپذيرد
در اقاليم سخن صاحب ديوان باشم
اي خداوند خود انصاف بده شايسته است
كه من اينسان بغم دهر گروگان باشم
با چنين عزت و شأن و شرف و استغنا
در پي رزق جدا از شرف و شان باشم
چارصد تومان افزون بكفم مانده برات
درم از بهر درم خسته پي نان باشم
وام خواهم ندهد ريش و گريبان از دست
زين سبب دست بسر سر بگريبان باشم
يا بدر اين ورق شوم و يا وجهش را
كن حوالت كه دو روزي بتو مهمان باشم
به تاريخ دوشنبه 11 شهر جميدي الاولي 1330
—
(قطعه)
حکيم دانا ميرزا ابوالحسن جلوه فرمايد:
ملك درويشي نه پنداري كه بي لشگر گرفتم
اين ولايت من بآه خشك و چشم تر گرفتم
كردم آميزش به مه رويان در ايام جواني
گاه پيوستم به آن گاهي ازين دل بر گرفتم
جز كنار وبوس دامان مي نيالودم بزشتي
ظن مبر كز بعد بوسه پيشه ديگر گرفتم
من بحول و قوه خود مي نكردم اين عفيفي
بل بعون حق عنان نفس شهوتگر گرفتم
بود در سر نخوتم هر چند كوشيدم به نيرو
نخوتم زايل نشد تا آنكه ترك سر گرفتم
بود جانم كودكي حرصش پدر مامش طمع من
هم بجهدش زان پدر و ز چنگ اين مادر گرفتم
من درين درياي بي پاياب دريارستكي را
از قناعت كشتي و از خامشي لنگر گرفتم
آب حيوان بدقناعت جستم از ظلمات خلوت
اين روش تعليم من از خضر پيغمبر گرفتم
بي نيازم گرچه ليكن در گدائي بهر دانش
گوئيا عباس دوسم يا از او دختر گرفتم
دوش دل مي گفت رستم از علايق جلوه گفتا
كافرم خوان اين سخن گر از تو من باور گرفتم
—
اديب الممالک در سنه 1308 به اشارت امير نظام گروسي اين قطعه را در جواب جلوه گفته و آن وقت پروانه تخلص مي کرده است
اي گه گفتي ملك درويشي نه بي لشكر گرفتم
با سپاه اشك و فوج آه اين كشور گرفتم
همت مردان راه حق از اين صد ره فزون شد
هر چه گوئي بيش از اين از همتت باور گرفتم
ليك سخت اندر شكفتم ز آنكه گفتي از نكويان
ساعتي دلبر گرفتم ساعتي دل بر گرفتم
از كنار خوبرويان سوي بد نامي نرفتم
وز درخت نيك نامي تخم كشتم بر گرفتم
بوسه را اقرار داري وز كنار انكارداري
با چنان اقرار انگاري چنين منكر گرفتم
چون حكيمان جهان گفتند كار زكار خيزد
اين دو من لازم و ملزوم همديگر گرفتم
بوسه مفتاح كنار آمد كنار از وي نشايد
كاين كنار از جويبار خلد من خوشتر گرفتم
گر نمي جستي كنار اي در چرا برگرد بوسه
گشته ي من عقل را شاهد بر اين محضر گرفتم
عقل گويد چون زمام نفس در دست دل آمد
قلب را مشرك شمردم نفس را كافر گرفتم
جز كه فرمائي بعون حق زمام نفس مشرك
از كف دل با كمند همت حيدر گرفتم
قلهو الله را بشيطان هيولا بر دميدم
آيت سبع المثاني زال پيغمبر گرفتم
هر كجا منصور بودم عقل را ياور شمردم
هر زمان مغلوب گشتم شرع را داور گرفتم
رهيرم جوع و سهر بودند در سرآء و ضرآء
اين دو تن را در بيابان طلب رهبر گرفتم
بردم از ظلمات كثرت پي بآب خضر وحدت
خاتم از دست سليمان تاج از اسكندر گرفتم
گاه از سفره ي شهود اندر غذاي روح خوردم
گاه از كوزه ي وجود اندر مي احمر گرفتم
جرعه حيوان ننوشم از كف خضر پيمبر
چون ز دست ساقي كوثر مي كوثر گرفتم
با ولاي چارده تن ز اوليا هفتاد نوبت
هفت گردون سودم و آهو ز هفت اختر گرفتم
در جواني مادر رز را بخاك تيره كردم
چون زمان پيري آمد پيش از او دختر گرفتم
دادم از كف طره سيمين بران و اندر پي آن
اشك چون سيماب جاري بر رخ چون زر گرفتم
سبزهاي اين چمن كمتر ز خضرآء الدمن شد
لاله زار خاكيان را تل خاكستر گرفتم
کي ز خضر آعالدمن روشن شود چشمم که اکنون
بالش از خورشيد و فرش از طارم اخضر گرفتم
جلوه ديدار اندر خلوت اسرار ديدم
مرگ را پيش از زمان نيستي زيور گرفتم
سال و ماهم جملگي ارديبهشت و فروردين شد
كي بدل انديشه از مرداد و شهريور گرفتم
چشمت اي (پروانه) مات جلوه شمع هدي شد
عنقريب از آتش غيرت ترابي پر گرفتم
—
قطعه
بيا كه عيد عرب جفت شد بعيد عجم
رسيد لشكر نوروز و اضحي از پي هم
دو روز فرخ توام بيكديگر گشتند
چنانكه دولت و دين شد بيكديگر توأم
لواي آل خليل و درفش افريدون
فراشتند بيكجا بر آسمان پرچم
ز استقامت اين هر دو آشكارا بين
قوام دين عرب را ز شهريار عجم
نخفتم اي گل سيراب دوش تا بسحر
ز جور گيتي و از ترك تاز لشكر غم
بكوشم آمد از آهنگ مؤذن سحري
كه اي ز دور جهان تن نژند و حال دژم
گرت شکنجه کند آسمان مدار شکن
ورت خماند پيکر منه برابر و خم
بگير باده و بر چرخ دل منه كه نماند
نه تاج بر سر كسري نه جام در كف جم
غمين مباش ز اوضاع روزگار و ببر
پناه بر در سالار دين و كهف امم
خدايگان خراسان (علي بن موسي)
جهان داد و دهش آسمان فضل و كرم
به آسمان و جهانش چسان كنم تشبيه
سياه باد ورق سر بريده باد قلم
كه آسمان بدرش ذره ايست در بر مهر
جهان بحضرت وي قطره ي برابريم
—
غزل
دامن دل ز كف صبر رها مي بينم
هر كه عاشق شده داند كه چها مي بينم
تا درخشيد بدر من از مطلع حسن
شمس روشن بر رويش چو سها مي بينم
صنما چون و چرا با من مسكين بگذار
كه دلم فارغ ازين چون و چرا مي بينم
غير حرمان تو هر درد که راني بدلم
خويش را در ره تسليم و رضا مي بينم
تو بمن جور روا داري و من در همه وقت
طاعت امر تو بر خويش روا مي بينم
چهره ات آينه حسن الهي باشد
سينه گنجينه اسرار خدا مي بينم
زخم تيرت به تن ريش چو مرهم دانم
درد عشقت بدل خويش دوا مي بينم
نه ازين ورطه رهائي بدعا بتوانم
نه ازين لجه خلاصي بشنا مي بينم
آتشي در دلم افروخته ي اين عجب است
كه به دل شعله به لب آب بقا مي بينم
برخي شعر تو جان كردم و خود را بدرت
تاج عشاق و اميرالشعرا مي بينم
شنبه 10 ربيع الاول 1330
—
غزل
تا بداني كاندرين سودا چه سود اندوختم
عقل و هوش و جان خريدم دين و دل بفروختم
غوره بودم عشق شهدم داد و غيرت چاشني
خام بودم در محبت پختم از غم سوختم
راه دولت را در آئين گدائي يافتم
درس شاهي را ز لوح بندگي آموختم
از كف عيسي شراب سلسبيل اندر زدم
در ره مريم چراغ جبرئيل افروختم
گوبدوزد ديده با تيرم كه بر روي خوشش
ديده بگشودم نظر از ماسوي بردوختم
چون اميري با اسيري ساختم تا عاقبت
رنجها از ياد شد وين گنجها اندوختم
—
غزل
گر صد هزار بار گدازي در آتشم
پاكيزه تر شوم كه زر ناب بيغشم
از باده اميد تو مخمور و جرعه نوش
وز ساغر نويد تر سرمست و سرخوشم
گلگون ز اشك و زرد ز غم نيلي از فراق
بنگر يكي بصفحه ي چهر منقشم
كه چون دو چشم مست تو بيمار و ناتوان
گاهي چو طره تو پريش و مشوشم
قدم چو ابروي تو کمان شد ولي نماند
جز تير آه و ناله خدنگي بتركشم
جانا تو شاد و خوشدل و بيغم نشين كه من
با انده تو شاد و بياد تو دلخوشم
رويم چو خامه تار و زبانم بريده باد
گر همچو خامه از خط حكم تو سر كشم
سير سپهر و همسري مهرم آرزوست
كي پاي بند مهر غزالان مهوشم
هرگز فرامشت نكنم از دعاي خير
يادت بخير اي كه نمودي فرامشم
اين مي كه ناچشيده مرا مست و خيره كرد
يارب چها رود گر از آن جرعه ي چشم
گفتم شبي بگوش اميري حديث خوش
گفتا بهوش باش كه من نيز بيهشم
—
تغزل
دوش بدرالدوله را بوس از جبين برداشتم
با مژه از چهره خوي از لف چين برداشتم
دست اندر عروة الوثقاي زلفش آختم
وز كمند گيسويش حبل المتين برداشتم
پرده شرم از نگار مهربان يگسو زدم
برقع ناز از جمال نازنين برداشتم
تا دو دستم بند شد بر گوشه دامان او
دست از دامان خيرالمرسلين برداشتم
پشت پا بر گردن افلاكيان زد آن صنم
تا دو … را بگردن از زمين برداشتم
مست بودم كردمش با … خود از جا بلند
آنچنان مردم كه او را اين چنين برداشتم
ناگهان بدرالملوك از در درآمد ديد من
…ش را پاي بر چرخ برين برداشتم
آفرينم خواند و نوشاندم قدح تا بر سپهر
آفرين از آن لب نوش آفرين برداشتم
گفت باشد مادرم ختم بتان در دلبري
گفتمش اين ختم را يك اربعين برداشتم
ژاپن و ماچين بچين ژوپن و پاچين چو داشت
كام دل از ژاپن و ماچين و چين برداشتم
خوشه پروين بدستي داشتم از سنبلش
دست ديگر خرمن سيم …… برداشتم
پيش ….. گشودم ….. توران الملوك
در بر غلمان نقاب از حور عين برداشتم
چون مسخر گشت در زير نگينم آن پري
خاتم ملك سليمان را نگين برداشتم
پيرهن پر لعل و دامان پر ز مرجان شد مرا
تا كه مهر از كوزه ماء معين برداشتم
مهر آن گنجينه را برداشتن بيخون دل
او گمان مي كرد اما من يقين برداشتم
حق عذرم خواست تا بوعذره بر عذرا شدم
آستينش با دم روح الامين برداشتم
گفتمش از آستينت بر نخواهم داشت دست
گفت من پيش از تو دست از آستين برداشتم
چرخ …. ديد و دستي بر سرش ماليد و گفت
زين سپس دست از سر طغرلتگين برداشتم
اعتضادالملك بود ابن انگبين را خود مگس
سعي كردم تا مگس را زانگبين برداشتم
چون تكلتو جابجا شد از پي تاريخ آن
گفتمش از (اعتضاد الملك) زين برداشتم
(1397) (67)
—
حماسه
گرچه دارم مردمي بسيار ازين مردم نيم
همچو ديوان نيز با چنگال و شاخ و دم نيم
در بلاد خود غريبم زانكه ناجنسند خلق
من بحمدالله تعالي جنس اين مردم نيم
مردم آزارند همچون افعي و كژدم ز جهل
من نيازارم تني چون افعي و كژدم نيم
تخت خوابم تخته تابوت موتي نيست بل
زنده از حلوا نباشم مرده خوار قم نيم
غلغل مينا نخواهم بانگ بر بط نشنوم
جز بذكر آيه نور و قل اللهم نيم
نه مرا جانانه يار است و نه با پيمانه كار
عاشق دلداده و مخمور پاي خم نيم
خواستار نافه آهوي مشكين نيستم
در پي زين وستام و رخش زرين سم نيم
هر دو عالم را ز استغنا جوي دانم از آنک
همچو آدم در بهشت اندر پي گندم نيم
شيخ بن عمرانم ار چه عقل مدين نيستم
يار اسمعيلم ار چه سيد جرهم نيم
روح امكانم اگر چه عقل اول نيستم
اصل ايجادم اگر چه عنصر پنجم نيم
معرفت آموز خلقم گر چه عارف نيستم
انجمن افروز چرخم گرچه از انجم نيم
چون سپهدار فريقم ملك را فرماندهم
چون قلاوز طريقم از ره حق گم نيم
نه كمند از بهر قيد آرم نه دام از بهر صيد
شاه روم ارنيستم باري كشيش رم نيم
هفت آبا و امهاتم طيبين و طاهرين
چون وزيران و وكيلان بي اب و بي ام نيم
ليله سه شنبه 28 شهر ربيع الاول 1330
—
قطعه
تلگرافيست که نگارنده به تاريخ 14 شهر شوال المکرم 1312 از گيلان به همدان کرده و سيم صاعقه را مخاطب داشته ام
حضور مبارک حضرت مستطاب اعظم امير نظام مدظله العالي
اي برق نژاد آهن اندام
مغناطيس عقول و افهام
جاسوس امور شرك و توحيد
ناموس رموز كفر و اسلام
پيغمبر ناطق جمادي
انموزج داستان الهام
داناي سخنگداز بي لب
سيناح جهان نورد بي گام
در يم شوي و شنا نداني
گيتي سپري و داري آرام
مانند (حمامة الهوادي)
نامه ببري بوقت و هنگام
از (ماني پلاتر) و (رستبسر)
داري پسري الكترون نام
و آن كودك نوبهر زماني
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاري نزد مير پيغام
كاي مير ستوده مؤيد
وي داور مهتر نكونام
تشريف ايالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار ماني
در سايه شهريار پدرام
—
قطعه
اي دببر حضرت اي ميري كه ذكر خير تو
آشكا را نزد ترك و ديلم و تازي كنم
آن شنيدم كاين رهي ديري است كانديدا شده
گر چنين باشد سزد شوخي و طنازي كنم
لفظ كانديدا چو مي باشد بمعني نامزد
اين سؤال از حضرتت در نكته پردازي كنم
گر رهي را نامزد از بهر كاري كرده اند
كو عروس من كه با او نامزد بازي كنم
—
قطعه
گفت با جفت خويش شيخ حسن
كاي پري پيكر لطيف اندام
تا كه در مستراح عبد عظيم
بودم ابريق دار خاصه و عام
اندران مرتع خصيب مرا
قوت يوميه پخته بود مدام
چون معاون شدم بصلحيه
اوفتاده است كارها ز نظام
شد ملوث زريده كاريها
كاسه روز ما چو ديزي شام
معده ام خام گشته چون طبعم
بسكه مخلوط گشته پخته و خام
جفت شيرين شمايلش گفتا
غم مخور اي گزيده ايام
كه ز بس در مقام صلحيه
بهم آميختي حلال و حرام
كودكان حرام لقمه بسي
زايد از ما دو تن نمك بحرام
عنقريبا كزين سرا گردد
جلوه گر صد هزار شيخ و امام
همه صلحيه هاي عالم را
پر كنيم از حرامزاده تمام
—
قطعه
ال عباس را به (قلب132)رسيد
دولت از كوشش ابومسلم
پانصد و بيست و چار سال شدند
ملك را خواجه خلق را منعم
پس فضاي الهي آمد پيش
گشت محرم بنقطه ي مجرم
خوار و موهون همي شدند (و من
يهن الله ماله مكرم)
ماند تاريخ سلب دولتشان
چرخ بركند «دم» ز مستعصم
(656)-(44)-(700)
—
قطعه
من كه بي تاج و تخت و گنج و سپاه
در اقاليم سبعه سلطانم
بي قياس مقام و منصب و مال
بنده مصطفي قلي خانم
—
ارشدالدوله اي که پش لبت
با زبان فصيح خاموشم
روز جمعه فرامشم نكني
اي كه هرگز نه ي فراموشم
—
دهد جاي وزارت قاضي چرخ
قضاي كشور ساوجبلاغم
فرو آرد بخشم از پشت پيلان
نهد رخت شرافت بر الاغم
—
مرا يك سال افزون شد كه از لطف
نمودي وعده بفرستي الاغم
اگر خود راست گفتي زود بفرست
كه اينك عازم ساوجبلاغم
—
شنيدم گفته روزي ناصر الملك
كه من گهنه سوار فارس باشم
خرابي مي كنم در كار ايران
چه در پاريس و چه در پارس باشم
—
چو بدرالدوله را دل در سپرديم
….. در دل تنگش فشرديم
اميري گفت تاريخ …..
(زني) از (اعتضاد ….) برديم
—
رباعيات
معروف به بدبيني و لا مذهبيم
در علم كم از معلم مکتبيم
با دين نبي جدال دارم شب و روز
هر چند بنام شيخ عبدالنبيم
—
ما مست و خراب بر درت تاخته ايم
نقد دل و جان بدرگهت باخته ايم
غير از تو نديده ايم و نشناخته ايم
با خاك درت از دو جهان ساخته ايم
—
ابناي مكرمند ممتاز از قوم
با خلق مخالفند در يقظه و نوم
سرمايه امتيازشان در قرآن
مشهود شود ز ايه (و امتازو اليوم)
—
گل از رخت اي شمع چگل مي كارم
لاله ز غم تو متصل مي كارم
بر جاي بنفشه و گل اندر باغت
در هر لب جوي جان و دل مي كارم
—
(حرف نون)
اين اول قصيده ايست که من بنده در آذربايجان بگفتم و آن روز روز عيد اضحي 1307 مي بود که در روز پيش از آن از صدرالشعراء غلامحسين ميرزا ابن ايرج ميرزاي قاجار قصيده بوحنيفه اسکافي را بدين بحر و عروض شنيده بودم او هم چيزي گفته بود و اين ششم روزي است که وارد اين سامان شده ام – پس اين چکامه در محضر جناب مستطاب اجل اکرم امير نظام دام اجلاله در يک روز باري سه چهار بار در خانه و سراي دولتي خوانده شد.
چكامه
مرد چو باشد بوقت كار هراسان
مشکل گردد ورا بديده هر آسان
عزم درست و دل قويت چو باشد
كوه تواني همي بسفت به پيكان
بايد دل ساخت ز آهني كه نگردد
دست خوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداري هرگز
مي نتواني نواخت مشت بسندان
شير خدا را شراب خون عدو شد
كاسه سر خصم و تيغ و خنجر ريحان
تا چو خضر نسپري مسالك ظلمت
ره نبري در كنار چشمه حيوان
صاحب لامية العجم نشنيدي
فخر نمايد كه (لا اخل بغزلان)
هر كه در ايوان فشرد حلق صراحي
پاي نتاند فشرد در صف ميدان
نادان خود را همي فكنده بگوري
درچه ويل از هواي چاه زنخدان
بايد دل را نمود گونه دريا
ساخت تن از ابرو كرد دانش باران
بي هنر از بخت ناله دارد چونان
كس گره دست بر گشود به دندان
بخت كدام است و چرخ كيست قضا چه
بايد در كار دست و پا و دل و جان
دلكش و هشيار و نغز بايد گفتار
محكم و ستوار و سخت بايد پيمان
بخت اگر كار دان و كار كن آمد
خارج گشتي اصول خلق ز ميزان
آب روان همچو كوه كردي پيكر
كوه گران همچو آب گردي ستخوان
اين كه بشهنامه گفت خواجه طوسي
بيژن را بخت چيره کرد بهومان
في المثل ار دانيش مطابق واقع
نادره كاري فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جيب توان پركني ز گوهر و مرجان
سيرت انسان همي ببايد ازيراك
مهرگيا نيز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نيك ماني بر جاي
بر سر گردون سمندهمت بجهان
ننگ بيفكن تن از هلاك مينديش
نام طلب كن دل از زوال مترسان
سخت همي كوش در مقابل دشمن
تند همي جوش در مقابل فرسان
(التونتاش) آن امير خطه خوارزم
چون ز مصاف (علي تكين) شد نالان
تا نفس آخرين كه دست ز جان شست
پاي جلادت برون نهشت ز ميدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ نگين كه چون شقايق نعمان
(احمد عبدالصمد) ستاده ببالينش
گريه كنان بود همچو ابر به نيسان
ديد چو خوارزم شه گريستنش را
گفت به من بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا كي ز گريه يابي چاره
درد مرا كي ز ناله تاني در مان
من سر و سامان زندگي دهم از دست
تو به سپاه و به ملك ده سرو سامان
تا نشاسد عدو كه خصمي چون من
داده در آماجگاه ناوك اوجان
مي بنخواهم بيان قصه و تاريخ
ورنه حكايات نغز كردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئي ليلي
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سكندر
عاقبت فتنهاي ديو و سليمان
تا بنيوشند خلق و عبرت گيرند
از سير مردمان و كار بزرگان
مهمان باشيم اين دو روز و به ناچار
دير و يا زود رفت بايد مهمان
اي خنك آن را كه نام نيك گذارد
باقي و جاويد در صحيفه كيهان
همچو (اميري) كه از مديح خداوند
فخر كند تا ابد به اعشي و حسان
خواجه افخم خدايگان معظم
كشتي دانش محيط حكمت و عرفان
مير مهين آسمان رفعت و اقبال
قطب يقين آفتاب كشور ايقان
حضرت اعظم مهين امير نظام آنك
در كف او شد نظام عالم امكان
داور سيف و قلم وزير جهان بخش
صاحب چتر و علم امير جهان بان
چاكر بزمش براز نبيره جوزي
حاسد جاهش گم از معلم صبيان
پيل بد ز دد همي ز بيمش خرطوم
شيربخايد همي ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
خانه بيداديان ز قهرش ويران
ساحت تبريز روضه ايست منزه
فضل و هنر اندرو چو لاله و ريحان
(من دخله كان آمنا)بنبشة است
عدلش بر باب اين هميون بستان
گشته ز گلهاي رنگ رنگ بعينه
بستر مامون شب عروسي بوران
ماهي و مرغش در آبگير شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرين فيافي لاله
با بچمد اندرين مراتع حيوان
تند نبيند كسي بديده نرگس
تيز نراند كسي بجانب ظبيان
مار در اين روضه مهره داد بگنجشك
شير در اين بيشه رام گشته بغزلان
سيل بناگه در اوفتاد در اين شهر
چونان سيلي كه كس نديده بدانسان
كرد بيكبار كوچها را دريا
كند بيكباره خانها را بنيان
همچون سيل العرم كه شهر سبا را
كند ز بن داني اربخواندي قران
فرياد از جان اهل شهر برآمد
بر دروي شد روان كلانتر و دهقان
گفتند اي خواجه بزرگ خجسته
گفتند اي صاحب رشيد سخندان
آب نموده است خاكهامان هموار
سيل نموده است خانهامان ويران
شست يكي آنچه كاشتيم بصحرا
برد يكي آنچه داشتيم در ايوان
زنهار اي داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
مير مهين چون بديد روز رعيت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب كيوان
سيل زخشم من است چاره كنم اين
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسيده است شما را
هين بنمائيد تا ببخشم تاوان
خانه چوبين و سقفهاي گلين را
بهتر سازم ز صد هزار گلستان
گفت و وفا كرد و ساحت در دو سه روزي
خانه هر يك برا ز فراخور ايشان
الحق اين مردمي كه زاد ازين مير
و اين همه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آيد بچشم خلق ازايراك
ذاتش پيدا و قدر ذاتش پنهان
قصه مير مهين و مردم گيتي
قصه پيل است و سير كردن عميان
اي لب لعلت حديث عيسي مريم
اي سر كلكت عصاي موسي عمران
قبله گه جز درگهت نشيمن طاغوت
سجده كه جز بر درت عبادت اوثان
هر دو گفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تيغ و قلم (ذواتاافنان)
گه ز گفت فخر كرده خامه بشمشير
گه ز گفت رشك برده خامه به چوگان
بسكه فزودي بعدل و داد بفرسنگ
در پي ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو كسي كش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جويد از آن بترشي درمان
سبحان الله كه ظلم نيز از اين ملك
گشته ابا صد هزار پاي گريزان
قصه عدل تو و گريختن ظلم
خواندن بسم اللهست و راندن شيطان
خور سوي برج اسد شده است در اين روز
تا بركاب تو شير سازد قربان
حضرت باري اگر فداي سماعيل
كبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فداي تو از نژاد سماعيل
كبش كتائب رسيد و صاحب ثعبان
آمدم اينك بحضرت تو نهم روي
آمدم اينك بدرگه تو دهم جان
تا كه رسد اعشي از يمامه و بطحا
تا گه بود نابغه ز جعده و ذبيان
اعشي را روح در بر تو ثناگوي
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
—
قصيده
اين قصيده در تهنيت عيد غدير 1307 در تبريز ساخته شده
برآمد بامدادان مهر روشن
بپهناي فلك گسترد دامن
چو تركي آتشين رخ بر نشسته
فراز صحن ديباي ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش كه مي بجهد ز آهن
كواكب جملگي گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشيد روشن
بسان خرمني سيمين كه ناگاه
فتد آتش دران سيمينه خرمن
دريچه صبح را روزن گشودند
سر خورشيد بيرون شد ز روزن
تو پنداري بتركستان مشرق
برون آمد همي از چاه بيژن
پي تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئي بر امين فرزند هارون
بتازد هرثمه فرزند اعين
فلك گوهر همي بيزد بغربال
زمين عنبر همي سايد بهاون
يكي چون ديده فرهاد چيني
يكي چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمري
بسان مؤذني بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جاي زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پيلگوشان باد بيزن
نمايد نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
يكي همچون زني هر هفت كرده
دگر مانند مردي ارغنون زن
بروي آبگير از باد شبگير
فتاده صد هزاران چين و آژن
چو سيمين جوشني كز حلقهايش
در افتد چين بر آن سيمينه جوشن
روان مرغابيان دردا من جوي
خرامان سروكان بر طرف گلشن
يكي چون بر حرير آسماني
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقيس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئي
فرامرز است اندر دار بهمن
و يا بردم استر بسته شاپور
سر زلف نضيره بنت ضيزن
دريده ناف ابراز دشنه باد
چنان سهراب از تيغ تهمتن
بريده دست باد از خنجر بيد
چو تيغ شاهزاده دست رهزن
وليعهد ملك شه ناصرالدين
مظفر شه امير پاك ديدن
تنش با گوهر پرويز و كسري
سرش با افسر دارا و بهمن
شكسته عدل او پيشاني ظلم
چو پيشاني جالوت از فلاخن
چو در كف گيرد آن تيغ شرر بار
بنهر اسد دل از يك دشت دشمن
بود با صد هزاران خصم چونان
خروسي با هزاران مشت ارزن
بگنجش كمتر از يك حبه قارون
بجنگش كمتر از ميلاد قارن
فكنده ظلم را از طاق گردون
چنان كاشكسته او را دست و گردن
تو گوئي در فكنده دست يزدان
ز طاق كعبه اصنام برهمن
اميرالمؤمنين شاه ولايت
خداوند جهان صدر مهيمن
ز امر حق تعالي در چنين روز
بتخت خسروي آمد ممكن
ميان يثرب و بطحا نبي بود
چون موسي در ميان مصر و مدين
خطاب آمد ز يزدان كه پيمبر
علي را بر خلافت كن معين
چراغ كفر را بنماي خاموش
سراج عقل را فرماي روشن
قدم نه در ره دلجوئي دوست
مترس از بغض و كيد و كين دشمن
چو گوئي آشكارا قول ايمان
خدايت سازد از هر فتنه ايمن
دليل ليل اليل را در اين روز
نمابا حجتي واضح مبرهن
پيمبر ز امر يزدان شد پياده
از آن رعنا نجيب شير اوژن
صنا ديد عرب را خواند يكسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
به بالاي جهاز اشتران ساخت
هماي سدره رفعت نشيمن
بيمن طالع ايمان برافراشت
يمين الله را با دست ايمن
بآهنگ جلي (من كنت مولاه
علي مولاه) گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غريو از خلق برخاست
گروهي شاد شد خلقي بشيون
يكي را خار محنت شد بستخوان
يكي را بار طاعت شد بگردن
يكي را مغز مي خوشيد در سر
يكي را خون همي جوشيد در تن
وليكن امر يزدان را بناچار
نهادندي جبين طوعا و كرها
اي آن كز بيم شمشيرت در آجام
بيندازند شم شيران ارژن
ز درگاهت سليماني است سلمان
زيمنت باب ايمان ام ايمن
وليعهد شهنشاه عجم را
به اقبال تو گويم تهنيت من
ايا شهزاده با صدق و ايمان
شه فرخنده مير صادق الظن
تو گردوني و خورشيدت چو افسر
تو خورشيدي و گردونت چو توسن
چو تازي اسب دريا كمتر از خاك
چو يازي تيغ مردان كمتر از زن
كجا بيم تو آنجا زندگي سخت
كجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئي حاكم توئي عالم بهر كار
توئي دانا توئي بينا بهر فن
ز همت دست داري از كرم دل
ز دانش روح داري از هنر تن
ز ابر دست تو زرين كيا رست
گر از خون سياوش رست روين
سنانت يافت شكل بابزن زانك
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان بدرگاه تو چاكر
سخن دانان بتوصيف تو الكن
ز فرمان تو باشد ناهيه لا
باثبات تو گردد نافيه لن
شها اين چامه فرخنده نغر
كه از وي چشم دانش گشته روشن
منوچهري بدين هنجار گويد
(شبي گيسو فرو هشته بدامن)
هم از خاقاني شرواني است اين
(ضماندار سلامت شد دل من)
نبض لا تشني بل تثلث
بهر دو ثالثي باشد معين
مسيحا زاد كلكم همچو مريم
كه بد چون مادر يحيي سترون
الا تا فروردين ماه است واردي
هميشه از پي اسفند و بهمن
الا تا هست توقيع سعادت
بطغراي سر كلكت مزين
فلك فرسوده كن از زخم شمشير
زمين آسوده كن وز كيد ايمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جايگه جز در بر دن
اياغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسي سلوي و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شكسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظالم را از بيخ بركن
—
قصيده
مردي بر آن سزد كه كند عزم را متين
نه روز و شب نيوشد بر چنگ را متين
با خود سيمبر چو كسي پايكوب شد
سنگين شود بفرق درش خود آهنين
كي با سرون کركدنان پنجه برزند
كاندر سراي مشت همي سوده برسرين
خون جگر خورد گه سختي كسي كه ريخت
هر صبح و شام خون رز اندر بسا تكين
چون شنبليلد زرد كند رخ گه مصاف
آنكو درون خوابگه افشاند ياسمين
خون رزان كه هوش كسان را همي برد
باور مكن كه راي كسي را كند رزين
رأي رزين و فكر متين اندر آن مجوي
كش اندرون مغز پر از خمر اندرين
خون رزان چه مايه فزونتر ز خون دل
ديباي قز چه پايه بر از شمله جنين
بيدار بايدي دل صاحبدل كريم
هشيار بايدي سر دانشور گزين
در كوردين كرا دل بينا همي بود
بهتر كه مرد كور دل اندر خراتكين
گژ راستي بكار نبندد و گر كند
در روز جنگ راست بتن جامه گژين
گر ديده ي تو پارسيان را كنند راست
در ابتداي آذر مه كوسه بر نشين
افسانه ايست صورت مردان خام را
كارند باد باي تكاور بزير زين
مردي زداد زايدو دولت ز مردمي
چون كسري از قبادو فريدون ز آبتين
كژ دم مشو ولي بضرورت بسان نحل
بر خصم زهر ميده و بر دست انگبين
ترك درم كزين و بدين آرزو كه خلق
دينار عاشقند و حريف درم گزين
گوهر بجان مرد ببايد فزون بود
چه خاصيت كه دارد گوهر در آستين
گوساله زرينه طمع سامري كند
روح الامين نخواهد گوساله سمن
آنچ آيد از قلم نه زنشگرده آيدا
آنچ آيد از سنان نكند هيچگه كدين
دندان شير آنچه كند در صف مصاف
نايد بوقت كار ز دندانه هاي شين
گرچه يكي جهان كهين است آدمي
چون نيست هوش و رايش باشد جهان كهين
بايد بدادو دانش اندر زمانه زيست
چون خواجه بزرگ و خداوند راستين
صدر اجل امير نظام آنكه بر روانش
از گيتي آفرين و همه گيتي آفرين
ايزد بر آب و خاك به نگماشته چنان
بل ز آب و خاك نيز به ننگاشته چنين
قدرت نمود بر همگان واجب الوجود
كز مآء وطين بساخت خداوند مآء وطين
لابل گذاشت يزدان منت كه آفريد
بر ايمني گيتي اين صاحب امين
دستش نموده رزق همه خلق را ضمان
تيغش شده است تمشيت ملك را ضمين
دانا برد همي ز سر كوي او يسار
دريا همي خورد بكف دست او يمين
فرموده از كرم پدري بر كمال و فضل
چونان كه كي قباد بأرمين و كي پشين
دشمن ندانمش بجهان زانكه در جهان
تيغش بجا نهشته يكي مردم لعين
والا ملك مظفر دين را چنو وزير
تعيين نمود شه كه به دولت شود معين
از فكرتش بلند شود نام پادشه
وز همتش دست شود كار ملك و دين
حق را جدا نموده ز باطل همي چنان
كان پنبه راز دانه جدا كرده چوبگين
ببر از صلابتش نكند جاي دراجم
شير از مهابتش نكند خواب در عرين
مردان روزگارش گردان كار زار
طفلان عصر وي همه پيران دوريين
دعوي اگر كنم كه بفرمان وي مگس
آيد همي بعرصه سيمرغ با طنين
افسانه نيست ز آنكه زنان در زمان وي
شير اوژنند و پيلتن ار نيستت يقين
بشنو حكايتي كه در اين روزگار نيك
افتاد اتفاق در اين بوم و سر زمين
دزدان چند خيره و عيار و راهزن
شومان چند گمره و طرار و ره نشين
با چابكي ربوده ز فرق ز حل كلاه
برده ز دست برجيس از زيركي نگين
داده ز حقه شب افيون بماهتاب
كرده ز جام روز بكام خورآبگين
چون عشق خانه روب و چو مستي ستيزه گر
همچون شباب غره چو شهوت هوا گزين
از بأس مير بوده بزندان أختفاء
وز بيم مرگ مانده به بيت الحزن حزين
از طول تنگ دستي و فرط گرسنگي
چون تيري از كمان بجهيدند از كمين
در سر خمار كرده سپردند راه غدر
با جان وداع گفته گرفتند رسم كين
هنگام شب كه خفته عسس رخ نهفته مه
اين در زمين و آن يك در طارم برين
رفتند خانه يكي از تاجران كه داشت
مالي فزون ز دولت آل سبكتكين
انبار ها بخانه درش لعل پربهاء
خروار ها بكيسه درش لؤلؤ ثمين
خور نزد مخزن زرش از رشك زرد رخ
پروين ز خرمن گهرش گشته خوشه چين
بيش از دوست قارن دردر گهش نقيب
بيش از هزار قارون در خرگهش دفين
از ديبهاي مصري و آيينه هاي رم
بزمش چو كارگاه فرنگ و بهار چين
القصه اين ددان ستمگر نكرده بيم
از روزگار پيشين و ز روز واپسين
اندر سرا شدند چو گرگان سهمناك
در خانه آمدند چو ديوان سهمگين
ديدند پاسبان را مخمور جام خواب
خانه خداي نيز به بستر شده مكين
آيد غطيط نايم چون بختيان مست
سازد صفير صافر آواز رامتين
گر توپ برزنند نجنبد كسي كه هان
ور سقف بشكنند نخيزد تني كه هين
آهسته پا نهاده ز دهليز آن سراي
در آستان شدند بماليده آستين
خاموش ساخته (فز)و افروخته فنك
اندر كشيده سيخ و برافراشته خصين
سوهان همي زدند و بريدند قفل در
خايسك كوفتند و شكستند زولفين
بستند بار هاي جواهر همه بدوش
كردند دانهاي لئالي همه گزين
بردند ديبهاي لطيف و گرانبها
آيينه هاي رومي و آئينه هاي چين
جمعي براي پاس مواظب در آستان
قومي براي حمل فرا چيده آستين
ناگه عروس خانه خدا كاندران زمان
با كدخداي خود بد در خواب دل نشين
بيدخت واردختي در حجله نشاط
شايان بآفرين و ثناي به آفرين
از خواب جست و ديد بكاخ اندران گروه
چون لشگر مغول بخيام جلال دين
ماران مهره بازو تماسيح رزم ساز
شيران تيغ ياز و عفاريت خشمگين
چون دشنه ديد در كف دزدان نابكار
شد دشنه موي بر تن سيمين نازنين
چون خيزران تر قد خمگشته راست كرد
در سنبل سياه نهان كرد ياسمين
بيدار شد چو بخت خداوند من ز خواب
افكند همچو فكرت او برقع از جبين
با صارمي چو مهر درخشنده از غلاف
چون لبوه ي بخشم خرامنده از عرين
چون مژه گان تركان بالاي چشم مست
يا آفتاب تابان با تيغ آتشين
نوشابه بود گوئي در كار روميان
يا خود غزاله بود بهيجاي مسلمين
يا چون خديجه خاتون اندر غزاي روس
يا در مصاف لشكر اسلام كاترين
آورد تركتاز بتاراجيان چنانك
تازد همي بلشكر اسفند فروردين
دزدان خيره خوار شمردند كار او
باوي همي كشاكش گردند بهر كين
آويخته يكديگر اندر صف مصاف
ماننده زبانيه در جنگ حور عين
از پاي خود سران و زاندام پهلوان
پر خاك شد هوا و پر از خون همه زمين
ديوان چند را بدل شب فرشته ي
همچون شهاب ثاقب كرد از قضا لعين
گفتي بمغز مردم صرعي فسونگري
نام خدا دميد باهريمن لعين
رفتند پردلان تهي دست ازان سراي
با موزه حنين بل با زوزه و حنين
وان سيم تن بگونه شمعي فروخته
در دل شراره بودش و خون جاري از جبين
آمد درون كوچه وزد پنجه با عدو
چندانكه رنجه شد تن و اندام نازنين
دزدان زدند حلقه بگردش ز چار سوي
چون حلقه ي كه در وسطش بر نهي نگين
مجروح شد ز ناچخ و شمشير و تيرشان
آن ساقهاي سيمين وان ساعدان سيمن
ناگه رسيدش از پي شدت يكي فرج
چونانكه بهر بودلف از كيد آفشين
اندر رسيد شحنه چو تيري كه از كمان
و آن كدخدا معاينه شيري كه از كمين
با مردمي كزاف همه مردم مصاف
جوشن درو كمانكش و دانا و كاربين
گشته بعطر منشم با يكديگر حليف
داده بعقد معصم بر يكديگر يمين
بيداد كار ها بده در مدت شهور
هشيار راز ها شده در دوره سنين
كردند حمله بر صف دزدان نابكار
در تاختند جانب ديوان سهمگين
تا دستگير كردند آن قوم خيره را
بستند كتف ويال بزنجير آهنين
بردند سوي خانه بيگلربيگي روان
چون زهره خوارج در روز واپسين
جستند چون خلاص نجستند از شكنج
گفتند چون مناص شنيدند لات حين
فرخ نژاد خواجه بيگلربيگي چو ديد
از فر بخت گنج مراد اندر آستين
حكم شكنجه داد و به زندانيان سپرد
بدخواه را كه در خور سجن است با سجين
اندر شكنجه پنجه ضرغام قهر او
گرگان پيل تن را دريد پوستين
معلوم شد كه اينان چندين هزار خان
تاراج كرده اند بهر بوم و سر زمين
انگيخته سمند بهر خطه منيع
آويخته كمند بهر قلعه حصين
هتك ستور ساخته بي بيم شهريار
قطع رؤس كرده بي خوف رب دين
از بهر اخذ ثار و مكافات عالمي
كرده است خارشان سخط رب عالمين
ز ايشان نشان مال فقيران يكان يكان
بشنيد هر كه بود با قرار راستين
بستند تمام نايب بيگلربيگي بعنف
مال كسان از ايشان زيرا كه بدامين
زان پس روانه كرد بزندانشان و گفت
باشيد در دو گيتي في النار خالدين
اي داور خجسته كه دست بلند تو
بارد هميشه گوهر غلطان ز آستين
در غرب ملك ايران بيكگربيگي توئي
چونانكه داشت سلطنت غرب تاشفين
تيغ تو زرنگار و دو دست تو سيم بخش
خوي تو مشك پرور و كلك تو عنبرين
قدر تو پست كرده همي قبه سپهر
مالد ستاره تو بن بخت بر زمين
رأي امير اعظم و فكر متين تو
آن چرخ را اديب شد اين ملك را معين
طوبي ز قهر تو ثمر حنظل آورد
ز قوم كاه مهر تو آرد ترنجبين
تا آخر زمستان اسفند مه بود
تا اول بهاران شد ماه فروردين
دست تو باد باسط ارزاق در شهور
عدل تو باد ماشط آفاق در سنين
—
قصيده
در نکوهش حسودان
خرد پير گفته بود كه من
نكنم در سياق شعر سخن
زانكه هم سنگ سنگ خاره شود
گر برآيد چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدي كمياب
بود قدرش بر از عقيق يمن
سنگ خارا اگر نبود نبود
تيغ ساي و صلايه و هاون
لاجرم در بهاي اين اشياء
جان همي داد مشتري بثمن
سخن ارچه زراست و مردم خاك
سخن از چه روان و مردم تن
گرچه آهن ز خاك زر خيزد
لاجرم كمتر آيد از آهن
سخن ارچه ببوي نافه مشك
سخن ار چه تميز مرد ز زن
مغز را مايه صداع شود
گر ببوئي هميشه مشك ختن
شعر من زرناب جعفري است
شعر ديگر كسان چو ريماهن
من دو صد ساحري كنم بمقال
من بسي جادوئي كنم به سخن
نه بعجب است اين فسانه نغز
بل ز فخر است اين ترانه من
ز آن باشعار خويشتن نازم
كه بود در مديح شاه ز من
سيد الاولياء امام رشيد
اول الاوصياء شه ذوالمن
دست يزدان مميت بدعت و كفر
شير حق محيي رسوم و سنن
آن كز او نور جسته ديده عقل
آن كز او كور گشته چشم فتن
شاه مردان علي ابوطالب
پدر اطهر حسين و حسن
كرده جاري براي اين هر سه
حق تعالي بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد (ص)
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابكار كه بود
دي و اسفند ماه با بهمن
سوي باغ آمدند از ره كين
همچو دزدي كه خيزد از مكمن
آب بر روي بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد كردند شعله غيرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن كردند
بدرشتي كه خاكشان بدهن
جاي رايات سبز هاشميان
از ورقهاي سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل اميه زاغ و زغن
سبز پوشان سپيد پوش شدند
بر لب جوي و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
مي ببيزد هوا بپرويزن
آمد آن بوم شوم در بستان
كبك را طوق بست در گردن
راست گوئي كه زاده خطاب
گردن شير حق فكنده رسن
رفت بلبل در آشيانه ز باغ
همچو صديقه سوي بيت حزن
باغ شد جاي زاغ پنداري
تخت جم شد سرير اهريمن
زود باشد كه فروردين آيد
باز چون شير حق بطرف چمن
تاب گيرد عذار هر سنبل
نطق يابد زبان هر سوسن
ريزد اندر كنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشك ختن
بيزد اندر كرانه بستان
ابر لولو و نسترين لادن
گرچه نشكفته شاخ اشكوفه
ورچه نامد بكعبه شيخ قرن
مغز مابوي گل شنيده ز باغ
مغز احمد نسيم حق ز يمن
سيزده روز چون بشد زرجب
پي تعمير اين سراي كهن
اولين باني سراي وجود
آمد از پرده با رخي روشن
ركن بنيان كعبه را بشكافت
حشمتش همچو سيل بنيان كن
زاد در خانه تا بداني كوست
خانه زاد مهيمن ذوالمن
از ولايت به پيكرش پوشاند
حق تعالي قبا و پيراهن
يا رسول خداي عزوجل
همچو يك روح گشت در دو بدن
اي با يزد ولي و مظهر و سر
وي با حمد وصي و صهر و ختن
خاك پاي تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرگه مير
تهنيت را سخن سرايم من
صدر والا گهر امير نظام
كهف اهل زمين و فخر زمن
صاحب السيف و القلم آنكو
خوانده بر فكرتش خرد احسن
باعث الجود والكرم كاورا
كان بجيب است و بحر در دامن
تيغ وي ساغري است پر مي ناب
هر يك از جرعه هايش مرد افكن
كلك او شاهدي است مشكين موي
طره اش با دوصد هزار شكن
گردي از آب آهن آرد بار
هيبتش آب آرد از آهن
دستش ار سايه برزمين فكند
رويد از خاك زر پي روين
با خسان تيرش آن كند كه كند
نجم ثاقب بجان اهريمن
گشته بر نوعروس ملك او را
تيغ داماد و خامه خشتامن
اي گشوده ز روي عدل نقاب
وي به بسته بپاي ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شكوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تير حسود
از مديح تو آهنينه مجن
شاد گشتم بچاكري درت
رستم از صدمت و بلاو محن
چون ز نيروي حرز مدحت تو
گشتم از مكر حاسدان ايمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ كوژ پشت كهن
پا بمنت نهاد مي بزمين
تند راندم بر آسمان توسن
كار من بنده چون درستي يافت
دل حاسد همي گرفت شكن
كرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ريمن
آنچه گرگان نكرده با يوسف
وانچه گرگين نموده با بيژن
هان و هان اي وزير فرزانه
هان و هان اي امير شيراوژن
تهمتي بر تنم نهد كه بكوه
گر نهي كوه كج كند گردن
آتش آه من هزاران كوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من (نحن كالجبال)سرود
بر همه مردمان بسر و علن
كوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنكه تقبيح ناي بلبل كرد
دوست دارد سرود زاغ و زغن
و آنكه با مسلمانان درآويزد
متوسل بود بجست و وثن
اي ز تو نام فضل جاويدان
وي ز تو مام دهر استرون
نز تو جويم مدد نه از سلطان
كه ولي را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد اين حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پيكر شود ز تيغ علي
آن كه نازد همي بعقد پرن
مي توانم سزاي بد منشان
دادن از زخم هجو و تيغ سخن
ليك با ذوالفقار شير خداي
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولي اينجا
نبود شاعري وظيفه من
زانكه اينجا بود مقام هجي
مر مرا عار باشد از اين فن
هجو آنان كنند كايشان راست
بر بزرگان خويش ريبت و ظن
من بفضل خدا شناخته ام
بوالحسن را همي بوجه حسن
دوش با شير حق در اين معني
شكوه كردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
يا بني لا تخف و لا تحزن
ذوالفقار مرا زبان تيز است
گر زبان تو باشدي الكن
باش تا برق تيغ من سازد
صدق و كذب حديث را روشن
راست ناميخت هيچ با ترفند
آب نفروخت هيچ با روغن
مي بزايد همي سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علي
چون تواني كه رنجي از سوزن
تو كه مستحسنات طبع مرا
باژ گونه كني و مستهجن
امتحان را كه گفت پيكر خويش
بردم ذوالفقار برهنه زن
عنقريب اي اسير بند غرور
افتي اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزي ز سوز دل اخگر
بس فرازي بر آسمان شيون
من يكي فاطمي نژاد ستم
از بقاياي خاندان كهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نكاست يك ارزن
ور بمن داده ميرصد خروار
از تو هرگز نخواستم يك من
آب چندين مبيزدر غربال
باد چندين مساي در هاون
دردي دن چنين خرابت كرد
واي اگر بر كشي ز صافي دن
اين تو و اين سرود و اين طنبور
اين تو و اين سماع و اين ارغن
من نيارم نواخت بهتر از اين
گر تو بهتر زني بگير و بزن
چند نازي بدولت قارون
چند تازي بصلوت قارن
گر شنيدي (كه پور رستم را)
گشت (بهمن) بخون روئين تن
نه تو در عرصه چون (فرامرزي)
نه من اندر هجا كم از بهمن
آن كنم با تو در سخن كه نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من كه خواهم شدن از اين سامان
من كه خواهم برفت از اين مسكن
نه در اين شهر ناقه ام نه جمل
نه در اين ملك خانه ام نه سكن
ساعيا بيش از اين تنم مشكر
حاسدا زاين سپس دلم مشكن
بر كمالم ز جهل خورده مگير
بر روانم ز رشك طعنه مزن
زر و سيم ترا نديدم هيچ
چند آهن دلي كني با من
من عطا از خدايكان گيرم
كه نرنجانده خاطرم با من
گر بميرم ز جوع ننشينم
خوان بخل ترا به پيراهن
ور فتد در مغاره كالبدم
مي نجويد روانم از تو كفن
ور بميرم ز درد برهنگي
نکنم در بر از تو پيراهن
چون بديدي مرا بسايه مير
در صف خلد و ودادي ايمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودي كه خيزد از گلخن
خواستي با فسون و افسانه
زشت نامم كني و تر دامن
بگمانت كه من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد اين مامن
گر شنيدي ز خلد آدم را
راند افسانهاي اهريمن
بوالبشر توبه كرد و خصم بماند
دست بر فرق وطوق در گردن
رو مترسان عصاي موسي را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همي نالم از فريسيموس
تو چرا تهمتم زني به عنن
يا چو مردان گناه من بشمار
يا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا (زباني) صفت زنم مشتت
ز (اخسؤالا تكلمو) بدهن
اي كه نشناختي الف از بي
بلكه حطي ز ابجد وكلمن
بر امير مدينه چون تازي
اي چو اصحاب ظله در مدين
عنكبوتي و خانه تو بود
از همه خانها بسي اوهن
ابلهانه بشهپر سيمرغ
جاي زنجير تار خويش متن
مگسي را بگير و طعمه نماي
پنجه در پنجه هما مفكن
آدمي ني بچشم و گوش بود
نه بابروي و روي و مو ي ذقن
بلكه حيوان وآدمي را فرق
مي بباشد همي بجان و بتن
گرچه سرکين بهيئت عنبر
گرچه هيزم بصورت چندن
اين به بيت البغال و آن به بغل
جاي آن در تنور و اين مدخن
يك حديث آورم در اين محضر
تا ربايد ز چشم خفته وسن
دشمن آل مرتضي بايد
مام خود را همي شود دشمن
دعوت خصم را تمام كنم
بدعاي خدايگان ز من
تا برآيد همي در از دريا
تا بزايد همي زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دنيارش آسمان مخزن
—
چکامه
وقتي پسرم عيسي را که آنوقت دو سال و دو ماه از سنش گذشته بود از جانب کارگذاران حضرت اقدس ولينعمت روحي فداه خلعت استيفاء بدادند در پاداش چاکري من زيرا که کودک مهد که زبان پدر و مادر نيک نياموخته استيفاء و دبيري هيچ نداند که چيست و بزرگان کار شگرف بنااهلان و خوردان ندهند مگر در جبلت وي استعدادي نگرند يا حقوق خدمت پدرانش را ازذمت عالي ادا کنند چون وزارت ديوان رسائل خاصه سرکاري و رياست دارالانشاء در اين وقت که 25 صفر 1308 بود بر عهده جناب دبير السلطنه ميرزافضل الله خان طباطبائي مفوض مي بود و آنجناب را ثامن مجتبي فراوان مشاهده مي شد به اين ابيات او را ستايش کرده مطلع آن را ترجمه اين بيت تازي راز دادم که گفته اند (بيت)
الرأي قبل شجاعة الشجعان
هواول و هي المحل الثاني
(و ابيات اين است که نگارش يافته)
چو رأي باشد پيش از شجاعت شجعان
نخست رأي شمر آنگهي شجاعت دان
ز فكر پيران موتين زره اگر با فند
در يد نتوان با تيغ پهلوان جوان
سنان و تيغ بريدن نه دوختن دانند
خلاف رأي كه آيد از او هم اين و هم آن
كه را نباشد شمشير عيب نتوان گفت
ولي چو رأي ندارد ثناي او نتوان
خزينه ايست دل مردمان با تدبير
كه كس نيارد قفلش شكست با سندان
شجاع دايم پيكان خود نمايد تيز
ربوده مرد خرمند تيزي از پيكان
شنيده ام كه تهمتن دو چشم روئين تن
به تير رأي همي دوخت نه به تير كمان
اگر نبودي تدبير هاي سيمرغي
كسي زرستم دستان نديدي آن دستان
وگر شجاعت پي فكر و هش ستوده بدي
ز خلق مهتر بودي بر تبه شير ژيان
گرفتم آنكه ز شمشير كژو نيزه راست
درست و راست شود جمله كارهاي جهان
ز فكر دانا تيغ اركني نگردد ايچ
نه كند ازدم خارا نه تيز با سوهان
به رأي شايد آن مملكت نمود آباد
كه كشته است ز شمشير تيغ زن ويران
مگر نبيني ايدر همي بکاه سخط
قلم بدست خردمند كرده كارسنان
بصفحه يارد كلك دبير سلطنه كرد
هنر كه تيغ نيارد بصفحه ميدان
چنان كه نام عدو محو گردد از دم تيغ
نموده كلكش اثبات نامه سلطان
شعاع و تا بي كارد عطارد قلمش
نه تيغا مريخ آرد نه افسر كيوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان تركان بوسند زانكه ايشان را
ز نقطه قلمش ايزد آفريده دهان
كسان بسايه سرو چمن زيند از آنك
بشكل خامه او سرو بسته است ميان
آيا خجسته و فرخ دبير راد كه تير
براي بوسه كلك تو شد بشكل كمان
گماشت فكر تو در باطن كسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بقير فراست نشان غيب دهي
كه هيچ فارس تيري چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
كه خامه ات نه كم از چوب موسي عمران
زند چو خصم شهنشه صلاي فرعوني
مر آن خجسته بيوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم در كشي همي گردد
صحيفه متملس حديقه رضوان
وگر زرحمت انگشت بر نهي گردد
حديث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد نان تو يعني جريده و قلمت
اگر كنند تغني در اين سرا بستان
بدان مثابه كه گرديد از امت يونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگرنه در پي باران رحمت از گيتي
بلا وصاعقه اندر زمين شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداري
برست كشتي نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همي گوئي
حديقة الموت آمد حديقة الرحمان
اگر بگويم كاندر فراز سوره نون
خدا بكلك تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نيست كز آن دودمان پاكي تو
كه مصطفاشان تالي شمرده با فرقان
پسر عم تو كه همچون سپر غم شاداب
دميده است ابا خرمي در اين بستان
ز ابر دست تو و مهر روي تابانت
همي ببايد گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانكه لاله تر در هواي تابستان
خداي را بكمالش همي دهم سوگند
كه از تو سازد نام كمال جاويدان
همين قدر كه ترا محرميت است بشه
حسودرا بود از نيل آرزو حرمان
عدوي جاهت مانند خامه ات بادا
سياه روي و شكست سر و بريده دهان
—
چکامه
روز يکشنبه دويم ماه ربيع الثاني سال 1308 بود که خدا يکانم با همراهان چون جناب اجل ساعد الملک و نواب والانصرة الدوله و خانبانا خان قاجار و ديگران که هم به شمار بزرگان مي رفتند در (ارومي) به خانه امير الامراي آن سامان بمهمان آمدند و آن مرد کسي است که در نزد شاهنشاه اسلاميان پناه خلدالله ملکه و دولته آبروئي فراوان دارد و روزگار جواني را در سايه درخت دولت به پيري رسانيده و به نام و لقب ويرا (آقاخان امير تومان) خواندندي و در اين روز ميزباني به سزا کرده چندان خوان خورش بياراست که آن همه بخوردند و هنوز بسا خوانهاي بزرگ که همچنان بر جاي مانده بود پس از آنکه خوردني برداشتند خدايگان ايده الله تعالي ببازي شطرنج پرداخت و من در گوشه ي به سرودن اين ابيات مشغول شدم و مسوده آن را در آن حضرت بر خواندم تا دوستانم برشکفتند و دشمنانم بشگيفتند.
(و آن اين است)
هزار باغ بديدم من و هزار چمن
كز آن گشايش و نزهت نيافت خاطر من
بسي بگشتم خاك (ري و ديار عراق)
نيارميد دلم كو رميده بد ز وطن
غريب بودن من در وطن شگفت نه زانك
غريب تر ز من آمد شعيب در مدين
غريب باشد آري به لجه در لؤلؤ
غريب باشد آري به پيشه در چندن
وطن نخواستم اي در كه در وطن ز دلم
سخن نبود كسي را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
كه در دبستان ناخوانده ابجد و كلمن
سفر گزيدم ناچار از آن ديار كه بود
چنين مسافرت از ماندني چنان احسن
شنيده بودم (كرمانشهان) بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سوو نگشود خاطرم كه جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفاهان شدم كز آن سامان
صفاي جان طلبم يافتم هلاك تن
(بدارالايمان) رفتم مگرشوم آنجا
بكوي حضرت معصومه از قضا ايمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاك
شنيدم آن نفسي را كه مصطفي ز يمن
سپس بر خصت آن بانوي حريم وجود
بطوف كوي رضا بر كمر زدم دامن
در آستان هميون آن امام مبين
دلم گرفت قرار و تنم گزيد سكن
ز كيمياي خداوند كارگاه وجود
مرا فريشته شد طبع همچو اهريمن
چو سال و اندي ماندم در آن خجسته مكان
قضاتنم را بنمود دور از آن مأمن
ز ملك طوسم افكند در ممالك روس
سپهر كژ حركات و زمانه ريمن
شدم بخطه (باورد) و از بصر ماورد
همي فشاندم برياد آن حكيم ز من
حكيم انوري آن شاعر ابيوردي
كه دستيار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد ديگر چنان حکيم بياد
نه هيچ بيند چون او يکي بدانش و فن
خراب شد همه باورد و آن حكيم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بديده و سن
كنون بخيره بود نام شهر (عشق آباد)
كه عشق را نبود هيچ ره در آن مسكن
كنام غولانستي و جاي عفريتان
مقام ديوانستي و كاخ اهريمن
دوباره زين جازي شهر (بادكوبه) شدم
چو نقش سكه نشستم بسكه آهن
شبانه روزي در كشتي اندر آسودم
دلم چو كشتي بر روي آب كرده وطن
همي بديدم در بادكوبه از كم و بيش
نشان دولت پيشينيان بسرو علن
فسوس خوردم ازيرا كه دست دشمن دين
ز خسروان كهن ديدم آن بناي كهن
كه را شكيب و توان تا بچشم خود بيند
گرفته جاي كه دوستان صف دشمن
بجاي گوهر سنگ و بجاي شكر زهر
بجاي بلبل زاغ و بجاي كبك زغن
همي تو گوئي بر طاق كعبه بارد گر
نهاده پيكر عزي ولات و جبت و ثن
كجا كه جامع اسلام (گورخانه) شدي
مرا چو گور شدي خانه دل چو بيت حزن
بجاي بانگ اذان و ترانه تهليل
همي شنيدم آواي خاچ با ارغن
بجاي آنكه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بينم زده چو عقد پرن
بديد مي بكنايس درون كشيشان را
بفرق پرنس و افكنده خاچ در گردن
ز بسكه بيختم از مژه گوهر اندر خاك
ز بسكه ريختم از ديده اشك بر دامن
كريم بار خدا لطف كرد بر دل زار
خداي عزوجل رحم كرد بر دل من
ز بادكوبه رساندم بساحت تبريز
همي تو گوئي بيرون ز چاه شد بيژن
مگر زمانه همي خواست رنجهاي مرا
دهد ز دست خداوندگار پاداشن
وزير افخم با همت بزرگ منش
امير اعظم با صولت هژ بر افكن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صرير كلك بديعش خدايگان سخن
هم اوست تالي لقمان و ثاني يحيي
ز بيشي خرد و هم ز پا كي دامن
اگر ببودي لقمان امين دولت و دين
و گر ببودي يحيي معين شرع و سنن
خلاصه چون سوي تبريز آمدم رستم
هم از عقود مهالك هم از قيود محن
رسيد باردگر روزم از پي شب تار
دميد صبح دگر آفتابم از روزن
خدايگان فرشته فرهريمن كش
ز کردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سكينه رحمت
بگوش جانم بر خواند بانگ لا تحزن
همان تلطف ديدم من از امير نظام
كه ديد از علي مرتضي اويس قرن
نماند آرزوئي در دلم مگر به دو روز
ز فضل خويش روا كرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنين ديدم
فرا كشيدم از كبر بر زمين دامن
برآن شدم كه به بازوي جهد راست كنم
خميده قامت اين آسمان پير كهن
سبك شمرد ترازوي چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شكستم سركلوخ افكن
خدايكان سفري ساز كرد و خواست رهي
در آن ركاب ز گردون همي كند توسن
از آن سپس كه لگدكوب همچو سبزه بدم
شدم سر افراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سر كشي ملك كشيد
كه ملك شد چمن و خواجه همچو سروچمن
بگشت ساحت (ساوجبلاغ) و درآن بوم
يكي دو روز بگسترد از كرم دامن
بگوش مدعيان داد گوش مال سخط
بسمع ملتجيان ازاميد راند سخن
بباغ چاكر دولت ازو دميد شجر
بقلب دشمن ملت از او رسيد شجن
سپس بسوي (ارومي) عنان همت تاخت
كه كشوري است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پيوسته دست فروردين
بريده از چمنش پنجه دي و بهمن
زلاله بيخته بر فرش عنبرين گوهر
ز سبزه ريخته بر سطح زمردين لادن
يكي معاينه چون تخت خسرو پرويز
يكي علانيه چون زلف بانوي ارمن
هواي كاه خزانش بديع تر ز ربيع
صفاي برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بيد چو تركي بدستش اندر تيغ
گسسته سبزه چو گردي به پيكرش جوشن
بگرد جوي درش سبزه ها دميد ز نو
بسان مورچه لنگ در ميان اكن
ز انگبين و لبن نهرها نگر گر زانك
بود بخلد يكي نهر از انگبين و لبن
كنار دريا گلها چون آن نقوش زرين
بگرد جدول و آيات مصحف ذوالمن
خيام اردو در آن چمن بعينه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خيمه بود هويدا در اين خيام كه چرخ
نموده سجده برايشان چو در بهار شمن
يكي چو مهر بلند و يكي چو بدر منبر
يكي بعقل مكان و يكي بجان مسكن
يكي بساط هميون احضرت اقدس
ولي عهد ملك آسمان فضل و منن
ملک مظفردين شه که تف هيبت وي
کند چو دريا کوهي بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خرگهي كه در آن
خدايكان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومي مكان گزيد امير
مبارك آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوش دل ازين مكرمت چه شيخ و چه شاب
شدند خرم ازين عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاكر ديرين دولت جاويد
امير تومان آن نامدار شير اوژن
سپهر مجد و مكارم جهان عقل و هنر
كه چرخ خوانده بر احسان و جودوي احسن
کسي که از اثر تيغ کژو نيزه راست
دهد به قامت اين چرخ کوژ پشت شکن
كجا كه عرصه گردان و گردنان باشد
كسي چو او نفرازد بمردمي گردن
بسنگ جودش چون خاك تيره زر عيار
بخاك كويش چون سنگ ريزه در عدن
بعقل و بينش و فكرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حكمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه ازرخ او دوست شادمان ليکن
ز جان خصم بر آرد مهابتش شيون
ز بسكه تنها جان يافتند از دم وي
تو گوئي او همه جان است و ديگران همه تن
به پيشباز خداوندم آمد از ره دور
به شكر و نعمت و ثنايش گشود باب سخن
پي حصول مزيت نمود استدعا
كه محفلش كند از خاك پاي خود گلشن
خدايگان اجل عرض مير تومان را
همي پذيرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خركه وي
براند مير مهين از ره كرم توسن
امير تومان چون از جمال مير اجل
بديد خانه اقبال خويش را روشن
بخوان چرخ بچربيد خوان همت وي
كه يافت كاسه اش از چشمه فلك روغن
ز خلد مآئده آورد بر حواريون
و يا برامت موسي ز چرخ سلوي و من
خدايگان من اي آفتاب فتح و ظفر
كه واقفي تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع راي تو طفل خيال پرورده
بمهر روي تو شبهاي قدر آبستن
اسير را ز كمند تو نيست ميل خلاص
غريب را بحضور تو نيست ياد وطن
اگر عروس توان گفت ملك گيتي را
خجسته تيغ درخشان تو است خشتامن
همان تواني كردن بدفع خصم ملك
كه كرده با سپه قادسيه بوالمحجن
بداده من نفزائي كه در ترازوي تو
هزار خروار آيد سبك تر از يك من
بروزگار سزد منشي رسائل تو
عميد ملك بود يا نظام ملك حسن
بصدر بار وزارت تو شمع انجمني
دگر وزيران پروانها به پيراهن
تو نيك نامي و دانشوري و پخته كلام
نه چون دگر وزرا شوخ چشم و خام سخن
بساكسان كه بدانديش جان خلق بدند
دهان ببستند اينك فسانه شان بدهن
چنانكه بر حسنك روزگار رفت و بماند
بزشت نامي بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف كسان كز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشي ز لطف پيراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پاي فرج
بريده قهر تو در روزگار دست فتن
هميشه باش چو گل شاد و سرخ رو كه رهي
بصد زبانت سرآيد مديحه چون سوسن
—
چكامه
چهارشنبه چهاردهم ربيع الاول 1308 قمري در قريه چيق لو از توابع مراغه انشاء فرموده است
اگر نبودند آل زياد و بوسفيان
بروزگار نبود از حرامزاده نشان
نخست زاده عبد مناف عبدالشمس
بكاشت تخم بدي را بمرغزار جهان
بروم رفت و يكي امردي اميه بنام
بديد و شيفته شد بر جمال آن فتان
بدوخت دل برخ ماه آن پريرخ از آن
كه تير مژگان دلدوز تر ز تير كمان
همي بداد زر و گنج سيم وي بخريد
كه سيم ساد ، گران بود و زر ناب ارزان
بسان روح روانش كشيد اندر بر
ز ملك روم شد اندر صف حجاز روان
نخست خواست كه آهن دلي كند ليكن
بكوفت بازر آن سيم ساده بر سندان
چو باب دندان بودش عمود عبدالشمس
بدادن … خاضع شد ازين دندان
ز بيم آنكه ملامت همي كنند قريش
ورا بخويش پسر خواند و برد در ايوان
بخلوت اندر زن گشت و بر ملا فرزند
كه زشتكاره ندارد حذر ز طعن كسان
چو عبد شمس ز دنيا برفت آن مدبر
چو بوم شوم زويران بماند در بستان
شريك قسمت اولاد وي شد اندر ارث
كه همچنو همه بودند زادعيا اخوان
ز خويش جعل نكردم كه اين كه بن ميثم
بشرح نهج بلاغت همي كند تبيان
كتابتي كه رقم كرده است شيرخداي
ابر معاويه كاي زشت ابله نادان
طليق ني چو مهاجر لحيق ني چو لصيق
بخيره خود را از مردم قريش مخوان
ز پاي تا سر اگر خوانده ي و آگاهي
ز من نجوئي ديگر در اين سخن برهان
از او بزاد مران حرب نابكار پليد
وزان بزاد مرآن زشتكار بوسفيان
يكي زني را آورد در سراي كه بود
ز صلب عتبه شومش نژاد و نام و نشان
بنام (هند) وز فرط شبق دوصد رايت
بداشت نصب همي در برون شادروان
حمامه مادر وي صد هزار رايت داشت
به آشكار فزون زانچه داشتي پنهان
هر آن كه گادش يكبار رايت افراشت
براي فخر كه فخري نيافت بهتر از آن
..ش تو گوئي بحر محيط بد كه در او
هزار كشتي لنگر فتاده بود روان
نه هيچ لنگردروي بقعر آب رسيد
نه هيچ كشتي آمد غريق در طوفان
شنيده ام سخني ني بطنز بلكه شده است
درون نامه پيران باستان عنوان
كه شد جواني روزي بكار مزدوري
بكاخ هند و بشد هند شيفته بجوان
مر آن جوان را صباح نام بود و ببرد
صباحتش ز دل وي شكب و تاب و توان
بكوه اجياد اندر همي شدي شب و روز
كه دست در كمر آرد بدان بت خندان
فكند در عوض صخر صخره در بن چاه
نهاد از قبل فخر حلقه بر حمدان
چكاند قطران اندر تنور و در براير
زليف هند جلب دوخت جامه قطران
پس از زماني از ثقبه اسافل وي
مر آن معويه چون عاويات گشت عيان
وگر بخواهي اين داستان كني ثابت
يكي نظاره درافكن بنامه حسان
زمخشري بكتابش رقم نموده چنين
دگر ابوالفرج اندر ورق نوشته چنان
كه چار تن پدرستي مر آن معويه را
ز راستي بجز آن قلتبان ابوسفيان
مسافربن ابي عمرو دويمين صباح
كه نام بردم و گفتم چه كرد و در چه مكان
سيم ز آل مغيره عمارة بن وليد
كه بد حريص به تعمير آن دل ويران
چهارم آمده عباس عم پيغمبر
كه هم به زير عبا مي نواخت اين داستان
چنين پليد نژادي كه يافته تركيب
مزاج شوم خبيثش از اين چهار اركان
چو شد مقام پيغمبر كنام بوزينه
بشام شوم ايالت گرفت از عثمان
گرفت در بر ميسون بنت بجدل را
كه بود از بدوي زادگان آن سامان
ز جوع كلب چو نشناخت خام و پخته ز هم
براي آن زن كلبيه باخت هوش و روان
يكي عمارت سيمين طراز دادو نشاند
در آتش چون سرخر در كرانه بستان
وزان قبل كه معويه را عصامي خفت
نداد دل بوي آن …. فراخ تنگ دهان
كه آتش زن گربا قضيب ننشاني
بهفت دريا خاموش كردنش نتوان
طلاق گفت مراوراو با اساسي بيش
ز شهر شام بسوي قبيله كرد روان
كه شد چو رنجه دل يار مي ببايد كرد
وداع دلبر و جانان براحت دل و جان
خلاصه ميسون اندر قبيله مردي ديد
سطبر ايرو قوي گردن و ثقيل عنان
بزر خريده پدرش از براي كار گله
كه تا بروز و شبان باشدش بگله شبان
بخفت زيروي آن خوب روي زشت سير
چنانكه زهره بخوابد فروتر از كيوان
درخت ز قوم اندر نشاند در دوزخ
سلاله بوم اندر بخواند در ويران
ز تير اير گسست از زهار او زهوار
بزخم … دريد ازدوون او زهدان
ز هيئت …. پالان واژگونه چو يافت
نشست خرزه او واژگونه بر پالان
همي تو گفتي اندر مناره شد چه ويل
و يا بديدي كاندر مغاره شد ثعبان
بكاشت تخم يزيد پليد را كه از او
رسيد دين خداوند را بسي نقصان
نعوذ بالله از آن تخم شوم بدفرجام
کز آن طريق فلاحت نيافتي دهقان
پدرش حق علي غصب كرد ومامش ساخت
از آن سراچه ويران زمانه آبادان
شكست جدش دندان شاه و جده او
ز روي كين جگر حمزه سفت با دندان
هم او بكشت شهي چون سليل زهرا را
حسين مظلوم آن سيد شباب جنان
بکوي يار کمين هديه اش نهادن سر
براه دوست مهين فديه اش سپردن جان
روان سپرد و روان گشت تشنه لب سوي خلد
روا نداشت بر او خصم خيره آب روان
ز جان گذشت وزياري دين حق نگذشت
سوي بقا شد و باقي بماند از او ايمان
تنش چو مصحف اوراق بر فراز زمين
سرش فراز سنان در تلاوت قرآن
دلش ز داغ پسر سوگوار گشت و كه ديد
كه سوگوار شود قلب عالم امكان
دريغ و درد از آن دم كه آن سر خونين
طلوع كرد چو خورشيد بر فراز سنان
چراغ محفل صديقه شمع قافله شد
بر ابر رخ آن كودكان بي سامان
سكينه ديدي و از محنت يتيمي خويش
در يتيم فشاندي ز ديده بر دامان
جناب زينب كبري سر مبارك شاه
نظاره كرد و نمودي ز ديده اشك روان
اگر يزيد ستمكار از قريش بدي
امير مي ننمودي حريم شاه جهان
چنان كه بولهب آنجا كه اهل مكه شدند
تمام متفق اندر قتال آن سلطان
نداد راي كه در شب نهند روبحرم
نخواست غيرت وي هتك احترام زنان
كشيد تيغ شرربار و گفت و نگذارم
خلاف شرط مروت كسي دهد فرمان
—
چكامه
روز سه شنبه پنجم رمضان 1308 به مدح امير نظام در تبريز انشاء فرموده است
وقت خروش خروس و بانك مؤذن
چو صف سياره شد درون مواطن
كفتي سالار مور گفته بموران
ايتها النمل ادخلوا بمساكن
گشت بگاه سپيده دم شب تاريك
پيري تيره رخ و سپيد محاسن
دميدم آن سنبلش سپيد همي شد
تا همه تن شد سپيد ظاهر و بين
يا چو يكي زنگيئي بداغ برص زار
گشته و بيجان در اين بليه مزمن
يا كه ز ابروي نازنين صنمان شست
وسمه كه صابون زند بچهره مزين
ديدم چون كاروان كواكب گردون
برزبر بختيان نهاده ظعاين
در دل زرين كژابه سيمين تركان
گشته بشوخي و چابكي متمكن
لختي در گردشند و لختي ثابت
گاهي در جنبشند و گاهي ساكن
گشته بر اين كاروان محيط يكي بحر
موج زن آنسان كز آن عبور نه ممكن
خيره در اين آب گاروان به شب تار
رانده ظعاين همي بجاي سفاين
غرقه شده بختيان و پرده گيانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداين
گفتند اين كاروان كه راه نداند
كي شود اندر خلاص جان متمكن
اي عجب اين كز ستاره راه شناسند
خلق و نيار دستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق كواكب
بود چو با نوبت سپيده مقارن
بخيه ز تار سپيد و سوزن زرزد
بر دهن ساكنان خاك مؤذن
نوش و خور از مردمان هم ببريدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباين
كردون بنمود باسوا كن گيتي
آنچه به گردون رسيد ز اهل سوا كن
مؤذن نز راي خود دهان كسان بست
بلكه بفرمان كردگار مهيمن
حكم خدا اگر چه در نظر بودا سخت
ليك بود از پس اطاعت هين
ماه مبارك بود چو شيري غژمان
كامده در بيشه زمين شده ساكن
كرده ز فولاد آبداده مخالب
كرده ز پيكان زهر داده برائن
گر بثناياي كوه پنجه گشايد
خورد كند همچه استخوان بطواحن
روز بگردد همي بكرد درو بام
شب شود اندر كنام خود متوطن
هيچ كس از بيم وي خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آيد خورند و نوش نمايند
ظاهرشان شاد و خوش زيند بباطن
چون دل مير است ماه روزه كه بخشد
خواري بر مشرك و ثواب به مؤمن
نقمت و زجر است بهر كافر مشرك
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته كند راه رزق هر متزاهد
باز كند باب رزق هر متدين
اهل برون را تبه كناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
مير از اين كارها فراوان دارد
از قبل امتحان منكر و مذعن
زر طلا را همي گدازد ازيراك
بسترد از وي غبار و غش معادن
سندان كوبد بسيم و زر كه بگيرد
نقش توزان پس همي نهند بخزائن
اين همه دارد و ليك گوش ندارد
بر سخن مفسد و حديث مفتن
راز زمين و آسمان بداند از اين ره
گوش ندارد بهر منجم و كاهن
نيست چنو داور تمام محامد
كيست چو وي جامع جميع محاسن
نقص در اوني جز اينكه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و اين هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در اين معامله خازن
فخر دول اي وزير عالم عادل
صدر اجل اي امير منعم محسن
اي توبه آداب عقل و شرع مؤدب
اي تو بقانون عدل و داد مقتن
اي بقضا هيبت تو بوده معاضد
اي بقدر فكرت تو كشته معاون
راي تو تقدير كار و بار قضا كرد
زين ره گفتند (المقدر كاين)
سجده به خاك تو برده خلق دو گيتي
(الا ابليس و هو كان من الجن)
فضل تو داري نه بختيار بني طي
عدل تو داري نه شهريار مداين
در نسب اندر تراست سود دو مفخر
نه رؤساي بني تميم و هوازن
نيست يكي چون تو مير بخرد دانا
نيست يكي چون تو مرد ماهر متقن
گرنه زلال كف تو بود در اين جوي
آب رخ فضل وجود بودي آسن
ورنه پي بوسه دو دست تو بودي
رخ ننمود ايچ سيم وزر ز معادن
پرتو مهرت اگر به باديه تابد
مر بدوي را همي كند متمدن
چرخ نبودي مصون ز فتنه انجم
گر نشدي آفتاب عدل تو صائن
اين رهي از بيم لشگر غم و اندوه
گشته بحصن ولاي تو متحصن
آمده اندر بسايه تو ازيراك
احمي باشي تو از مجير ظعاين
رايت حمدتر است ناصب و رافع
آيت شكر تراست مظهر و معلن
در بر روي تو ساجد و متذكر
بر در كوي تو خاضع و متحنن
جان طلبي هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبي هين بگير ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پيش آستان تو ليكن
گشتم از اقبال تو بمهر برابر
هستم از الطاف تو بچرخ موازن
نيست چو من در مديحه شاعر ما جد
نيست چو من در لطيفه ها جي ماجن
بدر نباشد چو من بخطه جاجرم
سيف نه چون من بعرصه سپرائن
منت يزدان كه بر در تو شدستم
سبعه سياره را ستاره ثامن
ثامنهم كلبهم منم كه بكويت
آمده در جرک كهفيان شده ساكن
تا كف راد تو بوستان مكارم
تا رخ ماه تو آسمان ميامن
دنيا از طلعت چو وادي ايمن
گيتي در سايه ات چو بلده آمن
—
قصيده
در شماره 14 ادب سال اول در خراسان مطابق ششم ذي الحجه 1318 و 27 مارس 1901 در ذيل خطبه ي که در روز امتحان مدرسه همت گفته بودم انشاء و درج شد
اي خزيده درين سراي كهن
وي دميده چو گل درون چمن
نكته ي کويمت كه گر شنوي
شادماني بجان و زنده به تن
آدمي را چو هفت مهر بدل
نبود كم شمار از اهريمن
مهر ناموس و زندگاني و دين
عزت و خاندان و مال و وطن
وانكه بيهوده بگذراند عمر
هست نادان و ابله و كودن
وانكه ايمان بدين خويش نداشت
از بديهاي او مباش ايمن
وانكه قدر شرف نداد باد
ذل و فقرش قبا و پيراهن
وانكه اسراف پيشه كرد بمال
نشود شمع خانه اش روشن
وآنكه حب وطن نداشت بدل
مرده زآن خوبتر بمذهب من
اي وطن اي دل مرا مأواي
اي وطن اي تن مرا مسكن
اي وطن اي تو نور و ما همه چشم
اي وطن اي تو جان و ما همه تن
اي مرا فكرت تو در خاطر
وي مرا منت تو بر گردن
اي تراب تو بهتر از كافور
اي نسيم تو خوشتر از لادن
اي فضاي تو به ز باد بهار
اي هواي تو به ز مشك ختن
اي تف غيرت تو خاره گداز
اي مي همت تو مرد افكن
پشه با ياري تو پيل شكار
روبه از نيروي تو شير اوژن
اي عيون كريمه را منظر
اي عظام رميمه را مدفن
اي غزالان شوخ را گلکشت
اي درختان سبز را گلشن
نار تو خوبتر ز برد و سلام
خار تو تازه تر ز ورد و سمن
با تو بر زهر جان ما مشتاق
بيتو با نور چشم ما دشمن
از تو گر رو كنم بدار سرور
هست در ديده ام چو بيت حزن
از هواي تو مغزم آن شنود
كه رسول خدا ز باد يمن
اي بياد تو در سراي سپنج
اي بنام تو در جهان كهن
تخت جمشيد و افسر دارا
تيغ شاپور و رايت بهمن
اي بمهر تو با هزار اسف
اي براه تو با هزار شجن
خسته در هر رهي دوصد بهرام
بسته در هر چهي دو صد بيژن
اي ز شاپور و اردشير بباي
مانده آباد دشت و باغ و چمن
اي ز بهرام ويزد گرد بجاي
مانده ويران ديار و ربع و دمن
اي پي نرگس تو غرقه بخون
چشم اسفنديار روئين تن
اي سپرده هزار دستانت
خانه و آشيان بزاغ و زغن
اي پس از صد هزار رود و سرود
خواسته از سراي تو شيون
از هواي تو هر كه برگردد
متوسل بود بجبت و وثن
وثني بهتر است از آنكه بصدق
نپرستد ترا بسان شمن
اي برادر بتاب از آتش ما
آن دلي را كه سخت تر از آهن
گريه كن بر وطن كه گريه تو
چشم دل را همي كند روشن
بهواي وطن زنان گريند
گر نگريي تو كمتري از زن
—
قصيده
ببال اي تخت افريدون بناز اي تاج نوشروان
كه آمد شه درون كاخ و تابد مه بشادروان
بگشت اندر شود دهقان و آرد آب اندر جو
بباغ اندر شود رزبان وكارد سرو در بستان
سپهر پير بر شاه جوان زودا كه بسپارد
نگين و رايت شاپور و تخت و افسر ساسان
سحر در نامه «شوري» چنين خواندم بتوقيعي
كه والا حضرتش فرمود بر فرماندهان اعلان
كه در سال هزار و سيصد و سي و دو از هجرت
سه شنبه دوم مرداد و بيست و هفتم شعبان
رحل در برج جوزا زهره و بهرام در خوشه
عطارد با مه و خورشيد مأوي جسته در سرطان
بفالي نيك و سالي خوب و روزي سعد و ماهي خوش
كه گل با شاخ هم پيوند و مي با جام هم پيمان
خديو شرق «احمد شاه» با اقبال روز افزون
گذارد تاج بر تارك فرازد تخت در ايوان
سپهرم گفت «يا بشري» كزين پس در همه گيتي
نبيني ملك بيصاحب نيابي گله بي چوپان
بگفتم لا تقل بشري ولکن بشريان زيرا
دو شادي دست بر هم داده توام گشت در يك آن
يكي تشريف تاج از تارك شه دوم آن باشد
كه ملك آزاد از فتنه است و بحر آسوده از طوفان
بهار عمر شد شاداب و باغ دولتش ايمن
ز سرماي زمستان است و از گرماي تابستان
ز والا حضرت ايدون شكر ها بايد كه در كشور
عنايت راند بر مردم نيابت كرد از سلطان
چو موسي روز و شب اين گوسفندان را چرانيدي
کنار چشمه صداء و گرد روضه سعدان
مرا باشد شگفت از معجزش زيرا محال آيد
دو كاراندر يكي پنجه دو گوي اندر يكي چوگان
ولي اين خواجه با يكدست هم گوي زمين در كف
گرفته هم ربوده گوي فضل و دانش از اقران
ز دست و پنجه مشگل گشا آن عقده بگشايد
بآساني كه كس نتواندش بگشود با دندان
بدستي كرد خامش فتنهاي خارج از سوزش
بدستي كرد ساكن انقلاب داخل از طغيان
حسودش خويشتن را همچو او پنداشته است اما
كجا قاف تهجي هست همچون ق و القرآن
چنو بسيار ديدستم بصورت يا بنام اما
نديدم همچو او يك تن بمعني در همه كيهان
همي سنجند اشيا را بثقل و جثه و پيكر
خلاف مرد كورا دانش و حكمت بود ميزان
دو دست ايزد بما داد است با هم جفت چون بيني
ز دست راست آنچ آيد پديد از دست چپ نتوان
برادر بود با سلمان ابوذر ليك كي شايد
كه گنجد در دل صد بوذر اندك راز يك سلمان
سفينه ملك كامد مضطرب ز امواج پي در پي
در اين گرداب بي پاياب و اين درياي بي پايان
عنان اين سفينه بود اندر دست او گفتي
عنان رخش خود را داشت در كف رستم دستان
هر آن كس ديد اين قدرت سرود از گفته سعدي
چه باك از موج بحر آن را باشد نوح كشتيبان
سپردندش كليد مملكت پيش از ملك زيرا
نخست آرند کنيت آنگهي نامست در عنوان
بصورت كنيه پيش از نام باشد ليك در معني
بقاي شخص از نام است وزو شد زنده جاويدان
شنيدستم كه اندر دور استبداد شيطاني
خطاب معشر الجن خواند اندر سوره رحمن
در آنجا كرد استدلال كاندر صفحه گيتي
نبايد مملكت بي شه نشايد خلق بي سلطان
بدو گويم كه اي ناخوانده از قرآن بجز حرفي
بريش خويشتن خنديدنت بايست ازين برهان
نديدي خواجه چندين سال بي شه ملك و دولت را
بآيين شهي بخشيد آب و رونق و سامان
خداوندا تن اين ملك مجروح است و دل خسته
طبيبان عاجز از تدبير و تب در آخرين بحران
نه خاصيت دهند معجون نه بهبودي رسد ز افسون
نه سود از عوذه خاتون و حرز مادر صيبان
تو غمخواري طبيبي كيميا داني روان بخشي
لبت چون عيسي مريم گفت چون موسي عمران
ببين اوضاع را در هم اساس ملك را بر هم
بنه اين زخم را مرهم بيار اين درد را درمان
ببين بر ميزبان تنگ است منزل بس فرود آيد
بناهنگام و ناخوانده بخرگاه اندرش مهمان
بويژه اندرين خانه كه از غوغاي بيگانه
نيارد هشت خاليگر بغير از خون دل برخوان
خدا را با كليد فكر بگشا قفل اين مشكل
كه رأي مرد باشد چيره بر شمشير و بر سوهان
—
قصيده
اي مانده دير در سفر و دور از وطن
وز دوري تو گشته سته جان مرد و زن
اي همچو ماه گرد زمين گشته ره سپر
وي همچو مهر سوي فلك بوده گام زن
خاك عرب ز بوي تو با نكهت بهار
دشت ختا ز خوي تو پرنافه ختن
اندر فرنگ رانده ثناي تو هوشمند
در چين درود خوانده بروي تو برهمن
اي ديده چون كليم ز فرعونيان عذاب
وي خسته چون سليمان از كيد اهرمن
ايوب وار سوخته در آتش بلا
يعقوب وار ساخته در كلبه حزن
از فضل جامه دوختي از معرفت ردا
از علم جبه كردي و از صبر پيرهن
رفتي از اين ديار چو نوري كه از بصر
بازامدي دوباره چو روحي كه در بدن
رفتي چو شاهباز شهان سوي صيد گه
باز آمدي چو ابر بهاران سوي چمن
اي ميهمان تازه ملت كه آمدي
با كاروان داد سوي خان خويشتن
خوب آمدي و داد قدومت بديده نور
شاد آمدي و برد ورودت ز دل محن
بنهفته نيست فشل تو بر مرد هوشيار
پوشيده نيست قدر تو بر مردم وطن
در درگه ملوك توئي صدر بارگاه
در مجلس كرام توئي شمع انجمن
دولت بهمت تو كند كارهاي نو
ملت بحضرت تو سرايد غم كهن
تنها نه شهريار كند بر تو اعتماد
كافاق را بود بجناب تو حسن ظن
ميرا خدايگانا حرفي ز روي جد
گويم بحضرت تو اگر بشنوي ز من
در محضر تو راست سرايم سخن از آنك
شايسته نيست از چو مني حيله در سخن
جز صدق از زبان من اي خواجه نشنوي
ور حاسدم ز كينه زند مشت بر دهن
امروز چشم دولت و ملت بسوي تواست
تا چون كني ز فكرت و تدبير و رأي و فن
از اين دورو برون نبود كار مملكت
يا مرغزار روش با تيره مرغزن
يا عمر جاودانه و يا انقراض عمر
يا بخت ما مساعد و يا رخت ما كفن
گر نيكخواه دولت و غمخوار ملتي
اين راز را بحضرت شه گوي بر علن
كامروز مر ترا پي اصلاح مملكت
عدل عمر ببايد و فرهنگ بوالحسن
جلاب راي پيران رنجور ملك را
دارو كند نه ضربت شمشير تهمتن
دانا بدست كن نه توانا كه بهتر است
يك كهل رأي زن ز دو صد فحل تيغزن
ياساي ملك را نتوان كرد اعتماد
بر كودكي كه نوز نشسته لب از لبن
پير فسرده را نسزد با عروس بكر
در خوابگاه پيري و در بستر عنن
گر بلبل از درخت كند آشيان تهي
مأواي او نماند بر كركس وزغن
ور آهوي ختن شود از دشت ناپديد
كس جاي او نبخشد بر پيل و كرگدن
شاها بكار گوش و تن آسان مباش از آنك
پرويز رفت و ماند بجا كار كوهكن
داني تو خود كه زور نبايد بكار مرد
چون خواست پاي مور رها سازد از لگن
سامان ساو باژ منظم كن اي ملك
تا ملك خويش را برهاني زهر فتن
تا كي شكسته در جگر معدلت سنان
تا چند بسته در گلوي عافيت رسن
از بزم اتحاد بران مرد شوخ چشم
وز پيكر و داد بكن رخت شوخگن
اي خواجه مؤيد و دستور كاردان
اي مستشار عادل و داناي مؤتمن
بگشاي قفل بسته بمفتاح اتحاد
بشكن طلسم بسته بتأييد ذوالمنن
تخم وفاق را تو درين بوستان بكار
ميخ نفاق را تو ازين سرزمين بكن
به تاريخ ليله چهارشنبه هشتم شهر ربيع الثاني 1325 در طهران نگارش يافت و تقريبا بيست روز بعد از آن ثبت شد.
