- حکیم فرخی سیستانی (370 تا 429 هجری قمری)
ابوالحسن علی بن جولوع معروف به فرخی سیستانی شاگرد عنصری و مورد تحسین دیگر هم عصران خود بوده و رشید وطواط درباره وی گفته است:«فرخی عجم را همچنان است که متنبی عرب را و این هر دو سخن را سهل ممتنع می گویند.» وی از شعرای برجسته عصر غزنوی است که در سیستان متولد و در سال 429هجری در غزنه درگذشته است. فرخی استاد چنگ وخوش آواز بوده ، وی اوائل درسیستان خدمت دهقانی می کرد وبرای برخورداری از انعام ابوالمظفر احمد بن امیر چغانیان همراه کاروانی به آن سامان روی نهاد (باکاروان حله برفتم به سیستان – با حله ی تنیده زدل بافته زجان) وی بعدها به دربار سلطان محمود باریافت .دیوانش بیش از نه هزار بیت دارد. در علم شعر کتابی به نام ترجمان البلاغه دارد
به نام خداوند جان و خرد
در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصرالدین سبکتکین غزنوی
برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تند گردی تیره اندروا
ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه چینی
تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده ردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن
وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
بکردار عبیر بیخته بر صفحه مینا
چو دو دین آتشی کآبش بر وی اندر زنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته زتیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
زبیم نه منی گرزش به جا بلقا و جا بلسا
دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوگواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا زبیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست راد او دریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایه تختش
چنان چون برترین برجست مر خورشید را جوزا
صفات قصر او بشنید حور ایکره و زان پس
خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا
بیابد هرکه اندیشد زگنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا
زخشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جودو همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو درپاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما
امیرا! خسروا شاها! همانا عهد کرده ستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف زایران بینم بگرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
زنسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهاده ست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
زشاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته
گهی چون مهره سیمین نماید زهره زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باش و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
***
2
مدح خواجه عمید ابومنصور سید اسعد گوید
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا
آبدان گشت نیلگون رخسار
و آسمان گشت سیمگون سیما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازی آب را بهوا
لوح یاقوت زرد گشت بباغ
بر درختان صحیفه مینا
بینوا گشت باغ مینا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بینوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا
گر نه عاشق شدست برگ درخت
از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا
باد را کیمیای سوده که داد
که ازو زر ساوگشت گیا
گرگیا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روی خواجه ما
خواجه سید اسعد آنکه ازوست
هرچه سعدست زیر هفت سما
آنکه با رای او یکیست قدر
آنکه با امر او یکیست قضا
زیر تدبیر محکمش آفاق
زیر اعلام همتش دنیا
تا بدریا رسید باد سخاش
در شکستست زایش دریا
کل جو دست دست او دایم
وان دگر جودها همه اجزا
هر که امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت او
عالم او را دهد عنان عنا
ز ایرانرا سرای او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هرکه تنها شود زخدمت او
از همه چیزها شود تنها
جز بدو سازوار نیست مدیح
جز بد و آبدار نیست ثنا
آفرین خدای باد بر او
کافرین را بلند کرد بنا
بابها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زوگرفت فر و بها
او کند فرق نیک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر بمدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا
گرچه دورم بتن زخدمت او
نکنم بی بهانه رسم رها
هر زمان مدحتی فرستم نو
ای رساننده زود باش هلا
او سزاوارتر بمدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا بسزا
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلند اختر بلند عطا
گر بخدمت نیامدم بر تو
عذر کی تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زمانی مرا غمیست جدا
فرقت پرده تو گشت مرا
پرده ای بر دو دیده بینا
من بمدح و دعا زدستم چنگ
گر بسنده کنی بمدح و دعا
تا نمازست مایه مؤمن
تا صلیبست قبله ترسا
شادمان باش و بختیار و عزیز
جاودان، کامران و کامروا
***
3
در مدح امیر محمد بن محمود بن سبکتگین
دوست دارم کودک سیمین بر بیجاده لب
هرکجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب
خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز
خاصه با موی سیاه و تیره چون تاریک شب
هرکه را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی
نیست معذور ار بیاساید زمانی از طرب
تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم
تا نشسته ست از دو لعلش برنشاید داشت لب
گر مر ازین کودک بت روی دادستی خدای
بر لب او بوسه ها میداد می دادن عجب
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب
گرتهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست
دل پرست از آفرین خسرو خسرو نسب
پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت
سرفراز تاجداران عجم و آن عرب
خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود
هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب
ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک
ای هزینه کرده ملک و مال بر نام و نسب
پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را
از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب
بهمن آنگه رو ستم را چند گه شاگرد شد
تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب
همچنان کیخسرو و اسفندیار گرد را
رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب
توهم از خردی بدانستی همه فرهنگها
ناکشیده ذل شاگردی و نادیده تعب
تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر
زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب
در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری
فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب
هم خداوند سخایی هم خداوند سخن
هم خداوند حسامی هم خداوند حسب
جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی
هیچ خسرو را نیاید زین که من گفتم غضب
پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان
پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب
فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است
من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب
عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج
خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب
گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق
گردن گردنکشان را نرم گردان چون عصب
نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر
منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب
خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب
گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب
ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو
فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب
همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته ست
تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب
اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند
و آسمان از بر همیخواند برایشان «اقترب»*
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلب
گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ
درقها چون کاغذ آماج سلطان پرثقب
سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته
بر سر خون همچنان بیجاده گنبدها حبب
تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید
آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب
چون همای رایت تو روی بنماید ز دور
زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب
نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ
پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب
رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود
هیبت تو باد و ایشان کاه و آن صحرا خشب
جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست
هرکسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب
ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او
از محمد بازگردد بازگشت از دین رب
دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند
بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قد وجب»
از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا
گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب
گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد زجهل
بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب
گر کسی گوید: من و تو. آسمان گوید بدو
تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب
من یقین دانم همی گرچه رجب را فضلهاست
یکشب از ماه مبارک به که سی روز از رجب
ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید
دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب
زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند
کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب
بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد
باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب
تا چو بنویسی بصورت هریکی چون هم بوند
شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب
تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح
تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب
شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا
پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب
دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا
مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب
***
4
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب
عشق تو باچار چیزم یار دارد هشت چیز
مر مرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباب
با رخم زر و زریر و با دلم گرم و زحیر
با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب
وین عجایب تر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب
راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل
نزهت و دیدار چشم و زینت و فر شباب
در رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم من
خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلاب
رنج دارد جای خون و درد دارد جای روح
عشق دارد جای صبر و آب دارد جای خواب
این تنم از هجر تو چون برگ بید اندر خزان
این دلم در عشق تو چون تو زی اندر ماهتاب
روی تو بسترد و بربود و بیفکند و ببرد
چار چیز از چار چیز و هر یکی را کرد غاب
خرمی از نو بهار و تازگی از سرخ گل
نیکویی از گرد ماه و روشنی از آفتاب
چارچیز تو نباشد سال و مه بی هشت چیز
هر یکی زان هشت دارد سوی دل بردن شتاب
چشم تو بی خواب و سهر و روی تو بی سیم و گل
جعد تو بی چین و پیچ و زلف تو بی بند و تاب
تاب زلفین و خم جعد تو نشناسم همی
از خم و تاب کمند خسرو مالک رقاب
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
کایزد او را چند چیز نیک داد از چند باب
از هنر نام بلند و از شرف جاه عریض
از ادب لفظ بدیع و از خرد رای صواب
با هنر دست سخی و با شرف روی نکو
با خرد خوی نکو و با سخن فصل الخطاب
هرگز او در چار وقت از چار چیز اندر نماند
عجز هرگز پیش یک نهمت نگشت او را حجاب
وقت کردار از توان و وقت پیکار از عدو
وقت دیدار از صواب و وقت گفتار از جواب
هشت چیز او را ببرد از هشت مایه هشت چیز
سال و ماه این هشت چیزش را همینست اکتساب
حلم او سنگ زمین و طبع او لطف هوا
روی او دیدار ماه و کف او جود سحاب
رسم او حسن بهار و لفظ او قدر شکر
خلق او بازار مشک و خوی او بوی گلاب
در دیار گوز گانان اندرین عهد قریب
چار چیز نامور کرد از پی مزد و ثواب
مسجد آدینه و عالی منار میمنه
سد رود شوربار و جوی آب نو سراب
از پی خوبی و از بهر صلاح مردمان
کشت کرد اندر بیابان، آب راند اندر سراب
دولت و اقبال او بی حیلت و بی رنج و ذل
بوستان و سبزه کرد از سوخته دشتی خراب
هشت چیزش را برابر یافتم با هشت چیز
هر یکی زان هشت سوی فضل او دارد مآب
تیغ او را با قضا و تیر او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب
حزم او را با امان و عزم او را با ظفر
لفظ او را با قران و حفظ او را با کتاب
جان خصمش هر زمانی سوی خویش اندر کشد
تیغ او را از غلاف و تیر او را از قراب
اصل رادی و بزرگی را دو چیز اندر دو چیز
دست او را در عنان و پای او را در رکاب
تا به فروردین زمین از لاله بر پوشد ردا
تا به دی ماه آسمان از ابر بر بندد نقاب
تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب
تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب
شادمان باد او ز ایزد بر گناه او را عفو
دشمنش را بر نکوتر طاعت ایزد عقاب
چار چیزش را مبادا جاودانه چار چیز
این دعا نشگفت اگر گردد بساعت مستجاب
***
5
در تهنیت ولادت پسری از امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود
سپیده دم که هوا بر درید پرده شب
برآمد از سر که روز با ردای قصب
سپید روز سپه روی داده بود به چین
شب سیاه سپه روی داده سوی حلب
چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی
چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب
همی فرو شد شمامه ای ز مشک سیاه
همی برآمد شمعی ز عنبر اشهب
ز بهر بدرقه با شب همی شدند بهم
ستارگان که هوای شبستشان مذهب
همی شد از پس شب با ستارگان پروین
چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب
ستاره در شب تاری بدیع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود
سپید صورت او همچو صورت است مشوب
چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب
یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر
کزو جمال فزود اندر آفرینش رب
ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل
ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب
یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را
لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب
بوقتی آمد کز باختر سپیده بام
همی برآمد و شب بود در جناح هرب
چو برشکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب
ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم
که او امیر هنر باشد و امام ادب
چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود
بتیغ در فکند در هزار شهر شغب
چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب
جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب
ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان
چو روز، درگه مولود او، ولایت شب
خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر
سپید باد برو جاودانه روی حسب
امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای
چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب
امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود
هزار گونه هنر هر یک از دگر اصوب
بخامه بر جگر دوستان چکانید آب
بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب
بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا
بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب
بخامه کرد ولی را امید زیر مراد
بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب
بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز
بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب
زهی بملک و مروت سر ملوک عجم
زهی بجود و سخا سید ملوک عرب
هر آن زمین که در و تیغ برکشی ز نیام
چنان بسوزد کز خاک او نروید حب
ترا بمردی و آزادگی میان سپاه
هزار نام بدیعست و صد هزار لقب
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب
عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود
که چارمرد بود دست و پای آن مرکب
از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود
مخالفان ترا تهنیت کنند به تب
مخالف تو همی مرگ خویشتن طلبد
ز بیم آنکه مر او را کنی به تیغ طلب
ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند
بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب
نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش
به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب
کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو
ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب
سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی
جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب
همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان
میان ماه صیام و میان ماه رجب
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیب دشمن تو زین جهان عنا و تعب
تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز
کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب
چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد
بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب
***
6
در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین گوید
چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب
گل کبود فرو خفت زیر پرده آب
چو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردا
فرو کشید ز رخ ارغوان کبود نقاب
ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست
اگر ندارد با باد شمع تابان تاب
همی کنند برنگ و بگونه سیب و بهی
حکایت رخ دعد و حدیث روی رباب
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که همچو آدم عریان همی شود ز ثیاب
برآمد از سر کهسارها طلایه ابر
چو جوقهای حواصل که برکشی بطناب
کنون کزابر چو پر حواصلست هوا
چه داشت باید موی حواصل و سنجاب
بجای لاله و بوی بهار تازه بخواه
نبید روشن و دود بخور و بوی گلاب
از آن بخور که برد از خصال خسرو بوی
از آن نبید که برده ست گونه از عناب
از آن نبید که چون برفتد بجام بلور
گمان بری که نسب دارد از عقیق مذاب
اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست
نوا زننده ما دست مطرب و مضراب
ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همی
هزاردستان با بلبل خجسته خطاب
چو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطرب
هزار دستان بگشاد رودهای رباب
بهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روز
ز دست باغ به جام گل شکفته شراب
چو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفت
ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب
خزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کرد
بدان نیت که کند خانه بهار خراب
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
بدست دشمن و خانه شده خراب و یباب
سپاه او بهزیمت نهاده روی از بیم
شهاب وار همی رفت هر یکی بشتاب
بگشته گونه برگ درخت سبز از غم
بگشته گونه و لرزنده گشته چون سیماب
چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزی
برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب
نصیر دولت و دین یوسف بن ناصردین
چراغ اهل هدی شمسه اولوا الالباب
بکام آرزوی دشمنان بدست خزان
مرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذاب
خزان خیره پشیمان شود ز کرده خویش
چنانکه بدکنشان بر صراط روز حساب
بنیک و بدش از ایزد همه خلایق را
امیر سید یوسف دهد ثواب و عقاب
که باشد آنکه مر او را خلاف کرد و نکرد
بفال بد ز بر مسکنش نعیب غراب
ایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم
ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب
زمانه امر ترا خادمیست از خدام
فلک سرای ترا حاجبیست از حجاب
فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ برو گرز برزنی بشتاب
همی برون جهد از آسمان ستاره بشب
ز بیم تیرت و بر قول من دلیل، شهاب
در مصیبت خصم ار نه تیغ تست چرا
چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب
هزار بار بدست تو آن مبارک تیغ
ز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاب
بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمین
بدانگهی که تو شمشیر برکشی ز قراب
ز هیبت تو دل دشمن تو اندر بر
چنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطاب
زیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ایا طریق خرد باز دیده از هر روی
ایا فنون هنر بر رسیده از هر باب
شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب
از آنکه مایه علمی و قبله آداب
مخوان کتاب سیر زانکه خوب سیرت تو
به از کتاب سیر ساخت صد هزار کتاب
خدا یگانا شاهنشها خداوندا
یکی حدیث نیوش از رهی به رای صواب
ز من بشکر تو فضلت همی سؤال کند
سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب
بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا
فزون ز خدمت من دادی ای امیر ثواب
سخاوت تو و کردارهای خوب تو کرد
چو کوه روی میان من و نیاز حجاب
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب
مرا تفضل تو آب داد و راه نمود
ببوستانی خوشتر ز روزگار شباب
همیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوم
مکان سیر کواکب به حکم اسطرلاب
جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد
محول الاحوال و مسبب الاسباب
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب
چنان که هرگز تا بوده ای نتافته ای
بهیچ حالی روی از چهار چیز متاب
ز طاعت یزدان و محبت سلطان
ز مصحف قرآن و زیارت محراب
***
7
در مدح امیرابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین
باغ دیبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
گه دهد آب را ز گل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز بر فکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را بشاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی کنند خطب
باز برما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو را گوهرست گاه غضب
خشم او بر نتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت وجود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگراصوب
ای ترا مردمی شریعت و کیش
ای ترا جود ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانه تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی بس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست بکسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه یی ز لهب
نشناسد ز بس طپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو بجنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای بآزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست وهب
بازگیری بتیغ روز شکار
كرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی بتیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کر گرا بکمند
ای ترا میر کرگ گیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزه تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود سیستان برابر بست
تا بود کش برابر نخشب
تا ببحر اندرست وال و نهنگ
تا بگردون برست رأس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
بعدو بازدار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشه عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش ببزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
***
8
در مدح عضدالدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتاب
عید فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه ز ما روی بتافت
نتوان گفت مر او را که ز ما روی متاب
چه شود گر برود گو برو و نیک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادی تن جوید او را چکنم
چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب
عید بر ما می آسوده همی عرض کند
روزه ما را چو بخیلان بترحم دهد آب
گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او
شکرلله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه میکده از باده کنون بینی مست
مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت
ما و این عید گرامی بسماع و می ناب
بسر چنگ همی برکشد ابریشم چنگ
بود که با زیر همی راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر میرشوند
وز بر میر بیایند برما بشتاب
میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی
خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران
سخنش را بتکلف نتوان داد جواب
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب
سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس
همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب
گر سخن گوید آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب
در رسیده ست بعلم و برسیده بسخن
پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب
هر که گوید ملک عالم معلوم شود
کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام و هوا یابد و بس
آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست
بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت
آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب
برباید برضای ملک از چنگ ملوک
ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی
پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب
بچنین بار خدایان و بچونین خلفان
نام او زنده بود دایم تا روز حساب
تا همی زیر فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده این خانه خراب
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب
شادمان باد بدین عیدو بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب
***
9
در مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
زآفتاب جدا بود ماه چندین شب
همی دوید بگردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته زغم
نزار گشته زعشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
بروی روشن او چشم تیره چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
زعشق هر که خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد بما بر حرام کرده رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشاکنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت بیک نام و بازگشت زعید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب
هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست
وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسیکه مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود
ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او پیش او روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بوند
بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام ویلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار، عنا بر دهد بجای عنب
بدان زمین که بد اندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره بر که نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پس دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
***
10
در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین گوید
ای ملک گیتی گیتی تر است
حکم تو بر هر چه تو خواهی رواست
در خور تو وز در کردار تست
هرچه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بد مذهبان
در دل تو روز و شب اندیشه هاست
سال و مه اندر سفری خضروار
خوابگه و جای تو مهد صباست
ایزد کام تو بحاصل کناد
ما رهیانرا شب و روز این دعاست
تا سر آنان چوگیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو بهر کشوری
بهره بیدینان گرم و عناست
گرد سپاه تو کجا بگذرد
چشم مسلمانانرا توتیاست
هر که وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دوتا باشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دو تاست
گر چه حریصی تو بجنگ ملوک
ورچه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هرکه بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میرری از بهر تو گم کرده راه
ورچه بهر گوشه ری رهنماست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه بکام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا بتو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچکسی را ز تو بد نامده ست
کو نه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از قدر و از قضاست
بسته ایزد بود از فعل خویش
هر که ببند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به منا و صفاست
آنچه به ری کردی هرگز که کرد
یابتمنا که توانست خواست
لاف زنانی را کردی بدست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل و بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هرکه بما قصد کند پیش ما
زود جهدگر که عمدیا خطاست
از بن دندان بکند هر که هست
آنچه بدان اندر مار ارضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفته ایشان هباست
حاجب تو چون بدر ری رسید
هیچکس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی برملا
اکنون از خون جگر او ملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان بهوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست
اینرا خانه بفلان معدنست
وانرا اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که بالشکر بی منتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گرچه نخواهد دل تو آن تست
هرچه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نزتو مر او را عطاست
خانه بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و ری چون سبا
حاجب تو آصف بن برخیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی زسبا برگرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزه دولت تست او و باز
دولت تو معجزه مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان کاین چرخ فلکرا بقاست
گم باد از روی زمین آنکسی
کاو را مهر تو ز روی ریاست
***
11
در صفت گوی بازی سلطان محمود و مهمان شدنش بخانه یکی از فرزندان
ای فعل تو ستوده و گفتارهات راست
دایم ترا بفضل و بآزادگی هواست
از کوشش تو شاه، بهر جای هیبتست
وز بخشش تو میر بهر خانه یی نواست
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست
چوگان زدی بشادی با بندگان خویش
چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست
گوی ترا ستاره نیایش کند همی
گوید که قدر و منزلت و مرتبت تراست
من خواهمی که چون تو بمیدان شتابمی
کانجای جای مرتبت و عز و کبریاست
گر اختیار ما بود آنجای جای ماست
آنجایگاه بودن ما نه بدست ماست
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره، بجز مر ترا کراست
این جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزود
تو آگهی که این سخن بنده است راست
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست
گویی بخدمت تو بدین جایگه رسید
گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست
گرما که بندگان تو باشیم بگذریم
از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست
آنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیست
آنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاست
ای میزبان لشکر سلطان و آن خویش
امروز میزبان چو تو اندر جهان کجاست
مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد
گوید که از خدای مرا این شرف عطاست
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست
تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است
تا این زمین باز کشیده نه چون سماست
اندر جهان تو باش و پدر میزبان خلق
کاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست
***
12
در مدح امیرابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست
سه بوسه مرا بر تو وظیفه ست ولیکن
آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ار چه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
در هند بهرجای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی نبیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار زخیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جهان را
چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
یر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
***
13
در مدح خواجه بزرگ احمد بن حسن میمندی گوید
ای وعده تو چون سر زلفین تو نه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست
با من همه حدیث وفا داشتی عجب
آگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاست
دل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهان
وندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست
چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان
تا قول دشمنان من اندر تو گشت راست
گفتی ترا ز من نرسد غم نه این غمست
گفتی ترا جفا ننمایم نه این جفاست
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست
صد عیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کورا بکدخدای جهان از جهان هواست
خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست
آن معطیی که روز و شب از بهر نام نیک
در پوزش مروت و در دادن عطاست
از فضلهای صاحب سید سخا یکیست
هر چند برترین همه فضلها سخاست
اندر همه جهان بر خلق همه جهان
این فضل و این مروت و این نعمت آشناست
ای خواجگان دولت سلطان بهر نماز
او را دعا کنید که او در خور دعاست
با دشمنان دولت او دشمنی کنید
از بهر آنکه دولت او دولت شماست
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست
آنجا که اوست راحت و آرام عالمست
وانجا که نیست او همه شور و همه بلاست
اندر سلامتش همه کس را سلامتست
و اندر بقاش دولت اسلام را بقاست
هر چند کس بسر نشود پیش هیچکس
پیشش بسر شوید و مگویید کاین خطاست
گر هیچکس بخدمت نیکو سزا بود
او را کنید خدمت نیکو که او سزاست
او را شما بچشم وزارت نگه کنید
او بر همه جهان و همه چیز پادشاست
گرچه بود وزارت او حشمت بزرگ
این حشمت وزارت او حشمت خداست
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من در این عناست
در فضل و در کفایت او چون رسد سخن
این فضل و این کفایت او را چه منتهاست
فرخ پی است بر ملک و بر همه جهان
وین ایمنی و نعمت چندین برین گواست
شور جهان بحشمت خواجه فرو نشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست
بر ملک و خاندان ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را ملک رواست
آنرا که او همی بود اندر هوای شاه
این نعمت و کرامت و این نیکویی جزاست
دایم صلاح خواجه هوای ملک بود
کاندر هوای شاه دل خواجه چون هواست
با دوستان شاه جهان خواجه یکدلست
با دشمنان او همه ساله دلش دو تاست
بر چشم دشمنانش چون نوک سوزنست
در چشم دوستانش چون سوده توتیاست
تا این سمای بر شده باشد بر از زمین
تا این زمین پست شده زیر این سماست
بادا فرود همت تو بر شده سپهر
چونانکه دون رفعت نصر تواش بناست
دایم ترا وزارت و شه را شهنشهی
پیوسته باد کاین دو همی آرزوی ماست
***
14
در مدح میرابوالفتح فرزند سیدالوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هر چه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا بسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میرابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست
صفتش مهتر گشاده کفست
لقبش خواجه بزرگ عطاست
بسخا نامورتر از دریاست
گرچه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران بروی و ریاست
راد مرد و کریم و بی خللست
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست
نیکویی را ثواب هفتادست
از خدا و برین رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته ست کاند کیش چراست
آن خواجه غریب تر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی بشکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست
هر که با او بدشمنی کوشد
روز او از قیاس بی فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو بجان نرهد
ور همه پروریده عنقاست
گرچه آباش سیدان بودند
او بهر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روا نیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی زابر تازه شود
اندر و بیم صاعقه ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هرچه او را مرداد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
***
15
در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه بدیدار منست
همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام
آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شده کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی
تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست
خواجه سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست
روز و شب درگه او خانه اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
بسخا مرده صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او بمثل گوئی و زائر عذر است
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزه آن بار خدای
گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهر و درمند
بس درمهای درستست و بر این قول گواست
دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بیغل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست
ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای
یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانند که چون باید خاست
لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگر گونه دعاست
گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو
هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چوزمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و برو جست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
***
16
در مدح خواجه ابوبکر حصیری گوید
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه باندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کآورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیده ست همانا که رهش بر در اوست
خواجه سید بوبکر حصیری که خدای
هر چه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست بحشمت نه بزاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه ببال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
زانکه چون مادر انده خورو انده بر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژ دهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
ببهار و بخزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچکس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم کز کف بخشنده او برزر اوست
گر بکف گیرد ساغر بخروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هر چه در گیتی از معنی خواهند گیست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خون پیغمبر ماست
ای خنک آنکس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر بجهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد بفرخنده بتی
که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست
***
17
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشد
جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد
چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد
که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد
بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید
که خوب آید چنان چو مهر یکدل دوستان باشد
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد
کنون کوه و بیابانرا نبات از عود تر باشد
کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد
کنون بلبل بشاخ سرو بر توراة خوان گردد
چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد
سحرگاهان هزار آوا ز گلبن ناله برگیرد
چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد
درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید
هر آنچ اندر دل پرخون او راز نهان باشد
خجسته باد بر شاه، این بهار خرم و دایم
همه آن بادکو را جان و دل زان شادمان باشد
شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش
رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد
برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس
کجا تیغش زخون حلقشان چون ارغوان باشد
تنی کز طاعت او سر بپیچد خیره سر باشد
سری کز خدمتش بی بهره باشد برسنان باشد
همه شاهان بزرگی زو همی جویند و او ز ایزد
ازین باشد که دایم بر هواها کامران باشد
بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد
همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن
بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد
اگر برچیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد
چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد
که خورشید درخشان بر چهارم آسمان باشد
گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد
چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد
بنازد گوهر پولاد بر هر گوهر و زیبد
بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد
ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش
و گرچه زینجهان تا آنجهانش یکزمان باشد
عدو چو تیغ او بیند بجان او را زیان آید
اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد
خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید
ولیکن منزلش تا باشد اندر استخوان باشد
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد
دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش
نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد
دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد
ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد
نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد
نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد
اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید
جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد
سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد
گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد
مدحیش گوهرست و طبع مداحان مرآنرا کان
گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد
ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز
کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد
ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد
ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید
ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد
ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره
ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد
ملک باید که چون محمود باشد تاگه دعوی
همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد
شکار کرگ کس کر دست جز محمود لاوالله
جز او را با چنان کوهی کرا زور و توان باشد
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد
نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد
نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد
بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر
سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد
به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد
به کوهی ماند ارمر کوه را جان و روان باشد
ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد
بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد
بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد
که دید آن جانور کورابتن بر گستوان باشد
چه دانم گفت آن شه را که اندر صیدگاه او را
کمینه صد کرگ وحشی و شیر ژیان باشد
بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت و یکایک را
بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد
غلامانرا به کرگان برنشاند و کس جز او دارد
غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد
شه نندا ورام ورای و گور از بیم شمشیرش
برآن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد
شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید
که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد
ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید
کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد
چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش
همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد
حصاری کاندر آن مرخصم او را مسکنی دیدی
بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد
عجب دارم از آنکس کونه محمودی بود زیرا
که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد
هر آنکس کونه محمودیست مذمومی بود بیشک
که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد
همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد
ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد
همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد
امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد
همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد
یمین دولت عالی خداوند جهان باشد
***
18
در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید
یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی برگشاده لاد از لاد
هزار بتکده کند قوی تر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
گذاره کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد
گذشته با بنه زآنجا که مایه گیر دابر
رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد
ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر
زگنج بتکده سومنات یافته داد
کنون دو چشم نهاده ست روز و شب گویی
به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد
خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی
گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد
خبر ندارد کامسال شهریار جهان
بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد
بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست
بنای کفر خراب و بنای دین آباد
ز بهر قوت دین با ولایت پرویز
هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد
ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد
همی ندانم کان تن تنست یا پولاد
برابر یکی از معجزات موسی بود
در آب دریا لشکر کشیدن شه راد
شه عجم را چون معجزه کرامتهاست
پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد
به سومنات شد امسال و سومنات بکند
در این مراد بپیمود منزلی هشتاد
بره ز دریا بگذشت و آب دریا را
چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد
در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت
بسی میان بیابان بیکرانه فتاد
نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف
نه رهبری بود آنجا برهبری استاد
بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت
کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد
چنان نمود ملکرا که ره ز دست چپست
برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
ز دست راست یکی روشنی پدید آمد
چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
برفت بر دم آن روشنی و از پی آن
بجستجوی سواران جلد بفرستاد
بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
ملک همی شد و آن روشنائی اندر پیش
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
همه کرامت از ایزد همی رسید بوی
بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
یمین دولت محمود شهریار جهان
بشهر یاری ورادی و خسروی بزیاد
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
چنانکه مادر دختر پرست با داماد
بهار تازه بروفر خجسته باد و بی او
زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد
***
19
در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید
چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد
تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد
چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد
شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد
آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد
تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد
آنرا که بکین جستن او تیر و کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیر و کمان باد
در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد
وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد
دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد
هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد
آنجا که نهد روی به غزو و بجز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد
از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد
وانکس که زبان کرد ببد گفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد
اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد
دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد
در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد
وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان باد
تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد
چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد
هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد
امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد
تا پادشهان صدرگه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد
از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد
آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد
هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد
آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد
وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه بارامش و آرامش جان باد
در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد
هر ساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد
ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد
او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد
***
20
در صفت شراب خوردن سلطان محمد بن محمود غزنوی
خسرو می خواست هم از بامداد
خلق بمی خوردن او گشت شاد
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده قدح پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
با طرب و خرمی و فال نیک
شاه قدح بستد و بر کف نهاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خورای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
خلق بیکباره ز تو شاکرند
زان دل بخشنده و زان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
هر شه کو را خلفی چون تو ماند
نام و نشانش بجهان ماند یاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
چون تو ملکزاده ز مادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
خلق ندیدست ملک زین نهاد
روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد
تا تو بشاهی ننشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
جز تو ملک بر ننشیند به ملک
جز تو ملک بودن با دست باد
دیدن تو در دل هر بنده ای
از طرب و شادی صد در گشاد
شاد زیادی ز تن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
بر در تو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد
***
21
در تقاضا و مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین گوید
ای همه ساله ز خوی تو دل سلطان شاد
دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد
با علی خیزد هرکز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هرکز تو بیاموزد داد
زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست
چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد
کیست کز نعمت زر تو و از بخشش تو
کار ویران شده خویش نکردست آباد
خوی نیکوی تو بر ما در اندوه ببست
در اندوه ببست و در شادی بگشاد
مر مرا باری از بخشش پیوسته تو
نشناسند همی خانه ز کرخ بغداد
لعبتان دارم شیرین سخن و رومی روی
مرکبان دارم ختلی گهر و تازی زاد
همه نیکویی دارم بکف از دو کف تو
بس نکویی که مرا بود از آن دو کف راد
روی آن جاه و بزرگی که ز تو یافته ام
زان قبا خواهم کردن که مرا خواهی داد
من قبای تو نه از بی ادبی خواسته ام
وین سخن نیز نه از بی ادبی کردم یاد
نه همی گویم چیزی کن کان خلق نکرد
نه همی گویم رسمی نه کان کس ننهاد
پدر تو ملک مشرق و سلطان جهان
دل و جانم را کرده ست بدینمعنی شاد
تو همان کن که پدر کرد که مداحانرا
آنچه داده ست مرآنرا ببزرگی بدهاد
***
22
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود
هر روز مرا عشق نگاری بسر آید
در باز کند ناگه و گستاخ در آید
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک بر آید
ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم
او شب کند از خانه بجای دگر آید
جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم
عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید
دل عاشق آنست که بی عشق نباشد
ای وای دلی کو ز پی عشق بر آید
گر عاشق عشقست و غم عشق مراو راست
آخر نه غم عشق مر او را بسر آید
دل چون سپری گردد اندوه ندارم
گر کوه احد برفتد و بر جگر آید
نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به
گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید
دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید
گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید
شاه ملکان میر محمد که مر او را
هر ساعتی از فضل درختی ببر آید
نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید
گر سایه دستش بحجر برفتد از دور
چون جانوران جنبش اندر حجر آید
با طالع او دولت و فیروزی یارست
از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید
بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد
هر شاه که او را چو محمد پسر آید
این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن
بر جان و دل دشمن او کارگر آید
ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه
ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید
ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید
ای وای درختی که بزیر تبر آید
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
او را که خلاف آرد و با او که برآید
با یوز رود کس بطلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید
گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست
او را و پدر را همه ننگ از حذر آید
جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان
هر روز بخدمت ملکی نامور آید
جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند
صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید
درگاه ملک جای شهانست و شهانرا
زان در، شرف افزاید و زان در بطر آید
دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت
هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید
دولت که بود کو بدر شاه نیاید
هرکس بدو پای آید، دولت بسر آید
از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفر آید
مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش
الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید
تا ماه شب عید گرامی بود و دوست
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید
با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه
هر روز بخدمت بر او با کمر آید
زین جشن خزان خرمی و شادی بیند
چندانکه در ایام بهاری مطر آید
***
23
در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید
هر که بود از یمین دولت شاد
دل بمهر جمال ملت داد
هر که او حق نعمتش بشناخت
میر ما را نوید خدمت داد
طاعت آن ملک بجا آورد
هر که او دل برین امیر نهاد
وقت رفتن ملک بمیر سپرد
لشکر خویش و بنده و آزاد
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد
هر چه ویران شد از تغافل من
جهد کن تا مگر کنی آباد
اینت نیکو وصیت و فرمان
ایزد آن شاه را بیامرزاد
اگر آن شاه جاودانه نزیست
این خداوند جاودانه زیاد
گل بخندد زیاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته ها بگشاد
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد
گو برفت آن ملک، بما بگذاشت
پادشاهی کریم و پاک نژاد
سخت خوب آیداین دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد:
«پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد»
«بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد»
«گر چراغی ز ما گرفت جهان
باز شمعی بپیش ما بنهاد»
ای خداوند خسروان جهان
ای جهانرا بجای جم و قباد
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد
کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد
خلق را قبله گشت خانه تو
همچو زین پیش خانه نوشاد
پدر پیش بین تو بتو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس نوذر و کشواد
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد
ای امیری که در زمانه تو
نیست شد نام زفتی و بیداد
کف برادی گشاده چشم به مهر
دست دادت خدای با کف راد
زائر از تو بخرمی و طرب
درم از تو بناله و فریاد
تخت شاهی و پادشاهی و ملک
بر تو و بر زمانه فرخ باد
چون پدر کامکار باش که تو
پدر دیگری برسم و نهاد
ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
***
24
در مدح خواجه عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
ای دل من ترا بشارت داد
که ترا من بدوست خواهم داد
تو بدو شادمانه ای بجهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مرمرا مفرست
که کسی دل بدوست نفرستاد
دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه بادا باد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون زعدد
آفرین های خواجه داری یاد
خواجه سید ستوده هنر
خواجه پاک طبع پاک نژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد
آنکه کافی تر و سخی تر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او راد و دست چون دل راد
کافیان جهان همی خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو بفر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانه او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که بشادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت وجود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هرکه او معدن کریمی جست
بدر کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او، خلیفه بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا بوقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکده نوشاد
با دل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد
***
25
در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود
عاشقانرا خدای صبر دهاد
هیچکسرا بلای عشق مباد
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد
هر که را عشق نیست انده نیست
دل بعشق از چه روی باید داد
عشق بر من در نشاط ببست
عشق بر من در بلا بگشاد
وای عشقا چه آفتی که ز تو
هیچ عاشق همی نیابد داد
با بلاهای تو و با غم تو
تن ز که باید و دل از پولاد
دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم ز دست تو داد
از قدم تا بسر همی تن من
دل شود چون زخواجه آرم یاد
مهتر پاک خوی پاک سیر
خواجة سید عمیدا، زیاد
خواجه بوبکر کز نوازش او
کار ویران من شدست آباد
آنکه بی خدمتی و بی سببی
هست با من بجان شیرین راد
راد مردی و نیکنامی را
او نهاده ست در جهان بنیاد
رادی مهتران ز روی ریاست
وان خواجه ز گوهر وز نژاد
خرد و مردمیش روز افزون
فضل و آزادگیش مادر زاد
هر که او تیز هوش تر ز ادب
خواند او را مقدم و استاد
همچو نو باوه بر نهاد بچشم
نامه او خلیفه بغداد
با دبیران خویش گفت که کس
مر سخن را چنین نهد بنلاد
خواجه بوبکر برد گوی ادب
ایزد او را بقا و عمر دهاد
لقب او سپهر آداب است
وین لقب صاحب جلیل نهاد
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد
تا من از درگاه تو دور شدم
بی تکلف همی نگردم شاد
آنچه بی تو برین دلست از غم
نه همانا که بود بر فرهاد
دور کردی مر از خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نو شاد
همه امید من تویی در غم
تو رسیدی همی مرا فریاد
داد و نیکویی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد
شاد گردان مرا بدیدن خویش
تا دل من شود ز رنج آزاد
تا نباشد بهیچ عقد و شمار
هفت چون هفده هشت چون هشتاد
تا بوقت بهار و وقت خزان
گل بروید ز آذر و خرداد
یک غم دشمنان تو صد باد
شادی و عز تو یکی هفتاد
بد سکال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد
عید نوروز بنده دیدن تست
عید نوروز بر تو فرخ باد
***
26
در مدح خواجه ابوبکر حصیری
ای پسر گر دل من کرد همی خواهی شاد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
چندگاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد
از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سید ابوبکر که دلشاد زیاد
خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بر بست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گوید و از علم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد
اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد
سخنانش را بر دیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد
همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را بر سنگ بروید شمشاد
اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هرکس بطرازی و بسازی چو نگار
چو بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد
تو کسانی را استاده ای آنگه که ز بیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد
وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد
مرد بیدین را از هیبت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کان تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد
***
27
در تهنیت خلعت وزارت گوید
ای دل میر اولیا بتو شاد
خلعت میر بر تو فرخ باد
روی دیوان او مزین گشت
تا ترا خلعت وزارت داد
لاجرم کار او کنی بنظام
لاجرم گنج او کنی آباد
خواست تا تو بدو ره آموزی
شغل او را قوی کنی بنیاد
بس گره کش زمانه سخت ببست
رای و تدبیر تو ز هم بگشاد
خسته باد آن دلی و آن جگری
که بشادی تو نباشد شاد
که سزاوارتر به خلعت میر
از توی ای مهتر بزرگ نژاد
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی و بزرگی زاد
از بزرگی ز خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمدست آزاد
تا نباشد چو ارغوان نسرین
تا نباشد چو نسرین شمشاد
دیر زی وانکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد
***
28
در مدح خواجه ابوعلی حسنک میکال نیشابوری
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من
آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
دستور شهریار که اندر سپاه او
صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد
این شهریار تا ابدالدهر زنده باد
وین خواجه جاودانه بدین شهریار شاد
شادند و بیغمند همه مردمان بدو
چندانکه ممکنست بشادی همی زیاد
رادست شاه و خواجه همان راه برگرفت
با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد
این راد مرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد
از عدل و داد به چه شناسی درینجهان
آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد
شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر
آری چنین بود چو خرد باشد اوستاد
ما را همی نشاند و شاهان ترک را
آنجا ز بهر فخر بسر باید ایستاد
ایمن شد از بد و بهمه کامها رسید
آنکس که پای خویش بدین خانه در نهاد
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد
این نو بهار خرم و این روزگار خوش
بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد
بدخواه او نژند و سر افکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد
***
29
در تهنیت جشن سده و مدح وزیر گوید
گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود
چون شب تاری همی از روز روشن تر شود
روشنایی آسمان را باشد و امشب همی
روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود
روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ست
کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود
گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهر بر شود
گاه چون زرین درخت اندر هوا سر بر کشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود
گاه روی از پرده زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر کشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود
گاه بر سان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود
گاه چون دیوار برهون گرد گردد سربسر
گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود
گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند
گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود
گه فروغش بر زمین چون لاله نعمان شود
گه شرارش بر هوا چون دیده عبهر شود
سیم زر اندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود
گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود
گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود
جادویی آغاز کرده ست آتش ار نه از چه رو
گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود
گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی بر فروزد سوی بالا بر شود
گه معصفرپوش گردد گه طبر خون تن شود
گاه دیبا باف گردد گه طرایف گر شود
گاه چون اشکال اقلیدس سراندر سر کشد
گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود
نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر
کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود
صاحب سید وزیر خسرو لشکر شکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود
جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود
بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر
زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود
از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او
آهن اندر کان، بی آهنگر همی خنجر شود
ز آرزوی خاطب او، نا تراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود
مهتر دینست، وز دین گشتنش در عهد نیست
هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود
نام آن لشکر بگیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود
گر برادری و هنر پیغمبری یابد کسی
صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود
دست رادش را بدریا کی توان مانند کرد
که همی دریا بپیش دست او فرغر شود
دست او ابرست و دریا را مدد باشد زابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود
آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز و شب
بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود،
گر زمانی خدمت صاحب کند، بی بیم غرق
گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود
تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود
ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک
بس نماند تا بخاور خسرو خاور شود
روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود
***
30
در ذکر مراجعت سلطان محمود از هندوستان و فتح ثانی
قوی کننده دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره سیار
ز بهر ریختن خون دشمنان خدای
ز بهر قوت دین محمد مختار
رهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور لشکر جرار
رهی چگونه رهی، چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار
میان بیشه او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار
ببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفت
که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار
هنوز میر خراسان براه بود که بود
طلایه دار برآورده زان سپاه دمار
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار
درین کرانه فرود آمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار
شب اندر آمد وننداسپاهرا برداشت
برفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عار
همی شدند و همی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزد از اشجار
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار
چو راست روی شب تیره برگرفت و برفت
ز دست روز درخشنده رایت شب تار
بجای لشکر ایشان نگاه کرد ملک
ندید زیشان جز خیمه بر زمین آثار
برفت بر دمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دینرا بکشت باید زار
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزار
فرو گرفت ز بالای بار پیلانشان
به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار
تبارک الله از آن خسروی که در هنرش
زبان خلق همی باز ماند از گفتار
بغزو کوشد و شاهان همه بجستن کام
بجنگ یازد و شاهان همه بجام عقار
چو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزو
چه کینه دارد با عالم همه اشرار
ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار
بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها
چنان بتان که زلاهور برگرفتی پار
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرها زدی دینار
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار
خدا یگانا مدح تو چون توانم گفت
که برترست ز گفتار من ترا کردار
شنیده ام که فرامرز رستم اندر سند
بکشت ما رو بدان فخر کرد پیش تبار
از آن سپس که گه کشتن از کمان بلند
هزار تیر برو بیش برده بود بکار
تو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هند
چنین دلیری نیکوترست از آن صد بار
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تا بد هر شب ز گنبد دوار
نماز شام پدید آید آفتاب از دور
چو زرگون سپری گشته گرد از پرگار
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دار
کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار
دو چیزدار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار
بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار
***
31
در صفت باغ نو و کاخ و مجلس و دریاچه کاخ سلطان محمود گوید
بفرخنده فال و بفرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر
بروز مبارک، ببخت همایون
به عزم موافق، به رای منور
بباغی خرامید خسرو که او را
بهار و بهشتست مولا و چاکر
بباغی کزو ملک را زیب و زینت
بباغی کزو بلخ را عز و مفخر
بباغی درختان او عود و صندل
بباغی ریاحین او بسد تر
بباغی چو پیوستن مهر خرم
بباغی چو رخساره و دست دلبر
بباغی که دل گوید: ای تن درین چم
بباغی که تن گوید: ای دل درین چر
بباغی درو سایه شاخ طوبی
بباغی در و چشمه آب کوثر
بباغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر
بهشت اندرو بازیابی به آبان
بهار اندرو باز بینی به آذر
ز سرو بریده چو زلف بریده
ز شکل مدور چو چرخ مدور
بهشتست این باغ سلطان اعظم
دلیل آنکه رضوانش بنشسته بر در
دری را ازو مهر خوانده ست مشرق
دری را ازو ماه خوانده ست خاور
درو مسکن ماهرویان مجلس
درو خانه شیرگیران لشکر
درو صید را چند جای ستوده
درو بزم را چند جای مشهر
کجا جای بزمست گلهای بیحد
کجا جای صیدست مرغان بیمر
روان گرد بر گرد اسپر غمی را
تذروان آموخته ماده و نر
ز خرگاه چون برگشاده جنانی
دری باز کرده بپایانش اندر
همه باغ پر سندس و پر صناعت
چو لفظ مطابق چو شعر مکرر
یکی کاخ شاهانه اندر میانش
سر کنگره بر کران دو پیکر
بکاخ اندرون صفه های مزین
در صفه ها ساخته سوی منظر
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور
نگاریده بر چند جابر، مصور
شه شرق را اندر آن کاخ، پیکر
بیکجای در رزم و در دست زوبین
بیکجای در بزم و در دست ساغر
وزان کاخ فرخ چو اندر گذشتی
یکی رود و آب اندرو همچو شکر
برفتن ز تیزی چو فرمان سلطان
بخوردن ز خوشی چو عیش توانگر
نه چرخست و اجزای او چون ستاره
نه ابرست و آوای او همچو تندر
اگر بگذرد بر سرش مرغ، موجش
بیالاید اندر هوا مرغ را پر
بدینسان بباغ اندرون بازبینی
یکی ژرف دریا مر او را برابر
روان اندرو کشتی و خیره مانده
ز پهنای او دیده آشناور
زمینش بکردار بیشینه کرده
کران تا کرانش بکردار مرمر
بدو اندرون ماهیان چون عروسان
بگوش اندرون پر گهر حلقه زر
دکانی برآورده پهلوی دریا
بدان تا در آن می خورد شاه صفدر
یمین دول شاه محمود غازی
امین ملل خسرو بنده پرور
شه خوب صورت، شه خوش سیرت
شه خوب منظر، شه خوب مخبر
بمردی فزاینده عز مؤمن
بشمشیر کاهنده کفر کافر
ز بهر قوی کردن دین ایزد
همی گردد اندر جهان چون سکندر
زهی بزم را ابر دینار قطره
زهی رزم را خسرو رزم گستر
تو آنی که هرچه از تو گویم بمردی
نیوشنده از من کند جمله باور
نشان تو نایافته شهریارا
نه ماهیست در بحر و نه مرغ در بر
مزور بود جز ترا نام شاهی
چو جز مر ترا نام مردی مزور
بهندوستان آنچه تو پار کردی
بر اهل سلاسل نکرده ست حیدر
تهی کردی از پیل هندوستان را
ز بس تاختن بردی آنجا ز ایدر
ز دو پادشا بستدی بر دو منزل
بیک تاختن هفتصد پیل منکر
همی تا ببزم اندرون نیک یابی
گل تازه را، باز ناکرده از بر
خدایت معین با دو دولت مساعد
جهان زیر فرمان تو تا بمحشر
خوشا کاخ و باغا که داری بشادی
در آن کاخ می خور، وزان باغ بر خور
***
32
در صفت لشکر سلطان محمود و خلعت دادن بدانان
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز
اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریا گذار
از عجایب خیمه شان باشد چو دریا وقت موج
وز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بار
شاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفر
چنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکار
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل
بر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصار
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست «بت رویان» سوار
از سر بت بند مصحف ها همی زرین کنند
وز دو چشم بت دو گوش نیکو انرا گوشوار
تیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدن
اسبشان بازی کند با شیر در یک مرغزار
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار
لشکر او پیش دشمن تا کشیده صف هنوز
او بتیغ از لشکر دشمن برآورده دمار
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار
پیش ایزد روز محشر خسته برخیزد ز خاک
هر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکار
نیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار
هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهد
خادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدار
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار
هر یکی را در خور خدمت ثیابی داد خوب
خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار
زنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخر
نیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عار
جان شیرین را فدای آن خداوندی کنند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار
وقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک و مال
وقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگار
بخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستان
خلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگار
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود
بازگردند از فراوان ساز نیکو چون بهار
از نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طرب
وز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگار
بر میانشان حلقه بند کمرها شمس زر
زیر ران با ساز زرین مرکبان راهوار
از تفاخر وز بزرگی وز کرامت بر زمین
زیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبار
زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود
چیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگار
با چنین نیکو کرامت ها که می بینند باز
بیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریار
وانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغ
نعمتی کورا بر آن کرده ست یزدان کامگار
نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت او بیکران و نعمت او بی کنار
بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت
شاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزار
راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار
کز در میدان او تا گوشه ایوان او
مرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذار
هر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریش
هر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهار
آن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگ
وین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بار
آن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبرد
وین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقار
از فراوان دیدن هرای زر امروز گشت
دیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیار
کی بود کردار ایشان همبر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار
ای یمین دولت عالی و ملت را امین
دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار
عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذار
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا ز شمشیر تو خواهد زینهار
یک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیل
یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت را جلالی هم شریعت را شعار
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار
تا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساط
تا ز دریا برکشد خورشید بر گردون بخار
دیر باش و دیر زی و کام جوی و کام یاب
شاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار
***
33
در معنی عشق گوید
مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور
میان عاشق و معشوق بنگر
نگه کن تا چه باید هر دوانرا
وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل؟
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر؟
چه دانی دوستی را حد و غایت؟
مقدر باشد آن یا نامقدر؟
چه باشد علت کردار معشوق؟
بجای عاشقی معشوق پرور
مرا زینگونه فکرتهاست بسیار
اگر دانی سخنها گو ازین در
مر او را گفتم: ای پرسنده! احسنت
نکو پرسیدی و زیبا و در خور
بپرسیدی ز حد و غایت عشق
جوابی جزم خواهی و مفسر
من آن گویم که دانم، ور ندانم
مرا از جمله جهال مشمر
که داند عشق را هرگز نهایت
سؤالی مشکل آوردی و منکر
بر من عشق را غایت بجاییست
که کس کردنش نتواند مقرر
چنان باید که نکند هیچ عاشق
حدیث حاسد معشوق باور
بوقت خلوت اندر پیش معشوق
چو کهتر باشد اندر پیش مهتر
مسخر گشته معشوق باشد
و گرچه عالمش باشد مسخر
ز بهر دوستی بالای معشوق
پرستد سایه سرو و صنوبر
ز بهر رنگ و بوی جعد معشوق
نباشد ساعتی بی سنبل تر
***
34
در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ
بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی بروی تو ماند بهار دیبا روی
همه سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادرست با تو، چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار
غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن
غریب روی که ماه اندرو گرفته قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
و گرنه از چه چنان تافته ست و غالیه بار
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار
ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار
یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین
امین ملت محمود شاه شیر شکار
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار
بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دریده صف سوار
هزار شهر تهی کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
همیشه عادت او بر کشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار
ز خوی خوبش هر روز شادمانه شود
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار
ایا به رزمگه اندر چو ببر شورانگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهربار
عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد
بلند همت تو بر سپهر دایره وار
شجاعت تو همی بسترد ز دفترها
حدیث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جیب درست
ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت ای ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی
کجا رسد بر کردارهای تو گفتار
تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار
همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد
ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار
گواه این که سوی گنگ روی آوردی
پی غزای بد اندیش فرقه کفار
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار
چه خارهایی کاندر سرینهای ستور
فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار
بگونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سوفار
چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سرتیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار
اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی
ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار
چه رودهایی هر یک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار
بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته ز مال تجار
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار
چنانکه مرد بهر در که بر نهادی دست
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار
نه بر کناره مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار
بد از کناره او لوره ای و زیر گلی
که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار
هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نیست دوبار
خدایگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار
گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو
ستور زینی زین و ستور باری بار
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای
برفت بر دم آن جنگجوی کینه گزار
میان بیشه براه اندرون حصاری بود
گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد بپای حصار
بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوی شار روی کرد و برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بیک شبانروز از پای قلعه سربل
برود راهت شد تازیان بیک هنجار
بپیش راه وی اندر پدید شد رودی
هلال زورق و خور لنگر و ستاره سنار
چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی، پیل افکن و سوار او بار
چو کوه کوه در و موجهای تند روش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار
کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنین دیوار
چو کوه روی، مصافی کشیده بر لب رود
دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پیل از آب و از آنسو گرفته راه گذار
نموده هیبت پیلان آهنین دندان
گشاده بازوی مرغان آهنین منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید با سکون و قرار
زرید کان سرایی چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار
بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین
بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار
دلاورانی ز اشکال رستم دستان
مبارزانی ز اقران بیژن جرار
وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد
میان آب روان با سلیح وزین افزار
بسرکشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار
بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر
فرو شدند بدان رود نادهنده گذار
چو قوم موسی عمران ز رود نیل، از آب
بر آمدند همه بی گزند و بی آزار
ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند
بتیر تار ز پود و بنیزه پود از تار
چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشه گشتن اندرون خزید چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوی
شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود
دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شادباد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی گر ژاله بر گرفتی مرد
چو آب جویی گر پیل بر گرفتی بار
خبر دهنده خبر داد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بر دار
هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود
که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار
هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار
چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای
چو کاخ کاخ بدی اندرو بهار بهار
سرایهای چو ارتنگ مانوی پر نقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمین هموار
سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار
بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار
خبر دهی ببر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار
بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد
همی کشید صفی همچو آهنین دیوار
چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است
بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پیادگان گزیده صد و سی و سه هزار
قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل
چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار
همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندی هموار
خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار
همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان
ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار
برو بفرخی و فال نیک و طالع سعد
بتیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار
مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
خزاین ملکان جمله در خزاین تست
سلیح شاهان در قلعه های تست انبار
سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تویی سپهسالار
عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین
سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش بر آری ز دشمن غدار
چه کار بود که تو سوی او نهادی روی
که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار
چه وقت بود و کی آنگه که لشکر تو نبود
چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود
هزار و هفتصد و اند پیل بد بشمار
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک
که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار
علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر
گرفته گیرش و در مرغزار کرده بدار
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم
چنان بود که کنم یاد با نبی اشعار
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پر بها دینار
خدایگان جهان باش وز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار
بدولت و سپه و ملک خویش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خویش برخوردار
بزی تو در طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده و تیمار
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شادخوار و بد اندیش خوار و انده خوار
***
35
در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
فسانه کهن و کارنامه بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چو صبر گردد تلخ، ار چه خوش بود چو شکر
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر
یمین دولت محمود شهریار جهان
خدایگان نکو منظر و نکو مخبر
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون
گهی سپه برد از باختر سوی خاور
ز کارنامه او گر دو داستان خوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر
بلی سکندر سر تا سر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست
ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر
وگر تو گویی در شأنش آیتست رواست
نیم من این را منکر که باشد آن منکر
بوقت آنکه سکندرهمی امارت کرد
نبد نبوت را بر نهاده قفل بدر
بوقت شاه جهان گر پیمبری بودی
دویست آیت بودی بشأن شاه اندر
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست
که دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر
ملک سپاه براهی برد که دیو درو
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر
خدای داند کو را نیامده ست بسر
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات برد لشکر و چنین لشکر
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آنرا کسی بداند مر
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
بلشکر كشن و بیکران نظر چه کنی
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر
رهی که دیو درو گم شدی بوقت زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر
بصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
بده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
چو چشم شوخ همه چشمه های او بی آب
چو قول سفله همه کشتهای او بی بر
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم
زمین او سیه و خاک او چو خاکستر
همه درخت و میان درخت خار کشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی
نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر
همی ز جوشن برکند غیبه جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو
برون شدی همه تن چون هزار پای بسر
هزار خار شکسته درو و خسته ازو
بچند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز
کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزهای کمر
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود
که گر بگویم کس را نیاید آن باور
بگونه شب، روزی برآمد از سر کوه
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
همی ندیدم من این عجایبست و عبر
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست
همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر
بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار
همی کشد بنفس خفته تا برآید خور
چو خور برآید و گرمی بمرد خفته رسد
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید
سپه براند بیاری ایزد داور
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
گذاره کرد بتوفیق خالق اکبر
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد
بتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضر
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
بآب کرد همه ریگ آن بیابان تر
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر
همه سپه را زان بادیه برون آورد
شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
نخست لدروه کز روی برج و باره آن
چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر
حصار او قوی و باره حصار قوی
حصاریان همه برسان شیر شرزه نر
مبارزانی همدست و لشکری همپشت
درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست
دلیر گشته و اندر دلیری استمگر
چو چیکو در که چه صندوقهای گوهر یافت
بکوه پایه او شهریار شیر شکر
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ
گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر
مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
به نهر واله همی کرد بر شهان مفخر
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره کاخها به دو پیکر
بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام
به کشتمند و بباغ و ببوستان برور
دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار
نود هزار پیاده مبارز و صفدر
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر
چگونه حوضی چونانکه هرچه بندیشم
همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان
ز مال های فراوان برو پدید اثر
فرات پهنا حوضی بصد هزار عمل
هزار بتکده خرد گرد حوض اندر
بزرگ بتکده ای پیش و در میانش بتی
بحسن ماه و لیکن بقامت عرعر
دگر چو دیو لواره که همچو دیو سپید
پدید بود سر افراشته میان گذر
درو درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرر بر
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو
ز بت پرستان گرد آمده یکی معشر
بکشت مردم و بتخانه ها بکند و بسوخت
چنانکه بتکده دارنی و تانیسر
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر
نهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشت
که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر
کسیکه بتکده سومنات خواهد کند
به جستگان نکند روزگار خویش هدر
ملک همی بتبه کردن منات شتافت
شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند
جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
منات را ز میان کافران بدزدیدند
بکشوری دگر انداختند از آن کشور
بجایگاهی کز روزگار آدم باز
بز آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
ز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردند
بصد هزار تماثیل و صد هزار صور
بکار بردند از هر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تخته زر
به بتکده در، بت را خزینه ای کردند
در آن خزینه بصندوقهای پیل، گهر
گهر خریدند او را بشهرها چندان
که سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خر
برابر سر بت کله ای فرو هشتند
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر برو بجای شرر
خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب
لقب که دید که نام اندرو بود مضمر
خبر فکندند اندر جهان که از دریا
بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر
مدبر همه خلقست و کردگار جهان
ضیا دهنده شمسست و نوربخش قمر
بعلم این بود اندر جهان صلاح و فساد
بحکم این رود اندر جهان قضا و قدر
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر
کسی نیاورد این را بدین مقام که این
ز آسمان بخودی خود آمده ست ایدر
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب
بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر
چو این ز دریا سر برزد و بخشک آمد
سجود کردند این را همه نبات و شجر
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
بقول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر
ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی
دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر
از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست
به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
بدو شدندی فریاد خواه و پوزش گر
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
همی گسسته نگشتی بره نفر ز نفر
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان
چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را
ز جای برکند آن شهریار دین پرور
بدان نیت که مر او را بمکه باز برد
بکند و اینک با ما همی برد همبر
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت
بدست خویش به بتخانه در فکند آذر
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند
چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در
میان بتکده استاده و سلیح بچنگ
چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر
بجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار
بتیر سلطان بردند عمر خویش بسر
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود
همیشه این دو همی خواست ز ایزد داور
یکی که جایگه حج هندوان بکند
دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر
کی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد
دگر بعون خدای بزرگ کرده شمر
خراب کردن بتخانه خرد کار نبود
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد
گرفت راه بدر باز رفتگان دگر
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه
نبود ممکن کان آب را کنند عبر
سوی درازا یکماه راه ویران بود
رهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمر
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور
درون دریا مد آمدی بروز دو بار
چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر
چو مد باز شدی بر کرانش صیادان
فرو شدندی و کردندی از میانه حذر
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آبرا چه خطر
امید خویش بایزد فکند و پیش سپاه
فکند باره فرخنده پی بآب اندر
بفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
بر آمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
نه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیب
نه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرر
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت
که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا
بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد
بباز گشتن سوی مقام عز و مقر
حصار کند هه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب نا شده ز مطر
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار
نه زان عمل که بود کار کردهای بشر
نه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر
وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند
بر آن شماره کجا راند حیدر از خیبر
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر
بآب شور و بیابان پر گزند افتاد
بماندش خانه ویران ز طارم وز طزر
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت
چنان که زو بگریزند صد هزار دگر
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیر شکر
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت
بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر
زهی مظفر فیروز بخت دولت یار
که گوی برده ای از خسروان بفضل و هنر
ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست را همی چه خبر
تو بر کناره دریای شور خیمه زدی
شهان شراب زده بر کناره های شمر
تو سومنات همی سوختی به بهمن ماه
شهان دیگر عود مثلث و عنبر
بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو
به سومنات رودگاه و گه به کالنجر
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی
ببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزر
به سند و هند کسی نیست مانده کان ارزد
کز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکر
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم
مگر کنی پس از این قصد خانه قیصر
سپه کشیدی زین روی تا لب دریا
بجایگاهی کز آدمی نبود اثر
بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
بهیچ روی ازین آب نیست روی گذر
اگر نه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنان که بود بهنگام مصطفی حیدر
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
همی نماید هیبت، همی فزاید شور
همی بر آید موجش برابر محور
سه بار با تو بدریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید
که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر
بمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
بقدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر
چو گرد خویش نگه کرد، مار و ماهی دید
بگرد تو مه تابان و زهره ازهر
ز تو خلایق را خرمی و شادی بود
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید
چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر
ز آب دریا گفتی همی بگوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا
نداشت هیچکس این قدر و منزلت ز بشر
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر
بملک داری تا بود بود و وقت شدن
بماند ازو بجهان چون تو یادگار پسر
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل
همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر
همیشه تا علوی را نسب بود به علی
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
خدایگانی جز مر ترا همی نسزد
خدایگان جهان باش و از جهان بر خور
جهان و مال جهان سر بسر خنیده تست
بشهریاری و فیروزی از خنیده بچر
***
36
در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید
ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریار
ای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکار
ای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوه
ای امین ملت و دین و شریعت را نگار
نیکنامی را چنانی چون زمین را گلستان
پادشاهی را چنانی چون گلستان را بهار
جهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدای
مهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگار
عابدان را از غلامان تو رشک آید همی
از جهاد و از عبادت کردن لیل و نهار
از پی آن تا بر تو قدرشان افزون شود
کارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگار
گر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دین
چشم را لختی بخوابد برکشی او را بدار
گیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشت
تا تو رسم سنگ و دار آوردی اندر مرغزار
در همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملک
چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار
چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر
حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار
شهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشت
همچو ما از دولت تو بهره ورشد روزگار
عاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگ
این دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیار
تو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوش
تو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهار
جز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دید
مصحفی اندر میان و مصحفی اندر کنار
از شتاب وردخواندن زود برخیزی ز خواب
وز پی انصاف دادن، دیر بنشینی ببار
با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان
آن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!
لا جرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آن
صد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمار
هر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شود
گو ز «دولت نامه» برخواند همی بیتی هزار
آنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسب
خواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبار
آنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشت
مژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ و عار
بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه
بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار
آنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلک
زین قدرخان آگه است ای خسرو دینار بار
بردباری بردباری، مهربانی مهربان
حق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزار
خشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکران
بر و کردار تو باشد با موالی بیشمار
هر که را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کور
هر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیار
دوستان را چون قدرخان را، کنی شاد و عزیز
دشمنان را همچو ایلک را کنی، غمگین و خوار
کس مبادا کو کند با تو خداوندا خلاف
کز خلافت ریگ خاکستر شود در جویبار
بیم تو بیدار دارد بدسکالانرا بشب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کو کنار
برفروزی و بتابی و بتازی از نشاط
چون ترا با شهریاری کرد باید کارزار
خوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگ
زانکه جام باده گلگون بچشم باده خوار
رزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سر
چون بوقت به شدن بالین بیماران ز نار
گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی
گه فرود آری شهی را بسته از برج حصار
از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ
جنگجویان و بداندیشان قطار اندر قطار
هر که را از جنگجویان در قطار آری کنی
ز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهار
بس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهان
بس دلیران را که از سرشان برآوردی دمار
چونکه لختی جنگرا ماند شکار، از حرص جنگ
چون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکار
تا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگ
آن شکار اختیارست این شکار اضطرار
سر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درخت
پنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنار
شیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دید
از غم و از رشک خون گرید بروزی چند بار
چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز و شب
هر که چشم شیر دید، این آید او را استوار
تا بدانستند نخجیران که از سرشان همی
کنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدار
چون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهند
تا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکار
گرچه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جان
پیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وار
هر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخ
روز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزار
ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان
ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار
آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع
آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار
تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند
روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار
طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز
سر بیکسو تافت، او را کرد باید سنگسار
تا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوست
تا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یار
تا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیر
تا دل شاهان بود بر ناز خوبان بردبار
بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش
از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تودار
کشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوز
مرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خوار
بر هوای دل تو باش از شهریاران کامران
بر مراد دل تو باش از تاجداران کامگار
برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار
باده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهان
می ستان از دست آن کز عشق او داری خمار
دست او در دست گیر و روی او بر روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار
گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن
کور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار
***
37
در ذکر شکار جرگه سلطان محمود پس از بازگشت از جنگ
ای ز کار آمده و روی نهاده بشکار
تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار
گاه تیغ تو برآرد ز سر دشمن گرد
گاه تیر تو برآرد ز بر شیر دمار
هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز
ملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصار
وای آن خصم که در رزم بدو گویی گیر
وای آن شیر که در صید بدو گویی دار
روز صید تو بچشم تو چه روباه و چه شیر
روز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوار
من درین صیدگه آن دیدم از تو ملکا
که صفت کردن آن گشت بمن بر دشوار
هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود
همه را گرد بهم کردی در یک دیوار
گردایشان پرده ای بستی تا تند عقاب
زان برون رفت ندانست هم از هیچ کنار
وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر
هرکه را گفتی بر دیده برم تیر بکار
در دویدند بسوی تو قطار از سر کوه
بازگستردی در دامن کهشان بقطار
چون درختان کشن بودند از دور و بتیر
بفتادند بدانسان که فتد میوه ز دار
بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود
شامگاه از همه پرداخته بودی کهسار
در زمانی همه دشت ز خون دد و دام
لعل کردی چو گلستانی هنگام بهار
نه کرانست مرآن را که تو کردی بقیاس
نه کنارست مر آنرا که تو کردی بشمار
ظن برم من که چنین بود همانا دشمن
کشته و پیش تو افکنده سر و جانی خوار
خواهمی من که بجایستی بهرام امروز
تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار
شادباش ای ملک بار خدایان که گرفت
دولت و همت و شادی و شهی بر تو قرار
تو بکردار چنین قادر و ما در همه وقت
پیش کردار تو درمانده بعجز از گفتار
نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد
شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار
مر ترا بار خدایا به لقب نیست نیاز
نام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بار
هرکجا گویی محمود، بدانند که کیست
از فراوانی کردار و بلندی آثار
به ز محمود یقینم که لقب نتوان کرد
وین سخن نزد همه خلق عیانست و جهار
نام تو در خور تو، خوی تو اندر خور نام
اینت نامی و خوی ساخته معنی دار
هر جهانداری کو را بلقب باشد فخر
هیچ شک نیست کز آن فخر ترا باشد عار
مرد باید که مسلمان بود و پاک بود
چه بکار آید چندین سخنان بیکار
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار
شهریارانرا فخری چه ببزم و چه برزم
پادشاهان را نازی چه بتاج و چه ببار
فرخت باد برون آمدن از خانه به صید
شاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردار
شادمانه بتو آنکس که ترا دارد دوست
شادمانه بتو آنکس که ترا باشد یار
سال و ماهش برخ از شادی رویت گل سرخ
روز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنار
عهد بسته دل او با تو به مهر و به وفا
شرط کرده تن او با تو به بوس و به کنار
گاه در موکب شاهانه تو جوشن پوش
گاه در مجلس فرخنده تو باده گسار
هر که از شادی تو شاد نباشد به جهان
یک زمان دور مباد از غم و از ناله زار
مجلس افروز بتو باغ تو امروز شها
مجلس نوکن و نوگیر و می نوش گوار
تا بزرگان سپاه تو بهر باغ کنند
پس تو از قبل تهنیت باغ نثار
***
38
در شکرگزاری از اسبی که سلطان محمود داده است
ای آنکه همی قصه من پرسی هموار
گویی که چگونه ست بر شاه ترا کار
چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی دانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر بکار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با حانه آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه اسبم و هم با گله میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از سار مرا خیمه چو کاشانه مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
با موکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدره دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته بارامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست
من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ برآید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بی وقت بود کار بسر بردن دشوار
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار
گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت
کو را بهمه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن و او را بدل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیانرا همه بردار
کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا
چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطرم خرم بود و با دل هشیار
در دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
***
39
در مدح سلطان محمود بن ناصرالدین گوید
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه در خور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی ز آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
ز گلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگرگون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی ولیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصرالدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای او را مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلاف تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام و بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملکی را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر:
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش و سوله و چون سور کیسر
چو کلنی کرد کالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سر پنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سدمل و رنده مالک
چون در چنبل و سیمگنین سوربابر
امرتین کردارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر درکشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج و افسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
ز نعل سم شولک و خنگ اشقر
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بد و پارگین بحر اخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان و همین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گوید الله اکبر
همی تا ببالای معشوق ماند
بباغ اندرون بر کشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
***
40
در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر فتوحات او گوید
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میر محمود آن شه دریا دل دریا گذار
آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک
هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار
پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد
خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترست
وین کسی داند که خواهد برخورد از روزگار
هر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشت
عاقبت محمود خواهد کردن او را کردگار
هر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کان کس را بود توفیق یار
ای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین!
ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار
در جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تو
یا رب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دار
باغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشت
کاخهایی دیده من چون بهار اندر بهار
چون درو خذلان و عصیان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای جغد و باغها شد جای مار
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی و لشکر بردی آنجا چند بار
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار
جنگ دریا کردی و از خون دریا باریان
روی دریا لعل کردی چون شکفته لاله زار
من شکار آب مرغانی و ماهی دیده ام
تو در آب امسال شیران سیه کردی شکار
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشید
تو برآوردی بشمشیر از تن و جانش دمار
طاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیع
ملحدان و گمرهانرا جمله برکردی بدار
عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست
روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار
خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت
روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار
هرچه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و در آوردی بدشت شا بهار
زین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شان
اندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطار
بر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آب
سرنگون کردی پلنگان را بتیر از کوهسار
بیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدها
قلعه ها بی مرد کردی، شهرها بی شهریار
خسروی از خسروانی بستدی پیروز بخت
تخت و ملک از خانه هایی برگرفتی نامدار
خانه یعقوبیان و خانه مأمونیان
خانه چیپالیان و این چنین صد بر شمار
لشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفت
با کدامین شاه خواهی کرد زین پس کارزار
کارهای شیر مردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوار
گر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کند
چون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کار
عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر
هم از آن شاهان که تو برکنده ای از بیخ و بار
یاد کن تا بر چه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا بر چه کشورها شدستی کامگار
این جهان از دست شاهانی برون کردی که بود
هر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکار
مرغزاری هست گیتی و تو شیری از قیاس
بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار
مردمان اندر حصار امید امنی را شوند
کس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصار
تا توای خسرو حصار سیستان بگشاده ای
استواری نیست کس را بر حصار استوار
همچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلت
تن درست و شادمان و شادکام و شادخوار
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار
روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
دولت تو بیکران و ملت تو بیکنار
گاه می خوردن می تو بر کف معشوق تو
وقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار
مرمرا در خدمت تو زندگانی باد دیر
تا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار
***
40
این قصیده مصنوعه را در مدح سلطان محمود گفته است
پار آن اثر مشک نبوده ست پدیدار
امسال دمید آنچه همیخواست دلم پار
بسیار دعا کردم کاین روز ببینم
امروز بدیدم ز دعا کردن بسیار
عطار شد آن عارض و آن خط سیه عطر
هم عاشق عطرم من و هم عاشق عطار
بار غم و اندیشه همه زین دل برخاست
تا مشک سیه دیدم کافور ترا بار
کار دل من ساخته بوده ست و نبوده ست
امروز بکام دل من گشته همه کار
گفتار نبوده ست میان من و تو هیچ
ور بوده بیکبار ببستی در گفتار
همواره دل برده من کام تو جوید
چونانکه جهان کام ملک جوید هموار
سالار زمان فخر جهانداران محمود
آن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالار
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار
مقدار جهانراست ورا نیز کرانست
بخشیدن او را نه کرانست و نه مقدار
دینار چنان بخشد ما را که بر ما
پیوسته بود خوارترین چیزی دینار
بیدار عطا بخشد، خفته بسکالد
بیفایده مان نبود او خفته و بیدار
تیمار رعیت خورد و انده درویش
ایزد ندهد او را هیچ انده و تیمار
اسرار همه گیتی دانسته بدانش
محمود و پسندیده بر عالم اسرار
زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت
هر چند نباشد بر او از در زنهار
آزار کهن وقت ظفر بگسلد از دل
هر چند که او را نبود خود ز کس آزار
اقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضل
آنکس که دهد خلق بفضلش همه اقرار
اخبار نویسان و خردمندان زین پس
هرگز ننویسند جز اخبار شه اخبار
کفار پراکنده و برکنده شدستند
از بسکه شکسته ست ملک لشکر کفار
پیکار همی جوید پیوسته ولیکن
کس نیست که با لشکر او جوید پیکار
قار ارچه سیه تر بود و تیره تر از شب
روز ملکان از فزعش تیره تر از قار
هنجار برد پیش شه اندر شب تاریک
جایی که در آن ره نبرد باد بهنجار
دشوار جهان نزد ملک باشد آسان
آسان ملک نزد همه گیتی دشوار
هموار همه ملکت شاهان بگرفته
در زیر سپه کرده همه گیتی هموار
بلغار کرانی ز جهانست و مراو راست
از باره قنوج و برن تا در بلغار
دیدار نکو دارد و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو اندر خور دیدار
نظار ز دیدار همه چیز شود سیر
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
یار طرب و روز بهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار
***
41
در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار
کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان
چشمها کرده ز خونابه برنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده
چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهر و زمین است که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟
دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟
مگر امسال ز هر خانه عزیزی گم شد؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟
نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال ز من باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیرزمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگردی و بخفته ست امروز
دیر خفتست مگر رنج رسیدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیزشاها! که جهان پرشغب و شور شده است
شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار
خیزشاها! که به قنوج سپه گرد شده ست
روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار
خیزشاها! که رسولان شهان آمده اند
هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار
خیزشاها که امیران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسیده ست هماناگه بار
خیزشاها! که به فیروزی گل باز شده ست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیزشاها! که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار
خیزشاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار
خیزشاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر و گردید بیکجای انبار
خیزشاها! که بدیدار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر او را دیدار
که تواند که برانگیرد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیا سودی هرچند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کانرا باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری در خانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی هرسال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را بکنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست
رخ چون لاله او زرد برنگ دینار
از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه
آب دیده بشخوده ست مر او را رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار
بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟
تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را بتو بازار بر افروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر
ای امیری که نگشته ست بدرگاه تو عار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و بروی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
***
42
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود بن ناصرالدین سبکتگین گوید
عشق خوشست ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندکست و نه بسیار
هست، ولیکن کجا یکیست، ز ده جا
ده دل بینی بدو نهاده بزنهار
شکر خداوند را که لاله رخ من
چون دگران نیست نامساعد و مکار
چرب زبانست و خوب خوی و وفاجوی
سخت بدیعست و خوبروی و وفادار
باده دهد، چون مرا بباده بود میل
بوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کار
گاه کند خانه را به زلف چو تبت
گاه کند خیمه را به روی چو فرخار
لاله فروشد مرا و مشک فروشد
لاله فرو شست دلبر من و عطار
مشک فروشد مرا ز نافه دو زلف
لاله فروشد مرا ز باغ دو رخسار
باغ دو رخسار او خوشست ولیکن
خوشتر از آن باغ، خوی شاه جهاندار
قطب معالی ملک محمد محمود
ناصر دین و معین ملت مختار
آنکه ز دعوی فزون نماید معنی
وانکه ز گفتار بیش دارد کردار
جود و سخا را ازو فزون شده قسمت
علم و ادب را بدو فروخته بازار
اهل ادب را بزرگ دارد و نشگفت
این ز بزرگیش، بس بزرگ مپندار
قدر گهر جز گهر شناس نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار
چشم بدان دور باد از آن شه کان شه
سخت ادب پرورست و علم خریدار
درگه او را چه خواند باید زین پس
سجده گه خسروان و قبله احرار
ای بسیاست فرو برنده اعدا
ای بسخاوت برآورنده زوار
کیست که از بخشش تو نیست گران دخل
کیست که از منت تو نیست گرانبار
خدمت تو خادمانت را گه تعریف
فارغ دارد به نیک داشت ز گفتار
هر چه کسی بی نیاز بینی امسال
خدمت فرخنده تو کرده بود پار
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار
قیصر بر درگه تو درد ناقوس
هر قل در خدمت تو برّد زنّار
فره شاهی خدای جمله ترا داد
وانک بر چهره تو هست پدیدار
شاه جهان خسرو زمان پدر تو
کرد گه کین به تیغ زر تو معیار
صدر مظالم بتو ندادی بر خیر
گر تو نبودی بصدر ملک سزاوار
با تو امیرا برابری نتوان کرد
وانکه کند باشد از قیاس نه هشیار
از ملکان آن بزرگتر که تو او را
از پی خدمت بروز بار دهی بار
زیر خلاف تو جای مار شکنجست
مرد که عاقل بود حذر کند از مار
عار ز بهر مخالفان تو زنده ست
ورنه بکندی مفاخر تو سر عار
هر که ز بیم سیاست تو فرو خفت
محشر برخیزد و نگردد بیدار
فخر کند چوب و سر فرازد بر عود
زانکه عدوی ترا ز چوب بود دار
با سخن تو همه سخنها ناقص
با هنر تو همه هنرها بیکار
بی گنهی کس بر تو خوار نگردد
زر ز چه خواری کشد چو نیست گنهکار!
آنکه مراو را عزیز کرد خداوند
از چه قبل نزد تو ذلیل شد و خوار!
آز همی گرد زر گذشت نیارد
تا ببریدی سر سؤال به دینار
بار خدایا! خدایگانا! شاها!
شعر مرا سهل بر گذاره کن این بار
زانکه مرا رنج و خستگی ره قنوج
کوفته کرده ست و خیره مغز و سبکسار
من که ترا شعر گویم از پس این شعر
جهد کنم تا بدیع گویم هموار
مدح تو و بیت آن چو درج معانی
شعر من و لفظ آن چو لؤلؤ شهوار
تا رخ بیدل کند حدیث گل زرد
تا رخ دلبر کند حدیث گل نار
برگ گل نار باد و برگ گل زرد
قسم تو و قسم دشمنان تو از خار
تا که چو غمگین بگرید و بخروشد
ابر به اردیبهشت و رعد به آزار
دشمن تو رعدوار باد همیشه
جفت خروشیدن و گریستن زار
تا به در خانه تو برگه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار
عیدت فرخنده باد و روزت مسعود
وز همه بدها ترا خدای نگهدار
***
42
در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین گوید
ای زینهار خوار بدین روزگار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
در باغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده وران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتی که عاشقان و جوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
وآنگاه چون بهار به آید ز تو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار و اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مر از ان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی و اندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز و شرف یافته
تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
مردان مردگیر و شیران نر،
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلید حصار
در حلم نایبانند او را جبال
در جود چاکرانند او را بحار
جایی که جود باید جود و سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم او نکو خود و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و راد مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا بچرخ برین برکشید
و آخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران تو شده اند ای امیر
فرمان دهندگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چارچار
در هر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
وآن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگرجای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته و جود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نو شنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نوروز نو و نو بهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش برآری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
***
44
در عذر لاغری معشوق
و توصیف لاغری و مدح امیر محمد بن محمود گوید
دل من لاغر کی دارد شاهد کردار
لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار
لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی
کو چو من دایم با لاغر کان دارد کار
دوست از لاغری خویش، خجل گشت ز من
گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از تو همی باید خورد؟
خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار
عذرخواهی چه کنی، گر تو نزاری و نحیف
من ترا عاشق از آنم که نحیفی و نزار
یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار
شوشه سیم نکوتر برتو یا گه سیم؟
شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟
مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست
روح باید، تن بیروح ندارد مقدار
مردم فربی در خانه نگنجد بمثل
لاغر آگاه نگردی که درآید بکنار
فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم
دل من خردست، اندر خور خود یابد یار
دل خود رای مرا لاغر کانند مطیع
من ندانم چکنم با دل، یا رب زنهار
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار
هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی
لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار
از پرستیدن آن شاه، که میران جهان
بر در خانه او رفت نیارند سوار
از پرستیدن آن شاه، که دست و دل اوست
جود را پشت و پناه و امن را یسر و یسار
از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر
گردنی نی که نه از منت او دارد یار
از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود
ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار
از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف
برتر آنست که بر درگه او یابد بار
میر ابو احمد محمود که میران جهان
بندگانند مر او را همه فرمانبردار
پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت
پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار
شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه
دولت او را بپرستد بزمانی صد بار
زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست
زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خوار
پشت اهل ادبست او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار
خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان
گر نه او برزده چنگست بدیشان هموار
میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود
میل او باز به علم و به کتاب و اخبار
همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم
همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار
ای برون برده بجوده از دل خلق آز و نیاز
ای برآورده به رادی ز سر بخل دمار
ز ایران تو ندانند چه چیزست درم
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
ز ایران دگران باز به امید کنند
از پی دیدن دیناری دو چشم چهار
چاکران تو ندانند کرا باید خواند
نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار
چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند
نام فرزندان تکسین و تکین و دینار
مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند
تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار
هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست
هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار
نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن
که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار
پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست
پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
بنماز اندر دارند گرفته معیار
بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز
که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار
این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر
و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار
چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون
یکهزار و دو هزار و سه هزار و ده هزار
مادحان تو برون آیند از خانه تو
از طرب روی برافروخته چون شعله نار
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
وآن همی گوید گشتم بضیاغ و بعقار
آن بدین گوید: باری من ازین سیم، کنم
خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار
وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی
ماهرویان را، از گوهر، خلخال و سوار
کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار
وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود
مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار
نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار
بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو بر تاج نگار
هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا
نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار
پار خواندند همی قطب معالیت بشعر
شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار
شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال
ز آنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار
لقب آن به که بماند به خداوند لقب
سخت نیکوست ترا این لقب معنی دار
ای امیر هنری، وی ملک روز افزون
ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار
تا بیاقوت تنگ رنگ بماند گل سرخ
تا به بیجاده گل رنگ بماند گل نار
تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود
شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار
سائلان را ز تو سیم آید و زائر را زر
دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار
***
45
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
دی ز لشکر گه آمد آن دلبر
صد ره سبز باز کرد از بر
راست گفتی برآمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر
گرد لشکر فرو فشاند همی
زان سمن بوی زلف لاله سپر
راست گفتی که بر گذرگه باد
نافه ها را همی گشاید سر
باد، زلف سیاه او برداشت
تاب او باز کرد یک ز دگر
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر
چون مرا دید پیش من بگریخت
آن، سرا پای سیم ساده پسر
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیر شکر
میر ابواحمد آنکه حشر نمود
مر ددانرا به صید گاه اندر
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر
راست گفتی که رنگ تازانرا
اندر آن تاختن بر آمد پر
بانگ برخاست از چپ و از راست
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
راست گفتی بهم همی شکنند
سنگ خارا بصد هزار تبر
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر
راست گفتی وصیفتانندی
روی داده سوی وصیفت خر
حلقه ای ساخت پادشاه جهان
گرد ایشان ز لعبتان خزر
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سر تا سر
همه گمگشتگان همی گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر
راست گفتی هزیمتی سپهند
خسته و جسته و فکنده سپر
پیش خسرو، بتان آهو چشم
یک بیک را بدوختند جگر
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر
هر که را میر خسته کرد بتیر
ز انجهان نزد او رسید خبر
راست گفتی که تیر شاه گشاد
زینجهان سوی آنجهان ره و در
