غزلیات
- ملاعبدالرزاق فياض لاهيجي
ملا عبدالرزاق بن حسین لاهیجی متخلص به فیاض لاهیجی از حکما ومتکلمین بزرگ قرن یازدهم هجری است صاحب تذکره ی نصرآبادی معاصر او می نویسد:اصل آن جناب از لاهیجان است اماچون درقم بسیار بوده به قمی مشهور است.” .ولیقلی بیگ شاملوی هروی که دوسال پس از مرگ فیاض تذکره اش را نوشته می گوید:مولانا عبدالرزاق فیما بین حکما وعلما دردانایی طاق، ودر فضیلت مشهورآفاق است جناب معظم له لاهیجی الاصل ودرفنّ حکمت ذاتی از جمله ی اجلّه ی حکما ی عصر صاحبقرانی…اکثر اوقات آن قدوه ی اهل کمال دردارالمومنین قم بسر برده وبه کار تالیف و تصنیف اشتغال داشت”هنگام اقامت صدرالمتالهین درقم فیاض به خدمت او رسید ودرمحضر آن حکیم الهی به شاگردی نشست وپس از چندی به دامادی ملا صدرا مفتخر شد وبا ملا محسن فیض کاشانی که او نیز داماد ملا صدرا بود خویشاوند گردید. وی آنچنان دلبسته ی قم بود که آنجا را بهترین وزیباترین مقام می دانست .ودعوتهای متعدد وزرا وصدور رابرای اقامت درشهر اصفهان که آن روزها پایتخت بود را نپذیرفت.برخی از آثار فیاض لاهیجی:
- سرمایه ی ایمان که خلاصه گونه ای است از گوهر مراد
- شوارق الالهام به زبان عربی –شرحی برتجرید الکلام خواجه نصیرالدین طوسی
- مشارق الالهام فی شرح تجرید الکلام
- حاشیه جواهر و اعراض شرح تجرید قوشجی
- حاشیه برحاشیه ی ملا عبدالله یزدی –برتهذیب المنطق
- حاشیه برحاشیه ی خفری برالهیات شرح تجرید
- شرح برشرح اشارات ابو علی سینا
- شرح الهیاکل در حکمت اشراق
- الکلمات الطیبه
- حدوث العالم
- ودیوان شعر که قریب دوازده هزار بیت است.
- وی در سال 1121 هجری درقم وفات یافت وقبرش در سمت شرقی قبرستان بزرگ قم نزدیک شیخان واقع شده است.
فصل غزل
1
رواج بيدلان از مهر دلداران شود پيدا
که قدر و قيمت ياران هم از ياران شود پيدا
من و کنج و فراق، اي گريه ي حسرت کجايي تو
که در روزي چنين قدر هواداران شود پيدا
اگر از گريه ي بسيار من در هم شود، شايد
که گاهي آفتي از کثرت باران شود پيدا
از آن ترسم که زاهد هرگز از مستي نياسايد
اگر احوال بي هوشان به هوشياران شود پيدا
نديدي فتنه، آسيب گرانباري چه مي داني
چو کشتي بشکند حال سبکباران شود پيدا
زخاک سبحه سازد پير ما پيمانه و ترسم
که ناگه رخنه اي در کار مي خواران شود پيدا
بلاي جان فياض است هر جا دلربايي هست
که دايم فتنه بهر سينه افگاران شود پيدا
2
جنون تکليف سير کوه و صحرا مي کند ما را
اگر تن در دهم آخر که پيدا مي کند ما را
محبت شمع فانوس است کي پوشيده مي ماند
غم او عاقبت در پرده رسوا مي کند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
تمناي زيان سرگرم سودا مي کند ما را
پس از کشتن، نگاه گوشه ي چشمش به جان دادن
براي کشتن ديگر مهيا مي کند ما را
ز سيل اشک ما، تر مي شود ابر و نمي داند
که رفته رفته غم، همچشم دريا مي کند ما را
ز حرمان ميل دل افزون شود زان در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنا مي کند ما را
بياييد اي هوداران يک امشب شاد بنشينيم
که فردا مي رود فياض و تنها مي کند ما را
3
نه سامان سفر باشد نه سوداي حضر ما را
تو اي باد صبا هر جا که مي خواهي ببر ما را
درين کشور کسي ما را به چيزي بر نمي گيرد
به يک مشت غباري از در جانان بخر ما را
چو شمشيريم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما مياد دشمن چو بيني بي سپر ما را
تو زاغي زاغ، قدر ما نمي داني، ولي طوطي
اگر ديدي، نمي دادي به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوي او فياض پنداري خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بي خبر ما را
4
الهي آب و رنگ شعله ده مشت گل ما را
نمکزار تبسم کن لب زخم دل ما را
مباد آسيب تدبير گشايش، ره در او يابد
به چين جبهه ي خوبان گره کن مشکل ما را
مکرر شد به يک عادت تپيدن، بيم آرام است
نويد اضطراب تازه اي ده بسمل ما را
دل دانش فريب ما هنوز از عقل مي لافد
از اين يک پرده هم ديوانه تر کن عاقل ما را
گياه ما، نم از سرچشمه ي اميدها ديده است
به برق نااميدي ها مسوزان حاصل ما را
به خون خود رقم در محضر شمشير او کردم
که کس روز جزا دامن نگيرد قاتل ما را
شفاعت خواه ما فياض! اگر مهر بتان باشد
تواند در نظر حق وا نمودن باطل ما را
5
خوي کرده و فشانده بر آتش گلاب را
آه اين چه آتش است که مي سوزد آب را
از ديدن توديده فرو بسته ام ولي
دل در کمين نشسته هزار اضطراب را
سيراب مي توان شدن اکنون که تيغ تو
قيمت به خون تشنه رسانده است، آب را
گفتي که روي خوب چو ديدي نديده کن
ناديده کس چگونه کند آفتاب را
چون خواب خوش کنيم که شب در کمين ماست
چشمي که در خيال زند راه خواب را
ما را اگر چه بر سر آتش نشانده اي
باري به غمزه گو که نسوزد کباب را
فياض قدرتي است که شيرين تر آيدم
هر چند تلخ تر دهد آن لب جواب را
6
يک جهان بر هم زدم که از جمله بگزيدم تو را
من چه مي کردم به عالم گر نمي ديدم تو را
با همه مشکل پسندي هاي طبع نازکم
حيرتي دارم که چون آسان پسنديدم تو را
يک بساط دهر شد زير و زبر در انتخاب
زين جواهر تا به طبع خويش برچيدم تو را
من زخود گم مي شدم چون مي شنيدم نام تو
خويش را گم کرده تر مي خواستم ديدم تو را
کي قبول من شدي فياض در رد و قبول
تا به ميزان رهي صد ره نسنجيدم تو را
7
اين قدر آب هوس بستن به جوي دل چرا؟
مي کني اي دانه! استعداد را باطل چرا؟
دل ازين منزل به جاي زاد بردار و برو
کار آسان بر خود مي کني مشکل چرا؟
چون دلم خون کرد منع گريه را باور مکن
سر بريدن جاي خود بستن رگ بسمل چرا؟
ميل ابروي تو با شمشير بازي مي کند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا؟
جنگ با او کن که ننگ از وي نيابي در گريز
با من ديوانه مي کاوي تو اي عاقل چرا
ترک من کردي چه گويم يار دشمن هم شدي
قدر خود را هم نمي داني تو اي جاهل! چرا
صدق اگر داري ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمي رنجي ز حق رنجيدن از باطل چرا
پاکي دامان کجا و تهمت آلودگي
آفتاب اندودن اي دشمن! به مشت گل چرا
دامن دريا نگردد تهمت آلود غبار
مي دهي بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جاي استبعاد نيست
اين قدر کم ظرفي از ياران دريا دل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نيست
اين قدر بي هوشي از رندان لا يعقل چرا
اندران وادي که مجنون است اين آوازه نيست
مي فزايي اي جرس بار دل محمل چرا
کعبه مي خواهي درين وادي بيابان مرگ شو
تا توان فياض در ره مرد در منزل چرا
8
چو جوهر بر دم شمشير او دادم دل خود را
به يمن تيغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقي شد نه باد دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو اي ابر! آب رحمتي بر خاک آدم زن
که من از اشک چشم خويش تر کردم گل خود را
به يک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمي دانم چه سان معذور دارم قاتل خود را
مرا فياض ازآن بدخو شکايت بيش از اين نبود
که غم خوارانه تر بايست کشتن بسمل خود را
9
چنان سوداي او بر خويش مي پيچاند آتش را
که دود رفته در سر باز مي گرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع مي برافروزد
به گرد خويش چون پروانه مي گرداند آتش را
نگاه گرم از بيمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمي پوشاند آتش را
ضعيفان را نباشد زور بازوي قوي دستان
سپند ما عبث بر خويش مي خنداند آتش را
بر آرد دود اگر از خرمن من جاي آن دارد
نگاه او که برق از سبزه مي روياند آتش را
عرق که از چهره ي گلرنگ آتشگون فرو ريزد
اگر در آتش افشانند مي سوزاند آتش را
به روي او گشايد غنچه و گل پر عرق گردد
گهي خنداند اخگر را گهي گرياند آتش را
چه سان با عارض او لاف يکرنگي تواند زد
که رخسارش به رنگي هر زمان گرداند آتش را
چنين که از ناله ام فياض فوج شعله مي جوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را
10
سخن از خود رود چون گرد سرگردد زبانش را
تبسم آب مي گردد چو مي بوسد لبانش را
چنان سر داده رخش جلوه در ميان بي تابي
که نتواند گرفتن دست تمکين هم عنانش را
چو مويي گشته ام باريک و با اين ناتواني ها