محمد صادق الحسيني الفراهاني
—
قصيده
بيست و دوم ربيع الاول 1308 بساوجبلاغ مکري در مدح امير نظام سروده است:
بماند نام كسان از دو چيز جاويدان
يكي ز وسعت خاطر يكي ز لطف زبان
گر از بلندي همت نشان زمرد نماند
نماند ايچ نشان از بلندي ايوان
سراي دولت ويران شود ز دور فلك
سراي همت تا حشر ماند آبادان
مگر نبيني فرخنده سيف دين خان را
بماند تا به ابد نام نيك از احسان
پي حصول شرف ميزبان گيتي را
بخانه خود بر خوان همي برد مهمان
وزير شه بيكي اسب پيلتن بنشست
پيادگان پري رخ در آن ركاب روان
كجا پياده شد آنجا كه سيف دين خان داشت
يكي سراي مقرنس چو گنبد نعمان
روان سردار امروز شاد شد كه پسرش
زد از بلندي همت بچرخ شادروان
ز روي فخر خداوند ملك را كه بود
امير كل نظام و نظام ملك جهان
بخانه برد و پرستش نمود و خدمت كرد
نهاد مقدم پاكش بديده از دل و جان
شرف پذيرفت ايوان وي ز مقدم مير
كه خانه شرف مشتري است برج كمان
جز او كرا رسد اين رتبه آرزو كردن
كه تاج فخر بكيوان و مير در ايوان
خدايگانا اين بنده فخر دارد از آن
كه ميزبان ترا ترجمان شده بزبان
ازين كمينه بشكرانه تفقد تو
طلب نمود يكي قطعه همچو آب روان
كه شرح شكر ترا اندر آن بيان سازد
اگر چه شرح ثنايت نگنجدي بييان
جز اينكه گويم اي آفتاب اختر سوز
جز اينكه گويم اي رأي پير و بخت جوان
در آستانت سرهاي دشمنان برخي
بخاكپايت جانهاي دوستان قربان
اگر بگيتي مهمان يكي دو روز بماند
تو تا قيامت بر خوان عافيت به مان
—
چكامه
در سنه 1295 مرحوم شاهزاده طهماسب ميرزاي مؤيد الدوله طاب ثراه براي امتحان طبع بنده را مأمور فرمود که اين قصيده حکيم ابوالفرج روني را که در بحر قريب اخرب مقصور است و تقطيعش (مفعول مفاعيل فاعلات) مي باشد، استقبال کنم – مطلع قصيده اين است: – شه باز بحضرت رسيد هين – يکران مرا برنهيد زين – تا خوي کند از شرم او زمان – چون طي کنم از نعل او زمين. بنده نيز با وجود حداثت سن و عدم مهارت درغث و سمين و نقد و زيف شعر اين قصيده را ارتجالا بعرض رسانيدم
طهماسب خداوند راستين
دارد يم و كان در دو آستين
دريا ز يسارش برد يسار
گردون بيمنيش خورد يمين
خوانده است مؤيد بدولتش
داراي جهان شهريار دين
زيرا كه خيام جلال را
حبلي است ز تأييد او متين
بالد ز سرش رايت و كلاه
نازد بكفش خامه و نگين
اي خامه تو موي مهوشان
اي نامه تو روي حور عين
اي خسته كمانت پرعقاب
اي بسته گمانت در يقين
جمشيد بگيرد ترا ركاب
خورشيد ببوسد ترا زمين
با برز منوچهر و كي قباد
با گرز فريدون و آبتين
فرهنگ ترا خوانده مرحبا
اقبال ترا گفته آفرين
شاها ملكا آسمان بمن
بي سابقتي بسته است كين
آويخته حلقم بريسمان
آميخته زهرم به انگبين
جز خون نخورم روز و شب مگر
دنيا چو مشيمه است و من جنين
ز آن رو كه بود در گهت مرا
حصني ز جفاي فلك حصين
دربار گهت ملتجي شدم
دادم بستان از سپهر هين
درگاه تو باشد پناه من
فردوس بود جاي متقين
اياك نولي و نستمد
اياك نرجي و نستعين
بر خلق توئي صاحب و عميد
بر شاه توئي ناصح و امين
تا مشك ترا بارد از قلم
تا ماه ترا تابد از جبين
تا ميل بنين است زي بنات
تا شرم بنات است از بنين
باشي بهمه سروران مطاع
باشي ز همه خسروان گزين
جور از فلك و مردمي ز تو
شعر از من و مشك از غزال چين
معروف بلشكر كشي شوي
در شرق چو بور سبكتكين
مشور بدشمن كشي شوي
در غرب چو فرزند تاشفين
—
مرثيه
در شماره 39 ادب از سال سوم در ذيل تصوير مرحوم مبرور حاجي ميرزا عليخان امين الدوله طاب ثراه در مرثيه آن مرحوم انشا و مندرج گرديد
فغان ز گردش اين چرخ كوژپشت كهن
سپهر كژ حركات و ستاره ريمن
سپهر باشد مانند باغي از ازهار
ستاره تابد همچون چراغي از روزن
نه كس درين باغ آرد شميم گل بمشام
نه زين چراغ يكي خانه در جهان روشن
زمانه ما را چو گاو بسته بر گردون
ازين ره است كه بنهاده يوغ بر گردن
چو مرغ خانگي اندر قفاي پير زنان
ببام و برزن تازيم و بهر يك ارزن
بجاي دانه ارزن هميشه بر سرمان
كلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
كسي كه خواهد ازين چرخ شادماني دل
كسي كه جويد ازين روزگار راحت تن
همي ببيزد بيهوده آب در غربال
همي سايد بيغاره باد در هاون
نگويمت كه ز تاريخ باستان بر خوان
حديث هاي شگرف و فسانهاي كهن
كه هر چه خواني ازان تازه تر نخواهد بود
كه گوش هوش كشائي و بشنوي از من
امين دولت ماضي كه تا بگيتي زيست
معين دولت و دين بود و يار شرع و سنن
ز روي خويش تا بنده بود مهر منير
ز خوي پاكش زاينده بود مشك ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چين و شكن
نه در دلش بجز از مردمي رسيده خيال
نه بر لبش بجز از راستي گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل يافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پيراهن
همه كريمان چو قطره ي از آن دريا
همه حكيمان چو خوشه ي از آن خرمن
عزيز مصر هنر بود و از شكنج قضا
بسان يعقوب آمد اسير بيت حزن
عقيم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پيكرش شكم خاك تيره آبستن
گرفت تير غمش جادرون خاطر ما
چنانكه تير تهمتن بچشم روئين تن
چو او برفت برفت از جهان كمال و هنر
چو او بشدبشد از روزگار فضل و منن
شهيد گشت مروت غريب گشت هنر
ذليل گشت معارف يتيم گشت وطن
گريست در غم وي ديده ي كه از خارا
چنانكه سوخت ز داغش دلي كه از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن نکلي بر او کند شيون
نواي سوگ وطن آيد از غمش در گوش
چو مويه عرب اندر هواي طل و دمن
بلي بدست قضا دستگير و مقهورند
سپهبداو و دليران گرد شير اوژن
چو تيغ يازد بي فايدت بود اسپر
چو تير بارد بيخاصيت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام كه فلك
بمرد دانا نيكو نداده پاداش
كسي كه فكرت او راست كردگار جهان
خميده شد قدش از گردش دي و بهمن
دريغ از آن سر كاسوده شد بخاك لحد
دريغ ازان تن كاواره شد بملك كفن
كجاست عيسي كز غم رهاند اين بيمار
کجاست رستم کز چه بر آرد اين بيژن
ولي پس از همه افسوس و درد و آه و دريغ
سپاس بايد از الطاف قادر ذوالمن
كه گر درخت تنومندي او فتاد از پاي
يكي نهال برومند سر زده بچمن
و راز نهفتن خورشيد تيره گشته جهان
ز نور مه شب تاريك ما بود روشن
مهين پسرش همانند اوست در همه كار
بطبع دلكش و راي رزين و خلق حسن
كلام او بسرايد همي بروز و به شب
كمال او بنمايد همي بسر و علن
سخنش خوب و بخوبي چو گفته اش هنجار
گهرش پاك و به پاكي چو گوهرش دامن
خداي عزوجل جاودانه دور كناد
تعب ز جانش و انده ز دل كزند از تن
كه سلك دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته كشد باز همچو عقد پرن
—
قطعه
در نکوهش وزير عدليه وقت و ستايش خويش
شنيدم از پي يك لمحه خواب مؤمن را
ثواب طاعت چل ساله آيد از يزدان
اين قياس وزير است اولين مؤمن
مسلم است سخن با دليل و با برهان
كه هم وزير بخواب از نفاق و شر دورست
هم از بلاي وي آسوده اند خلق جهان
چو او بخواب رود چشم فتنه در خوابست
زيد زمانه تن آسان بمهد امن و امان
چو مزد خفتنش از كردگار اين باشد
ثواب مردنش اندر چگونه است و چسان
بلي بمردن اين خواجه كردگار بزرگ
سزد ز نو كند ايجاد حور و طرح جنان
هزار باغ بهشت آورد ز لطف پديد
هزار كوثر سازد به هر بهشت روان
هزار طوبي رويد كنار هر كوثر
هزار حور كند زير هر درخت مكان
قبا ز لعل و بر از سيم و پيرهن ز حرير
كله ز مشك و رخ از لاله و لب از مرجان
دست هر يك از آنان هزار جام و برو
صلا زنند كه هان بوسه گير و باده ستان
خداي عزوجل از سحاب همت وجود
برو فرستد باران رحمت و احسان
دهد قباله اين باغ دست جبرائيل
نهد مفتاح آن روضه در كف رضوان
كه زي وزير شتابند و مي بگويندش
همي ز گفته دادار داور سبحان
که پيكر تو سزاوار دوزخ است و سزد
كه مي بسوزي تا روز حشر با شيطان
توئي كه خانه بيداد كرده ي آباد
چنانكه از ستمت باغ داد شد ويران
ز بس چنين و چنان كرده ي بخلق بدي
ترا ببايد كردن بسي چنين و چنان
گناه تو ز حيوة توبد كنون كه رسيد
ز مردن تو جهان را حيوة جاويدان
بدوزخت نفرستم كه اهل دوزخ را
كفايت است عذاب و شكنجه نيران
چو بندگان من از مردن تو آسودند
بود بچون تو گران جاني اين بهشت ارزان
ايا وزير موافق كه زنده ات ثقليست
بروده ثقلين و بمعده ايران
جهانيان سزد ار قدر عافيت دانند
تو بر خلاف جهان قدر مرگ خويش بدان
که هم ز مرگ تهي گردد و بياسايد
سرت ز باد غرور و تنت ز بار گران
ز مردنت ملك الموت در فلك نازد
چنانكه عيسي از احياي زنده در كنعان
من ار لطيفه بگفتم ز روي دانش و فكر
وليك نكته ديگر همي كنم عنوان
وزير مؤمن خاصست ليك مسلم نيست
اگرچه عامست اسلام و خاص شد ايمان
بود مسلمان در شرع آنكه مسلم را
گزند نايد از آزار او بدست و زبان
بر اين قياس وزير ارچه مؤمن است ولي
نه مسلم است كه اسلام ازو رسيده بجان
كجا ز مسلم دين راست خار در ديده
كجا ز مسلم حق راست نار در شريان
كجا مسلمان گويد گزاف بر داور
كجا مسلمان جويد خلاف با قرآن
كجا مسلمان با مؤمنان كند حيلت
كجا مسلمان بر مسلمان زند بهتان
گر اين مسلمان فاجر همي بود بوذر
گر اين مسلمان كافر همي بود سلمان
گر اين طريق مسلماني است و اين ره دين
سلام باد بر آن دوائيم و سه خوان
چنان ز آل مكرم ذليل گشته كرام
كه خاندان نبي از نژاد بوسفيان
چو تازيان صف ممتازيان همي تازند
بقصيد صيد گوزنان بجاي شير ژيان
ايا وزير ستمگر كه كردگار بزرگ
دهد سزايت يك بر هزار در دو جهان
ترا بتاري ايمان نه اي بلفظ فرانس
تمام پردگيان تواند بي ايمان
مرا ز پنجه جورت ز بعد پنجه سال
سرا چو خانه كور است و باغ چون زندان
بكنج غم ز جفاي تو خون خورم گوئي
كه من جنينم و گيتي همي بود زهدان
مرا ز رشك بيغوله ي مكان دادي
چنانكه ناصر خسرو بغار در يمكان
عروس بخت ترا منشي قدر كابين
بنشته گاه بكابينه گه بپارلمان
معاشران و رفيقان و دوستانت را
که ايمنند بدهر از طوارق حدثان
درم بكيسه و مي در پياله يار ببر
جهان مسخر و گيتي بكام و حكم روان
مرا ز بعد دو سال انتظار خدمت و كار
بجاي رنج نشابور و زحمت سمنان
كني روانه بساوجبلاغ و خود باشي
وزير عدليه نائب مناب نوشروان
چرا نصيب تو از ملك نوش بي نيشست
چراست بهره من از تو درد بي درمان
ترا چه پايه هنر بنده را چه عيب بود
ترا زياده كجا باشد و مرا نقصان
بگو دليل كه تا ده بعذر پردازم
بگو گناه كه تا ده بيارمش تاوان
بران? اميد بدم كز پي درستي و عدل
عنايت تو بكارم دهد سر و سامان
همي علاوه کنم افتخار و حشمت و جاه
همي زياده کنم اعتبار و شوکت و شان
خلاص گردم از آن رنجهاي پي در پي
نجات يابم ازان ورطه هاي بي پايان
بعكس انچه همي داشتم ز بخت يقين
خلاف آنچه همي بردمي بخويش گمان
مرا ترقي معكوس شد نصيب و نصير
مرا ستاره منحوس شد قرين و قران
بجاي آنكه ستانم قدر و شرف
بكاست قدرم و كم شد شرف برفت نشان
ز آه سينه و طوفان ديده هر شب و روز
در آتشم چو سمندر در آب چون سرطان
ز ماه و کيوان وز بخت خود چرا نالم
گنه تراست نه از بخت و نزمه و کيوان
وزارت تو و ادبار من همي ماند
بكار آنكه بسك جو دهد بخر ستخوان
رسيد بر تن زار من از تو بس بيداد
كه دادم از تو ستاند خداي داد ستان
من از جفاي تو آن ديدم اي وزير كه ديد
خليل از پدر خويش و يوسف از اخوان
وزارت تو همي گفت عدل را بدرود
بلي كجا رمه ماند چو گرگ شد چوپان
چه نالم آه عفاك الله آفرين بتو باد
چه گويم اصلحك الله خانه آبادان
مرا بگردان دادي قضا و خود گشتي
نديم تركان در گلشن بهارستان
بكوه و صحرا كردي رها و پرتابم
گهي چو سنگ فلاخن گهي چو تير كمان
مگر بگورم از آن جايگه روان سازي
كه نيست قريه ي آن سو ترك ز عبادان
كه دور راشي و ايام مرتشي باشد
نه دور راستي و عدل و رأفت واحسان
شرح قاضي و فرزند بوشوارب را
بود بنزد تو قدر و مقام و جاه و مكان
نه مرمرا كه ندارم بكژ روي پيوند
نه مرمرا كه نبرم ز راستي پيمان
نه مرمرا كه نظيرم نزاده مادر دهر
بصدق لهجه و لطف كلام و حسن بيان
ز رشك كلكم حسرت همي خورد و طواط
زشرم نطقم خجلت همي برد سحبان
شود بثر ثنا گسترم ابواسحق
ز من رياضي تحصيل كرده بوريحان
شكسته خطم سنبل بگل كند تعليق
رقاع نسخم نيلوفر آرد از ريحان
مرا شمرده فلا ماريون حكيم بزرگ
نگاردم پروفسر برون اديب کلان
كنم برابري اندر سياق و فقه و خبر
بشيخ طوسي و با جبرئيل بن شاذان
كتاب چار امامم بود تمام از بر
چه احمد و چه محمد چه مالك و نعمان
ز هفت مردان اندوختم همي طاعت
ز هفت قراء آموختم همي قرآن
ابويزيدم شيخ مشيخه فقر است
ابو سعيدم پير طريقه عرفان
اگر بعلم كسي در جهان بلند شود
مرا سزد كه زنم بر سپهر شادروان
ز بعد اين همه تحصيل علم و كسب هنر
كه شرح آن نتوانم يك از هزار بيان
وزير عدليه ممتاز .. پستم كرد
بخاك ره كه خدايش همي كند ديوان
در اين دو سال بديوان عدل چندين بار
وزير گشت و برانداخت عدل را بنيان
گرفت كام دل از رشوه تا دمي كه بديد
رسيده وقت كه برخر همي نهد پالان
معاش آتيه را قبض داد و از صندوق
گرفته رخت بخر بر نهاد و گشت روان
زهر وزيري در عدليه بماند دو چيز
چو رسم داد ز غازان و بخشش از قاآن
نخست هر يكشان چند تن ز مردم خويش
همي بكاشت در آنجا چوخار در بستان
دوم ز هر يك ظلمي بنام قانون ماند
چو جوي نيل ز فرعون و صرح از هامان
درست ديدم و سنجيدم اين وزيران را
چو داشتم ز خرد سنگ و از نظر ميزان
همه بچشم حقير آمد و بجسم كبير
همه بوزن خفيف آمد و بطبع گران
مگو وزير كه بد مغز عدل را افيون
مخوان وزير كه شد روح عدل را سوهان
حديث حق همه در گوششان فسانه بدي
كه گفته اند كلام الهدي من الهذيان
تمام سلسله كالحلقة المفرغه بود
كه فضل اين سوازان سو تميز مي نتوان
همه برادر يك ديگرند پنداري
كه ببر زرد برادر بود بشير ژيان
—
قصيده
در نکوهش بعضي از وزراي وزر انگيز آغاز مشروطيت
بايران از اروپا گشت روشن
چراغ تربيت شمع تمدن
غزالان بيختند از ناف نافه
پلنگان ريخته خونها ز ناخن
دبيران چون غزالان با تبختر
وزيران چون پلنگان باتفرعن
يكي دل مي برد بهر تمتع
يكي سر مي برد بهر تفنن
تو گوئي صف زده در دشت و كهسار
بتان چين و سرداران ژاپن
بما چين و بژاپن شد فسانه
بت ايراني از پاچين و ژوپن
شب آدينه تابد تا سحرگاه
ثريا در ترن جوزا بواگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعيان از تعين
خردمندان پريشان از تفكر
وطن خواهان پشيمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گيتي
ز تغيير وز ترديد و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است بوقلمون و دندن
شير جمع شوري شور و شوره
امير اين و آن آن است و آنن
وزيرا وقت آن آمد كه امروز
بياموزي ره و رسم تدين
تو از كتيبه ايشان از مترجم
مترجم از كتاب (سان پتي كن)
نشيني با هزاران جلوه و ناز
بدارالدوله چون در باغ گلبن
برانگيزي چو پيلان يال و خرطوم
برافرازي چو شيران ناب و برثن
بجوشاني هوا را از حرارت
بگنداني جهان را از تعفن
? ريشه انصاف از بيخ
براندازي اساس عدل از بن
? خامش چراغ دين اسلام
بسوزي هم تشيع هم تسنن
? بقعه بطحا و يثرب
طرازي كعبه در پاريس و لندن
? خستگي يابد ز صحبت
معاون عاجز آيد از تعاون
? همچو سقراط و تو هستي
ارسطو مستشارت چون فلاطن
كنون بر تخت دارا جام جم گير
فلاطون را ز خم كن در فلا كن
وزارت بي شرارت شد مرارت
يواسن سان پواسن آن پو آژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
كه نشناسي تياسر از تيامن
ز شاگردان خاص يوسف اسميت
طلب كن نشرده آيين مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعلين تراش از فاعلاتن
ترا از بهر كردن آفريدند
چو آويزي اندر سينه كردن
زر سرخ و زن زيبا بدست آر
كه زر در خانه طاق است و زن استن
بيا اندرز من بشنو وزيرا
ز تير آه مظلومان حذر كن
بديوان ده مر اين ديوانگي را
كه از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنكه مظلومي درين روز
بحصن حول حق يابد تحصن
فروزد شعله قهر ايزدي را
ز آه خود بتسبيح و تحنن
زند سيلي بگوشت (امر فاخرج)
بجاي نغمه (يا آدم اسكن)
بماني از وزارت هم ز او زار
بيفتي از مكانت وز تمكن
ازين سودا بيابي غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطي كنار نيل و خصمت
چو روح الله كنار نهر اردن
چنان كاسكندر رومي بسر هشت
كلاه مشتري در دير آمن
بسر بادت كلاه قلتباني
كزان يابي تبرك هم تيمن
زيرا همچو من ناگفته مدحت
كس از آغاز تكوين و تكون
اديب شرق و غربم خواندي از فضل
اگر بدزنده (مسيوبي پرستن)
بماناد از تو اسمي بي مسما
چو سيمرغ و چو عنقاو گريفن
دلت از گاز اكسيژن تهي باد
سرت انباشته از دود كربن
—
در تهنيت شمشير به شاهزاده نيرالدوله نگاشته و در روزنامه خراسان درج است
برآمد بانگ يا بشري بگردون
كه اينك چار چيز از فربيچون
بدارالملك سالار خراسان
بهم توام شدند از پرده بيرون
كتاب رحمت و چتر سعادت
بهار نغز و تشريف هميون
يكي لامع چو مهر از چرخ روشن
دوم طالع چو ماه از سطح گردون
سوم چون طبع دانشمند خرم
چهارم چون جمال بخت ميمون
كتابي بهتر از توقيع كسري
لوائي برتر از چتر فريدون
بهاري سبز چون كان زمرد
پرندي سرخ چون شاخ تبر خون
يكي پيدا ز متنش ربع مينو
دوم تابان ز نورش ربع مسكون
سوم بادي كه مشك از بوي آن مست
چهارم آتشي كز وي جهد خون
الا اي داوري كز فر دارا
شود هر لحظه اقبال تو افزون
شهت تيغي مكلل داد كورا
همانندي نه در گيتي همي دون
بجز صمصامه عمرو زيبدي
دگر سيفي كه نامش بود ذوالنون
پرندي لوحش الله چون نگاري
عقيقين لعل در زرينه اكسون
و يا بيجاده كايد در دل زر
و يا سوسن كه رست از شاخ زريون
ز رشك آب و تابش مي نمايد
شرر در سنگ خارا نم بجيحون
چو صبح صادقست اما كند روز
بدشمن چون شب يلدا شبه گون
گر اين شمشير كج از كشور لفظ
زند بر عالم معني شبيخون
نماند كوژي اندر پيكر دال
بنكذارد كژي در قامت نون
مبارك بادت اين دولت كه جز تو
نبوده هيچكس را تا با كنون
چنان خواهم كه جاويدان بماني
وليكن بر خلاف چرخ وارون
ازيرا چرخ كژپويست و كژ خوي
تو هستي راست كار و راست قانون
—
قطعه
ساري پي دانه سير مي كرد
در دامن كوهسار و هامون
تاگه تله ي بديد در دشت
با قامت گوژ و پشت وارون
گفتش الف قدت چرا شد
چون پيكر دال و قامت نون
گفتا شب و روز سجده دارم
بر درگه كردگار بيچون
گفتش ز چه روي استخوانت
از پوست همي شده است بيرون
گفتا ز رياضت است كاين سان
كاهيده تنم بسان مجنون
گفتا ز چه اين طناب پشمين
شد بسته به پيكر هميون
گفتا كه شعار فقر باشد
پشمين چو طراز شاهي اكسون
گفتا كه بدستت اندر اين چوب
از چيست چو گرزه فريدون
گفت اي پسر اين عصاي پيري است
كش دهر خميده قد موزون
گفتا بكف تو دانه از چيست
چون خوشه بكشتزار گردون
گفتا ز براي مستحقي است
تا صدقه دهم بر او هميدون
گفتا به منش ببخش اينك
گفتا ز منش بگير اكنون
چون خواست ربايدش ز هر سو
زد جيش بلا بر او شبيخون
گرديد اسير و شد گرفتار
افتاد بدام و گشت مسجون
قي قي زد و گفت آه و افسوس
كاين جمله فسانه بود و افسون
اين است سزاي آنكه گرديد
بر زاهد خرقه پوش مفتون
اينست جزاي آن كه دل بست
بر زهد مرائيان ملعون
اي اهل زمانه پند گيريد
از حال فكار اين جگر خون
شمر است و يزيد اينكه بينيد؟
در كسوت بايزيد و ذوالنون
امروز بود طراز محراب
دوشينه به باده بود مرهون
از رخت وجود او پليدي
كي پاك كند شخار و صابون
—
قطعه
به شاهزاده شعاع السلطنه هشتم ذي الحجه 1332 در بادکوبه هنگام مراجعت وي از فرنگستان نگاشته است
اي پسر پادشاه كشور ايران
اي ز تو آباد خانه دل ويران
معتقدم بر تو زانكه داده خدايت
فر جوانان قرين دانش پيران
در كف رادت بود عنان حوادث
رام تر از خامه در بنان دبيران
مروزراراست بر تو حاجت اگرچه
حاجت شاهان همي بود به وزيران
آگهي از حال جمله كشور و لشكر
گرچه ندانند حال گرسنه سيران
اي ملك از بهر كردگار بشه گوي
شمه ي از حال بيكسان و فقيران
حاكم هر خطه بندگان خدا را
مي بفروشد چو بردگان و اسيران
در دهن اژدها شدند رعيت
از ستم ظالمان وجور اميران
گفته گرسيوز ار ملك بنيوشد
يا ندهد گوش بر نصيحت پيران
ملكش ويران شود رعيت مفلس
زر ز گدايان كه جست و باج ز ويران
در پس هر پرده صد هزار بود لعب
خيره بنظاره هر دو چشم سفيران
باش هشيوار كار خويش درين ملك
هستند اينك مبشران و نذيران
تا كه زمين يخ كند ز سردي كانون
تا كه هوا تف دهد ز حر حزيران
بادا برد و سلام بر توا نوشه
هر مهه از اورمزد تا بانيران
ليك بجان عدو و دشمن جانت
چرخ فروزد ز برق حادثه نيران
—
قطعه
يك سوزن و يك سنجاق بودند بسوزندان
مانند تو تن عيار افتاده بيك زندان
سنجاق به سوزن گفت كار تو در اينجا چيست
وز بهر چه خسبيدي اندر دل سوزندان
سوزن به جوابش گفت اي بي هنر سوري
من خادم خاتونم سرخيل هنرمندان
دندان من تيز است زين روي مرا بي بي
بنشاند در اين خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو كز روزن زيرين است
پيوسته ترا روزي بي ضامن و پايندان
دجال صفت يك چشم افسار نگون از پشم
دندانه زني با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چه كني منعم كز خدمت كدبانو
چندانكه بلا بينم هم شادم و هم خندانم
بنگر تو بعيب خويش اي كله كلان كز جهل
هم عبرت خويشاني هم حيرت پيوندان
ز آن روز كه شوي در كار كوژو كژ و خميده
چون سيخ كباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تاوصله كند با وي رخت تن فرزندان
هنگفت بدآن جامه خميده شد آن سنجاق
چون در دل كج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاك افكند برداشت يكي سوزن
كاندر نظرش سنجاق با قدر نبد? چندان
از غلظت آن جامه بشكست سر سوزن
چون بيل كشاورزان در موسم يخ بندان
سوزن به زمين افتاد غلطيد بر سنجاق
سنجاق به تعظيمش بر جست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائيم دو فرمان بر
كز بي هنري خواريم در چشم خداوندان
بدبختي خود را من از چشم تو مي دانم
بدبختي خود را تو نيز از قبل من دان
هنگام هنر بوديم با خويش عدو اينك
از بي هنري هستيم ضرب المثل رندان
—
قطعه
در نکوهش تقويم نگاران تازه
اندرين همسايگي دانم يكي مردي كهن
روز و شب با جفت خود پرخاشجوي اندر سخن
هر چه زن گويد خلاف آن كند پيوسته شوي
و آنچه شو خواهد بعكس آن كند همواره زن
زن برغم شو شب نوروز را گويد كه هين
روز عاشوراست بايد بر دريدن پيرهن
وز لجاج زن بروز روزه شو گويد بعمد
ليلة الفطر است بايد باده نوشم در چمن
زندگي بر مرد ازين وحشت بود زندان گور
بوستان برزن ازين خصمي بود بيت الحزن
با حريفي اين حكايت ساز كردم گفتمش
اين چنين ضديتي ديدي تو در هيچ انجمن
گفتني ني اين گونه ضديت نديدم هيچگاه
در ميان نور و ظلمت يا پري با اهرمن
جز به احكام دو تقويمي كه در اين روزگار
منتشر گشته است و استخراج حكمش از دو تن
وين دو تن همكار ضد ايام سال و ماه را
مشتبه كردند بر پير و جوان و مرد و زن
جمله در تشخيص ايام و مواقيت اندرند
مات و سرگردان و حيران همچو مور اندر لگن
—
قطعه
خدايگان من اي آنكه بر اريكه ملك
تو انتخاب جهاني و اختيار وطن
شنيده ام كه بدانديش گفته از در سعي
كه بربر غم نكو خواه و كامه دشمن
نعوذ بالله بيرون ز راه عقل و ادب
درون انجمني گفته ي سر و دم من
نخست گويمت اي خواجه كاين رهي نكند
خلاف عهد و نراند ز جهل و كذب سخن
بذات پاك خداوند فرد بي همتا
با حمد و علي و فاطمه حسين و حسن
بدان خلاف نگشته مرا زبان قلم
بدان گناه نيالوده بنده را دامن
گران گناه ز من سر زده است باشم جفت
بابن ملجم و بن سعد و شمر ذي الجوشن
درم بيا و به تحقيق اين قضيه گراي
نشانه پرس و خبر جوي و قصه كن روشن
مرا بباغ فلان كدخدا و خانه او
كه هست در بر چشمم چو چشمه سوزن
كه ديده است چو آب اندر آيم اندر جوي
كه ديده است كه چون مه بتابم از روزن
سوم بشعر من و نظم ديگران فرقي است
كه شد ميان زر تابناك با آهن
تو بهتر از همه بشناسي و جداسازي
سرود بلبل و قمري ز صوت زاغ و زغن
تو ناقد سخني در نگر بگوهر شعر
تميز ده خزف و خاره را ز در عدن
چهارم آنكه من آن شوخ ديده را دانم
كه كيست وز چه به بيغاره برگشوده دهن
يقينم انكه خود او نيز ازين خطا انكار
نمي كند كه بر او چيره گشته اهريمن
و گر بخواهد انكار كرد نتواند
كه خوانده است بهر محفل آشكار و علن
مرا بكام حسود اين جهان خداي كريم
ز يار خويش مكن دور و از نظر مفكن
كه تير طعن عدو در دلم نشسته چنان
كه تير شست تهمتن بچشم روئين تن
زمانه بال و پرم در شكست و ميداني
كه هست دست شكسته وبال در گردن
—
قصيده
به تاريخ ليله سه شنبه 19 شهر شوال 1330
چون كواكب تابع برج است دارالملك ايران
وندرين برج است و اله هوش بر نايان و پيران
هر كجا حصني است استحكام آن از برج باشد
حصن ايران شد ز استحكام برج امروز ويران
برج ما گاهي بتركي باشد و گاهي بتازي
برج تركي زان ملت برج تازي از وزيران
هر وزيري سازد اندر سايه هر برج باغي
ايمن از سرماي تشرين ماه و گرماي حزيران
ميوه اش صرف قمار اندر رواق (منتوكارلو)
حاصلش خرج طلسم اندر اجاق مير ميران
يكدر باغش به كاشان شد در ديگر بقزوين
يگسر شاخش بدولابست و يگسر در شميران
چون كليد برج رزق اندر كف مرنارد باشد
جاي رزق اندوخت زرق و جاي نور افروخت نيران
جز وزيران دغا و آن مستشاران فرنگي
يا گروهي را كه مي آيد سفارش از سفيران
جمله اعضاي وزارتخانه ها بي مزد و منت
رايگان خدمت كنند از كفش داران تا دبيران
گر فرامش ساختي ايران وزيران را ز خاطر
ور بخاطر داشتي سالار توران پند پيران
ملك ايران سخره گردان توران مي نگشتي
كشور توران همي شد بهره شاهان ايران
گر شنيدي (زادفي الطنبور نغمه) رازش آن شد
كز گلوي بختياري بشنو بانگ عشيران
اي نسيم فضل حق اين مردگان را زنده فرما
اي سموم قهر يزدان اين وزيران را بميران
كاين وزيران پيش ما گر گندو پيش دشمنان سگ
بر اجانب تاج بخشانند و از ما باج گيران
اي وزير آخر گرانساني طريق مردمي پو
ورمسلماني بپرس از حالت اخوان و جيران
تو تر كمان ميزني از فرط سيري روي مسند
من ز جوع از پا فتاده پشت يخچال صغيران
—
تغزل
كعبه آمد در نماز اي دل سوي اين كعبه رو كن
آنچه اندر كعبه مي جستي در اينجا جستجو كن
كعبه مي آيد به استقبال مشتاقان كويش
هر چه مي خواهد دلت از كعبه اينك آرزو كن
در مناي عشق يعني درگه جانان فنا شو
از سرشك ديده يعني زمزم غيرت وضو كن
در نماز ارسجده بايد سربنه بر خاك پايش
ور وضو شايد دل از آلايش تن شستشو كن
يا درون خويش را كن كعبه تا آرم نمازت
يا درون كعبه ساكن شو نماز از چار سو كن
چون خروس عشق در بام نظر تكبير خواند
از درون لبيك طاعت زن ز بيرون هاي و هو كن
نيم شب چون نرگس مستش به بيداري گرايد
در شكن ميناي مستي خون خواب اندر سبو كن
عقل را ديوانگي ده مصلحت را زير پا نه
هوش را كن مست و واله ناز را بي آبرو كن
پرده تقوي برافكن شيشه ناموس بشكن
آرزو را بيخ بركن آبرو را آب جو كن
عقل و دين را پاي بر سر تيغ برگردن فرانه
جسم و جان را تير در دل خار در مژگان فرو كن
رشته اميد بگسل دامن طاعت فرو هل
اين و آن بارند بر دل هر دو را قربان او كن
دفتر دل را بشوي اين نامه را كمتر ورق زن
جامه تن را بسوز اين ژنده را كمتر رفو كن
هر سحرگه بوئي از زلفش نسيم صبح آرد
دستبري كن از او بستان و جان را مشكبو كن
عاشقان را در سحرخيزي دو عالم مزد باشد
گر نصيبت شد دو عالم برخي يك تار مو كن
هر چه هست از خشك و تر در راه وي آتش بجان زن
هر چه بود از نيك و بد قربان آن روي نكو كن
گر رسد زخم از طبيبي سينه گوبرزخم تن ده
ور بود خار از حبيبي ديده گو با خار خو كن
هر چه مي گويد اميري زهد و تقوي مي فروشد
من از او باور نخواهم كرد اينك رو برو كن
—
دوشنبه 19 شهر جميدي الاولي 1323 در (مردگان) که سه فرسنگي بادکوبه در کنار دريا واقع است اين قطعه را بداهة سرودم در موقع افتتاح ثانوي مدرسه ي که تقي اف ايجاد کرده است
حامي دين پيمبر حاج زين العابدين
ريخت صهباي سعادت در اياغ مردگان
مكتبي بهر زراعت ساخت در آن ناحيت
تا شود گيتي منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از اين سعادت تن زدند
زانكه زور مي فزون بود از دماغ مردگان
اين زمان بيدار گشتندي و خواهند از هنر
طوطي و بلبل شود جغد و كلاغ مردگان
بار ديگر بر گشودند آن در دولت كه علم
آيد از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوي را بنده مهمان بودمي
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر اين تاريخ جستم از اميري نكته ي
گفت تاريخش بجواز (باب باغ مردگان)
—
قطعه
در تهنيت ولادت
چو بر شد هفت ساعت ثلث كم از شام دوشنبه
شد اندر نيم شب ناگه چراغ صبحگه روشن
نهم از ماه شوال المكرم بود كز فره
سپهر سلطنت را كرد ماهي چارده روشن
ز گردون وليعهدي مهي سر زد بنام ايزد
كه شد از پرتو رويش و ثاق مهر و مه روشن
بماناد اين پسر يارب به گيتي جاودان اندر
از او جان ملك خرم بدو چشم سيه روشن
رواق دولتش همچون بناي عقل مستحكم
وثاق عشرتش همچون دل مردان ره روشن
بچشم دشمن دين روز روشن را سيه سازد
كند در ديده ياران شه روز سيه روشن
رقم زد منشي كلك اميري تهنيت گويان
براي سال ميلادش همايون چشم شه روشن
(1316)
—
قطعه
در سال 1308 به مناسبت درد پاي وليعهد در تبريز انشاء فرموده
از دستبرد چرخ شنيدم كه ناگهان
آسيب درد يافته پاي خدايگان
اي شهريار عادل و داراي داد بخش
اي شهسوار با ذل و مير جهان ستان
تو با بچشم چرخ نهادي از آن سبب
آسيب ديد پاي تو از چشم فرقدان
يا خواست آسمان كه ببوسد ركاب تو
شد خسته پايت از اثر بوس آسمان
سوگند با سر تو كه از درد پاي تو
باشد مرا شراره بدل نيشتر بجان
خواهم بپايمردي دعوت كه كردگار
بخشد بلاي پاي تو بر فرق بندگان
—
قطعه
در شب نيمه ذي حجه 1307 در خدمت جناب مستطاب اجل اکرم امير نظام بودم، در اين اثناء جناب جلالتمآب ساعدالملک تشريف آوردند – اتفاقا جناب ساعد الملک در آن روز نگيني قيمتي فيروزج در مهماني نصرة الدوله گم کرده بود و امير نظام هم يک امزيک کهربائي در وقت پياده شدن از کالسکه همانجا فراموش کرده بودند – بر سر صندلي نشسته و
اين صحبت در ميان آورده بر گم شدگان خود جدا جدا تأسف داشتند من بنده بر سر پاي ايستاده اين قطعه را به بديهة بر خواندم:
—
قطعه
اي دريغا گهر با امزيك و فيروزه نگين
آن بصافي بي نظير و اين بخوبي بي قرين
آن يكي افتاد از كالسكه اندر آستان
وين ببزم نصرة الدوله برفت از آستين
آن يكي انگشتري را حضرت والاي راد
داده بهر زيب دست ساعد الملك مهين
و آن دگر همزاد لعل فرخ مير اجل
در صفا و راستي مانند ناي حور عين
ساعد الملك ار نگين گم كرد خود بشگفت ني
زانكه جم را نيز چندي ياوه شد از كف نگين
هست بشگفت آنکه گم شد مريمي كاندر دميد
بادها در پيكرش روح القدوس روح الامين
ناگوار آيد طعام از بعد خسراني چنان
پرخمار آيد شراب از بهر فقداني چنين
ميزبان گر انگبين برخوان مهمانان نهد
ميهمانان را در اين خوان سركه گردد انگبين
—
تغزل
هميشه بدر در اين آسمان بوقلمون
شود هلال بمصداق عاد كالعرجون
دوباره بدر شود آن مهي كه گشت هلال
دو صد چراغ فروزد ز نور بر گردون
تو بدري اي مه من كاختران ز نور رخت
شوند تيره و تاري بچرخ نيلي گون
ولي هلالت از آن ابروان بود كه مدام
چو روز من سيهند و چو بخت من وارون
هلال از مه نو روشني فزون دارد
چنانكه بدر ترا روشني ز بدر افزون
جمال بدر تو اندر نقاب زلف سياه
جمال بدر فلك با كلف بود مقرون
هلال ابرويت از مشك سوده دارد رنگ
هلال چرخ بيالوده روي خويش بخون
بماه خويش مبال اي جهان تيره تار
ببدر خويش مناز اي سپهر سفله دون
جمال بدر ترا كي بود ز غاليه زلف
قد مه تو كجا همچو سرو شد موزون
كجا هلال تو دارد ز لعل نوش روان
چگونه بدر تو آرد زطره دام جنون
پري رخا غم گيتي مدار گيتي كيست
كه چون توئي شود از جور او نژند و زبون
جهان و هر چه در او هست زير حكم تو شد
بحول و قوه يزدان و امر كن فيكون
شنبه 26 ربيع الاول 1330
—
قطعه
سوگند بريگانه حكيمي كه آفريد
اين هفت آسمان و من الارض مثلهن
كاين مملكت ز سوء تدابير قاضيان
ويرانه شد چو شهر سدوم از قضاي گن
داني بكار ما زچه رو نيست رنگ و بوي
كز بهر كار نيست يكي مرد كار كن
مستور گشته شمس كياست ازين بلاد
مهجور مانده نور سياست ازين مدن
المرء من يقاتل في اللحم و اللبن
والفحل من يجادل بالخبز و الجبن
ايوان بفرق خواجه فرود آمد آن زمان
گز ابلهي كشيد همش تير و هم ستن
كونادري كه حمله كند بر هزار تن
يا كشتيئي كه حمل تواند هزار تن
نوشد قباي عدل و كهن شد قميص جور
اما فغان ازين نو و افسوس از آن كهن
جور هزار ساله نگهداشت باغ ملك
عدل دو ساله كند درختش ز بيخ و بن
همسايه سنگ گيرد و كوبد بفرق من
گويد بخشم خانه خود را بنا مكن
كاخ تو نيست قابل ايوان و بارگاه
باغ تو نيست قابل شمشاد و سر و بن
چون گويمش چرا بمن اين ماجرا كني
از پيك مرگ مي شنوم پاسخ سخن
كار از گواه و بينه محكم شود بدهر
فاش است اين لطيفه در آيات لم يكن
دانش گواه خير تو و فكر بينه است
با اين دو اي حكيم به دريا رود سفن
اي دل عنان فكر و خرد خذولا تخف
اي بخت در رهائي ما جدو لا تمن
فرجام نيك خواه ز دادار و گوشدار
آن رازها كه گفت گريسوس راسلن
يا رب تو ساز عافيت ما بخير و دار
سرمستمان ز جام مي حكمت لدن
اصل هلاك و مايه غم بيخ فقر دان
ترياك و بنگ و باده و قليان و چاي و بن
شادا و خرما دل آن كس كه وارهيد
ز افيون و بنگ و چاي و مي و قهوه و تتن
نه در سر مبال توالت برد بكار
نه در بن سبال زند عطر ادكلن
—
در نمره 39 ادب خراسان از سال دوم در طي عبارت مرتجلا در باب چراغان انشا و درج نمود.
شب ولادت فيروز شه مظفردين
چو آسمان مه و مهر و ستاره داشت زمين
نشسته نير دولت بصدر و كشته به پاي
وزير و عارض و سالار و حاجب و نوئين
چنانكه در بر خورشيد آسمان بيني
سهيل و مشتري و تير و زهره و پروين
دميد از دل گلهاي آتشين آن شب
بچرخ تافته پيكان و آخته زوبين
همي تو گوئي كز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از يسار و يمين
كسي كه وارد آن بزم دلگشا كشتي
نشست كردي در روضه بهشت برين
قطوف دانيه چيدي ز شاخه طوبي
مي طهور گرفتي ز دست حور العين
مراد خويش عيان سازم اندرين تشبيه
كه خصم خيره نگويد مرا چنان و چنين
قطوف دانيه شد ميوه محبت شه
مي طهور بود باده پرستش دين
گرسنه ماند چشمي كزين نجويد كام
چو زهر باشد كامي كزان نشد شيرين
—
قصيده
گويا در شيراز منظوم شده
دو ماه چارده امشب بطالع ميمون
طلوع كرد بما هر دو ميمنت مقرون
دو ماه عالم گير منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارك ميمون
يكي دميده همايون ز مشرق دولت
يكي چميده هميدون ز مطلع گردون
ولي ميانه اين هر دو فرق بسيار است
كه اين بكاهد و آن ديگري است روز افزون
يكي ز تابش آفاق زادفي الاشراق
يكي ز كاهش ايام عاد كالعرجون
يكي مهي است كه گه بدور گه هلال شود
بر اين فراشته گردون بشكل بوقلمون
يكي شهي است كه بدرو هلال مي باشد
بنعل مركب و شكل ركاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفر الدين شاه
كه از ولادت او عيد عالم است اكنون
خدايگان سلاطين كه داده يزدانش
بارث افسر جمشيد و تاج افريدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سياستش قانون
دمنده امرش بر هر سري چو در تن جان
رونده حكمش بر هر تني چو در رگ خون
رسيده گرد سپاهش ز شام تا قتوج
گرفته ابر عطايش ز دجله تا جيحون
ملوك را همه چشم از جمال او روشن
كه اوست مردم چشم و دگر ملوك جفون
اگر كه شاه نباشد چه ايمني بجهان
اگر كه ماه نتابد چه روشني بعيون
بعون ايزدي ايدون سفر گزيده ملك
كه دارد ايزدش از حادثات دهر مصون
در اين سفر كه خدايش زبد نگه دارد
ظفر دليل دلست و خداي را همنون
بهر كجا رود اين شه شگفت نيست اگر
دمد ز آذر تيغش ز خاك آذر يون
چو از مشيمه صنع و مشيت دادار
در اين شب آمد اين شمسه ملوك برون
پديد گفتي رخشنده گوهري آمد
ز درج قدرت يزدان بامرکن فيكون
بلي جهان ز بهار شرف يكي صدف است
در اوست گوهر اين شاه لؤلؤ مكنون
ازين خلاصه شاهان دهر بر سر ملك
خداي منت بنهاد و ملك شد ممنون
هلا بعشرت ميلاد شه چراغان است
زمين سراپا ربعي كه آمده مسكون
ز نيرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم توليت از شمع هاي گوناگون
حجابدار حريم علي بن موسي
رضا ولي خداوند ايزد بيچون
ستوده خواجه والا گهر نصير الملك
كه هست گردون با همت بلندش دون
عبيد او نشمارم ز خواجگان عظام
قرين او نشناسم ز ناد رات قرون
به نيروي قلمش پشت مملكت ستوار
چنانكه بازوي موسي بياري هارون
بآب رحمت پاكيزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طينتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
كه خانه را به اساس است و خيمه را بستون
بجشن و شادي ميلاد شه ازاو زيبد
طراز محفلي اين گونه نوربخش عيون
فروغ لاله دران رشك طلعت ليلي
سرشك شمع در آن اشك ديده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئي از ملك اين بزم آمده مشحون
هرانكه بيند اين محفل بهشت آيين
سپس بهشت تمنا كند بود مغبون
برهن مي چه غم ارخرقه مي رود كامشب
در اين بساط نشاط جهان بود مرهون
ايا ستاره عزت بر آسمان شرف
كه دور باد ز توكيد اختر وارون
نخواهد آنكه تو را سربلند همچو الف
ز بار محنت قدش خميده باد چو نون
هماره تا كه بخال و به زلف مهرويان
كنند خاطر عشاق خويشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاك سياه
سر عدوي تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همايون باد
بزير سايه شه عمر كن ز حد افزون
—
قصيده
بگشود باغبان در فردوس در چمن
كردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقايق و گل را همي فشاند
گه مشك سوده گاه زر خرده در دهن
گفتي به فروردين سوي بستان سپيده دم
آورده كاروان ختا نافه ختن
بگشود چين و پرده به يك سو فكند باد
از گيسوي بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شكوفه بادام در كشيد
چندين هزار گوهر غلطان به يك رسن
گلهاي رنگ رنگ بران برگهاي سبز
افتاده از رديف و پراكنده چون پرن
گفتي درون پيرهن سبز دلبري
بگشود تكمه گهر از چاك پيرهن
بسته رده بباغ درختان زهر كنار
چون در پرند سبز عروسان سيم تن
در جوي سنگ ريزه تو گوئي كند نياز
بر آن گسسته گوهر و لعل و در عدن
ديباي سرخ در بر گلنار و ارغوان
ديهيم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نيزه به كف چون سپنديار
قوس و قزح گشاده كمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فكنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسيب آن نهيب خورد شير و اژدها
از بيم اين فرار كند پيل و كرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئي بيكديگر
اعلان حرب داده هويدا و در علن
سلطان فروردين پي تاراج ملك دي
لشكر كشد بدشت و زند خيمه در چمن
چون سر گشان غرب كه هنگام طعن و ضرب
پوشنده جاي اسلحه برغازيان كفن
بر هم زنند منزل و مأواي يكديگر
ويران كنند خيمه و خرگاه خويشتن
رعنا غزالها همه در چرم شير نر
زيبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طياره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومي كشند باده و جمعي خورند خون
خلقي بمرغزار و گروهي بمرغزن
جاي زهور زهر برويد ز شاخسار
جاي گل و شكوفه دمد از شجر شجن
دنيا خراب شد پي آزادي نفوس
دريا سراب شد پي آبادي وطن
بانگي دگر برآيد ازين طشت نيلگون
نقشي دگر نمايد ازين اطلس كهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوي
طايره شان بكوه چو فرهاد كوهكن
يا ويلتا كه جمله كرند از جوان و پير
واحسرتا كه يكسره كورند مرد و زن
خصمند باوفاق و رفيقند با نفاق
فردند از شرايع و دورند از سنن
سوداي جنگ در سرشان بوده سودمند
ديباي دين ز شوخيشان گشته شوخگن
برخوان حديث مردم گيتي ازين ورق
گر خوانده ي حكايت كاشان و سنگزن
—
قطعه
در موقع ورود نظام السلطنه به تبريز دوم ربيع الاول 1317 چون دستم شکسته بود نتوانستم به استقبال شتابم يا به زيارتش نايل گردم لهذا اين قطعه را انشا کرده و به حضرتش باز فرستادم:
خدايگانا از گرد راه موكب تو
خدا گواست كه شد چشم بندگان روشن
ورود مقدم ميمونت اندر اين سامان
بود چو مقدم اردي بهشت در گلشن
تو زنده سازي در ملك داد و دانش را
چنانكه باد بهاري بباغ سرو سمن
ولي چه سود كه اين بنده با هزار دريغ
رهين بستر دردم درون بيت حزن
شكسته بازويم از سنگ منجنيق قضا
فتاده حيران چون مور لنگ در به لگن
زمانه پنجه و بازوي حقگداز مرا
شكست تا نتواند گرفتن آن دامن
بخيره ز آن كه ترا دامني است پهن و دراز
فراخ بر قد و بالاي اين سپهر كهن
بفضل خويش كني هر شكسته را جبران
ز لطف خويش كني هر رميده را ايمن
علي الخصوص رهي را كه از نخستين روز
در آستان رفيع تو بوده است وطن
بگير دستم و جبران كن اين شكستگيم
كه دست چرخ نيارد ببسته تو شكن
بتان سحر بيان مرا كه در مدحت
ز خامه عنبر سارا فشاند و مشك ختن
بجرم آنكه زدامان خواجه گشت جدا
بهم شكست و شد اكنون وبال در گردن
ولي چه باك كه گردستم اوفتاده ز كار
نمانده است زبانم بمدحتت ز سخن
گرم چو شاخ صنوبر شكسته دست اميد
بصد زبانت سرآيم مديحه چون سوسن
—
قطعه
(محمود حسيب بيک) صاحب روزنامه عربيه موسومه به (مجلة المجلات العربيه) که در مصر به طبع مي رسد در 9 شهر جميدي الاولي 1320 مطابق پنجشنبه 14 ماه اغطوس 1902 در (کنتراکسويل) به خاکپاي همايون اعلي حضرت اقدس مظفر الدينشاه پادشاه ايران خلد الله ملکه مشرف شده و قصيده ذيل را تقديم کرده بود. و اين بنده قصيده او را به فارسي ترجمه کرده اصل آن را در نمره 45 ادب سال دوم خراسان مطابق 11 شعبان 1320 نوامبر 1902 و قصيده ترجمه را در نمره 46 مطابق 18 شعبان 1320 19 نوامبر 1902 مرقوم داشت و اينک هر دو را مي نگارد.
فاق العواهل صاحب الايوان
فكانه (كسري انوشروان)
خسرو ايران فراشت سايه بكيوان
ياكه (انوشيروان) نشسته در ايوان
لاغروان فاق الملوك بفضله
و سما بحكمته علي (لقمان)
بر ملكان چيره شد بدانش و نشگفت
ز آنكه بحكمت فزونتر است ز لقمان
فهو الذي ملك القلوب بحلمه
و هو العظيم فماله من ثان
آن شه يكتا كه در ترازوي حلمش
دلها بيني فتاده در خم چوگان
و هو الذي ساس الشعوب بعدله
و هو (المظفر) صادق الايمان
ساخت همه كار مملكت بسياست
(شاه مظفر) كه هست حامي ايمان
احيي لنا الدين القويم سداده
و غدا بنصرته منيع الشان
دين رسول خدا گرفته از او پاي
دولت اسلام يافته شرف و شان
جاب الممالك باحثا و منقبا
فيما يؤيد عزة الاوطان
كشور بيگانه را بگشت كه يابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
و غدت ملوك الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوك غرب چو ديدند
كوه وقار است و بحر حكمت و عرفان
و اتي من الاعمال مالم يأته
(داراالكبير) بسالف الازمان
كرد پديد آنچه (داريوش) كياني
مي نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح كل بلاده
فتمايلت طربا (بنوا ايران)
كار رعيت چنان بساخت كه تا حشر
مستي ورامش كنند مردم (ايران)
و غدوا كانهم لسان واحد
يدعو بنصرته علي الحدثان
بهر دعا با يكي زبان و يكي دل
متفق آيند جمله از بن دندان
مولاي شخصك بالقلوب مصور
و عظيم فضلك سار في البلدان
شاها روي تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شايع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن يطيل بقائكم
ما غرد القمري علي الاغصان
طول بقايت ز حق همي طلبم من
تا كه سرايد هزار دستان دستان
مولاي اهديك المديح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بيان
چامه ي آراستم بمدح و ثنايت
با قلم بندگي بنامه ايقان
ان لم يكن يممت ساحته ارضكم
فلقد سري قلبي و ناب لساني
از طرف جان و دل پذيره فضلت
كلك سخنگو شد و زبان سخندان
—
قطعه
دوش گفتم بدوستي كه بود
حفظ اين آب و خاك بر همه دين
راز حب الوطن من الايمان
هست دستور سيد ثقلين
وز براي رواج اين بازار
بغزا رفت شاه بدر و حنين
پي اين كار شد علي مقتول
بهر اين امر كشته گشت حسين
گفت آري وليك گفته جحي
كش ابوالغصن كنيه نام دجين
نجس العين گشته دولت ما
تا بساقين و ساعدين و يدين
گر نسازي ازاله عينش را
نرود اين نجاست از ما بين
ليك اميدوارم آنكه شود
پاك و طاهر پس از ازاله عين
—
ماده تاريخ کتاب گوهر خاوري تأليف پرنس ارفع الدوله
گوهر خاوري است اين ديوان
كه بود رشك گوهر عمان
نامه ي در ضيا چو مهر منير
چامه ي در صفا چواب روان
اثر كلك دانش است كه يافت
چون خضر ره بچشمه حيوان
بحر همت پرنس صلح طلب
مير نويان فيلسوف جهان
ارفع الدوله آنكه از رفعت
برده برباب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شدي زي اي يگانه آفاق
شاد زي اي خلاصه دوران
چون بپايان رسيد اين دفتر
كه بود قدر ذوق را ميزان
از اميري بخواستم تاريخ
بهر انشاء و طبع اين ديوان
گفت تاريخ ختم انشايش
سزد از طبع (گوهر غلطان)
هم بتاريخ طبع آن بنگاشت
(خاوري گوهر آورد وجدان)
—
تاريخ وفات ميرزا حسينخان فرزند نظام السلطنه
سخت باشد خزان سرو و سمن
خاصه در چشم بلبلان چمن
اي دريغا كه شام تيره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان ميرزا حسين خان آنك
داشت خوي بديع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و كمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پير را ز داغش خاست
از جگر دود و از سراشيون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسير بيت حزن
عيش را برگسست رشته انس
صبر را بر دريد پيراهن
آنكه چشم وطن برويش بود
همچو چشم منيژه بر بيژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از ديده چون عقيق يمن
زين سبب گشت سال تاريخش
(باز بروي گريست چشم وطن)
1326
—
ماده تاريخ قنات نوين نير الدوله در مشهد
در زمان شهريار دادگر
(شه مظفر) خسرو گيتي ستان
داور مشرق زمين (سلطان حسين)
آنكه رايش پيرو اقبالش جوان
(نير دولت) كه از انوار او
هر زمان تابد مهي بر آسمان
ساخت جاري كوثر اندر باغ خلد
و آب خضر اندر بهشتي بوستان
بهر اين خيرات جاري خواستم
نغز تاريخي كه ماند جاودان
ناگهان كلك اميري زد رقم
(آب بر جوي سعادت شد روان)
1320 قمري
—
تاريخ جلوس مظفر الدين شاه
تاريخ جلوس شه مظفر
آن خسرو آفتاب تمكين
جستم ز خرد نكو سرائيد
لفظي خوش و گفته ي نوايين
گفتا كه دو سال ديگر ارتخت
از شاه شهيد داشت تزيين
تاريخ جلوس شاه نو بود
نامش يعني (مظفر الدين)
1313 – 2 – 1315
—
اندرز بيهوده به شاه پيشينه هنگام جلوس 1329
شها زروي تفكر درآ در اين ايوان
بخوان حديث انوشيروان و شادروان
چنان بكوش در آيين داد تا گويند
بروزگار تو خلق جهان ز پير و جوان
بدور احمد نوشيروان همي نازد
چنانكه احمد مرسل بدور نوشروان
—
قطعه
گفت ظريفي كه دولت ازحدث اندر
ريش بيالود و خم شدش كمر از دين
عين نجس را اگر ازاله توان كرد
كوژي و آلودگي نماند در بين
گفتمش ار طاهري نجس شود آن را
شست توان و اندرين سخن نبود بين
ليك بشنو دست ازين خبيث ازيرا
پاك نگردد بشست و شو نجس العين
—
در دفتر اديب است و ظن قوي مي رود که از اديب باشد
رئيس خيل هوا جن امام جمعه حسن
مفاعلن فعلا تن مفاعلن فعلن
—
و قاضي خان من خيل الهواجن
و الا لم يناخن في المعاجن
—
فرد
شبروي گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سركشي گر هست سروست آن هم اندر بوستان
ليله 21 ذيحجه 3 جدي 1328 در سمنان
—
قطعه
اي اهل زمانه پند گيريد
از حال فكار اين جگر خون
در كيسه هزار دام دارد
اين جامه كه ميزند بصابون
امروز بود طراز محراب
ديروز بباده بود مرهون
شمر است و يزيد اينكه بيني
در كسوت بايزيد و ذوالنون
—
قطعه
شنيده ام عريان اشتران سالم را
بجاي اشتر گر داغ بر نهند بتن
من اينك آن شتر سالمم كه خواجه بعمد
بجاي اشتر گر داغ هشته بر گردن
—
در موقع دومين جشن مجلس شوراي ملي گويد
بيا كه رشك گلستان شد است خارستان
شميم باد بهار آيد از بهارستان
ديار ما را طغرا نگار عدل نمود
بدست غيرت خود غيرت نگارستان
—
قطعه
چهار كار نكو كردي اي ملك آغاز
كه ايزدت دهد از فضل عمر بي پايان
نخست راندي بدسيرتان و دونان را
دوم سپردي كار جهان به دانايان
سوم دريدي توقيعهاي ناواجب
كه بود هر يك از آنها بسوختن شايان
چهارم آنكه بدان راي پاك و عزم قوي
نتيجه خواستي از صحبت نكو رايان
—
فرد
هميون باد و فرخ باد و ميمون
جلوس شاه بر تخت هميون
خطاب به ميرزا حيدر علي کمالي اصفهاني
ابوالكمال كمالي خدايگان سخن
به پيكر قلمت جاي كرده جان سخن
اگر نه كلك تو طرح سخن در افكندي
بر اوفتادي ازين مملكت نشان سخن
توئي كه كلك تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوري ببوستان سخن
چو جامه در پي مدحت بنامه پويه كند
كجا گرفت تواند كسي عنان سخن
بگاه ذكر تو اندر مشام خلق رسد
شميم مشك تتار از گلابدان سخن
چو خواستي ز رهي قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوي آسمان سخن
پي نگارش تاريخ و وصف قرمطيان
……………………..
منم كه بر صفت مرد آسمان پيما
روم بعرش معارف ز نردبان سخن
زمن بگير و مدون كن اين صحيفه نو
كه قادري و اديبي و قدردان سخن
حديث فتنه صد ساله را در افكندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنيان سخن
هزار نقش ز موج پرند ساده كنم
پديد بر رخ سيمين پرنيان سخن
ز يوسف بن ابي الساج و جيش بوطاهر
دراز گشت درين وقعه داستان سخن
كنون بحضرتت اين چامه را فرستادم
كه دوخت سوزن كلكم بريسمان سخن
—
صاحب اغاني را حکايتي از عرجي شاعر در يکي از شعاب عرج نقل است که در آخر کار عرجي گفته بود – هذا يوم قدغاب عذاله و من اين داستان را به نظم آوردم
زني باموال خود در بوستان شد
چنان چون رسم هيزانست و مولان
كنيزي بود هم قواده با زن
غلامي نيز با مرد از رسولان
خري ماده بزير ران زن بود
خري نر زير مرد زا نره شولان
چو زن بامول خود آميخت نر خر
بزد بر ماده خر ايري چو غولان
غلامك با كنيزك جفت گرديد
جماعي كرد همچون بي اصولان
درين هنگامه ناگه مول زن گفت
بسان شاد كامان ني ملولان
خوشا جائي چنين شادا چنين روز
كه دروي نيست نقش بوالفضولان
—
قطعه
شبي در روستا مهمان خود خواند
مرا در خانه پير طاعن السن
همي گفت اي دريغ از هوش اين خلق
كه نشناسد مذنب را ز محسن
گراني زان فتاد اندر ورامين
كه كشتش جمله ارزاني است بر سن
چرا باري نسوزانند سن را
مگر نشنيده اند السن بالسن
—
رباعيات
دارد دلم از گردش دوران افغان
وز تخت جم و ملك سليمان افغان
در خطه قندهار تركي ديدم
كافتاده از او بملك افغان افغان
—
گفتا بمدير نامه (پروردين)
آن مام كه در كنار خود پرورد اين
خرم شود از رجال دين پروردين
چون باغ بهار از نفس پروردين
—
شد فتنه احزاب ز اندازه برون
هر لحظه برنگي شده چون بوقلمون
با اينكه فتاده اند در خط جنون
گل حزب بمانديهم فرحون
—
شاها تو چو جاني و جهان يكسره تن
جان است چو شخص و تن بر او پيراهن
خواهي كه هميشه باشد اين جهان ببدن
با دوست بساز و تاز كن بر دشمن
—
اي حضرت مستشار و داناي ز من
فرما ز كرم جواب اين نكته بمن
كر چوب وزير عدليه خورده وكيل
هم حبس شده توان وكالت كردن؟
—
دروازه بارگاه جمشيد ببين
ايوان نشاط و كاخ اميد ببين
بعد از جم و كي پيكر احمد شه را
با تاج و مه سرير خورشيد ببين
—
اداره اوقاف پيشين
اي دوست بيا مسند اوقاف ببين
بيداد و طمع ز قاف تا قاف ببين
ابن نايب صدر و فخر الاشراف ببين
در قاف قضا دو تن دو سر قاف ببين
ليله 15 صفر 1330
—
اي نصر خدا مرا بمقصود رسان
مگذار شوم رهين خويشان و كسان
تو قلب و زبان مستشاري امروز
و المرء باصغريه قلب و لسان
—
نکوهش احزاب سياسي
احزاب فتاده اند در خط جنون
هر لحظه برنگي شده چون بوقلمون
با اينكه ندانند برون را ز درون
كل حزب بما لديهم فرحون
—
(حرف واو)
قصيده
در مدح امام قلي ميرزاي قاجار حکمران مراغه 12 ربيع الاول 1308
ز اصل پاك و نژاد بلند و طبع نكو
بدي نزايد چونان كه نيكي از بدخو
هزار مرتبه گر قند را بجوشاني
لطيف گردد و افزون شود حلاوت او
ولي درخت مغيلان ترنجبين ندهد
گرش چشاني از كوثر آب در مينو
كرا گهر نبود خاصيت نمي بخشد
گر آستينش آكنده سازي از لولو
نه ماهتاب كند رنگ هندوئي رومي
نه آفتاب كند شكل روميئي هندو
اگر عجوزي چون شاهدان مشكين خط
بروي غازه نهد يا كه وسمه برابرو
همي بگويد روي كژ و قد كوژش
كزين دو شاهد عادل طريق صدق مجو
وگر عروسي رعنا براي مصلحتي
پلاس پوشد و اندر زند نقاب به رو
بود دو شاهد داناي راستگو او را
نخست راستي قد دويم خم گيسو
پس از شكستن تن دندان و رنجه كردن كام
شود هويدا كان نقل بود و اين پينو
تن لطيف چه در خز چه در عبا چه گليم
شراب ناب چه در بط چه در قدح چه سبو
من اين مقدمه زان چيدمي كه اين سخنان
نمايم اثبات اندر كه جدل بعدو
كه شاهزاده فرخ منش امام قلي
بسوي رستاق از شهراگر نمايد رو
عجب مدار كه شاهين در آشيانه خويش
همي نگردد صياد كبك يا تيهو
ازان بساحل دريا مكان گزيده كه هيچ
نهنگ تر نكند كام خويش اندر جو
بلند مرتبه شهزاده ي كه همت وي
ز ارتفاع بگردون همي زند پهلو
نشانده مهرش از آفتاب تكمه زر
ازان سپس كه گريبان چرخ كرده رفو
خدايگانا گويند كاندر اين دريا
جزيره ايست ترا همچو روضه مينو
دران جزبره يكي كوه و اندران كهسار
با من و عيش چرد شير بيشه با آهو
شنيده ام من و باور ندارم اين گفتار
مگر كنايه شمارم حديث اين هر دو
همي بگويم كوهي ز عفو و حلم تر است
محيط گشته بر آن كوه رشحه كف تو
تمام جانوران در پناه مرحمتت
همي شوند پرستش گر و ستايش گو
شنيده ام كه هلاكو مراغه را بگزيد
در آن بساحت سراي و عمارت و مشكو
كنون مراغه اسبان و استران توشد
مراغه ي كه بدي تختگاه هولاكو
اميدوارم كاندر زمانه شاد زيئي
ابا صلابت چنگيز و حشكت منکو
سر خيامت اندر فراز چرخ فرا
بن سنانت اندر فرود خاك فرو
خداي عزوجل دولتت كند جاويد
بحق اشهد ان لا اله الا هو
—
قصيده
در تهنيت نوروز مطابق شنبه 24 شهر ربيع الثاني 1332
بنوروز از نسيم عنبرين بو
شده مشكين برو دامان مشكو
دميده بر لب جو سبزه و گل
كمر بسته به بستان سرو و ناژو
چراغان كرده اندر باغ لاله
نكونسار آمده از شاخ ليمو
چو اندر گنبد پيروزه قنديل
بچوگان زمرد آتشين كو
رياحين و بساتين راد گر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمين از ماه و اختر چرخ مينا
چمن از حور و غلمان باغ مينو
چمد بر سبزه بيجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ريخته از بيد مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداري که در دامان مجنون
پريشان کرده ليلي زلف و گيسو
شنيدستم كه جمشيد اندرين روز
ز قعريم برون آورد لولو
ازيرا ساخت جشني خسروانه
بساطي فرخ و شايان و نيكو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علاعلا و هياهو
نشسته شاه جمشيد از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همي كرد افسرش بر ماه نازش
همي زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگين
بجام زر شراب عنر آلو
نهاده پرتو خورشيد بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
مي اندر جام زر خورشيد در چرخ
چنان دو كفه زرين ترازو
چو جم در جام كرد آن داروي روح
از آن رو گشت نامش شاه دارو
بيا اکنون بياد جم بنوشيم
مي اندر سايه سرو و لب جو
بياد مهرداد و کاخ شوري
کز او درروم ويران شد سناتو
بياد بهمن و داراي اکبر
بياد اردشير سخت بازو
بياد آل بويه کاندرين ملک
همه بودند با فرهنگ و نيرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعيل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودي
ملکخواتونش مام و خال کاکو
ملوک و شمگير آنان که کردند
به دشمن روز چون پر پرستو
بياد اولين طهماسب کاستند
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بياد کوس نادر شه کز ايران
ببغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گرد مرکبش ترگان يغما
همي شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چينش چهره آراست
عروس ترک را با خال هندو
بيا اي ترک من مانند نادر
به تير مژگان و تيغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
يد بيضاي موسي سحر و جادو
بزن جامي و در اين عيد خرم
جهان را از رخ شه تهنيت کو
خديو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سرير معدلت را بهترين شاه
عروس مملکت را بهترين شو
نگهدار اين شه درويش خو را
ز زخم چشم بد پيوسته يا هو
شهنشاها در اين گيتي نباشد
باقبالت يکي چون من سخنگو
اگر تاريخ گيتي بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعر بافي در نوردم
کتاب خواجه و ديوان خاجو
ولي دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
—
ماده تاريخ
چون محمد علي ز دار فنا
كرد در بارگاه هستي رو
آمد از مشرق وجود فراز
رفت در مغرب هبوط فرو
قطره پيوسته شد ببحر وجود
شد تهي ساغر و شكست سبو
در پي جوي كوثر از گيتي
دامن اندر كشيد و جست از جو
رفت در ظل رحمت حق ازانك
بود هم حق پرست و هم حق گو
سخنش استوار و طبع بلند
فطرتش پاك و خصلتش نيكو
فكرتش نقشها كشيده بر آب
همتش بر فلك زده پهلو
آنكه كلكش فشاند نافه مشك
چون سر زلف يار در مشكو
تنگ شد خاكدان بر او زين راه
چرخ ميناش برد در مينو
حور عينش ز چهره اميد
گر انده فشاند با گيسو
آري از دام مگر نتوان جست
نه به انديشه و نه با نيرو
پنجه با ساعد اجل نتوان
كه حريفي است آهنين بازو
هر كه زين سو گليم خود گسترد
بي سخن رخت بر كشد زان سو
الغرض چون از اين سراي سنچ
رفت اندر پناه رحمت هو
بود از هجرت رسول خداي
سال بر الف و سيصد و سي و دو
بيست و شش رفته از مه شوال
كه ز گيتي شتافت در مينو
بهر تاريخ آن اميري گفت
(في رياض الجنان آمنه)
1332
—
رباعي
اي آنكه بخوبان همه سرداري تو
ديهيم شرف بفرق سرداري تو
اندر صف جنگ فتنه را از دم تيغ
برسينه گرم دست سرد آري تو
—
اي آنكه بچرخ مهر خورشيدي تو
اندر شب قدر صبح اميدي تو
چون محرم اسرار حقيقت شده ي
زين جام بزن جرعه كه جمشيدي تو
—
در ذم حاجي خسرو خان گويد:
امروز هر آنكه جامه اش باشد نو
از بهر وكالت بود اندر تك و دو
يا للعجب آدمي چه خواهد شد چون
خرد با عدد وكيل باشد خسرو
—
فرد
ببال اي تخت افريدون بناز اي تاج كيخسرو
كه اين ملك كهن را داد يزدان شهرياري تو
—
قطعه
اثر خامه و طبع نگارنده در پنجشنبه دهم شهر رمضان 1328 هيجده روز پس از مراجعت از نيشابور به طهران
از دو چشمم آب يكسو گشته جاري خون زيكسو
دست و پايم بسته دين از يك طرف قانون ز يك سو
قامتم را كوژ دارد خون دل از ديده بارد
آن قد موزون زسوئي و آن رخ گلگون ز يكسو
بسته عهد اتفاق اندر پي تاراج دلها
غمزه جانان ز سوئي گردش گردون ز يكسو
دست و پيمان داده با هم بر سر ويراني ما
اختر كجرو ز سوئي طالع وارون ز يكسو
هر زمان نقشي عجب بر چهره ما بر نگارد
دهر بازيگر ز سوئي چرخ بوقلمون ز يكسو
كارمان افتاده با بيمار مهجوري كه جانش
خسته دارد تب ز سوئي تلخي معجون ز يكسو
درد او را چاره نتوان كرد با جلاب و دارو
گر ارسطو كوشد از سوئي و افلاطون ز يكسو
حاصل از رنج طبيبان نيست کو را کشته دارد
دردهاي اندرون سوئي غم بيرون زيکسو
آن مريضي را كه عزرائيل فرمايد عيادت
حال ديگر شد ز سوئي كار ديگرگون ز يكسو
كي تواند زيست بيماري كه جانش را بكاهد
طعنه طاعن ز سوئي حمله طاعون ز يكسو
چون توان رستن ازين سيلاب بنيان كن كه دايم
ديده بارد اشك سوئي دل فشاند خون ز يكسو
كشتي ما غرقه در دريا و محبوس هامون
باد در دريا ز سوئي سيل در هامون ز يكسو
آفتابا در مدار خويش گردش كن كه ترسم
مركزت از يك طرف ويران شود كانون ز يكسو
از پي تخريب ناموس تو اي خورشيد روشن
مشتري از يك طرف طغيان كند نبتون ز يكسو
آبي اي ابر گرم افشان بر اين آتش كه سوزد
خيمه ليلي ز سوئي پيكر مجنون زيكسو
اي رسول هاشمي بردار سراسلام را بين
نالد از عيسي ز سوئي وز حواريون ز يكسو
بر هلاك شيعه آل محمد گشته جازم
لشكر لوقا ز سوئي امت شمعون ز يكسو
وز پي نسخ كتاب ما فراز آرد كتائب
سفر يوحنا ز سوئي صحف انگليون ز يكسو
دوست از راهي بكين ما و دشمن از طريقي
پطر يكسو در كمين ما و ناپليون ز يكسو
باد از جائي خرابم مي كند باران ز جائي
كنت از سوئي كبابم مي كند بارون ز يكسو
هر چه در جيب عجائز بود و در كيس ارامل
راه آهن از طريقي مي برد واگون ز يكسو
سرمه يك جا برده هوشم غمزه مشاطه يك جا
غازه از يكسو فريبم مي دهد صابون ز يكسو
پاسبان يکجا دل از كف داده و دربان ز جائي
خواجه سوئي مست خواب افتاده و خاتون ز يكسو
سامري گوساله را بر تخت بنشاند چو بيند
غيبت موسي ز سوئي غفلت هرون ز يكسو
واي برداود از آن ساعت كه ديد از لشكر خود
باغ دين ويران ز سوئي داغ ايسالون ز يكسو
اي دريغا رفت آن قصري که بود اندر کنارش
دامن قلزم ز سوئي ساحل جيحون زيکسو
اي دريغا رفت آن گنجي كه بر وي رشك بردي
دست موسي يكطرف گنجينه قارون ز يكسو
آنچه كالاي شرف بديا متاع آدميت
چرخ دون پرور ز سوئي بر دو خصم دون ز يكسو
زين تجارت آتشم در دل فروزد چون كه بينم
سود سودا گر ز سوئي حسرت مغبون ز يكسو
اي دريغا كرد غارت آنچه بود اندر عمارت
غاصب مردود يكسو صاحب ملعون ز يكسو
دينت از كف هوشت از سر رفته و بر جاي مانده
تيزت اندر ريش يكسو … اندر … ز يكسو
مغزهامان را پريشان كرده دلهامان مكدر
سبزه روشن ز سوئي شيره افيون ز يكسو
چشمها گه مست افيونند و گاهي مست باده
گوشها ز افسانه سوئي گرم و از افسون ز يكسو
گر فشانم زنده رود از ديده جا دارد كه دارم
غصه اهواز از سوئي غم كارون ز يكسو
گردمان ديواري از بدبختي و غفلت كشيده
فقر بي پايان ز سوئي قرض سي مليون ز يكسو
ترسم اي ايرانيان تورانيان را قسمت افتد
تخت كيخسرو ز سوئي تاج افريدون ز يكسو
بيستون از يك طرف نالد دل فرهاد يكجا
تخت شيرين يك طرف غلطد سم گلگون ز يكسو
نو عروس ملك را كابين كنند از بهر خصمان
اعتداليون ز سوئي انقلابيون ز يكسو
اي اميري بر دو چيز اميدواري منحصر شد
همت ملت ز سوئي رحمت بيچون ز يکسو
—
در آغاز سال چهارم شکوفه (19 محرم) 1334
گيتي شده از شكوفه چون مينو
از لاله لعل و از گل خوشبو
اين سال چهارم است كامد باز
گل در صف و باغ و آب اندر جو
امسال شكوفه را بيارايد
باد سحر از نسيم عنبر بو
امسال زند شكوفه از خوبي
بر زهره و ماه دو مشتري پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شكوفه در چمن افكند
آوازه لا الله الا هو
در پيش شكوفه خم شود اينك
هم قامت سرو وهم قد ناژو
در پيش شكوفه غنچه خندان
در پيش شكوفه لاله خود رو
شمعيست فروخته بر خورشيد
برجي است فراخته بر با رو
آن كيست كه همسري كند با وي
يا لاف برابري زند با او
با قدس مسيح چون كند شيطان
با چوب كليم چون زيد جادو
گر شير شود حسود نتواند
زين نامه دقيقه ي گرفت آهو
زيب از قلم مزيني دارد
اين نامه نغز دلكش دلجو
خاتون بزرگوار با فره
يا نوي سرو شيار با نيرو
آن غيرت گلشن بهار از طبع
آن رشك فرشته بهشت از خو
سلمي به نياز گيردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفاي طبع نامش را
تعويذ كند چو حرز بر بازو
خيرات حسان بطره مشكين
رويند همي غبارش از مشكو
بي پرده چو گل حديث فرمايد
كي راز كند چو غنچه تو بر تو
زين نامه دلبربا بياموزد
هر جان زن پارساي كدبانو
در بيت حيا پرستش طفلان
در مهد نشاط دلبري از شو
هر كس ورقي از آن فرو خواند
بر طاعت ايزدي شود خستو
چون سال چهارمين اين دفتر
نوگشت بفال فرخ و نيكو
گفتم باديب بهر تاريخش
زيبا و ستوده مصرعي بر گو
افزود يكي بس آنگهي گفتا
گيتي شده از شكوفه چون مشكو
1233
بعلاوه يک 1334
—
قطعه
گربه و موش بهم ساخته اند اي بقال
واي بر خيك پنير و سبد ميوه تو
اي پدر خانه و باغت برقيبان دادند
دختر بيوه تو وان پسر ليوه تو
گشت قربان مي و ساغر و شيريني و شمع
زر تو سيم تو آيينه تو جيوه تو
اي پدر مرده بخود باش كه در اين دو سه روز
جفت همسايه شود مادرك بيوه تو
ميتوان چاره اين درد گران كرد ولي
خرد و هوش ندارد سر كاليوه تو
ليك خوش باش كه از پايكند ميكائيل
كفش تو چكمه تو موزه تو گيوه تو
صبح سه شنبه جدي مطابق 24 ذي الحجه 1328 در سمنان انشاء و تحرير شد.
—
قطعه
سعيد سلطنه اي آنكه تا ابد خجلم
ز فضل بيشمر و لطف بيکرانه تو
گمانم آنكه فراموش نكرده ي كه رهي
براي حاجتي آمد درون خانه تو
حقوق خود زوزير خزانه كرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهي آستين فراز آمد
رسول بنده مسكين از آستانه تو
مرا چو اخوه يوسف بدرهمي بفروخت
مهين برادر فرخنده يگانه تو
كنون سزد ز كريمي كه اين ترانه من
بدو رساني و مستش كند ترانه تو
بگو بحضرت وي ايكه لعل و سنگ شود
بيك ترازو سنجيده در خزانه تو
بجاي آنكه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و باطنه تو
چه كرده ام من مسكين كه چون اسير ذليل
شدم ز قهر گرفتار تازيانه تو
كجا شد آن كرم و جود ورادي و مردي
كجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوي پنجه ام كه دست قضا
فكنده است بدامم بطمع دانه تو
تو در لطيفه سرآئي هزار دستاني
ولي عقاب نگنجد در آشيانه تو
بنزد قاضي وجدان اگر برم دعوي
درين ستم چو بود عذر يا بهانه تو
يكي بعاقبت كار خود نگر كه نيست
سعادت ابدي عهد با زمانه تو
شود كه روزي سازد تنت نشانه تير
كسيكه بوده دلش سالها نشانه تو
تو ميروي و ازين كارهاي زشت پليد
همي بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگير درين اشتلم كه گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواري فزون رسد اما
جز اين نمانده دگر تير در كنانه تو
كه بشكني دهنم را به مشت و بار خداي
همي بسايد با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس ديوان شد
تمام صرف مي و بربط چغانه تو
حقوق مردم بيچاره سالها گرديد
نثار مطبخ و اصطبل و قهوه خانه تو
ولي چو بنده تقاضاي رسم خويش كنم
چو شاخ گر كدنان بر خورد بشانه تو
از آن بخيره و غافل كه جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
اگر نه با چكم ادرار بسته بگشائي
به ..ير هجو ز هم بر درم مثانه تو
—
(حرف هاء)
قصيده
آفتاب آمد سرير آسمان را پادشاه
اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه
ماه اگر در شب نتابد كس ز نور اختران
كي تواند ساخت محفل كي تواند جست راه
گفت تهمورس كه باشد شاه شاهيني قوي
شهپرش ميدان سپهسالار و چنگالش سپاه
نيز باشد ملك چون كشتي سپاهش بادبان
ناخدا آمد در اين كشتي سپهسالار شاه
تكيه گاه كشتي اندر بحر شد بر بادبان
ليك هوش ناخدا بر بادبان شد تكيه گاه
گر نباشد بادبان كشتي فرو ماند زسير
ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه
اين مثلها را بدان آوردمت كاري پديد
حجتي قاطع كه در اثباتش ايزد شد گواه
مرد بايد بهر كار ايدون نه كار از بهر مرد
هم كله بايد براي سر نه سر بهر كلاه
كاروان را پيشوا بايد كسي كاندر طريق
صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه
ورنه در بيغوله غول آن كاروان يغما كنند
يا شود در رود غرقه يا بچاه اندر تباه
در سپه بايد سپهسالار كار آگاه خواست
هم بدين سان ملك را بايد وزيري نيكخواه
بي سپهسالار نتوان كار لشكر راست كرد
بي وزير ايدون نشايد داشت كشور را نگاه
زين سبب ايزد زمام لشكر و كشور سپرد
بر اميري كاردان بر آصفي با فرو جاه
صدر دستوران سپهسالار اعظم كو دميد
در تن اين مملكت روحي ز نو روحي فداه
اي خداوندي كه بر مسكين و عاصي از كرم
هم ببخشي زر و گوهر هم ببخشائي گناه
هم توئي سالار سالاران شه در كارزار
هم توئي دستور دستوران شه دربارگاه
هر كه خواند مر ترا همسنگ اين نامردمان
ناروا قولي فرا آورد فض الله فاه
تو مهي آن ستاره توزري آنان نحاس
تو دري آنان خزف تو لاله ي آنان گياه
تو چه سيمرغي كه نخچيرت همه پيل است و شير
ليك مي بينم رقيبان ترا بي اشتباه
همچو غازانند از دشت آمده در آبگير
خلق را از غاز غاز افكنده اندر قاه قاه
خوانده خود را از عظام ما عظامي بس رميم
گشته با شوكت ز شوك قنفذو خار عضاه
آنكه نشنيده است گوشش بانك كوس اندر نبرد
وآنكه ناورده است تيغش جوي خون زاوردگاه
چون دهد سامان بكار لشكر و كشور كه نيست
نه ز زشتي انفعالش نز تباهي انتباه
شخص اكمه چون كند آيينه را كش نيست چشم
مرد عنين كي برد دوشيزه را كش نيست باه
طبل پنهان چون زنم كز گردش سياره بود
كشتي اين مملكت بي ناخدا از ديرگاه
تالي جزار و سلاخ است ني شمشير زن
كز سنانش در بنان بيني شفا و اندر شفاه
پيكر اين ملك عور و گنج خال از درم
پايها مانده تهي از موزه سرها از كلاه
چون تو كشتي باغبان در باغ ما في الفور گشت
باغ سرسبز از رياضي نهر سرشار از مياه
از نظام ملك و سامان سپاه و دفع خصم
كس نيارد در سه قرن آن را كه كردي در دو ماه
پارها را دوختي با سوزن تدبير و رأي
خصم را كردي بسان رشته در سوزن دو تاه
اندرين كشتي بسان نوح گشتي ناخدا
چون ترا فضل خدا شد ياور تأييد آله
كار دولت راست فرمودي بدين حال نژند
درد ملت ساختي درمان بدين روز سياه
كشوري را امنيت دادي و ملكت را نظام
لشكري را برگ آوردي رعيت را رفاه
زين عجبتر كانچه با شمشير بستاني زخصم
هم بتدبيرش براي دوستان داري نگاه
اين وزيراني كه فرمودي ز حكمت انتخاب
هر يکي را برتر از خورشيد و مه شد پايگاه
ويژه در عدليه كز داد علاء الملك راد
وارهيد از بند بيداد محاكم داد خواه
فرخا سردار منوصر آنكه از انوار فضل
او چو خورشيد است و ايوان وزارت صبحگاه
كو سپهداري بگيتي همچو سردار كبير
هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه
وان وزيران دگر هر يك ز فكر افروختند
در شب تاري چراغ روشن اندر شاهراه
دولت و اقبال را پيوسته اندر اكتناف
دانش و فرهنگ را همواره اندر اكتناه
تو زعالم برتري زان رو كه اعيان و وجوه
بدرت سايند از طاعت نواصي يا جباه
داورا داني كه من هرگز نگفتم مدح كس
كز مديح خلق گردد پيل مورو كوه كاه
ليك از مدح تو دارم حرزها بيحد و مر
وز دعايت بسته ام تعويذ ها بيگاه و گاه
اين توئي در مرز رستمدار صدرستم ببار
وين منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه
تو بدو معني ولي من با دو معني صادقم
يا ولي الصادقين ما را توئي پشت و پناه
گر نگاهي گاه و بيگاه افكني بر بنده ات
عمر جاويدان دهي مر بنده را از يك نگاه
اعظم اركان ايران خوانمت چونان كه هست
اعظم اركان ايمان در بر يزدان صلوه
تا نواي بلبل آيد در بهار از چهار فصل
تا سرود زابل آيد از نوا در چارگاه
طره مشكين ببوي و بذله شيرين بگوي
دلبر سيمين بجوي و ساغر زرين بخواه
راهبت در دير شاكر زاهد اندر صومعه
حاجي اندر كعبه داعي عارف اندر خانقاه
—
قصيده
واهنئه بهذه الابيات في النيروز في قرميسين و صادف ذلک اليوم مع العشر الثاني من رمضان سنه 1311 و فيها التخلص بمدح مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام
باد نوروزي ز روي گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همي در پيچ و تاب انداخته
در ركاب فرودين بر غم اسفندار مذ
خون سر ما را همي اندر ركاب انداخته
سايه سروجوان بر طرف باغ و جويبار
نيكويها كرده اما اندر آب انداخته
تا شقايق باده اندر ساغر گلرنگ ريخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سياوش ده كه كاوس بهار
آتش اندر خيمه افراسياب انداخته
سرخ گل ماند عروسي را كه هنگام زفاف
جامه گلگون كرده دست اندر خضاب انداخته
لاله تركي مست را ماند قدح پر مي بدست
كرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سيمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقايق بر زبرجد در جي از ياقوت داشت
در دل آن دانها از مشك ناب انداخته
گربه بيد اندر چمن چون زاهدي پشمينه پوش
طيلسان خز بروي از بهر خواب انداخته
قاقم دي را كه بر فستي هوا از هم دريد
نك بدوش خويش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را كه در طرف چمن
از عذار سوري و نسرين حجاب انداخته
ناميه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگين ثياب انداخته
بر سر اين شاهدان ابر بهاري بامداد
از نثار قطره لولوي خوشاب انداخته
خيمه سرخي كه شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز ديبا بر لب شط گستريد
ابر مشكين گله بر نيلي قباب انداخته
فرش بوقلمون همي گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پرغراب انداخته
گردي از مستي برات نوگلان بريخ نوشت
فرودينشان جامه در درياي آب انداخته
چنگ زن بلبل بکل بر ناي زن قمري بسرو
هر يكي شوري به نوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چكاوك ماوراءالنهر ساخت
خواب در مغز حكيم فارياب انداخته
سار الحان ثماني ساخت بطليموس وار
كبك در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردين در باغ شد دلدار من
لشكر سرو و سمن را در ركاب انداخته
چون گل و سنبل كه با هم توأم آيد در چمن
گيسوان كرده پريش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آيد اين عجب كان مشك موي
هاله مشكين بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر زنازش راز مستي دوخته
ذكر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تكليف رنگش كرده همچون شنبليد
طاعت يزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم اي شيرين زبان بگشاي بامي روزه را
كت همي بينم رياضت در عذاب انداخته
باگلاب مي خمار روزه بيرون كن ز سر
چند بينم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالي داوري را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زي كاين حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنكه رشك خاك پايش چرخ را
در غم ياليتني كنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنواللخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بي رخصت وي كردگار
صم عمي بكم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عريان ز هستي كورداي افتخار
بربرو دوش قصي بن كلاب انداخته
نقش يمحو الله و يثبت ما يشاء را خامه اش
بر كف من عنده علم الكتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوي چشمش آشكار
فلسفي را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابليس را مهجوري در گاه او
از كرامت وز دعاي مستجاب انداخته
در چنين روزي كه نوروز است عدلش در جهان
آشكارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشيد است و ما سيارگان بر گردوي
طرح اين سيارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زي مركز اين اجرام رالا ينقطع
گرم تك در اندفاع و انجذاب انداخته
هر يكي را در مداري مستوي بر گرد خويش
گاه اندر بطؤ و گاه اندر شتاب انداخته
دست يزدان است و سامان داده كار ملك از آنك
كار را در دست مير كامياب انداخته
آن خداوندي كه فلك نوح را بحر كفش
گاه طوفان سوي بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تيرش نسرطائر را در آن
در تطير از اذا كان الغراب انداخته
درگه وي آفتابستي و ديگر اختران
همچو حربارخ بر اين والا جناب انداخته
ابر دستش آن چنان بارد بهنگام كرم
كابر نيسان را همي ازفرو آب انداخته
تا سر شير فلك را بشكند در مغز چرخ
سنگ خورشيد است گوئي در جراب انداخته
نيزه دلدوز و تير جان شكافش خصم را
گه نيازك برفروزد گه شهاب انداخته
عهد پيروزش كه هر روزيش نوروزي بود
چرخ را در ياد ايام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهناي خاک
فتنه را در ديدکان داروي خواب انداخته
ايخداونديکه دست حق رقيبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پيلان هند اندرزده
لرزه بيمت در تن شيران غاب انداخته
تا سنانت چشم پيلان از طعان بردوخته
تا حسامت ناب شيران در ضراب انداخته
پيل همچون پيل شطرنج است ستخوان خشکريش
شير همچون شير ديوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک او فر نصيب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توام بختي و سهمت را معلي و رقيب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
—
قطعه
و قد اهنئه ايضا بهذه الابيات في قرميسين في يوم 15 شعبان وقد صادف هذا اليوم مع يوم الخميس و کان في سنة 1311 و اتبرک بالتخلص فيها بمدح مولانا صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه و سهل مخرجه
تا ساقي ميخوارگان در جام صهبا ريخته
خون دل خم در قدح از چشم مينا ريخته
در سينه سيم سپيد آکنده زر جعفري
در ديده الماس تر ياقوت حمرا ريخته
اين باده را ترکي عجب درماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ريخته
آيد حبابش در نظر مانند مرواريد تر
بر سطحي از لعل و گهر بهر تماشا ريخته
مفرش از او گلگون شده چون توزيئي پر خون شده
در باغ آزريون شده يا خون عذرا ريخته
مينا چو مرغي نيمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلويش هر زمان فواره آسا ريخته
مي از درونش جلوه گر مانند ناري پر شرر
در آب خشک اين نار تر ساقي بعمدا ريخته
آن ساقي خود کام ما تاراج ننگ و نام ما
اين آتش اندرجام ما بر دفع سرما ريخته
مستسقيستي لاجرم آماس دارد در شکم
با اينهمه نفخ و ورم در سينه صفرا ريخته
خواند بزاري خود بخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئي نکيسا ريخته
ني همچو ماري جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دريده چند جا دندانش يکجا ريخته
از بسکه نائي با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام اين مار اي عجب شهد مصفا ريخته
دف پوست پوش ميکشان حلقه بگوش ميکشان
وقت خروش ميکشان شکر ز آوا ريخته
خنياگران اندر نوا را مشکران کوبنده پا
وزبوسه در دامان ما نقل مهنا ريخته
غردهوا چون ببرها وزميغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلوي لالا ريخته
کشتند پيلي را دمان سودند ويرا استخوان
نک سونش ستخوان آن بر سبز ديبا ريخته
چون صبح تبشير آورد قرص طباشير آورد
پستان پر شير آورد شيرش بصحرا ريخته
هم دايه بستان بود هم سايه مستان بود
وز مايه پستان بود شيرش بهر جا ريخته
غريد ابر از آسمان زد بادمشتش بر دهان
دندانش ازآسيب آن در قلب هيجا ريخته
تا بر کشيد ابر سيه در پيش رنگين غاشيه
کافور ناب و غاليه در کوه و دريا ريخته
گه سونش در و گهر بيزد بخاک تيره بر
گه بيضه کافور تر بر مشک سارا ريخته
چون قطره بارد برزمين گوئي که درهاي ثمين
از ملک هندستان و چين تا حد صنعا ريخته
تا يوسف گل را بتن ديمه دريده پيرهن
يعقوب وار اندرچمن اشک زليخا ريخته
بس کن اميري اين سخن طرحي ز نو آغاز کن
نقش اساطير کهن در زند واستا ريخته
—
(المطلع الثاني)
اي بر کمر زنار سان زلف چليپا ريخته
لعل لب جان پرورت خون مسيحا ريخته
من درپي نوش لبت جان و دل و دين باختم
گردون نثار غبغبت عقد ثريا ريخته
رويت ز جنت آيه ي مويت ز شب پيرايه ي
بر صبح رويت سايه ي از شام يلدا ريخته
از برگ گل سيمين برت از مشک اذفر افسرت
ايزد تعالي پيکرت از در بيضا ريخته
گرچه تنت نساج صنع از برگ نسرين بافته
گوئي دلت صناع خلق از سنگ خارا ريخته
عکس رخ يار است اين يا نور رخسار است اين
يا جذوه نار است اين در طور سينا ريخته
آن فال فيروزش نگر روي دل افروزش نگر
مژگان دلدوزش نگر خون دل ما ريخته
تا ساقي رندان شده آتش بجانها در زده
دامانش در دست آمده گيسويش در پا ريخته
ابروي آن سيمين سلب خونم بريزد بي سبب
چون ماهيار بي ادب کوخون دارا ريخته
بر چهره آن نازنين موسي است خور در آستين
بر طره آن مه جبين مشک است عمدا ريخته
در جشن شه صاحب زمان بادام و شکر هر زمان
از منطق شکر فشان وز چشم شهلا ريخته
اين مطلع آمد خوبتر از عقد مرواريد تر
چون طوطي طبعم شکر از نطق گويا ريخته
(المطالع الثالث)
آمد بصد شوخي ز در ترکي که خونها ريخته
خون دل يکشهر را چشمش بتنها ريخته
چون او نباشد هيچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زين ره هر نفس سر در کف پا ريخته
خورشيد شمع خرگهش کيوان غلام درگهش
جانهاي شيرين در رهش طوعا و کرها ريخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش (علمه البيان) بر لوح اسماء ريخته
ادريس در تدريس او شويد ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطاي لوقا ريخته
با معجز عيسي لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ايزد تعالي ريخته
بخشد تعين ذات را روزي دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هيولا ريخته
از حرز مريم جوشني بر کتف عيسي دوخته
وز مغز آدم عطسه ي بر خاک حوا ريخته
فضل عميمش صبح و شام اين چار عنصر را بجام
آنسان که بايستي مدام از هفت آبا ريخته
بر کاخ نصرش اي فتي (نصر من الله) آيتي
در جام فتحش شربتي ز (انا فتحنا) ريخته
چون پرده بردارد ز رو گيرد جهان از چار سو
از بس کرشمه ناز او از روي زيبا ريخته
روح الله آيد جان بکف در در گهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسيحا ريخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار کبران خامشد هم آب ترسا ريخته
خوني که هنگام جدل در سينه کرار يل
از اهل صفين و جمل وز ابن کوا ريخته
خواهد تلافي کرد نا فرصت بدست آورد نا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ريخته
ايمهدي صاحب زمان کز عکس تيغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ريخته
لختي بمحزونان نگر سوي جگر خونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ريخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ريخته
خصم ترا با آبها آميخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بينا ريخته
اي سايه مهر تو پر گسترده برشمس و قمر
وي مايه قهرت شرر بر هفت دريا ريخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانگاه را کز چشم شهلا ريخته
در مولدت مير اجل آراست جشني بي خلل
وز دست او در اين محل زر بي تقاضا ريخته
ميراست يکدر يا کرم ميراست يک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پير و برنا ريخته
ويژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابيات غرا ريخته
چون نيک خواندي مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بيني از هر مصرعش شهد مصفا ريخته
(المطلع الرابع)
تا مير خون دشمنان بر خاک هيجا ريخته
مريخ را از هيبتش در زهره صفرا ريخته
تير فلک بر خط او بنوشته نقش عبده
وز شرم دستش آب جو از ديده دريا ريخته
تيرش قد شيرژيان خم کرده مانند کمان
تيغش ز شکل دشمنان ترکيب جوزا ريخته
تا امر شه را متصل بنوشت طغرايش سجل
دانش روان فرهنگ دل بر نقش طغرا ريخته
چون خامه راند بر ورق گيرد زدانايان سبق
گوئي بر اين نيلي طبق عقد ثريا ريخته
دزدان زبيمش هر گران پوشيده رخت مادران
وز داد او سوداگران در کوچه کالا ريخته
در حضرتش بنهاده سر ميران هند و کاشغر
خاک قدومش در بصر مير بخارا ريخته
ميري چنين بيسار دان با زيردستان مهربان
هنگام گفتار از زبان نقل مهنا ريخته
مانند نخلي بارور بيخش کرم شاخش هنر
جاي ثمر از اين شجر لولوي لالا ريخته
زين شاخ بارد روز و شب نعمت بمردم بي طلب
چونانکه بر مريم رطب از نخل خرما ريخته
تا گل برافرازد علم تاجنبش آرد موج يم
تا ز ابر باران دمبدم در کوه و صحرا ريخته
خصمش ذليل و ناتوان در بند نکبت جاودان
چون طارمي کاجزاي آن از باد نکبا ريخته
—
(نکوهش)
در ليله يکشنبه 16 صفر 1330 انشاء و در عصر چهارشنبه 24 صفر 1330 تحرير يافت.
در خراسان ميرزا صدراي نجد السطنه
کرده بيدادي که اندر گله گرگ گرسنه
گر خراسان جان برد از دست روس و انگليس
جان نخواهد برد از بيداد نجد السلطنه
چار تن در چار موقع ايمحابا بيدرنگ
طرفة العيني زند يک کاروان را يکتنه
نجدي اندر دفتر و زرگر بدشت شهريار
طالش اندر جنگل و کرد خزل در گردنه
رستم دستان اگر با جوشن و خفتان و خود
نزدش آيد باز گردد روت و عور و برهنه
ميرود در خوان دعوت همچو سيل از کوهسار
ميگريزد از بر مهمان چو باد از روزنه
همچو او يغما نه قشقائي کند نه شهسون
همچو غارت نه سنجابي کند نه زنگنه
خامه اش مانند تير بوالحنوق اندر طفوف
اشتها چون تيغ سيف الدوله اندر خرشنه
حرص از طبعش دمد چون برق از باران تيز
آز از کلکش جهد چون آتش از آتش زنه
فرع بيش از اصل مي بندد رسوم افزون ز جمع
ماليات سال آتي خواهد از هذي السنه
رسم گيرد در دهات از کنگر و ريواس و قارچ
باج خواهد در بلوک از يوشن و از درمنه
چون بلوچ آيد سوي ييلاق و کوه از گرمسير
در هواي ماست ميچسبد بتخمش چون کنه
ور مگس در دوغش افتد روغنشرا بالتمام
از براي شورباي خود کشد با منگنه
کاشکي اين گرگ پيش از خوردن اغنام خلق
طعمه شيران نر گشتي بدشت ارژنه
غير خود را ديد نتواند زرشک اما ببخل
مثل خود را هم نخواهد ديد جز در آينه
بوالعجب کاين پهلوان زير نگالي چون فتد
بر نميخيزد ز جا با گرزهاي دهمنه
روز و شب اندر خمار خمر و افيونست ليک
وقت دزدي ديده اش آسوده از نوم و سنه
گرچه باشد کودن و گيج و زبان نافهم و گول
چار گفتار مرادف ياد دارد ز السنه
از فرانسه (دن موا) از لفظ تازي (اعطني)
ز انگليسي (کيومي) از گفت ترکي (ورمنه)
صدريا گم کرده ي پا تابه و پالان خويش
بلکه خود را نيز گم کردي ز دور ازمنه
روزگار زن جلب پرور ترا از ياد برد
فحش بي بي قرقر بابا و دشنام ننه
دخترت دارد يل و چادر نماز و قندره
خانمت پوشيده پاچين و شليته و نيمتنه
ملکيت پوتين شدو پا تابه ات شلوار گشت
فقر و ذلت شد بدل بر احتشام و هيمنه
تيز بر ريشت بنه اين نخوت و باد و بروت
… نت بهل اين طمطراق و طنطنه
رو بجلگه دلگشا کن لعب سور و قنطرک
ميگو و مهياده خود با کالجوش و اشکنه
عارت اندر رک نه روي تخته افتد اين جسد
ننگت اندر تن نه زير گل بماند اين تنه
تو قبايت اطلس و بابات مانده بي کفن
تو بهشتت مسکن و مامات مرد از مسکنه
رو شب آدينه صد من ترب خالص خير کن
بر سر صندوقه آن مؤمن و آن مؤمنه
شعر من زهراست باشد در مزاجت سودمند
سودمند آري بود مر کوفت را دار اشکنه
تا ز قول پارسايان در کلام پارسي
شوي خواهر يزنه باشد خواهر زن خوازنه
خواهر آن خوازنه ات… زن آن يزنه ات
حبذا حصني حصين از دو زناي محصنه
لعنت حق بر تو بادا جاودان چندانکه هست
کرسي حق را سعه عرش الهي را زنه
غل بساقت…. خر در … ن و آتش در جناح
شتم و لعن از ميسره طاعون و طعن از ميمنه
زهرت اندر آب جاري آبت اندر ديدگان
ني بناخن باد و اندر پلک چشمت ناخنه
تن بدار الخزيت اندر روح دردار البوار
سر بدار الدوله و پيکر بدار السلطنه
اين قصيدت را بدان بحر روي گفتم که گفت
(رسم بهمن گير و از نو تازه کن بهمنجنه)
وزير داخله
هر که مي بيني تو بر گرد وزير داخله
دستک دزد است و در ظاهر شريک قافله
تا نيايد قائم آل محمد بر سرير
کس نداند چاره اين دزد و دفع اين دله
حوزه ماليه باشد واديي پرخوف و بيم
جسته ديوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفيان از آشيان چلچله
گر شنيدستي که اندر ملک ايران شد معاش
منشيان را از رسوم و شاعران را ازصله
شاعر بيچاره شد مرحوم و منشي مانده است
زنده با يک داستان دعوا و يکدفتر گله
دست هريکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده بانيش قلم کاري که تير حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولي حق القلم
در شکم مانده است محتاج دواي قابله
وزپي حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تحت قواي عامله
مرکز عدليه حمامي بود بي سقف و بام
جاي دلاکان در ان مشتي زنان حامله
اندرين حمام جمعي لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پا يها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف ليلي را اسير سلسله
وجه در صندوق و اجزارا حوالت ميشود
قسط جدي و دلو و حوت اندر اسد يا سنبله
هر که درماليه شد ماليه اش تاراج رفت
هر که در عدليه آمد خورد داغ باطله
هست درماليه هر چيزي بجز اعطاي حق
هست در عدليه هر چيزي بغير از معدله
چون وزير جنگ آيد در سخن گوئي بود
حکمراني با رعايا پادشاهي بالله
در حضور وي گرت عرضي بود آهسته گوي
زانکه آقا خسته شد ديگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنک را نيکو هميداند ازانک
معني خمپاره در تعريب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزير تلگراف
جاي حيرت نيست هرگز اي رفيق يکدله
زانکه شيطان وحي را بر اولياي خويشتن
فرض داند گرچه باشد سيم مد بسمله
خارجي منصف تر است از اين وزير خارجه
اي پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فروماند بگل
يا بدست اجنبي کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زيرا که اعضايش بود
فاطمه بيدندان ربابه کوره شاباجي شله
اين وزيران کرده اندر مملکت کاري که کرد
برق با خرمن شرر با پنبه گرگ اندر گله
ني عجم را آب باقي ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست بر جا مانده اندر سومله
ملک را بايد مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را بايد مسافر داد زاد و راجله
اعتقاد بنده بر اين است کاندر روزگار
از وزارت يا وکالت نيست بهتر مشغله
گر وزارت را نيابي سعي کن شايد شوي
منشي کابينه فعال يابن الفاعله
ليک بهتر زين سه ملائي است کاندر اين بلد
کرده ملا در شباني کار گرکان گله
خاک آبستن شود از تخم گل سنگ از عقيق
وز قضيب خر نگردند اين جماعت حامله
ريش ملا تاکنون هرگز نرفت اندر گرو
دمب ملا تاکنون هرگز نماند اندر تله
دستشان چون نيش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعي پر سموم قاتله
زنگ بدنامي زدود از رويشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشيد گردد مصقله
بي کتابان با کتاب اندرسر هم ميزنند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
شيخنا را نيست يکمثقال پشم اندر کلاه
بلکه اورا نيست يکقيراط مغز اندر کله
من ندانم زاده شمر است يا نسل يزيد
من ندانم تخمه کعب است يا از باهله
اينقدر دانم که اندر اصطلاح عاميان
گربه را کشته شب اول کنار حنجله
چند روزي مانده است اندر نجف يا کربلا
چند سطري خوانده است از صرف ميرو امثله
گاده با احليل زنهاي عرب در صومعه
خورده با تعجيل سرشير و رطب در سومله
از ملک والاتر است اينک بتقوي و ورع
از فلک بالاتر است اکنون بقدرو منزله
در سئوال از خلق پيش و در جواب از قوم پس
گر چه نتواند تميز اجوبه از اسئله
آيت الله معني آن ذات پاک آمد هلا
حجة الاسلام نامش زآسمان آمد هله
آيت است اما دوم زآيات تسع موسوي
حجت است اما بود خالي زوجه و باطله
مفتي و قاضي غياث الدين امين الحق يکي است
گربه هم هراست و هم سنور و قط هم خيطله
حل لا ينحل عمامه اش حجت قاطع چماق
اينش روشن تبصره آنش هويدا تکمله
خرمن اميد جمعي را بر آتش مينهد
آن خردون دله اندر پي کيخردله
عيب دارالشرع را تشريح ننمايم از آنک
نوع ضايع مي شوم بر مي خورد بر سلسله
اينقدر گويم که از بس خارج ازره ميروند
در جهنم هم نشايد رفت با اين قافله
جنگ با قرآن کند خصمي بحيدر چون رود
بر سر ني خرقه عثمان و دست نايله
مجلس شوراي ملي جنگلي شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرکوشان رها خرسان يله
فرق بيدستار و همچون ميکشان در عرب?
