- فصیحی هروی
ميرزا فصيح الدين فصيحى انصارى هروى پسر ابو المكارم پسر مولانا ميرجان، از شاعران مشهور سده يازدهم و در قصيده و غزل در شمار استادان مقدم عهد خويش بوده است. اسكندر بيك منشى در تاريخ عالمآراى عباسى نوشته است كه وى از اشراف و اعيان هرات بود و نسبش بخواجه ابو اسمعيل عبد الله انصارى (م 481) مىرسيد و اين نكته در بعضى از تذكرهها تكرار شده است. در ميخانه آمده است كه نياى فصيحى يعنى مولانا ميرجان در غلبه عبيد الله خان ازبك بر خراسان و بهنگام بازگشت او بفرارود (ماوراء النهر) با چند تن ديگر از بزرگان هرات و خراسان بدان سامان كوچ داده شد. ميرجان در بخارا بماند و در آنجا كتاب روضة الاصحاب را در ترجمه حال پيامبر اسلام فراهم آورد. پدر ميرزا فصيح الدين و خود فصيح الدين هم در بخارا ولادت يافتند تا پس از چيره شدن عبيد الله خان ازبك (991- 1006 ه) بر هرات (سال 997 ه) ابو المكارم با خاندانش بهرات بازگشتند و همانجا ماندند و در اين اوان فصيح الدين ده ساله بود. اگر باين شرح استناد كنيم بايد ولادت فصيحى در نهمين دهه از سده دهم روى داده باشد.
از آن پس باشيد نگاه و جاى پرورش فصيحى هرات بود و او زود سخنورى آغاز كرد و شهرت يافت و نزد واليان و بيگلربيگيان هرات و خراسان تقرب جست و آنان را ستود. فخر الزمانى صاحب ميخانه مدعيست كه او در آغاز پادشاهى شاه عباس بهمراه او بقزوين رفت و اين مناقض گفتار اوست كه گفت فصيحى بعد از غلبه عبد الله خان ازبك بسال 997، در ده سالگى بهمراه پدر از بخارا بهرات رفت و ندانست كه بحساب او، هرگاه مقارن سال 996 در ركاب شاه عباس عازم قزوين مىشد و «بسعادت ملازمت آن خسرو ستاره سپاه مستسعد» مىگرديد بنابر گفتار خود او كمتر از ده سال و در حدود هشت يا نه سال مىداشت.
حقيقت آنست كه فصيحى آغاز جوانى و ابتداى دوران شاعرى را همچنانكه گفتهام در هرات گذراند و درباره همين دوره از زندگانى فصيحى است كه تقى الدين اوحدى بليانى نوشته است «وى همچنان در هراتست، چند نوبت عزم هند كرد و مانع او شدند. ديوان خود را در سنه 1014 باگره فرستاده بود» و از اينجا پيداست كه سخن فخر الزمانى در اينكه فصيحى در حداثت سن آغاز شاعرى كرد، درستست زيرا با شمارى كه از تاريخ تقريبى ولادت فصيحى گرفتهايم مىبايست كه در حدود سال 1014 ه تقريبا ميانه 28 تا 30 سال از عمرش گذشته باشد. از خوشبختيهاى فصيحى و چند شاعر همعهدش در خراسان آن بود كه حكمرانى آن مرز بر عهده پدر و پسرى شعردوست و شاعرپرور بنام حسين خان شاملو (م 1027) و حسن خان بود كه ذكر حالشان را باختصار ديدهايد [همين جلد از ص 1111 ببعد] فصيحى يكى از مقدمان اين گروه و مورد تشويق آن پدر و پسر هردو بود ليكن او كه دربار ثروتمند هند را بر پيشگاه بيگلربيگى خراسان رجحان مىداد، در سال 1022 نابيوسان راه هند در پيش گرفت و از هرات بقندهار گريخت ليكن در راه گرفتار سوارانى شد كه والى خراسان بدنبالش فرستاده بود، و چون او را بهرات بازگرداندند بفرمان حسين خان بزندان افتاد و پس از اندك زمانى بخشوده شد.
چند سال پس از اين واقعه، در عهد حكمرانى حسن خان شاملو (از 1027 ببعد) و در مجلس او، مناظره ميان حكيم شفايى (م 1037 ه) و فصيحى رخ داد. در اين مناظره كه بمشاجره پايان يافته بود، حسنخان جانب فصيحى را گرفت، شفايى رنجيد و از هرات برآمد و فصيحى را هجو گفت.
چنانكه در عالمآراى عباسى [ص 988] و برخى از تذكرهها مىبينيم شاه عباس در سفر سال 1031 ه خود بهرات فصيحى را بعنايت خويش مفتخر ساخت و با خود بهمراه برد. قدرت الله گوپامو صاحب نتايج الافكار كه سخن او و مير غلامعلى آزاد در اين مورد يكسانست، گويد: «در سنه احدى و ثلثين- و الف كه رايت دولت شاه عباس ماضى پرتوافگن سواد هرات گشته، ميرزا فصيحى شرف باريابى دريافت و از صحبت رنگين منظور نظر شاه گرديد.
شاه بمصاحبتش گرفته بمعيت خود بعراق عجم و مازندران برده بتربيت و ترقى او مىپرداخت» و بعيد نيست كه شاگردى ميرزا جلال اسير در خدمت فصيحى مربوط بهمين دوره از حيات وى بوده باشد. اين بيت از ميرزا جلال درباره ميرزا فصيحى است:
آنانكه مست فيض بهارند چون اسير
تهجرعهيى ز جام فصيحى كشيدهاند
درباره خلق و خوى فصيحى نوشتهاند كه «در كمال هموارى و ملايمت بود و نهايت خلق و پاكزبانى و مهربانى و خوشذاتى داشت» (نصرآبادى، 248).
وفات فصيحى بسال 1049 ه اتفاق افتاد و شاگردش درويش واله تاريخ آن را «بگو فصيحى آزاده سوى جنت شد» يافت. در روز روشن (ص 629) تاريخ اين واقعه 1031 ثبت شده كه البته نادرستست.
شعر فصيحى روان و سالم و بسيار متمايل بشيوه استادان خراسانست. غور در مضمونهاى دقيق و فدا كردن الفاظ در راه بيان آنها در سخن او مشهود نيست و او هر معنى و نكتهيى كه انتخاب مىكرد در بيان صريح و روان خود بسادگى و بىآنكه بتركيبهاى استعارى پيچيده و دشوار نظر داشته باشد بشعر درمىآورد، بهمين سبب است كه تقى الدين اوحدى او را در خوشطرزى مستثنى دانسته و اشعارش را «بغايت بامزه و تر و تازه» يافته است و گفته كه «كمال حلاوت و نمك با اداى كلام و بيان او هست» و فخر الزمانى هم او را «فصيحترين شعراى خراسان» و سرآمد مستعدان آن سامان و اقسام اشعارش را بىنظير و دلپذير دانسته است.
***
قصاید
1
هین که صبا برفکند زلف ز رخسار یار
وز دل شب جلوه کرد صبح پسین آشکار
شوق جمالی مگر رهزن دل شد که باز
خواب فراموش کرد دیده ی شب زنده دار
عشق چو در دیده ای سرمه ی حیرت کشد
بر نظرش کی شود خواب عدم پرده دار
صید محبت به خون گر نتپدچون کند
شوق صبوری گداز حسن تغافل شعار
چون خم پرگار عشق دایره ای نقش بست
نقطه همی گرد خویش گردد پرگاروار
بی تو اسیرانت از صبر و خرد فارغند
بی سر و در مغز هوش بی دل و در دل قرار
زلف تو سر رشته ی عافیت از هم گسیخت
ورنه نبود این چنین ابر بلا فتنه بار
ره سوی بستان فکن زلف کشان زیر پا
تا خس و خار آورد جای ثمر مشک بار
در چمن جان درآ پیش از آن دم که هجر
بر سر آتش کند خار و خس ما نثار
عافیتم دشمنست ورنه که باور کند
یار همی در نظر خون جگر در کنار
درد که درمان ماست بر دل ما وقف کن
دردکشان تراست از دل آسوده عار
عشق چو در بزم جان جام تجرد دهد
هستی ما زان میان رخت نهد بر کنار
باده ی این جام را نشئه «انا الحق» بود
هین بکش اما بکوش تا نبری سر به دار
کسوت صورت بهل دیده ی معنی گشای
عزم تماشات هست گر نفسی دیده وار
صیقل عرفان بگیر زنگ خود از خود زدای
تا چو پیمبر شوی پیش خود آیینه وار
خسرو ملک ازل احمد مرسل که هست
فیض شب قدر او صبح قدم را مدار
شوقش اگر در ازل حلقه فرو کوفتی
بر در عالم نبود علت اولی به کار
یک قدم از قدر خویش ماند فروتر شبی
بیخردانش همی نام نهند اعتبار
پاش رکاب براق نیک نسوده هنوز
هفته ی افلاک را دیده در آغوش پار
وه، چه براقی که گر عزم کند راکبش
کز سوی مغرب کند جانب مشرق گذار
طی کند این راه باز خیمه به مغرب زند
ناشده اما هنوز سایه ی او بیقرار
شوق تماشایش ار پیر جهان را کند
از سر تا پا نظر مردمک دیده وار
در کف سرعت عنان بسپرد و بگذرد
چشم جهان را هنوز طفل نظر در کنار
***
2
دلم بگرفت ز آیین ریاپوشان پالانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم هم چشمی
ولی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کننده از پرده ی دل صاف خون ظلمت شب را
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هر دم دیده را از پنجه ی مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه ی آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد می کنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه می لافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه ی چاکی نگردید از گران جانی
جگرشان زمهریرستان و بر دوش نفس بندند
به تار سبحه ی تزویر بار آتش افشانی
لب و انگشتشان را عدل داور در بهشت آرد
ز فیض ذکر پردازی به یمن سبحه گردانی
ز دیده اشک می خواهند وز دل ناله بی رنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کند از خشک رود چاک دریایی
نه هر اشکی کند از موج خیز گریه توفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
وبال این خسیسان شد کمال نوع انسانی
اگر این است دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهن خای را مانا
ز نام این عبوسان می تراود کند دندانی
وگرنه نشتری می آزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر می کردی گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوت آرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید و زین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه می شد این نه ظلمت از یک لمعه توفانی
ز تقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایه شان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشان گوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه ی دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خوی افشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بی سر زانکه می دانم
که پایم ایمنست از رنج سرسام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجده ای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد برخیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گل های غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه ی رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه ی اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و می ترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
مؤخر زانستی در سلسله ی ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرق نشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرم سان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمه ای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره توفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خوی افشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه ی طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشن تر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیم ست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
درین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهره مندی بی ولایت جرم از رحمت
نگردد دیده ی بی مردمک از سرمه نورانی
معاذ الله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
تپدبر نیش خاری جنت از ذوق دل آشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تن آسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پس تر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد توسنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفل های معصیت بر در
چو در تازی به سوی گنج های عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چو صبح صادق صفحه ی اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو درپیچی عنان خون در تن کروبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره ی خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه ی مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز برپیچد عنانش را
کند گر دیده ی روح القدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثناخوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعله ام مست گل افشانی
سرانگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف می زند جوش از در و بامت
منم آن قطره ی خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده ی رنجور کنعانی
چه شیرین است با نعتت که الفاظ پریشانم
چو لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوه ات سیراب باغ فضل ربانی
لبی آورده ام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هم لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهره ای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتم سرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدان سان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمی دانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفته تر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیحی پر صفیر آشفته شد زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیر آرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نه ای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به آیین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
***
3
ای دل غذای روح از این خاکدان مخواه
توفان درین تنور مهیاست نان مخواه
گر خانه زاد درد دلی از دوا گریز
ور خوش نشین پنجه ی گرگی شبان مخواه
در نوش نیش غرقه شو و کام دل مجوی
در کام تیغ غوطه زن و قوت جان مخواه
گر گنج های غم دهدت آسمان بگیر
نوکیسه گر دو کون دهد رایگان مخواه
با عشق اگر نبرد نمایی ظفر مجوی
ور ناله ای شهید شود خون آن مخواه
در آرزوی زمزمه ی العطش بمیر
وز هر سراب تشنگی جاودان مخواه
الماس سوده گرد و جگر لخت لخت کن
اما شمیم راحت ازین گلستان مخواه
دریای ناله باش و مزن موجه ی خروش
وز خامشی هم ار بتوانی زبان مخواه
از نوحه کام تر کن و آب خضر مجوی
از ناله زخم پر کن و مرهم بر آن مخواه
چون خس مزن به دامن هر موجه دست عجز
قوت نهنگ حادثه گرد و کران مخواه
از دیده زخم وار ز هجران تیغ کن
خون پاش سیل سیل وز قاتل امان مخواه
گردی چو جوهر ار ز جگر گوشه های تیغ
آنجا ز سلسبیل شهادت نشان مخواه
نشکسته ماند ار به مثل آبگینه ات
همت کزین و سنگ ستم ز آسمان مخواه
آبی که شوید از چمنت گرد رنگ و بوی
جز از سحاب تشنه لب مهرگان مخواه
سری که خنده بر کف مشاطگان زند
جز در بیاض ناصیه ی زعفران مخواه
رازی که خون ز ریشه ی اکسیریان کشد
جز در سواد نسخه ی باد خزان مخواه
بر تیغ نه گلو و ز حرمان که کیمیاست
این مشت خاک را پس ازین کامران مخواه
ور مژده ی شهادت آرند روز حشر
بهر نثار مقدم این مژده جان مخواه
لبریز اگر شوی چو گل از زخم عافیت
مرهم ز نوک خنجر و نیش سنان مخواه
چون داغ دل ز بیم شبیخون خرمی
بر بام و در ز شعله ی غم پاسبان مخواه
ور نوبهار آفت بی برگیت شود
در خنده ی نشاط بغلط و امان مخواه
صفرای بختت ار فکند در تب مراد
آب از ترنج دست زد آسمان مخواه
خود را به دوش آه سحر بند چون شرار
بر بام این سرا به ازین نردبان مخواه
همت به خواست تن ندهد ورنه گفتمی
کز کاینات هیچ به جز ترک آن مخواه
امکان و احتیاج وگر زانکه توأمند
جز نعمت غنا و غنی جهان مخواه
یعنی علی موسی جعفر که عقل گفت
جز آستانش ترجمه ی لامکان مخواه
ای روح قدس بر پر و بال دلم نشین
احرام قرب را به ازین هم عنان مخواه
آن گوهری که در طلبش بال وهم سوخت
جز در محیط این صدف از وی نشان مخواه
می گفت دوش جوهر اول به قدر خویش
بهتر ز کوی او وطنی در جهان مخواه
ناگاه زد محیط قدم موجه ی عتاب
کای خنده ی عدم لب جهل آشیان مخواه
در شعله ی ادب پر و بال طلب بسوز
آن کبریای ماست تو راه اندر آن مخواه
قهرش گرت غذای شرار غضب کند
رحمت ز ایزد و مدد از قدسیان مخواه
ور لطف او دو کون کند بر دل تو عرض
جز ریش سینه و نفس خون چکان مخواه
ای طبع هرزه سنج فصیحی نفس بسوز
اعجاز نعت از لب افسانه خوان مخواه
مرآت کل ز صورت این آرزو گداخت
تو منقبت طرازی او زین بیان مخواه
از بهر نعت او لب جبریل وام کن
این جوهر کمال ز تیغ زبان مخواه
پایان چو نیست سلسله های مراد را
تفصیل چون دهم که فلان و فلان مخواه
نقد دو کون را خردت بر محک زدست
زین آستان مراد جز این آستان مخواه
ما اندرین حریم و در فیض بسته نیست
زین بیش معجز از در این دودمان مخواه
***
4 درآغاز سفرونعت امام همام علی بن موسی الرضا عله افضل صلوات المصلین
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هراه
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاه پوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره ی سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ما گرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیک من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه توفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشه ام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شده ست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن می برد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیم نگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بی خردی ها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بی گناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه ی هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید در نمی گنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناه نامه سیاه
اگر چه کعبه ی طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملان عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده جوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه ی بد مهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله ی آه
هنوز غنچه ی رحمت نکرده خنده ی عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرست که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال تو را
سپهر پیر شود هیمه کش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
به جز ثنای تو وردم مباد بی گه و گاه
ز تاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه ی جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
***
5
از جان نتوان ساخت ز تو در یتیمی
دود دل اخگر نشود نار کلیمی
آنجا که تو دامان تجلی بفشانی
خورشید در آن کوچه بود گرد گلیمی
ما با خرد و عشق در این راه فتادیم
دیده همه تن در طلب گرد حریمی
بر محمل ما بار دو خورشید گران بود
بر زلف تو بستیم خرد را به نسیمی
هیچ از شکن زلف تو شرمنده نگردند
خوانند همه مؤمنت این مشت لئیمی
ور زانکه تویی مؤمن پس بتکده کعبه ست
زنار مغان سبحه و فردوس جحیمی
تو مؤمن و این طرفه که هندو بچه ای چند
خازن شده در عهد تو در باغ نعیمی
بر گنج وفا خال تو ترکیب طلسم است
از عمر ابد نیمی وز عنبر نیمی
یا معجز حسن است که در مکتب شوخی
صد لوح خرد بشکند از نقطه ی جیمی
یا مردمک دیده ی روح القدس است این
بر روی تو مدهوش چو بر طور کلیمی
یا معجز عیسی است سیه روزتر از ما
سرگشته در آن زلف به امید شمیمی
گفتم که سپندست رخ حسن برافروخت
لب طعنه فشان گفت زهی فکر سلیمی
این جلوه ی طور است نه خورشید که باشد
ز اندیشه ی هر چشم بدش رعشه ی بیمی
کام دل از آن روی نگیرد چه کند حسن
برخورده تهی دست حریفی به کریمی
فردوس عذارا چمن آشوب نگارا
ای کوی تو را گلشن فردوس مقیمی
زخمی است فصیحی ز لب تیغ چکیده
وز دایگی مرهم الماس یتیمی
هر شعله ی آهی نفسش راست انیسی
هر خنده ی زخمی جگرش راست ندیمی
خاکسترم و تن زده در گلخن تسلیم
نه خنده ی امیدی و نه گریه ی بیمی
خوش باش که ما نقش خود از کوی تو بردیم
زنهار مکن رنجه در این راه نسیمی
مفرست سوی تربت ما تحفه ی جانی
مپسند جدا از سر آن زلف شمیمی
هر خنده که بر غنچه ی ما بست بهاران
پاشید همان لحظه به تحریک نسیمی
***
6
خنده زد گل های رنگارنگ شرمم بر عذار
گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار
هر سر مویم کلید قفل محنت خانه ایست
غم مرا بهر گشاد خویش دارد بی قرار
از بن هر موی من توفان شرمی موج زد
کس چو من هرگز مباد از کرده ی خود شرمسار
سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق
بی وفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار
یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست
کرد در طبعم سرایت بی وفایی های یار
تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست
رشته ی جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار
صیقل غم زنگ از آن زآیینه ی رویم زدود
تا نماید صورت نامردی من آشکار
حیض مردانست بد عهدی و من چون حایضم
هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار
بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجده ای
آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار
موجه ی دریای احسان خان دریا دل حسین
آنکه بر دریای دولت موج سان بادا سوار
آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول
کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار
آنکه ز انفاس مسیحا و دم روح القدس
ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار
آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی
خلعتی هر دم لعاب قدسیانش پود و تار
آنکه همچون نقطه ی موهوم بودم بی نسب
چون سویدای دلم کرد از کرم عالی تبار
آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا
ز اشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار
هر رگ جان مرا دادی نوای تازه ای
کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار
آنکه گر آشفته دیدی طره ی بخت مرا
شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار
آنکه گر از ضعف ماندی ناله ای بر لب مرا
می رساند از پایمردی تا حریم گوش یار
آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش
زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار
عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او
هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حصار
آنکه بخت تیره روزم بود زو بر اوج قدر
سال ها هم خوابه ی خورشید چون زلف نگار
آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ
طوطیم در شکرستان ها چو شد دستان سپار
کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود
کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار
آنکه هر طفل رقم کز خامه ام زاینده شد
در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار
آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب
کردمش از تیره روزی منکسف خورشیدوار
خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش
آنکه بر من مهربان تر بود از باد بهار
رفت آن کز دولتش بی منت چشم نیاز
از تماشای بهشت ناز بودم کامگار
وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی
جمله خونبار از نهیب چشم زخم روزگار
گلشنی راکش دم روح القدس یک غنچه بود
دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار
در درختستان طبعم زآفت بی میوگی
می تپددر آرزوی سنگ طفلان شاخسار
می چکید آب حیات از شعرم اکنون می چکد
آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار
نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را
فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار
دولتش عمری به نامم خطبه ی اقبال خواند
بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار
در حضیض دوزخ بی اعتباری این زمان
منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار
نام من کز فر او زیب نگین قدس بود
خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار
در گلستان خیالم گر سمومی می وزید
حسن طبعم بوی پیراهن بر آن می کرد بار
وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است
باد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار
چون شمارم قطره قطره بحر احسان تو را
کشتی اعداد توفانی شود ز آغاز کار
هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب
ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار
داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن
می تپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار
می زند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس
سینه ی گرمی کز آن آتش گریزد در شرار
بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق
بگسلد زنجیر را هر گه که گردد بی قرار
گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست
ناله های تلخ کامان را در آن حضرت چه کار
با توام یارای گویایی نماند اما بگو
چاکرت را کز فصیحی قصه ی او گوش دار
گر چه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو
کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار
رشحه ای کم گیر از آن شاداب ابری کو کند
از متاع قطره ای ترتیب سامان بهار
لمعه ای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد
یک فروغش ظلم را چون ظلمت شب های تار
نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست
نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار
رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را
تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار
من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا
لیک شهدی می تراود از لبم بی اختیار
شی که می رفت از حریمت عذر می گفت آفتاب
کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار
ور مرا هیچ اختیارستی مجاور بودمی
اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار
خود همین عنوان عذر نابسامان منست
گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار
تا که پیش گرم رویان شبستان چمن
عذر سردی های دی خواهد لب باد بهار
عذر سردیهای من در گلستان عفو تو
گرم روتر باد هر دم چون گل روی نگار
***
7 قصیده ونعت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
صبحدم چون در خروش آمد دل شیدای من
چرخ را بنشاند در خون چشم شب پیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تأثیر چرخ واژگون
پنبه ی گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیده ام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه ی دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از دیده ی من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیده ام
هر سر مو بر بدن مژگان خون پالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم توفان زای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بی اعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غم های من
من ز ضعف از جا نیارم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گران تر می نهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خا طر اعدای من
جذب عشقت ست این که گر آیینه ام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاب فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه می گفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینه ام کاین زندگی زنگ من ست
صیقلم خاکستر جسم الم فرسای من
آتشین لعلی پی آویزه ی گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روح الله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روح اللهی آبستن ست
بی دم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانه ام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خم های من
نی خطا کردم که من هم خود خم این باده ام
اینک از جوش درون می ریزد از لب های من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئه ی صهبای من
ور نه کی از نشئه ی این باده یابی بهره ای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چو صبح صادقند
چون سراب تشنه لب بر ساحل دریای من
پخت سودای دو عالم فکرتم زین سان که هست
آفرینش کاسه لیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و می خواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه ی روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن ار نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بوده اند آبای من
از یکی سو اختر برج ولی اللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روح القدس
بال افشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم این قدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور تو را
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله ی جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه ی گیتی نهان
کرد گلبانگ انا الحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خمیه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گر چه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بت های غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موج زن گردد چو در دل مهر تو گرداب وش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده ی من جای من
تا شدم بر گرد کویت دوره زن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پای بوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدح آرائیت طبع سخن پیرای من
لاف عصمت می زند چندان که می شاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیم الله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده ی بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله ی روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدف های معانی در ته دریای من
شکوه ها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بی مروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم الم فرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این ساده لوحی های من
گر چه عقرب مشربند و همچو عقرب بی بصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدن های من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه ی محشر بگیرد نعره ی واوای من
چاکرم خوان تاز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیان های من
کارشان سهل است گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
***
8
نمود گوشه ی ابرو شب از افق دو هلال
که کرد تا در شام آفتاب استقبال
چو موج غبغب سیمین بتان همایون فر
چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال
یکی هلال لب جام و دیگری مه عید
کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال
بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط
به کیش صومعه چین ست بر جبین ملال
بنوش می که ز تاب سموم ماه صیام
درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال
چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان
چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال
عزیز مصر قدح می بود به شیشه مهل
که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال
میی که هم ز شرایین تاک درتازد
به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال
چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند
که آفتاب شود در عروق شب سیال
میی که صوفی کامل عیار عقل درو
به سر بد خلوات از برای کسب کمال
به جنب روشنیش نور عقل بنماید
مثال پیکر زنگی درون آب زلال
میی چنان که ز فرط حرارتش گویی
ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال
گلاب شعله فشانند بر جبین مستان
ز تاب می دلشان چون شود ضعیف احوال
مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف
که تلخ تر بود از عشق و شوخ تر ز جمال
میی چنان که توانی خرید اگر خواهی
ز رحمت ازلی عالمی به یک مثقال
کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم
مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال
میی چنان که به رویش چو نو کنی مه عمر
هلال عید شود قامت خمیده به فال
نشاط از پی عمر گذشته در تازد
چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال
خدایگان سلاطین حسین خان که بود
ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال
خهی به فرق تو زیبنده تاج دولت و دین
زهی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال
ز آستان تو تابنده آفتاب شرف
به خاک راه تو پاشیده مایه ی اقبال
اساس قدر تو ایمن ز رخنه های فتور
جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال
سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا
کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال
اگر در آینه ی تیغ تو عدو نگرد
مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال
چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد
ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال
نگاه خصم که یارب سپهر خصمش باد
ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال
عصای مژگان گیرد به دست و برخیزد
به پای ناشده افتد ز پای چون اطفال
ورش تو دیده دهی آفتاب تابان را
کند به تیر نظر چشمه چشمه چون غربال
ثنای باد بهار کف تو می گفتم
به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال
مدیح ابر سخای تو می نوشتم دوش
زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال
سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم
شدم به سیر شبستان جوهر فعال
سماع زمزمه ی قدسیان دلم نفریفت
دمی نشستم و برخاستم به استعجال
چو دید داغ توام بر جبین ز جا برخاست
گذاشت جا به من و رفت خود به صف نعال
سخن ز سلسله های نظام کل می رفت
ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال
رقم نوشت که بندد زمام ماضی را
مدبر فلکی بر قطار استقبال
تو هم بگو به عطارد که حکمش امضا کن
که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال
عقاب دولت خصمت که صید لاغر او
سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال
به نیم چین که در ابروی کین فکندی شه
چو مرغ دیده اسیر شکنجه ی پر و بال
ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند
به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال
در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو
مه کمال بود ایمن از خسوف زوال
ارم بساطا فردوس مجلسا خانا
زهی به خلق در آفاق بی نظیر و همال
نخست روز که از فیض ابر تربیتت
هنوز چشمه ی فکرم نداشت موج زلال
هنور نوبر نخلم نبوده میوه ی قدس
که بود طوبی طبعم هنوز تازه نهال
چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد
چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال
کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را
به باغ خلد در آموزمی نوا و مقال
تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن
وگرنه طایر من بود کاغذین پر و بال
به دولت تو که دولت از آن خجسته پی است
مرا فتاده به هر برج آسمان خیال
هزار کوکب مه نام مشتری القاب
هزار اختر مسعود آفتاب نوال
نمونه را قدری نزد حضرت آوردم
ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال
یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم
دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال
به دست بوس تو شایسته نیست می دانم
به پای بوس خودش برگزین و کن پامال
همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط
به روی غصه زند موج عیش چین ملال
شکفته باد گل جامت از نسیم طرب
چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال
به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد
که هست فرق تو در خورد سایه ی اقبال
مرا دعای دو شب واجب ست بر ذمه
که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال
یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی
به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال
دگر شبی که حسودانت در شکنجه ی غم
کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال
***
9 قصیده درمدح امیرالمومنین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
همای عشق کشد چون در آشیانه صفیر
خروش مرغ دلم بگذرد ز چرخ اثیر
شکسته بال دلم مرغ عافیت خصمی ست
که در قفس به نشاط ست و در چمن دلگیر
شکارگاه محبت غریب صید گهی ست
که در کمند به رقص آید از طرب نخجیر
به نام آب و گل آن دم که قرعه زد غم عشق
وداع کرد همان روز ناله را تأثیر
چه گلشنی ست محبت که چون سموم اجل
نسیم اوست به تاراج خون خلق دلیر
چو عشق جلوه کند در لباس محبوبی
کدام دل که نگردد به چنگ عشق اسیر
کدام عاشق و معشوق؟ این همان عشق ست
که حال خویش کند نزد خویشتن تقریر
که ای فروغ جمال تو آفتاب منیر
شکوه حسن تو چون آفتاب عالم گیر
گهی ز نرگس مست تو هوش در زندان
گهی ز فتنه ی زلف تو عقل در زنجیر
صف جمال میارا که حسن اگر اینست
به یک کرشمه توان کرد عالمی تسخیر
تو چون به جلوه درآیی سزد که شاهد حسن
نخست گردد در دام حسن خویش اسیر
ترحمی که من آن مرغ نوگرفتارم
که هم خموشی او حال او کند تقریر
به مهد عشق من آن کودک شکسته دلم
که بی طپانچه ی محنت ندیده بهره ی شیر
به باد داد غبارم سموم هجر هنوز
نشد جراحت ناسور ما علاج پذیر
کنون چه چاره کنم در غمت که غارت عشق
نخست برده به تاراج از خرد تدبیر
وگرنه همه به جنابی پناه باید برد
که هست خاک درش خلق را ز فتنه مجیر
شه سریر ولایت علی ولی الله
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
زهی کمال جلالت منزه از نقصان
چنانکه ذات خداوند از شبیه و نظیر
همان شهی تو که مستوفی ممالک کن
لب محاسبه بگشاید از پی تقریر
نخوانده یک ورق از دفتر فضایل تو
بر آفرینش باید جهان جهان توفیر
به یاد قهر تو اطفال مهد امکان را
دهد زمانه ز پستان تربیت گر شیر
مجاوران دبستان کون نگشایند
زبان به آیت وحدت مگر ز بیم دبیر
پدید گشتی ز اصلاب نطفه دانشمند
ز دست طبع تو می یافت آدم ار تخمیر
ز فیض لطف تو می شاید ار دگر اطفال
نهند تخته ی تعلیم در کنار دبیر
به یاد نطق تو بگشاید ار مصور دست
دم از حیات مؤبد همی زند تصویر
نفاذ حکم تو در گوش آسمان می گفت
که هین بگو که عنان باز پس کشد تقدیر
وگرنه گویم کاندر مضیق چاه فنا
عدم کند چو حیات عدوش در زنجیر
نعوذ بالله از آن دم که خاک میدان را
به خون خصم کند تیغ پردلان تخمیر
کند فرامش از های و هوی لشکریان
سپهر رحم و عدو زندگی اجل تقصیر
تو چون کمان به کف آری نخورده بوسه هنوز
دهان ناوک کین تو از لب زهگیر
فضای عرصه ی میدان شود لبالب جان
چنانکه بشکند اندر کمان بینش تیر
به غیر توسن تو دست مرحمت ننهد
کسی به فرق عدو چون کشد ز غصه نفیر
چه توسنی که اگر فی المثل برانگیزد
به هم عنانی او چرخ اشهب تقدیر
چنان به گام نخستین ز چرخ درگذرد
ک عقل روز نخستین عشق از تدبیر
بزرگوارا ای آنکه ذاتت از نقصان
چو دست جهل ز اکسیر دانش است فقیر
چو خامه مدح تو املا کند فروخواند
حدیث نحن له عابدون زبان صریر
درین دو روز که خوردم ز جام فرقت تو
شراب دوری ای چاکر تو چرخ اثیر
به گوش جانم هر دم اجل چو مفتی شرع
هزار بار فزون خوانده آیت تقدیر
من و جدایی از درگهت معاذ الله
گناه خصمی بخت ست جرم بنده مگیر
بگو به عفوت کای ملجأ و ملاذ گناه
بگو به لطفت کای عذرنامه تقصیر
فلان که هم ز ازل در سجود درگه ما
به خاک عجز همی سود رخ چو بدر منیر
ز چشم زخم حوادث اگر چه یک دو سه روز
به چنگ فرقت این آستانه بود اسیر
کنون رسید لبی با هزار قافله عذر
تو هم چو مرحمت عام عذر او بپذیر
همیشه تا بود این نیلگون آینه رنگ
به کارخانه ی تقدیر صاحب تدبیر
سگ ولای تو بادا وگرنه برگردد
چنانکه بشکندش بار این مصیبت تیر
***
10
رخش سفر برجهان زین در دار فنا
خیمه ی عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه ی دل گوش کن
خیمه ی عشرت مزن بر در ماتم سرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه ی خود چون گیا
سگ صفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب و گل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه ی آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه ی سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه ی هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پاکن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
می روم همچو خون شعله همی در عروق
دایه ی عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دل
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
می روم از کوی دوست با جگری لخت لخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی ار خوان وجود تو را
معده ی هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه ی بحر دعا
نعره زنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران رو سوی ملک بقا
چو بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ی ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستان سرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گر کند بزم رزم زمزمه ی گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینه ایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیره روی پیش تو گیتی نما
تیغ تو را گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینه بین عکس را
یا سند الاتقیا رشحه ی فیضی که سوخت
مزرعه ی هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنه لب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنه زا
از شر این هفت و چار باد اسیر تو را
کعبه ی جاهت پناه درگه تو ملتجا
***
11
باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار
صفحه ی گلزار را کردند پر نقش و نگار
حله ها بردوختند از پرده های اعتدال
باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار
دایگان طبع باز اندر چمن آراستند
شاهدان سنبل و گل را همی مشاطه وار
برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین
گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار
شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر
در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار
لفظ گردد برگ و معنی گل ز تأثیر هوا
بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار
خامه گردد خرم و سرسبز چون سرو سهی
گر نگارد فی المثل بر صفحه ای نام بهار
ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر
در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میل وار
کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب
در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار
وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشک بیز
فرصت آن شد که گردد شیشه ی مل فیض بار
زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن
زین کف موسی شود پر نور جیب کوهسار
باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش
چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار
باده را بینند هر سو مجلسی آراسته
زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار
مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب
در میان آورده این ترکیب با مضراب تار
کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار
از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار
دیده ای کز دست حسنت باده ی حیرت کشد
کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار
مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم
در هوای زلف تو هر دل که گردد بی قرار
هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین
تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار
از در ماتم کند دریوزه ی آسودگی
ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار
دل کنار از جیب می نشناختی آن دم که عشق
داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار
خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است
موکب دارای میمون جهان زآنجا گذار
یم دل جم جاه حاتم پیک دستور العقول
عروة الوثقی هفت و قرة العین چهار
ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را
آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار
عرصه ی امکان نگردد کاروان گاه قدر
ناقه ی تقدیر را کردند از نهیت مهار
در تلاطم آورد توفان قهرت دهر را
موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار
شاهباز همتت با عقل کل می گفت دوش
عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار
عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست
گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار
من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی
نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار
داورا فرمان دها ای بخت اقبال تو را
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود
قدر چون می خواست در پوشد لباس اعتبار
از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو
باب آمد شد گشادند اندر این نیلی حصار
ورنه می کرد از نهیب ترکتاز قهر تو
حارس تقدیر و رب آفرینش استوار
چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو
چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار
من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم
کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار
من همان عین مسیحایم که گر نامش برند
آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار
آن محیطم من که چون گردم به ناگه موج زن
افکنم چون خار و خس در معانی برکنار
در شبستان خیالم پای نه تا بنگری
شاهدان حوروش در پرده های زرنگار
ناگرفته ساعد سیمینشان جز آستین
نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار
پر به عصمت نوعروسانند همت را بگوی
تا شود بهر تو ز آنها گلرخی را خواستگار
نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا
از دل خارا برآید عقد در شاهوار
ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن
گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار
من چنین نیکم و لیکن طالع و بختم بدند
این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار
یارب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون
وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار
***
12
ساقی بیار باده که نوروز اکبراست
رنگ بهار تازه تر از روی دلبراست
هر چند کیمیای چمن خنده ی گل ست
مگذار داغ لاله که کبریت احمراست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نارسیده گلی تازه و تراست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاتراست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشراست
چون در نظر درآید روح مجسم است
چون در ضمیر آید عقل مصوراست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثراست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبراست
از بس ز فیض عصمت حسنش سرشته اند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدراست
آیینه وار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصوراست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه ی اثرش شاخ پربراست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبراست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نواگر است
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زر است
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
آنکو چو مهر مایه ده هفت کشوراست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
وآنجا که قدر اوست فلک حلقه بر دراست
وآنجا که جز برآن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از براست
وآنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنج نامه صد گنج دیگراست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پراست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگراست
اقبال بین که خطبه ی او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجراست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قوم
در یک زمان ولی به میان شور بی شراست
روزی که از دو سو سپه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشراست
حال زمین ز زمزمه ی حمله آن زمان
چون برگ کاه و سیلی بیداد صرصر است
در لجه ی عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه ی صد موج دیگراست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتح وار
آری همیشه فتح ازین در مظفراست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه ی توفان آذراست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجه های خون چو نهنگی شناوراست
تو چون عنان عزم به جنبش درآوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خوراست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبراست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگراست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عدو حلال تر از شیر مادراست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برتراست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایه ام همه دم چار مادراست
گردون غبار فتنه فروریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسراست
ریش ست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیب ست مضطراست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشتراست
افسانه ام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخوراست
شکرانه عطیه ی نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه ی یک دوزخ آذراست
گیرم عظیم تر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقراست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بی اختیار تربیتت ذره پروراست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاوراست
نوروز و نوبهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این دراست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازه تر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضراست
***
13
دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار
غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می خمار
سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز
نشتر یأس و دل افگار در بوس و کنار
ز آسمان گفتی که می بارید آه شعله ریز
در زمین گفتی که می جوشید چشم اشکبار
کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل
شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار
با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی
مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار
نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش
آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار
زود برجستم ز جا و ز شوق کردم بر فراخ
واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار
لب ز باغ تهنیت چون چید گل ها گفتمش
کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار
این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید
می شتابند از صغار آفرینش تا کبار
خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم
چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار
بس که شد گرم تقاضا خون فشانی های شرم
شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار
آمدیم القصه بیرون زان غم آباد و شدیم
او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار
خوش خوشک راندیم تا جایی که گفتی بسته اند
هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار
حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!