وز دگر سو درآمدند بکار
سرزه یوزان چو شیر شرزه نر
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشنی سیاه به بر
رنج نادیده کامکار شدند
هر یکی بر یکی بنیک اختر
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوانرا گرفته اندر بر
همه هامون ز خون ایشان گشت
لعل چون روی آن بت دلبر
راست گفتی بفر دولت میر
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر
راست گفتی سپاه دارا بود
کشته پیش مصاف اسکندر
بنهادندشان قطار قطار
گرهی مهتر و صفی کهتر
راست گفتی که خفته مستانند
جامه هاشان ز لعل سیکی تر
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
به حشم داد: و ما بقی به حشر
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوب روی نیک سیر
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر
شاد باد آن سوار سرخ قبای
که همی آن شکار برد بسر
راستی گفتی که آفتابستی
بجهان گسترانده تابش و فر
***
46
در مدح میر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین و وصف شکارگاه
چهار چیز گزین بود خسروان را کار
نشاط کردن چوگان و رزم و بزم و شکار
ملک محمد محمود آمد و بفزود
بر این چهار بتوفیق کردگار چهار:
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار
جز این چهار هنر، صد هنر فزون دارد
کزین چهار هنر، هر یکی فزون صد بار
چو داد دادن نیکو، چو علم گفتن خوب
چو عفو کردن مجرم، چو بخشش دینار
هنر فراوان دارد ملک، خدای کناد
که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار
چنانکه او ملکست و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار
ز جمله ملکان جهان که داند کرد
هزار یک زان کان شهریار گیتی دار
بیک شکارگه اندر، من آنچه زو دیدم
ترا بگویم خواهی کنی گر استفسار
بدشت برشد روزی بصید کردن و من
ز پس برفتم با چاکران و با نظار
ز دور دیدم گردی بر آمده بفلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار
امیر پیش و گروهی شکار اندر پیش
بتیر کرده برایشان فراخ دشت حصار
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار
بیکزمان همه بفکند و پس به حاجب گفت
که هرچه کشته تیر منست پیش من آر
ز بامدادان تا نیمروز حاجب او
میان دشت همی گشت با هزار سوار
بر استران سبک پی همی نهاد سبک
شکارها که برو تیر برده بود بکار
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکار که از تیر میر شد کشتار
چو پشته پشته شد از کشته پیش روی امیر
فراخ دشتی چون روی آینه هموار
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده یار
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرو نشستم و بگریستم بزاری زار
در آرزوی دو زلف و دو چشم آهوی خویش
چو چشم شیران کردم ز خون دیده کنار
ز چاکران ملک چاکری بدید مرا
همی ندانم بو نصر بود یا کشوار
برفت و گفت ملکرا که فرخی بگریست
بصیدگاه تو بر چشم آهویی بسیار
چون بازگشت همیبرد سوی خیمه خویش
ز خون دیده کناری عقیق و دانه نار
مگر که آهو چشمست یار او که شده ست
بچشم آهو بر چشمهاش باران بار
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار
دراز گردن و کوتاه پشت و گرد سرین
سیاه شاخ و سیه دیده و نکو دیدار
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمه خوبی و نیکویی سحار
بمن فرستاد آنرا و معنی آن بوده ست
که شادمان شو و اندوه دل بر این بگسار
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیر نکو سیرت نکو کردار
چه جایگاه شگفتست و کیست از امرا
سزای ملک جز آن آفتاب فخر تبار
در آنچه خواهد دادن خدای عرش بدو
چنین هزار جوانرا کرا بود مقدار
همی ندانی کاین دولتی چگونه قویست
تو این حدیث که گویم، نگر نداری خوار
رسد بجایی ملک محمد محمود
که کس بنشیند از ملک احمد مختار
یکان یکان همه فردا ترا پدید آید
تو گوش دار و ببین تا چگونه گردد کار
هنوز خاقان در خدمتش نبسته کمر
هنوز قیصر بر در گهش نکرده نثار
هنوز نامه او خوانده نیست بر فغفور
هنوز خطبه او کرده نیست در بلغار
هنوز نایب او با دبیر و مستوفی
خراج مغرب را برگرفته نیست شمار
هنوز پیشرو روسیان بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار
هنوز رود سرایان نساختند به روم
ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار
هنوز طوف نکرده ست و سر بسر بنگشت
چنانکه باید گرد جهان سکندر وار
بسی نمانده که کار جهان چنین گردد
بکام خویش رسیده من و همه احرار
همیشه تا نبود گل بروزگار خزان
چنانکه میوه نباشد بروزگار بهار
خدای ناصر او باد و روزگار بکام
فلک مساعد و گیتی برو گرفته قرار
***
47
در تهنیت عید فطر و مدح امیر محمد بن محمود گوید
رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر
بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم
رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر
سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت
تا نگویند فروهشت بر ما لنگر
رمضان پیری بس چابک و بس با خردست
کار بخرد همه زیبا بود و اندر خور
او شنیده ست که بسیار نشین را گویند
دیر بنشست برما و همی خورد جگر
چکنم قصه دراز، این بچه کارست مرا
سخنی باید گفتن که به ده دارد در
رمضان گر بشد از راه فراز آمد عید
عید فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر
گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده زبر
باده صافی و پالوده و روشن چو گلاب
ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر
اثر غالیه عیدی نارفته هنوز
زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر
دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند
زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی بجز این نقل مخور
این همه دارم وزین بیش به فر ملکی
که امام ملکانست به فضل و به هنر
پس چرا باشم غافل بنشینم بر خیر
ساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگر
من و معشوق و می ورود و سر کوی سرود
بر سر کوی سرودست مرا گم شده خر
ای خوشا با می و معشوق سرودی که در آن
نعت آن قد بلند آید و آن سیمین بر
خوش بگوش آید شعری که در آن شعر بود
مدحت خسرو با نعت رخی همچو قمر
مطربا! آن غزل نغز دلاویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر
***
48
تجدید مطلع
ای دریغا دل من کان صنم سیمین بر
دل من برد و مرا از دل او نیست خبر
او دلی داشت گرامی و دلی دیگر یافت
کاشکی من دلکی یافتمی نیز دگر
دلفروشان خراسان را بازار کجاست
تا دلی یابم ازیشان چو دل خویش مگر
اندرین شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا، حذرای قوم حذر
تو چگویی که من بیدل چون تانم گفت
مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر
میر ابواحمد بن محمود آن شیر شکار
میر ابواحمد بن محمود آن شیر شکر
آنکه از شاهان بیشست به علم و به ادب
آنکه از میران بیشست به فضل و به هنر
به نهاد و خو و صورت بپدر ماند راست
پسر آنست پدر را که بماند بپدر
تا جهان گم نشود، گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
به چنین شاه نکو رسم پسندیده سیر
گر هنر باید، هست، ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطره باران به شمر
ایزد از چهره او چشم بدان دور کناد
خاصه امروز که امروز فزون دارد فر
ای سپندی، منشین، خیز سپند آر سپند
تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر
ور بدست تو کنون اخگر افروخته نیست
ز آتش هیبت آن شه به فروزان اخگر
چشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپند
کآفرین باد بر آن صورت نیکو منظر
نه شگفتست که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر
دیدی امروز ملک را تو بآن دشت فراخ
پیش آن موکب و آن رایت فرخ پیکر
تو نگفتی بچه ماند، نه من ایدون گفتم
که بمه ماند و مه را ز ستاره لشکر
ماه از آن گفتم کاندر لغت و لفظ عرب
چشمه روز بود ماده و مه باشد نر
مگرش دیدی شاهان کمر بسته گهی
دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر؟
هر که شاهنشهی و ملک همیخواهد جست
گو چو او باش و گرنه بشو و رنج مبر
ملک آن باشد کو را به سخن باشد دست
ملک آن باشد کو را به هنر باشد کر
او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر
همه شاهان جهانرا چو همه در نگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر
ایدرست آنکه همه داشتتی جم پنهان
ایدرست آنکه همی جست بجهد اسکندر
ایدرست آنکه همی خوانند او را طوبی
ایدرست آنکه همی خوانند او را کوثر
شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم
که شهان همه گیتی را آنجاست مفر
برسد قافیه و شعر و بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر
تا نباشد چو گل سیب گل آذرگون
تا نباشد چو گل نار گل نیلوفر
تا نماند به گلاب آن عرق مرزنگوش
تا نماند به می قطر بلی سیسنبر
شادمان باد و بهر کام که دارد برساد
آن نکو خوی نکو منظر نیکو مخبر
شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل
بخت او روزبه و بخت عدو روز بتر
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر
***
49
در وصف بهار و مدح ابواحمد محمد بن محمود بن سبکتگین
مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار
از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سرکشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار
باغبان برگرفته دل بماه دی ز گل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار
بلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخ
مرمرا با شهر های گوز گانانست کار
نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
نا بهار گوز گانان پیش من بگشود بار
باغ و راغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسر
حله دو روی را ماند ز بس نقش و نگار
هر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همه
برد بر گلهای باغ و راغ نوروزی بکار
از دو ران رشنه تا کهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زار
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیار
از فراوان گل که بر شاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار
بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و ز کوه و جویبار
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار
خوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار
میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سرفراز گوهر و فخر بزرگان تبار
آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار
در بزرگی با تواضع، در سیاست با سکون
در سخا با تازه رویی، در جوانی با وقار
پر دل پر دل ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر ولیکن بردبار بردبار
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار
همچنان ترسند چون کبکان ترسنده ز باز
پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روز شکار
ابر گوهر بار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید برگیرد بخار
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار
آن همای رایت فرخندة او خفته نیست
آخر او خواهد بنای مملکت کرد استوار
بس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار
دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد
کاینجهان با دولت و تیغ شما خوارست خوار
خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو
خفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وار
تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار
تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی
تا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنار
نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز و شب
نیک بادت وقت و ساعت نیک بادت روزگار
رنج و مکروه از تو دو رو عدل و انصاف از تو شاه
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار
تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چندگاه
شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار
برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان
برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار
***
50
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی گوید
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوست
نه بیم آنکه بآخر تباه گردد کار
میی دست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی بپیش من اندر، چو تازه روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار
بجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج و حلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهره او
نگارخانه شد، ارچه پدید نیست نگار
ز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
بنرم نرم همی گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
بشاد کامی شب را گذاشتی بر خیز
بخدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا بخدمت خسرو همی فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
بروی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل و هنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته ست شیر شکار
کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست
کند بنوک قلم سد مملکت ستوار
نظام مملکت آید ز جنبش قلمش
چنانکه دایره خیزد ز گردش پرگار
گر از کفایت گویی؟ چنو که هست؟ بگو؟
وراز سخاوت گویی؟ چنو کجاست؟ بیار؟
میان بخل و میان کف گشاده او
چو کوه روی کشیده ست جود او دیوار
شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر
شتاب میر به خشنود کردن زوار
شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار
ولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهد
سخاوت این سان دارد، کفایت این مقدار
اگر همی رسدی دست او بهمت او
کمینه بخشش او بدره بودی و قنطار
بکام و همت و نهمت رسیده گیرش دست
بدولت پدر و عون ایزد دادار
بنام ایزد شاهنشهیست روز افزون
امید خلق همیدون بدو گرفته قرار
بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار
چو روز كار بود کار چون نگار کند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار
سیاه سنگی اندر میان سنگ گهی
بروزگار شود گوهری چو دانه نار
خدایگان جهان را ببر کشیدن او
عنایتیست که او را پدید نیست کنار
فزوده شاه جهاندار در ولایت او
دو سه ولایت و هر یک توابعش بسیار
ترا نمایم سال دگر دگر شده حال
چنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پار
امیر شاد و بدو بندگان او همه شاد
مخالفان همه با گرم و انده و تیمار
من ایستاده و شعری همی سرایم خوب
چنانکه کرد نباید بآخر استغفار
و گر ز راست ستغفار خواهد ایزد ما
من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار
دروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بود
که در نمایش فضلش نداشتم دیدار
چنانکه هست ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا در دروغ دستگزار
دروغ گوید هر کس که گوید اندر فضل
چو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیار
بروز معرکه زین پر دلی و پر جگریست
که یک سواره شود پیش لشکری جرار
بتیر در بر شیران ره پیاده کند
چنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوار
همیشه تا دل آزاد مرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی بتیغ ستاننده فراخ جهان
گهی بتیر گشاینده بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار
***
51
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار
گوید که مرا چاکرکی بود وفاجوی
گوید که مرا بندگکی بود وفادار
اندوه خورد، کو غم من خورد همی دی
اندیشه برد، کو بر من بود همی پار
نی نی که من او را دلکی نازک دیدم
از بهر مرا بر دل نازک ننهد بار
او را نتوان گفت که اندوه مرا خور
کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار
عاشق منم اندوه مرا باید خوردن
ای عشق همه دردی و اندوهی و تیمار
با این همه درد دل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی ز من آن لعبت فرخار
تا چشم من از دیدن آن ماه جدا شد
انده مرا هیچ کران نیست پدیدار
چون زیر شدم زرد و نزار از غم هجرش
از من چه عجب داری گر ناله کنم زار
حال دل خود گویم نی نی که نه نیکوست
در مدح امیر انده دل گفتن بسیار
شهزاده محمد ملک عالم عادل
بو احمد بن محمود آن علم خریدار
آن بر همه شاهان بشرف سید و سرور
آن بر همه میران بهتر مهتر و سالار
برنا و به برنایی اندر هنر وی
عاجز شده پیران جهاندیده بیدار
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار
در علم چنانست که او داند و ایزد
در جود چنانست که من دانم و زوار
زو پرس همه مشکل و دشوار جهان را
زیرا که بر او نبود مشکل و دشوار
صد نکته مثل در دو سخن با تو بگوید
وین معجزه زو دیدم، صد بار، نه یکبار
با این همه فضل و هنر و مملکت و عز
همچون ملکان نیست پر از کینه و جبار
هرچند جهان سخت فراخست ولی هست
پیش دل او تنگ تر از نقطه پرگار
یا رب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچیز
چیزیکه به شش روز نهاد ایزد دادار
داند همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار
حقا که ندارد بر او دنیا قیمت
والله که ندارد بر او گیتی مقدار
منت ننهد بر تو بکردار فراوان
داند که ز منت بشود رونق کردار
گر مملکت خویش بتو بخشد گوید
تقصیر همی باشد معذور همی دار
چون شاکری از نعمت او شکر گزارد
از شرم دو رخسار کند همچو گل نار
در تخته بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار
اندر خور آن همت و آن نعمت و آن دل
طاقت جز از این باید یا رب تو پدید آر
او نام نکو جسته برنج از دل نازک
والله که بود نام نکو جستن دشوار
از بهر نکو نامی گفتار من و تو
بر دل ننهد رنج مگر مردم هشیار
آنکو طلبد نام نکو باید کردن
با دیو به روز اندر سیصد ره پیکار
بر بیهده كس را نستایند و مر او را
از ریگ، ستاینده فزون بینم هموار
اندر خوی او گر خللی بودی، بیشک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار
چشم بد ازو دور کناد ایزد کورا
چیزی نشناسم که نداد ایزد جز عار
نظاره گر آن چیز بگوید که ببیند
از میر همه فضل و هنر گوید نظار
ای شمسه ملک پدر و زینت عالم
ای نعمت اهل ادب و دولت احرار
آیین همه چیز تو داری و تو دانی
آیین مه مهر نگهدار و بمگذار
آن کن که بدینوقت همیکردی هر سال
خزپوش و بکاشانه شو از صفه و فروار
فرمای که پیش تو بسازند حصاری
از آهن و پولاد مر او را در و دیوار
آتش بدو اندر فکن و عود فروریز
تا عود بگویم که چه گفته ست ببازار
از خانه ببازار همی گشتم یک روز
ناگاه فتادم به یکی کلبه عطار
عطار بکلبه در، با عود همی گفت
کاصل تو چه چیزست و چه چیزی زبن و بار
گفتم بگو ای عود که یک ذره ز عنبر
به باشد و خوشتر بود از عود بخروار
عنبر نه همانا که چنین یارد گفتن
گفتی و خطا گفتی عذر آر و ستغفار
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خار
از عود گنهکار تر امروز بر من
آنست که شک دارد در هستی جبار
ز آتش بکن ای شاه مکافات گناهش
آتش بود ای شاه مکافات گنهکار
تا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نیخ
تا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگار
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آذار
دلشاد زی و کامروا باش و طرب کن
با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار
هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی بار
صد مهر مه دیگر بفزای بشادی
در دولت سلطان جهانگیر جهاندار
***
52
در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین گوید
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من بروی نگارین آب بت فرخار
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلند نام و سرافراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برد اندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان بیاراید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدا یگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقند بهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
از ان عطا که بمن داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنار نرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعد و باز و قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
***
53
در صفت شکار جرگه میر ابواحمد محمد بن محمود گوید
با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر
هر که او صیدگه شاه ندیده ست امروز
بنداند به عیان تاش نگویی به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسیار هنر
که توانستی آن صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر
هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت
کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر
صیدگاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همی از محشر
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابواحمد محمود سرافراز گهر
در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت با عزت و با دولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر
تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر
ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ
سفری کردی چندان که کند چشم سفر
غرم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت
کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وان همی كفت و همه سینه پر از خون جگر
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر
گورخر بود همه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو و بر و سینه و سر
هیچ شه را بجهان صیدگهی بود چنین؟
هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر
راست گفتی که بدین روز همی درنگرم
کو بر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر
همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه
در بر هر یک، از نیزه او سیصد در
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع
مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر
فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست
تا زنم او را هر روز یکی فال دگر
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی
شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور
***
54
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود گوید
نبود عاشقی امسال مر مرا در خور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر
مرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنی
کسی نمای مرا کو کند زعشق حذر
اگر بدست منستی حذر، چنان کنمی
که رفته بودمی از دست او به روم و خزر
بر آسمان زغم عاشقیست اختر من
بر آن گری که مر او را چنین بود اختر
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکر گهی پر از لشکر
هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود
که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در
خدای جز دل من عشق را پدید کناد
دری، اگر بجهان اندرون دریست دگر
اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق
ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر
دلم تباه شدستی زعشق اگر شب و روز
ز مدح خسرو جزوی نکردمی از بر
امیر عالم عادل محمد محمود
که روزگار بدو بازیافت عدل عمر
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر
بخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندی
مصنفی بزمانی دو صد کتاب سیر
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکر
هر آنکه همت داده ست طاقتی بدهاد
چنانکه باشد با همتی چنان در خور
بیابد آخر سلطان زیاد او نظرش
بکام خویش رسد میر و ما همه یکسر
یکان یکان هم از اکنون همی پدید آید
بر این حدیث گواهی دهد دوات گهر
ایا بمر تبت و قدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر
چرا دوات گهر داد شاه شرق بتو
در این حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بود کاندر و قلمست
قلم برابر تیغست بلکه فاضل تر
نیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمد
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر
قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر
قلم بود که ز جایی بتو سخن گوید
که مرغ اگر ز برش بگذرد بریزد پر
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم بمنزلت لشکری بود بیمر
بسا سپاه گرانا که پی سپار شدند
ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر
ملوک را قلع و تیغ برترین سپهیست
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر
بنای ملک به تیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سر تا سر
گهی ز نوک قلم، گنج کن زخواسته پر
گهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تر
دوات را غرضی بود و همچنین غرضست
در آن طویله گوهر که یافتی ز پدر
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر
عزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بود
گهر بر تو فرستاد با دوات بزر
مرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهری
دگر که از تو برافروخته ست روی گهر
سدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغ
ز گنج و گوهر و پیل و سپاه و تاج و کمر
عزیزتر ز تو بر من در اینجهان کس نیست
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر
بگنج ها گهر و سیم زر نهادستم
همه برای تو، بردار و از جهان برخور
عنایتیست بکار تو شاه مشرق را
چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر
همه سکالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دینار و رتبت منبر
همی سزد بهمه رویها که در نگری
از آن پدر که تو داری سزای چون تو پسر
همیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوش
همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر
همیشه تا نبود چون بنفشه آذرگون
همیشه تا نبود ارغوان چو نیلوفر
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و خود مگذر
***
55
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین گوید
ای از در دیدار پدید آی و پدید آر
آن روی، کزو رنگ رباید گل بربار
تا کی تو ز من دور و زایشه دوری
من با دل پرحسرت و با دیده خونبار
دوری تو و از دوری تو سخت برنجم
امید بهی نیست چو زینگونه بود کار
اول دل من گرم همیداشتی و من
دل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتار
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار
کردار همی کردی تا دل بتو دادم
چون دل بشد از دست ببستی در کردار
آن خوشخویی و خوش سخنی بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار
یکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوست
گر هیچکسی شاد شده ست از تو بدیدار
خوارم بر تو، خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار
میر همه میران پسر خسرو ایران
بو احمد بن محمود آن ابر درم بار
ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود
محتاج شد این لفط که گفتم به ستغفار
چون من بجهان هیچکسی ابر درم خواند
آنرا که همی بارد روز و شب دینار
آری ره و رسم پدر خویش گرفته ست
کایزدش معین باد همه وقت و نگهدار
محمود و محمد ملکانند و شهانند
این خوی چنین را به دل و دیده خریدار
امروز که دانی ز امیران جز از ایشان
شایسته بدین ملک و بدین کار و بدین بار
گر نام نکو باید و کردار نو آیین
دارند بحمدالله و هستند سزاوار
جاوید بدین هر دو ملك ملك قوی باد
تا کور شود دیده بدخواه نگونسار
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد، جزغم و اندیشه و تیمار
با نیت نیکست و دل و مذهب پاکست
و ایزد بود آنرا که چنین خلق بود، یار
ای با پدر خویش موافق بهمه چیز
وز مهر پدر در تو پدید آمده آثار
این سیرت و این عادت و این خو که تو داری
کس را نبود تا نبود بخرد و هشیار
مردم به خرد هر چه بخواهد بکف آرد
چیزی ندهد جز به خرد ایزد دادار
فردوش بیابند بتوحید خداوند
توحید خداوند خرد کرد پدیدار
چندین شرف و فضل و بزرگیست خرد را
ای از خرد آنجا که خرد را نبود بار
آگاه شده ست از خرد تو پدر تو
زین روی بتو داد دل و گوش بیکبار
برخیره نکرده ست بنام تو سراسر
این ملک بی اندازه و این لشکر جرار
تو نیز همه روز در اندیشه آنی
کان چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار
شب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روز
از آرزوی خدمت او باشی بیدار
آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن
او را بر تو تیزترست از همه بازار
آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که بهر شعر همی گویم هموار
تا لاله خودروی نگردد چو گل سیب
تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل نار
تا وقت بهار آید و هر وقت بهاری
از گل چو دو رخسار بتان گردد گلزار
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار
از روی نکو کاخ تو چون خانه مانی
وز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطار
عید تو همه فرخ و روز تو همه عید
وز دیدن تو فرخ روز همه احرار
***
56
در مدح امیر محمد فرزند سلطان محمود غزنوی گوید
ای سراپای سرشته زمی و شیر و شکر
شکر از هند نیارند ز تو شیرین تر
لب تو طعم شکر دارد و در اصل گلست
کس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکر
بوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطر
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبر
یا تو از جمله بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگر
من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی
بحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگر
تا ترا دیده ام ای ماه دگرسان شده ام
با خلل گشت همی حال من و حال حذر
جای شکرست نگارا که تو در پیش منی
ور نبودی تو چنین بودمی امروز مگر
عشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان منست ای دلبر
میر بو احمد بن محمود آن بار خدای
که چو خورشید برافروخته زو روی گهر
آن پسندیده به رادی و به حری معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خور
از نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلی
بسوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر
اندرین ایام از نادره ها نادره است
پسری با پدر خویش موافق به سیر
این پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهاد
تخم چون نیک بود، نیک پدید آرد بر
پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر
پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی
پسر آنجا که سخن گوید بفشاند زر
آن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر
سخن آرایان آنجا که سخن راند میر
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر
سخن آموزد ازو هر كه سخنگویترست
وین شگفتی بود از کار جوانی بیمر
این هم از بخت بلندست و هم از اختر نیک
شاد باش ای ملک نیکخوی نیک اختر
باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنند و چه نمایند به ایام اندر
کمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد داد
گنجهای ملکانست و ولایت یکسر
میر محمود به شادی و به شاهی بزیاد
تا ببیند هنر و دولت و اقبال پسر
دولتی دارد چندانکه بر اندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر
آخر آن دولت و آن همت کاری بکند
این سخن را که همی گویم بازی مشمر
باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و ز جیحون بگذر
دشمنان را همه برگیر و ولایت بگشای
پس بپیروزی برگرد و بشادی و ظفر
آن نماید زهنر وان کند آن شیر نژاد
که نکرده ست مگر صد یک آن رستم زر
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنه خان ختا با بنه خان تتر
تا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوال
تا نباشد چو نماز دگری، وقت سحر
شادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشت
خانمان عدوی دولت او زیر و زبر
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هر چه بتر
***
57
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید
ای دل نا شکیب مژده بیار
کامد آن شمسه بتان تتار
آمد آن سرو جلوه کرده بناز
آمد آن گلبن خمیده ز بار
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار
آمد آن ماه با هزار ادب
آمد آن روی با هزار نگار
آمد آن مشکبوی مشکین مو
آمد آن خوبروی ماه عذار
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار
زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگر بار
اندر این عشق نوغزلها گوی
پس بگوش خدایگان بگذار
آفتاب خدا یگان که بدوی
چون گل افروخته ست روی تبار
میر عادل محمد محمود
پشت دین محمد مختار
آنکه گیتی بروی او بیند
خسرو شاه بند شیر شکار
آنکه دولت چو بندگان مطیع
خدمت او کند به لیل و نهار
بهتر از خدمت مبارک او
نیست اندر جهان سراسر کار
خدمت او امیدوار ترست
از دعاهای عابدان بسیار
هر چه باید ز آلت ملکان
همه دادستش ایزد دادار
گر که سرمایه مهی هنرست
هنرش را پدید نیست شمار
ور بزرگی بفضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار
روز چوگان زدن ستاره شود
گوی او بر سپهر دایره وار
و اندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار
نامه نانوشته بر خواند
خاطر پاک او به روز هزار
گویی آن خاطر زدوده او
یابد اندر ضمیر هر کس بار
ز آنچه امسال کرد خواهد خصم
رایش آگاه گشته باشد پار
هر چه بر عالمان بود مشکل
زو بپرسی بدم کند تکرار
دولت او برو بر آسان کرد
هر چه بر مردمان بود دشوار
گویی او از کتاب های جهان
برگزیده ست نکته اسرار
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار
گرچه گیتی بجمله در کف اوست
ورچه آکنده گنجهاش بمار
همتش برتر از تواناییست
دادنش بیشتر ز دستگزار
ابر و دریا سخی بوند بطبع
دستش از هر دو ننگ دارد و عار
در خزان ازرزان نریزد برگ
نیم از آن، کز دو دست او دینار
پادشه اینچنین سزد که دهند
پادشاهان بفضل او اقرار
مملکت را ملک چنین باید
تا بود کار ملک راست چو تار
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلند اختر بزرگ آثار
کز همه خسروان عصر جز او
کس ندارد پسر بدین کردار
ای ملک زاده فریشته خو
ای بتو شادمان دل احرار
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیش بینان زیرک و هشیار
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار
فر شاهی خدای ما بتو داد
گر نه مردم بداند این مقدار
ماه و خورشید را قران باشد
هر گهی با پدر کنی دیدار
همچنین باش سالهای دراز
دل سلطان گرفته بر تو قرار
کار تو با سعادت و اقبال
وز تن و جان خویش برخوردار
دیدن شاه بر تو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار
***
58
در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپهسالار
دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده ست خیمه من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در برگرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده ست درون
بتی و بت پرستی اندر بر
پنج شش می کشید و پرگل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گل پرور
مست گشت وز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندر و جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین بروی بر پوشید
روی خود زیر کرد و زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده ست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را بدست بگرفتم
ز نخ گرد او بدست دگر
راست گفتی نشسته ام بر او
گوی و چوگان شه بدست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز بنزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی بباد بر، جم بود
گر بود باد را ستام به زر
خم چوگان بگوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که که گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که ره بر
راست گفتی زمین بخود میگشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوه سنب کوه سپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیر شکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزه نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیستون را همی کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان: تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرها گیر شد همه که و در
راست گفتی سپاه یأجوج اند
که نه اندازه شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گله غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر
دی همی آمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
بر نهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث بسر
راست گفتی کسی بمن بربیخت
نافه مشک و بیضه عنبر
خود مر او را بخواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعله آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی برآمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشن تر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لاله یی را ببرگ نیلوفر
***
59
نیز در مدح امیر یوسف سپهسالار گوید
سروی گر سرو ماه دارد بر سر
ماهی گر ماه مشک بارد و عنبر
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور
شکر داری! چنانکه داری لؤلؤ
روزی بر من ببوسه باری شکر
یکچند از درد عشق زاری کردم
زاری دیدم چنانکه خواری بیمر
من بسیاری هم تو خوردم جانا
زینروی ای بت بروی گشتم چون زر
دارم بر رخ ز اشک جویی جاری
رویم زردست و تن چو مویی لاغر
گر من از بزم میر بویی یابم
گردد کارم ز بخت روزی بهتر
خسرو یوسف که از یلان کین جوید
باشد دادش همیشه با دین همبر
از دل دریاست میرو از کف جیحون
در صدر او حاتمست و برزین حیدر
از خون دشت فراخ گردد جیحون
چون کرد او از نیام بیرون خنجر
احسنت ای خسروی که راندی لشکر
رادی کردی بسی و دادی گوهر
هرگز بی تو مباد شادی روزی
دایم چونین امیر بادی و سرور
تیر تو در مغز شیر مسکن خواهد
نبود با ناوک تو آهن منکر
گردون میدان شود، چو بازی چوگان
دریا صحرا شود، چو سازی لشکر
گیتی زرین شود، چو آیی زی بزم
خارا پر خون شود، چو تازی اشقر
ماهی، گر ماه جام دارد و ساغر
شیری، گر شیر ملک دارد و کشور
ببری، گر ببر درع دارد و مغفر
ابری، گر ابر تخت دارد و افسر
فرخ شاهی، خجسته داری اختر
بر هر گردن ز شکر داری چنبر
دشمن را در دو دیده داری اخگر
گویی در آب تیغ داری آذر
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر
فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز
گاهی ملحدکشی و گاهی کافر
گویی کز روی خویش داری مخبر
گویی کز خوی خویش داری منظر
گویی کز فضل خویش داری گوهر
گویی کز دست خویش داری کوثر
یابند از خدمت تو نعمت اخوان
نعمت باشد جزای خدمت در خور
دولت با تو گرفت صحبت دایم
کرده ست از تو همیشه دولت مفخر
صفدر چون تو نبود رستم یاسام
مهتر از تو نبود جم یا نوذر
تا نبود همچو ماه پروین تابان
تا نبود لاله، همچو نسرین پرپر
شادان بادی مدام و غمگین دشمن
در تن پیکان تو و زوبین بر سر
***
60
در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی
مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر زعشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کسی نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستندند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سرافکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمد به خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
ز هر دو سوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندرو امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر؟
شجر نباشم، لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری ازو سوی بحر و دری ازو سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده درو یشم ترکی و مرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبر تر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چو خوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرزنگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان برخور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلام ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر او بصیدگه اندر غزال و گور فکند
تو شیر شرزه فکندی و کرگ شیر شکر
و گر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب و نکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد و باز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابر با کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین و عیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
***
61
در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
بدر خانه میر، آن ملک شیر شکر
میر یوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست برآورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهر کاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ و سپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خودروی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رود نواز و رهیان زر افشان
دوستداران همه می خوار و مخالف غمخور
زیر هر کاخی گرد آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر
نه همانا که چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بود اسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کار او کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد و ازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کرانست و نه مر
از خداوندی و از فضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بود از هر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست و ستوده بهنر
چون قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چون عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به ز شرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به ز خطر
تا ز الماس به آذر ندمد مرزنگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
***
62
در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار گوید
هر که را مهتریست اندر سر
گو بدرگاه میر ما بگذر
در جهان خدمت امیر منست
خدمتی کان دهد بزرگی بر
آسمان خواهدی که بر در او
یا بدی جای کهترین چاکر
من نه برخیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر
بخت من در جهان بگشت و ندید
هیچ درگاه ازین مبارک تر
آمد و مر مرا اشارت کرد
که بنه دل بر این مبارک در
گر ترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگیست اندر سر
درگهی یافتی چنانکه کند
مر ترا زود خواجه و مهتر
تو بدین در مدام خدمت کن
تا رسانم ترا بخدمتگر
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر
مر مرا ره به درگهی برده ست
که مثل هست با فلک همبر
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف سپهبد لشکر
آن سپهبد که باد حمله او
بگسلاند ز روی کوه کمر
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر
پیش تیغش عدو برهنه بود
ور چه دارد ز کوه قاف سپر
خنجر او ز بس جگر که شکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر
روز کین با خدنگ و نیزه او
دشمنش را چه غفلت و چه حذر
قلعه یی کو بچنگ او آید
باره او چه آهن و چه حجر
هر که از پیش او هزیمت شد
از نهیب اندرون شود به سقر
آن هراسد بجنگ او که بجنگ
نهراسد ز شیر شرزه نر
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندر نشناختن بدگر
گر بخواهد ز زخم گرز کند
کوه را خرد و مرد و زیر و زبر
تیغ او ترجمان فیروزیست
نوک پیکان او زبان ظفر
هر سلاحی که برگرفت بود
با کفش سازگار و اندر خور
چشم بد دور باد ازو که ازو
زنده شد نام نیک و نام هنر
همچنان چون دل برادر او
شادمانست ازو روان پدر
هر کجا زان ملک سخن گویی
نکند کس حدیث رستم زر
بتوان دید ازو به رأی العین
آنچه یابی ز روستم بخبر
رادی آمیخته ست با کف او
همچو با دیده بصیر بصر
من یقینم که تا جهان باشد
زو سخی تر نزاید از مادر
اینجهان گر بدست او بودی
داد بودی هزار بار دگر
چون قدح برگرفت و ساغر خواست
اینجهانرا بچشم او چه خطر
از حقیری که سیم و زر بر اوست
ننهد سیم و زر بگنج اندر
که دهد، جز همو، بشاعر خویش
زین شاهانه و ستام بزر
ای ترا بر همه مهان منت
ای ترا بر همه شهان مفخر
بر کشیدی مرا بچرخ برین
قدر من بر گذاشتی ز قمر
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر
کامهایی ز درد کردی خشک
چشمهایی ز گریه کردی تر
جاه من بردی ای امیر به ابر
کان من کردی ای ملک به گهر
خلعت تو مرا بزرگی داد
وین بزرگی بماند تا محشر
زن کنم تا مرا پسر باشد
وین بماند ز من بدست پسر
میر محمود کاسب داد مرا
وز عطا کرد کام من چو شکر
از پی خدمت شریف تو داد
تا روم با تو ساخته بسفر
تو چنان کز مروت تو سزید
کارهایی گرفتی اندر بر
اسب را با ستام و زین کردی
مر مرا با نشاط و عیش و بطر
شاد باش ای کریم بی همتا
ای نکو منظر و نکو مخبر
بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور
بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر
***
63
در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوتر ازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندر خور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلقت فضلست و در آن صورت فر
هر که از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گرچه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هر دو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میرهم مخبر دارد بسزا، هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم و زر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به برانداختن سیم و به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
بر آن خواسته ده خواسته را نیست خطر
باز گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن، زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرا مدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی از جامه خویش
کسوت قیصر و بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس و به خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه و جلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم و او
نیکویی کرد فزون از حد و اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گرچه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتریابی از ان
گر ترا قصد شتر باشد و تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران باد و قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار ز یزدانش نظر
***
64
نیز در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود گوید
همی نسیم گل آرد بباغ بوی بهار
بهار چهرمنا! خیز و جام باده بیار
اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده خوار انرا
همین بسست و گرچند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره ز دستی بدشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبله احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
بروی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دورهر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگرچه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نا بسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی کنند بهر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا بدولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
بشاد کامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
***
65
در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین گوید
کاشکی کردمی از عشق حذر
یا کنون دارمی از دوست خبر
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دل بر
چون توان بود برین درد صبور
چون توان برد چنین روز بسر
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من به حضر خسته جگر
دور بودن ز چنان روی، غمیست
هر چه دشوارتر و هر چه بتر
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر
سفر از دوست جدا کرد مرا
گم شود از دو جهان نام سفر
من شفاعت کنم امسال ز میر
تا مرا دست بدارد ز حضر
میر یوسف پسر ناصر دین
لشکر آرای شه شیر شکر
چون شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر
آنکه بر درگه سلطان جهان
جای او پیشتر از جای پسر
همه نازیدن میر از ملک است
زین ستوده ست بر اهل هنر
همچنان درخور از روی قیاس
کان ملک شمسست این میر قمر
ملک او را بسزا دارد از آنک
یادگارست ملک را ز پدر
لاجرم میر گرفته ست مدام
خدمت او چو نماز اندر بر
روز و شب پیش همه خلق زبان
بثنا گفتن او دارد تر
همه از دولت او جوید نام
همه در خدمت او دارد سر
تا ثنای ملک شرق بود
بثنای دگران رنج مبر
این هم از خدمت باشد که ز من
بخرد مدح شه شرق بزر
دوستانرا دل از اینگونه بود
دوستانرا زین نیست گذر
شادباد آن هنری میر که هست
پادشاهی و شهی را درخور
آن نکو سیرت و نیکو مذهب
آن نکو منظر و نیکو مخبر
آنکه اندر سپه شاه کسی
پیش او نام نگیرد ز هنر
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهانرا بر او نیست خطر
چون بجنگ آید گویی که مگر
نرسیده ست بدو نام حذر
از حریصی که بجنگست مثل
جنگ را بندد هر روز کمر
دشمنانرا چو کمان خواهد میر
هیچ امید نماند به سپر
همه کتب عرب و کتب عجم
بر تو برخواند چون آب زبر
سخنانش همه یکسر نکتست
چون سخن گوید تو نکته شمر
تا همی سرخ بود آذرگون
تا همی سبز بود سیسنبر
تا بود لعلی نعت گل نار
چون کبودی صفت نیلوفر
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر
نیکوانی چو نگاراندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر
همچو این عید بشادی و خوشی
بگذاراد و هزاران دگر
***
66
در مدح امیر یوسف سپهسالار
ای پسر! جنگ بنه، بوسه بیار
این همه جنگ و درشتی به چه کار
جنگ یکسو نه و دلشاد بزی
خویشتن را و مرا رنجه مدار
هر دو روزی سخنی پیش مگیر
هر زمان تازه خویی پیش میار
دل نگارا ز جفا سیر شود
بس عزیزا که ازین گردد خوار
نه من ای دوست ترا دیدم و بس
من ببند آمده ام چندین بار
چو من ای دوست ترا دارم دوست
تو حق دوستی من بگزار
یارکی یافته ای در خور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار
من اگر خواهم از بخشش میر
کودکانی خرمی همچو نگار
میر یوسف پسر ناصر دین
لشکر آرای شه شیر شکار
آن نکو طلعت و فرخنده امیر
آن بآیین و پسندیده سوار
آن سرافراز و گرانمایه هنر
آن گرانمایه پر مایه تبار
جنگها کرده فراوان و بجنگ
از بداندیش برآورده دمار
مرد جنگست چو پیش آید جنگ
مرد کارست چو پیش آید کار
روز جنگ و شغب از شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار
بچنین روز بگوشش غو کوس
ز ارغنون خوشتر و از موسیقار
همه دم جنگست اندیشه او
گر چه خفته ست و گرچه بیدار
نبرد حمله بهنگام نبرد
جز برآنسو که مبارز بسیار
هر مبارز که برو روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار
تیغش از کوهی دو کوه کند
چون خدنگش ز چناری دو چنار
هیچ تیری نزد او بر تن خصم
که نه از پشت برون شد سوفار
تیر او گرچه سبک سنگ بود
کنگره بفکند از برج حصار
غیر محمود که داند کردن
نره شیری بخدنگی اشکار
بگسلاند سر شیر از تن شیر
هم بدانسان که کسی میوه ز دار
لشکری را که چنو پشت بود
از همه خلق نباشد تیمار
در جوانمردی جاییست که نیست
وهم را از بر او جای گذار
هیچ شب نیست که از مجلس او
نبرد زایر او زر بکنار
از پس سلطان امروز جز او
که دهد بخشش پانصد دینار
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند بملک و به یسار
شادمان باد و بهمت برساد
آن نکو عادت نیکو کردار
از دل شاه جهان نیرومند
وز تن و جان بجهان برخوردار
لهو را با دل او باد سکون
بخت را بر در او باد قرار
تا بر آیین بزرگان عجم
بزم سازد بخزان و ببهار
همچنین مهر بشادی و طرب
بگذارد صد دیگر بشمار
***
67
در مدح سلطان مسعود ولیعهد سلطان محمود گوید
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده ست از اول شب تا بسحر
من بچشم او را ده بار نمودم که بخسب
او همی گفت: بهل تا برم این دور بسر
او به می دادن جادوست، به دل بردن چیر
چیزها داند کردن بچنین باب اندر
حیله سازد که می افزون دهد از نوبت خویش
ور تواند بخورد نوبت یاران دگر
کیست آنکو ندهد دل بچنین خدمت دوست
کیست آنکو نکشد بار چنین خدمتگر
هر که این خدمت از آن ماه بیاموخت شود
خدمت درگاه سلطان جهانرا درخور
ملک عالم تاج عرب و فخر عجم
سید شاهان مسعود ولیعهد پدر
آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک بر جای بمانند چو بر تخته صور
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهیش اندیشه نه از خصم حذر
در دلیران بگه معرکه زانسان نگرد
که دلیران بگه معرکه در مرد حشر
تیرش اندر سپر آسان گذرد چون ز پرند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر
آنچه او با سپر کرگ به شمشیر کند
نتوان کردن با شیشه نازک به تبر
خنجر هشت منی گرزه هشتاد منی
کس چنو کار نبسته ست جز از رستم زر
آفرین باد بر آن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کند با مغفر
پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند
چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر
از پی آنکه همه امن و سلامت طلبند
نیست شاهانرا جز خدمت او اندر سر
ایستادن ملکانرا بدر خانه او
به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر
ای خنک ما که چنو کشور ما را ملکست
ای خنک ما که چنو خاست ملک زین کشور
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه او خسته دل و خسته جگر
از غم رفتن او خسته دلانرا شب و روز
آستین بود ز خون مژه همچون فرغر
آن همی گفت خدایا تو بدین ملک رسان
آن ملک را که فزون از ملکان دارد فر
این همی گفت خدایا دل من شادان کن
به ملک زاده ایران ملک شیر شکر
حشم و لشکر، بیدل شده بودند همه
از غم و انده دیر آمدن او ز سفر
شکر ایزد را کان انده و آن غم بگذشت
کار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذر
چشم ما ز اشک بیاسود و بیک ره بنشست
آتشی کز تف او گشت جگر خاکستر
خسرو از راه دراز آمد زیبنده تخت
مملکت را ملکی آمد زیب افسر
قلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده بهر جای هنر
بیشه ها یکسره پرداخته از شیر و ز ببر
قلعه ها یکسره پرداخته از گنج و گهر
سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش
هیبتش دود بر آورده ز روس و ز خزر
عالمی ز آمدنش روی به اقبال نهاد
که همی خواست شدن با دو سه تن زیر و زبر
مرغزاری که بیکچند تهی بود ز شیر
شیر بیگانه درو کرد همی خواست گذر
شیر باز آمد و شیران همه روباه شدند
همه را هیبت او خشک فرو بست ز فر
آنکه زین پیش درین ملک طمع کرد همی
تا نه دیر آمد با طاعت و فرمان ایدر
رونق دولت باز آمد و پیرایه ملک
پیش ازین کار چنان دیدی، اکنون بنگر
گیتی از عدل بیاراید تا در گذرد
عدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمر
نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر
مهر و کینش دو گره را سبب مزد بریست
این شود زین ببهشت، آن شود از آن به سقر
دوستی او ز سپاه و ز حشم نادره ایست
وز رعیت که خراجش بدهد نادره تر
وز رعیت نه عجب، نیز کزین دور نیند
مرغ و ماهی چه ببحر اندر و چه اندر بر
ای خداوند خداوندان شاه ملکان
ای ستوده به خصال و به فعال و به سیر
گرچه بازوی هنر داری و دست و دل کار
ورچه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمر
دولت تو نکند دست ترا خسته بجنگ
بکند کار تو زان به که کند صد لشکر
هر سپاهی که کند جنگ، ترا باشد فتح
هر امیری که برد رنج، ترا باشد بر
در جهان از شکه عدل تو بنشیند شور
وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر
ملکان همه عالم بدر خانه تو
جمع گردند چنان چون به در اسکندر
قیصر رومی پیش تو درآید بسلام
قلعه رومیه را پیش تو بگشاید در
شاه ترکستان بر درگه فرخنده تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان، گاه پسر
هرچه اندیشه کنی آن بمراد تو شود
تو بدین طالع زادستی بس رنج مبر
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر
***
67
نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
مرا با عاشقی خوش بود هموار
کنون خوشتر، که در خور یافتم یار
کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد
مه دو هفته من سر ز کهسار
کنون خوشتر، که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افکار بسیار
کنون خوشتر، که با وی کرده ام خوش
که دیدم در غمش بسیار آزار
شب دوشین، شبی بوده ست بس خوش
بجان بودم من آن شب را خریدار
نگار خویش را در بر گرفتم
خزینه بوسه او کردم آوار
گهی شب روز کردم زان دو عارض
گهی گل توده کردم زان دو رخسار
بدین شادی درستم دوش و امروز
در این اندیشه بودم پار و پیرار
فراوان خوشترم امروز از دی
فراوان بهترم امسال از پار
وزین خوشتر بود هر روز و هر سال
بفر دولت شاه جهاندار
ملک مسعود محمود آنکه ایام
بدو محمود و مسعودست هموار
خداوندی که چون زو یاد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار
یگی گوید: ز شاهی نام بردی
که رادی را بدو بفزوده بازار
عطای او از آن بگذشت کانرا
توان سختن به شاهین و به قنطار
جز او از خسروان هرگز که داده ست
به یکره پنج اشتروار دینار
اگر چه می همیخورده ست بوده ست
به آن گه کان عطا داده ست هشیار
چنین باید جهاندار و خداوند
پسندیده به گفتار و به کردار
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار
ز گلنار عدو کرده گل زرد
ز روز دشمنان کرده شب تار
بلندی یافته زو نام شاهی
قوی گشته بدو امید احرار
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار
ز بیم تیغ او شیران جنگی
بسوراخ اندرون رفته چو کفتار
کسی کز پیش او گیرد هزیمت
نترسد گر شود در سله با مار
امیری یافت گیتی درخور خویش
کنون گو جهد کن او را نگهدار
بدست از دامن او اندر آویز
حدیث دیگران از دست بگذار
ترا ایزد بدست شاهی افکند
که او را بودی از شاهان سزاوار
خداوندی که بی نیروی لشکر
جهان بگشاد و صافی کرد هموار
پدر بگذاشت او را بر در ری
بر وی لشکر غدار و مکار
سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد
غرضها بود سلطانرا در این کار
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنو فرزند را خوار
ولیکن خواست تا شاهان بدانند
که او بیکس هنر آرد پدیدار
همی دانست کو بی ساز و لشکر
برآید با همه گیتی به پیکار
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و سپهسالار
ز بسیار اندکی او را نموده ست
دلیلست اندکی او را ز بسیار
بقاباد آن ملک را کز بد خویش
نباید هیچ کردستی ستغفار
کسی کو را نکو خواهست، بر تخت
کسی کو را ندارد دوست، بردار
بدین عید مبارک شادمان باد
بد اندیشان او غمناک و غمخوار
***
69
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار
ز بلبل سرود خوش، ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب، ز قمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی را بدو امید، یکی را بدو فخار
از ان عادت شریف، از ان دست گنج بخش
از ان رای تیزبین، از ان گرز گاوسار
یکی خرم و بکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار
مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض
بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او بپای، یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار
یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و زبار
یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر
یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین
سه دیگر طغیان تگین، قدر خان بادسار
یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور
یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار
ملک باده ای بدست، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار
بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن
نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمند باد، یکی باد دردناک
یکی باد شاد کام، یکی باد شاد خوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار
***
70
در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر
گهی لاله را سایه سازد ز سنبل
گهی ماه را درع پوشد ز عنبر
گهی صورتی گردد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر
برخ برهمی جوشد آن زلف و نشگفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر
فری آن فریبنده زلفین مشکین
فری آن فروزنده رخسار دلبر
یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل
یکی چون گل نا فرو کرده از بر
به ماه و صنوبر همی خواندم او را
برخسار و بالای زیبا و درخور
همی گشت زان فخر و زان شادمانی
صنوبر بلند و ستاره منور
برمز این مرا گفت آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر
مرا با صنوبر همانند کردی
بقد و برخ با ستاره برابر
چه ماند برخسار خوبم ستاره
چه ماند بقد بلندم صنوبر
ستاره کجا دارد از سنبل آذین
صنوبر کجا دارد از لاله افسر
مرازین سپس چون صفت کرد خواهی
بچیزی صفت کن که از من نکوتر
بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن
همی گفت نرمک بزیر لب اندر
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ؟
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر؟
من از گفته خویشتن خیره گشتم
طلب کردم از بهر او نام دیگر
پری خواندم او را و زانروی خواندم
که روی پری داشت آن پرنیان بر
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داری مرا ای ستمگر
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مر مرا پیشکارست و چاکر
پری کی بود رود ساز و غزلخوان
کمند افکن و اسب تاز و کمان ور
پری هر زمان پیش تو بر نخواند
ز دیوان تو مدح شاه مظفر
ملک بوسعید آفتاب سعادت
جهاندار و دین پرور و دادگستر
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانش یاور
به نیزه گذارنده کوه آهن
به حمله رباینده باد صرصر
همه اختران رای او را متابع
همه خسروان حکم او را مسخر
کریمی به اخلاقش اندر مرکب
بزرگی بدرگاه او در مجاور
دلش مرخرد را سپهری مهیا
کفش مر سخارا جهانی مصور
ایا مر ترا کرده از بهر شاهی
خدای از همه تاجداران مخیر
چه تو و چه حیدر بزور و بنیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر
ز گهواره چون پای بیرون نهادی
کمان برگرفتی و زوبین و خنجر
تو از کودکی جنگ کردن گرفتی
ز دست و بر و بازوی پیل پیکر
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر
هم از کودکی با پدر پیشه کردی
بجنگ معادی ز کشور بکشور
بجای قبا درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر
بهر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر
ساتیغ هندی که تو لعل کردی
به هندوستان اندر از خون کافر
ز تیری ببالا فزون تر نبودی
که تیرت همی خورد خون غضنفر
زهی با خطر پادشاهی موفق
زهی پرهنر شهریاری مشهر
چو روشن ستاره همی ره سپارد
سنان تو اندر سپهر مدور
تو خورشیدی از بهر تو بر بگردون
گران که گذارد ز بالای محور
سلاح یلی باز کردی و بستی
به سام یل و زال زر دوک و چادر
مخوان قصه رستم ز اولی را
ازین پس دگر، کان حدیثیست منکر
از این بیش بوده ست زاولستانرا
به سام یل و رستم زال مفخر
ولیکن کنون عار دارد ز رستم
که دارد چو تو شهریاری دلاور
ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد
کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟
جهان چون تو هرگز نیاورد شاهی
بجود و بعلم و بفضل و بگوهر
ادب نیست کان مر ترا نیست جمله
هنر نیست کان مر ترا نیست یکسر
بروزی که تو گوی بازی بشادی
فلک را ز گوی اخترا نیست بیمر
ز میدان بچوگان همی بر فرستی
بگردون گوی آخته همچو اختر
شد اندر فلک تنگ جای ستاره
ز بس گوی کانداختی بر دو پیکر
ترا شیر خواندم همی تا بکشتی
بیک زخم شیری به ولوالج اندر
کنون خسرو شیرکش خوانمت من
که این نام بر تو نباشد مزور
هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
تو ای شاه اینجا و سهم سنانت
ز دشمن همی جان ستاند به خاور
عدو را بتیغ آتشی و ولی را
بدست و سخن آب حیوان و کوثر
مگر کیمیا خدمت تست شاها
کزو مرد درویش گردد توانگر
تو آن پادشاهی که بر درگه تو
ملوک جهان پیشکارند و چاکر
به چین شاه چین از پی خطبه تو
ز گوهر خطیب ترا ساخت منبر
به روم از پی خدمت تست شاها
همه شهر دیبا برافکنده قیصر
ز روزی که تو کف خود برگشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر
همی تا برآید فروزنده هر شب،
برین آبگون روی گردون اخضر،
چو سیمین زنخدان معشوق، زهره
چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر
همی تا کند شاعر اندر ستایش
لب دوست را نام یاقوت و شکر
ملک باش و آباد کن مملکت را
وز آباد ملک، ای ملک زاده! برخور
همیشه بدیدار تو شاد سلطان
چو حیدر بدیدار شبیر و شبر
همایونت باد ای امیر همایون
همایون مه و روز عید پیمبر
***
71
نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
ماه دو هفته من برد مه روزه بسر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم و دو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
چه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش زگه شام بود تا بسحر
در مه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمد ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و بارامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تا دست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور باز و کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجوهست ولیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نارسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد و بهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مرآن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده برآید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب و خیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کز پس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین را چه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری را که بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
و ندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
برخور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
***
72
در ستایش سلطان مسعود غزنوی گوید
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار
چنان گشت گیتی که ما خواستیم
خدایا تو چشم بدان دور دار
خداوندگار جهان فرخست
که فرخنده بادش همه روزگار
بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار
بخندد همی بر کرانهای راه
بفصل زمستان گل کامکار
بدیدار شاه جهان بو سعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار
اگر چه نکوهیده باشد حسد
و زو بر دل و جان بود رنج و بار
حسد بر، بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار، هنگام بار
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دوبار
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش او بربطی در کنار
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار
همه کار او در خور خوی اوست
ملک را همیشه چنین باد کار
همه شاه گیرد بروز نبرد
همه شیر گیرد بروز شکار
بجایی که از شیر یابد خبر
ز شادی نگیرد دل او قرار
نه یک جایگه دیدم او را چنین
چنین دیدم او را بجایی هزار
به نوبین که اکنون به غزنین چه کرد
سر خسروان خسرو نامدار
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار
خداوند سلطان روی زمین
سر خسروان آفتاب تبار
فرود آمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریا گذار
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نار
بیاورد بر زنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خار
زهی خسروی کز همه خسروان
بمردی ترا نیست همتا و یار
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود و نباشد چو تو بختیار
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار
وثاق تو از نیکوان چون بهشت
سرای تو از لعبتان قندهار
کنار تو از روی معشوق خوش
دو دست تو از زلف بت مشکبار
سر تو ز شادی همه ساله پر
سر دشمن تو ز غم پر خمار
در این بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخی کردگار
***
73
در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
یکروز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار
ور زانکه یاد ازو نکنی تنگدل شود
پیغام من بدو برو پیغام او بیار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!
آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حرحقگزار
آن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوست
بوسیده هر یکی ز می او را هزار بار
دولت ز جمله خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را درین دیار
نه دولتست این که بنوی بدو رسید
نه خدمتست اینکه بنوی شد اختیار
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار
دیوان شاعران مقدم برین گواست
دیوان شاعران ثناگوی رو بیار
اندر تبار خواجه وجدان او مدیح
مشت پرا که شعر پراکنده در بهار
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار
گرچه بمدح او کند از آسمان حدیث
باشد مر آن حدیث بر هر کس استوار
از بسکه راست یابد نیکوتر از دروغ
در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
آری بمهره های سقط ننگرد کسی
کو را بتوده پیش بود در شاهوار
فخرست شاعران عجم را بمدح او
بهرست شاعران عرب را ازین فخار
اندر عرب مناقب و مدحش ز بهر نام
کم زان نگفته اند که اینجا در این دیار
ای یادگار مانده جهانرا و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار
این هر چهار یافته ایم و فزون از این،
افزون ازین چه چیزست، اقبال شهریار
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکویی که کرد بجای تو کردگار
زر تو ز ایران تو آنسان که میبرند
گویی نهاده اند بر تو بزینهار
اندر ترازوی صلت او هزار دان
همچون یکی و کم ز یکی نیز در شمار
باغ شکفته ای، چو درآیی ببزمگاه
شیر دمنده ای، چو درآیی بکارزار
دل باز خندد از طرب تو بروز رزم
چشم آب گیرد از فزع تو بروز بار
از شاه بختیارتر امروز شاه نیست
کو از همه جهان چو تویی کرد اختیار
بر بالش وزارت او چون تویی نشست
بختش نگر که راه نمود اینت بختیار
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فصل صاحب ری را نظیر و یار
از بهر خدمت تو و محتاج فضل تو
روزی بدرگه تو بیاید چنو هزار
چندین هزار نامه کزو یادگار ماند
وان کارهای طرفه کزو ماند یادگار
بر درگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شاد خوار و مارهیان از تو شاد خوار
روز تو نیک و سال تو نیک و مه تو نیک
تو تندرست و هر که نخواهد چنین فکار
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار
من بنده را که خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار
***
74
نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید
تا خم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه من زیر و بر
بمه روزه مرا توبه اگر درخور بود
روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور
چون مه روزه فراز آید من خود چکنم
نبرم دست به می تا نرود روزه بسر
شب عید آمد و میخواهم بر بام جهم
گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر
چون فرود آیم، بنشینم و برگیرم چنگ
همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر
روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید
کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسایه و هم درگه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغیست بهارش همه نور
رای او ابری کان باغ همی دارد تر
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولین معجزه خواجه بدیوان اندر
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر
هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان
نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر
شاه را گو تو بشادی و طرب دل نه و بس
وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر
ملک راعونی و اندیشه و بر تافته ایست
که تف هیبش از خاره کند خاکستر
نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم
اندر آن بیشه که یک چاکر او کرد گذر
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه
بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر
تا نصیحت گر او بود بر او بود پدید
چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر
او نصیحت نبرید اما بدگوی لعین
در میان شور همیکرد سبب جستن شر
دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم
کور کرده گرهی را و گروهی را کر
دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست
لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر
بد بدگویان بد گویانرا کرد نگون
او برون آمد از آن ننگ چو از ابر قمر
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر
شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونین در
باز گرداند با خواجه بشادی و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بار خدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر
در سرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر
وقت آنست که بنشینم در کوشککی
تا بی اندوه بپایان برم این عمر مگر
شغلکی سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا
دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور
روزگار تو بکام تو و در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عید رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر
***
75
در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی و وزارت یافتن او بعد از عزل 6 ساله [422 هجری قمری]
ای ترک همی باز شود دل بسر کار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار
صد بار فزون گفت که تا کی خورم این غم
من زین دل بیچاره خجل گشتم صد بار
باریست گران بر دل از اندیشه آن لب
چون آید اگر بفکند آن لب ز دل این بار
شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقتست که او را برهانیم ز تیمار
پیش آی و مرا از طلب بوسه تهی کن
وین بار گران از دل غم کوفته بردار
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار
هم بشکند این توبه ازینگونه که دیدم
باری تو شکن تا بتو نیکو شود این کار
امید چنانست به ایزد که ببخشد
ایزد به ستغفار گناهان گنهکار
خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد
در خدمت دستور ملک بودم هموار
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا را به دل و دیده خریدار
فرخنده ترین دولت و فرخنده ترین ملک
وین هر دو نشان آمده در هر دو پدیدار
تا سایه او دور شد از دولت محمود
دیدی که جهان بر چه نمط بود و چه کردار
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود او را در و دیوار
لشکر بخروش آمده و ملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزانه همه آوار
بی آنکه در آید بخزانه درمی سیم
اندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینار
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن به فضول آمد و بدگوی به گفتار
اکنون که بدین دولت باز آمد بنگر
تا چون شود این ملک فرو ریخته از بار
هر چند که ویرانست امروز خراسان
هر چند نمانده ست درو مردم بسیار
سال دگر از دولت و از نعمت خواجه
چون باغ پر از گل شود اندر مه آذار
رای و نظر خواجه چو باران و بهارست
این هر دو چو پیوست بخندد گل گلزار
عدل آمد و امن آمد و رستند رعیت
از پنجه گرگان رباینده غدار
دندان همه کنده شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار
شش سال بکام دل و آسانی خوردند
باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار
بسیار بخوردند و نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار
آمد گه بیماری و لاغر شدن از نو
آنرا که بلرزاند چون برگ سپیدار
گویی همه زین پیش بخواب اندر بودند
زان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار
هوش از سرشان برده همی مستی غفلت
و ایدون شده زان مستی غفلت همه هشیار
ای صدر وزارت، بتو باز آمد صاحب
رستی زغم و زاری و ایمن شدی از عار
تو درخور او بودی و او درخور تو بود
ایزد برسانید سزا را بسزاوار
فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو
نو کردن عهد کهن و رامش احرار
دشوار جهان گشته برو یکسره آسان
و آسان جهان بر دل بدخواهش دشوار
***
76
در مدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله بمن درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ و خروش و ناله زار
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیر زاده سلطان و بر کشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان ز دود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار
جهان همه چو یكی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار
بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خر و شست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
***
77
در تهنیت عید فطر و مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
حدیث نو شدن مه شنیده ای به خبر
بکاخ در شو و ماه و ستاره باز نگر
مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آوازه ده که با ده بخور
نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر
مهی گذشت که بر دست من نیامدمی
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر
دلم ز روزه بپوسید و هم ز توبه گرفت
چنین همی نتوان برد روزگار بسر
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر
جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر
اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است
چنین شریف نبود اندرین شریف گهر
ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او
همی فزاید جاه و جمال و قدر و خطر
فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر
گر از کفایت گویند با کفایت او
همه کفایت صاحب شود هبا و هدر
ور از مروت گویند با مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدان مبارک در
سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای
غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور
یکی برون نشود تا درون نیاید ده
چنین سرای که بیند بدین جهان اندر
و گر زمانی خالی شود ز خلق، سرای
بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر
بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد
نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر
دل پدر ز پسر گاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر
بفضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر بد امن مال و به بذل کردن زر
هر آنچه باید ازین باب کرد و خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیر خیر ثناگوی او شد آن لشکر
چرا جز او را آواز نام نیک نخاست
ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر
اگر چنو دگرستی بمردمی و بفضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر
بقاش باد و بکام و مراد دل برساد
مباد خانه او خالی از سعادت و فر
همیشه یافته از دوستان خویش مراد
همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر
خزان و آمدن عید و رفتن رمضان
خجسته باد بر آن میر فر خجسته اثر
***
78
در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود گوید
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آن کامسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان درآید
به حیرت در فتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازه ست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
بکابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
بسنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یکتن بود از ایشان
نه چندان بد مراو را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همی بخشد به خروار
جز او را از همه میران کراداد
بیک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و بصد چندین سزاوار
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار
بجایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطه بست
خراج خطه مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
بروز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کرده ست این بگیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بدسکالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار
***
79
در مدح خواجه عمید ابوالحسن منصور گوید
شمار روزه همی برگرفت روز شمار
تمام کرد به عید محمد مختار
شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست
که روزه رفت و خط اندر کشید روز شمار
خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شماره گیرش یار
هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا
تو وامدار منی خیز و وام من بگزار
مرا دلیست من آن دل ندارم از تو دریغ
تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار
ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من
بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار
کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی
کدام خواجه خداوند دست گوهربار
عمید خسرو منصور، ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شادباد و برخوردار
نه عمرست و بماند به عمر خطاب
نه حیدرست و بماند به حیدر کرار
مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ
ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار
به نیزه کنگره برباید از حصار عدو
چنانکه باد خزان از چنار برگ چنار
بنام جودش غواص اگر ببحر شود
نخست دست رساند به لؤلو شهوار
چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او
نخست میتین بر زد به زر دست افشار
غریب وارهمی گشت جود گرد جهان
چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار
سخای خواجه بهارست و ما درخت و درخت
جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار
ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان
چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار
بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار
درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز
عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتیست بر آزادگان همه هموار
نه چون تو گردد اگر چند مال دارد کس
بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار
نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج
به گل فروکنی اندر کنار دریا بار
تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون
بپشت و سینه او برکنند رنگ و نگار
بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار
چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم
ز برّ تو بعدد بر یکی شمرد هزار
کسیکه خشم تو او را بژرف چاه افکند
مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه برآر
چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید
امید رستن خویش افکند به مهره مار
چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر
خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار
هر آنکسی که مراو را ز می خمار گرفت
به می رهد زعذاب خمار و رنج خمار
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کزو مدام پریشان شده ست دانه نار
عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش
و گرچه ایزد بخشد گنه به استغفار
از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت
خدای توبه پذیرنده نیست از کفار
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار
ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف
ایا مروت را گرد مجلس تو مدار
نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید
نکرد هرگز چون بر نبید خواران کار
فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند
بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار
همیشه تا بنماید مدار چرخ بما
سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار
همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان
یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار
نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیب دشمن تو رنج و شدت و تیمار
خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو
بفال نیک بشیر همه صغار و کبار
***
80
در مدح خواجه سید منصور بن حسن میمندی
ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم به آزار نیم وز تو به آزار
هر روز مرا از تو دگرگونه بلاییست
من مانده بدست تو همه ساله گرفتار
امروز مرا از تو عذابیست نه چون دی
امسال مرا از تو بلاییست نه چون پار
از عشق فکندستی در گردن من طوق
وز رنج نهادستی بر گردن من بار
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار
عشقست بلای دل و تو شیفته عشق
سنگی تو مگر کانده بر تو نکند کار
یک عشق بسر برده نباشی بتمامی
کاویخته باشی به غم عشق دگر بار
از تو همه دردسر و از تو همه سختی
از تو همه اندیشه و از تو همه تیمار
زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار
تاج هنر و گنج خرد خواجه سید
منصور حسن بار خدای همه احرار
هر کس بطلب کردن دینار برد رنج
او باز بپاشیدن و بخشیدن دینار
اندک شمرد هر چه ببخشید اگر چند
نزد همه کس اندک او باشد بسیار
دینار به زایر دهد و شکر ستاند
وز شکر همی گنج نهد حاتم کردار
نشگفت گر از بخشش او زایر او را
منسوج بود پرده و زرین در و دیوار
دانا بر او سخت بزرگست و جهان خرد
شاعر بر او سخت عزیزست و درم خوار
از بار خدایان و بزرگان جهان اوست
هم شعر شناسنده و هم شعر خریدار
حرزیست قوی نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بیمار
گردون بلندست رواقش بگه بزم
دریای محیطست سرایش بگه بار
می خوردن و می دادن و شادی و بزرگی
از بار خدایان همه او راست سزاوار
هشیار بود گر چه فراوان بخورد می
زان پس که ز می مست شود مردم هشیار
ای عادت تو خوبتر از صورت مردم
وی خاطر تو پاکتر از طاعت ابرار
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار
نام تو چو خضرست بهر جای رسیده
«ارجو» که چنان باشی تو نیز بقادار
از بوی و خصال تو ز خاک و گل میمند
بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار
میمند بصاحب شد و میمند بخواجه
بی صاحب و بی خواجه بود خلد برین خوار
خانه نبود ساخته بی پوشش و بی در
بستان نبود خرم بی سبزه و اشجار
هم نیکو کرداری و هم نیکو سیرت
هم نیکو دیداری و هم نیکو گفتار
گفتار تو با کردار آمیخته گشته ست
از بسکه بگفتار بجای آری کردار
بدخواه تو خواهد که چو تو گردد پرگست
هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار
چون تو نشود هر که بشغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار
آنرا که بکین جستن تو دست همی سود
سلطان جهان کرد بدست تو گرفتار
بدخواه تو هر چند حقیرست مر او را
از تخت فرود آور و برکن به سر دار
مارست عدوی تو سرش خرد فروکوب
فرضست فرو کوفتن ای خواجه سر مار
هر چند ترا عارست از کشتن آن دون
او را بکش و فخر برابر کن با عار
صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بتخانه فرخار
پنداشت که او مردم طبعست و گران و قر
نشناخت که او مردم پستست و سبکسار
مصر ایزد دادار به فرعون لعین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار
تا موسی را ایزد فرمود که او را
هنگام عذابست، عذابی کن دشوار
تا برکه و بر دشت به آذار و به آذر
بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار
تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران
تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار
***
81
در صفت بهار و مدح وزیر زاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
امسال تازه روی ترآمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشه ست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار
گویی که رشته های عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
دامان گل بدشت همی گسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چو بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمه ای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندر و گذار
هر تخته ای ازو چو سپهرست بیکران
هر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنار
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هر یک چنانکه خیره شود زوبت بهار
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نو رسیده و گلهای کامگار
بر جوی های او به رده نو نهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن بکار برد در شاهوار
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر ز هر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجه سید عجب مدار
دستور زاده ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
کردار و برّ او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
کردارهای خوبش بی هیچ خدمتی
بر من کند سلام بروزی هزار بار
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت بخدمت او کردم اقتصار
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز بر کشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان بدوست، بنازند زوهمی
صدر و سریر و جام می و کار هر چهار
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد برو گذار
آنکس که مشت خویش ندیده ست پر درم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد وصلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
پندارد آن نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار
این مهترست بار خدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی بکار
هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره بر هوای دل خویش کامگار
بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
هر روز شادی نوبیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخ وار
***
82
در مدح عارض سپاه محمودی ابوبکر عمیدالملک قهستانی
پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار
هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان
هر زمان زلفش کند بر نسترن عنبر نثار
همچو بر سیم زدوده جعد او بر روی او
حلقه ها دارد زعنبر بر سمن سیصد هزار
عذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دید
زیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذار
اشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلق
نرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوار
عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه او
کرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهار
آنکه چون جام می روشن بکف گیرد شود
بینوا زو بانوا و ممتحن زو شادخوار
نیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحق
نیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدار
صد نکته برچیده اندر یک سخن 4زو نکته جوی
یک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریار
دست او ابریست اندر بزمگه وقت عطا
اسب او بادیست اندر صد سخن گاه شكار
جود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بود
بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار
آشکارا کرد دست راد خواجه جود را
همچو خشت شاه ایران گردن گردان شکار
از عطا و خلعت بسیار او با زایران
باز یابی تازه در هر انجمن صد یادگار
گر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدن
عنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهار
هر که اندر طعنه او یک سخن گوید شود
هر زمان او را زبان اندر دهن سوزنده نار
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار
از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او
گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار
تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع
هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار
ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او
گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار
جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند
دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار
***
83
در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ای با لب پر خنده و با شیرین گفتار
تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار
تو خفته و من گوش به پیغام تو داده
تو آن من و من بهوای تو گرفتار
آن منی و پیش منی گر که بخواهم
آن من و پیش من و من بر تو چنین زار
از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم
پیوسته همی گویم یاربش نگهدار
زان بیم که در خواب فراق تو ببینم
برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار
من دل بتو دادم که بزنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار
یاران تو همچون تو بیایند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار
پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز
گر هیچ توانستی پایم کندی کار
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار
فخر ندمای ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن یوسف تاج همه احرار
بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست
ابری، که همه روزه درم بارد و دینار
کس نیست در این دولت و کس نیست در این عصر
نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار
در خانه او وقت زوال آب نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار
از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار
آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار
گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم این حال نه یکبار
چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی
از خواستن خواسته وز خواستن بار
مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکوکار بکردار و بگفتار
معروف شده نزد همه خلق بخوبی
وز بخشش او در کف ما نعمت بسیار
با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو
نایافته زو هیچ مسلمان به دل آزار
سلطان جهان کهف مسلمانی محمود
زینست مر او را به دل و دیده خریدار
گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی
کس را نبود با تو در این معنی گفتار
مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم
این بود مرا عادت و این باشد هموار
در دولت من بنگر و در دین همه بین
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد
از تخت فرود افکن و برکن به سر دار
نزدیک شه شرق بدان پایگهست او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار
ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار
شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار
در نام ندیمانی و در جاه وزیران
و ندر سپه سلطان با حشمت سالار
گاهی بندیمی روی و گه بوزیری
گاهی بنگه داشتن لشکر جرار
سه کار بیکبار همی ساخته داری
احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار
تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار
دلشاد زی و از تن و جان برخور و می خور
از دست بتانی چو شکفته گل بربار
این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر
در دولت و در شادی و در نعمت بگذار
***
84
در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهرزاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قزتود بریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پرحور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نوروز است امروز و چو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب و این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش را دست و به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز و شب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر
هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان را بفریبند بزر
او به غزنین و به مصر از فزعش قرطمیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گر گناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای برآورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد و هم بزرگی به پدر
پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فرو شد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گر چه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی و شادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بد اندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تا به دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تا به نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نوروزست امروز و سر سال عجم
بزم نوساز و طرب کن ز نو و سیکی خور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر
***
85
در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گوید
بردم این ماه به تسبیح و تراویح بسر
من و سیکی و سماع خوش و آن ماه بسر
یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر
می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر
باز خواهم بشبی بوسه یکماهه ز دوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من ابله دیوانه ی خر
هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر
خویشتن را بجز این عیب ندانم بجهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو
فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه ببالا همسر
سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر
نیمروز امروز از خواجه و از گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده بکار و آن بس کرده ز بر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر
همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او و ازو دست به سر
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر
گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر
نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند
بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر
کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر
شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر
همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زین رسد او را لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مر او را و جز او کیست به پیل اندر خور
بس دلا کورا زان پیل رسیده ست الم
بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر
پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر
همچنین باد همه ساله بکام دل خویش
پیل بر درگه و در پیش بتان دلبر
عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر
***
86
در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمد بن محمد والی چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرّما بوی بهار
بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بو قلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
ای پی داغ آتشی افروخته خورشید وار
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرّخ سیر بر باره دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان خردساله تا بخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
باد پایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر کرمبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر که را اندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و برگرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار
مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا
چشمه حیوان شود هر چشمه یی زان مرغزار
کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه شمشیر تو بر کو کنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو بر ابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
ناپسندیده تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گرنه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی بر کنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو ز جدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازنده مدیح تو دقیقی در گذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب راهمی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار
***
87
در مدح خواجه ابوبکر حصیری عبدالله بن یوسف سیستانی ندیم گوید
چند روزست که از دوست مرا نیست خبر
من چنین خامش و جان و جگر من به سفر
در چنین حال و چنین روز همی صبر کند
سنگدل مردم بدمهر و ز بد مهر بتر
سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای
هر که را دل نبود کی بود از درد خبر
من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر
به ستم کرده ام او را ز در خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟
هیچ دیوانه و سرگشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی
خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر
چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او
خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر
از پس زر بفرستادم او را به فسون
هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر
ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن
اسب تازان کن و بازآی بنزدیک پدر
تو مرا بهتری از خواسته روی زمین
نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر
از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور
هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس
یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر
سیستان از گهر خواجه و از نسبت او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
هر کجا گویی عبدالله بن یوسف کیست
همه گویند کریمی که چنو نیست دگر
عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز
آن کسی را که ندارد بر او مال خطر
چه خطر دارد در چشم کسی مال که او
تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر
گر بیک روز همه مال که دارد بدهد
روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر
مال از آنگونه درآید به در خانه او
که تو پنداری کز راه درآمد بگذر
از فراوان که عطا دارد مرا زو خجلم
راست گویی گنهی دارم زی او منکر
نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر
ای خداوندی کز برّ تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر
آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند
پدر نیک دل مشفق با نیک پسر
از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام
بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر
نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر
فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن
شاد بگذاری با این ملک شیر شکر
چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش
چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
***
88
در مدح خواجه ابوالمظفر گوید
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر
همانا عشقی اندر پیش دارد
بلایی خواهد آوردن به من بر
بگردد تا کجا بیند بگیتی
ازین شوخی بلاجویی ستمگر
برو مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خور
ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر
کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته که افروشد به گوهر
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر
نیندازم، نگه دارم که این دل
هوای خواجه را بنده ست و چاکر
گناه دل بدان بخشم ازین پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر
کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر
چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحده عالم بوالمظفر
بزرگی کز بزرگی بر سپهرست
ولیکن از تواضع با تو اندر
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در
نکو نامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر
بدولت گشته با میران موافق
وزین پس همچنین تا روز محشر
رئیس ابن رئیس از گاه آدم
بفرمان گشته با شاهان برابر
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟
نداند کبر کرد و زان نداند
که با نیکو خوی او نیست در خور
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر
خداوندان سرایش را بدانند
به از مردم، هوی این حال بنگر
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور
سرایش را دری بینی گشاده
به در بر چاکران چون شهد و شکر
نه حاجب مر ترا گوید که منشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر
اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور
سخندانی که بشکافد مثل موی،
سخنگویی که بچکاند مثل زر،
دو چشمش سوی مهمانان خواجه
همی خواهد ز هر کس عذر مهتر
کرا مجهولتر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کس های دیگر
چه گویی خانه یی یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر
همیشه خوان او باشد نهاده
چنان چون خوان ابراهیم آزر
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر
من اندر خدمتش تقصیر کردم
درخت خدمت من گشت بی بر
خطا کردم ندانم تا چه گویم
مرا عذری بیاد آر، ای برادر!
اگر گویم بنالیدم بر افتد
که باشد مرد نالان زرد و لاغر
ز لاغر فربهی سازد مرا زشت
چه آید فربه از لاغر چه از غر
چو حمدونه ببازی اندر آیم
بدام اندر شوم همچون کبوتر
شوم در خاک غلطم پیش خواجه
بگریم، کج کنم سر پیشش اندر
زمانی قصه مسعودی آرم
زمانی قصه پولاد جوهر
مگر دل خوش کند لختی بخندد
گذارد از من این ناخدمتی در
همیشه شاد و خندان باد و دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور
***
89
در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن گوید
دوش ناگاه بهنگام سحر
اندر آمد ز در آن ماه پسر
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر
حلقه جعدش پرتاب و گره
حلقه زلفش از ان تافته تر
گفتم: ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر؟
خواجه ترسم که خبر یابد ازین
بانگ برخیزد، چون یافت خبر
گفت من بار ملامت بکشم
تو بکش نیز و بس اندوه مخور
چون منی را به ملامت مگذار
این سخن را بنویسند به زر
لشکری چند بر خواجه و میر
همه دارند ز من دست بسر
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر
گر مرا خواجه به نخاس برد
بربایند به همسنگ گهر
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر؟
گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر
گر ز تو بر بخورم، بر بخورند
زان من، فردا، کسهای دگر
تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کزین نیست گذر
کدخدای ملک هفت اقلیم
خواجه سید ابوسهل عمر
آن خریدار سخندان و سخن
وان هوا خواه هنرمند و هنر
بر نکونامی چونانکه بود
پدر مشفق بر نیک پسر
زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر
مجلس او ز پی اهل ادب
به سفر ساخته همچون به حضر
بر او بوده به هر جای مقیم
زو رسیده به همه خلق نظر
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان سهلست مگر؟
از پی ساختن بخشش ما
خویش را پیش بلا کرده سپر
او ز بهر ما در کوشش و رنج
ما گرفته همه زو ناز و بطر
آنچه من کهتر ازو یافته ام
گر بگویم بتو مانی به عبر
تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر
من همی دانم کاندر بر او
چیست از بهر من و تو مضمر
جاودان شاد و تن آزاد زیاد
آن نکو خوی پسندیده سیر
بیش از آنست که پیش همه خلق
عالمان را بر او جاه و خطر
عاشق و فتنه علم و ادبست
لاجرم یافته زین هر دو خبر
در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره زبر
سختکوشست به پرهیز و به زهد
تو مراو را به جوانی منگر
همچو ابدالان در صومعه ها
کند از هرچه حرامست حذر
شاد باد آن به همه نیک سزا
وایمن از نکبت و از شور و ز شر
عید او فرخ و فرخ سر سال
فرخی بر در او بسته كمر
تا همی یابد در دولت شاه
بر بداندیش فرومایه ظفر
دولتش باقی و نعمت به فزون
راوقی بر کف و معشوق به بر
***
90
نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن
بوستان سبز شد و مرغ درآمد به صفیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش برخوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کدخدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پردلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسد از خط شهید
شعر گوید که بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین باد بر آن طبع و بر آن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکند نیزه و تیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند او را تحریر
«عین» و «تهذیب لغت» با سخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که در خدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزد از طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما باد بر آن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
با چنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بود همچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
و ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
***
91
در مدح خواجه عمید سید ابواحمد تمیمی گوید
آن کیست کاندر آمد بازی کنان ازین در
رویی چو بوستانی از آب آسمان تر
باز این چه رستخیزست این خود کجا درآمد
این را که ره نمودست از بهر فتنه ایدر
ای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستم
از شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسر
من شیفته شدستم یا چون منند هر کس؟
ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر
گر خصم نیست او را گوی از میانه بردم
وای ار کسی چون من را یاری بود برین فر
باری ازو بپرسم تا او مرا چه گوید
ای ماه نوکرایی خصم تو کیست بر در؟
تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جویی
گر هیچ رای داری مگزین کسی بمن بر
ور شوخ وار گوید درویش عاشقی تو
درویش کی بوم من، با خواجه توانگر
خواجه عمید سید بو احمد تمیمی
آن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتر
اندر شریف خویی با مشتری موافق
واندر بزرگواری با آسمان برابر
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دو را بدارد چون بیعت پیمبر
زو مردمی نباشد نادر که او همیشه
جز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهر
اصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد
«ارجو» که تا قیامت زین هردوان خورد بر
اهل ادب نهادند او را بطوع گردن
وز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو از بر
سحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنو
نقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگر
لفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکم
خطی درست و نیکو، چون روی خواجه درخور
از رشک او دبیران انگشتها بدندان
او گاه در ببارد زانگشت خویش وگه زر
زری همی چکاند دری همی فشاند
کان در جهان بماند پاینده تا به محشر
گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست
زیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخر
هر جایگه که باشی شکر و حدیث باشد
زان عادت ستوده زان سیرت چو شکر
با دشمن مخالف زانسان زید که مردم
با دوستان یکدل با مهربان برادر
از خشم او مخالف هرگز خبر نیابد
هر چند زیر خشمش باشد بلای منکر
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر
نادیده هیچکس را باور همی نیاید
من نیز تا ندیدم دل هم نکرد باور
پور امیر حاجب کو یافت کدخدایی
با صاحب بن عباد اندر کمال همبر
هر خسروی که او را چون تو مشیر باشد
رای ترا متابع امر ترا مسخر
من بنده مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر
گر کمتر آمدستم نزدیک تو بخدمت
آخر مرا ندیدی روزی بجای دیگر
تو مردمی کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر
آزار داری از یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در
ما با هزار دستان خود داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بر این در
تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی
بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
با زاغ در فتادی ناگه بدام اندر
از تو خطایی آمد وز ما خطایی آمد
شاید که هر دو گشتیم اندر خطا برابر
از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما ورامش
در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
با دوستان یکدل با مطربان چابک
با دلبران زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکر
جاوید شاد بادی، با خرمی زیادی
بر کف می مروق، در پیش یار دلبر
سال و مهت مبارک، روز و شبت مساعد
عیش تو خوش همیشه. عیش عدو مکدر
باعیش و شادکامی باشی همیشه همدم
با بخت و کامرانی بادی همیشه همسر
آن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کش
وان کونه شاد با تو گو خون دل همی خور
***
92
در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مرواریدتر
گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هر کجا باغیست برشد بانگ مرغان از درخت
هر کجا کوهیست برشد بانگ کبکان از کمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه بر گرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بد ترسد از آنرو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانه دستور گردد سربسر
خواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریا گذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پرناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایه او برهمای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایه پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق اتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست
ماهیانرا چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
***
93
در وزارت یافتن و خلعت پوشیدن خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سربسر منیر
کار جهان بدست یکی کاردان سپرد
تا زو جهان همه چو خورنق شد و سدیر
چون او نبوده اند، اگر چند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر
چونانکه چون ملک، ملکی نیست در جهان
همچون وزیر او به جهان نیست یک وزیر
هشیار در مشاورت شه بود از آنک
اندر خور مشاورت شه بود مشیر
شهریست پر بشارت ازین کار و هر کسی
سازد همی ز جان و ز دل هدیه بشیر
این بود ملک را به جهان وقتی آرزو
وین بود خلق را همه همواره در ضمیر
اکنون جهان چنان شود از عدل و داد او
کاهو بره مکد مثل از ماده شیر شیر
گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود
امروز با غنی متساوی بود فقیر
آن روزگار شد که همی بود روز و شب
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست
بس گرد ناکه او بکند نرم چون خمیر
مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر
بیرون کند ز پنجه گردنکشان جهان
ندهد به زادگان عمل مردم حقیر
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیر خیر
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رای و بتدبیر او چو تیر
آن کز در چه است فرو افکند بچاه
وان کز در سریر نشاندش بر سریر
ای روبهان کلته به خس در خزید هین
کامد ز مرغزار ولایت درنده شیر
یک چند شادکام چریدند شیروار
امروز گرم باید خورد و غم و ز حیر
حقور بحق رسید و جهان بآرزو رسید
و امید خلق کرد وفا ایزد قدیر
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته! منت همی پذیر
از چند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر
مقدار تو بزرگ شد از خواجه بزرگ
چونانکه چشمهای بزرگان بدو قریر
دایم به خواجه چشم بزرگان قریر باد
چشم کسی که شاد نباشد بدو ضریر
ای دولت خجسته ازو روی بر متاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر
طعنی دگر در او نتواند زدن عدو
جز آنکه ژاژ خاید و گوید که نیست پیر
ابلیس پیر بود بیندیش تا چه کرد
بگزید بر بهشت برین آتش سعیر
رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه بهر دو سخت مصیب آمد و بصیر
زان فضل و مردمی که خدای اندر و نهاد
تیری رسیده نیست جهان را به پشت تیر
تا از گذشتن شب و روز و شمار سال
موی سیه چو قیر، شود بر مثال شیر
تا گه خزان زرد بود گه بهار سبز
آن زر کند ز برگ رزان، وین ز گل حریر
همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر
این خلعت وزارت و این اعتماد شاه
فرخنده باد و باد مر او را خدا نصیر
***
94
نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
ای ترک دلفریب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار
تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگست و کارزار
هر روز نو عتابی و دیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب، زمانی فروگذار
تو بایدی که با لب خندان و خوی خوش
پیش من آمدی به زمانی هزار بار
دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن
از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار
بوسه بیار و تنگ مرا در کنار گیر
تا هر دو دارم از تو درین راه یادگار
من بی کنار بوسه نخواهم ز هیچکس
از تو بتا بدیدن تو کردم اقتصار
بوس و کنار و لهو و سماع و سرود را
دارم دگر بدولت دستور شهریار
دستور شاه معتمد ملک بوعلی
خواجه بزرگ تاج بزرگان روزگار
آن اختیار کرده شاه جهان که هیچ
بی اختیار او نکند دولت اختیار
گرد جهان وزارت برگشت و بنگرید
او را گزید و کرد بنزدیک او قرار
مردی گزید را دو خردمند و پیش بین
با رای و با کفایت و با سنگ و با وقار
فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبیر او ولایت شیران کند شکار
کارش چو کار آصف وامرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار
بر لشکر و رعیت سلطان چو برگذشت
زین هر یکی صدی شد وزان هر صدی هزار
از برکت عنایت و تدبیر او شدند
یکسر پیادگان سپاه ملک سوار
هر مال کز ولایت سلطان بهم کند
بر لشکر و خزینه سلطان برد بکار
زین سو سپه توانگر و زانسو خزینه پر
واندر میان رعیت خشنود و شاد خوار
اندر دو مه چکار توان کرد بیش ازین
خاصه کنون که دست همی نو برد بکار
بشکیب تا ببینی کاخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار
اکنون فراز کرد به کار بزرگ دست
اکنون فرو گرفت جهان جمله استوار
فردا پدید گردد توفیرها که او
از عاملان شاه تقاضا کند شمار
آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستاند و بتنگ فرستد سوی حصار
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیا کند و پر کند چو نار
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزر بینبارد این حصار
اندر جهان وزیر چنین جسته ای همی
اکنون که یافتی چو تن و جان عزیز دار
در مرغزار ملک خرامنده گشت شیر
آن روزگار شد که تهی بود مرغزار
آن روبهان که جایگه شیر داشتند
اندر شدند خوار به سوراخها چو مار
شیریست می چمد بهمه مرغزار ملک
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار
در جنگ شیر گشته فراوان شریفتر
کایمن نشسته با گله روبه نزار
تا چون ز بیشه روی بصحرا نهد تذرو
کبک دری ز بیشه نهد رو بکوهسار
تا چون هزار دستان بر گل نوا زند
قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار
پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست
بر کام دل مظفر و منصور و کامکار
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار
چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یا رب تو کامهای جهانرا بدو سپار
***
95
نیز در مدح سیدالکفاة خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
باری ندانمت که چه خو داری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر
همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق
همچون مه گرفته درون آیی نز در
رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی
رویی کزو به تنگ بریزد همی شکر
روزی گشاده باشی و روزی گرفته ای
بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!
ای چون گل بهاری خندان میان باغ
هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر
ما را همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر
او از میان گوهر خویش آمده بزرگ
وندر خور بزرگی آموخته هنر
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در
با زایران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر
هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر
از مهتران بجهد ستانیم سیم شعر
او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر
جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر
زود در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور
هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر
کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست
ورهست حادست و پلیدی ز سگ بتر
او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ
زینست دست او ز همه دستها زبر
آواز خائنان نتواند شنید هیچ
شاید که یافته ست از خوی او خبر
زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر
شادیش باد و کامروایی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر
عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد
ایام آن خجسته خصال نکو سیر
***
96
نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
مهرگان امسال شغل روزه دارد پیش در
خواجه از آتش پرستی تو به داد او را مگر
خواجه سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله احرار و پشت لشکر و روی گهر
تیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگ
یافته میراث میری و بزرگی از پدر
او به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساخته
نیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذر
شغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشته
کس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سر
گیتی اندر دست او و زمان گیتی دست پاک
اینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمر
صدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدید
خواجه را بیناد و جز خواجه مبینادا دگر
ملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نوعروسانرا به گوناگون گهر
کس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر
من قیاس از سیستان آرم که آن شهر منست
وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمین نامدار
مردمان شهر من در شیر مردی نامور
تا خلف را خسرو ایران از آنجا برگرفت
در ستم بودند و در بیداد هر بیدادگر
برکشیدند از زمین باغشان سرو و سمن
باز کردند از سرای و کاخشان دیوار و در
هر سرایی کان نکوتر بود و زان خوشتر نبود
همچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبر
کدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتند
زن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدر
بر شه ایران حدیث سیستان پوشیده ماند
سالها بودند مسکین از غم و در خون جگر
چون شه مشرق وزارت را بخواجه باز داد
بیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشتر
عالمانرا باز خواند و مردمانرا بار داد
شوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسر
خانه ها آباد گشت و کاخها برپای شد
با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر
روزگار سیستانرا با نکویی عدل او
بازنشناسم همی از روزگار زال زر
از ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایست
نیست از انصاف او، از عدل او نابهره ور
شهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلم
تو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگر
ایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهاد
تا بدان دو بر بداندیشان همی یابد ظفر
روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد
وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر
***
97
در مدح ابوبکر عمیدالملک قهستانی عارض لشکر گوید
ای غالیه کشیده ترا دست روزگار
با این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست
او را چنانکه هست بدو دست بازدار
آرایشی بکار چه داری همی کزو
آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!
شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن
رو باده برنگ لب خویشتن بیار
عیدست و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه یی بود می سوری ز دست یار
می ده مر او مست مگردان که وقت خواب
باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار
خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک
بوبکر سید همه سادات روزگار
آن مهتری که هر که در آفاق مهترست
با کهتران او نرود جز همال وار
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شور بخت را حسد آید ز بختیار
گیرند خسروان و بزرگان محتشم
از بهر جاه پای و رکابش همی کنار
پیش ملک پیاده رود برترین شهی
آن جایگه که خواجه سید رود سوار
کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر
دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
او را خدای عز و جل حشمتی نهاد
برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز
آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار
اختر فرود همت اویست و فضل او
برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
جاه بزرگ یافت ولیکن به فضل یافت
با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار
عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل
فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
نفس شریف و اصل بزرگ و دل قوی
با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار
گر در جهان به فضل چنو دیگریستی
ما را کنون از آن خبرستی در این دیار
***
98
در مدح خواجه حسین به علی گوید
دلم همی نشود بر فراق یار صبور
همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور
اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل
ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور
ز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلم
عجب مدار که غمناک باشد و رنجور
هزار یار بر او عرضه کرده ام پس از او
نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور
علاج درد دل من وصال و دیدن اوست
چنانکه سیکی داروی مردم مخور
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور
در اینجهان تو ز من دردناکتر مشناس
که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور
نفور گشت نشاط از دل من و دل من
بدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفور
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور
کریم طبعی، آزاده ای، خداوندی
که خلق یکسر ازو شاکرند و او مشکور
سخا بجای سپاهست و طبع او ملکست
هنر به منزلت گنج و دست او گنجور
ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد
گمان برد که من او را شریکم و برخور
چنانکه در سیر انبیاست در خور او
کتابها متواتر همی شود مسطور
به خواسته نشود غره و بمال شگفت
که نامجوی نگردد به خواسته مغرور
بنای مجد همی برکشد بماه و نبود
فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور
هزار در صلتش کمترین کسور بود
به نادره بتوان یافت در عطاش کسور
کسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکر
بذکر او شود اندر جهان همه مذکور
هر آنکه عادت او برگرفت و مذهب او
به نیکخویی معروف گردد و مشهور
من آنکسم که مرا هیچکس همی نشناخت
به مجلس و نظر او شدم چنین منظور
به بلخ بامی بشتافتم بخدمت او
چنان کجا متنبی بخدمت کافور
ازو بخانه خود بود باز گشتن من
چو بازگشتن موسی بخانه از که طور
بیک عطا که مرا داد بی نیاز شدم
چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور
توانگرم به غلام و توانگرم به ستور
توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور
لباس من ببهاران ز توزی و قصبست
به تیر ماه خز قیمتی و قز و سمور
بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور
چو نار گویی آکنده ام ز نعمت او
سرا و خانه خالی ز چیز چون طنبور
شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمی
بطمع روزی، همچون بطمع دانه طیور
مرا عنایت او از عنا و غم برهاند
همی نباید کردن ز بهر قوت بکور
چه عذر باشد گر تازیم بهم نکنم
بمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور
چو من مدیحش برگیرم آنکه حاسد اوست
بخشم گوید داود برگرفت زبور
ز حاسدانش همی من حذر ندانم کرد
و گرچه دانم باشند دشمنانش حذور
بزرگوار چنو را حسود کم نبود
من اینگه گفتم گفته ست چند ره دستور
خدای ناصر او باد تا جهان باشد
همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور
خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف
دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور
مرا بدیدن او شادمان کناد خدای
که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور
اگرچه حضرت سلطان به چشم من فلکست
بجان خواجه که بی او همی ندارد نور
***
99
در مدح خواجه ابوسهل دبیر گوید
کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار
روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار
بربط خاموش بوده گشت سخنگوی
محتسب سرد سیر گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روی بمجلس
خیز و بکار آری و کار مجلس بگزار
خانه ز بیگانگان خام تهی کن
باده رنگین بیار و بربط بردار
مست کن امروز مر مرا و میندیش
تا کی هشیار چند باشم هشیار
حاکم شرعی که می نگیرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست
ور برسد کار پیش گیرم ناچار
روز و شب خویش را کنم به دو قسمت
هر دو بیکجای راست دارم چون تار
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست بیک بار برکشم ز ستغفار
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر
چون سرم از مستی وز خواب گران گشت
درکشم او را به جامه شب و افشار
فرخی آخر نفایه گفتی و دانی
این چه سخن بود پیش خواجه بیکبار
خواجه سید وکیل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کاربر احرار
بار خدای بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزود قیمت و مقدار
خواسته خویش پیش خلق فدا کرد
خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار
بر همه گیتی در سرای گشاده ست
پیش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روی سوی او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار
گرچه فراوان دهد دلش بنگیرد
مانده نگردد ز مال دادن بسیار
امروز آیی مطیع تر بود از دی
امسال آیی گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هرگز
بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچکسی زو دژم نبود و دل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ایزد داند که هول باشد و دشوار
آری هر کس که نام جوید بی شک
با دل و نفس کرد باید پیکار
لاجرم از هر کسی که پرسی گوید
خواجه بهر نیک درخورست و سزاوار
روزش همواره نیک باد و بهر نیک
دسترسش باد تا همی بودش کار
***
100
در مدح عضدالدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز
من و او هر دو بحجره درومی مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه بصحبت برمن با بر او بستی عهد
گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسله نوشروان
اندر آویخته زان سلسله زلف دراز
خیره گشتی مه کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازنده او گشته و او رود نواز
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراست همی
چون ره نوزدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز
جفت غم بودم و انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بی انباز
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی زنشیبی و حقیقت زمجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخاراست بدو گردد باز
ای سخن های تو اندر کتب علم نکت
ای هنرهای تو بر جامه فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
باتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیده بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده آز
سال تا سال همی تا ختمی گرد جهان
دل به اندیشه روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو: رسیدی بنوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشته ست بهر کار انباز
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
تیزتازی و کمند افکنی و چوگان باز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو بتیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تاکنون از فزع ناوک خونخواره تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز
ای بکوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فرو کوفته باشد بجواز
بس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش تو علم باز کنند
کوس کوبان تو از کوس برآرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند بتو
ازچگل برده و از بیشه ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
***
101
در مدح شمس الکفاة خواجه احمد بن حسن میمندی
سرو ساقی و ماه رود نواز
پرده بر بسته در ره شهناز
زخمه رود زن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز
مجلس خوب خسروانی وار
از سخن چین تهی و از غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچو روی تذرو و سینه باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف او بر حریر چوگان باز
باده چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم زگاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا ساتگینی اندر ده
مطربا رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله یی که بود
نام صاحب بر او بجای طراز
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هرکه را خواجه برکشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز
بر بداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هرکه زایشان نیافته ست جواز
گر خلافش بکوه در فکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او بآسمان در یاز
آسمان برترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
برشه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبه بزاز
متواتر شده ست نامه فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ورنکو بنگری براه در است
نامه فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هر دو، فتح شام و حجاز
شادباش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نوبهارست و مطرب از برگل
برکشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بنده تو بر در تو
از بساط تو برکشیده دهاز
***
102
در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مرترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هرکه یک روز شود بر در او باز فراز
شهریاری كه گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زود افتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گزار
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هرچه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل برتن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان
سرنگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد زکمان تیر سوی تیرانداز
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هرچه عارست به بدخواه ملک باز شود
هرچه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هرجای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز
امر کن تا بدر کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و برخند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلدباد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
***
103
در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعه هزار اسب
برکش ای ترک و بیکسوفکن این جامه جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ
وقت آن شد که کمان افکنی اندر بازو
وقت آنست که بنشینی و برداری چنگ
دشمن از کینه برآمد به کمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ
به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ
رخ روشن را زیر زره خود مپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ
زره خود به رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ گلگون تو زیر زره غالیه رنگ
ای مژه تیر و کمان ابرو! تیرت به چه کار
تیز مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ
تیز مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ
خسرو غازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ
آنکه بر کند بیک حمله در قلعه تاغ
وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ
آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود
به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ
آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ
وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ
ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام و برآید از ننگ
خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی
جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ
چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود
به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ
او چه دانست که خسرو زسران سپهش
کشته و خسته بهم در فکند شش فرسنگ
وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را
طوقها سازد گرد گلو از پالاهنگ
وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون با دگران از سر پیلان آونگ
عالمی را بهم آورد و سوی جنگ آمد
برکشیده سر رایات به برج خرچنگ
همه آراسته جنگ و فزاینده کین
روزگاری بخوشی خورده و ناخورده شرنگ
ناله کوس ملکشان بپراکند ز هم
همچو کبکان را باز ملک از ناله زنگ
به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوندان تنگ
رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ
همه عالم ز فتوخ تو نگارین گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ
نامه فتح تو ای شاه به چین باید برد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ارتنگ
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیژن ار بسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ
تا براین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ
تا گریزنده بود سال و مه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
شادباش ای ملک شهرگشایی که شده ست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ
روز و شب در بر تو دلبر بالیده چو سرو
سال و مه در کف تو باده تابنده چوزنگ
***
104
در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گوید
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
بر آورنده نام و فرو برنده ننگ
شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی
شه ستوده به بزم و شه ستوده به جنگ
چو آفتاب سر از کوه باختر بر زد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ
بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
زبیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ
همی ربود چو باد از درخت برگ درخت
به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ
نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت
زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ
بزرگوارا شاهنشها که خسرو ماست
به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ
چنین شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی زصد فرسنگ
گه شکار فرود آرد و برون آرد
زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ
به گاه کوشش بستاند و فرو سترد
زدست شیران زور و زروی گردان رنگ
چوگاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه
وگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگ
به گاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگرچه باد بروزی شود زروم به زنگ
بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید
درنگ او ز شتاب و شتاب او ز درنگ
ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ
زبیدلی وز بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
وگربه جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن زآنجا چگونه سازد رنگ
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
زروی مهتری و رادی و بزرگی زنگ
همه دلست و همه زهره و همه مردی
همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ
زکوه گیلان او راست تا بدانسوی ری
وز آب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگ
در این میانه فزون دارد از هزار کلات
به هریک اندر دینار تنگها بر تنگ
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان با دل جنگ آور و بهوش و بهنگ
هزار باره گرفته ست به ز باره ارگ
هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ
به پر دلی و به مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ
امیدوار مر او را بر آن نهادستی
که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ
بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی
بر اسب کینه او برکشیده بودی تنگ
بسا کسا که به امید آنکه به یابد
شکر زدست بیفکند و برگرفت شرنگ
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ
شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست
به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ
وگر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان زدشت کتر پشت گوژ و روی آژنگ
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو چو من سترنگ
خدایگان جهان شادکام و کام روا
کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ
بکاخش اندر بزم و به دستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ
***
104
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشد ار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشم نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کرد باید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق و مرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او زشهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
زساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ارتنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست و لوع
چنانکه همت او را به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چو من هزار فزونست و صد هزار فزون
زفر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بساکسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم وزر نهاده به تنگ
بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چو وقت حمله بود آفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان درآویزد
چنان بود که زکاهی کهی کنند آونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیر او تباه کند
هزار زرق و فسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جاودان حیلت ساز
بکار برد نداند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیارد با او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
به رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بارنامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در و کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
زگه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
***
105
در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین گوید
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ
آن شد از ابر همچو سینه غرم
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ
زیر برگ اندر آب پنداری
همچو در زیر روی زرد زرنگ
آب گویی که آینه رومیست
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خلنگ
آب روشن به جوشن اندر شد
چون سواران خسرو اندر جنگ
خسرو پردل ستوده هنر
پادشه زاده بزرگ اورنگ
آنکه نام پیمبری دارد
که بسی جایگاه کرده بچنگ
آنکه دو دست راد او بزدود
زآینه رادی و بزرگی زنگ
نیست فرهنگی اندر این گیتی
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ
ماه با فر او ندارد فر
کوه با سنگ او ندارد سنگ
سایه تیغش ار به سنگ افتد
گوهر از بیم خون شود در سنگ
تلخی خشمش ار بشهد رسد
باز نتوان شناخت شهد از فنگ
هرکجا بوی خوی او باشد
برتوانی گرفت مشک به تنگ
هرکجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ
هر کجا او بود نیارد گشت
ز فتی و نیستی بصد فرسنگ
هر کجا نام او بری نبود
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ
هر که پر دل تر و دلاور تر
نکند پیش او بجنگ درنگ
ای جهان داوری که نام نکو
سوی تو کرد زان جهان آهنگ
آفریننده جهان بتو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ
نشود بر تو زایچ روی بکار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ
خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکار دوست کلنگ
زهره دشمنان بروز نبرد
بر درانی چو شیر سینه رنگ
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ
شاد باش و دو چشم دشمن تو
سال و مه از گریستن چو و ننگ
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و ترانه چنگ
مهرگانت خجسته باد و دلت
برکشیده بر اسب شادی تنگ
***
106
در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین گوید
همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ
فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتیست در ار تنگ
کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او
وزآن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ
بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ
به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ
امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ
برادر ملکی کز همه ملوک چنو
سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ
اگر خزینه او بار جود او کشدی
درم به توده بما بخشدی و زر با تنگ
خزینه های پر از بس درم چو پروین پر
همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خرچنگ
هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست
همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ
ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت
ز کرگ شاخ برون کرده وز شیران چنگ
هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی
در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ
بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ
به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ
تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ
ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ز یوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ
سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند
چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ
ترازوی صلت ز ایرانت را ملکا!