پاي بيجوراب و همچون حاجيان در هروله
چون بنطق آيند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خيزند اندر گيتي افتد زلزله
بهر تقطيع فعولن فاعلن مستفعلن
آن يکي گشته و تد آن يک سبب آن فاصله
دائما در مبحث الفاط بيمعني شوند
باعث تعطيل مقصود اين نفوس عاطله
گر نباشند آن وزيران ميشود کوته فساد
ور بميرند اين وکيلان ميشود ارزان غله
جمله چون انگشتري در دست ديوان اندرند
تابکي جان برادر پرتي از اين مرحله
گردش ايشان بتحريکات غير است اي پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بيني از وکيلان لعن بر ابليس کن
زآنکه ميباشد صغيران راديت بر عاقله
درصف نظميه رو کن تا ببيني فوج فوج
صد هزاران دزد ماهرتر زمختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدايان برسر ديگ شله
بيني اندر هر بلد جوق پليسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنين امنيه را بيني بهر منزل گهي
نيش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
اي فکل در گردن و کت در تن و پوتين بپاي
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکي بوزينه سان بر عرشه منبر جهي
نطق چون بلبل کني با گردني چون بلبله
از تو ونطق وز پوتين و کراوات و فکل
جمله بيزاريم خواهي نطق کن خواهي گله
ايجهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوي تان مبل بر جراد و قمله
آبي و امرودتان ازگيل و سنجد داد بار
سيب و شفتالودتان شد زنجبيل و آمله
ياد باد آن ريش عنبر بارو تنبان قصب
ياد باد آن جبه زر تار و شلوار سله
ياد آن ارخالق رارا وچوخاي برک
ياد آن چاک قبا و آن تکمهاي انگله
ياد ديگي ديگي و اسب قبل منقل زپس
ياد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابينه و کميسيون موقوف دار
زآنکه مارا زين سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوي ميليمترم دشمن ميليگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پيش من خامش نشين
يارمن زادالمعاد است و صحيفه کامله
بارالها حرمت اسحق واشموئيل و عيص
حق يوحنا و ذوالکفلو شعيب و حنظله
اين عدول المؤمنين را از سرما دفع کن
تا فروشد هر کسي جنسش بنرخ عادله
(در تسليت شاهزاده خانم عيال عماد الملک طبسي فرمايد)
نگار من تن سيمين خود برخت سياه
چنان نهفته که در تيره شب چهارده ماه
سياه پوشيد آن گلعذار و روز مرا
زسو گواري خود کرد همچو شام سياه
برفت چشمه حيوان درون تاريکي
نهاد لاله نعمان زمشک سوده کلاه
شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم
گسست موي و پريشان نمود زلف دو تاه
همي پراکند از هر دو جزع مرواريد
همي دميد برخسار همچو آينه آه
ايا گزيده ترين دخت شهريار عجم
که شد نژاد تو از خسروان والا جاه
توئي نبيره طهماسب شاه کيوان قدر
توئي نواده خاقان و سبط نادر شاه
تو شاد داري خرم روان پاک نيا
تو زنده کردي نام پدرت طاب ثراه
نشان حشمت تو ظاهر است در آفاق
حديث عصمت تو ساير است در افواه
سخا و جود بابر کف تو بسته اميد
کمال و فضل بخاک در تو جسته پناه
ببارگاه تو بهرام و تير بسته ميان
بخاک راه تو برجيس و مهر سوده جباه
به پيش قصر کمالت فلک نيارد پاي
درون کاخ عفافت ملک نيابد راه
زهوش و فضل و فروغ و فر و کمال تو تافت
بچرخ مشتري و تير و مهر و زهره و ماه
بدان مثابه بلند است دامنت که مدام
ز دامن تو بود دست آسمان کوتاه
از آنکه چرخ نهم برترين مقام وي است
که چاکران تو را شد فروترين خرگاه
گر آفتاب شود في المثل بچرخ نهم
کجا تواند کردن بسايه تو نگاه
ز تو ببالد برقع برايت و به نگين
ز تو بنازد معجر بافسر و به کلاه
بحضرت تو حديثي فرا برم که بود
خداي عزوجل مر مرا بصدق گواه
به پيش چون تو حکيمي که راز دل داند
منافقي نکنم لا اله الا الله
بدان رسول که آمد ستوده در گيتي
بدان خداي که باشد منزه از اشباه
بدان اراده که بر سلب و نفي من قادر
بدان ضمير که از هست و بود من آگاه
کز اين مصيبت عظمي که دستبرد قضا
بدوستان تو آورده از ستم ناگاه
بسان ساغرمستان دلم پر از خون است
چو طره صنمان قامتم شدست دو تاه
چو ابر خون ز بصر باري و نميداني
که جان مارا در بحر قلزم است شناه
ولي چه چاره که اين باده را از اين ساقي
بطوع اگر نستاني دهند با اکراه
نه کس ببندد اين رخنه را بدست هنر
نه کس گشايد اين قلعه را بزور سپاه
نگويمت كه در اين غم مپوش رخت سيه
كه كعبه ي تو و زيبد به كعبه رخت سياه
خداي را مفشان خون ديده بر دامان
كه دامن تو نيالوده بر بهيچ گناه
مريز اشك و مخور غم در اين مصيبت سخت
مدار تاب و مكن تب در اين غم جانكاه
بطوع خاطر تسليم شو به امر قضا
ز روي صدق رضاده بدانچه خواست اله
چو وقت درگذر آيد چه يك نفس چه هزار
چو دور عمر بسر شد چه پنج و چه پنجاه
زمانه يار نگردد بزور بازوي عقل
گذشته باز نيايد بسوگ و ناله و آه
تن فسرده دل خستگان نژند مكن
دل رميده وابستگان شكسته مخواه
گر اين كلام مرا گوش كردي از سر مهر
يكي حديث دگر آرم اندرين درگاه
بهمت تو كه برتر از آسمان بلند
بدامن تو كه شد دست چرخ از آن كوتاه
كه گر در آب كني غرقه حاضرم بالطوع
وگر در آتش گوئي روم بلااكراه
بخاك پاي تو دارد تن فسرده نياز
بر آستان تو دارد دل رميده پناه
سرم بطوق تو يك گردن است و صد زنجير
دلم بدست تو يك كشته و هزار سپاه
چو در كف تو بود كار دل تو خود داني
باوج ماه رسان يا بيفكن اندر چاه
كنون بپاي خود آمد بدامت اين نخجير
گرش تواني در بند خويش داشت نگاه
شكار شير كن اي جان اگرچه مي دانم
كه در كمند تو شير ژيان شود روباه
الا چو گاه برآيد ز ماه و ماه از سال
الا چو روز برآيد ز هفته هفته زماه
هميشه روز و شبت خوش به بامداد و غروب
هماره سال و مهت نيك درگه و بيگاه
—
قصيده
14 ذي الحجه 1317 در تبريز سروده است
مرا بروز غدير آن پريوش دلخواه
چشاند شربتي از جام وال من والاه
ز نور مي بدلم پرتوي فروغ افكند
كز او نبوده بجز پير مي فروش آگاه
شنيدم آنچه كليم از درخت طور شنيد
و يا بليله اسري ز حق رسول الله
من از كشيدن مي مست و اينت بوالعجبي
كه بود ساغر باده از آن دو چشم سياه
مرا بنيم نگاه آنچنان پريشان كرد
كه هوشخويش نيارستمي بداشت نگاه
زدم بهمت پير مغان بگردون پاي
چو بندگان وليعهد آسمان خرگاه
بلند رتبه محمد علي شه آنكه گزيد
ز خسروانش والا مظفر الدين شاه
بدو ببالد و ديهيم و تخت و تيغ و نگين
بدو بنازد اقبال و بخت و ملك و سپاه
حسود گو گله كم كن كه نيست هر دستي
سزاي خاتم و نه هر سري سزاي كلاه
نه هر درخت كه رويد ز خاك باشد سرو
نه هر ستاره كه تابد بچرخ باشد ماه
يكي مقاله سرايم بصدق ومي طلبم
خداي عزوجل را در اين مقاله گواه
كه گر نباشد با طعم انگبين حنظل
وگر نيارد رخسار لاله خشك گياه
نه لاله را بود اصلا در اين عمل تقصير
نه انگبين را باشد در اين قضيه گناه
خدايگانا شاها توئي كه چرخ بلند
بروز حادثه آرد بسايه تو پناه
بدامنت نرسد دست آسمان زيرا
كه دامن تو بلند است و دست او كوتاه
اميدوار چنانم كه سال عمرت باد
هزار و سيصد و هشتاد و پنج در پنجاه
—
تقريض بر مسافرت نامه جناب حاجي معين السلطنه آقا ميرزا محمد علي رشتي دام اقباله العالي که به اروپا و امريکا سفر کرده بود در ماه رمضان 1323 در رشت انشاء شد
تبارك الله از اين نغزنامه دلخواه
كه بر كمال نگارنده شاهد است و گواه
اگر كسي را باشد در اين جريده نظر
وگر كسي را افتد بر اين صحيفه نگاه
ز كار مردم گيتي همي شود واقف
ز حال مشرق و مغرب همي شود آگاه
همي بداند كاندر فرنگ و امريكا
چگونه باشد سامان ملك و كار سپاه
بخاك شرق كجا خيزد از صدف گوهر
بملك غرب چسان بردمد ز خاره گياه
سوي كدام ره آيد كس از كدام بلد
سوي كدام بلد آيد از كدامين راه
معاينه كندت داستان كوه (وزوو)
كه چاه در دل كوه است و دود در دل چاه
درستگوئي جام جهان نماي اينست
بيادگار ز جمشيد آفتاب كلاه
در آن نبشته خط استوار و محور و قطب
مدار مهر و نقوش زمين و گردش ماه
فسون چشم غزالان روس و روي سپيد
فنون عشق نكويان روم و زلف سياه
نگاشت با خط خود اين كتاب وافي را
(معين سلطنه) مير گزيده طال بقاه
سپهر مجد (محمد علي) كه درگه فخر
بود ز دامن او دست آسمان كوتاه
كف جوادش بخشد بهر فقير عطا
در بلندش باشد بهر غريب پناه
در آن سفر كه بامريك شد ز خاك فرنگ
بعهد خسرو مبرور (ناصرالدين شاه)
بقصد ديدن بازارگاه (شيكاغو)
شتافت با دل روشن در آن نمايشگاه
بسير انفس و آفاق شد دلش مشغول
پس از اجازه فرخ پدرش طاب ثراه
بشهرهاي بديع و به ملك هاي وسيع
سفر گزيد و نياسود درگه و بيگاه
ز قله ي كه نيارد پلنگ كرد گذر
بلجه ي كه نتاند نهنگ كرد شناه
گذشت و گشت بگرد زمين تو پنداري
كه گرد شمس زمين گرد خاك گردد ماه
كسي نبودش جز راي مستقيم نديم
كسي نگشتش جز عقل دوربين همراه
در آن بلاد بسي ديد نقشهاي شگرف
كه ذكرشان نه باسماع در نه در افواه
سپرد خامه همت بدست منشي فضل
نبشت نامه اسفار خون بعون الله
اميدوار چنانم كه كردگار جهان
همي بداردش از گردش زمانه پناه
ليله چهارشنبه 9 شهر شوال 1323 در دارلمرز رشت
—
حکايت
گويند از خراسان شد تاجري روانه
با كاروان بغداد سوي طواف خانه
چون كاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن ديار دلكش ياري بدش يگانه
گشتش ز جان پذيره بردش بخانه خويش
گرد آمدند بروي ياران زهر كرانه
روز وداع مهمان با ميزبان خود گفت
مالي است مي سپارم نزد تو دوستانه
چون ميزبان شنيد اين گفتا مرا نباشد
نه كيسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نيست عذري در اين ميانه
آن به که مال خود را آري بنزد قاضي
بر وي همي سپاري آن نقد را شبانه
بازارگان مسكين شد در سراي قاضي
نقدي كه داشت بر وي بسپرد محرمانه
آنگه بسوي مقصد با كاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پيش قاضي
تعظيم كرد و از صدق بوسيدش آستانه
گفتا بدو كه يا شيخ در ده امانتم را
فالله يأمر الناس بالعدل و الامانه
قاضي بگفتش اي مرد منكر نيم كه از خلق
نزد من است امانات بسيار و بيكرانه
اما ترا بتحقيق اينك نمي شناسم
گو! كيستي؟ چه داري از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشاني گز من گرفتي آن زر
بردي درون صندوق هشتي بكنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون مني روا نيست
زين قصه لب فروبند كوتاه كن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمي كه زد بجرئت
در بطن خبث بر شير بشرين بو عوانه
حاجي ز نزد قاضي مأيوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استكانه
پس رميق ديرين آورد شكوه و داشت
اشك از دو ديده جاري آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامي افكنده ي كزين پيش
نه ياد آب دارم نه آرزوي دانه
اينك شدم چو مرغي كز زخم شست صياد
بالم شكست و ماندم مهجور از آشيانه
اين شيخ بي مروت مالم گرفت و از پي
ميخواست پيكرم نيز خستن بتازيانه
يار كهن بدو گفت سود تو در خموشي است
چونان كه نفخ دل را سود است رازيانه
با كس مگوي اين راز و زاو مكن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد اين ترانه
آنگاه با اميري از چاكران سلطان
اين رازك نهاني بنهاد در ميانه
گفت آن امير فردا هستم به پيش قاضي
با يار خويش بر گوي كانجا شود روانه
تا من بقصد اين كار بر جان وي گشايم
تيري كه سالها بود پنهان در اين كتانه
روز دگر شتابان آمد به پيش قاضي
گفتا كه بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد كعبه دارد زين رو بخواست مردي
دا دانش و كفايت با طاعت و ديانه
تا بسپرد بدستش تاج و سرير و خاتم
هم ملك و هم رعيت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغير قاضي
نشناسم اندرين ملک مردي چنين يگانه
بعد از دو روز ديگر شه خواندت بمحضر
بخشد سرير و افسر با ملكت زمانه
قاضي ز جاي برخواست خواندش درود بيمر
با منت فراوان با شكر بيكرانه
ناگه رسيد حاجي با احترام لايق
در پيشگاه قاضي خم كرد پشت و شانه
قاضي پس از تواضع گفتا امانتت را
جويا شدم ز قنبر پرسيدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهي
ناگه رسيد پيغام بر من ز قهرمانه
كاينسان وديعه را پار هشتي تو در فلان شب
نزد فلان خواتون در كيسه فلانه
چون باز جستم آن كيس ديدم بسان سد گيس
دور از فسون و تلبيس مهر تو با نشانه
سيم است و زر و گوهر در كيسه ي مطير
سرخي بابره اندر سبزيش بر بطانه
اينك بگير و پيش آر دستت كه من ببوسم
بر جاي آنكه كردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است كاين قول صدقست پاي تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجي گرفت و بوسيد از شوق دست قاضي
گفتا دهد خدايت اقبال جاودانه
اين بخششي كه امروز بر چاكرت نمودي
هرگز نكرده حاتم يعني ابوسفانه
تو خواجه ي و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ايم جوئيم از فضلت استعانه
روز دگر بيامد سرهنگ نزد قاضي
قاضي ز مقدم وي زد طبل شاديانه
گفتش خبر چه داري از شاه و نيت حج
سوي طواف خانه كي مي شود روانه
گفتا عزيمت شه شد منصرف ازين راه
زيرا كه حج روا نيست برذات خسروانه
گيتي بود سرائي كش استوانه شاه است
نبود روا كه جنيد از جاي استوانه
مقصود بنده اين بود كز پيشگاه سامي
بستانم آن امانت كش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره اين شد كه مال حاجي
از كيسه ات كشيدم با مته و كمانه
هم بار دوست بستم هم مشك تو گشادم
زين گونه مي توان زد تيري بدو نشانه
اينك رسيده فرمان از شه كه مسند خويش
بر چيني و تن آسان باشي درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ي بگيتي
بنشين و ناله سركن چون استن حنانه
گي آيد از خيانت جز ننگ دزد شاهر
كي زايد از ذرايح جز سوزش مثانه
يا مسند رياست يا دستگاه سرقت
بر داشتن بيكدست نتوان در هندوانه
—
قصيده
در مدح محمد وليخان نصرالسلطنه
تا كه روز از هفته و هفته ز مه ماه از سنه
نگذرد فيروز و فرخ باد نصرالسلطنه
صاحب فرخنده سردار معظم آنكه هست
طلعتش چون آفتاب و فكرتش چون آينه
خانزاد حيدر است و چاكر شه زين سبب
شد دعايش فرض بر هر مؤمن و هر مؤمنه
تا پرستار معارف گشت و پشتيوان علم
برسرگردون زدند اين هر دو خرگاه و بنه
حزم او كوهي ز آسيب تزلزل بيهراس
عزم او سيلي كه از كوه آيد اندر دامنه
شام تاريك وطن را فكرش افروزد چراغ
همچنان كاندر فروزد آتش از آتش زنه
در سياست آن چنان غالب كه بندد فكرتش
در قلوب خلق بر انديشه بدروزنه
قدر وي در كشور ما آنچنان باشد عزيز
كاب اندر كام عطشان نان بچشم گرسنه
در سپاه فضل و جيش عدل و اقليم هنر
اوست سالار نخستين با شكوه و طنطنه
چون شود بر قلب بدخواهان دولت حمله ور
يسرش اندر ميسره پيداست يمن از ميمنه
با دل بيدار و مغز روشن و رأي درست
ملك را ايمن كند از چشمهاي خائنه
شاد زي در سايه ملك اندرين خرم بهار
(اي درخت ملك بارت عزو بيداري تنه)
—
قطعه
اي مجير السلطنه از … ملك
دفتري دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئي بنده را كز دامنم
دست بر كش چون نيم او را لـله
پاسخت اين است كاندر شرع ما
شد صغيران راديت بر عاقله
مي شناسم من ترا بر اين گروه
سيد و قوم و رئيس سلسله
ليك … الملك در اين دوده هست
تالخ چون دربار گندم كاكله
دزدي و كلاشي اندر مذهبش
اين يكي فرض است و آن يك نافله
چشم دزدان از رخ ايشان برد
روشني بعد از وزير داخله
صبر من اندر بر اطماع وي
لقمه ي باشد برون از حوصله
آنچه كرده است او بمن هرگز نكرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بداني شرح اين راز نهان
گوش ده آگه شو از اين مسئله
از كريمي بنده را ادرار جود
در كف وي شد بعنوان صله
خورد ادرار مرا آن شوخ چشم
زد بكون خويش داغ باطله
لاجرم هر روز راندم نزد وي
قاصدي با ساز و برگ و راحله
بسكه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پاي هر دو شد پر ز آبله
از كف وي قطره ي بر من نزاد
گرچه بودم از مايه من حامله
كرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام تن يله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
انكه در تركي بود گر تنگله
عنقريبستي كه سعد …. ما
افكند در كوه و صحرا غلغله
با سپاهي زفت و قطاع الطريق
با گروهي دزد و طرار و دله
زرگر و كاكاون و بيرانه وند
كوسه احمد لوئي جارو تله
حمله ور گردد بابناء السبيل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتون نان ببندد همچون شمر
تير بر طفلان زند چون حرمله
مي مكد خون فقيران چون شپش
ميگزد تخم غريبان چون مله
از خدا خواهم شبي او را چو موش
دست زير سنگ و دمب اندر تله
—
عدليه پيشين
مگذر از كنار عدليه
گه خرابست كار عدليه
كس نپندارم از وضيع و شريف
كه نباشد دچار عدليه
آن شنيدم ..ير دوله شبي
گفت با مستشار عدليه
من همانم كه كرده ام فاسد
تا ابد كار و بار عدليه
گر نبودم كجا شدي ظاهر
اين چنين اضطرار عدليه
پند من بشنو و بخاطر دار
سلب كن اقتدار عدليه
عدل اگر بود مي زدند آتش
از يمين و يسار عدليه
پارتي جو ز عدل كمتر گو
عدل نايد بكار عدليه
شرع را نيز از ميان بردار
تا شوي يادگار عدليه
زانكه چون شرع نسخ شد گردد
سبب افتخار عدليه
تا تواني رجال كافي را
ره مده در حصار عدليه
هم خود بر رواج تمبر گمار
نيست جز اين شعار عدليه
هر كجا يك دني بدگهريست
مي بدان يار غار عدليه
مرمرا عار نيست گر بشوم
تالي ابريق دار عدليه
بلكه مقصود من شود حاصل
شرع گردد شكار عدليه
بار الها بحق هشت و چهار
تو برآور دمار عدليه
—
قطعه
خداوندا توئي امروز در ملك
چراغ مملكت شمع قبيله
بنانت بحر دانش را سفينه
كلامت بيت حكمت را عقيله
جمال دانش از رويت هويدا
چو ناز و ثروت از عام الجميله
نه فرسائي تو از جذب دل و جان
نه شمس از جذب اقسام ثقيله
مرا اي مير دانا دست گردون
بگردن بسته اينك دست حيله
تنم چو شتربه در دام مرگ است
ز كيد دمنه و مكر كليله
بديوان خانه عدليه ديوي است
چون آن ديوي كه شد نامش عديله
تهي شاه بنده را كاشانه ز آن ديو
چو امعا از پس شرب هليله
بدم از فربهي چون شوشه سيم
شدم از لاغري زرين مليله
مرا جوع البقر افكنده از پاي
خزان گرم نشاط اندر طويله
پي يكحبه با سگ در جوالم
كه دنيا جيفه ي شد مستحيله
تنم تار از لعاب خامه خويش
بگرد خويشتن چون كرم پيله
زيم خوار و خورم خار و كشم خار
بسان اشتر نر در مسيله
ندارم از براي راحت خويش
بجز الطاف آن حضرت وسيله
ازيرا سوي درگاهت باميد
همي كردم وسيلت زين رسيله
وجود من بعدليه ضرور است
چو اندر قرمه سبزي شنبليله
الا تا در جهان ممتاز باشد
نبات از جنس و حيوان از فصيله
زند بر گرگ شاخ و كله باشير
بزت در گله اسبت در قسيله
—
قطعه
در دوشنبه سوم جميدي الاخرة 1322 15 ماه اوت 1904 که جناب مستطاب اشرف پرنس ارفع الدوله امير نويان آقا ميرزا رضا خان سفير کبير دولت عليه ايران مقيم استامبول به ايران آمده و در باغ مبارک آباد مهمان حضرت اشرف والا شاهزاده سلطان عبدالمجيد ميرزا عين الدوله اتابک بود. در شماره 24 ادب از سال سوم انشا و درج گرديد.
اي ز قسطنطين بدارالملك ايران تاخته
صيت دانش در صف كون و مكان انداخته
گه چو ابر اندر بهاران خيمه بر دريا زده
گه چو سيل از كوهساران سوي صحرا تاخته
در گلوي حق پرستان شهد رحمت ريخته
بر سر اعداي دين شمشير عدوان آخته
شاد زي در پيشگاه شهريار حق شناس
اي بدرگاه شهنشه سر ز پا نشناخته
تو بشه فرمان گذاري ما ترا فرمان پذير
تو بدولت باخته دل ما ترا دلباخته
تابشي از برق تيغت خرمن مه سوخته
جنبشي از نوك كلكت كار عالم ساخته
آن يكي شمع كرامت در زمين افروخته
وان دگر چتر شهامت بر سپهر افراخته
عنقريبستي كه بينم مر ترا ز اقبال شه
ساخته كار زمين زي آسمان پرداخته
تا تو از شادي چو كبكان در نشاط و خنده ي
دشمنت بادا ز غم كوكو زنان چون فاخته
—
ارتجالا بحاج ميرزا احمد معين الممالک رشتي نوشتم
شده از دور چرخ فيروزه
همه ايام چون مه روزه
سروران را تهي نموده فلك
سرو پاي از كلاه و از موزه
سنگ تقدير پيشگاه قضا
سوده مر خلق را پك و پوزه
سيب ها گشته اند شفتالود
پسته ها گشته اند جلغوزه
نرگدايان بفكر پادشهي
پادشاهان بقصد در يوزه
سيرها ديده ام ز گرسنگي
كه برآرند همچو سگ زوزه
گفتي آكنده مغز اهل خرد
از مي و چرس ويره و يوزه
بنده را هم سپهر وارون ساخت
پشت خم زير بارسي روزه
شد فداي سبيل مشروطه
نانم از سفره آبم از كوزه
—
ماده تاريخ جلوس
شهنشاه ايران محمد علي شه
بگردون دولت برافراشت خرگه
سرير از سپهر آمدش افسر از خور
سپاه از كواكب شدش رايت از مه
نسيم عنايات او باغ دين را
چو اردي بهشت است يا فروردين مه
همايون خديوي كه شاهان ببارش
سر بندگي سوده بر خاك درگه
ز سهم خدنگش هژيران جنگي
خزيدند در غارها همچو روبه
شها آسمان از خدائي و شاهي
نصيب شهان پنج داد و ترا ده
همين بس كه راي ترا كرد امضا
شهنشاه ماضي سقط الله رمسه
تو آزاد كردي همه بندگان را
كه بد قلبت از سر اين حكمت آگه
بدانستي اي شه كه بيمار ملکت
چو دارو نيابد بميرد بنا گه
بدانستي اي شه در شام غفلت
نسوزد چراغ ستم تا سحرگه
نشاندي شه معدلت را بكرسي
كشيدي برون يوسف داد از چه
بخواندي همه مردمان هنرور
براندي همه شوخ چشمان كمره
ز روي تو شد ديده ملك روشن
چو از معجز عيسوي چشم اكمه
خيال نفاق از وفاقت مشوش
جمال ستم ز اعتدالت مشوه
رهي ساختي از كرامت كه دايم
رود كاروان عدالت در آن ره
بقا آنت تشبيه كردم وليكن
خرد بانگ زد كاي فلان قصه كوته
ازيرا كه تشبيه كامل به ناقص
خلاف است از اين گفته استغفرالله
كه سال جلوس هميونش آمد
(خداوند قاآن محمد علي شه)
1324
—
قطعات
اي تاجر بي ثروت سوداگر بي مايه
ايوان تو بي ديوار بستان تو بي سايه
بستان ترا پژمان هم سوسن و هم سنبل
ايوان ترا ويران هم پيكر و هم پايه
در بوته غمازان بگداخته همچون زر
در بزم شش اندازان ور باخته سرمايه
انده بتو وابسته از باب الي المحراب
نكبت به تو پيوسته از بدو الي الغايه
بدنامي و ننگت را آورده ملك سوره
بدبختي و نحستر ابر خوانده فلك آيه
بابات بخون غلطيد از كينه اين عمو
مادرت زبون گرديد از فتنه اين دايه
اين دايه و اين عمو خستند روانت را
تا كرد تنت را قوت بن جعده و بن دايه
بر مادر مسكينت از ديده بخاك افشان
خوني كه فريدون ريخت از كشتن بر مايه
كشتيد اتابك را بيجرم و گمان كرديد
كو باغ نياكان را داده است بهمسايه
ديدي كه برادر هات اين روضه دلكش را
دادند بهم سايه با زينت و پيرايه
آن داعيه مرديت چون شد كه رقيب دون
حمدان قوي بسپوخت در ..ن تو تا..يه
—
قطعه
ايا نسيم صبا با وزير داخله گوي
كه اي فكنده به گيتي زدانش آوازه
ازان سپس كه پراكنده گشت دفتر ملك
ز فكر روشن پاك تو يافت شيرازه
رهي ببار گهت قطعه ي فرستادم
كه يافت روي عروس سخن ازان غازه
براي پاسخ آن قطعه ديرگاهي شد
كه تو بغفلتي اي خواجه من بخميازه
كنون بعلت تاخير آن جواب مرا
رسيده است بخاطر حكايتي تازه
گمان مكن كه رهي نيزه را نموده شلال
كه سيم وزر برد از همتت باندازه
ولي ز لطف تو خواهم سوار كاري گشت
كه رام باشد چون بر بلوچ جمازه
دلت خزانه سر باد و سينه گنج گهر
تن عدوت بدار و سرش بدروازه
—
تاجگذاري پادشاه 1332
آفتابي است تاج شاهنشاه
سايه گستر بفرق ظله آله
آفتابي فراز سايه حق
سايه ي زآفتاب هشته كلاه
آفتابي كه زهره و مه و مهر
زير چترش همي برند پناه
سايه ي كز فروغ او ريزد
عرق از چهر مهر و عارض ماه
آفتابي كه بي تجلي اوست
روز تاريك و روزگار سياه
سايه ي زير سايه اش تابان
چتر و تيغ و نگين و افسر و كاه
چيست اين آفتاب تاج ملك
كيست اين سايه ذات اقدس شاه
غير تاج خدايگان ملوك
جز برويال شاه گردون جاه
شمس ديدي دمزد مطلع ارض
سايه ديدي بچرخ زد خرگاه
عقل بر هوش او شده است ضمين
عدل بر داد او ستاده گواه
داريوش كبير را ماند
چون برايد فراز افسرو گه
از دعا بر سرش زده رايت
در ركاب وي از قلوب سپاه
ابر دستش چو بر زمين بارد
بحر سازد بخون ديده شناه
لعل رويد بجاي لاله ز خاك
سيم خيزد همي بجاي گياه
پادشاه يگانه ذل عدوه
شهريار زمانه ظل بقاه
شاه آزاد زاد يابنده
عين حكمت عليه عين الله
هست يزدان هميشه باشه از انك
سايه با سايه دار شد همراه
اي گشاينده امور بفكر
اي نگهبان ملك و دين بنگاه
شكر لله كه از جلوس تو گشت
بخت همراه و گار بر دلخواه
—
لراقمها ايضا في شهر رجب 1323
ملك ايران در دو عهد از دست افغان شد خراب
نام افغان زين سبب در گوش ما شوم آمده
آن يكي در دولت مشئوم شه سلطان حسين
بس خرابيها ز افغان كاندرين بوم آمده
باز در عهد مظفر شه ز افغان شد چنانك
خوردني زهر هلاهل شهد ز قوم آمده
ليك فرق اين دو افغان را كه شد در اين دو عهد
كويمت كاندر نظر پيدا و معلوم آمده
آن زمان از جنبش افغان ظالم شد خراب
اين زمان از شورش افغان مظلوم آمده
—
تاريخ تحصن محمد علي شاه از سلطنت آباد بزرگنده در سفارت روس و رفتن او در تحت حمايت دولتين روس و انگليس در صبح جمعه 27 شهر جميدي الاخره 1327
تا سپهدار بشطرنج هنر
چيره بر دشمن خونخوار شده
ماحي سيرت ناهنجاران
حامي زمره احرار شده
چتر استبداد از صرصر داد
پست و وارون و نگونسار شده
با عدالت همه جا بود رفيق
با خرد در همه جا يار شده
شهر ري از قدمش خرم و شاد
خوشتر از خلج و فرخار شده
شه محمد علي از هيبت او
خوار و شرمنده ز كردار شده
شبش از برق چو روز روشن
روزش از دود شب تار شده
آخر الامر ز ديهيم و سرير
گشته مستعفي و بيزار شده
جستم از طبع اميري تاريخ
گفت (شه مات سپهدار شده)
1327
—
قطعه
اديب گفت بر اندام ملك و پيكر دين
لباس عافيت از تيغ ظلم چاك شده
حكيم گفت ازين خاك اميد خير مدار
كه صد هزار چنين آرزو بخاك شده
اديب گفت كه شد ريش دولت اندر…
چنانكه عالمي از گند آن هلاك شده
حكيم گفت بفتواي شرع و حكم خداي
پس از ازاله عين آن پليد پاك شده
—
قطعه
اي ملك مالك فضل فضل اي كه خره را
از كلماتت ذخيرتست و مؤنه
اشراق ارپرتوي ز شرق تو ديدي
تيره نمودي روان ابن كمونه
يك دو سه مثقال چاي لعل مصفا
زي تو فرستادم از براي نمونه
تا كه بنوشي و با مذاق شكر بار
نيك بسنجي كه هست چون و چگونه
تا ببر قلزم است رحل ينابيع
تا بدر بنطس است بندر تو نه
تا که نه با زهر مار باشد هليون
تا كه نه بانيش كژدم است درونه
يار ترا سبز باد تارك و افسر
خصم تر ارزد باد چهره و گونه
روزت فردا بفال خوشتر از امروز
حالت آينده سال به ز كنونه
شاطر عباس چون خمير سخن را
مشت زند در تغار و گيرد چونه
ريش عطارد بكون وي رودار كرد
در فن دانش چو من پيازش گونه
13 صفر 1330
—
در زير عکس جناب منتظم الدوله آقاي مصطفي قليخان فيروز کوهي نوشتم:
منتظم الدوله فيروز بخت
داور گردون فر كيوان شكوه
يافت چو مه ما هيچه رايتش
كرسي فيروزه ز فيروزه كوه
اختر فيروز مرا ره نمود
در بر آن خواجه دانش پژوه
عكس رخش بر ورق انداختم
با صفي از ناموران همگروه
تا كه شود خيره ز نورش عيون
تا كه شود تيره ز رويش وجوه
تا ابد از دست دل و دست او
خوشد و جوشد دل دريا و كوه
جودي و مهلان بر حلمش سبك
قلزم و جيحون ز كفش در ستوه
—
قصيده
در ستايش پرنس ارفع الدوله
امروز جان را با طرب هنگام پيوند آمده
دل در نشاط آماده شد لب در شكر خند آمده
سردار دانايان زره با تاب مهر و روي مه
در موكب مسعود شه فيروز و خرسند آمده
آن طالب نام نكو والا پرنس صلح جو
مه ارفع الدوله كه او بي مثل و مانند آمده
از خاوران در باختر با شاه ما شد در سفر
همراه وي در بحر و بر فضل خداوند آمده
گوئي ز نو روح الامين آمد ز بالا بر زمين
يا بار ديگر فروردين بر جاي اسفند آمده
خوشا هژيرا خرمان كان خواجه عيسي دما
در ساحت ملك جما شاد و فرهمند آمده
هوش و خرد فتح و ظفر عقل و ادب فضل و هنر
در پيش اين فرخ پدر چون هشت فرزند آمده
دانش پرستي كار وي فضل و هنر آثار وي
در گوش جان گفتا روي ستوار چون پند آمده
اقبال او هر دم فزون بخت عدويش واژگون
ملك از قدومش تازه چون مغز خردمند آمده
ميري كه گردون جاه او دولت رفيق راه او
غم در دل بدخواه چون كوه الوند آمده
خورشيد شمع منظرش بهرام ميرلشگرش
برجيس اندر مجمرش سوزان چواسپند آمده
دانش پژوه و دين طلب دانشور و دانش لقب
در گلشن علم و ادب نخلي برومند آمده
فيروز و فرخ فال او شادان و خرم حال او
بر سايه ي اقبال او از چرخ سوگند آمده
ميرا ثنا خوانت منم كايين بدرا دشمنم
در دام مهرت گردنم همواره در بند آمده
از خاك راهت شد گلم زين ره بكويت مايلم
در حضرتت جان و دلم بس آرزومند آمده
تا نامه هاي بخردي شويد دل مرد از بدي
تا سيمناد ايزدي در زند و پا زند آمده
همواره باشي در جهان از بخت و دولت كامران
الفاظت اندر كام جان چون شكر و قند آمده
—
ايضا در 1319 در مدح ميرزا جلال الدين محمد مجدالاشراف عارف تبريزي
شمس و قمرم سجده نمودند سحرگاه
كي يوسف مصري تو برون آي از اين چاه
مي ريخت از آن شمس و قمر نجم و ثريا
و آن نجم و ثريا چو دو صد عارف آگاه
با من بزبان آمده گفتند كه اي طفل
مادر ز چه افكند زبونت به سر راه
اكنون ز سر خاك برندت سوي افلاك
اينك ز تك چاه برندت به صف جاه
چون مادرت افکند به خواري بسر ره
آمد پدرت تا بردت جانب خرگاه
بگرفته براي تو يكي دايه زيبا
رويش چو دو خورشيد و دو پستانش چو دو ماه
گهواره براي تو ز افلاك ببستند
چون گريه كني شير دهندت به سحرگاه
ناگه بدر آمد ز درم دايه غم خوار
گفتا كه منم محرم خلوت كده ي شاه
اينك ز بر شاه به فرمان شهنشه
ايم كه ترا شير دهم درگه و بيگاه
از چادر خود كرد همان لحظه قماطم
پيچيد و بغل كرد و مرا برد بهمراه
افكند به گهواره و لالاي همي گفت
تا خواب رود چشمم و فارغ شوم از آه
من خواب نرفتم كه بسي شيفته بودم
عاشق نكند خواب ز سوز غم جانگاه
چون ديد كه آشفته زلف كج اويم
آشفته نمود آن خم گيسوي پر از تاه
پستان بدر آورد كه گر شير بنوشي
چون شير ژياني شوي اي طعنه روباه
من کام گشودم سوي پستان بدويدم
كامد ببرم كام دلم در خور و دلخواه
خوردم چو از آن شير كه خوشتر ز عسل بود
ياقوت شد اين چهره كه بد زردتر از كاه
چون ماه درخشنده شد اين چهره تاريك
چون سرو خرامنده شد اين قامت كوتاه
در عين شباب آمدم از سن ترعرع
بر عرش ز فرش اندر و بر صدر ز درگاه
ديدم كه مرا نشو و نما بوده از آن شير
هر روز چو يك هفته و يك هفته چو يك ماه
دايه برخم سيليكي زد پي تنبيه
كاي كودك معجب مگر از خود نه اي آگاه
هيهات حذر ساز كه دشتي است پر از غول
زنهار خبر باش كه راهي است پر از چاه
گفتم بتو اي طفل كه از غول حذر كن
غولت نبرد جانب بيغوله از اين راه
گفتم بتو اي طفل بفرمان پدر باش
تا زود شود بر تو پدر يار و هوا خواه
گر راه بجوئي تو ببين در رخ مردان
ور علم بخواهي تو فراگير ز افواه
گفتم پدرم كيست بگفت آنكه قضايش
با چرخ كند آنچه بر آيينه كند آه
واضح تر از اين گويمت آن كس كه ولايش
زد بر در و ديوار فلك خيمه و خرگاه
آن شاه جلال الدين كاندر همه گيتي
جز او نبود راهبر و پير و شهنشاه
تا رفته اميري به كمندش به اسيري
از هر سر مويش بجهد بانك انا الله
—
در وصف ديوان گوهر خاوري به پارسي سره
اگر تو ژرف يکي بنگري بدين نامه
ستوده بيني گفتار و نغز هنگامه
بزرگ مرد كسي كاين چنين سخن راند
خجسته آنكه ازو ماند اين چنين نامه
يكي نگاري گوئي رسيده از فردوس
ز بهر فالش زيور ز پرنيان جامه
ز مشك مويش و مرغوله بندش از سنبل
ز سيم دستش و دست آور سخن كامه
هزار نافه چين زير موي كرده نهان
نهفته موي پر از مشك زير داشامه
امير نويان آورده است اين فر جود
پرنس ارفع دولت سرود اين جامه
خدايگان بزرگان كه جاودانه ازو
روش بجويد همراه و بوش كامه
ستاره خوارد بر راد مرديش سوگند
سپهر بندد بار است كاريش سامه
به پيش كلكش بالاي راست تير دبير
نموده خم چو كمان تا ببوسد آن خامه
—
تأسف بر سخنوران شرق
بديدم امشب برجيس و تير در بر ماه
ستاره همچو وزير و دبير بر در شاه
ستاده پرتو خورشيد يافت دم همه دم
نسيم غاليه و مشك سود گاه به گاه
فروغ خوشه پروين ز گردن گردون
چو گوشوار دراز گوش دلبر دلخواه
ز بسكه طبع هوا نغز و رنگ گردون صاف
بماند خيره در آن طبع شاعر آگاه
قلم گرفتم و گفتم چكامه ي رانم
اگر چه داشت درونم ز شاعري اكراه
سروش هوشم در گوش گفت كاي نادان
ز شعر كام مجو وز سخن مراد مخواه
مگر نديدي آن شاعران دانا را
چگونه حال شد از گردش زمانه تباه
همه بگيتي بودند با شكنجه و درد
همه ز گيتي رفتند با ترانه و آه
نه يك طبيب نشاني ز دردشان دادي
نه يك پزشك سوي چاره شان ببردي راه
شكست دست سخن پشت آن سخن دانان
از آن سپس كه سخن را بدند پشت و پناه
جواب گفتم كايدون درست گفتي و كس
نخواهد از تو در اين داستان دليل و گواه
سپيدي همه عالم ز مشرق است و ليك
نصيب دانا در مشرق است روز سياه
—
قطعه
دانائي و تدبير ز انفاق و كرم به
انفاق و كرم نيز ز دينار و درم به
تا نيك ببخشد و بپوشند و بنوشند
دينار و درم در كف اصحاب كرم به
شمشير و قلم حامي ملكند به تحقيق
اما دل بيدار ز شمشير و قلم به
در مذهب من ساده دروغي بسزاوار
زان راست كه باور نشود جز بقسم به
دستي كه پي آز و طمع تيغ ستم آخت
گر زآنكه ببرند به شمشير ستم به
تخم بد نا بهره ازين بيش كه جنبد
گر سقط شود يا كه بميرد بشكم به
انگشت خموشي بلب خويش نهادن
از آنكه بخائي بلب انگشت ندم به
در محضر ارباب هنر همچو اميري
گر هيچ نگوئي سخن از لاو نعم به
—
تاريخ کشته شدن جعفر خان رشيد السلطان و عليخان ارشد الدوله در شهر رمضان المبارک 1329
رشيد و ارشد بجنگ ملت
ز اسب هستي شده پياده
رشيد سلطان نخست از جهل
در بلا را برخ گشاده
مغر سلطان بياري بخت
سزاي او را به تير داده
وليك ارشد بسان روباه
بچنگ ضيغم در اوفتاده
چو تشنه بودند ز ساغر مرگ
بكامشان ريخت زمانه باده
براي تاريخ سرود اميري
رشيد و ارشد دو مرد ماده
1329
—
قطعه
من نه آن مرغم كه هر صياد در بندم كشد
در هواي دانه خالي و دام طره ي
ني كتانم كز فروغ خود بسوزاند تنم
بدري اندر چارده يا ماهي اندر غره ي
آفتابي بودم اندر آسمان اقتدار
تافت بدري تا برقص آمد دلم چون ذره ي
—
قطعه
بحاجي رضاخان دكتر ز من گو
كه كاس طمع را تو باشي حميه
چو از حارث كلده باشد نژادت
شرف داري از دودمان سميه
چو عمت زياد بن صخر است بي شك
تو هستي ز انصار آل اميه
—
در دفتر اديب است و شايد از او باشد
در خراسان ز آل مصعب شاه
طاهر و طلحه است و عبدالله
باز طاهر ديگر محمد دان
گو بيعقوب داد تخت و كلاه
—
زوال نايب السلطنه قراگوزلو
نايب السلطنه آن كز سيرش
صدق فرسوده ادب ناليده
هوش اصحاب هنر فرسوده
گوش ارباب خرد ماليده
آتشي ني كه نيفروخت بدهر
فتنه ي نيست كه نسكاليده
خار خار پلتيكش چون سرو
در چمنزار جهان باليده
سال تاريخ زوالش گفتم
ريده و – خورده – بر ماليده
1332
—
رباعي
اي آمده جانب ري از بهر شنه
فرخنده ترا روز و شب و شهر و سنه
داني كه بود منزه از نوم و سنه
در هر نفست دهد هزاران حسنه
—
تقريظ جريده شکوفه
فروغش گر بتابد بر شكوفه
شود روي زمين يكسر شكوفه
گل از خار آورد در سنگ خارا
برآرد چون ز خاك تر شكوفه
—
فرد
از كرده خود خوردند اندر … خود غوطه
يك سلسله ز استبداد يك دسته ز مشروطه
—
فرد
من در غم تو چو مرغ سركنده
همواره لبت ز عيش در خنده
—
(حرف ياء)
اي دل چو ز تن كاهي و در جان بفزائي
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائي
ور بسته ي زنجير سر زلف بتاني
سخت است ز زنجير غمت روي رهائي
تا چند گرفتاري در چاه زنخدان
جهدي كن كز چاه طبيعت بدرآئي
انجام كمال است چو وارسته ز مالي
پاداش هوان است چو در قيد هوائي
گر قدر رخ خويش هر آئينه بداني
اين روي چو آئينه بهر كس ننمائي
تو مخزن ياقوتي و تو معدن گوهر
انصاف نباشد كه كني كاه ربائي
تو صورت رحماني در كسوت انسان
بردار نقاب خودي از روي خدائي
آن را كه نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند بپيچيده در اين تنگ قبائي
مي نوش و قدح گير كه در خلوت انسي
بنشين و سخن گوي كه همصحبت مائي
اندر خفقان است دل بلبله بايد
امروز بيائي و رگ از وي بگشائي
وين زنگ كه بر آينه خاطر ما شد
با يك قدح از آن مي روشن بزدائي
من تشنه آن غاليه بو باده سرخم
ويژه كه كند باد سحر غاليه سائي
گرديده عيان عيد ولي الله (ص) تو نيز
ايمان بولي داري و از اهل ولائي
آن عقل نخستين كه ز آغاز تكون
بر عالم ايجاد بود علت غائي
تيغ و فرسش خالق هر ناري و بادي
حلم و كرمش باعث هر خاكي و مائي
فرخنده علي بن ابي طالب (ص) مكي
يار صلحا دشمن زشتان مرائي
اي زاهد بي زرق كه دنيا را خصمي
اي ماجد اعقل که جهان را تو خدائي
موسي حقيقت را هارون وزيري
عيساي طريقت را شمعون صفائي
گيرم كه فلك همچو رحي دارد گردش
دست تو بود محور و تو قطب رحائي
در كشور تجريد خداوند بزرگي
در لشكر توحيد امير الامرائي
در روضه ي ايجاد نخستين ثمري ليك
در خلوت احمد (ص) دومين آل عبائي
گه بر سر شاهان اولو العزم اميري
گه بر در سلطان اولي الامر گدائي
با رايت منصور نبي قايد جيشي
در آيت مسطور نبي سخت بنائي
تبريك خداوندي و تأييد ترا من
در بار خداوند كنم چامه سرائي
شاهي كه به كوتاه ترين جامه قدرش
نه طاق فلك را نبود دست رسائي
شهزاده ي آزاده وليعهد فلك مهد
شايسته فرماندهي و كامروائي
والا خلف الصدق ملك ناصر دين شه
گز جد و پدر ارث برد افسر شائي
اي آنكه بتقدير بود امر تو توام
وي آنكه بتحقيق تو همدست قضائي
فرهنگ و خرد راهنماي ملكان شد
اما تو بفرهنگ و خرد راه نمائي
تا خلق به يكتائيت اقرار نمايند
شد پشت فلك را بدرت شكل دوتائي
مادرت مگر بهر شهي زاد كه گوئي
كاري بجز از پادشهي را تو نشائي
در گوهر هر كس هنري باشد از وي
با خنجر برانش محال است جدائي
چونانكه سها صنعت خورشيد نتاند
خورشيد هم ايدون نتوان كرد سهائي
دست تو چو موسي يد و بيضا كند اينك
بر موسي دست تو كند خامه عصائي
دردي بگه خشم و دوائي گه رحمت
يا للعجب اي شاه كه دردي و دوائي
در بزم چو بنشيني خورشيد كمالي
در رزم چو بخروشي باران بلائي
گوش فلك از ناله مظلومان كر بود
دست تو بيك سيلي دادش شنوائي
از همت خود سلم و معراج بسازي
تا بر سر اين گنبد گردنده برآئي
كوبي بسرش پاي كزين پس ننمايد
در خاك غلامان درت بي سر و پائي
جز كلك تو كان خط سيه زاد نديديم
هندو بچه از نطفه تركان خطائي
كلك تو چو حوري كه بود اهرمن آسا
تيغ تو چو ديوي كه كند حور لقائي
گر خاك نه در پاي تو شد گفتم ارضي
ور چرخ نه در دست تو گفتم كه سمائي
عمان اگر از طبع بلندت نزدي موج
هرگز ننمودي چو کفت گوهر زائي
دريا نتوان بگشود سدي كه تو بندي
گردون نتوان بست دري كش تو گشائي
فضل از سخنان تو بيندوخت مبرد
نحو از كلمات تو بياموخت كسائي
تيغ تو كند پي فرس رستم دستان
جود تو كند طي ورق حاتم طائي
اي دولت دنيا بكف دست وليعهد
تو بر مثل نخجير در جوف فرائي
اي نير اعظم تو در آن سايه جاويد
مانند غرابي ببر چتر همائي
اي شاه تو شروان شه و اين ذره نظامي
اي شاه تو بهرام شه و بنده سنائي
حاشا كه مرا پايه از اين هر دو بكاهد
چونانكه تو در پايه بر آن هر دو فزائي
اما اثر همت شاهانه ات اميد
در چشمه حيوان كندم راهنمائي
با پرتو لطف و اثر تربيت تو
بندم بعدو رسم و ره هرزه درائي
شعرم ز ثريا و زشعر گذرد زآنك
جستم ز درت نام امير الشعرائي
خاقاني شرواني اگر بي ادبانه
اين بيت سرايد ز در بيهده خائي
(گر تيغ علي فرق عدو يكسره بشكافت)
(البرز شكافي تو اگر گرز گرائي)
حقانه بهنجار سخن گفت و ندانست
دانا بكند زين سان ممدوح ستائي
دفلي نچشاند ثمر نخله خرما
حلتيت ندارد اثر مهر گياني
سخت است كه خر مهره به الماس ستاني
زشت است كه خرزهره بر مشك بسائي
من شاعر شروان نيم اي شاه جهان بان
بل زشت شمارم سخن مرد ريائي
گريم بمديح تو که با قوت ايمان
(البرز شكافي تو اگر گرز گرائي)
تاج سر شاهان جهاني بحقيقت
چون شاه ولايت را خاك كف پائي
تا نام ترا مريخ بنوشته بخنجر
تا بام ترا خورشيد هندوي سرائي
صد ترك چو مريخ بدرگاه تو قربان
صد ماه چو خورشيد براه تو فدائي
—
قصيده
اين چکامه را در بيست و پنجم محرم 1308 در باغ (زرنق) ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجي ميرزا جواد آقاي مجتهد تبريزي سلمه الله تعالي ساختم در اين روز جناب مستطاب اجل امير نظام دام اجلاله باجناب ساعد الملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدة الامراء مؤتمن نظام و جناب بيگلربيگي و معدودي از اعيان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره به آمدن فرمودند و روز ديگر مأمور به گفتن اين قصيده شدم و در حيني که درد دلم عارض شده در خيمه وسط باغ که مقامي منزه و خلوت بود رفته در يک ساعت واند دقيقه اين ابيات بساختم و بياوردم و اين ايام روزگاري بو که ايزد تعالي جناب مجتهد را حياتي نو بخشيده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبيبانش آيت نوميدي گفته بودند سالش نيز از هفتاد گذشته.
بكام يا نه بكام ار رود مرا گيتي
دلم ز گردش او فارغ است و مستغني
غنا و عزت و گيتي چه حاجت است مرا
كه هم ز عقل عزيزم هم از كمال غني
نگار دلكش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فكر بسته حلي
بنامه اختر ريزم بهر صباح و مسا
ز خامه گوهر بيزم بهر غدو و عشي
الا كجايند آن شاعران كه هر شب و روز
گريستندي از دست گردش گيتي
يكي ز فتنه جادوگر قدر مجنون
يكي ز هيبت اهريمن قضا مغشي
يكي بصحرا از تشنگي گداخته تن
يكي ز گرسنگي جان سپرده در وادي
يكي فشاندي گوهر ز دست دانش خويش
يكي نمودي افغان ز روزگار دني
كجا شدند كه آيند و مرمرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفي
همي فزايد امروز از ديم گر زانک
گذشتگان را امروز كاستي ازدي
چنانكه شايد و بايد هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عيش هنئي
اگر لبيد نبودش لباده در پيكر
وگر جرير بخورد از گرسنگي جري
مراست لفظ مليح و مراست شعر بديع
مراست كلك فصيح و مراست طبع جري
بويژه اكنون كاندر رياض رضوانم
بزير سايه فضل خدايگان رضي
جهان حشمت و گردون اقتدار كه هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محيي
مهين امير نظام آن خدايگان اجل
كه نزد رايش فرهنگ پير همچو صبي
كرم كند كف رادش بنيكوان كريم
اذي دهد سر تيغش بمردمان بذي
كجا كه دانش او عقل كي بود دانا
كجا كه بخشش او ابر كسي بود معطي
سحاب جودش در موقع نوال سريع
شرار خشمش در وقت اشتغال بطئي
به روز دادش بيداد گر بود کسري
بعرصه هنرش بي هنر بود نرسي
به نيزه تاند ماهي برآرد از دريا
برد بچشمه خورشيد و سازش مشوي
بنصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
كه ماه عمرم ده شب گذشته بود از سي
مرا بگلشن فردوس و سايه طوبي
كشاند خدمت وي حبذا و طوبي لي
بباغ خلد شدم در بساحت (زرنق)
همي بچيدم از آن باغ ميوه هاي جني
تبارك الله ازان فر خجسته باغ كه هست
بهشت در بر صحنش صحيفه مطوي
دو خصلت است در اين بوستان كه باغ ارم
از اين دو خصلت دلكش بعيد بود و عري
نخست كاين چمن ازداد زاد و آن زستم
و ديگر آنكه ارم شد نهان و اين مرئي
گر آدم ايدون بودي در اين خجسته چمن
نكردي ايچ نظر سوي ميوه منهي
ز شرم ديده نرگس در اين هميون باغ
برست خروب از بوستان تيم و عدي
همي ببالد در باغ شاخ هاي جوان
همي بنالد در شاخ بلبل و طوطي
چو نهي كرده پيمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسيقي
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمري
يكي به تهليل اندر همي مؤذن
يكي بترتيل اندر همي شود مقري
چون اين مالك خواند تذرو الفيه
چو بن هشام سرايند بلبلان مغني
عيان ز شو كه رمان به آن همه شوكت
سهام زرين در كيش پهلوان مكي
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمرو بن معدي
شجر ببافد تو زي سرخ چون جولاه
زمين بدوزد كتان سبز چون درزي
بسان موسي گل با عصا و بيضا شد
چوساجران صف نيلوفر از حبال و عصي
بگرد خرمن گل خارها دميده چنان
كه شد صفرف شياطين بحول نارجثي
نعوذ بالله استغفر الله اين تشبيه
كسي كند كه بود مغزش از خيال تهي
بباغ خلد شياطين كجا و نار كجا
بقلب مؤمن كي راه جسته شرك خفي
بگاه بهمن و دي در پناه اين بستان
هميشه روز برد فروردين مه و اردي
در اين رياض برومند شادمان بودم
كه شادي الحق اينجا حقيق بود و حري
جز اين نداشتمي غم كه آفتاب كمال
هلال وار بدي چند گه نزار و غمي
جهان حكمت و تقوي سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت يعني
جناب مجتهد العصر و الزمان كه بود
كف جوادش فلك وجود را جودي
از آن قبل كه بلا خاص دودمان و لاست
براي تزكيه نفس آن وجود ز كي
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالين
طبيب عاجز گرديد و درد مستولي
ز دستبرد قضا رنگ شنبليد گرفت
رخش كه بودي مانند ياسمين طري
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چون نسرين وان روي چون گل سوري
چو از حبيبان برشد خروش ما نصنع
همه طبيبان جستند عذر لا ندري
سپس خداي شفا داد و جبرئيل امين
و ان يكاد بر او خواند و آيت الكرسي
دوباره برگ سمن شد لطيف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوي
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
بطرف باغ خرامنده گشت سرو سهي
بتازه روئي او تازه گشت دين رسول
بزندگاني او زنده شد ولاي علي
ايا فقيه نبيه و خيبر راد عليم
ايا مجاز مجيز و بصير حبرملي
تو وارث پدران مني و من بي بهر
ز فضل آن پدراني كه در زمانه ولي
ولي من از تو نجويم بغير ارث پدر
كه نيست ديده اولاد جز بدست وصي
كمال و دين ز تو خواهم نه مال دنيي دون
صريح گويم ني با كنايت مطوي
رسوم شرع بياموز مرمرا كه بشرع
توئي فقيه و توئي قاضي و توئي مفتي
من از تو بايد دين پدر بياموزم
مفيد بايد استاد مرتضي و رضي
شنيده ام كه پيمبر همي كند تشبيه
مر آل و عترت خود را بفلك نوح نجي
درست خوانم اين گفته را ولي دانم
كه همت تو بود بادبان اين كشتي
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتيد روزگار ز مي
بر آسمان تفرس توئي همايون بدر
ببارگاه تقدس توئي سراج مضيئي
بنص روشن عقل تو جانشين رسول
بحكم محكم شرعي تو نايب مهدي
بخشكي اندر كشتي روان كند عزمت
بر غم قائل ان السفينة لا تجري
هوي چو بختي مست است و تو بقوت شرع
گرفته ي بكف اندر زمان اين بختي
تو گر نزار شوي دين ايزد است نزار
وگر قوي شوي آيين احمد است قوي
حساب جود ترا كي كند هزار دبير
عطاي دست ترا كي كشد هزار مطي
الا چو زي تو باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالي باين جلال بزي
عدوي جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام كه لا يسمن و لا يغني
—
قطعه
در روز 17 ذي حجة الحرام 1307 که پيکرم را از بيرون و درون بطاقه کشميري که بابطانه اميري بود بياراستند، اين قطعه را بستايش و شکرانه آوردم:
طوبي و هميونا كاندر صف دنيي
در گلشن فردوسم و در سايه طوبي
از چاكري شاه كنم فخر بقيصر
وز فر وليعهد زنم طعنه بكسري
مولاي بزرگان جهان گشتم ازيراك
داراي جهان را شده ام چاكر و مولي
تا خواند اميرالشعرايم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه بشعري
تشريف خداوند تنم نيك بياراست
چونان كه دل مرد خدا جامه تقوي
گر لفظ بود جامه معني به حقيقت
در پيکر من جامه لفظ آمده معني
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خويش
زين ديبه بحمدالله جانم شده فربي
آن ديبه بپوشيد مرا شه كه ز نقشش
چون نقش بديباج فرو ماند ماني
از حشمت اين ديبه زنه اطلس گردون
در پيش كشد غاشيه ام اخطل و اعشي
اي خسرو فرزانه كه شاهان اولي الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت اولي
تاراست شود بوسه زند تيغ كجت چرخ
كاهي بتثاوب در و كاهي بتمطي
اقبال تو بيدار تراز ديده مجنون
تير تو جگر دوز تر از مژه ليلي
اضحي كه بهر سال يكي روز بود عيد
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحي
خورشيد كه همسايه عيسي است بگردون
با سايه چتر تو كم از طابر عيسي
ابليس ستم راست دمت نفخه جبرئيل
فرعون ظلم راست گفت آيت موسي
حاشا كه تفاريق سركلك همايونت
باشد ز تفاريق عصي انفع واجدي
ويژه كه در اين دايره امروز به تحقيق
تو مركزي و فكرت تو نقطه اولي
نام تو از آن بركه توان حرف ندا را
تقديم بر آن داد بهنگام منادي
من بنده كه از لا و نعم فرق نتانم
شكر نعمت را چه توانم گفت آري
يزدانت دهد دولت جاويد كه گيتي
جاويد ز عدل تو بود جنت مأوي
—
قصيده
قصيده وطنيه از گفته نگارنده در شماره 30 ادب از سال سوم مطابق دوشنبه ششم رمضان 1322 – 12 نوامبر 1904
قصه گيسوي لعبتان طرازي
از شب يلدا فزوده شد بدرازي
عمر گرانمايه اي دريغ تلف شد
در خم گيسوي لعبتان طرازي
درد و دريغا كه عاشقان وطن را
عشق حقيقي بدل شده بمجازي
ما بسرزلف يار بسته دل و خصم
بسته دو بازويمان بحيلت و بازي
اي پسر نازنين شوخ كه باشد
مادرت از پارسي پدرت ز تازي
مادر تو دخت شهريار كياني
و آن پدرت پور پيشواي حجازي
عمت كند آوران مكي و شامي
خالت دانشوران طوسي و رازي
گلشن توحيد را خجسته نهالي
گله تائيد را يگانه نهازي
پيشه تو مردمي و مردي رادي
كار تو دشمن كشي و دوست نوازي
الحق با اين نژادو پروز و هنجار
شايد اگر برمه و ستاره بنازي
ليك يكي راز با تو دارم و بايد
گوش دهي نيك ز آنكه محرم رازي
از تو شگفت آيدم بسي كه بدين ناز
پيش لئيمان چرا چو اهل نبازي?
بر درد و نان بري نياز ولي خود
تا به كمر غرق مال و نعمت و نازي
كعبه تو آباد كرده بودي و اينك
رو بكليسا ستاده بهر نمازي
چشمت بي پرده شد چو ديده صرعي
رويت بي آبرو چو چهره آزي
خشك و تهي شد سرت مگر تو كدوئي
خام و دو تو شد دلت مگر تو پيازي
چون شدت اي مهر زرفشان كه درين روز
هر دم چون زر درون بوته گدازي
گاه چو در استخوان شكسته ز سنگي
گاه چو زرجان و تن دريده ز گازي
خود تو نه آني كه بودي از رخ و بالا
شهره گيتي بدلكشي و برازي
تابختا سير كردي از در ايران
با هنر و علم در خط متوازي
از چه در اين باغ اي درخت برومند
ميوه نياري ببار و قد نفرازي
از چه درين پهنه اي دلير دلاور
تيغ نگيري بدست و اسب نتازي
گر عجب است از گر از دعوي شيري
اعجب باشد ز شير بيشه گرازي
خصم و رقيب از نشيب رو بفرازند
توبه نشيب اي عجب دوان ز فرازي
چاره بيچارگان تو بودي و امروز
درد دل خود به هيچ چاره نسازي
دزد بكاخ تو اندراست و تو ابله
خفته بغفلت دورن بستر نازي
ديده بديدار و دست در خم زلفي
لب بقدح گوش بر ترانه سازي
قهقهه كبك نر نيوش و بخونش
پنجه فرو كن نه كم ز طغرل و بازي
رخت بغارت شدت كلاه بيغما
تو پي پيرايه و سجاف و طرازي
خفته عروست بر رقيب و تو غافل
در پي تقديم سورو حمل جهازي
بيخبر از آن عروس شوخ شكرفي
شيفته بر اين عجوز زشت چغاري
خيرگي و تيرگي رها كن ازايراك
با دل بيدار و با دو ديده بازي
بايدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشي هشيار كارو زهره نبازي
تير چو بارد سهام زرين باري
تيغ چو يازد حسام خونين يازي
اي پسر بيگناه و كودك مسكين
چند درين نار تفته سوزي و سازي
غم مخور اينك كه پايمرد تو باشد
حامي اسلام (شه مظفر غازي)
بار خدائي كه بر زمانه صلا زد
(از در بخشندگي و بنده نوازي)
—
قصيده
ماه رمضان بنهفت آن چهره نوراني
عيد رمضان آمد با فره يزداني
آواز جرس برخواست از قافله طاعت
وين قافله را توحيد كرده است شترباني
اين قافله محفوظ است از نعمت جاويدان
وين باديه محفوظ است از غول بياباني
اين قافله در گيتي مهمان خدا بودند
اينك بسراي خويش آيند ز مهماني
مهمان خدا هرگز نه گرسنه نه تشنه است
سيراب ز بي آبي است سير است ز بي ناني
مهمان خدا را دل شد گرسنه طاعت
لب تشنه گذر سازد از چشمه حيواني
مهمان خدا باشند اين قوم كه در گيتي
سامان شهي دارند در بيسر و ساماني
چندي (بك يا الله) گفتند بدرد و آه
سودند بر آن درگاه رخساره و پيشاني
يك چند دگر حق را در خويش همي ديدند
گفتند كه سبحاني ما اعظم سلطاني
در پرده درون رفتند وزخويش برون رفتند
كم پرس كه چون رفتند من دائم و تو داني
كشت عمل ما را هنگام درو آمد
داس مه نو بفگر در مزرع انساني
رو تخم عبادت پاش وزاشك بصر تر كن
كز كشت نيابي بر گر تخم نيفشاني
آن را كه شود در كشت شيطان بكشاورزي
و آن را كه رود در باغ دجال بر زباني
روزي كه كند دهقان انباز پر از حاصل
او را نبود محصول جز آه و پشيماني
سرمايه نياوردي سود از كه طمع داري
در كار نكوشيدي اجرت ز چه بستاني
مزد تو چه خواهد داد مستوفي علم حق
آن جا كه کند در حشر كيالي و زاني
گيرم كه دهندت مزد بي كوشش و بي زحمت
خود شرم نمي داري از اجرت مجاني
تن در طلب شادي است جان در پي آزادي است
اين طالب آبادي است آن مايل ويراني
آبادي اگر خواهي تو بنده اين جسمي
ويراني اگر جوئي تو زنده آن جاني
گر خانه بپردازي موسائي و هروني
ور صرح بر افرازي فرعوني و هاماني
آوخ كه پس از يك ماه سعي و عمل و طاعت
شد مجمع تقوي را آغاز پريشاني
آيين مسلماني شد با رمضان توأم
كردند سفر با هم از عالم جسماني
آيينه تقوي شد از سنگ شقاوت خرد
وز تاب و صفا افتاد آيين مسلماني
خاموش شد آن واعظ در معبد اسلامي
سرجوش زد آن صها اندر خم نصراني
شيخي كه شب دوشين در كعبه امامت داشت
امروز كمر بسته است در دير برهباني
دي بست كف كفران در سلسله غفران
و اينك دف خذلان راست در سلسله جنباني
بوسد بت صقلابي نوشد مي عنابي
كاي زاهد محرابي كوثر به تو ارزاني
آنان كه بوتر و شفع جستند ز يزدان نفع
كردند ز خاطر دفع انديشه شيطاني
اينك شده از غفلت دربارگه شهوت
آسوده و بي زحمت سرگرم تن آساني
از خمر جنون سرمست بانفس حرون همدست
در خاك مذلت پست در كوي هوس فاني
از ذكر خدا تارك آن مشركه با مشرك
در جهل و عمي سالك آن زانيه بازاني
چون خرقه سالو سان آلوده بصهبا شد
وز پرده برون افتاد راز دل پنهاني
ما از در دين جوئيم اكسير سعادت را
نز دانش افرنجي وز حكمت يوناني
فرمان بر يزدانيم مدحتگر خاقانيم
وز گفته قلم رانيم بر نامه خاقاني
داني ملك ما كيست آن مالك ملك جان
كويش فلك اول رويش قمر ثاني
پور ملك ايران والا …….
كز چهره او تابان شد فره يزداني
شهزاده دانا آن كز فضل و هنر بنوشت
منشور جهانگيري توقيع جهان باني
با دولت محمودي با شوكت مسعودي
با حشمت داودي با ملك سليماني
در مرتبه عالي با چرخ برين تالي
در ملك كرم والي بر كاخ همم باني
اي موسي طور حق اي مشعل نور حق
اي مست حضور حق در خلوت روحاني
در اين گله چوپاني با معجزه موسي
كلكت يدبيضا كرد شمشير تو ثعباني
گر زان که رسالت را احمد نبدي خاتم
پيغمبريت دادي حق از پي چوپاني
خواهم ز خدا آسان گردد بتو هر مشكل
كز مهر تو هر مشكل گيرد ره آساني
با رايت رخشنده با چهر درخشنده
با دو كف بخشنده جاويد بجاماني
از تو كرم و بخشش از من عمل و كوشش
از تو هنر و دانش وز بنده ثنا خواني
تا بخت فراهم كرد مدح تو اميري را
گردونش همي خواند استاد فراهاني
—
نکوهش شوراي عالي عدليه وقت
فرياد از اين مشاوره عالي
كز جاهلان پر از عقلا خالي
شهريست ظلم و جور در آن قاضي
ملكيست جهل و حمق در آن والي
موسي گرفته مسند فرعوني
عيسي گزيده منصب دجالي
جرجيس در شكنجه جباران
يوسف اسير پنجه نفتالي
بازار دين فروشي و خودكاميست
دكان غيب گوئي و رمالي
در جلبة الكميت قوانينش
بيداد سابق است و ستم تالي
بهر وظيفه چون مگسانستند
گرد تغار دكه بقالي
با حق گرفته پيشه ستاري
با دين سپرده شيوه قتالي
اعضاي آن که ناقه شهوت را
کرده شتر چراني و جمالي
شب تا سحر مطالعه فرمايند
متن لحاف و حاشيه قالي
گرگان دويده اند در اين گله
خوكان فتاده اند در اين شالي
وانكه كنند دعوي استادي
بر احمد و محمد غزالي
اي عضو اين مشاوره اي آن كس
كز بربري كمي و زنبكالي
تا چند از هوا و هوس نازي
تا كي چو پشه و چو مگس بالي
ايران بروزگار تو نوشروان
افغان بدوراحمد ابدالي
داور بچشم كور همي ريزي
روغن بپاي لنگ همي مالي
بالت ز سنگ كين شكند گردون
بالت درون خاك شود بالي
چند اين بساط چيني و بر چيني
وز خلق خايه مالي و برمالي
پهلوي دردمند بيفشاري
بازوي مستمند بيفتالي
چونان عرب كه نار قري افروخت
نار ضلال را شده ي صالي
در حمل مال خلق علم كردي
قدي كه كوژ گشته ز حمالي
عاشق شدي عجوزه دنيا را
با اين خميدگي و كهن سالي
اندر قمار بيع وطن دايم
كارت مجاهدي شد و دلالي
صال الحجيم باشي و ديدارت
و الله قد تقطع اوصالي
من عضوها تفرق اعضائي
في بابها تقطع اوصالي
—
قطعه
سيم شعبان 1317 در تبريز منظوم داشته است
اي ملك از همتت شد سبز شد بستان گيتي
شادمان زي كز تو شد آباد شارستان گيتي
گشت محكم با اساس فكرتت بنياد عالم
ماند ستوار از باي همتت بنيان گيتي
گرنه عزمت سد شادي گرد عالم راست كردي
سيل غم افكنده بودي رخنه در اركان گيتي
راست گويم بي تو گيتي قالبي بي روح باشد
زانكه گيتي چون تنستي و تو هستي جان گيتي
جشن ميلاد حسين ابن علي را تازه كردي
لوحش الله گوي سبقت بردي از ميدان گيتي
طاعت آوردي در اين ره تا جهاني شد مطيعت
بندگي كردي در اين در تا شدي سلطان گيتي
با تو پيمان جهان محكم شد اكنون گرچه هرگز
تا كنون با هيچكس محكم نشد پيمان گيتي
اقتدار و مردمي اين بس كه طبعت آشكارا
شد كفيل دور گردون ضامن تاوان گيتي
اي مظفر شاه شاه ثاني ناصرالدين شاه سوم
اي محمد شاه چارم پنجمين خاقان گيتي
راست گويم كاين نظام السلطنه در پيشگاهت
تالي بوزرجمهر است اي انوشروان گيتي
تا نخشكد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت بتابستان گيتي
آن قدر سرسبز بادا كشتزار عدل و دادت
كش نيارد بدرويدن تا ابد دهقان گيتي
—
تغزل
دوش آن بت سيمين سلب آمد ببالينم همي
برد از نگاهي بوالعجب جان و دل و دينم همي
بدرالدجي شمس الحقي در كار دادم رونقي
زان پس كه بودم بيدقي بنمود فرزينم همي
چون برگ گل رخساره اش در دست زرين باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بينم همي
چون ديد از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشيد آن زيبا صنم بر جان مسكينم همي
گفتا غمم فرموش كن گفتارم اندر گوش كن
برخيز و جامي نوش كن از لعل شيرينم همي
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
ناديد چشمم شاه را از اشك خونينم همي
گفتم كه اي نوش لب نامت چه و چونت لقب
رحم ترا چون شد سبب بر جان غمگينم همي
گفتا منم سلطان بيگم با ماه دارم اشتلم
چرخ نهم شمس دوم عقل نخستينم همي
خورشيد را سازم هدف جمشيد را باشم خلف
سلطان مخوانم كز شرف تاج السلاطينم همي
نوشين لبم نوشين روان فالم خوش و بختم جوان
بستان سرو ارغوان باغ رياحينم همي
من چشمه ام دلها چو جو من باده ام جانها سبو
سازد جهان را مشك بو گيسوي مشگينم همي
كفر توأم ايمان تو درد توأم درمان تو
وز بهر حرز جان تو طاها و ياسينم همي
مهرت ز بيرون و درون اندر دلم باشد فزون
عشقت دود مانند خون اندر شرائينم همي
بگشا چشم اينك ببين شاه حبش سالار چين
از نقش خال عنبرين وز زلف پرچينم همي
از زندگي مطلوب تر وز خوب رويان خوبتر
بر خسروان محبوب تر از جان شيرينم همي
برهمتم كن التجا زيرا كه من درهر كجا
شمس الضحي بدرالدجي كهف المساكينم همي
—
قطعه
در نکوهش شاعري که يک خان بختياري را مدح گفته بود
اي ستاده ببزم تحقيقت
پور سينا و پير فارابي
بنده خامه و ضمير تو شد
قلم و راي صاحب و صابي
از شميران ترا بري آورد
گردش آسمان دولابي
تا بر اين بنده ارمغان آري
از ره لطف صحني از آبي
چون زنخدان شاهدان و برنگ
چون رخ زاهدان محرابي
زرد چون روي عاشقي محجور
از رخ ورد و لعل عنابي
پرتو افكند بر دريچه من
آفتاب سخن ز مهتابي
خواندم از گفته ات دو بيت كه بود
رشك شعر حرير و عتابي
زنده كردي در آن بيان شگرف
استخوان اديب خنداني
زر دانش ببوته سخنت
پاك شد همچو سيم تيزابي
بزدشتي و گاو كوهي را
گذرانيدي از سگ آبي
اي برادر بر اين لطيفه نغز
باش بيدار اگر نه در خوابي
شعر تازي به لر مخوان و مپوش
خرقه خز بگرد سنجابي
پيش لر هست شعر تازي چون
پيش تازي نگار صقلابي
يا چو فرقان بگوش مؤبد پارس
يا اوستا بسمع اعرابي
منتهي مدح گرگ آن باشد
كه ستاني توأش بقصابي
ور بچوپانيش كني تصديق
زشت باشد چو نيك دريايي
تا دهد در مذاق گرسنگان
طعم جان شيردان و سيرابي
تا بديوان خراج ملك رسد
بيشتر از منال اربابي
باش در حوض هاي بلورين
روز و شب در شنا چو مرغابي
مطرب عشق خواندت در گوش
نغمه بوسليك و رهابي
صبح يکشنبه 3 شهر شوال 1330 محمد صادق الحسيني الفراهاني
—
وقد استدعي مني هذه الابيات علي الوزن المسطور و القافية المسطورة سيد السادات الامام العادل الزکي محمد باقر بن محمد طاهر الرضوي الهمداني امام الجمعة فيها دامت ايام افاضته بسبع خلون من شهر محرم الحرام سنة 1313 فانشاتها حسب امره و هي هذه
اي سوده برتر از عرش ديهيم سرفرازي
تا چند همچو طفلان مشغول خاكبازي
سرمايه ي كه در عمر اندوختي بزحمت
از يك كرشمه بربود تركي بترك تازي
چون كودكان ربودند هوشت بنقل و بادام
آن ترك قندهاري و ان لعبت طرازي
اندر مقام محمود چون ره نمي دهندت
در معرض حريفان دعوي مكن ايازي
بر طلعت مجدر زشت است نيل و غازه
بر قامت محدب عيب است رخت غازي
از جانور نشايد گفتار آدميزاد
از پارسي نيايد لحن و سرود تازي
مقتول تيغ طبعي از زندگي چو لافي
مخذول ديو نفسي از چيرگي چو تازي
گيرم كه جغد و كركس سازند صيد مرغان
كو فره همائي كو پر شاهبازي
اسباب عافيت را از دست دادي اي دل
اينك بر طبيبان رو بهر چاره سازي
درمان درد عاشق ماءالحيوة وصل است
يا نوش داروي مهر يا شهد دلنوازي
گر خواستار وصلي بايد بمحفل غم
يا همچو عود سوزي يا همچو رود سازي
ور طالب خلاصي بايد بنار اخلاص
يا همچو سيم تابي يا همچو زرگدازي
بگشاي بال فكرت بگذر بپاي همت
در عالم حقيقت زين قنطره مجازي
اسرار عشق و مستي از اهل راز بشنو
نز عارف عراقي وزمفتي حجازي
اين رازهاي پنهان بنيوش از اميري
تا نيمجو فروشي تحقيق فخر رازي
—
غزل
باشد دو شنبه موعد ديدار آن پري
ميدان جان فشاني و بازار دلبري
دلال عشق و يار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتري
روزي است بس مبارك و فرخنده آن چنان
كان روز را سزد كه تو از عمر نشمري
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمين فرش عبقري
تا هفته دگر كه ببينيم دو هفته بدر
صد سال عمر بايد و صد سال صابري
جويم بياد زلف و رخش در كنار باغ
بوي بنفشه تر و روي گل طري
بينم قد صنوبر و بر ياد قامتش
خون آيدم بديده ز قلب صنوبري
شعري نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دري
شعري چو آب خفته كه هر نكته از او
ارزدهمي بتخت و بتاج سكندري
بر خاك عنصري اگر اين گفته بردمي
احسنت و آفرين رسد از خاك عنصري
خوبان بغمزه سحر توانند و يار من
از شعر تازه نيز كند ساز ساحري
جانم فداي خامه و قربان نامه ات
كاندر بيان جريري و اندر سخن جري
لاف از سخن وري نتواند كسي دگر
آنجا كه داد كلك تو داد سخنوري
چون شد گداي كويت اميري به افتخار
درويشي اختيار كند بر توانگري
—
قطعه
گفتي اي دوست مرا با چه سمت ميشمري
من چگويم كه تو از حال دلم آگاهي
كار من چاكري و كار تو فرماندهي است
سمت بنده غلامي سمت تو شاهي
بنده چون گشتم هم تابعم و هم خاضع
شاه چون گشتي هم آمري و هم ناهي
دستم از دامن الطاف تو كوته بادا
گر ز امر تو كنم يكسر مو كوتاهي
جز غم عشق تو كار دگرم بدنامي است
جز سر كوي تو راه دگرم گمراهي است
بولاي تو ز اخلاص كنم جانبازي
بخيال تو ز اخلاص كنم همراهي
با تو دلشاد چو در باغ بهاران بلبل
بي تو افسرده چو بر ريك بيابان ماهي
هر كجا پاي نهي سر نهم اندر قدمت
جان فشانم برهت اي صنم خرگاهي
شود يكسر مو كاسته از بندگيم
گر بيفزائي برراتبه ام ورکاهي
اي اميري اگر از حال تو غافل شده دوست
تو مكن غفلت و اهمال ز دولتخواهي
سه شنبه 22 ربيع الاول 1330
—
قطعه
بسردار اسعد بگو اي كه از دم
هزار آتش فتنه خاموش كردي
تو آني كه اصلاح كار جهان را
بدامان فضل خطا پوش كردي
توآني كه افراسياب ستم را
معاقب بخون سياوش كردي
تو آني كه هر گربه دزد خائن
گريزان بسوراخ چون موش كردي
توآني كه ازجنبش عزم و رايت
زمين و زمان را پر از جوش كردي
بزرگان و كندآوران جهان را
ز اعجاز خودمات و مدهوش كردي
جهان را ز تيغت همه نيش دادي
ولي از بيانت پر از نوش كردي
سخنهاي ستوار گوئي ازيرا
نه گفتار سنجيده در گوش كردي
زنيرنگ فرهنگ خود روبهان را
همه خفته در خواب خرگوش كردي
گرفتي بشمشير و تدبير گيتي
عروس شبت را در آغوش كردي
چو درياد داري همه كار گيتي
چرا بنده ات را فراموش كردي
—
قطعه
مخور جانا فريب از گنج گيتي
مشو اندوهگين از رنج گيتي
پياده پيل گردد شاه ماتست
همي در بازي شطرنج گيتي
همه دانشوران مستند و شيدا
ز سحر و جادو و نيرنج گيتي
دل و چشم حكيمان خيره ماند
ز افسون و دلال و غنج گيتي
چنان كاين مغزها را تيره دارد
مي و افيون و بذر البنج گيتي
نماند تا تو بشماري نفس را
شبانه روز دوچار و پنج گيتي
اميري دوش كرد اين نكته مشهود
از آن داناي حكمت سنج گيتي
كه گيتي را نپايد رنج چونان
كه ديدي مي نيايد گنج گيتي
دوشنبه 28 ربيع الاول 1330 – 18 مارس 1912 (اميري)
—
بازي پاسور
حاج باقرخان بقربودي چرا بيقور گشتي
گاو بودي خرشدستي مار بودي مور گشتي
از پي سور آمدي شد ختنه سورانت مهيا
زخم تو ناسورو لات از بازي پاسور گشتي
قرض ما منكر شدي بر فسق خود اقرار كردي
بر تقلبهاي بي پايان خود مغرور گشتي
در هواي انگبين كندوي خود بر باد دادي
با دلي سوراخ همچون لانه زنبور گشتي
فحش مفتي خوردي از مفتي وزر دادي بزاري
زر زرت شد بي نتيجه بي زور بي زور گشتي
همچون ريحان سبز و چون گل سرخرو بودي به بستان
از سياهي زرد رو وزمند بوري بور گشتي
شاه دستوري عمل كردي و از بدبختي آخر
سرنگون يا سربكون چون شيشه دستور گشتي
گر زبان بودت چرا از گفتن حق لال بودي
گر بصر داري چرا از ديدن حق كور گشتي
غوره ناكشته مويزي خواستي كردن ازيرا
خسته در زير لگد چون دانه انگور گشتي
نيزه بازي يكه بودي از كجا جان باز گشتي
ذوالفقاري بودي از چه ذي القنقور گشتي
گرم بودي با حريفان از چه رو سردي فزودي
جور بودي با ظريفان از چه رو ناجور گشتي
—
قطعه
گويند در دهي رفت بزغاله ي ببامي
بر طرف بام مي كرد چون غافلان خرامي
طباخ آرزويش اندر تنور سينه
در ديك فكر مي پخت هر دم خيال خامي
ناگاه ديد در دشت پوينده ماده گرگي
از مكر كرده شستي وز حيله بسته دامي
بزغاله را در آن بام از دور ديد و شد پبش
بنمود با تواضع بر روي او سلامي
گفتش من و تو خويشيم بنگر بحال خويشان
تا از شراب مهرت مشگين كنم مشامي
در خلوتي كه آنجا نبود بجز من و تو
بايد نشست و با هم زد محرمانه جامي
وانگاه گوش خود را بگشاي و باش خامش
تا عرضه دارم از دوست در حضرتت پيامي
بزغاله گفت خويشي بي سابقت نباشد
من در قبيله خويش نشنيدم از تو نامي
از ناشناس بايد كردن حذر به تحقيق
برنص هر كتابي بر قول هر امامي
بعد از وفات بابا اين بنده را نمانده است
نه غمخوري نه خويشي نه خواهري نه مامي
گرگ از سماع اين حرف دندان فشرد و گفتا
زين سخت تر بگيتي نشنيده ام كلامي
روشكر كن كه چون بي خانمان نماندي
اندر پناه صاحب داري سراي و بامي
بزغاله و در بام آسوده ميزني گام
غافل ز كيد ايام صبحي بري بشامي
زين بام اگر پريدي وندر چمن چريدي
از دست من چشيدي حلواي انتقامي
اين كبر و نازو سودا بگذاشتي به يك جا
گر برزنم ز سيلي اندر سرت لجامي
—
مکالمه تخت و تاج به مناسبت وقعه هفتم محرم 1333
تخت با تاج همي گفت كه اي افسركي
گر شهنشاه كند عزم سپاهان از ري
آذر افروزد دردشت عراق از آزار
فروردين گردد بستان سپاهان دردي
كوه در زلزله افتد ز سم اسب يلان
دشت پرلشگر جنگي شود از كشور وحي
تاج گفت آري گر شاه كند عزم سفر
كس نماند كه مراو زا نشتابد از پي
گر حبيبستي بي شاه چسان ماند و چون
ور رقيبستي در ملك كجا ماند و گي
بسكه محبوب جهان است شهنشاه بزرگ
حمد او خلق جهان را شده اندر رگ و پي
تخت گفت اينك شمع است شهنشه كه سران
همچو پروانه تن جان و دل افشانده بوي
گر كند عزم سپاهان ز سپاهانش زمين
همچو گردون شود از مشتري و ماه و جدي
تاج گفت آمده آن روز كه دست و دل شاه
از هنر نامه شاهان جهان سازد طي
چيركي يابد در خاتمه از خاتم جم
يم و كان بخشد بي واهمه چون حاتم طي
تخت گفت اين همه محبوبي و شيريني و لطف
كه بدين شاه كرامت شده از داور حي
بهر آنست كه تاريخ جهان تازه كند
لاشه هاي كهنان را همه سازد لا شبي
تاج گفتا كه رئيس الوزراء در بر شاه
ايستاده است و شب روز كمر بسته چو ني
راد مردي است كه اسلاف گرامش همگي
جان فشاندند به تخت جم و بر افسر كي
هر زمان فتنه در اين ملك فرازد پر و بال
از پي دفعش گويد كه تعهدت علي
يا رب اين شاه بماناد به اقبال بلند
جاودان دست بد حادثه كوتاه از وي
دوشنبه 21 شهر ربيع الاول 1330
—
تغزل
ماه من بر برگ سوري ارغوان سايد همي
وز دل سيمين صدف ياقوت تر زايد همي
بسدين درجش عقيق و لعل و مرجان پرورد
باده گلگون بسيمين جام پيمايد همي
حيرتم زان پسته خندان كه ماهي چند روز
با دل خونين لب اندر خنده بگشايد همي
حقه سيمش چو چشمان منستي كز فراق
بر گل سوري عقيق سوده پالايد همي
شكرستاني است الحق طوطي ما را سزد
برگشايد بال و از اين خوان شكر خايد همي
ز آن شراب ارغواني اندر آن سيمين قدح
درکشد تا شعرهاي تازه به سر آيد همي
هيچ نشنيدم جز آن سيمين صنم كس به سيب
بيگناهي را بخون رخساره اندايد همي
بسكه خون اندر دل ما كرد ارهجران خود
از گريبانش بدامان خون روان آيد همي
دامنش پاك است و از هر گونه آلايش ولي
خون اين بيچاره دامانش بيالايد همي
دلبرا تركا پري رو يا نگارا مهوشا
حق تعالي مر ترا بر ما ببخشايد همي
خون خورم وز ديده خون بارم كه ترسم از گلت
خون فزون آيد تن پاكت بفرسايد همي
از اميري خواستم تدبير اين انديشه گفت
راز دل بر گوي و بنگر تا چه فرمايد همي
29 جمادي الاولي 1326
—
قطعه
خلق گويندم بابار گنه بر در مير
چون روي هست برون از در دور انديشي
گفتم ار ميربجان من مسكين تازد
گر دريغ آرم از او هست زنا درويشي
ريك صحرا را بر جرم من افزوني نيست
ليك بخشايش اوراست بجرمم بيشي
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پديد است كه گيرد پيشي
مير خصم است بيدخواه شهنشاه ومراست
با عدوي شه نه دوستي و نه خويشي
شه پرست است دل وي خود و خويش پرست
گرچه باشد بري از بيخودي و بيخويشي
بخدا سوگند اي مير كه از خجلت تو
رگ و پي بر تن ماري کندم مونيشي
ايزدت دست قوي داد و دل روشن پاك
كه بدان نيكوئي آري و نكو انديشي
زين دل و دست محال است بدي زايد و شر
نرود كعبه پرست از پي آذر كيشي
ميش در جامه گرگان نشود هرگز ليك
بارها ديده ام از گرگ بيابان ميشي
فطرت و كيش تو بخشايش و فضل و هنر است
توئي آن كس كه نكو فطرت و نكو كيشي
بدل و پنجه و نيرونه ز كبر و جبروت
بدليران همه غالب ز اميران پيشي
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئي شايان و زماد لريشي
آمدم سوي تو ميرا كه به پاداش گنه
كشيم ور نكشي مي بكشد درويشي
اي سپهسالار اينك سپاه موت و حيات
تابع تو است كه چون گوئي و چون انديشي
—
قطعه
ديدم ميان كوچه پير لبو فروشي
بار لبو نهاده پشت دراز گوشي
مي گفت گرم و داغ است شيرين لبوي قندي
وافكند از اين ترانه اندر جهان خروشي
طفلان پي چغندر با جهد و سرعت اندر
چون صوفئي قلندر دنبال ديگ جوشي
ناگه درشكه خان از آن طرف گذر كرد
خان اندر او نشسته با كرو فروجوشي
چرخ درشكه خر را غلطاند و بر زمين زد
تا زانوان فرو شد دستش بلانه موشي
پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتي
دستار باده نوشي است در بزم مي فروشي
پير ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هني نمود و هوني هشي كشيد و هوشي
چندان زدش كه او برجانماند ديگر
نه شانه ي نه پشتي نه گردني نه دوشي
زانجا كه جز تحمل كاري نمي تواند
با جابري ذليلي با ناطقي خموشي
مسكين الاغ مي گفت اي پير بي مروت
دانستي ار ترا بود فرهنگ و عقل و هوشي
جرم من اينكه هستم فرمان بر و مطيعت
اي كاش جاي من بود يك استر چموشي
—
قطعه
به تاريخ پنجشنبه 29 شعبان 1324 در تاريخ انتقال مدرسه سادات به خانه ي که شاهزاده سلطان محمد حاجي سيف الدولة بن عضد الدولة بن خاقان براي دارالتعليم ذريه طاهره بنا کرده بود انشا و انشاد يافت (لراقمها ممحمد صادق الحسيني الفراهاني)
چو سيف الدوله از سلسال باقي
رياض احمدي را گشت ساقي
حميت ساخت با غيرت تحالف
مروت كرد با همت تلافي
ترقي يافت روح علم از آن پس
كه ابدان را نفوس اندر تراقي
رواقي ساخت بهر درس سادات
كه افلاطون در او آمد رواقي
بناي طاق اين بنياد عالي
فلك را خسته كرد از جفت و طاقي
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهي و ترك و ثاقي
در او خوانند شاهان حجازي
سرود حق به آهنگ عراقي
كرامت كرد سيف الدوله الحق
بگوهر بخشي و شيرين مذاقي
تو گوئي زهر جهل و مار كين را
دمش ترياق و فضلش گشته راقي
عديلش باشد اندر ملك ناياب
بديلش نادر است و اتفاقي
قدر بادش بهر انديشه ياور
خدا بادش ز هر مكروه واقي
و قاه الله من شر الدواهي
سقاه الله من كاس دهاق
بروز فتح اين مكتب بتاريخ
اميري زد رقم (خيرات باقي)
1324
—
تاريخ رحلت شمس المعالي
فغان كز ماتم شمس المعالي
شكست آمد براين طاق هلالي
ز سوگش جامه ايام گرديد
سياه و تيره چون رخت ليالي
جهان پر شد ز غم تا از وجودش
سراي عنصري گرديد خالي
حكيمي كز هنر برتر نهاده است
زنه گردون و هفت اختر نهالي
دبيري كز پي خدمت گرفته
الف در پيش كلكش شكل دالي
عيار نظمش از بحر قوافي
در آب افكنده معيار جمالي
سخن سنجي كه زاد از خامه اش مشك
چنان كز لجه طبعش لئالي
طبيبي كز هراسش آخشيجان
فرو بسته در بي اعتدالي
فلاطون را بحكمت بوده ثاني
ارسطو را بصنعت گشته تالي
نشستي همچو مه در چرخ تحقيق
حكيمان چون كواكب در حوالي
چو خواندي مشتري را درس حكمت
عطارد ثبت مي كردش امالي
طريق كعبه گفتي بر مجره
نشان قبله بر قطب شمالي
به اشراف از شرافت ميرو والا
باعيان از عنايت صدر و والي
سمي سامي شاه ولايت
اميرالمؤمنين مولي الموالي
علاء الملة اعلي الله قدره
مهين سيد علي ان ذات عالي
ز نظم احمد اندر ماتم وي
كنم تضمين دري شهوار و غالي
«صلاة الله خالقنا حنوط
علي الوجه المكفن بالجمال»
«فان له ببطن الارض شخصا
جديدا ذكرناه و هو بالي»
چو روح پاكش از خاك اندر افلاك
همي فرمود سير انتقالي
بتاريخش امير گفت (ناگه
بمينو شد روان شمس المعالي)
1327
—
تاريخ رحلت حاج ملا علي سمناني پنجشنبه 17 شهر ربيع الثاني 1333
سراج الهدي حاج ملا علي
كه نفسي ز كي بود و حبري ملي
كنوز حكم در دلش مختفي
رموز هدي از لبش منجلي
دلش گنجي از ما سوي الله تهي
ز اسرار عين اليقين ممتلي
فلست اخاف من العاذلين
و لم اخش مما يقولون لي
چو فضلش برافروخت نار القري
خرد مقتبس بود و او مصطلي
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلي
سفر كرد از اين دارو و درماتمش
پريشان عدو گشت و گريان ولي
اميري بتاريخ گفتا (لقد
قضي نحبه الحاج ملا علي)
—
تغزل
اگر يكتن بگيتي درد ياران را طبيبستي
خداوند محبت شاه مهرويان حبيبستي
ز صوت عندليب اندر چمن جانها برقص آيد
مگر در وصف او سرگرم دستان عندليبستي
گر او را بر فلك جانيست يارب از چه رو دايم
رخش چون آفتاب و پنجه چون كف الخضيبستي
چنان آويختم در دامن مهرش كه پنداري
ز حلق كودكان آويخته عود الصليبستي
بگيتي هر كسي را حق نصيبي داده است اما
مرا از ملك و مال اينجهان مهرش نصيبستي
اميري را از او بايد ادب آموختن گرچه
بفرمان مظفر شه ممالك را اديبستي
—
قطعه
ابوالفتح خان اي كه ايوان قدرت
بلند آسمان را شكست از درستي
بفرهنگ و هوش تو اقرار داد
ابونصر يمكان ابوالفتح بستي
—
تاريخ و مرثيه شيخ نظر علي علي اللهي
تاريك شد جهان ز ملال نظر علي
دريا گريست خون ز خيال نظر علي
ابر آورد قطيفه زنهار در كنار
گويد منم مصدق حال نظر علي
مرغ آورد بديعه شوريده آشكار
كز من شنو جواب و سئوال نظر علي
كوه از كنار خويش يم خرده سازد كرد
در شستن حرام و حلال نظر علي
كمتر كسي بزاويه ديدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال نظر علي
وارسته گشت دامن قدرش ز ما سوي
كو شاخ بود و ميوه ضلال نظر علي
بنگر كه شاهدان بكجا قائمند از آنك
كوته شود سخن به كمال نظر علي
دلدارم از وثاق چو آمد بمهر خوان
بنشست كوشه ي بخيال نظر علي
ناگه جمال فرخ وي را بديد باز
پيدا از او صفات و خصال نظر علي
گفتا حقيقت بود از سال مرگ او
گفتم كدام است (جمال نظر علي)
1334
—
قطعه
چون پدرم باغ خلد داد بخشتي
ما ببهشتي فروختيم بهشتي
خاك وطن را بظلم و جور سرشتيم
زانكه در او نيست مرد پاك سرشتي
ما ببهشتي شديم و مسلم و ترسا
بهر بهشتي بكعبه و كنشتي
حاصل تحصيل علم و دانش ما شد
ياري و جام شرابي و لب كشتي
وز نفس ما خدا بمردم ايران
طالع شومي بداد وطلعت زشتي
بيضه اسلام را بسنگ بكوبيم
گر رسد از روس تخم نيم برشتي
سنگ ملامت بما اثر نكند هيچ
بحر نفرسايد از تحمل خشتي
—
قطعه
شاد زي اي شهريار قدر دان كز فضل تو
گشت بازار معارف گرم و پشت دين قوي
قطب عالم باش و خورشيد جهان و اندر زمين
همچو خط استوا آيين ملكت مستوي
—
قطعه
يا امين الحق كهف الخلق شمس المذهب
انت في الديباجة العليا طراز المذهب
عش حساما ماضيا في الدين سيفا قاضيا
في الوري يا حجة الاسلام يا عبدالنبي
ما همه طفل دبستانيم و تو شيخ طريق
اي كه پير عقل باشد در دبستانت صبي
—
زير عکس مصطفي قليخان معظم الدوله فيروز کوهي نوشتم:
بين صفاي رخ مصطفاي مصطفوي
چراغ آل علي سرو گلشن نبوي
يگانه منتظم الدوله آنكه ملك شرف
گرفته است بعزم بلند و راي قوي
جمعه منتصف شوال 1330
—
قطعه
جواب نامه نيامد ز شاه و چشمم گشت
سپيد از ز فرات سرشك يعقوبي
بوعده نيز دلم خوش نكرد و از من داشت
دريغ شمه ي از وعدهاي عرقوبي
—
بمستشار عدليه با البداهة نگاشته
ز من اي صبا نهاني تو بمستشار بر كو
سحر آمدم بكويت بشكار رفته بودي
خبر از وزير جستم كه نبود در ركابت
تو كه سگ نبرده بودي بچه كار رفته بودي
—
قطعه
بحاجي رضا خان دكتر بگوي
كه جام طمع را حميه توئي
چو از دوده حارث كلده ي
گل بوستان سميه توئي
چو عم تو باشد زياد بن صخر
ز انصار آل اميه توئي
—
ارتجالا به جناب حاجي ملک التجار نوشتم:
ايكه مهرت درد دلها را پزشك آيد همي
جاودان از چشم بدخواهت سرشك آيد همي
بهر دوغت همچو گيسوي بتان سعتري
مشگكي دادم كه از آن بوي مشك آيد همي
—
قطعه
تواي خاكدان پي برافراز آبي
نپائي گر ايوان افراسيابي
گر ايوان افراسيابي نپائي
ازيرا كه پي بر نهاده بآبي
يكي بحر بي ساحلي بر غريقان
ولي تشنگان را تفيده سرابي
—
قطعه
اي خواجه عون سلطنه اي داوري كه نيست
يك تن همال و شبه تو در صفحه ز مي
داري هر آنچه ذكر شود جز كمال و فضل
ماني بهرچه در نظر آيد جز آدمي
گشت از نظام سلطنه شيراز منقلب
مانند خاك بغداد از ابن علقمي
نجار گشته مردم و حداد شد بدار
كاش همي كند … و تاوان دهد قمي
—
قطعه
مير يحياي دولت آبادي
اي كه با همت و زكي باشي
خواهم از حق بمتكاي جلال
تا صف حشر متكي باشي
قدري … بنده را بر مك
تا كه يحياي برمكي باشي
—
قطعه
صاحبا چند خفته ي در مهد
بجنابت ز عين ناپاكي
آفتابم من ار شنيدستي
قصه آفتاب و سكاكي
—
ماده تاريخ تجديد يکي از بناهاي شهر قم
اي فلك لاجورد گر بزمين بنگري
تن بتواضع دهي سر بسجود آوري
چرخي بيني بخاك مطلع جانهاي پاك
گشته دران تابناك مهر و مه و مشتري
روضه فردوس را نيست بر او افتخار
خرگه افلاك را نيست ازو برتري
چون بگه نفخ صور يبعث من في القبور
فرش وي از زلف حور فرش جنان عبقري
ور فلك آرد بطاق مهر و مه اندر نطاق
كوفته بر اين رواق رايت پيغمبري
از حسن عسكري است مانده بجاي اين بنا
معني ام القري زاده شاه غري
كوه ز حلمش بجوش يم ز كفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته ديو و پري
گر بصنم خانه بر عكس جمالش فتد
پشت كند برهمن بر صنم آذري
از پس سالي هزار چشم بد روزگار
برد ازين مرغزار لاله وورد طري
دست قضا زين اساس ريخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپديد از نظر گوهري
تا كه (علي النقي) از پي تجديد آن
چتر سعادت فراشت بر فلك چنبري
حاجي والا نژاد پاكدل پاك زاد
مرد همايون راد صاحب فرد سري
خواست بتاريخ آن مصرعي از بهر فكر
كلك (اميري) بداد داد سخن گستري
ذيل (علي) را كشيد بر سر مصراع و گفت
(حشر علي النقي با حسن عسگري)
1300
—
نيز ماده تاريخ ديگر
زهي كاخ سرفراز كه چرخ معلقي
ز رشكش كند طراز ز ديباي ازرقي
بنزد من اين رواق بود بر ز نه طباق
كنم ثابت اين سخن ببرهان منطقي
ازيرا كه آسمان بنازد ز آفتاب
كند چرخ آفتاب در اين بام جوسقي
اگر كرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزيري و بيدقي
بر اين چرخ اختران بتابند بيكران
جنوبي و مغربي شمالي و مشرقي
بدستوري امام نهاد اين بناي تام
يكي نايب همام يكي عالم تقي
بفرمان عسگري كه در بحر حكمتش
بود عقل ناخدا كند چرخ زورقي
عطارد قلم بكف پي مدحش از شرف
گهي دعبلي كند زماني فرزدقي
چو بگذشت قرن چند ازين طرح دلپسند
اساسي چنان بلند فتاد از منسقي
ز دادار جرم پوش رسيد اين سخن بگوش
ز همرازي سروش (بحاجي علينقي)
كه اين بقعه را زنو برافراز كنگره
ازين تيره خاكدان بچرخ معلقي
بنه نام خويش را بطومار مهتران
چو آل سبك تكين به تاريخ بيهقي
چو بر حاجي اين ندا رسيد از سروش غيب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتضي
يكي طرح نو نگاشت يكي تخم تازه كاشت
سنمارسان فراشت اساس خور نقي
شدش گنج سيم و زر چو خاشاك در نظر
بگوشش حديث بخل همي كرد زيبقي
پراكند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بيهمال رسيدش موفقي
بياراست بقعه ي كه آمد بگوش جان
ز هر سنگ ريزه اش صداي انا الحقي
شنيدم رسول گفت كه در بطن مادران
سعادت برد سعيد شقاوت خرد شقي
كلام رسول را ز كردار اين بزرگ
گر انصاف باشدت بيابد مصدقي
كز آغاز عمر زاد همي خير از اين نهاد
چو رادي ز طبع راد چو تقوي ز متقي
كسي كو ز خير خويش ندارد رهي به پيش
زهي جهل و ابلهيش زهي لؤم و احمقي
بزرگا مكرما كسي كو بروزگار
الي الله يلتجي من الله يتقي
چون آن آسمان نور ازين وادي غرور
شد اندر لقاي حور بفردوس ملتقي
(محمد علي) كه هست ورا بهترين خلف
نكوتر ز ما سبق بياراست ما بقي
بتاريخ اين بنا خرد خواست مصرعي
چو ابيات انوري به دوران سلجقي
(اميري) قلم گرفت بتاريخ زد رقم
«بماند اين اثر بقم ز حاجي علينقي»
(1300)
—
شعر در خواب
در شب پنجشنبه هشتم شهر صفر الخير 1331 يک ساعت بطلوع مانده اين دو بيت را در خواب انشا کرده پس از بيدار شدن درين صفحه نوشتم:
دلم در خم زلف تاريكت اي مه
فتاده است و رويت كند رهنمائي
كنون خير ماند است چشمم ازيرا
ز تاريكي آيد سوي روشنائي
—
نيز شعر در خواب يا وحي ختم سلطنت قاجار
در شب 29 شهر ذي القعده 1331 در قصه اشتهارد در خواب ديدم کسي اين بيت را انشا کرده و به آهنگ شاهنامه مي سرود و چنان مي نمود که در آن ساعت کودکي از مادر زاد و در ساعت تاج بر سر نهاد و سلطنت گيتي بر وي راست شد و به حد رشد رسيد بيت اين است:
زگنجشك چون تاج برداشتي
ابر فرق سيمرغ بگذاشتي
—
در 1312 مرثيه کشته شدن ناصر الدين شاه و تهنيت جلوس مظفر الدين شاه
دادگر شاها پس از پنجاه سالي پادشائي
از سرير خود چرا بي موجسي كردي جدائي
شاه ما بودي نه بالله ماه ما بودي ازيرا
بي چراغت ملك ايران را نباشد روشنائي
چند كرت گرد گيتي گشتي و باز آمدي خوش
اين سفر شاها كجا رفتي كه ديگر مي نيائي
مي ندانم در كجا رفتي و چون آهنگ كردي
آن قدر دانم كه اندر ظل عرش كبريائي
سايه حق بودي و اندر جوارش جا گرفتي
زانكه دايم سايه را با ذات باشد آشنائي
سالها خدمت بدين مصطفي كردي و اينك
در صف فردوس شادان از وجود مصطفائي
شهد مي دانستمت اي نعمت دنيا وليكن
آزمودم ديدمت يكسر شرنگ جان گزائي
ناصر الدين شه انار الله برهانه جهان را
كرد بدرود اي فلك با او نپائي با كه پائي
دانم اي گل از فروغ ماه نو با آب و رنگي
دانم اي بلبل به شكر شاه نو دستان سرائي
با همه پژمردگي ها كامد از ايام بر تو
بار ديگر زين بهار اي باغ دولت با صفائي
—
قطعه
خدايگانا تاكار ملك راست كني
بپاستادي و ديري ز پاي ننشستي
زسكه رنج كشيدي بروزگار دراز
فسرده شد دل و روشن روان خود خستي
زرير گشت گلنار و كوژ شد قد سرو
ز بسكه در ره دولت چو ني كمر بستي
كنون چو شاخ گل اندر كنار جوي بروي
كه همچو سرو ز آسيب مهركان رستي
چو شير نر بكمند اوفتاده بودي و باز
چو شير نر همه تار كمند بگسستي
نگويمت كه بجستي چو شير نر ز كمند
كه چون فرشته ز نيرنگ اهرمن جستي
خداي بر تو ببخشود و دست همت حق
گره گشود كزين بند جاودان رستي
بچوب و تيشه فكرت چو موسي و چو خليل
هزار جادو و چندين طلسم بشكستي
اسير شست تو شد عافيت درين دريا
كه همچو ماهي آزاد گشته از شستي
اگر چه قدر تو پوشيده ماند بر دونان
تو قدر مردم صاحب نظر بدانستي
پزشك دانا بودي براي اين بيمار
كه چاره همه دردش نكو توانستي
جلالت تو نه زين دست و پايگاه بود
كه پايدار و قوي پنجه وزبردستي
حضيض و اوج مه و مهر در سپهر يكي است
مقام تست برون از بلندي و پستي
كسان ز جام هوي مست و سرخوشند ولي
تو از مي خرد و جام معرفت مستي
بمان بعيش و طرب جاودانه در گيتي
كه مايه طرب عالمي تو تا هستي
—
شکايت از روزنامه نگاري خود
خدايگان من از حال بنده بيخبري
كه بر تنم چه رسيد از غم زمانه همي
زغره رجب الفرد تا كنون شب و روز
به پيش تير بلا شد تنم نشانه همي
زمانه بسكه ز افلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازيانه همي
دلم سراچه غم شد چنانكه پنداري
كه مرغ غم بدلم بسته آشيانه همي
ز سوئي آتش تب در جگر ز ديگر سوي
غم زمانه زند بر دلم زبانه همي
هزار مرتبه عازم شدم كه دريابم
شفاي عاجل از آن فرخ آستانه همي
بجاي آنكه جدا بودم از درت چندي
بيابم از درت اقبال جاودانه همي
بشير چرخ كنم آن معاملت كه نمود
بشير باديه بشر بن بوعوانه همي
رمق بپيكرم اندر نبود آن مقدار
كه يك قدم سوي بيرون نهم ز خانه همي
چنان شدم ز نقاهت كه گاه جنبش و سير
ز تن جدا شودم استخوان شانه همي
ز روزنامه چو گويم كه قدر خامه من
از او شكسته بذات حق يگانه همي
مرا فكنده ببحري كه هر چه مي نگرم
پديد نيست در آن ساحل و كرانه همي
نه قابلم بكرامات و فضل ملتيان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همي
چو نام رسميت آزاديش گرفته به طبع
كسي نمي خرد او را به نيم آنه همي
وز آن سبب كه هواخواه دولت است كسي
مساعدت نكند با وي از اعانه همي
حقوق نه مهه ي اين اداره همچو جنين
بمانده در رحم مادر خزانه همي
چگونه طبع توان كرد اين جريده بوقت
كه ماهيانه آن گشته ساليانه همي
عجب تر آنكه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته يا نه همي
زبسكه در پي آن باخزانه دار عنود
كنم فروتني و عجز و استكانه همي
بجاي ذكر خدا از زيان من شب و روز
شده است (يا لولو يا شيند لر) ترانه همي
حكايت من و اين روزنامه چون مرغي است
كه او فتاده بدام از هواي دانه همي
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نكوتر است ز چنگ و ني و چغانه همي
بزر خرند حديثم ز جد و هزل اگر
بود ز حكمت و تاريخ يا فسانه همي
ولي چه سود كه كس در زمانه بايكدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همي
ازين ره است كه زلف عروس فكرت من
ز دست روز سياه و غم شبانه همي
چنان شده است پريشان كه هيچ مشاطه
نمي تواندش آراستن بشانه همي
بود گواه من اين نامه كش بخون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همي
براي آنكه زنم بوسه در گهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جويم استعانه همي
كنون سزد كه سپاس ترا ادا سازم
بكلك روشن و گفتار صادقانه همي