جمله ی اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار
گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش
بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار
انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان
دورباش چاوشان مرثیه خوان انتظار
از میان گرد ناگه هودج سلطان عید
راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار
هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته
نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشیدوار
روشن و نیکو چو روی صبح در شب های هجر
دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه دار
روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح
نوبهار خوبی ار بودی مجسم نوبهار
برقعش چون سوخت حسن از باده ی شوقش نماند
عقل ها هم هوشمند و هوش ها هم هوشیار
خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید
شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار
بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت
عقل می پنداشت سطح خاک را قعر بحار
همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان
صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار
خان علی شأن حسین آن خسرو عادل که هست
افتخار آسمان و آسمان افتخار
ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن
وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم
گر برافشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود
هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار
ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز
رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار
ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند
ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار
دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند
ای غبار آستانت آسمان اعتبار
صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی
عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار
قدسیان صف بسته هر سو دست خدمت بر کمر
ساقیان با زلف های عنبرین در گیر و دار
خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عودسوز
سرخوش آن محفل که گردد جام می آیینه وار
بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام
جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار
مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس
سازها نی روح داود مجسم در کنار
ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین
بس که سیر آهنگ آید نغمه شان بیرون ز تار
مرحبا ای عود تو معبود دل های حزین
زخمه ای بر تار زن تا سازمت جانها نثار
جوش زد شهد و شکر از ریش های سینه ام
هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار
مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن
ناله های زار را ای نغمه ات آیینه دار
گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر
یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار
دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست
زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار
کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس
یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار
این نه آهنگی ست کاول می سرودی ای قلم
برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار
آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا
ای هرات از فیض رای روشنت خورشیدوار
دوش می گفتم تعالی الله عجب آباد شد
در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار
هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او
این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار
هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت
این ز فیض نوبهار عدل دادش برگ و بار
ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج
از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم دار
او چو با خود عقد بستش نو عروسی بود لیک
پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار
نوعروس آراستن آید ز هر مشاطه ای
پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار
خسروا جم مسندا حاتم دلا دریاکفا
ای به خاک درگهت اقبال را عهد استوار
من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس
باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار
گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس
تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار
گوش ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا
گر چه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار
او لجاجت می برد از حد و من حیران که چون
نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار
نیستم دیگر حریف بادسنجی های او
یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار
غصه را برگو که بر رگ های او نشتر مزن
عافیت را گو که بر ریش دلش مرهم گذار
ور به اینها به نگردد ریش عجبش امر کن
تا برآرد شحنه ی غیبش دمار از روزگار
تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی
فصل های سال تا افزون نباشد از چهار
باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید
چار فصل دولتت بادا همیشه نوبهار
شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن
زانکه می ماند همین نیکی ز نیکان یادگار
***
14
بازم نفس به لجه ی فیضی شناوراست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهراست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگراست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشانده اند
کش بر شکر هما ز مگس جان فشان تراست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوت است
کلکم که در جهان معانی پیمبراست
نی نی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبراست
یک کاروان کرشمه ی یوسف براوست بار
هر نقطه ای که در ورقم بینواتراست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسوده ام نحس اکبراست
بر گلشنی ز عطسه ی کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بی براست
یکسان طپند طوطی و بلبل در این چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکراست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهراست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبراست
حافظ محب علی که به گلشن سرای قدس
هر ناله اش معلم مرغ نواگراست
شایسته ی نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدراست
شیرازه ی کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابتراست
مجموعه ی مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسب نامه ی شراست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطه ای که نظم مرا سهو دفتراست
گردد چو خامه شانه کش طره ی ثناش
از حسن خط مسوده ام روی دلبراست
نی نی دلی ست سوخته از عشق ورنه چون
هودج نشین زلف بتان چون مه و خوراست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاوراست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقه پوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنی تراست
کز خاک خشک بر در دولت سرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذراست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثراست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بی براست
خویش ست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیاگراست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زراست
ز اسرار نامه های الهی ست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسراست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگراست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بین تراست
ز اجزا قوای مدرکه ی شخص دانش است
گویی که پای تا سر عقل مصوراست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخراست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکراست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه ی خوراست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه ی رقم که به صلب قلم دراست
دوار آفریده ی افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقراست
در هر فن ست چون فن ادوار بی نظیر
اما سرآمدست در آنها درین سراست
موسیقی از علو نسب روح حکمت است
او چون شمیم سنبل و گل روح پروراست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاوراست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بی پراست
بندد پوست بر دف خورشید قدسیان
از پرده های دیده ی خود کینش درخوراست
اما ز فیض زمزمه ی دلخراش او
آن پرده ها ز خون جگر تا ابد تراست
در بزم مل چو لهجه ی او گل فشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیراست
ور شعله ای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پراست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نواشناس که هوش مصوراست
دل مردگان به زمزمه ی دیگران خوشند
آری شتر چو مرد، کلاغش حدی گراست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمراست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکرراست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اختراست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبراست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبراست
اینها که گفته ام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مراست
نشگفت اگر ز درد حسد سرگران شوی
زین غنچه های لفظ که گویی معنبراست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسأله های مقرراست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونتراست
این نغمه را به لهجه ی طفلان سروده ام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگراست
کورست دهر دیده ی مردم شناس کو
حقا که آنچه گفته ام او صد برابراست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پراست
کوته کنم حدیث که قدر سخن شناس
امروز از متاع هنر کم بهاتراست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کراست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خون تراست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاک گوهراست
خود کهنه مجمری ست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اختراست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمراست
***
15
رمضانی گذراندیم به صد نعمت و ناز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شب های وصال
در درازی شب او مایه ده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بودش پر و بال
ورنه این گونه محال ست سفر بی پرواز
همچو گرگی که رباید بره ای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر ازین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب می برد
مهره از حقه ی مشرق فلک شعبده باز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوست نواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود می کرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه ی هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدسته ای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه ی اشکی است ز مژگان نیاز
گاه از افسانه ی عالم ورقی می خواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گه ز میخانه ی عشقی قدحی می دادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقت پرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستان ساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین می ریخت
آسمان چونکه ز مضراب شکفتی رگ ساز
لهجه ی عود حدیثی به رگ جان می گفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله ی خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه ی مرغان بهشتی می سوخت
لب نایی چو شدی با لب نی هم آواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشک فروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر می خواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بی منت
هر چه گنجیدی در حوصله ی خواهش آز
سفره فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن خلد
همه را کردی در گوشه ی خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه ی جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصم گداز و کرمش بنده نواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو می گفت به لطف
چند بی فایده بر گرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر می طلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه ی خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه ی جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سراپای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه برین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داورا خامه ی گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنی پرداز
نغمه پردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازی ست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تار آهنگ درین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش به جز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چین چو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادی ست چو گلگونه ی ناز
نظم من آن زر قلب ست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه ی اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره ی آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
***
16
سحرگهان که شکیب از برم گرفت کنار
به روی دل در صحبت گشود ناله ی زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه ی غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده دلی های خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سر و قد لاله عذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتاب آلود
ولی ز جام تلافی کرشمه باده گسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمی دهد به کسی ساغر حیات دوبار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دوریت نکشید آنچه می کشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه ی خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه زلایش اگر اولوالابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فواره وار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینه دار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خرده دان نمی دانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسین خان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایره وار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه ی غیرت سرش کشد بر دار
ز بارگاه جلالت چو عدل برپا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بی خانمان نیارد زیست
خرابه ی دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنابا دریادلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبلة الابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده تو را زین بهشت برخوردار
لطیفه ای ست در این ضمن عاقلان غافل
لطیفه ای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدح خوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزت دار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنه فروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزل ست ولی
نهند بی خردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که می دانم
درین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که درین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه تو را کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
***
17
چه معجز است بهار کرشمه افشان را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینش ست چون نرگس
درون سینه ی بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه ی نسیم اگر
به فرض زمزمه ی قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش ناله پرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
ازین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده ی سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه ی مفلس نواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بی گنهی دوش خون توفان را
مگر که نایب لاله ست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
درازدستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کزین کیمیا همین نامی ست
ولیک تشنه مهل تیغ بی وفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده ی چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشم بتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ در این نوبهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره ی پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه ی دولت حسین خان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیه گاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانی ست
نسیم جمع کند طره ی پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش توفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک تو را روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهان پناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یک شبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت لفظ انسان را
کرم که ملت پیمان کل به دوست درست
چنان گسست ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده ی مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چربدستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله ی زلف عنبرافشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچه های پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیه ای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح تو را گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدح گستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره ی سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه ی نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نوبهاران را
***
18
ز مهر سپهر ار کنم شاد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچه وارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کرده ای همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر برفشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاکدان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم در این گلستان آشیان را
چه نیرنگ ها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پر دام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده ی خون فشان را
ز یک غنچه ی اشک بر شاخ مژگان
به گریه درآرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیده ام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیه دوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره ی دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ زبان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه ی این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژخایم کزین لقمه خایی
چو من از ندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم ز مغز استخوان را
نه خاموش نه با زبانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زره های گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخوتر از برگ گل بود
کنون می گزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نامهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار می توانی
ببین خرمی های لاله ستان را
سبک رو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هرگونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گران بار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیم جان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ روبه نشان را
کند مرده وارت به یک دم دوپاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
زگالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفرالله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایه ای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بی خانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره ی آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هردم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بی جان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم می نمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سرآورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چارسوی عناصر فروشند
جگر گوشه ی بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازی ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه ی آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جان تر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه ی تازه بستی
ورق های فرسوده ی آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیه نامه ام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرض ست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگه دارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بس ست این قدر بوالفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عناکب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزه رایی
گشایی پی خودفروشی دکان را
تو را همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سودخواهی زیان را
نه جولاهه ای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدایا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسی نژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
***
19
ز پرده پرده ی ساز جهان نوا برخاست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پر زر شد
زبان خطه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین می خواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثه زاست
بهار خلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه ی داغ
اگر سیاه دلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله ی شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبله نماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره ی سال شباب و می دانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه می آراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت توی می پیراست
کنون که آمده ای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صف های فتنه می آراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه ی شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
ز موج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص می دیدند
که سایه ی کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع کرد و جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه ی خوابیده چشم می مالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچه های صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
تو را به سیر گل اقبال سایه گستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیه ساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلید داری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
***
20
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدان سان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زین است که پامانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه ی غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لاله ستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آیینه ی یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده ی یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمه فشان را
گر نغمه ندارم قدری ناله فشانم
داغی به سر داغ نهم لاله ستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه ی جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیه روز گریزم
بی سایه کنم این تن بی تاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخ مزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دار که کس را غم کس نیست
صلح ست در این بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده ی خونابه فشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفسی مدحت گول گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحه خوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعل فشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نوکرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابه فشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیه خوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهو بره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده ی تابوت نیام است
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زآنکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاج است
منزل نکند نیم نفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوه گر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه ی بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگ شکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه ی شعرم
از بس که میکده ست گه این را و گه آن را
اعدای نگون بخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده ی مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمین گیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لب کون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثنایی ست گمان را
شخص خردم گر چه حرم زاده ی قدسی ست
آراست در این رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوش آوازه تر از نغمه ی مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
زآن سو که بود رسم لب قاعده دان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنان است
کز چشمه ی مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازه کش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآن سان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدان گونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگه دار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
***
21
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه ای درده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهرخندی کامیاب
زآن می گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می کنند اکنون شکرخند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبارست باد
طره ی سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم رنگ و داغ لاله نیم سوز
جعد سنبل نیم تاب و چشم نرگس نیم خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشا لله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده ست نام آفتاب
خان دریا دل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده ی اقبال و نور دیده ی جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه ی افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم گر شود بینند خلق
خیمه ی افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله ی آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه ی کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه ی کل انتخاب
داشت در دریای علم این لؤلؤ لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب ا ین طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با تواش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طورآفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما بادا کباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می نهاد
می فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز توفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم ز انقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه سوز
بخت خواب آلوده ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می گویم هم از اندازه ی فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره ی وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه سنجی ها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه ی عمر ترا بادا ابد میخ طناب
*****
ترکیب بندها
1
هر چند که من شعله ی افسرده عیارم
در خرمن خود سوخته از باد بهارم
بی خنده ی گل بس که ترشروی نشستم
صفرای چمن بشکند از ناله ی زارم
هر لخت تنم مرثیه بخت جوانی است
گویی که درین دخمه ستان لوح مزارم
در پرده ی دل آتش اندوه کنم صاف
وآنگه کنمش اشک و به مژگان بسپارم
زان پیش که بارم گهر از گلبن مژگان
چینند گل حوصله دامان و کنارم
رنجیده ز هم چشمی داغم گل خورشید
کاندود به صد قیر رخ رونق کارم
از داغ جگر شانه کش طره ی آهم
وز بخت سیه پردگی زلف نگارم
بی پرده اگر جلوه کند بخت سیاهم
بر مردمک از رشک کشد تیغ نگاهم
من کیستم آن بادیه پیمای فنایم
کآواره کند قافله را بانگ درآیم
چون باغ غم افسرده شود دیده ی ابرم
چون داغ جگر غنچه شود باد صبایم
در پیکر ماتم نفس بازپسینم
میرند شهیدان اگر از پای درآیم
غم پاشدم از خنده چو در خنده نشینم
خون جوشدم از ناله چو در ناله درآیم
توفانست گره در دل هر قطره ی اشکم
آه ار گرهی از دل اشکی بگشایم
از روزنه ی دیده ی موری ز ضعیفی
آهسته تر از پرتو خورشید درآیم
کونین دو نقش ست که چون در نگشودند
توفیق کلیدانه ستد از کف پایم
ما خانه خرابان سر زلف نگاریم
کاری به خرابات و مناجات نداریم
گوش هوسم، پند ز گفتار نگیرم
تعلیم علاج از لب بیمار نگیرم
آورده ام از مصر وفا نکهت یوسف
قیمت به جز از ناز خریدار نگیرم
نه بلبل صبحدم مزه ی ناله شناسم
برگ گل خورشید به منقار نگیرم
مضرابم و این طرفه که جوشد ز رگم خون
یک لحظه اگر خون ز رگ تار نگیرم
آیینه ی نازم ز تب یأس گدازم
یکدم اگر از آهی ژنگار نگیرم
تمثال نیازم گل بختم نشود وا
تا بوس نشاطی ز لب خار نگیرم
نظاره به دل دزدم و خونابه فروشم
آنجا که بها جلوه ی دیدار نگیرم
ور جلوه ی دیدار شبی بزم فروزد
شمعی به میان آید و نظاره بسوزد
کو حوصله تا بند نهم بر نظر خویش
وین شعله کنم صرفه برای جگر خویش
در راه وفا قافله اشک نیازم
هم پی سپر خویشم و هم راهبر خویش
در بزم وفا سلسله ی طره ی یارم
هم پرده ی خویشم من و هم پرده در خویش
هر شعله ی جانسوز که از بال فشانم
سازند ملایک همه را حرز پر خویش
زنجیر نهم بر سر و بر پای نهم داغ
از هم نشناسم ز جنون پا و سر خویش
در دیده ی توفان بلا سوخته اشکم
بر چهره ی امید که جویم اثر خویش
در سینه ی گرداب جنون گم شده موجم
از ساحل دریای که پرسم خبر خویش
ما گم شدگانیم و جنون پی سپر ماست
گمراهی جاوید حریف سفر ماست
افسوس که رنگ گلم از باد خزان ریخت
خاکستر شبنم به سر بخت جوان ریخت
شب تا به سحر بر رمه ام گرگ کمین داشت
تیغ کرمی تند شد و خون شبان ریخت
این ابر بهاری ز کجا بود که از لطف
بر آتشم آب از دم شمشیر و سنان ریخت
گل بود ز دل تا لبم از موجه ی خوناب
پای نفس از جای شد و ساغر جان ریخت
در سینه شکاف افکنم و سیل بریزم
پیداست که چند از مژه ای اشک توان ریخت
مشتی نفس سرد دلم داشت ذخیره
شب سینه به تنگ آمد و در پای فغان ریخت
از روشنی دیده غبار در شه را
نشناخته از دیده ی خونابه فشان ریخت
شاهی که ازو یافته اورنگ شهی زین
سلطان علی موسی جعفر شه کونین
این ناطقه این جلوه ی افضال مبارک
وی بحر هنر موجه ی آمال مبارک
این نادره پرواز که بی جنبش بالست
مرغان تو را بر حرم این بال مبارک
آیات کمال دو جهان منقبت اوست
بر نام تو این خطبه ی اقبال مبارک
معنی نشنیدم که در آن لفظ شود گم
این طرفه گهر بر صدف قال مبارک
نعتش نمکین نقطه ی پرگار کمالست
بر چهره ی خورشید تو این خال مبارک
بر جوهر اول دم مدحش بدمیدی
این روح قدس بر تن تمثال مبارک
خورشید ثنا رفت به بیت الشرف خویش
بر شهر سخن غره ی این سال مبارک
فال نقطی می زند از کلک تو خورشید
خمیازه کش جاه تو را فال مبارک
هر موی تو عید هنری سایه نشین داشت
شد جمله ز نعت شرف آل مبارک
ای شانه کش طره ی نعت تو زبان ها
وی دانه کش خرمن مدح تو بیان ها
نعت تو شها ناسخ آیات عذاب است
با نعت تو دوزخ سخن آتش و آب است
ظلم از غضبت دیده به مسمار مژه دوخت
ور زآنکه گشوده ست ز خمیازه ی خواب است
بر روی هم آراید اگر خصم صف کین
همچون صف مژگان به نگاه تو خراب است
چون نقش کنم بر ورق از پرتو معنی
گویی که رقم کرده به آب زر ناب است
پرواز کند حرف ز کلکم سوی نامه
از بس به ره منقبتت گرم شتاب است
آنجا که شود موجه فشان بحر کمالت
مانا که کمال دو جهان عین سراب است
ای خطبه ی سلطانی کونین به نامت
وی عرش برین سایه نشین در و بامت
ای طور شبستان تو را تازه ندیمی
نه پرده ی چرخ از حرمت کهنه گلیمی
خاک در تو تربیت عرش برین کرد
چونان که کسی تربیت طفل یتیمی
هر شمع ازین وادی ایمن سره نخلی ست
هر جلوه ی شمعی دیت خون کلیمی
خورشید سراسیمه دود تا در مشرق
گر شعله ی شمعی تپداز موج نسیمی
فردوس به عذر آید و لطف نپذیرد
گستاخ اگر باد رود پیش شمیمی
خدام تو هر یک چو کلیمند درین طور
ای کعبه درین کوی چو من تیره گلیمی
کاهند الف وار و ز اعجاز نمایند
اسرار جهان را همه در نقطه ی جیمی
شیخ حرم قرب و مرید دل خویشند
فیض دو جهانند و در آب و گل خویشند
امشب شب عید است و مرا روز سیاه است
عزم سفر نعش مرا سوی هرات است
امشب ز جگر تا مژه ام اشک وداع است
فرداست که این مائده ام توشه ی راه است
امشب نگهم را نفس بازپسین است
فرداست که یک یک مژه تابوت نگاه است
تا مهره ی گردون نفس سوخته چون دود
بنشسته از این ماتم در شعله ی آه است
ای معتکفان حرم قدس نگاهی
بر کار من خسته که پر حال تباه است
چون موج مخندید کزین چشمه ی رحمت
بربست فلان رخت و همان نامه سیاه است
بر زخم من الماس مپاشید که عذرم
صد مرتبه روشن تر از آیینه ی ماه است
من ابر سیه کارم و این مرحله خورشید
زین مرحله ام زود شدن عذر گناه است
ایمان فصیحی ست درت جان فصیحی
رفتم من و بی عیب شد ایمان فصیحی
***
2
ناله را بهر تک و پو چو کمر بربندم
اول از شش جهتش راه اثر بربندم
اضطرابم چو به دریوزه ی دیدار آرد
روم از رشته ی جان بال نظر بربندم
زخم بر دل خورم و مضطربش بگذارم
مرهم حوصله بر جای دگر بربندم
جگر از برق تجلی شود ار چشمه ی نور
آب آن را همه در جوی نظر بربندم
در نظر ار تب حرمان شود آتشکده سوز
برم از دیده و در نار جگر بربندم
دزدم از زلف هوس جان گران جانان را
به فسون بر نفس مرغ سحر بربندم
پاره ای معجزه از طره ی غم وام کنم
برقع شب به رخ شاهد خود بربندم
بعد از آن پرده ی رخسار خیالت گیرم
نسخه ی مردمک دیده ز خالت گیرم
دیده را چون حرم روی روی نکوی تو کنم
بگدازم نگه و پرده ی روی تو کنم
چو صبا سوی گلستان جمالت از رشک
بی مشام آیم و تن نافه ی بوی تو کنم
شوق هر موی مرا قبله نمایی آموخت
لیک کو حوصله تا روی به سوی تو کنم
گر به سودای تو بر خلد تجلی گذرم
تا در آن آینه نظاره ی روی تو کنم
بر گل و سنبل آن باغ فسونی بدمم
همه را شیفته ی آتش خوی تو کنم
عشقم آتشکده ای کرد و به هر دل که رسم
شکوه ز افسردگی جام و سبوی تو کنم
مشت خاکسترم و باد به هر جا بردم
سجده ی شکر پریشانی موی تو کنم
شعله ی طور نداند شرف گوهر ما
ورنه پر نور کند جیب ز خاکستر ما
از ادب نیست که گرد سر قاتل گردم
غسل در خون کنم و گرد سر دل گردم
هر سر موی مرا خنده ی زخمی هوس ست
چون به یک زخم درین معرکه بسمل گردم
بگشاییدم تعویذ خرد از بازو
سحر عشقم مگذارید که باطل گردم