به صد دقت تصور مي کنم موي ميانش را
بدان نيت که يابم فرصت يک سجده در خاکش
هزاران بوسه بر لب نذر دارم آستانش را
شهيدي کو سپارد جان به ياد زلف مشکينش
هما در عطسه افتد گر ببويد استخوانش را
هنوز از مصر تا کنعان توان ره بي بلد رفتن
که بوي پيرهن ره مي نمايد کاروانش را
زبان گوشه ي چشمش به من پيوسته در حرف است
ولي فياض کس چون من نمي فهمد زبانش را
11
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خويش را
چون فلک شب وا کنم دکان داغ خويش را
منتي نه از بهاران بود و نه از چشمه سار
ما به آب ديده پرورديم باغ خويش را
با جنون نارسا نتوان زعقل ايمن نشست
اندکي آشفته تر خواهم دماغ خويش را
پرتو بخت سيه تا بر سر ما سايه کرد
کم ندانيم از هما اقبال زاغ خويش را
داغ دل را با کسي فياض ننمودم چو صبح
زير دامن سوختم چون شب چراغ خويش را
12
نمود از پرده رخ يارم نمي خواهم دلايل را
بيا از پيش من اي گريه بردار اين رسايل را
از آن کنج لب شيرين غريبي بوسه مي خواهد
چه مي گويي جوابش منع نتوان کرد سايل را
به من از علم اشراقي و مشايي چه مي گويي
که صد ره شسته ام چون مشق طفلان اين رسايل را
حديث وصل و حرف کيميا يا رب که پيدا کرد
که قولي در ميان هست و نمي دانيم قايل را
شفا دانان لعل يار فارغ از اشاراتند
نمي خوانند هرگز دفتر عرض فضايل را
ميان ما و جانان حايلي خود نيست جز هستي
بيا فياض تا از پيش برداريم حايل را
13
مستي مدام جام هوس مي دهد مرا
گر دم زنم به دست عسس مي دهد مرا
صياد را چو ناله ي زارم اثر کند
از قيد دام سر به قفس مي دهد مرا
شأن و شکوه عهد سليماني ام گذشت
موري کنون به باد نفس مي دهد مرا
ناز زمانه بهر غمي تا به کي کشم
اين جام آرزو همه کس مي دهد مرا
سيمرغ پر شکسته ي اوج قناعتم
گردون فريب بال مگس مي دهد مرا
من آن ني ام که گرد پي کاروان خورم
گاهي فريب ناله جرس مي دهد مرا
فياض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس مي دهد مرا
14
از ناتواني مي کشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسيمي مي برد آشفته دستار مرا
صيتم پس از من مي کشد صوتي به گوش آسمان
جز در گسستن ناله اي قسمت نشد تار مرا
يار است با من سر گران ياران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمان آسان کند کار مرا
کو دل که غمخواري کند کو گريه تا زاري کند
کو ناله که از ياري کند از من خبر، يار مرا
من مرد عشرت نيستم در خورد صحبت نيستم
جز باب حسرت نيستم، ها مژده دلدار مرا
حسرت کشيده در برم محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفه اي داده است بازار مرا
بختم چه دلسوزي کند ماتم چه نوروزي کند
خواهم خدا روزي کند صبحي شب تار مرا
هرگز نگشتم بهره ور نه از کلاه و نه کمر
ژوليده مويي تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من بر باد دادي گرد من
خواهم به روز درد من، بنشاني اغيار مرا
گر دل ز زلف آن نکو، بي بهره شد از آرزو
فيض بهار خط او گل مي کند خار مرا
فياض تا کي اين چنين حسرت برم بر آن و اين
کو مرگ که از دوش زمين بردارد اين بار مرا
15
بي تپش آرام کي باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بيمار مرا
من کجا و اين قدر تاب تزلزل هاي عشق
عطسه ي گل مي کند آشفته دستار مرا
شکوه ي نازکدلان از برگ گل نازک تر است
مي توان در يک نفس طي کرد طومار مرا
کرده ام کوته به خود راه دراز آرزو
يک گره در هم نوردد رشته ي کار مرا
نغمه روحاني است زاهد، پنبه اي در گوش نه
بو که بتواني شنيدن ناله ي زار مرا
گلبنم را نااميدي از بهار فيض نيست
يک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کرده ايم
نيست دست سايه دامنگير ديوار مرا
خون دل بي خواست مي جوشد ز شريان نفس
نيش مضرابي نمي يابد رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فياض وار
سر خط کردار مي سازند گفتار مرا
16
از گريه خلاصي نبود چشم ترم را
کردند بحل بر مژه خون جگرم را
شمشير تو از جيب برآورد سرم را
دام تو به پرواز در آورد برم را
پرواز هوايم نه به اندازه ي بال است
بيچارگي از بهر همين کند پرم را
ادراک کمالات تو بر داغ بلند است
کوته نفکندند کمند نظرم را
گر ز آن که لباس ورعم چاک گنه داشت
بر پرتو خورشيد گشودند درم را
با داغ تو بر گبر و مسلمان شرفم هست
اين سکه در ايام روا کرد زرم را
17
باز دارد عشق در آغوش بي هوشي مرا
غم مهيا مي کند اسباب مدهوشي مرا
با زبان بي زباني مي کنم تقرير شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشي مرا
مدتي شد تا ز معراج قبول افکنده است
طره ي او در سيه چاه فراموشي مرا
خلعت سر تا به پايي دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکليف سيه پوشي مرا
ديده ام تا حلقه هاي زلف چين برچين مرا
مي شود فياض ذوق حلقه در گوشي مرا
18
نمي دانم چه آيين است کافر کج کلاهان را
که شير دايه پندارند خون بي گناهان را
ز حالم غافلي ظالم نمي داني که مي بايد
غم اميدواران بيش تر، اميد کاهان را
به شوخي هاي انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن مي دهد در دست مشتي دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بي طالع خبر دادم
که تسخير سيه بختان کند مژگان سياهان را
تو اي سرخيل خوبان! چون به خال و خط کنم وصفت
به تعريف دگر بايد ستودن پادشاهان را
به ما بسيار اي بدخو جفا کردي و بد کردي
از اين بدتر جفا بايست کردن نيک خواهان را؟
رميدن هاي عاشق در حقيقت دام معشوق است
به وحشت الفت ديگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتي با اسيران است
رعيت پروري لازم بود شوکت پناهان را
به اين پي چارگي ها دل همان در چاره مي بندم
اميد ساحل از دل کي رود کشتي تباهان را
19
نمي پوشد چو خورشد آن پري، از هيچ کس رو را
نگه دارد خدا از فتنه هاي چشم بد او را
نظر بر نرگس مستانه ي جادووشي دارم
که چشمش سرمه دان ناز سازد چشم آهو را
برو رويش مسلمان را به مصحف سوختن خواند
سر زلفش به آتش مي نمايد راه هندو را
به خشم و ناز از او يک ذره روي دل نگردانم
بگردم گرد او وقتي که گرداند ز من رو را
دل آتش مزاج من به هيچ از جوش ننشيند
مگر آب دم خنجر نشاند آتش او را
به زور اين عقده از پيش دل او بر نمي خيزد
ندانم کوه کن تا چند دارد رنجه بازو را
به راهي بايدم با همرهان بد موافق شد
که انگشتان پا از هم تهي سازند پهلو را
مرا از فضل سرشاري که دارم اين پسند آمد
که در بزم ادب ته مي توانم کرد زانو را
به چوگان که بازي مي کند گردون بالا دست
که يک ضربت ز مشرق تا به مغرب مي برد گو را
به آن رعنا بت آتش طبيعت کس نمي گويد
که از چشم بدان پوشيده دارد روي نيکو را
اگر داري هواي خدمت مردان ره فياض
به آب حلم بايد روي شستن آتش خو را
20
بستم ز چار گوشه ي عالم نگاه را
تا ديدم اين دو گوشه ي چشم سياه را
فرقي ميان روز و شب خود نکرده ايم
تا فرق کرده ايم سفيد و سياه را
پيچيده دود در جگر، اي گريه! مهلتي
چندان که از شکنجه برآريم آه را
آن را رواست دعوي اعجاز چون کليم
که از آستين خود به در آرد گواه را
فياض عمرها است که در چشم خون فشان
دارم ذخيره سرمه ي اين خاک راه را
21
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشيده ماند چون کنم تبخاله را
دست افشاندي ز گلشن ريختي اوراق گل
روي گرداندي ز صحرا داغ کردي لاله را
يک گل از زخم تمنا تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندين ساله را
وقت آيين بندي بازار مژگان تر است
گريه به دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شيون پيچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سينه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشه ي چشمي که پنهان ديدنش
گله ي آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببين فياض دور چتر خط
گر نديدستي به دور خرمن مه، هاله را
22
مصور گونه از رويت دهد حسن مثالي را
مهندس نسخه ز ابرويت برد شکل هلالي را
اگر پاي نگاهت در ميان نبود که خواهد کرد
به حسن لم يزل پيوسته عشق «لايزالي» را
من از نازي که با مه داشت ابروي تو مي گفتم
که با طاق بلندي مي نهد صاحب کمالي را