كمان شكرم تير دعا زند بهدف
اگر چه نيست جز اين سهم در كتانه همي
چنانكه خاطر ما از تو جاودان شاداست
خداي بر تو دهد عمر جاودانه همي
—
قطعه
اي مسيحاي زمان اي كه به اعجاز سخن
اثر و نام حكيمان سلف زنده كني
همه گويند ز سير زحل و دور فلك
تو بدور فلك و سير زحل خنده كني
—
شکايت از نصرت السلطنه مهر دار مظفر الدين شاه
خدايگانا از مهر دار شه فرياد
كه نيست ايمن ازو در زمان جان و تني
بگير خاتم شه را ازو كه كس ندهد
نگين ملك سليمان بدست اهرمني
—
نعت رسول اکرم بپارسي
يگانه رادي كش كردگار بي همتا
گزيده است به پيغمبري و وخشوري
زتنكبار خدائي به تيمسار خرد
رسيد نامه كه از وي گرفت دستوري
بكار خانه وي آفتاب مزدوري است
كه شب نخسبد و آيد بگه بمزدوري
زدارو برد سپاهش سپهر برد از ياد
شكوه چتر گياني و تخت شاپوري
—
در 1321 خطاب به ناظم الاسلام کرماني مدير جريده نوروز
بيا كه همره موسي شويم در گه طور
پي كليم خدا آن مخاطب طوري
كه دامنم بگرفته است و مي كشد عشقش
چنانكه گرسنه كرد و كنار كندوري
—
قطعه
خداوندي كه در دنيا و عقبي
يميت الخلق طراثم يحيي
بناي سقم و صحت را نهاده است
بتيغ و خامه سردار محيي
—
رباعيات
اول كه مرا بدام خويش آوردي
صد گونه وفا و مهر بيش آوردي
چون دانستي كه من گرفتار توام
بيگانه شدي و ناز پيش آوردي
—
منشي حضور پسر مجدالملک گفته
بودي صنما پري و عفريت شدي
اندر خور سوختن چو كبريت شدي
چون آينه حلب صفا داشت رخت
افسوس كه خط دميد و قزميت شدي
—
اديب الممالک جواب فرمايد
اي دوست حرير بودي و چيت شدي
از بسكه زدند پنبه ات خيت شدي
زان پس كه تخاقوي بدي ايت شدي
قز كردي و بالطبيعه قزميت شدي
—
رباعي
در كشور ما چو نيست مرد هنري
خويشان شده اند ديو و بيگانه پري
يك افرنگي است جاي صد ايراني
صد خاوري است مات يك باختري
—
رباعي
كارم همه جاكشي است كسبم دزدي
پرداخته ام بكار فردا ازدي
نه حميرم نه مذحجي نه ازدي
العبد علي العلوي اليزدي
—
رباعي
كرمابه مگو كه گور نمرودستي
چون گلخن ابليس پر از دودستي
جان و تن ما بدست دلاكانش
چون آهن سرد دست داودستي
—
رباعي
اي مانده بگور زنده از بي كفني
آزرده ز عقرب ورطبل وطني
برخوان و بدم بر اين وكيلان دني
شجا قرنيا قرنيا قرني
—
راجع به ميرزا عبدالله ستاي زن
گر شيفته بر نغمه عبداللهي
از بانگ سرود قدسيان آگاهي
عبداللهسست آنكه مرده را مي گويد
يا عبدالله قم باذن اللهي
—
رباعي
اي آنكه بمجمع بتان صدر توئي
آرايش بزم ليلة القدر توئي
هر چند كه بدر دولتي ليك ز نور
اندر شب تيره چون مه بدر توئي
—
رباعي
آقاي معين نرم تر از آرد شدي
بيچاره تر از قراول گارد شدي
شمشير بدي و دسته كارد شدي
قربان هواي نفس مرنارد شدي
—
رباعي
شاها اگر از بنده خود ياد كني
كامم شيرين و خاطرم شاد كني
هر چند كه فرزند ملك پرويزي
با تيشه جود كار فرهاد كني
—
رباعي
گفتي كه بمن وعده خلافي نكني
با بنده خود دروغ بافي نكني
آلوده و تيره قلب صافي نكني
اينك چكنم اگر تلافي نكني
—
مسمط و ترکيب بندها
قصيده ايست مسمط که در تهنيت ولادت حضرت خاتم الانبياء و المرسلين صلي الله عليه و آله و سلم در بيست واند سال قبل سروده و بسياري در سنه 1320 بر او الحاق کرده در 25 ربيع الاول 1320 دوم اوت ماه فرانسه 1902 در شماره (26 – 29 – 30) ادب از سال دوم خراسان درج نمود – و هي هذه
برخيز شتربانا بر بند كجاوه
كز چرخ همي گشت عيان رايت كاوه
دوشاخ شجر برخاست آواي چكاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر بشتاب اندر از رود سماوه
در ديده من بنگر (درياچه ساوه)
وز سينه ام (آتشکده پارس) نمودار
از رود سماوه زره نجدو يمامه
بشتاب و گذر كن بسوي ارض تهامه
بردار پس آنكه گهر افشان سر خامه
اين واقعه را زود نما نقش بنامه
در ملك عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل بچمن کبک بکهسار
بنويس يكي نامه بشاپور (ذوالاكتاف)
كز اين عربان دست مبر نايژه مشكاف
هشدار كه سلطان عرب داور انصاف
گسترده بپهناي زمين دامن الطاف
بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف
اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را که درد نامه اش از عجب وز پندار
با (ابرهه) گوخير بتعجيل نيايد
كاري كه تو مي خواهي از فيل نيايد
رو تا سرت جبش ابابيل نيايد
بر فرق تو وقوم تو سجيل نيايد
تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد
تاكيد تو در مورد تضليل نيايد
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار بزودي شتري سبط (كنانه)
برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه
بنويس به (نجاشي) اوضاع شبانه
آگاه كنش از بد اطوار زمانه
وز طير (ابابيل) يكي بر بنشانه
کانجا شودش صدق کلام تو پديدار
(بوقحف) چرا چوب زند بر سر اشتر
كاشتر بسجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملك را نگر اي خواجه بهادر
كز بال همي لعل فشاند وز لب در
وز عدتشان سطح زمين يگسره شد پر
چيزي كه عيانست چه حاجت بتفكر
آن را که خبر نيست فگار است ز افکار
زي كشور (قسطنطين) يك راه بپوئيد
وز طاق (اياصوفيه) آثار بجوئيد
يا (پطرك) و مطران و بقسيس بگوئيد
كز نامه (انگليون) اوراق بشوئيد
مانند گيا بر سر هر خاك مروئيد
وز باغ نبوت گل توحيد ببوئيد
چونان که ببوئيد (مسيحا) بسردار
اين است كه ساسان به (دساتير) خبر داد
(جاماسب) بروز سوم تير خبر داد
بر (بابك) برنا پدر پير خبر داد
(بودا) بصنم خانه (كشمير) خبر داد
(مخدوم سرائيل) به ساعير خبر داد
(و آن كودك ناشسته لب از شير) خبر داد
ربيون گفتند و نيوشيدند احبار
از شق سطيح اين سخنان پرس زماني
تا بر تو بيان سازند اسرار نهاني
گر خواب انوشروان تعبيرنداني
از كنگره كاخش تفسير تواني
بر عبد مسيح اين سخنان گر برساني
آرد بمداين درت از شام نشاني
بر آيت ميلاد نبي سيد مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولاي زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سيد مسعود و خداوند مؤيد
پيغمبر محمود ابوالقاسم احمد(ص)
وصفش نتوان گفت كه به هفتاد مجلد
اين بس كه خدا گويد (ماكان محمد)
بر منزلت و قدرش يزدان کند اقرار
اندر كف او باشد از غيب مفاتيح
و اندر رخ او تابد از نور مصابيح
خاك كف پايش بفلك دارد ترجيح
نوش لب لعلش بروان سازد تفريح
قدرش ملك العرش بماساخته تصريح
وين معجزه اش بس كه همي خواند تسبيح
سنگي که ببوسد کف آن دست گهربار
اي لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را
وي ساخته شيرين كلمات تو شكر را
شيروي بامر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را
تقدير بميدان تو افكنده سپر را
و آهوي ختن نافه كند خون جگر را
تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسي ز ظهور تو خبر داده بيوشع
ادريس بيان كرده به اخنوخ و هميلع
شامول به يثرب شده از جانب تبع
تا بر تو دهد نامه آن شاه سميدع
اي از رخ دادار بر انداخته برقع
برفرق تو بنهاده خدا تاج مرصع
در دست تو بسپرده قضا صارم تبار
تا كاخ صمد ساختي ايوان صنم را
پرداختي از هر چه بجز دوست حرم را
برداشتي از روي زمين رسم ستم را
سهم تو دريده دل ديوان دژم را
كرده تهي از اهرمنان كشور جم را
تأييد تو بنشانده شهنشاه عجم را
بر تخت چو بر چرخ برين ماه ده و چار
اي پاكتر از دانش و پاكيزه تر از هوش
ديديم ترا كرديم اين هر دو فراموش
دانش ز غلاميت كشد حلقه فراگوش
هوش از اثر رأي تو بنشيند خاموش
از آن لب پر لعل و از آن باده پرنوش
جمعي شده مخمور و گروهي شده مدهوش
خلقي شده ديوانه و شهري شده هشيار
برخيز و صبوحي زن برزمره مستان
كاينان ز تو مستند در اين نغز شبستان
بشتاب و تلافي كن تاراج زمستان
كو سوخته سرو چمن و لاله بستان
داد دل بستان زدي و بهمن بستان
بين كودك گهواره جدا گشته ز پستان
مادرش ببستر شده بيمار و نگون سار
ماهت بمحاق اندر و شاهت به غري شد
وز باغ تو ريحان و سپر غم سپري شد
انده زسفر آمد و شادي سفري شد
ديوانه بديوان تو گستاخ و جري شد
و آن اهرمن شوم بخرگاه پري شد
پيراهن نسرين تن گلبرگ طري شد
آلوده بخون دل و چاك از ستم خار
مرغان بساتين را منقار بريدند
اوراق رياحين را طومار دريدند
گاوان شكم خواره بگزار چريدند
گرگان ز پي يوسف بسيار دويدند
تا عاقبت او را سوي بازار كشيدند
ياران بفرختندش و اغيار خريدند
آوخ ز فروشنده دريغا ز خريدار
مائيم كه از پادشهان باج گرفتيم
زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه ديباج گرفتيم
مائيم كه از دريا امواج گرفتيم
و انديشه نكرديم ز طوفان و زتيار
در چين و ختن و لوله از هيبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم عيان قدرت ما بود
غرناطه و اشبيليه در طاعت ما بود
صقليه نهان در كنف رايت ما بود
فرمان همايون قضا آيت ما بود
جاري بزمين و فلك و ثابت و سيار
خاك عرب از مشرق اقصي گذرانديم
وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم
درياي شمالي را بر شرق نشانديم
وز بحر جنوبي بفلك گرد فشانديم
هند از كف هندو و ختن از ترك ستانديم
مائيم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نام هنر و رسم كرم را بسزاوار
امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
درد او فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چون زلف عروسان همه در چين و شكنجيم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
مائيم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيم
جغديم بويرانه هزاريم بگزار
اي مقصد ايجاد سر از خاك بدر كن
وز مزرع دين اين خس و خاشاك بدر كن
زين پاك زمين مردم ناپاك بدر كن
از كشور جم لشگر ضحاك بدر كن
از مغز خرد نشأه ترياك بدر كن
اين جوق شغالان را از تاك بدر كن
وز گله اغنام بران گرگ ستمكار
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مي ناب گرفته
وز سوزش تب پيكرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بي مايه و صحت شده بيمار
ابري شده بالا و گرفته است فضا را
از دود و شرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سكان زمين را و سما را
سوزانده بچرخ اختر و در خاك گيا را
اي واسطه رحمت حق بهر خدا را
زين خاك بگردان ره طوفان بلارا
بشكاف ز هم سينه اين ابر شرر بار
چون بره بيچاره بچوپانش نپيوست
از بيم بصحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسي بشكار آمد و بازوش فروبست
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشكست
شد بره ما طعمه آن خرس زبردست
افسوس از آن بره نوزاده سرمست
فرياد ز آن خرس كهن سال شكم خوار
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن
خادم پي خوردن شد و بانو پي خفتن
جاسوس پس پرده پي راز نهفتن
قاضي همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ بفسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند و نه موقع گفتن
وامد سر همسايه برون از پس ديوار
اي قاضي مطلق كه تو سالار قضائي
وي قائم بر حق كه در اين خانه خدائي
تو حافظ ارضي و نگهدار سمائي
بر لوح مه و مهر فروغي و ضيائي
در كشور تجريد مهين راهنمائي
بر لشگر توحيد امير الامرائي
حق را تو ظهيرستي و دين را تو نگهدار
در پرده نگويم سخن خويش علي الله
تا چند در اين كوه و در آن دشت و در آن چه
برخيز كه شد روز شب و موقع بيگه
بشتاب كه دزدان بگرفتند سر ره
آن پرده زرتار كه بودي بدر شه
تاراج حوادث شد با خيمه و خر گه
دردار نمانده است زياران تو ديار
با فر خداوند تعالي و تقدس
از لوث زلل پاك كن اي خاك مقدس
در دولت شاهي كه در اين كاخ مسدس
با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ زهر خار و زهر خس
بر او دو جهان اندك و او بر دو جهان بس
بسيار برش اندك وزو اندك بسيار
شاه ملكان حامي دين شاه مظفر
كز او شده بر پا علم دين پيمبر
از داد نگين دارد و از دانش افسر
ماهست بچرخ اندرو شاهست بكشور
چون او نه يكي درين توده اغبر
چون او نه يكي ماه براين طارم اخضر
وين هر دو پديد است ز گفتار و ز ديدار
با فر تو اي شاه رعيت نخورد غم
با خوي خوشت ابر بهاري نزند دم
از شرم كف راد تو گوهر ندهد يم
جز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جسته است بشر جان و شجرنم
از بيم تو كرده است قدر خوف و قضارم
وز هول تو گشته است تعب زار و ستم خوار
تو سايه آن ذات هميون قديمي
پيروز گر از فره يزدان كريمي
بگزيده آن داور رحمن و رحيمي
بر خلق جهان حاكم و دركار حكيمي
از بهر پناهنده به از كهف و رقيمي
داراي عصا و يد بيضاي كليمي
هم دشمن جادوئي و هم آفت سحار
اين ملك خدا داده خداوند ترا داد
وين تاج رسول عربي بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بكني ريشه ز بنياد
وين ملك ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه كني رسم و ره داد
با تيغ عدالت بزني گردن بيداد
وز دست حوادث ببري خاتم زنهار
زنهار خورانرا فكني ريشه بخون بر
بيدادگران را كني از تخت نگون بر
اي بسته دل عشق بزنجير جنون بر
دانش بر كلكت پي تعليم فنون بر
آن را كه بكار تو بگويد چه و چون بر
ايزد شودش سوي فنا راهنمون بر
كاندر دو جهان نيست ترا جز بخدا كار
دستور خردمند ترا بخت قرين است
زيرا كه امين شه و فرزند امين است
بر ملك امين است و بر اسلام معين است
پرورده اخلاق ملك ناصر دين است
ميراث تو زان پادشه عرش مكين است
او را بسر و جان تو اي شاه يمين است
كز مهر تو زار آيد و از غير تو بيزار
خويش برخ ما در فردوس گشوده است
عدلش همه گيتي را فردوس نموده است
كلكش همه جا غاليه و عنبر سوده است
دين در كنفش رخت كشيده است و غنوده است
قهرش سربيدينان با تيغ دروده است
تا تيرگي از آينه ملك زدوده است
وز صارم دين شسته و پرداخته زنكار
—
حشرات الارض بهارستان
هنگام بهار آمد هان اي حشرات الارض
از لانه برون آئيد افزوده بطول و عرض
سازيد ز يكديگر نيش و دم و دندان قرض
وازار خلايق را دانيد هميدون فرض
وقت است كه هر موري سيمرغ نشان گردد
وز باد بهاري مست چون باده كشان گردد
وقت است كه بندد زين دجال بجساسه
كژدم بكشيك آيد در خانه چلپاسه
مسكين كشفان را سر بيرون شود از كاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند بصحرا يار گردند بخلوت جفت
بازند بيكديگر عشقي كه نشايد گفت
كن نوك سنان را تيز اي عقرب جراره
زهر از بن دندان ريز اي افعي خونخواره
از باد صبا بگريز اي پشه بيچاره
وز گربه همي پرهيز اي موش ستمكاره
اي خرمگس عيار برگو بملخ لبيك
هان اي شپش خونخوار كن هم نفسي با كيك
اي رشك بزن خيمه در زير سببل و ريش
در طره كدبانو زير بغل درويش
هان اي كنه لاغر بين چشم براه خويش
موي سگ و بال مرغ كرك بز و پشم ميش
اي كارتنه بر تن تاري دو چو جولاهه
وز طاق بگنبد كش صد پرده ز بيراهه
هان اي جعل بيمار بگريز ز بوي مشك
كز بهر زكام تو خرخانه پر است از پشك
در ريش امام شهر سجاده فكن اي رشك
اي مار بيا در بام تاصيد كني گنجشك
اي شب پره جولان زن اي سرسره غوغا كن
اي خرچسنه بنشين هنگامه تماشا كن
اي عمه رتيلا خيز با چستي و چالاكي
كن پنجه خود را تيز چون غيچي دلاكي
در زير نمد تا چند اي جوجه خرخاكي
ور مي پلكي با خويش چون مردم ترياكي
گرنه صدفي باري هم جنس خراطين شو
ورنه ملكي آخر در جرگ شياطين شو
اي جانور شش پا شادي كه رئيسي تو
فرمان ده امت را خود نفس نفسيي تو
با مير نديمي تو با خواجه انيسي تو
منشور نگاري تو توقيع نويسي تو
زين روي خلايق را خون مي مكي از شريان
لخت جگر درويش شد زاتش تو بريان
در مسند دستوري صدالوزرائي تو
هنگام سلحشوري شيخ الامرائي تو
در ژاپن و منچوري مجد السفرائي تو
در فضل بمشهوري تاج الشعرائي تو
هستي همه چيز اما در ديده من هيچي
چون طره مهرويان چين و شكن و پيچي
اي آنكه بزعم خويش تو دلبر و طنازي
با بلبل و با طوطي همراز و هم آوازي
بي آلت طياره در چرخ به پروازي
بالله نه تو طاوسي و الله نه تو شهبازي
زودا كه از آن بالا وارونه فرود افتي
بيدار شود زاهد هشيار شود مفتي
اي جانوران آفاق پر همهمه مي بينم
وز شور شما گيتي در زمزمه مي بينم
در هر گذريتان گرد همچون رمه مي بينم
وز نيش شما خسته جان همه مي بينم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما شش دانگ
اندوخته در صندوق سرمايه نهان در بانگ
تا چند همي تازد اندر طلب توشه
خرچنگ بفواره قورباغه به تنبوشه
رشميز به تير سقف سن در شكم خوشه
موشان ز پي دزدي زان گوشه بدين گوشه
اين آب نخواهد بود پيوسته روان در جو
اين سرو نخواهد ماند همواره جوان در كو
تا از نفس ديمه بر روي زمين يخ بود
سوراخ شما تاريك چون وادي دوزخ بود
ارواح شما حيران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل كرد آن مالك يوم الدين
شد قالبتان زنده از نفخه فروردين
ديروز كجا بوديد امروز كجا هستيد
از كام كه دلشاديد از جام كه سرمستيد
بر بام كه دستك زن در دام كه پا بستيد
هر چند بزعم خود عيار و زبر دستيد
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نيست
بالله دو سه روزي بيش اقبال مساعد نيست
فرداست كه بگريزيد در است خر و استر
وز باد خزان گرديد همچون تل خاكستر
چسبد علق اندر آب بر خايه بيدستر
واندر شرج پيلان پشه فكند بستر
آن مورچه پردار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز باليدن جنبنده ز جنب افتد
ديشب ننه مولودي با مادر معصومه
گفتا كه در اين ويران هنگام سحر بومه
از بس كه مرضها را افزون شده جرثومه
مي گفت و دعا مي كرد بر امت مرحومه
كاي دافع هر مكروب چاره اين مكرب
كو ديده نخواهد شد بي آلت مكرسكب
—
ترکيب بند
اي نگين جم و تاج كي و اورنگ قباد
اي در دولت و كاخ شرف و درگه داد
اي بهشتي كه ترا كرده مه آباد آباد
همگان راز من امر وز بشارتها باد
كاينك از تارك و انگشت شهنشاه عجم
شرف اندوزد ديهيم كي و خاتم جم
تاج كي زيب سر شاه جهان خواهد شد
فرق شه زينت ديهيم كيان خواهد شد
پرده بازي به پس پرده نهان خواهد شد
جنگ و ضديت ملي ز ميان خواهد شد
موقع وحدت مشروطه و استبداد است
جمع اين هر دو مپندار كه از اضدادست
زانكه در هر صف و هر ملك بهر عهد و زمان
مردم دهر بسوي دو طريقند روان
آن يكي راست نظر سوي بزرگان و مهان
ديگري راست عقيدت كه بشر شد يكسان
كيش اشراف پرستي بود از رسطاليس
وين تساوي بود از فكرت ديمقراطيس
اهل ايران كه ز نيرنگ و خديعت بريند
هر متاعي را از ساده دلي مشتريند
سود و سرمايه نسنجيده بسودا گريند
صادق و صافي و بيغش چو زر جعفريند
نه دمكراسي داسته و نه سوسياليست
دو گروهند ولي مقصدشان بس عاليست
فرقه ي راست عقيدت كه در اين عالم خاك
داد بايد كه از او رخت رستم گردد چاك
خسرو دادگر با هنر با ادارك
آيتي باشد از آن داور بخشنده پاك
شاه عادل بصف گيتي ظل الله است
دلش از پرتو الهام خدا آگاه است
فرقه ديگر گويند چه بيداد و چه داد
بايد اندر خط شاهان سر تسليم نهاد
ايزد پاك جهان را زشهان كرد آباد
هست ازين روي جهان بنده و شاهان آزاد
سرزميني كه در آن شاه نباشد خوار است
آسماني كه در آن ماه نباشد تار است
لله الحمد يكي شد سخن هر دو گروه
صلح كردند و بشستند غبار اندوه
زين شه با خرد دادگر داد پژوه
پرتو داد در افتاده بدريا و بكوه
شه پرستان را شاهي است فروزنده نژاد
داد جويان را باشد ملك كرسي داد
آفتابي است در اين چرخ مبينش ماهي
فيلسوفي است بر اين تخت مخوانش شاهي
عالم با هنري خسرو كار آگاهي
ملك با خردي شاه عدالت خواهي
پيش شاهان شه و نزد علما دانشمند
سيرش شرع شعار و سخنش عقل پسند
هله اي شاه پرستان بزمين بوس دهيد
بوسه بر پاي سرير جم و كاوس دهيد
گوش بر غرش طبل و دهل و كوس دهيد
عرض و فخر و شرف و غيرت و ناموس دهيد
كاين شهنشاه سزاوار پرستيدن ماست
شاه عادل را گر ما بپرستيم رواست
اولين شه كه پي داد نهاد اندر ملك
مهرداد است كه شد باني داد اندر ملك
چون شد آن دادگر نيك نژاد اندر ملك
وارث تخت جم و تاج قباد اندر ملك
كاخ شوراي و سنا كرد بنا در ايران
نام اين هر دو گلستان شد و كنگاشستان
اين بنا را ملك شرق بهم چشمي روم
هشت تا قدرت خود بر همه سازد معلوم
ساخت قصري چو بروج فلكي در آن بوم
اهل شوري را بنشاند در او همچو نجوم
برتري يافت از آن بر دول بيروني
چيره شد بر ملك رومي و ماكادوني
خسرو ما سومين پادشه دادگراست
كه از او دولت مشروطه بآيين و فراست
اولين شان شه اشكاني والاگهراست
دومين شاه مظفر ملك نامور است
مهرداد سوم است اين شه فرخنده نژاد
كه رخش غيرت مهر است و دلش مخزن داد
روم و لاتين را زين پيش سناتو بوده است
سالها در سر اين كار هياهو بوده است
مردمان را بسوي پارلمان رو بوده است
آتن از فكرسلن غيرت مينو بوده است
(شاكموني) بصف هند و بچين (كنفسيوس)
ملك را زيور بستند ز قانون چو عروس
شد چو موسي بشهي نامزد از خيل رسل
كوفت در گنبد (سن حدره) با عزاز دهل
زان سپس رست در اين باغ زهر گلبن گل
از عرب «حلف» بجاماند و «قرلتي» ز مغول
تا (كرمويل) بر افروخت ز مشروطه چراغ
مرغ آزادي شد نغمه سرا در صف باغ
شاه ايران پس قرني ز عدالت دم زد
رايت عدل مظفر بفلك پرچم زد
خيمه داد در ايوان بني آدم زد
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
جست از پرتو (احمد) فلك عدل ضيا
داد يزدان به نبيره كمر و تاج نيا
هر كه در ايوان با فخر و شرف باشد جفت
(نايب السلطنه) را شكر و ثنا خواهد گفت
كه بسي سال پي خدمت اين خلق نخفت
گرد غم با مژه از چهره اين ملك برفت
تاج شاهي را برداشت هشيوار و دلير
همچو (بهرام) ز چنگال وز دندان دو شير
بسر دست نگهداشت كه اندر سر شاه
نهد آن تاج چو بر فرق فلك افسر ماه
هر كه برهمت و بر غيرت او كرد نگاه
گفت (لا حول و لا قوة الا بالله)
يك تن و اين همه فن يكسر و اين مايه خرد
قدرتي كرده در اين خلقت شايان ايزد
شاه مي خواست نهد تاج و زند تكيه بتخت
باد مي خواست كه بيرون كشد از ريشه درخت
حجت بالغه كند از تن هر باطل رخت
سست عهدان را ماليد بسر پنجه سخت
كنيت (احمدي) آمد بهوا خواهي اسم
«نايب السلطنه» شد جان شهنشه را جسم
لله الحمد بود فال شهنشه فيروز
كه بسر تاج فريدوني ننهاده هنوز
فتنه داخله را نايره افتاد ز سوز
مژده عيش بگوش آيدمان روز بروز
نشنيديم جز اين شه بجهان شاه دگر
كه بود نزد رعيت چو دل و جان و جگر
عنقريب است كه اين شاه بر اورنگ نيا
تكيه سازد فكند بر همه آفاق ضياء
وارث تاج كيان گردد و سالار و كيا
پست كردند درختان بر سروش چو گيا
نايب السلطنه فارغ شود از زحمت و رنج
بسپارد بخداوند جهان دولت و كنج
دوش در خواب يكي درگه عالي ديدم
گنبدي برتر ازين طاق هلالي ديدم
قصري آراسته ز انواع لئالي ديدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالي ديدم
ساحتي پاك و قصوري تهي از عيب و قصور
كرسي از سيم و بساط از زر و ايوان زبلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوي و شط پر زر و سيم و گهر از ماهي و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهي
قصر آكنده ز اسباب بزرگي و شهي
ليك اين هر دو فضا زآدميان بود تهي
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهي
نه كديور نه كشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذكر و درختان بركوع و به قيام
چون چنين ديدم بر جاي بماندم از هول
هردم از حيرت بر خويش بخواندم لا حول
كز چه رو نيست در اينجا بشر يا ذاالطول
نه نيوشنده صوت و نه سراينده قول
نه نماينده راه و نه كشاينده باب
آدمي اينجا چون آدميت شد ناياب
ناگهان صاعقه ي در صف گلزار افتاد
كز درخشيدن آن لرزه به ديوار افتاد
آب جوي از جريان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حركت مرغ ز گفتار افتاد
خيمه زدابر شبه گون بنشيب و بفراز
سايها كشت عيان كوژ و كژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سيه و سينه دود
شعلها شد بهوا سرخ و سيه زرد و كبود
تيره شد يكسره گيتي ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آواي سرود
وز دل دود برون آمد چندين عفريت
همچو دودي كه پديدار شود از كبريت
ديوهائي كه سليمان را بشكسته طلسم
هيچ نشنيده ز حق معني و از يزدان اسم
هر يكي آمده با شيطان روحي بدوجسم
برزخ جانوران بود در ايشان همه قسم
شاخها خم بخم اندرزده مانند درخت
در كمر خنجر و در دست عمودي يك لخت
آب بيني شده بر سبلت و بر ريش روان
همچو شاخ گوني صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه چوبينه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر خندان
لفجها چون كتف كاو و دو سبلت چون يوغ
نعره كاو زدندي ز گلو در آروغ
من بلرزيدم و مبهوت و پريشان ماندم
حسبي الله و كفي ربي بر خود خواندم
اسب انديشه و تدبير بهر سو راندم
گرد سودا را القصه زرخ افشاندم
ديدم از اهرمنان ديوچه ي مسخ شده
بامنش عهدي بوده است و كنون فسخ شده
پيشتر رفتم و گفتم به اشارت حرفي
لوح مشگين را سودم ز لبان شنگرفي
پيشكش كردمش از مهر و محبت طرفي
جگر سوخته نوشيد ز رحمت برفي
گفتم اي دوست بگو بهر خدا روشن وراست
كه كيانند در اين خانه و اين خانه كجاست
گفت اين خانه يقين كن تو كه ديوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن ديوانه است
ديولاخي است كه اهلش ز خدا بيگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جاي پتياره كنام ددو ديو است اينجا
اهرمن كار كن و ديو خديو است اينجا
اينكه در گردن دارد كروات و فكلي
قامتش هست چو سروي و رخش همچو گلي
دست چون دسته طنبور و شكم چون دهلي
در اروپاست بزرگي و در اينجا رجلي
مصلح الدولة والدين سر ديوان قضاست
كار ديوان ديگر را بي امضا و رضاست
اينكه بنشسته جنب چيده كتب بر سر ميز
دست و رو شسته و آلوده بخون خنجر تيز
كله اش باشد چون برج و دهان چون كاريز
از طراز دومين است و بود صدر تميز
نه به تنهائي دستور تميزش دانند
كه پس از صاحب ديوان همه چيزش دانند
اين كه سرناش باست است و دهل در ناف است
از طراز سومين داور استيناف است
گرچه او سيد و ….. است
شانه را شاخش چون سمبه ذوالاكتاف است
انف بيني است بود معني مستانف آن
كاب بيني چكد از سبلتش اندر دامان
گر بگوشت سخن بنده عجب مي آيد
بر خلاف سخن اهل ادب مي آيد
باب استفعال از بهر طلب مي آيد
صبر كن زآنكه جوابت ز عقب مي آيد
طلب سيدنا از در ديگر باشد
جاي بيني طلبي در طلب زر باشد
آنكه از هر طرفي خلق بر او كرده هجوم
بر در محكمه اش هست عيان غلغل روم
آن رئيسي است كه خود مدعي آمد بعموم
هر زمان بر صفت پيل فرازد خرطوم
ما سوي الله را يك لحظه بدم در كشدا
جرمها را به يكي رشوه قلم در كشدا
آنكه مشتي پريان بسته بزنجير و غل است
چهره پرخشم و ترنجيده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بيابان اغول است
روز و شب در پي تفتين و فساد و چغل است
اصل بيداد و ستم قاضي ديوان جزاست
كه ز جورش همه جا شيون و بيداد و عزاست
آن كهن ديو كه قدش زده سر بر عيوق
بر سر شاخ خود آويخته چندين صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائين و عروق
هست فرمانده و مولا بدواوين حقوق
بي حقوق است و نگهدار حقوقش كردند
اين عجب تر كه دهل بوده و بوقش كردند
آنكه سرخاب و سفيداب برخ ماليده
همچو شمشاد و گل اندر لب جوياليده
زخم نيمور فزون خورده و كم ناليده
با سپوزنده خود سخت برآغاليده
مير اجرا است كه با غمزه و شيرين كاري
آب پشت همگان گشته به جويش جاري
آنكه بيني كتب از شاخ در آويخته است
هم بر آن لوحي سوراخ در آويخته است
عينك و محبره گستاخ در آويخته است
همچو قنديلي كز كاخ در آويخته است
كتبش يكسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
ديوها را بنگر شاخ بچندين شعبه
هر يكي را شكمي ژرف و تهي چون جعبه
هست در هر يك از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است زهر لعبه برب الكعبه
هر يك از آن شعب ايجان پدر محكمه ايست
كه بهر محكمه ايجان پدر مظلمه ايست
—
ترکيب بند
حسبحال آذربايجان و خراسان هنگام تعديات و بمباردمان سپاهيان روس تزاري
سحرگاهان كه مهر عالم آرا
ز طاق چرخ گرديد آشكارا
بسان گوهر اندر تاج دارا
و يا چون آتشي از سنگ خارا
برآمد كرد روشن سطح گردون
بدريا گشت جاري فلك مشحون
بت نوشين لبم از خواب برخواست
بر از ديبا تن از پيرايه پير است
چو شاخ گل قد و بالا بياراست
حمايل كرد گيسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز مي مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا ديدم اندر عالم خواب
بصحرائي تنم افتاده در تاب
تهي بود آن زمين از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمين دور از سكون چون آسكون بود
هوا كالمهل يغلي في البطون بود
من انجا بر سر پاي ايستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز ديده سيل خون بررخ گشاده
دل اندر رحمت باري نهاده
كه با فضلش نجات از ورطه آيد
برين كشتي نسيم شرطه آيد
دلم در لجه انديشه شد غرق
تن اندر بحر حيرت پاي تا فرق
بناگه جست از آن بالا يكي برق
تو گفتي آفتابي سرزد از شرق
دو چشمم خيره ماند از نور جاذب
چون اندر صبح صادق صبح كاذب
برآمد ناگهان زان برق دستي
كه بودش دست قدرت نازشستي
هوا بگرفت چون مبهوت مستي
سوي بالا كشيد از خاك پستي
به پيش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صيدي بسته در فتراك بودم
و يا چون خوشه ي در تاك بودم
نه در افلاك و نه در خاك بودم
ولي برتر ز نه افلاك بودم
دو تا كردم قد طاعت بر شاه
ربودم رايت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدري
كه در گردون رفعت ماه بدري
پس از احمد رسولان را تو صدري
و مات الشافعي و ليس يدري
«علي ربه ام ربه الله»
مكن منعش مگو بيرون شد از ره
در اين هنگامه از پهناي پيدا
يكي شوري شگفت آمد هويدا
بساطي در زمين گرديد پيدا
كه از ديدار آن شد عقل شيدا
گروهي ديدم اندر بند دشمن
غزالان در كف گرگان ريمن
همه چون ماهي بريان بتابه
خروشان با خضوع و با انابه
زني اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از كشتن جعفر عتابه
گمان كرده قد از داغ جگر بند
بسر مي ريخت خاك از سوگ فرزند
كمر خم ديده خونين دل شكسته
جگر پردرد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشك ديده در دريا نشسته
بزاري بر سر و بر سينه مي زد
جزع را سنگ بر آيينه مي زد
روان اندر پي او چند كودك
دل از غم سينه از ناوك مشبك
گرفته دامن ما در يكايك
دمي ناگشته زو مهجور و منفك
تو گفتي جوجه سيمرغ از قاف
پراكنده پي مادر در اطراف
دگر سو بود پيري طاعن السن
نشسته برف پيري در محاسن
رميده چون مساكين از مساكن
دلش لرزان تنش آرام و ساكن
ز ديدارش پريشاني هويدا
مه و مهرش ز پيشاني هويدا
سرش پرخون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
زانده قالبش بيروح گشته
بطوفان حوادث نوح گشته
ربوده كشتيش را هر زمان موج
گهي اندر حضيض و گاه بر اوج
تماشاي گرفتاران اين بند
صف نظاره را در گريه افكند
درخت صابري را ريشه بركند
نماند آنجا تني شادان و خرسند
همه كردند اشك از ديده جاري
برآوردند از دل بانك زاري
زن دل خسته آغاز سخن كرد
تحيات حسن بابوالحسن كرد
پس آنكه شكوه از دور ز من كرد
بزاري عرض غمهاي كهن كرد
بگفت اي شه من آذربايجانم
كه خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فريادم اي درياي غيرت
برس بر دادم اي غمخوار امت
زپا افتادم اي سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرني يا مجير الملك والدين
اغثني يا غياث المستغيثين
ز من نوشيروان نوشين روان بود
بتختم اردشير ر اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
بجويم آب آبادي روان بود
كنون شاخ نشاطم گشته بي برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
بزير سايه اسلام بر من
مسلم شد لواي ترك و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر بخروار و بخرمن
مگر از دل وداعم گفته سيروس
بهر كنجي ز خاكم خفته سي روس
مسلماني ديارم كرده بدرود
حوادث كشت عمرم جمله بدرود
زهر چشمم شود حاري دو صد رود
جوانانم شدند ايرودم ايرود
دريغا ساغر عيشم به تبريز
ز شكر شد تهي وز زهر لبريز
حريمم در محرم كربلا شد
چنين ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف بر ملا شد
شهيدان را زمان اتبلا شد
صمدخان كعبه را بيت الصنم كرد
بناي دير و تاراج حرم كرد
به تبريز و به سلماس و ارومي
گهي روسي علم زد گاه رومي
نه از بيگانه نالم نه ز بومي
كه از كفران رسيد اين گونه شومي
چون فرزندان من كردند كفران
ندارند از خدا اميد غفران
به بين آواره فرزندانم از شهر
يتيمانم به بند خواري و قهر
شكر باشد بكامم تلخ چون زهر
نباشد هيچ كس چون من در اين دهر
دلم صد جا شكسته سينه بريان
جگر خونين كمر خم ديده گريان
چگويم يا علي بر من چها شد
غم و درد دلم بي انتها شد
عنان صابري از كف رها شد
شهيدم بي كفن بي خون بها شد
بعاشورا هزار و سيصد و سي
بدشت كربلا كردم تاسي
علي فرزند موسي عالم راد
جهان فضل و دانش كرسي داد
گرامي فحل و دانشمند و استاد
بدار الخلد شد از دار بيداد
فلك گفتا كه در ماه محرم
علي بردار شد مانند (ميثم)
چو آذربايجان ساكت شد از درد
خراسان پيش آن شه ناله سر كرد
كهن پيري خميده با رخي زرد
بباره شاه مردان شكوه آورد
همي گفت اي جهان فضل و تقوي
بدربار تو دارم بث شكوي
منم دشتي كه خارم لاله و گل
زمينم سبزه و ريحان و سنبل
طخارستان و تركستان و كابل
زرنج و هيرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشيد دانند
پرستش خانه جمشيد دانند
بزرگانم در اميد دانند
بهار سرو و كاج و بيد دانند
بر صاحبدلان ام البلادم
بنزد عاقلان دارالعبادم
نگويم داريوشم بوده حامي
نگويم داشت سيروسم گرامي
نيارم نام آن شاهان نامي
نخوانم هيچ از آن دفتر اسامي
كه از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسي ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است كوثر
چو روح القدس در خاكم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حريم كعبه آيد در طوافم
كه سيمرغ ازل را كوه قافم
كنون انصاف ده در باره من
چه بي شرمي كه رفت از كيد دشمن
خدا را اي شبان دشت ايمن
مهل در گله ماند گرگ ريمن
به بين كاخ رضا را توپ بسته
درو ديوار سقفش را شكسته
در اين دربار اين بي احترامي
نه عارف را پسند آمد نه عامي
پرستشخانه شد هر جا گرامي
بويژه اين بلند ايوان نامي
كه باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمين دارد تقدم
تو داني دوست اين آتش برافروخت
ولي با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئين تن چو بر دوخت
طريق چاره از سيمرغ آموخت
بدين سو دست دشمن را فرستاد
كه لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربايجان گويد در اين بار
كه از دور سپهر وكيد اشرار
علي فرزند موسي رفته بردار
تو خود باشي از اين معني خبردار
كه ماهم بر علي فرزند موسي
عزا داريم در دربار اعلي
وليكن زان علي تا اين علي فرق
بود چندانكه از غرب است تا شرق
ز جود اين علي دريا بخوي غرق
ز نورش بر مه و كيوان سنا برق
قياس مهر و مهتاب است گوئي
تراب و رب ارباب است گوئي
علي فرمود با آن غم نصيبان
كه گيرم دادتان را زين رقيبان
كسي گو راز گويد با حبيبان
كسي كو چاره جويد از طبيبان
حبيبان راز او پوشيده دارند
طبيبان درد او را چره آرند
بزودي بر كنم بنياد اين سلم
بدست خسروي با دانش و علم
شه آلمان كه نامش هست ويلهلم
به نيروي سخط بر هم زند حلم
فها للكافرين اكيدا كيدا
امهلهم و امهلهم رويدا
درون مقبلان را بر فروزم
دو چشم خائنان باتير دوزم
چنان در دشت غيرت كينه توزم
كه خشك وتر بهم يك جا بسوزم
بسوزم خانه اين تيره رايان
بدوزم ديده اين كدخدايان
—
ترکيب بند
خطاب به آقاي ميرزا هادي حايري و گله از ابناء زمان
اي در طريقت عشق بر خلق گشته هادي
بدرالبدور گردون صدر الصدور نادي
از بسكه حضرتت را مبسوط شد ايادي
اندر بساط فضلت گردون شود منادي
خورشيد در خيامت نارالقري فروزد
شمع از رخت در ايوان ام القري فروزد
ايوان مكرمت را هستي بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترين زجاجه
گر باشدت ميسر بخشي باهل حاجه
در مصر كنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پرز عنقا در چرخ نور بيضا
خوشه ز دست عذرا عقد در از ثريا
در هوش چون اياسي در حلم همچو احنف
آگه ز راز تورية دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شكرين لب كلكت ز بسدين كف
لذت دهد بشكر مستي برد ز قرقف
در كشور حقايق هستي تو مالك الملك
درياي معرفت را باشد مناقب فلك
گيتي نديده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتي چو تو مكرم شخصي چه تو معزز
كبشي چو تو مبارز فحلي چو تو مبرز
دلها سوي تو مايل اجسام سوي مركز
تو مركز كمالي قطب رحاي علمي
درياي فضل و هوشي كوه وقار و حلمي
ايخواجه کار گيتي چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
اين شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستي ريزد بجام فرعون
تا خويش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخويش نازد کم شعبه ايست دريا
ذره بخويش بالد کم لمعه ايست بيضا
پشه ز کبر گويد من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پيچد بر پرنيان و ديبا
نالد ابوالثلاثين از جور ام مازن
ناليدن وزيران از کو شمال خازن
خصم من از جلادت کردست پيشدستي
افسون نيستي خواند بر من بکاخ هستي
زين ره بهوشمندان پيمود جام مستي
تا يکسره گرفتند راه هوا پرستي
منا لغيرنا شد آمد لنا علينا
هارون عصاي موسي دزدد بطور سينا
دوشم جوابي آمد از خواجه عراقين
کم خون گريست اعضا چون صاحب نطاقين
از خواندنش رو انگشت خون بر رخم زماقين
وز خون نگار بستم بر ساعدين و ساقين
ياللعجب که قدرم آن فيلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل زبوف نشناخت
دور از جمال آن شه اين شکوه باز گويم
راز درون خودرا با اهل راز گويم
ساز ترانه زين برک با برک و ساز گويم
فصلي زخنده کبک با شاهباز گويم
تا شاهباز سازد ديوان کبک و بلبل
گويا کند زبانشان بي لکنت و تبلبل
شيخ العراق مانا سنگ مرا سبک ديد
درياي ژرف بودم آب مرا تتک ديد
گردون حشمتم را بي اختر و حبک ديد
همچون خليل در خواب اني لاذبحک ديد
زيرا بقصد قتلم سوده است برفسان کارد
او چون ذوي الحقوق است من چون وکيل مرنارد
پنداشتم که انشه با دوست دوست باشد
در مسلکي که سيرش در خورد اوست باشد
و اندر خيال کاري کز وي نکوست باشد
غافل که خالي از مغز يکقطعه پوست باشد
چون دوست دشمني کرد دشمن به از چنين دوست
چون پسته شد تهي مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد يار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سيمتن را سينه ز ساق نشناخت
کيوان زمه ندانست ايوان زکاخ نشناخت
يار و ديار خودرا نشناخت ايدريغا
نرد وفا بياران کج باخت ايدريغا
دزدي سه چار هستند شهره درون آنشهر
کنز الغرائب ملک ام العجايب دهر
برده بدزدي و فن از مايه جهان بهر
کرده فريبشان نوش خورده زجامشان زهر
شهميرزاي کاشي وان ممدوک يزدي
هم عروة الصعاليک هم شنفراي ازدي
آن مطربي که ميرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ي نمودند يکبارگي خموشش
خواندند ور دو افسون بستند چشم و گوشش
دادند بنک و افيون بردند عقل و هوشش
کيتي شدش زخاطر عالم شدش فرامش
دل از خيال فارغ لب از ترانه خاموش
اين مردمان که بيني يکمشت زر پرستند
بيرون ز زر پرستان يکمشت خر پرستند
بيرون ز خر پرستان يکمشت شر پرستند
بيرون ز شر پرستان جمعي هنر پرستند
مارا بکيسه زر نيست واندر طويله خر نيست
در سر خيال شر نيست سرمايه جز هنر نيست
سرمايه از کسادي پوسيد و مندرس شد
در در خريطه شد سنگ زر در خزينه مس شد
برهان نقيض مطلوب دعوي خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کيسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلکاه باشم
شعري لطيف و شيرين خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستاني سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکيب ترکيب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است اين جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نيات
زين ره به نيتي پاک بسرودم اين ابيات
اما توأش بسوزان کو شد ز شطحيات
تا برجمال پاکت از حق رسد تحيات
ارديبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بد خواه کج نهادت در زير گرز دهمن
ترجع بند
در روز عيد غدير 1310 که امير نظام چند روزي بود از بيجار بقرمسين آمده بود تا کساني را که بضياء الدوله بشوريدند گوشمال دهد من بحضرت وي رفتم و اين ترجيع فرو خواندم تا خشم امير فرو نشست و از جرم گنهکاران در گذشت، مرم شهر و اکابر آفرين گفتند وهديه ها فرستادند که جان مردم يک مملکت بزرگ را از طوفان قهر امير برهانيدم
غدير خم رسيد اي ساقي گلچهره مي بايد
مئي کو يادگار از دولت کاوس کي بايد
بصحرا در شدن با لاله روئي نيک پي بايد
در آنجا ساختن عود و رباب و چنگ و ني بايد
زرشک روي دلبر عارض گل غرق خوي بايد
چمن پر ماه و پروين باغ پر زهره و جدي بايد
طرب در باغ اکنون در سراهنگام دي بايد
گر امروز اين طرب ازدست بگذاريم کي بايد
نشاط از دولت سالار اولاد لوي بايد
بويژه در چنين روزي ثنا بر جان وي بايد
اميرالمؤمنين کز مهر رويش مرده حي بايد
ز يزدان افتخارش بر خداوندان حي بايد
چو بي فرمانش گردد توسن افلاک پي بايد
و گر بي نام وي شد در جهان هر نامه طي بايد
هميونا و شادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
در اين عيد هميون فر علي فرزند بوطالب
همان بر اوليا سرور همان بر اصفيا صاحب
چراغ ديده هاشم سراج دوده غالب
بدين ايزدي ناصر بشرع احمدي نايب
بفرمان خدا شد پيشوا بر حاضر و غايب
از او مهتر که بود الحق جهانرا در همه جانب
که او شير خداوند است و بر شيران همه غالب
اساس صورت امکان و سر وحدت واجب
پياده از هوي بر توسن روح و خرد راکب
ز رويش مهرها لامع ز دستش ابرها ساکب
اگر صورت ميان او و يزدان مي نشد حاجب
خدايش خواند مي آسوده از تو بيخ هر عاتب
ز مهرش مهر شد شارق ز شرمش ماه شد غارب
قضا دردست وي همچون قلم اندر کف کاتب
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
امير کاردان فرمانرواي راستين آمد
دو گنج از گوهرش آکنده اندر آستين آمد
تو پنداري که رضوان بود و از خلد برين آمد
بروئي فرخ و سيمين بخوئي عنبرين آمد
همش يسر از يسار اندر همش يمن از يمين آمد
بر او از آفريننده هزاران آفرين آمد
براي نظم اين سامان خداوندي مهين آمد
که خشمش برگنه کاران عذابي بس مهين آمد
ز ناداني دو نان خاطرش چندي غمين آمد
بخشم اندر زکار خلق چون شير عرين آمد
چنان آمد که پنداري سحابي آتشين آمد
بلائي هولناک از آسمان اندر زمين آمد
وليکن عاقبت با سطوتش رأفت قرين آمد
نخست آورد زهر اما در آخر انگبين آمد
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
خبر بردند نزد مير اعظم کاندرين کشور
بشوريدند کشوريان بروي مرزبان يکسر
ضياء الدوله را بستند بر رخسار راحت در
بر آشفتند باوي سفله ي چند از بد اختر
چو بشنيد اين خبر جوشيد مير از خشم چون تندر
کمر بربست و شد بر باره چون بر تند ابر اژدر
فرود آمد بپايان چون ز بالا رحمت داور
بد انديشان دولت را همي داد از سخط کيفر
تن ملک ازغمان آسود اين دستور فرخ فر
که ملکت بود رنجوري دژم فرسوده در بستر
امير کاردان چونان طبيبي نيک دانشور
بامراض و علل دانا باعراض و سقم رهبر
پزشک آسا يکي را جان همي فرسود با نشتر
دگر يک را بنوشانيد از آن جلاب جان پرور
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
بگيتي با وجود مير نام از شر نمي ماند
در آن سامان که مير آمد ستم ديگر نميماند
سران را آرزوي سر کشي در سر نميماند
خسان را جز قباي ماتم اندر بر نميماند
بلي با موج دريا شعله اخگر نمي ماند
به پيش تند صرصر تل خاکستر نميماند
هميون آن اميري کو رخش جز خور نميماند
دلش جز بر يکي درياي پر گوهر نميماند
دو دستش جز بدو گردون پراختر نميماند
لب لعلش بجز بر شمه کوثر نميماند
چو آمد نام باسش فتنه در کشور نميماند
چو برتابد حسامش مهر در خاور نميماند
چو جنبد خشمش از جارنک خشک و تر نميماند
بد انديشانش را يک جان بصد پيکر نميماند
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
تو ديدي مير نتوانست سيم و زر نگهدارد
نيارست از کرم در کيسه در گوهر نگهدارد
گمان بردي نيارد ملک را ديگر نگهدارد
خطا کردي که نه گردون و هفت اختر نگهدارد
عنان نه سپهر انسان بدست اندر نگهدارد
که فرزند گرامي خاطر مادر نگهدارد
بداد و بخشش و لطف و نعم لشگر نگهدارد
بفضل و دانش و حلم و کرم کشور نگهدارد
چو بر توسن زند مهميز چرخ افسر نگهدارد
ببازد دل قضا ترسد نيارد سر نگهدارد
چو با خنجر شکافد خصم و در معبر نگهدارد
تو پنداري مه از بهرام دو پيکر نگهدارد
نپندارم جهان را کس ازاو بهتر نگهدارد
کز آسيب جهانيانش جهان داور نگهدارد
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
اميرا مردم اين بوم بيمغزند و بيمعني
مزن باخشمشان صدمت مکن با تيغشان انهي
ترا نشناختندي کجا خورشيد ديد اعمي
بدانستند اکنون اي مهين فرمانده و مولي
که فرمان ترا گردون کند با جان و دل اجري
توئي در چهره چونخورشيد و اندر رتبه چونشعري
فرو چيني اساس ظلم را از صحنه دنيي
چنان کز کعبه دست حق منات و لات و العزي
اميرا عفو کن از جاهلان اي رحمتت اعلي
بفر و نزهت و تاب و صفا از سايه طوبي
تراکت باغ الطاف است رشک جنة المأوي
پراز انهار شير و شهد و اشجار و گل حمري
ببخش ايمير بر اين گمرهان آزاد کن يعني
که شد دست تو و ذيل تو بر فضل و کرم حبلي
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
اميرا الله الله تاب خشمت هيچکس نارد
تن از پولاد و دل ز آهن کسي هرگز کجا دارد
خدا را پيش از آن کاين خلق را خشمت بيوبارد
و يا تيغت فراز خاک سرشاهان همي بارد
کف راد کريمت گويتا دلشان بدست آرد
رداي عفو پوشاند بدست لطف بسپارد
خم رحمت بجوشاند شراب فضل بکسارد
مراينان را چو فرزندان مير از مهر پندارد
بکاخ قدر بنشاند ز خاک تيره بردارد
براي حفظشان صد پاسبان از عدل بگمارد
بنگذارد فلک زين بيش دلهاشان بيازارد
تو گر بري گلوشان به که چرخ از کينه بفشارد
اميرا راستي هر کس بخاکت روي بگذارد
زجرم ار کوه دارد بخششت کاهيش نشمارد
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
همه فرزند ميرستند در هر گوشه اين مردم
بسايه دولتش آسوده زين شبرنگ آهن سم
معاذ الله اگر فرزند سازد راه دانش گم
نفرسايد پدر جانش بزخم مار يا گژدم
بکاهد خاطرش تا ديو غفلت را ببرد دم
امان ندهد که چون آدم براندشان بيک گندم
اميرا حشمتي داري بحمدالله براز انجم
کواکب را توئي هشتم عناصر را توئي پنجم
درون مردمان چشمي درون چشمکان مردم
ولي بانار خشمت چرخ دو دستي زمين هيزم
نکردي سست و بيهوش ار بنوشي صد هزاران خم
بويژه چون بگيري جام در روز غدير خم
بگيري جام مي در کف بياري لعل ناب از کم
همي گوئي بساقي ده همي گوئي بشاهد قم
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
خداوندا دو سالستي که من يکچامه نابستم
برون از درگهت خود چامه بندي کي توانستم
از آن روزي که درخاک درت همچون گيار ستم
بدرکاه تو استادم بخرکاه تو بنشستم
نه باسردار خو کردم نه با سالار پيوستم
بهر جا حبل اميدي گمان مي رفت بگسستم
زانعام خداوندان گيتي دست بر شستم
بت آز و شره را دربغل يکباره بشکستم
نه اين کار از هوس کردم نه اين بند از طمع بستم
که نتوان کيمياگر شد مرا چون کان زر جستم
من از خوي تو دلگرمم من از بوي تو سرمستم
نخواهم شد ز کويت تاروان اندر بتن هستم
خدارا اي جهانبان بيش از اين مگذار از دستم
که دور از درگهت چون ماهي افتاده در شستم
هميونا وشادا فرخا عيد غدير آمد
ازان خوشتر که پيش از عيد فرخ فر امير آمد
نظمت الابيات في قرمسين في 18 شهر ذي الحجه 1310 و کتبت في همدان في 25 شهر صفر 1312 بيد ناظمها محمد صادق الحسيني امير العشرا
—
(مسمط)
سال نهمين است که اين ملت بيدار
با خون خود آمد بحق خويش خريدار
شد نور عدالت ز پس پرده پديدار
پوشيد بتن خلعت نو سرو و سپيدار
زد شاهد مشروطه صلا از پي ديدار
تا در قدمش جان گرامي بسپارند
آورد دبير فلکي لوح و قلم را
بسترد زديوان قضا نام ستم را
زد پادشه داد بر افلاک علم را
بنشاند بمهد اندر معشوقه جم را
فرض است بعشاق که اين باره صنم را
فرخنده شمارند و پسنديده بدارند
از پرتو نور خرد عاقبت انديش
افروخته شد نور بکاشانه درويش
اي باد مزن لطمه بر اين شمع و ازان پيش
کز جانوران نيش رسد بر جگر ريش
اين جانوران را بشکن بال و پر و نيش
مگذار که از روزن خود سر بدر آرند
اي شاهد مشروطه که از طره پرخم
آشفته کني هوش و روان بني آدم
انگشت سليمان را لعلت شده خاتم
آني تو که از صدق و صفا مردم عالم
اندر کمرت دست ارادت زده محکم
و اندر طلبت پاي جلادت بفشارند
انديشه ز طوفان مکن اي همسفر نوح
شرح غم خود باز ده اي سينه مشروح
طوبي لک يا نفس هنيئا لک يا روح
کاين باب بروح تو ز يزدان شده مفتوح
اين است طبيبي که دواي دل مجروح
بر زخم گذارد اگرش مي بگذارند
امسال بناميزد سال نهمين است
کاماده دواي دل رنجور غمين است
يسرت بيار اندرو يمنت به يمين است
هان تخم بر افشان که کشاورز امين است
گفتار چو تخم است و دل خلق زمين است
بيشک ز زمين رويد تخمي که بکارند
کودک بدل مام چو نه ماه بماند
خودرا بمقامي که سزد مي بگشاند
يا للعجب اين کودک اگر مي بتواند
خودرا پس نه سال از اين ورطه رهاند
اميد که يزدانش به پيري برساند
نه ساله مارا که چو نه ماهه شمارند
اين کودک نه ساله که مشروطه شدش نام
يک لحظه زخون ريختنش کي بود آرام
کودک نشنيدستم کاندر بغل مام
باخون دل خلق بشويد سر و اندام
آنان که زنند از پي دلجويي او گام
خون جگر و دل را چون باده گسارند
مشروطه عروسي است که گر چهره نپوشد
هر ديده مر او را پي ديدار بکوشد
مستي که از اين دست يکي جرعه بنوشد
دين و خرد و هوش بساقي بفروشد
ديوانه اين عشق نصيحت ننيوشد
گر خون دلش روز و شب از ديده ببارند
ايمجلس ملي شه و ديهيم همايون
هستند ترا منتظر مقدم ميمون
ايام فراقت ز سه سال آمده افزون
وين خلق فشانند بهجرت ز بصر خون
آنان که شدستند بديدار تو مفتون
هجران ترا طاقت ازين بيش نيارند
آنان كه نهفتند ز ديدار خوشت رو
رفتند ز كوي تو بدين سوي و بدان سو
شاگرد مسيحند ولي از دم جادو
غلطيده بخاك اندر و افتاده ز نيرو
انگشت بخايند بدندان كه جفا جو
مهلت ندهدشان كه سر خويش بخارند
اي شاه جهان يكسره بر كام تو باشد
زهره بفلك نوبتي بام تو باشد
آسايش اين خلق در ايام تو باشد
عمري ابدي جرعه ي از جام تو باشد
سر دفتر شاهان جهان نام تو باشد
آنروز كه تاريخ شهان را بنگارند
—
ترجيع بند
يکشنبه غره شوال 1308 در مدح امير نظام گروسي
نگفتم از پس سختي بيايد روز آساني
نگفتم چرخ آبادي پذيرد بعد ويراني
تو مي پنداشتي كاين غم كه باشد در فراواني
نخواهد رايگان رفتن ز بس دارد گرانجاني
كنون ديدي كه ماه روزه از تأييد يزداني
چو شد پيمانه اش پر رفت با آن سخت پيماني
بيامد غره شوال و زد كوس جهان باني
ببام گنبد گردنده چون شاپور ساساني
گرفت از طالع وي روزه سامان پريشاني
چنان (عمرو بن ليث) از جنگ (اسمعيل ساماني)
تو گوئي حاسد ميراست كز كوري و ناداني
نه درمان آيدش از توبه نه سود از پشيماني
بلي بدخواه مير من نمي بيند تن آساني
اميرا جز تو اين دولت كرا گرديده ارزاني
كه هم با مهر همدوشي و هم با چرخ هم شاني
نه در سستي بعجب آئي نه در سختي فروماني
تو آن يكتا اميري كت نباشد در جهان ثاني
ببرهان فضيلت خلق را از شبهه برهاني
بدستت مي سزد انگشتر ملك سليماني
چو قوس اندر كف باري و دار اندر كف باني
همانا آصفستي اسم اعظم نيك مي داني
كه گر خواهي زمين را آسمان كردن تو بتواني
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد خرم را
اميرا در چنين روزي مي چون ارغوان بايد
سرود و نقل و مي در سايه سروجوان بايد
ز دادت زنده كردن دولت نوشيروان بايد
جهان را چون تو بايد مر تو را زين ره جهان بايد
اميرا گر در اين گيتي جهان را مرزبان بايد
توئي زين ره ترا در ملك عمري جاودان بايد
ترا در كف عنان توسن هفت آسمان بايد
سپه را چون تو سالاري چنين روشن روان بايد
به اقبال تو ما را نيز عيشي بيكران بايد
بلي در سايه گل بلبلان را داستان بايد
ببانگ بلبل شيدا طرب در بوستان بايد
شدن با سوسن گويا بمدحت هم زبان بايد
جهان را هر شبانروزي دو دستت ميزبان بايد
ولي چون گيتي اندر خوان فضلت ميهمان بايد
فلك سالار خوان گردد زمين دستار خوان بايد
مجره جوي آب آيد كواكب قرص نان بايد
در آن فرخنده گلزاري كه عقلت باغبان بايد
ثريا خوشه انگور و تاكش فرقدان بايد
الا تا در زمانه هر بهاري را خزان بايد
خزان عمر بدخواهت ز تيغ جان ستان بايد
نمي گويم ترا دولت چسان شوكت چسان بايد
چنان كايزد بزرگان را دهد دولت چنان بايد
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد خرم را
اميرا زان مي گلگون هميشه سرخ رو باشي
ز فالت فالها نيكو كه با فالي نكو باشي
تو آن روحي كه نص آيت لا تيأسوا باشي
ز هر چيزي فرازستي و از يزدان فرو باشي
تو آن ميري كه دلها را همي در جستجو باشي
نريزي آبروي خلق بس با آبرو باشي
تو با قنطار زر بخشي نه در بند تسو باشي
چگويم من كه با جودي فزون از آرزو باشي
اگر خورشيد فرهنگي همي دارد تواو باشي
و گر گردون ببخشايد توئي بس با علو باشي
بزرگ از چارركنستي شريف از هر دو سو باشي
عزيز و رستگارستي امين و راستگو باشي
نسيم گل وزد هر جا توئي بس نيكخو باشي
شعاع خور دمد هر سو توئي بس خوبرو باشي
الا تا گل دمد در باغ چون گل مشگبو باشي
جهان جويست و تو سروي روان بر طرف جو باشي
براي حفظ گيتي در پناه فضل هو باشي
هميشه با بتان نوش لب در گفتگو باشي
بدولت همنشين گردي بطالع روبرو باشي
ز نعمت كامياب آيي ز عشرت كامجو باشي
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد خرم را
اميرا همتي داري كه دريا را خجل سازي
بدان دايم دلم مردم بدست آري و بنوازي
كجا كاندر صف هيجا قد مردي برافرازي
كمان چاچيان گيري حسام هندوان بازي
درون سنگ بشکافي روان کوه بگدازي
گهي راه زمين پوئي گهي زي چرخ پروازي
به پهناي زمين گردي به بالاي فلك تازي
چو در ميدان شوي فارس چو در هيجا شوي غازي
بكار جنگ بشتابي بدفع خصم پردازي
چو فلاحان يكي بستان بميدانگه عيان سازي
در آن سوسن همي كاري و خار از بن براندازي
وثاق بلبلان از مقدم بومان بپردازي
چو ملاحان يكي كشتي فراز آب بطرازي
نشاني از سنان خطي و اسبان اهوازي
عروسان اندران كشتي بچالاكي و طنازي
كرا يارا كه با اين شاهدان سازد نظر بازي
الا اي راد فرخ پي تو آن مير سرافرازي
كه دولت با تو مي نازد تو با دولت نمي نازي
تو با افلاك همدستي تو با املاك همرازي
بماه و خور هم آغوشي و با گردون هم آوازي
بطالع گشته همراهي دولت برده انبازي
بهر كاري سوي نجام پي برده ز آغازي
بهمت محيي فضلي بنعمت مهلک آزي
اميران دگر چون کرکسانند و تو شهبازي
كند غماز و نمامت بجان خويشتن بازي
كه تو بدخواه نمامي و خصم جان غمازي
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد حرم را
اميرا منت ايزد را كه ملك بيكران داري
دروني غيرت دريا و دستي رشك كان داري
زبرق تيغ روي خصم را چون زعفران داري
بظاهر پير و در باطن يكي بخت جوان داري
نه تنها بخت داري معرفت داري بيان داري
هنر داري كرم داري هم اين داري هم آن داري
تعالي بالله ز بخشش دست و از دانش روان داري
ز بينش مغز داري وز بزرگي استخوان داري
ز آب عدل در گيتي يكي جوي روان داري
ز خوي روح پرور نوبهاري جاودان داري
تو از سهم الحوادث درگه هيجا سنان داري
كلاه از آفتاب آري و از جوزا ميان داري
چو گيري خامه در كف طوطي شكر فشان داري
چو بندي تيغ دشمن را بلائي جان ستان داري
چو بنشيني ز پا ماهي و برگردون مكان داري
چو برخيزي ز جا سروي و جا در بوستان داري
ز خاك پات گل رويد شرف بر گلستان داري
ز دستت ماه بارد فخرها بر آسمان داري
مي چون ارغوان نوشي رخ چون ارغوان داري
جهان خرم ز دادت گشت منت بر جهان داري
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد خرم را
اميرا از مديح من هزاران پايه افزوني
كه هم از وهم بالائي و هم از فكر بيروني
ندانم كيستي ميرا ندانم چيستي چوني
همين دانم كه رخشان آيتي زآيات بيچوني
چو در كف خامه گيري ترجمان سوره نوني
چو در بستان شوي تفسير آيه تين و زيتوني
ستاره دولتي از بسكه در گيتي همايوني
ز دو دست و دو بازو چار ركن ربع مسكوني
اگر گردون ز بالا ماه بارد چرخ گردوني
وگر جيحون بساحل در فشاند رود جيحوني
بهنگام شدائد مفلسان را گنج قاروني
بدرياي حوادث خستگان را فلك مشحوني
تو در هنگام گردش بر خلاف چرخ واروني
فلك كژرو بود نوراستكاري راست قانوني
بسطوت همچو چنگيزي بحشمت همچو ارغوني
بهمت همچو قاآني بحكمت چون فلاطوني
بملك همچو جمشيدي بدولت چون فريدوني
بطاعت همچو بهلولي بدعوت همچو ذوالنوني
تو رود نيلي و جاري بهر كهسار و هاموني
بكام سبطيان شهدي بكام قبطيان خوني
خرد موساي عمران است و تو در رتبه هاروني
رموز (وحي ارباب الدول) را سر مكنوني
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد خرم را
كجايند آن سخن دانان كه در آفاق بودندي
بجام لعلگون زنگ از دل تاري زدودندي
همه در بستر راحت بپيروزي غنودندي
بمدح خسروان باستان بيتي سرودندي
ملوك ارض برايشان در دولت گشودندي
چنان كان چار شاعر شاه غزنين را ستودندي
بطبع شعر گوئي سبقت از گيتي ربودندي
بويژه عنصري كش جمله شاگردي نمودندي
در آن محضر كه بنشستي همه بر پاي بودندي
اگر بودندي و مير مرا مي آزمودندي
و يارويش بديدندي و گفتارش شنودندي
ز مدح مير غزنه كاسته بروي فزودندي
كه اندر پيش مير من همه ميران فرودندي
بخاك بارگاهش با سپاس وبادرودندي
بلي در پيش مه تير و زحل كورو كبودندي
كجا خورشيد بر تابد كواكب بي نمودندي
خداوندا روانها در مديحت با سرودندي
بيانها از ثنايت عود سوز و مشك سودندي
گه عزم تو كردونها گسسته تار و پودندي
حسوان در زبان اندر هواخواهان بسودندي
نگويم تهنيت بر روي عيد اين مير اعظم را
كه بايد تهنيت بر روي مير اين عيد خرم را
—
مسمط
سروش هاتف غيبم بگوش گفت كه خيز
مخسب غافل و باطل مخواه عمر عزيز
برو بجانب عدليه با دو صد پرهيز
ببين ز … پرني چسان رها شده …
چگونه جسته ز ما تحت ناتميز تميز
قدم گذار بديوان عالي و بشناس
كه كيست آنكه بكرسي نشسته چون نسناس
بگرد وي بنگر چند تن خدا نشناس
مگو كه چرخ عجب مهره ي فكنده بطاس
كه چرخ سفله بسي خوارها نموده عزيز
نظر نما بنگر صورت هيولا را
بجاي طوطي و طاوس بين قلولا را
بحكمراني بنگر جوان … را
معين و ياور و يارش به بين شمولا را
بني سرائيل آنجا نشسته بر سر ميز
يكي ز شدت پيري در آمده قوزش
بسان روبه ديمي شده دك و پوزش
هزار رنگ بصورت چو آتش افروزش
رسد بعرش برين بانگ سرفه و … ش
كه من معيلم و مسكينم و ندارم چيز
مران كه سخره سرودي رئيس اكوسه اش
كسي نديدي جز در مبال مدرسه اش
فرار كردي قمل ز چرك البسه اش
هزار گونه اثر ديده شد ز وسوسه اش
كنون ز فرط نظافت شده است عنبر بيز
چنين سرايد با اهل بيت و همسايه
كز آفتاب فزون تر بود مرا پايه
براي فخر و شرف مرمرا بس اين مايه
…………………….
چرا نباشم آشوب خواه و شورانگيز
كلام اين شد نا بالغ و بلوغي را
حصير باف و چغندر فروش و دوغي را
نخست بايد ……………..
وزان سپس …. خاقاني دروغي را
كه كس تخلص دزدي نمي كند تجويز
—
ترکيب بند
اي كه گيتي همه جسم است و تواش چون روحي
عالم ملك سفينه است و تو دروي نوحي
بسخن مرهم زخم كبد مجروحي
آيت رحمت آن دادگر سبوحي
عرش دل را ملكي ملك خرد را ملكي
گوهر پاكي و در رشته جان مسلكي
عقل دانا بدبستان تو شاگرد آيد
مايه دانش در گنج دلت گرد آيد
نامت اندر لب ارباب همم ورد آيد
تا گل از خار و زر از معدن گوگرد آيد
تو درين خاك چو زرباش و درين باغ چو گل
زده فكرت بفلك پايه و بر دريا پل
شجر خلدي و بستان تو بخت تو بود
عقل در قامت چالاك تو رخت تو بود
مكرمت سايه هنربار درخت تو بود
معرفت شاخ و نسب ريشه سخت تو بود
اين درختي است كه در باغ صفا خواهد بود
اصل آن ثابت و فرعش بسما خواهد بود
خانه دل را مهر تو متاع است و اثاث
وين متاع آمده برمن ز نياكان ميراث
چه برين چار عناصر چه مواليد ثلاث
تو ملاذي و معاذي تو پناهي و غياث
كه جوان مردي و راديت بگيتي سمر است
آن درختي كه هنر برگت و دانش ثمر است
من كه افتاده ام اندر صف اين بوالهوسان
شاهباز ستم و گرديده شكار مگسان
چين اگر نازد بر نافه و مصر از بلسان
نافه شد ناف دوات و بلسانم بلسان
زكريا نهد از مشكم مرهم بجروح
شده گيسوي مسيح از بلسانم ممسوح
منم آن كوه كه بر چرخ ستيغ است مرا
دل چو دريا كف بخشنده چو ميغ است مرا
نامه و خامه به از استر و تيغ است مرا
نه ز جانبازي پروانه دريغ است مرا
جان بتن از پي قربان ره دوست نكوست
مغز بادام چون بيرون شود از پوست نكوست
بسكه روزم سيه و بخت كجم خفته بود
دزد من پيش تو پوشيده و بنهفته بود
دلم از دست قضا خسته و آشفته بود
ليك غذرم بر فضل تو پذيرفته بود
كه مرا چرخ ستم بيشه بهم برشكند
بيخ و بنياد اساسم ز زمين برفكند
يكدم اي خواجه بيا در دلم را بشنو
كه درين دير كهن نيست چنين قصه تو
مزرع عمر مرا آمده هنگام درو
خانه تاراج حوادث شده جانم بگرو
چاره ي کن غم و اندوه جگر سوز مرا
روشني ده ز كرم اختر فيروز مرا
بود در خوان من از لخت جگر ما حضري
شاهد شوخي و شمعي و شراب و شكري
بزم عيشي و در آن بزم بت سيم بري
محفلي همچو بهشتي صنمي چون قمري
اندران بزم رخم سرخ و دلم شادان بود
آب در جوي روان گلشنم آبادان بود
جيش سالاري پيدا شد و تاراجم كرد
مفلس و معسر و بيمايه و محتاجم كرد
قرمطي بود و بتر ز ابن ابي الساجم كرد
كلهم برد و از افلاس بسر تاجم كرد
جانم آزرده دلم سوخته ستخوانم كوفت
خانمانم را از گرد علايق همه روفت
در دلم جز غم و در سينه بجز آه نماند
عيش و شادي را در خلوت من راه نماند
عزت و ثروت و ناز و شرف و جاه نماند
تكيه جز بر كرم و رحمت الله نماند
چشمه خون شد ازين غصه زلال خضرم
كرد طباخ قضا لخت جگر ما حضرم
متوالي شد باران بلا از چپ و راست
رفت سالار و مجاهد پي غارت بر خواست
هر كسي از پي قتلم صفي از كين آراست
آسمان با من مسكين دمي از جور نكاست
اين قدر كرد كه چون خاك زمين پستم كرد
دل پر از انده و از مايه تهي دستم كرد
آن معاشي كه سلاطين سلف از شفقه
با مناشير و فرامين به نياز و صدقه
داده بودند مرا بهر لباس و نفقه
وكلاي خر دادند بگاوان ورقه
دست خون آمد در هفدهمين خصل حريف
نيمه ي قطع شد و نيمه ديگر تنصيف
ربع آن ماندم كه آن هم بسيه چال افتاد
از كف رند برون شد كف رمال افتاد
زر ما مس شد و آن مس بته غال افتاد
نزد صراف نداني بچه احوال افتاد
شد چو زبيق بدل بوته كه بعد از دم و دود
شعله زرد و كبودش شده بر چرخ كبود
منحصر شد گذرانم بجهان گذران
بمعاشي كه ترا بر من حق هاست در آن
پشتم اي خواجه دو تا شد برت از بار گران
نگرانم سوي شكر تو نيم چون دگران
شكر احسان تو از بنده فرامش نشود
شمع فضل تو چراغيست كه خامش نشود
مرد بودم تو دگر باره حياتم دادي
وز طلسم غم و اندوه نجاتم دادي
جام آب خضر اندر ظلماتم دادي
قدر دانستي و حلواي براتم دادي
كشتي فضل توام داد ازين لجه عبور
طعمه حلوا شد و رختم كفن اهل قبور
گور بندي را پابست و گرفتار شدم
تا كه در گور كني همسر گفتار شدم
مرد گفتار بدم در پي رفتار شدم
ناپسنديده برفتار و بگفتار شدم
خواندم از لوح خرد آيت الهيكم را
پست كردم بطمع مرده خوران قم را
اينك آن وجه براتي است كه نه مه زين قبل
اعتصام من بربست بدامان تو حبل
تا برون تاخت سمند كرمت از اصطبل
وز پي ياري اين بنده نوازيدي طبل
آختي بهر هوا خواهي من خنجر و كارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرناد
خايه ماليدي مر محتشم السطنه را
سير كردي ز كرم صد شكم گرسنه را
منع فرمودي از خوردن خونم كنه را
مهربان كردي دزدان سر گردنه را
تا ز بيمت همگي ترك رذالت كردند
نيمه ي قطع و دگر نيمه حوالت كردند
نصف باقي را بر شرق نوشتند چكش
بملك زاده فرستاد ز گردون ملكش
گفتم امروز دگر كنده شد از جا كلكش
غافل از آنكه نخواهد رسد آهو بتكش
رفته در منطقه جدي و در ايوان جدي
شده جائي كه در آنجا عرب انداز دني
اختر از چاه برون آمد و در چاله فتاد
حاجت طفل چهل ساله بگوساله فتاد
گرد ماه كرم از ابر طمع هاله فتاد
نعش بي بي بكف سوسن غساله فتاد
نيم باقي را فرزند ملك بلع نمود
از زمين ريشه اميد مرا قلع نمود
بارها گفتمش اين نكته بعجز و الحاح
گر همي جوئي قدر و شرف و فوز و فلاح
ابدا خوردن اين وجه ترا نيست صلاح
اين نه مال ملكستي كه بود بر تو مباح
صدقات است و زكات است و بما وقفست اين
محفل عيش نه ويرانه بي سقف است اين
اي ملك زاده ات اجراي مرا آجر كرد
وجه حلواي مرا پور تو ملا خور كرد
كيسه از زر تهي و دامنم از خون پر كرد
بسكه هر روز طلبكار بمن قرقر كرد
آرزوئي بدل خسته بجز مرگ نماند
چوب خشك است درختي كه در او برگ نماند
شعر از دست حسين تو بفرياد آيد
دجله خشك از طمعش در صف بغداد آيد
آنچه بر بنده از آن حرص خدا داد آيد
چون بياد آرم چنگيز مرا ياد آيد
آنچه او كرد بمن لشكر چنگيز نكرد
خيل افغان ز سپاه ستم انگيز نكرد
—
ترجيع بند
در نکوهش مشروطه خواهان دروغي و زمامداران پس از بمباردمان رواق مطهر امام هشتم
اين چه مشروطه منحوسي بود
كه در رنج بر اين خلق گشود
اين چه برق است كه از خرمن ملك
برد بر چرخ نهم شعله و دود
اين چه عدل است كه از ما بستد
هر چه بخشنده منان بخشود
گر چه مشروطه نبود اين ترتيب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانكه كسي نام نهد
بعرقچين زن زانيه خود
دوخت بر قامت ما پيرهني
كه نه زان تار عيان است و نه پود
پيرهن پاره و يوسف در چاه
گرگ مسكين دهنش خون آلود
كودك و مرد و زن و پير و جوان
مؤمن و گبر و نصاري و جهود
جانشان رنجه شد و ديده گريست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزيران خيانتگر رذل
كس نبردست ازين سودا سود
هر كه آمد بسر مسند امر
ريش بر كند و بسبلت افزود
بن ديوان حرم را كاويد
بام ايوان كليسا اندود
زردگوشان را كردند امير
چند تن رو سيه كور كبود
برد ازين دكه حميت كالا
كرد ازين خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم يافت رواج
عدل و انصاف و كرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمكاره ربود
زن فروشان را از حق نفرين
حق پرستان را از بنده درود
هر كه بد خواسته نيكي نبرد
آنكه جو كاشته گندم ندرود
اندرين فكر بدم كز بالا
هاتف غيبم در گوش سرود
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
نام اين غول ز گيتي گم باد
بر زده شاخ و بريده دم باد
رسم اين جور كه نامش شده عدل
همچو آئين محبت گم باد
پي و شريان هوا خواهانش
بدم مار و دم كژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته يال و شكسته سم باد
جاي اين آيه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سينه چاك غم اين مشروطه
سوده و كوفته چون گندم باد
دامن و جيب وزيران دني
پاره چون خيك و تهي چون خم باد
آبشان يكسره در كوزه و جام
پر ز جراره چو خاك قم باد
وندرين آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هيزم باد
مردم ديده دانش كه رخش
دور از ديده اين مردم باد
گفت اين دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
رازداران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطي و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه كردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نيش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومايه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تيشه بنانها مثقب
پنجه ها سيخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوي
چون حريفان دغل باز شدند
پاسبانان بكمند اندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پي نخجير غزال
چون پلنگان بتك و تاز شدند
بوالفضولان همگي مفضالند
بي اصولان همه طناز شدند
جغدها يكسره طوطي گشتند
بومها يكسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترك وطن كرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعي پي نان جان در كف
بر در دكه خباز شدند
نان نديدند و ز جان آمده سير
گرسنه سوي سرا باز شدند
چون رسيدند بمنزلگه خويش
اندرين نكته هم آواز شدند
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنين مشروطه
عيب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ايران شوم است
هر كرا گفتي مشروطه طلب
حال آن بر همه كس معلوم است
اين چه قانون كه حرامي بحرام
محرم از حرمت و حق محروم است
بختياري پي تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزيران كه پي سيم وزرند
هر كسي در طلب موهوم است
زندگي سخت بود در بلدي
كه فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر ديده شود غسلين است
نان اگر يافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
ليك در كشور ما آنچه بگوش
ناخوش آيد سخن مظلوم است
پاي رشوت چو درآيد بميان
دست دين بسته و حق محكوم است
گفت مشروطه و ديدم بي شرط
پي غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا كرد بديدم بوم است
اي ستمكاره مشروطه شكن
كه رخت نحس و نگاهت شوم است
شير در چنگ تو بي چنگال است
پيل در جنگ تو بي خرطوم است
عقل در كله تو مستهلك
عدل در معده تو مهضوم است
مبر اين جامه كه در پيكر ما
يادگار از پدر مرحوم است
مكش اين طفل كه در خانه ما
كودكي بي گنه و معصوم است
يادم آمد سخني كز ادبا
در دواوين ادب مرقوم است
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
آه ازين فرقه مشروطه طلب
اف بر اين مردم بي نام و نسب
نام مشروطه از ايشان شده زشت
جان خلق آمده از غصبه به لب
گلشن دين را صرصر باشند
آتش كين را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئين عرب
عجبي نيست خيانت ز ايشان
كه امانت شده از ايشان اعجب
دين دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده بدرياي تعب
از زمين جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاكي و طوفان بلا
كشتي بادي و باب المندب
راه باريكتر از رشته موي
روز تاريكتر از نيمه شب
لاله در باغ چو نيش افعي
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجور تر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنكه مي تاخت بميدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون تعلب
انكه بودي چو مهلب در جنگ
خورده پنداري حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته (الملك لمن جاء غلب)
آنكه بركند ستون خيمه
بهر كين توزي چون ام وهب
زر ز بن سعد ستد بست چو شمر
بازوي فاطمه دست زينب
گرد كردند زر و سيم و شدند
شاد و خندان ز پي عيش و طرب
پاركها دلكش و ميها سرجوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در كنار صنم سيم سلب
اوفتاده پس تحذير عقول
با بتان در پي تحريك عصب
ياد دارم كه به صحراي حجاز
ره سپر بودم زي كعبه رب
نوجواني به رهم پيش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم كرد نگاهي و گذشت
از برم همچو ز مطلع كوكب
دل برقص آمد و انگيخت مرا
تا بتازم پي رخشش اشهب
چون مرا ديد دوان از پي خويش
گفت و انگيخت بسرعت مركب
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
تخت جم افسر كاوس نماند
شرف و غيرت و ناموس نماند
دولت و لشكر و كشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و كوس نماند
از ترقي و ز آزادي ملك
خاطري نيست كه مايوس نماند
حرمت از دين پيمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ايوان رضا (ع)
شوكت اسلام از روس نماند
روضه ي را كه مطاف ملك است
بر درش جاي زمين بوس نماند
نور اسلام ز قنديل برفت
شمع توحيد بفانوس نماند
كعبه در پيش كليسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جاي عباد به محراب دعا
جز خراباتي و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصيب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتي نيست كه بر باد نرفت
رايتي نيست كه معكوس نماند
زان همه سركش پر دل بمصاف
نيست يك تن كه بقرپوس نماند
غير خون دل و پيراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گرچه فنا شد نامي
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شيطان ز صف خلد ولي
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودي كه بزعم وزرا
نفسي نيست كه محبوس نماند
مطلبي نيست که معلوم نشد
نکته ي نيست که محسوس نماند
يار من گفت كه بي پرده سخن
گوي در پرده كه جاسوس نماند
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
اين نه مشروطه كه استبداد است
شعله مزرعه ايجاد است
سبب قحط و غلاي عام است
وتد خيمه ذي اولاتاد است
هود و صالح را گوئيد پيام
كه ز نو دور ثمود و عاد است
آن وزيري كه گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پيشكش كرده بهمسايه وطن
مگرش ميراث از اجداد است
ملك را برده ببازار هراج
ميزند چوب و پي مازاد است
آن شنيدم كه ازين ناخلفان
در كف بيشرفان استاد است
عاقلي گفت سند داد ستند
غافلي گفت كه اين اسناد است
گر ندادند سند باكي نيست
ور بدادند مرا ايراد است
مملكت خاص رعيت باشد
اين قرمساق يكي ز افراد است
در دهان پدر روحاني
خردهاي جگر اولاد است
پسران همچو شهيدان احد
وين پدر آكلة الاكباداست
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالك كشوريان دلال است
قائد لشكريان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس اين چو دم حداد است
اي قوي پنجه كه در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا تواني بدوان مركب خويش
كه خداوندت در مرصاد است
دوش پيري بمريدي اين ذكر
كرد تلقين که يکي ز اوراد است
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
دارم اندر دل خونين نفسي
همچو مرغي كه اسير قفسي
نفس اندر دل من محبوس است
بار الها برسان هم نفسي
هر چه بيداد گران جور كنند
نبود داور و فرياد رسي
نه پي قافله آيد بنظر
نه بگوش آيد بانگ جرسي
نره شيري شده نخجير سگي
شاهبازي شده صيد مگسي
جام جم تخت سليمان را ديو
برد يك دفعه نه پيشي نه پسي
كدخدا خفته و كدبانو مست
نيست جز دزد در اين خانه كسي
سگ ز بام آيد و دزد از ديوار
چون نباشد بمحلت عسسي
آنكه در ارض طوي نخله طور
بود از نور جمالش قبسي
خرمن دين را از برق طمع
كرد خاكستر و پنداشت خسي
وآنكه بد عاقله كشور ما
شد اسير هوس بوالهوسي
اي ستمديده ازين ملك خراب
راه توني بسپر يا طبسي
نرسي جانب مقصد ز طريق
گر ركابي نزني بر فرسي
پيرزالي شب سرما مي پخت
شله ماشي و آش عدسي
ناگهان نره گدائي در زد
گفت دارم ز درت ملتمسي
پيره زن را بدم كار گرفت
دادها كرد و نبد داد رسي
چون رها گشت از آن مخمصه زال
مي شنيدم كه همي گفت بسي
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
عبقري راند در اين پرده سخن
تا بجنبيد بدل فكرت من
رشته ي بست ز ترجيع كه بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمني از گهر آورد كه برد
طمع من خوشه ي از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بناي اثر و طبع سخن
خاصه او را كه بود در همه كار
برتري بلكه مهي در همه فن
يار عدل است و شريك انصاف
حامي شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و درياي هنر
حافظ غيرت و غمخوار وطن
جان حكمت ز كمالش خرسند
چشم دانش بجمالش روشن
نامه اش از مه و هور آكنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوري شاهان را صدر
جان آسايش عالم را تن
نفقاتش همه بي رنج سئوال
صدقاتش همه بي ثقلت من
حقگذاري را بحري مواج
بردباري را كوهي ز آهن
هنرش را چو درآرند به بيع
مشتري جان دهد او را به ثمن
در دماغش نكند هيچ اثر
باده هر چند بود مرد افكن
صادق الوعد و وفي العهد است
نه چو ياران دگر عهد شكن
تا فرشته نكند ابليسي
تا خما هن ندهد ريماهن
او چو خورشيد و معالي چو فلك
او چو شمشاد و معارف چو چمن
اي خداوند از اين بنده بماند
سخني تازه درين دير كهن
تا به آهنگ دري بر خواند
مطرب مي زده با صوت حسن
ديده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت بچنين مشروطه
ليله پنجشنبه 14 شهر جميدي الاولي 1330 – 12 ارديبهشت ماه جلالي
—
ترجيع بند
در اندرز احزاب سياسي باتحاد و ترک اختلاف
دست شوي اي طبيب ازين بيمار
محتضر را بحال خود بگذار
منشين در كنار بيماري
كه سلامت ازو گرفته كنار
سود ندهد دوا و معجونت
كه طبيعت فتاده است از كار
جانش اندر لب است و ناله بدل
هان بسختي گلوي او مفشار
حيف ازين ناتوان بي تن و توش
آوخ از اين مريض بي غمخوار
که پرستارش آورد شب و روز
جاي جلاب زهر کژدم و مار
تخته امتحان اطفال است
سينه دردمند اين بيمار
اي پدر چشم پوش ازين فرزند
اي پسر زين پدر نظر بردار
اين چنين خسته كي شود سالم
اين چنين خفته كي شود بيدار
قالب مردمان تهي گردد
ساغر عمر چون شود سرشار
خواجه اندر شكار گور نر است
ناگهان گور گيردش بشكار
مرد ريگش باقريا نرسد
گرچه هستند وارثان بسيار
ليك هستند خيل مدعيان
زيرك و رند و چابك و عيار
اقربا را نمانده فرصت آن
كه نمايند راز خود اظهار
لاشه خر سقط شد است و دود
برسرش جوق گرگ مردم خوار
خواجه چون خفت و پاسبان شد مست
سردشمن در آمد از ديوار
يا بكش خصم را و بركن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
اي عزيزان كرم بجاي آريد
اختلاف از ميانه برداريد
دل دشمن مياوريد بدست
خاطر دوستان ميازاريد
خائنان را بدر كنيد از خوان
دنبه را دست گرگ مسپاريد
نقد عمر عزيز را امروز
خوار و ارزان ذخيره مشماريد
بستانيد داده را ز حريف
برده خويش را نگهداريد
دشمن ار كژدم است پيكروي
همچو مار سيه بيوباريد
چشمتان گربدوست كژنگرد
دشمن جان خويش پنداريد
جانتان گر عدوي انجمن است
نقش او را نديده انگاريد
پند نيوش زشت حنجره را
گوش ماليد و حلق بفشاريد
تا توانيد در مزارع خويش
دانه دوستي همي كاريد
نفس عافيت بر او بدميد
آب رحمت بر او فرو باريد
اندرين كشتزار هاي وسيع
پاسبان ها ز صدق بگماريد
مكنيد آنچه از پشيمانيش
دست خائيد و سر همي خاريد
هر زمان كار شد بعكس مراد
نكته ي گويم ار بجاي آريد
يا بكش خصم را و بركن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
سبب ضعف و بي خيالي چيست
نالهاي علي التوالي چيست
در بر راي بخردان غيور
فكر درويش لا ابالي چيست
غير تعطيل و انقلاب ثمر
ز انقلابي و اعتدالي چيست
دغليهاي ارتجاعيون
كارهاي ابوالمعالي چيست
انجمن هاي شوم بنيان کن
گشته داير درين ليالي چيست
اينكه از فرط جهل نكته عقل
بر تو نتوان نمود حالي چيست
با سرپر ز باد و دست تهي
اين افادات خشك و خالي چيست
با رفيقان حديث ..ير? بطاق
از عدو عجز و خايه مالي چيست
حكم چون با وزير داخله شد
طفره حكمران زوالي چيست
خانه آباد و دوست آزاد است
جاي دشمن درين حوالي چيست
چون يقين است فتح و نصرت ما
اين خطرهاي احتمالي چيست
وزرا هر يكي بمركز خود
گشته مشغول ماستمالي چيست
بهر اصلاح كار و بستن بار
انتظار جنابعالي چيست
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
حزت ديموكرات را چكنم
تشنه مردم فرات را چكنم
سعي دارم بعيش و راحت و نوش
حكم من عاش مات را چكنم
پارتي خانه گشته پارلمان
حل اين مشكلات را چكنم
بهر دفع عدو كمر بستم
ملت بي ثبات را چكنم
الخبيثات للخبيثين است
طيبين طيبات را چكنم
شد سكندر اسير ظلمت طبع
خضر و آب حيات را چكنم
زهر در كام و حنظل اندر جام
انگبين و نبات را چكنم
چونكه مسجد خراب و رفت امام
حافظوا للصلوة را چكنم
كيسه اززر تهي است سفره ز نان
صدقات و زكات را چكنم
بيقدي گر بجهد فرزين شد
بازي شاهمات را چكنم
صلح كردم بمرزبان بلوچ
حكمدار هرات را چكنم
ساختم با وكيل و مستنطق
راي اقضي القضات را چكنم
تره بر ريش او نمودم خرد
دفتر ترهات را چكنم
حفظ كردم ز آتش اين صندوق
كيف قبض و برات را چكنم
اي كه پرسي ز من بدام خطر
كه طريق نجات را چكنم
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
اي پسر شب گذشت و روز رسيد
باغ رادي شد و تموز رسيد
خصم را از پي جواز ستم
رقم حكم لا يجوز رسيد
خاك افسرده را حرارت و نور
ز آفتاب جهان فروز رسيد
نايب السلطنه بفر خداي
از پي حل اين رموز رسيد
دم برد العجوز شد خامش
مژده بر شيخ و بر عجوز رسيد
كشتي گوهر آمد از عمان
كاروان شكر ز خوز رسيد
باز اندر شكار كبك آمد
شير غژمان بصيد يوز رسيد
دزد را كو ممان درين اقليم
كه جوانمرد كينه توز رسيد
از پي انتقام كار بدت
در كمان تير سينه دوز رسيد
خانه خصم را ز زند قضا
آتش تيز خانه سوز رسيد
ظلم را موسم خفا آمد
عدل را موقع بروز رسيد
شمع بگذار و سوي جمع گراي
پرده شب بدر كه روز رسيد
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
روشني يافت شمع پارلمان
مردمي كرد جمع پارلمان
دل چو پروانه خويشتن را كرد
بفدا پيش شمع پارلمان
بهر مشروطه همچو مرواريد
در لگن ريخت دمع پارلمان
عدل و انصاف تو امان آمد
سوي ايران بطمع پارلمان
كيست كز من رساند اين پيغام
آشكارا بسمسع پارلمان
كه كمر بسته ارتجاعيون
از پي قلع و قمع پارلمان
اي هوا خواه مجلس ملي
خيز و در شو بجمع پارلمان
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
عقل مجنون مجلس ملي است
هوش مفتون مجلس ملي است
صحف هوشنگ و دفتر جاماسب
فرع قانون مجلس ملي است
بنده آن حكيم با خردم
كه فلاطون مجلس ملي است
دل دانا و عقل روشن او
شمس گردون مجلس ملي است
بهتر از نخل طور و قامت حور
سرو موزون مجلس ملي است
عقل موساي دار شو ري شد
عدل هارون مجلس ملي است
چرخ برجيس و زهره و كيوان
همه مادون مجلس ملي است
غم مخور گر شغال گرسنه ي
تشنه بر خون مجلس ملي است
از در ما درون نخواهد شد
هر كه بيرون مجلس ملي است
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
اي وزيران گر اتفاق كنيد
ترك اين حيله و نفاق كنيد
ملك را ايمن از بهانه خصم
وز تكاليف لا يطاق كنيد
از كمال و فضليت و تقوي
زيور و افسر و نطاق كنيد
خر عيسي چو جفته اندازد
كيفرش با سم براق كنيد
پسران را كه ناخلف باشند
بري از ارث كرده عاق كنيد
يديمني دراز جانب فارس
يد يسري سوق عراق كنيد
اي وكيلان خداي را با هم
عهد و ميثاق در وثاق كنيد
و زرا را بدام مهر كشيد
ملك را خانه و فاق كنيد
با غرض كوس الوداع زنيد
با مرض بانگ الفراق كنيد
خصم اگر شاه درعري فكنيد
دزد اگر ماه در محاق كنيد
نفس اماره را درين سودا
دست فرسوده ز احتراق كنيد
مصدر شوم را ز اسم و ز فعل
ترك تصريف و اشتقاق كنيد
اين شياطين انس را محروم
از فساد وز استراق كنيد
روي در كعبه و فاق نهيد
پشت بر قبله شقاق كنيد
سبق از درس دولتي گيريد
وندرين عرصه استباق كنيد
از دوره كارتان برون نبود
گر بميريد با خناق كنيد
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
مرد را گر برند بند از بند
نتواند دل از وطن بركند
خانه دوست در كف دشمن
ندهد هيچ مرد غيرتمند
نار حب الوطن چو شعله زند
دل مؤمن بر او شود چو سپند
داغ فرزند سهل تر از آن است
كه سپاري بدشمنان فرزند
دوست گر پوشدت پلاس و گليم
به كه بيگانه پرنيان و پرند
مشرقي را بمغربي چه قياس
كبك با جغد كي كند پيوند
نام بي همتي بخويش منه
داغ بي غيرتي بخود مپسند
رفته در خاك به كه مانده بننگ
مرده در گور به كه زنده به بند
سوي قفقاز و هند ديده گشاي
تا ز قفقاز و هند گيري پند
پرده درروي خود كشي تا كي
پنبه در گوش خود نهي تا چند
جرم خود را ز جهل بر ابليس
يا بكج گردي زمانه مبند
گريه كن بر سياه روزي خويش
بسياهي روي غير مخند
سايه قد و عكس روي تو بود
اينكه ديدي تو را بخنده فكند
ابلهي ابله آن قدر كه جنون
بسبال? تو مي خورد سوگند
راستي اي پسر چو درماني
متحير ميان عار و گزند
چاره ات از دو كار بيرون نيست
بشنو اين نكته را ببانگ بلند
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
ندهد هيچ مرد فرزانه
خانه خود بدست بيگانه
سر خود را برد اگر نبرد
پاي بيگانه را از آن خانه
دست ازين شيوه بر ندارد مرد
گر ببرند دستش از شانه
مگس انگبين و مور ضعيف
ندهد راه غير دو لانه
تو ازين هر دو بي خيال تري
اي خر خيره ديو ديوانه
كه سخن هاي اهل معني را
فرض كردي فسون و افسانه
بسكه مستغرقي بمستي و خواب
كس نداند كه زنده ي يا نه
اي برادر بروز تيره خويش
گريه كن چون ستون حنانه
تا كنون هيچكس نمي دانست
كه چه داري درون انبانه
اينك آن رازهاي پنهان را
فاش كردي بيك دو پيمانه
از تهي مغزي و سبك وزني
مست گشتي ببوي ميخانه
برد اندر خمار ني بقمار
زر و سيمت حريف جانانه
تو شدي در كنار كدبانو
دزد شد كدخداي كاشانه
اين زمان كاوفتاده اندر بند
مرغ روح تو از پي دانه
چاره بند خويش اگر خواهي
پند من کار بند مردانه
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
مگر ايرانيان نه از بشرند
يا ز گرگ درنده پست ترند
اي نصاري مگر مسلمانان
دد و ديوند يا كه جانورند
بخدا ديو و دد نيند وليك
همچو پيل دمان و شير نزند
خونشان را مخور كه زقومند
مشتشان بر مزن كه نيشترند
دل ايرانيان شفيقستي
بگمانت كه بي دل و جگرند
حيف باشد ز نوع آدميان
كادمي را چو گاووخر شمرند
نه خرند و نه گاو اين مردم
كه شرف را بخون خويش خرند
ما نژاد فرشته ايم و كسان
كه مظالم خرند گاو و خرند
ما نكو سيرتيم و نيك اخلاق
گرگ درنده خلق بد سيرند
اي ستمكاره ي كه از ستمت
همه خلق زمانه بر حذرند
ظلم چندان سزد كه بر ظلام
كس نگويد ز عدل بيخبرند
عضو يكديگرند آدميان
ز آنكه از يك نژاد و يك گهرند
آدمي زاده كان درين گيتي
همه با هم شريك خير و شرند
غم ياران بخور كه يارانت
روز تنگي همه غم تو خورند
هر چه خواهي بكن وليك بدان
كه بدو نيك جمله در گذرند
گر شغالان بخانه شيران
اندر آيند مانده در خطرند
خشم شيران اگر بدل جنبيد
پوستهاشان همي بتن بدرند
اي ستمديده مرد ايراني
كه رقيبان بخانه تو درند
گر بخواهي كه آبروي تو را
اين خبيثان بيشرف نبرند
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
اي بيك جرعه داده عقل از دست
چند در بستر اوفتادن مست
باخبر شو كه دست مانده زكار
بر حذر شو كه كار رفته ز دست
مرغ عيار رفته اندر دام
ماهي زيرك اوفتاده به شست
جز بفن كي توان زورطه گريخت
جز بتدبير چون تواني رست
نتوان زيست زير ديواري
كش ستون اوفتاد و سقف شكست
دشمن شوخ چشم بي پروا
زر پرست است و تو خداي پرست
بتجارت تو را كند مغبون
چون ترا نيست هر چه او را هست
پست گردد بر تو با تعظيم
تا زماني كه بار خود بربست
چون ترازو كه كفه پر او
در بر كفه تهي شده پست
بار خود را چو بست آن غدار
خاطرت را به تير طعنه بخست
از بس آنكه انگبين تو خورد
ريخت در ساغر تو زهر و كبست
گر تو در هر هزار شصت بري
او بهر صد برد ز مال تو شصت
چون سرت در كمند خويش آورد
اوستادانه از كمند تو جست
او بمغرب شود تو در مشرق
هر كسي سوي اصل خود پيوست
چون چنين است پند من بشنو
كه بود يادگار عهد الست
تو تن آسان بجاي در منشين
كو تن آساي بجاي در ننشست
يا بكش خصم را و بر كن پوست
يا بدشمن سپار خانه دوست
عصر جمعه 18 حوت و 8 ربيع الاول 1330 در سمنان تحرير شد.