دیده ی زخم مرا دجله فشان مگذارید
بحر دردم مپسندید که ساحل گردم
شوقم آموخت فسونی که چو محمل برود
آفتابی شوم و سایه ی محمل گردم
ور کشد ناقه زمام از کف ره پیمایی
نوبهاری شوم و ساحت منزل گردم
سوخت رسوایی ام اندر چمن خنده ی گل
چند گه پردگی صوت عنادل گردم
من و نومیدی جاوید به هم بنشینیم
دو سه روزی به مراد دل غم بنشینیم
این دو ویرانه که آباد به خون جگراست
قدمی چند از آن منزل دل پیشتراست
دیده زین باغ میالای که هر غنچه ی او
قدری خون فسرده ست که بر نیشتراست
آن گلی کز پی نظاره ی او دیده شکفت
پاره ی پرتوش از نور نظر بیشتراست
وآنچه در حوصله ی چشم تماشا گنجد
همه اسباب پریشانی نور نظراست
ای خضر چشمه ی حیوان به هنر نتوان یافت
ورنه هر شعله در آتشکده گنج هنراست
چه هنر خود به ازین نیست که در باغ طلب
هر خس از تربیتش طور وفا را شجراست
هفت دریای سپهر ار بشود خشک چه باک
عشق ما دربدر موجه ی بحر دگراست
در دریای عبودیت و معبود فنا
ید بیضای امامت علی بن موسی
غسل تقدیس کن ای ناطقه در چشمه ی نور
پس به سر کن چو قلم در حرم نعت عبور
تازه کن بیعت ایمان چو ز مدحش هر حرف
لب توحید گشاید به نوای منصور
نی خطا کرده ام این کار به بازوی تو نیست
گر نفوس ملکی جمله بگیری مزدور
می توانی که کنی آیت نعتش تفسیر
ظرف هر نقطه اگر گیرد یک دریا نور
عقل مدهوش نداند مزه ی مدح تو را
محک نور تجلی نشود جوهر طور
از دلم پرس که تا طره ی مدح تو گرفت
هر شکن زلف سخن راست بهشتی معمور
چون رود بر فلک مدح تو فکرم از شرم
نور بگدازد بر دیده ی خورشید شعور
من نگویم که خداوند تویی در دو سرای
لیک مدح تو بود محمدت بار خدای
ای سراپرده ی تو ترجمه ی عرش اله
سجده پرواز کند سوی حریمت ز جباه
شاهدان حرم قدس به ذوق عفوت
رخ توفیق بیارایند از خال گناه
زیب رخساره ی خورشید شفاعت گردد
هر که چون زلف به عهد تو بود نامه سیاه
ادب از رخصت نظاره ی این طور دهد
دیده پیش از نگهش بوسه زند بر درگاه
چشم چون باز کنی تا به حریمش صد جای
دامن از دیده ی جبریل کشد نور نگاه
ور ازین در هوسم جانب فردوس برد
هم ز پیش مژه نظاره بگرداند راه
گفتم از بحر ثنای تو گهر جوی شوم
در بر و دوش خرد سوخت ز بیم تو شناه
ای که آب طرب از چشمه ی غم بگشایی
یاد ما کن چو در گنج کرم بگشایی
سرورا طبع فصیحی چو کند نعت تو ساز
خامه از شرم ثنای تو درآید به گداز
ادب از بیم تو در لجه ی خون غوطه زند
چون به مدحت لب جبریل شود وحی طراز
کنگر مدح تو از بس که بلندست شود
در فضایش پر اندیشه تهی از پرواز
بس که پیچد به خود از حیرت کوته دستی
غیرت زلف بتانست کمند اعجاز
من کجا حوصله ی نعت طرازی ز کجا
ای تب عجز به یک شعله زبانم بگداز
معجز طبع کسی منقبتت را شاید
کش بود هر نقط آبستن صد گلشن راز
غم برای خسم از شعله کفن می دوزد
که مگر دور کند چرخم ازین گلشن باز
لیک حاشا که تواند بردم زین گلشن
همه صرصر شود ار این فلک شعبده فن
***
3
ساقی بیا و از میم آشفته حال کن
مغزم ز ترکتاز طرب پایمال کن
زآن آب آفتاب منش جرعه ای بریز
در جام لطف و بدر غمم را هلال کن
خمیازه های مهر به یک جرعه آخرست
بیچاره را شکسته سفالی خیال کن
با نوبهار دوش به دوش آی در چمن
بر بلبلان کرشمه ی گل را وبال کن
در باغ بزم موسم پرواز جام شد
بر پیکرش نسیم شو از موج بال کن
بر ما ستم کشان که حرامست عافیت
صاف نشاط را دو سه روزی حلال کن
می بهر دیگران همه در جام جم بریز
چون دور ما رسد قدری در سفال کن
ما خاک مشربان حریم محبتیم
گردیم و پاشکسته ی دامان عزلتیم
برخیز تا زنیم صلا مهر و ماه را
خاور کنیم مغرب بخت سیاه را
زآن می که چون به جام رود گوید آسمان
یوسف به دلو مهر بپیمود چاه را
گردد ز رشک غنچه ی گل جام تا کند
محروم از نظاره ی او باده خواه را
زآن می که چون ز شیشه به سیر قدح رود
گم سازد از نشاط به هر گام راه را
بی خود به نیم جرعه تماشا بیفکند
صد جا ز دیده تا سر مژگان نگاه را
آن یادگار کوثر همت که پاک شست
از طبع کهربای طمع ذوق کاه را
آن می که گر به نامه ی جرمش رقم کنند
رضوان وکیل خلد نویسد گناه را
گستاخ چون کرشمه و خوشخوی چون حیا
آرد به پای بوس گدا فرق شاه را
مستان کبریای درش منفعل شوند
روبند اگر به بال ملک سجده گاه را
تا کی ز حرف شاه و گدا کام تر کنیم
مطرب بیا که نغمه ی مستانه سر کنیم
نوروز مهمان شده امشب بهار را
بیدار کن ز خواب به مضراب تار را
دی داد آفتاب سراغ از لب مسیح
در ناخن تو مرهم جان فگار را
بی ناله ی تو گر همه گیسوی دلبرست
از روی عیش دور نسازد غبار را
دل می برد نوای تو گویی نهفته اند
در پرده های ساز تو روی نگار را
خاصیت ثنای تو در دست طبع من
مضراب ساخت خامه ی معنی نگار را
بگشا لب سرود که فرصت غنیمت است
ناگه کسی خبر نکند روزگار را
بیتی ز ناله بال ده و صید روح کن
آموز از کرشمه ی ساقی شکار را
از بلبلان نغمه سرا باغ دلبراست
بی ناله ورنه گلشن و گلخن برابراست
عیش و نشاط بی گل و سنبل کدورت است
خاصه کنون که ملک هری رشک جنت است
زآب و هوای این سره ملک است فیض گیر
گر نار ایمن است و گر خاک تبت است
کلکم به سهو روضه ی رضوان رقم زدش
این باغ را بدان چمن آخر چه نسبت است
این در به روی معصیت و زهد بسته نیست
وآن در مقفل است و کلیدش عبادت است
خاکش چنان به ذوق که چون لاله گل درو
اقلیمی از قلمرو داغ محبت است
در زلف شاخ روی عروسان گل به دی
رخشد چو شب چراغ که در کان ظلمت است
از بس گلش به آب نزاکت سرشته اند
گوش گلش ز ناله ی بلبل جراحت است
خاکش ز پای نقش نگیرد چو سطح آب
برهان این کمال کمال لطافت است
این خاکدان به دولت خانست این چنین
خود کیمیای خاک ز اکسیر دولت است
خان زمین امان زمان امن آسمان
مسندنشین ملک خراسان حسین خان
ای آفتاب سایه نشین جلال تو
دولت نموده صید دو عالم به بال تو
تو ظل پادشاهی و شه ظل ایزدست
اینکه دلیل مملکت بی زوال تو
مهلت بس است رخصت ایام ده که سوخت
دوزخ در انتظار تن بدسگال تو
دادن ز باد ثروت روغن چراغ را
یک معجزست از کف دریا نوال تو
شستن به آب خال سیاهی ز روی بخت
یک موجه است از لب کوثر مثال تو
نوروز آیدت سر هر سال تا کند
نوروز خویش بر رخ فرخنده فال تو
حجاب را بگو که دهندش چو چرخ یار
تا آید و نظاره کند بر جمال تو
آن هوشمند را که خرد تاج تارک ست
داند که دیدن رخ دولت مبارک ست
تا هست روزگار تو را بخت یار باد
بخت تو را عروس ظفر در کنار باد
تا در زمانه قاعده ی نوبهار هست
باغت ز آب و رنگ بهار بهار باد
آن کس که سایه پرور بخت بلند تست
بر توسن مراد چو بختت سوار باد
وآن کس که دست کشت و لای عدوی تست
همچون سر عدوی تو پامال دار باد
هر نطفه ای که در رحم آفرینش است
در آرزوی خدمت تو بی قرار باد
وآنگاه تا رسند به خدمت یکان یکان
ارکان قصر دولت تو پایدار باد
کلک ثنا طراز فصیحی به دولتت
تا آن زمان به مدح تو گوهر نگار باد
نی نی که در دو کون همین است کار من
شاهد بس است خامه ی معنی نگار من
من کیستم ز هرزه درایان سبک سری
زآشوب زلف تفرقه مجنون ابتری
زآسیب سنگ حادثه بشکسته بیضه ای
در بیضه ی شکسته همی مرغ بی پری
نی قوت کشیدن قوتم ز خرمنی
نی طالع رسیدن شیرم ز مادری
گاهی به چاه نثر کنم حبس یوسفی
گه در مضیق نظم کنم بند کوثری
پاشم چمن چمن گل معنی به پای لفظ
شریان فکر را چو گشایم به نشتری
بندم بر آفتاب معانی ز حسن طبع
مشاطه وار از شب الفاظ زیوری
کاوم به نیش ناخن اعجاز حرف را
پنهان کنم در آن به هنر بحر گوهری
از من نهال ناطقه شد میوه دار و من
هستم زمانه را به مثل نخل بی بری
نشناخت گر زمانه مرا صاحبم شناخت
نی صاحبم که صاحب تخت سکندری
پرواز روز تا بود از بال صبح و شام
بر فرق بنده سایه ی خان باد مستدام
***
4
ساقیا آن قدح نور بیار
آن چراغ دل منصور بیار
آن شفای تن رنجور بده
کیمیای دل معمور بیار
جرعه ای در قدح خاور ریز
محک حوصله ی طور بیار
سرو نوخاسته ی خلد تویی
روی آراسته ی حور بیار
صاف تر از نفس عیسی کن
گرم تر از دم منصور بیار
که بهار آمد و نوروز رسید
عیش با طالع فیروز رسید
آن می صاف که با صوفی روح
یافت در خلوت یک شیشه فتوح
می توان کرد ز یک پرتو آن
در دل تیره شب هجر صبوح
از فروغش شده بی منت چشم
در گلزار تماشا مفتوح
ساقیا زان گهرین جام کزوست
غرقه ی بحر ادب کشتی نوح
جرعه ای بخش کز اسباب جهان
جگری دارم و آن هم مجروح
روزگاری ست که ماتم زده ایم
چون سر زلف تو بر هم زده ایم
نوبهاراست و چمن جلوه فروش
گل و بلبل همه در جوش و خروش
ابر در گریه و گل را ز نشاط
دهن از خنده رسد تا بر گوش
نگه از ذوق چنان رفته ز خویش
که کشندش مژه ها دوش به دوش
مطربا سینه ی تاری بخراش
بلبل باغ نشاطی بخروش
ناله ای کن که چو گل مستان را
خون دل جوش زند تا بر دوش
زنده کن تار به مضرابی چند
که رگ مرده بود تار خموش
دو جهن را به نوایی مستان
ناله ای را به دو عالم مفروش
خوش هراتی ست حزینم مپسند
طرفه فصلی ست بزن راهی چند
این چه فردوس طرب فرجام است
که در آن خاک سیه گلفام است
چون سموم از غم او باد بهشت
رنجه دایم ز تب سرسام است
بی سبب مرغ صفیری زد دوش
که مهین جنت دنیا شام است
باد زد خنده که ای خام نوا
آخر این چه دم بی هنگام است
در هری دم زدن از خوبی شام
سجده در کعبه بر اصنام است
بیش از این نیست به هم نسبتشان
که هری صبح بود آن شام است
آن ولی شام غم دوران است
وین صبوح طرب ایام است
خاصه امروز که از دولت خان
صاف عیش ابدش در جام است
خان جم جاه فلک قدر حسین
ای ز عدل تو خراسان با زین
ای جهاندار جهانگیر مدار
مهر عدل تو فلک را معمار
ای جهان از تو همه دم نوروز
وی هرات از تو همه روز بهار
دوش با دست تو همت می گفت
کای ترا ابر سخا دریا بار
آفتاب فلک جودی لیک
این قدر گرم مشو در ایثار
گر همه خود کف خاکیست جهان
دیده ی دشمن خان راست به کار
لجه ی دست تو زد موج عتاب
کای تنک مایه ز خود شرم بدار
تهمت دیده بر آن قوم مبند
که ندانند ز هم لیل و نهار
کوری دیده ی خفاشان را
خصمی مهر بود آینه وار
تا بود انجمن کون و فساد
دهر بی شاه و هری بی تو مباد
***
5
خیز تا رقصیم چون موج تهی رو در سراب
کز طرب در ساغر گل می تپد رنگ شراب
ساغر می موج خیز عشرت است ای آسمان
بر کناری رو که هست اینجا هدر خون حباب
بس که یک رنگند مستان بزم گویی یک گل است
کز نسیم فیض بشکفته ست بی سعی سحاب
یک دم ار ساقی کشد دست کرم در آستین
جام خود در گردش آرد همچو جام آفتاب
باد نوروزی ز مصر آورد بوی پیرهن
عصمتش بر رخ فرو هشت از گل سوری نقاب
تا جمال یوسفی در جلوه آید در چمن
کز فروغش شاهدان باغ را پوشد ثیاب
چشم یعقوب ست گویی ابر کز اشک نیاز
هر چه بد نقش یوسف در چمن دادش به آب
بس که روشن شد چراغ بینش از فیض بهار
ناله ی بلبل توان در گوش گل کرد انتخاب
رنگ و بوی گل چنان در خاک گلشن کرد اثر
کآب گلشن می دهد در ذایقه طعم گلاب
من غریق موج خیز اشک وز جوش طرب
خنده می ریزد به جای اشک از چشم سحاب
ما گلستان زاده ایم اما نصیب ما غم است
بر خلایق عید و نوروز است و بر ما ماتم است
صبح خیزان باز می در ساغر جان ریختند
کفر را می ساخته در جام ایمان ریختند
چون صبا بستند احرام سر زلف صنم
صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند
بودشان در دل ذخیره صد گریبان چاک غم
در چمن رفتند و در جیب گلستان ریختند
جانشان از تنگ چشمی با تهی دستی نساخت
باز از گل چیده بر طرف گریبان ریختند
کشتی دامانشان چون طاقت توفان نداشت
بحر را یک قطره کردند و ز مژگان ریختند
بر لب گل برد فیض نوبهار [و] خنده ساخت
آنچه این آشفتگان از دل به دامان ریختند
دل درون سینه شان از عافیت رنجور بود
لخت لختش کرده بر نیش مغیلان ریختند
این زمان آن لخت ها را بی غمان گل خوانده اند
ناله های زارشان را بانگ بلبل خوانده اند
پاکبازان بر بساط عشق پی گم کرده اند
خون دل را بر لب همت تبسم کرده اند
غم تصور کرده از مستی زبان را خورده اند
وز سر هر موی در طوری تکلم کرده اند
کشته اند از دود آهی شمع انجم را و باز
مشت اشکی بر سپهر افشانده انجم کرده اند
پا نهادستند هم بر فرق خود چون دایره
کعبه در دنبال بود از رشک پی گم کرده اند
ره شتابانند اما نعل وارون می زنند
صورت نامردمی را نام مردم کرده اند
سر این میخانه زین ژولیده مویان پرس از آنک
هوش افلاطون نداند آنچه در خم کرده اند
رحمت محضند اما در جهاد کام خویش
تیغ کین را صیقل از خون ترخم کرده اند
بی نوایانند اما گنج داران غمند
تیره روزانند اما آفتاب عالمند
مرحبا ای صاحب اقلیم خاور مرحبا
مرحبا ای پادشاه هفت کشور مرحبا
غربت یکساله رنگت را چو زر کرد از ملال
مرحبا ای آب و رنگ چهره ی زر مرحبا
راز هفت اقلیم اندر جبهه ی تست آشکار
مرحبا ای نسخه ی جام سکندر مرحبا
مرحبا ای جوهرت در گوش گردون گوشوار
ای بهین نام بتان ماه پیکر مرحبا
مرحبا ای از فروغت دیده ی بی آب دهر
با همه بدگوهری ها رشک گوهر مرحبا
مرحبا ای از تو شمع مرده نور پیرزن
چون چراغ منظر سلطان منور مرحبا
مرحبا ای مرغ زرین بال این هفت آسمان
ای ز تو صبح جهانگیر آتشین پر مرحبا
ساحت بیت الشرف باز از تو زیب تازه یافت
مرحبا ای آبروی هفت منظر مرحبا
مرحبا ای مقدمت بر همگنان فرخنده باد
خاصه بر خان جهانگیر مظفر مرحبا
مسند آرای خراسان خان عالی شأن حسین
ای پرستاریت بر افلاک و انجم فرض عین
فصل نوروزاست و عالم خرم از فیض بهار
نی غلط عدل تو را شد عدل او آیینه دار
یک تبسم کرد لطفت شد طرب زانگونه عام
در بهار دولتت ای از تو دولت را بهار
کز دل رنجور مظلومان قوای نامیه
گل زند امسال بر طرف کلاه شاخسار
گلشن خلقت شمیمی داد گل را زانکه باز
سینه می مالد نسیم از خرمی بر نیش خار
داغ دل نایاب شد در عهد تو چندان که نیست
لاله در کوه و بیابان خراسان داغدار
وین زمان عشاق مفلس یک جهان جان می دهند
گر بدست افتد متاع داغ دل یک لاله وار
ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد
از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار
ای جهان از عدل تو چون روی یار آراسته
وی ز فیض روزگارت روزگار آراسته
خسروا نزل بقا پیوسته در خوان تو باد
دولت و فیروزی و اقبال مهمان تو باد
جامه ی جاه تو را اقبال چین آستین
آفتاب سلطنت گوی گریبان تو باد
طره ی دولت که دایم شیوه ی او سرکشی است
چون جهان پیوسته سر بر خط فرمان تو باد
باغ رضوان کز سوادش خلد یک گل بیش نیست
دایما اندر تب رشک خراسان تو باد
شاهد نوروز کز وی روز عالم خرم است
یک گل خودروی در صحن گلستان تو باد
آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست
غنچه ی پژمرده طبع باغ و بستان تو باد
ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی
نه رواق چرخ یک منظر ز ایوان تو باد
کامگارا روز تو چون بخت تو فیروز باد
هر شب از دوران تو بر آسمان نوروز باد
من کی ام در سینه ی افلاک داغ ماتمی
ناشنیده از لب ایام نام مرهمی
سبزه ام تا بر دمیده از بهار گلخنی
گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی
سبحه ی صد دانه ام در دست دل گر بگسلم
روزگارم یابدی هر سبحه در دست غمی
چشمه ی جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم
می توان انباشتن این چشمه را از شبنمی
چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام
کاشکی من هم چو گیتی بی مروت بودمی
دیو سانم کرد در شیشه سپهر شیشه رنگ
نطق من دست سلیمان سخن را خاتمی
گر یهودی طبع گردونم برنجاند رواست
زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی
لب فرو بندم از این افسانه کاین خمیازه را
می کند آخر دوا ته جرعه ی جام جمی
آنکه زآن میخانه ی اقبال فیض نشوه یافت
می تواند کرد ما را هم به جامی عالمی
تا بود یک جرعه در میخانه ی کون و فساد
دوستانت را دل از جام فراغت شاد باد
***
6
باز عشقم به کین جان برخاست
از سراپای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه توفان محنت ست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
ناله ای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعله ای ناکشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخ کامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کاین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتش زن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نوبهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده ی سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کین ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دو سه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامت کشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خون فشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایره ایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق در جوشیم
نشئه ی جام ما ز فیض کسی است
کو چو بحری و دهر همچو خسی است
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه ی فضل و قبله ی افضال
مجد دنیا و دین بهاء الدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در کنار سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ بر زد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه ی کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمی گنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریده ست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذ الله
پس کند روز و روزگار سیاه
***
7
ای دیده از فروغ جمال تو لاله زار
اندیشه از تصور حسن تو نوبهار
قومی که منکرند وجود بهشت را
بینند اگر جمال تو گردند شرمسار
تیغی کشیده غمزه ی شوخت که قدسیان
خوانند سرنوشت خود اندر وی آشکار
معمور گشته بس که به عهد تو ملک عشق
صد کاروان غصه ز یک دل کنند بار
بادا حلال دامن وصلت بر آنکه او
بندد نخست دست به خون جگر نگار
هر کو به سوی عشق تو آورد رونخست
بنشاند مرگ را به سر کوی انتظار
در دور تو چو لاله به خون جگر کنند
هر کو نواله خواهد از خوان روزگار
آراست عشق نرگس مست تو هر طرف
بزمی که نیست ساغر و پیمانه هوشیار
کشتی درین محیط که نامش محبت است
پوید ز موج خیز تباهی ره کنار
آری کسی ز بحر محبت کران ندید
آنجا کسی که غرق شد از خود نشان ندید
ای شمع عارض تو گل بوستان حسن
وی لعل جانفزای تو روح روان حسن
با عارض تو حسن همی عهد تازه کرد
چون تازه گشت از خط سبز تو جان حسن
چون هیچ اعتماد بر آن عهدها نداشت
خطی برین مقوله گرفت از زبان حسن
در آرزوی دیدن روی تو خاک شد
چندین سر نیاز بر این آستان حسن
دی می شدی و عقل همی در شگفت بود
کز خاک آفرید خدا این جهان حسن
می گفت اگر غلط نکنم آفریدگار
هم خود به جلوه آمد در بوستان حسن
بهر تو بود ورنه درین چار سوی طبع
کی می گشود بار صفا در دکان حسن
تا حسن بوسه داده رکاب جناب تو
روح القدس پیاده رود در عنان حسن
طالع نگشته و نشود زین سپس یقین
فرخنده کوکبی چو تو از آسمان حسن
ای سرو قامت تو حیات مجسمی
ای پایمال جلوه ی تو جان عالمی
ای غمزه ی تو غارت ایمان شیخ و شاب
وی خوشه چین خرمن حسن تو آفتاب
چشمی به خواب مرگ فراهم نیاید ار
از آفتاب طلعت خود افکنی نقاب
من محو در نظاره ولیک از هجوم شوق
دل در برم چو شعله سراپای اضطراب
حسنت چه فتنه ای است که در روزگار او
بستند بر حواس ره کاروان خواب
عشقت چه کعبه ای ست که سقای او دهد
لب تشنگان بادیه را خون به جای آب
بی تو ز سوز سینه ز سیل سرشک من
گردد سراب دریا دریا شود سراب
رحمی وگرنه شکوه بر خضر می برم
ای اوفکنده غاشیه بر دوش آفتاب
کارواح قدسیان بپرستند از شرف
گر بر فلک روم ز دعاهای مستجاب
یعنی حریم مرقد سلطان ابوالحسن
معبود آسمان و زمین معبد زمن
ای کمترین پایه ی قدر تو لامکان
بر بام چرخ جاه جناب تو توأمان
در بارگاه جاه تو حاجب همی کلیم
در کاروان قدر تو جبریل ساربان
جاه تو عالمیست که چون بخت اندرو
تعیین نمی کند جهتی عقل خرده دان
ابعاد اگر پناه بدین عالم آورند
برهان سلمی نرسد بر فرازشان
شاید اگر ز پرتو رایت براوفتد
چون نام دشمنت ز جهان رسم امتحان
هرکس که شمع نطق ز مدح تو برفروخت
گردد چو لوح ناطقه اش صفحه ی زبان
زآن بارگاه جاه ترا بر زمین زدند
ای پایمال قدر تو هم کون و هم مکان
کز شوق طوف کعبه ی کوی تو یک نفس
تا حشر نگسلد ز هم ادوار آسمان
ورنه کمینه خادم این آستانه را
بی شبهتی مکان طبیعیست لامکان
ز اسرار غیب یک سر مو آنکه آگه است
داند که حضرتش ز مکان هم منزه است
ای روضه ات گلی که بود خار او بهشت
فرخنده گلشنی در و دیوار او بهشت
طورست آستانت و دربان او کلیم
دارالشفاست کویت و بیمار او بهشت
خلدست پیش خاطر مهجور او جحیم
خارست زیر پای طلبکار او بهشت
آن کس که روی صدق نساید بدین جناب
مشتاق اوست دوزخ و بیزار او بهشت
وآن کس که یافت مرتبه ی خدمتش بود
دیده ز فیض نزهت دیدار او بهشت
گر فی المثل سموم در این روضه بگذرد
بندد شمیم فیضش در بار او بهشت
هر ذره ای ز خاکش نور مقدسی ست
خدمت درین جناب کجا حد هرکسی ست
خدام این حریم که بادا به کامشان
گیتی که شد ز روی تفاخر غلامشان
چون حاملان عرش در این روضه صف زده
یارب کند سپهر سجود کدامشان
صید افکنان بیشه ی قربند در ازل
شهباز «لی مع الله» شد صید دامشان
خواند همی زمانه و بر خویشتن دمد
گنجد اگر به حوصله ی نطق نامشان
تقوی بدان مثابه که شویند هر شبی
خون شفق به سعی ز دامان شامشان
از دیده قطره قطره به دامانش افکند
گر در دل اندر آید یاد خرامشان
حفاظش آن گروه که از بس گرفت زیب
قرآن ز حسن شعبه و لطف و مقامشان
روح القدس به تحفه برد سوی آسمان
گر بشنود ز منطق معجز نظامشان
خدام این و روضه چنان حافظان چنین
کو کعبه تا که سجده برد پیش این زمین
شاها زمانه خاک ستم ریخت بر سرم
وز باده ی نشاط تهی کرد ساغرم
از هر چه جز مصیبت و اندوه مفلسم
وز هر چه جز فراغت و عشرت توانگرم
درهای خلد را چو ببندند مؤمنم
باب جحیم را چو گشایند کافرم
تیغ طرب جهان ز من آموخته است و من
در خان و مان خویش جهانسوز اخگرم
آنجا که بار درد گشایند منزلم
وآنجا که عود غصه بسوزند مجمرم
در حلقه ی ستم زدگان شمع مجلسم
در بزم اهل عشرت چون حلقه بر درم
چندم دل ستم زده در خاک و خون طپد
این خون گرفته کاش برون افتد از برم
خونم نماند در دل و آهیم در جگر
دوران هنوز تا چه نوشته است بر سرم
آن به که چون فصیحی تا عمر باشدم
باشد ملاذ و ملجأ من خاک این درم
نی نی که گر شود تن فرسوده ام غبار
زین خاک آستان نبرد باد صرصرم
تا روز حشر با تو سر از خاک برکنم
اغیار را ز غیرت خون در جگر کنم
*****
ترجیع بندها:
1
ای که بود ملک سخن ملک تو
سبع مثانی رقم کلک تو
کاشف اسرار حقایق تویی
بلبل بستان دقایق تویی
ملک سخن از تو پرآوازه شد
وز نفست جان سخن تازه شد
معنی این بیت که مشکل نماست
گر ز کرم لطف نمایی رواست
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
دوش رسید از بر عیسی دمی
چون دم عیسی نفسان مرهمی
چون نفس سوختگان گرم رو
هر نفسش بر لب زاری گرو
هوش به دریوزه گرو کرده بود
گوش طلب نکته شنو کرده بود
داد به دست خردم نامه ای
هر شکنش زینت هنگامه ای
هر چمنش روح فزا گلشنی
هر گل آن نکهت پیراهنی
نامه نه و درج گهر شاهوار
درج در آن این گهر آبدار
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این شاهد قدسی نقاب
کرد سؤال از شب من آفتاب
من که نفس شسته ام از قیل و قال
من که و دستان جواب سؤال
من کیم آواره ی بستان عشق
هیچ ندانی ز دبستان عشق
دم زدنم نزد حریفان خطاست
لیک چو هم صحبت عشقم رواست
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این بیت بسی دور نیست
بر تو یقین است که مستور نیست
این گل فکر از چمن ادعاست
رنگ وقوع ار نپذیرد رواست
مقصد ازین خاصیت صحبت است
صحبت دانا همه خاصیت است
صحبت خدام تو روزیم باد
طالع این شعله فروزیم باد
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
***
2
ساقیا می ده که در جوش است خون نوبهار
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعله وار
زان می گلگون که مستان صبوحی کرده اند
بر کنار خرقه ی گل صاف از درد خمار
گریه ای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن ز فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلت ها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بار گل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
ناله ام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود می جوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
ناله ای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشق است درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط ره است
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوب است ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلم است محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گر چه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگ است دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنج ها بینند تا بی بر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
باده ای ریزند از آن پس سجده ی ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنه ای را گر شهید چشمه ی کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گردباد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سر کنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دور باش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بخت است زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده ی اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعه ای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
می پرستید این دو آیت را دم روح الامین
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه ی هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی می درخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعه ای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زان رو که سوخت
پرتوش در دیده ی ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جام ها چون چشمه ی خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره ی دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان من است
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صف آرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بی رایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصم وار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه ی شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبین سایی کند
می کشد چون سایه هر سو فتح را بی اختیار
ور نه نتواند به گردش باد پیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه و گیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما زان جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رأی فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گاز رگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنیی ام دادی و خواهم روز حشر
جنت المأوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کرده ام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالی شأن حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
*****
قطعات:
1
دی در بهار صبح درون آمد از درم
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریب تر از طره ی نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه ی عیش و گیر و دار
گفتا خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف و درد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه ی او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطره وار
اینک رسید تازه بهاری که بنددی
گلدسته ی نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
می گفت بعد از این سگ سر در قلاده ام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسب آرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده ی خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسین خان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفه ترکه بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه ی مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سو مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچه های معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه ی من گشت میوه دار
احول کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر بر آردش از جان حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آب است نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه ی مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
و امروز کعبه ی دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره ی عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر ز تو روشن چراغ باد
چونان که کلبه ی دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه ی جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار
***
2
حبذا جوهری که چون غم دوست
نوشداروی جمله علتهاست
عرض او که جوهر اولی ست
هر موالید را ابوالآباست
خرد آموز و جان ده ست ولیک
زنده بی جان و بی خرد داناست
بی بصر همچو شخص عقل ولیک
دیده ی بخردان از آن بیناست
بی زبان لیک بر در نطقش
معجز عیسوی کمینه گداست
نیست صرصر ولیک جنبش او
موج فرمای بحرهای عطاست
خضر نبود ولیک در ظلمات
سوی آب حیات راهنماست
دو زبان ست و طرفه آنکه بود
سخنش همچو طبع صاحب راست
آصف جم نشان قوام الدین
آنکه دستور ملک بار خداست
نفی و اثبا کفر و ایمان را
تیغ او لا و کلک او الاست
جاه او طرفه عالمیست که چرخ
اندرو همچو قطره ی دریاست
کلک و تیغش دروست مرگ و حیات
لطف و قهرش درو صباح و مساست
معجز بخت اوست آن که عدو
خام مغز اندر آتش سوداست
آصفا صاحبا خداوندا
ای که جود تو چون تو بی همتاست
غنچه ی گلستان وعده ی تو
کایمن از رنگ کذب و بوی خطاست
اندرین نوبهار اگر نشکفت
گنه مهرگان طالع ماست
برقع از روی راز برفکنم
گرچه این نوعروس نازیباست
بنده را اسبکی که گفتستی
گرنه آن هم طویله عنقاست
پس بگو ای جنیبت تو سپهر
جای این غیرت براق کجاست
یا به شیر سپهر هم بیشه ست
یا به گاو زمین به یک صحراست
اندرین مرغزار پیدا نیست
پی آن یا زمانه نابیناست
یا ازین بادپا همین نامی ست
یا خود این برق بادوش بی پاست
یا که بر آخور بنات النعش
بسته بر میخ قطب پابرجاست
چشم بر کاه خرمن ماه ست
دیده ی حرص با جو جوزاست
یا برون زین جهان چراگاهی ست
کش کمیت عدم حریف چراست
کهنه شد صد جل و فسار هنوز
او علف خوار مرغزار فناست
قلما پر مگوی از آن اندیش
که بگویندت این چه هرزه در است
تو و گستاخی چنین هیهات
از تو کاری که لایق ست دعاست
تا که اصحاب وعده را هر روز
چشم امید بر ره فرداست
همه را یک به یک وفا بکناد
با تو هر وعده ای که دولت راست
آسمان باد حلقه ی در تو
عشق تا حلقه ی در دلهاست
***
3
زمین عفو کسی بوسه می زند گنهم
که سیل سیل کرم زان تراب می جوشد
چمن طراز وفا میرزا غیاث الدین
که دولتش ز عنان و رکاب می جوشد
ندانم این چه لقب بود لیک می بینم
که از ضمیر و زبان آفتاب می جوشد
تو را دلیل بلند اختری همین کافی ست
که از انامل تو فتح باب می جوشد
در ترا خلف کعبه خواندم و خجلم
که کعبه را نه جباه از جناب می جوشد
بهار خلق ترا چون ستایم از نفسم
چمن چمن گل معجز نقاب می جوشد
وگر ز روی تو روشن کنم چراغ ثنا
عرق ز ناصیه ی آفتاب می جوشد
کند چو طره پریشان سواد توقیعت
ز رشته های خرد پیچ و تاب می جوشد
شود ز مژده ی ناسور زخم ما مدهوش
که از زمین و زمان مشک ناب می جوشد
فسون خلق تو بر افعی قلم خواندم
که جای زهر ز کامش گلاب می جوشد
وگرنه زهرفشانیست کز بن دندان
همیشه بیهده زهر عتاب می جوشد
لب عتاب تو آنجا که در سؤال آید
نمک ز سینه ی ریش جواب می جوشد
وگر ز لطف شوی گل فشان شهیدان را
شکر ز گوش ز فیض خطاب می جوشد
صفا سرشتا صافی دلا خداوندا
چه شد که طبع تو از انقلاب می جوشد
چه شد چه شد که به یاد گلوی تشنه لبان
ز کام تیغ تو خونین لعاب می جوشد
سبک عنانی جنگ و گران رکابی صلح
دو چشمه اند کزیشان دو آب می جوشد
ازین ز سینه ی دریا سراب می روید
وز آن ز کوثر رحمت عذاب می جوشد
به راه عذر سبک پویه چون شود خردم
روان ز هر بن مو اضطراب می جوشد
گران رکابی صلحت چو یاد می آرم
سکون ز سعی و درنگ از شتاب می جوشد
درین دو روز که شد تنگ خلق مرحمتت
تنم ز غصه چو خون کباب می جوشد
ز دیده اشک به صد درد و داغ می روید
ز سینه آه به صد پیچ و تاب می جوشد
ز تشنگی جگرم می مکید شعله کنون
هزار چشمه ی خون ز آن سراب می جوشد
مران سمند تلافی به روی تربت من
که غصه تا به عنان و رکاب می جوشد
تو گر خطاب کنی با دو چشم گریان کن
کزین دو چشمه زلال جواب می جوشد
وگرنه ناطقه ی خشک لب کجا و جواب
کزان سراب همه موج ناب می جوشد
نگویمت که مرا آرزوی پابوس است
کزین کتان هوس ماهتاب می جوشد
ولیک غنچه ی فکرم ز شاخسار ضمیر
همه به شکل هلال رکاب می جوشد
به لطف گو که ازو آستین فشان مگذر
ز پای تا سرت ار اجتناب می جوشد
به عفو گو که نظر زان گناهکار مپوش
گرت ز هر مژه توفان خواب می جوشد
همیشه تا که زلال نظام و درد خلل
ز چشمه سار خطا و صواب می جوشد
نظام عافیتت باد از خلل خالی
که آب هشت چمن زین سحاب می جوشد
***
4
نتیجه ی خلف دهر میرزا قاسم
زهی به ذات تو زیبنده نغز کرداری
در آن دیار که خلقت صلای مرهم زد
به خون تپددل رنجش ز زخم پیکاری
شراب ناب وفا جوشد از دلت به مثل
به دست قهرش اگر ز امتحان بیفشاری
همان شراب کزآن آسمان کینه فروش
به مهربانی سازد بدل ستمگاری
مهین برادر خلق خوش است خوی تو لیک
مراست خویی فرزند خاطرآزاری
شنیدم آینه ات را به دست زنگ سپرد
زبان هرزه درایم به هرزه گفتاری
محبت من و تو خانه زاد یک صدفند
نه هر صدف صدف لجه ی وفاداری
روا مدار که این آبدار گوهرها
شکسته گردد ز آسیب سنگ قهاری
قسم به قاسم ارزاق و رازق دادار
که ختم گشته بر او رازقی و داداری
به عزت تو که در بارگاه رد و قبول
عزیز مصر وفا گشته از نکوکاری
به عقل لاشه مزاجم که در عروج و نزول
بلای جهل فتد با همه سبکباری
که هر چه رفت مرا بر زبان ز جوش درون
تواش چو حرف طلب ناشنیده انگاری
میانه ی من و تو خود برادری ازلی ست
خلاف حکم ازل گر کنی تو مختاری
به غایتی ست میان من و تو یکرنگی
که هم تو خود گنه آمرز و هم گنهکاری
من از خجالت موج سراب عذر شدم
تو ابر لطفی وقت است اگر همی باری
هزار جرم به یک عفوت ار کرم سنجد
هنوز کفه ی عفوت کند گرانباری
تراست دوست به حدی که از هزار فزونست
که از هزار یکی را تو دوست بشماری
ولی به کعبه ی انصاف می دهم قسمت
که در خلوص عقیدت یکی چون من داری؟
همیشه تا که بود رسم عذر بعد گناه
به کام خلق تو بادا جهان غفاری
***
5
ای زبده ی دودمان دولت
جان زنده به تو چو مغز از هوش
تو نشئه ی خانه زاد قدسی
ای از تو شراب فیض در جوش
اینک صف قدسیان به گردت
همچون مژه گرد دیده مدهوش
یک جوش ز لجه های جودت
برداشت ز دیگ چرخ سرپوش
چون نقش نگین خویش منشین
با این همه جوش جود خاموش
یک بار سؤال کن ز لطفت
ای لطف تو با حیات همدوش
کان ناله ی خون فشان اسیرست
یارب به کدام پرده ی گوش
وآن قطره ی اشک پر تب و تاب
بر خاک که آرمیده از جوش
ای دست تو عید خاتم جم
چون حلقه ی زلف را بناگوش
گفتم که کنم چو عید گردد
از دست تو جام عافیت نوش
کی دانستم که بر دل تو
همچو رمضان شوم فراموش
***
6
ای آن که ز نور شب چراغت
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
زآن تازه گیای آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو با صبا بوی
صد گل چمن دماغ را زوست
چون سنبل زلف دوست خودروی
زآن شعله که هر خرام دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه ی زلف عنبرین بوی
زآن سینه ی عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
وآن گاه به سوی لب نهد روی
***
7
صبا به کوی دل آشفتگان عشق گذر
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور
بگو به مردمک دیده ی هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه ی نور
تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه ی کلک تو صبحگاه نشور
صریر خامه ات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطه ای محشور
کدام قطره تو را ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه ی منصور
ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمی کند صدف گوش جهل را معمور
چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگر چه نقطه ستانید از شب دیجور
که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور
چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور
رسد ز هر سرانگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور
به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور
رسید درج دری کارمغان فرستادی
زهی محیط کزآن آمد این درر به ظهور
همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور
ز جلوه های معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور
نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور
ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور
محیط طبع تو زین سان گر از تموج فیض
در سماع برآرد ز لؤلؤ منثور
خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور
حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله ی بوجهل گشته مست غرور
شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور
به مشرب جهلا صاف تر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیره تر ز لای قصور
به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور
بود چو دخمه ی کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور
نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور
ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور
که غیر روسیهی هیچ صرفه ای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور
خردپناها ای لال در ثنات خرد
زهی لآلی تو گنج فیض را گنجور
رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور
بلی ز غایت زهد تو هم در این دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور
ولی ز بخت بد خار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور
وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور
ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور
همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور
شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
***
8
ای صبا رو به سوی صاحب ما
یک جهانش دعا ز ما برسان
آیت سجده ای به خاک درش
از جبین نیاز ما برسان
ذره ذره غبار آن کو را
تحفه ی جان جدا جدا برسان
گو که از تیغ دوست پیغامی
به فلان صید مبتلا برسان
آفتابی به دوش ذره فکن
به در خانه سها برسان
قسمت او ز خوان نعمت دوست
نیست گر عافیت بلا برسان
خوی هجران مگیر با احباب
درد بفرست یا دوا برسان
جان او نیم سوز هجران شد
آبش از ابر مدعا برسان
قطره ای از سحاب نیسانی
به لب تشنه ی گیا برسان
لقمه ای از بهار سرسبزی
به خس و خار ناشتا برسان
خون چشمش بریخت تیغ فراق
نگهی چند خون بها برسان
مشت خاک سیاه بختش را
به زمین بوس کیمیا برسان
دیده ی بخت روز کورش را
زآن شب زلف توتیا برسان
به غلط مژده ی وفا باری
زآن جفاجوی بی وفا برسان
ورنه بشتاب و زود نعشش را
به در دخمه ی بلا برسان
بر در غم فتاده تابوتش
دوش همت بر و بجا برسان
ور پیام تو نشنود باری
ناله ی ما به گوش ما برسان
چون دهم جان ز درد نومیدی
کفنی ز آتش بلا برسان
قدری خاک و خون به هم آمیز
به کفن عطر جان فزا برسان
هر کجا ناله ایست سرگردان
هم بدین تعزیت سرا برسان
وز جگر ناله های زار مرا
به لب من به صد نوا برسان
تن ما را به خاک غم بسپار
جان ما را به جان ما برسان
***
9
رسید از حضرت سیفا کتابی
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پرماه آسمانی
که در وی هر شکن شق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایون فر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بی خبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ی ما تازه تر بود
گمان بردم که از گلزار لطف است
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست می ماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار می جست
ز باد صبحدم گستاخ تر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بی نور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه ی فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
***
10
ای حکیمی کز استقامت طبع
آسمان را بری خمی از پشت
طول عالم به دست همت تو
یک بدست ست کم به چار انگشت
حدس تو چون عنان بجنباند
عقل پیشش رود به پشتاپشت
نبود با نسیم خلق خوشت
سنگلاخ فراق نیز درشت
بنده را در فراق حضرت تو
تلخی زهر زندگانی کشت
***
11
[ماده تاریخ]
مرحبا ای مهین نشیمن قدس
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراش است
که ز تو پر گل ست محفل عیش
رنگ گل های غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نوبهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه ی دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
***
12
[ماده تاریخ وفات ابراهیم]
داد ازین چرخ حشو پرور دون
آه از این دهر سفله طبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو «حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه ی جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز از این چمن چو نسیم
بود شایسته ی حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
***
13
ای آنکه دست تربیت آفریدگار
نخلی چو نخل همت تو با ثمر نکشت
مشاطه ی سخای تو از زیور قبول
یوسف لقا کند طمعی را که هست زشت
دزدم به دست حرص ز بس قحط هیزم است
گاهی ستون کعبه و گاهی در کنشت
امروز از آن مصالح دوزخ بده که ما
فردا دهیم وام تو از حاصل بهشت
***
14
ای آصف جم قدر که حسن گهر تو
مشاطه ی دوشیزه ی هر معدن و کان است
چون آینه ی دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دو زبان است
نی نی چو تویی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آن است
گر خود نه چنین ست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روان است
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبان است
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبان است
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملک الموت فسان است
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگ است
اما چو ز دست تو رگ و ریشه ی جان است
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روان است
از نرمی جوهر چو زر دست فشاراست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسان است
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کان است
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه ی اقبال گران است
***
15
[ماده تاریخ شهادت عرب]
گل باغ وفاداری عرب آن
کزین گلشن به جز خاری نچیدی
ز بس کو بود مست جان فشانی
ز مژگان جای خونش جان چکیدی
شهید تیغ دشمن گشت و نوشید
طهور کوثر از دست پلیدی
اگر نه سحر عشقش دست بستی
گل عمر از نهال تیغ چیدی
نیاز از ناز تاریخ دیت جست
بگفتا عاشق زار شهیدی
***
16
رسید مژده که خورشید آسمان جلال
بر آن سرا ست کزین ذره آسمان سازد
ز کلبه ای که همی توأمان زندان است
سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد
به خاک غمکده ای آب لطف آمیزد
مفرح طربی بهر جسم و جان سازد
لب مرا که به جز زهر غم کسی ننواخت
ز نوش بوسه ی اقبال کامران سازد
چو بخت از درم آید درون و دایره وار
سر نیاز مرا وقف آستان سازد
هزار چشمه ی شاداب تر ز بحر سخا
به ذره ذره ی این خاکدان نهان سازد
هزار اختر فرخنده تر ز کوکب جود
هم از مطالع این سرزمین عیان سازد
مرا غرابت این مژده چون تب سودا
نفس نفس به صد اندیشه سرگران سازد
درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد
همای قله ی دولت کی آشیان سازد
گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را
فضای دیده ی او را چه سان مکان سازد
نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد
ز جرم دیده ی موری نه آسمان سازد
ز بس درستی عزمش کف مهندس او
ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد
چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست
که شعله را گل سیراب گلستان سازد
همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا
ز فیض مرهم الماس کامران سازد
زمانه لطف محبان پناه صاحب را
بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد
***
17
ترا ای نور چشم دشمن و دوست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانه ای مست ست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم می پرستد بوی گل لیک
چو باد نوبهاران در بدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینه ام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفته طبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه ی دهر
میی از ترک مطلب صاف تر نیست
***
18
[ماده تاریخ قصر گازرگاه هرات]
منت خدای را که سپهر کمال شد
گازرگه آن طراوت فردوس را ضمان
در عهد شاه عادل عباس پادشاه
از سعی افتخار سلاطین حسین خان
گویی نسیم لطف مسیحا دمش سرشت
در خاک آن چو آب خضر عمر جاودان
دستور کاینات قواما محمدا
چون شد وزیر ملک خراسان به فر و شان
هم در نخست سال وزارت بنا نهاد
این قصر عرش اساس درین غیرت جنان
دلکش تر از صفا و مصفاتر از خرد
زیباتر از نکویی و نیکوتر از روان
اندر کنار طاقش گویی نهاده اند
از بهر زیب و زینت مینای آسمان
روزی شدم دچار خرد اندرین حریم
گفتم که ای چو خاطر دستور غیب دان
از کیست این بنا و چه تاریخ سال اوست
گفت آصف خرد ز وزیر حسین خان
***
19
[ماده تاریخ وفات شیخ حبیب الله]
هزار حیف که شیخ زمان حبیب الله
همان که بود ز روحانیان قدس مزید
همان سحاب که گر هیچ فیض بخش شدی
درین چمن گل خورشید می دمید از بید
همان بهار که بی رشح فیض تربیتش
گیاه توفیق از هیچ گلشنی ندمید
کشید رخت ز باغ فنا به خلد بقا
ز ساقیان ازل جام ارجعی نوشید
هر آن وظیفه که بودش ز مبدأ فیاض
به گوهر خلف خویشتن شرف بخشید
به گاه نزعش روح القدس به بالین رفت
به گریه گفتش کای تشنه ی تو عرش مجید
که جانشین و چه تاریخ سال رحلت تست
بقای عمر شرف باد گفت و جان بخشید
***
20
[ماده تاریخ بنایی که حاجی جلال الدین نهاده]
در زمان مظهر لطف اله
آنکه آب عدل ازو آمد به جو
شاه عباس آنکه از عدلش بریخت
ابر رحمت پیش کوثر آبرو
این بنا حاجی جلال الدین نهاد
تا دهد زین نامه ی خود شست و شو
سال تاریخش چو جستم عقل گفت
مزد جز از ساقی کوثر مجو
***
21
ای نقش کف پای تو پیرایه ی امید
کی از تو پس زانوی حرمان ننشستم
کی بود که در سایه ی دامان وصالت
آشفته تر از چاک گریبان ننشستم
کی بود که از فیض تماشای جمالت
آسوده تر از دیده ی گریان ننشستم
کی بود که چون گل به گلستان خیالت
در خون جگر با لب خندان ننشستم
کی بود که چون آبله ی پای تمنا
از دست تو در گوشه ی دامان ننشستم
کی بود که از ننگ گران جانی دامان
نومید چو خون بر سر مژگان ننشستم
کی بود که چون دود در آتشکده ی غم
تا گردن در آتش سوزان ننشستم
تو پیرهن یوسف و من نکهت وصلم
کی از تو بریدم که پشیمان ننشستم
نی زلف نگارم من و تو عارض یاری
کی با تو نشستم که پریشان ننشستم
اینها همه عذرست گنه مایه ی عفوست
صد شکر که بی مایه به دکان ننشستم
بار گنه بسته در این رسته گشودم
بیهوده به پهلوی کریمان ننشستم
سوگند به تیغ ستم عشق که امروز
چون زخم دمی بی لب خندان ننشستم
رحمی که من آن موج سرابم که درین بحر
شاداب دمی بر سر توفان ننشستم
نی نی که من آن ناله ی دردم که درین بزم
از شوخی در گوش حریفان ننشستم
در معرکه ی حسن من آن خنجر نازم
کز عربده در زخم شهیدان ننشستم
در دیر کله گوشه همت نشکستم
تا چون خم بر مسند عرفان ننشستم
لای خم فیضم وطنم ساغر دردست
در صومعه ی زهدفروشان ننشستم
آن نقش نگینم که ز بس شوکت همت
بر تارک فرمان سلیمان ننشستم
آن موج نشاطم که به فرمان بهاران
بر جبهه ی گل های گلستان ننشستم
صد نیش مرا تعبیه در نوش سخن هست
بی خیل و سپه بر سر یکران ننشستم
توفان ز تنور جگرم جوشد و هرگز
در کشتی از اندیشه ی توفان ننشستم
صد شمع فغان مرد مرا بر لب و یک شب
در ماتم یک شعله پریشان ننشستم
اما چو تویی مرهم الماس و منم زخم
معذورم اگر بی تو به سامان ننشستم
از چشم تلافی به نگاهی بنوازم
پندار که در دوزخ عصیان ننشستم
در بزمگه ناز تو این شیوه گرانست
انگار که در خیل اسیران ننشستم
***
22
[ماده تاریخ بنای خواجه محمد میرک]
در زمان شه والاگهر عرش سریر
شاه عباس شهنشاه سپهر استعداد
بنده ی شاه جهان خواجه محمد میرک
ساخت این روضه درین گلشن فردوس نهاد
زد قلم ثانی جنت رقم تاریخش
گلشن خلد سر خود به قلم جایزه داد
وین هم از دولت بانی سره تاریخی شد
آفرین بر خرد پاک خردمندان باد
***
23
گفتم که بیاض دوستان را
طغرای سواد جان نویسم
در مدحت هر رقم که بینم
ز اعجاز جهان جهان نویسم
خاکی که بر آن رقم فشانم
جانداروی آسمان نویسم
مشکین رقمی که خود نگارم
نامش به یک آستان نویسم
عقل آمد و گفت فرصتت باد
من نیز چنین چنان نویسم
بر صفحه ی آفتاب اول
حرفی دو به امتحان نویسم
پس بر ورقش که روی حور است
خط چون خط دلستان نویسم
از حضرت عشق شرمم آید
رونه خوشتر از آن نویسم
ابیات وفای عشق را فاش
بر ناصیه ی فغان نویسم
آیات ثنای عصمت حسن
هم از قلمم نهان نویسم
تعویذ نظر نظارگی را
بر خاتمه حرز جان نویسم
نی نی که ز گفته ی فصیحی
بیتی دو سه حرز جان نویسم
آن به که چو سرنوشت عشق است
بر جبهه ی قدسیان نویسم
ور جایزه همتش پذیرد
بر دیده ی خون فشان نویسم
ور نپذیرد پی نثارش
گل بر باغ جنان نویسم
***
24
[ماده تاریخ بنای مسجد]
منت ایزد را که مصر از جامعی زینت گرفت
کز شرافت مرجع خلد است چون بیت الحرام
در زمان خان گردون قدر خورشید اقتدار
صدر اعظم میر قلبابا نمود این اهتمام
سر فرو بردم پی تاریخ او در جیب فکر
انه خیر المساجد گشت تاریخ تمام
***
25
ای صبا در شمیم سنبل و گل
غوطه زن چون بهار روحانی
پس از آن رو سوی دیار کرخ
آن به خوبی بهشت را ثانی
آسمان وار از طریق نیاز
بوسه زن آستان سلطانی
ور در آن بارگه دهندت بار
اندر آ آن چنان که می دانی
پای تا سر زبان برای ثنا
همه تن به هر سجده پیشانی
دم عیسی به وام گیر و بکن
درخور مسندش ثناخوانی
چون طرازی ثنا چنان بطراز
که کند انجمن گلستانی
پرده ی ساز را بلند مساز
کن سبک روح نغمه افشانی
گوش اقبال را مباد کند
نفست رنجه از گرانجانی
گوی کای نوبهار دولت را
خاک ملک تو ابر نیسانی
وارث تخت و تاج جمشیدی
صاحب خاتم سلیمانی
ابرش آفتاب نعل تو را
صبح اقبال کرده میدانی
تو مسیحای دولتی زان رو
زنده شد از تو رسم سلطانی
سلطنت با هر آن که جز تو بود
راستی یوسفی است زندانی
بر فصیحی که کاسته تن او
کرده در چشم مرگ مژگانی
رشحه ی خامه ات چو اشک نیاز
کرده آب حیات افشانی
کبککی کارمغان فرستادی
ای تو اقلیم جود را بانی
خاک خون خورده ی شهید ترا
داد جان با وجود بی جانی
لیک آشفته خاطرم را داد
غوطه چون زلف در پریشانی
که کبابش کنم بر آتش دل
پسر برم جوع را به مهمانی
یا هم اندر تنور سینه چو داغ
نهمش بهر درد بریانی
هیمه کاش آنقدر فرستادی
کرمت ای تو حاتم ثانی
که بدان کردمی کباب آن را
رستمی زین مضیق حیرانی
سخنم گرچه برهنه است مرنج
زیور شاهدست عریانی
می توانی گرش تو بپسندی
که لباسی بر آن بپوشانی
ور به نازک دلت گران آید
ای دلت را نشاط ارزانی
وافرستش به سوی من که کنم
چون زبانش به کام زندانی
ور به یک مشت خس نمی ارزد
که بدانش چو من بسوزانی
جود خود را بگوی تا سوزد
چون منش ز آتش پشیمانی
***
26
[توصیف غار جمشیدی]
تعالی الله نه غاراست این جهانی ست
زمین او ز رفعت آسمانی ست
عقاب آسمان را گر تواند
که اینجا پر زند خوش آشیانی ست
به هر برجی در آن از روح قدسی
خجسته کوکبی صاحب قرانی ست
ز خدام در این آستان است
اگر آن آسمان را پاسبانی ست
ز انوار تجلی در فضایش
ببینی هر کجا راز نهانی ست
تو گویی گوهر خورشید و مه را
به هر سنگ اندر او فرخنده کانی ست
معاذ الله تو و مدحش فصیحی
گرفتم آن که هر مویت زبانی ست
به جمعی اندر آن مجلس گرفتم
که از اخلاص هر موشان جهانی ست
همه صحرانشین و شهرزادند
وفا را طبع ایشان ترجمانی ست
لقب جمشیدی و جمشید فطرت
بنامیزد چه فرخ دودمانی ست
چو دیگ قدرشان در جوش آید
فلک آنجا کلوخ دیگدانی ست
خداشان دایما فرخنده داراد
ازین فرخنده منزل تا نشانی ست
***
27
چشمه ساری کرده جاری در قهستان دماغ
فیض ابداع خرد کردش لقب سحر آفرین
چشمه ساری لای آن گلگونه ی رخسار مهر
صاف آن آب حیات و درد آن در ثمین
چشمه ساری کرده از موج هنر مشاطه وار
زلف هستی را پریشان بر عذار ماء و طین
چشمه ساری کز شکوه دست دهقانان آن
صبح دزدد پنجه ی خورشید را در آستین
چشمه ساری گز گل او دست فیض افشانده است
گلعذاران سخن را رنگ عصمت بر جبین
چشمه ساری کز صفای فطرتش شد منکشف
سر هر نه دفتر افلاک بر طبع زمین
چشمه ساری منشعب از وی قوای مدرکه
لای آن انهار شک آمد زلال آن یقین
آیت جنات تجری تحتها الانهار راست
سر این سرچشمه ی انهار و تفسیر مبین
سلسبیل نطق را هم منبع این سرچشمه است
سرنوشت موج فیضش لذة للشاربین
صاحبان سلسبیل نطق کز اعجاز دم
بر عذار وحی می بستند زیور پیش ازین
بیختندی جوهر الفاظ و معنی را نخست
پس به آب لجه های فیض کردندی عجین
با وجود این علو فطرت و این اهتمام
شاهد تحقیقشان را بود چینی بر جبین
من کزین نهرم کف لایی کرامت کرده اند
گر خطا کردم نزیبد بر عذار عفو چین
در حریمی کآفتاب از بیم گردد لمعه ریز
دیده ی خفاش چون گردد در اینجا لمعه چین
من کیم نابالغان عقل در طعنم کنند
کوثر انفاس را تیره ز لای پارگین
دست پرورد عقولم خواند روح القدس لیک
مادر جهل از رحم افکنده از ننگم چنین
من کیم کز بهر قطع رشته ی جمعیتم
در پریشانی نشیند زلف های عنبرین
ناله ی دردم اگر گستاخ طبعم دور نیست
زآنکه هستم نازپرورد دل اندوهگین
اشک حرمانم که بر مژگان خرامم بی ادب
کاین چنینم آفریدستند دل های حزین
من کیم تا غنچه ی لفظ وفاکیشان شود
همچو داغ لاله ای اندر قدح پر دودکین
من که همچون داغ زاییدم ز مادر تیره روز
سعی بختم چون کند خال عذار از حور عین
من کیم کز جرم من آشفته گردد آنکه هست
ترجمان ابر لطفش رحمة للعالمین
ای چریده در زمان حزم کارآگاه تو
کفر و دین در یک زمین آن یک نزار این یک ثمین
ز انتظام راست کاریهای دور خاتمت
راست کردارست گر کج هست چون نقش نگین
خرمی های نسیم نوبهار خلق تو
بر جبین شاهد اندوه هم نگذاشت چین
ور هم اندک مایه ی چین هست در زلف نگار
هست آن از بهر جانداروی دل های حزین
نی خطا کردم به عهدت در دیار ما نماند
یک دل ویران که گردد گنج عشق آنجا دفین
جرم بر عفو تو از بس واله ی خود بیندش
ناز افشان بگذرد چون شاهدان نازنین
بس بود این تنگ چشمی های ما مشت فضول
کز گناه خود درین حضرت شویم اندوهگین
هان فصیحی عذر گستاخی سرودی هوش دار
تا قلم بازش ز گستاخی نسازد خشمگین
مدح سنجی های او دردسر اقبال اوست
دردسر اقبال را کفرست دادن بیش ازین
تا که گردد لب گنه کاران بی سرمایه را
در زمین عذر بر درگاه یزدان بوسه چین
باد بر لب بوسه چینان حریمت را دعا
آن چنان زیبا که وحی اندر لب روح الامین
ابر عفوت مهربان کشتهای جرم باد
تا برویاند گیاه مغفرت زآن سرزمین
***
28
زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل
که هر چه زاده ی این مشرق ست بهتر ازوست
تواضعی ست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه ی پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعر گشایی ز فیض شادابی
سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست
ز نوبهار ضمیر تو گوش را چون گل
هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست
به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر
چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست
سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک
مگر معانی رنگین تو گل شب بوست
خیال زلف بتان هست در دل همه کس
چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست
وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا
غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست
اگر فسرده زبانی ز غمز حرفی گفت
تو خود ندانی کان آب خانه زاد سبوست
زبان بند و بد گفتن آسمان داند
که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست
به راستی سخنم در زمانه مشهورست
وگر کجی ست در آن تاب زلف و پیچش موست
در این حدیث دل پاک تو گواه منست
زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست
فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان
که سرگرانی خوی تو از غوایت اوست
چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا
که مغز تلخ همان به که پوسد اندر پوست
گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی
شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست
نوای مجلس روحانیان چه می داند
شکم پرستی کو همچو نای جمله گلوست
گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد
کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست
دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا
برای حال من امروز آن دو بیت نکوست
ز دوستان به گناهی نمی توان رنجید
کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست
دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست
گناه رنگ رزی های آسمان دوروست
ولی به عذر تسلی نمی شود دل تو
بهل که خشک شوم همچو مشک اندر پوست
به خاک ار گذری بعد از آن کنی معلوم
که از شمیم محبت پرست مرقد دوست
***
29
ای سیدی که نور سیادت ز روی تو
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخ طبع معانی ز خاطرت
عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
بافد به رویشان ز نفس عنبرین نقاب
لفظی که فیض طبع تو معنی درو نریخت
نزد خرد شکسته سفالی ست بی شراب
تبخاله جوشد از لب نازک دلان فکر
در عهد تو گر از قدح گل خورند آب
اکسیری ضمیرت از اکسیر فکر ساخت
خورشید از صحیفه و از دوده زر ناب
طبعم که گاه نغمه طرازی به بزم فکر
شرمنده تر ز تار گسسته است در رباب
دارد شکسته تر ز دل من نوایکی
گر خود همه خطاست به گوشت بود صواب
روشن دل تو کش به هزار آب و تاب ساخت
معمار «کن» ز خشت و گل صبح و آفتاب
گویند تیره شد ز دم دود مشربم
زآن گونه کآفتاب ز گستاخی سحاب
انکار خود نمی کنم اما ز حضرتت
دارم سؤالکی ز کرم لطف کن جواب
تو خود همان شگرف بهاری که خون خشک
در داغ لاله از نم خلقت شود گلاب
من هم نه زلف دلبر و نه شاهد غمم
کز من به هرزه خانه ی دلها شود خراب
پس من چرا به هرزه گشایم زبان خویش
با تشنگان نزاع کنم بر سر سراب
ای خوش متاع تر دلت از کاروان مصر
دیگر مریز در قدح شکوه زهر ناب
خود زهر گفتم و ز محبت خجل شدم
شهدست در مذاق شهید وفا عتاب
چون شانه صد زبان شده ام تا قسم خورم
اما به زلف دوست نه با آیت و کتاب
کز من بغیر مهر و وفا هیچ سر نزد
شرمنده نیستم ز محبت به هیچ باب
مانا که در دل تو گذشتم که تیره شد
آن بوسه گاه رحمت ازین آیت عذاب
ور زآنکه عذرهای منت دلپذیر نیست
ختم سخن کنم به یکی حرف ازین کتاب
من جاهلم ز جهل نخیزد به جز خطا
تو عاقلی ز عقل نزیبد مگر صواب
***
30
قاصد آورد مرا نامه ای از حضرت دوست
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدان سان که بود شیوه ی ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامه ای نامیه ی سبزه ی باغ تحقیق
نامه ای نقش طراز چمن استعداد
نامه ای خانه ی هر دیده ز نورش معمور
نامه ای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خرده های یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
***
31
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه ی خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه ی طوطیان شیرین گوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی دست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رأی ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر تو را ماه کاسه ی زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نوبهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان داری
از آن کمال تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزان است
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبر سارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیه بوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه ی مینوست
زمین قطعه تو قطعه ای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمده اند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده ی قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیراب است
همین لب قدح امروز تشنه ی لب جوست
دلم ز خوی تو نازک ترست پنداری
که این دو برگ گل از نوبهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دو روز همانا شنیده ای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سر کوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطریتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن می از کدام سبوست
مرا به غیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفته ام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفته ام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی می بری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بی آهوست
از آن چو شمع دم از نور می زند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده ی اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمی پیچم
بدست پیچش بی جا اگرچه یک سر موست
نکرده ای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطابه اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه ی فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیب است
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پراست
زبان چگونه نشانم به عذرخواهی دوست
گذار قافیه زآمد شد سخن تنگ است
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ می شود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه ی آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمی گویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کرده ایم بدست
تو در برابر آن هر چه می کنی نیکوست
***
32
خوشا وقت قلم کز دست فیضت
به خورشید معانی شد برومند
شود گم در شکر اوراق دفتر
لب کلکت کند گر یک شکرخند
ولی در کیش ما گر مرده ای را
کنی زنده بدانیمت هنرمند
هنرمندی اگر شاخ وفا را
کنی بر شاخسار میوه پیوند
تو می خوانی مرا چشم خود از لطف
سبل در چشم خود زین بیش مپسند
***
33
ای آنکه ز نور حق چراغت
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
زآن تازه گیاه آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو آشنا روی
صد گل چمن دماغ را رست
چون سنبل زلف دوست خودروی
زآن شعله که هر خراش دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه ی زلف عنبرین موی
زآن سینه ی عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
وآنگاه نهد به سوی لب روی
***
34
[ماده ی تاریخ تولد]
شب محمد مؤمن آن اخوالصفا
آنکه راه دوستی بی ما زمانی نسپرد
هر چه قسمت روزی ما کرد فضل ایزدی
خواست تا همچون لب شکرش یکایک بشمرد
گفت دوش از جمله فرزندی کرامت کرده است
کش رخ از مرآت دل زنگ کدورت بسترد
گر چه ممکن نیست افزونی برین نعمت ولیک
خواهمش در دامن عمر طبیعی پرورد
گفت چبود طالع مولود گفتم برج فضل
گفت تاریخ تولد چیست گفتم برخورد
***
35
مقدم شاهد نوروز مبارک بادا
راست چون غره ی سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه. دگر بر که؟ بر آن بنده ی شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بی سامانی
قطره ای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهره گشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد توفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کرده ام همچو مه چارده نورافشانی
همه از اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیای ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلی ست
کرده لطف تو درین مزرعه تخم افشانی
دست صبح آبله دیده ست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفس روحانی
تار و پود سخنم رشته ی جان خرداست
این سخن را همه دانند تو هم می دانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته ی مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه ی خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حله ای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حله ای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چند ازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ی ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچو طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافته ام
اینک آورده ام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذ الله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تا که در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآن سان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
***
36
[ماده تاریخ بنای قصر]
به دور شاه عادل شاه عباس جهانگیری
که هفت اقلیم شد از صیت فتحش دولت آبادی
به امر خان علی شأن حسین این قصر عشرت شد
تمام و گشت تاریخش «چه زیبا عشرت آبادی»
***
37
[ماده تاریخ دیگر]
ای نسخه کارگاه مانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه می فشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
می زیبد اگر کنی به خورشید
در کفه ی روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه ی آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیره جانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نی نی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
***
مثنوی ها:
1
سبحان الله چه بارگاه است
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان در این کوی
لبیک زنان و ربنا گوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوث پیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نی نی سخن ست و بارگاهش
کونین طلیعه ی سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهری ست برون ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
زآن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر رخنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
وآنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبک عنان تر از جان
از دست و زبان کرشمه افشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه ی دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه ی جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهش اند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خان بن خان
نوباوه ی نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سروران حسن خان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه ی هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیاب است
گویی فرزند آفتاب است
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکی ست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگ است
آرایش دودمان ترک است
با آن که پسین شمار هستی ست
پیشین گل نوبهار هستی ست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراث خور لب مسیحاست
شاداب دری ست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمان ده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسندآرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده ی آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بی نقش باصفا نیست
بی خاتم نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
زآن گونه زنیم حلقه ی نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
وآنگه همه را به دست افکار
در مدحتشان کنیم ایثار
ای خنده ی آفتاب اقبال
وی جبهه ی فتح باب اقبال
ای زبده ی دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده ی شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چون نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طوراست
خورشید چراغ مرده نوراست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهن پیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره ی دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سری ست زمان را درین کار
می خواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله ی آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده ی دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چو مژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره ی سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
زآن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
می خواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
می باش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن نبض شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده ی جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهی ست
برهان طبیعی و الهی ست
آن وهم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او ز چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه ی شعله ی جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اندر حشم عدم نشستند
در آینه ای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خوش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره ی چرخ پیشش آرند
یعنی که سپهر بی سرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره ی انا الله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نفش که خامه ی الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطرلاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبله پای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده برپا
آن را که ز عقل دید ساده
زآنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
زآن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرروده ی ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند راز است
بر صفحه ی جان رقم طراز است
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه ی مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاری است
آراسته محمل بهاری است
هر نقطه درو دلی ست خسته
در هودج طره ای نشسته
از رشحه ی خامه ام چو این باغ
شست از دل لاله های خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله ی نور
نی نی غلطم چو جلوه ی طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
وآن خاک گشاده رو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه ی نیازاست
اما به هوس دریش بازاست
نظاره ی این گل هوس بوی
از دامن دیده ات به خون شوی
چون غنچه ی دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور زآنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه ی نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه ی عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه ی شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه ی چشمه سار قدس است
مشاطه ی نوبهار قدس است
شکر ز کدام دودمان است
این فخر کجا سزای آن است
در سلسله ی شکر ز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضی ست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
بر گوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صفت فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره ی چرخ لقمه ی کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خام تر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیه پوش
بسیار نحیف تر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفته رویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
زآن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفه گهر ز لجه ی کیست؟
مستانه ز بس که دید حالم
مدهوش شد از می سؤالم
در خنده ی بیهشی چو گل خفت
وآنگاه به هوش آمد و گفت
این طفل دل رمیده ی تست
خونابه رسان دیده ی تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
وآنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر زآنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
وآنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
وآن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت فانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
***
2