رمد مضمون بکري بود در ديوان هجرانش
نوشتم در بياض چشم خود آن بيت عالي را
من و خميازه پردازي به آغوشي که شب، يادش
کند در پهلوي من خار، گل هاي نهالي را
چه سان فکر برون رفتن کند از بزم او عاشق
که بر پا دام بيند حلقه هاي نقش قالي را
به ياد طالب آمل چو چشمي تر کنم فياض
به ايران رسم گردانم هواي بر شکالي را
23
دل به زلفش مي کشد آشفته ساماني مرا
مي کند تکليف هندستان، پريشاني مرا
رتبه ي ليلي چو دادش حسن، دانستم که عشق
هم چو مجنون مي کند آخر بياباني مرا
شسته ام تا دفتر تعليم را آسوده ام
هست دانش آفتاب و سايه ناداني مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غير فارغ کرده حيراني مرا
در لباس ابر بهتر مي توان ديد آفتاب
در نظر پوشيده تر کرده است عرياني مرا
دشمني با اهل اسلامم نه کافر دوستي است
ننگ مي آيد عزيزان زين مسلماني مرا
نه ز طاعت برتوانم خورد و نه ازمعصيت
هر چه کشتم بار مي آرد پشيماني مرا
ما اسيران غم از يک جيب سر برکرده ايم
کرد طوق فاخته آخر گريباني مرا
آرزوي وصل پيش و بيم هجران در قفا
از دو جانب مي کند عشقت نگهباني مرا
دهر اگر باشد زليخا من چو يوسف نيستم
پس چرا بي جرم عصمت کرده زنداني مرا
خودنمايي ها حجاب چهره ي مقصود بود
صد در دانش گشود اظهار ناداني مرا
خدمت مخدوم اصفهاني اي فياض! کاش
در هواي خود کند چندي صفاهاني مرا
24
جدا از دوستان در مرگ مي بينم رهايي را
براندازد خدا بنياد ايام جدايي را
در اين کشور رواج سست عهدي از تو پيدا شد
به نام خويش کردي سکه نقد بي وفايي را
دم سرد غرض گويان ز صرصر باج مي گيرد
خدا روشن نگه دارد چراغ آشنايي را
تو چون پامال کردي ليک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتي در گردن آن دست حنايي را
به آساني نيامد شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم داده ام کابين، عروس پارسايي را
بلا باشد بلا، شهرت گرت در ديده جا سازند
از آن بر توتيايي برگزيدم خاک پايي را
بدين زودي عجب گر وصل او گردد نصيب من
که من از راه دوري ديده ام اين روشنايي را
نمي سازي به من تنها نيايد خود وفا از تو
نگه دار از براي ديگران هم بي وفايي را
خدا روزي کند فياض چندي صحبت صائب
که بستانيم از هم داد ايام جدايي را
25
گر مستي يي ز لعل بتان مي کنيم ما
در مستي شراب نهان مي کنيم ما
رسواتر است ناله ي لب بستگان ز بيم
ما را خمش مکن که فغان مي کنيم ما
طفل سرشک بر مژه فرياد مي کند
ورنه ز شکوه تيغ زبان مي کنيم ما
از يک نگاه لطف به تاراج رفته ايم
هردم ز موج ناله ي گمگشته در سراغ
غمنامه ها به دوست روان مي کنيم ما
هرگز خلاف عجز و تنزل نکرده ايم
کاري که مي کنيم همان مي کنيم ما
فياض مي شويم هلاک جفاي دوست
آخر وفاي خويش عيان مي کنيم ما
26
ز روح باده صد ره گرچه شد خالي، تن مينا
ولي دست هوس کوته نشد از دامن مينا
چرا دود از دماغ مي پرستان بر نمي آرد
که برق باده آتش مي زند در خرمن مينا
نواي ني غلط زن امشب اي مطرب! که مستان
چراغ باده پنهان است زير دامن مينا
ندارد بلبلان! گر پاي نسبت در ميان آيد
قباي غنچه اندام تن پيراهن مينا
بهار مي پرستان شد نسيم لطف ساقي کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مينا
ازآن مي از گلوي شيشه بالاتر نمي آيد
که ماند جاي خون توبه اي در گردن مينا
به بزم باده فياض اين ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش مي گردد به وقت گفتن مينا
27
الهي فيض مشرب ده که دلگيرم ز مذهب ها
نمي دانم چه مي خوانند اين طفلان به مکتب ها
مشقت هاي راه آمد براي راحت منزل
اگر مقصد تويي پس مختلف از چيست مذهب ها
سراب از دوري دريا به مردم آب بنمايد
تو اي خورشيد، رخ بنما که گم گردند کوکب ها
فقيهان را نمي دانم، حکيمان هرزه مي گويند
بيا و پرده يک سو کن که گردد کشف مطلب ها
تو گر مقصد نباشي علم ها را حيف از دانش
تو گر مطلب نباشي، حرف ها را واي بر لب ها
همان ناسفته بهتر گوهر درياي حيراني
بيا تا بشکنيم اي هوشمندان جمله مثقب ها
ز تدبير خرد کاري نيايد درد مي بايد
چراغي هم چو داغ دل نمي سوزد در اين شب ها
چو من از دانش آزادم چه اشراقي چه مشايي
چو من ديوانه افتادم چه مذهب ها چه مشرب ها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمي سازند با درمان کس فرياد از اين تب ها
به نام او پري دارند در دام نفس مردم
به ياد او هما در آشيان دارند قالب ها
به دامن مي برد فياض اثر امشب ز بالينم
نمي دانم به تلقين که دارد ورد يا رب ها
28
به گلستان چو روي گل شود از روي تو آب
برفروزي چو رخ، آتش شود از خوي تو آب
تو به اين مايه حيا باز مکن جيب، مباد
که ز نامحرمي باد شوي بوي تو آب
بر لب جو مخرام اي بت رعنا، ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوي تو آب
در کفت آينه نبود که پي شيشه ي دل
سنگ برداشتي و شد به کف از خوي تو آب
بس که در کشتن فياض شدي گرم شتاب
شده شمشير ز بيم تو به پهلوي تو آب
29
زلف را با تيره بختي شد رخ جانان نصيب
پر عجب نبود که کافر را شود ايمان نصيب
بر در دارالشفاي يأس رو تا بنگري
داغ را مرهم دچار و درد را درمان نصيب
شکر طالع ما چه مي کرديم در گلزار وصل
زخم دل را هم نمي شد گر لب خندان نصيب
دامن از لخت دل ناشاد پردازم بس است
غنچه را گو باش، برگ عيش در دامان نصيب
طالع نيکو برند و بخت ناسازت دهند
در سر کوي محبت کرده اند ارزان نصيب
گوي دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد
تا قيامت شد سر منصور را سامان نصيب
کوه کن، جان کند و شيرين قسمت پرويز شد
سعي بيهوده است در تحصيل روزي، جان نصيب
بازم از خاک دري، فياض! چشم سرمه اي است
گر به تکليفم کشاند سوي اصفاهان نصيب
30
اگر چه شعله ي حسنت تمام عالم سوخت
به مهرباني من در جهان، کسي کم سوخت
به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است
که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت
دمي که آتش بيداد او زبانه کشيد
چه نکته بود که بيگانه جست و محرم سوخت
به ذوق، سوده ي الماس کرد زخم مرا
تبسمي که در انديشه، ياد مرهم سوخت
به نيم قطره که در کار مشت گل کردند
چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت
فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز
که عشوه ي تو بد و نيک جمله در هم سوخت
هواي وصل تو در جانم آتشي افکند
که گريه ام نم خونين و ناله ام دم سوخت
اگر ز سختي هجران نسوختم سهل است
به يک ملايمت روز وصل خواهم سوخت
نمانده بود کس از اهل درد جز فياض
چنان ز طيش برافروختي که او هم سوخت
31
جلوه ي قد تو، از چاک دل ما پيداست
اين شکافي است که تا علم بالا پيداست
گرچه از ناز ز هر ديده برآمد که دگر
پي ديوانگي از دامن صحرا پيداست
کشتي ما که سلامت رويش در خطر است
عاقبت خيري اش از سوزش دل ها پيداست
چشم حيران خبر از جلوه ي پنهان دارد
معني اين سخن از صورت ديبا پيداست
ظرف پر نيست ميسر که تراوش نکند
قطره هم چشمي درياش ز سيما پيداست
هيچ کس آتش پنهان نتوانست افزوخت
عشق پوشيده مداريد که پيدا، پيداست
قتل پنهاني من، نرگس مخمور تو را
هست از هر مژه پيدا و چه رسوا پيداست
مهرباني طبيب آينه ي حال نماست
شدت اين مرض از رنگ مسيحا پيداست
گر بر آيينه ي امروز نظر بگشايي
بي کم و بيش دراو صورت فردا پيداست
زود رفتي ز در ميکده بيرون فياض
از تو در مجلس اين دردکشان جا پيداست
32
تا همچو گل پياله شکفتن گرفته است
از توبه هم چو غنچه دل من گرفته است
روي پياله سرخ که ميخانه را از او
ديوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم يار شيشه به اين سادگي که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو انديشه مانع است
لطف تو را که گوشه ي دامن گرفته است؟
فياض درد دل چه کني سر، که از غرور
نازک دلش طبيعت آهن گرفته است
33
جسم خاکي گر بميرد آتش جان زنده است
گرد ميدان گر نباشد مرد ميدان زنده است
بهر خامي ها جفاي روزگاران کيميا است
آتش افسردگان دايم به دامان زنده است
عشق باقي شد که فاني در بقاي حسن شد
هر که يوسف ديد داند پير کنعان زنده است
گر ننالد کس چه فرق از زندگي تا مردگي
گر نه بلبل، کس چه داند در گلستان زنده است
اشک جان مي کاهد اما عمر افزون مي کند