—
ترکيب بند
اي بتاراج عقل و دين چالاک
وي بتعذيب جان و دل بي باك
مايه جور و فتنه و بيداد
آفت عقل و دانش و ادراك
جگر نيستي ز هجرت خون
بر سر هستي از فراقت خاك
عقل گويد ترا سقاك الله
فضل گويد ترا جعلت فداك
گر اسير آوري به بند ستم
يا شكار افكني بخاك هلاك
اين نخواهد رهائي از زنجير
وان نجويد جدائي از فتراك
بصفا همچو جام جمشيدي
بجفا همچو افعي ضحاك
در حريمت ز نور مستوري
رفته مستي ز ياد دختر تاك
اي دل عافيت ز عشق تو ريش
دامن زندگي ز دست تو چاك
شاد و سرسبز و تازه باش كه هست
جايگاه تو اين دل غمناك
چند با خون ما بيالائي
پنجه نازنين و دامن پاك
آخر اين خانه را خدائي هست
واندرين خانه پادشائي هست
گر ز آشوب و فتنه و بيداد
خون ما ريختي حلالت باد
ما برنج زمانه خو كرديم
گر تو را دل خوشست و خاطر شاد
وصل شيرين نصيب پرويز است
تيشه بر سنگ مي زند فرهاد
اي بتقديم هر هنر ماهر
وي بتعليم هر فني استاد
چاكران تو بهمن و دارا
بندگان تو كيقباد و قباد
گلبن همت از كمال تو رست
كودك حكمت از بيان تو زاد
غير ياد تو هر فسانه چو خواب
غير ذكر تو هر ترانه چو باد
پنجه با آسمان اگر تابي
آسمان را برآري از بنياد
شرح سوز درون سوخته را
بشنو از بنده هر چه بادا باد
ياد كن هر دلي كه نزدوست
مهرت از سينه و غمت از ياد
بنده چنديست كز طريق وفا
سر طاعت بدرگه تو نهاد
گشت دوشيزگان فكرش را
نوجوانان مدحتت داماد
خواست كز بندگي در اين حضرت
باشد از بند آسمان آزاد
خط آزاديش بده زيراك
سرنوشتش به بندگي افتاد
گر براني بر آيدش ناله
ور كشي بر نيايدش فرياد
يا از آن بندگان خاصش كن
يا ز بند ستم خلاصش كن
اي دريغا كه سينه محرم نيست
كس در آفاق يار و همدم نيست
هيچ (انفال بي برائه) نشد
هيچ ذي الحجه بي محرم نيست
جانم از دست غصه فارغ ني
دلم از عيش دهر خرم نيست
دلم از اشك ديده ويران گشت
خانه مور جاي شبنم نيست
دست ديوان بريده باد ز ملك
كه سرافراز خاتم جم نيست
جز سليمان كه آصفش بر در
كس نگهبان اسم اعظم نيست
غير روح القدس كسي بر ملك
محرم آستين مريم نيست
باغبان بهشت دهقان ني
نردبان سپهر سلم نيست
گرچه دانم كه قدر اين مسكين
در ترازوي همتت كم نيست
گر نجويم ترا هلاك شوم
ور نخواهي مرا ترا غم نيست
سر تسليم پشت آوردم
كه بجز خدمتت مسلم نيست
در دو عالم نشان آن جويم
كه نظيرش در اين دو عالم نيست
هر كه را شور عشق نيست بدل
جاور خانمش كه آدم نيست
اندرين آستان سري دارم
كه حريفش كمند رستم نيست
بسپرديم سر كه اين گردن
جز بدرگاه طاعتت خم نيست
ريسمان قضا و رشته عقل
پيش زنجير عشق محكم نيست
سر من بسته قضاي تو شد
دل من خسته رضاي تو شد
بره اين حاجب تو منم
نوكر بي مواجب تو منم
تو چو خورشيد در حجاب خفا
رفته ي ليك حاجب تو منم
آسمان كواكبي اما
نور بخش كواكب تو منم
گرچه با خود برادرم خواني
بغلامي مناسب تو منم
گر چه مطلوب عالمي هستم
از سر صدق طالب تو منم
قدر دان فضايل تو منم
ترجمان مناقب تو منم
نكته دان حقايق تو منم
راز دار مطالب تو منم
رأي تو روشن است و صائب ليك
مايه رأي صائب تو منم
حسن تو ثاقب است و راست ولي
مرجع حدس ثاقب تو منم
بر در كردگار اگر تازي
طاعت فرض واجب تو منم
تو خداوند مالك الملكي
ليك در ملك نايب تو منم
تو چه ماه رجب همايوني
ليك ليل الرغائب تو منم
جانب حق اگر نظر داري
معني حق بجانب تو منم
يادگار گذشتگان توام
دوستدار اقارب تو منم
شمع اميد من خموش مكن
دلم از غصه در خروش مكن
پيش من سيد مجلل كيست
در بر شير خرس جنگل كيست
خاك ره چيست نزد مشك و عبير
چوب گز پيش عود و صندل كيست
نزد كافور چيست انقوزه
در بر هندوانه حنظل كيست
ظلم را نزد عدل صرف چه جاي
جهل در پيش عقل اول كيست
پيش احمد كلاغ اسود چه
نزد حيدر سوار يليل كيست
كرم شب تاب نزد مه چه كند
پيش خورشيد نور مشعل كيست
بر در بارگاه كيخسرو
گيوو گودرز و رستم يل كيست
معجز احمدي چو جلوه كند
مکر و نيرنگ و سحر و تنبل كيست
با بيانات جعفر صادق
گفته احمد بن حنبل كيست
صبح صادق چو پرتو افشاند
شام تاريك و ليل اليل كيست
توسن من چو گرم سير شود
آن شتر كره قز عمل كيست
خاك پاي من و عمامه وي
خودتر بر گو كز اين دو افضل كيست
آنكه وارسته از جهان كه بود
آن كه در قيد غم مسلسل كيست
اندرين خواب شراب و نقل كدام
وندرين سفره شير و خردل كيست
گفتي آن كس كه اين حقايق را
با براهين كند مدلل كيست
بنده خاندان مصطفوي
احقر السادة صادق العلوي
گفت صيد منت هوس نشود
زانكه عنقا شكار كس نشود
گفتمش آنچه گفته ي صدقست
ليك اين بنده باز پس نشود
دام بر چين ز ره كه باز سپيد
طعمه كركس و مگس نشود
گردن شهريار هفت اقليم
بسته شحنه و عسس نشود
آنكه از خوان حق هريسه خورد
طالب قليه عدس نشود
ماه مفتون آب و گل شده است
لاله در بند خار و خس نشود
حور با ديو همنشين نسزد
كبك با زاغ هم نفس نشود
بخدا جز بسينه سينه
موسي اندر پي قبس نشود
آنكه با تيشه كنده بيخ هوس
مست رندان بوالهوس نشود
تا تواني چو سگ بلاي كه بحر
بدهان سگان نجس نشود
دل مجنون به ناقه ليلي
بيش ناليده چون جرس نشود
گر بميرد هما ز بي برگي
از كلاغانش ملتمس نشود
بر خر لنگ خود نشين اي شيخ
كه ترا رام اين فرس نشود
ورنه آنجا فتي بخاك سيه
كه ترا هيچ داد رس نشود
اندكي از براي تأديبت
گفته ام سعي كن كه بس نشود
سخت بيرون شد از گليمت پاي
جهد مي كن كز اين سپس نشود
حسبي الله گذشتم از سر جان
يا شوم غرقه يا برم مرجان
سيلي قهرت بكند اين بنياد
نار خشمت بسوخت اين خاشاك
گو برآرد كه دل ندارد بيم
گو بسوزد كه جان ندارد باك
اين ترکيب بند را استاد تا همين جا ساخته و ناتمام گذاشته است و مسوده آن در کاغذهاي پاره و پراکنده وي بدست آمد (وحيد)
—
چهارده بند اميري درمراثي اهل البيت صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين
بند اول
باد خزان وزيد ببستان مصطفي
پژمرد غنچهاي گلستان مصطفي
در هم شكست قائمه عرش ايزدي
خاموش شد چراغ شبستان مصطفي
دور از بدن بدامن خاك سيه فتاد
آن سر كه بود زينت دامان مصطفي
انگشت بهر بردن انگشتري بريد
ديو دغل ز دست سليمان مصطفي
بيحاده گون شد از تف گرما و تشنگي
ياقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفي
تا چوب كينه خورد بدندان شاه دين
از ياد شد شكستن دندان مصطفي
بوي قميص يوسف گل پيرهن وزيد
زد چاك دست غم بگريبان مصطفي
دارالسلام خلد که دارالسرور بود
شد زين قضيه کلبه احزان مصطفي
يكباره آب كوثر و تسنيم و سلسبيل
خون شد ز اشك ديده گريان مصطفي
طوبي خميد و حور پريشان نمود موي
از آه سرد و حال پريشان مصطفي
در موقع دني فتدلي كه شد دراز
دست خدا ببستن پيمان مصطفي
پيمانه ي ز خون جگر بر نهاد حق
بعد از قبول پيمان بر خوان مصطفي
يعني بنوش خون كه شب و روزت اين غذاست
خون خورهمي كه خون ترا خونبها خداست
بند دوم
چون مصطفي قدح ز كف دوست نوش كرد
اندرز پير عشق بجان پند گوش كرد
زان باده ساغري بكف مرتضي نهاد
او را هم از شراب محبت خموش كرد
ساقي كوثر از مي خمخانه بلا
جامي كشيد و جا بدر ميفروش كرد
بوسيد دست پير دبستان عشق تا
شاگرديش به مكتب دانش سروش كرد
برداشت پرده از رخ معشوق لم يزل
آن كش خداي بر دو جهان پرده پوش كرد
با تارك شكافته در مسجد اوفتاد
آن كش پيمبر عربي زيب دوش كرد
فواره سان ز جبهت پاكش ز جاي تيغ
جوشيد خون و قلب جهان پر ز جوش كرد
زد چاك پيرهن حسن و شد حسين بتاب
كلثوم در فغان شد و زينب خروش كرد
آن يك بگريه گفت كه هوشم ز سر پريد
كز جوهر نخست كه تاراج هوش كرد
گفت آن دگر كه ساقي تسنيم و سلسبيل
اين باده راز دست كه امروز نوش كرد
شه در ميانه پرتو رخسار يار ديد
جان را فداي جلوه روي نكوش كرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع بر نهاد
پروانه بود و جان بسر شمع بر نهاد
بند سوم
آمدم بيادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پياپي و رنج دمادمش
آن ديده پرآبش و آن آه آتشين
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله و ان شانه كبود
آن پهلوي شكسته و آن قامت خمش
دردي كه بود داغ پدر آخر الدواش
زخمي كه تازيانه همي بود مرهمش
از ديده ي سرشك فشان در غم پدر
وز ديده ي نظاره بحال پسر عمش
يكسو سرير و تخت سليمان دين تهي
يكسو بدست اهرمن افتاده خاتمش
توحيد را بديد خراب است كشورش
اسلام را بديد نگون است پرچمش
مصحف ذليل و تالي مصحف اسير غم
بسته بريسمان گلوي اسم اعظمش
ام الكتاب محو و امام مبين غريب
منسوخ نص واضح و آيات محكمش
گه ياد كردي از حسن و هفتم صفر
گه از حسين و عاشر ماه محرمش
آتش زدي بجان سماعيل و هاجرش
خون ريختي ز ديده عيسي و مريمش
از گريه اش ملايك گردون گريستند
کروبيان بماتم او خون گريستند
بند چهارم
آه از مصيبت حسن و حال مضطرش
احشاي پاره پاره و قلب مكدرش
آن دردها كه در دل غمگين نهفته داشت
و آن زهرها كه در جگر افروخت آذرش
آن طعنها كه خورد زدشمن بزند گي
وان تيرها كه زد پس مردن به پيكرش
يك لحظه ساغرش نشد از خون دل تهي
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش
ننهاد پا عقيله صحت ببسترش
الله اكبر از لب آبي كه نيم شب
نوشيد و سر زد از جگر الله اكبرش
ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سيم
ياقوت كرد جزع و چو بيجاده گوهرش
آهي كشيد و طشت طلب كرد و خون دل
در طشت ريخت نزد ستمديده خواهرش
زينب چو ديد طشت پر از خون فغان كشيد
گوئي بخاطر آمد از آن طشت ديگرش
چندان كشيد آه كه آتش گرفت چرخ
چندان گريست خون كه گذشت آب از سرش
طشت زور حضور يزيد آمدش بياد
از دست شد شكيبش و از پا در اوفتاد
بند پنجم
گر سر كنم مصيبتي از شاه كربلا
ترسم شرر بعرش زند آه كربلا
لرزد زمين ز كثرت اندوه اهل بيت
سوزد فلك ز ناله جانکاه كربلا
اي بس شبان تيره كه باليد بر فلك
خاك از فروغ مشتري و ماه كربلا
گر يوسفي فتاد بكنعان درون چاه
صد يوسف است گم شده در چاه كربلا
اي ساربان به كعبه مقصود محملم
گر مي بري بران شتر از راه كربلا
وي رهنماي قافله اين كاروان بكش
تا پايه سرير شهنشاه كربلا
شايد كه من بكام دل خود مشام جان
ترسازم از شميم سحرگاه كربلا
اي كعبه معظمه فرق است از زمين
تا آسمان ز جاه تو تا جاه كربلا
آه از دمي كه آتش بيداد شعله زد
بر آسمان ز خيمه و خرگاه كربلا
گوش كليم طور و لا از درخت عشق
بشنيد بانك (اني انا الله) كربلا
پرتو فكند مهر تجلي ز شرق عشق
موساي عقل خيره شد از نور برق عشق
بند ششم
آه از دمي كه در حرم عترت خليل
برخواست از دراي شتر بانگ الرحيل
كردند از حجاز بسچ ره عراق
گفتند (حسبي الله ربي هوالوكيل)
با صد هزار آرزو و ميل و اشتياق
مي تاختند سوي بلا از هزار ميل
غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه
بخت سياه همره و پيك اجل دليل
تير سه شعبه منتظر حلق شيرخوار
زنجير كين در آرزوي گردن عليل
ميزد فرات موج پيا پي ز اشتياق
مي گفت و داشت ديده پر از خون چو رود نيل
كاي قوم مهر فاطمه را كي سزد دريغ
از جانشين ساقي تسنيم و سلسبيل
مي گفت خاك باديه كربلا ز دور
مشتاق حضرت توأم اي سيد جليل
بازآ كه مهد پيكر صد پاره ات منم
اي خسروي كه مهد تو جنبانده جبرئيل
روز ازل مقدمة الجيش اين سپاه
شد نايب امام زمان مسلم عقيل
آن سالك سليل محبت كه مرد وار
در كف گرفت جان و نمود ازوفا سبيل
روزي كه از مدينه روان سوي كوفه شد
آن روز نخل عشرت او بي شكوفه شد
بند هفتم
القصه چون بكوفه رسيد از صف حجاز
جادوي چرخ شعبده ي تازه كرد ساز
هر چند كار بدرقه در كوفه نيك نيست
اما نخست خوب شدنش به پيشباز
كرد آن يكي غبار رهش توتياي چشم
برد آن دگر ببوسه پايش دهان فراز
گفت آن يكي مرا بدر خويش بنده گير
گفت آن دگر مرا بعطاياي خود نواز
گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چون آن غريب بمسجد روانه شد
بهر اداي طاعت دادار بي نياز
از صدهزار تن كه ستادند در پيش
يك تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
ديد آن كسان كه لاف هواداريش زدند
دارند اين زمان ز ملاقاتش احتراز
و آنان كه دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست كين بگريبان او دراز
بدخواه در كمين و اجل تير در كمان
نه چاره ي پديد و نه باب نجات باز
خود را غريب ديد و فغان از جگر كشيد
چون ني بناله در شد و چون شمع در گداز
گفت اي صبا ز جانب مسلم ببر پيام
هر جا رسي بكوي حسين از ره حجاز
كايشه ميابكوفه و سوي حجاز گرد
من آمدم فداي تو گشتم تو باز گرد
بند هشتم
در كوفه از وفا و محبت نشانه نيست
وز مهر و آشتي سخني در ميانه نيست
كردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نيست
يا كوفيان نيافته اند از وفا نشان
يا هيچ از وفا اثري در زمانه نيست
اي شه ميا بكوفه كه اين ورطه هلاك
گرداب هايلي است كه هيچش كرانه نيست
اين مردم منافق زشت دو رويه را
خوف از خداي واحد فرد يگانه نيست
دارند تيرها بكمان بر نهاده ليك
جز پيكر تو ناوكشان را نشانه نيست
بهر گلوي اصغر تو تير كينه هست
وز بهر كودكان تو جز تازيانه نيست
هشدار اي كبوتر بام حرم كه بس
دام است در طريق و اثر ز آب و دانه نيست
بس عذرها بكشتنت آراستند ليك
جز كينه تو در دل ايشان بهانه نيست
جانم فداي خاك قدوم تو شد ولي
مسكين سرم كه بر در آن آستانه نيست
اين گفت و مست جرعه و صهباي وصل شد
عكس فروغ دوست بدو سوي اصل شد
بند نهم
چون كاروان غصه بگيتي نزول كرد
اول سراغ خانه آل رسول كرد
مهمان مصطفي شد و هر دم حكايتي
با مرتضي و با حسنين و بتول كرد
از عترت رسول خدا هر كرا شناخت
افسانه ي سرود كه او را ملول كرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسيد
آن شاه را بباختن جان عجول كرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضاي خود نوشت و شهادت قبول كرد
بار امانتي كه فلك ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعتي مشتي جهول كرد
آن تن كه داشت بر كتف مصطفي صعود
بر خاك قتلگاه ز بالا نزول كرد
و آنگه بخط و خاتم مستوفي قضا
سرمايه برات شفاعت وصول كرد
آه از دمي كه تاخت ز ميدان بخيمه گاه
وز خيمه باز جانب ميدان عدول كرد
در شأن خويش و مرتبت خود بنزد حق
گفت آنچه هيچكس نتواند نكول كرد
اتمام حجت ازلي را بصد زبان
با آن گروه بيخرد بوالفضول كرد
چندي ميان معركه (هل من مغيث) گفت
چندي بفضل خود ز پيمبر حديث گفت
بند دهم
چندان كز اين مقوله بر آن قوم بي ادب
بر خواند آن ستوده شه ابطحي نسب
يك تن نداد پاسخ وي را وزاين قبل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد بقتلگاه ببالين كشتگان
فرياد كرد با جگري خسته از تعب
كاي دوستان محرم و ياران محترم
اي همرهان نيك و رفيقان منتخب
اي اكبر جوانم و عباس صف شكن
اي مسلم بن عوسجه اي حر و اي وهب
رفتيد جمله در كنف رحمت خدا
خورديد نوشداروي غفران ز فيض رب
من مانده ام غريب در اين دشت پربلا
محزون و داغديده جگر خون و تشنه لب
خيزيد و بر غريبي من رحمتي كنيد
كامروز گشته صبح اميدم چو تيره شب
كشتند ياوران مرا جمله بيگناه
خستند كودكان مرا جمله بي سبب
پژمرده از عطش گل رخسار شيرخوار
بيمار را ز تشنگي افزوده تاب و تب
چون ديد پاسخي نرسيدش بگوش جان
ز آن دوستان صادق و ياران با ادب
آهي كشيد و گفت خدا باد يارتان
خوش رفته ايد آيمتان من هم از عقب
باد اين خبر بسوي حرم برد در نهفت
اصغر بگاهواره فغان بركشيد و گفت
بند يازدهم
لبيك اي پدر كه منت يار و ياورم
درياري تو نايب عباس و اكبرم
مدهوش باده خم ميخانه غمم
مشتاق ديدن رخ عم و برادرم
آب ار نمي رسد بلب لعل نازكم
شير ار نمانده در رگ پستان مادرم
در آرزوي ناوك تير سه شعبه ام
در حسرت زلال روان بخش كوثرم
در شوق آن دقيقه كه صياد روزگار
با ناوك كمان قضا بشكند پرم
خواهم بشاخ سدره نهم آشيان فراز
تا بنگري كه عرش خدا را كبوترم
هر چند جثه كوچك و تن لاغر است ليك
از دولتت هواي بزرگيست در سرم
آن قطره ام كه سالك درياي قلزمم
آن ذره ام كه عاشق خورشيد انورم
با دستهاي كوچك خود جان خسته را
در كف گرفته ام كه بپاي تو بسپرم
آغوش برگشاي و مرا گير در بغل
تا گوي استباق ز ميدان بدر برم
شاه شهيد در طرب از اين ترانه شد
او را ببر گرفت و بميدان روانه شد
بند دوازدهم
آمد ميان معركه گفت اي گروه دون
كز راه حق شديد بيك بار گي برون
از جورتان طپيد بخون اكبر جوان
وز ظلمتان لواي ابي الفضل شد نگون
ديگر بس است ظلم كه شد از حساب بيش
ديگر بس است جور كه گشت از شمر فزون
اين طفل شيرخواره سه روز است كز عطش
نوشد بجاي شير ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه يافته رخسار چون گلش
بيجاده فام كرده لب لعل لاله گون
گيرم كه من بزعم شما باشدم گناه
اين بيگنه خلاف نكرده است تا كنون
آبي دهيد بر لب خشكش خداي را
كاندر دلش شكيب نه و اندر تنش سكون
گفتار شه هنوز بپايان نرفته بود
كان طفل ناله ي ز جگر زد چو ارغنون
بر آنگاه خنده ي برخ شه نمود و خفت
ديگر ز من مپرس كه شد اين قضيه چون
اين قاصد اجل ز كجا بود ناگهان
و آن را بحلق تشنه كه بوده است رهنمون
شد پاره حلق اصغر بي شير و تازه گشت
زخم دل حسين جگر خسته از درون
نظاره كرد شاه برخسار آن صغير
با ناله گفت نحن الي الله راجعون
اي آهوي حرم بخدا مي سپارمت
در حيرتم كه چون بسوي خيمه آرمت
بند سيزدهم
آه از حسين و داغ فزون از شماره اش
و آن دردها كه كس نتوانست چاره اش
فريادهاي العطش آل و عترتش
تبخال هاي لعل لب شيرخواره اش
آن اكبري كه گشت بخون غرقه عارضش
آن اصغري كه ماند تهي كاهواره اش
آن جبهه شكسته و حلق بريده اش
آن ريش خون چكان و تن پاره پاره اش
آن ماه چارده كه ز خون بست هاله اش
آن آسمان كه زخم بدن بدستاره اش
آن سر كه بر فراز ني از كوفه تا بشام
بودند با تبيره و كوس نقلره اش
آن نو عروس حجله حسرت كه دست كين
تاراج كرد زيور و خلخال و ياره اش
آن كودكي که درگه يغماي خيمگاه
از گوش برد دست ستم گوشواره اش
آن بانوي حريم جلالت كه چشم خصم
ميكرد با نگاه حقارت نظاره اش
آن خسته عليل كه با بند آهنين
بردند گه پياده و گاهي سواره اش
آن دست بسته طفل يتيمي كه خسته گشت
پاي برهنه از اثر خار و خاره اش
داغي كه كهنه شد به يقين بي اثر شود
وين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود
بند چهاردهم
يا رب به اشك ديده گريان اهل بيت
يا رب بسوز سينه بريان اهل بيت
يارب بداغ بيشمر آل فاطمه
يارب بغصه هاي فراوان اهل بيت
يارب بنور آيت و الشمس والضحي
يا رب بنص محكم فرقان اهل بيت
بارب بدان صحيفه كه كلك قدر نگاشت
توقيعش از جلالت و ازشان اهل بيت
يارب بدان پياله پرخون كه بر نهاد
روز ازل قضاي تو بر خوان اهل بيت
شاه جهان مظفر دين شاه را بدار
باقي بزير چتر درخشان اهل بيت
فرمان او بمشرق و مغرب رسان كه هست
جانش اسير چنبر فرمان اهل بيت
هر چند شد برتبه سليمان عصر خويش
از جان كند غلامي سلمان اهل بيت
سلطان عالمست كه نامش نوشته شد
در دفتر موالي سلطان اهل بيت
پاينده دار عمر وليعهد شاه را
كو داده دست عهد به پيمان اهل بيت
روزي نياز سوده بر اين كعبه اميد
دست ولا فكنده بدامان اهل بيت
همواره شاد دار دلش را كه روز و شب
باشد چو گوي در خم چوگان اهل بيت
پاينده دار خسرو گيتي پناه را
منصور كن لواي وليعهد شاه را
—
مثنويات
شادروان شاپور
شبي با گلعذاري مست و مخمور
گذر كردم بشادروان شاپور
كنار چشمه ي ديدم در آن كاخ
درختي بر زده بر آسمان شاخ
بهر شاخش گلي خوشبوي و خوشرنگ
بهر گل بلبلي در ساز و آهنگ
درون چشمه عكس ماه و پروين
پراكنده گهر بر ديبه چين
همي غلطيد عكس مه بهر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از اين تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوي گل شدم مست
گرفتم دست يار نازنين را
ز روي عجز بوسيدم زمين را
كه در اين سايه لختي گسترد رخت
نشيند چون گل اندر زمردين تخت
گهي نوشد قدح كاهي دهد مي
شود او از قدح مست و من از وي
نگارم همچو گل زين گفته بشگفت
تقاضاي مرا از دل پذيرفت
بروي آن چمن با هم نشستيم
بزنجير محبت عهد بستيم
زدم جامي و دادم ساتگيني
كشيدم ناز حسن نازنيني
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار يغما سر ز مي مست
بناگه ناله ي آمد بگوشم
كه از سر برد يگسر عقل و هوشم
تو گفتي خسته ي را دست دشمن
خلاند خار در دل تير در تن
نظر كردم بهر سوي اندران دشت
نديدم هيچ كس در باغ و گلگشت
ندانستم كه اين سوز از كجا بود
بر آمد از كدامين آتش اين دود
شدم آشفته و ديوانه از هول
دميدم هر زمان بر خويش لا حول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان كز خويشتن كردم فراموش
نگارم گفت كاين سوز از درخت است
درخت سبز مانا تيره بخت است
چو اين گفت آن پري برپا ستادم
برآن آهنگ سوزان گوش دادم
يقينم شد از آن لحن شرر بار
كه آيد از درخت آن ناله زار
بدو گفتم كه اي شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افكند
بجاي آنكه همچون سرو بالي
چرا چون استن حنانه نالي
درخت بيزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
يكي بشنو گرت سوداي راز است
يقين دانم شنيدستي كه شاپور
بروم آمد ز ايران از رهي دور
بروي مردم آن ملک در بست
پي تسخير قسطنطين کمر بست
بقيصر از هجومش تنگ شد كار
كه با آن شه نبودش باب پيكار
بناگه مرغ زيرك رفت در بند
قضا شاپور را در چنبر افكند
ادب را پوست از تن بركشيدند
تن شاه را بچرم اندر كشيدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تير دشمن در دل دوست
بايران راند قيصر لشگر خويش
كه از دشمن ستاند كيفر خويش
بهرجا يافت آبادي در ايران
زد آتش كند از بن كرد ويران
زبن بر كند هر جا بد درختي
بدار آويخت هر جا شور بختي
پراكندند مسكينان ز مسكن
زدند آتش كريمان را بخرمن
ولي زانجا كه در اين راه باريك
بود روز ستم كوتاه و تاريك
بسي نگذشت كايزد جل شانه
ز دود از چهر ايران رنگ انده
برون آمد ز چرم گاو و شاپور
بايران زد علم پيروز و منصور
بخاك رودبار آمد شبانگاه
وزانجا سوي ششتر شد ز بيراه
شبيخون زد بلشگرگاه قيصر
تكاور راند در خرگاه قيصر
شكارش كرد و بستش دست و بازو
ستم باكيفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
كه معمار آورند از روم و مزدور
ز آب روم و خاك روم گلها
طرازند از پي تعمير دلها
درخت ميوه دار از روم آرند
درون گلشن ايران بكارند
سراهاي كهن از نو طرازند
همه ويرانه ها آباد سازند
چنين كردند و روزي چند نگذشت
كه هامون باغ شد ويرانه گلگشت
هنوز از خاك قسطنطين در آن دشت
يكي تل است در دامان گلگشت
كه خواندندش حريفان تل رومي
نباشد خاك آن چون خاك بومي
مرا رزبان شاپور اندرين بوم
بباغ شهريار آورد از روم
نهالي خرد بودم نازك وتر
كه گشتم دور از پيوند مادر
در اين خاك آب خوردم ريشه كردم
ز شاخ خود چمن را بيشه كردم
كنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بيش از هزاران
بزرگان در پناهم آرميدند
مهمان در سايه قدم خميدند
پري رويان زمينم بوسه دادند
بتان چون سايه در پايم فتادند
شهان در سايه پهن و فراخم
ز بند خيمه فرسودند شاخم
ولي اكنون دلي دارم مشوش
ز چرخ كج مدار و بخت سركش
اگرچه زاده اندر خاك رومم
هوا پرورده اين مرزو بومم
بر اين خاكي كه دروي ريشه دارم
ز جور آسمان انديشه دارم
—
مثنويات
آيين فراماسن – فراموشخانه
سر نامه بنام آن معمار
كه برافراشت اين بلند حصار
او ست معمار اين كشيده رواق
اوست بناي اين مقرنس طاق
كرده هنگام طرح اين آثار
كاف كن گونيا و نون پرگار
باد از ما درود و مهر و نويد
بر روان پيمبران جاويد
كه همه روشن و سني بودند
اوستادان ما سني بودند
آدم آن اوستاد معماران
نوح فرخنده پير نجاران
بر براهيم شيخ كلداني
لژ بيت العتيق را باني
موسي استاد قبة المحضر
بيت سيار و معبد داور
كه بامرش فراخت خيمه و كاخ
پسر اوري و احي ساماخ
زير بال فرشتگان زدمهد
مخزن راز حق بخيمه عهد
تا سليمان ز روي آن خرگاه
بيت اقصي نگاشت بهر اله
مصطفي در رواق هر دو اساس
گشت ساجد بسوي خالق ناس
گاه (ولوا وجوهكم) فرمود
كعبه را قبله گاه خلق نمود
گاه از كعبه شد بقدس خليل
يافت (اسري بعبده) تنزيل
پور عمران علي كه از مردي
جبرئيلش رود بشاگردي
اوستاد كروبيان خدا
پيشواي فرشتگان سما
تا نگهدار راز داور شد
با پسر عم خود برادر شد
پسرانش همه به استادي
صاحب بيت و سيد نادي
همه هنگام راز و گفت و شنفت
جانشان با رفيق اعلي جفت
راز داران سر و نكته غيب
اوستادان دانيال و شعيب
باد از ما درود بر زرتشت
كش بدي آب و آذر اندر مشت
بست كشتي سه تا بدور كمر
پنج كات خجسته خواند از بر
پنج فرجود از او پديد آمد
روشني بخش اهل ديد آمد
هفت امشاسپند را بشناخت
دين حق را بر سه پايه محكم ساخت
بر مسيح خجسته پير نبيل
روح حق صاحب مقام جليل
مظهر لطف كردگار و دود
ساجد حق و خلق را مسجود
در سه اقنوم كشف كرد آيات
از رموز حيات و ذات و صفات
هم بداود شهريار گرام
برسليمان پاك و بر حيرام
باد از من سلام بر رخ پير
صاحب شرق و رشك مهر منير
همچنين بر دو مبصر بينا
ماه و خورشيد گنبد مينا
كه در اين كاخ از چپ و راست
دستگيري كنند بي كم و كاست
بر دبير و خطيب و مهماندار
بر امين و مميز و معمار
بر عموم برادران صفا
سالكان طريق مهر و وفا
پرده داران كاخ ماسنري
پي تسخير وحش و ديو و پري
بر در و بام و شمع و پرده و طاق
بر سرير و ستون و سقف و رواق
مشرق و مغرب و شمال و جنوب
چشم بينا و پيكر مجوب
آسمان و زمين و اقيانوس
كوشش و جهد و غيرت و ناموس
نقطه و خط و دائره پرگار
قلم و گونيا «زاويه» عمود و مدار
راز پرخيده و اپرخيده
كه رسد از لب و كف و ديده
آفتاب و مثلث و شمشير
نور خورشيد و زور مرد دلير
آية الكرسي و صحيفه نور
اختر مشتعل طليعه هور
بر رموز معاني و آيات
همه من بدوها الي الغايات
هست پيدا بر اهل دانش و وير
كه درين قرن تابناك از دير
در فرانسه ز شرق اعظم تافت
آفتابي كه قلب ذره شكافت
وز خطوط شعاعي آن مهر
گشت روشن بساط خاك و سپهر
نور بگرفت سطح عالم را
روشني داد آل آدم را
تا از آن نور سنگها بگداخت
«لژ بيداريي» در «ايراني» ساخت
وندر آن معبد ستوده پاك
بس گهرها برون شد از دل خاك
بنده را هم برادران ز كرم
ساختند اندر آن سرا محرم
راز پنهان بگوش من گفتند
سنگ سختم چو زر پذيرفتند
تا بفضل خدا و همت پير
يار اصحاب كهف شد قطمير
خواستم تا بجاي اين اكرام
خدمت لايقي دهم انجام
لاجرم اين چكامه بربستم
عقدي از لعل و در بپوستم
رشته رازهاي پنهان را
بستم آن سان كه در و مرجان را
خواهم از فضل ايزدي توفيق
وز رئيس و نگاهبان و رفيق
گه بمقصود كامكار شوم
خادم كهف و يار غار شدم
سازم اينك شروع در مقصود
با عنايات كردگار ودود
اي برادر بيار دل بگرو
وز «فراماسني» ز من بشنو
سيب ارتباط ما يكسر
غير از اين نكته نيست چيز دگر
مجمع فرقه فراماسن
كه بجا مانده از زمان كهن
فكر و دانش همي كند تعليم
بي ريا بر برادران سليم
گر بگويد كسي تو را به سخن
كه تو هستي برادر ماسن؟
پاسخش ده كه زمره اخوان را
خوانده اند اين چنين مرا بجهان
ور بگويد كه اين جواب از چيست
گو مرا بر خود اعتمادي نيست
حق شاگرد ماسني نبود
که بكردار خويش غره شود
بلكه با خاطري پر انديشه
فكرت و حزم را كند پيشه
ز آن بترسد كه جمع اخوانش
آزموني كنند در شأنش
سپس از گفته شرمناك شود
زنده ناگشته خود هلاك شود
ور بگويد كه ماسني چونست
گو يكي تخله هميون است
كشته دهقان براي آبادي
ريشه اش در بهشت آزادي
همه اخلاق او خجسته بود
تنش از ننگ عيب رسته بود
دوست باشد بدوستدار خدا
فرق ننهد بمالدار و گدا
ور بپرسد ز زاد آزادي؟
هم ز آئين مردي و رادي
پاسخش ده كه چون بميرد مرد
زان رذائل كه هست مايه درد
پس در آيد درين مقام بلند
بري از زحمت و تهي ز گزند
ور نهد سوي زندگاني تو
پاي كوبد بتخت كيخسرو
اينت باشد ولادتي تازه
عمر و عيشي فزون ز اندازه
ور بخواهد كه نيكخو باشد
عدل و حق را بجستجو باشد
اين دو را برتري دهد با مور
هر بدي را ز خويش سازد دور
كار خود را بدين دو سازد جفت
پاك باشد به آشكار و نهفت
گر كسي قصه غير از اين گويد
يا دليلي بر اين عمل جويد
در جوابش بگو كه ماسن پاك
كه بود ز اهل دانش و ادارك
شرف و قدر مرد را ز اخلاق
مي شناسد نه از سراي و وثاق
دولت و مال و ثروت و مايه
همه آرايشند و پيرايه
ارزش آدمي بدان گهر است
كه بهرحال ندهدش از دست
وين گهر در وجود انساني است
زين ره او باقي و جهان فاني است
غرض از اين گهر اراده تست
جنبش و عزم پرافاده تست
كه بدان كارهاي نيك كني
خويش را چون زر سبيك كني
آدمي زين گهر شرف يابد
آدميت ازين گهر تابد
گر ز تكليف ماسني خواهي؟
بشنو از من كه يابي آگاهي
از رذائل گريز و مي پرهيز
زي فضائل شتاب و مي آميز
راه كسب فضائل آن باشد
كه كسي تا در اين جهان باشد
از نكوكاري و نكوخواهي
نكند يك دقيقه كوتاهي
گر بخواهي وظيفه ماسن
سخن من بصدق اصغا كن
هست كار بزرگ ماسني آن
كه نهد بر زمين اساس جهان
در اساس ترقي عالم
كوشد و ديو را كند آدم
وين بنا را همي شود باني
با تمام قواي انساني
از تو پرسند اگر كه در اقطار
سعي (م ـثـ) همي بود بچه كار
گو بدان كار سعي بايد كرد
كه شود باغ فيض خاطر مرد
همه جا و هميشه بر همه كس
فيض بخشد بمهر ني بهوس
ور بپرسند از آن مكان كه نهفت
بفرا ماسني ترا پذرفت
پاسخش ده كه در لژي عادل
كامل از مردمان صاحب دل
سه يتنظيم آن شتابنده
پنج روشن چراغ تابنده
هفت اركان عدل واصل كمال
همه معمار كاخ عز و جلال
رمز ايشان بمصحف اقدس
شد مه و مهر و خنس و كنس
هفت و پنج و سه را اگر خواهي
كه بيابي ز سرش آگاهي
سه بود يك رئيس و دو مبصر
كه بود قلبشان خزانه سر
پنج شمعند اين سه تن استاد
با همايون دبير و ناطق راد
وين كتاب المبين ما با لطبع
ناگزير است از مثاني سبع
تن (لژ) گر نه هفت پيكر داشت
نتواند لواي داد افراشت
ور نتابد شعاع هفت اختر
خانه تار است و ميهمان بر در
بايد از هفت تن سه تن استاد
دو رفيق ستوده آزاد
تا بسي كارهاي نغز كنند
جستجو از درون و مغز كنند
علم داوري درين ايوان
سايه گسترده است بر كيوان
از (سه م ـنـ) كز آن يكي استاد
محفل ساده ي شود بنياد
كه بجز مشورت در آن كاوي
نتواند نمود ديازي
از سه استاد راد و يك انباز
معبد آراسته است بهر نماز
مي تواند كسي بطوع و رضا
آيد آنجا به پيشگاه قضا
ليك تا هفت تن نباشد جمع
نشود روشن از حكومت شمع
گر نباشد هفت تن بوثاق
كي حكومت شود علي الاطلاق
ور بپرسد ترا رفيق كهن
كز چه هنگام كشته ي م ـثـ؟
گو از آن دم كه ره نورديدم
در شب تيره نور حق ديدم
ور دهد پاسخت کز اين گفتار
پرده بردار و فاش کن اسرار
پاسخش ده كه چشم ما كور است
عقل ما در حجاب مستور است
م ـثـ واقعي نگردد كس
تا بخود ننگرد ز پيش و ز پس
تا نميرد در او لجاجت و خشم
نگشايد سوي حقايق چشم
چون بدين نور ديده بگشايد
در ره عدل و حق فرود آيد
م ـثـ واقعي شود آنگاه
كه سپارد سوي حقايق راه
گر بگويد كه از تو بهر اسم
تا ترا با نشانه نشناسم
گر اشارات ما چو شمس بود
بعلامات و قول و لمس بود
باز اگر گويد آن رفيق نبيه
كاين سخن را بصدق كن توجيه
گو نخستين نشانه رفتارم
كه به انصاف و عدل شد كارم
دومين «قول» صدق و حق باشد
كه برون از خط و ورق باشد
سومين در بلندي و پستي
عهد همراهي است و «همدستي»
با برادر بجان و مالم يار
«لمس دست» آمده است شاهدكار
گر ز نو طرح گفتگو فكند
وز علامات آن سئوال كند
گو علامات ما شود مشهود
بر تو از گونيا و سطح و عمود
زآنكه اعمال فكر ما زآغاز
سوي عدل و حقيقت آيد باز
پس بتسطيح خويش پردازيم
كژ و كوژي ز بن براندازيم
پس فرازيم بر زمين پايه
ز آن بناكش بر آسمان سايه
يعني اندر زمين نهيم اساس
از تمدن بعون خالق ناس
گر بپرسد علامت م ـثـ
كه برون باشد از كتاب و سخن
آن علامت كه داراي از استاد
آشکارا بنزد او کن ياد
سر آن از تو گر همي پرسد
گو خدا جو زبنده كي ترسد
هر كه در اين طريقه پاي نهد
«سر دهد ليك سر بكس ندهد»
گر از اين راز معني ديگر
از تو پرسد بگوي واضحتر
«يد يمني به منتهاي گلو»
«كه شود گونيا پديد از او»
يعني اين دست بر هوا و هوس
غالب آيد بسينه گويد بس!
تا نجوشد درون دل شهوت
شهريار خرد نگردد مات
اين علامت چو ديدي از شاگرد
بيقين دان كه شته او را ورد
كاين منم چيره بر طبيعت دون
بكف اندر زمام نفس حرون
سعي دارم كه در جهان جاويد
فارغ از زهر بيم و شهد اميد
نشوم ز اعتدال هرگز دور
نكنم جز براه صدق عبور
گر بپرسد ترا زرمز دخول
كه بياموختي ز بعد قبول
لفظ «تو يالكن» ارچه مستور است
آشكارا بگو كه دستور است
گر ز مفهوم آن سئوال كند
پاسخش ده تو با دليل و سند
كه من اين راز را ز روي يقين
خواندم از «فصل چارم تكوين»
كاين بود نام آن كسي كه بحس
صانع آلت است از آهن و مس
شرح آن را درست اگر خواهي
گوش ده تا بيابي آگاهي
داشت «قابيل» بي سعادت شوخ
پسري نامور بنام «خنوخ»
نام پور خنوخ شد «عيراد»
پس «محويائل» از عراد بزاد
هم پديد آمد از محويائيل
پسري نام او «متوشائيل»
«لمك» از اين پدر هويدا شد
كه از او چند پور پيدا شد
در سرا داشت دو پري زاده
اين يكي «ظله» آن دگر «عاده»
عاده «يابال» را همي شد مام
پدر صاحبان خيل و خيام
نيز «يوبال» را كه زاد زوي
آن نوازندگان بربط و ني
زاد از ظله نيز «توبالكن»
صانع آلت از مس و آهن
نام آن نقش گشته بر دل ما
«مد پاس» است در محافل ما
ور بپرسد ترا رفيق صفي
زان كلام مقدس مخفي
پاسخش ده كه اين كمين بنده
نه نويسنده ام نه خواننده
جز هجي بيخبر ز هر هنرم
چكنم نيست دانش دگرم
تو بگو حرف اولش ز آغاز
تا من از پي همي سرايم باز
سپس او ابتدا كند بسخن
تو ز دنبال آن قرائت كن
در سئوال و جواب اين اسرار
N, I , K .. A , J بشمار
معني اين كلام اگر جويد
پاسخش م ـثـ اين چنين گويد
كه ز مفهوم آن مرا در ياد
نيست غير از عمارت و بنياد
مدخل معبد سليمان راست
استني چون درخت ايمان راست
مزد مزدور خويش را استاد
روزها پاي اين ستون ميداد
نام آن استن اين كلمه
كه بود نقش در ضمير همه
گر بگويد رفيق روحاني
كز چه پوئي طريق ناداني
در دبستان مگر نداد استاد
هيچت از خواندن و نبشتن ياد؟
در جوابش بگو كه طالب حق
درك هر نكته كي كند بورق
اين اشارات و اين رسوم و رموز
كي بهر دل كند ظهور و بروز؟
هم بكنه حقايق اين راه
دل شاگرد كي شود آگاه؟
كه كند بالبداهه ساز سخن
از پس پرده فراماسن؟
هر چه باشد سخنور و نامي
هست بي شبهه جاهل و عامي
باز اگر گفت و در تو نگريست
كز تهجي مرا م ـثـ چيست ؟
پاسخش ده كه آنچه در آئين
بفراماسني شده تلقين
هست دستوري آنچنانكه براز
حرف اول بيان شود ز آغاز
تا كه شاگرد سوي راه درست
ره سپارد براستي ز نخست
پس در اين كار جد و جهد آرد
از دوم حرف پرده بر دارد
باز حرف سوم بياموزد
شمع دانش بمحفل افروزد
چارمين حرف را ز پرده فكر
اندر آرد چو نوعروسي بكر
ور بگويد زمرد قصد تو چيست؟
گو مرادم زمرد جز اين نيست
كه بپاداش زحمت مزدور
رحمت آيد بر او ز مطلع نور
هر كسي را در اين سراي سپنج
كنج باشد نصيبه از پي رنج
هيچ كس اندرين جهان بي مزد
بنماند چه پاسبان و چه دزد
باز اگر گويد آن خجسته رفيق
مزد مزدور چيست بالتحقيق؟
يعني از حيث صورت و معني
چيست اين اجر و چون شود اجري؟
پاسخش ده كه در طريقت داد
آنچه شاگرد ديده از استاد
مزد او بهترين فتوح بود
ز آنكه تكميل نفس و روح بود
كه بتدريج بهر مزدوران
حاصل آيد ز گنج گنجوران
گر بگويد كه گاه بخشش و اجر
مزد مزدور را ز مطلع فجر
از چه پاي ستون z آرند؟
زين كنايت چه مدعا دارند؟
گرستون «z» آيتي است عظيم
از عنايات كردگار حكيم
رمز كانون حسن ايجاد است
مركز كار و شغل امجاد است
گر بگويد كه چيست آن كانون؟
گو بود مركز عقول و شئون
مطلع الشمس عقل و بينائي است
مجمع النور فضل و دانائي است
آدمي بيند اندرين مرآت
همه تكليف روزگار حيات
كسب اداراك و عقل و هوش و حواس
همه را اندران كند احساس
با طبيعت مجاهدات كند
وز تفكر مشاهدات كند
هر چه بيند بفكر پردازد
داور عدل را حكم سازد
باشد از نفس خويش نا راضي
عقل و انصاف ر كند قاضي
كار خود بر خرد رجوع كند
پس به اجراي آن شروع كند
(اينكه شاگرد را نخستين بار
در درون زمين دهند قرار)
بهر آنست كاندران خلوت
چيره گردد بنفس دون همت
يوسف آسا بقعر چاه شود
پس برآيد بتخت و شاه شود
از حقيقت بيابد آگاهي
پايه برمه فرازد از ماهي
وضع و شكل «ل ـثـ» از تو گر خواهند
اوستادان که جمله آکاهند
گو «ل ـثـ»ما مربع است و دراز
باب فضلش بسوي مغرب باز
طولش از سمت شرق سوي غروب
عرض آن از شمال تا بجنوب
ارتفاع از (زنيت) تا (نادير)
ز اولين نقطه ز بر سوي زير
راز ابعاد اگر كسي جويد؟
مرد ماسن بپاسخش گويد
آشكارا شود ازين ابعاد
كه بخرگاه عالم ايجاد
ابدالدهر از در و ديوار
تابد از شمس ماسني انوار
در جنوب و شمال و مغرب و شرق
بر همه مردمان ز پا تا فرق
بفقير و غني و كودك و پير
نور آن شايع است و عالم گير
گر بگويد كه وضع «ل ـثـ» زچه روي
رفته در باختر ز خاور سوي
گو از آنجا كه گر ببيني ژرف
در بيوتي كه اقدسند و شگرف
نگري امتدادشان زين سمت
نه در ايشان عوج پديد و نه لمت
مطلع نور شمس شرق آمد
مقبل آن بنور غرق آمد
وجهه چون مشرق است (م ـثـ) را
بنگرد پرتو تمدن را
متذكر شود ز تابش نور
شمس حق را در آسمان ظهور
ديده از خواب جهل بگشايد
بحقيقت رسيده بگرايد
«پيروان طريقت ماسن
كه بجامانده از زمان كهن
معبد خويش را بدان ترتيب
ساختندي و هم بدان تركيب
كاندر آنجا خطي كه محور بود
با خط استوا برابر بود»
گر بگويد كه (ل ـثـ) چگونه و چيست؟
گو مقام منيع و خاص و خفي است
كه بود حافظ فراماسن
نزد نامحرمان ز كار و سخن
باز اگر گويدت بگفت و شنفت
كار م ـثـ چرا بود بنهفت؟
گو ازيرا كه در همه اطوار
آن قوائي كه عاملند بكار
از درون چشم هاي هرهنرند
وز برون منشاء بسي اثرند
اين قوي را سزد كه ابرآسا
متراكم شوند در يك جا
تا شوند از فشار يكديگر
لايق كار و مستعد اثر
بطريقي كه چون برون تازند
پنجه با شير نر در اندازند
گر يكي را دو صد رقيب از پي
نتوانند پنجه زد با وي
چون بخاري كه از زمين خيزد
اندك اندك بهم درآميزد
متراكم شود بيكديگر
آورد رعد و برق و ثلج و مطر
اين اثر ز اجتماع پنهاني است
كاندر آن بارگاه روحاني است
گر نه اين اجتماع و خلوت بود
ابر بودي بخار و باران دود
از تو گر پرسد اوستاد نبيه
كه «ل ـثـ» منتظم بچيست شبيه؟
يعني آن محفلي كه محفوظ است
«م ـثـ» آنجا ز كار محفوظ است
گو بسلول پيكري آلي
كه بنائي است محكم و عالي
يا يكي تخم مرغ را ماند
كه درونش كسي نمي داند
در ضميرش بود يكي موجود
منشأ قوه و اثر بوجود
پروراند ورا بخانه دل
تربيت سازدش در آن محفل
تا بود ناقص و ضعيف و نژند
اندر آن مجلس است بسته بند
چون تنومند گشت و بال افراخت
در گشادش كه سوي بيرون تاخت
همچنين مغز كله انسان
كه بود كارخانه پنهان
درب آن بسته سقف پوشيده
ساكيانش بكار كوشيده
گوئي آنجا نهاده مرغ وجود
بيضهاي درشت نامحدود
كه از آن جوجها برون آيند
بال زرين بچرخ بگشايند
گر بپرسد از آن لژي كه در آن
نيست اسرار ماسني پنهان
رمز آن كس چسان پديد آرد؟
در جوابش بگو كه «مي بارد»
اين اشارت بود كه در خانه
هست حاضر وجود بيگانه
گر بپرسند از نگهبانان
وز ستون و قوآئم ايوان
زود بگشاي از آن سه قائمه راز
و آنچه داني بشرح كن آغاز
كه دو «دانائي» و تو آناني است
ركن سوم ستون «زيبائي» است
مظهر اين سه (پير والاجاه)
(دو نگهبان) چو شمس و زهره و ماه
گر بگويند كاين سه قائمه چون
اندرين رده شدند راهنمون
كم و كيف قواي موجده را
اثر قوه مولده را
بچه نيرو نهاده بر گردن؟
از چه شاه دلند و مالك تن؟
كارشان چيست؟ در اثر چونند؟
در كمالات و در هنر چونند؟
راز بگشا كه صنعت (ايجاد)
كار (فرزانگي) بود ببالاد
(ختم و انجام) با توانائي است
(دلربائي) نشان زيبائي است
اين سه اصل قوي بعالم كون
جزء را حافظند و كل را عون
گر بپرسد كسي در اين راه
از چه سالك شدي بلا اكراه؟
چه برانگيخت در سرت سودا
كه شدي سوي ماسني پويا؟
در جوابش بگو كه ظلمت جهل
كرده نا اهل را مسخر اهل
نور عقل و شعاع آگاهي
بگدا داده رتبه شاهي
بسكه زندان جهل بد تيره
ديده ام كور گشت و دل تيره
لاجرم سوي نور بينائي
تا ختم بر سپهر مينائي
ور بگويد چگونه بعد قبول
محرم «ل ـثـ» شدي بگاه دخول؟
گو نمودم از خود فلزها دور
نه تنم عور بود و نه مستور
اينكه كردم برون لباس از تن
دور كردم ز خود زر و آهن
شد كنايت از آنكه بي دعوي
مردم چون يافت جامه تقوي
هست مستغني از زر و زيور
زيور او بس است فضل و هنر
(سينه و دل برهنه بود مرا)
ز آنكه نزد برادران صفا
شخص محرم باعتماد تمام
اندر آيد بصدق و بنهد كام
زانوي راستم بدي عريان
تا بدانند زمره اخوان
كه چو سالك براه حق آيد
بخضوع و نياز بگرايد
موزه كردم ز پاي چپ بيرون
پا برهنه در آمدم بدرون
زانكه در بار قدس و معبد رب
محرم آيد باحترام و ادب
دور كردم ز خويشتن زر و سيم
وز تجرد بمن وزيد نسيم
اين كنايت بود ز سلب طمع
در مقامي ز آسمان ارفع
ز آنكه چون مرد شد بطي سبيل
در طرق مراتب تكميل
سيم وزررا ز خويش سازد دور
كه وجوه مضره نيست ضرور
ور بگويد كه در مقام قبول
بچه سان يافتي تو اذن دخول؟
گو سه نوبت نموده دق الباب
راه جستم ز باب تا محراب
معني اين سه پرسد ار استاد
پاسخش را چنين ببايد داد
كه بخوان اين سه نكته راز سه بيت
كن سه قنديل روشن از اين زيت
اولا – باز خواه تابد هند
بي طلب در كف تو زر ننهند
ثانيا -جستجو كن از ابواب
مقصد خويش را بجوي و بياب
ثالثا – در بزن كه باز كنند
ور نكوبي برخ فراز كنند
زين سبب گفته آن شه امجد
طلب الشيئي ثم جد و جد
سعي و كوشش بود كليد فرج
قرع الباب ثم لج و لج
ور بگويد پس از دخول به كاخ
خود چه ديدي در آن مكان فراخ؟
گو پس از آزمايش بسيار
كه ز هر كس همي شود ناچار
كرد رأي برادران تصويب
دستگيرم شدند پير و خطيب
تا كه در معبد فراماسن
محرم سر شدم بكار و سخن
گر بپرسد چه بد در آن خلوت؟
امتحان تو و چه اش حكمت؟
گو در آن بارگاه مينو فر
بار بستم سه بار سوي سفر
از پي آنكه تا بود نفسم
بحقيقت دويده باز رسم
گويد ار بعد آزمون دراز
اندر آن بارگه چه كردي باز؟
باز گو كاندر آن وثاق بلند
كرده ام عهد و خورده ام سوگند
كه نگهدار سرشوم بنهفت
نكنم ز آن بخلق گفت و شنفت
نيز در هر مقام و هر هنگام
باشم از صدق تابع احكام
از تو گر پرسد اوستاد شفيق
شرح اسرار و رازهاي طريق
گو نجومي است زير ابر پنهان
نورشان علم بر حقايق دان
آن حقايق كه معنويت داشت
م ـثـ از لوحشان عقيده نگاشت
همه مرموزهاي تمثالي
نكته ي ز آن حقايق عالي
چون نيوشد معاهدات تو را
باز پرسد مشاهدات تو را
كه چه ديدي در آن مقام شگرف؟
وز حقايق چگونه بستي طرف؟
گو در آن بارگاه روشن پاك
ديدم آنها كه برتر از ادراك
آنچه در عقل كس نمي گنجد
بترازوي فكر كسي سنجد
وآنچه بيرون ز دانش و فهم است
هر كه فهمش گمان كند و هم است
فكرت و عقل و هوش هر موجود
باز ماند ز كنه آن مقصود
خاصه آندم كه اين تن پژمان
حامل روح شد در آن ايوان
گفتي اندر فراز ديده من
پرده ي رفت بود سايه فكن
گردهاي غليظ و دود سطر
روي خورشيد را گرفت چو ابر
تابش نور را حجاب شده
مانع از درك آفتاب شده
گر بگويد كه اين بيان فصيح
هست محتاج شرح يا توضيح
گو تن مرد پيش تابش حق
مي نگردد بروشني ملحق
نيست كافي براي ديدن نور
يافتن در در بر چراغ حضور
ديده بايد كه روشني يابد
پاي بايد براه بشتابد
تا ندري حجاب ناداني
نرهي از مقام ظلماني
تا بزنجير و همهاي كهن
بسته ي روح را بمحبس تن
نكني درك اين فنون و علوم
وز حقايق همي شوي محروم
ظلمت غفلت از وثاق حيات
برطرف كن بدر شو از ظلمات
تا ببيني جهان پر از انوار
و سنا البرق يخطف الابصار
گر بگويد كه بخت ميمون شد
چون رسيدي بروشني چون شد؟
گو بديدم جمال شمس و قمر
پير روشندل ستوده سير
اين سه را اندر آن سپهر بلند
ديدم و رستم از بلا و گزند
گر بگويد كه پير ما ز چه روي؟
جفت خورشيد و ماه گشته بگوي
بطريقي كه آن مه و خورشيد
در شب تيره و بروز اميد
چشمه تابناك فكر تواند
منبع هوش پاك و ذكر تواند
همچنين اوستاد دانشمند
به مقامي رسيده است بلند
كه بود منشأ نمايشها
مبدء عقل ها و دانشها
اوست مصداق عقل انساني
كارگاه حيات را باني
چون ز شمس و قمر برآيد نور
در رخ وي كند طلوع و ظهور
وجه او هادي خلايق شد
ذات او كاشف حقايق شد
گر بپرسد که اوستاد رئيس
اندر آن كاخ واجب التقديس
در كجا مي نهد كلاه بفرق؟
در جوابش بگو بنقطه شرق!
زآنكه قايم مقام خورشيد است
برتراز كيقباد و جمشيد است
همچنان كافتاب اول روز
شود از فر خود جهان افروز
گردش روز و شب كند تازه
پاس ها را گذارد اندازه
پير ما نيز اندرين محضر
جانشين خور است در خاور
فتح و ختم امور در يد اوست
چشم شاگرد سوي مسند اوست
اوست در كارخانه فرمانده
همه فرمان پذيرش از که و مه
گر بگويد كه آن نگهبانان
در كدامين جهت كنند مكان؟
گو دو تن مبصر صديق محب
دو سهيلند طالع از مغرب
ياور اوستاد ميمونند
استن خرگه همايونند
مزد شاگرد اگر چه پابناست
ليك از ايشان همي ببايد خواست
زآنكه ايشان وسيط در كارند
برز شاگرد و كم ز معمارند
گر بگويد ز شرق و غرب استاد
چيست مقصودش و چه داشت مراد؟
گوعيان است اين لطيفه كه نور
باشد از شرق در طلوع و ظهور
پس بود مشرق آن جهت كه از آن
تابش ضوء و نور گشته عيان
مغرب آن جا بود كه گاه وجوب
آفتاب اندر آن نموده غروب
نور مشرق هميشه موجود است
ليك در سمت غرب محدود است
شرق سرچشمه است و غرب مصب
نور جاري در آن بروز و به شب
ميتوان گفت قسمتي ز اكوان
كه بحس درك آن كند انسان
يعني اين عالم اميد و غرض
كز جواهر مركب است و عرض
مغرب شمس عقل انساني است
كه در آن نور معرفت فاني است
قسم ديگر كه شد مجرد و پاك
نشود با حواس ما ادراك
خارج از ماده است موجودش
لا يزال است بر جهان جودش
درك آن مشكل است جز بضمير
شغل آن راجع است بر تقدير
گر بگويد كه جاي شاگردان
در كدامين طرف شده است عيان؟
گو از آنجا كه در عمل شاگرد
مي نياورده مايه ها را گرد
دلشان آنچنان كه معمول است
تهي از درك نور معقول است
در دبستان عقل شاگردند
كه نو آموز اولين وردند
چون درين خانه نام برده شوند
ابتدائي همي شمرده شوند
لاجرم هست جايشان بشمال
وسع ممكن بقدر وسع كمال
زآنكه باريكتر از آن جائي
نيست اندر وثاق و صحرائي
گر فرا پرسد اوستاد اجل
از گه افتتاح و ختم عمل
گو برمز و كنايه مستور
هم بقانون حكمت و دستور
ظهرآيد بكار خود معمار
نيم شب دست مي كشد از كار
گر بگويد ترا كه اين ساعات
از چه باشد كنايه در اوقات
در جوابش بگو كه نوع بشر
پيش از آن كايد از وجودش اثر
نيمي از عمر خود به پيمايد
بامدادش به نيمروز آيد
سپس آيد درون معبد حق
در نماز از دلوك تابغسق
ز اول نيمروز خواهد مرد
كار بگذشته را تلافي كرد
لاجرم تا بآخرينه نفس
پاك سازد دل از هوا و هوس
خدمت نوع را كمر بندد
جز نكوئي بخلق نپسندد
از زراتشت مانده اين دستور
کو بياموخت سر ظلمت و نور
روشني يادگار حكمت اوست
كو همه مغز بود و مردم پوست
گر ز فرقان نشان آن پرسي
هست روشن ز (آية الكرسي)
مؤبد پارساي پارسيان
پير دستور رازدان «سلمان»
راز زرتشت را به استادي
برد در كعبه مه آبادي
تا چو احمد به كعبه راند كميت
ديد مردي به بيت از اهل البيت
چون نماينده حقايق بود
برگزيدش چنانكه لايق بود
چون خرد باب و داد مادر شد
تازي و پارسي برادر شد
شد ز گوگرد پارسي روشن
خاك هاماوران چو در عدن
كرد فرقان بيان حكمت زند
خيمه زد بوقبيس بر الوند
مرمكي گرو ز شهد گرفت
اصفهان از حجاز عهد گرفت
اوستا از نبي اوستاد خواند
تخت سلمان بر از سليمان ماند
شد دل و چشم پير كلداني
روشن از سرمه صفاهاني
گنگ دژ هوخت پيش كعبه ستاد
عكس حيرام در حرم اوفتاد
گر بگويد ترا كه قبل شروع
اندرين امر دلكش مشروع
پرسش وقت را سبب چه بود؟
امر معلوم را طلب چه بود؟
پاسخش ده كه در زمانه مدام
خوبي كار بسته بر هنگام
كار را موقعي است شايسته
كه رواجش بدان بود بسته
پاسي از وقت كار چون گذرد
عامل از رنج خود ثمر نبرد
ور عمل راز وقت راني پيش
نبري فايدت ز كرده خويش
نيم شب گر نماز فجر كني
جان خود در شكنج و زجر كني
ور نهي بامداد فرض پسين
نيست كار تو در خور تحسين
زشت باشد درون برزن و بام
طبل بيگاه و مرغ بيهنگام
رونگهبان وقت باش و شناس
حرمت وقت بهر طاعت و پاس
بي سخن واجب است بر همه كس
كه نه پيش افتد از زمان و نه پس
در همه شغل و خدمت و طاعت
باشد از جان مراقب ساعت
تا پشيمان نگردد از كردار
شود از سعي خويش برخوردار
گر بپرسد کسي كه سن تو چيست؟
باز گو كز سه سال افزون نيست
ور بگويد كه چيست معني آن؟
بي تأمل گشاي لب به بيان
كه ز سن طريقت مزدور
پايه منصبش رسد بظهور
زين سبب بايد از درستي عهد
پي فهم سه سعي سازد و جهد
بطلب نزد پير بشتابد
تا ز سر سه آگهي يابد
زين سبب عمر خود سه سال بود
بر سه مولودش اتصال بود
گويد ار چيست كاه كشف خواص
از (يكي) معني و نتيجه خاص؟
پاسخش ده كه در جهان وجود
شد يكي اصل و بيخ هر موجود
ذات واحد كه مظهر احد است
نه عدد بلكه مصدر عدد است
در تعدد چه بيش و چه اندك
همه اعداد شد مظاهر يك
نزد اهل خرد چه جاي شك است
كه هزار تو خود هزار يك است
گر نبودي يكي نبود عدد
كو عدد راست اصل و ريشه و حد
هيئت كل مركب از اجزاست
پيكر ما مرتب از اعضاست
كل زهر حيث شامل جزو است
تن هر شئي حامل عضو است
گر بگويد كه عقل و دانش تو
چه كند درك از حقيقت (دو)؟
گو از آنجا كه آدمي ز خرد
بنكات دقيقه راه برد
همه جا از قصور ادراکش
بخطا رفته ديده پا کش
خواهد اندر سراي جود و وجود
غير محدود را كند محدود
بغلط كل بجزو شد تابع
واحد از وهم ما شده واقع
در ميان دو غايت موهوم
پاي بند دو اصل نامعلوم
صورت و لفظ خارج از معني
كاندر ايشان يكي حقيقت ني
شبهه «بن كمونه» از اينجاست
كه از آن شبهه شركها برخواست
چون يكي را دو چشم احوال ديد
رشته شرك را مسلسل ديد
پس دوئي را زبن برافكن و گو
«وحده لا اله الا هو»
گر بگويد ازين بيان شگرف
غرضت چيست وزچه بستي طرف؟
گو خرد در تعقل هستي
كرده با ما زفضل همدستي
تا چنان درك كرده ايم بعقل
گرچه خارج شد از حكايت و نقل
كه سه شد مظهر جمال وجود
يا كه تمثال اصل هر موجود
زانكه چون مصدر وجود بخويش
جلوه حسن سازد از پس و پيش
چشم ناظر چو روي او بيند
سه گل از باغ معرفت چيند
ناري از وحدت وز كثرت شمع
نوري اندر مقام جمع الجمع
گرچه اين شمع و نار و نور يكي است
مظهر و ظاهر و ظهور يكي است
ليك در چشم ما سه مي آيد
از سه منظر قمر سه بنمايد
هندوان كرده زين سه چيز ادراك
مصدر خلقت و حيات و هلاك
مصريان از مثلث منشور
سه صنم داشتند مظهر نور
نامشان در كتابشان مرقوم
هر مخيس است و آنگهي دع و توم
در سه اقنوم عيسي زنده
آب و ابن است و روح پاينده
كه به تعبير ديگر اين كلمات
رمز ذات و صفات گشت و حيات
مصطفي گفته اين مثلث را
لا تثني و قد تثلث را
پايه داد در شريعت ما
بر سه چيز است از طريق صفا
كه دو آزادي و برابري است
سومين پايه برادري است
رمز زرتشت شد به گات و به يشت
همت نيك و هوخت با هورشت
معني اين سه واضح و روشن
منشن دان و گوشن و كنشن
با سه چيزت درين جهان كار است
وين سه انديشه گفت و كردار است
اين سه گر نيك نيكي ار بدبد
يا چو افرشته ي تو يا چون دد
گر بپرسد از آن مثلث باز
كه در آن نصب گشته ديده باز
گو مثلث علامت علم است
علم طومار حكمت و علم است
چشم بازش نشانه خرد است
كادمي ز آن جدا ز ديو و دد است
هنديان اين نشانه ساخته اند
پس كشيشان گل شناخته اند
گر بگويد ترا چه فايده داشت؟
دو ستوني كه اوستاد افراشت
گو بود يادگار آن دو ستون
كه سليمان فراشت بر گردون
دو ستون ميان تهي ز فلز
ساخت آن آسمان حشمت و عز
گنجها را در او نشان بنهاد
مرد شاگرد هم در آنجا داد
گر سرايد خليفه م ـثـ
از انار دهن گشوده سخن؟
بجوابش بگو كه در دل نار
حجراتي بود بيك هنجار
در و ديوار و بام آن حجرات
همه آكنده و پر از ثمرات
دانهائي منظم و همرنگ
يكيديگر را گرفته در بر تنگ
شده با هم درون بزم صفا
در اخوت قرين مهر و وفا
مي نمايد بما اخوت را
معني اتحاد و قوت را
گر بپرسد كسي كه اين شمشير
از چه شد بر ميان مرد دلير
پاسخش ده كه بي كنايه و غمز
هست پنهان در اين لطيفه دورمز
اولا – آنكه در فرانسه تيغ
بود از سوقه وز عامه دريغ
جز بزرگان و فرقه نجبا
صاحبان مناصب و امرا
هيچكس را نبود زهره آن
كه كشد تيغ و بندش بميان
تا چه غد فط (1789) گذشت از ميلاد
در ل ـثـ ماسني شد اين ميعاد
كه با خوان محترم ز ادب
نه حسب تربري دهد نه نسب
امتياز از ميانه بردارند
همه را بالسويه پندارند
چون مقام برادري دارند
همه با هم برابري دارند
لاجرم هر كه يافت آن جا راه
بست شمشير و كج نهاد كلاه
تا بلوح خيال بنگارد
كه برادر برادري دارد
ثانيا – چون حسام مينا رنگ
هست اندر جهان علامت جنگ
جنگ دانا براي حق باشد
نظرش اندرين ورق باشد
مرد ماسن فزون ز بيگانه
قدمش ثابت است و مردانه
سعي دارد بدفع ظلم و فساد
كوشد اندر طريق عدل و سداد
هست شمشير آلت اين كار
بميان بست بايدش ناچار
گر بگويد كه پيشگير چرا؟
بندي اندر گه دخول سرا
گو ازين سر بنزد اهل و داد
كار عقلاني ويدي است مراد
چون بدست آوري وظيفه خويش
كار شايسته گيري اندر پيش
پيشگير تو آرد اندر ياد
آنچه استاد كرده پيشنهاد
گر بپرسد ز كار شاگردان
كه چه باشد وظيفه ايشان؟
گو بود درسرشت ما هموار
قطعه ي سنگ سخت ناهموار
كه گل ما از آن تباه شده
آبمان تيره و سياه شده
بايد آن سنگ را بزحمت و رنج
همچو گوهر كنيم لايق گنج
تا شود روشن و درخشنده
صاف و شفاف و نغز و رخشنده
سنگ ما لعل شاهوار شود
در خور تاج شهريار شود
گر بگويد چگونه در دل ما
سنگخاره است و صخره صما؟
گو بچاه طبيعت ار نگري
سوي آن سنگ خاره راه بري
هست اين سنگ نا تراشيده
فطرت پست ناخراشيده
كه به نيروي دست شاگردان
زير چرخ عمل شود گردان
عقل سازد بعدل همدستي
تا برد ز آن بلندي و پستي
بتراشند جمله اعضايش
تا كه روشن شود سراپايش
شكل او نغز و چهره شاد شود
خاتم دست كيقباد شود
گويد ار در تراش سنگ گران
چيست افزار دست كارگران
گو دو آلت كه هر يكي طاق است
قلم آهنين و تخماق است
گر بگويد كزين دو آلت كار
چيست قصدت چه باشد اين افزار
گو قلم هست فكر ثابت ما
ناطق از او درون صامت ما
هست تخماق آن اداره سخت
كه بگويد قلم بر آن يك لخت
كوه خارا اگز ز جا جنبد
اين همي كوبد آن همي سنبد
گر بگويد بگاه رفتن و ايست
مشي و رفتارشان اشاره به چيست
گو كنايت ز جهد و جد باشد
يعني اندر عمل مجد باشد
تا برآيد ز خانه تاريک
بمقام كسي شود نزديك
كه بود هاديش بخر گه نور
روشني بخشدش بديده كور
گر همي پرسد آن خداي پرست
كه ترا در دل آرزوئي هست
پاسخش ده ز روي عقل و ادب
نيستم آرزو بجز منصب
گر اجازت دهد دليل طريق
كه شود بنده اش معين و رفيق
سرباوج فلك برافرازم
بمه و مهر و فرقدان نازم
چون بدين جا رسيد حد سخن
پير روشندل فراماسن
گويد اندر عمل بكوش و بجهد
صادق اللهجه باش و ثابت عهد
برهان طبع خود ز بوالهوسي
سعي كن تا بكام دل برسي
—
شكر لله كه اين نهفته رموز
يافت از طبع من ظهور و بروز
اين گهرزاد ازيم كلكم
كه بگوهر قرين و همسلكم
شد ز در اين سفينه مالا مال
شب يكشنبه سوم شوال
رفته از هجرت شه ابرار
سيصد و بيست و پنج بعد هزار
سال ميلاد ده ز پانزده رفت
از شهور هزار و نهصد و هفت
مه ببزغاله مهر در كژدم
آن دوم بود و اين بهيفدهم
ناظم اين عقود رخشنده
آرزومند عفو بخشنده
بنده خاندان مصطفوي
احقر الخلق صادق العلوي
كه اديب الممالكش لقب است
چون هوا خواه دانش وادب است
خواهد از دولت فراماسن
جهل را بركند ز بيخ و ز بن
—
داستان کفش ابوالقاسم طنبوري بغدادي
مطرب عشق بگلبانگ طرب
خواند اين نغمه بصدر شور و شغب
كه ابوالقاسم طنبور نواز
در عراق آمده از ملك حجاز
سالها ساكن بغداد شده
از غم حادثه آزاد شده
داشت در پاي يكي پا افزار
زشت و سنگين و بد و ناهموار
هفت سال از پي هم كرده بپا
گشته در پاي وي انگشت نما
با سر سوزن و با نوك درفش
دوخته رقعه بسي بر آن كفش
بسكه بر دوره آن پينه زده
وصله از پنبه و پشمينه زده
شده هر فردي ازآن چون غاري
وزن هر يك بنظر خرواري
در مقام طرب و بزم و سرود
كفش او مضحكه رندان بود
ظرفا كرده ورا ضرب مثل
گفته ذااثقل من صخر جبل
روزي از خانه به بازار شتافت
بود بيكار و پي كار شتافت
آن سبكپاي بدين كفش گران
رفت در كارگه شيشه گران
آمد اندر بر او سمساري
كرد تعظيم چو خدمت كاري
گفت اي دوست خدا يار تو باد
بخت پيروز مدد كار تو باد
از حلب آمده بازرگاني
يافته ثروت بي پاياني
با خود آورده ز كالاي حلب
شيشهائي همه با نقش ذهب
رايگان باشد اگر باز خري
پس فروشي و از آن سود بري
زانكه امروز كساد آمده سوق
نيست اين مسئله را كس مسبوق
روزكي چند چو زان در گذرد
مشتري از تو بتضعيف خرد
زين قبل بروي از افسانه سرود
تا ابوالقاسم ما كيسه گشود
شصت دينار زر سرخ شمرد
شيشه بگرفت و بحمال سپرد
قدمي چند چو زان ره پيمود
گذرش در صف عطاران بود
باز بر خورد بسمسار ديگر
باري آمد بدلش بار ديگر
گفت سمسار بدو كاي سره مرد
طالعت نوشد و بختت آورد
كامد اينك ز نصيبين بعراق
تاجري نامور از اهل وفاق
چند خروار گلاب آورده است
كه ز رخسار گل آب آورده است
اگر آن را همگي باز خري
(صفقة رابحة) در كيسه بري
پس چندي بمكاس و بمكيس
دو برابر شودت مايه بكيس
قصه كوته كه ابوالقاسم گول
تاه في الغيل و غالته الغول
شصت دينار دگر زان زر ناب
داد و در شيشه فرو ريخت گلاب
شاد و خرم سوي كاشانه شتافت
دلش از شوق چو اخگر مي تافت
شيشها را همه اندر بن طاق
چيد و آسوده برون شد ز وثاق
رفت از آنجا سوي گرمابه فراز
كه ز تن شوخ فرو شويد باز
دوستي در سر حمامش ديد
مردمي كرد و ز حالش پرسيد
پس نگاهي سوي پاي افزارش
كرد و شد رنجه از آن ديدارش
گفت اين كنده بپا از چه نهي
مگرت شد ز خرد مغز تهي
اين نه كفش است كت اندر همه حال
ز اولانه است و چدار است و شكال
پنجه از بار گران رنجه مكن
خويش را بي سبب اشكنجه مكن
گر زفقر است من اينك ز كرم
موزه نغز براي تو خرم
كه از اين بار گران باز رهي
کنده و چنبره بر پا ننهي
چون ابوالقاسم از آن يار کهن
كرد در كوش بدين گونه سخن
گفت اي دوست ز جان بستم عهد
كه كنم در پي فرمان توجهد
اين همي گفت و لباس از تن كند
خويش را در دل گرمابه فكند
سرو تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
پس قبا در تن و دستار بسر
هشت و مردانه فرو بست كمر
موزه ي ديد بسي تازه و نغز
همچو بادام برون آمده مغز
بگمانش كه بود هديه دوست
ارمغاني است كه شايسته اوست
كرد در پاي و روان گشت چو باد
موزه خويش در آنجا بنهاد
از قضا موزه قاضي بوده است
هديه دوست گمان فرموده است
قاضي آمد بدر از گرمابه
هم چو مرغي كه بود در تابه
رخت پوشيده بخادم فرمود
كه بنه كفش مرا اينك زود
خادم از چار طرف در نگريست
گفت اينجا اثر از کفش تو نيست
گفت قاضي بنگر از چپ و راست
كفشي از غير در اينجا برجاست؟
گفت خادم كه بجا مانده فراز
كفش بوالقاسم طنبور نواز
قاضي از خشم بغريد چو شير
گفت اين سفله بمن گشته دلير
مست بيرون شده از پرده همي
پاي در كفش من آورده همي
نك دو چار غضبش بايد كرد
بدرستي ادبش بايد كرد
اين همي گفت و فرستاد عوان
كه بتازند بسرعت پي آن
رفت دژخيم و فراز آوردش
خسته و كوفته باز آوردش
گفت قاضي كه بدين بوالعجبي
چيره دستي كني و بي ادبي
تا كنون مطرب و قوال بدي
اين زمان سارق و محتال شدي
حد سارق ز خدا قطع يد است
حيله گر در خور نفي بلد است
ليك تاديب ترا اي بدبخت
كفش پايت بسرت كوبم سخت
هفت سال آنچه كشيدي در پا
بر سرت نه كه عزيز است ترا
هان بگيريد ز سر دستارش
سر بکوبيد ز پاي افزارش
تا دماغش شود از باد تهي
ناورد فكرتش اين رو سيهي
من چگويم كه ابوالقاسم زار
تا چه اندازه كشيد است آزار
خانه در دست عدو روفته شد
تن بزندان درو سر كوفته شد
مال بسيار بتاوان گناه
داده با حال پريشان و تباه
مدتي دير بزندان مانده
دور از صحبت رندان مانده
پس ششماه شد آزاد از بند
همچو گرگ از تله آهو ز كمند
كفشها را زده در زير بغل
زرسرخش شده زان سيم دغل
تند شد تا بکنار دجله
چون عروسي که رود در حجله
در كنار شط بغداد نشست
كفش در آب فكند از كف دست
گفت استودعك الله اي كفش
جاودان باش در اين آب بنفش
نشوي خسته ز مهجوري ما
خوش بود دوستي و دوري ما
چون ابوالقاسم از آنجا برگشت
هفته ي پيش از آن بر نگذشت
كه يكي مردك صباد ز كيد
دام افكند در آب از پي صيد
ديد سنگين شده دامش چندان
كه فتد شانه اش از بار گران
گفت بسم الله و از آب كشيد
من چگونه كه در آن دام چه ديد
كانچه در پرده زنبوري بود
كفش بوالقاسم طنبوري بود
مرد صياد ز بدبختي خويش
زد بسر كرد فغان از دل ريش
خواست از خشم در آب افكندش
غوطه ور در دل دريا كندش
عقل گفتش چكني دست بدار
رحم بر خسته دل سوخته آر
كفش بوالقاسم مسكين است اين
الذي البسه سبع سنين
هفت سال است كه پوشيده بناز
رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
بيقين ياوه شده است اندر آب
گشته بوالقاسم ازين غصه كباب
بهتر آنست كه اين پاي افزار
برسانم به ابوالقاسم زار
پس روان شد بدر خانه وي
ديد بسته در كاشانه وي
هر طرف نيك نظر كرد درست
روزني ديد ز يك گوشه نخست
كفش را كرد از آنجا پرتاب
سوي ايوان و روان شد بشتاب
كفش بر طاق گلاب آمد راست
خرد گشتند همه بي كم و كاست
شيشهائي كه پر از ماء الورد
همه بشكست و بپايان آورد
چون ابوالقاسم بيچاره رسيد
جانب خانه و اين حال بديد
زد بسر گفت مرا زين نعلين
هست تا روز ابد شيون و شين
آه از دست تو اي پاي افزار
كه همي داريم اندر آزار
چكنم كز تو خلاصي يابم
بكه گويم بكجا بشتابم
تا شب از ديده گشودي رگ خون
چون شب آمد ز سرا شد بيرون
حيلتي تازه بر انگيخت كه تا
ريش خود سازد از آن كفش رها
چاره آن ديد كه چاهي بكند
كفش را در دل آن دفن كند
نوز ناخوانده خروس سحري
ذكر دادار بتازي و دري
خويش و بيگانه و همسايه بخواب
خورده از ساغر مهتاب شراب
كوچه ي را تهي از مردم يافت
سيخ برداشت زمين را بشكافت
تا كه در خاك كند موزه خود
برد از دل غم هر روزه خود
گشت همسايه بناگه بيدار
سوي كوچه نگرست از ديوار
بانگ و فرياد برآورد و نفير
كاس عسس دزد شرير است بگير
زين هياهو عسس و شحنه ز كو
گرد گشتند بدور سر او
مردم از كوچه و همسايه ز بام
هر يكي رانده بر او صد دشنام
تنش از ضربت سيلي خستند
كله اش گوفته دستش بستند
اهرم اندر بغل و سيخ بدست
شد گرفتار چو ماهي در شست
محتسب گفت بسالار عسس
ببر اين دزد دني در محبس
سنگ بر خايه اش آويخته كن
بند بر پا نه و ني بر ناخن
درشكنجه كش ولت زن شايد
كه ز انكار باقرار آيد
آنچه دزدي شده ز اموال كسان
بايدش داد بدست عسسان
الغرض مرشد طنبور زنان
شد گرفتار بلا نوحه كنان
پشتش از بار بلا سنگين شد
محبس شحنه از او رنگين شد
ماند ششماه تمام اندر بند
خسته و كوفته پژمان و نژند
روز و شب بر شكمش چوب زدند
زر و سيمش بفراست ستدند
پس ششماه چو آزادي يافت
تشنه و گرسنه در خانه شتافت
چشمش افتاد بدان كفش زمخت
كه بدي سخت و خشن چون كيمخت
گفت تا كي ز تو اندر تعبم
بخدا آمده جانم بلبم
سخره ام بر عقلا و سفها
چكنم كز تو كنم ريش رها
ساعتي سيل سرشك از مژه ريخت
پس از آن حيله ديگر انگيخت
كفش بگرفت و روان گشت چو باد
تا گذارش بسرائي افتاد
اين سرا مطبخ بي برگان بود
مسكن تاجر و بازرگان بود
رفت ابوالقاسم ازانجا بدرون
همچو مردي كه گرفتار جنون
پس پي تخليه در مبرز تاخت
كفش را درچه مبرز انداخت
يك شب آسوده ببستر خسبيد
خبر كفش ز جائي نشنيد
بامدادان كه بر اين طاق بنفش
مهر زد بر سر مه زرين كفش
با دلي خسته برون شد ز سرا
ديد بر خواسته بر در غوغا
ده عوان از دو طرف بي كم و كاست
حمله كردند بر او از چپ وراست
زان ميان رندك بازاري مست
كفش آلوده بگه داشت بدست
كوفت بر فرق ابوالقاسم سخت
زد بگه ريشش و گفت اي بدبخت
اين مداس تو جهان تنگ آورد
چه خرابي كه درين ملك نكرد
بوالعجب دسته گلي داده بر آب
كوره مبرز خان كرده خراب
راه تنبوشه مبرز شده سد
صد مقني نتوان كردن رد
ر يخ بالا زده از چه بفضا
كند پيچيده در ايوان و سرا
لايق سبلت و ريشت برخيز
بي سخن بر در والي شو تيز
مخلص او را چو مقيد كردند
مستقيما سوي محبس بردند
با چنين حال بدو روز سياه
ماند در محبس والي شمشاه
آخر الامر باحوال نژند
داد تاوان و رها شد از بند
رفت در خانه و نعلين را شست
بر سر بام سرا هشت درست
سگي اندر طمع طعمه ببام
بود اندر تك و پو تا هنگام
كفش را طعمه كمان كرد زجوع
خواست ناگه كند از بام رجوع
بدهان برزد و با پوزه گرفت
جست از اين بام بدان بام شگفت
درگه جستن او بيماري
بود خفته بپس ديواري
كفش اندر سر بيمار افتاد
خرد شد مغزش واز كار افتاد
اقربايش بر قاضي رفتند
كفش بردند و ظلامت گفتند
ديه قتل نبشتند بر او
تهمت مظلمه هشتند بر او
شرطيئي آمد و دژخيم و عسس
با ز بردند ورا در محبس
خانه اش يكسره غارت كردند
تن بزنجير اسارت كردند
شد تهي كيسه ز قمطير و نقير
گشت مسكين و پريشان و فقير
پس چندي كه شد از بند رها
رفت از محبس والي بسرا
چشمش افتاد بر آن جفت نعال
كه از او گشته پريشان احوال
ديرگاهي بخدا زو ناليد
پس يكي چاره ز نوبسگاليد
رفت در محكمه قاضي شهر
گفت افسانه كفش و غم دهر
آنچه بگذشته بر او سرو علن
راند در محضر قاضي بسخن
پس بدو گفت كه اي حاكم امر
نه زناكارم و نه شارب خمر
نه قماري زده ام با رندان
در شوم در خور بند و زندان
نك دو سال است كه اين كهنه مداس
حاصل عمر مرا گشته چوداس
اصلح الله امورك از مهر
بگشا برزخ مهجوران چهر
شكوه دارم بدرت زين نعلين
كه نصيبم شده ز او (خف حنين)
من از اين كفش كنون بيزارم
كه كساد است از او بازارم
تا كنون عاقله اش من بودم
پي مسئوليتش فرسودم
هم از امروز كنم استعفا
تا كه مسئول نباشم فردا
خود نيم ضامن جرمش زين پس
تا كنون هر چه كشيدستم بس
بين ما نامه تفريق نويس
كه دگر هيچ ندارم در كيس
خنده زد قاضي و از همت خويش
مرهمي هشت ورا بر دل دريش
گفت تا چاره درش سازند
كفشها را بتنور اندازند
گرچه اين رشته دراز آوردم
مثلي بر تو فراز آوردم
ملك ايران كه چو بيت الحزن است
جفت بوالقاسم طنبور زن است
كفش او حضرت …. ماست
طرفه كفشي كه نداند چپ و راست
هر كجا بگذرد اين كفش ز پي
مي دود بهر بلاي تن وي
تا در آتش كشد اين خاك خراب
ميرود گه بهوا گاه در آب
گاه در مبرز و گاه اندر بام
ميزند لطمه بر اين ملك مدام
مي رسد از صف كرمانشاهان
در قطار وزراء ناگاهان
ريش اين ملك كشيده است بگه
هشته باري بدلش از انده
فتنه شرق و بلاي غرب است
با عدو سلم و بياران حرب است
ما از اين كفش بدل بيزاريم
ليك هردم غمي از نو داريم
قاضي كو كه علي نصب العين
حكم تفريق دهد فيما بين
—
نکوهش بي طرفي ايران
در جنگ عمومي در نمره 15 ستاره ايران سال اول يکشنبه 26 رمضان 1333 مندرج شده
در (مجاني الادب) شمار نخست
اين چنين خواندم آشكار و درست
كه اميري بشاه ياغي شد
نعمت افزوده ديد و طاغي شد
پادشه لشكري فراز آورد
تا مزد بهر گوشمالش كرد
بود در آن سپه بكي سره مرد
كه هماوردش آسمان ناورد
پهلواني مبارز و خونخوار
مايل جنگ و عاشق پيكار
هر زمان مي سرود با دل تنگ
كه مرا نيست آرزو جز جنگ
اي خوشا پهنه مصاف و نبرد
كه در آنجا شود شناخته مرد
اي خوشا جنگ را پذيره شدن
روز روشن بابر تيره شدن
زين قبل مي سرود و ميزد گام
مرگ را گوش هشته بر پيغام
چون رسيدند سوي بنگه خصم
تنگ شد از هجومشان ره خصم
تيره كردند روز بر دشمن
بسته شد باب صلح و راه سخن
پهلوان در طليعه لشگر
پاي مي كوفت هم چو را مشگر
ناگهان تيري از كمان عدو
گشت پران نشست بر سر او
پهلوان را هنر برفت از ياد
ناله ي كرد و بر زمين افتاد
ياورانش گرفته بر سر دست
مي كشيدند همچو مردم مست
تا به بيمار خانه بردندنش
به پزشكان همي سپردندش
آمد از در پزشك دانشمند
بر نشاندش بجايگاه بلند
زخم را با گلاب و دارو شست
واندران ژرف بنگريست درست
تيغ و مسبار و ميل و نشتر خواست
عرض و طولش بديد از چپ و راست
امتحان ها همه بكار آورد
آنچه پنهان شد آشكار آورد
پس بدو گفت كاري آمده پيش
كه گرفتار حيرتم زين ريش
در دماغ تو را تير را شده نوك
واندر آنجا خليده هم چون شوك
گر كشم مغز را برون آرد
زانكه پيكان به مغز جا دارد
اندكي مغز اگر برون آيد
دل نهادن بمرگ مي بايد
مي ندانم چكار بايد كرد؟
چه علاج اختيار بايد كرد؟
پهلوان چون شنيد اين ترتيب
خاست از جاي و كرد رو به طبيب
گفت مشغول كار باش و ملغز
كه در اين كله نيست يك جو مغز
مغز اگر در كدوي من بودي
كي تنم راه جنگ پيمودي
سر بي مغز ساز جنگ كند
عاقل اندر غزا درنگ كند
جنگ ننگ است در شريعت من
جز پي پاس دين و حفظ وطن
درد دين و وطن چو نيست ترا
صلح كل شو مدار چون و چرا
جنگ باشد طريق عمر و العاص
صلح از بو هريره مصلح خاص
آن شنيدم كه در صف صفين
چون علي خواست از معاويه كين
بوهريره ز ياوران نبي
كه بر او مخلصند شيخ و صبي
درگه نيم روز و شام و سحر
بود اندر نماز با حيدر
ليك در موقع شراب و طعام
جستي از سفره معاويه كام
تهي از فكر و خالي ازينرنگ
با همه صلح بود در صف جنگ
آن يكي گفتش اي رفيق كهن
در شگفتم بسي ز كار تو من
كه به گاه نماز و طاعت و ورد
مرتضي را همي شوي شاگرد
چون ز كار نماز پردازي
بر سماط معاويه تازي
در درانجا صفا پذير كني
شكم اينجا ز لقمه سير كني
با همه صلحي و بعرصه جنگ
نكني سوي هيچ يك آهنگ
گفت آن را كه در نماز آيد
اقتدا بر علي همي بايد
كيست غير از علي امام وري؟
اوست بيت العتيق و ام قري
كلم طيب از طريق شهود
بر در او كند عروج و صعود
زو گسستن بغير پيوستن
باشد از وجه حق نظر بستن
با علي هر كه ايستد به نماز
با خداي يگانه گويد راز
ليك در سفره علي بطعام
نتوان شد كه نيست خبز و ادام
از لباس پلاس و نان سبوس
كه كند جز علي طعام و لبوس؟
لوت چرب و غذاي عنبر بو
از در مطبخ معاويه جو
وز طعام علي بشوي دو دست
گرچه قوتش ز مطبخ احد است
لقمه در سفره معاويه زن
كه شكر آب گشته در روغن
دل بمهر علي بنه محكم
وز معاويه ساز كار شكم
باز گفتي چرا بعرصه رزم
سوي كين توختن نداري عزم
زانكه اين جان بكالبد جفت است
مايه روح و جسم هنگفت است
نيست بيمي بجنگ ناكردن
كه جدائي كند سر از گردن
ليك در جنگ بس خطر باشد
بيم تفريق تن ز سر باشد
عاقل اندر خطر قدم نزند
مرد دانا ز جنگ دم نزند
مر مرا با نبرد كاري نيست
در صف جنگيان شماري نيست
با معاويه و علي دائم
بسته ام عقد آشتي قائم
تا بود نان گرم و لقمه چرب
نكنم حرب با نبيره حرب
تا دلم شد بذكر حق پا بست
سوي دست خدا نيازم دست
بر علي جنگ نيست صعب و مهم
و يدالله فوق ايديهم
مسلك من طريق بيطرفي است
بر همه آشكار و بر تو خفيست
اي پسر بوهريره را ميدان
پيشوا و امام بيطرفان
بي طرف را كسي نيارد خست
مگر آنكو اساس عهد شكست
اعتمادي بيار عهد شكن
نكند هيچ كس چو مرد و چو زن
ما كه خواهان عزت و شرفيم
لله الحمد جمله بيطرفيم
—
آزمند خسيس
آزمندي هوا پرست و خسيس
در دهي بود كدخدا و رئيس
داشت مرغي ظريف و زرين بال
تيز پر همچو شاهباز خيال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خايه زر بطشت سيم افكند
مرغ او هم در آشيان زمين
هشتي از مهر بيضه ي زرين
وزن آن بيضه از هزار درم
نه فزون آمدي بسنگ و نه كم
آزمند سفيه و ابله خام
يافت زين مايه ثروتي بدوام
هر سحرگه ز خواب بر مي خواست
بخت دادي نويدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودي پر
بود در زير مرغ بيضه زر
خواجه آن بيضه را باستعجال
برگرفتي ز مرغ زرين بال
سوي بازار برده مي بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزي آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدين قناعت جفت
تا بكي زين شكار دست آموز
بستانم وظيفه روز بروز
تا بكي آب بر كشم از چاه
جست بايد بسوي دريا راه
بي شك اين مرغ را بخانه دل
كارگاهي است ما از آن غافل
بي شك از چينه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوي معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمي از آن در آشيانه نهد
در دل اندوخته است مايه زر
مي فريبد مرا بخايه زر
بايد آن گنج خانه را يافت
شكمش بردريد و سينه شكافت
تا بكان زر درست رسم
سوي انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را دريد از هم
جستجو كرد از اندرون و شكم
ديد جز روده هاي پرخم و پيچ
نيست و ز زر خبر ندارد هيچ
زد بسر جامه چاك كرد و گريست
گفت من ابلهم گناه از كيست؟
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
اين مثل با تو گفتم اي فرزند
تا نيندازدت طمع در بند
تا نيفتي چو غافلان در راه
بهواي هريسه اندر چاه
گرفتادي درون چنبر آز
نرهي زان بروزگار دراز
تا تواني گرد آز مكرد
كه سيه روزي ارد آز بسرد
دل بزنجير حرص و آزمبند
ريسمان طمع دراز مبند
به اميد خزانه و همي
زرت از كف مده ز كج فهمي
با كم خود بساز تا ز طمع
نشوي مبتلاي سوگ و جزع
ميوه شاخ حرص بي برگي است
اشتها مايه جوانمرگي است
مصطفي (عز من قنع) فرمود
هم چنين (ذل من طمع) فرمود
گر قناعت بزرگوار شوي
وز طمع روسياه و خوار شوي
—
ديباچه
سال اول ادب خراسان چهارم رمضان 1318
چو دانا ز گنجينه در باز كرد
بنام خدا نامه آغاز كرد
خدائي كه در مغز هوش آفريد
بتن آدمي با سروش آفريد
روان را بدانش ستايش نمود
سخن را ترازوي دانش نمود
سپس خامه را با زبان جفت كرد
ني گنگ را داور گفت كرد
از او يافت و خشور يزدان پرست
كليد در گنج دانش بدست
(محمد) چراغ خرد گستران
خداوند و سالار پيغمبران
كه با نامه آسماني بخاك
فرود آمد از نزد يزدان پاك
در آن نامه از راز هر تر و خشك
بيا كند ناف جهان را به مشك
آيا خواجه از داور هست وبود
بجان تو و خاندانت درود
بر آن پيشكار جوان مرد تو
بز آن دختر ناز پرورد تو
بر آن پيشوايان با فرو داد
كه دارند از شير يزدان نژاد
همه وارث تاج و تخت تواند
همه ميوه هاي درخت تواند
يويژه علي بن موسي كه هست
مرا دامن مهرش اندر بدست
برد آسمان بر زمينش نياز
كند كعبه در آستانش نماز
بفروي اين نامه را ساختم
باميدش اين نكته پرداختم
كه او در جهان پادشاه من است
ز نيرنگ اختر پناه من است
چو كردم ز خاكش پر از نافه مغز
همه كار من گشت ستوار و نغز
بريدم بسي بندهاي شگرف
برون آمدم از بن چاه ژرف
بنام تو اي شاه گردن فراز
نمودم من اين پارسي نامه ساز
پي آنكه بنياد آيين و كيش
در او زنده سازم به نيروي خويش
كنم تازه آيين شرع كهن
بر اندازم از مشركان بيخ و بن
چنان خواهم از همت راد تو
وز آن داد و بخش خدا داد تو
كه تا هست گردنده گردون بپاي
ز من ماند اين نامه اندر بجاي
—
ديباچه سال دوم نامه ادب در خراسان ششم رمضان المبارک 1319 مطابق هيجدهم ماه دسامبر 1901
بنام خداوند هر بود و هست
نگارنده نقش بالا و پست
فروزنده گوهر آفتاب
طرازنده پيكر خاك و آب
خدائي كه بخشيد تن را خرد
روان را همي با خرد پرورد
ز ما باد پيغمبرش را درود
كه شد ايزدي نامه بر وي فرود
(ابوالقاسم آن احمد مصطفي)
خداوند ديهيم و تخت صفا
جهان روشن از پرتو دين او
زمين خرم از آب و آيين او
گر او تن بدي ما سوي پيرهن
ور او جان بدي انبيا جمله تن
مرا اي خداوند ديهيم و گاه
چنان دان كه هستم كم از خاك راه
بفرسا تنم با پي پاك خويش
بياويز جانم ز فتراك خويش
بمهر علي جانم آكنده دار
غمانم ز خاطر پراكنده دار
ز مهرويم سينه پرنور كن
دلم روشن از نخله طور كن
جزاك الله اي شير پروردگار
از آن دست و بازو كه خستي بكار
وز آن پنجهائي كه با نره ديو
زدي در بر تخت كيهان خديو
به تيمار دين سخت بستي كمر
بماندي بسي دير بيخواب و خور
درود خدا باد بر جان تو
بر آن رشته درو مرجان تو
بر آن همسر ناز پرورد تو
كه مهرش بدي داروي درد تو
بر آن يازده سرو بالا فراخ
كه توحيدشان برگ و تقوي است شاخ
توئي آن همه شاخ را بيخ و بن
ز گفت تو رانند يكسر سخن
بويژه (علي بن موسي الرضا)
امير قدر حكمران قضا
كه اين بنده سالي است در كوي او
چو مستسقيم بر لب جوي او
زلال خضر نوشم از همتش
سكندر نشان باشم از دولتش
به نيروي آن شاه والا رهي
نوشتم يكي نامه بافر هي
در آن نامه در حضرت كبريا
قوي كردم آيين فرخ نيا
چو سالي ازين نامه بر شد فراز
كهن گشت و نو كردم اينك طراز
هم ايدون برانم در اين سال نيز
كه آرم عروس سخن را جهيز
به نيروي اين چارده نور پاك
ازين نامه روشن كنم روي خاك
هنرهاي مردانه آرم بكار
زمن كوشش و ياري از كردگار
—
ديباچه سال سوم ادب در طهران 27 رجب 1321 – 19 اکتبر 1903
بنام پديد آور هست و بود
كه اين جامه را بافت بي تار و پود
بگسترد بر آب فرش ز مي
بر آن آب زد خيمه آدمي
ز خاك آدمي گرد و از نار ديو
جدا كرد دانش ز نيرنگ و ريو
خرد بار كرده آدميزاده را
كه خم گلين پرورد باده را
نخستين گهر كافريدش خداي
خرد بود كامد بحق رهنماي
در انبان داناي گوهر فروش
نديده است كس گوهري چون سروش
كه روشن دلان را برد در بهشت
بدوزخ كند روي پتياره زشت
شريعت ازين گنج سرمايه يافت
طريقت ازين عقد پيرايه يافت
مه و مهر از اين آسمان سايه ايست
سپهر اندرين نردبان پايه ايست
بدانش سر انجام ده كار خويش
كه هر كس بيرزد بكردار خويش
ز يزدان بر آن خواجه بادا درود
كه در كار دين شد ز بالا فرود
فرو شد بفرمان يزدان پاك
ز افلاك دامن كشان سوي خاك
برافروخت در شام يلدا چراغ
صف باغ پرداخت از بوم و زاغ
يكي نامه آسماني بدست
نبشة در او راز بالا و پست
همه رازها در دل يكديگر
نهفته چو شيريني اندر شكر
سر رازها بسته با آن طلسم
كه جان را گشايد ز زندان جسم
كليد در اين فروزنده گنج
سپرده نهان در كف هفت و پنج
كه هستند فرمان گذاران وي
همه از صفا راز داران وي
نخستين پسر عم والا گهرش
كه خاك رهش بود ديهيم عرش
علي آنكه فرزند بوطالب است
بديوان و اهريمنان غالب است
نبيند ستاره چنو روشني
ندارد چنو چرخ شير اوژني
شگفت آيدم كان مه تابناك
چسان پرتو افكند بر تيره خاك
چسان جا درين قصر پيروزه كرد
كه نتوان كسي بحر در كوزه كرد
چسان باددو ديو و پتياره زيست
چسان رنجها برد و خونها گريست
اي آن شهرياري كه ديهيم و تخت
نديده چو تو شاه پيروز بخت
بدين گيتي اندر توئي كدخداي
توئي نيز داور بديگر سراي
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و كشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبليد
بر آن سرو و شمشاد و ناژ و وبيد
به بهرام و كيوان و خورشيد تو
مه و تير و برجيس و ناهيد تو
بر آن جفت پاكيزه مقبلت
بر آن شكرين ميوه هاي دلب
بر آن نه چراغي كه از چهار سوي
نمودند روشن درو بام و كوي
بويژه خداوند اقليم دين
شه هشتمين قبله هفتمين
علي بن موسي بن جعفر كه مهر
نتابد چو رخسار او در سپهر
سمن برگي از گلشن كوي او
ختن بوئي از ناف آهوي او
بهشت از مقامات او گوشه ي
بهار از كرامات او توشه ي
ايا شاه بخشنده داد ده
كه بند هوا را گشودي گره
دو سال است كاين بنده در خاك تو
زند بوسه بر تربت پاك تو
تنش خفته در سايه بيد تو
دلش شاد و خرم به اميد تو
كنون سال سوم فراز آمده است
كه بر درگهت با نياز آمده است
ندارد بكف تحفه غير از درود
نيايد سرش جز بخاكت فرود
درين هر دو سال اي هميون درخت
كه گستردم اندر پناه تو رخت
ز زندان غم بود جانم رها
برستم ز دندان نر اژدها
نديدم يكي روز تاريك زشت
همه فرودين بود و اردي بهشت
دو نامه بياراستم چون بهار
پر از رنگ و نيرنگ و بوي و نگار
بدين نامها كار دين ساختم
هم از خامه ارژنك چين ساختم
گسستم ز ديوان سر رشته را
رهاندم ز اهريمن افرشته را
بتصديق آيين پيغمبران
گرفتم جهان از کران تا کران
كنون سومين نامه آغاز شد
لبم با سياست هم آواز شد
تو باب المرادي و كهف الرجا
من آورده ام بردرت التجا
مرانم كه جز تو پناهيم نيست
ببار كسي جز تو راهيم نيست
دراين كعبه زنهار جوي آمدم
پي سبزه بر طرف جوي آمدم
پناهي، كه دشمن برآهيخت تيغ
چراغي، كه ماهم فروشد به ميغ
ز آسيب اهريمن تيره بخت
نگهدار جانم در اين روز سخت
تو داني كه باغ مرا سايه نيست
بكنجم جز اميد سرمايه نيست
لب بسته را جفت گفتار كن
دل خسته را عافيت يار كن
بر اين كشته از فضل باران فرست
بر اين گل شميم بهاران فرست
—
بمناسبت تاجگذاري 1332
اي تاج خدايگان اعظم
ديهيم قباد و افسر جم
زيب سر كسري و فريدون
پيرايه تارك همايون
كاوس پي تو در كه و دشت
با برق و سحاب هم سفر گشت
سيروس پي تو ساخته رزم
با پادشهان چين و خوارزم
در راه تو گشته تير رستم
در چشم سپند يار مدغم
وز شوق تو بر كشيده شاپور
كتف عربان بزخم ساطور
بهرام بعشق تخت ايران
بر بود ترا ز چنگ شيران
وندر طلبت بدشنه تيز
شيرويه دريد ناف پرويز
محمود سبكتكين به تاراج
در هند پي تو رفت اي تاج
وز تيشه غازيان اسلام
بشكست به سومنات اصنام
اندر طلب تو شاه سلجوق
در روم و ختا فراشت منجوق
وز آل زياد و آل بويه
دشمن بفغان و سوگ و مويه
نادر زپي تو تاخت در هند
زآمويه فشاند گرد تا سند
نا بر سر جمشيد بودي
چون كعبه در اميد بودي
سودند شهان چين و خلخ
پيش تو بخاك آستان رخ
از بحر سياه تا شط نيل
شد سجده كه تو ميل در ميل
جيش تو بروم فوج در فوج
چون بحر مديترانه در موج
از ساحل رودخانه كر
خرگه زده تا بغار بسفر
افراشته موكبت سرادق
بر چرخ برين ز كوه طارق
افريقيه بر تو باج مي داد
قسطنطينت خراج مي داد
وز نور و فروغت اندر ايوان
شرمنده شده آفتاب و كيوان
اي شمس قلاده ثريا
تقديم رهت و شاح جوزا
امروز هلال تاج داري است
بل غره شهر شهرياري است
تو ماهي و فرق شاه چرخت
مرغ ظفري و نسر فرخت
چندي ز نظر نهفته بودي
در ستر محاق خفته بودي
در آرزوي تو هر دقيقه
چون سال گذشت في الحقيقة
اي بس مه و سال و هفته و روز
بوديم ز حسرت تو در سوز
با خفاشان به پرده شب
چون جغد سرود نوحه بر لب
حيرت زده چون كواكب خمس
جوياي فتوح مطلع الشمس
اورنگ شهي بخويش مي گفت
با مقدم شاه كي شوم جفت
ايوان كفتي بخويش تا كي
دورم ز قدوم وارث كي
چشم تو ز شوق تارك شاه
نغنود و هميشه بود در راه
جزعت ز جزع گهر فشان بود
رويت بسهيل و كهكشان بود
بي ناموسان بي حقيقت
جادو منشان كژ طريقت
ايام محاق ماه ما را
هم عزلت پادشاه ما را
دانسته بوقت خود مساعد
افراشته يال و كتف و ساعد
در تاريكي زهر كرانه
يك تير زده بصد نشانه
همسايه ز بام و دشمن از در
كشتند درون خانه اندر
بيگانه و خويش بهر غارت
كردند هجوم در عمارت
چون شاه به تخت زر بر آمد
از شام سيه سحر برآمد
خورشيد دميد و سايه بگريخت
وز معجزه بند سحر بگسيخت
الحمد كه حاسد بدانديش
شد كشته بزخم ناوك خويش
صد شكر كه حسرتش بدل ماند
بارش بخر و خرش بگل ماند
آن ابر سياه منقشع شد
وان دود غليظ مرتفع شد
مي از خم و گل ز شاخ سرزد
خورشيد درون كاخ سر زد
شاه آمد و برگرفت پرده
زين تازه عروس هفت كرده
بيمار نوان درون بستر
چون ديد طبيب مهر گستر
اندر قدمش فتاد و زاريد
خون از مژگان بديده باريد
از ديده فشاند گريه شوق
برداشت اجل ز گردنش طوق
از صبح اميد تافت پرتو
در كاخ سعادت شه نو
اي تاج كيان براه باريك
در شام سياه و روز تاريك
گر نايب سلطنت نمي بود
زين خاك شدي بر آسمان دود
از خلق نهفته نيست مانا
كاين صاحب كاردان دانا
از راه وفا و حق پرستي
پرداخت بكار شه دودستي
دستي بزمام ملك مي داشت
بادست دگر علم بر افراشت
دست چپ و راست بود شه را
حافظ شده مسند و كله را
عدلش خوانده است قرة العين
عقلش كفته است ذواليمينين
يمن است و يسار در كنارش
چون كار يمين كند يسارش
اي افسر كي قباد و دارا
نور شرف از تو آشكارا
امروز بفرق اين شهنشاه
پرتو فكني بگنبد و ماه
پيش كهرت ز خاك افلاك
ذات الكرسي فتاده بر خاك
افكنده سنان سماك رامح
شمشير نهاده سعد ذابح
جبهه بره تو جبهه سايد
اكليل به پيشبازت آيد
غفره بر تو نهاده مغفر
نثره كندت نثار گوهر
تو افسر پادشاه شرقي
خورشيد ملوك را بفرقي
تاج سر تاج ملك و ديني
ديهيم خديو راستيني
آن دره تاج تاجداران
غرق دل و دستش ابر و باران
احمد شه نام جوي ديندار
هفتم شه خاندان قاجار
شاهي كه بصير و قدر دان است
عارف به مقام بخردان است
احمد شاه از حساب ابجد
پنجاه و نه است بعد سيصد
وين نام ز روي كنج كاوي
گرديد بقدر دان مساوي
اي مجلس پايدار ملي