بدر شرف مهر صفاهان سپهر
نسخه ی نقش قدمش ماه و مهر
بوسه بهای کف پایش جهان
غاشیه بر دوش درش آسمان
یکه نشین صف دین مبین
قبله ی اسلام محمد امین
نخل نسب از نسبش بارور
تاج حسب از حسبش با ثمر
هم ز سیادت نسبش باج گیر
هم ز نقابت حسبش تاج گیر
دوخته از نور سیادت خدای
بر قد اقبال مثالش قبای
یا چو ز نورست تنش را اساس
نور تراوش کندش از لباس
داغ طلب در جگرش موج زد
شهد سفر در ثمرش موج زد
شوق شدش قبله نمای مراد
رو به در قبله ی هشتم نهاد
قاید توفیق شدش رهنمای
تا حرم عزت نور خدای
دید دری قفل از آن بی نصیب
قفل از آن دور چو از دین صلیب
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
نکهت گلها ز غرور حیا
آستی افشان گذرد بر صبا
بی کرم شاخ و تقاضای باد
ریخته در سایه ی گل ها مراد
دست چو برداشت برای دعا
گشت چو گلدسته ز فیض هوا
چون کف خواهش به رخ اندر کشید
بوی اجابت به مشامش رسید
بهر زمین بوس امام زمن
ناصیه شد دیده صفت بال زن
چون ز ادب رخصت پرواز یافت
حوصله ی چنگل شهباز یافت
کرد به یک بال زدن چون نگاه
صید مرادات در آن صیدگاه
معتکف روضه ی تکمیل شد
سایه نشین پر جبریل شد
شد چو ز کام دو جهان کامگار
حب وطن برد ز دستش قرار
ذوق وطن در تب و تابش گرفت
شوق سفر باز رکابش گرفت
خون وداع از نفسش می چکید
نیش فراقش رگ جان می مکید
چون دلش آیینه ی اخلاص بود
محرم قرب هوس خاص بود
گر چه بسی در ره خواهش شتافت
رخصت رفتن ز حریمش نیافت
سکه ی اقبال به نامش زدند
حلقه ی خود بر در و بامش زدند
امر چنان شد که بود چندگاه
معتکف درگه این پادشاه
حامل این وحی مرا ساختند
وز مگس مرده هما ساختند
آیت این مژده چو خواندم برش
سجده فشان گشت ز پا تا سرش
گشت در آن عرش مقدس مقیم
غوطه زد از فیض به نور قدیم
نکهت این غنچه چو شد گل فروش
خون حسود آمد از انده به جوش
خفت بر آن دست که بوجهل خفت
گفت هر افسانه که بوجهل گفت
دیده ی خفاش بلی کامیاب
کی شود از رنگ گل آفتاب
بهر زبان بندی این ژاژخای
فال گشودم ز کلام خدای
آمد از اعجاز کلام آیتی
در حق این بولهبان تبتی
داد ز تنزیل ملایک خبر
بر دل بی شر شفیع بشر
تا شود از صیقل امید و بیم
صیقلی قلب صحیح و سقیم
جلوه ی این شاهد قدسی طراز
بود چراغی ز شبستان راز
لیک به دل تیره چه سازد چراغ
خور نبرد تیرگی از پر زاغ
معجز قرآن ز بلند اختری
گوش سفه را نشود مشتری
خیز فصیحی ره دیگر زنیم
بر سر شاخ طلبی پر زنیم
کی دهد الزام حریف دغا
محنت توفان و دلیل عصا
جامه ی جان بر تنشان گور باد
چشم یقین شان چو گمان کور باد
***
3
در مزبله کرمکی سحرگاه
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهن کاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضله ای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
می دید مراد در بر خویش
می کرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بی نور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله ی طبع گشته خس پوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله ی جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه ی برگ و بار محروم
خرسند به میوه های معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیره آمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله ی فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکان است
کز خون رخ داغ گلستان است
بازیچه ی غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه ی دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
وآنگه نه ترا ز آه بی باک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه ی دل محمد
دانش دل کل رمیده ی اوست
مغز خرد آفریده ی اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه ی بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
زان کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوته اندیش
احول گشت و ندید یک بیش
***
غزل ها:
1
خدایا روزی این خودپرستان ساز جنت را
که دوزخ جنت است آتش پرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سودای وصل او معاذ الله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
***
2
چون شعله پر تب است درون و برون ما
تبخاله می زند لب خنجر ز خون ما
بر سر زند وفا و کند بر زمانه ناز
هر لاله ای که بشکفد از بیستون ما
کو گریه ای که خنده ی شادی چمن چمن
جوشد به جای شعله ز داغ درون ما
زلفی دلم ربوده که در دیده ی خرد
شد مردمک سیاهی داغ جنون ما
گفتیم بشکفیم دو روزی درین چمن
دیدیم روی عالم و بد شد شگون ما
سرچشمه ی غمی ست فصیحی ز فیض عشق
هر زخم تیشه در جگر بیستون ما
***
3
آشفته تر از ماست بسی انجمن ما
بی نور بود شمع طرب در لگن ما
بر ناصیه ی غنچه ی ما نقش طرب نیست
شرمنده برون رفته نسیم از چمن ما
بتخانه ی عشقیم به طوف در ما آی
مستند ز یک جام بت و برهمن ما
نشکفته بماندیم به گلزار شهادت
پاشند مگر گرد غمی بر کفن ما
از سوختن ما نشود هیچ تسلی
خوش بر سر لطف آمده پیمان شکن ما
شمعیم مکش کز تب حسرت بگدازیم
بگذار که بگدازد ازین شعله تن ما
تا حرف دل ریش فصیحی به تو گفتیم
خوناب الم می چکد از هر نفس ما
***
4
بردیم باز بر سر نظاره دیده را
کردیم رام دیده نگاه رمیده را
بردیم نام دلبر و کردیم بی قرار
این خون آرمیده ی عمری طپیده را
سیلاب غصه ام ز درون جوش می زند
من گل کنم ز ساده دلی بام دیده را
جز داغ لاله هیچ گیا دلپذیر نیست
آهوی در دیار محبت چریده را
پیش از دعای زلف تو هر شب جنون ما
نفرین کند رفوگر جیب دریده را
بیمار شو مسیح که در بیع گاه ناز
رد می کنند جان به لب نارسیده را
در جام ما بریز فصیحی که سوختیم
آن گریه های از دل دوزخ چکیده را
***
5
شبی که هجر بپرداخت از تو منزل ما
کدام غم که نزد حلقه بر در دل ما
شهید خنجر شوقیم و تا ابد شاید
که چشم ما نکند خیرباد قاتل ما
اسیر بادیه ی حیرتیم و می آید
خروش ماتمیان از درای محمل ما
چه تیره بخت حریفم که می توان افروخت
ز ظلمت شب هجران چراغ محفل ما
اجل خبر به فصیحی رسان که می گیرد
ز رشک باز محبت سراغ منزل ما
***
6
آن قطره ام که بحر به دور افکند مرا
ظلمت ز ننگ بر در نور افکند مرا
من خانه زاد دیده ی دردم چو طفل اشک
گرداب غم به موج سرور افکند مرا
بر عشق مهربان شده ترسم که عاقبت
در قحط سال وعده ی طور افکند مرا
ایزد جزای مستی من چون دهد مگر
لب تشنه در سراب شعور افکند مرا
رحمت بهانه جوست مبادا نسیم لطف
در صیدگاه طره ی حور افکند مرا
***
7
به صبوری بفریبم دل شیدایی را
در جگر بند کنم ناله ی صحرایی را
دم ز انکار محبت زدم و بد کردم
نه که این باد بریزد گل رسوایی را
باغبان خواست که حیران گل و خار شویم
بست بر دیده ی ما راه شناسایی را
آسمان ماتم خس خانه خود گیر که سوخت
دامن ناله ی ما دست شکیبایی را
هر نفس داغ دگر در جگرم زنده کند
از که آموخته هجر تو مسیحایی را
مست یکرنگی دردیم که از صحبت او
نرسد هیچ خلل عصمت تنهایی را
خاک آن کوی فصیحی ز جبین رنجه مکن
از مه و مهر بیاموز جبین سایی را
***
8
چو آفتاب کند تاب شرم ماه تو را
به موج فتنه درآرد خط سیاه تو را
به چشم زخم بگریند کشتگان که مباد
ز دیده اشک برد لذت نگاه تو را
چه گلشنی تو که مشاطگان کشور حسن
به نوبهار بروبند خوابگاه تو را
تو مست جور و من از رشک غرق خون که مباد
به نام خویش نویسد ملک گناه تو را
ز باغ شعله فصیحی گل مراد بچین
که نوبهار فکند از نظر گیاه تو را
***
9
سرمه ی کوری کشیدم دیده ی تحقیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنه تر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه ی تصدیق را
عشق را نازم که چون با بی نیازی می کشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکارن فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
***
10
برقیم ولی رنجه نسازیم گیا را
همت بگماریم که سوزیم صبا را
شمعیم و تهی دستی ما بین که درین بزم
سامان فروغی نبود شعله ی ما را
در کعبه و بتخانه ره قرب نیابند
آنها که به تقلید پرستند خدا را
چون چهره به خون سرخ کند آنکه همه عمر
پرورده چو گل در کف جان رنگ حنا را
از دولت آن زلف چنانیم که امروز
گیرند سراغ از دل ما کوی بلا را
خلوت چه حدیث ست به معشوق که هرگز
بیرون نتوان کرد از آن بزم حیا را
مشاطه ی دردم که درین باغ فصیحی
از خون جگر رنگ کنم دست صبا را
***
11
جنونی کو که سرگردان کنم در دیده توفان را
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که می بینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
پرستار سر زلفی شدم وز شرم می سوزم
که نشتر راز کردم از حسد رگ های ایمان را
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
به هم دیری ست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه ی گبر و مسلمان را
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
نمی دانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صف های مژگان را
***
12
باز عشق آمد که آراید گلستان مرا
سازد از خون جگر شاداب بستان مرا
باز عشق آمد که از فیض نشاط گریه ای
چون کنار گل کند پر خنده دامان مرا
باز عشق آمد که در بستان کفر زلف دوست
شبنم رخساره ی گل سازد ایمان مرا
باز عشق آمد که از هر دور باش غمزه ای
بشکند در دیده ی من نوک مژگان مرا
باز عشق آمد که ناخن بر رگ جانم زند
زیور گوش ملایک سازد افغان مرا
باز عشق آمد که اندازد به رغم عافیت
در کف صد چاک هر تار گریبان مرا
باز عشق آمد که از ذوق سرشک افشانیی
دیده ی یعقوب سازد داغ حرمان مرا
باز عشق آمد که مهمان خدنگ ناز دوست
پرسد از هر دل که بیند خانه ی جان مرا
باز عشق آمد که در بازار حسن خودفروش
بر سر مژگان گشاید بار سامان مرا
باز عشق آمد که خنداند ز فیض جلوه ای
چون لب زخم شهیدان چشم گریان مرا
باز عشق آمد که از زیر گلیم عافیت
آورد بیرون فصیحی طبل پنهان مرا
***
13
عشق کرم آموز درآمد ز در ما
صد قافله غم ریخت ز دل بر جگر ما
کاهل نظری بین که به صد جذب تجلی
هرگز نرسد تا سر مژگان نظر ما
ما ناله فروشان جرس محمل دردیم
جز ناله کسی نیست رفیق سفر ما
ما مرغ بهشتیم و ز پرواز نیفتیم
غم نامه گشایند گر از بال و پر ما
هر جا که بود داغ غمی کاش کند عشق
بر ذمه ی او فرض طواف جگر ما
ما شعله ی شمعیم ولی حیف که فردا
جز بر پر پروانه نیابند اثر ما
از ما بجز از ناله ی خونین اثری نیست
از ناله ی ما پرس فصیحی خبر ما
***
14
هنوز شعله فشان است آه حسرت ما
هنوز غرقه به خون است چشم عشرت ما
به دور حسن تو چندان مریض دارد عشق
که مرگ را نشود فرصت عیادت ما
***
15
برخیز و گوی جلوه ی مالک رقاب را
تا همچو ماه اسیر کند آفتاب را
آن چشم مست ساقی آشفتگان بس است
در شیشه ریز از قدح امشب شراب را
کو سنگ بی مروت هجران که بشکند
این شیشه های وصل پر از زر ناب را
عصمت نقاب بر رخش افکند حسن شوخ
گم ساخت در تجلی اول نقاب را
در خواب من درآمد شوق نکرده کار
در پرده های دیده نگه ساخت خواب را
نوری ز روی خویش به صبح ارمغان فرست
نوبر کند مگر ثمر آفتاب را
گوییم شکر چشم فصیحی به صد زبان
کآتش فروز خرمن ما کرد آب را
***
16
ما و من بر لب مرغان چمن بسیاراست
ما چنینیم که هستیم سخن بسیاراست
کشته بی تیغ شو و بی کفن آ در بر خاک
منت تیغ و تمنای کفن بسیاراست
کو سری لایق فتراک و تنی در خور خاک
ورنه میدان غمش را سر و تن بسیاراست
سینه بگدازم و دل خون کنم و جان سوزم
شعله ی شوقم و خاصیت من بسیاراست
توبه ای نیست فصیحی که شکستن ارزد
ورنه از دولت می توبه شکن بسیاراست
***
17
دوش غم بر گریه های زخم ما خندید و رفت
پاره ای بر ریش های ما نمک پاشید و رفت
عید نومیدی مبارک باد کز رویش نگاه
همچو اشک حسرتم در خاک و خون غلطید و رفت
شب در آمد غم درون از رخنه های سینه ام
دامنی داغ جگر از هر گیاهم چید و رفت
مرهم الماس می پنداشت زخمم چاره جوست
آمد و روی تظلم بر زمین مالید و رفت
بر سر نعش فصیحی این همه فریاد چیست
بر در غم بینوایی پاره ای نالید و رفت
***
18
بر گوش دلم زمزمه ی توبه حرام است
این گوش پرستار نوای لب جام است
صید تو به منقار وفا برکند از بال
هر پر که نه آن شیفته ی طره ی دام است
بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است
با قافله ی مصر ز یوسف اثری نیست
ور هست شمیمی گل خودروی مشام است
آن خسته شهیدست فصیحی که نداند
الماس کدام و جگر ریش کدام است
***
19
بی بصر دیده ی ارباب هوس حیران است
زآنکه بر دیده ی تصویر نظر پنهان است
در گریبان دری دیده ی ما روز نخست
پنجه ی غم شده فرموش و کنون مژگان است
دیده بگداخته نخل مژه را دادم آب
وین زمان میوه ی سیراب ترش حرمان است
رخ ز بی رونقی شمع نگاهم مفروز
روزگاری ست که بی روی تو در زندان است
کفر از غصه چو زلف تو سیه پوش نشست
که درین دام چرا صید نخست ایمان است
ناله پرده ی جان صاف کند از تب درد
ورنه بر شعله ی ما بی هنری بهتان است
گریه گر دیده گدازست فصیحی گله چیست
کشتی نوح شکستن هنر توفان است
***
20
تب دوش از ملال تو از خود خبر نداشت
ظالم به خود گمان ستم این قدر نداشت
گفتم به دل بگیردت اندر بدن گرفت
آه نکرده کار وقوف اثر نداشت
حسنت هزار شعبده در عرضه داشت لیک
تبخال درد بر لب تنگ شکر نداشت
***
21
ناله رازی ست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پرده نشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روح القدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره ی او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه از این غمکده رفتن ستم است
***
22
بی سبب زلفش اضطراب نداشت
تاب بیداد پیچ و تاب نداشت
هیچ گه سنبلی چنین شب و روز
دامنی پر ز آفتاب نداشت
دل به دریوزه پیش چشم آمد
چه کند بینوا شراب نداشت
خون فشان گشت چشم و نیکو شد
جیب رسواییم گلاب نداشت
زو وفا خواستم به تیغم زد
این سخن غیر ازین جواب نداشت
می نهفتش ز رشک ایزد لیک
در خور حسن او نقاب نداشت
شب فصیحی ز تشنگی جان داد
عشق گویا دگر شراب نداشت
***
23
هزار گل ز جگر در کنار خنده ی ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ی ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ی ماست
هزار شکر که حساد ما نمی دانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ی ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ی ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ی ماست
***
24
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گل های خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه ی خون جگر بیرون فتاد
بی جمال دوست سوی چشم گریان بازگشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شب های هجران بازگشت
شمع سان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
زآنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
***
25
ستم ز نرگس مستت ستمگری آموخت
جنون ز زلف سیاه تو داوری آموخت
تو را خدایی آموزد ار اراده کنی
به یوسف آنکه طریق پیمبری آموخت
تو را به حسن ستایش کنند و زآن غافل
که حسن هم ز جمال تو دلبری آموخت
چه یوسفی تو که از ذوق نامه بردن ما
روان دلبر کنعان کبوتری آموخت
به گنج های قناعت فرو نیارد سر
ز همت آنکه فسون توانگری آموخت
شدیم بلبل و از بخت ما درین گلشن
بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت
هزار درس نکو اختری فصیحی بود
در آن دیار که بختم بداختری آموخت
***
26
خاکستر این سوخته را باز توان سوخت
صد مرتبه زیباتر از آغاز توان سوخت
نامرد حریفی ست شکیب ارنه درین بزم
از شوق نیازی جگر ناز توان سوخت
آنجا که خموشی لب شیون بگشاید
صد گوش به یک شعله ی آواز توان سوخت
باغ دلم و تشنه لب سوختن خویش
برگ گلم از شبنم اعجاز توان سوخت
خاکستر پروانه پرد سوی تو ای شمع
کی در پر مشتاق تو پرواز توان سوخت
رازی ست به هر موی فصیحی غم ما را
زآب مژه قفل در این راز توان سوخت
***
27
آتش به از گلی ست کش آسیب خار نیست
خون بهتر از میی ست که آن را خمار نیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجه ای ست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنی ست عافیت اما در آن چمن
گل های داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوشگوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست
***
28
شب بی خبرم حرف فراقت به زبان رفت
گوشم به خروش آمد و هوشم به فغان رفت
روید چو ز خاکم جگر پاره بهاران
دانند که بر ما چه ز بیداد خزان رفت
زآن غنچه طلب نکهت همت که لب خویش
نالوده به یک خنده ز گلزار جهان رفت
بیهوده درین بادیه مشتاب که از شوق
نقش قدم کعبه روان هم پی شان رفت
بگداخت ز بس از تب هجر تو فصیحی
شب سوی عدم دست به دامان فغان رفت
***
29
ما غریبان را ز ناکامی کنار جان پراست
دیده از خون جگر لبریز و دل ز افغان پراست
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ی ما از غم هجران پراست
نیستم آگه که بر دل ناوک شوقم که زد
لیک می بینم که بازم سینه از پیکان پراست
بر سر کویت شهیدان خاک گشتند و هنوز
همچنان از خون دلشان دیده و دامان پراست
های های گریه ام را خنده پندارند خلق
با وجود آن کز اشکم دامن دوران پراست
پارسا دامن کشان گو مگذر اندر کوی دوست
زآن که از خون شهیدان خاک این میدان پراست
ای فصیحی درد می خواهند در بازار عشق
ورنه جیب قدسیان هم از در ایمان پراست
***
30
عالم ز ما تهی و ز افغان ما پراست
شد عندلیب خاک و چمن از نوا پراست
در دل نگنجدم غم هجر و امید وصل
کاین آینه چو روی بتان از صفا پراست
خون ریز و شاد زی که لب تشنگان تو
گر از نفس تهی ست ولی از دعا پراست
خوبان هزار سنگ جفا بر دلم زنند
وین شیشه ی شکسته همان از وفا پراست
مضراب گیر نیست فصیحی ز بس گداخت
ورنه چو تار چنگ تنش از نوا پراست
***
31
شه محبتم و ملک غم بلاد من است
عمارت جگر از شعله عدل و داد من است
جهان دردم و کنعانیان نیند آگه
که نور دیده ی یعقوب در سواد من است
در این چمن چو ببینی گیاه تشنه لبی
ز شعله آب دهش کان گل مراد من است
خزان گلشن خویشم ولیک عالم را
بهارم و نفس روح قدس باد من است
جگر به تحفه فرستم به خلد همره آه
از آن شرار که در دوزخ نهاد من است
ز دود و اخگر باشد کلاه و نعلینم
به راه گرم روان شعله اوستاد من است
ز رشک رانده ام از یاد خود فصیحی را
چو جلوه گاه تمنای دوست یاد من است
***
32
امشب از شعله ی آهم جگر غم می سوخت
بر من و زندگی من دل ماتم می سوخت
برق شوقی که ز خاکستر بلبل می جست
ذوق آرایش گل در دل شبنم می سوخت
مرهم از زخم دل خون جگر سوختگان
درد می چید و دل از غیرت مرهم می سوخت
دم عیسی شد و رسوایی اعجاز کشید
دود آن شمع که در خلوت مریم می سوخت
مست یکرنگی عشقیم فصیحی کامشب
در یک آتشکده نامحرم و محرم می سوخت
***
33
بی روی او نظاره ز چشمم برون نشست
چون موج غصه بر سر دریای خون نشست
می گفت غم چو ناله ی لب شعله می فشاند
کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست
عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید
چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست
خون می گریست عشق که دل در جهان نماند
چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست
از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار
فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست
***
34
باز دل در موج تبخال از تب حرمان کیست
لخت لختش در خروش از شعله ی هجران کیست
جان ما خود بال افشان از پی محمل برفت
یارب این مسکین که می سوزد فراقش جان کیست
سرگران گر بر مزار کشتگان بگذشت دوست
بر لب زخم شهیدان نوحه پس قربان کیست
دست ما از دیده در هجران فزون بگریستی
گر بدانستی که مسکین دور از دامان کیست
سال ها شد کز فراق ما فصیحی پاک سوخت
این نگاه خونچکان از دیده ی گریان کیست
***
35
باز دل بر در غم طرح محبت انداخت
بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت
ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد
استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت
ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت
دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت
دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی
دید بخت سیهم را و بساعت انداخت
گر چه زین پیش مصیبت به دل آتش می زد
ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت
فطرت پست فصیحی ست که در روز ازل
خلعت همت بر دوش قناعت انداخت
***
36
وفای عهد ز خوبان عهد ما غلط است
نسیم عافیت از گلشن بلا غلط است
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
در این میانه همین آیت وفا غلط است
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط است
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده ی گل و بی تابی صبا غلط است
زبان عشق خموشی ست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلط است
پرست غنچه ی خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلط است
به دوست قصه ی جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلط است
***
37
چه آبروی که آن را نه عشق روی تو ریخت
کدام خون که نه بر خاکش آرزوی تو ریخت
شکست ساغر ما را به سنگ بدنامی
نخست آنکه می حسن در سبوی تو ریخت
به کیش عشق همی خونبهاش باید داد
زمانه خون کسی را که نه به کوی تو ریخت
***
38
چون عدم از بر عالم برخاست
به هم آغوشی ما غم برخاست
هر کجا صبح زدم چتر نشاط
شام از آن نوحه ی ماتم برخاست
خواب با دیده ی بختم چو نشست
رسم آسایش از آن هم برخاست
درد جامم به جهان افشاندند
شعله ی شوق ز عالم برخاست
کشته ی خنجر شوقت در حشر
همه تن روح مجسم برخاست
قصه ی درد فصیحی گفتند
شیون از عالم و آدم برخاست
***
39
شناخت ذوق بهار آنکه گل به دامان ریخت
چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت
ز بی مروتی ابر این چمن سوزم
که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت
چه ناامیدی در خواب دیده آمد دوش
که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت
چه چشم بد دگر این روزگار بر هم زد
که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت
کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد
که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت
نظر ز داغ جگر یافت دیده ام کامشب
ز نیم قطره سرشک آبروی توفان ریخت
ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید
ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت
***
40
امشب از دولت دیدار تو عید نظراست
دیده را بر سر هر یک مژه رقص دگراست
از نگه دیده سبکبال تر آید سویت
مژه پنداری بر دیده ی مشتاق پراست
رتبه حسن بلندست چه حاجت به نقاب
بهر منع نگهی کز مژه کوتاهتراست
نگه از روی تو آمد مژه کرد استقبال
وین زمان دیده ز رشک مژه خونین جگراست
نشئه خون جگر بود فصیحی آهم
وین زمان سبزه ی سیراب بهشت اثراست
***
41
از دل هزار لخت به چشم نثار رفت
جز داغ هر چه بود درین لاله زار رفت
ضعفم چنان گداخت که توفان اشک دوش
صد جا نشست از مژه تا در کنار رفت
آن دیده کو ذخیره ی دیدار می نهاد
نیرنگ بخت بین که به دنبال یار رفت
بگذشت عمر و غنچه ی ما ناشکفته ماند
این ماتم دگر که ز باغم بهار رفت
ای کاش پیشتر ز فصیحی نمردمی
تا دیدمی چه بر سرش از هجر یار رفت
***
42
ساقی که می خود همه در جام شما ریخت
مستی همه در باده و پیمانه ی ما ریخت
من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم
سرمایه ی صد ابر برین خشک گیا ریخت
مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت
کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت
رفتم که کف پای سگان تو ببوسم
رنگ از رخ گل های گلستان حیا ریخت
غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید
آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت
***
43
آن نسیمم که سر و برگ خس و خارم نیست
خانه زاد چمنم لیک به گل کارم نیست
جنس دردم که درین رسته به جانم بخرند
چه کنم طالع نازی ز خریدارم نیست
نخل اندوهم و صد گونه گلم هست ولیک
گل شاداب تر از دیده ی خونبارم نیست
شربت وصل کند درد من افزون چه کنم
هیچ کس را خبری از دل بیمارم نیست
داغ لاله نگهم را به تماشا بفریفت
ورنه صلحی به هوای گل و گلزارم نیست
بس که نظاره پرستم نگه هر دو جهان
خرج یک روزه ی این چشم تلف کارم نیست
سیر آتشکده ی عشق فصیحی کردم
شعله ای شوخ تر از آه شرربارم نیست
***
44
نخل طلبم هیچ مرا برگ و بری نیست
فرزند خزانم ز بهارم خبری نیست
از باغ وفا مگذر اگر تشنه ی کامی
کآنجا همه گر بید بود بی ثمری نیست
بر بام و در دوست تجلی نفشاندند
گویا که درین کوچه پریشان نظری نیست
گویند که بیگانه پرست است غم دوست
صد شکر که بیگانه تر از ما دگری نیست
روزی که در گنج کرم باز کند حسن
سرمایه ی ما هیچ به جز چشم تری نیست
لخت دلم از دیده کند سوی تو پرواز
مشتاق ترا شوق کم از بال و پری نیست
گر لذت داغ جگر اینست فصیحی
صد حیف که بر هر سر مویم جگری نیست
***
45
در مذهب ما هر چه به جز دوست حرام است
گر خود همه ذوق طلب اوست حرام است
لاف چمن آرایی غم بلبل ما را
بی ناله به تن گر همه یک موست حرام است
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
زآن دیده تماشای رخ دوست حرام است
بر شیفته ی تابش خورشید محبت
گر سایه ی آن قامت دلجوست حرام است
پیمان شکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره ی گیسوست حرام است
کو دیر که در صومعه ی زشت پرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرام است
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرام است
***
46
کارم چو زلف یار پریشان و در هم است
صد بحر خفته در جگر و دیده بی نم است
یک دیده از برای تماشا کفایتست
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است
با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست
دیروز ریش بوده و امروز مرهم است
نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا
کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است
آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار
دانم همین قدر که همه موسم غم است
در بار اشک بند نظر را که نزد دوست
نامحرم است دیده ولی گریه محرم است
نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه
بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است
دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار
جام از من است لیک پر از باده ی جم است
یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق
پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است
***
47
چون غنچه دلم شیفته و دل نگران است
از شوق نسیم چمنی جامه دران است
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بد نام کن سلسله ی باد خزان است
ما پیر خرابات به جز غم نشناسیم
کز همت او دیده ی ما شعله فشان است
نازک شدن رشته ی عهد و نگسستن
رمزی ست که تفسیر وی آن موی میان است
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایه گران است
یک لخت جگر بر مژه بی داغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لاله ستان است
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگران است
***
48
در می زنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معامله ای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون ز هر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه ی شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
***
49
کی ز ماتمخانه ی ما دود افغان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیل خیز دیده ی گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست توفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خون فشانی یا نبود
این قدر دانم که این توفان ز دامان برنخاست
ذوق بی سامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفته بخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته ی تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
***
50
برون شدن ز دلم درد را چه امکان است
که درد شوخ عنان ناله تنگ میدان است
درون کعبه حرم جوی را بیابان هاست
که هجر گام نخستین این بیابان است
***
51
عشق هر جا دست با غیرت پی پیمان دهد
وصل آنجا جان ستاند هجر آنجا جان دهد
ما و آسایش معاذ الله که صید عشق را
آب حیوان در جگر خاصیت پیکان دهد
عشق با هر کس بناسازی برآید نام وصل
در مذاقش لذت خونابه هجران دهد
خواب را بر چشم مستان اجل سازم حرام
بعد قتلم خوی او گر رخصت افغان دهد
نشئه ی شوق فصیحی هر دم افزون تر شود
عشق هر چندش شراب از ساغر حرمان دهد
***
52
به باده ی صوفی ما صاف از ریا نشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعده های تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقی ست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطره ای گل عیش بهار وا نشود
***
53
تا گلستان بود کی پر خار بیدادم نبود
گوش گل کی شعله پوش از جوش فریادم نبود
شیشه ام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربان تر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
ناله ای هم پاسبان محنت آبادم نبود
ناله های نوگرفتاران غم را لذتی ست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه ی موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
ناله واری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
***
54
زمری ست خط دوست که چون بخت سرآید
آب سیه از چشمه ی خورشید برآید
آهسته تر ای دیده ی گستاخ که آنجا
پروانه نهان از نظر بال و پر آید
چون ماهی ساحل تپداز آرزوی دل
زخمی که شهیدان تو را بر سپر آید
در مذهب ما بر لب تسلیم حرام ست
هر ناله که نشکفته ز باغ جگر آید
خاموش فصیحی که به یک ناله نیرزد
حسنی که در آغوش خیال و نظر آید
***
55
یک ناوک ارنه در دل صد پاره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بی بری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
زآنجا که فتنه جویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشه ات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز ناله ام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
***
56
دیده امشب ره نظاره به پایان آورد
به صد افسون نگهی تا سر مژگان آورد
راه آباد بسی بود ولی غمزه ی دوست
به لب کوثرم از راه بیابان آورد
داد سرمایه به تاراج دل و آخر کار
خبر یوسف گم گشته به کنعان آورد
تازه کردند ملایک به تو ایمان نیاز
کفر چون دید خطت را به خود ایمان آورد
سنبل دوست پریشان خودست ارنه بهار
باد را دست هوس بسته به بستان آورد
نام منصور برد عشق و لب خویش مکد
گر زبان تو نوایی به گلستان آورد
کفنی جوی فصیحی که سحر چاک غمی
خبر مرگ گریبان سوی دامان آورد
***
57
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدح نوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله ی بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحی وار مست همت آن قطره ایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
***
58
مگر بازم دل از زخم جفایی شاد می گردد
که مرگم گرد جان بهر مبارک باد می گردد
به فتراک محبت من همان صید گرفتارم
که بسمل گشته و گرد سر صیاد می گردد
به جای باده خون در ساغرست امروز خسرو را
همانا یاد شیرین در دل فرهاد می گردد
فصیحی زار می نالد مگر جان می دهد از غم
که امشب ماتمی بر گرد این فریاد می گردد
***
59
یاد آن شب ها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش می زد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه ی اعمال پر حرف مبارک باد بود
بی مروت نیست حسن ار دوست باشد بی وفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
***
60
هر قطره خون گرم که از دل در اوفتد
دوزخ شود اگر همه در کوثر اوفتد
آه این شهید کیست که خونش زمان زمان
خیزد ز خاک و در قدم خنجر اوفتد
مستم چنان ز باده ی حیرت که می سزد
کز دست داغ های جگر ساغر اوفتد
بنشینم و چو ماتمیان نوحه سر کنم
هر جا رهم به توده ی خاکستر اوفتد
ای سیل اشک موجه ی رحمی که بی کسم
این کهنه دیر بو که مرا بر سر اوفتد
آن نامه ام که چشمه ی خون جگر شود
هر سایه کز کبوتر نامه بر اوفتد
گر بند دشمن است ز آزادگی به است
فیروز بخت مهره که در شش در اوفتد
عشق آید ار به میکده ی ما زنیم جام
چون شعله مست گردد و چون اخگر اوفتد
دل در تن فسرده فصیحی بیفسرد
چون اخگری که بر سر خاکستر اوفتد
***
61
گر نقاب از رخ بگیری آفتابم می کشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم می کشد
شعله ام وز تشنگی بی تاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم می کشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعله زار
غرقه ی دریایم و شوق سرابم می کشد
آرزوی دوزخم در آتش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم می کشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خودفروشی های ماه و آفتابم می کشد
***
62
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سال ها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه ی نازی نکرد
***
63
تنم از داغ حسرت رشک آتشگاه گبران شد
ز فیض نوبهار غم سراپایم گلستان شد
به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم
نظر در دیده ام اشک و نفس در سینه توفان شد
به یاد گلرخی شب با حریفان می زدم ساغر
که از خون کبابم چهره ی آتش گلستان شد
نشد شوقم تسلی هیچگه با آن که چشم من
تهی گشت از نظر هر گه که بر روی تو حیران شد
فصحی وار رسوایی به خویش از ننگ می پیچد
همانا باز سودایی سرت را ذوق سامان شد
***
64
چون امتان کبر حدیث نسب کنند
رندان خاکسار سخن از حسب کنند
اجزای من چو نام تو گیرم یکان یکان
چون جان خستگان غمت طوف لب کنند
اینست اگر غرور بتان روز بازخواست
ترسم دیت ز خضر و مسیحا طلب کنند
جانم فدای غم که مریضان آن دیار
چون شعله جان دهند چون بدرود تب کنند
نسبت به جلوه ی تو تجلی کند درست
چون دودمان حسن حدیث نسب کنند
از ناله لب مبند مبادا درین چمن
چون غنچه ای به خنده ی شادی ادب کنند
از بی کسان بترس فصیحی که این گروه
روز زمانه را به یکی آه شب کنند
***
65
سر آشفته بختم تا به کی بر خویشتن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره ی خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیره ست آسمان را خنده های خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیره بختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
***
66
حسن پیرایه ی دکان هوس نتوان کرد
شعله ی طور چراغ دل خس نتوان کرد
طوطیان گر لب دریوزه به حسرت بستند
شکرستان همه در کام مگس نتوان کرد
چون حیا پرده نشین شو که گل خوبی را
دست فرسود نگاه همه کس نتوان کرد
بال و پر سوز که تا ثروت پروازت هست
به مراد دل خود سیر قفس نتوان کرد
کو ره شوق که از ناله لبی شاد کنم
خفته در مرحله تقلید جرس نتوان کرد
همه تن بال شو و دامن پروازی گیر
تکیه بر گرم روی های نفس نتوان کرد
چه طلسمی است فصیحی که ز میدان وفا
پیش نتوان شد و روباز به پس نتوان کرد
***
67
تلخکامان مزه ی شهد هوس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینه ای ریش تر از سینه ی خس نشناسند
نفس سوختگان شعله ی طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله ی خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگرسوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصر عصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه ی کس نشناسند
طرفه رمزی ست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفس زاد و قفس نشناسند
***
68
شب همه شب با صبوری ناله ام در جنگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت می طپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچه ای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دل آشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشید و زان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه می فرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صد رنگ بود
می درد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سال ها دستی که در دامان نام و ننگ بود
***
69
کسی در این چمن اسرار رنگ و بو فهمید
که شوخ چشمی مرغان هرزه گو فهمید
برو مسیح و بیاسا که سر داغ مرا
کسی که لاله ی این باغ شد نکو فهمید
کند چو دایره سر در سجود پا فرموش
کسی که قیمت یک گام جست و جو فهمید
چنان به دور تو رسوای خاص و عام شدیم