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ
بوقت آنکه صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانه تو درنگ
همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ
همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ
نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ
نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار
نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ
خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و با هش هوشنگ
***
107
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال
جز به شادی نسپردم شب و روز و مه و سال
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال
جعد تو جیم نه و صورت او صورت جیم
زلف تو دال نه و صورت او صورت دال
هم ز جیم سر زلف تو خروش عشاق
همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال
بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزال
من غزلگوی توام تا تو غزلخوان منی
ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال
مر ترا بس نبود آنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال
میر محمود ملک زاده محمود سیر
شاه محمود ملک فره محمود فعال
آنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمین
آنکه با نصرت و با فتح قرینست و همال
آن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال
ای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزمزن دشمن مال
شیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گردد به جدال
پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه اسبان تو بیند چنگال
گر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدید
از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال
کیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد
که نه چون ایلک آیدسته و چون چیپال
هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تا میل بود دشت ز خون مالامال
ایزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال
لاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو داد
هر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمال
اینجهان مملکت راندن کامست و هوا
و آنجهان جنت و دیدار خدای متعال
تا بدین گیتی نام ملک و ملک بود
از سرای تو نخواهد گشت این ملک زوال
ملکا تا ملکان از تو همی یاد کنند
خویشتن را نشناسند همی ملک و جلال
کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی
مملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثال
اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت
جنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکال
گر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شود
تیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زال
آزمایش را گر تیر تو بر پیل زنی
ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال
مرغزاری که بود صیدگه تو شب و روز
از تن شیرهمی سیر کند بچه شکال
باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا
به دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال
گرچه نپذیرد نقش آب، چو بنوشت کسی
نقش نام تو پدید آید از آب زلال
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زر که باشد به جوال
چون خداوند سخا در کف راد تو بدید
گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال
کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال
چشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکند
میل زانسان که کنی گوش به آواز سؤال
امرا را نبود نام نکو جز به سه چیز
جز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حال
دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده ست به غایات كمال
تا چو کافور شود روی هوا وقت خزان
تا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمال
تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل
تا بود زینت رخساره معشوقان خال
پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال
***
108
در مدح عضدالدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف او مانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
ز بس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به بالا گفتمی: ای لاله! شرم دار و مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دار و مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب ز من خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او در دل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز و بفرخ زمان و میمون فال
یکی تذرو فرستاد مر مرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پر و بال
زهفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دو لب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش ز سیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم و به پشت و بال سپید
درو نشانده تنگ پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کند به جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سر و تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست و شیر کشست
ز کرگ و شیر بجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش و زباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شود جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
زهول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر برکشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیز افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ او بگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چون ز مال او غنیم
بدین دو جاه وجیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب و روز و بکام او مه و سال
چنانکه او دل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
***
109
در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصرالدین گوید
عشق نو و یار نو و نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهر من امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت و زیب تو دگر شد همه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیدا تر از آنست که بر روی نکو خال
میران بر او همچو الف راست درآیند
گردند ز بس خدمت او گوژتر از دال
ای فرخی ار نام نکو خواهی جستن
گرد در او گرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو ز دل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو با شیر بشمشیر درآیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غر نبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تر اندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و براندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عامل و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
***
110
در مدح امیر فخرالدوله ابوالمظفر احمد بن محمد والی چغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچو سرما زده با زلزله گشت آب زلال
باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال
هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیرخواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان باز نخواست
خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کزو نیست و بال
گر حرامست از آنست که خو نیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازنده مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیر دل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکرشکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد
همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش برپای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دید که بستستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال
من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز بتو مملکت و عزت و اقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودست جلال
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر
کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان
بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز
اختر بخت بداندیش تو بیرون زو بال
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب و بهر بداندیش ملال
***
111
در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصرالدین سبکتگین
بگذرانیدی سپاه از رودهایی کز قیاس
ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل
بس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذرد
لشکری کو را بود محمود دریا دل دلیل
بازگشتی شادمان و بر ستوران سپاه
از فراوان زر و زیور بارها کردی ثقیل
رای را زنده تو بجهاندی و بزدودی همی
زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل
پشت او را موج آن دریا بدریا درفکند
کز پس پشتش پدید آوردی از خون قتیل
ای برون آورده اندر کشور هندوستان
پیل جنگی از حصار و کرگ پیل افکن زغیل
ژنده پیلان کز در دریای سند آورده ای
سال دیگر بگذرانی از لب دریای نیل
قرمطی چندان کشی کز خونشان تا چند سال
چشمه های خون شود در بادیه ریگ مسیل
تا ز جامه سوکواران بر زنان مصریان
همچو زر بخشش تو مست گرداند کفیل
راست پنداری همی بینم که بازآیی ز مصر
در فکنده در سرای ملحدان ویل و عویل
وان سگ ملعون که خوانند اهل مصر او را عزیز
بسته و خسته به غزنین اندر آورده ذلیل
دار او بر پای کرده در میان مرغزار
گرد کرده سنگ زیر دار او چون میل میل
تا چو بردار مخالف سنگها بیمر شود
اهل بدعت سر بتابند از مخالف قال و قیل
ای یمین دولت و دولت به تو گشته قوی
ای امین ملت و ملت به تو گشته جمیل
گرد راه و آفتاب معرکه نزدیک تو
خوشتر از گرد عبیر سوده و ظل ظلیل
در جهانداری به ملک و در عدو بستن به جنگ
هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل
جز تو در سیحون و جیحون از همه شاهان که داد
مرغ و ماهی را طعام از طعنه رمح طویل
تا غزلخوان را بباید وقت خواندن در غزل
نعت از زلف سیاه و وصف از چشم کحیل
تا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلید
تا به طعم و فعل چون زیتون نباشد زنجبیل
روز تو فرخنده باد و ملک تو پاینده باد
بخت نیکت یار باد و دولت عالی عدیل
بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تو از باده روشن چنان چون سلسبیل
***
112
در مدح امیر ابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب زعکس خامش
هر دم برآید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم
هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی یر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه
پیوسته زایزد بتو بر اکرام
***
113
در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیده بام
می همی خوردمی به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی را بپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام
زایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بود پس چرا گفتم
قصه خویش پیش شام انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک و مفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام
همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خورد که خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت و خوی لئام
تازه رویی و راد مردی و شرم
باز یابی ازو بهر هنگام
گر تکلف کند که این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میرمنند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شادباد و در همه وقت
ناصرش ذوالجلال والاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بود عید صیام
***
114
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنوی
عید عرب گشاد به فرخندگی علم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان بر عدو به تیغ
میری که برگرفت به داد از جهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
در خلق او بزرگی و در خوی او کرم
اندر دلش دیانت و اندر کفش سخا
اندر تنش مروت و اندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او بر نهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر او را شد از خدم
چونانکه بر قضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد و بر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صید، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود، مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را ز پشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنچه که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار ز قنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار برگرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه دردل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نوآیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد و شاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم
***
115
در مدح امیر ابویعقوب یوسف سپهسالار گوید
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گرز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر و غمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندرکام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شود ز نهیب
مغز بدخواه او میام عظام
آفتاب اندرون شود بحجاب
هرگه او تیغ برکشد ز نیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکند بر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب و بر اسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
در زمان سوی تو فرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده برکشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی و از نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی برآید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو و قمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
***
116
در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود
همی روم سوی معشوق با بهار بهم
مرا بدین سفر اندر، چه انده ست و چه غم
همه جهان را سرتابسر بهار یکیست
بهار من دو شود چون رسم به روی صنم
مرا بتیست که بر روی او به آذرماه
گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم
به هیچ رویی باروی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه، گل نیاید کم
مرا نو آیین باغیست روی آن بت روی
کز آسمان چو دگر باغها نخواهم نم
عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر
ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم
امیر عالم عادل برادر سلطان
کدام سلطان، سلطان سر ملوک عجم
برادر ملکی کز همه ملوک به فضل
مقدمست چو آدم از انبیا به قدم
برادرست ولیکن بوقت خدمت او
هزار بار همانا حریص تر ز خدم
چنان شناسد کز دین همی برون آید
هر آنکسی که ز امرش برون نهاد قدم
دو روز دور نخواهد که باشد از در او
اگر دو بهر مر او را دهند زین عالم
امیر گرچه که مخدوم کهتر ملکست
همی بخدمت او شاد باشد و خرم
براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاووس رایت رستم
ز بار خدمت او با مراد هر روزی
شکفته باشد چونانکه بوستان از نم
کجا نبرد بود در فتد میان سپاه
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهند
جهان نماید چون گلستان زرنگ علم
زمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم
زبان گردان گویا شود به دار و بگیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم
رخ گروهی گردد ز هول چون دینار
لب گروهی گردد ز بیم چون درهم
چو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم بر نیاید دم
مبارزانرا گردد در آن زمان از بیم
بدست نیزه و زوبین چو افعی و ارقم
بیک دو گشت که برگردد اندرون مصاف
ز خون کشته همی پر کند دوباره شکم
بسا تنا که فرستد دما دم اندر پس
سنان نیزه او از وجود سوی عدم
بروز جنگ چنین باشد و بروز شکار
هزبر و ببر برون آرد از میان اجم
ز بیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم
بدینجهان نشناسم کما نوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم
به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که به سوزن کنند با بیرم
بدین ستودگی و چیرگی بکار کمان
ازین ستوده تر و چیره تر بکار قلم
مقدمست بفضل و مقدمست به علم
چنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرم
هرآنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی
تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم
حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود
اگر ندانی رو پرس مشکل و مبهم
همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
مدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلم
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
چنان کجا نبود خوشتر از شباب هرم
همیشه تا که بود نام از شهادت و غیب
همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم
امیر باد بشادی و باد بر خوردار
ز روزگار مبیناد هیچ رنج و الم
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله بم
درین بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم
***
117
در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم، گر ازین درگذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سربسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که در ایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هرچه ببینم بخرم
این نوا، من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تا تو اندر سفری یا تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست ز میر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان و خبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
***
118
در مدح میر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم
باغ پنداری لشکرگه میرست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم
خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی
آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد به قلم
هر کجا در نگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم
برکشیدند به کهساره غزنین دیبا
در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم
کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم
بر لب رود و در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم
من و غزنین و لب رود و در باغ امیر
چه در باغ امیر و چه در باغ ارم
باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم
گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال و خدم
نعمت میر همی گوید بنشین و بخور
دولت میر همی گوید بگراز و بچم
دولت میر مؤید پسر ناصر دین
عضد دولت یوسف سپه آرای عجم
آنکه او تا به سپه داری بربست کمر
گم شد از روی زمین نام و نشان رستم
شهریاران زمین ناموران کیهان
همه خواهند که گردند مر او را ز حشم
نامداران جهان خاک پی میر منند
همه خواهند که باشند مر او را ز خدم
چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست
چون بود روی همه جنتیان سوی حرم
گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام
ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم
قلعه خالی کند از خصم زبردست به تیر
همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم
اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم
نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته او را مرهم
سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد
که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم
شیر غرنده که او را دید از هیبت او
پیش او گردد چون مار خزنده به شکم
عادلست او به همه رویی و از دو کف او
روز و شب باشد بر خواسته بیداد و ستم
دخل ایران ز می از بخشش او ناید بیش
ملک ایران ز می از همت او آید کم
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو و رایی محکم
کفت او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم
ور تو گویی که دل او چو یمست، این غلطست
کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم
ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست
کز کف میر درم بارد و از ابر دیم
این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست
که کف رادش دینار فشاند نه درم
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار به ملک عالم
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم
***
119
در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار گوید
ای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدام
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام
سرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوش
لاله داری باده رنگ و باده داری لعل فام
زلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند و روی تو ماه تمام
زلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دام
گرنه صیادی چه حاجت دام گستردن مدام
ور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلال
دل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرام
دل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهی
نیکویی کن با من و از من سوی دل برپیام
عاشقم بر تو و چون دانی که بر تو عاشقم
عاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عام
عاشقم آری ولیکن نام من عاشق مکن
مر مرا ای ماه منظر مادح میرست نام
میر یوسف یادگار ناصرالدین آنکه دین
زوهمی گردد قوی و زوهمی گیرد قوام
پیش سایل زر برافشاند به هنگام جواب
پیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلام
جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهی
همچنان دانم که فضل نور باشد بر ظلام
بس بیابان بادسا و کوهها کو با ملک
هم محلها بریمه کرده ست او را از حسام
رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین
رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ور ز کفش خاستی دینار باریدی غمام
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برد تیر او اندر عظام
ای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جم
ای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سام
هم موفق پادشاهی هم مظفر شهریار
هم مؤید رای میری، هم همایون فرهمام
با همه پیغمبران اندر فضیلت همسری
جز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلام
از پی قدر و بزرگی روز می خوردن ترا
آسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جام
روز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنر
هم سرافراز ملوکی هم سرافراز کرام
حاتم طایی که چندین نام دارد در سخا
اشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعام
تو ز مال خویش نندیشی و هم بدهی به طبع
گر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیام
از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام
بس نیاید تا ز دینار تو چون شداد عاد
سایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام
عالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دست
کشوری پر خون کنی چون برکشی تیغ از نیام
یک سوار از موکب تو و زعدو پنجاه پیل
صد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلام
رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند
کی بود شاها که سایه افکند بر کوه شام
اسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز باد
وقت آسایش نهادی دارد از کوه سیام
گر زغزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاه
بگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شام
آن زمان هشیارتر باشد که درپوشی زره
وان زمان بیدارتر باشد که برگیری حسام
تا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هست
باد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستام
ای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیب
ای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمام
هر که را بینم مهیا بینم اندر شکر تو
همچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمام
شکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریار
از فراوانی ندانم گفت شکرت را کدام
چیست نیکوتر ز جاه، از تو رسیدستم به جاه
چیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کام
مدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که تو
عاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئام
در خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیح
کز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وام
از فراوان مدح کاندر خلق تو پایم همی
خویشتن را باز نشناسم همی از بوتمام
تا بود چون روی رومی، روز تابان و سپید
تا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفام
تا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همی
سر برآرد پیش روز از پیش مشرق صبح تام
عمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقا
بخت تو پیروز باد و دولت تو با نظام
روز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسار
آید اندر درگه عالیت از بهر سلام
عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب
زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام
***
120
در مدح سلطان ابوسعید مسعود بن محمود غزنوی
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد از هم
کس نیست به گیتی که بر و شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و ز دیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو ازگه او تا گه آدم
بگذشت بقدر و شرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه او از پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو، صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده و در خانه تو سور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت ورای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا كه برآورده تو بود برآورد
وز جمله یاران دگر كرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواند و برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرم مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روزبهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ برآهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بداندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بداندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست
چون مخزنه مشک فروشان شود از شم
***
121
در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گوید
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت، گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشه راه و نه چاکر و نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش نا پدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بیاید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر توغنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت زمن سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چو فضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چون من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است زایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال
درم نهادن در پیش او چو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت او را سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مرآنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی رادهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که بجز خدمت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز و جل
بود مساعد تو ذوالجلال والاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هرآنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
***
122
در مدح خواجه ابوسهل عراقی گوید
کی نشینیم نگارا من و تو هر دو بهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چند ازین فرقت و برجان زغم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ما هیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مر مرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر او را به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید ز عدم
الم از دلها برگیرد و تا بوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو درآید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابرخوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بدرا بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بریم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماندیم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هرکجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه روی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی و طرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مار همیشه به شکم
***
123
در مدح خواجه ابواحمد تمیمی گوید
بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای در یتیم
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیم
از بنا گوش تو سیم آمد و زر از رخ من
ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم
زلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشت
به خم و پیچ برافکنده چو جیم از بر جیم
من چه سازم چکنم دزد مرا برده شمار
دزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم؟
زرگری باید کز مایه ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد بدونیم
من ثناگوی بزرگانم و مداح ملوک
خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم
سر فراز عرب و فخر بزرگان عجم
خواجه بو احمد خورشید همه آل تمیم
آن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو روی
که گه جود جوادست و گه حلم حلیم
نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ
حری آموخته از گوهر جدان قدیم
ابر بارنده شنیدم که جوادست جواد
ابر با دو کف آن خواجه لئیمست لئیم
هر که گوید به کف خواجه ما ماند ابر
مشنو آن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیم
ای جوانمردی آزاده دلی نیکخویی
که ترا یار نیابند به هر هفت اقلیم
میر صاحب بتو و دیدن تو شادترست
که بدیدار سماعیل مثل ابراهیم
خنک آن میر که او را چو تو حریست وزیر
خنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیم
در وزیری نکنی جز همه حری تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم
لاجرم سوی تو آزاده جوان، بار خدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم
هم کریمی کن کز بهر کرم یافته ای
بر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیم
هنر و فضل ترا بر نتوانند شمرد
آن بزرگان که بدانند شمار تقویم
ادب صاحب پیش ادب تو هدرست
نامه صابی با نامه تو خوار و سئیم
با سخن گفتن تو هر سخنی با خللست
با ستوده خرد تو خرد خلق سقیم
نام نیکو و جمال و شرف و علم و ادب
با دبیری بتو کردند دبیران تسلیم
به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی
وین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیم
ای سرای تو نعیم دگر و زایر تو
سال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیم
بس گلیم سیها کز نظرت گشت سپید
نظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیم
در حریم تو امانست و ز غمها فرجست
شاد زی ای هنری حر پسندیده حریم
به همه کار امامی به همه فضل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم
تاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیم
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گوهمی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم
می ز دست صنمی خور که چو بوی خط او
از گل تازه برآید به سحرگاه نسیم
صنمی باز نخی تازه تر از برگ سمن
صنمی با دهنی تنگ تر از چشمه میم
***
124
در مدح خواجه سید ابوالطیب بن طاهر
بار بربست مه روزه و بر کند خیم
مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خواران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود
شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم
خیز بت رویا! تا ما به سر کار شویم
که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم
زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کرد ازین بیش ستم
روز پیریست که از هیبت و از حشمت او
نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم
چون شد آن پیر و جوانی بگرفتند جهان
ما و ایشان و می لعل، نه اندوه و نه غم
باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم
خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم
نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه به علم او را یاری ز بزرگان عجم
در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده وزین پس نرسد هرگز هم
عالمی بینم بر درگه او خواسته خواه
و او همی گوید هر کس را کآری و نعم
هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا بلکه همم
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راست پنداری دارد به یمین اندر یم
بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
هر که را بینی دینار و درم دارد دوست
نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم
او چو دانست که دینار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم
از عطا دادن پیوسته آن بار خدای
خانه زایر او باز ندانی ز حرم
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم
دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم
من به هر چیز که خواهی تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حریم در او محترمان را چه حرم
نه ببیهوده مر او را ملک روی زمین
مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راییست مرا او را محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم
عید او فرخ و از آمدن عید شریف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوی نگاری که برو عید بود
جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
***
125
در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گوید
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم
زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم
عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم
از همه ابجد بر «میم» و «الف» شیفته ام
که ببالا و دهان تو«الف» ماند و«میم»
عشق بازیم همی با تو و دلتنگ شوی
نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم
چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم
عشق رسمیست و لیکن همه اندوه دلست
خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم
بر من باخته دل هرچه توانی بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن کوست
میر یوسف را همچون دل و دستور و ندیم
به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر
ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم
کمترین فضل دبیریست مر او را هر چند
به سر خامه کند موی ز بالا بدونیم
چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب
چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم
با توانایی و با جود کم آمیزد حلم
خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم
نه مسیحست و لیکن نفسش باد مسیح
نه کلیمست و لیکن قلمش چوب کلیم
سیرش سخت گزیده ست بنزدیک خدای
سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم
از سخا و کرم و فضل و فتوت که وراست
هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم
بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا
بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ورچه باشد سخن طاعن و بدگوی ذمیم
مهر و کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد
هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم
هر که او را بستاید بنسوزد دهنش
ور دهن پر کند از آتش مانند ظلیم
او کند پیش ملک وقف شب و روز زبان
بطلب کردن خیر و هنر من تقدیم
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم
صد گنه کردم و او کرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم
نیکویی کرد بجای من ولیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست
یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم
شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل
کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم
عید او باد سعید و روز او باد چو عید
دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم
***
126
در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
خداوند ما شاه کشور ستان
که نامی بدو گشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده ست فر خاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وز میان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخ ترین روز بنشست شاه
درین خانه خرّم دلستان
بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی بتن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد بجنگی که خاک
ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز و به شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان
بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی کو به جنگ آید آنجاز جنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سو زیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
***
127
در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
کونحدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جدّ و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف و قرآن
ازین بود که به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین راست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند بر لب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که بر آن رود پل تو اندبست
همی نشست و در آن کار بست جان و روان
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مراو را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بود چنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی ز فلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کارزار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر تو گران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
و گرچه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند را ز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هر دو بیش باشد جان
چرا که از دل و از عادت تو آگه بود
که از توشان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن و خورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش و نگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کورا بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان ازو فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ماچین تا روم و روس و تا سقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چو از تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی او را بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
برآسمان سر خان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
ز پیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندر کان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ارچه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کرد و طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مبادا کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تا بسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دار و جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام توران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نو نو بتخت و تاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
***
128
در مدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصرالدین گوید
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان
مرا بنفشه و لاله بکار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
زرنگ لاله او وز دم بنفشه او
جهان نگار نمایست و باد مشک افشان
همی ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی ندانم کانرا که بوی داد چنان
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد
بگرد لاله آن سرو قد موی میان
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان
بهشت وار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشت وار جهان
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
ببوستان شود از باد زاد سرو نوان
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان
نه باغ را بشناسی ز کلبه عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان
خدایگان خرد پرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمت دان
ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار بکف آتش در افکند بدهان
اگر چه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
بوصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحت گوی و ز لفظ مدحت خوان
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان
سخن شناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان
عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود بهمه حال جود را برهان
همی نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز بر کشیدن زر عطای او وزان
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
بدستش اندر زرین شدی دوال عنان
بحیله پایگه همتش همی طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایه یزدان
همای چون بکسی سایه برفکند آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر زبر کشته سایه بر فکند
ز فر سایه او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مآب
همه مسایل سربسته را ازوست بیان
بروز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هر آن سوار که نزدیک او بجنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش بجای روان
مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه بود برگرفته دانه گران
بسوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوری ژرفی خاشاکها بر آب روان
سرعدو بتن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتک زن اندر زمین برد سندان
کمان فروفتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد برنامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینه او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامه کتان
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
همیشه تا بود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
بعون ایزد کشور گشا و شهرستان
ازو هر آنکه بود بدسکال او غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او شادان
***
129
در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید
چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بد مذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کما بیش سخادید آن که او را دید در مجلس
سراپای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان او راست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
زعزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست و یکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزد تو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند و بد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خود به دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد زایران بر سر توران
هنوز ار بازجویی در زمینشان چشمه ها یابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی بر ایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کز بلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک و رخ پرچین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر تو صد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یاد و ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تا دریای آبسکون
تو داری از در گرگانج تا قزدار و تا مکران
نه مال ماوراءالنهر در گنجت بیفزاید
نه در ملک تو افزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته برآید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر برآید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مر ترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صدره برترند از خان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیارد گفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی که بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندر نکوکاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل برخور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست او می خور، گهی از دو لبش برخور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
***
130
در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
ای شهریار بیقرین، ای پادشاه پاک دین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین!
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، برسان کوه آهنین
صدره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر در شدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کو را بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل وز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تا دامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای، تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیرالمؤمنین
از بهر میرمؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم وز مستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هرگز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هرگز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو دریازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون راد مردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که او را ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دو ستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هرگز نگشتی کینه ور، هرگز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کار کین
آنرا که تو یاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، بر کام دل گردد غمین
آن کو نکو خواهد ترا، گر سنگ برگیرد ز ره
از دولت تو گردد آن، در دست او در ثمین
آن کس که بد خواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شوم، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، برخاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
ز انجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
با آنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عید تو، آمین رب العالمین
***
131
در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی
عید فرخ باد بر شاه جهان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشور ده و کشورستان
ایزد او را یار و دولت پیشکار
او بکام دل مکین اندر مکان
تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمود باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان
هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبرفشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان
می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می ز دست دوست خوشتر بیگمان
جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار و هوان
دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گوید زو ملک هرگز نبود
بد خصال و بد فعال و بد نشان
نیکخوتر زو ملک هرگز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان
طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولایت کار ساز
هیبت او بر رعیت پاسبان
شیر نر در کشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان
گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحراهمی کندند جان
این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندر ستان
دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن
این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان
بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
خان به خواری و بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران
هر که رارای خراسان آمده ست
گو ییا تا بازگردی همچنان
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین و کاردان
خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان
کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان
کار او غزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سو تا بدریای روان
هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون بر سر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان!
تا جهان را تازه گرداند بهار
تا هوا را تیره گرداند خزان
تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز برای او متاباد آفتاب
جز به کام او مگر داد آسمان
***
132
در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان
سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان
شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران
شاهی که فتحهاست مر او را چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مر او را چو جنگ خان
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه ازو یافته ست امان
لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیز
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران
ور باده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان
او قادرست و هرچه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن
پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود و نستد ازو ملک و خان و مان
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان
زینگونه عذرها فتد او را به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان
ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان
اینجان همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان
غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان
چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان
هر بخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان
در خانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان
هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان
پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان
گر آسمان بلند به قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان
مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدای
یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان
کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان
بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدند و چگونه ست کارشان
کس بود کو ز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک وز پس کرد سوزیان
آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان
ز انجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان
با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان
اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون باد مهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد و تندرست
از گردش زمانه بی اندوه و بی زیان
ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان
بدخواه او نژند و نوان باد و نامرد
احباب او به عشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان
هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
***
133
در مدح سلطان محمود غزنوی
جاودان شاد باد شاه جهان
دولت او قوی و بخت جوان
تندرستیش باد و روز بهی
کامکاری و قدرت و امکان
همچو دلها بدو فروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست وزو فرمان
ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران
شکر او گویدی جهان شب و روز
گرچو ما با شدی گشاده زبان
بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان
جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
اینجهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان
اندر آن روزهای ناپدرام
کو زمی مهر کرده بود دهان
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان
حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداند که ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان
راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن
کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان
گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن و جان شهریار جهان
گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه کند صید و گه زند چوگان
ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشتر و نکوتر از آن
یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ما کنی نقصان
هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راند بران
نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان
شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان
هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ و زیب این ایوان
نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چیست کام دلش
یا رب او را به کام دل برسان
***
134
در حسب حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان اون به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گرچه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شما همگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مراز وقت بوقت
باز جستی مرا زمان بزمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زر افشان
آن همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران
نو بهاری شکفته بود مرا
که مر آن را نبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان
بکف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماند نشان
گفتی آنرا بخواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها بما دو رسید
مرسادا بهیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان
شاه از من به دل گران گشته ست
بگناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضا ها گریختن نتوان
راد مردی کنید و فضل کنید
برشه حق شناس حرمت دان
من درین روزها جز آن یکروز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آنجا یکی خبر پرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آنجا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم درخور ادبست
چوب و شمشیر و گردن اینک و ران
گو بزن مر مرا و دور مکن
گو بکش مر مرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هرکه جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
***
135
در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
سوسن داری شکفته بر مه روشن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل ز تو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تو مر مرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی؟ خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فرو تر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و زعدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ آی و خسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه بکین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمد ای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست و ملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گو بگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باشد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهر باز خماهن
تا چو برآید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
***
136
نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتا بهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود ز آدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتا که ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیر که باشد بجز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتا ستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرا به خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نوآیین بری توان
گفتم نخست گو چه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتا بلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتا چو روزگار بهاری بود خزان؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتا بهیچ حال چو آتش بود دخان؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتا شگفت کاه بر که بود گران؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟
گفتا خبر برابر بوده ست با عیان؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر؟
گفتا گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتا سخای او نه بسنده ست قهرمان؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتا مهابتش نه بسنده ست پاسبان؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او به دو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا ز شاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتا ستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتا ستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتا کجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفت از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهردار تیغ او
گفتا جدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتا موافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتا کنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتا به اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتا که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع او باد سال و ماه
گفتا خدای ناصر او باد جاودان
***
137
در مدح محمد به محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان
کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگار خزان
گلی که باد بر او بر جهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکوپسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی بدست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یا سمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضه رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستاره خرد
بجای غالیه، اندر میان غالیه دان
بمن نموده، نشان دل مرا، به دهن
بمن نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بود ز نقایص چو خالق سبحان
سپید رویی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صد هزار عنان
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان
همیشه بر سر او سایه همای بود
تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران بکران
کسیکه سایه فرخ برو فکند همای
به مهتری و به میری رسد ز کار گران
ز روی فال دلالت بر آن کند که ملک
جهان بگیرد و گردد خدایگان جهان
که مستحق تر ازو ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان
اگر سخاوت باید، کفش بروز عطا
چو بحر گوهر پاشست و ابر زرافشان
وگر شجاعت باید دلش بروز وغا
فزون ز دشت فراخست و مه ز کوه کلان
سرای خدمت او گنج خانه شرفست
زمین همت او آسمانه کیوان
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیکان دو دست خازن و وزان
به آب ماند شمشیر تیز او گر آب
سرشته باشد با آتش زبانه زنان
به خواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان
چه حاجتی به فسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان
خدنگ تیز روش را یکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران
کند به تیر چو زنبور خانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان
بحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیل
ز پهلوی دگرش سر برون کند پیکان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را بجز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا بخدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا بمدح محمد همی برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا بدولت که کنم
که خانمان من از برّ اوست آبادان
بطمع جاه بنزدیک او نهادم روی
چنانکه روی بآب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان
بکام خویش زیاد و بآرزو برساد
بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیانرا بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد بفضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان
***
138
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین
سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان
بوستان هرگز ندیدم رسته بر سرو روان
بوستانی ساختی تو بر سر سرو سهی
پرگل و پرلاله و پر نرگس و پرارغوان
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای
تا چنین آراسته بر سرو بردی بوستان
بوستانی کاندرو لؤلؤ گهر دارد غلاف
بوستانی کاندرو گل مشک دارد سایبان
نرگس سیراب یابی اندرو وقت تموز
لاله خود روی بینی اندروگاه خزان
بوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرا
این شگفتی با تو گفتم کان بود سحر بیان
چشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنند
با دو جادوی مساعد، جادویی کردن توان
من ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تو
اندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش از آن
بوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرا
من بیاموزم ترا از لاله کردن زعفران
این من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بس
عشق تو این از که دید از هیبت شاه جهان
میر ابواحمد محمد، خسرو لشکر شکن
میر ابواحمد محمد، خسرو کشورستان
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان
کمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگ
کمترین فرمان او را لشکری باید گران
روی چون توز کمان گردد مخالفرا به غرب
گر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کمان
در مصاف دشمنان گر با کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در بر گستوان
از سنان نیزه او نیستان در سینه ها
همچنان باشد که راه آتش اندر نیستان
چون شکاری دید با شیران درآید زان گروه
چون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میان
گر بروز صید شیر آواش ناگه بشنود
بفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوان
ز فراوانی که آید شاه با شیران بصید
اسب او خو کرد و همدل گشت با شیر ژیان
از نهیب او نیارد شیر در صحرا گذشت
زین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهان
مردمی و راد مردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بان
هیچ فضلی نیست کایزد آن مرا ورا داده نیست
زین شناسم من عنایتهای ایزد را نشان
ایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملک
کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان
هر کسی کو بدسکال شاه روزافزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او بر زیان
نیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کارزان سر نیک باید گر نمیدانی بدان
هر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسد
ایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوان
آن همی بیند درو خسرو که در کسری قباد
زان کند هر روز او را خوبی دیگر ضمان
اینچنین دیدار در هر کار سلطان را بود
عمر او پاینده باد و دولت او جاودان
چون همی زینگونه باشد رای سلطان اندرو
زینجهان بودن نیاید با بدی همداستان
من مر او را در مدیحی روستم خواندم همی
وین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبان
صدسپهسالار خواهد بود وی را در سپاه
هر یکی صد ره فزون از روستم در هر مکان
تا دو سه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود
از پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خان
نیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران
هر کجا روزی زعدل و داد او کردند یاد
اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان
از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع
وز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان
من ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوک
ار چنین باید چنینست ارچنان باید چنان
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبان
هیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفس
هیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمان
فضل او با روز گویی، روز گوید بیش گوی
مدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوان
کاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدی
تا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روان
گر هلاهل در دهان گیرد مثل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان
مدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاس
تا همی خوانی مدیح او همی خوانی قران
مدح او گوید همی و خدمتش جوید همی
هر که را باشد زبان و هر که را باشد توان
چون ز تختش یاد کردی سرو بخرامد بباغ
چون ز تاجش یاد کردی زر برون آید ز کان
آن همی گوید جمال تخت او بر من فکن
وین همیگوید بهای تاج او بر من فشان
تا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خرد
تا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکان
تا نیابی در ضمیر مردم سفله وفا
همچنان چون مهربانی در دل نامهربان
شادباش و برهواها کامران و کامکار
شاه باش و بر زمانه کامجوی و کامران
از امید او را نوید و بر مراد او را ظفر
با نشاط او را قران و از بلا او را امان
بهره او شادمانی باد ازین فرخنده عید
تا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان
***
139
نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
نتوان کرد ازین بیش صبوری نتوان
کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان
با چنین حال زمن صبر و نهان کردن راز
همچنان باشد کز ریگ روان آب روان
تو ندانی که مرا کارد گذشته ست ز گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده ست بجان
تا همی گفتم باشد که نکو گردد کار
کار من بر بتری بود و دل من بگمان
کار امروز بتر گشت که نومید شدم
از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان
تا کی از روی چو تو دوست جدا باید بود
همه اندوهم از اینست و همه دردم از آن
منم این کز تو مرا دور همی باید بود
منم این کز تو مرا باید دیدن هجران
ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز
ای دل بیهش رویی که نگردی بزیان
کار من با تو بیک روز رسیده ست بیا
بکن از مردی امروز همه هر چه توان
دل من خوش کن و دانم دل من خوش نشود
تا نگویی تو مرو، وین تو نیاری بزبان
تو چه من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا بکران
با تو خو کردم و خو باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان
تو چنین غم به چه دانی که ندانستی خورد
غم رفتن ز در چشم و چراغ سلطان
میر ابواحمد بن محمود آن شهر گشای
میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان
آنکه با کوشش او ابر بخیلست بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان
دوستداران را زو قسم نعیمست نعیم
بد سکالانرا زو بهره سنانست سنان
گر مثل دشمن او را بود از کوه سپر
چون کتان گردد، چون تیر بزه کرد کمان
نسبتی دارد دریا ز دل او گر چه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران
همتی دارد بر رفته بجایی که هگرز
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق بر آن
گرهمه خواسته خویش بخواهنده دهد
نبرد طبع ز جای و نکند روی گران
ای ستاینده شاهان جهان شاه مرا
چند ره شاه جهان خواندی، ازین بیش مخوان
این جهان کمتر از آنست بر همت او
که توان گفت مراو را که تویی شاه جهان
بجوانی و نکو نامی معروف شده ست
بجوانمردی کان نادره باشد ز جوان
با چنین خلق و چنین رسم گر او را گویند
که فرشته ست همانا که نباشد بهتان
ای نکو رسم تو بر جامه فرهنگ طراز
ای نکو نام تو بو نامه شاهی عنوان
ملکان خدمت تو پیشه گرفتند همه
خدمت و طاعت تو روی نماید بجهان
از پی خدمت تو کرد جدا از تن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان
هر که بر تافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه او دولت برتافت عنان
نیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباه
نیست ای میر ترا هیچ قرین از اقران
ملکا بر در میدان تو بودم یک روز
اندر آن روز که کردی تو نشاظ چوگان
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تو
یکمنی گوی رسانیده به اوج کیوان
این همی گفت که احسنت وزه ای شاه زمین
وان همی گفت که جاوید زی ای شاه زمان
هر که را گفتم: این کیست؟ مرا گفت که او
آفتابست همی گوی زند در میدان
خلق را بر تو چنین شیفته احسان تو کرد
تا تو باشی دل تو سیر مباد از احسان
دل مردم به نکوکار توان برد از راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان
مردمان را خرد و رای بدان داد خدای
تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن
نیک بد هر دو توان کرد ولیکن سختست
نیک دشوار توان کردن و بد سخت آسان
توهمی رنج نهی بر تن تا هر چه کنی
همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکودان
بس کسا کو را کردار تو چونانکه مرا
با ضیاع و رمه ای کرد و گشاده دستان
مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست
شاخها کرده بلند و بارها کرده گران
ای نشان تو رسیده به همه خلق و مرا
از همه خلق جهان بخت به تو داده نشان
گرچه آنجا که فرستادی امروز مرا
خانه تست و جدایی نشناسم ز میان
چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان
من که یکروز بساط تو نبینم ملکا
اینجهان برمن گه گور شود گه زندان
چون بیکبار گرفتم دل از خدمت تو
نبود درد مرا نزد طبیبان درمان
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان
این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی
آن برآید که دل خلق نخواهد به زبان
گر تو ای شاه مرا در دهن شیر کنی
تا مرا گاه به پنجه زند و گه دندان
در بلاگر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن
تا بهر حالی از آب نروید آتش
تا بهر رویی از خاک نبارد باران
تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان
از خدای آنچه ترا رای و مرادست بیاب
بر جهان آنچه ترا همت و کامست بران
دست برزن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان
***
140
نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین
همی ستاند سنبل ولایت نسرین
بنفشه و گل و نسرین و سنبل اندر باغ
به صلح باید بودن چو دوستان، نه بکین
میان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاست
مگر که نرگس آن جنگ را دهد تسکین
سپاه روم و سپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد ازین
چه شور خواهی ازین بیش کان دو روی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین
تو کودکی و ندانی جواب مردم داد
مرا چه بخشی گر من کنم ترا تلقین
جواب ده که اگر نیستی سیاهی نیک
سیه نبودی چتر خدایگان زمین
امیر عالم عادل محمد محمود
جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
بهر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین
دل سپاه و رعیت بدو گرفت قرار
بدو فتاد امید جهانیان همگین
همه سعادت و اقبال روی کرد بدو
ز قدر و مرتبه بر شد به آسمان برین
خدایگان جهان بر جهانش کرد ملک
یقین خلق گمان شد، گمان خلق یقین
ز روزگارش یاریست وز فلک تأیید
ز کردگارش توفیق وز ملک تمکین
شه عجم پدر او بدان همی کوشد
که برکشد سر ایوان او به علیین
بنام او کند از روم تا بدان سوی زنگ
بدست او دهد از زنگ تا بدان سوی چین
خدای نیز همین حکم کرد و دولت او
همین دلیل نماید بر آنکه هست چنین