اي طور مقدس تجلي
اي كعبه عدل و روضه فخر
اي سجده گه ملوك اسطخر
در جوي تو آب عدل جاري
وين هفت سفينه ات جواري
تو باغي و شهريار سروت
تو سروي و پادشه تذورت
تو چرخي و قهر تو مجره
مبعو ثانت چو ماه و زهره
تابان چو نجوم در بر و جند
دائم بصعود و در عروجند
تو ثاني قبة الزماني
ايوان سعادت و اماني
دربار كهت خديو آفاق
با رأفت و داد بسته ميثاق
سوگند بدين و داد خورده
وز حلق فصول ياد كرده
اي دار سلام و دين اسلام
اي قبله خاص و كعبه عام
قانون تو احسن القواعد
اقبال بساعدت مساعد
شه در تو نهاده از وفا گام
خورشيد بقصرت آمد از بام
ما مشرقيان ملك پرستيم
در دامن شه فكنده دستيم
خاك ره شاه داد خواهيم
فرمان برو حق گذار شاهيم
جمشيد پرست و كي نوازيم
ضحاك كش و ستم گدازيم
اين گفت ز اهل خاورستان
فاش است به مسجد و دبستان
زنبور عسل بشاه نازد
مور از شه خويش سرفرازد
تا راست شبي كه مه ندارد
خوار است كسي كه شه ندارد
صد شكر كه ما به نيروي بخت
داريم شهي ستوده بر تخت
اي افسر داد پيشدادي
پيرايه فرق كيقبادي
امروز شدي بتارك ماه
يعني به سر مبارك شاه
گشتند تو را درون مشكو
شاهان زمانه تهنيت گو
بنشانده اديب اندرين جشن
در گلشن طبع گلبني كشن
بسروده براي سال تاريخ
بيتي روشن چو ماه و مريخ
و آن بيت لطيف نغز اين است
در پوست مبين كه مغز اين است
نازد بلواي مهر و كيوان
«تاج ملك الملوك ايران»
—
در شماره 16 ادب سال 3 از قول ابوالشمقمق بجدو هزل انشا و درج شد:
ما را چه كه باغ لاله دارد
ما را چه كه خسته ناله دارد
ما را چه كه گربه مي كند تخم
ما را چه كه گاو مي زند شخم
ما را چه كه گوش خر داراز است
ما را چه كه چشم گرگ باز است
ما را چه كه حمله مي كند ببر
ما را چه كه قطره بارد از ابر
ما را چه كه شاخ گاو تيز است
ما را چه كه تخم قحبه هيز است
ما را چه كه جنده چشم دارد
ما را چه كه سنده پشم دارد
ما را چه كه ميش بره دارد
ما را چه كه اسب كره دارد
ما را چه كه بجنگ روس و ژاپن
يا حمله بالن و دراگن
ما در غم خويش ناله داريم
كاندوه هزار ساله داريم
هستيم چو مرغ پرشكسته
از تير قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داريم
نه لانه نه آشيانه داريم
ما شكوه ز بخت خويش داريم
زاري بدرون ريش داريم
ما پشه دام عنكبوتيم
باد بر هوت بر بروتيم
چون سگ بهواي استخوانيم
وز فضله سگ مگس پرانيم
پي توشه علم و مايه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پي خاصيت کمال و تقوي
از فضل و هنر کنيم دعوي
انواع هنر بخويش بنديم
بيهوده بريش خويش خنديم
—
از زبان حاجي بي بي آغاي نيشابوري زوجه پرويز خان در وقتي که مشار اليه با او غدر کرده و عيال ديگر اختيار نموده بود گفته ام در نيشابور شهر ربيع الاول 1328
من كه در دانش و هنر طاقم
شمع ايوان و شمس آفاقم
دختر قاضي نشابورم
ماه پرويز و شاه شاپورم
رشك شيرين و جفت پرويزم
از لب اندر سخن شكر ريزم
بي بي آغاست نام فرخ من
شهد گيرد شكر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضي
كه از اويند شاهدان راضي
زده در زرگران و فوشنجان
استكان و پياله و فنجان
بسكه مشتاق وصل و تشنه وقف
مي جهد از زمين خانه بسقف
زن قاضي است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجدو شرف
عيبش اين بس كه در بلندي و پست
ريش قاضي ندارد اندر دست
قاضي از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجيده
از حريف شبانه رنجيده
مصلحي نيست كز طريق صلاح
اين دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر يكديگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سرير
تا بسايند استخوان بحرير
تا بيفتند هر دو از حركت
دور ماند قضاي بي بركت
از دل و جان رفيق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشي و قاضيه دو خواهر من
راست گويم دو گنج گوهر من
قاضيه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشي
بر دهان بسته قفل خاموشي
دختر خواهرم بود مخصوص
كه كند وقف بر عموم و خصوص
تا علي اوسطش شناخت بها
گفت خيرالامور اوسطها
پسر من غلام حيدر خان
شكلائي است تازه اندر خوان
گشته رويش شعار شاه حبش
زده مويش بهند و چين آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رونهاده در غربت
بر كمر زد ز چابكي دامان
تا كه نظميه را دهد سامان
كار نظميه را نكرده درست
خفته با دختر رياست پست
اي صبا گر رسي بر آن سر كوي
از زبان من حزين بر گوي
كوه سيماب را به تيشه تيز
بيستون كردي اي ملك پرويز
وصل شرين نصيب خود كردي
عالمي را رقيب خود كردي
اندر آن بزم دلكش عالي
جاي فرهاد كوهكن خالي
—
اشارتست باين قطعه نگارنده:
خان پرويز اي كه با گلگون رخي شبرنگ موي
تاخت كردي بهر سودا مركب شبديز را
گر تو پرويزي و داري گنج بادآور بدست
بنده فرهادم كه … زن پرويز را
—
مثنوي
سهي سروي از تخم شاهان كي
چو گلبن بروئيد در خاك ري
بياراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ كاشت
بتان سر نهادند بر پاي او
سر سروران گرم سوداي او
ز بيگانه و خويش و نزديك و دور
بدان لعل شيرين برآورد شور
چو گيتي ز حسنش پرآوازه گشت
جهان كهن از رخش تازه گشت
جواني ز سوداي او مست شد
زپاي اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پيك راند
بر آن كعبه از عشق لبيك راند
بت نازنين چهره پرشرم داشت
بسر كبر و در ديده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه بر گرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو ديوانه گشت از پري ناميد
نيامد به و سيبش از سرو و بيد
شنيدم شبي گفت در انجمن
كه موم من است آهن سيم تن
همه شب مرا خسبد اندر كنار
بدل غمگسار و بلب ميگسار
بخوانمش روزي درين بوستان
كه شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شميمش معنبر كنند
بگردن ز گيسوش چنبر كنند
مگر باد اين قصه را در نهفت
بدزديد ازين لب در آن گوش گفت
پري چهره پاكيزه گفتار بود
خرمند و بيدار و هشيار بود
بجنبيد چون بيد ازين باد سخت
وليكن نيفتاد برگ از درخت
چو سنبل آن لاله پرتاب و پيچ
ولي شكوه بر لب نياورد هيچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراكنده و ناسزا برنگفت
همي گفت كاين بس مر او را سزا
كه داند بود گفته اش ناروا
چه كيفر توانمش ازين داد بيش
كه رسواست در پيش انصاف خويش
گر انصاف باشد سخن كوته است
كه بر پاكي من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن ليك دل
همي گويدش كز بدي در گسل
يقولون بافواههم را بخوان
درستي ز دل شد كژي در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند كه بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بي فروغ
بدين نكته پرداخت آن سيم تن
برآمد بر او آفرين ز انجمن
بيكباره گفتند احسنت زه
كه بگشودي از بند فكرت گره
سرودند نفرين برآن مرد خام
كه با زهر آلوده مي را بجام
فزودند خواري بر آن شوخ چشم
كه از گفته اش غيرت آيد بخشم
كسي نام نيكان بزشتي برد
كه با نام بد جامه بر تن درد
—
سه شنبه 13 ربيع الثاني 1330 در 13 فروردين ماه جلالي براي شاهزاده خانم عيال عماد الملک طبسي نگاشته شده
اي طرازنده اساس خرد
كه خرد رنگ هستي از تو برد
جامه دلكشت كليد ادب
بسته بر درگهت اميد ادب
ادب از دانش تو تركيبي
خرد از بينش تو تقريبي
عقل از آسمان تو قمري
فضل از بوستان تو ثمري
ارم از قصر رفعتت كاخي
طوبي از شاخ دولتت شاخي
مشك بوئي ز خاك مشكويت
آب حيوان زلالي از جويت
كوثر از ابر همت تويمي
لوح محفوظ از خطت رقمي
اي حجاب تو عقل و حاجب شرم
پاس تو هوش و پاسبان آزرم
گر فلك روح پرورد فلكي
ور ملك عقل گسترد ملكي
فلكي بر سرت كلاه قمر
ملكي بر تنت لباس بشر
بوجودت فلك نياز برد
بسجودت ملك نماز برد
اي سرا پرده تو خلوت دل
پاي گل از لطافت تو بگل
چند در پرده مي سرائي راز
اي ز شور تو در جهان آواز
پرده بردار تا شود معلوم
حال زنگي زنگ و رومي روم
تا بداني كه جز تو نيست كسي
نه متاعي نه دزد و نه عسي
پاسبان متاع و دزد توئي
ماه و خورشيد و اور مزد توئي
جز تو كس نيست اندرين خانه
چند ترسي ز چشم بيگانه
اي دمت كرده در سحر خيزي
سخنت داده از دلاويزي
حرز عيسي ز روزه مريم
روح حوا ز عطسه آدم
حرمت را چو در فروبستند
پاي جبريل وهم بشكستند
كلك اين بنده كي تواند راند
فرس آنجا كه جبرئيل بماند
من و ذات تو را ثنا گفتن
قصه اعمي است و در سفتن
بهتر آنكو بكو تهي تازم
از ثنا سوي قصه پردازم
چون به تقريبي اندران حضرت
بنده را ز الف و ليله شد صحبت
گفتمت الف ليله منظوم
در كتابي است مرمرا مرقوم
گر اجازت دهي بقلب سليم
همچو جان بر درت كنم تسليم
هان فرستادم آن كتاب شگرف
كه بود بحري از معاني ژرف
يعني آن قصه مرتب را
داستان هزار و يك شب را
بوستاني ز طبع (دهقانش)
كشته و گشته بوستان بانش
تا از آن شاخ تازه بريابي
ميوه هاي لطيف و تر يابي
مريم آسا بري ز نخله خشك
رطبي چون شكر سرشته بمشك
تا كه از اين هزار و يك دستان
نغمه سنجد هزار اين بستان
بانوي ما كه بخت شد رامش
باد حافظ هزار و يك نامش
عصمت مريمي قرينش باد
دم عيسي در آستينش باد
سدره شاخي ز سرو باغش باد
مهر يك شعله از چراغش باد
—
مثنوي
شخصي سعد نام مبلغي از اموال او را بغارت برده و اديب بمجير السلطنه نامي در طي اين مثنوي تظلم فرموده است
اي مجير السلطنه اي جان پاك
اي مقامت برتر از اين آب و خاك
شكوه ها باشد مرا از بن عمت
زخم او را چاره سازد مرهمت
اين نه …. نحس الملك بود
بلكه درياي طمع را فلك بود
راست گويم ابن سعداست اين نه سعد
كابر آزش باشد اندر برق و رعد
خورده مال و ثروت و سرمايه ام
نيست ديگر هيچ غير از خايه ام
بادو گز … قديم مندرس
ترسم او را هم کند آخر نجس
ترسم از تخمم بچسبد چون کنه
ها اجرني يا مجير السلطنه
راست بر کو اي برادر چون کنم
با چه حيلت دفع اين ملعون کنم
چاره اطماع اين دزد دني
بنده نتوانم بگرز دهمني
هست رويش همچو چرم کرگدن
جوجه تيغي پيش او نازک بدن
هر زمان کوصاف سازد اشتها
آيد از کامش برون صد اژدها
عنقريبا کاين جوان غوغا کند
هيبتش در کام مردم جا کند
بينم اندر کوه و دشت اين خواجه را
در رکابش (سوخته زار) و (جاجه) را
(شنبه دشتي) (کريم دشتکي)
(صالح سرلک) (مراد چولکي)
(باوه خون آغه) (خدر) کاکا صفر
(حاجي بازوني) (کرخالونظر)
(قاسم کاشي) (حبيب جندقي)
(قائد احمدخون) کرد ائي تقي
(ممو کاک الله) برار (الا داد)
(عودل منکور) کر (الامراد)
(آن نريمان لر) و (دلدار کرد)
گشته حاضر از براي دستبرد
با سوار (زرکر) و بيرانه وند)
(چکني) و (دلفون) و احمد ندوزند
(مافي) و (کاکاون) و (نانيکلي)
ميزند هم با عمر هم با علي
اين سپه را پشت هم انداخته
سوي صحرا و بيابان تاخته
جفت کرده همچو اوراق طرم
اعتنا ننموده بر شهر حرم
گرد از سنگ سياه انگيخته
خون ترسا و مسلمان ريخته
مال تاجر مال دولت مال پست
جمله را غارت کند اين نادرست
گاه تاراج و چپاول اين چکه
بگذرد از ترکمانهاي تکه
زنده سازد پيکر (فضلويه) را
دزد قشقائي و کهگيلويه را
چون سوي زوار نيزه بر کشد
تسمه از پشت (عنيزه) برکشد
ازمن مسکين بگو با وي بجد
که تو نه مشروطه ي نه مستبد
هرچه گويم هستي الحق نيستي
چيستي چوني کجائي کيستي؟
گر تو سعدي اين نحوست از کجاست
اين برودت وين يبوست از کجاست
پس نه سعدي تو که شوم و ابتري
نحسي و از نحس هم انسوتري
کي شتر دزدي تواند تخم دزد
کي شود مريخ همچون اورمزد
سعد نحسا مشق دزدي تابکي
خواجه بهرام اور مزدي تابکي
زرزرو صوت چکر چون عود نيست
هر چکرچي حضرت داود نيست
آنکه خواند با چگر عاشق غريب
کي شود در نغمه همچون عندليب
کي (کرم اصلي) شود گاه طرب
تالي مجنون و ليلي در عرب
گر (کوراغلي) شهره گردد در يلي
کي رسد در روز هيجا بر علي
کي تواند عمروبن معديکرب
کار حمزه پور عبدالمطلب
تو همانا سعد ذابح بوده ي
چون کلاب صيد نابح بوده ي
ميگزي تخم غريبان چون مله
ميکشي اطفال را چون حرمله
در ميان شهر دزدي خوب نيست
در مراکز شيطنت مطلوب نيست
هر کجا نظميه و کميسري است
مسند ديوان و داد و داوري است
دزد نتواند در انجا ايست کرد
چون توئي در همچو جائي زيست کرد
توي واگون جيب مردم را مکن
کفشها را از در مسجد مزن
شير آب انبار را غارت مکن
لنگ حمامي مبر بشنو سخن
هين چه دزدي از کبابي سيخ را
يا ز ديوار طويله ميخ را
رو برون مانند دزدان دله
چستک پستک بدزد ازقافله
از پياده چارق و پاتابه را
وز زنان بيوه ماهي تابه را
شبکلاه حاجي و شال کمر
چنته قليان و ديک و ديگبر
امبر وافور و آتش سرخ کن
سرچپق با کيسه جاي تتن
دبه زوار و کفش ساربان
سلطل کاريچي کمند کاروان
نعل يابو زنگ پيش آهنگ را
از شتر پالان و از خر تنک را
سعي کن تا دزد قهاري شوي
سارق طرار و عياري شوي
ريشه جانت شود زين کار پر
دزد خر بودي شوي دزدشتر
از صعاليک عرب بالا زني
در هنر (آرسين لپن) را بشکني
ان زمان بشناس کسب خويش را
تنک بر کش تنک اسب خويش را
داخل اندر لشگر سالار شو
با سپاه کرد و لر درلار شو
ابلق بيعاري اندر فرق زن
گاهي اندر غرب وگه بر شرق زن
کاه از خوي سوي ماکو حمله ساز
گاه از شکي بباکو مي بتاز
در قرا باغ و شماخي شيروان
اردوباد و نخجوان و ايروان
شهررا غارت کن وده را بچاب
مالشان را در هوا چون سگ بقاپ
بعدازان ديگر باين مسکين مکاو
که ببايد گوشت ببريدن ز گاو
مال من خوردن شکار خانگي است
اين عمل از چون توئي ديوانگي است
هين بيا اين وجه را ناديده گير
يا زجيب خود بمن بخشيده گير
ورنه طومار هجايت اي جنب
طي کنم طي السجل للکتب
تا فرو خوانند در بازار ها
بور گردي در بر بيعار ها
—
(طليعه روزنامه نيم رسمي آفتاب)
خداوندان دانش را بشارت
که از گردون بخاک آمد اشارت
ز نور آفتاب بامدادي
گشايش يافت اينک باب شادي
جريده آفتاب از مطلع نور
فشاند مشک تر بر لوح کافور
رهي کز خادمان شرع پاکم
ز احمد شد نژاد تابناکم
سليل فرخ قائم مقامم
محمد صادق است از صدق نامم
ز کلک تيره و گفتار روشن
اديبم خوانده استادان اين فن
لسان الصدقم اندر صحف ابرار
نشان از راستي دارد به گفتار
پي ترويج دين و دانش و داد
همي خواهم کنون داد سخن داد
ز ياران وطن دارم تمني
که بي ضنت بعون الله تعالي
ز اين اوراق روشن بهره گيرند
قصوري گر شود عذرم پذيرند
—
(مثنوي)
زمين گرداست مانند گلوله
نيوتن کرده واضح اين مقوله
اگر چه گفته فيثاغورث از پيش
نبودش حجتي بر گفته خويش
نيوتن قول خودرا با دلائل
بيان کرده ولله در قائل
دليل اولينش گردي آب
بدريا اندر آوين نکته درياب
که بحر از بر فزونتر هست بيشک
بحجت تابع افزون شد اندک
کسي کو ايستديم را بساحل
شود از دور با کشتي مقابل
نخست از پيکر کشتي درآن يم
نبيند هيچ غير از نوک پرچم
چو آيد پيشتر بيند اصولش
ز روي نسبت افزايد بطولش
بقه اين مثنوي بدست نيامد- وحيد
—
مثنوي
اين چه … الملک بود اينور چشم
که نباشد در کلاهش هيچ پشم
هرچه کتبا يا شفاها نزد وي
رفتم و در باله? افتادم چو ني
مرمرا نامد جوابي زينخصوص
گوئيا اينخواجه باشد از لصوص
لص و لص و لص بود اين هر سه دزد
که برد مال کسان بي اجر و مزد
لازم است اکنون تلافيها کنم
شکوه از دنبا و ما فيها کنم
مال من وقفست گوئي بر دو جنس
که نباشد اين دو جنس از نوع انس
اين يکي باشد رفيقت ان اخت
اين بهشت تو است و آن يک دوزخت
—
مثنوي
آن شنيدم که روبهي عيار
با بزي شد درون صحرا يار
روبهک سخت رند و دانا بود
در همه کارها توانا بود
گرم و سرد زمانه ديده بسي
تلخ و ترش جهان چشيده بسي
دامها بگسليده از نيرنگ
پيرهن ها دريده رنگارنگ
هدف صد هزار تير شده
کهنه تاريخ چرخ پير شده
ميخها کنده سيخها خورده
داستانها بخاطر آورده
ليک بز گول و خودپسندي بود
در خور طنز و ريشخندي بود
ساده و بي خيال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بيسبب مات و بي اراده بسير
آلت پيشرفت مقصد غير
مي نديده ز فرط خود بيني
در جهان جز بروي خود بيني
داشت ريشي دراز و شاخي سخت
ريش چون سبزه شاخ همچو درخت
اين دو تن برخلاف عادت انس
انس باهم گرفته چون همجنس
بي نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز بچرا
راست گفتي که انس روبه و بز
انس آرامي است با پر توز
اتفاقا در آفتاب تموز
عطش افکندشان بسوک و بسوز
هر طرف تاختند از پي آب
آب بود اندران زمين ناياب
بس دويدند تا در آخر کار
چشمه ي يافتند ز آب گوار
راه آن چشمه در مغاکي بود
دره ژرف هولناکي بود
گاه رفتن چو بود رو بنشيب
بسهولت شدند و بي اسيب
آب خوردند و دست و رو شستند
سرو گردن در آب جو شستند
چون شکم سير شد گلو سير آب
چشمهاشان تهي ز سرمه خواب
آن دو يار موافق دمساز
خواستند از نشيب شد بفراز
راه پرپيچ بود و درهم و سخت
نه گياه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشک
دل ز خون مال مال و ديده زاشک
از شرار تموز تن بگداز
مرغ انديشه مانده از پرواز
ديرگاهي بخود فرو رفتند
هر دم از بخت بد بر آشفتند
پس ديري مبادلات سخن
گفت روبه بدوستدار کهن
حيلتي بهر جستن از اين دز
ساز کردم که ديو ازان عاجز
گر بهم دست اتفاق دهيم
هر دو از ورطه فنا برهيم
ورنه بي گفتگو در اين زندان
هر دو باشيم طعمه رندان
گفت بز اي حکيم دانشمند
پيش رأي تو سر نهم بکمند
خاطرت گر هلاک من جويد
بنده سمعا و طاعة گويد
که خداوند گيتي از کم و بيش
بتو داده است هوش و بر من ريش
شود از هوش آب و خاک آباد
ريش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل اين عقده سهل مي بينم
چون تو را يار اهل مي بينم
بايدت ديوسان بر اين ديوار
شاخ خود را همي زني ستوار
گنبدي سازي از سرين و سرون
رام باشي نه سرکشي و نه حرون
تا کمين بنده ات شود گستاخ
پا نهد مر ترا بشانه و شاخ
سوي بلا همي جهد چالاک
زان سپس برکشد ترا زمغاک
پشت کن بر من اي گل خود رو
که مساوي است پشت گل بارو
گفت بز شکر دارم از ايزد
که توئي گنج هوش و کان خرد
در فراست شدي معلم من
اتقوا من فراسة المؤمن
مؤمن از هفت پرده شده آگاه
«انه ينظر بنورالله»
يار دانا ز گنج سيم به است
آدمي را خرد نديم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهي بدر شو از شبکه
خيز و پا برفراز شاخم نه
از زمين سوي آسمان برجه
اين همي گفت و خواست بر سر دست
منجنيقي بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز برشاخ
جست از آن تنگنا بدشت فراخ
جفته بر طاق اسمان انداخت
يللي گفت و تللي بنواخت
چون رها شد زدام گفت به بز
اي حريف يگانه کر بز
رفتم اينک خدا نگهدارت
تا ابد باد فضل حق يارت
من رهيدم بسعي و حيلت خويش
تو هم البته حيلتي انديش
تا مگر بشکني بجهد طلسم
همچو جان وارهي زمحس جسم
سعي کن تا بحيلهاي شگرف
برهي زين مغاک تيره ژرف
بز بيچاره گفت اي «ميسو»
دوست را در بلا منه بگرو
هست شرط طريق مهر رفيق
«الرفيق الرفيق ثم طريق»
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسي چرا شدت از ياد
کفر نعمت مکن که در کفران
نيست اميد رحمت و غفران
اي رهيده بشاخ و شانه من
بمن خسته شاخ و شانه مزن
که بدين زيرکي و بز بازي
نه توماني نه فخر دين رازي
گفت روبه بريش خويش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داري بهوش خود برهان
خويشتن را از اين بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ي
دوستان را پي سپاس نه ي
رحمتي کن زحق عوض بستان
گر شنيدي کماتدين تدان
که عمل را برابر آيد مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت اين راست است ليک از من
نکني شمع آرزو روشن
اولا در نهايت افسوس
بايدت بودن از رهي مايوس
کوته آمد طناب حيله من
روشني نيست در فتيله من
ثانيا در وزارت جنگل
چند روزي است گشته ام انگل
يافتم منصب و محل و مقام
سر فراز آمدم باستخدام
اينک آنجا اداره ي دارم
مختصر ماهواره ي دارم
گر رسم دير سوي خدمت خويش
ثبت گردد بدفتر تفتيش
گاه اخذ وظيفه نصف حقوق
ميرود بهر جرم در صندوق
زين سبب زود بايدم رفتن
تا نگردم دچار موج فتن
ثالثا وقت بنده مي گذرد
بس عزيز است وقت اهل خرد
کار امروز چون بفردا رفت
کار فردا ز دست دانا رفت
حق نگهدارت اي برادر هان
چاره انديش و جان خود برهان
که چو اين جا بماني اندر قيد
گر نميري زجوع گردي صيد
بز سوي آسمان فکند نگاه
گفت اي خالق ستاره و ماه
کاش دادي بجاي لحيه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
اي پسر اين سخن مگير بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
لختي انديش در سفاهت بز
گاه تقديم صدر و رد عجز
تا بداني چگونه روبه پير
کرد او را بدام حيله اسير
پس ز يار بد اجتناب کني
خويشتن را چو زر ناب کني
ريش خود را بدست کس ندهي
دل بياران بوالهوس ندهي
آلت دست مغرضان نشوي
بي تفکر زره برون نروي
گر شنيدي کلام من رستي
ورنه در دام مرگ پا بستي
—
(در ستايش آب شلف معدني تنکابن)
آفريننده شفا و مرض
آنکه او جوس? آفريد و عرض
آدمي را زخاک پيدا کرد
خاک را محو و مات و شيدا کرد
خاک از آب و آب از آتش ساخت
بستر خاک را بر آب انداخت
کودکان را چو گاهواره نهاد
بر دل آب و مغز خاره نهاد
کرد پر خوابه شان ز در و گهر
بالش از سيم و خوابگاه از زر
از شرف تخت و از کرامت تاج
از هوا پوشش وز نور دواج
ابرشان دايه قهرشان لالا
تا فرازند در چمن بالا
دينشان پيشوا و عقل پزشک
داده جلابشان ز عنبرو مشک
دردشان را دوا پديد آورد
قفل شان را هنر کليد آورد
فضلش آنجا که آبياري کرد
از دل آب چشمه جاري کرد
نحل را درشکم نهاد دوبهر
در يکي زهر و در يکي پازهر
صدف و در کشيده از دريا
خزف و لعل کرده از خارا
از يکي خاک زر و آهن کرد
وز يکي گوهر و خماهن کرد
در يکي شاخ خار و خرما ساخت
وز يکي غوره کرد و حلوا ساخت
در يکي چشمه ريخت شربت مرگ
وز يکي سبزو خرم آمد برگ
هرکه ز آب شلف کفي نوشد
گفته من درست بنيوشد
که خداوند قادر بيچون
گوهر از سنگ چون گشد بيرون
سالها در سراي پيروزه
تشنه مانديم و آب در کوزه
شکر لله که باز شاهد بخت
کرد در پيکر از جواني رخت
ماه مشکو بکوي ما آمد
آب دولت بجوي ما آمد
چشمه روشني که خواست خضر
زنده ازوي روان اسکندر
گر سکندر بشام تيره نيافت
در دل ما بروز روشن تافت
سوي آب حيات بردم پي
و من الماء کل شئي حي
خضر را ره بسلسبيل آمد
جام آب بقا سبيل آمد
(الصبوح الصبوح يا احباب)
(المدام المدام يا اصحاب)
(تنکابن) مگر بهشتستي
که گلش عنبرين سرشتستي
آبش از سلسبيل برده گرو
لاله اش بر مه افکند پرتو
باده آنجا چه آبرو دارد
کابرورا چو آب جو دارد
زين روان بخش آب روح افزا
عرق آرد بچهره آب بقا
گر جم از دور بنگرد جامش
جام گيتي نما نهد نامش
هرکه از سوء هضم دارد رنج
يا بنالد ز (هيضه) و (قولنج)
يا ز سنگي که در مثانه وي
بشکند استخوان شانه وي
يا بپيچد زدرد گرده و پشت
آنچنان کش تو گوئي اينک کشت
يا گدازد ز صدمه (نقرس)
زر هستيش چون در آتش مس
چون ازين باده جرعه نوش آمد
کز خم ايزدي بجوش آمد
بنگرد فاش داروي همه درد
سرخ سازد ازين قدح رخ زرد
ور بشويد درون وي سرو تن
نو شود روزگار مرد کهن
رنج پيسي و جوشش پريون
رود از تن چو چربي از صابون
پوست نرم آيد و بدن فربه
کار هرعضو يک ز ديگر به
برده اند اين متاع نغز نفيس
از پي امتحان سوي پاريس
تا حکيمش بتجزيت پرداخت
جمله املاح آن بنام شناخت
هر يک را گرفت وزن و قياس
چون الومين، سيليس، و سود و پطاس
با تباشير و آهن و آهک
کلر و سوفر گفتمت يکيک
الغرض زاين زلال هستي بخش
که بود رشک اختران بدرخش
تا شود باده مايه رادي
تا بود آب بيخ آبادي
باده عيش در سبوها باد
آب شادي روان بجو ها باد
ليله 2 شنبه 9 شهر شعبان سنه 1323 در محله چله خانه رشت نگارش يافت.
—
(مثنوي)
آن شنيدم که گفت پشه بکيک
بامدادان پس از سلام عليک
کاي گرامي رفيق چابک چست
سر اين نکته را بگو بدرست
من بدين بال و برز و سينه و شاخ
دست و پاي دراز و گام فراخ
نطق شيرين و صوت روح افزا
خط و خال بديع و قدرسا
روز تا شب گرسنه ميگردم
روزي خود بکف نياوردم
هر طرف بهر توشه آرم رو
باد ميراندم بديگر سو
هر دم ازجاي خود فرو لغزم
بادبيزن زنند بر مغزم
هر کسي بر فراز بام بلند
دوخته بهر دفن من پشه بند
گاه با رختهاي موئينه
که به پيچند بر سر و سينه
يال و کوپال من بهم شکنند
استخوانم چو پشم و پنبه کنند
گاه از دود زيبق و گوگرد
دست و پاي دراز من شده گرد
گه بخم جهود يا ترسا
کشته گردم بزهر جان فرسا
از اروپا دواي مرگ پشه
رفته در زنگبار و در حبشه
غوک با آن زبان وارونه
صيد سازد مرا بدين گونه
که بيک دم هزار پشه بدم
در کشد ناورد برابرو خم
بارد اندر سرم بلا چو تگرک
زندگي تلختر ز ساغر مرگ
گر چه در من نشان فرهي است
ساغر عشرتم زمي تهي است
تو بدين کوچکي و خردي حجم
فلک ناز را شدستي نجم
پهلوانان و پادشاهان را
تاجداران و کجکلاهان را
با لب بسته و زبان خموش
ميروي در دهان و ديده و گوش
شاهدان طراز و خلخ را
سرو قدان ياسمين رخ را
ميگزي پشت و ميمکي سينه
از تو نتوان کشيد کس کينه
گلعذاري که زير سايه بيد
مي نتابيده بر سرش خورشيد
ميخزي در ميان پيرهنش
ميمزي خون پاک از بدنش
چون در افتي بزير شلواري
رستم زال را برقص آري
خون پاکان خوري چو باده ناب
ناف ترکان مکي چو جام شراب
ميکزي زير پرده عشاق
ساق پاي بتان سيمين ساق
آنگه شير ژيان بنيزه زند
يکتنه بر صف عنيزه زند
شکمش خسته از تلمبه تست
سينه نالان ززخم سمبه تست
ايعجب من بدين سيه رختي
تو بدان فرهي و خوشبختي
سر نوشت مرا به پيشاني
بخت ننوشته جز پريشاني
سرنوشت تو راحت و طرب است
عيشت آماده ساغرت بلب است
تو چناني و من چنين ز چه روي؟
تو طربناک و من غمين ز چه روي؟
پرده زين راز برفکن ايدوست
که نگنجم زحيرت اندرپوست
کيک چون ماجراي پشه شنفت
زير لب خنده ي زد آنگه گفت
من بهنگام کار خاموشم
بسته لب پاي تا بسر گوشم
صوت پنهان و کام ناپيداست
کس نداند دهان من بکجاست
گر تو هم زيستي چو من خاموش
نشدي اين چنين بجوش و خروش
گر بکردار اين زبان بسته
ميشدي نرم کار و آهسته
همه جا داشتي بخوبي راه
نشدي دستت از طلب کوتاه
رو بكام اندرون زبان دركش
كه تو چون پنبه ي و نطق آتش
آتش تيز چون پنبه فتاد
سوخت آن پنبه برد خاكش باد
پشه چون اين شنيد شد خاموش
لب فروبست وبرگشاد دو گوش
گفت كردم نصيحتت را ورد
كه تو استادي و منت شاگرد
اي پسر رو خموش باش چو كبك
تا نخواند كست مزن لبيك
همچو پشه مشو بلند آواز
كه بناگه درافتي از پرواز
اي بسا كس كه ابلهانه بداد
سرسبزش زبان سرخ بباد
گفت احمد سلامت انسان
بيقين بسته شد بحفظ لسان
—
مثنوي
اين مثنوي را در سنه 1302 هجري قمري در موضوع جنگ مرحوم حسن خان فراهاني باعيال خود دختر مرحوم حاجي ميرزا عباس فراهاني موقع اقتدار ظل السلطان پسر ارشد ناصرالدين شاه برشته نظم در آورده است:
سراينده داستان نوي
رقم زد بر اين صفحه بانوي
كه دانند مردان اين كهنه دز
زنان را نباشد سزاوار عز
بجز كجروي نيست در كارشان
خط راست نايد بپرگارشان
نديدي مگر بانوي خانقاه
بجادو برد عابدان را ز راه
همه كار او جادو ريمن است
همانا كه بدتر ز اهريمن است
سر شيرنر كوفت از مادگي
كه در جنگ ميبودش آمادگي
علمهاش بيرون خرگاه بود
غلامانش نزديك درگاه بود
زبس كجروي كرد در انجمن
بجوشيد زين غصه خان حسن
بپيچيد بس زين پراكنده گي
بخود گفت افسوس ازين زندگي
كه بيگانگي ز آشنايان خطاست
بدانديشي از دوستان ناروا ست
من اين شوخ را دوست پنداشتم
وز او بس اميد بهي داشتم
ندانستم اينسان درشتي كند
سموري چنين خار پشتي كند
ندانستم اينسان دليري كند
گوزني چنين شيرگيري كند
ندانستمي تركتازي كند
بكوتاه دستي درازي كند
ندانستم اين گونه شيدا شود
بكام بدانديش رسوا شود
گر اين داستان خوب مي ديد مي
كي اين ننگ بر خود پسنديدمي
كي او را بدين پايه بنشاند مي
سزاي بدي را بدي خواند مي
چو او را زره برد اين گونه ديو
برم داد او نزد كيهان خديو
—
رفتن حسن خان به دربار ظل السلطان در شکايت از بانوي خود
خروشان وجوشان و گريان و زار
روان شد سوي درگه شهريار
بغلطيد بر خاك و ناليد سخت
كه اي در خور تاج و داراي تخت
كه اي شاه با عدل فرو نكين
بدرگاه تو صد چون طغرل تكين
بمردي ستان داد من از زني
بخوان از بر افسون اهريمني
من آنم كه از عمر تنگ آمدم
گرفتار زندان ننگ آمدم
مهيا كن امروز مرگ مرا
و يا خرمي بخش برگ مرا
نمانده است ديگر مرا آبروي
چه آب رخ من چه آن آب جوي
فرو خواند بر شاهزاده بسي
بسوزاند آهش دل هر كسي
—
پاسخ دادن ظل السلطان حسن خان را
شه پاك دل ظل سلطان راد
خداوند اورنگ و فرهنگ و داد
بپاسخ چنين گفت جوشنده را
همان ابر و باد خروشنده را
كه هيهات در عهد ماظلم چيست
كه با عدل ما آورد تاب زيست
شگفتا كه عقرب بسوراخ خويش
بدزدد ز بيم من امروز نيش
كجا شد ستم پيشه تند خوي
مترس اي ستم ديده بر من بگوي
كه گر شير شد پاي پيلش كنم
وگر كوه شد رود نيلش كنم
—
ناليدن حسن خان حضور ظل السلطان
ستمديده بر داشت فرياد و آه
كه اي رفته عدلت زماهي بماه
زجفتم كه با ناله جفت آمدم
شب و روز بي خورد و خفت آمدم
مرا جفت بيگانه ي خويش گشت
كه در آشنائي بدانديش گشت
مرا يار بي مهر از كيد دهر
چنان مار بي مهره افكند زهر
نشايد بعهد تو اي پادشاه
باين فرو نيرو و تاج و كلاه
كه كدبانوئي كدخدائي كند
كه خر مهره ي كهربائي كند
پريشان كند برگرا زرديش
زن آن به كه نبود جوانمرديش
شها دارم اندر سخن تاب و پيچ
بر اين خسته اين ظلم مپسند هيچ
كه مي بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
—
خواستن دبير و صدور حکم به حکمران عراق
ببر خواند شهزاده دانا دبير
بدو گفت كي شخص روشن ضمير
يكي چامه بنويس چون روي حور
كه باشد در او از تف نار نور
رقم ساز بر حكمران عراق
كه اي از تو ويران سراي نفاق
بالطاف شامل سرافراز باش
ز آواز گيتي پرآواز باش
فروزان و رخشنده چون مهر زي
بفيروز روزي منوچهر زي
بر او رنگ و اقبال شايسته باش
پس آنگه هر آيينه دانسته باش
كه مردي چنين دادخواه آمدست
در اين سايه اندر پناه آمدست
به بي مهري جفت گرديده جفت
وز او شكوها دارد اندر نهفت
بدل دردهاي گران داردا
دل من ز آهش بيازاردا
چنان بر در من بناليد زار
كه گفتي تو ابريست در نوبهار
مرا دل ز گفتار او خيره شد
بچشم اندر آسمان تيره شد
بدان حكم فرمان همي دادمت
در آن كشور اندر فرستادمت
ترا دادم اقبال و نيرو و بخت
كه باشي نگهبان شاخ درخت
كه تا برستم ديده احسان كني
ستم پيشه با خاك يكسان كني
چو فرمان من بربدست آيدت
همان لحظه اجراي آن بايدت
ببايد كناره كني از طرب
فروزي بسي شعله ها از غضب
ننوشي دگر باده خوشگوار
نسازي دگر نغمه چنگ و تار
مياساي اندر بساط حرير
ميفروز عود و مسوزان عبير
مگر كين اين خسته بستانيا
چگويم دگر چون تو خود دانيا
همين دم سواران روان ساز زود
خروشان و جوشنده چون ابر و دود
بفرماي تا پهلوانان گرد
نماينده در خانه اش دستبرد
شنيدم كه آن زن در اين روزگار
فراهشته از سنگ روئين حصار
حصاري فراهشته از سنگ و روي
نه رستم گشايد ورانه گروي
ببايد بكوبي تو ديوار او
زني بر فلك پايه دار او
كني قصرش از پاي پيلان خراب
بن خانه اش را رساني بر آب
بگيري ز گيسوي او موكشان
دهي در كف شوي آتش فشان
كه او را بمشكو روان آورد
دل آزرده و ناتوان آورد
بسوزد دلش ز آتش خشم خويش
بگرياندش ديده در چشم خويش
اگر خواهد اندر كمندش كند
گرفتار زندان و بندش كند
وگرنه بر آتش نهد چون سپند
ببرد سرش کمتر از گوسفند
يکي مهر بر صدر منشور زد
سيه خال بر جبهه حور زد
—
ارائه دادن رقم ظل السلطان بحاکم عراق و فرستادن مأمور بخانقاه سفلي
ستمديده برداشت فرمان شاه
بصد شكر بيرون شد از بارگاه
روان شد سوي خان حاكم چنان
كه سودش سراز فخر بر آسمان
چو حاكم فروخواند توقيع شاه
بن بختش آمد بر از اوج ماه
طلب كرد مردان كار آزماي
همان پهلوانان مشگل گشاي
دليران دلدار فولاد بر
همه غرق فولاد پا تا به سر
برآورده يكسر كمانها بزه
كله شان ز خود و قبا از زره
به خون عدو جانشان تشنه بود
بر اندامشان موي چون دشنه بود
همه تيغ هندي برآميخته
همه زهر با شكر آميخته
امارت بمدهي فرخنده داد
كه صاحبدلي بود تفرش نژاد
مر او را در اين خيل سردار كرد
رقم داد و او را سپهدار كرد
دگر يك جواني همايون اثر
ز سر تا بپا زهر و نامش شكر
دليران چوشيران در آن بوم بود
همان تفرشي طفل معصوم بود
بفرمود كاسبان بزين آورند
يكي شورش اندر زمين آورند
بمصداق وزاكان ميل ملوك
نوشتند فرمان باهل بلوك
كه باشند در خون اين زن شريك
فرستند هر سو سوار و چريك
شتابان شدند آن دليران چو برق
همه غرق پولاد پا تا بفرق
—
فرستادن قاصد بداين براي احضار ميرزا يحيي پسر حسن خان
وز آن سو فرستاد خان اجل
يكي قاصدي تند پا چون اجل
بداين بنزديك يحياي راد
كه اي برمكي رأي فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
بهمراه اين پهلوانان بگاه
بياراي پنهان يكي لشگري
يكي شورش افكن بهر كشوري
سران سپه را سرافراز كن
بمردانگي جنگ را ساز كن
زد اين ببر چند تن پهلوان
كه باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و كار پدر راست كن
پس آنكه زر و سيم درخواست كن
اگر فتح کردي در اين کار زار
ببستي عدوي و گشادي حصار
همه رايگان نقد آنجا تراست
همه شايگان گنج يغما تراست
ترا باد صندوق و يخدان فرش
نجويد كسي از تو تاوان وارش
جوانمرد يحياي فرخنده بخت
از اين مژده شد شاد و خنديد سخت
طلب كرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلير قوي پنجه عبدالمجيد
كه گيتي چو او پهلواني نديد
علي كوهي و عبدل خانلرا
همان مهدي گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشيد تشريفشان
ببستند اندر كمر كيفشان
—
حرکت کردن ميرزا يحيي با سپاه از داين به کشور خانقاه
بفرمود تا زين براسبان نهند
نويد بشارت بكيوان دهند
برآرند چون باد پاي ازصطبل
نوازند شيپور و كوبند طبل
ز جوش ني و غرش كرناي
تو گفتي كه گيتي درآمد ز جاي
بدين گونه يگسر سوار آمدند
شتابان سوي كارزار آمدند
چو در خانقاه آمد از راه دور
بسان منوچهر در جنگ تور
سران سپه پيش باز آمدند
همان شامراد و اياز آمدند
محمد ابا خان اكبر رسيد
محمد بيك از راه ديگر رسيد
سرافرازشان كرد يحيي به مال
كله داد و سرداري و رخت و شال
طلايه بدست محمد سپرد
كه بودي جوان مرد و خون خوار و گرد
اياز آمد اندر صف ميمنه
چو شيري به جنگ اندرون گرسنه
همان مشهدي رفت در ميسره
بفرمان او اين سپه يگسره
علم را بدادند بر شامراد
كه در جنگ بد چون ملك كوهزاد
—
خواستن ميرزا يحيي آقا خان بيک را از آدشته
وز آن پس روان شد يكي تند مرد
بآدشته نزد آقا خان چو گرد
كه اي سالها آب رخ ريخته
بياري ما فتنه انگيخته
تو بودي كه بودي هوا دار ما
گه سختي اندر شدي يار ما
كنون گر جوان مرد و خونخواريا
همي چشم نيكي ز ماداريا
ببايد كه گر آب داري بدست
بريزي و جوشي چو پيلان مست
بيائي در اين كشور از راه مهر
بپوشي ز جان گرانمايه چهر
بياري جوانان آدشته را
بگيريد اين بخت برگشته را
چو آخان بيك اين داستان گوش كرد
رگ از خون غيرت پر از جوش كرد
برآمد شتابنده مانند ميغ
پي قصد دشمن برآهيخت تيغ
زآدشته آمد برون صبح گاه
به سختي فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهي كرد از پاي سيمين ركاب
زديدار او شاد شد جانشان
بجوشيد خونها به شريانشان
سپهد باو داد فرمان دهي
كه بودش در اين كارزار آگهي
به سرهنگي لشكر زورمند
سرافراز شد آن يل ارجمند
همه رايشان متفق شد برين
كه چون خور برآيد ز چرخ برين
به فيروزي گنبد لاجورد
بپوشند گردان سليح نبرد
بگردون برآرند رايات را
بكوبند صحن خرابات را
برآيند از خانقاه نخست
سوي خانقاه دوم تن درست
به نيرو نبرد دليران كنند
بمردانگي جنگ شيران كنند
—
عزيمت سپاه و خبر دادن فيض الله به بانوي خانقاه
سحرگاه چون اختر اور مزد
برون آمد از شبروي همچو دزد
خور افتاد چون عابدي زردچهر
پي سجده در خانقاه سپهر
زمانه بر اندام سياركان
بپوشيد ديباي بازارگان
شه شرق از كه بر آهيخت تيغ
ستاره فروشد به تاريك ميغ
برخت نبرد اندر آمد گروه
خروشان چو دريا و جوشان چو كوه
دليران به مردانگي تاختند
به قصد عدو تيغ كين آختند
يكي سفله پست بدگوهري
سخن چين و بدبخت و شوم اختري
که فيض اللهش نام منحوس بود
ز بانو در اين عرصه جاسوس بود
چو دانست اوضاع دوشينه را
بينباشت زين داستان سينه را
شتابان در قلعه آمد چو باد
ندا زد كه اي بانوي کج نهاد
—
گفتار فيض الله بزبان مردم خانقاه
چه نشتي كه را ثنا زن خيننه
ايواره مچاپن كور سيننه
خنقاي دامن ميشه تل خاك
نواته گرفتن به قصد هلاك
بوم تمبيره مه غيكم دورو
وري تو كه اومادنه روبرو
بواي نازنينته كور شد اجاق
ببرزي قلا در توقاب و قچاق
وري بجي خانم دمين قلا
كه آقا حسن خان ميالات حالا
تو بيدي كه گفتي حسن خان كيه
اگه مردي حالا ووي بين شيه
بيا كه اماده ايش باماصل
دخيلت خانم جان نباتو ماطل
زمسته رعيت متو چه همه
نمكشه هوشكه دبالات قمه
—
ترجمه کلمات مزبوره به فارسي با بانوي خانقاه
نشستي بايوان و نازي ببخت
نداني كه وارون شدت تخت و بخت
توئي خفته اكنون بچرم پلنگ
نداني كه بر سينه ات خورده سنگ
بمغز افكني گرمي باده را
نداري خبر حكم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پيكرت
بكوبند اين قلعه را بر سرت
به بين يال و كوپال يحياي راد
كه جوشد چو دريا شتابد چو باد
ببين هيكل ميرزا عابدين
كه افتاده سنكينيش بر زمين
نداني كه خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت توپوست
بجائي كه خرگوش شيري كند
كجا شير غران دليري كند
سرت طعمه زاغ و كركس شود
سراي تو جاي دگر كس شود
هلا در گريز اندرون كن شتاب
كه ديگر نماندت برخ آب و تاب
—
پاسخ دادن بانو به فيض الله
چه بانو نيوشيد پيغام او
در افتاد لرزه بر اندام او
بغريد همچون يكي ماده شير
نظر كرد در روي او خير خير
كه اينان كجا مرد كار منند
اگر شير نر شيرخوار منند
مرا عار باشد از اينان گريز
ندارم بدل هيچ باك از ستيز
مگر حكم شهزاده كاري كند
سمند سواران غباري كند
وگرنه ز يحيي و اكبر كسي
نترسد كه ديدم از اينان بسي
مرا نيست با حكم شهزاده تاب
كند خانه ام را به سختي خراب
—
دلداري دادن محمد بانورا
محمد بدو گفت مخروش هيچ
كه دشمن نيارد در اينجا بسيچ
من آنم كه آزمودي مرا
شناسيده زين پيش بودي مرا
بخاطر نداري مگر سال پار
فكندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون ديده روشنم
بر تير دشمن نترسد تنم
كنون باز آنم كه ديدي مرا
پسنديده چون جان گزيدي مرا
هنوزم خمار مي دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تير دشمن بدل رسته باز
ز خونم كسي دست ناشسته باز
وليكن از آنجا كه مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از اين حكم شهزاده نيز
چو آيد نشايد كسي را ستيز
ببايد از اينجا برون بر درخت
كه ما را يك امروز شوريده بخت
گريزي چنين كمتر از جنگ نيست
خداي جهان را جهان تنگ نيست
—
پاسخ بانوي خانقاه بمحد و خواستن پهلوانان را
چو بشنيد بانو چنين داستان
بدو گفت احسنت ايا پهلوان
كه گشته است گيتي به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بد انديش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بكام آمده است
چه خوش گفت اي پهلوان هژبر
كه خورشيد باشد بتاريك ابر
يك امروز مان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شيشه سنگ
بيايد برون برد سرمايه را
نشايد خبر كرد همسايه را
كه گر آسمان نطع كين گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاك گيرد ببر پيكرم
وگر باد دزدد زسر چادرم
اگر اين سرم زير پر ماندا
وگر افسرم زير سر ماندا
از آن به كه چون معجرم واشود
نصيب سر دخت آقا شود
بدانديش بيند كمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آيد بسر خوشترم
كه انگشت او بيند انگشترم
بلرزد بخاك اندرون جان من
كه يحيي كند باز يخدان من
محمد قوي پنجكان را بخواند
خروشي برآورد واشگي فشاند
كه اي دوستان وقت غمخواريست
يك امروز در چشم ما تاريست
ببايد كه اين مال بيرون بريد
سوي خانه خويشتن بسپريد
بدبن گونه استاد و بردند مال
در اندر خريطه زر اندر جوال
همه كسوت روم و ديباي چين
سمور و خز و رخت ابريشمين
ز افزوني ديبه ششتري
جهان تنگ تر شد ز انگشتري
بهر يك جداگانه تسليم شد
همه جيبشان پر زر و سيم شد
كه چون باز آرد دگر باره ساز
همه برده خود بيارند باز
نگردد يكي حبه شان حيف و ميل
بسنجند مقدار هر يك بكيل
—
خبر رسانيدن جاسوس ببانوي پر افسوس
در اين كار بودند كارآگهان
كه ناگاه جاسوسي آمد نهان
فرود آمد آنجا بماند پيك
بگفتا كه خانم سلام عليك
نشستيه تا كي چنين بي خبر
جار جار بلينك آماده پشت در
قلا كنه حالا خراب مكنن
خالزا ممدن كباب مكنن
كرياي آقا حسن خان چو شير
خنقانيه پاك مكنن اسير
دلم برت اوبايه خانم جنه
كه در ميره از دست باغ و خنه
دري بومي فرك كارت بكن
خاكي دسر روزگارت بكن
دادي اسم ورسمنه آخر بباد
اي چهار تا رعت هم گله بيدزياد
نه حاجي دم ميگره نه كلبائي
ديه تو ميبايه خودت بپائي
زله كوته شدن جاهل جنگيا
نمي كنن دعوا ديه بچيا
قمه بنديا همه ترسيد نه
دير روت به تمن نشان ريدنه
آقا عابدين پهلو و ني شده
ماشا الاش نبانو جووني شده
مس اي ممنه شراب خورده پا
نمترسه ديه از اين كيپا
—
ترجمه کلمات مزبوره بفارسي
رسيدند كردان خونخوار يل
نشان شد تنت پير تير اجل
كنون حكم و مأمور سلطان رسيد
فراوان سپاه از فراهان رسيد
برون آمد ستند از خانقاه
شود روز روشن بچشمت سياه
بكوبند بالا و پست تو را
ببرند زين خانه دست تو را
كسي از تو ننيوشد اين گفتگو
كه دست بريده نشايد رفو
—
سفارش بانو با کدخدا و رئيس و وصيت او با فرنگيس و بلقيس
چو بانو شنيد اين حكايت تمام
تو گفتي نشاندند زهرش بكام
چنين گفت با پهلوانان خويش
مداريد انديشه از جان خويش
شما بايد از بردن مال و رخت
دريغي نسازيد و كوشيد سخت
مبادا كه مالم به يغما رود
كنم موي و كس ناله ام نشنود
نيارد كسي گوش بر ناله ام
برد آب جو رنج سي ساله ام
گران سنگ چون اندر افتد ز كوه
ببالاش نارد هزاران گروه
پس آنگه بخواند او فرنگيس را
سپردش به كف دست بلقيس را
بدو گفت كاي دست پرورد من
ببين اشك سرخ و رخ زرد من
تو امروز بهتر ز دخت مني
بدين تازگي دست پخت مني
مرا بخت برگشته ز اين روزگار
ندارم دگر چاره غير از فرار
تو اينجا نگهبان اين خانه باش
اگر چه زني ليك مردانه باش
حصاري شو اي مه در اين خوش حصار
بزن تكيه در برج خورشيد وار
—
گفتگوي بانوي يگانه هنگام وداع با خانه
پس آنگه در ايوان خود بنگريست
برآورد آهي و از جان گريست
ندانستم اي خانه ويران شوي
ابا خاك تاريك يكسان شوي
ندانستم اين گنبد لاژ ورد
كند روي سرخم بدين گونه زرد
ندانستم اين چرخ كين آورد
ستاره به خونم كمين آورد
دريغا كه اندر دلم آرزوي
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوي
ايا خانه ديگر پس از من مپاي
مبادا كه دشمن نهد در تو پاي
براي بد انديش ويرانه باش
ز آرام بيگانه بيگانه باش
فرود آي برفرق بدخواه من
بسوزان دلش ز آتش آه من
همه چرخ را ماني اي سست راي
همه دهر را ماني اي بي وفاي
چو گيتي كسي در تو خرم نزيست
مگر رفت و هنگام رفتن گريست
گذشتيم و رفتيم و بگذاشتيم
همه ديده ناديده پنداشتيم
بدين گونه با خيل استادكان
بسي خواند افسانه مادكان
چنان ناله كرد اندر آن روز سر
كه در سنگ خون شد درون گهر
كه اي سبز ايوان فيروزه كشت
زپشت سپهري و تخم بهشت
به صد آرزو سقفت آراستم
بچرخ نهم پايه ات خواستم
ز سيماب كچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بياراستم ابرويت چون هلال
بينباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پاي كاخ
نشاندم بخاكت بسي سبز شاخ
ز آهن به كيوان زدم پايه ات
كه خسبم دمي شاد در سايه ات
بنوشم ز جويت بسي آب سرد
به كنج تو آسايم از باد و گرد
بدم آرزو كاندرين تنگ ظرف
بياسايم از باد و باران و برف
دريغا كه شد تيره گون بخت من
سيه شد در اين خانمان رخت من
برفتيم از اين جايكه تلخ كام
بدان پختكي رنجمان گشت خام
براحت در اين جا نياسودم ايچ
بزودي فكندم بدان سو بسيچ
در اين خانه اي بس كه برديم رنج
بدين خاك ويران بسي خفت گنج
اگر خاك بر سر كند مستمند
همان به كه گيرد ز كوهي بلند
وگر پوست بايد ز تن دور برد
ز قصاب يل به كه چوپان كرد
كرت شير رخت از بدن بر كند
از آن به كه سگ چاپلوسي كند
—
زاري کردن فرنگيس در فراق والده بلقيس بانوي خود
از آن سوي فرنگيس ژوليده موي
خروشيده جان و خراشيده روي
بزد قفلي از آهن اندر حصار
كه دشمن نيارد بدان سو گذار
پس آنگه بر آمد به بالاي بام
فروزنده مانند ماهي تمام
بدست اندرش دست بلقيس زار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
چو افتاد چشمش به بانوي خويش
فرنگيس بگشود گيسوي خويش
برآورد آوازه از سطح بام
كه اي بانوي مهربان تر زمام
برفتند يارانت زين جايگاه
كجا بي سپهدار ماند سپاه
همه رخ نهفتند از يساريت
نكردند ديگر هوا داريت
من و دخترت اندرين آستان
بمانديم چو مهربان پاسبان
چو دشمن بتازد در اينجا سمند
ببام حصار اندر آرد كمند
بمانيم دردست خون خوارگان
بما بر بگريند سيارگان
كجا لاف نيروي مردان زنيم
نتابيم از ايراكه گريان ز نيم
اكر خان اكبر به بيند مرا
بدين خرمي كي كزيند مرا
ز بند كران دست بندم كند
به پستان ز يك سو كمندم كند
همي روز روشن گشايد سرم
برهنه سرآرد به خيل اندرم
مرا كردن از بند سنگين كند
ز خون اندرم پنجه رنگين كند
به سختي و زاري بيازاردم
گرفتار بند كران داردم
خروشد درون و خراشد رخم
به تندي و تلخي دهد پاسخم
ترا خوش كه رفتي و آسوده ي
ز آهنگ دشمن نفرسوده ي
نيفتادي اندر كمند عدو
نگشتي ابا دشمنان روبرو
—
در آمدن سپاه نصرت پناه و ورود آنها بجانب خانقاه
در اين گفتگو بود آن خوب چهر
كه آواز غم شد بلند از سپهر
تبيره زن خيل خنگ آوران
در افكند آوازه بر اختران
همه دشت پر تيزه و تيغ شد
ز ناي عدو ناله بر ميغ شد
بجوش اندر آمد سپاهي گران
كه گيتي سيه شد كران تا كران
دل كوه سنگين پر از درد شد
زمين تيره از باد و از گرد شد
ز بس گرد و طوفان برانگيخته
بفرق فلك كرد غم بيخته
ميان زمين آسمان تنگ شد
از اين گرد كردون سيه رنگ شد
از اين تيره رخ تا بدان نيلگون
تو گفتي دوا نگشت نبود فزون
ز يكسو شتابان يل ارجمند
سپهدار يحيي گو زورمند
ز سوي ديگر خان اكبر عيان
يكي برق تك باره اش زير ران
دو هم پشت داده بهم پشت را
دو ساعد مساعد ده انگشت را
براندند آن برق تك باركي
كه بر خصم تازند يك باركي
ز سوي دگر گشت گردي بلند
در آن گرد پيدا يلي برسمند
خردمند اسپهبد تفرشي
شتابنده چون برق با سركشي
تفنگي بدوشش چنان اژدها
يكي تيغ تيز از ميانش رها
ز ديگر طرف شد يلي تند خو
ببدخواه خان حسن ترش رو
بزير اندرش توسن تند گام
يكي باره تند گيتي خرام
دگر تفرشي زاده معصوم زار
ببالاي اسبي چنان كوهسار
محمد يكي باره در زير داشت
كه جوش پلنگ و دل شير داشت
ابا آن سپاهي كه بودش بدست
خورشيد مانند پيلان مست
اياز از دگر سوي باخيل خويش
شتابنده چون گرگ در جنگ ميش
ز ديگر طرف مشهدي زرمجوي
سپاهي فراوان بهمراه اوي
يل نامور شا مراد جوان
سرش راستي برفت بر آسمان
ز سوي ديگر مردمان بسته صف
گزان لب بانگشت از هر طرف
—
گريستن اهالي مشکو در فراق بانو
همه اهل مشكو ز جا خواستند
ميان را به خدمت بياراستند
كنيزان سيمين برسر و قد
غلامان مه طلعت با خرد
ز رخسارشان ماه تابان خجل
ز رفتارشان سرو بستان به گل
بگفتند كاي بانوي كامجوي
از اين پس دل غمگساران مجوي
بگفتند كاي ماه گل چهر ما
چرا ديده پوشيدي از مهر ما
چسان بي فروغت بمانيم ما
شكيب از تو كي مي توانيم ما
—
پاسخ بانو بياران و وداع با دوستداران
چنين گفت بانوي شيرين زبان
كه اي جمله با من چوجان مهربان
مرا نيست ديگر تواناي زيست
برين زندگي زار بايد گريست
شما را پس از من بسي ناز باد
ز شادي به گوش اندر آواز باد
چو آيد عدو سوي خرگاه من
بگوئيد از من به بدخواه من
كه رفتيم ما اين تو اين خانمان
بزن آتش اينك در اين خاندان
مرا بگذرد رنج ايام سخت
ترا اين سياهي بماند برخت
—
رفتن بانو از حصار براي زينهار بخانه حاجي ميرزا باقر جاورسياني
پس آنگه يكي توسني تند خواست
برآمد ببالاي او گشت راست
همي سخت راند آن سبك روح را
يم قلزم و كشتي نوح را
تو گفتي كه ماهي است بالاي ابر
و يا آفتابي به دوش هژبر
تكاور همي راند در دشت و كوه
سواران بگردش كروها گروه
محمد بدان پهلوان پيش رو
نهاده سر از بهر ياري گرو
بخود گفت بانو كه امروز روز
مرا نيست جز آه و افغان و سوز
همي شير نوشم ز پستان مرگ
بخشكد درخت مرا سبز برگ
كه اي كاش مادر نزادي مرا
و يا در كف شير دادي مرا
كه در جنگ شيران شدن غرق خون
به از دست خرگوش بون زبون
(اين ابيات يادگار عصر صباوت استاد است بقيه اش هم بدست نيامد)
—
بخواهش ميرزا احمد خان مدعي العموم (اشتري) براي تئاتر جمشيد جم ساخته شده
بنام ايزدان و امشاسپندان
كز ايشان ديو و اهريمن بزندان
نخست افروزه آهور مزدا
خداي زنده دادار توانا
خجسته و همن و انديشه نيك
که آموزيم از وي پيشه نيک
ستوده ايزد اردي بهشتي
كه باشد رسته از هر گونه زشتي
چو شهريور چو اسفندار مينا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اور مزد از فروردين ماه
كه زيور جسته ديهيم از سر شاه
نماز آرم بشادروان جمشيد
كه باشد برتر از ايوان خورشيد
شهنشاها كنون كز باد نوروز
زمين پيروزه گون شد تخت پيروز
درخت سرو پوشد زمردين رخت
نشيند گل چو شاهان بر سر تخت
به پيش گل ستد بر پاي لاله
يكي چون مي يكي هم چون پياله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرين ازاين سر
چنان كز افسر زرينه گوهر
جهان داور ترا ديهيم بخشيد
نگين و تخت هفت اقليم بخشيد
سپيده دم فروغ بامدادي
به پيشين و پسين خورشيد دادي
گل سوري درودت فاش گويد
بديهيم از سرت شاباش گويد
كمينه يادگارت جشن نوروز
كه از دريا درآوردي درين روز
تو بستي يوغ و گاو آهن بورزاو
زمين (شد يار) كردي باسم گاو
تو اندر ساغر افكندي مي از تاك
ز آب آباد كردي گلشن خاك
تو آوردي زكاريز آب در جوي
كنار جوي كشتي سرو دلجوي
كجا خوي تو آنجا نوبهار است
كه در پيش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت اين تخت و ايزد مر ترا داد
جهان از شادي جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو كاخي است
جهان از باغ اميد تو شاخي است
رهي كز پرتو شه آذر خشم
نماينده ز سوي چار بخشم
بپاي تخت شه چون خاك راهم
ازيرا سوده بر كيوان كلاهم
بدربارت گروه چار گانه
مرا بگزيده اند اندر ميانه
نخست از كاخ هورستسار موبد
نگهبان جهان از ديده بد
دوم از بار (تورستار) آنان
كه گوئي (چتر مندان) پهلوانان
سوم از (باس و سورستار) اين مرز
كه خوانيشان كديور يا كشاورز
چهارم (سودوزورستار سودين)
پرستاران خرگاه فروردين
همايون بادت اي شاهنشه اين جشن
درختت باد سبز و خرم و كشن
همه دردرگهت فرمان گذاريم
همه در خاك راهت جان سپاريم
گر ايزد يار باشد بخت همراه
كه اين فرمان بران دردرگه شاه
بكار لشگر و كشور بكوشيم
مي از خون بدانديشان بنوشيم
همه هم دست و هم آواز باشيم
درون انجمن همراز باشيم
ز گله گرگ رانيم از چمن بوم
چنان تازيم بريونان و بر روم
كه از بيم سپهداران ايران
نماند بوم جز در كاخ ويران
سران ترك و سرداران تازي
نيارند اندرين سوتر كتازي
اگر كار جهان را راست كرديم
بزرگي بهر خود در خواست كرديم
تموزودي بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سودانرا كه دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل كه تن پژمان و زار است
درودت گويم و كوته كنم گفت
بمان شاها بشادي جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همي داريم پاست
—
مثنوي
از زبان خانم اقدس همسر خود بعروس وي نگاشته است
اي تازه عروس مهربانم
وصل تو حيات جاودانم
خورشيد سپهر اقتدارم
پيرايه بزم افتخارم
مهر تو نشسته در دل من
عشق تو سرشته با گل من
تو سرو حديقه بتولي
نوباوه گلشن رسولي
اصل طرب و نهال عيشي
فرزند پيمبر قريشي
مه طلعت و آينه ضميري
همخوابه و همسر اميري
با من به نژاد و اصل جفتي
كز گلبن احمدي شكفتي
از شرم تو اي امير بانو
خورشيد بخاك سوده زانو
اي گلبن باغ و شمع محفل
اي مونس جان و راحت دل
تا از تو شدم جدا و مهجور
بيمارم و ناتوان و رنجور
بي روي تو در سر او گلشن
تنگ است دلم چو چشم سوزن
نه صبر و توان و تاب دارم
نه راحت و خورد و خواب دارم
همچون مرغي كز آشيانه
پرد بهواي آب و دانه
پيوسته دلم در آرزويت
پرواز همي كند بسويت
گوئي رخت اي چراغ روشن
مغناطيس است و من چو آهن
خواهم ز خدا كه تا قيامت
باشي بسعادت و سلامت
در مهد امان و تخت اقبال
از گردش چرخ فارغ البال
از روي امير شاد و خرم
مسعود و معزز و مكرم
باشيد بهم انيس و مونس
چون لاله آبدار و نرگس
اندر لب جو چو سرو آزاد
در باغ چو ارغوان و شمشاد
رخشنده چو آفتاب انور
مجموع چو پيكر دو پيكر
با يار قرين چو غمزه با چشم
اما تهي از ملامت و خشم
تو ماهي و جفت آفتابي
شاهيني و همسر عقابي
خواهم كه ازين عقاب و شاهين
باز آيد بيضه هاي زرين
هر جوجه آن بسان شهباز
گيرد سوي اوج چرخ پرواز
مهپاره ازين دو شاه زايد
سياره ازين دو ماه زايد
تا هست زمين و ماه و انجم
خورشيد چو جام و آسمان خم
جام طرب از مي جواني
پركن بنشاط و كامراني
روزت فيروز و شب به از روز
شام تو چو بامداد نوروز
نوروز تو بهتر از شب قدر
روي تو نكوتر از مه بدر
شد گفته اقدس السياده
مفتاح خزائن السعاده
10 فروردين مطابق يکشنبه 21 ربيع الثاني 1331 در قاسم آباد بزرگ
—
مثنوي
بشنو از من داستاني مختصر
رو در آن مجلس بيفكن يك نظر
فرقه ي كرم غزلخواني شده
مست حق در بزم روحاني شده
رو برآن در كن هركز بسته نيست
خسته آنجا شو كه آنجا خسته نيست
عالمي پروانه اين شمع شد
دوست با دشمن در اينجا جمع شد
باخبر با بي خبر آميخته
خاك بازر خار بر گل ريخته
عاشق و معشوق گشته هم قدم
كف زنان شاه و گدا در پيش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اينجا يكيست
شير و نخجير و پلنگ اينجا يكي است
مؤمن اينجا كافر اينجا آمده
عاشق اينجا دلبر اينجا آمده
ظالم و مظلوم سرمست غمند
عاقل و ديوانه همدست همند
ريخته خلقي بر روي همدگر
خام و پخته جمله از خود بيخبر
مسجد و ميخانه و دير است اين
پرزياران خالي از غير است اين
مي فروش و زاهد اينجا با همند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دريا يكي در پيششان
صد سليمان آمده درويششان
مستي از جام اخوت يافته
مهر از مهر نبوت يافته
كي طبيب از دردشان يارد علاج
زانكه خو كرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اينجا ببين
جزء را همدوش كل اينجا ببين
كافر از اين در مسلمان آمده
قطره در اين جوي عمان آمده
خفتگان همراز با بيدارها
مست ها رقصنده با هشيارها
شور محشر در جهان پيدا شده
زشت رويان جملگي زيبا شده
ظلمت و تاريكي اينجا نور شد
اهرمن با چهره ي چون حور شد
كرد شيطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحراي وجود
عشق زد بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علي العرش استوي
پيرها گشته جوان از يك نظر
غلغل اندر خاك افكند اين خبر
مست شد پير مناجاتي بذكر
محو شد رند خراباتي ز فكر
خضر زد پيش سكندر گام شوق
شيخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحيم اينجا برحمن يار شد
مور مسكين با سليمان يار شد
سر در اين جا نفرت از سامان گرفت
درد اينجا وحشت از درمان گرفت
نا تمام است
—
شرايط قضاوت
كسي بر حكم بين الناس بگزين
كه گويندت نيابي خوبتر زين
سزاي مسند است آن پاك طينت
كه باشد فضلش افزون از رعيت
دم خصمش نسازد تار و تيره
بلغزش دل نبازد خوار و خيره
چو خصمان در برش سازند حجت
شود تاريك از هر سو محبت
قرين عصمت و پرهيز كاري
شريك حلم و جفت برد باري
به بين اندر هنرهائي كه ورزد
كه هر مردي بكار خويش ارزد
نظر كن نيك و كار مرد بشناس
بقدر همتش ميدار ازو پاس
ز رنج و سختيش اندازه بر گير
زهر كارش حسابي تازه بر گير
مده رنج كسي نسبت بغيرش
كه هر كس زايد از خود شر و خيرش
برفق آرند از ايشان بسي سود
نياز آيد از ايشان دست فرسود
چو زنگ شبهه در آيينه كار
فراز آيد كند آيينه را تار
شتاب و عجله را از كف گذارد
بآرامي ز هر سوره سپارد
مكن از بهر رشوت كار را بيع
كه اين حاصل ندارد در جهان ريع
—
تمثيل گرگ و بره که مقدمه آن نثر است
آن لحظه كه در ميان خون خفت
آهسته به زير لب همي گفت
اي از قدح غرور سرمست
آلوده بخون بي گنه دست
ما كشته حرص و آز خلقيم
پاره شكم و بريده حلقيم
محروم ز نعمت جهانيم
بسته لب و دوخته دهانيم
نه خورده گياه باغ و بستان
نزمام مكيده شير پستان
نشناخته پا زسردم از شاخ
افتاده بزير تيغ سلاخ
مائيم كه در مشيمه مام
هستيم شهيد تيغ ايام
تا از دل ما گشته بيرون
غلطيده بخاك و خفته درخون
همواره بمرگ بوده نزديك
افتاده درون معده از ديگ
ما را شده آخرينه زندان
در معده ميكشان و رندان
—
مثنوي
شاعري گفت كه در راه حجاز
بوم از شوق حرم در تك و تاز
در دل باديه اشتر راندم
وز دل پاك خدا را خواندم
گشتمي رهسپر خانه چو پيك
گفتمي خانه خدا را لبيك
خواندمي هر نفس از قول كميت
بيت در منقبت اهل البيت
از جوانان عراقي با من
همسفر بوده درين ره دو سه تن
باده پيما و غزل خوان و حريف
شوخ و شنگول و سبك روح و ظريف
زين حريفان وفا پيشه تني
داشته دربار ز مي چند مني
همرهانش ز فلان و بهمان
همه بودند مر او را مهمان
هر كجا بار فرود آوردند
رو سوي لهو و سرود آوردند
باده نوشيده و سرمست شدند
سرگران گشته و از دست شدند
روزي اندر سر آبي دردشت
رخت هشتند ز اشتر پي گشت
آمدند از فرس سير فرود
رفت بر چرخ برين بانگ سرود
قريه ي بود بيك فرسنگي
مردمش جمله دلير و جنگي
كارشان بود به آيين عرب
كشتن مردم و تاراج سلب
تاخته بر سر يكديگر جيش
فرق ننهاده يماني ز قريش
زالي از مردم آن ده بشتاب
بر سر چشمه روان شد پي آب
قدش از گردش گردون شده خم
روزگارش سيه و حال دژم
در جگر خون و برخ ريخته اشك
در دل اندوه و بدوش اندر مشك
آمد اندر سرآن چشمه نشست
شست در آب روان صورت و دست
خار با سوزن مژگان از پاي
كند و ناليد بدرگاه خداي
ديد جمعي ز جوانان عرب
بر سر چشمه مهياي طرب
گفتي اندر لب جوي و برگشت
سايه گسترده درختان بهشت
رخت عيش و هوس افکنده در آب
شده از ساغر مي مست و خراب
چو جواني و غرور و مستي
داشت در خاطرشان همدستي
زال را ديده و از ديدن وي
جوش زد در سرشان ساغر مي
روي كردند بدان زال نوان
كاي بگلزار طرب سرو روان
عارصت مهر جهان افروز است
گيسوانت شب و رويت روز است
تا جمال تو فروغ افكن شد
از فروغت دل ما روشن شد
گرچه ما بي سر و پائيم و گدا
سرنهاديم تو را بر كف پا
از فقيران گدا چهره مپوش
بنشين بذله بگو باده بنوش
زانكه ما يگسره مهمان تو ايم
ميهمان نمك خوان توايم
ميهمان هديه يزدان بوده است
(اگر موالصيف) نبي فرموده است
الغرض با سخن شور انگيز
شعر شيرين محبت آميز
آتش ديمه و برفاب تموز
نرم كردند دل سنگ عجوز
زال بيچاره ندانست كه هست
سخره و مسخره مردم مست
زد در دولت ديرينه خويش
دور كرد از نظر آيينه خويش
سخن اهل ريا باور كرد
خنده بر زد و بازي سر كرد
پهن شد بر سر كشت و لب جو
گفت كو دل كه منستم دلجو
نوجواني قدح از مي پر كرد
گنج ياقوت روان از در كرد
بادب بر كف پتياره نهاد
گفتش اين باده بخور نوشت باد
زال بگرفت و بپرسيد كه چيست
از چه رو نوشم و اين ساقي كيست
پس بلاجرعه فرو ريخت بكام
طشت پرهيز در افكند از بام
بعد از آن دست سوي خوان آورد
لقمه ي چند زد از يخني سرد
خوردني ديد فزون از شش و هفت
سوسمار و وزغ از يادش رفت
تا توانست بتعجيل و شتاب
خورد از آن قليه و بريان كباب
ساخت در مائده جولان فرسش
باز شد زان مي گلگون هوسش
آنقدر خورد كه شد معده وي
سير از قليه و سيراب از مي
با مي كهنه چو ناهار شكست
شرم را رونق بازار شكست
دخت جمشيد كياني افكند
زال تازي را از بام بلند
چهره اش سرخ و برافروخته شد
خانمان خردش سوخته شد
آتش عشق زدش شعله به جان
شهوت طبع شد اندر هيجان
گفت با خنده و با عشوه و ناز
بحريفان محبت پرداز
اين چه آب است كه دور از همه چيز
هست سوزنده تر از آتش تيز
گفتش آن يك بود اين باده ناب
دشمن شرم و خرد مايه خواب
نفس را خانه بر انداز ورع
طبع را سلسله جنبان طمع
گفت در شهر شما پردكيان
هيچ نوشند از اين قوت روان
بزم عشرت چو شود آماده
ماده را هست نصيب از باده
جمله گفتند بلي ماده و نر
همه گيرند ازين بستان بر
چون در شيشه مي بگشائيم
بزنان نيز قدح پيمائيم
چو عجوز اين سخن آورد بگوش
خنده ي بر زد و آمد بخروش
گفت يزنين برب الكعبة
گر نهانشان كني اندر جعبه
سرزن چون شود از مستي گرم
بدرد بر تن خود جامه شرم
زن ميخواره جگر خواره شود
اهرمن سيرت و پتياره شود
زانكه مي دشمن شرم و خرد است
زن بي شرم و خرد ديو و دد است
مادرت چون مي گلگون نوشد
پدرت گو قدح خون نوشد
باده اندر قدح ماده مريز
پنبه را دور كن از آتش تيز
—
بحر متقارب در تجاوزات روس و انگليس بايران
بايرانيان روس بيداد كرد
گمانش كه ايران تهي شد ز مرد
چو بيشه تهي ماند از نره شير
شغالان درآيند دروي دلير
تن خفته را مرده پنداشتند
پديد آمدان كارزو داشتند
كه خسبيده در بستر و مست خواب
تهي باشد از هوش و نيروي و تاب
شبيخون زند دزد مر خفته را
كند سخره فرزانه آشفته را
تني را جنبش ندارد ز خويش
نداند بد از خوب و اندك ز بيش
چه بر خاك باشد چه بر تخت عاج
چه در گور خسبد چه اندر دواج
—
اشعار بمعاهده 1907
چو پيمان شكن يار همسايه ديد
كسي را باو نيست گفت و شنيد
ز پيمان و عهد كهن دست شست
سوي انگليس آمد از در نخست
بدو گفت ايرانيان مرده اند
وگر مرده ني سخت افسرده اند
در اين خانه يك تن هشيوار نيست
تن زنده و مغز بيدار نيست
زبونند و شوريده و نا نورد
نه ساز سليح و نه مرد نبرد
ز دانش تهي مغز و از سيم گنج
كديور بسوگ است و دهقان برنج
دو تن را نباشد بهم راستي
رسيد آن دمي كز خدا خواستي
مهانشان كه و كهتران مهترند
همه دشمن خون يكديگرند
بزرگان آن بوم ويران همه
هوا خواه گرگند و يار رمه
بما دل سپردند و با دوست روي
نه آزرم جويند و نه آبروي
رسيده كنون روز نخجير ما
كه دشمن در آيد بزنجير ما
بفردا منه كار امروز خويش
كه فردا بسي كارت آيد به پيش
درين نغز هنگام ما را نكوست
كه با يكديگر يار با سيم و دوست
بيا تا بهم دوست باشيم و يار
ببنديم پيمان مهر استوار
نگوئيم هيچ از گذشته سخن
نماند بدل كينه هاي كهن
بتازيم در تخت گاه كيان
نترسيم از پيل و شير ژيان
كه پيلان فتادند يكسر ز كار
شدستند شيران سگان را شكار
در اين بيشه ديگر پي شير نيست
يلان را تبرزين و شمشير نيست
—
موافقت انگليس و تصديق بر بستن عهد و پيمان
چو روس اين سخن گفت با انگليس
بگفتش هلا زود پيمان نويس
كه با هم نجوئيم راه دوئي
نرانيم گفت از مني و توئي
بزودي كنيم اين زمين را دو بهر
ز دشت و كه ورود ورستاق و شهر
نه شمشير بايست و نه تير تخش
نه خميازه و توپ چون آذرخش
كه ايرانيان خسته اند از دوكار
يكي از نهيب و دوم از فشار
بزودي خورند از دم ما فريب
فريب ار نشد راند بايد نهيب
نشايد به ايرانيان جنگ خواست
كه با مرده پيكار جستن خطاست
همه مردم امروز بي دارو گير
بما سفته كوشند و فرمان پذير
—
نگارش عهد نامه
سپس بهر تاراج اين تاج و تخت
نشستند و پيمان به بستند سخت
كه در خاك ايران سپارند راه
بروز سپيد و بشام سياه
دليرانش را خوار و خيره كنند
چراغ شبش تار و تيره كنند
بهر جا پرستش گه ايزدي
بكوبند يگسر زنا بخردي
نمانند از راز داران دين
تن زنده بر جا در آن سرزمين
بدان سان كه اندر سمرقند و سغد
سپردند جاي هزاران بجغد
چنان چون بفرغانه و دشت حاج
مساجد شده پر ز ناقوس و خاج
بايران زمين نيز غوغا كنند
مساجد بدل بر كليسا كنند
—
اولتيماتوم روس بايران و تجاوزات او در سر حدات ايران
چو همراز شد روس با انگليس
همانند خاليگر و كاسه ليس
به بستند پيمان مهر استوار
كه با هم نباشند زنهار خوار
نخست از در كينه روس دژم
به پيمان ايرانيان زد قلم
بسي كار نستوده فهرست كرد
بدربار ايران پروتست كرد
وز آن پيش كز رازداران تخت
بر او پاسخ آيد ز گفتار سخت
بدريا فرستاد فوجي گران
بگيلان و گرگان و مازندران
كه شيران آن بيشه را از كنام
برانند و زيشان نمانند نام
دليران آن بوم را بي گناه
رود سر بدار و شود تن بچاه
سپاه دگر شد ز راه ارس
بگلزار تبريز چون خار و خس
كه باغ از رياحين بپرداختند
چمن را ز مرغان تهي ساختند
شكستند در هم قد سرو بن
نهال نو و شاخسار كهن
بزرگان دين را در آن گير و دار
كشيدند بردار و كشتند زار
دگر ره چگويم كه بيداد روس
چها كرد از كينه در مرز طوس
همانا زبان گنگ شد خامه لال
ندارم دل گفت و تاب مقال
كه شد تيره از توپ دشمن فضا
به بار علي بن موسي الرضا
در آن باغ باريد باران مرگ
ز تنها فرو ريخت سر چون تگرگ
بناليد چرخ و بلرزيد عرش
زمين را بهم در نورديد فرش
به مينو خبر برد روح الامين
رسول خدا زين خبر شد غمين
پيمبر بسرد زد علي ناله كرد
ز خون چشم زهرا زمين لاله كرد
—
تجاوزات همسايگان در جنوب و شمال
نديدي مگر كاندرين سال شوم
كه آتش فروزد بهر مرز و بوم
دو همسايه اندر هياهو شدند
بما شير و با دشمن آهو شدند
به هر شهر لشكر كشيد انگليس
بتاراج ده يار شد با رئيس
بهم چشمي او سپهدار روس
به تسخير ري كوفت ناگاه كوس
همي خواست ما را ازين بوم و بر
براند چوچين از دركاشغر
ازيرا كه مان بيزر و زور ديد
تني چند خسبيده در كور ديد
چو شير ژيان خسته شد روزگار
سگ گله را كرد خواهد شكار
كنون گر بهم دست ياري دهيم
به پيروزي اميد واري دهيم
بدان سان كه فرمود خير البشر
همه يار باشيم با يكديگر
چو بنيان مرصوص صف بر كشيم
وزين كافران سخت كيفر كشيم
نه از روس مانيم يك تن بجاي
نه زين انگليسان بي عهد و راي
—
تمثيل از گفتار پهلوان بفرزند
چه خوش گفت با پور خود پهلوان
چو ديدش هم آغوش شير ژيان
كه گر زنده شيرنر اندر نبرد
درد بر تنت چرم و نالي ز درد
از آن به كه در گورت اندر كفن
درد پنجه و ناخن گور كن
هلا اي دليران ايران زمين
بتازيد چون شير مست از كمين
كه دشمن بتاراج ما چيره شد
ز آهنگشان روز ما تيره شد
برآنند كاين خانه ويران شود
بد انديش داراي ايران شود
بمرز كيان روس باشد رئيس
در ايوان جم پا نهد انگليس
بمانيم در چنبر اهرمن
ابا خانه و گنج و فرزند و زن
بگور نياكانمان در مغاك
فروزند آتش برآرند خاك
—
ياد آوري از شاهان و دليران باستان
كجا شد فريدون زرين كلاه
كجا شد منوچهر گيتي پناه
كجا كيقباد آن يل سرفراز
كجا شاه كاوس دشمن گداز
كجا رفت كيخسرو تاجدار
چه شد شاه گشتاسب و اسفنديار
كجا رفت شاپور و شاه اردشير
كه با دشنه دريد پهلوي شير
كجا رفت بهرام و بهمن كجاست
خداوند ايران و ارمن كجاست
كجا شاه اشكانيان اردوان
زساسانيان شاه نوشيروان
كجا آن بزرگان ايران زمين
كه فرمانشان رفت تا هند و چين
كجا پهلوانان دشمن شكار
چو زال و چو نيرم چو سام سوار
چو رستم خداوند زابلستان
كه بد ناوكش چو اجل جانستان
چو گيو و چو بيژن چو گودرز گو
مهان كهن نامداران نو
دريغا كه رفتند يكبارگي
براندند ازين خاكدان بارگي
يلان قوي قوي پنجه سرفراز
همه رخت بستند و رفتند باز
گر از تخم آنان يكي داشتيم
بدل تخم شادي همي كاشتيم
—
گفتار در ايقاظ و تنبيه غفلت زدگان
زماني كه قفقاز را روس برد
ز ايرانيان نام و ناموس برد
از آن روز گردان و شير اوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آن روز ايرانيان مرده اند
كه سر بر خط غير بسپرده اند
سران و بزرگان اين بوم و بر
نشستند با دلبر سيم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جاي خود
بكف سرخ مي جاي تيغ كبود
سپاهي كه آواي زرينه كوس
ندانسته از بانگ جغد و خروس
سپاهي كه هفتاد و هشتاد سال
نه با شير كوشيده نا با شكال
نه باران خون ديده مانند ميغ
نه گوشش شنيده چكاچاك تيغ
اگر شير نر پيش روباه روس
تن از بيد سازد رخ از سند روس
—
برانگيختن ايرانيان بجنگ دشمن
مخسب اي برادر كه دزدان بخواب
بتازند بر خفتگان با شتاب
تو در خوبي و خصم بيدار بخت
بدرد بر اندامت از كينه رخت
بشنو سرمه خواب و مستي ز چشم
كه دشمن به بالينت آمد به خشم
بياران بده دست و بي واهمه
بران گرگ از گله دزد از رمه
ببر راه دشمن ازين بوم و مرز
ز توپش مترس از نهيبش ملرز
زمردن مينديش و با عزم باش
شب و روز آماده رزم باش
چرا بايد انديشه كردن ز جنگ
نه ما از كلوخيم و دشمن ز سنگ
چرا تن بزنجير دشمن دهيم
بزندان اهريمنان تن دهيم
گر او را بود دست و شمشير تيز
ترا هم بود دست و شمشير نيز
مبر ز آشتي نام هنگام جنگ
مبر دل ز نام و مده تن به ننگ
اديب الممالك سرود اين سخن
اگر هوش داري در گوش كن
—
خواهش سيمرغ از رستم براي پيام بردن ببهمن شاه
شنيدم كه سيمرغ پيروزگر
چنين گفت با رستم زال زر
كه از من به بهمن شه تاجدار
همي گو كه اي پور اسفنديار
خداوند گيتي درين روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
كه با بندگانش مدارا كني
ره دين و داد آشكارا كني
بپرهيزي از مكر و افسون و ريو
بنسپاري اين مردمان را بديو
ز پيران هشيار و داناي فن
بدربار فرخ كني انجمن
زهرگوشه گردآوري بخردان
حكيمان روشن دل و موبدان
ببايستگي طرح شور افكني
بشايستگي داستان برزني
پسنديده انجمن را بچشم
پسندي و آسايدت دل ز خشم
چو بر گفته ايزدي بگروي
ز ديوان جادو سخن نشنوي
بن و بيخ شاهي كني استوار
تو را ماند اين خسروي پايدار
چو دارو دهي خسته را از پزشك
ز كار تو آيد همي بوي مشك
بينديش از انجام بد زينهار
بانديشه خود مكن هيچ كار
كه نايد دلت را ز يزدان سروش
سخن ز آسمانت نيايد بگوش
تو شاهي همانا پيمبر نه ي
بگوهر ازين خلق برتر نه ي
بر اين تخت زرين كه بشتافتي
نه از مرده ريگ پدر يافتي
اگر مرده ريك پدر بود يئي
برادرت را هم ببخشوديئي
سر خرد را در كلاه بزرگ
مكن تا نفرسائي از زخم گرگ
مكن تكيه بر چرخ و پيمان او
مشوه غره بر ماه و كيوان او
كه پيش از تو در دهرشان بدند
اميران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسي چون تو داد بياد
چو كاوس و كيخسرو و كيقباد
كيومرث و شاه آفريدون نيو
منوچهر و جمشيد كيهان خديو
بيادآر جمشيد پيروز را
گذارنده جشن نوروز را
برآرنده كاخ اصطرخ را
كه فرسودي از پاي خود چرخ را
كه گر آب و آيين نكردي رها
نگشتي زبون در كف اژدها
بياد آر روز سيا و خش را
دل راد و دست كهر بخش را
كه گر سيوزش گشت چون گوسپند
بتن لعل كردش كياني پرند
ز كاوس ياد آر و كردار او
همان زشتي خوي و هنجار او
وز آن تخت و كركس كه زي آسمان
همي تاختن كرد ازين خاكدان
نديدي چسان اندر آمد بخاك
سرش در نشيب و تنش در مغاك
بيادر آر كيخسرو نيو را
بدرگاه او بيژن و گيو را
كه از خود سري رفت در چاه ژرف
بمردند يكسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفنديار
زمين جوي خون دارد اندر كنار
ز پاداش كار پدر پند گير
وز آن توشها بهر فرزند گير
گر از ياد بردي سرانجام وي
لبت چاشني نوشد از جام وي
وگرنه بماني در اين روزگار
دلت شادمان و تنت شاد خوار
برآيد به نيكي همي نام تو
شود دوره عدل ايام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبي
فروزنده كاخ لهراسبي
يكي سوي راه نياكان گراي
بكردار و گفتار پاكان گراي
نگهدار گيتي بآيين وآب
سر از گفته دادگر بر متاب
يكي خانه از داد بنياد كن
وز آن كشور خويش آباد كن
چنان زي كه نامت به نيكي برند
چو مردي بسوگت گريبان درند
مكن كار بد تا چو خسبي بخاك
رهد از بلاي تو جانهاي پاك
عزاي تو بر خلق شادي شود
جهان را ز مرگت گشادي شود
شهان جمله از جاي برخاستند
بداد و دهش كشور آراستند
بياسا و آيين گزيدند كار
نهادند كردار خود يادگار
تو گوئي بخواب گران اندري
نپندارمت در جهان اندري
ز افسون ديوان دلت كافته
دم جادوان پيكرت تافته
سراي تو تاريك چو مرغزن
در و بام او پردد و اهرمن
ز بوي تو گيتي بگندد همي
بريش تو كردون بخندد همي
كه با دست خود آتش افروختي
ز بيداد و خرگاه خود سوختي
چو پتياره را دادي انگشتري
سپردي بدو دام و ديو و پري
در آورد گيتي بزير نگين
الب ارسلان گشت و طغرل نگين
بكرد آنچه مي خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
بنام تو بر خلق راند او ستم
ز بيم تو كس بر نيارست دم
مگر روزگارت درد پيرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآيند از استين خامه ها
نگارند از اين داستان نامه ها
بماند از او نيكي از تو بدي
از او دانش و از تو نابخردي
بر او آفرين برتو نفرين كنند
جهان را به مرگت نوآيين كنند
كه تو نيكي خويش بفروختي
بدان كس كز او زشتي آموختي
همه ملك و مالت بتاراج برد
ز ايوانت گاه وز سر تاج برد
در و بام تو زان همسايه كرد
سگان را بشيران نر دايه كرد
—
آوردن رستم پيغام سيمرغ را نزد بهمن شاه پور اسفنديار
چو دانا به پايان رساند اين سخن
تهمتن نيوشيد سر تا ببن
بدل برسپرد آن سخنهاي نغز
كه بوي مي و مشك دادي بمغز
وزان پس سوي بارشه رخش راند
درين ره بآباد و ويران نماند
به درگاه آن خسرو تاج بخش
فرود آمد از پشت تا زنده رخش
زمين بوسه داد آن يل سرفراز
بديدار شه برد از دل نماز
سپس گفت شاها انوشه بزي
كه دريا دل و آسمان پروزي
ز فر تو گيتي ببالد همي
ز خشم تو اختر بنالد همي
بن كهكشان خاكپاي تو باد
جهان زير پرهماي تو باد
بدستور شاهان يكي بر شنو
كه اين بنده را داستاني است نو
بروز خورو ماه ادري بهشت
كه كوه از گيا سبز و هامون ز كشت
سوي خاك بردع شتابان شدم
زديدار سيمرغ شادان شدم
بديدم حكيم جهان ديده را
مران پارسا مرد بگزيده را
به كوه اندرون در بن غار ژرف
ز پيرش بر سر بباريده برف
سهي سرو خميده همچون كمان
تنش را چو كيمخت شد پرنيان
تو گوئي كه روزش سرايد همي
روانش بمينو گرايد همي
مرا گفت كاي پور دستان سام
سزد گر بري زي شه از من پيام
نخستين چو درباره اش آئي فرود
برآن گوي و بالا رساني درود
سپس گفت من بر او ياد كن
باندرز نيكو دلش شاد كن
بگويش كه شاها هشيار باش
بهر كار بينا و بيدار باش
مفرماي بر سفله كار بزرگ
مده كله روستا را بگرگ
مكن پشت در برگفته موبدان
مزن تكيه بر راي نابخردان
كه شد همچو مغز است و گيتي چو تن
حكيمان و روشندلان پيرهن
چو در جامعه تن را نپوشد كسي
بمرداد مغزش بجويد بسي
گرفتم شه از پشت جمشيد زاد
نه از تخمه ماه و خورشيد زاد
چو كيفر كشد چرخ جمشيد كيست
بر باد بنياد كن بيد چيست
چو ديدي كه جمشيد را تاج و تخت
بيغما شد آندم كه برگشت بخت
چو در ملك ديگر شد انديشه اش
برآورد دست اجل ريشه اش
بر افتاد بنيادش از بيخ و بن
بضحاك تو شد سراي كهن
سزد گر شهنشه به پيشينيان
كه رفتند و شد نامشان از ميان
يكي بنگرد پند گيرد همي
ره داد و دانش پذيرد همي
چو زين گونه گردد همي روزگار
گرايد به انجام از آغاز كار
وگرنه چو تيري رها شد ز شست
نيارد دگر باره او را بدست
پشيمانيش سود ندهد همي
دل سوخته درد ندهد همي
شهان را نشايد كه رامش كنند
بگلگشت بستان خرامش كنند
بت ساده را با شهان كار نيست
بط باده را نزد شه بار نيست
سرود شهان است گفتار پير
ز خون باده و شاهد از تيغ و تير
چو شه تيغ را هشت و ساغر گرفت
بدان تيغ بايد سرش برگرفت
رعيت ز جور تو بسته شدند
همه جفت تيمار وانده شدند
زآزار تو خلق را خواب ني
ز بيداد تو كوه را تاب ني
دريدي دل و زهره خلق را
كشيدي ز دوش گدا دلق را
زر از دوست گيري بدشمن دهي
بكاهي ز جان مايه بر تن دهي
كنارنک و گنجور تو ساووباژ
ستانند از ده بدشنام و ژاژ
نداني كه اين باژوساو از تو نيست
درين بوستان تخم و گاو از تو نيست
خداوند بستان ترا داده مزد
كه باشي نگهبان باغش ز دزد
اگر ناروا ميوه چيني ز شاخ
نماني دران بوستان فراخ
چو رنجيده كردي كشاورز را
نخواهي دگر ديدن آن مرز را
توچوپاني و مردمان چون گله
شدستند در كوه و هامون يله
مكش بره ميش دهقان كرد
كه او را بزنهار عدلت سپرد
—
در خشم شدن بهمن شاه برستم و پاسخ رستم بروي
چو گفتار و اندرز پير كهن
تهمتن فرو خواند سر تا ببن
بخشم اندر آمد دل شهريار
كه مغزش سبك بود و جانش نزار
بدو گفت كاليوه شد هوش من
مدم بيش ازين باد در گوش من
مبر نام آن مرغ جادوي شوم
كه قاف است ويران و او همچو بوم
بسست آن كز او جادو آموختي
بنيرنگ وي چشم شه دوختي
سيه كردي از كينه رخت مرا
برآوردي از بن درخت مرا
كنون زي من آوردي اين سان پيام
نخواهم پيامش كه گم بادش نام
گر ايدون شود مرمرا بخت يار
بخواهم از او کين اسپنديار
بسايم پر و بالش از پاي پيل
وز آن كه فرود آورم رود نيل
تهمتن بپاسخ چنين گفت باز
كه هشيار باش اي شه سرفراز
همانا كه سيمرغ پرنده نيست
به پيش خدا جز يكي بنده نيست
حكيمي است دانشور و تيز هوش
بهر كارش آيد ز يزدان سروش
خورش كرده در كوه سبز از گيا
بسي داند اندر جهان كيميا
نيامر پدر را بدو بر سپرد
پي دانش او را در آن كوه برد
بماند اندر آنجا بسي روزگار
كمر بست در پيش آموزگار
از او يافت دانش وز او يافت بهر
هم از روستا شادشد هم ز شهر
كساني كه پرنده اش خوانده اند
ز پرواز فكر سخن رانده اند
كه شد با خرد يار و باهوش جفت
بداند بسي رازهاي نهفت
سخن راند از لختهاي سپهر
هم از تير و كيوان و هم از ماه و مهر
هم از بخش گردون و هم از كهكشان
هم از طشت و خايه هم از اردكان
ز سد كيس و از تندر و آذرخش
سطرلاب و تقويم و بربست و بخش
هم از گوهر كان و بيخ گيا
پديد آرد اندر جهان كيميا
بر او سنگ خارا درود آورد
ستاره برش سر فرود آورد
تو چون پادشاهي كني در زمي
كه پرنده نشناسي از آدمي
و ديگر كه خون يل اسفنديار
ز كردار او جوي اي شهريار
كه انديشه بد سرش خيره كرد
جهان بينش شيد اهرمن تيره كرد
تو نيز ار سوي كار بد بگروي
ز كيش وره است بيرون شوي
پسندي رهي كو پسنديده بود
همان بيني اش چرخ كو ديده بود
سوم اينكه گفتي دل كوه قاف
بدرم بشمشير خارا شكاف
كجائي و چوني چه جوئي همي
ابا کيستي خود چه گوئي همي
برآن خشم كن كز تو بهر اسدا
نه انكو ترا هيچ نشناسدا
بقاف اندرون مر ترا راه نيست
در آنجا كسي بنده شاه نيست
تو اي در بدامان البرز كوه
نتاني شدن با هزاران گروه
بقاف اندرون چون تواني شدن
خزر دشت را كي توان استدن
تو پنداشتي زين همه ابرو دود
ندانم كه پرخاش شه با كه بود
مرا بيم كردي نه او را ز خشم
نداري مگر سوي دادار چشم
كه با تيغ و گرز من اين تخت و تاج
نياكانت را شد ابا ساوو باج
من آنم كه در پيش كاوس كي
نجنبيدم از باد پرخاش وي
همه ژاژ خائيد و پاسخ شنيد
بسردي سخنهاي چون يخ شنيد
دل من ز خشمت نجنبد همي
كسي در بسوزن نسنبد همي
هشيوار باش اي شه پهلوان
كه مست است يكران تر از يرران
فرود آي ازين خنك مست چموش
بياسا دمي اندر آغوش هوش
سخن چون سرائي بسنج از نخست
كم سخته شايد نه بسيار سست
تو اروند پاكي و ما نيز هم
تو فرزند خاكي و ما نيز هم
نه ما گله گوسپند تو ايم
نه نخجير تير و كمند توايم
كه خونمان بريزي بدلخواه خود
فشاني بر ايوان و خركاه خود
ولي گر تو بري گلويم بتيغ
ندارم پي مهرت از جان دريغ
ازيرا كزان كار پيشين هنوز
بگريم بسوك و بنالم بسوز
كه اي كاش مادر نزادي مرا
و يا در دم شير دادي مرا
چه بودي كه از مام چون زاد مي
بكام نهنگان در افتاد مي
شكستي قضا كاش دست مرا
كمان من و تير شست مرا
كه دامان بخون يل اسفنديار
نيالود مي اندرين روزگار
ندانم چسان بود مي سرنوشت
كه آمد ز دست من آن كار زشت
كنون گر بديها فرامش كني
تف كينه در سينه خاموش كني
نيوشي ز گفتار داننده پند
نگهداري از شير نر گوسپند
گرائي بآيين داد و خرد
بپرهيزي از كار و گفتار بد
كله مغز و جامه جوشن كنم
چراغ تو در ملك روشن كنم
بگيرم بنام تو گيتي همه
تو شه باشي ومن شبان رمه
زنم برتر از ماه تخت ترا
برومند سازم درخت ترا
—
بار ديگر پاسخ بهمن برستم و پوزش از گفتار بد
شهنشه چو اين داستان كرد گوش
درون شد پرانديشه و لب خموش
بسنجيد گفتار مرد خرد
كه گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم كه اين تاج و تخت
كيان را تو دادي به نيروي بخت
تو آني كه از تيغ الماس گون
زدي آتش اندر دل آسكون
بالبرز كوه و بمازندران
بخوارزم و هامون و هاماوران
شكستي بسي گردن و يال و خود
بگرز گران و به تيغ كبود
چو افراشتي سوي توران علم
نهنگ دمان را كشيدي بدم
سپاس تو دارم بروز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تخليئي رفت و تندي فزود
ز روي زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو كس كي گزيند همي
كجا ديده غير از تو بيند همي
كه جانم بدانش بر افروختي
كمان و كمندم تو آموختي
بفرهنگ و آيين بپرورديم
ميان شهان نامور كرديم
تو آزاده سروي و گردان گيا
پدر بر پدر مه نيا بر نيا
بويژه پدرت آن گرانمايه مرد
كه با شير نر كوشد اندر نبرد
مرا آن جهان ديده مرد كهن
بدل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تيمار من داشتي
درونم پر انديشه نگذاشتي
تن روشنم زنده كردي بدم
زدودي ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نكردم من آن پير را
پلنگ افكن شير نخجير را
كنم روز و شب ياد از آن يال و برز
كمند و كمان دشنه و تيغ و گرز
كه در بيشه شير است و در كوه ببر
ز پايان چو دريا ز بالا چو ابر
برآنم كه گر بخت نيرو دهد
ستاره مرا فال نيكو دهد
برآرم ز بن بيخ بيداد را
بگردون زنم پايه داد را
بشويم رخ گيتي از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
بهر كار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جويم از كار و گفتار بد
سوي آب و آئين روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جاي كبست آورم
بنخجير دلها شتابم همي
بدرد گران چاره يابم همي
بدارو شوم خستگان را پزشك
بشويم رخانشان ز خونين سرشك
ترازو پديد آورم ساورا
بزر هم ترازو كنم چاورا
قماري كه با دشمنان باختم
در آن زخمهاي كژ انداختم
يكي نقش ديگر فراز آورم
كز آن داده خويش باز آورم
حريف شش انداز را گاه نرد
بشش در نهم مره اندر نبرد
كنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرين زخم بر دستخون
بدست من آيد همي کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ور ايدون بشطرنج شد چيره دست
بتازم بر او همچو پيلان مست
بفرزين تهي از حياتش كنم
بمنصوبه شاه ماتش كنم
كه بر ما بشوريده كار جهان
سپه درستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله باير شده است
رعيت غلام اكابر شده است
ره از دزد ويران ده از كدخداي
زر و سيم ناياب و دهقان گداي
كديور همي دانه كارد برنج
زكشتش تنومندي آكنده گنج
سپه را فروشند سركردگان
چنان چون ز چين و چگل بردگان
من اين كار ها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتي از بيخ كند
زنم ريسمان خاك هرمرز را
هزينه دهم مر كشاورز را
نخواهم ز ويران زمين ساو و باج
نگيرم ز خوردان و پيران خراج
دهم جامگي لشكري راز گنج
ابا ماهواره بپاداش رنج
سپه را ز من شاد بايد بدن
بر و بوم آباد بايد بدن
سپهدار كار آزموده بجنگ
گزينم كه بشناسد از نام ننگ
وزين شوخ چشمان كلپتره هيچ
نمانم بلشكر گه اندر بسيچ
برآميزم از خامه شكر به مشك
شوم خستگان را بدارو پزشك
كنم چار دفتر يكي چون نگار
همه آب و آئين در او آشكار
كه خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نيك و بد
بدوزخ دهد جاي ديوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشني همچو ماه
كه يابند ازآن در شب تيره راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم كنجكاو
كه اندر ده و شهر و كهسار و دشت
كجا كادميزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و كاو و تازي نوند
سراشتر و كله گوسپند
هم از رود و كاريز و بستان و كشت
چو زايد بآبان واردي بهشت
كه سنجند و گيرند از آن نوبنو
ز روي شمر ساوها جو بجو
—
در طي اين داستان استاد سخن سنج خواسته است محمد علي ميرزاي مخلوع را آگاه کند مگر از رسم بيداد برگشته بداد و کشورداري بکوشد ولي اين ميخ آهنين در آن سنگ فرو نرفته و عاقبت بسزاي خويش رسيده است.