که راز باده ی ما ساغر و سبو فهمید
غریب وادی ایمن چرا ز رشک نسوخت
که دود و شعله در این دیر گفتگو فهمید
نخست حرف فصیحی ز درس ما اینست
که هر که هیچ نفهمید جمله او فهمید
***
70
فلک خونم به تیغ آن بت بی باک می ریزد
که خون صید را در حسرت فتراک می ریزد
چنان از دوستی خود آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک می ریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک می ریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر می زنم دست مصیبت خاک می ریزد
ندوزم چاک جان از رشته ی دل تا مپنداری
که درد عشق او چون در دل افتد چاک می ریزد
بیاسایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک می ریزد
فصیحی طرفه تر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک می ریزد
***
71
هر شبم داغی چنان در گلخن تن بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیره بختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گل های تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لاله زاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه بر خود کردن است
غنچه ای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوه ای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که می گویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
***
72
غم عشقت به عالم درنگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
دلم از مهر غم پر گشت چندان
که ترسم غم در آن دیگر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
شراب شوق ما را نشئه ای هست
که در پیمانه و ساغر نگنجد
مریضان بلا بالین غم را
هوای عافیت در سر نگنجد
فصیحی شاهد نومیدی ما
حریف صبر را در بر نگنجد
***
73
از روز سیاهم شب هجران گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه ی حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله دارد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه ی مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
***
74
شب نخل تجلی به گلستان تو بر داد
هر موی مرا ذوق تماشای دگر داد
می خواست حیا بند نهد بر نگهم لیک
شوق آمد و مژگان مرا بال نظر داد
در حسن چه شایسته رسولی که لبت را
صد معجزه یزدان بجز از شق قمر داد
شب دیده به نظاره ی رخسار تو می رفت
شمع نظری در کف هر لخت جگر داد
از همت عشقست که ما هیچکسان را
صد کشور اندوه به یک آه سحر داد
بی منت این ابر تنک مایه فصیحی
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
***
75
رفت صد عید و نسیمی یاد باغ ما نکرد
شعله ای هرگز مبارک باد داغ ما نکرد
تلخ کامی بین که ما مخمور و صاف خرمی
خشک شد در شیشه و یاد ایاغ ما نکرد
چون خزان کردیم صد گلشن تهی از رنگ و بو
نکهت غم هیچ بدرود دماغ ما نکرد
نوبهاری سیر آتشخانه ها می کرد دوش
یک نهال شعله گل جز در چراغ ما نکرد
وقت بی قدری فصیحی خوش که صد نوبت فزون
گم شدیم از دیر و دودی هم سراغ ما نکرد
***
76
دوش از تب پیکرم چون شعله آتش بال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان می گداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنبه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیره روزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستن ست
نوحه ی ماتم بر این مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز ما فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
***
77
سال ها دیده ی ما را مژه دربانی کرد
آخرش برد و سراپرده ی حیرانی کرد
سینه ی بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبتکده را واله ی حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعله ای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسون خوانی کرد
***
78
رفتند همدمان و مرا دل فگار ماند
خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند
دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید
اما ز ناتوانی هم در کنار ماند
از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد
بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند
نی نی ز یار و دوست شکایت نه درخورست
کاین داغ روزگار سیه روزگار ماند
هر جا بود دو چشمه ی خون تربت من ست
کاینم به جای لوح نشان مزار ماند
پای تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد
الا غم فراق که بر یک قرار ماند
جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق
وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند
***
79
خوش آن بهشت کش از شعله نوگلی باشد
خروش نوحه در آن بانگ بلبلی باشد
چو گل مباش که نی نوشد و نه نوشاند
در این چمن اگرت ساغر ملی باشد
ز بس که خورده دلم غم نماند در عالم
غمی که توشه ی راه توکلی باشد
گل از ندیمی باد بهشت کی خندد
در آن چمن که نه افغان بلبلی باشد
رهم فتاد فصیحی به طرف گلزاری
که آفتاب در آن سایه گلی باشد
***
80
تا سر مژگان تماشا دیده بر هم چیده بود
چون تو رفتی گویی آن بیچاره خوابی دیده بود
ارمغان دیده گرد تست ا ما دیده کو
چشمه ی خونیست اکنون تا تو بودی دیده بود
سال ها گلچین باغی بود دل اما چه سود
تا قدم بیرون نهاد از باغ آتش چیده بود
دوش دل آغاز نالیدن خوش استادانه کرد
سال ها گویی که هر لختش ز غم نالیده بود
شب فصیحی دیدمش در خواب زآنسان کز نشاط
تا شدم بیدار مژگانم به خود بالیده بود
***
81
دیده امشب همه شب خواب پریشان می دید
از جگر تا مژه صد کشور ویران می دید
کشتی خود به فسون بر خس مژگان می بست
لنگر حوصله را موجه ی توفان می دید
خویش را گلبن اندوه تصور می کرد
بس که گلدسته ی خون بر سر مژگان می دید
بر سراپای تنم برق مصیبت می ریخت
ابر بود و همه را تشنه ی باران می دید
ناله می ریخت چو بال مژه بر هم می زد
خویش را بلبل گم کرده گلستان می دید
بر خود و کار خود از دور نظر می افکند
زورقی دستخوش موجه ی توفان می دید
این چه افسانه فروشی ست فصیحی سخنت
وای اگر مشتریی بر در دکان می دید
***
82
دل از ولایت غم بار بسته می آید
چو موج بر سر توفان نشسته می آید
کسی که لب به سراغی نسوخت کی داند
که کار بال ز پای شکسته می آید
بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن
ز ناله ی «ارنی» پرده بسته می آید
شهید رسم دیاری شوم که بعد از مرگ
طبیب بر سر بالین خسته می آید
چه زخمه بود ندانم که چنگ پاس مرا
هنوز ناله ز تار گسسته می آید
ز نخل طور چه حاصل که در مشام مرا
شمیم عافیت از نخل بسته می آید
فریب سعی فصیحی مخور که کعبه ی وصل
به دلنوازی پای شکسته می آید
***
83
چه دانستم که رازم مو به مو اظهار خواهد شد
متاع روی دست هر سر بازار خواهد شد
مگر اعجاز حسن او کند بی سایه مژگان را
وگرنه زود روی نازکش افگار خواهد شد
به خار غم سپردم دامن جان و ندانستم
که از فیض بهار گریه[ای] گلزار خواهد شد
اگر اینست کیفیت فصیحی خون حسرت را
میان دیده و دل ماجرا بسیار خواهد شد
***
84
در دیده نگه چون ز تو در خون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باده درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده ی مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ی ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغی ست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه ی جیحون بنشیند
همراه اجل خنده زنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند
***
85
خوش آن که جوش دیده ی بیهوده بین نبود
نقش ستم در آینه ها خوش نشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود می چمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش می گذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز ناله ام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل می کشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
***
86
در فراق شعله خاکسترنشینم کرده اند
اخگری بودم نفس خامان چنینم کرده اند
هر دمم باغی فریب از رنگ و بویی می دهد
در سموم آباد حرمان خوشه چینم کرده اند
خنده ام وز بخت خرم با لب گل زاده ام
بی سبب زندانی چین جبینم کرده اند
دست رنج ناله ام در راه غم ضایع نشد
حیرتی بودم نگاه واپسینم کرده اند
گر فصیحی کج نمایم راست کرداریم بین
راست دانان زین سپس نقش نگینم کرده اند
***
87
باز دل آوازه ی زلف پریشانی شنید
قالب فرسوده ی غم مژده ی جانی شنید
زورق چشمم به خون غرق ست و می رقصد ز ذوق
باز گویی مژده ی آشوب توفانی شنید
عشق در رگ های جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله ی شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ی ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سال ها افسانه ی ابری و بارانی شنید
سال ها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
***
88
غمش به تازه ندانم چه مدعا دارد
که فکر مرهم بهبود زخم ما دارد
چکیده ی دل دردست آسمان در کین
به زخم ما چو رسد شربت دوا دارد
کدام صورت زشت اندرین بهشت آمد
که باز آینه ام شکوه از صفا دارد
بسوخت بلبل و خاکسترش ز شوق هنوز
به بوی گل سرآمیزش صبا دارد
گسسته تار فصیحی ز هجر ناخن غم
نهفته زیر لب شوق صد نوا دارد
***
89
دل را دگر در کین ما بر لب چه نفرین می رود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین می رود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین می رود
گشتم شهید غمزه ای کز زخم گل می رویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین می رود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آید نسیم ار سوی من چمن شعله رنگین می رود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین می رود
مسکین فصیحی دوش جان می داد و می نالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین می رود
***
90
خون شکایتم ز لب زخم چون چکد
زآنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستی ست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
***
91
تا من آتش خانه بودم رسم خاکستر نبود
شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود
دل مدام آواز مرغ آشنایی می شنید
چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود
العطش می زد جگر غم دوزخش بر لب چکاند
پیش از این آن بینوا را باده در ساغر نبود
رنگ و بوی غم گرفت از فیض دل گلزار ما
این زر ناقص عیار از کیمیا کمتر نبود
خویش را بر نیش مژگان ستم کیشان زدم
کان قدر زخمی که دل می خواست در خنجر نبود
قوت بال طلب ما را بدین گلشن رساند
ورنه پرواز این قدر در تنگنا بی پر نبود
دست حرمانم فصیحی کند و بر آتش نهاد
در گلستانی که نخل بی بری بی بر نبود
***
92
چون صبا جلوه ی آن زلف گره گیر دهد
عقل را ذوق جنون مژده ی زنجیر دهد
ناقه را پا همه بر دیده ی خونبار آید
هجر چون قافله را رخصت شبگیر دهد
هر که در عهد جمال تو ز مادر زاید
دایه ی فطرتش از خون جگر شیر دهد
هان فصیحی کم جان گوی که این بیشه ی ما
همه از زهر گیا طعمه ی نخجیر دهد
***
93
نشئه ی شوق کی از ساغر عشرت خیزد
این نسیم ست که از گلشن محنت خیزد
هر زمینی که بر آن پای نهم روز وداع
تا دم محشر از آن آتش حسرت خیزد
بخت ناساز به حدی ست که گر افروزم
آتش عشرت از آن دود مصیبت خیزد
رشک در قصد فصیحی ست اجل هان بشتاب
نه که از بستر هجران به سلامت خیزد
***
94
چنان که باغ در آغوش گل نمی گنجد
شکیب در دل مدهوش گل نمی گنجد
نخست نام دهانت شنید غنچه مگر
که هیچ زمزمه در گوش گل نمی گنجد
شهید تیغ ستم شو که زیر نعش هزار
ز بس هجوم ملک دوش گل نمی گنجد
به عندلیب بگویید کاین فغان تا چند
درین چمن لب خاموش گل نمی گنجد
نصیب این دل ریش است نیش خار ارنه
صبا درین چمن از جوش گل نمی گنجد
به محملی که خموشی هزار دستان است
لب سرود فراموش گل نمی گنجد
مرو به باغ فصیحی که این دلی که تراست
ز نیش خار درو جوش گل نمی گنجد
***
95
شوق دیدار تو چون چشم مرا باز کند
مژه پیش نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازه تر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یأس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرم های تو آغاز کند
***
96
مراد ما ز مادر بر سر خشت عدم آید
وجود عشرت ما با عدم از یک شکم آید
اگر تسبیح سازد زاهد از خاک شهیدانش
به جای نام ایزد بر زبانش یا صنم آید
هه عمرم به مردن صرف شد کاین جان غم روزی
دلی صد ره برون از تن به استقبال غم آید
فصیحی تشنه ی مرگ است چندانی که عیدستش
چو ماه روزه گر از عمر او یک روز کم آید
***
97
دیدی که چو بخت یار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه ی شاخسار برگردید
چون می آمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لاله زار برگردید
***
98
گرت خراب کند عشق تا ز سر سازد
بگو که تا بتواند خراب تر سازد
کرم نگر که فرستد هزار سیل جگر
چو دیده یک مژه خواهد ز اشک تر سازد
نه دیده سیر شود از تو و نه دل خرسند
چه چشمه ای تو که آب تو تشنه تر سازد
میان دیده و دل گفتگو دراز کشید
اجل کجاست که این قصه مختصر سازد
بهانه جوست فصیحی دل حبیب کجاست
کسی که آه مرا دشمن اثر سازد
***
99
بهشتی روی من چون پرده از رخسار بگشاید
مرا بر هر سر مژگان بهشتی بار بگشاید
نسیم آشنا روی بهشتم می فریبد دل
مبادا غنچه ی چشمم درین گلزار بگشاید
مروت بین که حسن دوست نومیدش نگرداند
نظر بیگانه ای گر بر در و دیوار بگشاید
نگاهی کز گلستان جمالش بار بندد
ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید
گره از طره مگشا شانه مژگان کند حورت
بهل تا زان گره عشاق را صد کار بگشاید
حدیثت شوخ و لعلت نازک افگارش کند ترسم
مگر آهسته آن لب را تبسم وار بگشاید
چه مضراب ست برکف مطرب ما را که ما بر لب
ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید
چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من
که کار بسته ام از ناله های زار بگشاید
بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما
دکان خودفروشی بر سر بازار بگشاید
***
100
چشم ترا ز مستی ناز آفریده اند
زلف ترا ز عمر دراز آفریده اند
تو یوسفی چو همت عشقم بلند بود
زآنت خراب کرده و باز آفریده اند
مشنو نوای ناله ی ما کاین ترانه را
از شعله های گوش گداز آفریده اند
ابروی دوست بین و بر آن جان نثار کن
کاین قبله را نه بهر نماز آفریده اند
داغ دلم چو لاله ز شوخی برون فتاد
ورنه مرا ز جوهر راز آفریده اند
کبکم ولیک سینه ی بی طالع مرا
بعد از شکست چنگل باز آفریده اند
رشک سبک عنانی دل می کشد مرا
کش چون نسیم بیهده تاز آفریده اند
شمعیم و خوانده ایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز آفریده اند
بر سوزن مسیح فصیحی ستم مکن
کاین سینه را ز چاک نیاز آفریده اند
***
101
از عافیت طراوت گلزار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه ی دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه ی رضوان نکوترست
این خاک سایه پرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگرسوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز ناله ام
این مرغ دل شکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بی حجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
***
102
شب که جانم خسته از بیم وداع یار بود
ناله های خفته در دل بر لبم بیدار بود
لخت لخت دل ز مژگان سوی چشمم بازگشت
بینوا گویی چو من لب تشنه ی دیدار بود
کاروان گریه گویی از جگر آمد که دوش
قطره های اشک ما را ناله ها در بار بود
دامنم از پاره های دل گلستان گشت آه
یاد روزی کز تماشا دیده ام گلزار بود
جان شب از خون جگر مرثیه ی ما می نوشت
این قدر هم مرحمت زآن بی وفا بسیار بود
شرم عشقم می کشد کز دولت وصلش دو روز
شعله های دوزخ غم در جگر بیکار بود
بی تو هرگز نوبر سیر سر مژگان نکرد
سال ها گویی فصیحی را نگه بیمار بود
***
103
بر خرمنم طلیعه ی برقی گذار کرد
از شعله مو به موی مرا مایه دار کرد
اقبال دیده بین که ز مصر وصال دوست
بر هر نگاه حسرت دیدار بار کرد
شوخی نگر که شعله ی یک لاله زار داغ
از ما گرفت و بر جگر ما نثار کرد
ابری برآمد از چمن عشق داغ ریز
گلزار بودم از کرمم لاله زار کرد
چون بوی گل مرید نسیمم که فیض آن
هر جا گذشت همچو منش بی قرار کرد
پیمود از آن شراب به من چشم مست دوست
کز توبه ی نکرده مرا شرمسار کرد
دل را سموم اشک فصیحی تمام سوخت
آخر گیاه تشنه لب ما بهار کرد
***
104
خطت هر دم جهانی از تجلی رایگان گیرد
به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد
شکنج دام زآن سان دلفریب صید شد کز غم
فرو ریزد پر و بالش چو نام آشیان گیرد
سجود عشق بر خود فرض کردم تا جبین دارم
بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد
سر شمع ست دولتمند و من پروانه ی اویم
که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد
دلت نازک ترست از رشته ی پیمان تو ترسم
که ناگه بی سبب نازک دلت از دوستان گیرد
مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن
نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد
فصیحی از جگر ناخواست امشب ناله ای سر زد
به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد
***
105
خنده ی ساقی دگر در ساغر آتش می زند
خنده کو زآن لب بود در کوثر آتش می زند
آنقدر بگداز کز سوز تو یار آگه شود
بی مروت نیست حسن آبی بر آتش می زند
هجر هم وصل است چون بر دوست روشن گشت حال
برق این وادی ز دورت بهتر آتش می زند
از رگ جان شهیدان نیش مژگان دور دار
بی ادب خونیست این در نشتر آتش می زند
برق گو زحمت مده خود را که نخل این چمن
خود ز سوز سینه در خشک و تر آتش می زند
همت برق محبت بین که هر جا بگذرد
گر همه بیند کف خاکستر آتش می زند
نیم جانی داشتم اکنون ز بخشش های عشق
هر زمان غم به جان دیگر آتش می زند
نوبهار آمد فصیحی لیک در گلزار ما
می وزد بادی که در خشک و تر آتش می زند
***
106
عشق هر ساعت شبیخون بر دل ریش آورد
چون نیابد دل شبیخون بر سر خویش آورد
زلفش آیین کرم داند که چون مهمان رسد
هر چه دارد از متاع کفر و دین پیش آورد
همت مفلس نواز ناز بین کز مردمی
هر زمان صد حمله ام بر جان درویش آورد
جان فدای جذبه ی حسنی که هر سو بنگرم
موکشان نظاره ام تا جانب خویش آورد
عشق چون فصاد گردد لخت لختم همچو دل
می شتابد تا که خود را در ره نیش آورد
ترک مذهب کن فصیحی زآنکه در اقلیم عشق
هر چه آرد بر سر ما ملت و کیش آورد
***
107
ز خواب آن چشم شهلا برنخیزد
که از هر گوشه غوغا برنخیزد
قیامت سوزد از سوز دل من
مگر این کشته فردا برنخیزد
جهانسوز آتشی را دل سپندست
کزو جز دود سودا برنخیزد
نیابد در دل امیدی که حسرت
پی تعظیمش از جا بر نخیزد
به هر جا بگذرد نام فصیحی
چه شیون ها کز آنجا برنخیزد
***
108
بیزارم از آن سینه که از جوش نشیند
پوشد کفن شعله و خاموش نشیند
بختم شب تاریست که تا صبح قیامت
در ماتم خورشید سیه پوش نشیند
***
109
تا نفس داری سراغ کوی آن مه پاره گیر
وآن در و دیوار را چون دیده در نظاره گیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش هم زانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پاره گیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه ی مژگان بیار و دیده ی نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بی نوا تاوان کار از چاره گیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
***
110
گر آگهی ز ذوق طلب تشنه لب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سراپای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده ی عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بی سبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعله وار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
***
111
ای دل نشاط صرف کن و غم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لاله وار داغ دل ار افتدت به دست
شاداب خو به غم کن و خرم نگاه دار
بی غم دل مرا نتوان داشتن نگاه
اینک ببر دلم تو و بی غم نگاه دار
غم روید ار ز سینه ات آتش بر آن فشان
این سبزه را ز آفت شبنم نگاه دار
جام جمی به میکده چندی تهی نشین
رام کسی مشو ادب جم نگاه دار
مطرب نه ای منال فصیحی به بزم عیش
این ناله را ذخیره ی ماتم نگاه دار
***
112
گرت بود جگری سوختن ز داغ آموز
ورت هوای شکفتن بود ز باغ آموز
چو روزگار شود تیره بر تو روشن شو
طریق ما ز گهرهای شب چراغ آموز
به نکهتی ز گلستان دهر خرم باش
تو کیمیای قناعت هم از دماغ آموز
فروش جسم و ز بازار شعله جان بستان
وگر ندانی این شیوه از چراغ آموز
به جان مضایقه با دشمنان خویش مکن
بیا به میکده و همت از ایاغ آموز
چنان بخند که لب هم نگردد آگه از آن
ادب ز انجمن شاهدان باغ آموز
مریز داغ به صحرا مرید گلشن باش
ترا که گفت فصیحی روش ز زاغ آموز
***
113
چون عشق آشنای تو شد از خرد گریز
شکرانه ی کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موج وار چو توفان غم شود
هرگاه ابر عافیتی برق زد گریز
گر جذب وصل دیرتر آید به پرسشت
باری به سعی هجر ز بند حسد گریز
بر نیش خار غم چو نسیم صبا بغلط
چون نکهت گلی به مشامت رسد گریز
مگریز با چراغ تو باد ار کند مصاف
رو وام کن ز برق شتاب و ز خود گریز
گر بالغی ز عمر فصیحی مخور فریب
هم از کنار مهد به سوی لحد گریز
***
114
تاب خورشید رخت از تب فزون تر بود دوش
آتشم چون شمع جای خاک بر سر بود دوش
از عرق می ریخت شبنم بر رخ گلهای حسن
عید آب خضر با نوروز کوثر بود دوش
آن تنی کز ناز تاب بار رعنایی نداشت
آه کز بیداد تب در آب و آذر بود دوش
از تبت تا صبح بیماران غم می سوختند
بر شهیدان تو گویی روز محشر بود دوش
در فراق چشم بیمار تو خواب ناز را
پهلوی آسودگی بر نیش نشتر بود دوش
دست غم بادا قوی بازو که اندر سینه ام
هر نفس آزرده ی صد نوک خنجر بود دوش
از تهی دستی فصیحی هیچ قربانت نکرد
زآنکه چشم گوهرافشانش در اخگر بود دوش
***
115
از پی رفع خمار دل غم پرور خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه ی شوقم و از داغ کنم پنبه ی داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینه پرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال و پر خویش
شعله در حشر چو از چشمه ی داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
***
116
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین ناله های زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سو گشای
در بهاران غنچه سان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه ی تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دست آموز صلح و جنگ باش
بال می رویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغان است خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتم سرا یک نوحه بی آهنگ باش
***
117
ز پا افکند ما را آرزوی سرو بالایش
اجل گر دست ما گیرد سر افشانیم در پایش
مرا دوزخ سزاوارست اما دیده ی راحت
که من با عشق او خو دارم و او با تماشایش
به نوعی بگذرد آن تندخو گرم عتاب از من
که سوزد پرده های چشم از باد کف پایش
که باز از بانگ «ارنی» کرد در تاب آتش ما را
که امشب سوخت مغز هوش را برق تمنایش
فصیحی وعده ی قتلم به فردا داد و می ترسم
که فردای قیامت هم بود امروز و فردایش
***
118
متاع اشک گر آتش بود برو بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس در رسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه ی آن چشم فتنه جو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده ی قدح و گریه ی سبو بفروش
مرو به رسته ی مصر ار روی زلیخاوار
چو بنده ای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله ی جانسوز گفتگو بفروش
***
119
من که افسرده ترم از نفس مرغ خموش
کی رسد در چمن حسن توام لاف خروش
جان گر از بهر نثارت نفرستم چه کنم
گل مفلس چه کند گر نشود عطرفروش
چه بهشت ست محبت که درو می گردند
گریه ی زخم من و خنده ی گل دوش به دوش
شوق بنگر که چو نامش به زبانم آید
نگه از دیده سراسیمه دود تا در گوش
تیغ نازی مگر احرام دلم بسته که باز
زخم ها هر نفس از شوق گشایند آغوش
نیش مژگان تو چون چشم تو شوخست مباد
چشم زخمی رسد و بشکند اندر رگ هوش
همت دیده بلندست فصیحی تن زن
نظری را به تماشای دو عالم مفروش
***
120
هرگز مباش آتش سوزان سپند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سرمکش که برآرند از تو دود
شو خاک راه و در دو جهان سربلند باش
آزاده زی و صید غزالان درد را
چون طره ی نگار سراسر کمند باش
گر عافیت بسوخت ترا شکر غم بگوی
ممنون بخت و طالع ناارجمند باش
زین دوستان دشمن و زین دشمنان دوست
گاهی سرشک حسرت و گه زهرخند باش
زهر هلاهلی تو فصیحی ولی ز دور
در کام دشمنان هوس دوست قند باش
***
121
چون اشک خرقه ی طلب از خون ناب پوش
در فیض پرده بر رخ صد آفتاب پوش
بی خرقه خلوتت چو فلاطون تمام نیست
در خم نشین و خرقه ز لای شراب پوش
آب حیات باش ولیکن ز بیم خضر
بر روی خویش پرده ز موج سراب پوش
این پرده های حسن نظر خیره می کند
یک پرده بر جمال خود از آفتاب پوش
از محتسب مترس ولی بهر پاس شرع
موجی بیار و بر سر جام شراب پوش
عصمت شهید جلوه ی حسنی که از حیا
آید به سیر آینه عکسش نقاب پوش
خاکستری مناز فصیحی به صبر خویش
چندی چو شعله هم کفن اضطراب پوش
***
122
از خون کشتگان شکفد لاله زار عشق
باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق
آه این آتش ست که از ذوق سوختن
روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق
از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم
مست ست همچنان ز می انتظار عشق
قحط غم ست در دل ما زآنکه می رسد
هر دم هزار قافله غم از دیار عشق
سرسبز باد تا به ابد بوستان حسن
زین خون که جوش می زند از جویبار عشق
نامم نخست بود فصیحی ولی کنون
بختم لقب نهاد سیه روزگار عشق
***
123
می آید از سیر جگر آهم گلستان در بغل
یأس و تمنا در نفس امید و حرمان در بغل
زانسان که طفلان در چمن دزدند گل از باغبان
آهم کند گل های داغ از سینه پنهان در بغل
زین پیشتر گل می فشاند از خنده چاک سینه ام
پژمرده کرد این لاله را تب های حرمان در بغل
من در سجود بت ولی لبریز استغفار دل
دامان ز نعمت موج زن دریای کفران در بغل
گر من بمیرم ای نگه از گلستانش وامیا
ترسم کشد ناگه ترا گستاخ مژگان در بغل
از چین زلفی می رسم سودایی و آشفته سر
یک کعبه بت در آستین یک دیر ایمان در بغل
دل را پرستم ار بود زیبا پرستش جز ترا
کان غنچه از شاخ وفا روییده پیکان در بغل
داغم ولی از وصل من نشکفت آغوش دلی
روزی مگر گیرد مرا تابوت خندان در بغل
همزاد ناموس غمم زآنم فصیحی پرورد
زخم شهیدان در کفن خاک شهیدان در بغل
***
124
کو جنونی تا خرد را طعمه ی سودا کنم
عقل را دیوانه سازم عشق را رسوا کنم
چون وفا زین دوستان ده زبان گیرم کنار
چون مروت در پس زانوی عزلت جا کنم
خوی دل گیرم طلاق بستر راحت دهم
دشنه زاری از برای خوابگه پیدا کنم
چون نمی روید گیاهی زین چمن تاکی چو ابر
سینه آتش خانه سازم دیده را دریا کنم
بر فراز قاف گمنامی بگیرم آشیان
کوری چشم فصیحی نام خود عنقا کنم
***
125
تا کی چو طفل عقل دم از مهر و کین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
سوزیم تا دمی نفسی آتشین زنیم
گریند شام ماتم ما دوستان ما
چون صبح خنده در نفس واپسین زنیم
خاکیم و بردبار نه آن نازنین زلال
کز جنبش نسیم گره بر جبین زنیم
زآن شعله ای که سینه آتش کباب اوست
کو یک شرر که در جگر کفر و دین زنیم
دستم نماند بس که فصیحی به سر زدیم
زین پس به جای دست مگر آستین زنیم
***
126
ز گریه موج زند مجلس ار ندیم شوم
چمن به ناله درآید اگر نسیم شوم
مشام خواهش مجنون شود زکام ابد
به چین طره ی لیلی اگر شمیم شوم
عذار شعله ایمن به دود اندایند
اگر ز سعی قبول ازل کلیم شوم
نیاز سر به گریبان کشد چو غنچه به ننگ
اگر چو ابر در این گلستان کریم شوم
لبم به شیر مرادی زمانه تر نکند
مسیح گردم ازین مادر ار یتیم شوم
اگر نه عمر عزیزم چرا درین بازار
به هرزه پیش فروش امید و بیم شوم
مرا بسوخت غرور کرم فصیحی وار
دو روز رخصت عشق ار بود لئیم شوم
***
127
کو دل که رو به میکده ی مشرب آوریم
شبخون کفر بر سپه مذهب آوریم
زلفت اگر مدد کند از دست آفتاب
گیریم جیب صبح و به سوی شب آوریم
تا سال ها به خون نتپدناله در جگر
رخصت نمی دهند که سوی لب آوریم
نالش خوش است اگر همه از جور دوست است
کو لب که رو به زمزمه ی یارب آوریم
هم چشم ماست چرخ فصیحی درین چمن
تا هر شب از سرشک به رخ کوکب آوریم
***
128
شب که غم های ترا پرده نشین می کردم
از تبسم لب زخمی شکرین می کردم
هجر می سوخت دلم را و من از دیده ی خویش
نظری در خور آن روی گزین می کردم
گرد اوراق پریشان نفس می گشتم
انتخاب نفس بازپسین می کردم
سجده می ریخت ز سر تا قدمم در ره دوست
همه را چیده ز ره بار جبین می کردم
دوش تقلید جرس کردم و صد قافله سوخت
وای اگر ناله پریشان تر از این می کردم
کشور درد فصیحی همه از من می بود
ناله را چون دل اگر نقش نگین می کردم
***
129
نوبهارست و در انجام طرب می کوشم
لب گل می مکم و خون جگر می نوشم
جلوه ی نخل مرادم نفریبد هرگز
گر همه شعله شود در هوس آغوشم
خسم و فرقت بی برگی وی سوخت مرا
خرقه ی شعله در آتشکده تا کی پوشم
زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست
سال ها شد که پرستار لب خاموشم
از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه
می شد از دیده سراسیمه به طوف گوشم
چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم
چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم
برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من
ناله ی بلبلم و از لب گل می جوشم
***
130
چند در دل شکنم ناله و خاموش کنم
ناله ای کو که بدان تهنیت گوش کنم
سفری کرده ام آغاز که تا شهر عدم
هر قدم نقش مرادی به سر دوش کنم
نیستم زخم که چون جلوه ی مرهم بینم
نمک تیغ جفای تو فراموش کنم
تازه سازم روش نامه طرازی زین پس
ناله ای چند به هر سطر سیه پوش کنم
صد نوا هست فصیحی دل ماتم زده را
فرصتی کو که ز دل زمزمه ای گوش کنم
***
131
صبحیم چه سود از دل آهی ندمیدیم
وز ناصیه ی بخت سیاهی ندمیدیم
جان نیک فسونیست ولی حیف که هرگز
بر سرکشی پر کلاهی ندمیدیم
با صبح بلند اختر یوسف به گه شام
داغیم که از مشرق چاهی ندمیدیم
پامال شدن نکهت گل های نیازست
افسوس که هیچ از سر راهی ندمیدیم
گوئید که ما صبح وصالیم فصیحی
هیچ از شکن زلف سیاهی ندمیدیم
***
132
به بوی درد پریشان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه ی هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه ی خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ی ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لاله زار شدم
***
133
کو عشق خانه سوز که ما بلهوس نه ایم
ما شعله ایم و هم نسب خار و خس نه ایم
ما زنده ایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نه ایم
در بند و دام تا نفسی هست می تپیم
ما مرد زندگانی کنج قفس نه ایم
در کاروان شوق حدی ناله های ماست
بیهوده گوی و هرزه درا چون جرس نه ایم
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نه ایم
***
134
روزگاری شد که ما زین بخت وارون می تپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون می تپیم
دیده ی عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سال ها در انتظار یک شبیخون می تپیم
موجه ی دریای خونابیم دور از زلف دوست
بیقراری بین که هر ساعت دگرگون می تپیم
دجله ای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطره ای در کوه و هامون می تپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون می تپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بیقرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون می تپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون می تپیم
***
135
ما دو عالم را ز موج غم خراب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش می کند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ی ما هیچ پایانی نداشت
لب فرو بستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گل های وفا را بی گلاب انگاشتیم
***
136
باز در دل شعله های آفتاب افکنده ایم
طرح آبادی درین دیر خراب افکنده ایم
زوربازوی طلب بین کاندرین نخجیرگاه
بارها خفاش را بر آفتاب افکنده ایم
جلوه ی حسرت دل از ما برد ورنه صد سحر
فرش این قصر از دعای مستجاب افکنده ایم
عزت شبهای من بنگر که از یک ناله دوش
آسمان را در محیط اضطراب افکنده ایم
تا به دوزخ مان کشد فردا به روز بازخواست
مو به مو امروز دل را در عذاب افکنده ایم
جرم ما گر باده آشامی ست مستی جرم نیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افکنده ایم
جلوه ها در مصر خوبی هست اما دیده نیست
اینک اینک از رخ یوسف نقاب افکنده ایم
زلف عصیان را فصیحی برده ایم از بس نماز
طره ی توفیق را در پیچ و تاب افکنده ایم
***
137
دوش بی روی تو از دل خون ناب افشانده ایم
تا سحر بر جیب رسوایی گلاب افشانده ایم
زآن جمال آگه نه ایم اما غبارآسا بسی
آفتاب و ماهش از طرف نقاب افشانده ایم
هر نگه کز گلستانی دامنی پر گل نکرد
شب خسک پنداشته در راه خواب افشانده ایم
***
138
فردوس ساز کلبه ی پردود آتشم
باری اگر زیان خودم سود آتشم
سوزم مدام و شعله ی دودم پدید نیست
الماس ریش های نمک سود آتشم
از بس که شعله دوش ثنای دلم سرود
پنداشت شوق دوست که معبود آتشم
خار ترم که تازه ز باغم دروده اند
محروم بوستانم و مردود آتشم
در دوزخم فکنده فصیحی غم و هنوز
داغ سیاه خانه ی پر دود آتشم
***
139
ناله ی دردم و خوش بر سر کار آمده ام
از دل چنگ کنون بر لب تار آمده ام
آهم از شعله ی من باغ دلی آب دهید
که ز دریوزه ی جان های فگار آمده ام
گریه ام کز جگر سوخته در دیده ی ابر
بهر آرایش رخسار بهار آمده ام
نخل نومیدیم و میوه ی من سوختن ست
اینک اندر جگر شعله به بار آمده ام
نی دل بلبلم و نی لب گل حیرانم
که درین باغ فصیحی به چه کار آمده ام
***
140
نسیم نوبهاران نیستم کاندر چمن رقصم
به دوزخ افکنیدم تا به ذوق سوختن رقصم
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که تا چون شعله یک ساعت به کام خویشتن رقصم
حدیث قتل من تا بر زبانش رفته هر ساعت
کنم تکرار و مانند زبان در هر سخن رقصم
لباس زندگانی رقص عشرت را همی زیبد
اجل بشتاب کز بهر حریفان در کفن رقصم
ازین یکروزه تب نالد فصیحی ظرف را نازم
خوش آن ساعت که خلقی ماتمم دارند و من رقصم
***
141
جنون از داغ رسوایی چو آراید گلستانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش می زد دوش کز مستی
نگه چون اشک می غلطید از مژگان به دامانم
چه شوق است این که بهر التماس پاس بی خوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گز از من دل گرانی تا توانی ناله ام مشنو
که من درد دلم در ناله های خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبه ام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره می روید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان گره بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب ز بی تابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانه ای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم
***
142
عشق کو تا آتشی در خرمن اخگر زنم
چتر شاهی بر سر اورنگ خاکستر زنم
لعل شاهنشاهیم بر خاک عجزم افکنید
تا دو روزی خنده بر رسوایی افسر زنم
از لب زخم شهیدان طالعی گیرم به وام
تا مگر بوس مرادی بر لب خنجر زنم
سال ها بودم سرشک و دیده ای نگداختم
ناله ای گردم مگر آتش به گوشی در زنم
آبروی عفو را بر خاک نتوان ریخت لیک
حله ای از شعله پوشم غوطه در کوثر زنم
در زدم یک عمر و زین نه دیر نامد یک جواب
حلقه یک چندی فصیحی بر در دیگر زنم
***
143
چون سینه ی ماتم زدگان غرقه ی داغم
در کسوت سوسن شکفد لاله راغم
آه این چه نسیم است که از دامن نازش
صد خرمن گل ریخته در جیب دماغم
در کام سمندر شکند شهد سلامت
گر تربیت شعله کند پنبه ی داغم
در سوختن از بس که حریصم چو شوم گم
در پیکر پروانه بجویید سراغم
آهم خبر مرگ مرا داشت فصیحی
مرثیه ی پروانه بود دود چراغم
***
144
چو شب ها بستر و بالین دل از ریش می کردم
سراغ خواب آسایش ز مرگ خویش می کردم
چو غم بر دل زدی نیشی ز شوق از هوش می رفتم
در افغان می شدم چون خیرباد نیش می کردم
به قربان سر بخت سیاه خویش می گشتم
خیال سایه ی آن زلف کافرکیش می کردم