بهر شمار چنینست ور جز اینستی
بهر دل اندر چونین نباشدی شیرین
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین
اگر چه غمگین مردم بود، چو رویش دید
چو گل بخندد، شادان شود هم اندر حین
ببینی آنچه بخواهی چو روی او دیدی
من آزمودم، تو شو بیا زما و ببین
ز بهر آنکه ببینند روی خویش را
زنان بشویان بخشند هر زمان کابین
سزا بود که بر اقران خویش فخر کند
خطاست این سخن، آن شاه را کجاست قرین
که دیدی از ملکان یک چنو و صد یک او
به خوی خوب و به عزم درست و رای رزین
چنو نبیند ملک و چنو نبیند گاه
چنو نبیند تخت و چنو نبیند زین
بود ز بخشش، برگاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش، برزین، چو آذر برزین
به دل دلیر و بباز و قوی، به رای بلند
پس آنگه او را با این بود خدای معین
مخالفی که سکالش کند بکینه او
جهان فسوس کند روز و شب بر آن مسکین
چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین
چنان به رای و بتدبیر بی سلیح و سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین
بقای شاه جهان باد کاین ملک به بقا
ز گنج شاهان آراسته همه غزنین
ز گنگ زود بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین
خدا امید پدر را وفا کناد ازو
همه بگویید، ای دوستان من آمین
***
141
در مدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای نیمشب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان
ای سرو نارسیده بتو آفت
ای ماه نارسیده بتو نقصان
ای میوه دل من، لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان
گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیده عیدی خوان
دیدی مرا به عید که چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان
هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره ای ز چشمم صد طوفان
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان
عید من آن نبود که تو دیدی
عید من اینک آمد با سلطان
آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران
میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان
ای نکته مروت را معنی
ای نامه سخاوت را عنوان
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان
بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان
سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف تو شد عریان
کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ در و ایمان
ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو برفکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو که بجنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک زخون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانه هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده ست
آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن شهی که بجنگ اندر
گه کرگ سار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را بر تو برهان
از تو حکیم تر نبود مردم
وز تو کریم تر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم
وز جاه تو رسیده بنام و نان
بگذاشتی مرا بلب جیلم
با چند پیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن
بایشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت و امکان
پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان
یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان
پیش سرای پرده تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان
من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مر مرا ولایت و چه زندان
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان
تا نرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان
شادان زی و بکام رس و برخور
از عمر خویش و از دو لب جانان
کاین دولت برادر تو باشد
تا روز حشر بسته بتو پیمان
***
142
در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان
بهار پر برگشته ست، پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست، خشک شورستان
به چشم رنگ گل آید همی، ز خاک سیاه
بمغز بوی مل آید همی، ز آب روان
درخت گل چو بدو باد بر جهد گویی
همی نماید طاووس جلوه در بستان
کجا گلیست نشسته ست بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان
ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان
ربوده ای بجمال از بهار پارین گوی
بهار پارین با تو نموده بود خزان
نه شب همی بزند لاله تو برهم چشم
نه گل بروز ببندد همی ز خنده دهان
مگر به چشم من آید همی چنین که چنین
نبود پار مرا چشم و دل بدین و بدان
مرا به چشم بدینوقت پار طوفان بود
به چشم طوفان لیکن دلی زغم بریان
دلم به لاله نپرداختی و چشم به گل
ز شغل سوختن آتش و غم طوفان
بر آن بهانه که شعری براه خواهم خواند
بخانه در شد می دست بردمی به فغان
هنوز بر دلم ار بنگری گره گره است
ز درد و غم که فرو خورد می زمان بزمان
ز بس طپانچه که هر شب بروی بر زدمی
بروز بودی بر روی من هزار نشان
شب دراز همی خوردمی غمان دراز
بروز راز همی کردمی ز خلق نهان
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
بیک دل اندر چندین هزار بار گران
مرا نپرسی باری که قصه تو چه بود
چرا کشیدی آن رنج و انده چندان
بدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرا
رسانده خدمت میمون او بنام و به نان
جدا نبودمی از خدمت مبارک او
بوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوان
چو بزم کردی گفتی بیا و رود بزن
چو جشن بودی گفتی بیا و شعر بخوان
ز بهر او بهمه خانه ها مرا اجلال
بجاه او بهمه کارها مرا امکان
در خزانه او پیش من گشاده و من
گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان
ز بر او و ز کردار او و نعمت او
پدید گشته من اندر میانه اقران
نه وقت زلت بر من به دل گرفتی خشم
نه وقت خشم ز من باز داشتی احسان
زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان
بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانان گذاشتن نتوان
چو پیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان
بنزد او شدم و حال خویش گفتم باز
چنانکه بود، نکردم زیاده و نقصان
نخست گفتم کای نام تو و کنیت تو
به خط دولت بر نامه بقا عنوان
جدا فتادم از میر خویش و دولت خویش
مرا به دولت خویش ای امیر بازرسان
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان
چنانکه گفت زبان داد و شاد کرد مرا
به دستبوس سپهدار خسرو ایران
معین دولت و دین یوسف بن ناصردین
امیر عالم عادل برادر سلطان
مبارزی، ملکی، نام گستری، که بدو
همی بنازد ایوان و مجلس و میدان
سپهر، همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان
بساط دولت او را به روی روبد ماه
زمین همت او را به سرکشد کیوان
به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفانرا دلهای سخت چون سندان
ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بود
به دست او چه درخت و چه آهن و چه کمان
ز بهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگر نه نیزه او را بکار نیست سنان
سنان چه باید بر نیزه کسی که ز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان
شمار برگ درختان بحیله بتوان کرد
شمار فضل و شمار عطای او نتوان
هزار بار رسیده ست بر و بخشش او
مثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشان
هم از جوانی معروف شد بنام نکو
شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان
چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی
که شاد کام جهاندوست بر گرامی جان
بهر هنر که کسی اندر آن کند دعوی
امیر دارد معنی و معجز و برهان
خدایگان جهان تا بدو سپرده سپاه
ز خانمان همه نومید شد سپهبد خان
به طالع اندر اینست کو کند خالی
ز خان و از سپه او زمین ترکستان
کنون به لشکر خان آن کند سپهبد ما
که در قدیم نکرده ست رستم دستان
به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد
هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان
امیر بر سپه و بر ملک خجسته پی است
به چند فتح ملک را خدای کرد ضمان
زهی به همت کسری و فر افریدون
زهی به سیرت جمشید و داد نوشروان
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
به بارگاه تو از نقشهای شادروان
همی به صورت ایوان تو پدید آید
سپهر و بود غرض تا درو کنی ایوان
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته حدثان
خدایگانا گر بشنوی ز بنده خویش
مگر بعذر دهد کار خویش را سامان
اگر چه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از ان
وگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو
نبسته بودم پیش مخالف تو میان
به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل
یکیست همچو بمعنی یکیست جان و روان
هزار بار شنیدم ز تو که در دل من
ملک محمد چون گوهریست اندر کان
چو خانه هر دو یکی بود و دوست هر دو یکی
ز آمد و ز شد من باین و آن چه زیان
همیشه تا به جهان یادگار خواهد ماند
زعالمان تصنیف و ز شاعران دیوان
همیشه تا نبود هیچ کفر چون توحید
همیشه تا نبود هیچ شعر چون قرآن
جهان گشای و ولایت فزای و ملک آرای
هنر نمای و بدولت گرای و فرمان ران
تو آفتاب و به پیروزی و سعادت و عز
ستاره شرف و ملک با تو کرده قران
***
143
در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصر الدین غزنوی
مکن ای دوست بما بد نتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و بکنجی منشین
چند ازین خشم، جز از خشم رهی دیگر گیر
چند ازین ناز، جز از ناز طریقی بگزین
کودک خرد نیی تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین؟
گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن تست
نکشم ناز تو باید که بدانم به یقین
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین
بیش ازین گفت نخواهم بحق نعمت آن
که مرا خدمت او دوست تر از ملک زمین
لشکر آرای شه شرق و ولی نعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین
برترین جای مرا پایگه خدمت اوست
پایه خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروین
از پی آنکه بدین خدمت نزدیکترند
بر غلامانش همی رشک برد حورالعین
عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین
لاجرم بود و کنون هست و همی خواهد بود
در دل شاه مکین و بدل خلق مکین
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین
با عطا دادن او پای ندارد به قیاس
هرچه در کوه گهر باشد و در خاک دفین
زان برو باز و زان دست و دل و فره و برز
زان به جنگ آمدن و کوشش با شیر عرین
گفتگویست به هند و گفتگویست به سند
گفتگویست به روم و گفتگویست به چین
به همه گیتی فخرست بدو غزنین را
شاد غزنین که چنو خیزد مرد از غزنین
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین
بر من بیهده تر زان به جهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتا و قرین
بر خویش از پی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیکخوی راد رزین
دوست تر از همه عضویست جبین در بر من
که پی سجده شود در بر او سوده جبین
از پی آنکه در از خیبر بر کند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین
در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این
گر خداوند مرا شاه جهان امر کند
بر شاه آرد در دست در قسطنطین
ایزد او را ز پی آنکه عدو پست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین
گر ز خیمه سوی جنگ امد و خم داد کمان
دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصین
خوش نخسبند همی از فزعش زانسوی آب
نه قدرخان نه طغانخان نه ختاخان نه تگین
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین
با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگین
تا به هر چشم خوش و خرم و دلخواه بود
عارض ساده و زلفین پر از حلقه و چین
تا بهر گوش دل انگیز و دل آویز بود
غزل نغز و سماع خوش و آوای حزین
شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب
شاه باش و ز خداوند همه نیکی بین
به مراد دل تو بخت ترا راهنمای
به همه کاری یزدانت نگهدار و معین
مجلس تو همه سال ای ملک آراسته باد
از بت کبک خرام و صنم گور سرین
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین
***
144
در مدح عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
جشن فریدون خجسته باد و همایون
بر عضد دولت آن بدیل فریدون
پشت سپه میر یوسف آنکه به رویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون
دیدن او بامداد خلق جهان را
به بود از صد هزار طایر میمون
غمگین، کز بامداد چهره او دید
شاد شد و از همه غم آمد بیرون
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود ز هارون
چهره او را ملک به فال گرفته ست
لاجرم او را کسی نبیند محزون
از فزع او بشب فراز نیاید
دشمن سلطان از آن کرانه جیحون
در طلب دشمنان شاه زنانش
گاه به جیحون دهند و گاه به سیحون
دشمن شاه ار به مغربست ز بیمش
باز نداند به هیچگونه سر از کون
چون بصف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون
گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد
چون قلم آهنین عمود فرسطون
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه به هامون
حیلت و افسون کنند گردان در جنگ
میر نیاموخته ست حیلت و افسون
مردمی آموخته ست و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون
گردان گردند پیش میر به میدان
سست، چو مستان که خورده باشند افیون
بار خداییست اینچنین که تو بینی
گوهر او کرده از کریمی معجون
بار خدایی که پای همت او را
روز و شب اندر کنار گیرد گردون
مأمون گویند همتی چو فلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون
همت مأمون بزرگ بود ولیکن
بنده آن همتست همت مأمون
منت ننهد ز هیچ رویی بر کس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون
زر برون آرد از سرایش بی وزن
هر که بمدحش دو لفظ گوید موزون
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده اسکندر و نهاده قارون
خواسته چونان دهد که گویی بستد
روی گه ایدون کند ز شرم، گه آندون
شکر نخواهد و گر تو شکرش گویی
از خجلی روی او شود چو طبر خون
شرم چرا داشت باید ای عجب او را
زان کرم و فضل روز روز برافزون
گر کف او را مسخرستی دریا
خوار ترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون
نیکخویی پیشه کرد و از خوی نیکو
کنیت و نامش بزرگ شد هم از اکنون
گشت به فضل و بزرگواری معروف
همچو به علم بزرگوار فلاطون
نوز جوانست و کار فردا دارد
فردا دارد دگر نهاد و دگرگون
درگه او قبله بزرگان گردد
تا بکفد زهره مخالف ملعون
من سخن یافه محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون
تا مه نیسان بود روایی بستان
تا مه کانون بود روایی کانون
کام روا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانه واژون
در بر او لعبتی که در همه گیتی
هیچ بری دیده نیست جز بر خاتون
***
145
نیز در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
آن کمر بازکن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تو از کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن و دل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچو به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زو گه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان بزمان
اخترانرا عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
بر مگرداد بخت ازین پیمان
تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هرچه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یا بد کس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تا فرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
***
146
در مدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف سپهسالار گوید
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان
خرگهی باید گرم و آتشی باید تیز
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان
مطربی جوبسر خم و تو در پیش بپای
ساقیی با ز نخی ساده و جامی به لبان
ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری
دست و انگشت تو پر حلقه شود هم بزمان
ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی
صد کمربندی او را چو کمر گردمیان
خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو
وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان
تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان
میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا بکران
جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد
استخوان آب شود در تن شیران ژیان
لشکری را بجهاند بجهان در فکند
هر خدنگی که فرو جست مر او راز کمان
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان
بابر و بازوی شاهانه و با فر ملوک
هم نکوران و رکاب و هم نکودست و عنان
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که زگیسو کند او را چوگان
شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان
ای عطا بخش پذیرنده ز خواهند سپاس
رای تو خوبی و آیین تو فضل و احسان
باده بر دست تو همچون به فلک بر خورشید
اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان
هرچه خورشید به صد سال دمادم بنهد
تو به یک روز ببخشی و نیندیشی از آن
این سخا باشد و آن بخل و بهر حالی بخل
نبود همچو سخا این بهمه حال بدان
چون بدانی که درم داری خوابت نبرد
تا نبخشی به فلان و به فلان و به فلان
این فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان
در سکالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شده خلق جهان آبادان
عذرها سازی و آن را همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان
دست کردار تو داری دل گفتار تراست
که عطای تو همی گردد ازین دست بدان
ما بشب خفته و از تو همی آرند بما
کیسه ها پر درم و بر سر هر کیسه نشان
خفتگانرا ببرد آب چنینست مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا توصله ها دادی و من
اندر آن وقت بخیمه در خوش خفته ستان
بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف
خدمت ما سبک و منت برّ تو گران
جاودان شاد زی ای در خور شاهی و مهی
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران
تا کسی برخورد از دولت و از جان و ز تن
برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان
در سرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان
تا جهانست همی باش تو و دشمن تو
تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان
عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید
خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران
***
147
در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گوید
همه گره گره است آن دو زلف چین بر چین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین
شکسته زلف تو تازه بنفشه طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشاد پوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبر سرشت و مشک آگین
بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا گرد لاله رنگین
ترا بسنده بود لاله تو، لاله مجوی
بنفشه تو ترا بس بود، بنفشه مچین
مرا دهانک تنگ تو تنگدل دارد
میان لاغر تو، لاغر و نزار و حزین
ترا چه خوانم ماه زمین و سرو سرای
مرا تو بنده سرو سرای و ماه زمین
بلند قد تو سروست و روی خوب تو ماه
نه سرو باغ چنان و نه ماه چرخ چنین
که دید ماه برو کرده غالیه حلقه
که دید سرو بر او بسته آفتاب آذین
مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا
ز روی خوب تو گشت ای بهشت روی آیین
وگر بخواهی تا گردی ای صنوبر قد
به عشق خویش گرفتار چون من مسکین
در آفتاب رو در نگر بسایه خویش
در آینه نگر و روی خوب خویش ببین
بتیر نرگس تو با دل من آن کرده ست
که تیر شاه جهان با مخالفان لعین
امیر و بار خدای ملوک ابو یعقوب
معین دین هدی، یوسف بن ناصر دین
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین
چنو جواد ندیده ست روز بزم زمان
چنو سوار ندیده ست روز رزم زمین
کسی که بر سر او بگذرد هزار قران
نبیند آن ملک راد راهمال و قرین
اجل میان سنان و خدنگ او گشته ست
ازین رو نده بدان و از آن دونده بدین
کشد مخالف را و کشد معادی را
خدنگ او ز کمان و کمند او ز کمین
نهیب هیبت او صید زنده بستاند
ز یشک پیل دمان وز چنگ شیر عرین
ز گنگ دیز بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین
بدست خویش قضا را بسوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونه پروین
فرو برد بگه حمله روستم کردار
بزخم گرز گران گردن سوار به زین
به نوک تیر فرو افکند ز کرگ سرون
به ضرب تیغ فرود آورد ز پیل سرین
ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب
گر آزمایش را برنهد بر آب نگین
بر آرزوی کف راد او ز کان گهر
گهر برآید بی کوه کاف و بی میتین
خجسته بخت بر او آفرین کند شب و روز
کند فریشته بر آفرین او آمین
کدام کس که نه او را بطبع گشت رهی
کدام دل که نه او را بمهر گشت رهین
ایا سپهر ادب را دل تو چشمه روز
ایا بهشت سخا را کف تو ماء معین
به روی سایل از آنگونه شادمانه شوی
که روز حشر بهشتی به روی حورالعین
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین
ترا به روز عطا دادن و بروز وغا
سخاکند تعلیم و هنر کند تلقین
در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین
فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین
عزیز گشت هر آنکس که شد بر تو عزیز
گزیده گشت هر آنکس که شد بر تو گزین
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرو نهد ز بر کوه سر بهامون هین
همیشه تا نقطی برزنند بر سر زی
همیشه تا سه نقط بر نهند بر سر شین
فلک مطیع تو بادا و بخت نیک سکال
خدای ناصر تو باد و روزگار معین
***
148
در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و برپای نکوتر که بود سرو
نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لاله سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سهر و مهتر
سالار و سرلشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پاره زر گردد جایی که خوری می
پر چشمه خون گردد جایی که کشی کین
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شر زه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زآنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که بچوگان زدن آیی
ده بررخ ماه آید و صد بررخ پروین
چندانکه بشمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده ست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپرداری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهان دیده آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو زیس
از زر تو گویند کجا یاد شود زی
وز سیم تو گویند کجا یاد شود سین
زر تو و سیم تو همه خلق جهانراست
وینحال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدح سرایان تو ای شاه
در خانه ههم روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید بتو مانم
بر راست ترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کلف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی بسوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترالهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پرچین
***
149
نیز در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین گوید
تا پرنیان سبز برون کرد بوستان
با مصمت سپید همی گردد آسمان
تا برگ همچو غیبه زنگار خورده شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان
تا شنبلید زرد پدید آمده ست، گشت
نیلوفر کبود بآب اندرون نهان
تا برگرفت قافله از باغ عندلیب
زاغ سیه بباغ در آورد کاروان
از برگ چون صحیفه بنوشته شد زمین
وز ابر چون صلایه سیمین شد آسمان
رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست
بی آنکه بچگان رزانرا رسد زیان
باد خزان بجام مناقب کشید زر
نامهربانی از چه قبل کرد مهرگان
باد خزان از آب کند تخته بلور
دیبای زر بفت درآرد ز پرنیان
بر صحن چشمها کند از سروهای سبز
وز مهرهای مینا دینارگون دهان
در زیر شاخه های درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان
من زین خزان بشکرم کاین مهرگان اوست
وز من امیر مدح نیوشد به مهرگان
میر جلیل سید یوسف کجا به فضل
پیداست همچو روز سپید اندر اینجهان
نیکو دل و نکو نیتست و نکو سخن
خوش عادتست و طبع خوش او را و خوش زبان
از طبع و حلم اوست هوا و زمین مگر
ورنه چرا هوا سبکست و زمین گران
ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب
وی عادت تو بر تن آزادگی روان
در هستی خدای گروهی گمان کنند
وندر سخاوت تو نکرده ست کس گمان
جو دست قهر گنج و ترا قهرمان هم اوست
بر گنج خویش کس نکند قهر قهرمان
از بس ستم که جود تو بر گنج تو کند
گنج تو هر زمان کند از جود تو فغان
از مردمی میان جهان داستان شدی
جز داستان خویش دگر داستان مخوان
بس کس که در زمین ملکا خانمان نداشت
از خدمت خجسته تو شد به خانمان
من بنده را بتهنیت خدمت تو شاه
هر روز نامه دگر آید ز سیستان
جز مر ترا بخدمت اگر تن دو تا کنم
چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان
شاها بصد زبان نتوان مر ترا ستود
بنده ترا چگونه ستاید بیک زبان
ای کاشکی که هرمو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی از یکان یکان
از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه
از خدمت تو نام و هم از خدمت تو نان
ای یادگار ناصر دین خدای و دین
از تو چنانکه بنده همه ساله شادمان
ز اندازه بیش فضل و هنر داری ای امیر
وآگه شده ست از هنر تو خدایگان
فرمان شاه باید اکنون همی که رو
وز بهر خویش را ز عدو کشوری ستان
تا ما بهفت ماه دگر خیمه ها زنیم
پیش سرای پرده تو گرد قیروان
کز بیم ناوک تو بمغرب بروز و شب
اندر تن عدو بهراسد همی روان
تیغ تو ترجمان اجل گشت خصم را
خصمت سخن زحلق نیوشد بترجمان
گر جان کشته گرد کشنده کند طواف
بس جان که در طواف بود گرد آستان
روزی که تو بجنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان
تیرت مگر که بر دل خصم تو عاشقست
کاندر جهد بسینه خصم تو هر زمان
تا نرگس شکفته نماید ترا بچشم
چون شش ستاره گرد مه و مه در آن میان
تا چون سمن سپید بود برگ نسترن
چون شنبلید زرد بود برگ زعفران
فرخنده باد روز تو و دولتت قرین
پاینده باد عمر تو و بخت تو جوان
سال تو فر خجسته و ایام تو سعید
عمر تو بیکرانه و عز تو جاودان
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان بکام دل خویش بگذران
***
150
در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفر نصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید
چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزان
بکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان
هوا گسست، گسست از چه؟ برگسست از ابر
زچیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان
خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست، بلی، با که؟ با بنفشه ستان
گزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکان
بریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟
ز هجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد؟
که از لباس چون آدم همی شود عریان؟
سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ
چو گل ز گوش برآورد حلقه مرجان
چو می بگونه یاقوت شد، هوا بتد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان
خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شاد روان
که داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان
هزار دستان دستان زدی بوقت بهار
کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان
هزار دستان امروز در خراسانست
بمجلس ملک اینک همی زند دستان
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیر گیر شهر ستان
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان
چه گویم او را؟ وصف و چه خوانم او را؟ مدح
چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم او را؟ جان
ز دل چه خواهد؟ فضل و ز کف چه خواهد؟ جود
دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان
از آن چه خیزد؟ درو، ازین چه خیزد؟ زر
سخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آن
هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنان
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیر ژیان
به علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علی
به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان
برزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی
ببزمگه چه نمایه؟ سخاوت و احسان
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران
رضای او به چه ماند؟ بسایه طوبی
خصال او به چه ماند؟ بروضه رضوان
سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی
لقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوان
به صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رای
به خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنان
رسید پر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلک
گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوان
زند، زند چه؟ دهد دوست را بمجلس مال
برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان
نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر
نه در مروت او دیده هیچکس نقصان
به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان
ایا نموده جهانرا هزار گونه هنر
چو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستان
ز جنگ جستن تو وز سخا نمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان
که کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟
بر آن سپاه که بودند زیر رایت خان
ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن
همیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود
زروی گردی گوی و ز چفتگی چوگان
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشان
سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان
هزار مهر مه و مهرگان و عید و بهار
به خرمی بگذار و تو جاودانه بمان
***
151
در تقاضای معاودت سلطان مسعود از اصفهان به غزنین پس از فوت محمود
ای برید شاه ایران از کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری؟ باز کن! بگذار! هین
کی جدا گشتی زشاه و چند گه بودی براه
چند گون دیدی زمان و چند پیمودی زمین
سست گشتی تو همانا کزره دور آمدی
مانده ای دانم، بیا بنشین و بر چشمم نشین
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین
خسرو گیتی ملک مسعود محمود آنکه نیست
از ملوک او راهمال و از شهان او را قرین
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین
کی بود کان خسرو پیروز بخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین
از بزرگی و توانایی و از جاه و شرف
رایت او برگذشته ز آسمان هفتمین
زآرزوی روی او دلهای ما برخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای ما را اینچنین
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مرسپاهانرا چه باید کرد؟ بر غزنین گزین
لشکری دارد گران و کشوری دارد بزرگ
بلکه از دریای روم او راست تا دریای چنین
هر که غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هر که نان میده بیند چون خورد نان جوین
از حبش تا کاشغر و ز کاشغفر تا اندلس
هر کجا گویی ملک مسعود، گویند آفرین
اینجهان محمود را بود و کنون مسعود راست
نیست با او خسروانرا هیچ گفتار اندرین
خانه محمود را مسعود زیبد کدخدای
کدخدای خانه شیر عرین زیبد عرین
هر کرا بینی و پرسی زوهمی یا بی جواب
هر که را خواهی بپرس و هرکه را خواهی ببین
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین
دولت او را چاکرست و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیر و کردگار او را معین
دوستی او را بر آب افکند پنداری خدای
مهر او را کرد گویی با گل آدم عجین
دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی ازو
او خداوند دلست و دل همی داند یقین
هر که او را دوست باشد دل قوی دارد مدام
مهر او دینست و دلم دایم قوی باشد بدین
اینجهان و آنجهان از خدمتش حاصل شود
خدمت محمود او شاخیست از حبل المتین
مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین
بس شگفتی نیست گر چون آبگینه بترکد
هر دلی کز شاه ایران اندر آن بغضست و کین
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب وزین
خوشتر آید روز جنگ آواز کوس او را بگوش
زانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ را متین
رزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملک
زانکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمین
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین
تیر برپیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری، اینت مردی سهمگین
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد و ربود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین
هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی برنایان کند چون روی پیران پرز چین
هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید
هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروز بخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین
خانه او چون بهار از لعبتان چون نگار
مجلس او چون بهشت از کودک چون حور عین
***
152
در مدح سلطان مسعود و فتوحات او و کشتن او شیر را
بدان خوشی و بدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران
لب چنان را غازی به سیم و زر بفروخت
عجب تر از دل غازی دلی بود به جهان؟
لطیفه ییست در آن لب چنانکه نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن
گمان برم که همی بوسه ریخت خواهد ازو
چو در سخن شود آن آفتاب ترکستان
اگر نه از قبل شرم آن نگارستی
ز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امان
وگر هزار دلستی مرا چنانکه یکی
همی فدا کنمی پیش آن لب و دندان
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زان بت روزی جدا شدن نتوان
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد مشوق را مخواه و مخوان
عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
ولی عزیز تر از یار خدمت سلطان
خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد و بخت جوان
خدایگانی کو را هزار بنده سزد
چو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروان
ز ملک گیتی یک نیمه یافت او ز پدر
دگر گرفته بشمشیر و تیر و گرز و کمان
وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان
بنامه راست شود، نامه کرد باید و بس
بتیغ کار نگردد درست و با سرو جان
شد آن زمان که به شمشیر کار باید کرد
کنون بنامه همی کرد باید و بزبان
گه سماع و شرابست گاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان
مگر به صید و به چوگان زدن رود پس از این
ز بهر گشتن صحرا و دیدن میدان
و گرنه در همه عالم کسی نماند که او
گذشت خواهد ازین طاعت و ازین فرمان
ملوک را همه بیمال کرد و دل بشکست
بر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهان
گزاف داری چندان هزار مرد دلیر
که شوخ وار بجنگ شه آمدند چنان
دلاورانی پرحیله از سپاه عراق
مبارزانی بگزیده از که گیلان
ز پای تا سر درآهن ز دوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان
ز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان
ملک درآمد و با لشکری کم از دو هزار
همه بداسپه و خالی ز خود و از خفتان
چو روی کرد بدان کوه و آن سپاه بدید
ندید کوه و سپه را ز هیچگونه کران
ز پای تا سر که مرد کارزای دید
بکار زار ملک عهد بسته و پیمان
خدایگان جهان روی را بلشکر کرد
بشرم گفت بلشکر که ای جوان مردان
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان
بنام نیک ازینجا روان شدن بهتر
که بازگشتن نزد پدر بدیگر سان
دگر کز اینجا تا جای ما رهیست دراز
ز راست و ز چپ ما دشمنان و ما بمیان
بدین ره اندر چندانکه مرد سیر شود
نه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نان
چنان کنید که مردان شیر مرد کنند
بهیچگونه متابید ازین نبرد عنان
اگر مراد برآید چنان کنم که شما
بمال و ملک شوید از میان خلق نشان
زیان رسید شما را ز بهر من بسیار
چنان کنم که فرامش کنید نام زیان
همه سپاه نهادند رویها بزمین
وز آنچه شاه جهان گفت چشمها گریان
بجمله گفتند ای شهریار روز افزون
خدایگان بلند اختر بلند مکان
که در سپه که چو تو میر پیش جنگ بود
اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان
چنان کنیم کنون روی کوه را که شود
ز خون دشمن تو پرشقایق نعمان
خدایگان جهان چون جوابها بشنود
بخواست نیزه و توفیق خواست از یزدان
میان آن سپه اندر فتاد چونکه فتد
میان گور و میان گوزن شیر ژیان
همی گرفت بدست و همی فکند بپای
جز این که کرد و چه دانست رستم دستان
بیک زمان سپه بیکرانه را بشکست
شکستگانرا بگرفت و جمله داد امان
خبر شنید که شیری براه دید کسی
زجنگ روی بدان صید کردهم بزمان
بدان بزرگی جنگ و بدان بزرگی فتح
بکرد و شیر بکشت اینت قدرت و امکان
ازین نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
بپای قلعة غور و بکوه غرجستان
خدای ناصر او باد و روزگار معین
ملوک بنده و چاکر بآشکار و نهان
***
153
در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش ساله
میغ بگشاد و دگر باره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آنروز نشان
روزی آمد که چنین روز همی دید زمین
روزی آمد که چنین روز همی یافت زمان
بوستانی که بدو آب همی راه نیافت
تازه گشت از سروره یافت بدو آب روان
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران
زینت دولت باز آمد و پیرایه ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان
صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
راد مردان جهان رستند از ذل و هوان
صاحب سید باز آمد و برگاه نشست
و آسمان بر در او بست رهی وار میان
بالش خواجه دگر بار بر آنجای نهاد
که مقیمان فلک را نرسد دست بر آن
گرازین پیش خطا کرد، کنون کرد صواب
برگرفت از تن ما و دل ما بار گران
صاحب سید تاج وزرا شمس کفات
خواجه ابوالقاسم دستور خداوند جهان
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان
بخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نوگشت و جوان
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شان
من یقین دارم کاین عهد بسر خواهد برد
صاحب سید را نیز در این نیست گمان
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان
چندگاهیست که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان
هر که یک روز ترا دید همی گفت بدرد
که خدا یا تو مر او را بر ما بازرسان
گرچه از چشم جدا بودی دیدار تو بود
همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان
هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را ز گرستن طوفان
ابرها بود بچشم اندر از اندیشة تو
که همه روز ببارید برخ بر باران
تا تو در دیوان بودی در دیوان ترا
کس ندانست ز درگاه ملک نوشروان
چون برون رفتی از دیوان، هم بر پی تو
رتبت و قدر برون رفت زدر وز دیوان
بودن تو بحصار اندر جاه تو نبرد
آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنرست
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسیار بماند بنیام اندر تیغ
نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ
نشود تیره و افروخته باشد بمیان
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان
باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان
این همان مجلس و جاییست که بربست و برید
ملکان را ز نهیب وز فزع دست و زبان
هیبت مجلس تو هیبت حشرست مگر
که بود مرد و زن و نیک بد آنجا یکسان
بر در خانه تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژ آگه دندان
آنکه تا روز همه شب سخنان راست کند
چون به دیوان تو اندر شد، گوید هذیان
بپسند تو سخن گفتن کاریست بزرگ
اندرین میدان این باره نگردد به عنان
از دبیران جهان هیچ کسی نیست که او
نامه ای را به پسند تو نویسد عنوان
جاودان شاد زیادی و به تو شاد زیاد
ملک عالم شاهنشه گیتی سلطان
تا همی خاک بپاید تو درین ملک بپای
تا همی چرخ بماند تو درین خانه بمان
هر که زین آمدن تو چورهی شاد نشد
مرهاد ازغم تا جانش برآید ز دهان
***
154
در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان
گربنا گوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب زپس روز نهان
نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بنا گوش چو سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی زمیان
دست خدمت نه و ناگاه برآوردن خط
خرد ذاتی او آمد پَستِِ دگران
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست و سپه شاد و جهان آبادان
عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای او کرد به آسانی چون تیر کمان
چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که ومه، مرد و زن و پیر و جوان
در همه عمر نرفته ست وازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن بر هیچ زبان
تا بر این بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشست ست فلان
هم بگویندی، گر جای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان
او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان
هرکه این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان
خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانروزی فریاد و فغان
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان
خاندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زر از کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان
شکر تو بر ما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز و نگیرد نقصان
بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان
اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را ز تو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تو نام و شاعران را ز تونان
ای سربار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
***
155
در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار توبه شکن
باز گشتی بکرد توبه من
دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چون تازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبه مرا ترسم
چه توان کرد گو برو بشکن
توبه را دست و پای سست کند
لاله سرخ و باده روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن و گل به باغ چشم و دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده خواران گل پرست شمن
هر درختی چو نوش لب صنمیست
بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر، شد ز دست و بر در سن
ای دل سوخته به آتش عشق
مر مرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب به کامه دشمن
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان تجاره تو سن
وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش که کن
دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن
دوستان را به تخت گاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کند و گمان ببرد عدو
کاندر آن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آن چگونه سخن
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صناع ایزد ذوالمن
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن
همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون
نعمت و دولت و سعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن
دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی را نهالها ز ختن
زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هرکسی به هر معدن
هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن
***
156
در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر گوید
نگار من آن لعبت سیمتن
مه خلخ و آفتاب ختن
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن
تماشا کنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن
ز سر تا به بن زلف او پرگره
زبن تا به سر جعد او پرشکن
همی داد بینندگان را درود
ز دو رخ گل و از دو عارض سمن
کمر خواست بستن همی بر میان
سخن خواست گفتن همی بادهن
نه بستن توانست زرین کمر
نه گفتن توانست شیرین سخن
بلی کس نبندد کمر بی میان
بلی کس نگوید سخن بی دهن
دهان و میان زان ندارد بتم
که هر دو عطا کرد روزی به من
دل و تن مرا زین دو آمد پدید
وگرنه مرا دل کجا بود و تن
فری روی شیرین آن ماهروی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن
فری خوی آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد زمن
سپهر هنر خواجه نامور
وزیر جلیل احمد بن الحسن
نوازنده اهل علم و ادب
فزاینده قدر اهل سنن
پژوهنده رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنر پرور رایزن
وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن
وزارت به ایام او باز کرد
دو چشم فرو خوابنیده وسن
به جنگ عدو با ملک روز و شب
زمانی نیاساید از تاختن
گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل
گهی مانده ز آوردن کرگدن
جهان را همه ساله اندیشه بود
ازین تانهد تخت او بر پرن
کسی را که دختر بود چاره نیست
که باشد یکی مرد او را ختن
جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد چون باز کرد از لبن
سخاوت پرستندة دست اوست
بتست این همانا و آن برهمن
گریزنده گشته ست بخل از کفس
کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن
ایا ناصح خسرو و کلک تو
بر احوال و بر گنج او مؤتمن
چو من جلوه کرده ست جود ترا
عطای تو اندر هزار انجمن
عطای تو بر زایران شیفته ست
سخای تو بر شاعران مفتنن
مثل زر کاهست و دست تو باد
خزانة تو و گنج تو بادخن
بسا مردم مستحقق را که تو
برآوردی از ژرف چاه محن
نشان کریمی و آزادگیست
برآوردن مردم ممتحن
به آزاد مردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن؟
که باشد چو تو، هر که را گویمت
ز بر تو پوشد همی پیرهن
ز آزادگان هر که او پیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن
بزرگان همه زیر بار تواند
چه بارست شکر تو بی ذل و من
کسی نیست کز بندگان تو نیست
به هر گردنی طوق اندر فکن
جهان زیر فرمانت گر شد رواست
به دارش وز او بیخ دشمن بکن
مگر خدمت تست حبل المتین
که نوعیست از طاعت ذوالمنن
اگر حاسد تست سالار ترک
وگر دشمن تست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن
چه چیزست مهر تو در هر دلی
که شیرین تر از زر بود وز وطن
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون
چو پشت برهمن شود شاخ گل
بر او بر گل نو بسان وثن
جهان دار و شادی کن و نوش خور
می از دست آن ترک سیمین ذقن
فزوده ست قدر تو بفزای لهو
گشاده ست گنج تو بگشای دن
***
157
در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن میمندی
گفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتا یکی همه گره است و یکی شکن
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن
گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دو رخ
گفتا یکی به تنگ عبیرو یکی به من
گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم
گفتا یکی قرار تو برد و یکی وسن
گفتم تن من و دل من چیست مرترا
گفتا یکی میان منست و یکی دهن
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن
گفتم مرا دو بوسه فروش و بها بخواه
گفتا یکی به جان یخر از من یکی به تن
گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای
گفتا یکی همی ز تو باشد یکی ز من
گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر
گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن
گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن
گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند
گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن
گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را
گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن
گفتم دو گونه طوق به هر گردون افکند
گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من
گفتم دلش چه دارد و عقلش چه پرورد
گفتا یکی مودت دین و یکی سنن
گفتم چه پیشقه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی ملال زداید یکی حزن
گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن
گفتم موافقانرا مهر و هواش چیست
گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن
گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل
گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن
گفتم که گر دو نامه فرستد سوی عمان
گفتا یکی عمان بستاند یکی عدن
گفتم چه باد حاسدا و وان دگر چه باد
گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن
***
158
در مدح خواجه ابوالفتح فرزند وزیر گوید
سیه زلف آن سر و سیمین من
همه تاب و پیچست و بند و شکن
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سرو بن را چمن
بلندی و سبزی بود سرو را
بلندست و سبز ست معشوق من
دل و تن فدا کردم آن ماه را
نه دل ماند با من کنون و نه تن
ز تن کردم آن بی میان را میان
ز دل کردم آن بی دهن را دهن
مرا جز پرستیدنش کار نیست
بلی بت پرستیست کار شمن
بنازم از و همچو فضل و ادب
به فرزند دستور شاه زمن
ابوالفتح کازادگان جهان
شد ستند بر جود او مفتنن
رهایی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن
چنان کو بجوید هوای دلی
برهمن نجوید هوای وثن
هر آن کس که بر کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن
بسوزد ز دور آتش خشم او
بر اندام اعدای او پیرهن
ایا خوانده صلح تو و جنگ تو
کتاب امان و کتاب فتن
اگر بر یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن
وگر برعدن خلق تو بگذرد
ازو جنت عدن گردد عدن
کسی کز رضای تو بیرون شود
زمانه بدوزد مر او را کفن
اگر کرگدن پیشت آید به جنگ
بپردازی او را ز شغل بدن
سواری بلند اسب را ره کند
سنان تو در الیه کرگدن
ندانم که با دست یا آتشست
به زیر تو آن باره پیلتن
ازو رفتن نرم واز گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن
گر از ژرف دریا بخواهی گذشت
از او بگذرد زین بر او برفکن
ایا دیده فضل و دست هنر
ایا بازوی دین و پشت سنن
به حری ز تو گستریده ست نام
به هر جایگاه و به هر انجمن
ز عدل وز انصاف تو در جهان
نیندیشد از شیر شرزه شدن
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
بر او کارگر گشت تیغ محن
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن
همی تا سپیده دم اندر بهار
نوا برکشد زند خوان از فنن
به شادی بناز و به دولت برآر
سر برج دولت به برج پرن
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن
***
159
در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیر امیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رزم دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان
رز چرا تراسد ای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچه نازنین کند قربان
گرچه سردست باد را زنهار
نرسد زو مگر به جامه زیان
جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن
رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران
ساقیا! بار کن ز باده قدح
باده چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجه عمید بخوان
خواجه بوسهل داد پرور و دین
کدخدای برادر سلطان
آن بزرگ آمده ز خانه خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان
دیده پیوسته در سرای پدر
ز ایران را و شاعران برخوان
چشم او پر ز مال و نعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان
خدمت او همی کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان
نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته ای درست بدان
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران
نزد او عرض او عزیز ترست
از گرامی تن و عزیز روان
در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران
دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان
قسمتش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان
***
160
در مدح خواجه ابوالحسن حجاج، علی بن فضل بن احمد گوید
بت من آن به دورخ چون شکفته لاله ستان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان
هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب
در آن زمان که برون آید از حجاب خزان
چو روی خویش بپوشید رو زمن بشکست
نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن
هر آینه که چو خورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان
مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو
ز بیم در تن من زلزله گرفت روان
هر آینه که بترسد کسی چو دشمن او
برابر دل او تیر برنهد به کمان
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران
هر آینه چو زیان کرد بر خریده نو
زمن بپوشد کایدون ستوده نیست زیان
مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان
هر آینه که چو دلخستگان بنالد رعد
چو برق باز کند پیش او به خنده دهان
به زلف با دل من چند گاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان
هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی
چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان
دلم بخست ولیکن کنون همی ترسد
ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان
هر آینه که بترسد زخشم خواجه که او
به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چو کف
به که نماید همواره کوه گردد کان
هر آینه که ز دیدار آفتاب شود
به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان
نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان
هر آینه که که ز خورشید ماه گیرد نور
چنانکه میوه ز مه رنگ و گونه الوان
اگرچه کامل و کافی کسیست، چون بر او
فرو نشست پدید آید اندر و نقصان
هر آینه چو سناره به آفتاب رسید
چنان نماید کاندر میانة اقران
چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز نور طور تولی شناختن نتوان
هر آینه که همی روشنی به چشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان
بدو نهادند از رکنهای عالم روی
گزیدگان زمین و ستودگان جهان
صفی که خواجه بدورو نهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان
هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی
چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان
هر آینه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه و گل باغ بیند و بستان
سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس
چو در ستایش او راه یافت گشت چوجان
هر آینه که سخن در ستایش مردم
چنان نیاید کاندر ستایش رحمان
فزونتر از همه کس دارد آلت هستی
ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان
همیشه بادو بدو شاد باد خلق که او
به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان
هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان
هر آینه نبود دست خاک را بر باد
چنانکه آتش سوزنده را بر آب روان
***
161
در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پرعقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلیری اندر عقیقین و شاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من زهجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کورا همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زاده شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او بر گرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
واندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدرست ورای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر کاغذ گردد و مرد زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیر زن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر بادخن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گرمایة فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
برظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرو و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه ای کآن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
برپای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پرگل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشه موبدست
تا بت پرستی پیشه برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بد اندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پرگل و لاله باد
چون باغ فضلت پرگل و نسترن
***
162
در مدح عمیدالمک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه
دی به سلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
با ز نخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری بر کمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چو نی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
از تو دل تو بر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تا کی گویم سخن
بر تو ستم کردم و روز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بنا گوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاورا بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن
هرکه سوی خدمت او راست شد
راه نیابد سوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مراو را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار وز گرم و حزن
یا رب چونانکه به من برفتاد
سایه او بر همه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خادم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز و شب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تا پرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
از خنکی خاطر و گرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی ازو ژرف چهی را رسن
دردل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جود و سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تو از تو کفن
***
163
در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران
می چنان خردنیی تو که ندانی بد و نیک
ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان
خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل
مرترا چون که همه ساله بود قصد به جان
بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان
مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده
به ستم راه مده چشم بدان را به میان
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه شود گر نکنی کار به کام دگران
بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن
لب مگردان زلب من که بدین لب صدبار
بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان
خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست
چشم سلطان جهاندار و دل خلق جهان
شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار
شافعی را شود از مذهب او شاد روان
مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف
حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان
سخن چون شکر او ز پی حجت خویش
بنویسند بزرگان و امامان زمان
هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را
حجتی باشد همچون که بود خواجه قران
گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب
آفرین باد بر آن لفظ و بر آن خوب روان
سود خلقست بر شاه سخن گفتن او
اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان
همه آن گوید کازاده ای از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان
گاه گوید که فلان را به فلان شغل فرست
گاه گوید که فلان را زفلان غم برهان
هر زمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هر زمان کشتنیی را دهد از کشتن امان
به حدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان
شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
واو همی بارد چون در سخنها زدهان
کیست امروز بر سلطان کافیتر ازو
که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان
گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست
ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران
لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست
هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان
هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش
هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان
از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان
پیل داد او را تا از پی او مهد کشد
چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان
در خور پیل کنون رایت و منشور بود
مرتبت را به جهان برتر از این چیست مکان
خواجه را شغل جهان میرهمی فرماید
سپه آراستن و جنگ قدرخان و فلان
هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود
چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان
نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان
نگذارد همی از دشمن شه نام و نشان
نه خطا گفتم شه را به چنین خصلت و خوی
نبود دشمن اندر همه اندر همه آفاق جهان
جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان
برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز
مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان
از بتانی که از ایشان دل او شاد شود
خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان
***
164
نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گوید
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن
به حدیثی که رود بندبر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان
تو غلام منی و خواجه خداوند منست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان
آفتاب ادبا بار خدای رؤسا
مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان
تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر
نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان
گرچه در موکب او رایت سالاری نیست
آلت و عدت آن داد مر او را سلطان
رایت از بهر نشان باید و در موکب او
بیست چیزست به از رایت منصور نشان
مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او
به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان
خواجه در مجلس بر تخت نشسته بر شاه
دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان
دگران را بر او خدمت او نیست مگر؟
مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان
خواجه آنگاه بدو میل همی کرد که داشت
میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان
نبود چاره حسودان لعین را ز حسد
حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان
از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه دهرست امان
اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل
همچنان دار مر او را و به نهمت برسان
شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائی که مر آنرا نبود هیچ کران
***
165
نیز در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پرلاله و پرگل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و برخوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تراندر جهان ملک را
بنمای و گرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
***
166
در مدح خواجه عمیدالمک ابوبکر قهستانی عارض لشکر
بوستانیست روی کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن
باغبانی بباید آن بت را
با یکی پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد برگرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من
آنکه با خاطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن
خوبتر چیز در جهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود را بکار ترست
ز آنکه تاری چراغ را روغن
هر چه یابد ببخشد و ننهد
برستانندگان مال منن
گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من
ز ایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش و ثن
این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان ازو زاید
چون زامضاش گردد آبستن
ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود و علم را معدن
این جهان با دل توتنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من
زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن
کس نیابد بهیچروی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله و فن
تو بزرگی و نیکنامی و عز
به سخا یافتی و خلق حسن
هیچکس جز به نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن
رایضان کرگان به زین آرند
گرچه توسن بوند و مرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صدهزار شکن
تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی با هزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
***
167
در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن
وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین
باغ پرگل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد زآهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نو سالی و نو ماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم ازین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده در هر فن
نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید و بنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچو کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج، به یک ساعت
برتو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان او دایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران را هم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گرهمه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ما و پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکو چونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی و رادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمانه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگر کس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بدخواهی همچون دل اهر یمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هرچند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکوداری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسر ز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به براندرکش
دلبر خوشی و نرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
***
168
در مدح ابومنصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان
مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا ز چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دید و روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آن کسی که مرا دوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود؟
به روز وصل کسی آرزو کند هجران
کسی ز کام دل خویشن بتابد روی؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان؟
مرا چه گر تو نیایی ز دست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا ز دوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگرچه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشید وار زر افشان
سرای او گه خوان و بساط او گه بزم
ز مدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
ز پیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معرکه وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد ز نیام
به صیدگاهی کو تیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شارچندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان گردن ز راه راست بتافت
کرانه کرد به مویی ز طاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مراو را به خویشتن شیطان
به استواری جای و به نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه بر فلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان را با من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر و قران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیردلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لاجرم امروز
همی کشید به دوپا سبک دوبند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میر ابومنصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چو قرآن
به رادی و به سخا و به مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدید آمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین زعدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد دراز دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل و داد تو اندر همه ولایت تو
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه وز همدندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی و خوشی همچو روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و ننا دوند همی
ز خدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بود به وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
***
169
در مدح فخرالدوله ابوالمظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر او کمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که برکشند مصاف از برمصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تا کران
آن دشت را که رزمگاه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو
تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
و اکنون چو آهنی ز برسنگ برزنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی خیزدای شگفت
گویی ز هیبت تو طلسمی بود بر آن
کاندرفتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهان و از تو به هیچ وقت
هرگز نکرد کس بجز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکانپ
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت بمن این در نشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک با دو زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده با بهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید ز بوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش
وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان
***
170
در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پرشکن
باز این چه سنبلست که سربزد ازسمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی ز من
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر ز ما نخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابوعلی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز بر او به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست برگرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، توانگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر او آفرین کنند
اندر هزار خانه و اندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بر دست او رها شد و از بند رسته شد
صد رادمرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزادوار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جور و فتنه ز گیتی به عدل و داد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن
آن جایها که خار مغیلان گرفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرو رفت و بازیافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لا بلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از تو شاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
***
171
در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان
جامه عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران برگرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیرران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و نا جانور
آب هر یک را رکاب و باد هریک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی بفریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان
باد میمند آمد و ناگه برویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک وبان
چون مرا دید ابستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
وآفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و ز ایران شرق و غرب
قافله در قافله ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
اندر آن میدان که دل پر مهر گرداند حسام
اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان
تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین
…………………………………….