تقريظ
سنه 1324 در تقريظ طبع شاهنامه فردوسي امير بهادري گويد:
چو سلطان مظفر از اين تيره خاك
به گلزار مينو شدش جان پاك
جهان را به پور جهان بان سپرد
بجز نيك نامي ز گيتي نبرد
محمد علي شاه با فر و هنگ
ز آيينه ملك بسترد زنگ
زمين را پر از دانش و داد كرد
بداد و دهش كشور آباد كرد
چو بنشست بر تخت شاهي نخست
ز شهنامه از هر دري راز جست
به دستور و گنجور و سالار گفت
هم از آشکارا و هم از نهفت
که فرخ پدر خواست در روزگار
ز شهنامه نامي نهد يادگار
كنون چون شد آن باستاني طراز
كه بنهفته از روزگاري دراز
امير خردمند فرخ نژاد
كه سالار جيش است و داراي داد
بشاه آفرين خواند و بوسيد خاك
برافشاند اندر رهش جان پاك
همي گفت كاي شاه دانش پژوه
بزي در جهان جاودان با شكوه
بدست من آن نامه پهلوي
نوي يافت چون ديبه خسروي
پدرت آن شاه گوهر شناس
سخن را به اندازه ي داشت پاس
كه مي گفت مرد سخن آفرين
سخن را برآرد ز چرخ برين
دل او مرا مست اين كار كرد
به شهنامه هوشم گرفتار كرد
وگرنه مرا اژدهاي بنفش
بنازد بر آن كاوياني درفش
نه تيغم كم از دشنه قارن است
نه زورم كم از زور روئين تن است
دريغا كه شاه از جهان رخت بست
پر و بال و كوپال من در شكست
چو زين باغ شد شهريار كهن
بخشكيد شاخ مرا بيخ و بن
دلم را زداغ آسمان رنجه كرد
ستاره مرا پنجه در پنجه كرد
ز بس در دلم شد ز اندوه پيچ
نپرداختم سوي شهنامه هيچ
از آن پس كه پرداختم كنج ها
بدين نامه بردم بسي رنج ها
پراكند و دريد و فرسوده گشت
بخون جگر آبم آلوده گشت
از آن چشمه باستاني كه بود
روان آب دانش چو زاينده رود
نه بيني بجاجز يكي جوي خورد
شده آب روشن پر از لاي و درد
در آن ناف آهو كه بدكان مشك
بجا نيست جز اندكي خون خشك
كنون شاه ما را توئي جانشين
چو ارديبهشت از پس فروردين
بهر كار فرمان دهد شاه نو
همه سفته گوشيم و جان در گرو
شهنشاه ازين داستان برفروخت
تو گفتي كه خشمش جهان را بسوخت
سپس گفت بامير روشن روان
به پيش آر آن نامه باستان
كه گر شد كهن بايدش تازه كرد
پراكنده گر شد بشيرازه كرد
چو اين گنج پرداختي بهر سود
ز پرويز دو گوهر نابسود
ز سودش چرا ديده بر دوختي
بكشتي چراغي كه افروختي
تو اكنون سراندر سپاه مني
نگهبان ديهيم و گاه مني
بهر كار روي دلم سوي تو است
دل و ديده ام روشن از روي تو است
ز من گفتن از تو نيوشيدن است
ز من ياوري از تو كوشيدن است
بياورد مير آن همايون طراز
بدرگاه شاهنشه سرفراز
بشاه جهان گفت كاي نامجوي
چو اين آب را اندر آري بجوي
بدستور شاهان يكي بر شنو
كه اين بنده را داستاني است نو
كه باشد مرا مايه زندگي
يكي جان كه شه را كند بندگي
دوم شاهنامه است كز نام شاه
بخورشيد از آن برفروزم كلاه
همه برخي گرد راه تو باد
راه آورد چتر و سپاه تو باد
چه ارزد بر كام شه كام من
كه آرد بر نام شه نام من
شه آن نامه پهلواني چو ديد
ز شادي دلش در بر اندر طپيد
بفرمود تا انجمن ساختند
بدين كار شايسته پرداختند
چو سردار ارشد در اين روزگار
سپه را همي باشد آموزگار
عماد الممالك به دستور مير
بدين كار پرداخت نغز و هژير
گشاده دل و دست در انجمن
همي كار فرما شد و راي زن
زر و گوهر اندر كف راد اوست
كه هم كاردان است و هم كار دوست
مهان جان فشاندند و او زر فشاند
سخندان سخن را بگرمي نشاند
يكي زان مهان نام محمود داشت
كه دل بست در كارو گردن فراشت
بفرمان مير مهين كار كرد
به تلفيق اين نامه تيمار خورد
ز تخت كيومرث تا يزد گرد
پراكنده ها را همي ساخت گرد
بطبع اندر آورد و پرداختش
بپاداش آن خواجه بنواختش
چو شهنامه بر نام محمود بود
به محمود پيوستش اين تار و پود
چو بر نام محمود بود از نخست
سرانجام محمود ازو نام جست
به محمود شه فال شه را گشاد
كه آغاز و انجام محمود باد
ايا باد بگذر سوي خاك طوس
پر از نافه كن مغز جان را زبوس
به فردوسي از من رسان اين پيام
كه امروز گيتي ترا شد بكام
بباغت پس از نهصد و اند سال
برآمد گل و بار ور شد نهال
گهرهاي درياي كلكت كه بود
پراكنده از سفته و نا بسود
به پيوست داراي روشن ضمير
درآن رشته كش بافت فرخ امير
زنو استخوان ترا زنده كرد
روانت به مينو فروزنده كرد
كه تا هست گردون گردان بپاي
خداوند ما باد كيهان خداي
—
در مقدمه شاهنامه فردوسي در توحيد فرموده
روان را بدانش ستايش نمود
سخن را ترازوي دانش نمود
سپس خامه را با زبان جفت كرد
ني گنگ را داور گفت كرد
زبان هست چون خسروي با شكوه
ورا خامه دستور دانش پژوه
چنان چون ز دستور پيروز بخت
هويدا شود راز سالار تخت
شود خوانده از خامه راز زبان
ازيرا كه باشد ورا ترجمان
—
در مقدمه شاهنامه بمدح مظفرالدين شاه در 1321
اي آن شهرياري كه ديهيم و تخت
نبيند چو تو شاه پيروز بخت
نيارد ستاره چو تو روشني
ندارد چو تو چرخ شير اوژني
بدين گيتي اندر توئي كدخداي
توئي نيز او را به ديگر سراي
درود خدا برسرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و كشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبليد
بر آن سرو شمشاد و ناژو و بيد
به بهرام و كيوان و خورشيد تو
مه و مهر و برجيس و ناهيد تو
—
در 1321 در وصف شاهنامه فردوسي هنگام طبع
بنام ايزد اين نغز و زيبا نگار
كه آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراكند از گيسوان مشك ناب
چو شاخي كه در خاك شد پايه اش
گرفته كران تا كران سايه اش
زگوهرش برگ است و از سيم شاخ
برش انگبين است و بالا فراخ
توگوئي كه در بان مينو به باغ
زهر گلبن افروخت چندين چراغ
بتان سيه چشم بالا بلند
به ابرو كمان و به گيسو كمند
به پايان هر گل فروزنده چهر
چو خورشيد رخشان فراز سپهر
ز ديدارشان ديده را خيرگي
ز مرغولشان مشك را تيرگي
زهي نامور نامه كز آب و رنگ
بار تنگ ماني كند كار تنگ
ز شاهان فرخنده باستان
سرايد بخوبي بسي داستان
در اين باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسي اين تخم كشت
چو زين نامه گيتي پرآواز كرد
ابر نام محمود شه ساز كرد
بجاهشت با خامه مشك بيز
از او نام تا رسته رستخيز
كهن شد شه غزنه را نام ليك
بماند از سخن گو يكي نام نيك
اگر شاه غزني سرانجام كار
سيه كرد گوينده را روزگار
ز كژي ره زر پرستان گرفت
به هشياري آيين مستان گرفت
هم از پايه و زمايه وي بكاست
هم از پاي پيلان تنش خسته خواست
خداوند يكتاي ايران زمين
برآورد دست هنر زآستين
ز دانش بياراست هنگامه را
نوي داد آن پهلوي نامه را
بسامان شهنامه كوشش نمود
هزينه همي داد و بخشش فزود
ز نو نام گوينده را زنده كرد
روانش به مينو فروزنده كرد
هر آن كس كه برد اندرين كار رنج
دو صد پيلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
كه شد ياور پادشه پادشاه
چنان كار زشت وي از ياد برد
كه گفتي تو او برنشست اين سترد
ازين نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پربوي و رنگ و نگار
هژيرا خوشا خرما كين درخت
بروئيد در باغ سالار تخت
مظفر شه آن كو جهان داوراست
همش باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نيا بر نيا در جهان كدخداست
خدا دادش اين كيقبادي كلاه
پيمبر نشاندش بر اين تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بويژه كه پيغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همي جز بكامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهي بدل شاد شو يا ترش
درين گفته يزدان گواه من است
خداوند گيتي پناه من است
كه گر شاه غزني بافسون وريو
ستم كرد بر جان استاد نيو
سيه كار دستورش از راه برد
روانش ز مينو بدوزخ سپرد
از آن بد كه دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بينا نداشت
يكي بي خرد راز دارش بدي
دگر سفله دستور بارش بدي
پراكنده خواندند در گوش وي
فسردند جان و دل و هوش وي
بدانديش رويش چنان خيره كرد
كه در ديده اش آسمان تيره كرد
نهشتش زر اندر تراز و نهد
نكو كار را مزد نيكو دهد
دريغا كز افسانه ديو و دد
جدا ماند محمود شاه از خرد
كران شاه چندان به گيتي بزيست
كه اين شاه و دستور را بنگريست
بدانستي امروز بي كم و كاست
بزرگي كه را شهرياري كه راست
گواهي بدادي كه خورشيد و ماه
نديدند از اين گونه دستور و شاه
كه اين پاك دستور فرخنده پي
شد از تخمه نامداران كي
دلير و زبردست و كند آورست
ابر شاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نيارد به چشم
نلرزد ز بيم و نه جنبد ز خشم
فرازد به بالا فروزد بچهر
ببخشد چو دريا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شير و بدرد چو ببر
ز افسون ديوانش بر گشت باد
بر پايه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئين تنش
خرد رخت و فرهنگ پيراهنش
هنر آستين پوش دامان وي
مهي دوش ورادي گريبان وي
ايا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد ديدار زشت
ازآن عين دولت ترا خواند شاه
كه چشم شهستي و پشت سپاه
جهان بانت خواند جهان بين خويش
خدا خواستت يار آيين خويش
توئي مادر كيش و آيين راست
بدي از تو كم شد كژي از تو كاست
چنان خواهم از دادگر يك خداي
كه جاويد ماند شهنشه بجاي
بدو نازد اين افسر فرهي
بدو بالد اين تخت فرماندهي
ستاره بر تخت شه خاك باد
بدانديش شه را شكم چاك باد
ترا شاه و شه را كياني كلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نيروي دادار پروردگار
من اين پارسي چامه بستم بكار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فرو شكوه
دليري كه در جنگ روئين تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهري كه دانش در او مهر و ماه
بهشتي كه فرهنگ در وي گياه
بهادر امير آن هنر پيشه مرد
كه با شير نر كوشد اندر نبرد
چو باز ايستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پيكارش آيد ستوه
نهنگ است و دريا پلنگ است و كوه
سخن سخته گويد به هنگام گفت
وزو هيچ رازي نشايد نهفت
پي آنكه اين نامه خسروي
بسر سبزي شاه يابد نوي
بهر سوي گيتي فرستاد كس
كه يابد به دانندگان دسترس
كجابد يكي مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را زبرنا و پير
بدرگاه خود انجمن كرد مير
برايشان يكي داستان زد كه شاه
برآنست از انديشه نيك خواه
كه بنياد فرهنگ و پاي سخن
به كيوان زند در سراي كهن
مر آن چامه نغز كاستاد طوس
فروبست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ايچ ازو آنچه آيد بكار
سپهر هنر زير و بالا شد است
ستمگر به تاراج كالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراكنده شد گوهر نابسود
بدآنسان كه يك گفته سر تا به بن
نماند بگفتار مرد كهن
كنون بايد انباز و همدست شد
از اين باده نوشيد و سرمست شد
كه در پاي شه سرفشاني كنيم
بباغ هنر باغباني كنيم
پراكنده خويش گرد آوريم
بر شهريار ارمغاني بريم
بمانيم با نيكوئي نام خويش
بجوئيم از مهر شه كام خويش
بكاريم تخمي در اين روزگار
كه شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو كردند اين گفته گوش
كشيدند از دل چو دريا خروش
بگفتند شه را نماز آوريم
دل و جان برايش فراز آوريم
بكوشيم در كار و فرمان بريم
سخن راز ايوان به كيوان بريم
بگفتند و كردند كاري كه گفت
كه گفتارشان بدبكردار جفت
در آن سال مه كين گرامي سخن
اميري فرو خواند در انجمن
چو از سال كوچي پژوهش نمود
هزار و سه صد با يك و بيست بود
—
متفرقات
ترجمه اشعار تيمور نصيري (علي اللهي)
گفت تيمور كه اين ملك شود برهم و درهم
نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
لشكر صبر گريزد كه چنين خواسته ايزد
ملك ري جمله بيغما رود و كس نستيزد
نعره توپ و تفنگ از در و ديوار خروشد
بگريزد سر لشگر نتواند كه بكوشد
غارت و قتل دران ناحيه تا چند بماند
شاه ايران بكمند افتد و در بند بماند
پادشاهي است كه شاهي نكند سالي و ماهي
هر گدائي شده در دوره او صدري و شاهي
ده نشينان جهان در طلب ملك جهانند
در پي تخت كيانند و نداني كه كيانند
رستخيزي است در آن روز بهر شهر و زميني
هر كسي در پي تختي و كلاهي و نگيني
شاه از تخت فرود آيد و دستور ز كرسي
ظلم چندان كه ببيني و نداني ز كه پرسي
هر زمان ناله بر آيد ز دل سرور و سردار
شهرها يكسره ويرانه و سرها همه بردار
سرو سردار گرفتار عذابند در ايران
شهرپا تخت ملك ناصردين شه شده ويران
ناصحا منع مكن از من و (تيمور) كه مستيم
در شيون بگشوديم و لب از زمزمه بستيم
—
ترجمه اشعار ايل بيکي مرحو جانشين تيمور
آرم از قول بزرگان مه برون از زير ابر
طاعت عالم كنم تا بشكنم بازار جبر
گرم گردم در تماشاي پلنگ و شير و ببر
منع نتوانم نمود از مردم بي تاب و صبر
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
روزگاري شد كه من تقليد دنيا مي كنم
سينه پرشور و فغان سر پر ز سودا مي كنم
اهل دنيا را درين دنيا تماشا مي كنم
همچو موسي روي خود در طور سينا مي كنم
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
شعله آتش در ايران سخت ظاهر مي شود
آشكارا حكم از سلطان قاهر مي شود
هر زمان ظلم و ستم از خلق صادر مي شود
دور دور شاه عالمگير نادر مي شود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
جمله خاصان دور از شهر و وطن خواهند شد
بلبلان آواره از طرف چمن خواهند شد
پادشاهان كشته بي غسل و كفن خواهند شد
خسروان زند كم روزي بزن خواهند شد
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
آن زمان اسرار پنهان آشكار آيد همي
زينت و آئين و زيور بيشمار آيد همي
هر كه مست از خواب غفلت هوشيار آيد همي
هر كه ناهموار شد هموار و خوار آيد همي
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
دولت قاجار خواهد سكه زد بر سيم و زر
برجهد تيمور شاه از خواب و گردد با خبر
با سر آيد در صف ميدان و سازد ترك سر
هر طرف بيني شرار فتنه و آشوب و شر
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
روي گيتي پرخروش از شور و غوغا مي شود
منكر حق در حقيقت خوار و رسوا مي شود
مدعي افزون ز حد و حصر پيدا مي شود
فتنه ها اندر صف اين ملك پيدا مي شود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
دسته چابك سواران بي درنگ آيد همي
روز صيد شير و نخجير پلنگ آيد همي
يك كل از يك شاخ با صد گونه رنگ آيد همي
عرصه گيتي بچشم خلق تنگ آيد همي
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
مردي مردم مبدل بر گزاف اندر شود
راستي چون صارم كج در غلاف اندر شود
خلق را سرمايه از لاف و خلاف اندر شود
گفتگوي مردمان با تلگراف اندر شود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
شورش و غوغا عيان در ملك ايراني شود
وزگراني دردها بر خلق ارزاني شود
نيك مردي همچو مردان زايل و فاني شود
آنكه بودت يار جاني دشمن جاني شود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
اي دريغا كز غم دوران دلي دارم بتنگ
هر طرف سربازبينم با قطار و با فشنگ
هر زمان در گوشم آيد نعره توپ و تفنگ
كشور ايران بعينه گشت خواهد چون فرنگ
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
قولشان يكسر خلاف و عهدشان يكباره مست
لاله هاشان خار وزرمس كارها شان نادرست
كس درين مردم درستي يا جوانمردي نجست
نصف ايران روس برد ايراني ازآن دست شست
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
در بر مردم نمانده غيرت ناموس و ننگ
چون زنان پوشند مردان جامهاي رنگ رنگ
امردان بيني تو چون دوشيزگان شوخ و شنگ
ديده مست از خواب غفلت سرگران از چرس و نبگ
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
اي برادر در قتل و تاراج است در پي زينهار
كار گيتي هست يكسر صورت و نقش و نگار
مي رسد هر دم بكوشم نعره چابكسوار
ساعتي صد رنگ در چشمم نمايد روزگار
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
خلق را بينم كه از ره سوي بيراه اندرند
كمترك در حكم و فرمان شهنشاه اندرند
ماده وارند اين نران با عقل كوتاه اندرند
وزچراغ و چرخ با گردون و با ماه اندرند
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
كار باطل در جهان از حد و حصر افزون شود
هر سري دنبال ميلي از سرا بيرون شود
آه و واويلاي مظلومان سوي گردون شود
ناقه ليلي روان در خرگه مجنون شود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
ناقله ليلي روان در مرغزار آيد همي
رخش رستم در كنار جويبار آيد همي
دلدل و شبديز خسرو رهسپار آيد همي
اسب آهن پاي در تك راهوار آيد همي
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
اسب آهن پا كه بيني آتشين دارد شكم
مي برد هر لحظه صد فرسنگ ره يا بيش و كم
دود از گوشش رود بر چرخ گردون دم به دم
بيصدا چابكسواري تند بردارد قدم
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
كار مردان اندرين موقع بنامردي رسد
گاه در بازارشان گرمي گهي سردي رسد
لاله زاران قوم نيلي پيرهن زردي رسد
كي دوائي دردشان را به زبيدردي رسد
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
مشكمويان پادشاهي ماهرويان دولتي
مي فروشان اندروني باده نوشان خلوتي
جامه كوتاه و برهنه سر غزال تبتي
رخت سيمين مخطط همچو حور جنتي
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
بانگ سازد هفت سر آيد مدانش سرسري
گوش گردون كر شود ز آواي كوس حيدري
گلعذاران گرد بيني با دو زلف عنبري
باغها بي باغبان دردانها بي مشتري
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
لشكر قاجار را يغما شود شمشير و خود
سربريده تن دريده ديده تر دل پر زدود
منكران را سيل خون جاري ز تن مانند رود
بگسلد از خرقه دستار بندان تار و پود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
طاعت مردم در آن هنگامه مجبوري شود
سينه بازار و برزن جمله بلوري شود
شهر پر ز آيينه چيني و فغفوري شود
روزگار پهلواني و سلحشوري شود
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
ايل بيگي از دور گردون سخت دلگير آمده
اي بسا شيران كه اندر بند و زنجير آمده
پادشاهان جهان را در جگر تير آمده
روم و ايران در كف صياد نخجير آمده
اين چنين بود است و خواهد شد چنين اي دوستان
—
بتاريخ ليله يکشنبه 12 شهر ربيع الاول 1332 تحرير شد
محمد صادق الحسيني اديب الممالک
راز تيموري
بشنو اي فرزند تا ازين دفتر
خانمت از بر رازي تيموري
يك گروهي را بينم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوري
حرفشان باشد سكه اندر زر
حكمشان جاري در همه كشور
كس نگويد چون كس نپيچد سر
چون رسد ز ايشان حكم و دستوري
ديگران را قول نارواجستي
گرچه شاهان بر تخت عاجستي
ليك اخراج از تخت و تاجستي
مي كشد زين با دشمعشان كوري
ذوالفقار آن روز مي كشد افزون
پيكر شكاك مي كشد در خون
با اجل نزديك با فنا مقرون
از طريق حق هر كرا دوري
آيد آن شيري كز ره معراج
از نبي بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حكم مجبوري
آنكه در محشر صاحب اورنگ
بارموتش كين بايموتش جنگ
ذوالفقار او گيرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوري
آتشي بينم اندر آن هنگام
از ثري تاعرش از افق تابام
خلق عالم را پيكر و اندام
مي بسوزد چو شمع كافوري
يار گردد روم با فرنگي زود
هندو ارمن را مي كند نابود
هم يهودي هم داسن ارنائود
شور چنگيزي است قتل تيموري
مردمان كوه ساكنان يم
مكه و تفليس تا يموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوري
هر كه در دنيا واجب التعظيم
بر سرير عدل مي شود تسليم
بندگي سازد شاه هفت اقليم
ورسليمان است مي كند موري
ذوالفقار از ظلم مي كند بنياد
خاك شكاكان مي دهد برباد
تا نهند از سر تا برند از ياد
نشاه خمر و شور مخموري
بندگان بيدار روزگار آزاد
در مراد خويش دوستان دلشاد
مملكت آباد رسته از بيداد
چون دل مؤمن چون رخ حوري
خاطر تيمور آن زمان شاد است
باقي آن عصر دوره داد است
از اديب اين راز روشن افتاده است
زآنكه مستان را نيست مستوري
—
خبر دادن تيمور از انقلاب روس
سال سي و شش نهد زين شاه آزادي برخش
مي دهد سالار قدرت هر كسي را بهر و بخش
راست مي بينم كه آشوبي بود درسي و دو
حق همي داند كه من آن روز شادم يا كه تو
لشكر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر زخون
هر كشيشي مات بينم هر صليبي دستگير
تا يموت از ساحت تفليس خواهد شد اسير
ظلم و جور از ملك ايران خارج و فاني شود
تا رواج و رونق دين مسلماني شود
روس پر آشوب و ايران است آرام آن زمان
غلغل اندازد بگردون بانگ اسلام آن زمان
فتوي قتل عدو نزديك شد يابد بروز
روشني گيرد در ايران اين چراغ نيمسوز
هر چه سردار است و سنگين بنگري زرين كمر
هر كه حقگو بود و حق بين مي شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آيد عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پايدار
اين چنين روز ابتداي شادي اسلام شد
ليك اندرسي و چار اين فتنه ها آرام شد
ديده (تيمور) بيدار است اندر روز و شب
از پي نظم و رواج دين سالار عرب
شب دوشنبه 11 حوت 27 شهر ربيع الاول 1332 تحرير شد
اديب الممالک
—
راز تيموري
يك آشوب عظيمي اندرين گيتي بدست آيد
ز سوزش خاك در شيون ز دودش مصرمست آيد
چو دود از مصر برخيزد بخشك و تر در آميزد
بملك روم يعني در زمين خورنشست آيد
چنان بارد بسر هر تازه چرخي راز چرخ آتش
كه از پستي بالا خيزد از بالا پست آيد
قصاص از حق شود پيدا بلاي ايزد از بالا
بفرق انگليس و روس و هر باطل ز مست آيد
چو ريزد انگليس و روس در ايران پس از چندي
خديوان را ز نو بر مسند شاهي نشست آمد
بهر هفته يكي دعوي كند شاهي و جمعي را
بكشتن مي دهد چون از براي بند و بست آيد
بزير پاي خود گسترده دامي از عزاداري
بپيچد پاي بسياري كه چون ماهي بشست آيد
چو شد بيدار از ايشان برزخ شمر بن ذي الجوش
عجايب نظم نادر حكمي از ايران بدست آيد
چنين آوازه از شاه خراسان است در گيتي
هر آنكس ديد گفت اين فتنه از آن چشم مست آيد
سفيدي خوانده (تيمور) از ورق وين كارها بي شك
چنين خواهد شدن در حكم يزدان كي شكست آيد
—
آيين نصيري
ابتدا هست يار و آخر نيز
حكم خاوند گار حي عزيز
آنچه بنوشته اندرين ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درين دوازده ماه
ده و دو خدمت است بي اكراه
هر كه در راه حق نياز برد
رو بدرگاه كار ساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فيض دست خويش بپاش
كار با دين كس نداشته باش
كه همه بندگان او باشند
گر بزرگند يا كه او باشند
هر كه داخل درين طريقت شد
قرض او روزه حقيقت شد
هست در روزه اولين آداب
شست و شوي تن و لباس در آب
گرچه تطهير باطن است نخست
هم بظاهر در آب بايد شست
پس ز مال و طعام و كسوت خويش
كرد بايد نياز بر درويش
وانگهي غسل روزه بايد كرد
دل چو مي تن چو كوزه بايد كرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده به ياران درين سه روزه طعام
از اناث و دكور و خرد و كبير
فرض باشد به هر تني ده سير
كز برنج لطيف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
ليك برهر نرينه واجب دان
كه خروسي همي كند قربان
بايدت اين سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
زآنكه حق جو هميشه دلشاد است
خانه چون جاي حق شد آباداست
چار شب خدمت چهار ملك
فرض باشد ترا درين مسلك
زآنكه آنان عناصر فلكند
حامي حق و ناصر ملكند
بادبان سفينه عشقند
چار ركن مدينه عشقند
ملكوت خداي را شامل
عرش حق را همي شده حامل
قبض و بسط امور دريدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه كاري بعشقشان در باغ
رويد از خاك جاي لاله چراغ
اندرين چار شب ز فكرت و هش
گوسفند ار نشد خروس بكش
مرد بايد بقدر قوه خويش
فيض بخشد هميشه بر درويش
هر چه افزون دهد عطا و نياز
حق مر او را زياده بخشد باز
هشتمين خدمت اي ستوده سير
هست از بهر مير اسکندر
که نر و ماده هر يکي ده سير
پخته سازد برنج بهر فقير
خانه ي يك خروس در اين خير
فرض باشد وان تزد لا ضير
نهمين دان كلوچه رز بار
آنكه رانده است و هم را ازبار
مايه اين كلوچه آرد بود
مرغ و بره بزير كارد بود
هر چه اين خوان نكوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جاي آن بهتري و نيكوئي
سبز گردد دگر چه مي جوئي
دهمين خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد كه در همه سال
وقت محصول خود ز مال حلال
بره ي تندرست و فربه و نر
در ره حق همي ببرد سر
بفقيران از آن نواله دهد
ميكشان را در آن پياله دهد
بر تن جانور دريدن دلق
هست بهر رفوي جامه خلق
جانور را همي كشد بنده
كادمي را از آن كند زنده
ورنه آن كس كه جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بيداد
خدمت يازده كه لازم شد
خاص اسفنديار خادم شد
ده و دو خدمت اي نكو هنجار
هست زان قلي مصاحب يار
واجب است اين دوازده خدمت
زين فزون خير گشته ني سنت
خير چون بيشتر اثر بيش است
چون درختت فزون ثمربيش است
هر كه در راه حق نياز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پيرزاده را بشناس
كار او را ز كس مگير قياس
بپرستش كه پير زاده تست
بسوي حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز كف او بنوش آب حيات
هادي تست بر حقيقت عشق
پدر تست در طريقت عشق
چون پدر شد بدان كه هيچ پسر
زن نگيرد ز خاندان پدر
نيز بايد كه پير زاده تو
نبرد زن ز خانواده تو
بجز اين هر كش اختيار بود
در خور عار و نارو دار بود
نكند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرداست
نشود جز زياد مولا مست
جز بدامان حق نيازد دست
از ربا و دروغ پرهيزد
قول خود با قسم نياميزد
نام حق را برايگان نبرد
پرده ننگ و نام كس ندرد
حسد و بغض و عجب و كبر و غرور
همگي راز خويش سازد دور
دور باشد ز دزدي و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نكند با كمند و تير شكار
نرساند بجا نور آزار
نشود بيوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظربد بعرض كس نكند
بلواط و زناهوس نكند
ور بناموس اهل حق ببيند
مرگ را بر حيات بگزيند
قتل او واجب است بر ياران
كه بود در صف تبه كاران
يار بيگانه باش همچون خويش
منگر در نژاد و مذهب و كيش
كه همه بندگان بار حقند
كلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستايش كن
ذات حق را بدل نيايش كن
پاك مي كن زبان و ديده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شوده از اخلاص
تا درائي درون خلوت خاص
پاك شو تا رهي ز بند نجس
همچو زر وارهي از آهن و مس
نجس آن ني كه شد ز لب بدرون
هست آن كز دهان شود بيرون
هر چه شد در دهان رسيد بدل
هر چه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هر چه شد رسيد بحق
پاك دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن شد كه از دهان ريزد
با دروغ و دغل در آميزد
آنچه بيرون شد از دهان مردار
هست كز دوست نيست برخوردار
ميوه باغ خلق را مرباي
كه نكردي تو آن درخت بپاي
رايگان خوردن تو باشد زشت
از درختي كه آن نه بهر تو كشت
ليك تسكين نفس را ز آن شاخ
اندكي خور ولي مبر در كاخ
از ستوران خود بكشت كسان
ضرر و آفت و زيان مرسان
تنگ بر اهل بيت خويش مگير
كه عيالت گرسنه باد و تو سير
حق نباشد از آن كسي خرسند
كه از او شاد ني زن و فرزند
هيچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن كه عرض داده بباد
يا رود بي اجازه شوهر
از سرا آن پليد بد گوهر
يا خيانت به مال و نام كند
كه حلال ترا حرام كند
آن زمان از وصال او بگريز
همچو خاشاك خشك از آتش تيز
ديده بر بند از وصال عروس
چون كند ماكيان صداي خروس
زاده چون عاق بر پدر باشد
يا به مادر دمش هدر باشد
بايدش پند داد اگر از پند
به نشد كشت بايد آن فرزند
بازن اجنبي بيك خانه
منشين اي ز داد بيگانه
ويژه چون خانه شد تهي از غير
شر در آنجا مسلط است بخير
هست شيطان بر آدمي دشمن
نار بجهد چو سنگ ديد آهن
بشنو از من ز روي فكر سخن
برزن اجنبي نگاه مكن
خور و خفتن مجو فسانه مگوي
خاصه آن بانوي كه دارد شوي
همچنين واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در بر زن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد كند چو آهو رم
نزد صاحب دلان با گوهر
نيست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگين منه به پشت ستور
كه ز انصاف و عدل باشد دور
از عليق و علوفه شان تو مكاه
سيرشان كن در آخور از جو و كاه
زان حذر كن كه او بحق نالد
حق دو گوشت ز قهر خود مالد
كم فروشي خلاف فرمان است
كه ترازوي حق بميزان است
آنكه با سنگ كم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ريشش سوخت
آب در شير گاو كرد آن كرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
ميهمان چون در آيد از درگاه
باش در پيش او چو خاك براه
با جبين گشاده اش بپذير
با گل و نقل و باده اش بپذير
در برويش مبند و عذر مجوي
تا نبندد خدا درت بر روي
شرم ناداري از ميان بردار
هر چه داري بيار و باك مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و مامهمان
ميهمان را چگونه مي شايد
كه در حق بدوست نگشايد
ذكر حق كن هميشه بر لب ورد
ياد استاد خود كن اي شاگرد
غم روزي مدار اي كودك
آنكه جان داد نان دهد بي شك
تا نبودي تو كردگار قدير
كرد پستان مادرت پر شير
آنكه در كودكيت وانگذاشت
هم بپيري نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوي
راز بيگانه را بدوست مگوي
همچو خم راز دارو سنگين باش
نه چو گلبن كه راز گل زوفاش
دست در كار دار و ديده براه
مفكن جز بروي دوست نگاه
نظرت سوي راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سيدي را كه گوسفند و خروس
كرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهي پنج شاهي از زر خويش
كن براهش نثار اي درويش
ليك سيد چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست كوته شد
نه بر او نذر مي رسد نه نياز
بگسل از وي بديگري پرداز
چون نشيني درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنيا مزن در آن محفل
كار تنها مكن بخلوت دل
لب فرو بند و گوش هوش گشاي
كينه ز آيينه درون بزداي
نظرت را بروي پير افكن
شاخ انكار را زريشه بكن
باش يك باره پاي تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حريفان يك دل يكرنگ
شاد زي رخ گشاده ني دل تنگ
اهل انكار را بخلوت خاص
مبر ايجان كه نيستش اخلاص
يار ما از ميانه اغيار
دوست گيرد ولي نگيرد يار
اي پسر دستگير ياران باش
ساقي بزم ميگساران باش
زندگان را عزيز دار و نكو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر كن در عزاي خويشاوند
شو شكيبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنكه بتواند
آنچه بخشيده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پاي زدن
باش دايم ز قهر حق بهراس
هيچكس را بغير حق مشناس
كابتدا يار و انتها يار است
حكم خداوندگار در كار است
—
آيين غسل جنابت
از جنابت چو دامنت آلود
بايدت در زمان غسل سرود
كه كنم غسل غسل از پي يار
حق بكار است و پاك شد مردار
ابتدا هست يار و آخر يار
حكم خاوند گار عزت دار
آيين غسل و روزه حقيقت سه روزه
غسل روزه حقيقتت اين است
راه دين و طريقتت اين است
كه بگوئي ز صدق دل يكبار
جستم از پير خرقه اين اسرار
كوثرم هست چشمه سار (تشار)
قبله (پرديور) است و خانه يار
ديدن يارو ساغر ابرار
نام طاس مقدس رز بار
اولش هست يار و آخر يار
حكم خداوندگار در هر كار
—
در زيارت خفتگان بستر خاک
چون گذارت فتد بگورستان
بر مزار گذشتگان برخوان
كه سلام عليكم اي احباب
اي اسيران خاك و رفته به خواب
اي بصد آرزو غنوده به خاك
دارم اميد از شه سهاك
اولا رهروان و مردان را
معني سير رهنوردان را
كرم خاندان عشق و وفا
خلعت جاودان وصل و بقا
اول از يار و آخر از يار است
حكم خداوند كار ستوار است
—
در ضعف پيري و سبب منظوم ساختن آيين نصيري فرمايد
روزگاري كه از طلايه مرگ
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ريخت در جويبار و گلبن خشك
برف و كافور جاي سنبل و مشك
نعمت و ناز رخت بسته ز كوي
سربچوگان تن فتاده چو گوي
گشته در خانقاه گوشه نشين
داده بر باد هوش و دانش و دين
خوار و بيمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته برزخ در خروج و دخول
گشته از قيل و قال خلق ملول
پيك رحلت كه پيريش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از درآمد مرا بداد نويد
كاندرا سوي بوستان اميد
رخت بر بند ازين سراي كهن
جامه نو پوش و خانه را نو كن
برهان روح را ز محبس تن
وين پري را ز بند اهريمن
جامه نو كن كه شوخكن شد و زشت
خوشه خوشيده شد درو کن كشت
تا ببيني يكي جهان فراخ
لاله در باغ و ميوه اندر شاخ
شهد و شير و شراب و شاهد و شمع
دوستان در كنار و ياران جمع
آرزوها بكام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرين ديولاخ تا كي و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگير و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائي بسوي گردون پر
ببري بند و بشكني چنبر
عزم ره كن كه ديرگاهستي
چشم ياران تو را براهستي
گفتم اي جان خوشامدي اهلا
من نه آنم كه گويمت مهلا
ز آنكه در اين سراچه دلگيرم
پاي در بند و تن بزنجيرم
مرغ باغم نه جغد ويرانه
يار خويشم نه جفت بيگانه
لمعه ي از تجلي طورم
برقي از نار و شرقي از نورم
سوزم اندر فتيله مي بسبو
بويم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آيينه
هوش در مغز و مهر در سينه
بسته ام در كمند و خسته ز درد
بردم كاش آنكه باز آورد
گر ازين بند زودتر بر هم
مژدگانيت جان خويش دهم
گفت خواهي ترش نشين يا تلخ
غره ماه زندگي شده سلخ
گر بهفتاد رفته ي يا هفت
همچنان كامدي ببايد رفت
ليك هستي به نيستي نرود
و آنكه خود نيست هست مي نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نيست آسوده شد ز بود و نبود
شمع خاموش شد وليكن نور
هست در جاي خود ز چشم تو دور
گر در ايوان نور بنشيني
همه انوار گرد خود بيني
آب باران بخاك رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر بجيحون شوي چو مرغابي
قطره ي را همه در آن يابي
گر بخواهي ز بعد خاموشي
خلعت نطق جاودان پوشي
سخني گو كه درررق ماند
راز حق پيش اهل حق ماند
تا بهوش اندري چو مردم مست
ساغري ده گر آيدت از دست
تا درين خانه مي بري شب و روز
رو چراغي در آن سراي افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ريخت
سقف بگسست و بند خيمه گسيخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرو دين رخت از گلستان برد
توبماني و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه ز سودا سود
گفتم احسنت آفرين بتو باد
نيكم اندرز كردي اي استاد
خواستم كلك و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بيش يا كم دو ساعت اين ابيات
راندم از خامه همچو آب حيات
هديه كردم ببار خواجه راد
آن كه شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدر دان صاحب قدر
بدر انجم مهين سلاله بدر
مير درويش كيش حق پرور
فضل را سر كمال را سرور
بوستان كرم حديقه خير
زاده نصر و منتسب بنصير
گفتم آئين حق پرستي را
نكته نيستي و هستي را
تا كنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و ديده برخي راهش
گرچه اين گفته گفتني نبود
گوهر راز سفتني نبود
اندكي زان شده است هديه دوست
ما بقي مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق يكي باشد
عالم از اين يك اندكي باشد
چون توانم عنان خامه گيسخت
يا توانم بكوزه دريا ريخت
اي نصيري بپوش عيب مرا
خواجگي كن شهود غيب مرا
كارم از جهل گوهر اندركان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هديه ام را ز فضل خود بپذير
ور خطائي برفت خرده مگير
برتو چون برگشايم اين ابواب
كه فزوني ز صد هزار كتاب
بستم اين نو عروس را زيور
روز اردي ز ماه شهريور
سال ماهش ز باستان بشمار
بعد هشتاد و يك دويست هزار
در سبو كردم اين شراب از خم
روز شنبه كه بود بيست و دوم
از محرم هزار و سيصد و سي
اينت سال هلالي آن شمسي
از حساب جمل كه رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
(1330) (1281)
يار از آغاز و يار در انجام
حكم خاوندگار خير ختام
—
سرود ملي
ز راه كرم اي نسيم سحرگه
سوي پارسا گرد بگذر از اين ره
بسيروس از ما بکو كاي شهنشه
چرا گشتي از حال اين ملك غافل
كه گشته چنين خراب و تبه – فتاده ز غم
رعيت شه – بحال پريش و بروز سيه
ز براي خدا – ز طريق وفا – بنگر سوي ما
كه جهان بما شده چون قفس
بگلو رسيده همي نفس
تو بودي كه لشگر بقفقاز راندي
وزانجا بشط العرب باز راندي
ز ارمينيه سوي اهواز راندي
خراسان و ري وصل كردي به موصل
كنون چه شدت كه بيخبري – بكشور خود
نميگذري – بجانب ما نمي نمينگري
زبراي خدا – ز طريق وفا – بنگر سوي ما
كه جهان بما شده چون قفس
بگلو رسيده همي نفس
تو با فارس انباز كردي مدي را
كرفتي كريسوس شاه لدي را
نمودي عيان فره ايزدي را
شكستي بهم سقف و ديوار بابل
سپاه تو كرد – چو عزم سفر – بساحل روم بدشت خزر
احاطه نمود زبحر و زبر – (ز براي خدا الخ)
دريغا كه اقليم سيروس و دارا
فتاده است در بحر غم آشكارا
تو اي ناخدا همتي كن خدا را
مگر كشتي ما برد ره بساحل
رسد فرحي ز عالم غيب
چنانكه رسيد بصهر شعيب
رهد تن ما از اين همه عيب – (ز براي خدا الخ)
چو ويرانه شد ملك كي كشور جم
ز علم و هنر بايد افراشت پر جم
ز همت كمر ساخت از عدل خاتم
ز تقوي كلاه و ز دانش حمايل
ز ساقي علم شراب بنوش – بجهد تمام بعلم بكوش – لواي هنر بگير بدوش ز براي خدا الخ
—
سرود غم
هنگام بمباردمان مجلس
ايكاخ بهارستان سقف ز چه وارون شد
ايرشك نگارستان خاكت ز چه پرخون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
عيساي خرد بردار شد از ستم اشرار
موساي عدالت خوار از دولت قارون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
تو بارگه دادي كي در خور بيدادي
چون كار تو آزادي افكار تو قانون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
آوخ كه ز استبداد قانون تو شد برباد
تقدير چنين افتاد اوضاع دگرگون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
از حيله بد نامان شد چاك ترا دامان
وز گريه ناكامان دامان تو جيحون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
محبوب تو شيدا گشت بدخواه تو رسوا گشت
بستان تو صحرا گشت گلزار تو هامون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
تو كاخ طرب بودي گلزار ادب بودي
تو باغ رطب بودي شهدت ز چه افيون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
شمع تو چرا مرده است شاخت زچه افسرده است
برگت ز چه پژمرده است بيدت ز چه مجنون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
در ماتم تو خورشيد در مرثيه با ناهيد
كز خون شهيدان بيد همرنگ طبرخون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
خاكت شده خون اندود آبت شده زهرآلود
وز توپ شربنل دود بر گنبد گردون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
هر كس سوي مهرت تاخت رايت بسپهر افراخت
وآنكس بتو تير انداخت مستوجب طاعون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
توپي كه ستمكاران بستند بر اين ايوان
بر چشم انوشروان در قلب فريدون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
از عشق تو مستم من وز غير تو رستم من
مشروطه پرستم من قلبم بتو مفتون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
اي قصر سليماني از بهر چه ويراني
اي ملت ايراني بختت زچه وارون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
با آن همه استادي در مهلكه افتادي
سررشته آزادي از دست تو بيرون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
داناي سياسي كو قانون اساسي كو
آن قدر شناسي كو و آن عقل و هنر چون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
آن مجلس كمسيون و آن لايحه و قانون
از كجروي گردون افسانه و افسون شد
آوخ دريغا دريغ شد ماه ما زير ميغ
—
سرود شادي
هنگام تشکيل مجلس و خلع محمد علي ميرزا
در طرب آئيد مهان مجلس ملي شده باز
سينه سيناي جهان طور تجلي شده باز
بيائيد بيائيد كه انده سپري شد
صف باغ وصف راغ پر از حور و پري شد
يارب اين مجلس ما خوب شود
شه بچشم همه محبوب شود
ظلم در افكنده سپر عدل قوي پنجه شده
شيخ خورد خون جگر ديو دغل رنجه شده
بگوئيد بگوئيد خدا چاره نما ياد
دل دشمن بدخواه خدا پاره نما ياد
شيخ را حق ز زمين بردارد
جاي او لاله ببستان كارد
شيخ شكم گنده شده … ما … شده
خسته و شرمنده شده يال و دمش كنده شده
مشوئيد مشوئيد بصابون و بليفش
تفو باد تفو باد بر آن ريش كثيفش
… از … سبك وزن تر است
فضله خشك است اگر … تر است
مجلس ما تازه شده مست بخميازه شده
كار بشيرازه شده شهر پرآوازه شده
بياريد بياريد زر ازكان سياسي
نگاريد نگاريد قوانين اساسي
لله الحمد كه مجلس شده باز
باغ ما پرگل و نرگس شده باز
آمده مشروطه زره در برخش باز كنيد
پيش وي از عفو گنه طرح سخن ساز كنيد
نوازيد نوازيد كه مهمان عزيز است
بيائيد بيائيد كه در فكر گريزاست
تار مشروطه بموئي بند است
ترك شوريده بهوئي بند است
گر بود اين پارلمان پس وكلايش چه شده
آن صنم سخت كمان مهر و وفايش چه شده
ببينيد ببينيد وكيلان بكجايند
بخواهيد بخواهيد كه يكبار بيايند
بنشينند و قراري گيرند
هر يكي گوشه كاري گيرند
جام عدالت همه شب نوش كن ارمعتقدي
گر تو نيائي بطرب مي نخوري مستبدي
بنوشيد بنوشيد كه مي صاف و رقيق است
بجوشيد بجوشيد كه همرنگ عقيق است
هر كه از جام از بط مشروطه زند
در شط علم و ادب غوطه زند
از كف جبريل رسد ساغر آزادي ما
صور سرافيل دهد مژده آبادي ما
بريزيد بريزيد ازين باده پرشور
كه شد چشم عزازيل ز گلزار ارم دور
كار دشوار بسي سهل شده
يار نا اهل عجب اهل شده
جيش سپهدار عجم از ره قزوين رسدا
ماهچه چتر و علم برمه و پروين رسدا
بنازيد بنازيد به اقبال سپاهش
ببازيد ببازيد دل اندر سر راهش
شادمان باد سپهدار وطن
جاودان باد نگهدار وطن
رو بسپهدار بگو از غم و تيمار وطن
ز آنكه طبيبي است نكو بر سر بيمار وطن
ببوسيد ببوسيد سم و نعل سمندش
در آريد درآريد دل و جان و بكمندش
خواهد او عافيت خلق خدا
داند او مصلحت شاه و گدا
—
اسامي کعبه
بخوان اسامي و القاب كعبه را يكسر
ازين دو بيت كه اين بنده ساختم انشي
چو كعبه مكه و بكه است و تا سه با سه و راس
دگر مقدسه بيت الحرام و ام قري
عروض و حاطحه و ام رحم و بيت عتيق
صلاح و قادس و عرش منانه و كولي
—
تهنيت سردار کبير بمسلک علي اللهي
سردار كبير بشنو از غيب نويد
كايزد برخت گشود درهاز اميد
يارت نظر علي است بستان جاويد
آيينه زاسكندر و جام از جمشيد
—
ايضا
اي از نظر علي ترا چرخ بكام
خورشيد بطالعي و جمشيد بنام
رازي است در اين نامه كه تفسير نكرد
اسكندر از آيينه و جمشيد از جام
—
ايضا
اي آنكه بچرخ مهر خورشيدي تو
اندر شب قدر صبح اميدي تو
چون محرم اسرار حقيقت شده ي
زين جام بزن جرعه كه جمشيدي تو
—
قطعه
جهان فضل و كرم اي كه وحش و طير مدام
به پيشگاه تو هستند در نماز اندر
خروس جنگل گيلان دويده با يك پاي
بخوان نعمت آن كبش فحل مازنذر
—
قطعه
گفت آذر باد مهر اسپنتمان
هر كرا اين پنج شاد از بعث و نشر
شرم يزدان و شكوه مردمان
بيم دوزخ مهر جان اميد حشر
—
قطعه
آن هفت خطي كه برنگارند
بر صفحه دهر اهل تنميق
ثلث است و محقق است و توقيع
ريحان و رقاع و نسخ و تعليق
—
در ذم اسب – شايد از اديب الممالک باشد
در آب خسب و حرون تنگ ران و تاپغ زن
سكندري خور و شبكور و كاهل و گمراه
كلوس و كژدم و چپ شوره پشت و آدم گير
يسار و عقرب و چل سم سپيدو كام سياه
—
ايضا در ذم خر
خر سبوي سر دره گوش خم پهلو
كماسه پشت و كدو گردن و تكاو گلو
چو آيد آيد باوي سبو و دره و خم
چو شد كماسه شود با وي و تكاو كدو
—
قطعه
بروز مولد مسعود سيدالشهدا
كه پاره دل پيغمبر است و خون خدا
بخاكپاي عزيز تو از سلاله خويش
مرا فرستاد آن شهريار بهر فدا
مدار غصه كه خون منت حلال بود
مشو غمين كه نيايد ز حلق كشته صدا
اگر نه باورت آيد ز بعد كشته شدن
مرا بخوان كه بجان پاسخت دهم بندا
ز جان تهي باد آن دل كه از غم تو تهي
ز تن جدا باد آن سر كه از در تو جدا
اگر به آدم قلنا اهبطو رسيد ز حق
پس از خطاب كلاحيث شئتمارغدا
مرا بخاك درت جاودانه فردوسي است
كه جانم از وي پيوند نگسلد ابدا
بسبب بعضي لاقيديها درين قطعه صحت قافيه از حيث دال و ذال و مد و قصر را منظور نکردم
محمد صادق الحسيني
—
در مدح حاجي ميرزا ابوالفضل مجتهد رازي سنه 1309
سپهر فضل ابوالفضل پور بوالقاسم
يكي درخت كه دارد ز فضل و دانش بر
ازآن بزرگ پدر خواند نام وي بوالفضل
كه ديد زاده خود را همي بفضل پدر
ز عقل و نقل نباشد كسي چنو آگاه
ز فرع و اصل چو وي هيچكس نجسته خبر
بنظم چامه تازي و فارسي چونان
گرفته است زمام سخن بدست ايدر
كه گرنه شعر ز قدرش بكاستي گفتي
هم از لبيد ربيعه منستمي اشعر
—
مرتجلا در وصف مظفرالدين شاه هنگام شکار روباه گفته
آن شنيدم كه در اين روز يكي روبه زفت
خسته از تير جگر دوز تو اي شاه شده
روبه آن قدر ندارد كه شكار تو شود
شير نر بوده به نخجير تو روباه شود
—
شايد از اديب باشد
هزار سال رهست از تو تا مسلماني
هزار سال ديگر تا بشهر انساني
—
ايضا
عالم چه كتابيست پر از دانش و داد
صحاف قضا و جلد آن بدو و معاد
شيرازه شريعت است و مصحف اوراق
امت همه شاگرد پيمبر استاد
—
شايد از اوست
من موصوله ام و از لب لعلت جانا
صله بوسم و هم عايد آن مي خواهم
—
قطعه
آن خميري را كز آب سلسبيل
با دم عيسي سرشته جبرئيل
دست مريم گشته بيرون زاستين
پخته زاو نان و برنج و زنجبيل
بوده از شهد شكر در مصر جان
ديده از درياي روغن رود نيل
مانده در طوفان حيرت همچو نوح
رفته در نار محبت چون خليل
عاقبت از همت والاي دوست
جسته ره در مقصد دل بي دليل
بر طبق بنهاده جان بي اختيار
تا سبيل آرد بابناء السبيل
پشه گر شيرين كند زوكام جان
حلقه طاعت كشد در گوش فيل
تحريرا في صبيحة يوم الاحد منتصف شهر ذي الحجة الحرام 1320
محمد صادق الحسيني
—
قطعه
لراقمها في ليلة الاحد 22 شهر ذي الحجة الحرام 1320 و تحويل الشمس في هذه الليله الي برج الحمل بعد ان مضت من غروب الشمس بافق خراسان 4 ساعت 53 دقيقه
مهر در بيت الشرف شد ما بزندان اندريم
ماه طالع گشت و ما با نحس كيوان اندريم
غرقه درياي اشگيم از غمش سر تاقدم
ليك از هجران او در نار سوزان اندريم
اي تن آسان مانده در ساحل باستخلاص ما
همتي بگمار كاندر موج طوفان اندريم
پرتوي اي مهر رحمت لطفي اي باد بهار
زانكه ما در دست سرماي زمستان اندريم
اي ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور
ياد كن از ما كه در اين بيت الاحزان اندريم
روزگاري شد كه با جمعي پريشان روزگار
بسته در زنجير آن زلف پريشان اندريم
چون سكندر تشنه آب حياتيم از لبش
زين سبب ديري است در ظلمات هجران اندريم
گرچه مي ناليم چون بلبل ز هجرانش مدام
ليك از ياد رخش در باغ و بستان اندريم
نامسلمانست چشمش اي مسلمانان فغان
كاين زمان در دست تركي نامسلمان اندريم
ديو در خلوتگه ماره ندارد كاشكار
با پر پرويان غيبي در شبستان اندريم
سركشي كرديم از فرمان عقل اما بطوع
شهريار عشق را گردن بفرمان اندريم
از اميري خواستم اسرار پير عشق را
گفت ما با كودكان در يك دبستان اندريم
—
قطعه
گويند در عمارت بابل بجاي ماند
اين نكته يادگار ز شاپور اردشير
گردون مقامر است و زمين نطع بر دوباخت
ما مردمان چو مهره شطرنج ونرد شير
—
ماده تاريخ ميرزا علي اکبر خان پسر ميرزا علي قائم مقام در 26 صفر 1329
ويرانه كرد چرخ بستان و كاخ ما
شد تنگناي غم قصر فراخ ما
آن روح تابناك بر ذروه سپهر
شد در صف ملك از ديولاخ ما
پرسيدم از خرد تاريخ فوت وي
گفتا (بناگهان پژمرده شاخ ما)
—
فرد شايد ازاوست
بهر كه جور نكردي نمي توانستي
تو آن نه ي كه جفائي تواني و نكني
—
رباعي
شاها مگسل نظام اين سلسله را
وز دزد رهاننده شو اين قافله را
اندر گله خداي چوپان شده ي
با داد و دهش نگاهدار اين گله را
—
از حکايت بخشش قاآن
بشهري كش از بس هوا بود سرد
ز سردي كس آنجا زراعت نكرد
ترب كاشت مردي و آمد ببار
از آن دسته ي برد زي شهريار
بهر برگ و هر بيخ قاآن راد
يكي بالش زر بدان پير داد
ز دهقان بري كشت رنج و كرب
شد از حاصل آن ترب در طرب
—
رباعي
از قول وكيلان بدلم باشد هول
زيرا كه مطابقند در عده بقول
فعليت از ايشان مطلب چون بحساب
قولند و يكيست قول ايشان با بول
—
سال اشغال 1332
سال اشغال رفته از هجرت
شب سه شنبه سلخ ماه صفر
گشت در برج دلو كنگره ي
منقعد ز اجتماع پنج اختر
پنج كوكب شدند با هم يار
تير و برجيس و زهره و شمس و قمر
صحبتي ساز كرده طولاني
از براي دفاع جنس بشر
به اديب الممالك از اين راز
پير اختر شناس داد خبر
تا كه اسرارشان ز سر تا پاي
ساخت يكباره ثبت اين دفتر
—
قطعه
نداشت چون سوي مقصود ره بکسوت خويش
بتن ز روي ريا رخت پارسائي کرد
بحيله رندي و قلاشي و هزلگوئي
بدل بزاهدي و تقوي ريائي کرد
—
در مقدمه شاهنامه
فروشد بفرمان يزدان پاك
زرخشنده گردون بر اين تيره خاك
يكي نامه آسماني بدست
نبشته در آن راز بالا و پست
همه رازها در دل يكديگر
نهفته چو شيريني اندر شكر
كليد در اين فروزنده گنج
سپرده است در پنجه هفت و پنج
كه هستند پرمان گذاران وي
همه از درون راز داران وي
—
قطعه
با تو اي چرخ زنم پنجه بنيرو گرچه
خود نه پرويز و نه بهرامم و نه شاپورم
ليك مخدوم من آنست كه مي گويد فاش
خازن الملكم و فرمانده نيشابورم
—
قطعه
زبان ناطقه كوته كن اي شكسته قلم
سياه باش و خمش باش و سرنگون و دژم
هنرمجوي كه در شرق شد جهان تاريك
سخن مگوي كه در شرق شد هوا مظلم
مخوان حديث كه شد كاخ عقل و دين ويران
مران چكامه كه شد كار شاعري درهم
فغان ز كوشش استاد و آرزوي پدر
دريغ از آن همه رنج فزون و راحت كم
يكي درختي باشد هنر بروضه شرق
كه سايه اش همه رنج است و ميوه اش همه غم
ز آب شرق بكام جهانيان شكر است
ولي بجام اديبان شرنگ ريزد و سم
18 شعبان 1313 در رشت
—
قطعه
دلبر ماه پيكر خود را
ديدم اندر چمن كه گل مي چيد
خار گل دست آن پري رخ را
كرد مجروح و او همي خنديد
گفتمش خنده چيست با من گفت
گل به از خود نمي تواند ديد
—
شايد از اديب باشد
در آن زمان كه بود بيم جان شگفت مدار
بزير چادر ناهيد اگر خزد بهرام
—
مثنوي لراقمه
بوي گل ميوزد ز خرگه تو
اي خوشا روي ما و درگه تو
هم برخ لاله جوان داري
هم بقد شاخ ارغوان داري
نفست مشك بيز و عنبر زاي
سخنت دلربا و روح افزاي
گل نبويد كسي كه روي تو ديد
مي ننوشد كه ساغر تو چشيد
كسي از بوي گل شود مخمور
كز گلستان انس باشد دور
—
فرد
رشت هم نيك است كاو از حمار گم شده
ارغنون آيد بگوش مالك ارچه منكر است
—
فرد
يك روز ترا براه ديدم
هر روز مراست ديده بر راه
—
شايد از او باشد
اگر از خرقه كس درويش بودي
رئيس خرقه پوشان ميش بودي
وگر مرد خدا آن عام چرخي است
بلاشك آسيا معروف كرخي است
—
فرد
بوستانش را آ گفت (آسيب) ز بهمن نرسد
دوستانش را آيفت (حاجت) بدشمن نرسد
—
قطعه
عميد السلطنه سردار امجد آن كه نديد
دو چشم گيتي چون او يكي سپهبد راد
دو چيز بنده فرمان اوست خامه و تيغ
دو چيز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چيز شود پايه هنر ستوار
ازين دو چيز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بيداد را زند آتش
بدين دو بنگه فرهنگ را نهد بنياد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده ز بند ستم كند آزاد
اميدوار چنانم ز كردگار جهان
كه جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
—
قطعه
دختر …ـتشار را گفتم
اي شده صيت تو بشرق و بغرب
از چه دادي غنيمت اسلام
در كف ساكنان دارالحرب
گفت از آنجا كه شد نصيب شغال
بره ي را كه هست دنبه چرب
كرده مستوفي قضا … من
قسمت …… الضرب
—
في ترجمة قولهم – لا يقطع المنشار الخشب الا وله يدان منه
اي درخت سبز اگر روزي بدست باغبان
اره بيداد بيني سوي دست اره بين
گرنه دستش از تو بودي كي برآوردي بعمد
از براي قطع پايت دست جور از آستين
—
فرد – خطاب به مجلس شوراي ملي
اي كودك نوزاده كه پيران جهان را
تعليم كني دانش و تلقين كني اسرار
—
شايد از اديب باشد
چند روزي پيش و پس شد ورنه از دور سپهر
بر سكند نيز بگذشت آنچه بردارا گذشت
—
ايضا
هنر اكنون بدل خاك طلب بايد كرد
زآنكه اندر دل خاکند همه پرهنران
—
ايضا
زبيدردان علاج درد خود جستن بدان ماند
كه خار از پا برون آرد كسي با نيش عقربها
—
ترجمه کلام يک حکيم اروپائي در باب عشق
عشقم كه از آتش سبق گيرد اشارتهاي من
تنها اگر بر جان روم از تير جان فرساي من
يك عمر نپذيرد و علاج آن زخم و بعد از رفتنم
بر جاي ماند تا ابد آنجا نشان پاي من
—
رباعي
پادشها جز رواق گنبد كسري
هيچ نمانده است از ملوك اوايل
وين اثر از عدل شد كه احمد مختار
فخر كند بر زمان خسرو عادل
—
قطعه
كيش زرتشت را سه پايه بود
هر يكي را بچرخ سايه بود
كاخ هستي بود برين سه ستون
ماه و برجيس و مهر برگردون
هر كه رو كرد سوي دين بهي
شد ركاب تنش ز درد تهي
گفت جستم براه دين پيشي
استوارم به نيك انديشي
استوارم به نيك گفتاري
استوارم به نيك كرداري
—
ماده تاريخ
شاه چون مجلس مقدس را
از دم توپ كسينه زد آتش
بهر تاريخ آن اميري گفت
(ارشد الدوله توپچي جاكش)
1326
—
قطعه
اي ظهور تو از چنان پدري
كاشف راز يخرج الميت
گل و ريحان باغ چون نشدي
باري آخر كرفس باش و سبت
—
رباعي
دردا كه دراز خريطه شد لعل از درج
خنديد بما جهود و كلداني و گرج
روس از در و انگليس از بام آمد
دشمن ز پي قلعه و وزير از پي برج
—
ماده تاريخ
چو توفيق و تاييد حي قديم
بحاجي علي النقي شد نديم
يكي كعبه آراست در قم كه گشت
پناهيده در ظل ركنش حطيم
بمحرابش افتد سليمان بخاك
بخاكش كشد موزه از پا كليم
چو رخت سفر بست ازين خاكدان
بفردوس جاويد و باغ نعيم
بحاجي محمد علي پوروي
كه از مثل او چار مادر عقيم
بگوش خرد در رسيد اين سروش
كه اي مرد دانا و ذات كريم
ز آثار كن زنده نام پدر
كه نام پدر بهتر از زر و سيم
چو بشنيد آن راد مرد اين ندا
بوجهي جميل و بقلبي سليم
درين بقعه از اين دكاكين نهاد
اساسي متين و بنائي قويم
سپس جمله را جاودان وقف كرد
بر اين پاك بنيان و والا حريم
بتاريخ آن جستم از بحر طبع
يکي شطر چون عقد در نظيم
اميري بتاريخ اين امر خير
رقم زد (لواقف فوز عظيم)
1330
—
ماده تاريخ
بر در (احمد اسحق فلك سوده جبين
نور حق تافته از مهبط فرقان مبين
زد رقم كلك اميري پي تاريخ بناش
اثر حاج محمد علي كاشي بين
—
قطعه
بنده ام بنده ولي بيخردم
خواجه با بيخردي مي خردم
خواجه ام بديد و پسنديد و خريد
وانگهي داشت زهر نيك و بدم
بسليمان برسانيد كه من
چون نگين در كف هر ديو و ددم
—
خطاب بذکاء الملک
اي در بيان مدح و صفات كمال تو
قاصر زبان و كلك فصيح العباره ها
ديباچه كلامت سر دفتر كمال
بوسيدن ركابت خير الزياره ها
برقينه مغنيه نظم دلكشت
هركز كسي نديده خلل ز استعاره ها
داناتري بهر فن و هر كار و هر هنر
از مردم عرب برسوم و بداره ها
—
تمثيل
يكي دختري داشت در كار مرگ
وزين زندگي مانده بي ساز و برگ
پريشيده گيسويش از انقلاب
ز گلبرگ رخساره اش رفته آب
ز بي دانشي مادر مهربان
بكف شانه و غازه بهر جوان
گهي تاب مي دادش از شانه موي
گهي سرخ مي گردش از غازه روي
يكي گفتش اي زال انده نصيب
مكن خسته را بي دوا و طبيب
يكي چاره كن رفتنش را بگور
وگرنه چه از سرمه با چشم كور
—
در ستايش صدر اعظم
آنكه در كاهش با چرخ همي گويد
نه مرا ماني و نه با تو رقيبستم
كه تو مطموره بيدادي و من دايم
ملجأ خائف و ماواي غريبستم
اي خداوند پي مدح تو در محضر
من يكي شاعر داناي لبيبستم
كه گهر ريزم و از غاليه دان خيزم
مشك تر بيزم و با نفخه طيبستم
همه دانند ز قحطاني و عدناني
بعد اما بعد اين بنده خطيبستم
گر اديبم بممالك شمري شايد
كه ممالك را من نيك اديبستم
—
در رباط سنگ بست به مدح مظفر الدين شاه سروده
ستوده نام ملك جاودانه در گيتي
پس از امير علي شير و مير جاذب ماند
بلي چو شمس بنصف النهار طالع گشت
نه صبح صادق پايد نه فجر كاذب ماند
—
نيز در مدح مظفر الدين شاه
كسان ز خارف دنيا بدين خريدارند
تو اين جهان بفروشي و نام نيك خري
چو نام نيك بماند بجاي بگذاريش
چو مال بگذرد از وي تو زودتر گذري
براي يك درم آنان هزار رنج برند
تو با يكي درم الحق هزار گنج بري
—
به آقاي دبير الملک نوشتم که به آقاي ذکاء الملک وزير عدليه برساند به تاريخ 13 صفر 1330
خدايگانا ميرا حال خود قدري
بحضرت تو سرايم كه جاي كتمان نيست
همه پزشكان از من كناره مي جويند
مگر كه درد مرا اي حكيم درمان نيست
همه دليران پيش قضا سپر فكنند
بغير من كه چو من پهلوان ميدان نيست
دلم چنان پريان خسته اند از غم خويش
كه در جهانم هيچ اعتنا بديوان نيست
براي نان نروم زير بار منت خلق
كه آب و نانم جز با خداي منان نيست
ولي ز خجلت ياران خويش در ستهم
كه خانه بهر من امروز كم ز زندان نيست
روا نباشد اي خواجه سنگ خائيدن
بويژه بهر كسي كش بكام دندان نيست
قسم بجان تو كز جان دلم به تنگ آمد
اگر چه اين تن فرسوده زنده با جان نيست
من آن بهشت كمالم كه سرو باغم را
طمع بياد بهاران و ابر نيسان نيست
هوي و شهوت و آزاست زير فرمانم
چرا كه عقلم فرمان پذير شيطان نيست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
كدام گله كه در زير حكم چوپان نيست
وزير عدليه از من بغفلت است آري
سرشت انسان هرگز تهي ز نيسان نيست
اگر بزلف بتانش نظر بدي ديدي
چو روز من سر زلف بتي پريشان نيست
تو داني آنكه بغير از تعاون و شفقت
يكي عبادت در معبد سليمان نيست
جهانيان همه آلات كار يكدگرند
جز اين در آيه تورات و صحف فرقان نيست
اگر مسلمان بيند ز نوع خويش يكي
زبون و دست نگيرد ورا مسلمان نيست
كرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زيبا دارد شمايل انسان نيست
ز من بگوي مر او را كه همتي فرماي
كنون كه كار چهان جاودانه يكسان نيست
من از قضاي فلك جاودان اديبستم
ولي بجان تو سلطان هميشه سلطان نيست
همي نه تنها سلطان هميشه نيست به تخت
که آسياي فلک هم هماره گردان نيست
بفضل و احسان ديوان شدند خادم جم
كه هيچ بند گرانتر ز فضل و احسان نيست
اگر تو وارث آن خاتم سليماني
چه شد كه ديو دل منت زير فرمان نيست
بزن لگامش و رامش كن اي حكيم بزرگ
كه كشتني است ترا گر سزاي قربان نيست
مرا بمنت كيوان و تير در مفكن
كه كلك طبعم كمتر ز تير و كيوان نيست
بروت كيوان از باد من فسرده چنانك
كه هيچ گونه ورا موي در زنخدان نيست
دلم بدام خود افكن چو گوي در چوگان
كه امتحاني بهتر ز گوي و چوگان نيست
مهل طرازم عنوان بدانكس از غم خود
كه در دفاتر خلقش طراز و عنوان نيست
بدست خويش مرا وارهان ز غم مگذار
بديگري كه بهر كس ارادت آسان نيست
ترا طريق تعاون نبايدم آموخت
كه هيچ نكته پوشيده بر تو پنهان نيست
روز 13 صفر 1330
—
به تاريخ 1314 در تاريخ تولد شمس السعاده صبيه بصير العداله برادر زاده خود فرموده اند:
تاريخ شمس السعاده تافت در ايوان
سر زد ايوان ز راه فخر بكيوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
كاين مه تابان گشود چهره در ايوان
چارده ماهي بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سروببستان
ماشاءالله تبارك الله بنگر
سرو سهي قد برخ چو لاله نعمان
دختري اندر حجاب صفوت و عصمت
اختري از ماهتاب برده كروگان
خواست اميري ز بحر طبع بتاريخ
رشته كشد گوهري چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصيئي نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد كاي اديب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گيرو رقم زن
(مولد شمس السعاده چارم شعبان)
—
قطعه
متضمن چهار ماده تاريخ براي جشن تاجگذاري
از اديب الممالك اندر ياد
داستاني لطيف و خوش دارم
گفت در پيشگاه اقدس شاه
خواستم طاعتي فراز آرم
جشن مسعود تاجداري را
يادگاري ستوده بگذارم
زين سبب گشته خامه ام غواص
در تك بحر طبع ز خارم
(تاج نوشيروان شه) از تاريخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف اين گفتار
ثبت از خامه گهر بارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع و قاد و كلك سحارم
«بشرف تاج شاهم» از ديهيم
پاسخ آمد چو بخت شد يارم
اين دو تاريخ نغز را كردم
صدر ديوان و زيب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پديدار پيش ديدارم
نور تمثال شاه بر ديوار
كرد حيران چو نقش ديوارم
گفتم «اي وارث انوشروان»
در رهنت جان خويش بسپارم
پس بديدم كزين خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاريخ تاجداري شه
كه بديوان فضل بنگارم
گفت ني از زبان شه بر گوي
«من شه هفتمين قاجارم»
—
قطعه
مرا ز روي تعصب معاندي پرسد
پدر ز روي چه معني نداشت روح الله
جواب دادم و گفتم كه او مبشر بود
ز احمد قرشي بر جميع خلق الله
مبشر از پي آن را كه مژده زود آرد
روا بود كه دو منزل يكي كند در راه
—
رباعي شايد ازو باشد
اي از تو مرا گوش پروديده تهي
خوش آنكه ز گوش پاي در ديده نهي
تو مردم ديده ي نه آويزه گوش
از گوش بديده آكه در ديده نهي
—
قطعه
سيد ……. آبادي
تازه در سلك آدمي شده ي
وين عجب تر كه در معارف ملك
تو رئيس آكادمي شده ي
—
قطعه
اي صبا گويا خليل احمدي
كاي عروض شعر را تو مبتدي
آن دوايررا كه تو كردي درست
برمكي بر مركز آن ريد چست
—
قطعه
جهان مانا همه سمراد باشد
تهي از پايه و بنياد باشد
همه مردم نژاد (نير نود) ند
همه گفتارهاشان باد باشد
چو با دوشيزه هستي شدي جفت
همان انديشه ات داماد باشد
اگر خود شادماني راست بودي
چرا يك تن نه بيني شاد باشد
بدانند آن درخشان پرتوي كو
ز بند (نيرنود) آزاد باشد
كه نه مردم بود نه گفت و نه كار
نه ويرانست و نه آباد باشد
چو نيكو بنگري كار جهان را
همان سمراد و هم سمراد باشد
—
از ديباچه شاهنامه
شهرياري كه اهرمن شكر است
گرچه در فرهي فروهه بود
دست رادش بزرگ دريائي است
كه در او ابر و ميغ كوهه بود
در شكارش سپهر بند سپهر
دام هر دام را خروهه بود
آسمانش كمان و تيرش تير
آفتابش كمان گروهه بود
توسنش راست كهكشان بر تنگ
مه نو نال و كوه كوهه بود
—
ايضا از ديباچه شاهنامه
کرژنده گشت و كهن رختم چه باك كه من
بافنده هنرم جولاهه سخنم
من شو خديده نيم زايين رميده نيم
پاكست دل منگر اين رخت شوخ كنم
گردون زمين من است ابر استين من است
مه پوستين من است خورشيد پيرهنم
راه خدا نهلم كزان سرشته گلم
آباد ازوست دلم آزاد ازوست تنم
گر آسمان بدلم صد كوه بار كند
از نوك خامه خود فرهاد كوه كنم
از روزگار سيه خار است در جگرم
وزنام فرخ شه شهد است در دهنم
گر بخت يار شود كار استوار شود
اين شهد را بمزم و آن خار را بكنم
هر جا كه بارگهي است خورشيد بارگهم
هر جا كه انجمني است سالار انجمنم
—
نکوهش عدليه عصر قاجار
3 ذي القعده 1330
باست و ناف محاكم قضيب استيناف
چنان سپوخت كه ديگر نه است ماند ونه ناف
نشان عدل چه جوئي در اين دو سر قافان
كه زير شهپر سيمرغ شد به قله قاف
وزير زير لحاف از هوي سخن گويد
اگر چه حق نتوان گفت جز بزير لحاف
غلاف …. من است اين وزير دون پليد
كه تيغ حق را پنهان كند درون غلاف
نگاه آل مكرم به اهل ايران شد
چو حربيان به بني هاشم بن عبد مناف
يكي مشاوره تأسيس شد بدار العدل
كه هست مذبح ايمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالي اندر آن مسند
چو شيخ مهدي كاشي به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوي خود شمرند
كه رشك و كينه جبلي است في هوي الاجياف
وزير دون چو بآزار بيگناهي زار
كمر به بند دو باشد زبون بكاف مصاف
از آن گروه ستمگر كه در اداره عدل
حليف باطل و با او بمائده احلاف
تني سه چار پي مشورت برانگيزد
دهد برايشان دستوري از نفاق و خلاف
كسي كه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره كرده و تحريك سازد از اطراف
كه برزنند به يك باره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و كينه چون نداف
همي بتازند آن جاهلان بدانايان
چنانكه سبع سمان زير پاي سبع عجاف
مسافران را عوعو كنان براه از دور
شوند همچو سگان قبيله بر اضياف
درون روند تهي دست و چون برون آيند
زسيم دامنشان پر چو دكه صراف
تمام آكل و ماكول جنس يكديگرند
مرتبا ز اراذل بگير تا اشراف
يكي درد دل اصداف بهر مرواريد
يكي ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نيزه طمع انجيده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاكتاف
درون محكمه برناز و عشوه افزايند
از آن سپس كه ستانند رشوه قدر كفاف
شوند ياور حال و قواي مرد قوي
برند مال ضعيفان ز جور باالاضعاف
نعوذ بالله از آن مجلس مشاوره كاوست
چه جامه كه ورا ظلم ابره جهل سجاف
بسهو و عمد چو زان انجمن رسد امري
چو حكم شرع ندارد تميز و استيناف
—
در 1324 تقريظ شاهنامه امير بهادري
يكي بنگر اين نامه نامور
بهربيت از آن درج درجي گهر
كه فردوسي طوسي استاد فن
بنظمش بياراست روي سخن
نهشته كسي ايدگاري كزين
به از اين ز شاهان ايران زمين
ز هي اين نكو نامه پارسي
كه گر خود بخوانيش صد بارسي
بهر ره ببينيش به از نخست
نيابي درو هيچ يك بيت سست
نهد چون ببزم اندرون پاي خويش
بخلد برين بنگري جاي خويش
دگر ره چو در رزم پيچد عنان
جهان را كند پر ز گرز و سنان
بنخجير گه چون سمند افكند
دد و دام را در كمند افكند
بدريا دمان چون دلاور نهنگ
بكهسار در همچو غژمان پلنگ
حكيمانه جويد چو راه سخن
روان حكيمان درآيد به تن
تو گوئي كه بوزرجمهر دگر
بگفتن برآورده از خاك سر
—
در خطاب به رضا قلي خان رفيع الملک
رضا قليخان اي خواجه ي كه از سر صدق
فكنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز مي و زدم بوي مشك و گل به مشام
ازآن شبي كه چو جان بودي اندرآغوشم
بغيربندگي و مهر و صدق و يک رنگي
چه كرده ام كه ز دل كرده ي فراموشم
مرا به هيچ فروشي ولي خورم سوگند
كه موئي از تو بتاج ملوك نفروشم
مرا چو بربط خود دان كت آيد اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم اي جان چرا ز زخم حبيب
ترانه خوانم و از كس ترانه ننيوشم
اگر نه بربطم اي دل چرا به زانوي تو
سخن سرايم و دور از تو بر تو خواموشم
اگر نه بربطم اين تار زرد و موي سپيد
ز چيست ريخته بر دامن از بنا گوشم
جهانيان را رك زير پوست باشد و من
چو بربطم كه به رگ پوست را همي پوشم
چو بربطم كه دلم آشناي زخم تو شد
چو بربطم كه چو بنوازيم توبخروشم
تو روز و شب پي آزار من بگوش كه من
پي رضاي تو از جان و دل همي كوشم
مخر فسانه اين آسمان حيلت باز
ز راه حيله ميفكن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شيطنت مفزا
كه بهرت از بز نر شير مرغ مي دوشم
تو شير شو كه من اندر برابرت گورم
تو گربه باش كه من در مقابلت موشم
ولي اگر همه افراسياب ترك شوي
منت چو بيژنم ايدون مخوان سياوشم
از آن دقيقه كه كفگير خورده بر ته ديگ
چو ديك بر سر آتش نشسته مي جوشم
فرامش ار نشدت دوش وعده ي دادي
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بياد زلف تو و سيم تار عبدالله
كزين دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
پنجه سينه خراشم ز دل ترانه كشم
ز ديده اشك فشانم بلب قدح نوشم
—
تضمين غزل زمان آقاي سفير العارفين در مدح جلال الدين محمد مجد الاشراف
چو دلها را بتان كاشانه كردند
در اشك از بصرها دانه كردند
سرزلف پريشان شانه كردند
(زمان را در جهان افسانه كردند)
(مکان او را در اين ويرانه کردند)
چو سامانش زهستي گشت مختل
غمش بر عيش و شادي شد مبدل
سروكارش به مستي شد محول
(مي لا تقنطوا از روز اول)
(بکامش ريخته مستانه کردند)
چو از نامحرمانش دور ديدند
سرش از عشق حق پرشور ديدند
تنش از جان و دل پرنور ديدند
(سراپاي وجودش عور ديدند)
(لباس هستيش شاهانه کردند)
طلب کاران به همت پا فشردند
خداوندان ره رحمت سپردند
گدائي را به عرش از فرش بردند
(زمان را ازسگان خود شمرند)
(کريمان همت مردانه کردند)
چو شد سرمست جام ارغواني
ز الفاظ و كنايات و معاني
نماندش هيچ جز سبع المثاني
(ز عشق آن جمال شعشعاني)
(سويداي دلش را خانه کردند)
بتي جا داد در بزم وصالش
كه عالم مات و حيران از جمالش
هويدا نام پاكش از خصالش
(جلال الدين محمد كز جلالش)
(هزاران کس چو من ديوانه کردند)
—
قطعه
بريده درزي ساعات و ايام
قباي خسروي او را بر اندام
درخشد در قباي خسرواني
همايون پيكرش چون باده در جام
—
در جشن سال دوم مجلس شوراي ملي 1325
مهنا باد اين جشن معظم
مبارك باد اين عيد مفخم
بفرزندان مرز و بوم ايران
هواخواهان قانون مكرم
بهمدستان دفع مستبدين
به همراهان خير خلق عالم
بجانبازان عين عدل دستور
بانبازان منع ما تقدم
بمبعوثان خير انديش ملت
مهين نواب مختار و مقدم
بانصار مهين شوراي ملي
بهمراهان اين بنياد محكم
چه بنيادي كه با پيرايه و لاف
تواند بود سر (اني اعلم)
بشد در موقع اين عيد ملي
پي بنيان خود رايان مهدم
—
قطعه
اي ملك كامكار و شاه جوانبخت
پاي سعادت گذار برز بر تخت
رخت شهي بر تن تو نازد جاويد
دولت دنيا بسايه توكشد رخت
—
رباعي
دائي كه بنام احمد خانست
نور بصر عدليه سمنانست
ديوان عدالت بوجودش نازد
چون چشم و چراغ زمره ديوانست
—
ايضا
ميرا تو در آسمان دولت ماهي
وز جمله رموز مملكت آگاهي
گر با تو فلك پنجه زند خوار شود
كز دولت ايزدي عزيز اللهي
—
فرد
وزيرم مات و حيران كرده گوئي شاه شطرنجم
و يا منصوبه نردم كه دايم در شش و پنجم
—
فرد
طراز خاتم شاهنشهي بلوح ابد
شداست ياتي من بعدي اسمه احمد
—
قطعه ناتمام
روز آدينه وقت بانگ خروس
چوبداري بري شد از گروس
گله گوسفندش اند و پيش
چپش و شاك ويخته و بز و ميش
خاره و سنگ سفته با سم بز
پرچم افراز گشته از دم بز
خوانده هنگام سوق ميش و چپش
اتو كا علي العصا واهش
چون سوار تكه بجولان بز
مرغزي كرده پوستين مرغز
چون بطهران گشود بند جوال
كوس بيداد را بكوفت دوال
نارش از ساوه سيبش از خمسه
قندش از روس و چايش از نمسه
مشك از چين و شكر از اهواز
پشمك از يزد و باده از شيراز
پسته از شهر دامغان آمد
به و ليمو ز اصفهان آمد
آن يك آورد كوزه ارده
ديگري زنجبيل پرورده
آن يكي داد اسب و كالسكه
ديگري كشك و روغن و مسكه
آن يك آورد شال و قاليچه
آن دگر يك اساس بازيچه
گشت بالش بلند و بستر نرم
كار آجيل كوك و معركه گرم
—
فرد
حق تعالي مرترا آورده از ايران پديد
همچو نادر شاه از افشار و تيمور از تتر
—
ماده تاريخ بر حسب تقاضاي حکيم الملک وزير معارف
خسرو ايران خديو شرق احمد شه كه قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مريخ باشد
عنقريب از همتش بيني درخت معرفت را
داد سايه جود گل دين ميوه حكمت بيخ باشد
از معارف خيمه ي خواهد زدن در سطح گيتي
كش عدالت سقف و دانش بند و دولت ميخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه شيروان را
(تاج شه نوشيروان) بر جشن شه تاريخ باشد
1332
—
قطعه
خدايگانا ميرا اگر شنيدستي
يكي فرشته نگهبان آفتاب آمد
من آن فرشته روشن دلم كه فكرت من
بر آفتاب همي مالك الرقاب آمد
—
قطعه
ز شادروان كسري چون گذشتي
گذر كن مست در ايوان جمشيد
ببين تخت جم و ديهيم كسري
باحمد شه رسيد از دور خورشيد
—
قطعه
راست شد از عطاي حي قديم
بر سر تاج خسروان ديهيم
كعبه عدل و داد احمد شاه
كه درش سجده گاه ابراهيم
كرده تقويم عدل زانكه خداي
آفريدش باحسن التقويم
خلق را زير رايتش ز علوم
وحي منزل رسد ز امر حكيم
—
ابيات ناتمام
بود پيري كرخ بكشور روم
از سعادات دنيوي محروم
گوش گرديده كند و پشت نگون
دست و پا چنکلوك و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشيده
دل خروشيده تن خراشيده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشك مغز و تر دامن
سوخته خانه ريخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزينه ي پرستارش
پاسبان كلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگير و عصاكش و همدست
در سر كدخدا و كدبانو
تكيه پشت و قوت زانو
در برون دستيار و صاحب يار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن كانهم از (اشارتها)
فاش كردي همه عبارتها
در همه چيز از او نيابت كرد
دعوتش را بجان اجابت كرد
—
سرود وطني
مالي دنيي و مذهبي وطني
من وطني عزتي به سكني
اذا انتمي منتم الي احد
فانني منتم الي وطني
—
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
اي وطن نازنين و قصر كيان
قصر كياني و رفته ي ز ميان
طعمه گرگان شدي و شير ژيان
گريه كنند از غم تو پردگيان
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
اين انوشيروان حارسنا
اين ابوزر ز جمهر سائسنا
و اين اسفنديار فارسنا
ز هابه جيلنا و فارسنا
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
قدرت جمشيد و كيقباد چه شد
حشمت فيروز و مهرداد چه شد
دولت شاهان پيشداد چه شد
رايت عدل و لواي داد چه شد
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
كلمهوا قد مضوا و ما رجعوا
و بددو الشمل بعد ما اجتمعوا
مضوا و با دوا و حبلهم قطعوا
و في شراك الهلاك قدو قعوا
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
يك تن ازان خسروان نمانده بجا
جمله برفتند از اين سپنج سرا
نيست كسي در زمانه حامي ما
جز نظر اهل بيت و فضل خدا
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
يا وطني انت منتهي شرفي
فيك مآلي و فيك مختلفي
يطمع فيك العدو و الاسفي
كعاويات طمعن بالجيف
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
سخره غول است رخش رستم تو
در كف ديو است خاتم جم تو
كلك اديب الممالك از غم تو
كرده ورق را سواد اعظم تو
وطني ما اصفاک وطني ما احلاک ما احسنک ماازينک انت حبيبي وطني انت طبيبي وطني
—
اين چند بيت از آخر يک قصيده به دست آمد
نگين خاتم جم داشت لعل فرخ تو
سزاي دست هيمون شه بدآن گوهر
ازين قبل ز پي بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهريار نام آور
شنيده ام كه چو آن لعل گوهر آگين يافت
درون لجه درياي دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دريا
چو زنده رود روان شد همي زلؤلؤ تر
وز التقاي دو درياي موجزن مردم
زهر كرانه نمودند عاقلانه حذر
يكي دو دست گهربار شهريار كريم
يكي دو لعل گهر بيز مرد دانشور
كف ستوده والا مظفرالدين شاه
لب مفرح عبدالمجيد دين پرور
يكي چو بحري مواج از تلاطم جود
يكي محيطي ذخار از مياه هنر
تو اي بفضل و معارف ذرين جهان معروف
تو اي بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خداي چنانت بزرگ كرده كه شاه
همي دعاي تو گويد بوقت شام و سحر
دعاي شاه بجان تو مستجا بستي
چنانكه در حق امت دعاي پيغمبر
—
قصيده
اي دوخته برقد تو ديباي صدارت
طالع زبنانت يد بيضاي صدارت
با نقد شرف خواسته سرمايه دولت
با گنج هنر يافته كالاي صدارت
عدل است خليل تو در ايوان رياست
عقل است دليل تو بصحراي صدارت
عقلت نشود تيره ز جادوي زمانه
مغزت نشود خيره ز سوداي صدارت
مغرور نگردي تو ز افسانه ديوان
مخمور نباشي تو ز صهباي صدارت
راي تو شهابي است بگردون سياست
كلك تو نهنگي است به درياي صدارت
اي كور و كران مژده كه روح القدس آمد
از معجزه لعل مسيحاي صدارت
المنة لله كه بياراست شهنشه
توقيع كمال تو بطغراي صدارت
اي گشته ترا جفت بكابين عدالت
معشوق دلارام دلاراي صدارت
در گوش تو شد قرطه زرين سعادت
همدوش تو شد شاهد زيباي صدارت
از شاخ تو سر زد گل بوياي حقايق
در كاخ تو در شد بت رعناي صدارت
آني كه صدارت به تقاضاي تو برخاست
طبع تو نكرده است تقاضاي صدارت
تو پا بسرو چشم صدارت بنهادي
واكفآء تو جان ريخته در پاي صدارت
چون دست صدارت ز تو شد قدرت خود را
بنماي ز بازوي تواناي صدارت
شايد كه همي در نگري كار جهان را
با روشني ديده بيناي صدارت
شادا و خوشا خرم و خوبا كه بتاييد
در جام تو شد آب گواراي صدارت
طوبي و هنيئا و مريئا لك كامروز
در كام تو شد شهد مصفاي صدارت
شيرين شودت كام كه خاليگر گردون
آراسته خوان تو بحلواي صدارت
با اين همه شيريني و چربي عجبم زانك
گرمي نرسد بر تو زصفراي صدارت
پر زهر بود ساغر جلاب وزرات
پر خار بود خوشه خرماي صدارت
اما تو به تدبير بگيري رطب از خار
و افشاني پا زهر بميناي صدارت
اي خواجه من آنم كه نكردم بهمه عمر
كاري كه پسندش نكند راي صدارت
كردرزي فكرم كه و بيگاه همي دوخت
ديباي سخن بر قد و بالاي صدارت
از زحمت من خسته نگشتي دل دستور
وز پيكر من تنگ نشد جاي صدارت
نه سفره صدرالوزرآ مرتع من بود
نه شد شرف بنده بيغماي صدارت
بودم به دبستان خود از كنگره چرخ
مانند عطارد به تماشاي صدارت
ناديده قدم چرخ دو تا در بر آن كس
كاندر زبر مسند يكتاي صدارت
اما چو صدارت بتوشيدا شده امروز
من نيز شوم واله و شيداي صدارت
بي خدعه و اغراق بيكجو نستانم
حكمي كه ندارد خط و امضاي صدارت
بر نام هيمون تو خوانم ابدالدهر
در بام فلك خطبه غراي صدارت
—
ترکيب بند
در اصفهان باشارت قهرمان ميرزاي صارم الدوله که من بعد بسردار اعظم ملقب شده در هجو شيخ معروف به (خن و خون) گويد
گر با مر خدايگان جلال
بزبان آمده است خامه لال
نه عجب كز دم مسيحائي
جان در آيد بآهنين تمثال
اي جناب اجل افخم راد
اي سپهر سخا و بحر نوال
اي بشاخ سخا رسيده ثمر
وي بباغ حيا گزيده نهال
دست جودت خزينه گوهر
تيغ تيزت صحيفه آجال
بحر در پيش جود تو قطره
كوه در وزن حلم تو مثقال
اثر جود تو محيط خزر
نايب حلم تو تلال و جبال
در بر پايه تو تا بابد
نرسد در زمان دست خيال
بسته بر پاي سركشان زنجير
همچو بر ساق لعبتان خلخال
كمترين خانه زاد تو خاقان
كهترين پرده دار تو چيپال
توامان تو فتح و فيروزي
هم عنان تو نصرت و اقبال
تا درود است بر خداي ودود
تا صلوة است بر محمد و آل
شادي زي بالعشي و الابكار
عيش كن بالغدو و الاصال
اي فروزنده تخت و خرم بخت
باش فرخنده حال و فرخ مال
حامي تو رسول و آل علي
حافظ تو مهيمن متعال
چون تو بر خانزاد درگه خويش
داده ي بر هجاي شيخ مثال
اختر طالعم نمايد روي
طاير دولتم گشايد بال
آن سرايم كه كس نديده بخواب
آن شمارم كه كس نكرده خيال
شمر مردود شيخ ناكس را
پي امر تو سازم استقبال
افسر طالع بد اختر او
افكنم در هبوط وزر و وبال
خسروا عاقبت ببين بر من
تا كجا راند كهنه قرشمال
گويم اينك جواب اين ملحد
كار مهدي است كشتن دجال
مرمرا خواند او نمك بحرام
راست مي گويد اين نمك به حلال
تيغ هندي دمش تباه شود
گركني تجربت به سنگ و سفال
جاكشي مدح اين قرمساق است
چون سياهي كه هست مدح زغال
ليك دانم بدين نتايج بكر
نيست اين سفله را زبان مقال
خانه خرس و آون انگور
همه دانند مطلبي است محال
من غزال غزل سراي توام
نيش گرگان منه بچرم غزال
شاخ خشكيده را كند دهقان
چشم شوريده را برد كحال
کي گمان داشتم که آخر کار
با چنين خرسي اوفتم به جوال
پس اجازت ده اي ستوده ادب
پس اشارت كن اي خجسته خصال
تا بگويم هر آنچه بايد گفت
تا نمانم ديگر بمشكو لال
—
بشنو اي خرس دم بريده ز من
قصه دخترت باستعجال
زنت اي خرس همچو خر …
كنمش تا كند صداي شغال
ماله ناصر و لا من حام
ما له شافع و لا من وال
شيخنا عنقريب مي بينم
خرقه ات را به پيكر غسال
اي كه جوشد تو را قرمساقي
تا قيامت زاكحل و قيفال
از هجاي تو من نينديشم
هر چه خواهي بگو اكاله اكال
طرفه نقشي ولي به اين غلطي
بايدت كند در كنار مبال
تا چو قولنجيان كنند نظر
طرز رخسار و وضع ريش و سبال
بهر خيرات قبر امواتت
تا قيامت فتند در اسهال
—
دخترت يك … بديعي داشت
چون غزالان چين پر از خط و خال
بر زدم قعده ي به شوله او
همچو ذيقعده از پي شوال
زايجه طالعت درو ديدم
زآنكه او تخته بود و من رمال
روزگاري نعوذ بالله اگر
در …. او كند انزال
……… مي ريزد
همچو آبي كه ريزد از غربال
… من شد به خيك پرپشمش
همچو در خرقه كهن ابدال
اي من آن ابلهي كه از سر جهل
خرس را خيك شير كرده خيال
بي خبر ز آنکه خيکي آرد بار
افتضاحي چنين کند اظهار
شيخ كوتاه دست روده دراز
خوانده از هجو من ترانه و ساز
سوي دارالفنون جهل شده
فوت گرديده فنش از آغاز
شيخ زن … ز آن دهان نجس
باز كردي در خلا را باز
در خلا هر چه مي شود عارض
هست ذاتت بجوهرش دمساز
من به تأييد صارم الدوله
آفتابم به اوج رفعت و ناز
او چو شمع است و من چو پروانه
او چو محمود و من كمينه اياز
ذم خورشيد كن كه معلوم است
كوري و نور را نداني باز
گر سك از نور مه كند عوعو
ماه كي ترسد از چنين آواز
زاده شير حق بينديشد
گربه بيند هزار بيشه گراز
خنده و هاي هاي مستانه
در …. مادرت نما آغاز
پيره زالي كز آب پيله او
پر شود بركه هاي راه حجاز
شيخ پفيوز از آن دل … گوز
سهل بيرون شده است در تك و تاز
.. زه خر در آن چنان مولد
چون بچاه كثيف كرم براز
استخوانهاي است او باشد
متطقطق چو دكه رزاز
.. ز در بيخ …ن او خواند
به تضرع ترانه شهناز
يامگر در عزاي شوهر خويش
مويه دارد همي به صوت حجاز
بيني او بروي او بيني
پشت بختي گر نهاده جهاز
استخوانهاي ران او پيدا
چون كدوكي همه نشيب و فراز
زن نداري ز هيچ چون گويم
كمر دختر توبندم باز
…ه گنده ..ج گنده ..ين
..ـه تيره جان غير نواز
رند و رمال هيز و ناپرهيز
لولي مست و يار شاهد باز
ترك و طرار و شاهد و عيار
شوخ و شنگول ولعبت و طناز
شاه ماتشكيان روس و پروس
ماه كمچينيان چين و طراز
.. خر بهر لانه …نش
چون كبوتر همي كند پرواز
يا چو آهو به خانه كفتار
يا چو تيهو در آشيانه باز
شهر بند … خراب كنم
با … كر چون جراره اهواز
دل من مشتري … اطلس
.. من نيم درغ واو بزاز
گفتم اي بت شبي تواني شد
با فقيران حريف نان و پياز
گفت آري بشرط اينكه بود
مرد گردن كلفت … دراز
تا نريزند آب … کلفت
آتش من نمي نشيند مفت
اي جناب خدايگان اجل
باد يارت خداي عزوجل
گر بخواهي حديث عيش مرا
از مفصل شنو يكي مجمل
شبي آراستم بساط طرب
كردم اسباب عيش را سنبل
گل و شمع و شراب و شيريني
چنگ و مزمار و لادن و صندل
من وداش مشديان بازاري
كهنه رندان سست سخت عمل
گنگ و افليج و پيس و كور و چلاق
كوسه و قوز پشت و فالج و شل
كرو پيرو پكر فسوو نجس
نحس و ميشوم واعور و احول
گرگ و روباه و تازي و توله
گربه و موش و خنفسا و جعل
خر و خرگوش و خرس و خوك و خلج
اسب و زرافه خيل و گاو و جمل
باگروهي باسم و رسم چنانك
نامشان ثبت شد درين جدول
ماستي و رشكي دوغي و كشكي
حاجي مغزي و مذعل و خزعل
قلي و يقنعلي و علمحمد
خان قلي جان قلي داداش افضل
از كثافات بي شمار كه بود
ز آن رفيقان درين خجسته محل
توتون نيم سوخته چيني
تخمه و پوست تخم و سير و بصل
گند آروغ و ضرطه پيزي
دود وافور و فسفس منقل
هر يكي مان به نغمه ي سامع
هر يكي مان به گوشه ي تنبل
متفكر كه چرخ بازي گر
چه در آرد ز كار گاه عمل
ناگهان از درم درآمد باز
همچو بر كشتگان عشق اجل
دختر شيخ از سرا چه فسق
تافت با صدهزار گونه علل
اندر آمد درون خانه من
همچو خورشيد سوي برج حمل
گفتي آن جبهه و نگاه واداش
و آن رخ و چشم و دست و پا و كفل
قمر است و عطارد و زهره
شمس و مريخ و مشتري و زحل
چون بديدم جمال تابانش
جستم از جا كشيدمش به بغل
سيم او را به بر كشيدم تنگ
كردم آسوده اش ز دزد و دغل
گفتم اين دل بدام زلف تو چيست
گفت اين عقده ايست لا ينحل
باده ي دادمش كز آن باده
گشت مدهوش و مست و لا يعقل
گفتم اين بت كه عشق او در دل
همچو ليلي نشسته در محمل
كاش مي شد سوار … زه من
مي زد از .. يه ام قبل منقل
او ز ما في الضميرم آگه شد
خواست از جاي و گرد كرد كفل
خويشتن را فكند بر سر من
تا رساندم به منتهاي امل
دست من شد به بازويش تعويذ
پاي او شد بگردنم هيكل
تامكيدم لبان شيرينش
نوزم اندر لب است طعم عسل
… او همچو پالتاوي بود
ابره اش اطلس آستر مخمل
بي صدا كوفت دسته در هارون
خوش ادا رفت ميل در مكحل
هر چه بود و نبود داخل شد
غير از اين …هاي مستعمل
مي از … دش برون آمد
همچو چركي كه آيد از دمل
… مش آنچنان كه … زه من
تا باعلاي او شد از اسفل
اين قدر گويمت كه فهميدم
… آن … كوسه بود و كچل
چون فراغت ز كار شد حاصل
خواست بيرون رود از آن جنگل
كهنه رندان ز جاي برجستند
هر يكي با چراغ و با مشعل
آن يكي بهر اين گرفته عهود
وين دگر بهر آن كشيده يسل
آن يكي بند زير جامه بريد
وان دگر شد بدامنش انگل
آن يكي دست كرده در مخرج
و آن دگر پافشرد در مدخل
مشدي ترك ناقلا برخاست
گفت اي دخت شيخ پخ تسعل
من سفله پخون سيكم درو پدراي
نجه باخ دور مشم منه صيقل
عرب از جاي جست و چوب كشيد
گفت اي ترك خيره لا تعجل
لعن الله ابوك ما هذا
تلك افعل كذاك لا تفعل
گفت آن يار وي دگر كردي
مه وه قينش ملم وري كريل
دختر شيخ اندران دعوي
ماند آخر اسير جنگ و جدل
گشت سرگشته همچو دوغ بخيك
ماند بيچاره همچو خر بوجل
گفت دردا كه عاقبت ديديم
كار ما خبط بود از اول
اي قرمساق شيخ لا مذهب
اي مريد بها و صبح ازل
گر نبودم من اندر آن ساعت
دخترت مرده بود زير هچل
بسزاي چنين محبت و لطف
همچو من مي كني به طرح غزل
گرچه در پيش شعر من شعرت
اته تل توتلست و توته متل
از هجاي تو من نينديشم
كه بود لغو و ضايع و مهمل
بارک الله آفرين مرسي
تو قرمساق برتر از خرسي
گرگ خواندي سليل حيدر را
خسته ديدي مگر غضنفر را
يا فراموش كردي اي ابتر
قصه عمر و قتل عنتر را
مرحبا از چنين تعصب خام
زنده كردي جهود خيبر را
من همانم كه جد امجد من
گاه طفلي دريد اژدر را
گر يهودي نه ي تو از چه بدل
ره دهي بغض آل حيدر را
جزم شد عزم خامه كز هجوت
تيره سازد بياض دفتر را
چند گوئي بدخترت ندهد
چند بندي پر كبوتر را
دختر پاك زاده نتواند
كه نپويد طريق مادر را
يك شب آخر براي خاطر ما
… كشي كن بيار دختر را
خبرش كن كه بشكند از زلف
قيمت مشك و نرخ عنبر را
آگهش ساز تا برد از لب
قدر ياقوت و آب گوهر را
تا بهندوي او دهم دل را
تا به زانوي او نهم سر را
تا بداند كه اين همه شهرت
نيست جز زاده پيمبر را
تا به بيند كه … سر كش من
… دراند به راستي خر را
تا بفهمد كه هيچ كس جز من
نكند حامله … نر را
كور زن … عليه اللعن
بگشا ديده ستمگر را
بر سر سينه …ـبيه خويش
مرمرا بين و تخت مرمررا
تا بباغش چگونه بشناسم
سرو و بيد و گل و صنوبر را
کشتن سرو لاله کار من است
شاعرم من هجا شعار من است
همه دانند مردمان عراق
نقل من با حكيم قرمساق
كه چها كرد با من آن ملحد
نه به من بلكه بر همه آفاق
شاهد قول من بود سرتيپ
آن كه بز چله اش بود ايماق
كه حكيم الممالك ديوث
كرد جرمم بدون استحقاق
برد محصول ملكيم از كف
كرد اسباب خانه ام شلتاق
بي گناهي لكنته مامورش
كرد شش مه بخانه ام اطراق
بي دليلي دو شحنه و فراش
پا بچكمه دويد توي اطاق
زرع و كشتم ربود از خرمن
گوسفندم كشيد از قشلاق
اي دريغا کزين تعرض خام
گشت شيرازه سخن اوراق
اي دريغا كه سوختي جگرم
زين دم سرد و شعله حراق
اي كه نبود ز ضرب … رنود
در … نحس دخترت دلاق
همه را نذر دلق رندان كرد
هر چه بودش نهفته ز لير دولاق
طاق ابروي جفت تو طاق است
اي من از طاق و جفت جفت تو طاق
من ز ظلم حكيم خسته دلم
تو پدر سگ چرا كني واق واق
پس بدان اين يهود هرزه مرض
که بود حرفت از طريق غرض
اين ترکيب بند را استاد اديب در آغاز جواني در اصفهان ساخته و آنزمان هر چند بسرحد بنوغ بالغ نبوده ولي آثار نبوغ و عظمت در اشعار وي نمايانست.