ز ایمان ننگ دارد کفر من ورنه به یک افسون
چو زلف و عارض خوبان به همشان خویش می کردم
فصیحی خانمان دل خراب آن روز می دیدم
که دامن را توانگر دیده را درویش می کردم
***
145
درین مدت که در خیل اسیران تو جا کردم
ز من روزی که یک جان خواستی صد جان فدا کردم
گرم سوزند فردا هم ز هجران جای آن دارد
که عمر بی وفا را توشه ی راه وفا کردم
لبی کز نازکی بار لطافت بر نمی تابد
به خون غلطم که امروزش به دشنام آشنا کردم
ندیدم ساحل عشقت همانا مردم چشمم
که تا بودم درین دریای خونخوار آشنا کردم
نصیب گوشه ی دستار آسایش پرستان شد
به صد خون جگر هر غنچه ی عیشی که واکردم
به گلشن رفتم و پر دیدم از بویت مشام گل
ترا گفتم دعای جان و نفرین صبا کردم
خمار امشب فصیحی قصد جانم داشت لیک آخر
ز خون خویش خوردم ساغر و غم را دعا کردم
***
146
ما بت نه ز اندیشه ی معبود شکستیم
آرایش بتخانه ی ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعله فروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه ی بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده ی عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله ی بی دود شکستیم
***
147
ما ز مادر داغ بر دل خاک بر سر زاده ایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زاده ایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما و غم گویا به یک طالع ز مادر زاده ایم
شسته ایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زاده ایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیده ایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زاده ایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زاده ایم
در گلستانی که هر خارش پیمبرزاده ست
میوه ی هیچیم ما وز نخل بی بر زاده ایم
شعله ی شوقیم و از دل های خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زاده ایم
***
148
گوارا باد آیات تجلی بر لب هوشم
اگر بخشد ثوابش را به دوزخ دیده و گوشم
همه دردم همه داغم همه آهم همه افغان
محبت کاش سازد در دل یاران فراموشم
مهیا می کنم از بهر خویش اسباب ناکامی
چو مستوری همه چشمم چو خاموشی همه گوشم
نگنجد دوست در یاد و نه بی یادش توان بودن
چو مرغ نیم بسمل می تپددر خاک و خون هوشم
ببین بیداد مرهم بر دل ریش و مزن طعنه
اگر رقصد ز شادی زیر نعش عافیت دوشم
سر زلف نگارم در پریشانی سزد زیبم
شب هجرانم و روز سیه زیبد هم آغوشم
فصیحی چشم شوقم قیمت نظاره می دانم
توان کرد از نگه در فرقت احباب خس پوشم
***
149
سکه به نام عجز زد شوکت پادشاهیم
کوکبه سوز فتح شد صولت بی سپاهیم
کشتی موج هستیم تا به مراد خس طپم
خورده ز خون ناخدا آب گل تباهیم
داغم و نوبهار را خلعت خرمی دهم
خشک گلی ست آفتاب از چمن سیاهیم
ناله گلزار بلبلم لیک ز شوق گوش گل
همره ناله بال زن شد لب دادخواهیم
خشک دمیده گلبنم از چمن هوس ولی
بلبل تنگ چشم را باغچه ی الهیم
مزرع ناامیدیم آب سموم خورده ام
دل ز بهشت می برد جلوه ی بی گیاهیم
زخمم و سوی سینه ها نامه ی تیغ می برم
بر صف حسن می زند جلوه ی کج کلاهیم
گر چه فصیحیم ولی خوانده زمانه یوسفم
تا فکند به چاه غم تهمت بی گناهیم
***
150
گرد افغانم ز دامان جرس افتاده ام
از حریم محمل امید پس افتاده ام
ناله ام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتاده ام
سال ها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتاده ام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتاده ام
شعله ی برگشته روزم کز دل ماتم کشان
بسته ام بار غم و در جان خس افتاده ام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه می داند که در دام هوس افتاده ام
میوه ی عیشم ولی از بی وفایی های شاخ
بر زمین غم فصیحی نیم رس افتاده ام
***
151
شب که ما توسن بیهوده روی پی کردیم
صد بیابان سرشک از مژه ای طی کردیم
عشق می خواست قدح درخور خمیازه ی خویش
ز اشک حسرت مژه واری به فسون می کردیم
در ره ناله ی ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در ره خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چه سان بادیه ها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
***
152
کی مسیحا داشت در بار آنچه ما می خواستیم
عافیت بودش متاع و ما بلا می خواستیم
اشک ریزان تا در دارالشفا رفتیم دوش
نی دوای درد، درد بی دوا می خواستیم
برد موسی بهر آمین گفتنم همره به طور
او دعا می کرد و ما عذر دعا می خواستیم
شد عبیر از بوی گل خاکستر بلبل ولی
ما غلط کردیم و این عطر از صبا می خواستیم
گوش آوردیم و همچون گل تهی بردیم حیف
زین گلستان ناله ای چند آشنا می خواستیم
کفر و دین مقصد نبود از خدمت دیر و حرم
مشت خاکی داشتیم و کیمیا می خواستیم
کوشش بیهوده ی ما آبروی سعی ریخت
سر نبود و سایه بال هما می خواستیم
خامکاری های ما گم داشت بر ما راه را
کاندرین دشت پر آتش نقش پا می خواستیم
همت چشم فصیحی بین که امشب می فشاند
چشمه چشمه آفتاب و ما سها می خواستیم
***
153
قرعه ی کاری به نام سعی باطل می زنم
می کشم از سینه تیر آه و بر دل می زنم
بر گلو از طوق راه تیغ روشن می کنم
قمری این گلستانم فال بسمل می زنم
موجم و آشفته دارد ذوق سرگردانیم
غوطه در گرداب خون از بیم ساحل می زنم
صبر قفل بی کلیدم پر گشایش جو نیم
حلقه چشمی به بازی بر در دل می زنم
کشته بگذاریدم امشب اندرین میدان که من
یک شبیخون دگر بر تیغ قاتل می زنم
همتم وز کبریای عشق در کوی طلب
مهر حسرت بر دهان و دست سائل می زنم
پای شوقم چند بشتابم فصیحی بی رفیق
دست امیدی به دامان سلاسل می زنم
***
154
از ناله لب حوصله بستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهد شکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لاله مزاجم
بی داغ در این بادیه رستن نتوانم
از چهره ی دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
***
155
تا چند درین غمکده بیکار نشینیم
بیکارتر از دیده ی بی یار نشینیم
ما شبنم دردیم ادب بین که درین باغ
بوسیم زمین گل و بر خار نشینیم
ما ناله ی چنگ ستمیم از سفر گوش
کو بخت که باز آمده در تار نشینیم
ما خار بیابان ادب باغ چه دانیم
آن به که همی بر سر دیوار نشینیم
آیینه ی رازیم نظر محرم ما نیست
رفتیم که در پرده ی زنگار نشینیم
سرویم و بر آزادی ما سایه گران است
کو اره کزین نیز سبکبار نشینیم
در رسته ی غم دین و دل عاشق زاریم
در رهگذر ناز خریدار نشینیم
در بزم شهادت که هوس بار ندارد
رفتیم که بی زحمت اغیار نشینیم
بی هوشی ما از می عمرست فصیحی
کو مرگ که روزی دو سه هشیار نشینیم
***
156
چون ابر شب زآتش تب می گریستم
از ترکتاز برق طرب می گریستم
جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد
بر تیره روزگاری لب می گریستم
گستاخ جان نثار تو می گشت دوش و من
در گوشه ای ز شرم ادب می گریستم
حسنش فزون ز حوصله بینش است و من
بر عجز دیده شب همه شب می گریستم
او در کنار دیده فصیحی و تا سحر
من همچنان ز جوش طلب می گریستم
***
157
دیری ست که از گریه بهار دل ریشم
شاداب تر از غنچه ی خون بر سر نیشم
یک قطره ی خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله ی دیده ی هر غمزده بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار از این قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواه است
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ی ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
***
158
بترس از آن که دمی دامن سحر گیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سینه ی چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحی وار
بود که دامن دردی درین سفر گیرم
***
159
در مزاج درد خود ذوق مداوا سوختیم
نسخه ی اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه ی نظاره ایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ی ما را پر پروانه ای پرسش نکرد
گر چه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمع سان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سال ها از شرم خامی های عنقا سوختیم
***
160
وقت غم خوش کآتش از باغ و بهارش چیده ایم
یک گلستان داغ از هر نوک خارش چیده ایم
یک تبسم غنچه ی امید ما نوبر نکرد
گویی از گلزار پیش از نوبهارش چیده ایم
قیمت دشت محبت را فرامش چون کنیم
ما که داغ از برگ برگ لاله زارش چیده ایم
این گل سیراب یعنی دیده دایم خرم است
گویی از گلزار رخسار نگارش چیده ایم
لاله ی دل را فصیحی ز ابر محنت تازه دار
کز زمین غم برای یادگارش چیده ایم
***
161
تا وداع شعله ی خود همچو اخگر کرده ایم
حله ی خاکستر اندوه در بر کرده ایم
گوهر نظاره ای در دیده گم کردیم از آن
مردم چشم اندرین دریا شناور کرده ایم
چشمه سار دیده ی ما خوشگوار آبی نداشت
چند روزی شد کش از خون رشک کوثر کرده ایم
زخم ما را از جگر غم زیور ناسور بست
ورنه تحقیق سر و سامان خنجر کرده ایم
زود گوش دوستان از ناله ی ما ناله کرد
ما هنوز از نخل غم یک میوه نوبر کرده ایم
از تو چون نومید بنشینیم کاندر کوی تو
مشت خاکی را به صد امید بر سر کرده ایم
در شب هجران فصیحی می زند لاف حیات
ساده لوحی بین کزو این قصه باور کرده ایم
***
162
یک گام گر از محمل غم باز پس افتم
پیش آیم و چون ناله به پای جرس افتم
داغم جگر سوختگانست مرادم
نه شعله و دودم که به دنبال خس افتم
بر ناصیه ی دانه فریبم ننوشتند
در دام به امید وصال قفس افتم
مردم ادبم کاش گذارد که درین بزم
بیهوش تر از شهد به پای مگس افتم
هجرش چو منی را نرسد لیک فصیحی
گامی دو سه از خویش گهی پیش و پس افتم
***
163
چمن پیرای صبحم کیمیای خار و خس دارم
به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم
نه ذوق ناله ام بی تاب دارد نه غم محمل
هوای پای بوس ناله فرمای جرس دارم
پر پروانه ام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
همه شب ناله می دزدم ز لب وز بیم می لرزم
بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم
گلستان بر نتابد زحمت هر هرزه پروازی
از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم
منم پروانه کز بال هما کردند محرومم
کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم
فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه ی داغی
چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم
***
164
جوش ذوقم خوش نشین کشور میخانه ام
موج فیضم خانه زاد ساغر و پیمانه ام
می زنم لاف شکیبایی و از توفان اشک
موجه ی گرداب را ماند مصیبت خانه ام
باز در دارالشفای تب گدایی می کنم
کز مسیح آنجا فغان خیزد که من دیوانه ام
دزدم از جیب صبا خاکستر منصور را
تا مگر طوری شود زین نور ایمن خانه ام
تیره روزی های طالع بین که از بس بی کسم
هر شب افروزد چراغی باد در کاشانه ام
هیچ گه جغدی صلای کلبه ی خویشم نزد
روزگاری شد که سرگردان این ویرانه ام
بیخودم نی از گل آگاهم فصیحی نه ز شمع
این قدر دانم که گه بلبل گهی پروانه ام
***
165
شب که بر آن آفتاب راه گرفتیم
در قصب دیده نور ماه گرفتیم
هر چه به بینش ز دیده دور فگندیم
صد مژه دادیم و یک نگاه گرفتیم
هر چه نفس سرنوشت سینه ی ما بود
جمله به بازار برده آه گرفتیم
کوکبه ی یوسفی رسید ز کنعان
فال مراد از نشاط چاه گرفتیم
دیده ی ما ریخت خون عافیت ما
ما دیت از اشک بی گناه گرفتیم
قیمت فریاد و ناله چون نشناسیم
ملک وفا را بدین سپاه گرفتیم
به ز فصیحی نسوختیم کسی را
کام دل برق ازین گیاه گرفتیم
***
166
لب زخم ستمم مژده ی ماتم دارد
گوش داغم خبر مردن مرهم دارم
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله ی زار از دل خرم دارم
تشنگی در جگرم مست زلال طربست
که درین بادیه صد چشمه ی زمزم دارم
کرده صد بار شهیدم ستم ناز و هنوز
نفسی توش کش آه دمادم دارم
نشکفم تا ز سموم ستم نگدازی
در گلستان تو خاصیت شبنم دارم
عید و هر کس ز لباس طربی خوشدل و من
خرقه نیلی کنم و تعزیت غم دارم
شعله ی رشک فصیحی گل خودروی دلست
شکوه بیهوده ز نامحرم و محرم دارم
***
167
چند ای شوق طواف در و بام تو کنم
آه را دودکش شعله ی خام تو کنم
چشم گردم همه و نقش جمالت بینم
گوش گردم همه و یاد کلام تو کنم
در قدح جوشم و عکس لب لعلت دزدم
در صراحی شوم و سجده ی جام تو کنم
چون گدایی که نهد کاسه ی دریوز به کف
گوش بردارم و دریوزه ی نام تو کنم
دوش می گفت فصیحی ز غم ما مخروش
ورنه این نوش به یک خنده حرام تو کنم
***
168
پریشان ناله ام بر گرد هر گلزار می گردم
نه از سودای گل در جستجوی خار می گردم
در این فصل بهار از غنچه ی دل خنده می جوشد
مگر از نخل تیغی باز برخوردار می گردم
مزاج خویش نشناسم همین دانم که گر بر من
دم گرم مسیحا بگذرد بیمار می گردم
دل رحمت برد حسن قبول توبه ام گر من
پشیمان گنه زان سان کز استغفار می گردم
نگاه شوقم اما از غرور سعی می ترسم
گهی در دیده ی نامحرمان بیکار می گردم
دلم زود آشنای عشق گردیدست معذورم
اگر دیر آشنای سبحه و زنار می گردم
ره رغم عقل احول آن چنان با دوست یکرنگم
که بر گرد سر هر موی خود صد بار می گردم
فصیحی از وفاداری مگر غم چشم خویشم خواند
که هر ساعت سراپا بی سبب خونبار می گردم
***
169
گر شاهد غم جلوه کند کام نگیرم
ور خون جگر باده شود جام نگیرم
بادم که به گل نیست مرا تاب نشستن
در باغ درون آیم و آرام نگیرم
از بس که مرا داغ تو با برگ و نوا ساخت
عمر ابد از آب خضر وام نگیرم
کوته نظرم گر نه چو خورشید جمالت
فیض سحر از قافله ی شام نگیرم
دامی ست فصیحی ز نفس بافته عمرم
چون صید غم و غصه بدین دام نگیرم
***
170
ما روزی حیات به جز خون نمی دهیم
دردسری به صد می گلگون نمی دهیم
ما توأمیم با گل رعنا درین چمن
کز خون پریم و رنگ به بیرون نمی دهیم
خاکستر دویی چو محبت به باد داد
آیینه را ز رشک به مجنون نمی دهیم
دریاکشان تشنه لبیم و ز جوی دل
خون می خوریم و زحمت جیحون نمی دهیم
از خون مرگ شربت ما داد عشق دوست
دردسر علاج فلاطون نمی دهیم
زین کاروان درد که در دل گشود بار
باج حیات غیر شبیخون نمی دهیم
دل خوش نمی کنیم فصیحی ز آسمان
می خویش را ز ساغر وارون نمی دهیم
***
171
برخیز تا زیارت ماتم سرا کنیم
جان را برای قطره ی اشکی فدا کنیم
بر مرهم مسیح بخندیم و بگذریم
هر درد را به حسرت دردی دوا کنیم
داغیم و کار ما سفر ملک سینه هاست
تا خویش را به چاک غمی آشنا کنیم
بستند در به روی تمنای هر دو کون
فرصت غنیمت ست بیا تا دعا کنیم
در سجده اوفتیم چو بینیم روی دوست
عید شهادتست نمازی ادا کنیم
کو یک جهان نظاره که در طور وصل دوست
امروز یک نماز تماشا قضا کنیم
پر مهربان حنجره ی ماست تیغ ناز
دیگر شکایت از غم هجران چرا کنیم
گر سر به پای غم نفشاندیم بخل نیست
می خواستیم در طلب دوست پا کنیم
در لرزه اوفتیم فصیحی درین چمن
گستاخ اگر چو شمع طواف صبا کنیم
***
172
ارمغان از بینوایی غم به گلشن می برم
وز تهی دستی به بلبل تحفه شیون می برم
چاک دردم خانه زاد سینه ی بلبل نه گل
نامه ی شوق گریبان سوی دامن می برم
در عبادت خانه ی خورشید و مه جای چراغ
تیره روزی از در و دیوار گلخن می برم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن می برم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکین می برم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن می برم
حسن پیمان محبت بین که می پیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن می برم
***
173
از عمر دمی را به غمی باز نبستیم
یک پرده ی آهنگ برین ساز نبستیم
ما ساده نوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله ی بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسون ساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه ی غماز نبستیم
***
174
عمری ست تا به درد محبت فسانه ایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانه ایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانه ایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشته ایم
ما مرغ روستایی این آشیانه ایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانه ایم
با ناقصان خوشیم که منت نمی نهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانه ایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشته ایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانه ایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و ناله فروش زمانه ایم
***
175
کو هجوم گریه کز یک قطره صد جیحون کنم
چشم مفلس را ز فیض رشحه ای قارون کنم
در دل از جوش ملالم جای داغی هم نماند
هم مگر آرایش این خانه از بیرون کنم
جان اگر از ناتوانی بر نیاید باک نیست
ناله ام از ضعف اگر بر لب نیاید چون کنم
طرز این فکر نفس بافان پسند طبع نیست
پاره ای از خون دل بردارم و موزون کنم
بر لبم حرفی اگر آید ز خون دل تهی
بازش آرم تا از آن سرچشمه اش پرخون کنم
چون صبا بر خار و گل پیچم به گلزار سخن
هر چه خون آلوده نبود زآن چمن بیرون کنم
گر گزد دل های محزون را فصیحی ناله ام
از لب افسردگانش در نفس افسون کنم
***
176
لب زخمیم و افغان را پرستیم
دم شمشیر عریان را پرستیم
گل از بلبل همین بس دولت ما
که دیوار گلستان را پرستیم
ز ما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا خاک کنعان را پرستیم
پریشان زاده چون زلفیم و از شوق
سر زلف پریشان را پرستیم
به بوی عشق اندر کعبه و دیر
دل گبر و مسلمان را پرستیم
دورنگی در عبادتگاه ما نیست
به یک دل کفر و ایمان را پرستیم
فصیحی دست ناگه گیر عشقیم
همه چاک گریبان را پرستیم
***
177
کتاب عشقم و آیات زلف دوست عنوانم
ز سر تا پا گرم بندند شیرازه پریشانم
نگاه هرزه گردم شد سبک پرواز بستانی
که باز از اشک نومیدی گرانبارست مژگانم
یکی موج غریبم ای سراب عافیت رحمی
که عمری در کنار تربیت پرورده توفانم
نماند از ترکتاز گریه هیچم خون و می ترسم
که سازد تیغ نازی شرمسار خاک میدانم
چو محمل بندد اشک لذت افشانم ز بی تابی
به استقبال آید تا حریم دیده دامانم
چنان شد تنگ عیش من که در گوش تنک ظرفان
گران آید نوای خنده ی چاک گریبانم
نه بت نه ایزدم مانا فصیحی جلوه ی عشقم
که در زلف و رخ خوبان پرستد کفر و ایمانم
***
178
دردم و نوش مراد از نیش نشتر خورده ام
خضرم و آب حیات از نوک خنجر خورده ام
دایه ام عشق ست اگر آتش مزاجم باک نیست
گر چه از خاکم ولیکن شیر آذر خورده ام
***
179
این شهادتگه عشق است تقاضایی کن
تیغ بیکار نشسته است تمنایی کن
چون درین باغ به جز نام تجلی نشکفت
پنبه از گوش برون آر و تماشایی کن
نام معشوق به یک جمله نگنجد با غیر
هر خروش از لبت آواره ی صحرایی کن
یوسف ار نیست به یوسف نه که هم مرحله است
هر چه بینی تو درین قافله سودایی کن
گر ره کعبه درازست فصیحی باری
دیده غارت زده ی نقش کف پایی کن
***
180
ساقی به سواد جام رو کن
تسخیر ولایت سبو کن
بی گل چو حباب خانه ها ساز
دیوار و درش ز آبرو کن
خمیازه ی صبح دیرمان شد
این چاک به جرعه ای رفو کن
ته جرعه بر آفتاب افشان
بی بوی گلی ست مشکبو کن
گنجینه ی عمر جاودان را
گه جام لقب گهی سبو کن
مژگان بردار و خانه ی چشم
از گرد نظاره رفت و رو کن
میخانه که دیده ی نشاط است
از اشک نیاز شست و شو کن
چون کعبه به راه ما فصیحی
شو خانه بدوش و جست و جو کن
***
181
اشک حسرت در عذار ما غریبان ریختن
هیچ کم نبود ز خون صد مسلمان ریختن
جان فدای قاتلی کز حیرت نظاره اش
زخم ما را شد فرامش خون به دامان ریختن
نیم بسمل می طپم در خاک و خون زآن رو که هست
آن قدر جان کش توان در پای جانان ریختن
بس که اشکم بازپس گردد ز بیم خوی او
خواهدم خون دیگر از چاک گریبان ریختن
بستر درد تو می داند که بیمارانش را
هیچ درمان نیست غیر از خون درمان ریختن
خاک گویی کرده ام بر سر که چون باد بهار
می توانم هر دم از دامان گلستان ریختن
عشق می داند که در کیش فصیحی طاعتست
بر در بتخانه آب روی ایمان ریختن
***
182
از شهیدان تو فرمان بردن و جان باختن
وز تو کردن گوی سرشان را و چوگان باختن
جان فدای تیغ نازی باد کز روی نیاز
می توان صد جانش در راه شهیدان باختن
کفر کو تا پیشش اندازم که بی شرمی بود
در ره زلف چنان این نقد ایمان باختن
گو نخست آور براق حسن را در زیر ران
آنکه با زلف تو دارد ذوق چوگان باختن
هر چه غیر دوست باشد سد راه دوستی ست
باید اندر داو اول کفر و ایمان باختن
کو مرادی تا به دست آریم ورنه کافریست
در ره این آرزوها گنج حرمان باختن
عشقم استاد شهیدان خواند از آن کاین کشتگان
از من آموزند بی جان هر زمان جان باختن
یاد یوسف را فصیحی در دل ما بار نیست
در حریم کعبه نتوان نرد عصیان باختن
***
183
رسم عشاق است خندان اشک حرمان ریختن
دیده در توفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پرده های خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینه ای گرداب غم
چون توانم قطره ی اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیراست ازین اشک پریشان ریختن
لاف حیرت می زنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
***
184
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذره ای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبه ام که خشت و گلم حسن می کشید
روزی که می نهاد محبت بنای من
می نوش و شاد زی که زند خنده بر بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
***
185
قوت جگرت ز جوش بستان
روزی لب از خروش بستان
سرتاسرت ار چو گل زبان است
بفروش و لب خموش بستان
داد دل رهروان به آهی
زین گمره خرقه پوش بستان
گر عزم طواف کعبه داری
توفیق ز می فروش بستان
صد جان بر یک شرر گرو کن
وز شعله ی شعله جوش بستان
چون نیست وفا به غیر نامی
خود را بفروش و گوش بستان
گر بارکش غمی فصیحی
صد سر ده و نیم دوش بستان
***
186
درد ما ننگ مداوا برنتابد بیش ازین
ناز اعجاز مسیحا برنتابد بیش ازین
یک جهان لذت چکد از هر سر مژگان من
چون کنم چشم تماشا برنتابد بیش ازین
پای در دامان صحرا پیچ همچون گردباد
دامن جان زحمت پا برنتابد بیش ازین
زین سپس گو لاله چون گل داغ بر سینه دزد
ناله ی فرضست و صحرا برنتابد بیش ازین
بلبلا هر موی تو نالانست باری خود منال
گوش گل فریاد و غوغا برنتابد بیش ازین
بگسلد گر زلف او از بار جانها دور نیست
رشته ی جان تاب سودا برنتابد بیش ازین
نامه ی طاعت شهیدان ترا آهی بس است
کفه ی میزان فردا برنتابد بیش ازین
در چمن آیید اما جانب گل منگرید
زخم غیرت بلبل ما برنتابد بیش ازین
بوی پیراهن فصیحی می رسد از خود مرو
غیرت عشق زلیخا برنتابد بیش ازین
***
187
بهشت را چه کند با غم آرمیده ی او
ز دوزخ از چه هراسد فراق دیده ی او
من و سجود بت از داورم مترسانید
من آفریده ی عشقم نه آفریده ی او
شهید عشق ترا راه کعبه ی مقصود
کسی نشان ندهد جز سر بریده ی او
به حرف میوه فریبم مده که نیست مرا
امید سایه هم از نخل نورسیده ی او
چنان گداخت فصیحی ز ضعف شام فراق
که تاب نور ندارد چراغ دیده ی او
***
188
هر خان کان ز گلشن هجران برآمده
در پای دل شکسته و از جان برآمده
بهر نثار تیغ جفایت مرا چو شمع
هر دم سر دگر ز گریبان برآمده
از بس به ذوق ناوک جور تو خورده ایم
گلبانگ نوش نوش ز پیکان برآمده
تو در دلی و دیده پی جستجوی تو
چون طفل اشک بر سر مژگان برآمده
در حیرتند خلق فصیحی ز نعش ما
کاین کشتی شکسته ز توفان برآمده
***
189
خدایا رخصت پرواز ازین دام مجازم ده
به هر جا می رود فرمان تو خط جوازم ده
ز شاخ و برگ من پر کن گلستان دو عالم را
پس آنگه رخصت باد خزان در ترکتازم ده
زبانم چیست خونی منجمد زآسیب دم سردی
بگیر این لخته خون را کلید گنج رازم ده
گریبانی سراسر چاک کو چون دامن مژگان
تو گر دستم ندادی پاره ای چاک نیازم ده
پریشان بال ماندم در شکنج دام آزادی
فراغت خانه ای در زیر بال شاهبازم ده
ز داغی لخت لختم را گدای کاسه در کف کن
پس آنگه حکم سلطانی ز دیوان ایازم ده
مرا از قبله ی طاعت پرستان روی برگردان
فصیحی وار از غم قبله ای بهر نمازم ده
***
190
ره گر این است در این بادیه گمراهی به
خنده ی غفلتم از گریه ی آگاهی به
دامن مرحمت ای اشک ز رویم برچین
مکنش سرخ که رنگ چمنم کاهی به
چون تپد در هوس دست طلب دامن دوست
دست امید مرا حسرت کوتاهی به
گرنه درویش دو عالم به غمی نفروشد
از کلاه نمدش تاج شهنشاهی به
شیر غم پنجه چو بگشاد فصیحی مستیز
مرد این معرکه را صولت روباهی به
***
191
جان را شکنج ساز و به زلف حبیب ده
وین مشت خاک تیره به چشم رقیب ده
در استخوان بدزد تب شوق شمع وار
وآنگاه نبض خویش به دست طبیب ده
بشکن طلسم وسوسه و بر در مراد
قفلی زن و کلید به دست نصیب ده
گر گل نصیحتت نپذیرد در این چمن
باری به ناله ای مدد عندلیب ده
دل تیره روز گشت فصیحی ز نقش غیر
آن لوح را بشوی و به دست ادیب ده
***
192
کوش تا سیراب از بحر تماشا نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه ی دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتی ام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بی محابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامه ام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بی محابا می زنی
بی ادب پروانه ای بر محفل ما نگذری
***
193
یک دو روزی شد که چون گل غوطه در خون می زنی
قرعه ی نازی به نام اشک گلگون می زنی
آشناتر می نشیند در دل اهل نیاز
هر خدنگی کز کمان ناز اکنون می زنی
عشقت از بهر دل من کرد زین سان ناله دوست
کاین زمانم بر رگ جان ناخن افزون می زنی
قطره ی اشکی برای زینت مژگان بس است
بی سبب در دیده هر دم فال جیحون می زنی
بی قرارت کرد عشق و این هم از بخت منست
کز دلم هر لحظه چون جان خیمه بیرون می زنی
نیک می دانی دل نامهربان حسن را
می کنی افسون و خود خنده بر افسون می زنی
عشق را بی خویش بودن گاه گاهی لازمست
من نمی دانم نفس بی خویشتن چون می زنی
فتنه ی چشم توام بس نیست کز چشم دگر
می ستانی ناز و برجانم شبیخون می زنی
سوخت از غیرت فصیحی تا تو از ذوق جنون
بی محابا بوسه ها بر نام مجنون می زنی
***
194
پر تماشا مکن آیینه که حیران نشوی
زلف بر خویش میفشان که پریشان نشوی
گر نیابی مزه ی درد دل افسرده مشو
کوش تا شیفته ی طره ی درمان نشوی
ذوق غم دیگر و بازیچه فروشی دگراست
خنده افشان چو گل از چاک گریبان نشوی
کرم تیغ محبت ز شمار افزون است
جان مده تا ز گل زخم گلستان نشوی
دیدن کعبه فصیحی اگرت مقصود است
همره قافله ی خانه پرستان نشوی
***
195
مگر از کمین حسنی شبخون زده سپاهی
که گذشته باز بر دل پی تازه ی نگاهی
سر آن بهشت گردم که درو ز جوش عصمت
جگر نسیم سوزد ز تپیدن گیاهی
صنمی ست قاتل من که به عرصه گاه محشر
دل عفو می رباید به کرشمه ی نگاهی
سر زلف کینه افشان مژه مست کینه جویی
ز تو بهتری نباشد ستم ترا گواهی
غزل فصیحی ما به شعاع طور ماند
مگرش نوشته امشب به فروغ شمع آهی
***
196
چند از بحر طلب موج دویی انگیزی
روی گل بینی و در دامن خار آویزی
عصمت آن است که با دوست به یک پوست شوی
نه که چون باد هوسناک ز گل بگریزی
گر چه خاکستری اما چو سمومی بوزد
ادب آن است که چون شعله ز جا برخیزی
مذهب بلبل آشفته خلل ها دارد
روش آن است که چون رنگ به گل آمیزی
سفر دیده مبارک جگر ریش مرا
ای دل آن به که تو هم بهر سفر برخیزی
اینک آیینه ببین تا که تو هم روز جزا
پنجه بگشایی و در دامن خویش آویزی
گر نه ای چشم جهان بین فصیحی ای غم
هر نفس پس ز چه خونش به هوس می ریزی
***
197
تاراج رنگ و بوی گل مدعا نمای
خرمن کن این گیاه و به برق فنا نمای
یک کاروان هنوز نرفته ست سوی دوست
اینک ره حرم تو به ما نقش پا نمای
این مختصر نظاره ی ما درخور تو نیست
ما را تمام دیده کن و رو به ما نمای
چون نخل شعله ریشه در اخگر فرو مبر
چون برق بر هوا شو و نشو و نما نمای
جانت فصیحی از تب بیگانگی گداخت
خود را ببر بر آن نگه آشنا نمای
***
198
بردی به تازه باز دل ای جان چه داشتی
افکندیش در آتش سوزان چه داشتی
انداختی به جام امیدم می هوس
با این خراب ساغر حرمان چه داشتی
مردی به روز وصل فصیحی ز رشک غیر
ظالم شکایت از شب هجران چه داشتی
***
199
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمه ای
هرکسی زمزمه ای دارد و من زمزمه ای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمه ای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
می کند بر لبم از ذوق وطن زمزمه ای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر تار کفن زمزمه ای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمه ای دارد و تن زمزمه ای
***
200
گرفت گریه ی ما کوه و دشت و صحرا را
دگر ز دیده به دل سر دهیم دریا را
تو چون به چشم سیه مست باده پیمایی
می کرشمه یوسف کشد زلیخا را
ز جوش گریه ی تلخم نه دیده ماند و نه دل
چه باده که بگداخت چشم مینا را
به چین ابروی ناصح ز گریه بس نکنیم
کسی نبسته به زنجیر موج دریا را
گذشت عمر و ندیدم فروغ صبحدمی
به خاک برد شبم آرزوی فردا را
ز آه گرم فصیحی حذر کنید که دوش
چو داغ لاله در آتش نشاند فردا را
***
201
پامال ترکتاز خزان شد بهار ما
ای تیره روز ما و سیه روزگار ما
از تیره روزگاری ما ره نمی برد
دست سحر به دامن شب های تار ما
بر خلق عید خویش مبارک که دهر خواند
تاریخ فوت غصه ز لوح مزار ما
***
202
نخست عقل درین ره خراب کرد مرا
محبت آمد و پر آفتاب کرد مرا
***
203
خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی
خانه ی ما اندرون ابراست و بیرون آفتاب
***
204
منم که ناز تو آرایش دکان من است
منم که غمزه ات آتش زن روان من است
هزار بار به تیغ تغافلم کشتی
هنوز ناز تو سرگرم امتحان من است
حدیث شوق من… سرایت ای قاصد
که در جهان زند آتش گر از زبان من است
***
205
باز هر شب دل به تنگ از ناله ی زار خود است
سینه ام درمانده ی آه شرربار خود است
دوستان بر بستر مرگم خراب افکند باز
نرگس مستی که خود پیوسته بیمار خود است
***
206
گستاخی نظاره ما جرم جنون است
ورنه دل ازین بی ادبی غرقه به خون است
چون ابر برافتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگون است
صد بادیه را توشه ی یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرون است
بد روزی ما خود گنه ماست ولیکن
سر رشته ی کار از کف تدبیر برون است
سرمایه ی کام دو جهان بخت بلند است
صد شکر فصیحی که تو را بخت زبون است
***
207
عندلیب عشق را جز ناله های زار نیست
زین گلستانش نصیبی غیر نوک خار نیست
ما تباهی ماندگان موج خیز حیرتیم
کشتی ما شوربختان را به ساحل کار نیست
***
208
سال ها عشق در این مرحله مبهوتم داشت
طفل گهواره ی اندیشه ی فرتوتم داشت
تو چه دانی که چه بار از سر کویت بردم
از وفا پرس که او پایه ی تابوتم داشت
***
209
نهفته در دم شمشیر نوبهاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ی ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لاله زاری هست
شکست کشتی ام از موج سعی و دانستم
که در میانه ی این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیم دل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهی دستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
***
210
من آن صیدم که صیادم جنون است
نشاط افزای جانم خاک و خون است
برات ما بر آن کشور نوشتند
که از آوازه ی مستی مصون است
به بزم عشق کآنجا شرم ساقی است
نوای ناله ی ما ارغنون است
دمی از گریه ناسودم همانا
سرشت چشمم از توفان خون است
نمی دانم چه دردست ای فصیحی
که هر دم از دم دیگر فزون است
***
211
هجر تو جزو اول دیوان محنت است
وین چاک های سینه گل باغ فرقت است
غم های مرده در دل ما زنده کرد هجر
گویا شب فراق تو روز قیامت است
***
212
دیری ست که نظاره ما پرده نشین است
بی دوست در اقلیم وفا رسم چنین است
***
213
باز جانم دوزخ آشام از غم غمخوار تست
دیده ام دریای خون از حسرت دیدار تست
کعبه را گرد سر بتخانه آرد در طواف
کاروان سالار کفر ار حلقه ی زنار تست
سال ها بر حال زار خویش خون باید گریست
زنده ای را کش هوای نشئه ی دیدار تست
خون شدی ای جان غم فرسوده از رشک و هنوز
عالمی در حسرت این غمزه ی خونخوار تست
غیر سرخوش از می وصل و فصیحی سر گران
ای مروت ای محبت دشمنی ها کار تست
***
214
از فیض گریه ام مژه نشو و نما گرفت
سامان صد بهار چمن زین گیا گرفت
نیرنگ عشق بین که به یک تار زلف یار
سرتاسر زمانه به تار بلا گرفت
بگداختم ز رشک که شمع سحرگهی
جان داد و بوی دوست ز باد صبا گرفت
بوی ترا به من که رساند که هر نسیم
کان چین زلف دید در آن حلقه جا گرفت
از دوست دشمنی ست فصیحی نصیب دل
قسمت نگر که سایه ی خور از هما گرفت
***
215
دل در آن زلف پریشان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله ی بلبل غرض آلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه ی حرمان رسد و بنشیند
***
216
نوبهار آمد که مرغان بال و پر پرخون کنند
وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند
گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا
در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند
دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا
زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند
راز پنهان داشتن آیین شرع دوستی ست
خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند
شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن
آن قدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند
همت مستان جام حسن بین کز جلوه ای
دیده های مفلسان طور را قارون کنند
زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی
گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند
***
217
اگر ز حسن تو یک ذره آشکاره کنند
کفن ز شوق شهیدان عشق پاره کنند
به آن رسید که از قدسیان چو دین طلبند
به سوی زلف پریشان او اشاره کنند
هنوز حسرت دیدار او برند به خاک
تمام عمر شهیدانش ار نظاره کنند
حرام باد غمت بر دل خردمندان
اگر به مصحف تدبیر استخاره کنند
محل نزع فصیحی ست دوستان آن به
که یک دم از سر بالین او کناره کنند
***
218
کاش آن کسان که پرسش بیمار غم کنند
چون تیغ بی مضایقه زخمی کرم کنند
***
219
دهن زخم چو خندان شود افزون گردد
یک دم ارشاد نشینم جگرم خون گردد
قامتی دیده ام امروز که بی منت فکر
هر چه آید به زبانم همه موزون گردد
***
220
گر شوی نکهت شناس نکهت گیسوی خویش
از گریبان گل و سنبل بدزدی بوی خویش
بهر خونریز دو عالم جنبش مویی بس است
زحمت چین بی سبب مپسند بر ابروی خویش
نقد جان ناقص عیار و عشق مفلس تنگدست
وای اگر زلف تو خواهد قیمت یک موی خویش
***
221
دیده را گم داشتم عمری و اکنون یافتم
گر نیامد نکهت پیراهنی چون یافتم
از غرور عافیت می کردمش از گل سراغ
عاقبت اندر میان دجله ی خون یافتم
تشنگی می داشتم بستند دریا و سراب
آخرالامر این گهر در جیب جیحون یافتم
ناله ی دیرآشنای گوش لیلایم از آن
خویش را گم کردم و در جان مجنون یافتم
دل نماندم تا غم دل جلوه گر شد بی نقاب
قطره ای گم کردم و صد بحر افزون یافتم
سجده ای بر هر در افشاندیم اما عاقبت
کعبه را از تنگنای کعبه بیرون یافتم
قصه ی درد فصیحی می زدم امشب رقم
لفظ را گم گشته در خوناب مضمون یافتم
***
222
یاد آن روزی که در میخانه ساغر می زدیم
چون تهی می گشت دست از جام بر سر می زدیم
خواه کنج بیضه خواهی آشیان خواهی قفس
هر کجا بودیم از کنج طلب پر می زدیم
مقصد ما سیر گلخن بود ورنه کی چو خس
دست را بیهوده در دل های صرصر می زدیم
سینه می سودیم چون موج از عطش در هر سراب
سیلی همت ولی بر روی کوثر می زدیم
همره رضوان به سیر خلد می رفتیم و لیک
سنگ ناکامی همان بر شاخ بی بر می زدیم
چون چراغ بیوه زن بودیم اما از غرور
صد شبیخون هر نفس بر موج صرصر می زدیم
دست ما شغل گریبان داشت زآن در بسته ماند
باز می کردند اما ما حلقه بر در می زدیم
در شهادتگاه غم ما و فصیحی عمرها
زخم می خوردیم و فال زخم دیگر می زدیم
***
223
در خلوت غم چند گهی خام نشستیم
در سینه ی زخم آمده گمنام نشستیم
دیدیم که ساقی سر رسوایی ما داشت
از شیشه برون آمده در جام نشستیم
دوران سرآشفتگی خاطر ما داشت
آشفته تر از زلف دلارام نشستیم
آزدگیی گرد دل غمزده می گشت
روزی دو سه اندر قفس و دام نشستیم
رفتیم در آتشکده ی عشق فصیحی
آخر به مراد دل خودکام نشستیم
***
224
کو حریفی تا دو جامی از می احمر زنیم
چون شراب از بی خودیها تکیه بر ساغر زنیم
تازه شمعی کاش افروزند در بزم وصال
بر سر این شعله های کهنه تا کی پر زنیم
مختصر دستی که ما را بود صرف جام شد
گر خدا روزی کند دستی دگر بر سر زنیم
در محیط غم فلاطون وار زورق افکنیم
خنده ها بر جلوه های تشنه ی کوثر زنیم
***
225
سر و برگ من محزون نداری
غم آشفته حالان چون نداری
در آن کاکل که اقلیم جنون است
ز عقل آشفته تر مجنون نداری