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین بر آید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شادباش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی
جام مالا مال گیر و تحفه بستان ستان
***
172
در توصیف شکار سلطان گوید
اندر این هفته شکاری کز اخبار آن
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان
چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زوبینی به دست و گاه رطلی بر دهان
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان
بیند از بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیراز آسمان
نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان
گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سوزیان
آنچه من دیدم درین تحویل سال از جود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
بر سر شاهان نهادی تا جهای پرگهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زوشد تا قیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاجداری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیرزمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
***
173
در مدح ملک زاده مسعود بن محمود بن سبکتگین
این خانه مبارک و باغ بآفرین
فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین
شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین
تا بود بود و ازپس این تا بود بود
منصور و نیکبخت و قوی رای و پیش بین
توفیق پادشاهی باشدش بر زبان
فر خدایگانی باشدش بر جبین
هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین
گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین
با نام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ باشیانی و چون مهر با نگین
عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رای و دولت نیک اختران متین
همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار
همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین
صد گنج برگرفت و تهی کرد بی نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین
آری به قدر مقدمه شاه شرق بود
همچون سپند مقدمه ماه فروردین
یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتگین
بر تخت پادشاهی شاهی نهاد پای
کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین
آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف
آمد شهی که شیر برون آرد از عرین
بر طالعی به بلخ درآمد که آسمان
از چندگاه بازش کرده ست بهگزین
بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست
با ماه بود مشتری اندر اسد قرین
ارجو که فرخی بود و فر خجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین
چوناکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین
تا هر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین
یک تهنیت برای خراج تمام روم
یک تهنیت برای خراج تمام چین
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین
گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب
گه دست او به زلف بتی همچو حور عین
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم گردد از خم و گره و تاب و پیچ و چین
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک و ترکان نازنین
این شاه را خدای بدان طالع آفرید
کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
***
174
در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید
ای برگذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو
جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی برتو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
برگرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
و آن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهر اسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی و مرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد بر تو رضای اله تو
باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
***
175
در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید
سروی شنیده ای که بود ماه بار او؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله زحلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه تر نگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و باز داد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شد اندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و ازادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روز بار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه بر آمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
نا کشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کارزار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
***
176
در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
برمن آمد خورشید نیکوان از راه
چو چین کرته بهم برشکسته جعد کشن
چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه
نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دو تاه
به قد تو گویی سرویست در میان قبای
به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگر نبودی بر من خجسته دیدن او
خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه
یممن دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملوک محمود شاه ملک پناه
بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی
خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه
نه بر کشیده او را فلک فرو فکند
نه راست کرده او را کند زمانه تباه
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه
شتابکار تر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه
ز بس عطا که دهد هرگهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه
کجا ز همت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه
به هر زمین که خلافش بود نیاردرست
ز هیچ باغ درخت و زهیچ راغ گیاه
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالفت بیرای کم هش گمراه
تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال
به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه
چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر
ز روی ناخن بیجاده برندارد کاه
ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه
بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله
به یک غزات قریب هزار پیل آورد
وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه
بساسپاها کو یکتنه هزیمت کرد
مظفرا ملکا لا اله الا الله
هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکرگاه
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه
ز هول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه
عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بر آن مثال که سیم نبهره اندرگاه
همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج
چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافرکاه
دهد ولی ترا کردگار پاداشن
دهد عدوی ترا روزگار باد افراه
بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه
***
177
در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی
با من به شابهار به سر برد چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گاه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام؟
گفتم: یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت: آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا: زهیبتش بهراسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست؟
گفتم: هزار و هفتصد و اند پیل شاه
گقت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت: آن زره وران زبر هریکی که اند؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفمت: زمن مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سربسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان به سوی روم؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب او به گه رزم چون بود؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی رسد فراز؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سر میاه
گفتا: که برتر از ملکان چون ازو گذشت؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
***
178
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
بر آن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهرماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بود شش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چوزو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان را جز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دو تاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست راد تست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگرچه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکرگاه
نشستگاه شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خردجوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارسا ز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید وز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده برکش و از بندگان ستایش خواه
چو نوبهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فرخ باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هرکس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
***
179
در مدح سلطان محمود بن ناصرالدین غزنوی
هر که خواهنده دین باشد و جوینده راه
شغل از طاعت ایزد بود و خدمت شاه
شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاه
در همه گیتی بر سر ننهد هیچ شهی
بی پرستیدن و بی طاعت او تاج و کلاه
کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزش باد بر او در فتد و کاهش کاه
ملک را بی سر و بی همت و بی سایه او
نه خطر باشد و نه قیمت و نه قدر و نه جاه
هر ولایت که نه او داده بود حبس بود
هر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آه
عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا
کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه تست
از دگرسو گذر خانه همی کرد تباه
این همی کرد و همی خواست ز خسرو زنهار
گو مساز آنچه همی سازی وز نهار مخواه
ای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدو
نامه فتح رسیده ست فزون از پنجاه
که فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدم
برگرفتم ز فلان خانه فلان بالش و گاه
بیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنان
جنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواه
چون فرو خواند ز نامه صفت کوشش او
وز سپه راندن و ره بردن او بود آگاه
بر تبه کردن ره غره چه بایست شدن
تبر و تیشه چه بایست زدن چندین گاه
او ندانست چو سلطان سوی او روی نهد
نزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاه
هر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه
چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت
اینت غمری و گمانی بد: سبحان الله
لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان
آنکه پاداشن شاهان کند و باد افراه
بر ره بیشه سپه راند سوی خانه او
دست او کرد به یکره ز ولایت کوتاه
بگذرانید سپه را ز تبه کرده رهی
بن او تا بن ماهی، سر او تا سر ماه
از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر
وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه
سر ز کوه و ز دره داشته و در سر او
مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه
جایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزار
که میان گل او پیل همی کرد شناه
غرض شاه در آن بود که آگاه شود
از توانایی و قدرت که بدو داده اله
بنمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو از تو خطا بود و گناه
چه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و بر
آنکه بیرون برداز دریا مر اسب و سپاه
شاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوز
بیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناه
چون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیر
سوی آن بیشه ز صدگونه همی داند راه
خوک چون دید به بیشه در تازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه
شیر گردنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم انست کز آن سو گذرد دیگر راه
آفرین باد بر آن شیر که شیران جهان
پیش او خوارتر و زارترند از روباه
کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر
بخت پاینده و دل تازه و دولت برناه
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاه
روز عید رمضانست و سرسال نوست
عید او فرخ و فرخنده و فرخ سر ماه
***
180
در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گردمی گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
از بن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
ناطلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست همانا که مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک ماه ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که برگاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من بادو به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست وز غم رست وز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شر رغم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعران گفت مرا چون تو برکس نشوی؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هر کس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود باد افراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
***
181
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
زلاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هریک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فر میر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابواحمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین والدوله
ز مهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس بر سختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
ز عالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی ز باره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن ازوشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله
کسی کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
ز بهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دایم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گر کسی گوید: من و تو. گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو. گو معاذالله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ تو تا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گردبادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفرباش و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
***
182
نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی بر مشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید با قد چو سرو
از کجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابواحمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت ز در خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمر و تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگاه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت او باید کرد
خدمتش را سبب دولت ما کرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یاد کنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زر گشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هر چه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لاوالله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد باد افراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهربانست و عجایب بود این از مهتر
بردبارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جال و چه به مال
زین قبل نیست نرا هیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی دارد بر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هرکه به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چو تو آیت و فضل تو کراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که تو داری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تا نه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تا به دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چو رخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نورسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالف شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید تو فرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
***
183
در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
عید خوبان سرای آمد و خورشید سپاه
جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه
زلف را شانه زد و حلقه و بندش بگشاد
دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی همه لشکرگاه
بر خرگاه فراز آمد و بر عادت خویش
سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه
شب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوه
همه خرگاه برافروخت از آن روی چو ماه
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سراندر خرگاه
گفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده تو
تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه
آفرین کردم بر شاه فراوان و سزید
که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه
روی شاهان جهان یوسف بن ناصردین
میر عادل عضد دولت سالار سپاه
آنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد روی
از پی آنکه ز گیتی سوی او داند راه
بر او مال بهم کردن منکر گنهیست
نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه
هر چه آمد به کف او به کف دیگر داد
من ازین آگهم و لشکر سلطان آگاه
تنگدل گردد اگر گویی روزی به جهان
مردمی بود که دینار و درم داشت نگاه
با چنین همت شاهانه که اندر سر اوست
زود باشد که به نهمت رسد ان شاء الله
فلک بر شده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صد بازی چاه
دست رادان جهان کوته کرد از رادی
که کند دست بزرگان ز بزرگی کوتاه
بکند هر چه شد ایران در خواهد ازو
هر چه دشوارتر، ای شاه، تو از میر بخواه
میر یوسف عضد دولت شیریست دلیر
که همه شیران باشند بر او روباه
همه میران جهاندیده کزو یاد کنند
خاک بوسند و بیالایند از خاک جباه
مهترین میر مبارز که به او نامه کند
بر نویسد زبر نامه که: «عبده» و «فداه»
شهریارا چو سپهدار تو این میر دلیر
به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه
هر مصافی که بدو خویشتن اندر فکند
زان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آه
سپه آرای تو رو کرد چو هنگام نبرد
رویهای چو گل سرخ کند زرد چو کاه
جاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویش
لیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاه
از وفای تو سرشته ست دل او و تو خود
آزمودستی او را به وفا چندین راه
نهمت او همه اینست که از روی زمین
بکند نام عدوی تو و نام بدخواه
دل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگ
همچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاه
عادتی دارد نیکو و خویی دارد خوب
همچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباه
آزرانیست پناهی بجز از درگه او
زانکه جودش دهد او را به نکو جای پناه
خادم او ز سر شوق جهان بی منت
چاکر او ز بن گوش فلک بی اکراه
تا همه روزه سوی ابر بود چشم زمین
تا همه ساله سوی بحر بود میل میاه
تا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داه
به مراد دل او باد همه کار جهان
بشنواد از من این دعوت و این لفظ اله
فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده بهمنجنه بهمن ماه
دولت او را به همه کام و هوا راهنمای
ایزد او را به همه حادثه ها پشت و پناه
***
184
نیز در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین
از پی نهنیت روز نو آمد بر شاه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد و شصت شبانروز همی تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه
در کف لاله خود روی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جوید جاه
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز تو ای شه که بزرگ از تو همی گردد گاه
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه
ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی را استاد شود
هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی
در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گر تو اندر خور هر جرم دهی باد افراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی بخشی ز اندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکرگاه
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تا بهر حال که گردد نبود فخر چوعار
تا بهر حال که باشد نبود کوه چو کاه
بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله
حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
***
185
در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه
گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من
زغالیه نشود جایگاه بوسه تباه
شبی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه
خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت
که من نگه نکنم سوی او معاذالله
کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه
سمنستان ترا پر بنفشه کرد و رواست
بنفشه كشت و گلی خوشتر از بنفشه مخواه
زمانه گویی ازین نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه
جلیل صاحب ابوالقاسم آنکه خامه اوست
بهم کننده گنج امیر و پشت سپاه
نشان مهتری آن قوم را بود که بود
به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه
کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند
مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه
دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف
که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه
کهیست همت او را بلند و سایه بزرگ
کزو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز
که روز عمر عدو زو سیه شد و کوتاه
اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم درگاه
و گرز عادت او صورتی کنند از حسن
سپهر بر سر او سازد از ستاره کلاه
ز دوستی که مر او راست عفو ساده شود
چو کهتری بر او معترف شود به گناه
شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه باد افراه
زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب
نبات زرین رستی ازو به جای گیاه
اگر ز طبعش بودی هوا نگشتی ز ابر
چو روی آینه کرده اندر آینه آه
ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب
شکسته بود و رخ لاله گونش گشته چو کاه
ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام
ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه
بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز
بزرگتر شد یا رب تو بر فزای و مکاه
خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی و جود را بزرگ پناه
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه
مگر سخاوت تو روز روشنست که کس
نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه
کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند
جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه
نگاه داشته باشد همیشه از همه بد
کسی که داشته باشد محبت تو نگاه
به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه
به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک
به هر هوایی یاریگر تو باد اله
موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ
مخالفان تو با ویل و وای و ناله و آه
***
186
در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه
به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه
ز رشک چهره تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه
چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده ست
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه
به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه
نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
در این تفکر گم گشته ام میان دو راه
ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه
بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر
بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله
نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه
چرا نگویم کو را سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر ببر چشم او نماید کاه
به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانه او بر زمین نهاده جباه
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنو آفریده نیست اله
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم باد افراه
خدای در سر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل بر او
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره دیباه
به صره زر بهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه
به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هرگاه
همیشه تا نبود خوب کار چون بد کار
چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه
به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
***
187
در مدح خواجه بزرگ و عذر تقصیر خدمت
ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه
ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه
واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه
گاه بی زخمه به خرگاه تو بربط زنمی
تا كسی نشنودی بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی
به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم، تو بخواه
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه
اولین عذر من آنست که من مردی ام
دوستدار می و معشوق و تو هستی آگاه
هر زمان تازه یکی دوست درآید ز درم
هم سبک روح به فضل و هم سبک روی به جاه
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه
رود می گیرم و می گویم هان تا فردا
شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه
خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا
با دو تقصیر چنین برشوی از روی اله
چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه
گاه گویند فلان اشتر گم کرده هوید
گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه
من همی گویم اشتر بربیطار فرست
اسب را بینی بر کاه کن و دار نگاه
سال تا سال درین مانده ام و همچو منند
اینهمه بار خدایان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه
تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنینست و خدای از دل من هست آگاه
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ورچه هستم به دل و مردی و احسان برناه
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان تو به جایی که نه آب و نه گیاه
دوستان را ز تو همواره همین باد که هست
عز بی خواری و پاداشن بی باد افراه
***
188
در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه
دو شب تیره برآورد ز دو گوشه ماه
سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز
چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه
روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد
به ستم جایگه بوسه من کرد تباه
بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم
نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه
شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز
تا به شب زین غم و زین درد همی گویم آه
به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم
کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه
او سخن گفت نتاند چه گنه تاند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه
عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت
خویش کی داشت کس از زلت همسایه نگاه
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه
خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست
چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه
آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند
همه بر خاک نهند از قبل جاه جباه
جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند
برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه
خدمت او کن و مخدوم شو و شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه
اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند
همه از خدمت او با کمر زر و کلاه
قبله محتشمانست در خانه او
کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه
او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست
کو نیاید به زیارت بر او چندین راه
هر که او بیش، چو در مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
چون بر شاه بود هر که بود جز پسران
پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه
پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ
زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه
او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز
زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه
زان خداوند مر این مهتر با همت را
هر زمان بیش بود نیکویی ان شاءالله
برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر
بزند خیمه زر بر سر سیمین خرگاه
لشکری سازد چندان زغلامان سرای
که جدا باید کردن ز ملک لشکرگاه
نه غریبست این از نعمت آن بار خدای
این سخن راهنمونست و به ده دارد راه
گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر
نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله
مهتری داند کرد و خلق را داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد باد افراه
نیکعهدست که گر چاکر شاهی بجهد
باز ندهدش چو در خانه او کرد پناه
بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش
رسته گشت و به سر چاه رسید از بن چاه
راد مردان همه با درگهش آموخته اند
چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه
جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا
تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه
جشن نوروز و سر سال بر او فرخ باد
چون سر سال بدو فرخ و میمون سر ماه
چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی
که بود لاله بر دورخ او زرد چو کاه
***
189
در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگز مباد روزی از تو مرا جدایی
تو سرو جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی و اندر دلم امیدی
نیکوتر از هوایی و اندر سرم هوایی
خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری
چابکتر از تذروی فرختر از همایی
در دل به جای عقلی در تن به جای جانی
در سر به جای هوشی در چشم روشنایی
سرو و مهت نخوانم، خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو با قبایی
ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی
بر تو بدل نجویم بر من بدل نجویی
هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی
ماه غزلسرایی، مرد ملک ستایم
از تو غزلسرایی، از من ملک ستایی
گر من ملک ستایم آن را همی ستایم
کو را سزد ز ایزد بر خلق پادشایی
سلطان یمین دولت محمود امین ملت
آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی
ای اصل نیکنامی! ای اصل بردباری!
ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!
مر یاد جان او را هر روزه در مدیحش
از خاک برکنی دان از آسمان گوایی
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی
هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی
هم داد را ثباتی هم جود را بقایی
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی
هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم
گرچه نه مصطفایی گرچه نه مرتضایی
گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی
گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی
از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی
وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوایی
با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی
وین هر دو از وفایند تو خود همه وفایی
هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هرگز بدین روایی
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باید شاه بلند رایی
آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی
و آنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی
چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی
چون جام بر گرفتی بخشنده عطایی
از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی
مردی همی نمایی گیتی همی گشایی
بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی
یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری
یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی
گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری
در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی
هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی
هر ماه خسروی را با تیغ در قفای
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وز بهر خصم جستن در یک مکان نپایی
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با ظفر شریکی لاشک مظفر آیی
مر دوستان دین را یک یک همی نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی
ضر منافقانی نفع موافقانی
این را همی بپایی و آن را همی نپایی
چشم مخالفان را چونان شکسته خاری
چشم موافقان را چون سوده توتیایی
تا ز ابر مهرگانی گردد هوای روشن
گه روز تیره آرد گه باز روشنایی
تا آفتاب روشن دایم همی بگردد
چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی
پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت
تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی
دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی
بی کوشش زمینی با بخشش سمایی
***
190
در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر و به دیدار چون زر کانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی برآمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر او را نمایش
نه گاه گرایش مر او را گرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یایی
یکی نوبهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چو مشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمود غازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر او گشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر بر سر خوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جز مبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشانی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز باد سواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر برآری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش تو کوه آهن
که آهن گدازی و آهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تا به بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگرچه ز نوشیروان درگذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست، او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روز و شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپرغم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
***
191
در تحریض به حرکت هند و تسخیر کشمیر گوید
هنگام گلست ای به دو رخ چون گل خودروی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی
از مجلس ما مردم دو روی برون کن
پیش آر ملی سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسو گل دو روی و دگر سوگل یک روی
تا این گل دو روی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پرده عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سربت گوی
شاهیست به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بود از بدعت و از کفر جهان شوی
کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهره آن مرد
بر دیده من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم باز نگردم
ور قلعه او ز آهن چینی بود و روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بیشوی
تا کافر یابم نکنم قصد مسلمان
تا گنگ بود نگذرم از وادی آموی
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی
***
192
در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جای
تا کجا پر زند امسال و کجا دارد رای
وقت آن شد که به دشت آید طاوس و تذرو
تا شود بر سر شخ کبک دری شعر سرای
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی
بازو جز باز کنون روی نیارند نمود
گاه آنست که سیمرغ شود روی نمای
همه مرغان جهان سر به خس اندر شده اند
اندر آن وقت که سیمرغ بجنبید از جای
اندرین وقت چه شاهین و چه باز و چه عقاب
جمله محبوس سپاهند برایشان بخشای
مثل جنبش سیمرغ چه چیزست بگوی
مثل جنبش شاه آن ملک شهرگشای
خسرو غازی محمود خداوند جهان
آنکه بگرفت جهان جمله به توفیق خدای
چون بجنبید ز غزنین همه شاهان جهان
بیشه گیرند و بیابان بدل باغ و سرای
بهراسند و به فتح و ظفرش فال زنند
گر مثل بر سر ایشان فکند سایه همای
او چو سیمرغست آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای
شاد باد آن هنری شاه جهانگیر که کرد
همه شاهان جهان را بهنر دست گرای
او به سند و به سر اندیب و به جیپور بود
هیبت او به ختاخان و به فرغانه تغای
خوش نخسبند همی از فزع و هیبت او
نه به روم اندر قیصرنه به هند اندر رای
وقت جنبیدن او هیچ مخالف نبود
که نه با حسرت و غم باشد و با ناله و رای
این همی گوید: کای بخت! بیکباره مرو
وان همی گوید: کای دولت! یکروز بپای
بخت و دولت بر آن کس چه کند کو نکند
به تن و جان و به دل خدمت آن بار خدای
هر که او خدمت فرخنده او پیشه گرفت
بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای
تا قدر خان کمر خدمت او بست ببست
از پی خدمت او یکرهه فغفور قبای
همه ترکستان بگرفت و به خانی بنشست
به شرف روز فزون و به هنر روز افزای
دولت سلطان بر هر که بتابد نشگفت
گر شود باد هوا بر سر او عنبر سای
سال و مه دولت آن بار خدای ملکان
همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای
از همه شاهان امروز که دانی جز ازو
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای
گر کسی گوید: ماننده او هیچ شهست
گو: برو خام درایی مکن و ژاژ مخای
آنکه او را بستاید چه بود: پاک سخن
وانکه او را نستاید چه بود: یافه درای
هر ستایش که جز او راست نکوهش به از آن
فرخی تا بتوانی جز از او را مستای
تا چو بیجاده نباشد به نکو رنگی سنگ
تا چو یاقوت نباشد به بها کاهربای
شادمان باد و تن آسان و به کام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای
***
193
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه
گویی نتوان کرد ز یک نقطه دهانی
گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست
گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی
جانیست مرا جان پدر جز دل و جز تن
وین نیز برمن نکند صبر زمانی
گر گویی بفرست نگویم نفرستم
با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی
جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم
من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکر ستانی
شهزاده محمد ملک عالم عادل
کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روز به کوه از زر بفزاید کانی
گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست
چاره نبود کالبدی را ز روانی
کافیتر ازو دهر نپرورده امیری
وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی
او را ز پی فال پدر تخت فرستاد
تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی
با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی
پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی
مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی
مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی
آن چیز کزین پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی
آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت
دانی که نگیرد خبری جای عیانی
آب و شرف و عز جهان روز بهان راست
نا روز بهان جمله نیرزند به نانی
از بخشش او خالی کم یابم دستی
وز نعمت او خالی کم یابم خوانی
با بخشش او بحر چه چیزست: سرابی
با همت او چرخ چه چیزست: کیانی
اور از جفا دهر امان داد و نداده ست
مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی
با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست
با هیچ ملک ملک بدین گونه ضمانی
ای بار خدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو دخانی
زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست
زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی
فضل تو همی جوید هر فضل ستایی
مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی
هر چند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی
پیکان تو مانند ستاره ست که نونو
هر روز کند بر دل خصم تو قرانی
اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست
وندر بر هر گرد ز رمح تو سنانی
چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن
انگشت کسی برد نیارد به کمانی
چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی
از کشته و از خسته نگونی وستانی
تا گیتی راست به هر فصلی طبعی
تا ایزد راست به هر روزی شانی
شاه ملکان باش و خداوند جهان باش
بگشای جهان را ز کرانی به کرانی
در خدمت تو هرچه به ترکستان ماهی
زیر علمت هرچه در آفاق میانی
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی
چشم من و آن روز که بینم لب دجله
از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی
***
194
در مدح ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین
به من باز گردای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیرمانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کند بی تو همداستانی
من از رشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هر شب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابواحمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنه خویش کرده
به نیکو خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی بر خرد یافته کامگاری
زهی بر هنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملک زادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری
ز علم و ادب چیست کان تو ندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
به آزاده طبعی و مردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم و کین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی»
همه ساله گوهرفشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهر فشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده ز خلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت را تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
***
195
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکو مانده ام دل اندر وای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف او خوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تواند توخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای ….. چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده را به گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبرسای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
ز خسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره برآمد به نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی برآی برآی
دلیر باش و به بازوی او شجاعت کن
بلند باش و به شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یابمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یا رب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دی ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رو یکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخوره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدو فرسای
زمانه را به تو امنیتست و آسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ما همه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
***
196
در مدح محمد بن محمود غزنوی گوید
دل من همی جست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
که چون او بتی نیست اندر بهاری
بتی چون گل تازه کاندر مه دی
ز رخسار او گل توان چد کناری
چه قدش چه پیراسته زاد سروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری
به کام دل خویش یاری گزیدم
که دارد چو یار من امروز یاری؟
بدین یار خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوشتر اندر جهان نیست کاری
دل، او را همی خواست، او را سپردم
همین به که من کردم از هر شماری
چرا دل دهم جز بدو چون ندارم
پس از خدمت شه جز او غمگساری
شه عالم عادل داد گستر
که بی چاکر او نیابی دیاری
ولیعهد محمود غازی محمد
مهین خسروی برترین شهریاری
به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا
چو تابان مهی بر سر کوهساری
گر از تو کسی کش ندیده ست پر شد
که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری
کریمست و آزاده و تازه رویی
جوانست و آهسته و با وقاری
خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش
پسندیده نزدیک هر هوشیاری
جهان پیش او روز تا شب به خدمت
میان بسته بر گونه پیشکاری
نه اصل و بزرگیش را منتهایی
نه احسان و کردار او را کناری
نه هنگام زربخشی او راست صبری
نه هنگام کوشش مر او را قراری
به کار اندرون داهی پیش بینی
به خشم اندرون صابر بردباری
به یک جا برآمیخته حلم و صبرش
قراریست پنداری اندر قراری
به هر مادحی مال بخشد جهانی
به هر زایری سیم بخشد به باری
تهی نیست از بخشش او سرایی
چو از لشکر شاه ایران حصاری
سخاوت میان بخیلی و دستش
برآورده از روی و آهن جداری
هرابری که بگذشت بر مجلس او
ز شرم کف او شود چون غباری
غمی نیست اربا کفش بر نیاید
به صد سال شمسی ز دریا بخاری
حصاری و از ترکش او خدنگی
مصافی و از موکب او سواری
چو نالی سبک بگذراند به تیری
گران شاخ از سالخورده چناری
زده خشت زخم خدنگیش ناید
نیاید ز ده مورچه فعل ماری
هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر از کو کناری
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری
به هر کاری او را کند بخت یاری
جهان را نیاید چنو بختیاری
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری
از این نیکوییهای او دشمنان را
به سر بود در هر زمانی خماری
ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد
همانا یکی نیست این از هزاری
زهی خسروی کاینهمه روشنایی
زرای تو گیرد همی نو بهاری
ز شادی که از تو جهان راست نو نو
نبینم همی در جهان سوکواری
شکار شهان بیشتر مرغ باشد
شکار تو شیرست و نیکو شکاری
چه کردار داری که در گوش هرکس
ز شکر تو بینم همی گوشواری
مرا جامه خاصه خویش دادی
چه باشد مرا بیش از این افتخاری
چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی
به طاووسی چون شکفته بهاری
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا پایه تاجداری
فزودی مرا زین قبا تا قیامت
جمالی و جاهی به هر پود و تاری
بزرگی و جاه و جمال و شرف را
زبانیست گوینده زین هر چهاری
به ناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چو تو حقگزاری
همی تا ز بهر مثل بر زبانها
درآید که هر اشتر و مرغزاری
چنان چون بگویند اندر مثلها
که پهلوی هر گل نشسته ست خاری
ترا باد هر جا که بنهند تختی
عدو را بود، هر کجا هست، داری
ز خوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قندهاری
***
197
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود گوید
ای باد بهاری خبر از یار چه داری
پیغام گل سرخ سوی باده کی آری
هم زاول روز از تو همی بوی خوش آید
گویی همه شب سوخته ای عود قماری
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری
خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد
دانم که تو با زلفک او جست نیاری
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دو لب او کرده ام امروز نهاری
ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست
پیش ملک شرق همی خواب گزاری
شاه ملکان میر محمد که مر او راست
از آمل و از ساری تا زان سوی باری
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر به شادی و به خوشی بگذاری
چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری
افزون دهد از طمع وز اندیشه تو بر
تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری
ای بار خدای ملکان ای ملک راد
ای آنکه همی حق همه کس بگزاری
گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاری
یک دست تو ابرست و دگر دست تو دریا
هرگز نتوانی که نبخشی و نباری
رسم شعرا از تو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز میندیش که در اول کاری
خوابم نبرد تا به سرای تو نبینم
چون کوه فرو ریخته دینار نثاری
از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو
این کار شود ساخته و محکم و کاری
گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری
آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم
زین پنج هزاری رده ترکان حصاری
وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر
شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری
از روم رسیده بر تو هدیه رومی
و آورده ز بلغار ترا باز شکاری
شاهان جهان روی نهاده به در تو
وز درد شده روی بداندیش تو تاری
من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای
وین شعر به آواز برآورده چو قاری
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری
در خانه تو دولت و در خانه تو ملک
در خانه آن کس که جز این خواهد زاری
و آن کس که ترا از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری
ارجو که ترا تا ابدالدهر به هر کار
توفیق بود ز ایزد و از دولت یاری
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
با فر شهنشاهی و با زیب سواری
پر دانش و پرخیری و پر فضلی و پر شرم
با سایه و با سنگی و با حلم و وقاری
آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست
آن چیست ز نیکوبی و خوبی که داری
از دانش و فضل تو سخنهاست به هرجا
اندازه ندارد هنر و فضل تو باری
برخور تو ازین دانش و برخور تو از این فضل
برخور تو ازین جشن و از این فصل بهاری
شاهی کن و شادی کن و آن کن که تو خواهی
ای داده ترا هرچه بباید همه باری
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتان دار
با جعد سمرقندی و با زلف بخاری
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکی که کند طره او غالیه باری
***
198
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گر تو بدین پرده دری
غم تو چند خورم و انده تو چند برم
نخورم تا نخوری و نبرم تا نبری
هر زمان گویی بر دورخ و بر عارض من
قمرست و سمن تازه خوشبوی طری
چه کنم گر تو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری
بیش از آن باشد کز عشق تو من موی شدم
سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری
شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم
شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری
بندگی خواهی از من بخر از میر مرا
بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود
مدح گوینده و داننده الفاظ دری
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری
میر ابواحمد شهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکو سیری
گر گهر باید او هست امیری گهری
ور هنر باید او هست امیری هنری
ای ملک زاده امیری که ز ابناء ملوک
به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری
بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست
تو ملکزاده به کام و به مراد پدری
به مراد پدری وین ز قوی دولت تست
لاجرم چون به مراد پدری بربخوری
پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش
که همی سخت نکودانی کردن پسری
پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود
گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری
پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر
با سر ناوک او کرد نداند سپری
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری دشمن شکری
برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست
هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی را دگری
هم به رادی علمی و هم به مردی علمی
هم به حری سمری هم به کریمی سمری
خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری
بحر، جایی که کف راد تو باشد شمرست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری
چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری
باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی
لشکر ساخته خویش به کشمیر بری
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری
کافر کشته بهم برنهی و تا به تبت
به سم باره به کافور همی پی سپری
من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا بدید آنکه تو چون پر دلی و پرجگری
چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو
تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری
تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر
تا نباشد به گهر مردم همتای پری
شاد بادی و همه ساله به تو شاد پدر
شادیی کان نشود تا به قیامت سپری
در حضر گوشه تو همچو نگر چگلی
در سفر مرکب تو همچو بت کاشغری
***
199
در مدح امیرمحمد و تهنیت ولادت پسر وی گوید
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دو شکر داری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دو شکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته ز رهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کرد نخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک دادگری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلکی راست به یکی نظری
به بزرگیش به صدر وی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
بر میانهای غلامانش مکین خواهد شد
هرچه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش رادگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس
پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مراو را ظفری
چون چنان گشت که بر دست عنان داند داشت
کینه توزد به گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچو اسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بد کردم بد
این سخن بیخردی گوید یا بی بصری
هرکه او را به تو مانند کند هیچکسست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور و بدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هر شمری
دوستان را ز تو هر روز به نوای طربی
دشمنان را ز تو هر روز ز سویی ضرری
***
200
در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زاروار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق بر سری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و ز دل بری
ای وای و اندها! غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا این توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صید پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بود چو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خون که تو همی خوری از دل همی چکد
دل غافلست و تو به هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تو درد و غم همی خوری و چشم خون تو
وینن زان بود که عاقبت کار ننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قدر خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هر فضل یافته ست برون از پیمبری
او را سزد امیری و او را سزد شهی
او را سزد بزرگی و او را سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
او را شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
و او باز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و در و هیچ عیب نی
کان نقد را وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
تو با بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاده خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری
افسر به دست خویش پدر بر سرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بورزی همی شهی
دیگر که پادشاه وش و شاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آن را همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و از دلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
و انجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهتر ز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج ترا وفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی ز دخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زر کند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زر خویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که به نزدیک تو بود
گاهیش دایگی کند و گاه مادری
تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
از بس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که توز خواسته شیرینترین دهی
وان کوجز این دهد دگرست و تو دیگری
تا چون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باش و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
***
201
در مدح امیرمحمد ولیعهد سلطان محمود
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
تو گویی بخندد همی گلستانی
نحیفست چون خیزرانی ولیکن
چو تابنده ماهیست برخیزرانی
زمانی ازو صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سوی حجره او شدم دوش ناگه
برون آمد از حجره در پرنیانی
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاریست گویی ز ارتنگ مانی
بخندید و تا بنده شد سی ستاره
از آن خنده در نیمه نار دانی
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
بیکره فتادی ز ره بر کرانی
همانجا شو امشب کجا دوش بودی
ره تو نه اینست بر گرد جانی
در من چه کوبی، ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت تا چنانی
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دلشاد باشد بهر دوستگانی
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسه خشک در ماهیانی
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم به خشک استخوانی
من آنم که چون من به روی و ببالا
به عمری نیابد كس اندر جهانی
من آن تیر بالا نگارم كه هرگز
چو ابروی من کس نبیند کمانی
من آن گلر خستم که همرنگ رویم
ندیده ست هرگز گلی باغبانی
نگنجد همی ذره اندر دهانم
کرا دیده ای چون دهانم دهانی
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی
بدو گفتم ای مهربان یار یکدل
که هرگز ندیدم چو تو مهربانی
من ار یک اشب از روی تو دور بودم
مبر هر زمانی دگرگون گمانی
شب مهرگان بود و من مدح گویم
خداوند را هر شب مهرگانی
خداوند ما کیست آن شه که دولت
ندیده ست ازو پرهنرتر جوانی
محمد ولیعهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نوزیانی
بوقت عطا خوش خویی تازه رویی
بروز وغا پردلی کاردانی
اگر آسمان نیست بودی نبودی
تهی همتش روزی از آسمانی
نکو رای او آفتابیست روشن
کزو نور گسترده بر هر مکانی
بلی آفتابست لیکن نگردد
نهان زیر هر میغی و هر دخانی
ازو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر نهانی
صداندیشه دردل کن و پیش او رو
ز هر یک دهد مر ترا او نشانی
جوانیست ناکار دیده ولیکن
ازین بخردی آگهی کاردانی
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کارست چون هر تنی را روانی
ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر
عطا بخشی، آزاده ای، زرفشانی
گر آن زر که او داد برهم نهندی
مگر آیدی چرخ را نردبانی
همانا که بی نعمت او به گیتی
درین سالها کس نیاراست خوانی
ایا شهریاری که کرده ست ما را
هر انگشتی از تو به روزی ضمانی
همی تا بیکباره بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زر کانی
همی تا به کوه اندر از بهر گوهر
به آهن بود کار هر کوهمکانی
تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس
بداندیش تو آرزومند نانی
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی
***
202
در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین گوید
مرا دلیست گروگان عشق چندین جای
عجب تر از دل من دل نیافریده خدای
دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه
تو در جهان چو دل من دلی دگر بنمای
شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق
بیک دل اندر یا رب چگونه گیرد جای
حریصتر دلی از عاشقی ملول شود
دلم همی نشود، وای از این دل من وای
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای
دلا میانه چندین هزار شغل اندر
چگونه سازی مدح امیر بار خدای
جلال دولت عالی محمد محمود
امام دادگران شاه راستی فرمای
ستوده ای که گرامیتر از ستایش او
سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای
سخن شناسی کز بیم نقد کردن او
شود زبان سخنگوی، گنگ و یافه درای
ز بر او و عطاهای او همیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای
اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست
ز خسروان جهان جز به خدمتش مگرای
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای
چو دل به خدمت او دادی و ترا پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای
کسی که خدمت جز او کند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندر وای
تو فرخی! که ترا از جهان امید بدوست
همیشه تا بتوانی ز خدمتش ماسای
به عون دولت او آرزوی خویش بیاب
به جاه خدمت او سر به آسمان برسای
بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی
که یا الهی! اندر بقای او بفزای
ایا جمال جهان را وعز دولت را
چو روح درخور و همچون دو دیده اند ربای
به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای
بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک
همی درفشد ازین فر خجسته پرده سرای
شهان پیشین فر همای بودندی
ز بهر فال به هر کس کشان فتادی رای
اگر همای نبودی خجسته رایت تو
که داندی که همایون بود به فال همای
یه کبک ماند در پیش آن همای جهان
تو از میانه درون تاز و کبک را بربای
مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل
تو شادمانه تماشاکنان به باغ درآی
ز تاج شاهان پرکن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای
همه ولایت خالی کن از سپاه عدو
چنان که شاه جهان هند را ز لشکر رای
تو در ولایت و دولت همی گسار مدام
مخالفان را در بند و غم همی فرسای
همیشه تا که شود روز و شب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فرا پایه در زمان بپای
موافقان را مهرت نبید نوش گوار
مخالفان را خشم تو زهر زود گزای
سرای ملکت و در وی سرای پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای
***
203
در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین
دوش همه شب همی گریست به زاری
ماه من آن ترک خوبروی حصاری
بر دو بناگوش سایبانش همی کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قیمت عود سیه گرفت سماری
نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت:
با بنه میر قصد رفتن داری؟
گفتم: دارم، که امر میر چنینست
گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که: روا نیست
کآرزوی خویش را به راه بیاری
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری
چون به ره انده گسار با تو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت میرست. گفت: محکم کاری
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری
آن که ز باران جود او چو بخیلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاری
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زر ز بخشیدنت فتاده به خواری
روز عطا هر کفی از آن تو ابریست
پس تو شب و روز در میان بخاری
بحرت خوانم همی و ابرت خوانم
نه ز پی آن که دود روی بحاری
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤ باری
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری
نامزد ز ایران کنی گه کشتن
گر به مثل گلبنی به باغ بکاری
بندگشای خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاری
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری
معدن علمی چنان که مکمن فضلی
مایه حلمی چنان که اصل وقاری
جم سیر و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فرویدون کاری
گرچه تبار تو خسروان جهانند
تو به همه روی سرفراز تباری
تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی
تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری
پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری
پیل قوی تن ز یشک یاری خواهد
توزد و بازوی خویش خواهی یاری
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تیر و کمان بر او بنگاری
گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک نیزه بخاری
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری
تا نکند موم فعل عنبر هندی
تا ندهد بید بوی عود قماری
شاد زی ای رایت تو مایه دولت
شاد زی ای خدمت تو طاعت باری
تا به قوی بخت تو و دولت سلطان
امر تو اندر زمانه گردد جاری
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمین آمل و ساری
وز که ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاری
***
204
در تهنیت مهرگان و مدح عضدالدوله امیر یوسف
مهرگان رسم عجم داشت به پای
جشن او بود چو چشم اندر بای
هرکجا در شدم از اول روز
بامی اندر شدم و بربط و نای
تا مه روزه در آمیخت بدوی
آنهمه رسم نکو ماند به جای
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزه تنگخوی کج فرمای
با چنین ماه چنین جشن بود
همچو در مزکت آدینه سرای
زین سبب دان که تسلی منست
میر ابویعقوب آن بار خدای
عضد دولت یوسف کز فضل
هرچه بایست بدو داد خدای
از بزرگان و ز تدبیر گران
پیشدستست به تدبیر و به رای
زو مبارزتر و زو پردلتر
ننهد کس به رکیب اندر پای
دایم از زنگ زره بر تن او
چون پرباز بود پشت قبای
جنگجوییست که با حمله او
نبود هیچ مبارز را پای
هیچ کس نیست که با شاه جهان
یک سخن گوید ازین شاه ستای
گوید: ای بار خدای ملکان
ای همایونتر از بال همای
آن دل راد و تن نازک را
رنج و اندیشه چندین منمای
تا کی این رنج ره و گرد سفر
وین تکاپوی دراز و شو و آی
لشکر آرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای
هرچه ناکرده بمانده ست ترا
در بر او کن و او را فرمای
او خود اندیشه کار تو برد
دل زاندیشه به یکره بزدای
تا ببینی که به یک سال کند
پر ز دینار و درم قلعه نای
او همانست که پیش توستد
دره کشمیر از لشکر رای
او همانست که از گردن خویش
مرد را کرد به رمح اندر وای
جوشن خویش در او پوش و مپوش
تو برو بازوی خوبان فرسای
بر همه گیتی او را بگمار
وانگهی بر همه گیتی بخشای
گر به جنگ آید پوشیده زره
وای بر هر که به جنگ آید وای
شیر آهن خای آن روز شود
از نهیب و ز فزع بازو خای
اسب او را چه لقب ساخته اند
مملکت گیر و ولایت پیمای
اسب او با کوس آموخته تر
ز اشتر پیر به آواز درای
ای فریدن ظفر رستم دل
ای مبارز شکر گرد ربای
آخر این کار ترا باید کرد
دل بدین دار و بدین کارگرای
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای
ناگشاده به جهان آنچه بماند
تو به فرمان شهنشه بگشای