تا ابد از نسبت لعلش بدخشان زنده است
با بزرگي شيوه ي کوچک دلي ها پيشه کن
تا ابد ز اين شيوه ها نام بزرگان زنده است
آرزوي طرف مشهد مرده را جان مي دهد
تا ابد فياض بر ياد خراسان زنده است
34
از هستي تو عالم ويرانه پر شده است
در خانه نيستي و ز تو خانه پر شده است
عالم فشرده اند که آدم سرشته اند
خم ها تهي شده است که پيمانه پر شده است
کردم ز صد در از پي دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن اين دانه پر شده است
محرومي ام چه سان نفزايد ز مجلسي
که از آشنا تهي و ز بيگانه پر شده است
يک عشوه بيش نيست که دل هاي خلق از او
هر يک به عشوه هاي جداگانه پر شده است
شمع که برفروخت در اين انجمن که باز
مجلس ز جلوه ي پر پروانه پر شده است
35
نه همين ناز تو تنها بهر قتل ما بس است
يک نگه از گوشه ي چشم تو عالم را بس است
ديده ام در گريه ي غم کيسه خالي کرده بود
آن قدر خون در دلم کردي که مدت ها بس است
ما دل خود را به بوي زلف دلبر داده ايم
گر جنون مرد است عالم را همين سودا بس است
فتنه بهر کوه کن از سنگ پيدا مي شود
نقش شيرين بعد از اين بر صورت خارا بس است
حاجت آلايش دامان چندين غمزه نيست
يک تغافل کشتن فياض را تنها بس است
36
چون مهر لب به شکوه ي آن تندخو شکست
رنگ حيا به چهره ي محبوب او شکست
دل کرد آرزو که ببوسد لبش به خواب
صد جا ز بيم رنگ رخ آرزو شکست
چون گل، جگر ز هجر وي ام لخت لخت ريخت
دل هم چو غنچه در غم او تو به تو شکست
تن خاک گشت و جان به هواي تو پايدار
صد شکر مي نريخت اگر چه سبو شکست
فياض چون نهان کنم اين غم که برملا
رنگ رخ مرا نگهش رو به رو شکست
37
چمن به خرمي و گل به بار نزديک است
جنون تهيه نکرد و بهار نزديک است
نشان ساحل اين بحر اي که مي پرسي
اگر به موج سواري کنار نزديک است
به غير يأس ابد در ميانه فاصله نيست
بيا که وعده ي ديدار يار نزديک است
به خنده دست ندارم ولي به دولت عشق
رهم به گريه ي بي اختيار نزديک است
گواه دعوي منصور مي تواند شد
کسي که يک سر و گردن به دار نزديک است
سر از دريچه ي گرداب کن برون و ببين
که چون محيط فنا را کنار نزديک است
قدم به وادي حرمان به راه نه فياض
که راه وصل از اين رهگذار نزديک است
38
هر خس به باغ ما گل و هر مرغ بلبل است
آشفتگي گلي است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چشم کشم از براي گل
فصل خزان خوش است که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم يار
نازي که دست پرور چندين تغافل است
مرهم پذير کي شود از ترهات زاغ
داغ دلم که تازه ز آواز بلبل است
گشتيم بر حواشي خط دقتي نداشت
پيچيدگي نتيجه ي زلف است و کاکل است
موساي ما تمني ديدار مي کند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبيه دل به مشت گل کعبه کي رواست
فياض هان خموش که جاي تأمل است
39
مو به مويم دل و از بهر غم يار کم است
همه تن ديده شديم و پي ديدار کم است
يک جهان شکوه و يک روز قيامت چه کنم
حرف بسيار مرا فرصت گفتار کم است
با چنين قامت و رفتار که من مي بينم
حسرت دور و درازم کم و بسيار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گريه نداد
وه که دريا بر اين دجله ي خون خوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بيننده تهي است
مست خوابند همه ديده ي بيدار کم است
حرف بيرون نرود لب به تکلم بگشا
همه مست اند درين ميکده، هشيار کم است
همه جا از تو نشان است و نشان از تو کم است
همه عالم خبر توست خبردار کم است
هر که بيني لبش از دعوي منصور پر است
ليک رندي که کشد سرزنش دار کم است
حسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسيار است
عشق اگر لب بگشايد گله بسيار کم است
همه تن جمله زبانيم ولي گوش کجاست
سر حکمت چه گشاييم چو بيمار کم است
پرده عمري است که از آن روي نکو افتاده است
ليک چشمي که برد راه به ديدار کم است
کم نصيبي من از پر هنري هاي من است
جنس، بسيار چو شد ميل خريدار کم است
واعظا کار تو بي هوده سرايي است مدام
اين چه کار است که برداشته اي! کار کم است؟
عاشق ار دعوي همرنگي معشوق کند
گرچو منصور بر آويزي اش از دار کم است
کشور يأس ندارد غم دشمن فياض
همه يارند در اين مرحله اغيار کم است
40
بي روي تو تا چشم صراحي نگران است
در شيشه ي ما باده يکي راز نهان است
چون جامه ي صبرم نشود پاره که امشب
در پرتو ديدار تو مهتاب کتان است
ممتاز بود داغ دل از داغ سراپا
اين لاله در اين باغ گل دست نشان است
از رنگ تنک ظرف توان يافت ضميرش
ناگفته به کس راز دل شيشه عيان است
فياض از اين ورطه به ساحل نتوان رفت
از اشک تو هر جا که کنار است ميان است
41
عشق بازي جست و جوي يار در دل کردن است
عمر خود را صرف در تحصيل حاصل کردن است
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولي
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردن است
گر کني تقرير مطلب هاي عالم علم نيست
مغز دانش صبر بر تقرير جاهل کردن است
خنده ورزيدن به کنج لب در اثناي عطا
شهد کوثر چاشني گير هلاهل کردن است
کيمياي دل به دست آوردن جنس است و بس
مهربانا جنس رنج خويش باطل کردن است
راحتي که آسايش جنت بلا گردان اوست
خواب خوش در سايه ي شمشير قاتل کردن است
تا بوي زلف يار در آبادي من است
هر لب که خنده اي کند از شادي من است
بالم وداع جلوه ي پرواز مي کند
يا رب دگر که در پي صيادي من است؟
دارم سراغ جلوه ي سيمرغ و کيميا
هر نقش پي که گمشده در وادي من است
از ناله رخنه در جگر سنگ مي کنم
گو بيستون که نوبت فرهادي من است
فياض هر چه در صفت زلف گفته ام
در شعر کارنامه ي استادي من است
43
آه جگر ماست که آتش شرر اوست
مژگان تر ماست که صد ابر تر اوست
زلف تو که چون راهزنان گوشه گرفته است
هر فتنه که در شهر شود زير سر اوست
بلبل به قفس داشتن امروز روا نيست
صد گل به چمن گوش بر آواز پر اوست
آن بت که نه در دار و نه در خانه کدام است
که اين ناله ي بيچاره ي ما در به در اوست
در عشق ز بس ناله ي فياض ضعيف است
از سينه سوي لب، ره دور سفر اوست
44
دوش بي او شمع بزم ما ز حد افزون گريست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحي خون گريست
دي گذشت از سينه تير ناز و امشب چشم زخم
تا سحر در آرزوي تير ديگر خون گريست
سر نزد يک دانه از کشت اميد من به خاک
گرچه چشمم سال ها بر کوه و بر هامون گريست
دي ز قحط خون لب تيغش ز زخمم تر نشد
چشم من درياي خون امشب ندانم چون گريست
گر به قدر حال خود فياض بايد گريه کرد
تا قيامت مي توان بر طالع وارون گريست
45
بستر گرمي تنم را هم چو شمشير تو نيست
بالش نرمي دلم را چون پر تير تو نيست
عشق مي داند که عاشق را به ناکامي خوش است
ورنه در کام دل ما هيچ تقصير تو نيست
ماه من امشب قرار شب نشيني داده است
خواب کن اي صبح يک دم وقت شبگير تو نيست
همدمي کو دست در گردن کند ديوانه را
در فرامش خانه ي غم غير زنجير تو نيست
عشق بي تدبيري ما را رواجي داده است
دم مزن اي عقل ناقص! وقت تدبير تو نيست
حسن شيرين خود تجلي مي کند در بيستون
تيشه بشکن کوه کن حاجت به تصوير تو نيست
در اداي درد دل فياض زحمت مي کشي
گوشه ي ابروي او محتاج تقرير تو نيست
46
زلف ساقي از کف و دامان يار از دست رفت
چاره سازان چاره ي کاري که کار از دست رفت
نه گلي در گلستان باقي نه برگي در چمن
بلبلان شوري که سامان بهار از دست رفت
بي تو ما بوديم و چشمي در ره اميد و بس
آن هم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوي مطب رام، حيف
از دويدن بازمانديم و شکار از دست رفت
دير افتادي به فکر خويش فياض از غرور
اين زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
47
در ازل سوز محبت در دل ما جا گرفت
از دل ما بود هر جا آتشي بالا گرفت
داشتيم امشب حديث روي جانان بر زبان
در ميان برجست شمع و از زبان ما گرفت
پيش از اين هرگز متاع جلوه اين قيمت نداشت
نخل بالا دست او اين نرخ را بالا گرفت
تخته اي بعد از شکستن هم نيايد بر کنار
کشتي ما عاقبت کام دل از دريا گرفت
دامن مقصود اگر در کف نباشد گو مباش
گردبادم مي توانم دامن صحرا گرفت
اين چنين کز رفتن من مي شود خوشحال دوست
رفته رفته مي توانم در دل او جا گرفت