از آن نرگس کش از ناز آفریدند
کدامین دیده کش پرخون نداری
فصیحی یار بی رحمست ورنه
کنار کیست کش جیحون نداری
***
226
چندم ای اشک به تاراج محبت خیزی
پی خونریزی ارباب ملامت خیزی
ای اجل بر سر بالین من آیی ترسم
که به امید نشینی و به حسرت خیزی
پای دل بوسم و گویم که مبادا در حشر
تا که از زخم ملامت به سلامت خیزی
تو پس زانوی رشک ای دل و او پهلوی غیر
نشود گر تو ازین حلقه ی صحبت خیزی
نشئه ی درد فصیحی به دلت باد حرام
از غم آباد بلا گر به سلامت خیزی
*****
رباعی ها:
1
هرگز لبم آشنای یارب نشود
کز نومیدی جهان لبالب نشود
هرگز نکشم از سر حسرت آهی
کز سوز دلم زمانه در تب نشود
***
2
گر خار و خسی تو آتش تن می جوی
لنگان لنگان به زور گلخن می جوی
در نشئه ی آتش دلی موسی وار
این تازه گل از نهال ایمن می جوی
***
3
چون غنچه ازین باغ شتابان رفتیم
گر تنگدل آمدیم خندان رفتیم
دیدیم که دوست خوشدل از دوری ماست
صد مرحله زآن جانب حرمان رفتیم
***
4
رفتم که ز زلف خردی وام کنم
دل را به فسون عافیت رام کنم
زآتشکده واسوزم و خلدش خوانم
وز شعله برنجم وگلش وام کنم
***
5
چون اخگرت ار شعله بجوشد ز مسام
خامی تو هنوز ای به هستی بدنام
می سوز مگر پخته شوی زآن که بود
خاکستر پخته بهتر از شعله ی خام
***
6
ما نقش هوس ز لوح هستی شستیم
وز خون رخ آرزوپرستی شستیم
ما روز ازل نشان آسوده دلی
از چهره به گریه های مستی شستیم
***
7
آن غنچه که از لباس خود بیرون شد
در کسوت دیگر شد و گویم چون شد
جان شیرین در تن خسرو آمد
روح لیلی به قالب مجنون شد
***
8
با آن که به جانم از تو جز تب نرسد
یک روز نشاط از پی صد شب نرسد
از پاره ی دل خسک به راه افشانم
تا قاصد شکوه زود بر لب نرسد
***
9
هرگز چشمم به روی او وانشود
کز موج نگاه دیده دریا نشود
همچون مژه ی زیاده در دیده خلد
گر نیم نگه صرف تماشا نشود
***
10
بنشین و به طوف قفس از دام برو
منزل منزل سوی دلارام برو
زین عرصه که نقش قدم گمراهی ست
یک گام فرا برو و بی گام برو
***
11
در عشق تو ای غم ز غمت مرهم دل
ما را نه غم جان بود و نی غم دل
ماتمکده ایست کوی عشقت کانجا
دل ماتم جان دارد و جان ماتم دل
***
12
چون باغ شکفته از گیاهی نشوم
چون دیده تسلی به نگاهی نشوم
آن شعله ی شوقم که ز پا ننشینم
تا در جگری طعمه ی آهی نشوم
***
13
این خشکبران که دست کشتِ هوسند
گویند هماییم و لیکن مگسند
خشنود ز کامرانی بی طربند
خرسند به زندگانی بی نفسند
***
14
یک چند گل گلشن مقصود شدیم
یک چند در آتشکده ها دود شدیم
دیدیم که اینها همه هیچ است آخر
همت بگماشتیم و نابود شدیم
***
15
وقت است که این طلسم دولاب اساس
در گردد و وارهیم از امید و هراس
تا کی به عبث سلسله ی هستی را
بندند و گشایند چو قفل وسواس
***
16
در روز ازل بخت زبونم دادند
این جرعه ازین جام نگونم دادند
چون تشنه به خون خویش دیدند مرا
از هر بن مو دجله ی خونم دادند
***
17
خوش آن که در آن حریم می بود رهم
هجر آمد و بنشاند به خاک سیهم
اکنون بی تو که جان به قربانت باد
خون جگرست جلوه گاه نگهم
***
18
باز آمد و رفت و هجر خونخوار بماند
زآن روز سفید این شب تار بماند
در دیده ی ما نگاه نومید نشست
در سینه ی ما امید بیمار بماند
***
19
آن قوم که دلشان ز دورنگی ها رست
سجاده بدوشند و می ناب به دست
بتخانه و کعبه پیششان یکسان است
دیدار پرستند نه دیوارپرست
***
20
چون در جگرت ناوک غم بند شود
مگذار که دل به ناله خرسند شود
دریا دریا ز دیده آتش می ریز
کان خشک نهال ازین برومند شود
***
21
گر جانت درین بادیه بی آب بود
در تشنه لبی چو شعله در تاب بود
زنهار مخور فریب عادت کانجا
دریا تشنه سراب سیراب بود
***
22
دل مهمان است و میزبانش غم تست
جانم جسم و روح و روانش غم تست
قربان سر غمت شدن بی ادبی ست
قربان دلم شوم که جانش غم تست
***
23
گردون که نباشدش به بیداد بدل
عالم شود ار لبالب از غم به مثل
جز من دگری درخور غم کی یابد
گردد مگرش دیده ی بینش احول
***
24
از بس که به رسم دل بی حاصل من
شد دوست گزین غیر دشمن دل من
بستم در د ل بر رخ یادش که مباد
با غیر قدم نهد بر سر منزل من
***
25
ای صید غمت هنوز صد عربده جوی
گفتم نشنیدی که ره عشق مپوی
قربان سرت شوم کنون اشک مریز
از نرگس مست سرمه ی ناز مشوی
***
26
آن قوم که هست در بلا مسکنشان
خون در دل عافیت کند شیونشان
گو تنگدلی که چون بنالد ریزد
خون جگر دو کون در دامنشان
***
27
امروز که باغ و راغ آراسته اند
وز نکهت گل دماغ آراسته اند
رشک سوسن ز لاله بیشم سوزد
کش سر تا پا ز داغ آراسته اند
***
28
در ساغر عیش، باده خامان ریزند
عشاق ز دیده خون به دامان ریزند
بی درد کجا ذوق محبت ز کجا
این شهد به کام تلخکامان ریزند
***
29
این خلد که از فیض ازل یاد دهد
خاکش نفس مسیح بر باد دهد
رضوان اگر این بهشت را دریابد
آن جنت کهنه را به شداد دهد
***
30
راه در دوست آشکارا مسپار
نامحرم پا بود درین ره رفتار
یا پای چنان نه که نماند نقشی
یا نقش قدم با قدم خود بردار
***
31
یک چند درین رسته پریشان گشتیم
گفتیم گران شویم ارزان گشتیم
در طالع ما کساد بازاری بود
آیینه فروش شهر کوران گشتیم
***
32
چون جان و دل از درش سفر ساز کنند
سر تا پایم ولوله آغاز کنند
همچون سپه شکسته اول منزل
یک یک سوی کوی دوست پرواز کنند
***
33
عشق آمد و ریخت برق در پیکر ما
چون شعله تپدز سوز دل اخگر ما
احباب نخوانند ولی دفتر ما
تا سرمه نسازند ز خاکستر ما
***
34
امشب چمنت به آب و تابی شده است
کز عکس رخت باده گلابی شده است
زینگونه که یافت از جمال تو فروغ
فرداست که ماه آفتابی شده است
***
35
هر چند که در باغ تو بی برگ و برم
چون شاخ بریده بی نوای ثمرم
در شهر محبت تو این بس هنرم
کز بهر جمال عفوت آیینه گرم
***
36
جانا به غم تو زندگانی کردم
غم های تو را همدم جانی کردم
تا گرد من از کوی تو نتواند رفت
جان در سر کار ناتوانی کردم
***
37
ای نام تو روح قدس و پیکر لب ما
وز نام تو داغ دل کوثر لب ما
بی نام تو هر نفس که بر بندد بار
یارب به سلامت نرسد بر لب ما
***
38
دل با غم آن صنم سپردیم و گذشت
این جام به دست جم سپردیم و گذشت
هر نقد نفس که بود در مخزن جان
نشمرده به دست غم سپردیم و گذشت
***
39
در کوی تو هر که پای اندیشه نهاد
در سینه او درد رگ و ریشه نهاد
آنجا کم جان خویش می باید گفت
نتوان به هوس پای درین بیشه نهاد
***
40
زآن خوبتری که کس خیال تو کند
یا همچو منی فکر وصال تو کند
شاید که به آفرینش خود نازد
ایزد چو تماشای جمال تو کند
***
41
امشب که زمانه شد لبالب ز جمال
از پرتو حسن شد جهان مالامال
در مشرب ارباب هوس گرچه شب است
در مذهب عاشقان بود صبح وصال
***
42
امشب که ز باغ حسن صد گل چیدیم
یک دم به مراد خود چو گل خندیدیم
صد شکر که از پس هزاران شب غم
یک صبح نشاط و روز عشرت دیدیم
***
43
دوشت گویا دل به خروش آمده بود
وز ساغر درد جرعه نوش آمده بود
کز غصه سپهر خاک بر سر می کرد
خون در تن قدسیان به جوش آمده بود
***
44
در کار تو آه آتشینی داریم
وز ساغر مهر زهر کینی داریم
تو شمع شو و بزم کسان روشن کن
ما نذر تو باد آستینی داریم
***
45
ترک غم آن نگار دلجو کردیم
چون شعله به هرزه سوختن خو کردیم
چون جان و تن و دیده و دل آنجا ماند
ما بیهده ترک آن سر کو کردیم
***
46
آن دم که شدیم از می هستی سرمست
شد ساغر توفیق لبالب ز شکست
اعمال نویس راست در طاعت ماست
مزدور فرشته ای که در دست چپ است
***
47
چون باده ی ناز مست جام تو شود
در سینه نفس بسته ی دام تو شود
هر حرف که در گوش شهیدان آید
خاصیت شوق بین که نام تو شود
***
48
ای طور ز شوق جلوه ات خانه به دوش
پروانه ی پر سوخته ی حسن تو هوش
بی دیده ز رشک سویت آیم وز شوق
چون مردمک دیده شوم آینه پوش
***
49
در مذهب ما دویی حرام است حرام
اینک من و تو دویی کدام است کدام
در میکده آ نغمه ی منصور شنو
گاه از دهن شیشه و گاه از لب جام
***
50
آن روز که چهره ی عذاب افروزند
وین مشت خس از تاب قیامت سوزند
بر سر گل خورشید به محشر آیم
تا دوزخیان گرم روی آموزند
***
51
ای عشق به تازه مرحمت ها کردی
خود را و مرا گرم تمنا کردی
هر جرم که ما سیاهکاران کردیم
در آینه ی عفو تماشا کردی
***
52
دردم که بهار نیست گلزار مرا
هجرم که علاج نیست بیمار مرا
پیراهن صبرم که ز دست غم دوست
چاکی شده سرنوشت هر تار مرا
***
53
ای روی ترا ترجمه در دین مصحف
وز خال و خطت یافته تزیین مصحف
یک نقطه ی سهو در همه روی تو نیست
گویی به خط مصنف است این مصحف
***
54
در دیده ز اشک نوبهاری دارم
در سینه ز داغ لاله زاری دارم
لب پر شکر از ناله ی زاری دارم
در آینه با خود سر و کاری دارم
***
55
ای شمع گرت ذوق غم آموختن است
این سوختن تو عمر اندوختن است
ور زآن که برای مجلس افروختن است
صد بار نسوختن به از سوختن است
***
56
دیری ست که از سینه ام آهی ندمید
زین مزرع غم خشک گیاهی ندمید
هر چند که بی تو دیده را دادم آب
زین شوره زمین گل نگاهی ندمید
***
57
با دوست به گل گشت گلستان رفتیم
وز چشم بد زمانه پنهان رفتیم
اما چو مسافران یعقوب آخر
با یوسف گم گشته به کنعان رفتیم
***
58
می نوش کنون که ابر رحمت باراست
بر هر نفست متاع حسرت باراست
گویند که سبحه صیقل دین و دل است
خوش باش که این کرشمه با زناراست
***
59
داغ تو به آفتاب تب نفروشد
این شمع فروغ خود به شب نفروشد
عالم عالم ناله ی پرورده به خون
دارد جگر و یکی به لب نفروشد
***
60
آنم که لوای ناله افراخته ام
بر قلب سپاه خویشتن تاخته ام
چون طرح قمار عشق انداخته ام
نقشی زده هر دو کون درباخته ام
***
61
تا کی ز تو وعده ارمغانی گیرم
وز وعده برات دو زبانی گیرم
رفتم که برای انتظار از عقبی
سرمایه ی عمر جاودانی گیرم
***
62
دورت آورد کآفتابی می خواست
حسنت پرورد کآب و تابی می خواست
نی نی غلطم غلط که معشوق ازل
در خورد نقاب خود جمالی می خواست
***
63
ای کلک تو مشکبار چون طره ی حور
چون چشم خرد دوات تو چشمه ی نور
از بهر مرکبت فلک دوده گرفت
زآن شمع که افروخت قضا در شب طور
***
64
دل کشته ی خنجر ملامت گردید
آواره ی کشور سلامت گردید
هر غنچه که در گلبن امید دمید
نشکفته هنوز داغ حسرت گردید
***
65
حسنت که صلای شوق عالم برزد
غم نیست اگر دمی ز محنت دم زد
کفرست ولی یقین که از رشک ایزد
هنگامه ی دلربائیت بر هم زد
***
66
عشقت صنما دل مشوش خواهد
از دیده به جای آب آتش خواهد
گو غم شبخون آر بر آن بوالهوسی
کو روی تو بیند و دل خوش خواهد
***
67
پروانه که از بادیه ی هجر برست
در بال و پر آتش زد و فارغ بنشست
غافل که هنوز تا سر کوی فراغ
صد بادیه خونخوارتر از هجران هست
***
68
زان پیش که در قصر عدم خانه کنیم
برخیز که طره ی طرب شانه کنیم
فرداست که عمر ما شده ملک اجل
امروز بیا که وقف میخانه کنیم
***
69
بعد از عمری که از سفر آمد یار
دانی ز چه کرد از تب رشکم آزار
یعنی آن کس که زنده ماند در هجر
خوب است که در وصل چنین میرد زار
***
70
آنم که ز من زبان سخن نپذیرد
گر روح شوم تمام تن نپذیرد
از بس که شدم دست زد رد و قبول
آیینه ز ننگ عکس من نپذیرد
***
71
در ناصیه ام نقش مرادست غریب
در کشور بختم دل شادست غریب
چون نامه ی عافیت نویسم از حزن
گویی قلمم در آن سوادست غریب
***
72
رندی که شکسته پنجه ی شور و شرش
بدهند نواله دیگران چون شترش
چون دست ندارد همه دستش شده اند
ای کاش سرش برند و گردند سرش
***
73
از عهد شکستن چو هوس نشکیبی
یک دم ز شکست عهد کس نشکیبی
عهد تو دل منست گویی کز ناز
گر نشکنیش نیم نفس نشکیبی
***
74
ای از گل اشک گشته مژگان آرای
رو گریه به من گداز و تو خنده سرای
ور ذوق تماشای گرستن داری
یک شب چو نگه به سیر مژگان من آی
***
75
آنم که به هرزه سال ها سوخته ام
تا قاعده ی سوختن آموخته ام
با این همه در بزم جگر سوختگان
شرمنده تر از شمع نیفروخته ام
***
76
شب دیده به سیل اشک چندان شستم
کز روی نظاره گرد حرمان شستم
هر قافله ی نگه که نه سوی تو رفت
نقش پی او ز روی مژگان شستم
***
77
چون اشک ز خون هوسم ساخته اند
چون ناله ز دود نفسم ساخته اند
بیگانه ی پرواز مرادست پرم
گویی ز برای قفسم ساخته اند
***
78
آهم چو بر آسمان شبیخون آرد
بر هر مویم فغان شبیخون آرد
هر ناوک ناله ای که لب بگشاید
بر گردد و بر کمان شبیخون آرد
***
79
ماییم و دل شکسته از خود رسته
پیمان وفا به هر دو عالم بسته
در مصر وفای ما دو چیزست که نیست
پیمان شکسته و دل نشکسته
***
80
بر من که چو ابر پایم از دامان است
گر برق شوق گرم روی بهتان است
کاهل قدمم چنان که گر اشک شوم
صد مرحله ام ز دیده تا مژگان است
***
81
ای غم ز دلم اگر توانی بدر آی
هر چند عزیزتر ز جانی بدر آی
تو گنج نه ای گنج فشانی تا چند
دلگیر درین خزانه مانی بدر آی
***
82
امشب که طرب از دل مهجور برفت
نومید طبیب از سر رنجور برفت
گفتم که تماشای رخ درد کنم
ناگه ز چراغ زندگی نور برفت
***
83
این کج نظران به گلشنی رو نکنند
تا همچو گلش رخنه ی شش سو نکنند
آغوش مشام بر گلی نگشایند
کش چون گل آفتاب بی بو نکنند
***
84
نوروز چو خان به بخت فیروز کند
دولت عید مراد آن روز کند
هر روز که در دولت او کهنه شود
آن را به شگون زمانه نوروز کند
***
85
امشب می درد آسمان بی غش باد
در خرمن صبح این شب ما آتش باد
خورشید اگر ز رشک امشب سوزد
نوروز جهان تویی که روزت خوش باد
***
86
از دیده به سوی دوست پیوسته رهی ست
هر یک مژه راه کاروان نگهی ست
آنجا که شود صبح رخش نورفشان
خورشید در آن حریم بخت سیهی ست
***
87
گیرم که ز آه و ناله ات صد حشراست
بی گریه مباش کان سپاه ظفراست
نی خون جگر که خون هر عضو که هست
چون درنگری امانت چشم تراست
***
88
برخیز که از ناله سپاهی بکشیم
وز برق غم انتقام کاهی بکشیم
امروز بنالیم مبادا فردا
هجران ندهد امان که آهی بکشیم
***
89
بحریم در این راه همه تن پاییم
ابریم و به پای اشک ره پیماییم
موجیم و ز آسیب گرانجانی خویش
عمریست که ته نشین این دریاییم
***
90
این فرقه که زد خامه ی تحقیق رقم
صد بحر حقیقت ست در وی مدغم
زنهار به نم مباش قانع زین یم
کاین دریا را موجه ی ذاتیست کرم
***
91
گفتم رمزی با تو صریح و مبهم
بشنو که کند گوش ترا رشک ارم
گر زنده شود دلت بگو شکر نعم
ورنه تو اصم باش و مرا گیر ابکم
***
92
کو خم که ز نعل واژگون جام کنیم
صد دریا را جرعه ی یک کام کنیم
مغرب جوییم و رو به مشرق برویم
چون صبح دمد تصور شام کنیم
***
93
خورشید مباش بخت ما گو مه باش
زندان آن را دوروز گو خرگه باش
عمری بر ما که مرغ این نه قفسیم
نه بود قفس دو روز هم گو ده باش
***
94
تا درد غمت صاف محبت نشود
فارغ سرت از خمار کثرت نشود
بی همتی ار دیده ز هم بگشایی
تا کثرتت آیینه ی وحدت نشود
***
95
عمری بودم چون شب غم نامه سیاه
تا بو که رسم به وصل آن مه ناگاه
اکنون که به دیده کرد منزل آن ماه
همچون مژه در برون در ماند نگاه
***
96
این نسخه که بر شیشه ی نادان سنگ است
بر جلوه ی او ساحت دانش تنگ است
خلدیست که صد رنگ بود هر برگش
وین طرفه که چون درنگری یک رنگ است
***
97
ای واله ی طور جلوه ی نور ببین
عالم عالم ز نور معمور ببین
آشوب صدای «لن ترانی» است ز طور
بگذر از طور و نور بی طور ببین
***
98
این روح که شمع مجلس انجمن است
فرداست که نه زآن تو نه زآن من است
طاسی ست به گرمابه عالم این عمر
پر ساختنش بهر تهی ساختن است
***
99
زین بیش می فریب در جام مکن
دل را به غرور بی خودی خام مکن
خود در طلب خویشتنی سرگردان
بیهوده مرا به عشق بدنام مکن
***
100
گر بشکافند مو به موی من زار
یک موی مرا تهی نیابند ز یار
گویند که دوست از تو دورست بسوز
پس جان مرا کیست در آغوش و کنار
***
101
ای کرده به خونریز اسیران آهنگ
بر خرمن من صلح من مزن آتش جنگ
مپسند که از خون شهیدان غمت
بر تیغ جفای تو شود گوهر رنگ
***
102
موسی باش و شکفته از طور مشو
خرمن باش و به برق مسرور مشو
نوری به کف آر جان برو ساز نثار
پروانه ی شمع های بی نور مشو
***
103
باز آ که چو لب به ناله عادت نکنیم
وآن نازک گوش را جراحت نکنیم
باز آی که لب ز شکوه بستیم چنان
کز عافیت خلد شکایت نکنیم
***
104
آن شوخ که ماه راست زو نور جبین
شد خانه ی آفتاب ازو خانه ی زین
تا هست بنای خانه ی زین هرگز
مهمان نشدستش آفتابی به ازین
***
105
شوخی که گلش بهار امید بود
با تنباکوش الفت جاوید بود
هم عارض خورشید بپوشد از ناز
زان ابر که خانه زاد خورشید بود
***
106
ای آنکه دمت راز مسیحا داند
کی رنجه شدن از تو دل ما داند
در دیده تو نوری و نرنجد از نور
آن دیده که لذت تماشا داند
***
107
آن ساقی گلچهره که می می پیمود
میر مجلس دوش هم آغوشش بود
تا صبح پسین عبادتی می کردند
آن یک به رکوع بود و آن یک به سجود
***
108
گرد گلت از رشک عرق می بایست
ملک خوبی بدین نسق می بایست
رویت ورقی ز مصحف خوبی بود
بسم اللهی برین ورق می بایست
***
109
آن می که دلش به صد تمنا می خورد
در میکده نی صاف از آن ماند نه درد
آن حسن که دل ز دست مجنون می برد
سوگند به جان غم که با مجنون مرد
***
110
ارباب وفا ز ما وفا می طلبند
صبحند و ز من نور و ضیا می طلبند
آری آنها که از کمال آگاهند
هر چند زرند کیمیا می طلبند
***
111
نقشی که برین دو صفحه کردند نگار
طبعم گل تشبیه بر آن کرد نثار
بر خاک فتاده آن پریشان چون گل
بر گل بنشسته این بسامان چو غبار
***
112
ای کرده سپهر در حریم تو رکوع
غم نیست اگر کوکب تو کرد رجوع
خورشید سپهر دولتی و خورشید
گر شام فرو رود کند صبح طلوع
***
113
با آن که ز جوش حسن آن دلبر شنگ
بر شاهد آفتاب شد میدان تنگ
بنشسته فسردگان این معرکه را
در آینه دیده نگه همچون رنگ
***
114
ای چرخ بر آتشم نهی همچو سپند
کز سفله طبیعتان کنی دفع گزند
ای سفله به ما مضایقه تا کی و چند
کز تست چراغ ما به بادی خرسند
***
115
در جام شکایت زبانم خون ریخت
دیدم که ز طره ی تو تابی انگیخت
گفتم برمش زود در آتش فکنم
آگه شد و در به در به نام تو گریخت
***
116
آنم که بهار دارد از باغم ننگ
هم بوی گریزد از گل من هم رنگ
در بادیه ای آمده پایم بر سنگ
کآنجا نه شتاب راه دارد نه درنگ
***
117
چشم شوخت ز رحم نشنید سخن
اینگ بگرفتش حق خونهای کهن
باری تو به او بگو که ای مایه ی ناز
شوخی اگرت امان دهد خون کم کن
***
118
گر در تو چمن طراز کنعان می دید
رنگ گل حسن را به سامان می دید
دیدار تو آفرید در دیده نگاه
گویی همه زین پیش به مژگان می دید
***
119
بی روی تو بر دیده نظر بهتان است
ور یوسف بیندی بر او تاوان است
زین پیش در او گر نگهی یافتمی
پنداشتمی که سایه ی مژگان است
***
120
مویی که سترد از سرم آن مایه ی نور
از ناز چو مژگان بتان شد معمور
رضوانش به دست عزت از خاک نیاز
برداشت که سازد مژه ی دیده حور
***
121
کاش این لب پر معجزه بردوختمی
با هر کس از این متاع نفروختمی
این کز عیسی نطق در آموخته ام
کاش از خر او نهق درآموختمی
***
122
کو دست که دامن حضوری گیرم
وز خلد به عاریت سروری گیرم
چون تاب تماشای گلم نیست ز خار
جانی دهم و جلوه ی طوری گیرم
***
123
چندان که ز حسن خودپرستی دیدم
از عشق فروتنی و پستی دیدم
گویند که چشم دوست مست است ولیک
من چشم ندیدم همه مستی دیدم
***
124
دستش گل داغ از جگر ما چیده
یا ماه به دیده دست او مالیده
یا مهر سیاه پوش گردیده چو داغ
وآنگه به نیاز دست او بوسیده
***
125
ای خلق تو فیض بخش بستان نیاز
وز روی تو بشکفد گلستان نیاز
تا حسن چو خورشید جهان افروزد
دوران تو باد و باد دوران نیاز
***
126
دیشب ز دلم شعله ی آهی برخاست
وز دود دلم روز سیاهی برخاست
تو ابری و ما گیاه تشنه جگریم
کی ابر به کینه ی گیاهی برخاست
***
127
هجر تو و دیده آتش و موم بود
چشمی که ترا ندیده آن شوم بود
ای قبله ی دیده دیده خود کافر نیست
کز قبله ی خود همیشه محروم بود
***
128
آن شب که می از لبت شکرنوش شود
کاش آن شب را صبح فراموش شود
نی نی گرهی ز زلف پرخم بگشای
تا صبح به صد هوس سیه پوش شود
***
129
کوته خردی که شرمسار از من نیست
طعن سخنم زند که پر روشن نیست
ادراک ابوجهل چو ناقص باشد
نقصان کلام حضرت ذوالمن نیست
***
130
آن شوخ که چشم حسن را نور و ضیاست
در دیده ی همتش جهان سرمه بهاست
چشمی به هوس نهاده بر هم ورنی
در نرگسش از ناز ره خواب کجاست
***
131
چندی خردم به گرد مردم گردید
گه ناله ی زار و گه تبسم گردید
ادراک حقیقت دو عالم کردم
ادراک ولیک در میان گم گردید
***
132
آن شوخ که عارض از می حسن افروخت
هر موی مرا ناله به رنگی آموخت
از سوختنم نیست خبردار آری
عالم سوزد برق و نداند که چه سوخت
***
133
در بحر جهان که ساحلش افواه است
موجش چو طپانچه اجل جانکاه است
اطفال اگر شوند غرقه تو مترس
این بحر عمیق نیست قد کوتاه است
***
134
ماییم که جان در گرو صهباییم
بی باده چو باد خاک می پیماییم
ما را گویند باده تنها چه خوری
توفیق رفیق ماست کی تنهاییم
***
135
ای غم که مسافر جهان پیمایی
ای تازه نهال چمن رعنایی
گر حال فصیحی از تو پرسند بگوی
در صحبت خلق مرد از تنهایی
***
136
با دوست چه کار طالب سودا را
با سرمه چه کار چشم نابینا را
رنجیده دلم ز عقل بیگانه پرست
کو می که به آشنا رساند ما را
***
137
از مرگ گل حیات بی رنگتر است
این نغمه از آن نغمه کج آهنگتر است
بر من که چو مردمک به هیچم خرسند
از چشم جهانیان جهان تنگتر است
***
138
در دیده ی مور اگر روم چون عنقا
گم سازم از فراخی جا خود را
با این تن بالیده و این نشو و نما
زین سفله سحاب می کشم منتها
***
139
صد شکر که حرف دوست شد بی کم و کاست
گنجینه ی عمر کو بدانم آراست
از کیسه ی دوست صرف کردیم و هنوز
زآنجا که حیای اوست شرمنده ی ماست
***
140
در راه تو سرها به هوای رفتار
رفتند به شاگردی پا دایره وار
توفیق سموم دیده در بادیه ماند
وآن قافله راندند فرس پا بردار
***
141
سوی در پادشاه کز طور به است
رفتی تو و سامری به جای تو نشست
ای واله ایمن این سفر دور کشید
بازآ که شدند قوم گوساله پرست
***
142
زان پیش دلا که هجر زارت بکشد
زنهار چنان کنی که یارت بکشد
بر وعده ی او ز سادگی دل ننهی
کاری نکنی که انتظارت بکشد
***
143
دور از تو دلم چو سینه آهستانی ست
آتشکده ای کنون گیاهستانی ست
هر ذره ز کوی تو چو ماهستانی ست
هر لختم چون دیده نگاهستانی ست
***
144
ای آنکه غمت پردگی محمل ماست
حسن تو چو گل دمیده ز آب و گل ماست
تو خواه به گل نشین و خواهی با خار
کآنکس که ربوده دل ز ما در بر ماست
***
145
ای غم ز دلم چه شد زمانی بدر آی
گو از بن هر مویم جانی بدر آی
ای نیم نفس که در تنم محبوسی
آخر به بهانه ی فغانی بدر آی
***
146
ای آنکه به هرزه راه شک می پویی
با تست کسی که از منش می جویی
ای بی خبر آن راز که با ما داری
چون دوری آهسته چرا می گویی
***
147
دل را ز مرار سر شکستن تا کی
بر خود در هر مراد بستن تا کی
بیرون جهان سراسری هم بد نیست
دلگیر در این خانه نشستن تا کی
***
148
دستی که همیشه بود در گردن تو
اکنون سوزد ز دوری دامن تو
تاری شده ام در آرزوی تن تو
اما کو بخت تار پیراهن تو
***
149
آنم که به غم مصاحب دیرینم
بر چهره ی عیش دوستداران چینم
بیهوده ی کارخانه ی تکوینم
همچون پل رودخانه ی قزوینم
***
150
بی نام تو نطق ما گل افشان نشود
بی روی تو چشم ما گلستان نشود
تمکین تو بحری ست که از صد صرصر
یک طره ی موج او پریشان نشود
***
151
از زهر بلا پراست پیمانه ی ما
دوراست ز ملک عافیت خانه ی ما
آن خانه خراب بی نصیبیم که جغد
بگریزد از این گوشه ی ویرانه ی ما
***
152
امشب که چو صبح وصل عشرت لقب است
شب نیست که هندوی فرشته نسب است
از پرتو ماه حسن این کشور نور
با آن که سراسر آفتاب است شب است
***
153
آن شوخ چو جام ناز در چنگ گرفت
صد ملک ملاحتش به نیرنگ گرفت
از تیزی آفتاب حسن آن عارض
پر نازک بود اندکی رنگ گرفت
***
154
داریم بتی که در بنی آدم نیست
از عالم حسن است ازین عالم نیست
طوری ست ز پرتو رخش گازرگاه
اما طوری که موسیش محرم نیست
***
155
این اسب که چون خواجه ی ما فرتوتی ست
بر اسب نشسته خواجه بس مبهوتی ست
از پای چهار پایه از تن تخته
القصه که خوش مصالح تابوتی ست
***
156
باز از سر ناز می به اغیار ده است
وز آتش رشک بر دلم داغ نه است
چون شیشه ی می ز تلخکامی در بزم
می خندم و گریه در گلویم گره است
***
157
چون زلف تو را باد صبا شانه کشد
بر گوش چنان خرد صد افسانه کشد
از کعبه هوای سر زلفت دل را
زنار به گردن سوی بتخانه کشد
***
158
روزم ز فراق دود گلخن سازند
در وصل شبم چراغ ایمن سازند
شمعم که درین انجمن راز مرا
هر صبح کشند و باز روشن سازند
***
159
ناصح ما را میل نصیحت دارد
پندارد دل ز عشق محنت دارد
می بیند آتش و ولی آگه نیست
کاین دوزخ ما مشرب جنت دارد
***
160
ای کشته ز اشک شوق مژگان پرواز
ایمن بادا شمع تو از سوز و گداز
ای نرگس مست گریه مشکن دل ناز
خون ریز ولی ز چشم مستان نیاز
*****
ابیات فصیحی در تذکره ها:
گفتیم بشکفیم دو روزی در این چمن
دیدیم روی عالم و بد شد شگون ما
(سفینه خوشگو)
چون شعله پر تب ست درون و برون ما
تبخاله می زند لب خنجر ز خون ما
(سفینه خوشگو)
به داغی بستم آیین طراوت لاله زاری را
به یک ساغر به سر بردم چو گل فصل بهاری را
(سفینه خوشگو) و(تذکره نصرآبادی)
ایزد جزای مستی من کی دهد مگر
لب تشنه در شراب شعور افکند مرا
(تذکره روز روشن)
خاک آن کوی فصیحی ز جبین رنجه مکن
از مه و مهر بیاموز جبین سایی را
(شمع انجمن)
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذری
می شود بیدار چون برخفته افتد آفتاب
(سفینه خوشگو)
خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی
خانه ی ما اندرون ابرست و بیرون آفتاب
( نصرآبادی، روز روشن، سفینه خوشگو )
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
واین طرفه که بی وست به تن پوست حرام ست
(عرفات العاشقین)
در مذهب ما هر چه به جز دوست حرام ست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرام ست
(روز روشن، عرفات العاشقین)
امشب از شعله ی آهم جگر غم می سوخت
بر من و زندگی من دل ماتم می سوخت
(شمع انجمن، تذکره حسینی)
خاکستر منصور تو را باز توان سوخت
صد مرتبه زیباتر از آغاز توان سوخت
نامرد حریفی ست شکیب ارنه در این بزم
از شوق نیازی جگر ناز توان سوخت
(سفینه خوشگو)
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ی ما از غم هجران پراست
نیستم آگه که آتش بر دل شوقم که زد
لیک می دانم که بازم سینه از پیکان پراست
(سفینه خوشگو)
رتبه ی حسن بلنداست چه حاجت به نقاب
بهر منع نگهی کز مژه کوتاهتراست
(نصرآبادی، شمع انجمن)
گریه گردیده گدازاست فصیحی گله چیست
کشتی نوح شکستن هنر توفان است
(تذکره نصرآبادی)
هر نگه کز موجه ی خون جگر بیرون فتاد
بی جمال دوست سوی چشم گریان بازگشت
(تذکره حسینی)
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
(عرفات العاشقین)
کعبه را گرد سر بتخانه آرد در طواف
کاروان سالار کفر ار حلقه ی زنار توست
(سفینه خوشگو)
دیده شب فال مراد از موج اشک ما گرفت
کشتی بی ناخدا کام از دل دریا گرفت
(تذکره نصرآبادی)
غم های مرده در دل ما زنده کرد هجر
گویا شب فراق تو روز قیامت است
(سفینه خوشگو)
نافه چو طره ی غالیه بار تو نیست
عنبر سوده چو خط غبار تو نیست
گل نشکفته به پاکی عارض تو
سبزه به خوبی خط عذار تو نیست
از برم ای دل خسته برو که مرا
تاب شنیدن ناله ی زار تو نیست
به که رود ز غم تو به باد فنا
تحفه ی جان که قبول نثار تو نیست
در چمن این همه گل که شکفته یکی
چون گل روی همیشه بهار تو نیست
بهر وفا مکش ای دل خون شده جور
کآنچه تو می طلبی بر یار تو نیست
کار تو رفته فصیحی خسته ز دست
یار تو در پی چاره ی کار تو نیست
(تذکره میخانه: 579)
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست هر آنجا که چشمه ساری هست
(سفینه خوشگو)
دی قاصد یار آمد و مژگان تری داشت
از یار مگر بهر هلاکم خبری داشت
(شمع انجمن)
امشب نگهم را نفس بازپسین است
فرداست که یک یک مژه تابوت نگاه است
(سفینه خوشگو)
گر لذت داغ جگر این است فصیحی
افسوس که در هر سر مویم جگری نیست
(تذکره روز روشن)
سینه بگدازم و دل خون کنم و جان سوزم
شعله ی شوقم و خاصیت من بسیار است
(تذکره روز روشن)
آن قوم که دلشان ز دورنگی ها رست
سجاده به دوشند و می ناب به دست
بتخانه و کعبه پیششان یک رنگ است
دیدار پرستند نه دیوار پرست
(عرفات العاشقین)
هر چند دلم ز درد خونریزتر است
بر من دل تیغ آسمان تیزتر است
در کین دلم دلیر باشید که زنگ
زآیینه ام از عکس سبک خیزتر است
(تذکره نصرآبادی)
دی قاصد یار آمد و مژگان تری داشت
از یار مگر بهر هلاکم خبری داشت
عمری به ره یار دلم تخم وفا کشت
پنداشت که این تخم که می کاشت بری داشت
آن بود دل جمع که از دست بتان بود
صد پاره و هر پاره ی او را دگری داشت
زآن پیش که تازی فرس ناز به میدان
با حلقه ی فتراک تو این کشته سری داشت
غم نامه ی من بین چه کنی قصه ی یعقوب
او نیز چو من داغ فراق پسری داشت
پایان شب محنت من صبح اجل بود
بس طرفه شبی بود و قیامت سحری داشت
شد جزم به عزم سفر عشق فصیحی
هر چند که در هر قدم آن ره خطری داشت
***
آن سرو خرامان که گذشت از چمن کیست
وآن شمع برافروخته از انجمن کیست
شمعی که چراغ دل ما روشن ازو شد
روشن شود ای کاش که در انجمن کیست
جان یافتم از بوی تو ای باد سحرگاه
این بوی خوش از طره ی عنبرشکن کیست
بویی که منور شد ازو دیده ی یعقوب
بو برده ام امروز که در پیرهن کیست
آن مرغ که رم کرد ز من رام که گردید
وآن روح که رفت از تن من در بدن کیست
شب ها دو لب من به هم از ناله نیاید
تا او همه شب خفته دهن بر دهن کیست
در نظم فصیحی رقم نام چه حاجت
پیدا بود از حسن ادا کاین سخن کیست
***
ماییم جدا از تو به غم ساخته ای چند
با یاد تو دل از همه پرداخته ای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بی فایده نقد دل و دین باخته ای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداخته ای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بی بصری قدر تو نشناخته ای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جان ها سپر تیر بلا ساخته ای چند
ارباب محنت چه کسانند فصیحی
در کوچه ی محنت علم افراخته ای چند
***
جان بی رخ تو درد دل غمزده داند
ماتمزده حال دل ماتمزده داند
پی برده ام از عشق به جایی که ره آنجا
دیوانه ی پا بر سر عالم زده داند
این ذوق پیاپی که مرا از می عشق است
در بزم بلا جام دمادم زده داند
زآن طره ی بر هم زده آشفته دلان را
حالی ست که آشفته ی برهم زده داند
کوه غم فرهاد ز من پرس فصیحی
کاندوه دل غمزه را غمزده داند
(از سفینه مورخ 1042 متعلق به حسین پرتو بیضایی. به نقل از
تذکره میخانه به اهتمام احمد گلچین معانی:578- 580)
از آن ترسم که فردای قیامت
همین امروز و فردای تو باشد
(تذکره روز روشن)
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کانجا
از خشک لبی چشمه ی حیوان گله دارد
(عرفات العاشقین)
بی مروت نیست عشق ار دوست باشد بی وفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
(سفینه خوشگو)
ناله های نوگرفتاران غم را لذتی ست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
(سفینه خوشگو، تذکره روز روشن)
خویش را بر نوک مژگان ستمکاران زدم
آن قدر زخمی که دل می خواست در خنجر نبود
(سفینه خوشگو، شمع انجمن، کلمات الشعرا)
بعد عمری که فصیحی شب وصلی رو داد
مردم دیده ی ما در سفر دریا بود
(تذکره نصر آبادی، سفینه خوشگو)
هزار بار قسم خورده ام که نام تو را
به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود
(نصرآبادی، سفینه خوشگو، شمع انجمن، آتشکده آذر، تذکره حسینی)
تا سر مژگان تماشا دیده بر هم چیده بود
چون تو رفتی گویی این بیچاره خوابی دیده بود
(تذکره حسینی)
بال و پر سوز که تا قوت پروازی هست
به مراد دل خود سیر قفس نتوان کرد
(سفینه خوشگو)
شوق دیدار تو چون چشم مرا باز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
(عرفات العاشقین)
زان خوبتری که کس خیال تو کند
یا همچو منی فکر وصال تو کند
شاید که به آفرینش خود نازد
ایزد که تماشای جمال تو کند
(عرفات العاشقین)
فرداست وعده جنت و امروز شد نصیب
آری خلاف وعده کریمان چنین کنند
(تذکره نصرآبادی، سفینه خوشگو)
مصر عصمت چه دیاری ست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه ی کس نشناسند
(سفینه خوشگو)
چون ماهی ساحل تپد از آرزوی دل
زخمی که شهیدان تو را بر سپر آید
(سفینه خوشگو، کلمات الشعرا)
جذبه ی عشق به حدی ست میان من و یار
که اگر من نروم او به طلب می آید
(شمع انجمن)
نقش پایی به سر کوی تو دیدم مردم
که چرا غیر من آنجا دگری می آید
(شمع انجمن)
رمزی است خط دوست که چون بخت سرآید
آب سیه از چشمه ی خورشید برآید
(شمع انجمن)
کو جنون تا هر نفس در دل سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
(کلمات الشعرا)
مسکین فصیحی دوش جان می داد و می نالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین می رود
(تذکره حسینی)
غم عشقت به عالم در نگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
(تذکره روز روشن)
هزگز مباش آتش سوزان سپند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سرمکش که برآرند از تو دود
شو خاک راه و در دو جهان سربلند باش
(عرفات العاشقین)
این پرده های حسن نظر تیره می کند
یک پرده بر جمال خود از آفتاب پوش
(سفینه خوشگو)
ای روی تو را ترجمه ی دین مصحف
وز خال و خطت یافته تزیین مصحف
یک نقطه ی سهو در همه روی تو نیست
گویی به خط مصنف است این مصحف
(تذکره روز روشن، تذکره میخانه)
خار ترم که تازه ز باغم دروده اند
محروم بوستانم و مردود آتشم
(نصرآبادی، تذکره میخانه، نتایج الافکار، آتشکده آذر، سفینه خوشگو، شمع انجمن)
ما توأمیم با گل رعنا در این چمن
از خون پریم و رنگ به بیرون نمی دهیم
(سفینه خوشگو، تذکره نصرآبادی، تذکره حسینی)
من نه شایسته ی بسمل نه سزاوار قفس
به چه امید در این دام گرفتار شدم
(تذکره نصرآبادی، سفینه خوشگو)
ما بت نه ز اندیشه ی معبود شکستیم
آرایش بتخانه ی ما بود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
(تذکره نصرآبادی، سفینه خوشگو)
تازه سازم روش نامه طرازی پس از این
ناله ای چند به هر سطر سیه پوش کنم
(تذکره نصرآبادی، سفینه خوشگو)
چمن پیرای صبحم کیمیای خار و خس دارم
به هر شاخ ترنجی آفتابی پیش رس دارم
پر پروانه ام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
(تذکره نصرآبادی)
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله ی زار از دل خرم دارم
(شمع انجمن)
جان اگر از ناتوانی بر لب آید باک نیست
ناله ام از ضعف اگر بر لب نیاید چون کنم
(تذکره نصرآبادی)
لبی کز نازکی بار تبسم بر نمی تابد
به خون غلطم که امروزش به دشنام آشنا کردم
(سفینه خوشگو، شمع انجمن، کلمات الشعرا)
زبون دردپرستان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
(شمع انجمن)
جرم ما گر باده آشامی ست مستی جرم کیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افگنده ایم
(کلمات الشعرا)
مختصر دستی که ما را بود صرف باده شد
گر خدا روزی کند دست دگر بر سر زنم
(شمع انجمن)
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نه ایم
(شمع انجمن)
دوش تقلید جرس کردم و صد قافله سوخت
آه اگر ناله پریشان تر از این می کردم
(سفینه خوشگو، کلمات الشعرا)
شب که غم های تو را پرده نشین می کردم
از تبسم لب زخمی نمکین می کردم
(سفینه خوشگو، کلمات الشعرا)
زما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا چاه کنعان را پرستیم
(سفینه خوشگو)
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که همچون شعله یک ساعت به کام خویشتن افتم
(سفینه خوشگو)
کشته بگذارید امشب اندر این میدان مرا
یک شبیخون دگر بر تیغ قاتل می زنم
(سفینه خوشگو)
با یار به سیر هند آماده شدم
برگشتم و زین تعلق آزاده شدم
نارفته به هند واژگون شد کارم
آن ماه مخطط شد و من ساده شدم
(تذکره میخانه)
روشنگری آینه ی دل کردیم
وآنگاه به روی تو مقابل کردیم
عکس رخ تو جدا نگشت از رخ تو
ما بیهده سعی های باطل کردیم
(تذکره نصرآبادی)
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
(سفینه خوشگو، تذکره نصرآبادی)
رنگ جسمانی ست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
(سفینه خوشگو)
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگ ست دامان داشتن
(سفینه خوشگو)
گر گل نصیحتت نپذیرد در این چمن
باری به ناله ای مدد عندلیب کن
(تذکره نصرآبادی)
شهید عشق تو را راه کعبه مقصود
کسی نشان ندهد جز سر بریده ی او
(سفینه خوشگو)
ز خود کنار همه عمر می توان کردن
به این امید که شاید تو در میان آیی
(سفینه خوشگو)
ای دل از آن دهن طمع خام می کنی
خود را برای هیچ چه بدنام می کنی
(تذکره حسینی)
حدیث شوخ لعلت نازک افگارش کنم ترسم
مگر آهسته آن لب را تبسم وار بگشایی
(سفینه خوشگو)
ای که درد دل خونین کفنی می شنوی
خبر از درد نداری سخنی می شنوی
غم رسوایی خود آن قدرم نیست که تو
طعن خلقی ز برای چو منی می شنوی
(تذکره روز روشن)