(وحيد)
—
از کتاب تابش مهر در فلکيات
جسم هاي طبيعي از ترتيب
با بساطت گرفت يا تركيب
آنكه باشد مركب از اجسام
بر دو قسم است همچو ناقص و تام
همچو حيوان و معدني و گياه
و آن چو ابر سفيد و دود سياه
هست جسم بسيط چون افلاك
يا چو آب و هوا و آتش و خاك
منطقه اطلس بلند رواق
كه معدل بروكنند اطلاق
هر دو قطبش دو قطب عالم گير
در شمالش بنات نعش صغير
دومين منطقه ي سپهر بروج
كرده بر چرخ ثابتات عروج
گذرد در دو نقطه اين تدوير
از معدل ببين و باش بصير
اين دو نقطه همي رود بشمار
اعتدالين در خزان و بهار
سومين دان خطي كه از آغاز
ره بر اين چار قطب برده فراز
كمترين قطب آنكه شد موسوم
ميل كلي در اصطلاح نجوم
باشد اندر ميانه قطبين
يا همي بگذرد ز منطقتين
آنچه اندر رصد معين كشت
منزل ماه بيست باشد و هشت
كه ز تقدير كردكار قدير
طي نمود اين منازل تقدير
تا بمصداق عاد كالعرجون
از حصار محاق شد بيرون
—
در مرثيت برادر ميرزا سيد محمد مجتهد طباطبائي
برادر پدر ما اگر ز دنيا رفت
ز سوگ او همه دلخسته و پريشانيم
بر اين بزرگ پدر كردگار غم ندهاد
كه ما شريك غم آن وجود ذيشانيم
چو اوست حجة الاسلام و ما مسلمانان
بزير سايه او از خجسته كيشانيم
بنص آيت المؤمنون اخوة تمام
برادريم و زجان غمگسار ايشانيم
—
قطعه
خدايگانا اي آنكه شاهد ظفرت
بكاخ بخت قرين با عروس اقبال است
ز سعي و همت و راي تو ملك و دولت و دين
هژير و فرخ و فرخنده و قوي حال است
رخت معاينه ماند بآفتاب منير
دلت چو قلزم و دستت چو ابر هطال است
به پيش بحر عطاي تو ابر قطره شود
بر ترازوي جود تو كوه منقال است
بحضرت تو راهي را شكايتي پنهان
زچاكران درت بر سبل اجمال است
در آن برات كه فرموديم بخازن جيب
علي الدوام پي دفع وقت و اهمال است
حريف پنچه اين پهلوان مرد افكن
نه گيو گودرزستي نه رستم زال است
مرا تقاضا زين كس كه آبرويش نيست
درست بيختن آب جوبغربال است
بخاك پاي عزيز تو اي شه از كم و بيش
جز اين حديث نرانم كه جزو امثال است
نصيب ما بجهان دوغ و ترب هم نشود
كه صرف جيب خداوند دست بقال است
—
قطعه
داورا اي كه بهنگام مديحت بورق
بيزد از خامه مه و مهر و سهيل يمنم
تا بحدي كه همه مدعيان پندارند
مالك مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهي و خورشيدي و ابري و نسيم
من خزان ديده و پژمرده گلي در چمنم
آفتابي كه بگردون شده تابنده توئي
سايه ي كافتد از آن برزبر خاك منم
خرد بودم من و داديم بزرگي چندان
كه نگنجد بتن اي خواجه دگر پيرهنم
پيرهن بر تن سهل است كه از وجد و طرب
جاي آنست كه بيرون شود از پوست تنم
شيوه بوالحسني داري وجود علوي
ويژه با من كه ز نسل علي بوالحسنم
برگزيدي ز خردمندان در بارگهم
بركشيدي ز سخن سنجان در انجمنم
كرمت ماء معين ريخت بجام هوشم
سخنت در ثمين داد بجاي ثمنم
چون تو آوري و اينجا تو نگهداشتيم
هم تو بردي بر شاهنشه با خويشتنم
مي نترسم ز بد چرخ و نباشم حيران
كانكه آورده مرا باز برد در وطنم
بيژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بي منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقي و گر اين بنده ترا
نپرستم ز سر صدق كم از برهمنم
ور ترا نيك پرستم همه دانند كه من
بنده حقم و از جان عدوي اهرمنم
تو بناميزد نقاد سخن باشي و من
نيست در مخزن دانش گهري جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شيرين كن
ورنه شايد كه دو صد مشت زني بر دهنم
—
تاريخ رحلت امير سيد عبدالله خان اتابکي شاعر معروف
دريغ كز اثر تند باد سخت سياه
شكست گلبني از گلشن شرف ناگاه
ز خاندان نبي هم ز دودمان صفي
برفت مردي دانش پژوه و كارآکاه
جهان فضل و محامد سپهر هوش و ادب
ابوالمفاخر والمجد (اميرعبدالله)
امير داشت تخلص كه از كمال و هنر
هميشه بر درش استاده بود خيل و سپاه
بروز نيمه شعبان برات خلد و بقا
گرفت و در صف مينو قدم نهاد براه
ز ماتمش قد تير دبير شد چو كمان
نمود اطلس نيلي فلك پرند سياه
ستاره گفت عفي الله عن جرائمه
سپهر گفت سقي الله تربه و ثراه
براي سال وفاتش اميري ازيم طبع
كشيد مصرع نغزي مناسب و دلخواه
فقال ضم به آخر الفراق و قل
لقد فقدت امير الکلام عبدالله
1333
—
تاريخ ديگر هم
عبدالله راد امير روشن دل وراي
چون عزم سفر كرد بجاويد سراي
زد كلك اميري پي تاريخ رقم
(ابناي اديب يتيم گشتند ايواي)
1333
—
نيز تاريخ ديگر
چون كوفت كارواز بلاطبل الصلا
شد بر فلك ز كاخ شرف بانگ الرحيل
ز او اي كوس ايتها النفس ارجعي
افتاد شور و ولوله در عترت خليل
فرخ رخي ز آل علي مهتري سترك
صافي دلي ز بيت صفي سيدي جليل
(عبدالله بن عبدالباقي) كه فكرتش
شد فضل را مربي و فرهنگ را دليل
كلكش درخت طوبي و دفتر جمال حور
خويش بهشت خرم و طبعش چو سلسبيل
نثرش ستاره ريخته بر اطلس سپهر
نظمش فكنده موج برخسار رود نيل
در حل مشكلات قوافي بارتجال
زد هوج عروس معاني به پشت پيل
بس خامه اش بكوثر دانش در آشنا
برده سبق ز قادمه پر جبرئيل
اندر سرود شعر تخلص امير داشت
كاندر سخن نبود اميري چو او نبيل
روز دوشنبه نيمه شعبان برات خلد
بگرفت و شد بدار بقا سالك سبيل
شد خانه كمال ز هجران او خراب
شد پيكر كلام ز فقدان او عليل
فكرت عقيم و هوش مشوش هنر غريب
دانش يتيم و عقل پريشان ادب ذليل
دستار برگرفت ز سوكش خطيب چرخ
وز ماتمش دبير فلك جامه زد بنيل
جستم زبحر طبع (اميري) بالتماس
تاريخ سال رحلت آن مير بي عديل
گفتا يکي نخست رقم کن (بصحن خلد)
ز آن پس نگار (شد بلب جوي سلسبيل)
1333
—
تاريخ وفات ميرزا حسين خان مافي فرزند نظام السلطنه
آوخ از دور سپهر آه و فسوس و دريغ
كان مه روشن ما گشت بنهفته بميغ
گوهري روشن و پاك شدن نهان در دل خاك
در هنر فردو وحيد در سخن سخت و بليغ
تيغي از كلك زبان آخت بر خصم وطن
اي دريغا بنيام رفت آن آخته تيغ
چاره جز صبر نماند زانكه كس را نبود
با قضا دست ستيز از قدر پاي گريغ
چون اميري ز غمش آگهي يافت بدرد
بهر تاريخ نگاشت (آه و صد آه دريغ)
1326
—
در طي تقريظ مفصل بر کتاب حالت نگاشته ميرزا محمد حسين ملک الکتاب فراهاني فرمايد
دانا بايد ز روي فكر زند دم
تا ز پس دم زدن همي نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوي دانش
نيست بسنجيده مرد تا نزند دم
جز بسخن كان ترازوي هنرستي
پايه نگيرد فزوني و نشود كم
پس تو سخن گوي را شناخت تواني
ره نبري بر شناس اخرس و ابكم
نيست سخنگوي راست گوي خداجوي
جز ملك ملك فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضي را فرزند
دانش را زاده مردمي را بن عم
شاه بكتاب عصر كردش سالار
زانكه زكتاب بود يكسره اقدم
راستي آن را مسلم است كه هرگز
جز بدر كردگار مي نشود خم
ريشه گردون اگر زين بدر آيد
گفته وي استوار ماند و محكم
اي ز جمال تو چشم بينش روشن
وي ز كمال تو باغ دانش خرم
كلكت بارد به نثر لؤلؤ منثور
فكرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مركسان را زين پيش
ليك در اين عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسكون طرازد كشتي
فكر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر بچشم خلق در آيد
عقل مصور توئي و روح مجسم
—
اشعار راجع به علم رمل
حضرت استاد اديب را با علم رمل هم سروکاري بوده و دفتري مخصوص بخط خود در قواعد علم رمل نوشته و پاره ي از اصول رمل را بنظم آورده است. براي آنکه از اشعار او چيزي فرو گذار نشود آن ابيات را هم نقل مي کنيم
(وحيد)
قطعه
يك نقطه خط شمار لحيان
انگيس بعكس او همي دان
خط و نقط و دو خط بتقدير
حمره است و بياض عكس آن گير
دو نقطه دو خط برون نصرت
دو خط دو نقط درون نصرت
نقطه خط و نقطه خط برون را
قبض است و مخالفش درون را
دو خط كه دو نقطه دو دوحدش
شد عقله و اجتماع ضدش
سه نقطه و خط برون عتبه
يك خط سه نقطه درون عتبه
دو نقطه خطي و نقطه كوسج
عكسش تو نقي شمر زمخرج
شد چار نقط طريق طاعت
ور چار خط است دان جماعت
اشکال رمل اينست و بس
خواهي اگر ترتيب آن
لحن بقاع اعقفن
بغطج بود ترکيب آن
—
قسم ديگر بلسان رمز
شكل رملي لام و حاء و باء و طاء و جيم و كاف
با سه نونست و سه عين است و دو همزه با دو قاف
—
قسم ديگر بترتيب طبيعي
لحيان و حمره نصرت خارج بباض و قبض
پس اجتماع و عتبه و انگيس و عقله گير
قبض دخيل وكوسج و نصرت نقي خد
پس عتبه و طريق و جماعت همي پذير
—
فيما يتعلق بالکواکب
شكل انگيس و عقله اي فرزند
متعلق بجرم كيوانست
وآنچه مخصوص مشتري باشد
نصرة الداخل است و لحيانست
همچنين حمره و نقي الخد
زان بهرام لعل خفتانست
قبض داخل چو نصرت الخارج
تابع آفتاب تا بانست
عتبة الداخل و خرج بيشك
زهره را پيشكار ايوانست
اجتماع و جماعت اندر رمل
بعطارد همي زا عوانست
هم بياض و طريق از قمرند
كه باوج فلك درخشانست
قبض خارج ملازم ذنب است
زين سبب دل از وهراسانست
باشد ازراس عتبة الخارج
ياد گير اين سخن كه آسانست
—
در اصطلاحات رمل
هست لحيان نقطه ي كورا بزير اندر سه خط
ليك انگيس است چون زير سه خط باشد نقط
حمره خط و نقطه برفوق دو خط بازايستاد
هم بياض است آنكه خط و نقطه در تحت اوفتاد
نصرة الخارج به بالاي دو خط دو نقطه بود
نصرة الداخل دو خط بالا دو نقطه در فرود
قبض خارج نقطه و خط را مكرر كن دوبار
قبض داخل خط و نقطه خط و نقطه ميشمار
عقله باشد چون دو خط بيني ميان دو نقط
اجتماع است آن دو خط چون شد دو نقطه در وسط
عتبة الخارج سه نقطه روي يک خط استوار
عتبة الداخل بزير خط سه نقطه برقرار
دو نقط با يك خط و يك نقطه كوسج يا فرح
عكس اين صورت نقي الخد كتبناما صلح
—
ايضا
فرد و سه زوج است لحيان اولين مسعود و خارج
ناري و برجيس و جسم و جان و سيرا علي المعارج
فردوزوجي فردوزوجي قبض خارج چون شماري
مال و اعوان سعد دوم شمسي آبي و ناري
زوج و فردي زوج و فردي قبض داخل گشته حاكي
از ذنب خويشان و ياران نحس هم بادي و خاكي
چارمين باشد جماعت چار زوج است از عطارد
ممتزج ثابت بکان و ملك و مسكن گشته وارد
پنجمين دو فرد و زوج و فرد كوسج سعد و زهره
ناري و بادي و خاكي منقلب خط هديه بهره
فردي و دو زوج و فردي عقله كيواني نحوست
برده دغم نارو خاكش داده گرمي با يبوست
زوج سه يك فرد انگيس است و كيوان نحس و داخل
شركت وزن ضد و غايب هفتم و خاكي مداخل
زوج و فردي و دوزوجي حمره ثابت نحس و هشتم
بادي و مريخي امر مخفي ارث و مرگ مردم
هم دوزوج فرد و زوج آمد بياض و ثابت از مه
سعد و آبي علم و دين آنگه سفر بادوري ره
نصره ي الخارج دو فرداست و دوزوج از شمس عاشر
سعد و شغل و شاه و مادر آتش و بادش عناصر
نصرة الداخل دو زوج است ودو فرد و سعد و نيكو
مشتري آبي و خاكي زو اميد دوستان جو
عتبته الخارج سه فرد و زوج شد وزراس باشد
آبي و ناري و خاكي خصم و حيوان نحس باشد
فرد و زوج آنكه دو فرد آمد نقي مريخ و طالب
ناري و خاكي و بادي منقلب باشر غالب
عتبته الداخل بود زوج و سه فرد و سعد و زهره
بادي و آبي و خاكي غايبان را ديده چهره
زوج و دو فرد است و زوجي اجتماع از تير ثابت
بادي و آبي درختان قضايا را منابت
چار فرد آمد طريق از ماه و سعد و منقلب شد
عاقبت دان زاب و باد و خاك و آتش منشعب شد
صورت هر شكل از شكل نخستين ده مزاجش
حاصلش تكرار كن تا از ضمير آيد سراجش
سعد و نحس و نسبت آن شكلها را با بيوتش
ده بخرج و دخل آن در انقلاب و در ثبوتش
—
ايضا
از جماعت اولين نقطه ستان
بر سر شكل طريق اندر نشان
تا طريقت عتبته الداخل شود
شكل لحيان بعد از آن حاصل شود
بعد از آن نقطه باز آوربجاي
نقطه دوم ببراي نيك راي
بر طريق افزاي تا گردد نقي
پس جماعت حمره شد اي متقي
باز جاي خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه سوم ببر
بر طريق افزاي و كوسج را ببين
پس بياض از آن جماعت بين يقين
باز جاي خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه چارم ببر
بر طريق آن نقطه را بنما مزيد
تا كه عتبه خارج آيد زو پديد
پس جماعت صورت انگيس دان
اين دوشكل نحس پرتلبيس دان
زاندو شكل اين نهشت فرزندان خوشند
زادکان زاده ايشان ششند
بشنو از من كاين عمل چون آوري
شش بضرب از هشت بيرون آوري
پس بحمره ضرب كن لحيان دگر
نصرة الخارج ببين اي باهنر
ضرب لحيان بانقي كن پس ببين
نصرة الداخل برون آمد يقين
ضرب لحيان و بياض آوردگر
قبض خارج را از ايشان كن بدر
ضرب كن لحيان و كوسج تايكي
قبض داخل از برون كن بيشكي
ضرب كن انگيس و لحيان را بهم
عقله حاصل كن كه دورت باد غم
ضرب كن لحيان و عتبه خارجه
اجتماع آورينه از زايجه
—
قصايد عربية
رقعه
صورت رقعه ايست که از همدان به کرمانشاهان خدمت نواب اشرف والا شاهزاده محمد باقر ميرزا دام اقباله خلف مرحوم معفور شاهزاده محمد ابراهيم ميرزا طاب الله ثراه فرستادم به تاريخ شهر ربيع المولود 1312
اين چند بيت تازي گونه را که من بنده در ستايش آن ذات پاک سرودستم از آنجا که سخن ترحمان ضمير و آيينه قلب هواخواهان است شاهد مدعا دانسته در آن انجمن فرخ کسيل کردم.
اميد که بعين رضا دروي نگريد و اگر خللي در الفاظ و معاني يا عللي در اعاريض و قوافي آن مشهود افتد بافکرت صافي و همت خسروانه خود در تصحيح و تنقيح آن بکوشيد بر من در همه آن معايب خرده نگيريد که پارسي گويان هر چند در دانستن اصطلاحات و لغات عرب مهارت يابند و عروض و قوافي نيکو دانند هنوز چنانچه شايد در گفتن شعر تازي قادر نبوده بلکه عاجز و زبون ميباشند که هيچ مرغي لحن و صفير ديگر مرغان نتواند سرود و (هر کسي را اصطلاحي داده اند)
قصيده
ابا جعفر يشتاقك السمع و البصر
كظمئان مشتاق الي الماء و النهر
و قد تفتقدك العين من بعد فقدها
كما في الليالي السود يفتقد المقر
شهدتك فاستغنيت عنك من الوري
و من يتبع بعد المشاهدة الاثر؟
رأيتك ما فوق الروايات في العلي
و من يعتمد بعد العيان علي اخبر؟
فانت من القوم الذين حسامهم
علا في رقاب العالمين متي شهر
اذا او قدوا نارالقري في بيوتهم
لهم جفتة تسعي بها المفرد الجرز
و مهما بنوا بيت الفخار رأيتهم
غيوثا و باقي الناس كلهم خضر
لقد عمروا ايران بعد خرابها
كما عمرت بيت الاله بنو مضر
ايا قادح الزند الذي حد ناره
اعز من ان يلقي به المزح و العشر
و يا شامخ العر نين لا متكبر
تشين و لا صعب تكلفنا الوعر
يرومك اهل البدو و الحضر سائلا
فجدوي يديك الغيث في البدو و الحضر
لك الغاية القصوي من الفضل و النهي
و شأو الندي عن حصرنائلك اقتصر
لئن قلت انت الركن في كعبة العلي
صدقت و رب البيت و الركن والحجر
اراك شقيق الفرقدين و ثالث
السماكين تلو البدر و الانجم الزهر
بفرع ذكي من غصون كريمة
اذا اهتزت اهتزت به النجم و الشجر
ففي يدك اليمني رياض من العلي
و في يدك اليسري حياض من المطر
و مقولك النضناض سيف مخذم
فري قلب من يقليك كالصارم الذكر
فتنظم في نظم القوافي لئاليا
و تنشرحين النشر اقلامك الدرر
اما تدر ان البين بدل يومنا
بظلمة ليل ليس في خلفه سحر
الم تر ان الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع و الصاب و الصبر
ففي صدرنا نار و في عيننا قذي
و في عيشنا نغض و في مائنا كدر
لنا كبد مقروحة من فراقكم
فيا طول اسفار تعد من السقر
سأدعو علي البين المميت من الجوي
كنوح النبي اذ قال يارب لا تذر
بلي و اله الراقصات الي مني
يهرولن مشيا في الرماط و في الازر
لئن ابعد تني في الطريق مراحل
خيالك عندي في المنام وفي السهر
—
ايضا اين قطعه را فرستادم
ايا من جرت من حد مقوله العضب
عيون كماء الخضر عن مرسف عذب
و تلعب بالاقلام كفك و الندي
كلعب الصبافي الروض بالغصن الرطب
سقي الله اياما مضت في دياركم
و طوبي لمن ناجاك في ساحة القرب
سلام علي الركب الذين و قوفهم
بحضرتك العليآء في المنزل الرحب
رمتني يد الايام سهما مشعبا
رميت بها فوق الجلاميد في الشعب
و قد ذبحتني العين من صارم الهوي
كما يذبح العشاق من شفرة الهدب
بنات المنايا صاد فتني و قلقلت
بنات صدور في فوادي و في جنبي
صروف الليالي طرقت بي بدآئها
و الفتني الايام في اعظم الخطب
فما في خطوب الدهر اعظم لوعة
من الهجر و البين المميت بلا ذنب
لا حتمل الافات الا فراقكم
فما الموت الا دون ذالحادث الصعب
متي غاب عن عيني محياك لم ازل
تكفكف عيني الدمع كالعارض الصب
ابا جعفر ان لم تصدق مقالتي
لا نكرت معني القلب يهدي الي القلب
ففي كل داء معضل و ملمة
توكلت بالله العلي انه حسبي
—
و مما سنح بخاطري في جيلان حين اقامتي في (رشت) قاعدة بالدها. اصف مشيبي قبل ان يدرکني و ذلک في غرة شهر رجب الفرد 1312
رات جارتي فودي من الشيب ضاحكا
كروض اريض نورته ثغامته
علي عارضي شيخ يدب علي العصا
محدبة من حادث الدهر قامته
كحربآء ملتف علي فرع تنضب
و حين طلوع الشمس تلمع لامته
و كوز من الخمر الروي و قرقف
الشهي بهار كالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذآئها
اري رجلا كالصبح تفر هامته
و ذلك عصفور راي باريا علي
مقام غراب ثم (شالت نعامته)
عليه غرام لو مننت بقبلة
عليه و ما يسلي علي غرامشه
—
لنا ظمها محمد صادق الحسيني الفراهاني في رقعة صداق اصف امنکوحة المخدرة
كوكب طالع وبدر تلالا
فقراهت به نجوم السمآء
بنت عبدالرحيم جوهرة لنعقل
و بدر النهي و شمس الحيآء
ذات سر عن النواظر عزت
عز عنقاء قاف و الكيميآء
مارأتها العيون الا اذا ما
نظرت في المياه او في المرآئي
—
قصيده ذيل از منشأت اين بنده محمد صادق الحسيني الفراهاني در عدد 2 جريده (ابونظاره) منطبعه در پاريس از سنه 25 مطابق محرم 1319 هجري مندرج گرديد
و مما سنح بخاطري يوم ورودي في (طرابزون) مصادفا لجلوس السلطان المؤيد المنصور (عبدالحميد خان) في شهر رجب لسنه 25 من خلافته مادحا و مهنئا جلالته
بزغت شمس الخدود من سموات القدود
وجنينا الورد من و جنة ابكارو خود
رافلات في ثياب من حرير و برود
حسبتها العين حور العين في دارالخلود
غادة فيهن كالسمط من الدر النضيد
قدها غصن به اينع رمان النهود
بابي حورآء افديها طريفي و تليدي
ضربت في فرعها المسك بماورد دو عود
و حكت شاكلة الارام في جفن و جيد
و قضيب اليان في حسن قيام و قعود
فشفينا النفس من تقبيلها رغم الحسود
و سقينا شربة من كفها شرب اليهود
كلما نشرب قلنا يالهاهل من مزيد
و شد الطير علي الاغصان انواع النشيد
من قواف و اعاريض طويل و مديد
و حکي القمري عن سجع حبيب و وليد
و حمامات الحمي يروين عن شعر لبيد
و الثريا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولؤ في نحرا تراب عنيد
و طلوع القمر الازهر امن افق بعيد
کطلوع الخير من راحة مولانا الفريد
حط في(اطرازند) رحلنا يوم عيد
يوم تأييد الامام المصطفي (عبدالحميد)
آية الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امين الله ذي العزة و الملک السديد
ثامن السبع العلي السامي علي سعد السعود
و ابوالداهية الدهياء ذو البطن الشديد
بطشه يفري قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکين حديد و برمح من حديد
هزمن ذکراه روحي يا غداة العيد عودي
فلقد بورکت يا عيد مع الفال السعيد
يا اميرا سار في موکبه جيش الوجود
و غدا طوع يديه الناس طرا کالعبيد
قد ملکت الخلق بالاحسان من بيض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خطمک المشئوم امسي کقداز في ثمود
يا مفيدا مستفيدا من نوال و سجود
بابي انت و امي من مفيد مستفيد
عش حميدا سالما في شاهق القصر المشيد
کل يوم لک من عيش جديد في جديد
بقلم السيد محمد صادق الحسيني (اديب الممالک) مدير جريدة (ادب) الفارسية بمشهد خراسان بمملکة ايران.
—
وقد سنح بخاطري ماسطر في هذه الصفحة حالکوني في جيلان مقيما بقاعدتها رشت في ليلة الرغائب و هي ليلة الجمعة لست مضين من شهر الله الاصم سنه 1312 من الهجرة النبويه (ص)
لمن رسم اطلال سقتها السحائب
تطيب برياها الصبا و الخبائب
و تسکنها آلارام و الادم و الطلي
من الجؤذر النعسان و الشمس غارب
يحاورن ظبيات الفلا حول رسمها
و سافرن منها المعصرات الکواعب
فمازالت الامطار تقري بروضها
و لازال يخضر الحمي و المسارب
دعاني اليها ساق حر بسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فديباجتي روض و عيني سحابة
و قلبي صفاح و شوقي حباحب
تذکرت سلمي و الرباب و زينبا
و دارا انيخت في فناها الرکائب
و عهدي بهاريان و الورد ناضر
فجئت بها عطشان و الورد ناضب
ديار بها حلت سليمي و زينت
بصبغ يرنا ها الا کف الخواضب
اسيلة خد جعدة الفرع غادة
برهرهة هيفاء عذرآء کاعب
عقيلة در استضاء بنورها
عروش سلاطين الوري و المحارب
حکي المآء و المرآت في رونق الصفا
لها خلف اثواب الحرير الترآئب
و غرتها کالشمس تزهو بنورها
مشارق آفاق الثري و المغارب
و حاجبها قوس يخيل اذ يري
رهينة کسري حين اعطاه حاجب
الايا نديمي اسقني من مدامة
فاني الي شرب المدامة راغب
ودعني عن ليل يسمي رغآئبا
فد و نک يوم عم فيها الرغآئب
و ذلک يوم الفتح لازال فاتحا
و تزهو بکفيه القنا و الغواضب
فتي شامخ العرنين غمر ردائه
و من کفه مآء المروة ساکب
سري ابي اريحي سميدع
و سيم بسيم مضرحي مواهب
کريم طليق باسم متهلل
علي الفضل سلطان و للعقل صاحب
و للسعد مولود و للمجد والد
و للحمد مطلوب و للرشد طالب
مناقبه محمودة و کثيرة
و اخلاقه مطبوعة و الضرآئب
اخوراحة لوجاد منها برشحة
تبدل بالبحر الفلا و السباسب
هو الفتح و الاقلام اعلامه التي
علت و کتابات النوال کتائب
متي زرته لاقيت سيلا عرمرما
و بحرا? خضما ثم بدرا يخاطب
علي انه حلوالفکاهة طيب
و آبائه الغر الکرام الاطائب
له شدة ريب المنون يهابها
و ماض لاقدار المنية جالب
و يصطاد فرسان الجيوش کضيغم
هزبرله سمر الرماح مخالب
بني قبة اسمي و اسني من السماء
و دون علاها النيرات الثواقب
بنآء سمي فوق السماک کانه
سماء نجوم و الشموع کواکب
فلله من قصر مشيد مبارک
عليه علا طود و ماخر جانب
و منتجع للمجدبين رياضه
و دون حياض الخير ساق و شارب
سقي الله دارا في الوصول ببابها
مهامه قفر قطعت و سباسب
منعمة قورآء رحب فنائها
مشيدة ارکانها و الجوانب
ولا عيب فيها غيران لا يري بها
لدي الباب بواب لدي الستر حاجب
اذا ابيض جنح اليل حتي اسوداده
لها في رواق البيت جاء وذاهب
کمکلاة تدعي اليها النواجع
و مشرعة تعدو اليها الشوارب
ابا النصر يامن کفه جاد تارة
بمال و اخري بالا سنة لاعب
طلعت طلوع الشمس فوق ثنية
الندي و استنارت من سناک الغياهب
فانت لابناء الکرام معاون
کذالبنيات المکارم خاطب
و انت اذا نوديت في الکرب دافع
و انت اذا ستجديت للمال واهب
و انت الکريم البر و البحر باخل
و أنت الصديق الخير و الصبح کاذب
و انت لدي الهيجاء عمرو و حاتم
لدي الجود لکن في الترسل صاحب
فهاتيک نظمي في مديحک معجب
علي انني من غير مدحک تائب
—
و قد سنح بخاطري هذه الابيات في يوم الخميس لعشران بقين من رجب الفرد سنه 1312 في رشت
ياربيب العلي و رب المعالي
و قرين النهي و قرن الکمال
و شقيق المهاة تلو الثريا
و حليف السخاء کهف النوال
کفک ابن الهلال و الخد بدر
و هلال و الخط کابن الهلال
بيراع مثل القنا السمهري
و سخآء کعارض هطال
وبحدس في الفحص اثقب حدا
من قرون التيوس و الا و عال
کل بيت عن وصف ذاتک عار
شبهو ها بغادة معطال
قد رأينا کتب القديم و لکن
ماسمعنا في سالف الاجيال
مثل صنوا العلي محمد البا
قر للعلم طاهرا في الخصال
جامعا للعلوم حبرا ذکيا
فاضلا ماجدا عديم المثال
خلفه الروض فيه هبت بمسک
و عبير ريح الصباو الشمال
انت اسني من بازغات البدور
انت اعلي من شامخات الجبال
—
(تقريظ بر پيوسته فرهنگ فارسي از گفتار نگارنده)
اين ابيات را در سنه 1312 هجري در رشت بعد از سرودن يکصد و هفتاد و نه بيت برشته نظم کشيدم
دوازده ده ز سيصد سيصد از الف
بسال تازي از هجرت چو بگذشت
بماندم همچو فرقان در کليسا
و يا در مسجد اسلاميان يشت
همه روزم بزير آسمان تار
همه کارم ببالاي زمين بشت
همي زد دست گردون بر سرم مشت
همي شد خون ديده در دلم مشت
غمانم چيره شد چندان بخاطر
که دل مانند طشتي پرزخون گشت
سزا بود اردلم چون طشت خون شد
که بخت بد فکند ازبام من طشت
رقيبانم که بودندي فتاده
بسان شنگه دشتان بهردشت
کنون شمس القلاده آفتابند
قمرزايشان بوجد و زهره دروشت
مرا هر لته ي آغشته در خون
دل غمديده در خون اندر آغشت
بسان غنچه گل گشت پرخون
دلي پرزخم خار از سير گلگشت
بگشت اندر شدم از بس مزيدم
ز نيشکر هلاهل ز انگبين گشت
دريدم نفج علم گوي و برهون
شکستم لوح نقش خايه و تشت
شدم بر باره ي کش سنب که سنب
چو کلک اندر نوشتن خاره بنوشت
نوشتم سهل و حزن و وادي و تل
بريدم شيب و بالا دره و دشت
زقرميسين بقزوين رخت بردم
وز آنجا تند راندم جانب رشت
شدم در رشت چون بادي که ديدي
پراکند از جوال رشتيان رشت
نه تنها من چو باد اندر گذشتم
که عمرم نيز همچون باد بگذشت
برشت اين چامه را بربستم ارز آنک
نگهدارد خدايش از خط گشت
اگر از پارس آيد چار در شش
وگر از هند زايد هشت در هشت
زمن اين يکصدوهفتاد و نه بيت
بماند يادگاري اندرين دشت
(پيوسته فرهنگ پارسي)
گفتار ميرزا صادق خان اميري
در خلال سطور ع علامت عربي- ف علامت فارسي مع علامع معرب- ت علامت ترکيست و اين علامت در جاهايي که احتمال اشتباه ميرود گذاشته شده
آن بت شوخ چشم مه سيما
نظم فرهنگ فرس جست ازما
فاعلاتن مفاعلن فعلن
شو ببحر خفيف چامه سرا
پاک يزدان و ايزد است خدا
هده ف حق ع زنده حي عيان پيدا
دان نبي را پيمبر و خشور
خاندان اهليت و جامه کسا
شرع آيين نظام هناد ف است
حکم پرمان روش بود ياسا
گرزمان عرش وزير گه کرسي ع
هست کرفه و بزه ثواب و خطا
نار دوزخ صراط چينود است
باغ مينو ف بهشت روح افزا
کاربه ف نافله چنب ف سنت
ناروا منع شد حلال روا
سحر فرهست و معجزه فرجود
نيز فرجاد فاضل دانا
کعبه آباد خوان نوي فرقان
گنک دژ هوخت مسجد الاقصي
شه ملک پيره ف دان وليعهدش
تيرم ف آن بانويست کش بسرا
شسن نامي ع و شسته دان محسوس
ديم ف رخساره بشن دان بالا
منشي ف مردم طبيعي دان
نير نودي ف است مردم مشا
نحو بر بست ف و صرف بخش آمد
علم منطق شمار بازگشا
خطه و نقطه چو ذره دان و محيط
کشک و نيل و پنده و پيچا
کره ع گوي است و دائره برهون
مرکزش وند سار ف و پن اما ع
هج ف عمودي و کج بود مايل
قطب باشد نشين و ارض کنا
برش ديد ف دان تو قطع نظر
هست برگست ف معني حاشا
پاي خوان پچوه م پاچمي ف نورند
شرح وستي ف کانه گويا
غرچه نامرد و قلتبان کردنک
قحبه ع لولي مخنث است بغا
هست سربار برد و سو تمليت
ليک اندر ميانه بکياسا
کلمه واژه دان و نوله کلام
نطق کرويز شد نمار ايما ع
وات لفظ آرش است و چم معني
هم لقب پاچنامه صوت آوا
نلک ادراک و فهم نيوند است
قوه نيرو و بيخرد شيدا
منشي آمد دبير و نيز پناغ
کلک و خامه قلم ع نکو شيوا
جزو فرشيم و سيمناد سور
آيه چمراس و سيمراخ دعا
شد غزل گوي باد رنگين باف
رمز گوي است مرد پيچه سرا
هجو جرشفت و شعر سرواداست
سجع سرواده ساختن انشا
هم پساوند قافيت باشد
وزن ع سنجه حديث دان سروا
بخت و تاخيره طالع است و نصيب
فال ع بد مرغوا و خوش مروا
ارتجک برق ع دان و تندر رعد
باز ينوار جو ع پناد هوا
هست سوراک آب موج و حباب
همچو کوراب دشت آب نما
لجه گرداب دان جزيره اداک
شاخ آبه، خليج ع ويم دريا
حصن و قلعه و حصار، انباخون
باز دژ دان و همچنين او را
منزل اسب باره بند بود
خانه گوسپند انگژوا
هست او در عموو کاکو خال
اب وجد را پدر شمار و نيا
ريش والانه و يقين واخ است
پور واد است و آش باشد وا
آنج ز عرورو شفترنک شليل
به و سيب است آبي و توپا
افد و افتد شگفت و مدح شکفت
افتدستا شمار و افدستا
شهروا زر و سيم ناسره دان
سره و ويژه هست شهر روا
ليت اي کاشکي لعل شايد
ان و ان انما ما نا
(بند دوم)
بت من چه اين داستان ميسرود
بيحر تقارب تقرب نمود
فعولن فعولن فعولن فعول
چه خوش باشد اين سنجه با چنک و رود
گريوه بود پشته و نهر رود
زبر ازفراز است وزير از فرود
چو بربت بود بربط م و چنک صنج
کمانچه غژک دان و عود ع است رود
ربابه مع رواده بود و جد م وشت
طرب را مشستي و خنيا سرود
سياه آبه زاگاب و آمه دوات ع
سلام است زندش تحيت درود
حسد تيورک غيطه پژمان بود
جگر خون دل دان و اندوه دود
همان مرده ريگ است ميراث وارث
زيان است خسروان و نفع است و سود
چو نيروي پنداره شد و اهمه
همان مکر و انديشه دان نيرنود
زره پوش و خفتان و خرپشته شد
دگر ترک و گبر است هم نام خود
جماد ع و گيابسته و رسته دان
بسيط است کامود و ضد اشکيود
چو خديه مضاف است و مطلق بود
همان موکده ف بشنو اين نکته زود
(سبک موکده) عنصر آتش است
(گران موکده) عنصر خاک بود
کران خديه آب و سبک خديه باد
سبب رون و انديشه و بهره بود
کشک عقعق و صعوه سنگانه دان
بود غاز خربت قطا ع اسفرود
هزاراست بلبل م غراب ع است زاغ
کلنک است ع کرکي عقاب ع است مود
صنوبر م بود ناژو و کاژو توژ
تبر خون چو عناب ع توت مع است تود
بشين و گهر ذات و وصف است زاب
چو اويش هويت وجود است بود
همان گبر و ترسا و تيداک را
مجوس و نصاري شمر باجهود
بسودن بسفتن چو سائيدن است
خراشيد رخساره گوئي شخود
بلارک پرند است و آتش زنه
بود زند و غودان خف و پودو هود
هنايش اثر حاجت آيفت دان
فليوه ف بود هرزه غره فنود
تمطي است فنجا و خميازه خاژ
فلاته بود تار و پوده است پود
چو ناويژه مغشوش ع و بيژه است ناب
نبهره بود قلب ونو نابسود
بنفشه بود فرمه ف شاهسپرم
چو ريحان و سنبل بود آبرود
—
بند سوم
بزن اي دلبر هر هفت کرده
نواي دوستي را هفت مرده
مفاعلين مفاعلين مفاعيل
هزج آغاز کن در هفت پرده
سرود و ستروع آهنگ است پرده
دلير و چابک و جنگي نبرده
بط صهبا ع و مير باده نوشان
دگر نو باوه بطيخ سرده
قسم سوگند و قول و شرط دمدار
کتاب بيع و پيراهن نورده
سراي بي روانان دخم دخمه
چو کاهو کب، بود تابوت ع مرده
مرآن جذوا رمع را با کاکنج گوي
مه و پروين، نگار پشت پرده
قباله بيت و مزد آسيابان
بود در پارسي اين هر دو ترده
کنيزک داه باشد عبد بنده
اسيري را که بفروشند برده
بود کاغاله و کاژيره قرطم مع
چوخبه ع خاکشي ف زرچوبه هرده
شش انداز اوستاد نردبازان
بت آراسته، هر هفت کرده
بود روشن سپهر از هفت خاتون
شود بينا دو چشم از هفت پرده
کميت اسب کهر ف اشقر ع کرنک است
مجنس ع اکدش و ويژه است جرده
بود آلا و شعله ع اخگر آذر
ورزم آتش خدوک و جمره خرده
تنک نان و غيار ع قوم موسي
نگاه و بالش و مجموع گرده
مرخشه نحس و فرخنده مبارک
چو پيشاني چکاد و چهره چرده
بود گرد دهان پتفوز و بدپوز
کفل باشد سرين و کليه مع گرده
چوويلان طفره ع و ويلانج حلوا
فلاته ميده ف حلوا رهشه ارده
درسته عفو و كين توزي زليفن ف
وجرگر، مفتي و چابك شكرده
بود فرتور عكس ع و طبع دان چاپ
غراره ف مضمضه ارابه غرده ف
ترقي روز به ضدش فراوان
چو پرمر انتظار و درد در ده
ضروري وايه و درباي و وايست
جمد يخ منجمد باشد فسرده
—
بند چهارم
سپيده چو زد دامن چرخ خاك
پر از سيم و زر گشت دامان خاك
بت من ز بحر تقارب كشيد
بگوش خرد گوهري تابناك
فعولن فعولن فعولن فعول
بخوان اي پري چهره روحي فداك
سيامك مجرد اشو هست پاك
چمي معنوي دان و زمياد خاك
نمشته عقيده نميراي شرح
قرار است هر نيز و عيب است آك
فراتين كلام شهادت بود
فره وهر روح خوش تابناك
وكالت بود (بر گماري) وليك
تو كنگاش دان مشورت بيم باك
هم آواز و هم داستان متفق
فدا برخي انبازي است اشتراك
بود شرط پيغون و ورفان شفيع
مي و عنبر و مشك ناويژه ناك
سرك خصبه بوشاسب دان احتلام
صدائي كه از خفته آيد خراك
كجسته است ملعون و برموته چيز
جهانه ز شاخ درختان شتاك
توسك است در پارسي باقلا
قديد است و انسان و خشكيده كاك
كمسته بتازي بود لا اقل
همان خوار بار است اندك خوراك
سماروغ را فارچ گويند ليك
ابوزينه جز تخم مرغ است هاك
چو داماد انوشه عروسش بيوك
شبين شاه با لا كرايه سلاك
بود مهر خوان منصب و ماژ عيش
ادك فرج زان دان جزيره اداك
خرابات ماخور بود يا لهر
چو بوزه قفاع است وطوفان كلاك
بود سنسن الكن سخنور فصيح
تگه تيس ع دان قوچ جنگي است راك
بتاريخ مرداس شد مار دوش
ولي نام ضحاك شد اژدهاك
—
بند پنجم
اي خطت چون تازه سنبل وي درخت چون تازه ورد
سنبل از رشك توپيچان لاله از رنگ تو زرد
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل اين قطعه بر خوان با نواي شادورد
اردكان قسمي از اشكال نجوم و خشم ارد
انعكاس و انده و طيب و سپهر و مهر گرد
ميخ كردن سكه باشد گرد نامه نقش آن
جرمزه ميدان سفرع كردن مسافر ره نورد
كژف قير و زاك شب ع شربين همان قطران بود
هست داروزرده زرچوبه منافق گوش زرد
مشتري ع برجيس دان ميرخ ع شد رزبادراد
مانك ماه و زهره بيدخت است و هاله ع شادورد
لمس را ميدان پساويدن پژوهش جستجو
تاخ ناف و صيد كرد و در شكست او را شكرد
كاردالي طالع و تارونه غلاف طلع دان
برشيان دارو عصا الراعي است يعني سرخ مرد
تكمه دان اخگوژنه سنهار باشد زن پسر
گشسته خط مكتوب نامه فروشوكت داروبرد
باش ايجاب است ورانش سلب و جاورحال شد
جاوري تبديل دان پرماس لمس و پهنه لرد
رمزرا پرخيده ميدان اپرخيده صربح
همچنين جفت و اجفت آمد بمعني زوج و فرد
دوله برهون و منش طبع و دما باشد مزاج
سومه دان حد و طرف اصل و تنه بيخ است و نرد
هم نماري دان اشارت هم ضمير آمد كشاك
هم (درآمد جاي) مصدر اسم نام و فعل كرد
نحل زبيوداست و رسمو كارتن باشد رجال
با سعادت بختيار و با فتوت راد مرد
رهبر و فرنود و روشنگر همي باشد دليل
پيچ و تاب و جنگ و مانند و نكو باشد نورد
هست هوتخشان كشاورز بود ورزاو گاو
مرد روزستار صنعت پيشه و جنگي نبرد
اعتقاد آمد نمشته هم معاذ الله ژكس
هست سوگيري حمايت مهر رخشان روز گرد
آنچه از گيسو نگيرد پيچ و خم فرخاك دان
وآنچه از اشجار در پيراستن برند كرد
شيم و شيخ و خواجه ايشي بي بي و بانو ستي
خلسه ع فرزنشاد باشد طاعن السن سالخورد
هست مزكت مسجد و شد سنجرستان خانقاه
هم كنشت آمد كليسا هم تموزي خانه غرد
پيشوارا مقتدا دان مقتدي پي شو، پس ايست
پيره و پوران خليفه مرغزار آمد جغرد
چار مادر چار عنصر هفت گردون هفت مام
چار آميزه طبايع هفت قراء هفت مرد
هم سه پور آمد مواليد آخشيجان چارضد
قهري و قسري است شمپوري معاون پايمرد
شدبيو كاني طوي دغدوبيوك آمد عروس
مام زن خشتامن و وردك جهاز اورنگ جرد
چرخه دور است و تسلسل زنجه ود شمير ضد
ارمغان و تحفه نوراهان عراضه راهورد
دان پذيرا را هيولي مع ماهيت او چيزي است
زبده اروند است و ميناگون سپهر لاژورد
هم سميز آمد دعا چشميده را منظور دان
لاي و تاه رخت وخواب مخمل و بيري است پرد
هست پودات و سترسا آنچه بشاسي بحس
هم كسي باشد تعين همتراز و هم نبرد
فوطه را ميدان بروفه هم درك دستارچه
ضلع دنده کفت شانه مازه پشت و رنج درد
هم كژه باشد لهاة ع و هست كوشك لوزتين
دژپه و دژپيهه دشپل ناملايم ع نانورد
صدقه ع ارزانش مسلم نيز ارزاني بود
بشم و ژاله شبنم و يخچه تگرگ و بر دع سرد
بش بود كشتي كه اندر ديم زار آيد ببار
كهپرك و غدو جوال كهكشان باشد الرد
يتو يعني لادبراين را عليهذا شمر
رشت گچ آگور آجركلس آهك سنگ برد
رشوه ع بد گند است و ريماهن بود خبث الحديد
پس خماهن دان حديد و مرد اشكمخواره ژرد
ذرع از تازي گزاست از پارسي متر از فرنگ
ساژن از روسي بود و زانگليسي هست يرد
—
بند ششم
دوشينه چون آن شوخ شد از باغ بخانه
دلجوئي من كرد و نياورد بهانه
وين قطعه كه از طبع اميري است فروخواند
در بحر هزج با دف و طنبور و چغانه
مفعول و مفاعيل و مفاعيل و مفاعيل
جان در هيجان آمد ازين وزنه و ترانه
بر جاس هدف ع باشد و كيش است كنانه
آماجگه آنجا كه گذارند نشانه
دستور و كنارنگ وزيرع آمد ووالي
آدم ع مشيه باشد و حوا مشيانه
يفتر بود آن آب كه پاكيزه و روشن
آوند بود ظرف و ركاب است چمانه
ميكرب مزه و نشوه قرنتينه و پي لاد
آزاده سيامك غزل و صوت ترانه
كونسته عجزع كش بغل و عانه زهار است
رمكان بود آن موي كه روئيده زعانه ع
دلاك تو نكو شد و گوشاسب فرنجك
كفتور صبوري بغم اسطوره فسانه
وفتوك بود غاشيه و بخل ژكاره
در رفت مخارج شد و گنجينه خزانه
دند است دوائي كه بود حب سلاطين
و آن نره گدائي كه زند شاخ بشانه
فرشيم بود قسمت و پرگرد بود فصل
علت شوه و تير شهاب است شخانه
ريواس بود چكري و خجلت چكس آمد
ده يوده بود عشر و لگام است دهانه
دوله است همان شرلتن و كاذب و دجال
خرمهره بود پاچي و كهنه است كنانه
شلف است زن بد عمل و چچله بلوج است
شلفينه ..س و خرزه مرد است لكانه
آن خانه كه سازي ز پي پيله تليبار
تيماس بود جنگل و سردابه سغانه
ظرفي كه چو حيوان بطرازند تلوك است
دروند بود ملحد و افسوس رسانه
مرد سمج ع مبرم ع رو سخت شلائين
طفلي که ز زهدان فکند مام فکانه
كفرا گل خرما و دلنگ است غلافش
رگزن كلك و سقف سراي است سمانه
طماع تلنگي و تلك گنده سبال است
شاهين ترازوي زفانه است و زوانه
—
بند هفتم
زهي بچين دو زلف از حبش گرفته خراج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مجتث اين قطعه گشته استخراج
كنونه حال و منش طبع و كوفشان نساج
جشان بود گز درزي ارش بود قلاج
وظيفه جملگي و ماهواره شهريه
پژول كعب و گزيد و گزيت مال خراج
وژوه قطره باران كه مي چكد از سقف
چنانكه بكران ته ديك و طلمه ع نان كماج
قراقروت تو رخبين شمار بافرفور
چو كشك پينو و آش سماق دان تتماج
كبيده پست و بدوره مر آن كه ز له كنند
فروشه حلوا سختو همي بود ز ناج
كردن پهول قرنفل چو باد رنگ خيار
چنانكه كاهو كوك اسپناج اسفاناج
ايازي است واياسي چو پيژه چشم آويز
هوو و وسني و انباغ رابدان تو نباج
نويم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آريغ و نهب شد تاراج
سپيچه آنچه به بندد بروي سركه و مي
سپهر بند طلسم است و سركباسكباج
اي خشت است فلز دار تو بود طرطير مع
ضد اخشيچ و سپيداب باشد اسفيذاج مع
توبهرمان دان ياقوت مه و كامه شد مرجان
چو لعل باشد كر كند و آبگينه زجاج
هزينه خرج بود چك برات ع و يافته قبض
چو خفته شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد كالا اثاث كاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و كينه لجاج
دمان و گاه و كمانكس زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تاكاج
كلاژه كچله و ديگر كلاغ پيسه بود
حمامه كالوچ است و تراج دان دراج مع
تويل مردم اصلع چكاد پيشاني
بسونه زلف و مجعد غف است و تاري داج
شخار قليا مع هم بيخ آن كنشتو ان
چنانچه صابون برهوه و زاك باشد زاج مع
چو مصطكي مع كيه گوشاد جنطيانامع شد
شنوشه عطسه و پيلسته نيز باشد عاج
چلاس لواس است و طفيل بشتالم
كراس لقه زناع كاره هست تومر كاج
نماك رونق مع و نوسيره بحث و كاغذ مع نفج
بود تماخره فيريد و مشورت كنگاج
كمند خام و سنان نيزه توپ كشگنجير
كباده هست كمان و هدف بود آماج
يواشه آلت مذارة و ماله دان بتكن
شيار شخم بود خيش و يوغ سر آماج
رعيتان دان گود هچگان و باد رمان
چو امتان نبي بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراويز و لبنه دان خشتك
قبامع ست يلمه و ديباه را شمر ديباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پليته باشد افروشه و چراغ سراج
ني مجوف غرو است و ناي پرهيرون
درخت ساك كه سازند كشتي از آن ساج
فرات مع باشد فالاد و دجله مع او رند است
چو تنگه طنجه برنيو جزيره مهراج
فكانه هست جنيني كه مرده سقط شود
چانكه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بيوك و دغد عروس است و بكر دوشيزه
چنانكه حايض دشتان و قابله پا زاج
كنشك تيرك عضو آمد و كنيسه كنشت
وليك كمرا زنار مع شد چليپا خاج
درو گراست كته كار و كفشگر اسكاف مع
خياط درزي و الباد و پنبه زن حلاج
بديهه آمده ، انگارده فسانه و نقل
نكشك مردم مقروض دان و عريان لاج
ضعيف غامي و مفلوج شيك و شيشله دان
چهار چوبه در يواس و نردبان معراج
قديم بوباشستي و نو شده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سروشبد جبريل
نياز حاجت و آمين بود بجاي تراج
بن است بطم و بود كاكيان خسكدانه
علك ع و نيژد وزرنيله شد همان ريواج
مقطه خامه زن و مصقله بود بزاغ
ظروف و احوال و ناژوو كاشكي همه كاج
سفينه هست سماري خله بود مردي ع
چنانكه نوژيه سيل است و اشتراك امواج
بتك كتابت و كركز علامت است و دليل
بنا به نوبت و ديهيم و گرزن آمد تاج
ستيم ريم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران كيماس
وليك نيلپر و توله را شمر ورتاج
—
بند هشتم
اي آنكه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل بتقطيع رجز گويا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاريك را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد اي پسر خود عالم برزخ بود
پروزنژاد است و نسب با زيره يك حصه ز شب
پنگ است و اودس يك وجب فرسنگ خود فرسخ مع بود
سيخ تباهه باب زن كش خوانده برخي تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلال مع خود آكخ بود
نسترون آمد نسترن پروين همي باشد پرن
هم زلزله ع شد بومهن ديگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب كوه دان رنجيده را بستوه دان
بسيار را انبوه دان اشكاف و انده رخ بود
حنظل كبست آمد همي ظاهر و غست آمد همي
نشپيل شست آمد همي دام و نژنگ آن فخ بود
قند سپيد ابلوج شد آبي همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسري بر مخ بود
مغ جايگاه ژرف دان هلتاك را خود برف دان
نغز و نكو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچي امد روشنك شاهسپرم شد و نجنگ
مفرق هباك و كف هبك وردان و ژخ آزخ بود
و ستاخها کستاخها دونان ع و شومان ع ماخها
خاليگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور مع منج و پشه بق وت پوستين و خوي عرق
ديگر جواب و پاورق اين هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستي كدوخ آن فارتين دان پارگين
آتشگه گرمابها گلخن و يا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پيسي برص پريون جرب
پرهيختن يعني ادب رحل كتب گيرخ بود
كچ فلس ماهي سب صدف دفزك سطبر و تاب تف
سابورهاله پره صف اسب روان هيدخ بود
دان ساتگين پيمانه را و آن دلبر جانانه را
ميدان سفاهن شانه را زوبين همان ناچخ بود
آرايش آزين آمده ريشيده رنگين آمده
جدوارمع پرپين آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لكنت در زبان تاتول باشد كژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همي تقسيم بخش آمد همي
آغاز و خش آمد همي خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمين چغل تنسخ نفيس و كل كچل
پر بر كلاه آمد كلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت بازو شخ كمان رون باعث و رون امتحان
فرش و نهالي ريسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همي دان نبكره سكوي بيرون پاخره
هم غلبكن شد پنجره هم دامن كه شخ بود
نرموره با نوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبين لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زاينچ و خهر آمد وطن گوراست ومدفن مرغزن
پنداربد شيد اهرمن آه و فسوس آوخ بود
ديوار ميدان لادرا ريواز ميخوان داد را
بنياد گو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحي و تاب فر فرزين جري فرزان هنر
آنكه تبرزين و تبرديگر نجك ناچخ بود
جمهرز مي باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تابا طلامع لر، جوي و پهلو پخ بود
باشد قطايف فرخشه منحوس و ضايع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه ديگر ستيزوچخ بود
ماريره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، آبي و عم، افدرادخ دخت ودادراخ بود
دست آورنجن ياره دان پرگاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتياره دان آب فسرده يخ بود
گوخاكروبه رشت را هم محو و حك دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لك هرزه و لمتر كلان پيچه سيان و پرسيان
سغري گفل ترسا، سه خوان زنار شان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژيستان عصمت شمر
آزوشره نهمت شمر كشتار گه مسلخ بود
—
بند نهم
اي دلبر طرازي با ما چرا نسازي
عنبر چرا نسائي بربط چرا نسازي
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بحر مضارع است اين گر خوش همي نوازي
بازي ريسمان را گويند دار بازي
وآنكس كه برفرازش بازي گراست غازي
خيزاب و كوهه ، موج است دريا كنار؛ ساحل
اشناب و آشنا دان و اشناه آب بازي
بحث و جدل خويسه يوز و پلنگ پيسه
مثل و شبيه ديسه زيبندگي برازي
پرويش كوتهي دان مربنده را رهي دان
اقبال فرهي دان فخر است سرفرازي
يال است پشت گردن آرنج دست و آرن
پهلو بود تهمتن بالا بود درازي
مخ مغز وانف بيني پيمانه ساتكيني
تاتار، ترك چيني چونان عرب كه تازي
عامه، زندپيچي شاغوله طره آن
وان را كه بهر سرما بندي بچشم ايازي
بلمه است ضد كوسه رخ گونه، ماچ بوسه مع
زنبور منك و موسه دوله چيلك بازي
ستخوان پشت، مازه ميلاوه، بر مغازه
گلگونه هست غازه يك زخم گرز غازي
فغواره بي سخن دان فانوس را لگن دان
سور و نشاط دن دان مهر است دلنوازي
بستر دواج باشد چاره علاج باشد
شيشه زجاج باشد نيرنگ چاره سازي
آهنگ شد اراده افزون بود زياده
تشليخ دان سجاده ساجد بود نمازي
اصرار سخت روئي بن سكه بچه گوئي
تندي و زشت خوئي در زن بود چغازي
زيچي بود ظرافت گولي بود خرافت
بي غشي و لطافت هم نازكي است پازي
شت تيمسار باشد دانش بخار باشد
سختي ژغار باشد تاراج تركتازي
يام و نوند مسرع هم اسب اسكداران
و آن اسپريس باشد ميدان اسب تازي
پروين همي بود پرو ، مزمار و خامه دان غرو
بر مردم ري و مرو گومرزي و رازي
واشامه هست معجر ورپوشه هست چادر
تورانه ترك و دلبر بس جسته و نيازي
فانه پغاز باشد جره مع كراز باشد
در دو گداز باشد در پارسي پوازي
خوشي بود هژيري بر خواب و فرش بيري
شب بوي زرد خيري خيرو بود خبازي
تابوت و تخت كاهو آب گشاده تاهو
عيب وغزال آهو كند آوري گرازي
—
بند دهم
اي رخت چون ماه نخشب وي لبت لعل بدخش
از نگاهي عمر كاهي و زنگاهي روح بخش
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
هست در بحر رمل اين قطعه با تاب و درخش
باشد از الحان موسيقي نواي ديف رخش
سومين اقليم و چارم آدرخش و باد رخش
دزدمه سياره سبع و گزينش خاصيت
عاق، زبهر ابلق و سدكيس و ميمون عكس رخش
گرد ناسيخ تباهه و ز تنور آمد بلسك
هست بلگن منجنيق و تيره و تاريك رخش
اسبهارا دان همي شبديز و گلگون و كهر
ابرش و بوروسمند است و كرنگ و خنگ و رخش
آن لحاف كهنه پرپنبه را چبغوت دان
پوستين كهنه و رخت و لباس ژنده سخش
صمغ مي باشد پنانك هم بناست، كندر است
مقل ارزق راخشل دان اوفه اسب است و خش
هست انجيدن حجامت حاجمش گرا بود
استره موسي مع شمر، لغزيدن پايست شخش
نسيه پستادست باشد نقد دستادست دان
دست پيمان مهر و پستا دست ميدان بهره بخش
فسق كشود، پلمه تهمت يلغدر بيدين و داد
هوش واژن ، خلسه و ضايع زبون و سست پخش
زچه، زن اندر نفاس و نيز دشتان حائض است
و حم را ميدان كرايش قيمت هر چيز اخش
خط بطلان را شمر كشميده، دستوري است اذن
انجمن محفل بود اورگ تخت و صدر تخش
ارضه رشميز است وسوسه كرم گند خواره دان
كشكرك را مرغ عقعق دان درخت آويز جخش
غده دشپل باشد و خوكك خنازير آمده است
سعله ي كايد برون از زير گردن هست چخش
كعب اشتا لنگ و پاي افزار را پاچيله دان
ساغري كيمخت و چسته سرهم سرين باشد فرخش
توپ كشگنحير و روئين ديك و ديك مبخر است
تير چرخ آمد فشنگ و بمب و موشك تير تخش
—
بند يازدهم
هفت خط جام جمشيدي و جز آن
رخ بر افروخت همچو آيينه
آن پري پيكر سمن سينه
پس ز بحر خفيف باز آورد
اين گهرها درون گنجينه
فاعلاتن مفاعلن فعلن
در قدح كن شراب دوشينه
هفت خط داشت جام جمشيدي
هر يكي در صفا چو آئينه
جور و بغداد و بصره و ازرق
اشك و كاسه گر و فرودينه
دستخط شهان وياره دست
هم برنجن شمر تو دستينه
رصد اختران بود هودل
غلج قفل است و پلكان زينه
كشك پينو و پينكي است نعاس
كژنه بر كفش و پيرهن پينه
مي ز انگور و بخسم از گندم
بوزه از جو ترينه ترخينه
غول و نسناس را بغامه شهر
كه بود در شمار بوزينه
له شراب و شرابخانه لهر
قحبه شلف است و فرج شلفينه
هره كون گند ، خايه زب ع (نيمور)
هم (مچاچنگ) دان توچرمينه
هست شيباز و شب پره خفاش
كاروانك ترند و چوبينه
عيد اضحي است گوسپندكشان
روز نو روز و جمعه آذينه
چينه دان طيور هست كژاژ
دانه ي كاندران بود چينه
ظهر پيشين و عصر ايواراست
بحقيقت بود هر آيينه
طيلسان مع تالشانه و پستك
فستقيه است و فروه كركينه
آهن آهين و زينت آذين است
شيشه و آبگينه آيينه
دشمني گر برون فتد جنگ است
ور بماند درون دل كينه
تهمتن رستم است و تهم دلير
مام سهراب بوده تهمينه
آنكه نازد بر استخوان پدر
داده بر باد گاه پارينه
هفت اختر شمار هفتورنگ
هفت چرخ است هفت گنجينه
هست يارك مشيمه گوزك كعب
صدر و پستان و سرزنش سينه
دانه زدن ، ساحر است و هارون پيك
بوق كرنا و خنب روئينه
—
در بيان مراتب ترقي و تنزل روح بعقيده بعضي حکماء باصطلاح عرب و عجم
اي شده جادوي بيهوشي ز هوشت سنگسار
ساخت در بحر رمل اين قطعه را با چنگ سار
چون رواني از فروردين تن ببالا تن رود
در عرب نسخ است و در فرهنگ ما فرهنگ سار
ور فرود آيد روان مردم اندر جانور
نام تازي مسخ دارد نام فرسي ننگسار
ور روان مردم اندر رستني پيكر رود
فسخ دان در تازي و در پارسي شد تنگسار
وررود در بستني رسخ است در لفظ عرب
ليك اندر پارسي گويند ساك و سنگسار
آن علامتها كه در ره برسر فرسنگها
بر نهند از سنگ و چوب و گل بود فرسنگسار
سنبل الطيب است آله تمر هندي انبله
بسدك، اكليل الملك دان رجم باشد سنگسار
—
در اصطلاحات قمار
منگيا گر شد مقامر بازي آن منك دان
هم شش اندازد اوستاد جلد زرين چنگ دان
خصل داور خال زخم است و شتل بورك بود
كعبتان تز حاصل دخل مقامر رنگ دان
شد مجاهز سوزيان گر سوزيان باشد جهيز
جيك و بوك و اسب و خر پهلوي اشتالنگ دان
داو اندر نرد هفت و يازده پس هفده است
شاتورانگا، را بلفظ پارسي شترنگ دان
شدند ب گفت و گرو، هم چيركي باشد فره
وين دو را در آخرين داو اولين نيرنگ دان
خصل عذرا را فره دان خصل وامق دستخون
كار چون بر دستخون شد جايگه را ننگ دا
—
تقسيم طبقات رعيت بفرموده مه آباد
كسان بدور مه آباد چاربخش شدند
كه دست را بشناسند يكسر از دستار
نخست هيربد و مؤبدان كه ايشان را
بخوانده بر من و برمان برين و هورستار
دوم شهان و جهان داوران كه در گيتي
بنام چتر من و چتريند و تورستار
سوم كديور و پيشه ور و كشاورزان
كه اين گره را گفتند باس و سور ستار
چهارم است پرستار و پيشكار كسان
بنام سودي و سودين و سودو زورستار
—
تقسيم طبقات رعيت بفرموده جمشيد شاه
شد چار صف آراسته اندر بر جمشيد
از مردم اين بوم كه والا گهرانند
كاتوز بدان طايفه گويند كه ازدين
وز دانش و فرهنگ و هنر با خبرانند
نيسار شد آن قوم سلحشور و سپاهي
كاندر گه كوشش همه صاحب هنرانند
دهقان و كشاورز بود مرد نسودي
اهنو خوشيان طايفه پيشه ورانند
—
در شماره نامهاي هفت کشور
اي آنكه روي تو برمه فروغ بخش بود
غمت بخرمن دلها چو آذرخش بود
مفاعلن فعلاتن مفلاعلن فعلن
ز بحر محبث اين قطعه نور بخش بود
بپارسي بشمر نامهاي هفت اقليم
كه هر يكي را از اختري درخش بود
چو ارزه و شوه آنگاه آدرخش بود
چهارمين دان بدرخش و با درخش بود
چو پنجم اوربرشت و ششم خرشت شمار
جميره يامين از هفتمينه بخش بود
—
روزهاي ماه هاي پارسيان
روز ماه پارسي باشد نخستين اورمزد
بهمن و ارديبهشت انگاه شهريور بود
باز اسپندار مد خرداد امرداد آمده
هفتمين دي بادر است و هشتمين آذر بود
آنگهي آبان و خورشيد است و ماه وتير گوش
نام روز تير اندر نامها تشتر بود
دي به مهر و مهر پس روز سروش و زشن، دان
فروردين بهرام و رام و باد نيك اختر بود
دي بدين و دين وارد ،اشتاد، آنگه آسمان
زامياد و ما نترسپند آيت داور بود
روز آخر را انارام و انيران است نام
در اوستا گفته زرتشت پيغمبر بود
—
نامهاي روز ماههاي جلالي
روز اول باشد از ماه جلالي جشن ساز
روز دوم رز نه دان روز سوم سرفراز
كش نشين و نوشخوار و غمزدا و رخ فروز
مال بخش و زرفشان و نامجوي اي دلنواز
رزم گير و كينه كش پس تيغ زن هم داده
دين پژوه و ديوبند و ره گشاي و اسب تاز
گوي باز و پايدار و مهر كار و دوست بين
جان فزاي و دلفريب و كامران بشمار باز
شاد باش و ديرزي پس شير گير و كامياب
شهريار است آخرين روز اي بت چين و طراز
—
در اسامي خمسه مسترقه بپارسي
پنج دزديده كه در آخر ماه آبان
موبد پارسي اندربن هر سال فزود
نامشان را چون استاد بپرسيدم گفت
آفرين، فرخ، فيروز، دگر راست، درود
—
نامهاي پنج دزديده در اوستا
در اوستا بود آن روز نخستين اهنود
دوم از پنجه دزديده همي دان اشتود
باز اسپنتمد آنگاه وهوخشتر دان
هشتويش است و اور داد بر او گاه فزود
—
نام انگشتان به زبان فارسي و تازي و فرانسه
اي كه دلها را كشد زنجير زلفت در كمند
كام شكر كرده تلخ از رشك لعل نوشخند
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل اين قطعه را بر خوان به آواز بلند
نام پنج انگشت را در سه زبان آرم بنظم
تا بداني قدرت طبع مرا اي هوشمند
اولين ابهام و پس سبابه پس وسطي بود
خنصر و بنصر بتازي بشنو از من بي گزند
در زبان فارسي شد نامشان بي گفتگو
شست، و دشنامي، ميانه، نيز بنيام، و كلند
نيز در لفظ فرانسه پوس و اندكس آمده
بعد از آن مديوس و انولر اري كولر پسند
—
نامهاي بروج بپارسي
آن ده و دو كوشك كامد خانه سيارگان
بره و گاو و دو پيكر باشد و خرچنگ دان
شير و خوشه پس ترازو كژدم است آنكه كمان
بعد از آن بزغاله را با دول و ماهي باز خوان
—
نامهاي بروج در دساتير
شت جي افرام در دساتيرش
از بروج اين چنين كند تعبير
بره و گاو باد و پيكردان
كات و ام است و نيز دام سرير
باز خرچنگ و شير و خوشه بود
همچو هر چنگ و شار و ادشه بوير?
هم ترازو است بيگمان تولار
باز كازام كژدم است هژير
پس كمان شد كمار و مزد بز است
دال دول است و ريم ماهي گير
—
نامهاي دزدمه در دساتير
همان كيوان ابا برجيس و بهرام
سناشير است وبر هستي چو بلرام
هراميد است خورشيد جهانتاب
نبپد آمد همان بيدخت پدرام
كلنگ از تيردان مه فامشيد است
بفر شيم دسايتر جي افرام
—
در شناسائي چهار سوي زمين
چار سوي كرانه گيتي
گر بخواهي ز شعر من بشنو
مشرق و مغرب و جنوب و شمال
خاور و باختر نسار و بتو
—
نيز نام انگشتان بپارسي
نام انگشتان مردم در زبان پارسي
با تو گويم اندرين سرود اگرداري پسند
شست و دشنامي ميانه دان و بنيام و كليك
وين دور انام دگر كوته داراز است و كلند
—
در تطبيق ماههاي پارسي باقبطي
اي همايون سرشت پاك نژاد
وي گرامي اديب فاضل راد
فاعلاتن مفاعلن فعلات
جوي بحر خفيف از اين سرواد
ماه فرسي قرينه قبطي
بشنو از من كه گفته است استاد
طوبه امشير و برمهاب بود
فروردين ماه و اردي و خرداد
باز برموده و بشنس آمد
اين يكي تير و آند گر مرداد
بوته شهريور است و مهر ابيب
مسري آبان و توت آذر باد
بابه ديماه و بهمن از هاتور
وز سپندار مذ كيهك افتاد
—
هفت قلم آرايش زنان
هفت پيرايه شد بروي بتان
كه از آن باغ حسن سيرآب است
وسمه و سرمه و نگار و خچگ
زرك و غازه و سپيداب است
—
هفت اندام مردم نمازي
ترا بايد كه هفت اندام هنگام نماز اندر
فروسائي بخاك تيره در كيش مسلماني
وگر از نام هفت اندام پرسي گويمت اينك
دو شست پاي و دو زانو دو پنجه دست و پيشاني
—
نام هفت آتشکده پارسيان
زان هفت اختر بداندر فرس هفت آتشكده
كاندران آذر پرستيدند از خرد و درشت
از دم احمد بپژمرد آن همه شمع و چراغ
راستي گوئي هزاران شعله را يك باد كشت
نام آنها سر بسر گرد است در يك بيت من
گر نيوشي بي شك از دانش كليد آري به مشت
آذر مهر آذر نوش آذر بهرام دان
آذر آيين، آذر خرداد، و برزين ، زردهشت
—
فرجودهاي پنجگانه اشوزرتشت
پنج فرجود پديد آمده از زشت زرتشت
كه به پيغمبريش راست بود پنج گواه
آتش آذربرزين كه همي سوخت بخود
چوب دستي كه بدان كور برفتي در راه
سرو كشمر كه چو ببخش بدل خاك نشاند
شد بسي كشن و تنومند پس از يك دو سه ماه
بيست و يك در زاوستا كه از آنان هر يك
هفت پر گرد بود روشن و نغز و دلخواه
سدره و كشتي كز بندگي و بهديني
جامه ي بود و نشاني بر مرد آگاه
—
يشتهاي اوستا
نام نه يشتي كه زرتشت اشوي پاك زاد
در اوستا بر نهاد از دانش و فرهنگ و داد
اورمزد ، آبان و خورشيد است و مهر و فروردين
پس ورهرام است و دين آنگاه ارد و زامياد
—
ايزدان فروغهاي آسمان
ايزد فروغهاي سپهري كه هفت شد
باشد اشاش و هور و مشر ماه و تشتري
آنگاه آسمان و انيران كه تافته است
زين هفت نور چرخ مه و مهر و مشتري
—
پايه آيين مازديسني برسه چيز است
دين زرتشت كه روشن ز فروغش دروشت
پايه اش بر همت و هوخت بود با هورشت
چم اينان منشن باشد و كوشن، كنشن
و اين سخن را همه جا گفته چو در گات و چه يشت
پاكي فطرت و قول و عملت جان تو را
پاك سازد ز بدي ورنه پليدي و پلشت
آن بدي ها كه روان تيره و تن زشت كند
همه از دژمت و دژهوخت شد و دژهورشت
—
نامهاي امشاسپندان که ايزدي فروغند
در اوستا نام هفت امشاسپندان خداي
شد اهوره مزده آنگه وهمن و ارديبهشت
از پس شهريور اسپندارمد خرداد دان
پس امرداد است كش بي مرگي آمد سرنوشت
اولين يعني كه يزدان زنده ي دانا بود
دومين انديشه اش نيكوست بي پندار زشت
سومين نظم مقدس دان چهارم قدرت است
پنجمين از مهرخود ما را برد اندر بهشت
از ششم دان تندرستي هفتمين بي مرگي است
خاص آن دهقان كه ما را اندرين گلزار كشت
—
در اقسام قند مکرر
بتافند مكرر پنج قسم است
كه بالعلت بدشنامي نيرزد
سليماني و فانيذ است و ابلوج
چهارم سنجري پنجم تبرزد
—
در اسامي قبايل عرب
قبايل عرب عابري است پنج گروه
كه مانده ز ايشان اسمي تهي ز رسم بود
گر بپرسي اسماء رهطشان گويم
جديس و جرهم و عمليق و عاد و طسم بود
—
در نامهاي کوره هاي فارس
كوره هاي فارس را نام از كيان و پيشداد
اردشير، استخر و داراب، است و شاپور و غباد
—
در دانش زمين و بخشهاي او از گفته پيشينيان
بتا توئي كه قدت سرو باغ كاشمر است
رخت بهار ختن بوستان كاشغر است
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بحر مجتث اين چامه تنگي از شكر است
چو شرق و غرب زمين خاور است و باختر است
نسار او اختر است و بتو در اخشتر است
بپارسي كره خاك گوي چغميني است
ميان كش است خط استوانه در كمر است
زمين كهنه بود ارزه و آن دگر شوه دان
كه هر دو جاي جماد و گياه و جانور است
ووروبرشته شمال و ووروزرشته جنوب
زرشته هشته بزير و برشته بر زبر است
زمين عامره راميشمر فرادده فش
چنانكه ويده دده فش خراب و بي اثر است
وورو برشته فرادده فش سه بخش بود
تمام شرح دهم بر تو گرچه مختصر است
نخست بهره خاور كه بخش خاوريش
به آن ايران ناميده گشت و مشتهر است
ميانه بخشش خنرث وه بومي ايران دان
چو بخش باختر ايران كوپژ در نظر است
محيط غربي و شرقي رزه پراگرد ند
كه يك بباختر و آن بخاوري سمر است
—
سبعه منحوسه
سبعه منحوسه هفت اختر شومند
نحس و ترش روي و زشت در همه احيان
كيد و غطيط و غريم باشد و سرموس
نيز گلاب است و ذو ذوابه و لحيان
—
دو بيت
بيشرمي سلجن است و عفت هيوند
حقد است سرول و غدر باشد نيوند
نيمول و عبوس و نيوتور آمد كبر
طيس است تپنك و فهم باشد بيوند
—
دو بيت
گرتاج بود عزم و رياهست پچيو
ورسنگ بود عجب و وقار است رزيو
سيفود تواضع و شهامت سيفور
بركان جهل است و كودني هست غليو
—
دو بيت
توسنگ قناعت و ذكا شد نيراس
هزالي و مايه سبكي دان گيراس
فرساد عدالت و سخاشد رزواس
ميدان تو سخن چيني و غيبت پرتاس
—
دو بيت
هدمان ايثار و نطق باشد كرديز
تنبار تقي ز تهمت و حلم غريز
فيمان تكميل حسن و قول و عمل است
انفاق بخيرات بود اتور نيز
—
و به نستعين و نستمد
الحمد لله رب العالمين و الصلوة و السلام علي خير خلقه محمد واله الطاهرين المعصومين در عشر آخر ذي الحجه از سنه 1317 هجري دردارالسلطنه تبريز بتلفيق اين ابيات که حاوي ترجمه مفردات لغت فرانسه بفارسي است پرداختم و سببي پيش آمد که باتمام آن توفيق نيافتم
بود بلفظ فرانسي ايانگار جميل
خدا ديو پرفت انبيا و گيد دليل
امي صحابه سيل آسمان و غبرا تر
پلاس جاي و پارادي جنان سقر آنفر
ف آتش است و قيامت شمار سوپرم ژور
ويزاژ چهره پومن، شش ثقيل باشد لور
گوئيس ران و تالن پاشنه است و لانک زبان
چنانكه لور لب است ون انف و بوش دهان
لارنكس حلق و ژنو، زانوست و كو، گردن
چوايل چشم و پي پا و دست باشد من
دوو، پر است و مثل مغز و سور سيل ابرو
اوا ، مرغ ولوا، بط پوال باشد مو
پواترين بودت سينه واريه گوش
چنانكه كله، تت وگربه شاوسوري موش
شوال اسب بود موله بغل و شامه شتر
جرس گرله و سل زين و مرگ باشد مر
ام است مردوفم آمد زن و اپوزوج است
چنانكه بكنا بيزاست و واك خود موج است
قنات آكدك و سورس چشمه لاي چو فانژ
وريته صدق و پيوپارسا فريشته آنژ
پرنس زاده شاه است و پادشاه روا
چو لير بربط و ويل است شهر و شهر موا
دروغ باشد مانسنژووتر دان امپر
ديني حقيق و پرنه بكير و آهن فر
درآي انتره سوفرانس رنج دولر درد
سيه نوار بود روژ سرخ و ژن شد زرد
فيور تب بود وزير سوو بالا سور
اس استخوان و نقاهت مل و زكي دان پور
وليك پير، ويو باشد و جوان ژن شد
ضياء لومير است و افق هريزن شد
لژه سبك بود ارژان لجين اتن ارزيز
پلمب سرب و ذهب ار، رزن سگ است و مويز
كوئيور، مس شمر وويتر، شيشه شد بيقين
چنانكه روي بود زنک و هست معدن مين
متاع ارزان بنمارشه و گران شردان
برادر است فرز، مام مر، پدر پر دان
چوارك قوس و فلش تير و دام ميدان پژ
مطر پلوئي ، نواژ ابرو و برف باشد نژ
كت دماي زره باشد ارنمان زيور
حسام قاطع سبر است و بو كليه اسپر
غبار پوسيرونرف پي تره پيكان
حزام سانگل بود دهنه رن بريد عنان
بت ايدل است و شمن ايدلاتر، و خانه مزن
در سراي بود پرت و هست پنبه كتن
كراست سورد توان فرس و خستگي مالز
ترانس پاره نان و پاره آتش است برز
بته جمال و لدرقبح و سرمه كالامين
چنانكه جام ابي، مبل اثاث و پات عجين
چو سقف و عرش پلافن، هميد ترسگ، خشك
قلم پلوم و مداد انكر موسك باشد مشك
چو رزق پرسين و توشه هست موني سين
گران بزرگ و پتي خرد و خوب باشد بن
خر، آن و فيل الفان و سمك پواسن دان
پو ازن است همان زهر و مي بولسن دان
بف است كاو نر و اش ماده سرپان مار
و عجل و گرگ لو و آنن است كره حمار
پن است نان و وياند است لحم و عاقل ساژ
پتي له دوغ و له شير و پنير دان فر ماژ
با تايه جنگ رپ صلح است و پشه شد كوسن
پروري حكه سوري خنده ابن عم كوزن
شكارشاس بود ژور روز و نوئي شب
سليل نيرا عظم برويري است غضب
اپوززوجه ماري شوهر و دوئر كابين
سمانس تخم و رامه شاخه بيخ اوراسين
نر است مال و بله گندم است و ميل ارزن
گشاده آب ادوي دان شراب باشدون
برانش شاخه با برگ و ميوه دان فروئي
نو ما ژمن تو تواوو شما و اين سلوئي
مراست بحر و كنارش بر است و قعرش فن
و سه سفينه اشل نردبان و قنطره پن
غزال شوري مرس است خوي و تر مويور
چو شان مزرعه و برزگر مواستر
تروئه روزنه سوزن اگي ورشته سوا
بطانه دوبلر و روت است كوچه چوب بوا
وپو، است كهنه و هاين دريده و تمان رخت
چو غرفه باريروريده پرده باربر درخت
پلرسرشك بصردان و مرو اب دماغ
پاساژ معبر و رامپار برج و ژاردن باغ
فوا، جگر بود انفيني، بيش وپ اندك
كثير انفينمان فيرمامان شمار فلك
پلاس درم صف رزم و نامه باشد لتر
س مرد ابله و بت چكمه است و هستي اتر
دوات انكريه كالكول شمار و حساب
بكو تمام و لوان دوروليور هست کتاب
رزن عنب شد و ويني بود درخت رزان
بهار هست پرنتان لتن شمار خزان
هيور زمان زمستان و فصل صيف اته
چو جيب كالسن و گنگ موثه جنب كته
قلم تراش كنيف است و گوته باشد كارد
مه نانخورش بود و ساله شور و فارين آرد
پم است سيب و گلابي پوار و فيك انجير
اناردان گرناد و براوه مرد دلير
توبيد دان سل پپلي بلان شد اسفيدار
چنانكه موريه توت و پلاتان است چنار
چو نخل پاليمه و برگ فوي وارژشعير
چوساشه توبره و مانژوار آخور گير
شد آكلاد تعانق مصافحت بن ژور
چومنتر ساعت و آمپش ز خويش کردن دور
—
در شماره اعداد از يک تا کاترليون
از يكي تا ده بگو ان، دو تروا كاتر سنگ
سيز ست و بت نف دگريزاست در سروعلن
عشر ثاني انز دوز است و تريز آنگه كاترز
کنز و سيزديزست و ديزويت و ديزنف دان وون
پس ترانت است و كارانت آنگاه سنكانت آمده
هم سوانات و سواسان ديز شد با كاترون
كاترون ديز است و سان و ميل و ميليون آنگهي
هست بيليون و ترليون كاترليون بي سخن
—
در شماره ايام هفته از يکشنبه با شنبه
سمن كه هفته بود روزهاش با ترتيب
بگير از احد و تا ببست مي بشمار
ديمانش لوندي ماردي دوپاره مر كردي
ژدي و اندر دي سامدي است آخر كار
—
در شماره شهور شمسيه مطابق بروج منطقه
ژانويه فوريه و مارس چو اوريل ماي مه
دلو و حوت و حمل و ثور و دگر جوزا شد
ژون و ژويه و اؤوت بترتيب درست
سرطان و اسد و سنبله عذرا شد
ماه سپتمبر كه آيد ز پي آن اكتبر
شهر ميزان و مه عقرب نابينا شد
قوس با جدي همان ماه نومبر است و دسمبر
اين ده و دو مهت از گردش خور پيدا شد
—
قطعه ببحر مضارع بر هشت بيت
اپر سپس چو دنك پس آوان شمار پيش
پارانته هست خويشي و پاران اقريب و خويش
في دختر است و فيس پسر درير عقب
پارمي بود ميانه و آنفاس هست پيش
اب را شمر فلق كوپرسكول شفق بود
بل في عروس و ژاندار ختن اولسر است ريش
بزغاله شوره دان و بزماده هست شور
اينو بره مو تن غنم آمد بربي ميش
د هست پشت ووانتر شكم شد مراره رات
موستاش هست سبلت و ميدان تو بارب ريش
پست چو كلبتان شد و منشار سي بود
مارته چكوش و هاش تبردان فلشيه كيش
آنفان شمار كودك و آفابل مهربان
اسكرپين چو كژدم و پيكورور است نيش
سكره نهان پديد كلر شد ددان ميان
باشد فقير پور و بود مالدار ريش
—
قطعه ببحر رمل در اسامي انگشتان بعربي و فارسي و فرانسه بضميمه بعضي لغات ديگر از فرانسه محتوي بر شش بيت
نام پنج انگشت را در سه زبان آرم بنظم
اندرين مقطوعه كامد بهتر از ززر سبيك
—
بلغت عربي اسماء اصابع
اولين ابهام و پس سبابه وسطي بعد از آن
خنصر و بنصر بتازي گفتمت در ياب نيك
—
بزبان پارسي نام انگشتان
در زبان پارسي شد نامشان بي گفتگو
شست و دشنامي ميانه همچو بنيام و كليك
—
بزبان فرانسه
باز در لفظ فرانسه پوس و اندكس آمده
بعد از آن مديوس و انوار اري كولر وليك
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر سايه تاج كو رن هم ترن باشد اريك
اورس خرس است و هين كفتار و پانتريوزدان
سوسمار آمد لزاروهست قنفذ پرك اپيك
—
قطعه ببحر مضارع محتوي بر ده بيت
كوته برف چولارژ فراخ اترواست تنگ
امپرسمان شتاب و آپاتي بود در نگ
سورديته شد كري و گري تينيو آمده
بيدست اسيترپي باشد بوات لنگ
كاستر سگابي است و كشم خوك و سگ شين
ضيغم ليون بود لئپار است خود پلنگ
روبه رنار باشد و بوزينه سنژ دان
شد اژدها را گن و بالن بود نهنگ
بلبل بود رسينل و كرکس و وتور دان
باشد حمامه پيژن و آمد گرو گلنگ
اوتارد هست هوبره و پي بود كلاغ
تناي گازو تيز اگو سر شمار چنگ
اف تخم مرغ و پوله بود جوجه كك خروس
شد كايو سنگ ريزه پير آمده است سنگ
ازرق برن سفيد بلان رنگ سبز ور
روشن همي كلر بود و كولر است رنگ
شيطان ساتان و فارفاد جن هومن آدمي
سوكراست قند و چاي ته باشد حشيش بنگ
ماشان بدوكثيف و يلن شد گراسبطر
خوشگل ژلي شمار وبل وبو بود قشنگ
—
در تعداد پايتخت دول عالم
اي دبستان فضل را شاكر
در لب خود حديث من كن ورد
تا بعون خداي عزوجل
بشمرم بر تو پاي تخت دول
مركز ملك جم بود طهران
پكن از چين و كابل از افغان
هند كلكته مصر قاهره دار
توكيو از ژاپن و حبش گندار
فاس از مارك است و بيرمه سيام
ترك قسطنطنيه دان بتمام
مجر و نمسه راست شهر وين
ازسوس برن و از گرگ آتن
ليزبون پرتغال و لاهه هلند
زانگليس است لندن و ايرلند
پاي تخت فرانسه پاريس
مركز روس پطربورغ نويس
مادريد است زان اسپاني
برلن است از پروس آلماني
هم بلگراد راز سربي بين
ز آن منتنگرو بود ستين
ازدانيمارك خود كپنهاك است
كاندران لعبتان چالاك است
چون زارض جديد رفت سخن
از اتازوني است و اشنتن
شهر مكزيك زان مكسيكو
بگتا از كلمپ و ليما پرو
سان دوزه ز آن كاستاريكا گير
از برازيل يوژانر پذير
سان تياكو ز شيلي است اما
كاراكاس است از ونه زويلا