در ازل سر در پي ما تيره بختان کرده بود
ما برون رفتيم و غم فياض را تنها گرفت
48
ياد او در سينه کردم جامه بوي گل گرفت
دم زدم از روي او هنگامه بوي گل گرفت
از صرير کلک صوت عندليب آمد به گوش
بس که در تحرير نامت جامه بوي گل گرفت
جوش بلبل بر کبوتر جلوه ي پرواز بست
تا چو برگ گل ز نامت نامه بوي گل گرفت
هر گره از طره ي بت قبايت غنچه اي است
تا ز همدوشي سروت جامه بوي گل گرفت
شمع بي تابانه بر ياد تو مي سوزد به بزم
کز بخور دود او هنگامه بوي گل گرفت
خاصگان در آتش بي طاقتي ها سوختند
از نسيمت تا مشام عامه بوي گل گرفت
دست بر سر بس که بر ياد گل روي تو زد
بر سر فياض ما عمامه بوي گل گرفت
49
تا گريبان من اينک گرد دامانم گرفت
خاک دامنگير غم آخر گريبانم گرفت
شهسوار غم که جز من مرد ميداني نداشت
در کمينم کرد تا آخر به ميدانم گرفت
من که جنگ رو به رو با عشق کردم سال ها
من نمي دانم چه کرد آخر که پنهانم گرفت
من شراري را به دامن تيز مي کردم کز او
شعله اي در دامنم افتاد و در جانم گرفت
گفتي اي فياض دل را چون گرفت آن مه ز تو
چون گرفتن را نمي دانم ولي دانم گرفت
50
زان برون زد دلبر من بارگاه از شش جهت
تا توان کردن به سوي او نگاه از شش جهت
ماه من کش شش جهت آيينه ي ديدار اوست
چون برون آيد، برآيد قرص ماه از شش جهت
وه که شد بر عضو عضوم ناتواني ها محيط
ضعف بر من هم چو مرکز بست راه از شش جهت
ماه و ماهي نيز از خيل پرستاران تو است
پادشاه حسني و داري سپاه از شش جهت
گر به قدر مستي خود در نشاط آيد کسي
مي توان افکند بر گردون کلاه از شش جهت
من نيارم سوي او فياض ديد از هيچ سو
گرچه او دارد به من دايم نگاه از شش جهت
51
سفر عمر زيان است و در او سود، عبث
حسرت بود چو انديشه ي نابود عبث
کس در اين مرحله يارب به چه خرسند شود
فکر معدوم عبث، حسرت موجود عبث
دل از اين دانش بي جا به مرادي نرسيد
هر چه گفتيم و شنيدم عبث بود، عبث
عمر طي گشت و به جايي نرسيديم آخر
قدم سعي در اين باديه فرسود، عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بي مدد پود، عبث
پا از اين مرحله دانسته کشد مرد خداي
قدم معرفت اين راه نپيمود، عبث
کاش در راه عدم همرهي پا مي کرد
سر، که فياض به پاي همه کس بود عبث
52
هم بخت نامساعد، هم زلف يار باعث
اين تيره روزي ما دارد هزار باعث
در دهر نامساعد راحت چگونه بينم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چه سان نبيند، کس شاد چون نشيند
اين را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بي مطلبي نخواهد در هيچ کار، باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بي قدر شد مرجح، بي اعتبار باعث
ما را به بازديدي ننواختي و گرديد
هم منفعل تمنا، هم شرمسار باعث
در وعده ي تو فياض! گر چشم باخت ليکن
کس را گنه نباشد، شد انتظار باعث
53
باده از ابر خورد فصل بهاران، گل سرخ
که برافروخته چون لاله عذاران، گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژده ام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمه سرايي به هواي چمني
که خزانش گل زرد است و بهاران گل سرخ
شيشه بلبل شده در بزم حريفان که بود
جام مي، در نظر باده گساران گل سرخ
هر کسي مايل هم جنس خود آمد فياض
من گل زرد پسنديدم و ياران گل سرخ
54
ز من دور آن پري پيکر به صد دستور مي گردد
به دل نزديک تر از جان، به ظاهر دور مي گردد
براي زخم تيرش سينه ي بي طالعي دارم
که گر الماس ريزم مرهم کافور مي گردد
نگاه ما چه سربازي تواند کرد در کويش
که آن جا پرتو خورشيد هم از دور، مي گردد
صبا بند قباي غنچه چون پيش تو بگشايد
که در صد پرده از شرم تو، گل مستور مي گردد
پلاس محنت فياض شد تشريف نوروزي
بلي در عيد ديدار تو، ماتم سور مي گردد
55
به گلشن چون روي، مرغ از نوا، خاموش مي گردد
تو چون حرفي زني گل پاي تا سر، گوش مي گردد
اگر دير آشنا باشد دلت شادم که هر سنگي
که دير آتش پذيرد، دير هم خاموش مي گردد
گمان دارم که با گل هست بوي نازنين من
چنين کز ناله ي بلبل دلم مدهوش مي گردد
نمي دانم چه مي گويم چو مي بينم جمال او
همي دانم که در دل عقل و در سر هوش مي گردد
دمي در عشق او فياض خاموشي نمي دانم
ولي دانم که گاهي ناله ام بيهوش مي گردد
56
دل مسيح ز دردم شکسته مي گردد
طبيب بر سر ما زود خسته مي گردد
چه نازک است دل توبه ام که بي تکليف
به يک تبسم ساغر شکسته مي گردد
به چشمه سار نصيبم اگر دهند آبي
چو آب چشمه ي آيينه بسته مي گردد
چه شايع است به گلزار داغ باليدن
که برگ برگ درو دسته دسته مي گردد
چو آسيا دل فياض در تموج حال
تمام عمر به يک جا شکسته مي گردد
57
به تماشاي گل و لاله، که پروا دارد
با خيال تو، چه گنجايش اين ها دارد
با خرام تو چه سنجند خراميدن آب
آب گويي که مگر سلسله بر پا دارد
هر چه مي آيد از آن شست و کمان، مغتنم است
هم چو مژگان همه در ديده ي ما جا دارد
گه بهار است ز ديدار تو و گاه خزان
در تماشاي تو آيينه تماشا دارد
آفتاب ار نه تب اشک تو دارد ز چه رو
نبض، عمري است که در دست مسيحا دارد
غير راضي نفسي نيست به صد چندانش
آن چه يک لحظه دلم از تو تمنا دارد
با تو فياض چه صحبت که ندارد اما
صحبت آن است که با ياد تو تنها دارد
58
ز طرز غنچه پي بردم که شرم از روي او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بيم از خوي او دارد
گمان داري که آزادند نزديکان او، نه نه
گره بند قبا پيوسته از پهلوي او دارد
نگه در ديده مي دزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سينه مي پيچم که بويي سوي او دارد
نمي بيند ز شرم عکس در آيينه هم گاهي
دل عاشق مگر آيينه اي بر روي او دارد
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فياض
کليد يک جهان دل گوشه ي ابروي او دارد
59
از بس که هواي دهن تنگ تو دارد
دل در تپش بي خودي آهنگ تو دارد
يک رنگي من با تو همين منصب دل نيست
هر قطره ي خون در تن من، رنگ تو دارد
از سخت دلي هاي تو مأيوس نشد دل
اين شيشه اميد دگر از سنگ تو دارد
در چشم کسي جا نکنم گر تو براني
کي صلح کسي چاشني جنگ تو دارد
تا حشر دگر مفلسي و درد نبيند
فياض ز دردي که دل تنگ تو دارد
60
دوران حيله باز ز ما روبه رو برد
يک نان دهد به ما و هزار آبرو برد
گردون تنگ عيش به يک قرص ساخته است
صبح از دهن برآرد و شامش فرو برد
دوشم که زير بار جهان بود سال ها
آن قوتش نماند که بار سبو برد
از جويبار جدول زخمم گل بهشت
پيوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو يافت لب چاک سينه ام
فيضي که زخم بلهوسان از رفو برد
هر کس مباد آن که برد راه جستجو
دزديده ديده تو که دل رو به رو برد
فياض من نمي روم اما کمند شوق
مي خواهدم که موي کشان سوي او برد
61
امشب که از نم مژه آبم نمي برد
در دل خيال کيست که خوابم نمي برد
عمري است پاي در گلم از گريه، چون کنم
اين سيل تند خانه خرابم، نمي برد
از ضعف نيست قوت از خويش رفتنم
وامانده ام چنان که شرابم نمي برد
راضي شدم به صلح ولي شهد آشتي
از کام تلخي شکر آبم نمي برد
از ناله ي شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوي کبابم نمي برد
لطفم خراب کرد به نوعي که تا ابد
از جا فريب ناز و عتابم نمي برد
خضرم که مي شود؟ که درين وادي خطر
همراهي درنگ و شتابم نمي برد
آشفته ي علاقه ي دستارم آن چنان
که از ره فريب طرف نقابم نمي برد
فياض همرهان ز بس از من رميده اند
در آب اگر دهندم آبم نمي برد
62
دماغم باج ذوق از نشئه ي سرشار مي گيرد
گلم از بي دماغي بر سر دستار مي گيرد
به دشمن کرد عهد من وفا، ياري تماشا کن
براي خاطر من خاطر اغيار مي گيرد
ز خود آزرده ام راهي به شهر بي خودم خواهم
که در غربت دلم مي گيرد و بسيار مي گيرد
مسيحا در علاج عشق، قانون خوشي دارد
که از خود مي رود، آن گه رگ بيمار مي گيرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نيست آرامش
ز بس بي طاقتي آيينه در زنگار مي گيرد
به محرومي نهادم دل ولي نوميد نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بيدار مي گيرد
زبون غير اگر گشتيم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار مي گيرد
عجب در خاک و خون غلتيده ام، ظالم تماشا کن!