دوستانش را یک یک بنواز
دشمنانش را یک یک بگزای
تو بزی خرم و پاینده بباش
روز و شب مجلس و میدان آرای
گل و می خواه بر این جشن امشب
از رخ نخشبی و دو لب قای
***
205
در بهبود یافتن امیر یوسف از مرض و مدح او گوید
هزار منت برما فریضه کرد خدای
که شاد کرد دل ما به میر بار خدای
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
که بر بزرگان فرخنده سایه تر ز همای
سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای
همیشه برتن و بر جان او به نیک دعا
هزار دست بود برگرفته پیش خدای
در این میانه که او می نخورد و برننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای
ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز
ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای؟
دل مخالف و بیگانگان شادی دوست
همه شتاب گرفت از نوای بربط و نای
نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت
به می، که زود مر این می خورنده را بگزای
ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر
سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای
نه آب دیدم بر روی سرو ران حشم
نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای
به درگه ملک شرق هر که را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای
همه جهان به دل سوخته همی گفتند
که یا الهی! مکروه را به ما منمای
من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت
نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای
زمانه نوشد و گیتی زسر جوانی یافت
امیر به شد و اینک به باده دارد رای
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهر افزای
گهی به بست درین بوستان طبع فروز
گهی به بلخ در آن باغهای روح افزای
سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست
یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای
سرایهاش همه پر ز سرو دیبا پوش
وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای
در سرایش پر خسروان و محتشمان
چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای
به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی
نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای
امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای
تو فرخی که ترا اینچنین خداوندیست
بناز و شاد زی و هرگز از طرب ماسای
به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش
ز خسروان جهان جز به خدمتش مگرای
رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی
همی همین شنوان و همی همین فرمای
همیشه مجلس او با نشاط و شادی باد
سرای دشمن او با خروش و ناله وای
***
206
در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
از هر گلی ندا همی آید که اندر آی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده باد میر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دو سوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه بر سمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بربط بو نصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت و ولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگاه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت و از سایه همای
***
207
در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین سپهسالار
ای ترک دگر خیره غم روزه نداری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری
گر یک مه پیوسته به دشواری بودی
یک سال دمادم به خوشی عید گزاری
مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی
کو بود بدان خوبی و اندوه گساری
آن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست؟
گفته ست که ای ماه چرا باده نیاری
مه گفت و نکو گفت، من از تو نپسندم
گر تو سخن ماه نکو گوش نداری
زین پیش همی روزه شمردی، گه آن بود
گاهست که اکنون قدح باده شماری
برخیز و فراز آی و قدح پرکن و پیش آر
زان باده که تابنده شود زو شب تاری
زان باده که رنگ رخ آن دارد کو را
از میر عنایت بود از دولت یاری
آن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکند
کرگی و دژم شیری اندر ره باری
آن میر جهانگیر که با لشکر کشمیر
آن کرد که با کبک کند باز شکاری
آن گرد نکو نام که اندر دره رام
با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصردین آن شه کاری
شاهی که چو او دست به تیر و به کمان برد
مشغول شود شیر به فریاد و به زاری
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری
زآنگونه که از جوشن خر پشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری
تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابر
خون بارد از آن گونه که باران بهاری
از هیبت او دشمن او گر همه کوهست
معروفتر از کاه به زاری و نزاری
با اینهمه رادیست که بیشست به بخشش
بخشش ده هزاری بود و بیست هزاری
ای بار خدایی که خود از عمر ندانی
روزی که در آن روز دو صد حق نگزاری
قدر درم و قیمت دینار ببردی
از بس که درم پاشی و دینار بباری
نزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیز
آن چیز که آن را تو به زایر نسپاری
عیدست و بر این عید میی خور که زعکسش
رخساره دیناری گردد گل ناری
رامش کن و شادی کن و عشرت کن و خوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری
***
208
در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد، ندانی، بجز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که او را سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زین دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی
حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بود شاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شادی کردی و آباد کردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی و خسروانی
خدایت معین باد و دولت مساعد
تو باقی و بد خواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پرگل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون و فرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخنده مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی
***
209
در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آن گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همه کنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نزجنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کار خلقی گشایی
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو در خور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
ازین تازه رویی، وزین خوش لقابی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو برخطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو بر کشیده خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک برجهان کدخدایی
چنان چون تو یکتا دلی مهر او را
دلش برتو هرگز مبادا دو تایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه رأفت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحت سرایی
***
210
در مدح خواجه عمید حامد بن محمد المهتدی گوید
تا دل من ز دست من بستدی
سر بسر ای نگار دیگر شدی
چاره و راه خویش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پیش آمدی
من ز همه جهان دلی داشتم
آمدی و ز دست من بستدی
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی بدی
گویی بیدلی و با من دو دل
لاجرم ای صنم به کام خودی
جان و دل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامد بن محمد المهتدی
آن که همه درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی
ای همه حری و همه مردمی
وی همه رادی و همه بخردی
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی
با خبر از فنون فضل و ادب
هست به پیش تو کم از مبتدی
وقت کفایت ار چه کافی کسیست
گوید کاستاد چو من صد شدی
موبد اگر امام دانش بود
تو به همه طریقها موبدی
سایل اگر چه جان بخواهد ز تو
بدهی و همچنین بدی تا بدی
باشد اگر صد هنری مرد، تو
پیشتر و بیشتر از هر صدی
تو ز همه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزها شنیدی
تا شبهی نیاید از آبنوس
همچو ز دار پرنیان تربدی
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زیر گنبدی
عید مبارکست می خواه از آن
کز رخ او به لب همی گل چدی
گشته زرنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن ز مردی و بسدی
چشم مخالف را بیاژن به تیر
چون کف یاران که به زر آژدی
***
211
در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
زنخدانی چون سیم و بر او از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی
ندانستم هرگز که به آسانی و زودی
دل چون منی از ره بتوان برد به خالی
دلم خال نبرده ست، مهی برده که باوی
مهی با سپری گرد به مانند هلالی
زمانی که بی آن گرد ز نخ باشم ماهیست
شبی کز بر آن خال جدا مانم سالی
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی
کجا چهره او بود چه باغی و چه دشتی
کجا قامت او بود چه سروی و چه نالی
دهانش به گه آنکه همی خندد گستاخ
چنانست که آلوده به می گشته سفالی
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی
مرا گفت که می خواه و به خدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی
ندانست که من خدمت سلطان معظم
بند هم به هوای دلی و بلکه به مالی
خداوند بزرگان و جهانداران مسعود
که هر روز به فتحیش زند دولت فالی
کجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی
بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی
نه چون او به همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی
ز شاهان و بزرگان و جهانداران او راست
به هر فضلی دستی و به هر فخر مجالی
بگیرد گه پیکار حصاری به خدنگی
ببخشد گه کردار جهانی به سؤالی
سپاهی را بر خاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد به نوالی
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی
دلی کز تپش هیبت او تافته گردد
اگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالی
و بالی بود آن دل که چنین باشد در تن
نگر تا نشود بر تو دل شاد و بالی
کسی کو به حصاری قوی از طاعت او تافت
بتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالی
خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد
ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی
بسا کس که ز بیمش به خلافی که درآورد
فتاد از سرمنظر به بن غاری و غالی
بدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی
جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی به حلالی
همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند
بتقدیر جهانی و بی اندازه عیالی
ز شاهان و بزرگان من ازو دیده ام و بس
عطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالی
به کردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان راو که داند چه جمالی
ز بس عدل وز بس داد چنان کرد جهان را
که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی
ازین بنده نوازی و ازین عذر پذیری
ازین شرمگنی نیکخوبی خوب خصالی
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شود کوه دماوند به کردار خلالی
به پیراستن کار و به آراستن ملک
ازو یافته هر شاهی رسمی و مثالی
سرایش را هر ساعت و ملکش را هر روز
دگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی
***
212
در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید
ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری
هر زمان با پدر خویش به خوی دگری
با چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری
تنگدل گردی چو من سوی تو کم نگرم
ورسوی تو نگرم تو به دگر سونگری
بوسه ندهی و نخواهی که کسم بوسه دهد
پس تو ای جان پدر رنج و عنای پدری
گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی
تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گری
من به پروردن تو رنج بدان روی برم
که تو در جستن کام دل من رنج بری
به مراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری
تیر بالایی و ماننده تیری که ترا
هر چه نزدیکتر آرم تو ز من دورتری
مکن ای دوست که گرمن ز تو برتابم روی
بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند به خوبی چو بری
دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند
مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری
خواجه سبد ابوسهل رئیس الرؤسا
احمد بن الحسن آن بار خدای هنری
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری
نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف
اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری
مهتری کرده و آموخته در خانه خویش
مهتری کردن و آن مهتری او را گهری
از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او
ادبای سفری گشته بر او حضری
زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر
این چنین باید کردن پدران را پسری
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک
از نکورایی و دانایی و تدبیر گری
در شمار هنرش عاجز و سرگشته شوی
گر توانی به مثل قطره باران شمری
گر تو خواهیش و گرنه به تو اندر بشلد
زر او چون به در خانه او بر گذری
لاجرم ناموری یافت بدین عادت خوب
به چنین عادت نادر نبود ناموری
طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع
فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری
ای کریمی و سخی بار خدایی که مدام
از همه خلق به دینار همی شکرخری
اندرین دولت ماننده تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکو نظری
عادتی داری نیکو و رهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راهبری
زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را ز دری
بخل نزدیک تو کفرست و سخا نزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری
دست طاقت به چنان همت عالی نرسد
پس تو زین همت با رنج دل و دردسری
ای جوادی که همه میل سوی جود کنی
ای کریمی که همه راه کریمی سپری
چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکنی
چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری
شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود
زشت باشد که ترا گویم تو شیر نری
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پر لاله نو گردد و گلهای طری
تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر
دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری
شاد بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری
مجلس تو زنکو رویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری
گوش تو سوی سماع و لب تو سوی شراب
چشم تو سوی دو رخسار بت کاشغری
***
213
نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گوید
ای قصد تو به دیدن ایوان کسروی
اندیشه کرده ای که بدیدار آن روی
ایوان خواجه با تو به شهر اندرون بود
دیوانگی بود که تو جای دگر شوی
آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را
بسیار فضل دید بر ایوان کسروی
این آن بناست کر بر او خوشه فلک
در وقت بد روی چو بخواهی که بد روی
باغی نهاده همبر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی
هر بخششی ازو چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهریست مستوی
استاد این سرای بآیین همی بود
رای رئیس سید ابو سهل حمدوی
آن مهتری که بخت به درگاه تو بود
چون رای او کنی و به درگاه او روی
رایش چنان که لفظ بزرگان بود متین
عزمش چنان که بازوی گردان بود قوی
زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کار دیده به شمشیر هندوی
توقیع او به نزد دبیران روزگار
چیزی بود بغایت از آن سوی جادوی
در دست و روی او زهنر صد دلیل هست
چون معجز پیمبری وفر خسروی
کردار او به نزد همه خلق معجزست
چون نزد شاعران سخن سهل معنوی
شعر درازتر ز«قفانبک» پیش او
کوته شود چو قافیه شعر مثنوی
گر مهتری به مرتبه چون شعر باشدی
او حرف اولین بود و دیگران روی
از خاندان خویش بزرگ آمد و شریف
آموخته ز اصل و گهر گردی و گوی
دیریست کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزار ساله به گفتار پهلوی
ای مهتری که غایت رادی تویی ز خلق
لابل که تو زغایت رادی از آن سوی
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگر وی
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی
از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود
تا تو بر بن نهادی و تا تو بدین خوی
یک بیت شعر یاد کنم من که رودکی
گرچه ترا نگفت سزاوار آن تویی
«جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی»
تا شاعران به شعر بگویند و بشنوید
وصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغوی
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی
چندان که آرزوی دل تو بود بباش
با کام و با مراد همی باش تا بوی
بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود
توگر نوی ز رامش و از کام دل نوی
***
214
در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید
چون موی میان داری چون کوه کمر داری
چون مشک زره داری چون لاله سپر داری
گویی که ترا دارم، بردار ببر، لیکن
گفتار دگر داری، کردار دگر داری
دل در کف تو دادم نا یافته بر زان لب
زان دل که ترا دادم جانا چه خبر داری
جان نیز به تو بخشم جان را چه خطر باشد
نی نی که چو دل داری بسیار بطر داری
جور تو یکی باشد داد تونگر چندین
با دادچه کین داری با جور چه سر داری
شاهیست مرا یا را با عدل عمر همدل
بندیش ازو گرهش داری و بصر داری
بواحمد بن محمود آن شیرشکن خسرو
کز بخشش او عالم پر زیور و زر داری
گردونش همی گوید ای خوب سیر پهلو
بسیار ادب داری بسیار هنر داری
ای میر خراسان را شایسته پسر یکسر
آیین پدر داری کردار پدر داری
گر اصل و گهر باید با گنج و گهر همبر
هم گنج و گهرداری هم اصل و گهرداری
فخر همه شاهانی خورشید سیر شاها
از دریا دل داری وز کوه جگرداری
هم فضل به کف کردی هم علم زبر کردی
از فضل سپه داری وز علم حشر داری
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سزا داری هم روی قمر داری
سالار فکن گردی بد خواه شکر شاهی
در تیغ قضا داری در تیر قدر داری
در جنگ عدو گیرد ار کوه سپرپیشت
او کوه سپر دارد تو نیزه سپر داری
کوه از تو عجب دارد، باد از تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سرداری
تیر تو جگر دوزد سهم تو ز فر بندد
بس خانه کز آن بیکس زین زیر و زبر داری
جایی که درر باید جایی که غرر باید
معلوم غرر داری مفهوم درر داری
بردر گهت از مادح زوار همی بینم
این را به طرب داری آنرا به بطر داری
زان دست که دریا شد با او شمر کوچک
بس کس که غنی داری دینار شمرداری
زرتو همی گوید زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجر داری گاهش چو مدر داری
از گنج تو زر بیرون چون حلقه ز در گویی
از سیم گران داری وز زر چو حجر داری
تا خرما خار آید تا آبی بار آرد
آفاق به کف داری معشوق به بر داری
تا چرخ کمان دارد تا کوه کمر دارد
از فخر کمانم داری وز عز کمر داری
***
215
ترجیع بند در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی زو بوی بار آید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند دوم
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
زهر بادی که برخیزد گلی بامی به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
به دست می ز شادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمین برنیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند سوم
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی و پر پرنیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند چهارم
دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
دلا گر من به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم و زارم
دلا تا تو ز من دوری نه در خوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
دلا تا تو ز من دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند پنجم
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوار و زبون کردی
چنین خو داشتی همواره با این خو کنون کردی
دو بهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
نخستم بر گراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هرچه خواهی کن فسار از سر برون کردی
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند ششم
ترا گر همچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین را بگوی آن ماه و پروین را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
بیا تا شاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را
ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند هفتم
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذر و جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگر شد
درخت رود از دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد
زهر بیغوله و باغی نوای مطربی برشد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند هشتم
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند نهم
می اندر گفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد
به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آمد
ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند دهم
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رود زن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
می بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که او را شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت برچمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوبی آیة الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند یازدهم
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
به نزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد
چه باشد گر چو من مداح در هر شهر و ده دارد
ز مدح اندر نماند هر که از رادی سپه دارد
به نزد میر ابویعقوب نیک ایمن نگه دارد
ز بهر زایر آوردن به ره بر مرد ره دارد
عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد
همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد
ز عفوش بهره ورتر هر که افزون تر گنه دارد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند دوازدهم
امیر! با هنر میرا خداوندت معین بادا
ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
به دست تو همیشه جام و شمشیر و نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا
همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا
همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا
زعدل تو جهان همواره چون خلد برین بادا
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند سیزدهم
گراز ده فضل تو شاها یک در آفتابستی
همانا در پرستیدنش هر کس را شتابستی
ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحا بستی
ز بارانش زمین پر گوهر و پر زر نابستی
ور این پاکی که اندر مذهب تست اندر آبستی
به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی
حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
ور این خوشی که اندر حلق تست اندر شرابستی
علاج دردها را چون دعای مستجابستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند چهارم
امیرا! گر جوانمردی به کار آید، جوانمردی
وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی
خزانه در خروش آمد چو آگه شد که می خوردی
ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی
به هر هفته جهانی را بپیمایی و بنوردی
چو گفتی صید خواهم کرد، کردی و عجب کردی
به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی
نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند پانزدهم
امیرا! تا به زین کردی به غزنین اسب تازی را
دو پای اندر تکاپویست گرگانی و رازی را
اگر زان سو فرو تازی تماشا را و بازی را
نه شامی را دل اندر تن بماند نه حجازی را
به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را
برآوردی حقیقی را فرو بردی مجازی را
امیرا! کارسازی تو و زینی کار سازی را
نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
به مردی شادمان كردی روان میر غازی را
بدین خوشنود كردستی نظام دین تازی را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند شانزدهم
طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو
بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
همی ترسند جباران عالم از حسام تو
ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو
خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو
منظم کشور و لشکر بود از انتظام تو
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند هفدهم
کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم
ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
نه اندر مردمی کردن ترا یاری همی بینم
نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
ز تو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم
کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم
ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم
ترا بر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند هیجدهم
امیرا! برنتابد پیل خفتان گرانت را
ز گردان کس به زه کردن نداند مر کمانت را
نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را
یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
همی رشوت پذیرد جان جباران سنانت را
همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
چنان خو داده ای برچیز بخشیدن بیانت را
که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
زمانه آشکارا کرد نتواند نهانت را
همه آسایش و شادی تنت را باد و جانت را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند نوزدهم
ترا عار آید ار جز گرد مردی پر جگر گردی
کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی
به میدان گرد سالاران با زور و هنر گردی
به نام نیکو و دولت فریدون دگر گردی
به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی
بزرگی را و شاهی را درخت بارور کردی
چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی
به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند بیستم
امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد
ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد
ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد
ز مال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
به مدح تو عطا بخشد به نام تو درم سازد
نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند بیست و یکم
بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او
امیر حق شناست او، شه کهتر نوازست او
جهان او راست وز شاهان گیتی بی نیازست او
خداوند نشیبست او خداوند فرازست او
گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست
به رادی چون سحابست او به پاکی چون نمازست او
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او
وگر گویی طرازم ده خداوند طرازست او
به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو ازست او
ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند بیست و دوم
دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
وز آن سو خان وزین سو رای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند بیست و سیم
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمه ای، حیوان و بر هر چاه، زمزم را
همی تا بر خزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی و بر کر باش دیبار او ملحم را
همیشه تا به گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
همی تا بر هنر هر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری واندر مرتبت جم را
مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
بند بیست و چهارم
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی
جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی
عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی
خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
شفای هرغمی بادی و دفع هر بلا بادی
بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
***
216
ترجیع بند در مدح امیر ابو محمد بن محمود غزنوی
همی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید
جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید
بهار غمگسار آید که هر کس را به کار آید
بهاری کاندرو هر روز می را خواستار آید
ز هر بادی که برخیزد کنون بوی بهار آید
کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آید
چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید
نگار لاله رخ با ما به خرم لاله زار آید
می مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آید
هوا خوش گردد و با طبع خسرو سازگار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند دوم
کرامی خوردن آیینست، می خوردن کنون باید
بپرس از من که می خوردن درین ایام چون باید
نخست اندر میان باری می بیجاده گون باید
پس آنگه ساقی پاکیزه چون سیمین ستون باید
دو سه رودی بیکجا ساخته چون ارغنون باید
سرود مطرب ساده طرب را رهنمون باید
به هر دوری که می خوردی، طرب کردن فزون باید
موافق دوستان یکدل همی نیک آزمون باید
دل اندر شادی و رامش به آرام و سکون باید
ز مجلس دشمن خسرو به هر حالی برون باید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند سیم
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز درمی رنگ بفزاید
می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید
گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید
نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید
می اکنون ده که می تن را همی چون روح درباید
طبیب من گلست و گل مرا جز می نفرماید
دل زاهد که می بیند به می حقا که بگراید
گل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشاید
چو روی خوبرویان مجلس خسرو بیاراید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند چهارم
نگارا بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشد
گشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشد
ازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشد
درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد
هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد
بیا در بوستان چونان که رسم باستان باشد
تو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشد
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند پنجم
نگارا چند ره گفتی که چون وقت بهار آید
ترا با من گه می خوردن و بوس و کنار آید
بهار آمد همی گویی برو تا گل به بار آید
همی نومیدیم زین وعده نومیدوار آید
ترا زین وعده اندر دل به روزی صد هزار آید
مرا آری بدین گفتارت ای جان استوار آید
چو چیزی از تو بشنیدم دل آن را خواستار آید
گر اندر دل نداری، باد پیمودن چه کار آید
ترا ترسم که بوس من همی بر چشم خوار آید
ندانی کز لبم بوی بساط شهریار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند ششم
دلا یار دگر جستی بدین کار از تو خوشنودم
تو از زاری بیاسودی من از خواری بیاسودم
تن اندر مهر آن کز من نیندیشد بفرسودم
روان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودم
نه روزی راست بنشستم نه یک شب شاد بغنودم
نه برامید آن کاخر مگر زین کار برسودم
نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم
بر آن کس کاین نگار از کف او گم شد ببخشودم
بدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودم
محل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند هفتم
بهار آمد من و هر روز نو باغی و نوجایی
به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی
قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی
چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی
خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی
غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی
من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی
ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند هشتم
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
جلال دولت عالی امین ملت تازی
ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی
شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی
ایا شاه جهانداری که فردی و بی انبازی
چه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازی
بزرگی را و شاهی را، هم انجام و هم آغازی
جهانداری ز تو نازد، تو از فضل و هنر تازی
تو آن شاهی که گیتی را زبدکیشان بپردازی
به تیغ و تیر خان و مان بدخواهان براندازی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند نهم
نباشد بس عجب شاها اگر شادی کند شاهی
ز چون توشه، که شاهان چون ستاره اند و تو چون ماهی
چنان کز تو به نزدیک منست ای خسرو آگاهی
ز تو تا خسروان چندان بود کز ماه تا ماهی
ایا مرگاه شاهی را به جای یوسف چاهی
جهان از عیب و آهو پاک باشد تا تو برگاهی
ز بس پرهیز و بی طمعی و از بس دست کوتاهی
ولایت را نکوداری رعیت را نکو خواهی
نکو رویی نکو خویی نکو طبعی نکو خواهی
ترا پرهیز پیران داد یزدان در به برناهی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند دهم
امیرا در دل هر کس ترا جایی همی بینم
دل هر مهتری را سوی تو رایی همی بینم
به تو هر راد مردی را تولایی همی بینم
نه در گیتی چو تو پیری و برنایی همی بینم
نه در شاهی ترا یاری و همتایی همی بینم
دلت را چون فراخ و پهن دریایی همی بینم
ز تو اندر جهان پیوسته آوایی همی بینم
ز عدل تو ولایت را چو دیبایی همی بینم
ترا زین کاردانی کار فرمایی همی بینم
ز رای ملک آرا ملک آرایی همی بینم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند یازدهم
اگر فضل و هنر باید همی فضل و هنرداری
وگر اصل و گهر باید همی اصل و گهرداری
به هر کاری توان داری زهر علمی خبرداری
ز مال و ملک دنیا نام نیکو دوست تر داری
همه گفت نکو نامی چو سیم و زر زبر داری
نداند کس که تو اندر نکو نامی چه سرداری
ز نام بد همیشه خویشتن را برحذر داری
شهان رسم دگر دارند و تو رسم دگر داری
به رسم نیکو از شاهان گیتی سر زبر داری
همه راه و نهاد و عادت و رسم پدر داری
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند دوازدهم
پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد
پدر کز جان و دل چو نان پسر جوید روا باشد
پسر نزد پدر زیرا گرامی تر عطا باشد
به خاصه چون پسر نیکو خو و نیکو لقا باشد
پسر باید که چون تو نیکنام و پارسا باشد
خطا گفتم چو تو اندر جهان دیگر کجا باشد
هر آن کس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد
چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد
کسی کو پادشاه و مهتر و فرمانروا باشد
به آن کوشد که او را همت و کام و هوا باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند سیزدهم
به رنج دل تو پروردی امیرا نیکنامی را
چنانچون مادر دلسوز فرزند گرامی را
سخا را دوستر داری… مرنامی را
ثنارا بیشتر جویی که غمگین شادکامی را
عطای تو برآورده ست خاصی را و عامی را
چو نام تو یمینی و امینی و نظامی را
بشوید رای تو از روی شبها تیره فامی را
کف جود تو چون پدرام گرداند مقامی را
هزار آلت فزون داری بزرگی و همامی را
جهان پیش تو زین گردن نهاده مر غلامی را
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند چهاردهم
دل سلطان نگه داری ترا هر روز به باشد
چنین باشی جهان از قدر تو بسیار که باشد
پسر کو با پدر همدل بود هر روز مه باشد
به خاصه چون پدر گیتی گشای و تاج ده باشد
چنین باید که هر کس را بتو احسنت و زه باشد
کمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشد
حدیث تو همه با دشمنانش «دار» و «ده» باشد
جواب تو مرایشان را به هر گفتار نه باشد
همیشه دامنت با دامن طاعت گره باشد
ترا با دیگران اندر چنین معنی فره باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند پانزدهم
جز از سلطان زهر شاهی که باشد در هنر بیشی
چنان چون کاندر آن بیشی به قدر و منزلت پیشی
معین دینی و ویران کننده بدعت کیشی
بدان ماند که دین پاک را نزدیکتر خویشی
ولی را در دهن نوشی عدو را برجگر نیشی
عدو خیشست و تو چون ماه تابان آفت خیشی
جز از نیکی نفرمایی جز از نیکی نیندیشی
خویی داری نکو و آنگه به صورت چون خوی خویشی
ز چندین مال و چندین زر که برپاشی و بپریشی
عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند شانزدهم
امیرا همتی داری که با او هیچ برنایی
ندانم با چنین همت کرا باشد توانایی
جهانداری به خودکامی عطا پاشی به خود رایی
بزرگان را عطا دادن بیاموزی و بنمایی
ترا باید جهان تا تو مر او را کار فرمایی
در گفتار دربندی در کردار بگشایی
چو نوشروان به عدل و داد گیتی را بیارایی
به تیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرایی
به وقتی کر شرف گویند با خورشید همتایی
دل سلطان نگه داری بپنهانی و پیدایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند هفدهم
خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زان گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی
تو اندر خدمت سلطان مثل با جنبش بادی
فزونتر کو ترا فرمود هرگز پای ننهادی
به خدمت کردن بسیار داد خویشتن دادی
بدین سلطان ز تو شادست و تو از خویشتن شادی
همایونی بر سلطان ز مادر نیکدل زادی
به فرخ فال بر گیتی در اقبال بگشادی
ز عدل و داد تو گم گشت نام جور و بیدادی
همیشه همچنین باید همیشه همچنین بادی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند هجدهم
خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آیین و به هنگ تو
نباشد کوه را وقت درنگ تو درنگ تو
جهان هرگز نخواهد تا تو باشی آدرنگ تو
به وقت کارزا خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیملنگ تو
نیاید هیچ شاهی سوی تو هرگز به جنگ تو
ور آید باز گرداند ز راه او را خدنگ تو
به آتش ماند اندر جنگ تیغ آب رنگ تو
خداوند آب گردانید آتش را به چنگ تو
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند نوزدهم
اجل خواهد که همچون تیغ مردمخوار تو باشد
قضا خواهد که همچون تیر جان او بار تو باشد
ز بیم تیغ تو آن را که دشمن دار تو باشد
همه ساله دو رخ بر گونه دینار تو باشد
ظفر در جنگها دایم سپهسالار تو باشد
جهان را چشم و گوش و دل سوی گفتار تو باشد
همیشه دولت و پیروزی اندر کار تو باشد
خدای اندر همه وقتی معین و یار تو باشد
اجل با تیغ تو باشد کجا پیکار تو باشد
قضا با تیغ تو آنجا رود کآزار تو باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند بیستم
به وقتی کز دو لشکرگاه بانگ کوس برخیزد
خروش کوس گردان را ز خواب خوش برانگیزد
علامت کش به گوش نیزه منجوق اندر آویزد
برآید نیلگون ابری که گل بر زعفران بیزد
یلان را سرخی اندر روی با زردی در آمیزد
بخندد تیغ و از چشمش بوقت خنده خون ریزد
چو گویند اینک آمد میر تا با خصم بستیزد
ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند بیست و یكم
گر اندر وهم گنجیدی جهان میدان تو بودی
ور اندر عقل شایستی سپهر ایوان تو بودی
چو هندوی فلان، رضوان به در، دربان تو بودی
درخت طوبی اندر ساحت بستان تو بودی
همیدون کوثر اندر ژرف ماهیدان تو بودن
به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی
هر آن چیزی کز آن اندیشه کردی زان تو بودی
از ایزد آیتی چون نام تو درشان تو بادی
پس از فرمان ایزد در جهان فرمان تو بودی
بقای این جهان اندر گرامی جان تو بودی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند بیست و دوم
امیرا! تو به هر خوبی و نیکویی سزاواری
ازیرا خوب کرداری چنان چون خوب دیداری
توان گفتن ترا کاندر جهان فردی و بی یاری
به دانایی و بینایی و بیداری و هشیاری
حدیث ملک و کار عالم و شغل جهانداری
تواندر خواب به ورزی که دیگر کس به بیداری
بخیلی را همی اندر دیار خویش نگذاری
کریمی را ورادی را همی آیین پدید آری
بکوشی تا دل کس را به گفتاری نیازاری
تو گر خواهی چنین چیزی ندانی کرد پنداری
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند بیست و سوم
سزای تو ترا شاها ندانم آفرین گفتن
همی شرم آیدم زین خام گفتاری چنین گفتن
خجل گشتم ز بس حلم ترا کوه و زمین گفتن
فرو ماندم ز بس جود ترا ماء معین گفتن
حدیث تیغ و تیر و قصه تاج و نگین گفتن
ترا بر کشوری یا بر فزونتر زان امین گفتن
جلال و همت و قدر ترا چرخ برین گفتن
پناه داد و دین خواندن بلای کفر و کین گفتن
چه خوانم مر ترا شاها که دل شد سیر ازین گفتن
بگو تا من بگردانم ترا مدح متین گفتن
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند بیست و چهارم
خداوندا! گهر دانی که شهری پرگهر بیند
بکوشد تا بچیند هر چه در قیمت زبر بیند
چو برگردد گهر هر جای از جنس دگر بیند
زمین را از گهر چون گلستان بارور بیند
همه گوهر سزای تاج و زیبای کمر بیند
کمینه گوهر اندر قیمت یک تنگ زر بیند
بمانده خیره در چندین گهر کز پیش در بیند
نداند زان چه برگیرد، که اندر پیش بر بیند
گهرهای بهایی گونه گون اندر گذر بیند
گذرها را همه پر از لآلی و گهر بیند
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
بند بیست و پنجم
جوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادی
فراوان دوستان داری به کام دوستان بادی
جهانداری ترا زیبد خداوند جهان بادی
ز دولت بهره ور بادی به شاهی شادمان بادی
همیشه کامران بودی، هماره کامران بادی
به از نوشین روان گفتی به از نوشیروان بادی
ز گردون بی ضرر بادی به گیتی بی زیان بادی
بقای دین و دولت را به دست و دل ضمان بادی
ازین نوروز فرخنده به شادی جاودان بادی
دل مر مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
217
ترجیع بند در مدح ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
ماه فروردین جهان را از در دیدار کرد
ابر فروردین زمین را پر بت فرخار کرد
باد گویی نافه های تبتستان بر درید
باغ گویی کاروان شوشتر آوار کرد
گلبن سرخ آستین صدره پریا قوت کرد
گلبن زرد آستین کرته پر دینار کرد
این بهار خرم شادی فزای مشکبوی
خاک را بزاز کرد و باد را عطار کرد
تا ز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد
غنچة گل با شکوفه ارغوان دیدار کرد
چشم نیلوفر چو چشم ماندگان در خواب شد
تا نم نیسان دو چشم لاله را بیدار کرد
زندواف زند خوان چون عاشق هجر آزمای
دوش بر گلبن همی تا روز ناله زار کرد
از نوای مرغ گویی خواجه سید به باغ
مطربی پنجاه را چون خسروی بر کار کرد
خواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهان
ایزد او را برگزید و برجهان سالار کرد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
بند دوم
عید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرست
اینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرست
عید اگر نوروز را خدمت کند بس کار نیست
چاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرست
عید را زینت ز مال و ملک درویشان بود
زینت نوروز هم باری به نوروز اندرست
بر زمین او را به هر گامی هزاران صورتست
بر درخت او را به هر برگی هزاران گوهرست
تیغهای کوه ازو پر لاله و پر سوسنست
مرزهای باغ ازو پر سنبل و سیسنبرست
پاره های سنگ ازو چون تخته های بسدست
تلهای ریگ ازو چون توده های عنبرست
کوه ازو پر صورتست و دشت ازو پر لعبتست
باغ ازو پر زینتست و راغ ازو پر زیورست
بوستان خواجه را ماند، نماند کز قیاس
بوستان خواجه سید بهشت دیگرست
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا برخورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندر خورست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
بند سیم
دشت گویی گستریده حله دیباستی
کوه گویی توده بیجاده و میناستی
کشتزار از سبزه گویی آسمانستی درست
و آسمان ساده را گویی کنون صحراستی
ارغوان لعل گویی دو لب معشوق ماست
لاله خود روی گویی روی ترک ماستی
گلبن اندر باغ گویی کودکی نیکوستی
سوسن اندر راغ گویی ساقیی زیباستی
از درخت سیب و بادام شکفته بوستان
راست پنداری که فردوسی پر از حوراستی
ابر گویی کشتی پر گوهرستی در هوا
رعد گویی ناله و غریدن دریاستی
قطره باران چکیده در دهان سرخ گل
در عقیقین جام گویی لؤلؤ بیضاستی
اندرین نوروز خرم، بر گل سوری، به باغ
یاد خواجه خوردمی می، گر مرا یاراستی
خواجه حجاج آن کوکس نبوده در جهان
که به رادی دست او را در جهان همتاستی
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
بند چهارم
اندرین گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست
تیز بازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست
بهترین چیزی به نزد اهل دانش دانشست
هیچ دانش نیست کو را اندر آن دیدار نیست
گرچه در هر چیز گفتاری بود گوینده را
هیچ کس را در کمال و فضل او گفتار نیست
گوش نشنیده ست گفتاری ازو کز روی طعن
کس تواند گفت کاین گفتار چون کردار نیست
زود تیز و زود تند آزار باشد هر شهی
خواجه باری زود تیز و زود تند آزار نیست
ز ایران را بار باشد هر زمانی نزد او
ورچه درد ده روز پیشش مهتران را بار نیست
از بلندی همت او وز بزرگی اصل او
همچنین زیبد ازو این نیکویی بسیار نیست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
بند پنجم
همتی دارد که جز فرق ستاره نسپرد
هیبتش حایل چنان کاندر جهان همت خورد
هرچه ماهی باشد اندر قعر دریا خون شود
گر سموم هیبتش بر قعر دریا بگذرد
ور به دی مه باد جودش بگذرد بر کوه و دشت
خار خشک و سنگ خارا لاله بیرون آورد
شیر، گر عدلش برانگیزد، در اقلیمی دگر
دست و پایش لرزه گیرد چون شکاری بنگرد
دولت او را در کنار خویش پرورده ست و او
در کنار خویش چون فرزند زایر پرورد
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد
گر سخن گوید سخندان باید اندر پیش او
تا معانی یاد گیرد تا نکتها بشمرد
کس بود کو ظن برد کاندر هنر گشتم سمر
خویش را جاهلی یابد چو در او بنگرد
چشم بد زو دور باد و دولتش پاینده باد
تا ز عمر و از جهان و از جوانی بر خورد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
بند ششم
مهتری کو را چو حاتم کهتر و دربان بود
گر کسی گوید چنو باشد کسی نادان بود
آنکه این اندیشه او را باشد او را مرده دان
گو چنو باشد کسی گر کالبد چون جان بود
همچنین باشد به صورت لیکن اندر باب فضل
نیست ممکن کاندرین گیتی چنو انسان بود
پیش مردم چند گویی از سخا و همتش
کاین دو چیزی نیست کان از مردمان پنهان بود
نام رادی و بزرگی جز بر او بر دیگران
از در تحقیق صرف تهمت و بهتان بود
از پی آن تا ز خورشیدش فزون باشد شرف
مشتری خواهد که او را شرفه ایوان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در خرد ماند چون گه برهان بود
خواجه بی دعوی همی برهان نماید زین دو چیز
خواجه را برهان نمودن زین دو چیز آسان بود
تنگدل گردد چو عاشق از غم معشوق خویش
گر زمانی خوان او بی زایر و مهمان بود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
بند هفتم
تا به فروردین جهان چون حله رنگین شود
بوستان پر لاله و پر سوسن و نسرین شود
تا چو از گل شاخ گل چون افسر کسری شود
وز سمن شاخ سمن چون محفه شیرین شود
تا چو باغ از بر گریزان چون تن بیدل شود
آسمان از ابر تیره چون دل غمگین شود
تا چو سرو از برف گرد اندر کشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شود
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه گرد عقیق آگین شود
یا چو لاله گردد اندر دشت چون تابان چراغ
باده اندر خم چو رخشان آذر برزین شود
شادباد و دوستش از شادی او شاد باد
تا عدو زین انده و غم بیدل و بیدین شود
دوستانش را شود حنظل طبر زد در مذاق
هر سو مو بر تن بدخواه او زوبین شود
ماه فروردین و سال نوبر او فرخنده باد
هر سخن کاندر جهان باشد کنون آمین شود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
***
قطعات و ابیات باز مانده قصاید
***
218
قطعه
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود و گر دوستانی
فتنه شود آزموده ایم بسی را
عمر دوباره ست بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را
***
219
و او راست
همه نعیم سمرقند سربسر دیدم
نظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت
هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش
ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده نعمت بیند به کف درم نبود
سرا بریده بود در میان زرین طشت
***
220
نیز او راست
به حق آنکه مرا هیچ کس به جای تو نیست
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرینتر از هوای تو نیست
بنفشه مویا! یک موی نیست بر تن من
که همچو برده دل من، هوا نمای تو نیست
به جان تو و به مهر تو و به صحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضای تو نیست
ترا خوشست و ترا هر کسی به جای منست
مرا بتر که مرا هیچ کس به جای تو نیست
***
221
هموراست
سیاه چشما! مهر تو غمگسار منست
به روزگار خزان روی تو بهار منست
دلم شکار سیه چشمکان تست و رواست
از آنکه دو لب شیرین تو شکار منست
به مهر تو دل من وام دار صحبت تست
لب تو باز به سه بوسه وامدار منست
جفا نمودن بی جرم کار تست مدام
وفا نمودن و اندیشه تو کار منست
اگر تو ماهی، گردون تو سرای منست
اگر تو سروی بستان تو کنار منست
***
222
نیز او راست
چه کنم دل که همه درد و غم من ز دلست
دل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلست
سال تا سال گرفتار دل مستحلم
وای آن کس که گرفتار دل مستحلست
گاه در چاه زنخدان نگار ختنست
گاه در حلقه زلفین نگار چگلست
نیست آگاه که چاه ز نخ و حلقه زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلست
دل همی گوید جور تو ز چشم تو رواست
که ز چشم تو و ز اشکش همه این شهر گلست
***
223
هموراست
طرب کنم که مرا جای شادی و طربست
مرا بدین طرب، ای سیدی دو سه سببست
یکی که کودک من با منست باده بدست
دگر که مطرب ما را نشاط با طربست
سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست
ز دل غلام شبم، ور چه روز به ز شبست
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست
بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید
رخان دوست همی لاله گون کند عجبست
***
224
واو راست
باز یا رب چونم از هجران دوست
باز چون گم گشته ام جویان دوست
تا همی خایم لب و دندان خویش
ز آرزوی آن لب و دندان دوست
دیدگانم ابر درافشان شده ست
ز آرزوی لفظ در افشان دوست
من نخسبم بی خیال روی یار
من نخندم بی لب خندان دوست
من به جان با دوست پیمان کرده ام
نشکنم تا جان بود پیمان دوست
من چنینم یار گویی چون بود
آن خود دانم ندانم آن دوست
***
225
نیز او راست
مرا گر چو من دوستداری نباید
مرا نیز همچون تویی کم نیاید
جدایی همی جویی ازمن ولیکن
ترا گر بشاید مرا می نشاید
چرا مهربانی نمایم کسی را
که پیوسته نا مهربانی نماید
چرا دل نهم بر دل جنگجویی
که دل زوهمه درد و رنج آزماید
دل آن را دهم کو به دل دادن من
بر افروزد و شادمانی فزاید
چو دل دادم آنگه سوی دل گرایم
تن آنجا گراید کجا دل گراید
دلم نازک و مهربانست ورنی
درین کار گفتار چندین چه باید
***
226
هموراست
همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلود
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دورخ من زرد فام وزر اندود
تو رفتی وز پس رفتن تو از غم تو
خدای داند تا من چگونه خواهم بود
***
227
واو راست
نگار من چو ز من صلح دید و جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهاد و صلح گزید
عتابها ز پس افکند و صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود ز غم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رود و سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بند گران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
***
228
نیزاو راست
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
سرخی رخساره آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد
گاه بخایید همی پشت دست
گاه برآورد همی آه سرد
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد
گفت من از نرد ننالم همی
نرد به یک سو نه و اندر نورد
گفتم گر خشم تو از نرد نیست
بوسه بده گرد بهانه نگرد
گفت که فردا دهمت من سه بوس
فرخی امید به از پیشخورد
***
229
هموراست
سر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماند
رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند
همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق
منم آن کسی که بیداری من به خواب ماند
ز فراق روی و موی تو ز دیده خون چکانم
عجبست سخت خونی که به روشن آب ماند
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابی
که در آن دو زلف ناتافتگی به تاب ماند
تو به آفتاب مانی وز عشق روی خوبت
رخ عاشق تو ای دوست به ماهتاب ماند
***
230
او راست
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد
دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد
گفتم که بوسه دادی لختی نگار من
گفتا بدین گرفته نخواهم نگار کرد
گفتا که لب چگونه برم پیش آنکه او
صدره به بوسه هر دو لب من فگار کرد
چندین حدیث گفته شد و آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دو چشمم چهار کرد
***
231
او راست
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
***
232
هموراست
هندوی بد که ترا باشد و زان تو بود
بهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بار
هندوان شو خک وشیرینک و خوش بانمکند
نیز بی مشغله باشند گه بوس و کنار
تا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهد
هندویی را بتوان برد و بپرداخت ز کار
زلف هندو را بندی بود و تاب دویست
جعد هندو را تابی بود و پیچ هزار
***
233
ازوست
شه زاولستان محمود غازی
سر گردنکشان هفت کشور
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر
***
234
نیز او راست
بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر
غالیه بر سر وی کرد و برون رفت بدر
کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو
که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر
باز گردید و بیامد به من اندر نگرید
گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر
بروم یا نروم عید کنم یا نکنم
کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر
گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند
که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر
چه کمربندی کز جای کمر نیست نشان
چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر
***
235
هموراست
بهشت روی منا گر همی روی به سفر
مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر
مرا ز رفتن تو چند گونه دردسرست
وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر
یکی که تو ز برمن همی روی نه بکام
دگر که با تو دل من همی رود به سفر
چگونه باشد حال کسی که دلبر او
همی سفر کند اندر جهان و او به حضر
بیا و روی به روی من ای صنم برنه
منه که روی تو بریان کنم ز تف جگر
اگر همی تو روی و دلم همی ببری
برو بر آنکه غمت خورد زینهار مخور
***
236
او راست
عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر
ای دل چرا نکردی ز آتش همی حذر
آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
همسایه بدی وز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر
اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر
من چند گونه حیلت و تدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شود مگر
باد خنک بر آتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر
ور بلبل از درخت بپرید گو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر
***
237
هموراست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامد روزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بود منکر
ما با هزاردستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی
بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
با زاغ در فتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمد از ما خطایی آمد
شاید که هر دو گشتیم اندر خطا برابر
از باغ زاغ گم شد، آمد هزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز و ما و رامش
در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
با دوستان یکدل با مطربان چابک
با ریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهنده باده وز لب دهنده شکر
***
238
هموراست
تا کی بود این شوخی و تا کی بود این جنگ
زین شوخی وزین جنگ نگردد دل من تنگ
صلحست مرا با تو و با من نکنی صلح
جنگست ترا با من و با تو نکنم جنگ
سنگست دلت مهر بر او تابان گه گه
کز تافتن مهر گهر زاید در سنگ
فرسنگ به فرسنگ دوانم ز پی تو
وز من تو گریزانی فرسنگ به فرسنگ
گرمن ز تو ای دوست همی ننگ ندارم
تو نیز مدار از من و از صحبت من ننگ
***
239
نیز او راست
ندهم دل به دست تو ندهم
گربه تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده ست
بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم
گر من لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد
تا ز دست تو سنگدل بجهم
***
240
واو راست
ای رفته من از رفتن تو باغم و دردم
مردم ز تو و زین قبل از شادی فردم
تا وصل ترا هجر تو ای ماه فرو خورد
دردی نشناسم که به صد باره نخوردم
از چهره تو بتکده بوده ست مرا چشم
امروز درین بتکده از آب به دردم
گویند کز آتش تبش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم بادم سردم
ای دوست بگشتی تو از آن حال که بودی
من روزی ازین درد به صد بار بگردم
گه با مژه ترم گه با لب خشکم
گه با دل پر خونم
گه با رخ زردم
***
241
ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای تو ای بیوفای عهد شکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست ای دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببرد و رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چون دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه بازخواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی و جان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
***
242
هموراست
نوبهار آمد و بشکفت بیکبار جهان
بر سر افکند زمین هرچه گهر داشت نهان
تا ز خواب خوش بگشاد گل سوری چشم
لاله سرخ ببندد همی از خنده دهان
پرنیانها و پرندست کشیده همه باغ
عاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آن
اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود
وندر این هفته جوانست کران تا به کران
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود
نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
من نگویم که می سرخ حلالست و مباح
گر بود ورنه من این لفظ نیارم به زبان
گویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخور
که دگرباره بدین روز رسیدن نتوان
خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم
پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان
***
243
نیز اوراست
باغبان! زیر سرو بن منشین
نه کجا سرو نیست نیست زمین
نه همه سایه زیر سرو بود
زیر شاخ سمن شو و بنشین
باغ تو پردرخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین
گرد آن سرو نا رسیده مگرد
رنگ آن سرو نا رسیده مبین
سرو را، دست باز دار به من
رحم کن بر دل من مسکین
***
244
هموراست
چو روی تو نبود لاله بهاری نه
چو قدر تو نبود سرو جویباری نه
ز دلبران نبود چون تو دلشکن یاری
ز عاشقان نبود چون منی به زاری نه
ترا زمن همه جز بندگی نمودن نیست
مرا زتو همه جز درد و رنج و خواری نه
به بیست شهر چومن عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه
مراد تو همه جز جنگ و ترکتازی نیست
مراد من همه جز صلح و سازگاری نه
***
245
همواراست
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط ما نبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا
آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل از دوستی دهی
بر تو گمان که برد که تو دشمن منی
دل دادن تو از پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زار ترکسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر بادل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی
خرمن زمرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی
***
246
واوراست
ای جهانی زتو به آزادی
برمن از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تو مرا دل به دشمنی دادی
قصد کردی به دل ربودن من
بر هلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بر دل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
***
247
وازوست
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی زجفا هرچه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم
بر من زحیله هرچه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت
«ای حق شناس رو که نکو حق شناختی»
***
248
هموراست
گفتم چو به گرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری
دعوی تو ای ترک فزونتر شد تا تو
گرد سمن تازه همی سنبل کاری
دعوی تو زینگونه نبوده ست و نبوده ست
از عشق تو اندر دل من چندین زاری
امروز همه حال دگر گشت و بتر گشت
فردا نه عجب باشد اگر زین بتر آری
تا ترک سمن عارض بودی نه چنین بود
امروز چنین شد که بت مشک عذاری
با عارض ساده ز در دیدن بودی
با خط دمیده ز در بوس و کناری
تا من بزیم چنگ ز تو باز ندارم
دانم که سه بوسه تو ز من باز نداری
جان و دل و دین را به کنار تو گذارم
تا تو به کنار خودم از مهر گذاری
من با تو همی از در یاری به در آیم
شاید که تو آیی ز درم از در یاری
نازاز تو سزد بر من مسکین که تو ایدون
باطره مشکین و خط غالیه باری
باطره مشکین همگی فتنه چینی
با غالیه گون خط سیه شور تتاری
***
249
ونیز اوراست
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل در پیش او نهادم
بستد به دوستی دل ننمود دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست اینکه ندهد روزی به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم چکنم مگر که زاری
جز صبر و برد باری بر وی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
***
250
نیز ازاوست
من بدین بیدلی و دوست بدین سنگدلی
من بدین محتملی یار بدین مستحلی
یار معشوق من از مستحلی بر نخورد
تا نیاید زمن این بیدلی و محتملی
بفریباند هر روز دلم را زسخن
آن سراپای فریبندگی و مفتعلی
من از آن ساده دلی بیهده بر هر سخنی
پای می کوبم چون گیلان برنای گلی
چند گردم بر آن کس که نگردد بر من
چند گویم که مرا توزدل و جان بدلی
من غزل گویم پیوسته به یاد تو غزال
تا تو پیوسته خریدار نوای غزلی
***
251
هموراست
بر وعده مرا شکیب فرمایی
تا کی کنم ای صنم شکیبایی
از بهر سه بوسه مستمندی را
خواهی که سه سال صبر فرمایی
راز دل خویش با تو بگشادم
باشد که بر این مرا ببخشایی
بر برگ سمن به مشک بنبشتی
تا راز مرا به خلق بنمایی
بد مهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دربایی
***
252
ازوست
لطفی اگر کنی به نگاهی چه می شود
خشنود اگر شوم زتو گاهی چه می شود
سیراب اگر شود زتو ای ابر مرحمت
در خشکسال هجر گیاهی چه می شود
رباعیات
***
253
بگرستم زار پیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر کآب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا
***
254
پیوسته همی جفا نمایی تو مرا
از برداری مگر تو دیوان جفا
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدر نه شیر مرغست وفا
***
255
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گر جان منست
***
256
این مشک سیه که یار را بالینست
پیرایه ماه و زینت پروینست
زلف سیهت بلای من چندینست
باز این چه بلای خط مشک آگینست
***
257
آن مشک سیه که با سمن پیوسته ست
از دیدن او دل جهانی خسته ست
یارب ز نخست هم بر آنسان رسته ست
یا او به تکلف فراوان بسته ست
***
258
دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
***
259
این کارنگر که از تو امروز مراست
بازار بهشتیان چنین باشد راست
نه بوسه فروشی تو به نرخی سزاست
نه بوسه خری بدانچه در حكم رواست
***
260
غم دیدم از آن کس که مرا می باید
ببریدم ازو تا دل من بگشاید
نا دیدن او مرا همی بگزاید
گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید
***
261
پیوسته مرا همی نمایی بیداد
وانگاه زمن چشم همی داری داد
تو پنداری که با تو من باشم شاد
زین دستخوشی منت که آگاهی داد
***
262
هر روز کمان گوشه تو بگراید
رودلبرکی جو که ترا برباید
یا هرکه ترا دید ترا سیر آید
بس مرغدلی اگر نباشد شاید
***
263
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زان تنگ دهان هزار چندان آید
زلف تو همی سوی دهان زان آید
خربنده به خانه شتربان آید
***
264
صدره گفتم که با من از عهد مخند
تا من به تو باشم از جهانی خرسند
این پند ترا نیامد آن روز پسند
هین خیز و دهل در چو بنپذیری پند
***
265
گفتم که مرا زغم به سه بوسه بخر
دل تافته گشتی و گران کردی سر
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو به چرمگر، به من در منگر
***
266
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو به گفتگوی ایشان منگر
خر خوبیند که غرقه شد پالانگر
***
267
چون با یاران خشم کنی جان پدر
برمن مپریش خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو برنیایی با خر
***
268
ای ساده گل و ساده می و ساده شکر
زین کار که با تو کردم اندوه مخور
چندان باشد که به شوی جان پدر
حال تو دگر گردد و کار تو دگر
***
269
گفتم: که بیا وعده دوشینه بیار
ورنه بخروشم از تو اکنون چو هزار
گفتا: دهم ای همه جفا، نک زنهار!
آواز مده که گوش دارد دیوار
***
270
ای گلبن نو رسیده در باغ بهار
گلهای ترا ز بیم خار بسیار
زین کار که با تو کردم اندیشه مدار
ایمن کردم گل ترا از غم خار
***
271
یک خانه بتانند به جای اندر خور
از تو مهتر و تو زایشان کهتر
چونین تو به تک زهمگنان درمگذر
نتوان به تکی به طوس شد جان پدر
***
272
زلف و خط آن سرو قد سیمین بر
از مشک مسلسلست یا سنبل تر
زان زلف گرفت عنبر مشک خطر
از خط بفزود روی او زینت و فر
***
273
صدبار زمن شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون زاندازه خویش
***
274
تا با تو به صلح گشتم ای مایه جنگ
گردد دل من همی زبترویان تنگ
نشگفت که از ستارگان دارم ننگ
امروز که آفتاب دارم در چنگ
***
275
یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایه تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو ازو گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ
***
276
یا ماسرخصم را بکوبیم به سنگ
یا او سرما به دار سازد آونگ
القصه درین زمانه پرنیرنگ
یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ
***
277
هرچند که از تو بوسه یابم گه بام
در آخر شب مرا هوس آید کام
بوسه بده و کنار برتست حرام
نشنودستی دروغزن باشد شام
***
278
گر خواسته ای تو از پی خواسته ایم
رویار دگر خواه که ما خواسته ایم
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم
***
279
آن روز چه بد که با قضا یار شدم
دیدار ترا به جان خریدار شدم
آن روز به بازی به سر کار شدم
تا لاجرم امروز گرفتار شدم
***
280
تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم
***
281
جستم همه ساله ای پسر کام تومن
خرسند همی بودم در دام تومن
سیر آمدم از بهانه خام تو من
بریخ اکنون نگاشتم نام تو من
***
282
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه
گرزشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
***
283
خط آوردی رواست بر روی چو ماه
خوشتر گشتی از آنچه بودی صدراه
در آرزوی خط تو خوبان سپاه
بر روی همی کشند خطهای سیاه
***
284
با من چو گل شکفته باشی گه گه
گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه
یک ره صنما بنه مرا بریک ره
***
285
ای دوست به یک سخن زمن بگریزی
خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی
بدگشتی از آن که با بدان آمیزی
بادیگ بمنشین که سیه برخیزی
***
286
ای دوست مرا دید همی نتوانی
بیهوده چرا روی زمن گردانی
بیجرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خرازنیش، زمن ترسانی
***
287
ای دوست تر، از دو دیده و بینایی
ای آنکه زپیش چشم ناپیدایی
آن روز که آمدی مرا دربایی
گرتا به قیامت تو غذانی نایی
***
288
از بهر خدای اگر تویی سرو سرای
یکباره زمن باز مگیر ای بت پای
دیدار عزیز کردی ای بار خدای
سیمرغ نه ای روی رهی را بنمای