تو گل مي چيني و نخل شهادت بار مي گيرد
به کف آيينه ي راز است اخلاص زليخا را
چرا غافل سراغ يوسف از بازار مي گيرد
حديث سبحه چون باد است در آيين دينداري
به گوش من که پند از حلقه ي زنار مي گيرد
نه لايق بود نام غير بردن پيش او فياض
زبان غيرتم از شرم اين گفتار مي گيرد
63
ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل مي رسد
گوش اين جا کي به داد ناله ي دل مي رسد
جذبه ي محمل نشين گر تن به سستي در دهد
شوق بي طاقت کجا بر گرد محمل مي رسد
گر نباشد گرمي اشکم شراب ناز هست
باده ي خون جگر از آتش دل مي رسد
گر به قتلم راضيي انديشه ي تاوان مکن
خون عاشق گر ديت دارد، به قاتل مي رسد
در فسون فياض! هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چين و بابل مي رسد
64
خوشا آن دل که ار جان باشدش اندوهگين باشد
دل آسوده مي بايد که در زير زمين باشد
کجا داد دل پر حسرت من مي دهد وصلي
که تا مژگان زني بر هم نگاه واپسين باشد
دل از جور و جفايش نشئه ي مهر و وفا يابد
که کار نازنينان هر چه باشد نازنين باشد
به هر جانب سمند ناز بي باکانه مي تازي
نمي ترسي که تا ديدي، نگاهي در کمين باشد
همان جاري است بر من حکم آب تيغ بيدادت
اگر چون آفتابم عالمي زير نگين باشد
دل از محراب ابروي تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستي گر قبله اي باشد همين باشد
فکندت از نظر فياض اگر آن بي وفا آسان
تو هم مشکل مگير اين کار را، خوب اين چنين باشد
65
حناي پاي تو شد خون من، حلال تو باشد
بهاي خون من اين بس که پايمال تو باشد
به چشمه ي خضرش روزه ي هوس نگشايد
کسي که تشنه لب چشمه ي زلال تو باشد
به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنا
هنوز تا ابدم مستي وصال تو باشد
نبود از ستمت در خيالم آن چه تو کردي
چه ها هنوز به اين خسته در خيال تو باشد
کنون که حال تو خاطر نشان او شده فياض
گمان مبر که به عالم کسي به حال تو باشد
66
جدا از کوي او شوقم گل و گلشن نمي داند
دلم ذوق تپيدن، ديده ام ديدن نمي داند
نيارم گفت حال خويش و پنداري در اين کشور
کسي درد دل ناگفته فهميدن نمي داند
گهي در ديده جا دارد گهي در سينه ي تنگم
ولي آن خرمن گل جاي در دامن نمي داند
تو اي شاخ گل ايمن باش اگر در دامنم باشي
که دست خو به حسرت کرده، گل چيدن نمي داند
اداي کنج چشم از من کسي بهتر نمي فهمد
زبان گوشه ي ابرو کسي چون من نمي داند
در آب ديده خواهد مرد يا در آتش سينه
دل عاشق به مرگ خويشتن مردن نمي داند
به بويي قانعم فياض از گلزار وصل او
که اين مور از ضعيفي دانه از خرمن نمي داند
67
بيا که بي تو نه ساغر نه شيشه مي ماند
تو چون نباشي مجلس به بيشه مي ماند
تو رفتي از دل و در سينه آرزوت به جاست
که چون نهال شود کنده، ريشه مي ماند
ستم زياده ز حد مي کني و پنداري
که ملک دل، به تو بيداد پيشه مي ماند
از آن به سير گلستان نمي رود زاهد
که شکل غنچه سرا پا به شيشه مي ماند
دگر به ياد که در کوه کندني فياض
که ناله ي تو به آواز تيشه مي ماند
68
عشاق دل به چين جبيني سپرده اند
اين قبله گاه را به کميني سپرده اند
درياب اين اشاره که شاهان نامجو
نام بلند خود به نگيني سپرده اند
جز مشت خاک قابل اين عشق پاک نيست
مشکل امانتي به اميني سپرده اند
در آدمي به صورت خاکي نظر مکن
نقد نه آسمان به زميني سپرده اند
از انقلاب دهر چه مقدار غافلند
آنان که دل به آن و به ايني سپرده اند
مسجد ز شيخ و ابروي جانان من ز من
هر گوشه را به گوشه نشيني سپرده اند
69
جمعي که يادبود فراموش کرده اند
سرمايه ي وجود فراموش کرده اند
از ياد برده اند مرا بي حقيقتان
خود را ببين چه زود فراموش کرده اند
از کس شکايتم به جز از بخت تيره نيست
آتش به جرم دود فراموش کرده اند
هرگز لباس عافيت ما نشد تمام
گر تار داده، پود فراموش کرده اند
خوش باد وقت عيش فرورفتگان خاک
که اين گنبد کبود فراموش کرده اند
غفلت چنان گرفته فرو اهل هوش را
که از لذت شهود فراموش کرده اند
آسوده اند در بغل تيغ عاشقان
انديشه ي حسود فراموش کرده اند
از بس که محو لذت زخمند بيدلان
بر سر، کلاهخود فراموش کرده اند
هرگز نوازشم به جفايي نمي کنند
اين حاتمان که جود فراموش کرده اند
با ناله هاي زار من ارباب انتعاش
از نغمه هاي عود فراموش کرده اند
من خود نگويم اين که وفا بود يا نبود
گر بود و گر نبود فراموش کرده اند
فياض اضطراب تو جايي نمي رسد
اين دست و پا، چه سود فراموش کرده اند
70
يک بار نکرديم در آن دل، اثري چند
شرمنده ي آزردن آه سحري چند
گر دامن پاکت نبود روز قيامت
چون عذر توان خواست ز دامان تري چند
اسباب جهان گيري عشق است مهيا
از آتش سوداي تو در دل، شرري چند
خون گله ام زان مژه ها جوش بر آورد
چند از رگ طاقت، هوس نيشتري چند
ننمود اثر چهره و زنگار برآورد
آيينه ي دل، در کف آه سحري چند
از دل به سوي ديده شد، از ديده به دامن
پروردگيي يافت سرشک از سفري چند
فياض! به خون مژه افسانه ي غم را
رفتيم و نوشتيم به ديوار و دري چند
71
خضر و مسيح گر گل روي تو بو کنند
عمر ابد فداي ره جستجو کنند
ساقي فروکش از دهن شيشه، پنبه را
تا اهل فضل مهر لب گفتگو کنند
خم خانه جاي صحبت اشراقيانه است
گو خام ها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوي مي ناب کاسه اي
زآن پيش تر که کاسه ي سر را سبو کنند
خونم ز ديده باز ناستد مگر دمي
که اين زخم را به رشته ي حسرت رفو کنند
از بي غمان کدورت خامي نمي رود
خود را به خون شعله اگر شستشو کنند
تا پشت و روي کار مشخص کنند کاش
روي تو را و آينه را رو به رو کنند
بدخويي از طبيعت گردون نمي رود
تا آن که اهل درد به اين شيوه خو کنند
فياض وصل دوست به جان خواستي خموش
عشاق اين معامله کم آرزو کنند
72
شش جهت را در زدم، جز حلقه، کس بر در نبود
نه صدف را سينه کردم، چاک يک گوهر نبود
سير آتش خانه ها کردم به بال شعله دوش
آن قدر گرمي که در دل بود، در اخگر نبود
گرد غم تا رفته شد از سينه، دل افسرده شد
پشت گرمي هاي آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بي بال و پري ها کار ما را خام ساخت
ور نه در بزمش دل از پروانه اي کم تر نبود
جلوه ي پرواز زنجيري است بي ديدار گل
بلبلان را بي تو دامي هم چو بال و پر نبود
قسمت ما يک دو ساغر خون دل در شيشه داشت
ورنه شمشير تو را تقصير در جوهر نبود
سوزش دل دوش روي اشک ما را سرخ داشت
بيش از اين فياض تابي اندرين گوهر نبود
73
هلاک هم چو مني خشم و کين نمي خواهد
چنين شکار ضعيفي کمين نمي خواهد
ز يک اشاره ي ابرو به مدعاي توام
هلاکم اين همه چين بر جبين نمي خواهد
توراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو اين نمي خواهد؟
اسير دام هوس باد، آن گران جاني
که تير ناز تو را دلنشين نمي خواهد
هواي زلف و رخ تو است بر سر فياض
که رام کفر نگرديد و دين نمي خواهد
74
به ياد آن قامتم از ديدن شمشاد مي آيد
به هر جا روي خوش بينم، رخ او ياد مي آيد
تو برگ گل! به اين نازک دلي ها، چون روا داري
که آيد از دلت کاري که از فولاد مي آيد
نباشد حسرت شرين لبان را چاره جز مردن
به گوشم اين صدا از تيشه ي فرهاد مي آيد
کدامين غنچه را امشب دگر بند قبا باز است
که خوش بوي گل از تحريک موج باد مي آيد
از آن زخمي که روزي بر سر از بيداد شرين خورد
هنوز از رخنه هاي بيستون فرياد مي آيد
چه سان خواهد کسي داد دل خود از سر زلفي
که از هر عقده بوي خون صد بيداد مي آيد
چه بهبودي توان فياض ديدن از چنين عمري
که هر روزي که آيد روز پيشين ياد مي آيد
75
وفاداري از آن ترک شکار افکن نمي آيد
از او صد شيوه مي آيد ولي اين فن نمي آيد
بهاري اين چنين و در قفس، من بي خبر از گل
به بخت من صبا هم گاهي از گلشن نمي آيد
به آن دل آبروي ناله ها بردم چه دانستم
که ناخن گيري از موم است از آهن نمي آيد
چه شد عمري است که از تحريک موج گريه ي خونين
محيطم شب به طوف دوره ي دامن نمي آيد
وفا داري از آن بدخو تمنا داشتم عمري
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمي آيد
مرا زاهد به دين مي خواند و کافر به ترسايي
به غير از عاشقي کار دگر از من نمي آيد
دلم فياض در عشق بتان از جوش ننشيند
ز آتش مردن آيد ليک افسردن نمي آيد
76
حرف عقبي را دل آگاهم از دنيا شنيد
از لب امروز گوشم نغمه ي فردا شنيد
خو به تنهايي چنان کردم که در شب هاي غم
مي توان از آشيانم ناله ي عنقا شنيد
چشم پر حرف تو امشب، گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنيد
گر به ياد ناله آرم عالمي پر مي شود
آن چه گوش ناشنو از لعل ناگويا شنيد
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
ناله ي زنجير من از دامن صحرا شنيد
آشنا با حرف عاشق نيست غير از گوش يار
درد دل در پيش مردم کردم او تنها شنيد
رمز عشق و عاشق فياض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود نغمه را از ما شنيد
77
از نسيم خط دلم را بي قراري بيش تر
شورش ديوانه از باد بهاري بيش تر
دوش که از هر شب قرارش با تغافل بيش بود
بود ما را هم ز هر شب بي قراري بيش تر
از غضب هر چند نازش بار بر دل مي نهاد
کردم از بي طاقتي ها بردباري بيش تر
زارتر مي کشت ما را ناز بي پرواي او
پيش او چندان که مي کرديم زاري بيش تر
از زمين برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بيش شد، بي اعتباري بيش تر
از براي امتحان فياض ما را داده اند
اختياري، ضعفش از بي اختياري بيش تر
78
لب گرم شکوه بود که گرديد ديده تر
شد ناشنيده شکوه ي ما ناشنيده تر
گفتيم چشم او به فسون رام ما شود
اين آهوي رميده دگر شد رميده تر
واماندگان ناله ز دنبال مي رسند
اي آه گرم کرده عنان را کشيده تر
در تنگناي هستي خود ما خزيده ايم
گر ممکن است خواهم از اين هم خزيده تر
تا کي مکيدن جگر خويش بعد از اين
خواهم لب تو از جگر خود مکيده تر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زين پيش بزم هستي از اين آرميده تر
فياض! ضعف پيري و بار گران عشق
پشت خميده پشت کماني خميده تر
79
سايه اي ساقي به جرم توبه از ما وا مگير
تکيه بر لطف تو دارد جرم ما، بر ما مگير
انتقام توبه محتاج شفاعت کردن است
تا به پاي خم نمي افتيم دست ما مگير
از جنون بي بهره اي، برگرد هامون پر مگرد
پي به اصلي تا نباشد، خانه در صحرا مگير
قدر ناموس خود و عرض شريعت مي برد
محتسب گو دست ما در گردن مينا مگير
تر دماغي نيست با بوي گل و داغ جنون
اين گلاب هوش پرور از گل سودا مگير
موج طوفان بلا راهي به ساحل مي برد
گو خطر بر کشتي ما ره در اين دريا مگير
خويش را نادان گرفتن مايه ي آسودگي است
گر ز نادانان نباشي، خويش را دانا مگير
دوستان باهم نشينند و غبار از جا شود
گر تو اين فرصت نداري در دل ما جا مگير
لذت دنيا همين فياض اميدش خوش است
از فلک کام دل خود مي طلب، اما مگير
80
گرچه پيرم، هست در دل ذوق تأثيرم هنوز
چون کمانم پشت و من با شوخي تيرم هنوز
با وجود آن که چندين چشمه خونم در گلو است
هم چو طفل غنچه، شبنم مي دهد شيرم هنوز
يک چمن گل ريخت هر شاخ تمنا بر زمين
من در اين گلشن چرا چون غنچه دلگيرم هنوز
صفحه ي صحرا ز حرف نقش پاي من پر است
گرچه در مشق جنون، چون سطر زنجيرم هنوز
عمر بگذشت و هواي زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگيرم هنوز
گرچه جان داروي صحبت ها، دم گرم من است
بر در و ديوار حسرت، نقش تصويرم هنوز
گرچه مويي گشتم اما موي زلف دلبرم
پاي تا سر پيچ و تاب ميل تسخيرم هنوز
گرچه چون خواب پريشان سر به سر آشفته ام
مي توان کردن به زلف يار تعبيرم هنوز
عمر شد فياض و از بيداد او لب بسته ام
مي چکد چون شيشه ي مي، خون ز تقريرم هنوز
81
نگرديد آشناي مي لب از خويشتن مستش
دل پيمانه خون شد ز انتظار بوسه ي دستش
به ناخن تازه دارم زخم تيرش را که مي خواهم
در ايام جدايي يادگاري باشد از شستش
پريشان گردي دل چون صبا آواره ام دارد
کمند طره اي کو، تا کند يک باره پا بستش
نه تنها مي پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبيح هم سوراخ سوراخ است از دستش
مرنج از طعنه ي دشمن گر افتادي ز پا فياض!
که باشد سر بلند آن سر که عشق او کند پستش
82
کمر به کشتن من بسته خال گوشه ي چشمش
که باد خون اسيران حلال گوشه ي چشمش
گذشت آن که دگر وصل او به خواب ببينم
که برده خواب ز چشمم خيال گوشه ي چشمش
هميشه بخت سياهم در آرزوي همين است
که هم چو سرمه شود پايمال گوشه ي چشمش
نوشته بر ورق پرده هاي چشم غزالان
به کلک نور قضا وصف خال گوشه ي چشمش
چرا به نامه ي اعمال عاشقان ننويسد
اگر فرشته نويسد و بال گوشه ي چشمش
گذشت عمر و تماشاي خط يار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشه ي چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فياض
که خط نوشت به خونم مثال گوشه ي چشمش
83
آن غنچه که کس هيچ نديده است دهانش
جز تاب کمر نيست، کمر بند ميانش
ما سرو نديديم که گل بار برآرد
از چشمه ي گل آب خورد سرو روانش
نشکسته طلسم غضبش غير تبسم
نگشوده به جز خنده معماي دهانش
صد نکته باريک تر از موي برآيد
چون مو به زبان قلم، از وصف ميانش
حرمان ابد قسمت ما گشت وگر نه
بوسيد تبسم دهن و خنده لبانش
خون دو جهان ريخته اين طرفه، که هرگز
دستي نگرفته است سر راه عنانش
رسوا نگه ماست وگرنه نتوان يافت
در شهر نگاهي که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبت نپذيرد
بر چهره ي نازي که نگاه است گرانش
از کثرت ره حيرت رهرو شود افزون
گم گشته ز بس پر شده در دهر نشانش
فياض چه مرغي است ندانم که نکرده است
جز گوشه ي ابروي، کسي فهم زبانش
84
بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش
گل سايه نيانداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بي جرمي قاتل شود اي کاش
با خون شهيدان بنويسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشيند
اين گرد که برخاسته از دامن راهش
اين روز سيه قسمت امروزي من نيست
عمري است مرا کرده نظر چشم سياهش
مهر تو که سر، از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ريشه دوانيده گياهش
رفت از ستم چشم تو، ره کردن دل ها
خون مي شود اکنون به سر تير نگاهش
تا خورد لبش باده ي خون دل فياض
بر عارض گل طعنه زده چهره ي ماهش
85
گريه بي خون دلم رنگي ندارد در بساط
بي من آه و ناله با هم کي نمايد اختلاط
آن سبک روح غم عشقم که دايم مي کند
گريه بي من انقباض و ناله بي من، انبساط
گر دل درد آشناي من نبودي در ميان
عشق را و حسن را با هم نبودي ارتباط
کرده ام تا بوده ام در انقلاب روزگار
دوستي ها با ملال و دشمني ها با نشاط
من مهيا مي کنم اسباب حسرت، ورنه نيست
سينه را بي سعي من سامان آهي در بساط
من جنونم مي زنم خود را به دريا بي درنگ
عقل گو بنشين که تا کشتي بسازد احتياط
هول فرداي قيامت گر ندارم دور نيست
کرده ام با تار زلفش عمرها مشق صراط
گر نه بهر ديدن روي تو باشد، کي کند
اشک خونين با سر مژگان عاشق اختلاط
غم مخور فياض دنيا قابل تعمير نيست
در ره سيل فنا کردند طرح اين رباط
86
امشب غريب نو سفري مي کند وداع
خو کرده اي به خاک دري مي کند واع
يا رب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پاره ي جگري مي کند وداع
جز خير ياد زندگي خود نمي کند
در پيش شعله چون شرري مي کند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسري
در هر دو گام راهبري مي کند وداع
عالم وداعگاهي و آدم مسافري است
تا مي رسد يکي دگري مي کند وداع
در عيدگاه جلوه ي شمشير ناز تو
هر دم ز جسم خسته سري مي کند وداع
فياض! مرغ جان ز پرواز مانده ام
امروز مشت بال و پري مي کند وداع
87
از سرگذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد اين درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگي ها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پي ام فتادند
توفيق گم شدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوه هاي شيرين کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تيرگي شگون نيست
اقبال بخت و طالع بر بي هنر مبارک!
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانيم عيد خطر مبارک
از پاره کردن جيب بي طاقتي خجل شد
اين رخنه هاي بيداد هم بر جگر مبارک
تا هستي تو باقي است محرومي از وصالش
در شير غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فياض را چه دانند قدر اين مذاق تلخان
در هند طوطيان را اين نيشکر مبارک
88
چند بر سنگم زني من شيشه ي جان نيستم!
چند پامالم کني خون شهيدان نيستم!
اي مسلمانان مسلماني اگر اين است و بس
من يهودم کافرم گبرم، مسلمان نيستم
دست بي طالع کجا و گوشه ي دامان دوست
اک هم گرديدم و در خورد دامان نيستم
شکر اين طالع چه سان گويم نمي دانم که من
پاي تا سر دردم و ممنون درمان نيستم
مي رسانم ناله را گاهي به سوي آسمان
آن قدر فياض هم دور از گلستان نيستم
89
کاش چون پروانه من هم بال و پر مي داشتم
جرأت گرديدني بر گرد سر مي داشتم
مي توانستم گرفتن گاهي از خود هم خبر
گر در اين مستي از او گاهي خبر مي داشتم
فرصتم پامال بي کاري است ياران چون کنم
کار مي کردم گهي فرصت اگر مي داشتم
گريه ي خونين جگر نگذاشت در سر، کار من
مي زدم بر قلب آن دل گر جگر مي داشتم
ياد آن قوت که فياض از مددکاري آه
گاهگاهي خويش را از خاک بر مي داشتم
90
به آن بيگانه امشب يک دو حرف آشنا گفتم
غرض را بي غرض کردم سخن بي مدعا گفتم
نگاهش را نظر بر هم زباني آشنا ديدم
گهي منع جفا کردم، گهي حرف وفا گفتم
رخش نازک، دلش نازک، حيا از هر دو نازک تر
سخن پيچيده در صد پرده از رنگ حيا گفتم
ز نام بوسه بيم رنجه گشتن بود آن پا را
ولي پيغام اشک آهسته با رنگ حنا گفتم
نگاهش کرد اقراري که صد جان پيشکش بايست
خجل گشتم که نادانسته حرف خون بها گفتم
نمي دانم چه ها گفتم وليکن اين قدر دانم
که با من هر چه آن ابروي جادو گفت وا گفتم
لبت را غنچه ي فردوس گفتن حرف بي جا بود
تبسم را بهشت جاودان گفتم به جا گفتم
به من از گوشه ي ابرو چه ها کردي چه ها گفتي
من از نظاره ي حسرت چه ها کردم چه ها گفتم
به او فياض گفتم هر چه دل مي خواست در مستي
تو اکنون عذر خواهي کن که اينک من دعا گفتم
91
شب، ز شيون بلبل گوينده را آتش زدم
در دهان غنچه، شکر خنده را آتش زدم
کردم از سوز درون شرمنده دوزخ را و باز
ز آتش دل دوزخ شرمنده را آتش زدم
با نوازش هاي لطف او به بزم اشتياق
انفعال سر به پيش افکنده را آتش زدم
در تمناگاه وصلش دست در آغوش شوق
مردني کردم که جان زنده را آتش زدم
بود در دل ذوق خنديدن که کردم ياد او
در ميان سينه و لب خنده را آتش زدم
سرو او از بندگي هاي دل ما عار داشت
سرو را آزاد کردم بنده را آتش زدم
تا شدم دست آزماي بخت بد فياض وار
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
92
گهي که نامه به سوي تو دلربا بنويسم
شکايتي به لب آرم ولي دعا بنويسم
شکايتي به دلم در تموج آمده هيهات
دگر چه ها به لب آرم دگر چه ها بنويسم
به ياد قد تو هر مصرعي که در قلم آرم
کنم بهانه ي مشق و هزار جا بنويسم
گرفتم آن که نويسم حديث نرگس جانان
کرشمه چون بنگارم چه سان ادا بنويسم
ز عشوه هاي تو هر دم به لوح خاطر فياض
هزار معني بيگانه آشنا بنويسم
93
بغل بر هم نمي آيد ز ذوق آن بر و دوشم
چه حسرت ها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم
من از ياد تو نادانسته هم بيرون نيارم رفت
که مي ترسم کني دانسته از خاطر فراموشم
به راه بي خودي ها آمد و رفت خوشي دارم
که تا مي آردم بر جا نگاهش، مي برد هوشم
نگنجد باده ي من در خم گردون ز بي تابي
به قدر نشئه ي من کرد پر، بي طاقتي جوشم
به تقرير تغافل با دلم ديگر چه مي گويي
فداي نازکي هاي نگاهت، تيزي هوشم
غلامي هم چو من کم تر به دست افتد، سرت گردم
بکن گوشي به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم
هزاران ساغر سرشار پيمود آن نگه بر من
هنوز از لذت جام نخستين مست و مدهوشم
به خاموشي سخن ها گفت با من چشم حرافش
که در تقرير يک حرفش کنون عمري است خاموشم
94
سوخت هر جا خسته اي ما بي محابا سوختيم
زد بر آتش خويش را پروانه و، ما سوختيم
جلوه ي پرواز اوج فقر کار مشکلي است
ما در آن کو جلوه ها کرديم و پرها سوختيم
داد ما را خضر کي از چشمه ي خود مي دهد
ما که از لب تشنگي در قعر دريا سوختيم
ز آتش کس سوختن آزادگان را ننگ بود
آتشي از خود برآورديم و خود را سوختيم
شمع از سر در گرفت و سوخت خود را تا به پا
ما سرا پا در گرفتيم و سراپا سوختيم
بال و پر از شعله کرديم از پي پرواز شوق
تا سر ديوار دل رفتيم و آن جا سوختيم
سوختي در آتش و خاکسترت بر جاي ماند
سوختن اين است اگر، فياض ما وا سوختيم
95
آهي از دل از پي دفع گزندي مي کشيم
چشم بد را سرمه از دود سپندي مي کشيم
تا شبي سرو قد او سايه بر ما افکند
ما و دل هر صبح ياهوي بلندي مي کشيم
ناتواني بين که در عشق تو بار عالمي
با تن زاري و جان دردمندي مي کشيم
آستانت از وجود ما گراني مي کشد
پاي رغبت از سر کوي تو چندي مي کشيم
هر زمان فياض با اين تلخکامي هاي خويش
کاسه ي زهري ز لعل نوشخندي مي کشيم
96
ما به بدنامي تلاش نيکنامي مي کنيم
پختگي ها در نظر داريم و خامي مي کنيم
دوستان، ما را به کام دشمنان مي خواستند
ما ز دشمن کامي خود دوست کامي مي کنيم
ناتمامي هاي ما گر عشق خوبان است و بس
ما تمامي را فداي ناتمامي مي کنيم
صيد ما بايست شد صيادي ما بهر چيست
در حقيقت دانه اي بوديم و دامي مي کنيم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ ديگران
ما که با اين کند سيري تيزگامي مي کنيم
کاملان را بر سر شاگردي ما جنگ هاست
ما فلاطون را به يک تعليم عامي مي کنيم
با همه لافي که در دانش تو را فياض هست
گر تو گفتي اين غزل را ما غلامي مي کنيم
97
مي شد از طره ي او کام دل آسان ديدن
مي توانستي اگر خواب پريشان، ديدن
ما گذشتيم ز فکر سرو سامان چه کنيم
نتوان زلف تو را بي سر و سامان، ديدن
غم ايام چه بودي؟ همه با من بودي
که پريشان بودن به، که پريشان ديدن
زده اي دسته ي گل بر سر و داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان ديدن
پاک شو از همه خواهش که تواني فياض
هر چه خواهي همه در آينه ي جان ديدن
98
بي باده لبت در ميخانه بسته، به
پيمانه بي تو بر سر مينا شکسته، به
آسودگان حريف نگاه تو نيستند
اين زهر بر جراحت دل هاي خسته، به
سوگند ترک لعل تو از بيم طعن غير
چون توبه ي ريايي مستان، شکسته به
ترک جفا زياده ز حد نقض دوستي است
اين عهد اگر شکسته نگردد، نبسته به
خواهد تو را به تيغ تغافل هلاک کرد
فياض از کمينگه آن غمزه، جسته به
99
تو را مي خواستم اي غم که شب ها يار من باشي
تو هم اي ناله! بزم افروز شام تار من باشي
تو را شب زنده داري ز آن سبب آموختم اي اشک!
که شب ها پاسبان ديده ي بيدار من باشي
تو را درياي خون اي ديده! ز آن دادم که گر روزي
ز من کاري نيايد آبروي کار من باشي
تو اي باد صبا زآنت به زلفش محرمي دادم
که گر دامن کشد از من، تو جانبدار من باشي
دلم آيينه ي حسن است، خواهي چهره بنمايم
که تا روز قيامت عاشق ديدار من باشي؟
چه بهتر زين که طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهي در پي آزار من باشي
دلم را غمگساري ها نمي سازد، همان بهتر
غمم افزون کني فياض اگر غم خوار من باشي
100
عهدم همه جا عهد شکن، بلکه تو باشي
زخمم همه تن مرهم من، بلکه تو باشي
مشکل که برد دل ز کسي پيچش مويي
در طره ي آشفته شکن، بلکه تو باشي
در هر گذر از دست تو فرياد برآرم
هر کس که کند گوش به من، بلکه تو باشي
من هيچ ندارم که توان گفت که آني
جاني که ندارم به بدن بلکه تو باشي
در سرو و گل و ياسمن آن نور نديدم
هنگامه ي مرغان چمن بلکه تو باشي
غارتگري هوش ز هر جرعه نيايد
صاف قدح و دردي دن بلکه تو باشي
فياض چو خواهد سخني وا کشد از من
لب مي گزم از شرم سخن بلکه تو باشي